خاطره سارا جان
مریضی سعید قسمت اول
سلام من سارا هستم، و همسرم مهرداد که متخصص طب اورژانسه وقبلا خاطره رفتن به مناطق محروم به خاطر نذری که برا دخترم داشتیم رو گفتم و با استقبال خوبی رو به رو شد برای همین خاطره مریضی برادرم سعید رو گذاشتم. امیدوارم خوشتون بیاد.
مادرم دستپاچه و نگران بود. فردا سعیداعزام داشت، اما حالش از دیشب بد شده بود. به هیچ صراطی مستقیم نبود و هنوز هم سرِ داروی معروفش، چای نبات با زنجبیل، پافشاری میکرد. اما این بار کار از این حرفها گذشته بود. تب و لرز امانش رو بریده بود، فشارش به قدری افت کرده بود که حتی نفس کشیدنش هم سخت شده بود. من از صبح رفته بودم خونشون تا به سعید سربرنم ببینم کاری چیزی دارن یانه. رفتم اتاقش، سعید نیمه بیهوش روی مبل افتاده بود. داد زدم مامانم دوید اومد تو اتاق
سارا، یه کاری بکن. این بچهداره میمیره دکتر نمیره، هی گفت خودم خوب میشم!
گفتم:
سعید؟ صدای منو میشنوی؟
چشمهای نیمهبازش رو به سختی تکون داد و با ناله گفت:
مردم... ببرید منو بیمارستان...
این جمله رو کسی گفت که از دکتر وبیمارستان متنفره ، مامانم دید اوضاع وخیمه با وحشت کیف و وسایلش را برداشت و با کمک من، سعید رو به زحمت سوار ماشین کردیم و بردیم بیمارستان.
مدام به مهرداد زنگ میزدم بهم جواب نمیداد. معلوم بود که سرش حسابی شلوغه. بالاخره بعد از چند بار تماس، صدای خسته ش روشنیدم:
سارا؟ چته؟ وسط احیا هستم!
مهرداد، سعید حالش خیلی بده، داریم میاریمش بیمارستان،
مهرداد نفسش را بیرون داد:
باشه، با سرپرستار هماهنگ میکنم ببرنش تو تریاژ بهش میرسن تا من بیام کی میرسین؟
من: یه ربع دیگه میرسیم.
اورژانس بیمارستان پراز همهمه و شلوغی بود. سعید رو روی برانکارد به اتاق تریاژ بردند. پرستار با دیدن تب ۳۹ درجه و فشار ۹۰/۶۰، مشکوک به عفونت جدی شد و گفت: باید سریع خط وریدی بگیریم و آنتیبیوتیک شروع کنیم!و بلافاصله پزشک اورژانس روخبر کرد. پرستارها مشغول رگگیری شدند، اما سعید با چشمای سرخ از تب و گریه، دستش روعقب کشید و نالید: «نمیخوام... نزنید!»
من دوباره گوشیم رو برداشتم که به مهرداد زنگ بزنم، اما هنوز شماره رو نگرفته بودم که صدای آشنایی از پشت سرم گفت: خودش اومد! تماس نگیر.
برگشتم و مهرداد رو دیدم که با چهرهای خسته اما لبخندی روی لب، پشت سرم ایستاده بود. انگار دنیا رو به من داده بودند.
مهرداد گفت: «سلام، چی شده؟ همتون اینجایین؟»
پدر و مادرم که انگار تازه آرامش گرفته بودند، سلام کردند و گفتند: سعید حالش بد شده.
مهرداد به اونا دلگرمی داد: نگران نباشین، این بشر چیزیش نمیشه. بعد به سمت سعید رفت، نگاهی بهش انداخت و خندید: بالاخره چای نبات جواب نداد و مهمون ما شدی، نه؟
سعید با حال نزار غر زد: مهرداد، مردم...
مهرداد.. گفت: نه نگران نباش، نمیمیری... بعد شروع کرد به شرح حال گرفتن: از کی حالت بد شد؟ تهوعت بیشتر شده یا تب؟ درد کجاست؟ فقط معده یا کل بدنت؟ اسهال یا استفراغ داشتی؟ چیزی خوردی که مشکوک باشه؟
سعید نای حرف زدن نداشت، اما با کمک مامانم جوابها رو داد. مهردادپرونده رو نگاه کرد و گوشی پزشکیش رو گذاشت تو گوشش شروع کرد به معاینه فیزیکی. گوشی را روی قفسه سینه سعید گذاشت، نفسش روگوش کرد، بعد پتوی سعید را کنار زد و دستش را روی شکمش گذاشت تا معاینه کند.
سعید با ناله گفت: «نه، نه، مهرداد... دست نزن خیلی درد دارم!»
مهردادخندید: «چیه؟ داری میری سربازی اونوقت از یه معاینه هم میترسی؟ مگه قراره جراحیت کنم؟»
سعید نالید: ازهمونم بدتر!
مهرداد گفت: رمال که نیستم، باید معاینه کنم بفهمم چته، یکم تحمل کن! بعد از معاینه گفت: سعید جان، فکر کنم یه عفونت ویروسی گرفتی، باید بستری بشی.
همون لحظه جواب آزمایش اورژانسی سعید رو آوردن. مهرداد نگاهی به آزمایش CRP بالای ۲۰۰ انداخت و اخم کرد: عفونت باکتریال مهاجم! سفازولین وریدی شروع کنید، انژیوکت رو وصل کنید و سرم درمانی رو آغاز کنید. بعد رو به پرستار کرد و دستورات بستری و آزمایشهای لازم دیگر را داد:
CBC, CRP و ESR
تستهای الکترولیت
آنزیمهای کبدی و کلیوی
تست PCR برای ویروس جدید
سرم درمانی و تزریق متوکلوپرامید برای تهوع
تزریق کترولاک برای کاهش تب و درد
سعید ناله کرد: دکتر... آمپول چرا؟!
مهرداد خندید: پس چی؟ چای نبات تجویز کنم؟ معدت الان داروی خوراکی قبول نمیکنه، آمپول میزنی و خلاص!
سعید ناله کرد: دکتر... راه دیگهای نداره؟
مهرداد گفت: راه دیگه؟ آره! دعا کن معجزه بشه! ولی خب، چون احتمال معجزه کمه، بزار آمپول رو بزنیم که زودتر خوب بشی!
مامانم پرسید: بالاخره تشخیص نهاییت چیه، مهرداد جان؟
مهرداد گفت: جواب آزمایشهایی که درخواست کردم باید بیاد تا نظر قطعی بدم، الان فقط میتونیم به وضعیت بالینی توجه کنیم و طبق علائم پیش بریم.
بابام گفت: فردا باید پادگان باشه، چی میشه؟
مهردا گفت: نامه مینویسم که اعزامش عقب بیفته، اینجا به درمان نیاز داره.
بعد نگاهی به پرونده سعید انداخت و به پرستارگفت: یه دوز آنتیبیوتیک باید عضلانی تزریق بشه همینطور مسکنی که نوشتم رو عضلانی تزریق کنید.
سعید با اخم گفت: نه دکتر! نمیشه بزنینن تو سرمم؟
مهرداد ابرو بالا انداخت: نه، اونایی رو که میشد الان میزنن به سرمت این دارو هافقط عضلانی اثر داره. توی سرم نه جذب خوبی داره، نه تاثیر درست.
سعید اخماش رو بیشتر کرد و زیر لب گفت: حالا مگه چی میشه...
مهرداد بیتفاوت پرونده رو بست و گفت: نق نزن! دو دقیقه دردش رو تحمل کن. بعدش حالت بهتر میشه.
سعید باز م غر زد، اما مهرداد که پیجرش دوباره صدا داد، نگاه سریعی به صفحه انداخت، و اخماش توی هم رفت. باید برم اورژانس! رو به پرستار کرد و گفت: آمپولا رو آماده کنین، تزریق کنید.
بعد نگاه تهدیدآمیزی به سعید انداخت: ببینم لجبازی یا اذیت کنی، فردا خودم برمیگردم، یه آمپول دیگه مهمونت میکنم!
بعد از رفتن مهرداد، پرستار آمپولا رو آماده کرد و گفت: لطفا به پهلو بخوابین.
سعید خودش رو عقب کشید و با لجاجت گفت: نمیزنم! پرستار با کلافگی گفت: دستور پزشکه، باید تزریق بشه.
سعید سرش رو به نشانهی مخالفت تکون داد. وگفت اینهمه دارو به سرمم زدین کافیه! بعد از چند دقیقه اصرار، پرستار مجبور شد دارو هارو کنار بذاره. بعد از ثبت امتناع بیمار در پرونده، سرپرستار اومد و با سردی گفت: پس تا صبح باید درد بدنتون رو تحمل کنین ها! این هم داروی معادل خوراکی، حداقل اینها رو بخورین."
سعید نفس راحتی کشید. فکر کرد بدنش خودش خوب میشه. اما چند ساعت بعد، درد شدیدی پیچید توی بدنش. عرق سرد روی پیشونیش نشست و احساس تهوع شدید گرفت. یه لیوان آب آوردم قرص هاش رو دادم بخوره به زور قورتشون داد. اما معدهاش پس زد.دردش بیشتر و بیشتر شد تا اینکه نتونست خودش رو نگه داره و بالا آورد. با مامانم کمکش کردیم. خدمه رو هم گفتیم بیاد بهمون کمک بده. از شدت درد و ضعف، دیگه غرور و ترس از سوزن یادش رفت. با صدای ضعیفی گفت: مامان... برین بگین غلط کردم... بیااااان آمپول رو بزنن... دارم میمیرم از درد...
مامانم که اوضاعش رو دید، با استرس دوید سمت ایستگاه پرستاری.منم دنبالش رفتم.
پرستار با تعجب گفت: چی شده خانم؟
مامانم با نگرانی گفت: پسرم حالش خیلی بده... میگه آمپولها رو بزنین.
پرستار یه نگاه به ساعت انداخت. از دو نصفهشب گذشته بود. پرونده سعید رو نگاه کرد و نیشخند زد: خب، دیره دیگه! اون موقع که باید میزدیم همکاری نکرد. حالا دکتر باید دوباره دستور بده!
مامانم مستأصل گفت: تو رو خدا! حالش خیلی بده!
پرستار سرش رو تکون داد و تلفن داخلی را برداشت تا شماره پزشک آنکال را بگیره...
گفتم ببخشید پزشک آنکال الان کیه؟
گفت خود دکتر مهرداد بهداد، گفتم الان خودم تماس میگیرم.
گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم بهش بعد چند تا بوق گوشیش رو برداشت و با صدای خواب آلود غرغرکنان جواب داد: بله؟ چی شده سارا ؟
سریع توضیح دادم...
مهرداد، ببخشید بیدارت کردم، سعید آمپولاش رو نزده حالش بد شده
گفت ای بابا ! چرا؟! گوشی رو بده با پرستار صحبت کنم ، گذاشتم رو آیفون و گرفتم جلوی پرستار تا باهاش صحبت کنه
سلام دکتر بهداد شبتون بخیر! بیمارتون که ظهر مسکن رو نپذیرفت… حالش خیلی بده و درخواست تزریق داروها رو داره.
خب بزنید دیگه، مشکل چیه؟
الان ، طبق مقررات دستور شما باید باشه، چون بیمار مقاومت کرده و آمپول رو نزده، الان حالش وخیمتر شده و دردش شدیدتره، برای همین نیاز به ارزیابی مجدد و دستور جدید داره...
مهرداد لحظهای سکوت کرد. بعد با لحنی جدی گفت:
داروها که برای اون نوبت بود دیگه استفاده نشده و دور ریخته شده، درسته؟
بله دکتر.
مهرداد انگار سعی کرد خودش رو از خوابآلودگی بیرون بکشه. نفس عمیقی کشید و گفت:
خیلی خب. من میام وضعیتش رو ببینم، اگه نیاز باشه، دستور جدید مینویسم.
بعد خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم.
بعد پرستار به مامانم گفت دکتر خودش میاد پسرتون رو ببینه.
مامانم گفت: چقدر طول میکشه؟
گفتم: میاد، الان خواب بود.
مامان به پرستار گفت: حداقل شما لطفا بیا، سرمش تموم شده بازش کن، دست و روش رو یه آب بزنه.و لباسش کثیف شده باید عوض کنه.
پرستار اومد و سرم رو باز کرد. سعید دوباره پرید سمت دستشویی.
پرستار گفت: حرف دکترت رو گوش نمیدی، همین میشه دیگه
مامانم با اضطراب هی ونگاهش مدام بین در اتاق سعیددو راهروی خالی میچرخیدو منتظر مهرداد بود.
ده دقیقه بعد، مهرداد با همان اخم آشنای روی پیشونیش، دستش رودر جیب روپوش سفیدش گذاشته بود و اومد و بهمون سلام کرد. وبه من گفت تو چراموندی اینجا میرفتی خونه استراحت میکردی. مَروا (دخترمونه) رو چیکارکردی؟
گفتم: نگران بودم نمیتونستم برم خونه!
مَروا رو هم گذاشتم خونه مادرت.
مامانم هم که از دیدن دامادش احساس امیدواری کرده بود، نفس راحتی کشید:
— مهرداد جان، سعید حالش خیلی بده… میگه آمپولهاش رو بزنید.
مهردادکمی مکث کرد. فهمیده بود که سعید چند ساعت پیش چطور با سرسختی از تزریق فرار کرده . نگاهی به پرستار انداخت:
— داروها رو مصرف نکرده، درسته؟
پرستار سری تکان داد:
— بله دکتر، دوزی که آماده کرده بودیم، چون استفاده نشد، طبق مقررات دور ریخته شد.وباید دوباره تجویز کنید.
مهرداد دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
— خب، چارهای نیست، دستور جدید مینویسم. بریم ببینمش.
مامانم با چشمان پر از سپاس نگاهش کرد و پشت سر دامادش به سمت اتاق سعید راه افتاد.
درِ اتاق سعید باز شد ومهردادبا همون اخم آشنای روی پیشونیش وارد اتاق شد. دستش رو در جیب روپوش سفیدش گذاشت و به سمت تخت رفت. سعید که روی پهلو جمع شده بود و از درد ناله میکرد، با چشمانی اشکآلود که حالا دیگر از لجبازی خبری در آن نبود، به مهرداد نگاه کرد.
مهرداد دستهایش را روی کمرش زد:
چی شد؟ چند ساعت پیش که از تزریق فرار میکردی فکر نمیکردی این بلا سرت بیاد؟ نه؟
سعید با صدایی ضعیف گفت:
دکتر… تو رو خدا غلط کردم الان بزنید… فقط زود، خیلی درد دارم…
مامانم هم از گوشهی اتاق گفت:
مهرداد جان، اذیتش نکن، ببین چقدر درد داره.
مهرداد نگاه سنگینی به سعید انداخت و خم شد تا وضعیتش را بررسی کند. اول نبضش روگرفت، کمی مکث کرد و بعد به چهرهی رنگپریدهی سعید خیره شد. دستش رو روی پیشونی سعید گذاشت و متوجه شد که عرق سردی روی صورتش نشسته.
— سرگیجه داری؟ تهوع چی؟
سعید با ضعف سرش رو تکون داد:
یه کم… ولی بیشتر دردش رو نمیتونم تحمل کنم.
مهرداد به آرامی محل درد رو لمس کرد و پرسید:
شدتش از ۱ تا ۱۰ چقدره؟
— ۹… شاید ۱۰…
مهرداد نفس عمیقی کشید و رو به پرستار کرد: فشارش رو بگیر، بعد یه دوز جدید آماده کن. کتورولاک دیگه جواب نمیده، مورفین جایگزینش بشه.
پرستار گفت چشم دکتر و رفت تا داروها رو از داروخانهی بخش بیاره. مهرداد هم پرونده سعید رو داشت تکمیل میکرد، چند دقیقه بعد، پرستاربا دو سرنگ آماده برگشت. مهرداد، که حالا آستینهای روپوشش رو بالا زده بود، همزمان که دستکشهای استریل رو دستش میکرد، با لحنی که معلوم بود دلش خنک شده گفت: ببینم، یادت یه چیزی گفته بودم؟! اون موقع که ناز میکردی نمیخواستی تزریق کنی، مگه نه؟
سعید که از شدت درد صورتش قرمز شده بود، نمیتونست حتی طعنههای مهرداد رو جواب بده، فقط یک ناله کرد: غلط کردم...
مهرداد یه نیشخند زد: اوکی، غلطکردنت ثبت شد. خب حالا به شکم برگرد!
سعید به سختی خودش را جابهجا کرد. هنوز کمی از تزریق میترسید، اما درد بدنش اونقدر شدید بود که باعث شد مقاومت نکنه. مامانم کمکش کرد و لباسش را درست کرد. مهرداد بستهی الکلی را باز کرد، پنبهی آغشته را روی پوستش کشید و گفت:
— شُل کن، اینجوری عضلهات سفت باشه، بیشتر درد میگیره. نگران نباش، همش چند ثانیه هست.
بعد سرنگ اول را برداشت، هواگیری کرد و گفت: سه، دو، یک...
و درست همون لحظهای که سعید خواست واکنش نشون بده، سوزن فرو رفت. سعید سعی کرد نفس عمیق بکشه و عضلاتش رو رها کنه. سر سوزن که وارد پوستش شد، سعید یک آخ کوتاه کشید و دندون هاش رو روی هم فشار داد. ولی قبل از اینکه حتی بتونه نفس بکشه، دومی هم تزریق شده بود.گفت وااای سوختم!مهرداد سرنگ را با مهارت بیرون کشید: تموم شد! حالا ده دقیقه بعد، مثل آدم میتونی نفس بکشی.
سعید، که هنوز توی شوک سرعت عمل مهرداد بود، نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت: ممنون دکتر...
خب، تموم شد دیگه، نه؟ گفت و نیمخیز شد که برگردد.
مهرداد، که تا اون لحظه با خونسردی کنارش ایستاده بود، با لحنی آرام اما محکم گفت: نه، یکی دیگه هم مونده.
سعید خشکش زد. چی؟! با چشمایی گرد شده به مهرداد خیره شد. مگه دوتا نبود؟
مهرداد نگاه سنگینی بهش انداخت و با خونسردی گفت: هشدار داده بودم، نه؟ بعد سرش را به سمت پرستار چرخوند و بیتفاوت ادامه داد: برو یه نوروبیون هم آماده کن.
پرستار گفت چشم دکتر و رفت که دستور رو اجرا کنه. سعید تقریباً نیمخیز شد. چی؟ نوروبیون؟ اون چرا؟!
مهردادفقط نگاه سردی بهش انداخت و چیزی نگفت.
یواشکی تو گوشش گفتم:
جدی جدی لازمه یا فقط میخوای حالش رو بگیری؟
اونم گفت:
تو فکر کن هردوش
لحظاتی بعد، پرستار برگشت و سرنگ روبه دست مهرداد داد: بفرمایید، دکتر، آماده هست.
مهرداد سرنگ رو گرفت و نگاهی به سعید انداخت که رنگش پریده بود. با قیافهای درهم و ترسیده، آب دهنش را قورت داد و با صدای لرزون گفت: مهرداد، داداش، من فکر کردم شوخی میکنی...
مهردادلبخند کجی زد. شوخی؟ سعید جان، ما اینجا توی کلینیک پزشکیایم، نه توی سیرک. بعد سرنگ را بالا گرفت و با لحن مطمئن ادامه داد: «حالا دراز بکش.»
سعید با تردید دراز کشید. دیگه تموم میشه، نه؟
مهرداد نگاهی بهش انداخت و با آرامش کامل گفت: نگران نباش، تموم میشه. یه آمپول دیگه بیشتر نیست، شجاع باش!
سعید چشماش را بست، دستهایش را مشت کرد و زیر لب گفت: فقط زود تمومش کن!
مهردادبا لبخند ریزی گفت: آفرین سعید، حالا شد! بعد سرنگ رو نزدیک بدن سعید آورد، کمی به طرفش خم شد و گفت: این برای تقویت بدنت خوبه... بعد با پد الکلی عضلهی طرف دیگر را ضدعفونی کرد.
سعید سعی کرد خودش روآروم کنه، اما باز هم ناخودآگاه عضلاتش رو سفت کرد. مهرداد متوجه شد و گفت: شل کن، اینجوری خودت رو اذیت میکنی.
سعید نفسش رو حبس کرد، اما لحظهای که سوزن وارد شد، فقط چشماش رو محکم بست .وبا دستش ملافه رو فشار میداد تزریق شروع شد و چند ثانیه بعد، یک لرزش کوچک بدنش روگرفت و یکهو با صدای بلند گفت: مهرداد، چرا این یکی یهجوریه؟!
مهرداد با خونسردی نگاهش کرد و در حالی که تزریق رو ادامه میداد، گفت: طبیعیه، فقط یکم سوزشش بیشتره. تا چند دقیقه دیگه حالت بهتر میشه.
چند ثانیه بعد، با همان آرامش همیشگی گفت: تموم شد.
سرنگ رو کنار گذاشت و دستکشهایش را درآورد.
دفعهی بعد لطفاً لجبازی نکن و از اول همکاری کن که خودت و ما رو اینجوری بدخواب نکنی. بعد با شیطنت اضافه کرد: الان دیگه هیچ چیز نمیتونه باعث دردت بشه، جز خودت!
سعید که هنوز کمی عصبی بود، اما کمکم آرامش میگرفت، لبخند کمرنگی زد: «مهرداد... این دفعه باورم شد چقدر رو حرفت هستی!
مهرداد سرش روتکان داد و چشمکی زد: میدونم، ولی همیشه یادت باشه که من الکی هیچی نمیگم !
سعید که حالا احساس بهتری داشت، با شرمندگی گفت: ممنونم ازت، داشتم میمردما!
مهرداد که داشت دستکشهاش رو درمیآورد، نیشخندی زد: خواهش میکنم! حالا خفه شو و بخواب!بعد رو به پرستار گفت: دوز رو ثبت کن که جایگزین شد، و نیم ساعت بعد علائمش رو چک کن.
مامانم لبخندی زد و رو به مهرداد گفت: خدا خیرت بده، مهرداد جان.
مهرداد با احترام سرش رو تکون داد: وظیفهمه، مادر. فقط این پسر باید یاد بگیره که وقتی یه چیزی به نفعشه، ناز نکنه.
سعید، که هنوز بدنش درد داشت و حس میکرد تحقیر شده، سرش رو چرخوند و چیزی نگفت. اما حقیقت این بود که حتی قبل از اینکه پلکهاش روی هم بیفته، درد لعنتی کمکم داشت فروکش میکرد و یک حس آرامش عجیب جای اون رومیگرفت.
داستان اینجا تموم نمیشه...
نظرات و درخواستهای شما تعیین میکنه که ادامهاش رو بنویسم یا نه!
ممنونم از شما عزیزان