خاطره سارا جان
مریضی سعید قسمت دوم و سوم
سلام خوبین دوستان عزیز سارا هستم اومدم برای ادامه خاطره قبلی که نوشته بودم ولی قبلش دوتا نکته باید بگم بهتون
اول اینکه:
راستشو بخواین نمیخواستم این قسمت نصفه باشه و شمارو منتظر قسمت بعدی بزارم واسه همین دو قسمت رو قاطی کردم، یه کم بلند شد ولی قول میدم خوشتون میاد!
دوم اینکه:
همیشه براتون خاطره ها رو از نگاه خودم تعریف کردم، چون هرچی با چشم خودم دیدم و با دل خودم حس کردم، همونو ریختم توی کلمات. ولی اینبار یهکم فرق داره... بعضی جاهاش هست که خودم اون موقع اونجا نبودم. شاید بپرسین خب پس از کجا میدونی؟ راستش رو بخواین، یهسری چیزا رو بعداً فهمیدم. یهکمش رو مهرداد برام تعریف کرد، یهکمش رو از حرفای بابا، مامان و سعید گرفتم، یه جاهایی رو هم از رو پیامها و نشونهها حدس زدم.
برای همین، خواستم این تیکهی قصه رو هم براتون کامل بگم، حتی اگه خودم اون لحظه توی صحنه نبودم. اگه دیدین یه جاهایی روایت از زبون من نیست یا یهکم فرق داره، بدونین دلیلش اینه که نمیخواستم چیزی از قصه جا بمونه.
حالا بریم برای ادامه خاطره سعید:
سعید موجودی بود که انگار اصلاً برای عبرت گرفتن ساخته نشده بود! تا یه کم حالش بهتر میشد، فوری برمیگشت به فاز شیطنت و قولهایی که داده بود، یادش میرفت. همیشه خانواده از این اخلاقش کلافه بودن. هر بار میگفت: دیگه عوض شدم!ولی همه میدونستن که همون سعید سابقه، فقط یه کم شارژ شده!
مهرداد، شاید بیشتر از بقیه، از این اخلاق سعید بدش میاومد. رابطهی این دوتا هیچوقت خیلی خوب نبود، برای همینم مهرداد همیشه یه کم تندتر با سعید برخورد میکرد...
بعد از اونشب دردناک که توقسمت اول براتون تعریف کردم،
سعید تا حالش یه کم جا اومد، همون شد که بود. پرستارها، قرصها، سرمها... همه شدن وسیلهای برای شوخیهاش که حوصلهش سر نره!
روی تخت بیمارستان ولو شده بود، هر چند دقیقه یه بار زل میزد به در، انگار منتظر یه فرشتهی نجات بود... ولی خبری از فرشته نبود، فقط پرستارای بیچاره که کمکم داشتن از دستش سکته میکردن!
تا پرستار براش سرم وصل کرد، با چشمهای بانمکش شروع کرد به فضولی کردن توی سرم. دو دقیقه نگذشته، لولهی سرم رو با هزار فن و ادا بست، سرشم گذاشت رو بالش، فکر کرد راحت شد!
ولی خب، با کی طرف بود؟ کادر درمان!، پرستار برگشت، نگاهی به سرم انداخت، ابروهاشو داد تو هم و با اون صدای جدیش گفت: چرا سرمتو بستی؟!
سعید، انگار که داره درس اقتصاد پزشکی میده، گفت: داشتم سعی میکردم مصرف سرم بیمارستانو کاهش بدم! گفتم صرفهجویی کنم، شرایط اقتصادیه دیگه!
پرستار نفسشو داد بیرون، با یه عالمه حرص دوباره سرم رو درست کرد. ولی این فقط یه گوشه از شیطنتهاش بود!
تا براش قرص آوردن، سعید گفت: وای نه! این قرصا خیلی تلخن! مزهی زهرمار با خاکاره میدن؟ برا من از اونایی که طعم شکلاتی یا وانیلی دارن بیارین!
پرستاره که کمکم داشت منفجر میشد، گفت: آقا، این بستنی نیست، قرصه!
آخرش به زور راضی شد قرصو بخوره، ولی با زرنگیِ خاص خودش، گذاشت گوشهی لپش، یه قلپ آب خورد که مثلاً همهچی تمومه! پرستار لبخند زد و از اتاق رفت بیرون...
اما هنوز در کامل بسته نشده بود که یه چیزی نظرشو جلب کرد. توی شیشهی در، بازتاب اتاق دیده میشد... و تو اون لحظه، سعید یواشکی قرص رو از دهنش درآورد، انداخت تو دستمال کاغذی و گذاشت زیر بالش!
دیگه پرستاره طاقت نیاورد، مستقیم رفت سراغ اتاق استراحت پزشکان. مهرداد، روی صندلی نشسته بود، یه فنجون قهوه جلوش، تازه یه کم از شلوغی بیمارستان فاصله گرفته بود که پرستار، با قیافهی داغون اومد تو.
ـدکتر بهداد، ببخشیدا، ولی این برادرخانومتون دیگه شورش رو درآورده! نه قرص میخوره، نه سرم نگه میداره، پرستارا رو دیوونه کرده! فکر کرده اینجا هتل پنجستارس! یه کاریش بکنین لطفاً...
مهرداد، که انگار دقیقاً همینو پیشبینی کرده بود، آروم قهوهشو گذاشت کنار، دستی به صورتش کشید و یه لبخند مرموز زد: نگران نباشین... خودم درستش میکنم!
بعدچند دقیقه اومد سمت اتاق سعید وارد اتاق شد، بدون اینکه اصلاً بهش محل بذاره، اول اومد طرف من دستشو گذاشت رو شونهم و گفت: خانومم، خسته شدی نه؟ از صبح بالا سر برادرتی، یه دقیقه هم نشستی؟
لبخند زدم: خب، داداشمه دیگه، وظیفهمه.
مهرداد ابروشو بالا انداخت: آره، ولی شوهرت و دخترت هم یه کم مراقبت میخوان! امروز رو برو خونه، یکمم به ما برس، یه وقت میبینی ما هم مریض شدیما!
خندیدم. مامانم رفته بود بیرون ، اومد تو با لبخند سلام کرد. مهرداد هم با احترام سلام کرد و گفت: مامان جان، شمام چند روزه اینجایین، خسته شدین!
مامان سری تکون داد: پسرم، تو که هستی همهچی خوبه، ولی این پسر ما عجب موجودیه! حوصلهش که سر میره همه رو کلافه میکنه!
مهرداد بالاخره نگاهشو انداخت سمت سعید، که با قیافهی "من بیگناهم" روی تخت لم داده بود.
- شنیدم حسابی خوش میگذرونی! قرص نمیخوری، سرم قطع میکنی، پرستارا رو سوژه کردی! بگو بخند راه انداختی، آره؟؟
سعیدم خندید: بابا یه کم شوخی کردیم، چیزی نشده که!
مهرداد، بدون حرف، دست کرد توی جیب روپوشش، یه سرنگ آماده درآورد. درپوشش رو برداشت و همزمان با هواگیری سرنگ با یه لبخند ترسناک گفت: قرص نمیخوای بخوری؟ خیلی خب، از این به بعد یه کاری میکنم تلخی قرص و شربت اذیتت نکنه... داروهات رو مستقیما تزریق میکنیم! اولین دوزشم آمادهست، برگرد ببینم!
سعید یه لحظه خشکش زد. بعد سریع گفت: ـ نه نه! الآن قرصامو میخورم، دو تا هم اضافه میخورم!
همه زدیم زیر خنده. اونم که دیگه ترسیده بود، فوری لیوانو برداشت و قرصشو مثل بچهی خوب قورت داد.
مهرداد خندید: آفرین، همینه! اینو زودتر میکردی که کار به تهدید نکشه!
منم خندیدم: دکتر بهداد، شما دیگه سبک خاص خودتو داری!
مهرداد شونه بالا انداخت: واسه بعضیا باید خاص عمل کرد، وگرنه بیمارستانو ترکوندن رفته!
همه خندیدیم، سعیدم که بالاخره تسلیم شده بود، پتو رو کشید روش و گفت: من دیگه حرفی ندارم!
قسمت سوم
سعید که قرار بود دو روز بستری بشه، ولی چهار روز طول کشیده بود، کاملاً کلافه بود. روی تخت بیمارستان مثل زندانیای که منتظر حکم عفو باشه، به سقف خیره شده بود. یه دست روی پیشونیش، یه دست روی گوشی، هر چند دقیقه یه بار هم با درماندگی به در نگاه میکرد. انگار که قرار بود یه قاصد بیاد و بگه: پاشو، آزادی!اما نه، پرستار که وارد شد، فقط سرمش رو باز کرد.
سعید با هیجان گفت: مرخصم دیگه؟!ولی پرستار لبخند زد و یه جملهی کابوسوار تحویلش داد: دکتر بهداد باید خودش دستور ترخیص بده. شیفتش بعدازظهره. تازه بعد از ظهرم که قسمت اداری تسویه نمیکنه. به نظرم تا فردا اینجایی!
سعید همونجا خشکش زد، طوری که میشد روحش رو دید که از بدنش جدا شد و رفت توی هوا چرخ زد. بعد، با چشمایی که برق جنون توش بود، برگشت سمت بابا و با لحنی که تلفیقی از التماس و تهدید بود گفت: بابا! یکی به این دامادتون بگه منو خلاص کنه، وگرنه این تختو برمیدارم میکوبم تو سرم!
بابا، در حالی که داشت آروم و خونسرد وسایل سعید رو مرتب میکرد، بدون اینکه حتی نگاش کنه گفت: زنگ بزن به مامانت، اون شاید بتونه یه کاری کنه.
سعید فوری شمارهی مامان رو گرفت. صدای خشدار و خسته ش رو تنظیم کرد که حس فلاکتش منتقل بشه:الو سلام مامان! به مهرداد بگو بیاد منو مرخص کنه، دارم دیوونه میشم!
مامان که تازه داشت چاییشو دم میکرد، گفت: باشه حالا تو آروم باش! من زنگ میزنم.
بعد مامان شماره من رو گرفت،بعد از سلام و احوالپرسی گفت : مامان جان، ببین مهردادرو بیدار کن بره بیمارستان، سعید دیگه طاقت نداره، طفلکی!
من، در حالی که داشتم با لذت بستنی میخوردم، گفتم: مامان، دلم نمیاد بیدارش کنم، دیشب تا دیروقت شیفت بود. بعدازظهر خودش میره بیمارستان. بذار استراحت کنه!
سعید که انگار روی آتیش نشسته بود، خودش زنگ زد به من. وقتی گوشی رو برداشتم، سعید با خشم گفت: سارا خانم! این شوهر عصا قورت دادهت رو بیدار کن بیاد منو مرخص کنه! من دارم اینجا کپک میزنم!
یه نگاه به مهرداد انداختم که غرق خواب بود. بین دلسوزی و وفاداری گیر کرده بودم، اما در نهایت دلم برای سعید سوخت. با نرمی دستم رو به بازوی مهرداد زدم و گفتم: مهرداد، لطفا پاشو. سعید داره تو بیمارستان خودش رو میکشه!
مهرداد، در حالی که چشمهاش بسته بود، گفت: اگه مرده باشه، قانونی نیازی به ترخیص کردن نداره...
من گفتم: مهرداد، کلافهست، منتظره!
مهرداد بالاخره چشماشو باز کرد، دستی به موهاش کشید، خمیازهای کشید و با خونسردی گفت: لازم نیست خودم برم. به دکتر شیفت زنگ میزنم که مرخصش کنن
بعد هم زنگ زد و هماهنگ کرد.
من گوشیم رو برداشتم به سعید زنگ بزنم و خبر بدم. اما همون لحظه مهرداد یه لبخند شیطانی زد و اشاره کرد که فعلا به سعید چیزی نگم.گفت: بذار قبلش یه کم اذیتش کنیم!
من با اخم گفتم: مهرداد، سعید داغونه، اذیت نکن!
مهرداد با لحن خوابآلود گفت: خب که چی؟ یه کم باید تقاص اذیتهاش رو پس بده!
من بالاخره کوتاه اومد م و گوشی رو برداشتم شماره سعید رو گرفتم طفلکی با یه ذوقی گفت: الو چی شد؟ داره میاد!؟؟ با لحنی مظلومانه گفتم: سعید... مهرداد بیدار نمیشه! هرچی صداش کردم، یه غر زد و دوباره خوابید... خیلی خستهست!
سعید صداش گرفت، انگار که بخواد مهرداد رو از راه دور خفه کنه: وااای خدا! این کیه دیگه؟! شاه تنبلی! قطع کن خودم بیدارش میکنم.
بعد، بدون معطلی شمارهی مهردادرو گرفت و مهردادهم که حدس میزد الان زنگ میزنه، به محض اینکه گوشی رو برداشت، سعیدفریاد زد: داداش! قسم به اون قسم پزشکیت، پاشو بیا منو خلاص کن، دارم دق میکنم!
مهرداد جدی اما با شیطنت گفت: والا راستش سعید، پروندهت رو بررسی کردم. به نظرم یه روز دیگه بمونی بهتره!
سعید جیغ زد: چیییی؟! دکتر! رحم کن
مهرداد آهی کشید، انگار که واقعا متأسفه: سعید، یه چیزی تو علائمت مشکوکه. تو زیادی سرحالی. این طبیعیه؟؟ کسی که تا دیروز بیمار بود، امروز نباید اینقدر انرژی داشته باشه! این مشکوکه!!
سعید دیگه داشت از شدت استیصال از تخت میافتاد: تو مشکوکی، آقای دکتر بهداد!
مهرداد که داشت میترکید از خنده ولی به زور خودش رو نگه داشت، با خونسردی گفت: من مجبورم طبق پروتکلهای علمی رفتار کنم. یه شب دیگه تحت نظر بمون، ما رو هم دعا کن!! 🤭
سعید دیگه رسماً تو فاز التماس افتاده بود: داداش! غلط کردم! به روح بقراط قسم میخورم دیگه مریض نشم، فقط منو نجات بده!
مهرداد بعد از مکثی طولانی خندید 😂😂و با خونسردی گفت: خیلی خب، بابا من از اول به دکترشیفت زنگ زدم که مرخصت کنن!
سعید چند لحظه مات موند. بعد یهو داد زد: سارااا! تو ما رو انداختی تو این چاه! چرا ما گرفتار این آدم شدیم؟!
مهرداد که داشت از تخت بلند میشد، گفت: داد نزن، نمیشنوه. به بابات بگو بره تسویه کنه. ولی یه توصیهی پزشکی دارم: برای جلوگیری از استرس، از این به بعد با من طرف نشو!
سعید همان لحظه گوشی رو پرت کرد روی تخت و داد زد: "خدا ازت نگذره، آدم اعصابخوردکن!
چند دقیقه بعد...
دکتر کشیک اومد تو اتاق. یه مرد میانسال قدبلند، با قیافهای خسته ولی خیلی جدی. سعید که دیگه داشت از بودن تو بیمارستان خل میشد، با یه نگاه پر از التماس زل زد بهش.
دکتر پرونده رو برداشت، یه نگاه سرسری بهش انداخت و گفت:
ببین آقای دکتر بهداد سفارش کردن مرخصتون کنم، ولی خب باید یه معاینهی آخر هم بکنم، ببینم اصلاً میتونی بری یا نه.
سعید که کلاً حال و حوصلهی این حرفا رو نداشت، با یه حالت عصبی گفت:
دکتر بخدا حالم خوبه! اصلاً بیا جامو با یکی از اون مریضای بدحال عوض کن، اونا بیشتر از من به این تخت نیاز دارن!
دکتر بدون این که محل بذاره، گوشیشو درآورد و شروع کرد به معاینه. چند دقیقه فشار گرفت، به صداهای ریه و قلب گوش داد، یه کمم رو شکمش فشار آورد، بعد همینجوری که تو پرونده میچرخید، گفت:
خوووب.. نه تب داری، نه فشارت مشکله، ولی...
سعید فوری پرید وسط حرفش:
ولی چی؟!
دکتر انگار نه انگار، با خونسردی گفت:
راستش معمولاً ما مریضهایی که بدنشون عفونت داره رو کمتر از یه هفته مرخص نمیکنیم. تا دوز کامل انتی بیوتیک رو دریافت کنن و تو هم هنوز یه ذره عفونتت مونده. باید یکی دو روز دیگه بمونی تا مطمئن شیم خوب شدی.
سعید رنگش پرید:
چییی؟ دکتر جدی میگین؟ شوخی نکنین دیگه!
همین موقع بابا پرید وسط حرفا:
خب اگه اینطوره بهتره بمونه تا کامل خوب بشه، خیالمون راحت شه.
سعید همون لحظه حس کرد روحش از بدنش جدا شد ! با التماس گفت:
نه بابااااا! من خوبم، بخدا خوبم! اصلاً ببین، میتونم بپرم، بدوم، هرچی بخوای! قول میدم تو خونه استراحت کنم!"
بعد برای اثبات ادعاش از تخت پرید پایین، ولی هنوز نایستاده بود که همهچی دور سرش چرخید! تعادلشو از دست داد و شلپ افتاد رو تخت.
دکتر با یه لبخند ریز، گفت:
ـ آها! دقیقاً همینو میخواستم بگم. هنوز یه کم ضعیفی. این سرگیجه نشونهشه...
سعید که دید اگه بذاره حرفشو تموم کنه، دیگه واویلاست، سریع گفت:
ـ نه دکتر! این سرگیجه از ذوق زیاد بود! من وقتی خیلی خوشحال میشم فشارم میافته! مامانمم همینجوریه، ارثیه بخدا!
دکتر خندید، گفت:
باشه، چون دکتر بهداد گفته قراره تو خونه بقیه درمان رو ادامه بده مرخصی، ولی یه شرط داره! باید قول بدی بقیهی آمپولا رو تو خونه بزنی. یا اگه از آمپول زدن میترسی، بمون اینجا باسرم برات بزنن، دردش کمتره."
سعید پرید وسط حرفش:
ـ "نه نه نه! ممنون، تو خونه بهتره! خیلی هم بهتر!"
.دکتر نسخه رو نوشت، داد دست بابا و گفت:
اگه تزریق نکنی، دوباره همهچی برمیگرده سر جاش، اونوقت باید دوباره بیای همینجا معلوم نیست چند روز مهمون ما شی!
سعید همین که از اتاق بیرون اومد، گوشی رو درآورد و زنگ زد به من:
سارا! بالاخره از چنگ اون دکتر دیوصفت نجات پیدا کردم!
با خنده گفتم:
پس آخرش در رفتی؟
سعید با ذوق گفت:
آره، ولی خیلی سخت بود! بابا هم داشت دو دستی منو تحویل بیمارستان میداد!
همین موقع مهرداد گوشی رو از من گرفت و با لحن خونسردی گفت:
نگران نباش، هر وقت دلت برای بیمارستان تنگ شد، من هستم که دوباره بستریت کنم!
سعید که تازه داشت خوشحال میشد، از شنیدن صدای مهرداد خشکش زد و گفت:
به جون بقراط، اگه یه بار دیگه مریض شم، میرم یه شهر دیگه، فقط سر و کارم با تو نیفته!
مهرداد خندید:
خودت دلت تنگ میشه برای من، صبر کن ببینی! تزریق بقبه آنتی بیوتیک هات با منه که مرخص شدی داداش!
سعید گوشی رو قطع کرد و زیر لب گفت:
خدایا، این آدمو از کجای بخت ما درآوردی؟!
تا از در بیمارستان زدن بیرون، سعید یه نفس راحت کشید، مثل کسی که از زندان آزاد شده باشه. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که بابا جلوی یه داروخانه زد رو ترمز.
بشین من میرم داروهاتو بگیرم
سعید که تکیه داده بود به صندلی، سری تکون داد و گفت:
ـ فقط یادت نره بگی شربتا رو طعم پرتقالی بدن، اونای دیگه تهوع میدن بهم!
بابا با لبخند رفت و چند دقیقه بعد با یه کیسه پر از دارو برگشت تو ماشین. کیسه نایلونی رو داد دست سعید.
سعید باز ش کرد، یه نگاه به محتویات انداخت:
ـ خب... قرص، شربت... ای بابا! سهتا آمپول؟!انگار خلاصی ندارم من
بابا لبخند زد، گفت:
ـ همین آمپولا باعث شده بودن نخوان مرخصت کنن. حواست باشه، باید حتماً بزنی!
سعید با قیافهای درهم گفت:
ـ باشه بابا... فعلاً بریم خونه. دلم واسه لپتاپم تنگ شده... واسه اون PSم هم!
تا رسیدن به خونه، تو ذهنش فقط تصویر اتاقش بود. وقتی در خونه رو باز کرد و پاشو گذاشت تو خونه، انگار یه موج آزادی از سر تا پاش رد شد. دیگه خبری از تخت فلزی و دستگاه فشار و سرم نبود. اتاقش همونجوری بود که جا گذاشته بود: لپتاپ رو میز، دستههای بازی کنار PS، پتوی خودش بوی خونه رو گرفته بود... همهچی همونقدری که باید، واقعی بود.
شب، با اصرار مَروا که دلش برای داییش تنگ شده من با مهرداد و مروا اومدیم عیادت. سعید تا مروا رو دید، لبخندش برگشت، گفت:
آهای کوچولوی من! بیا بغل دایی!
مروا هم با ذوق پرید تو بغلش و گفت:
ـ دایییی! دلم برات تنگ شده بود!
اما نگاه سعید و مهرداد که به هم افتاد، تهش یه لبخند زورکی بود. انگار اونموقع فقط مروا بود که این وسط واقعاً خوشحال بود.
نزدیکای رفتنمون بود، بابا گفت:
خب، الان مامانت آمپولاتو میاره پایین، امشب یکیشو دکتر بهت بزنه دیگه، نه؟
سعید انگار کوهی از درد افتاده باشه رو دوشش، با اکراه گفت:
ـ باشه... فقط... فقط نمیخوام دوباره برگردم به اون خراب شده!
مهرداد که داشت با مروا بازی میکرد، یه لحظه ایستاد، نگاه تندی انداخت به سعید.
خرابشده؟ منظورت بیمارستانه؟
سعید بیحوصله گفت:
آره دیگه، هرچی بود، خوش نگذشت!
مامان گفت مهرداد جان به دل نگیر منظوری نداره!
مهرداد بدون حرف بیشتر، یکی از آمپولها رو برداشت، گفت:
ـ مروا؟ بیا پایین عزیزم، دایی باید آمپولش رو بزنه.
بعد به سعید گفت بیا همینجا رو مبل بخواب
سعید با چشمهای باز مونده انگار شوکه بودو خشکش زده بود. داشت نگاه میکرد.
مهرداد با دقت آب مقطر رو با سرنگ کشید و داخل ویال پودری تزریق کرد. با چند حرکت ملایم شیشه رو چرخوند تا پودر کاملاً حل بشه، بعد سرنگ رو دوباره پر کرد و هواگیری کرد.
خب، آمادهای؟ دراز بکش.
سعید که انگار تا اون لحظه موضوع رو جدی نگرفته بود، تا چشمش به سرنگ افتاد، گفت:
ـ وایسا! وایسا ببینم! اصلاً چرا اینقدر بزرگه؟! نمیشد کوچیکترش کنن؟ این به درد اسب میخوره نه آدم!
مهرداد سرنگ رو کج کرد و با لحنی بیتفاوت گفت:
خب... میتونی بری دامپزشکی ببینی سایز مناسبتر پیدا میکنی یا نه؟ ولی عجله کن،
این باید سریع تزریق بشه وگرنه میبنده دیگه نمیتونیم استفاده کنیم.
سعید گفت نزنم چی میشه؟
مهردادگفت هیچی فقط تبت برمیگرده دوباره باپای خودت میری بیمارستان!
سعید با حرص گفت:
نه! حاضرم همین الان این آمپول رو بزنمم، ولی دیگه پامو اونجا نذارم!
مهرداد نگاهش رو از سرنگ به سعید دوخت و یه لحظه جدیتر از قبل گفت:اونجا، بیمارستانی هست که از مرگ نجاتت داده، برات مراقبت ۲۴ ساعته گذاشته و کلی خدمات دیگه بهت داده.
سعید که فهمید حرف اشتباهی زده، مِنمِن کرد:
اَه... منظورم اون محیط پر از درد و رنج بود!
مهرداد نگاهش رو از سعید برداشت و رو به مروا که با هیجان کنار میز نشسته بود، گفت:
ـ مروا، برو به مامان بگو آب قند آماده کنه، داییات گویا طاقت نداره!
سعید چپچپ نگاهش کرد:
ـ خیلی بامزهای دکتر! خیلی!
مهرداد، الکل رو برداشت و با همون لحن جدی گفت:
ـ حالا که متوجه شدی، لطفاً دراز بکش و محل تزریق رو آزاد کن.وقت نداریم.
سعید انگار که قراره اعدامش کنن، ناله کرد:
ـ چرا عضلانی آخه؟ چرا من؟ مگه آمپول وریدی چشه؟
مهرداد اخم کرد و گفت:
ـ وریدی یعنی سرم، یعنی بستری، یعنی همون جایی که تو بهش میگی خرابشده.
سعید آهی کشید و با غرغر دراز کشید، ولی موقع آزاد کردن محل تزریق، تقلا کرد.
واقعاً نمیشه یه راه دیگه پیدا کنیم؟ تو پزشکی خوندی، حتماً یه راهی هست!
مهرداد نفسش رو با کلافگی بیرون داد، سرنگ رو روی سینی گذاشت و دست به سینه ایستاد:
آره، یه راه هست. صبر کنی عفونتت شدیدتر برگرده مثل اونشب به غلط کردن بیوفتی!
سعید که چارهای نداشت، بالاخره رضایت داد.دراز کشید روی مبل و آماده شد. ولی همین که مهرداد الکل رو روی محل تزریق کشید، با ناله گفت:
وای وای وای، مهرداد تو رو خدا آروم!
مهرداد با نگاهی که ترکیبی از خونسردی و تهدید بود، گفت:
ـ به من نگو آروم. خودت آروم باش، وگرنه این سوزن مسیرشو گم میکنه!
سعید با وحشت خشکش زد و زیر لب گفت:
خدایا منو ببخش، هر چی گفتم غلط کردم!
مهرداد که دیگه معطل نمیکرد، یه لحظه بدون هشدار سوزن رو فرو کرد.
ـ آخــــخ! وای وای وای مهرداد یواش! تو وجدان داری اصلاً؟!
مهرداد با خونسردی گفت:
ـ همین که صداتو میشنوم یعنی وجدان دارم و زندهای!
سعید از درد پیچوتاب میخورد، مروا که از تماشای ماجرا حسابی سرگرم شده بود، دست به کمر زد و گفت:
دایی جون، یعنی واقعاً داری برای همین یه آمپول گریه میکنی؟! بابام چند وقت پیشا مریض بودم به من آمپول زد، ولی من اینقدر گریه نکردم!
سعید که وسط درد و غر زدن بود، چپچپ نگاهش کرد،
خواست جواب بده که مهرداد سرنگ رو بیرون کشید و محکم یه پنبه روی محل تزریق فشار داد.
ـ آخخخ! مهردادددد!
مهرداد که دیگه صبرش سر اومده بود، جدی گفت:
ـ بسه سعید! سه سیسی بود نه سی لیتر! با این نمایشهایی که تو اجرا کردی، همسایه ها فکر میکنن داشتم برات جراحی باز انجام میدادم!
بابا هم حسابی دعواش کرد که مردی مثلا داری میری سربازی! ولی من ومامان داشتیم می خندیدیم.
سعید که تازه متوجه شده بود بیش از حد کولیبازی درآورده، سرخ شد و زیر لب گفت:
ـ خب... یه کم درد داشت دیگه!
مروا دست به سینه گفت:
ـ ولی من که زدم، فقط یه ذره اشکم در اومد.
سعید با درماندگی گفت:
ـ باشه، تو قویتری! الان برو با عروسکات بازی کن، روانیم نکن!
مروا که حسابی از خودش راضی بود، با نیشخند کنار رفت. مهرداد سرنگ رو تو سطل انداخت، داشت میرفت دستاش رو بشوره گفت:
ـدو تا دیگه از اینا مونده.من بیمارستانم باید فردا بری درمانگاه بزنی پیشنهاد میکنم از الان تمرین کنی که اونجا، آبروتو نبری!
خب، این هم پایان خاطره سعید. امیدوارم ازش لذت برده باشید. از تکتک شما که با خاطره قبلی همراه شدید و بازخوردهای خوبی داشتید، صمیمانه تشکر میکنم. نظرات و پیشنهادات شما همیشه برای من ارزشمند بوده و همیشه با اشتیاق منتظر خوندن دیدگاههاتون هستم. اگر این داستانها مورد پسندتون قرار گرفته، حتماً بگید تا بتونم داستانهای بعدی رو هم براتون ادامه بدم. بیصبرانه منتظرم تا دوباره با هم باشیم و خاطره جدیدی رو شروع کنیم!