پدرام

سلام به همه دوستان کانال چه خواننده چه بیننده

بعد از غیبت کبری اومدم یه سری به کانال بزنم ممنون از کسایی که لطف داشتن نظر دادن راجع به خاطره های قبلی .

نمیخوام خارج از موضوع اینجا چیزی بگم پس ازدواج و ... رو فاکتور میگیرم با اجازه

تصمیم گرفتم که توی خاطره های طولانی خیلی از استیکر ها استفاده نکنم که چشما اذیت بشه

اینی که میخوام تعریف کنم یک قسمت از زندگی و شیفت های به قول معروف یک پزشکه اورژانسه :

دوشنبه بود ساعت ۱۰ صبح شیفت ۳۰ و خورده ساعته کلافه کننده رو باید تحویل میگرفتم . ساعت ۸ از خواب بیدار شدم آلارم گوشیم رو خاموش کردم دیدم نوتیف اومده یکم که ویندوزم بالا اومد و لود شدم نگاه کردم جواد بود ساعت ۲ شب پیام داده بود نوشته بود : سلام داداش چطوری ؟ فردا شیفتی ؟ بلند شدم زنگ زدم بهش برداشت

+ الو

- الو سلام چطوری؟

+ سلام قربونت داداش

- پیام دادی تازه دیدم . من ساعت ۱۰ باید تحویل بگیرم شیفتو

+ باشه حله . همین کار نداری ؟

- نه قربونت خدافظ

+ خدافظ

بلند شدم رفتم دست و صورت شستم اومدم یه قهوه درست کردم یدونه هم کیک برداشتم به عنوان صبحانه خوردم و استکان رو شستم ساعت یک ربع به ۹ بود

رفتم دوش بگیرم اومدم و آهنگ مورد علاقه ام هم داشتم گوش میدادم. ریش تراشو از توی اتاق برداشتم و شروع کردم ته ریشو مرتب کردم مسواک و دهان شویه و همه رو انجام دادم سرمو آوردم بالا خودمو توی آینه ببینم یه دست کشیدم رو صورتم گفتم خب خوبه اومدم بیرون در کمدو باز کردم از بین پیرهن ها یدونه مورد علاقه ام رو برداشتم رنگ کرم جنس کنفی با شلوار مشکی ست زدم و پوشیدم شروع کردم به درست کردن موهام اول خشک کردم موهامو بعد با واکس مو و تافت حالت دادم تا اینجاش خوب داشت پیش میرفت رفتم سراغ ادکلن و به گردن و لباسم زدم 👍

ساعت هم ۹ و نیم بود دیگه وسیله ها رو برداشتم سوییچ هم از روی میز برداشتم و از خونه اومدم بیرون . سوار ماشین شدم و راه افتادم تو راه گوشیم زنگ خورد

نگاه کردم دیدم پریاست جواب دادم

+ الو

-الو سلام دایی ( همراز بود )

+ سلام قربونت برم من

- کجایی ؟

+ دارم میرم سر کار دایی

- میسه بیای با هم بریم سهربازی

+ دایی قربونت برم برم سر کار . کارم تموم شد فردا پس فردا میبرمت

- آخه بابا گفته بود منو میبره ولی هنوز نیومده خونه 🥺

+ من برسم سرکار اول بابارو گیر ميندازم میگم چرا تو رو نبرده خوبه ؟!

- باسه

+ عشق دایی یه بوس بفرست دایی انرژی بگیره

بوس فرستاد و خدافظی کرد و قطع کرد

رسیدم بیمارستان جلوی در نگهبانی دیدم کسی نیست بوق زدم و از پشت نگهبان اومد رفت توی نگهبانی و اومد بیرون یه دستشو بالا کرد به معنی سلام منم دست تکون دادم و رفتم تو ماشینو توی پارکینگ پاک کردم و پیاده شدم

اومدم توی بیمارستان گفتم خدایا به امید تو

سلام و علیک کردم و شیفتو تحویل گرفتم بعد رفتم سمت اتاقم توی راهرو جوادو دیدم تلفن به دست در حال صحبت کردن داشت راه می‌رفت

رفتم سمتش منتظر موندم یکی دو دقیقه بعد تلفنش تموم شد دست دادم بهش

+ به آقا جواد

- سلام داداش

+ بابا یه دقیقه تو تلفن دست نگیر ببینیم داریم چیکار میکنیم 😄

- تموم شد. شیفتو تحویل گرفتی ؟

+ آره

- داداش از الان بگم که دهنت سرویسه

+ مگه تو نیستی ؟

- چرا دهن منم سرویسه گفتم تو هم با خبر باشی 😁

+ با خبرم !

بعد رفتم سمت اتاق حامد در زدم و رفتم تو

به شوخی گفتم : مرد حسابی یا به بچه قول نده یا قول میدی بهش عمل کن

حامد : یا خدا سلام چرا چیشده ؟

من : سلام . دخترت حسابی شکایت داشت ازت 😁

حامد : خیله خب دایی و خواهر زاده شلوغش کردید 😂

گفتم میبینمت و رفتم سمت اتاقم . روپوشمو پوشیدم

رفتم بالاسر مریض . اول از همه یه سر رفتم سمت اتاق خانم مسنی که همسن مادربزرگم بود یک هفته ای بود اونجا بستری بود . حسابی هم با من جور بود

در زدم و رفتم تو یه دختر جوون حدودا ۲۰ ساله پیشش بود سلام کردم و متوجه شدم همون دخترشه که میخواست واسم جور کنه 😄 بلند شد با دست اشاره کردم گفتم بفرمایید

رفتم کنار تخت مادر جون ( بهش میگفتم مادرجون ) خم شدم دستشو گرفتم گفتم حالتون چطوره ؟

+ الهی ! مادر تویی

خوش اومدی پسرم . کنار تختش توی بشقاب انگور بود برداشت تعارف کرد بهم گفتم دست شما درد نکنه

+ دست منو رد نکن !

- لبخند زدم گفتم چشم 😅 و چندتا دونه برداشتم

همین حین یه آقایی حدودا ۴۰ . ۵۰ ساله اومد تو

مادر جون : این پسرمه که گفته بودم

سلام و احوال پرسی کردم و با آقا دست دادم

مادرجون رو به پسرش : حمید مادر ببین ماشالا چه پسر با اخلاق ، خوشتیپ ، رعنا و خانواده دوسته

لطف دارین شما

مادر جون : حمید این پسر همونیه که میخواستم شیوا رو بسپارم دستش

دخترش گفت: ای وای مامان چه حرفیه ؟؟؟☺️ آقای دکتر ببخشید توروخدا

خندم گرفت

+ خواهش میکنم بزارین راحت باشه

مادر جون این شناختی که شما از من دارین توی این مدت من خودم ندارم !

خندید گفت : مادر خدا به خانواده ات خیر بده همچین پسر ماهی تربیت کردن

به خودم امیدوار شده بودم 😅

+ ای بابا خجالت ندین مارو دیگه

با اجازه من برم

مادر جون کار نداری ؟

- نه مادر برو ولی سر بزن بهم

+ چشم حتما

خدافظی کردم و از اتاق اومدم بیرون

حدودا ۵ ‌. ۶ ساعتی می‌گذشت از اون موقع دیگه مریض هم نبود رفتم ایستگاه پرستاری نشسته بودیم که خانم پرستار ... فردی کاملا بی اعصاب یعنی ایشون هر موقع دارن نزدیک میشن به ما . غوغا میشه

خلاصه اومد و سلام کردیم طبق معمول اعصاب هم نداشت من که سریع پا به فرار گذاشتم

ساعت ۵ عصر بود تا آخر شب ساعت ۱۲ ویزیت کردم هیچی هم وقت نشده بود بخورم . گشنه ام هم نبود

ساعت ۱ بود یه دختر بچه آوردن حدودا ۳ ساله پدرش بغلش کرده بود

با عجله اومدن توی اتاق

+ سلام آقای دکتر 😟

- سلام بفرمایید

بچه داشت گریه میکرد من چشمم خورد به دست های خونی پدرش

خلاصه توصیح دادن که دست بچه با شیشه بریده

رفتیم اتاق پانسمان و ... بچه رو گذاشتن رو تخت خیلی گریه میکرد

پدرش نشست پیشش ولی اصلا اجازه نمی‌داد کاری انجام بدیم پدرش باهاش حرف زد و قول جایزه داد بهش که اجازه داد کف دستش بد بریده بود

اول که زخمو نگاه کردم بعد خواستم ضد عفونی کنم . بتادین رو روی پنبه ریختم و بردم سمت دست بچه تا یکم زدم بهش گریه اش دو برابر شد جیغ میزد و دستشو می‌کشید

دلم داشت هزار تیکه می‌شد با گریه هاش بغلش کردم به پدر و مادرش هم گفتم بیرون وایسین

توی بغلم آروم شد بی صدا گریه میکرد

گفت : درد دارم 😭

گفتم جانم عمو بزار من یه کاری کنم دردت خوب بشه

گفت نه عمو دردم میاد نمیخوام 😭😭

گفتم : میدونم عمو جون ولی یه لحظه اس فقط

خلاصه بعد از کلی حرف زدن باهاش راضی شد منم سریع کارمو انجام دادم و تموم شد اونم همینطور جیغ میزد که گفتم تموم شد عمو تموم شد

پدر و مادرش اومدن و منم از اتاق اومدم بیرون دست شستم رفتن تزریقات آمپولشو بزنن

ساعت ۳ شب بود به بچه ها گفتم من میرم یک ساعت بخوابم

رفتم روی تخت و خوابیدم هیچی حالیم نشد . بیدار شدم فکر کردم خیلی خوابیدم

ساعتو نگاه کردم دیدم کلا ۴۵ دقیقه اس

که خوابم برده همون موقع هم مریض اومد دیگه نشد بخوابم تا ۱۲ ظهر

از اتاق اومدم بیرون . خسته هم بودم رفتم ایستگاه پرستاری ( کلا خیلی با هم جور بودیم ) گفتن اتاق ۳۴ مریض بد حال بوده

اتاق مادر جون رو میگفتن

پرسیدم الان چطوره؟ گفتن خوبه حالش نرماله

خانم پرستار معینی اومدن خیلی خوش اخلاق هست سنی هم نداره از من کوچکتره و طرحیه

خلاصه اومد یه ظرف هم دستش بود سلام و علیک کردیم . حالمو پرسید تشکر کردم و گفتم خداروشکر

گفت امروز تولدمه

همه بهش تبریک گفتیم و اونم با ذوق تشکر میکرد

چندتا پشقاب آورد و چایی هم ریختن شیرینی رو تعارف کرد

گفت : آقای دکتر خسته اید یا مشکلی هست ؟؟؟

گفتم نه مشکلی نیست خسته ام

گفت : آقای دکتر عاشق شدین ؟

نگاهش کردم جواد از پشت یه لگد به پایه صندلی زد و از صحنه خارج شد از خنده 😂

گفتم : نه بابا عاشق کجا بود

گفت بگین آقای دکتر ما به کسی نمیگیم

بچه ها داشتن میخندیدن نگاهشون کردم گفتم مرضضض به شما چه 😂

جواد اومد دوباره با خنده گفت این قیافه ای که من دارم میبینم عوارض شکست عشقیه😂

خانم معینی اومد رد بشه از کنار من پاش خورد به ترازو یک متر پرت شد جلو تر همه گفتن ای وااای

من گفتم : خانم معینی از بس به فکر عشق و عاشقی ما بودی حواست نیست دیگه 😂😂

خندید و رفت منم بلند شدم . هر لحظه امکان اینکه سرم گیج بره و بیفتم بود ! خلاصه رفتم سمت اتاق مادر جون در زدم و رفتم دختر بزرگش پیشش بود سلام و احوال پرسی کردم رفتم سمت تختش دیدم خوابه دخترش گفت : الان بیدارش میکنم

گفتم : نه نه اذیتشون نکنید

حالشو پرسیدم

داشتم حرف میزدم که بیدار شد نشست دستشو گذاشت روی دستم که روی نرده تخت بود با خوشحالی گفت عه اومدی تو ؟

چقدر منتظرت بودم . چرا بی حوصله ای ؟ خندم گرفت

گفتم : خسته ام

گفت : چشمات قرمزه مادر الهی بمیرم

گفتم : عه خدا نکنه چه حرفیه میزنید

دیگه مریض اومد نمیشد پیشش بمونم پیشونیشو بوسیدم و خدافظی کردم

اومدم توی اتاق از ۱۲ و نیم تا ساعت ۳ بعد از ظهر وقت نشد سرمو بیارم بالا

مریض بعدی در زد گفتم بفرمایید

دیدم محسن با دوستش اومد تو سلام و علیک کردیم گفتم چیشده ؟ محسن گفت : پدرام دوستم از دیروز حالش بده سردرد و حالت تهوع و سرفه و عطسه و بیحالی هر چی هم میگم بیا بریم دکتر گوش نمیده

معاینه اش کردم یه سری قرص نوشتم براش و دوتا آمپول یدونه بتامتازون یدونه هم نوروبیون نسخه رو دادم به محسن که بره بگیره

به دوستش گفتم تو باش همینجا تا بیاد محسن رفت و تقریبا ۱۰ دقیقه بعد اومد

دارو هارو نگاه کردم محسن گفت داداش آمپولارو سفارشی بزن بی‌زحمت

گفتم باشه به دوستش گفتم بره دراز بکشه منم شروع کردم به آماده کردنش

محسن اومد کنارم ایستاده بود داشت نگاه می‌کرد گفت داداش دارو رو کشیدی تو سرنگ سر سوزنو عوض کن

نگاهش کردم گفتم چشم 😏 حالا اگه ما بودیم واسه ما هم میگفتی ؟ نه

با انگشت زد به پهلوم گفتم نکن کِرم

بهش گفتم از کنارت توی اون ظرف سر سوزن ۵ بده

برگشت سوزن ۲ رو داد بهم گفت بیا چند ثانیه نگاهش کردم گفتم : محسن تو مدرکت چی بود ؟؟؟

گفت : مهندس صنایع غذایی ام

گفتم : اون آدمی که مدرکو بهت داد چقدر عاشق چشم و ابروت بوده 😂

برگشت سوزن ۵ رو برداشت داد بهم گفت خب بیا 😁

گفتم : آفرین

سر سوزنو عوض کردم و رفتم بالاسرش

خودش آماده شد اول بتامتازونو زدم چیز خاصی نگفت آخرش فقط آروم گفت آی

گفتم تموم و کشیدم بیرون

سمت مخالفش رو داد پایین و نوروبیون رو زدم وسطش گفت چقدر میسوزه 😖

دیگه چیزی نگفت تموم شد کشیدم بیرون پنبه رو نگه داشتم

محسن : همین . فقط چقدر میسوزه ؟؟؟

دوستش: آره درد نداشت

گفتم : کیف کن برو بگو نوروبیون زدن برام درد نداشت

دوستش : دمت گرم خدایی

خلاصه تشکر کردن و رفتن

مامان زنگ زد

+ سلام مادر

- سلام مامان چطوری ؟

+ کجایی مادر؟

- شیفتم مامان

+ خسته نباشی پسرم

- قربونت . سلامت باشی

+ مادر شب بیا اینجا گفتم عمه اینا بیان

- مامان من از خستگی دارم بیهوش میشم میرم خونه

+ باشه مادر هر جور راحتی

- کار نداری مامان ؟

+ نه مادر خدافظ

خدافظی کردیم یک ساعت به شیفت مونده بود ویزیت کردم دیگه ساعت ۷ غروب بود شیفتو تحویل دادم جواد هم شیفتش تموم شد با هم از بیمارستان اومدیم بیرون

رفتم سمت خونه تا رسیدم رفتم دوش گرفتم و بیهوش شدم از خستگی

خب امیدوارم خوشتون اومده باشه

عیدتون هم مبارک امیدوارم امسال هر چی که صلاح همه هست اتفاق بیفته 😄

ببخشید اگه طولانی شد و اذیت شدید . ممنون از نظراتتون