خاطره نازنین جان

(1)

سلام به شما دوستای گلم 
امیدوارم که حاله دلتون عالی باشه 😊
نازنينم * فکر نکنم نیاز به معرفی باشه 😊 ولی یه معرفی کنم برای دوستانی که تازه به جمع ما پیوستند >>>> اسمم و که گفتم کلاس نهمم دو تا داداش دارم محمد دانشجوی فیزیکه ۲۰ ، ۲۱ سالشه و حامد دیگ اخرای درسشه😂تو طرحه که ۲۵،۲۶ سالشه
گقته بودین خاطره بستری مو براتون بگم ، چشم بریم ک شروع کنیم: 

اول یه توضیحی بدم : ( من نزدیک به ۵  ساله که دچار حساسیت غذایی شدم . و به بعضی از مواد غذایی حساسیت دارم . وقتی که موادی که بهش الرژی دارم و بخورم ، کله بدنم کهیر میزنه و تنگی نفس بهم دست میده ، کلا یه چیزه افتضاحی😐 به خاطره همین ماجرا طی این ۵ سال ۲ بار بیمارستان بستری شدم ، یکیش برا ۳ سال پیشه و اون یکی هم ماله ۳ ماهه پیش ، الان میخوام برای ۳ ماه پیش و بگم ک کارم به جاهای باریک کشیده بود😂 ) 

قضیه از این قرار بود ک مامانم رفته بود بعد چند سال بیسکویت شکلاتی خریده بود 😍 برای مهمون😍  خیلی دلم میخواست یه ذره بخورم نزدیک به ۲ سال بود که نخورده بودم ، به مامانم گفتم اولش اجازه نداد ولی بعدش گفتم بابا من که ۲ ساله کهیر نزدم پس حتما تا الان خوب شدم دیگ! حالا یه ذره بخورم ک چیزی نمیشه 😊🥲  با کلی اصرار مامانم اجازه داد یه ذره بخورم (😶 که کاش نمی‌داد ) خوردم یه ذره ولی خداروشکر هیچ اتفاقی بعدش نیفتاد😂 با خودم گفتم حتما خوب شدم دیگ که اینجوری نشده😍 همینطور دور از چشم بقیه ، شیطون گولم زده و ۴ تا بسته بیسکویت و تو یه روز خوردم (از این ویفر خوشمزه ها هم بود😂) بازم هیچی نشد . دیگ من قرص مو هم بعدش نخوردم😐 گفتم ولشکن دیگ خوب شدم (البته الان میگین حامد و محمد کجان!😂 اون هفته ای که من اینجوری شدم ، حامد و محمد تهران نبودن😊)
هیچی دیگ منم شب شد و گرفتم خوابیدم . ساعت های ۳ صبح بود ک یه دفعه از خواب بلند شدم و لرز داشتم😢جوری ک دندونام بهم میخورد .(همون دقیقه ترسیدم که نکنه کرونا گرفته باشم😢 چون بابام موقعی ک من اینجوری شدم کرونا گرفته بود و تو خونه پیش ما بود ولی تو اتاق ، همه تو خونه ماسک میزدیم😐 ) هیچی دیگ گفتم ولشکن چیزی نیس .  دوباره گرفتم خوابیدم لرز م بهتر شده بود ولی صبح ساعتای اذان بود ک مامانم اومد نماز بیدارم کنه ، دست که گذاش رو صورتم فهمید که داغم😢 منم همه چی رو بهش گفتم ک چند ساعت پیش لرز داشتم ولی نگفتم بیسکویت خوردم 😂 چون اصلا فکر نمیکردم ماله اون باشه . مامانم ترسیده بود فکر کرد که کروناس . مامانم رف به بابام گف ، اونم فکر که کروناس . حالا منم فقط گریه میکردم😢 ترسیده بودم واقعا🥲(همش به مامانم میگفتم اگه بمیرم چی😐😂)  اصلا یه اوضاعی بود ، 
من : 😭😭
مامانم : گریه نکن عزیزم ، فردا به خاله میگم بیاد دنبال مون ک بریم دکتر .
هیچی دیگ صبح شد و خالم اومد دنبال مون که بریم دکتر (کمبود مرد داشتیم کسی نبود 😂 و اینم بگم ک تا اون موقع هنوز اثری از کهیر نبودش) حاضر شدیم . رفتیم . همین ک سوار ماشین شدیم حس کردم که بدنم داره دونه های قرمز میزنه 😢
من : ماماااااان به جان خودم دارم کهیر میزنم 😢( واقعا هم خیلی میترسم از این کهیر 😢 خیلی بده خیلیییی)
مامانم : نازنین به خدا ک برای اون بیسکویته😐 بهت گفتم نخور ، حرف گوش نمیکنی ک ، یه وقت جلوی اون شکمت و نگیری!😐
من : فقط گریه😭
هر چی زنگ میزدیم به حامد جواب نمی‌داد.  
خودم فقط داشتم میگفتم سریع بریم دکتر ، حاضرم هر کاری کنم ولی بدتر نشه(کهیر بديش اینه که اگه متوقف اش نکنی ، همینطور زیاد تر میشه و موقعی هم که میخواد از بدنت بیرون بره خیلی سخته) 
خلاصه ک رسیدیم مطب دکتر،  اینقدر هم ک شلووووغ بود . دیگ کم کم داشتم بی حال میشدم😢 بعده یه ساعت نوبت مون شد رفتیم داخل . 
دکتر معاینه کرد و ایناااا: 
مامانم : آقای دکتر دارو چی مینویسین براش ؟
دکتر : همه چی 😶 قرص و امپول و سرم و....
من : 🥺🥺
اصلا جرعت نکردم حرفی بزنم ....
خلاصه ک اومدیم بیرون مامانم رف ک دارو هامو بگیره ، بماند که چقدر غر هم زدم😂  حالا جالبی اش اینجاس،  داشتم به این فکر میکردم تزریقات مرد بود یا زن ؟😂😂 خدایااااا
همینطور که میگذشت بدنم داشت ورم میکرد انگار . صورتم که افتضاح شده بود😶 مثل زنای حامله شدم بودم اینقدر که پف کرده بودم .(حالا خداروشکر ماسکه هست😂) 
مامانم اومدش و من اولین نگام رف به پلاستیک دارو ها : ۳ تا امپول بودش و با یه سرم 😢 فکر کردم همش عضلانیه ولی همش داخل سرم ریخت😊(جای شکر داشت😂) ولی باز از سرم میترسیدم 
من : خدایاااا این چجوری میخواد رگ پیدا کنه؟😶( من خیلی رگ هام بد پیدا میشه ، خیلی هم نازکن😢 برا همین همیشه استرس شو دارم که سوزن اول رگ پیدا میکنه یا ن) دارو هارو خانومه گذاشت تو سبد منم راهی کرد به اتاق 😐 چون شلوغ بود دیگ مامانم نیمد داخل...
رفتم خوابیدم رو تخت از استرس استین هامو بالا نمیزدم😂

(2)

خودش اومد بالا زد ، چند بار پنبه کشید ، فشار داد و ....
پرستار : دختر ، تو چقدر بد رگی !
من : ببخشید دیگ کلا همینم.😂
بعد دستمو چند بار مشت کردم و اینا تا پنبه رو کشید و سوزن فرو کرد😢یه کوچولو اولش سوخت ، ولی گفتم تموم شد دیگ نازی راحت باش😊😂 ولی دیدم ن بابا دراورد 😐
من : عه درش اوردین ک 
پرستار : خو داخل رگ نرف😐
دوباره استرس گرفتم🥺  با خودم گفتم بابا خدایا تو این دوسال چیزی نشدااااا حالا الان اومدی جبران😐😐
هیچی دیگ دوباره اون یکی استین مو زد بالا ، به زور یه رگ ریز پیدا کردد و دوباره پنبه کشید فرو کرد 😢 وااای که چقدر سوزش اولیه اش بده 😢 
پرستار : فقط تورو خدا دستت و تکون نده ، سوزن زیر پوستته ، به یه بدبختی زدم😢
من : چشم
هیچی دیگ منم نیم ساعت همینطوری خوابیده بودم که : 
تموم شد سرمم 
 پرستاره اومد و سوزن و کشید و پنبه گذاشت رو دستم ، منم سریع مانتو مو تنم کردم و کیف و چادرو برداشتم رفتم بیرون پیشه مامانم
مامان : خوبیییی ؟
من : ن 😢 حال ندارم رو پام وایسم
مامان : خو حالا بهتر میشی ، تازه سرم وصل کردی .🥲
یه ماشین گرفتیم و رفتیم خونه مامان جونم : رسیدیم و رفتیم داخل 
بعد از سلام و احوال پرسی :  
مامان جون : واای نازنین مامان ، چقدر صورتت باد کرده😐 (راستم میگف😂چشام باز نمیشد اینقدر ورم کرده بودم) 
من : 😢وای مامان جون به خدا اصلا غلط کردم خوردم ، چمیدونستم😢 فکر کردم خوب شدم دیگ .
مامان جونم : بهتر میشی مامان نگران نباش 😊
بعدشم رفتم و تو اتاق خوابیدم 
ساعتای ۳ بعد از ظهر بود ک از خواب بلند شدم 
ورم صورتم خوابیده بود ولی پشت کمرم و روی شکمم هنوز قرمز بود 😢 یه کوچولو هم خارش و تبم داشتم رو اون جایی که کهیر زده بود😭
من : مامان به خدا من هنوز خوب نشدماااا😢یه وقت بدتر نشم 😭
مامان : خو من الان چه کار کنم نازنین😐 میگم نخور ، میگی میخوام دکترم که بردمت 😶 
من : خو مامان من چه کار کنم 😢
مامان : نمیدونم به خدا نمیدونم😑
هیچی دیگ تا شب من همینطوری بودم و حتی یه ذره هم بهتر نشدم 
شب برگشتیم خونمون و گرفتیم خوابیدیم . 
صبح که بلند شدم😐 چشمتون روزه بد نبینه  ، کله بدنم دیخته بود بیرون😑 اصلا نمیتونستم از جام بلند شم 
مامان اومد اتاقم منو دید ، ترسید 😐 زنگ زد به عموم که پاشو بیا نازنین حالش بده😢
حالا مامانم داشت منو به زور بلند میکرد که پاشم حاضر شم بریم کلینیک الرژی ، پیش دکترم 😭 
همین که بلند میشدم سرم گیج میرف😢 اصلا حالم دسته خودم نبود 
به هزار بدبختی حاضر شدم و رفتم تو حیاط نشستم تا عموم بیاد. 
و بعد از ۲۰ دقیقه عموم اومد : 
عمو : سلام زن داداش ، چیشدع😐
مامانم : سلام‌ آقا رضا میبینی ک باز کهیر زده ، دیشب خو ب بود ، یه دفعه از صبح کله بدنش ریخت بیرون 😢
عمو : ای بابا پ الان باید باید چه کار کنیم ؟ زنگ زدین به حامد 
مامانم : حامد جوابگو نیس از دیشب تا حالا دارم میگیرمش .
ببریمش پیشه دکترش دیگ خو ، نمیدونم به خدا گیج شدم😭
عمو : باشه زن داداش نگران نباش ، 
بعد عموم و اومد و دسته منو گرف بردم طرف ماشین و منو صندلی عقب خوابوند و گف: چه کاری کردی تو با خودت وروجک😂 
من : 😂😂 استادم تو این کارا عمو😂 
😢 سوار شدیم و حرکت کردیم . ( عه راستی عموم و معرفی نکردم😂 اسمش که گفتم ، زنم که نداره 😂 ۳۵ سالشه و حقوق خونده و اینکه دانشجوی دکتراس ) 
بعد از یه ساعت رسیدیم : پیاده شدیم و به هزار بدبختی منو بردن داخل ، حالا باید از پله بالا میرفتیم😢😂  یعنی دقیقا مثل این معتادا هی میخوردم به دیوار گیج بودم کلا😢😂  شانس آوردم مامانم دستمو گرفته بود 😂
رفتیم بالا و گفتن ک دکتر خودم نیستش😢 بعد رفتیم پیشه یه دکتر و دیگ ک مرد بودش ، خیلی هم جدی بود 😐 رفتیم داخل منم همینطوری ولو شدم رو صندلی 
دکتره با مامانم صحبت کرد و اینا گف ک باید ببرینش بیمارستان ما نم تونیم کاری کنیم😐
فقط دکتر گف بیارینش پایین ک فشار و اینا شو چک کنم تا آمبولانس بیاد ، باید با آمبولانس منتقل اش کنیم بیمارستان 😢
😂یه دقیقه با خودم گفتم آمبولانس!  چه جای باحالی😢😂 ببین کارت به کجاها رسیده ها نازنین 😶
منو باز از پله بردن پایین (مثل پت و مت😂)  منو خوابوندن رو تخت یه دکتره خانم جوونی اومد فشارم و چک کرد که گف رو ۸ 😶 اکسیژن خون مو چک کرد که خیلی پایین بود (یه لحظه فکر کرد کرونا دارم ک پایینه😂) ، اومد از این ماسک ا گذاش رو دهنم که اکسیژن بهم برسه😢( تجربه باحالی بود😂 حیف جای داداشام خالی) خلاصه یه ۵ دقیقه گذشت آمبولانس رسید و همکاران آمبولانسی اومدن بالاسرم😂

(3)

دکترا : سلام . چیشده ؟
دکتره الرژیم همه رو براش توضیح داد . بعد اومدن دوباره فشار گرفتن و اکسیژن چک کردن ک گفتن باید منتقل بشه بیمارستان😑😐

حالا باید بلند میشدم که برم پایین😂 
یه دفعه دیدم خانم ویلچر اورد ، و گف : 
خانم دکتر : عزیزم بشین اینجا 😊
من : نه دستتون درد نکنه خودم میرم😂
خانم دکتر: حالت خوب نیستااا ، سرت گیج میره 
من : خوبم به خدا 😂  ( وای که چقدر خجالت میکشیدم از نشستن روی ویلچر 😑😐 ) 
مامانم: خو بشین دیگ نازنین 😠
من : چشم😶
سوار شدیم رفتیم پایین 😂  وای انگار همه داشتن منو نگاه میکردن🤣
خلاصه ک منو بردن تو آمبولانس،  مرده گف ک بخواب رو تخت😶
وای حالا خدایا من روم نمیشه بخوابم اینجا🤣
دکتره همچین چپ چپ نگام میکرد😕😶🤣
دکتر: چرا نمیخوابی؟😐 نکنه توقع داری من بخوابم؟
من : دکتر من راحتم به خدا 😊
دکتر : میگم بخواب😐 
من : چشمم 
🤣
وای که چقدر بی ادبی بود جلو چند تا بزرگتر خوابیدم😂🤣 
هیچی دیگ یه دفعه دیدم دکتره الرژی اومد تو اورژانس و گف استین تو بزن بالا😐😶 
من با خودم گفتم : یا خدا میخواد چه کار کنه😂
دیدم یه سرنگه کوچولو دراورد و گف این آنتی هیستامین باید بزنی 😢
منم دیگ هیچی نگفتم . گفتم اینکه اخلاق نداره 😶 الان منو میخوره🤣
استین مو زدم بالا و اون امپول رو ، روی بازوم زد😢 راستش مثل واکسن بود . یه کوچولو دستم درد گرف😂😢   بعدشم رف بیرون.
اون طرف دکتره اومد داخل ماشین و درم بستم 😂  پیش به سوی بیمارستان.  واااای با خودم گفتم حیف ک گوشیم نیس الان🤣 وگرنه عکس می‌فرستادم واسه حامد😂😂 
مامانم دوباره زنگ زد به حامد 😐  بالاخره آقا جواب داد : 
حامد : سلام مامان جان ❤️
مامان : علیک سلام معلوم هست کجایی 😑
حامد : شرمنده مامان تو جاده بودیم آنتن نداشتیم . یه دو ساعت دیگ تهرانیم ،، ببخشید اگه نگران شدین 🥺
مامان : آخه عزیزمن نمیگی من یه وقت کاره واجب داشته باشم باهات !
حامد : شرمنده تو رو خدا مامان حالا مگه اتفاقی افتاده!
مامان : اره ، نازنین بدنش کهیر زده 😑😢  بچم شده مثل لبو اینقدر که داغه و قرمز شده 
حامد : یا خداااا برای چی 😐 مگه چیزی خورده ؟
مامان : حالا بماند ، فقط خودتو زود برسون بیمارستان فلان😊
حامد: باشه الان حالش چطوره ؟
مامان : فعلا که داریم با آمبولانس میریم بیمارستان 
حامد : آمبولانس! 😐 یا حسین ، چه کار کرده با خودش!😶
خلاصه که حرفاشونو زدن و داداشم قرار شد زودی بیاد بیمارستان😶
بدبختی بیمارستانی که قرار بود بریم ، بیمارستانه محل کاره داداشم بود😢 گفتم یا خدااا الان بریم بخش اونجا ، کلی دکتر با ما آشنا در میشن😂
هیچی دیگ یه دقیقه گذشت دیدم ، دکتر رف انژیوکت اورد😢
همون جا بود که تو دلم خالی شد 😂
اقاعه اومد ، گف خب !
من : بله😂
دکتر : نمیخوای استین چادر و دربیاری😐😂  خدایی من الان کجا سرم وصل کنم؟
من : گفتم بله ببخشید حواسم نبود 😁
استین چادر مو درآوردم،  بعد استین مانتو مو هم داد بالا
حالا هر چی پنبه میکشید رگ پیدا نمیکرد😐
دعا دعا میکردم ، خدایاااا فقط سوراخ سوراخ نشم ، به خدا قول میدم دیگ هیچی نخورم😂
دیگ طرف بیخیال شد گف ولشکن اورژانس که بره براش وصل میکنن
من فقط اون لحظه گفتم : خدایا دمت گرم که هوامو داری😂🌹

هیچی دیگ بعد از یه ربع رسیدیم بیمارستان 
مامانم زودتر رف که کارا رو انجام بده

منم اومدم پیاده شم ک : 
دکتر: کجا کجا 
من : پایین دیگ😐
دکتر : نکنه میخوای پیاده بری😑
من : پ با چی ؟
دکتر  : پ این تختی ک روش خوابیدی واسه چیه😂
من : بابا دکتر تو رو خدا اینو از من نخواه😐 من که خوبم ، چیزیم نیس ک ، مگه فلجم😂😑 تا الانم کلی از خجالت اب شدم من😑
دکتر : بخواب حرف اضافه نزن😶 الان دو قدم راه بری میفتی زمین .
هیچی دیگ آخرشم به زور منو با تخت بردن تو 😂 خدایی همش فکر میکردم که جلبه توجه ام😑 خیلی بد بود اصلا 😂
بعدش منو بردن بخش اورژانس  ، توی یه اتاق جدا😐 که فقط یه تخت داشت و کلی دم و دستگاه😢
بعدش بلند شدم خوابیدم روی اون یکی تخته . حدودا یه ۱۰ دقیقه بعدش پرستار اومد با انژیوکت 😢
خلاصه کلی باهام حرف زد و اینا بعدش میخواس رگ پیدا کنه😑
مگه پیدا می‌شد!
اینقدر رو دسته من زد ک یه رگ کوچیک پیدا کرد و سریع فرو کرد😢
ولی قشنگگگگگ حس کردم که اون یکی سوزن شو دراورد😐 یه کوچولو فقط اولش سوخت ، ولی سعی کردم چیزی نگم😂 سرم منو وصل کرد رف بیرون و درم بست😶 .
بعد از ۵ دقیقه احساس کردم که گلاب برو تون دارم بالا میارم😢
حالا خدایاااا میخوام بلند شم برم سرویس دستم سرمه 😂 
میخوام مامانمو صدا کنم ، نمیشنوه پشت شیشه 😑

(4)

خلاصه که همونجا رو تخت من .....😂 کله روسری و لباس 😭  
حالا بعدش مامان خانم اومد تووو😢
مامانم: واااای خدا مرگم بده چیشدی تو
من : مادره من دو ساعته دارم صدات میکنم ، اصلا حواست نیس 😑
بعدش خانم دکتر اومد تو 
دکتر : سلام عزیزم ، چیزی نیس نگران نباش 
مامانم : خانم دکتر چرا بالا آوردش 
دکتر : عزیزم ما که هنوز کاری نکردیم ، تازه داره سرم میگیره ، هیچ اشکال نداره ، آلان سبک شدی  😊 
با خودم گفتم ؛ خدایااااا همین فقط مونده بود که دیگ آبرویی برای ما نذاریاااا😑😂  
هیچی دیگ دکتره رف ، مامانم اومد ملحفه رو جمع کرد داد بیرون .
حالا من : مامان خانم حالا الان من روسریم کثیف شد چه غلطی کنم😭
مامانم : وااای نازنین ، اینجا همه محرم ان بابا😂 
من : به خداااا پا میشم میرم خونه هااااااا🥺😑
مامان : خو حالا چرا قاطی میکنی😂 الان زنگ میزنم حامد برات یه روسری بگیره بیاره . خو مشکله دیگ؟
من : مانتوم چی ؟
مامان : مانتو برات اوردم😂 
من : ن بابا چه زرنگ😂  خو بده عوض کنم دیگ 
خلاصه لباس مو عوض کردم و گرفتم خوابیدم رو تخت😊
بعد از چند دقیقه دیدم دستی که سرم زدم باد کرده😢
مامانم رف پرستار و گف ، اونم گفت که میاد و یه رگ دیگ میگیره😢
من : اییییییی خداااااااااا😭😭😭  
بعد از چند دقیقه اون دختره پرستاره با استادش اومد😑 ( ماشالا همه هم دانشجو بودن و ناشی)😂
هیچی دیگ اون انژیوکت رو دراورد و اون یکی دستمو شروع کرد به پنبه کشیدن 😑 استادش رگ منو نشونش داد و دختره هم زد😢
خدا روشکر ایندفه خوب زد😂  بعدشم فیکس اش کرد و رف . بازم هیچی نگفتم😂 فقط به خاطره حفظ ابرو 😐 
خلاصه ک تا شب اورژانس بودم و چند دفعه دکتر اومد سر زد و نوار قلب گرفتن و ( واااای فقط نوار قلب😐😂) فشار چک کردن و اینا 
آخر سر دکتره اومد گف که باید شب بمونه اینجا واسه چند تا ازمایش😭چون اون آنتی هیستامینی ک دکتر الرژی اش زده یه مقدار خطرناکه . باید شب تو بیمارستان زیر نظر باشه 
وااای ک چقدر گریه کردم ک پاشیم بریم خونه😭😂 
داشتم با مامانم سره همین قضیه جر و بحث میکردم ک یه دفعه دیدم حامد اومد تو😑
من : وااااای داداش بیا ک خوب اومدی 😊😂
حامد : سلام مامان جان
مامان  : سلام مادر خوبی ، چه عجب اومدی تو
حامد: ممنون مامان شما خوبی؟ شرمنده  
مامان  :  خدارو شکر  ❤️ دشمن ات شرمنده 
حامد : علیک سلام 
من: سلام 
حامد : به به 😐  همین کم مونده بود که تو رو رو تخت بیمارستان ببینیم 😶 خداییی چه کار میکنی تو 😂  همش یه هفته نیس تنهات گذاشتم😂الان بهتری خواهری؟
من؛ اومم😕
بعدشم اومد بغلم کرد و منم گفتم : 
من : حامد به جون خودم بخواین شب منو اینجاااا نگهداریناااا😐
حامد : خبببب بعددددددش😂
من : بعدی وجود نداره ، بی خواهر میشی😂
حامد : عه خدا نکنه 😂
😐 اتفاقا باید بمونی امشب ، هنوز مثل لبو قرمزی ک 😂
من: نه بابا😐 کلا ۴ ساعت نیس اومدیم ، نصفه دستم سوراخ شده 😑
حامد : اوخیی😢 میخواستی جلو اون شکمت و بگیری که به این روز نیفتی خواهره من😐  چقدر گفتم نخوررر ، کو گوش شنوا😑 واسه دیوار میگم دیگ😑
من:😐😭 حامد ؟
حامد : جان
من : از دستم ناراحتی😔 به جان خودت یه ذره بیشتر نخوردم😐
حامد : یه کوچولو 😂  همون یه ذره رو هم نباید میخوردی😐
من : ببخشید خو😢
حامد : باشه😂 ۶ تا کوچه پایین تر و بخشیدم بهت😂
من : مسخره😂 
حامد: حالا هم بگیر بخواب ، یه خرده استراحت کن،  فقط نازنین جانه من برای امپول و آزمایش و اینا،،،، کولی بازی در نیاریاا😂😐 اینجا دیگ خونه خودمون نیس.
من : حواسم هست😂😂
حامد : افرییین ، ببینم میتونی ابرو داری کنی یا ن 😂
من : 😂😂 همچین ابرو تو ببرم ک دیگ دانشگاه رات ندن🤣
حامد : 😐😐 
خلاصه ک بعد از یه خرده حرف زدن با داداشم ، قرار شد ک بره خونه و برای ما وسایل بیاره ، و بعدش فردا دوباره بیاد😶

(5)

یه پرستاره اومد و قرار شد ک ما رو ببره بخش😂نزدیکای ساعت ۸ بود 

منه بدبخت و با ویلچر 😐😂 بردن بالا ، داخل بخش،  بعدش منو بردن تو یه اتاق که هیچکس نبود😂 فقط خودم بودم . 
بعد رفتم رو تخت و گرفتم خوابیدم ، چند دیقیه بعدش پرستار اومد و فشار و چک کرد و چند تا سوال پرسید و اینا 😐 دوباره سرم و وصل کرد به انژیوکت 😢 بعدشم رف ، دوباره ۲ دقیقه بعدش یه خانم اومد که از خدمه بود ، یه دست لباس بیمارستان با دمپایی داد و رف 😂 
حالا مامانم : خب نازنین لباس هاتو عوض کن دیگ
من: به جانه مامان من اگه بپوشم😳😂
مامانم: چراااا خب 😐 لباس به این گشادی و راحتی😐
من : مامااان تو رو خدا این حرفا رووو نزن😂😂 من نمیپوشم 😐 ۶ تای من تو این جا میشن 😐
مامانم: اصلا به درک 😐😐 اه خو نپوش ، به خدا اگه اومد دعوات کرد ، خودت میدونی ، من هیچی نمیگممممم😐
من : مرسی از این همه محبت 😂😘 عاشقه همین رفتارتم به خدااا😘😂
مامان: 😐😐

خلاصه ک من با همون لباسای خودم خوابیدم و 😂 ۲ و ۳ ساعت بعدش میخواستم لالا کنم ک : 
من : مامان 😭
مامانم: جانم 
من : من چجوری بخوابم ؟😐😢
مامان: وا مگه بقیه چجوری میخوابن؟😂😐
من : خو مادره من 😐 من با این سرم چجوری بخوابم 😭اصلا نمیتونم برگردم😂 تا صب خشک میشم ک 😐   من اصلا اینطوری خوابم نمیبره ک 😐😭 رو این تخت ها چجوری رو شکم بخوابم 😂 
مامانم: حالا یه شب و تحمل کن دیگ😂 
من : اه 😐😭 خیلی بدین😐
مامان : خودت بدی😂 بگیر بخواب حرف نزن 

خلاصه ک تا صبح خوابم نرف😂 هی میرفتم تو سالن یه دوری می‌زدم،  دوباره میومدم اتاق😂یعنی کلافه شده بووودم😐

صبح شد و رفتم یه ابی به صورتم زدم و 😐 حالا میخواستم موهامو ببافم ولی نمیشد😂😂 انژیوکت رو دستم بود😂 نمیتونستم دستمو بیارم رو سَرم😂

مامانمم رفته بود پایین که یه خرده خراکی بگیره برا خودش😂 موقعی ک از خواب بیدار شدم کلا ندیدمش 😐 پرستارا خبر داشتن مامانم کجاس😐اونوقت من نمیدونستم😂
تو حاله خودم بودم که دیدم حامد اومد داخل 😍😂

من : سلاام 😍
حامد : سلام فرزندم 😂 چطوری بابا😂 این چه وضعشه 😐 نازی از جنگل‌های امازون😂( موهام و داش میگف)
من : خوبم و تو خوبی 😂  خو چه کار کنم دیگ 😐 نمیتونم مو هامو ببندم 😂
میترسم انژیوکت اش درشه 😐 دوباره سوراخ م کنن😂

حامد : نچ نچ😂 برگرد خودم ببندم 😂
من : باشع فقط جانه من سفت ببندااا😂😂 

حامد : اوکی😂 در حال بافتن بود ک یه دفعه دیدم یه دکتره مرد اومد تو 😂نسبتا پیر بود😐

دکتر : سلام 😳 چه خبره اینجا 😂 ارایشگا زدین؟
حامد : سلام استاد 😐  ببخشید ، شرمنده 😐 
من : سلام🥺😂همچین مظلوم😂 سریع روسری و که  رو دوشم بود و سرم کردم
دکتره: علیک سلام دختره خوب 😂 پ ایشون خواهرته! درسته ؟ 
حامد : بله استاد 😊
دکتر : خب ، حالت چطوره 😊

من  ؛ خوبم ، ممنون
دکتر : تو چرا لباس بیمارستان تنت نیس🤨 مگه بستری نیستی!🤨

من : 😳😐😂اومممم ، گذاشتم بعدا تن کنم😐😐 دیشب حال شو نداشتم

دکتره : سریع تر عوض کن 😊 

بعدش چند تا سوال پرسید و اینااا  و رف 

حامد : 😐 خوبیییی ، راستی چرا لباس تنت نیس؟ 

من : واااای حامد 😐😂 ولم کن تو رو خدااااا 😐 
حامد: ولم کن چیه خواهره من 😐  عوض کن بابا 

من : نمیخواام😐 عههههههه

در حال بحث کردن بودیم ک مامانم اومد 😂
مامان : به به حالتون چطوره 😍  علیک سلام شازده😂
حامد : سلاااام مامان 😂 چه خبرررررر ، دلم برا ت شده بود🤌😂
مامان : قربونت 😂😍 خوبی ؟
حامد : مرسییی 
من : مامان خانم 😐 مثلا من مریضماااا ، بعد حاله اینو میپرسی😐
حامد  : حسووود😂
مامان : خو شما حالت چطوره😂چیزی لازم نداری ؟😂 
من : ن😂 تیشکر

(6)

خو حامد سلام و احوال پرسی بسه😐 گوشیه منو رد کن بیااد😐

حامد: گوشی ؟😐 مگه گفتی بیااارم؟😐

من : 😳😐چی چی داری میگییییییییی؟؟ خودتو به گیجی نزن 😐 من نگفتم؟؟

حامد : به جون ابجی یادم نمیاااد😐

من : مامااااان😢😭 حالا من چه غلطی کنم ، حوصله ام سر رفته؟😢🥺
مامان: حالا دو روز از گوشی دور باش😂 چیزی نمیشه ک 

من : 😐 من دیگ اینجا نمیمونم،  پاشین بریم پااااااشین😐😏
حامد : کجااااا 😐 بشین بحث و عوض نکن 🤨
من : بحث چیو ؟
حامد : مامان لباس هاشو بده عوض کنه 🤨 گیر میدن اینجا 😏 مثلا بستریه بعد با مانتو چارخونه خوابیده برا من😂 پاشو عوض کن ببینم.

من : برو بابا😐 من عمرا تنم کنم 😐
مامانم اومد طرفم مانتو مو دراورد بدون اینکه چیزی به من بگه 😐 😂 

مامانم : بپوش دیگ مامان ، اذیت نکن 😢 بعدم خودش تنم کرد😂
الهی من کور بشم ، نبینم این حال توووو😔😔😭

من: عه خداا نکنه😐 براچی 😐 بابا من که چیزیم نیس ، همون دیشب خوب شدم

فقط الکی میخوان منو نگهدارن😒
حامد: عجب رویی داری😐   خب شلوار تم عوض کن دیگ 
من: برووو بابااااا😐😐😐 اینو دیگ رو من حساب نکنن😐😐😐 
من تو عمرم همیچین شلوار هایی نپوشیدم😂😂 خدایی چیه؟ دلم بهم خورد😂

حامد: لجبازی دیگ ، ل ج ب ا ز😐😂

من : حامد حالا اینارو ولکن 😐😂 من کی میرم خونه؟

حامد: هر وقت  آزمایش بدی ، جوابشم بیاد نشونه دکتره متخصص بدیم ، اونوقت 😐
من :  برین باباااا شما هم 😐😐😐😐 آزمایش براچی دیگ 😐😐
حامد: دیروز و یادت رفته تو ؟ آره؟ 😐 

من : مامااااان یه چی بهش بگو هااااا😐😢 من یه دونه آزمایش م نمیدم😕

حامد : 😂میدی خوبشم میدی 😐  ترس نداره اخه 😐 حالا بعدا با هم حرف می‌زنیم،  من باید برم طبقه بالا کار دارم ، فعلا😊

من : برووو بابا😐 مامان میبینی ! میخواد منو حرص بده🥺

مامان : چی بگم 😐 چیزی میخوری برات بیارم؟ 
من : کوفتم نمیخورم اصلا☹️

مامان : به سلامتی😐 قاطی میکنی چرا یه دفعه😐😂

😐😂 چند دقیقه گذشت و من دراز کشیده بودم رو تخت داشتم کتاب میخوندم😍 یه دفعه دیدم یه اقاعه اومد تو که فک کنم ۴۰ اینا رو داشت 😐 بعد گف برای آزمایش اومدم😊 خانم فلانی ایشونن دیگ؟

مامانم : بله بفرمایید😊

حالا من فقط داشتم سکته میکردم 😂😂 مث مظلوم ها استین مو زدن بالا😢
اقاعه گف نمیخوای مشت کنی؟  😊
من : مشته دیگ😂😢
یه خنده ای کرد و بعد دیدم پنبه کشید و سوزن فرو کرد😢😢 یه کوچولو اولش سوخت ، بعد سریع کشید بیرون 😢 پنبه رو گذاشت روشو رف ....

مامان: خوبی نازداره من😂😍
من : 😢 نمیدونم مامان 😐 یه حسه خاصیه 😐😂 

مامان: دقیق میفهمم حالت و 😂 درکت میکنم😂
من : مرسی ک درک میکنی ❤️😂

خب نازیه مامان من برم پایین نماز مو بخونم بعد بیا م پیشت 😍
من : باشه مامان 
مامانم : تو نمیخوای نماز تو بخونی ؟؟😂 خوب دیشب و در رفتیااا😐😂
من : وای مامان اصلا اینقدر حالم بد بود 😂 کلا یادم رف کی شب شد ، شب کی صب شد.....😂😐 حالا الان پامیشم همه رو میخونم😂خیالت راحت
مامانم : باشه پس من چادر و جانماز تو ، توی اون پلاستیک گذاشتم،  خواستی ، بردار 😊 فعلا 
من : باشه باشه 😍 


رفتم تیمم کردم ( چون هم دستم انژیوکت بود ، و هم اینکه موقعی که کهیر میزنم نباید آب خیلی به بدنم بخوره،  چون بیشترش میکنه ) 😍 خلاصه که رفتم جا نماز پهن کردمو شروع کردم به نماز خوندن 😍 نمازم ک تموم شد ، همونجوری رو زمین نشسته بودم ک ناگهان 😂:   دیدم یکی اومد تو 😐😂

محمد : حاج خانم قبول باشه 😂😂
من : به به سلاااام  به داداشه خلمممم😍😂 چطورییییی؟؟
محمد : من فیدااات😂😂تو خوبییییی ؟
من : مرسیییی ، اوه اوه چه تیپی هم زدی 😂  دله دخترای مردم و نبری حالاا😐😂
محمد : رفتههههههع 🤣🤣 کجای کارییییی🤣
من : مسخره 🤣😂 هوووو راستییییی😐 کمپوت ات کوووووو 😐
محمد : کمپوت؟ 😐 مگه میتونی بخوریییی؟😂😂 الان فعلا تو  بدنت جن‌گه😂

من : 😐😐 چه بد بختی هااا😂😂 یه مریضی گرفتم ک نمیتونم کمپوت بخورم😐
محمد : 😂😂 جلو شکم و نمیگیری همین میشه دیگ 😐😐 حالا چه خبر؟ چند تا سوزن زدی تا حالااا🤣😐
من : وااای ممد 😂 دست رو دلم نذار که خونهههههه😐 
محمد : اوخیییییی😂فدا سره حامد ولکن بابا عوضش خوب میشی ،بعد میریم خونه کلی می‌زنیم تو سر و کله هم 😂😐😂

من : 😂😂 
محمد : راستی ! داشی دکتر کجاااس😂😂
من : چمیدونم 😂 از صب که دیدمش ، دیگ ندیدمش😐

محمد : اها پس اوکی 😂 نازیییی؟ 
من : هوم؟
محمد : بیا یه سلفی بگیریم 😂📸
من : اره ههه بیااااا😂😂 
خلاصه ک در حالا عکس گرفتن بودیم ک دیدم حامد هم اومد : 😂 به به نه بابا به به 
اخه اسکلا ! نمیگین اون عکس یه چی کم داره؟؟
محمد : اووو 😐😐 الان ک فکر کردم دیدم ارههههه خلمون کمه😂😂
حامد: کووووفت 😂


باز بعدش کلی عکس گرفتیم و مسخره بازی 😐😂

من : حامد خیلی بدی اخه😐
حامد: چیلاااا😂
من : طرف اومد آزمایش و گرف😢
حامد : دیدی درد نداشت ؟؟😂
من : اوممممم چه جورم😂فقط ابرو داری کردمممم😐😐
حامد : خو قربونه دستت یه بار دیگ هم ابرو داری کنی ، خودم نوووووکرتم😂

من : چییییییی😐😐😳
حامد : جانه من قاطی نکنیاااا😂😂

(7)

من : 😳😳😳😢چیشده 

حامد : یه دونه آزمایش دیگ هم مونده😊😅

من : خو زحر ماار😐😐😢😢چرا خبرش همون موقع  نیمد کل شو بگیره ؟؟ همین ۲ ساعت نمیشه یه شیشه خون دادم😐
به جان تو دارم از حال میرمممم😢😭
محمد : ببین نازی به خدا اصلا نگران نباش 😐 هر وقت خون خواستی بگو استین و میدم بالا بهت بدم😂 اصلا تعارف نکن که ناراحت میشم😐
من: 😂قربون دستت 
محمد : من تو رو فیداااا😂
حامد : به جونه خودم،  نمیخوام اذیتت کنم ، اصلا من کاره ای نیستم ، دکتره متخصص نوشته☺️😉 جانه حامد دو دقیقه صبر کنی تمومه 😍
من : 😭😭😭
در حال حرف‌زدن بودیم ک یه ساعت بعدش همون مرده اومد😐

یه سلام مجددی کرد و اومد طرفم استین و زد  بالا😢 دقیقا همون دستی ک ازش آزمایش گرفته بود 😢 دوباره رو همون جا رو داشت پنبه میکشید که یه اییییی گفتم😂
دکتر : چیهه😂هنوز که کاری نکردم ؟
من : ن اخه جای قبلی درد میکنه😢🥺

دکتر : آروم میزنم ، نگران نباش😊

حامد اومد طرفم و روم و کرد اونور،  بعد محمد گف : نازیییی اصلا منو نگاه کن😂
ببین چه خوشتیپ شدم😎😎 😂😂
من 😁😂👍
سرم گرمه خل بازیای محمد بود ک قشنگ  حس کردم سوزن و فروکرد 😢 یه اخه کوچولو گفتم و ، بعدش گفتن تموووم شد تمووم😍😊 دوباره پنبه رو گذاشت روش و رف .....

حامد: خوبیییی؟ 
من : اومممم😢
محمد : قیافه ات داد میزنه ک ترسیدی😂😂
حامد: از چی بترسه ! تموم شد دیگ😍 ولی خدایاااا شکرت 😂 گفتم الان میخواد چه کولی بازی ای درربیاره😐😂
من : خداییی خیلی خودمو کنترل کردماااااا😐😂
حامد : من خودم نوکرتم هستم😂😐 
من : نمیخواد نوکر باشی 😐 برو مامان و پیدا کن ! معلوم نیس الان با کی گرمه صحبت شده😐😂 
محمد : اوه اوه راس میگ 😂😂  یکی مامان بره گیر بیاره😂
حامد : خخخخ😂 باشه ، تو بگیر بخواب 😍 من میرم 
من : میخوام همین کارو کنم ، ولی نمیزارین که 😐 اره بروو

محمد : خو ناز بانو 😂 میخوام  برم ! کاری باری چیزی😂؟
من : تو دیگ براچی میری ؟😢
محمد: اولین ک وقت ملاقات تمومه ، دوما اینکه کلاس دارم و سوما اینکه بالخره باید برم خونه اسپند وگوسفند و آماده کنم ماله فردا که قراره بیای دیگ؟😂 بدون تشریفات که نمیشع🤣🤣

من ؛ اوممم موافقم 😂 گاو بکش جلو پام🤣
محمد: شرمنده بودجه مون فقط اندازه ی یه جیگر گوسفنده😂 

من : 😐😐 فقیر نشیییی یه وقت !؟ اینقدر خودتو تو خرج میندازی؟

محمد : از سفره قندهار که نمیای؟ ؟😂 بیمارستانه هااا
من : 😐😐 توقع دارم 😂😂
ح
حامد : توقع بیجا😐😂 بگیر بخواب بابا ، جنبه مشورت نداری ک😂 فعلا من برم دیگ ، الان کلاسم شروع میشه ، استاد ببینه قند عسل نیس ، کلاس و کنسل میکنه😂😂😂 
من : باشه برو قند عسللللل😂😂😂😂 به سلامت 
محمد: خودافظ😘😂مراقبه خودتم باش ، هوای مامانمو هم داشته باش😐
من؛ اوکییی😂

(8)

خلاصه ممد هم رفت و ، مامانم بعد از نیم ساعت پیداش شد😂

من : مامان ! رفتی نمازه جعفر طیار خوندی؟😂
مامانم : نه به خدااا ، یه خانومه عمل کرده بود ، داشتم در مورده عملش باهاش صحبت میکردم😂😂 ماشالا اینقدر هم خوش صحبت بود که از عمل و دکتر رسید به نوه و نتیجه😂😂

من : 😐😐
مامانم : راستی نازی خدا مرگم بده 😐تو چرا چیزی نمیخوری!😂

من : چی بخورم!: غذایی ک آوردن پره گوجه بود ، ( حساسیت دارم به گوجه) 😐

مامانم : خو من شیر و خرما اوردم ! بدم؟ 
من : مامان خرما گرمه ! الان به قول ممد تو بدنه من جنگه😂فقط منتظره یه چیزه خطری بخورم😂 ولشکن اصلا آب م نمیخورم😒

مامانم: عههههه خو بدبخت این کارو کنی ک بیشتر نگهت میدارن😐 صبح فشار تو گرفت مرده . پایین بود 😐
من " مرده کیه؟😐
مامانم: پرستار دیگ
من : خو من سر و وضع ام چطوری بود😢😐😂
مامانم : ینی چییی😂 نترس با،  روسری سرت بود تو خواب😐 از دیشب در نیاوردی ک😂
من : خو الهی شکر😐 فک کردم اوضاع م خراب بود😂
من : یعنی خوابیدن ات هم مثل آدمیزاد نیس😂😂 خودت یه وری ، بالشت و پتو یه ور دیگ😐😂
من : 🙊😂

خلاصه ک گذشت گذشت تا بعد از ظهر که گفتن دکتر م نیمده ، 😭 باید فردا صب بیاد ببینه بعد مرخص کنن.

حالا من فقط گریههههه😭😭😂😂
مامانم: چیه خو😐
من : پاشیم بریم خونه ، دیگ حوصله ندارم 😭 مرده شوره اون دکترش و ببرن😭نمیخوام صد سال سیاه بیاااااد😐 خاک توسرشون با این دکتراشون😂کلا زده بودم تو کار فش🙈😂😜
مامانم: 😐😐😐😂 

اون حامد کجااااااااا س😐😐
مامانم: ظهر کارش تموم شد رف خونه استراحت کنه ، شب بیا د 
من : من اینجا ن م ی م و ن م😐😭😭
مامانم: خو من چه کار کنم
من : نمیییدونم😢حوصله ام سر رفتهههههههههههه😭😭

مامانم: من خودمم خسته شدم😒😔

در حین گریه کردن بودم😂 که پرستار اومد داخل 

پرستار : سلام ، 😊
مامانم : سلام ، خسته نباشید 😍
پرستار: ممنون   ،    بعدش به من گفت: خوبی شماا😍
من : مرسی ، بهترم 

بعد دیدم داره امپول آماده میکنه😐از این سرنگ گنده هاااا😂😂 بعد یه نگاهی به من کرد و گف نترس 😂 داخل سرم میزنم 😉
من : ممنووون😍😂
پرستار: خواهش میکنم، فقط استین اون دستی که آنژیوکت هست و بزن بالا😊
من : چشمم

دادم بالا و مرده اومد داشت تزریق میکرد که مامانم پرسید؟؟
این دارو چیه😂🤨 ( دکتری برا خودش) 
پرستار: برای معده اشه☺️
مامانم: اهاا
بعد که تموم شد ، یه قرص هم گذاشت رو میز و گف ک بخور😊 و بعدم رف

مامانم ی لیوان آب اورد و من قرص خوردم ، و بعدش یواش یواش چشام سنگین شد😂😂 و به خوابییییی عمییییق رفتم😐😂

تا ساعت ۴ صب خواب بودم 😐😂 بعدش بیدار شدم ، رفتم وضو بگیرم،  برا نماز صبح 😍 اینقدر خوشحال بودم که صبح شده و قراره مرخص بشم😂

رفتم نماز مو خوندم و بعدشم مامانم و بیدار کردم که بلند شد و رف پایین برا نماز 

اومدم رو تخت ک بخوابم😂😐 دیدم ک نمیشه ، خوابم نمیاد😐
گفتم بزار برم به دوری تو بخش بزنم ببینم دنیا دسته کیه😂

رفتم بیرون دیدم اوهههه😐همه عملی😂 😐  رفتم تا آخر راهرو یه دوری زدم و برگشتم اتاقم دیدم حامد اومده رو تخته من خوابیده😐 

من : حامد ! حامد ! پاشو ببینم😂دارم از حال میرم 😐پااااشووو

آروم آروم چشماشو باز کردو 

حامد : ام😐تو کی اومدی😂کجا رفته بودی؟😐

من : رفتم خونه عمم😐 
حامد: سلام میرسوندی😂
من : رسوندمممم😂 پاشو از رو تخت ، دارم میفتم از بی حالی😂😐
حامد بلند شد و گف 
نازی ! چیزی خوردی! 
من  : ن میترسم بخورم ، بدتر شم😐😢
حامد: ن خب ، میوه ک اشکال نداره 😉  بزار برم یه خرده میوه بگیرم از پایین بیام😍
من : میل ندارمااا😢
حامد : میل؟😐 لوووس نکن خودتو دیگ😂 میارم ، میخوریم😐😂

(9)

من : اوکی 😐

فقط حامد کی مرخص میشمممممم😭
حامد : وووو خودتو جمع کن 😐😂 گریه واس چیهههه؟😐
من : خسته شدممممممممم ، درک کن😐
حامد: درکت میکنممم😂 وایسا برم بگیرم بیام 😐
من : باشه 

بعد ش هم مامانم اومد بالا اوو😂 به زور به من بدبخت خراکی دادن ک بخورم 

نزدیکای ساعت ۱۱ بود که دکتر م اومد😍😍
دکتر : سلااام😍چطوری دخترررر 😊
من : ممنون 
دکتر : چه خبر ! خوبی ! 
من : بله بهترم❤️
دکتر : خب ، منم یه معاینه کنم ، ببینم خوبی یا ن 😊
معاینه کرد ک و ایناااا و گف 😊  مشکلی نیس تو آزمایش ها ، مرخصی ، فقط باید دارو هاتو مصرف کنی😊
من : 😧😂😍واقعاااا ، چشمممممم
دکتر : بلهههه ، 😂  خو اینم دارو هاش ، باز من یه آزمایش کوچولو می‌نویسم برا هفته دیگ ، که خودتون ببرین بدین و جواب شو برام بیارین 😍 البته جلو من نگف😂بعد هاااا فهمیدم 😐

تشکر کردیم و 😂 خوشحال و خندان پاشدم حاضر شدمممم😂😍
من : حاااامد بدو این انژیوکت و در بیاااار🤣😐بدوووووو

حامد  : صبر کن اول برم حساب کتاب کنم دارو هاتو بگیرم بعدددد😂😐
من : بیاااادرش بیااار 😐😐 دستم درد میکنه 😐
حامد: دو دقیقه صب کن 😐 
بعد رف پنبه اورد و گذاشت روش سوزن و کشید بیرون😐 دقیقا مثل لوله پلاستیکی بود😐😂

من : حااامد لباس هایی ک برام اوردی کووو😐میخوام حاضر شم 
حامد : تو اون پلاستیک
من رفتم دیدم و 😱
من : تو روووحت حاااامددددر😭😭 براچی لباس مجلسی مو اوردی😐😂 خدا ازت نگذره من تا حالا اینو نپوووشیدمممم😐😐 براچی اوردی خو ! این همه لباااس😐
حامد : عههههه خب ورداشتی همه رو کاور کردی😐 من ک توشو ندیدم! یکی و ورداشتم اوردم 😂
من : بروووو بابا اه😐 این همه مانتووووو ، بعد اینو اوردی😐

هیچی دیگ با اینکه دلم نمیومد تنم کنم ولی کردم و وسایل جمع کردیم و رفتیم😂😂
حامد : وای نازی چقدر لباسه بهت میاااد😂😂انگار اومدی عروسی

من : 😂😂 مررررض ، مجبور م کردی تو بیمارستان افتتاح اش کنم
از بخش خارج شدیم و رفتیم بیرون
سوار ماشین شدیم و رفتیممم خونه😍😍
رسیدیم خونه و رفتم داخل دیدم ممد خوابیده😐😐

من : چه خوابی هم کرده! 😐  گفتم الان چه تشریفاتی هم دیده😂 
حامد : 😂😂 ولکن بابا اینو ، من از طرف ممد بهتون خوش آمد میگم😂😍 
مامانم: وااااای هیچی مث خونه ی خوده آدم نمیشه🤩🤩
حامد : اومم ینی مامان تو این ۲ و ۳ شبی ک نبودی 😂😂 انگار خونه جهنم بووود😐
مامانم : بلهههه دیگ😂 قدر مادر و بدووونید😂
حامد : اصلا عشقی ب خدااااا🤣❤️

من : خو مامان من یه حموم برم😍😍 بو الکل گرفتم 😐فک کنم یه شیشه الکلی رو من خالی کردن 😂😂
مامانم باشه برووو😂 فقط زود بیا بعدش من میخوام برم😐
من : چشششمممم

خلاصه که رفتم حموم و اومدم😍

من: گل در اومد از حموم😊
محمد : خنگول در اومد از حموم😂 علیک سلااام
من : سلاام آقای تشریفات😐  کو گوسفندت😂
محمد : نازییی گوسفند و ولکن 😂😂 تشریفات داریم چه تشریفاتی 🤣 لعنتی اصلا دلم رففف🤣
من : چییییییی🤩🤩🤩😍😂

محمد : فقط حامد و ببین تو آشپزخونه داره چه کار میکنه 😂
من : هااا!؟😐
برگشتم دیدم داره امپول آماده میکنه 😢😐😭😂

اووووی حامد 😐 اونا چیهههههههه؟ 
حامد : عافیت باشه😂  ایناااا موجودی دوست داشتنی به نام امپول😐😂

من : خببببب؟
حامد : خب به جمالت😐😂 بدو وو😐
من : کجااااا؟😐
حامد : هر جا ک عشقت میکشه😂جاش به انتخاب خودت😂
من : جای چیییییی😐 مامان این چی میگ😐
مامانم: من دخااالت نمیکنم توو مسائل خواهر برادری😂😂

حامد : دمت گرم مامان ، گل گفتی 😂 بدو خواهره من ، ولی نازی بدون ک من کاره ای نیستم 😐 اینا رو هم دکترت داده😂😐 دعوا داری بپر مطبش😐😂

من : بروووووو بابا انگار خرم بیا م بزنم😐 
محمد : مگه نیستی؟😐
حامد : بوده 😂 تشدید شده😐

محمد : اها میگممم😂😂
من : زحررر ماااار 😐😐 اینقدر بدم میاد تو این مواقع دهنتون بازه هی میخندین😐
محمد : خو چی کار کنیم !😐 گریه کنیم😐
اصلا بیا😭😭😭😭😭😭😭فقط به عشقه تو😂

من : خدا شفات بده😂😐

محمد : شفای متقابل خواهرم😂
همینطوری داشتیم حرف میزدیم ک دیدم صدا زنگ میاااد😂😐 یاااا خدا اینوکیه؟

مامانم در و باز کرد و گف دایییه😍

محمد : بیااااا نازی 😂  دومین برنامه از تشریفات😂😂 ای بنازم به این تشریفاتم😂😂 خودش داره جور میشه 😂

من : مررررض 😐دایی برا چی اومده دیگ 😐
محمد : چمیدونم؟ اومده صحنه ی کولی بازی های  تو رو برای ۲ تا امپول ببینه😂
من : 😢😢

(10)

داییم : سلااام😍 
مامانجونم : سلام نفسای من😍

تا مامان جونم و دیدم سریع رفتم جلو😍
همگی سلام و احوال پرسی کردیم و....
حامد : دایی فدا اون دستات😂 یه کمک بده 😂 کمرم خشک شد دو ساعت وایسادم اینجاااا😂
داییم : خو بشین😐 دیوونه ای مگه😂 ( البته در مورد داییم تو خاطره قبلی گفتم که پرستاره و فقط ۵ سال از حامد بزرگترع😂)  

حامد : دایی یه نگا بنداز😐😂( منظورش این بود ک ی نگا به امپول های تو دستم بنداز😂)
داییم : اهااها 🤣 آقا اوکی😐😂👍 میمردی زودتر بگی😐 
بعد اومد طرفم 😢
به به 😂 نفسه دایی! خوبی ؟
من: شما چطوووری😂
دایی : فیدااات 😂  خو پاشو دیگ 😐
من : 😭دایییییییییی ، تو رو خدااااااااا
داییم: دایی فدای اون قیافه مسخره ات😂 پاشو دیگ
مامان جونم : حامد بچم و اذیت نمیکنیااا😂😊 
حامدد: نه آخه مامان من کاریش ندارم که😐 حالا بده ما شدیم😂  
داییم : ن بابا اذیت واسه چی ، خودش بزرگ شده عاقل و بالغ😐 مگه ن نازی؟
من : نه دایی من اصلا نوزادم😂 ولکنید 
دایی : خوووو 😐 نمیشه دیگ ما با نوزاد ا یه جوره دیگ برخورد میکنیم😂
اومد طرفم دستمو گرف ، به زور بردم باالا تو اتاقم😂 
حالا من بغض کرده بودم ، یه دفعه گریه ام گرفت😐😂
محمد : اوخییییی فیلم هندی شد😂 
حامد: ینی نازنین خااااک😐داری گریه میکنی ؟ آقا من اصلا باورم نمیشه ؟😂این ۱۵ سالش بود دیگ ! درسته!
محمد : سخت در اشتباهی😐 بچمون تازه ۲ سالش شده😂
حامد : دهنتتتتت😂🤣
دایی: برین اونور دختر ه شجاااع ما اومد😂😂 نون و پنیر آوردیم دخترتون و بردیم🤣🤣🤣
محمد : دایی ببرینش ماله خودتون🤣🤣
من : 😐😐
منو بردن اتاق ، داییم منو خوابوند رو تخت😐 و گفت: تا ۳ بشماری تمومه😐
من : یک دو سه حالا بزارین برم😐😂
دایی : نه دیگ جر نزن 😂 از موقع وارد کردن سوزن تا اتمام کار بابد بشماری😐😂
من : داااااایییییی
دایی: کوووفتک😂
بعد دیدم حامد اومد طرفم و گف با عرض معذرت دیگ sister جان😂
من : نمیبخشمت😐
حامد : با تشکر😐
من : خواهش میکنم😂

داشتیم حرف میزدیم ک سریع پنبه کشید و گف همگی حاضر؟😂شمارش معکوس ۳ ، ۲ ،۱  و فرو کرد😢
من:ایییییییییی حاااامد یواااش😐
حامد: 😐 
تا اومدم چیزی بگم : گف تموم😐
دوباره همون جا رو پنبه کشید و سوزن فرو کرد🥺
من:😳اییییییییییییییییییییی😫😫😫میسوووووووزه
حامد: 😳 یا خدا 😂 
صب کن صب کن😊
من: خدا ازت نگذره حاااااامد 😭😭 فلج شدم به خداااا
دایی: نترس 😂فلج شدی یه پای گاو برات پیوند می‌زنیم 😂 نگران نباش 
حامد : 😂 تموووم 😐😂 واااای ک چقدر من عرق ریختم😂 سره امپول زدنای این حسه اتاق عمل به من دست میده😐
من:😫😫😫😫😫😫😫😫😫
محمد یه دفعه اومد بالا گف : یا ابلفضل😱😳چه خبره بابا🙁 داشتم برا استاد درس جواب میدادم😂 بدبخت گف قطع کن 😂 قطع کن نمیخاد😐آبروم رف😐


من : برووو بابا فداااا سرم😫😫😫😫ای درد میکنه،  ماساژ بدین😂سریع !،
بابام الان بود ماساژ میداد😂😐 

حامد: 😐رو ک رو نیست 😂 سنگ پا قزوینه😂😐
بعد شروع کرد به ماساژ دادن😂گف اوکی شدی دیگ؟😂میخام برم پایین
من : اوکی اوکی ک نه 😐 ولی اجازه داری بری😐 ولی حامد اینو فراااموش نکن😐 دایی و مامان جون ک برن ، به حسابت میرسم😐
حامد : 😐😐 اوکییییی😂 
من : زحر مارو اوکی😐 پسره ی پروووو😂 

 و اینجوری شد که یک ماه طول کشیدم ک بدنم به حالت نرمال برگشت با دارو هایی که مصرف کردم😉

و اینم از خاطره ماااا☺️خیلی خیلی معذرت بابت طولانی شدن خاطره 😊من خودم ۲ ماه وقت گذاشتم تا اینو تموم کنم 😂 
بزارین همین جا خداحافظی مو هم بکنم 😊 دوستای قشنگم دیگ این آخرین خاطره ی من بود 😊 دیگ واقعا توان نوشتن ندارم😊😔 امسال ساله خیلی مهمیه برام و هر ثانیه اش برام با ارزشه 😊 
از تک تک شما دوستان ممنونم بابت لطفی ک به من داشتین❤️😊 شرمنده دیگ حلال کنید .
شما هم دعا کنید که امسال به خوبی خوشی تموم شه 
منم برای تک تک تون آرزوی سلامتی و تندرستی دارم😊مرسی که همراه بودین 

حرف مو با یه پی نوشت تموم میکنم😊

پ . ن: این روزها میگذرند تو میمانی و تجربه ها ، مقاومت ها و ادامه دادن هایت پس کم نیار تسلیم نشو و ادامه بده..❤️😉

موفق باشید و پیروز ، خدانگهدار😘

💞نازنین 💞

 

خاطره علیرضا جان

سلام دوستان من علیرضام خیلی بلد نیستم اول شروع تعریف کنمو اینا من خیلی سریع میرم سراغ خاطره ام من از بچگی پیش مادر خوانده بزرگ شدم مادر خوانده امم پزشکه پزشکه ولی خیلی هم سخت گیر و بد اخلاق خاهرش ناظم ی مدرسه ک اون مدرسه معروفه ب قتل گاه .
منم تا یادمه ازش خیلی کتک خوردم با اینکه فقط ۱۵ سال سن داشتم ک پدرم از مادرم جدا شد منم گیر افتادم پیش این عجوزه .
اون همیشه میگه حرف حرف خودم الانم از اون از بابام ی دونه دختر داره ک چندین بار پوزه مو ب خاک مالید .
پته مو ریخت رو اب دخترش الان ۱۳ سالشه ولی مث ننه اش عحوزه اس 
خب بریم خاطره بگم 
اون با بابام رفت مسافرت اون موقعه اون ۳ سالش بود منم ی پسر ۱۸ ساله سر ب هوا
ی شب ب سرم زد برم اذیتش کنم و رفتم اذیتش کردم سویچ ماشین نشو گذاشته بود ت گاو صندوق انقدر ندید پدیده 😐 منم قفل صندوقه پروندم ماشین شو باش رفتم رانندگی انقد تند میرفتم ک ت جاده خلوط واسه ماشین جریمه داد منم گفتم باش پرداخت میکنم😏اخرش اومدم کوبیدمش ب دیوار انقد بد کوبیدم دیوار ک جلو ماشین جم شد خدایی حال کردم🤭😌
منم دم مو گذاشتم رو کولم در رفتم بعد اومدم خونه رفتم طلا هاشم بالا کشیدم همه رو فروختم با کاغذ خریدشون دخل ثریا رو اوردم 😜
بعد چند روز اومد پس فرداش میخواص بره بیروت رفت پارکینگ بعد چند دقیقه با رنگ پریده پیداش شد گفت کامران ماشینو دزدیدن😂منم هیچی نگفتم اونام رفتن پیگیری فرداش ماشین جم شده بهشون تحویل دادن ثریا داش سکته میزر😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂انقد حال کردم پس فرداشم فهمید طلاهاش نی داش میرفت ت کما🤣🤣🤣🤣🤣اونجام داد زد کاااااامرااااااااان🤣🤣اخ خدایی ت اتاقم بودم جرررر رفتم .
ی هفته گذشت ثریا اروم تر شد .
بعد از اون ی هفته اونا رفته بودن مهمونی منم خونه تنها داشتم میرفتم بیرون درو باز کردم مادر ثریا جلوم سبز شد گفت به به مه پسر کجااا بسلامتی همونجا یدونه کوبیدم تو دهنم هولم داد خوردم زمین بعد یقه مو گرفت ۸ تا ۹ تا سیلی محکم کوبید صورتم  گفت تو بودی ک طلا های  دختر مو بالا کشیدی دوباره حولم داد سرم خورد ب میز شیشه اایی همون جا میز خورد شد تیکه شیشه ها غرق خون شد منم از حال رفتم وقتی چش باز کردم بیمارستانم و بهم خون وصل کردن این خاطره رو اصن از یادم نمیره وقتی اونو میبینم حالم بد میشه خیلی اصن بلند میشم میرم


عزت زیاد

خاطره آتنا جان

سلام آتنا هستم 18سالمه قبلا هم خاطره گذاشتم خب بریم سراغ خاطره
 از یکشنبه هر چی فکر میکردم که داره به رفتن امیر نزدیک تر میشه حالم بیشتر گرفته می‌شد تقریبا از یکشنبه بی حوصله شدم کم اشتها شدم ولی خب زیاد چیزی نگفتم تا اینکه شب امیر زنگ زد سلام خانم خوشگل کجایی نه پیام میدی نه زنگ میزنی. من :من سلام مرسی خسته بودم تو خوبی. امیر:میای بریم امشب پیتزا  فروشی باهم بخوریم (دلم نیومد روزا آخری بهش بگم نه گفتم باش) من: باشه عشقم آماده میشم بیا دنبالم بریم. امیر:باش. ساعت طرفای 8بود اومد دنبالم رفتیم باهم برام پیتزا خرید من یک قلچ بیشتر نخوردم امیرم متوجه شد گفت عشقم چرا نمیخوری 🥺دوست نداری؟ 😐من :زیاد گشنم نیست خسته ام. امیر :آتنا باز سر رفتن من ناراحتی آره من که میدونم دوست داری پیشم باشی دلت برام تنگ میشه ولی ناراحت نباش دیگه من منتظرت میمونم تا بیای باهم دیگه خونه مون بچینم اون جوری که تو دوست داری باهم بریم تفریح بخدا منم دلم برات تنگ میشه ولی قول میدم زود بیای پیشم باشه؟ من: باشه🥺🥺. رفتیم خونه ما شب امیر پیشم موند حس کردم پیتزا سر دلم مونده به امیر چیزی نگفتم نگران نشه امیر خوابید منم خیلی تو جام غلت خوردم خوابم برد طرف ساعت 4صبح بود با حالت تهوع بیدار شدم رفتم سمت دشویی امیر بیدار شد اومد دنبالم منم هیچی تو معدم نبود معذرت میخام فقط آب زرد میومد 🤢میلرزیدم امیر میگفت نترس عشقم ماساژ میداد کمرمو بعد که دست روم شستم گفت بزار برم برات قرص زد تهوع بگیرم رفت بعد نیم ساعت اومد قرص داد بهم خوردم بازم آوردم بالا دیگه رنگ روم زرد شد هر چی گفت بریم دکتر گفتم نه بزار صبح گفت باشه ساعت طرفای 10.11بود زنگ زد آماده باش بیام بریم دکتر. من:تو رو خدا من میترسم آمپول میده گفت نه بیا بریم من بهش میگم نده بیا بریم من گفتم باش 🥺🥺لباس پوشیدم رفتیم استرس داشت جونم در میورد مطب شلوغ بود نشستم تو ماشین تا نوبتم شه 10مین بعد امیر اومد صدام کرد بریم رفتیم داخل دکتر حدود 50سالش بود فکر کنم دکتر شروع کرد معاینه کردن در آخرم گفت فشاررت پایینه داشت دارو می‌نوشت به امیر اشاره کردم کع گفت اگه میشه داروهاش بریزیدتو  سرم دکتر گفت فقط یک نوربیون عضلانی بزنه چون بعدنش ضعیفه یکم تشکر کردیم رفتیم بیرون امیر داروخانه رفت دارو ها گرفت اومد من گفتم فکر اینکع اون یکی بزنم نکنیا 🥺🥺لطفاا تو روخدا گفت حالا بعد تصمیم میگیرم🥺خوابیدم پرستاره اومد سرم بزنه زد هیچی نگفتم امیر گفت چه عجب شجاع شدی 😂زدم زیر خنده پس اونم رفتیم خونه خودم برات میزنم 😁من باور نمیکردم بزنه خندیدم 😂سرم تموم شد پرستار کشیدش و رفت سوار ماشین شدیم رسیدیم خونه لباسام عوض کردم داخل گوشی بودم داشتم با بچه ها وب حرف میزدم دیدم اومد داخل درم قفل کرد 😳دیدم داره آماده میکنه گفت آتنا عشقم میخابی قربونت بشم گفتممم حرفشم نزن نمیخام گفت آروم میزنم برگرد منم خندیدم فکر کردم شوخی میکنه بعد دیدم نه داره جدی میشه شروع کردم گریه کردن دیگه بزور برم گردوند شلوارم کشید پایین بهش گفتم تو روخدا نمیخام گفت سفت نکن دردت گرفت درش میارم منم قبول کردم پنبه کشید آروم فرو کرد گریه کردماا گفتنم اخخخ درش بیار تو روخدا گفت وایسا این قدر جیغ نزن این قدر گریه کردم درش آورد بقلم کرد قهر کردم بوسم کرد 😍😘گفت تموم شد دیگه خلاصه آروم شدم دیگه  امیرم بهم گفت غصه نخورم پایان
بچه ها راستی سه شنبه مصاحبه دارم سفارت تهران برام دعا کنید خبرا خوب بشنوم امیرم نمیدونه هنوز میخام اگه درست شد بعد بهش بگم
خیلی دوستون دارم ❤️❤️😍😘

خاطره امیر جان

سلام به همگی چطورید 😍
فاطمه ام همون ک همسرش امیر بود 
بچه ها متاسفانه من باز خاطره ساز شدم 😞
از اونجایی ک خاطره هام داغن این یکیم داغه مال چند روز پیشه یه معرفی کنم به اونایی ک نمیشناسن منو فاطمه هستم ۱۹ سالمه همسرم۲۱ سالشه تهران زندگی میکنم 
خب دیگ خیلی حرف زدیم بریم سراغ خاطره چند روز پیش داییم دعوتمون کرد خونشون کلی خوش گذشت امیر هم پیشم بود   😍موقع برگشت دختر داییم که قبلا هم راجش حرف زده بودم (۴سالشه خیلی منو دوست داره) وقتی میرم خونشون گریه میکنه ک باید بمونی خونمون و نری چون کار داشتم نتونستم بمونم پیشش از داییم اجازه گرفتم به شب اون بیاد خونمون 😍داییمم قبول کرد راحیل (اسم دختر داییم)
بیارم خونمون ساعت ۱۲ بود امیر گفت پاشو حاظر شو بریم حاظر شدیم راحیلم آماده شد رفتیم پایین خیلی بارون میومد ماشینم یکم اون ور تر بود مجبور بودیم یکم پیاده بریم تا برسیم به ماشین خیس خالی شدیم سوار ماشین که شدیم راحیل و هر کاری کردیم ک پنجره رو ببنده گوش نکرد خودش کولاه و شالگردن و دستکش و کاپشن پوشیده بود بغل منم رو صندلی جلو نشسته بود ولی من خیلی لباسم گرم نبود ☹️
امیرم خواست راضیش کنه پنجره رو ببنده گریه کرد دیگه بیخیالش شدیم خلاصه رسیدیم خونه و راحیل گشنش بود یکم غذا بهش دادم و بازی کردیم و قول دادم فردا ببرمش پارک خوابوندمش خودمم رفتم حموم امیرم خوابید اومدم از حموم ساعت تقریبا ۲ شب شده بود خیلی خوابم میومد موهامو خشک نکردم و خوابیدم صبح ک بیدار شدم یکم گلوم میسوخت و به کسی چیزی نگفتم پاشدم صبحونه آماده کردم راحیل و بیدار کردم امیرم ک رفته بود سرکار من نمیدونم چ جوری متوجه رفتش نشدم صبحونه راحیل رو دادم خودمم یکم خوردم و جمع کردم یه قرص سرما خوردگی هم خوردم به امیر زنگ زدم و احوال پرسی کردم و اجازه گرفتم ک راحیل رو پارک ببرم گفت ببر ولی زود برگردین هوا سرده گفتم باشه و قطع کردم و حاطرشدم رفتیم پارک کلییی  به راحیل خوش گذشت و خندید 😍😂 بعد دیگ نم نم داشت بارون میزد منم ک یخ بودم گفتم بریم خونه وراحیل و برداشتم تا برسیم خونه بارون یکم شدید شد رسیدیم خونه سریع لباسای راحیل و عوض کردم ک سردش نشه موهاشو خشک کردم شوفاژم روشن کردم خونه گرم شد 🙂رفتم ناهار رو آماده کنم ولی گلوم به طرز فجبعی میسوخت توجه نکردم و کلی سرخ کردنی درست کردم 😂
زنگ زدم به امیر گفت برای ناهار میاد منم گلوم میسوخت ولی باید هر طور شده بود امیر نمیفهمید 🥲یکم منتظر موندیم امیر اومد ناهار خوردیم ولی به زور یکم خوردم راحیل و بهونه کردم و غذای اونو دادم 😁
بعد داییم زنگ زد ک میاد دنبال راحیل راحیل و حاظر کردم یک ربع بعد داییم اومد و راحیل با گریه رفت 😅
من کم کم داشت حالم بد میشد حس میکردم تو بدنم تنور هست  
دیدم امیر حاظر شده و داره میره بیرون گفت با دوستش میره اون رفت منم گفتم یکم بخوابم اصلا نفهمیدم کی و چطور خوابم برد با صدای امیر بیدار شدم اومده بود خونه ترسیده بود گفت وای چرا این جوری شده چرا اینقدر داغی تا اومدم حرف بزنم سرفم گرفت ☹️😭😭
امیر گفت بلند شو پاشو بریم دکتر نایی واسه مقاومت نداشتم 
لباساسامو ارود و کمکم کرد پوشیدم و رفتیم مطب 
وقتی رسیدیم حدودا ده مین بعد نوبتمون شد صدامون کردن ک بریم داخل به امیر گفتم میشه بگی آمپول نده 😭گفت نترس من پیشتم رفتیم داخل دکتر معاینم کرد و بدون حرف دارو نوشت گفت گرفتید بیارید نشونم بدین امیر گفت چشم و رفتیم داروخونه تو راه بهش میگفتم توروخدا امیر اگه آمپول داده نزنم😭اصلا جوابمو نمیداد 😭رسیدیم داروخونه امیر پیاده شد رفت داروهارو گرفت وقتی برگشت توی دارو ها هیچ آمپولی نبود منم کلی ذوق کردم 😍😍ولی نمیدونستم امیر آمپولارو برداشته داخل کیفش گزاشته ک من نبینم ☹️دوباره رفتیم مطب ک داروهارو نشون بدیم من تو راه رو نشستم امیر رفت داروهارو نشون داد اومد بدون حرف رفت سمت منشی مطب ک فیش آمپول بگیره من کپ کردم 😖فهمیدم بدبخت شدم امیر فیشو گرف اومد پیشم بهش گفتم تو داروها ک آمپول نبود گعت امپولا دست منه ☹️منم هی خواهش میکردم نزنم ولی فایده نداشت نوبتمون شد امیر دستمو گرفت رفتیم سمت اتاق تزریقاتی که یه خانم بد اخلاقی بود 😢 به امیر گفتم چند تا آمپوله نگفت بهم خانمه گفت برو دراز بکش رفتم پشت پرده امیرم پیشم بود شلوارمو کشید پایین تو گوشم گفت نترس فدای چشمات بشه امیر 😍
بعد خانمه اومد من از ترس داشتم سکته میکردم پنبه کشید و اولیو زد یهو تکون خوردم گفتم آخ امیر گفت جانم فدات شم😍 بعد یهویی دردش بیشتر شد پامو به تخت میکوبیدم و بلند بلند آیییییییی آیییییی میکردم😭😭امیرم گفت تموم شد فدات شم تحمل کن تموم شد بعد تموم شد و در آورد دوباره پنبه کشید امیرم پامو گرفت 😭😭سوزنو فرو کرد جیغم رفت هوا آیییییییییی آخخخخخخخخ امیررررر😭😭

امیر: جانم فدات شم تموم تموم
من:واییی پااام بسته آییی گریم گرفت وبلند بلند گریه کردم ک تموم شد 
میخواستم پاشم امیر نزاشت گفت بخواب آخریشم بزن تموم 😭😭خانمه همپنبه کشیدو سریع فرو کرد آییییییی امیررررر پاااام آخخخخ آییییی 😭😭😭😭
امیر:جانم تحمل کن تموم شد 😭
بعد در اورد و محکم پنبه فشار داد روش ک دادم رفت هوا 😭😭امیر شلوارمو بیشتر داد پایین گفتم چیکار میکنیگفت قربونت برم یه دونه هم شیاف زود تموم میشه گفتم ن توروخدا 😭😭دبگ تحمل ندارم ولی فایده نداشت خانومه لای باسنمو باز کرد و شباف رو گزاشت منم آیییی آیییی کردم و تموم شد امیر شلوارمو درست کرد بلند شدم ولی با امیر قهر بودم 😭😖تو ماشینم باهاش حرف نزدم 
رسیدیم خونه رفتم رو تخت خوابیدم امیرم اومد بغلم کرد بوسم کرد آشتی کردیم بهش گفتم برو اون ور مریض میشی تو ام گوش نکرد منم نفس تو نفس بغلش خوابیدم 😍 فرداش  هم اونم مریض شد 😂😂منم دوباره آمپول داشتم  زوری زدم اونم رفت دکتر و کلی آمپول خورد 🥲 اگ بخواین اونم خاطرشو میگم  همیشه امیر سر من فدا کاری میکنه و مریض میشه قربونش برم😭😍 
امیدوارم خوشتون بیاد منتظر نظراتتون هستم بترکونیدا

خاطره ملیکا جان

سلام بچه ها ملیکام 
چند روز خاطره گذاشتم ممنون از کسایی که نظر دادن😂
 گفته بودید بازم خاطره بزارم 
منم زود دست به کار شدم 😂
یه بیو ریز بدم و بریم سراغ خاطره 
ملیکا هستم ۱۴ساله یه برادر بزرگ تر به نام مبین (۲۴ساله)یه خواهر بزرگ تر به نام مینا 
(۱۸ساله)و یه ته تغاری که اسمش مه اراست و ۵ سالشه
تو خاطره گفتم از اونجایی که از امپول خییلیی میترسم  سعی میکنم تو گیر دارش نیوفتم 
ولی به خاطر اینکه دایی و پسر خالم پزشکن خیلی موفق نبودم😂🥴
البته وجود مبین بی تاثیر نیست😑
مبین خیلیییی مهربونه ولی گاهی اوقات اصلااا شوخی نداره و کاملا جدیه 
خلاصه بگذریم 
راستی تو خاطره قبل کیبورد اسم خواهرمو تغییر داده بود ایمش میناعه😅
میخوام خاطره کرونا گرفتنمون رو براتون بگم 
که البته ما خانوادگی کرونا گرفتیم 
داستان از اخرای ماه رمضون امسال شروع شد
که یکی از بستگان فوت کرد (پدر زن عموم)و ما برای عرض تسلیت قرار شد بریم 
و البته زود برگشتیم 
ولی از فردای اون روز من خواهرم مینا تب و لزر کردیم رفتیم با مبین تست دادیم که مثبت بود😑(جالب بود که اولش فقط ما دو تا گرفته بودیم)وقتی جواب مثبت شد علیرضا (پسر خالم)اومد خونمون تا مارو معاینه کنه  علیرضا علائم رو پرسید معاینه کرد و نسخه نوشت و به مبین گفت بره بگیره قرص و شربت رو بخورن بهتر نشدن بهم بگو 
چون ما اولش زیاد حالمون بد نبود
(من و مینا برای که رعایت کنیم توی یه اتاق مونده بودیم مینا ،اومده بود اتاق من)
مامانم هر دقه برامون ابمیوه میاورد 😍🥺
خلاصه اون روز همونطور گذشت فردا صبح با صدای مامانم بیدار شدم 
مامانم:بلند شو یه چیزی بخور 🥺
من:میل ندارم به خدا 
مامانم:باشه ولی یه کم بخور میزارم اینجا کم کم بخور. من:باشه 
بلند شدم نشستم یعنی استخون های بدنمم درد میکرد(حس گرفتگی ،کوفتکی داشتم) اگرچه که گوش درد هم داشتم 
یک قاشق بیشتر نخوردم(سوپ جو بود)
خواستم برم ببینم مینا چطوره که دیدم نا ندارم 🤦🏻‍♀️
دراز کشیدم دوباره ،حالا هی همه زنگ میزدن میخواستن حالمو بپرسم سه چهار تا تلفن جواب دادم دیدم دیگه نمی تونم گوشیمو خاموش کردم😐
مبین در زد من :بله  مبین: منم   من:بیا 
مبین و بابا اومدن حالمو پرسیدم بابا تلفنش زنگ خورد ازم خداحافظی کرد به مبین سپرد هوامو داشته باشه😌😂
خلاصه مبین اومد دید خالم اصلا خوب نیست 
دیگه صحبت دیگه ای نکرد و رفت بیرون از صدا فهمیدم که داره با علیرضا حرف میزنه 
بعد چند دقیقه مبین دوباره اومد تو اتاق گفت :سعید داره میاد معاینتون کنه
من: چرا پس علیرضا نمیاد؟
مبین:علیرضا گفت مریض ارژانسی دارم ،امروز یه کم شلوغم به سعید گفتم بیاد 
(سعید دوست صمیمیه مشترک مبین و علیرضاعه)
من :اها باشه 
بعدم حال مینا رو پرسیدم 
مبینم گفت سر درد داره 
خلاصه دیگه مبین رفت منم خوابیدم
 نمیدونم دقیقا چقدر گذشت که مبین صدام کرد یه روسری داد سرم کردم و سعید اومد داخل 

سعید :سلااام ملیکا خانم خوبی ؟ بهتری؟
من:خیلی ممنون 
سعید اومد نشست رو صندلی و وسایلش رو گذاشت زمین و شروع کرد به معاینه 
سعید :علائم؟؟ من:لرز ،بدن درد و گوش درد 
سعید اکسیژن خونمو رو گرفت
خواست گوشمو معاینه کنه که من از دردش سرمو کشیدم عقب سعید بهم نزدیک تر شد و گوشمو معاینه کرد
در اخر فشارمو گرفت 
سعید از وضع فشارت معلومه چیزی نمیخوری چرااا؟؟؟
من:اخه میل ندارم به چیزی 
سعید:میدونم و شده کم هم بخور ،اینطوری ضعیف میشی 
من:اوهوم  اونم برام نسخه نوشت 
سعید :به مینا خانمم بگو بیاد معاینه اش کنم 
مبین رفت مینا رو صدا کرد اومد 
من از رو تخت بلند شدم رفتم رو زمین نشستم 
من:مبین یه پتو برام میاری مبین: ارع 
مبین رفت برام پتو اورد منم کشیدم رو خودم تکیه دادم به دیوار
سعید:سلااام مینا خانم بفرمایید 
مینا: سلام کرد و اومد نشست 
سعید معاینه اش کرد علائم اش رو پرسید و در اخر نسخه نوشت 
نسخه هارو داد به مبین بره بگیره 
مبین رفت دارو هارو بگیره
منم همینطور به دیوار تکیه داده بودم 
مینا رو صدا کردم گفتم گوشیمو از میز بده 
گوشیمو روشن کردم ۵ تماس بی پاسخ داشتم 
واقعا حوصله تلفن کردن و صحبت نداشتم 
بیست دقه کمتر گذشته بود که مبین اومد دو تا کیسه دستش بود که داد به سعید اونم گذاشت روی میز و جاش بلند شد 
سعید: مینا خانم برگرد اینا رو تزریق کنم 
مبین:مینا برگرد دیگه  ، مینا:نه مبین تروخدا اذیت نکن،
مبین :اذیت نمیکنم الان خودت داری خودتو اذیت میکنی 
سعید مشغول اماده کردن امپولا شد
مبین اومد کنار تخت نشست  
مبین :بیا دستتو بده من برگرد
 سعید امپولا رو اماده کرده بود منتظر مینا بود 
سعید :کلا دوتاست برگرد قول میدم زیاد اذیت نشی اوکی؟
مینا اروم برگشت ،مبین دستشو گذاشت رو کمر مینا و شلوارشم داد پایین سعیدم پنبه رو کشید اروم اروم سعید:نفس عمیققق و بعد اول رو زد 
مینا فقط اخرش یه ای اروم گفت که سعید در اورد بلافاصله پنبه کشید و دومی رو زد همون لحظه مینا پاشو تکون داد وبعدم سفت کردن 
سعید:شل کن دیگه اخرشه 
مبین :مینا شل کن دیگه 
مینا نمیتونم دیگعههههه درش بیاااار 😭😭😭و اشکاش سرازیر شد 
سعید محل کنار تزریق رو یه کم ماساژ داد و بعد ادامه اش رو تزریق کرد 
مینا:ایییی بسه دیگه 😭
سعید :تموم شد
دیگه در اورد و مبین هم شلوارشو داد بالا 
مینا  بلند شد رفت تو اتاقش
سعید مشغول اماده کردن امپولای من شد 
سعید :ملیکا خانم بفرمایید 
من :نهههه🥺
سعید:چی نه؟
من:نمی فرمایم 😭
سعید: خندید 😂بدووو منتظرم دختر خوب
مبین دستشو  اورد جلو دستمو گرفت 
مبین:بلند شو بیا بشین رو تخت ملیکا 
منم دیگه بلند شدم نشستم رو تخت 
سعید: برگرد،افرررین 
من:مبین من نمیخوااام
مبین :اینقدر سختش نکن برا خودت برگرد که زودم تموم شه 
من:نمیتونمممم 😭(اصلا انگار قفل شده بودم هیچ جوره راضی نبودم که البته هیچ وقت نیستم😂)(البته میدونید وقتی کسی فوبیای چیزی نداره نمیتونه درک کنه🥺) مبین نشست رو تخت و خودش برم گردوند دیگه منم متقاومت نکردم 
مبین مثل همیشه دستش رو کمرم بود و شلوارمو کشید پایین سعید پنبه رو کشید و گفت نفس عمیققق و اولی رو زد 
فقط میسوخت منم فقط نفس عمیق میکشیدم 
و در اورد  دوباره پنبه کشید و دومی رو زد لحظه ورودش در خیلییی بدی تو پام پیچید 
من : ایییی
سعید: نفس عمیق بکش اخرشه 
من بغض کرده بودم و اشک تو چشمام جمع شده بود پامو تکون دادم و بلافاصله سعید در اورد 
اومدم بلند شم 
مبین نذاشت : اخریشه دیگه 
(من فک میکردم دوتاعه 🤦🏻‍♀️)
من : بسه دیگهههه🥺😭
دیگه تحمل نداشتم و بی صدا اشک میریختم 
سعید اروم اروم پنبه کشید که اروم تر بشم 
ولی رو من تاثیری نداشت😂🥴
سعید :اینم تحمل کنی تمومه 
و اخر رو زد ،شدت گریه هام بیشتر شد 
خیلی درد حس بدی بود 
من :ایییییی مبین دیگه بسهههههه نمیتونم 
مبین :نفس عمیق بکش تمومه 
من :اخخخ،اییی
سعید در اورد و گفت تموم شد 
مبین شلوارمو درست کرد و برم گردوند

سعید بلند شد و گفت :استینینتو بده بالا منم بدون هیچ حرفی استینینمو دادم بالا سعید چند  ضربه به دستم زد پنبه کشید و انژوکت فرو کرد من فقط لبمو گاز  گرفتم (نه اینکه همیشه همه چی تحمل کنم ولی اون موقع تحمل کوچک ترین دردی برام سخت بود)یه کم چرخوندش و در اورد سعید :محکممم مشت کن
منم با تمام قدرتم مشت کردم دوباره پنبه کشید و انژوکت رو زد سوزنو چرخوند ولی بازم رگمو پیدا نکرد 
من:ای خدااا من چرا اینقد بد رگم و بی صدا اشک میریختم مبین سرمو بغل کرد 
سعید :خندید و گفت گریه نداره دختر خوب یه کم دیگه تحمل کنی رگتو پیدا میکنم برای بار سوم پنبه کشید البته اینبار پشت دستم  و انژوکت فرو کرد 
من:اییی سعید:تموم شد 
چسب زد و بعد سرم رو وصل کرد
بعد رفت تو اتاق مینا تا سرمشو وصل کنه 
بعد از اون وسایلش رو جمع کرد گفت تو راه رو 
سعید توصیه های لازمو میکرد 😂اخرم به من گفت :شما هم حد اقل ابمیوه اینا بخور ضعیف نشی اوکی من جواب ندادم سعید :مثل اینکه خیلی دلخوری 🥴😂من :نه 😑 سعید:باشه نیستی (خندید و ازم خداحافظی کرد )
مبین :ناراحت نشو ملیکا اینطوری نیست 
سعید:اره میدونم شوخی میکنم 
مامانمم اومد بالا کلیییی از سعید تشکر کرد و تا پایین همراهیش کردن 
خلاصه دیگه سعید رفت البته گفت هر وقت حالتون بد بود زنگ بزنید زود میام اگه علیرضا نبود منم کم کم خوابم برد 

خیلی ممنون که تا اینجا خوندید😍
خوشحال میشم نظراتتون رو بنویسید 

#کرونا خر است😑
خدایی خیلی مرضیه سختیه البته داستان ما ادامه داشت دوست داشتید براتون مینویسم

خاطره پیچک جان

سلامممم و درود چطورید؟؟🤗
پیچک هستم در سرزمین عجایب ✨
  ادامه خاطره قبل:
در پی بیدار شدن های متداول دیدم مامانم کنارم نیست!رفته از خونه رو تخت خوابیم رو برام بیاره و بابام مونده پیشم. نگهبان بیمارستان حتی اجازه ورود به اتاق رو نمی داد!چرا؟؟؟ چون اون جارو با "مِلک سکونَتیش" اشتباه گرفته بود. با مشقت و ذکاوت های بسیار بلاخره اجازه ورود پیدا کرد. در شرف خواب بودم که یه "پرستار" با یه توشه دوا و تریاق (ترالی) و آبدزدک (سرنگ) بالای سرم اومد. اگر خواب باشم و چیزی  من رو بیدار کنه در حق خودش اجحاف کرده و رفتار هایی دور از شان و شخصیت خودم نشون میدم!🤦🏻‍♀️
یک لحظه هم مجال ندادم و حکم "گاو ها وحشی که به رنگ قرمز حساسیت دارن و پاهاشون رو به زمین میکوبن" داشتم.
+:«چیییه چرا نمیزارید بخوابم آسایش برام نزاشتید از وقتی اومدم یک دقیقه خواب آروم نداشتم حححق نداری نزدیک من بیای!»
در جهت دیگر هم مادر بر سر زنان و با لبان گاز گرفته ایما و اشاره میکرد"نکن بچه زشته ابرو دار باش"
از دعوا دریغ نکردم و دوباره خوابیدم!
پرستار هم که صحت و سقم شرایط رو سنجید با ملاطفت خونگیری کرد، واقعا پام درد میکرد استخون نه! «قوزک پام» روی آسفالت کشیده شده بود موقع آتل گیری اصلا توجه نکرده بودن که همچین زخمی هست و تا الان هم جای این زخم برام یادگاری مونده
خارش حسیه که همتون باهاش آشنایی دارید؛ حس خارشی بود توی قوزک پا البته با درجه خیلی بالاتر!
ادغام درد پا و خارش رو اگه بخوام تشبيه کنم "دست و پا زدن توی دریایی که فریادت به هیچ جا نمی رسه"
 بلاخرهههه!! دردش رفت.
صبح که بیدار شدم نه خبری از عمل بود؟! نه جراح!! فقط پیچک بود با پای آتل بسته
«شاید سوال براتون پیش بیاد که تو قرار بود عمل جراحی کنی چرا الان خبری از عمل نیست؟؟!»
منم متحیرم که از شب تا صبح چه اتفاقاتی رخ داد که ورق برگشت. از وخیم بود اوضاع بیمارستان بخوام بگم در همین حد بسه که "مادر من رو با مادر بچه ۸ ماهه که بهش کله پاچه داده بودن" اشتباه گرفتن. وقتی مامانم میخواست درباره اوضاع من سوال کنه،اون رو با مادر بچه ۸ ماهه که کله پاچه به خوردش دادن اشتباه گرفتن و از هر گونه پند و اندرزی حول محور "آخه خانم کی به بچه ۸ ماهه کله پاچه میده و..." "آخه چجور تونست بخوره" "روده هاش نابود شده" دریغ نکرد!

حالا مادر من:😐😐😐😐
تا براش توضیح داد که اشتباه گرفتید
تازه دکتر هم طلب کار بود که می‌گفت چرا زود تر نگفتید، عجببب!!
بعد از یک روز بودن در اون وضعیت اسفناک قرار شد مرخص بشم در پوست خودم نمی گنجیدم که قراره از اون شرایط خلاص بشم😑
بعد از معاینات اخری گچ گیری به زمان ديگه ای موکول شد!اونم توی مطب خودش! پدر منم وقتی دید کارش بدرد نمیخوره قرار شد توی یه کلینیک خصوصی بریم که مطمئن باشه نکته جالب تر قضیه اینکه که پزشک معالج من توی پزشکی قانونی ایشون بودن در هر صورت جا خالی دادن در هر شرایط امری "حرام" محسوب می‌شد؛😵‍💫

تا اومدن پرستار برای باز کردن جوال دوز رگ گشا (آنژیوکت) نمیدونم چه فعل و انفعالاتی شکل گرفت که به غرورم برخورد و "حس مستقل بودن" به خودم گرفتم بادی به گلو انداختم و با اقتدار مشغول باز کردن چسبش شدم با هر میلی متر باز شدن ازش روح از تن جدا میشد سوهان روحم شده بود!
تا بلاخره پرستار سر رسید و خودش کند.
نمیتونستم راه برم و با دونستن نحوه روندن ویلچر توسط پدر روی تن کش روان(بلانکارد) نشستم. حس الیزابت توی کاخ رو داشتم و لبخند ژکوند مانند تحویل ملت میدادم!😁
از اون ور هم ارابه بیمار بری (آمبولانس) توی کاخ عبور و مرور میکرد. لحظه دل کندن از تخت کاخ برام سخت بود و به ناچار و کوله باری از غم لحظه جدایی سوار ماشین شدم و به مقصد خونه رسیدم "در امن ترین جای ممکنم"
بعد از چند دقیقه دل و رودم تو هم پیچید و به سمت دستشویی تغییر جهت دادم.

آب که به‌ صورتم زدم خودم رو توی آینه دیدم نگاهم که به دست و صورت و شکمم خورد برق از سرم پرید!! دیدم اوه! 
"دست های زخمی" " شکم خراشیده شده روی زمین"....
غروب بود مامانم متوجه شد دستام کهیر  زده(خوشبختانه چند روز بعد از مصرف پماد خوب شد) حالت دونه دونه داشت  شده بودم "پیچک پوست مرغی" با توجه  به اینکه دستام زخمی و خراشیده بود "پیچک مرغی پرکنده" 😂😂
بابام بغلم کرد و برای دست کاری و گچ کردن پای بی دفاع من همراه با عمه و عموم به راه افتادیم(مامانم نیومد انگار قرار بود پام رو جا بندازن دلش رو نداشت بیاد)
وقتی وارد شدم دیدم نه! چقدر  بهتر از اون جای بی سر و ته بود..
یه دکتر بسیار با شخصیت و مهربون اصفهانی! به جرعت میتونم بگم که هنوز تا هنوزه هروقت کسی رو با قیافه ایشون میبینم خاطرم زنده میشه؛
نسخه نوشت و وسایل لازم رو داد که بابام تهیه کنه و عمه و عموم پیشم بودن. هرگز یادم نمیاد توی بغل کسی قائم شده باشم از ترس! اتفاقا خیلی هم برام جالب بود چرا رنگ سبز باید برای گچ پای من باشه؟؟ چرا "نارنجی" نه ؟ یا حتی  رنگ های ديگه 
دنیای پزشکی جذاب ترین جاييه که میتونم توش باشم پر از هیجان برام ! از یکنواخت بودن خوشم نمیاد وقتی میخواست کارش رو شروع کنه با نهایت ادب و مهربونی و شوخی برخورد میکرد و فقط درد کمی احساس کردم.
با اون گچ و نوار سبز رنگ دورش (فایبرگلاس) راهی خونه شدیم.

پ.ن: خاطره باز کردن گچ رو براتون بنویسم یا نه؟

پ.ن:ما آرزو کردیم و نپذیرفتیم که قرار نیست به تمام آرزوها‍‍مان برسیم،
ما آدم ها را دوست داشتیم و نپذیرفتیم که قرار نیست همه دوستمان داشته باشند،
ما روزهای خوب می خواستیم و نپذیرفتیم که قرار نیست تمام روزها خوب باشند...
و هر روز غمگین تر شدیم!!!

گاهی برای رسیدن به آرامش، باید پذیرفت... باید قبول کرد و ناممکن ها و نشدنی ها را به رسمیت شناخت و توقع زیادی نداشت..
گاهی برای رسیدن به آرامش، باید از خیلی چیزها گذشت!

خوشحال میشم نظراتتون رو بدونم❤
•پیچک•🌱

خاطره نازنین جان

سلام دوستان خوبین ؟
  نازنین نگار هستم ۲۷ ساله دانشجو رشته پزشکی اولین باره که میخوام خاطره بزارم براتون امیدوارم که لذت ببرید😘 بریم سراغ خاطره 
هفته پیش با دوستام رفتیم بیرون شام مهمون من بودن به مناسبت نمره آزمونی که عالی شده بودم  
از اونجا که هر بار بعد از  کلی درس میریم بیرون و من حوس  بستنی های کافه رو میکنم😋  بعدش کلی آمپول میل میکنم 🥺
رفتیم و  بعد از شام نفری دوتا بستنی خوشمزه خوردیم 😋عالی هستن بستنی های کافه شکلات 

ساعت حدود یازده و نیم بود که دیگه بعد از کلی دور دور خداحافظی کردیم یکی از دوستای صمیمی و درواقع که خواهرم هست پیش من زندگی میکنه و تازه   از من بزرگ تره و دکتر عمومیه 
برگشتیم خونه که ساعت  حدود ۱۲ شده بود من هروقت خسته ام عادت دارم یه دوش بگیرم بعد بخوابم
رفتم حموم  و اومدم لباس پوشیدم دیگه خیلی خسته بودم موهامو خشک نکردم و  احساس گرما کردم  رفتم داخل اتاقم لای پنجره رو باز کردم بعد دراز کشیدم داشت چشمام گرم میشد که یه دفعه دوستم در زد گفت خواهر اجازه هست گفتم بفرمایید عشق خواهر🥰😘 
اومد داخل میشه امشبو تو بغلت بخوابم گفتم چرا نمیشه فداتشم بیا بخواب  اومد تو بغلم چند مین  بعد خوابش بر 
پاشدم پنچره رو بستم سردش نشده بعد دوباره بغلش کردم د
فرداش با صدای نگران دوستم پاشدم میگفت خواهرم ؟ بیدار شو آجی خوشگلم چشمامو باز کردم گفت آجی بمیرم برات داری تو تبمیسوزی و اشکش چکید رو صورتم و بغضش ترکید.. گفت آجی قشنگم پاشو ببرمت دکتر    گفتم لازم نیست خواهر خوبم گفت داری تو تب میسوزی پاشو اذیتم نکن 
  
گفتم حال ندارم ...

گفت میرم کیفمو بیارم خودم معاینت کنم چیزی نگفتم 
  
برگشت و معاینه کرد داشت نسخه می‌نوشت که از اونجا که میدونست من از آمپول میترسم و در شرایط بد مجبورم بزنم اشکش سرازیر شد چیزی نگفتم   رفت یه چی برداشت آورد گفت خواهر اینو بخورالان برمیگردم  منم چیزی میل نداشتم و گلوم  شروع به سوزش کرد و  آبریزش بینی 
دقیقا نمیدون چقدر گذشت  صدای در اومد وارد اتاق شد گفت خواهر پاشو    بریم سرکوچه آمپولاتو بزن من دارم میمیرم تورو تو این وصف میبینم گفتم نمیتونم من آمپول نمیخوام درد داره😔 😭😭😭😭 گفت میدونم چقدر درد داره ولی من اینطور میبینمت انگار داره روح از تنم جدا میشه اینقدر اصرار کرد که فهمیدم خیلی داره اذیت میشه گفتم خودت آمپولمو بزن اونم گفت من دلم نمیاد بهت آمپول بزنم 😭😭😭😭  
گفت باشه آجی 
رفت آمپولارو آماده کرد منم همیشه در کمال مظلومیت آمپول میزنم  
 آورد داخل داشت اشک میرفت مثل چی .. گفتم خواهر م قراه من آمپول بزنم تو گریه میکنه گفت این حرفو نزن من جونم بهت وصله 
گفت خواهر برمیگردی منم برگشتم بدون هیچ مقاومتی 
 شلوارمو داد پایین اولی رو فرو کرد خیلی درد داشت پنی بود ولی سعی کردم هیچی نگم  بعد از کلی درد بیرون آورد ولی اون کاملا درد منو حس میکرد 
دیکه داشت بلند گریه میکرد 
طرف دیگه رو پنبه کشید و فرو کرد اینقدر درد داتم که محکم سرمو فرو کردم  تو بالشت درآورد سومی رو  فرو کرد خیلی درد نداشت شلوارمو درست کرد و برم گردوند  و خودشو پرت کرد تو بغلم  گفت میدونم چقدر دردت اومد بمیرم براتتت گفتم خدانکنه خواهر خیلی هم درد نداشت گریه نکن اشک هاشو پاک  کردم 
بلند شد استینومو  بالا زد و رگ گیری کرد و سرم بهم وصل کرد فرداش  هم کلی آمپول زدم اگه بخوابن واستون تعریف میکنم 
منتظر نظر هاتون هستم شبتون  بخیر 
اگه غلط املایی داشت به بزرگیتون ببخشید

خاطره عسل جان

#عسل

سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه 😉 این اولین خاطرست که می خوام واستون تعریف کنم 😋 یه پسر کوچولو خیلی شیرین و شیطون دارم خیلی عاشقشم و اسم شوهرم هم ابوالفضه 😘 . خاطره مربوط میشه به پسرم حسین که سرما خورده بود . طفلی بچم خیلی اذیت شد 😔😘 . صبح زود بیدار شدم رفتم تو اتاق که یه سری بهش بزنم دیدم زیر پتو داره گریه می کنه . رفتم پیشش تا منو دید اومد تو بغلم خودشو لوس کرد 😃 منو عاشق لوس شدناشم 💋 می‌گفت مامان گلوم خیلی درد می کنه . گفتم فدات شم الان زنگ میزنم بابا . گفت نه مامان خواهش می کنم تازه بهم آمپول میده 😢😭 منم گفتم عشقم قول میدم نزارم بهت آمپول بزنه . با اکراه قبول کرد زنگ زدم به ابوالفضل گفت استامینوفن تو یخچال هست بهش بده ، 2 ساعت دیگه میام خونه . گفتم تا شب بمونیا راحت باش  😑😒 . خندید و خداحافظی کردم و قطع کردم . صبحانه به بچم دادم به زور چند لقمه خورد ( اصلا عادت نداشت صبحانه نخوره ) بعدش رفتم تو یخچال واسه حسین استامینوفن آوردم بهش دادم و بهش گفتم مامان قربونت برم اگه حالت بد بود بهم بگی ها گفت باشه مامان جونم 😍 درگیر تمیز کردن اتاق بودم حسین هم داشت با اسباب بازی هاش بازی می کرد . یهو اومد تو اتاق با گرین گفت مامان جون حالم خوب نیست . سرفه هم می کرد خیلی ناراحت شدم . با عصبانیت زنگ زدم ابوالفضل گفتم کجاییییییی پس 😡😤 از ترس من بیچاره گفت الان میام صبر کن 😂 بعد 20 دقیقه صدای زنگ زده شد . حسین هم زود پرید رفت تو بغل باباش خودشو لوس کرد 😘😂 گفت باباجونم گلوم درد می کنه . ابوالفضل تا رفت وسایل رو بیاره حسین اومد در گوشم گفت مامانی قول دادی ها آمپول نزنم . گفتم باشه مامانی فدات شم 💋 ابوالفضل حسین رو معاینه کرد گفت فقط یه سرما خوردگی سادست خوشبختانه کرونا نیست . می خواست دارو بنویسه که حسین گفت بابا جونم میشه آمپول نزنم ؟ 😢 ابوالفضل با خنده گفت نمی‌شنوم 😅 بلند تر گفت بازم گفت نمی شنوم 😄 گفت بابا جون خواهش می کنم اگه منو دوست داری بهم آمپول نزن 😭 ابوالفضل گفت شاید باورت نشه عشقم بازم نمی شنوم 😘😂 . حسین که کلافه شده بود اومد پیش من گفت مامان عسل به بابا بگو برام آمپول نده 😢 منم گفتم که بهش آمپول نده قرصشو بده بچم بخوره . گفت نه لازمه باید بزنه ، کلی اسرار کردم ولی قبول نکرد 😑 یهو گفت بابایی بیا تو بغلم و کلی بوسش کرد و قربونت صدقش رفت بعدش رفت داروها و بگیره . به منم گفت راضیش کن بزنه . منم کلی با حسین صحبت کردم و با کلی خواهش و قربونت صدقه راضیش کردم . سر راه به ابوالفضل گفتم واسه حسین خوراکی بگیره که موقع تزریق اذیت نشه . یکم باهاش بازی کردم تا ابوالفضل اومد . با خوراکی و البته یه مشما پره قرص و آمپول و ... حسین رو بردیم . ابوالفضل داشت 3 تا آمپول رو هوا کشی می کرد ( دو تا نوروبیون و یکیش هم پنی سیلین بود) . حسین گفت همه اینا مال منه 😭😢 ؟ + نه بابایی 2 تاش مال شما یکیش هم مال مامان عسلت . گفتم من ؟ گفت آره حواسم بهت هست ها 2 روزه خوب غذا نمی خوری بی حال شدی ! یهو گفت کی اول می زنه 😄 ؟ حسین گفت با لحن بچگونه با ناراحتی گفت مامااانیییییی 😭😢 منم که همیشه باید اول بزنم گفت حسینم همیشه من باید اول بزنم 😂💋 دراز کشیدم قسمت راست شلوارمو کشیدم پایین ، پنبه کشید یهو تا حس کردم داره پنبه می‌کشه سفت کردم . ابوالفضل : شل کن عشقم 
+ منم به سختی شل کردم یهو سوزن رو فرو کرد . خیلی درد داشت خواستم مراعات بچم رو بکنم که نترسه و راحت آمپولاش رو بزنه . اما هر لحظه دردش بیشتر میشد . نتونستم جلوی خودمو بگیرم 😅گفتم آییییییی ابوالفضل زود باش 
- جونممم یکم تحمل کن عشقم الان تموم میشه 
+ آییییی - آخخهخخخخ درد داره 
- گفت شل کن درش بیارم . شل کردم درش آورد . پنبه گذاشت روش که خیلی دردش بد تر شد یه آخ از ته دل کشیدم با خودم گفتم بچم چجوری باید بزنه ( تازه یه پنی سیلین هم بود 🤦‍♂ )  ابوالفضل گفت خب نوبت آقا پسر شجاعمه . پرید تو بغلم گفت مامانیییی 😭 داشت گریه می کردم کلی اسرار کردم که فقط یدونشو بزنه قبول کرد و فقط یکیش رو می خواست بزنه حسین یکم استرسش کم تر شد . شلوارش رو دادم پایین و پنبه کشید . بچم سفت شده بود . گفتم مامانی شل کن دردت میگیره فداتشم . ابوالفضل گفت پسر خوشگلم اگه بزنی بهت جایزه میدم ها . شل کرد و سوزن رو وارد کرد اولش تحمل کرد ولی دردش بیشتر می شد . دیگه قاطی کرد و اتاق رو گذاشت روسرش 😑 ابوالفضل می گفت هیسسس آروم حسین جانم الان تموم میشه . دستاشو گرفته بودم نوازشش می کردم . به شدت دردش زیاد شد جوری که به شدت گریه می کرد و می گفت : آیییییی بابا جون درش بیار . نمی خوام 😭 + بابا جونم یکم تحمل کن تموم میشه . بعد سوزن رو در آورد و پنبه گذاشت و فشار داد تا سریع جذب بشه اما تا گذاشت جیغ حسین بلند شد . ماساژ دادم جای آمپولشو به شوخی گفتم کسی نیست مال خودمو ماساژ بده 😂 بهتر شد یکم آروم شد باباش هم قول داد ببرش پارک و کلی ذوق کرد

هنوز جای آمپولش درد می کردم طفلی بچم گه گداری دست می‌ذاشت روی باسنش جای آمپولش رو ماساژ می‌داد . خلاصه رفتیم یه دور زدیم که خواستیم برگردیم حسین گفت باید بریم پارک . ابوالفضل گفت بابا تازه مریض شدی تازه کرونا هم هست اما حسین قبول نکرد . به خاطر آق حسین رفتیم پارک باباش واسش ضد عفونی کرد چند تا وسیله و کلی بازی کرد و اومدیم خونه . رفتیم دراز کشیدیم رو تخت که گفت مامان پاک درد می کنه . نگاه کردم جای آمپولش بود بچم خیلی دردش اومده بود کامل کبود بود . بمیرم واسش 💋 توی بقلم خوابوندمش و فردا هم اون یکی آمپولشو  ... اگه خواستید ادامشو میگم . ممنونم که تا آخر خوندید 😘

#عسل

خاطره آتنا جان

سلام دوستان خوبین 😍😘چه خبرا دلم براتون تنگ شده بود آتنا هستم 18ساله اسم نامزدم امیر احسانه بلاخره باهم نامزد شدیم😍بریم سراغ خاطره  بچه ها مامان امیر منو شام دعوت کرده بودن خونشون دیگه منم رفتم خونشون خیلی خوش گذشت جاتون خالی شام خوردیم چقدر خندیدیم شب فیلم نیسان آبی دیدیم شب رفتیم بخوابیم داشتیم با امیر حرف میزدیم گفت اگه تو بیای باید خونمون بزرگ کنیم همه چی عوض کنیم اینا من سرفه کردم (از وقتی کرونا گرفتم بعضی وقتا سرفه میکنم) امیر آتنا میگه نگفتی خوب شدی 😐گفتم آره ولی اینا دیگه مونده بعد خوب میشه داروو هات کامل مصرف کردی عزیزم من  آره (دکتر بعد اینکه خوب شدم کلی نوربیون داد که بزنم منم هفته پیش بزور مامانم زدم این هفته رو گفتم یادش میره) خوابیدیم صبح بیدار شدم دیدم امیر داره با گوشی من حرف میزنه امیر ر کیه 🤔امیر قطع کرد سلام قربونت برم من صبحت به خیر من صبحت به خیر امیرم😍 کی بود 🤔🤔مامانت. چی کار داشت 😕گفت به آتنا بگو فردا 4شنبه اس آمپول یادش نره 😁😁من تو چی گفتی 🤔گفتم عصر میام ازتون میگیرم میبرش بیمارستان بزنه 😁 گفتم شوخی کردی نه 😕آخه من اصلا آمپول نمیزنم🥺گفت چرا عصر باهم میریم میزنی اخریشه ☹️امیر یک هفته اومدی برا اولین بارپیشم  میخای ببری آمپول بزنی 🥺🥺آتنا تو بدنت ضعیفه دیدی چقدر بد کرونا گرفتی 😕دیگه باهاش حرف نزدم هر چی قربون صدقه هم رفت جواب ندادم ظهرم غذا نخوردم (معمولا وقتی استرس میگیرم هیچی از گلوم پایین نمیره) خوابیدم ساعت 4بود صدام کرد آتنا عزیزم قربونت برم بیدار نمیشی 😍😘من نمیخامم بر و نمیام 🥺🥺دوباره گفت درد نداره بخداا من که نمیخام درد بکشی دیدی دیشب باز سرفه کردی🥺گفتم چرا اذیت میکنی خب من خوبم نمیخام تو رو خدا 😭😭😭گفت جون امیر بزن تا خوب شی 🥺اینو که گفت تو چشاش نگاه کردم باگریه گفتم خیلی نامردی چون میدونی رو اسمت حساسم قسم میدی باشه میام 😭😭گفت گریه نکن دیگه ناراحت میشیما لباس پوشیدم نشستم یکم با بچه های وب حرف زدم که خدایی عشقن😍😍امیر آماده شد سوار ماشین شدم تو راه هم اصلا جوابش ندادم رسیدیم 😕صدام زد آتنا  من.......... عزیززمم من..... آخرش گفت بخدا اگه بزنی یک چیز خوب بهت میدم منم گول خوردم گفتم باش رفتیم داخل بغض کرده بودم در حال شکستن بود صداش زدم امیر گفت جونم درد میگیره 🥺🥺 گفت یک دونه بیشتر نیست بخدا تازه دردم نداره دیگه تزلیقاتی صدامون زد امیر دید قیافه من اینجوری بلند شد دستم گرفت رفتیم داخل نشستم رو تخت دیگه اشکام ریخت 😭امیر میترسم درد بگیره 😭از چی عشقم من اینجام دیگه خوابیدم امیر شلوارم کشید پایین پرستاره داشت آماده می‌کرد امپولا رو امیر گفت گریه نکن دیگه دستام گرفت داشت سرم بین دستام بود امیر سرش گذاشت رو سرم پرستاره اومد پنبه کشید تکون خوردم امیر گفت هیچی نیست آروم فرو کرد اولش فقط گریه کردم گفت آخخخ ایی امیر درد داره گفت آخرشه تحمل کنه  داشت میسوخت سفت کردم پرستاره شل کن دیگه خانم با گریه گفتم دیگه نمیتونم😭😭😭😭😔😭😭😔 امیر گفت بمیرم یکم شل کن 🥺🥺من باش 😭😭دیگه پرستاره  در آورد پنبه گذاشت امیر گفت تموم شد ببین 😘😘😘😘شلوارم درست کرد بلند شدم نشستم اخ😔سلام دوستان خوبین 😍😘چه خبرا دلم براتون تنگ شده بود آتنا هستم 18ساله اسم نامزدم امیر احسانه بلاخره باهم نامزد شدیم😍بریم سراغ خاطره  بچه ها مامان امیر منو شام دعوت کرده بودن خونشون دیگه منم رفتم خونشون خیلی خوش گذشت جاتون خالی شام خوردیم چقدر خندیدیم شب فیلم نیسان آبی دیدیم شب رفتیم بخوابیم داشتیم با امیر حرف میزدیم گفت اگه تو بیای باید خونمون بزرگ کنیم همه چی عوض کنیم اینا من سرفه کردم (از وقتی کرونا گرفتم بعضی وقتا سرفه میکنم) امیر آتنا میگه نگفتی خوب شدی 😐گفتم آره ولی اینا دیگه مونده بعد خوب میشه داروو هات کامل مصرف کردی عزیزم من  آره (دکتر بعد اینکه خوب شدم کلی نوربیون داد که بزنم منم هفته پیش بزور مامانم زدم این هفته رو گفتم یادش میره) خوابیدیم صبح بیدار شدم دیدم امیر داره با گوشی من حرف میزنه امیر ر کیه 🤔امیر قطع کرد سلام قربونت برم من صبحت به خیر من صبحت به خیر امیرم😍 کی بود 🤔🤔مامانت. چی کار داشت 😕گفت به آتنا بگو فردا 4شنبه اس آمپول یادش نره 😁😁من تو چی گفتی 🤔گفتم عصر میام ازتون میگیرم میبرش بیمارستان بزنه 😁 گفتم شوخی کردی نه 😕آخه من اصلا آمپول نمیزنم🥺گفت چرا عصر باهم میریم میزنی اخریشه ☹️امیر یک هفته اومدی برا اولین بارپیشم  میخای ببری آمپول بزنی 🥺🥺آتنا تو بدنت ضعیفه دیدی چقدر بد کرونا گرفتی 😕دیگه باهاش حرف نزدم هر چی قربون صدقه هم رفت جواب ندادم ظهرم غذا نخوردم (معمولا وقتی استرس میگیرم هیچی از گلوم پایین نمیره) خوابیدم ساعت 4بود صدام کرد آتنا عزیزم قربونت برم بیدار نمیشی 😍😘من نمیخامم بر و نمیام 🥺🥺دوباره گفت درد نداره بخداا من که نمیخام درد بکشی دیدی دیشب باز سرفه کردی🥺گفتم چرا اذیت میکنی خب من خوبم نمیخام تو رو خدا 😭😭😭گفت جون امیر بزن تا خوب شی 🥺اینو که گفت تو چشاش نگاه کردم باگریه گفتم خیلی نامردی چون میدونی رو اسمت حساسم قسم میدی باشه میام 😭😭گفت گریه نکن دیگه ناراحت میشیما لباس پوشیدم نشستم یکم با بچه های وب حرف زدم که خدایی عشقن😍😍امیر آماده شد سوار ماشین شدم تو راه هم اصلا جوابش ندادم رسیدیم 😕صدام زد آتنا  من.......... عزیززمم من..... آخرش گفت بخدا اگه بزنی یک چیز خوب بهت میدم منم گول خوردم گفتم باش رفتیم داخل بغض کرده بودم در حال شکستن بود صداش زدم امیر گفت جونم درد میگیره 🥺🥺 گفت یک دونه بیشتر نیست بخدا تازه دردم نداره دیگه تزلیقاتی صدامون زد امیر دید قیافه من اینجوری بلند شد دستم گرفت رفتیم داخل نشستم رو تخت دیگه اشکام ریخت 😭امیر میترسم درد بگیره 😭از چی عشقم من اینجام دیگه خوابیدم امیر شلوارم کشید پایین پرستاره داشت آماده می‌کرد امپولا رو امیر گفت گریه نکن دیگه دستام گرفت داشت سرم بین دستام بود امیر سرش گذاشت رو سرم پرستاره اومد پنبه کشید تکون خوردم امیر گفت هیچی نیست آروم فرو کرد اولش فقط گریه کردم گفت آخخخ ایی امیر درد داره گفت آخرشه تحمل کنه  داشت میسوخت سفت کردم پرستاره شل کن دیگه خانم با گریه گفتم دیگه نمیتونم😭😭😭😭😔😭😭😔 امیر گفت بمیرم یکم شل کن 🥺🥺من باش 😭😭دیگه پرستاره  در آورد پنبه گذاشت امیر گفت تموم شد ببین 😘😘😘😘شلوارم درست کرد بلند شدم نشستم اخ😔گفت بمیرم گفت خیلی بدی باهات حرف نمیزنم خیلی درد گرفت میخای بقلت کنم اهوم بقل کرد بردم تو ماشین میخام برام خونه خودمون 🥺 گفت نمیای پیشم امشب گفتم نه نمیام 🥺گفت من که بدون شما خوابم نمی‌بره منم زدم تو بازوش گفتم چه جوری تا یک هفته پیش که آلمان بودی خوابت میبرد امشبم ببره 😡😡😡گفت خب هنوز یک عشق خوشگل ندیده بود اون موقع 😍😘😍😍بعد از تو داشپرت ماشین برگه در آورد بهم داد این چیه 😢 فردا میریم کیش ساعت 5عصر من 😳😳😳😳😳شوخی امیرنه نه 😍و دیگه من بقلش کردم گفتم بار اول آخرت باشه منو می‌بری آمپول بزنم 😡😡گفت اگه خوب بودی که نمی‌بردم برو شب وسایلت جمع کن بیام دنیالت 😍😍😍😍امشب میای پیشمماا من چشم عشقم میام😘😍پایان😍😘ممنون که خوندین ببخشید طولانی بود چشاتون خسته شد 😘
و اینکه من امیر احسان خیلی دوستون داریم😍😍

خاطره شبنم جان

سلام شبنمم امدم یه خاطره بزارم و برم تقریبا نه روز پیش همایون از دوستش سرما خورده بود ولی من اصلا علایم سرما خوردگی نداشتم فردای اون روز همایون رف تهران منم رفتم خونه مامانم شب دوستم زنگ زد گف چخبر و اینا گف برای چی نمیری واکسن بزنی گفتم بابا اصلا وقت نمیکنم گفت میخوای فردا بیام باهم بریم بزنیم میدونستم همایون عصبی میشه زود گفتم نه فردا با داداشم میرم خلاصه فردا صب هم به میلاد(داداشم)گفتم بریم من واکسنمو بزنم بیایم گف باشه رفتم اماده شدم رفتیم زدم و امدم روز بعدش احساس میکردم حالم داره بد میشه به مامانم گفتم گف اشکال نداره خوب میشی داداشم امد گف بیا یه امپول بزنم خوب شی گفتم چه امپولیه مگه گف هیچی بابا دگزاس تقویتت میکنه بیا بزنم منم اصلا خنگ نه به همایون گفتم نه هم میدونستم بعد واکسن نباید دگزا بزنی رفتم دراز کشیدم امد شلوارمو درست کردم پنبه کشید بعدش یخورده پام سوخت ولی خیلی کم بود بعد پنبه گذاشت رو پام و  شلوارمو درست کرد اصلا نفهمیدم امپولو کی فرو کرد(عوضی خیلی خوب میزنه😐)خلاصه من حالم نه که خوب نشد بدترم شد تب کرده بودم چجور دماغمم کیپ کیپ شده بود ولی فقط همینا بود به همایون زنگ زدم گفتم گف پاشین برین دکتر بدتر میشیا ترسیدم رفتم به داداشم گفتم گف پاشو اماده شو بریم به زنداداشمم گفتم بیاد حدود ساعت دوازده بود رفتیم درمانگاه به دکتر که گفتیم گف نباید دگزا میزدی یه سرم با سه تا امپول نوشت داداشم رف داروهامو گرف رفتم جلو گفتم فقط برا امپولا ویزیت بگیر من سرم نمیزنم گف حالا اینبارو بخاطر من بزن دیگ رفت ویزیت گرف درمانگاه هم نسبتا خلوت بود با زنداداشم رفتیم تو زنه اول انژیوکت سرمو باز کرد با ترس گفتم من سرم نمیزنم امپولامو بزنین برم زنداداشم امد جلو گف خجالت بکش فردا میخوای بری زایمان کنی چهار روز سرم دستت میبندن میخوای چیکار کنی برو دراز بکش ببینم پرستاره خیلی طنز بود گف نمیخای که با این شکم گندت پاشی فرار کنی دستتو بیار مچ دستمو گرف روی دستمو نگاه کرد پنبه کشید گفتم اینجا میخوای بزنی اینجا نزنییی یا ابلفض اینجا نزنن(اینقد تند تند حرف میزدم تا اینا جواب بدن من کلی حرف میگفتم😂)گف بااشه چرا داد میزنی استینمو داد بالا یه کش بست به دستم منم نشسته بودم رو تخت گف دراز بکش گفتم نه اینجوری بزن گف باشه اورد پنبه کشید گفتم ااییییی واااییی نزننن تروخدااا اییی فکر اینکه میخاس امپول بره تو دستم باعث میشد جیغ بکشم😣زنه با حالت پوکر زل زده بود بهم گفت مگه خلی نزدم که هنوز دراز بکش ببینم دراز کشیدم زنداداشم امد دستمو گرف گف اروم باش درد نداره بخدا دوبارع پنبه کشید با دست راستم محکم زنداداشمو بغل کردم و جیــغ جیغ میزدماا زنداداشم دستشو گذاشت رو دهنم صدام در نیومد سرمو وصل کرد رف نرگس(زنداداشم)بهم دستمال داد اشکامو پاک کردم دستم میسوخت پرستارع امد یه امپول اماده کرد زد به سرم رف زل زده بودم به سرم اذیتم میکرد گوشیم زنگ خورد نرگس بهم داد همایون بود گفتم بله گف چرا پیامامو جواب نمیدی گفتم آن نبودم گف صدات چرا اینجوری شده گریه کردی گفتم اره همایون سرم زدم گف اشکال نداره عزیزم فقط نگو که رفتی بیمارستان ابرومو بردی گفتم نه امدیم درمانگاه گف خب پس اشکال نداره😂گفتم کی میخای بیای گف فعلا هنوز نمیدونم ولی سعی میکنم زود بیام خلاصه سرم خالی شده بود ما هنوز حرف میزدیم نرگس رفت پرستارو صدا زد خداحافظی کردم گوشیو قط کردم امد چسب سرمو باز کرد وقتی کشید یه جیغ خفه ایی کشیدم رفت امپولامو اماده کرد منم برگشتم اماده شدم امد سمت چپمو پنبه کشید دستمو گذاشتم رو پام گفتم از اینور نزن اونورو پنبه کشید فرو کرد پامو اوردم بالا میسوخت در اورد اون یکی رو هم از راست زد یخورده داد بیداد کردم تموم شد بلند شدم چادرمو سرم کردم رفتیم بیرون طفلی میلاد رو صندلی خابش برده بود نرگس بیدارش کرد رفتیم تو ماشین چشامو بستم کم مونده بود خابم ببره رسیدیم خونه رفتم انگار خواب اور بهم زده بودن انقد خواب داشتم زود رفتم لباسامو عوض کردم خابیدم صب با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم همایون بود این میره سفر بازم این بیدارم میکنه😂جواب دادم یه نیم ساعتی حرف زدیم قطع که کردم دوبارع خابیدم تا بعدازظهر اینبار نرگس امد بیدارم کرد بلند شدم حالم خوب که نشده بود هیچ بدترم شده بودم مامانم به زور بهم سوپ داد ولی هیچی نمیتونستم بخورم حالم بد شده بود همه جام درد میکرد یه مشکل جدی هم داشتم به مامانم گفتم زود گف پاشین بریم دکتر چرا هیچی نمیگی پس پاشو زود اماده شو رفتم اماده شدم با نرگس و مامانم و داداشم رفتیم بیمارستان اینقد شلوغ بود ویزیت گرفتیم بعد ده دیقه رفتیم تو داشتم میمردم یعنی فشار و تبمو گرف گف عوارض واکسنه نترسید دارو نوشت نرگس کمکم کرد رفتم بیرون نشستم میلاد رف داروهامو گرف امد بازم سرم داشتم تا سرمو دیدم شروع کردم گریه کردن خیلی میترسیدم مامانم سرمو گرفته بود رو سینه اش میخاست ارومم کنه ولی اصلا راضی نبودم سرم بزنم نرگس یخورده باهام حرف زد رفتیم تزریقات یه جای خیلی بزرگی بود با پرده های بنفش(اون بیمارستان خیلی رفتم ولی چون سه تزریقات داره تا حالا این بخشش نرفته بودم)رفتم رو تخت نشستم تقریبا شلوغ بود کلی ادم تو تزریقات بود بعد پنج دقیقه میلاد امد تو پشت سرشم یه پرستار امد گفتم چی میخوای برو من نمیرنم میلاد امد جلو گف بزار بزنه بریم با گریه گفتم نمیخام خاس کفشامو باز کنه گفتم برا چی باز میکنی من دارم میرم من نمیزنم که نرگس امد جلو گف شبنم یه اینبارو بزن خوب شی دیگه با گریه گفتم نمیخامم نمیخام میلاد امد بزور کفشامو در اورد چادرمم در اورد بزور درازم کرد با گریه گفتم داداش تروخدا نزار بزنه گف بخدا اروم میزنه رو به زنه گف مگه نه زنه گف اصلا درد نداره اروم باش میلاد گف تازه بی حسی هم میزنه مگه نه زنه گف ارع بابا نگا اینه(پدالکلی رو نشونم داد😐)نرگس استینمو داد بالا گفتم داداش تروخدا نرگس امد بغلم کرد در واقع منو گرفته بود تکون نخورم میلادم دستمو گرف پنبه کشید گفتم ایییییی اییی نزنننن وایییی ایی با گریه گفتم تروخدا نزن یهو دستم سوخت گفتم ایییییییی واییی اخخخ جیغ میزدمااا رگمو نتونسته بود پیدا کنه سوزنو تو دستم چرخوند اینقد جیغ زدم که ده دیقه با دستم ور رف کلی جیغ داد کردم بالاخره تموم شد با چسب فیکسش کرد رفت دستم خیلی میسوخت نرگس هنوز بغلم کرده بود احساس کردم گلوم خیس شد بلند کردم دیدم داره گریه میکنه گفتم چت شد میلاد امد جلو گف نرگس چیشده نرگس باز بغلم کرد گف شبنم تروخدا خوب شو بخدا اگ خوب شی نظری میدم من بدون تو میمیرماا بغلش کردم گریه ام گرفته بود گفتم دیونه من خوبم چیزیم نیس اینطوری نکن جلو مامان ناراحت میشه پاشد خودشو جمع کرد نشست رو صندلی کنار تخت اون یکی دستمو گرف با دستم بازی میکرد سرمه خیلی تو دستم اذیت میکرد زنه دوبارع امد تو سرم یه امپولی زد میلاد گف انگار دستش داره باد میکنه دستشو محکم رو دستم فشار داد گفتم اییییییی دست نزننننن زنه زود دستشو برداشت خونسرد گف نه باد نکرده نیم ساعت همش زل زده بودم به سرمه بالاخره تموم شد میلاد رف پرستارو صدا کرد امد چسبشو باز کرد تازه میخاستم داد بزنم که خیلی حرفه تو یه ثانیه هم سرمو در اورد هم پنبه گذاشت هم چسب زد پوکر بهش نگاه کردم بهم یه لبخند زد و رف پاشدم نرگس کفشامو برام پوشوند امدیم خونه تو راه خوابیدم وقتی رسیدیم خونه رفتم خابیدم ساعت هشت شب بیدار شدم نرگسم پیشم خابیده بود گوشیمو برداشتم پنج تماس از همایون داشتم انلاین شدم بیست تا پیام داده بود تا بهش پیام دادم انلاین شد یه یک ساعتی چت کردیم نرگس هم بیدار شد گوشیو گذاشتم کنار  بهش نگاه کردم گف بهتر شدی گفتم اره بهترم(اصلا خوب نشده بودما ولی نرگس چون خیلی بهم وابسته اس نمیخاستم نگرانش کنم)امد بغلم دراز کشید صورتشو بوس کردم گف پاشو بریم یه چیزی بخوریم موافقت کردم رفنیم بیرون مامانم بهم گف بازم اون مشکلو داری یا حل شد گفتم نمیدونم رفتم سرویس بازم اون مشکلو داشتم به مامانم گفتم رفت چای نبات اورد داد بهم خوردم نرگس هم ماهی گرم کرد اورد خوردیم احساس میکردم حالت تهوع دارم اصلا نمیتونستم بالا بیارم فقط حسشو داشتم تا شب که میشه دیشب تحمل کردم هعی هم حالم بدتر میشد هعی میرفتم سرویس میومدم حالم بدتر شده بود حدود ساعتای یک بود ایفونو زدن میلاد شاسی رو زد گف همایونه زود رفتم یخورده به صورتم رسیدم یخورده هم عطر زدم رفتم وایسادم پیش میلاد همایون امد بالا سلام و علیک کرد رفت سرویس(سرویس خونه مامانم اینا توی راهروعه)به منم اشاره کرد برم رفتم راهرو تا درو بستم بغلم کرد کلی بوسم کرد گف بهتری الان خوبی گفتم اره بابا خوبم(داشتم میمردما😕)گف زشته دیگ برو تو منم الان میام رفتم تو نرگس شیطون بهم نگاه میکرد خندیدم بعد پنج دیقه همایون هم امد تو نشست پیشم یه لحظه شکمم یه دردی گرف دیگ گفتم من الان میمیرم بدو بدو رفتم سمت سرویس همایونم پشت سرم امد هعی در میزد میگف درو باز کن ببینم هیچی نمیتونستم بگم حالا خیلی بد بود بعد بیست دیقه رفتم بیرون همایون زود امد طرفم گف چت شد مامانمم امد گف مگه بهتر نشدی با سرم اشاره کردم نه مامانم رفت تو به همایون گفتم چمه زود گف چرا الان میگی پس پاشو ببرمت دکتر زودباش از پله بلند شدم سر گیجه داشتم همایون دستمو گرف رفتیم تو اتاق لباسامو اورد از درد دلم میخاست جیغ بزنم حالت تهوع خیلی اذیتم میکرد یه لحظه لبم خیس شد لبمو مزه کردم از لبم خون امده بود همایون دید رفت کرم اورد چون دماغم کیپ بود یه هفته بود از دهنم نفس میگرفتم لبامم همش خشک شده بود یخورده کرم زد ماسکمو زدم رفتیم بیرون میلاد گف بزار منم اماده شم بیام همایون گف نمیخاد داداش خودمون میریم رفتیم تو ماشین چهار دستو پا نشستم رو صندلی اینقد که سردم بود میلرزیدم ولی تب داشتم همایون بخاریو زدخابیدم وقتی رسیدیم همایون بیدارم کرد رفتیم تو ویزیت گرف بزور راه میرفتیم خاست بغلم کنه نزاشتم همونجا رو زمین رو پام نشستم سرم گیج میرف همایون نگران گف پاشو بریم اونور دیگ نمیتونی راه بری همه داشتن مارو نگاه میکردن حال حرف زدن هم نداشتم با بغض به همایون زل زدم پاشد دستمو گرف بلندم کرد تکیه دادم به بازوش رفتیم بخش اورژانس روی تخت به هزار زحمت دراز کشیدم بعد پنج دقیقه دکتر امد معاینه ام کرد مشکلمو بهش گفتم نسخه های دیروزی رو هم بهش دادم دکتره گف همکارام فک کردن عوارض واکسنه اصلا عوارض واکسن نیس تو سرما خوردی برای اون مشکلتم یه امپول میدم به خونه نرسیدی درست میشی رفت دارو نوشت گف یه سرم نوشتم تیز نگاهش کردم گفتم هر چقد امپول میدین بدین سرم ندین همایون امد جلو گف شما هر چی میخاین بدین با عجز به همایون نگاهش کردم اعتنایی نکرد رفت داروهامو گرف منم نشستم رو صندلی حالم خیلی بد بود بعد پنج دقیقه همایون امد یه سرم بود با چهارتا امپول و سه چهار تا هم قرص دستمو گرف به زحمت بلند شدم رفتیم سمت تزریقات منو برد سمت یکی از تختا همش پر بود یه تخت خالی پیدا کردیم رفتم نشستم همایون رف داروهارو داد امد روبروم سرویس بود گفتم همایون میخام برم سرویس کمک کرد پاشدم رفتم سرویس امدم بیرون دو سه قدم رفتم جلو باز دوباره برگشتم سرویس بعد ده دقیقه امدم بیرون رفتیم سمت تخت نشستم گفتم همایون تروخدا اینا بلد نیستن بزنن لاقل خودت بزن گف چشم خودم میزنم دراز بکش دراز کشیدم خودمو اماده کرده بودم برا جیغ زدن یه زنه امد انژیوکت دستش بود گفتم شما برو بیرون شوهرم میخاد بزنه زنه رو ب همایون گف شما میخاین تزریق کنید؟ همایون گف نه شما بیاید بزنید به همایون گفتم مگه نگفتی خودت میزنی همایون بخدا اینا بلد نیستن بلد نیستنننن همایون گف اروووم عههه خاستم چیزی بگم گف هیییش هیچی نگو یدیقه از استرس حالت تهوع ام ببشتر شده بود زنه گف تو مثلا حامله ایی گفتم چه ربطی داره🥺گف داری مامان میشیااا کلی سختی داره بعد برا یه سوزن اینجوری میکنی بهش توجهی نکردم رو به همایون گفتم همایون تروخدا اینا بلد نیستن بزنن درد داره من نمیزنم همایون امد سمتم بغلم کرد دستمو گرف گفتم ولم کنننننن ولم کنن زنه امد کش بست جیغ میزدم چجور گلوم میسوخت همایون هعی در گوشم حرف میزد با گریه گفتم همایون تروخدا از روی دستم نزنهههه درد دارهه همایون گفت هییش الان تموم میشه دستمو پنبه کشید خودمو زدم به تخت همایون محکم تر نگهم داشت گفتم ایییییییی نزننننن زنه سوزنو زد رو دستم جیغ میزدم چه جور رگمو پیدا نکرده بود سوزنو تو دستم چرخوند چونه همایونو گاز زدم با گریه گفتم تروخدا وایییییی زنه گف تموم شد بابا تموم شد همایون از روی ماسک بوسم کرد گف تموم شد دورت بگردم عزیزم اروم باش تموم شد دیگ سرفه ام گرفته بود خاستم سرفه کنم وقتی سرفه میکردم احساس میکردم سوزن تو دستم بالا پایین میشه با درد زل زده بودم به سرم نیم ساعتو با هزار سختی تحمل کردم سرمم تموم شد همایون امد چسب سرمو باز کرد تند کشید بیرون پنبه گذاشت روش دردم نگرف زنه امد گف خودتون کشیدید همایون گف بله زنه رف همایون کمک کرد پاشدم نشستم رفتیم تو ماشین سرگیجم خوب شده بود ولی شکمم درد میکرد رفتیم خونه خودمون تا رسیدیم رفتم سرویس بعد بیست دیقه امدم بیرون شکم دردم داشت بدتر میشد همایون خونه نبود رفتم حیاط خلوت داشت سیگار میکشید گفتم همایون برگشت گف جانم بهتری؟ گفتم نه همایون شکمم درد میکنه بیا امپولامو بزن گفت باشه عزیزم برو الان میام رفتم تو اینقد درد داشتم خودم میخاستم زودتر امپولامو بزنه خوب شم دراز کشیدم رو تخت بعد ده دیقه همایون امد تو رفت امپولامو اورد اماده کرد گف شبنم یکیش درد داره ها یخورده تحمل کن باشه عزیزم گفتم اروم بزن🥺گفت چشم الان امپولاتو میزنم خوب خوب میشی فردا هم میبرمت پیش متخصص بعدم میریم پیش دکترت فردا باید بریم سونو نی نی مونو ببینیم الان حسابی دلش برامون تنگ شده حواسم رف پی نینی یهو پام سوخت از فکر امدم بیرون پامو اوردم بالا همایون به حالت اعتراضانه گف شبنـــم زود پامو اوردم پایین اروم اروم پامو میزدم به تخت دردش خیلی بد بود(اسمش یادم رف چی بود توی ظرفش شبیه ظرف پنی سلین بود ولی پودر نبود)بالشو گاز میزدم نتونستم تحمل کنم گفتم همایووون بسهه نمیخاممم ایی پام همایونم هیچی نمیگف یه خورده کمرمو ماساژ داد بالاخره تموم شد کشید بیرون  سمت چپمو پنبه کشید فرو کرد اصلا درد نداشت سومی میخاس بزنه گوشیم زنگ خورد مامانم بود برداشتم همونجور دراز کشیده جواب دادم یخورده که حرف زدیم همایونم از فرصت استفاده کرد پنبه کشید امپولو زد  برگشتم نگاش کردم همون لحظه در اورد درد نداشت مامانمم همینجور داشت حرف میزد دلخور بود ک چرا رفتیم خونه خودمون به مامانم گفتم مامان همایون بعد ده روز امده خونه خاستیم تنها باشیم دیگ(اینجوری گفتم ناراحت نباشه🥲) مامانم برگش گف خجالتم خوب چیزیه خندیدم و خدافظی کردیم بعدش نرگس زنگ زد یه ده دیقه هم با نرگس حرف زدم بعدش بلند شدم رفتم بیرون همایون حیاط نشسته بود بازم داشت سیگار میکشید شکم دردم خیلی بهتر شده بود رفتم دو تا چایی ریختم شنلمو پوشیدم رفتم حیاط چایی رو گذاشتم رو پله خودمم نشستم پیش همایون و دوتا چایی زدیم بر بدن و این خاطرمم تموم شد
پ. ن:الانم ساعت 14:38 دقیقه تموم کردم دو ساعته دارم تایپ میکنم ساعت 17 هم میخایم بریم پیش متخصص دعا کنید چیزیم نباشه
پ. ن:از وقتی باردار شدم بدنم خیلی ضعیف شده طاقت هیچیو ندارم🥲
پ.ن:فک کنم طولانی ترین خاطره ایی بود که تا حالا دیدین و خوندین😂🙆🏻‍♀
پ. ن: فعلا خدافض

خاطره مهرسا جان

سلام دوستان خوبین مهرسا هستم ۱۴ سالمه پدرم متخصص قلب و مادرم دندون پزشک پدرم بابای واقعی خودم نیست وقتی که مامانم من رو باردار بوده از شهاب پدر واقعیم که آمریکا زندگی می‌کنه طلاق میگیرن و با بابام ازدواج می‌کنه کاملش تو خاطره های قبلیم هست 
ما یه معلم ریاضی داشتیم که خیلی افتضاح درس میداد و نمره هم از روی عقده میداد ماهم اعتصاب کردیم (کلا مدرسه ما نهمه) که تا این خانم احمدی نره ماهم سر کلاس ریاضی نمیریم سر کلاس مدیرمون گفت الان معلم نیست وسط ساله چرا حرف حالیتون نمیشه بقران یکی یه نمره از انضباط همتون کم میکنم منم گفتم خانم ده نمره هم کم کنی ما نمیایم هیچی نگفت سرش رو تکون داد و رفت تو دفتر ماهم تو حیاط واسه خودمون والیبال بازی میکردیم 😂 تا این که شد سه شنبه زنگ دوم و سوم ریاضی داشتیم احمدی هم رفته بود😁 تو کلاس منتظر موندیم تا ببینیم چه معلمی میاد مدیرمون با یه مرد اومد تو کلاس گفت ایشون آقای کاظمی هستن معلم ریاضی موقت شما چون معلم دیگه ای پیدا نکردیم ایشون رو آوردیم رفت و کاظمی گفت خوبید جواب دادن گفت ریاضی چند روز در هفته دارید نماینده کلاس کیه دوستم گفت ماییم کاظمی گفت چند روز در هفته ریاضی دارید دوستم گفت سه شنبه یک شنبه و شنبه گفت خب درس رو شروع کنید داشت مبحث هارو می‌نوشت من و دوستام هم داشتیم حرف می‌زدیم گفت بر توان شیش خانم حرف زدنتون رو بزارید زنگ تفریح الان تیز تخته رو نگاه کن جذر بر ۶ جواب آخر در میاد خانمی که میز سوم نشستی گفتم من گفت بیا حل کن

رفتم پای تخته سوال رو نوشت گفت با توضیح جواب بده گفتم ایکس میاد جای ایگرگ و ایگرگ رو  تقسیم بر مساحت لوزی میکنیم جواب به دست میاد گفت درست بود  برو بشین و.. مدرسه تموم شد رفتم خونه

سر ناهار گفتم مامان امروز معلم ریاضی جدید اومد گفت عع گفتم آره کاظمی مرده آنقدر بیریخته بابام گفت بدبخت چی می‌کشه از دست شماها بین یه مشت گرگ گیر کرده رفتم حموم اومدم موهام رو خشک نکردم صبح بلند شدم برم مدرسه حالم بد بود خوابیدم با تکونای دست مامانم بیدار شدم گفتم ها گفت مامان خواب موندی گفتم خودم نرفتم حالم بده گفت خب بلند شو

گفتم بابا خونس گفت نه عزیزم بلند شو گفتم کی میاد گفت نیم ساعت یه ساعت دیگه پاشو داری میسوزی تو تب رفتم به صورتم آب زدم عین گچ دیوار بودم بابا اومد خونه منم خودمو زده بودم به خواب بابا گفت مهرسا عزیزم پاشو من که می‌دونم بیداری بلند شو گفتم قول میدی آمپول ندی گفت باشه قول دادم  پاشو

ببینم معاینم کرد گفت می ارزید گفتم چی گفت صدبار گفتم موهاتو خشک کن لباس گرم بپوش گفتی خوبه الآنم تا جای ممکن میریزم امپولاتو تو سرمت گفتم مگه آمپول هم نوشتی گفت نه با این حالت فقط قرص نوشتم گفتم بابا تو قول دادی گفت

قول دادم موقعی که حالت اینطوری نبود

رفت منم رفتم تو اتاقم درو خواستم قفل کنم مامان گفت مهرسا قفل نکن سابقه درخشانی داری درو باز کردم گفتم من نمی‌زنم گفت به بابا بگو قبول کردم من کاری ندارم

بابا اومد گفت برگرد گفتم برا چی گفت مهرسا اصلا اعصاب ندارم رو اعصابم راه نرو (علت اعصاب نداشتنش این بود که با مامان دعواشون شده بود نزدیک سالگرد فوت مامان بزرگم بود و یکی از مریض هاش فوت کرده بود همه چی باهم قاطی شده بود😂)برگرد هرچی دیر بخوابی دردش بیشتر میشه سه تا بیشتر نیست گفتم

نمی‌خوام گفت  الله اکبر. برنمی‌گردی نه گفتم نه گفت تا سه می‌شمارم برگشتی که مثل یه دختر خوب میخوابی تموم میشه ولی به جان خودت به جان مامان مامانم هم از اونور

به بابات بگو جون منو قسم نخوره منم دیگه دیدم اوضاع داره خیت میشه برگشتم شلوارم رو داد پایین پنبه کشید و فرو کرد گفتم ایییییییی گفت صبر کن الان تموم میشه گفتم اخخخخخخخ میسوزه بابا گفت تموم شد

کشید بیرون اون سمت رو پنبه کشید گفت یه خورده درد داره ها سفت کنی بیشتر درد میگیره فرو کرد فقط اون لحظه عربده می‌کشیدم آخرش پامو آوردم بالا گفت نکن مهرسا عع نزدیک بود سوزن بشکنه  کشید بیرون گفت تموم شد برگرد گفتم

مگه سه تا نبود گفت گفت زدم دیگه بازم دلت میخواد

دستمو گذاشت رو پاش پد کشید و فرو کرد گفتم آخ گفت تموم شد عزیزم چسب زد چهار تا آمپول ریخت توش گفت بخواب بابا بهتر میشی

کنارم دراز کشید و خوابم برد

بیدار شدم دیدم ساعت ۴بود رفتم پایین دیدم مامان و بابام دارن حرف میزنن رفتم بابا گفت بهتری گفتم آره مامان گفت گشنت نیست گفتم نه گفت بیا یه چیزی بخور مامان نه صبونع خوردی نه ناهار گفتم نه بابا گفت اصلا نکن نمیخوره دیگه

یه ذره با بابا فیلم نگاه کردیم زنگ زدم تکالیف رو از دوستم پرسیدم بابا قرص هامو آورد گفت بیا بابایی بخور اینارو گفتم اون چیه گفت کدوم این گفتم آره گفت این قطرس منم خوردم گفت بیا سرت رو بزار رو پاهام زود تموم میشه گفتم چی گفت اینو بریزم تو گوشت خیلی عفونت کرده بیا بابا یه قطره ریخت حس خیلی بدی داشت گذشت و شب شد رفتم پایین پیش دوستام همین که درو باز

کردم بابا گفت ببینمت گفتم بله گفت ماسکت کو از جیبم در آوردم گفت برا جیب میزاری منم زدم و رفتم پایین دوستم گفت  اوه اوه مهرسا ندیدی امروز کاظمی برا کلاس ۹/۱  قاطی کرده بود فقط باید میدیدی صداش کل مدرسه رو برداشته بود یهو چشمم خورد به شهاب که تو ماشین نشسته بود رفتم جلو تر پیاده شد گفت سلام عزیزم خوبی گفتم برا چی اومدی اینجا گفت بیا بشین منم رفتم تو ماشین نشستم گفت خوبی گفتم آره گفت چرا قرمزی گفتم سرما خوردم نگفتی برا چی اومدی گفت ببین مهرسا من پدرتم بدت رو نمی‌خوام می‌خوام بیای باهام بریم تو دیگه از امسال انتخاب رشته میکنی باید دوسه سال دیگه کنکور بدی بری دانشگاه بیا باهم بریم هرچی بخوای برات میخرم تو بهترین مدرسه ثبت نامت میکنم گفتم تموم شد گفت اره گفتم کنکور دادن من به تو چه ربطی داره این یک دومن مدرسم همینجا خوبه هرچیم بخوام مامان و بابام برام میخرن توهم پدر من نیستی پدر بودی همون سال اول میومدی گفت داشبورد رو باز کن باز کردم یه گوشی آیفون ۱۰بود گفت برا تو گرفتم گفتم من اصلا احتیاجی نداشتم بهش گفت حالا برش دار گفتم مامانم میگفت چه جور آدمی هستی من باور نمی‌کردم گوشی رو انداختم رو پاش و از ماشین پیاده شدم رفتم خونه دوستم گفت کجا مهرسا تازه میخواییم بریم دوچرخه بیاریم گفتم شما بازی کنید من حال ندارم گفت چیشد یهو چرا گریه می‌کنی گفتم هیچی خدافظ زدم آسانسور اومد و رفتم بالا بابا گفت چیشده گفتم شهاب اومده بود. مامان گفت چی گفتی تو برا چی رفتی پیشش هیچی نگفتم گفت با توام مهرسا

بابام گفت خیل خوب کاریه که شده مامان با صدای بلند گفت یعنی چی تو خیلی غلط کردی رفتی پیشش رفتم تو اتاقم بعد چند دقیقه مامان اومد گفت مهرسا مامان جان گفتم بله گفت ناراحتی از دستم هیچی نگفتم کنارم دراز کشید گفت ببخشید مامان دست خودم نبود بخدا میترسم تورو ازم دور کنه گفتم من که از همون اول گفتم نمی‌رم پیشش چرا میترسی میشی گفت مامان تو اونو نمیشناسی مهرسا نمیشناسیش بیا شام بخوریم پاشو دخترم رفتم یه ذره شام خوردم عزرائیل اومد جلو چشمم 
پایان ❤️‍🔥❤️
شما بگید امسال باید انتخاب رشته کنم می‌خوام برم هنر اما همه میگن برو تجربی 😕 شما بهم بگید چیکار کنم ؟ 
خودم خیلی دوست دارم برم هنرستان و عکاسی و انتخاب کنم ولی مامان و بابام میگم برو تجربی و آخرشم می‌دونم برم تجربی ختم میشه به پزشکی و.......... منم از هرچی علم پزشکی و دندون پزشکی و هرچی که مربوط به اون آمپول لعنتی ختم میشه بدم میاد 😂

خاطره سحر جان

سلام   وقت بخیر
من سحرم  همون که یبارم خاطره فرستادم   میخوام خاطره واکسن دوز دوممو بگم 
من روز قبلش رفته بودم دکتر آزمایش سونو نوشته بود   گفتم فردا میرم همه کارامو باهم انجام میدم 
صبح پاشدم ناشتا رفتم آزمایشگاه   از طرفیم پریود بودم (منم تو این دوران بشدت حالم بد میشه )    فک کن ناشنا باشی اونطوریم باشی ...🤦‍♀رفتم لاب   بعدش رفتم 2 ساعت تو نوبت نشستم که دوز دوممو بزنم    میدونستم درد نداره  نرمال رفتم تو  سوزن که کرد بازوم  وای انگار وسط نخام زد  اخ ریزی گفتم پاشدم   وقتی که وایسادم سرم گیج رفت نزدیک بود فینت بشم . هیچی دیگه یه عالمه هم حرف شنیدم چرا ناشتا اومدی چرا اینطوری شدی پیش بقیم ابروم رفت😒که الان میگن چقد سوسول
بعدشم رفتم سونو .   خلاصه له شدم اون روز     
مرسی که خاطره لوس منو خوندید

خاطره گیتا جان

سلام عزیزان دلم 

گیتا هستم

امیدوارم حال تک تک شما عزیزان عالی و ایام به کامتون باشه❤️

دوستان اول ازتون میخوام برام خیییلی دعا کنید به دلیل مشکلی که برام پیش اومده عاجزانه ازتون میخوام خیلی برام دعا کنید چون به انرژی قلب های پاک و معصومتون ایمان دارم 🙏🙏❤️

حالا بریم سراغ خاطره که برای آرش هست طفلی بچم تا میاد یکم جون بگیره مریض میشه و به قول عزیز همه گوشتاش میریزه
هفته گذشته یکی از بستگان مادر امیر فوت شد و مادر امیر حالش خیلی بد شد و امیر صبح تا شب مطب بود و شب تا صبح هم پیش مادرش و فقط یا اخرشبا بیهوش میومد می خوابید و یا صبح زود میومد دوش میگرفت و لباس عوض میکرد و زود میرفت...
کلا چند روز بود که درست نبود خونه و نمی دیدیمش
منم همش نگران معدش بودم دائم تلفنی وعده های غذاییش رو چک میکردم و ۲بارم براش غذا فرستادم 
خودمم زیاد حال و حوصله نداشتم و یه مدتیه که برای تقویت روحیم دوباره کار رو شروع کردم ولی خیلی کمتر از قبل فقط یک روز در هفته میرم آموزشگاه برای تدریس و ۲ روز در هفته هم میرم شرکت دوستم 
آرش هم سرما خورده بود گلو درد داشت من با مشورت امیر بهش قرص و شربت میدادم 
سه شنبه شرکت بودم که آرش حدود ساعت ۱۰ زنگ زد بهم دیدم داره گریه میکنه
گفتم چیشده؟!!
گفت حالم بده مامان بیا پیشم 
هرچی میگفتم علائمت چیه؟‌ کجات درد میکنه؟ هیچی نمیگفت 
زنگ زدم به پوریا که اونم خونه نبود 
مجبور شدم خودم برگردم خونه
دیدم بیحااااال تب کرده خوابیده رو مبل گلو درد شدیدم داشت 
تا چشمش بهم خورد خودشو لوووس کرد و دوباره گریه شروع شد...
آرومش کردم و لباس تنش کردم که بریم مطب امیر ببینش
با اون حالش گریه هم میکرد که امپول نزنه🤦‍♀
اسنپ گرفتم رفتیم تو آسانسور که بریم پایین دیدم آسانسور طبقه واحد پوریا وایستاد ، در باز شد و پوریا سوار شد.
بهش گفتم داستان ابنجوری بوده و...
گفت من میرم مغازه چیزی بخرم شما برید خونه من زود میام معاینش می کنم
رفتیم خونه آرش تو بغلم میلرزید پتو پیچیدم دورش
پوریا اومد معاینش کرد 
آرش مظلووووومانه گفت عموجونم میشه آمپول نزنم؟😢😢
پوریا به روی خودش نیاورد
دوباره آرش گفت عمو خوااااهش میکنم اگه منو دوست داری آمپول نزنم😢
پوریا گفت صد بار گفتم از این کارت بدم میاد😒 من آمپولم برات نوشتم ولی امروز فقط یه سروم میزنی به شرطی که قرصاتو سر ساعت بخوری ولی اگر حالت بدتر بشه یا خوب نشه باید آمپولاتم بزنی
آرش گفت مرسی عموجونم😍😍

پوریا رفت دارو ها رو گرفت اومد و من داشتم آب پرتقال میگرفتم براش 
پوریا رفت دستش رو شست و با دارو ها رفت تو اتاق 
من تا کیک و ابمیوه رو اماده کردم و رفتم تو اتاق دیدم پوریا با ۲ تا سورنگ اومد بیرون گفتم آمپول زدی به بچم؟؟؟!!!!😳
گفت واقعا فکرکردی بچت انقدر نجیب و آروم امپول میزنه؟😒
من:🙄🙄
گفت ریختم تو سرومش
😀😀
گفتم کرونا نباشه پوریا؟؟؟؟
گفتم نه بابا چیزی نیست صبح بیدارشده دیده تنهاست بخاطر همین بهانه گیری کرده وگرنه حالش زیاد بد نیست
(آرش به شدت بدش میاد از اینکه تنها بمونه خونه یا احساس کنه تنهاست و اطرافیانش دوسش ندارن. کلا خیلی روحیه حساسی داره)
رفتم پیش آرش دراز کشیدم جمع شد تو بغلم گفت دستم میسوزه مامان
گفتم چیزی نیست مامان بخاطر تقویتی که ریخته تو سرومت یکم میسوزه
 زود خوب میشی عزیزم 
(وقتی bبکمپلکس میریزن تو سروم یکم سوزش پیدا میکنه)
گفت من بخوابم میری سرکار؟!
گفتم نه عزیزم امروز دیگه نمیرم 
خودشو لوووس کرده بود ناله میکرد میگفت آیی دستم...آخخخخ مامانی....اوفففف دستم میسوزه....
دستشو گرفتم تو دستم انقدر آروم نازش کردم و با موهاش بازی کردم تا کم کم چشماش گرم شد و خوابید.
اون روز به خیر گذشت ولی فرداش...🤦‍♀️🤦‍♀️
من روزایی که میرم آموزشگاه آرش هم با خودم میبرم ولی فردای اون روز آرش زیاد حال نداشت گفت نمیام منم زنگ زدم نتونستم کلاسام رو کنسل کنم و پوریا هم خونه نبود و چون مریض بود خونه مونا هم نبردمش که یه موقع نفس مریض نشه ....
زنگ زدم امیر که چکارکنم گفت بزارش خونه بابام اینا
حاضرشدیم رفتیم آرش رو گزاشتم اونجا و خودم رفتم آموزشگاه.
ساعت حدود ۸ شب بود که رفتم و باباجان در و باز کردن و بغلشون کردم و رفتم داخل مامان هم دیدم و گفتم پس آرش کجاست؟!
مامان گفت رفته خونه مادربزرگش
گفتم چییییی؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
گفت خب حالا خونه غریبه که نرفته(مادربزرگ ارش دخترعمه مادر امیر هست)
گفتم مامان بدون اجازه امیر رفته؟!!!!!!
بابا گفت والا من چقدر گفتم امیر عصبانی میشه ولی اینا قبول نکردن
من داشتم سکته میکردم از ترس میدونستم امیر بفهمه قیامت میکنه 
چون بعداز فوت شهره(مامان آرش) امیر خیییییلی درگیری داشته با خانواده شهره برای نگهداری آرش و بعداز کلی دعوا و درگیری حضانت آرش رو گرفته و زیادم نمیزاره آرش بره پیش خانواده مادرش اونم با کلی شروط و شرایط خاص خودش اجازه میده بره.....
خلاصه شب امیر اومد طفلی خوشحال از اینکه بعداز یه هفته میخوایم دورهم باهم شام بخوریم اومد خونه بابا اینا دیدم چقدر خسسته و ژولیده شده ریشاش درومده بود و چشماش گود شده بود حس کردم چقدر پیر شده
بهش سلام کردم دیگه نتونستم خودمو نگه دارم بغلش کردم تو گوشش گفتم چقدر پیر شدی دورت بگردم خسته نباشی عزیززم
اونم اصلا ملاحظه مامان و بابا رو نکرد و منو کشید تو بغلش گفت ولی تو همیشه جوون و خوشگل بمون برام😁
همونجووری که ریلکس کرده بود اروم تو گوشش گفتم امیر یه چیزی بهت میگم قول میدی عصبی نشی و شبمون رو خراب نکنی؟
گفت اوهومم
آروم آروم داستان آرش رو گفتم بهش...
یهو ازم فاصله گرفت و گفت واقعا آرش بدون اجازه رفته؟!!
گفتم بعدا باهاش حرف بزن براش توضیح بده کارش اشتباه بوده 
گفت چی میگی باید زنگ بزنم همین الان بیارنش
گفتم زشته امیر بعداز شام میارنش دیگه 
گفت نه اونا ذهنشو مسموم میکنن بر علیه ما و دیدش رو منفی میکنن نسبت به ما و.....
رفت به مامانش گفت چرا گزاشتی بره؟!
مامانش گفت واا مگه چیشده حالا
امیر توپید به مامانش و یه بحث کوچولویی کزدن و پاکت سیگارش رو برداشت و رفت تو حیاط
نشستیم رو تاب امیر هیچی نمیگفت فقط سیگار میکشید

داشتم باهاش حرف میزدم که یهو چشماشو بست و دستشو گزاشت رو معدش 
گفتم چیشد امیرم خوبی؟!
هیچی نمیگفت 
سیگار و از دستش گرفتم پرت کردم گفتم خب این لامصب رو بزار کنار دیگه اه فکر همه هستی به جز خودت😤
گفت نکن بابا ربطی به این نداره اون ت...سگ  صابری بهش گفتم بیا آمپول منو بزن هی گفت اخر وقت اخرشم یادش رفت خنگ
گفتم مگه تو دوباره دارو مصرف میکنی برای معدت؟!
گفتم نه فقط چون این چندروزی اذیت شده اذیتم میکنه وگرنه اوکیه 
گفتم چرا بهم نگفته بودی مگه من مردم که تو به صابری میگی؟!
گفت خستم گیتا خیلی خسسستم و بعد اروم بغضش ترکید و اشکاش جاری شدن 
سرشو بغل کردم و یکم اشک ریخت سبک شد رفتیم شام خوردیم و اماده رفتن شدیم که زنگ زدن و آرش اومد
همه استرس گرفته بودیم
امیر رفت جلوی در و من و باباهم دنبالش رفتیم 
ارش با خالش اومده بود (امیر به شدت متنفره از خاله آرش و خییلی باهاش مشکل داشته)
آرش با خالش خداحافظی کرد و به ما سلام کرد خودش فهمیده بود کارش زشت بوده که بدون اجازه رفته بخاطر همین جرات نمیکرد به امیر نگاه کنه سرشو انداخته بود پایین و سریع اومد تو خونه و من و باباهم به دنبال ارش رفتیم خونه و امیرم با خاله ارش اتمام حجت کرد برای همیشه و خودشو قشنگ خالی کرد و اومد تو خونه 
ارش پشت بابا قایم شده بود از ترس
امیر 
امیرم هیچی بهش نگفت فقط گفت زود حاضر بشید بریم خونه 
سریع خداحافظی کردیم و رفتیم تو ماشین امیر با سرعت برق رانندگی میکرد از وقتی با خاله آرش حرف زده بود فوق العاده عصبانی شده بود 
تو ماشین سکوت بدی بود و سرفه های آرش اونو وحشتناک میکرد
سکوت امیر از هرچی فوحش و داد بدتر بود 
رسیدیم خونه امیر اروم بود ولی خیلی تحکم آمیز گفت گیتا برو تو اتاق بیرون نیا لطفا
گفتم امیر خواهش میکنم 
گفت هیسسسس فقط برو تو اتاق بزار آدمش کنم
رفتم تو اتاق با تمیز کردن اتاق خودمو سرگرم کردم
دلم شور میزد بعد یه ربع رفتم پشت در اتاق آرش دیدم امیر داره اروم باهاش حرف میزنه آرش هم گریه میکرد میگفت ببخشید بابایی اشتباه کردم ببخشید....
میدونستم الان حرف های امیر از صدتا چک بیشتر بچمو میسوزونه 
آرش انقدر گریه کرده بود به سرفه افتاده بود 
در و باز کردم که برم آرومشون کنم
امیر عصبی گفت برو بیرون مگه نگفتم نیا😡
یکم پشت در وایستادم دیدم سرفه آرش بند نمیاد اعصابم ریخته بود بهم رفتم براش آب آوردم دوباره تا رفتم تو اتاق امیر داد زد گفت گیتا چرا نمیفهمی میخوام باهاش تنها باشم😡😡
منم عصبی شدم داد زدم گفتم بسسس کن دیگه بابا اتاق بازجویی درست کردی بسه دیگه 
دوتامون عصبی بودیم ولی امیر بیشتر 
کلی سر هم داد زدیم و درمورد مسائلی که به آرش صلا ربطی نداشت دعوا کردیم😂
منم وااااقعا حالم بد بود هم روحی هم جسمی
اخرش دست آرش رو گرفتم که ببرمش بیرون از اتاق 
امیر دوباره داد زد گفت آرش پاتو از اتاق بیرون نمیزاری هاااا
جیغ زدم گفتم بسسسسسسسسسه 
حالم بده چرا تمومش نمیکنی چرا نمیبینی بچه مریضه دیروز سرم زده نمیبینی داره خفه میشه از سرفه؟!!!!!!!
امیر لج کرده بود هیچ جوره کوتاه نمیومد گفت اینکه مریض بوده غلط کرده رفته خونه اونا غلط کرده رفته پارک تو این هوا...
ارشم گریه میکرد میگفت ببخشید بابایی دیگه تکرار نمیشه قول میدم 
من سرم داشت میترکید دیگه جون نداشتم داد بزنم آروم گفتم اره غلط کرده دیگه هم تکرار نمیکنه من ضمانت میکنم 
گفت اصلا کی سرم زده که من نفهمیدم کجا بردیش دکتر؟!😒😠
گفتم پوریا دیدش 
گفت امروز آمپولاشو زده این وضعشه؟؟؟؟؟.
گفتم نه پوریا گفت نمیخواد بزنه 
دوباره داد زد گفت پوریا غلط کرده پوریا فکرکرده این آدمه استراحت میکنه خوب میشه ولی بچه ایی که حرف گوش نمیده این بلا رو سر خودش میاره باید آمپولم نوش جان کنه فهمیدی؟؟؟؟؟؟؟
اصلا برو داروهاشو بیار همین الان بااااید بزنه
گفتم باشه میزنه باااشه
دوباره دست آرش رو گرفتم که بریم بیرون از اتاق 
دوباره امیر نزاشت
داد زدم گفتم واااااای میزنه دیگه گفتم میزنه من خوودم براش میزنم ول کن دیگه
ارش رو بردم تو اشپزخونه بهش اب دادم 
گفت گیتاجون نمیشه آمپول نزنم خوااااهش میکنم
گفتم خالت گفته به من نگی مامان؟!
گفت ولم کنین دیگه اه
گفتم خیلی وقیح شدی آرش دستت دردنکنه اینجوری جواب ما رو میدی اصلا من هیچی اون بابای بدبختت بعداز یه هفته خسته و کوفته اومده خونه اینجوری اعصابشو خورد کردی خوش گذشت بهت خوب شد؟؟؟؟
توقع نداشت منم دعواش کنم 
با گریه خودشو انداخت تو بغلم گفت ببخشید مامانی تو دیگه باهام قهر نکن قربونت برم اصلا بیا بریم آمپولمو بزن ولی دعوام نکن دوباره به سرفه افتاد از شدت سرفه حالت تهوع گرفته بود
تا بغلش کردم دوباره بغضش ترکید گفتم گریه نکن مامانم ما میدونیم تو بچه خوبی هستی دیگه تکرار نمیکنی عزیزم
آرومش کردم زنگ زدم به پوریا جواب نداد رفتم داروهاشو دیدم جنتامایسین داره با دگزا و کترولاک و....گفتم آرش گلوت هم درد میکنه؟
گفت اوهوم خییلی 
قرصاشو دادم خورد و یدونه جنتا برداشتم با ارش رفتیم تو اتاق خودمون گفتم آرش بخواب مامان آماده شو 
گفت مامانی خیلی درد داره؟؟؟؟😢
گفتم نه عزیزم فقط یه کوچولو میسوزه که تو میتونی تحمل کنی دیگه مرد شدی دورت بگردم
پشت به آرش آمپول رو اماده کردم
برگشتم دیدم دمر خوابیده و سفت چسبیده به تخت استرس ازش می بارید
گفتم مامانی من هیچ وقت دلم نمیاد به تو آمپول بزنم ولی الان مجبورم عزیزم باید بزنی تا زودی خوب بشی عشقم 
گفت باشه😢
گفتم فقط سفت نکن مامانی هروقت دردت اومد بگو فقط سفت نکن باشه؟
گفت باشه😢😢
شلوار و شورتش رو کشیدم پایین پنبه کشیدم دیدم از استرس داره هی داره خودشو تکون میده ترسیدم سفت کنه
گفتم آرش اهنگ گل گلدون منو میخونی برام مامان؟
گفت بعدش میخونم
گفتم نه من الان دلم میخواد بخونی 
شروع کرد به خوندن دوباره پنبه کشیدم و اروم نیدل رو فرو کردم و اسپیره کردم 
آرش درد رو حس کرده بود ساکت شد
گفتم بخون مامانی
دوباره شروع کرد به خوندن که منم شروع کردم آروم سورنگ رو خالی کردم
یهو سفت کرد و گفت اخخخخخخخ مامانیییی😢😭
گفتم جووونم عشقم الان تموم میشه شل کن بدو
گفت نمیخوام درش بیار دیگه😭😭😭
دشتم سکته میکردم گفتم باشه شل کن درش بیارم تو هم آخرشم بخوون دیگه برام 
بمیرم بچم با بغض و گریه میخوند گوشه ی آسمون پره رنگین کمون...
شل کرد منم آروم اخرشو تزریق کردم و سوزن رو دراوردم 
وقتی پنبه گزاشتم روش سرشو فرو کرد تو متکا و گریه کرد
کنارش دراز کشیدم گفتم پسرقشنگم مرسی که انقدر قشنگ برام اهنگ خوندی مامانی
سرشو بغل کردم اشکاشو پاک کردم گفتم گریه نکن عشقم
جای آمپولشو براش ماساژ دادم و حوله گرم گزاشتم و خوابید.
 
خیلی خستم بچه ها انشالله ادامشو بعدا براتون مینویسم
ببخشید که خیییلی طولانی شد 
مرسی از لطف و محبتی که بهم دارید تو کامنت ها و پیگیریتون تو کانال نظرات❤️❤️🙏
دوستون دارم
گیتاا

خاطره ملیکان جان

سلام عشقا😍
ملیکام😅
میشناسید منو؟ 🤪
اوه اوه بله معلومه میشناسید😗
مثل اینکه از خاطرات قبلی خوشتون اومده بود🥰گفتید بازم بزار گفتم چشمممم😊خب این خاطره مربوط میشه به پارسال که توش کلی امپول خوردم🥺💔بریم تا تعریف کنم😉
چندروزی بود که حالم خوب نبود سرم درد میکرد و همش سرفه می کردم روز بعدش تب کردم هرچی اصرار کردن دکتر برم نرفتم🥺تا فرداش که تا نشستم صبحانه بخورم بالا اوردم... 🤢ببخشید😩بعد حالم اصلا خوب نبود تعادل نداشتم مجبور شدم برم چون حالم خیلی بد بود😕رفتیم نوبت گرفتیم😖نشستیم و منتظر موندیم تا نوبت ما شد و صدا کردن📞🌅فقط من رفتم داخل به بقیه گفتم داخل نیاین😂رفتم داخل و دکتر پرسید حالت چطوره؟؟ 😊گفتم خوب نیستم😔گف اخ اخ بیا تا زودتر معاینه کنم🩺رفتم نشستم معاینه کرد 
اخم کرد😠گف چیکارکردی با خودت دختر😳شروع کرد به نسخه نوشتن😑گفتم لطفا امپول ندید🙁گف امپول میدم یه عالمه هم میدم تا یادبگیری مریض میشی زودتر بیای🤬منم همینجوری گریه میکردم😭و نسخه داد دست مامانم و مامانم خرید اورد🥺۱۲ تا امپول بود😳😳😳😳😳😳😳😳😳
شوکه شدم😧گفتم همه مال الانه؟؟؟؟؟؟ 
دکتر گفت ۵ تا مال الانه😊😁😁
با گریه سمت اتاق تزریقات رفتم پرستار گفت دراز بکش😉رفتم دراز کشیدم😢
گفتم چه امپول هایی هستن؟ گف ۲ تا پنی سیلین ۳ تا پنادر🥲فاتحه خودمو خوندم 😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱
اومد شلوارمو کشید پایین پنبه کشید و یهویی فرو کرد💉داد زدن های من شروع شد🥲ایییی اخ خخخخخخخخخخ وای من مردممم😭ای اخخخخ مامانننن😭نزاشتن مامانم بیاد داخل😡اولی پنادر زد🥺ی هو کشید بیرون رفت سمت بعدی🥶پنبه کشید و فرو کرد (این پنی سیلین بود) 😰اخخخخخخخخخ🥴وای وایی من مردممم😭😭😭😭گف اروم تموم شد 😟سریع بیرون اورد و یهو پنبه کشید و بدون اطلاع فرو کرد 😳جوری شوکه شدم... 😳اهههههخخخخخخخ یهو بیرون اورد و رفت سراغ بعدی و فرو کرد😔دیگه نمیتونستم داد بزنم🙁و اون ۲ تارو هم زد و تموم شد بقیه هم موند برای روزهای بعدی😫امیدوارم خوشتون اومده باشه لطفا حتما نظر بدید😍

خاطره شبنم جان

سلام بچه ها شبنمم دوباره امدم تصمیم گرفتم کانالو بترکونم😂بچه ها پارسال زمستون بود تازه سالگرد محمد هم بود من به همایون گفتم که با هم بریم سر قبرش خیلی دلم میخاس برم ولی همایون زود عصبی شد گف عمرا دیگ رفته دیگ تو هم مال منی برای چی بازم پی اونو میگیری بار آخرت باشه اسمشو میاری منم دلخور رفتم خابیدم فرداش تصمیم گرفتم خودم برم(خو چیکار کنم اونم جز من کسیو نداره بره سر قبرش مادرشوهرم ک ناراحتی قلبی داره نمیتونن ببرنش فقط پدرشوهرم میره بعدم سه چهارتا از دوستای صمیمیش داداشاشم نمیرن😢) هیچی دیگ پاشدم رفتم بهشت زهرا کلی دلم گرف هوا هم بارونی بود سرد سرد منم پالتو نپوشیده بـودم یکی دو ساعتی باهاش دردودل کردم خیلی دلم میخاس بیشتر بمونم و گریه کنم و خالی شم سرمو گذاشتم رو سنگ قبر هعی اروم زمزمه میکردم محمد محمد...  نمیدونم چجور شد زیر بارون تو اون سرما من خابم برد یه لحظه با حس درد صورتم از خواب پریدم همایون جلوم وایساده بود با خشم داشت نگاهم میکرد اینقد بد زده بود تو صورتم هنوز ویندوزم بالا نمیومد احساس میکردم از صورتم داره خون میاد اینقد که گرم شده بود چشامو بسده بودمو با خودم همینجور حرف میزدم همونجور چشم بسته گفتم همایون اخه.. تند گف خفه شو فقط دیگ نخاستم چیزی بگم احساس ضعف گرفته بودم فک میکردم الاناس که دیگ بیوفتم زمین همایون پاشد رفت اونورتر یه سیگار کشید امد بغلم کرد برد تو ماشین ولی نمیخاستم از بغلش بیام بیرون بغلش هم گرم بود هم امن فهمید نمخام بشینم جلو رفت نشست پشت ماشین منم نشستم رو پاهاش و سرمو گذاشتم رو سینش خوابم میومد و احساس میکردم یخم باز شده کم کم خابم برد وقتی چشامو باز کردم فهمیدم رو تختم سرم بدجور درد میکرد گلومم افتضاح بود سه چهار تا سرفه کردم همایون از پشت گف برا چی رفته بودی مگ نگفتم نرو برگشتم پشتمو نگاه کردم دیدم لم داده رو دستش چششم بسته اس گریه ام گرفته بود گفتم همایون از صدام تعجب کردم کیپ کیپ شده بود چیزی نگف فقط چشاشو باز کرد گفتم بزار خوب شم باهم حرف میزنیم باشه بی توجه به حرفم پشتشو بهم کرد و مثلا خابید میدونسمن الان میخام تو بغلش بخابم خودشو زد به اون راه صداش زدم همایون توروخدا اذیتم نکن یه دیقه برگرد تا برگشت خزیدم تو بغلش سرمو تو سینش گم کردم نفسم به نفسش نخوره ک مریض شه جام خیلی نرم و گرم بود😁خابیدم تااا نصفه شب با صدای همایون بیدار شدم داشت با تلفن حرف میزد گفتم کیه گف هیشکی رفیقم بود پاشو یه چیز بخور بریم پیشش گفتم برای چی گف مگ نمیبینی داری میمیری نصفه شبی هم نمیتونیم دکتر گیر بیاریم گفتم خب خودت معاینه کن گف من عمومی خوندم ریه هات مشکل داره دوستم متخصصه پاشو زود بریم بیایم گفتم ساعت چنده گف سه گفتم اوو بزار فردا بریم دیگ یه چشم غره برام رف پاشدم حاضر شدم که سخت ترین کار دنیا بود همایون گف من میرم پیش ماشین تو هم زودتر بیا زود حاضر شدم و رفتم پایین داشت سیگار میکشید الکی خودمو زدم به سرفه که فک کنه بخاطر سیگار سرفه میکنم زود سیگارو پرت کرد بیرون گف ببخشید ببخشید گفتم مگه مرض داری میکشی اینارو یکی دوتام سرفه کردم کارم طبیعی بشه😐😁خلاصه رفتیم نصفه شبی احساس میکردم حالم خیلی بده رفتیم بیمارستان ویزیت گرفتیم و هیشکی نبود رفتیم داخل رفیقشو میشناختم سه چهار بار امده بود خونمون سلام و احوال پرسی کردم و گف خدا بد نده و اینا همایون گف خانومم سرما خورده یه نگاه بهش بنداز از رفیقش خجالت میکشیدم همونجور وایساده بودیم رفیقش گف خوب بشینین نشستیم اول گلومو دید بعد صدای قلبمو گوش کرد فشارمو گرفت و سه چهار تا گف نفس عمیق بکشم گفت خیلی خوب شبنم خانوم شما کجا رفته بودین که اینجوری شدین حالا همایون زود جواب داد تو حیاط خورده زمین همونجا توی برف و بارون رو زمین مونده بلند نشده بیاد خونه(اخه صورتم متورم شده بود باید یه دلیلی میگفتیم) خلاصه دارو نوشت و من رفتم تو سالن نشستم و همایون هم رف داروهارو بگیره امد دستش پر بود از امپول اینور و اونور نگاه کرد از پذیرش پرسید اتاق تزریقات کدوم وره پس اونم تا خاس جواب بده رفیقش امد بیرون گف بیار امپولاشو بزنم خودم میزنم امروز تزریقات بسته اس رفتیم تو اتاق خیلی خجالت میکشیدم همایونو صدا زدم گفتم خودت برا چی نمیزنی اخه بریم خونه بزن قول میدم صدامم در نیاد گف عزیزم خجالت نداره که یکی از آمپولات پنادره بزا این بزنه بقیشو میبریم خونه خودم برات میزنم رفتم پشت پرده آماده شدم تمام بدنم غر گرفته بود خیلی خجالت میکشیدم به زور دراز کشیدم همایون امد شلوارمو تنظیم کرد گفتم همایون بگو از راست بزنه گف چشم نترس...میخاس دل گرمی بده که رفیقش امد تو گف خیلی خب(تیکه کلامش بود😂) امد پنبه کشید در امپولو ک باز کرد صداش کل اتاق پیچید دوبار پنبه کشید گفتم وااای وایی همایون دستمو فشار داد(به معنای اینکه زشته هیچی نگو😐)رفیقش خندید دوباره پنبه کشید سوزنو فرو کرد پامو از زانو اوردم بالا خیلی بدجور بود دردش همایون دستشو اورد جلو مث گشنه ها زود دستشو گرفتم و گاز زدم تا صدام در نره دردش خیلی بد بود از درد نمیدونستم چیکار کنم هول شده بود تمومم نمیشد فقط بیصدا گریه میکردم تا بالاخره در اورد پنبه رو گذاشت رو پام و از پنبه یخورده فشار داد به پام(از این کار متنفرم🥲) همایون فهمید پنبه رو خودش گرف گف بسه دیگ رفیقش رف بیرون پامو نمیتونستم تکون بدم بزور پاشدم زیپ شلوارمو بستم مانتومو درست کردم همایونو دستمو گرف باهم رفتیم بیرون داروهامو برداشتو و رفتیم تو ماشین بزور نشستم پام خیلی تیر میکشید رفتیم خونه و تا رسیدیم زودی رفتم لباسامو عوض کردم یه شلوارک با تاب پوشیدم پریدم رو تخت داشت خابم میبرد همایون امد بغلم کرد هر چقد گفتم سرما میخوری گوش نکرد منم دیدم گوش نمکنه خودمم راحت شدم خابیدم تو بغلش با صدای همایون بیدار شدم میگف پاشو دیگ گفتم میخای چیکار گف پاشو صبحونه بخور امپولاتو بزنم میخام برم گفتم صبحونه خوردی گف ارع بدو برو بخور بیا گفتم باش رفتم یه خورده شیر و عسل خوردم امدم گفت زود برگرد بزنم برگشتم گفتم مث دیشبیه گف نه از اون فقط یکی بود ک اونم زدی یخورده خیالم راحت شد شلوارکمو داد پایین پنبه کشید گفتم وای همایون تروخدا اروم بزنننن گف باشه عزیزم داد نزن یکی دوتا زد رو محل تزریق دوبارع پنبه کشید فرو کرد گفتم وااااییی پامو از زانو بلند کردم(عادتمه🥺)همایون زود پامو اورد پایین گف اروم باش الان تموم میشه اهاان تموم شد با گریه گفتم در بیااار دیگگگگ گف بااشه در اورد پنبه گذاشت روش دوباره طرف راستمو پنبه کشید گفتم همایون از چپ بزن چپو. پنبه کشید فرو کرد گفتم اوووف همایووون گف جانم جانم تموم شد زود اونورو پنبه کشید با بی حالی گفتم بابا بسه دیگ اه گفت اخریشه دیگ این تقویتی رو هم بزنی تمومه امپولو فرو کرد چیزی نگفتم یه لحظه درد بدی گرف پامو زود اوردم بالا همایون داد زد شبنمم زود پامو اوردم پایین گفتم واای بسهه یه خورده دیگ در اورد شلوارمو درست کرد گف پاشو یخورده راه برو بعد بخاب منم نیم ساعته امدم گفتم برا ناهارم یه چیزی بگیر من نمیتونم بزارم گف چشم میخرم رفت و منم یخورده راه رفتم و دوباره خابیدم تو خاب احساس کردم جابجا شدم چشامو باز کردم دیدم همایونه دوباره چشامو بستم و باهم خابیدیم
پ. ن: حیوونکی همایونم مریض شد🥺
پ. ن: اونم خاطره شو میزارم
پ. ن: فعلا خدانگهدارتون باشه

خاطره سحر جان

سلام وقت بخیر  
من سحرم 20 سالمه 
اینو اول بگم که من مثل چی از آمپول بدم میاد ترس بکنار   ناراحت میکنه انگار غرورمو میشکنه    نمیدونم چرا ولی این حس دارم  
خاطره آمپول زدن که خیلی دارم با چه مکافاتی  من راضی به آمپول زدن شدم ولی میخوام یچیز دیگرو تعریف کنم که شاید تا الان تو این چنل نبوده😂😂

پدرم مریض بود(5 6 سال پیش ) همه سرگرم اون بودن   از این طرفم من سرما خوردم   چون من سینوزیت دارم زود عفونت میکنه و همیشه دکتر رفتنی یه عالمه دارو مینویسن.    آقا من روز قبلش رفته بودم دکتر ولی سوزنامو نزده بودم .مامانم گفت پاشو با دختر عمت برو بزن بیا   منم گفتم نه ولی دیدم بابام عصبانیه  منم بشدت لجباز   گفتم خدا چیکار کنم نکنم ، نقشه زد سرم   
داشتیم تو ماشین می رفتیم    من پسر عمم    دختر عمم       که من شیشه های امپول از پنجره انداختم بیرون😎😎 
دیگه آمپولی نبود بزنم  
ماشین نگه داشتن ،نبود. کلا هیجا، شکسته شده بودن😂😂😂    پشمای هردوشون ریخته بود   هیچی دیگه دور الکی زدیم خیابون مثلا لفتش بدیم برگشتیم ولی به بابا نگفتن من اینکار کردم    
از اون روز به بعد از من حساب میبرن  میگن مرغ سحر یه پا داره 😂😌(از این کارا زیاد کردم میکنم مثلا میندازم آشغال نتونن پیدا کنن )    اخرشم از شانس گوهم یه شوهری گیرم میاد که بلده😐😂   فک کنم باید بازم نقشه بکشم 

مرسی خوندین    اوکی  بای

خاطره شبنم جان

سلام شبنمم ۲۹ ساله بازم زودی امدم براتون خاطره بزارم وای بچه ها از قم ک امدیم کل بدنم درد گرفته بود به همایون چیزی نگفته بودم شب وقتی امد خونه رفتم پیشش گفتم که چند روزه کل بدنم درد میگیره گف چرا نگفتی و فلان و بلان خلاصه کلی غر زد(عادتشه تا یه چیزی میشه مث زنا غر میزنه😐)گف که صب میریم پیش دکترت رفتیم خابیدیم صب ساعت پنج بیدارم کرد دلم میخاس بزنم لهش کنم اخه کدوم عاقلی ساعت پنج میره دکتر🥲هیچی دیگ اماده شدیم رفتیم بهش گفتم دیر بیدارم کردی زودتر بیدار میکردی خب تیکه مو گرف خندید گف توله به من تیکه میندازی ساعت هشت باید برم بانک نمیتونستم تو رو هم دیرتر ببرم گفتم نمیمردم که بعدازظهر میرفتیم😐برگشت یه نگاهی بهم انداخت نصمیم گرفتم خودم خفه شم خب چه کار اشتباهیه وقتی زبان هست ادم از فیزیک بدنش استفاده کنه🥺😂خلاصه رفتیم دکتر و دکتر گفت که عفونت دارم کلی انتی بیوتیک نوشت گف ک زودتر باید انتی بیوتیکا رو مصرف کنم و عفونتم تموم بشه خودمم خیلی اذیت میشدم تصمیم گرفته بودم برا یبارم ک شده مث ادم امپول بزنم رفتیم داروخونه ولی باز نبود تازع ساعت ۷ بود برگشتیم خونه رفتم یه قرص خوردم و خابیدم بازم همایون بیدارم کرد با کلافگی گفتم چیه گف پاشو یه چیزی درس کن بخوریم گفتم مگ ساعت چنده گف ساعت سه بعدازظهره خرس خانوم بیدار شدم یخورده مرغ سرخ کردم و خوردیم همایون گف پاشو یدونه چایی بیار بخوریم من باید برم بیمارستان کار دارم رفتم چایی دم کردم اوردم خوردیم بعدش گف پاشو از یخچال امپولاتم بیار بزنم برم رفتم اوردم دادم دستش اسسرس همه جونمو گرفته بود😢ولی نمیخاستم کم بیارم همایون گف پاشو سیگارمم از اتاق بیار با کلی زحمت پاشدم اوردم دوتا سیگار کشید بعد رفت سمت امپولا و مشغول شد به چیز خوردن افتاده بودم😐گفتم همایوون گف جانم گفتم چیزه میگم یعنی اخه چیز...  همایون گف چرا خودتو گم کردی پاشو اماده شو زـد بزنم عفونت کل جونتو گرفتن بدو داشت پنی و با ابش قاطی میکرد گریم گرفته بود گفتم نمخام همایون من خوبم اصلا😢با کلافگی نگاهی بهم کرد گف پاشو بیا اینجا ببینم رفتم پیشش گف تو مثلا داری مامان میشی بزرگ شدی دیگ کم مونده پیر بشی یه نگاه پر خشم بهش انداختم گف بااشه حالا تو جوون ولی من دیگ از دست کارات پیر شدم دراز بکش زود بزنم تموم شه میدونستم اگ زیاد طول بدم عصبی میشه ک اصلا به نفعم نیس گفتم خب لاقل بزار تو بغلت دراز بکشم🥺گف الهی فدای تو بشم من بیا بیا دراز بکش قول میدم اروم بزنم چرخیدم ولی اصلا روی مبل نمیشد گف پاشو بیا اتاق رفتیم اتاق ولی دیگ امپوله سنگ شده بود اصلا یادمون نبود اونو انداخت دور یکی دیگ اماده کرد امد نشست گفت زود باش زودی رفتم تو بغلش دراز کشیدم شلوارمو کشید پایین پنبه کشید گفتمم وااای در بیاررر خندید گف بابا بزار بزنم بعد در بیارم😂 مجال نداد چیزی بگم سه چهار تا ضربه زد بعد زود آمپولو فرو کرد خیلی دردم گرف گفتم آآآآ از چشام اشک میومد ولی من خودم اشک نمیریختم😐 تا خاست تزریق کنه پامو تکون دادم با حرص گف شبنم کولی بازی دربیاری من میدونم با تو ها بازم پامو تکون دادم خیلی درد داشت🥺یه نیشگون از کمرم گرف گف مگ من با تو نیستم شل بگیر پاتو ببینم پامو شل کردم اینبارم کمرم درد گرفته بود دیگ با صدای بلند های های گریه میکردم تموم شد یخورده پنبه رو نگه داشت بعد زود سمت چپمو پنبه کشید زود گفتم همایون از این ور نهه با لحن تندی گف صدا شنیدم نشنیدماا امپولو فرو کرد درد داشت ولی بهم برخورده بود برا همین هیچی نگفتم اونورم دوبارع بازم سمت چپمو پنبه کشید میخاس لج منو در بیاره هیچی نگفتم امپولو فرو کرد اینم خیلی درد داشت ولی هیچی نمیگفتم ففط بی صدا گریه میکردم بازم سمت چپمو پنبه کشید بازم هیچی نگفتم😢فرو کرد درد زیادی نداشت تموم شد پاشد رف حیاط خلوتی به زور بلند شدم از پنجره نگاه کردم بازم داشت سیگار میکشید امپولارو جمع کردم انداختم آشغالی یه خورده آب خوردم گلوم نرم شد رفتم خابیدم وقتی بیدار شدم شب شده بود دیدم تو بغل همایونم باهاش قهر بودم دستاشو پس زدم برم اونورتر ولی با صدای غرق تو خواب گف نمیزارم بری بخاب زودتر با لجبازی گفتم میخام برم اب بخورم ولم کن به چشاش نگاه کردم خیلی مظلوم شده بود دلم نخاس اذیتش کنم گفتم خب تشنمه گف الان خودم میارم رف اورد یخورده خوردم دوباره خوابیدیم
تمام
پ. ن: کلی پنی زدم اگ خاستین خاطره هاشو میزارم
پ. ن: الانم انتی بیوتیک میخورم دیگ نمیزنم
پ. ن: تازه کهیر هم زدم تازه دو روزه کهیرم خوب شده🥲

خاطره ملیکا جان

سلام سلام😍
ملیکا هستم 😊
منو میشناسید دیگه مگه نه؟ 🥲
همونی که ۴ تا پنی زد🥺
خب فک کنم شناختید😅
این خاطره مربوط میشه به بازم پنی🥲
روز اول دوتا زدم الان این مال روز دوم هست که اون دوتای دیگه رو زدم🥺
خب بریم سراغ خاطره 😷
صبح بلند شدم به مامانم گفتم دیگه تو نیا خودم میرم😩گف چرا؟ گفتم حالا دلم میخواد خودم برم🤪گف ای شیطون باش فقط ازش در نری😆گفتم ن😂لباس پوشیدم حاضر شدم رفتم چون مجبور بودم چون هنوز خوب نشده بودم😭رفتم نوبت گرفتم نشستم😖صدام کردن رفتم داخل امپول هارو دادم گف برو دراز بکش🙂گفتم باش😭اومد بالا سرم شلوارمو داد پایین پنبه کشید و یهو سفت شدم😭🥶گف شل کن عزیزم نترس گفتم نمیشه و گریه میکردم😭گف نفس عمیق بکش تا نفس عمیق کشیدم فرو کرد😱اخخخخ ایییی توروخدا اخخخخ در بیار🥺😭اخخخخ 😓گف بسه الان تموم میشع😊گفتم زود🥲دراورد😩وای دیگه مردم و دوباره زنده شدم😪گف استراحت کن تا بعدی بزنم🥴بعد ۱۰ دقیقه اومد و تو ۱ ثانیه پنبه کشید سریع فرو کرد طوری که متوجه نشده بودم😮بعد یهو فهمیدم گفتم وایییی یهو در اورد🤧گف تموم شد 😆گفتم خیلی درد گرف🙁🖤گف اشکال نداره عوضش خوب میشی😀تشکر کردم اومدم خونه شبش هم مهمون داشتیم😘❤همه اومده بودن جاتون خالی بود🥺
دوستون دارم اگه دوس دارین بازم خاطره بزارم بگید🥲ببخشید اگه بد نوشتم💔نظر یادتون نره😜فعلا😊

خاطره شبنم جان

سلام من شبنمم ۲۹ساله همسرمم همایون پزشکه بعد از کلی وقت امدم خاطره بنویسم از وقتی فهمیدم باردارم دیگ کلا کارم شده استراحت کردن چون احتمال افتادن بچه زیاده دیگ همه مراقبمن، از وقتی کرونا امده هیچ جا نرفتیم ولی دیک واکسنامونو زدیم به همایون کلــی اصرار کردم که بریم قم(قم رو خیلی دوس دارم خونه زنداداشمم همونجاس البته خونه پدریش)بالاخره راضی شد بریم قم چمدونارو بستم راهی سفرمون شدیم من هر وق سوار ماشین میشم حالت تهوع میگیرم هر چقدم تو راه به هوایون میگفتم کولرو خاموش کن حاام بد میشه گوش نمیداد میگف سرما میخوری😢بالاخرن کار دستم داد و کلی بالا آوردم نزدیکای زنجان بودیم رف داخل شهر و از داروخونه یه آمپول گرف امد تا نشست گفتم نکنه میخای اینجام دست از سرم برنداری😐همایونم خندید و گف اگ باز حالت بد شد برات میزنم تازع از زنجان خارج شده بودیم دوباره حالم بهم خورد از دست همایون عصبی و کلافه بودم هعی میگفتم بخاری رو خاموش کنه ولی اصلا آدم حسابم نمیکرد(قتی بخاری ماشین باز میشه حالت تهوع شدید میگیرم نمیدونم چرا) کنار جاده وایساد پیاده شد یه سیگار کشید بعد امد گف پاشو پشت دراز بکش امپولو بزنم حالت جا بیاد هیچی نگفتم و رومو برگردوندم سمت شیشه یه خورده عصبی شد با لحن تندی گف مگه کری خیلی بهم برخود برگشتم با بغض زل زدم بهش🥺 کلافه گف باشه حالا ببخشید اصلا بیا بغلم دراز بکش گفتم نمیخام کلافه پیاده شد یه سیگار دیگ کشید امد نشست گف یه بار دیگ بهت میگم بیا دراز بکش بعدش دیگ نمیگماا بازم با بغض زل زدم بهش(نقطه ضعفش دستمه🤧😅)گفت عزیزم بیا پراز بکش خوب من که میدونم تا خود قم میخای بالا بیاری بیا بغلم بزنم زود تموم شه دیگ قبول کردم رفت پشت نشست منم رفتم سرمو گزاشتم رو پاش و امپولو اماده کرد شلوارمو تنظیم کرد پنبه کشید بلند گفتم ایییی😐خندید گف نزدم که هنوز منم خندم گرفته بود ولی تو شرایطی نبودم بخندم دوباره پنبه کشید امپولو فرو کرد داد زدم واییی همایوون زود گف تموم شد شلوارمو درست کرد با اون شکم گندم اذییت میشدم اگ میخاستن اونجوری دراز کشبده بمونم پیاده شدم پام درد نداشت نشستیم و رفتم خیلی هم خوشگذشت😍

خاطره ملیکا جان

ســلــام  ســلــامــ🙃
اومــدم  بــراتــون  خــاطــره  تــعــریــف  ڪــنــم  نــمــیــدونــم  خــوشــتــون  بــیــاد  یــا  نــه  بــه  هرحــالــ...  😅اوه  اوه  یــادم  رفــت  خــودمــو  مــعــرفــے  ڪــنــمــ😕
مــن  مــلــیــڪــا  هســتــم  ۱۶  ســالــمــه🤪
صــبــح  بــلــنــد  شــدم  بــا  خــانــواده  احــوال  پــرســے  ڪــردمــ😊رفــتــم  دســت  و  صــورتــم  رو  شــســتــم  مــامــانــم  بــرام  صــبــحــانــه  حــاضــر  ڪــرد  خــوردم  بــعــد  تــشــڪــر  ڪــردم  رفــتــم  ســراغ  گــوشــیــ🤠
یــڪــم  بــا  دوســتــام  حــرف  زدیــم  و  احــســاس  ڪــردم  ســرم  درد  مــیــڪــنــه  رفــتــم  قــرص  خــوردم  بــازم  خــوب  نــشــد  بــلــڪــه  بــدتــر  شــد☹️تــا  شــب  ایــن  ســردرد  ادامــه  داشــتــ...  😓مــوقــع  خــواب  بــود  دیــگــه  بــزور  خــوابــیــدم  صــبــح  بــه  ســردرد  گــلــودرد  هم  اضــافــه  شــد😐رفــتــم  بــه  مــامــانــم  گــفــتــم  یــڪــم  قــربــون  صــدقــه  رفــت  گــفــت  چــرا  زودتــر  نــگــفــتــے  عــزیــزدلــمــ؟!  🧐گــفــتــم  فــڪ  مــیــڪــردم  شــایــد  خــوب  شــدمــ🥺گــف  صــبــحــانــه  بــخــور  اگــه  خــوب  نــشــدے  مــیــریــم  دڪــتــر😖😢
خــوب  ڪــه  نــشــدم  بــازم  بــدتــر  شــدم  و  تــب  هم  اضــافــه  شــد😭مــامــانــم  گــفــت  مــلــیــڪــا  جــان  حــاضــر  شــو  بــریــم  دڪــتــر  مــنــم  گــریــه  مــیــڪــردم  😓مــجــبــور  شــدم  بــپــوشــمــ😱رفــتــیــم  دڪــتــر  و  نــوبــت  گــرفــتــیــم  و  مــنــتــظــر  شــدیــم  ڪــه  نــوبــت  مــون  بــشــه🥴و  بــلــاخــره  صــدا  زدنــ😭رفــتــیــم  داخــل  و  مــامــانــم  شــرح  حــال  تــوضــیــح  داد  و  دڪــتــر  جــان  لــطــف  ڪــردنــ...  😭۴  تــا  امــپــول  دادنــ😱هر  ۴  تــا  پــنــے  ســیــلــیــنــ🥺مــن  گــریــه  چــجــور😂بــه  مــامــانــم  گــفــتــم  داخــل  نــیــا😒رفــتــم  پــرســتــار  گــفــت  دراز  بــڪــش  تــا  بــیــامــ😢رفــتــم  دراز  ڪــشــیــدم  گــف  شــلــوارتــو  بــده  پــایــیــنــ😩یــڪــم  دادم  پــایــیــن  اومــد  بــازم  ڪــشــیــد  پــایــیــن  بــعــد  پــنــبــه  ڪــشــیــد  نــاگــهان  ســفــت  شــدمــ🥶
گــفــت  شــل  ڪــن  گــفــتــم  نــمــیــتــونــم  گــف  ســعــے  ڪــن  شــل  ڪــنــیــ😕گــفــتــم  بــاشــه  و  یــڪــم  شــل  ڪــردم  و  یــهو  فــرو  ڪــرد  یــعــنــے  یــه  دردے  داشــت  ڪــه😖مــردم  زنــده  شــدم  😩جــیــغــغــغــغ  مــیــزدم  ایــیــیــے  اخ  در  بــیــار  پــرســتــار  مــیــگــفــت  هے  تــمــومــه  ولــے  فــایــده  نــداشــت  و  یــهو  ســرنــگ  خــالــے  ڪــرد😭😭😭واے  دیــگــه  داشــتــم  مــیــمــردم  گــفــت  یــڪــم  اســتــراحــت  ڪــن  تــا  بــیــامــ😓۱۰  دقــیــقــه  بــعــد  اومــد  گــفــت  ایــنــو  بــزن  اون  ۲  تــارو  فــردا  بــزن  امــروز  اذیــت  شــدیــ😷🤧گــفــتــم  بــاشــ🤭
گــفــت  شــل  ڪــن  بــزنــمــ🥴تــا  شــل  ڪــردم  فــرو  ڪــرد😭😭داد  زدم  اخــخــخــخ  تــوروخــدا  در  بــیــار  دیــگــه  ایــیــیــیــ😑ســریــع  تــزریــق  ڪــرد  در  اورد  😓گــف  خــودتــو  ڪــشــتــے  ڪــه  بــیــا  تــمــوم  شــد😯گــفــتــم  دســت  خــودم  نــبــود  خــیــلــے  درد  داشــتــ🥺گــف  فــردا  بــیــا  اون  ۲  تــارو  بــزن  گــفــتــم  بــاشــه😬اگــه  دوس  داریــد  خــاطــره  اون  ۲  تــارو  هم  بــزارم  بــگــیــد😘دوســتــون  دارم  نــظــر  فــرامــوش  نــشــهههه🙃🙃فــعــلــا😍

خاطره نهال جان

سلام خوبین؟!امید وارم خوب باشین...
راستش اولین باری هست که میخام خاطره بزارم نمیدونم خوب شه یا نه😕
من نهال هستم ۱۴ سالمه و کلاس نهمم و توی خانواده هم دکتر و پرستار نداریم خوشبختانه

خب بریم سراغ خاطره...:::
یه چند روزی بود که خیلی کسل بودم و اصلا حال نداشتم و گلوم هم میسوخت اما به روی خودم نیوردم و بیخیالش شدم😄
چند روز گذشت و من بد تر میشدم مامانمم دیگه فهمیده بود فقط میخاست خودم برم و بهش بگم که همینم شد...
دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم گفتم مامانمم خیلی سریع زنگ زد به بابام که اینجور شده و حالش خوب نیست و.... 
بابام هم سریع خودشو رسوند و من راهی بیمارستان شدم از شانس گند من هم یه دکتر افتاد بم که هر کسی که میرفت تو و ویزیتش میکرد دکتر محال بود که یه امپول بهش نچسبونه منم این وضع رو میدیدم بد تر میترسیدم و استرس میگرفتم خلاصه نوبت من شد و رفتیم تو منم مث میت شده بودم از ترس😄 
شرح حالم رو مامانم گفت به دکتر(خودم جرعت گفتن هیچ حرفی نداشتم)دکتر هم شروع به نوشتن کرد منم بیشتر و بیشتر استرس میگرفتم...
خلاصه دارو هارو نوشت و از اتاق اومدیم بیرون منم دیگه فاتحه خودمو خوندم چون میدونستم امپول رو میخورم بابام دارو هارو گرفت و اومد منم با دیدن اون دوتا امپول که فقط اونا به چشمم میومدن بین اون همه دارو نگاه میکردم و بغض تو گلوم و اشک تو چشمام جمع شده بود.
با حالت خیلی مظلومانه گفتم من نمیزنم اصلا خوب شدم چیزیم نیس😢
ولی انگار نه انگار بابام رفت و قبض گرفت قبل من هم یه خانم رفته بود که با اخ و ای و...که من میشنیدم بیشتر میترسیدم.نوبت من شد و با پاهایی لرزون رفتم رو تخت و دراز کشیدم و یکم شلوارمو پایین دادم دیدم پرستاره رفته سراغ دارو ها و امپول هارو در اورد داشت امادشون میکرد و من کم بود دیگه سکته کنم😑💔
اومد و خیلی زیاد شلوارمو کشید پایین منم کلی خجالت کشیدم با این که خانم بود..
اومد و پنبه کشید و حس سردیه الکل کاملا حس میکردم ناخوداگاه سفت شدم و اون میگفت شل کن تا بزنم منم تمام سعیمو کردم و همین که شل کردم فرو کرد منم سرمو کردم توی بالشت و فقط جیغ میزدم(مامانم دم در بود و نزاشتم بیاد نمیخاستمم بفهمه صدامو)اولی زد و پنبه رو فشار میاد و من دردم بیشتر میشد.
تازه داشتم از درد خلاص میشدم که دومیو زد منم چنان جیغی کشیدم که مامانم سریع اومد داخل دیگه نمیتونستم تحمل کنم و فقط پامو تکون میدادم و میگفتم درش بیار(با گریه)بعد از چند ثانیه کشید بیرون و روش پنبه گذاشت و گفت اروم باش تموم شد منم کم کم اروم شدم و اومدم پایین و رفتیم بابام که بیرون بود گفت خوش گذشت گفتم اره فقط جای شما خالی بود😒

اینم از خاطره من امید وارم که خوشتون بیاد
ببخشید که چشماتون اذیت شد و یا خاطره من خوب نبود...!

این روزا هم زیاد حالم خوب نیست و بعضی وقتا قلبم درد میگیره و سر درد شدید و سرگیجه دارم...این کلاس ها و مدرسه هم دیگه بد تر...ولی به روی خودم نمیارم و درد رو تحمل میکنم😄💔

خاطره امیر جان

سلام من امیرم اینم دومین خاطره
بریم سراغ خاطره من یروز سرم گیج رفت 
گفتم چیزی نیست دوباره سرم گیج رفت آخه من کم خون بودم دکتر بهم قرص آهن و ویتامین ب یک منم قرص را نخوردم تا این که کم خونیم بدتر شد من اوایل از امپو ل تقویتی میترسیدم
من خودم رسنودم به درما نگاه  همه چیز به دکتر 
گفتم دکتر معاینه م  کرد گفت کم خونی برا همین 
سرت گیج میره گفت برات چهارتا آمپول تقویتی 
مینویسم که هر هفته  یدونه باید بزنی گفتم باشه
خلاصه بگم که یدونه باید میزم همون جا
آمپول دام به پرستاره  گفت آماد شو گفتم
باشه ممنم خیلی ترسید بودم دست پام گم کرده 
پرستار خانم بود
پرستار آمپول آماده کرد اومد شلوارم داد یکم پاین آخه آمپول نوربیون خیلی درداره 
پنبه را کشید بعدش فرو کرد نفسم بالا  نمیومد  پرستار بهم گفت نفس عمیق بکش 
گفتم باشه ‌اصلاً نمیتونستم نفس بکشم خیلی 
میسوخت نهلتی خیلی درد داشت آمپول در اورد 
اصلاً نمی تونستم پام تکون بدم جاش خیلی درد میکرد اصلاً راه نمی تونستم برم  جاش درد داشت .
امید وارم خوشتون بیاد از این خاطره
دوستون دارم
راستی بهتون یه چیزی میگم 
من نمیودنم شماها چرا از آمپول  
درست که آمپول درد داره  باید دردش تحمل کنیم اون درد که ماهارا خوب میکنه
دوستون دارم

خاطره آهو جان

سلام ✋
آهو هستم ۱۴ساله😊
گفته بودم قراره دیگه خاطره نزارم 
ولی دوستان گفتن بزارم ممنونم از کامنت های پر محبت تون❤️❤️
توی مدتی که نبودم خیلی اتفاق ها افتاده 
خوبم نبودن ولی خب تحمل کردمو کنار آمدم سعی کردم صبرمو ببرم بالا
شاید این بیشتر یه دردو دل باشه باهاتون 
چون خیلی اذیت شدم ولی تموم شد خدارو شکرر🌷☘🌷🌿
تا حالا شده براتون پیش بیاد اینکه 
از یه چیزی خیلی بدتون بیاد ولی یه وقتی همون جلوی راهتون قرار بگیره ؟!
دقیق همینجوری بود 💔
بگذریم ،بریم سراغ خاطره قراره دو تا بگم ولی خبر از آمپول  نیست واکسن و دندونم هستش 🤦‍♀

این مال امروزه 

اخیرا چون مدارس حضوری شده 
مدرسه ما گفتم که برای گرفتن کارنامه بایدکپی کارت واکسن دو دوز هم بیارید 😐🤦‍♀
شانس منم به امید اینکه چون دوز اول درد نداشت رفتم امروزم دوز دوم رو زدم 
اما چه زدنی😐💔
هی باخودم میگفتم 
دوز اول که درد نداشت اینم درد ندارم خیالت راحت😂
همیشه وقتی اینجوری میگم تضاد نظر فکریم هست 😕🤦‍♀😂
خلاصه ما رفتیم مرکز سوال پیچو اینا 
اول مامانم زد بعد من رفتم 🥶
من رفتم نشستم لباسم‌درست کردم 
استرسسسس دست از سرم بر نمی داشت 
از طرفی همش فکر لحظه ورود سوزن بودم که قراره بدنم رو سوراخ کنه🥺
خیلی حس بدیه 😢😖
خلاصه پنبه کشید فرو کرد یعنی از لحظه ورود سوزن تا آخر اینکه مواد تموم شده درد داشت 🥺😣احساس کردم نسبت به دفعه قبلی بیشتر طول کشید 😐💔

من : ای آخ اوففف 🥺
گریه ام گرفته بود 
کشید بیرون پنبه گذاشت 
بازم درد داشت 😖
خلاصه یک ربع نشستیم توی این فاصله یه خانمی آمد 3تا کتاب داد دستم سه تا هم دست مامانم 
بعد سلام کردو سنم رو پرسید 
سلام 😊
من : سلام 🙂
مامانم :سلام
خانمه :چند سالتونه ؟
من: ۱۴
بعد کتاب هارو داد بهم و مامانم
با لبخند خودشو معرفی کرد 
من روانشناسی خوندم 
شما توی این فاصله که اینجا هستید این کتاب هارو بخونید. اگر دوست داشتید 
بخرید  ممکنه در آینده بهتون کمک کنه
و شروع کرد توی این فاصله درباره کتاب ها توضیح دادن 🙃
منم توی این فاصله یه لحظه چشم بین اون کتاب های که دستم بود کتاب هری پاتر رو دیدم😅
کلا داستانی دوس دارم 
یکم خوندم مامانم گفت من این کتاب هارو می خرم 
منم کتابو لیمو مامانم خریدو آمدیم پاشدیم 
بریم توی ماشین 
دستم درد میکرد کلافه بودم 😣
حوصله هیوی نداشتم آمدیم تو ماشین قرار بود برای نهار بریم خونه مادر بزرگم 
(مادری)
خلاصه  امدیدم خونه مادر بزرگم تا الان هستیم هنوزم 😄
نهار خوردیم 
رفتم سراغ گوشی یکم با دوستام حرف زدم تن اونارم لرزوندم 😅اونا هنوز دوز اولو زده بودن گفتم که خیلی درد داشت 
بچه ها😰 من😉😂 
میگفتن نگو تن مارو نلرزون 
گفتم حالا شاید مال شما درد نداشته باشه بدن با بدن فرق داره😂🤦‍♀
دعا کنید علائم نداشته باشم 
دوباره حوصله مریض شدن ندارم😣😖

این پایان خاطره اول👍😊

گفته بودم دندونم رو جراحی کردم 🥺😐برای ارتودنسی
خاطرشو براتون گذاشته بودم گفتم درد داشتم و اینا استرس کشیدن بخیه 😖
رفتم بخیه ها و کشیدم کم درد داشت ولی متوجه نشدم زیاد
شبیه کشیدن بخیه ساراخانم مامان اکبر آقا بود فقط فرقش اینه که مال من دندون بود اون روی دستش 
به قولش حس مزخرفی داشت
و لحظه کشیدن نخ حس میشد و به آدم حس چندش بودن می داد و کمی سوزش🥴  
دکتر : یک ماه بعد دوباره بیایید 😐😂
من خوشحال که درد نداشتم خندان بودم 😅
خلاصه گذشت و یک ماه شد رفتن دندون دوباره استرس لعنتی 😖😵‍💫🥴
اگه خاطرتون باشه من از دندون پزشکی خیلی می ترسم بیشتر از دکترا 😣
این جلسه
 دکتر گفت: که باید دوباره جا بار کنم
 برای دندونات و یکیشون بکشم الان 
من:😰دلم گریه می خواست
خلاصه دندونم رو سر کرد امپولش درد داره 😐
یه چند دقیقه بعد یه وسیله که شبیه عنبر دست بود رو از کسو بر داشت منم قلبم داشت می آمد تو سینم 😱
دستکش پوشید بعد آمد سمتم
منم دهنمو باز کردم وچشامو سفت بستم😣بعد کرد توی دهنم یکم فشار داد بعد یهو کشید یه لحظه دردم آمد 😢
و بعد گاز گذاشت 
دردش نسبت به دندون های قبلی  که کشیده بودم کمتر بود 😀
بعد رفتن اثر سر هم اصلا درد نداشتم و قرص نخوردم از این بابت خوشحال بودم 😊❤️😍

پایان خاطره دوم😉

امید وارم خوشتون آمده باشه ممنون که خوندیدن ببخشید اگه طولانی شد واقعا توی این  مدت از لحاظ روحی خوب نبودم😔
امید وارم همه موفق باشن و سلامت 
به هر چی می خوان برسن 🙏😊
همه اتفاق های خوب دنیا رو براتون آرزو میکنم 🌸💕 منو از یاد نبرید 💝

التماس دعااااااا☁️🌈💖💜💙💚💛🧡❤️

خاطره امیر جان

سلام من امیر هستم ۱۷ ساله از اورمیه
این اولین بار که من خاطره میزارم
بریم سراغ خاطرم 
من کار میکردم وهمیشه وقت نهار به خانه  می آمدم یه روز نتونستم به خانه برم و ناهار اونجا خوردم ناهارم همبگر بود معدم به فست فود خیلی حساس بود خلاصه من که همبگر را که خودرم یکم که گذشت دیدم حالم خوب نیست
اصلاً حال ندارم  فهیدم که مسموم شدم سریو سه خودم رسوندم به درمانگاه همه چیز به دکتر گفتم برا یه سرم نوشت با چند تا آمپو ل  بعدش داروهارا که از  دارو خانه گرفتم ورفتم دادم به پرستار گفت دراز بکش روتخت منم ترسیده بودم 
به پرستار گفتم آمپول ها عضلانی است گفت نه همشه به سرم زده خواهدشد  خلاصه آمپولازد تو سرم و سرم را برا تزریق کرد گفتم کی تموم میشه گفت یه ساعت دیگه تمو میشه  
امید وارم ازاین خاطر خوشتون بیاد
دوستون دارم خدا نگهدار تون.
اینم از خاطره من

خاطره آتنا جان

سلام دوستان آتنا هستم ۱۸ سالمه این دومین خاطره‌ای که میزارم یک دوست دارم امیر احسان 26سالشه آلمان که 12هم میاد تا حالا هم ندیدمش دعا کنین همه چیز تموم شه. یک  مدت کرونا گرفتم بیمارستان بستری شدم روزهای خیلی سخت بود کلی آمپول سرم زدم بعد چند روز مرخص شدم و خوشحال بودم برای اینکه دیگه آمپول سرم تموم شده راحت شدم وقتی داشتیم از بیمارستان برمیگشتیم یهو پلاستیک داروها رو دیدم که پر از آمپول و سرم بود داشتم سکته میکردم گفتم به بابام که اینا مال من نیست که هست؟ بابام گفت نگران نباش همش که مال الان نیست تازه باید بزنی تا خوب خوب بشی بتونی درس بخونی رسیدیم خونه قرار شد عصر برم بزنمشون غذا خوردم خیلی کم فکر کنم دوقاشق فقط چون زیاد نمیتونستم نفس بکشم خیلی برم سخت بعد غذا هم یکم دارو خوردم گیج شدم خوابم برد ساعت 7اینا بود مامانم بیدارم کرد که بریم دکتر منم غر زدم که نمیام نمیخاد من خوبم هیچیم نیست مامانم قبول نکرد گفت گفت اگه زود می‌بردیمت دکتر به حرف گوش نمی‌کردیم الان حالت این نبود با بغضی که در حال شکستن بود مامانم کمکم کرد لباس بپوشم آخه زیاد حالم خوب نبود رسیدیم دکتر مامانم قبض گرفت دیگه دست خودم نبود دستام میلرزید شده بودم یخ نوبتمون که شد اسمم خوندن رنگم شد عین گچ دیوار رفتم رو تخت خوابیدم شلوارم دادم پایین(مامانم نمیاد داخل میگه دیگه بزرگ شدی) پرستار داشت آماده می‌کرد چقدر از صدا شکستن آمپول متنفرم پرستاره بهم گفت چرا این قدر رنگت َپَریده گفتم ببین من خیلی میترسم درد داره گفت یکم گفتم بخدا دیگه جون ندارم خودت آروم بزن گفت باشه تو آروم باش.(یک پنادر بود یک نوربیون یک مسکن) سمت راست پنبه کشید سفت شدم گفت هنوز کاری نکردم گفت میترسم بزور یکم شل کردم پنادر رو زد میتونم بگم اصلا شوک شدم تکون خوردم صدام در اومد بلند گفتم اخخخخخ خیلی درد داره با گریه گفتم اخخ میگه نگفتی آروم میزنی دیگه نمیفهمیدم چی میگه دیگه گریه هام داشت به جیغ تبدیل میشد که دیگه درش آورد گفتم تو روخدا نزن دیگه بسه گفت نه سمت چپ پنبه کشید دوباره کرد داخل بهش گفتم خیلییی مسوزه زود درش بیار تو روخدا دیگه این قدر گریه کردم دیگه نفسم نمیومد بالا خودش دید حالم داره بد میشه مامانم صدا زد برام آب آورد خوردم دوباره بهم گفت بخواب خوابیدم همون سمت پنبه کشید مسکن زد تا اومدم بگم آخ درش آورد خاستم بلند شم گفت یکم بخواب بعد بلندشو اومدم بیرون سوار ماشین شدم یکم با دوستان وب حرف زدم رسیدم خونه یک چند روز همین جوری گذشت خوب شدم همین جریان داشتم  روز بعدش شب رفتیم بیرون پارک  با مامان بابام برا این که حال من عوض شه هوا سرد بود آتیش روشن کردیم دودش رفت تو ریه هام اصلااا داشتم میمردم از سرفه برگشتیم خونه بازم شب خیلی سرفه کردم تا صبح نخوابیدم همش قفسه سینم میسوخت خون میوردم بالا رفتم دکتر الان بازم آمپول داده ولی من دوست ندارم بزنمشون بگید چی کار کنم. 
ببخشید که چشاتون خسته شد یکم طولانی بود. 
بچه من شوهر ندارم هنوز من یکی دوست دارم قراره بیاد باهم دیگه ازدواج کنیم دوهفته دیگه البته اگه خانوادم موافقت کنن برام دعا کنین 😘😘خیلی دوستون دارم خدا نگه دار😍😘

خاطره رزا جان

سلام عزیزای دلم . حالتون چطوره امیدوارم حال همگیتون خوب خوب باشه . از همه ی دوستانی ک نگرانم بودید تو این حال ک من واقعا اذیت میشم از همگی کمال تشکر رو دارم ک روحیه دادید و بهم دارو جوشانده توصیه کردید از همتون ممنونم .
من همونطور ک میدونید یکشنبه سرم زدم و خوب نشدم اصلا ک اینارو میدونید . و باز حالم خیلی بد شده .  ک امیر زنگ زد ک رزا اون ۳ تا امپولتو میری میزنی من نیستم گفتم ک اونا خشک کننده نیست و تو همین حال ک داشتم حرف میزدم سرفه هام بدتر شد و قطع کرد زنگ دکتر زده بود ک رزا حالش بدتر شده . دکتر هم گفته بود ده بیایید باز باید سرم بنویسم و امپول . امیر زنگم زد ک رزا فردا صبح من شرکت هستم برو معاینه کنه دکتر باز باید سرم بزنی و امپول خیلی ترسیده  بودم . هم‌حالم بدتر بود هم درد سرم و امپول  دیشب هیچی نگفتم  و خداحافظی کردم ک بخوابم  حالم بدتر شد تا ساعتای ۳ اینا با بچه ها چت کردم ک روحیه دادن بهم . ب امیرپیام صبح بخیر دادم و تعجب کرد ک رزا الان چند روز هست ساعت ۵ صبح بیداری  از بس حالت بده و برو بخواب و اینا ولی خوابم‌نبرد از درد هشتونیم خوابم برد نه با درد خیلی بدی از خواب پریدم تا صبح مردم از بس سرفه کردم و درد کشیدم امیر زنگم زد ک نوبت  داریا یادت نره خانومم گفتم دارم حاضر میشم و رفتم گفت هرچی شد خبرم کن نفس ک نگرانتم . رفتم تا دکتر دیدم گفت فقط برو اینارو بگیر سریع بزن . گفتم توروخدا چ خبره گفت لازمه برات .گفت تست pcrهم باید بدی . ترسیده بودم و راهی شدم برای تست از ی طرف  حالم بد بود ازی طرف ترس کرونا و اینکه شنیده بودم تست pcrدرد داره. ولی رفتم و کلی درد داشت و خانومه گفت با این علائم کرونا داری حی اگر منفی باشه منفی کادب هست باید بگی مثبت هست اینو ک گفت رفتم توماشین اشکام رو گونم سر می‌خورد رفتم تو ی دنیای دیگه نفهمیدم چجور نشستم پشت ماشین و کجا رفتم و چکار کردم انگار رفتم تو حالت کما از ترس اینکه خانوادم و نیکان و امیر اینا رو مریض کرده باشم ‌و جواب تست هم چند روز دیگه میاد ک دعا کنید منفی باشه برام راحت تر هست ‌. با خودم با دنیا باهم لج کردم و گفتم میرم داروهام میگیرم رفتم  دیدم دوتا پلاستبک پر هست از امپول و سرم  دنیارو سرم خرابشد  باورم نمیشد  ب امیر پیام دادم من اینا نمیزنم عشقم  گفت چرا چیشدی رزا  گفتم  امیر من دارم میمیرم از ترس کرونا گفتن شاید باشه دکتر دارو زیاد داده  من نمیخوام خسته شدم و اینا ک اونم هی میگفت کرونا نیست رزا چقدر می‌ترسی اخه کرونا سرماخوردگی هست تمومش کن عشقم . و منم با بی حوصلگی قطع کردم لگاولین بار بود باهم اینجور حرف زدیم و تمام تنم میلرزید انگاری برف شدم یخ بود دستام و خواستم روحیم باختم.  رفتم مغازه بابام ک هیج کس نباشه امیر پیام داد نریا برو خونه استراحت کن عصر میام دنبالت.  گفتم من مغازم و اونم غر زد  ک  مگه نگفتم برو خونه  حالت بد هست.  و منم از بس میارزیدم داروهام از دستم افتاد شکستن.  و ب امیر گفتم خواستم تنها باشم گفت  رزا ازت دلخورم لحبازی نکن و قطع کردم  بعد رفته رفته حالم بد تر شد داشتم گریه میکردم امی اومد مغازه تا دیدم بغلم کرد گفت خانومم چرا گریه اخه گفتم دیگه باهام اونجوری حرف نزن.  گفت نفس تو ک میدونی من ازت دلخورم باشم قهرمان نمیاد باهات کنم من میگم لجبازی نکن وقتی بحث سلامتیت هست وقتی حالت بده میریزه بهم اعصابم . اومد ماسیمو برداره گفتم نچ گفت ااا دلم تنگ شده برا خانومما گفتم‌اا کرونا مبگیری گفت رزاااااا بس میکنی اااا کرونا نداری  بوسم کرد و  گفت الهی دورت بگردم خانومم داروهات بزنی خوب میشی دیگه گفتم اهوم . بعدم  گفت رزا خودت ک میدونی خیلی خستم و گفتم اره گفت الان تو میری خونه ابجی من عصر میام دنبالت نفسم . میریم امپولو سرمت میزنی گفتم نچ گفت ااا نچ نداربم ساعت ۷و نبم میام .  گفتم برو خونه توهم خیته ای استراحت کن  . خدافطی کردیم تاکید کرد بخوابم ولی رفتم پیش ابجیم‌و نیکان . نیکان نزاشت بخوابم خووشو لوس میکرد هرچی میگفتم خاله مریضم ب توهم‌وا میدم بدتر لوس میشد . بعدم رفتیم ی دور زدیم و از اون برم خودم رفتم داروهارو نشون دکتر دادم ک بگم ی سرم فقط میزنم حداقل ک گفت نمیشه باید فردا هم بزنی گریه شدم . دلم برا خودم سوخت . امیر زنگم زد ک اماده ای گفتم‌توراه‌خونم . گفت منم دارم میام‌دنبالت نفس . گفتم باشه منتظرتم.  رسیدم خونه زود لباسام عوض کردم . در زد مامان درشو باز کرد و اومد تو اتاقم و تا دیدم اومد بغلم کرد گفت خانومم ببین ب چ روزی افتادی اخه . گفتم چیزیم نیست خوبم . گفت دارم میبینم خانومی . آماده ای بریم ؟ گفتم اره .کیفمو داروهارو برداشت دستمو گرفت رفتیم از مامان خدافطی کردیم درو ماشینو باز کرد نشستم . بعد گفت خب خانومی بیمارستان دیگه . گفت اااا امیر گفت ااا نداره رزا الان دیگه فقط بیمارستان میشه رفت . هیچی نگفتم . رسیدیم بیمارستان گفت خانومم پیاده شو .گفتم امیر گفت جونم گفت امیر من میترسم بیا برگردیم خونه من حالم خوب شده . گفت رزا عصبانی نکن منو ب اندازه کافی ازت دلخورم . گفتم امیر درد میگیره گفت خانومی من کنارتم از جی می‌ترسی درد کجا بوده وقتی کنارتم . اومدم درو برام باز کرد گفت پیاده شو نفس . نگاهی بهش کردم و بغض کردم . دستمو گرفت رفتیم سمت تزریقات . گفت رزا دیدی چیشد گفتم چیشده . گفت یادم رفت برات زیر انداز بگیرم و اون دوتا تقویتی . گفتم چی امیر تقویتی چرا . گفت لازمه برات داروهارو داد ب تزریقاتیه و رفت از داروخانه بیمارستان زیر انداز گرفت و اومدگفت خانومی امپولارو نداشت بمون من میرم میگرم‌میام .  گفتم توروخدا نرو امیر نمیخوام منو تنها نزار. من میترسم.  ک پرستار شنید گفت اره بهتر هست برید براش بگیرید چون خشکن هست صعیف میشن . خانومت اینجا باشه آن گفت نگران نباش رزا من پنج دقیقه نشده اینجام گفتم باشه . اومد بره گفتم امیر گفت جونم گفتم برای خودتم بگیر گفت چشم .رفتش پرستار گفت خانوم .... چ جالب فامیلی پرستار ماهم مثل شماست . اسمتون چیه گفتم رزا . با تعجب نگام کردن گفتن ااا اسم پرستارما هم رزا ... هست گفتم ااا جدی ؟ گفت اره گفتم خوشبختم خیلی جالب بود برام اسم و فامیلمون یکی بود . گفت برو بخواب روتخت گفتم میشه امپول اون آقا رو بزنید بعد من . گفت باش . رفت باز اومد گفت دراز بکش گفتم من عجله ندارم تا همسرم میاد . گفت باشه برو روتختی.  رفتم با ترس زیر انداز رو انداختم رو تخت دراز کشیدم . همش خدا خدا میکردم ک امیر بیاد . از تخت بغلی ی دختر گفت خانوم پرستار ی لحظه میای اونم گفت اره برگرد امپولتو بزنم اومدم الان . یهو اومد پشت پرده با امپول چشام شد ۴ تا گفتم بابا من ک نیستم کم میترسم توهم رفیق میخوای بدترم کنی گفتم تخت بغلیه گفت از زیرش ک در نمیتونی بری میرم سرمو میکشم میام . گفت برو . ۳ دقیقه نشده اومد گفت خب رفیق برگرد گفتم شوهرم نیومد گفت نترس  یهو صدای آن رو شنیدم آروم تر شدم . برگشتم . گفتم توروخدا دوستی رفاقتی بزن نگاه اس فامیلمون یکیه من میترسم درد میگیره گفت نترس . پنبه کشید امپولو زد جیع زدم‌گفتم توروخدا درش بیار تموم نشد گفت نبابا تازه دارم تزریق میکنم آی میگفتم و آروم گریه میکردم خیلی میسوخت . درش آورد گفت دردت گرفت گفتم خیلی گفت بی حسی نزدم ک اثرش بیشتر بشه گفتم د اخه این دوستی رفاقتی بود . گفت لوس نباش برگرد تا سرمتن بزنم . هیچی نگفتم همونجور ک دراز بودم امیر اومده بود داخل و شلوارمو درست کرد دست کشید ب سرم گفت بمیرم الهی دردت اومد.  هیچی نگفتم گفت رزا خوبییی تو . بزور برگشتم گفتم خوبم . گفتم بیا بریمانیر توروخدا بسته.  گفت خانومی سرمتم بزن بعد میریم . پرستار اومد امیر گفت براش آروم بزنید لطفا . گفت چشم داشتم گریهدمیکردم . اومد رگ بگیره رگ نداشتم خواست بزنه پشت دستم گفتم نمیزارم اونجا بزنی . گفت رگ نداری گفتم ی جوری پیدا کن  توروخدا امیر با نگرانی یهم‌نگاه می‌کرد.  سردی الکل و ورود انژوکت و درد بدی و سوزشی ک تونستم حس کردم بیشتر گریم انداخت و گفتم شد گفت اره گفتم ممنون و زنه رفت ‌ امیر اومد پیشونیم بوس کرد . گفت ببخشم اذیت شدی فقط بخاطر خودته یکم بخواب رزا من اینجام . گفتم نمیخوام امیر.  اون پرستار رو دیدی بنظرت اسم و فامیلش چی بود . گفت من نمیدونم خانومی چی بود گفتم حدس بزن . گفت نمیدونم گفتم رزا.... بود گفت رزا الکی میکی ؟ گفتم ن بخدا تعجب کرد . و توهین حال ک عررمیزوم ک دستم میسوزه و خسته شدم‌بیا بریم خونه . دوتا مریص بد حال آوردند دوتا تخت بغلی من ک ناله میکردن و منم گریه میکردم از ترس میگفتم امیررمینرسم . امیر میگفت خانومی از چی اخه من ک اینجام . گفتم استرس میگیرم امیر گفت داداش ببخشید میشه اینقدرناله نکنی خانومم داره می‌ترسه ‌ گفت  داداش ببخشید دست خودم نیست درد داره ولی چشم . آروم شد . داشتم خواب میرفتم . امیر دستمو گرفته بود . گفتم امیر کی تمومه گفت ۵ دقیقه با وجودی ک هنوز یک چهارم از سرم تزریق نشده بود همیشه عادت داره  گولم میزنه و حواسمو پرت کنه هی میخوابیدم هی نگاه ب سرم میکردم میگفتم امیر ۵ دقیقه تموم نشد میگفت تازه ۳ دقیقه دیگه مونده و اینا ک آخرش تموم شد.  ب پرستار گفت اومد کسیو ک خیلیسوخت ‌ . خواستم بلندشم ک باز سرم گیج رفت امیر گرفتم . گفت رو تخت بشین تا پرستار امپولای منم بزنه بعد بریم گفت ن امیر نمیخاد بزنی گفت ااا خانومی من بهت قول دادم بزنم ببین ترس نداره بعدم‌میزنم ک نگی امیر دل رحم نیست منو آبکش کرد خودش نزد . بعد چند مین رزا اون پرستار اومد امیر دراز کشید روتخت گفتم رزا یواش براش بزن لطفا . گفت چشم برای امیر زد ک دلم کباب شد . بعدم گفت برگرد بشین . امیر برگشت ک امپول ویتامین سی رو بزنه . تا حال نزده بود امیر ‌.

رگ براش پیدا کرد و سوزنو وارد کرد چشامو بستم و دست امیر رو گرفتم گفتم میترسم امیر گفت ااا خانومی درد نداره من دارم میزنم نتوها گفتم ن درد داره میدونم . و بعدم ک تموم شد امیر گفت خیلی میسوزه . و رزا دیگه هیج وقت نمیخوام ویتامین سی بزنی تو رگت اگر سرم داشتی میزنی تووسرم . اونوشب قرار شد من امپول و سرم فردا رو نزنم ‌ب امیر گفتم اونم گفت اگه بهتر نشدی باید بزنی گفتم نچ نمیزنم گفت اگر خوب شدی ن. و رفتیم بیرون از پرستار تشکر کردیم و رفتیم امیر قبض رو پرداخت کنه و منم رفتم تووماشین خیلی سردم بود  امیر ک اومد دستمو گرفت بوس کرد و گفت بمیرم برات خانومم  دیگه خوب میشی . و بعدم گفت نمیدونم رزا هرچی مبخوامبگیرم برات بد هست اون شلم نباید برات ذرت میگرفتم اشتباه کردم . رفتیم ماسالا گرفت گفت چون داع هست برا گلوت خوبه  . خوردیم.  امیر گفت رزا توواین هوای سرد اومدن بستنی میخورن . گفتم خوشبحالشون گفت میخوای رزا گفتم  ارههههه گفتتتتت ارههه  رزا ی کلمه دیگه حرف بزن تا بگمت دنیا دیت کیه خیلی تو لوسی دیگه خدا نمبکشی واقعا الان تازه زیر سرم وامپول بودیا گفتم خب چکاد کنم دلم کشیده گفت نمیشه تا اطلاع ثانوی چیزی نمیخوری ک برات بد باشه حتی بیسکویتت . و بعدم چشمی گفتم و رفتیم خونه و تا صبح حشم روهم نزاشت از نگرانی چون خوب نشدم و حالم بدتر میشد وسرفه هام شدید تر صبح ۵ رفتش سرکار و گفت حتما سرم آخری هم میزنی رزا گفتم خودت گفتی نمیخواد گفت من‌نگفتم گفتم اکر بدتر شدی میزنی.  وگفت حالا بحث نکن فعلا بخواب شب ی کاریش میکنیم و خدافطی کرد بوسم کرد رفت ومنم خوابم برد. تا طهر خوابیدم و بعد ک بیدار شدم بازم خوب نبود خیلی حالم بد بود . امیررزنگ زد ک دید وضعیتم بد هست گفت رزا ساعت ده سرمتو باید بزنی گفتم نهههه و قطع کردم ی ناهار ب زور خوردم دلم‌نمبوسید خوابم برد تا ۸ شب نمیدونمچرا اینقدربیحال بودم . ۸ شب زنگم زد ک رزا خوبیرگفتم اره گفت زنگ دکتر زدم ک‌سرم رو باید بزنی چون دوتا زدی اینم‌باید سر ساعت بزنی بهتر هست  . گفت شبی نبستم نمیتونم بیام کارخانه کار جلسه داریم . ساعت ده همسایمون میاد سرمتووبزنع . گریه کردم ولی دیگه هیچی نگفتم ساعت ه بود امیر زنگم زد ک حاضر شدی گفتم اهوم امیردمن میترسم توونبستی استرس دارم . گفت خانومم من کنارتم از هیچی نترس . صدای آیفون اومد بابام درو باز کرد همسایمون بود اومدسرمو آماده کرد گفت بخواب گریه میکردم . دراز کشیدم.  اومد رگ بگیره هرکاررکرد رگ پیدا نکرد.  زد تو مچ دستم ک خیلی درد گرفت ای گفتم و آروم گریه میکردم.  گفت نشد رفت پرید . اون بند رو محکم می‌بست و محکم با دست میزد ب دستم ک رگم بگیره نمیشد خیلی درد می‌گرفت گریه میکردم.  و بلاخره رگ گرفت و اون لحطه گفتم خدایا خسته شوم کاش تمومشه دیگه این زندگی و گریه میکردم . و بعدم تزریقاتیه رفت امیر تصویری اومد و تا دیدم گفت خاک تو سرم ببخشم ک نیستم کنارت نباید تنهات میزاشتم و وقتی دید ک دوبار سوزن زد خیلی عصبانی شد و ناراحت با امیر قهر بودم آخر شب بهم پیام داد رزا ببین دیگه منم صبری دارم بخاطر ی دلخوشی زود گذر و تفریح بی مرد ک رفتی تو آب چ بلایی ک سر خودتوومن نیوردی . اکر دیگه از حالا باز مریص بشی دیگه خیلی ازت دلخور میشم خانومی کاسه صبرم لبریز شده طاقت ندارم همش مریص بشی و درد بکشی ک کلی دعوام‌کرد و بعدم خوابید صبح با پیام صب بهیررعشقم بهتر شدی بیدار شدم و جواب دادم  و اینکه گفتم خیلی بهترم خوشحال شو گفت خداروشکر ولی درعوض امیر از من ول گرفته دوستان.  و اینکه ممنونم باز از همتون ک راهنماییم کردید و تنهام نداشتید.  امروز بعد از سرم دیشب خیلی بهترم و اینکه جواب تستم منفی شد خداروشکر ممنونم از همتون.  ببخشید اکر بد نوشتم و خوب نبود و غلط املایی و جیزی بود شرمنده دوستتون دارم عشقا ❤️❤️ نظر فراموش نکنید نفسا🌹

خاطره فاطمه جان

سلاممم سلام اومدم با‌ یه خاطره دیگه خدمت شما دوستان گل🌹
امیدوارم که حالتون خوب باشه وهیچ وقت مریض نشین که بخواین‌ آمپول بزنید نظراتتون رو توی خاطره قبل خوندم ممنونم ❤️فاطی ام ۱۷ سالمه خب دیگه خیلی حرف نمیزنم بریم سراغ خاطره 
یه روزی قرار شد من برم بادوستم بیرون ۱۴سالم بود واولین باری بود که میخاستم برم کافه خلاصه صبح‌ بیدار شدم ویه دوش گرفتم و اومدم موهامم یکم خشک کردم و با یکی از 
دوستام رفتیم ومن بستنی خوردم و رفتیم خونمون وعصر قرار شد من برم خونه دوستم رفتم اونجا و حالم یکم بد شد معدم درد گرفت  یکمم تب داشتم گفتم چیزی نیست بی خیالش شدم ولی دیدم دردش داره بیشتر وبیشتر میشه به مامان دوستم گفتم برام قرص اورد شربت آبلیمو اورد خوردم ولی خوب نشدم سریع اومدم خونمون خونه ما تاخونه دوستم یه محله فاصله داره یا چندتا کوچه اومدم وبه مامانم گفتم ودیگه باهر سختی بود رفتم مطب دکتر  نوبت گرفتیم و کسی نبود ازشانس‌ من دکتر میخاست بره اصفهان ولی خب چون حالم بد بود موند و من رو معاینه کرد مامانم بیرون بود ومن رفتم داخل و شرح حال دادمدکتر ازقبل توی مدرسه اومده بود برای معاینه و... ولی من رو نمیشناخت منم از اونجایی که خیلی دختر شیطونی بودم بهش گفتم من فلانی ام و سریع شناخت و بعدش گفت برو دراز بکش روی تخت تا من بیام توی دفترچه داروها رو نوشت به مامانم گفت برو بگیر منم دراز کشیدم روی یه تخت اومد ومیخاست دوباره معاینه کنه
دستش رو گذاشت روی شکمم منم یه جیغ کوچیک زدم وگفتم درد دارم داروخونه هم بالای مطب بود ولی خیلی طول کشید تا مامانم بیاد شاید نیم ساعت خلاصه من انقد معده درد داشتم و سَر دلم درد میکرد که حد نداشت دکتر گفت حداقل تا مامانت بیاد یه آمپول بهت میزنم یکم آروم بشی منم خب خجالتی بودم و روم نمیشد🙈اون خانومی که تزریقات انجام میداد هم نبود هرجوری شد برگشتم و حالا از شدت کم رویی نمیتونستم شلوارم بکشم پایین دیگه دکتر دید من کاری نمیکنم خودش یکم شلوارم رو داد پایین و گفت ازالان بگم شل کن نفس بکش باید عمیق بزنم بعد تا زیر باسنم‌ شلوارم داد پایین و چند بار پنبه کشید و زد نمیدونم چی بود که انقد درد داشت که حد نداشت منم سفت کردم که گفت دردت میگیره شل کن فقط گفتم توروخدا درش بیار نمیخام گفت نمیشه الان توی پاته شل کن زود تموم میشه ولی من نمیتونستم خیلی درد داشت درش آورد و سر سوزن رو عوض کرد و طرف دیگه رو پنبه کشید و فرو کرد اولش درد نداشت ولی وسط تزریق گفتم اییییییی تموم نشد دیدم درش آورد جاش رو یکم فشار داد و دردم اومد یه جیغ زدم گفتم نکن درد داره جااش خلاصه آمپول تموم شد ومامانم‌ اومد دیدم یه کیسه پره آمپول و سرم وشیاف‌ و قرص وشربت‌ من هروقت میخام سرم یا آمپول بزنم نمیزارم مامانم پیشم باشه چون بدتر استرس میگیرم و رگم پیدا نمیشه بعد داروهارو دیدم گفتم دکتر چرا شیاف نوشتی تب ندارم که😕گفت الان بدنت داغه خودت متوجه نیستی تب داری اومد دست گذاشت روی پیشونیم دستش خیلی یخ بود گفتم چقد سردین گفت من دستم گرمه تو تب دادی الانم آستین لباست بزن بالا سرم وصل کنن دقیقا نیم ساعت درگیر رگ دست من بودن چند بار میزدن درمیوردن‌ ورگ پیدا نمیشد دستام سرد وگرم بودن بهم گفت چطور زنده ای گفتم نمیدونم 🤷‍♀😂
هرجوری بود سرم وصل کردو چندتا آمپول ریخت توش مامانمم آبمیوه برام رفت گرفت و اورد یکم خوردم و سرم تموم شد مامانم رفت به دکتر بگه بیاد که سرم رو دربیاره دکتر اومد ومامانم رفت بیرون گوشیش زنگ خورد آخه بابام سرکار بود 
دیدم دکتر دوتا آمپول آماده کرده و گفت برگرد ایناهم‌ بزنم وتموم‌ گفتم نمیخام هنوز جای قبلی درد داره گفت برگرد بعد بیشتر دردت میگره برگشتم ویکم شلوارم دادم پایین دیدم تا زیر باسنم کشید پایین و پنبه کشید وزد زیاد درد نداشت ولی آخراش  درد داشت کشید بیرون و اون طرف رو پنبه کشید وزد من سریع سفت کردم گفت شل نکنی درمیارم ازاول میزنم منم یکم شل کردم تزریقش‌ زیاد طول کشید ومنم فقط ایی ایی میکردم دیگه نفسم گرفت گفتم بسهه درش بیار دیگه کشید بیرون اومدم بلند شم گفت صبر کن رفت دستکش پوشید واومد وگفت باید یه شیاف بزارم برات تبت بالاست گفتم میرم خونه میزارم خودم گفت نه نمیشه دیدم  شیاف رو زد یعنی مردم از خجالت و خیلی هم درد داشت ۷تا دیگه آمپول ویک بسته شیاف هم بود که باید روزی سه تا میزدم و دوتا شیاف بعد از آمپول ها 
اگه خواستین خاطره اوناهم بزارم براتون
دوستان نظر های بعضی ها رو که میخونم توی بعضی از خاطره ها میگن خاطرات فیک هست خاطره من فیک نیست چون اصلا وقت ندارم خاطره فیک بنویسم 
امیدوارم که مورد پسند شما عزیزان باشه
خوشحال میشم نظر های خوبتون رو بدونم 😊🌹
ببخشید چشم های نازتون خسته شد من با جزئیات دقیق نوشتم❤️🙈

خاطره علی جان

سلام دوستان – علی ام مربی ورزش و این خاطره بشه فاینال برای اینکه سریال نشه چون به خاطر عفونتی که داشتم دو روز آمپول زدنم ادامه داشت یدونه شو مینویسم و بقیه روند مشابه داشتن. اونشب بعد از رفتن مهمونا با مرتضی PS بازی کردیم و بعد از دو ساعت صدای مامان و بابا دراومد که تو مریضی باید استراحت کنی نه که زل زدی به صفحه دیگه ترجیح دادیم بخوابیم غر نشنویم. روز بعدش تا ظهر خوابیدم از تعطیلیم نهایت استفاده رو ببرم برای ناهار مامان بیدارم کرد سر ناهار بابا گفت عمو زنگ زد آمپولتو یاداوری کرد گفتم باشه میرم میزنم. مامان گفت زنگ بزن مرتضی اگه بتونه بیاد بزنه بابا زنگ زد به مرتضی، گفت دور و بر 4 -5 میام خونه. ساعت نزدیک 4 بود مرتضی زنگ زد گفت آماده شو میام دنبالت گفتم کجا؟ گفت آمپولتو بزنی. گفتم مگه خودت نمیزنی؟ گفت نه نمیشه تو خونه زد آماده شو یه ربع دیگه دم درم. قطع کردم بابا گفت چرا از ظهر نگفت گفتم نمیدونم بابا گفت علی بچه نشی بپیچونی عموت گفت حتما بزنی چیزی نگفتم بابا گفت گول مرتضی رو نخوری شیطون گولت بزنه . خندم گرفت گفتم مرتضی شیطونه؟ مامان گفت بحث آمپول بشه دست شیطونو از پشت میبنده 😄😄 میبنده       گفتم خیالتون راحت میزنم دو روز دیگه باید برگردم سرکارباید خوب باشم آماده شدم مرتضی تک زد رفتم سوار شدم گفتم چرا از ظهر نگفتی تو خونه نمیشه زد گفت علی تو چقدر ساده ای- الکی گفتم نمیشه تو خونه زد جور دیگه نمیتونستم نجاتت بدم من 😳😳 گفت تعجب نداره من وظیفه دارم اینو بهت بگم بعدا نگی میدونست و نگفت . گفتم چی؟ گفت تو نمیفهمی عمو چی تجویز کرده  بزنی میترکی گفتم مرسی از دلداریت گفت داداش راست میگم اذیت میشی تا الان هرچی درد کشیدی یه طرف اینا یه طرف. یکم اذیتش کردم گفتم الان انتظار داری با دونستن این حقیقت چکار کنم؟ گفت من که میگم نزن دو روز صبر کن اگه خوب نشدی حداقل تلاشتو کردی گفتم اگه بدتر شدم؟ گفت نمیشی من تضمین میکنم دکترا بزرگش میکنن خیلی بامزه شده بود گفتم باشه هرچی تو بگی نمیزنم به مامان و بابا چی بگیم؟ گفت میگیم زدی تو هم برو تو اتاق یعنی دردت اومده . گفتم راستشو بگو چند بار اینجوری پیچوندی ؟ گفت داداشت با تجربه است .😂 .       گفتم داشتم اذیتت میکردم خواستم ببینم تا کجا پیش میری . گفت بی شعوری به خاطر خودت میگم قدرمو نمیدونی . گفت تصمیم با خودت ولی بدون خیلی اذیت میشی .گفتم فکر نمیکنی بزرگش میکنی عمل جراحی ندارم آمپوله دیگه هرچقدرم درد داشته باشه چند ثانیه ای تموم میشه گفت علی حرفتو یاداوری میکنم موقع تزریق نظرتو میپرسم.من 😃 گفتم قهرمان منی  😂😂😂گفت مسخره کن میبینمت. گفتم بریم داخل بزن الکی نریم بچرخیم گفت نمیشه گفتم باز چرا؟ گفت به کسی نگی گفتم باش نمیگم چی شده؟ گفت من دلم نمیاد بزنم میدونم اذیت میشی من 😁گفت نخند تو نمیفهمی قراره چقدر اذیت بشی نمیخوام باعث و بانیش باشم گفتم نکنه عاشقم شدی؟ گفت اذیت نکن . گفتم باشه اذیتت نمیکنم بریم یه جا همین نزدیکیا پیدا کن بزنم. دوباره پرسید مطمئنی؟ گفتم مجبورم راه بیفت. گفت علی هرجا بزنی صدات درمیاد یه جا بریم کمتر آبروت بره گفتم امروز خیلی دلداری دادی فرقی نمیکنه بریم یه جا بزنم تا سکته نکردم.          گفت یه زنگ بزن بهروز بیاد بزنه حداقل بیرون نباشی هم از کارش خندم گرفته بود هم خستم کرد گفتم بریم همین کلینیک نزدیک بزنم گفت حالا یه زنگ بزن زنگ زدم بهروز گفت دارم آماده میشم برم باشگاه گفتم قبلش میتونی بیای خونه ام آمپول دارم با خنده گفت با کمال میل گفتم منتظرتم. به مرتضی گفتم بریم خونه بهروز میاد گفت اینجوری بهتره. گفتم ببینم این اژدهای دردناک چیه که دو ساعته معطلشیم گفت زدی میفهمی چیه فردا خودت التماس عمو میکنی نزنی ولی عمو که مثل من پایه نیست مجبورت میکنه بزنی. رفتیم خونه بهروز هم اومد مرتضی رو دید گفت تو که اینجایی چرا خودت نزدی؟ من 😂مرتضی گفت تنهایی ترسیدم تکون بخوره نتونم بزنم. بهروز گفت پس آمپولاش درد داره خوراکمه انتقام همه تمرینات سنگینو میگیرم. بهروز رفت دستشو بشوره مرتضی گفت هنوز وقت برای انصراف داری گفتم تو امروز یه چیزیت شده نکنه بارداریه مهسا روی تو تاثیر گذاشته . بهروز اومد یکیشونو آماده کرد منم آماده شدم گفتم فقط جان من نزدیک پنی نزن با مسخره گفت عشقم پنی کجاست جاشو نشون دادم نزدیکش پد کشید گفتم بهروز اذیت نکن مثل آدم بزن گفت قدرت دسته من و عجب چیز خوبیه  😈😈 مرتضی بهش گفت این آمپول باید آروم تزریق بشه حتی اگه دردش اومد و گفت سریع تر بزن گوش نده آروم بزن . به مرتضی گفت بیا بزن تکون خورد میگیرمش مرتضی گفت نه خودت بزن .دورتر از پنی پد کشید و فرو کرد و شروع کردن به تزریق اولین بار بود همچین دردی از آمپول دیدم و حق با مرتضی بود چند ثانیه گذشت دستام مشت شد نفس عمیق میکشیدم ولی دردشو بد حس میکردم گفتم درش بیار خیلی درد دارم مرتضی گفت آروم باش هنوز چیزی نزده بلند ای ای میکردم لعنتی تموم نمیشد رسیدم به نقطه ای که سفت کردنو راه حل مناسبی دیدم سفت سفت شدم بهروز گفت شل کن دیوونه میشکنه گفتم درش بیار جون هرکی دوست داری دربیار مرتضی کمرو بالای آمپول و ماساژ میداد گفت میدونم درد داری ولی شل کن اینجوری بیشتر اذیت میشی چند ثانیه بعدش شل کردم بهروز بقیه شو تزریق کرد کشید بیرون سرم تو بالشت بود بهروز گفت خوبی؟ جواب ندادم مرتضی به جای من جواب داد گفت یکم دیگه آروم میشه بهروز گفت به خدا آروم زدم اذیت نکردم مرتضی گفت آمپولش اینجوریه به زدن تو ربط نداره بهروز گفت تو که میدونستی اینقدرد درد داره بهش میگفتی نزنه مجبور که نیست مرتضی گفت بهش گفتم ولی ترجیح داد به تجویز بابات اعتماد کنه حرفاشونو میشنیدم ولی حال جواب دادن نداشتم مرتضی آب ریخت گفت یه تکونی بخور یه آبی بخور بهتر میشی  چسبیده بودم به تخت کمک کرد بلند شم گفت برنگرد دردش برمیگرده یکم آب خوردم کم کم داشتم آروم میشدم بهروز گفت دومی رو میخوای بزنی؟ گفتم نه تو برو به تمرین برس بهروز رفت مرتضی جای آمپولو کمپرس کرد دردش خیلی کم شد ولی حس میکردم پام سنگینه. عمو زنگ زد گفت آمپولاتو زدی؟ گفتم عمو حق آب و نون داریم این چه کوفتی بود تجویز کردین میخواستین منو بفرستین اون دنیا راه های دیگه ای هم بود گفت غر نزن دوتاشو زدی؟ گفتم یکیش واسه هفت پشتم کافیه گفت علی بچه نشو عفونتت زیاده اگه نیاز نبود تجویز نمیکردم گفتم پایان همه زندگیا مرگه ترجیح میدم بمیرم درد دومی رو تحمل نکنم گفت علی بزرگ شدی بچه بازی درنیار تو که نمیترسیدی نمیفهمم این دو روز چت شده گفتم بحث ترس نیست بحث درده ترکیدم و دیگه نمیزنم گفت کاری نکن بستریت کنم فقط به خاطر کرونا بستریت نکردم بچه بازی رو بزار کنار چند ثانیه دردو تحمل کن تا خوب شی. ساکت بودم گفت نشنیدم بگی چشم گفتم به خدا خیلی درد داره گفت میدونم ولی دیر اقدام کردی گذاشتی حالت تا این حد بد بشه گفت بزنیا گفتم باشه میزنم گفت نپیچونی گفتم اکی دیگه قطع کرد. مرتضی گفت نتیجه مذاکرات به نفعت نبوده پرسیدم درد اونی که مونده به اندازه اولیه؟ گفت تصمیم گرفتی به من اعتماد کنی؟ گفتم از اولشم داشتم ولی مجبور بودم و فکرشو نمیکردم تحملم کم شده باشه. گفت اکی دردش کمتره ولی به هر حال درد داره. گفتم آمادش کن بزنم تموم بشه از این بحث آمپول خسته شدم گفت بهروز بود میزدی من که گفتم نمیزنم گفتم جان من داستانش نکن قول میدم اذیت نکنم سفت نکنم راحت بزنی گفت قولی نده که نتونی پاش وایسی. بالاخره قبول کرد بزنه آماده اش کرد منم آماده شدم شلوارمو کشید پایین تا پد زد سفت شدم گفت داداش دو دقیقه از قولی که دادی نگذشته ضربه زد شل شدم تزریقش کرد درد داشت ولی نسبت به اولی کمتر بود سعی کردم سفت نکنم ولی پامو از زانوبلند کردم گفت تا وقتی تکون نخوری اشکال نداره تموم شد کشید بیرون. دوباره کمپرس کرد بهتر شدم. گفتم تعریف کن امروز چی شده اینقدر حساس شدی؟ گفت هیچی گفتم یه چیزی هست کم مونده اشکت دربیاد. گفت امروز یه پسرجوون اوردن بیمارستان تصادفی بوده و فوت کرده گفت داداشش خیلی گریه کرد گفتم حق داشته برادرشو از دست داده کم چیزی نیست گفت کاری نکنی من اینو تجربه کنم گفتم با عزرائیل حرف میزنم گفت تورو خدا به مسخره نگیر گفتم مگه دست منه گفت من نمیدونم بزاری همچین چیزی تجربه کنم نمیبخشمت از فاز منطق خارج شده بود اذیتش نکردم گفتم باشه من مراقبم چیزیم نمیشه.از همه عزیزانی که برای خاطره قبلی نظر گذاشتن چه در گروه و چه وبلاگ تشکر میکنم . امیدوارم همه سلامت باشن.

خاطره سارینا جان

سلام عزیزای دلم 💗 امیدوارم حالتون خوب باشه😘 من سارینا هستم ۲۲سالمه از تهران دانشجوی سال سوم حسابداری و همسرم میثم ۲۶سالشه و پرستار اتاق عمل .
خب دیگه میرم اصل مطلب این خاطره مربوط میشه به آذر ماه پارسال جمعه بود از خواب بیدار شدم دیدم برف اومده 😍 رفتم میثم رو بیدار کردم قرار شد صبحونه رو بریم بیرون بخوریم حاضر شدیم موقعی که از خواب بیدار شدم یه خورده دل درد داشتم اهمیت ندادم به میثم هم چیزی نگفتم  میثم دم یه کله پزی نگه داشت جاتون خالی صبحونه رو زدیم تو رگ😁میثم اصرار داشت حالا که روز جمعست بریم دیدن پدر و مادرش منم گفتم اول برف بازی کنیم بعد خونه مادر شوهرم(اخه حیف بود برف به اون قشنگی رو ازش لذت نبریم😅) که بعد مجبور شد که قبول کنه😌 خلاصه بعد از کلی عکس گرفتن و برف بازی و همچنین قندیل بستن بنده🥶🥶
رضایت دادم که بریم خونه مامان نسرین (مادرشوهرم) رفتیم خونه شون مامان نسرین و بابا محمد خیلی خوشحال شدن ما هم چون سردمون بود مامان نسرین هم از آش ترش های معروفش واسمون درست کرد که من عاشقشم خلاصه آش رو خوردیم دل درد من هم شدید تر شده بود😬اما برای اینکه میثم چیزی نفهمه الکی  به میثم گفتم خوابم میاد من میرم تو اتاق بخوابم بعد بیا بیدارم کن اونم قبول کرد. دروغ چرا اما از دل درد خوابم نبردو حالت تهوع و سردرد هم بهش اضافه شده بود  میثم و صدا زدم اومد تو اتاق با گریه بهش گفتم میثم دلم داره منفجر میشه گفت ازکی دلت درد میکنه گفتم از صبح عصبی شد گفت تو از صبح دلت درد میکنه و نمیگی دراز بکش رو تخت دراز کشیدم گفت پای راستت جمع کن تو شکمت هرکاری کردم نشد یهو هرچی تو معدم بود بالا آوردم 🤢🤢
میثم رفت لباسامو اورد گفت حاضر شو بریم بیمارستان علاعم پارگی اپاندیس داری بزور پالتو و کلاهمو پوشیدم خواستم بلند شم دیدم نمیتونم راه برم دلم تیر کشید جیغ زدم افتادم زمین میثم گرفتم بغل به مامان نسرین و بابا محمد گفت که سارینا حالش خوب نیست می برمش دکتر .
تو راه دوباره حالم بد شد و بالا آوردم 🤢تا اینکه رسیدیم بیمارستانی که میثم توش کار میکنه میثم سریع رفت برانکارد اورد و من گذاشت روی برانکارد و رضا و علی دوستای میثم امدن پیشمون گفتن که چی شده میثم براشون توضیح داد میثم رفت نوبت گرفت و رفتیم اتاق دکتر من چون نمی تونستم راه برم با برانکارد بردنم دکتر اخوان از دوستای میثم بودن اومد پیشمون گفت چی شده که براش توضیح دادم گفتم که دل درد و حالت تهوع دارم شکمم فشار دادن که جیغ زدم و گریه کردم😭😭 گفتن سریع برید اورژانسی سونو     بدید رفتیم  سونوگرافی گفتن باید آب بخوری نوبتمون شد رفتیم تو اتاق دکتر
 میثم آمادم کرد دکتر امد شکمم ژل زد دستگاه رو که فشار میداد فقط اشک می ریختم از شدت درد فکر می کردم الان زیر دستش تموم میکنم وقتی تموم دکتر گفت ببخشید دردت امد پارگی اپاندیس حالا شما جواب رو نشون دکتر هم بدید جواب سونو که آماده شد نشون دکتر دادیم که دکتر گفتن بله پارگی آپاندیس باید همین الان برید تشکیل پرونده بدید تا عمل بشه😐 حالم داشت بهم می خوره به میثم گفتم سریع سطل رو اورد جلو و بالا آوردم 🤮 دکتر به میثم گفت خانمتو ببر بهش تزریقات تا رگشو بگیرن😰 رفتیم بخش تزریقات رضا دوست میثم اونجا بود میثم بهش گفت رضا رگ سارینا بگیر تا من برم تشکیل پرونده بدم اونم قبول کرد
استینمو زدم بالا کش بست و پنبه زد گفت نگاه نکن بیشتر استرس میگیری انژیوکت وارد کرد سوخت گفتم آخ 😑 گفت تموم شد چسب زد دوباره حالم بهم خورد دیگه چیزی تو معدم نمونده بود فقط عوق میزدم رضا(دوست میثم)رفت پیش دکتر که ازش بپرسه به خاطر حالت تهوع میشه امپول ضد تهوع بزنن که دکتر قبول کرد یه ضد تهوع اماده کرد و زد توی انژیوکتم . میثم آمد گفت یک ساعت دیگه اتاق عمل امادست لباس اتاق عمل گرفته بود پرده رو کشید و لباسامو با لباسای اتاق عمل عوض کرد. میثم یه عکس قبل عمل با کلاه لباس بیمارستان گرفت ازم😂😂 پرستار امد گفت آماده ای گفتم بله با میثم من و بردن اتاق عمل چون قرار بود میثم هم بیاد میثم رفت لباس اتاق عمل پوشید استرس داشتم بدنم یخ زده بود🥶🥶چون اول بارم بود که رفته بودم اتاق عمل 
دکتر بیهوشی از دوستای میثم بوداحوال پرسی کرد بهم گفت رو این تخت دراز بکش گفتم نمیتونم پرستار و میثم کمک کردن بلندم کردن گذاشتنم روی تخت پرستار به میثم گفت لباسشو بزن بالا باید بدنش ضدعفونی بشه 
میثم دستامو گرفت گفت سارینا چقدر سرده دستات 😱خوبی؟با گریه گفتم نه دل دردم داره بدتر میشه گفت گریه نکن قربونت برم الان دکتر میاد عمل میشی دیگه درد نمیکشی
دکتر اخوان آمد به من گفت خوبی گفتم نه دل دردم بدتر شده گفت طبیعیه پارگیه آپاندیس درد کمی نداره گفتم میشه به جای بیهوشی بی حس بشم که گفتن نه😕آماده ای؟گفتم بله .به دکتر بیهوشی گفت شروع کن دکتر .دکتر بیهوشی گفت تنگ تنفس نیستی گفتم الان تنگ نفس دارم ماسک اکسیژن گذاشت روی دهنم داروی بیهوشی زد توی انژیوکتم 

میثم پیشونیمو بوسید گفت نترس من پیشتم دکتر اخوان گفت میثم جان ۱۸+نکن فضا رو 😂😂 دستای میثم گرفتم خواستم صداش بزنم که دیگه هیچی نفهمیدم 
نمیدونم چقدر گذشته بود وقتی بیدار شدم تار میدیدم دلم خیلی درد می کرد😭😭
صدای میثم شنیدم که گفت آقای دکتر به هوش امد دکتر امد پیشم دکتر گفت اسمت چیه 😐 ماسک از روی صورتم برداشتم گفتم سارینا گفت خوبی؟گفتم  نه دلم درد میکنه سرم گیج میره زدم زیر گریه😭😭 گفت طبیعیه به میثم گفت مسکن بزن براش میثم آمد مسکن زد برام بوسم کرد قربونت برم الان اروم میشی دل دردم داشت بهتر میشد میثم گفت عملت خیلی طول کشید ۵ساعت تو اتاق عمل بودی گفتم واقعا😱؟گفت آره عزیزم 
حالم بهتر شده بود از ریکاوری بردنم تو بخش به میثم گفتم گرسنمه گفت دکتر گفته تا فردا صبح نباید چیزی بخوری😏😭
خوابیدم یهو با تیر کشیدن دلم بیدار شدم جیغ زدم اییییی دلم😭😭😭😭
میثم برام مسکن زد.دکتر امد گفت چطوری پهلوون گفتم بد نیستم گفت پدر هممونو در اوردی عمل خیلی سنگینی بود خندید گفت قدر این شوهرتم بدون شکمت رو برش میزدیم این اشک میریخت 😂💋💋
دکتر داروهامو به میثم توضیح داد و گفت که دوتا امپول عضلانی براش بزن😭
تشکر کردیم و دکتر رفت . پدر و مادر میثم امدن پشیمون مادر میثم اصرار داشت که شب پیشم بمونه من و میثم قبول نکردیم و رفتن 
میثم رفت سمت پلاستیک داروهام گفتم دنبال چی میگردی گفت امپولاتو باید بزنم گفتم میثم جون من بیخیال شو گفت نوچ نمیشه امپولاتو آماده کرد کمک کرد به پهلوی چپم خوابیدم شلوارم تازانو پایین آورد گفتم چه خبره😒 گفت شیاف هم داری😬
پنبه زد گفتن آماده ای گفتم نباشم یعنی نمیزنی گفت چرا میزنم 😂 گفتم حداقل اروم بزن گفت چشم امپول فرو کرد درد نداشت و دراورد دومی پنبه کشید فرو کرد گفتم اییییی میثم میسوزه😭 گفت جانم تموم شد💋دستکش پوشید و شیافمو گذاشت اخخ گفت تموم شد ببخشید عزیرم❤️
دیگه فرداش دکتر امد مرخصم کرد و رفتیم خونه ده روز بعدشم رفتم بخیه هامو کشیدم.

ببخشید که چشمای خوشگلتون خسته شد ممنونم از کسایی  که وقت میزارن و این خاطره رو می خونن و اگر اشتباهی داشت ببخشید  و ممنون میشم نظر بدیدچون که اول بارمه خاطره میزارم و همیشه خواننده خاموش بودم.
دکتر پارسا هیلدا جون  میترای عزیزم چرا خاطره نمیذارید😭

خاطره رستا جان

سلام دوستان  خوبین خوشین این دومین خاطره ی که من میزارم  
اسم من رستایه 12 سالمه و یک داداش دارم که 20 سالشه  تو خوانواده مون پسر خالم که اسمش علی هست25سالشه و دانشجویه دکترایه
خب خب خاطره👇👇
یک روز صبح ساعت 9 به خاطر کلاسای آنلاینم از خواب نازم بیدار شدم و صبحانه خوردم و بعد داخل کلاس بودم بعد که کلاسم تموم شد رفتم حمام چون می خواستیم بریم خونه ی خالم خونه ی همون خالم که پسر خالم دکتره خلاصه رفتم حمام وقتی اومدم موهام رو خشک نکردم  هوا هم خیلی سرد بود و رفتم ناهار خوردم و بعد تکالیفم رو نوشتم و مادرم صدام کرد که حاظر شو بریم خونه خاله
من:چشم الان آماده میشم
بعد از 1 ساعت آماده شدم و با مادرم رفتیم خونه خالم توی راه هیم از مادرم خواهش کردم برام بستنی بخره😋😋 وقتی رسیدیم بهاره(دختر خالم) پرید بغلم و بوسم کرد و بعد از سلام. و احوال پرسی
بهاره:رستا
من:جانم
بهاره:میای باهم بریم بازی کنیم 🙏
من:باشه
و خلاصه رفتیم یک عالمه بازی کردیم
و نزدیک های غروب صدای در اومد علی و داداشم یود بود من خیلی از علی خوشم نمیومد یعنی ازش متنفر بودم بهش سلام کردم و با بهاره رفتیم بازی کردیم و خالم صدامون کرد بیاین عصرانه منم با بهاره رفتیم اصلا میل نداشتم و بازم کمی  خوردم اولین چیزی که خوردم گلوم سوخت و برای اینکه بقیه شک نکنن چند تا چیز دیگه هم خوردم ولی وقتی که خوردم به سمت دست شویی دوییدم چون حالت تهوع داشتم رفتم (ببخشید)
گلاب به روتون بالا آوردم خلاصه مادرم نگرانم شد و اومد پیشم مادرم گفت چی شده گفتم چیزی نشده فقط یکم حالم بده بعدش افتادم توی بغل مامانم
مامانم:چرا انقدر داغی تو
من:چیزی نیست خوب میشم
مامانم گفت باید بری دکتر
علی:خاله جان نمی خواد خودم معاینه اش میکنم
مامانم:نه عزیزم زحمت میشه واست
علی :نه چه زحمتی
خلاصه من رو علی معاینه کرد و دارو نوشت و داد به داداشم رفت دارو هارو خرید تا اون موقع منم خیلی استرس داشتم چون میترسیدم برام آمپول و سرم بنویسه 😢
تا اون موقع خالم برام چایی نبات آورد  من اصلا نه خوردم
یک دفعه ای صدای در اومد منم استرس داشتم 😢😢😢😢
وقتی داداشم اومد تو چشمام چهار تا شد😭🥺
3تا آمپول با یک عالمه داروی دیگه😭😭
دلم می خواست بشینم تک تک موهای علی رو بکشم😂
علی دارو هارو دید و گفت دوتا از آمپول هارو الان باید بزنه و یکی رو فردا 😥😭
قیافه من:😭🥺
علی‌:رستا جان برو دراز بکش تا بیام بزنم
من:میشه نزنم آخه میترسم🥺😭
داداشم:خواهر گلم اگه می خوای خوب بشی باید بزنی 😘
منم ناراحت همون جوری گریه میکردم
تا دیدم داداشم منو بغل کرد و برد تو اتاق😭
من:داداشی ولم کنننننن😭😭😭😭😭
داداشم بردم تو اتاق و علی اومد تو با 2تا آمپول 😭😭😭
درم  قفل کرد
چون من تو فرار کردن سابقه زیادی دارم😂😁
داداشم گزاشتم رو تخت  تا یکم آروم شم
و بعد قربون صدقم میرفت منم اصلا به حرفاش گوش نمیکردم
من:درد داره🥺
داداشم:معلومه که درد نداره 
علی:اگه سفت نکنی نه
منم با علی و داداشم تو اتاق تنها بودم 
تا اینکه علی به داداشم چشمک زد یعنی درازش کن داداشمم من رو تخت دراز کردم منم همین جوری گریه میکردم😭😭😭😭
و میگفتم نمی خوام 
علی اومد رو سرم گفت شل کن وگرنه دردت میاد  شلوارم رو داد پایین خیلی خجالت کشیدم 
داداشمم با یک دستش پاهام رو گرفته بود و بایک دست دیگش کمرم رو گرفته بود علی هم پنبه رو کشید نا خودآگاه من سفت شدم علی گفت شل کن رستا خانم منم شل نمیکردم تا نزنه گفت نفس عمیق بکش تا کشیدم سریع فرو کرد منم گفتم آیییییییییییییی😭😭😭😭😭 درش بیار آییی دردم میاد  آخه خیلی درد داشت 
داداشمم قربون صدقم میرفت می گفت جانم تموم شد قشنگم دورت بگردم خواهر قشنگم 
تا این که در آورد 
تا می خواستم پاشم اون سمتم رو پنبه کشید و فرو کرد منم سفت کردم گفت شل کن وگرنه دردت میاد تو پات میشکنه منم ترسیدم و شل کردم و تزریق کرد 
من:آیییییییییییییییییی علییی دردم میاد درش بیار درد داره 😭😭😭😭😭
علی: تموم شد رستا خانم 
داداشم:تموم شد جیگر من 
من :درش بیاررررررررر
بلاخره درش آورد 😢 
بعد لباسم رو درست کرد و رفت دستاش رو شست
منم گریه میکردم چون درد داشت نمیدونم اسم آمپولاش چی بود 🧐
منم رفتم بیرون از اتاق
بهاره:درد داشت قشنگم
من:آره خیلی
بهاره:الهی
و بعدش به بهاره گفتم برو اون آمپول رو بیار
بهاره رفت آورد
و رفتم توی حیاط شکستم
ولی متاسفانه داداشم فهمید و یکی دیگه خرید😭
من: داداشی من اینو نمیزنم
داداشم :باید بزنی 
من :نمی زنمممممم😭
داداشم هیچی نگفت و رفت تو خونه 
و ماهم رفتیم خونمون فرداش که از خواب بیدار شدم جای آمپولاش درد میکرد خیلی 
فرداش هم اون آمپول رو زدم و دارو هام رو مصرف کردم و خوب خوب شدم
امید وارم از خاطرم خوشتون اومده باشه ❤️❤️
منتظر نظرات قشنگتون هستم😍