خاطره نازنین جان
(1)
سلام به شما دوستای گلم
امیدوارم که حاله دلتون عالی باشه 😊
نازنينم * فکر نکنم نیاز به معرفی باشه 😊 ولی یه معرفی کنم برای دوستانی که تازه به جمع ما پیوستند >>>> اسمم و که گفتم کلاس نهمم دو تا داداش دارم محمد دانشجوی فیزیکه ۲۰ ، ۲۱ سالشه و حامد دیگ اخرای درسشه😂تو طرحه که ۲۵،۲۶ سالشه
گقته بودین خاطره بستری مو براتون بگم ، چشم بریم ک شروع کنیم:
اول یه توضیحی بدم : ( من نزدیک به ۵ ساله که دچار حساسیت غذایی شدم . و به بعضی از مواد غذایی حساسیت دارم . وقتی که موادی که بهش الرژی دارم و بخورم ، کله بدنم کهیر میزنه و تنگی نفس بهم دست میده ، کلا یه چیزه افتضاحی😐 به خاطره همین ماجرا طی این ۵ سال ۲ بار بیمارستان بستری شدم ، یکیش برا ۳ سال پیشه و اون یکی هم ماله ۳ ماهه پیش ، الان میخوام برای ۳ ماه پیش و بگم ک کارم به جاهای باریک کشیده بود😂 )
قضیه از این قرار بود ک مامانم رفته بود بعد چند سال بیسکویت شکلاتی خریده بود 😍 برای مهمون😍 خیلی دلم میخواست یه ذره بخورم نزدیک به ۲ سال بود که نخورده بودم ، به مامانم گفتم اولش اجازه نداد ولی بعدش گفتم بابا من که ۲ ساله کهیر نزدم پس حتما تا الان خوب شدم دیگ! حالا یه ذره بخورم ک چیزی نمیشه 😊🥲 با کلی اصرار مامانم اجازه داد یه ذره بخورم (😶 که کاش نمیداد ) خوردم یه ذره ولی خداروشکر هیچ اتفاقی بعدش نیفتاد😂 با خودم گفتم حتما خوب شدم دیگ که اینجوری نشده😍 همینطور دور از چشم بقیه ، شیطون گولم زده و ۴ تا بسته بیسکویت و تو یه روز خوردم (از این ویفر خوشمزه ها هم بود😂) بازم هیچی نشد . دیگ من قرص مو هم بعدش نخوردم😐 گفتم ولشکن دیگ خوب شدم (البته الان میگین حامد و محمد کجان!😂 اون هفته ای که من اینجوری شدم ، حامد و محمد تهران نبودن😊)
هیچی دیگ منم شب شد و گرفتم خوابیدم . ساعت های ۳ صبح بود ک یه دفعه از خواب بلند شدم و لرز داشتم😢جوری ک دندونام بهم میخورد .(همون دقیقه ترسیدم که نکنه کرونا گرفته باشم😢 چون بابام موقعی ک من اینجوری شدم کرونا گرفته بود و تو خونه پیش ما بود ولی تو اتاق ، همه تو خونه ماسک میزدیم😐 ) هیچی دیگ گفتم ولشکن چیزی نیس . دوباره گرفتم خوابیدم لرز م بهتر شده بود ولی صبح ساعتای اذان بود ک مامانم اومد نماز بیدارم کنه ، دست که گذاش رو صورتم فهمید که داغم😢 منم همه چی رو بهش گفتم ک چند ساعت پیش لرز داشتم ولی نگفتم بیسکویت خوردم 😂 چون اصلا فکر نمیکردم ماله اون باشه . مامانم ترسیده بود فکر کرد که کروناس . مامانم رف به بابام گف ، اونم فکر که کروناس . حالا منم فقط گریه میکردم😢 ترسیده بودم واقعا🥲(همش به مامانم میگفتم اگه بمیرم چی😐😂) اصلا یه اوضاعی بود ،
من : 😭😭
مامانم : گریه نکن عزیزم ، فردا به خاله میگم بیاد دنبال مون ک بریم دکتر .
هیچی دیگ صبح شد و خالم اومد دنبال مون که بریم دکتر (کمبود مرد داشتیم کسی نبود 😂 و اینم بگم ک تا اون موقع هنوز اثری از کهیر نبودش) حاضر شدیم . رفتیم . همین ک سوار ماشین شدیم حس کردم که بدنم داره دونه های قرمز میزنه 😢
من : ماماااااان به جان خودم دارم کهیر میزنم 😢( واقعا هم خیلی میترسم از این کهیر 😢 خیلی بده خیلیییی)
مامانم : نازنین به خدا ک برای اون بیسکویته😐 بهت گفتم نخور ، حرف گوش نمیکنی ک ، یه وقت جلوی اون شکمت و نگیری!😐
من : فقط گریه😭
هر چی زنگ میزدیم به حامد جواب نمیداد.
خودم فقط داشتم میگفتم سریع بریم دکتر ، حاضرم هر کاری کنم ولی بدتر نشه(کهیر بديش اینه که اگه متوقف اش نکنی ، همینطور زیاد تر میشه و موقعی هم که میخواد از بدنت بیرون بره خیلی سخته)
خلاصه ک رسیدیم مطب دکتر، اینقدر هم ک شلووووغ بود . دیگ کم کم داشتم بی حال میشدم😢 بعده یه ساعت نوبت مون شد رفتیم داخل .
دکتر معاینه کرد و ایناااا:
مامانم : آقای دکتر دارو چی مینویسین براش ؟
دکتر : همه چی 😶 قرص و امپول و سرم و....
من : 🥺🥺
اصلا جرعت نکردم حرفی بزنم ....
خلاصه ک اومدیم بیرون مامانم رف ک دارو هامو بگیره ، بماند که چقدر غر هم زدم😂 حالا جالبی اش اینجاس، داشتم به این فکر میکردم تزریقات مرد بود یا زن ؟😂😂 خدایااااا
همینطور که میگذشت بدنم داشت ورم میکرد انگار . صورتم که افتضاح شده بود😶 مثل زنای حامله شدم بودم اینقدر که پف کرده بودم .(حالا خداروشکر ماسکه هست😂)
مامانم اومدش و من اولین نگام رف به پلاستیک دارو ها : ۳ تا امپول بودش و با یه سرم 😢 فکر کردم همش عضلانیه ولی همش داخل سرم ریخت😊(جای شکر داشت😂) ولی باز از سرم میترسیدم
من : خدایاااا این چجوری میخواد رگ پیدا کنه؟😶( من خیلی رگ هام بد پیدا میشه ، خیلی هم نازکن😢 برا همین همیشه استرس شو دارم که سوزن اول رگ پیدا میکنه یا ن) دارو هارو خانومه گذاشت تو سبد منم راهی کرد به اتاق 😐 چون شلوغ بود دیگ مامانم نیمد داخل...
رفتم خوابیدم رو تخت از استرس استین هامو بالا نمیزدم😂
(2)
خودش اومد بالا زد ، چند بار پنبه کشید ، فشار داد و ....
پرستار : دختر ، تو چقدر بد رگی !
من : ببخشید دیگ کلا همینم.😂
بعد دستمو چند بار مشت کردم و اینا تا پنبه رو کشید و سوزن فرو کرد😢یه کوچولو اولش سوخت ، ولی گفتم تموم شد دیگ نازی راحت باش😊😂 ولی دیدم ن بابا دراورد 😐
من : عه درش اوردین ک
پرستار : خو داخل رگ نرف😐
دوباره استرس گرفتم🥺 با خودم گفتم بابا خدایا تو این دوسال چیزی نشدااااا حالا الان اومدی جبران😐😐
هیچی دیگ دوباره اون یکی استین مو زد بالا ، به زور یه رگ ریز پیدا کردد و دوباره پنبه کشید فرو کرد 😢 وااای که چقدر سوزش اولیه اش بده 😢
پرستار : فقط تورو خدا دستت و تکون نده ، سوزن زیر پوستته ، به یه بدبختی زدم😢
من : چشم
هیچی دیگ منم نیم ساعت همینطوری خوابیده بودم که :
تموم شد سرمم
پرستاره اومد و سوزن و کشید و پنبه گذاشت رو دستم ، منم سریع مانتو مو تنم کردم و کیف و چادرو برداشتم رفتم بیرون پیشه مامانم
مامان : خوبیییی ؟
من : ن 😢 حال ندارم رو پام وایسم
مامان : خو حالا بهتر میشی ، تازه سرم وصل کردی .🥲
یه ماشین گرفتیم و رفتیم خونه مامان جونم : رسیدیم و رفتیم داخل
بعد از سلام و احوال پرسی :
مامان جون : واای نازنین مامان ، چقدر صورتت باد کرده😐 (راستم میگف😂چشام باز نمیشد اینقدر ورم کرده بودم)
من : 😢وای مامان جون به خدا اصلا غلط کردم خوردم ، چمیدونستم😢 فکر کردم خوب شدم دیگ .
مامان جونم : بهتر میشی مامان نگران نباش 😊
بعدشم رفتم و تو اتاق خوابیدم
ساعتای ۳ بعد از ظهر بود ک از خواب بلند شدم
ورم صورتم خوابیده بود ولی پشت کمرم و روی شکمم هنوز قرمز بود 😢 یه کوچولو هم خارش و تبم داشتم رو اون جایی که کهیر زده بود😭
من : مامان به خدا من هنوز خوب نشدماااا😢یه وقت بدتر نشم 😭
مامان : خو من الان چه کار کنم نازنین😐 میگم نخور ، میگی میخوام دکترم که بردمت 😶
من : خو مامان من چه کار کنم 😢
مامان : نمیدونم به خدا نمیدونم😑
هیچی دیگ تا شب من همینطوری بودم و حتی یه ذره هم بهتر نشدم
شب برگشتیم خونمون و گرفتیم خوابیدیم .
صبح که بلند شدم😐 چشمتون روزه بد نبینه ، کله بدنم دیخته بود بیرون😑 اصلا نمیتونستم از جام بلند شم
مامان اومد اتاقم منو دید ، ترسید 😐 زنگ زد به عموم که پاشو بیا نازنین حالش بده😢
حالا مامانم داشت منو به زور بلند میکرد که پاشم حاضر شم بریم کلینیک الرژی ، پیش دکترم 😭
همین که بلند میشدم سرم گیج میرف😢 اصلا حالم دسته خودم نبود
به هزار بدبختی حاضر شدم و رفتم تو حیاط نشستم تا عموم بیاد.
و بعد از ۲۰ دقیقه عموم اومد :
عمو : سلام زن داداش ، چیشدع😐
مامانم : سلام آقا رضا میبینی ک باز کهیر زده ، دیشب خو ب بود ، یه دفعه از صبح کله بدنش ریخت بیرون 😢
عمو : ای بابا پ الان باید باید چه کار کنیم ؟ زنگ زدین به حامد
مامانم : حامد جوابگو نیس از دیشب تا حالا دارم میگیرمش .
ببریمش پیشه دکترش دیگ خو ، نمیدونم به خدا گیج شدم😭
عمو : باشه زن داداش نگران نباش ،
بعد عموم و اومد و دسته منو گرف بردم طرف ماشین و منو صندلی عقب خوابوند و گف: چه کاری کردی تو با خودت وروجک😂
من : 😂😂 استادم تو این کارا عمو😂
😢 سوار شدیم و حرکت کردیم . ( عه راستی عموم و معرفی نکردم😂 اسمش که گفتم ، زنم که نداره 😂 ۳۵ سالشه و حقوق خونده و اینکه دانشجوی دکتراس )
بعد از یه ساعت رسیدیم : پیاده شدیم و به هزار بدبختی منو بردن داخل ، حالا باید از پله بالا میرفتیم😢😂 یعنی دقیقا مثل این معتادا هی میخوردم به دیوار گیج بودم کلا😢😂 شانس آوردم مامانم دستمو گرفته بود 😂
رفتیم بالا و گفتن ک دکتر خودم نیستش😢 بعد رفتیم پیشه یه دکتر و دیگ ک مرد بودش ، خیلی هم جدی بود 😐 رفتیم داخل منم همینطوری ولو شدم رو صندلی
دکتره با مامانم صحبت کرد و اینا گف ک باید ببرینش بیمارستان ما نم تونیم کاری کنیم😐
فقط دکتر گف بیارینش پایین ک فشار و اینا شو چک کنم تا آمبولانس بیاد ، باید با آمبولانس منتقل اش کنیم بیمارستان 😢
😂یه دقیقه با خودم گفتم آمبولانس! چه جای باحالی😢😂 ببین کارت به کجاها رسیده ها نازنین 😶
منو باز از پله بردن پایین (مثل پت و مت😂) منو خوابوندن رو تخت یه دکتره خانم جوونی اومد فشارم و چک کرد که گف رو ۸ 😶 اکسیژن خون مو چک کرد که خیلی پایین بود (یه لحظه فکر کرد کرونا دارم ک پایینه😂) ، اومد از این ماسک ا گذاش رو دهنم که اکسیژن بهم برسه😢( تجربه باحالی بود😂 حیف جای داداشام خالی) خلاصه یه ۵ دقیقه گذشت آمبولانس رسید و همکاران آمبولانسی اومدن بالاسرم😂
(3)
دکترا : سلام . چیشده ؟
دکتره الرژیم همه رو براش توضیح داد . بعد اومدن دوباره فشار گرفتن و اکسیژن چک کردن ک گفتن باید منتقل بشه بیمارستان😑😐
حالا باید بلند میشدم که برم پایین😂
یه دفعه دیدم خانم ویلچر اورد ، و گف :
خانم دکتر : عزیزم بشین اینجا 😊
من : نه دستتون درد نکنه خودم میرم😂
خانم دکتر: حالت خوب نیستااا ، سرت گیج میره
من : خوبم به خدا 😂 ( وای که چقدر خجالت میکشیدم از نشستن روی ویلچر 😑😐 )
مامانم: خو بشین دیگ نازنین 😠
من : چشم😶
سوار شدیم رفتیم پایین 😂 وای انگار همه داشتن منو نگاه میکردن🤣
خلاصه ک منو بردن تو آمبولانس، مرده گف ک بخواب رو تخت😶
وای حالا خدایا من روم نمیشه بخوابم اینجا🤣
دکتره همچین چپ چپ نگام میکرد😕😶🤣
دکتر: چرا نمیخوابی؟😐 نکنه توقع داری من بخوابم؟
من : دکتر من راحتم به خدا 😊
دکتر : میگم بخواب😐
من : چشمم
🤣
وای که چقدر بی ادبی بود جلو چند تا بزرگتر خوابیدم😂🤣
هیچی دیگ یه دفعه دیدم دکتره الرژی اومد تو اورژانس و گف استین تو بزن بالا😐😶
من با خودم گفتم : یا خدا میخواد چه کار کنه😂
دیدم یه سرنگه کوچولو دراورد و گف این آنتی هیستامین باید بزنی 😢
منم دیگ هیچی نگفتم . گفتم اینکه اخلاق نداره 😶 الان منو میخوره🤣
استین مو زدم بالا و اون امپول رو ، روی بازوم زد😢 راستش مثل واکسن بود . یه کوچولو دستم درد گرف😂😢 بعدشم رف بیرون.
اون طرف دکتره اومد داخل ماشین و درم بستم 😂 پیش به سوی بیمارستان. واااای با خودم گفتم حیف ک گوشیم نیس الان🤣 وگرنه عکس میفرستادم واسه حامد😂😂
مامانم دوباره زنگ زد به حامد 😐 بالاخره آقا جواب داد :
حامد : سلام مامان جان ❤️
مامان : علیک سلام معلوم هست کجایی 😑
حامد : شرمنده مامان تو جاده بودیم آنتن نداشتیم . یه دو ساعت دیگ تهرانیم ،، ببخشید اگه نگران شدین 🥺
مامان : آخه عزیزمن نمیگی من یه وقت کاره واجب داشته باشم باهات !
حامد : شرمنده تو رو خدا مامان حالا مگه اتفاقی افتاده!
مامان : اره ، نازنین بدنش کهیر زده 😑😢 بچم شده مثل لبو اینقدر که داغه و قرمز شده
حامد : یا خداااا برای چی 😐 مگه چیزی خورده ؟
مامان : حالا بماند ، فقط خودتو زود برسون بیمارستان فلان😊
حامد: باشه الان حالش چطوره ؟
مامان : فعلا که داریم با آمبولانس میریم بیمارستان
حامد : آمبولانس! 😐 یا حسین ، چه کار کرده با خودش!😶
خلاصه که حرفاشونو زدن و داداشم قرار شد زودی بیاد بیمارستان😶
بدبختی بیمارستانی که قرار بود بریم ، بیمارستانه محل کاره داداشم بود😢 گفتم یا خدااا الان بریم بخش اونجا ، کلی دکتر با ما آشنا در میشن😂
هیچی دیگ یه دقیقه گذشت دیدم ، دکتر رف انژیوکت اورد😢
همون جا بود که تو دلم خالی شد 😂
اقاعه اومد ، گف خب !
من : بله😂
دکتر : نمیخوای استین چادر و دربیاری😐😂 خدایی من الان کجا سرم وصل کنم؟
من : گفتم بله ببخشید حواسم نبود 😁
استین چادر مو درآوردم، بعد استین مانتو مو هم داد بالا
حالا هر چی پنبه میکشید رگ پیدا نمیکرد😐
دعا دعا میکردم ، خدایاااا فقط سوراخ سوراخ نشم ، به خدا قول میدم دیگ هیچی نخورم😂
دیگ طرف بیخیال شد گف ولشکن اورژانس که بره براش وصل میکنن
من فقط اون لحظه گفتم : خدایا دمت گرم که هوامو داری😂🌹
هیچی دیگ بعد از یه ربع رسیدیم بیمارستان
مامانم زودتر رف که کارا رو انجام بده
منم اومدم پیاده شم ک :
دکتر: کجا کجا
من : پایین دیگ😐
دکتر : نکنه میخوای پیاده بری😑
من : پ با چی ؟
دکتر : پ این تختی ک روش خوابیدی واسه چیه😂
من : بابا دکتر تو رو خدا اینو از من نخواه😐 من که خوبم ، چیزیم نیس ک ، مگه فلجم😂😑 تا الانم کلی از خجالت اب شدم من😑
دکتر : بخواب حرف اضافه نزن😶 الان دو قدم راه بری میفتی زمین .
هیچی دیگ آخرشم به زور منو با تخت بردن تو 😂 خدایی همش فکر میکردم که جلبه توجه ام😑 خیلی بد بود اصلا 😂
بعدش منو بردن بخش اورژانس ، توی یه اتاق جدا😐 که فقط یه تخت داشت و کلی دم و دستگاه😢
بعدش بلند شدم خوابیدم روی اون یکی تخته . حدودا یه ۱۰ دقیقه بعدش پرستار اومد با انژیوکت 😢
خلاصه کلی باهام حرف زد و اینا بعدش میخواس رگ پیدا کنه😑
مگه پیدا میشد!
اینقدر رو دسته من زد ک یه رگ کوچیک پیدا کرد و سریع فرو کرد😢
ولی قشنگگگگگ حس کردم که اون یکی سوزن شو دراورد😐 یه کوچولو فقط اولش سوخت ، ولی سعی کردم چیزی نگم😂 سرم منو وصل کرد رف بیرون و درم بست😶 .
بعد از ۵ دقیقه احساس کردم که گلاب برو تون دارم بالا میارم😢
حالا خدایاااا میخوام بلند شم برم سرویس دستم سرمه 😂
میخوام مامانمو صدا کنم ، نمیشنوه پشت شیشه 😑
(4)
خلاصه که همونجا رو تخت من .....😂 کله روسری و لباس 😭
حالا بعدش مامان خانم اومد تووو😢
مامانم: واااای خدا مرگم بده چیشدی تو
من : مادره من دو ساعته دارم صدات میکنم ، اصلا حواست نیس 😑
بعدش خانم دکتر اومد تو
دکتر : سلام عزیزم ، چیزی نیس نگران نباش
مامانم : خانم دکتر چرا بالا آوردش
دکتر : عزیزم ما که هنوز کاری نکردیم ، تازه داره سرم میگیره ، هیچ اشکال نداره ، آلان سبک شدی 😊
با خودم گفتم ؛ خدایااااا همین فقط مونده بود که دیگ آبرویی برای ما نذاریاااا😑😂
هیچی دیگ دکتره رف ، مامانم اومد ملحفه رو جمع کرد داد بیرون .
حالا من : مامان خانم حالا الان من روسریم کثیف شد چه غلطی کنم😭
مامانم : وااای نازنین ، اینجا همه محرم ان بابا😂
من : به خداااا پا میشم میرم خونه هااااااا🥺😑
مامان : خو حالا چرا قاطی میکنی😂 الان زنگ میزنم حامد برات یه روسری بگیره بیاره . خو مشکله دیگ؟
من : مانتوم چی ؟
مامان : مانتو برات اوردم😂
من : ن بابا چه زرنگ😂 خو بده عوض کنم دیگ
خلاصه لباس مو عوض کردم و گرفتم خوابیدم رو تخت😊
بعد از چند دقیقه دیدم دستی که سرم زدم باد کرده😢
مامانم رف پرستار و گف ، اونم گفت که میاد و یه رگ دیگ میگیره😢
من : اییییییی خداااااااااا😭😭😭
بعد از چند دقیقه اون دختره پرستاره با استادش اومد😑 ( ماشالا همه هم دانشجو بودن و ناشی)😂
هیچی دیگ اون انژیوکت رو دراورد و اون یکی دستمو شروع کرد به پنبه کشیدن 😑 استادش رگ منو نشونش داد و دختره هم زد😢
خدا روشکر ایندفه خوب زد😂 بعدشم فیکس اش کرد و رف . بازم هیچی نگفتم😂 فقط به خاطره حفظ ابرو 😐
خلاصه ک تا شب اورژانس بودم و چند دفعه دکتر اومد سر زد و نوار قلب گرفتن و ( واااای فقط نوار قلب😐😂) فشار چک کردن و اینا
آخر سر دکتره اومد گف که باید شب بمونه اینجا واسه چند تا ازمایش😭چون اون آنتی هیستامینی ک دکتر الرژی اش زده یه مقدار خطرناکه . باید شب تو بیمارستان زیر نظر باشه
وااای ک چقدر گریه کردم ک پاشیم بریم خونه😭😂
داشتم با مامانم سره همین قضیه جر و بحث میکردم ک یه دفعه دیدم حامد اومد تو😑
من : وااااای داداش بیا ک خوب اومدی 😊😂
حامد : سلام مامان جان
مامان : سلام مادر خوبی ، چه عجب اومدی تو
حامد: ممنون مامان شما خوبی؟ شرمنده
مامان : خدارو شکر ❤️ دشمن ات شرمنده
حامد : علیک سلام
من: سلام
حامد : به به 😐 همین کم مونده بود که تو رو رو تخت بیمارستان ببینیم 😶 خداییی چه کار میکنی تو 😂 همش یه هفته نیس تنهات گذاشتم😂الان بهتری خواهری؟
من؛ اومم😕
بعدشم اومد بغلم کرد و منم گفتم :
من : حامد به جون خودم بخواین شب منو اینجاااا نگهداریناااا😐
حامد : خبببب بعددددددش😂
من : بعدی وجود نداره ، بی خواهر میشی😂
حامد : عه خدا نکنه 😂
😐 اتفاقا باید بمونی امشب ، هنوز مثل لبو قرمزی ک 😂
من: نه بابا😐 کلا ۴ ساعت نیس اومدیم ، نصفه دستم سوراخ شده 😑
حامد : اوخیی😢 میخواستی جلو اون شکمت و بگیری که به این روز نیفتی خواهره من😐 چقدر گفتم نخوررر ، کو گوش شنوا😑 واسه دیوار میگم دیگ😑
من:😐😭 حامد ؟
حامد : جان
من : از دستم ناراحتی😔 به جان خودت یه ذره بیشتر نخوردم😐
حامد : یه کوچولو 😂 همون یه ذره رو هم نباید میخوردی😐
من : ببخشید خو😢
حامد : باشه😂 ۶ تا کوچه پایین تر و بخشیدم بهت😂
من : مسخره😂
حامد: حالا هم بگیر بخواب ، یه خرده استراحت کن، فقط نازنین جانه من برای امپول و آزمایش و اینا،،،، کولی بازی در نیاریاا😂😐 اینجا دیگ خونه خودمون نیس.
من : حواسم هست😂😂
حامد : افرییین ، ببینم میتونی ابرو داری کنی یا ن 😂
من : 😂😂 همچین ابرو تو ببرم ک دیگ دانشگاه رات ندن🤣
حامد : 😐😐
خلاصه ک بعد از یه خرده حرف زدن با داداشم ، قرار شد ک بره خونه و برای ما وسایل بیاره ، و بعدش فردا دوباره بیاد😶
(5)
یه پرستاره اومد و قرار شد ک ما رو ببره بخش😂نزدیکای ساعت ۸ بود
منه بدبخت و با ویلچر 😐😂 بردن بالا ، داخل بخش، بعدش منو بردن تو یه اتاق که هیچکس نبود😂 فقط خودم بودم .
بعد رفتم رو تخت و گرفتم خوابیدم ، چند دیقیه بعدش پرستار اومد و فشار و چک کرد و چند تا سوال پرسید و اینا 😐 دوباره سرم و وصل کرد به انژیوکت 😢 بعدشم رف ، دوباره ۲ دقیقه بعدش یه خانم اومد که از خدمه بود ، یه دست لباس بیمارستان با دمپایی داد و رف 😂
حالا مامانم : خب نازنین لباس هاتو عوض کن دیگ
من: به جانه مامان من اگه بپوشم😳😂
مامانم: چراااا خب 😐 لباس به این گشادی و راحتی😐
من : مامااان تو رو خدا این حرفا رووو نزن😂😂 من نمیپوشم 😐 ۶ تای من تو این جا میشن 😐
مامانم: اصلا به درک 😐😐 اه خو نپوش ، به خدا اگه اومد دعوات کرد ، خودت میدونی ، من هیچی نمیگممممم😐
من : مرسی از این همه محبت 😂😘 عاشقه همین رفتارتم به خدااا😘😂
مامان: 😐😐
خلاصه ک من با همون لباسای خودم خوابیدم و 😂 ۲ و ۳ ساعت بعدش میخواستم لالا کنم ک :
من : مامان 😭
مامانم: جانم
من : من چجوری بخوابم ؟😐😢
مامان: وا مگه بقیه چجوری میخوابن؟😂😐
من : خو مادره من 😐 من با این سرم چجوری بخوابم 😭اصلا نمیتونم برگردم😂 تا صب خشک میشم ک 😐 من اصلا اینطوری خوابم نمیبره ک 😐😭 رو این تخت ها چجوری رو شکم بخوابم 😂
مامانم: حالا یه شب و تحمل کن دیگ😂
من : اه 😐😭 خیلی بدین😐
مامان : خودت بدی😂 بگیر بخواب حرف نزن
خلاصه ک تا صبح خوابم نرف😂 هی میرفتم تو سالن یه دوری میزدم، دوباره میومدم اتاق😂یعنی کلافه شده بووودم😐
صبح شد و رفتم یه ابی به صورتم زدم و 😐 حالا میخواستم موهامو ببافم ولی نمیشد😂😂 انژیوکت رو دستم بود😂 نمیتونستم دستمو بیارم رو سَرم😂
مامانمم رفته بود پایین که یه خرده خراکی بگیره برا خودش😂 موقعی ک از خواب بیدار شدم کلا ندیدمش 😐 پرستارا خبر داشتن مامانم کجاس😐اونوقت من نمیدونستم😂
تو حاله خودم بودم که دیدم حامد اومد داخل 😍😂
من : سلاام 😍
حامد : سلام فرزندم 😂 چطوری بابا😂 این چه وضعشه 😐 نازی از جنگلهای امازون😂( موهام و داش میگف)
من : خوبم و تو خوبی 😂 خو چه کار کنم دیگ 😐 نمیتونم مو هامو ببندم 😂
میترسم انژیوکت اش درشه 😐 دوباره سوراخ م کنن😂
حامد : نچ نچ😂 برگرد خودم ببندم 😂
من : باشع فقط جانه من سفت ببندااا😂😂
حامد : اوکی😂 در حال بافتن بود ک یه دفعه دیدم یه دکتره مرد اومد تو 😂نسبتا پیر بود😐
دکتر : سلام 😳 چه خبره اینجا 😂 ارایشگا زدین؟
حامد : سلام استاد 😐 ببخشید ، شرمنده 😐
من : سلام🥺😂همچین مظلوم😂 سریع روسری و که رو دوشم بود و سرم کردم
دکتره: علیک سلام دختره خوب 😂 پ ایشون خواهرته! درسته ؟
حامد : بله استاد 😊
دکتر : خب ، حالت چطوره 😊
من ؛ خوبم ، ممنون
دکتر : تو چرا لباس بیمارستان تنت نیس🤨 مگه بستری نیستی!🤨
من : 😳😐😂اومممم ، گذاشتم بعدا تن کنم😐😐 دیشب حال شو نداشتم
دکتره : سریع تر عوض کن 😊
بعدش چند تا سوال پرسید و اینااا و رف
حامد : 😐 خوبیییی ، راستی چرا لباس تنت نیس؟
من : واااای حامد 😐😂 ولم کن تو رو خدااااا 😐
حامد: ولم کن چیه خواهره من 😐 عوض کن بابا
من : نمیخواام😐 عههههههه
در حال بحث کردن بودیم ک مامانم اومد 😂
مامان : به به حالتون چطوره 😍 علیک سلام شازده😂
حامد : سلاااام مامان 😂 چه خبرررررر ، دلم برا ت شده بود🤌😂
مامان : قربونت 😂😍 خوبی ؟
حامد : مرسییی
من : مامان خانم 😐 مثلا من مریضماااا ، بعد حاله اینو میپرسی😐
حامد : حسووود😂
مامان : خو شما حالت چطوره😂چیزی لازم نداری ؟😂
من : ن😂 تیشکر
(6)
خو حامد سلام و احوال پرسی بسه😐 گوشیه منو رد کن بیااد😐
حامد: گوشی ؟😐 مگه گفتی بیااارم؟😐
من : 😳😐چی چی داری میگییییییییی؟؟ خودتو به گیجی نزن 😐 من نگفتم؟؟
حامد : به جون ابجی یادم نمیاااد😐
من : مامااااان😢😭 حالا من چه غلطی کنم ، حوصله ام سر رفته؟😢🥺
مامان: حالا دو روز از گوشی دور باش😂 چیزی نمیشه ک
من : 😐 من دیگ اینجا نمیمونم، پاشین بریم پااااااشین😐😏
حامد : کجااااا 😐 بشین بحث و عوض نکن 🤨
من : بحث چیو ؟
حامد : مامان لباس هاشو بده عوض کنه 🤨 گیر میدن اینجا 😏 مثلا بستریه بعد با مانتو چارخونه خوابیده برا من😂 پاشو عوض کن ببینم.
من : برو بابا😐 من عمرا تنم کنم 😐
مامانم اومد طرفم مانتو مو دراورد بدون اینکه چیزی به من بگه 😐 😂
مامانم : بپوش دیگ مامان ، اذیت نکن 😢 بعدم خودش تنم کرد😂
الهی من کور بشم ، نبینم این حال توووو😔😔😭
من: عه خداا نکنه😐 براچی 😐 بابا من که چیزیم نیس ، همون دیشب خوب شدم
فقط الکی میخوان منو نگهدارن😒
حامد: عجب رویی داری😐 خب شلوار تم عوض کن دیگ
من: برووو بابااااا😐😐😐 اینو دیگ رو من حساب نکنن😐😐😐
من تو عمرم همیچین شلوار هایی نپوشیدم😂😂 خدایی چیه؟ دلم بهم خورد😂
حامد: لجبازی دیگ ، ل ج ب ا ز😐😂
من : حامد حالا اینارو ولکن 😐😂 من کی میرم خونه؟
حامد: هر وقت آزمایش بدی ، جوابشم بیاد نشونه دکتره متخصص بدیم ، اونوقت 😐
من : برین باباااا شما هم 😐😐😐😐 آزمایش براچی دیگ 😐😐
حامد: دیروز و یادت رفته تو ؟ آره؟ 😐
من : مامااااان یه چی بهش بگو هااااا😐😢 من یه دونه آزمایش م نمیدم😕
حامد : 😂میدی خوبشم میدی 😐 ترس نداره اخه 😐 حالا بعدا با هم حرف میزنیم، من باید برم طبقه بالا کار دارم ، فعلا😊
من : برووو بابا😐 مامان میبینی ! میخواد منو حرص بده🥺
مامان : چی بگم 😐 چیزی میخوری برات بیارم؟
من : کوفتم نمیخورم اصلا☹️
مامان : به سلامتی😐 قاطی میکنی چرا یه دفعه😐😂
😐😂 چند دقیقه گذشت و من دراز کشیده بودم رو تخت داشتم کتاب میخوندم😍 یه دفعه دیدم یه اقاعه اومد تو که فک کنم ۴۰ اینا رو داشت 😐 بعد گف برای آزمایش اومدم😊 خانم فلانی ایشونن دیگ؟
مامانم : بله بفرمایید😊
حالا من فقط داشتم سکته میکردم 😂😂 مث مظلوم ها استین مو زدن بالا😢
اقاعه گف نمیخوای مشت کنی؟ 😊
من : مشته دیگ😂😢
یه خنده ای کرد و بعد دیدم پنبه کشید و سوزن فرو کرد😢😢 یه کوچولو اولش سوخت ، بعد سریع کشید بیرون 😢 پنبه رو گذاشت روشو رف ....
مامان: خوبی نازداره من😂😍
من : 😢 نمیدونم مامان 😐 یه حسه خاصیه 😐😂
مامان: دقیق میفهمم حالت و 😂 درکت میکنم😂
من : مرسی ک درک میکنی ❤️😂
خب نازیه مامان من برم پایین نماز مو بخونم بعد بیا م پیشت 😍
من : باشه مامان
مامانم : تو نمیخوای نماز تو بخونی ؟؟😂 خوب دیشب و در رفتیااا😐😂
من : وای مامان اصلا اینقدر حالم بد بود 😂 کلا یادم رف کی شب شد ، شب کی صب شد.....😂😐 حالا الان پامیشم همه رو میخونم😂خیالت راحت
مامانم : باشه پس من چادر و جانماز تو ، توی اون پلاستیک گذاشتم، خواستی ، بردار 😊 فعلا
من : باشه باشه 😍
رفتم تیمم کردم ( چون هم دستم انژیوکت بود ، و هم اینکه موقعی که کهیر میزنم نباید آب خیلی به بدنم بخوره، چون بیشترش میکنه ) 😍 خلاصه که رفتم جا نماز پهن کردمو شروع کردم به نماز خوندن 😍 نمازم ک تموم شد ، همونجوری رو زمین نشسته بودم ک ناگهان 😂: دیدم یکی اومد تو 😐😂
محمد : حاج خانم قبول باشه 😂😂
من : به به سلاااام به داداشه خلمممم😍😂 چطورییییی؟؟
محمد : من فیدااات😂😂تو خوبییییی ؟
من : مرسیییی ، اوه اوه چه تیپی هم زدی 😂 دله دخترای مردم و نبری حالاا😐😂
محمد : رفتههههههع 🤣🤣 کجای کارییییی🤣
من : مسخره 🤣😂 هوووو راستییییی😐 کمپوت ات کوووووو 😐
محمد : کمپوت؟ 😐 مگه میتونی بخوریییی؟😂😂 الان فعلا تو بدنت جنگه😂
من : 😐😐 چه بد بختی هااا😂😂 یه مریضی گرفتم ک نمیتونم کمپوت بخورم😐
محمد : 😂😂 جلو شکم و نمیگیری همین میشه دیگ 😐😐 حالا چه خبر؟ چند تا سوزن زدی تا حالااا🤣😐
من : وااای ممد 😂 دست رو دلم نذار که خونهههههه😐
محمد : اوخیییییی😂فدا سره حامد ولکن بابا عوضش خوب میشی ،بعد میریم خونه کلی میزنیم تو سر و کله هم 😂😐😂
من : 😂😂
محمد : راستی ! داشی دکتر کجاااس😂😂
من : چمیدونم 😂 از صب که دیدمش ، دیگ ندیدمش😐
محمد : اها پس اوکی 😂 نازیییی؟
من : هوم؟
محمد : بیا یه سلفی بگیریم 😂📸
من : اره ههه بیااااا😂😂
خلاصه ک در حالا عکس گرفتن بودیم ک دیدم حامد هم اومد : 😂 به به نه بابا به به
اخه اسکلا ! نمیگین اون عکس یه چی کم داره؟؟
محمد : اووو 😐😐 الان ک فکر کردم دیدم ارههههه خلمون کمه😂😂
حامد: کووووفت 😂
باز بعدش کلی عکس گرفتیم و مسخره بازی 😐😂
من : حامد خیلی بدی اخه😐
حامد: چیلاااا😂
من : طرف اومد آزمایش و گرف😢
حامد : دیدی درد نداشت ؟؟😂
من : اوممممم چه جورم😂فقط ابرو داری کردمممم😐😐
حامد : خو قربونه دستت یه بار دیگ هم ابرو داری کنی ، خودم نوووووکرتم😂
من : چییییییی😐😐😳
حامد : جانه من قاطی نکنیاااا😂😂
(7)
من : 😳😳😳😢چیشده
حامد : یه دونه آزمایش دیگ هم مونده😊😅
من : خو زحر ماار😐😐😢😢چرا خبرش همون موقع نیمد کل شو بگیره ؟؟ همین ۲ ساعت نمیشه یه شیشه خون دادم😐
به جان تو دارم از حال میرمممم😢😭
محمد : ببین نازی به خدا اصلا نگران نباش 😐 هر وقت خون خواستی بگو استین و میدم بالا بهت بدم😂 اصلا تعارف نکن که ناراحت میشم😐
من: 😂قربون دستت
محمد : من تو رو فیداااا😂
حامد : به جونه خودم، نمیخوام اذیتت کنم ، اصلا من کاره ای نیستم ، دکتره متخصص نوشته☺️😉 جانه حامد دو دقیقه صبر کنی تمومه 😍
من : 😭😭😭
در حال حرفزدن بودیم ک یه ساعت بعدش همون مرده اومد😐
یه سلام مجددی کرد و اومد طرفم استین و زد بالا😢 دقیقا همون دستی ک ازش آزمایش گرفته بود 😢 دوباره رو همون جا رو داشت پنبه میکشید که یه اییییی گفتم😂
دکتر : چیهه😂هنوز که کاری نکردم ؟
من : ن اخه جای قبلی درد میکنه😢🥺
دکتر : آروم میزنم ، نگران نباش😊
حامد اومد طرفم و روم و کرد اونور، بعد محمد گف : نازیییی اصلا منو نگاه کن😂
ببین چه خوشتیپ شدم😎😎 😂😂
من 😁😂👍
سرم گرمه خل بازیای محمد بود ک قشنگ حس کردم سوزن و فروکرد 😢 یه اخه کوچولو گفتم و ، بعدش گفتن تموووم شد تمووم😍😊 دوباره پنبه رو گذاشت روش و رف .....
حامد: خوبیییی؟
من : اومممم😢
محمد : قیافه ات داد میزنه ک ترسیدی😂😂
حامد: از چی بترسه ! تموم شد دیگ😍 ولی خدایاااا شکرت 😂 گفتم الان میخواد چه کولی بازی ای درربیاره😐😂
من : خداییی خیلی خودمو کنترل کردماااااا😐😂
حامد : من خودم نوکرتم هستم😂😐
من : نمیخواد نوکر باشی 😐 برو مامان و پیدا کن ! معلوم نیس الان با کی گرمه صحبت شده😐😂
محمد : اوه اوه راس میگ 😂😂 یکی مامان بره گیر بیاره😂
حامد : خخخخ😂 باشه ، تو بگیر بخواب 😍 من میرم
من : میخوام همین کارو کنم ، ولی نمیزارین که 😐 اره بروو
محمد : خو ناز بانو 😂 میخوام برم ! کاری باری چیزی😂؟
من : تو دیگ براچی میری ؟😢
محمد: اولین ک وقت ملاقات تمومه ، دوما اینکه کلاس دارم و سوما اینکه بالخره باید برم خونه اسپند وگوسفند و آماده کنم ماله فردا که قراره بیای دیگ؟😂 بدون تشریفات که نمیشع🤣🤣
من ؛ اوممم موافقم 😂 گاو بکش جلو پام🤣
محمد: شرمنده بودجه مون فقط اندازه ی یه جیگر گوسفنده😂
من : 😐😐 فقیر نشیییی یه وقت !؟ اینقدر خودتو تو خرج میندازی؟
محمد : از سفره قندهار که نمیای؟ ؟😂 بیمارستانه هااا
من : 😐😐 توقع دارم 😂😂
ح
حامد : توقع بیجا😐😂 بگیر بخواب بابا ، جنبه مشورت نداری ک😂 فعلا من برم دیگ ، الان کلاسم شروع میشه ، استاد ببینه قند عسل نیس ، کلاس و کنسل میکنه😂😂😂
من : باشه برو قند عسللللل😂😂😂😂 به سلامت
محمد: خودافظ😘😂مراقبه خودتم باش ، هوای مامانمو هم داشته باش😐
من؛ اوکییی😂
(8)
خلاصه ممد هم رفت و ، مامانم بعد از نیم ساعت پیداش شد😂
من : مامان ! رفتی نمازه جعفر طیار خوندی؟😂
مامانم : نه به خدااا ، یه خانومه عمل کرده بود ، داشتم در مورده عملش باهاش صحبت میکردم😂😂 ماشالا اینقدر هم خوش صحبت بود که از عمل و دکتر رسید به نوه و نتیجه😂😂
من : 😐😐
مامانم : راستی نازی خدا مرگم بده 😐تو چرا چیزی نمیخوری!😂
من : چی بخورم!: غذایی ک آوردن پره گوجه بود ، ( حساسیت دارم به گوجه) 😐
مامانم : خو من شیر و خرما اوردم ! بدم؟
من : مامان خرما گرمه ! الان به قول ممد تو بدنه من جنگه😂فقط منتظره یه چیزه خطری بخورم😂 ولشکن اصلا آب م نمیخورم😒
مامانم: عههههه خو بدبخت این کارو کنی ک بیشتر نگهت میدارن😐 صبح فشار تو گرفت مرده . پایین بود 😐
من " مرده کیه؟😐
مامانم: پرستار دیگ
من : خو من سر و وضع ام چطوری بود😢😐😂
مامانم : ینی چییی😂 نترس با، روسری سرت بود تو خواب😐 از دیشب در نیاوردی ک😂
من : خو الهی شکر😐 فک کردم اوضاع م خراب بود😂
من : یعنی خوابیدن ات هم مثل آدمیزاد نیس😂😂 خودت یه وری ، بالشت و پتو یه ور دیگ😐😂
من : 🙊😂
خلاصه ک گذشت گذشت تا بعد از ظهر که گفتن دکتر م نیمده ، 😭 باید فردا صب بیاد ببینه بعد مرخص کنن.
حالا من فقط گریههههه😭😭😂😂
مامانم: چیه خو😐
من : پاشیم بریم خونه ، دیگ حوصله ندارم 😭 مرده شوره اون دکترش و ببرن😭نمیخوام صد سال سیاه بیاااااد😐 خاک توسرشون با این دکتراشون😂کلا زده بودم تو کار فش🙈😂😜
مامانم: 😐😐😐😂
اون حامد کجااااااااا س😐😐
مامانم: ظهر کارش تموم شد رف خونه استراحت کنه ، شب بیا د
من : من اینجا ن م ی م و ن م😐😭😭
مامانم: خو من چه کار کنم
من : نمیییدونم😢حوصله ام سر رفتهههههههههههه😭😭
مامانم: من خودمم خسته شدم😒😔
در حین گریه کردن بودم😂 که پرستار اومد داخل
پرستار : سلام ، 😊
مامانم : سلام ، خسته نباشید 😍
پرستار: ممنون ، بعدش به من گفت: خوبی شماا😍
من : مرسی ، بهترم
بعد دیدم داره امپول آماده میکنه😐از این سرنگ گنده هاااا😂😂 بعد یه نگاهی به من کرد و گف نترس 😂 داخل سرم میزنم 😉
من : ممنووون😍😂
پرستار: خواهش میکنم، فقط استین اون دستی که آنژیوکت هست و بزن بالا😊
من : چشمم
دادم بالا و مرده اومد داشت تزریق میکرد که مامانم پرسید؟؟
این دارو چیه😂🤨 ( دکتری برا خودش)
پرستار: برای معده اشه☺️
مامانم: اهاا
بعد که تموم شد ، یه قرص هم گذاشت رو میز و گف ک بخور😊 و بعدم رف
مامانم ی لیوان آب اورد و من قرص خوردم ، و بعدش یواش یواش چشام سنگین شد😂😂 و به خوابییییی عمییییق رفتم😐😂
تا ساعت ۴ صب خواب بودم 😐😂 بعدش بیدار شدم ، رفتم وضو بگیرم، برا نماز صبح 😍 اینقدر خوشحال بودم که صبح شده و قراره مرخص بشم😂
رفتم نماز مو خوندم و بعدشم مامانم و بیدار کردم که بلند شد و رف پایین برا نماز
اومدم رو تخت ک بخوابم😂😐 دیدم ک نمیشه ، خوابم نمیاد😐
گفتم بزار برم به دوری تو بخش بزنم ببینم دنیا دسته کیه😂
رفتم بیرون دیدم اوهههه😐همه عملی😂 😐 رفتم تا آخر راهرو یه دوری زدم و برگشتم اتاقم دیدم حامد اومده رو تخته من خوابیده😐
من : حامد ! حامد ! پاشو ببینم😂دارم از حال میرم 😐پااااشووو
آروم آروم چشماشو باز کردو
حامد : ام😐تو کی اومدی😂کجا رفته بودی؟😐
من : رفتم خونه عمم😐
حامد: سلام میرسوندی😂
من : رسوندمممم😂 پاشو از رو تخت ، دارم میفتم از بی حالی😂😐
حامد بلند شد و گف
نازی ! چیزی خوردی!
من : ن میترسم بخورم ، بدتر شم😐😢
حامد: ن خب ، میوه ک اشکال نداره 😉 بزار برم یه خرده میوه بگیرم از پایین بیام😍
من : میل ندارمااا😢
حامد : میل؟😐 لوووس نکن خودتو دیگ😂 میارم ، میخوریم😐😂
(9)
من : اوکی 😐
فقط حامد کی مرخص میشمممممم😭
حامد : وووو خودتو جمع کن 😐😂 گریه واس چیهههه؟😐
من : خسته شدممممممممم ، درک کن😐
حامد: درکت میکنممم😂 وایسا برم بگیرم بیام 😐
من : باشه
بعد ش هم مامانم اومد بالا اوو😂 به زور به من بدبخت خراکی دادن ک بخورم
نزدیکای ساعت ۱۱ بود که دکتر م اومد😍😍
دکتر : سلااام😍چطوری دخترررر 😊
من : ممنون
دکتر : چه خبر ! خوبی !
من : بله بهترم❤️
دکتر : خب ، منم یه معاینه کنم ، ببینم خوبی یا ن 😊
معاینه کرد ک و ایناااا و گف 😊 مشکلی نیس تو آزمایش ها ، مرخصی ، فقط باید دارو هاتو مصرف کنی😊
من : 😧😂😍واقعاااا ، چشمممممم
دکتر : بلهههه ، 😂 خو اینم دارو هاش ، باز من یه آزمایش کوچولو مینویسم برا هفته دیگ ، که خودتون ببرین بدین و جواب شو برام بیارین 😍 البته جلو من نگف😂بعد هاااا فهمیدم 😐
تشکر کردیم و 😂 خوشحال و خندان پاشدم حاضر شدمممم😂😍
من : حاااامد بدو این انژیوکت و در بیاااار🤣😐بدوووووو
حامد : صبر کن اول برم حساب کتاب کنم دارو هاتو بگیرم بعدددد😂😐
من : بیاااادرش بیااار 😐😐 دستم درد میکنه 😐
حامد: دو دقیقه صب کن 😐
بعد رف پنبه اورد و گذاشت روش سوزن و کشید بیرون😐 دقیقا مثل لوله پلاستیکی بود😐😂
من : حااامد لباس هایی ک برام اوردی کووو😐میخوام حاضر شم
حامد : تو اون پلاستیک
من رفتم دیدم و 😱
من : تو روووحت حاااامددددر😭😭 براچی لباس مجلسی مو اوردی😐😂 خدا ازت نگذره من تا حالا اینو نپوووشیدمممم😐😐 براچی اوردی خو ! این همه لباااس😐
حامد : عههههه خب ورداشتی همه رو کاور کردی😐 من ک توشو ندیدم! یکی و ورداشتم اوردم 😂
من : بروووو بابا اه😐 این همه مانتووووو ، بعد اینو اوردی😐
هیچی دیگ با اینکه دلم نمیومد تنم کنم ولی کردم و وسایل جمع کردیم و رفتیم😂😂
حامد : وای نازی چقدر لباسه بهت میاااد😂😂انگار اومدی عروسی
من : 😂😂 مررررض ، مجبور م کردی تو بیمارستان افتتاح اش کنم
از بخش خارج شدیم و رفتیم بیرون
سوار ماشین شدیم و رفتیممم خونه😍😍
رسیدیم خونه و رفتم داخل دیدم ممد خوابیده😐😐
من : چه خوابی هم کرده! 😐 گفتم الان چه تشریفاتی هم دیده😂
حامد : 😂😂 ولکن بابا اینو ، من از طرف ممد بهتون خوش آمد میگم😂😍
مامانم: وااااای هیچی مث خونه ی خوده آدم نمیشه🤩🤩
حامد : اومم ینی مامان تو این ۲ و ۳ شبی ک نبودی 😂😂 انگار خونه جهنم بووود😐
مامانم : بلهههه دیگ😂 قدر مادر و بدووونید😂
حامد : اصلا عشقی ب خدااااا🤣❤️
من : خو مامان من یه حموم برم😍😍 بو الکل گرفتم 😐فک کنم یه شیشه الکلی رو من خالی کردن 😂😂
مامانم باشه برووو😂 فقط زود بیا بعدش من میخوام برم😐
من : چشششمممم
خلاصه که رفتم حموم و اومدم😍
من: گل در اومد از حموم😊
محمد : خنگول در اومد از حموم😂 علیک سلااام
من : سلاام آقای تشریفات😐 کو گوسفندت😂
محمد : نازییی گوسفند و ولکن 😂😂 تشریفات داریم چه تشریفاتی 🤣 لعنتی اصلا دلم رففف🤣
من : چییییییی🤩🤩🤩😍😂
محمد : فقط حامد و ببین تو آشپزخونه داره چه کار میکنه 😂
من : هااا!؟😐
برگشتم دیدم داره امپول آماده میکنه 😢😐😭😂
اووووی حامد 😐 اونا چیهههههههه؟
حامد : عافیت باشه😂 ایناااا موجودی دوست داشتنی به نام امپول😐😂
من : خببببب؟
حامد : خب به جمالت😐😂 بدو وو😐
من : کجااااا؟😐
حامد : هر جا ک عشقت میکشه😂جاش به انتخاب خودت😂
من : جای چیییییی😐 مامان این چی میگ😐
مامانم: من دخااالت نمیکنم توو مسائل خواهر برادری😂😂
حامد : دمت گرم مامان ، گل گفتی 😂 بدو خواهره من ، ولی نازی بدون ک من کاره ای نیستم 😐 اینا رو هم دکترت داده😂😐 دعوا داری بپر مطبش😐😂
من : بروووووو بابا انگار خرم بیا م بزنم😐
محمد : مگه نیستی؟😐
حامد : بوده 😂 تشدید شده😐
محمد : اها میگممم😂😂
من : زحررر ماااار 😐😐 اینقدر بدم میاد تو این مواقع دهنتون بازه هی میخندین😐
محمد : خو چی کار کنیم !😐 گریه کنیم😐
اصلا بیا😭😭😭😭😭😭😭فقط به عشقه تو😂
من : خدا شفات بده😂😐
محمد : شفای متقابل خواهرم😂
همینطوری داشتیم حرف میزدیم ک دیدم صدا زنگ میاااد😂😐 یاااا خدا اینوکیه؟
مامانم در و باز کرد و گف دایییه😍
محمد : بیااااا نازی 😂 دومین برنامه از تشریفات😂😂 ای بنازم به این تشریفاتم😂😂 خودش داره جور میشه 😂
من : مررررض 😐دایی برا چی اومده دیگ 😐
محمد : چمیدونم؟ اومده صحنه ی کولی بازی های تو رو برای ۲ تا امپول ببینه😂
من : 😢😢
(10)
داییم : سلااام😍
مامانجونم : سلام نفسای من😍
تا مامان جونم و دیدم سریع رفتم جلو😍
همگی سلام و احوال پرسی کردیم و....
حامد : دایی فدا اون دستات😂 یه کمک بده 😂 کمرم خشک شد دو ساعت وایسادم اینجاااا😂
داییم : خو بشین😐 دیوونه ای مگه😂 ( البته در مورد داییم تو خاطره قبلی گفتم که پرستاره و فقط ۵ سال از حامد بزرگترع😂)
حامد : دایی یه نگا بنداز😐😂( منظورش این بود ک ی نگا به امپول های تو دستم بنداز😂)
داییم : اهااها 🤣 آقا اوکی😐😂👍 میمردی زودتر بگی😐
بعد اومد طرفم 😢
به به 😂 نفسه دایی! خوبی ؟
من: شما چطوووری😂
دایی : فیدااات 😂 خو پاشو دیگ 😐
من : 😭دایییییییییی ، تو رو خدااااااااا
داییم: دایی فدای اون قیافه مسخره ات😂 پاشو دیگ
مامان جونم : حامد بچم و اذیت نمیکنیااا😂😊
حامدد: نه آخه مامان من کاریش ندارم که😐 حالا بده ما شدیم😂
داییم : ن بابا اذیت واسه چی ، خودش بزرگ شده عاقل و بالغ😐 مگه ن نازی؟
من : نه دایی من اصلا نوزادم😂 ولکنید
دایی : خوووو 😐 نمیشه دیگ ما با نوزاد ا یه جوره دیگ برخورد میکنیم😂
اومد طرفم دستمو گرف ، به زور بردم باالا تو اتاقم😂
حالا من بغض کرده بودم ، یه دفعه گریه ام گرفت😐😂
محمد : اوخییییی فیلم هندی شد😂
حامد: ینی نازنین خااااک😐داری گریه میکنی ؟ آقا من اصلا باورم نمیشه ؟😂این ۱۵ سالش بود دیگ ! درسته!
محمد : سخت در اشتباهی😐 بچمون تازه ۲ سالش شده😂
حامد : دهنتتتتت😂🤣
دایی: برین اونور دختر ه شجاااع ما اومد😂😂 نون و پنیر آوردیم دخترتون و بردیم🤣🤣🤣
محمد : دایی ببرینش ماله خودتون🤣🤣
من : 😐😐
منو بردن اتاق ، داییم منو خوابوند رو تخت😐 و گفت: تا ۳ بشماری تمومه😐
من : یک دو سه حالا بزارین برم😐😂
دایی : نه دیگ جر نزن 😂 از موقع وارد کردن سوزن تا اتمام کار بابد بشماری😐😂
من : داااااایییییی
دایی: کوووفتک😂
بعد دیدم حامد اومد طرفم و گف با عرض معذرت دیگ sister جان😂
من : نمیبخشمت😐
حامد : با تشکر😐
من : خواهش میکنم😂
داشتیم حرف میزدیم ک سریع پنبه کشید و گف همگی حاضر؟😂شمارش معکوس ۳ ، ۲ ،۱ و فرو کرد😢
من:ایییییییییی حاااامد یواااش😐
حامد: 😐
تا اومدم چیزی بگم : گف تموم😐
دوباره همون جا رو پنبه کشید و سوزن فرو کرد🥺
من:😳اییییییییییییییییییییی😫😫😫میسوووووووزه
حامد: 😳 یا خدا 😂
صب کن صب کن😊
من: خدا ازت نگذره حاااااامد 😭😭 فلج شدم به خداااا
دایی: نترس 😂فلج شدی یه پای گاو برات پیوند میزنیم 😂 نگران نباش
حامد : 😂 تموووم 😐😂 واااای ک چقدر من عرق ریختم😂 سره امپول زدنای این حسه اتاق عمل به من دست میده😐
من:😫😫😫😫😫😫😫😫😫
محمد یه دفعه اومد بالا گف : یا ابلفضل😱😳چه خبره بابا🙁 داشتم برا استاد درس جواب میدادم😂 بدبخت گف قطع کن 😂 قطع کن نمیخاد😐آبروم رف😐
من : برووو بابا فداااا سرم😫😫😫😫ای درد میکنه، ماساژ بدین😂سریع !،
بابام الان بود ماساژ میداد😂😐
حامد: 😐رو ک رو نیست 😂 سنگ پا قزوینه😂😐
بعد شروع کرد به ماساژ دادن😂گف اوکی شدی دیگ؟😂میخام برم پایین
من : اوکی اوکی ک نه 😐 ولی اجازه داری بری😐 ولی حامد اینو فراااموش نکن😐 دایی و مامان جون ک برن ، به حسابت میرسم😐
حامد : 😐😐 اوکییییی😂
من : زحر مارو اوکی😐 پسره ی پروووو😂
و اینجوری شد که یک ماه طول کشیدم ک بدنم به حالت نرمال برگشت با دارو هایی که مصرف کردم😉
و اینم از خاطره ماااا☺️خیلی خیلی معذرت بابت طولانی شدن خاطره 😊من خودم ۲ ماه وقت گذاشتم تا اینو تموم کنم 😂
بزارین همین جا خداحافظی مو هم بکنم 😊 دوستای قشنگم دیگ این آخرین خاطره ی من بود 😊 دیگ واقعا توان نوشتن ندارم😊😔 امسال ساله خیلی مهمیه برام و هر ثانیه اش برام با ارزشه 😊
از تک تک شما دوستان ممنونم بابت لطفی ک به من داشتین❤️😊 شرمنده دیگ حلال کنید .
شما هم دعا کنید که امسال به خوبی خوشی تموم شه
منم برای تک تک تون آرزوی سلامتی و تندرستی دارم😊مرسی که همراه بودین
حرف مو با یه پی نوشت تموم میکنم😊
پ . ن: این روزها میگذرند تو میمانی و تجربه ها ، مقاومت ها و ادامه دادن هایت پس کم نیار تسلیم نشو و ادامه بده..❤️😉
موفق باشید و پیروز ، خدانگهدار😘
💞نازنین 💞