خاطره آهو جان
سلام 👋🏻
حالتون چطوره 🙂 امیدوارم حالتون خوبه خوب باشه و زندگی هم به کامتون باشه ♥️🌹
من آهو ام 18 سالمه و امسال دوازدهمم
حدودا 7 ساله که خواننده خاموش هستم و الان خیلی حالم بده و دلم گرفته ، تنها جایی که به ذهنم رسید بیام یکم حرف بزنم اینجا بود
امیدوارم خاطره من شما رو آزرده خاطر نکنه 🙏🏻🌹
تابستون سال دهم به یازدهم بود که من کرونا گرفتم و همون کرونا شد سر رشته تمام مشکلات امروزم کل سال یازدهم رو من توی بیمارستان گذروندم ، دائما استفراغ داشتم ( ببخشید اگه بد دل هستید ) و معدم به هیچ عنوان چیزی رو قبول نمیکرد هر چقدر هم آزمایش میگرفتن و از سر تا پام رو چک میکردن همه چیز نرمال بود و متاسفانه تیم پزشکی توی اون مدت زیادی که من بستری بودم نفهمیدن مشکل از چیه
گذشت تا رسیدیم به اسفند ماه که مرخص شدم ، در واقع من از اوایل مرداد تا یکم اسفند بیمارستان بودم بعد از مرخص شدنم برگشتم به مدرسه تقریبا هیچی از درس ها نمیفهمیدم ولی باز به خودم دلداری میدادم که بابا تو این همه وقت نبودی طبیعیه تو که آموزشی ندیدی کم کم جبران میکنی ، خلاصه گذشت و امتحانات افتضاح و نهایی یازدهم هم رد شد که من فقط در حد پاس کردن بودم 😅
با خودم گفتم تابستون شروع میکنم به خوندن برای کنکور
واقعا از اول مرداد تا مهر هم خیلی خوب خوندم تا اینکه یک روز وقتی داشتم زیست میخوندم یه لحظه دست کشیدم روی چشم چپم و دیدم چشم راستم درست نمیبینه 😐💔 یه هاله مشکی روی همه چیز بود و از فردای اون روز درد شدید چشم راستم شروع شد به طوری که اصلا نمیتونستم چشمم رو بچرخونم ، به متخصص چشم و عصب چشم مراجعه کردم ساعت ۲/۵ نصفه شب نوبتم شد🙂 و بعد از چک کردن فشار چشم و معاینه چشمم در حالی که این پزشک فقط میخواست منو از سر خودش باز کنه و سریع مریضا تموم بشن گفتش که هیچ مشکلی نیست بعضی وقتا چنین چیزی پیش میاد نهایت شش ماه بعد بیناییت درست میشه ، هر چقدر که از ایشون پرسیدم که مطمعن هستید بینایی من برمیگرده؟!
دارویی ، آزمایشی ، عکسی نیاز نیست
گفتن نه هیچی نیاز نیست برو شش ماه دیگه بیا
و من هم به امید اینکه مشکل ساده ای نیست رفتم خونه ولی چشمم هی بدتر میشد تا جایی که بینایی من به کمتر از ۳۰ درصد رسید باز به ایشون مراجعه کردم و نکته جالب اینجا بود که ایشون گفتن ، من کی گفتم این چشم شش ماه دیگه خوب میشه باید زودتر میومدی 😐
برام عکس از چشم نوشتن که انجام بدم و فردا براشون ببرم بیمارستان پوستچی
خلاصه عکس رو گرفتم و براشون بردم
جلوی منی که بیناییم هر لحظه داشت کم و کمتر میشد و اصلا حال خوبی نداشتم برگشت به رزیدنت ها گفت ببینید عصب چشم چپ عالیه ، ولی نچ نچ عصب چشم راست داغون شده 😐 ( امیدوارم هیچ وقت چنین حالی رو تجربه نکنید ، چشم عضو تعیین کننده ای از بدنه و ما فقط دو تا ازش داریم 🤦🏻♀️💔 )
وقتی ازشون راه درمان رو پرسیدم گفتن ببین میتونی کورتون بگیری ولی بیمار های این مدلی شش ماه بعد از کورتون گرفتن هیچ تغییری نداشتن 😓 ( اون لحظه خیلی سخت و تلخ بود برام ، من یه آدم ۱۷ / ۱۸ ساله که هنوز نفهمیده تو این دنیا چه خبره ، بینایی یکی از چشمامو از دست داده بودم و اینجوری که ایشون میگفت هیچ راه درمانی برای من نبود 🥺😓 )
منو ارجاع دادن به متخصص مغز و اعصاب ( خانم دکتر پور صادق فرد ، درمانگاه امام رضا )
وقتی رسیدم به درمانگاه امام رضا حالم خیلی بده بود و اشکام بی اختیار از چشمام میریخت ، تو همین حال بودم که یه خانوم ( خدا خیرشون بده ) اومدن یکم باهام حرف زدن و دلداریم دادن که واقعا حالم بهتر شد و یکم امیدوار شدم
بالاخره بعد از چند ساعت که برای من چند سال طول کشید نوبتم شد و ماجرا رو برای خانوم دکتر تعریف کردم برخلاف متخصص چشم ایشون خیلی منو امیدوار کردن که حتما بیناییم برمیگرده برام چند تا آزمایش نوشتن به علاوه که باید میرفتم بخش نورولوژی بیمارستان چمران و کورتون میگرفتم
ساعت نزدیکای ۳ بود که رفتم آزمایشگاه پیوند
دردی که توی دلم بود با سوالایی مثل اینکه چرا باید همچین آزمایشهایی بدی ، مگه چت شده که باید اینجور آزمایش های بدی بیشتر میشد
خانومی که از پرسنل آزمایشگاه بود اومد گارو دور دستم بست رگ پیدا کرد و آزمایش گرفت که هیچ دردی نداشت ، شایدم من اینقدر ازمایش داده بودم یا اینقدر انژیوکت توی دستم خورده بود که برام عادی شده بود
بعد از آزمایشگاه رفتم خونه ، و اینم بگم تو این مدت هیچ کس همراهم نبود و هیچ کس خبر نداشت که چه حالی دارم ( پدر و مادرم به شدت سرشون با کارشون مشغوله و اکثرا ساعت ۸ شب میان خونه ، برادرام هم دانشجو هستن اصفهان و نمیخواستم الکی نگرانشون کنم چون خیلی اذیت میشن بنابراین اینو توی دلم نگه داشتم )
از شانسم اون شب پدر مادرم ساعت ۱۰ اومدن خونه منم قبل اینکه بیان رفتم تو تخت خواب و خودمو زدم به خواب ، دوست نداشتم کسی به خاطر من ناراحت باشه ، میخواستم اول همه راه ها رو برم بعد اگر نتیجه نداد بهشون بگم ، تا صبح شاید یکساعت خوابم برد ، بالاخره ساعت ۶ شد و رفتم بیرون صورتمو آب زدم و سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم ، مامانم ازم پرسید که دکتر چی گفت منم گفتم ، گفتش عادیه و یه سری دارو داد ، بابام برگشت بهم گفت دیدی گفتم تلقین میکنی به خودت چشمت هیچ مشکلی نداره 😅🙂
منم چیزی نگفتم در حالی که اشکام میخواست بریزه فقط خندیدم که شک نکنن
بعد از رفتن مامان بابا حرکت کردم سمت بیمارستان چمران اگه پیاده هم میخواستم برم راهی نبود و میتونستم یه پیاده روی خوب هم داشته باشم ، ولی اینقدر حس ضعف داشتم که اسنپ گرفتم ، رسیدم و پرونده پزشکیمو دادم بهشون و خودم رفتم برای تشکیل پرونده بیمارستان یه مقدار چیپس نمکی و سرکه ای وپفک هم گرفتم چون من همیشه فشارم پایینه در حد ۷ یا ۸ احتمال داشت به خاطر فشار پایینم کورتون برام مشکل ساز بشه ( اینقدر این دارو رو گرفتم که دیگه استاد شده بودم 😅 )
خلاصه رفتم توی بخش و اونجا بازم ازم آزمایش گرفتن و یه خانوم پرستار مهربون بهم گفت روی تخت بشین تا برات انژیوکت بزنم ( خانم میرزایی عزیزم هیچوقت یادم نمیره چقدر مهربون بودی باهام و چقدر بهم آرامش میدادی ) برام انژیوکت زدن و بازم من درد زیادی حس نکردم و کورتون گرفتن من از ساعت ۸:۳۰ شروع شد ( چهار ساعت طول میکشید ) تو این مدت هر نیم ساعت فشارم رو میگرفتن و همونطور که حدس میزدم فشارم ۸ بود و ضربان قلبم هم پایین یکم خوراکی خوردم که شاید بره بالاتر که نرفت و تو اون مدت نشسته بودم و اجازه دراز کشیدن نداشتم همینجوری اعصابم ریخته بود بهم ، اینترن و رزیدنتی که دائما سوال میپرسیدن و حدودا یکساعت منو درگیر خودشون کردن هم بیشتر رو مخم بود ( میدونم اونا مجبورن شرح حال بگیرن و تقصیری ندارن ولی من اون لحظه حالم خوش نبود ) ، به همین منوال سه روز طول کشید و من سه گرم کورتون گرفتم دکترم انتظار داشت بعد از سه روز بینایی چشم تا حدودی برگرده ولی اینطور نشد پس تا ۵ گرم کورتون ادامه دادیم ، بعد از پنج گرم کورتون هم باز تغییر آنچنانی نداشتم 🥲 پس دکترم گفتن یکی دو روز فرصت بدیم ببینم چی میشه
تو این مدت من تمام تلاشم رو میکردم که کسی چیزی نفهمه و خداروشکر پدر مادرم هم چیزی متوجه نشدن 😄 ( از بدی های شاغل بودن پدر مادر و درگیری شدید با شغلشون ،
اینجوری بود که اونا ساعت ۶:۳۰ یا نهایتا ۷ حرکت میکردن و منم ۷:۱۵ حرکت میکردم سمت بیمارستان و ساعت ۲:۳۰ تا ۳ ظهر هم برمیگشتم ) بعد از چند روز استراحت دادن به چشمم یه کوچولو بهتر شدم جوری که نوسانی طور سه تا ردیف پایین تابلوی چشم پزشکی رومیدیدم ، با این حال دکترم گفتن که تا هشت گرم پیش بریم ، روز ششم تموم شد و روز هفتم اینترنی که اومد برای شرح حال دوست برادرم بود و من خیلی خواهش تمنا کردم که به برادرم چیزی نگه و ایشونم منو مطمعن کرد که چیزی نمیگه ، و رسیدیم به روز هشتم و من هم مطمعن بودم که چیزی نگفته بود به برادرم چون به من زنگ نزد ، طبق معمول صبح که رفتم اول معاینه چشم شدم که بهتر شده بود بیناییم و رفتم انژیوکت زدم و چون فشارم ۷ بود نشسته بودم یکم گوجه با نمک میخوردم ( زمانی که کورتون میگیرید روزی یه دونه موز و چند تا گوجه بخورید ، نمیدونم چرا ولی خوبه ) که یهو پرده بین تختا رفت کنار ، آرمان و رادمان بودن 😐 همینکه چشمم خورد به این دو نفر زدم زیر گریه ( این چند روز خیلی اذیت شدم ولی دم نمیزدم چون نمیخواستم کسی ناراحت و نگران من بشه ، نمیدونم این کارم خوبه یا نه ، ولی اگر حس کنم کسی به خاطر من نگران و ناراحته عذابم چند برابر میشه ) خلاصه بعد از کلی ابغوره گرفتن از هم جدا شدیم و همون دوست دهن لق داداشمم اومد یکم جوک گفت که ما رو بخندونه و آرمان و رادمان هم منو سرزنش کردن که چرا به کسی چیزی نگفتم و براشون خیلی عجیب بود مامان بابا هم چیزی نفهمیدن این مدت سرمم تموم شد و با هم رفتیم خونه ، تمام طول راه این دو تا داشتن نقشه میکشیدن که چه جوری با مامان و بابا دعوا کنن که این مدت خبر دار نشدن ، رفتیم خونه و ساعت ۹ مامان و بابام اومدن خیلی تعجب کردن که آرمان و رادمان این موقع از سال اینجا چیکار میکنن که بهشون گفتم چی شده این مدت و یه مقدار هم از اونا سرزنش شنیدم
فردا و پس فرداش هم باز رفتم کورتون گرفتم و به ده گرم رسید باز یه مقدار فرصت دادن به چشمم ، از طرفی بیشتر از ۱۰ گرم هم نمیشد کورتون بگیرم ، بعد از حدودا یکماه و نیم چشمم خیلی بهتر شده بود و دیگه بالای ۵۰ درصد بینایی داشت و من خیلی خوشحال بودم که دیگه نیاز به پلاسما درمانی هم نداشتم
ولی دکترم تشخیص دادن که این بیماری شبه nmo هست و باید دو دوز زیتاکس بگیرم ، باز رفتم بیمارستان چمران و باز خانوم میرزایی عزیز برام انژیوکت زد و آزمایش گرفت حدودا پنج ساعت طول کشید تا دارو رو کامل بگیرم
الان دیگه اواخر آبان بودیم
تازه داشت حالم خوب میشد و من هم خوشحال که میتونم باز سر کلاسهای آنلاین مدرسه شرکت کنم و درس بخونم چون امسال کنکوری بودم ، دو هفته خیلی خوب درس میخوندم تا اینکه چند روز بود که معدم چیزی قبول نمیکرد هر چیزی که میخوردم پس میداد و یه جوری بالا میوردم که حس میکردم معدم الان میخواد بپره بیرون اینبار دیگه از قیافم فهمیدن یه چیزیم هست رفتیم متخصص گوارش و من بیچاره دو بار آندوسکوپی شدم چیزی نبود همه چیز نرمال بود 🤦🏻♀️ و این ماجرا به قدری طول کشید که من باز بیمارستان نمازی بستری شدم و حدودا سه هفته اونجا بودم که باز خانم دکتر پور صادق فرد گفتن شاید فشار مغز بالا رفته ، منو فرستادن فرا پرتو برای LP ، که نگم چقدر سخت بود و اذیت شدم و بعدشم گردن درد و سردرد شدید گرفتم ، با این LP فهمیدن که اره ، فشار مغزم بالا بوده و داروی جدید برام شروع کردن و مرخص شدم توی خونه بودم و حتی کلاسای مدرسه هم شرکت نمیکردم و اصلا حال و حوصله نداشتم ، با اینکه LP کرده بودم و دارو هم مصرف میکردم بازم فشار مغزم یکم بالا بود و همین باعث میشد معدم اذیت کنه
یه روز که باز حالم بهم خورد حس کردم گوشم یه چند ثانیه رفت توی خلا و یه صدایی ویز مانندی شنیدم ( گفتن سنگریزه های گوش حرکت کرده ) بعد از اون علاوه بر حالت تهوع و درد های شکمی که ناشی از فشار زیاد به ماهیچه های شکمی بود سرگیجه شدید و عدم تعادل هم داشتم 🤦🏻♀️💔 نور علی نور 😂 اینجوری بودم که اگع یه ذره ، حتی میلی متری هم سرمو روی بالشت تکونی میدادم دادم در میومد ، حدودا ۴۰ روز من کامل دراز کشیده بودم و اصلا نمیتونستم یه ذره هم سرمو تکون بدم و این مدت چند بار سینا ( همون دوست داداشم ) اومد خونمون و روی سرم مانور انجام داد که جونم در اومد و تا چند ساعت توی بغل داداشم گریه میکردم ، خلاصه بعد از چهل روز خوب شدم و سرگیجه م تموم شد
ولی الان خیلی خیلی ضعیف شدم تو این مدت از وزن ۵۶ کیلو رسیدم به ۳۰ کیلو و عملا روح شدم و از همه مهمتر من یه کنکوری بودم که قرار بود همین امسال کلک کنکورشو بکنه بره ولی الان ۱۰ اسفنده و من هنوزم کامل سر پا نیستم ، هنوزم امیدوارم تا حدودی میام پای درس خوندن ولی نیم ساعت هم نمیشه که سردرد و چشم درد میگیرم
و اصلا نمیتونم نیم ساعت کامل بشینم یه جا ، اینقدر لاغر شدم که دنده هام درد میگیره وقتی بشینم حتی برای نیم ساعت
نمیدونم چیکار کنم ، خیلی از همه چیز دلگیرم ، دنیام شده پر از ناراحتی ، این روزا مامان بابام زودتر میان خونه یا حتی بعضی روزا کار رو تعطیل میکنن که پیشم باشن خیلی بیشتر از قبل نازمو میکشن ، از اون ور آرمان و رادمان تا یه فرصت پیدا میکنن سریع میان شیراز که پیشم باشن و تقریبا همه اعضای خانواده در تلاشن که من حالم خوب باشه ، ولی نمیدونم چرا من احساس عذاب وجدان دارم که اینقدر نگرانشون کردم ، تقریبا هر شب آرمان و رادمان رو زیر نظر دارم میان تنفس و نبضم رو چک میکنن 🥺😞 دلم خون میشه وقتی فکر میکنم اونا چه روزایی رو پیش بینی کردن
نمیدونم غصه چی رو دارم میخورم اصلا ، کنکورم ، خانواده ای که این مدت اینقدر اذیت شدن به خاطر من ، زندگیم ، روزایی که از شدت درد ناخودآگاه اشکام میریخت نمیدونم ...
فقط میدونم حالم جسمیم که بد بود حال روحیمم داره خیلی بدتر میشه
حس میکنم بیشتر برای کنکورم ناراحتم ، این سردرگمیه خیلی عذابم میده
خانوادم میگن اصلا نمیخواد خودتو اذیت کنی اصلا همونایی هم که میخونن شاید سال اول قبول نشن
ولی من نمیدونم چمه
سعی میکنم خودمو شاد نشون بدم ولی از ته ته قلبم احساس غم دارم
نمیدونم چی بگم دیگه
مرسی که تا اینجا خوندین ، اگه خدای نکرده ناراحت شدین ببخشید
خیلی صحبت کردم خسته شدین تمومش کنم دیگه
اگه سوالی داشتین ازم بپرسین
دوستون دارم « آهو »
پ.ن: راستی چشمم الان خیلی بهتره و میتونم بگم خوشحالی بزرگ من تو این روزاست ، تقریبا ۷۰ /۸۰ درصد بیناییم برگشته و رنگا رو هم میتونم تشخیص بدم و این خیلی خوبه 😃
پ.ن: وقتی دکترتون گفت مشکلی نیست ولی شما واقعا حالتون خوب نبود حتما به چند تا دکتر دیگه هم مراجعه کنید 🙏🏻♥️
پ.ن: منشی متخصص چشم واقعا بی اعصاب ، بداخلاق و بی تربیت بود 🥲😄