سلام امیدوارم حالتون خوب باشه
فکد نکنم نیاز به معرفی باشه یه کیوان که بیشتر ندارید 😂
نمیخواستم به این زودیا خاطره بزارم ( بسم الله اشهدو الله 🤣 الان ۳۰۰ نفر میریزن نظرات به حد کشت میزننم 😂)
برید خداتون رو شکر کنید استادم رو دیدم که باعث شد بیام براتون خاطره بگم 😂
و اما خاطره :
این موضوع بر میگرده به عروسی کیارش و دوران دانشجویی بنده حدودا از یک ماه قبل از عروسی کیارش ' داداش جان خون ما رو کرد تو شیشه . پدر ما رو در آورد 😂بابا و کاوه از بیمارستان برمیگشتن به جای استراحت تازه میرفتن دنبال کارای کیارش من فلک زده از دانشگاه خسته و کوفته میومدم نرسیده میرفتم دنبال کارای داداش 😏 هنوز خستگی اون روزا بیرون نرفته😂 هیچ وقت یادم نمیره روز شنبه بود عروسی کیارش روز پنج شنبه بود من از دانشگاه برگشتم خونه اون موقع هم هوا بسی ناجوانمردانه سرد ۲۵ دی ماه بود ( از پشت صحنه تقلب میرسونن🤣)
ظهر برگشتم خونه حوالی ساعت ۳ بود رسیدم خونه از ناهارم خبری نبود مامانم درگیر مراسم غذا از بیرون سفارش داده بودن منم حوصله گرم کردن نداشتن همینجوری یه قاشق خوردم دیدم میلم نمیکشه نخوردم 😂 پرواز کردم به سمت حمام و یه دوش مشتی گرفتم و اومدم بیرون از آنجایی خسته بودم همونجوری گرفتم خوابیدم پنجره اتاقم باز ( کلا آدم گرمایی هستم😂)
ساعت های حدودا ۶ با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم یه چشمم رو باز کردم دیدم کیارشه اون لحظه دلم میخواست سرم رو بکوبم تو دیوار 😑😂 برداشتم
کیارش : سلام کیوان خوبی😃
من : سلام چته 😒 کیارش : کیوان بیا که بدبخت شدم ماشینو پنچر کردم😶
من : چیکار کنم 😴😒 کیارش : چیکار کنم و مرگ برام لاستیک بیار 😒😠
من : مگه زاپاس نداری 😬😒 کیارش : دارم ولی دو تاش پنجر شده من یه زاپاس دارم 😑
من :خسته نباشی شاه دوماد الان میام 😤خداحافظ 😒 کیارش : منتظرم خداحافظ 😊
زنگ زدم برای کاوه ببینم کجاست که اونو بفرستم بره سراغ کیارش 😂 ( ما اینیم دیگه 🤣)
من : به به سلاااااااامممممم داداششششش روبه راهی کجایی 😃
کاوه : سلام کیواننننننن چه خبر چیشده باز 🙄🤨 من : مگه باید چیزی شده باشه من برات زنگ بزنم 🙄 ( اینجوری نگاهش نکنید بچه تیزیه 😂) کاوه : من اگه تو رو نشناسم باید فاتحمه مو بخونم 😑
من : نه میبینم بچه تیزی هستی حالا که خودت اصرار داری میگم 😁😂داداش جونت کیارش جان زده 
دو عدد لاستیک پنجر کرده 😂
کاوه : خب برو براش لاستیک ببر😒 برای چی برای من زنگ میزنی🙄
من : نه دیگه داداش تو ستون خانواده ای من پایه صندلیم نیستم 😂 پاشو ستون برو برای داداش لاستیک ببر گناه داره 😂 حداقل یه چیز داشته باشی باهاش نبرنت جهنم 🤣
کاوه : کیوان جان خوب که خودت میگی ستون ،
ستون الان شیفته نمیتونه از جاش تکون بخوره 🤣
من : 🙄😑شد من یه چیز ازت بخوام و....
کاوه : به جای این حرفا برو به داد کیارش برس موش آب کشیده شد😂 ( بارون میومد 😂)
من : هییییییی روزگار 😑باش😒خداحافظ
کاوه : خداحافظ داداش 😇
لباس عوض کردم و یه لاستیک تو راه خریدم و پیش به سوی کیارش
کیارش: سلام معلومه تو کجایی😒
من : رفتم لاستیک برای جناب عالی خریدم بعدشم تو این ترافیک و روز بارونی انتظار نداشته باش به این زودی برسم داداش 😒😑
کیارش : خب دیگه شلوغش نکن من این یکی رو عوض میکنم تو هم اون وری رو عوض کن
فقط زود باش که الان خیس میشیم 😕
من : باش
خلاصه لاستیک رو عوض کردیم و به شکل موش آب کشیده سوار ماشین شدیم اتفاقا منم آنچنان لباس گرمیم نپوشیده بودم 😂با این حال انتظار نداشتم سرما بخورم 😂🤣
چون با اسنپ رفته بودم بعد با کیارش برگشتم رسیدیم خونه لباس عوض کردم یه دوش گرفتم سردرد داشتم یه استامینوفن انداختم بالا 😌 از تو اتاق داد زدم کسی واسه شام بیدارم نکنه
مامان : باش پسرم 😒
گرفتم خوابیدم فردا با گلو درد و سردرد بیدار شدم خیلی شیک و مجلسی رفتم دانشگاه و همینطور گذشت تا پنج شنبه که عروسی شازده بود 😂خب برای بقیه عروسی بود ما همش در حرکت بودیم و خدمات دهی 😂ولی خب گذشت روز جمعه مامان و بابا و خواهر برادرای آناهیتا و مامان و بابا و ما دو تا داداش از طرف کیارش خونه این دوتا قناری دعوت بودیم 😆من حالم بسی خراب اتفاقا شنبه هم دانشگاه داشتم هر کسی هم رد میشد گیر میداد کیوان خوبی
کیوان زنده ای کیوان بیا معاینه ات کنم 😂 مدیونید فکر کنید کسی حریفم نشد 😂تا روز شنبه .قسمت اصلی خاطره ( برای همه افراد مناسب نیست یک کودکان چون بد آموزی دارد و دو افرادی که بیماری قلبی دارن 🤣) صبح بلند شدیم داغون اصلا نمیتونستم تکون بخورم اینقدر حالم خراب بود کلکسیون درد ها بودم 😕سردرد و گلو درد و بدن درد و تب و هر چی فکرش کنید 😬😁یه دوش گرفتم (من نصف عمرم تو حمومم😂)رفتم سر میز سلام گرمی دادم به اعضای خانواده ویه لقمه رو به زور دادم پایین و زنگ زدم به علی ( رفیق و هم دانشگاهیم و البته یه شجاع عین خودم 😂) من : سلام علی داداش کجایی
علی : سلام 🤨 کیوان این چه صداییه
من : صدای کیارشه 🙄 سوالا میپرسیا صدای خودمه نگفتی کجایی 😒
علی : 😑😒 تو راه دانشگاه ( حالا خونه بودا داشت دو لپی صبحانه میداد پایین 😂)
من : وقتی صبحونه ات خوردی بیا دنبالم 😇
علی : نگو بیا دنبالم بگو رو به موتم 😒 آماده باش اومدم
من : قربونت داداش منتظرم فعلا😉
علی : فعلا 😏
خلاصه علی اومد
من : سلام علی جون 😃 علی : سلام 😒
من : چته 🤨 علی : داشتم به این فکر میکردم من که تنهایی حریف تو نمیشه ولی امروز آناتومی داریم استاد........ قطعا حریفت میشه 🤣( استاد آناتومی که با پدر من جیک تو جیکه من بهش میگم عمو😬 و بسیار جدی مخصوصا تو کارش هیچ رحمی نداره 😑)
من : علی حرفی بزنی دمار از روزگارت در میارم 😑😏
علی : لازم نیست حرفی بزنم با این قیافه هر کسیم ببینتت میفهمه داغونی 😑نیاز به گفتن نیست 😒
من : در هر صورت😒
رسیدیم دانشگاه من که اصلا جون نداشتم سر هر کلاسم میرفتم استادا گیر میدادن علی بیچاره هم برای من نوت برداری میکرد
کلاس آخر آناتومی بود دیگه
جونی برام نمونده بود سرم رو میز بود
استاد ......(استاد آناتومی و دکتر دانشگاه ) : آقای ......( من ) بعد از کلاس بیاید مطب معاینه تون کنم ظاهرا حالتون خوب نیست 😏
من : ممنون استاد خوبم زحمت نمیدم 😊( حالا از درون داشتم پس میوفتادم 😰😂)
استاد : چه زحمتی 😌😉 منتظرتم ( ایشون از شجاعت من خبر دارن 😂)
خلاصه کلاس تموم شد استاد از در رفت بیرون یه نفس راحت کشیدم 😂 پیش خودم گفتم خب استاد رفت منم از اون ور کجش میکنم میرم خونه ولی زهی خیال باطل استاد مثل شیر پشت در منتظرم وایساده بود😂
استاد : آقای......( علی ) شما میتونید برید من با ایشون کار دارم 🙂
علی : پس من داخل راه رو منتظر میمونم تا کارتون تموم شه باهم برگردیم 😉
من : داداش خسته ای بعد اسنپ میگیرم برمیگردم برو خونه😇
علی : نه داداش هستم برو منتظرم 😊
استاد : کیوان جان زود باش که کار دارم 😒
من واستادبه سمت مطبشون رفتیم و در مسیر لام تا کام کسی حرف نزد 😂
رفتیم داخل رو صندلی بیمار نشستم استاد یه نگاه اجمالی انداخت استاد : چیکار کردی با خودت کیوان این چه حالیه😒😠
من : چیزی نیست عمو چند روزه درست نخوابیدم چیزیم نیست 🙂 ( چند تا سرفه ناجور کردم 😂اونم تو چه موقعیتی😬 )
استاد : کیوان بدون هیچ حرفی برو رو تخت تا بیام معاینه ات کنم 😡
من : عمو...
استاد : کیوان😡( با تحکم داد زد . در این موردبا هیچ کس شوخی نداره )
به سرفه افتادم داشتم خفه میشدم که استاد یه لیوان آب ریخت گرفت جلوم آروم تر شده بود و معلوم بود داره خودش کنترل میکنه 😂
استاد : بخور
گرفتم یه ذره خوردم لیوان از دستم گرفت گذاشت رو میزش با اون دست گذاشت رو قفسه سینه ام تا دراز بکشم
دراز کشیدم ولی راحت نبودم اینجوری جلو ایشون 😂
اینقدر سرفه کرده بودم که دیگه جونی برام نمونده بود
گوشی پزشکی آورد دو تا دکمه پیرهنم رو باز کرد صدای قلب و ریه هام رو گوش کرد
فشارم رو گرفت با دستش گذاشت رو پیشونیم تب داشتم گلو و گوشمم معاینه کرد و تمام اینها در سکوت طی میشد 😂ولی هر لحظه استاد قرمز تر میشد 🤣
استاد رفتن شروع به نسخه نوشتن کردن اول هیچی نگفتم دیدم خیلی داره طول میکشه
من : عمو دفترچم پر شد 😐
استاد : من با این حالت دفترچه هیچ دفتر صد برگم کمه 😡 این چه وضعشه بچه ای نمیتونی هوای خودت رو داشته باشی 😡دکتری که نمیتونه از خودت مراقبت کنه چطور میتونه جون مریض نجات بده😡( خدایی این مورد آخر بی ربط بود 😑😂)
از داخل قفسه یه تب بر و سرم و بکمپلکس و پنادور بیرون آورد
من یه نگاه مظلومانه به استاد کردم 🙁 که شاید دلش بسوزه حداقل بکمپلکس رو برداره یکی هم یکیه😂
استاد : زود آماده شو 😠
من : این همه😑
استاد : کیوان عصبیم نکن وگرنه هر چی دید از چشم خودت دیدی 😡
یه شیرینی از تو کیفش در آورد داد بهم ( یاد مادر بزرگاااا افتادم که همیشه توکیفشون شیرینی دارن 🤣🤣)
استاد : بخور ضعف نکنی بعد دمر شو 😒
من : ممنون (از نوع تعارف 😂)
استاد : بهت تعادف نکردم گفتم بخور 😠
از استاد گرفتم و خوردم آروم دمر شدم استادم داشت آمپول ها رو هواگیری میکرد ( تنظیم بادم میشه گفت😂)
اومد بالا سرم هر دو طرف رو کامل لخت کرد🙈(استاد یه ذره حیا برای ما نگه میداشتی 😑😂)
داشتم از استرس پس میوفتادم بوی الکل رو مخم بود پنبه کشید ناخوداگاه سفت شده استاد : کیوان سفت کنی ' تکون بخوری 'صدات و بشنوم یکی دیگه ام میخوری 😡 حالا خود دانی
چند بار دیگه پنبه کشید منم یه ذره شل کردم استاد وارد کرد پنادور بود 🤕
سعی میکردم شل نگه دارم ولی سفت شدم
استاد: شل کن کیوان 😡 وگرنه همینجوری میزنم
من : بسه درد داره آخخخ
استادم دید نمیتونه تزریق کنه کشید بیرون یکم به عقب برگشتم دیدم یا خدا هنوز نصفش پره 😐😂 استاد دست گذاشت رو کمرم تا صاف بشم سر نیدل رو عوض کرد بقیه رو اون سمت مخالف با هزار مصیبت تزریق کرد🤕
رفت سراغ بکمپلس پنبه کشید فرو کرد که میسوزوند هلاک شدم سر این دو تا 😂
استاد : خودت و کشتی بعدیا دیگه درد نداره 😒
من : بعدیااااا😳 اومدم بلند شم که استاد دست گذاشت رو کمرم نزاشت
استاد : کجا فعلا تشریف داشتی 🤨😏
استاد یه ویتامین سی آورد آماده کرد
من : استاد این برای کیه 😕
استاد : برای تو دیگه بهت که هشدار دادم 😒من سر حرفم هستم😠
ویتامین سی رو زد که اونم بسی درد داشت
بعدی تب بر بود که درد نداشت 😂
اومد سرم وصل کرد به علی گفت بیاد علی که اومد کمکم کرد با سرم تو دست داخل داشنگاه میرفتیم هر کی ما رد میشد یک ساعت باید توضیح میدادی تا چهار ساعت بهت میخندیدن نامردا😂🤣
رفتیم سوال ماشین شدیم رسوندم خونه
رفتم تو خونه مامان دیدم با ترس اومد جلو
مامان : کیوان چیشدی مادری 😱دورت بگردم 😭چیشدی ( عوارض ته تغاری بودنه😂)
من : مامان هیچی یه سرمه 😄
مامان : پس چرا لنگ میزنی دورت بگردم😭برم زنگ بزنم بابات بیاد ببینم چیشدی 😭
من : مامان هیچیم نیست بابا رو چیکار داری فقط حالم خوب نبود چند تا آمپول خوردم همین 😄
مامان : دورت بگردم مادر هی میگم مراقب باش نگاه یه روز غافل شدم ازت چه بلایی سر خودت آوردی 😭برم برات یه چیز بیارم بخوری جون بگیری 😭نگاه هیچی از بچم نمونده
من : مامان من چیزیم نیستااا گریه نکن قربونت شم 😄
مامان : اینجوری میگی دل من خوش شه من که میدونم حالت خوب نیست 😭( ول کن نبود 😂)
قربونش برم برام آبمیوه آورد رفت سوپ درست کنم گفتم مامان خوبم نمیخواد چیز درست کنی سیرم 🥰( از بچگی تا الان همیشه سر غذا خوردن من مصیبت بوده یه فرد بد غذاییم هر غذایی رو نمیخورم از طرفی کم هم میخورم 😂)
مامان : بیخود و سیری اگه درست غذا خورده بودی که به این روز نیوفتادی 😡 نگاه هیچی ازت نمونده😭
حالا من با قد ۱۹۰ با اون هیکل ( باشگاه میرم😁)
چیزی ازم نمونده 😂
خلاصه منم آبمیوه خوردم گرفتم خوابیدم
وقتی بیدار شدم شب بود دیگه طرفای ۸ بود اگر اشتباه نکنم 😂 یه نگاه گوشیم کردم بابام یه ۴ باری رو گوشیم زنگ زده بود اومدم زنگ بزنم براش دیدم صداش از داخل سالن میاد ( و ان الله انا اله راجعون
🤣 درست نوشتم )
رفتم پایین
من : سلام بر اهل بیت
پدر : سلام بر پسر حلال زاده همین الان ذکر خیرت بود 😈
من : ذکر خیر من 😳🤨
کاوه : عمو سیر تا پیاز رو برای بابا گفته 🤣
من : 😳
بابا : برو دارو هات و کیف من و بیار ببینم با خودت چه کردی پسر جان😆
من : دارو ها رو نگرفتم 🙂
بابا : نگرفتی 😒 اشکال نداره برو نسخه رو بیار
رفتم آوردم
کاوه هم یه سرک کشید داخلش 😂
کاوه : اوه اوه نگاه چه کرده
بابا : خوبه سهم امشبت رو داریم ولی بقیش رو باید بخریم😄 کیوان بابا جان بیا یه معاینه ات کنم ببینم تب داری اگر داری تب برم بهت بدم 😊
رفتم جلو معاینه کرد
هنوز تب داشتم بابا یه سری از تاسف تکون داد
بابا : کاوه برو یه پنادور و تب بر برام بیار داهل اتاق 🙂کیوان پسرم پاشو ( بریم اتاق 😂)
مریم ( مامانم ) به این بچه یه چیزبده بخوره ضعف نکنه
مامانم منتظر شنیدن این حرف بود که یه کاسه پر از آش برای من آورد 😶
مامان : کیوان بخور همشو تو ته میخوری
من : مامان زیاده نمیخوام سیر شدم 😕
بابا : کیوان من ظرف خالیش رو تحویل میگیرم زود باش 😒
به زور خوردم مامان رفت بیرون کاوه داخل هم کمکم کرد دمر شدم بابا مشغول آماده کردن آمپول ها 😑😂
پنا دور رو آماده کرد کاوه محکم پاهام رو گرفت ( اسیر گیر آورده😂) بابا یه دست گذاشت رو کمرم پنبه کشید
بابا : کیوان اگر به خوای از این کارا کنی کلاه مون میره تو هم ( سفت بودم 😂)
پنبه کشید فرو کرد دردش داشت میکشتم تموم شده کشید بیرون تب بر رو هم‌ زد 😂 بعدشم خوابیدم چند روز همین گونه گذشت بخواهم بگم خیلی طولانی میشم امیدوارم خوشتون اومده باشه نظراتتون رو برام بگید به نظرتون من چطور آدمی هستم 😂
تنتون سلامت دلتون شاد و خدایار و نگهدارتون ⚘🍃