خاطره حنانه خانم 1
سلام حنانه ام با یه خاطره جدید اومدم داغ داغه برای هفته پیش 🤍خاطره :مهدی (برادرم)و نیما(دوست مهدی) اومدن بودن خونه ما و تو اتاق مهدی بودن من تواتاق بودم و حسنا و مامان بابا رفته بودن بیرون توگوشی بودم یهو یه صدایی شنیدم رفتم تراس دیدم گربه سیاه(ازگربه وحشت دارم یعنی سکته میکنم) یه جیغ کشیدم و فرار کردم اصلا حواسم نبود که دستم خورده به بغل میز مهدی و نیما اومدن بیرون دستو پام میلرزید
مهدی برام اب اورد یکم خوردم یهو نیما گفت دستت چی شد دستم رو دیدم کل راهی رو که اومده بودم پر خون بود - لباس بپوش بریم بیمارستان
+نه من نمیام
-به بخیه نیاز داره(اندازه 3 بند انگشت قشنگ باز شده بود )
-میگم نمیام
نیما به مهدی گفت میخوای زنگ بزنم مانی (داداشش و پزشکه)
من میگفتم نه مهدی میگفت اره رفت تو اتاق زنگ زدوبراش توضیح داد بعد 20دقیقه اومد من نشستم داشت شستشو میداد که هی دستم رو میکشیدم مهدی دستم رو گرفت که داشتم میمردم وسایل بخیه رو دراود بلند شدم مهدی نشوندم وارد شدن سوزن رو حس میکردم اینقدر جیغ زدم و دستم رو تموم میدادم که نمیتونست بخیه بزنه همرو قسم دادم دیگه (تورو خدا،جون هر کی دوست داری،بسه ،ولم کن)جون دادم زیر دستشون مهدی هم هیکلی نمیشد تکون خورد دیگه سر هفتمی میگفتم ب...سه.و..لم...ک...ن.تو...رو.خ..دا دیگه هیچی یادم نیست بعد برام سرم وصل کرده بود و رفته بود وقتی بیدار شدم رو تختم بودم و حسنا و مامان بالا سرم بودن مامان ابمیوه اوردو بازور کرد تو دهنم اماهنوزضعف داشتم مهدی اومد
-بهتری
+اهوم
-میشه امپولات رو بزنی
+چه امپولی
-ویتامین
+برای چی
-خون ازدستت زیاد رفته هنوز هم ضعف داری
+نه
مانی اومد تو اتاق گفت واقعا
+اره پس پاشو راه برو اومدم راه برم که سرم گیج رفت باسر داشتم میرفتم زمین که مهدی گرفتم گفت دراز بکش گفتم نه مهدی برد طرف تخت و درازم کردنیما رفت بیرون وبادو امپول امادهاومد پنبه کشید سفت شدم گفت نداشتیما چند بار پنبه کشید و زد اروم ای ای میکردم و دستم رو مشت دراور بعدی رو زد فکر کنم نوروبیون بود سفت شدم مثل سنگ پام رو خم کرد نتونستم شل کنم فقط میگفتم توروخدا بسه
خواهشمیکنم که کشید بیرون و همه رفتن
پ.ن هفته بعدش خودش اومد و بخیه هام رو کشید که کلی کولی بازی دراوردم (اما دستم به باد رفت چون خیلی حساس بودم رو دستم رد بخیه ها موند )خاطره زیاد دارم