سلام :)🫴🏻 امیدوارم حالتون خوب باشه✨

من مدت زیادیه تو کانالم و خاطره هارو میخونم ولی تنبلی نمیزاشت بیام و خودمم خاطره بنویسم😂

من پریام و ۱۷ سالمه و بچه وسطیم🥲 دوتا داداش دارم که یکیش بزرگتره و یکیشم از من کوچیکتره

داداش بزرگترم شایان از وقتی پزشکی دانشگاه تهران قبول شد

رفت تهران و دیگه با ما زندگی نمیکرد

ولی خب متاسفانه خاطره سازی کردیم باهم💔🫠

من معمولا از آمپول نمیترسیدم و همیشه هم با شجاعت تمام میرفتم و آمپول میزدم ، تا اینکه یه مشکلی پیش اومد و من بیماری کبدی گرفتم و حدود ۲ ماه تو بیمارستان کودکان تهران بستری بودم (اون موقع ۱۲ ، ۱۳ سالم بود)

بعد از اون قضیه و اتفاقات بدی که اونجا برام افتاد من فوبیای شدیدی نسبت به آمپول پیدا کردم و خیلی تلاش کردم که مثل قبل ترس نداشته باشم ولی نشد و اون حس ترس و‌ وحشت از اون موقع همراهمه🥲💔

امیدوارم هیچ‌بچه ای راهی بیمارستان نشه:)))

بریم سراغ خاطره که مال همین عید امساله ، ۳ روز مونده به عید

برادر من اسفند ماه ۴۰۳ فارغ التحصیل شد و قراره بعد از عید بره و ۲ سال طرح رو بگذرونه

عید هر سال داداشم میاد شهر خودمون و کنار ماعه

امسال بیماری من دوباره شدت گرفت و پلاکت های خونم به شدت اومدن پایین و کبد و طحالم ورم کرد

ما رفتیم پیش دکتر خودم که از بچگی تحت نظرشم و وضیعتو گفتیم

دکتر گفت که از ۱ فروردین تا ۱۵ ام نیستم و بعد عید میام و پریاهم بعد تعطیلات باید بیاد و بستری بشه 🫠💔

واسه پلاکتام هم ۳ تا آمپول ویتامین k نوشت و گفت هر هفته یکیشو‌باید بزنی و چندتا قرصم نوشت یادم رفته اسماشونو ولی مال کبدن

دوتا تقویتی هم نوشت به خاطر کم خونی و‌کمبود ویتامین های بدنم

من اونجا چیزی نگفتم ولی تو سرم کلی نقشه میکشیدم 😂😂

اومدم خونه و دارو هارو گذاشتم تو کیف مدرسم که عقل جنم بهش نرسه

با خودم گفتم الان همه سرشون شلوغه یکم طفره برم یادشون میره😂 ولی ذهی خیال باطل

این دیگه مثل سرماخوردگی‌نبود که بگم استراحت میکنم و خوب میشم و آمپولارو نزنم

این بار دیگه همه منو زیر نظر داشتن انگار یه زندانی تو زندانه آلکاترازم💔🥲 هیچ راه فراری نبود

مامانم به شایان گفت که دارو هارو گذاشته آشپزخونه بره آمپولارو برداره و آماده کنه

شایان رفتو چیزی پیدا نکرد (چون من قایم کرده بودم😂)

خلاصه کلی گشتن و پیدا نکردن منم از ترس جونم قسم میخوردم که من خبری ندارم و ندیدم😂💔

داداش کوچیکترم پرهام دیده بود که من دارو هارو گذاشتم تو کیف مدرسم و کیفمم گذاشتم تو کمد

رفت و به شایان گفت (داداش کوچیکا خیلی رو مخنننن🗿)

برخلاف انتظارم شایان عصبانی نشد و اتفاقا خندید و گفت شیطون همه رو مسخره خودت کردی😂

داروهارو پیدا کرد و ویتامین k و یدونه نوروبیون برداشت که آماده کنه

من با یه چهره مظلوم و گلوی پر از بغض گفتم داداش من که قراره بعد عید بستری بشم و به اندازه کافی قراره اونجا اذیت بشم

میشه اینارو نزنم؟

شایان گفت : پریا تو که میدونی وضعیتت چقدر خطرناکه و‌پلاکتات رسیده به ۱۵ هزار

(پلاکت عادی بین ۱۵۰ هزار تا ۴۵۰ هزاره و مال من ۱۵ تا بود🥲)

گفتم : میدونم داداش ولی واقعا میترسم دست خودم‌نیست

شایان چهره وحشت زده منو‌دید و گفت خیل خب آروم باش عمل جراحی که نمیخوای بکنی دختر

رفت و یه لیوان آب برام آورد و گفت اینو بخور یکم به خودت بیا

اگه قول بدی همکاری کنی منم قول میدم زودی بزنم و هیچی حس نکنی خب؟

از اینکه شایان انقد آروم بود و داشت دلداریم میداد تعجب کردم چون سابقه نداشت انقد با ملایمت رفتار کنه😂 ولی میدونستم اگه طولش بدم دوباره اون روی سگش بالا میاد و این بار دیگه خبری از نازکشیدن و اینا نیست

شایان اومد بالا سرم و‌گفت زود باش بخواب آفرین لوس نشو

منم لج کرده بودمو گفتم الا و بلا نمیزنم که نمیزنم

گفت مجبورم میکنی مامانو صدا بزنم بیاد پاهاتو بگیره هااا خودت خجالت نمیکشی با این سن یکی عین بچه ها بیاد نگهت داره تا آمپول بزنی ؟😒

این حرفش بهم برخورد و بغضم ترکید و‌گریه‌کردم

با صدای گریه من مامان اومد گفت چیشد زدی ؟

شایان داد زد گفت مگه‌میزاره که دستم بهش بخوره هنوز هیچ‌کاری نکردم نشسته داره اشک تمساح میریزه

مامان اومد بغلم که یکم دلداریم بده

شایان دیگه صبرش تموم شده بود مثل بمب ساعتی بود که به لحظات انفجار نزدیک میشد😂😂

به مامان گفت میشه بری بیرون این تورو میبینه بیشتر لوس بازی در میاره

مامانم باشه ای گفت و سر منو بوس کرد و رفت

شایان بدون اینکه حرفی‌بزنه رفت در قفل کرد و کلیدو گذاشت تو‌جیبش که‌مثلا من فرار‌نکنم🫤

رفت پد الکلی رو در بیاره

کاملا ساکت بود و دیگه هیچی نمیگفت همین سکوتش منو بیشتر میترسوند🥲

منم آروم برگشتم و با یه صدای ریزی‌گفتم میشه یکیشو بزنم فقط

فقط ویتامین k رو بزن ، میشه؟ تورو خدا🥲😭

خیلی خشک و پوکر گفت نه حرف نزن فقط بخواب

اومد نشست‌کنار تخت و شلوارمو یکم‌داد پایین و پنبه رو‌ که کشید من عین سنگ‌سفت شدم با یه لحن آروم که انگار دیگه عصبانیت قبل رو‌نداشت گفت پریا‌ شل کن آفرین

من‌نمیخوام اذیت بشی

گفتم داداش به خدا نمیتونم

گفت : میتونی آفرین ، یه نفس عمیق بکش و به یه‌چیز‌دیگه فکر کن حواست اینجا نباشه

اول ویتامین k رو زد فک کنم

چون دردش خیلی کم و یکم فقط سوزش سوزن رو حس کردم و زیاد سر و صدا نکردم

ولی اشکام اصن بند نمیومد

بیشتر از اینکه به خاطر آمپول گریه کنم فکر اینکه قراره دوباره برم تو اون بیمارستان داشت عذابم میداد

اولی تموم شد و پنبه رو گذاشت و سوزنو در آورد میخواست جاشو ماساژ بده که دستشو پس زدم و بلند شدم ، گفت کجا؟؟؟

گفتم : من که بهت گفتم فقط یکیشو میزنم

گفت : بیجا کردی بخواب ببینم

داد زدم گفتم کلید اتاقو بده من باید برم دستشویی (الکی 😂)

گفت باشه بزار اینو بزنم بعد برو

میدونست که میخوام فرار کنم😂💔

دستشو برد دور کمرمو دوباره خوابوند رو تخت

شایان خیلی هیکلیه و من پیشش مثل یه مورچم و زورم به هیچ وجه بهش نمیرسه ولی نیشگون که میتونم بگیرم🙂‍↔️🤣

کلی نیشگونش گرفتم که ولم کن ولی هیچ کدوم روش اثر نداشت

دوباره همون سمت شلوارمو داد پایین و پنبه رو کشید که داد زدم داداش توروخدا الان اونجا رو آمپول زدیییی

گفت باشه میخوای این ورو بزنم ؟ با گریه و هق هق کنان گفتم آره

شلوارمو داد بالا و اون طرفشو داد پایین ، میدونستم نوروبیون خیلی درد داره و نباید سفت کنم خودمو ولی خب ترس نمیزاشت به این‌چیزا فکر کنم و محکم گوشه پتو رو گرفته بودم و گریه میکردم که یهو یه سوزش خیلی وحشتناکی رو تو پام حس کردم

درد خودم بس نبود باید درد آمپولم تحمل کنم💔

چون هر دوتامون خسته شده بودیم

من از گریه کردن و اون از صدای من 😂

خیلی سریع زد و دردش خیلی بیشتر شد ، افتضاح بود و اصلا نمیتونستم‌پامو تکون بدم

شایان گفت هی بهت میگم شل کن آروم بگیر تا تموم شه نمیزاری

منم مجبور شدم سریع بزنم و‌در بیارم تقصیر خودته (اینم انداخت گردن من😐)

گریه میکردم و داد میزدم بیشعور فلجم کردی

هفت سال پزشکی خوندی بهت یاد ندادن چجوری آمپول بزنیییی

هرچی از دهنم در میومد بهش گفتم

بعد که به خودم اومدم باورم نمیشد این حرفا رو من زدم ؟😐😂

اونم هیچی نگفت و مراعات حال بد منو کرد 😂

خلاصه گذشت و رفت ولی درد اون نوروبیون هنوز ولم نکرده خیلی بد درد میکنه و تیر میکشه

این خاطره مال هفته قبل بود و امشبم قراره دوباره ویتامین k رو بزنم 🥲💔

نمیدونم این شایان کی قراره دوباره برگرده تهران و از دستش خلاص بشم

هر روز شکر میکنم که باهم زندگی نمیکنیم😂😂

.

پ.ن : الان فقط دعا میکنم که هیچ وقت ۱۵ فروردین نشه و تعطیلات تموم نشه چون دلم نمیخواد دوباره برگردم به اون بیمارستان مزخرف ، مثل جهنم میمونه برام💔:)