خاطره آیدا جان

سلام قشنگام حالتون خوبه؟🌺 انشالله همیشه خوب باشید 💎 آیدام🔗

یکی دو هفته ایی نبودم و واقعا استرس خیلی زیادی رو تحمل میکردم جوری که از استرس تو گرما مثل بید می‌لرزیدم🫨

زیاد حرف زدم بریم سراغ خاطره :یه روز دکترم به مامان بابام گفت واکسن آنفولانزا پیدا کنید و براش بزنید به هر بدبختی بود پیدا کردیم و من واقعا حسودیم میشد به داداشم که چرا من باید بزنم 🗿ولی برای اینکه کم میارم میگفتم ایدای خوش شانس 😂🤲 روزی که خواستیم بریم هفت صبح بیدار شدیم و یکم کار داشتیم انجام دادیم و رفتیم درمانگاه ده دقیقه ای منتظر موندیم و سن و وزن و قد رو پرسیدن و بعدم رفتیم تو یه اتاق (یه تخت مشکی یه یخچال کوچولو و یه میز داشت )یه خانومی 🧑‍⚕️ اومد و آمپول رو تو دستش قایم کرده بود استینمو دادم بالا و پنبه کشید رو دستم و نیدل رو وارد و پنچ ثانیه بعد کشید بیرون اصلااا درد نداشت و حالمم خوب بود فقط تا چند وقت چیزی میخورد به دستم ،دستم درد می‌گرفت 😶‍🌫️🤫

تموممم

ببخشید اگه بد بود و چشمای 👀 خوشگلتون درد گرفت خیلی سعی کردم خوب بنویسم اگه بده به بزرگی خودتون ببخشید💎🌺

(جدیدا یه روش پیدا کردم که با دیابتم کنار بیام اینه با خودم میگم من خیلی شیرینم و بخاطر همین باید کمتر شیرینی بخورم و انسولین بزنم 🤫👀)

متاسفانه از یکشنبه باید بریم مدرسه و دهن ها سرو.یسههه 🎒👩‍🏫

دقت کردین چقدر زود تابستون تموم شد انگار همین دیروز بود با رفیقام جشن آخرین امتحان رو گرفتم با معلم آب بازی کردیم 🙁 خیلی دلم برا معلم پارسالم تنگ شده🙁⛲

این روزا خیلی خستم لطفا اگه میشه برام دعا کنید دیابتم خوب بشه الان انسولین زدم حس کردم مردم از درد 😮‍💨😭 با اینکه می‌دونم درمانی ندارم ولی منتظر معجزم📿🤲

صبح تا شب میخندم شب گریه روانی شدم 👀😶‍🌫️

منتظر کامنت های خوشگلتون هستماا🫀

جن خونمونم صداش درومد آنقدر نخوابیدم😶‍🌫️🤫

به وقت 4:32 صبح🌏

کوچیک شما

💎آیدا💎

خاطره سینا جان

خاطره سیناجان

این قسمت مسافرت:

سینام معرف حضورتون🙌

چندسالی بود مسافرت نرفته بودیم ،برناممون جور نمیشد یامسعود شیفت بود یا رضا، یا کلا به بابا مرخصی نمیدادند ...

همین موقع ها بود شهریور، باکلی برنامه ریزی قرار شد بریم چندروزی ویلای عموبزرگم شمال.دیگه ماکه قرارشد بریم ، یکی ازعموهای دیگمم راهی شد و گفتیم حالا که عموهم اومد مادرجون وآقاجونم ببریم که یه حال وهوایی عوض کنند.۳ تاماشین شدیم . ما ،عمو و رضاهم باماشین اومد که مادرجون وآقاجون وبیاره.

حالابماند تااومدیم برسیم کلی استرس کشیدیم بدیه راه به یه طرف ، فشارخون مادر جونم بالاوپایین میشد...

نصف راهو رفته بودیم وسط راه مادرجون گفت پشت سرم دردمیکنه و حالت تهوع دارم‌، رضا گفت زنگ بزن به عمو بگو بزنه کنار به ماشین بابا هم علامت دادکه بزنن کنار.

خلاصه ماشینارو زدیم کنار

رضا رفت از صندوق عقب کیفشوآورد معاینش کردفهمیدیم ازفشارشه، فشارش بالابود .آقاجونم دورازجونش داشت از نگرانی سکته میکرد.

یه قرص زیرزبونی رضا گذاشت زیرزبونش و نیم ساعتی حرکت نکردیم تایکم حالش بهترشد.

من نشستم پشت ماشین رضا رفت عقب پیش مادر.

از رو بلد داشت نگاه میکردگفت ده دقیقه دیگه پایگاه اورژانس هست نگه دار.

رسیدیم مادر ورضایکساعتی اونجابودند و دوباره راه افتادیم.

یعنی ازبغلمون ماشین تند رد میشد،مادرجون فشارش میرفت رو ۲۰🤦🏻‍♂️حسابی استرس گرفته بود.

کل روز رو بیداربود لحظه ای نمیتونست چشم روهم بذاره .

هرطوری بودبالاخره رسیدیم باغ عمو.

منکه اصلا انقدر بیرون نرفته بودیم ،🫏ذوق شده بودم یا لب آب بودیم یا با بچه ها دور هم گیمی چیزی بازی میکردیم .تعدادمون هم بالا بیشترخوش میگذشت.

روزدوم سوم بود اونجا بودیم برا ناهار تو حیاط جوجه درست کردیم جاتون خالی خیلی خوشمزه شده بود.

سر سفره، یه دختر عمو دارم سامینا دختر کوچولویه عمو آخریمه خیلی قنده خیلی خوشمزست .یه تیکه مارشمالوعه که دست وپا درآورده😁

لب به غذا نزد هیییچی نخورد هرچی زنعمولقمه گرفت فایده نداشت درصورتی که سامینا اشتهاش خوبه اضافه وزنم داره و رضاهمیشه گیر میده بهشون.

خلاصه آروم وبیحال بود واصلا حرف نمیزد.مسعود کولش کرد گفت من غذاشو میدم با کلی قربون صدقه و نازکشیدن وبازی کردن دوتالقمه خورد.

سفره رو جمع کردیم وداشتیم با بچه ها جنگا بازی میکردیم که سارا گفت سامینا داغ نیست؟تب داره انگار.مامان گرفتش گفت آره داغه زنعموگفت شربتش بدم؟ استامینوفن دارم .

یه قاشق بهش دادند و خوابید.

گذشت تاعصر که قرار بود بریم لب آب

رضاگفت من کاردارم نمیام(کلاس آنلاین داشت مربوط به کارش) صبح زود میرم میخوام طلوع خورشید وببینم.

رضا و بابا وعموهام و آقاجون مادرجون موندند خونه و بقیه باماشینارفتیم.

سامیناهم خوب بودعادی بود یکم بیحال بود ولی داشت بازی میکرد که یهو همونجا شروع کرد به بالاآوردن وجیغ میزد و خودشو مینداخت رو زمین..

زنعمو اومد دهنشو پاک کنه دوباره جیغش رفت به هوا و زنعمورو هم شروع کرد به زدن.

مسعود رفت کولش کرد کل مسیرو توماشین جیغ زد میگفت دلمممم دلممم یه بار دیگه هم اومد بالابیاره که زدیم کنار. خلاصه هرجور شد خودمونورسوندیم ویلا.بابا وعموهام شوکه شده بودند میگفتندچیشد؟ چرا اینجوری گریه میکنه!

مامان گفت رضا کجارفت؟

بابا گفت بالاست خوابیده.

گفت چه وقته خوابه!رضاااااااا

گفتم الان میرم بیدارش میکنم

رفتم بالاسرش گفتم رضاپاشو سامینااستفراغ میکنه.

کلافه گفت وااااای وااای سینا ولم کنن.

گفتم شنیدی؟سامینا !!بیدارشدی!؟؟؟باحرص و خواب آلود گفتتتت بااااشش باشش شنیدم برو بیرون میام.رفتم پایین گفتم الان میاد خواب بود

رضا اومد پایین گفت چشه؟! بدش به من بچه رو ...سامیناروبغل کرد بیشتر جیغ میزد زنعموداشت میگفت که توساحل حالش بد شده و....رضا چندبار شکم سامیناروفشارداد گفت کیف من کجاست، مامان گفت نمیدونم دفعه آخر داشتی فشارمادرجونو میگرفتی

مادرگفت گذاشتی تواتاق کنار کمد.سارا کیفو آورد سامینارو گذاشت زمین که شروع کرد خودشو زدن وجیغ کشیدن🤦🏻‍♂️ زنعمو بغلش کرد رضا دستشو برد زیر پیرهنش چندبارشکمشوفشارداد گفت کجا کجادردمیکنه بهم بگودستتو بذار نشونم بده کجاست ؟اینجا اینجا جانم سامینا گوش بده به من اینجا؟!!

ولی سامینا فقط جیغ میزد وپاهاشو تکون میداد. به زنعمو گفت پاهاشو بگیر ،که محکم پاشو زد تودماغ رضا🫠

رضا یه چندثانیه دستشو گذاشت رودماغشو چشماشو بست هرچی گفتیم خوبی همونجورمونده بوده.

دستشو برداشت بالای دماغش قرمز شده بود نمیدونستیم بخندیم یا غصمون بشه 🤣ولی من خندم گرفته بودم خیلی محکم ودقیق زد🤣

مامان دویید یه پلاستیک برداشت یخ کشید ازیخچال به رضا گفت بزار رو صورتت. رضا گفت نمیخواد چیزی نشد بیا پاشو بگیر ببینم.

مامان اومد پاهاشو گرفت دیگه جیییغاش فراصوتی شده بود .

سامیناجیغ میزد و رضا خیلی ریلکس با گوشی پزشکی چندبار گذاشت بالا وپایین شکمش وسعی میکرد بشنوه.(مگه شکم قلبه دقیقا چیو میشنون؟🤕).

همزمان دستشو گذاشته بود روپیشونیش

گوشی انداخت رو کیفش گفت دارو میگیرم میام.به زنعموگفت به شکم بخوابونش یکم کمرشو ماساژ بده تابیام.

عمو گفت خودم میرم گفت نه بلدم داروخونه رو داروگرفتم برامادر زود میام.

یکم عمو بچه رو بغل کرد و راه رفت تاخواب آلود شده بود گریه میکرد اماآرومتربود.

تابرگشت خودش رفت توآشپزخونه یه قاشق برداشت شربت ریخت زنعمولپاشو گرفت تادهنشو بازکنه تاشربتوبریزه تودهنش حالااونم جیغ میزد ودهنشو محکم میبست.🤦🏻‍♂️چقدر بچه هاسختن نه!؟

دوتا آمپول ازکیسه درآورد یه جوری که سامینا نفهمه داشت توضیح میداد برای چی اند

روبه مامان گفت میزنی براش؟

گفت رضاخودت بزن ازم میترسه بعد...

یه نگاه به مسعود کرد که ابروهاشو انداخت بالا..

دوتا سرنگ وآماده کرد به عموگفت بخوابونش رو پای زنعمو.

یکم زنعمو کمرشو ماساژ داد آروم که شد رضا شلوارشو یکم دادپایین الکلوکه زدجیغش دروامد

منکه طاقت نداشتم ببینم رفتم توآشپزخونه

جیییغ میزدا اصلا وای زنعموهم فقط میگفت بمیرم مامان تموم شد تموم شد

تااومد آروم بشه فکرکنم اون یکیو زد دوباره یه جیغ بنفش کشید

آخراش انقدر گریه کرد نفسش رفت زنعمو فوت میکرد توصورتش فقط میگفت نمیخوام نمیخواممم😭

یکم که گریه کرد آروم شد دستمو دراز کردم سمتش گفتم میبرمت لواشک بهت میدم بدوبیا بیابغل عمو🤗

بردمش بالا یدونه لواشک لقمه ای ازین کوچولو هادادم بهش وبرگشتیم پایین

رضامیخواست کلموبکنه!لواشک! سینا نخوره اینوها🫠گفتم باشه بابا میخواستم آروم بشه‌.

تو کل مسافرت سامینا نگاهم به رضانکرد یبارم داشت فشار مادرومیگرفت رفت مادروبغل کرد گفت برو بیشول توبیشولی(بیشعور)😆.

یه کار بدم کردم یه فوش انگلیسی یادش دادم به همه میگه silly(احمق) و غش میکنه از خنده😔

یچیز دیگه هم هست نمیگم😔

راستی دماغ رضا واقعا ضربه دید دوسه روز ورم کرد ویکم خیییلی کم درحد میلی متری حالت شکستگی پیداکرده قبلا خیلی صاف وصیقلی بود ولی با بوتاکس درستش کرد.

سامیناهم بعد مصرف آمپولا وداروها کم کم حالش خوب شد.ولی رضاچندروز بعدش براش آزمایشم نوشت که زنعمو گفت کل آزمایشگاهو گذاشته بودرو سرش😅

بااینکه براش دستبند گرفت اماهنوز که هنوزه سامینااز رضا خوشش نمیاد😂

ارادت🙌

سینا (تیچرمجید)

خاطره هانا جان

سلام به همه دوستان

من هانا هستم امدم اولین خاطره ام بگم امیدوارم خوشتون بیاد❤️ که مربوط میشه به واکسن انفرانزا 😢

خب بریم سراغ بیوگرافی 👍

من در یک خانواده چهار نفره زندگی می کنم😄 خودم ۱۶ سالمه و یک داداش دارم که پزشک هست . مامانم مدیر مدرسه هست . بابام پزشک 😊

خب بریم سراغ خاطره که مربوط به چند روز پیش میشع😀

صبح بود با صدای داداشم از خواب بیدار شدم -من +داداشم

+هانا بلند شو

.....

+هانا بلندشووووو وگرنه میرم اب می یارم

-برو می خوام بخوابم😫🥱

+باشه

صدای در امد فهمیدم رفته دوباره راحت خوابیدم که با اب یخی که داداشم ریخت روم پریدم از خواب سیخ نشستم . داداشم داشت می خندید سریع دویدم بیرون که مامانم گفت دوباره صبح شد شما بهم پریدید . گفتم مامان نگاه خیس ام کرده خواب بودم🥲 مامانم گفت بیدار نشدی اینجوری بیدارت کرد حالا داداشم داشت می خندید گفت جوجو برو لباس عوض کن سرما می خوری 🙂 رفتم لباس عوض کردم رفتم صبحانه خوردم مامانم رفت مدرسه بابام هم شیفت بود .

رفتم نشستم حوصله ام سر رفت

رفتم پیش داداشم نشستم سر مو گذاشتم رو پاش اون هم سرمو ناز کرد 😍

-داداشی

+جانم

-میشه بریم بیرون حوصله ام سر رفته

+نه

-چرا

+چون قرار دارم

-باکی

+به شما ربطی ندارع

- دوست دخترته

+نه

-رلت 😜

+اره

-خب منم می یام نازنین جون (رل داداشم) ببینم

+لازم نکرده

- اگر منو نبری به مامان میگم با نازنین قرار داری😂

+ببین من الان تو رو نه برم ولی بعد از اینکه امدم خونه ببرمت بیرون 😀

-قبولع .فقط ساعت چند می یای

+ ساعت ۸

-دیره قبول نیست😂

+میریم پارک بعد میریم رستوران

-قبولع 😂😂

+افرین دختر خوب حالا برو برای من یه غذای خوشمزه درست کن

-بلد نیستم غذا بگیر 😃

+باشه

پریدم بوسش کردم

-مرسی💋

+برو کنار بابا اب دهنیم کردی

+ چی سفارش بدم

-پیتزا پپرونی 😍

+باشع

سفارش داد امد پیش من نشست و گفت

- عشق ام یه چیزی بگم نه نمی یاری

+ نمی دونم باید ببنم چی هست

-ببین عشق ام یه واکسن خیلیییییی کوچولو هست که خودم هم می زنم

+ 🥺

- اصلا درد نداره اول برای خودم می زنم بعد برای تو قبوله😉

با صدایی که از بغض می لرزید گفتم باشه😢

- نه دیگه گریه نکن بعد سرمو بوسید گفت افرین ابجی خودم💋

اورد نشست پیش ام . من همین جوری داشتم به دست هاش نگاه می کردم که نگام کرد و یه لبخند زد و یه چشمک هم زد😉

اماده کرد گفت بیا اینجا

اروم رفتم پیشش نشستم

-ببین چقدر کوچولوعه

+...

در پوش سوزن برداشت یه پد هم باز کرد پنبه کشید (چون لباسش رکابی بود نیاز نبود آستین شو بالا بزنه) بعد اروم سوزن فرو کرد تو دستش شروع کرد اروم تزریق کردن بعد به رو کرد رو من و گفت ببین درد نداره بعد پد بغل سوزن گذاشت اروم در اورد گفت بیا درد داشت . هیچی نگفتم برای منو هم اماده کرد گفت بیا عزیزم

-داداشی اروم بزنی ها

+مگه من دلم می یاد بع ابجی گلم بد بزنم

-...

+سفت نکن دستتو

-باشه

+افرین

بعد بازوم گرفت تو دست هاش پنبه کشید گفت اون طرف نگاه کن

رومو کردم اون ور . احساس سوزن داره نزدیگ دستم می کنه تو خودم جمع شدم گفت اروم باش گفت سه تا نفس عمیق بکش . نفس کشیدم که اروم فرو کرد که تو خودم جمع شدم گفت اروممم . بعد تزریق کرد که یه کمی سوخت . گفتم ایی گفت تموم شد دراور جاشو ماساژ داد بعد کمپرس گذاشت گفت افرین دختر خوب ❤️بعد غذا امد خوردیم شب هم رفتیم پارک و رستوران 😊مامان وبابام امدند بهشون ماجرا گفتم بابام گفت افرین دختر خوب بعد داداشم هم گفت دختر خوبی بودم😊

این هم از خاطره من امیدوارم خوشتون امده باشه ❤️

ببخشید اگر غلط املایی داشتم☺️

هانا ❤️💛

خاطره A

سلام به همگی❤️

مشکل من معده درد عصبی نیست زخم معده دارم و بعد مصرف عسل بدنم حساسیت نشون میده برای همین نمی‌خورم(محمد)

ممنون از همه ی شما عزیزان که خاطره مو خوندید و کامنت گذاشتید🥰

بعد از امتحانات خیلی خسته بودم

به حدی خواب آلود بودم که از رخت و خواب بیرون نمیومدم

این وسط مامانم چون نزدیک باز شدن مدرسه بود دایی ام و خاله ام و دعوت کرد برای باغ

خواهر بزرگم اومد کمک مامانم و منم مشغول بودم باهاشون

با داداش کوچیکم( خاطره ی اول مو کی دیدم قسمت معرفی نوشته بودم بردارم پرستار، خواهرم ازدواج کرده و وکیله و بعد خواهرم ۱۳ سالشه چون پشت سر هم نوشته بودم کیبورد تغییر داده بود من یه برادر ۱۳ ساله دارم

تو خاطره‌ هاهم بهش اشاره کرده بودم< دکتر f خندید و گفت یادته داداشت بیمارستان چی گفت؟ خنده ام گرفت و گفتم اهوم یادمه ، داداشم وقتی دکترf معاینه ام میکرد مخاطب به مامانم گفت مامان مامان آبجی حامله است؟ چون فکر می‌کرد هرکی حالت تهوع و سرگیجه داره حتما باید حامله باشه😂البته اون موقع ۱۰ سالش بود>

رفتیم میوه چیدیم وقتی برگشتیم مهمون ها اومده بودن

رفتم داخل سلام کردم و خوش آمد گویی کردم

و رفتم پیش دایی ام که حالش و بپرسم(سرطان داره و در حال شیمی درمانیه)

باهم کمی حرف زدیم که خواست یه هفته ای و برم پیشش بمونم (دایی ام تنها زندگی میکنه )

بدون اجازه بابام و مامانم چیزی نگفتم خودم و سرگرم سفره و پذیرایی کردم

دایی ام که به بابام گفت اونم استقبال کرد و گفت خوبه چند روزی امتحان داشته حسابی خسته شده خریدهای دانشگاه هم میتونی انجام بدی اونجا

اوکی دادم ولی قبل رفتن باید میرفتم خونه تا وسایل جمع کنم

خداحافظی کردیم

خلاصه راهی شدیم

حدود یک ساعت و نیم تو راه بودیم و رسیدیم خونه دایی ام

به اتاق اشاره کرد گفت وسایل تو بزار دایی

چیزی میخوری؟

وسایل مو گذاشتم اومدم پیش دایی گفتم من مهمون نیستم پس هرچیزی خواستم برمیدارم 😘

با دایی ام یکم نشستیم بعد رفت بخوابه

منم یه دوش گرفتم و بعدش رفتم بخوابم

چون دیر وقت بود

بیدار شدم قبل از هرچیزی گوشی مو چک کردم با دوستم یکم حرف زدم بعدشم با دکتر f سلام و احوال پرسی کردم و رفتم ببینم دایی ام بیدار شده که دیدم صبح زود رفته خرید و کلی وسایل گذاشته بود

در باز شد نون تازه گرفته بود

گرفتم از دستش سفره و پهن کردم صبحونه بخوریم

یکی دو لقمه بخاطر دایی ام خوردم( اهل صبحونه نیستم)

بعدش دایی ام رفت سر کار و من همه ی وسایلی که خریده بود و چیدم تو یخچال و کابینت

جارو کردم ، دستمال کشی هم انجام دادم و جلو تی‌وی نشستم

تصمیم گرفتم یه خورشت آلو خوشمزه درست کنم برا دایی ام که خیلی دوس داره

مشغول آشپزی بودم مامانم زنگ زد باهم حرف زدیم

و کلی قربون صدقه ام رفت که دارم برای داداشش غذا درست میکنم🫢

ساعت نزدیک ۲ ظهر بود دایی اومد کلی باهام شوخی کرد و بعدش سفره رو چیدم دایی حسابی تعریف کرد😍

گفت همه اش خونه نباش دایی برو یکم بگرد

خوش باش😁

بعداظهر به خودم رسیدم رفتم کلی خرید کردم

برگشتم خونه غذای نهار مونده بود گرم کردم خوردیم

شب رفتیم یکم‌گشتیم بستنی خوردیم و برگشتیم خونه

با دکترf حرف زدم گفت نیستی ها🙁

گفتم ولی خیلی نزدیکم

اون که همیشه اره

نه ایندفعه نزدیک ترم!

کجایی؟

شهر شما

چرا نگفتی پس

دیشب رسیدم امروز کار داشتم

کی میای بریم بیرون؟

نمیدونم شاید فردا بعدازظهر تونستم یکم خرید دارم

گفت باشه پس بی خبرم نکن

چشم

ببخشید مریض اومد من باید برم مواظب خودت باش ❤️

فعلا

صبح که بیدار شدم دایی صبحونه می‌خورد

گفتم نهار برات چی درست کنم که گفت قورمه سبزی بلدی ؟

اره😁

خلاصه نهار و درست کردم تلوزیون دیدم

و رسید به بعداظهر که با دکتر f تو پارک نزدیک پاساژ قرار گذاشتم

تو یه ظرف براش غذا هم ریختم با خودم بردم😅

وقتی رسیدم رو چمن نشسته بود

از پشت دست مو گذاشتم رو شونه اش

سرش و برگردون بلند شد

😅احوال پرسی میکردیم انگار کارمند یه جا بودیم به خانواده رسیده بودیم

خلاصه نشستیم گفت بریم خرید

اهوم ولی فعلا برات غذا آوردم

وای از کجا میدونستی نهار نخوردم دستت دردنکنه 😍

ظرف و در اوردم بوی قورمه سبزی از دور میومد

شروع کرد خوردن و تعریف کردن و مقابلش ذوق مرگ شدن من

یکی دو قاشقم گذاشت دهن من که چون نهار خورده بودم گشنه ام نبود

بعدش رفتیم پاساژ کلی گشتم😃

دکترf گفت اندازه قورمه سبزی که خوردم بدنم کالری سوزوند 😂

گفتم خسته ای معنی نداره آقای دکتر

بله خانم روانشناس همین طوره 😂

کارم تقریبا تموم شده بود دایی ام زنگ زد گفت دایی جان من امشب یکم دیر میام غذا بخور تو

گفتم فعلا بیرونم

باشه ای گفت و خداحافظی کردیم

دکترf گفت بیرون غذا بخوریم؟

اهوم ولی بندری بخوریم😍

نمیشه

میشه

نمیشه معده ات نمی سازه بهش

خلاصه اینقدر اصرار کردم که تسلیم شد

خیلی وقت بود نخورده بودم حسابی چسپید 😍😍

دکترf من و رسوند خونه وقتی رسیدم دوتا قرص خوردم برای اینکه معده ام

کار دستم نده

با دایی ام یکم شطرنج بازی کردیم، براش غذا گرم کردم

بعدشم گفت دخترم این آمپول من و بزن صبح باید میزدم وقت نکردم

رفتم آمپول و آوردم آماده اش کردم

دایی رو مبل دراز کشیده بود

پنبه رو پوستش که کشیدم یکم منقبض شد

همین که شل شد آمپول و زدم براش

آروم تزریق کردم که دردش نگیره

بعدشم پنبه رو گذاشم درش اوردم

دایی ام تشکر کرد رفت خوابید

با مامانم و خواهرم تلفنی حرف زدم سفارش چندتا چیز دادن بخرم و بعدش خوابیدم

صبح یکم سرگیجه داشتم ولی زیاد نبود جدی نگرفتم

روتین روزهای دیگه گذشت ولی بدنم بی حال بود دایی اومد وقتی من و دید برام آب میوه و کیک آورد یکم خوردم خوابیدم

نرفت سرکار تا شب اصرار کرد بریم دکتر ولی مقاومت کردم

شب اینقدر بدنم بی حال بودم و رنگ و روم سفید شده بود که دایی ام آماده شد گفت نیای زنگ میزنم پرستار بیاد

خلاصه رفتیم درمانگاه ( برخلاف همیشه اصلا دوست نداشتم بریم درمانگاه دکترf اینا چون نمی‌خواستم متوجه بشه ولی دایی ام می گفت اینجا تمیزه دخترم تازه دکتراش هم خوبن ) رفتیم داخل دایی ام نوبت گرفت نشسته بودم

حدود ۲۰ مین بعدش رفتم داخل

دکتر h.s (بردار دکتر f) گفت به به خانم روانشناس خوش اومدید

تشکر کردم و بعد احوال پرسی معاینه کرد

فشارت پایینه ولی احتمال میدم کم‌خونی داشته باشی

گفتم بله اخرین ازمایش که دادم کم خونی و کمبود آهن و نشون داده بود

خب دارو چی‌مصرف کردی؟

یکم سکوت کردم دایی ام‌گفت زیاد قرص نمیخوره فکر نکنم اصلا خورده باشه

اینجوری نمیشه که ازمایشت و ندیدم فعلا یه نوروبیون مینویسم برات ولی بمون تا بیام فشار تو دوباره بگیرم

تشکر کردم اومدم بیرون داروهام و گرفتم

رفتم تزریقات یه خانم مسن بودن آمپول و ازم گرفت رفتم آماده شدم خیلی سریع اومد پنبه کشیدن و زدن آمپول اش خداشاهده باهم بود اینقدر سریع تزریق کرد که ورود و خروج شو حس نکردم فقط فلج شدنم به چشم اومد این وسط🫡

دکترfو دکتر h.s اومدن داخل باهم

یکم متعجب نگاه کردم سلام کردم گفت من کی برات آمپول آهن نوشتم بزنی ؟

گفتم حدودا دو سه ماه پیش 🧐

ممنون از پاسخگویی تون 👏

برادر دکتر f گفت برات یه آمپول آهن مینویسم حتما تزریق بشه

به دکترf هم گفت فشارش چک بشه تا من بگم داروهارو بیارن (چون تزریقات خانمها بود دایی ام بیرون بود )

فشار مو گرفتم سرش و تکون داد

گفتم دکتر شانس زنده موندنم چقدره؟🤕😂

خندید گفت اگه اینجوری ادامه بدی خانم جوان دوران جوانی ات سالمندی میگذره

دکتر اومد داخل یه سرم بود و یه آمپول بزرگ قرمز رنگ که داد دست پرستار و رفت گفت بهتون سر میزنم

پرستار اومد یه آقای حدود ۳۵ ساله بعد سه بار تلاش موفق شد و رگ مو گرفت

سرم و آویزون کرد به دکتر f گفت یک ساعت یا دو ساعت تزریق بشه ؟

دکترf گفت دو ساعته تزریق بشه

دایی اومد سر زد بهم و بعدش رفت سالن انتظار نشست

دکترf پرده و کشید تو این تایم پیشم بود که اگه علایمی داشتم یا بدنم واکنش نشون داد باشه

سرگرم صحبت کردن شده بودیم دکتر اومد داخل

گفت برات آزمایش نوشتم انجام بده حتما و هر ۶ ماه برسی بشه

تشکر کردم کمی حرف زدیم

دکترf سرم و در آورد چسب زد بعدشم گفت بخواب استراحت کن اگه علایمی داشتی حتما بیا

خداحافظی کردم و با دایی ام برگشتیم خونه

تقریبا ۴ روز دیگه خونه دایی ام موندم که خداروشکر هیچ علایمی نداشتم و حالم بهتر شده بود

تو این بازه یبار با دکترf رفتیم کتابخونه

و بعد یه هفته برگشتم آغوش گرم خانواده 🫂

کلاس هام تقریبا از ۲ ام یا ۷ ام شروع میشه

خیلی درگیرم چون کنار کارشناسی دارم برای ارشد آماده میشم دعا کنید بتونم به جایی که میخوام برسم 🫀

همه ی کامنت ها رو میخونم ، ممنون از نگاه زیباتون و کامنت های پرمحبت تون😘

À....... ❤️

خاطره نرگس جان

سلام✋🏻🌱

فکر کنم دو الی سه تا خاطره تا الان ارسال کردم براتون و خب گفته بودم که از آمپول عضلانی نمیترسم ولییییی! تا دلتون بخواد از آمپول بی حسی دندون پزشکی میترسم😬💔 اصلا خود دندون پزشک هام ترسناک هستن از نظر من 🫣(ببخشید ها😁💌)

من دندونم از اواخر فروردین درد میکرد یعنی هی بگیر نگیر داشت و خب من اهمیت ندادم دیگه (اشتبااه کردمم😵‍💫) و هر وقت دردش زیاد میشد یه ژلوفن مینداختم بالا یه آب هم از روش💊🚰

این روند ادامه داشت تا جمعه ۲۴ شهریور😢

قبول دارید بدترین درد ، دردِ دندون هست نه میشه ماساژ داد نه میشه... تازه فقط شب ها موقع خواب یادش میاد درد بگیره😒خیلی بدهه😕 خلاصه شب رو نخوابیدم تا صبح کله ام رو به در و دیوار خونه میزدم (من وقتی سرما خورده میشم و یا هر چیزی که مشابه سرماخوردگی و آلرژی باشه اولین اتفاق اینه که گوشم عفونت میکنه💔 اون شب هم عفونت دندونم زده بود به گوشم🫠) خلاصه صبح مامانم قیافه ام رو دید گفت بلند شو حاضر شو بریم عکس بگیریم بریم درستش کنیم منم مثل یه دختر خوب و عاقل به حرفش گوش دادم😌(دروغ گفتم از ترس بابام حاضر شدم 🤦🏻‍♀️چون بشدت روی دندون حساسه و تا پایان پروسه بهبود دندون آنقدر غر میزنه و میگه که به غلط کردن بیوفتی😶) لامصب حتی عکس گرفتنش هم ترسناکه😐😂 تقریبا نزدیک رادیولوژی بودیم و گفتم مامان من درس دارم امروز هم که قراره بریم جلسه مشاوره (تو کامنت خاطره قبلم گفته بودم) درس هم که از دیشب مثل آدم نخوندم بریم خونه بعدا بیاییم؟ بدون حرف گوشیش رو در آورد شماره بابام رو گرفت😐 گفتم ببخشید مثل بچه آدم باهات میام دیگه باز هم چیزی نگفت بابا که جواب داد گوشی رو داد دست خودم گفت به بابات بگو🙁🤧 مکالمه من و پدر: + من -بابا

+سلام بهترینم😍✋🏻

-سلام ! (😐) کار داشتی؟

+نه فقط میخواستم ببینم امروز کِی میایی؟

- تا ۴ میام که ببرمت جلسه کار نداری؟ خدافظ!

هنوز دلیل سرد بودن رفتارش رو نفهمیدم🤕

خلاصه عکس رو رفتم گرفتم و مستقیم رفتیم دندون پزشکی نزدیک خونه مون که دکتر گفتن باید جراحی دندون عقل انجام بدیم شوکه شدم راستش حتی اگر درد نداشته باشه که آمپول داشت دیگه😕😅 اونجا به روی خودم نیاوردم ولی واقعا ترسیده بودمم😶‍🌫 (بدم میاد که ترسم رو نشون بدم🫤) اومدیم خونه و خب من مستقیم اومد سر درسم که مشاورم زنگ زد گفت جلسه امروز کنسله و ایشالا سه شنبه خودت و گوشیت رو با هم میبینم🥸

صبح که شد یعنی فرداش که شد مامانم گفت از یه پزشکه دیگه وقت گرفتم حاضر شو بریم ببینه من چون اون شب از درد نخوابیده بودم بدون چون و چرا قبول کردم البته بابام هم خونه بود☹️😂 خلاصه رفتیم و معاینه کردن ایشون و گفتن ربطی به دندون عقل بی عقلم نداره😁😂 و ریشه دندونم تقریبا از بین رفته ولی با عصب کشی درست میشه و دوباره من استرس گرفتم (بالاخره عصب کشی هم آمپول بی حسی میخواد یا نه؟🫠🥲)

برام دوباره عکس تکی از دندون ۴ و ۵ و ۶ فک پایین راست برام نوشتن ، رفتم دوباره عکس بگیرم وقتی اسمم رو خوندن من اصلا حواسم نبود سرم تو گوشی بود مامانم هم از من حواس پرت تر خودش رفته بود داخل اتاق😂 سرگرم گوشی بودم یهو یکی زد پس کله ام گفت آبرو برامون نزاشتی دختر بلند شو نوبت توعه من که سر در نیاوردم اون موقع ولی هر کی اونجا بود داشت میخندید😒😂 رفتم داخل که گفتن نرگس... شمایید گفتم بله خندید گفت بفرمایید داخل اتاق روی صندلی سوم بشینید من هنوز دلیل خنده ها رو نفهمیده بودم (این هم بگم من و مامانم بیرون میریم محاله سوتی ندیم😶😂) وارد اتاق شدم فقط دو تا صندلی داشت! از اونجایی که صندلی سومی نبود داشتم میگفتم کجا بشینم؟ و از اونجایی هم که یه صندلی خیلی شیک و چرخ دار و مرتب بود گفتم قطعا این برای من نیست ولی یه صندلی دیگه اونجا بود که مثلا سفید بود و تکیه گاهش شکسته بود و حدس زدم که اون برای منه و البته درست بود حدسم🫤😂

آقای ن اومدن داخل گفتن عکس رو برای چی میخوایید؟ (یعنی خدایی این سوال بود پرسیدن؟ میخوام قاب کنم بزنم به دیوار ازش لذت ببرم خب میخوام دندونم رو درست کنم دیگه😒😂)

خلاصه عکس رو گرفتیم و دوباره راهی مطب آقای دکتر شدیم و دوباره معاینه کردن و یه نگاه به من کرد و یه سر هم از روی تاسف تکون داد(چون گفت چرا زودتر نیومدی گفتم از شما میترسیدم😂🙊)

گفت به خانم منشی بگیم نوبت بزارن برام اومدیم بیرون و من نشستم رو صندلی نشستم زیست خوندم بخش گوارش 😍(چون مطب شلوغ بود و میدونستم معطل میشیم کتابم رو براه بودم که بیکار نباشم تا بعدا توسط یه بنده خدایی تخریب بشم! 😵‍💫و دور میز منشی هم شلوغ بود ) که مامانم صدام زد رفتم که خانم منشی گفت برای ۵ آبان زودترین نوبت مون هست🫥 گفتم من نمیتونم بیام اون موقع که !! دفترش رو به من نشون داد گفت منم نمیتونم زودتر نوبت بدم 🤷🏻‍♀️ گفتم من واقعا از هفته آینده وقتی ندارم برای خودم و شروع کردم شرح برنامه یک روز از زندگی خودم رو دادم ؛ (بزاریدبرای شما هم بگم تا به بدبختی های من پی

ببرید🫨 من معمولا حداکثر ۴ ساعت میخوابم و بعضی شب ها هم نمیخوام اصلا و خب اگر هم بخوابم ساعت ۵ بیدارم ، ۵ تا ۷ صبح نماز میخونم اتاق شلخته ام رو مرتب میکنم برنامه اون روز رو مینویسم و بعد تا قبل مدرسه هر چقدر که بتونم درس میخونم بعد میرم مدرسه تا ساعت ۲ ، برسم خونه تقریبا ۳ ، از سه و نیم تا هفت و نیم آموزشگاه هر روز هفته به جز جمعه و شنبه کلاس دارم از موقع برسم خونه هشت و خورده ای میشه و دوباره درس🥴) بعد گفتن برنامه ام با یه نگاه و لحن دلسوزانه ای گفتن بزار کنار اسمت علامت بزنم اولین کنسلی شما جایگزین شو کلی ازشون تشکر کردم و خداحافظی کردیم و اومدیم خونه داشتم زمین شناسی میخوندم که گوشیم زنگ خورد و گفتن فردا ساعت ۱۲ یه نفر کنسل کرده میتونی بیایی(دوشنبه ۲۶ شهریور) و اوکی رو دادم و تشکر و خداحافظی 😃🙁✋🏻

خب تا اینجا رو داشته باشید تا اتفاقات آینده نه چندان دور هم بعد از اتفاق افتادنش بیام تعریف کنم🥺

پ.ن۱: اگر با جزئیات تر و طولانی تر از بقیه خاطراتم بود چون کاملا داغ و تازه از تنور در اومده بود و ذهنم تو نوشتن یاری میکرد😃🥲

پ.ن۲: عصب کشی درد داره آیا؟ نمیشه بدون بی حسی انجام بشه؟😁😂

پ.ن۳: اگر دوست داشتید بگید عکس دندون که گرفتم براتون میفرستم بخش کامنت ها

پ.ن۴: من با خوانواده ام خیلی رفیقم یعنی به پدر و مادرم به چشم رفیق نگاه میکنم تا مامان و بابا ، بنابراین ممکنه بعضی از حرف های من و خانواده ام برای شما غیر قابل باور باشه😅

پ.ن۵:مخاطب من اون شخص عزیزی هست که دیشب پی وی بنده رو با الفاظ زیباشون گلبارون کردن و گفتن بنده و نوشته هام فیک هست و.. و بعد بدون اینکه منتظر جواب از بنده باشه ، بلاکم کرد😂

دوست عزیزم ، بزرگوار؛ اگر من مینویسم برای سرگرمی خودم مینویسم و اگر شما میخونید برای سرگرمی خودت! پس نباید براتون مهم باشه که این رویداد ها اتفاق افتاده یا خیر؟ درسته!

و خب الان هم دلیلی نمیبینم که توجیه کنم نوشته هام کیکه یا واقعی😅 ولی اگر احساس می‌کنید که با خوندن نوشته های بنده تا الان وقتتون هدر رفته و میره، من از شما معذرت میخوام🌹 ولی لطفا روی دامنه لغات تون بیشتر کار کنید؛ حرف ها و نوشته های شما نشان شخصیت خودتون و خانواده تون هست😊❤️

نرگس..🌱

خاطره فرح جان

باسلام خدمت دوستان عزیز:

من فرح هستم عضو جدید کانال.قبلا خاطره های قشنگ همه رو می‌خوندم ولی خیلی زیبا بود.وحالا من براتون خاطره نوشتم.

من ۲۰ سال دارم و یدونه خواهر بزرگ تر از خودم دارم که اسمش پری هست.

این خاطره مربوط میشه به خواهرم که وقتی ۱۵ سال داشت روماتیسم گرفت پزشک ها برای درمانش آمپول پنادور تجویز کردند.

بین خونه ما و مدرسه خواهرم یه درمانگاه بود و مامانم هر روز می‌رفت دنبال خواهرم و او را به درمانگاه میبرد و آمپول اورا میزد و دوباره میومدند خانه و خواهرم استراحت میکرد.

من اون موقع پنج سالم بود،یک شب حالم خیلی بد بود و سرفه میکردم.صبح شد مامانم بهم گفت که پاشو تا بریم دنبال خواهرت بریم آمپولشو بزنیم من هم باهاش رفتم و سه تایی وارد درمانگاه شدیم. درمانگاه خلوت بود مامانم رفت برای من نوبت پزشک گرفت وقتی اومد گفت بریم داخل،خواهرم روی صندلی های درمانگاه نشست.رفتیم داخل مطب پزشک،پزشک من رو معاینه کرد و به مامانم گفت گلوش چرک داره،براش دارو میدم تا خوب بشه. تشکر کردیم اومدیم بیرون.مامانم به من گفت بشین پیش خواهرت تا بیام. رفت داروخانه و اومد تا کیسه دارو هارو دیدم ترسیدم و وقتی اومد سمت ما دیدم دوتا قبض. تزریقات دستش هست من نرسیده بودم مامانم کیسه دارو هارو داد به من گفت با خواهرت برو توی تزریقات.توی تزریقات دوتا تخت داشت.

خواهرم چون از قبل زده بود دیگه تست نمی‌خواست.من نشستم روی تخت پرستار به خواهرم گفت که آستین لباسش رو بده بالا تا پنیسیلین رو تست کنم منم ترسیده بودم،بعد پرستار با یه سرنگ کوچولو و باریک اومد سمتم بعد پنبه رو کشید روی پوستم بعد سرنگ رو وارد پوستم کرد و درد نداشت ومن

هم خوشحال فک کردم که دیگه آمپول ندارم.

پرستار به خواهرم گفت که دراز بکش آمپولت روبزنم خواهرم آمپول رو داد به پرستار،خودش روی تخت دراز کشید و شلوارش رو تا زانو کشید پایین،داشتم با خوشحالی آمپول زدن خواهرم رو تماشا می‌کردم،پرستار بایه سرنگ بزرگ رفت سمتش وروی پوستش پنپبه کشید و سرنگ رو وارد پوستش کرد خواهرم جیغ زد و دردش گرفته بود و آه و ناله میکرد تا. اینکه آمپولش تموم شد و اومد سمت من.ازم پرسید پوستت خارش یا سوزش داره با خوشحالی گفتم نه. گفت اوکی و رفت سمت در در رو بازکرد به مامانم گفت بیا تو من ترسیده بودم حسابی،مامانم اومد تو دیدم پرستار به مامانم گفت آمادش کن مامانم هم من رو گرفت و روی تخت خوابوندم و از هر دو طرف شرت شلوارمو کشید تا زانو کشید پایین منم گریه میکردم،پرستار اومد سمتم پنبه روی پوستم کشید و سرنگ رو وارد کرد من جیغ و داد میکردم تا آمپولم تموم شد همون جور بی‌حال روی تخت بودم که خواهرم هم از تخت اومد پایین و ومنم لباسم رو درست کردم اومدم پایین و لنگان لنگان تاخونه رفتیم و استراحت کردیم با خواهرم.خاطره من تموم شد.

ببخشید اگر چشم های خوشگلتون اذیت شد،مراقب خودتون باشید.

خاطره عسل جان

سلامعلکم✋🏻

عاقایون داداشا حال همگی خوبه؟

عسل میباشم🤡برگشتم با یه خاطره نیمچه داغ...البته که برای من همیشه داغ داغ میمونه😝

خاطره ی ایندفعه راجب کسیه که خیلی دوس داشتم به هر نحوی شده یجوری مورد عنایت قرارش بدم

البته که من نقشی نداشتم ولی لذت کافی رو بردم🙂‍↔️👌🏻

میدونم خیلی دارم وراجی میکنم...بگذریم:

خب قضیه از پریروز صب شروع میشه

شبش حدودا تا 4 و نیم یا 5 بیدار بودم(بنده شبکار هستم🤓)بعدشم که میخاستم بخابم نمیشد...یجوری بودم

خلاصه زیاد نخابیدم و ساعت یه ربع به 9 پاشدم

همشونم بیدار کردم(میدونم سادیسم دارم🦥)

ـــــــــــــــــــــــــ

داشتیم صبونه میخوردیم که من گیر دادم حوصلم سررفته و بریم شمال🙁🌳مسیح گف برو زنگ بزن ببین مامان شکوه اینا کجان، اگه تونستیم عصری حرکت میکنیم

منم از خدا خواسته، بلافاصله زنگ زدم🤳

عسل: الو، سلام

مامان شکوه: سلام مادر،خوبی؟ صبحت بخیر

عسل: خوبم مرسیی، شما خوبین؟ کجایین مامانی؟🥲

مامان شکوه: مام خوبیم مادر، والا مشهد

عسل: کجاااااا؟😐

مامان شکوه:مشهد مامان😂

عسل: بسم الله😐کی رفتین مشهددددد؟چرا انقد بی خبر؟

مامان شکوه: مگه ما مث شماییم؟که همش خونه باشیم؟ اومدیم دلمون وا شه🙂

صدای بچه ها از اونور میومد؛ کجان؟ رفتن مشهد؟ کی؟ و...😂

منم که تک بعدی،اصن نمیفهمیدم دارم چی میگم

عسل: واییی چقد سوال میپرسین😐یدقه وایسین خب

ماکان پاشد اومد و گوشیو ازم گرف🗿یذره صحبت کرد و...

عسل: بزار رو آیفوننن، مامانیییییی؟

مامان شکوه: جانم مامان؟😂

عسل: سوغاتی یادت نرهههه! پاستیل بگیر

ماکان:😐پاستیلو همینجام دارن

عسل: پاستیلای مشهد فرق میکنه😂🙂

ماکان:😐🗿💔

عسل: مامانی بگیریااااا😝😂

مامان شکوه: باشه حواسم هس، کاری ندارین؟من دیگ برم

ماکان: نه مراقب باشین، خوشبگذره💋(همه تو اینجور مواقع میگن التماس دعا🤲🏻ولی داداشای کافر من میگن خوشبگذره🤡انگار لاس وگاس عه)

خلاصه با توپی پنچر شده برگشتم سر میز

هیچوقت فکرشو نمیکردم مامانبزرگ و بابابزرگ 70 و خورده ای سالم با یه پرایدی که مال عهد افشاریه اس این همه آدمو بپیچونن و یواشکی برن مشهد🥲🥹

عسل: ببین! یه پیرمرد و پیرزن عین دوتا کفتر عاشق هفته ی آخر تابستونو رفتن مشهد عشق و حال

اونوقت شما 5 تا دراز بی خاصیت با منه دسته گل (خودشیفته عمتونه😌🫠)لش کردیم تو خونه، نمیدونیم باید چه گلی به سرمون بگیریم😑بریم بیروننن😫😭

مسیح: همین دوهفته پیش کوه بودی عسل😐امیدوار بودم با اون حالت برات عبرت شده باشه(تو آخرین خاطرم گفتم که احتمال خاطره سازی بالاست!اون احتمال به حقیقت پیوست💔بد آبکش شدم😣)

عسل: چه ربطی دارههه؟پوسیدم تو خونه🙁(فضای خونه برام عذاب آوره، نمیتونم تایم طولانی خونه بمونم)

مسیح: خو امشب شام میریم بیرون😚

عسل: منظورم از بیرون طبیعت عه😕وگرنه کافه و رستورانو خودم میتونم برم، بریم شمااااال🥺

مسیح: صاحب خونه خودش مشهده، کجا بریم؟😑😂

خلاصه بیخیال بحث باهاش شدم

صبونه رو خوردیم و مث همیشه سفره و شستن ظرفاش افتاد گردن منه فلک زده🗿💔

مسیح و متین بعد صبونه رفتن

منو ماکان و میراث و مهراد جان(زارت🫶🏻) موندیم خونه

حدود 1 ساعت که گذشت متین زنگ زد

متین: سلام عشقم

عسل: عشقم؟ تو باز یچی میخای!😑

متین: آره😔😂البته نکتش اینه نباید نه بیاری!

عسل: خب حالا چی میخای؟

متین: نگار ناهار میاد پیشمون

عسل: خب؟🤨

متین: خب به جمالت،یه غذای خوشمزه بپخ دیگ😂

عسل:*نفس بشدت عمیققق

متین: آفرینننن، به اعصابت مسلط باش، غذاتم خوشمزه باشه لطفا😔😂🫶🏻

عسل: خدا تو و نگارو باهم آتیش بزنه😑

متین: عه😐😂

عسل: خدافس😑

بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم تلفنو قطع کردم

با حرص رفتم سمت آشپزخونه تا یچی بپزم، اون میمون بیاد کوفت کنه😑😒

درگیر آشپزی بودم و زیر لب غرغر میکردم

ماکان: چی میگی هی اون زیر ویز ویز میکنی؟🐝

عسل: هوففف ولم کن حوصلتو ندارم😒

ماکان: زورت میاد واسه زنداداشت غذا درست کنی؟😂

با حرص نگاش میکردم👀اونم بیشتر میخندید

سعی کردم نسبت بهش بی توجه باشم وگرنه قطعا قاتل میشدم!...

خلاصه برنج رو گذاشتم دم بکشه🍚خورشتم دیگ آخراش بود و تقریبا جا افتاده بود🍲

یکم که گذشت متین و نگار باهم اومدن

از همون اول حس کردم حالش اوکی نیس،چون نگار نسبتا پر انرژی عه(اینجوری که تو این چندماه شناختمش🫡)و اون انرژی عه خیلی مشهوده تو چهرش

مشخص بود کاملا بی حاله🤕

چند دقیقه ای دور هم نشستیم و گپ زدیم...

نگار: عسل جان میشه یه لیوان آب برام بیاری؟😮‍💨

عسل: چت شد؟(چهرش توهم بود) خوبی؟

نگار: آره آره، فقط آب میخام

عسل: باشه عزیزم الان میارم

رفتم و یه لیوان آب آوردم براش، انگار بهتر شده بود ولی همچنان هرچند ثانیه یکم اخم میکرد و دوباره به حالت اول برمیگشت😖

کم کم مسیحم اومد و میزو چیدیم

هممون نشستیم ولی نگار نیومد

متین: چرا نمیای عزیزم؟

نگار: ببخشید من اشتها ندارم😣

متین: چرا؟ دستپخت عسلو هیچجوره نمیشه رد کردااا😉(مدیونین فک کنین حس غرور گرفتم😌💪🏻)

نگار: میدونم عسل زحمت کشیده ولی الان واقعا نمیتونم بخورم...اممم سرویس بهداشتی بالاس؟

متین: آره چطور؟😨

بدون اینکه جوابی بهش بده سریع پاشد رف بالا

متینم پاشد دنبالش رف

بعد چند ثانیه صدای عق زدناش میومد

ماکان: حالش بد شد؟

عسل: آره😕

مهراد: حاملس؟😂

عسل: وای خفه شو☹️😂خیلی مسخره ای، تو این شرایطم دست از چرت و پرت گفتن بر نمیداری😑

خلاصه...

آوردنش پایین نشوندنش رو مبل

مسیح علائمشو پرسید

مسیح: متین برو دفترچه اتو بیار

متین: اوکی

دفترچه اشو آورد و مسیحم یچیزایی نوشت توش

مسیح: با نسخه های من که مشکلی نداری؟ هوم؟😂

نگار: اممم چیزه... یعنی... اعععع🥺

مسیح: اوکی، نمیخاد بگی... فهمیدم😂

(بخدا اگه من خودمو اونجا پرپر میکردم میگف برات لازمه😑💔حالا واسه نگار؟؟؟)

نسخه اشو نوشت و خودش رف بگیره

با اینکه ازش زیاد خوشم نمیومد ولی بازم اون لحظه نگرانش بودم😕🥲به خودم که نمیتونم دروغ بگم...دوسش دارم🙂🤍

متین تند پشت هم ازش سوال میکرد و حالشو میپرسید

داشت به سوالاش جواب میداد که یهو دوباره عق زد☹️

ماکان: عسل برو از تو یخچال یه اندانسترون وردار بده بخوره

عسل: باش

از اونجایی حافظم ماهی قرمزه🐟 دقیقا تا کنار یخچال اسم قرصو با خودم تکرار میکردم که یادم نره💊 هی اندانسترون اندانسترون😂🫴🏻

قرصو با یه لیوان آب آوردم دادم بهش

اونم خورد و ازم تشکر کرد🫠😇

حدود 20 مین بعد مسیح اومد

تو پلاستیک یه سرم و چندتا ویال بود

با همون پلاستیک اومد نشست کنار نگار،سرمو نشونش داد

مسیح: سعی کردم زیاد اذیتت نکنم😊😂

نگار از شدت بی حالیش فقط با یه لبخند جوابشو داد

متین سعی میکرد آستین نگارو بده بالا ولی نمیرف🗿

متین: باید مانتوتو دراری عزیزم

نگار یه نگاهی به اطراف انداخت، مشخص بود راحت نیست(بچمون خجالتیه🥹😂)

ماکان سریع فهمید

ماکان: اممم ما میریم بالا، شما راحت باشین

بعدم باهم پاشدن رفتن

عسل: نیازه منم برم؟🥲😂

نگار: نه😅

متین کمکش کرد شال و مانتوشو دراورد

مسیح دستشو گرفت و چندتا ضربه بهش زد

هی اینور اونورش میکرد و با دقت نگا میکرد👁

مسیح: دستتو همینجا نگه دار،عاها آفرین همینجوری!

یه پد پاره کرد و کشید رو پوستش

مسیح: میترسی؟😉

نگار: اوهوم🥺

مسیح: پس عین عسلی...چرا واقعا؟ کجاش ترس داره؟ من نمیفهمم،آخه یه سوزن کوچولو🤏🏻(فکنم معنی کوچولو رو نمیدونن!)اینهمه ترس و لرز داره؟

نگار: کوچولو نیس🥺

مسیح: چرا اتفاقا خیلیم کوچیکه! مث همین الان،نگا...

نگار: هیی😖

مسیح: تموم!🤌🏻

بعدم با چسب فیکسش کرد

چندتا آمپولم ریخت توش...بعدم پاشد سرنگ و اینارو... جمع کرد و برد

متینم نشست کنار زنش هی نازش میکرد😑😒

خلاصه تا شب پیشمون بود و بعد شام متین رسوندش...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:دارم کم کم به حرفای دوستان پی میبرم😂دارم اوکی میشم باهاش...از نگرانی های انروزم فهمیدم بیشتر حرفا و رفتارام فقط تظاهر عه و من واقعا دوسش دارم🫶🏻🌱

پ.ن: این فعلا آخرین خاطرمه! چون گوشیم 31 شهریور توقیف میشه تا عید، یا شایدم مرداد ماه سال آینده😕

اگر بتونم 29ام یا 30ام حتما یه خاطره ی دیگ میزارم🫴🏻

پ.ن: خیلی خیلی دوستون دارم، تک تک کامنت هاتونو میخونم🙏🏻متشکرم از اونایی لطف دارن بهم

دلم براتون تنگ میشه...🙂

تا درودی دیگر بدرود✋🏻

کوچیکتون عسل🌚🧸

یادآوری

سلام :)

من یه خواننده‌ی خاموشم! یعنی بعد از ۷ سال اولین بار هست که مینویسم.

اینم یه خاطره نیست، یه تجربه‌ی متفاوته، مایل بودید مطالعه کنید🌱

میخوام در حد چند خط از قبلا های این کانال بگم:) فقط خیلی کوتاه بگم که وبلاگ تجارب کاری چند تا پزشک رو دنبال میکردم و وسط این وبلاگ ها یه روز با وبلاگ خاطرات پزشکی آشنا شدم.

و خب الان یه 7 سالی میگذره از اون روز:))

اگه بگم علت علاقه‌ی من به کتاب ها و ماجرای کتابخون شدنم این کانال بوده باور میکنید؟

میدونم شاید عجیب باشه ولی پی نوشت یکی از نویسنده های این کانال که علاقه مند به ادبیات بود منو کتابخون کرد

این کانال به منی که کسی اطرافم کادر درمان نبود یه عالمه اطلاعات داد از جو محیط های درمانی، رشته های درمانی و...

این کانال (البته بهتره بگم این وبلاگ چون قبلا ها وبلاگ بیشتر روی دور بود)... خب این وبلاگ و کانال روز های زیادی رو گذروندن...یه زمانی بین بچه‌ها جو دوستی بیشتری بود. نویسنده های با اطلاعات بیشتر بودن و حتی کسایی که صرفا خاطره نمی نوشتن...شما هنر طنز نوشتن و زیبا نوشتن رو هم در سطر به سطر خاطراتشون میدیدید

مثلا منی که هیچ تصوری از اردو های جهادی و هلال احمر نداشتم اینجا کلا فهمیدم این کار ها چه جوریه...یا یه سری اطلاعات در مورد بیماری های خاص

حتی اگه بگم گاهی اوقات از نویسنده های اینجا انسانیت رو یاد گرفتم باور میکنید؟

((کلا این همه نوشتم که آخرش بگم این کانال رو اگر شما برای سرگرمی میخونید...من و شاید خیلی ها مثل من ازش چیزای زیادی یاد گرفتن، گاهی اوقات بعضی ها کامنت هایی میذارن که باورررر کنید درست نیست، اصلا در شان کسی که بخواد درست رفتار کنه نیست!!! به عنوان یه عضو کوچیک میگم که مراقب جو اینجا باشید مراقب کسایی که کاملا مشخص و واضح هست هدف کامنت هاشون چیه باشید...حتی برای کجکاوی به اون کامنت ها پروبال ندید))

و این خط آخر رو هم تشکر میکنم از دوستانی که مینویسن و البته درست مینویسن و مراقب رفتارشون هستن، خیلی از نویسنده های اینجا رفتن...ولی کانال هنوزم داره کسایی رو که درست نوشتن رو بلدن.

امیدوارم جو اینجا از چیزهایی که درست نیست دور بمونه

ممنون اگه وقت گذاشتید و مطالعه کردید🌱

-----------

بعنوان مدیر کانال از ایشون ممنونم

چیزای خوبی رو یادمون اورد

ایشالا قدیمیا چ اونایی که فعال بودن

خاطره مینوشتن یا خواننده خاموش بودن یا توی وبلاگ و گروه چت میکردن بازم افتخار بدن بیان پیشمون

دلم برا تک تکشون تنگ شده

قدیمی ترین کسی که یادتونه کیه؟

من که آفرین-رویا-مژده-مهدیه-پارسا-آرین- رضا-مهرزاد-رها-آیدا-سمیرا-هدیه و.... رو از 7 یا 8 سال پیش یادم مونده

خاطره رز جان

سلام شب همگی بخیر

رز هستم و این اولین باریه که مینویسم براتون

۲۴ سالمه

یکسالی هست تو این چنلم شایدم بیشتر و این خاطره مربوط به خودم نیست

مربوط به نامزدم هست اسمش ارشیاس🤭

خب اسفند ماه بود قبل نوروز۴۰۳ بود که بخاطر حساسیت بهار ارشیا حساسیت شدید به این فصل داره و از اسفند که میشه ریه هاش کاملا میگیره و به سختی نفس میکشه تا حدودا خرداد ماه

چند سالی هست که متوجه این مشکلش شدم حتی قبل اینکه نامزد من شه و به عنوان هم کلاسی دانشگاه بود میدونستم فهمیده بودم

سرکلاسا همیشه نفسش بالا نمیومد و مجبور میشد ترک کنه کلاسارو

اخرای اسفند بود که باهم بیرون بودیم

و ارشیا قرار بود برای فروردین ماه سفر خارج از ایران بره البته من هم بعد اون میرفتم ولی بازم ترسیدم تایمی که نیستم اونجا خیلی حالش بد بشه و اهمیتی نده و من نگران بودم که با این حالش چجوری قراره بره زودتر

چون میدونستم تنها چیزی که اهمیت نمیده سلامتیشه

جاییم که باید میرفت از لحاظ درمانی نمیدونستم چجوریه و استرس داشتم نکنه حالش بد بشه

همراه این حساسیت شدید که سرفه و نفس تنگی و درد تو قفسه سینه داشت از شدت سرفه سر و گردنشم حسابی داغ میشد

خلاصه به زور راضیش کردم که بریم دکتر برا خلاف میلش رفتیم درمونگاه نزدیک خونشون

تو صف نشستیم و منتظر بودیم تا نوبتش بشه و اینقد حالش بد بود ک خابش برد رو شونه من وقتی صداش زد دکتر که بره داخل همراهش رفتم و مثل مامانا من توضیح میدادم حالشو☺️

دکتر یکم نگاهش کرد و چکاب کرد بعد گفت باید زودتر میومدی دوتا امپول براش نوشت که فکر کنم یکیش برای حساسیتش بود و یکی مسکن و گفت الان سریعا تزریق کن

رفت داروخونه تنها و داروهاشو گرفت تا من نشستم تو درمونگاه و اومد

رفتم از سر کنجکاوی نگاه کردم دیدم تزریقات بی در و پیکری داره اون درمونگاه😂

زن و مرد فرقی نداشت تختا بغل هم با پرده جدا شده بود و یه خانوم میان سال همرو تند تند تزریق انجام میداد و حتی امون نمیداد طرف بخوابه به شدتم بد اخلاق بود

تا امپولای ارشیارو اماده کرد گفتم کاپشنتو بده من الودس اینجا نمالی به تختا و کاپشنشو گرفتم و رفت که بخابه منم همراهش رفتم واسادم پشت پرده🫣

تو همین حین بودم که دیدم خانومی که تزریق میکرد با امپولا اومد با عصبانیت گفت چقدر این اقا لف میده😂 بگو بخوابه دیگه اینجا اینقدر شلوغه

گفتم باشه خانوم مریضه حالش خوب نیست الان میخوابه و کلا طلبکار بود همونجا گفتم ارشیا خدا بدادت برسه با این🙄😂

میدونستم قراره خیلی بد تزریق کنه هرکیم از رو تختا بلند میشد لنگ میزد

ارشیا از امپول نمیترسه خیلی ولی استرس گرفته بود 😁

کمربندشو باز کرد رو تخت خابید سریع این خانومم بدون اینکه پرده رو بکشه رفت بالا سرش من بیشتر استرس داشتم

با عصبانیت شلوار ارشیارو بیشتر پایین کشید و همونجور که غر میزد زیر لب پنبه کشید و خیلی بد جور نیدل رو وارد کرد و ارشیا قشنگ تکون خورد از درد و مچاله شدن قیافشو دیدم با اینکه نسبت به درد مقاومه نسبت به من و میگه سوسول نباش😏

بعد سریع تزریق کرد و اون طرف دومی رو زد و بلند گفت شل کن اقا و این تزریقش طولانی تر بود و حس کردم دیگه دردش گرفته این خانوم رفت بعد تزریق ولی ارشیا همچنان تا بلند شه پنج دیقه طول داد😬

اینقد لفت داد تا پاشه که گفتم پاشو بریم دیگه چقدر تو لوسی اخه

پاشد و رفتیم تو ماشین

سوییچو گرفتم گفتم خودم میبرمت

صندلی بغلو خوابوند و خوابید کل مسیر خوابید تا برسیم خونه حدودا دوساعت کامل که تو ترافیک بودیم و تو راه من با همه درگیر بودم با بوق هیچی متوجه نشد😂

فرداش حالش بهتر شده بود و تو سفر مشکلی براش پیش نیمد

اما حدودا اردیبهشت باز شدید تر این مشکل براش پیش اومد که با سیتروزین کنترلش کرد ولی هرسال ما با این اقا این حساسیت بد رو داریم🥲

ببخشید اولین نوشته من بود و قطعا خیلی بد و تند تند نوشتم

خاطره آوین جان

سلام به همگی
امیدوارم حالتون خوب باشه و روزای خوبیو سپری کنید🫠
آوینم و تصمیم گرفتم مجدد مزاحم اوقات شریفتون شم😁
اوایل که اومدم گفتم که ذوق اینجارو دارم و ممکنه تا از سرم بیفته زیاد بیام ولی خب الان اینو باید اضافه کنم با تموم شدن تابستون و شروع دوباره دانشگاه قراره نقشم کمرنگ تر شه
آخرین خاطره ای که ارسال کردم مربوط به دوران شوم آبله بود و قرار بود مجدد خاطره ای از اون دوران تعریف کنم ولی بنابر دلایلی تصمیمم عوض شد
چند وقتی بود یه حس بی‌حالی خستگی کلافگی و اینطور چیزا داشتم
همراه تپش قلب های گاها طولانی که با پرانول کنترل میشد مادرزاد یه مشکل کوچولو دارم ولی خب بدون دلیل تپش قلب یا احساس سنگینی ربطی به این قضیه نداشت و حتی تحت نظر پزشکم نیستم فقط گفتن هرموقع حالم بد شد دارو بخورم
اول حدس زدیم از کمبود آهن باشه ولی خب من چیزی حدود ۲بسته قرص مصرف کردم و آزمایشم چیز خاصی نشون نمیداد و با مصرف دارو پایین بود
بعد از گذروندن دوره آبله رفتم شهر پارسا اینا و اونجا یهو دوباره علائمم زد بالا
تنگی نفس تپش‌قلب رنگ‌پریدگی و...
یه قرص دیگه خوردم و تصویب شد بریم پزشک قلب ولی حالم بهتر و قرار شد برم پیش دکتر خودم که آخرین پار ۴سال قبل رفته بودم🗿
اینم اضافه کنم من بخاطر pco تحت نظر پزشکم و ایشونم ایران تشریف نداشتن و من ناخودآگاه داروهامو نزدیک ۲ماه نخوردم و اینقدر از این قضیه میترسم راضی نشدم بدون تجویز هیچ دارویی بخورم
پارسا قرار شد واسم آزمایش بنویسه تا آخرین وضعیتم بررسی شه و به پیشنهاد دوستش با وجود علائمم ویتامین b12 و فولیک اسیدم اضافه کردن
و دقیقا مشکل همین بود
این ویتامین باعث جذب آهن میشه و تو این سال‌های زندگی هیچوقت مورد بررسی قرار نگرفته بود
آزمایشگاهو که فاکتور بگیریم جوابش واقعا شوکه‌مون کرد
چون اگه کمترین مقدار طبیعی رو در نظر بگیریم مال من از اونم پایین تر بود
۲تا عدد توی آزمایشا قرار داره که کمترین مقدار و بیشترین مقدارو نشون میده
واسه من حتی لب مرزم نبود
جواب آزمایشو که بعد حدود ۱هفته گرفتم واسه پارسا فرستادم و فرمود اصلا منتظر من نمون سریع برو دکتر خودت حتما دارو میده
ولی وقتی رفتم دکتر ایشون لطف کردن و اصلا به بقیه آزمایش نگاه نکردن فقط بخش مربوط به خودشونو دیدن
هرچقدر گفتم به بقیه‌شم نگاه کنید
خودشو دستیارش میگفتن نه طبیعیه گفتم آخه همسرم گفته پایینه فرمودن اگه حرف اونو قبول داری چرا اینجایی؟
ناچارا گفتم هر چی شما بگید و کوتاه اومدم
حقیقتا خودم یادم رفته بود ولی بعد از چند وقت مامان بابام یادشون افتاد و آزمایشو در اوردن بابامم با دیدن عدد گفت همین الان میریم دکتر
من به پارسام نگفته بودم دکتر همه آزمایشو بررسی نکرده و پیش خودش فکر میکرد دارم دارو میگیرم ولی از این خبرا نبود
بابامم داشت کم کم داغ میکرد از دستش و فکر میکرد یه آدم بیخیاله که سلامتی واسش مهم نیست🤦‍♀️😂
واسش توضیح دادم و این بار خودمو دکترمو مورد عنایت قرار میداد
یه تماس با پارسا گرفت و قرار شد بریم پزشک داخلی بررسی کنه
جزئیاتو فاکتور بگیریم رفتیمو ۷تا آمپول b12نصیبم شد تا روزانه بزنم و یه قوطی قرص
قرار شد بعد از تموم شدن داروها مجدد آزمایش بدم تا ببینیم اوضاع از چه قراره
دکترم یه ویتامینd گفته بود بزنم و ماهانه قرص بخورم که بنده نزدم🙂‍↔️
از مطب که اومدیم داروهارو گرفتیم و بی حرف رفتم درمونگاه تا تزریق اولین دوز عذاب الهی انجام بگیره
رفیق بی کلک مادر؟
از داروخانه dگرفته بود و جلو چشمم داد به مسئول تزریقات تا آماده کنه😐😐😐
خودشم تشریف برد بیرون
رومم نمیشد اونجا حرفی بزنم
بخش سم ماجرا اونجا بود که به یه تیکه کوچولو الکل زد داد دستم تا پرستار خانوم تشریف بیاره
نمیدونستم به این فکر کنم که چطور ۲تا با یکی
یا اینکه الان الکلش میپره🥲😂
ولی میدونید دیگه من زبونم فقط واسه پارسا و آنید(خواهرم) درازه
در سکوت مطلق ۲تا تیر میل کردم ولی انصافاااااا دستش سبک بود و b12 که میگن درد داره در حد یه حس سنگینی بود فقط
بیرون که رفتم مادرجانو درحال دادن گزارش رویئت کردم تو نایلونم علاوه بر آمپولای خوشگل قرمز چندتا dزیبا به چشم میخورد و فرمود پارسا با کد ملی خودش ثبت کرده گفت بگیرم:)
بعد از عقدمون همچنان مشکل بیمه‌م پابرجاس از تکلف بابام که در اومدم ولی پارسا اینام فعلا گردنم نگرفتن و با دفترچه مامانم پیش میرم😅
خواستم بگم پارسا غلط کرد ولی ملاحظه آبروشو کردم😒😒😒😒😂
به خونه که رسیدیم داروهامو کامل جمع کرد گذاشت تو یکی از زیپای کوله‌م و قول شرف گرفت حواسم باشه نشکنن🙂‍↕️
از شانس خوبم تا آخرین دوز داروها قراره روستا بمونم و فهمیدم طی یه توطئه هماهنگ کردن کِی برم دکتر منم خنگ اصلا حواسم به تاریخ حرکتم نبود😪فکر و ذکرم پیش فوتبال امشبِ که پرسپولیس بازی داره و خدا خدا میکنم آنتن گوشی یاری بده😭😭😭😂قبل از جریان آمپولا خیلی سعی کردم به یه بهونه ای بلیطی که پارسا گرفته رو بپیچونم ولی حس کردم داره ناراحت میشه و پیش خودش میگه فوتبالو بیشتر از من دوست داره(دارممممم بخدا این تیمو از خودمم بیشتر دوست دارم🥲❤️❤️❤️❤️❤️❤️)
اینم بگم احتمال زیاد آخرین باریه میرم روستا چون همکارش عوض شده و قراره این جدیده‌م مثل پارسا همیشه بمونه همونجا نمیدونم خوشحال باشم از اینکه پارسا میتونه بیشتر بیاد یا ناراحت از اینکه کمتر میتونم برم😕
القصه
الان که شروع به تایپ خاطره کردم ساعت ۷صبح روز دوشنبه‌س و از ۵صبح با صدای ایزوگام کردن از خواب ناز بیدار شدم ۱۰م بلیط اتوبوس دارم🫠
میگرن عزیز انتظارتو میکشم💔
میدونم این یکی خاطره خیلییییی طولانی شد از چشماتون عذرخواهی میکنم❤️🫂
بچه ها این مسئله b12 رو جدی بگیرید
خیلی کم پیش میاد پزشکا بهش توجه کنن و بخوان بررسی‌ش کنن
پدر من ۲سال پیش گرفتار همین مسئله شد
۲هفته بیمارستان بستری بود و چند واحد خون بهش تزریق کردن
الان بعد ۲سال همچنان ماهی یه آمپول میزنه و روزی یه قرص فولیک اسید میخوره
حالش به حدی بد بود که به قلبش شک کردن و قرار بود آنژیو گرافی انجام بده و هزار بار شکر میکنیم که این کارو نکرد چون با کم خونی معلوم نبود چه اتفاقی واسش بیفته🥲💔
از آشنایی باهاتون خیلی خوشحالم
خداحافظی نمیکنم چون اگه مشغله اجازه بده حتما به اینجا سر میزنم😎
مراقب خودتون و سلامتی هاتون باشین🌚
دوستتون دارم رفقا❤️
خدانگهدار

خاطره آناهیتا جان

سلام سلام

آناهیتا 🌋🌋هستم

یه خاطره ی داغ داغ دار و 💉💉 دار

دو روزی بود که مهمون داری کردم تا اینکه از روزگارم در آورد 🥺🥺🤦‍♀️ صبح رفتم باشگاه و وقتی برگشتم اون قدر بدنم به لرز افتاده بود که زیر دوتا پتو نشسته بودم و داشتم انتخاب رشته ی دوستمو انجام می‌دادم..تو این هاگیر واگیر 🤦‍♀️🤦‍♀️یکی نبود بگه دختر وقتی حالت خوب نیست واسه چی نشستی انتخاب رشته می کنی اخه😁🤦‍♀️

و اینکه از دیروز تا حالا هم تپش شدید قلب و سوزش قفسه ی سینه داشتم ....چند روزی هم بود که گلو درد داشتم و محل هاپو بهش نمیدادم😁😁🤣....

انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا حال منو بدتر کنن🥺🤦‍♀️

خلاصه تا عصر تحمل کردم وقتی بابا اومد گفتم میخوام برم درمانگاه همیشگی...کجا؟؟ آفرین داروشفا🏥🏨

با بابا رفتیم اونجا و چون میدونستم 👨‍⚕️ امروز شیفت میده نوبت گرفتم ازش و رفتم نشستم رو صندلی انتظار که نوبتم بشه

با بابا رفتیم داخل اتاق دکتر و نشستم رو صندلی بغل دست دکتر

چون قبل از من یه افغانی پرو بدون نوبت اومده بود داخل و غر بیمار ها در اومده بود دکتر 👨‍⚕️ هم زنگ زده بود به پذیرش و شکایت می کرد....

تلفن اش تموم شد و قطع کرد

یه سلام به بابا و من کرد و گفت چیشده دخترم...

من: امروز حسابی بدنم بهم ریخته است

دکتر👨‍⚕️:استرس داشتی؟؟

من:نخیر ...هیچی و اومدم علائم رو براش توضیح دادم

👨‍⚕️اومد کاف فشار خون رو دور بازوم بست و دکمه ی دستگاه رو زد و همزمان شروع کرد به معاینه کردن یه آبسلانگ برداشت و یه چراغ قوه:گفت آ کن....و گلوم رو دید

بعد اومد با تب سنج تبم رو اندازه گرفت

👨‍⚕️:بدن درد داری؟

من:یکم🤏🤏

👨‍⚕️:تنگی نفس که نداری؟؟ و همزمان گوشی پزشکی رو از رو میز برداشت و کرد تو گوشش

گفتم:نه ندارم

👨‍⚕️ گوشی رو گذاشت روی قفسه ی سینه ام و گفت:نفس عمیق بکش ...محکم نفس بکش

بعد به صدای قلبم گوش کرد

همزمان بوق دستگاه در اومد

👨‍⚕️:فشارت که بالاست دختر😳 استرس داری؟

من:چه استرسی؟؟هیچی ندارم....

👨‍⚕️: الان دارو چی میخوری؟؟

اسم دارو رو گفتم و تاکید کردم که امروز زیاد خوردمش

👨‍⚕️:میخوای بفرستم ات یه نوار قلب بدی؟؟،هرچند میدونم اون قدری قلبت مشکل نداره این افزایش فشار اتم برا تپش قلبی هست که داری

گفت:نمیخواد نمیدم ....اکو دادی؟؟

من:بله دادم

👨‍⚕️:چی گفتن؟

گفتم که دکترم حین اکو چی گفتن دکترم هم توضیح داد که شکل قلبم چجوری شده که این مشکلات روپیش آورده برام

👨‍⚕️ با ناراحتی🥺: 💉💉 بدم میزنی؟؟

من 🥺:بله میزنم

👨‍⚕️:دوتا 💉💉ریز هست بزن باشه؟

من غر زدم که به زور اومدم و امروز نتونستم درست چیزی بخورم و فلان

👨‍⚕️: چون فشارت بالاست دست منو واسه تجویز سرم می بنده....دیابت که نداری؟

من :نه

👨‍⚕️: تنها سرم قندی میمونه....که برات تجویز کردم بزن

من:دکتر قضیه سری پیش ...اتفاق نیوفته دوباره ها....

👨‍⚕️:الان به پرستاری اطلاع میدم که واسه ات آروم تزریق بشه....اگر باز حالت بد شد اطلاع بده به پرستار باشه...؟؟

سری تکون دادم 👨‍⚕️:برو داروهات رو از داروخانه بگیر کد رو از دکتر گرفتم و دادم و بابا و خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون

بابا رفت داروخانه و بعد از نیم ساعتی با یه مشبای نصفه که توش 💉💉 نمایان میشد اومد و داد دستم

دادم دست پرستار و یاد آوری کردم حرف دکتر رو بهشون

پرستار رو به همکارش :ایشون همون خانم احمدی هستن که دکتر گفتن

من رفتم با همکارش یه سمت دیگه

پرستار: برو رو تخت بخواب و دارو ها رو آماده کرد

قبض رو داد دست بابا و گفت:برگرد اول آمپول ات رو بزنم

همون حین خانم تخت بغلی چهره اش در هم شد😂 دقیقا اینجوری😖😖...

چرخیدم به پشت و شلوارم رو دادم پایین پرستار هم اومد بالاسرم و اول پنبه رو کشید رو سمت راستم و آمپول رو زد...

گفت برگرد سرمت رو وصل کنم ....

اول دست چپم رو گشت دید نیست یه جا روی مچم زد تو رگ نبود😐😵‍💫🥴🥴 درد داشت

رفت سمت دست راستم بازم گشت روی مچ یه رگ نازک پیدا کرد و زد تو رگ بود

پرستار: دستت رو تکون نده

و سرعت سرم رو تنظیم کرد ....

بعد از نیم ساعت...پرستار:نگاه کن سه نفر بعد از تو رفتن ولی تو تازه سرمت نصفه شده

گفتم من سری پیش زیر سرم حالم بد شد و تپش داشتم و دکتر اومد بالا سرم(پ.ن:خاطره اش تو کانال هست )

پرستار:تلقین می کنی ...ببین من بعد از سی سال کار تو اورژانس میفهمم مشکل مریض رو

گفتم:من قلبم ضعیفه ببخشید تلقین نیست...

پرستار قبول کرد و بعدم اومد سرمم رو کشید و پنبه گذاشت ....

اینم قصه ی توفیق اجباری که از مهمون داری نصیب ام شد 🥴

مراقب خودتون باشید منتظر کامنت های زیباتون هستم

دوست دار شما

آناهیتا 🌋🌋

خاطره سینا جان

خاطره سیناجان

این تعطیلی خیلی حوصلم سر رفته، پوسیدم توخونه مگه یه پنج شنبه فقط تعطیل نبود؟چرامن حس میکنم یک هفتس خونم؟!

اوایل دانشگاه ،یه استادی داشتیم خیلی باسواد ،فرنگ درس خونده و عضو هیئت علمی بود.باهاش idiom داشتیم همون اصطلاح خودمون حالاتصورکنید به زبان انگلیسی.خب درس آسونی نبود. استاد نزدیک ۴۰۰_۵۰۰تا idiom برای امتحان ازمامیخواست و اینطوری نبودکه فقط حفظ کنیم ،تکست میدادمیگفت حالا کدوم idiom به متن میخوره و ازین سوالای گیج کننده.خلاصه درس مهمی بود.

رفتیم سرکلاس ،این آقا الکی خیلی بیجا گیر داد به دوست صمیمی ما مهدی .البته از قبل بهش لج افتاده بود

.داشت مثال میزد داستان میگفت که حالااین اصطلاح جدیدکه درمورد لباس هست روآموزش بده ،بین حرفش گفت مثلا این آقای صادقی بنظرشما این لباسی که پوشیده مناسب دانشگاهه؟

کلاه برسر کردن جلوی استاد چیزی جز نشانه بی ادبیه؟

مهدی یه نگاه به من کرد بااشاره گفتم هیچی نگو تروخدا دربیار کلاهتو. کلاهشو درآورد .گفت به رنگ ومدل تیشرتش کارنداریم شاید جای دیگه مناسب باشه ولی آیامناسب دانشگاست!؟

دیدم مهدی پاشد گفت استاد حراستش به ماگیر نداده شماگیرمیدی!

گفت ببینید آقای صادقی دانشگاه پروتکل داره خود نیویورک دانشجو حق نداره اینطوری لباس بپوشه هرجایی پروتکل خودشو داره .مهدی گفت درسته من کلا ریختم مناسب کلاس شمانیست.کلاس شماهم مناسب من نیست وپاشد کولشو برداشت رفت.حالامن استرس گرفته بودم اون خیلی ریلکس پاشد رفت بیرون.یه چندثانیه فکرکردم ودیدم نامردیه رفیقمه پاشدم منم رفتم بیرون ازکلاس.

حالا هرجوری لباس میپوشه که دلیل نمیشه یه استاد بااین همه پرستیژ یه جوون بیست وچندساله رو توجمع ضایع کنه که...

خلاصه پاشدم.

زنگش زدم پیداش کردم گفت دارم درست میبینم بچه خر خون کلاس پشت ما دراومده!؟

چرا اومدی بیرون باهات لج نشه؟.گفتم مهم نیست ولش کن نهایتش ترم بعد بااستاد کاشفی برمیدارم.

گفت نه باریکلا داری ترم بالایی میشی چاکرتم رفیق ودستشو انداخت دورگردنم گفتم بس کن مهدی😅. دیدم یلحظه دلش ازحال رفت و دستشو مشت کرده وشستشو فشار میده.

گفتم:چت شد خوبی؟دستت چی شده؟

یکم به انگشتش بازی کرد، گفت ببین بااون شستم فرق داره؟

خیلی واضح انگشت شستش بااون یکی فرق داشت.

گفتم وااای این شکسته مهدی.کی اینطوری شد؟

گفت دیشب تو زمین(والیبال) خوب میشه ولش کن.

تا ظهر دانشگاه بودیم بابچه ها دورهم حرف میزدیم دیدم مهدی هی داره به شستش وَر میره.گفتم خوبی گفت آره چیزی نیست باید ببندمش. گذشت تاظهر که میخواستم با اتوبوس واحد برگردم خونه که مهدی گفت من وسیله دارم میرسونمت.دم در خونه گفتم امروز رضاخونست بیا پایین دستتو ببینه گفت نه بابا من روم نمیشه میرم تااورژانس .

گفتم تعارف نکن یدقه بزارببینه.بیا پایین.گوش نکرد.

گفتم باشه یلحظه صبرکن نرو الان میام.

رفتم توخونه مامانو دیدم گفتم رضاخونست؟

گفت آره براچی؟

رفتم تواتاقش دیدم پاشو بسته واکر آقاجونم گوشه تختشه.

گفتم وایی رضا چیشده پات وای!؟

ریلکس گفت نترس خوردم زمین.

کجاخوردی زمین؟ شکسته؟

نه. از روی دوچرخه افتادم .

مگه از رو دوچرخه میوفتن؟کجا؟چجوری؟

گفت بیابشین.

گفتم وای رضا مهدی دم دره.گفت مهدی کیه؟

بهش گفتم قضیه رو. گفت باشه چرانیومد بالا!؟

گفتم روش نمیشه گفت روش نمیشه چیه؟بادستش پاشو نشون داد گفت منکه نمیتونم بیام پایین.

تیشرت منو بده ببرش توسالن اینجابهم ریختست.

بااصرار آوردمش توخونه.

مهدی گفت ببخشید بدموقع مزاحم شدم شماخودت حالت خوب نیست.

رضا گفت خواهش میکنم مزاحمتی نیست .یه نگاه طنز آمیزی به ریخت مهدی کرد دست داد بهش، دستشو برگردوند گفت همینه؟گفت بله دیشب موقع بازی والیبال اینجوری شد‌. رضابه مبل اشاره کرد گفت بیا اینجابشین. یکی دودقیقه شستشو ماساژ داد گفت نه اینکار من نیست.باید بری ارتوپد.چیشد که اینطوری شد؟

مهدی همینطور که داشت میگفت داشتم اسپک میزدم ،رضا شستشو کشید گفت آاااااااایییییی آیییییییی....دستشو ول کرد باخنده گفت خیلی درد گرفت؟جاافتاد در رفته بود.

باز وبسته کن ببینم.

مهدی گفت :Wow wow خوب شد Thank you doctor.😂

رضاهم پایه گفت You're welcome.

رضاگفت درد میکنه ؟مهدی گفت اره دردمیکنه ولی قبلش اصلا نمیتونستم تکون بدم گفت در رفتگی بود دیگه.مامانوصدازد گفت مسکن از تواتاقش با یه لیوان آب بیاره.

یدونه قرص جدا کرد فکرکنم ایبوپروفن بود داد به مهدی گفت اینو بخور.

گفت میخوای ببندمش؟

چندروزی نباید باهاش کارکنی

گفت نه حواسم هست خوبه همینطوری ممنون.

یکم حرف زدیم مامان گفت ناهاربراتون بیارم ؟گفتیم نه خوردیم.

رضا گفت دانشگاه بودین؟ گفتیم اره سرشو تکون داد روبه مهدی گفت چطوری تورو راه دادند؟؟😂

من ومهدی زدیم زیر خنده.

گفت نه جدی حراست مگه ندارین؟

عجیبه دانشگاه آزاد همه چیش آزاده فکر کنم.گفت دکتر شما دیگه گیرنده وشروع کرد داستان امروز وگفتن. حالا من پروبال میزدم که نگه من از کلاس اومدم بیرون.یکم چشم غره بهش رفتم فایده نداشت همرو ازسیر تاپیاز گذاشت کف دست رضا.

رضا اینجوری بود که خب ،خب، خب داشتی میگفتی سینا هم پشت تواومدبیرون؟ آهاااااا خُب؟

درگوشش گفتم مهدی دهنت سرویس☺️

کامل که تخلیه اطلاعاتی شد پاشد بره ،دم درگفتم میمیری دوکلام حرف تودلت نگه داری

هی اداشو باحرص درآوردم آقیاییی دیکتیر سینا هم اومد بیرون خب مرض همه چیونگووو🫠😐

اونم فقط میخندید باباچیزی نگفتم که🙄

الان مدال بلورین بهت دادند همه چیو باجزئیات تعریف کردی؟😬

رفت وخلاصه یکم وقت تلف کردم و رفتم بالا.انتظار داشتم رضایچیزی بگه بهم ولی انقدر پاش درد میکرد اصلا حواسش به من نبود.

به من گفت گربه پرید جلو از دوچرخم افتادم!!

بعدا فهمیدم ماشین پیچیده جلوش از رو دوچرخه پرت شده.

معلوم بود خیلی درد میکشه رنگش پریده بود زرد زرد!

مامان میگفت شب نمیذارم بری سرکار یکیوبگو جات وایسه بااین واکر میخوای بری؟

دراز کشید گفت میخوام بخوابم حالاکو تاشب.چیزی نشده که کوفتگیه.

داشت توگوشیش نگاه میکرد منم لپ تاپو آوردم نشستم کنارش پاور پوینت میزدم(کنفرانس داشتم).

گذشت تا غروب ، مامان چارشو نکرد میگفت میخوام برم سرکار.

بهم گفت زیرکیفش یدونه پلاستیک هست بهش بدم.

توش داروبود.

اونو دادم گفت برو یه پد الکلی پیدا کن بیار،نمیخواد به مامان بگی.رفتم چندتادونه پیداکردم بهش دادم.پاشو بازکرد انگار رگهاش ترکیده بود.خون مرده شده بود.

آمپول آماده بود کشیده بود توسرنگ،

پد الکلی رو کشیدنزدیک قوزک پاش ،

تازه فهمیدم میخواد اونجاتزریق کنه😖

وای وای امپول وزد به پاش ، میخواستم بمیرم اینجوریشو دیگه ندیده بودم به اونجا امپول بزنند خودشم معلوم بود خیلی دردش میاد،نفسشو حبس کرده بود ولبشوگازمیگرفت. من دیگه داشت اشکم درمیومد.کشیدبیرون.

مامان همون لحظه اومد گفت این چیه زدی؟نکنه کورتونه؟! همینجوری زدی؟ لیدوکائین؟

خب مسکن میزدم بهت.این چه کاریه! نمیدونی چقدر عوارض داره!!؟

هیچی نگفت زورمیزد سرحال خودشو نشون بده.

مامان: اینوزدی بری سرکار!؟ مگه اشکالی داشت یه امشب رو به یکی رو میزدی جابه جامیکردین چرا تواینجوریه اخلاقت!؟

گفت چیزیم نیست. روپام واینمیستم واکر ومیبرم.

یه شلوار مشکی راحتی پوشید.گفت اسکرابموبده همین الان بپوشم پیرهنشو پوشید.و باواکر سوارماشین شد.

واکر وگذاشتم صندلی عقب و مامان رسوندش بیمارستان.

تایکی دوهفته با واکر راه میرفت و دیگه خوب شد.

فعلا.

سینا

خاطره دکتر S

دست نوشته سیزدهم دکتر S

دفاع که تموم شد، و نمره ۱۹.۵ رو که خوندن،

زودتر از همه بلند شدم و تشویقش کردم چند تا از همکلاسی ها و بعد اساتیدشم همراهی کردن، با وضع روحی و جسمی که داشت خیلی بهتر از انتظار عمل کرد، اولین نفر اومد منو محکم بغل کرد گفت: مرسی که پیشم بودی. بهش لبخند زدم. گفتم: عالی بودی! مبارک باشه. بعدم وایستادیم و عکس یادگاری گرفتیم. باید زودتر می رفتم شیفتم تو درمانگاه داشت شروع میشد، با استاتیدش خوش و بش می کرد، ساعتو نشونش دادم و براش یک بوس تو هوا فرستادم. به سمت درمانگاه روندم و روز تقریبا شلوغی رو داشتم با اینکه چند روز از اعلام نتایج گذشته بود هر دفعه با یک بهونه عقبش می انداختم. بالاخره سایت رو باز کردم و نتیجه دستیاری رو دیدم، با وجود مشغله و ساعات مطالعه ای که داشتم فکر نمی کردم جایی رو بیارم اما واقعا قبول شده بودم، اونم تو تخصصی که بهش علاقه مند بودم. قصد داشتم تو اولین تماس بهش بگم نمی دونستم چه واکنشی نشون میده اما همیشه بهترین حامی من بود. منتظر تماسش شدم بعد از حال و احوال های تکراری بالاخره سر صحبتو باز کردم: راستی می دونستی نتایج اومده؟ ـ اره خبر دارم، خب چی کار کردی؟ - همون شد که می خواستم! خندید گفت: ـ پس رزیدنتی ات مبارک! با تعجب پرسیدم ـ تو ناراحت نشدی؟

ـ چرا باید بشم؟ خودم همیشه مشوقت بودم یک روزی هم مشاور کنکورت! ـ اما قضیه اومدن چی میشه؟! می خواستی رو درمانش تمرکز کنی! ـ نترس هواتونو دارم! گوشیم بوق پشت خطی می زد، داداشم بود گفتم: بعدا حرف بزنیم؟ ـ گفت حتما برو به کارت برس! قطع کردم جواب دادم: ـ جانم؟ ـ سلام ابجی کی شیفت تو تحویل میدی؟ ـ سلام نیم ساعت دگ. ـ باشه، بیرون منتظرم! ـ یک روز ماشین دستته لازم نیست بیای دنبالم خودم با اسنپ می اومدم. ـ تعارف نکن دگ خوشگله! از اسنپ که کمتر نیستم! خندیدم گفتم: ـ اوکی می بینمت. تو اون نیم ساعت یک آقای مسن با شکایت درد پشت اومد و چون سابقه بیماری قلبی داشت، خواستم نوار بیاره تا نتیجه بیاد کمی بیشتر موندم و ارجاع دادم متخصص قلب. بالاخره روپوشمو کندم و اومدم بیرون، خاموش کرده و صندلی رو داده بود عقب معلوم بود مدت زیادی منتظر مونده ولی عادت نداره زیاد زنگ بزنه! درو باز کردم گفتم: ـ چطوری مهندس؟ یک لبخند پهن زد گفت: ـ دیر اومدی! گفتم: ـ ببخشید مجبور شدم وایستم! گفت: ـ اشکال نداره‌. تو سکوت رانندگی می کرد گفتم: ـ اینم از دفاع؛ دیدی تموم شد بالاخره؟ دستشو کرد تو موهاش گفت:ـ اره ولی پیرم کرد! تو فقط می دونی چه قدر زحمت داشت! گفتم:ـ اره می دونم با این وضع جسمی و حمله های مکرر صدتو گذاشتی! یهو رفت تو فکر ادامه داد:ـ ولی جای مامان بابا خیلی خالی بود. دست گذاشتم رو شونه اش گفتم: حتما اگر بودن بهت افتخار می کردن! چشاشو به معنی تایید روی هم فشار داد. دست کردم تو کیفم گوشیمو برداشتم گفتم: ـ فکر کنم نوبت منه باید مهمونت کنم! گفت:ـ چطور؟ صفحه اسکرین شاتو نشون دادم خندید گفت: ـ فکر کردم قبول نشدی، آخه هیچی نگفتی! مبارکه آبجی! گفتم: ـ ولی فکر نکنم برم! اخماش رفت تو هم گفت: ـ پس می خای دوباره برگردی؟ ـ گفتم: نمی دونم داداشم خیلی فکرم مشغول شده! گفت: حالا بیخیال بریم یک رستوران توپ شامو بگیرم ازت! خندیدم گفتم: چشم! اونشب با هم دوتایی شام خوردیم و من هنوز تصمیمی در مورد آینده نگرفته بودم. فرداش یکم دیرتر بیدار شدم، ساعت از دوازده گذشته بود. صدای باز بودن شیر آب می اومد رفته بود حموم. رفتم تو آشپزخونه تا یک چیزی بیارم صدای افتادن و زمین خوردن شنیدم، با دو اومدم پشت سرویس در زدم گفتم: خوبی؟ گفت: آخ... اره اره یهو سرم گیج رفت! گفتم: می خای بیام کمک؟ گفت: نه نه چیزی نشده! تو نیا! گفتم: خیلی خب. ده دقیقه بعد اومد بیرون حوله دور خودش پیچیده بود نشسته بود جلو اسپلیت ارنجشو که یکم زخمی بود مالش می داد گفتم: ـ از حموم اومدی بیرون نشستی جلو کولر؟ همینطور که مشغول معاینه آرنجش شدم، کنترل رو برداشتم و خاموشش کردم. گفت: ـ عه آبجی! گرممه خب! گفتم: ـ هوا خوبه! دستت طوری نشده، یک زخم کوچیکه! چرا هفته پیش نذاشتی بهت نوروبیون بزنم؟ سرگیجه ها و خستگی ات ادامه داره! گفت: حالم خوبه! نیازی نیست. بلند شد گفت: میرم گیم. گفتم: ـ اول موهاتو سشوار کن! بی توجه رفت اتاقش، منم رفتم آشپزخونه یکم الویه که از چند شب قبل مونده بود رو ساندویچ کردم یکی خودم خوردم یکی برا اون لقمه گرفتم. اومدم اتاقش هنوز آماده نشده بود. گفتم: ـ بگیر می دونم از دیشب ناشتایی! با اکراه گرفت نشستم رو تخت کنارش، دست کردم تو موهاش گفتم: ـ خشک نکردی! گفت: ـ خودش خشک میشه. ساندویچ مو تموم کردم، رفتم سشوار رو برداشتم زدم به برق، دستشو گرفتم گفتم: بیا اینجا تنبل خان! ساندویچشو نصفه ول کرد، واستاد کنارم، موهاشو سشوار کشیدم. گفتم: ـ تموم شد! کاری داشت؟گفت: ـ مرسی تو رو نداشتم، باید می مردم! گفتم: ـ عه خدا نکنه. رفتم بیرون راحت لباس عوض کنه. ازم خداحافظی کرد باید به خانم دکتر زنگ می زدم، خیلی مدیونش بودم. زنگ زدم و گفت شیفت نیست بعد از کلی مقدمه چینی گفتم نتیجه همونی شده که می خاستم، کلی ذوق کرد و برام آرزوی موفقیت کرد. ولی وقتی حرف انصراف رو پیش کشیدم بهم توصیه کرد این موقعیت رو از دست ندم چون فکر می کنه من روانپزشک خیلی خوبی میشم. تشکر کردم. سردرد لعنتی داشت شروع میشد همین بهانه ای بود که پیام بدم و شیفتمو جا به جا کنم یک قرص خوردم دراز کشیدم کمی بهتر شدم، تصمیم گرفتم بقیه روز رو به تموم کردن جلد چهارم کاپلان بگذروندم. متوجه گذر زمان نشدم هوا تاریک بود سردرد دوباره با شدت بیشتری برگشته بود چشمام تار می دید، دیر کرده بود به سختی زنگ زدم جواب نداد بیشتر نگران شدم، خواستم دوستش که باهاش بیرون بود رو بگیرم که دیدم کلید انداخت و اومد تو. گفت:ـ عه مگه شیفت نرفتی؟ گفتم: ـ نه جابه جا کردم. گفت:- خوشگله چرا چشات قرمزه خوبی؟ گفتم: نه کمک می کنی برم اتاقم؟ گفت: اره حتما اومد دستمو گرفت یواش یواش برد تو اتاقم. پرسید قرصتو خوردی؟ گفتم:ـ یکی چند ساعت پیش خوردم برام یکی دیگه بیار. گفت:- می خای بریم اورژانس؟ گفتم:ـ. نه نیازی نیست،برقو خاموش کن استراحت کنم خوب میشم. برق رو خاموش کرد دو دقیقه بعد قرصمو آورد نیم خیز شدم داد دستم خوردم. دستشو گذاشت رو پیشونیم گفت: خوب میشی! خوشگلم! گفتم: تو رو دارم خوبم! گیج شدم و خوابم برد. صبح خیلی بهتر بودم برای همین آماده شدم که برم مقداری برای خونه خرید کنم. دیدم گوشیم زنگ می خوره: عمو بود برداشتم گفتم: سلام عمو جون؟ گفت: خوبی دخترم؟ سرکاری؟ گفتم: ممنون. نه عمو جون چطور؟ گفت: نگران نشی ها، این بچه از صبح که اومده اینجا خیلی روبه راه نیست! گفتم: چی شده؟ الان پیش شماست؟ گفت: اره می رسونمش خونه! خودم باید برگردم. گفتم؛ مرسی عمو جون لطف کردین! قطع کردم یک ربع بعد زنگ خونه به صدا درآومد زود اومدم پایین. عمو دستشو گرفته بود گفت: خوبم عمو می تونم راه برم! اومدم با عمو احوالپرسی کردم گفتم: چی شدی تو؟ سرگیجه داری؟ سرشو تکون داد گفت: اره یکم خستم! دست انداختم دور کمرش با عمو اوردیمش بالا رو مبل نشوندمش. عمو معذرت خواهی کرد که نمی تونه بمونه. اومدم جلو پاش زانو زدم گفتم: ببین کاراتو! دکتر کلی بهت تقویتی داده راضی نمیشی ک بزنی؟ یکسره ضعف داری. بی حسی هم هست؟ گفت: نه! دستشو گرفتم گفتم: خیلی خب فشارش بده! چشاشو بست گفت: باشه این دستم بی حسه. سرمو تکون دادم گفتم: بذار حداقل نوروبیونتو بزنم. همین طور که می رفتم سراغ داروها، همسرمو گرفتم گفت: جانم عزیزم؟ بی مقدمه گفتم: برای مصرف اوفاتوموماب حق با تو بود، دفعه پیش باید می گفتم دکترش تجویز کنه. با نگرانی پرسید: بازم حمله؟ گفتم: نه به شدت قبل! ولی سرگیجه ها و بی حسی قصد تموم شدن نداره! گفت: خیلی خب. از همین هفته شروعش می کنیم. نوبت اولم ببرش مطب. گفتم: اوکی حتما. گفت: به دکتر زنگ می زنم دارو رو تهیه کنه. الان بهش برس، سر فرصت زنگت می زنم کارت دارم. گفتم: باشه. نوروبیونو تو اتاق آماده کردم با پد الکلی برگشتم پیشش گفتم: چرا دراز نکشیدی! گفتم که باید بزنیش! گفت: درد داره آخه. گفتم: لازمه برات عزیزم. بیا رو زمین دراز بکش. یک کوسن برداشتم انداختم زمین کمربند و دکمه شلوارشو باز کرد اومد آروم به شکم دراز کشید. شلوارشو از یک سمت دادم پایین. و پد رو کشیدم رو پوستش گفتم: درد گرفت نفس عمیق بکش. سوزن رو وارد کردم یک تکون یواش خورد گفت: اییی..‌. آخ... گفتم: تحمل کن یکم. گفت: وای خیلی می سوزه درش بیار دگ. گفتم: عجله نکن... نفس بکش ببینم. یک نفس کشید و ریز ناله می کرد گفتم: داره تموم میشه...تموم...! و کشیدم بیرون. پد گذاشتم و یکم فشار دادم شلوارشو درست کرد، برگشت گفت: مرسی! گفتم؛ خواهش! بلند شدم تا سرنگ و پد رو بندازم دور گفتم: عصر میریم پیش دکترت! گفت: باز چرا؟ گفتم: یک دارو هست که باید تجویز شه برات! گفت: امپوله؟ گفتم: اره. گفت: میشه بی خیال شی؟! آمپولای خودم به اندازه کافی پدرمو درآوردن. همینطور که سعی می کرد از زمین بلند شه دستشو گرفتم کمکش کردم. گفتم: این همه ترس نداره...فقط چند هفته باید تحملش کنی.. گفت: باشه! اینم می زنم ولی فایده ای نداره! گفتم: بیخود ناامید نباش! عصر دکتر بهمون وقت داد تا آخرین بیمار بریم پیشش، همسرم برای تجویز و تزریق دارو باهاش حرف زده بود. نوبتمون شد رفتیم داخل، داداشم با استرس وارد شد سلام کرد گفت: حالت چطوره خوش تیپ؟ گفت: خوبم! خندید گفت: از بالا سفارشتو کردن! گفتم: باید ببخشید آقای دکتر! زحمت دادیم بازم گفت: اشکال نداره. بازم گرفتگی داری؟ سرشو تکون داد گفت: مشکل بی اختیاری ات چطوره؟ با خجالت یک نگاه بهم انداخت سرشو گرفت پایین گفتم: خیلی بهتره. گفت: سرتو بیار بالا نترس! اینجا بیمارستان نیست قرار نیست

سونداژ بشی! بعد مشغول آماده کردن آمپول شد گفت: خب این تا سه هفته متوالی باید تزریق بشه. هفته بعد زحمتش با خانم دکتر. بعد یک نگاه بهش انداخت گفت: خب گل پسر. برو رو تخت. تزریقش زیر جلدیه. با ترس به دست دکتر نگاه میکرد اومدم دستشو گرفتم گفتم: بیا عزیزم! نشست رو تخت. آستینشو زدم بالا دکتر با پنبه و الکل اومد گفت: نترس زیاد درد نداره. دست آزادشو گرفتم روشو کردم اونطرف دکتر پنبه زد و آمپول رو فرو کرد اخماش رفت تو هم، لب پایینی شو گاز گرفت گفت: آخ...اخ‌‌... گفتم: هیییسس! تمومه تمومه! دکتر تزریق رو خیلی آهسته ادامه داد چند ثانیه بعد دراورد گفت: تموم شد. ممکنه عارضه شبه آنفلوآنزا بده خیلی نگران نشید. براش مسکن هم می نویسم. گفتم: ممنون دکتر! کمکش کردم از تخت اومد پایین، خودش آستینش رو درست کرد. دکتر برگشت پشت میزش گفت: بازم تاکید می کنم از استرس و سیگار دور بمونه! داروها مرتب مصرف شه. مشکلی داشت زنگ بزنید گفتم: حتما آقای دکتر. تشکر کردم داروها رو گرفتم و خواستم هزینه رو تقدیم کنم که دکتر گفت: آقای دکتر زحمتشو کشیدن. از اینکه حواسش به همچی بود خوشحال بودم.( بیشتر داروهای ام اس کمیاب هستند و سخت گیر میان، اما همسرم این مشکل رو با یک تلفن ساده حل می کنه کاری که قبلا خیلی برام طاقت فرسا بود) اومدیم بیرون بغض کرده بود لپشو کشیدم گفتم: نکن اینطوری عزیزم دلم میره! گفت: دگ خسته شدم، شدم موش آزمایشگاهی همش دارو و آمپول جدید! گفتم: درست میشه عشق آبجی! تحمل کن‌. یکم تو ترافیک باهاش شوخی کردم که از این حالش دربیاد و رسوندمش خونه. خودم شیفت شب بودم و باید می رفتم درمونگاه، وسط شیفت که خلوت تر بود به همسرم زنگ زدم حرفامون گل انداخته بود که گفت: راستی من همجوره پشتتم! چهار ساله سنگین پیش رو داری آماده ای خانم دکتر؟! با تعجب پرسیدم: چی داری میگی؟! تو که می خواستی هر چه زودتر برگردم پیشت! گفت: الآنم می خام! گفتم: پس چطور میگی برم؟ گفت: تو نتونی بیای! من که می تونم! گفتم: داری جدی میگی؟ گفت: اره من اینجا همچی دارم جز تو. می خام سرمو یکم خلوت کنم احتمالا شش ماه اینور شش ماه اونور. اینطوری هم حواسم به اون بچه هست هم تو‌. با خنده گفتم: نمی دونی چه قدر خوشحالم کردی! بودن تو پیشم بزرگترین نعمته! گفت: نعمت که تویی؛ دوست دارم بیشتر وقتمو پیشت بگذرونم گرچه فکر کنم بیشتر وقتتو تو اعصاب و روان ازت بگیرن! سعی کن دانشجوی حرف گوش کنی باشی! گفتم؛ چششم. اونشب تو دلم خوشحالی و امید جوونه زده بود همیشه فکر می کردم برای داشتن چیزهای باارزش زندگیم باید یکی رو فدا کنم، اما حالا نسبتا همه شون رو کنار هم داشتم. به آینده و خوب شدن داداشم امیدوارم همسرم قول داده تایمایی که اینجاست خودش حواسش به برادرم باشه.

ممنونم که مهربون و خوش قلبین. خیلی هاتون رو از نزدیک ندیدم ولی از صمیم قلب باهاتون احساس خواهری وصمیمیت می کنم.

پ.ن ۱

فعلا داروی اخیر که جدیدترین درمان برای ام اس هست تا حدودی جواب داده، و حملات کمتر شدن گرچه ضعف، خستگی و دردهای مزمن هنوز خیلی اذیتش می کنن و قراره فیزیوتراپی شروع بشه.

(پیش بینی که همسرم در مورد پیشرفت بیماری داره خیلی خوشبینانه نیست)

پ.ن ۲

احتمالا تایم های کمتری رو بتونم تو مجازی بگذرونم امیدوارم بتونم بازم براتون بنویسم.

(خاطره بیمارستان هنوز محفوظه)

خاطره A

سلام به همگی❤️

اینقدر خسته ی امتحاناتم و کم خوابی دارم که درحال جون دادنم 🥲

قشنگ تک تک سلول هام داره درد میکنه

در بابت با عکسی که فرستاده بودم خاطره رو براتون مینویسم...

https://t.me/khatereh_ampoooli/14105

ممنون از کامنت های پر محبت تون 💋

من تقریبا پنج سالی میشه پنتوپرازول تزریق میکنم و بشدت بد رگم با این وجود اصلا عضلانی تزریق نشده برام

از طریق سرم بوده یا وریدی(پاسخ سوال تون)

این درد معده خیلی وقت با منه و هر بار کاری میکنه از پا درام

بخصوص وقت امتحانات که مصرف کافئین ام بالاست

چند روزی بعد اینکه با مامانم رفتم اورژانس و پنتو برام زدن حالم بهتر شده بود ولی کامل نه

بوی غذا حالم و بد می کرد

موقع غذا خوردن اشتها نداشتم و حالت تهوع میگرفتم

و فقط خودم و سرگرم‌میکردم که بهتر بشم

حال خودم کم بود از دانشگاه زنگ زدن کارتم مشکل داره باید برم برا ویرایش

اول اسممA هست به جای آ با کلاه ا گذاشته بودن و بخاطر همیننننن باید من و ده هزار با از این بخش به اون بخش می بردن

از شدت درد و خستگی دیگه توان برام نمونده بود

یکم دعوا کردم که جواب داد و فرستادن برام ویرایش کنن و کارت جدید درست بشه

از دانشگاه زدم بیرون به حدی سرگیجه داشتم که گفتم خونه نمیرسم

رفتم درمانگاه نزدیک دانشگاه نوبت گرفتم که فقط یه فشار بگیرم 🤌

خلاصه رفتم تزریقات به پرستار گفتم

گفت من تزریق باید انجام بدم برید پیش آقای شاه‌محمدی

دوتا آقا نشسته بودن که گفتم آقای شاه محمدی ؟

آقایی که چایی به دست داشت گفت جانم بفرمایید

(تقریبا ۴۰ سالشون بود )

ببخشید میشه فشارخون مو بگیرید گفتند بیام پیش شما

اشاره کرد به صندلی داخل اتاق و گفت چشم بشین دخترم

رفتم داخل اتاق آستین مانتو و دادم بالا

آقای شاه‌محمدی اومدن و فشار مو گرفت

چندسالته؟ سابقه ی بیماری؟ چیزی خوردی؟

به سوالات شون پاسخ دادم

گفت فشارت خیلی پایینه دکتر باید برات دارو بنویسه

تشکر کردم خواستم بلند شم‌گفت بشین به دکتر میگم بیاد

حدود ۱۵ مین بعد دکتر اومد (خانم ۳۰ ۳۵ ساله بودن و خیلی جدی ولی مهربون)

شرح حال کامل گرفتن دارو نوشتن و رفتن

آقای شاه‌محمدی گفت میگم داروها رو بیارن بلند نشو (کارت و رمز و دادم بهشون)

بعد به تخت اشاره کرد دراز بکشم

یه آقای مسن داروها رو آورد

خانم پرستار اومد گفت پنتوپرازول که داخلش نیست برید تهیه کنید

بلند شدم رفتم داروخانه( یه راه ۵ دقیقه ای بیشتر از ۲۰ دقیقه طول کشید برام اینقدر احساس سستی میکردم)

برگشتم آقای شاه محمدی گفت عه تو چرا رفتی مگه نگفتم برات بیارن

یکی از داروها کم بود پرستار گفت برم بیارم

(بریده بریده و به زور داشتم حرف میزدم)

سری تکون داد و گفت باشه بیا برو رو تخت دراز بکش تا از حال نرفتی

با خانم پرستار وارد اتاق شد و هرکاری کرد نشد که نشد این رگ پیدا بشه

آقای شاه محمدی گفت اجازه است دخترم؟

سر تکون دادم که یعنی مشکلی نیست

چند ضربه نسبتا محکم به دستم زد و یه آنژیوکت آبی برداشت

گفت رگ باریکه ولی چاره ای نیست دست تو تکون نده پاره نشه

سرم و وصل کرد و دوتا آمپول هم داخلش زدن

مامانم زنگ زد گفتم کار دانشگاه ام طول کشیده یکی دو ساعت دیگه میام نمیخواستم نگران شون کنم

سرم تموم شد درش آوردم رفتم بیرون

تشکر کردم ازشون و برگشتم خونه حسابی خوابیدم😅

دکترf این مدت حسابی درگیره

برای همین خیلی کمتر هم و می‌بینیم و حرف می‌زنیم

دوتا از داستان ها در مورد روانشناسی بود

برای مصرف داروهای اعصاب و روان به هیچ وجه نباید سرخود قطع بشه و یا از تجربیات دیگران استفاده کرد

اگر با تزریق آمپول مشکل دارید باید با دکترتون در ارتباط باشید تا دوز ودارو و براتو تغییر بدن

کنارش گفتار درمانی هم لازمه

(ورزش کردن ، نوشتن، قدم زدن رو چمن ، انجام فعالیت هایی که دوس داری، رقصیدن، کتاب خوندن کمک کننده است این و بدون تو وقتی حالت خوب میشه که کمک کنی در روند درمانت)

از چیزایی که حالت و بد میکنه یا ذهن تو درگیر میکنه دوری کن

خانمی هم که در بابت با خواهرشون گفتنه بودند

ترس از مرگ عزیزان همیشه هاله ای از ذهن مون و گرفته برای خواهرت پرنگ‌تر شده و نقش فوبیا رو داره بهتره با روانشناس صحبت کنید

و فضای صمیمی و بودن خانواده رو براش به وضوح نشون بدید تا از تنهایی و دوری خانوده حس بدی پیدا نکنه

À.......

خاطره آروین جان

A:

درود چطورین

اروین ام

خاطره عروسی آریا خیلی طولانی عه خدایی

دو هفته باید مینوشتم بعدم همه جا شو اگه خلاصه میکردم فق همون قسمت میگفتم هیچی سر در نمی‌آوردین😂

اینا رو ولش بریم سراغ خاطره عید امسال یعنی ۱۳ فروردین دقیقا چند روز بعد اینک من آبله مرغون خوب شدم

آبله مرغون من امسال عید گرفتم خوب شدم بعدش آلرژی و حساسیت شروع شد

آقا ما با خانواده دایی رفتیم یه جا کویر ای طور بود خلاصه

ملت میرن جا سرسبز چون من از بچگی به گل و گیاه و خاک آلرژی و حساسیت اینا داشتم نرفتیم اونجا

ما قبل ناهار یعنی در کل وقتی بیرون از خونه ای ناهار دیر آماده میشه

دیگ مامانم گفت قارچ بگیریم قبل ناهار کباب کنید اینا

رسید پیمان قارچ کباب میکرد

کباب ام نمیکردیم در حد حرارت آتیش که بهش میخوره یکم نرم میش قارچ همون موقع از سیخ می‌کشیدیم میخوردیم

حالا فقط کمی روی قارچ کمی پخته بود ولله کل قارچ نپخته میخوردیم😑😂

یهو خداوند بارون و رد برق زد اونم در حد ۵مین همون موقعش هوا بهم خورد اوکی بودم

مجبور بودیم تو ماشین بشینیم تا بارون قطع شه قطع شد بارون

باز دوباره قارچ خوردیم

من یه یک ربع بیست مین گذشت من یهو حالم بد شد سر صورتم همه ورم کرد رنگ و روم کلا قرمز شد نفس تنگی گرفتم

پشت ماشین نشسته بودم تکیه داده بودم بدتر میشد بهتر ن

دیگ مامان دید یکم آب از تو ماشین آورد زد به صورتم

مامان گفت یکم سرفه کن شاید اینجوری خوب بشی

بابا اومد گفت چی چی سرفه کن خوب میشی امداد نجات شدی این داره خفه میشه بلندش کن بریم بیمارستان «عاشقتم ممدی😂💔»

این شد سوار شدیم رفتیم سمت بیمارستان

دایی شونم بابا گفت وایسان شما ناهار بخورین بعد بیاین

یعنی فازش این بود یه دیقع بارون میزد یه دفعه آفتاب صاف میزد تو صورتت😑

ما بیمارستان دکتر گفت اخیرا چی خورده

مامانم گفت قارچ

دکترم گفت دیگه قارچ نخوره حساسیت داره

کد ملی مو زد سیستم مامانم رفت دارو گرف

بابا هم رفت فیش تزریقات گرفت تا مامان بیاد

دیگه رسما خفه شده بودم صدام در نمیومد

دو تا آمپول و قرص بود

نوبت تزریقات شد پرستار گفت برو تخت ۲ بخاب

شلوار ورزشی تنم بود که خوابیدم رو تخت

شلوارم یکم دادم پایین

از تنگ‌نفس بود همش سرفع ام گرف

پرستار پنبه کشید نیدل زد گفت چقدر سرفه میکنی آسم داری

_نهه آیی😖

+نفس عمیق

انقد مشت کرده بودم حس میکردم چوب زیر سرم گذاشتم 😂

در آورد طرف دیگ پنبه کشید دردش اوکی بود آخرش گفتم کی تموم میشه

گفت الان تموم

در آورد گفت جاشو‌ نگه دار

همون دیقع بابا اومد. پرستارم رفت

یکم جاشو‌ فشار داد شلوارمو درست کردم‌‌

بابا گفت خوبی

فق سر تکون دادم پاشدم یه جوری درد گرف دو طرفم موقع تزریق ش اونقد درد نداشت😑😂

از بیمارستان اومدیم بیرون دایی زنگ زد بابام گفت بیان خونه ما

ما تا رسیدیم جلو در اونام رسیده بودن

حقیقتا ضعف کرده بودم ساعت ۴ونیم‌ بود داشتیم ناهار میخوردیم خونه

چند تا قاشق جا آمپول درد میکرد کوفتم شد نخوردم دیگ پویان یه ور دراز کشیده بود

پیمان یه ور

دراز کشیدم کنار پیمان خوابم برد حدود یک ساعتی خوابیدم با سر صدا حرف و پچ پچ بیدار شدم

دیدم پتو پیچ کردن منو 😂

دوتا قلیون وسط بود میوه و چایی میخوردن

مامان گفت عه بیدار شدی بهتری

_ار

تازه ویندوزم داشت بالا میومد

عمه:ورم گردنش کم شده

_بع ظاهر عار ولی از درونم داغونم😓

مامان:چرا

_معدم ریخته بهم درد میکنه

مامان می‌گفت هیچی دیگه دکتر گفت قارچ حساسیت داره

بابا:نه بابا همش تو غذا قارچ میرزع سحر چیزیش نشد تا حالا ک

مامان گفت میوه پوست بگیرم برات؟

_هوم پرتقال

مامان همینجوری داشت پرتقال پوست می‌گرفت:به گل و گیاه و خاک حساسیت و آلرژی دارع دیگ به قارچ نداشته تا حالا...اصلا این ماهی پیتزا میخوره تو پیتزا قارچ حالش بد نمیکنه ک

پیمان داشت قلیون میکشد یهو گفت خداوکیلی به خاک آلرژی داری ؟

با سر تاکید کردم عار

یه نیشخند زد یه نگا به پویان کرد گفت داداش شرمنده دیدم قارچ تمیز رنگ‌ روش دیه نشستمش

اخ وقتی گفت دلم میخواست شیشع قلیون بکوبونم تو سرش 😑💔

پیمان به پویان اشاره کرد :بابا من به این کونگشاد گفتم آب بیار از تو ماشین بیار نیاورد منم دیدم تمیزن گفتم کباب میکنیم میکروب هاش می‌ره

میوه خوردیم معده درد من بیشتر شد حالم بهم میخورد رفتم دستشویی یکم آوردم بالا «هر وقت معده درد داشته باید بیارم بالا فرقی ندارسر چی باشه معده درد ع ....عار خلاصه کلا با معده درد داداشیم😂💔» آخر نشد به بابا گفتم آمپول و سرم هر کوفتی بگیره

بابا میخاست بره دارو از داروخونه بگیره

مامان گفت امروز تعطیل شاید

دایی گفت ن شبانه روزی ها هستن

خلاصه تا بابا رفت بیاد یکمش قلیون کشیدم که مامان می‌گفت نکش حالت تهوع تم بیشتر میکنه

بابا اومد با سه تا آمپول سرم

سرم واجب نبود بخاطر یک دونه آمپول وریدی بود بابا سرم گرفته بود

رو کاناپه دراز کشیدم با پویان و پیمان راحت بودم

از. دایی ام آمپول زیاد خورده بودم قبلا میموند عمه که یکم خجالت میکشیدم که اونم گفتم ولش عمه محرم 👶🏻😂

بابا داشت آمپول میکشید سرنگ

_خدا لعنتت کنه پیمان 😑

پیمان:نگو ناموثا اعذاب وجدان گرفتم

_کصک.ش تو اعذاب وجدان می‌دونی چیه

پیمان:از دلت در میارم

_ک.ون نموند برام لاشی😑😂

دایی و بابا و پیمان صدا خنده شون به گوش می‌رسید

دایی::اشکال ندار یک دایی یک ساعت درد داری بعد خوب میشی

سرمو برگردونم _نمیدونی دایی لامصب چقدر حرفات آرومم میکنه

بابا:چرا بیمارستان بودی نگفتی معده درد داری

_کم بود دردش فکر میکردم خوب میشه بدتر شدش😫

آمپول اماده کرده بود

پد کشید _بابا پایین بزن«بالا دوتا بیمارستان زده بودم درد میکرد هنوز جاش»

بابا:باشه شل کن

عمه که پیمان فوش میداد:خاک تو سرت خفه شو

کوسن بغلم بود نیدل زد

_دو ساعت نمیش آمپول زدم باز امپول😑😭

بابا:چیکار کنم بابا خودت گفتی امپول بگیرم ک

_کاری به تو ندارم

نیدل در آورد پد جا آمپول فشار داد

دومی پد کشید نیدل زد از اولش مثل چی درد داشت

_اینا رو هم نمیشد تو سرم میزدییی‌ آیییی

بابا:هیسس نه اینا باید عضلانی باشه

_بابااا پارههه شدمم درش بیار

بابا:😂😂یکمش مونده

_هییییی اییی

بابا: تکون نخور

بابا:تموم شد

پد فشار داد شلوارمو درست کرد

اسکالپ تو‌ رگ زد بعدم آمپول یکی زد تو سرم

پویان و به عنوان پایه سرم ازش استفاده کردیم

والا حقش بود سرم یک ساعت نگه دار😂

چطو حق منه یک ساعت تو‌ دستم باشه حق. اون نیست یک ساعت نگه داره؟😅😂

دوستان یک دست سرش تو گوشی بود یه دست سرم گرفته بود😂😂عین این اسکولا

تو اون تایم مجلس ناز کشی عمه‌‌ بود😂

تو عمرم اونقد محبت از عمم ندیدم اون شب انقد دیدم 😂😖

اون شب ماحتت ای نموند براممم پنج‌ تا آمپول شد سر جمع با سرم

پ.ن:دکتر ناموثا خیلی انیشتن بود من تازه والا به آریا امیدوار شدم😂💔

پ.ن:Meدوست عزیز والا عروسی آریا دل شادی

تاوان شو من پس دادم به اصل قضیه نرسیده یک اسلاید و نیم شده

ولی چشم حتما میزارمش😂

و بقیه دوستان مرسی

پ.ن:بابت فوش ها عذرخواهی میکنم بقول مامان گفته تحت فشار بودم🙂😂

پ.ن:پیمان ۲۹ سالشه ولی به اندازه یه بچه ۵ ساله عقل ندارع

خداوکیلی ۶ ماه من از قارچ ام دیگه بعدم اومده

پ.ن:ممنون از کامنت هاتون میخونم فکر نکنید خونده نمیشه! 😉

بدرود

خاطره نرگس جان

سلام به همه🙋🏻‍♀️ امیدوارم حال دلتون خوب باشه :)

نرگس هستم دارای یک خواهر کوچیکتر از خودم، پریسا مادر خانه دار و پدر هم مهندس برق..

و اما خاطره چهارم که از خودم نیست:

اواخر دی ماه سال ۱۴۰۱ بود ساعت حدودا هشت شب بود و خانوادگی داشتیم سریال ترکی دکتر معجزه گر رو می‌دیدیم( البته چون من به این فیلم علاقه داشتم اجازه نمی‌دادم اون ساعت کسی دست به کنترل بزنه و بقیه اعضای خانواده هم مجبور بودن کنار من فیلم رو ببینند😁😅) خلاصه همینطور که مشغول دیدن فیلم بودیم تلفن پدرم زنگ خورد عموم بود ؛ به صحبت هاشون قصد نداشتم توجه کنم و بیشتر تمرکزم روی فیلم بود ولی بابام هنوز نگفته بود سلام با صدای بلند گفت چییی؟ چطوری؟ مگه میشه؟ حالش خوب بود که از منم سالم تر بود...

+نه می‌آییم..

+ نه بچه ها رو نمیاریم..

+خاکسپاری کِی هست؟

+فردا؟

+ تا یه ساعت دیگه راه میفتیم ، چیزی لازم نداری؟

+ باشه هوای فرشته ( زن عموم) رو داشته باش، تنهاش نذار..

+قربانت خداحافظ..!

.

*مادر زن عموم فوت شده بود ، ایشون یکی از بهترین افراد روستا مون بودن خیلیی مهربون و خوش اخلاق و دل پاک و هر صفت خوبی که وجود داره برازنده ایشون بود و هست :)

خلاصه که مامان و بابا راهی روستامون شدن( سمت مشهد هست) من و پریسا برای اولین بار تنها موندیم پریسا آدم وابسته ای هست و از تنهایی وحشت داره نه اینکه مثلا تو اتاق تنها بشه بترسه و این ها از این می‌ترسه که یه روزی یکی از اعضای خانواده راهی آسمون بشه😢 دلیل ترسش هم این هست که چند سال پیش خواب دیده که من و پدرم و مادرم هر سه تامون مُردیم و پریسا تنها میشه :(

خیلی تلاش کردم که که ترسش کم بشه و تا حدودی جواب داده ولی همچنان ترسش پا برجا هست متاسفانه(خوش حال میشم اگر راه حلی دارید اشتراک بزارید🌸)

آره دیگه داشتم میگفتم من خودم میترسیدم از اینکه خودم و خواهرم تو آپارتمان تنها بودیم از طرفی من اون موقع غذا هم بلد نبودم درست کنم نهایت یه تخم مرغ نپخته میزاشتم تو سفره😁 بهونه گیری های پریسا هم رو مخم بود از طرفی من مدرسه میرفتم پریسا هم اون موقع کلاس اول بود و درس هاش و تکالیفش هم گردن من بود و خب مسئولیت سنگینی رو داشتم(من اون یک هفته رو مدرسه نرفتم و از معلم هام درس هام رو می‌پرسیدم و خودم تو خونه وقتی پریسا مدرسه بود میخوندم) دو روز اول خب سختم بود مخصوصا اینکه غذا هم بلد نبودم درست کنم و مدام نون و پنیر می‌خوردیم و هر دفع تنوع هم میدادم یه دفعه خیار میاوردم یه دفعه گوجه یه دفعه هم نون ماست خوردیم و خب بعد از دو روز دست به دامن جناب گوگل شدم و به کمک ایشون و راهنمایی های مامانم از پشت تلفن تونستم ماکارانی درست کنم💪🏼😎 خیلی هم خوشمزه شد فقط نمیدونم چرا مزه هیچی نمی‌داد :( 🫠😂

روز چهارم بود نصفه شب بود تو گوشیم داشتم میچرخیدم(چون شب بود میترسیدم بخوابم 🤦‍♀️😅)دیدم پریسا داره گریه میکنه البته بیشتر شبیه ناله بود خواستم صداش کنم دیدم خیلی عرق کرده :( دست گذاشتم رو پیشونیش تب داشت ترسیده بودم نمیدونستم چکار کنم نصفه شبی چکار میتونستم بکنم هیچ کس هم نبود که بخوام تلفن بزنم بیاد بریم دکتر (همه رفته بودن برای مراسم) تب سنج رو گذاشتم زیر بغلش تا تبش رو اندازه بگیرم تو این مدت هم هر چی صداش میکردم جاب نمی‌داد فقط صدای ناله هاش بیشتر می‌شد بغلش کرده بودم و موهاش رو ناز میکردم و همش صداش میکردم ؛ تب سنج رو نگاه کردم ۳۸/۵ درجه بود تبش خیلی ترسیده بودم نمیدونستم باید چکار کنم یه ذره دست و پام رو گم کرده بودم :/

بالاخره خون به مغزم رسید و رفتم سراغ دارو های تو خونه خوشبختانه شربت استامینوفن داشتیم با قطره چکن داخل دهنش ریختم (چون هر چی صداش میکردم بیدار نمیشد) و زدم تو گوگل نحوه پا شویه کردن بچه🤦🏻‍♀️😂💔 خداروشکر تبش حدودا یک ساعت و نیم بعد اومد پایین و هوا تقریبا روشن شده بود وقتی مطمئن شدم حالش خوبه نوبت خودم بود که شروع کنم به گریه کردن😂

نمیدونم ترسیده بودم یا حس تنهایی بود یا... نمیدونم خلاصه دیگه یکم آروم شدم رفتم وضو گرفتم نمازم رو خوندم و نذاشتم پریسا اون روز بره مدرسه (به مدرسه اش زنگ زدم و خبر دادم ولی به مامان و بابام چیزی نگفتم که نگران نشن) صبح حدودای ۱۰ بود بیدارش کردم بمیرم براش اصلا حال نداشت جوابم رو بده🥲💔 احساس کردم دوباره داره تب میکنه دیگه به زور بیدارش کردم و بهش صبحونه دادم البته پریسا یه ذره سر غذا خوردن هم مخصوصا صبحانه اذیت میکنه به خاطر همین قبل اینکه بیدارش کنم براش نون روغنی خریدم و خلاصه حاضر شدیم و رفتیم درمانگاه نزدیک خونه مون دو کوچه بالاتر از خونه مون هست در واقع !

خداروشکر خلوت بود (این هم بگم پریسا هم مثل همه بچه می‌ترسه ولی مغرور تر این حرف هاست که بخواد ترسش رو بروز بده و تا اون روز آمپول عضلانی نخورده بود 🤕)

خلاصه نوبت مون شد و دکتر یه آقای حدودا سی و دو ساله بودن و بسیار خوش اخلاق و خوش رو🤍

پریسا بغل خودم نشسته بود یعنی من نشسته بودم رو صندلی پریسا هم روی پام بود (متوجه شدید؟😁😂)

شرح حال دادم و ایشون معاینه کردن و موقع نسخه نوشتن گفت خانم کوچولو که با آمپول مشکل نداره؟ پریسا سرش رو آورد بالا و به من نگاه کرد گفت آبجی🥺 آنقدر مظلوم گفت دلم کباب شد براش اصلا🥲😅

تا اومدم حرف بزنم دکتر گفت عه! پس مشکل داری!😃 خیلی لحن شون با مزه بود پریسا با بی حالی خندید گفت نه خیرم من نمیترسم بزرگ شدم😌 دکتر ادای پریسا رو در آورد 😂 گفت حالا که خانم بزرگ نمی‌ترسند دو تا آمپول کوچولو بزن که زود خوب بشی ولی قول بده که قرص هات رو به موقع بخوری😉🤝🏻 و رو به من گفت یه تقویتی براش نوشتم با تب بر همین الان بزنه ،بدنش زیاد عفونت نداره دارو هاش رو به موقع مصرف کنه انشالله تا هفته آینده حالش بهتر میشه یه شیاف هم نوشتم اگر دوباره تب کرد براش بزارید تشکر کردم خواستیم بیاییم بیرون یهو پریسا برگشت گفت راستی..! دکتر بله؟ پریسا گفت من خانم بزرگ نیستم آبجیم از من بزرگتره اون خانم بزرگه😐😐😂 دکتره خنده اش گرفت و گفت ببخشید خانم کوچیک 😂😍

خلاصه دارو هاش رو گرفتم که گفت آبجی خودت میزنی؟ گفتم نه قربونت بشم بریم همینجا بزن که زود خوب بشی با بغض سر تکون داد راهی تزریقات شدیم قبض گرفتم و بردمش سمت تخت کمکش کردم بخوابه و آماده بشه خانم پرستار اومد گفت آماده خوشگل خانم🥰؟ پریسا برگشت به من گفت آبجی درد داره؟ سوزن تو پام گیر میکنه؟ پیشونیش رو بوس کردم گفتم قرار نیست اتفاق خاصی بیفته عشقم یه کوچولو درد داره ولی مطمئنم که آبجی من قویه میتونه دردش رو تحمل کنه😉 خلاصه خوابید و من موهاش رو ناز میکردم و داشتم باهاش صحبت می‌کردم تا حواسش پرت بشه و خانم پرستار هم از فرصت استفاده کردن و تزریق کردن و فقط سر تقویتی گفت آبجیی درد داره که من و خانم پرستار همزمان گفتیم تمومم شد😍 کلی تشویقش کردم که تونسته تحمل کنه 😘 موقعی که اومدیم بیرون آقای دکتر هم اومد بیرون ما رو دید به من گفت آمپول هاش رو زدین؟ گفتم بله گفت واقعا؟(چشم هاش رو ریز کرد) به پریسا گفت گریه نکردی ؟ پریسا هم تازه زبونش باز شده بود با لحن طلبکارانه گفت من بچه نیستم که بخوام از آمپول بترسم😤😒 دکتر خندید و یه عروسک هم به پریسا داد که خیلی نازهه(در واقع از این جا کلیدی عروسکی هاست)😍😁 و گفت زود تر خوب بشی خانم بزرگ و منتظر جواب نشدن و رفتن😆

پ.ن۱: مرسی که وقت گذاشتین و خوندید❤️🌱

پ.ن۲: دوستان اگر که من کامنت های شما رو پاسخ میدم دلیلش این هست که شما برای بنده ارزش قائل شدین و کامنت گذاشتین و خب این برای من قابل احترامه حالا چه نظر تون منفی باشه چه مثبت و من ترجیح میدم که زیر خاطره به کامنت هاتون پاسخ بدم ولی لطفا برای درخواست دوستی و صحبت و ... پی وی نیایید مخصوصا عزیزان مذکر😅🌱

پ.ن۳: از شنبه گوشیم قراره توقیف بشه و تا مدت نا معلوم به خاطر همین دلم خواست براتون آخرین خاطره ام رو به اشتراک بزارم و خداحافظی کنم باهاتون تا بعد کنکور :)

پ.ن۴:‏بچه که بودم میرفتیم بهشت زهرا سعی می‌کردم روی قبری پا نذارم! اگه پا میذاشتم کلی براش صلوات می‌فرستادم!

میدونی ما بچگیامون حتی دلمون نمیومد رو قبر مرده ها پا بذاریم...چی شد که بزرگ شدیم اینطور راحت روی زنده ها و احساسشون پا میذاریم؟

کاش بچه میموندیم... بزرگ شدن آرزوی خوبی نبود.. :)

نرگس..🌱

خاطره ریحانه جان

سلام سلام من ریحانه ام 😍 خیلی وقته خاطره نداشته بودم یکی دو سالی میشه فکر کنم

یه بیو بدم : ۲۴ سالمه کارشناس بینایی‌سنجی ام ولی به خاطر نینی مون (که هنوز به دنیا نیمده) فعلا سرکار نمیرم 😅

همسرم علیرضا که ۲۹ سالشونه کارمند هستن

بریم سر اصل مطلب

بنده خونه بودم تقریبا هفت صبح اینا بود که همسر و راهی کردم رفت خودم رفتم دراز کشیدم و لالا . وقتی که بلند شدم سرگیجه بشدت بدی داشتم😢نمی‌دونم همینطور الکی الکی افتادم .. البته شب قبلشم حالم خیلی خوب نبود و فشارم پایین بود

خلاصه پاشدم زنگ زدم مامان جان مدرسه بودن (مدیر مدرسه هستن ایشون)

خلاصه جواب داد و گفتم مامان 😂 طبق معمول رو به موتم چه کار کنم ؟

مامان چند تا نکته رو یادآوری کردن و بنده رو تشویق کردن به صبحانه خوردن 🥴(وعده ای که من دوسش ندارم و واقعا میلم نمیشه هم دوران قبل بارداری هم بارداری 😔 )

بعدم گفت دراز بکش تا علیرضا بیاد و من بهش زنگ میزنم میگم اومد چی کار کنه

فعلا استراحت کن

خلاصه سر مامان هم شلوغ بود و خیلی مزاحمش نشدم دراز کشیده بودم همینجوری تا یازده اینا به زور پاشدم ناهار گذاشتم یکم دوباره افتادم تا دو نیم 😂 (تنبلم خودتونید)

همسرم رسید و ....

علیرضا : به به باز پنچر شدی که عزیزم 😂یعنی زور اون بچه بیشتر از شماست ؟

+گفتم : علی😢اصلا حالم خوب نیست بیخیاله شوخی ...

_گفت استراحت کن مامان گفته برات آب سیب بگیرم بخوری عشق کنی🤤

+گفتم جان ریحانه نکن😭 من بوی سیب بهم میخوره می‌خوام دل و روده مو بیارم تو دهنم

_گفت نه بابا 😐 خوبه خوشمزه است تو بخور بالا آوردی اشکال ندارع اون با من😉 نمیشه که نخوری عزیزم 😁 (می‌دونه دوست ندارما😂حرص مو درمیارهههه)

خلاصه رفت گرفت آورد و به هزار و یک مصیبت و بیست مدل ادا و لوس بازی😂 یکم شو خوردم باز افتادم...

ساعت پنج اینا بود دید نه واقعا بیحالم اصلا جون نداشتم راه برم ..

دیگه گفت ریحان پاشو بریم دکتر یه سرمی چیزی حداقل اشتها ت باز بشه هیچی نخوردی که از صبح فقط میگی نمیتونم 😞

دیدم حالم خوب نیست راست میگه ازش خواستم لباسامو بیاره ..

حاضر شدم و نشستم لبه ی تخت آروم آروم پاشدم رفتیم سوار ماشین شدیم پیش به سوی درمانگاه

تو ماشین من فقط اینجوری بودم👈🤢

این بارداری حالت تهوع ش افتضاحههه😭

خلاصه رسیدیم و رفت نوبت گرفت

منم سرمو تکیه دادم به دیوار چشمامو بستم چون بوی الکله تزریقات هم حالمو بهم میزد

نوبت مون شد رفتیم داخل

دکتر سلام و احوالپرسی کرد و ....

علیرضا جانم سفره دلش طبق معمول باز شد 😂 🙊

علیرضا : دکتر هیچی نمیخوره و.... میگه دوست ندارم و .... خودشو بسته به اب دوغ و ... (چند وقتی بود فقط اب دوغ دوست داشتم 😢😂به قول داداشم این بچه میخواد چی بشه )

دکتر یه نگاهی بهم کرد و گفت بچه اول تونه ؟

گفتم بله

گفت طبیعیه حالا ولی اینکه چیزی نخورید اینها فقط به خودتون صدمه می‌زنه سعی کنید وعده های غذایی رو زیاد کنید ولی تو هر وعده کم کم بخوری... خلاصه کلی حرف زد ...

بعدش گفت : یه سرم می‌نویسم الان بزنه سرحال ترش می‌کنه دو تا امپولم هست شب موقع خواب بزنه

دارو هایی که متخصص هم دادن بخوره تو چکاپ بعدی تون با دکتر زنان این موضوع رو باهاش مطرح کنید ولی چیزی نیست یکم بگذره بهتر میشی و ...

تشکر کردیم اومدیم بیرون

داشتم علیرضا رو چپ چپ نگاه میکردم

+گفت : هوم ؟😐 اونجوری نگام می‌کنی چیشده ؟

_گفتم :هیچی😒

+گفت: با این امپولا مشکل داری ؟😐

_گفتم : نه اصلا

+ خو الحمدلله ! درد که نداره خیلی باشه یه کوچولو قیافه تو کج نکن عزیزم 😂 شما قراره زایمان کنی پس اونو میخوای چطور تحمل کنی ؟☺️

دلم میخواست یه دل سیر میزدمش اونجا😂که تو اون وضع سر به سرم نزاره

دارو هارو گرفت و رفتیم داخل بعد سه بار رگ گیری ناموفق و درآوردن اشک من رگ گرفت🥺 نیم ساعت ی طول کشید و تموم شد اومدم بیرون

علیرضا : خانوم شجاع🥰حالت چطوره ؟ خوبین شما عزیز؟ دختره بابا خوبه ؟

گفتم اوم عاااالی☺️فقط جای باباش خالی بود

علیرضا : قربونت برم حرص نخور 😂 بریم به مامانه دخترم یه آبمیوه خوشمزه بدیم جون بگیره شب میخواد امپولا رو بزنه دبه درنیاره موافقی ؟😁

گفتم : اصلا 😂

گفت دخترم که موافقه😔😂پس می‌ریم

خلاصه یکم حرف زدیم تا ماشین و ...

رفتیم یکم آبمیوه خوردیم بعد خونه

لباسامو درآوردم یه کوچولو شام خوردم و دراز کشیده بودم جلوی تلویزیون که علیرضا اومد گفت : ریحانه میشه الان بیارم بزنم برات ؟ من خوابم گرفته میترسم یهو بخوابم امپولات بمونه اذیت بشی ..

گفتم علی خوبمااا بخدا بعد از سرم بهترم

گفت عزیزم ببین داری دبه درمیاریا😂

دراز بکش تا برم آماده کنم...

دیدم هر چی میگم فایده نداره🙂

خلاصه دراز کشیدم و علیرضا اومد گفت یکم این امپوله میسوزونه ولی تو نفس عمیق بکش من زودی تمومش میکنم خب؟

گفتم باشه

زد و واقعا سوخت 🥹 چیزی نگفتم دیدم خسته است ..‌ فقط اشک تو چشمام جمع شد

اون یکی رو هم زد و یه کوچولو ماساژ داد گفت : بهتری ریحانه ؟ معذرت می‌خوام اگر اذیت شدی خوبی الان ؟

گفتم اوم خوبم

گفت : اگر خوبی اون اشکاتو پاک کن عزیزم این آب و بخور پاشو سر جات دراز بکش اینجا رو مبل گردنت درد میگیره !

خلاصه خوردم و رفتم دراز کشیدم خواستم بگم علی برام کمپرس بیارع چون دردش یه کوچولو اذیت میکرد...

که اونم تا سر گذاشت رو بالشت خوابش برد از خستگی 🥲

تا صبح خواب و بیداری بودم حقیقتا

ک صبح مامان اومد و یکم بهم رسید تا شب پیشم بود یکم سرحالم کرد

اینم از خاطره امیدوارم که دوست داشته باشید .

برای من و نینی هم دعا کنید که ان‌شاءالله همه چی بخیر بگذره 🥲 بار اول و حسابی استرس دارم

مراقب خودتون و خوبیا تون باشید

خدانگهدار 😇

خاطره گندم جان

سیلااام

حالتون چطوره؟

ده روز مونده تا مدرسه ها😭😁

گندم هستم😌😎

اومدم خاطره دیروز رو براتون بگم☹️که صدردرصد ادامه دار خواهد بود🥺

تو خاطره قبلی گفتم که خیلی ریزه میزم و اصلا بهم نمیخوره که کلاس دهمی باشم🙄 و ریزه بودنم کار دستم داد اینک بگم همه اعضا خانواده من قد بلند هستن هم داداشام هم مامان و بابام نمیدونم من به کی رفتم🥲بریم سراغ خاطره

دیشب انگار مامان و امیر باهم صحبت کرده بودن که منو ببرن پیش یه دکتر متخصص غدد برا قدم که بدونن مشکل از کجاس😐

علی پسر داییم که خیلی باهاش صمیمی هستم متخصص غدد هست و امیر وقت گرفته بود که منو ببره پیشش

رسید صبح روزی که وقت گرفته بودن منم از همه جا بی خبر خوشحال و خندان😕

مامان بابا طبق معمول تو شرکت بودن و امیرخان تو مطب و ممد خان لم داده بود رو کاناپه داشت تی وی نگا میکرد🥴

صبح از خواب بیدار شدم

با چشای نیمه باز از پله ها اومدم پایین🥱

من:سلام ممد خان

محمد:به سلام خواهر جان سلیطه خودم🫤

من:سلیطه خودتی بقیش هم عمت😒😜

محمد:بدبخت عمه بیچارم

من:صبحونه داریم قوزمیت؟

محمد:چی سفارش میدی حالا پرنسس خانوم؟

من:عااااااااااام تخم مرغ میخام😋

محمد:شرمنده امیر جونت گفته صبحونه نده بهش

من:اون وقت چرا؟😳

محمد:قرارع بریم پیش علی جاااان😉

من:هااااااا

محمد:میفهمی حالا

من:بگو دا بی شعور

محمد:درس صحبت کن با داداش بزرگت😌

من:داداش بزرگ کیلو چند🥲

محمد:زیاد حرف نزن پاشو پاشو آماده شو که باید زود بریم مگه نه امیر کلمه می‌کنه

من:من گوه بخورم با تو پامو تو خراب شده علی بزارم😁

محمد:معذرت دستور از بالا اومده

من:ولمون کن بابا حوصله داریا

محمد بدون هیچ حرفی شماره امیر رو گرفته داد من🤓

من:سلام

امیر:سلام خانوم خوشگله🥰

من:امیر این ممد اول صبحی چی داره میگه

امیر:مگه چی میگه؟

من:میخاد منو ببره پیش علی بی شرف😟

امیر:عه عه تو کی آنقدر با ادب شدی گندم

من:امیر جواب منو بده با

امیر:گندم آجی فدات شم از علی برات وقت گرفتم بریم پیشش ببینیم چرا تو آنقدر ریزه می‌ره موندی🤏

من:امیر داداش تو رو خدا ول کن خودم بزرگ میشم😮‍💨

امیر:گندم لج نکن دیگه یه معاینه سادس فقط

یه توکه پا میریم میایم

من:امیر

امیر:جانم

من:میشه نریم؟

امیر:نه نمیشه سوال بعدی😎

من:منو با این محمد تنها نفرس🥺🥺

امیر:قربوت برم تا شما برسین مطب منم رسیدم

دیگه خدافظی کردم و به محمد گفتم دارم برات بزغاله😐🙂

محمد هم یه لبخند بدی زد بهم گفت برو آماده شو خانوم کوچولو

منم بغضم گرفته بود بد جور

رفتم بالا یه تیشرت لانگ با شلوار کارگو پوشیدم اومدم بیرون

محمد:بریم؟🏃‍♂

بدون توجه بهش از کنارش رد شدم🐒 میخاستم مثلا مثل اون فیلم شونمو محکم بکوبم به شونش که خورد به شکمش فقط دست من درد گرفت🐣🥲

سوار ماشین شدیم تا برسیم مطب هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد🫢

رسیدیم محمد ماشینشو پارک کرد 🚙زنگ زد امیر

بعد چند دقیقه قطع کرد

محمد:بریم بالا

من:بدون داداشم جایی نمیرم😊

محمد:تو هم با اون داداشت منو کچل کردی گندم😕

من:منتظر میمونم داداشم بیاد

بعدش تکیه دادم به ماشین گنگ نگاش کردم

محمد:میترسی جوجو؟😂

ترجیح دادم جوابشو ندم

بالاخره امیر رسید

امیر:سلام خانوم خانوما🙂😍

من:سلام

محمد:منم که اینجا شلقمم🫥

امیر:آفرین به نقطه ظریفی اشاره کردی🤥

محمد:دست شما درد نکنه داداش

امیر:بریم دیگه دیر شد برا ساعت ۹ نیم وقت داریم

امیر دستمو گرفت

امیر:گندمم چرا انقدر سردی فدات شم🫠

جوابشو ندادم

امیر:چیزی نیست که گندم بخای به خاطرش استرس داشته باشی فقط یه معاینه سادس🥴

محمد:ساده دیگه ارع؟؟؟

امیر: محمد😠

محمد:آقا کن تسلیم🤗

من مثل یه جوجو کوچولو🐥 دست امیر رو گرفته بودم و وارد آسانسور شدیم رفتیم مطب علی🧑‍⚕

رسیدیم منشی ما رو شناخت گفت چند لحظه صبر کنید بیمار بیاد بیرون شما بفرمایید

امیر تشکر کرد نشستیم رو صندلا

من وسط امیر و محمد نشسته بودم😵‍💫

محمد یهو زد رو پام

محمد:گندم داداشت اینجا مثل کوه پشتته اصلا نترسی ها🤭😎

من:خدایا نوبت خودمو میدم به این اینو زود تر شفا بده لطفا🤪

امیر خندید

محمد با یه قیافه ای که داد میزد اوکی مشکلی نیست نگام کرد☹️😤

بیمار اومد بیرون منشی گفت بفرمایید

امیر دستمو گرفت بلند شدیم یواش در گوشم گفت خودم پیشتم خب نمیزارم اذیتت کنن قربونت برم🤥🫠

امیر درد زد اول اون وارد شد بعد من بعد محمد

علی مارو دید بلند شد

علی:به به راه گم کردید داداش از این طرفا

امیر:سلام علی جان😬

محمد: سلام داداش

من هیچی نگفتم

علی و امیر و محمد باهم احوال پرسی کردن

علی:خانوم کوچولو نیمخای سلام بدی به این بنده حقیر؟🦍

(من نیمخاستم خودمو ترسو نشون بدم ولی کلی از دست علی هم آمپول خورده بودم و علی هم میدونست فوبیا دارم)

من:نوچ

علی:اوه اوه 🤦‍♂

نشستیم رو صندلی

علی هم از پشت میزش اومد کنار ما نشست من بغل دست امیر نشسته بودم 🙇‍♀محمد و علی جدا

علی:حالت چطوره جوجه؟🤌

من:حال خودمه🤐

امیر:گندم😯

علی:اشکال ندارع داداش

علی:چه خبر گندم خانوم

من گوشیمو در آوردم وارد پیام های ذخیره شدم و الکی دیمنصدنیپنس یمنیذهیپصمیتثذ اینجوری تایپ میکردم و ارسال میکردم

علی اشاره کرد برم پیشش بشینم

من توجهی نکرد🫡

امیر:گندم عزیزم یکم همکاری کن زود تموم میشه باشه😓

پاشدم رفت کنار علی نشستم گوشی هم دستم بود

علی:گندم می‌دونی که برا چی اینجایی دیگه ارع؟🫣

من:ارع🙁

علی:چند تا سوال میپرسم ازت دقیق جوابمو بده باشه

من:خب

علی:گندم پریود میشی؟😔🥲

من:به تو چه☺️😏

امیر:اره داداش

علی:موقع عادت شدن درد زیادی داری؟

من:اینا سوالای شخصیه دکی جون😶‍🌫

امیر:گندم زشته😱

امیر با سر به علی فهموند که جواب سوالش ارع هست

علی:تقریبا شبا ساعت چند میخابی؟😴

من:فضولیش به تو نیومده😠

امیر:ساعت ۱۲ شب به بعد

علی خیلی خب اینجوری که پیش می‌ره گندم نمیخاد با ما سازش کنه🤝

یه آزمایش می‌نویسم✍ با یه عکس که ببینیم صفحات رشد بسته شده یا نه ولی به احتمال زیاد صفحات رشد بسته شدن ولی میتونیم با ورزش و تغذیه مناسب روند رشد رو کنترل کنیم

من که آزمایش رو شنیدم بغض کردم🥺🥺

با بغض گفتم علی آزمایش خون؟

علی:ارع عزیزم😇

من:امیر تو که گفتی فقط معاینس🥺

امیر:فدات شم حتما لازمه دیگه🙁

من:من آزمایش نمیدم بیخود خودتونو اذیت نکنید

محمد:میدی خوبشم میدی🤥

من:گفتم که نمیدم

علی:گندم باید بفهمیم که چه ویتامینی کم داری کم خونی داری چند تا هم اصطلاح پزشکی گفت

من:تو رو خدا نه🥺🥺

علی پاشد رفت از پشت پرده با یه سرنگ و یه کش که می‌بندن به دست ها😭😭

برا گرفتن رگ و با یه لوله آزمایش از اون کوچیکا من که دیدم همه چی جدی جدی شد زدم زیر گریه😭😭 ناخودآگاه پاشدم برم بیرون که محمد جلومو گرفت بغلم کرد😤😢

من با گریه: محمد تو رو خدا ولم کن محمد😭

محمد:عه عه نداشتیم ها به خدا درد ندارن این گندم جون داداش درد نداره😘

من دیگه گریه هام بلند شده بود😭

من:امیر تو قول دادی😭

امیر:گندم به خدا لازمه مگه نه من دلم میاد تو اذیت شی😓

علی داشت بهم می‌خندید🥺

یهو به غرورم برخورد که علی داشت بهم می‌خندید سعی کردم آروم باشم

همچنان تو بغل محمد بودم😶

امیر: محمد داداش بیاین بشینین رو تخت

محمد:باش

من:امیر

امیر جوابمو نداد فقط یه لبخند بهم زد🙂

علی اومد

منم بغل محمد نشسته بودم رو تخت

علی:امیر دادا آستین تیشرتش رو تا کن نیاد پایین

امیر استینمو تا کرد😑

علی هنوز یکم فاصله داشت باهامون

من که از علی واقعا ناراحت بودم به خاطر اینکه بهم خندیده بود 🥺تو اون وضعیت با خودم گفتم گندم توی جوجه نمیتونی از دست این سه تا قوزمیت در ری پس فرار رو ولش اینا کار خودشونو میکنن ولی خدایی انصاف نیست تو درد بکشی علی بهت بخنده😏😏

همین که علی اومد نزدیکم تقریبا چهار پنج قدم جلو من بود پامو آورم جلو محکم زدم اونجایی که نباید میزدم🥶🥳

امیر:گندددددم😡😡

علی:آخ عااااای عای

محمد یه پس گردنی آروم زد بهم😅

من:نوش جونت دوکی جون☺️😉

علی رو انگار مچالش کرده بودن بد بخت رو

امیر:گندم زود باش معذرت خواهی کن😳

من:پشیمون نیستم👈👉

علی کبود شده بود بد بخت🥴🥴

علی:اشکال ندارع داداش بچس ولش کن

من:بچه خودتی😎

امیر:گندم بسه😤

علی اومد سمتم نمیدونم چی شد یهو ترسیدم

من:علی وایسا یه لحظه🥺

علی:باز میخای چه گلی به سر من بزنی😢🧐

من:تو رو خدا وایسا لحظه

من:امیر بیا بریم به خدا خودم قدم بلند میشه بیا بریم وسطش دیگه گریم گرفت😭😭

امیر انگار خیلی از دستم عصبانی بود

امیر:گندم حرف نباشه هیچی نشنوم🫢🥺

من:امیر تو رو خدا😭😭

امیر از اتاق رفت بیرون

چون امیر کنارم نبود بیشتر ترسیدم گریم بلند تر شده بود و به هق هق تبدیل شده بود😭😭

علی اومد سمتم

علی:گریه نکن گندم زود تموم میشه😊

محمد سرمو گرفت چسبون به سینه مخالف دست من که آماده خون گرفتن بود😭

محمد:قربون چشات بشم من گریه نکن دیگه به خدا درد ندارع🙃

علی اون کشو بست بالا ارنجم🙄

علی:زود تموم میشه خانوم کوچولو🤕

علی:دستتو مشکت کن آفرین قول میدم دردت نگیره🤧

دستمو مشت کردم

علی با نوک انگشتش دنبال رگ میگش وقتی پنبه رو کشید رو دستم خیسی الکل و بوش باهم ده برابر به استرسم زیاد کرد من فقط گریه میکردم😭😭 سر سوزن رو برداشت حس کردم قلبم افتاد تو معدم واقعا میگم اینو😮‍💨

محمد:گندم گریه نکن داداش فدات شه😘

من فقط گریه میکردم😭

علی:دستتو تکون ندی باشه

زیر چشمی داشتم نگا میکردم سوزنو 👀

وقتی نزدیک دستم آورد ناخودآگاه دستمو کشیدم😭

علی:نه اینجوری نمیشه

من:علی تو رو خدا ولم کن😭😭

علی بدون توجه به حرفم امیر رو صدا زد بیاد دستمو بگیره

امیر اومد ازش ناراحت بودم که منو تنها گذاشته بود🙂 بدون هیچ حرفی اومد یه دستش محکم بالا کش گذاشته بود یه دستش هم تقریبا نزدیک مچ دستم بود✋

علی: محمد نزار اینجا رو نگا کنه🫣

علی دوباره با نوک انگشت دنبال رگ میگشت بعد پنبه کشید و آروم فرو کرد سوزش شدیدی حس کردم دستمو کشیدم🥺😭

امیر با عصبانیت:گندم تکون ندن دستتو🥺😠

انتظار نداشتم تو اون وضعیت سرم داد بزنه😭

وقتی سوزنو علی فرو کرد نفسمو حبس کردم که صدام در نیاد🥺

وسطش حس کردم که دارم نفس کم میارم ولی فکر میکردم اکه نفسمو بدم بیرون دردش بیشتر میشه😅😣

محمد:الان تموم میشه یه کوچولو دیگه تحمل کن دورت بگردم من🥺

علی کشو باز کرد ولی همچنان خون می‌گرفت😭 بعد چند ثانیه واقعا حس خفگی پیدا کردم ولی میترسیدم نفسمو بدم بیرون علی سوزنو در آورد😮‍💨

علی:تموم تموم کشتی خودتو آنقدر گریه کردی بعد از این چسب کیوتا زد جاش🥲😊

وقتی گفت تموم محمد سرمو ول کرد و امیر دستامو سرمو برگردوندم وقتی تو دست علی یه سرنگ با خون دیدم 🙄حس کردم داره چشام می‌ره😭

جیغ زدم امییییییر😭😭

نفس بای بای🤚

چشامو باز کردم دیدم رو همون تختم محمد با دستاش پاهامو بالا نگه داشته امیر بغل تخت بود🤧🤧

امیر:دردت به جونم نترس گندم داداش پیشته

چون دلم از دستش خیلی پر بود با همین حرفش زدم زیر گریه😭😭 منو کشید تو بغل خودش

محمد:گندم تموم شده دیگه گریه نکن😢

علی رفته بود برام آبمیوه بیاره اومد تو

علی:حال جوجه کوچولو چطوره؟😇

من با گریه ای که میکردم چپ چپ بهش نگا کردم😏😏

امیر ابمیوه رو باز کرد با نی گذاشت تو دهنم

علی:یکم از این بخور چیزی نیست فشارت افتاده فقط🙂

یکم اونجوری نشستم تو بغل امیر🥲😃

علی گفت که جواب آزمایش آماده شد زنگ میزنم بهت🥺🤙 امیر منو داد بغل محمد خودش رفت با علی خدافظی کرد😁😒

علی:گندم یک به یک مساویییم پس ازم دلخور نباش آجی😘😃

تو بغل محمد اداشو در آوردم😉🙄

دیگه رفیتم و سوار ماشین شدیم رسیدیم خونه من همش خودمو لوس میکردم اینا با امیر و محمد هم قهر بودم

#الان بیشتر استرس جواب آزمایش رو دارم میدونم امیر دس بردار نیست😭🥺

خواستین اداموشو می‌نویسم براتون بعد از اینکه جواب آزمایش اومد🥺

خوشگلای خاله دیگه بخوابین دیر وقته 00:50

گندمی🦋🌘

خاطره ستایش جان

سلام بچه هاا

من ستایشم و تو خاطره ی قبلیم ماجرای دندون درد وپنی‌سیلین زدنم رو گفتم و حالا می‌خوام ماجرای دوتای بعدی رو بگم

صبح که از خواب بیدار شدم خواستم برم دست و صورتم رو بشورم که متوجه درد باسنم شدم🫤 خلاصه رفتم آشپزخونه و طبق معمول کسی خونه نبود(به صورت خلاصه میگم که زیاد نشه)

حدودا ساعت ۸ بود که بابا اومد و نیم ساعت بعدشم مامان ولی هیچکدوم باهام حرف نمیزدن انگار قهر کرده بودن🗿منم چیزی نمی‌گفتم مامان ی شام هول هولکی درست کرد که چون کلا سمت چپم داغون بود هیچی نمی‌تونستم بخورم بابا ی چای خورد و سوئیچ‌ش رو برداشت و بهم گفت آماده شو بعدم خودش آمپولو برداشت و برد پایین چون دیروز اون تایم تزریق کرده بودم باید هرروز همون ساعت میزدم منم سعی میکردم غرورمو حفظ کنم و هیچی نگم😣لباس پوشیدم و رفتم مامان هم تلویزیون نگاه می‌کرد بابا تو ماشین یک کلمه هم حرف نزد خیلی ناراحت بودم از دستشون یه جوری رفتار می‌کردن اون روز که انگار نه انگار من وجود دارم منم سعی می کردم هیچی نگم خلاصه رسیدم جلوی درمانگاه شبانه روزی بابا نسخه رو نشون داد گفت که دیروز زدم و نیاز به تست نیست ولی انگار پرستاره میگفت که باید تست شه اونجا زبون باز کردم و گفتم نمی‌خوام تست نمیکنم دیگه دیروز زدم بابا پیش پرستاره گفت ساکت شو🥲 کم مونده بود گریه کنم ولی جلوی خودمو گرفتم....دیگه بابا دید پرستار راضی بشو نیست منم حاضر نیستم تست کنم گفت بیا بریم فکر میکردم برمی‌گردیم خونه که مامان بزنه اما بابا زنگ زد به یکی از خاله هاش که پیره و پرستاره و ازش پرسید درحال حاضر تو درمانگاه کار می‌کنه که اونم گفت تا ساعت ۱۲ تو فلان درمانگاه هستم

خالش از این پرستار های پیر و بی اعصاب که به سرعت آمپول رو خالی میکنن و مجال نمیدن هست اصلا دلم نمی خواست برم اونجا استرسم هزار برابر شده بود خلاصه رسیدیم و رفتیم داخل بابا تلفنی گفته بود که دیروز تست کردیم و....منو که دید گفت خوبی دخترم؟ گفتم ممنون از بابا پرسید که چرا مامان تزریق نکرده و اومدیم درمانگاه باباام دروغکی گفت چون کسالت داشت یکم گفتیم شما زحمت شو بکشید و اونم گفت چه زحمتی و.....

بعدم بهم گفت برم دراز بکشم قلبم تو دهنم بود بوی الکل شدید میومد و استرسم هزار برابر شده بود کسی ام همراهم نبود و شنیده بودم بد آمپول میزنه منم نشسته بودم رو تخت که اومد گفت عه آماده نشدی که زود باش برگرد منم داشتم میمردم از استرس دلم میخواست پاشم فرار کنم😶‍🌫 ولی چاره ای نبود برگشتم متوجه شده بود استرس دارم بهم گفت نگران نباش دستم سبکه تو دلم گفتم آره می‌دونم پنبه کشید تا خواستم بگم تورو خدا آروم سوزنو وارد کرد..اولش تقریبا خوب بود ولی انگار دردم بیشتر میشد یهو سوختمم نمی‌خواستم صدام دربیاد ولی داشتم میمیردم از درد از ناراحتی بابت رفتار مامان و بابا ولی دیگه طاقت نیاوردم و گفتم بسته توروخدا نمی‌خوام گفت تموم و کشید بیرون

انگار تازه دردش بعدش شروع شد نمیتونستم از جام بلند شم همون‌جوری مونده بودم که صدای بابا اومد(من تو تزریقات نخوابیدم بخاطر اینکه راحت باشم خاله فرستاد جایی که نوارقلب می‌گرفتن)بهم گفت خوبی؟جواب شو ندادم دستشو آورد روی سرم که دست شو برداشتم فهمید خیلی ناراحتم ازش دیگه کاری نکرد بازور کتونی مو پوشیدم و برگشتیم خونه مامان حموم بود منم در اتاق و کلید کردم و خوابیدم

فرداش بابا نمی‌خواست بره سرکار ومامانم مرخصی گرفته بود که مثلا از من مراقبت کنه مامان و بابا خونه بودن صبح مامان در اتاقم رو میزد و میگفت برم صبحانه بخورم گفتم نمی‌خوام هردو تا آمپولمو سمت چپ زده بودم چون بدم میاد سمت راست بزنم و پاهام به قدری سنگین شده بود و درد میکرد نمیتونستم راه برم مثل بچه ها بهونه میاوردم صبحونه نخوردم هر چقدر مامان و بابا گفتن ناهار هم مامان مرغ پخته بود گفتم دوست ندارم نمی‌خوام بخورم گقت چی میخوری پس منم همینجوری گفتم شیربرنج که بلند شد شیر برنج بپزه🚶‍♀بعد از ظهر یکم شیر برنج خوردم فقط یکم از اتاق بیرون نمی‌رفتم مامان اومد اتاق گفت چرا از صبح اینجایی نمیای اونور عزیزم گفتم نمی‌خوام ترجیح میدم تنها باشم شروع کرد به توجیه کردن من که منم اصلا حال خوبی نداشتم و سعی میکردم چیزی نگم که ناراحت شه و ازش خواستم بره بیرون از اتاق تا شب همینجوری نقاشی می‌کشیدم درس می‌خوندم و آهنگ گوش میدادم رفتم ببینم تو کابینت خوراکی داریم یا نه بابا گفت الان نخور نمیتونی شام بخوری گفتم مهم نیست گفت از صبحه هیچی نخوردی ینی چی مهم نیست روز به روز لاغر تر داری میشی

گفتم من خودمو اینجوری دوست دارم نمیخوام چاق شم بدن خودمه مامان گفت عزیزم یکم غذا بخور اینهمه دارو مصرف می‌کنی ضعیف نشی گفتم من دیگه دارویی استفاده نمیکنم آمپولمم نمی‌زنم از الان دارم میگم اونا که دیدن بحث با من به جایی نمی‌رسه هیچی نگفتن دیگه وقت امپولا که رسید بابا گفت دخترم آخرین آمپول شم میزنه که دیگه خوب شه و دندون شم درست کنه گفتم نمی‌خوام نه می‌خوام خوب شم نه می‌خوام دندونم رو درست کنم لطفاً با منم مثل بچه ها صحبت نکن

مامان داشت دارو تکون میداد با خودم فکر کردم میتونم برم دستشویی و درم قفل کنم تا آمپول بمونه و خراب شه از رو کاناپه بلند شدم بابا گفت کجا گفتم دستشویی گفت اول آمپول تو بزن بعد برو گفتم نمی‌خوام ولم کنید نمی‌تونید زوری به من آمپول بزنید بابا منو کشید تو بغلش و دوباره آورد رو کاناپه گفت بخواب قشنگم گرفتم بخدا درد می‌کنه جاش حتی نمیتونم راه برم مامان گفت کمپرسور میزارم گفتم نمی‌خوام با همون دوتا خوب میشم بابا گفت دیروز چه خوب زدی امروزم اونجوری برگرد زود دید من کاری نمیکنم مامان اشاره کرد منو برگردونه هرچقدرم تقلا کردم نشد زور من کجا و زور بابا کجا....مامان تا سمت راستم رو کشید پایین گفتم نهههه گفت نمیشه دوتا سمت چپ زدی من از اینکه سمت راست آمپول بزنم متنفرمممم گفتم نمی‌خواام همون طرف بزن مامان گفت نمیشه اذیت میشی و همون سمت راست رو پنبه کشید و نیدل رو وارد کرد احساس میکردم چون سمت راست زده دردم هزار برابر شده گفتم درد می‌کنه بخدا مامان گفت تمومه ولی تموم نشده بود گفتم نمیتونممم دارم میسوززم بسته بسته که بالاخره کشید بیرون ....بعدم کمپرسو آورد گفتم نمی‌خوام ولم کن رفتم اتاق‌مو خوابیدم.....

خاطره آروین جان

درود خوبید

اروین

این خاطره بخیه دستم که داستان داشتم

تقریباً یک سال و نیم سال پیش«یه اسیدی گفتم الان شوما سعی کنید بفهمید چی میگم» میشد که آریا اون موقع سر خونه زندگیش بود

موقع ظهر بود و ناهار مامانم داشت الویه درست میکرد وسایل شو خورد میکرد که رفتم تو‌آشپزخونه

مامان:خیار شور چند تا بشور بده بم

همون گوشی مامان زنگ خورد همکارش بود داشتن باهم حرف میزدن از تو آشپزخونه مامان رفت تو پذیرایی

منم چند تا خیارشور گذاشتم کنار دستم خیس شیشه افتاد از رو دستم شکست سری خودم کشیدم عقب تو پام نره شیشه

مامان اومد جلو در آشپزخونه یه نگا کرد فق سر شو تکون داد رفت ادامه صحبتش

مامان داشت می‌گفت باشه چشم ممنون خوشبخت بشن عزیزم

منم نشستم شیشه های بزرگ جمع میکردم یه شیشه بزرگ تو دستم بود حواسم پرت حرفا مامان شد

دیگه مامان خدافظی داشت میکرد

حواسم نبود شیشه تو دستم فشار داده بودم عمیق کف دستم بریده شد😑🤦🏻

دادم هوا دیدم کف آشپزخونه خون ای داره دستم میاد فق پاشدم دستم بردم داخل سینگ و آب ریختم رو دستم گریم گرف انقد میسوخت

یهو مامان جیغ کنان گفت چیکار کردی تووو

+وایی مامان جان حواست کجاست اخه

با بعد این کل کل کردیم مامان می‌گفت بریم بیمارستان باید بخیه دست تو

منم میگفتم نه نمیخاد پانسمانش کردم خوب میشه

دو‌سه روز گذشت های مامان بحث بخیه میاورد میگفتم رفتم بیرون میرم بیمارستان بخیه کنم

رفتم بیرون یادم رفت

مامانم که فهمید بود هر دفعه دارم فق میپچونم😂💔😅

مامان از مطب اومده بود اون روزا شانس خوبم بابا نبود ولله دو نفری گیرم میاوردم برا بخیه

ولییی این شانس خوب تا آخرش رقم نخورد براممم🥲

مامان یه شب زنگ زد به آریا و آرش بیان «در مقابل این دو ارتش همیشه کم‌میارم 😑💔😂»

قضیه ام کامل طریف کرده‌‌ بودو داستان گفته بود

شب بود من با پانسمان نشسته بودم داشتم فیلم می‌دیدم

پذیرای خلوت شد هر کی یه ور بود

آرش و آریا اومدن کنارم نشستن

آرش یه شکلات داد بم:بیا بخور

_نه دوس ندارم

آریا دستش یه پلاستیک سفید بود گذاشت رو میز رو به روم

توجه ای نکردم به هر دوشون ادامه پیدا کرد این سکوت

نگو آریا وسایل بخیه آورده با خودش😑💔

هنگ کردم اخه بخیه تو خونههه؟😐

فقط منو اون دو تا تو پذیرایی بودیم

مغزم هنگ کرد _اینا چیه

آریا:اینا؟مشخص نیس

_من بخیه نمیکنممم آریا

اینم نشست با محبت توضیح پزشکی میکرد این زخم عفونت می‌کنه و فلان و.........

بله این شد من بغضم گرفته بود «من از بخیه و عمل بشدت ترس دارممم 😂💔»

_گفتم بخیه نمیخاممم

+نمیخام چیه خوبه یک ساعت دارم راجبش بت میگم

_اریا نمیخام جون مامان ولم کن

از یک ور اعصابم خورد بود یه ورم بغض

ترکیب شون شد اشک🙂🚶

که. آریا بغلم کرد

آریا:ببینمت

آرش:گریه چی میگه

با نیش خند گفت قربونت برم برا خودت میگم عفونت کنه ک بیچاره میشی

از اونور مبینا اومد :عه چرا گریه می‌کنی

آریا:از بخیه می‌ترسه 😅

مبینا:ای بابا بخیه نزنی هم که نمیشه

آریا:یکم تحمل کن

_اریا درد داره بخدا

آریا:چیزی بی درد هم وجود داره!؟

مبینا: بیحسی اینا نمیش بزنی

آریا:چرا نشه میشه

مبینا:باش من برم کمک مامان

یهو آریا بهش گفت باش خوشگلم

_چی گفتی الان؟

آرش یهو داد زد : زندگیم. نفسم

آریا:تو چیکار داری بشین گریه تو کن😂

آریا:خر با بیحسی دردی حس نمیکنی «زر میزد مثل صگ درد داشت»

بل خرم کردن که با بیحسی درد نداره اصلا حس نمی‌کنم «گوه میخورد آریا »

آریا :مامان عکس از دستش گرفته؟

مامان:نه میگم نمیومد بریم بخیه بزنه بعد تو میگی عکس

آریا:خب هیچی دراز بکش اینجام نگاه نکن

دست تم تکون نده

آریا:آرش نگهش دار تکون نخوره

یک سطل ماست بود فکر کنم برا شست و شو دستم و ضد عفونی اینا

پانسمان دستمو باز کرد آرش یه اوف بلند گفت

رو شو کرد اونور

وقتی شست و شو اینا میداد مثل چی داد و بیداد میکردم

بخیه رو زد پانسمان شم کرد

و من اشک تمساح میریختم

بعد بخیه نشستم رو مبل

آریا:سر گیجه ،ضعف اینا نداری؟

آریا به کیسه اشاره کرد دو تا آمپول کوچولو هم داری اینجا میزنی یا بالا ؟

_بالا😶

+خو پس برو الان میام

دستم میسوخت خیلیی

فق رو تخت نشستم آریا اومد با دو‌تا‌ سرنگ آماده

+تو ک نخوابیدی هنو‌ بخاب دیگ

_دستم درد می‌کنه نمیخام

+خو بخاب اینا درد دستته

_نمیخام دستم درد میکنه چیجوری بخابم

+رو شکم میخابی رو دستت که نمیخابی

یک چند ثانیه گذشت

+زود بخاب دیگه خستم بخدا

صدا مامان کرد

مامان اومد بالا

سرنگ هارو داد مامان گفت خودت بزن براش

مامان:چرا خودت نمی‌زنی

آریا:کمرم درد می‌کنه نمیتونم خم‌ و راست شم

رو زمین دراز کشید آریا

رو شکم خوابیدم

آریا :حواست به دستت باشه آخ کمرم

مامان: رفتی دکتر اریا؟

آریا:ن

مامان شلوارم داد پایین

پنبه کشید درد ش حداقل در مقابل دستم کمتر بود

نیدل در آورد جاش ماساژ داد

دومی پنبه کشید اخراش صدام در اومد

_اوففف مامان میسوزههههه آی😑

+جان آخرشه مامان

نیدل در آورد جاش پنبه فشار داد شلوارمو درست کرد

مامان:یکم بخاب جذب شه بعد برگرد

یکم فق دراز کشیدم بلند شدم داشتم میرفتم بیرون مامان گفت به آرش بگو بیاد کمک ش آریا کنه بخاب رو تخت

آرش اومد زیر بغلشو گرفت بزور تونست پاشه از رو زمین خوابید رو تخت من

تا موقع خوب شدن دستم یه چند تا نوروبیون نصیبم شد «هر یک هفته یا ۱۰‌روز یکی شو نوش میشد به جونم😂»

پ.ن:اون شب آریا هم آمپول خورد خواستین بگید خاطره ش میزارم

پ.ن:آریا دو سه سال میشه یا بیشتر فکر کنم درگیر دیسک کمر

درگیر که نه هر ۵ ماه یکبار یا بیشتر

دیسک میاد سراغش

پ.ن:شنبه جواب آزمایش بردم دکتر عمل افتاد برای اول مهر چند روز دیگ برم برا دکتر بیهوشی اینا بعدم عمل لوزه

پ.ن: من از عمل و بخیه ترس زیادی دارم😂🫠 با این حالم رفتم رشته تجربی «دانشجو‌ ام الانو»

خدا میدونه دیگه چی بشه

پ.ن:یه گلو درد و سرفه ای از صبح گرفتم

یه سوال!ممکن از لوزه گلو‌درد و سرفه یا سرماخوردگی باشع؟

پ.ن:میخام خاطره بعدی دست باز بزارم براتون

یعنی به انتخاب شوما باشه 😂💔

اولی.ادامه این خاطره «اریا»

دومی.داستان سمی که از مریضی آرش برنا رقم زد برامون 😂💔

سومی. عروسی اریا

پ.ن:من الان تو کانال پیام نفس خانم اگه اشتباه نکنم😅

درست شاید یکی رمان میگه یکی فیک !یکی واقعیت داره میگه

این موضوع مثل اینک تو ذهن ایرانی جماعت نمیگنجه

آقا درست فیک ،رمان، اصلا هر چی که هست

تو دوست نداشتی نخون با عقلت جور در نیومد نخون !

تو دو هزار نفری که تو چنل هستن !

یکی اون خاطره طرف ،اتفاقی که تو زندگی طرف پیش اومده رو میپذیره دیگه

بابا هزار جور زندگی هست قرار نیست همه زندگی هارو به یه چشم ببینیم ک!

با همین حرفا تون کاری کردید دکتر پدرامم خاطره نمیزاره

12:10

شب خوش

بدرود

اروین

خاطره نفس جان

سلاااام👋🏻

حالتون چطوره

روزگار خوش؟

من نفسم و ۲٠سالمه و همسرم ماهان۲۶سالشه و پزشکه

اولین بارمه خاطرمو میگم که مال دو روز پیشه امیدوارم خوشتون بیاد

اونایی که فوبیا دارن حال منو میفهمن که همسر یه پزشک بودن چیه🥲😂

خب بریم سراغ خاطره:😊

چند وقتی بود که سرگیجه داشتم که رفته رفته بیشتر میشد و از اونجاییم که ماهان خیلی حساسه سر مسائل سلامتی و دست به آمپولش حرف نداره(مدیونید فک کنید به خاطر آمپول نمیگفتم😁😂) ازش پنهون میکردم

خودمم دارای کم خونی هستم که قشنگ دارم خودمو به فنا میدم🙂

این چند وقت اخیر احساس میکردم ماهان شک کرده به وضعیتم ولی من همچنان مقاومت میکردم و نمیگفتم😁

تا اینکه جمعه صبح ساعت۱۱بیدار شدم دیدم بههههه همسری چه کرده🫠

صبحونه مفصل درست کرده بود که از اونجایی که خیلیم گشنم بود(بنده شکموام ولی همچنان با وزن ۵۲🥲)صبحونه رو مفصل خوردم(با اینکه اصلا صبحونه دوس ندارم😐)

بعد صبحونه میخواستم بلند شم سرم گیج رفت سریع میزو گرفتم

ماهان:نفس خوبی؟

من: آره آره چیزی نیس یهو بلند شدم سرم گیج رف

نگرانی از چهرش مشخص بود ولی چیزی نگف منتظر بود خودم اعتراف کنم🥲ولی زهی خیال باطل🙂

ماهان:تو برو بشین پذیرایی من میزو جمع میکنم

من:باش

رفتم رو مبل نشستم حالم اصلا خوب نبود

ماهان با دو لیوان آب پرتقال اومد تلویزیون رو روشن کرد اومد نشست کنارم سرمو بوسید

سرمو گذاشتم رو شونش

ماهان:نفسم رنگت پریده مطمئنی خوبی؟

من: آره آره چرا خوب نباشم

استرس از صدام میبارید🫠

سرمو گذاش رو شونشو و موهامو نوازش میکرد🥹❤️

آب پرتقالو داد خوردم

من:قلبم من برم بالا یکم استراحت کنم

ماهان:باشه جونم برو

تا اومدم بلند شم بازم سرم گیج رف ولی خودمو زدم به اون راه ماهان با نگرانی داشت نگام میکرد یه لبخند زدم و میخواستم برم بالا که چشام سیاهی رفت و فقط داد ماهان که بلند داد زد نفس رو شنیدم و بعدش هیچی متوجه نشدم دیگه🥲

با حس سردی رو دستم چشامو باز کردم دیدم داره رو دستم الکل میکشه🥺

سریع دستمو عقب کشیدم و نشستم

ماهان چند ثانیه زل زد بهم

ماهان:داری با خودت چیکار میکنی؟🥺

دستشو گذاش رو سرشو یه هوف کشید

از صداش مشخص بود داره عصبانیتشو کنترل میکنه🥲

بعد دستم گرف که دوباره کشیدم عقب با بغض نگاش کردم

ماهان: نفسم دستتو بده من زود تموم میشه

با بغضی بزور داشتم کنترلش میکردم

من: غلط کردم ماهان دیگه تکرار نمیکنم هر وقت اینجوری شدم بهت میگم ببخشید فقط توروخدا سروم و آمپول نه خواهش میکن.....

ماهان با عصبانیت داد زد

ماهان: نفس گفتم دستتو بده من تا الانم به زور خودمو کنترل کردم چند وقتیه منتظرم خودت بیای بگی خودت که میدونی کم خونی کار میده دستت چرا اینکارو با خودت میکنی

با بغض دستمو دادم بهش گارو رو بست و دنبال رگ گشت از اونجایی که رگ پیدا نمیشه ازم با عصبانیت گارو رو باز کرد و دوباره یه هوف دیگه

گارو رو پایین دستم بست و بلاخره پیدا کرد

آنژیوکتو باز کرد تا آورد نزدیک نگام کرد لبخند مهربونی زد و

ماهان: قربون اون چشای پرت برم اونورو نگا کن زود تموم میشه

من: فقط آروم توروخدا🥺

ماهان: چشم فدات شم

دوباره تا آنژیوکتو آورد نزدیکو رومو کردم اونور و با سوزش دستم بلند گفتم آییییییی

ماهان: تموم شد فدات شم

گارو رو باز کرد و با چسپ فیکسش کرد و سرمو بوسید و گف

ماهان:فردا باید بریم آزمایش

سریع با بغض نگاش کردم و تا اومدم چیزی بگم دستشو به علامت سکوت گذاش رو لبم

ماهان: با این حالت نمیتونم نبرمت میدونی وقتی از حال رفتی چه حالی شدم؟(بمیرم واسش هی خودشو به آب و آتیش میزنه تا چیزیم نشه🥺) فردا میری آزمایش بدی خودمم کنارت فقط دعا کن آزمایشت خوب باشه وگرنه متاسفانه دیگه هیچ تخفیفی در کار نیس🥲

اومد کنارم دراز کشید منم کشید تو بغلش🥹🥲و نفهمیدم کی خوابم برد

با حس سوزش بیدار شدم که دیدم سرممو درآورد وقتی دید دارم نگاش میکنم لبخند زد و گف

ماهان:فدات شم من برگرد یه نوروبیون بزنم یدونه

من:مااهااااان

ماهان:زود نفسم😢

برگشتم دوباره بغض🥺

شلوارمو کشید پایین تا سردی الکلو حس کردم بدنم لرزید

به خاطر فوبیام هر وقت آمپول میزنم بدنم بی اختیار شروع میکنه به لرزیدن

ماهان: آروم زود تموم میشه و نیدلو فرو کرد

اشکام سرازیر شد و هق هقم شروع شد و بدنم شروع کرد به لرزیدم

ماهان: جاااانممم آروووم الان تموم میشه

سوزشش شروع شد با یه دستشم کمرو ماساژ میداد

پنبه گذاشت و درآورد

ماهان: تمووووم شد نفسمم

یکم جاشو ماساژ داد و آمپولو انداخت تو سطل و اومد سرمو بوسید

ماهان: آخخخ که فدای چشای نازت بشمم من

من: خدا نکنه🥺

بعدش رفتیم عشق و نفرت و نگا کردیممم🥹

فرداش رفتیم آزمایش که اگه خواستین تو پارت بعدیش میزارم

ببخشید که چشای خوشگلتون اذیت شد🥲

خاطره های گیتا جون و عسل جانم و آقا کیارش خیلی قشنگن ایشالا تنتون همیشه سلامت باشه آقا کیارش ایشلا کنار عشقتون خوشبخت بشید🥹

با آرزوی بهترینا براتون🥲

فعلا یا حق😊

نظرات یادتون نره😉

خاطره نفس جان

سلام خوشگلای من👋🏻

چطوریــــــد؟😊

نفسم اومدم با ادامه ی خاطره ی قبلم

شب شد و من همش استرس فردا رو داشتم بیشتر از خود آزمایش از جوابش میترسیدم و اینکه چی در انتظارمه😢

ساعت۳شب شد و ماهان خواب بود و من هنوز از استرس خوابم نبرده بود

ساعت تقریباً ساعت۳:۴٠صبح بود که ماهان بلند شد آب بخوره

گلوم پر بود از بغض🥺

آروم صداش زدم

من: ماهان

با تعجب برگشت نگام کرد

ماهان: جان دلم

من:من میترسم🥺

دستمو و گرفت و نشستم

ماهان: آخه من قربون اون صدای قشنگت برم که پر از بغض شده

چرا میترسی فدات شم اصلا از چی باید بترسی یه آزمایش سادس

من: ولی جوابش ساده نباشه چی اگه....

ماهان: هیـــــــس ایشالا چیزی نیس مطمئنم چیزی نیس فقط به سلامتیت یه کوچولو بی اهمیتی

حالا بیا بخوابیم صبح نمیتونی بیدار شی

منو کشید تو آغوش گرمشو نفهمیدم کی خوابم برد(دقت کردید بغل آدمی که عاشقیش چقد آرامش بخشه اصلا خود مورفینه🥹)

صبح با احساس دستی رو سرم بیدار شدم

دیدم با لبخند داره نگام میکنه🥲

ماهان: صبح خانوم خوشگلم بخیر

من: صبح توعم بخیر🥲

ماهان: پاشو حاضر شو بریم قلبم🥲

من: باشه🥺

اومدم بلند شم باز سرگیجه ی لعنتی

ماهان زود گرفتتم و با نگرانی نگام کرد

ماهان: خوب میشی نترس🥲

ساعت۸:۱۵بود رسیدیم آزمایشگاه لعنتی

پاهام میلرزید و اون منو میکشوند دنبال خودش😢

ماهان: قلبم فدات شم من آخه چرا اینجوری میکنی یه آزمایش سادس زود تموم میشه

من: ولی من میترسم🥺

دستمو بوسید و دستشو گذاشت پشت کمرمو باهاش هم پا شدم...

رفتیم طبقه ی پایین و کارای آزمایشو انجام داد اومد با یه کاغذ پشتشم یه پرستار

پرستار: بفرمایید از این طرف

ماهان دستمو گرفت و من دنبال خودش کشوند

وارد اتاق که شدیم لرزم شروع شد

ماهان: عهههه نترس من پیشتم

یه قطره از بغضی که کرده بودم سر خورد گونم🥲

اشکمو پاک کرد منو نشوند رو صندلی

آستینمو زد بالا و پرستار اومد اول گارو رو بست بعد پنبه ی الکلی رو کشید🥲

ماهان سرمو چسبوند به سینش و سوزش سوزن

خودمو بیشتر جسبوندم بهش

ماهان: جااانممم الان تموم میشه

بعد چند ثانیه پرستار گف تموم و رو به همسرم گف

پرستار: لطفا پنبه رو نگه دارید خون نیاد و یکم بشینه که فشارش نیوفته

ماهان پنبه رو نگه داشت سرمو نوازش میکرد

ماهان: قربونت برم جان من بیشتر مراقب خودت باش

من: چشم🥺😔

ماهان: فدای چشات

عصر جواب آزمایش آماده میشد

.............

ساعت۶عصر بود که ماهان داشت آماده میشد

من: کجا میری عشقم

ماهان: میرم جواب آزمایشتو بگیرم فدات شم

ته دلم لرزید

با نگرانی نگاش کردم

لبخند زد و اومد گونمو بوسید

ماهان: اینقد نگران نباش هیچی نیس ایشالا

من: میشه منم بیام تو خونه حوصلم سر میره

ماهان: باش حاضر شو بریم

حاضر شدم و رفتیم و رسیدم ماهان پیاده شد و رف جواب آزمایشو بگیره

ثای که باز بغض لعنتی اومد سراغم

بعد حدودا ۲٠ دیقه از آزمایشگاه با چهره ی نگران و عصبی اومد بیرون فاتحمو خوندم دیگه

اومد درو باز کرد و نشست یه نگاهی بهم کرد

و جواب آزمایشو گذاشت رو کیفم

عصبی بود بدجورم عصبی بود

جرعت حرف زدن نداشتم

چون وقتی عصبیه باید سکوت کرد

تو راه بودیم که

من: قلبم

یهو کشید کنار و ترمز کرد نزدیک یود سرم بخوره به داشبورد ماشین

سرشو گذاشت رو فرمون دیگه اشکام سرازیر شد

من: ماهانم🥺

ماهان: هیچی نگو نفس هیچی نگو

جواب آزمایشو ازم گرف

ماهان: ببین چی نوشتههههه

کم خونیت در پایین ترین حد ممکنه و این یعنی فاجعه این یعنی من که یه دکترم زنم بهم نمیگه فلان دردمه و باید بستری شههه

جمله ی آخرشو با داد گفت و مشتشو کوبید رو فرمون

یهو اشکام تند شدن شروع کردم به گریه کردن

اونقد که به هق هق افتادم با نگرانی نگام کرد آب رو از رو داشبورد برداشت و باز کرد سرمو تکیه داد به پشتیه صندلی و آب رو آروم آروم داد خوردم

من: من... من.... من نمیخوام بس.. تری ش.. م

ماهان: نمیشه با این بلایی که سرت آوردی نمیشه

اینبار داد زدم

گفتم من نمیییخواااام بسترییی شممم

ماهان: باشه باشه آروم باش حلش میکنیم

ماشینو روشن کرد نزدیک خونمون جلو داروخونه نگه داشت و پیاده شد

بعد یه ربع اومد با سه کیسه پر تو نایلون سیاه

دلم با اون همه نسخه درد گرف و گذاتشون صندلی عقب

بدون هیچ حرفی راه افتاد و رسیدیم مستقیم رفتیم تو اتاق و داروهارو گذاشت تو یه طبقه از کمد و لباسامونو عوض کردیم و اونقد خسته بودیم که خوابیدیم بیدار که شدم تو بغلش بودم و غرق خواب بود خسته بود

از دیروز هیچ صحبتی نکرده بود درموردشون ولی امروز گف باید شروع کنیم اکثرشونم ترزیقیه ولی باید تحمل کرد

من به داشتن همچین مردی کنارم افتخار میکنم🥲❤️

ببخشید که چشاتون اذیت شد

قدر سلامتیتون رو بدونید

با خاطره های بعدی بازم میام

دوستدار شما نفس🥲❤️

خاطره سینا جان

خاطره سیناجان

این قسمت: عروسی

تایم دانشگاه بود ، مسعود بعد دانشگاه اومد دنبالم گفت برسونمت خونه یا میای بریم برا من کفش بگیریم؟

گفتم کفش ؟کفشه چی؟

گفت فردا شب عروسی بهزاده(همکلاسیش)

کفش ندارم، قهوه ایا به کت شلوارمشکیه نمیخوره، گفتم ازمنوبپوش گفت پوشیدم کوچیکه پامومیزنه.

گفتم باشه خونه کارندارم بریم بگیریم.

با آینه ماشین یکم به موهام حالت دادمو و رسیدیم.

مغازه اولی یه جفت کفش مشکی چرم نوک تیزمجلسی خرید ویدونه آب هویج بستنی خوردیم وبرگشتیم خونه. هرچی لباس داشت ازکمد کشید بیرون تابالاخره تونست باپیرهن رضا وکمربند بابا یه ست بزنه .

مامانم آهنگ گذاشته بود ومیرقصید وکل میکشید ومیگفت ایشالا عروسی خودت.

یکم به خنده ومسخره بازی گذشت تا بابا اومد وشام خوردیم وخوابیدم.

گذشت تا فرداش ، شب عروسی که مسعود رفت ارایشگاه و موهاشو کوتاه کرد ویه گریم یواش هم براش زده بودند.لباس پوشیدو با ماشین بابا میخواست بره.رضامیگفت باماشین من برو،از بابا رو ترقه ای چیزی نزنن داغون کنند گفت نه حواسم هست ، میخواین پیاده برم؟🙄

اون رفت و منم داشتم وسط سالن پذیرایی ،پای لپ تاپم سریال فرزندز می دیدم.

مامان وبابا و رضا هم توگوشی بودند

رضا داشت وویس میفرستاد عضو این سایتای دکتر سلام وپزشک آنلاینه.

مامان وباباهم تو اکسپلور اینستا میچرخیدند.

ساعت ۲ بود مسعود هنوزنیومده بود

رضا همینطور که داشت دستشو میکرد توآستینش با تشر گفت کوور شدی بسه بخواب !!!

گفتم چیکار به من داری؟براچی لباس میپوشی کجامیری؟

گفت دارم میرم بیمارستان مریض دارم!

گفتم شیفت توکه نیست؟!

گفت مامان بابا اگه بیدارشدند بگو آنکال بود

گفتم هان؟

گفت انکالو که بلدی، خدافظ!

تاحالا اصلا ندیده بودم همچین چیزی بگه و یهویی بره بیمارستان.

با چشمای خسته نشستم ادامه ی سریالموببینم که نفهمیدم کی خوابم برد.

بدون بالشت ودر خشک ترین حالت ممکن خواب بودم که یهو پریدم بالا، توخواب وبیداری گوشیو روشن کردم دیدم ساعت ۴:۳۰ صبحه بدو بدورفتم تواتاق مسعود دیدم نیومده!!

یه پیام به مسعوددادم گفتم بیداری؟نیومدی خونه.

یکم توگوشیم چرخیدم. رفتم در اتاق مامان بابام اما روم نشد برم داخل.

دور خودم میچرخیدم که دیدم یکی کلید انداخت توخونه.

مسعود رو شونه رضا باحال پریشون !

گفتم رضا چیشده؟مسعود؟

رضا خیلی عصبانی بود گفت هیس حرف نزن

بیا برو اونور.

از سر راهش رفتم مسعود وبرد تواتاق. خوابوند .

مسعود یکم قرمز و بیحال بود . ولی میتونست راه بره.

میگف گلوم ،گلوم دردمیکنه و ادامش یه چرتی میگفت.

رضا زیرلب وباحرص گفت به درک که دردمیکنه ،بی جنبه..

یهو مسعودشروع کرد به بالاآوردن رضا پیرهنه من بیچاره رو گرفت جلو دهنش گفت برو یه پلاستیک بیار.

دیگه من تااون موقع فهمیدم چیشده.🍾

رضا گفت سوییچ وبردار برو کیف منو بیار.رفتم از توماشین ،کیف رضاوکت مسعود وبیارم دیدم چراغ جلو ماشین خورد شده

کیفو دادم به رضا. گفتم ماشینوکجازده؟

فشار سنج و گوشی وآورد عصبانی سرشو تکون داد.

فشارشو گرفت، گفت لامپو خاموش کن بروبخواب حالش خوبه.

گفتم نه همینجا میخوابم

گفت میگم برو بیرون!

اومدم برم گفت سینا!؟

دووم بیار نذار کف دسته مامان خودم بهش میگم !گفتم نه بخدا من اصلا کی ازین اخلاقاداشتم؟

گفت آره هییچ وقت..

برو بخواب.

نگرانش بودم خوابم نمیبرد

تواینترنت داشتم قیمت ومدلای چراغ ماشینو میدیدم که نفهمیدم کی خوابم برد.

صبح با صدای آب میوه گیری بیدارشدم، مامان گفت عه بیدارت کردم گفتم نه طوری نیست، داشت میگفت مسعود غذای بدخورده مسموم شده که گفتم بیداربودم مامان الکی دروغ به من نگو.

گفت به بابا فعلا چیزی نمیگیم که مست بوده میترسم فشارش بره بالا،حرص بخوره.

گفتم آره باباهم نمیفهمه!! دیشب کل هیکلش بو الکل میداد!!قیافش تابلو بود!!

مامانم خیلی حرص میخورد، ما اصلا اهل این چیزهانیستیم نه مسعود نه هیچکدوممون.

آب میوه هارو ریخت تولیوان و داشت میبرد براش که دیدم اوکیه هیچیش نبود.عادیه عادی مث همیشه.خودشم میخندید میگفت دیشب چی دیدی؟گفتم هیچی.

بدو بدو آماده شدم به دانشگاه برسم، رضاهم رفته بود سرکار.

مامان گفت میرسونمت گفتم بااتوبوس واحدمیرم. یه لیوان آب هویج خوردم و زدم بیرون.تا ساعت ۶ کلاس داشتم.بعدشم یه چندساعتی بادوستام بیرون بودم

خسته برگشتم خونه دیدم صدای دعوای مسعود ورضا تا سرکوچه میاد

بدو بدو رفتم توخونه کلیدانداختم گفتم آرومتر صداتون همه جاروگرفته.

بی اهمیت ادامه دادند🫠

رضا میگفت حالیت نیست مستی نباید بشینی پشت ماشین؟انقدر احمقی؟اونم چه مسیری!

اگه میرفتی زیر ماشین سنگین چه غلطی میکردیم؟بیشعور تو مامانت عرق خوره بابات عرق خوره ؟آقای پرستار (مسعود هنوز دانشجوبود) معلوم نیست این آشغالارو کجادرست میکنند.هرکی رسید جلوت بهت تعارف کرد تاچشمات سرنکش. متانول بلدی یعنی چی؟الکل چوب شنیدی؟ کیس ندیدی توبیمارستان،کورمیشند کبد وکلیه......دیگه داشت اصطلاح پزشکی میگفت که من یادم نیست.

وبلدنیستم. حالااین وسط مسعودم دیوونه شده بود میزد تو سرخودش عربده میکشید.

(بله دوستان یه وایب کوتاهیی از سه تا پسرتوخونه داشتن رو مشاهده میکنید😔😂)

من ومامانم اون وسط پروبال میزدیم آرومشون کنیم ولی فایده نداشت.

یهومسعود بغضش ترکید شروع کرد به گریه و حرفای گذشته روپیش کشیدن ویسری حرف وسخن قدیمی مربوط به گذشته اومد وسطوو...رضااول اهمیت نداد محلش ندادولی بعدش رفت سمتش سرشو گرفت توسینش گفت بابابراخودت میگم . من کاری ندارم که تومیخوای الکلی بشی یانه.هرغلطی میخوای بازندگیت بکن ولی مارو بدبخت نکن.

دیشب این که خواب بود(مامانومیگفت)

اینم که بچست(منومیگفت👶🏻).

تونمیدونی وقتی بهم زنگ زدن گفتن بیا داداشت خونش اسیدوز تتاعفتخدبنکاهمددخچماداتنبمتالنمپ

(ایناکه نوشتم اصطلاح پزشکیه واقعا نمیدونم چی میگفت🤣) من چه حالی شدم. این دیدا(منومیگفت)، این بچه 👶🏻 دید باچه حالی اومدم دنبالت..هزارتافکر کردم.

چرا اینکاروبامامیکنی.

مامانم هق هق میکرد خیلی حالش بدبود.

خلاصه بعدازاین دعوا بینشون شکرآب شد.کلا فضای خونه خیلی بد بود همه ناراحت بودند.

بابا خیلی صبورانه رفتارکرد بااینکه داشت میترکید ازحرص هیچی به روخودش نمی آورد.

گذشت وگذشت رابطه شکرآب ادامه داشت، مسعودم ادا میورد نمیومد پاسفره غذا بخوریم، دوسه شب دیروقت میومدخونه یاکلا نمیومد، میرفت خوابگاه پیش دوستاش، خلاصه یه کارایی میکرد .تااینکه یک روز با حال داغون و یه کیسه دارو اومد خونه.مامانو صدا زد رفت تواتاق ، دنبالش رفتم گفت دلم دردمیکنه.

مامان داروهارونگاه کرد گفت چرا به رضانگفتی!؟ کجای شکمت دردمیکنه؟

گفت مامان سرمو بزن بروبیرون میخوام بخوابم.

گفت باشه بذاریچیزی بیارم بهش آویزون کنم.

رفت بیرون دودقیقه بعد بارضا برگشت.

مسعود یه نگاه به صورت رضاانداخت ودوباره دستشو گذاشت به چشماش.

رضا اومد نسخه رودید گفت پدرام شیفت بود؟! سراغ منو نگرفت؟

مسعودگفت سلامت رسوند.

رضا: نگفت چرا به من نگفتی؟!

مسعود چیزی نگفت.

من ومامان هم مات مات نگاهشون میکردیم ببینیم باهم خوبن یانه!!😅

رضاکیسه دارو رو گرفت بالا گفت خوبه!

توهمون بیمارستان تزریقیا رو میزدی!

داروهارو داشت نگاه میکرد گفت معدت دردمیکنه ؟

مسعودسرشو تکون داد(اره)

یکی ازدستاشو گذاشته بود به شکمش رضا گفت دستتو بردار.یه کوچولو دستشو برد اونور تر گفت میگم دستتو بردار!!

چند بار شکمشوفشارداد.

اینجاس؟اینجاهاچی؟بالاتر؟ فشار میدم حس میکنی؟ باش.(بازبون پزشکی باهم حرف میزدند).

رضا رفت سراغ کیسه دارو، یدونه سرنگ برداشت داشت کاغذشو جدامیکرد به مسعودگفت lM (همون عضلانی)برگرد بزنم بهترمیشی.

آمپولو آماده کرد پد الکلی

رو نیمه باز کرد. (بو دکتر پیچید توخونه😂).

مسعود خودش دکمه و زیپ شلوارجینشو باز کرد وبرگشت.

خود رضا یکم یطرفشو کشید پایین. دوسه بارالکل کشید و سوزنوفرو کرد.

وای چطوری این میله میره توبدن آدم ، من هیییچ وقت جرئت آمپول زدن پیدانمیکنم ویادنمیگیرم😑 درحدچندثانیه توبدنش بود وکشید بیرون پنبه رو گذاشت روشو شلوارشو درست کرد.مسعود هیچ واکنشی نشون نداد همونطوری که سرش توبالشت بود مونده بود.مامان شلوارکشو انداخت کنارش گفت مامان پاشو لباس عوض کن اینوبپوش.

رضا پاشد در سوزنو گذاشت همینطور که این لامصب دستش بود میگفت به چی آویزون کنیم؟ هی به پرده وَر میرفت گفت نه نمیشه.

مامان گفت الان چوب لباسیومیارم.

گفت باشه بیابریم بیاریم که من پاشدم گفتم میارم. با مامان باهم چوب لباسی (ازین رخت اویز فلزیا) رو آوردیم تواتاق

رضا سرمشو وصل کرد و آویزون کرد دوتاآمپول آماده کرد زد توسرمش.

یه نیشخندمعناداری به مسعود زدو سرشو تکون داد و ازاتاق رفت بیرون.

مامان هی میگفت چی برات بیارم بخوری!؟میوه بیارم؟میخوای کمپوتو بازکنم؟

گفت هیچی نمیخوام برین بیرون.

ازفرداش مسعود به رضا سلام کرد وکم کم رابطشون اوکی شد

ولی معده درد مسعود ادامه داشت تا اینکه رضا از یه متخصص نوبت گرفتو باهم رفتن.

رژیم غذایی بهش داده بود که مثلا ترشیجات و لبنیات کمتربایدبخوره و... داروهاشو مصرف کرد،دوسه باری هم از مامان ورضا آمپول خوردو دیگه چندوقته نگفته معدم دردمیکنه.

اسمها فیک اند الکی گذاشتم.

این پنجمین خاطرمه.

اگه میخوای باهام بیشتر آشنابشی سرچ کن (سینام)پیدام میکنی

فعلا

خاطره نرگس جان

1️⃣سلام امیدوارم حال دل تون خوب باشه :)

نرگس هستم و سومین خاطره ای هست که تقدیم نگاه تون میکنم🌱

کنکوری ۴۰۴ دارای یک خواهر کوچکتر از خودم پریسا ، مامان خانه دار و بابا مهندس برق..

به قول آقا سینا لطفا زود تر بشناسید تا نیاز به بیو نداشته باشیم دیگه🙄😅

خب همون طور که تو خاطره اول عرض کردم خانوادگی زیاد اهل دکتر رفتن نیستیم و بیشتر اوقات با خوددرمانی اوکی میشیم و من اصلا یادم نیست آخرین بار که برای سرماخوردگی رفتم دکتر کِی بوده :/ با این حال از اون جایی که بنده محیط بیمارستان رو دوست دارم به بهونه مختلف یه سر میریم دکتر (البته همچین الکی هم نیست هاا)😶😄

قرار بود خاطره قبلی آخرین خاطره ام باشه ولی خب به خاطر درخواست دوستان که برام قابل احترام بود با خاطره خدمت رسیدم💕😃

راستش فکر نمیکردم خاطره آمپولی داشته باشم ولی نمیدونم چیشد یادم افتاد که از عید امسال من یه پام دکتر بوده که😬 به خاطر همین اومدم دو تا خاطره ترکیبی آمپولی و قلب رو بگم😶‍🌫️😃

خب بریم سراغ خاطره:

من از آخر های فروردین دچار علائم سرماخوردگی شدم و خب طبق معمول خودم خوددرمانی رو شروع کردم قرص و شربت و آمپول ، ولی حدود سه هفته گذشت و من هیچ تغییری نکردم یعنی نه بهتر شدم نه بد تر ثابت! علائمم هم اینا بود: سرفه آبریزش بینی حس قلقلک یا خارش تو گلو خارش لثه عطسه و گوش درد ؛ که دیگه دیوونه شدم از دست اینا و خودم مخصوصا اینکه وارد خرداد شده بودیم و من امتحان نهایی داشتم و نه تنها برای خوندن تمرکز نداشتم بلکه سر جلسه آزمون هم با عطسه های پیاپی مزاحم بقیه هم میشدم و خب خودم هم خسته شده بودم ( این هم بگم من بدترین نوع سرماخوردگی هم داشته باشم اگر دارو هام رو سر تایم بخورم طی یک هفته و نیم کاملا خوب میشم ولی چون بیشتر از دو هفته شده بود دیگه مصرف دارو ها رو ادامه ندادم) به مامانم گفتم بریم دکتر دارم دیوونه میشم 😖🤧

خلاصه قرار بر این شد نمیدونم کدوم روز هفته که مامانم تو بیمارستان نوبت دندون پزشکی داره منم باهاش برم (من یادم نیست دیشب شام خوردم ، انتظار ندارید که یادم باشه اون روز چند شنبه بود؟؟😅)

خلاصه اون روز فرا رسید و ما رفتیم بیمارستان و از شانس خوب یا بد (نمیدونم🤷🏻‍♀️)موقعی که نوبت من بود ، اسم مامانم رو صدا کردن و رفت برای رسیدگی کار های دندونش :( حالا تو دلم هم خوشحال بودم که قرار نیست بیاد باهام و مثل بچه های کوچیک رفتار کنه (البته که عشق منه و این رفتار نشون از مهر مادریش هست❤️ ولی مستقل بودن رو بیشتر دوست دارم) خلاصه که اسم من رو صدا زدن و لحظه ای که خواستم وارد اتاق بشم برای اولین بار استرس گرفتم از دکتر رفتن :(

وارد اتاق که شدم دکتر گفت که بفرمایید و به صندلی نزدیک خودش اشاره کرد ( خانم دکتر متشخص و صبور و البته شنونده خوبی بودن حدودا ۳۰ ساله..) خلاصه که شرح حال دادم پرسیدن که:

+ سابقه حساسیت داری؟ _نه

+ هیچی؟ _نه

یه دونه آبسلانگ برداشتن و گلوم رو نگاه کردن که گفت مشکلی نداره!

+ بیماری زمینه ای داری؟ _ نه

+سابقه معده درد داری؟ _ بله

+ دکتر رفتی؟ کِی درد میاد سراغت؟

_گفتم دکتر نرفتم ولی موقعی که درد دارم خودم قرص میخورم(اینجا یه نگاه برزخی کردن و دوباره به کامپیوتر مقابل شون خیره شدن🥲😅) درد هم هر وقت عصبی میشم و یا استرس دارم..

سر تکون دادن و گفتن که مشکل خاصی نیست حساسیت فصلی هست برات سیتریزین نوشتم هر ۲۴ ساعت یکی بخور و یه آمپول همین الان بزن(اسمش رو یادم نیست متاسفانه ولی برای حساسیت بود🫠)

تشکر کردم و مستقیم رفتم داروخونه دارو هام رو گرفتم که دیدم علاوه بر قرص و آمپول یه شربت دس لوراتادین هم نوشتن خواستم برم آمپول رو بزنم دو دل بودم برم ، نرم ، چکار کنم از یه طرفی میترسیدم از یه طرفی میگفتم برم خونه گیر مامان میوفتم که بابام زنگ زد و پرسید کجام چکار کردم براش توضیح دادم گفت من کارم تموم شده میام دنبالتون گفتم باشه و خداحافظی کردم و تو محوطه بیمارستان نشسته بودم و به آدما نگاه میکردم آدم های مختلفی بودن پیر جوون کوچیک بزرگ پسر بچه ای که بغض داشت از ترس دکتر و غرورش اجازه چکیدن اشکش رو نمی‌داد ، خانمی که سرش روی شونه همسرش بود و اشک می‌ریخت.. آدم هایی بودن که روپوش مقدس پزشکی اون ها رو متفاوت کرده بود از سایر مردم به نظرم پزشک ها دست های خدا روی زمین هستن🤍

این وسط چیزی که توجهم رو جلب کرد پیرزن و پیرمردی بودن که روی صندلی های بیمارستان کنار هم نشسته بودن و پیرزن قربون صدقه آقاش میرفت و می‌گفت پاشو بریم خونه مون محسن قراره بیاد لیلا هم میخواد با خودش بیاره پاشو قربونت برم و همسرشون گفتم خانم محترم فاصله تون رو رعایت کنید الان خانمم ما رو کنار هم ببینه غوغا به پا میکنه برو اون طرف تر بشین محسن کیه دیگه؟؟

2️⃣با لبخند تلخی داشتم به مکالمه شون گوش میدادم که بابام گفت به پیری های من و مامانت نگاه میکنی؟🤨 گفتم حتی آلزایمر هم مانع عشق شما و مامان نمیشه😉😘 گفت کم زبون بریز بچه😒😂

خلاصه که رفتیم خونه و قبل از هر اقدامی از جانب مامان خودم دست به کار شدم و آمپول رو آماده کردم و رفتم جلو آینه محل تزریق رو مشخص کردم پنبه رو روی پوستم کشیدم و گفتم خدایا تو رو خدا درد نداشته باشه😂🤒 و سوزن رو وارد کردم و مواد رو آروم تزریق کردم درد داشت ولی قابل تحمل بود🫠 ، سوزن رو که در آوردم بلافاصله پنبه رو گذاشتم محل تزریق و دمر خوابیدم تا جذب بشه😶😂

دیگه دارو هام رو مصرف کردم و حدودا دو سه هفته بعد با شروع تابستون علائمم از بین رفت به جز گوش درد:/

من هر موقع سرماخورده میشم اول از همه گوشم عفونت میکنه بعد لثه هام و بعد گلوم و از اونجایی که علائم سرماخوردگی نداشتم دارو مصرف نکردم و فقط از قطره گوش ایرگل استفاده کردم دو سه بار... که این هم جواب نداد و از اون جایی که تو ۹ سالگی من گوشم بدون هیچ علائم سرماخوردگی عفونت شدید میکنه و اگر مامان و بابام دیر به دادم نمی‌رسیدند پرده گوشم پاره میشد و... و همین تجربه کافی بود که من دوباره راهی بیمارستان بشم :)

متخصص گوش و حلق و بینی نبود و به ناچار از پزشک عمومی نوبت گرفتیم که از قضا خانم هم بودن منم دیدم حالا که اومدیم دکتر بزار مشکل تنفسم رو هم بگم دیگه... (قضیه از این قرار هست که من ۶ بار کرونا گرفتم و هر بار علائم شدید تر از قبل بود و یادگاری من از کرونا شد از دست دادم حس بویایی و تنگی نفس!🤕 من مدرک غریق نجاتیم رو قبل کرونا گرفتم و خب شنام خیلی عالی و سرعتی بود ولی بعد از کرونا ها که رفتم دوباره استخر وسط شنا یهو کم میاوردم و یا موقع راه رفتن عادی یهو نفسم میره) نوبت مون شد و این بار با مامانم بودم دکتر گوشم رو معاینه کرد گفت عفونت گوش خارجی هست با قرص حل میشه و جای نگرانی نیست!

از تنفسم که گفتم نمیدونم چیشد بنده خدا هل کرد و تند تند نامه نوشت مهر کرد گفت نامه ارجاع به فوق تخصص قلب هست همین الان برو تا دکتر هست معاینه ات کنه قلب شوخی بردار نیست خطرناکه اگه پبگیری نونی درمانش خیلی سخت میشه ووو همینطوری تند تند میگفتن و به مامان بیچاره منم استرس وارد شده که نکنه الان من بمیرم😐😂

خلاصه رفتم ایستگاه پرستاری و نامه رو دادم و یکی از پرستار ها گفت نوار قلب داری؟ گفتم نه فقط برای معاینه اومدم گفت میدونم ، نوار قلب تا حالا انجام دادی؟ گفتم نه! به یه اتاق اشاره کرد و گفت برو اونجا آماده شو تا بیام منم رفتم سمت اتاق(یادم رفت بگم خالم هم باهامون اومده بود و مامانم با خالم مشغول صحبت میشن و کلا من رو یادش میره😒😂) وارد اتاق شدم دو تا تخت بود یه تخت وسط بود که بزرگ بود یه تخت هم پشت پرده سمت دیوار مونده بودم چکار کنم که یه پرستار وارد شد و گفت دراز بکش و به تخت پشت پرده اشاره کرد دروغ چرا یه کوچولو زیاد😅 استرس داشتم ولی دلم نمیخواست متوجه بشه😄 خلاصه که بهم گفتن جوراب هام رو در بیارم آستین هام رو بزنم بالا و خب تا اینجا همه چیز اوکی بود ولی بعدش گفتن که لباست هم کامل بده بالا😐

نگاهش کردم فقط گفت کمکت کنم؟ گفتم دکتر بدون نوار قلب معاینه نمیکنن؟ لبخند زد گفت می‌ترسی گفتم نه گفت پس چی؟ گفتم تجالت میکشم🫣 گفت خجالت نداره که دختر! من روزی صد بار میبینم عادیه گفتم ولی برای من عادی نیسته که🤕 گفت خب الان چکار کنیم؟🤔 گفتم من چشمام رو میبندم ولی شما هم زیاد نگاه نکنید🫤😂😂 خندید گفت باشه اصلا منم چشم هام رو میبندم تا راحت باشی خوبه؟ سر تکون دادم

داشت گیره ها رو به سینم وصل می‌کرد که یکی از چشم ها رو باز کردم دیدم با دقت به من زل زده و داره کارش رو میکنه😬😆 منم دیگه انگار اون حس چند دقیقه قبل رو نداشتم و چشم هام رو باز کردم و خلاصه که نوارقلب که تموم شد گفت منتظر باش تا نوبتت بشه (از همینجا به همه پرستار های صبور و خوش اخلاق و با حوصله و زحمت کش و .. خیته نباشید میگم💝)تشکر کردم اومدم بیرون که دیدم مامانم داره دنبال من میگرده😂 خلاصه که نوبت مون شد و من شرح حال دادم دوباره و هنوز داشتم صحبت می‌کردم که آقای دکتر فرمودن برو روی تخت لباس هات رو کامل بده بالا و من اون لحظه هنگ کردم درسته که پزشک محرمه ولی خب یه چیزی هست به اسم خجالت دیگه..🤕 دلم میخواست بگم من غلط کردم کی گفته من مشکل دارم؟ ولی خب.. :/ دیگه رفتم و به کمک مامانم آماده شدم اصلا دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من برم داخلش یا اصلا نامرئی بشم خیلیی بد بووود😬😶‍🌫️ و من از خجالت چشم هام رو بسته بودم و محکم به هم فشار میدادم و روم رو کرده بودم سمت دیوار دیدم طولانی شدم یه چشمم رو باز کردم دیدم بنده خدا کاملا پشت شون به من هست و دارن مانیتور رو نگاه میکنن و فقط دستگاه رو روی قفسه سینه ام و ناحیه شکمم حرکت میدن خلاصه اکو هم از من گرفتن و کارشون که تموم شد به من

3️⃣دستمال کاغذی دادن تا تمیز کنم ژل های روی بدنم و من اون رو مستقیم انداختم سطل آشغال و فقط لباسم رو دادم پایین 🙈😂 و گفتن که قلبم مشکلی نداره خداروشکر و تنفسم هم با ورزش درست میشه و از مامانم پرسیدن که آخرین بار که آزمایش دادم کِی بود که مامانم گفت اصلا آزمایش نداده تا الان😵‍💫 دکتر با تعجب به من نگاه کرد سر تکون داد گفت برات یه چکاپ کامل مینویسم انجام بده👍🏻 تشکر کردیم و اومدیم بیرون و پیش به سوی خونه...😇

خاطره آزمایش دادم جالب نیست نه صحنه دردناک داشته نه خنده دار فقط تنها صحنه خنده دارش اینجا بود که برای آزمایش ادرار نمیدونم چرا انقدر عجله داشتم و بدون اینکه در بزنم وارد سرویس بهداشتی شدم و یهو یکی جیغ فرابنفش کشید... خب تقصیر من چی بود خودش در رو قفل نکرده بود🫣😂😂🙈

پ.ن۱: دلم گرفته بود و نوشتن آرومم می‌کرد رفتم سراغ دفتر خاطراتم ولی دستم به نوشتن نرفت دلم گریه میخواست ولی اشکی برای ریختن نداشتم دلم میخواست داد بزنم گله کنم از عالم و آدم ولی صدایی نداشتم و نوشتن خاطره باعث شد تا کمی دل بیقرارم آروم بگیره ، بابت طولانی شدن خاطره معذرت میخوام و ممنونم که وقت با ارزش تون رو برای خوندن خاطره ام صرف کردین🌱🤍

پ.ن۲: روزی که فهمیدیم پدربزرگم توی چشمش تومور بدخیم داره حال مون گرفته شد... استاد زیست کنکورم فوق تخصص پاتولوژیست هست باهاشون صحبت کردم و ازشون پرسیدم چه اتفاقی میفته؟ گفتم لطفا صادقانه بگید، گفتن تا شش ماه آینده اگر معجزه ای نشه نابینا میشه :) سخته که از این موضوع خبر دار باشی و به خانواده ات و مخصوصا مادرت امید الکی بدی... گویا داییم هم این موضوع رو میدونسته ولی به کسی نگفته...!

پ‌.ن۳: بابت غلط املایی ها معذرت میخوام حوصله بازنویسی و ویرایش نداشتم😅🌹

پ.ن۴:زندگی در ظاهر خیلی ساده است ولی وقتی زندگی کنی میفهمی نه! اشتباه میکردی! اونقدرا هم که فکرش رو میکردیم آسون نبوده :)

مسیر زندگی پر از فراز و نشیب هاست.. پره از چاه و چاله و دست انداز و ترمز گیر وووو

اگه از همه اینا بدون اینکه زمین بخوری بدون اینکه تجربه ای کسب کنی بدون اینکه درس عبرتی بگیری رد بشی ، باختی! آخه وقتی زمین نخوری که ایستادن رو یاد نمیگیری ! وقتی اولین قدم رو برداری و زمین نخوری که راه رفتن رو یاد نمیگیری!

وقتی تو چاه نیفتی که از چاه بیرون اومدن رو یاد نمیگیری!

میبینی؟ تو باید شکست بخوری تا برنده بشی... اگر بدون یک باخت برنده شدی اون که اصلا حساب نمیشه اصلا مزه نمیده ؛)

نرگس...🌱

خاطره نفس جان

سلاااام👋🏻

حالتون چطوره

روزگار خوش؟

من نفسم و ۲٠سالمه و همسرم ماهان۲۶سالشه و پزشکه

اولین بارمه خاطرمو میگم که مال دو روز پیشه امیدوارم خوشتون بیاد

اونایی که فوبیا دارن حال منو میفهمن که همسر یه پزشک بودن چیه🥲😂

خب بریم سراغ خاطره:😊

چند وقتی بود که سرگیجه داشتم که رفته رفته بیشتر میشد و از اونجاییم که ماهان خیلی حساسه سر مسائل سلامتی و دست به آمپولش حرف نداره(مدیونید فک کنید به خاطر آمپول نمیگفتم😁😂) ازش پنهون میکردم

خودمم دارای کم خونی هستم که قشنگ دارم خودمو به فنا میدم🙂

این چند وقت اخیر احساس میکردم ماهان شک کرده به وضعیتم ولی من همچنان مقاومت میکردم و نمیگفتم😁

تا اینکه جمعه صبح ساعت۱۱بیدار شدم دیدم بههههه همسری چه کرده🫠

صبحونه مفصل درست کرده بود که از اونجایی که خیلیم گشنم بود(بنده شکموام ولی همچنان با وزن ۵۲🥲)صبحونه رو مفصل خوردم(با اینکه اصلا صبحونه دوس ندارم😐)

بعد صبحونه میخواستم بلند شم سرم گیج رفت سریع میزو گرفتم

ماهان:نفس خوبی؟

من: آره آره چیزی نیس یهو بلند شدم سرم گیج رف

نگرانی از چهرش مشخص بود ولی چیزی نگف منتظر بود خودم اعتراف کنم🥲ولی زهی خیال باطل🙂

ماهان:تو برو بشین پذیرایی من میزو جمع میکنم

من:باش

رفتم رو مبل نشستم حالم اصلا خوب نبود

ماهان با دو لیوان آب پرتقال اومد تلویزیون رو روشن کرد اومد نشست کنارم سرمو بوسید

سرمو گذاشتم رو شونش

ماهان:نفسم رنگت پریده مطمئنی خوبی؟

من: آره آره چرا خوب نباشم

استرس از صدام میبارید🫠

سرمو گذاش رو شونشو و موهامو نوازش میکرد🥹❤️

آب پرتقالو داد خوردم

من:قلبم من برم بالا یکم استراحت کنم

ماهان:باشه جونم برو

تا اومدم بلند شم بازم سرم گیج رف ولی خودمو زدم به اون راه ماهان با نگرانی داشت نگام میکرد یه لبخند زدم و میخواستم برم بالا که چشام سیاهی رفت و فقط داد ماهان که بلند داد زد نفس رو شنیدم و بعدش هیچی متوجه نشدم دیگه🥲

با حس سردی رو دستم چشامو باز کردم دیدم داره رو دستم الکل میکشه🥺

سریع دستمو عقب کشیدم و نشستم

ماهان چند ثانیه زل زد بهم

ماهان:داری با خودت چیکار میکنی؟🥺

دستشو گذاش رو سرشو یه هوف کشید

از صداش مشخص بود داره عصبانیتشو کنترل میکنه🥲

بعد دستم گرف که دوباره کشیدم عقب با بغض نگاش کردم

ماهان: نفسم دستتو بده من زود تموم میشه

با بغضی بزور داشتم کنترلش میکردم

من: غلط کردم ماهان دیگه تکرار نمیکنم هر وقت اینجوری شدم بهت میگم ببخشید فقط توروخدا سروم و آمپول نه خواهش میکن.....

ماهان با عصبانیت داد زد

ماهان: نفس گفتم دستتو بده من تا الانم به زور خودمو کنترل کردم چند وقتیه منتظرم خودت بیای بگی خودت که میدونی کم خونی کار میده دستت چرا اینکارو با خودت میکنی

با بغض دستمو دادم بهش گارو رو بست و دنبال رگ گشت از اونجایی که رگ پیدا نمیشه ازم با عصبانیت گارو رو باز کرد و دوباره یه هوف دیگه

گارو رو پایین دستم بست و بلاخره پیدا کرد

آنژیوکتو باز کرد تا آورد نزدیک نگام کرد لبخند مهربونی زد و

ماهان: قربون اون چشای پرت برم اونورو نگا کن زود تموم میشه

من: فقط آروم توروخدا🥺

ماهان: چشم فدات شم

دوباره تا آنژیوکتو آورد نزدیکو رومو کردم اونور و با سوزش دستم بلند گفتم آییییییی

ماهان: تموم شد فدات شم

گارو رو باز کرد و با چسپ فیکسش کرد و سرمو بوسید و گف

ماهان:فردا باید بریم آزمایش

سریع با بغض نگاش کردم و تا اومدم چیزی بگم دستشو به علامت سکوت گذاش رو لبم

ماهان: با این حالت نمیتونم نبرمت میدونی وقتی از حال رفتی چه حالی شدم؟(بمیرم واسش هی خودشو به آب و آتیش میزنه تا چیزیم نشه🥺) فردا میری آزمایش بدی خودمم کنارت فقط دعا کن آزمایشت خوب باشه وگرنه متاسفانه دیگه هیچ تخفیفی در کار نیس🥲

اومد کنارم دراز کشید منم کشید تو بغلش🥹🥲و نفهمیدم کی خوابم برد

با حس سوزش بیدار شدم که دیدم سرممو درآورد وقتی دید دارم نگاش میکنم لبخند زد و گف

ماهان:فدات شم من برگرد یه نوروبیون بزنم یدونه

من:مااهااااان

ماهان:زود نفسم😢

برگشتم دوباره بغض🥺

شلوارمو کشید پایین تا سردی الکلو حس کردم بدنم لرزید

به خاطر فوبیام هر وقت آمپول میزنم بدنم بی اختیار شروع میکنه به لرزیدن

ماهان: آروم زود تموم میشه و نیدلو فرو کرد

اشکام سرازیر شد و هق هقم شروع شد و بدنم شروع کرد به لرزیدم

ماهان: جاااانممم آروووم الان تموم میشه

سوزشش شروع شد با یه دستشم کمرو ماساژ میداد

پنبه گذاشت و درآورد

ماهان: تمووووم شد نفسمم

یکم جاشو ماساژ داد و آمپولو انداخت تو سطل و اومد سرمو بوسید

ماهان: آخخخ که فدای چشای نازت بشمم من

من: خدا نکنه🥺

بعدش رفتیم عشق و نفرت و نگا کردیممم🥹

فرداش رفتیم آزمایش که اگه خواستین تو پارت بعدیش میزارم

ببخشید که چشای خوشگلتون اذیت شد🥲

خاطره های گیتا جون و عسل جانم و آقا کیارش خیلی قشنگن ایشالا تنتون همیشه سلامت باشه آقا کیارش ایشلا کنار عشقتون خوشبخت بشید🥹

با آرزوی بهترینا براتون🥲

فعلا یا حق😊

نظرات یادتون نره😉

خاطره آنی جان

سلام دوستان وقتتون بخیر من آنی 23 ساله هستم چند وقتی هست که خواننده خاموش بودم . الان می‌خوام یه خاطره رو براتون بگم که مربوط به 3 هفته پیشه.

خب اول از همه بگم که پسر عموم اسمش کیهان هست دکتره 26 سالشه خیلی خوبههه و از بچگی با هم بودیم و با هم راحتیم ینی یک ، دو روز یبار حتما بهم زنگ یا پیام میدیم و خلاصه خیلی همو دوست داریم. و داداشمم 20سالشه و اسمش آیهان هست

یه روز که من با سرگیجه شدید از خواب بیدار شدم دیدم ای وایییی پریودم با هزار بدبختی خودمو به دانشگاه رسوندم اونجا هم حالم بده بود و اینم بگم که من پریودامو خیلی سخت میگیرم با دلدردای خیلی وحشتناک و خون زیاد هشت روزه و سرگیجه و حالت تهوع

سه شب بعد اون روز ، عموم اینا اومدن خونمون برای شام و حال خیلی بدی داشتم . کیهان دید حالم بده هی میگفت چتهه منم میگفتم هیچی خوبم بعد چند بار پرسیدن ، وقتی خواستم بیام تو اتاق یکم دراز بکشم چون واقعاً حالم بد بود و حالت تهوع گرفته بودم مامانم اومد دنبالم گفت چرا اینجور شدی منم گفتم نمیدونمم هیچی نیس الان خوب میشم میام بیرون. خلاصه اونو دست به سر کردم داشتم مثل کرم به خودم می پیچیدم که دیدم کیهان در زد گفتم بیا تو . اومد گفت قربونت برم چرا اینجوری شدی چیزی شده ؟ منم از درد نمیتونستم هیچی بگم اینم بگم که مال خجالت و اینا نبود چون بین ما این حرفا اصلاااا نیست حتی گاهی وقتا اولین نفری که می فهمه پریودم اونه و کلی مواظبمه.

سرشو آورد جلو گفت پریودی جوجه جونم؟؟

منم سرمو به نشانه ی تاکید تکون دادم و با تعجب پرسیدم تو الان از کجا فهمیدی گفت وااا ناسلامتی دکترماااا

گفتم وایییییی حالا آقای دکتر چی کار کنمم دارم میمیرم از درد .

گفت وایسا الان برمی‌گردم شنیدم گفت به آیهان که بره دارو ها رو بگیره اینم بگم که آیهان از قبل میدونست و برام کلی چیزای خوشمزه خریده بود .به کیهان گفتم آمپول که توشون نیست گفت نه خیالت راحتتتت اینو که گفت لرز تموم بدنمو گرفت

داداشم که برگشت به نایلون که نگاه کردم چیزای خوبی نبودن

با ناز زیادی به کیهان گفتم میشه نزنی لطفاً انقد خودمو معصوم نشون دادم خودم خندم گرفت گفت قربونت برم هر کی ندونه خودت که بهتر میدونی چقد دوست دارم نمیخوام اذیت بشی بخواب دخترم آفریننن اینم بگم که گاهی بهم میگه دخترم

دید من خیلی مقاومت میکنم آیهانو صدا زد بیاد کمکش

من بدبخت اون وسط گیر کرده بودم بین دو تا نفهممم

‌خلاصه با هر بدبختی که شد دراز کشیدم و شلوارمو یکم دادم پایین همینجور که کیهان داشت قربون صدقم میرفت یهو دیدم شلوارمو کشید پایین و نوار بهداشتیم داشتم که خونریزیم خیلی زیاده. یهو آیهان گفت قربون خواهرم برم که چیپس پفکاشو تو شلوارش میزاره انقد خندیدیم که نگم براتون خلاصه اولی و که زد یه آخ بلندی گفتم آیهان گفت داره تموم میشه نفسم ، تحمل کن. اونو درآورد با تفاوت 5 ثانیه اون یکی دیگرم فرو کرد که زدم زیر گریه و داد زدم نامرررد که گفت به خدا داره تموم میشه عشقم صب کن آ دیدی تموم شد انقد داد و بی داد راه انداختی. آیهان گفت قربونت برم شجاع خودم .منم که دیگه فلج شده بودم با بدبختی بلند شدم نشستم آیهان برام آبمیوه آورد و خلاصه اون شب کیهان پیشم موند و عموم و زن عموم رفتن فرداش بهتر شده بودم و پایانننننن ببخشید طولانی شد اگه تا اینجا رو خوندی یه کامنت برام بزار

قربون چشای نازتون

خدافظظظ

خاطره دنا جان

« به نام خداوندی که کیهان را آفرید »

سلام ،من اومدم ...

شاید بشناسید شایدم نشناسید،دنا هستم^^

23ساله و یک عدد دانشجوی تازه فارغ‌التحصیل شده که در آزمایشگاه مرکزی دانشگاه تهران مشغول به کار شدم :)) خونه مجردی گرفتم و زندگی مستقلی از خانوادم رو شروع کردم و الببتتتتتته از صبح خروس‌خون تا بوق سگ در حال سگ‌دو زدنم و جایی در من باقی نمونده که پاره نشده باشه😐🤦🏻‍♀تا خرخره در قرض و بدهی فرورفته ام🙂‍↕️

شاید بدونید شایدم ندونید،توی سالی که گذشت عاشق شدم.عاشق کسی که نباید،شدم.

عاشقِ استادم!!!!!!!!!

عشق آتشین منو کیهان مث رمان های 98ییا که صبح درحالی که بازوهای مردونه یار دورم حلقه زده از خواب بیدار میشم، به سرانجام نرسید. حتی این عشق مث رمان های کلاسیک با مرگ قهرمانانه یکیمون به پایان نرسید.

پس چطوری به پایان رسید؟کاملاااا ایرانی طور🫢 ازش شکایت کردم،از دانشگاه اخراج شد،ابروش رفت و بدبخت شد.

پایانِ خوشِ عشق های آتشین و تا اخر عمر درکنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردن برای انیمیشن های والت‌دیزنیِ.اینجا ایرانه، ما در قلب خاورمیانه و در قلب بحران ها زندگی میکنیم،اینجا خبری از پایان خوش نیست.

عشق رویاییِ منو کیهان، توی پارکینگ دانشکده درحالی که نزدیک بود با ماشینش از روم رد شه و شیون کنان داد زدم : ابلفضل بزنه به کمرت کیهااان" به پایان رسید.

9مین خاطره ای هست که در اینجا مینویسم و در خاطرات قبلی ام،چگونگی شروع این عشق رو روایت کردم و روایت خواهم کرد که چیشد که سرانجامِ این عشق به سرانجام نرسید.. اگه خاطرات قبلیم رو نخوندین، به‌ولله حتی یه کلمه از این خاطره ام رو هم متوجه نخواهید شد :)خلاصه که برای جلوگیری از گیج و سردرگم شدن خودتونم که شده اول خاطرات قبلیم رو بخونید و بعد این خاطره رو...

[ خاطرات قبلیم: 11و 19و 23بهمن، 3 و 29اسفند، 6و9و15فروردین]

اگه خاطرات قبلی بنده رو خونده باشین( اگه نخوندین که نفرین آمون بر شما باد!!)در جریان هستین که توی اخرین خاطرم،تاندون دستم جر خورد! تاندون جر خورده رو هم که نباید ول کرد به امون خدا..پس ادامه‌ی خاطره رو خدمتتون عرض خواهم کرد...

سه‌شنبه 30 آبان:

ساعت حدودای7عصر بود و از در و دیوار مطب متخصص ارتوپدی ،مریض آویزون بود. هنوز نوبتم نشده بود و من ساعت 8باید خوابگاه میبودم تا نگهبانی جرم نده😂از چندروز قبل نقشه ی خبیثانه‌ای کشیده بودم که با کیهان تشریف بیارم پیش دکتر،ولی خب مادرم!!! طی تماس تلفنی به مهزیار (پسرخالمه{برادر مازیار} و جفتمون توی یه شهر دانشجوییم)عرض کرده بود که با دنا برو دکتر تنها نباشه و بدین صورت مادرِگرام نقشه هام رو نقش بر آب کرد. ساعت 7/5تازه نوبتم شد دکتر از اعضای هئیت علمی دانشکده پزشکی و از دوستای صمیمی کیهان بود معاینه فرمود و انگشت شستم رو گرفت اول به سمت راست خم کرد ،بعدش به سمت چپ چرخوند یه چیزی زیرپوستم جا به جا شد و تق صدا داد. فرمود رباطش پاره شده باید بین 4الی 6 هفته توی گچ باشه . مهزیار رفت بندوبساط گچ‌گیری رو بخره و من داشتم با دکتر چونه میزدم که توروخدا نمیشه کمتر توی گچ بمونه؟من خیلی بدبختم دانشجوام و خوابگاهی.

عاقا سرتون رو درد نیارم،تاااااازه ساعت 8 با فایبرگلاس 2اینچی آبی رنگ دستمو تا ساعد گچ گرفتن دکتر ساعت خروج از مطب رو ثبت کرد و من با اسنپ راهی خوابگاه شدم.در حالت نرمال باید 20دیقه ای میرسیدم ولی خب گیر یه راننده گیییج و چس‌مغز افتادم که هیچ اعتقادی به استفاده از اپ‌های راهنما نداشت😐یه دور شمسی قمری توی کل شهر زد تا راه رو پیدا کنه. من چیکار میکردم؟در عالم رویا و خیال سیر میکردم،درحال آهنگ گوش دادن و رویا پردازی بودم،درخیالاتم با کیهان دیت رفته بودم و رابطه عاشقانه‌ای رو شروع کرده بودیم.👹پروسه دیت رفتن رو کامل خیال‌پردازی کردم و راننده خُل‌وضع هنوز داشت منو دور شهر میگردوند. توی خیالاتم کیهان اومد خاستگاریم ،ازدواج کردیم و رفتیم سرخونه زندگیمون و یه شکم زاییدم. به نظرتون راننده راه رو پیدا کرد؟ البته که خیرررر🤡 توی خیالاتم داشتم بچم رو از پوشک میگرفتم که تااااااازه راننده‌ی خیرندیده منو رسوند جلوی خوابگاه😐 نگهبانی به خاطر تاخیرم کلی جرم داد و با نشون دادن نامه‌ی دکتر و قسم و التماس و خواهش و گریه زاری راهم داد برم داخل.شاید براتون سوال شده باشه که چرا دارم اینارو برای شما میگم؟ چرا مستقیم نمیرم سراغ امپول زدن و خوردن؟ شاید چون مرض دارم👹

خلاصه که دوستان،زندگی با دستِ توی گچ اونم توی خوابگاه توی زمان خیلی کوتاهی تبدیل شد به عادت . واقعا راسته که میگن بنی آدم بنی عادته. من یه ماه با یه دست توی گچ، توی خوابگاه ظرف شستم،غذا درست کردم،لباس شستم،لاک زدم و ....هیچ درد و بدبختی در عالم وجود نداره که بعد از یه مدت بهش عادت نکنیم.

جونم براتون بگه که شبِ قبل یه چسه با کیهان چت کرده بودم و طبق معمووول خودش خودشو به صرف قهوه دعوت کرد و

قرار شد بالاخرررره پنج‌شنبه بریم بیرون قهوه‌ی نفرین شده رو بدم بهش کوفت کنه🗿

چهارشنبه 1 آذر:

بی صبرانه منتظر پنج شنبه بودم ولی مگه زمان میگذشت؟؟؟؟؟ محاله که با اشتیاق منتظر چیزی باشی و هرثانیه به اندازه یه قرن نگذره😐🤦🏻‍♀ منتظر لحظه‌ی موعود بودم و زمان نمیگذشت و شدیدا کلافه و بی قرار شده بودم...

ساعت حدودای 5صبح از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد.آنلاین شدم به کیهان پی‌ام دادم نوشتم:استاد همچنان برنامه پنج‌شنبه سرجاشه؟ احساس میکنم طبق معمول کنسل خواهد شد🙄🫢"یکم توی نت چرخیدم یه توییت دیدم نوشته بود: استادمون خیلی خیلی خوبه گفت هوا بارونیه قهوه میچسبه کارتشو داد گفت همه‌ی کلاس قهوه مهمون من :)))))))." دو دل بودم که برای کیهان بفرستمش یا نه!! دیگه دلو زدم به دریا و اسکرین گرفتم واسش فرستادم😄مث سگ دلم واسش تنگ شده بود،از شنبه ندیده بودمش،پریدم توی گالری گوشیم و عکسی که سوگل یواشکی سرکلاس ازش گرفته بود رو نگاه کردم🥲از هرکی در مورد سن و دانشگاه و خانواده و شهرِ کیهان ،سوال پرسیده بودم ،کسی هیچی نمیدونست!!هیچ اطلاعاتی ازش در دسترس نداشتم.فقط خودش سرکلاس گفته بود که 12سال خوابگاهی بوده، 7 سال توی همون شهری که ماهم دانشجو بودیم و 5 سال هم توی تبریز، و البته سه سال پست‌داک رو هم توی سوئیس گذرونده بود:)

تنها چیزی که ازش داشتم صفحه گوگل اسکالر و لینکدینش بود،و از سال انتشار مقاله هاش ،تخمین زده بودم که حدودا 10,12سال ازم بزرگ تره که الللبته بعدا فهمیدم محاسباتم کاااملا غلط بوده🗿دل تنگش بودم و برای رفع دلتنگی تنها کاری که از دستم برمیومد خوندن ابسترکت مقاله هاش بود👹برای رفع دلتنگی دیگه چیکارا میکردم؟؟؟شبا قبل از خواب ویس کلاس هاش رو گوش میدادم و با شنیدن صداش غش و ضعف میکردم🙂‍↕️ عاشق شده بودم و این عشق همه جوره منو به سمت بیشتر درس خوندن سوق میداد:)

داشتم چرت میزدم که با شنیدن نوتیف گوشیم چنان شیرجه ای زدم سمت گوشیم که نزدیک بود تمام رباط‌‌ مباط بدنم جر بخورن.بله خودش بود! پیام اولم رو ریپ زده بود نوشته بود: احساسات منفی رو از خودتون دور کنید😁😁😁" برای توییتی که براش فرستاده بودم نوشته بود : خوش به حالشون" با کمال پرررویی پیام اول رو ریپلای کردم نوشتم: استاد احساسات منفی رو از خودم دور کردم حالا یه حس مثبتی بهم میگه چون خیلیی دانشجوی مظلوم و آرومیمم،میخواین شام مهمونم کنید😎"اون خیلی پررووتر نوشت : اصلا از تو مظلوم تر وجود نداره،یا امام دنای مظلوم📿" از رو نرفتم نوشتم: استاد شما که برهم زننده‌ی سیستم آموزشی کلاسیک هستین،صرفا فقط سیستم تمرین دهی رو مدرن نکنید،مثلا هرجلسه مث استادای اروپایی کل کلاس رو یه چی مهمون کنید،این هفته هم کل کلاس رو قهوه مهمون کنید😌" با شیطنتِ خالص نوشت: زشته! ینی چی استاد دانشجوهاش رو قهوه دعوت کنه؟" نوشتم: اونوقت دانشجو استادش رو قهوه دعوت کنه مشکلی نداره؟🫢 جواب داد : خیر. امر پسندیده و واجبی است و ثواب خیلی زیادی داره☺️" من از پس زبونش برمیومدم؟ معلومه که نه!!نوشتم : فتوای آیت‌الله عظما مکارم خداوردی "خندید ،خدافظی کرد که بره به کلاسش برسه.

حوصلم سر رفته بود،رفتم توی سامانه‌ی گلستان،کد دانشکده و رشته جامعه شناسی رو زدم و لیست تمام دروس ارائه شده اون ترم در دسترسم قرار گرفت:) یه چرخ زدم توی لیست و توی ستون اسم استاد دنبال اسم کیهان خداوردی میگشتم و پیداش کردم😎، چهارشنبه ساعت 14با بچه های جامعه شناسی کلاس داشت، شماره کلاس و ساعت درس رو حفظ کردم تا برم سرکلاسش ،ببینمش و رفع دلتنگی شه😈

عاقا سرتون رو درد نیارم،ساعت 1/5با دست گچی مث اسکلا زودتر از خود بچه های جامعه شناسی رفته بودم سرکلاس و منتظر بودم تا کیهان تشریف فرما شه. راس ساعت 13:50 تشریف آورد. مث همیشه با قدم‌های تند و ضربتی و با غرور وارد کلاس شد. اصلا به دانشجو نگاه نمیکرد با غرور سرش رو مینداخت پایین میرفت سمت میز اساتید تا لپتاپش رو دراره.زیرلب قربون صدقه‌اش میرفتم.طبعا هنوز بنده رو ندیده بود. هنوز دو ساعت از چت هامون نگذشته بود و مث سگ ازش خجالت میکشیدم😐ولی خب از طرفیم دلم براش تنگ شده بود.

همون اول کلاس حضور و غیاب کرد و در طی اسم صدا زدن ناگهان چشمش به من افتاد و برگریزان شد از تعجب. چندثانیه ای با تعجب زل زد بهم و سریع خودش رو جمع و جور کرد. شروع کرد به تدریس جامعه شناسی!!!!! خیلی با تسلط مشغول تدریس جامعه شناسی بود یهو وسط تدریسش گفت : ببینید توی علوم‌پزشکی من وقتی درس میدم،مثلا درسی مثل مهندسی پروتئین، ما یه تکنیکی داریم به اسم تکنیک وسترن بلت( بلات)،ما کلی نامه نگاری میکنیم که دانشجوها بتونن یک جلسه دستگاه وسترن بلت(بلات) رو ببینن. وسترن بلت برای تشخیص بیماری هایی به کار میره که عامل بیماری زا داخل خونِ،و شما برای روش تشخیصتون، دانشجوها میان میبینن.ولی رشته‌ی جامعه شناسی اینطور نیست.شما خودتون در زندگی شخصی خودتون،

در برخورد هایی که با اطرافیان دارید، خیلی از نکته هارو میبینید،خیلی از نکته هارو تحلیل میکنید،پس نظرات شما ,حرف هایی که شما میزنید,دیدگاه شما، ارزشمندتر از هر تکستیه" اینبار من برگریزان شدم،وای وااای واااای بزور جلوی خودم رو گرفته بودم تا پاره نشم از خنده🤣 ناموسا وسترن بلات؟ وسط درس جامعه‌شناسی ؟ سریسلی؟؟؟؟ چرا قیمه ها رو میریزی توی ماست ها🤣🤣🤣من بزور خودم رو کنترل کردم که جر نخورم از خنده. کیهان خیلی جدی همچنان به تدریسش ادامه داد. سرکلاسِ ما ،خیلی بیشتر شوخی میکرد با بچه های جامعه‌شناسی خیلی جدی بود حتی لحنشم جدی بود. عاقا سرتونو درد نیارم ،20مین درس داد ،حدس بزنید اینبار در مورد چی درس داد بهشون؟ عمرا اگه حدس بزنید، درمورد برست‌کنسر( سرطان سینه)درس داد🤣🤣🤣🤣شاید بدونید شایدم ندونید،فیلد مورد علاقه‌ی کیهان توی دنیای پزشکی،برست کنسرِ.. ناگهااان وسط تدریسش گفت: ما یک سرطانی داریم به اسم برست کنسر. یه سری ریسک فکتور داره،اینا رو اندازه گیری کردن،الکلِ ،سن،جنسیت و اینها تثبیت شده اس.ینی طی نمونه هایی که گرفته شده میگن بله این شخص اگه الکل مصرف کنه، اگر فمیلی هیستوری داشته باشه یعنی توی خانواده اش کسی برست کنسر داشته باشه توی اشخاص درجه یک، احتمال اینکه این فرد برست کنسر بگیره خیلی بالاست ولی اینجا اینطور نیست. ینی اینجا شما دیدتون، نحوه‌ی نگاه کردنتون، پارادایمتون نظریه ای که ازش استفاده میکنید متفاوته." توروخدا وسط جامعه شناسی برست کنسر؟سریسلی؟؟؟؟ از خودم بگم براتون؟ لبام رو محکم گااز میزدم تا نخندم🤣واااییی قرمز شده بودم از خنده.واقعا نمیدووونم چطوری تونستم خودم رو کنترل کنم تا منفجر نشم.

واسم سوال شده بود که عایا ایشون همیشه از بحث‌های پزشکی واسه بچه های جامعه‌شناسی درس میده؟ یا این جلسه به افتخار حضور بنده زده تو فاز تدریس مدیکال🤣🤣🤣

من یه جلسه نشستم سرکلاس جامعه شناسی ،کیهان به قدری قشنگ درس داد که بنده بدجور شیفته و دلباخته‌ی این رشته‌ی خفن شدم!!! اصلا کیهان حتی پشگل‌شناسی هم درس میداد،همه رو شیفته‌ی رشته‌ی پشگل شناسی میکرد!!!!

با متد تدریس کیهان که آشنایی دارید الحمدلله ؟ طبق معمولِ همه‌ی کلاس هاش، وسط تدریس انتراکت داد. اکثر بچه ها از کلاس زدن بیرون ،با خودم گفتم برم یه سلامی عرض کنم خدمتش..رفتم کنار میزش. ادلکنش با رایحه‌ی اقیانوسی، مرکز بویایی مغزم رو به فنا داده بود. بوی ادلکنش به مشامم میخورد مست میشدم و میتونستم نرمی شن لای انگشتای پام و وزش باد لا‌به‌لا‌ی موهام رو تصور کنم.با لبخند و لحن مهربون گفت : سلام خانم امجدی،قدم رنجه فرمودین.اطلاع میدادین میخواین افتخار بدین تشریف بیارید سرکلاس با قهوه ازتون استقبال میکردم" خندیدم با ناز گفتم : سرزده خدمت رسیدم که توی زحمت نیوفتین برای استقبال و پذیرایی" آروم خندید با چشمش به گچ دستم اشاره کرد بامهربونی گفت : بهتری؟ دکتر چی گفت؟موقع گچ گرفتن مث زمانی که آتل گرفتن درد داشتی؟" وااای خاطرات آتل گرفتن برام یادآوری شد و مردم از خجالت😓🫣 جواب دادم : خیلی بهترم دیگه اصلا درد نداره خداروشکررر.دکتر گفت رباطش ریش ریش شده،مث طنابی که چندین تا از بندهاش ریش ریش وپاره بشه" سرشو تکون داد،زل زد به گچم با شیطونی گفت : نچ، هنوز کسی روی گچت یادگاری نکشیده؟؟دستتو بده من ببینم. یه طرح پزشکی‌بازساختی طور بکشم یادگاری" خم شد از توی کیفش ماژیک هاش رو دراورد، من خشکم زده بود، چند ثانیه زل زد بهم دید بی حرکت وایسادم،ساعدم رو گرفت و دستم رو گذاشت روی میز. میخواست روی گچم نقاشی بکشه😅 چنددیقه متفکر زل زده بود به نقطه‌‌ای نامعلوم و داشت فکر میکرد که چی روی گچ بکشه و من داشتم دعا میکردم که با توجه به علاقه‌ای که به برست کنسر( سرطان پستان) داره ،روی گچم سینه نقاشی نکشه یه وقت👹🫢 حضرت‌ِ عاقا بعد از دوساعت فکر کردن ،به کشیدن DNA و نوشتن CAR_T cell (کارتی سل) رضایت داد الحمدلله!!!! بعد از انتراکت باز یکم درس داد.بعد از کلاس، منتظر شدم همه از کلاس برن بیرون،کیهان داشت با لبخند نگاهم میکرد و لپتاپش رو جمع میکرد. از توی کلاس تا پارکینگ دانشکده با هم قدم زدیم ، حرف زد حرف زدم،شوخی کرد شوخی کردم خندید خندیدم.

خوشحال و خندان برگشتم خوابگاه ،تا وارد اتاق شدم دیدم تارا‌ی بیشعووورر تا کمر خم شده تو قوطی و مشغول خوردن کمپوتیه که کیهان واسم خریده بود!!!!😐جیغ کشان حمله کردم سمتش گفتم : نخووور گااااو، خودم دلم نمیاد بخورم،یادگااااریه،کیهان خریده" تارا جواب داد : گشنمهههههههه" پریدم با بدبختی کمپوت رو ازش گرفتم با حرص گفت: قابش کن بزن یه دیوار یادگاری بمونه برات" جواب دادم : نیاز نیست قابش کنم،تو نخوریش کافیه"

نشستم یه گوشه و با ذوق مث اسکلا زل زدم به نقاشی کیهان روی گچم.خر ذوق شده بودم بدجووور.

ساعت حدودای 6عصر پیام دادم بهش نوشتم : استاد بی زحمت مکان و زمان قرار فردا رو شما مشخص کنید"

برای اولین بااار سریع آنلاین شد نوشت: تو کی و کجا راحتتری؟" نوشتم: برای من فرقی نداره هرجا و هرزمان که شما بگین مشکلی ندارم" نوشت : راستش من زیاد اهل کافه رفتن نیستم و کافه هارو خوب نمیشناسم ،تو جوون تری و اهل کافه تو بگو کجا بریم " نیشم باز شده بود و داشتم چت میکردم،تارا و سوگل تا نیش بازم رو دیدن پریدن سمتم تا ببینن با کیهان داریم چی میگیم. بیشعورا سرشونو فروکرده بودن توی گوشیم. نوشتم: استاد راستش منم زیاد اهل کافه نیستم بزارین از شفیعی بپرسم اون شیطان درجه یکه، بلده" تارا توی گوشم جیغ زد بیشعووور😂😂کیهان در کمال پررویی نوشت : خودت شیطان درجه چندی؟" با پررویی نوشتم : من به استاد تمامی نائل گشتم" خیلییی پررروتر نوشت : استاد تمام! اونوقت یه کافه بلد نیستی"🤣 نوشتم : من تو زمینه های دیگه استادم" پرروخان نوشت : مثلا توی چه زمینه هایی استادی؟" داشتم از بچه ها نظر میپرسیدم در مورد کافه،جوابش رو ندادم.

نوشتم : استاد کافه خلوت باشه یا شلوغ؟" نوشت : خلوت باشه بهتره" نوشتم : اجازه بدین از شفیعی بپرسم" نوشت : بهش نگی برای استاده😆😆😆" نوشتم : استاد الان شیاطین خوابگاه رفتن بیرون،اجازه بدین برگشتن ازشون میپرسم کدوم کافه خلوته"

تارا گوشی رو از دستم قاپید تا چت هام رو بخونه ،با خنده جیغ زدم : چیکار میکنییی،نخوووون!! نشود فاش کسی آنچه میانِ منو کیهانِ"🤣 با خنده نگام کرد گفت : نشود فاش کسی آنچه میان تو و کیهانه؟ مرحوم خواجه حافظ شیرازی هم دیگه میدونه تو داری با کیهان رل میزنی،به تمام عالم و آدم گفتی"🤣🤣 گوشیو پرت کرد سمتم گفت : بیا جوابشو بده،پی‌ام داد" کیهان نوشته بود : همون از شفیعی شیطان بپرس،نمونه کار هم ازش دیدم راضیم" سه تایی با تعجب زل زدیم به پیام بعد با تعجب بهم خیره شدیم. سوگل با تعجب گفت : نمونه کار دیدم از شعیفی؟ منظورش چیههه؟" نوشتم : استاد نمونه کار چی دیدین؟" نوشت : هیچی،شوخی کردم" با تعجب زل زدیم به تارا .تارا پشماش ریخته بود با تعجب به افق خیره شده بود داشت فکر میکرد ببینه منظور کیهان چیه!!!! نگو اسکل خانم جلسه‌ی اول کلاسِ کیهان( که من غایب بودم) وسط کلاس که کیهان انتراکت میده تارا خانم بدوبدو از کلاس میره بیرون ،میره روپله‌های طبقه دوم دانشکده تا پندار رو ببینه‌ و کیهان رد میشه تارا رو با پندار میبینه که دارن قربون صدقه هم میرن🤣🤣🤣تارا پشماش ریخته بود گفت: کیهان اون لحظه خیلی جدی رد شد و اصلا به رو‌خودش نیاورد که مارو دیده،اصلا فکر کردیم که مارو ندیده!!!" بنده همچنان در به در دنبال کافه خلوت میگشتم که سوگل پیشنهاد داد صبح بریم کافه ،کسی از بچه های دانشگاه صبح پانمیشه بره کافه.راست میگفت ،الحمدالله دانشجو جماعت اینقدر بدبختیم آخر هفته تا لنگ ظهر میخوابیم،هیچکس باسنش یاری نمیکنه که صبح پاشه بره کافه،همه عصر میرن.نوشتم: استاد نظرتون در مورد صبح چیه؟ چون صبح احتمال دیده شدن خیلی خیلی کمتره" نوشت : اره، عالیه.آفرین" نوشتم : پس صبح؟ چه ساعتی؟ " نوشت : دوازده،خوبه؟" زدم زیر خنده🤣 نوشتم: این دیگه صبح نیست،ظهره😂" در کمال بیشعوری نوشت : شیش و نیم صبح خووبه؟؟" جواب دادم : استاد این ساعت فقط کله پزی بازه، کافه باز نیست😂" پررررووو نوشت : کلید رو از صاحبش میگیریم میگیم کارمون ضروریه" پشمام ریخت قبل از اینکه دهان به سخن بگشایم خودش سریع نوشت : 11/5 خوبه دیگه چونه نزن" خداروشکررر بالاخره سرتایم به توافق رسیدیم،فقط مونده بود انتخاب کافه‌ی خلوت😐🤦🏻‍♀ هم اتاقیام داشتن کافه پیشنهاد میدادن و تحلیل میکردیم.

باید کافه ای رو انتخاب میکردم که کسی نبینتمون،این لعنتی هم که توی دو تا دانشگاه درس میداد😐 برای اینکه از دوتا دانشگاه قایمش کنم باید میبردمش وسط آسمون. نوشتم : استاد یه کافه هست طبقه 19 یه برج..." پیامم رو دید هنوز داشتم بقیه حرفم رو تایپ میکردم سریع نوشت: نه ،ترس از ارتفاع دارم" تعجب کردم،اصلا فکر نمیکردم ایشون با این همه جلال و جبروت و عظمت از چیزی بترسه!!! تارا سرش رو از توی گوشی دراورد نگام کرد گفت : ببرش همینجا تا از ترس برینه به خودش" 🤣در آخر با بدبختی دوتا کافه خلوت یافتم و براش با لوکیشن فرستادم.یکم آنالیز کرد ،یدونه از کافه هارو انتخاب کرد گفت: این بهتره، نزدیکتره و جای پارک هم داره" جای پارک؟ ناموسا؟؟ مرده بودم از خنده🤣🤣حس میکردم دارم با بابام میرم دیت که جای پارک براش مهمه🤣🤣🤣 نوشت : پس 11/5آماده باش ،جلوی خوابگاه میام دنبالت" نوشتم : نههههه ،خودم میام به شما زحمت نمیدم،ممنون" نوشت : زحمت نیس میام دنبالت" جواب دادم : اگه بگم روم نمیشه باورتون میشه؟" نوشت : نه، میام دنبالت فقط یکم پایین تر از در خوابگاه نگه میدارم" ازش تشکر کردم و آفلاین شدیم. هنوز باورم نشده بود که دیگه بالاخره فردا با کیهان میریم بیرون و شدیدا ازش خجالت میکشیدم🤦🏻‍♀

ساعت حدودای 10شب تااازه بچه ها داشتن شام درست میکردن.

بنده یه گوشه لم داده بودم و داشتم ویس های کلاس کیهان رو گوش میدادم و تند تند جزوه مینوشتم. تارا با تعجب زل زده بود بهم. کیهان یه سری کلمات رو همیشه یه جور خاص و اشتباه تلفظ میکنه مثلا دراگ رو درَگ تلفظ میکنه یا باکس( box) رو بَکس تلفظ میکنه ،بلات رو بلَت میگه و و و و ...

ویسش رو‌ گوش میدادم و قربون صدقه تلفظ های درب و داغونش میرفتم😂 تارا خانم گیییر داده بود که هوس سالاد کرده،از اتاق بغلی خیار گرفت و داشت سالاد درست میکرد. وسط جزوه نوشتن از تارا پرسیدم : برای کاهش کیلرانس کلیوی و افزایش ماندگاری دارو توی خون،سه تا راه وجود داره؟ هیبرید کردن با پلی اتیلن گلیکول و آلبومین و X-ten؟" با تعجب و تاسف نگام کرد گفت:اسکلی ؟الان وقت درس خوندن و جزوه نوشتنه؟پاشو بیا برو برای فردات لباس انتخاب کن" خندیدم گفتم: تاحالا با استاد جماعت دیت نرفتم،ایده ای ندارم قراره در مورد چی حرف بزنیم،میترسم ازم سوال درسی بپرسه بلد نباشم عن شم" با دستش اشاره کرد✋🏻 ینی خاک بر سرت.

تارا پاشد از توی یخچال شیشه‌ی ابلیمو رو آورد تا بریزه توی سالاد.سرم پایین بود داشتم جزوه مینوشتم،صدای تق و پرت شدن یه چیزی رو شنیدم. سرم رو آوردم بالا دیدم تارا نشسته و دستش رو چشمشِ😨 از اول ترم اصلا آبلیمو رو باز نکرده بودیم،این بنده خدا میاد درش رو باز کنه، گاز آبلیمو میزنه درش پرت میشه محکم میخوره توی چشمش. دوستان توجه کنید که در ابلیمو نخورده بود زیر چشمش یا کنار چشمش، زااارت دقیقا خورده بود به تخم چشمش😨😰

با ترس و صدای لرزون صداش زدم. درحد مرگ ترسیده بودم!!! میترسیدم بلایی سرچشمش اومده باشه و کور شه..بچه ها از آشپزخونه برگشتن ،وضع تارا رو که دیدن همه از ترس ریده بودیم به خودمون. هول کرده بودیم اصلا نمیدونستیم باید چیکار کنیم. سوگل حموم بود و دوست صمیمی تارا من بودم،حاضر شدم بریم بیمارستان.

به سرپرستی خبر دادیم و نامه نوشت.زنگ زدم به آژانس، 1ساعت و ربع طول کشید تا آژانس تشریف بیاره😐😐صدبار زنگ زدم بهش تا تشریف آورد .سفیدی چشم تارا کاامل خونی شده بود. راننده آژانس گفت: میبرمتون بیمارستان تامین اجتماعی،اونجا خلوته" گفتم : بیمه اش تامین اجتماعی نیست،ببرمون بیمارستان فلان " گفت: اونجا خیلی شلوغه،دیر نوبتتون میشه،من ساعت 12شب به بعد دیگه نمیام دنبالتون"😐😐😐😐😐حالا ساعت چند بود؟11/30😐😐😐زنگ زدم به سرپرستی گفتم :راننده آژانس میگه ساعت 12به بعد نمیام دنبالتون چیکااار کنم؟میشه با اسنپ برگردیم یا با تاکسی؟" گفت: ننننننه فقط و فقط باید با آژانس طرف قرارداد دانشگاه برگردین وگرنه نگهبانی راهتون نمیده"😐گفتم :خب اژانس نمیاد دنبالمون چیکار کنم؟؟ پیاده برگردیم؟ "جواب داد: نههه اصلااا راهتون نمیدن و صبح میفرستنتون کمیته انضباطی"🫤اعصابم خورد شد داد زدم: خب این مرتیکه نمیاد دنبالمون،چیکااار کنم؟؟ نصفه شبی با خر برگردم ؟؟؟" آروم گفت : حالا شما برین دکتر ،من زنگ میزنم هماهنگ میکنم" رسیدیم بیمارستان،کارای پذیرش رو انجام دادم و منتظر موندیم تا نوبتش شه. شوک شده بودم،استرس داشتم و مث سگ میترسیدم. از یه طرف میترسیدم کور شه از طرفیم چشمم به ساعت بود میترسیدم دیربرسیم اژانس نیاد و بدبخت شیم. اون مدتی که توی بیمارستان بودیم رو دقیق یادم نمیاد!!! اصلا انگار حافظم اون لحظه هارو ریکورد نکرده اینقدر توی شوک بودم.

نوبتمون شد دکتر چشمش رو دید. دکتر چی گفت؟ یادم نمیاد!! تارا درد داشت؟ یادم نمیاد!! دارو چی نوشت؟یادم نمیاد!!

فقط یادم میاد ساعت 11/43دیقه بود و من داشتم میدوییدم سمت داروخونه تا سریع داروهاشو بگیرم 🤦🏻‍♀ پماد و قطره و آمپول نوشته بود. برگشتیم اورژانس ،ساعت 3دیقه به 12بود و صف تزریقات از صف نذری شلوغ تر بود😐و ما فقط 3دیقه وقت داشتیم😐😐😐تارا رو نگاه کردم غیرارادی گفتم: بیا برگردیم خوابگاه،خودم برات میزنم" خودم از حرفم تعجب کرده بودم!!!! با آژانس برگشتیم خوابگاه.بچه ها پرسیدن چی شد دکتر چی گفت. خیلی مختصر گفتم: دکتر گفت چیزی نیست خوب میشه" لباس عوض کردیم تارا سرنگ رو پرت کرد سمتم گفت : مگه نگفتی میزنم بیا بزن" مظلومانه گفتم: گوه خوردم،نمیزنم میترسم!!!!" با بدختی راضیم کردن. آمپولش اگههه اشتباه نکنم ویتامین K بود،دقیق یادم نیست.پنجولای توی گچم رو بهونه کردم گفتم نمیتونم بکشم توی سرنگ،دوستای بیشعورم زیربار نرفتن گفتن کمکت میکنیم.😐 اون موقع هممون فکر میکردیم که این آمپول بینهایت حیاتیِ و اگه امشب تارا آمپول رو نزنه فردا میمیره😂چقدر اسکل بودیم😂

سرتونو درد نیارم، پنج نفری جمع شده بودیم دور هم تا آمپول تارا رو بزنیم. حنانه آمپول رو با ترس و لرز شکوند و با کمک سوگل کشیدنش توی سرنگ😂 اصلا یه صحنه ای بود نگم براتون،انگار داشتیم اورانیوم غنی میکردیم. آمپول آماده شد دادنش دست من🤦🏻‍♀ لب و لوچم رو آویزون کردم گفتم : میترسمممم" پنج نفری گفتن : کم گوه بخور بیا بزن دیگهه"

سپیده پدالکلی رو باز کرد داد دستم.تارا دراز کشید و خیلی جدی گفت: مث آدم آروم بزن خربازی درنیاری،بد بزنی شنبه میرینم به تو و کیهان"😂😂

با کمک سپیده پد الکلی رو کشیدم روی پوستش. با ترس گفتم : وای تارا ،توروخدا چیزیت نشه،بلایی سرت نیاد یه وقت دیت فردای من کنسل شه،این سری بازم کنسل شه دیگه خودمو جر میدم" تارا در جوابم فقط با تاسف گفت : خاااااک بر سرت"خیلی آروم با سلام و صلوات نیدل رو وارد کردم ، تارا یه تکون کوچولو خورد و گفت : آاای، ایشااالا به حق پنج تن دیت فردات کنسل شه" خیلی آروم تزریق کردم،با خنده جیغ زدم : خفه شوووو کثاافت"کلا چندثانیه طول کشید، نیدل رو دراوردم. سپیده جاش پنبه گذاشت. تارا سریع برگشت گفت : بد نزدی، نه ایشالا دیت فردات کنسل نشه"

اگه براتون سوال شده که دیت چیشد ،ادامه‌ی خاطره رو بخونید:)

پنج‌شنبه 2آذر:

ساعت 8صبح بیدار شدم و رفتم حموم،سوگل کمکم کرد تا موهام رو بشورم🤦🏻‍♀از حموم اومدم ،سوگل داشت موهام رو سشوار میکشید و با ذوق و شوق کم کم آماده میشدم.بقیه بچه ها خواب بودن.ساعت حدودای 9 بود. با شنیدن صدای نوتیف پریدم سمت گوشیم .بله خودش بود! حدس بزنید چیشد؟ آفرین درست حدس زدین، قرار کنسل شد😐🤦🏻‍♀ ظاهرا بخت منو اجنه بسته بودن:/پیام داد نوشت : سلام، خوبی؟خسته نباشی" با ذوق نوتیف رو نگاه کردم و قربون صدقه اش رفتم که اینقدر با شعور و جنتلمنِ داره صبح بخیر میگه.باز پیام داد : وقت بخیر" دوبار نوشت: متأسفانه بهم زنگ زدن، جلسه است، باید برم دانشگاه" وا رفته گوشیم رو نگاه کردم😐اصلا باورم نمیشد فکر میکردم داره شوخی میکنه و میخواد اذیت کنه!!دوباره نوتیف اومد: 😢😢😢😢😢😢😢" بازم پیام داد : 😭😭😭😭😭😭😭😭😭" پیام داد نوشت : خیلی خیلی ببخشید، طلسمه این" باز نوشت: تا شفیعی رو نبوسی این طلسم نمیکشنه" و آفلاین شد!!!!!

اصلا از حالم نگم براتون، خورده بود توی ذوقم و حالم گرفته شده بود.سوگل قربون صدقه ام می‌رفت‌. از خدا حرصم گرفته بود که چرا داره زمین و زمان رو بهم میدوزه تا منو کیهان دیت نریم . اعصابم خورد بود‌ ‌. آنلاین شدم نوشتم : شوخی میکنید عایا؟" کیهان غیبش زد و تا 7عصر خبری ازش نبود. آنلاین شد نوشت :نه، واقعا، جدی جدی.مدیر گروه ما فقط پنجشنبه ها وقت خالی داره برای ما" اعصاب جفتمون خورد بود.دوست داشتم بنویسم ریدم به خودت و مدیرگروهتون... یکم چت کردیم و نزدیک بود بدجور دعوامون شه که البته بنده کوتاه اومدم و جمع کردم بحث رو:)

_ خاطره‌ی بعد از این،میشه خاطره‌ی دعوامون و بدشدن حالم توی دانشکده پزشکی!

_ چون که توی کامنت های خاطرات قبلیم گفته بودین از خاطرات غیرآمپولیم با کیهان هم براتون بنویسم،به خواست خودتون بخش زیادی از این خاطره غیرآمپولی بود:)

_ عکس چشم تارا رو پیدا کنم براتون میفرستم ،به رسم هرخاطره ویس کلاس رو هم میفرستم خدمتتون😄ویس برست کنسر رو بفرستم براتون یا وسترن بلات؟

_زندگی واقعا خیلی عجیبه،موقع نوشتن این خاطره، ذهنم همش درگیر این بود که از چندماه قبل تا الان چقدرر همه چی توی زندگیم عوض شده!!!! چقدر دغدغه هام فرق کرده!! چقدر سبک زندگیم و آدم های زندگیم عوض شدن:) و چقدرر کیهان توی حافظه‌ام کمرنگ شده و از همه عجیب تر اینکه حدودا 5 ماهه دیگه با سوگل و تارا رابطه ای ندارم و قهریم:(

_وقتی شاغل میشی دیگه وقت برای نفس کشیدن هم نداری🤦🏻‍♀نوشتن این خاطره بیشتر از یک ماه طول کشید:)))))))))

بوس🩵

خاطره مهدی جان

سلام به همه بچه های کانال من مهدی هستم اومدم خاطره چند سال پیش رو تعریف کنم که واقعا درد ناک بود برام خب بریم سراغ خاطره

18سالم بود و آخرای دبیرستان بودم نزدیک امتحان نهایی. استرس امتحان داشت حالم رو بهم میزد چون من واقعا زحمت کشیده بودم براش و میخواستم بهترین نمره رو بیارم تا مامانم خوشحال شه که تنها دلیل درس خواندن من همون بود

آخرای هفته بود و من شنبه 2تا امتحان داشتم از صبح سرم تو درس بود و حتی تغذیه مناسب هم نداشتم مامانم اسرار میکرد و من فقط درس می‌خوندم با اینکه یکم شکم درد داشتم و گلو درد باز می‌خوندم مامانم اومد تو اتاق غذا آورده بود گفتم اشتها ندارم و مجبور کرد یکم بخورم ماکارونی بود یکم خوردم و دید حالم خوب نیست بهم گفت چی شده گفتم شکم درد دارم و گلو درد گفت چرا زودتر نگفتی گفتم درس داشتم به خاطر همون از رو تخت کتاب هارو برداشت و گفت دراز بکش برم خالتو بیارم معاینت کنه آخه خالم پزشک هست و خونه شون نزدیک خونه مون بود اون موقع دراز کشیدم که خوابم برد

خاله و مامانم اومدن پیشم خاله اومد رو تختم نشست و گفت خاله جان چی شده تا میخواستم بگم فقط سر درد دارم مامانم همه چیو گفت بهش و من اون موقع میترسیدم واقعا از آمپول خاله گفت پیراهنت بده بالا دادم و با سردی دستش فشار داد مثانه م زیاد درد میکرد بعد تپش قلبمو گرفت و فشار رو گفت فشارت خوبه خدارو شکر ولی سرما خوردی و غذا نخوردی باید درمان بشی و یکم دارو نوشت گفت میرم خودم میخرم مامانم هم کارت بانکی داد که قبول نکرد و رفت چون داروخانه آشنا داشت خودش رفت بگیریم 30دیقه ی اومد 4تا آمپول دو تا شربت و چنتا قرص بود یکی از امپولا پینی سیلین بود و یکی برای درد شکم دو تا هم تقویتی بود که هر هفته یکی باید میزدم که اون یکی رو پیچوندم نزدم

مامانم که دید امپولع اومد پیشم گفت مامان 3تا آمپول داری و باید بزنی تا خوب شی یکم اسرار کردم نزنم بعد دیدم خاله آماده کرده اروم برگشتم ی سمت شلوارم دادم پایین که مامانم دو طرف داد پایین و گف اروم باش خاله زود پنبه کشید گف پینی هست شل باش نفس بکش تا نفس می‌کشیدم فرو کرد و پامو آوردم بالا مامانم دستش گزاش رو پام خوابوند درد بدی داشت خاله اروم میزد مثلا یکم تکون خوردم تا در آورد پنبه گزاشت روش و تکون داد خیلی بد بود دردش اون طرف پنبه کشید و تقویتی رو زد حجمش کمتر بود نسبت پینی ولی سوزش همون رو داشت خیلی درد کشیدم تا تموم شه

سومی که برای درد بود گفتم نزنم مامان گفت نمیشه اخریه و درد هم ندارع کنار پینی سیلین پنبه زد و گفتم اونجا نزنه چون واقعا دردناک بود. کنار تقویتی پنبه کشید و اروم فرو کرد دردش نسبت به اون دوتا کمتر بود و زود تموم شد. مامانم یکم ماساژ داد و لباسمو داد بالا گفت یکم استراحت کن تا قرص هاتو بیارم منم همینجوری موندم....

نظر هاتون رو کامنت کنید پاسخ میدم

ممنونم از همه تون🤍✨

خاطره s

S ۶/۱۴

سلام به همگی

این داستان اومدم جهاد کنم ،کباب شدم😅

منs هستم رشتم آموزش زبان انگلیسی هستش .من عضو بسیج دانشگاه مون هستم ،هفته پیش تو کانال دانشگاه اطلاعیه گذاشتن برای شرکت در اردوی جهادی ،از اونجایی که من هم زبانم خوبه هم نقاشیم، زنگ زدن بهم تا همراهشون باشم ،از اونجایی که من وابسته به خانواده ام و همیشه با اونا رفتم مسافرت ،خیلی برام سخت بود حدودا ۵ روز از شون دور باشم ،ولی به اسرار استادم که گفت امتیاز داره و شرکت کنی برات خوبه ،بالاخره قبول کردم ولی تا دقیقه نود چند بار میخواستم پیام بدم لغو کنم ولی فرمانده هر روز زنگ میزد و یه ماموریت جدید بهم میداد و هیچ جوره نمیشد کنسل کرد.شب قبل از حرکت خواهرم شروع کرد به گریه کردن که نرو دلم برات تنگ میشه همونی که می‌گفت برو راحت شم از دستت و..... ،بغضم گرفت میخواستم کنسل کنم چشام افتاد به ساک و وسایلی که آماده کردم و پیام فرمانده که وسایل های آموزشی یادت نره ها من روت حساب کردم ،صب ساعت ۷ بلند شدم صبحونه خوردم آماده شدم ،وسایل هارو گذاشتم تو ماشین و بابام برد گذاشت منو جلو دانشگاه حدودا ۱ساعت معتل شدیم

تو این یه ساعت بیش از صد بار گفتم من میخوام زنگ بزنم برگردم خونه استرس داشتم ،که دوستام اومدن و نزاشتن سوار اتوبوس شدیم حرکت کردیم بعد ۱ ساعت رسیدیم روستا ،ما رفتیم قسمت بالا شبستان مسجد و آقایون هم پایین تو خود مسجد مستقر شدن ،این چند روز ما اونجا آب نداشتیم حتی برای دست و صورت شستن چه برسد حموم کردن،هوا گرم بود کلی موهام چرب شده بود و اذیت میشدم ،برای همین با آب یخ کل موهامو شستم چون قرار بود تیم پزشکی بیاد اون روز رفتیم صب زود مسجد تمیز کردیم دراز کشیدم که جلو نور موهام خشک شه ،که متاسفانه برادران اومدن گفتن تایم استراحت ماست برین بالا ،بالا اصلا نور نداشتیم تا بشه موهارو خشک کرد ،با مامانم تصویری حرف زدم گفت صدات چرا گرفته گفتم آب یخ می‌خوریم ،شبا ساعت ۴ میخوابیم ساعت ۷ بیدارمیشیم براهمین ،چیزیم نیست گفت تیم پزشکی امروز میاد گفتم آره ،گفت ازشون دارو بگیر بنداز،چون روز قبل غذا خوب نشده بود یکی برادران بچه ننه مامانشو آورد تا برای ما غذا درست کنه آبرومون جلو پزشکا نره ،بعد خوردن ناهار بلافاصله وسایل هارو برداشتیم رفتیم پایین ،یکم منتظر موندیم تا بچه ها بیان شروع کنیم ،تخته وایت برد و گذاشته بودن تو پنجره که باد زد افتاد روی کمر من ،نفسم یه لحظه گرفت ولی زود بهتر شد، بچه ها اومدن سرپا بودم فقط و در حال حرکت ،بچه ها ام کلی کار می‌کشیدن ازم ،قول داده بودم روی صورتشون نقاشی بکشم ،بعد آموزش گفتن ما نقاشی میخواییم ۲۰ تا صورت و نقاشی کردم و بچها دورم کرده بودن هم گرمم شده بود هم سرم داشت میترکید ،بچه ها اینقدر دوست داشتن که میرفتن صورتشونو میشستن میومدن میگفتن بازم میخواییم یه طرح دیگه بکش برامون ،منم میگفتم بشینین نوبتی بکشم که اصلا حرف گوش نمیدادن ،فرمانده و صدا زدم گلوم خیلی درد گرفته بود همچین آبریزش بینی عمونمو بریده بود گفتم یه قرص بگیر بیار بندازم قطع شه مردم به خدا ،که بعد چند دقیقه اومد گفت قرصهای سرماخوردگی یادشون رفته بیارن،بعد چند ساعت بلاخره تموم شد بچه ها رو بزور راضی کردم برن ،آخرین نفری که ساعت ۹ از مسجد اومد بیرون من بودم چون وسایل نقاشی و اموزشی و باید من جمع میکردم و روز اخر به فرمانده تحویل میدادم، چهارشنبه یعنی یه روز مونده به آخر قرار بود مدرسه رو رنگ کنیم از صب خسته بودم صدام بدتر شد و توان سرپا بودن نداشتم زنگ زدم گفتم عصر بابا بیا منو ببر ،متاسفانه چون برادران کار گچ کاریشون تموم نشده بود ماتازه عصر رفتیم مدرسه نا رنگ آمیزی کنیم،مامانم زنگ زد گفت داریم میایم دنبالت که فرمانده نزاشت گفت تو فقط بلدی نقاشی و من روت حساب‌ کردم برای همین گفتم لازم نیست بیایین فردا خودم میام ،تا ساعت ۹ رنگ کردیم هیچ نخورده بودم حالم اصلا خوب نبود روی زمین نشسته بودم و رنگ میکردم همه لباسم رنگی و کثیف شده بود دیگه تموم کردیم و به برادران گفتیم بیان دنبالمون ،توی ماشین گفتم اگه آب و قطع کنین من میدونم و شما ،رفتم لباسامو شستم همشونو. اومدن برادران گفتن بیایین مسجد هیئت داریم،قبل رفتن به مسجد مامانم زنگ زد گفت مارم دعا کن خوبی گفتم آره گوشیم شارژ نداره نگران نباش و قطع کردم،رفتیم مسجد سرم داشت میترکید از شدت سر درد عین ابر بهار اینقدر گریه کردم دیدم درست نمیشه حالم به فرمانده گفتم ببین یه قرص پیدا میکنی من سرما خوردم اونم گفت دکتر گفت برو خودت از وضو خونه بردار ،من همیشه مریض میشم قرص کوریزان میخورم ،دیدم دارن همونو برداشتم رفتم آشپزخونه گفتن آب معدنی و همشو ریختیم تو کلمن مجبور شدم با همون آب یخ قرص و بندازم،بعد چند دقیقه وقتی داشتم به فرمانده حرف میزدم که وسایل و اوردین کجا گذاشتین قلمو ها باید حتما شسته بشن که یهو حالم به هم خورد و بدو رفتم حیاط که کم مونده بود با برادران که داشتن آش میاوردن برخورد کنم،رفتم سرویس معدم خالی بود و هی زرداب بالا می‌آوردم ،یکی از بچه ها اومد دستمو گرفت صندلی گذاشت نشستم تو حیاط میلرزیدم شدید بغلم کرد دید یخم، رفت برام آب قند درست کرد که اونم بالا آوردم ،برادران هی میومدن میگفتن فرمانده شون میگه بیایین بریم درمانگاه از اونجا میبرم خونتون که مخالفت کردم گفتم نگران میشن خانواده اصلا خوبم نمیرم هیچ جا گفت حاضر شو بریم درمانگاه که گفتم بزارین دو دقیقه هوا بخورم خوب میشم لازم نیست دیدن قبول نمیکنم دکتر و خبر کردن اومد گفت حالتون خوب نیست بریم درمانگاه چرا مقاومت میکنین،گفتم خوبم بخوابم درست میشم خسته ام که یهو دوباره حالم بد شد همه ریخته بودن تو حیاط و حالم و میپرسیدن ،از اونجایی که دکتری که با ما بود دانشجو بود و امکانات نداشتیم ،کاری از دستش برنمی‌اومد گفت الان نری نصف شب حالت بد شه ما چیکار کنیم بیا الان برو ،گفت میرم ماشین و بیارم جلو در بیارینش به بچه ها گفتم گوشیمو بدین فقط همراهم باشه ،برادران به زور از یه جا آب میوه شکلات پیدا کردن آوردن برام که فشارم افتاده بود یکم بهتر شم ،یکم از سرش خوردم و یه قورت کوچیک آب میوه سوار ماشین شدیم ،من فرمانده خواهران و یکی از بچه ها که دید من ترسیدم باهامون اومد آرومم میکرد+فرمانده برادران و دکتر .فرمانده برادران نشست پشت فرمون و خیلی سرعت میرفت جاده خاکی بود و پر از دست انداز های بزرگ که ما فقط می‌گفتیم، آخ وای داد میزدیم ،گفتم توروخدا اونجوری نرون من حالت تهوعم بیشتر میشه کیسه نیاوردیم ،اگه نتونی نگهداری کلا ماشین به گند کشیده میشه که گوشش بدهکار نبود ،دکتر وقتی کم مونده بالا بیارم وبدتر شدم گفت آروم برو راست میگه استرسم براش خوب نیست ،دیدم باز گوش نمیده گفتم به خدا اینجوری که تو میرونی من یه جای سالم‌برام نموند ،دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است🥲که گفت خواهر من تقصیر من نیست من خوب میرونم ماشین خرابه اصلا تقصیر جادست(که دخترا ۳ تایی باهم گفتیم عروس نمی‌تونه برقصه میگه اتاق کجه)🤣🤣اونو که شنید یکم سرعت و کم کرد منم آیت الكرسي میخوندم حواس خودمو پرت میکردم تا حالم بد نشه ،دکتر برگشت گفت فرمانده یجور میرونی طرف کلا قرآن و از حفظ خوند همه باهم خندیدیم ،😅🥲دیگه کلا خودم و فراموش کرده بود فکر و ذهنم این بود تصادف نکنیم ،بلایی سرمون نیاد اصلا نباید میومدیم که همون لحظه کم مونده بود یه شاسی بزنه به ما داد زدم یا امام رضا خودت مواظب ما باش همه زدن زیر خنده😂بالاخره رسیدیم. رفتیم تو نشستم شرح حال گرفتن که چه علائمی داری گفتم اسهال استفراغ بدن درد لرز ،نوبت گرفتیم تو این فرصت نیاز داشتم با یکی درد و دل کنم آروم شم استرسم بیشتر می‌شد تپشم قلب میگرفتم،به دوستم پیام دادم حرف زدم بعد ۱۰ دقیقه نوبتم شد رفتیم تو ،خانم دکتره بعد معاینه و گرفتن فشار و ....گفت با تزریق مشکلی نداری ،گفتم چرا دارم شدید میترسم گفت سرم چی گفتم مشکلی ندارم باهاش،نسخه رو داد گفت بگیرین همین الان تزریق شه دو ساعت بعد تزریق!😢💉 شام چی دارین.گفتیم ما جهادگریم ،اش دوغ نذری درست کردیم ،که گفت چه بهتر بعد دوساعت بخور،رفتیم بیرون نسخه رو دادیم برادران بگیرن بیارن حدودا ۱۵ طول کشید اومدن گفتم بریم دیگه سوار ماشین بشیم گفت تزریق عضلانی دارین انجام بشه میریم گفتم نه فقط قرصع قرار شد سرم بده مطمئنین سرم کو پس گفت بله مطمئنم دارو همینه برین بخش تزریقات استرسم دوبرابر شد میخواستم فرار کنم ولی غرورم اجازه نمی‌داد من از اون برادرا بزرگ تر بودم ، هیچ راه فراری نبود از داروها عکس گرفتم یادگاری بمونه برام که فقط یکشو فهمیدم کترولاک بود اون یکی ،پودری بود اول فکر کردم پینی سیلین داده ،پرستار گفت برو تو اتاق رفتم تو نشستم گفتم حتما تست میکنه دیدم سریع با دو تا سرنگ پر پر اومد گفت دراز بکش میلرزیدم دراز کشیدم گفتم درو ببند فقط ،بست من آماده نشده بودم کامل پنبه رو کشید سفت بودم گفتم یه لحظه وایستا، یهو عین دارت آمپول و فرو کرد تکون خوردم سه بار گفت آروم باش همه موادشو یه جا تزریق کرد ،چون پشت در بودن نخواستم آبروم بره دستمو فشار میدادم آروم آخ اخ گفتم کشید بیرون ،دومی و عمون نداد نفس بکشم عین دارت محکم فرو کرد که بیشتر از قبلی تکون خوردم خیلی شدید در داشت ،مردم و زنده شدم ،آروم ناله میکردم که تموم شد گفت پاشو ،زود پاشدم که اشتباه کردم باید یکم منتظر میموندم بعد پامیشدم ،جای هر دوتاش تیر کشید اخمام رفت تو هم اومدم بیرون ،یکم منتظر موندیم تو حیاط تا برادران بیان اومدن سوار شدیم دوستم هی پیام میداد خوبی بیام پیشت ،ویس دادم گفتم خوبم نگران نباش فردا زنگ میزنم میگم چیشده، سکوت بود که یهو باز بردار حواسش نبود با سرعت از روی دست انداز رد شد ،داد زدم آخ خیلی درد میکرد جای تزریق سرم و گزاشتم رو شونه دوستم چشام و بستم ،چند

دقیقه بعد دید صدایی ازم در نمیاد گفت خوبی الان بهتری گفتم آره یکم ،فقط کاش سالم برسیم روستا که راننده خودش خندید گفت شرمنده خودتون متوجه نشدین رنگ تون پریده بود ترسیدم خواستم تو کوتاه ترین زمان برسونمتون درمانگاه.چون دست ما امانتین ،گفتم بی زحمت از این به بعد و آروم برین خواهشا ،گفت چشم سرعت میرفت ولی دست انداز و دیگه آروم رد میکرد که تشکر کردم، تو سکوت بودیم که به دوستم گفتم دکتر گفت سرم میده من که گفتم میترسم چرا عضلانی داد گولم زد 🫠دکتر گفت فشارت چند بود گفتم ۱۲ ،اهان خوب بوده پس ،یهو گفتم اهان فشارمو گرفتنی دیده رگم پیدا نیست برا همین خندید گفت مجبوری بزنی،که خندیدیم دکتر گفت سرت کلاه گذاشت عب نداره. بعد گفت دارو هارو بدین تریقه مصرفش و بگم و....،کم مونده بود برسیم گفتم شرمنده شما هم اذیت شدین،گفتن ایشالله درست میشین نگران نباشین چیزی نیاز دارین ،گفتم نه ممنون،پیاده شدیم ،رفتم بالا جامو از بچه ها جدا کردم قرص هارو خوردم ولی غذا نخوردم، ساعت ۳ و گذشته بود خوابیدم، صب با اینکه خسته بودم حالم خوب نبود صب ۷ قبل از همه بیدار شدم رفتم نشستم جلو نور یکم گرم شدم ،منتظر موندم فرمانده بیدار شد قرص و دوا هارو برداشتم رفتیم آشپزخونه تا یکم نون و مربا بخورم و دوا هامو بندازم ،در و باز کردم برادران سلام دادن ،جوابشونو دادم ،گفتن بهترین الحمدلله با سر گفتم بله سرم پایین بود ،نمیخواستم ببینن حالم زیادم خوب نیست، بعد خوردن قرص ها حالم بهتر شد ،و بلاخره برگشتیم شهر ،نمیخواستم خانواده بدونن چی شده ولی از‌ اون جایی که نمی‌تونم چیزی و ازشون پنهون کنم ،جریان و تعریف کردم ولی یه جور دیگه گفتم یکی دیگه حالش بد شد منم چون سرماخورده بودم دکتر گفت برم باهاشون منم دوا بگیرم حالم بد نشه😢 فهمیدم بابام مثل من وقتی تلفن و قطع میکرده گریه میکرده ،منم مدام گریه میکردم تو این چند روز...دلم براش یه ذره شده بود و اصلا تاقت دوری شونو ندارم🥲

یا حق

خاطره سارا جان

سلام من سارام ۱۷ سالمه چند وقته هفته ای یکبار بخاطر ضعیف و کم خون شدنم آمپول تقویتی میزنم. خاله مینا پرستاره منم پنجشنبه صبح ها که کلاس ندارم میرم خونشون و آمپول میزنم. همین هفته پیش پنجشنبه زنگ زدم ببینم خاله مینا خونه س که برم خونشون دیدم گفت خونه اون یکی خالم . خاله منصوره که با پدر بزرگم زندگی میکنه . پدر بزرگم حدود ۷۰ سالشه و خیلی مهربونه . خاله مینا گفت پاشو بیا اینجا تا آمپولتو بزنم و عقب نیفته. خب من ترجیج میدادم خونه خودش باشیم ولی در هرصورت رفتم خونه خاله منصوره. دست پدربزرگمو بوسیدم اونم گفت دلش برام تنگ شده و خیلی وقته منو ندیده . هممون تو سالن خونه نشسته بودیم و خاله منصوره چایی آورد. مشغول خوردن بودیم .پدربزرگ بخاطر پادردش به سختی میتونست بلند شه و راه بره و معمولا تو سالن مینشست مهمونا هم دورش جمع میشدن. خاله در مورد درسام میپرسید. تا اینکه خاله مینا بلند شد رفت تا آمپول منو آماده کنه. منتظر بودم تا خاله بگه بریم داخل اتاقی جایی. راستش با خاله منصوره مشکلی نداشتم ولی خب از پدربزرگ خیلی شرم داشتم. یهو خاله منصوره گفت دراز بکش سارا جان الان میاد. منم با استرس و خجالت یه نگاه به پدر بزرگ انداختم . پدربزرگ گفت سارا جان خالت خیلی خوب آمپول میزنه دستش خوبه ایشالا توکل به خدا خوب میشی

منم لبخند زورکی زدم و گفتم بله. بنده خدا خیلی مهربونه ولی خب من خیلی شرم و حیا داشتم. ظاهرا خاله هام حضور پدربزرگ رو خیلی جدی نگرفته بودن. خاله مینا اومد داخل منم دیدم چاره ای نیست آروم دراز کشیدم. خاله منصوره بلند شد اومد سمت من یکمی مانتومو زد بالا . پدر بزرگ هم با لبخند مهربونی نگام میکردم. من از شرم رومو برگردوندم. خاله دو طرف شلوارمو داد پایین . یه شرت قرمز پام بود. از خجالت خیس شده بودم. خاله مینا اومد دو طرف شرتو کشید پایین و آمپولا رو زد. بعدش سریع شورت و شلوارو کشیدم بالا . خاله گفت هنوز دراز بکش بلند نشو . بعدشم با دست کشیدم رو باسنم. بابابزرگ برام دعا خوند و گفت پیر بشی دخترم. خاله هم واسم آبمیوه آورد . بالاخره دوره نوجوونی پره از احساساته جورواجوره. خلاصه این قضیه خاطره شد برام مرسی که خوندید.