سلام کیارشم.
این پارت آمپولی یا پزشکی نیست
فقط به جهت ادامه ی مبحث شیرین عشق و عاشقی نگارش شده!
نمیدونستم ازدواج اینقد سخته و هزار تا مراسم و ادا اصول داره! خواستگاری بله برون شیرینی خورون آجیل خورون! چه خبرتونه آخه…قرار بود یه شب بریم عروس خانوم بله رو بگن و تمام…
شب قبل از خواستگاری تا صبح با مینو چت میکردم…
کیارش…
-جونم؟
دسته گل سبز و سفید سفارش دادی دیگه؟
-بله به دستور شما…
مرسی …آخه خیلی مهمه میخوام با لباسم ست باشه.
-ببین تو رو خدا قدیما عروس دوماد سر عقد همو
میدیدن حالا عروس خانوم خودش رنگ گل خواستگاری رو انتخاب میکنه!
مسخره! خب تو پسر خالمی چطوری سر عقد باید تازه میدیدمت ؟
-شوخی کردم بابا،میگم که قدیما خوب نبوده دیگه!
فک کن تو منو میدیدی ازم خوشت نمیومد ولی مجبور بودی زنم بشی!
نگران نباش خوشم میومد ازت.
-جدی؟ اگه من نمیپسندیدم چی؟!؟
خیلی مسخره ای!!!مجبور بودی بگیری دیگه چه میدونم.
-بابا جنبه داشته باش منم از خدام بود تو رو بزارن سر سفره عقد.
کیارش ول کن این چرت و پرتا رو،من خیلی استرس دارم تو رو خدا اگه حرف بابات و اون جریانا شد قاطی نکنی گلو پرت کنی تو صورتم بری.
-دیوونه ای؟ پای همه چی وایسادم اصلا نترس بی استرس بگیر بخواب.
گوشیو گذاشتم کنار یه کم بخوابم که کیانا در زد…
داداشی بیام تو؟
بیا عزیزم.
ناراحت و ژولیده پولیده رو تختم نشست.
کیانا،ساعت۲ صبح وقت ملاقاته عشقم؟
خب دیدم تو واتساپ آنلاینی فهمیدم بیداری دیگههه.
خیلیه خب..چیزی شده؟چرا این شکلی شدی؟
کیارش میشه امشب پیش تو بخوابم ؟چون از فردا دیگه اونا داداشمو ازم میگیرن.
آخه قربونت برم باز این حرفا رو شروع کردی؟هیچکس نمیتونه منو ازتو بگیره.این هزار بار!
خودشو به زور رو تختم جا داد.
کجا بخوابی آخه این تخت یک و نیم نفره واسه خودمم جا نداره!
چرا نداره تو یه نفر منم نیم نفر دیگه.
باشه بیا اینجا ببینم فندق خانوم.
کنارش دراز کشیدم یه کم موهاشو ناز کردم.
دیگه از این فکرای احمقانه نکن.من و مینو هر دومون عاشقتیم،از هم دور تر که نمیشیم هیچی همه شم قراره باهم باشیم.
یه کم حرف زدم باهاش دیدم چشماش بسته شد.
بالشتمو برداشتم رو کاناپه ی گوشه اتاق خودمو به زور جا دادم و خوابیدم.
فرداش خبری از کیانای شب قبل نبود رو تختش تل لباس جمع کرده بود میپوشید و پرت میکردد کنار.
مامانم رو مبل لم داده بود مثل هیئت داوران مسابقه مد نظر میداد.
کت و شلوار منم آماده تو اتاق آویزون بود،میخواستم برم دوش بگیرم که مامان اومد سراغم.
میخواست باهام حرف بزنه اما استرس داشت و مدام حرفشو میخورد..
چیزی شده مامان؟ نمیدونم چرا مینو از صبح جوابمو نمیده.
نه قربونت برم،مینو که از صبح زود رفته آرایشگاه.
آرایشگاه واسه چی!
ناسلامتی شب خواستگاریشه دیگه پس میخواستی کجا باشه؟!
خیلیه خب..شما چرا یه حرفی نک زبونتونه که نمیتونید بهم بگید؟
دو دیقه بشین اینجا ..میخواستم بهت بگم باید بابا رو در جریان تصمیمی که گرفتی بزاری.
هنوز ننشسته از جام بلند شدم.
کیارش ! گفتم بشین…پدرت باید بدونه .درسته که نمیخوای باهاش ارتباطی داشته باشی ولی این واقعیت که هنوز باباته عوض نمیشه.
مامان…اگه میشه خودتون باهاش درمیون بزارید.من حرفی ندارم بزنم.
بعد از حرفای مامان چند دیقه زیر دوش وایسادم که آروم شم.سعی کردم فقط به مینو فکر کنم،به اینکه قراره چقد امشب خوشگل شه به زندگیمون..نمیخواستم اون شبو زهر مارم کنم.
بالاخره سر ساعت رفتم گل و شیرینی که سفارش داده بودم گرفتم،مینو از این باکسای شیشه ای که توش کیکای کوچولوی یک نفره ست سفارش داده بود،روی تک تکشونم گل رز سفید و ژیپسوفیلا بود…
وقتی رسیدم در خونه مامان و مامان بزرگ و کیانا رو سوار کنم از دیدن کیانا ماتم برد.
تو زندگیم اینقد ناز ندیده بودمش،با لباس سفید و آرایش کم کپی پرنسس آرورا تو فیلم ملفیسنت شده بود…فرشته کوچولوی من…
تو ماشین تا در خونه خاله ازش تعریف کردم و انرژیش دیگه چسبیده بود به سقف.
وقتی وارد خونه شدیم همه گوشی به دست داشتن فیلم میگرفتن،خوشبختانه هنوز تو اینستاگرام پخش نشده! به عروس دوماد خوشگلمون از یک تا ده چند امتیاز میدید؟
مینو آخرین نفر پست در وایساده بود گلو دادم بهش آروم تو گوشش گفتم،چقد خوشگل شدی..
متاسفانه بهراد این لحظه رو شکار کرده بود و ده بار از رو فیلم لب خونی کرد…
حالا خوبه حرف بدی نزدم که گیر دادن به این صحنه.
همه خانواده مادریمون و خانواده ی بابای مینو حضور داشتن.مراسم شلوغی بود و شاید باور کردنی نباشه تعداد زیاد آدما اضطرابمو کمتر میکرد.
مینو و خاله با هم چایی آوردن چون یه سینی چایی برای همه کم میومد.
سینی رو که گرفت جلوم تو یکی از فنجونا یه گل خشک کوچولو انداخته بود.بهش لبخند زدم و همون فنجون چایی رو که میدونستم مخصوص خودمه برداشتم.اونم خوشگل خندید.
وسط مراسم مدام پیام میداد،
کیارش خیلی جدی شدی میترسم ازت یه کم بخند..
-بابات داره سوال جواب میکنه چیکار کنم خب؟!
از زیر و بم زندگی ما همه خبر داشتن. بابا وقتی جدا شدن و حضانت کیانا رو به مامان سپرد دو تا آپارتمان به نام هر دومون کرد و خونه ای که الان توشیم به عنوان مهریه به مامان بخشید.
البته من بالای سن قانونی بودم و دیگه بچه نبودم که کسی سرم دعوا کنه.
به خاطر همینم مشکل مسکن نداشتم.اینکه شغلم پرستاریه و درآمدم چقدره رو همه میدونستن ولی هرازگاهی سرمایه گذاری های کوچیکم میکنم.مامان همونجا اعلام کرد که برای مینو خانوم یه جشن عروسی در شأن خودشونم برگزار میکنیم.
برام عجیب بود ولی از اول تا آخر مراسم حرفی از بابا نشد.انگار مامان قبلا سنگاشو با خانواده خاله وا کنده بود.
مامان یه جعبه ی قرمز از تو کیفش درآورد که من ازش بی خبر بودم.از خانواده ی مینو اجازه گرفت که اگه جوابشون مثبته به عنوان نشون یه گردنبند گردن عروسش بندازه.
بقیه شم صدای کل و هلهله و شادی بود…
چند روز بعد از مراسم خاله تماس گرفت و با مامان برنامه ی بله برون گذاشتن.
منم که اصلا نمیدونستم اینهمه مراسم باید برگزار شه ولی گفتن هم باید به هم محرم بشین هم اینکه مهریه و تاریخ عقد و عروسی مشخص شه.
مینو از چند روز قبل یه دکور بزرگ برای مجلس سفارش داده بود.اول اسم خودم و خودشم با گلای کوچولو زده بود رو بک گراند.
من اینقد از همه جا بیخبر بودم که فکر میکردم فقط برای عقد این کارارو میکنن ولی بعد فهمیدم دخترا برای لحظه به لحظه ی مراسماشون سالها برنامه ریزی داشتن.
یه ظرف بلوری پر ازشمع و نبات درست کرده بود و روش تک تکشون نوشته بود مینو و کیارش…
میگفت اینا گیفته باید بدیم به مهمونا…همه چی از گل گرفته تا گیفت و شیرینی و لباس خودش باهم ست بودن…
واقعا دختر بودنم عالمی داره.
خواهر مثل ماه بنده هم افتاده بود رو دور خواهر شوهر بازی و از همه چیز ایراد میگرفت.
بالاخره صیغه ی محرمیت خونده شد و درباره مهریه خودمون دو تا تصمیممونو گرفته بودیم و اجازه ندادیم وارد یه بازی کثیف بشیم.
تصمیم من این بود که به صورت نقدی موقع عقد مهریه ی مینو رو پرداخت کنم.
و قرار عقد محضری برای بعد از ماه محرم و صفر تعیین شد.
فعلا وقت محضر گرفتیم و آزمایشا رو انجام دادیم.
مینو وقتی فهمید آزمایش خون داره داشت سکته میکرد.
صبح زود قرار گذاشتیم که برم دنبالش.
تو ماشین داشت ضعف میکرد…
کیارش خیلی گشنمه کاش زودتر برسیم.
عزیزم خب بزار برات یه چیزی بگیرم بخوری…
خب مگه نباید ناشتا باشیم از هشت شب هیچی نخوردم!
مینو!! مگه چکاب خونه که ناشتا باشی؟یه کلمه میپرسیدی ازم…
ااا خب چرا گفتی صبح زود بریم پس؟؟
عزیز دلم خب بعدش باید بیمارستان باشم.صبر کن این بغل برات خوراکی بگیرم.
آزمایشگاه خیلی شلوغ بود مینو از استرس به خودش میپیچید.
میترسم کیارش…شوهر کردن چقد سخت بوده من نمیدونستم!
خنده م گرفته بود…آره تازه اولشه!
سرشو انداخت پایین هیچی نمیگفت،یهو بحثو عوض کرد، وقتی ریش سیبیل میزاری ازت حساب میبرم کاش بزنی !
خنده هام بلند تر شد،خوبه دیگه آدم باید از شوهرش حساب ببره.
اخماش بیشتر رفت تو هم…
خیلیه خب شب که برگشتم خونه ته ریشش میکنم،از آزمایش ترسیدی گیر دادی به ریش من.
همون لحظه اسمشو صدا زدن.
تو رو خدا بیا پیشم…
نمیشه عشقم خون گیری بانوانه.برو هواتو از همینجا دارم.
بعد از چند دیقه با چشم قرمز پنبه به دست اومد تو سالن.
چیه؟؟ گریه کردی؟
خیلی درد داشت…
تموم شده دیگه آروم بگیر الان نوبت من میشه.
تو ماشین از بس گفت اگه خونمون به هم نخوره چی خودش و منو دیوونه کرد.
عزیز دلم!! این هزار بار نخوردم بچه دار نمیشیم!
خب من بچه دلم میخواد!
مینو عشقم! من هرچی میگم تو یه چیزی جواب میدی ،صبر کن جواب بیاد بعدش خودتو اذیت کن هنوز هیچی نشده که!
بالاخره رسوندمش خونه و رفتم بیمارستان…
از بعد بله برون یا من خونه ی خاله م یا مینو خونه ی ماست…
مامان دیگه فکری شده گفت یه دو ماه صبر کنید عقد میکنید بعد ۲۴ ساعت ور دل هم باشید…
پارت دو خاطرات کودکی(به جهت زیر پا نگذاشتن رسالت کانال)
وسط امتحانای خرداد دبیرستان خاله بزرگه یعنی مامان بهراد ما رو دعوت کرد شهربازی ارم!
واسه امتحان زیست سه روز وقت گذاشته بودن و من به خیال خودم میرسیدم همه رو دو روزه بخونم.
غافل از اینکه شهربازی رفتن ما همانا و غذا خوردن ما تو اون کثافت همانا و مسمومیت من و کیانا همانا…
از فرداش سر گیجه و دل درد شدید اومد سراغمون.من اول فکر میکردم از بس سوار چیزای عجیب شدیم و تا میتونستن دور خودمون چرخوندنمون دل و روده مون به هم پیچ خورده ولی بعد از اینکه بابا منو معاینه کرد و از روی علائم تشخیص مسمومیت داد.
کیانا یه ست بال فرشته و چوب جادویی خریده بود و مدام مشغول پریدن و ورد خوندن و تبدیل موش به سوسک و … بود..بابا زورش نمیرسید راضیش کنه واسه معاینه! مامان به زور بغلش کرد…
کیانا! یه لحظه از بازی دست بکش مامانی بیا اینجا..
عشق بابا بیا چند لحظه رو کاناپه دراز بکش معاینه ت کنم بعد برو بازی.
کیانا مامان یه لحظه اون بال فرشته و چوب جادوییتو بده من نگهدارم بعد از معاینه بهت میدمشون.
نه خیرم خودم با چون جادوییم حالمو خوب میکنم بیبیدییی بابیدی بوووو …
مامان و بابا ناامیدانه به هم نگاه میکردن و هیچ ایده ای نداشتن چطوری مهارش کنن.
بالاخره با کلی وعده کیانا بالای صورتی رو درآورد و رو کاناپه دراز کشید،به محضی که بابا استتوسکوپو با پوستش تماس داد زد زیر گریه و شروع کرد داد زدن.
چیه بابایی؟ کاری نکردم که..آروم
نفس نفس بکش آفرین عزیزم..
اینجای شکمت درد داره؟؟
کیانا با هر فشار جیغش میرفت هوا ولی میگفت اصلاااا درد نداره.
اگه درد نداره چرا گریه میکنی دخترم؟ راستشو به بابا بگو که بتونم حالتو زود خوب کنم.
نههه بابایی به خدا خوبم هیچ جام درد نمیکنه…ولم کنید بزارید برم تو رو خداااا…
خیلیه خب باشه برو دنبال بازیت.
مامان با نگرانی پرسید،چش شده سیاوش؟رنگ به روش نیست بچه م.
جای نگرانی نیست مسمومیتش جزئیه،فرزانه باهاش حرف بزن آماده ش کن آمپول داره ،دوباره بازی درنیاره تقلا کنه.
وسط مکالمه ی مامان بابا از رو کتابم بلند شدم رفتم سمت سرویس،حالم وحشتناک بد بود،نمیدونم کیانا تو اون وضعیت چطوری دست از بازی کردن بر نمیداشت.
امتحان زیست از یه طرف بهم فشار آورده بود حالت تهوع و سرگیجه از اونور داغونم کرده بود.
بابا چند تا تقه به در سرویس زد..
خوبی بابا جون؟!
اومدی بیرون کتابتو بزار کنار یه کم دراز بکش میرم تا داروخونه و برمیگردم.نشینی پای درس سرگیجه ت بیشتر میشه…
بلند گفتم چشممم…
تو دلم خدا خدا میکردم برام آمپول تجویز نکرده باشه،با اینکه میدونستم دست به تزریقش خوبه ،واسه همینم همه بچه های فامیل کلی ازش حساب میبردن.
بعد از حدود یک ساعت صداشو پشت در اتاقم شنیدم.
کیارش بابا؟ بیام تو؟ بدون اینکه جواب بدم اومد تو اتاق یه لیوان آب و یه کیسه دارو دستش بود.
یه نفس راحت کشیدم که باید قرص بخورم.
یه کپسول درآورد و یکیشو با لیوان آب داد دستم.
بیا پسرم بخور بعدشم آبو کامل سر بکش.
بابا نمیتونم حالم به هم میخوره…
میتونی… میتونی… سعی کن پشتش آب زیاد بخوری.
به زور نصف لیوانو سر کشیدم و داشت خیالم راحت میشد که بابا فوری سر یه ویالو شکست و خیلی حرفه ای و سریع کشیدش تو سرنگ،تو چند ثانیه یه آمپول ۵ سی سی برام آماده کرد! جوری که اصلا فرصت نکردم درست حسابی بترسم.
رنگم پریده بود آب دهنمو به سختی قورت دادم.
بابا جون با قرص حالم خوب نمیشه؟
حتما نمیشه که بهت آمپول دادم دیگه ! سریع دراز بکش چیزی نیست.
همیشه از بابام خیلی حساب میبردم،با اینکه وقتی باهم زندگی میکردیم باهامون خیلی صمیمی و مهربون بود ولی جذبه ی خاصی داشت.وقتی زیادی سر چیزی اصرار میکردیم یا به حرفش گوش نمیدادیم از کوره در میرفت،منم جرات اعتراض نداشتم.از بچه گی زیاد ازش آمپول خورده بودم،دستش یه کم سنگین بود مدل قدیمیا آمپول میزد.
یعنی یه سرنگ ۵ سی سی رو یهویی خالی میکرد،خداروشکر قسمت کیانا نشد زیاد تجربه کنه.
بعد که وارد دانشگاه شدم و کار دستم اومد ترسم از آمپول ریخت و خیلی ملایم تر از بابا آبکش شدم و آبکش کردم!
خلاصه به هر سختی که بود دراز کشیدم و گوشه شلوارمو دادم پایین.
پد الکلی رو یه دور سریع رفت و برگشتی رو پام کشید و تا اومدم حرف بزنم نیدلو فرو کرد.
بابا…آخ…تو رو خدا آروم بزنین...
آیییییییییی..
تموم شد! چه خبرته واسه یه آمپول کوچولو!
جاش مثل جای گوله میسوزه بابا! خیلی سریع زدین!
یه کم با پد الکلی ماساژش بده پخش شه من برم سراغ کیانا.
همونجوری که بیحال افتاده بودم صدای کیانا رو میشنیدم که مثل مرغ سر کنده جیغ میکشه و فرار میکنه.
عشق بابا!! هیچی نیست!یه لحظه وایسا بهت بگم جایزه چی میخوام برات بگیرم…
میخواستم بگم بابا تو رو خدا آمپول کیانا رو مثل مال من نزنین ولی دلشو نداشتم.
به هر بدبختی بود مامان بابا خوابوندش رو مبل.
فرزانه پاشو محکم بگیر.
بابایییییی نهههههه…مامان ولم کن نمیخوام بزارین برم میخوام برم با چوب جادو بازی کنم ولم کنینننن..
سفت نکن قربونت برم دردت میگیره..ببین کیارشم آمپول زده دردشم نیومده..
تو دلم گفتم اصلا!
رفتم کنارش موهاشو ناز کردم،کوچولو که بود رنگ موهاش خیلی روشن تر بود.
کیانا عزیزم درد نداره ببین بابا به منم آمپول زده!
من و مامان کامل مهارش کرده بودیم بابا یه کم با پد الکلی جای تزریقو ماساژ داد بعد نیدلو آروم فرو کرد..کیانا اینقد گریه کرد که نفسش بند اومد.
بابا میخواست آروم تزریق کنه ولی ازترس نفس بچه همه رو یه جا پمپ کرد و پد گذاشت،کیانا رو سریع کشید تو بغلش بادش زد بهش آب داد..
تا شب دیگه از بغل بابا پایین نمیومد.
بعضی وقتا فکر میکنم حتما دلش خیلی تنگ میشه،بعد از جدایی پدر مادرم کیانا چند باری رفت پیش بابا ولی رابطه کمرنگ و کمرنگ تر شد تا جایی که فقط گاهی چند کلمه تلفنی صحبت میکنن
شب قبل خواب داشتم با استرس ادامه فصل هشت زیستو میخوندم یادمه یه فصل گیاهی بود که هرچی میخوندی به آخرش نمیرسیدی.
پدر مادرم تو سالن فوتبال میدیدن کیانا هم تو اتاقش خواب بود.
مامان داشت میوه پوست میگرفت که بابا با بند و بساط آمپول سر رسید.
فرزانه تا یادم نرفته تقویتی تو رو تزریق کنم،راستی چند تاش مونده؟!
مامان یه کم مِن مِن کرد..فکر کنم آخریشه.حالا بزار برای فردا الان که دیر وقته..
هیچوقت کار امروزو نباید به فردا انداخت،نکنه توام مثل بچه ها میترسی؟
بابا یه نگاهی به من که سرمو از کتاب بیرون آورده بودم و گوشام تیز کرده بودم انداخت.
کیارش؟ بابا جون آدم وسط اینهمه شلوغی و صدای تلویزیون درس میخونه؟ بلند شو برو تو اتاقت.
یه چشم آروم گفتم و صحنه رو ترک کردم ولی صدای مامان به وضوح شنیده میشد!
سیاوش تو رو خدا آروم!
هنوز که نزدم عزیزم،چشم حواسم هست.
شما کاملا صاف بخواب نه نه به پهلو نمیشه..بیشتر دردت میادا..
آفرین همینو میخوام،ریلکس باش.
آخخخخ درد دارره
آمپولش روغنیه یه کم درد داره.
(بابا هیچوقت نپذیرفت تزریق خودشم چندان لطافتی نداره همیشه مینداخت گردن آمپول بی نوا)
واااای …سیاوش…..
جون دلم؟
به خدا این آخریشه دیگه نمیزنم!
باشه عزیزم شل کن بزار تموم شه…تموم تموم! دیگه آخری بود..راحت شدی…
و اون روز آمپولی کابوسناک که از در و دیوار خونه بوی الکل به مشام میرسید به اتمام رسید.
مخلص شما کیارش