خاطره آهو جان

سلام 👋🏻

حالتون چطوره 🙂 امیدوارم حالتون خوبه خوب باشه و زندگی هم به کامتون باشه ♥️🌹

من آهو ام 18 سالمه و امسال دوازدهمم

حدودا 7 ساله که خواننده خاموش هستم و الان خیلی حالم بده و دلم گرفته ، تنها جایی که به ذهنم رسید بیام یکم حرف بزنم اینجا بود

امیدوارم خاطره من شما رو آزرده خاطر نکنه 🙏🏻🌹

تابستون سال دهم به یازدهم بود که من کرونا گرفتم و همون کرونا شد سر رشته تمام مشکلات امروزم کل سال یازدهم رو من توی بیمارستان گذروندم ، دائما استفراغ داشتم ( ببخشید اگه بد دل هستید ) و معدم به هیچ‌ عنوان چیزی رو قبول نمی‌کرد هر چقدر هم آزمایش میگرفتن و از سر تا پام رو چک میکردن همه چیز نرمال بود و متاسفانه تیم پزشکی توی اون مدت زیادی که من بستری بودم نفهمیدن مشکل از چیه

گذشت تا رسیدیم به اسفند ماه که مرخص شدم ، در واقع من از اوایل مرداد تا یکم اسفند بیمارستان بودم بعد از مرخص شدنم برگشتم به مدرسه تقریبا هیچی از درس ها نمی‌فهمیدم ولی باز به خودم دلداری میدادم که بابا تو این همه وقت نبودی طبیعیه تو که آموزشی ندیدی کم کم جبران میکنی ، خلاصه گذشت و امتحانات افتضاح و نهایی یازدهم هم رد شد که من فقط در حد پاس کردن بودم 😅

با خودم گفتم تابستون شروع میکنم به خوندن برای کنکور

واقعا از اول مرداد تا مهر هم خیلی خوب خوندم تا اینکه یک روز وقتی داشتم زیست می‌خوندم یه لحظه دست کشیدم روی چشم چپم و دیدم چشم راستم درست نمی‌بینه 😐💔 یه هاله مشکی روی همه چیز بود و از فردای اون روز درد شدید چشم راستم شروع شد به طوری که اصلا نمی‌تونستم چشمم رو بچرخونم ، به متخصص چشم و عصب چشم مراجعه کردم ساعت ۲/۵ نصفه شب نوبتم شد🙂 و بعد از چک کردن فشار چشم و معاینه چشمم در حالی که این پزشک فقط میخواست منو از سر خودش باز کنه و سریع مریضا تموم بشن گفتش که هیچ مشکلی نیست بعضی وقتا چنین چیزی پیش میاد نهایت شش ماه بعد بیناییت درست میشه ، هر چقدر که از ایشون پرسیدم که مطمعن هستید بینایی من برمیگرده؟!

دارویی ، آزمایشی ، عکسی نیاز نیست

گفتن نه هیچی نیاز نیست برو شش ماه دیگه بیا

و من هم به امید اینکه مشکل ساده ای نیست رفتم خونه ولی چشمم هی بدتر میشد تا جایی که بینایی من به کمتر از ۳۰ درصد رسید باز به ایشون مراجعه کردم و نکته جالب اینجا بود که ایشون گفتن ، من کی گفتم این چشم شش ماه دیگه خوب میشه باید زودتر میومدی 😐

برام عکس از چشم نوشتن که انجام بدم و فردا براشون ببرم بیمارستان پوستچی

خلاصه عکس رو گرفتم و براشون بردم

جلوی منی که بیناییم هر لحظه داشت کم و کمتر میشد و اصلا حال خوبی نداشتم برگشت به رزیدنت ها گفت ببینید عصب چشم چپ عالیه ، ولی نچ نچ عصب چشم راست داغون شده 😐 ( امیدوارم هیچ وقت چنین حالی رو تجربه نکنید ، چشم عضو تعیین کننده ای از بدنه و ما فقط دو تا ازش داریم 🤦🏻‍♀️💔 )

وقتی ازشون راه درمان رو پرسیدم گفتن ببین میتونی کورتون بگیری ولی بیمار های این مدلی شش ماه بعد از کورتون گرفتن هیچ تغییری نداشتن 😓 ( اون لحظه خیلی سخت و تلخ بود برام ، من یه آدم ۱۷ / ۱۸ ساله که هنوز نفهمیده تو این دنیا چه خبره ، بینایی یکی از چشمامو از دست داده بودم و اینجوری که ایشون می‌گفت هیچ راه درمانی برای من نبود 🥺😓 )

منو ارجاع دادن به متخصص مغز و اعصاب ( خانم دکتر پور صادق فرد ، درمانگاه امام رضا )

وقتی رسیدم به درمانگاه امام رضا حالم خیلی بده بود و اشکام بی اختیار از چشمام می‌ریخت ، تو همین حال بودم که یه خانوم ( خدا خیرشون بده ) اومدن یکم باهام حرف زدن و دلداریم دادن که واقعا حالم بهتر شد و یکم امیدوار شدم

بالاخره بعد از چند ساعت که برای من چند سال طول کشید نوبتم شد و ماجرا رو برای خانوم دکتر تعریف کردم برخلاف متخصص چشم ایشون خیلی منو امیدوار کردن که حتما بیناییم برمیگرده برام چند تا آزمایش نوشتن به علاوه که باید میرفتم بخش نورولوژی بیمارستان چمران و کورتون می‌گرفتم

ساعت نزدیکای ۳ بود که رفتم آزمایشگاه پیوند

دردی که توی دلم بود با سوالایی مثل اینکه چرا باید همچین آزمایشهایی بدی ، مگه چت شده که باید اینجور آزمایش های بدی بیشتر میشد

خانومی که از پرسنل آزمایشگاه بود اومد گارو دور دستم بست رگ پیدا کرد و آزمایش گرفت که هیچ دردی نداشت ، شایدم من اینقدر ازمایش داده بودم یا اینقدر انژیوکت توی دستم خورده بود که برام عادی شده بود

بعد از آزمایشگاه رفتم خونه ، و اینم بگم تو این مدت هیچ کس همراهم نبود و هیچ کس خبر نداشت که چه حالی دارم ( پدر و مادرم به شدت سرشون با کارشون مشغوله و اکثرا ساعت ۸ شب میان خونه ، برادرام هم دانشجو هستن اصفهان و نمی‌خواستم الکی نگرانشون کنم چون خیلی اذیت میشن بنابراین اینو توی دلم نگه داشتم )

از شانسم اون شب پدر مادرم ساعت ۱۰ اومدن خونه منم قبل اینکه بیان رفتم تو تخت خواب و خودمو زدم به خواب ، دوست نداشتم کسی به خاطر من ناراحت باشه ، میخواستم اول همه راه ها رو برم بعد اگر نتیجه نداد بهشون بگم ، تا صبح شاید یکساعت خوابم برد ، بالاخره ساعت ۶ شد و رفتم بیرون صورتمو آب زدم و سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم ، مامانم ازم پرسید که دکتر چی گفت منم گفتم ، گفتش عادیه و یه سری دارو داد ، بابام برگشت بهم گفت دیدی گفتم تلقین می‌کنی به خودت چشمت هیچ مشکلی نداره 😅🙂

منم چیزی نگفتم در حالی که اشکام میخواست بریزه فقط خندیدم که شک نکنن

بعد از رفتن مامان بابا حرکت کردم سمت بیمارستان چمران اگه پیاده هم میخواستم برم راهی نبود و می‌تونستم یه پیاده روی خوب هم داشته باشم ، ولی اینقدر حس ضعف داشتم که اسنپ گرفتم ، رسیدم و پرونده پزشکیمو دادم بهشون و خودم رفتم برای تشکیل پرونده بیمارستان یه مقدار چیپس نمکی و سرکه ای و‌پفک هم گرفتم چون من همیشه فشارم پایینه در حد ۷ یا ۸ احتمال داشت به خاطر فشار پایینم کورتون برام مشکل ساز بشه ( اینقدر این دارو رو گرفتم که دیگه استاد شده بودم 😅 )

خلاصه رفتم توی بخش و اونجا بازم ازم آزمایش گرفتن و یه خانوم پرستار مهربون بهم گفت روی تخت بشین تا برات انژیوکت بزنم ( خانم میرزایی عزیزم هیچوقت یادم نمیره چقدر مهربون بودی باهام و چقدر بهم آرامش میدادی ) برام انژیوکت زدن و بازم من درد زیادی حس نکردم و کورتون گرفتن من از ساعت ۸:۳۰ شروع شد ( چهار ساعت طول می‌کشید ) تو این مدت هر نیم ساعت فشارم رو میگرفتن و همون‌طور که حدس میزدم فشارم ۸ بود و ضربان قلبم هم پایین یکم خوراکی خوردم که شاید بره بالاتر که نرفت و تو اون مدت نشسته بودم و اجازه دراز کشیدن نداشتم همینجوری اعصابم ریخته بود بهم ، اینترن و رزیدنتی که دائما سوال میپرسیدن و حدودا یکساعت منو درگیر خودشون کردن هم بیشتر رو مخم بود ( می‌دونم اونا مجبورن شرح حال بگیرن و تقصیری ندارن ولی من اون لحظه حالم خوش نبود ) ، به همین منوال سه روز طول کشید و من سه گرم کورتون گرفتم دکترم انتظار داشت بعد از سه روز بینایی چشم تا حدودی برگرده ولی اینطور نشد پس تا ۵ گرم کورتون ادامه دادیم ، بعد از پنج گرم کورتون هم باز تغییر آنچنانی نداشتم 🥲 پس دکترم گفتن یکی دو روز فرصت بدیم ببینم چی میشه

تو این مدت من تمام تلاشم رو میکردم که کسی چیزی نفهمه و خداروشکر پدر مادرم هم چیزی متوجه نشدن 😄 ( از بدی های شاغل بودن پدر مادر و درگیری شدید با شغلشون ،

اینجوری بود که اونا ساعت ۶:۳۰ یا نهایتا ۷ حرکت میکردن و منم ۷:۱۵ حرکت میکردم سمت بیمارستان و ساعت ۲:۳۰ تا ۳ ظهر هم برمیگشتم ) بعد از چند روز استراحت دادن به چشمم یه کوچولو بهتر شدم جوری که نوسانی طور سه تا ردیف پایین تابلوی چشم پزشکی رو‌میدیدم ، با این حال دکترم گفتن که تا هشت گرم پیش بریم ، روز ششم تموم شد و روز هفتم اینترنی که اومد برای شرح حال دوست برادرم بود و من خیلی خواهش تمنا کردم که به برادرم چیزی نگه و ایشونم منو مطمعن کرد که چیزی نمیگه ، و رسیدیم به روز هشتم و من هم مطمعن بودم که چیزی نگفته بود به برادرم چون به من زنگ نزد ، طبق معمول صبح که رفتم اول معاینه چشم شدم که بهتر شده بود بیناییم و رفتم انژیوکت زدم و چون فشارم ۷ بود نشسته بودم یکم گوجه با نمک می‌خوردم ( زمانی که کورتون میگیرید روزی یه دونه موز و چند تا گوجه بخورید ، نمی‌دونم چرا ولی خوبه ) که یهو پرده بین تختا رفت کنار ، آرمان و رادمان بودن 😐 همینکه چشمم خورد به این دو نفر زدم زیر گریه ( این چند روز خیلی اذیت شدم ولی دم نمیزدم چون نمی‌خواستم کسی ناراحت و نگران من بشه ، نمی‌دونم این کارم خوبه یا نه ، ولی اگر حس کنم کسی به خاطر من نگران و ناراحته عذابم چند برابر میشه ) خلاصه بعد از کلی ابغوره گرفتن از هم جدا شدیم و همون دوست دهن لق داداشمم اومد یکم جوک گفت که ما رو بخندونه و آرمان و رادمان هم منو سرزنش کردن که چرا به کسی چیزی نگفتم و براشون خیلی عجیب بود مامان بابا هم چیزی نفهمیدن این مدت سرمم تموم شد و با هم رفتیم خونه ، تمام طول راه این دو تا داشتن نقشه میکشیدن که چه جوری با مامان و بابا دعوا کنن که این مدت خبر دار نشدن ، رفتیم خونه و ساعت ۹ مامان و بابام اومدن خیلی تعجب کردن که آرمان و رادمان این موقع از سال اینجا چیکار میکنن که بهشون گفتم چی شده این مدت و یه مقدار هم از اونا سرزنش شنیدم

فردا و پس فرداش هم باز رفتم کورتون گرفتم و به ده گرم رسید باز یه مقدار فرصت دادن به چشمم ، از طرفی بیشتر از ۱۰ گرم هم نمیشد کورتون بگیرم ، بعد از حدودا یکماه و نیم چشمم خیلی بهتر شده بود و دیگه بالای ۵۰ درصد بینایی داشت و من خیلی خوشحال بودم که دیگه نیاز به پلاسما درمانی هم نداشتم

ولی دکترم تشخیص دادن که این بیماری شبه nmo هست و باید دو دوز زیتاکس بگیرم ، باز رفتم بیمارستان چمران و باز خانوم میرزایی عزیز برام انژیوکت زد و آزمایش گرفت حدودا پنج ساعت طول کشید تا دارو رو کامل بگیرم

الان دیگه اواخر آبان بودیم

تازه داشت حالم خوب میشد و من هم خوشحال که میتونم باز سر کلاسهای آنلاین مدرسه شرکت کنم و درس بخونم چون امسال کنکوری بودم ، دو هفته خیلی خوب درس می‌خوندم تا اینکه چند روز بود که معدم چیزی قبول نمی‌کرد هر چیزی که می‌خوردم پس میداد و یه جوری بالا میوردم که حس میکردم معدم الان میخواد بپره بیرون اینبار دیگه از قیافم فهمیدن یه چیزیم‌ هست رفتیم متخصص گوارش و من بیچاره دو بار آندوسکوپی شدم چیزی نبود همه چیز نرمال بود 🤦🏻‍♀️ و این ماجرا به قدری طول کشید که من باز بیمارستان نمازی بستری شدم و حدودا سه هفته اونجا بودم که باز خانم دکتر پور صادق فرد گفتن شاید فشار مغز بالا رفته ، منو فرستادن فرا پرتو برای LP ، که نگم چقدر سخت بود و اذیت شدم و بعدشم گردن درد و سردرد شدید گرفتم ، با این LP فهمیدن که اره ، فشار مغزم بالا بوده و داروی جدید برام شروع کردن و مرخص شدم توی خونه بودم و حتی کلاسای مدرسه هم شرکت نمی‌کردم و اصلا حال و حوصله نداشتم ، با اینکه LP کرده بودم و دارو هم مصرف میکردم بازم فشار مغزم یکم بالا بود و همین باعث می‌شد معدم اذیت کنه

یه روز که باز حالم بهم خورد حس کردم گوشم یه چند ثانیه رفت توی خلا و یه صدایی ویز مانندی شنیدم ( گفتن سنگریزه های گوش حرکت کرده ) بعد از اون علاوه بر حالت تهوع و درد های شکمی که ناشی از فشار زیاد به ماهیچه های شکمی بود سرگیجه شدید و عدم تعادل هم داشتم 🤦🏻‍♀️💔 نور علی نور 😂 اینجوری بودم که اگع یه ذره ، حتی میلی متری هم سرمو روی بالشت تکونی میدادم دادم در میومد ، حدودا ۴۰ روز من کامل دراز کشیده بودم و اصلا نمی‌تونستم یه ذره هم سرمو تکون بدم و این مدت چند بار سینا ( همون دوست داداشم ) اومد خونمون و روی سرم مانور انجام داد که جونم در اومد و تا چند ساعت توی بغل داداشم گریه میکردم ، خلاصه بعد از چهل روز خوب شدم و سرگیجه م تموم شد

ولی الان خیلی خیلی ضعیف شدم تو این مدت از وزن ۵۶ کیلو رسیدم به ۳۰ کیلو و عملا روح شدم و از همه مهمتر من یه کنکوری بودم که قرار بود همین امسال کلک کنکورشو بکنه بره ولی الان ۱۰ اسفنده و من هنوزم کامل سر پا نیستم ، هنوزم امیدوارم تا حدودی میام پای درس خوندن ولی نیم ساعت هم نمیشه که سردرد و چشم درد می‌گیرم

و اصلا نمیتونم نیم ساعت کامل بشینم یه جا ، اینقدر لاغر شدم که دنده هام درد میگیره وقتی بشینم حتی برای نیم ساعت

نمی‌دونم چیکار کنم ، خیلی از همه چیز دلگیرم ، دنیام شده پر از ناراحتی ، این روزا مامان بابام زودتر میان خونه یا حتی بعضی روزا کار رو تعطیل میکنن که پیشم باشن خیلی بیشتر از قبل نازمو می‌کشن ، از اون ور آرمان و رادمان تا یه فرصت پیدا میکنن سریع میان شیراز که پیشم باشن و تقریبا همه اعضای خانواده در تلاشن که من حالم خوب باشه ، ولی نمی‌دونم چرا من احساس عذاب وجدان دارم که اینقدر نگرانشون کردم ، تقریبا هر شب آرمان و رادمان رو زیر نظر دارم میان تنفس و نبضم رو چک میکنن 🥺😞 دلم خون میشه وقتی فکر میکنم اونا چه روزایی رو پیش بینی کردن

نمی‌دونم غصه چی رو دارم می‌خورم اصلا ، کنکورم ، خانواده ای که این مدت اینقدر اذیت شدن به خاطر من ، زندگیم ، روزایی که از شدت درد ناخودآگاه اشکام می‌ریخت نمی‌دونم ...

فقط می‌دونم حالم جسمیم که بد بود حال روحیمم داره خیلی بدتر میشه

حس میکنم بیشتر برای کنکورم ناراحتم ، این سردرگمیه خیلی عذابم میده

خانوادم میگن اصلا نمی‌خواد خودتو اذیت کنی اصلا همونایی هم که میخونن شاید سال اول قبول نشن

ولی من نمی‌دونم چمه

سعی میکنم خودمو شاد نشون بدم ولی از ته ته قلبم احساس غم دارم

نمی‌دونم چی بگم دیگه

مرسی که تا اینجا خوندین ، اگه خدای نکرده ناراحت شدین ببخشید

خیلی صحبت کردم خسته شدین تمومش کنم دیگه

اگه سوالی داشتین ازم بپرسین

دوستون دارم « آهو »

پ.ن: راستی چشمم الان خیلی بهتره و میتونم بگم خوشحالی بزرگ من تو این روزاست ، تقریبا ۷۰ /۸۰ درصد بیناییم برگشته و رنگا رو هم میتونم تشخیص بدم و این خیلی خوبه 😃

پ.ن: وقتی دکترتون گفت مشکلی نیست ولی شما واقعا حالتون خوب نبود حتما به چند تا دکتر دیگه هم مراجعه کنید 🙏🏻♥️

پ.ن: منشی متخصص چشم واقعا بی اعصاب ، بداخلاق و بی تربیت بود 🥲😄

خاطره روژین جان

سلامم❤️

خوبید چیکارا میکنید⁉️

خب یه بیو بدم اسمم روژین هست 17 سالمه🖤 و یه داداش دارم که 21سالشه مهندس هست♥️

نمیدونم چرا دلم گرفته خسته شدم نمی‌دونم اصن چمه چرا اینجوری میشم یهو

البته کم دلایلی نداره هاا فوت عزیزان فشار خانواده و هزاران دلیل دیگه😢خب داستان از اونجایی شروع میشه که دوستم سرما خورده بود وه کنار من نشسته بود بهم چسبیده بود هرچقدر گفتم فاصله رو رعایت کن انگار که دارم به دیوار میگم...

بعداً گفت بیا بیرون کارت دارم رفتم روم اب یخ ریخت

گفتم این بچه بازیا چیه که در میاری⁉️

گفت دارم تلافی میکنم

گفتم تلافی چی /-+/

(من بی جنبه نیستم اتفاقا خیلی جنبه دارم ولی اون روز خیلی عصبی بودم ناراحت بودم بخاطر مشکلات خانواده جنگ ودعوا خسته شدم)

-که داشتی آب میخوردی روم ریختی

+برای ابی که حواسم نبود!!! که یه قطره بود

-ارههه

دیگه چیزی نگفتم رفتیم داخل حیاط مدرسه کنار دخترا نشسته بودیم که دنیا همون دوست که از دشمنم بدترع

تیکه مینداخت تک فرزند بود اصن مامان باباش خیلی لوسش کردن خل هستن از اون دسته نچسپ ها ولی من کاری ندارم فقط دلم پر بود حسابی جلو جمع ضایع می‌کرد نمیدونم چیشد که افتادیم دنبال دنبال هم من کفشم رو در اوردم پرتش کردم اونم کفشم رو انداخت داخل سطل زباله بزرگ مدرسه مون😢🥲 و اونجایی که من بودم هولم داد انداختم داخل شیشه خورده و کیفم رو انداخت خودشو روی کیفم غلت میداد😅🖤 کفشم رو برام دخترا در آوردن شستم پوشیدم مجبور بود یکمی وسواس هستم ولی نه از اون دسته ها😂 دنبالش افتادم دویید رفت داخل دفتر منم رفتم معلم ها منو دعوا کردن و تعهد گرفتن نذاشتن من صحبت کنم فقط اون اجازه داشت🖤🥲توی دلم گفتم خدایا تا کی⁉️ خسته شدم نمی‌کشم(نه برای این برای یچیزای دیگه) رفتیم بیرون خیلی تعجب کردم😕 یه دوستی دارم که باباش و مامانش مردع🖤 خیلی‌ خیلی‌ گناه داره🖤😭

داره🖤😭منم درحد توانم بهش کمک میکنم ولی دنیا بهش بی احترامی میکنه همش مسخرش می‌کنه که مامان باباش فوت شده 🖤من چند بار هم باهاش دعوا کردم که گناه داره این‌جوری باهاش نکن دارم انگار بع سگ داخل کوچه میگم خیلی از موضوع خارج شدیم دلم پر بود گفتم بنویسم شاید یکمی بهتر شم🖤🥲خب بریم سر اصل مطلب رفتم خونه بعد 2روز سرما خوردم همون روز هم داییم اینا و خالم دعوت بودن خونه تب کرده بودم شدید حالم خیلی بد بود ولی تعمل کردم مثل همیشه😅 مامانم گفت با داییت برو دکتر گفتم نه نمیخاد بهش زحمت نمیدم (با داییم سر یه موضویی دعوایی کرده بودیم اگر خوشتون اومد داخل خاطرات دیگه میگم برای چی) داییم 25سالشه سامان منم بزور بردن هیچ صحبتی بینمون نشد رسیدیم بیمارستان نوبت گرفت دکتر هم دوستش بود می شناختمش گفت بشین معاینت کنم گفت امپول میزنی؟

هیچی نگفتم مظلوم نگاش کردم

داییم گفت میزنه

بغض کرده بودم گفتم که الان خفه میشم خیلی از امپول می‌ترسم گفت 5تا می‌نویسم و 3تاش رو الان بزنه و سرم خداحافظی کردیم اومدیم بیرون رفت دارو ها رو گرفت بعدش هم رفتیم تزریقات خیلی میترسیدم ولی چیزی نگفتم فقط سکوت 💔

نگاه داییم کردم گفت هاننن؟چیه زودی برو بزن کار دارم😅

گفتم میترسم

گفت زودی برو بزن بیا حوصله ندارماااا

گفتم باشه

رفتم خانمه گفت برو بخواب رفتم روی تخته نشستم گفت بخاب عزیزم نترس آروم میزنم ❤️ آرامش گرفتم

خوابیدم ولی با هزار ترس شلوارم رو کمی پایین کشید پنبه کشید و زد خیلی درد داشت غرورم اجازه نمی‌داد گریه کنم جیغ بزنم داد بزنم فقط بی صدا اشک میریختم🖤

ولی تعادلم رو از دست دادم تکون خوردم گفت تکون نخور همرات کی بود⁉️

گفتم داییم بود

رفت و برگشت همراه با داییم

اومد گفت بخواب زودی بزن

اومد گرفتم و باز مراحل قبل گفت برگرد تا سرمت رو بزنم آستینم رو داییم داد بالا😅 اومد رگ بگیرع بعد چند بار تونست خیلی درد داشتااا💔 بعدش تموم شد برگشتیم خونه

1..با داییم اشتی کردم ولی حق داشت مقصر من بودم🖤 بعداً تعریف می‌کنم

2..دوست خوب بگیرید دوست باوفا که بهش اعتماد داشته باشید بهتون میگم چی شده شاید برای شماهم درس عبرتی بشه💔😅

3.. نمیدونم یهو خیلی خوشحالم یه وقتایی خیلی غمگینم دلیلش اینه که یاد اون اتفاق میفتم😢

4.. امیدوارم که دوست داشته باشید لطفاً کامنت منفی نزارید ممنون میشم🙏🏻❤️ بار اولم هست امیدوارم که دوست داشته باشد❤️

5.. ببخشید غلت املایی خیلی‌ دارم😅🙏🏻❤️

6.. داخل خاطره بعدی خاطره خود کشی رو میگم🖤

خاطره نادیا جان

سلااااام چطورین خوبیننن🌈

نادیا هستم معرف حضورتون

همسرم امیر خودمم که معلم زبان

قرار بود از جشنم براتون بگم و اتفاقات بعدش ک چی شد

دقیقا سشنبه ۹ بهمن مراسم بنده بود روز یک شنبه قرار شد بقیه کارا رو با سوگند پیش ببریم هنوز خورده کار ها مونده بود امیر هم متاسفانه وقت نداشت

یک شنبه صبح رفتم دنبال سوگند ( دوست صمیمی)به کارامون رسیدیم گذشت گذشت ساعت ۷ شب بود دیگه اینقد سرد بود تصمیم گرفتیم بریم قهوه بخوریم ولی من نظرم عوض شد شیر کاکائو سفارش دادم یکم نگذشته بود از اینکه سفارش هامونو اورده بودن امیر زنگ زد کجایین منو کیان داریم میایم پیش شما ( کیان دوست صمیمی امیر هست شغلش هم تقریبا مثل امیر هست ولی اون هم دکتر عمومی هست هم تو کار ساخت و ساز هست ) بعد گفتم فلان کافه هستیم گفت باشه فک‌نمیکردم کیان هم بیاد ولی اومد دیگه داشتیم میخوردیم دیدیم اومدن سوگند جدی نگرفته بود چخبره گفت دوسته دیگه بیاد ولی نمیدونست این اومدن قرارع چی بشه😂

خلاصه اومدن بلند شدیم سلام و احوال پرسی کردیم امیر بغل من نشست بعد دیگه کیان موند چکار کنه گفت سوگند خانم خوبی شما سوگند هم لبخندی زد گفت ممنون شما خوبین😂بغل سوگند نشسته بود دلم براش رفت ی لحظه فکر کردم اینا هم زوج هستن ولی نه جفتشون مجرد گرم صحبت کردن بودیم امیر گفت کیان من میرم کیان گفت کجا گفت فلان جا کار دارم قرار بود امیر منم تا جایی برسونه سوگند گفت منم فلان جا کار دارم کیک مو بخورم میرم خدافظی کردیم رفتیم ولی سوگند و کیان موندن شبش سوگند بهم زنگ زد نادیااا دوست امیر خوب بود و فلان گفتم اره بامزس دوسش دارم گفت زر نزن منم دوسش دارم میخوام بیشتر باهاش اوکی شم چکار کنم گفت بزارش واسه مراسم دلشو ببر 😂😂از این ور بعد اینکه قطع کردم امیر بهم زنگ زد عشقم کیان زنگ زده میگه شماره سوگند رو بده چکارش کنم گفت واااا چ کافه ای شد گفت نمیدونم چکارش کنم منم صوتی ندادم گفتم ب سوگند میگم خبرشو بهت میدم گفت باش بعد دیگه ب سوگند گفتم مراسم خودمم یادم رفت 😂😂 قرار شد ی روز باهم کافه برن حرفاشونم بزنن دیگه باهم اوکی شدن گفتن بعد مراسم بهتون شیرینی میدیم سن کیان ۲۸ سوگند ۲۳ ولی بهم میومدن ب هر حال رسید روز جشن عقد من ک شب قبلش من مجبور شدم ب خاطر اینکه زود ارایشگاه نزدیک خونه امیر هست برم اونجا بعد چیزی ام خواستم امیر واسم بیاره دیگه شب قبلش امیر اومد منو برد خونشون تو راه گفت ی قرص بگیرم تموم شده منم شکی نکردم درگیر سوگند بودم از حسش میگفت کیان چقدر خوش اخلاقه و این حرفا

بعد امیر از داروخانه اومد دیدم دوتا سرنگ انداخت بغل دنده ماشین گفتم امیر اینا چیه گفت شکلات قشنگه نه؟ گفتم اره بامزه قشنگه اینا چیه میگمم گفت امشب اینا رو تزریق میکنی عزیزم فردا پر انرژی باشی گفتم من بدون اینا هم پر انرژی هستم گفت بیشتر میشه گفتم نه گفت عزیزم منم تزریق میکنم تو فرق داری لجبازی نکن نوربین بود حرفی نزدم گفتم باش رفتیم خونه دست ب وسایل ها هم نزدم رفتم تو کابینت یه چی پف برداشتم ریختم تو ظرف نشستم خوردن امیر هم وسایل رو بعد اینکه گذاشت لباساشو عوض کرد گوشیشو زد به شارژ گفت نادیا من چطوره جوابی ندادم نشست تلوزییون رو روشن کرد واقعا اون لحظه دام گرفت دارم شوهر میکنم و‌عقد میکنم و تموم شد خونه بابا و عشق و حال الان فقط باید به حرف یه نفر گوش کنی تموم این زندگی پیش ی نفر قراره بگذرونی زدم زیر گریه امیر موند چرا دارم گریه میکنم گفتم امیر بیا امپولا رو بزن من بچه ام من بزرگ نیستم بیا چون من هیچ وقت نمیتونم به تو حرف بزنم همش زوررر نمیخوام اومد بغلم کرد یکمم بوسم کرد گفت عزیزم نمیزنم من غلط بکنم بهت زور بگم تو عشق منی من غلط بکنم از گل نازک تر بهت بگم یکم اروم شدم داشتم خوراکی میخوردم دیدم امیر نیس گفتم حتما خوابه دیدم لباس بیرون تنشه گفت خبریه بیرون؟؟ گفت نه بریم یه اب هویج بخوریم بیایم گفتم ولی من حوصله بیرونو ندارم گفت حتی اگه تو رانندگی کنی گفت نه چرا دارم گفت بپوش منتظرتم رفتم یه هودی شلوار پوشیدم اومدم گفتم بریم رفتم تو ماشین داشتم میومدم بیرون امیر نشست گفت اخخ چقدر سرده گفتم خب میومدی داخل گفت وایستادم نزنی ب جایی گفتم تاحالا زدم الان بار دومم باشع گفت نه راستش خب بریم رفتیم جای همیشگی سفارش دادیم ولی چون سرد بود مزه داد جاتون سبز 🌱❤️

بعدش گفتم امیر من خسته شدم تو بشین گفت باشه نشست من زود خوابم برد رسیدیم خونه داشت ماشین رو پارک میکرد داشت منم بیدار میکرد بیدار شدم حس کردم گلوم درد گرفته رفتیم خونه گفتم امیر میشه امپولو بزنی گفت نه لازم نیی بیخیال گفتم اخه گلوم درد میکنه گفت بیا نئوتادین بخور خوب میشی گفتم امپول چی گفت نمیخواد عشقم دردت میدادم نمیخواد گفتم نظرم عوض شدع برام بزن امیر هم گفت نمیخواد ب نظر من الکی نزن گفتم نه گلوم درد میکنه بیا بزن بعدش من زود رفتم حموم‌یه دوش گرفتم و و امیر هم مثل همیشه تو گوشی بود اومدم گفتم امیر میشه بزنی گفت چقد گیر میدی امشب امپول رو تزریق کنم گفتم میترسم فردا گلوم درد بگیره گفت چیزی نمیشه ولی اگه میخوای بهتر بشی باش حرفی ندارم داشتم موهام رو نمش رو میگرفتم امیر هم داشت اماده میکرد بهم گفت دراز بکش الان میام منم رفتم رو تخت گفتم باش رفتم دراز کشیدم و یکمی هم شلوار مو دادم پایین امیر اومد گفت شل هستی؟ گفتم اره یکمی پد رو کشید یکمی سفت بودم گفت نادیا جان عزیزم شل کن دردت نیاد گفتم باش بعد تو حال خودم بودم زود سوزن رو‌ وارد باسنم کرد خیلی اروم گفتم اخخخخخ امیر گفت تمومه شل کن یکمی اروم شدم بقیش رو تزریق کرد سعی کردم چیزی نگم تا تموم شه ولی اشکام سرازیر شد

امیر تموم کرد گفت تموم شد رفت دستاشو شست اومد پیشم دیدم با سشوار اومده اومد موهامو خشک کرد ‌شونه ام کرد گفت عشقم بخواب فردا سر درد نگیری منم استرس فردا رو داشتم گفتم باش داشتم با موهام بازی میکرد از دوران خجالتمون گفت اول آشناییمون گفتیم یکم خندیدم بعد خوابم برد صبح با صدای گوشیم بیدار شدم امیر بیدار بود اماده شدیم رفتیم ارایشگاه خداروشکر تموم پروسه جشن عقد خوب پیش رفت و میرسع ب روزی که ۱۰ روز بعد از عقد

خببب ۱۰ روز بعد از عقد خانواده هامون گفتن برین ماه عسل بعد امیر گفت بریم شمال منم تأیید کردم امیر گفت نظرته بگم سوگند و کیان هم بیام ولی به کسی چیزی نگین گفتم باشه مشکلی ندارم چون هم قرار بود بهمون شیرینی بدن هم اینکه بیشتر اشنا شن من زنگ زدم سوگند امیر هم به کیان جفتشون اوکی بودن رسید به روزی ک قرار بود بریم ساعت ۱۰ صبح بود امیر با کیان قرار گذاشته بود بریم پیاده شدم با سوگند ماچ و بوس بعد دیگه راه افتادیم تو ماشین با امیر درباره این صحبت میکردیم چه قشنگن بهم میان و این حرفا 🥹❤️

امیر هم تأیید میکرد ی سری هم زدیم ب دوران شیرین خودمون😂😂😂 امیر مثال زد ادم باید مثل من باشن منم عبن این اسکولا تأیید میکردم میگفتم بله بله درست میفرمایید اقای ی دنده مغرورر

میگفت باید طرف رو بگیری ن دستشو بگیری بیاری شمال 😂گفت حالا ک دست تورو نگرفته سخت نگیر میگفت نه من دارم نظرمو میگم بعد یکم رانندگی یجا وایستادیم بچه ها چایی بخورن منو سوگندی داشتیم حرف میزدیم ک ابریزش بینی گرفت کیان گیر داد رسیدیم میریم دکتر سوگند گفت پس تو چی ؟؟ گفت من وسایل ندارم گفت بهتر نمیریم خلاصه با کلی غر زدن سوار ماشین شدیم دوبارع راه افتادیم رسیدیم ویلا پدر امیر دیگه وسایل هارو گذاشتیم و داشتیم لباس هامونو عوض میکردیم امیر داد زد واسه همتون پیتزا ‌سوخاری سفارش دادم حله 😂😂ماهم مجبور بودیم قبول کنیم چون گشنه بودیم😂😂برامون اوردن و خوردیم و خوابیدیم عین خرس قطبی تا ۶ غروب ب زور بیدار شدیم رفتیم لب ساحل لاو ترکونیم😂😂الکی)ب خدا داشتیم از گرونی حرف میزدیم 😂حرف پا برجا بابا بزرگا همین شدع گرونی اقتصاد تحریم ملت ایران 😂😂بعدش رفتیم یجا غذا میل کردیم داشتیم دور میزدیم ک سوگند حالش بد شد داشت بالا میاورد زدیم کنار من پشت بند سوگند پیاده شدم امیر اب اورد کیان اعصابش خورد شده بود چرا سوگند اینطوری شده دیدم سوگند دارع بالا میاره منم نتونستم جلومو بگیرم اوردم بالا امیر و کیان گفتن چرااا😂😂خندم گرفته بود کسی جلو من بالا بیاره منم میارم بالا بعد خوب میشم امیر اومد میزد پشتم ک تو گلوم نمونه کیان هم از اون ور دیگع جمع و جور کردیم خودمونو رفتیم خونه تو راه خونه کیان تز داد باید امپول حالت تهوا تزریق کنین جون نداشتیم حرفی بزنیم کیان گرفت رفتیم خونه برای سوگند هم چند تا امپول و سرم گرفته بود برای اینکه ابریزش بینی داشت و بی حال بود بچه امپول منو داد ب امیر گفت مثل اینکه سوگند خجالت میکشه میرن درمانگاه امیر ام گفت خوب کاری میکنی برو زود بیا ی اب هویج هم بگیر واسه اینا مریض نرن تهران امیر گفت نادیا اماده شو امپول رو تزریق کنم منم نه اوردم ک امیر نشست قانع ام کرد ک همین الان اوردی بالا بست نیس قانع شدم برگشتم داشت پنبه خیس رو دورانی روی باسنم میکشید و حرف میزد خیلی اروم وارد باسنم کرد ی جیغی کشیدم ک هنوز تو گوشم صداش میپیچه اینقد درد داشت امیر بقل سوزن ک داخل پام بود ماساژ میداد تا اوکی شم ولی بدتر شدم تموم پام کبود شد تا بعد یکم در اورد دیگه تموم وسایل هارو انداخت سطل اشغال منم تو گوشی بودم بعد خوابم برد ولی امیر داشت قلیون میکشید دیدم صدای گریه سوگند میاد مثل اینکه پرستار بد تزریق کرده بود از کیان دلش پر بود چرا امپول تجویز کردی امیر هم همونطوری ک منو قانع کرد اونم قانع کرد تموم شد این ماجرا ولی بعدش خوش گذشت شیرینی هم بهمون دادن 😂 برگشتیم از اون سفر پر ماجرا کیان بعدش گفت من اخر هفته میرم خاستگاری و بله کیان هم داماد شد سوگند منم عروس الان نمیدونم لباس چی بپوشم😂😂😂

دوستون دارم زیاد مثل همیشه خاطره زیاد شد ولی تش شیرین شد ؟ قبول دارین ؟

راستی چرا من نزدیک عید میشه چیزی حس نمیکنم 😂😂😂😂

❤️❤️❤️❤️

خاطره سولینا جان

سلام بچه ها

سولینام ۱۷ سالمه🪐

خیلی وقته خواننده خاموشم وامروزتصمیم گرفتم بنویسم

خاطره مربوط به ترمیم دندونمه که خب ترمیم برای دندون هایی انجام میشه که پوسیدگی خیلی نزدیک عصب باشه ولی به عصب نرسیده باشه بجای عصب کشی سعی میکنن ترمیمش کنن یه جورایی یه کاری میکنن که عصب دندونو فعلا نجات بدن

بریم سراغ خاطر📖

من از بچگی همیشه خیلی رعایت میکردم

اصلا شیرینی و شکلات نمی‌خوردم ، نوشابه رو تا الان لب نزدم همیشه هم مسواک میزدم توی هر شرایطی خیلی دندونام برام مهم بود و چون از دندون پزشکی می‌ترسیدم خیلی رعایت میکردم

همیشه هم فکر میکردم دندونام هیچیش نیست و خوش بحالم ک دندونایی ی این سالمی دارم:))

ولی یکی از دندونام(دندون شیش)از همون بچگی یه لکه سیاه روش بود که من میدونستم نیاز به پر کردن داره ولی هیچ جوره دلم نمیخواست این کارو بکنم یکی از دلایلشم این بود ک اون موقع موادی ک باهاش دندونو در میکردن سیاه بود!

من خیلی بدم میومد واقعا هم بیای دندونتو سیاه کنی خیلی افتضاحه بهتر که صنعت کامپوزیت اومد

برای همین نمی‌رفتم لکه هربار عمیق تر میشد تا رسید به پارسال ک هر موقع غذا میخوردم ولی غذا می‌رفت توش همه بدنم مور مور میشد برای همین تصمیم گرفتم یا اونور چیزی نخورم(ولی به دندانپزشکی فکرم نمی‌کردم به کسی هم چیزی نمی گفتم)

تا شد تابستون🥹

یهو دندون درد اومد سراغم!!

گوش درد!

اصن اینجوری بودم ک...

یعنی چی واقعا!

رفتم عکس گرفتم وقتی نشون دادم همه دکترا میگفتن عصب کشی میخواد یه سری ها هم میگفتن معلوم نیست🥹🥹🥹

اونجا میخواستم عررررر بزنم

ولی گفتم نه امکان ندارع اصلا نمی‌تونستم درکش کنممم

یه عمر رعایت نکردم ک ت ۱۶ سالگی دندون عصب کشی کنم:))

رفتم پیش یه دکتر با تجربه تر که عکسو دید کاملا خرابی دندون روی عصب مشهود بود بهم گفت معلوم نیست بخواد یا نه

باید شروع کنم ببینم به عصب میرسم یا نه🥹

خلاصه! شروع کرد اول بی حسی رو زد ک درد نداشت ولی همینجوری ک سوزنو میبرد پایین من واقعا یه حالی میشدم الکی میگفتم درد داره که بلکه پایین تر نره😂

یعنی کولی بازی که در نیاوودممم(الان که دارم فکر میکنم..)

وقتی با متش داش کار میکرد یه حسی انگار مور مور تو دندونم داشتم همون حسی ک موقع غذا خوردن باهاش میومد سراغم

خییییلی بد بود

نمیدونم چرا حس میکردم ولی انگار لازم بود

چون وسطاش یه چیزی می‌ریخت تو دندونم بعد از می‌پرسید درد داشت یا نه😂

اگر داشت باید می‌رفت پایین تر هنوز

ببینین!اون متس چیه!همون که سوراخ می‌کنه!چون کرم خوردگی روی عصب بود یعنی وقتی میگرفتش همههه بدنممم مورمور میشد!!!یعنی درد نبود چیزی بدترازاون بود

خیلی بد بود

یه جاییش دکتر استراحت داد بهم قندم افتاد بود بهم فوری شربت دادن همه دست و باهام میلرزیددد

گریهههههه میکردما!!!منی ک اصلا همچین آدمی نبودم و هیچ موقعی همچین جایی گریه نمی‌کردم و

کلی در رفتم از زیر دستش:»بهم میگفت دردت گرفت دستتو بیار بالا ولی من همه جام باهام میپرید بالا🥲

مامانم از خودم بدترررر!اون جایی که بهم شربت دادن داشتم گریه میکردم منتظر بودم حداقل مامانم بیاد پیشم تو بغلش گریه کنم ولی یه جوری مامانم ترسیییییده بود از جاش تکون نمی‌خورد😂😂😂که دکتر خودش اومده بود منو بغل میکرد بهم دلداری میداد😂😂

عشقو فقط بابام و خواهرم می‌بردن این دکتر دندون پزشک عمومه و عموم معرفیشون کرد به ما و نمیدونم موضوع چیا بود که خیلی از ما استقبال کردن(همینم تو لوس شدن من تاثیر داش:))) )از اول تا آخرشم همه جوره پذیرایی کردن ازمون من که داشتم عر میزدم از اول تا آخرش خوش بحال اونایی ک بیرون بودن🙂

ب ی جایی رسید ک دیگه اون موادو میزد درد نداشت

گفت خب اوکی شده

کامپوزیت کرد اونقدر قیافم داغون بود ک یه خانمه اونجا دیدم گفت شما عصب کشی کردید🥹🤣؟

گفتم نه😂فقط خیالم راحت بود ک این کارو نکردم

اینو نوشتم که اگر خدایی نکرده همچین موقعیتی پیش اومد قبلش یکم قرص های آرام بخش مصرف کنید ک کمتر اذیت بشید شاید کمک کننده بود🤷‍♀️

ولی خوبی دندون پزشکی اینه که بعدش دیگه اوکی ای یعنی اون دردو واسه نهایت یک روز یا چند روز داری ولی بعدش اوکی میشه من دقیقا فرداش عین روز اول شده بودم حتی همون شبم اوکی بود ولی وقتی یکی عملی انجام میده تا مدت ها درگیرشه برای همین درد دندون پزشکی رو ترجیح میدم:)))

پ.ن:دلم واقعا واقعا واقعا واقعا واقعا برای مایا تنگ شده من واقعا از خاطراتش لذت می‌بردم راستش من اصلا بخش آمپولی خاطره ها برام نیس😂فقط ماجرا هایی که پیش میاد و میخونم و از خاطره خوندن خوشم میاد و دلم برای خاطرخ های مایا(شوکا) (ای کاش حداقل پاک نشده بود:)))، گلناز خانم که خاطره آخرشو نصفه نیمه رها کرد:)))واقعا تنگ شده ای کاش میشد همیشه خاطره ها آمپولی نباشه

پ.ن:دنا خانم لطفاً خاطره رو به سرانجام برسونید_

پ.ن:بهترین هارو برای پونه جون آرزو میکنم و تبریک میگم بهشون امیدوارم بچشون صحیح و سالم بدنیا بیاد👼🏻

پ.ن:دیدین بعضی وقتا لواشک یا چیزای این مدلی میخورین دندونتون یه جوری میشه؟دقیقا همچین حسی داشت

پ.ن:قصد توهین یا تهمت ندارم ولی یکی از پای ثابت های خاطرات چنل داداشی های دکتر هستن که قربون صدقه خواهرشون میرن ای کاش خدا به ماهم از اینا داده بود🥲

پ.ن:من واقعا قلمم بده و انشا رو هم اگر مامانم برام نمی‌نوشت ۲۰ نمی‌شدم-یه بار سعی کردم خودم بنویسم شدم ۱۶:)من مثل اینکه فقط نیمکره چپم فعاله

خواهش میکنم از ادمین چنل که هر سوالی رو توی چنل نزارید و شما که هر سوالی رو نپرسید

الان این سرم زدن توی فیلم های کره ای پرسیدن داشت::)؟

پ.ن:دلم برای چنل قبل ۴۰۳ تنگ شده

پ.ن:دختر زمین واقعا موضوع شما رو با اون آقای دکتر درمانگاه درک نمیکنم::)::

مرسی ازتون...

SoOlina🪶

خاطره آناهیتا جان

سلام سلام

آناهیتا🌋🌋هستم معرف حضورتون 😇...

بریم سراغ خاطره جدید از رفتن به متخصص قلب جدید😂😂شعر شد برا خودش😂😂😂

بعد از اینکه کلاس کارآموزی ام تموم شد،نزدیک های ساعت ۷ غروب بود که با پدر هماهنگ کردم که از خونه راه بیوفته تا منم بهش برسم و باهم بریم مطب متخصص قلب....

رفتیم مطب و نوبت گرفتم .....حدود یک ساعتی گذشته بود، چون نرسیده بودم ناهار بخورم داشتم عملا غش می کردم🥴🥴 رفتم به پرستارش گفتم : چند نفر مونده نوبتم بشه؟؟

پرستار نگاه کرد و گفت :هنوز مونده😢 گفتم:توروخدا من دارم غش می کنم می‌گذاری زودتر برم داخل؟؟ نگاه کن....دستم رو به دست اش زدم ،اوخ اوخ اش در اومد گفت:چقدر خنکی🙈🥶🥶

گفت:کیک میخوری بهت بدم؟؟گفتم:دستت درد نکنه فقط توروخدا زودتر منو بفرست داخل 😂🤦‍♀️🤦‍♀️گفت :باشه ،یکم بشین،....نشستم بعدش گفت :برو پشت اون آقا، توکه ویزیت نمیخوای بشی فقط میخوای جواب نشون بدی دیگه ؟

گفتم :بله....

رفتم پشت در اتاق دکتر ایستادم تا مریض بیاد بیرون....کاپشنم رو دراوردم و دستم گرفتم

مریض اومد بیرون من رفتم داخل ، سلام کردم ...

دکتر یه سلام خیلی خیلی گرم کرد ،و گفت بشین ببینم چیکار کردی با قلبت❤️🫀

دکتر:عه،با پدر اومدی ...

من:بله😊

جواب آزمایشات رو گذاشتم رو میز و نشستم رو صندلی بغل دست دکتر ....همون لحظه

یه دختره ام اومد تو...🤨 اینطوری 🤨نگاهش کردم...

دکتر:بگو ببینم چیشده ؟؟چخبره که انقدر غر داری....

شروع کردم به غر زدن و از مشکلات قلب و بدنم به دکتر گفتم....

بابا:دکتر، میشه فشارش رو چک کنید این چون هیچی نخورده فکر کنم فشارش افتاده😡😵‍💫😐

دکتر:باشه حتما چک می کنم،

دکتر اول جواب آزمایش رو‌یه نگاه کرد و گفت:اوه اوه دختر عفونت کردی که ...چرا نرفتی دکتر زنان ،چرا اومدی پیش من؟؟

من:خب شما نوشتین ،گفتم اول به شما نشون اش بدم،

دکتر:عه پس من اولی ام چه سعادتی😁😁😂😂😂نصیبم کردی😅🤣😂😂🤦‍♀️🤦‍♀️خیلیم عالی😂🤦‍♀️

بعدش اومد سراغ دستگاه فشارخون ...اول اونو به دست چپم بست و بعدش گوشی🩺🩺 رو گذاشت زیرش و گذاشت تو گوشش و با گرفتن نبضم سعی کرد فشارم رو چک کنه.....دکتر:رشته ات چی بود؟

من:زمین🌋🌋دکتر :اهان ...آره گفته بودی،ببین چجوری ام داری میلرزی آخه...🤦‍♀️🤦‍♀️چرا چیزی نخوردی از صبح اخه؟؟من :خب چیکار کنم ،وقت نکردم🤕🤕🥴🥴

دکتر کاف رو از بازوم باز کرد و 🩺🩺گذاشت رو قفسه ی سینه ام ....

گفت:من باتو آخه چیکار کنم؟؟کجات رو خوب کنم؟؟

من :همه جامو😂😂🤣🤣🤣

دکتر:تو از کجا آخه عفونت گرفتی؟ ای بابا....آمپول هوا 💉بزنم بهت یا با دستگاه شوک بهت بدم؟؟(اشاره کرد به دستگاه اکو اش😁😁) من:دکتر 🥺دلت میاد آخه....بابا با حالت اعتراض : آقای دکتر ،....دکتر :شوخی کردم 😂😂جفت اش رو خوب می کنم براش😍😍

دکتر:اکوی قبلی ات رو داری؟؟ خوب شد پرونده رو با خودم برده بودم ،دادم دست دکتر...دکتر یه نگاه بهش کرد....

بعدش به اون دختره گفت:تو نمیخوای بری؟؟تاکی میخوای اینطوری وایستی منو نگاه کنی ؟؟تا کی هستی کلا؟؟

دختره: من تا ۹ و نیم هستم ،دکتر: خب الان که گذشته بیا برو ....دختره :نه من میمونم بعد ازشما میرم...😳😳😳😳😳

من:شما کارآموزی؟؟دختره:نه من پزشکیارم و پرستار....😳😒😒من :فکر نمی کنم نیازی باشه ها، دختره:خب من اومدم کنار دست دکتر😒😂🤦‍♀️🤦‍♀️عجبا....

دکتر خطاب به من :خیلی خب....دختر من چیکار کنمت اخه؟؟نگاه به سونوگرافی کرد و گفت :باید کشت بدی گفتم :دکتر نوشته بودین نگاه کنید کامل ،گفت:عه آره به این داروها حساسی به این دارو ها مقاومه ....سریع دارویی که نوشته بود رو تغییر داد ،گفت:ببین ما متخصصین از آمپول تجویز کردن فراری هستیم ولی اینطوری که تو داری غر میزنی من ناچارم که برات تجویز کنم🥴

جنتا مایسین عوارض اش زیاده ،تجویز نمی کنم نمیخواد ....پنی سیلین هم میترسم شوک حساسیت بدی اونم نمیخواد تجویز نمی کنم برات (اینگونه بود که از تجویز پنی سیلین منصرف شد)ببین سفتر گیر میاد اینو بزن ،یه سرم هم بزن که جون بگیری و اینطوری نلرزی دختر .....من:دکتر زیر سرم حالم بد میشه ها...🫠 دکتر :چت میشه🤨؟من:تپش قلب شدید میگیرم از شدت زیاد سرم ،دکتر 😳😳 اینطوری شد😳 گفت:باشه بهشون بگو کم کنن برات سرعت اش رو....😂🤦‍♀️

دکتر،: یه قرص برات نوشتم واسه آروم شدن شرایطت هست اونم بخور، من:بیخود نوشتین نمیخورم نمیخوام😂🥺🥺دکتر:منم میخورم حتی، ناز نکن(میدونم دروغ می گفت🙃)من :نه من نمیخورم حالمم خوبه....دکتر :خودت گفتی که...من:خب یکم غر زدم دیگه ...نندازید گردنم😂😂🤣🤦‍♀️

دکتر:این قرص تپش ام بخور حتما و تجویز کرد ،

شروع کرد به خوردن خوراکی اش ...تعارف کرد و گفت :میخوری؟🙃😂مال یه دکتر هست ها😂😂😉گفتم: نوش جان دکتر 😂❤️...و کد رو بهم داد و گفت برو عزیزم داروهات رو بگیر و بزن ❤️

خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم ..رفتم داروها رو که بگیرم داروخانه گفت برو به دکترت بگو من این آمپول رو ندارم چه دارویی جاش میشه داد، دوباره چهار طبقه مثل چی رفتم بالا به دکترم گفتم دکتر داروی جدید داد بهم ‌گفت اگه گیرت نیومد بیخیال سرم شو🥴🥴 عجبا خلاصه دارو رو گرفتم و دادم تزریقات ،تا نوبتم بشه دیدم دکتر از پله ها اومد پایین و یه نگاه بهم کرد و رفت😁😍😍😍 ..پرستار صدام کرد و رفتم دراز شدم تو تزریقات ...خانم پرستار گفت :آستین ات رو بده بالا،دادم بالا گفت:عین این دختر های خونه نده که😁😁زدم بالا ولی نتونست رگ پیدا کنه،اومد رو دستم رگم رو گرفت و سرعت سرم رو برام کم کرد ....حین سرم زدن هم پرستار های بخش قلب اومدن پایین می گفتن:عه مریضمون اینجاست ،مریض بخش قلب😂😂😂🤦‍♀️

پ.ن:این دختره پرو هم تا لحظه ی آخر تو اتاق دکتر بود🤣😂😂🤦‍♀️سری پیش که رفته بودم مطب ندیده بودمش ،عجیب بود برام به فاصله دو هفته این دختره این وسط ظاهر شده بود

پ.ن۲: دکتره یه لهجه ی غلیظ شیرازی داره که منو یاد عید و سفر شیراز ام انداخت😍😍❤️

امیدوارم که از این خاطره خوشتون اومده باشه ...

خوبی و بدی خاطره رو با جون و دل می‌پذیرم و پذیرای کامنت ها تون هستم ....

ارادتمند

دختر زمین🌋🌋🌋

خاطره رها جان

سلام رهام همون که استرس امتحان داره

من 22 سالمه

دانشجوام سال دو پزشکی 😬 ( خیلی سخته فقط اگر دوست دارین بیایین)

چهارتا بردار دارم

اراد؛ مهرداد،مهراد،ارمان

مهرداد مهندسی نفت خونده

بقیه بردارای عزیزم پزشک هستن🤦😅

اراد 33

مهرداد مهراد دو قلو 27

ارمان 30

خاطره راجب اراد

اراد داداش بزرگس ولی خب خیلی مهربون در عین حال جدی

مامان بابا هر دوشون استاد دانشگاه هستن

بازنسیته شدن بیشتر اقات میرن خونه باباجون

نزدیک به دوسال پیش خونه تنها بودم داشتم ناهار درست میکردن من و داداش ارمان خونه بودیم

مهرداد و مهراد با دوستاشون مسافرت بودن

ارادم شیفت بود قرار بود برای ناهار بیاد خونه

داشتم مرغارو سرخ میکردم زنک در زدن به ارمان گفتم باز میکنم

درو که باز کردم دیدم اراد دستش روی قفسه سینشه

رنگش پریده دستشو نگه داشته بود به در نیوفته من فقط تونستم زیر لب بگم ارمان

در خونه روبروی مبلی بود که ارمان داشت Tv میدید

ارمان منو زد کنار زیربغل اراد گرفت اورد خوابندش روی مبل

ارمان: اراد داداش چیشده؟

اراد صدامو میشنوی؟ میتونی نفس بکشی؟

اراد دیکه افتاده بود به خس خس

ارمان: رها برو اسپری اسم بابا بیار

(پدرم اسم دارن )

هرچی میگشتم نبود

ارمان متوجه شد که باخودشون بردن دیگه منو صدا نزد فقط زنگ زد اورژانس

قطع که کرد داست سعی میکرد اراد اروم کنه

ارمان: اراد داداش با من نفس بکش

نترس هیچی نشده خودت میدونی فقط نفس کم اوردی

اورژانس رسید

اومدن داخل براش ماسک اکسیژن گذاشتن

وریدی فکر کنم ارامبخش تزریق کردن به اراد

چون کم کم چشماش بسته شد

ارمان: رها خوبی عزیزیم؟

اراد خوبه ?

اره عزیزم حمله عصبی بهش دست داده نمیدونم چرا اینجوری شذه

تو بمون خونه من باید برم بیمازستان

ارمان منم میام

ارمان: نه عزیزم فشارت افتاده مشخصه یه چیزی بخور حتما نگران نباش

ارمان لطفا

ارمان: رها وقتی مبکم نه یعنی نه

ارمان همراه اورژانس رفت

یک ساعت بعد زنگ زد ارمان که دارن میان خونه و حمله بوده هرچی پرسیم چرا چیشده چیزی نگفت

وقتی اومدن اراد حالش خیلی بهتر بود ولی خیلی بیحال بود ؛ دیدمش زدم زیر گریه

اراد داداش خوبی؟

اراد بغلم کرد

اراد: سلام عزیزم اره داداش خوبم نکن اینجوری قشنگم خوبه حالم تموم شد دیگه

اراد برو بالا استراحت کن واست ناهار بیارم بخوری

ارمان: رها فعلا بلید بخوابه بیدار شد میخوریم

باشه

اراد رفت بالا بخوابه منم دوست داشتم برم پیشش ولی نمیخواستم اذیت بشه

ارمان اومد پایین

ارمان: رها حالت خوبه! ؟چقدر رنگت پریده تو اجی بیا بینمت

دستمو گرفت

رها چرا اینقدر یخ کردی تو ؟

اجی چیزی نشده تموم شد حالش خوبه اراد

بیا اینجا ببینمت بخواب روی مبل فشارت بگیرم

فشارم 9 بود

ارمان: رها عزیزم سرم بزنم واست؟

فشارت خیلی پایینه

ارمان بزار یکم بخوابم بعد

عزیزم بزار واست بزنم بعد بخواب ؛ وایسا

ارمان اومد با سرم

دستمو گرفت

رها نگاه نکن الان زود تموم میشه

یه نفس بکش

افرین یکی دیگه تا ابنو گفت زد اون مسخره 🤦

تموم شد عزیزم

بزار برات پتو بیارم همینجا بخوابی

پتو و بالست اورد

کم کم داشت خوابم میبرد

ارمان: بخواب قشنگم اروم باش چیزی نشده ارادم حالش خوبه.

ادامه داره بچه ها

مرسی که خوندین

دوست داشتین بکین بقیشو بزارم

—-----------------------------------------------------سلام رهام

بچه ها چرا اینجوری میکنین 😐

چیش عجیبه که برادر دارم که پزشکی خوندن؟

من همه خانوادم اکثرا پزشکن

شما موضوع کانال ببینین:)

معلومه که خاطره ها شبیه هم میشه

موضوع کانال راجب چیه؟

بیماری

پزشک

بیمارستان

من 16؛15 سالم نیست بچه ها

واقعا کامنتارو دیدم یه لحظه هنگ کردم

اصن متوجه نمیشدم که چرا اینجوری نوشتین

خاطره ها بهم شباهت دارع دلیل بر فیک بودن نیست که :)

همه مریض میشن

خیلیا چهار پنج تا برادر دارن که پزشکی میخونن

و اینکه پزشکی خوندن یا برادرد داشتن چیزی عجیبی نیست که گفته بودین چرا فک میکنی چیز خاصیه که میای راجبش دروغ میگی:) 🤦

یه خاطره بود فقط گفتم

راجب غلط املایی

من کلا تو چت اینجوریم خیلی غلط مینویسم

خلاصه که فکر کنم خواننده خاموش باشم بهتره

هیچ کس دوست نداره در این حد بهش توهین بشه

موفق باشین بچه ها❤

خاطره هستی جان

سلام دوستان هستی م 17 سالم👌

هفته پیش خاطره گذاشته بودم خیلی از دوستان گفتن دوباره بزار خوب بریم سراغ خاطره

البته حمایت کنین که دوباره بزارم 😀

خب حدود دوماه پیش بود که دختر دایی مامانم که مانند خالم بود برام از دست دادیم اونقدر گریه کردم که بعد از روز سوم تب و لرز بدی بهم پیچید داشتم میمردم چشمام زرد میدید تبم خیلی خیلی بالا بود قفسه سینم درد شدید داشت

هرچقدر بابام و شوهرخواهرم مامانم داداشم و عشقم(طرفم) اصرار داشتن نمیرفتم دکتر که نمیرفتم بزور بردنم دکتر بعد از نیم ساعت یا بیشتر نوبتم شد رفتم داخل دکتر یک مرد جوون بود که میپرسید چی شده هیچی نمیگفتم (چون فوبیای دکتر و امپول دارم حتی دکتر قلب هم رفتم یه بار باز اونجام حرف نمیزدم 😐🤣)

خواهرم حرف میزد که دکتر سه تا امپول داد

رفتن گرفتن و منم با قدرت و لجبازی و گریه نزدم اومدم خونه 👍😂

بعد از چند روز جمعه که شد رفتیم بیرون که بیرون غذا خوردیم و من اومدم خونه گلاب به روتون استفراغ کردم دوباره بردنم دکتر یه پسر حدود دوازده سیزده سال امپول میزد جیغش مطبو برداشته بود

دوباره ترسیدم 😐

فشارم افت کرد

دکتر گفت یه سرم بزن گفتم نمیزنم گفت پس امپول مینویسم گفتم والا اونم نمیزتم که گفت پس برو من برات دعامیکنم خوب شی😐😐😂😂

منم اومدم خونه خود درمانی کردم و بعد از مدتی خوب شدم

تموم دوستام و اقوام میدونن من خدانکرده بمیرمم امپول نمیزنم😭😂

خوب دوستان نظرتونو بنویسید تا خاطره بعد خدا نگهدارتون

خاطره محمد جان

سلام دوستان محمد هستم 31 ساله از بندرعباس معرف حضور تون هستم از اعضای خیلی قدیمی این کانال

خب بریم سراغ خاطره داغ داغ دیروزم

آقا یه چند وقتی بود که دیگه آمپول نزده بودم و احساس خستگی هم زیاد داشتم

رفتم داروخونه و یه نوروبین خریدم

مطب دکتر هم کنارش بود

رفتم داخل مطب به منشی سلام کردم و دیدم از شانسم هیچکسی نیست و سریع نوبتم شد و گفتم یه دونه آمپول دارم برام زحمت شو بکشین

اونم گفت چشم و تحویل گرفت و گفت برو توی اتاق تزریقات

منم رفتم

تا رفتم داخل بوی استرس اتاق تزریقات بهم خورد و حسابی ترسیدم و استرسی شدم

نگاه کردم دیدم داره آماده اش میکنه و ویال رو میکشه سرنگ

یواش گفتم وای یا خدا

اومدم سمتم گفت دراز بکشین آماده شید لطفا

منم یه کوچولو از گوشه شلوارم کشیدم پایین و آماده شدم

اومدم طرفم

سریع برگشتم خیلی یواش گفتم خانم تورو خدا یواش بزنینا

اونم یه کم خنده اش گرفت گفت چشم

پنبه رو کشید و نیدل رو وارد کرد

یه تکون کوچولو خوردم

ولی سریع برای حفظ آبرو خودمو کنترل کردم

شروع کرد به تزریق

وای یه لحظه درد و سوزش خیلی بدی پیچید توی پام

آروم گفت شل کن

لبمو گاز گرفتم یواش گفتم وااااییی نمیشه

آیییییی آییییی

آمپول تموم شد و کشید بیرون

یه هوفی کشیدم و نفس راحتی کشیدم

همون جور خوابیدم و جاش رو یه کم ماساژ دادم و بعدم بلند شدم لباسامو مرتب کردم و اومدم بیرون حساب کردم و رفت ....

ممنون دوستان عزیز که وقت گذاشتین و خوندین

خاطره گیتا جان

سلام بچه ها

شبتون بخیر

گیتام☺️

امشب امیر در مظلوم ترین حالت ممکن ۳ تا آمپول خورد از پوریا و واقعا دلم براش سوخت.

بتامتازون و کترولاک و نوروبیون

چند روز بود که مریض شده بود و علائمش خیلی بهتر شده بود ولی خوب نمیشد و شب ها تب میکرد.

امروز غروب اومد خونه تا دیدم داره تب میکنه زنگ زدم به پوریا گفتم اگر کاری ندارید بیاید اینجا امیر حالش خوب نیست

گفت اوکی بعد از شام میایم

بعد از شام اومدن و پوریا بعد از معاینه دارو نوشت و امیر بهش گفت دیگه از قرص و شربت خسته شدم دو تا امپول بنویس بزنم زودتر خوب بشم دیگه خستم کرده این مریضی

پوریا گفت اوکی میرم داروخونه دارو هاش رو بگیرم.

امیرم بی حال نشسته بود و براش میوه پوست میکندم و با سحر گپ میزدیم.

پوریا که اومد گفت امیر بیا تو اتاق آماده شو

امیر خیلی ریلکس بلند شد و رفت تو اتاق و منم دنبالش رفتم دیدم شلوارش رو کشیده پایین و دراز کشیده رو تخت

پوریا داشت آمپول ها رو آماده میکرد و از صدای شکستن شیشه های آمپول دلشوره گرفته بودم

امیر تا منو دید گفت برو عزیزم اوکیم الان میزنم میام تو برو پیش سحر

گفتم مگه تو زن نداری که بزارم تنهایی درد بکشی قربونت برم؟؟؟

پوریا اومد ۳ تا سرنگ رو گزاشت رو کمر امیر و پد کشید سمت چپ‌ باسنش و گفت شل کن

نگاه کردم دیدم همون لحظه امیر باسنش رو شل کرد و پوریا نیدل رو وارد کرد و کترولاک رو سریع تزریق کرد

نگاه کردم دیدم امیر ساکت و مظلوم خوابیده رو تخت و هیچی نمیگه

رفتم کنارش و دستمو گزاشتم لای دستش که محکم مشت کرده بود و دستم رو محکم فشار داد

برگشتم دیدم پوریا همون سمت بتا رو داره تزریق میکنه

امیر هیچی نمی‌گفت فقط دست منو فشار میداد.

وقتی تموم شد پوریا پنبه گزاشت و به من گفت لطفا یه دیقه اینو نگه دار براش

امیر خواست خودش دستشو بیاره عقب نگهش داره که نزاشتم و گفتم تو بخواب عشقم من نگه میدارم

پوریا سمت راست پد کشید و نوروبیون رو وارد کرد

گفت شل کن امیر

سرم رو گزاشتم کنار سرش و بهش گفتم بمیرم برات جیگرم🥺

پوریا گفت شل امیر نفس عمیق بکش سفت نکن

امیر با صدای بلند نفس میکشید و محکم دستمو فشار میداد که پوریا بهم گفت ببین چقدر آروم دارم براش میزنم

برگشتم دیدم واقعا خییییلی آروم داره پمپ میکنه

امیرم محکم چشماشو بسته بود و دستمو فشار میداد گفتم بمیرم برات امیرم🥺

پوریا نیدل رو خارج کرد و پد گزاشت و گفت گیتا نگه دار براش

نگه داشتم که امیر برگشت سمتم و مظلومانه گفت فشار نده گیتاااا😢

گفتم چشم بمیرم برات الاهی مادر

پوریا داشت از در اتاق میرفت بیرون گفت بیا گیتا انقدر لوسش نکن

بعد از رفتن پوریا کلی بچم رو ناز و نوازشش کردم و اونم هیچی نمی‌گفت فقط مظلوم خوابیده بود و کیف میکرد

گفت گیتا میشه همیشه همینجوری دوستم داشته باشی؟

گفتم اخلاقت خوب باشه همیشه همینطوری دوستت دارم🥰

لبخند رضایت بخشی زد و رفتیم بیرون

خیلی دوستتون دارم🌺

گیتا🌸

خاطره آتنا جان

سلام به همگی؟

چطورید؟

آتنا هستم ، چندبار خاطره گذاشتم 😇

یه روز سرد زمستونی که مدارسم تعطیل بود از خواب پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم یه کوچولو صبحونه خوردم و رفتم سر کلاس داداش امیرم شیفت بود بابا داشت میرفت اداره( اون روز ادارات با دو ساعت تاخیر شروع به کار میکردن) مامان مشغول تدریس بود آرادم که برگشت بو دانشگاه🥲 کتابامو آوردم رفتم سر کلاس تا ساعت ۱۲ کلاس داشتم بعد کلاس رفتم یه دوش گرفتم و موهامو خشک کردم و اتاقمو که انگار بمب توش ترکیده بود مرتب کردم که بابا اومد رفتم خسته نباشید گفتم بهش و به مامان کمک کردم که میز نهارو بچینه بابا رفت لباساشو عوض کنه که از در ورودی داداش امیرم اومد تو پشت سرشم آراد اومد از دیدنش ذوق زده شدم😍 یک ماهی میشد برگشت بود دانشگاه و ندیده بودمش و دلم براش یه ذره شده بود خواستم بپرم بغلش که دستشو آورد جلو گفت : سرما خوردم🤕 اما اهمیت ندادم و سریع پریدم بغلش اونم محکم بغلم کرد سرمو بوسید😘 مامانم اومد بغلش کرد و بعدش بابا دیگه رفتیم نهارو خوردیم من و امیر مشغول جمع کردن میز شدیم بعدش رفتیم تو سالن دور هم نشستیم آراد خیلی بی‌حال بود امیر رفت کیفشو آورد که معاینه ش کنه تبشو چک کرد علائمشو چک کرد گلو و گوششو دید اخم کرد 😠و گفت: تو توی روستا درس میخونی؟ یه درمونگاه پیدا نشده تو بری؟ این چه وضعشه؟

آراد: رفتم دارو ها هیچ تاثیری نداشتن

امیر: دارو ها تاثیر داشتن تو درست استفاده شون نکردی😒

امیر رفت دارو هاشو بگیره آراد رفت تو اتاق من ، منم رفتم دنبالش

مامان اومد تو اتاق یه استکان دمنوش دستش بود داد به آراد که بخوره بعدش گفت: من میرم خونه خاله لیلا ، آتنا مواظب داداشت باش

من: باشه مامان خدافظ

مامان: خداحافظ عزیزم

آراد کمی از دمنوشو خورد و دراز کشید چندمین بعد امیر اومد دارو های آراد دستش بود قرص هاشو بهش نشون داد که چند ساعت یکبار استفاده کنه و گفت حتما سر ساعت مصرفشون کن بعدش گفت حالا بچرخ آمپولاتو بزنم زود اوکی شی

آراد: ول کن امیر بخدا نمیتونم

امیر: میتونی ایشاالله میتونی😂

کمکش کرد برگشت

سه تا امپول جدا کرد و آماده شون کرد من با دیدن آمپولا به جای آراد باسنم سوخت😂

یه کوچولو از شلوارشو داد پایین پنبه کشید و وارد کرد آروم تزریق کرد اولش آراد آروم بود اما بعدش تند تند نفس می‌کشید تاقتش تموم شده بود و داشت به امیر بد و بیراه میگفت

که امیرم نامردی نکرد فشار دستشو زیاد کرد که داد آراد بلند شد تموم که شد نیدلو کشید بیرون اونطرفو پنبه کشید و نیدلو فرو کرد که آراد واکنش خاصی نشون نداد و تموم شد نیدلو در آورد و انداخت تو سطل شلوارشو داد بالا

امیر: پاشو یه وریدی هم داری

آراد: عمرا وریدی درد داره عضلانی بزن

امیر: میگم وریدی یه میگی عضلانی بزن؟😐

آراد یه هوف گفت دستشو آورد جلو امیر پنبه کشید و فرو کرد من به جای اون دردم گرفت آراد چشماشو بست و چندتا نفس عمیق کشید امیرم داشت آروم آروم تزریق میکرد و تقریبا ۲ مین بعد کشید بیرون پنبه و گذاشت رو دستش و وسایلشو جمع کرد به منم گفت : به آراد نزدیک نشو

من: باشه اما همش پیشش پلاس بودم😁

آراد رو تخت من خوابید منم رو زمین دراز کشیدم و خوابیدم آراد حالش بهتر شد اما من بعد چند روز کم کم داشت علائمم شروع میشد اولش با تب شروع شد بعدش آبریزش بینی و گلو دردم بهش اضافه شد اما سعی کردم کسی نفهمه😌🥲 مامان عدسی درست کرده بود واسه شام نشستم سر سفره غذا کشیدم اولین قاشقو که خوردم گلوم بدجور سوخت انگار داشتن چنگش میزدن اما واسه اینکه لو نرم یه قاشق دیگم خوردم اما دیگه واقعا نمیتونستم از سر میز بلند شدم که امیر مچ دستمو گرفت

امیر: بشین بخور

من: نمیتونم

امیر: سرماخوردی

من: نه خوبم

امیر: دروغ میگی پس چرا قرمز شدی

من: آخه گرمم

امیر: آره جون عمت منم نیست که شاخ دارم نمی‌نمیفهمم دستشو گذاشت رو سرم و گفت داری میسوزی که

چیزی نگفتم و رفتم تو اتاقم یه ۲۰ مین بعد بابا اومد تو اتاقم

بابا: پاشو دخترم امیر میگه بیاد تو اتاقم کارش دادم

من: من باهاش کاری ندارم بابا

بابا: پاشو دخترم پاشو لج نکن بزار داداشت معاینه ت کنه تا زودتر خوب شی

منم بلند شدم رفتم پیش امیر نشستم رو تختش بهش گفتم: قول بده امپول ندی

امیر: من همچین قولی به کسی نمیدم

من: منم نمیزارم معاینه م کنی

امیر: خوب به درک تو که بدتر میشی اونوقت با بابا میری بیمارستان پزشک اورژانس معاینه ت میکنه بهت امپولم میده باید بری تزریقات بدی یکی تزریق کنه که اصلا نمیدونی کیه و چجوری میزنه😏

آقا اینو که گفت بازم خام شدم و قبول کردم معاینه م کنه

تبمو چک کرد آبسلانگ برداشت گلومو دید گفت: لوزه هات قرمز شدن و ملتهبن

آبریزش بینی داری؟

من: آره

بعدش یکی خوابوند پس گردنم

امیر: بهت میگم به آراد نزدیک نشو تو هی گوش نده و نسخه نوشت رفت بگیره چندمین

بعد برگشت یه کیسه پر از دارو دستش بود

من: امیر خیلی نامردی تو قرار نبود این همه آمپول بدی

امیر: من همچین قولی بهت نداده بودم

من : خیلی نامردی

امیر: ممنون حالا برگرد

من: امیر تروخدا بیخیال شو😫

امیر: نمیشه برگرد میگم اعصابمو خورد نکن 😤

کمرمو گرفت و چرخوند پاشو گذاشت رو پام شلوارمو داد پایین پدو کشید رو پوستم و نیدلو وارد کرد

من: آیییی داداش درد داره

امیر : طبیعی یه😐( محبتشو میبینید)

من: جیغ کشیدم امیر

امیر: هیس ببین داداشیت خوابه پامیشه دوتامونو پاره میکنه

بعد از جون دادنم بلاخره کشید بیرون پنبه رو گذاشت روش و ماساژ داد

من: عو نکن مریض درد داره گمشو😒

امیر: بیا بمیر برگرد سرمتو وصل کنم خوابم میاد میخوام بخوابم

مامانو صدا زد اومد مامان سرمو بغل کرد گفت : نگاه نکن خوشگلم دردت نیاد

امیر پنبه کشید رو دستم آنژیو رو وارد کرد چندبار تو دستم چرخوند

من: وا نکن نچرخون درد داره

امیر: عا رفت تو رگ بیا بعدش فیکسش کرد چندتا امپولم خالی کرد تو سرم و رفت منم خوابیدم با سوزش دستم بیدار شدم آراد داشت آنژیوکتو از دستم در می‌آورد حالمو پرسید بعدش پاشدم صورتمو شستم یه فیلم آورده بود گذاشت باهام دیدیم

ممنون که خاطره رو خوندین و ممنون بابت نظراتتون

خیلی مواظب خودتون باشید 💛

بدرود 🪴

خاطره ابریشم جان

سلام دوستای عزیز😍

ابریشمم نمیشناسید؟!

بشناسید دیگه

امیدوارم همتون عالی باشید🌿🌷

قول میدم دیگه خاطره نذارم فعلا مزاحمتون نشم بقول امیر عوض درس خوندنمه خب چیکار کنم دلم میخاد بنویسم😊

خب خاطره

روز تولدم بود خیلی هیجان داشتم که مامان و دوستام سوپرایزم میکنن (درخیال خود)سعی می‌کردم هر کی پیام میده مودبانه جواب بدم فکر میکردم اینا همه یه نقشه بزرگ واسه سوپرایز منه😅

بیرون میرفتم حتی از اتاقم لباس خوشگل بپوشم مواظب تیپم باشم که یوقت خدایی نکرده تو عکس و فیلما بد نیفتم😐 شب شد هیچ خبری نشد دریغ از یه تبریک کوچیک و من تا آخرای شب منتظر بودم باز گفتم بخوابم فردا دیگه حتما شاید خواستن خیلی سوپرایز شم گفتن یکار غیر عادی کنیم خوابیدم اما ناراحت بودم یکم غصم شده بود از این بی اهمیتی حتی استوری که خودم واسه تولدم گذاشته بودمم اعضا خانواده ندیده بود😏صبح بیدار شدم دیدم ایمان کفه سالن رو سرامیک سرَدخوابیده دلم آتیش گرفت رفتم کنارش اروم صداش زدم که چرخید گفت بزار بخوابم اما من مقاومت نشون دادم💪 تا بردم تو اتاق خوابدنمش رو تختش برگشتم آشپزخونه که صبحانه درست کنم گفتم بیخیال همه خوابن که خودمم دلمم نمیبرد که امیر اومد ساعت۷صبح بود داداش امیر اومد راست رفت رومبل دراز کشیدو رفتم کنارش گفتم داداش برو رو تختت بخواب کمترت درد میاد چشماشو باز کرد گفت ی پتو میدی بم؟گفتم کمر درد میشیا!باز چشماشو بست ی پتو گرفتم دورش نشستم پا درس تا ساعت۹که مامان صبحانه حاضر کرده بود و همه رو برد سرمیز داداش امیر یدفعه مچ ایمان گرفت یقه لباسشو اورد پایین گفت تتو زدی؟ایمان گفت اره قشنگه؟

امیر: احمق اینا آلوده اس دیوانه

ایمان:ولی عوضش قشنگه

مامانَم که دوباره دپرس شد گفت یچی بپوش بابات نبینه حوصله داستان ندارم!

منم بعد صبحانه ظرفا رو شستم و دوباره رفتم تو اتاق باز گذشتو هیچ خبری از تبریک نشد!

خاله کوچیکم که ۸سال تفاوت سنی داریم پیام داد چی کادو گرفتی؟خوش گذشت دیشب؟چه در خفقان تولد گرفتین!

منم نوشتم آره ممنون خوب بود(خب روم نشد چیز دیگه ای بگم🙄)

یک هفته گذشت تو این یک هفته ایمان بعضی روزا میومد خونه بعضی شبا نمیومد گوشیشم جواب نمیداد مامانم دلواپسش بود داداش امیر بهش میگفت غصه نخور‌ جاش بد بود میومد خونه!بعد یه هفته اومد خونه نفسش بالا نمیومد اصلا نمیتونست حرف بزنه مسقیم رفت تو اتاقش درم بست. مامان سریع پشتش راه افتاد گفت ایمان کجا بود این چند روز این چه حالیه؟چه زندگیه برا خودت درست کردی همین فردا باید زن بگیری!که ایمان:سکوووت

مامان رفتم اشپزخونه ی دمنوش درست کرد ببره واسش ولی بیشعور در اتاقو قفل کرده بود مامانم محکم میزد به در می‌گفت باز کن کثافت داری جون میدی بدبخت😂

وقتی در باز نشد مامان لیوان دمنوش را با عصبانیت خالی کرد تو سینک رو ب منم گفت برو زنک بزن به پدرتو و داداشت بیان زود باش منم میدونستم دعوای جدید داریم فقط به داداش امیر پیام دادم ایمان اومده خونه حالش خوب نیست مامانم عصبی شده میای؟

چند دقیقه بعد نوشت ۲۰دقیقه دیگه میرسم حواست به مامان باشه منم نوشتم چشم رفتم پیش مامان دوباره اما یکوب نق میزد که خاله کوچیکه زنگ زد گفت امشب میام خونتون مامانم گفت همینو کم داشتم تا امیر بیاد من برنج را خیس کردم امیر که اومد باباهم همراهش بود😰😶‍🌫

بابا تازه فهمید ایمان برگشته اونم رفت چند تا لگد ب در اتاقش زد همش دعا میکردم ایمان درو باز نکنه اما ایمان درو باز کرد هرچی هم از دهنش در شد با همون صدایی که در نمیشد گفت😬

بابا:بفرما خانم تحویل بگیر اینم از بچه تربیت کردنت

مامان:بچه های تو بهتر از این نمیشن

دوباره بحث رفت بالا اما ایمان حالش بد بود نمیتونست حتی نفس بکشه داداش امیر دستشو گرفت اورد تو اتاق من درم قفل کرد خوابدنش کفه اتاق گفتم سرده اونجا بزار حداقل یه چیزی پهن کنم از تو کمد دوتا پتو برداشتم کف اتاق پهن کردم ایمان خوابید داداش امیرم رفت بالاسرش منم رو تخت نشستم نگاشون میکردم معاینه اش کرد اما ایمان مدام وول میخورد امیرم نق میزد که تو آدم نمیشی!میدونستم چیزی نخورده آروم رفتم تو آشپزخونه واسش یه سوپ بزارم و یه دمنوش درست کنم ببرم امیرم رفت دارو بگیره مامان اینا همچنان دادشون رو هوا بود. دیگه کم کم داشت واسم عادی میشد سوپ گذاشتم برنجا روهم ریختم تو پلوپز گفتم بدرک که کته میشه دمنوش درست کردم با دمنوش وکیک و شیرعسل رفتم پیش ایمان کمکش کردم نیم خیزبشینه یکم کیک و شیر عسل خورد یه بالشت گذاشتم پشت کمرش گفت دیگه کافیه گفتم یکم دمنوش بخور حداقل گلوت باز شه دمنوشو خورد دوباره خوابید یکم پیشونیشو ماساژ دادم که امیر اومد گفت خوب شد یچیز خوردی

داداش امیر گفت برگرد آمپولاتو بزنم ایمان گفت آمپول برو بابا

داداش امیر آمپولا را با آرامش آماده کرد رفت جلو یه دستشو گذاشت پشت کمر احسان ی دستشم تو سینش راحت چرخوندش(اخه بیماری خیلی ضعیفش کرده بود اصلا جون نداشت) رو پاهاش نشست رو به من گفت میتونی کمرشو بگیری منم رفتم دست گذاشتم رو کمرش اما ایمان لج کرده بود فکر کنم به غرورش برخورد اینحوری خوابندش مدام تقلا میکرد که داداش امیر گفت ایمان اروم بگیر جلو این بچه یچی میگمتااا بفهم

ایمان آروم تر شد داداش امیر شلوارشو یکم داد پایین پد کشید ضربه زد گفت شُل شُل بعد نیدلو وارد کرد ایمان آروم بود اما آخرش گفت امیررررر بجنب

داداش امیر گفت تموم بعد ایمان رو به من گفت ول کن کمرو منم ول کردم خاستم برم عقب که دستمو گرفت دوباره داداش امیر همون سمتو پد کشید نیدلو وارد کرد از ایمان دستمو فشار میداد اما آخرش داد زد تو روحت امیر

داداش امیر کشید بیرون زد محل تزریق گفت چی؟ایمان گفت صب کن بلند بشم داداش امیر خندید گفت بچه پرو بلند شد سمت دیگه اش نشست گفت این آخریشه تحمل کن داداش

پد کشید فرو کرد از همون اول ایمان دستمو فشار میداد زیاااد گفتم الانه که استخونام بشکنه هی خودشو یکم تکون میداد گفتم جونم داداش الهی بمیرم واست😢 یدفعه داد زد درش بیار امیر مُردم امیر گفت شل کن درش بیارم ولی نامرد وقتی ایمان شل کرد بقیشم زد که با داد ایمان تموم شد منم اشکم دراومد بود دیگه داداش امیر گفت بگیر پنبه رو یکم جا آمپولشو ماساژ دادم لباسشو مرتب کردم کمک کردم برگرده وقتی برگشت گفت وای اینو من زدم تو میگریی؟؟خنده و اشکم قاطی شد😁

داداش امیر که رفته دستاشو بشوره برگشت نشست کنارم گفت ایمان هنوز دارن بحث میکنن(مامان و بابا رو میگفت)

ایمان گفت الان تازه بحث جذاب شده ادا مامانو دراورد گفت الان مامان داره میگه من که اصلا تورونمیخاستم مجبور شدم مجبور بلاخره داداش امیر بعد از مدتها از ته دل خندید😅

سوپ ایمان شد ناهارمون! داداش امیر رفت تو اتاقشو خوابید منم نشستم به خوندن و ایمانم کف اتاقم خوابیده بود یکم درجه پکیج رو بیشتر کردم که ایمان سردش نشه

مامان خونه رو دسته ی گل کرد یه شام خوشمزه هم پخته بود که بوش خونه را برداشته بود رفتم آشپزخونه گفتم مامانی کمک نمیخای؟گفت نه ، دوباره واسه ایمان سوپ تکراری پختم نمیتوست شام بخوره که مامان گفت ابریشم میری خرید کنی گفتم باشه رفتم لباس پوشیدم چیزایی که مامان میخاست را خریدم به یکم خوراکی واسه خودم برگشتم خونه دیدم امیر بیدار شده رو مبل نشسته داره چای میخوره، نوشابه و دوغ را شستم گذاشتم یخچال

میوه ها رو هم شستم گذاشتم تو آبکش و تمام داشتم با خوشحالی به سمت خوراکیام میرفتم که زودتر از من امیر برشون داشت با مسخره گفت میخای چشم بسته بگم چیه داخلش؟چیپس گوجه ای؟(آخه من عاشق چیپس گوجه ایم خیلی میدوستم)لواشک و.. گفتم داداش اذیت نکن بده بهم دیگه گفت عمرا بدم اینا رو بخوری دوباره غش و ضعف زاه بندازی؟هر وقت مثل دختر خوب تقویتیایو که بهت میدم خوردی؟!اونایی که میدم تزریق کنیو کردی منم میدم بهت منم که حسابی خورد تو ذوقم برگشتم برم تو اتاقم که مامان از حموم اومد بیرون پلاستیک خوراکیو که دست امیر دید عصبی گفت ابریشم؟!من به تو چی بگم ببین امیر حتما میخاست همه اینا رو بخوره نه؟!آت آشغالا رو میخوره بعد واسه غذا ها من ایراد میگیره امیرم یه هوف کشید گفت مامان بچه اس مامان :بچه هجده سالشه مثلا ساله دوسال دیگه میره خونه شوهر توانایی بچه آوردن داره؟یدفعه امیر عصبی شد گفت گو.. خورده دوسال دیگه بره خونه شوهر پلاستیک آورد بالا گفت این هنوز خوراکی میخوره😕🥲

بعدم با همون حالت بلند شد از تو یخچال یه آمپول برداشت و دنبال سرنگ میگشت از تو کابینت برداشت رو به من گفت سریع برو بخواب تا بیام منم ترسیده گفت مامان من خوبم باشه خب نمیخورم دیگه آمپول نه داداش امیرم گفت چی گفتم بهت؟ولی کوتاه نیومده ام وایسادم به التماس دوباره گفتم مااامان؟!؟

دیدم امیر مشغول شکستنش شد منم پریدم تو اتاق رفتم کنار ایمان فلک زده که خواب بود صداش زدم تکونش دادم تا بلند شد گفت ها؟ابریشم چرا همچین میکنی

من:ایمان توروخدا میخاد امپولم بزنه گفت کی؟گفتم داداش امیر گفت چرا نکنه توهم گرفتی؟!گفتم نه بابا چون خوراکی خریدم ایمانم عصبانی شد یه عقده ای گفت بلند شد نشست همون لحظه داداش امیر اومد گفت چرا اماده نشدی؟منم با. چشمام التماس ایمانو میکردم ایمان رو به من گفت برو بیرون بعد به داداش امیر گفت از یجا دیگه پری چرا سر ابریشم خالی میکنی و.. منم سریع اومدم بیرون یعنی سرنگ اماده دستش دیدم نگام که به سوزنش افتاد منجد شدم🥶

مامان: گفت بخاطره خودت میگم مامان بعدم گفت امیر بچم اذیته به فکر همه هستوو(نمیدونم چرا امیر ایقد واسه مامان عزیزه!)

بعد اندی ایمان صدام زد رفتم تو اتاق گفت بیا ابریشم پیش من رفتم پیشش با چشمام دنبال سرنگ بودم پیداش نمیکردم ایمان گفت امیر بیخیال نمیشه میگه واست لازمه دراز بکش یدقیقه تموم میشه منم گفتم ایمان توروخدا!

ولی امیر دستشو کذاشت پشت کمرم فشار داد که دراز شم میدونستم بیخیال نمیشه اروم دراز کشیدم ولی دلم میخاس امیرو بزنممممم😐(تا حالا ایقد خشن نشده بودم😶)

ایمان اماده ام کرد محکم کمرمو گرفت ولی من از همون اول از این احبار دلم پر بود چشمام پر شد و اشک‌ سرازیر شد داداش امیر پد کشید وارد کرد از همون اول میسوخت تحمل کردم ولی دیگه آخرش یه آییی بلند گفتم تموم شد سریع بلند شدم رفتم تو اتاق ایمان نشستم واقعا قهر بودماا

که ایمانم اومد اونجا گفتم چرا اومدی اینجا؟

اتاقمه ها

تو همیشه همه جا پلاسی الان یاد اتاقت افتادی؟

پاشدم برم تو اتاق خودم که داداش امیر جلو در وایساد گفت خب بیا برو منم گفتم داداش بیا کنار رد شم درحالی که جلو در وایساده بود گفت خب رد شو دستمو گرفت گفت اول برو چشماتو بشور بعد بشین سر درست با داداشتم قهر نکن ابریشم خانوم بعدم گوشی منو بیار بدو منم رفتم صورتمو شستم گفتم داداش گوشیت کجاس گفتم تو کیفمه در کیفشو باز کردم یه نیم ست خوشگل (نقره)تو کیفش بود خیلی ناز بود ظریف🤌

یکم نگاش کردم خاستم بزارم سر جاش که داداش امیر گفت تولدت مبارک عزیزم ماله خودته!

خوشحال شدم ولی ته دلم مطمئن بودم یادش نبوده استوری چیزی متوجه شده آمپول زوری هم که دلمو پر کرده بود گفتم ممنون ولی من نیازش ندارم گذاشتمش رو کیفش(خب دلم پر بود همون درحال مرگم دلم نمیخاد آمپول بزنم چه برسه به اینجوری الکی الکی امپول بخوری)

ولی شب دوباره رفتم دنبالش امیر اذیتم کرد ولی بلاخره دادش😅

مرسی که وقت گذاشتین خوندین

امیدوارم تو هیچ خونه ای دعوا و بحث نباشه😌🌿

پ.ن:۱_ایمان تا دوسه روز امپول میزد تا خوب شد.

۲_مامان وقتی که خاله شب اومد دوباره پرسید چی کادو گرفتی فهمید تولد من گذشته😶‍🌫

۳_دکترSحال برادرتون چطوره؟امیدوارم روزای سخت زندگیتون سریع بگذره😊

تیچر مجید لطفاااا خاطره بزارید🌿

و پونه جون🌺تبریک میگم لایق داشتن فرشته هایی🌸

خداروشکر همین💚

خاطره آوین جان

سلام به همگی

کسی حوصله یه آوینِ مریض و بی حوصله رو داره؟

اتفاقی که تو خاطره قبل گفتم شکر خدا به خیر گذشت ممنون از کامنت‌ های قشنگتون❤️🫂

قبلا گفتم تو خوابگاه زندگی میکنم و مریض شدن تو خوابگاه واسه کسی که دور از خونس عذاب آوره🥲

نه خبری از سوپ های مامان‌پز هست

نه ناز و نوازش بابا

یا حتی راه اومدنای پارسا🚶‍♀️

شهری که من درس میخونم سرمای به شدت استخون سوزی داره

یه شب که با دوستام بیرون بودیم به محض اینکه پامو تو خوابگاه گذاشتم یه لرز خیلی بدی گرفتم در حدی که حتی جون نداشتم لباس عوض کنم

با همون ۳تا لباس و کاپشن رفتم زیر پتو دوستامم لطف کردن بهم پتو دادن ولی کو فایده؟

قسمت سخت ماجرا اضافه شدن تب بود ولی بازم سردم بود

از انبوخته داروهام استامینیفون و سرما خوردگی خوردم یه کوچولو بهتر شدم و تونستم بخوابم

فرداش سرفه اضافه شد و بعدم گلو درد جزئی

گفتم راه اومدن پارسا؟

قطعا اگه قدم زدن بدون کلاه تو اون هوا و تیر آخر خوردن بستنی رو میفهمید هیچ خبری از راه اومدن نبود یه چیزی پروندم🥲🤣خوابگاه ما از شهر یه چند کیلومتری فاصله داره واسه همین سختم بود برم دکتر

تو اون کل مدتم از ترس اینکه لو برم از هر گونه تماس تلفتی پرهیز میکردم فقط واسه اینکه شک نکن موقع هایی که گلومو با نوشیدنی گرم باز میکردم ویس میگرفتم🤒

ولی خب مقاومتم حدی داشت و با پیشنهاد زشت خودم با دوستم راهی درمونگاه شدیم

معاینه و مسیر و اینارو فاکتور بگیریم ۲تا پنی‌سیلین و یه آمپول دیگه نصیبم شد🫠

از تزریق پنی یه ۵ ۶سالی میگذشت و قبل ترش موقع مریضی سفازلین میزدم اونم معمولا به صورت وریدی

ولی حال بدم و اینکه نمیتونستم آنتی‌بیوتیک خوراکی بخاطر مصرف یه دارو دیگه بخورم چاره ای نداشتیم

تا لحظه ای که داروهامو از داروخانه گرفتم باورم نمیشد ولی موقعی که مسئول داروخانه گفت حتما تست کن نزدیک بود بزنم زیر گریه

دوستمم خسته شده بود و برگشت خوابگاه و من ماندم تنهای تنها🥲💔

تا موقعی که تستمم انجام دادم تحمل کردم ولی به محض انجامش از درمونگاه زدم بیرون و بعد تماس با پارسا زدم زیر گریه

بنده خدا پشماش ریخته بود و سعی داشت آرومم کنه سرفه هامو که دید فهمید قضیه از چه قراره

مرتب میگفت میدونم حالت بده کاری ازم بر نمیاد میدونی دورم اذیتم نکن برو دکتر خودت😅

و وقتی فهمید رفتم و تستم دادم فرمود چه شجاع شدی:)

منِ بی‌جنبه‌م گفتم شجاعت تا اینجا بود دیگه نمیزنم ایشونم جای اینکه با سخنان محبت آمیز دور از جون خرم کنه تهدیدو انتخاب کرد😒😒😒

گریه هامو که کردم و با اجبارش راضی شدم تایم تستم تموم شده بود و باید میرفتم نشون دکتر میدادم

ولی خب همچنان پرو بودم دیگه عکس تستو واسش فرستادم گفتم به نفعته بگی حساسیت داری😔😂تلاش هام نتیجه ای نداشت و بعد از تایید پزشک معالجم راهی تزریقات شدم😕

اونجا که رفتم منتظر رو تخت نشسته بودم که پرستار اومد و سرم بیمارو وصل کرد دختره‌م تا تونست خودشو واسه مامانش لوس کرد و چقدر دلم گرفت...

تیر آخرم اونجایی بود که بقیه افرادم به منو نگاه مظلومانم خیره شدن و فهمیدن همراه ندارم باهام صحبت کردن و در نتیجه من بیشتر بغض کردم🙂‍↔️😂💔

آمپولا رو زدم و بیشتر از درد حس سنگینی داشت ولی خب دلیلی نداشت تورم و خون‌ریزی زیاد همراه نباشه در حدی که لباسمو دور انداختم🦦

ولی در کل از چیزی که فکر میکردم قابل تحمل تر بود

به طور کاملا جدی قصد داشتم دوز فردا رو نزنم و به محض اینکه پیشنهادمو به پارسا گفتم فرمود اونو نزنی اینی که زدیم فایده نداره و الکی درد کشیدی🦖🦖🦖

بیتربیت تو عمل انجام شده قرارم داد وگرنه همینم نمیزدم:)

فرداش دوستم سعی زیادی داشت راضیم کنه ولی دید فایده نداره زنگ زد به رئیسش(پارسای بی‌ادب) و گزارش داد اونم گفت یا میری میزنی یا یه زنگ میزنم به بابات بیاد ببرتت خونه

با کلی تهدید جمع کردم رفتم زدم و درد این یکی هرچی سر قبلی صبوری کردم شست برد و واقعا درد داشت😢💔

امیدوارم همیشه تنتون سلامت باشه

البته که مریض شدن طبیعیه لااقل امیدوارم یکی از عزیزانتون کنارتون باشه دوستی که راضی‌م کرد برم بزنم از یه اتاق دیگس و متاسفانه موقعی که رفتم درمونگاه نبود وگرنه با خودش میرفتم لااقل تنها نمونم🚶‍♀️پارسام با یه کارت به کارت ریز فرمود هرچی دلم میخواد بجز خوراکی مضر بگیرم و بنده‌م با آروم ترین شیوه ممکن آشتی کردم😔😂

پول پرستم خودتونید🙂‍↔️🤣

ممنون که خوندین❤️

اگه چشماتون اذیت شد معذرت میخوام🤝

مراقب خودتون باشین

خدانگهدار🙏

خاطره A

سلام به همگی ❤️

حال دلتون عالی ☺️

بعد از شروع امتحانات زیاد طول نکشید بود که کلاس ها شروع شد (هر روز هفته کلاس دارم جز سه شنبه و پنجشنبه ها)

فقط باید دانشجو باشی که متوجه بشی چقدر سخته تایم اول و آخر باشه کلاس هات، یعنی ۸ صبح و ۳:۴۵🤕

در طول روز حتی ۳ ساعت خواب ندارم

۶ صبح بیدار میشم خودم و آماده میکنم میرم دانشگاه بعد کلاس میرم دفتر و از اونجا میام دانشگاه دوباره

و این چرخه در طول روز تکرار میشه تقریبا ۱۰ شب میرسم خونه🫱🏼‍🫲🏻

بعد از شام و استراحت کوتاه باید pdf تحقیق و ارائه های این ترم و آماده کنم و حتی به کارگاه هایی که ثبت نام کردم برسم

زندگی دانشجوی روانشناسی اینجوریه!

دوشنبه ساعت ۹:۴۵. ۱۱ و ۱۴ کلاس داشتم پشت سر هم

صبح حدود ۷ بیدار شدم یه مطلبی رو باید می‌نوشتم و چاپ میکردم برای زهرا(روانشناس )

بعدشم هم خیلی سریع آماده شدم و رفتم دانشگاه وقتی رسیدیم چند دقیقه ای منتظر شدیم استاد تشریف فرما نشد

وقتی زنگ زدیم گفت من خبر نداشتم کلاس دارید! تشکیل نمیشه...‌

دوتا از کلاس هام پشت سر هم برای این خانم محترم بود که با پیگیری دانشگاه و اعتراض دانشجو ها در پی بود 🫱🏼‍🫲🏻

دیدم اینجوری فایده نداره رفتم دفتر و تا ساعت ۱ اونجا بودم

میخواستم قبل رفتن غذا سفارش بدم ولی زمان فرصت نداد و مجبور شدم همونجوری برم

خداروشکر استاد اومد و کلاس و تشکیل شد

ولی کاش نمیومد 😐 برای میان ترم هرچی بود و نبود گفت و رفت

حضور در کلاس ، ارائه و امتحان هم میگرفت 🤦🏻‍♀

از این بهتر نمیشد 👊

تازه از استاد هایی بود که جو کلاسش بسیار سنگین و خشک بود

بعد از حضور غیاب یک ساعته اجازه داد بریم

اومدم بیرون دکترf پیام داده بود، بهش زنگ زدم

گفت زهرا رو رسوندم دفتر میخواستم ببینمت کجایی ؟ امروز نمیای؟

چرا الان کلاس ام تموم شد یه ۱۵ دقیقه دیگه میرسم

باشه عزیزم منتظرتم

(با بچه ها آژانس گرفتیم که من جلو دفتر پیاده بشم اونا هم میرفتن خرید )

یه ترافیک خیلی بدی بود که راننده شروع کرد به درد و دل ( یه ساعت باید ترافیک بمونم واسه دو تومان پول 😐۵۰ گرفت بخدا اونم فقط دو خیابون فاصله داشت )

وقتی رسیدم جلو دفتر گفتم من پیاده میشم

با بچه ها خداحافظی کردم

یه پامو که گذاشتم زمین ماشین حرکت کرد 😑با جفت زانو افتادم رو زمین

یه لحظه یه شوکی بهم وارد شد اصلا اطراف مو نمیدیدم

دخترا با فریاد و جیغ از ماشین پیاده شدن

حالا یکی از دوستام خنده اش گرفته بود😂😐

دکتر f اون طرف خیابون اومد ببینه چرا همه مردم جمع شدن که من و رو زمین دید خشکش زد چند لحظه

اومد طرفم گفت چیشده ؟ 😳

یکی از دخترا هم بدون نفس تعریف کرد با اندکی اغراق البته

یکم پامو تکون داد گفت ضربه شدید نبوده فک نکنم شکستگی باشه میتونی پاتو تکون بدی؟

اهوم

درد داری؟

یکم

میتونی بلندشی؟

آره

دستم و گرفت یکی از دخترا هم کمک کرد و رفتیم دفتر

تو اتاق نشسته بودیم زهرا با عجله اومد گفت باز گل مون پرپر شدا😢😂

با دوستم شروع کردن مسخره بازی و خندیدن 😂😂

دکتر f هم هر چند دقیقه یبار زانو مو یه فشار میداد😂

رفتم دستشویی ببینم چیشده

دیدم زانوم کبود شده که هیچی کلا خونِ😐

با دستمال کاغذی تمیز کردم ولی خون های خشک اطرافش چون کنده شد اینبار خونش بند نمیومد

در زدن گفتم بله؟

زهرام عزیزم چیزی شده ؟ کمک نمیخوای ؟

نه زهرا ولی چیزه میشه تو کیف کمک های اولیه یه باند و چسب بهم بدی لطفا

چرااا

یکم خونی شده

وا بیا f نگاه کنه خودت نمیتونی

من چطوری شلوار مو درارم زهراااا😐

وا دختر یه چیزی میندازیم رو پات خب

نمیخواد زهرا چیزی که گفتم و بیار خواهشا

دکترf اومد گفت چیزی شده ؟ چرا نمیاد بیرون

زهرا همه مثل ضبط صوت کامل تعریف کرد f ام گفت بیا بیرون یه نگاه بندازم یا بریم بیمارستان

نمیشههه

چرا نمیشههه؟

چون نمیشه اذیت نکن خودم حلش میکنم

آخه تو دستشویی ؟ خدایا خودت بهم صبر بده

عزیز من بیا بیرون

باشه وایسا

یه چنداتا دستمال کاغذی برداشتم گذاشتم رو زانوم بعدشم اومدم بیرون

رفتیم تو اتاق

زهرا گفت شلوارت کِشی میتونیم ببریم بالا

پام رو مبل بود

زهرا کمک کرد شلوار و دادیم بالا

دکتر f به زهرا گفت میشه کیف و برام بیاری زهرا

(کمک های اولیه)

دستمال کاغذی و برداشت گفت بخیه نمیخواد خداروشکر

بله میدونستم

شما بیشتر از خودت مراقبت کنی بد نیستا !

وا من چیکار کردم خب تصادف بود رسماً 🙁

یکم میسوزونه پاتو تکون ندی

بعدش با بتادین و پنبه اطراف زخم و تمیز کرد برام

قشنگ حس میکردم بدنم خالی کرده اینقدر بد بود

پانسمان کرد و شلوار مو درست کرد

گفت زانو دیگه ات؟

نه فقط یکم کبود شده چیزی نیست

مطمئن؟

آره

زهرا چندتا شکلات آورد برام

یکی خوردم

بعدشم با دکتر f حرف زدیم

گفت میرم پایین یه چنتا چیز بگیرم چیزی نمیخوای ؟

نه مرسی

بلند نشو تا بیام

چشم😁

وقتی رفت بلند شدم که اصلا پام راست نمیشد 😫

تصمیم گرفت به حرفش گوش کنم و بشینم 😂

وقتی اومد یه کیسه دارو دستش بود😐

اینا چیه؟

شکلات😐

مسخره ام میکنی ؟

خو عزیز من جز دارو چیزی میبینی

دیگه یه افتادن دارو میخواد f?

آره چون هم درد داری هم کوفتگی هم خونریزی داشتی بعدشم باید عفونت نکنه!

آموکسی سیلین برات نوشتم بعد غذا هر ۸ ساعت بخور یه ورق فقط

جز استامینفون ساده هم دارویی نمیشه مسکن قوی تری بخوری هر وقت درد داشتی یه دونه بخور

این آمپول مسکن هم بزنی تمومه

آمپول نمیخواد واقعا درد ندارمممم(آره جون عمه ام )

باشه پس بلند شو

ولی نمیشد بلند شم🤦🏻‍♀

دکتر f گفت بدو زود باش پهلو بخوابی کافیه

نمیخوام واقعا

دفعه اوله که آمپول زدم بهت؟

چرا بهونه میگیری à🤦‍♂

دیدم دارم اذیت میکنم به پهلو شدم

مشغول آماده کردن آمپول شد گفت نارحت شدی؟

نه

پس چرا ساکت شدی ؟

نمیدونم بزن تموم شه زود 😑

باشه چشم خانم

شلوارم و یه کوچولو دادم پایین

پنبه الکلی رو پوستم کشید🙂‍↔️

بعدش عضله رو گرفت و آمپول و فرو کرد 🥶

درد نداشت ولی حس بدی بود عضله ام کاملا گرفته بود

آمپول و در آورد و پنبه رو یکم نگه داشت و شلوار مو کشید بالا

بعدش کمک کرد نشستم

گفت یکم دیگه دردت آروم میشه زیاد بهش فشار نیار دو سه روز دیگه کاملا خوب میشه دردش

حدود نیم ساعت دیگه موند و بعدش راه افتاد برگرده درمانگاه چون شب شیفت داشت

تا چند روز بعدش بدنم بخصوص پاهام کوفته بود انگار همه جام گرفته بود 😕

راننده آژانس هم اصلا واینستاده بود ببینه چیزی شده یا نه رفته بود

اسم دکتر f فرهادِ بنا به درخواست تون اسمش رو در خاطرات بعدی اگه عمر باقی باشه مینوسم ❤️

امیدوارم دوست داشته باشید ☺️

منتظر نظرهاتون هستم 👋

À......

خاطره نازنین جان

سلام بچه ها

من نازنینم و ۱۷ سالمه (البته اسم شناسنامه ای یه چیز دیگه است ولی از بچگی همینو صدام کردن😅)

دو تا داداش دارم که یکیش از من کوچکتره محمدامین (۱۱ سالشه) یکی بزرگتره محمد علی(۲۱ سالشه)

از مدرسه اومدم خونه از اون روزا بود که حوصله ی خودمم نداشتم😄

من : سلام

مامانم : سلام سریع جوراب تو دربیار پاهاتو تو حموم بشور نبینم با جوراب رو فرشیا

من : چشم

مامانم : چه خبر از مدرسه ؟

من : هیچ ! چه خبر باشه؟

علی کجاس؟

مامان : دانشگاه (ریاضی میخونه)

لباسا مو درآوردم پخش شدم رو تخت پای گوشی😬 خدا این گوشی رو از ما ها نگیره😂

که مامان صدام زد پاشو بیا ناهار

اصلا حسش نبود پاشم🥲 یه چند باری صدا زد دید جواب نمیدم چیزی نگفت

منم خوابم برد تا چهار بعد از ظهر

با صدای خالم پاشدم داد میزد که الان چه وقته خوابیدنه😐پاشو خالت اومده بچه

پاشدم یه سلامی دادم تو خواب و بیداری

رفتم طرف سرویس یه آبی به سر و صورتم بزنم نمی‌دونم چرا یهو دستم سر شد سرم سنگین شد دنیا دور سرم چرخید نتونستم وایسم😅 تاپی افتادم جلو در دستشویی 😬

داداشم نزدیک بود بهم اومد جلو گفت چیشددددد خوبیییی ؟ مامان یه لیوان آب بیار

من : خوبم شلوغش نکن فکر کنم فشارم افتاده

علی : 😐داری میمیری بعد میگی فشارم افتاده ؟ قیافه شو توروخدا😐

یه خرده آب خورد آروم پاشدم نشستم

مادر بزرگم گیر داد که علی پاشو بچمو ببر دکتر 😐

مامانم : مادر بخدا این همیشه کارش همینه 😐 دو هفته پیش که مریض شد دکتر آنتی بیوتیک نوشت تا سه روز پشت هم دو تا داخل سرم میزد دکترش گفت بعدش به خودش برسه چون بدنش ضعیف میشه کو گوش شنوا ؟ 😒 سرتق تر از این حرفاس

مادر جونم : نه بچم می‌ره دکتر 🤨 پاشو لباساشو بیار مریم (مامانم)

هیچی دیگه من هنوز تو اغما بودم 😐مامان مانتو مو آورد گفت بپوش

روسری مو هم سر کردم

چادر عربی مو برداشتم سر کردم دیگه از مادر بزرگ و خاله خدافظی کردیم رفتم پایین

دیدم علی دارم ماشین می‌بره بیرون پشت سرش اومدم در پارکینگ و ببندم که اشاره کرد بیا بشین من خودم میام میبندم

علی : میبینی چجوری منه بدبخت و اسیر می‌کنی 😒 چرا مراقب خودت نیستی ؟

من : باز شروع نکنا😐 مگه من گفتم بریم دکتر ؟؟؟

علی : خاک تو سرت نکن اینجوری😒دو روز دیگه میخوای شوهر کنی میگن دختره مریضه😂😒باد می‌کنی میفتی رو دست مامان حالا هی حرف گوش نده بزن خودتو داغون کن😐اون وقت بهت میگن نازی غشی😂

اینارو برادرانه بهت گفتم 😂

من : لازم نکرده نگران ازدواج من باشی 😐 غشی هم خودتی😒

خلاصه هی بگو مگو تا رسیدیم درمانگاه

پیاده شدیم و

من : خودشیرینی نکنی پیش دکترا سوزن سوزن کنی خودت همشو میزنی😒

علی :آخی بدبخته ترسو 😂😂

من : زهرمارررر !😂

خلاصه رفتیم داخل نوبت گرفتیم و منم سرمو گذاشتم رو شونه علی چشمامو بستم

یهو صدای جیغ یه بچه اومد 😬 از تزریقات

علی : نوچ نوچ میبینی ؟؟ حالا این خوبه سر تو باید شیش نفر دست و پاتو بگیرن😔😂

من : چرا دروغ میگی ‍؟ من کی اینجوری بودم ؟😐

علی : بماند😂

اومدم دو تا بزارم روش جواب شو بدم که نوبت مون شد رفتیم داخل

دکتر یه پسر جوون تقریبا ۲۸ ساله بود

علی ریز به ریز اتفاقات و تعریف کرد 😐 یعنی گفتم فقط بریم بیرون من اینو دستم بهش برسه 😔 زنده خونه نمیره

دکترم قشنگ مورد عنایت منو قرار داد😂

اومدیم بیرون گفتم لال می‌شدی چیزی نمی‌گفتی؟

علی : هیسس؟😐برو بشین دارو هاتو بگیرم 😊

من : درددد😒لبخند می‌زنه واسه من

آدم قحط بود با این اومدم دکتر 😂😔

یه دقیقه بعدش دیدم با دوتا پلاستیک اومد

من : هووووووی چه خبره علی‍؟😐 اون کم کمش سه تا سرمه

علی : آره دیگه گفت تا سه روز بزنی

متاسفم 😂 نگاه به حجم امپولا نکن ۹۰ درصد تو سرمه

نازنین بیا سرم تو بزن فعلا خونه نمیشه بزنی تو اون شلوغیه خونه مادر جون (همه شام خونه مادر بزرگ دعوت بودیم 🥲🥺)

من : علی 🥲 به جان تو که می‌خوام دنیا نباشه میترسم

علی : 😐عه؟ دو دقیقه پیش خوب بلبل بودی

بیا برو بزن بابا حال نداری حرف بزنی بعد می‌ترسم چیه ؟

فورا رفت قبض گرفت برد تزریقات

اشاره کرد که بیا سریع

با هزار ناز و ادا رفتم

گفتم میشه داداشم همراهم بیاد ‍؟؟

پرستار : نمیشه که ! خانم اینجاست بیمار داریم

من : توروخدا 🥲 نمیتونم تنها

پرستار : عزیزم ! نمیشه

من : نمی‌زنم پس 🚶‍♀

از در اومدم بیرون

علی : الان داری چی کار می‌کنی ؟ سر تو میندازی پایین میری😐😐

من : تنها نمیرم بزنم

پرستار: آقای محترم اشکال نداره تشریف بیارید دارو ها شو ببرید اونور تزریقات آقایون بدید همکارم براشون بزنه

دارو هارو برداشت و گفت : ببین چجوری اذیت می‌کنی ادمو😒

دارو هارو داد به پرستار

علی : خب ؟ برو دراز بکش

من : می‌خوام ببینم چجوری آماده می‌کنه 🥲

علی : لازم نکرده 😐 برو دراز بکش وا

دید عین خیره ها ایستادم دستمو کشید برد تخت اخر

علی : نازنین چادر تو دربیار دراز بکش وقت من و اون پرستار بیچاره و نگیر میاد میبینه نشستی هنوز آماده نشدی یه چیزی بهت میگه ها 😐 ناراحت نشی فقط

من : چادر مو در نمیارم (بهونه بعدی😂)

علی : الان از رو آستین چادرت میخواد بگیره ؟😐

پرستاره یه آقایی بود اومد دید هنوز نشستم: خب نمیخوای آماده شی؟

🥲چادر مو درآوردم

اومدم استین بدم بالا دیدم عه!😂 این دکمه نداره بالا نمی‌ره

هیچی دیگه علی که میخواست اون لحظه از عصبانیت سر ب تنم نباشه😂

پرستار : دختر خوب من رومو میکنم اینور شما زحمت بکش مانتو و دربیار 🙂‍↕️

با کمک علی یه دستمو از تو آستین درآوردم

پرستار برگشت اومد جلو دید ساق دستمه😂 یکم داد پایین گفت : برای سرم وصل کردن شما باید هفت خوان و گذروند آره ؟😂

من : 🥲😁

یه نگاهی ب دستم کرد

من تو حالت عادی همینطوری بد رگم 🥲

به داداش گفت یکم ترسیده رگاش معلوم نیست !

علی : نازنین 🤨 یکم همکاری کنی خوشحال میشیم

پرستار گارو رو بست گفت : چند بار دست تو باز و بسته کن تند تند

چشمامو بستم اومد جلو با انگشت ش دستمو فشار داد دستمو کشیدم 😬

پرستار : کاری نکردم که هنوز 😅

گارو و باز کرد رو مچ دستم بست

من : واااااااای توروخدا نه اینجا درد داره

پرستار : ببینم فقط.. باز و بسته کن دست تو ..

پنبه کشید رو پشت دستم ..

من : آقا آقا قرار بود نگاه کنی 🥲

پرستار : ببین این رگ ت خوبه

من یه جوری میزنم متوجه نشی خب ؟ فقط دست تو تکون نده 😊

من : 🥺 بابا درد داره اینجا 😢چرا الکی میگید آخه مگه میشه درد نگیره😭

علی : نازنین سه ثانیه است بخدا ..

میخواستم دستم و بکشم که علی

دستمو از رو ساعد محکم نگهداشت

علی : بابا عه!!! 😠 بخواب بزار بزنه تموم بشه دیگه هی بچه بازی درنیار

پرستار : 😬🙂، مچ دستمو گرفته بود سوزن و زد داخل دستم ..

پرستار : نفس عمیق!

من : واییی😭

آقا این سوزن هی تو دست ما چرخوند 🥲 آخرسر فیکس کرد رفت

دیگه اشکم در اومده بود ..

علی : خوبی ؟

من : اوم

چشمامو بستم آروم خوابیدم علی هم بغل تخت نشست

بیست دقیقه بعد پرستار اومد و چسب گذاشت و .. تمام

مانتو مو پوشیدم چادر مو سرم کرد رفتیم طرف ماشین

نمی‌دونم چرا بیحال بودم !

حوصله کل کل کردن هم نداشتم دیگه 🥲

سوار ماشین شدیم آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم و خونه مادر جون

همه بودن دیگه 😍🥲 مامان اومد جلو حال مو پرسید گفت تا شام برو داخل اتاق دراز بکش ..

من اینقدر خوابم سنگین شد که ب شام هم نرسیدم😂

چشم باز کردم دیدم ساعت ۱۲ و نیم شبه همه هم رفتن😬 خاله بزرگم بود و پسر خالم

دایی مو زندایی و با ما

چشمامو باز کردم دیدم دایی بلند شد رفت سمت دارو ها دو تا شو جدا کرد

شروع کرد به شکستن امپولا (داییم پرستاره)

چشمام شد چهار تا😐

مامانم دراز کشیده بود اونور داخل پذیرایی

خالم اومد پیشم داخل اتاق

خاله : نازنین خوبی خاله ؟ بهتری ؟

من : اوم خوبم ، دایی چه کار می‌کنی ؟😄

دایی : کسی که ناهار نخورده شام هم نخورده به نظرت خوبه ؟ هیچی😒

خاله : همینجوری که دراز کشیدی فقط برگرد دایی امپولاتو بزنه باشه دخترم ؟

من : خاله من خوبم آخه برا چی؟؟

خاله :🥲 دکتر داده دیگه

دایی امپولا رو برداشت دو تا پنبه هم از پلاستیک برداشت اومد طرفم !

نازنین برگرد ساعت یک شبه 😃 نه من اونقدر انرژی دارم نه تو

آخر سرم از خر شیطون پایین نیمدم دایی یه دادی سرم زد و بنده رو مورد عنایت قرار داد 😂🥲🥲 علی اومد داخل ...

علی : چه خبرتونه😐؟

رو به من گفت : تو چرا هنوز آماده نشدی ؟

من: 😕😕😕

آروم برگشتم که لباس مو درست کنم خاله گفت تو بخواب من درست میکنم...

بغضم گرفته بود قشنگا😅🥲

خاله : قربون چشمای اشکیت برم خب چرا از اون اول گوش نمی‌دی که اینطور دعوا ت نکنن🙂

دایی اولی رو زد و ... پاهام ناخودآگاه سفت شد

دایی : پاتو سفت نگیر اینجوری خودت دردت بیشتر میشه...

هیچی منم تو بغض بودمو😂😂اصلا متوجه حرف اینا نمیشدم

اولی که تموم شد می‌خواستم بهش بگم چند دقیقه صبر کن بعد اونو بزن

من نگفته خودش پنبه کشید بغل همون زد 😐

من :دایییی😭 دو دقیقه صبر کن خب

خلاصه زد و تموم شد این دومیه حس کردم بیشتر از قبلی درد داشت

آخه حین تزریق اوکی بود تا درآورد تازه سوزش شروع شد 🥲

دیگه هیچی ...

نیم ساعت بعدش جمع کردیم رفتیم خونه خودمون

بابا که خسته .. رفت لالا😅

داداشا هم خوابیدن

منو مامان چای ریختیم نشستیم جلو تلویزیون فیلم ببینیم ! 😅

° یکی بگه من بقیه شو چجوری بزنم !🥲هم درد داره هم ترس داره هم خیلی بیحالم...

حتی حس راه رفتن ندارم دیگه

انگار کلا بدنم خالی کرده🚶‍♀ فقط دوست دارم دراز بکشم .

دعا کنید از این وضعیت مسخره درشم😐قشنگ الان یک‌ماهه که این بیماری و عوارض بعدش دست از سرم برنداشته

°مراقب خودتون و خوبیا تون باشید 🥰👋🥹

خاطره هستی جان

سلام من هستی ام 17سالمه و اولین بارمه خاطره میزارم راستش دودل بودم بزارم یا نزارم که بالاخره گذاشتم اگه خیلی استقبال بشه دوباره میزارم.

خوب بریم سراغ خاطره

خاطره برمیگرده به وقتی 7سالم بود

چندروزی بود که خونه خالم بودیم

و بالاخره پنجشنبه برگشتیم شهر خودمون

تقریبا ظهر بود که رسیدیم من از همون اول گوش درد داشتم و گلو درد و سرفه فک کنم شب قبلش سردم شده بود

خلاصه از گوش درد گریه کردم مامان بابام سعی داشتن با دارو اروم شم و بخوابم که بدتر شدم

نزدیک عصر بود که مامانم گفت ببریمش دکتر منم از همون اول گفتم بخدا امپول نمیزنم که گفتن باشه واسه گوش امپول نمیدن و گولم زدن😐

رفتم مطب دکتر معاینه کردبه بابام گفت امپول میزنه منم زدم زیر گریه که گفتن نه نمیزنه منم دلم خوش شد

نمیدونستم که بابام زیر چشمی به دکتر. .....🤬😂

گفته اره

منم دلم خوش شد که فقط گوشمو ساکشن میکنن بابام رفت دارو بگیره منم با مامان از مطب خارج شدیم رفتیم یچی خوردم و یه جوراب خریدم

بابام اومد گفت بریم دارو را نشان دکتره بدیم منم گفتم شما برید من نمیام که مامان گفت تو هم باید باشی

بالاخره رفتم بالا شلوغ بود بعد از نیم ساعت منشی که اونجا بود و امپول میزد گفت که حاظرش کنین بابام بهم گفت یه امپول کوچک تا شنیدم اونقدر جیغ زدم اونقدر گربه کردم داد زدم دکترو فحش کش کردم که بعد پنج دقیقه گذاشتنم رو تخت منم هی پا میشدم و هی میزاشتتنم روش تا بالاخره بابام بدنمو گرفت منشی هم کمرمو با پاهاش گرفت منم هی قسم میخوردم که نمیزنم که بالاخره اولیو زد دگزا بود کمی درد داشت تموم شد که فورا دومیو زد پنی بو اونقدر درد داشت که الانم یادمه با جیغ گفتم توروخدا درش بیار تمومش کن درد داره که بعد از یه دو دقیقه تموم شد با گریه بلندم کردن کفشامو پوشیدن و منم باگریه قسممیخوردم فردا نمیرم مدرسه( فرداجمعه بود😐😂)

بالاخره با هزار مکافات تموم شد اومدم خونه تا فرداش گریه کردم که ازون موقع جرات نکردم امپول بزنم و شده فوبیام حتی بخاطرش یمدت افسردگی گرفتم شاید بگین سوسولی ولی بخدا واسه ذهن ناخوداگاه اون موقعم زیادی بود

دوستون دارم خداحافظ

خاطره ابریشم جان

سلام حالتون خوبه؟😍

من ابریشمم🌷💚

اولین خاطره را که نوشتم خیلی چسبید خیلی لطف داشتید فکر نمیکردم براتون جالب باشه😊

از اونجایی که خیلی تنهام گفتم حداقل اینجا یکم درد دل کنم احتمالا که نمیشناسید دوتا دوداداش دارم به نام امیر و ایمان خب بریم سراغ خاطره که حدودا دوهفته پیش رخ داد:مامان سرکار بود و باباهم سر زمین(زمین کشاورزی)که منم خونه تنها بودم داشتم فکر میکردم یه شام خوشمزه درست کنم که امیر میاد سوپرایز شه(خواهر فداکار) عزم کردم ته چین مرغ درست کنم که امیر و بابام دوست دارند مشغول شدم که ایمان اومد اومد رو اوپن نشست!!😳

مشغول حرف زدن بودیم که باز از بینیش خون اومد(چند روزی بود اینجوری میشد)منم واسش پنبه بردم و وقتی اومد گفتم دراز بکش یکمم ختمی زدم رو آب واسش بردم.

باز مشغول غذام شدم که ایمان دوباره اومد تو اشپزخونه گفتم یکم میخوابیدی گفتم حوصلم نمیکشه من توخونه به ایمان بیشتر از همه وابسته ام (شاید به این خاطر که بیشتر باهام حرف میزنه و راحت تریم همیشه پایه همچی هست)

منم شاد که ایمان با من وقت میگذرونه حرفامو تند تند میگفتم تا نرفته🫣

خلاصه پروسه غذا که تموم شد چای هل مشتی درست کردم و ایمان رفت داخل سالن منم با چای و میوه و یه ظرف تخمه رفتم کنارش نشستم و ایمان تو اینستا میچرخید با منم میحرفید که ناگهان مادر و پدر با همدیگه اومدن😶

من تعجب کردم گفتم مامان مگه شما سر کار نبودین؟!مامان گفت بودم بابات اومد دنبالم اومدیم خونه منم با آها بحثو خاتمه دادم رفتم واسشون چای آوردم مامانم گفت میره دوش بگیر منم یکم خودمو واسه باباییم لوس کردم😌

ایمانم تو حال خودش بود که مامان اومد شروع کرد غر زدن که خسته شدم کاش امسال زود می‌گذشت بازنشست میشدم راحت بودم هم کار خونه هم مسئولیت بچها و بیمارستان سخته من همیشه میخام در هر زمینه بهترین باشمو خلاصه از این حرفا که خیلی خسته میشم که آخرشم برگشت به من گفت توهم با سرکار رفتن من مشکل داری؟احساس میکنی هیچ کس بهت توجه نمیکنه؟نکنه گوشه گیر و افسرده بشی!نکنه کارتو از من قایم کنی؟در آخر سرم گفت نکنه بری با پسرا دوست شی؟؟؟؟

گفتم وا مامان! نه من مشکلی ندارم راحتم.

بعدا فهمیدیم که دختر یکی از همکاراش به دلیل تنهایی میره تو رابطه یه بی سر و ته که آخرش منجر به خودکشیش شده😶‍🌫☹️

همون لحظه امیر وارد شد خسته هااا منم با ذوق رفتم جلو گفتم داداش امیر واست ته چین پختم بشین واست چای بیارم داداش امیرم با یه لبخند تشکر کرد مثلا!!🫤رفت دستاشو بشوره برگشت شامو خوردیم بماند که من از تعریفای خانواده در مورد طعم غذا خررر ذوق بودم😬

ظرفا رو جمع کردیم که مامان گفت خودم میشورم تو برو بشین پا درست منم گفتم چشم بابا گفت نه بیا بشین اینجا باهات حرف دارم مامانم از تو آشپزخونه داد زد حمیییید بزار بره ما باهم حرف میزنیم بابا گفت میخایم در مورد خودش حرف بزنیم اونوقت بره؟؟مامان گفت حمید خواهش میکنم امیر تو یچی بگو امیر گفت حالا بحث چیه؟؟بزار بشینه خب

مامانم چیزی نگفت

بابا یدفعه ای گفت برای ابریشم قرار خاستگار بیاد آقا از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون منم ذوق زده بار اول بود خب(اصلا شوق درونی داشتم💁‍♀)تاحالا با۱۸سال سن هیچ کس پا پیش نگذاشته بودم دوستامم که هر روز تو مدرسه از خاستگاراشون میگفتن منم دلم میخواست تجربه کنم ببینم چه حسی داره خلاصه چیکار کنم دیگه خوشحال شدم🤦‍♀🫣

امیرم یدفعه زد زیر خنده گفت برا این بچه؟😤

مامانمم سریع گفت امیر توروخدا ببین چی میگه اونم کی پسر آقای فلانی()

منم که اصلا آقای فلانیو نمیشناختم😩

امیر بیشتر خندید گفت ایمان میدونی کیو میگه؟شناختی؟

ایمان:نه

امیر:همون که پریروز فلان جا دیدمش

خلاصه که ایمان گفت وای چقد سر به سرش گذاشتیم اون روز امیر روت میشه تو چشماش نگاه کنی؟امیر گفت حالا کی خاست تو چشماش نگاه کنه!

باباهم گفت کافیه دیگه شاهکاراتونو رو نکنید ده بار گفتم با مردم درست برخورد کنید فرداشب مهمونمونن گفتم که آمادگی داشته باشید

مامان گفت حرفی از خاستگاری پیش نیاد این(که من باشم)بچه اس بچه،

خودمو که بدبخت کردی (مامانم تو سن کم با بابام ازدواج کرده اونم به اجبار الهی نباشم)حالا نوبت بچمه

بابام گفت بعد حرف میزنیم منم دیگه رفتم تو اتاقم اما انگار دعوا بعد بالا گرفت منم ترسیده بودم ایمان و امیر مامان و بابا ریخته بودن بهم همه عصبانی داد میزدن یکم تو اتاق موندم دیگه دیدم مامان داره التماس امیرو میکنه که حرفی نزنه بحث پایان بگیره اما دوباره امیر یچی گفتو شروع شد منم آب بردم واسه مامان که وسط راه با دست ایمان افتاد از دستم🤦‍♀

دیگه مامان گفت ول کنید توروخدا دوباره فشارش رفته بود بالا چشماش قرمز قرمز بود امیر سریع رفت کیفشو آورد فشار مامانو گرفتو واسش قرص آورد گفت خیالت راحت برو تو اتاق بخواب منم میرم بیرون حالم عوض شه امیر و ایمان رفتن بیرون مامانم رفت خوابید باباهم جلوtvدراز کشید گفت واسم چای بیار!براش بردم رفتم تو اتاق خیلی ترسیده بودم میدونستم این دعوا ها تموم نمیشه همه دق دلیاشونو داشتن رو میکردن حرفای جدید اه متنفرم از این روزا داشتم واسه خودم فکر میکردم که نوتیف مشاور اومد ابریشم چرا گزارش کار نمیدی؟غیبت زده؟!منم حال خودمو نداشتم گوشیو خاموش کردم و خوابیدم😩🤣

ولی استرس بدی داشتم آخه وقتی تو خونه ما دعوا میشه همه عصبانی امیر و ایمان داد میزنن مامان و بابا باهم سر وصدا میکنن واقعیتش خییییلی میترسم

خواب نمیرفتم تپش قلبم بالا بود گفتم الانه که بزنه بیرون با حالت تهوع شدید رفتم آروم بیرون وضو گرفتم شروع کردم قرآن خوندن بلکه آروم شم کم کم داشت خوابم میومد که یدفعه تو خواب و بیداری حس کردم عذر میخام دارم بالا میارم دویدم بیرون بله فاجعه رخ داد مامان میگه بعد از این حالت دلت اروم میگیره و حالت بهتر میشه اما خبری از بهبودی نبود دل دردم به دردا قبل اضافه داشت قشنگ حس میکردم دارن تو دلم چنگ میزنن تا صبح نتوستم بخوابم پنجشنبه بود مدرسه نباید میرفتم اروم رفتم دست و صورتمو شستم که دیدم امیر رو مبل خواب رفته با سویشرت! وبدون پتو و سریع رفتم یچیز انداختم روش رفتم کتریو آب کردم مشغول صبحانه درست کردن شدم کمکم همه بیدار شدن جز امیر ایمانم که نبود

منم صبحانمو خوردم رفتم تو اتاق نشستم پا درسم بعد از مدتها🤌

چند ساعتی خوندم که مامان اومد گفت من دارم میرم سرکار گفتم مامان تو که نباید میرفتی؟اومد نشست رو تخت زد زیر گریه(الهی بمیرم واسه دلش)گفت دلم پره نمیخام بشی یکی مثل من خودت رو بابات وایسا ما پشتتیم اگر اینا اومدن خیلی باهاشون گرم نگیر با پسره هم اصلا حرف نزن منم گفتم چشم مامان رفت لباساشو در اورد مشغول ناهار درست کردن شد قرار بود خانواده آقای فلانی() واسه شام بیان ناهارو خوردیم با بابا و مامان

من دوباره رفتم تو اتاق که اندی بعد مامان گفت بنظرت شام چی بزارم؟گفتم نمیدونم؟

مامان:خبری از ایمان نداری؟

من:دیشب نیومد

مامان:هر چی زنگ میزنم خاموشه

من:همین دور براس دیگه

مامان رفت یکم بعد منم نگرانش شدم زنک زدم دیدم خاموشه چند دقیقه بعد زنگ زدم گفتم رفتم بیرون از شهر با دوستام منم گفتم باشه داداش داشتم خداحافظی میکردم که یه دختره با ناز گفت کیه ایمان؟بده ببینم!!!

منم برگام ریخت که ایمان گفت خواهرمه بعد گفت ابریشم کاری نداری گفتم نه خداحافظ

اما خدایی خیلی درگیر بودم میدونستم ایمان این کار ازش برمیاد اما باورم نمیشد الان با یه دختر بیرون بود؟وای برام جالب بود همش دلم میخاست بدونم الان دارن چیکار میکنن😐😂

خلاصه دل دردو تپش قلبم خوب نشد که هیچ بدترم شد☠مامان شام گذاشت و نزدیک غروب به من گفت بیا لباس چی میخای بپوشی؟منم گفتم یچی میپوشم بابا دیگه حقیقتا بعد این دعوا ها یه ترس داشتم اون حس خوشحالی پرید فقط میخاستم دعوا تو خونه ب پا نشه اصلا دیگه تو فکر هیچ چیز نبودم

مامان ی کت و شلوار کرم از کمدم در اورد گفت اینو بپوش منم مطیع گفتم چشم ولی اصلا حال نداشتم که بخام لباس انتخاب کنم لباس مامان داد با یه شال مشکی ساده پوشیدم بی حال دراز کشیدم رو تخت که مامان صدام زد رفتم بیرون در حالی که داشت اسپره خوش بو کننده رو میزد گفت ابریشم لباسم خوبه؟گفتم آره مامان اوکیه

ولی دیدیندخوشبو کننده ها چه بوی مضخرفی دارن

همین که یه دم گرفتم دویدم تو سرویس بله بازهم عمل انجام شد یه نگاه تو آینه به خودم کردم خندم گرفته بود رنگم شده بود عین گچ حس میکردم هیچ خونی تو بدنم جریان نداره🤧اومدم بیرون به مامانم گفتم اصلا نگران نباش منو نگاه اینجوری منو ببینن عمرا دیکه حرفی از خاستگاری بزنن🤣مامان گفت اصلا حواسم نبود حساسی به بوش الان واست یه شربت نعنا درست میکنم اوکی میشی منم گفتم باشه نشستم رو مبل که امیر اومد گفت یه سلام کرد یه بار دور مامان گشتو بوسش کرد گفت پرنسس میگن مادرو ببین دخترو بگیر اگر توروببین که نگاه به این نمیکنن منم با بی‌حالی میخندیدم😂

مامانم گفت بچم حالش بهم خورده رنگش رفته شربتی که قرار بود حال منو خوب کنه رو مامان داد به امیر که خستگیش درشه🫠

منم بیحال بودم کم کم رو مبل دراز شدم و چشمامو بستم🤫و بعد بابا و ایمان اومدن ایمان اومد سریع کنار نشست کنار که چه عرض کنم رو پام نشست بچم نکه خیلی وزنش کمه🤌 جیغم درشد که مامان سریع ایمانو مورد دعوا قرار داد ایمانم بلند شد یه لوس به من گفت شروع کرد اینو میخاین عروس کنین؟این میتونه خونه اداره کنه؟!منم با خرص گفتم این به اشیا میگن ایمانو و امیرم زدن زیر خنده

داداش امیر گفت دست خودش نیست هنوز فارسی پاس میکنه

منم دیگه کامل بیحال بودم امیرم رفت تیپ زد برگشت در حالی که ایمان هنوز داست لباسشو انتخاب میکرد مامانم نظر میداد چی بپوشه باباهم که منتظر و آماده بود منم دوباره دل درد نمیدوستم چیکار کنم در همین لحظه به یه حرف ایمان دوباره خونه رفت رو هوا منم ترسیده و تپش قلبو حالت تهوع و دل درد فکرشو کنید!

فقط سعی می‌کردم مامانو آروم نگه دارم که ناگهان صدا آیفون همه رو به خود آورد منم دیگه از رنگ و روم نگم‌ بهتره رفتم تو اتاق شبیه میت شده بودم یکم رژ زدم مثلا سرحال تر شم😐

حالا پشت در اتاق برم؟نرم؟نکنه زشت باشه؟وایسم صدام بزنن! رفتم به کی سلام کنم چجور سلام کنم کلی درگیر بودم و استرسم بیشتر شده بود که یدفعه در باز شد ایمان اومد داخل گفت بیا بریم همینجور که میرفت سمت میز آرایشیم میگفت ادکلن نداری؟اخه ادکلن دخترونه به درد تویه نره🐴میخوره خلاصه که هیچی با ایمان رفتیم بیرون منم یه سلام زوری به همه دادم اصلا سرمم بالا نگرفتم از خجالت🙆‍♀کنار مامان نشستم که محترم خانوم گفتن دخترم چند سالته شما؟منم اروم گفتم۱۸

یه خوبه گفتو منم حالم خیلی بدتر شده بود فکر میکردم خونه و مهمونا دارن دور سرم میچرخن و دست و پامم یخ شده بود خیلی سرد مامان که انگاری با همون آقای خاستگار که اسمش حامد بود خیلی گرم گرفته بودن ازش خوشش اومد بود مشخص بود😄ولی من حالم خیلی بد بود دعوا چند دقیقه قبل خیلی ترسونده بود منو مامان رفت آشپزخونه منم پشت سرش رفتم🤦‍♀ (خب نمیدونستم باید چیکار کنم)

که ایمانم اومد تو اشپزخونه با یه اخم غلیظ گفت ده بار نگفتم موهاتو اینجور از پشت نناز بیرون؟!ولی من واقعا حواسم نبود یعنی حالم اجازه تمرکز کردن رو این چیزا رو بهم نمیداد گفتم بخدا حواسم نبود میری گل سرمو بیاری؟ رفت اورد نشستم کف آشپزخونه بستمشون دوباره شالو مرتب کردم که مامان گفت بیا اینا را ببر تا من میوه بیارم رفتم ظرفا رو گذاشتم نسشتم رو آخرین مبل که زاویه دید کسی نباشم امیر هم که حرفش گرم شده بود بگو‌بخند داشتن منم دلم میخاست برم تو اتاق بخوابم تا همینجا نیفتادم.

کم کم بحث کشیده شد سمت اینکه امیر پیر شده و چرا زن نمیگیره امیرم گفت از ما دیگه گذشت😮

مامان دیگه بلند شد غذارو بکشه به منم گفت میزو بچین یه حسابی مردم ببینم جا میشیم رو میز یانه🤣جا میشیدم میزو اماده کردم با دستای لرزون و بی حس برنامه ریزی میکردم کجا بشینم که زاویه دید مامان و امیر نباشم با آقا حامدم رو به رو نشم به همین دلیل تو اشپزخونه معطل کردم که بقیه جا گیر شن فقط ی صندلی موند کنار امیر منم با پای لرزون رفتم نشستم سعی کردم همه انرژی مو جمع کنم که سرحال خودمو جلوه بدم چه شامی هر قاشقو با هزارتا صلوات میخوردم اصلا با هر قلشق معدم عجیب می سوخت منم دیگه دوسه تا قاشق یشتر نخوردم به امیر گفتم یکم سالاد واسم می‌کشی؟امیرم گفت چشممم تو جون بخا هیچی حالا جرعت خوردن نداشتم بقیه مشغول بودن که یدفعه مردکه ببخشید همین خاستگار آقا برگشت گفت ابریشم خانوم شما همیشه اینقد خجالتین؟منم گفتم نه😃

گفت پس با ما حال نمیکنین منم دوباره گفتم نه یکم ذهنم درگیر درسامه(بخدا اگه یدرصدم بهشون فکر میکردم)

اونم گفت اینقدر اذیت نکنید خودتونو بعدا میفهمین اصلا ارزش نداشته و...

منم گفتم چشم😂سه ساعت بنده خدا سخنرانی میکرد من با یکلام تمومش کردم😂😂

امیر گفت حالا شامتو بخور گفتم دسگه سیر شدم مرسی اومدم بلند شم که امیر دستمو گرفت که تا مهمون بلند نشده بلند نشو زشته بعد زیر لب بهم گفت چرا یخ شدی باز؟استرس داری؟گچه رنگت منم گفتم چیزیم نیست

که آقای فضول از اونطرف گفتن بنظر منم حالشون مساعد نیست اینجور نیست؟منم باز گفتم نه، بخدا اصلا ذهنم انگار جا مونده بود یجا امیر گفت اره بعد شام معاینش میکنم دیگه هچی همان لحظه دلم غوغا شد بعد شام میزو جمع کردیم که من دیگه واقعا دستام توانایی حرکت نداشت با یه ببخشید رفتم رو مبل کنار ایمان نشستم تا مامان بیاد و ازش اجازه بگیرم برم تو اتاق ایمان دستمو گرفت گفت وای داری میترسونیم دور از جونت انگار تو سرد خونه بودی

بیا بریم تو اتاقت دراز بکش تا امیر بیاد منم مظلوم گفتم داداشی نزار امیر بیاد باز عصبی میشه خوبم بخدا

ایمان اومد حرف بزنه که محترم خانوم گفت دخترم شامم که چیزی نخوردی برو استراحت کن حالت جا بیاد که یدفعه گفت بزار بگم حامد معاینه ات کنه منم با ترس خودمو جمع تر کردم رو کردم به ایمان گفت خوبم ممنون ایمانم گفت آره حالا امیر معاینه اش میکنه امیر که معلوم نبود دوباره سرچی با بابا و آقای فلانی() اروم اروم بحث میکردن گفت نه خب حامد بیکاره حالا پسرشون کجا بود اگه گفتین؟دستشویی بودن😂

که امیر با صدای مامان به خودش اومد سریع خودشو رسوند به من گفت خب دختر گلم میبینم که دوباره زخمی شدی منم جلو محترم خانوم یه خنده ی ملیح و مسخره تحویلش دادم آقا حامدم بلاخره درشدن از دستشویی دقیق یه ۱۰دقیقه ای اون تو بود (اصلا به من چه)گفت چیشده؟دلم میخاس بگم کوری نمیبینی دارم میمیرم ولی امیر گفت ابریشم یکم بیحاله بعد رو به ایمان گفت ایمان کیف منو میاری فشارشو بگیرم؟ایمان دستمو گرفت گفت۶،اینم فشار گرفتن داره که مامان بلند شد گفت خودم میارم رفت کیفو آورد نشست کنار من شروع کرد غر زدن که اینقد میگم قرص آهن بخور تقویتی بخور اینقد التماست میکنم میگم دخترم یه نوروبیون بزن همش دردش یدقیقه اس نوروبیون خوراکی برات میگیرم التماست میکنم بخوری واسه این روزاس منم خجالت زده آهسته یه ببخشید زمزمه کردم رو به امیر گفتم داداش میشه بریم تو اتاق؟

که مامان گفت نخیر، همینجا معاینش کن میخام ببینم کی دیگه واسه غذا ها من بهونه میاره🥲 اصلا موقع خوبی واسه انتقام نبود مامان

داداش امیر یه چشمک زدو اول فشارمو گرفت بعد زیر چشمام رو نگاه کرد بعد گفت تپش قلبم داری؟گفتم اره مامان اضافه کرد حالشم بهم خورده گفت اهوم دیدم

بعد گفت دستمو تا جایی که میتونی و زور داری با دستت فشار بده هه زور؟من نمیتوستم راه برم بعدم درگوشم گفت پریودی؟منم قرمز با تکون دادن سرم گفتم که خیر😑

گفت خیلی خب دست منو بزارهمونجای دلت که درد داری اما کلش درد بود یذره فک کردم گفتم نمیدونم کجاش درد میکنه یسری دیگه سوال پرسید اظهار نظرای این مرده رو هم فاکتور بگیریم (فضول خان) دارو نوشتن با نظر همیدیگه یه استرس ساده بودمیگذشت خودش خوب میشد والا🤣که ایمان داوطلب شد بره بگیره منم پریدم تو اتاق هی پیام دادم ایمان ایمان ایمان کجایی چی نوشته بگو دیگه دراز کشیدم که صدای گوشی بلند شد ایمان نوشته بود (خودتو آماده کن🙂)دقیقا با همین ایموجی منم بش نوشتم خیلی بدی ازت بدم میا😀 مامان درو باز کرد اومد تو اتاق یه آبجوش نبات داد دستم و درو باز گذاشتو رفت!

ایمان اومد خونه و گفت من داوطلب میشم و پرستاریه این خانوم خوشگله را پذیرام که امیر گفت چقدم که تو مورد اعتماد و پرستار موظفی هستی😃

آقا حامدم گفت چطور استرس میگیرن؟داداش امیر گفت فرا تر از استرس اومد امیر و ایمان اومدن تو اتاق که امیر گفت سریع بخواب امپولاتو بزنم یه سرمم واسه خواهریم وصل کنم بخوابه تا صبح بریم آزمایشگاه منم که مطمئن بودم هیچ راه فراری ندارم گفتم حداقل بگم مامانی بزنه شاید شد راضیش کرد گفت چشم مامان اومد ولی امیر نرفت😔😕

منم یکم ملتمسانه گفتم داداشی

داداش امیر:بعد حرف میزنیم (بعد حرف چی بزنیم دیگه)

گفتم مامان تو یچی بگو

مامانم افتاده بود رو دنده لج گفتم زود دراز بکش مهمون دارم😕

منم ناراحت شدم دراز کشیدم و البته خودمم آماده شدم که مامان اومد با یه بسم الله نیدل فرو‌کرد اولش واقعا خوب بود ولی من دیگه به اندازه درد کشیده بودم تحملم صفر شده بودم گفتم مامانی توروخداااا بسه

ایمان: تمومه شد عزیزم(حالا هنوز یه عالمه بعدش تموم شد)

دیگه اخرش دلم میخاس داد بزنم که کشید بیرون منم سریع بلند شدم گفتم خوب شدم😐

داداش امیر گفت بخواب ابریشم درد نداره که منم مثل دختر بچها گفتم داره داره خیلیم داره من نمیخام که با اخم امیر دوباره دراز کشیدم ولی همین که پدو کشید بلند شدم که امیر عصبی بلند شد سرنگو از مامان گرفت رو به ایمان گفت بگیرش مامانم دیگه دلش طاقت نمیگرفت اومد صورتمو ناز کرد گفت ابریشمی مامان زود تموم میشه

امیرم همینجور که پد می‌کشید نه یکبار صدبار نق زد اینقدر بهش میگم خواهر من عزیز من ابریشم خانوم۱۸ساله پاشو یه آزمایش بده دست و پات اینقد یخ میشه خب باید درمان که نیدل فرو‌کرد منم دیگه هیچی نمیشنیدم ولی او ادامه میداد از اونجایی که غروزم خیلی ضربه دیده بودم سکوت کردم که ناگهان اشکام ریخت حالا نریزین کی بریزین هیچی دیگه هق هقم بلند شد مامانمم مهربون شد گفت امیر بچم هلاک شد بسههه

امیرم گفت تموم ایمان لباسمو درست کرد کنارم دراز کشید کشیدم تو بغلش منم اروم گریه میکردم امیرم سرم وصل کرد وسایلشو جمع کرد و رفت منم که دردم اروم شده بود راحت بودم که امیر۳۰مین بعد اومد لگد زد با پا ایمان بینوا گفت پاشو دیگه زشته اینا اینجان شما لش کردین تو بغل هم خواب؟

ایمان بدبختم ازخواب بیدار شد یه فحش زشتم به امیر داد😂 از اعماق وجود حس شادمانی داشتم ایمان رفتو اندی بعد مامان اومد بدو بدو لباسا رو تو اتاق جمع کرد گفت آقا حامد میخاد بیاد خاحافظی کنه ازت دلم میخاس بگم آقا حامد خیلی گ..خورده ولی نمیشد از همون اول ازش بدم اومد😐مادر من غر غر که مثل عمه هات بی سلیقه ای!

بلاخره یکم اتاق جمع شد منم بلند کرد نشوند (بنده مریض بودم)که اومدن و توصیه های مسخره کردن و خداخافظی کردن و رفتن منم صبح رفتیم با مامان آزمایش دادم که هنوز جوابش نیومده الحمدالله🤲

مرسییی که خوندین امیدوارم حال دلتون همیشه خوب باشه🌸

منتظر نظراتتون هستم

پ.ن

(اگر با هم تفاهم ندارین ازدواج نکنید اگز کردید بچه نیارید اگر آوردین جلو روش دعوا نکنین)

گیتا جون و میناجون( عمه ی سایه خانوم) آقای دکتر مهرزاد و تیچر مجید و دکترS و آقای امیر علی خاطره هاتون عالی و بینظیرن به عالی ترین شیوه ی ممکن به نگارش درآوردین خاطره هاتونو🌷🌷🌹

خاطره ارغوان و دکتر آرش

خاطره ارغوان و دکتر آرش – قسمت دوم

اول از همه، از شما بابت کامنت‌های زیبا و بازخورد هاتون تشکر می‌کنم. حرف‌های دلگرم‌کننده‌تون باعث شد تا با انرژی بیشتر این خاطره رو بنویسم و براتون بفرستم. امیدوارم مثل قبل از خوندنش لذت ببرید.

من، ارغوان، ۳۰ ساله‌ام و معلمی هستم که بیشتر وقت‌ها ذهنم درگیر درس‌ها و مدرسه‌ست. همسرم، آرش، پزشکه. ظاهرش همیشه جدی و خونسرده، انگار هیچ چیزی نمی‌تونه احساساتش رو تحت تاثیر قرار بده، ولی پشت این نگاه جدی یه دل پر از نگرانی و محبت برای اطرافیانشه.

ما توی طبقه‌ی سوم یه آپارتمان زندگی می‌کنیم و طبقه‌ی پایین هم حاج‌آقا و همسرش، صدیقه‌خانم، زندگی می‌کنن. یه زوج مهربون که همیشه احترام زیادی براشون قائلم. اون‌ها نوه‌شون، مانی، رو نگه می‌دارن. مانی یه پسر ۸ ساله‌ست که با وجود بازیگوشی‌هاش، خیلی شیرین‌زبان و پرانرژی هم هست. گاهی وقتی آرش مشغول کارشه و من تنها می‌مونم، مانی میاد پیشم، باهاش درس می‌خونم یا بازی می‌کنم و همیشه یه عالمه شوخی می‌کنه. آرش هم خیلی دوستش داره، ولی همیشه می‌گه: �ارغوان، این بچه وابسته می‌شه، نباید بیاد خونمون.�

اما دلم طاقت نمی‌آره و همیشه مانی رو توی خونه راه می‌دم. مانی از اون بچه‌هایی نیست که زندگی راحتی داشته باشه. مادرش بعد از جدایی از پدرش با مرد دیگه‌ای ازدواج کرده و به یه شهر دیگه رفته. پدرش هم بیشتر اوقات خارج از کشوره و فرصتی برای مراقبت از مانی نداره. به همین دلیل، حاج‌آقا و صدیقه‌خانم مسئولیت نگهداری ازش رو به عهده گرفتن. شاید از بیرون به نظر بیاد که مانی هیچ مشکلی نداره، ولی همیشه توی چشم‌های معصومش یه غم پنهان می‌بینم. غمی که شاید حتی خودش هم نتونه درکش کنه.

چند روزی بود که مانی یه سرماخوردگی شدید گرفته بود، ولی مادر بزرگش می‌گفت که از دکتر رفتن می‌ترسه و راضی به بیمارستان نیست. واسه همین تلاش کرده بودن خودشون تو خونه ازش مراقبت کنن، اما امشب دیگه اوضاع از دستشون خارج شده بود. ساعت حدود دو نصف شب بود که صدای زنگ در ما رو از خواب بیدار کرد. آرش با چشمای نیمه‌باز از خواب بلند شد و بی‌صدا رفت دم در. من از اتاق نگاه می‌کردم. آرش از چشمی نگاه کرد و گفت: �حاج رضاست.� در رو که باز کرد، حاج رضا با چهره‌ای مضطرب ایستاده بود. هراسان گفت:

— سلام، خیلی عذر می‌خوام آقای دکتر. مجبور شدم بیام، مانی تبش خیلی بالاست، نفس‌نفس می‌زنه! نمی‌دونیم چیکار کنیم. شما می‌تونید یه کاری کنید؟ ما خیلی می‌ترسیم.

آرش بدون هیچ معطلی گفت: �نگران نباشید، شما بفرمایید من الآن میام!�

آرش که دیگه کاملاً بیدار شده بود، گفت: �کیف من رو بیار، می‌رم خونشون.�

ولی من طاقت نیاوردم. خودم هم باهاش رفتم.

وقتی رسیدیم پایین، حاج‌آقا کنار در ایستاده بود. صورتش پر از نگرانی بود و دستاش رو تو هم قفل کرده بود و مدام به داخل خونه نگاه می‌کرد. صدیقه‌خانم هم کنار مانی نشسته بود و داشت پاشویه‌ش می‌کرد. با صدای آرامی گفت:

— سلام، ببخشید که این موقع شب مزاحمتون شدیم.میخواستیم بریم بیمارستان ولی حاج‌آقا نمی‌تونه رانندگی کنه، واسه همین گفتم از شما کمک بگیریم.

ما هم بدون معطلی رفتیم پیشش. مانی روی تخت بی‌حال افتاده بود، صورتش داغ بود و لب‌هاش خشک و ترک خورده بود. وقتی ما رو دید، چشم‌هاش رو باز کرد و با صدای ضعیف گفت:

— ارغوان جون، نذار عمو آرش به من دست بزنه، من از دکتر بدم میاد!

آرش که داشت کیفش رو باز می‌کرد، لبخند کمرنگی زد و با لحن شوخ گفت:

— وایسا ببینم! من که هنوز بهت دست نزدم، تو از همین حالا اعتراض داری؟

مانی با لحن لجبازانه و کمی گریه گفت:

— چون می‌دونم آمپول داری! همیشه دکترها با آمپول میان!

آرش خندید و گفت:

— خب، ولی شاید این‌بار آمپول نزنم، شاید فقط با یه معاینه کوچولو خوب بشی!

مانی با تردید به من نگاه کرد، انگار می‌خواست که من تأیید کنم که آرش دروغ نمی‌گه. دستی به موهاش کشیدم و گفتم:

— عمو آرش خیلی مهربونه، قول میدم اذیتت نکنه.

مانی اما همچنان دست منو محکم گرفته بود و با چشمای پر از التماس به من نگاه می‌کرد:

— ارغوان جون، تورو خدا!

خم شدم، آروم دستش رو نوازش کردم و گفتم:

— ببین عزیزم، عمو آرش فقط می‌خواد ببینه چت شده، هیچ کاری نمی‌کنه که اذیت بشی.

بعد از کلی دلداری، مانی بالاخره راضی شد که آرش معاینه‌ش کنه.

مانی رو روی تخت دراز کردم، رنگ صورتش پریده بود و بدنش به شدت داغ به نظر می‌رسید. آرش گوشی پزشکی‌اش را برداشت و روی سینه‌ی مانی گذاشت و به دقت صدای نفس کشیدنش را شنید. نفس‌هایش کمی تند و سنگین بودند. بعد دقیق گلو و گوشش را بررسی کرد؛گفت که ملتهب شدن.

اما چیزی که بیشتر از همه آرش رونگران کرده بود، تب شدید مانی بود.ترمومتر دیجیتال را بیرون آورد و زیر بغل مانی گذاشت. چند لحظه بعد، دمای بدنش روی ۳۹ درجه سانتی‌گراد ثبت شد.

خاطره آیلین جان

سلام آیلینم

ممنون بابت نظرات خوبتون🥹

حدود دوماه بود عادت نمیشدم چون قبلاً کیست داشتم فک کردم دوباره ماجرا اونه وثت دکتر گرفتم برم برام ازمایش بنویسه

شنبه صبح ساعت ۶از خواب بلند شدم با رامین رفتیم ازمایشگاه این امپول لعنتی واقعا خیلی استرس زاست🥲

خاطره ازمایش عقدمون اومد ذهنم(خواستین مینویسم😅)

بعد دونفر نوبتم بود به خونای توی شیشه نگا میکردم حالم واقعا بد میشد😅

نشستم رو صندلی کاپشنمو دادم رامین با دستای لرزون استینمو دادم بالا سرنگ و دست اقاهه دیدم خودم ریختم پشمام موند!

چخبره این بزرگی

رامین ترس و از چشام خوند انگار اون یکی دستمو گرفت

اقاعه گارو بست رگو پیدا کرد پنبه کشید دستمو بردم عقب

+این خیلی ترسناکه میدونم دردم میگیره!

-باشه من اروم میزنم اصلا نمی‌فهمی

+مگه میشه نفهمم اخه

×عزیزم روتو بکن سمت من نگاهه اون نکن

-ترسیدین رگت دیده نمیشه که

+چیکار کنم

واییییی میخاست هواسمو پرت کنه نیدل کرد تو دستم😭😭😭

چقد درد داشت لعنتییییی

محکم داشتم دست رامینو فشار میدادم ده ثانیه دیگه طول می‌کشید میزدم زیر گریه!

درش اورد چسب زد

بلند شدم سرم گیج رفت

رامین کاپشنو تنم کرد دستمو گرفت رفتیم پایین من نشستم تو ماشین رفت برام یچیزی بخره بخورم...

چهارشنبه اس ام اس اومد که جواب ازمایشتون حاضر شده رفتیم پیش دکتر

+سلام

-سلام

×سلام بفرمایین

جوابو دادیم یکم نگا کرد خندید گف چن وقته ازدواج کردین گفتیم هشت ماه

-چطور مگه؟

×شما دارین مامان بابا میشین

منو میگی خشکم زده بود!

همین الانشم باورم نمیشه یه کوچولو دارم!

فک میکنم خیلی زود بود واقعا:)

فک میکنم اصلا نمیتونم از پسش بربیام من واقعا هیچوقت به بچه دار شدن فک نکرده بودم👩🏻‍🦯

رامین از خوشحالی داشت گریش میگرفت همیشه تو رویاهاش یه دختر تپل مو فرفری داشت

بله الان من ۹هفتس باردارم😅

امیدوارم بتونم با خودم کنار بیام

ممنون که خوندین

خاطره امیرحسین جان

سلام دوستان بنده امیرحسین هستم پسر خاله پدرام . و این خاطره مربوط به خودمه اول یه بیو بدم

من ۲۷ سالمه کارم توی بازار ارز و دیجیتال هست هم آموزش میدم و هم خودم کار میکنم. ورزش میکنم . عشق موتور سنگینم و خودمم Norton V4 RR دارم البته مورد استفاده دائمم نیست .

محدثه نامزدم هست یک سالی میشه که نامزدیم

اومدم این خاطره رو بگم و اینکه پدرام یک سری کار ها براش پیش اومد ( مهاجرت . دانشگاه و ...) و سرش شلوغه خیلی حالا هر زمان که فرصتی داشته باشه خودش میاد و توضیح میده

خب خاطره برمیگرده به پنج یا شیش ماه پیش که ما خونه خاله ( مادر پدرام ) دعوت بودیم برای ناهار.منم یه دو روزی بود که حالم خوب نبود گلو درد و گوش درد و بدن درد و بیحالی اصلا کلکسیون کامل و جامعی بودم 😷 هر چی هم محدثه اصرار میکرد بریم دکتر چون وقت نداشتم میگفتم نه . خاله گفته بود زودتر بیاین ما هم که از خدامون بود ( صمیمیت بین ما رو نمیشه توصیف کرد فقط میشه گفت عین خواهر و برادر تنی هستیم) ولی من و بابا خیلی کار داشتیم برای همین مامان و محدثه زودتر رفتن منم ساعت دو و خورده ای بود کارام تموم شد و راه افتادم یه نیم ساعتی هم توی ترافیک بودم ولی بالاخره رسیدم

رفتم بالا . بعد از سلام و احوال پرسی به خاله گفتم پدرام کی میاد ؟

گفت گفته شیفتم تا ۴ میام

گوشیمو برداشتم و زنگ زدم بهش بعد از چند تا بوق برداشت

+ الو

- به به شازده چه عجب صدای شما به گوش ما خورد چطوری ؟

+ قربونت داداش 🤚 خوبی ؟

- خداروشکر. ( صدامو بردم بالا ) کجایی تو؟ 😕

+ شیفتم . خونه مایین ؟

- آره بابا بیا

+ امیر صدات گرفته ها

- چیزی نیست داد زدم 😅 حالا بحثو عوض نکن بیا زودتر

+ الان راه میفتم

رفتم نشستم و گرم صحبت بودیم با خانواده که زنگ در خورد بلند شدم باز کردم درو و پدرام اومد تو خستگی از چشماش میبارید بعد از سلام و علیک رفت دستاشو شست و نشست پیش ما خاله هم براش چایی آورد. دوباره گرم صحبت بودیم که یکی از دوستام زنگ زد گفت امروز میای پیست؟ گفتم خبر میدم

رو به محدثه گفتم محی عزیزم امروز پیست بریم ؟ سرشو به نشونه تایید و ذوق تکون داد 😃(پایه تر از منه) یهو به ذهنم اومد با پدرام بیشتر خوش میگذره نگاهش کردم دیدم دستش روی گردنشه و داره ورزش میده گردنشو گفتم پدرام میای امروز بریم پیست باهم؟

+ من کجام به موتور سواری میخوره؟ ولش کن خسته هم هستم

- بابا چرا لوسی بیا خوش میگذره از اون طرف هم محدثه گفت آره بیا حال میده

+ حالا ببینم چی میشه. یکم بخوابم چشمام باز نمیشه

خاله سفره رو آورد کمک کردیم پهن کردیم که پدرام گفت مامان من خیلی خسته ام چیزی نمی‌خورم میرم بخوابم

خاله : مادر ضعف میکنی بیا یه چیز بخور بعد برو بخواب

پدرام : نه مامان جان حالا بیدار شدم اگه گشنه ام بود میخورم

خاله : باشه 🙁

پدرام معذرت خواهی کرد و رفت تو اتاق بخوابه منم خیلی نتونستم غذا بخورم به شدت گلوم درد میکرد . از خاله تشکر کردم و کمک کردم سفره رو جمع کردیم ساعت هم چهار و ربع بود به محدثه گفتم بریم دیگه رفتم تو اتاقی که پدرام خواب بود آروم بیدارش کردم گفتم پاشو داداش بریم دیگه تا بریم خونه موتورو برداریم طول میکشه

+ امیر من نمیام خسته ام واقعا 😣

- پاشو بابا بدون تو حال نمیده . یکم ماساژش دادم گفتم پاشو

بلند شد گفت خب شما برین تا موتورو بردارین منم برم لباس عوض کنم گفتم اوکی . اومدیم با خاله اینا خدافظی کردیم که خاله اصرااار گفت شب هم برگردین خونه ما راه افتادیم به سمت خونه که محدثه گفت امیر حالت بدتر نشه باد بخوره بهت

گفتم نه عشقم نگران نباش

من و محدثه هم رفتیم لباس عوض کردیم و لباس مناسب تر پوشیدیم که پدرام زنگ زد گفت کجایین ؟ گفتم خونه ایم بیا

اومد و قرار شد من و محدثه با موتور بریم اونم با ماشین بیاد راه افتادیم رسیدیم پیست حدودا دو ساعتی گذشته بود

پدرامم که اولش میگفت کجام به موتور سواری میخوره ولی دست فرمونش بهتر از من بود حتی دیگه بعد یه دو ساعتی منم حالم خوب نبود محدثه و پدرامم خسته شده بودن گفتیم برگردیم

رفتیم خونه موتورو گذاشتم و با ماشین خودمون به اصرار خاله که به پدرام سپرده بود رفتیم خونشون

به محدثه گفتم حالم خوب نیست میرم یکم دراز بکشم

رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدم محدثه هم اومد داشتیم حرف میزدیم که پدرام اومد تو

+ عه اینجایین . ببخشید یه لحظه این مدارکو بردارم میرم

- راحت باش

همینجور که داشت کاغذارو نگاه می‌کرد گفتم پدرام کارت تموم شد بیا به داد من برس. - حالت بده ؟

+ دارم میمیرم

- دقیقا چیشده ؟ از کی اینجوریی ؟

محدثه قبل من سریع گفت داداش سه روزه اینجوریه هرچی میگم بریم دکتر قبول نمیکنه . یه نگاه به محدثه کردم 🤓 خودم به حرفم ادامه دادم

+ با امروز میشه سه روز ولی این دو روز انقدر دیگه حالم بد نبود

- خیله خب بزار اینارو جا به جا کنم

رفت حدودا ده دقیقه بعد در زد اومد تو نشست رو تخت دستمو گرفت کمک کرد بلند شم .

شروع کرد به معاینه کردن با این نگاه 😒گفت : بعد با این وضع رفتی موتور سواری که باد بهت بخوره بدتر بشی ؟

چیزی نگفتم چون راست می‌گفت. با صدای بلند از خاله پرسید مامان دارو چی داریم تو خونه ؟

خاله : نمیدونم مادر بیا ببین خودت

بلند شد رفت گفتم پدرام خیلی کار دارم یه چیز بده فردا سرپاشم چند دقیقه بعد اومد با ۲ تا آمپول و سرنگ گفت شرمنده داروی دیگه ای نبود باید برم بگیرم صبر میکنی تا اون موقع ؟

محدثه : آره صبر میکنه 😥

من : نه بزن اشکال نداره

داشت امپولارو آماده میکرد که دیدم محدثه لپاش گل انداخته ( خیلی میترسه )

+ عههه محدثه من میخوام بزنم تو چرا استرس داری؟ ( حالا خودمم استرس گرفته بودم)

- نه میشه صبر کنی دارو بگیره پدرام که اینارو نزنی ؟😭

+ محی فردا خیلی کار دارم باید یکم حالم بهتر باشه . منم علاقه ای ندارم که ولی چاره ای نیست. میخوای اگه اذیت میشی بری بیرون دورت بگردم ؟

- نه میمونم 😭

پدرام با آمپولا اومد بالا سرم محی کنارم نشسته بود پدرامم اومد اینطرفم

خودم برگشتم و آماده شدم محدثه هم اشک تو چشماش جمع شده بود مامان اومد تو اتاق دید محدثه آماده گریه گفت:

محدثه بیا بیرون مامان جان الان تموم میشه

محدثه هم گفت نه نه مامان میمونم 😞

خلاصه پدرام پنبه رو کشید که یهو محدثه گفت وایییی نه نه وایسین 😭

پدرام که خندش گرفته بود گفت : بابا چیز خاصی نیست چرا اینطوری میکنی من میزنم اگه بد زدم شما بیا منو بزن 😂 من و پدرام خندیدیم خود محدثه هم خنده اش گرفت

محدثه : ببخشید داداش ولی توروخدا آروم بزن 😭

پدرام : چشم حواسم بهش هست . حالا اجازه هست ؟

محدثه : آره

دوباره پنبه کشید و اولی رو فرو کرد گفت شل کن داداش درد میگیره اولاش داشت می‌گذشت دیگه رسید به وسطاش گفتم یه چیز بگم که حال و هوای محی عوض بشه سرمو از تو بالش در آوردم آییییی فَلِجُم کِردی آخ بابات سوخت

هر سه تا زدیم زیر خنده . غش کردیم😂😂

پدرام : امیر دهنت سرویس 😂😂😂

همون موقع هم آمپولو درش آورد پنبه رو نگه داشت

سمت مخالف رو یکم کشید پایین تر و پنبه کشید فرو کرد که یه درد نسبتا زیادی داشت ولی چیزی نگفتم یکم که گذشت با مشت کردن دست سعی کردم صدام در نیاد ولی نشد

+ آخ داداش

- شل کن تمومه

+ واییییی😖

محدثه : الهی بمیرم 😭😭

+ آی آی پدرام خیلی درد داره

- تمومه تموم

درش آورد پنبه رو فشار داد گفت ببخشید داداش خود امپول درد داشت

ولی کلا دستش خیلی سبکه واقعا هم خود آمپول درد داشت

گفتم دمت گرم . مرسی

یکم جای امپولارو ماساژ دادم پدرام رفت دستشو شست اومد تو چهار چوب در ایستاد

+ سالمی ؟ 😂

- آره اوکیم 😁

+ بابا انقدر کارم بد نیست داداش پاشو لوس نکن

محی اومد جلوی پدرام

+ گفتی اگه دردش اومد بزنمت 😌

- خب مگه دردش اومد ؟

+ آره

- بابا الکی میگه

+ وایسا ببینم بچم دردش اومد. افتاد دنبالش منم میخندیدم که صدای کتک زدنه اومد و آییییی پدرام

محدثه با حالت رضایت و خنده اومد تو اتاق . من : کُشتیش ؟ محدثه : 💪

پدرام در حالی که دستش رو کمرش بود اومد : آیییی سوختم 😖😖

خلاصه که خیلی سر این آمپول خندیدیم

آقا یه توصیه به کسایی که میخوان ازدواج کنن : کسی رو انتخاب کنید که غیر از همسر رفیقتون هم باشه .یعنی اول رفیق باشین با هم و بعد همسر اینجوری زندگی شیرین تره ❤️

امیدوارم همیشه سلامت باشید و کارتون به دارو نرسه و نگاه خدا همیشه توی زندگیتون باشه 🌹

یا علی مدد🤚

خاطره دکتر s

دست نوشته بیست و یکم دکتر S، رزیدنت سال اول روانپزشکی.

پارت اول:

چند روز از تزریق اپیدورال می‌گذشت، وضعیتش تقریبا استیبل به نظر می‌اومد دردهای کمرش کمتر شده بود و راحت تر راه می رفت. من و همسرم با امید به آینده، سعی می‌کردیم بیشتر کنارش باشیم. بعد از اون آنفولانزای لعنتی اولین روز پست شیفت بودم، می‌خواستم کمی استراحت کنم و با همسرم وقت بگذرونم، تو آشپزخونه داشتم چای رو تو قوری می ریختم، همسرم هم رو مبل به اسکرول کردن لپ تاپش مشغول بود که یهو صدای ناله‌ای از اتاقش شنیدم، تمام وجودم لرزید. سریع از آشپزخونه زدم بیرون و همسرم رو صدا کردم هر دو با عجله به سمت اتاقش دویدیم، بی‌حال روی تخت افتاده بود، صورتش سرخ و نفس‌هاش کوتاه و نامنظم بود چشم‌هاش نیمه‌باز بود، اما انگار نمی‌تونست ما رو درست ببینه، دست‌هاش به شدت می‌لرزید و پاهاش مثل سنگ بی‌حرکت شده بود. با صدایی که از ترس می‌لرزید پرسیدم:

«چی شده؟ بازم حمله ست؟»

همسرم سریع کنارش نشست و نبضش رو گرفت، اخماش رفت تو هم جواب داد:

«آره، به نظر یک حمله عصبی ناشی از ام‌اسه. باید کمکش کنیم.» سریع کیفش رو آوردم. گوشه تخت نشست، به آرومی شروع کرد به حرف زدن باهاش:

«آروم باش، داداش. نفس عمیق بکش. صدامو می شنوی؟ ما اینجاییم عزیزم»

اصلا نمی‌تونست جواب بده. دستاش همچنان می‌لرزید و نفس‌هاش کوتاه‌تر شده بود. همسرم به من نگاه کرد: «خانوم، ماسک اکسیژن رو بیار. باید سریع اکسیژن بگیره.»

قلبم خیلی شدید می‌زد اما سعی کردم خودمو کنترل کنم. ماسک اکسیژن رو روی صورتش گذاشتم و درجه رو تنظیم کردم. همسرم آروم شونه‌هاشو ماساژ می داد تا از انقباضاتش کم شه، آهسته تو گوشش حرف می‌زد: « پسر خوب، می‌دونم سخته، ولی باید سعی کنی با من نفس بکشی. آروم، همین‌طور خوبه، داداش. من اینجام.» چشم ازش برنمی‌داشت.

چند دقیقه گذشت، اما انگار برای من یک عمر بود، کم‌کم نفس‌هاش آروم تر شد، لرزش دست‌هاش کمتر شده بود و نگاهش دوباره به سمت ما برگشت. چشماش پر از اشک بود حال خوبی نداشت به سختی لب زد:

«آبجی...داداش... من نمی‌خوام این‌طوری باشم...»

طوری تو خودم شکستم که حتی نمی‌تونستم جلو اشکامو بگیرم، کنارش نشستم و دستشو گرفتم بلافاصله گفتم: «داداشی، تو قوی‌ای. فقط یه حمله داشتی، ما اینجاییم، نمی‌ذاریم چیزی بشه.»

همسرم سرشو تکون داد، از جاش بلند شد و گفت: «باید دوز داروهاشو بازنگری کنم. این حمله نشون می‌ده یکسری تغییرات لازمه...»

یک ربع بعد برادرم روی تخت آروم گرفته بود، اما نشونه‌های ضعف و خستگی هنوز تو چهره‌اش مشخص بود. همسرم نبضشو دوباره گرفت و به من نگاهی انداخت، چهره‌اش جدی بود اما سعی می‌کرد آرامش خودشو حفظ کنه با قاطعیت بهم رو کرد و گفت:

«خانوم، فکر می‌کنم این حمله می‌تونه ناشی از پیشرفت التهاب تو سیستم عصبی مرکزی باشه. وضعیتش داره کمی پیچیده‌ می‌شه.»

من که هنوز دست برادرمو محکم گرفته بودم، نفس عمیقی کشیدم تا اضطرابمو کنترل گفتم:

«می‌دونم، حالش داره بدتر میشه فکر می‌کنی مشکل اصلی تو این حمله چی بوده؟ استرس؟ یا به تغییر دوز داروهای اخیرش مربوطه؟»

یک نگاه بهم انداخت مطمئن ادامه داد: « می‌تونه هر دوتاش باشه. استرس خودش یک فاکتور قویه که می‌تونه روی افزایش سطح سیتوکین‌های التهابی تأثیر بذاره. دوز متیل‌پردنیزولونش رو که ماه پیش کم کردم، شاید نیاز باشه برگردونم به مقدار قبلی.»

سرمو تکون دادم: «آره موافقم، اما به نظرت نباید یک MRI جدید بگیریم؟ ممکنه پلاک جدیدی روی نخاع ایجاد شده باشه که علائم رو تشدید کرده؟!» یکم فکر کرد و گفت:

«درسته. بهتره ببینیم فعالیت جدیدی روی CNS هست یا نه. اما الان اولویت اینه که علائم حاد رو کنترل کنیم. اگر بخوایم دوز دارو رو بالا ببریم، باید مراقب عوارض جانبی اش باشیم، به‌خصوص برای کلیه‌ها و سیستم گوارشش.»

به سمت برادرم نگاه کردم، هنوز چشماش نیمه‌باز بود و خیلی آروم نفس می‌کشید. دستمو روی پیشونی‌اش گذاشتم گفتم: «تب نداره. ولی این لرزش دست‌هاش هنوز نگران‌کننده‌ست. فکر می‌کنی نیاز به دوز جدید گاباپنتین باشه؟»

همسرم با دقت سرشو تکون داد: «گاباپنتین می‌تونه کمک کنه، ولی قبل از هر چیزی، باید وضعیت عصب‌ها رو با الکترومایوگرافی بررسی کنیم. نمی‌خوام بدون اطلاعات کافی بهش داروی اضافی بدم! فعلاً با ماساژ و کمی آرامش شروع می‌کنیم تا ببینم علائم چطور پیش می‌رن.»

سکوت کوتاهی بین‌مون قرار شد. هر دو به صورت خسته برادرم خیره شدیم. من به آرومی گفتم: « این حمله‌ها بیشتر از هر چیزی از نظر روانی بهش فشار می‌آره نمی‌تونه این همه فشار رو تحمل کنه. شاید نیاز باشه CBT رو جدی‌تر بگیریم. من می‌تونم کمکش کنم، ولی اول باید خودشو قانع کنیم که این بخشی از درمانشه.»

همسرم سرشو سمت من برگردوند و لبخند خفیفی زد: «این تخصص توئه، خانم دکتر! تو بهتر از هر کسی می‌تونی راضیش کنی. ولی چیزی که الان مهمه اینه که بهش بفهمونیم این شرایط موقتیه. فقط باید بهش امید بدیم، چون بدون انگیزه، همه این درمان‌ها بی‌فایده ان.»

سرمو به نشانه تأیید تکون دادم دوباره ادامه داد: « نگران نباش، فردا اول وقت MRI رو پیگیری می‌کنم و نتایج رو می‌بینم. باید با دکترش و تیم نورولوژی حرف بزنم.»

لبخند کمرنگی زدم و زیر لب گفتم: «ممنونم» دستشو دراز کرد یکی از دستامو گرفت گفت: «من اینجام دختر! هر کمکی که لازم باشه انجام میدم، می‌دونی که فقط برادر تو نیست،مثل برادر خودمه. با هم از پسش برمیایم.»

به چشمای همسرم نگاه کردم و اونشب برای لحظه‌ای احساس آرامش کردم.

صبح روز بعد، وقتی چشمامو باز کردم، هنوز کنار تخت برادرم نشسته بودم. سرم رو کمی بالا آوردم و بهش نگاه کردم. آروم خوابیده بود، اما هنوز ضعف تو چهره‌اش مشخص بود. سرنگ خالی متیل پردنیزولون نشون می‌داد همسرم دارو رو بهش تزریق کرده، روی صندلی نزدیک پنجره نشسته بود و در حالی که به لپ‌تاپش نگاه می‌کرد، مطلبی رو یادداشت می‌کرد. با صدای گرفته‌ای پرسیدم:

«چقدر خوابیدم؟» سرشو بلند کرد و لبخند خسته‌ای زد: «صبح بخیر، حدود دو ساعت. نمی‌خواستم بیدارت کنم، ولی از وقتی دوز کمکی متیل‌پردنیزولون رو زدم، وضعیتش پایدارتر شده.»

یه آه کشیدم و از جام بلند شدم.«باید MRI رو امروز انجام بدیم. اگه پلاک جدیدی اضافه شده باشه، باید سریع بدونیم!»

چشاشو رو هم گذاشت و سری تکون داد. «با بیمارستان هماهنگ کردم. نوبتمون برای ساعت ۱۰ صبحه. بعد از اون، می‌تونیم نوار عصب و عضله هم بگیریم.»

نگاهم به داداشم افتاد که تازه بیدار شده بود. چشماش قرمز و صورتش رنگ پریده و بی حال بود همینطور که لبای خشکش رو به هم فشار می‌داد. آروم گفت: «بازم قراره آزمایش جدید بگیرین؟»

کنارش نشستم و دستشو گرفتم. «عزیزم، برای اینه که بفهمیم وضعیت چطوره، هر چی زودتر بفهمیم، بهتر می‌تونیم کمکت کنیم.»

چشماشو محکم بست و زیر لب زمزمه کرد: «دیگه خسته شدم،...بسه توروخدا...»

همسرم بهش نزدیک‌تر شد:

«داداش، می‌فهمم چی می‌گی. ولی باید این مرحله رو پشت سر بذاری. سعی می‌کنیم از این به بعد روی درمان‌هایی تمرکز کنیم که کیفیت زندگی‌ات رو بهتر کنه نه فقط کنترل حمله‌ها،»

چیزی نگفت، اما سکوتش نشون می‌داد، حداقل در برابر تصمیم‌مون مقاومت نمی‌کنه.

چند ساعت بعد رفتیم بیمارستان. داداشم داخل دستگاه MRI بود و من و همسرم از پشت شیشه اتاق کنترل، تصاویر مغزی رو نگاه می‌کردیم. تکنسین بعد از تموم شدن اسکن، تصاویر رو روی مانیتور آورد.

همسرم جلوتر رفت و نگاه دقیقی به تصاویر انداخت. منم کمی نزدیک‌تر شدم چشامو ریز کردم ولی با دیدن ناحیه‌ای روشن‌تر روی نخاع، قلبم فرو ریخت. انگشتمو روی مانیتور گذاشتم:«واای... ببین این ناحیه جدید اضافه شده؟» صدام کمی می‌لرزید.

همسرم اخم‌هاشو درهم کشید و با دقت به تصاویر نگاه کرد: «آره، به نظر میاد التهاب جدیدی باشه. احتمالاً مسئول حمله دیشب بوده. باید سریع پالس‌تراپی رو شروع کنیم!»

با استرس دستی به پیشونی ام کشیدم. «داروها چی؟ شاید لازم باشه داروهای تعدیل‌کننده‌ی سیستم ایمنی رو تغییر بدیم.»

سری تکون داد: «می‌دونم. ولی برای امروز، اولویت‌مون کنترل التهاب و جلوگیری از آسیب بیشتره.»

وقتی جواب MRI اومد باهم رفتیم خونه. من و همسرم تصمیم گرفتیم که پالس‌تراپی رو هرچه زودتر شروع کنیم، می‌دونستم راضی کردنش اصلا کار ساده‌ای نیست. همیشه از بستری شدن و درمان‌های سنگین متنفر بود، حالا که قرار بود دوز بالایی از متیل‌پردنیزولون رو بگیره، مطمئن بودم که مخالفت می‌کنه.

وقتی وارد اتاقش شدیم، هنوز روی تختش نشسته بود و با بی‌حوصلگی به گوشیش نگاه می‌کرد. تا چشمش به ما افتاد، اخم‌هاش تو هم رفت: «باز دیگه چی شده؟ قیافه‌هاتون داد می‌زنه که قراره یه خبر بد بهم بدین.»

همسرم لبخند کمرنگی زد و صندلی گیمینگشو جلو کشید: «داداش، جواب MRI ات رو دیدیم. متأسفانه التهاب جدیدی روی نخاع داری که باید سریع کنترلش کنیم.»

برادرم بدون اینکه نگاهی به ما بکنه، گوشی‌اش رو روی میز گذاشت. «و ینی چی؟ قراره چیکار کنین؟»

من نزدیک‌تر شدم و لبه‌ی تختش نشستم گفتم: «باید پالس‌تراپی رو شروع کنیم، عزیزم. چند روز دوز بالای متیل‌پردنیزولون میگیری تا التهاب مهار شه.»

چشم‌هاش درشت شد و با ناراحتی گفت: «نه! امکان نداره من بیمارستان نمی‌مونم!»

همسرم کمی جلوتر رفت. «داداش گوش کن. این تنها راهیه که می‌تونه از پیشرفت حمله‌ها جلوگیری کنه. اگه التهاب ادامه پیدا کنه، ممکنه باعث مشکلات حرکتی بیشتری بشه.»

اما برادرم به جای قانع شدن، مشتش رو محکم روی تخت کوبید: «من دیگه از این داروها خسته شدم! چرا نمی‌فهمین؟هر دفعه دارین یک درمان جدید روم پیاده می‌کنین چرا یک دفعه منو نمی‌کشین تا راحت شم؟»

خیلی آروم دستشو گرفتم: «می‌دونم سخته داداشی، ولی اگه این کارو نکنیم ممکنه اوضاع بدتر بشه. تو خودت دیدی که دیشب چجوری حالت بد شد. نمی‌خوای دوباره همچین اتفاقی بیافته نه؟»

سرشو پایین انداخت و انگشتاشو تو هم قلاب کرد «من فقط… فقط دیگه نمی‌خوام حس کنم که رو بدنم کنترلی ندارم.» صداش خیلی ضعیف می‌لرزید.

همسرم نفس عمیقی کشید و با لحنی محکم اما آروم گفت: «تو هنوز کنترلت رو از دست ندادی. ولی اگه الان جلوی این التهاب رو نگیریم، بعداً ممکنه واقعاً اوضاع از دستمون خارج شه. تو از پسش برمیای، بذار درمانتو شروع کنیم...»

برادرم چند دقیقه سکوت کرد. می‌دونستم تو ذهنش هنوز داره کلنجار میره، نگاهشو به من دوخت، انگار از طرف من دنبال تأیید بود. لبخند زدم و دستشو گرفتم: «من کنارتم همه جا نترس، تو این راهو تنها نمی‌ری.»

با اطمینان نفس عمیقی کشید و سرشو به پشتی تخت تکیه داد. «باشه… قبوله، ولی اگه حالم بدتر بشه، اولین کسی که قراره سرش داد بزنم تویی...»

لبخند زدم و شونه‌شو نوازش کردم: «قبوله داداشم، هرچقدر دلت بخواد سرم داد بزن فقط بذار درمانو شروع کنیم.» چشاشو به نشونه تایید رو هم فشار داد.

همسرم خنده کوتاهی کرد و دستشو سمتش گرفت: «بزن قدش، داداش. از اینجا به بعد بسپر به ما، ما هواتو داریم.»

برادرم بی‌حوصله ولی با لبخند کمرنگی دستشو بالا آورد و باهاش دست داد. این یعنی تسلیم نشده بود و به ما و درمان جدید امید داشت.

پارت دوم:

بستری شدن برادرم تو بیمارستان، برخلاف چیزی که فکر می‌کردم، براش خیلی سخت‌تر از همیشه بود. حتی بعد از اینکه بالاخره راضی شد پالس‌تراپی رو شروع کنه، بازم می‌شد اون مقاومت درونی‌ رو حس کرد. بخاطر اینکه بتونم پیشش بمونم، به ناچار خیلی از استانداردها رو کنار گذاشتیم و تو همون بیمارستانی بستری شد که اغلب شیفت داشتم. با اینکه همسرم ۲۴ ساعته مراقبش بود، میون شیفت‌هام مرتب بهش سرمی‌زدم. هر بار پرستارا سرم جدید می‌آوردن یا یه داروی تازه می‌زدن، برادرم انگار بیشتر تو خودش فرون می‌رفت. می‌دونستم بیشتر از خود بیماری از اون حس ناتوان‌کننده‌ای که ام‌اس ایجاد کرده بود، خسته شه بود.

روز اول وقتی پرستار اومد تا اولین دوز متیل‌پردنیزولون رو تزریق کنه، داداشم بی‌حوصله رو تخت دراز کشیده بود و زل زده بود به سقف. همون لحظه که سِرُم رو به دستش وصل کردن، دیدم چطور عضلاتش منقبض شد. انگار با خودش درگیر بود. سریع پرسیدم:

– «حالت خوبه عزیزم؟» بدون اینکه نگام کنه، گفت: «نه، حس می‌کنم یه سم داره می‌ره تو بدنم»

همسرم که کنار مانیتور وایستاده بود، لبخند کمرنگی زد و گفت: «این سم نیست، داداش. این دارویه که قراره سیستم ایمنی‌تو آروم کنه.» با عصبانیت گفت: «خب به سیستم ایمنی‌ام بگید اینقدر عصبانی نباشه!»

خندیدم، اما تو دلم آشوب بود، دست کردم تو موهاش، و کمی نوازشش کردم همسرم یه نگاه به مانیتور کرد و آروم زیر لب گفت: «فشارش یه کم بالا رفته. عادیه، نترس! ولی باید حواسمون باشه.»

دستمو از تو موهاش بیرون کشیدم، نشستم کنارش و آهسته گفتم: «داداشی، نفس عمیق بکش. می‌دونم حس خوبی نداری، ولی این چند روز هم می‌گذره. بعدش حالت بهتر می‌شه.» چشماشو بست و چیزی نگفت.

روز دوم، عوارض دارو شروع شد. بی‌خوابی، سردرد و کلافگی! نزدیک صبح که رفتم اتاقش، دیدم رو تخت نشسته و سرشو تو دستاش گرفته. پرسیدم : «چرا بیداری؟» بی‌حوصله گفت: «نمی‌تونم بخوابم. سرم داره می‌ترکه!»

همسرم که تو راهرو بود اومد تو، پرونده رو باز کرد و گفت: «بی‌خوابی و سردرد، از عوارض شایعه. می‌تونیم یه آرام‌بخش سبک بدیم، ولی بهتره بذاریم بدن خودش تنظیم بشه.»

برادرم با کلافگی نگاهش کرد و گفت: «یعنی ممکنه چند شب دیگه هم همین جور بیدار بمونم؟شوخی می‌کنی دیگه!»

همسرم شونه‌هاشو بالا انداخت و گفت: «آره، ممکنه. ولی به مرور بهتر می‌شه. فقط باید مایعات زیاد بخوری و نمک رژیمتو رعایت کنی.»

برادرم یه پوف بلند کشید: «پس عملاً هیچ کار نمی‌تونم بکنم!»

دست گذاشتم رو شونش و سعی کردم آرومش کنم: «چرا، می‌تونی صبور باشی. می‌دونم سخته، ولی تو از پسش برمیای.»

یه لبخند تلخ زد. «مجبورم، مگه کار دیگه‌ای هم ازم برمیاد؟»

روز سوم، بدترین روز بود. دو شب بی‌خوابی و سردرد، حسابی کلافه‌ش کرده بود. ظهر که یک آقای پرستار اومد تا نمونه خون بگیره، یه‌دفعه از کوره در رفت و بلند داد زد: – «بس کنید دیگه! خسته شدم! هر روز یه آزمایش، یه داروی جدید، از این وضعیت مسخره متنفرم!»

تا پرستار بهش نزدیک شد، به شدت دستشو پس زد. سریع رفتم کنارش با لحن ملایمی گفتم:«عزیزم گوش کن، آروم باش! فقط یه آزمایش خون ساده‌ست.»

نفس‌هاش تند شد. با چشمای پر از عصبانیت گفت: «نمی‌فهمی نه؟ تو و شوهرت همش منطقی به قضیه نگاه می‌کنید! ولی من تو این بدن گیر افتادم! من می‌فهمم چه‌قدر سخته!»

چشامو بستم و به همسرم اشاره کردم تا یک کاری بکنه! اومد جلو و با لحنی آروم اما محکم گفت: «داداش، این اضطراب و کلافگی بخاطر دارویه. این فکرایی که داری واقعی نیست، فقط یه واکنش شیمیاییه.»

ولی اصلاً دیگه چیزی نمی‌شنید. نفس‌هاش تندتر شد و رنگش پرید. سریع ماسک اکسیژن رو گذاشتم رو صورتش و با لحن آروم گفتم: «نفس بکش، عزیزم. با من. یک… دو… سه…»

بعد چند دقیقه نفس‌هاش کم‌کم آروم شد، اما قطره اشکی که از گوشه چشمش افتاد، قلبمو لرزوند.

همسرم که بالا سرش بود گفت: «شاید لازمه براش یه داروی ضداضطراب سبک شروع کنیم! » سر تکون دادم‌‌. همسرم رفت بیرون تا یک تماس بگیره، من بالا سرش وایستادم چشماشو بست و زیر لب گفت: «خسته شدم، آبجی…»

چیزی نگفتم و فقط با مهربونی نگاهش کردم. نیم ساعت بعد پرستار دیگه‌ای اومد این دفعه آروم تر شده بود و با پرستار همکاری کرد تا لوله خون رو پر کنه.

روز چهارم، بالاخره یه تغییر کوچیک دیدیم. سردرداش کمتر شده بود و دیگه اون بی‌قراری شدید رو نداشت. وقتی وارد اتاقش شدم، دیدم رو تخت نشسته و بی‌حال داره کتابی که براش گرفتم رو ورق می‌زنه: – «چی شده؟ امروز یه کم سرحالی!» لبخند محوی زد. «فکر کنم این سمی که می‌گفتین، داره اثر می‌کنه!»

همسرم اومد تو، ماگشو داد دست من، پرونده رو برداشت و ورق زد و گفت: «فردا آخرین دوز رو می‌گیری. بعدش کم‌کم برای ترخیص آماده می‌شیم.»

چشماش برق زد: «یعنی می‌تونم برم خونه؟!»

لبخند زدم و گفتم: «آره، داداشم، یه کم دیگه تحمل کنی، تمومه فقط یه شرط داره.»

اخم کرد: «چی؟»

«اینی که بعد ترخیص، رژیم غذایی، داروها و فیزیوتراپی‌تو جدی بگیری. نمی‌خوام دوباره به این نقطه برگردیم.»

پوف بلندی کشید ولی با لبخند گفت: «باشه خانوم دکتر! قبوله.»

پارت سوم:

بعد از یه روز طولانی تو بخش روانپزشکی، وقتی رسیدم خونه، از خستگی داغون بودم. ذهنم هنوز درگیر اتفاقای تو بیمارستان و بیمارایی که اون روز بود، ولی بیشتر از همه فکرم پیش برادرم بود. از وقتی از بیمارستان اومده بود خونه، حالش یه کم بهتر شده بود، ولی خب می‌دونستم ام‌اس مثل یه مهمون ناخونده‌ست، هر لحظه ممکنه دوباره سروکله‌ش پیدا بشه.

کیفمو انداختم رو میز و رفتم سمت اتاقش. در نیمه‌باز بود. از لای در دیدم رو تخت دراز کشیده و با گیتارش ور می‌ره. آروم صداش کردم که نترسه؛

_«چطوری داداشی؟خوبی؟»

سرشو بلند کرد و نگام کرد. چشماش یه‌کم خسته به نظر می‌رسید.

«آره، بد نیستم.»

نشستم لبه‌ی تختش: «سرگیجه نداری بی‌حسی‌ها که بدتر نشده؟»

یه آه کشید و گیتارو گذاشت کنار؛

« تو هم که همیشه سوالای پزشکی می‌پرسی! یه بار فقط مثل یه خواهر و برادر معمولی باهام حرف بزن.»

لبخند زدم ولی ته دلم هنوز نگران بودم:

«باشه، ولی خب نمی‌تونم نگرانت نباشم. تازه از بیمارستان مرخص شدی، باید مراقب باشی.»

با کلافگی دستشو کشید روی پیشونیش:

«فکر می‌کنی واقعاً بهتر شدم؟ فقط از بیمارستان مرخص شدم، ام‌اس که نرفته.»

حرفش درست بود. این جمله‌ش همیشه مثل تیر تو قلبم فرو می‌رفت، ولی نمی‌خواستم امیدمو از دست بدم، بحثو عوض کردم.

«راستی، وقت تزریقه. دکتر حسابی ازت کلافه اس، میگه همکاری نمی‌کنی!» اینو که گفتم بلند شدم. اخماش رفت تو هم. «الان؟بی خیال آبجی... امشب اصلاً حسش نیست.»

رفتم سمت آشپزخونه، جعبه‌ی داروهاش رو برداشتم اومدم تو اتاقش با صدای آروم ولی جدی گفتم: «عزیزم می‌دونی که نمی‌شه دوز دارو رو عقب انداخت. این تزریقا کمک می‌کنه التهاب کمتر بشه.»

سرشو انداخت پایین و با کلافگی گفت: «چقدر از این داروها متنفرم…»

نشستم کنارش دستشو گرفتم و با مهربونی گفتم: «می‌دونم داداشم، واقعاً می‌دونم سخته. ولی ما داریم می‌جنگیم. من نمی‌ذارم این بیماری ازم بگیرت.»

یه چند ثانیه ساکت شد، بعد با بی‌حوصلگی گفت: «باشه… فقط زود باش، زودتر تمومش کن.»

ویال رو شکستم و آمپولو کشیدم تو سرنگ با سر اشاره کردم برگرده، چشاشو بست و به شکم برگشت، اون سمت شلوارش که سمت خودم بود رو یکم پایین کشیدم پد رو آهسته روی پوستش کشیدم و آهسته سوزنو فرو کردم تو عضله‌، لباشو محکم روی هم فشار داد و یک آی ملایم گفت. بعد از چند ثانیه نیدل رو بیرون کشیدم و پد رو گذاشتم رو جای تزریق گفتم: «تموم شد، آقای شجاع!»

یه نفس عمیق کشید و با لبخند کمرنگی گفت: «مرسی خانوم دکتر کارت خوب بود...»

خندیدم و دستشو یه فشار کوچولو دادم. «تو هم خوب تحمل کردی!»

از جام بلند شدم و سرنگو انداختم سطل اشغال گفتم: «خب، حالا چیزی می‌خوای بخوری؟»

شونه‌هاشو انداخت بالا. «اگه یه چای درست کنی، بد نیست.»

رفتم سمت آشپزخونه تا چای دم کنم. همزمان که آب جوش میومد، به این فکر کردم که ام‌اس شاید جنگ بزرگی باشه، ولی همین لحظه‌های کوچیک، همین مکالمه‌های ساده، می‌تونه پیروزی‌های کوچیک ما باشه...

پ.ن ۱

بعد از آرامش جزئی طوفان بدتری از راه رسید زمین خوردن و بستری شدن مجددش بهمون فهموند ام اس قصد کوتاه اومدن نداره!

پ.ن ۲

عمو هم از پیشمون رفت و خب بعد رفتن بابا این دومین ضربه روحی سخت‌ برای من و برادرم بود.

پ.ن ۳

از بیمارستان و رزیدنتی بیشتر دوست دارم بنویسم اما فکر می‌کنم بخش های مربوط به بیماری برادرم به موضوع وبلاگ نزدیکتره!

پ.ن ۴

ممنون که آرزوهای قشنگ برامون دارید،

فعلا من و همسرم هیچ قصدی برای کوچولودار شدن و ادامه درمان نداریم. ممنون از همراهی‌تون🌱

خاطره ارغوان و دکتر آرش

خاطره ارغوان و دکتر آرش

من ارغوان هستم۳۰سالمه، یه معلم که همیشه فکر می‌کنم همه‌چی رو تحت کنترل دارم. آرش، همسرمه ۳۸سالشه، یه پزشک جدی و منطقی که همیشه مواظبمه. شاید ظاهرش سخت و خشک باشه، ولی پشت این سخت‌گیری، یه دل نگران و پر از محبته.

ماجرای اون شب از همون روز اردو شروع شد. قبل از رفتنم، آرش هزار بار گفت: «ارغوان، لباس گرم بردار، شب سرد می‌شه، سرما می‌خوری.» ولی من که فکر می‌کردم هیچ‌وقت مریض نمی‌شم، فقط خندیدم و گفتم: «بابا من بچه که نیستم، چیزی نمی‌شه!» اما ته دلم می‌دونستم که اگر اتفاقی بیفته، آرش بلاخره می‌فهمه و از دستش در نمی‌رم.

اردو تموم شد، برگشتم خونه، ولی حال و روزم داغون بود. بدن‌درد، گلودرد، سردرد، انگار یه کامیون از روم رد شده بود. اما بازم سعی کردم به روی خودم نیارم. چند تا قرص خوردم و به زحمت یه سوپ درست کردم.

اون شب، آرش شیفت بود. وقتی برگشت، خستگی از صورتش می‌بارید. یه سلام کوتاه کرد، بعد رفت حموم. صدای دوش که قطع شد، چند دقیقه بعد با موهای نم‌دار اومد بیرون. حوله رو انداخت روی تخت، رفت سراغ سشوار و شروع کرد به خشک کردن موهاش. همیشه وقتی این کار رو می‌کرد، معلوم بود که واقعاً خسته‌ست، چون اصلاً حوصله سرما خوردن نداشت. بعد از اینکه موهاش رو مرتب کرد، یه لباس راحتی پوشید و بالاخره اومد سر میز شام.

میز شام رو چیدم، نشستیم. آرش همون‌طور که قاشق رو توی سوپ می‌زد، یه کم توی صورتم دقیق شد و گفت: «چرا صدات این‌جوری شده؟» سریع گفتم: «تو اردو، سر و صدای بچه‌ها زیاد بود، داد زدم، صدام گرفته.» هنوز توی نگاهم زل زده بود. هیچ‌وقت از این نگاهش خیری ندیده بودم!

هر قاشق که می‌خوردم، گلوم می‌سوخت. ولی هیچی نمی‌گفتم که مشکوک نشه. تا اینکه یه‌هو سرفه‌ام گرفت، اون‌قدر شدید که احساس کردم گلوم پاره شد. دلم پیچ رفت، حالت تهوع پیدا کردم، سریع دویدم سمت دستشویی.

وقتی برگشتم، آرش دیگه شک نداشت، با همون جدیت همیشگی گفت: «باید معاینت کنم، بیا تو اتاق.»

با ناامیدی دنبالش راه افتادم. نشستم روی تخت، اونم کیفش رو باز کرد. فشارم رو گرفت، دماسنج گذاشت زیر زبونم، بعد هم شروع کرد به چک کردن گوش و گلوم. وقتی داشت گلوم رو نگاه می‌کرد، اخماش رفت تو هم. این، یعنی خبرای خوبی در کار نبود.

گفت: «دیدی گفتم لباس گرم بردار؟ مریض می‌شی! حالا تنبیهت اینه که باید دو تا آمپول بزنی!»

حالا رسماً رنگ از صورتم پرید. سریع افتادم به التماس: «نه آرش! توروخدا! قرص می‌خورم، خوب می‌شم! فقط آمپول نزن!»

آرش همون‌طور که داشت وسایلش رو جمع می‌کرد، یه لبخند ریز زد و گفت: «شوخی کردم.»

داشتم نفس راحت می‌کشیدم که یهو ادامه داد: «ولی عفونتت شدیده، حالت تهوع هم داری، مجبورم داروی تزریقی بهت بدم.»

از خوشحالی سقوط کردم به جهنم! آرش نسخه رو نوشت و با تمام خستگی‌ای که داشت، بلند شد که بره داروها رو بگیره. قبل از بیرون رفتن، همون‌طور که دستش روی دستگیره در بود، برگشت و گفت: «تا من میام، گریه‌هات رو تموم کن و آماده شو.»

گریه‌هام رو تموم کنم؟ آماده شم؟ یعنی چی؟

یعنی سعی کن یه چیزی بخوری.

با اضطراب نشستم روی تخت، قلبم داشت تند می‌زد. چند دقیقه بعد، آرش برگشت، کیسه داروها رو گذاشت روی میز و شروع کرد به آماده کردن آمپولا. صدای شکستن شیشه‌ی آمپول که بلند شد، کل بدنم لرزید. بوی الکل توی هوا پیچید، آرش با همون صدای آرومش گفت: «نگاه نکن، استرس می‌گیری، برگرد آماده شو.»

با وحشت برگشتم، شلوارم رو کمی پایین کشیدم ، ولی چون تزریق عضلانی و عمیق بود، کافی نبود. آرش اومد بالا سرم و بدون حرف، کمی بیشتر کشید پایین و گفت: «شل باش، وگرنه بیشتر اذیت می‌شی.»

بعد خیسی الکل رو حس کردم خواستم ذهنم رو از این کابوس دور کنم که آرش خودش شروع کرد به سوال کردن از اردو، از شیطنت‌های بچه‌ها، از اتفاقات بامزه‌ای که افتاده بود. منم که مغزم قفل کرده بود، شروع کردم با صدای گرفته تعریف کردن. هنوز وسط حرفم بودم که…

یهو یه درد عمیق پیچید توی بدنم!

«آرش، توروخدا بکش بیرون!»

اما اون با همون آرامش کار خودش رو کرد، سوزن توی بدنم بود و هیچ‌جوره قصد نداشت بیرون بیاد. فقط گفت: «آروم باش، تمومه!»

تموم شد؟ داشتم می‌گفتم خدا رو شکر که دیدم سرنگ دوم رو آماده کرد.

«نه، نه، دیگه نه!» ولی انگار گوشش بدهکار نبود. قبل از اینکه بفهمم، دومی هم تزریق شد. تمام تنم داغ شد، چشمامو بستم، دندونامو رو هم فشار دادم، اما هیچ فایده‌ای نداشت.

بالاخره همه‌چی تموم شد. آرش سرنگ‌ها رو برداشت، انداخت توی سطل زباله و گفت: «دیگه چیزی نمونده،خیالت راحت باشه.» نشست پیشم، جای آمپول‌ها رو ماساژ داد که دردش کمتر بشه.

بعدش کنارم دراز کشید، سرم رو چسبوند به سینه‌ش و دستش رو گذاشت روی شونه‌م.و از فرط خستگی زود خوابش برد. نفس عمیقی کشیدم، هنوز جای تزریقها می‌سوخت، اما یه حس عجیبی داشتم… یه حس امنیت.

اون شب، توی همون تاریکی و خستگی، فهمیدم که عشق همیشه توی کلمات قشنگ و لحظات عاشقانه نیست. گاهی توی جدیت، توی نگرانی، توی غر زدن‌ها، خودش رو نشون می‌ده.

آرش کنارم بود، با تمام سخت‌گیری‌هاش، با تمام عشقش. و من، بیشتر از هر وقت دیگه‌ای، مطمئن بودم که چقدر دوستم داره.

ممنون که خاطره من رو خوندید خوشحال میشم نظراتتون رو دریافت کنم. 🙏🙏❤️❤️❤️

خاطره حنا جان

سلام من حناام با سنی زیر بیست و بالای پانزده سال، از شهری در اطراف پایتخت

خاطره امپولی زیادی ندارم،جز سه چهار باری که حسابی مریض شدم که سیستم ایمنی بدنم دیگه جوابم کرده بود و کاری از دستش بر نمیومد.

بزارید همین اول کار بهتون بگم که وقتتون رو نگیرم، اگر میخواهید خاطره آمپولی بخونید لطفاً خاطره من رو رد کنید چون قرار نیست خاطره آمپول خوردن خودم رو براتون بگم.

من تک فرزندم با پدر و مادرم زندگی میکنم. درست مثل بقیه آدم های که روی این کره خاکی زندگی میکنن ، خاطرات خوب یا بد دارم سختی کشیدم،گاها شکست خوردم و بلند شدم

که یکسری از اون ها خیلی برام سخت بوده و نتونستم خیلی راحت هضمشون کنم. اینی که می‌خوام براتون تعریف کنم سختی نیست ولی باعث شد من عذاب بکشم و اون رو سختی به حساب بیارم

یکی از اون هایی که الان می‌خوام دربارش صحبت کنم رو قبلاً یک نفر دیگه به اسم خانم سارا مامان اکبراقا گفته شده ولی دوست داشتم بیام و دوباره درباره این مسئله باهاتون صحبت کنم.

همه چیز از اون جایی شروع شد که من از روی چند تا پله افتادم و پام آسیب دید.

اتفاقی که شاید خیلی براتون مسخره باشه ولی باعث شدکه برای اولین بار رنگ اتاق عمل رو به خودم ببینم و زیر تیغ جراحی برم.

شب اولی که رفتیم بیمارستان اتفاقاتی برام افتاد که اصلا برام خوشایند نبود که از جمله اونها رعایت نشدن پرایوسی و تجویز و تشخیص اشتباه و اهمیت ندادن شرح حال بیمار که منجر به کهیر و اتفاقات ناگواری امثال اونا بود.که تمام این ها رو باحرف های مثل اینکه اونا دانشجوان فقط می‌خوان یاد بگیرن،اونا با دید جنسیتی بهت نگاه نمیکنن،اونا پزشکن و... افکار و حرف های توی ذهنم رو تسکین میدادم.

تمام مدتی توی بیمارستان بود به علت اینکه مامان و بابام به شهر دیگه رفته بودن و یک شبه برگشته بودن به شهر خودمون خیلی خسته بودن اصلا حوصله نداشتن.تمام مدت مامانم باهم قهر بود می‌گفت چرا بهمون زود تر نگفتی تو دلم میگفتم ای کاش حداقل یک درصد باهاتون راحت بودم تا حداقل جواب این سوالاتون رو میدادم.

در آخر بابا من رو از دکتری که معتقد بود من باید اون شب بستری بشم تا فردا دکتر بیاد و معاینه کنه و در آخر عملم کنن و من رو از عفونتی که قسمتی از بدنم رو پوشونده بود نجات بدن و بعد چند روزی اونجا سپر کنم نجات داد چون بهشون اعتماد نداشت چرا که خیلی خوب خودشون رو ثابت کرده بودن.

اون شب خیلی اذیت شدم باعث شد تا صبح نتونم بخوابم.

فردا قرار بود بریم پیش دکتر عفونی.

بله فردا شد و عصر ما به دکتر عفونی مراجعه کردیم در ویزیت پنج دقیقه که درونش کلی بحث گفت و گو بود مامانم به آقای دکتر گفت میخواید نشونتون بده آقای دکتر هم خیلی جدی و با اقتدار گفت عفونته دیگه دیدن ندارد که الان برید فلان کار رو انجام بدید و جوابش رو برام بیارید.

توی اون لحظه دل توی دل نبود و عاشق حرف ها و تجویز های دکتر شده بودم و از خدا ممنون بودم که حداقل یک دکتر هست که نخواد من باز هم ناحیه آسیب دیده رو نشونش بدم.

بعد از انجام و بردن و نشون دادن جواب آزمایشات ما رو ارجاع دادن به یک جراح ماهر

به جراح مراجعه کردم بعد از معاینه گفتن عمل اورژانسی و بعد رو کرد به من و گفت چجوری این درد رو تحمل کردی؟! و نگاهی به قیافه ام کرد و گفت:بگو پس مشخصه مظلومی

فردا ما به بیمارستان که جراح گفته بود رفتیم اصلا به اتفاقات قبل از عمل چه خوب چه بد اصلا اهمیت نمیدم و سریع تر میرم سر اصل مطلب:

داخل اتاق عمل به یک سری دلایل من رو اول به اتاقی بردن که من فکر میکنم ریکاوری بود

همینجوری که بر طبق عادت پام رو تند تند تکون میدادم خانمی که آنجا کار میکرد کنارم نشست و با مهربانی تمام دستش رو روی پاو گذاشت و گفت نترس دختر! پاتو تکون نده .چرا آنقدر استرس داری؟

منم گفتم نه استرس ندارم و دیگه با اختیار خودم پاهام رو محکم بهم چسبوندم که مبادا غیر ارادی باز هم پام رو تکون بدم.

بالاخره نوبت من شد و گفتن بیا رو تخت دمر دراز بکش.

افرادی که دانشجوی رشته های علوم پزشکی هستن متوجه میشن البته ندونستنش هم عیب نیست چون منم تا قبل اون اتفاق نمیدونستم قسمتی از بدنم اسمش باتک هست.

اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم من نمی‌تونستم ببین چند نفر داخل اون اتاق هست؟ اصلا زن هستن یا مرد؟ که تمام این ها باعث میشد من بیشتر معذب بشم

اون خانم که کنارم ایستاده بود و داشت من رو آماده عمل می‌کرد خیلی راحت شلوارم رو تا زیر باسنم پایین کشید یکسر پارچه روم انداخت دلم میخواست بلند بگم تور خدا این کار رو با من نکن من خجالت میکشم ولی میدونستم که تنها جوابی که قرار بود بگیرم اینکه ساکت باش دختر جون ما روزانه آنقدر از این چیزا میبینیم که دیگه برامون عادی شده همین مریض قبلی، از مریض قبلی که بد تر نیست مریض قبلی هموروئید داشت بله درست بود من از مریض قبلی بد تر نبودم ولی دلم میخواست اندازه یک ثانیه هم که شده خودش رو جای من بزاره،دلم میخواست بگم

برای شما عادی شده برای من که دارم برای اولین بار نشون میدم که عادی نشده!!!

بعد از اون هم به یکسری دلایل مجبور به بیهوش کردنم شدن و من تا اون موقع آنقدر ذهنم درگیر مسائله رعایت نشدن حریم خوصویم بودم که هیچ چیزی رو متوجه نمیشدم

بعد از اون هم برای دیدن دکتر این مسائل تکرار شد مامانم میگفتم اون پزشکه و پزشک محرمه ولی من اصلا این موضوع رو قبول ندارم.

چیزی که خیلی اذیتم کردم و هر دفعه ازش فراری بودم و وقتی به خودم میومدم میدیدم توش گیر افتادم رعایت نشدن حریم خصوصیم بود و بد تر از اون همراه های بیمار های دیگه بودن که از لای درز و دورز های پرده نگاه میکردن

مدت ها گذشت و بقیه اون مسئله رو فراموش کردن اما من نه

ازهمتون چه پدر و مادر چه پزشک و چه فروشنده هر شغلی که با آدم ها و به خصوص با بدن هاشون ارتباط داره خواهش میکنم برای چند ثانیه هم که شده خودتون رو جای اون ها بذارید و بعد کارتون رو انجام بدید یا حداقل کاری کنید تا بهتون اعتماد کنه و باهاتون راحت تر برخورد کنه.

و مسائله بعدی که می‌خوام بگم در مورد پدر مادرهاست :

مدت ها بعد من تصمیم گرفتم حالا که با مادرم تنها هستم چند تا از مسائله های که با اسم راز توی اون عقب عقب های ذهنم جا خوش کرده بودن رو بیرون بکشم و ذهنم رو کمی آزاد کنم که بلافاصله بعد از اعتراف با برخورد های خشونت آمیز مادرم مواجه شدم که تا عمر دارم جرئت نکنم حرفی به مادرم بزنم

یا مثلا

پدرم هیچ وقت به حرفام گوش نمیکنه یا حتی برای حفظ آبرو هم این کار رو نمیکنه یک روز یکی از دوست هام تعریف میکرد می‌گفت یک روز برای اولین بار کیک پختم و به جای شکر نمک ریختم و نمیدونستم و برای اینکه تزئیتاتش خراب نشه خودش ازش نخورده بوده تا اینکه پدرش اولین تکه رو میخوره و بخاطر اینکه ذوق بچش رو کور نکنه میگه خیلی عالیه و خوش مزه شد در حالی که من بار ها کیک پختم با بهترین طعم ها تا الان هرکی خورده میگه عالی شد و پدرم همیشه میگه بوی زهم تخم مرغ میده و لب به کیکم نمیزنه

همیشه میگن بچه تیکه از وجود ادمه ولی من نیستم نمی‌گم ولی اگر میدونستید قطعا حق رو به من می‌دادید

لطفا به خاطر حرف مردم بچه دار نشید و مواظب کلماتی که استفاده میکنید باشید شاید برای شما یکسری چیز ها عادی باشه ولی برای یکسری دیگه نه

راستش دلم خیلی شکسته بود کسی رو برای حرف زدن پیدا نکردم و دیدم بهترین افراد برای هم صحبتی شما هستید

ممنونم که خاطره که نمیشه گفت شاید بهتر باشه بگم متن مرسی که متن من رو خوندید

براتون آرزوی بهترین هارو دارم

حنا🪷

خاطره تمنا جان

سلام

تمنا هستم از تبریز

خیلی ممنون از لطف تون بخاطر کامنت های زیباتون❤️

داداش امیر که میگم پسرعموی بنده هست و این صمیمت بخاطر اینکه ما سال های زیادی تو یک ساختمان بودیم و به شدت با هم رابطه خوبی داریم و عین داداش خودم میدونم

این خاطره مربوط به داداش فرهاده

داداش فرهاد زیاد مریض نمیشه ولی امان از اون روزی که مریض بشه 😕

ابان ماه بود قبل فوت عمه منم درسای مدرسه رو خونده بودم تو پذیرایی نشسته بودم با مامی جان حرف میزدم که داداش بی سرو صدا وارد خونه شد سلام رو که گفت یه متر پریدم بالا چون پشتم بهش بود ترسیدم واقعا😐

کلا عادتشه روزی منو نترسونه روزش،شب نمیشه

چرخیدم سلامش رو بدم برگام ریخت

داداش با چشای قرمز و حال داغون به زور در رو گرفته بود نخوره زمین

دیگه یه جا براش پهن کردم تو پذیرایی همونجا بخوابه منم بهش برسم چون اتاقش طبقه بالاست نه جونش رو داشت بره بالا و نه من میتونستم هی برم بالا ماشالا ۱۵ تا پله هست

کلا پرستار ماهری شدم حیف رشته ام تجربی نیست 😁

تبش خیلی بالا بود هرچی می گفتم زنگ بزن به داداش امیر قبول نمی کرد که نه مزاحمش میشم و فلان الکی داشت تعارف میکرد😑

به من میگه تمنااا آهنگ مورد علاقه ام رو بزار دارم میمیرم میخوام دقیقه های اخر آهنگ مورد علاقه ام رو گوش بدم😒

چون خوابیده بود نمیتونستم بهش پس گردنی بزنم در نتیجه با دستم کوبیدم به پیشونیش 😅

دیگه آخر راضی شد برا شیاف بزاره بلکه یکم تبش بیاد پایین

انقدر مسخره بازی در آورد دیگه منو مامان از خنده خوابیده بودیم رو زمین

کلا داشت از شدت تب چرت و پرت میگفت😂😂

داداش که رفت سرویس بهداشتی مامان گفت زنگ بزن به امیر

زنگ زدم یکم باهاش حرف زدم و خندیدم آخرش که داشتم گوشی رو قطع میکردم یادم افتاد به خاطر داداش فرهاد بهش زنگ زدم💔😂

دیگه بهش گفتم که داداش فرهاد مریض شده گفت یک ساعتی کار داره شیاف هم تبش رو میاره پایین نگران نباش منم میام

_داداش منتظرم برا شام بیا

+دستت درد نکنه خسته ام

_خب بیا شام رو بخور برو تو که این همه راه رو میای ، زنعمو اینا هم خونه نیستن کی قراره برات شام بپزه

+باشه پس دستت طلا

دیگه خداحافظی کردم و به مامان هم اطلاع دادم

تقریبا یه ساعت بعد داداش امیر اومد

داداش فرهاد رو یه نمه دعوا کرد که تو این هوای سرد چرا هر روز میری تو کوه دوچرخه سواری و..

منطق داداش فرهاد : میخوام لاغر تر از این بشم💔😂

قشنگ نگاه داداش امیر انواع و اقسام فحش های ترکی رو نشون میداد

قرار شد شام رو بخوریم بعدش داداش امپول های فری جون رو بزنه😃

داداش فرهاد بازم داشت لجبازی میکرد و می گفتم نمیخوام شام بخورم و نمیخوام رژیمم رو بشکنم که با نگاه چپ چپ داداش امیر سکوت پیشه کرد😂

اصلا داداش امیر ابهت خالصه😌

دیگه شام رو خوردیم داداش امیر هم با کیف پر اومد لازم نبود بره داروخانه

یه چند تا قرص درآورد گفت هشت ساعته هستند خودت ساعتش رو تنظیم کن میخواست آمپول هاو حاضر کنه که داداش فرهاد گفت : قربون دستت هرچی حاضر میکنی منو زود اوکی کنه قراره تا اخر هفته برم صوفیان بخاطر بورس منو تو این دو روز سرپا کن

من اینطوری بودم که تو تازه بعد یک ماه اینور و اونور بودن برگشتی خونه باز کجا داری میری یه هفته💔

دیگه از قیافه ام معلوم بود دردم چیه

_تمنا جان بخدا بخاطر کاره هم یه مشکلی خوردیم تو سایت باید بریم با مدیر عامل شرکت صحبت کنم و هم میرم برا بازار یابی

+منکه چیزی نگفتم ایشالا به سلامتی بری و برگردی

+کدوم لباس هارو میخوای پاشم جمع کنم با این پا نرو بالا

*راستی این پات چی شد کی گچش رو باز کردی؟

_والا دکتر گفت گچ بگیرم پام اوکی شه ولی انقدر دوندگی داشتم تو این یک ماه که پام خوب نشده دکتر گفت یا باید دردش رو تحمل کنم یا باید عمل کنم که اگه عمل کنم باید تا نه ماه سراغ والیبال نرم که اونم من هیچ جوره نمیتونم

*من هرچی بگم تو حرف خودت رو میزنی با این پا هر روز تو باشگاهی و ظهرا هم میری دوچرخه سواری برا والیبال هم که از هفت روز هفته تو هشت روزش رو میری والیبال اصلا رعایت زانو و پات رو نمیکنی ولی خواهش میکنم رعایت کن خودت که خوب میدونی چقدر پات درد میکنه چطوری تحمل میکنی؟

+علاوه بر اینا هر روز آهنگ میزاره میخواد با من رقابت کنه اونروز که گچ پاش باز نشده بود با من کردی میرقصد😅 اصلا رعایت نمیکنه حقشه

داداش امیر یه جوری داداش فرهاد رو نگاه کرد من ترسیدم

*پس حقته درد بکشی لازمم نکرده اون همه پول بدی به عمل آخرش هم اینطوری گند بزنی به این پای آسیب دیده

این همه که راجب پای داداش گفتم اصل قضیه اینه که هر دو تا پاش پارگی مینسک و پای چپش آسیب دیدگی شدید رباط داره و اصلا هم رعایت نمیکنه

هیچی دیگه خیلی از بحث دور شدیم

داداش خودش دمر خوابید منم مونده بودم برم یا بمونم که بهم گفت اگه اذیت نمیشی بمون

داداش امیر یدونه آمپول عادی حاضر کرد یدونه پودری یدونه پودری هم نگه داشت بعدا حاضر کنه

داداش خودش لباسش رو مرتب کرده بود و خوابیده بود

حس میکردم خیلی مظلوم واقعا شده تپش قلبم واقعا بالا بود

+داداش امیر اروم بزنی ها خب گناه داره 🥺

_عزیزدلم نه من میترسم نه داداش امیر قراره منو اذیت کنه خب تو ریلکس باش🙂

داداش پنبه کشید اول پودری رو وارد کرد

داداش فرهاد هم فقط نفس عمیق میکشید و دستش داشت مشت میشد

*داداشم یکم تحمل کنی تمومه فقط همینطوری شل بمون باشه؟

_تمومش کن امیر خیلی درد داره

*تموم تموم

آمپول رو در آورد داداش یه نفس راحتی کشید

شاید فک کنید به همین راحتی تموم شد ولی نه واقعا طولانی بود و داداش کاملا زجر کشید تا تموم شد ولی صداش در نیومد

آمپول دومی رو همون سمت زد که سر چند ثانیه تموم شد ولی بعدش داداش میگفت که جاش میسوزه

داداش امیر اونطرف شلوار داداش رو بیشتر کشید پایین و آمپول پودری دوم رو حاضر کرد پنبه کشید و دارتی وارد کرد که داداش یه تکون جزئی خورد

داداش امیر یکم صبر کرد بعد شروع کرد به تزریق

زیاد تزریق نکرده بود که صدای داداش فرهاد در اومد

_اخخخ پام امیر درش بیار بسه وایی 😕

*شل کن فرهاد دردت بیشتر میشه😞

داداش امیر یک صبر کرد دید داداش کم کم داره شل میشه دوباره تزریق کرد

به هر سختی بود اینم تموم شد

داداش فرهاد فقط نفس های عمیق میکشید معلوم بود دردش خیلی زیاده

داداش امیر سرشو خم کرد رو صورت داداش

*خوبی فرهاد ؟ شرمنده دردت اومد

*میتونی برگردی؟

_هر دو طرفم رو فلج کردی امیر

*شرمندتم داداش

داداش تا برگشت اخش بلند شد

دیگه سرمش رو زد با چند تا تقویتی و مسکن

بخاطر مامان هم پایه سرم خریده بودیم دیگه بابا رفت از بالا آوردش

یه بار دیگه در اوردن سرم رو توضیح داد گفت دیگه داره میره از چشاش داشت خستگی می بارید.

گفتم دیگه تواین چند ماه پرستارخوبی شدم اکثر چیز های لازم رو یاد گرفتم🙂

تا دم در باهاش رفتم کلی هم به من سپرد که زیاد نزدیکش نشم

خداروشکر نه من مریض شدم و نه مامان

فردا هم داداش رفته بود مغازه، داداش امیر هم رفت همونجا آمپول هاشو زد

پس فرداش هم داداش راهی صوفیان شد

واقعا خونه ساکت بود درسته شیطنت های من بود ولی داداش بودنی خیلی بیشتر شیطنت میکنیم

یک عزیزی کامنت گذاشته بود درباره رابطه مون با عمه ها والا ما هیچ وقت بدی ندیدیم که بخوایم اوکی نباشیم

درسته مثل عمه های امروزی هر روز کادو و فلان نبود ولی محبتشون به برادرزاده هاشون کاملا عیان و مشخص بود

من بیشتر با عمه ها و دخترعمه ها شوخی میکردم انقدر که با جنبه و خوش خنده بودن

یعنی مثلا من تو خونه حواسم پرت میشد می گفتم به داداشم ارواح عمت مامان ناراحت میشد و جنجال درست میکرد که به خواهر شوهر من چیکار داری و ..

مامانم میگه من از وقتی که وارد این خانواده شدم تا الان خواهرشوهرام همیشه طرف ما عروسا بودن و برادر هاشون رو دعوا میکردن

خیلی معذرت میخوام اگه طولانی شد و چشاتون درد گرفت🥲

تمنا✨

خاطره ابریشم جان

سلام

اول یکم آشنا شم باهاتون خواننده خاموش بودم یدفعه از بیکاری تصمیم گرفتم خاطره بنویسم😊

ابریشمم مامانم پرستاره و‌پدرم شغش آزاده🌿

دارای دوتا برادر داداش اولیم امیر (پزشک)۳۳ساله داداش دومیم ایمان (پرستاری خونده اما زیرا که به اجبار و تهدید در این رشته تحصیل کرده الان شغلش ربطی به تحصیلاتش نداره😅)۲۹ساله

و اما من که کوچکترین عضو خانواده ۱۸ساله و کنکوری

خب بریم سراغ اصل مطلب خاطره آمپول خوردن منه بینوا🥲

نمیدونم واقعا چیشد داخل مدرسه همه دوستام سرما خورده بودن تعطیلات زیاد این چند وقتو مسافرتای دوستان که همه قشم و کیش خوش میگذروندن

وقتی اومدن همه مریض منم پیش خودم گفتم اینقد زود که واگیر نمیکنم بهتره به خودم تلقین نکنم خلاصه تایم مدرسه را با دوستام گذروندم بیخیال اینکه منم مریض شم حتی یادمه وقتی دیدمشون پریدم بغلشونو ماچشون کردم!!با کدوم عقل!🙁

خلاصه رفتم خونه یک نگاه به برنامم کردم گفتم خوب سبکه تا ۲میخوابم ۲دیگه شروع میکنم خوابیدم وقتی آلارم گوشی به صدا در اومد دلم میخاست گوشیو جایی بزنم که ...

به سختی بیدار شدم رفتم صورتمو شستم جغرافیا را باز کردم با نام و یاد خدا شروع کردم یکم که گذشت دیدم نمیتونم آب دهنمو قوت بدم😳 هی گفتم عه ابریشم تلقین نکن به خودت درست میشی رفتم از اتاق بیرون دیدم مامانم خوابه رفتم آشپزخونه یکم اب گذاشتم جوش بیاد دوستان یکم آب یذرهههه چون حوصلم نمیشد دوباره کترو آب کنم😩 بعد از چند دقیقه اب جوش اومد یکم ابجوش عسل خوردم گفتم اینم واسه پیشگیری، رفتم نشستم پا ادامه درس نمیدونم چند ساعت گذشت که دیدم اوه گلوم داره بدتر میشه سرمم سنگینه گوشیو گذاشتم رو آلارم نیم ساعت دیگه بیدار شم خوابیدم بیدار شدم دیدم آبریزشم اومد!!تعجب کردم آخه تو نیم روز همه ی علائم سرما خوردگی نمایان شد😕

همش تو فکر این بودم که داداش امیر نباید بفهمه گفتم فوقش شام نمیرم بیرون صبحم که مدرسم رفتم پنج مین بعد ایمان مثل چی‌ ... در اتاقو باز کرد گفت مامان میگه بیا شام!

گفتم ایمان داداش گلم فداتشم من دیگه بزرگ شدی کی میخای یاد بگیری برای ورود به حریم شخصی فرد باید در زد سپس وارد شد گفت ابریشم سرم دردِ حوصله ندارم سر ب سرم نزار بیا بشین شامتو بخور منم خیلی سوسکی خیلیییی وارد سالن شدم اطمینان حاصل کنم که داداش امیر نیومده باشه و خوشبختانه نبود منم رفتم پیش ایمان نشستم که شامم بخورم ولی مگه میشد خورد!گلو‌درد افتضاح خلاصه نمیتونستم بخورم ولی یکم بزور خوردم ظرفا رو جمع کردم شستم اومدم برم تو اتاق بابا گفت یه چای به بابا نمیدی؟!

گفتم چشم

چایو ریختم بردم واسه بابا و ایمان رفتم سمت اتاق که مامان همینجور که مسواک میزد داد زد که میوه هم واسه خودت ببر باز گفتم چشم میام میبرم (ارواح عمم)

رفتم تو اتاق هیچ جوره نمیتونستم بخونم سرما خوردگیم از اون زشتا بود همش اذیت بودم گفتم بیخیال درس خوابیدم صبح بیدار شدم سریع آماده شدم مامان رسوندم مدرسه توصیه های همیشش🤦‍♀ همه رو بایه چشم غلیط خاتمه دادم سریع پیاده شدم رفتم🫤

کنار دوستم نشستم گفتم منم سرما خوردم گفت به این زودی گفتم آره😧

اگر امیر بفهمه خیلی بد میشه گفتم قرص ندارین به منم بدین اونام هر کدوم یه عالمه قرص یکم ازشون گرفتم گفتم شاید جواب بده🙄مدرسه تموم شد بابام اومده بودم دنبالم😍 با خوشحالی سوار ماشین شدم رسیدیم خونه ناهارم نمیتونستم بخورم واقعا پایین نمیرفت!!☹️

مامانم از اونجا که همیشه چشمش تو بشقابه منه یدفعه گفت بازی نکن واسه بازی نیست ریختن اونجا که بخوری منم به ناچار یه چشم گفتمو بزور چند تا قاشق خوردم گفتم بخدا سیرم😢

یه لیوان آب ریختم رفتم تو اتاق قرصا رو از تو کیفم برداشتم از هرکدوم یدونه خوردم اصلا نمیدوستم برا چین؟!!ولی خوابم میومد نمیتونستم تمرکز کنم بخونم خوابیدم بیدار شدم حالم خیلی افتضاح بود بدن درد شدید مخصوصا پا درد به خودم گفتم دیگه بزرگ شدی زنگ بزن به داداشت بهش بگو‌ ولی دلم راضی نمیشد میترسیدم😢خوابیدم بیدار شدم بدتر شده بودم واقعا دیگه منگ منگ بودم صدامم که اصلا نگم مامان واسم میوه و اجیل اورد گفت بخور منم سرمو تکون دادم اونم رفت (الهی بگردم)دوباره اومد گفت ابریشم من شیفتم امشب غذا حواست بهش باشه اگر امیر امشب اومد بهش بگو تا فردا که من برمیگردم خونه باشه کارش دارم‌منم یه چشم آروم گفتم از اونجا که کتاب جلوم باز بود مامان ساده من فکر میکرد دخترش الان با تمرکزززز شدید داره میخونه گیر نداد و رفت.

یه شر به غذا زدمو از اون قرصا دوباره خوردم داخل دارو ها خونه هم گشتم ولی نمی‌دونستم واسه چی هستن😫

شربت دیفن هیدرامین دیدم که سر کشیدم☹️به این مرحله ازگلو درد که فکر میکردم داخلش چاهه

هیچی دیگه رفتم تو اتاقم همش دعا میکردم امیر نیاد امشب چند مین بعد ایمان اومد خیلی شنگول بود آواز میخوند دوباره همینجوری اومد تو اتاق...

رفت رو تخت نشست گفت چقد میخونی بسه دیگه هه زهی خیال باطل منی که فقط کتاب جلوم باز بود🤣

گفتم داداش ایمان گفت اوه صدارو مثل خودم گفت جوووونم

گفتم کوفت من حالم بده هر چی قرص میخورم دمنوش میخورم خوب نمیشم خیلی بدن دردم چیکار کنم؟

داداش ایمان گفت همه اینا رو خب باید به داداش امیرت بگی نه من

منم مظلوم گفتم داداشی توروخدا یچیزی بده بخورم خوب شم

گفت نه خبر کش‌ خانوم من چیزی نمیتونم بدم بخوری خوب شی(سر یه قضیه که به مامان گفته بودم هنوز دلش پر بود ولی من فقط نگرانش بودم همین)

گفتم داداش

گفت فعلا یه چایی بده دستم ببینم چی میشه رفتم یه چایی واسش اوردم با کیک!!!مدیونید فکر کنید من همیشه اینجوری نیستم و اون شب مجبور بودم

رفت بیرون منم لیوان چاییشو بردم شستم غذا مامانم چک کردم که بابا و امیر اومدن

منم شوکه یه سلام کوتاه از دور دادم سریع محو شدم ایمان بعد از نیم ساعت اومد تو اتاقو یه بطری آبو و یه قرص گرفت جلوم باشربت گفتم اولش شربتو بخور بعد دوتا قرص منم خوردم و خیلییییم ازش تشکر کردم.

گفت موقع شام خودت بزن به خواب منم همین کارو کردم ولی از شانس من امیر اومده بود واسه شام منو بیدار کنه باورتون میشه امیررررر که سال به سال این کارو نمیکنه

منم با ترس از خوابی که قرار بود خودمو بزنم بهش ولی واقعا صورت گرفته بیدار شدم شوکه اطرافمو نگاه میکردم امیرو که دیدم هول شدم و دوباره سلام کردم🤦‍♀

داداش امیر گفت سلام دختر گل

بیا بریم شام

منم ناچار بلند شدم رفتم رفتم دوباره پیش داداش ایمان همین که نشستم دیدم از خنده سرخه سرخه زیر لب گفت شانست ر...منم گفتم اهوم شامو که خوردیم داداش امیر کمک کرد ظرفا رو جمع کردیم گفت من میشورم تو برو سر درست منم از خدا خواسته گفتم چشم همین که اومدم برم گفت راستی مامان چیزی درمورد من نگفت؟

گفتم چرا چرا گفت فردا نرو تا خودش بیاد

داداش امیر گفت سرما خوردی؟منم باسر گفتم نه

سریع چپیدم تو اتاق نیم مین بعد ایمان اومد گفت الان امیر میاد و شروع کرد شمردن منم او میز جامدادیمو پرت کردت سمتش که گرفتش دقیقا وقتی گفت ده داداش امیر در زد بعدم بدون بفرمایید درو باز کرد اومد داخل🤌

منم ترسیده سریع پاشدم رفتم کنار داداش ایمانو کنارش نشستم امیر اومد گفت چرا رفتی اونجا منم حرف نمیزدم تا اسرارم بیشتر رو نشه👌😂

اومد کنارمو دستمو گرفت گفتم چه داغی تو بیا روتخت بشین معاینت کنم منم مظلوم گفتم داداش توروخدا!

گفت داداش توروخدا چی؟؟

گفتم معاینه نه خودم خوب میشم

گفت ابریشم برو رو تخت یا کنار بابا

منم نشستم رو تخت معاینه کرد هیچی هم نمیگفت هیچی که متوجه شم عصبیه یا نه!

یه دفتر از رو میز برداشت شروع کرد نوشتن نوشت نوشت گفتم ایمان برو ببین چی مینویسه داداش ایمانم یه نگاه انداخت بهمو هوووف کشداری گفت زد رو پاهاش زد

رفت وایساد کنارش چند ثانیه بعد گفت واقعا اینا نیازه؟داداش امیرگفت نیاز نبود نمینوشتم منم که بند دلم پاره شد گفتم داداشی جون مامان اذیتم نکن من میترسم تو که میدونی

برگشت گفت من تا حالا اذیتت کردم؟

گفتم نه ولی آمپول ننویس

به ایمان گفت یچیز بده بخوره تا میام و رفت

اینقد با احساساته داداشم😢

تا بیاد هزار تا صلوات نذر کردم خیلی مسلمون شدم خلاصه ایمانم اومد پیشم با شیر عسل گفت بخور گفتم نمیتونم دارم از استرس میمیرم زد رو بینیم گفت نترس

باباهم خوابیده بود

چند دقیقه بعد امیر اومد رفت دستاشو شست اومد داخل اتاق گفت چیزی خوردم گفتم اوهوم شیرعسل یه خوبه گفتو رفت بیرون بعد از تو اشپزخونه داد زد ایمان که میگه چیزی نخورده منم یه تو گور ایمانی گفتم🫢که در باز شد مثل جن پشت در گفت هوم؟چرا دروغ میگی گفتم یکم خوردم ایمانم اومد پشت سرش گفت حالا یکمو راست میگه!

لیوانو اورد گفت کلشو بخور گفتم نمیتونم نگاهی کرد که ...

هیچی دیگه لیوانو برداشتم کمکم خوردم بعد لیوان از دستم گرفت گفت خب ایمان میمونی یا میری؟ایمانم ی نگاه به من کرد با چهره ازم پرسید برم یا بمونم!منم درمونده گفتم ایماااان

امیر گفت از الان؟پس برو رو به منم گفت دراز بکش منم دراز کشیدم اما همین که صدایه پوشش سرنگا که داشتن جر میخوردنو شنیدم نشستم گفتم ایمان بزنه داداش امیرم گفت باشه من اماده میکنم ایمان بزنه منم با خیال اینکه امیر میره بیرونو ایمان نمیزنه خیالم کمی آسوده تر شد که سرنگارو داد دست ایمانو گفت بفرما حالا دراز بکش ولی خودش نرفت😐منم گفتم تو برو دیگه

گفت هه باشه حتما امر دیگه؟

منم دیگه وقتی فهمیدم چاره ای ندارم شروع کردم التماس یعنیااا التماس میکردمممم خیلی میترسم بچها خیلی اصلا نگاه سوزنش میکنم خون داخل رگام میبنده فکرشو میکنم که بره داخل بدنم که هیچی داداش امیر بعد چندی گفت میخوابی یا بابا رو صدا بزنم؟

منم خوابیدم ایمان همین که پدو کشید لرزیدم ایمان گفت من نمیزنم امیر

امیرم سریع از دستش گرفت فرو کرد اولی خوب بود دردی نداشتم یکم ارامش گرفتم سریع اومدم بلند شم که دستشو گذاشتم رو کمرم گفت بخواب

دوباره خوابیدم بلند شد سمت دیگه ام نشست دوبارع چند بار پدو کشید اه اه بدم میاد از این حس خیسی الکل از این بوی مضخرفش فرو کرد خیلی سعی کردم تحمل کنم چون واقعا بهم برخورده بود و حس میکردم خیلی در حقم نامردی شده و خیلیم زورم میومد که برخلاف میلم و به اجبار دارم آمپول میخورم!

ولی دیگه نشد خیلی پام میسوخت گفتم آخ گفت تموم درش اورد یکم بیشتر لباسمو داد پایینو ایمانو صدا کرد ایمان که اومد کنارم نشست گفت خوبی تو؟

به تکان دادن سرم اکتفا کردم🫤

گفت بگیرش منم یدفعه ترس بهم غلبه زیادی کرد بلند شدم گفتم دوتا زدم دیگه بسههه توروخدا گفت ابریشم دو سه روزه درست نخوابیدم بخواب بحث نکن این آخریشه منم با بغض حاوی از بیشعوری داداشم خوابیدم دوباره

ایمانم منو گرفت اصلا فرو کردن سوزنشم‌ درد داشت از همون اول بغضم ترکید اروم اروم گریه میکردم خیلی درد داشت از همون پودریاا

یکم که گذشت با گریه گفتم آیی داداش ایمان

ایمانم گفت جونم یکم تحمل کن فداتشم

یکم دیگه واقعا دیگه نمیتونستم دلم میخاس داد بزنم ولی بابام خواب بود دلم نمی‌خواست بیدار شه و بعدش داداش امیر یه دور کامل شخصیتمو به توپ ببنده سکوت کردم یک آیییی کشدار گفتم که امیر گفت تموم بعدم سرمو بوسید و رفت

آره واقعی داداش امیر بوسید‌منو؟!!!!

شوکه بودمااا

ولی چند دقیقه بعد ایمان کمک کرد نشستم گفتم مرسی داداش برو بخواب خسته ای گفت امیر عوض شده ها دیدی ظرفای شامو شست!!

گفتم آره ایمان گفت من مطمئنم عاشق شده گفتم محاله ایمان گفت مثل بُتای فرعونو همون قدر بی احساس خیلی خندیدم

پ.ن:داداش امیر واقعا عوض شده چلی دلیلشو نمیدونیم!

۲_دوتا امپول دیگه هم فرداش نوش جان کردم اگر دوست داشتین تعریف میکنم.

خوش باشید مرسی که وقت گذاشتید🌿🌹

خاطره آیلین جان

سلام عرض کنم به همه دوستان گل 🌺

امیدوارم حالتون خوب باشه و اوضاع به کام باشه🦋

ما یه خانواده ۴نفره هستیم .

خوب فکر کنم توضیحات کامل بود بریم سر خاطره :این خاطره درباره دختر داییم هست اسمش آیلینه🥹من خیلی دوسش دارم❤️

۸سالشه به منم خیلی وابسته شده 🥰

این آیلین دوست داشتنی من سرماخورده بود داییم خودشون معاینه اش کرده بود متاسفانه اینقدر پنهون کاری کرده بود کارش به داروی تزریقی کشیده بود 🥺آیلین پیش من همش گله و شکایت باباشو میکرد میگفت هی میخواد منو اذیت کنه منو دوست نداره 🥺 بهش گفتم آیلین عزیزم بابات خیلییی دوست داره .دلش نمیخواد شما مریض باشی عزیزم برای همین دارو برات نوشته خوب بشی گلم خوشبختانه تونستم راضیش کنم که باباش دوسش داره و برای سلامتی خودش دارو نوشته. بهم قول داد فردا درمورد داروهاش فکر میکنه رفتم پیشش براش قصه خوندم خوابید . صبح که بیدار شده بود اومد یه راست پیش من گفت مبینا جون من میخوام شما پیشم باشی گفتم عزیزم من همیشه پیشتم نگران نباش قشنگم

گفت پس بریم باهم صبحونه بخوریم شما به منم لقمه بده گفتم باشه عزیزم چی دوست داری ؟گفت من تخم مرغ باسوسیس میخوام رفتم دست به کار شدم برای خودمون درست کردم سعی کردم بی سروصدا باشیم که دایی و زندایی بیدار نشن آخه کله سحر بود ساعت ۶صبح بود دیگه صبحانه آیلین رو بهش دادم وسایل و تغذیه مدرسه اش رو براش حاضر کردم خودش رفت لباساشو پوشید اومد بهش از شربتی که داییم گفته بود دادم که حالش تو مدرسه بد نباشه درسش رو متوجه بشه شد ۶ونیم رفتم حاضر شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و رفتیم مدرسه آیلین خوشگلم توراه بهم گفت من درمورد دارو هام فکر کردم گفتم خوب به نتیجه مثبت رسیدی عزیزم ؟گفت آره ولی باید بهم قول بدی به بابام بگی آمپولام زیاد نباشه تو سرم آمپولارو بریزه خودمم اگه لازم بود ۳تا بیشتر نمیزنم گفتم باشه عزیزم من با بابای شما صحبت میکنم ظهر که از مدرسه باهم برگشتیم خبرشو بهت میدم آیلین رفت داخل مدرسه منم برگشتم خونه داییم صبحونه حاضر کردم باهم خوردیم دایی رفت بیمارستان زندایی هم رفتن اداره من تنها بودم پاشدم یکم جمع و جور کردم غدا گذاشتم برای ناهار مرتب کردم خونه رو تمیز کردم .یکم فیلم نگاه کردم وقت اینکه برم دنبال آیلین رسیده بود لباس پوشیدم رفتم دنبال آیلین رسیدیم خونه تب داشت کسل بود گفتم بره لباساشو عوض کنه دست و صورتش رو بشوره بیاد ناهار بکشم برای خودمون اومد سر میز با غذاش بازی میکرد میگفت نمیخوام میل ندارم گفتم باشه عزیزم بیا خودم بهت بدم دوتا قاشق بزور به خوردش دادم گفت من خوابم میاد داروشو بهش دادم رفت خوابید تا دایی و زندایی بیان خواب بود عصر ساعت ۵ زندایی رسید ازم پرسید حال آیلین چطوره؟گفتم یکم تب داره و کسله زنگ زدن به داییم خودشون رو فوری رسوندن دایی رفت بالاسر آیلین گفت بابایی عزیزم ببین حالت بده گفت نه من خوبم گفتم دایی بزارین من یه چیزی بهش بگم بهش گفتم آیلین عزیزم ما باهم حرف زدیم قول میدم ببرمت پارک ملت شهربازی خودمم الان پیشتم با یه نگاه نگران به باباش گفت بابایی چندتا دارم ؟دایی گفت ۲تاست عزیزم دردش هم زیاد نیس چون سرماخوردگی شما زیاد نیس یه سرم هم داری که تو اون برات ۲تا آمپول میریزم خوب میشی رو کرد به من گفت بیا پیشم لطفا رفتم کنارش رو تخت نشستم داییم کم کم داشت آمپولارو حاضر میکرد آیلین به من نگاه می‌کرد منم بهش گفتم آیلین عزیزم اینقدر کوچکن خودت خندت میگیره بخدا

گفت باشه میشه رو موهام دست بکشی برام شعری که دوست دارم بخونی ؟گفتم آره قشنگم شلوارشو دایی درست کرد پنبه کشید متوجه تکون خوردنش شدم شروع کردم شعر خوندن باهم همخوانی میکردیم که دایی گفت نفس عمیق بکش بابایی نفس کشید سوزن وارد پاش شد یه آخ گفت باز شروع کرد همخوانی کردن بامن یکم گذشت آیی آیی کردنش شروع شد گفتم جانم آیلین خوشگلم میگفت بگو دربیاره درد داره نمیخوام گفتم دورت بگردم تموم شد ۱.۲.۳ تموم نفس بکش 😮‍💨تموم شد دیدی بهت قول میدم بعدی اصلا درد نداره به من نگاه کن یکم براش ادا اصول در آوردم تا موقع خندیدن آیلین آمپول تموم شد خنده های شیرین آیلین منم خندوند باباش گفت گل دختر بابا برگرده که سرمش هم بزنم براش آیلین گفت بابایی مگه شما نگفتی ۲تاس گفت چرا عزیزم تموم شد 😉 آیلین برگشت یه دستش تو دست من بود یه دستش هم دست باباش آیلین خوشبختانه رگ هاش معلومه با سرم هم مشکلی نداره 🙂دایی پد الکلی کشید و سرم رو با ملاحظه وصل کرد چسب زد براش یه آخ کوچولو برای ورود سوزن گفت فقط باهاش حرف زدم خوابش برد منم تاسرمش تموم بشه رفتم سوپر سر کوچشون براش پاستیل کرمی که دوست داره براش خریدم برگشتم یکم جای زندایی و دایی نشستیم چایی خوردیم دایی رفت بیمارستان زندایی هم رفتن شام درست کنن سرم آیلین هم تموم شده بود زندایی رفت براش کشید بیرون که بیدار شد و حالش خیلی بهتر بود خداروشکر 🙂یکم با آیلین بازی کردم اسنپ گرفتم از زندایی و

آیلین خداحافظی کردم برگشتم خونمون🌺

اینم از خاطره من ممنون که خوندین 🫶

ببخشید اگه طولانی بود و چشمای قشنگتون خسته شد🦋

دوستون دارم خدانگهدارتون🍀

خاطره مریم جان

سلام به همه بچه های کانال🤗

مریمم ته تغاری پاییز🍁🍂

حدود ۲ ساله که واس کانال ننوشتم امشب به سرم زد براتون بنویسم📝

چون اکثر از امپول و سرم نمیترسم خاطره های انچنان جذابی ندارم😊 ولی از انژیوکت میترسم و سرش حماسه ها افریدم😢😅

تا دلتون بخواد هم خاطره از عمل قلب و انژیوگرافی و بعدش به خاطر ضعیف شدن سیستم ایمنی بدنم که کلی دکتر رفتم سرش و امپول و سرم نوش جان کردم دارم🫠

این خاطره هم چون به اقا بهنام قول نوشتن دادم ، دارم مینویسم

از بعد عملم گهگداری قلبم اذیتم میکنه و ضربانش میره بالا و اورژانسی بیمارستان لازم میشم🥺 اونجا چند ساعتی تخت نظر میمونم تا ضربان قلبم نرمال بشه مرخصم میکنن

شهریور ماه بود از صبح که بیدار شدم ضربان قلبم بالا بود ، نفسم بالا نمیومد و کتف و دست چپم بی حس شده بودن🫀 دیگه اماده شدن و منو بردن بیمارستان

تا رسیدیم بیمارستان و قسمت تریاژ رد کردیم

رفتم اورژانس بماند که به زور یه تخت پیدا کردم از بس اورژانس شلوغ بود🥴

تا رو تخت دراز کشیدم یه پرستاری اومد و نوار قلب گرفت

دکتر اورژانس هم اومد و خلاصه پرونده عمل خوند و بررسی کرد ( هر دکتری میرم پرونده پزشکیم همراهمه )

بعد طبق عادت یه ازمایش و چندتا قرص ، زیر زبونی و جویدنی ، خوردنی تجویز کرد و رفت😢

که یه پرستار با انژیوکت😫 لوله ازمایش و قرص اومد

اول گارو محکم رو ارنجم بست منم محکم چشمام بستم تا ورود انژیوکت نبینم و فقط دعا میکردم تو رگ باشه🥺 که شنیدم پرستار گفت تموم شد تا چشم باز کردم دیدم تو رگ نیست و دستم میسوزه😢 چیزی نگفتم تا خواست خون بگیره نشد و چون عجله داشت انژیوکت عوض نکرد ، رفت یه نیدل اورد و از دست راستم خون گرفت🩸 و قرصا بهم داد گفت که اول زیر زبونی بزار ، زیر زبونت تا حل شه بعد دوتا جویدنی بعدش این دو قرص هم با اب بخور و لوله خون به داداشم داد تا ببره ازمایشگاه منو هم با ، برانکاد منتقل کردن اورژانس قلب ( هر بیماری بعد تشکیل پرونده و توضیحات میفرستن به اورژانس مربوطه )

اونجا رو تخت اورژانس قلب با کمک مامانم دراز کشیدم و دکتر اورژانس اومد برگه شرح حال اورژانس عمومی و خلاصه پرونده عمل بررسی کرد و چند تا سوال پرسید رفت

بعد یه پرستاری اومد و دوباره ازم نوار قلب گرفت ، واس اکو ، هم چون چند نفر جلوی من بودم کمی صبر کردم تا نوبتم بشه تقریبا بعد ۴۵ مین صدام کردن و رفتم انتهای اوژانس واس اکو و بازم اون ماده چندش اکو 😣

اکو با کلی مکافات تموم شد و رفتم رو تخت دراز کشیدم که اومدن و برام هولتر مانیتورینگ گذاشتن با اکسیژن ، که یه پرستارمرد با لوله ازمایش و سرنگ و سرم و امپول مسکن سمتم اومد تا انژیوکت دید گفت تو رگ نیست انژیوکت در اورد🥺 رفت یه یکی دیگه اورد

دست راستم اماده کردم ولی میدونستم دست راستم رگ نمیده😢 گارو بالای ارنجم محکم بست دیدم داره رو همون رگی که صبح ازش ازمایش گرفته بودن پنبه میکشه بازم چشمامو بستم تا لحظه ورود انژیوکت نبینم ( فوبیا شدیدی به انژیوکت دارم ) که شنیدم یه نچی گفت تا چشم باز کردم اونو کشید بیرون😫

تو صورتم نگاه کرد دید فشارم افتاده و بی حال شدم😢 گفت فوبیا داری منم فقط سرمو به نشونه اره تکون دادم🥺 دوباره رفت سراغ دست چپم و این بار گارو روی ساعدم بست و پنبه الکلی پشت دستم کشید با صدای ضعیفی گفتم خواهش میکنم بسه سرم نمیخوام🥺 خون هم با سرنگ بگیر😢 که گفت نمیشه مقررات بیمارستانه واس ما مسئولیت داره زودی تموم میشه این بار دردش بیشتر و حشتناکتر بود بازم تو رگ نبود😫 درش اورد ، مامانم این بار عصبی شد و گفت میخوام با رضایت خودم مرخصش کنم بسشه اونم رفت یه خانم پرستار صدا زد ( من از پرستار مرد شانس ندارم بر خلاف خیلیا که میگن پرستار مرد تو رگ گیری ماهرترند ) این بار خانم پرستار گارو رو مچ دستم محکم کرد و پشت دستم بالای انگشتام پنبه کشید و انژیوکت وارد کرد😢 که تا چشم باز کردم دیدم تو رگه و کلی بهش چسب زدن تا در نیاد و توصیه کردن دستمو تکون ندم

زودی خون گرفتن و سرم وصل کردن و امپول مسکن زدن منم کمی چشمام و بستم بعد نیم مین اومدن و اکسیژن برداشتن و دوباره دکتر قلب اومد وضعیتمو پرسید

( چند مدتی قبل عمل متوجه ورم سمت چپ گردنم شده بودم ولی به حساب درد قلبم اونو گذاشته بودم ) که به دکتر گفتم فقط ورم گردنم نخوابیده که دکتر اونو چک کرد و گفت ربطی به قلب نداره و یه سری سوال کرد ازش ، گفت سرمت تموم شه برو سنو بده

تا سرم تموم شد برادرم ویلچر اورد و منو برد بخش سنو گرافی و اونجا متوجه کیست تو قسمت چپ گردنم شدم با مایع تو تیروئیدم

نتیجه سنو بردم واس دکتر که گفت دکتر قلبت اونو باید ببینه

که واس مشکل گردنم هنوز درگیرم😢

خلاصه مرخصم کردن و امدم خونه

امیدوارم هیچ کس گذرش به دکتر و بیمارستان نگذره

مرسی که خوندید🌹

خاطره نادیا جان

سلام سلام خوبین؟

نادیا ام یادتونه؟😂

اومدم اینسری از مراسم ام براتوت بگم مراسمی ک هنوز نگرفتیم 😂😂ایشالا برای مبعث پیامبر هست ۹ بهمن مامان من و امیر خیلی دوست داشتن تو این تاریخ باشه ماهم به نظر هاشون احترام گذاشتیم و به امید خدا اون زمان مراسم داریم و اومدم از خرید های مراسم بگم و اتفاقایی ک افتاد اول شروع میکنم از دیدار منو امیر که باید میرفتیم خرید کت و شلوارشو کفش و منم پیراهن سشنبه صبح اومد دنبالم رفتیم اول یه چیزی خوردیم بعد رفتیم دنبال کارا رفتیم رفتیم اینقدددد گشتیم تا تموم پاهامون درد گرفته بود دیگه فک‌کنین دیگه گفت خسته شدم موقع برگشت تو رانندگی کن بعد من😍گفتم باش حله پا درد رو فراموش کردم😂باید شام میرفتیم خونه عمه امیر زحمت کشیدن دعوت کردن سر راه شیرینی گرفتیم بعد رفتیم عمو امیر هم بود پسر عموش هم بود که یه پسر فسقل دارع اسمش مانی بود مانی شیطونن از بس تپله عاشقشم این لپ هاشو اینقد بوس میکنم خسته میشم رفتیم زنگ زدیم عمه لیلا اومد در رو باز کردن خوش امد گویی کردن دیگه همه بلند شدن مانی اومد پیشم دیگه نشسته بودیم من پیش زن پسر عموی امیر بودم تقریبا اوکیم باهم میگفت اره مانی ام مریض شده باباش از پسش بر نیومد ک امپولشو تزریق کنه گفتم الهی بگردم چرا حالا امپول براش گرفتین گفت نمیدونم والا باباش تجویز کرده من دلشو ندارم ببینم و صدای جیغ هاشو بشنوم گفتم منم همینم میگفت اره امیر دستش سبکه هم میتونه مانی رو دعوا کنه ولی امیر وقتی عصبی بشه هیچکسو نمیشناسهگفتم نگو بچه امیر دلش نمیاد ولی میتونه تزریق کنه مگه دیوونس به بچه داد بزنه غذا خوردیم و بابای مانی جریان رو گفت امیر اومد عادی وارد مذاکره با مانی بشه ک همه رو به فوش بست حتی امیر امیر جوری عصبی شد ک من و مامانش نسرین گوشامون رو گرفته بودیم صدای جیغ بچه رو نشنویم همه تو اتاق بودن ب خاطر مانی مانی ام اینقد فوش داددد ک خالی شد اخرش گفت دردم نیومد بزغاله آفریقایی 😂😂😂 بعد برگشت به من گفت نادییییی به من میگه دادی گفتم جانممم گفت این دیونسسس به امیر میگفت 😂امیر هم گفت تو دیوونم کردی گفت بابا بیا واسه عمو امیر تخت رزرو کنیم بره امین اباد همه زدیم زیر خنده 😂خندم گرفته بود از این حرفاش بعد دوبارع بوسش کردمم😂😂بعد مامان امیر هم قربون صدقم میرفت ایشالا خودت بچه دار شیی😂منم گفتم بچه مال خانوادش خوبه واسه من یک ساعت فوقش دلمو میزنه عصبی میشم😂😂دیگه موقع خدافظی شد اومدیم تو ماشین امیر گفت عجب بچه ای هست ایننن مانی گفتم حقته اقای لولو خان اینقد باهاش بحث میکنی بعد گفت تو چرا اون بچه رو بوس میکنی همش تو دهنشی گفتم امیرررر بچس دوسش دارم بوسش میکنم میگفت مگه نمیبینی مریضه بعد منم همون موقع امیرو بوس کردم گفتم پس تو ام مریض شو اگه اینطوریه گفت واییییی نادیا دیوونه ایییی😂😂😂😂گفت الان میرم امپول ویتامین میگیرم اون موقع امپول خوردی گریه کردی بهت میگم تا اخر برج هم واست کلاس میزارم به رجبی میگم تا اخر ساعت کاری مجبورت کنه وایسی گفتم منم فردا با شیرینی میرم اموزشگاه میگم ما نامزدیم گفت نامردی اگه نکنی گفتم باش میکنم گفت اگه اینطوریه پس قرص میگرم بدتر نشی قرار شد من شرط رو نبازم گرفت قرص و رفتیم خونه قرار شد فردا به همه بچه ها بگیم خیلی خوشحال بود با کلی ذوق خوابیدم و امیر صبح داشت میرفت دوش بگیره گفت خانم محترم بیدار شوووو😂😂موندم کی داره منو صدا میکنه دیگه بلند شدم صبحانه رو اماده کردم داشتم وافل اماده میکردم امیر داد زد سشوار کجاسسسست گفتم همونجاس مگه من میبرم با خودم خندید گفت نه منظورم اینکه اخرین بار کجا گذاشتی

دیگه اومد صبحانه خوردیم و ساعت شد ۹ امیر گفت خب بریم داشتم جمع میکردم گفتم وایسا جمع کنم باش اونم داشتم ژل رو روی خودش خالی میکرد میگفتم کچل میشی بد بخت موهاش از منم پر تره ماشلااا میگفت موهای تو هست 😂رو نیست که سنگ پا قزوینه خلاصه جم کردم حاضر شدم زدیم بیرون رفتیم سمت شیرینی فروشی امیر رفت گرفت شیرینی هارو بعد بردیم اموزشگاه یکیش دست من بود یکیش دست امیر داشتن همکارا صبحانه میخوردن همه گفتم به چه مناسبت دیگه منم گفتم با اجازتون با اقای… ازدواج کرد 😂سرم رو انداختم پایین خجالت کشیدم نصف همکارا مرد بودن ولی در کل باهم راحت هستیم جو سنگینی نبود دیگه بچه ها تبریک گفتن و بوس کردیم همدیگه. رو بچه ها فهمیدن کلاس رو سرشون گذاشتن خندم گرفته بود یکی از بچه ها میگفت خوب مخ زدی تیچر😂😂😂😂دیگه بچه ها رفتن منم رفتم پیش بچه ها یکی از همکارا ماشین گرفته بود بستنی اورد منم خوردم چون از شب قبل امیر واسم پاستیل گرفته بود منم دوتا قبل خواب خوردم نگو گلوم یجوری میشه وقتی میخورم داستان ما از اونجا شروع شد دوستان😂😂 صبح خسته کننده بود واسم به علاوه درد داشتنم

دیگه اون روز امیر کلاس داشت ولی من نه ماشین رو گرفتم رفتم پیش سوگند دلم براش یه ذره شده بود (دوست صمیمی)براش ماجرا هارو گفتم اونم میگفت خیلی خوشحالم برات و این حرفا

من برای اولین بار از دست امیر در رفتم و دارو هایی ک تجویز کرده بود اصلا نگرفتم ک استفاده کنم

ولی چون از اونجایی ک من خیلی خجسته دارم عمل میکنم به زندگی از مراسم های من گذشته و تموم یک روز هم اختصاص میدم از مراسم ها بگم البته اگه دوست داشتین

کلی دوستون دارم 🥹❤️❤️❤️

خاطره زهرا جان

سلام امیدوارم حال دل همتون خوب باشه

خوب خودمو معرفی کنم زهرام⚡️ /23سالمه /معلمم

اولین باره ک تصمیم گرفتم خاطره بنویسم

خاطره های زیادی دارم ولی یکم تایمم پره

از خواننده های قدیمی کانال ام تقریبا از موقعی ک کرونا گرفتم با کانال آشنا شدم ولی تا حالا خاطره ای ننوشتم

خب بریم سراغ خاطره ام

خاطره تصادفم رو میگم ک برای 7بهمن هستش و نزدیک ترین خاطره اینه

خب اون روز کلاس داشتم تو مدرسه و کلاسم ساعت 5عصر شروع می‌شد و من ساعت ده دقیقه به پنج راه افتادم و پیش به سوی مدرسه

حالم خیلی خوب بود اون روز یکم شیشه رو دادم پایین هوای تازه بهم بخوره که خواب بودم قبلش یکم هوشیار تر بشم آهنگ قاضی شادمهر رو هم پلی کردم سر چهارراه خونه پیچیدم تو خیابون اصلی تو راه خودم بودم که یک 206از فرعی اون چهارراه با سرعت خیلی بالا اومد سمتم تا یه لحظه به خودم اومد که خورده بود به ماشین و من تنها چیزی ک یادم بود این بود که سرم خورد به ستون کنار ماشین و از هوش رفتم که کسانی ک دیده بودن میگفتن ماشین دو دور چرخیده بوده

ومن پرت شده بودم سمت شاگرد چون کمربند نداشتم و از باک ماشین بنزین می‌ریخته راننده ک به من زده بود ترسیده بوده ماشین بنزینش میریزه خطرناک باشه من رو از ماشین کشیدن بیرون و کل شیشه های سمت خودم ریخته شده بود خداروشکر من پرت شدم سمت شاگرد و شیشه ای روی من نریخت ک جراحت داشته باشه

و بعد از اینکه من رو کشیدن بیرون از ماشین انگار آب ریختن رو صورتم و اونجا به هوش اومدم و تا موقعی هم آمبولانس رسید ازم شماره تماس خواست یه نفر ک گفتن تماس با خانواده ام گرفتن چون هنوز زیاد دور نشده بودم رسیدن خانواده ام

پرستار آمبولانس اومد پیشم علائم حیاطی منو چک کرد و چون در اثر ضربه سرم کتفم و گردنم بد تاب خورده بود و اصلا نمیتونستم تکون بدم آتل بست به گردنم و دستم و با کمک چند نفر دیگ منو روی برانکارد گذاشت و به سمت آمبولانس برد وقتی داخل آمبولانس برد اونجا لای موهام رو چک کرد که شیشه خراش نداده باشه ک خداروشکر نبود و چند بار اسمم رو پرسید و منم می‌گفتم بهشون

تمام علائم حیاطی رو چک کرد و فشارم رو گرفت گفت همیشه فشارت پایینه؟ گفتم نه

گفت چیزی خوردی؟

گفتم آره

فشارم 8بود

دست چپم آسیب دیده بود پرستار گفت دست راستت رو بیار اینطرف نگاه نکن با تلاش آستین فرمم رو داد بالا و شروع کرد به رگ گرفتن چون ترسیده بودم لرز شدیدی داشتم هوا هم سرد بود پتو انداخت روم خیلی در تلاش بود لرزش دستم رو کم کنه و واقعا پرستار مهربونی بود و خیلی با آرامش صحبت می‌کرد

بهم گفت یه لحظه دستت رو نکشی تمومه پنبه کشید و نیدل رو وارد کردیه هیی گفتم گفت تموم نترس و انژوکت رو وصل کرد بهم و سرم رو وصل کرد تا موقعی رسیدیم بیمارستان

منو بردن سمت اورژانس پزشک اومد منو ببینه دوست پدر بزرگم بود منو شناخت یکم شوخی کرد تا ترسی ک داشتم از بین بره بعد شروع کرد کامل معاینه کردن

دستم رو اصلا تکون نمی‌دادم و گردنم اذیت بود ولی بقیه چیزا رو اوکی بودم جواب سوالاشو نو دادم یکم گذشت منو بردن برای سی تی اسکن سر که ضربه دیده بودم سی تی اسکن شدم و از کتف و مهره های گردنم عکس گرفتن

سی تی سر سالم بوده ولی مهره گردنم جابجایی جزئی داشت ک آتل بستن و تا 3هفته آتل داره گردنم

کتفم هم کشیدگی تاندون بود

بعد منو آوردن تو اورژانس دوباره دکتر گفت دوساعت بمون اگ اوکی بودی بری خونه راحت تری

دوساعت گذشت علائم جدیدی نداشتم فقط سردرد شدیدی داشتم دکتر دوباره اومد چکاپ گفتم سردردم شدیده گفت باشه مسکن میگم بزنم برات

منم خوشحال فکر کردم انژوکت دارم مسکن رو میرنن داخل اون

پرستار اومد گفت عزیزم برگرد آمپولت رو بزنم گفتم مگه داخل انژوکت نمیشه گفت نه دگزاس عضلانیه دکتر ما با کترولاک موافق نیست

حالا من دردم زیاد بود نمیتونستم برگردم یکم به پهلو شدم تا پنبه کشید خودمو تکون دادم

پرستار گفت آروم باش عزیزم الان تمومه و نیدل رو وارد کرد واقعا دردی نداشت ولی بعد از گذاشتن پنبه تازه دردش شروع شد سردرد داشتم سوزش اونم شروع شد 😂

ولی یکم بعد خوب شد سردردم و مرخص شدم اومدم خونه

الان بهترم ولی هفته اول اصلا تکون نمیتونستم بخورم تا 3 هفته استراحت دارم و فقط به سقف خیره شدم

گردنم و کتفم هم آتل بسته شده

شرمنده اگه طولانی شد خوشحال میشم نظراتتون رو بگین

ولنتاین تون هم پیشاپیش مبارک ❤️

خاطره عسل جان

سلام اولین بارمه دارم خاطره میزارم اسم عسل و یه داداش دارم مهندس ویه خواهر دارم دکتر این خاطره واسه چند روز پیشه جمعه بود من با خواهرم رفتیم پارک آرم ویه هودی نازک پوشیدم بدون کاپشن و خیلی سرد بود خلاصه اومدیم خونه من رفتم یه بستنی خوردم شامم خوردم رفتم خوابیدم صبح پا شدم برم مدرسه دیدم دماغم گرفته بعد کفت زکامم یه قرس سرماخوردگی انداختم بالا رفتم زنگ سوم به جور حالت تهوع داشتم خلاصه گلاب به روتون بعله زنگ زدن به مامانم جواب نداد بابا سرکار بود اونم جواب نداد و فقط آولیا اجازه بردن مارو داره و زنگ آخر خودم برگشتم خونه خوابیدم خواهرم اوم تو اتاق

+پاشو خروس باید بیارم

-ولم کن

+سرتو بیار

-بیا

+علی کیف من بیار (اسم دادشم علیه)

"بیا آوردم چیشده مگه

+تب داره

" کی

+عسل

منم داشتم به اینا نگاه میکردم خلاصه معاینه ام کرد نسخه نوشت

+بدو برو بخر بیا

"مگه کلفتتم

+نمیبینی و عسل مریضه"

"عوف باشه بعدش با 6 تا امپول اومد

خلاصه زدم تمام 3 تا امروز 3 فردا

به داداشم گفتم برو بیرون رفت و خواهر داشت امپول ها رو آماده می‌کرد که اومد اولی رو زد خیلی درد نداشت ولی دومی خیلی درد داشت ولی قابل تحمل بود سومی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی درد داشت که یهو صدام رفت رو هوا بسههه باشه دارتموم میشه خلاصه تموم شد و فردا هم دوتا امپول نوش جان کردم وتامام بایییییی

خاطره تمنا جان

سلام دوستان

تمنا هستم ۱۷ ساله و اهل تبریز

بعد چندین ماه اومدم برای تعریف سومین خاطره

از این چند ماه بخوام بگم اینکه رسما دیگه هیچ روحیه ای برام نمونده

بعد خاطره ی دوم شیمی درمانی های مامان شروع شد و خیلی سنگین بودن و مامان اصلا حالش خوب نبود منم متاسفانه تب مالت گرفتم و مطلع شدیم عموی بزرگم سرطان معده،طحال و کبد داره و دکترا اصلا امیدی به درمان نداشتن بعد خبر مریضی عمو داداش امیر گفت از همسرش داره جدا میشه و اصلا راه برگشتی وجود نداره💔🥲

مامان داشت یکم رو به راه میشد که توی سالگرد خاله ام ، عمه ام فوت کرد .

توی چهلم عمه ام ، عمه کوچیکم تو اتاق عمل بود و دو ماه بعد فوت عمه ، روز پدر عمو فوت کرد

و منم هنوز زندم با همه ی این اتفاق ها ولی از نظر روح و روان در داغون ترین حالت ممکنم

توی مراسم عمو من و مامانم مریض شدیم

بخاطر مامان خودم رو سرپا نگه داشته بودم و به مامان می رسیدم ولی واقعا سخت بود

بدن درد دیوونه کننده ای داشتم ولی سرپا داشتم ردش میکردم

هر روز خونه ی عمو اینا بودیم و حتی سر وقت قرص هم نمیخوردم

دیگه پنجشنبه ی عمو بود واسه شام خونشون بودیم و من دیگه اصلا نمیتوتستم تحمل کنم

زنگ زدم به داداش فرهاد گفت داداش امیر داره میره شیفت داره تو کیلینک پاشو حاضر شو میاد صدات میکنه

و واقعا راضی بودم اصلا رو به راه نبودم و میخواستم یکم اوکی شم

کاملا معلوم بود ریه ام درگیر شده ، تنگی نفس داشتم و روی سینم سنگینی حس میکردم

لباسم رو پوشیدم قبل اینکه صدام بزنه رفتم تو حیاط

رسما چند دقیقه ای که منتظر موندم یخ زدممم

داداش امیر اومد بیرون منو دید که تو حیاطم چپ چپ نگام کرد

سوار ماشین شدیم کل جونم داشت یخ میزد

_حالم بده داداش نمیتونم نفس بکشم😢

+چه بلائی سر خودت اوردی اخه تو چرا قبل زنگ من تو حیاط بودی

_بخدا تو خونه حس میکردم دارم خفه میشم

+الان می رسیم یکم تحمل کن

دیگه رسیدیم کیلینک پارک کرد ماشین رو دستم رو گرفت رفتیم بالا

شیفت رو تحویل گرفت خداروشکر هیچ مریضی نبود منم پشت سرش وارد اتاق شدم

کاملا معاینه ام کرد

+انقدر نامرتب دارو ها رو مصرف کردی که اصلا خوب نشدی تمنا کل ویروس ریخته به ریه ات

اصلا تو حال خودم نبودم که اصرار کنم برا دارو یه هفته بود تو کل سرم آخرین لحظه های عمو جلو چشمم بود

_میشه دراز بکشم؟

+بیا بریم تزریقات پرستار شیفت امشب خیلی خوبه راحت تر برات سرم میزنه

رفتیم تزریقات داداش هم با آقای پرستار حرف زد قرار شد تا دارو ها برسن از دارو های اونجا استفاده کنه

+برو رو اون تخت تمنا تا بیایم

_چشم🫠

دراز کشیدم دیدم واقعا نمیتونم نفس بکشم ، حال بدم و این نفس تنگی و تمام حرفای زن عمو سر صبح سر قبر عمو باعث دیگه نتونم تحمل کنم زدم زیر گریه

میخواستم فقط گریه کنم هی با خودم می گفتم خدایا نفر بعدی کیه

چرا داری با جون عزیزام منو به امتحان میکشی

ترس از دست دادن عزیزام مثل مته داشت مغزم رو سوراخ میکرد

تو حال خودم بود پرده ی بین تختو کشیدن

+عزیز دلم چرا نخوابیدی

+چرا اخه اینطوری گریه میکنی الان دارو هات رو بزنی خوب میشی دیگه ابجی جونم

🥺🥺🥺🥺

_داداش چرا عمو تو اون حال بود

_بخدا بابا دااره جلو چشام آب میره مامان حالش میزون نیست

_من دیگه نمیدونم چیکار کنم😭😭😭😭😭

+همه چی قراره خوب بشه عمو هم الان راحته خودت دیدی چقدر درد میکشید ، دیدی که حتی مورفین هم ارومش نمیکرد

داداش یکم بغلم کرد تا آروم بشم بعد کمکم کرد دراز بکشم

آستین لباسم رو داد بالا و بالا سرم وایساد

پرستار اومد گارو بست به دستم کلی تلاش کرد دفعه ی اول پیدا کرد رگ رو😍🥹

کلی چسب پیچیدن دورش که در نیاد و داداش دید خیلی اذیتم برام ماسک اکسیژن گزاشت

+یکم بخواب تمنا یه هفته هست خواب درست و حسابی نداری

چشام یکم گرم شده بود با ماسک هم راحت تر نفس می کشیدم که داداش صدام زد

+تمنا بیدار شو عزیزم

چشام و باز کردم ولی حال نداشتم باهاش حرف بزنم

والا نمیدونم چیکار کرد چیکار نکرد ولی همه چیز سرم رو اوکی کرد جز انژیوکت

_چرا درش نمیاری داداش

+بمونه بهتره رگت خوب بود فردا هم سرم داری دیگه باز اذیت نشی سر پیدا کردن رگ

+دمر شو تمنا

کمکم کرد بچرخم خم شد دم گوشم گفت آبرو داری کنی ها عزیزم

😢😢😢

_خودت بزن داداش🥺

+نمیشه که اینجا من بزنم توهینه به پرستار

+اصلا هم نگران نباش دستش خیلی سبکه

شلوارم رو مرتب کرد دستش رو گزاشت رو کمرم

داشتم سکته میکردم 💔💔

پرستار پنبه کشید و اولین آمپول رو وارد کرد

سوزش خفیفی داشت تحمل کردم خداروشکر سریع تموم شد

بازم همون طرف پنبه کشید و آمپول رو وارد کرد

رفته رفته دردش بیشتر میشد

پامو سفت کردم

_داداششش😢😢

+آروم

+شل کن تمنا آخرشه

یکم اطراف تزریق رو فشار دادن که شل شدم دیگه سریع تزریق کرد درش اورد

_اخ داداشی😭😭

+جانم تموم شد یکی دیگه بزنی تمومه

_نههه دیگه نمیخوام

+آخری عزیزم اصل کاری همینه

داداش پاهامو نگه داشت آقای پرستار هم جاشو عوض کرد

تا پنبه کشید سفت کردم😁💔

+تمنا نفس عمیق بکش اصلا هم نترس چند بار خودم زدم بهت خبب

پامو گزاشت رو اون یکی پام یکم شل شدم😢💔

یه بار دیگه پنبه کشید و سریع آمپول رو وارد کرد

_اییی

فک میکردم سوزن رو تو استخونم زدن

_داداش😭😭😭

+یکم دیگه تحمل کنی تمومه

داشتم به خاک میرفتم از دردش سرفه های وحشتناکی میکردم خودمم می ترسیدم یه بلائی سرم بیاد

داداش کامل مسلط منو گرفته بود تا تکون نخورم

_دیگه بسه بخدا خیلی درد داره😭

+تموم تموم دورت بگردم

آمپول رو در اوردن پنبه رو فشار دادن

_آیییییی نکن🥺

*شرمنده اگه اذیت شدید تمنا خانم

+دستت درد نکنه محمد جان

+تمنا بهتری

_درد دارم

+الان خوب میشی مهم اینه حالت بهتر میشه با اینا

لباسم رو مرتب کرد و کمکم کرد بلند شدم

+تمنا مواظب انژیوکت دستت باش فرهاد دم دره اومده دنبالت

+اصلا حموم نرو فردا میام سرمت رو میزنم

_باشه دستت درد نکنه داداش

تا برم بیرون باهام اومد منو تحویل داداش فرهاد داد یکم باهم پچ پچ کردن با منم خداخافظی کرد و رفت داخل

داداش فرهاد صندلی رو اوکی کرد گفت بخواب فعلا

فرداش هم یکم اذیت شدم سر آمپول ولی همین که کم کم داشتم نفس راحتی می کشیدم راضی بودم

داداش برام یک هفته هم گواهی نوشت گفت هم هوا سرده و اگه برم مدرسه باید ماسک بزنم که نفسم باز هم اذیت میکرد وقتی ماسک میزدم

سه تا از امتحان ها رو نتونستم شرکت کنم💔

و امسال مدیر عوض شده وقتی گواهی و مهر داداش رو دید چدن فامیلی ها یکی هستن چپ چپ نگام کرد و گواهی رو پرت کرد رو میز

رسما روانی مدیرمون دبیرا اگه باهام راه نمیومدن میخواستم مدرسه رو عوض کنم خیلی اذیت میشم و اصلا درکم نمیکنه

میگه چه ربطی داره فامیلت مرده و تو حالت بده 🤦‍♀🤦‍♀

یکی از دبیرا خودش ۲۰ داد بهم ولی اون دو تا رو تو کارنامه خالی گذاشتن تو نوبت دوم هرچی بگیرم برا نوبت اول هم میزارن

معذرت میخوام اگه خیلی طولانی شد🫠

مواظب خودتون باشین هوا خیلی سرده

در پناه حق🤍

تمنا❄️