خاطره نفس خانم
سلام، نفسم، 20سالمه، تو خانواده نزدیک فقد یه پزشک داریم که اونم پسرداییمه که مواقع حساس پیداش نمیشه، دوست ای بابامم ماشاءالله اکثرا پزشکن، بریم سراغ خاطره: 14فروردین امسال صب رفتم بیرون و ظهر برگشتم، یه کوچولو سردرد داشتم که به ژلوفن انداختم بالا، بعدم درس خوندم تااا عصر دیدم که بازم سرم درده ،گفتم بخوابم بلکه بهتر بشم اما کم کم تب و لرز کردم،مامانم انواع دارو بهم داد، بخور کردم، دم نوش خوردم ولی افاقه نکرد و ساعت8شب سردرد و تب و لرزم بدتر شد، با داییم رفتیم بیمارستان، وحشتناک شلوغ بود ولی منو اورژانسی فرستادن داخل، دکتر تا منو دید گفت چی شدی؟ گفتم از عصر سردرد و تب و لرز دارم،چشامم نمیتونستم باز کنم از درد سرم، فشارمو گرفت گفت فشارت پایینه، بعدم گلومو دید گفت التهاب داره اول سرماخوردگیه، نسخه نوشت، داییم رفت بگیره،منم دراز کشیدم رو تخت، بعد ده دقیقه داییم اومد،داریم رفت داروها رو به پرستار داد ، پرستاره اومد سرممو وصل کرد و دوتا امپول ریخت داخلش، وقتی سرم تموم شد برگشتیم خونه،بزور شام خوردم و خوابیدم، صب پاشدم دیدم گلوم وحشتناک درد میکنه نه میتونستم اب دهنمو قورت بدم نه میتونستم غذا می خورم، چون فقد گلوم بود مامانم گفت خوددرمانی کن، منم شروع کردم قرص خوردن، روز سوم دیگه تب و لرز کردم که با استامینوفن میومد پایین، سرفه هم شروع شده بود وحشتناک،روز سوم شب تب و لرز وحشتناکی کرده بودم، تبم بالا بود و سرفه داشتم درد گلومم نمیذاشت بخوابم، شروع کردم گریه کردن و با شهدا حرف زدن( حرفام یادم نیس) ساعت پنج صب هی مامانمو صدا زدم تا بیدار شد اومد اتاقم، دید صورتم قرمزرززززز شده،دستشو گذاشت رو پیشونیم گفت واااای تبت بالاس، اول رفت نشاسته برام آورد که سرفه هم آروم بگیره که جواب نداد، بابامم تو این فاصله بیدار شد، مامانم گفتش ببریمش بیمارستان تبش بالاس،بابا گفت که پاشویش کن اگه پایین نیومد میریم، با پاشویه کردن تبم اومد پایین و تونستم بخوابم، داداشم گیر سه پیچ داده بود که بره دوش آب گرم بگیره، خلاصه بزور با کمک مامانم دوش گرفتم واقعا نمیتونستم روپام وایسم، بعدازظهر مامانم گفت حاضر شو بریم پیش دکتر آ ، وقتی رفتیم مطب، مریضا نشسته بودن و گفت دکتر بعد نماز میاد،من گفتم مامان نمیتونم دوباره برگردم خونه، گفت بریم خونه خالت،نزدیکتره، رفتیم اونجا و بعد نماز اومدیم مطب، هنوز دکتر نیومده بودماهم نشستم ،من در اصل لم داده بودم و چشامو بسته بودم، نفر چهارم بودم ، ولی دکتر وقتی میاد مطب چشمش بمن میرفته و به منشی میگه که اول منو بفرسته داخل، وقتی رفتیم داخل،خودمو پرت کردم رو صندلی، پرسید چی شده، مامانم براش گفت،بعد اول فشارمو گرفت که خوب بود، قلب و ریمو چک کرد گفت ریه هات عفونت کرده، گلومم دید گفت چیکار کردی باخودت،آنفولانزا گرفتی، مامان گفتش یکدفعه افناد، بعدم در سکوت کامل نسخه نوشت،بهم گفت یا برو رو تخت دراز بکش یا بمون تو سالن تا مامانت بیادبعد بیست دقیقه مامانم اومد و رفت پیش دکتر، منم پشت سرش رفتم، دیدم داره همینطور امپول جدا میکنه،تا شیشه پودری دیدم،برش داشتم ببینم چیه،6.3.3بود، بعد نحوه مصرف داروهارو داد و گفت این سه تارو الان بزنه تا تبش بیاد پایین، گفتمش بگین تست کنه، پرستارشو صدا کرد گفت براش تست کنید، رفتیم تزریقات،دراز کشیدم تا پنبه کشید سوزنو زد یه جیغ کشیدم فک نمیکردم تست اینقدر درد داشته باشه، گفت برگرد این دوتارو بزنم تا تست جواب بده،منم چون میدونستم درد ندارن برگشتم در عرض یک دقیقه دوتارو زد،بعد بیست دقیقه گفت برو دستتو دکتر ببینه، رفتم پیشش قیافمم مظلوم کردم تا دلش بسوزه، بهش گفتم نتیجه تست، سرشو از تو گوشی بلند کرد و دستمو گرفت و. یکم جاشوفشار داد گفت حساسیت نداری برو بزن، منم گفتم می سوزه(الکی) گفتم برو بزن حساسیت نداری، گفتمش پس اون دوتارو نمیزنم،گفت نزنی مریضیت برمیگرده، منم رفتم تزریقات دراز کشیدم، اومد پنبه کشید و سریع زد که اخرش درد حس کردم، بعدم رفتیم خونه، روز بعدم امپولارو سر ساعت زدم ، شب (جمعه شب بود) حس لرز داشتم، مامانم گفت تب کردی، دراز کشیدم که بخوابم یهو احساس کردم میخوام بالا بیارم که پریدمهمش آق میزدم ولی هیچی بالا نمیوردم تااینکه نفسم تنگ شد و عضلات شکم به بالا کامل بیحس و سنگین شد(حمله اسپاسم شکم) هرکاری میکردم نمیتونستم نفس بکشم،مامانم همش باد میزد منو، بخورم داد،اثر نکرد، بابا گفت حاضرش کن ببریمش پیش دکتر آ ، مامانم چادرمو سرم کرد و تو ماشین دراز کشیدم،رسیدیم مطب رو تخت دراز کشیدم، دکتر سریع اومد بالاسرم،فشارمو گرفت خیلی پایین بود، قلب و ریه رو معاینه کرد گفت ریه هاش عفونتشون زیاده، بهم گفت گلوتم درد میکنه ؟ میخواستم جوابشو بدم به سرفه افتادم، مامانم گفتش اره، دکتر بهم گفت سرفه هم هنوز که داری، با بابا رفت و نسخه نوشت،وقتی اومد سرم و دو تاامپول و دوتااسپری داده بود، سرممو دکتر وصل کرد و امپولارو داخلش ریخت، زیر سرمم نفسم تنگ اومد که بابا برام اسپری زد، دکترم چون مریض نداشت موند پیشمون.وقتی سرمم تموم شد درس آورد و گفت اگه تا چندروز آینده بهتر نشد ببرینش متخصص داخلی، چندروز خوب بودم تااینکه روز پدر خواستیم بریم ماهشهر، تو راه بودیم که حمله اسپاسم بهم دست داد که مامانم با داداشم جاشو عوض کرد و اومد پیشم و کمرمو ماساژ داد تا بهتر شدم،اسپری هم زدم، خانه خالمم حمله دست داد بهم، تو راه برگشتم سه بار حمله دست داد که پشت سرهم بودن، تا یذره عضلاتم شل میشد حمله بعدی دست میداد و حدود 40دقیقه سه حمله پشت سرهم داشتم،رفتیم بیمارستان. دکتره تازه کار بود(دلم میخواد خفش کنم ) میگفت هیچیش نیس،موقع معاینه هم حمله داشتم که اصلا نفهمید و تشخیص نداد من چمه، رو تخت دراز کشیدم، یه پرستار اومد یه مسکن قوی خوابآور زد برام، بعدم یکی از دوستای بابام که اونجا بود بابارو دید و باباهم جریانو براش گفت،نبضمو گرفت و قلبمو معاینه کرد که اون دکترت(پسره) اومد بالاسرم به دوست بابا گفت آقای دکتر هیچیش نیس، الانم مسکن قوی زدن براش، دوست بابام یه نگاهی بهش انداخت گفتش شکمشو معاینه کردین شماا؟ گفت نه، دوست بابا دکتر ص دستشو گذاشت رو شکمم و فشار داد که منقبض بود، اونم اومد دست زد دید منقبضه که چیز خاصی نیس، دکتر ص رو به بابا کرد و گفت حمله اسپاسم شکمه، بعدم گفت ببرش تهران بهتره، اما نرفتیم چون من تو خونه مرتب شریت عسل خوردم که سرفه هامو خوب کرد ، روز بعدم تو موسسه بودم که دوست بابام پرستاره بازنشستس و مدیریت اون موسسه رو برعهده داره، منم رفتم به دوستم سر بزنم و کار پرینت داشتم، یهو حمله بهم دست میده که خداروشکر دوست بابا بهم می رسه و اسپری رو از کیفم در میارن و برام میزنه،بعدم فشارمو گرفت پایین بود، اب قند بهم دادن ،آخرین حمله م بود خداروشکر، شرمنده چشمای خوشگلتون خسته شد، یه خاطره دیگه دارم مال دندونپزشکیه اگه خواستین میگم، بعد کنکورم میرم تهران بیمارستان، اگه سنگ شکن بشم،میام براتون میگم اگه دوست داشتین
یاعلی
یاعلی
+ نوشته شده در یکشنبه چهارم تیر ۱۳۹۶ ساعت 10:13 توسط نویسنده
|