خاطره نرگس جان

سلام به همه امیدوارم هر جا هستین حال دلتون خوب باشه😊

حدود یکسالی هست که خواننده خاطرات دوستان هستم و تو این یکسال با بعضی از خاطره هاخندیدم و با بعضی دیگر ناراحت شدم...

نرگس هستم کنکوری ۱۴۰۴ ، یه خواهر کوچیکتر از خودم دارم به اسم پریسا ، مادرم خانه دار و پدرم شغلش آزاد هست ؛ توی فامیل پزشک نداریم ولی تزریقاتی تا دلتون بخواد هست از جمله کل خانواده ۴ نفری خودمون😂

خب ما کلا زیاد اهل دکتر رفتن نیستیم مگر اینکه چی بشه که بریم دکتر😶 مثلا خودم آخرین باری که برای سرماخوردگی رفتم دکتر ۷ سالم بود و بعد از اون مادرم به دمنوش های گیاهی و چای نبات روی آورد ناگفته نماند که همیشه هم جوابگو بوده🤐 و از ۱۳ سالگی به بعد خوددرمانی رو خودم شروع کردم و.. 😅

زیاد حرف زدم بریم سراغ خاطره که مال همین دو شب پیش بود تقریبا:

ساعت هفت و نیم شب بود که از کلاس برگشتم ، وارد خونه که شدم دیدم مامانم خوابیده و بی حال هست بهش گفتم(من+ مامانم _ )

+خوبی؟

_ آره

+ مطمئنی؟

_نه

+چیزی میخوای؟

_پتو بیار سردمه

+الان میارم

رفتم پتو آوردم قبلش تبش رو هم چک کردم ولی خداروشکر تب نداشت

+چیزی میخوای برات بیارم؟ کاری هست انجام بدم؟

_فقط حرف نزن همین 😶

+بشکنه این دست که نمک نداره بششکنههه😒

_الهیی آمین 😑

(همش شوخی بود ها😉)

خلاصه که رفتم لباس هام رو عوض کردم دوش گرفتم که دیگه بابام هم اومد چایی آوردم براشون(از جمله ویژگی های تموم خانواده های ایرانی چایی خوردن در بالاترین دما های سال🥸😂) شام خوردیم و...

خلاصه که شد ساعت تقریبا ۹ شب!

داشتم توی اتاقم درس میخوندم که صدای بابام رو شنیدم که گفت خوبی خانمم🙈(پدر و مادرم اصلا توجهی به حضور من و خواهرم ندارن😆)

مامانم جواب نداد بابا دوباره گفت بریم دکتر؟ مامانم گفت نه ، فقط یه ذره لرز دارم سرم درد میکنه دلم درد میکنه بدنم بی حسه همین :|

گفتم مامان مطمئنی حالت خوبه دیگه؟ جوابم فقط یه چشم غره بود که معنیش این بود دهنت رو ببند میخوام برای شوهرم ناز کنم🤫🥲😁

خلاصه منم سکوت رو ترجیح دادم و مثل یه دختر خوب روی مبل رو به روی مامان و بابام نشستم😁 بابام هم غرق تلویزیون شد و سکوت اختیار کرد و این وسط تنها چیز خنده دار و البته وحشتناک صورت مامانم بود😬😅

رو به من گفت برو یه پتو دیگه بیار سردمه گفتم مامان جدی جدی حالت خوبه کولر خاموشه علاوه بر بیرون خونه با دمای کوره هیچ فرقی نداره این سومین پتو هست ها!! دیگه هیچی نگفتم و پتو رو روی مامان تنظیم کردم

بعد از چند دقیقه گفتم مامان یه نوروبیون بزنی سر حال میشی ها خیلی وقت هم هست که نزدی🤔

هیچی نگفت که بابا بلافاصله گفت که اره اره فکر خوبیه بزن درجا حالت خوب میشه بدو برو آماده اش کن من مامانت رو میگیرم فرار نکنه😃😂(متوجه شدید که مامانم می‌ترسه یا نه؟😅)

گفتم بابا من شوخی کردم بابا گفت ولی من جدی بودم ! بدو برو آماده کن زنم از دست رفت 😠گفتم باشه☹

البته منم از خدام بود ها😄 خلاصه آمپول رو آماده کردم رفتم تو اتاق که دیدم بابام هی مامانم رو برمیگردونه مامانم هی میگه نههه توروخدا دوباره بابام برش گردوند گفت یه لحظه منطقی حرف بزنیم؟ بابام گفت جانم؟ گفت بزار قبل خواب بزنم بابام گفت چه فرقی میکنه؟ گفت دردش کمتره😐😂 (در باز بود من جلو در وایستاده بودم من رو ندیده بودن)

دیگه منم شروع کردم با خنده به مامانم گفتم مامان یادته همین نوروبیون رو چه شکلی به من تزریق کردی؟ یادته تو دستشویی قایم شده بودم پیچ و مهره های در رو کندی فقط به خاطر این آمپول یادته جلو خاله چه شکلی به خاطر همین آمپول آبرو من رو بردی یادته دست و پام رو چه شکلی گرفتی و آمپول رو بهم زدی دوباره اومدم بگم یادته ، که بابام با تشر گفت نرگس!!! البته مشخص بود که خنده اش گرفته ها😄

دیگه مامانم چرخید تا اومدم پد الکلی رو روی پوستش بکشم با صدای بلند گفت مامان تو رو خداااا مامااان...

من و بابام به هم نگاه کردیم و یهو زدیم زیر خنده🤣🤣🤣 واقعا صحنه خنده داری بود پریسا هم در حال فیلم برداری از مامانم بودش🤣

بعد نیم سافت کلنجار رفتن با مامانم بالاخره با تشر بابام موفق به تزریق آمپول شدیم😢🤦🏻‍♀️

بعدش هم مامانم باهامون قهر کرد که بابام من رو از اتاق بیرون کرد و بعد ده دقیقه مامان و بابام هر دو با لبخندون اومدن بیرون مامانم همچنان باهام سر سنگین بود که گفتم مامان یادته. گفت قهر نیستم به والله قهر نیستم غلط کردم 😁😂

دوباره برگشتم سر درس هام که مامانم صدام کرد گفتم جانم؟ پنبه محل تزریق رو بهم داد گفت بیشتر کار کن روی آمپول زدنت 😏 به پنبه نگاه کردم که فقط یه ذره🤏🏻 در حد نصف قطره خون اومده بود😐تا دهن باز کردم یه چیزی بگم گفت یه لیوان چایی بریز حالم خوب نیست😜

این بودخاطره من :)

پ.ن۱: من زمانی که ۱۴ سالم بود سر انتخاب رشته با پدرم اختلاف داشتم پدرم میگفت برو ریاضی من میگفتم فقط تجربی بابا هم میگفت تو از خون می‌ترسی و طاقت نمیاری ووو ، به خاطر اینکه به بابا ثابت کنم نمیترسم و این رشته رو دوست دارم رفتم دوره فوریت پزشکی و کوچولو ترین شون من بودم😶 همه بالای ۲۵ سال :/ و خلاصه که مدرک رسمی از وزارت بهداشت گرفتم...

پ.ن۲: شاید براتون سوال باشه که چرا پدرم تزریق نکرد؟ به گفته بقیه دست من انگار سبکه به خاطر همین بیشتر فامیل اگر تزریق داشته باشن بنده انجام میدم :)

پ.ن۳: اون "یادته" ها خودش یه خاطره جداست اگر دوست داشتین براتون تعریف میکنم😊

پ.ن۴:خوبی بادبادک اینه که میدونه زندگیش به یه نخ نازک بنده،🎈

ولی بازم تو آسمون آزادانه شاده و میخنده(گرفتین ؟ 😉)

کوچیک شما نرگس💫

خاطره ناشناس

توی گروه موقع گزارش کارا بقیه رودبه اسم کوچیک و جزئیات فراوان مشاوره ای منو حتی بدون اسم صدا میکرد به همه افرین و باریک الله به من هیچی!

یکمم طلب کار که کم خوندی و چه وضعشه و ... یسری گفت همه بیاید دفتر(۲۰تادانش اموزیم ۱۰ تادخترو۱۰تاپسر ومعمولا همه باهم جمع نمیشیم یجا وهمیشه تک تکی میریم دفتر اونم هفته ای درزمان مشخص مگرا بحث کلی باشه )

یکم زودتر گفتم برم باهاش بیشترصحبت کنم!

خودمو به بهترین شکل ممکن اماده کردم و بش گفتم زودتر میام ببینمت اوکی داد(دلم خیلی درد میکرد خسته بودم کمرم و پاهامو نمیتونستم تکون بدم سرگیجه و تب و بدن درد کوفتکی!)

رفتم تو دفتر قبل من چن تا ازپسرا اومده خیلی سرد برخوردکرد باهام فق بغض کردم نشستم بغل محمد(محمدپشت کنکوریه یه پشت کنکوری بااراده و باحال همه چی تموم و کوه تجربه پارسال رتبه ۳رقمی اورده بود ولی خواست پشت بمونه دورقمی بیاره امسال)که خیلی رفیق شده بود باهام نگا به رنگ و روم کرد گفت این مدیه بابا ولش کن الان خوب میشه باز نگران نشو گوگولی!

گف بخند حالا گفتم خوبم بابا گف نیستی میدونم

یهو زوم شد رومن و محمد نگا چپ کرد بهمون ونگاه بدتر به من...

اشکم دراومد محمد بحث انداخت وسط سوال پرسید و با بچه ها صحبت میکردن و اونم راهنمایی میداد کم کم بقیه بچه ها اومدن و جلسه رسمی شروع شد

حدود یساعت صحبت کرد

یکمم موندیم و گفتیم و بحث کردیم و...

وسط بحث ها گوشیم پی ام اومد براش

بهم پیام داده بود

« وقتی میخندی قشنگ تری دخترنازنازی من اخم هاتو وا کن💜🍓»

توجه نکردم و نگام کرد بالب اشاره زد بخند بازم توجه نکردم و سنگین رنگین یه گوشه نشستم انگار یکیو کشتم!

گذشت و زدیم بیرون محمدگفت میرسونمت خوب نیستی گفتم قدم میزنم بیرون میرم خونه برو داداش دمتم گرم.

تو خیابون راه میرفتم بااون همه دردوغصه چن باره بهم زنگ زد پیم داد توجه نکردم و زیر بارون راه رفتم و اهنگ گوش دادم دلم داشت جر میخورد!

حس میکردم دارم میترکم از غصه...

محمدزنگ زد بهم باتن صدای خیلی بلند گفت ادرس بده!!!

گفتم تنها میخوام باشم ولم کنید گفت امیر میدونی چقدرنگرانته؟

همایش داشت داره برمیگرده از راه دلش هزارجارفته(محمدتنهاکسی بود که راجب رابطمون میدونست و تیزوبز فهمیده بود ریل ایم )

لطفا ادرس بده بهم گفتم نمیخوام ببینمتون تنهام بزارین گفت جون محمد اذیت نکن گفت و گفت و گفت و گفت دادم بهش و نشستم همونجا دردکمرو دلم و پام و سرم احساس سرمای خیلی شدید میکردم گورمیگرفتم و اروم میشدم

محمدرسید اومد کنارم دستمو گرف گف بلند شو گوگولی پاشو کمکم کرد نشستم تو ماشین صندلی رو خوابوند برام

دلم پرغصه و درد بود محمد مثل یه تراپیست به حرفام گوش داد و راه و چاه داد بهم گفت بریم خونه امیر یا خودتون یا من؟

چیزی نگفتم گفت خانم خانما کجا ببرمتون؟

گفتم خونه امیر

یه لحظه کپ کرد!

گفت همینه ایول بهت زنگ زد به امیر گفت براش یه نوشیدنی گرم اماده کن حالش خوب نیس داریم میایم صدای ذوق امیر اومد دلم گنج رف براش!رفتیم و رسیدیم و محمد کامل منو گرفت بغلش گفت میدونم راحت نیستی ولی مجبورم اینجوری ببرمت تا دم اسانسور!

حتی نمیتونستم وایسام سرمو گذاشتم رو شونش

امیر اومد به استقبال و خیلی نگران منو گرفت گفت الهی من میمردم اون رفتارا رو باهات نمیکردم!

میدونی که چقدر دوست دارم من

گفتم دیدم دوست داشتنتو گفت الان میدونم عصبی ای دخترم بعدا مفصل حرف میزنم!

ازمحمدکلی تشکرکردیم و محمد گفت بمونم؟یااجازه میدین برم؟

گفت برو محمد فقط گزارش کارارو چک کن و ترتیب بچه هارو بده وقت ندارم برسم بهشون گفت باشه!

گفت میتونم بغلت کنم؟بوس بوسیت کنم؟مثل بچه بالاپایین برم برات؟

رومو برگردوندم ازش و گفتم میخوام برم حمام!

گفت یادته تو چت باهم میرفتیم نمیخوای باهم بریم؟

فهمیدبدحرفی و حرکتی زده میدونه خوشم نمیاد فق گفت غلط کردم

رفتم دوش گرفتم غرق خون و کثافط و عرق و بو بودم

اومدم بیرون از لباس های خودش گذاشته بود برام پوشیدمشون وبرام یه چیزگرم اورد خوردم جون گرفتم

گفتم میدونی من این سه روز که سردی چه دردای روحی و جسمی کشیدم؟

گفت بمیرم برات خب؟ عذرمیخوام نمیخواستم رومون حساسیت بیشتر ازاین ایجاد شه!

(سریه سوتی یسری ها فهمیدن چیزی بینمون هس ولی موضوع جمع شد و بسته موند)

گفتم مهم نیست برام دیگه اون موقعی که باید بودی نبودی برام!

بدون هیچ حرفی بغلم کرد یجوری بودم راحت نبودم نمیدونم حس خجالت داشتم

گفت بیا دراز بکشیم هوم؟ هی برات حرف بزنم هوم؟

گفتم اوکی دراز کشیدیم گفت چن روزه؟ گفتم ۲ روزه گفت دردات مثل قبله؟

گفتم مهمه برات؟ گف مهم نبود نمیپرسیدم

گفتم اره گف اجازه هس؟ دستشو برد سمت دلم

اروم روی دلمو ماساژ داد دورانی گفت چرا بدنت اینقدر داغه؟

گفتم خوبم گف نیستی گفتم هستم گفت نیستی گفتم دس به من نزن ولم کن

گف اگه قرار بود ولت کنم که به اون سختی بدستت نمیاوردم

خندیدم گف همینو میخواستم میخوای یه سردکتربریم من خیالم ازت راحت شه بخوابیم؟

گفتم خوبم فق اگه بشه تنها بخوابم گفت هرجورراحتی عزیزم اذیتت نمیکنم پاشد گف یه بوس از پیشونیت نصیبم میشه دیگه؟

پشت چشامو نازک کردم

بی توجه بوسم کرد!مراقبتم شبمون بخیر و رفت...

نفهمیدم کی خوابم برد فق با درد دلم و کمر و حس سنگینی قفسه سینم پریدم از خواب و بلند صداش کردم

اومدچراغو زد گف هیش!طوری نیست قربونت برم الان خوب میشی اروم باش نفس عمیق بکش بیشترتر موهامو زد کنار دستشو گذاش رو پیشونیم گفت داغی خیلی داغی نمیتونم صبر کنم بریم دکتر

گفتم نمیتونم راه برم دردلگنی دارم

گفت بغلت کنم؟ گفتم هوم

بغلم کرد بلندم کرد نشوند رو تخت گف الان میام سریع لباس پوشید و وسیله هامو برداشت و رفتیم

دوباره بغلم کرد و و ازماشین پیاده شدیم بردم اورژانس گفت نمیتونه بشینه پرستاره گفت رو تخت فلان درازبکشه تادکتر سریع بیاد

اروم درازم کرد رو تخت گف نترسیا کوچولو باشه؟

من پیشتم مثل همیشه

دکتر اومد 27.28 سالش میشد

گفت خب شرح حالتونو دقیق میخوام امیر گفت پریوده/تقریبابه چیزی لب نزده/زیربارون بود و داغه بدنش/دردلگنی داره و کمردرد

دکتر اول زیر چشامو دید نبضمو چک کرد گف کنده فشارمو گرف گف به ۷ نمیرسه

تبمو گرف گف خیلی بالاعه یسری معاینه ریزم کرد ورفت

امیر گفت میدونم الان دوست نداری اذیتت کنم حتی دوست نداری پیشت باشم دستمو گرف گف ولی الان باید پیشت باشم میدونم یکم ترسیدی ازدردات و حالت خوب نیست ولی من کنارتم!

اروم باش و همون دخترکوچولوی قبلیم باش ببخشیداونجوری کردم باهات!

گفتم مهم نیست،گفت یعنی منو به چپت دایورت کردی که ناراحت نشدی؟

من میشناسمت دخترقشنگ میدونم ناراحت شدی ازدلت درمیارم ولی الان فق گوش میدم غر بزنی برام!

همونجوری که دستمو گرفته بود موهامم گرفت و گف اگه یه مو ازسرتو کم میشد من میدونی چه حالی میشدم؟ جواب خانواده تو چی میدادم؟

گفتم تمومش کن گذشته....

«گفت راضی ام دخترنازنازی من»

بوتوت فرنگی میدی مث همیشه🍓

گفتم اگه امپول بده...نذاش صحبت کنم

گفت هیششش لازمه برات

یه پرستار اقا اومد بالا سرم توضیح داروهاروداد گفت الان ۲تاتزریق عضلانی دارین بعد سرم اگه دردتون اروم نشد دکتر گفتن تا صبح بمونین

بابغض گفتم امییییررر

گفت عزیزم زودی تمومه دیگه اهوم اهوم کرد یعنی بعدا نازتو میکشم الان وقتش نیس!

پرستاره همسن و سال امیر بود گفت توریل هم اید؟

لپام گل انداخت🥹🍓😂

امیر گف بله گفت ایشالا عروسیتون

گفتم قهرم باهاش حالااا

گفت دخترخانم اذیتش نکن گفتم لازمه گف اذیت کردنای خاصی هم هس خودم بت یادم میدم

امیر بااون همه غرور و دب دبه و کب کبه خندید گفت همینجوری بدبختی دارم نکن

گفت نوچچچ باس اذیت شی قدرشو بدونی گفتم گناه داره!

خندید گفت فعلا تو گناه داری امپول هامو داشت اماده میکرد گفت اجازه میدی؟

نگا امیر کردم نگا امپولا کردم بغضی شدم.....

امیر گفت زود تمومه اومد جلو کمکم کرد دراز کشیدم به پشت

دردم گرف بلند گفتم اییییییی

پرستاره گفت اروم اروم الان ایناتزریق بشه تاحدودی دردت اروم میشه اصلا نترس!

امیر گوشه شلوارمو داد پایین ازیه ور خیلی کوچولو گفت دخترمون خجالتیه!

پرستاره خندید گفت کاری نمیکنم خانم خانما فق یکم که محل تزریق مشخص بشه باشه؟

من اصلا نگاه بدنت نمیکنم عادیه نگران نباش....

اون زیرعرق سرد کرده بودم هم امیر هم اون ازهردوخجالت میکشیدم پرستاره گفت بااجازه ات...شلوارمو بیشترترداد پایین دوس نداشتم بیشتر بده...

پنبه کشید گفت صدای نفس هاتو میخوام بلند بشنوم بلند بلندددد

گفتم اگه عمیق بکشم دردم زیاد میشه اخه گفتم یکم بلند باشه؟

من منتظرمیمونم تو نفس عمیق بکشی عضله تو شل کنی تا بعد تزریق کنم اذیت نشی

امیر کمرمو یکم ماساژ داد و درگوشم گف همکاری لطفا!

پرستاره دوباره پنبه کشید و دورانی الکلی کرد پوست بدنمو یدفعه ای دوباره محکم ترپنبه کشید گفت تموم شد!

گفتم جدی؟ گفت هوم ویال خالی رو نشونم داد

گف دیدی کارمو بلدم؟😎

گفتم اصلا متوجه نشدم کی زدی گفت چون ماده اش درد نداشت

بدون مکث اومد طرف دیگم شلوارمو بیشتر داد پایین گفت این یکم درد داره فق هرچی شد تو بدنتو شل نگه دار...

امیر دستش همچنان رو دستم بود حس امن بودن داشتم....

پنبه کشید گفت خب نفس عمیق یادت نره بکش تامن شروع کنم تا نفس کشیدم نیدل رو وارد کرد سوختم خیلی...خیلی سوختم...بددردم گرف...

گفت شما چندسالته؟ گفتم ۱۸ گفت اون پسره چن سالشه؟ گفتم ۲۴ گفت الافه؟ خندم گرف دردم داشتم گفتم تموم نشد خیلی اذیت دارم میشم دردم زیاده...گفت تاجواب هامو بدی تمومه...

گفتم نه مشاورتحصیلی و کنکوره گف شغل اصلیشه؟

گفتم نه اقا معلمم هست...

گفت اقامعلم! بش نمیادهااااا

امیرگفت بهم نمیاد ولی هستم،خیلی هاباورشون نمیشه!

پرستاره پنبه رو فشارداد رو بدنم گف اینم تموم

گف اقامعلم بی زحمت باسن محترم و ارزشمند دخترتونو ماساژ بدین کبود نشه باز پدرتو دربیاره تا من بیام

امیر گاه گاه خندید!

خنده هاش قشنگ بود ....همیشه نمیخندید ولی به موقع اش قشنگ میخندید

پرستاره برگشت و ست سرم و چن تا امپول دستش بود گفت

اگه مارو گارد نمیگیری اینارم بزنم هوم؟

باسرم گفتم باشه به امیر گف پیج و شماره تو میدی بهم؟ دانش اموزجدیدچی پذیرش داری؟

امیرگفت کم دانش اموز میگیرم چون سرم شلوغه میخوام کارم کیفیت داشته باشه و دقیق به همشون برسم

گفت برادرمنم کنکوریه سال بعد باهاش صحبت میکنی اگه باهم جورشدین مشاورش شی؟

گفت بله حتما پذیرش تابستون رو چن هفته دیگه میخوام بازکنم ادرس دفتر رو داد گفت فلان ساعت فلان روز بگو بیاد صحبت کنیم.

تشکرکرد گف خیلی دنبال مشاور خوب میگرده فک کنم تو مورد سلیقش باشی...

امیرگفت باعث افتخاره منه!

(داشت صحبت میکرد صحبت هاشونو تایپ نمیکنم ولی حسابی باهم رفیق شده بودن)

دستمو الکلی کرد و گفت قشنگ مشت کن دستتو مشت کردم با انگشت زد رو ارنجم اروم اروم و باانگشت داشت دنبال رگ میگشت و پوف پوف میکرد!

اون یکی دستتو بده ببینم دختر!

اونم امتحان کرد رگ نتونست پیدا کنه به امیر گفت محکم از رو ارنجش فشار بده

امیراومد جلو و ارنجمو فشار داد گفتم اییییییی

گف دورت!اروم دیگه قربونت...

پرستارامتحان کرد نشد که نشد رگ پیدا کنه گفت ازرو رگ کنار انگشت شصت یا رو دستت مجبوری باید بگیرم

بغض کردم...صدام درنیومد....گلوم گرف ازبغض...

امیر گفت نداشتیماااااااااا عهه یکم تحمل کن دیگه بچه نیستی که شما!

پرستاره گفت این قسمت دردش بیشتره ولی مث امپول ها اصلا نمیفهمی چیشد!

الکلی کرد رو دستمو و یه هان وارد کرد سوخت یکم...

گف تموم تموم فیکسش کرد گفت تکون نده باشه؟

اگه تکون بخوری کلا درمیاد

گفتم باشه سعی میکنم!چن تا امپول شکوند دهن باز نگاش کردم امیرخندید...گف دخترم برا سرمته نگران نباش دیگه اینقدر....

پرستار اونارم خالی کرد تو سرم و گفت من شیفتم تا ظهر(شب ساعت ۳ یا۴ اینا میشد)

میام بهتون سرمیزنم سریع سریع تشکرکردیم و رفت

امیرنشست رو تخت دستمو گرف موهامو نوازش کرد گف دورمهربونی های تو بگردم که اینقدر خوبی!

میبخشی منو؟

گفتم هوم پیشونیمو بوس کرد گف«مرسی از وجود قشنگت🍓💜»

گفتم امیر کمکم میکنی سرویس برم؟

اینجوری اصلا راحت نیستم....گفت اره عزیزم چرا که نه اخه...کمکم کرد پاشدم بااحتیاط سرمو برداشت گف پد داری همراهت اصلا؟؟؟

گفتم تو کوله ام دارم برداشت کوله رو رفتیم

باهام تا داخل اومد گف راحت کارتو انجام بده نگران نباش فق بااحتیاط که سرمت درنیاد

کارمو کردم گف بدم؟ گفتم هوم پد داد بهم و کارمو کردم اومدم دستامو و صورتمو شستم امیر کمکم کرد رفتم رو تخت دوباره دراز کشیدم

پزشک وپرستار اومدن بالا سرم دکتر گف خوبی دخترجان؟

گفتم یکم درد دارم همین ...

امیرگف لازمه تحت نظر باشه تاصبح؟

دکترگف معاینه اش کنم مشخص میشه نگران نباش زیاد...

زیرچشمامو دید نبضموچک کرد به پرستارگف فشارشو چک بزن فشارمو گرف گف ۷!

گفت کمه فشارش... تبم که داره...حالت تعوع و سرگیجه چی؟

گفتم سردرد دارم فق دوباره تاکیدکردم دلم دردمیکنه ..

به پرستار اسم دارو گفت گف بزن تو یه سرم دیگ بعد این سرم وصل کن بش و اگه درد داشت بازم قرص نوافن مصرف کنه و اگ زیاد بود دردش یه سونو براش انجام بدین و گفت و گفت بهش...

ازچشمای امیرخستگی میبارید خیلی خسته بود...خیلی خیلی...

پرستاره به امیرگفت تو اتاق استراحت پرستارها تو جای من یکم بخواب

من حواسم هست به دخترمون!هواشو دارم

امیرگف پیشش باشم خستگی معنا نداره برام ممنون از لطفت.

اینبار پرستار رفت و با انژیوکت اومد بالا سرم و راحت رو ارنجم رگ پیدا کرد و زد سرم دیگه رو و یه امپولم خالی کرد توش بهم گف میخوابی الان چشات گرم میشه خوب میشی

چشام گرم شد فق یادمه دستام تو دستای امیر بود همین!

بیدار که شدم هوا روشن بود سرم دستم نبود امیر دستمو گرفته بود و نشسته بود رو صندلی و سرشو گذاشته بود رو دستم و خواب بود

دلم رف براش اخه من!

پرستاره اومد گف چطوری دخترخوبی؟

سلام و علیک گرمی کردیم باهم و ...

گفت درد داری؟ گفتم نه گف خوبه یعنی عالیه دکتر میاد چن دقیقه بعد معاینه ات کنه ان شالا میری خونتون

دستشو گذاش رو پیشونیم گف خوبه نبضمم گرف گف عالیه

گفتم میتونم برم سرویس من؟

گف اره حتماا خم شد کمکم کنه پاشم گفتم نه نه ممنونم خجالتم ندین میتونم!

گف سرگیجه که نداری؟ گفتم نه گف حله پس پاشو خودت راحت باش و رف

رفتم کارمو کردم برگشتم امیر بلند شده بود و داشت بچه هارو چک میکرد و..

میگف دوروزه ولشون کردم همه یه وری میزنین!

خندیدم گفتم گناه داریم....گفت ندارین شماها منو بیچاره کردین دیگ نمیکشم

دکتراومد چکم کرد و گف میتونی بری دیگه

خدافظی کردیم و رفتیم خونه امیر

گفت شروع کن درسو ساعت مطالعه خفن میخوام ازت... بوسم کرد گف بهت یه چیزایی بدهکارم که برم بیام جبرانش میکنم برات «قلب امیر🍓💜»

ساعت حدودهای ۷ و نیم بود من رفتم دوش گرفتم و اونم رفت مدرسه

تو گروه پیام گذاشته بود و تهدید کرده بود همه رو خیلی جدی!

اب دهنمو قورت دادم

ورفتم سردرسم ازرو جزوه خوندم

ادامه رو بنویسم؟

پ.ن

من دلم برای ارمان عدالت اموزشی میسوزه همین و بس!

قراربود استرس بچه ها کمترشه نه دوچندان!

قراربود خانواده فشارکمتری متحمل بشه نه دوچندان!

پ.ن

جریان اشنایی ما اینجوری شد که تابستون کلاس کنکورثبت نام کردم چن تا با چن تا استاد متفاوت تعریف امیررو شنیده بودم و برای کلاسش ثبت نام کردم و گذشت و گذشت بیشترازم خوشش اومد منم یه حس هایی داشتم ولی نه اونقدر

یسری سرکلاس فشارم افتاد و حالم بد شد دریه حرکت خفن منو گرف بغلش(فیلم هندی+فیلم ترکیه ای) و بعد رفته رفته پیم میدادو پیگیرتربودتااینکه درخواست ریل داد بهم و منم بعد چن مدت قبول کردم.

پایان ارادتمند شما🍓💜

خاطره سمانه جان

سلام به همگی احوالتون خوبه .

انشالله زندگی به کام همتون باشه و سلامت باشید .

من سمانه هستم ۱۹ساله

چند باری هم خاطره نوشتم اگه خواستین برید بخونید .

این خاطره ای که می‌خوام براتون تعریف کنم

مربوط به بردارم هست که اسمش مهدی هست و ۹ سالشه 🙂

مهدی هم مثل خواهرش از آمپول متنفره و وقتایی که مریض میشه خیلی مظلوم میشه و دل آدم رو کباب می‌کنه .

بیشتر سرماخوردگی های مهدی میوفته درست وقتی که بابام اینجا نیست و ماموریته 🤦‍♀️و مامانم رو حسابی استرس میده😂

این سری یک هفته پیش بود تقریبا که شب با مامانم حرف می‌زدیم که گفت مهدی یکم بی حاله فکر کنم سرماخورده من هم نگران شدم و فرداش صبح علیرضا(همسرم) داشت می‌رفت سرکار و من رو رسوند خونه مامانم .

رفتم دیدم خوابیده و تو خواب ناله می‌کنه یکم تب داره .

به مامانم گفتم دارو دادی گفت نه اصلا نمیخوره .

بردار بنده وقتی مریض میشه نه آمپول میزنه نه بلده قرص بخوره 😂شربت هم خودش نمیخوره .شیاف رو هم نمیذارع بدش میاد 🤦‍♀️

یکم بعد بیدار شد

تبش می‌رفت بالا و ‌مارو هم نگران میکرد

چند باری رفت دست و صورتش رو شست ولی افاقه نکرد .

خلاصه دست به کار شدیم و به زور شربت استامینوفن دادیم به زور با گریه یکم تبش رو آورد پایین ولی خیلی سست بود .

مامانم گفت باهاش حرف بزن ببریم دکتر کار دستمون میده هااااااا مثل خودت لجبازه یدونه آمپول بزنه خوب میشه .

رفتم اتاقش تا باهاش حرف بزنم دیدم زیر پتو داره گریه می‌کنه .

گفتم قربونت برم چرا گریه می‌کنی عزیزم

مهدی :آبجی همه جای بدنم درد می‌کنه سرم خیلی درد می‌کنه حالم بدهههه😭😭

من:عزیزم میخوای بریم درمانگاه پیش عمو سامان ببینتت (عموم دکتر عمومی هست میخونه برای تخصص)

مهدی هق هقش رفت بالا و گفت نههه😭😭😭من نمی‌خوام برم پیش عموو

آبجی تورو خدا نمی‌خوام

من:عزیزم اینجوری که نمیشه

من :عزیزم ببین حالتو تب خیلی خطرناکه میتونه هرکاری با بدنت بکنه و .... این حرفا

خلاصه حرف زدم و به زبونش گرفتم بالاخره راضی شد عمو معاینه کنه و آمپول هم اگه داد یجوری بزنه اصلا نفهمه

بعد اینکه قول و قرار های آقا مهدی تموم شد اجازه داد به عمو زنگ بزنم

به عمو زنگ زدم و اونم گفت که شیفت هست و تقریبا یک ساعت دیگه میاد و علایم مهدی رو گفتم و گفت سر راه یه سری دارو میگیرم و میام ‌.

تقریبا یک ساعت و نیم دیگه اومد و حال مهدی تعریفی نداشت .

درسته خودش اجازه داده بود به عمو زنگ بزنم ولی بازم میترسید و گریه میکرد ،

تب از یه طرف گریه از یه طرف سردرد و بدن درد از یه طرف امونشو بریده بود .

همین که عمو اومد پیشش معاینه کنه

گریش شدت گرفت

مهدی:عمو سامان حالم خیلی بدهههه😭

سامان: قربون چشات برم الان خوب میشی بزار معاینه کنم ببینم پسر شجاع عموش چی شده

مهدی:عمو ازت خواهش میکنم آمپول ندییی😭😭توروخدا من خیلی میترسم

عمو:بخدا درد آمپول یه دقیقه هست عوضش بهتر میشی خواهش میکنم خواهش نکن منم خسته هستم 😂

عمو معاینه اش که تموم شد رفت سراغ داروها ها و آمپول ها

مهدی گریه اش شدت گرفتنمی‌خوام عمو من میترسم درد می‌کنه 😭😭

من رفتم جلو که راضیش کنم چسبید به من و بالا پایین میکرد که نه نه آبجی توروخدا

منم ارومش کردم و تو بغل من گریه میکرد .

عموم بی توجه بهش دو تا سرنگ رو جدا کرد و مشغول آماده کردن شد.

عمو که خواست بیاد بزنه

بیشتر بهم چسبید و اصلا نمیذاشت عموم گفت سمانه عزیزم خواهشاً پاشو برو مارو تنها بزار .

که مهدی به التماس افتاد که نه اگه آبجی بره من اصلا نمیزارم و فلان .

عمو :خب دیگه دراز بکش بچه بازی در نیار

مهدی: 😭😭😔نهههههههههههه.

عموم دید اگه با این با ملایمت رفتار کنه اصلا نمیزاره وارد فاز جدی شد .

سامان : زود باش اگه الان دراز کشیده بودی تا الان تموم شده بود 😠

عموم که اینا رو میگفت شدت گریه اش بیشتر میشد .

سامان دید اصلا با حرف راضی نمیشه دست به کار شد و پاشد اومد از دستش گرفت برد رو مبل خوابوند

مهدی علاوه بر اینکه زار میزد

دست و پا هم میزد .

عموم واقعا دیگه کلافه شده بود و کم کم عصبی میشد .

واقعا هم خسته بود 🤦‍♀️

دیگه دید اصلا حرف گوش نمیدع

صداشو بلند کرد .

عه مهدی واقعا برات متاسفم خجالت نمی‌کشی عه بس کن ببینم

یه دفعه دیگه تکون بخوری کشیده میاد رو صورتتا.

هی می‌خوام ملاحظه کنم نمیزاری .

مهدی دیگه صداش کم شد و بی جون افتاد رو تخت و‌ هق هق میکرد .

عموم شلوارشو از هر دو طرف کشید پایین .

مهدی هم هق هقش. شروع شد ولی اصلا ذره ای تکون نمیخورد .

منم رفتم پیش مهدی و بوسش کردم و نوازشش کردم.

عمو پنبه رو کشید و نیدل رو وارد کرد.

مهدی :😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭عموووؤووووووو بسهههههه سوختمممم توروخدا بسه

عمو: تموم شد شل باش

عا آهان تموم شد دیگه تموم‌.

اون طرف پنبه کشید و زود نیدل رو وارد کرد .

مهدی یه تکونی خورد و‌ زار زدناش شروع شد

مهدی :عمو تورو‌ جون زن نداشته ات تموم کنننننن😭😭😭😭 هیچ کی بهت زن نمیدههههههههه من میگم بداخلاقهههههههه😭😭😭اذیتم نکن

عمو:بیا تموم‌ شد همین قدر زود همین قدر کم درد .ببینم خدایی اون همه نفرینم کردی ارزش یه درد کوچولو رو داشت .😁

فک کنم آهت بگیره منو دیگه بهم زن ندن 😂😂

پاشو الکی گریه کردی. من همسن تو بودم دوبار دستم بخیه خورد مثل تو عربده نکشیدم 🤪خجالت بکش.

عموم هی شوخی میکرد ولی مهدی همونجور دمر مونده بود و هق هق میکرد اصلا توجه نمیکرد و با صدای آروم می‌گفت سوختم

سوختمممم

عمو هم میگفت سمانه بزن آتش نشانی آب بیاره بپاشه به مهدی نسوزه.

خلاصه مهدی بهتر شد ولی واقعا دل من و مامانم رو کباب کرد .

تمام.ایشالا خوشتون بیاد .

خاطره گیتا جان

سلام عزیزان

گیتام🌸

امیدوارم که حالتون عالی باشه

نمیدونم چرا از خاطره قبلم زیاد استقبال نکردید مثل همیشه🤨

ادامه خاطره قبل:

امیر گفته بود که ساعت ۹شب پرواز دارن از مشهد به تهران

چون اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم بعداز شام سریع ظرف ها رو جمع کردم و رفتم رو تخت و به آرش هم گفتم بیاد اون شب رو تخت ما بخوابه

نصف شب ازسروصدا ها متوجه اومدن امیر شدم ولی به خواب خودم ادامه دادم😂

اومد تو اتاق یه دوری زد و اومد اروم نشست کنار تخت و بوی ادکلنش دیگه خواب رو از چشمام گرفته بود ولی چون دوست نداشتم باهاش مواجه بشم خودمو زدم به خواب و تکون نخوردم

چند دقیقه ایی نشست و ما رو تماشا کرد و بعد خم شد پیشونی جفتمون رو بوسید🥹

قلبم داشت از سینم میومد بیرون از دلتنگی

انگار نه انگار که تا نیم ساعت پیش به خونش تشنه بودم!😄

ولی خودمو نگه داشتم و سرسختانه خودمو زدم به خواب

یکم تو پذیرایی و اشپزخونه چرخید ودوباره اومد نشست کنار تخت چندبار آروم صدام کرد، دید جواب نمیدم رفت آرش رو آروم کشید وسط تخت و خودش لبه تخت خوابید

دلم براش یه ذررره شده بود ولی حس میکردم باید باهاش سرسنگین رفتار میکردم تا بتونم یه سری ارزش ها و مفاهیم رو براش تثبیت کنم.

دوباره خوابم سنگین شده بود که با صدای امیر که منو صدا میکرد بیدار شدم

ساعت حدود ۳صبح بود

تا چشمامو باز کردم با خوشحالی گفت دورت بگردم گیتا بیدار شو دیگه باباجان

با اخم رومو برگردوندم و دوباره چشمامو بستم

دوباره صدام کرد با درد و ناله گفت گیتام بابا فلج شدم بیا آمپول منو بزن دوباره برو بخواب من خیلی درد دارم😣

یه نفس عمیق کشیدم و بلند شدم بدون هیچ حرف و سوالی که کجات درد میکنه یا چرا امپول بزنی و چیشده... خیلی بی تفاوت فقط گفتم آمپول کجاست؟!

توقع نداشت انقدر سرد برخورد کنم

از توی مشمبای دارویی که روی میز بود یه سرنگ و پد و کترولاک بهم داد و گفت رو تخت آرش میخوابم

سرنگ رو آماده کردم و رفتم تو اتاق ارش، امیر دمر خوابیده بود و خودش سمت راست رو کشیده بود پایین

بدون هیچ حرفی رفتم پد کشیدم و نیدل رو وارد کردم و خیلی آروم تزریق کردم که یهو امیر گفت آخخخخخ🥺

جیگرم داشت پر پر میشد ولی فقط سکوت کردم!

وقتی نیدل رو دراوردم و پنبه گزاشتم سرشو فرو کرد تو متکا و با درد گفت اوففففففف

بدون اینکه شلوارشو درست کنم فقط پد رو گزاشتم جای تزریق و اومدم که بیام بیرون از اتاق که با کنایه ‌گفت گیتا خانم حالا یه ذره شوهرتو نازنازی میکردی بد نبوداااااا

سریع برگشتم بهش گفتم تو این چند روز تا دلت بخواد بچه شوهرمو نازنازی کردم دیگه بیشتر از این مغزم کشش نداره

با این حرفم قشنگ خورد شدن و بغض و شکسته شدن امیر و دیدم هیچ وقت اینجوری با منت باهاش حرف نزده بودم واقعا از خودم بدم اومد

رفتم رو تخت پیش آرش دراز کشیدم یکم اشک ریختم و خوابیدم

اگر برای شما هم پیش اومده که گیر کنید بین قلب و عقل و منطقتون برام تو کامنتا بنویسید💖

ساعت ۱۱ آرش با هیجان صدام کرد گفت مامان پاشو بابا اومده مامان گیتا حالش خیلی بده!🥺

بیدار شدم رفتم تو آشپزخونه مشغول شدم که دوباره آرش اومد با بغض گفت مامان خیلی حال بابام بد شده جان من یه لحظه بیا ببینش

با آرش رفتم تو اتاق دیدم امیر تو خواب و بیداری ناله میکنه

تا چشمش بهم خورد روشو کرد سمت دیوار و اومد بچرخه به همون سمت که دادش رفت هوا

رفتم بیرون سریع زنگ زدم به پوریا گفت من بیمارستانم گیتا بیارش اینجا

صدام از ترس میلرزید گفتم من میگم فلج شده نمیتونه تکون بخوره تو میگی بیارمش اونجا؟!!

گفت یعنی چی آخه بزار الان زنگ میزنم سهراب بیاد تو نگران نباش

دل تو دلم نبود داشتم سکته میکردم آخه قهر و کینه چی بود دیگه تو اون موقعیتی که همه وجودم داشت رو تخت درد میکشید!🤦‍♀

از درد زیاد حتی نمیتونست بره سرویس !!!

کره و مربا و نون و چای آماده کردم بردم تو اتاق به آرش گفتم تنهامون بزاره

امیر عصبی و کلافه و بغضی بود

تا نشستم لبه تخت هوار زد که برو بیرون

بلند شدم در اتاق رو بستم و نشستم باهاش صحبت کردم

باهم دعوا کردیم، داد زدیم،گریه کردیم ولی حرف زدیم وآخرش هم آشتی کردیم ولی فکرمیکنم ۱ساعت اینا طول کشید

چشمامون قرمز بود که سهراب اومد

مثل همیشه شاد و پر انرژی

اومد امیر و معاینه کرد و گفت چکارمیکنید با این رفیق ما روز به روز مستهلک تر میشه؟!!!

گفتم خیلی اوضاعش خرابه؟!

گفت خراب نیست افتضاحه! سیاتیک و دیسک و گرفتگی و معده و روده و ضعف و خستگی همه باهم دست به دست هم دادن دیگه....

گفتم الاهی بمیرم🥺

گفت مطمعنم حرص و جوش هم داشته این حالت کمردرد عصبی هم میشه ولی باید حتما متخصص بره و براش فیزیوتراپی بنویسه این دفعه دیگه با ۴تا قرص و پماد و آمپول خوب شدنی نیست خیلی جدیه

اشک تو چشمام جمع شد با این شرح حالی که داد🤦‍♀

گفتم میرم داروخونه داروهاشو میگیرم

سهراب خواست خودش بره که گفتم من خودمم خرید دارم تا میوه بخوری برگشتم

داروها رو گرفتم حالم بد شد انقدر زیاد بودن🤦‍♀

برگشتم خونه داروها رو گزاشتم کنار سهراب و رفتم پیش امیر گفتم دورت بگردم من که تو مریض شدی باباجان🥹

دستمو گرفت گفت تو باهام نبودی که مواظبم باشی دیگه

گفتم الان انقدر خوب ازت مواظبت میکنم که زودِ زوود خوب بشی نفسم

گفت گیتا ما اگر تو رو نداشتیم باید چکارمیکردیم واقعا؟

سهراب از پشت سر با ۳ تا سرنگ آماده اومد تو اتاق و گفت ببخشید مزاحم خلوتتون میشم تزریق کنم زود میرم شیفت بعدی😂😉

مظلومانه به سهراب و ۳ تا سرنگ که ۲ تاش متاکاربامول بود و بزرگ بود نگاه کردم

سهراب با خنده گفت بعله میدونم که باید آروم بزنم چشم🤗

کمک کردم امیر با درد و ناله دمر شد

شلوارش رو از دو طرف کشیدم پایین شوهرم خیلی لاغر شده بود 😞

چشمم به دست سهراب بود انگار خنجری بود که میخواست بره تو جیگر من ولی امیر دستشو گزاشته بود زیر سرش و خیلی آروم و مظلوم خوابیده بود...

سهراب که پد رو کشید رو باسنش و در نیدل رو برداشت که هوا گیری کنه یهو با استرس داد زدم گفت سهراب سهراب وایسا سهراب

گفت چیه؟!!!!

گفت وایسا نیدل متاکاربامول ها رو عوض کن این خیلی کلفته اذیت میشه😢

گفت ترسیدم بابا

سریع از توی جعبه داروها سرنگ های کوچیکی که میگیریم برای آرش رو اوردم و ۲تا باز کردم و ۲ تا نیدل بهش دادم

امیر گفت قربونت برم نگران نباش من خوبم امپولاش هم زیاد درد نداره خانوم جان

سهراب پد کشید رو باسنش

نشستم کنارش و دستشو گرفتم تو دستم

خواستم هواسشو پرت کنم گفتم چقدر لاغر شدی امیر!

گفت همش غصه آرش رو داشتم آخخخخخ

گفتم جاااانم 🥺

نگاه کردم دیدم سهراب خیلی آروم داره سرنگ رو خالی میکنه

امیر با درد گفت الان کجاست؟

گفتم تلویزیون میبینه

امیر اروم با درد گفت وااااای

گفتم تو این مریضی خیلی اذیت شد

امیر پای مخالفش رو آروم میزد رو تخت

که سهراب گفت شل کن

امیر صورتش مچاله شده بود از درد نفسش رو حبس کرده بود

سهراب که نیدل رو دراورد و پنبه گزاشت امیر بلند گفت اوفففففففففف و نفسش رو آزاد کرد

گفتم بمیرم باباجانم خوبی؟!🤦‍♀

سهراب پایین تر از همونجا رو دوباره پنبه کشید و یه سرنگ دیگه وارد کرد

امیر با صدای بلند گفت هیییییییی و دوباره نفسش رو حبس کرد

بنظرم اینو جای خوبی نزده بود یکم وسط باسنش بود نمیدونم چه امپولی هم بود

امیر دستشو از زیر سرش برداشت و با مشت زد رو تخت گفت هعییییی سهراب!!!!

سهراب نیدل رو دراورد و پنبه گزاشت

امیر نفسش رو آزاد کرد

سهراب گفت خوبی؟؟

امیر آروم با درد گفت نه😢

سهراب شلوارشو از سمت چپ کشید بالا و اومد سمت راست نشست

امیر هنوز داشت دست منو محکم فشار میداد معلوم بود درد بدی تو پاش داره

گفتم سهراب چندلحظه صبر کن

به شوخی گفت ای بابا شام و ناهار که به آدم نمیدین فقط هم دستور میدین

گفتم ببخشید امروز نرسیدم ناهار درست کنم ولی از بیرون زنگ میزنم بیاره

گفت نمیخوام یه شب یه شام خوش مزه درست کنم مثل قدیم همه دور هم جمع بشیم

گفتم چشم همین شب جمعه درست میکنم تشریف بیارید

سهراب دوباره پد کشید رو باسن امیر

یهو آرش اومد تو اتاق گفت بابایی بهتری؟؟؟؟

امیر اروم گفت صبرکنید

با درد گفت خوبم دورت بگردم یه لحظه برو بیرون باش باباجان الان صدات میکنم بیای

آرش رفت و امیر کلافه گفت زودتر بزن تمومش کن

سهراب به شوخی بهم چپ چپ نگاه کرد و گفت حالا تو بیا و خوبی کن😒

سهراب نیدل رو وارد کرد و امیر دوباره محکم دستمو فشار داد

خواستم هواسشو پرت کنم گفتم امیر فکرکنم آرش ناراحت شد

با درد گفت دوست ندارم درد کشیدنم رو ببینه🤦‍♂

سهراب گفت شل کن امیر!

امیر شل کرد و بلند گفت اخخخخ هعیییییی

دستمو گزاشتم رو کمرش و گفتم آروم باش امیرم🥺

با ناله گفت بسسه سهراب تمومش کن

سرشو فرو کرد تو متکا،مشتش رو می‌کوبید رو تخت

سهراب بالاخره نیدل رو دراورد

جاشو ماساژ داد که امیر بلند گفت آخ آخ نکن نکن😨

خودش دستشو گزاشت رو باسنش و گفت اوففففففف خداااا

گفتم دردت به جونم امیرم😭

سهراب گفت میسوزونه لعنتی!شب یا چند ساعت دیگه یدونه دگزا باید براش بزنی اگر خودت نتونستی پوریا میاد اگر اونم نیومد زنگ بزن خودم میام

کلی تشکر کردم از لطف ومحبتش

سهراب رفت دستاشو بشوره و منم کنار امیر به پهلو دراز کشیدم بغلش کردم و اروم براش جاشو ماساژ دادم و ناز نازیش کردم

وقتی پاش آروم شد آرش رو صدا کرد منم رفتم غذا سفارش دادم

گفت بابا جان آمپول نداری عمو برات بزنه؟!

آرش با ترس گفت نه بابایی همه امپولامو زدم😰

گفت خوبه خوب شدی نفسم؟؟؟

گفت آره بابا امروزم خودم پماد هام رو زدم فقط یکم میسوزه

امیر گفت دیروز نمیسوخت؟

گفت نه

امیر گفت عشقم اجازه میدی عمو سهراب معاینت کنه؟؟

آرش با بغض گفت نه بابا خواهش میکنم🥺

امیر گفت باشه بابایی ولی اگر بهتر نشدی بهم بگیا چون خطرناکه

خلاصه سهراب رفت و ناهار نموند ولی شب جمعش همه باهم به اتفاق خانواده جدیدمون (امین و خانومش و دخترش) شام اومدن خونمون و دور هم بودیم.

خاطره ادامه داره....

دوستون دارم

گیتا🌺

خاطره آروین جان

آروین ام چطورین حال و احوال ؟با تابستون میسازید!!

بیو خاسته بودید راستی:۲۱ سالمه دانشجو ام دو تا داداش دوقلو دهه ۷۰ دارم😂آریا و آرش که هیچچ شبیه به هم نیستن زمین تا آسمون فرق دارن باهم ظاهر،قیافه،اخلاق،و....☺️😂

و هنوز معلوم نی کدوم از اینا زودتر بدنیا اومده 😂و چون آرش ۷سال زودتر از اریا ازدواج کردع آرش فعلا بزرگ حساب کردیم 😂

ارشم یدونه پسر به اسم بُرنا داره و اریاهم یک سالی میش زنش دادیم رف (تو ۳۱.۳۲سالگی زنش دادیم رف😂)

بقیه بیو رو هم خاطره های بعدی عرض میکنم خدمتتون

این خاطره مربوط به خودم توی گرما و سرماخوردگی ؟yes

هعی طبق همیشه سه تایی بیرون بودیم پویان و سپهر

آبریزش بینی لامصب قطع نمیشد😐😂چشامم نمیدونم از تب بود از چی بود اشک میومد از چشام سپی هم که هر چند دیقع یبار می‌گفت «داداش گریه نکن بیا بریم دکتر خوب شی»و من هر چی میگفتم گریه چی چشام می‌سوزه

رفتیم کافه اینا غذا سفارش دادن ساعت ۸و۹ بود خب😂 غذا خوردن

منم فق یه موهیتو سفارش دادم😂😂😂😂

پاشدم خدافظی کنم برم خونه خودم اصلن حوصل راه رفتن و اینا نداشتم

پویان گفت کجا؟میریم دکتر بعد هر کی هر جا خواست بره

یکم کل انداختم نه نمیخاد و فلان ولییی در مقابل این دو نفر تسلیم شدم 🫤

پویان گفت بریم پیش آریا یا ن؟

چش غر بش رفتم«نه میدونی که نمیخام اهل خونواده باشم دیگ»

خلاصه رفتیم بیمارستان خلوت بود دکتر

کد ملی اینا زد تو سیستم که گفتم زخم معده دارم قرص اینا معدم اذیت میکنه

با لبخند ملیح گفت موردی ندارع تزریقی جاش مینویسم«پفیوز🫤💔»

خلاصه ما از اتاق بیرون پویان رف دارو ها رو بگیره سپهر رف فیش برا تزریقات گرف تو تایمم چیزی بروز ندادم

سپهر کنارم نشسته بود پویان اومد کیسه دارو ازش گرفتم دیدم یک پینی هم داده پینی ورداشتم

_من اینو امکان نداره بزنم پاشیم بریم

پویان:گوه نخورا میری عین بچه میزنی دگ😐

_😤😒کاری ندارید خدافس

پویان: عجبب ادم پفیوز عع«لطف دارن😂💔»

خلاصه من رفتم خونه خودم تو اتاق افتادم رو تخت پویان رف آشپزخونه و سپهرم دارو هارو گذاشت رو میز رف بیرون از اتاق

پتو کشیدم رو خودم صدای پویان میومد:پاشو خودتو نزن به خواب

_ها؟

پویان:ها و مرض برگرد بزنم برات

_پویان برو بیرون حوصله ندارم

پویان: کصشعر نگو

شیشه آمپول شکوند داد زدم_هوییی نمیزنما

اثلن انگار نه انگار دارم حرف میزد داشت آمپول دیگم آماده میکرد

سپهر تو چارچوب در تکیه داده بود

پویان دوتا آمپول آماده با سرم بود _آقا شاید مشکل دارم نمیخام بزنم

پویان:مشکلت بکیرم

اعصابم داشت خط های نامنظم کشیده میشد برگشتم رو شکم _گی خار صگ🗿

شلوارم کشیدم پایین

پویان هم می‌خندید همم داشت پد پاره میکرد

که پد رو کشید نیدل زد یه تکون خوردم

_آخخخ😖

+عوم خیلی عوض شدی😄

_آییییی پویان چی میگ؟

+هیچی فقط گاهی وقتها رو ...هیچی ولش جر و بحث الکی

_آخ آییی کی تموم میش😣نه بگو میخام بشنوم

+انقد عوض شدی که

ادامه حرفشو نگف کشید بیرون گفت تموم شد

یکم پد فشار داد پد دوباره پاره کرد طرف دیگه رو پد کشید

نیدل زد تو پام درد نداشت

_عوض شدن یا عوضی شدن!

نیدل در آورد پد گذاشت جای آمپول

+نمیشه باهات حرفم زد

+یکم همین جوری باش. بعد برگرد

بعدم با سرنگ عا رفت بیرون

سپهر:باز چتونه سایه همو با تیر میزنید

شلوارم درست کردم برگشتم

_آخخ پویان😩

+مرض پینی دگ آب خالی که نرفته تو پات 😂

آیا فکر کردید با اون آمپولا خوب شدم؟؟خیرررر مثلاً قرار با اون دوتا خوب. شم بدتر شدم

بریم برای ادامش

ساعت ۱۲ و نیم ۱شدع بود خابیدیم ساعت ۶صبح با حالت تهوع شدید فکر شو کن تو خواب حس کنی داری میاری بالا😑 با تب زیاد جوری که هزیون گفتنام و ناله کردنام خودم میفهمیدم

پاشدم سمت دسشویی آوردم بالا سپهر از خواب پاشد

سپهر:چیشد آروین

_برو ماشین روشن کن بریم دکتر

سپهر::اوه اوه چه داغی

مجددا سه تایی رفتیم یه بیمارستان دیگ

خلاصه نوبت مون شد یه خانم مسن بود بعد معاینه گفت احتمالأ یه ویروس

دارو هارو تو سایت زد و بچه هام گرفتن سرم چهار آمپول

پویان گفت مجلس ناز کشی داریم مثل دیشب

_😒😒😒😒😒

پویان:چیع؟

_سعی کن خفه شی😒

دارو هارو از دستش گرفتم خودم رفتم تزریقات دو تا خر شرک هام اومدن پشت سرم

پرستارم خانم بود گفت اول عضلانی هارو میزنم برید آماده شید

رفتم دکمه شلوار باز کردم دراز کشیدم شلوارم سمت راست دادم پایین سپهر سمت راستم بود پویان سمت چپ😂

اومد پنبه کشید

_بخشید خانم چند تا عضلانی ؟

+یکی

نیدل زد از اولش ناجور درد میکرد ولی تحمل کردم😂😂«میدونی چرا!چون هیچ کی نبود تو تزریقات از اینکه صدام در بیاد شرممیگرف😂😂😞»

سرم تو دستم نفس عمیق بکش ،انگشت دستمو گاز گرفتم تا تموم شد بلاخره نیدل در آورد😂

یه نفس راحت کشیدم

پرستار:یکم دراز بکشید بعد میام سرم میزنم

رفت شلوارم درست برگشتم دکمه شلوارم داشتم میبستم پرستار اومد سرم وصل کرد سه تا آمپولا ریخت توش

دیگ خوابیدم تا سپهر بیدارم کرد با قیافه پوکر

سپهر:کونییو باش خودش خوابیده بعد ما از صبح بیداریم😒

پرستار سرم در آورد ساعت ۸شده بود رفتیم خونه

خلاصه که هر سه تا مونم نرفتیم دانشگاه

اومدیم خونه خوابیدیم تا ظهر😂💔

پ.ن:توسعه ام به شما دوستان قبللل از هر کاری خواب لطفااااا😂😂

ایشالا اعزرایل تف کنه بهتون پیشمون از بردن تون شه😂

پ.ن:صالح پاش شکسته قرار برم کوردستان پیشش و همچنین دلمم براش تنگ شده

پ.ن:راستی ممنون از نظر تون راجب خاطره قبلی

بدرودد

خاطره عسل جان

های گایز

چطورین؟... عسلم✋🏻 اومدم خاطره عکس دیروزو براتون بگم، پس بی معطلی بریم سراغش: دقیقا از صبح روزی که آخرین خاطرمو براتون گذاشتم تا دیروز عصر لب به هیچ غذایی نزدم، حتی آبم نخوردم...دلیلشم یسری بحثای خانوادگی و مشکلات روحی و اینجور مسائل بود که با انباشته شدن طولانی مدت بهم فشار آورده بود، دوره پی ام اس و مشکلاتشم همش حالات این چند روزمو تشدید میکرد، دیگ خودتون درک کنین چقد تحت فشار بودم و چه حالی داشتم😅و چیزی که خیلی این وسط اذیتم میکرد درک نشدن از سمت اطرافیان بود... یعنی اینجوری بودن که: خب حالا چیزی نشده، چته همش غمبرک میزنی و پکری، جمع کن خودتو... فلان و بهمان

دیگ تموم این مشکلات دست به یکی کردن که بنده یه چند روزی لج کنم و خودمو معدمو به باد فنا بدم🙂😂

غرغراشون از همون دوشنبه شب شروع شد

هی بیا غذا بخور چیزی نمیخوری ضعف میکنی، معدت حساسه مریض میشی، چرا بخودت فشار میاری و از این حرفا...

ولی خب من سرتق تر از این حرفام، یا اینکه معدم داشت نابود میشد و درد خیلی شدیدی داشتم بازم پررو پررو میگفتم گشنم نیس حالمم خوبه

این داستانا تا پنجشنبه شب ادامه داشت...

مسیح: عسل بیا شام

عسل: نمیخورم

مسیح: نشنیده میگیرم!😄😑

عسل: گفتم که! نمیخورم، شمام نمیخاد نگران حال من باشین

بعدم پاشدم و پا تند کردم سمت اتاقم، رفتم تو و درو بستم

میخاستم قفلش کنم که یهو در باز شد و مسیح اومد تو

مسیح: مگه ما دشمنتیم اینطوری میکنی؟

عسل: با این رفتاراتون دست کمی از دشمن ندارین🙂😒

مسیح: چیشده عسل؟😕

عسل: هیچی

برگشت و از لای در بیرونو دید زد بعدشم اومد داخل و آروم درو بست

مسیح: عسل من، بیا اینجا بشین آفرین

دستمو گرف و میخاست ببره سمت تختم

عسل: نمیخامممم، ولم کننن

مسیح: هیسس، جیغ نزن خیله خب، کاریت ندارم😕😞میخام باهات حرف بزنم، همین

عسل: برو بیرون😢😞خاهش میکنم

مسیح:😕💔

عسل: بروووو بیروننننن😭

مسیح: باشه باشه... خیله خب، رفتم

بعدشم آروم پاشد و رف

اشکم در اومده بود، نشستم رو تختم و آروم اشک ریختم

واقعا تو شرایط مناسبی نبودم

یکم همونجوری گریه کردم و کم کم خابم برد

فردا صبش با سرگیجه فجیعی از خواب پاشدم، حتی نمیتونستم سرجام بشینم

به سختی خودمو رسوندم به سرویس و بعد از انجام کارهای مربوطه خارج شدم

رفتم پایین و فک کردم کسی نیس، چون واقعا داشتم از حال میرفتم گفتم غرورو بذارم کنار و برم یچی بخورم

همینکه رفتم در یخچالو وا کنم صدای پا شنیدم

سریع خودمو رسوندم به اوپن گوشیمو ورداشتم و خودمو باهاش سرگرم کردم... رفتم رو کاناپه لم دادم🦦🤧

مهراد: صب بخیر

عسل: صب بخیر

خیلی پوکر چند ثانیه نگام کرد و رف سمت آشپزخونه

مهراد: صبونه چی میخوری؟

جواب ندادم، بلند تر پرسید

مهراد: با توعم، چی میخوریییی؟

عسل: هیچی

مهراد: بدرک، منو بگو میخام واسش صبونه درست کنم🙄😑

این حرفاش بشدت رو اعصابم بود و میخاستم پاشم تا میخوره بزنمش ولی خب تو حالت عادی زورم بهش نمیرسید چه برسه اون تایم😂😔

حدودای ساعت 3 و نیم بود مسیح خیلی با عجله اومد خونه و رف سمت اتاقش، چند دقیقه بعد با یه چمدون نسبتا کوچیک اومد بیرون

مهراد: کجا؟

مسیح: آلمان

مهراد: آلمان برا چی؟

مسیح: خوشگذرونی و پارتی😑کار دیگ خنگول جان

مهراد: چرا بی خبر؟

مسیح: خیلی یهویی شدبابا... خودمم همین نیم ساعت پیش فهمیدم، باید برم دیرم شده، مراقب خودتون باشیناااا،

بعدشم اومد سمتم در گوشم گف: توعم مراقب خودت باش عسلم، غذاتم بخور... نشنوم حالت بد شده هاااا💋

بعدش رف...

حدودای 4 عصر بود که برام به بشقاب میوه آورد

مهراد: بیا اینو بخور

عسل: نمی...

مهراد: نمیخورم نداریماااا، همشو میخوری فهمیدی؟

عسل: نمیخورم

مهراد: یعنی چی نمیخورم؟🙄

عسل: یعنی نمیخورم، ولم کن بابا

مهراد: بیخود! با ما قهری با معدت که قهر نیستی! بخور بینم😠🤌🏻(با داد)

عسل: سر من داد نزناااااا😠😠

بعدم پاشدم با سرعت رفتم تو اتاقم

همینکه وارد اتاقم شدم افتادم رو زمین، تپش قلب شدید گرفته بودم، سرگیجه داشتم، شر شر عرق میریختم، چشام تار میدید، ضعف داشتم، اصن وضعیت خوبی نبود💔😅

تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دستمو بردم سمت در و آروم هلش دادم که بسته شه

همونجوری که نشسته بودم خودمو کشیدم عقب تکیه دادم به دیوار... همینجوری ناله میکردم اما با صدای کم

کم کم چشام بسته شد ولی هوشیار بودم

نمیدونم چند دقیقه گذشت که فهمیدم مهراد بغلم کرده، چند ثانیه بعدش حس میکردم رو هوا معلقم و دارم بالا پایین میشم🫠😂منو برد گذاشت تو ماشین و رفتیم سمت جهنم دره💔🦦🖇

تو ماشین همش غر میزد: چقد گفتیم غذا بخور ، حواست به معدت باشه، الان خیالت راحت شد بگ*اش دادی؟

همونجوری که داشت غر میزد یهو عصبی شدم و با تموم بیحالی و ناتوانیم داد زدم: خفهههه شوووو دیگگگگ😫

اونم چند ثانیه نگام کرد و دیگ چیزی نگف

بالاخره رسیدیم دم بیمارستان...مهراد اومد در سمت شاگرد و وا کرد و آروم منو کشید سمت خودش، بعدش سعی کرد هودیمو از سرم و دستام رد کنه🤦🏻‍♀️😂

عسل: چیکار میکنی😖😣

مهراد: یذره کمک کن هودیتو بپوش بریم تو

عسل: تو این گرما؟ هودی؟😖💔

مهراد : دیگ با عجله اومدیم فقط اینو دم دستم دیدم ورش داشتم، حالا مهم نیس چیه مهم اینه بپوشونتت فقط

با مکافات بسیار اون هودیو که صگم تو این گرما نمیپوشه رو پوشیدم و رفتیم داخل

خیلی دلم درد میکرد و بزور رو پام وایساده بودم، اصن توان ایستادن نداشتم، همش پاهام میلرزید

مهراد : میتونی وایسی؟ من برم اونجا (ایستگاه پرستاری)

عسل: به نظر خودت؟😑🤦🏻‍♀️

یهو یه پرستار اومد

+جناب چرا اینجا ایستادید؟مشکلتون چیه؟

مهراد واسش توضیح داد اونم گف برین رو فلان تخت تا دکتر بیاد...

رفتم رو همون تختی که گف خابیدم

مهراد: الان خوبت شد؟ راضی شدی؟😠🙄😕

عسل: مهراد میشه خفه شی؟

در بحث و جدال بودیم که دکتر اومد، کاملا معاینم کرد و مهرادم یسری توضیحاتو داد اونم رو تخته ی توی دستش یچیزایی نوشت و رفت اونور تر که پرستار ایستاده بود و بهش توضیح داد که چجوری دخلمو بیاره

مهراد: من میرم زنگ بزنم ببینم بچه ها کجان خب؟

عسل: نه ولش کن، الان میریم خونه دیگ... مسیحم تازه رفته فرودگاه زنگ میزنی نگران میشه

مهراد: اتفاقا باید به مسیح بگم، بدونه عسلیش چه بلایی سرخودش آورده

چون عصبی بودم ترجیح دادم چیزی نگم چون مطمئن بودم یه بحثی درست میشه

چند دقیقه گذشت و پرستار اومد با یه سینی که توش سرم و اسکالپ و سه تا آمپول بود

با فکر اینکه قراره اون سه آمپول عضلانی باشه یدور رفتم به عزراییل سلام دادم برگشتم😖

پرستار: دستتو بده من عزیزم (انصافا خوش اخلاق بود👌🏻)

آستینمو زدم بالا و دستمو گرفتم سمتش، اونم یکم اینور اونورش کرد

پرستار: نچ😕رگات پیدا نیس اصلا، اینو امتحانی میزنم شاید بره تو رگ خب؟

سرمو به معنای باشه تکون دادم و سعی کردم دستمو نگا نکنم

تو دلم کلی به مهراد فوش دادم، آخه الان وقت رفتن بود؟؟؟سندروم ک*ون بیقرار داره این بچه، میمردی میموندی پیشم نمیرفتی بیرون؟🦦💔😭

پد کشید رو دستم و بعدش یه سوزش حس کردم، تا خاستم واکنش نشون بدم سریع گف: نچ نشد

رو یه رگ دیگ امتحان کرد، اونم نشد

رفت اونیکی دستمم دید

پرستار: وای اینکه اصن رگاش مشخص نیس، همون دستت بهتره😂😞

تو دلم خدا خدا میکردم مهراد زودتر بیاد

همش داشت دستمو سوراخ میکرد و رگ نمیگرف😭💔

یهو گف: وای شد😅😂🤲🏻دستتو تکون ندیاااا، رگت خراب میشه دیگ واقعا نمیتونم ازت رگ بگیرم😂

منتظر اون سه تا آمپول بودم که دیدم تو سرم خالیشون کرد😭🤲🏻بعدشم رف

یذره در و دیوارو نگا کردم تا یهو مهراد و متین و نگار باهم هجوم آوردن

نگار: وای عسل چیشدی تو عزیزم؟

میخاستم بگم به تو مربوط نیس😂که با خشم نگاه متین مواجه شدم😉🩴

عسل: چیزی نیس خوبم

متین: مشخصه😑😠

عسل: متین توروخدا شروع نکن

متین: تو شروعش کردی با لجبازیات!

عسل: ببینین چیکار کردین که باعث لجبازیم شد🙂💔

نگار: متین جان بیا بریم یه آب بخور، بهتره دور باشین از هم فعلا (با همه نفرتی که ازش دارم عاشق درک و شعورشم🙂)

مهرادم میخاست باهاشون بره

عسل: گوشیتو بده بعد برو🥺

مهراد: بیا، مراقب باش نندازیش

عسل: خیله خب حالا😒(یه آیفون خریده مارو باهاش دارع میسابه قشنگ🔪🤦🏻‍♀️)

منم یذرع مشغول فکر کردن بودم، این وسطا یه عکسم انداختم😂برام جای سوال داشت که متین و نگار چقد زود رسیدن بیمارستان که بعدا فهمیدم تو راه بودن داشتن میرفتن دور دور یهو مسیرشون عوض شد سمت بیمارستان🙄💔

چند دقیقع گذشت و یهو مسیح اومد تو

عسل: اینجا چیکار میکنی؟

مسیح: تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم مراقب خودت باش؟

یسری صحبتا کردیم در ادامه همین قسمت👆🏻 راجب همین موضوع که ترجیح میدم توضیح ندم راجبش... بگذریم

بعد اینکه مفصل صحبت کردیم و یسری قول ها دادیم مسیح گف من میرم خونه شمام زودتر بیاین

بعد مسیح متین و نگارم رفتن

بازم تهش من موندم و مهراد🗿

سرمم تموم شد و پرستار اومد درش آورد بعدشم با خبر ناگوارش تر زد به اعصابم

پرستار: برگردید لطفا، عضلانی براتون تزریق کنم

بعد من تو دلم اینجوری بودم: اون خانوم پرستار مهربونه کو؟😭😂

خیلی مظلومانه برگشتم و سرمو گذاشتم بین دستام

مهراد یذرع گوشه شلوارمو کشید پایین و دستشو گذاشت رو کمرم

پرستارع خیلی سریع و دورانی پدو کشید و نیدلو وارد کرد

خیلیم سریع تزریق کرد

یهو یه مایع دردناک خیلی سریع وارد عضله میشع، واقعا فرصت واکنش نشون دادن نداشتم فقط یه نفس عمیق کشیدمممم😑😂

واس آمپول دومی گف باید یه طرفه بخابم

اسم آمپولش اگه اشتباه نکنم گلیکوپیرولات بود...

منم همون کاریو که گف کردم

یذرع اینطرف شلوارمم مهراد کشید پایین

خیلی استرس داشتم سرش

مهراد خم شد لبه تخت و قشنگ چفت صورتم بود😭😂با یه دستش دستمو گرفت و با دست دیگش کمرمو(حس خوبی نداشتم📿💦🤲🏻)

پرستاره بعد اینکه پد کشید نیدلو وارد کرد و خیلی آروم تزریق میکرد

از همون اولش درد داشت

اولاش یکم صورتمو جمع کردم و چشامو روهم فشار دادم

ولی کم کم دردش بیشتر میشد

عسل: اییی😢😭

مهراد: جونم بزی تحمل کن تموم میشه

چشامو بسته بودم و اون تو صورتم نجوا میکرد

مهراد: بزبزقندی خودمییی🧸

عسل: چرا ک*شعر میگی مهراد؟ اییی😭

مهراد: دارم نازت میکنم بده؟😒😂

عسل: نمیخام اییی نمیخام اصن😭وای بسه😭

مهراد: آخراشه عشقم

عسل: خو پدر صلواتی از اولش داری میگی تیمیمومه🦖اییی پام😭بسههههه (با جیغ)

مهراد: خیله خب جونم تموم شددد، عا بیا ببین🫂💋

پرستارع نیدلو کشید بیرون و رف

یذره تو همون حالت موندم تا دردم آروم شه

یکم که گذشت دکتر اومد و یسری نکاتو گف که حتما رعایت کنم و خیلیم تاکید داشت که تا یکی دوساعت اول بعد از تزریق دومین آمپوله حواسشون بهم باشه و یجورایی تحت نظر باشم چون امکان مسمومیت وجود دارع ولی خب خداروشکر من طوریم نشد، مام تشکر کردیم و اومدیم خونه

اینجاهاشو نمیگم چون خیلی طولانی میشه (البته طولانی شده😅😂)

خلاصه اون شب خابیدیم و فردا صبش چون خونه تنهام بودم بردنم خونه خالم

ولی چون عصر کلاس داشتم بعد ناهار برگشتم خونه

رفتم کلاس و برگشتم... یذره تنها بودم تا حدودای ساعت 5 و نیم یا 6 که بازم مهراد اومد خونه😍💔

اونروز من یه آمپول دیگم داشتم

به اصرار یکی از دوستان اینبار خودم رفتم پیش قدم شم واسه سوراخ شدنم😭💔😂

داشت تو اتاقش لباس عوض میکرد

درو باز کردم دیدم لخته🫣😂

مهراد: حداقل در بزن بیشعور

عسل: خاهرتم اشکال نداره

مهراد: چیکار داری؟

عسل: امممم میگم که... چیزع، یعنی نه چیز نیس خب اممم میشه برام چیز کنی

مهراد: چیز کنم؟😑😂

عسل: آمپولمو برام بزنی؟

مهراد: حالت خوبه؟😲😐

عسل: اره

مهراد: مطمئنی؟ سرت به جایی نخورده؟😲

عسل: نه داداش حالم خوبه😂

مهراد: خیله خب بذار من چایی بخورم

عسل: بعدش بیا سراغم😢😂💔

مهراد: یجوری میگی بیا سراغم انگار میخام بکن*مت😂😂

عسل: هیسسس🫠😂(منو مهراد چون اختلاف سنیمون کمه از این شوخیا باهم زیاد میکنیم، گارد نگردید لطفا🙏🏻)

مهراد: خنگول هیشکی غیر ما خونه نیس😂💔

عسل: من اصن از دستت امنیت ندارم😭💦😂

خلاصه رفتیم چایی خوردیم بعدشم منه مظلوم خیلی مظلومانه دقیقا عین روز قبلش آبکش شدم😭💔خدایی اینم خیلی درد داشت، داشتم عر میزدم سرش حدودا 10 دقیقه😅😂 مهرادم برا اینکه از دلم دربیاره باهم رفتیم خرید و کلی خرت و پرت خریدیم و یه اسموتیم مهمونم کرد😔😂(مهراد نمیدونست چندروز پیش سر قضیه ی نوروبیون با میراث رفتم خرید وگرنه نمیبرد منو😂😜)

بگذریم... شب شد و بچه ها اومدن و سر شام بودیم

مسیح: عسل آمپولتو زدی؟

عسل: اوهوم (دهنم پر بود😅🙏🏻😂)

مهراد: اره اتفاقا امروز انقد خانوم بود😍😂

بعدشم کل ماجرارو براشون تعریف کرد

مسیح: ادا بازی و علم شنگه ات فقط برا منه؟😂برا بقیه خیلی ساکت و خانومانه؟ نچ نچ نچ😂

عسل:😁

مسیح: چقد من مظلومم🤧😂

متین: به چه دلیل؟

مسیح: هردفعه باید ساعت ها ناز این خانومو بکشم اونوقت برا بقیه خودش پیشقدم میشه😂😞

یذره سر به سر هم گذاشتیم و منم حالم بهتر شده بود

همینکه یکم اشتهام وا شده بود میخاستم غذا بخورم مسیح نذاشت زیاد بخورم

عسل: گشنمه خب😭

مسیح: همین یذرع بسه معدت اذیت میشه

عسل: چیزی نخوردم هنو😭

برام توضیح داد البته با اصطلاحات پزشکی

عسل: داداشم زیر دیپلم حرف بزن بفهمم😭😂🙏🏻

مسیح: 😂😂میگم چندروز غذا نخوردی الان پر و پیمون بخوری یهو بدنت حجم زیادی کربوهیدرات و پروتئین و... اینا دریافت میکنه سیماش اتصالی میکنه

کم کم بخور بدنت عادت کنه😂اوکی؟

عسل: اوکی😂🙏🏻

خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم و بهمون خوش گذشت🧸💋

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: خداروشکر الان حالم بهتره

از این لجبازیا زیاد انجام دادم و هردفعه هم قول میدم دیگ تکرار نکنم ولی بازم تکرار میکنم😂

مسیحم سفرشو کنسل کرد گف میخام پیشت باشم

و... سوالی چیزی هس در خدمتم؟

امیدوارم خوشتون بیاد🌱

کوچیکتون عسل🌚🧸

خاطره A

سلام به همگی ☺️❤️

چند شب پیش خانواده ی عموم و دخترعموم دعوت ما بودند (دخترعموم بعد عروسی رفت تهران چون آقا محمد شوهرش تخصص قبول شده بود و خیلی کم تو این چند سال میدیدیم هم دیگه رو)

خلاصه از صبح مشغول کار بودیم

نهار مامانم کمی سوپ که آماده شده بود گذاشت بخوریم یکی دو قاشق خوردم دیگه نتونستم ادامه بدم( ۳ ۴ روزی بود معده ام درد میکرد )

رفتم تو اتاق یکم استراحت کنم تا بقیه نهارشون میخورن

خوابم برده بود😁

ساعت 3بیدار شدم رفتم آشپزخونه تقریبا همه چیز آماده بود

ظرف ها رو آماده کردیم حدود ساعت 5 دخترعموم و زن عموم اومدن

یه پسر ۹ ماهه خیلی خوشگلم داره🥹😍

باهم جور شده بود و همه اش پیشم بود

دیگه از بغلم تکون نمی خورد

براش یکم از کیکی که درست کرده بودم آوردم با شیر خشک می‌خورد 😂😍

کم کم آقایون هم از سر کار برگشتن

خواهرم چایی آورد و منم مشغول چیدن سفره بودم

هر دفعه آقا محمد باید میومد هیوا(پسر دخترعموم و آقا محمد) و میبرد تا نیاد پیش من و من کارهام و بکنم

خلاصه سفره رو چیدیم رضایت بخش بود ( وقتی کاری میکنم خودم رضایت داشته باشم ازش برام کفایت میکنه😅)

بازهم سر سفره نشستم و فقط یکم ژله خوردم

تو دهنم که میزاشتم حس میکردم دارم بالا میارم برای همین خودم و با هیوا سرگرم کردم

مامانمم همه اش چشم و ابرو میومد یه چیزی بخور حالت بد نشه

همه غذا شون و خوردن

دخترعموم گفت هیوا رو بده من چیزی نخوردی که

بابامم گفت چند روزیه نمیخوره باز بستری نشه خوبه

چون خوشم نمیاد تو جمع در مورد بیماری حرف بزنیم ماجرا و عوض کردم رفتم خودم و با کار سرگرم کردم 😐🤌

بقیه هم سرگرم حرف زدن بودن

یه لیوان آب برداشتم رفتم تو اتاق یه نولپازا و فاموتیدین خوردم هرچقدر گشتم ضدتهوع پیدا نکردم برگشتم پیش بقیه با هیوا بازی میکردیم و نقاشی میکشیدم خواهرم میوه آورد(آخر شب بود ) مامانم یه قاچ هلو داد دستم همین که گذاشتم تو دهنم معده ام بهم ریخت فورا بلند شدم رفتم دست شویی بالا آوردم، ولی حالت تهوعم بر طرف نمیشد که هیچ بیشتر هم می‌شد

کاملا بی حال شده بودم

اومدم بیرون مامانم خواهرم دخترعموم جلو در وایستاده بودن کمک کردن رفتم رو مبل تو اتاق دراز کشیدم

دخترعموم گفت به محمد بگم بیاد

گفتم بهترم یکم استراحت کنم خوب میشم

یکم بعد مامانم با عرق نعنا اومد بالا سرم که باز حالم بد شد🤢

اینبار آقا محمد هم‌اومد از مامانم پرسید دستگاه فشارخون داریم

(چون مامانم فشار خون داره خونه داشتیم)

دستگاه رو آورد فشار مو گرفت نبض مو چک کرد و گفت میتونم رو معده تو فشار بدم

چشام و به معنای آره رو هم گذاشتم

معاینه اش که تموم شد به بابام گفت سابقه ی بیماری نداره؟

بابام گفت زخم معده داره آندوسکوپی شده

داروهایی که مصرف میکردم و گفتم دفترچه مو از مامانم گرفت شروع کرد نوشتن بعدش داداشم رفت داروها رو بگیره

حدود ۲۰ مین بعد داداشم اومد دارو ها رو داد دست آقا محمد

ویال آمپول و در آورد و با آب مقطر مخلوط کرد بعدش کشید تو سرنگ اومدم کنار مبل نشست

با انگشت دنبال رگ‌ میگشت

کنار مچ دستم و پنبه کشید و آروم سوزن و فرو کرد چند بار داخل دستم چرخوند تا وارد رگ بشه

خیلی آروم آمپول و زد و بعد جاش و پنبه گذاشت و چسب زد

یکم سوزش و دردم کم شد ولی کامل قطع نشد

شبش خیلی خواب آلود شدم در حد احوال پرسی و امروز چی کار کردی با دکترf حرف زدیم و بعدش خوابیدم

ممنون از نگاه زیباتون و کامنت های محبت آمیزتون😘❤️

À.....

https://t.me/khatereh_ampoooli/13858

خاطره حدیث جان

سلام به همگی حدیث هستم این بار میخام خاطره آمپول خوردنم از خالم رو براتون تعریف کنم یه روز از دانشگاه برگشتم خونه یکم گلوم میسوخت لباسمو عوض کردم و نهار خوردم و چون دیشب دیر خابیدم خسته بودم و رفتم خابییدم بیدار که شدم سوزش گلوم بیشتر شده بود کم کم معدم داشت درد میگرفت و سرگیجه داشتم خلاصه اون روز گذشت و فرداش حالم بد ترشده بودوازچهرم مشخص بد سرما خوردم پریسا فهمیده بود

پریسا = حدیث

من= بله

پریسا= سرماخوردی

من=فکر کنم ولی جان من به کسی نگو😢

پریسا=دیوونه چهرت داد میزنه سرماخوردی

من= حالا چکار کنم

پریسا =تا سرماخوردگیت اوج نگرفته بیا به مامان بگو ببرتت دکتر

من= اگه آمپول داد چی

پریسا = حالا تو بیا برو

خلاصه مجبورم کرد به مامان بگم و مامانم گفت امشب خاله اینا میخان بیان خونمون پاشو زود بریم بیمارستان و کشوندمون بیمارستان یکی دو نفر جلومون بود و زود رفتیم تو اتاق دکتر یه خانم مسن خیلی مهربون بود معاینه کرد و دارو نوشت وتشکر کردیم و رفتیم دارو خانه که استرس من شروع شد

من= وای پریسا خدابگم چیکارت کنه

پریسا= باز که شروع کردی از کجا میدونی آمپول داده

من=نمیدونم دلشوره دارم

پریسا دستمو گرفت و گفت دلشوره نداشته باش خلاصه مامان دارو هارو گرفت و گفت بریم خونه

منم یکم خیالم راحت شد که آمپول نداده نگو نقشه زندایی رو کشیده وقتی حاله اینا اومدن با پریا (دختر خالم هم سن خودمه مثل پریسا میمونه برام خیلی باهم خوبیم) و پریسا رفتیم تو اتاق و مشغول حرف زده بودیم که مامام و خاله اومدن تو

خاله=حدیث خاله سرما خوردی

من= آره

(نگو با پریا و پریسا هماهنگن )

خاله=عزیزم دکتر بهت یه دوتا آمپول کوچولو داده بخاب تا برات بزنم زودی خوب شدی

من=وای خاله ترو خدا

خاله=عزیزم میدونم میترسی ولی باور کن درد نداره

خلاصه پریاوپریسا هم باهام کلنجار رفتن و راضیم کردن بخابم دمر خابیدم رو تخت از استرس داشتم میمردم پریسا و پریا باهام حرف میزدن تا هواسمو پرت کنن خاله اومدو شلوارمو تازیر باسنم داد پایین

خاله =عزیزم سفت نگیری ها

من=چشم😢

خاله =آفرین

دست پریسا رو گرفتم پد رو مشید رو باسنم و فرد کرد

من =آخ

خاله=نفس عمیق بکش

اولش درد نداشت ولی کم کم میسوخت

من=وای خاله میسوزه😓

خاله=تموم

سمت دیگه رو پد کشد و نیدلو وارد کرموشروع کرد به تزریق که خیلی درد داشت اشکمو در اورد

من=خاله خیلی درد داره تروخدابسه😭😭😭

خاله داره تموم میشه عزیزم

هر لحظه دردش بیشتر میشد و گریه های من افزایش میافت و دست پریسا رو فشار میدادم

من= خاله لطفا خیلی درد داره درش بیا😭😭😭💔

خاله =تموم شد

دوباره سمت مخالف رو پنبه کشید وسریع فرو کرد

من= آییی خاله مگه نگفتی دوتاست😭😭😭😭

خاله = تکون نخور عزیزم زود تموم میشه

یکدفه یه درد خیلی زیاد پیچید تو پام که دادم رفت هوا

من=آااایییییییییی😭😭😭😭😭

پریا =خوش به حالت حدیث چقد مو هات بلنده (مثلا داشت هواسمو پرت میکرد)

من= آااااییییییی خاله خواهش میکنم درش بیار😭

خاله =یکم مونده خوشگلم 😍

من =آاایییییی مامان

خاله=تموم شد

من=آایی خاله😢

خاله=ببخشید عزیزم ولی زود خوب میشی

پریسا=حالا اینارو بیخیال شید دست منو شکوند

پاشدم خودمو جموجور کردم و اشکامو پاک کردم و آخرشب دیگه خاله اینا رفتن فرداش حالم بهتر شد

اینم از خاطره دوم ببخشید اگه دوست نداشتین خدا نگهدار

خاطره فاطیما جان

سلام به همگی

فاطیما هستم.

احتمالا یه سری از دوستان منو از قبل ترها یادشون باشه😅

من خیلی یهویی بخاطر تنش های روحی که داشتم رفتم و دیگه ننوشتم،الان چون روزای بهتری رو دارم میگذرونم و علیرضا رو بیشتر می بینم،حالم بهتره و چون حول مباحث این کانال یه سری اتفاقات پیش اومد واسم گفتم بیام تعریف کنم.

بعد از ۵ ماه کامل دوری از علیرضا که بخاطر یه دوره ی آموزشی پیشم نبود،برگشته و چشمم روشن.

البته خاطره خیلی جدید نیست و برگشتن ایشون برمیگرده به قبل از عید ولی خب الان زندگی فرصت و اجازه ی نوشتن داده😅

اسفندماه بود که فرمالیته ی یکی از دوستان مشترک عزیزمون بود و به دعوت عروس و داماد دو روز قرار بود شمال(گیلان)باشیم.

طبیعتا بخاطر هزینه های گزاف این دوره زمونه،نمیتونستن بیشتر از دو روز پذیرایی کنن از ساقدوش هاشون😅(شوخی میکنم،همون دو روز رو هم سعی کردیم هر وعده یکی غذا بگیره که فشاری به تازه عروس دامادمون نیاد)

من و علیرضا تصمیم گرفتیم دو سه روز زودتر از تایم مشخص شده بریم همون طرفا و خستگی اون همه دوری و سختی و (ناگفته نمونه یک بار وسطش جدایی کوتاه مدت) از تنمون دربیاد.

چندهفته قبل از سفر یعنی اوایل اسفند گوش دردم شروع شده بود چون یه سرماخوردگی درمان نشده داشتم😅(چون علیرضا نبود اجبارم کنه)

و به گفته ی مامانم از بچگی و نوزادی گوش درد با من بود و من با سینوزیت و انواع مشکلات تنفسی بزرگ شدم،گوشم زُق زُق میکرد و منم چون همیشه این روند برام تکرار میشد،توجهی نکردم.

جلوتر که رفتیم،گوش و گلوم میخارید و سردردهای موضعی(قسمت چشم و پیشانی)داشتم و با اینکه سرد بود به نسبت هوا ولی من احساس تب و گرگرفتگی داشتم.

اونقدر درگیر بودم اون روزها که حتی متوجه شرایطم نبودم،چشم علیرضا رو هم دور دیده بودم و خانواده هم که پیشم نبودن و خیالم راحت بود😅

گذشت تا اواسط اسفند که علیرضا برگشت و هفته ی اخر مونده به عید قرار سفر گذاشتیم.

قرار بود سفر ۶ روز طول بکشه با احتساب رفت و امد ولی من اندازه ی ۵ تا سفر لباس و تجهیزات جمع کردم😅

شب n ام اسفندماه،شب قبل از سفر علیرضا ساعت ۶ اومد دنبالم که برم ساعتمو که داده بودم باطریشو عوض کنن بگیرم و بریم خونه ی علیرضا که فرداش ساعت۵ صبح حرکت کنیم.

یه سری کار داشتیم بیرون انجام دادیم(هفت سین واسه خونش خریدم🥹)

چمدون و ساک منو برداشتیم و رفتیم خونه.

تو مسیر خونه،جایی ایستادیم و هات چاکلت گرفتیم،تا داشت اماده میشد،تو ماشین بودیم و من ناخوداگاه دستم میرفت سمت گوشم😅

دو سه بار اول رو متوجه نشد یا خواست عمدا توجه نکنه😄

رسیدیم خونه،رفتم مرغی که خریده بودیم رو شستم یه تیکه هایی از سینه ی مرغ رو جدا کردم واسه شام شب.

علیرضا هم توی اتاقش لباساشو جمع میکرد.

کارم که توی آشپزخونه تموم شد،حوله رو برداشتم برم حموم بوی مرغ از دستام بره،داشتم رد میشدم از اتاقش،سرمو بردم توی اتاق و تاکید کردم بعد از چمدون بستن،خونه رو هم جارو بکشه😄

ساعت حدودای ۱۲ شب بود که شام رو خوردیم،یه خورده مرتب کردم خونه رو که پسرم از سفر برمیگرده،منظم باشه همه جا.

از همون بعد از دوش گرفتن،متوجه داغی صورتم شدم،چشم راستم مدام اشک میومد ازش.

یه دستمال گرفتم دستم و هرچی سرم تو گوشی بود داشتم اشک چشامو پاک میکردم.

تو حال خودم لم داده بودم که علیرضا ایستاد جلوم،سرمو بلند کردم،

گفت چقد پررویی تو بچه،هرچی به روت نمیارم که خودت بگی،نمیگی!کلافه م کردی

چشامو گرد کردم گفتم چی؟

دستشو گذاشت رو پیشونیم،دستاش خنک بود،حال کردم😅چشامو بستم گفتم آخیششش🥲

دستشو برداشت نگاش کردم ،میدونستم داره ادای عصبانیارو درمیاره،جدی نگرفتم😅

گوشیشو اورد،فلشش رو روشن کرد که یعنی دهنمو باز کنم

گفتم چه ربطی داره گوشم درد میکنه!

گفت عه!!گوشت درد میکنه پس

سعی کردم خودمو تا جایی که میتونم مظلوم کنم😂

پرسید از کِی تا حالا؟

سرمو بالا انداختم،گفتم نمیگم!

چشم غره طور بهم رفت بداخلاق😬

از رو نرفتم،میدونستم اگه نزنم به شوخی بحثو،ببینه ساکتم،گرون تموم میشه واسم.

کارشو انجام داد رفت سمت اشپزخونه

اروم گفتم نمیخوام!

اصلا نگاهمم نکرد

بلندتر گفتم نمیخوام!

برگشت یه ثانیه نگام کرد و برگشت

اروم پرسید چی نمیخوای؟

گفتم هیچی نمیخوام

جواب داد کاریت ندارم که

باورم نمیشد اینقد راحت گذشته بود،گفتم خب خداروشکر حتما چیزیم نیست.

فرداش صبح ساعت ۶ حرکت کردیم

و نزدیکای ۸ شب رسیدیم جایی که میخواستیم بمونیم،یه سر رانندگی کردیم تا رسیدیم،

ویلا خیلی ترو تمیز بود،یه نفس راحت کشیدم.

وسایلو گذاشتیم تو اتاق و خواستیم برگردیم تو شهر یه چیزی بخریم واسه شام و صبحانه ی فردا.‌

تو ماشین نشسته بودم من تا علیرضا خریدارو انجام بده،دیدم دیر کرده سرمو برگردوندم دیدم رفته سه چهار تامغازه کنارتر،داروخونه😅

روح از بدنم جدا شد تو چندثانیه😅

زنگ زدم بهش کجایی؟

تو هایپر نمی بینمت،آروم گفت میام الان.

برگشت اومد نشست توی ماشین،قبلش خریدارو گذاشت صندلی عقب.

تا نشست گفتم کاری نکن پشیمون شم از سفر😒

خندید گفت شامو تو انتخاب کن در عوض😅

برگشتم سمت صندلی عقب و درحالی که دنبال کیسه ی دارو میگشتم گفتم من نمیزنم اگه آمپول باشه

گفت میزنی،

جدیدا حتا تایم نمیذاشت دلداری بده😂

نتونستم پیدا کنم کیسه ی داروهارو،فلش گوشیمو روشن کردم،گفت زحمت نکش الان میرسیم می بینیشون🥲😂

قهر طور برگشتم و اصلا حرف نزدم تا رسیدیم حتی موقع سفارش غذا هم گفتم هرچی خودت خواستی بخر.

رسیدیم،وسایلو گذاشت رو اپن،پریدم ببینم چی هست توشون😅سه تا سرنگ دیدم،دو تا بزرگ،یه دونه کوچیکتر،اشک اومد تو چشام.

غصه دار گفتم ببین چیکار میکنی هردفعه!

از اتاق بلند داد زد،قربون دختر شجاعم برم😅🥲

وا رفتم رو صندلی تو آشپزخونه.

برگشتم دیدم داره میره دوش بگیره،گفتم اول بشور حمومو بعد برو.

گفت چشم و رفت

باور کنید خیلی دلم میخواست درکش کنم که خسته ی راه بود و اینا ولی نمیتونستم.

زدم به در حموم گفتم،غذا رو آماده کردم،زود بیا

لباسامو عوض کردم،از گوشم صدای آب میومد😅 و یه طرف گلوم میخارید و درد میکرد

کم شام خوردم هم بخاطر اینکه نتونستم بخو ن هم داشتم رژیم میگرفتم واسه عروسی😄

خیلی خسته بودیم

مسواکمو برداشتم برم مسواک بزنم،دیدم صدای بارون میاد ذوق زده صدا زدم علیرضا!بارووون!

و چسبیدم به پنجره

اومد نزدیک

دستمو گرفت

و اون دستش رو گذاشت رو پیشونیم

گفت داغی یکم

اروم گفتم خودم خوب میشم

گفت دقیقا تا کِی باید هربار این پروسه تکرار بشه؟

گفتم توروخدا!

گفت نه

ادامه دادم بذار تا فردا شب اگه خوب نشدم

جواب داد حساسیت نیست که خودش خوب شه،یه دونه ست میزنی خیال منم راحت میشه.

با ناراحتی گفتم واسه خیال راحتی شما،من هربار باید درد بکشم؟

خندید

رفت سمت یخچال

سرنگ و یه آب مقطر رو از اونجا میتونستم ببینم

نشستم روی اولین مبل نزدیکم

گفتم یه دونه فقط؟

گفت امشب آره!

حرصی شده بودم از دستش،که همیشه کار خودشو میکنه

درحالی که از آشپزخونه بیرون میومد،و سرنگ و شیشه رو تکون میداد😭،گفت بیا دراز بکش رو این مبل بزرگتره

چشام داشت اشکی میشد

دو تا دستمال از جعبه ی دستمال کاغذی برداشتم و با خودم بردم😂

گفت برای گریه های احتمالی؟😂

چشامو برگردوندم ازش و خوابیدم

آروم گفت سریع تر عزیزم

سرمو هل دادم بین دستام،صدای باز کردن پد الکی میومد،خودمو جمع کردم

گوشه ی شلوارمو کشید پایین

از استرس داشت گریه ام میگرفت

حس کردم شلوارم داره برمیگرده،دستمو بردم کشیدمش پایین تر(همیشه فوبیای اینو دارم وسط تزریق شلوار برگرده بالا،

بزنه زیر سرنگ😅)

پد رو کشید روی پام،نفس بلند کشیدم

گفت آفرین یکی دیگه!

حرصی یه نفس دیگه کشیدم،

آمپول رو زد

تکون خوردم گفتم آخ!

دستشو گذاشت روی پام

گفت آروم جونم

سعی کردم تحمل کنم ولی دردش داشت زیادتر میشد،گفتم آروووم توروقران😭

چرا اینجوری میکنی؟

میگفت تمومه تمومه الان

کشیدش بیرون،حس کردم نفسم گیر کرد تو قفسه ی سینه ام!

قاطی شد ریتم تنفسم

سرفه افتادم

ترسید مدام میگفت پاشو بشین

نشستم

پام تیر کشید

با گریه گفتم آخ!

اومد جلو اشکامو پاک کرد

گفت بخواب قربونت برم،ورم نکنه

گریه ام شدیدتر شد چون مثلا لوسم کرد😂

دراز کشیدم پاهامو جمع کردم تو شکمم گفتم پتو و دستمال بیار واسم

گفت چشم

نشست پیشم،رفتم زیر پتو

گفت قهری؟

گفتم نه

دردم اومد آخه

گفت میدونم،خودم بودم نمیزدم😅

نفهمیدم کِی خوابم برد.

آخر شب بیدار شدم با سردرد ولی دلم نیومد بیدارش کنم.

ادامه اش رو هم دیگه طولانی میشه و شاید بعدا نوشتمش اگه دوست داشتید.

مرسی که خوندید،دلم براتون تنگ شده بود

محتاج دعاهاتون هستم🤍

خاطره دکتر s

دست نوشته نهم دکتر s

من دکتر s، یک پزشک عمومی هستم. مادرم رو سال ها پیش توی یک تصادف و‌‌ پدرم رو دوسال پیش به خاطر سرطان ریه از دست دادم. تنها یک برادر کوچیک تر دارم که ارشد MBA داره، نزدیک سه ساله که تشخیص ام.اس گرفته و به خاطرش دارو مصرف می کنه. من حدود ده سال پیش ازدواج کردم همسرم نورولوژیست هست، تخصص و فلوشیپ رو آلمان گذروند. سال ها پیش اینجا نویسنده بودم ولی به دلیل یک سری مسائل شخصی خداحافظی کردم. طبق عکسی که فرستادم مطلع شدین که منو و همسرم تصمیم گرفتیم به هم فرصت دوباره بدیم ما مدتی به خاطر یک سری اختلاف از هم جدا زندگی می کردیم (عکس چون ربطی به موضوع وبلاگ نداشت خواستم حذف بشه)

چیزی به تموم شدن شیفتم نمونده بود، اتفاقی وقتی نسخه رو تو سامانه ثبت می کردم متوجه شدم امروز یازدهمین سالگرد ازدواج مون هست، ازدواجی که امیدی به ترمیم اش نداشتم چون از طرفم کاملا قطع امید کرده بودم، این موضوع کاملا یک طرفه بود و همسرم همچنان اصرار داشت که برگردم پیشش و بهش فرصت بدم. تو فکر بودم که برادرم زنگ زد و گفت نزدیکه و میاد دنبالم. نمی خاستم اونروز به همسرم فکر کنم برای همین به برادرم گفتم گوشی ام شارژ نداره و داره خاموش میشه ده دقیقه بعد جلو درمانگاه منتظرشم. گوشی رو خاموش کردم و گذاشتمش ته کیفم. اومد دنبالم وقتی فهمید پکرم تا خونه سعی می کرد با شوخی هاش حالمو خوب کنه، تا رسیدم خونه رفتم تو اتاقم و خودمو حبس کردم، دلم می خواست مدت زیادی بخوابم بدون اینی که با کسی حرف بزنم و یا حرفی گوش بدم. نفهمیدم چند ساعت خوابیدم بلند شدم هوا گرگ و میش بود رفتم آشپزخونه و یک لیوان آب خوردم. تو تاریکی رو مبل دراز کشیدم که اومد از اتاقش بیرون با تعجب پرسید: چرا بیداری؟ گفتم: خودت چرا بیداری؟ گفت: خوابم نبرد، داشتم آلبوم های قدیمی رو می دیدم راستی تو آنا رو یادت هست؟ بلند شدم گفتم: بیا بشین ببینم اومد نشست گفتم: درسته خیلی وقته خاله رو ندیدم دلیل نمیشه آنا رو یادم رفته باشه همین پارسال کریسمس با خاله تصویری حرف زدم بهت گفتم که گفت: اره ادامه دادم: آنا برای خودش خانومی شده! بعد مرگ عمو ناصر، خاله و آنا باهم زندگی می کنن. گفت: می دونم گفته بودی! گفتم: چرا یاد اونا افتادی؟ گفت: شوهرت زنگ زد به من، گفت چند بار زنگ زده خاموش بودی! اخمامو کردم تو هم گفتم: پس فکر خاله رو اون انداخته تو سرت! گفت: نه ولی بعد مامان ما کلا با همه قطع ارتباط کردیم! گفتم: بابا اینطور می خاست! خاله اون قل دیگه مامان هست! می دونی که! گفت:می دونم ولی الان با خیلی چیزا کنار اومدم، می خام برم بلژیک! گفتم: چه زود تصمیم گرفتی! گفت: تو هم میای؟ گفتم: اون ازت خواسته منو راضی کنی؟ گفت: مگه تو بچه ای؟مگه اون موقع به حرف من کات کردی که الان با حرف من برگردی؟ خندیدم گفتم: حق با توئه! خواستم بلند شم دستمو گرفت گفت: بهش زنگ بزن! کارت داره! ابروهامو انداختم بالا ادامه داد: همین یک بارو بخاطر من! گفتم: باشه! گوشی مو روشن کردم، تعداد زیادی میس کال داشتم و ایمیل و پیام نخونده! شمارش رو گرفتم زود جواب داد گفت؛ خوبی؟ گفتم؛ اره بگو کارتو؟! گفت: همچی آماده اس پروازتون سه روز دیگه اس! به خاله زنگ بزن بگو منتظرتون باشه. گفتم: داری چه کار می کنی؟ گفت: دارم با زنم قرار ملاقات می ذارم. گفتم: من نمی خام ببینمت. خندید گفت: دیر شده یکم! خواستم قطع کنم گفت: راستی من امروزو یادم هست. نذاشتم ادامه بده گوشی رو قطع کردم. فردا با فکر اینکه قضیه منتفی هست و فقط حرفه رفتم درمانگاه وسط شیفت بودم که منشی با یک سبد دسته گل بزرگ اومد تو گفت: برای شماست. کجا بذارمش؟بعد با فضولی پرسید: تولدتونه؟ گفتم: نه.یکم فضا باز کردم و گفتم: بذارینش همینجا. از طرف خودش بود، هنوزم سلیقه خوبی تو انتخاب گل داشت، کارت کوچیکی همراه گل بود که سالگرد ازدواجمون رو همراه با اسم جفتمون نوشته بود. چند تا مریض دیدم و خاستم شیفتمو تحویل بدم که از یک شماره ناشناس بهم زنگ زدن برداشتم و صدای ظریف دخترونه ای با لهجه خاص فرانسوی تو گوشم پیچید پرسیدم: آنا خودتی؟ خندش گرفت گفت: اره وااای باورم نمیشه می خاین بیاین اینجا خیلی منتظرتون هستیم! مامان از امروز دل تو دلش نیست! با اون همه ذوق، نتونستم بهش بگم همه اش زیر سر داداشمه و من واقعا بلژیک بیا نیستم! عصبانی بودم از دست جفتشون، انگار قضیه استانبول داشت تکرار میشد ولی این دفعه با همکاری خودم! سبد گل رو برداشتم چون جایی تو درمونگاه براش نبود اومدم خونه با عصبانیت صداش کردم، با لبخند از آشپزخونه اومد بیرون. گفتم: آنا زنگ زد! مگه اونا مسخره ما هستن؟! گفت: سلام! چرا مسخره؟! ما می خایم بریم! گفتم: فقط بخاطر اینی که با اون هماهنگ کردی؟ تو نمی دونی بین ما چی گذشته؟! گفت: اگر می خای نیا! ولی من به خاله قول دادم! گفتم: وای امان از دست تو... سه روز بعد من بودم که ناخواسته داشتم می رفتم بروکسل، همش به خودم می گفتمکسی نمی تونه منو مجبور کنه ببینمش! با خودم قرار گذاشتم به خاله راستشو بگم! تو این چند روز همسرم خیلی سعی کرد باهام حرف بزنه اما محکم و سخت نذاشتم تماسی برقرار شه. با چند ساعت معطلی پرواز کردیم اما این دفعه برادرم علاوه بر حالت تهوع، دچار هیپوکسمی شد که با کمک ماسک اکسیژن حل شد، با کم خونی شدیدی که داشت جز این هم انتظار نمی رفت! پرواز نشست هیچی برام تازگی نداشت از زمان بچگی مون، اون موقع که چهار نفره به اینجا مسافرت کردیم، تایم زیادی می گذشت. با یک تاکسی راهی خونه خاله شدیم و نگم از شور و شوق خاله و اشک هایی که تو بغل هم ریختیم. جفتمون با دیدن خاله، یاد مامان افتادیم و این برامون هم سخت بود و هم شیرین. آنا از تو عکس ها و تماس های تصویری زیباتر و خانوم تر بود، لبخند قشنگی داشت فارسی رو آروم و شمرده و با لهجه خاص فرانسوی حرف می زد آنا تو یک بیمارستان محلی، سرپرستار بود، با اینی که خیلی تیز نیستم متوجه نگاه های زیر چشمی برادرم به آنا می شدم اما ترجیح دادم سکوت کنم. اونروز با وجود اصرار آنا و برادرم ترجیح دادم تو خونه خاله بمونم. برخلاف انتظارم خاله و آنا از ازدواجم چیزی نپرسیدن فقط مرگ بابا رو بهمون تسلیت گفتن. روز بعد دیگه نتونستم مخالفت کنم و بعد از ظهر رفتیم یک پارک نزدیک خونه آنا رفت خرید کنه، من رو نیمکت مشغول نگاه کردن به اطراف بودم که یک دفعه دیدمش اومد سمتمون اول به من سلام کرد و بعد با شوق برادرم رو بغل کرد و باهاش دست داد، برادرم بهم چشمک زد و بعد دور شد.‌من ایستاده بودم نمی دونستم باید چی کار کنم! گفت: بالاخره دیدمت، ستاره ی سهیل! گفتم: اینجا هم دست از سرم برنمی داری! خندید گفت: نمیشینی! گفتم: نمی دونم قصدت از اینکارا چیه! گفت: دیدن تو! گفتم: خیلی مشتاقی! گفت: اصلا اینجا برای حرف زدن خوب نیست! بیا بریم این نزدیکی یک کافه هست! گفتم: اما برادرم...گفت: فرستادمش دنبال نخود سیاه! تا کافه راهی نبود نشستیم، پرانرژی و بشاش به نظر می رسید، بین موهاش چند تار موی سفید دیده میشد ولی مثل همیشه خوش پوش و شیک بود. بدون توجه به اون چه که بینمون گذشته از سفرش و کارش تعریف می کرد همیشه کارش براش الویت بود. وقتی دید اخمام رفت تو هم حرفشو قطع کرد گفت: حالا تو بگو چه خبرا؟ گفتم: تو که درمورد همه چی حرف زدی! جز خودمون! گفت: خاستم یخ مون آب شه! می دونی ک تو خیلی برام عزیزی! وقتی برگردی می خام... با عصبانیت گفتم: کی گفته قراره برگردم؟! تو مثل اینکه منو جدی نگرفتی! خاستم پاشم دستمو گرفت گفت: باشه باشه تند رفتم...بشین... فقط حرفامو گوش بده بعد برو. دوباره نشستم گفت: راستش خاستم رودررو بهت بگم درمورد داداشت... گفتم: چی شده؟ گفت: بیارش اینجا می خام بهش کمک کنم! گفتم: درست بگو! گفت: برا خودشم بهتره! یکم برام حرف زد اما هیچی انگار مشخص نبود، آینده! بیماریش! خیلی خوش بین نبود داروها بتونه تو بلند مدت جلوی پیشرفت بیماری رو بگیره معتقد بود دیگه تو ایران کسی نیست که بتونه کمکش کنه! اونقدر شنیدن این حرفا برام سنگین بود که مغزم انگار داشت از کار کردن می افتاد، نظرش پیوند بود و ازم فقط یک جواب می خاست آره یا نه! گفت: دیگه دست دست کردن مجاز نیست این داروها تا ابد نمی تونن سرپا نگه اش دارن! سیستم ایمنی بدنش داره تحلیل می ره! گفتم: بهش کمک کن! گفت: همین کارو می کنم. ولی قبلش باید تو بهم اعتماد کنی! گفتم: اعتماد دارم! گفت: نه به عنوان پزشک! به عنوان شوهرت! گفتم: سخته برام! گفت: می دونم گند زدم... ولی این دفعه ناامیدت نمی کنم! خیلی ازت دور بودم، خیلی شبا خیلی روزا، ساعت انگار برام واستاده غربت بدون تو مثل زهره برام! بسه دگ این طوری تنبیه ام نکن. گفتم: اجازه بده فکر کنم! گفت: پس، فردا تو همین کافه! لبخند زدم بلند شدم برم گفت: مراقب خودت باش. گفتم: تو هم همین طور! تاکسی گرفتم آدرس دادم و برگشتم خونه خاله. آنا و برادرم داشتن شطرنج بازی می کردن، خنده ها و نگاه هاشون از چشمم پنهون نمی موند. اون روز رو کلا فکر کردم این که چطوره واقعا بهش یک فرصت بدم و بخاطر بی توجهی گذشته اش بیشتر از این اذیتش نکنم. از طرفی می ترسیدم تو شرایط مشابه بین من و کارش بازم کارشو ترجیح بده! و تمام روزهای تلخ گذشته تکرار شه‌‌. تصمیم سختی بود اما بالاخره جوابم مثبت بود من تو دلم خیلی وقت بود بخشیده بودمش! نصف شب بود که خوابم نمی برد به برادرم تک زدم اومد پیشم گفت: خوبی؟ گفتم: اره. گفتم: فردا باهام بیا! گفت: کجا؟ گفتم: کافه! می خام قرارمون سه نفره باشه می خام تو هم شاهد باشی! گفت: مگه می خای چه کار کنی؟ گفتم: آشتی! گفت: جدی میگی؟؟ خندید پاشد محکم بغلم کرد صورتمو بوسید گفت: وااای دختر خیلی خوش حال شدم برات! گفتم: آروم....خب..‌.همه رو بیدار کردی! اونشب گذشت و فرداش تو همون کافه همو دیدیم، وقتی بهش گفتم که بخشیدمش،چشاش از خوشحالی برق زد دستمو گرفت و محکم بوسید گفت: قول میدم ناامیدت نکنم.

بعد برادرم به آنا زنگ زد و قرار شد چهار نفری شهررو بگردیم. آنا خیلی خوشحال شد و آشتی مون رو تبریک گفت. برگشتیم خونه خاله و بعد معرفی همسرم خاله خیلی گرم ازمون استقبال کرد، شب قشنگی بود خیلی وقت بود این حس راحتی و آرامش رو تجربه نکرده بودم. شب با اصرار همسرم رفتیم تا یک شام دونفری بخوریم. خیلی خوش گذشت، همسرم می خواست منو برسونه خونه و خودش بره هتل که آنا باهام تماس گرفت، سراسیمه و هول بود پرسیدم چی شده؟ گفت حال برادرت خوب نیس! مامان خواسته زنگ بزنه آمبولانس اما من گفتم تو و شوهرت دکترین! لطفا سریع تر بیاین! سریع تاکسی گرفتیم، اون نصف راه انگار یک عمر طول کشید خیلی نگران بودم و همسرم سعی داشت آرومم کنه. رسیدیم خونه با عجله زنگ زدیم خاله باز کرد، برادرم رو کاناپه دراز بود چشماش رو بسته بود، ولی معلوم بود خواب نیست، آنا رنگ پریده بالا سرش واستاده بود و خاله هم کنارش آروم گریه می کرد. گفتم چی شده؟ چرا اینطور شد؟ آنا گفت: با هم بیرون بودیم حالش خوب بود فقط چند نخ سیگار کشید اومدیم خونه که یهو سرگیجه گرفت خورد زمین گفت چشام تار می بینه! همسرم گفت: باشه لطفا آروم باشین حمله ام اسه . خاله ام گفت: ام اس؟ چرا به ما نگفته بودین! گفتم: نگران می‌شدین آخه. همسرم اومد بالا سرش، پلک چشاشو باز کرد و چراغ قوه انداخت گفت: صدامو میشنوی؟ برادرم سرشو تکون داد، دوباره پرسید: بدنت حس داره؟ سرشو به معنی نه تکون داد،گفت می تونی حرف بزنی؟ زیر لب گفت: اره. رفت سراغ کیفش آستینشو زدم بالا فشارش رو گرفت گفت: پایینه. خطاب به من گفت: بارها گفتم نذار سیگار بکشه سیگار حمله ها رو تشدید می کنه گفتم: حالش خوب میشه؟ گفت: اره! کمک کنید ببرمیش تو اتاق. با کمک هم بردیمش تو اتاق. همسرم گفت: داروهاش رو بیار لطفا گفتم: یک هفته نیست گفت: اشکال نداره. از آنا پرسید نزدیکترین داروخونه کجاست، یک سرم و شل کننده عضلات می خام. آنا گفت خودش می ره و تهیه می کنه. مشغول کشیدن آمپول تو سرنگ شد گفتم: تقصیر منه! بهش اجازه می دادم سیگار بکشه. گفت: خودتو مقصر ندون خودش می دونه چی براش مضره. یکی از آمپولا رو آماده کرد کمک کردم برگرده هنوز چشاشو بسته بود و حرف نمی زد شلوارشو از یک سمت دادم پایین، پد کشید و فرو کرد فقط آروم ناله می کرد: ای...‌اخ...ای زود کشید بیرون‌. دومی رو برداشت همون سمت کمی پایین تر پد کشید و زد این دفعه کمرشو یکم تکون داد بلافاصله نگه اش داشتم بلند میگفت: ای....آخ....لطفا بسه آخ...ای.. کمی بعد آروم کشید بیرون اشاره کرد اون سمت رو بدم پایین همین کارو کردم دوباره پد کشید و همین طور که می زد گفت: این سیگار از اخر کار دستت میده؛ می دونی که با این کار داری همه ی اثرات داروها رو خنثی می کنی! بابا از همین سیگار بود که.‌.. بهش چشم غره رفتم ادامه نداد نصف سرنگ خالی شده بود که طاقتش تموم شد بلند داد زد.: آخ....تمومش کن...اییی..‌ای... گفتم: عزیزم یکم تحمل کن. همون موقع آنا اومد تو و ست سرم و آمپول رو گذاشت رو میز. چند ثانیه بعد آمپول رو کشید بیرون جاشو پد گذاشت ،خیلی سریع شلوارشو درست کرد و بلند شد نشست همسرم گفت: ارووم چی کار می کنی؟ فهمیدم با آنا راحت نیست. آنا ازش پرسید خوبی؟ جواب داد: اره مرسی. همسرم نصف شل کننده رو آماده کرد گفت: اینم بزنم بهتر شی دراز بکش. دیدم کاری نمی کنه به آنا گفتم: ممنون عزیزم، خاله حتما نگرانه لطفا بهش بگو حالش خوب میشه. آنا باشه ای گفت و رفت بیرون. گفتم: حالا دراز بکش. پرسید لازمه؟ همسرم گفت: شک نکن بخواب .دوباره دراز شد شلوارشو دادم پایین، سمت راست پد کشید و آمپول رو فرو کرد یکدفعه تکون بدی خورد و بلند داد زد: آخ....ایییی..‌. درد داره... آخ.... گفتم: آروم باش آروم... یک پاشو آورد بالا که گرفتم دوباره گفت: آخ...بسه دگ...ابجی! گفتم جانم تموم... همسرم یکم دیگه تزریق رو ادامه داد و بعد کشید بیرون گفت: تموم شد. کمک کردم به پشت دراز کشید، خیلی با دقت براش رگ گرفت و سرم رو فیکس کرد. اومدیم بیرون خاله و آنا هنوز نگران بودند که همسرم بهشون اطمینان داد حالش خوب میشه و جای نگرانی نیست. نیم ساعت بعد من رفتم و سرم رو از دستش کشیدم بیرون حالش بهتر شده بود و خوابید. اونشب گذشت و دوروز بعد من و برادرم برگشتیم ایران‌، قرار شد تا زمانی که کارهای اقامت درست پیش بره و برادرم راضی بشه پیشش بمونم. توی پرواز ازم پرسید: آبجی نظرت درمورد آنا چیه؟ گفتم: چطور؟ گفت: همینطوری! گفتم: همین طوری دختر خوبیه. خندید گفت: دوست پسر نداره ازش پرسیدم. گفتم: پس دلت گیر کرده پیشش! گفت: میشه نظرشو درمورد من بپرسی؟ گفتم: ببینم چطور میشه! بعد از رسیدنمون به بهانه تشکر به خاله زنگ زدم بعد نظر آنا رو پرسیدم، فهمیدم نظرش مثبته ولی تایم احتیاج داره که فکر کنه. فعلا همچی انگار رو هواست امیدوارم اتفاقات جوری پیش بره که بتونیم همه بازم دور هم جمع بشیم.

پ.ن از همه تبریک هاتون بی نهایت ممنونم

خاطره آیدا جان

سلاممم جوان ایرانی

آیدام خوب اومدم یه خاطره از آمپول خوردن داداشم بگم چون درخواست داشتید

پارسال تابستان بود که بابا بزرگم میخواست کمرش رو عمل کنه دقیقا یادمه روز یکشنبه ساعت نه صبح بابا بزرگم با مادربزرگم و یکی از شوهر خاله هام رفتن بیمارستان حالا دیگه من بودم و دوتا خاله هام و مامانم پسرخالم دخترخالم داداشم

همینکه رفتن هرکدوم یه وری شدیم خوابیدیم😂 آخرم ساعت دوازده ظهر ظهر یکی یدونه کیک آبمیوه خوردیم و حاضر شدیم بریم بیمارستان شوهر خالم ماشینشو نبرده بود زنگ زدیم آژانس ماشین نداش اسنپ نبود که خالم گفت بپرین بالا خودمان بریم ماهم نشستیم خالم ماشین رو روشن کرد حالا بلد نبود بره سمت جلو (چون کوچشون یکم شیب دار)😂😂😂😂😂😂😂😂تا ته کوچه رفتیم از خنده داشتیم ماشینو گاز می‌زدیم😂😂😂😂 بلاخره به بدبختی رفتیم تو خیابان که خالم ماشالا به همه فوش میداد😂😂😂😂😂 خلاصه تا رسیدیم سه بار قرآن رو کامل خوندیم 😂😂😂😂😂😂رسیدیم در بیمارستان خالم ماشینو گذاشت وسط خیابان و رفتیم تو😂😂😂😂😂😂😂زنگ زدیم مادربزرگم تا شماره اتاقی که پدربزرگم بود رو بدونیم همینکه دانستیم منو داداشم و پسرخالم بدو رفتیم تو اتاق😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂انگار سگ دنبالمون کرده 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 تا رسیدیم کل اتاق زیر رو رو کردیم 😂😂😂😂😂😂😂اتاقه دو تخته بود که هیچکس نبود😂یک ساعت اول که بابا بزرگم بود با آروم نشسته بودیم زل زده بودیم کف اتاق😂😂😂😂😂😂😂😂بابا بزرگم رو که بردن تازه مسخره بازی درآوردیم 😂😂😂😂😂😂😂😂😂 مامانم نشسته بود رو تخت و بازی میکرد تو گوشیش خالم کنار مامانم دراز کشیده بود اون یکی خالم جای بابا بزرگم دراز کشیده بود دخترخالم رو شکمش 😭😂😂😂😂😂😂😂منو داداشم پسرخالم سه تایی دراز کشیده بودیم رو صندلی😂😂😂😂😂😂تلاش میکردیم وصل شیم به مودم بیمارستان 😂😂😂😂😂😂یه ساعت بعد ناهار آوردن که ما زیتون هاشو برای هم پرت می‌دادیم😂😂😂 یه ساعت بعد یه دکتر آمد تو گفت مریض کجاست😂این کوچولو ها اینجا چکار میکنن 😐(حالا اون موقع ما داشتیم می‌زدیم تو سر و کله هم) یه دفعه پسر خالم با صدای بلند گفت کوچولو عمته 😂😂😂😂😂 من داشتم صندلی رو گاز می‌زدم از خنده، دیگه کلافه شده بودیم رفتیم بیرون نشستیم انقد سرو صدا کردیم یه مرده اومد گفت اگه ساکت نشین امپولتون میزنم😂😂😂😂که یهو دخترخالم با زبونش صدا باد معده درآورد ماهم پخش زمین شدیم

من خطاب به اقاعه : داداش خیلی ترسیدم توروخدا غلط کردیم خالم که رفته بود تو کما از خنده😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 بعدم دیگه داشتم خفه میشدم از خنده😂😂😂😂😂😂😂دیگه کل بیمارستان شده بود صدای خنده های ما😂😂😂😂😂😂و جیغ دخترخالم دیگه بعد از چند ساعت مسخره بازی شب شد و بابام رفت پیش بابا بزرگم بیمارستان که پیشش بمونه ماهم برگشتیم خانه مادربزرگم قبل شام هم انسولینمو زدم و نان پنیر خوردیم😂😂😂😂😂😂😂 منم فقط دو لقمه خوردم 😂😂😂😂😂😂😂 بعدم کلی مسخره بازی درآوردیم با بروبچ خوابیدیم ساعت حدودای سه و نیم بود که حس کردم دارم میمیرم نمی‌تونستم حرف بزنم زبانم خشک شده بود بزور بدبختی نشستم تو جام ببینم مامانم کجاست که تو جاش نبود دو دقیقه بعد با یکی از خاله هام از تو حیاط آمدند تو اتاق بزور گفتم حالم بده دیگه مامانم سریع دستگاه تست قند خونمون آورد قندم روی شصت و سه بود!

خالم رفت برام یه شکلات آورد خوردم بازم حالم بد بود دیگه گفت بزار براش سرم قندی وصل کنم سریع رفت از توی کابینت دارو ها یه سرم آورد(مادربزرگمم دیابت داره و اینکه خالم تزریقات بلده) رفت یه شال آورد محکم بست دور دستم یه جارو پیدا کرد جلد انژیوکت باز کرد و انژیوکت رو وارد کرد بعد فیکسش کرد و برام سرم رو زد به وجود سررم بازم حالم بد بود مامانم سریع رفت یه لیوان نوشابه برام آورد

نوشابه رو خوردم کم کم خوابم برد نمی‌دونم چقدر گذشت اما با حس سوزش دستم بیدار شدم خالم سرممو در آورد مامانم دوباره قندمو گرفت حالا190 بود دیگه خوابیدیم صبح شد حالا دیگه حالم خوب بود یعنی عالی بود دیگه به نوبت رفتیم دستشویی مسواک زدیم اما داداشم هنوز خواب بود دیگه بزور بدبختی بیدارش کردیم دیدیم لب بالاش باد کرده انکار ژل زده😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 خلاصه صبحانه خوردیم اما داداشم نخورد می‌گفت نمیتونم که منم کوفتم شد فقط بخاطر قندم خوردم دیگه بعدازظهر بابا بزرگم رو مرخص کردن آوردنش خونه تا شب هرکی داداشم میدید می‌گفت لبت چی شده داداشم نگاه میکرد فقط 🫤شب بابام آمد دیدش گفت که بریم دکتر خلاصه حاضر شدیم از بقیه خداحافظی کردیم سوار ماشین شدیم راه افتادیم سمت بیمارستان یکم بعد رسیدیم رفتیم تو نوبت گرفتیم یه دفعه یه سروصدایی آمد یه آقایی اومد تو یه دختربچه تو بغلش بود گفت مار نیشش زده سریع بردنش تو یه اتاق دیگه نمیدونم چی شد نوبت ما که شد یه خانومی بود گفت که خوش شد آوردنش خیلی خطرناک بوده به داداشم گفت از آمپول که نمیترسی؟ دو تا آمپول کوچولوعه ماهم رفتیم داروها هارو بگیریم توی داروخونه اگه به داداشم پخ میکردی گریه میکرد😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 مامانم اونجا از فرصت استفاده کرد گفت دکتر که برای تو نوروبیون نوشته توام الان بزن منم گفتم باوشه داروهای داداشمو و خودمو گرفتیم دوباره رفتیم بیمارستان یه تخت توی یه قیمت شیشه ای بود که برای نوبت بود یه خانومه به داداشم گفت برو اونجا داداشم زد زیر گریه فرار میکرد😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 دیگه بزور مامان بابام گرفتنش گذاشتنش رو تخت خانومه با دوتا آمپول یکیش پر بود یکیش نصفه مامانم شلوار داداشمو تا زانوش کشید پایین و الان دیگه کل ملت داشتن باسن داداشمو میدیدن😂😂😂😂 پنبه براش زد نیدل رو فرو کرد شروع کرد جیغ زدن دیگه با بدبختی دوتا آمپول رو زدن که مامانم رو به من گفت توام بیا برو من:مادر من کل ملت میتونن باسن مبارک منو ببینن فردا میرم میزنم 😂😂😂😂😂😂😂دیگه مامان راضی شد برگشتیم خونه فرداش دوباره رفتیم خونه مادربزرگم و داداشم دهن هممونو سرویس کرد انقد گفت آمپول😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂

تمام. مراقب خودتون و خوبی هاتون باشین♥️

یدونه آمپول هم فردا باید برم بزنم دوست داشتید تا اونم بگم

آیدا.

خاطره گیتا جان

سلااااااام

گیتام🌸

امیدوارم که حالتون خوب و عالی باشه عزیزانم💖

ادامه خاطره قبل:

امروز صبح که از خواب بیدار شدم همش با خودم میگفتم خدایا امروز که جمعه ست آخه امین مطب نیست من این بچه رو کجا ببرم شست و شو بدن و کرم بزنن یا امپولشو بزنن....

رفتم تو اتاق آرش دیدم تو خواب و بیداریه گفتم بهتری مامان؟؟؟

گفتم دیگه نمیخاره مامان دیگه امروز آمپول نمیزنم خوب شدم🥺

گفتم جای امپولت هنوز درد میکنه جیگرم؟؟؟

گفت نه مامان فقط فشارش میدم خیلی درد میگیره

گفتم خب فشارش نده دیگه پسرم!😂🥹

خندید دلم براش رفت و یکم بغلش کردم و فشار فشارش دادم

گوشیم زنگ خورد

پوریا بود حال آرش رو پرسيد و گفت تو راه هستن و تا ۲ ساعت دیگه میرسه

خداروشکرکردم بابت رسوندن پوریا و یه غذای بدون ادویه و گرمی جات برای آرش درست کردم (آبدوغ خیار)

بعد از ناهار خوابیدیم و عصر پوریا و سحر اومدن....

من مشغول اماده کردن میوه بودم که دیدم آرش معترضانه اومد گفت مامااااان عمو پوریا اذیتم میکنه میخواد اونجا رو ببینه!!!!!!

من و سحر خندمون گرفت

بهش برخورد بچم داد زد گفت اصلا هم خنده نداره😡

گفتم اشکال نداره مامان عمو هم دکتره دیگه محرمه

پوریا از اون سمت داد زد گفت بکش پایین ببینم چطور امین میبینه خوبه ما میخوایم ببینیم زشته؟!!!

وای من و سحر داشتیم منفجر می‌شدیم از خنده

گفتم خدا لعنتت کنه پوریا!😂🤦‍♀

آرش ناراحت گفت همش مسخرم میکنید😔

گفتم نه قربونت برم مامان بیا بریم

رفتیم تو اتاق پیش پوریا و با آرش صحبت کردیم تا بالاخره راضی شد

پوریا اول بردش تو حموم و از اونجا هم صدای آی ای آرش میومد...

مشمبا و زیرانداز و وسایلی که لازم بود بردم برای پوریا و دوباره مثل دیروز نشستم کنار تخت ارش طوری که فقط بالا تنش رو میدیدم

پوریا هم با شوخی و خنده سعی می‌کرد هواسشو پرت کنه تا کمتر اذیت بشه و پماد ها رو براش بزنه...

منم دست میکشیدم تو موهاش و مرتب میکردم که آرش آروم آروم شروع کرد آی آی کردن و میسوزه میسوزه...

دستاشو گرفتم ناز کردم و بوسیدم گفتم آروم باش مامان مثل دیروز قوی باش دیگه دیروز کلی بهت افتخار کردم که گریه نکردی....

گفت آییییییی آخه خیلی میسوزه مامان🥺😢

پوریا گفت خداروشکر نسبت به دیروز خیییلی بهتر شده

گفتم تو که قبلش رو ندیده بودی!

گفت با امین صحبت کردم شرح حالی که بهم داد نسبت به امروز قابل مقایسه نیست اصلا

گفتم خداروشکر پسرم زودتر خوب بشه😍

آرش گفت منکه گفتم خوب شدم دیگه کرم و آمپول لازم ندارم😞

گفتم مامان سوزشش هم کمتر شده؟؟؟

گفت بعله تازه الان هم نسبت به دیروز که عمو برام انجام داد خیلی کمتر دردم اومد ....

پوریا گفت آفرین عشقم یه کوچولو دیگه تحمل کنی تمومه

پوریا دوباره شروع کرد و این بار صدای آرش بلند تر شد

پوریا گفت اخرشه عمو جونم الان تموم میشه عزیزدلممم

آرش تقلا میکرد و از درد کلافه شده بود و کمرشو بلند میکرد و تکون میداد و دوباره من باید تو اون لحظه هم میگرفتمش هم آرومش میکردم و نازنازیش میکردم

پوریا گفت بابا یه دیقه آروم بگیر آرش عه!

آرش با داد و گریه گفت بسه دیگه نمیخوام😭 خسته شدم ااااااه 😡

پوریا هم با تشر گفت ۲ دقیقه تحمل کنی هیچ اتفاقی نمی افته صداتم برای من بلند نکن😠

آرش عصبی شده بود دوباره با حرص و گریه گفت بابا میسوزه ولم کنید دیگه اه اصن امپولم نمیزنم

سرشو بغل کردم و بوس بوسش کردم با گریه گفت نکن مامان نکن درد دارم حوصله ندارم😭😖

گفتم بمیرم مامان الان مثل دیروز زودی آروم میشه تحمل کن قشنگم

گفت باشه ولی هرکاری کنید دیگه آمپول نمیزنم😤😤

پوریا با خونسردی گفت باشه نزن

آرش گفت عمو شوخی ندارماا واقعا نمیزنم😡

پوریا خودشو مظلوم کرد گفت منو بگو که رفتم برای آقا سرم گرفتم که امپولشو بریزم تو سرم به باسن مبارکش نزنه اونوقت الان هم اینجوری برام داد و بیداد میکنه...

آرش با این خبر قشنگ حالش خوب شد دیگه سکوت کرد و پوریا هم کارش تموم شده بود

پوریا گفت گیتاجان کیسه آب گرم میاری براش؟

گفتم کیسه آب گرم برای زخمش؟!!!!

گفت نه جای امپولش کبود شده🤦‍♂

گفتم بمیرم برات مامان جانم🥺

آرش هم خودشو لوس کرد و شروع کرد ناله های آروم....

پوریا دستاشو شست و اومد ست سرم رو آماده میکرد

آرش با بغض گفت مامان خواستم سرم بزنم بغلم کن🥺

گفتم بغلت میکنم عشقم

پوریا گفت ببین به جای آمپول برات سرم گرفتم دیگه کولی بازی در نیاریااا

پوریا نصف سرم رو خالی کرد و تو نصف باقی مونده هیدروکورتیزون کشید و ریخت داخلش و آویزون کرد و اومد نشست کنار تخت

آرش دستشو گزاشت جلوی پوریا و با بغض و ترس گفت ای خدا عجب گیری افتادم🥺😢😭

پوریا گفت آرش شروع نکنااا این دیگه زود تموم میشه اصلا هم درد ندارها

سحر هم اومد تو اتاق و کلی ارش و ناز نازی کرد و پیش پوریا نشست و دست آرش رو نگه داشت و منم سمت مخالف کنارش دراز کشیدم و سرشو بغل کردم

پوریا اول با دقت دستشو بررسی کرد و بعد که به یه رگ مطمعن شد محکم زد رو دستش که آرش ترسید یهو تکون خورد تو بغلم😂🥺

فهمیدم الان میخواد سوزن رو وارد کنه و آرش رو محکم تر بغل کردم

تا پوریا پنبه کشید رو دستش ارش گفت واااای😰

سریع سرش رو برگردوندم تو سینم و گفتم نگاه نکن نفسم

چند ثانیه ساکت و اروم بود و یهو با صدای بلند گفت اوفففففف دستم عموووو آی آی آخخخخخ

منم هیچی نمیدیدم چون سحر دست آرش رو نگه داشته بود

فقط تو گوشش باهاش حرف میزدم و سعی میکردم آرومش کنم

گفتم هیسسسس مامان زشته جلو خاله سحر آروم باش جیگرم الان تموم میشه پسر قشنگممم

همش میگفت آی دستم مامان دستم میسووزه😢

پوریا گفت تموووووم شد عشق عمو تمومه

پوریا چسب رو فیکس کرد و با سحر بلند شدن از رو تخت

آرش سرشو از بغلم آورد بیرون ملتمسانه به پوریا گفت نرو عمو دستم خیلی میسوزه😭

پوریا نشست کنارش و دست کشید رو سرش گفت نترس عمو جونم چیزی نیست بخاطر امپولی که توش ریختم یکم میسوزه الان تموم میشه

خلاصه تا سرم تموم بشه پوریا و سحر تلویزیون میدیدن و آرش تو اتاق تو بغل من آروم ناله میکرد و خودشو لوس کرد و من نازش میکردم....

خلاصه سرم تموم شد و شب امیر خسته و داغون و پر آمپول از سفر برگشت که در اولین فرصت براتون تعریف میکنم....

آرش هم دو روز بعدش دوباره امپول خورد بچم و چند روز بعدش کاملا خوب شد ولی هنوز داریم یه سری پرهیز ها رو انجام میدیم تا دوباره اونطوری نشه❤️

دوستان این خاطره رو من فردای خاطره قبلی تایپ کردم ولی آخرش و جمع بندیش رو امروز نوشتم و براتون ارسال کردم.

دوستتون دارم

گیتا✨

خاطره آیدا جان

سلام بروبچ خوبین؟ آیدام

خب این خاطره برای سال ۱۴۰۲ خب امروز جمعه بود رفتیم بیرون و قرار شد منو داداشم بریم نوروبیون بزنیم بعد اینکه خرید کردیم دیگه بابام رفت سمت درمانگاه رفتیم تو بابام رفت که پول بده خانومه گفت :برای دختر پسر؟ بابام گفت آره گفت قابل ندارع صد هزار تومان😐😐😐😐 بعدم نوروبیون هارو گذاشت تو دو تا کاسه بزرگ داد دستمون😂من رفتم سمت تزریقات خانوما و داداشم آقایان مامان بابام بیرون نشستن که داداشم گفت بابا باهام بیا 😐 منم رفتم تو به خانومی سرم زده بود یکی هم منتظر بود پرستار بره بعد اینکه پرستار آمپول خانووم زد نوبت من شد دکمه شلوارم رو باز کردم یکم کشیدم پایین خودش اومد یکم بیشتر شلوارم رو کشید پایین گفت شل کن امپولت درد داره🙁 منم ضربان قلبم رفت رو دوهزار خیسی پنبه رو که حس کردم قشنگ حس کردم قلبم تو دهنمه و بسم الله گفت نیدل رو تزریق کرد به نشیمنگاه بنده😐😂حس میکردم داره اسید برام تزریق می‌کنه منم تند تند نفس عمیق می‌کشیدم دیگه تا کشید بیرون گفتم اخخخخ گف تموم شلوارم رو درست کردم رفتم بیرون مامان بابام نبودن منم نشستم گفتم شاید رفتن بیرون صدای جیغ یه پسربچه ای ام میومد گفتم وایی پرده گوشم پاره شد که بعدش بابام درحالی که داداشم با چشمای خیس بغلش بود مامانمم کنارش اومد (چون توی تزریقات آقایان کسی نبوده گذاشتن مامانم بره تو )بعداز فهمیدم جیغ های داداشم بوده میومده 🥴🙁😂 برگشتیم خونه مامانم برا داداشم کیسه آبگرم گذاشت منم رفتم پیش پسرعمه هام فوتبال بازی کنیم😂

تمام. مراقب خودتون و خوبی هاتون باشید🫀

آیدا

خاطره عسل جان

سلام به همه

عسلم

اول یه تشکری بکنم از دوستانی که بهم لطف دارن، واقعا حرفاشون انرژی میده بهم... ممنونم از همشون🌱🙏🏻

همونطوری که خودتون گفتین تصمیم گرفتم به حرفای اون یه عده بی توجه باشم و دوباره براتون بنویسم♡

خاطره همون عکسی که دیروز گذاشتم...

بریم سراغش: دیروز صب زود پاشدم و لباسامو پوشیدمو رفتم مسجد(مراسم داشتن برای ظهر، از من و چندنفر دیگ خواستن بریم کمک)

وقتی رسیدم اونجا خیلی کارا برا انجام دادن بود، از یدونش شروع کردم و کم کم تا ظهر با کمک بقیه تموم کارا انجام شد...💪🏻

کم کم مردم اومدن و یه مقداری روضه گوش کردن و بعدشم پذیرایی شدن و... خلاصه مراسم تموم شد

من چون صبونه زیاد نخورده بودم احساس ضعف داشتم و باید خیلی زود خودمو میرسوندم خونه🥴🤦🏻‍♀️ازمون خواستن بمونیم برای جمع کردن سفره های غذا و شستن ظرفا ولی من عذرخواهی کردم که حالم خوب نیست و باید برم خونه

بعدشم اومدم خونه

کل بدنم درد میکرد (عادت نداشتم به اینقدر تحرک تو چندساعت😅😂)

کمرم و گردنم به وضوح تیر میکشید...

همونجوری بدون اینکه لباسمو درارم دراز کشیدم رو کاناپه

یذرع در و دیوارو نگا کردم تا چشام گرم شد و...

حدودا بعد 1 ساعت پاشدم و دیدم میراث رو به روم رو کاناپه نشسته و سرش تو گوشیه

عسل:هوییییی🥱

میراث:هااااااا😐

عسل: کی اومدی؟

میراث: 10 دقیقه پیش

عسل: خسته نباشی

میراث:سلامت باشی😂مث اینکه تو خیلی خسته ای، نه؟

عسل:هوم خیلی😫🫠

میراث:خسته نباشی😂

عسل:نخند میزنمتااااا

میراث:به من چههه😔😂

عسل:😑😑

میراث: آفرین نفس عمیقققق،به اعصابت مسلط باش😉😂

عسل: نمیخام😑

میراث: باید بخای چون من میگم😂💔

عسل: بیااااا👍🏻💋

میراث:انقد بی شعور نبودی...رفیق ناباب داری؟😂

عسل: نخیر! یه داداش میراث بیشعور دارم، اونو الگوم قرار دادم😔🙏🏻

میراث: کتک میخای مسیحا خانوم؟😔

عسل: کی؟من؟نهههه

میراث: عاها🙄😂

دوبارع پاشد رف سر گوشیش

منم چشامو بستم ولی مگه صدای اکسپلور اینستاش میذاشت من بخوابم؟🗿💔

عسل: خَفَش کن تا خَفَت نکردم😑

میراث: چته تو امروز؟🫤💀

عسل: خستم میفهمیییی؟ سرم داره منفجر میشه، کل تنم درد میکنه، از صب سرپا بودممم... توعم اینجوری برین به اعصابم خب؟

میراث: اوممم خب من یه نظری دارم😍

عسل: بنال🗿😑

میراث: بنظرم یه نوروبیون میتونه سرحالت کنه😉

عسل: اصن نمیخاد تو تز بدی😐💔

میراث: جدی میگم... برم بیینم داریم یا نه

اولش جدی نگرفتم ولی وقتی دیدم رف سر یخچال و دارع دنبالش میگرده فهمیدم قضیه خیلی جدیه😭😂

عسل: میراثثثثث، بیااااا حالم خوبه بیخیال😭میگم خوبمممم نمیخاد... الان چرا داری آمادش میکنیییییی بی فانوس ؟؟؟ میگم حالم خوبهههههه، باتو نیستم مگهههههههههه😐💔

اصن بهم توجه نمیکرد😭خدا از این داداشا نصیب گرگ بیابون نکنه😭💔😂

تو دلم انقد به خودم فوش دادم

میراث: گریه نکن، عوضش سرحال میشی

عسل: راستی من شنیدم میگن نوروبیون سرطان ریه میاره هاااا(دست به دامن فیلمایی شدم که میفرستین تو کانال😭😂)

میراث: جدا؟ من نمیدونستم خانوم دکتر😂یدونش مشکل ساز نیس، نمیخاد داکتر شی واس من

عسل: میگم یچیزی... من الان حالم با یچی دیگم خوب میشه🥺😂

میراث: چی؟

عسل: بریم خرید😍🥹

میراث: اینو بزن سرحال که شدی میریم😂💋(میدونم یکم بیشعوره😔🤧)

عسل: راه نداره؟🥺

میراث: نه😂

عسل: خیلی گاوییی😭

بعدشم آروم خابیدم

میراث: گاو چیه؟ عه... من گلم😔😂

عسل: ارع میدونم خلی😭

یه پد پاره کرد و آروم و دورانی کشید رو پوستم

عسل: 😭😭😭

میراث: کاری نکردم هنو نونور خانوم 😐😂

عسل: نونور عمته😭

میراث: حرف اون جن٪ده رو وسط نکش🤌🏻

عسل: چش😂

یهو حس کردم پام سوخت

قبل اینکه چیزی بگم خودش گف

میراث: جیغ نزنیاااا😂الان تموم میشه

عسل: وای توروخدا😢😢

میراث: هیسس

یذره تهش مونده بود که یهو همشو تزریق کرد

عسل: ایییی😢😭یواش تررر

میراث: جونم تموم

درش آورد و انداختش تو سطل

میراث: دیدی چیزی نبود؟ دختره ی لوس😒😂

عسل: خیلی پررویی بزی😭😂🤧

میراث: نخیرممم، خودتی... الانم بگیر بخواب بیدار شدی بریم خرید😉

منم از اونجایی که خیلی حرف گوش کنم سریع خابیدم

چندساعت بعدشم پاشدم باهم رفتیم خرید(مدیونین فک کنین جیباشو خالی کردماااا😔)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ..ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: خیلی کم پیش میاد نوروبیون بزنم ولی وقتی میزنم به معنای واقعی کلمه جر میخورم😭😂

ممنون از دوستانی که وقت میزارن میخونن و کامنت میزارن🙏🏻🌱تک تک کامنتا رو میخونم و اکثر اوقات سعی میکنم جواب بدم ولی یسری وقتا واقعا نمیشه... مثل همین چند روزی که گذشت... شایدم تا چندروز آینده ادامه داشته باشه

حالم بهتر نشده ولی بالاجبار نوشتم چون درخواست کرده بودین😊🙏🏻

امیدوارم خوشتون بیاد

کوچیکتون عسل🌚🧸

خاطره آیدا جان

سلامممم ایداممممم

خب این خاطره مربوط به پنج سالگی منع یکی از روزهای تابستان بود که من دل درد شدیدی گرفتم که بعد به روز دل درد فرداش تسلیم شدم و با بابام و داییم رفتیم بیمارستان

مامانم پیش داداشم موند😐 خونه توی راه که داشتیم می‌رفتیم با یه دستگاهی درخت هارو شکل میدادن چند دقیقه بعد رسیدیم بیمارستان نسبتا خلوت بود بعد پنج دقیقه نوبتم شد با بابام رفتیم تو اتاق معاینم کرد و گفت ویروسه داروهاشو بگیر بیار برام منم بابام رفت داروهای بگیره منم پیش داییم وایساده بودم بی‌حال بقیه رو نگاه میکردم که بابام اومد دوباره رفتیم پیش دکتر منو بابام

دکتر:بخوابونش روی تخت آقای فلانی

بابام منو گذاشت رو تخت و درازم کرد وایساده کنارم دکتر اومد واقعا خانم دکتر خوش اخلاقی بود شلوارم رو از دو طرف تا پایین باسنم کشید پایین بعدم پنبه خیس رو زد و نیدلو رو فرو کرد بعد از یه دقیقه درش آورد و اصلا درد نداشت دومی هم پنبه کشیو دوباره مبدل فرو کرد دیگه اخرای تزریق بود که تا حس کردم یکم داره درد میگیره کشید بیرون بعدم شلوارم درست کرد یکی دو تا شربت تلخ داد برگشتیم خونه البته تو راه بابام برام مداد رنگی دفتر گرفت منم خوشحال خوابم برد

تمام.

مراقب خودتون و خوبی هاتون باشین🫀

آیدا.

خاطره کیارش جان

سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه و خوش و خرم باشید ؛کیارشم
چند روز پیش با مینو قرار پارک جمشیدیه داشتیم،برنامه هامو جور کرده بودم که تا هوا خوبه طرف صبح یه کم پیاده روی کنیم،صبح زود بهش پیام دادم که برم دنبالش اما جواب نداد،
با خاله تماس گرفتم که اگه خواب مونده بیدارش کنن،ولی خاله گفت دیشب یه کم حالش بد بوده تازه دم صبح خوابش برده،یکی دو ساعت بعدش باهام تماس گرفت، عذرخواهی کرد و گفت زیاد رو به راه نیستم.
خودش حرفی نزد ولی از توضیحاتش حدس زدم مشکل کجاست.میدونستم که دخترا وقتی سطح استروژنشون خیلی تغییر میکنه بیشتر به محبت نیاز پیدا میکنن.
سر راه یه دسته گل ‌و کلی خرت و پرت براش خریدم و رفتم سمت خونه شون ،خاله فریبا طبق معمول ازم استقبال گرمی کرد.میخواست گلو بگیره بزاره تو گلدون که گفتم اگه اجازه بدین مینو رو ببینم،دسته گلو تقدیمش کنم.
خاله با خنده گفت ما که از این مردا تو زندگیمون نداشتیم، بمونین برای هم عزیزم.
گفتم خاله جان قدیم فضای مجازی نبوده که آقایون آموزش همسر داری ببینن به دل نگیرید.
در کل به نظرم خوبه که خاله ی آدم مادرخانومش بشه چون خاله ها خواهر زاده هاشونو حسابی لوس میکنن و بهش میرسن!اگه این خواهر زاده دامادم باشه که چه بهتر!
بعد از یه پذیرایی مفصل رفتم سراغ مینو،در زدم اجازه گرفتم برم تو اتاقش.با صدای ضعیف گفت؛بیا تو.
خودشو زیر لحاف مچاله کرده بود فقط دو تا چشم سیاهِ درشت و بی رمق پیدا بود…
گلو که دید چشماش برق زد و دوباره مینوی قبل شد…واااای چقد خوشگله مرسی عشقم...پاشم بزارمش تو گلدون خراب نشه..
نمیخواد عزیزم تو استراحت کن خودم میزارم.این خوراکیام مال شماست…راستش دلم میخواست کلی شکلات برات بگیرم ولی چون واست خوب نبود..
غمِ نگاهش برگشت…میدونم عزیزم دستت درد نکنه..
چشماشو ببین!غصه نداره که یه کوچولو از این اسمارتیزا بخور آمپول میزنی درست میشه.
خوشگل خندید…باشه میخورم…مرسی عشقم…
نوش جونت..خب حالا چت شده پای تلفن بهم نگفتی؟میخوای ببرمت دکتر؟
نه بابا…یه کم دلم درد میکنه دو سه روز دیگه خودش درست میشه.
اوکی متوجه شدم..میخوای کمپرس گرم برات بیارم؟
سرشو انداخت پایین..نه مسکن خوردم دردم آروم میشه.
خیلیه خب دراز بکش سعی کن زیادم غذای سرد نخوری.
وسط حرفمون گوشیم زنگ خورد…
جونم کیانا؟سلام…
سلام داداشی جونم کجاااااییی؟؟؟
عزیزم اومدم پیش مینو،میام خونه تا یکی دو ساعت دیگه.
هیییییی میگم که یه بالشت و پتو هم ببر دیگه خونه خاله زندگی کنی نخوای واسه خوابم بیای..
مکث کردم…
مینو هم خوبه سلام میرسونه چیزی لازم ندارین سر راه بگیرم؟
هووووف!! نه به مینو جونت سلام برسون.
گوشیو قطع کردم..کیانا بهت سلام رسوند.
ای جانم سلامت باشه..خوبه حالش؟
عالی…سرحال…مشغول لذت بردن از تابستون.
ببخشید کیارش جان من پاشم برم سرویس.
پاشو عزیزم میخوای کمکت کنم؟
آآخ…نه..کمرم بدجوری گرفته…
یه کم شکمشو فشار دادم…آیییی..
ببخشید ببخشید..خیلی درد داره؟؟
چشماشو محکم روی هم فشار داد.رنگش خیلی پریده بود تو اغلب موارد دیابت باعث مشکلات کلیه و کم خونی میشه.مشخص بود که اصلا رمق نداره.
تزریق ب کمپلکس و هیوسین میتونست حالشو بهتر کنه.
یه لحظه بالا رو نگاه کن ببینم چشماتو،پلک پایینش کاملا سفید بود مشخص بود کم خونه …دستات همیشه سرده زیاد عرق میکنه؟
اوهوممم..آخخخخ
جونم چیه؟؟
دلم خیلی درد میکنه….
چند تا مسکن از صبح خوردی؟
دو تا…
زیادم نخور دیگه خوب نیست! یه کم استراحت کن میام پیشت.
در اتاقشو بستم از پله ها اومدم پایین.شوهر خاله مم اومده بود احوالپرسی کردیم و نشستیم یه کم بحث سیاسیمون گل کرد.
وسط حرفا یادم افتاد میخواستم برای مینو دارو بگیرم،یه تلفن به همکارم زدم شماره ملی خودمو فرستادم آمپولا رو کد کنه که برم از داروخونه بگیرم.
من با اجازه تون برم تا داروخونه برا مینو یه کم خرید کنم،شما چیزی احتیاج ندارین؟
اا شما چرا پسرم هرچی که هست بگو خودم تهیه کنم.
اختیار دارین،فقط نزدیکترین داروخونه همین سر میدونیه ست درسته؟
نه..سر کوچه هفتم یه دراگ استور کوچیک هست اگه خیلی داروی مهمی نباشه حتما داره.
نه چیز خاصی نیست،پس پیاده میرم.
ممنون از لطفت کیارش جان.
آمپولای مینو رو گرفتم ولی میدونستم به مذاقش خوش نمیاد.با خودم گفتم اگه خیلی تقلا کرد از خیرش میگذرم..
برگشتم خونه خاله و رفتم اتاق مینو،عزیزم بیداری؟بیام تو؟!
آره بیدارم عشقم.
بهتری؟!
اصلااا خیلی درد دارم! این چیه دستت؟
آمپول…،البته اگه بخوای حالت بهتر شه..
با بغض گفت..کیارششش…
جونم؟! گفتم اگه نخوای نمیزنم.
دوباره از درد به خودش پیچید..چند تا آمپوله؟
دو تا..
نمیشه یکیشو بزنم؟
نظر‌‌ من اینه دوتاشو بزنی منم با خیال راحت برم خونه.
اونجوریم مظلومانه نگام نکن که دلم نیاد بهت آمپول بزنم!
خب دوسم داری دلت نمیاد، تقصیر منه؟
دوسِت دارم نمیخوام مدام از دور به خودت بپیچی..
خاله گفت تا صبح دل درد داشتی،نباید بهم میگفتی؟!
سرشو انداخت پایین.

خب ترسیدم..…

یعنی موجودات عجیبی هستین شما دخترا!

آخه خوشگل من دو دیقه درد آمپول به چند روز اذیت شدن نمی ارزه؟

لباشو ورچید…چرا خب…

دراز بکش من اینا رو آماده کنم..

از بین دو تا دستاش زیر چشمی نگام میکرد..

چی شده؟ هنوز خجالت میکشی؟

سرشو تو بالشت فرو کرد…اوهوم …تقریبا !

خودت و کیانا خوب بهونه ای یاد گرفتین،البته از دو ماه دیگه نمیتونی از این روش استفاده کنی…

آییییی کیارش آرووووم….

جونم؟! حواستم که پرت نمیشه نه؟

خیلی درد داره جدی میگم…

ببخشید به جاش گرفتگی عضلات شکمت اوکی میشه.

یه کم آروم باش دومیم بزنم و تموم.

ااا چرا پاهات میلرزه؟؟؟

تو رو خدا !! همین یکی بسه!

عزیزم نترس اینقد..شل شل آفرین…

آییی خدای من…

قربونت بشم من یه کم تحمل کن…

تو رو خدا…

تموم شد،دیگه راحت باش.

خوبی؟!

آره…مرسی عشقم تو زحمت افتادی خیلی!تو گرما رفتی واسم دارو گرفتی…

این حرفا چیه…هر ساعت از شبانه روز بهم احتیاجی بود حتما زنگ بزن..

اگه دلم برات تنگ شه چی؟!

موهاشو زدم کنار،کمتر دلبری کن بتونم دل بکنم برم خونه!

خندید..خب نگفتی!

چرا که نه،هر وقت دلت تنگ شد زنگ بزن خوبه؟

بغلش کردم گونه شو بوسیدم و از خاله اینام خدافظی کردم، هنوز ماشینو روشن نکرده بودم زنگ زد..

باورت میشه تا پاتو از اتاقم گذاشتی بیرون دلم تنگ شد؟

قربون دلت برم آخه…زود میبینمت.

رسیدم خونه کیلیدو انداختم تو در مامان پای تلویزیون بود،سلام مامان جون من اومدم…

سلام عزیزم خوش اومدی،خاله اینا چه خبر؟حال مینو بهتره؟

آره چیزیش نبود، خوب بودن سلام رسوندن،کیانا کجاست؟

تو اتاقشه،متاسفانه امروز از رو دنده ی چپ بلند شده،حواست باشه گازت نگیره.

خنده م گرفت.

کیانا؟!؟ کجایی جوجه!دارم میام تو اتاقت حرمت خواهر برادری رو حفظ کن!

در اتاقو باز کردم عصبانی رو تختش نشسته بود..

سلاملکم!!!

جواب نداد…

چه خبر؟

هیییییی…

چی شده باز؟سهام بورست سقوط کرده؟

ااااه هووووف…

خب الان انتظار داری من با این صداهایی که درمیاری بفهمم چته؟

ول کن اصن! دل درد مینو خانوم مهمتره…

اوکی الان کامل فهمیدم قضیه چیه!

اصلنم نفهمیدی…

خوبم فهمیدم فندق جان غلظت توجه خونت اومده پایین..

واقعا که خیلی خنگی!

بله؟!؟

از بالا رفتن صدام ترسید…ببخشید خب!

مگه نگفتم زیپ دهنتو واسه این مدل حرف زدن میبندی؟!

بغض کرد،ببخشید دیگه یهو از دهنم پرید.

یه قطره اشک از چشماش اومد دلم سوخت…

بیا تو بغلم ببینم…ناراحتیت اینه که دو ساعت پیش مینو بودم؟

بغضش ترکید نه خیرم اصلنم این نیست…

اا اا گریه نکن ببینم! پس چی شده درست بگو بهم بفهمم حلش کنم!

ازصبح تا حالا قلبم درد میکنه ولی تو نیومدی پیشم بپرسی حالم چطوریه.

قلبت؟!

اوووهوم.

خب چرا به مامان نگفتی ببرتت دکتر مگه من متخصص قلبم جوجه ی من؟

اینقد درد داشتم که همه سینه م کبود شده بود.

داشتم سعی میکردم جلو خنده مو بگیرم.

اا دستتو بردار ببینم کجا کبود شده؟

دستمو تندی پس زد..گفتم صبح! نه الان.

خب باشه..بقیه علائمتم بگو ببینم.

یه کم دیگه گریه کرد،هنوزم نفس میکشم دردم میاد.

میدونستم فیلمشه.حسودیش شده دلش گرفته …ولی باهاش راه اومدم.

ای جانم،خب اگه بهم میگفتی میموندم پیشت ،قبل از اینکه برم حالت خوب بود متوجه دردت نشدم.

حالا یه کم نفس عمیق بکش یه لیوان آب برات بیارم…

نههه حالم خیلی بده اصلااا با آب و اینا خوب نمیشم..خودم میدونم.

باشه بهت دارو میدم خوبه؟

اوووهوم یه قرصی شربتی چیزی بهم بده که خوب شم وگرنه تا شب باید از درد گریه کنم.

جونم..این دردی که تو داری با قرص اوکی نمیشه،یه ویال ۱۵ سی سی بهت میزنم فوری برمیگردی به تنظیمات کارخونه.

وقتی دید قضیه جدی شده و من باور کردم حالش خیلی بده کانالو سریع عوض کرد…

چی؟؟؟ هممم نه چیزه!! آخه خیلیم که حالم بد نیست یه کوچولو قلب درد دارم فقط همین!!

ااا داشتی از درد گریه میکردی که!

نههه شاید فقط نتونم کلاس زبانمو برم بخوابم بهتر میشم!

عجب!

اگه فکر میکنی خوبی و آمپول لازم نداری حاضر شو برسونمت کلاس،بعدشم میام دنبالت میبرمت بیرون.

از نظر من که آمپول زدن و خونه موندن جذابیتی نداره ولی دیگه با خودته.

(البته قصدم فقط این بود که یه کوچولو بترسه فیلم بازی کردنش زودتر به تیتراژ پایانی برسه که خداروشکر نقشه م فوری گرفت)

هممم خب باشه فکر نمیکنم آمپول لازم داشته باشم چون دیگه خوب شدم…

قلبت کبود نیست؟؟

نُچ!

خیلیم عالی..پاشو لباساتو بپوش.

چون فوری تشخیص دادم درد کیانا از کجاست بعد از کلاس رفتم دنبالش و یه چرخ تو آوا سنتر زدیم.

انگار حالت بهتره فندق خانوم نه؟؟

اووووهوممم اگه بریم شام بخوریم خیلی خوب میشم خیلییی…

باشه،فوت کورت پایین میخوای بری؟

آررره..

سر شام با تردید گفت..همم فک کنم اصلا قلبم هیچیش نبوده از گشنگی دلم درد میکرده!

دستمو گذاشتم رو چونه م با خنده نگاش کردم…

ممکنه! قلب و معده فاصله ای نداره..گاهی اشتباه میشه..

آررره وای خوب شد آمپول نزدم! هیچیم نبوده ها!

خیلی نگرانم کردی میخواستم به زورم شده آمپولو بزنم!

یه کم با دلهره نگام کرد…

غش کردم ازخنده…نترس شوخی میکنم غذاتو بخور.

جفتمون زده بودیم زیر خنده هرکاریم میکردیم بند نمیومد…

خلاصه اوضاع خطرناکیه،نمیدونم بین این دو تا دختر نهایتا به کجا باید برسم،اگه یه وقت خبری ازم نشد بدونید یکیشون دخلمو آورده.

درباره رشته پرستاری مفصل به طور جداگانه توضیحات میفرستم.

راستی من و مینو هیچ اکانت اینستاگرام مشترکی نداریم جفتمون صفحات خصوصی جداگونه ای داریم.

ممنون از نظراتتون چه تو وبلاگ چه کانال سایه تون مستدام

کیارش

خاطره عسل جان

سلام به همگی

عسلم... امیدوارم حالتون خوب باشه

راستش قبل اینکه بریم سراغ خاطره میخاستم یه گله بکنم؛از اینکه من وقتمو میزارم میام براتون از لحظاتی تجربش کردم و اصطلاحا خاطراتی که ساختم مینویسم اونوقت یسریا میان پیوی خیلی رک میگن فیکی!با حرفای این دوستان خستگی تو تن آدم میمونه خب... راستش یذره ناراحت شدم سرش، اگه شک دارین یا حس میکنین فیکم دیگ نمینویسم خب، شمام راحت باشین و دیگ خاطرات فیک نخونین...

خب بریم سراغ خاطره: یروز معمولی از خواب پاشدم و چایی گذاشتم و طبق همیشه صبونه خوردیم با بچه ها و رفتیم مدرسه

بعد مدرسه میراث اومد دنبالمو رفتیم خونه خالم(ناهار قرار بود بریم اونجا)

رفتیم و منم لباسامو در آوردم

عسل: مگه نگفتم برام لباس بیارین؟

متین: دیگ ببخشید... خب خودت ور میداشتی

رفتم جوابشو بدم که خالم اشاره زد ولش..

مانتو و مقنعه امو درآوردم ولی شلوار نداشتم عوضش کنم واس همین یکی از شلوارای خالمو پوشیدم

خلاصه سفره رو پهن کردیم و نشستم ناهار بخوریم

ماکان: خاله این فسقلی کو؟(دختر خالم سلین که 4 سالشه)

خاله: خوابه

ماکان: الان چه وقت خوابه؟

خاله: مریضه بچم

ماکان: عه... چشه؟

خاله: دیروز که از مهد گرفتمش دیدم یذره تب داره، امروز بدتر شد، هرکاری کردم ببرمش دکتر راضی نشد

ماکان: خب بزار ما بعد ناهار معاینش میکنیم

خاله: فک نکنم بزاره

ماکان: ما راضیش میکنیم

خلاصه ناهارم خوردیم و سفره رو هم جمع کردیم

یذره نشستم دورهم که یهو صدای جیغ سلین اومد

دوییدیم تو اتاق که دیدیم تب کرده و داره هزیون میگ

مسیح سریع رف از تو ماشینش کیفشو ورداشت و اومد

رف رو تخت کنار سلین نشست و آروم شروع کرد به معاینه

یهو سلین پاشد کلی جیغ جیغ کرد که نمیخام کسی بهم دست بزنه و فلان...(خیلی لوسش کرده خالم)

مام کلی باهاش حرف زدیم که چیزی نیست و نمیخایم کاری کنیم...

کلی نازش کردیم

آخرشم خیلی شیک رید بهمون گف برین بیرون میخام بخابم(فسقل بچه... الله اکبر)

مام عین از جنگ برگشته ها رفتیم تو پذیرایی دوباره

خلاصه بگذریم...

یکی دوساعت بعدش زنداییم و بچه هاش اومدن(داییم شبش اومد)

خالم قضیه رو به زنداییمم گف

کوروش(پسرداییم): خب چرا معاینش نکردین؟

مسیح: تو تخصص اطفال داری من معاینش کنم؟؟؟

خاله: اصن نمیزاره معاینش کنین

کوروش: من میتونم راضیش کنم

مسیح: من نتونستم اونوقت تو میتونی؟(رابطه سلین با مسیح و متین خیلی خوبه)

کوروش: هوفففف

چون کیفشو با خودش آورده بود یه راست رف اتاقش

اونم خواست معاینش کنه ولی بازم سلین نذاشت

خالمم همش میگف ولش کنین بچمو

کوروشم میگف عمه تب داره تشنج میکنهه

همینجوری درحال بحث بودیم یهو حال سلین بهم خورد و تر زد به رو تختیش...

زنداییم سریع بلندش کرد برد دستو صورتشو شست

کوروش: عمه دفترچه اش کو؟

خاله: میخای چیکار؟

کوروش: نمیخای همینجوری تو همین وضع بمونه که؟

خاله: شربت مینویسی براش هاا

سلین: نمیخولم تلخه

کوروش: مگه نمیخای خوب شی فسقلی؟خیلی بدمزه نیس

سلین: نمیخام، بدمزه اسسس، دوس ندالمممم(جیغ میکشیداااا)

کوروش: عه عه جیغ نزن بی ادب! همسن باباتم بچه...

با طعم توت فرنگی خوبه بنویسم برات؟(رستوران بود انگار)

سلین: نمیخولم اصنننن، بی ادبم خودتی

کوروش همینجوری ماتش برد...

خاله: خیله خب ، پاشین برین بیرون بچم میخاد بخوابه

مام پاشدیم و عین لشکر شکست خورده اومدیم بیرون

ماکان: باز ما چقد خاک تو سر شدیم از پس یه بچه 4 ساله بر نمیایم

کوروش: اگه عمه بزاره بر میایم

خلاصه چندساعت گذشت و نزدیک شام بود

خاله رف به سلین سر بزنه که یهو خیلی هول زده اومد بیرون

خاله: وایییی یکاری بکنین بچم سوخت تو تب

کوروش: چیکار کنم عمه؟

خاله: وااااا، دکتری مثلا، یکاری بکن دیگ

کوروش: میخام شربت بنویسم خانوم میگ دوس ندارم تلخه، قرص که نمیتونه بخوره، شیافم که ناز میکنه، آمپولم که شما نمیزاری، الان من چیکار کنم عمه؟ ورد بخونم؟

خاله: کوروش با من یکی به دو نکنااااا، بیا برو بالاسر بچم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خلاصه با مکافات بسیار فراوان و جیغ های فرابنفش سلین جان تونستیم معاینش کنیم

سلین جیغ میزد و من پابه پاش گریه میکردم از شدت عصبانیت(وقتی عصبی میشم گریه میکنم، جیغای سلینم رو اعصابم بود دیگ واقعا اشکم در اومده بود)

کوروش نسخه اشو نوشت و داد مهراد سریع بره بگیرع

وقتی اومد دیدم تو پاکت کلی شربت و دوتا آمپول و یه سرم و شیاف بود

سریع سرمو درآورد و یکی از آمپولا رو ریخت توش

به سختی ازش رگ گرفتن و سرمشو وصل کردن

مدام جیغ میزد و دست و پاشو تکون میداد

دیگ واقعا اعصابم بهم ریخته بود ولی خب بچه بود دیگ...

آروم سرمشو از آباژور کنار کاناپه آویزون کردن...

سلینم خابوندن رو کاناپه

منو کیمی هم رفتیم پیشش آروم نازش کردیم و سعی کردیم بخوابونیمش

همش گریه میکرد

حالا سلین به کنار... خالم رفته بود تو آشپزخونه داشت گریه میکرد

نمیدونستیم کدومو آروم کنیم

کوروش رف پیش خاله و طریقه مصرف شربتاشو گف،

کوروش: عمه الان تبش میاد پایین، ولی اگه دوباره تب کرد شیاف بزار براش خب؟

خاله: اون آمپوله چی؟ الهی بمیرم برا بچم

کوروش: اونو نمیزنم... با همینا حالش خوب میشه

خلاصه گذشت و واسه شام داییم و شوهرخالم اومدن

حال کلی دایی و محمد(شوهرخالم) نازش کردن

کوروشم هرچی سعی میکرد بهش نزدیک شه اصن سلین بهش محل نمیذاشت

اصن یه وضعی بود...

بگذریم... چندماهی از اون داستان میگذره، شاید باورتون نشه ولی سلین هنوز بابت اونروز از کوروش دلخوره و گاهی با همون لحن بچگونش بهش میگ هیچوقت نمیبخشمت اونروز بهم آمپول زدی

پ.ن: میدونم مث همیشه پر انرژی و جذاب نشد، به بزرگی خودتون ببخشید

حالم خوب نبود، نتونستم ایموجی بذارم و به قول خودتون فان بنویسم!

امیدوارم خوشتون بیاد

کوچیکتون عسل

خاطره بیتا جان

سلام 🖐

بیتا هستم

تقریبا یک ماهه یه کمر درد فوق شدید دارم جوری که بشینم نمیتونم بلند شم به زور بلند میشم باید یه کم راه برم تا کمرم صاف بشه تو این یه ماه هروقت امیر (همسرم) گفت بریم دکتر گفتم نه چون با توجه به تجربیات عزیزان داخل این گروه اگه دکتر میرفتم چیزی جز امپول متوکاربامول نبود که خب منم وحشت دارم از امپول گفتم نمیخواد بریم دکتر اما این شرایط واقعا سخته😢زنگ زدم به دکتر سنتیم گفتن دراز بکش رو شکم دستتو بده بالا یکی واسته بالا سرت نگاه کنه ببینه پاهات کوتاه و بلنده یا نه هم اندازه‌س اگر هم اندازه بود که هیچی اگر کوتاه بلند بود لگنت دررفته باید جا بنداری😞دراز کشیدم به پسرم گفتم نگاه کنه یهو گفت مامان پای چپت خیلی بلندتره😐خلاصه شبش رفتیم پیش دکتر سنتیم گفت چیزی نیست الان جا میندازم و جا انداخت اصلا هم درد نداشت گفت پاشو راه برو بلند شدم اما کمر دردم خوب نشده بود دکتر سنتیم گفت یه کم بگذره خوب میشه خلاصه تا چند روز درد خفیف داشتم بعدش خوب شد تا اینکه دیشب نشسته بودم رو زمین داشتم یه کاری انجام میدادم تقریبا نیم ساعت نشسته بودم اومدم پاشم یه درد خیلییییییییی بد پیچید تو کمرم اصلاااااااااا نمیتونستم صاف بشم دستم رو کمرم دور خودم پیچ میخوردم از درد زنگ زدم به امیر بیاد منو ببره پیش دکتر سنتی گفت نه بریم دکتر با اینکه کلی درد داشتم باز مخالفت کردم گفت یا دکتر یا هیجا 😔گفتم باشه اماده شدیم منو پسرم امیر اومد

رفتیم درمانگاه شبانه روزی نوبت گرفتیم خیلی خلوت بود یه نفر فقط تو اتاق پزشک بود بعدش نوبت من بود به امیر گفتم میخوام تنها برم تو اتاق پزشک تو نیا گفت یعنی چی منم میام ببینم دکتر چی میگه اخه 😒اینقدر درد بهم فشار اورده بود دوس داشتم امیرو خفه کنم😁

نوبتم شد رفتیم داخل اتاق شرح حال دادم دکتر گفتن یه گرفتگی ساده‌س چیزی نیست داروهای تزریقی رو الان استفاده کن زود خوب میشی ۳تا امپول برات نوشتم چون حجم یکیش زیاده درواقع میشه ۴ تا امپول😳😳😳😳😳

گفتم لطفا خوراکیاشونو بنویسین من امپول نمیزنم😣گفتن خوراکیش این درد شدیدی که داریو اصلا اروم نمیکنه همسرم گفت امپولاش واقعا دردناکن؟ دکترم گفت بله متاسفانه درد داره اما خب باید بزنه😐گفتم پس الکی ننویسین من نمیزنم

دکتر گفت وقت داری ۲۰ دقیقه اینجا بمونی سرم بنویسم برات امپولا رو هم بریزیم تو سرم بزنی؟ با سرم مشکلی نداری؟ گفتم نه با سرم مشکلی ندارم گفت خب پس سرم بزن یه نفس رااااحت کشیدم

رفتم تزریقات امیر رفت داروهارو بگیره اومد داروهارو داد پرستار

پرستار گفت تخت شماره ۴ خالیه برین اونجا رفتم رو تخت شماره ۴ پسرمم اومد گفت وای مامان دوس ندارم درد بکشی گفتم سرم درد نداره پسرم گفت نه درد داره سوزن درد داره

پرستار اومد پسرم شلوغ کرد 😂انگار برای اون میخواستن تزریق کنن وای من طاقت ندارم درد کشیدن مامانمو ببینم امیر اومد پسرمو برد پایین که نبینه😁پرستار گفت مشت کن محکم اینقد درد داشتم توان نداشتم دستمو مشت کنم به زور مشت کردم گفت نفس عمیق کشیدم گفت یکی دیگه تا اومدم نفس عمیق بکشم سوزنو زد یه کم خیلی کم دردم اومد چیزی نگفتم چسب زد بعدم سرمو بهش وصل کرد گفت دستتو راحت بزار بعد از سرم خیلی گیج و گنگ شدم بیشتر انگار داروی خواب آور بود اومدم خونه خوابیدم دردم کم شد اما قطع نشد دکتر گفت برم پیش متخصص مغزو اعصاب و استخوان برم ام آر ای😢

امیدوارم هیچکس کمر دردو تجربه نکنه خیلی بده😣

ایام به کام

خاطره شالی جان

سلام ب همه

من شالی ام ۲۵سالمه

حسابداری خوندم در حال حاضر حسابدار ی شرکت بازرگانی در زمینه چوب و‌ام دی اف هستم

راسش هیچ پزشک و پیراپزشکی تو نزدیکامون نیس

هیچوقت برنامه آمپول بزور و‌ جیغ و‌گریه و‌ منت کشی و‌کادو و این پرسه ها رو نداشتم

ولی تا دلتون بخواد مقاومت برا نرفتن ب دکتر داشتم و همین مسئله باعث میشد اصلا ب مرحله آمپول نرسم

این کانالو داشتم از خیلی وقت پیش ولی شاید ماهی یه بار بیام ی دو سه تا خاطره رندوم بخونم و‌برم

و همیشه خیلیارو‌تو‌ذهنم‌مورد قضاوت قرار میدادم ک چیه این لوس بازیا

چ لذتی داره ک حتما بزور تو‌خاطره باسنت آمپول بخوره

خب تا وقتی آمپول نزدی نیا خاطره بگو

همه پولدار همه داداش دار همه داداشا پزشک

همه داداشا ک پزشکن از نوع سیریش و‌گیر ب زدن آمپول

تا اینکه من آذر ماه ۱۴۰۲ ازدواج کردم با پسری ب نام سام

اونم پزشک نیس و‌مهندس معمار هست و‌‌مدیر داخلی ی مجموعه معماری بزرگ

راسش من از هنر تزریقات بلد بودنش حتی خبر نداشتم

یکهو‌غافل گیر شدم

ک الان ماجراشو براتون تعریف میکنم

راسش من اسفند ماه بود ک بعد دوسال دوباره رفتم باشگاه اونم ب اصرار دخترعمم

و تو همین باشگاه پای چپم در اثرری حرکت اشتباه آسیب جدی دید

هر دفعه هم ب مربیمون میگفتم رزا جون من تو این حرکت پام خیلی درد میگیره ها نکنه اشتباه میزنم

اونم میگفت بزن ببینم من حرکتو انجام میدادم و‌میگفت نه بابا عالیه

فشارشم طبیعیه چون داری عضله سازی میکنی و‌نمیدونم از اینجور حرفا

تا اینکه ی شب تو مهمانی از جام بلند شدم تا شارژر سامو‌ک‌تو‌کیفم بود بش بدم حس کردم از درد تموم بدنم میلرزه و‌قدم از قدم نمیتونستم بردارم

خلاصه بزور با قدمای کوچیک و‌لنگ زدن بش رسوندم شارژرو مهمونی خیلی خیلی شلوغ بود و‌کسی حواسش نبود ولی سام متوجه شد گفت

چرا میلنگی؟

گفتم فک کنم پام تو باشگاه کشیده چیزی نیس

ی جوری نگام کرد ولی هیچی نگفتم منم برگشتم سرجام

خلاصه من ۱ماه هرروز لنگ میزدم و‌درد شدیدیو‌احساس میکردم و‌هرروز ک از خواب پا میشدم میگفتم خب امروز دیگ این کشیدگی خوب میشه

ولی نمیشد

و هرروز سام میگفت پاشو‌بریم دکتر اصلا قبول کشیدگیه و‌قراره باز شه بریم دکتر همینو بگه خیالمون جمع شه

و‌من میگفتم حالا امروز بیخیال

کارب جایی رسید‌ک همه بم میگفتن نلنگ رو سرت میمونه درست راه برو

دلم میخواست دیگ بزنمشون‌واقعا

خب درد‌میاد ک میلنگم مگه من خوشم میادبلنگم

دیگ ی روز ب سام گفتم یکم زودتر بیا خونه بریم بیمارستان عکس بگیریم

اونم گفت چشم

و ب تیکه و‌کنایه گفت نمیخوای ی روز دیگم صبر کنی شاید کشیدگیه باز شد:) گفتم نه بیا

دیگ اومد و‌رفتیم بیمارستان عکسه رو‌گرفتیم‌و پزشکی ک کاملا از تک تک وجناتش مشخص بود با سهمیه ای چیزی پزشک شده و‌بویی از سواد نبرده

عکسو‌نگا کردو گفت سالمه فقط برا دردش ی کرم و ی آمپول کتورولاک مینویسم

ک سام ی نگا بم کرد یواش گفتم نمیزنم

سام هم ی لبخند زد گفت میشه آمپولو نزنه

دکتره هم گفت میل خودتونه

اگ درد اذیت میکنه بزنه نه ک نزنه

و ما برگشتیم خونه

البته من ۱۰۰دفعه هی ب سام گفتم دکترش خنگ بود

سامم هی گفت دیگ شکستگیو ک میتونه تشخیص بده

منم قبول کردم

گذشت و‌گذشت من روز ب روز درد پام بدتر و لنگ زدنم افتضاح تر میشد

من چون دوران دانشجوییک خوابگاه بودم اکثر دوستام خارج از استان و شهر ما هستن

و من تو شهر خودمون دوست آنچنانی ندارم

یکی از دوستام از زنگ زد بهم ک فردا میاد پیشم و‌یک روز هم پیشم میمونه

خوشحال شدم‌خیلی وقت بود شکیلا رو ندیده بودم

خلاصه با دوتا دیگ از خواهراش اومد خونمون و منم زنگ زدم خواهرم شیوا بیاد‌خونمون تا باهم‌خوش بگذرونیم

و قبلش من خیلب با همین پای علیلم بدو بدو کردم

رفتم خرید حسابی خرید کردم

ی میز خوشگل چیدم

و خونه رو گرد گیری کردم

و‌خلاصه شکیلا و‌خواهراش اومدن

چون خواهرم ی بی بی ۵ماهه داره

دیگ مشغول نگهداری اون بود

و من هی همه کارا رو انجام میدادم پذیراییو هی ببر بیار‌و‌...

و اینکه فردای اونروز ‌باهم ب اتفاق سام رفتیم دریا(شمالی ام)

تا سامم با دوستام آشنا شه

خلاصه بهتوم بگم چون فعالیتم زیاد شد یهو ‌وقتی دوستام رفتن

پا دردم ب حددددییییییی رسید ک کالا مظلوم شده بودم و بغضی بودم و‌ از طرفی نزدیک پریودمم بود و اخلاقیاتمو از دست داده بودم و‌خیلی دل نازک و عصبی بودم

شام‌خونه‌خاله سام بودیم

کاملا قیافم‌تو‌کل مهمونی درهم بود

و سام کاملا منو زیر نظر داشت

بعد مهمونی تو ماشین

بم گفت شالی خوبی؟

گفتم اره

گفت ب نظر نمیاد

گفتم نمیدونم

گفن خب بگو حرف بزن

قرارشد چیزایی ک اذیتمون میکنه ب هم بگیم

پس بد قول نباش

گفتم سام نزدیگ پریودمه شاید بخاطر همین اینطوریم

وگرنه اتفاق خاصی نیوفتاده

یکمم پام درد میکنه

راسش انقدر اون مدت لنگیدم و درد کشیدم ک سام پا رو زیاد جدی نگرفت

یکم بام‌حرف زد و طبق معمول موزیکایی ک من دوس داشتمو زد و بلند بلند خوندیم هردومون

و‌اون شب من رانندگی کردم

بعد مدتهااااا

چون من از رانندگی ی کوچولو میترسم

و سام از قصد منو مجبور کرد رانندگی کنم تا حال و‌هوام عوض شه و از فاز هاپویی در بیام

همینکه رسیدیم خونه

چون خونمون ۱۸تا پله داره

من درد پام فاجعه شد

و تا ب اتاق رسیدم

زدم زیر گریه و گفتم پام آی پام آیییییییی

و چون کلا اهل گریه نیستم

سام جا خورد و‌گفت

وااااای این پای تو داره شر میشه

آخه چرا خوب نمیشه

خسته شدی

یهو گفت شالی؟

گفتم‌جان

گفتم کجاست نایلون داروت ک اون دکتر خنگه بت داد

گفتم تو کمده

همینجور گریه میکردم

در کمدو باز کرد گفت شالی این یکی

گفتم اره

ی بالشت انداخت کف اتاق

با کلافگی گفت دراز بکش

راسش تو اوج گریه و ضجه بودم

و اصلا کاراشو جدی نمیگرفتم و رو تختم ولو بودم

ی لحظه چشمم خورد دیدم اون کتورولاکی ک اون شب دکتر خنگوله نوشتو‌داره آماده میکنه

جا خوردم ولی موشکافانه نگاش کردم

با ی مهارت خیلی خاصی آمپولو دو ثانیه ای آماده کرد

گفت شالی بیا پایین

من باورم نمیشد میخوام آمپول بخورم بعد اینهمههههههه سال

چون از بعد دوم راهنمایی دیگ آمپول نزده بودم

سام نگام کرد با سرش اشارع کرد ب بالشت و‌گفت بیا شالی

اینو بزن دردت کم شه بخوابی فردا بریم پیش ی ارتوپد خوب

بدو

باورم نمیشد سام میخواد بم آمپول بزنه

از مهارتش تو آماده کردن آمپول مشخص بود کاملا بلده کاره

ولی از کجاش اون لحظه برام مهم نبود

دید نمیام

دستشو دراز کرد از پام بگیره

پاهامو جمع کردم نذاشتم

دوباره دستشو دراز کردم دوباره نذاشتم دستش بخوره بهم

ایندفعه بلند شد ایستاد

اومد از زیر بغلم گرفت منو‌ ایستادوند

و‌گفت بیا

بیا اینجا

دراز بکش بزنم

درد نداره

تو ب حجمش نگا کن چقد کمه

چیزی حس نمیکنی

بت قول میدم

هیچی نمیگفتم با صورت قرمز اشکی فقط نگاش میکردم

اونم دستو آروم گرفت نزدیک بالشت برد

یهو بغلش کردم سفت و‌محکم

اونم خندش گرفت

گفت من قربون شما برم؟

مگه بم اعتماد نداری

مگه باورم نداری

هیچی حس نمیکنی

بیا

آفرین

آروم آروم

ب پات فشار نیار

دراز بکش

منم همینجور با تپش قلب و شوک شده کارایی ک میگفتو انجام میدادم

سام بم کاملا آرامش میداد

منم داشتم بش اعتماد میکردم

دراز کشیدم شورتمو کشید پایین

با دستش ی توده درست کرد

اینجا دیگ یهو ترسم فوران کرد

ی حالت جیغ طور گریه کردم

و ب سام گفتم نمیخوام

ولم کن

سام ی نیشگون از پام گرفت

گفت دردش اینه

تحمل اینم نداری؟

گفتم دارم

گفت خب سرتو بذار رو بالشت و برنگرد

دوباره آرامش گرفتم و برگشتم

دوباره ی توده گرفت

و پد الکلیو مالید

در پوش سرنگو برداشت

باز ترس بم حمله کرد

بدنم لرزید پامو سفت کردم

با گریه گفتم

نکنننننن نکنننننن

وای خدااا

سام تو‌میمیک صورتش خنده بود ولی کاملا سعی میکرد وانمود کنه همه چی عادی و غیر خنده داره تا من عصبی تر از این نشم

دوباره حرکت نیشگونو تکرار کرد

گفت غیرقابل تحمله؟

گفتم نه

گفت پس از پسش برمیای

سرتو بذار رو‌بالشت ی چند ثانیه برنگرد ب چیزی نگاه نکن خب؟

گفتم باشه

گفت راسی آخرین بار کی آمپول زدی؟

گفتم دوم راهنمایی بودم

گفت خببببب پس خیلی طبیعیه شالی

تو ذهنت غول درست کردی

ی ترس تو ذهنت از آمپول داری و سوزن

ولی الان طرز فکرتو عوض میکنم

و بعد امشب دیگ‌نمیترسی

چون میبینی دردی نداره

ی لحظه بی تنش بدنتو ریلکس کن سرتو بذار رو بالش

خببب آخیییششش

و‌دوباره مراحلو شروع کرد

یهو‌دوباره با جیغ گریه کردم

گفت شالی پاشو

پاشو

ساکت شدم گفت پاشو جانم

نمیزنم

پاشو بشین

نگاش کردم دیدم جدیه و‌نمیخواد بزنه

گفت تموم شد‌اصلا نمیخواد آمپول بزنی

نمیدونم چرا از اینکه از پس ی آمپول بر نیومدم بم برخورد و‌دراز کشیدم

گفتم میزنم

گفت اکی

گفتم برنمیگردم دیگ

گفت آفرین

باز بغضم گرفت با بغض گفتم توروخدا آروم بزن

گفت درش همونیه که بت گفتم نه بیشتر نه کمتر

گفتم باشه سرمو ‌تو بالشت فرو‌کردم

دوبارع مراحلو‌تکرار کرد

این بار برنگشتم فقط آروم زدم زیر گریه و سفت شدم

سام گفت شالی

ی نفس عمیق میتونی بکشی؟

گفتم اره

گفت بکش

کشیدم

گفت یکیه دیگ

باز کشیدم

فک کنم نیدلو فرو کرد

اصلااااااااا درد نداشت

فقط ترس الکی داشتم

یکم سرو‌صدا کردم

آرومم کرد

و دوبار گفت سفت نکن

سفت نکن

میخوام موادو‌خالی کنم

سفت نکن

یکسره میگفت سفت نکن

تا ملکه ذهنم بشه و یادم نره

بعدش ی ریز ماساژ داد

سرشو اورد کنارم گفت

خوب شجاع شدیا

رانندگی میکنی

آمپول میزنی

چ خبره؟

لبخند زدم

آروم لپمو‌بوسید

گفت تموم تنت خییییییسسسس عرق شد

پاشو پاشو لباساتو‌عوض کن

گفتم درد نیومد

گفت بت گفتم دیگ

گفتم منم نترسیدم

دوباره حالت هاپویی قبل پریود اومد سراغم

گفت اره

گفتم من واقعا نترسیدم

گفت میدونم

چون ترسیده بودم هی الکی میگفتم نترسیدم چون حس شکسته شدن غرورمو‌داشتم حرکاتم یادم میومد

گفتم پس چرا بم خندیدی؟

گفت من؟

کی خندیدم؟

گفتم صورتت شبیه خنده بود

گفت نه برداشت تو بود

میبینی دخترا وقتی لج میکنن ی سری کارا رو تند تند انجام میدن تو سکوت و‌ب طرف مقابلشون توجه نمیکنن

شروع کردم روتین پوستیمو‌جلو‌آینه انجام دادم

روغن بدن زدم

بادی اسپلش زدم

رفتم مسواکمو زدم

تو کل مدت ب سام کمترین توجهی نمیکردم

وقتی اومدم کنارش بخوابم

گفت شالی؟

نگاش کردم

گفت نباید بت آمپول میزدم

گفتم نه اشکالی نداشت

گفن پس چرا دلخوری؟

گفتم نیستم

خیلی مظلوم شده بود

بغلش کردم و‌خوابیدم

فرداش پام بهتر بود

ولی خب قضیه پام جدیتر از کتورولاک بود

و بالاخره گچ گرفتم ی ماه تو گچ بود

ی ماهم درگیر فیزیوتراپی تا بالاخره خوب شد

اینم خاطره من بعد کلییییی سال ک هیچوقت خاطره ای برای عرضه‌نداشتم...

خاطره A

سلام به همگی☺️❤️

دستم کمی درد میکرد ولی خیلی بهتر شده بودم و کبودیش داشت برطرف میشد

با دکترf حرف زدیم و آخر حرف هاش گفت فردا میام اونجا همدیگه رو ببینیم

خیلی وقت بود ندیده بودمش خیلی دلتنگش بودم

تا حدود ۲ و نیم درس خوندم و بعدش خوابیدم

وقتی بیدار شدم خیلی عرق کرده بودم و لرز داشتم

عضله های بدنم سفت شده بود

یکم درس خوندنم ولی شکمم درد امون مو بریده بود

رفتم یه مسکن خوردم و نبات داغ درست کردم یکم دیگه درس خوندنم

و پروسه ی پریودی لعنتی اضافه شد

مریض نیستی ولی تک تک سلول هات بهم میریزه و درد داره

رفتم یه دوش سریع کردم به مامانم گفتم باید برم کتاب خونه ( حالا به زور راضی شد میگفت با این حالت کجا میری )

یکم به خودم رسیدم و حدود ۵ بود زدم بیرون از خونه

رفتم یه خودکار خوش نویس مشکی خریدم😅

گفتم برام تو جعبه بزارن و بعدشم به دکترf زنگ زدم ببینم کجاست

زنگ‌زدم گفت تو ترافیکم کافه ی همیشگی میبینمت

تاکسی گرفتم و آدرس دادم ولی اینقدر ترافیک زیاد بود که مسیر ۲۰ دقیقه ای رو نزدیک یه ساعت طی کردیم

جلو شیشه ی کافه یکم روسری مو مرتب کردم و رفتم داخل

نگاه کردم نشسته بود

چهره اش خسته بود

چند تار موی سفیدش قلبم و شکست

با نزدیک شدن بهش ضربان قلبم بالا تر می رفت

رفتم جلو سلام کردم که بلند شد باهام دست داد و احوال پرسی کرد

اینکه کنارش بودم حس آرامش داشتم

انگار همه ی دنیا مال من بود

سفارش دادیم

اون اسموتی طالبی سفارش داد

ولی من یه چای نبات سفارش دادم ( تو فصل تابستون 🤦🏻‍♀😂 ولی شکمم بدجور درد میکرد )

دکترf متعجب زده نگام میکرد

آخه تو تابستون کی چایی میخوره دختر تو که اهل چایی نیستی 😅

بعدش کمی در مورد کار اون و درس من حرف زدیم

دکتر f دوست داشت زودتر تموم بشه ( تقریبا ۳ ماه مونده تموم بشه) و درمانگاه خودشون کار کنه

به منم امید میداد زورتر روانشناسی بالینی قبول شو که میتونی درمانگاه هم کار کنی یا مطب بزنی کنارش بیای درمانگاه

بعد شرایط های شغلی مون رسیدیم به اینکه خانواده ام راضی میشن برای ازدواج یا نه 😅

و من من کنان یه حرف هایی رد و بدل شد

کیف مو آوردم کادو رو بهش دادم

بازش کرد خیلی خوشش اومده بود

میگفت برم تو اتاقم میزارمش تا شروع به کار کنم تو درمانگاه

رفتیم بیرون از کافه یکم‌گشتیم و این باعث شد عضلات شکمم بدتر درد بگیره

تو کیفم و دیدم ژلوفن بود جلو بوفه ی پارک وایستادم

گفت چیزی میخوای ؟

اهوم یه آب میخوام

وایسا تو من برم‌بگیرم‌بیام

( موذب بودم اون چیزی بخره 😅)

آب آورد واسم قرص و در اوردم بخورم از دستم‌گرفت گفت ژلوفن ؟ تو مگه زخم‌معده نداری ؟

گفتم مسکن زیاد نمی‌خورم الان باید بخورم🙁

گفت چرا کجات درد میکنه

چی ... اها یکم دستم درد میکنه میخوام بخورم

مگه نگفتی بهتر شدی

چرا بهترم ولی

ولی چی؟

هیچی بیخیال ..

پوکر شده بود در برابر رفتارم😐😂

مامانم زنگ زد جوابش و دادم

... میریم خونه عموت کارت کتابخونه تموم شد بیا اونجا

... ولی لباس همراهم نیست

...برات آوردم

... من باید برم خونه بعد بیایم مامان

... اها بهتر نشدی؟

... نه یه روزه چطور بهتر میشه آخه مادر من 😫

...باشه خودت میدونی

خداحافظی کردم و نگاهم به دکترf موند که بهم خیره شده بود

گفتم چیشده ؟

گفت دو سال پیش و یادته ؟

اهوم خوب یادمه

داداش کوچیکت وقتی معاینه ات میکردم گفت مامان مامان آبجی حامله است😂( وقتی دکتر f معاینه ام میکرد من گفتم حالت تهوع و سرگیجه دارم اونم شکم مو فشار میداد داداشم تو فیلم دیده بود این علائم بارداریه گفت آبجی حامله است؟😂😂)

خنده ام گرفت بود گفتم خو چرا الان یاده این افتادی

چون الانم چهره ات مثل اون موقع سرخ شده

گفتم من؟ نه چیزی نشده

گفت دکتر هم نبودم می‌فهمیدم از حال امروزت

چیرو می‌فهمیدی ؟

اینکه شکم درد داری و وقت راه رفتن دستت به کمرته کلا

نه بابا چیزی نیست😅 نزاشتی مسکن بخورم مگرنه بهتر میشدم

باشه خانم شما راست میگی تسلیم

رفتیم تو ماشین قرار شد تا نزدیگ خونه برسونه

کنار داروخانه وایستاد برگشت یه قرص بهم داد گفت بخور این معده ات و اذیت نمیکنه

گرفتم تشکر کردم و خوردمش

تو ترافیک بودیم که یه ماشین از پشت زد بهمون

قشنگ‌افتادیم جلو هر دوتامون

دکتر fپیاده شد یه خانم زده بود بهمون که کارت اینا رد و بدل کردن و برای اینکه ترافیک بیشتر نشه حرکت کردیم

چون کمربند به شکمم فشار آورده بود دردم خیلی بیشتر شده بود

دستم همه اش رو شکمم بود

دکترfگفت a چیزی شده ؟

دردت گرفت ؟

نه چیزی نیست

میخوای بریم بیمارستان ؟

نه بابا بیمارستان واسه چی

امشب میری خونه عموت اینجوری نمیشه که

خوبم مسکن خوردم دیگه

ببین‌ منم انگشتم فک‌کنم ضرب دیده میریم دکتر ببینه بعد میریم خونه دیگه

انگشتت؟چرا ؟

نمیدونم فک‌کنم وقتی ماشین زد اینجوری شد

باشه پس‌بریم

رفتیم پارکینگ بیمارستان وایستاد رفتیم‌اورژانس

اول قسمت تریاژ راهنمایی کردن

بعدش رفتیم نوبت‌گرفتیم

رفتیم‌پیش دکتر عمومی

دکتر f باهاش سلام و احوال پرسی کرد( قبلا همین‌بیمارستان کار می‌کرد اینجا آشنا شدیم)

و گفت چه اتفاقی پیش اومده؟

خودش گفت فقط یکم درد گرفته 😐چیزی‌نیست دکترم حرف شو تایید کرد و یه پماد نوشت گفت لازم بود دیدی اذیتت کرد بزن یکی دو روز اوکی میشه

یعنی رسما چیزیش نبودا

بعدشم من و به طرف صندلی راهنمایی کرد گفت بشین

دکتر گفت خب مشکل شما چیه ؟

گفتم هیچی😑

دکترf گفت پریوده🤦🏻‍♀ شکم درد و پشت درد داشت

وقت تصادف کمربند هم به شکمش بیشتر فشار آورده درد داره

دکتر گفت رو تخت دراز بکشم اومد از رو مانتو کمی‌فشار داد که شکمم‌سفت شد

گفت خونریزی ات کمه یا نه

و کلی سوال دیگه

از خجالت فقط اره و نه جواب میدادم

دکتر گفت اول وقت یه سونوگرافی انجام بده احتمال داره کیست داشته باشی

بعدشم گفت یه مسکن و ویتامین مینویسم سرحال شی و دردت کم بشه

تشکر کردم خودم رفتم سمت داروخانه دکترfهم دنبالم می اومد

داروها رو بهم داد نگاش کردم قرص آهن هم نوشته بود😑(کم خونی دارم اصلا نمیتونم بخورم)

داروها رو دادم به پرستار رو یکی از تخت ها دراز کشیدم

دکترf پرده رو کشید (اورژانس بیمارستان بودیم و اتاق تزریقات نبود) روش و کرد اون طرف وایستاد پرستار اومد داخل گوشه ی شلوار مو آورد پایین پنبه رو رو پوستم کشید

یکم سفت شدم سوزن و وارد کرد اینقدر سریع زد که بعد در آوردن سوزن حس کردم موادی که تزریق کرده اومد بیرون

گفتم آخ آروم لطفا

همون طرف و پنبه کشید و آمپول دیگه رو زد و رفت بیرون

چند دقیقه نمی تونستم تکون بخورم اینقدر درد داشت

شلوارمو درست کرده بودم

نشستم رو تخت اخمام تو هم رفت

کمک کرد از تخت بیام پایین

با اینکه نگاه نمی کرد ولی خجالت میکشیدم از حضورش

از بیمارستان اومدیم بیرون نزدیک خونه پیاده ام کرد و رفت

لباس هامو عوض کردم بابام اومد رفتم خونه عموم

ولی درد شکمم آخر شب دوباره شروع شد از مسکنی که دکتر f برام خریده بود یکی خوردم

پ.ن

فکر کردن به آینده خیلی لذت بخشه

با کسی که دوسش داری آینده ات رو ببینی و براش برنامه ریزی کنی

باز براین باورم که تا اتفاقی پیش نیاد رویاپردازی بیشتر نابودم میکنه

ممنون از کامنت های پر محبت تون ❤️

À.....

خاطره کیارش جان

سلام کیارشم

به جهت لطف و تبریکاتون واقعا شرمنده شدم ،فکر کنم از آشناها اینقد پیام نگرفته بودم،مصمم شدم خاطره جدیدی که برامون اتفاق افتاد بنویسم.

چند روز پیش صبح که ازبیمارستان برگشتم عمه ی بزرگ مامان خونه مون بود.با اینکه چشمم از خستگی باز نمیشد یه کم تو جمعشون نشستم و فوری رفتم تو اتاقم بیهوش شدم.

عصر که بیدار شدم بوی آش رشته خونه رو برداشته بود دلم داشت ضعف میرفت،رفتم سمت آشپزخونه دیدم مینو و کیانا دور میز نشستن،گل میگن گل میشنون.

با خنده گفتم شایعه ست که میگن عروس و خواهر شوهر چشم دیدن همو ندارن؟

مینو زد زیر خنده علیک سلام! ساعت خواب؟

کیانا هم فوری چسبید بهم،سلام داداشیییی خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود..

مرسی فندقک من تو خوبی؟بهتر شدی یا هنوزم سرفه میکنی؟؟

خوب شدم دیگه! عروس جون برامون آش آورده.

رفتم جلو گونه ی مینو رو بوسیدم،شما خوبی خانوم خانوما ؟

صورتش قرمز شده بود آروم گفت مرسی.

کیانا مسخره بازیش گرفته بود دستشو گذاشت رو چشماش…این کارا چیه جلو بچه نمیگید من هنوز زیر ۱۸ سالم؟؟؟

چرت و پرت نگو ببینم تا حالا روبوسی ندیدی؟؟

مینو بحثو عوض کرد..بابا بیخیال براتون آش نذری آوردما! کسی نمیخوره؟

من و کیانا حمله کردیم سمت قابلمه آش که مامان سر رسید.

اا ااا این وحشی بازیا چیه ؟؟؟پاشید بیاید تو پذیرایی واسه همه خودم میکشم میارم.

مینو خاله پیاله ها رو بزار تو سینی فدات شم.

بلند گفتم،مامان پیاز داغشو برا کیانا نزاری گلوش اوکی نیستا..

کیانا با خشم و غصب زل زده بود به من…

اخم و تخم نکن جوجه به خاطر خودت میگم میخوای حالت بدتر شه؟!

خلاصه …دور هم مشغول آش خوردن بودیم که عمه سوری موعظه رو شروع کرد.

عمه ی مامان مدیر بازنشسته آموزش پرورشه،هنوزم جذبه و خشکی خاصی تو چهره و کلامش داره.معلومه بچه ها از دستش چی میکشیدن!

وسط صحبت عروسی بودیم که عمه سوری یه دفعه نه گذاشت نه برداشت به مینو گفت؛

دخترم یادت باشه قبل از عقد حتما برو معاینه برگه سلامت بگیر که مشکلی برات پیش نیاد خدای نکرده.

مینو وا رفت،قاشق آش تو دهنش قفل شده بود.

داشتم از کوره در میرفتم،مامان با حالتای صورتش بهم التماس میکرد حرفی نزنم.

کیانا که فوری به سرفه افتاد ،گوشی موبایلشو برداشت و به یه بهونه ای محو شد،طفلکی روش نمیشد دیگه سرشو بالا کنه.

سعی کردم به خاطر مامان محترمانه تر بپرم به عمه!

ازجام بلند شدم کاسه رو محکم گذاشتم رو میز.

عمه سوری! مینو از تو کوچه پیدا نشده دختر خاله ی منه…اگر نبودم چشم منه…آخر همه هم گذشته ی هرکی به خودش مربوطه،نه به من نه به شما نه به هیچ…

مامان پرید وسط حرفم.

عمه جون دورتون بگردم این حرفا چیه… کیانا هنوز کوچیکه درست نیست این حرفا رو جلوش میزنید.

عمه چشماشو گرد کرد تو صورتم زل زد،نسل عجیبی شدین طاقت دو کلام نصیحت ندارین..

مینو‌ وسط بحث بلند شد،ببخشید من دیگه برم خونه دیرم میشه نگران میشن.

عمه با تحکم گفت،برو عمه جان،درستشم همینه دندون رو جیگر بزارید عقد کنید بعد هرچی خواستید پیش هم باشید!

مامان هنگ کرده بود..مینو خاله کجا؟؟

مینو بدون حرف رفت سمت در حیاط.فوری دنبالش رفتم..از پشت دستشو گرفتم..صبر کن..کجا میری؟؟اگه جاییم قرار باشه بری من میرسونمت.

کیارش…میشه یه کم تنها باشم؟

تو این شرایط نه..سوار شو.

با بی میلی نشست تو ماشین،یه کم تو شهر دور زدیم،هیچی نمیگفت..

عزیز دلم؟ الان دلیل ناراحتیت چیه وقتی من مثل کوه پشتتم اجازه نمیدم کسی حرف اضافه بزنه؟

موهای فرفریشو از جلو چشمش زدم کنار..حرف بزن باهام نریز تو خودت..

حالم خیلی بده…بهم توهین شد..

من مردم که کسی به تو توهین کنه؟اصلا نباید از خونه میرفتی!

میرسونیم خونه؟

میرسونمت ولی با حال خوب..هیچوقت نباید از پیش من ناراحت بری.

یه کم دیگه دور زدیم بعدش یه کافه نشستیم،مینو سر درد شدید داشت،یه نوافن تو داشبورد داشتم بهش دادم،بعدم بردمش خرید..

چون خواهر دارم خوب میدونم حال دخترا نهایتا با خرید خوب میشه،تا چند تا بگ رنگ وارنگ دستشون نباشه سگرمه هاشون باز نمیشه.

خلاصه که نصیحتای عمه کلی برام آب خورد.

حال مینو یه کم بهتر شد،به اینکه همیشه میتونه روم حساب کنه دلگرمش کردم.ازشم خواهش کردم به خاله اینا حرفی درباره آنچه گذشت نزنه و رسوندمش خونه.

حدود نه و ده شب برگشتم خونمون،یه کم واسه کیانا خرید کرده بودم داشت وارسی میکرد و ذوق مرگ شده بود.

آخ جوننن …کراپ این رنگی نداشتم وای خیلی نازه! زن گرفتی سلیقه ت خوب شده ها!!

مبارکت باشه،سلیقه دختر خاله ته من که از این قرتی بازیا سر در نمیارم فسقلی.

هیییی دستش درد نکنه! حتما مینو خانوم درو کرده بازارو..یعنی عمه با چرت و پرتاش همه مونو نو نوار کرد،مرسی ازش مرسی…

کیانا؟ تا دیروز لباس پاره میپوشیدی مگه؟ میام لهت میکنما جوجه.

جفتمون زدیم زیر خنده..کیانا فوری دوید تو حموم دوش بگیره لباس نو هاشو بپوشه.

این شلوارکه خیلی خوشگله ها با تی شرت اور سایز عالی میشه…

مامان از اونور بلند گفت کیانا این وقت شب حموم؟؟ موهاتو خشک میکنیا!! همین‌ مونده زیر باد کولر بشینی حالت بدتر از این شه.

لج و لجبازی مادر دختر گل کرد کیانا خانومم که سرمای ریزی خورده بود با دسته گلی که به آب داد حالش بدتر شد.

من فردای اون روز شیفت بودم ولی کیانا تنگی نفس گرفته بود و سرماخوردگیش خیلی شدید شده بود، تا جایی که مامان برده بودش دکتر و وقتی من برگشتم خونه تو تختش افتاده بود و جون بلبل زبونی نداشت…

جوجه ی من! چند بار بگم وقتی یه کوچولو حالت بده رعایت کن بدتر نشی…چی گفت دکتر؟

داداشی دارم میمیرم کمک…

دور از جون. یه سرماخوردگی ساده ست نمیمیری نگران نباش…

بلند شدم از رو میز تحریرش دارو هارو وارسی کردم.

آمپول هیدروکورتیزون داده؟ من برم تو حیاط یه کم تمرین دو‌میدانی کنم که داستان داریم باز…

کیانا چند تا سرفه نخراشیده کرد و گفت،مامان قول داد اگه آمپول داد نزنم.الانم باید رو قولتون وایسید.

رو قولمون؟!مامان قول داده نه من!

کیارششششش به خدا میرم تو حموم درو قفل میکنم به خدا به خدااااا

باشه بابا کاریت ندارم! بگیر بخواب استراحت کن ننر خانوم .

راستی کیانا این نقاشیای چرت و پرت چی بود لای پوشه ی کاری من گذاشته بودی؟جلو همکارا باز کردم آبروم رفت!

چی کشیدم مگه عروس دوماد کشیدم و …

عروس دوماد و؟!؟ حالا دارم برات فعلا مریض شدی دلم میسوزه سر فرصت تلافی میکنم هنراتو.

تا شب نفس کیانا بیشتر گرفت و حالش بدتر شد..دیگه خودش راضی شده بود آمپولشو بزنم.

عشقم! نمیخوام آمپول هوا بزنم بکشمت که اینجوری ترسیدی… بیا یه کم آب بخور آروم شی..

میترسم داداشی جونم…پشیمون شدم نزنیم باشه؟؟ تو رو خدا.

کیانا عزیزم آلرژیت اذیتت میکنه اگه نزنی.قول میدم آروم بزنم برات نترس خوشگلم.

خیله خب دراز بکش،یه کوچولو بیا پایین تر..آفرین.

واییی مامان نههه آمپولش پودریه!؟؟؟

کیانا!

سرت رو به دیوار باشه هیچی نگاه نکن لطفا!

موهای خوشگلشو ببین هیچوقتم که خشک نمیکنه!

این حرفا فایده ای نداره هرچقدم بهم بگی خوشگل بازم گول نمیخورم ووووییی میترسمممم…

میدونم خوشگلا معمولا ترسو میشن…

جدی؟؟؟عروس خانومم ترسو تشریف دارن؟ خدا به دادت برسه داداشی جونننن

اون دیگه فضولیش به شما نیومده خانوم خانوما..به جا بلبل زبونی نفس عمیق بکش دردت نیاد..

جای تزریقو حسابی ماساژ دادم پدو چند بار کشیدم نیدلو فرو کردم..

طبق معمول کیانا شروع کرد کولی بازی درآوردن…

آیییییییی نمیخوامممممم ماماااااااانیییییی..

هیسسس ااا چیه؟؟؟تکون نده پاتو!

کیارششششش درد داره داداشییی‌ کمک

جونم جونم آروم باش!!

تموم شد…یه آمپول کوچولو بود شهرو به هم ریختی که!

سرشو از تو بالشت بیرون نمیاورد…جوابمو نمیداد.

کیانا؟ خوبی؟ قهری باز؟

آی چقد میسوزه…اووووخخخخخ ،کاش زودتر بری پیش مینو‌ جونت راحت شم…

باشه فقط شب نبینم باز یه موجود نرم مو‌ بلند نشسته رو تختم داره منت کشی میکنه..

همونجا سریع پشیمون شد.

ببخشید خب..دردم اومد دیگه…هییی چیزه یعنی …اشتباه کردم نمیخوام هیچوقت بری باشه؟؟

باشه آروم باش…بگیر بخواب هستم پیشت تا خوابت ببره.

‌دوستی که با نام جن زیر تخت تو وبلاگ پیام میدید اسم جالبیه ولی در جریان باشید من قلبم ضعیفه مدام دارم زیر تختمو چک میکنم هاهاها

ممنون که وقت گذاشتید

ارادتمند کیارش

خاطره دکتر s

دست نوشته هشتم دکتر s

وقتی رسیدم خونه کم کم سردردم داشت شروع میشد و مسکنی که یک ربع پیش تو ترافیک خورده بودم هیچ تاثیری نداشت، با اینکه می دونستم هست کلید انداختم با یکی از دوستاش ps بازی می کردن، خیلی مشغول بودن بدون اینی که مزاحمشون بشم رفتم اتاقم با لباس ولو شدم روی تخت، نفهمیدم کی خوابم برد ولی با حالت تهوع شدید از خواب بلند شدم سردردم اوج گرفته بود و چشمام تار می دید بدو بدو رفتم سمت سرویس و بالا آوردم، رو مبل خوابش برده بود دلم نیومد بیدارش کنم سریع یک شیاف برداشتم و استفاده کردم، دوباره خوابیدم بیدار که شدم حالم یکم بهتر بود دیدم بالاسرمه با نگرانی نگام می کنه پرسید: خوبی آبجی؟ تو خواب ناله می کردی! گفتم آره بازم میگرنمه ساعت چنده؟ جوابمو داد گفتم: شیفت دارم دیرم شده. دستمو گرفت بلند شدم گفت: مطمئنی می خای بری؟ گفتم: آره عزیزم خوبم. نذاشت رانندگی کنم خودش منو رسوند کلینیک و بعد گفت میره استخر. سریع اومدم داخل، منشی تا منو دید گفت: داشتم شما رو می گرفتم خانم دکتر! عه چرا چشماتون قرمزه؟چیزی شده؟ گفتم: ببخشید دیر شد نه چیزی نیست. تا رفتم داخل همکار اقای مسنم داشت روپوششو درمی آورد به من سلام کرد جواب دادم نگام کرد گفت: حالتون خوبه؟ رنگتون چرا پریده؟ لبخند زدم گفتم: خوبم میگرنم گرفته. روپوشو‌ گذاشت رو جالباسی و نشست رو صندلی، فشار سنج رو برداشت گفت: بیاین جلو آستینتون رو بزنید بالا گفتم: آخه... حرفمو قطع کرد گفت: آخه نداره، معلومه حالتون خوب نیس یک نگا به خودتون کردید؟ نشستم آستینمو دادم بالا فشارم گرفت گفت: سرم که می زنی؟ گفتم: اگر مریض نداشته باشم اره! گفت: نیم ساعت بیشتر وایمیستم سرمتون تموم شه. گفتم: ممنون باشه. گفت: درد، حالت تهوع هم داری؟ گفتم: بله جفتش

گفت: خیلی خب.با آقای دکتر اومدم از اتاق بیرون خودش با عجله رفت داروخانه. منشی منو دید گفت: چه زود فهمید حالتون خوب نیست! لبخند زدم. چند دقیقه بعد با یک پلاستیک دارو برگشت بهم اشاره کرد برم تزریقات خطاب به پرستار گفت: خانم خ لطفا برای خانم دکتر این سرمو بزنید این دوتا آمپولم بزنید داخلش. پرستار گفت: چشم حتما دکتر. خطاب به من گفت: خدا بد نده خانم دکتر چی شدین؟ خندیدم گفتم: چیزی نیست یک سردرده معمولی! عادت دارم بهش. گفت: دراز بکشید امروز خوشبختانه خلوته. دراز کشیدم اومد راحت یک لاین گرفت و مسکن و ضدتهوع رو هم داخل سرم تزریق کرد. حالم بهتر بود خصوصا اینکه حالت تهوعم رفع شده بود. پرستار مشغول حرف زدن با منشی بود سرم که یک سومش مونده بود رو کندم، بلند شدم و مانتومو درست کردم، اومدم بیرون پرستار با تعجب گفت: چه زود تموم شد، منو چرا صدا نکردین؟ گفتم: ممنون لازم نبود. مریض داخل بود موندم اومد بیرون رفتم تو دکتر بلند شد از جاش گفت: بهتری خانم دکتر؟ گفتم: بله خیلی بهترم ممنونم ازتون‌. خداحافظی کردیم و شیفتمو تحویل گرفتم. چند تا مریض دیدم و تو تایم خالی ام کتاب خوندم برگشتم خونه. دوروز بعد یک کار بانکی داشتم صبح زود رفتم و ظهر برگشتم خونه صداش کردم جواب نداد دیدم جلو اسپلیت خوابش برده عرق زیادی کرده بود دست زدم به موهاش کامل خیس بود، تکونش دادم گفتم: پاشو نخواب جلو کولر پسر خوب! پاشو ببینم... یکم تکون خورد پاشد منو نگاه کرد باصدای گرفته گفت: سلام اومدی؟ گفتم: اره خوبی تو؟ گفت: بد نیستم! دوباره خوابید گفتم: مگه با شما نیستم ؟! میگم اینجا نخواب دستشو کشیدم با گیجی اومد تو اتاقش رو تختش ولو شد و چند تا سرفه ی خشک کرد گفتم: سرما خوردی دوباره! از وقتی این داروها رو می زنی سیستم ایمنی ات خیلی ضعیف شده! پتو رو کشید رو سرش. اومدم بیرون یک تلفن زدم به مشهد تا احوال عمه و عمو رو بپرسم خیلی وقت بود ازشون بی خبر بودم، اونا هم گلایه کردن که چرا بهشون سر نمی زنیم. با گوشیم مشغول شدم، طبق معمول انبوه میس کالاشو نادیده گرفتم پیامشو باز کردم ازم خواسته بود فوری بهش زنگ بزنم محل ندادم. نیم ساعت بعد دیدم از خواب بلند شده فین فین کنان رفت سمت تلویزیون تا ps رو روشن کنه گفتم: بیدار شدی؟ گفت: اره خودت بیدارم کردی! دیگه خوابم نبرد. اومد جلو دست زدم به پیشونیش گفتم: یکم تب داری. گلوتم درد داره؟ جواب نداد گفتم: بدتر بشی بهت تزریقی میدم خودت می دونی! رفتم سمت آشپزخونه داروهاش رو برداشتم گفتم: همینجا می زنی یا اتاقت؟ جواب نداد دوباره پرسیدم باشمام ها؟ گفت: من نمی زنم بی خیال شو! گفتم: چی؟ یعنی چی؟ گفت: رفتم استخر از درد نمی تونستم پامو تکون بدم! دیگه بسه! نمی زنم! گفتم: باز شروع نکن! می خای حمله هات برگردن؟ گفت: اهمیتی نمیدم! گفتم: داری لجبازی می کنی؟! باز زده به سرت؟ سیستمش اومد بالا بی خیال گفت: میای بازی؟ با عصبانیت گفتم: دیونه شدی! زنگ می زنم به دکترت! گفت: تهدید می کنی؟ گفتم: مگه الکیه تو تازه با این داروها بهتر شدی گفت: خودت گفتی سیستم ایمنی بدنمو آورده پایین آب می خوره بهم سرما می خورم!گفتم: اذیتم نکن عزیزم چاره ای نیست. برو تو اتاقت! گفت: من حرفم همونه. زنگ درو زدن گفت: باز می کنی؟ دوستمه! گفتم: خودت باز کن. با عصبانیت رفتم اتاق خودم اونروز گذشت با اینکه خیلی حساس بودم سر داروهاش ولی این دفعه هیچ جوره نتونستم راضیش کنم. دو روز بعد، قبل اینکه بریم پیش مامان و بابا بهش سر زدم آماده بود، سرماخوردگیش بدتر شده بود و مدام فین فین می کرد گفتم: آقای لجباز! ببین با خودت چکار کردی حالت خوب نیس! گفت: خوبم گیر نده. نمی ریم؟ گفتم: چرا بریم. این دفعه به جای من خودش گل خرید، پیش بابا بودیم که گوشیش زنگ خورد برداشت تا جواب بده یهو دست چپش به شدت لرزید و گوشی خورد زمین با نگرانی رفتم جلو گفتم عزیزم خوبی؟ تو چشماش نگاه کردم با لکنت گفت: آب..ج..جی گفتم: هیچی نیس آروم باش! گوشی رو برداشتم سریع دست انداختم دور کمرش گفتم: بیا بریم تو ماشین در ماشینو باز کردم کمک کردم بشینه خوشبختانه داروها تو داشبورد بود، یک قرص جدا کردم با بطری آب گرفتم سمتش سریع قورت داد می خواست حرف بزنه اما نمی تونست خیلی نگرانش شده بودم اما نذاشتم متوجه نگرانی ام بشه گفتم: لازم نیست حرف بزنی. الان فقط آروم باش گلم. فوری زنگ زدم به دکترش گفتم: آقای دکتر مطب هستین؟ حال برادرم بد شده دوروزه داروهای تزریقی شو مصرف نکرده گفت: نه الان بیمارستانم اگر اورژانسیه بیارینش همینجا وگرنه خودتون سریع تر تزریق کنید بهتر نشد فردا اول وقت بیارینش مطب. گفتم: باشه تزریق می کنم ایشالله بهتر میشه. سریع با وجود ترافیک به سمت خونه روندم در ماشینو باز کردم زیر بغلشو گرفتم کمک کردم تا طبقه اول اومد کفشاشو درآوردم رو مبل درازش کردم برگشتم داروها رو از داشبورد آوردم، آمپولا رو سریع آماده کردم دیدم نگاش به منه چشاش پر اشک بود گفتم: جانم گریه نداره الان می زنم بهتر میشی. با لکنت گفت: ب ب..بخشید... اومدم موهاشو زدم از صورتش کنار پیشونیشو بوسیدم گفتم: به خاطر لجبازی ات همیشه این بلاها سرت میاد. زیپ و دکمشو خودم باز کردم، کمک کردم برگرده یک سمت رو دادم پایین و پد رو کشیدم رو پوستش، سرشو بین دستاش گرفته بود آمپول رو تزریق کردم خیلی آهسته ناله می کرد قبل اینکه تموم بشه گفتم: تموم شد تموم...کشیدم بیرون همون سمت بعدی رو زدم که این دفعه هیچ عکس العملی نشون نداد فقط پاهاشو محکم می زد به مبل دراوردم گفتم: عزیزم این آخریه. اون سمت رو دادم پایین یکم عضله اش سفت بود آروم با پشت دست زدم رو عضله گفتم: شل کن شل... پد کشیدم و اینو هم فرو کردم که دستش رو محکم مشت کرد سرشو آورد بالا بلند گفت: اییییییی....ایییی....گفتم: یکم تحمل کن تموم شد گلم. سریع تر تزریق کردم کشیدم بیرون پدو گذاشتم جاش. خودش برگشت شلوارشو مرتب کرد، سرنگا رو انداختم دور برگشتم سمت من دستشو دراز کرد دستشو گرفتم: گفتم بهتری داداشم؟ پلکاشو رو هم فشار داد فهمیدم هنوز نمی تونه حرف بزنه و از با لکنت حرف زدن خجالت می کشه. بهش لبخند زدم پاشدم رفتم تو بالکن دوباره دکترش رو گرفتم شرایط رو توضیح دادم گفت: دارو ها رو ادامه بدین و نگران نباشین! فرداش از شیفت برگشتم، یک پستچی دم در بود امضا کردم و تحویل گرفتم فهمیدم نامه سفارت هست و نوبت مصاحبه دادن! تعجب کردم چه سریع دست به کار شده، بهش سر زدم رو تختش خواب بود ولی بخاطر سرماخوردگیش خوب نفس نمی کشید. اومدم بیرون منتظر شدم اولین باری که زنگ زد برداشتم گفت: چه عجب! خانوم دکتر! گفتم: درگیر بودم! گفت: چیزی شده؟ گفتم: اره دیروز حمله داشت بخاطر لجبازی! گفت: الان چطوره؟ گفتم: بهتره داروها خیلی سیستم ایمنی رو ضعیف کردن مدام مریضی و عفونت! گفت: چاره ای نیس ممکنه بدتر شه فعلا برگ برندمون همین داروهاست. دیگه نذار تکرار کنه شده به زور متوسل شو! می تونم محمدو بفرستم...گفتم: خیلی خب فهمیدم! نامه رسیده! گفت: وکیلم کار درسته گفته بودم. گفتم: هنوز نمی تونه بیاد خودش راضی نیست! گفت: دست دست کردن فایده نداره تایمو فقط از دست میدیم! گفتم: می شناسیش که...گفت: خودم باهاش حرف می زنم نیم ساعت دیگه! گفتم باشه! گفت: راستی خودت خوبی؟ گفتم: اره گفت: خیلی دلم برات تنگ شده! چیزی نگفتم گفت: احتمالا هفته دوم جولای برم بروکسل شما نمی خاین بیاین از خاله و بقیه یک سری بزنید؟! گفتم: نمی دونم معلوم نیست! گفت: ویزا رو زود اوکی می کنم اگر خواستی. صدا سرفه هاش تا اینجا می اومد نگران شدم گفتم: اوکی بعدا حرف می زنیم مرسی. قطع کردم اومدم تو اتاقش بیدار شده بود صورتش کاملا عرق کرده بود دست زدم تب داشت نور گوشی رو روشن کردم رفتم جلو گفتم: عزیزم دهنتو باز کن ببینم. سرشو کج کرد سمت من دهنشو نصفه باز کرد یک نگاه کردم گفتم: آمپول می زنی؟ عفونت داری بازم! با التماس نگام کرد سرشو تکون داد گفتم: فقط یکی! یک پنی سیلین کوچولو! آروم گفت: باشه. لپشو کشیدم رفتم از تو جعبه یک پنی ۸۰۰ و شیاف برداشتم اومدم اتاقش بدون اینی که

بگم خودش برگشته بود آمپولو با آب مقطر رقیق کردم سمت چپ رو خواستم بدم پایین گفت: دیروز اینجا دوتا زدی! خندیدم گفتم: چشم چشم اونور! اون سمتو دادم پایین پد کشیدم و فرو کردم اول یکم تحمل کرد و بعد تحملش تموم شد گفت: آخ ....آخ ...آبجیییی ...گفتم: جانم جان همینطوری شل بمون آفرین نفس عمیق بکش! یک نفس نصفه نیمه کشید دوباره گفت: آخ ...‌نمی تونم دیگه!....بسه! گفتم: تموم شد تموم...چند ثانیه بعد آمپول رو کشیدم بیرون دستشو آورد عقب جاشو مالید گفت: دردم گرفت! گفتم: معذرت می خام بجاش زود خوب میشی. خواست شلوارشو درست کنه گفتم: صبر کن. شیاف! گفت: خودم می ذارم ولی دستاش کاملا می لرزید گفتم: باشه بذار پس کمکت کنم خشاب شیافو باز کردم دادم دستش، لباسشو از دو طرف دادم پایین بعد سرمو کردم اونطرف تا راحت باشه. چند ثانیه بعد از جام پاشدم سرنگ خالی رو برداشتم انداختم سطل آشغال گفت؛ آبجی؟ گفتم: جانم؟ گفت: دیروز خیلی ترسیدم! گفتم: حق داشتی گفت: گاهی می ترسم نتونم دیگه حرف بزنم یا راه برم. با مهربونی نگاش کردم گفتم: نگو اینطوری! چیزی نمیشه! نترس! اصلا بیا بغلم ببینم. بغلش کردم گفت: مرسی ابجی! گفتم: خواهش سرشو نوازش کردم اومد از بغلم بیرون گفتم: راستی اون می خاد باهات حرف بزنه! گفت: با من؟ گفتم آره! گفت: سرچی؟ گفتم: خودت ببین چی میگه! گوشیو دادم بهش، تماس تصویری گرفت رفتم بیرون تا باهم راحت حرف بزنن. ده دقیقه بعد اومد گفتم: چی شد؟ گفت: مرسی! اما نه. خواست بره دستشو گرفتم گفتم: داداشم؟ نگام کرد یک لبخند زد دستشو کشید از دستم بیرون رفت سمت اوپن کلید و جعبه سیگارشو برداشت گفت: میرم بیرون یک دور بزنم! بلند گفتم: چرا نه؟ جواب نداد داشت کفشاشو می پوشید گفتم: من باید الان چکار کنم؟ گفت: دیگه منتظرش نذار برو! درو بست و رفت بغضم شکست و زدم زیر گریه نمی دونستم باید چکار کنم انگار همیشه برای کنار یکیشون بودن باید اونیکی رو فدا می کردم!

پ.ن۱

داروها با اینکه جلوی حملات رو می گیرن به شدت ضعیفش کردن و مدام درگیر عفونت های تنفسی و سرماخوردگی های طولانی میشه، برای همینم چند روز بستری شد اگر تونستم خاطرشو تعریف می کنم!

پ.ن۲

هنوز چیزی مشخص نیست امیدوارم همچی خوب پیش بره برامون!

پ.ن۳

بازم تشکر که هنوز با گذشت این همه زمان منو یادتون هست و بهم لطف دارین!

خاطره علی جان

سلام دوستان خوبید ؟

اول مرسی از فاطمه و مبینا که خاطرات قشنگ #دکتر_بازی بچگی رو گذاشتن 👍

من علی ام ۲۰ سالمه، اگه یادتون باشه ، دوتا دختر خاله دوقلو سارا و سمیرا داشتم...

دومین خاطره منه و این خاطره مربوط به #آمپول_بازی بچه‌گی با سارا و سمیرا هست...

سارا و سمیرا پنج سال از من بزرگترن. خاطره مربوط میشه به دورانی که حوالی ۹ سالم بود سارا و سمیرام ۱۴ بودن.

(اینم بگم این دوتا به خاطر اینکه عاشق آمپول بودن رفتن تزریقات یاد گرفتن و تو کلینیک مشغول شدن 😅)

خلاصه ما با خاله خیلی رفت و آمد داشتیم خصوصاً وقتی پدر مأموریت بود.

یه روز که خاله اومده بود و با سارا و سمیرا تو اتاق نشسته بودیم.

سارا رو کرد بهم و گفت که + میای دکتر بازی کنیم دوباره ؟

از سر لج گفتم: _ نه...

+ چرا علی ؟

_شما دوتا همش دکتر میشید نمبذارید من دکتر باشم...😤

+دکتر شدن مال بزرگتر هاست تو فعلا باید مریض باشی (خیلی خوب خرم میکرد😂)

خلاصه از من اصرار و از اون انکار....

یهو سمیرا اومد گفت باشه یه بار من مریضت میشم (بدبخت از بچه‌گی قربانی نقشه های سارا بود 😅)

خلاصه اول من دکتر شدم. ✌️

من : _

سمیرا : &

سارا : +

_ خانم مشکلتون چیه ؟

& بازوم درد می‌کنه

_استین تیشرتشو زدم بالا یکم معاینه کردم مثلا بعد بلافاصله گفتم باید آمپول بخوری برگرد دراز بکش (چون قبلا بهم زده بودن میخواستم انتقام بگیرم 😅)

+ نه علی توی دست درد باید به دست بزنی نمیشه

زرنگ اصلا نمیذاشت تو زمینش بازی کنی...💔

آمپولمون خلال دندونی بود که نوکش رو یکم شکسته بودیم که زخم نکنه ،

آروم گذاشتم رو بازوش فشار دادم

& ااآاااییی بسته...

منم ترسو دیگه فشار ندادم 😊

دیگه نوبت سارا و سمیرا شد 😧 که البته سارا پیشتاز بود

(البته من دوست داشتم )

+ مشکلتون چیه

_سرما خوردم (از عمد یه چی میگفتم که آمپول داشته باشه چون دردش رو دوست داشتم 😊)

+ویروسه. سریع باید آمپول بخورین 🫢

_ معاینه ندارع ؟

& نه دیگه مشخصه...

+ بفرمایید رو تخت آماده بشید

،یه شلوارک کرمی کشی پان بود. بی سر و صدا و مقاومت خوابیدم ، (ولی همیشه تو این موقعیت یه استرس لذت بخشی داشتم 😨)

سمیرا دوطرف شلوارمو گرفت تا زیر باسن آورد پایین یه دستی کشید گفت+ یه پنی سیلین دارید.

خجالت می‌کشیدم یکم 🫢

سمیرا خلال دندون رو مثلا آماده کرد و داد سارا.

(نمی‌دونم چرا اینقدر سرعتی کار میکردند و مقدمه نداشتن)

سمیرا یه توده درست کرد سارا هم با فشار خلال دندون رو گذاشت رو پوستم محکم فشار داد.

یهو دست خودم نبود ، بلند داد زدم ( واقعا یهو شوکه شدم دردم اومد 🥲)

سارا هول شد خلال دندون رو پرت کرد شلوارمو داد بالا نشست کنارم دستشو انداخت گردنم شروع کرد به مالیدن بازوم

سمیرا هم بلا تکلیف وایستاده بود

یهو مامان و خاله اومدن تو ( قفل اتاقم خراب بود) با استرس چی شده ؟ 😮

سارا با صدای لرزیده و استرس + هیچی بابا سمیرا و علی دعواشون شد ، سمیرا بازوی علی رو آروم گاز گرفت. الان دیدم جاشم نمونده

خطر از بیخ گوششون گذشت...😂

مامان و خاله که رفتن دست گذاشتم جاشو مالیدم ، دیگه از استرس اون روز دکتر بازی نکردیم ، رفتیم تو حال کارتون دیدیم 🤣

این بود آمپول خوردن ما از دست سارا و سمیرا

چطور بود دوستان ؟

بازم بذارم ؟

خاطره عسل جان

های گایزززز

عسلم✋🏻

حالتون خوبه؟زندگی بر وفق مراده؟ ایشالا که همینطور باشه🧡خب دیدم بیکاری خیلی فشار آورده گفتم بیام یه خاطره بگم حداقل از بیکاری درام

خب بریم سراغش: داستان از یک پنجشنبه پاییزی نسبتا سرد شروع میشه...که منو آدرین و آرام و یاسمین تصمیم گرفتیم بریم ددر دودور😂🤡(با چند نفر دیگ یه اکیپیم ولی بقیشون نیومدن🦖)

میخاستیم بریم استخر که با مخالفت شدید خانواده مواجه شدیم، به همین خاطر تصمیم بر این شد بریم شهربازی

(مسخرمون نکنیداااا، کودک درونمون فعاله😔🥲)

خلاصه ساعت 3 و نیم عصر راه افتادیم، همینحوری عین ولگردا خیابونا رو متر میکردیم تا اینکه یکم هوا تاریکتر شد... حدودای ساعت 5 و نیم، یه ربع به 6...

رفتیم شهربازی و کل پولایی که ریخته بودن به حسابمونو در کسری از ثانیه به چوخ صگ دادیم😁💔

یعنی تک تک وسیله هارو سوار شدیم😂یدونشو جا نذاشتیم...سر سقوط آزاد به دلیل جیغ های فرا بنفش و گوش پاره کن آرام جان از نعمت شنوایی تا ابد محروم شدیم😭خلاصه خیلی خوش گذشت... بگذریم

دیگ کاملا هوا تاریک شده بود، یه نگاه به ساعتم انداختم دیدم بعله... ساعت شده یه ربع به 9

و ما اجازه داشتیم تا 10 بیرون باشیم

عسل: ساعت یه ربع به 9 عه🥴😦

یاسی: خب؟😐

آرام: خب😐

آدرین: مرض😐🗿چتونه هی خب خب🦖میریم کافه یچی میخوریم بعدشم نخود نخود هرکی رود خانه خود☺️😂

عسل: متشکرم خانوم، اونوقت با کدوم پول؟☺️💔

یادتون رفته مث اینکه... من بودم هرچی میدیدم میگفتم واییی🦖برم سوار شم

پول نداریمممم، من شک دارم پول اسنپم داشته باشیم😑

آرام: غصه نداره که🙄زنگ میزنیم میزنن به کارتمون

عسل: عاها... بعله بعله یادم نبود پدرتون میلیاردر ان🦦

آرام رف یچی بگه که یاسی وارد عمل شد که عی کاش اصن حرف نمیزد بس که ک*شعر بود

یاسی: بسه دیه چتونه... پیاده میریم خب

آدرین: جدا؟🤨🙄نه اینکه ما منتظر لیموزین بودیم... 😒خو ک*مغز... مام میخاستیم پباده بریم دیگگگ، پول خورد و خوراک نداریم ☺️💔🦦

یاسی: عاها🫠

آرام: حاجی اینو ولش اصن تو باغ نیس من میگم...

عسل: میشه تو چیزی نگی؟

آرام: 🗿💔

عسل: چک کنین ببینین چقد موجودی دارین ببینیم میتونیم خودمونو برسونیم خونه با نه...

موجودی حساب آدرین از همه بیشتر بود

آرام: ایندفعه رو باید تو حساب کنی😉😂

آدرین: بعدا دنگ تونو میدین هااا🤨😒

یاسی: خیله خب گداااا😒

خلاصه...

رفتیم کافه و یچی خوردیم آخرشم تصمیم گرفتیم پیاده بیایم خونه😭😂

از یجایی به بعد جدا شدیم و رفتیم خونه هامون🥲

منم بلافاصله رفتم دوش گرفتم(مدیونین فک کنین موهامو خشک نکردم)و خابیدم

فردا صبش پاشدم، یذره فقط سرم سنگین بود... جدی نگرفتم

زنگیدم به آدرین و کلی حرف زدیم و آخرشم فهمیدم شنبه امتحان دارم 😂💔🦦یعنی اگه زنگ نمیزدم اصن حواسم نبود

بهش گفتم بیاد خونمون چون تنها بودم... مینشستیم باهم درس میخوندیم (ارواح عمم🦖)

اونم اومد و دیدم یه ساک دستشه (غیر از کوله کتاباش)

عسل: این چیه؟

آدرین: لباسه، میخام بخابم امشب پیشت

عسل: جدییییی🥹😍

آدرین: ارهههه🥹

عسل: آخجونننننن🥹😍

خلاصه نشستیم چایی خوردیم، میوه خوردیم، یذرع فیلم دیدیم، آخرشم درس نخوندیم😂😭

حدودای ساعت 3 بود رفتم لب پنجره دیدم هوا آفتابه

عسل: آدرین؟😜بریم آب بازی؟

آدرین: ارهههه😍(خوشم میاد عین هم اسکلیم😂🦦)

عین چی دوییدیم تو حیاط و... 💦😔🤣

شیلنگو ورداشتم سر تا پاشو خیس کردم

اونم همین!...

بعد از کلی کبصمشنگ بازی رفتیم داخل و با کلی دنگ و فنگ لباسامونو عوض کردیم

موهامونم خشک نکردیم 😍💔🔪که به چوخمون داد بی فانوس

یذرع چرت و پرت گفتیم و خندیدیم و...کم کم رفتیم سراغ شام، لازانیا گذاشتیم😋جاتون خالی

کم کم داداشای گل هم تشریف آوردن😂💔

نشستیم دور هم شام خوردیم و بعدشم رفتیم بخابیم چون مثلا فردا مدرسه داشتیم

بماند که این وسط به بحث حسابی داشتیم سر اینکه چرا موهامونو خشک نکردیم😑🦦

ساعت 10 و نیم رفتیم تو اتاق... کی خابیدیم؟ ساعت 1و نیم🤣آلارم گذاشتم و خابیدم...

صب با صدای گوشیم از خواب پاشدم

یکی زنگ زده بود، بدون اینکه نگا کنم کیه جوب دادم

عسل: هاااا😫🥱

باباجون: زهرمار🤨😠(بابابزرگم بود😭😂)

یهو هول کردم نشستم سرجام

عسل: بعله باباجون🫣😔

باباجون: خیلی بی تربیتی

عسل: خواب بودم بابایی ببخشید🫣

باباجون: مگه مدرسه نرفتی دخترم؟ گوشی میبری با خودت؟

یهو با یادآوری اینکه مدرسمون دید شد زدم تو سر خودم

عسل: وایییی دیر شدددد خواب موندیممممم... هوم.. عه چیزه باباجون من بعدا بهتون زنگ میزنم خب؟ خدافس

سریع از جام پاشدم و همینجوری که میرفتم سمت در کوبیدم تو کمر آدرین

عسل: هوی سلیطه پاشو خواب موندیم پاشوووووو

آدرین: چته رم کردی؟🥱

عسل: کوفت و چته، پاشو بینمممم دیرمون شد بزغاله

اونم یهو دوزاریش افتاد و سریع پاشد

در عرض 5 دقیقه آماده شدیم و اسنپ گرفتیم🫣😂

یهو اعلانش اومد که راننده در مبدا است😂

عسل: سلیطه بدو ماشین اومدددد

آدرین: خیله خب اومدم

رفتیم و سوار ماشین شدیم

راننده: مقصدتون مدرسه... عه دیگ؟

عسل: بله

راننده: دانش آموزین؟

عسل: بله، زودتر حرکت کنید لطفا🙄😐

راننده: الان چه وقت مدرسه رفتنه آخه؟😂😂(ساعت 8 و نیم بود)

عسل: به شما مربوطه؟راهتونو برید😒

خلاصه رسیدیم مدرسه و امتحانم که ریدیم و(به افتخارمون کف مرتببببب👏🏻💔🦦)حالمونم ثانیه به ثانیه بدتر میشد

آب بازی دیروز کار خودشو کرد

خلاصه (دقت کردین همش میگم خلاصه ولی باز با جزئیات بیشتری تعریف میکنم؟🗿)

بعد مدرسه آدرین باباش اومد دنبالش و رفت خونشون

منم پیاده رفتم خونه، گرچه چندین بار نزدیک بود با مخ بیام زمین...

خداروشکر سالم و سلامت رسیدم خونه و قیافه ماکان جان رو مشاهده کردم

(حالا همیشه خونه تنهام، یروز که حالم بده سریع پامیشن میان خونه، بهشون الهام میشه اصن🦖💔)

ماکان: سلامعلکم، خسته نباشی

عسل: سلامممم، سلامت باشی، چخبر

ماکان: خبری نیس والا😂خوبی میمون؟

عسل: اره، خودت خوبی بزی؟

ماکان: منم خوبم

عسل: عاممم چیزه... عهه ناهار خوردی؟

ماکان: اره بیرون یچی خوردم

عسل: خیله خب منم ناهار نمیخورم، میخام بخابم، بیدارم نکن

ماکان: مطمئنی خوبی؟

عسل: اره اره😊

خلاصه رفتم خابیدم و بعد چندساعت با حس سوزش تو پام پاشدم

خواستم تکون بخورم که دیدم کمرم و پاهام قفله کلا🦖(اسیری نیاوردین که... یذره آرومتر)

عسل: آیییی😭

میراث: هیششش تمومه

درش آورد، دوباره پد کشید و بعد چند ثانیه دقیقا کنار جای قبلی سوخید😂

عسل: هینننن آیی😭

ماکان: جونم تکون نخور

عسل: آخ داداشیییی😭😭😭

ماکان: جانم جانم، یه کوچولو

عسل: ماکان فوشت میدمااااا😭😭

ماکان: عیجان😂😂

عسل: اییییی😭

ماکان: خیله خب تموم شدددد

یذره جاشو ماساژ داد و برم گردوند

ماکان: جناب آقای ماست(میراث) برو یه لیوان آب بیار

عسل: نمیخام😭😭

ماکان: بدرک، آقای ماست بشین

قیافه میراث قشنگ اینجوری بود😐یه پوکرفیس از جنگ برگشته

عسل: این چی بود زدی بم؟😭تیر سه شعبه حرمله این کارو باهام نمیکرد لامصب💔😭

ماکان: 😂😁تب داشتی خانوم! با موهای خیس جلو کولر میخابی همین میشه

یه چش غره بهش رفتم و سرمو بر گردوندم

بلند شدن و باهم داشتن میرفتن پایین

ماکان: بیا یچیزی بخور، میخاستم از قبل آمپولا یچی بهت بدم بخوری... بیدار نشدی که، پاشو بیا ضعف میکنی بزی

عسل: نمیخورم اصن😕😒🙄

ماکان: عسل! همین الان تو کیسه داروهات یه سرم هس

غذا نخوری مجبورم اونو بزنم بهت!☺️تصمیم با خودته

دیدم برم غذا بخورم بهتر از اینه که سوراخ شم😂🦦

پ.ن: زنگ زدم به آدرین و فهمیدم اونم مث من سوراخ پوراخ شده😭😂حالا اگه دوس داشته باشین راضیش میکنم بیاد تعریق کنه خاطرشو چون وقتی واسم تعریف کرد بنظرم باحال بود🫠😉

برای فرداشم بنده دوباره مورد عنایت شیطان قرار گرفتم💔💉🦖اگه خواستین بگین ادامشم بگم

میدونم خیلی خیلی خیلی زیاد شد

ببخشید اگه چشای خوشگلتون خسته شد

امیدوارم خوشتون بیاد🌱🌒

کوچیکتون عسل🐣🌚

خاطره پدرام جان

خاطره آقا پدرام

سلااام به همه 🤚 خوبین ؟ خوشین ؟ چه خبرا ؟ من اومدم دوباره🙂 خوش‌آمد نمیگید ؟ . الان حدود ۲۵ روز از فوت رفیقم میگذره و تازه برگشتم به روال عادی زندگی . خیلی سعی کردم بلیت هواپیما رو یکم عقب بندازم ولی نشد و مجبور شدم برم پیش حامی ( رفیقم ) تا کارامو راست و ریست کنم 👍

اومدم تا خاطره داغه بگم و برم باز .

روز پنجم یا ششم بود که اومده بودم و داشتم کارامو می‌رسیدم. برگشتم خونه ساعت فکر کنم هفت و نیم شب بود یه سری خوراکی و خرت و پرت هم خریده بودم رفتم آسانسور رو زدم و رفتم بالا . رسیدم در زدم ولی باز نمی‌کرد بعد از حدودا دو سه دقیقه اومد درو باز کرد گفتم کجایی تو حامی ؟

+ خواب بودم

- سرویس شدم از گرما 😕

دیدم دستش رو کمرشه یواش یواش داره میره تو اتاق چیزی نگفتم رفتم آشپزخونه وسایلو گذاشتم یخچال گفتم : حامی چیزی میخوری بیارم ؟ گفت : نه . رفتم لباس عوض کردم و اومدم دیدم گفت : پدرام . گفتم : جانم

+ بیا

رفتم دیدم دراز کشیده رو تخت گفتم : جانم داداش

+ پدرام خیلی پهلوم درد میکنه میزنه به کمرم😣

- عه چرا ؟

+نمیدونم از صبح شروع شده خیلی درد دارم😖 رفتم نزدیکش تیشرتشو دادم بالا یکم فشار دادم پهلوشو گفتم : هر جا درد داری بگو

رفتم یکم بالا تر یهو پاشو آورد بالا گفت

+ آی آی پدرامممم 😖

- خیله خب

تیشرتشو دادم پایین رفتم کیسه آب گرم برداشتم آب جوش ریختم توش بردم گفتم : بیا اینو بزار یکم گرم بشه . گذاشت منم همونجا دراز کشیدم رو تخت و داشتم با گوشیم ور میرفتم که گفت : پدرام این آروم نمیشه اصلا 😣 سوال های لازم رو پرسیدم ازش 🫢 گفتم مسکن خوردی ؟ گفت : آره یک ساعت پیش ولی اثر نکرد

-دارو چی داری تو خونه ؟

+ توی یه جعبه کنار یخچاله هرچیه

رفتم جعبه رو باز کردم گشتم یه مسکن عضلانی پیدا کردم فقط گفتم : همینم از هیچی بهتره . رفتم تو اتاقش گفتم با آمپول که مشکل نداری حامی ؟

+ چرا خیلی

- عه واقعا ؟

+ آره جدی ولی الان بزن

مشغول آماده کردنش شدم دیدم هنوز برنگشته گفتم : برگرد بابا آروم میزنم به خدا 😂 انقدر می‌ترسی؟

+ آره 😞

رفتم بالا سرش کمکش کردم برگشت . شلوارکشو کشیدم پایین یکم و پنبه کشیدم دیدم دستشو مشت کرده محکم گفتم :

- حامی من هنوز نزدم که

+ جون داداش آروم 😣

دوباره پنبه کشیدم و زدم یهو یه آخ گفت منم چیزی نگفتم تا آخرش تموم شد و چیزی نگفت کشیدم بیرون گفتم :

+چیزی فهمیدی ؟

- نه واقعا دمت گرم 😉

شلوارکشو درست کردم رفتم دستمو شستم برگشتم تلویزیون رو روشن کردم و یه سینمایی که تازه شروع شده بود رو داشتم میدیدم که یهو دیدم اومد گفتم: چیشد داداش؟

+ پدرام دارم میمیرم 😣

- ای بابا بهتر نشد ؟

+ یه نیم ساعت خوب بود ولی دوباره شدید تر شروع شد

- بریم بیمارستان دیگه

+ نه 😟

- نه چیه خطرناکه

رفتم کمکش کردم لباس پوشید خودمم پوشیدم و رفتیم سوار ماشین بشیم رفت بشینه گفت : آییییی 😞 منم نشستم و راه افتادیم چون هنوز بلد نبودم خیابونارو عین مسیر یاب کنارم میگفت برو چپ برو راست 😁 رفتیم رسیدیم بیمارستان کمک کردم پیاده بشه و رفتیم داخل نوبت گرفتیم و نشستیم ولی خیلی درد داشت 😞 حدودا ۵ . ۶ دقیقه بعد نوبتمون شد رفتیم داخل دکتر معاینه کرد ولی دیگه اشکش در اومد رفتم کنارش گفتم : حامی جان تحمل کن داداش تمومه دیگه

تموم شد کمک کردم بلند شد ولی قیافش تو هم بود . دکتر یک سری توضیحات داد و نسخه رو نوشت و تاکید کرد آمپولارو بزنه و داد دستم منم تشکر کردم و اومدیم بیرون گفتم بشین اینجا تا من بیام . رفتم داروخونه دارو هارو گرفتم و برگشتم سرش بین دستاش بود گفتم : حامی پاشو برو اینارو بزن

+ نه ولش کن همون قرصارو میخورم

- باشو ببینم چی چیو همون قرصارو میخورم رفتیم به یکی از پرستارا گفتم گفت بره روی تخت تا بیام . رفتیم تو یکی از اتاقا تخت خالی بود گفتم بیا دراز بکش

+ پدرام . ببین چیَن درد دارن ؟ 😥

- حالا دردم داشته باشه باید بزنی

اومد رو تخت نشست گفت میشه خونه خودت بزنی ؟

- حامی چرا انقدر استرس داری تو ۳ تا بیشتر نیست به خدا 😕

+ پدرام من فوبیا دارم خیلی 😣

- من هستم دیگه استرس نداشته باش خب ؟

دراز بکش . دمر خوابید پرستار اومد اشاره کرد دارو هارو بدم بهش . رفتم کنار حامی گفتم : حامی چته توووو ؟ چرا انقدر دستت سرده ؟ 😟 چیزی نگفت چشماشو بست پرستار اومد منم شلوار حامی رو دادم پایین . سرشو بین دستاش گذاشت گفتم : داداش زود تمومه سفت نکن

پنبه کشید و عین دارت آمپولو زد 🙁 دست حامی رو گرفتم اونم فشار میداد . تموم شد طرف دیگشو داد پایین و پنبه کشید اونم همونطوری زد . ایندفعه حامی آروم آروم میگفت آخخخ 😖

تموم شد درآورد . منم یکم ماساژ دادم جاشو دوباره پنبه کشید و اشاره کرد پاشو بگیرم منم گرفتم

همون طرف آمپولو زد یهو حامی گفت آییییی

چیزی نگفتم یکم که گذشت گفت :

+ آیییییی پدراممم بسه دیگه 😣

- داداش تحمل کن

+ نمیتونم بگو درش بیارهههه

- یکم مونده حامی

+ آیییی توروخدا 😭

تموم شد سریع درش آورد منم جاشو نگه داشتم . پرستار رفت بیرون. حامی داشت آی آی میکرد

کمک کردم برگشت دیدم داره اشک میریزه گفتم : حامی تموم شد دیگه يعنی انقدر درد داشت ؟

+ پدرام هنوز درد داره 😭😥

- عه 😞

بیا بیا پایین اومد پایین یه آی آرومی هم گفت و رفتیم سمت خونه . کمپرس هم گذاشتم براش

و پایان

پ.ن : دمتون گرم که خوندید . ❤️ پیام ها رو هم دونه دونه خوندم مرسی از دلگرمی هاتون 👍 خیلی برام سخت بود که توی اون دوران بیام ولی خب از قبل بلیت داشتم و هرکاری کردم نتونستم بندازم عقب 😞 اما تا جایی که تونستم صدمو گذاشتم برای کمک توی مراسم ها و از خانواده محمد هم عذرخواهی کردم و گفتم که نتونستم بمونم

خاطره کیارش جان

سلام کیارشم.

این پارت آمپولی یا پزشکی نیست

فقط به جهت ادامه ی مبحث شیرین عشق و عاشقی نگارش شده!

نمیدونستم ازدواج اینقد سخته و هزار تا مراسم و ادا اصول داره! خواستگاری بله برون شیرینی خور‌ون آجیل خورون! چه خبرتونه آخه…قرار بود یه شب بریم عروس خانوم بله رو بگن و تمام…

شب قبل از خواستگاری تا صبح با مینو چت میکردم…

کیارش…

-جونم؟

دسته گل سبز و سفید سفارش دادی دیگه؟

-بله به دستور شما…

مرسی …آخه خیلی مهمه میخوام با لباسم ست باشه.

-ببین تو رو خدا قدیما عروس دوماد سر عقد همو

میدیدن حالا عروس خانوم خودش رنگ گل خواستگاری رو انتخاب میکنه!

مسخره! خب تو پسر خالمی چطوری سر عقد باید تازه میدیدمت ؟

-شوخی کردم بابا،میگم که قدیما خوب نبوده دیگه!

فک کن تو منو میدیدی ازم خوشت نمیومد ولی مجبور بودی زنم بشی!

نگران نباش خوشم میومد ازت.

-جدی؟ اگه من نمیپسندیدم چی؟!؟

خیلی مسخره ای!!!مجبور بودی بگیری دیگه چه میدونم.

-بابا جنبه داشته باش منم از خدام بود تو رو بزارن سر سفره عقد.

کیارش ول کن این چرت و پرتا رو،من خیلی استرس دارم تو رو خدا اگه حرف بابات و اون جریانا شد قاطی نکنی گلو پرت کنی تو صورتم بری.

-دیوونه ای؟ پای همه چی وایسادم اصلا نترس بی استرس بگیر بخواب.

گوشیو گذاشتم کنار یه کم بخوابم که کیانا در زد…

داداشی بیام تو؟

بیا عزیزم.

ناراحت و ژولیده ‌پولیده رو تختم نشست.

کیانا،ساعت‌۲ صبح وقت ملاقاته عشقم؟

خب دیدم تو واتساپ آنلاینی فهمیدم بیداری دیگههه.

خیلیه خب..چیزی شده؟چرا این شکلی شدی؟

کیارش میشه امشب پیش تو بخوابم ؟چون از فردا دیگه اونا داداشمو ازم میگیرن.

آخه قربونت برم باز این حرفا رو شروع کردی؟هیچکس نمیتونه منو ازتو بگیره.این هزار بار!

خودشو به زور رو تختم جا داد.

کجا بخوابی آخه این تخت یک و نیم نفره واسه خودمم جا نداره!

چرا نداره تو یه نفر منم نیم نفر دیگه.

باشه بیا اینجا ببینم فندق خانوم.

کنارش دراز کشیدم یه کم موهاشو ناز کردم.

دیگه از این فکرای احمقانه نکن.من و مینو هر دومون عاشقتیم،از هم دور تر که نمیشیم هیچی همه شم قراره باهم باشیم.

یه کم حرف زدم باهاش دیدم چشماش بسته شد.

بالشتمو برداشتم رو کاناپه ی گوشه اتاق خودمو به زور جا دادم و خوابیدم.

فرداش خبری از کیانای شب قبل نبود رو تختش تل لباس جمع کرده بود میپوشید و پرت میکردد کنار.

مامانم رو مبل لم داده بود مثل هیئت داوران مسابقه مد نظر میداد.

کت و شلوار منم آماده تو اتاق آویزون بود،میخواستم برم دوش بگیرم که مامان اومد سراغم.

میخواست باهام حرف بزنه اما استرس داشت و مدام حرفشو میخورد..

چیزی شده مامان؟ نمیدونم چرا مینو از صبح جوابمو نمیده.

نه قربونت برم،مینو که از صبح زود رفته آرایشگاه.

آرایشگاه واسه چی!

ناسلامتی شب خواستگاریشه دیگه پس میخواستی کجا باشه؟!

خیلیه خب..شما چرا یه حرفی نک زبونتونه که نمیتونید بهم بگید؟

دو دیقه بشین اینجا ..میخواستم بهت بگم باید بابا رو در جریان تصمیمی که گرفتی بزاری.

هنوز ننشسته از جام بلند شدم.

کیارش ! گفتم بشین…پدرت باید بدونه .درسته که نمیخوای باهاش ارتباطی داشته باشی ولی این واقعیت که هنوز باباته عوض نمیشه.

مامان…اگه میشه خودتون باهاش درمیون بزارید.من حرفی ندارم بزنم.

بعد از حرفای مامان چند دیقه زیر دوش وایسادم که آروم شم.سعی کردم فقط به مینو فکر کنم،به اینکه قراره چقد امشب خوشگل شه به زندگیمون..نمیخواستم اون شبو زهر مارم کنم.

بالاخره سر ساعت رفتم گل و شیرینی که سفارش داده بودم گرفتم،مینو از این باکسای شیشه ای که توش کیکای کوچولوی یک نفره ست سفارش داده بود،روی تک تکشونم گل رز سفید و ژیپسوفیلا بود…

وقتی رسیدم در خونه مامان و مامان بزرگ و کیانا رو سوار کنم از دیدن کیانا ماتم برد.

تو زندگیم اینقد ناز ندیده بودمش،با لباس سفید و آرایش کم کپی پرنسس آرورا تو فیلم ملفیسنت شده بود…فرشته کوچولوی من…

تو ماشین تا در خونه خاله ازش تعریف کردم و انرژیش دیگه چسبیده بود به سقف.

وقتی وارد خونه شدیم همه گوشی به دست داشتن فیلم میگرفتن،خوشبختانه هنوز تو اینستاگرام پخش نشده! به عروس دوماد خوشگلمون از یک تا ده چند امتیاز میدید؟

مینو آخرین نفر پست در وایساده بود گلو دادم بهش آروم تو گوشش گفتم،چقد خوشگل شدی..

متاسفانه بهراد این لحظه رو شکار کرده بود و ده بار از رو فیلم لب خونی کرد…

حالا خوبه حرف بدی نزدم که گیر دادن به این صحنه.

همه خانواده مادریمون و خانواده ی بابای مینو حضور داشتن.مراسم شلوغی بود و شاید باور کردنی نباشه تعداد زیاد آدما اضطرابمو کمتر میکرد.

مینو و خاله با هم چایی آوردن چون یه سینی چایی برای همه کم میومد.

سینی رو که گرفت جلوم تو یکی از فنجونا یه گل خشک کوچولو انداخته بود.بهش لبخند زدم و همون فنجون چایی رو که میدونستم مخصوص خودمه برداشتم.اونم خوشگل خندید.

وسط مراسم مدام پیام میداد،

کیارش خیلی جدی شدی میترسم ازت یه کم بخند..

-بابات داره سوال جواب میکنه چیکار کنم خب؟!

از زیر و بم زندگی ما همه خبر داشتن. بابا وقتی جدا شدن و حضانت کیانا رو به مامان سپرد دو تا آپارتمان به نام هر دومون کرد و خونه ای که الان توشیم به عنوان مهریه به مامان بخشید.

البته من بالای سن قانونی بودم و دیگه بچه نبودم که کسی سرم دعوا کنه.

به خاطر همینم مشکل مسکن نداشتم.اینکه شغلم پرستاریه و درآمدم چقدره رو همه میدونستن ولی هرازگاهی سرمایه گذاری های کوچیکم میکنم.مامان همونجا اعلام کرد که برای مینو خانوم یه جشن عروسی در شأن خودشونم برگزار میکنیم.

برام عجیب بود ولی از اول تا آخر مراسم حرفی از بابا نشد.انگار مامان قبلا سنگاشو با خانواده خاله وا کنده بود.

مامان یه جعبه ی قرمز از تو کیفش درآورد که من ازش بی خبر بودم.از خانواده ی مینو اجازه گرفت که اگه جوابشون مثبته به عنوان نشون یه گردنبند گردن عروسش بندازه.

بقیه شم صدای کل و هلهله و شادی بود…

چند روز بعد از مراسم خاله تماس گرفت و با مامان برنامه ی بله برون گذاشتن.

منم که اصلا نمیدونستم اینهمه مراسم باید برگزار شه ولی گفتن هم باید به هم محرم بشین هم اینکه مهریه و تاریخ عقد و عروسی مشخص شه.

مینو از چند روز قبل یه دکور بزرگ برای مجلس سفارش داده بود.اول اسم خودم و خودشم با گلای کوچولو زده بود رو بک گراند.

من اینقد از همه جا بیخبر بودم که فکر میکردم فقط برای عقد این کارارو میکنن ولی بعد فهمیدم دخترا برای لحظه به لحظه ی مراسماشون سالها برنامه ریزی داشتن.

یه ظرف بلوری پر ازشمع و نبات درست کرده بود و روش تک تکشون نوشته بود مینو و کیارش…

میگفت اینا گیفته باید بدیم به مهمونا…همه چی از گل گرفته تا گیفت و شیرینی و لباس خودش باهم ست بودن…

واقعا دختر بودنم عالمی داره.

خواهر مثل ماه بنده هم افتاده بود رو دور خواهر شوهر بازی و از همه چیز ایراد میگرفت.

بالاخره صیغه ی محرمیت خونده شد و درباره مهریه خودمون دو تا تصمیممونو گرفته بودیم و اجازه ندادیم وارد یه بازی کثیف بشیم.

تصمیم من این بود که به صورت نقدی موقع عقد مهریه ی مینو رو پرداخت کنم.

و قرار عقد محضری برای بعد از ماه محرم و صفر تعیین شد.

فعلا وقت محضر گرفتیم و آزمایشا رو انجام دادیم.

مینو وقتی فهمید آزمایش خون داره داشت سکته میکرد.

صبح زود قرار گذاشتیم که برم دنبالش.

تو ماشین داشت ضعف میکرد…

کیارش خیلی گشنمه کاش زودتر برسیم.

عزیزم خب بزار برات یه چیزی بگیرم بخوری…

خب مگه نباید ناشتا باشیم از هشت شب هیچی نخوردم!

مینو!! مگه چکاب خونه که ناشتا باشی؟یه کلمه میپرسیدی ازم…

ااا خب چرا گفتی صبح زود بریم پس؟؟

عزیز دلم خب بعدش باید بیمارستان باشم.صبر کن این بغل برات خوراکی بگیرم.

آزمایشگاه خیلی شلوغ بود مینو از استرس به خودش میپیچید.

میترسم کیارش…شوهر کردن چقد سخت بوده من نمیدونستم!

خنده م گرفته بود…آره تازه اولشه!

سرشو انداخت پایین هیچی نمیگفت،یهو بحثو عوض کرد، وقتی ریش سیبیل میزاری ازت حساب میبرم کاش بزنی !

خنده هام بلند تر شد،خوبه دیگه آدم باید از شوهرش حساب ببره.

اخماش بیشتر رفت تو هم…

خیلیه خب شب که برگشتم خونه ته ریشش میکنم،از آزمایش ترسیدی گیر دادی به ریش من.

همون لحظه اسمشو صدا زدن.

تو رو خدا بیا پیشم…

نمیشه عشقم خون گیری بانوانه.برو هواتو از همینجا دارم.

بعد از چند دیقه با چشم قرمز پنبه به دست اومد تو سالن.

چیه؟؟ گریه کردی؟

خیلی درد داشت…

تموم شده دیگه آروم بگیر الان نوبت من میشه.

تو ماشین از بس گفت اگه خونمون به هم نخوره چی خودش و منو دیوونه کرد.

عزیز دلم!! این هزار بار نخوردم بچه دار نمیشیم!

خب من بچه دلم میخواد!

مینو عشقم! من هرچی میگم تو یه چیزی جواب میدی ،صبر کن جواب بیاد بعدش خودتو اذیت کن هنوز هیچی نشده که!

بالاخره رسوندمش خونه و رفتم بیمارستان…

از بعد بله برون یا من خونه ی خاله م یا مینو خونه ی ماست…

مامان دیگه فکری شده گفت یه دو ماه صبر کنید عقد میکنید بعد ۲۴ ساعت ور دل هم باشید…

پارت دو خاطرات کودکی(به جهت زیر پا نگذاشتن رسالت کانال)

وسط امتحانای خرداد دبیرستان خاله بزرگه یعنی مامان بهراد ما رو دعوت کرد شهربازی ارم!

واسه امتحان زیست سه روز وقت گذاشته بودن و من به خیال خودم میرسیدم همه رو دو روزه بخونم.

غافل از اینکه شهربازی رفتن ما همانا و غذا خوردن ما تو اون کثافت همانا و مسمومیت من و کیانا همانا…

از فرداش سر گیجه و دل درد شدید اومد سراغمون.من اول فکر میکردم از بس سوار چیزای عجیب شدیم و تا میتونستن دور خودمون چرخوندنمون دل و روده مون به هم پیچ خورده ولی بعد از اینکه بابا منو معاینه کرد و از روی علائم تشخیص مسمومیت داد.

کیانا یه ست بال فرشته و چوب جادویی خریده بود و مدام مشغول پریدن و ورد خوندن و تبدیل موش به سوسک و … بود..بابا زورش نمیرسید راضیش کنه واسه معاینه! مامان به زور بغلش کرد…

کیانا! یه لحظه از بازی دست بکش مامانی بیا اینجا..

عشق بابا بیا چند لحظه رو کاناپه دراز بکش معاینه ت کنم بعد برو بازی.

کیانا مامان یه لحظه اون بال فرشته و چوب جادوییتو بده من نگهدارم بعد از معاینه بهت میدمشون.

نه خیرم خودم با چون جادوییم حالمو خوب میکنم بیبیدییی بابیدی بوووو …

مامان و بابا ناامیدانه به هم نگاه میکردن و هیچ ایده ای نداشتن چطوری مهارش کنن.

بالاخره با کلی وعده کیانا بالای صورتی رو درآورد و رو کاناپه دراز کشید،به محضی که بابا استتوسکوپو با پوستش تماس داد زد زیر گریه و شروع کرد داد زدن.

چیه بابایی؟ کاری نکردم که..آروم

نفس نفس بکش آفرین عزیزم..

اینجای شکمت درد داره؟؟

کیانا با هر فشار جیغش میرفت هوا ولی میگفت اصلاااا درد نداره.

اگه درد نداره چرا گریه میکنی دخترم؟ راستشو به بابا بگو که بتونم حالتو زود خوب کنم.

نههه بابایی به خدا خوبم هیچ جام درد نمیکنه…ولم کنید بزارید برم تو رو خداااا…

خیلیه خب باشه برو دنبال بازیت.

مامان با نگرانی پرسید،چش شده سیاوش؟رنگ به روش نیست بچه م.

جای نگرانی نیست مسمومیتش جزئیه،فرزانه باهاش حرف بزن آماده ش کن آمپول داره ،دوباره بازی درنیاره تقلا کنه.

وسط مکالمه ی مامان بابا از رو کتابم بلند شدم رفتم سمت سرویس،حالم وحشتناک بد بود،نمیدونم کیانا تو اون وضعیت چطوری دست از بازی کردن بر نمیداشت.

امتحان زیست از یه طرف بهم فشار آورده بود حالت تهوع و سرگیجه از اونور داغونم کرده بود.

بابا چند تا تقه به در سرویس زد..

خوبی بابا جون؟!

اومدی بیرون کتابتو بزار کنار یه کم دراز بکش میرم تا داروخونه و برمیگردم.نشینی پای درس سرگیجه ت بیشتر میشه…

بلند گفتم چشممم…

تو دلم خدا خدا میکردم برام آمپول تجویز نکرده باشه،با اینکه میدونستم دست به تزریقش خوبه ،واسه همینم همه بچه های فامیل کلی ازش حساب میبردن.

بعد از حدود یک ساعت صداشو پشت در اتاقم شنیدم.

کیارش بابا؟ بیام تو؟ بدون اینکه جواب بدم اومد تو اتاق یه لیوان آب و یه کیسه دارو دستش بود.

یه نفس راحت کشیدم که باید قرص بخورم.

یه کپسول درآورد و یکیشو با لیوان آب داد دستم.

بیا پسرم بخور بعدشم آبو کامل سر بکش.

بابا نمیتونم حالم به هم میخوره…

میتونی… میتونی… سعی کن پشتش آب زیاد بخوری.

به زور نصف لیوانو سر کشیدم و داشت خیالم راحت میشد که بابا فوری سر یه ویالو شکست و خیلی حرفه ای و سریع کشیدش تو سرنگ،تو چند ثانیه یه آمپول ۵ سی سی برام آماده کرد! جوری که اصلا فرصت نکردم درست حسابی بترسم.

رنگم پریده بود آب دهنمو به سختی قورت دادم.

بابا جون با قرص حالم خوب نمیشه؟

حتما نمیشه که بهت آمپول دادم دیگه ! سریع دراز بکش چیزی نیست.

همیشه از بابام خیلی حساب میبردم،با اینکه وقتی باهم زندگی میکردیم باهامون خیلی صمیمی و مهربون بود ولی جذبه ی خاصی داشت.وقتی زیادی سر چیزی اصرار میکردیم یا به حرفش گوش نمیدادیم از کوره در میرفت،منم جرات اعتراض نداشتم.از بچه گی زیاد ازش آمپول خورده بودم،دستش یه کم سنگین بود مدل قدیمیا آمپول میزد.

یعنی یه سرنگ ۵ سی سی رو یهویی خالی میکرد،خداروشکر قسمت کیانا نشد زیاد تجربه کنه.

بعد که وارد دانشگاه شدم و کار دستم اومد ترسم از آمپول ریخت و خیلی ملایم تر از بابا آبکش شدم و آبکش کردم!

خلاصه به هر سختی که بود دراز کشیدم و گوشه شلوارمو دادم پایین.

پد الکلی رو یه دور سریع رفت و برگشتی رو پام کشید و تا اومدم حرف بزنم نیدلو فرو کرد.

بابا…آخ…تو رو خدا آروم بزنین...

آیییییییییی..

تموم شد! چه خبرته واسه یه آمپول کوچولو!

جاش مثل جای گوله میسوزه بابا! خیلی سریع زدین!

یه کم با پد الکلی ماساژش بده پخش شه من برم سراغ کیانا.

همونجوری که بیحال افتاده بودم صدای کیانا رو میشنیدم که مثل مرغ سر کنده جیغ میکشه و فرار میکنه.

عشق بابا!! هیچی نیست!یه لحظه وایسا بهت بگم جایزه چی میخوام برات بگیرم…

میخواستم بگم بابا تو رو خدا آمپول کیانا رو مثل مال من نزنین ولی دلشو نداشتم.

به هر بدبختی بود مامان بابا خوابوندش رو مبل.

فرزانه پاشو محکم بگیر.

بابایییییی نهههههه…مامان ولم کن نمیخوام بزارین برم میخوام برم با چوب جادو بازی کنم ولم کنینننن..

سفت نکن قربونت برم دردت میگیره..ببین کیارشم آمپول زده دردشم نیومده..

تو دلم گفتم اصلا!

رفتم کنارش موهاشو ناز کردم،کوچولو که بود رنگ موهاش خیلی روشن تر بود.

کیانا عزیزم درد نداره ببین بابا به منم آمپول زده!

من و مامان کامل مهارش کرده بودیم بابا یه کم با پد الکلی جای تزریقو ماساژ داد بعد نیدلو آروم فرو کرد..کیانا اینقد گریه کرد که نفسش بند اومد.

بابا میخواست آروم تزریق کنه ولی ازترس نفس بچه همه رو یه جا پمپ کرد و پد گذاشت،کیانا رو سریع کشید تو بغلش بادش زد بهش آب داد..

تا شب دیگه از بغل بابا پایین نمیومد.

بعضی وقتا فکر میکنم حتما دلش خیلی تنگ میشه،بعد از جدایی پدر مادرم کیانا چند باری رفت پیش بابا ولی رابطه کمرنگ و کمرنگ تر شد تا جایی که فقط گاهی چند کلمه تلفنی صحبت میکنن

شب قبل خواب داشتم با استرس ادامه فصل هشت زیستو میخوندم یادمه یه فصل گیاهی بود که هرچی میخوندی به آخرش نمیرسیدی.

پدر مادرم تو سالن فوتبال میدیدن کیانا هم تو اتاقش خواب بود.

مامان داشت میوه پوست میگرفت که بابا با بند و بساط آمپول سر رسید.

فرزانه تا یادم نرفته تقویتی تو رو تزریق کنم،راستی چند تاش مونده؟!

مامان یه کم مِن مِن کرد..فکر کنم آخریشه.حالا بزار برای فردا الان که دیر وقته..

هیچوقت کار امروزو نباید به فردا انداخت،نکنه توام مثل بچه ها میترسی؟

بابا یه نگاهی به من که سرمو از کتاب بیرون آورده بودم و گوشام‌ تیز کرده بودم انداخت.

کیارش؟ بابا جون آدم وسط اینهمه شلوغی و صدای تلویزیون درس میخونه؟ بلند شو برو تو اتاقت.

یه چشم آروم گفتم و صحنه رو ترک کردم ولی صدای مامان به وضوح شنیده میشد!

سیاوش تو رو خدا آروم!

هنوز که نزدم عزیزم،چشم حواسم هست.

شما کاملا صاف بخواب نه نه به پهلو نمیشه..بیشتر دردت میادا..

آفرین همینو میخوام،ریلکس باش.

آخخخخ درد دارره

آمپولش روغنیه یه کم درد داره.

(بابا هیچوقت نپذیرفت تزریق خودشم چندان لطافتی نداره همیشه مینداخت گردن آمپول بی نوا)

واااای …سیاوش…..

جون دلم؟

به خدا این آخریشه دیگه نمیزنم!

باشه عزیزم شل کن بزار تموم شه…تموم تموم! دیگه آخری بود..راحت شدی…

و اون روز آمپولی کابوسناک که از در و دیوار خونه بوی الکل به مشام میرسید به اتمام رسید.

مخلص شما کیارش

خاطره هیام جان

سلامممممم به همگییییییی

اولین باره میخوام خاطره بنویسم اگه بد بود به بزرگی خودتون ببخشید

خب من اسمم هیام ۲۲ سالمه و متاهلم دو ساله ازدواج کردم اسم شوهرم هم حامد و ۲۷ سالشه

خب بریم سراغ خاطره🙂

این خاطره مربوط میشه به زمستون سال ۱۴۰۲

خب من زیاد مریض نمیشم و اگه بشم بد مریض میشم و بشدت از آمپول میترسم

یه شب من گیر داده بودم به حامد که میخوام برم بیرون هر چی گفت هوا سرده سرما میخوری مگه حرف گوش میدادم نه تلاشای بیجا میکرد😂

اخرشم من موفق شدم و رفتیم بیرون که من لباس گرم نپوشیدم رفتیم کلی هم خوش گذشت بستنی هم خوردیم به اصرار من تو اون سرما 😂

دیگه هم حامد گفت برمیگردیم خونه یجوری نگام کرد ترسیدم چون میخواستم بازم بمونم برگشتیم خونه و من داشتم از سرما میلرزیدم حامد هم زود برام پتو اورد و....

دیگه رفتم خوابیدم و ساعت حدودای ۵ صبح بود با صدا زدنای حامد بیدار شدم گفت که هیام تب داری داری هزیون میگی پاشو یکم آب داد بهم منم گفتم حامد میخوام بخوابم و خوابیدمممم تا ساعت ۲ ظهر وقتی بیدار شدم حالم خیلی بد بود گلوم بشدت میسوخت و گوشم درد میکرد یعنی کل بدنم درد میکرد فلج شده بودم انگار

تا بیدار شدم زدم زیر گریه حامد هم تو آشپزخونه بود زود اومد پیشم بغلم کرد و دستشو گذاشت رو پیشونیم

+اوه اوه چه داغی خیلی تب داری هیام

_حالم بده حامد

+همش تقصیر توعه گوش نمیدی به حرفم ببین خودتو به چه روزی انداختی

دیگ سکوت کردم چون حق باهاش بود و گریه میکردم

+آروم باش عزیز دلم آماده شو بریم دکتر

_نمیخوام برم دکتر

+یعنی چی نمیخوام نمیبینی حالتو

خودش که فهمیده بود ترسم از آمپوله گفت

+عزیزم حال الانت از درد آمپول که بیشتر نیست فداتشم پاشو لباساتو عوض کن که بریم

_باشه

کمکم کرد لباسامو عوض کردم و رفتیم

رسیدیم بیمارستان حامد نوبت گرفت خلوت بود زود رفتیم دکتر یه مرد حدودا ۳۵ ساله بود خیلیم مهربون البته من لال شده بود همش حامد حرف میزد شرح حال داد که دکتر پرسید دخترم به پنی که حساسیت نداری ؟

من تا اسم آمپولو اورد زدم زیر گریه

دکتره گفت چیشد دختر که حامد جواب داد

آقای دکتر از آمپول میترسه

دکترم خندید و گفت ترس نداره که چند ثانیه تمومه برات لازمه وگرنه نمینوشتم

دیگه خدافظی کردیم از آقای دکتر و حامد رفت دارو هارو بگیره

چشمتون روز بد نبینه من تو پلاستیک فقط آمپول و سرم میدیدم

حامد اومد دستمو گرفت میخواست منو ببره سمت تزریقات که با مظلوم ترین حالت ممکن نگاهش کردم

+قربون اون چشمای مظلومت برم لازمه برات وگرنه من که نمیخوام درد بکشی

_من نمیخوام بزنم با دارو خوب میشم

+اگه با دارو خوب بشو بودی که دکتر آمپول نمیداد

_بریم خونه خودت بزن

+نه همینجا بزن

_تروخدا بریم خودت برام بزن

+باشه بریم

(حامد رفته دوره تزریقات و تزریقات بلده بخاطر همین گفتم خودش بزنه)

رفتیم خونه و حامد بهم آبمیوه و کیک داد که نتونستم زیاد بخورم فقط یکم اخه گلوم درد میکرد و نمیتونستم قورت بدم

حامد دستاشو شست و اومد سراغممممم

+برو قربونت برم تو اتاق و رو تخت دراز بکش تا بیام

_میشه نزنم؟

+نه برو دراز بکش

انقد محکم حرفشو زد که دیگ سکوت کردم و رفتم

دراز کشیدم و حامد اومد

+عزیزم سفت نکن تکون هم نخور باشه فداتشم

_باشه

(۴تا آمپول دستش بود)

شلوارمو تا نصفه کشید پایین و پنبه کشید و فرو کرد آمپولو زیاد درد نداشت تب بر بود

دومی رو سمت دیگ پنبه کشید و فرو کرد که نگم از دردش پنی بود

_آییی حامد جون من درش بیار

+جانم جانم الان تموم میشه تحمل کن

خیلی دردم اومد بعد از چند ثانیه درش اورد و پنبه گذاشت روش و فشار داد

_اخخخ فشار نده درد داره

+میدونم یکوچولو تحمل کن

و پنبه رو برداشت و من دیگ تحمل نداشتم برگشتم

_دیگه نمیزنم نمیخوام درد داره

+میدونم برات لازمه

_نمیخوام ولم کن با دارو خوب میشم

حامد دست به کار شد و بزور برم گردوند و پاهام با پاهاش محکم گرفت و من فقط تقلا میکردم که از زیر دستش بیام بیرون

+هیام تکون نخور وگرنه بیشتر دردت میاد

_نمیخوام ولم کن خیلی بدی

+آروم بگیر ببینم اونموقع که گیر داده بودی بریم بیرون و بستنی بخوری تو سرما باید فکر اینجاهاش هم میکردی

فقط گریه کردم و دیگ تکون نخوردم فقط گفتم حامد تروخدا آروم بزن

+چشم تو فقط تکون نخور

آروم گرفتم و شلوارمو دوبار تا نصفه داد پایین و پنبه کشید نوروبیون بود

فرو کرد که خیلی درد از اول تا آخرش فقط گریه کردم و التماس کردم درش بیاره

آمپول آخری هم زد نمیدونم چی بود ولی فقط یکم میسوخت

حامد شلوارمو درست کرد و برمگردوند و سرمو بوس کرد

+ببخشید عشقم لازم بود برات

رفت برام آب اورد یکم خوردم

+هیام تب داری برگرد برات شیاف بذارم میدونم بدت میاد دیگ فقط شیاف بزارم برات و سرم وصل کنم و بخواب

_باشه

تعجب کرد چون زود قبول کردم😂ولی واقعا حال خوشی نداشتم اصلا

دیگه برگشتم و شیاف گذاشت سرممو هم وصل کرد و گنارم دراز کشید بغلم کرد و زود بیهوش شدم

(ببخشید طولانی شد امیدوارم خوشتون بیاد نظراتتنو هم بگید )

در ضمن بعد از آمپولا با زور و اجبار بازم آمپول زدم اگه خواستین براتون تعریف میکنم

اگه غلط املایی داشت یا بد بود ببخشید

خدافظ شما

خاطره مهلا جان

سلام

مهلام و اولین باره میخوام خاطره بنویسم خیلی وقته خواننده خاموش وبلاگ و کانالم

خاطره درباره دخترم آلاِ ، الا خانممون امسال ۱۰ سالشه و خاطره جشن تکلیفشو😇 که خیلی جالب و بامزست اومدم براتون تعریف کنم پارسال که الا کلاس سوم بود و توی تکاپو جشن تکلیف بودیم از قبیل سفارش ست چادر نماز و سجاده و قران تا کیک چون قرار بود هم تو مدرسه براش جشن بگیرن هم پدر شوهرم توی باغشون

جشن الا توی مدرسه چهار شنبه بود و ما پنج شنبه شب خونه باغ پدر شوهرم ، البته بگم الا اون روز خیلی سر مسائل سن تکلیف حساس بود و کلی شوق و ذوق داشت خلاصه روز چهار شنبه از بس الا استرس داشت به منم منتقل کرد و با کلی دردسر راهی مدرسه شد😅 وقتی هم تایم مدرسش تموم شد و اومد خونه کلا از ریخت و قیافش وحشت کردم😳 کل لباساش خیس بود و حسابی اب بازی کرده بودن اونم توی دی ماه زودی فرستادمش حموم و با کلی دنگ و فنگ موهاشو شسوار کشیدم همین که غذاشو کشیدم رفتم صداش کردم دیدم خوابیده ، منتظر موندم بیدار بشه ولی تا عصری بیدار نشد رفتم صداش کردم دیدم بدنش داغه تا دستمو رو شکمش گذاشتم ناله هاش بلند شد و هوشیار شد غر میزد ماماننننننن دستت یخه و بزار بخوابم دونستم داره سرما میخوره و اوایل بدبختیمونه چون الا وقتی بیمار بشه نه غذا میخوره نه میزاره ببرمش دکتر و نه دارو میخوره🥴 به زور بیدارش کردم دست و صورتشو شستم و چند قاشق بهش غذا دادم بعد شربت استامینافن به خوردش دادم همش هم میگفت مامان به بابا چیزی نگو هم منو میبره پیش رضا ، برادر زاده شوهرم ، پسر عموی الا پزشک عمومیه هم نمیزاره بابایی برام جشن بگیره

ازم حسابی قول گرفت و ارومش کردم کمی باهاش درسا تمرین کردم بعد باهاش بازی کردم تا شب که بازم به زور بهش غذا دادم و خوابموندمش موقع خواب هم همش بهش سر میزدم تا تبشو چک کنم نصف شب‌دیدم بدنش خیلی داغه و همش ناله میکنه و عرق کرده رفتم شیاف اوردم و اروم براش گذاشتم چون از شیاف بدش میاد و سر سن تکلیف حسابی حساس شده بود تا واسش گذاشتم یه جیغ کشید و بیدار شد استارت گریه و غر زدناشو زد هر چی بهش میگفتم من مادرتم اشکالی نداره گریش شدیدتر میشد تا اینکه احسان از گریه الا بیدار شد و اومد پیشمون و کلی قربون صدقش رفت تا روی پای احسان خوابش برد

روز بعدش هم بیدارش کردم کمکش کردم کاراشو انجام داد و رفتیم خونه باغ پدر شوهرم تا رسیدیم کارای جشنو کردیم ولی الا مثل دفعه های قبل بازی و شیطنت نمیکرد روی مبل بی حال نشسته بود بعد هم خوابید و همه حالشو میپرسیدن

تو تمام جشن و بعد جشن الا بی حال بغل پدر شوهرم بود و از جاش تکون نخورد تا اینکه پدر شوهرم به رضا گفت بچه از صبحی بیحاله و نخواستم جشنشو خراب کنم بیا معاینش کن رضا هم تا کیفشو اورد الا رفت بغل احسان و به باباش چسبید هر چی اصرار کردیم نمیزاشت رضا معاینش کنه تا اینکه بردمش دست و صورتشو شستم و بهش گفتم چرا نمیزاری رضا معاینت کنه در کمال ناباوری گفت چون نامحرمه و من دیگه بزرگ شدم نمیتونستم بهش بخندم چون قهر میکنه😂 کلی منو احسان و پدر شوهرم و بابام باهاش حرف زدیم و با کلی قول راضیش کردیم که رضا معاینش کنه رضا هم از اون طرف بهمون میخندید که این الای دو سه روز پیشه که از کول من میرفت بالا😝 و کلی مسخره میکرد تا اینکه تو بغل من معاینش کرد اول گلو و گوششو دید بعد تبشو چک کرد خواست استتوسکوپ بزار زیر لباسش که صدای اعتراضش بلند شد رضا هم توی تمام معاینه اینطوری بود😳🤯

رضا داروهاشو سیستمی نوشت و قرار شد برادر شوهرم بره بگیرتشون تو این مدت دستمال خیس میکردم میکشیدم رو دست و پاهاشو و شکمش توی این تایم بازم الا بهونه گیری میکرد که امپول نمیزنم و رضا نامحرمه ترس و استرس امپول حالشو بدتر کرد تا اینکه خسته شد خلاصه داروها رسید رضا واسش دوتا پنی سیلین ۶.۳.۳ با تب بر و دوتا نوربیون داد

الهی بگردم چون تبش بالا بود نای حرف زدن نداشت🥺 بردمش اتاق عموش رو تخت خوابوندمش تا رضا امپولاشو اماده کنه وقتی هم رضا اومد احسان اونو دمر کرد و لباساشو درست کرد همین که رضا پدو کشید جیغ الا در اومد و با گریه به منو باباش و پدر شوهرم التماس میکرد که نزنم😢 احسان که تو این مواقع دلشو نداره زودی رفت و پدرم اومد تو اتاق و با قربون صدقه و ناز و نوازشای منو بابام اول تب بر و زد رسید به پنی اون طرفو پد کشید و نیدلو وارد کرد بابام محکم پاهاشو گرفته بود که صدای جیغاش کل خونه رو برداشت اخرش دیدم نفش رفت و صورتش کبود شد داد زدم رضااااااا نفسش رفت😱

رضا هم گفت اروم نترسونش فوت کن تو صورتش زودی امپولو تموم کرد بعد امپول منم ترسیده بودم شدید بابام الا بلند کرد و بهش اب داد واس منم اب ریخت🥺 هم نگران من بود هم نگران الا اونو تو بغلش تاب میداد تا هق هقش اروم شد بعد دوباره اونو گذاشت رو تخت و خودش هم پیشش دراز کشید و اروم دم گوشش پچ پچ میکرد تا دیدم الا خندید سریع ساپورتشو کشیدم پایین خواست بلند شه که بابام کمرشو گرفت و رضا با یه دستش اون پایی خواست امپول بزنه و گرفت و نوربیون زد بمیرم بچم همش میخواست کمرو پاشو تکون بده و نمیزاشتیم بازم گریه ها و التماساشو شروع کرد که بلند باباشو صدا زد احسان اومد اتاق و رو به رضا گفت کشتی بچه رو بسه دیگه تا امپولش تموم شد همین که لباساشو درست کردم رفت بغل احسان و دوباره گریشو شروع کرد احسان تا وقتی که خوابید قربون صدقش میرفت رضا هم دستور مصرف قرص و شربتاش بهم گفت اخر سر هم از همه معذرت خواستم که نتونستم کمک کنم خونه جمع جور شه و به خاطر حال الا برگشتیم خونمون

تا رسیدیم احسان اونو گذاشت رو تختش و رفتم لباساشو اروم عوض کردم جای امپولاشو چک کردم چون رضا گفت به خاطر اینکه خیلی سفت کرده موقع تزریق جاهاشون سفت و کبود میشه دیدم جاهاشون کمی باد کرده رفتم کارامو کردم کمپرس گرم اوردم و روی پاهاش گذاشتم اولش هوشیار شد بعد تا صبح خوابید

واس امپولای بعدیش هم کلی مکافات داشتیم

ولی بعدش کامل خوب شد این اولین سرما خوردگی سخت الا بود

من خاطره خلاصه دوست ندارم ولی سعی کردم زیاد نشه مرسی که خاطره خوندید و چشمای قشنگتون اذیت شد🌹

خاطره سارینا جان

سلام دوستان من سارينام ٢٧سالمه و متاهلم

همسرم كارمند بانكه و ادم فوق العاده مهربون و دوست داشتني ايه

ازدواج ما تقريبا سنتي بوده اما نه به شكل قديم

درواقع من يه پيج اينستا داشتم كه داخلش فعاليت ميكردم يه روز ديدم معلم زبان چندسال قبلم باهام تماس گرفت و گفت عزيزم يه اقايي شماره از من ميخواد واسه خواستگاري شماره خودتو بدم يا شماره ي ديگه ارسال ميكني واسم

من هم شماره بابامو فرستادم

اون موقع يك درصد هم قصد ازدواج نداشتم يه سر داشتم پر از ارزو و يه ليست براي كارهايي كه قصد انجامشونو داشتم اما چون معلمم تماس گرفته بود میخواستم محترمانه و بدون مشکلی بندازم گردن بابام که خودش رد کنه

بابام هم جذب صحبت و شخصیت همسرم شده بود و علیرغم میل باطنیم و با اصرار ازم خواست که باهاش برم صحبت کنم فقط یکبار بعد قرار هرچی من گفتم همون انجام میشه

(من کلا از اساس دوست نداشتم با یه کارمند ازدواج کنم چون پدر مادرم کارمند بودن و از معایب زندگی کارمندی مطلع بودم)كه بعد از قرار اول با حرفاش مطمین شدم که قراره یه تکیه گاه و حامی باشه و اصلا ادم کلوز مایندی نیست و اونجا فهمیدم که اینستا منو دیده و پسندیده و معلمم هم که باهم عکس داشتیم تو پیج تو بانکشون حساب داشته ازش خواسته یه شماره از خانوادمون بگیره

خلاصه که ما مدتی صحبت کردیم و باهم بیشتر اشنا شدیم زیر نظر خانواده تا اینکه اجازه دادم بیان خواستگاری و قباله برون و هر چی پیش میرفت من انگار به این پی میبرم که قضیه داره واقعنی جدی میشه و من دارم مزدوج میشم و چه اطمینانی وجود داره که بعد از ازدواج بتونم برا ارزوهام و خواسته هام تلاش کنم یا همسرم رنگ عوض نکنه

این استرس ها و مشغولیت های فکری باعث شده بود خوراکم کم بشه و کلا بدنم ضعیف بشه و شب قبل قباله برون من به شدت تب و لرز کردم

شب سختی رو گذروندم و صبح رفتم حیاطو و اشپزخونه و همه جارو شستم که قرار بود مهمون داشته باشیم و اینده ی من داشت تعیین میشد

بعد که اثر مسکن رفت دوباره حالم بد شد و تا نزدیک ۱ساعت به اومدن مهمونا من چسبیده بودم به بخاری و عین بید میلرزیدم

من اصلا توانایی ایستادن رو پاهامم نداشتم و بابام وقتی از راه رسید و منو دید به مامانم گفت که به دوستم سحر زنگ بزنه که امشب بیاد خونمون تا موقع پذیرایی بهمون کمک کنه که اونشب رو رد کنیم و برام یه مسکن قوی اورد خوردم و بابام نشست کنارم گفت بابا چرا اینجوری شدی درحالی که خودمو لای پتو مچاله کرده بودم و دندونام چیلیک چیلیک به هم میخوردن گفتم نمیدونم بابا حالم خوب نیست

دارم از استرس دیوونه میشم

بابام باهام حرف زد و سعی کرد متقاعدم کنه که تو باهاش صحبت کردی و رفت و امد کردی که انتخاب شد

اینجوری نبوده که ناآگاهانه تصمیم بگیری بنابراین بقیش دست تو نیست و باید به خدا بسپاری

ولی بدون تو همیشه تا زندم حمایت از جانب من رو داری

الانم پاشو حاضر شو

دارو اثر کرده بود و بهتر بودم سریع به دوش

گرفتم و حاضر شدم

من بخاطر ترسم از اینده و اینکه مطمین بشم همسرم واقعا عاشقانه اومده جلو یا نه

مهریه سنگینی تعیین کرده بودم

و بهش گفته بودم اگر کسی قراره چونه بزنه من محترمانه دارم میگم برید به سلامت

همسرم هم از ترس اینکه کسی حرفی بزنه فامیل رو نگفته بود و خانوادش رو هم متقاعد کرده بود

(البته الان که بهش فکر میکنم کارم بچگانه بوده و تصمیم داشتم چندبار مهریه رو ببخشم )

اونشب گذشت و ما نامزد شدیم فرداش اومد دنبالم که بریم بیرون و مقدمات عقد رو اماده کنیم که متوجه حال بدم شد هرچی گفتم چیزیم نیست حالم خوبه قبول نکرد و گفت بریم دکتر ویزیت بشی خیالم راحت میشه وارد بیمارستان که شديم بوی الکل و و محیط بیمارستان ترس انداخت تو جونم

نشستیم تو نوبت سعی میکردم عادی باشم که به نقطه ضعف من پی نبره

و تو فکر خودم میگفتم اگه دکتر امپول نوشت چیکار کنم منکه روم نمیشه به امین بگم میترسم

سکوت کرده بودم ،وای خیلی بد میشه اگه بفهمه که مبترسم دیگه روم حساب نمیکنه

که یهو سرمو بالا بردم دیدم زل زده بهم

نگاش کردم گفت میترسی؟؟

سرمو انداختم پایین و گفتم نه اخه از چى بترسم😐

رفتيم كه ويزيت بشم

دكتر شروع كرد به نوشتن دارو

امين گفت خانم دكتر ميشه لطفا امپول ننويسين

دكتر گفت نه متاسفانه بدون امپول خوب نميشن

من متعجب از اينكه از كجا فهميده😳

و از طرفي دلم خوش بود كه ديگه ندارم پنهون كاري بكنم از اتاق اومديم بيرون گفت چندلحظه بشين تا بيام

گفتم نه من ميرم تو ماشين

گفت نه اصلا

دستمو گرفت و رفتيم داروخونه تا نوبتمون بشه اروم ميگفتم امپولاشو نگير

من كه نميزنم

جواب نميداد

دارو هارو گرفت و دست من محكم تو دستش بود بدون اينكه حرفى بزنه ميرفت سمت تزريقات هرچي ميگفتم يه ديقه وايسا ميگفت وقت نداريم زود بيا

عصباني شدم يهو گفتم وايسااااا بت ميگم

من نميزنم

گفت برات لازمه مگه نديدي دكتر چي گفت

گفتم من اصلا اين دكتررو قبول ندارم

گفت عزيزه من اون كه بايد قبول داشته باشه مدركشو صادر كرده و الانم مشغول كارشه

نگران نباش من همراهت ميام تنهات نميذارم كه

قول ميدم حتي اگه خواست به زور بيرونم كنه كنارت باشم تا نترسي

يكم دلم خوش شد اما بازم راضي نميشدم

دستم رو محكم گرفته بود و سمت تزريقات حركت ميكرد قبض گرفت و از پريتار خواهش كرد باجازه بده بياد اتاق تزريقات

پرستار گفت نه اقا بهمون ايراد ميگيرن

امين ديد اين پا و اون پا ميكنم و نميرم داخل اتاق

از پشت يه هول خفيف داد كه برم داخل

پرستار متوجه شد و گفت اقا همراهيشون كنيد فك كنم قرار نيست همكاري كنند

تندو تند امپولارو اماده مبكرد و همنم بهت زده نگاش ميكردم كه امين در گوشم گفت به چي نگاه ميكني نترس پيشتم

و كمكم كرد با اكراه و كلي غر هاي زيرابي رو تخت دراز كشيدم

شلوار و شورتم رو پايين داد و پرستار سمتم

گفتم توروخداااا اروم بزن گفت شل بگيري دردت نمياد

پنبه كشيد سفت كردم گفت ببين اينجوري دردت مياد درصورتي كه اين امپول اصلا درد نداره سعي كردم شل كنم اونم سريع فرو كرد وارد شدن سوزن رو احساس كردم اما دردم نيومد فوري دراورد و پنبه. رو فشار داد

همون سمتو پنبه كشيد و دومي رو وارد كرد از همون لحظه دردش تو پام پيچيد و ميگفتم بسه نميخواد همشو بزني توروخدا درش بيار

امين هم ساق پا و كمرمو محكم گرفته بود نميدونم چي بود ولي تا تموم شه اشكم دراومد

كشيد بيرون و پنبه رو فشار داد فكر كردم كه تموم شده كه ديدم يه امپول اماده ديگه تو دستشه اومدم از تخت بلند شم كه همسرم دوباره محكم كمرمو گرفت

گفتم بسه ديگه خواهش ميكنم

پرستار گفت اين مثل قبلي درد نداره و پنبه رو كشيد و من تو دلم پراز عصبانيت كنترل شده بود

پيش خودم ميگفتم من ديگه بعد از اينجا اين اقارو نميشناسم

امپول رو فرو كرد و سوزشش شروع شد قابل تحمل تر از قبلي بود

بالاخره تموم شد اروم ميخواستم از تخت بيام پايين كه درد پام اذيتم ميكرد خواست كمكم كنه كه دستشو پس زدم

اونم ترسيد جلو بقيه چيزي بهش بگم اصرار نكرد و اروم تا ماشين رفتيم و تا سوار ماشين شدم زدم زيرگريه

هرچي ميخوايت ارومم كنه ميگفتم خيلي بيشعوري چرا مجبورم كردي اي پام درد ميكنه

تو گاوي حتما حس نداري... من حسگرام قويه😭😭😭... دلت خنك شد ؟....ديگه نميتونم راه برم😭😭😭

نميدونم چرا خندش گرفته بود و جلو خودشو ميگرفت كه نخنده عصباني تر بشم

خلاصه سعي كرد ارومم كنه من هم با اروم تر شدن درد پام اروم تر شدم

اونم تا ديد اروم شدم گفت قربونت برم فك كنم بايد يه بچه بزرگ كنم از الان

گفتم منظورت چيه

گفت تو دختر كوچولويي ولي ممنون كه ابرومونو نبردي يه جايزه پيشم داري

از اين خاطره ها زياد برام ساخت فرصت كنم حتما براتون مينويسم اما بعد اعروسيمون چون حريفم نميشد ديگه خودش امپولمو ميزنه و راه فراري برام نذاشته😒

خاطره A

سلام به همگی ☺️❤️

این خاطره مربوط به بهار پارساله که رفتم تهران

بعد از ماجرای بستری شدنم که تابستون ۴۰۱ بود

بهتر شده بودم و تحت نظر پزشک شهر خودمون بودم که عید ۴۰۲ دوباره من دردهام شروع شد همراه با خونریزی

دکترم نامه ارجاع بهم‌ داد برای یکی از استاد هاشون که تهران بود و بعد از تعطیلات عید راهی تهران شدیم

تقریبا ۱۰ ساعت راه بودیم و بشدت خسته بودم

با وجود اینکه ۹‌صبح بود خیابون ها خیلی شلوق بودن بخاطر همین بابابم گفت بریم بیمارستان که تو ترافیک نمونیم

رفتیم بیمارستان همراهی مون کردن و برگه ارجاع اورژانسی و نشون دادم ( نوبت ۶ ماه و ۸ ماه بعد رو میدادن اگه این برگه و نداشتم) گفتند که منتظر باشم صدام می‌کنند

حدود ساعت ۱۲ و نیم بود صدام کردن رفتم داخل اتاق پزشک

سلام کردم

یه برگه بهم داد گفت کامل پرش کن

نام و نام خانوادگی

مشکل اصلی

چند وقت مشکل دارم

علایمم چیه

و..

همه رو پر کردم و دادم به دکتر ( حدودا ۶۰ سالشون بود)

عینک شو برداشت و کامل برگه رو خوند بعدم به من گفت رو تخت بخواب

رفتم دراز کشیدم

اومد روی شکمم و معده مو فشار داد

که هر بار اخمم بیشتر میشد و درد بدی حس می کردم

ببخشید دخترم میتونی بلند شی

بعدش رفت پشت میز و زنگ زد یه پسر تقریبا ۳۰ ۳۵ ساله اومد تو گفت جانم دکتر

گفت پسرم اتاق خالی داریم تو بخش

بله هست

رو به بابام گفت چون شهر دیگه اید بستریش میکنم فردا صبح آندوسکوپی میگیریم

بابام تشکر کرد

و دکتر برگه ها رو داد دست پزشک( آقای محسنی )

و رو به من گفت بیاید، باید کارای بستری رو انجام بدیم

چشم ...

با آسانسور رفتیم یه طبقه دیگه اول بهم لباس داد رفتم پوشیدم

بعدشم یه اتاق بود که دو تخت داشت و هر دو خالی بود

گفت هر جا راحتی دراز بکش الان میام

رفتم رو تخت کنار پنجره نشستم

حدود ۲۰ مین آقای محسنی با یه خانم پرستار اومدن تو اتاق

دراز بکش راحت باش باید رگ بگیریم

دراز کشیدم

گارو و بست و ترای کرد داخل رگ‌ نبود

دکتر هم داشت تو برگه یه چیزایی می نوشت

دو بار دیگه امتحان کرد نشد باز اومد رو دست دیگه ام دنبال رگ‌گشت که گفت دکتر رگ نداره

دکتر خندید و گفت رگ داره ولی پیدا نمیشه بی‌رگ‌نمیشه که

اومد روی دستم چند ضربه زد و با آنژیوکت آبی رگ‌گرفت از روی دستم

سرم وصل کردن و چندتا آمپول توش تزریق کردن

دکتر محسنی به بابام گفت مراقب نمیخواد شما میتونید برید

از بابام خداحافظی کردم و تنها شدم تو اتاق

هرکاری کردم نتونستم بخوابم اسید معده ام اینقدر زیاد بود

بالش و گرفتم بغلم و تکیه دادم به تخت بیرون و نگاه میکردم

یه مریض دیگه آوردن که جراحی شده بود دکتر من و دید گفت خوبی چرا دراز میکشی

اینجوری راحت ترم ممنون

اوکی داد و کارای اون خانم و انجام دادن و رفتن

دکتر ...‌( ۶۰ ساله) اومد داخل بخش به مریض هاش سر بزنه

خانمی که عمل کرده بود و دید زخم شو دید و گفت خوبه بعدا شست و شو بدید حتما

بعدش اومد کنار من

گفت چطوری دخترم

خوبم ممنون دکتر

چرا نمیخوابی ؟

اسید معده ام اذیت میکنه حالت تهوع دارم

گفت چند دقیقه دراز بکش معاینه کنم بعدش بشین

دراز کشیدم لباس و داد بالا روی معده ام و فشار داد

گفت همیشه روی معده ات اینجوری گرمه؟

هر وقت درد داشته باشم اره

بعدش یه دست شو گذشت و با دست دیگه فشار میداد که حس کردم دارم بالا میارم

جلو دهنم و گرفتم که دکتر محسنی سطل و آورد کمک کرد خم بشم و بالا آوردم

دکتر محسنی گفت دکتر جان رگه های خونی دیده می‌شه

دکتر گفت چیزی نیست دخترم آروم نفس بکش میگم ضدتهوع بزنن

کمی بی حال شده بودم تشکر کردم و دوباره نشستم

پرستار اومد یه آمپول زد تو آنژیوکت و رفت

کمی بهتر شده بودم

شام و آوردن برام سوپ گذاشتند ولی نتونستم بخورم

مامانم زنگ زد برای بار هزار و یکم جوابش و دادم

جانم مامان

خوبی دخترم حرف بزنیم نمیزارن بیام‌پیشت؟

ن مامان جان مراقب نمیخوام که استراحت کنید امشب

یکم دیگه حرف زدیم گوشی و قطع کردم دکتر f پیام داده بود تنهایی؟

گفتم آره

بلافاصله زنگ زد

باهام حرف زد و گزارش کامل حرف های دکتر و ازم‌گرفت😂

یکم سکوت کرد صداش ناراحت شد

گفتم f

جانم

میشه در مورد بیمارستان و مریضی حرف نزنیم

اهوم چرا که نه عزیزم

گفت راستی کتابی که برای ارشد میخواستی و پیدا کردم برات برگشتی میام میبینمت

خیلی خوشحال شدم هم اینکه میبینمش

هم اینکه اون کتاب چند ماهی بود ذهنم و درگیر کرده بود

خانم بغلی ام گفت دخترم

گفتم بله

میشه یه لیوان آب بهم بدی، دخترم رفته بیرون

سرم و درآوردم پیچ شو گذاشتم

بلند شدم رفتم بهشون آب دادم

رفتم دست شویی صورت مو شستم و موهام بافت بود بازش کردم بستمش

با آنژیوکت سخت بود ولی به هزار مکافات بستم

اومدم بیرون از اتاق

یه آقا و خانم بالا سر خانم مسن بودن

هی دست دختره رو می‌کشید و می‌گفت زنم نباید اینحا بمونه تو مادرشی منم شوهرشم

هر بار مریض بشی که نباید زنم بیاد پیشت( وقتی دو نفر ازدواج می‌کنند دیگه داماد و عروس معنی ای نداره میشه پسر و دختر خانواده پس باید مثل پدر و مادر خودمون بهشون احترام بزاریم) دختره هم فقط گریه میکرد و می‌گفت مامانمه نمی تونم تنهاش بزارم

خواستم دخالت نکنم آروم از پشت شون میخواستم رد بشم برم رو تختم که دختره دستش و ول کردم پسره یکم اومد عقب خورد بهم افتادم دستم و گذاشتم سرم نخوره به زمین که آنژیوکتم در اومد

انگار زخم باز بود کل اطرافم خونی شد

دختره که ترسید با جیغ و داد رفت پرستار و دکتر آورد

گفتم خوبم چیزی نیست

دکتر کمک کرد رفتم اتاق پرستاری

به پرستار گفت یه دست لباس دیگه براش بیارید

اول دست مو با پنبه تمیز کرد بعدشم دنبال رگ گشت پروسه عظیم رگ‌گیری ۴۰ دقیقه ای طول کشید 😂ولی با موفقیت تموم شد

تو این مدت بخاطر اینکه سر گرم بشم و به انژیوکت نگاه نکنم هی سوال میکرد

اول از دانشگاه و دانشجو بودن سوال کرد

بعد که گفتم دانشجو روانم داشت مثل امتحان ازم سوال می کرد😂🤦🏻‍♀

خلاصه وقتی تموم شد لباس مو عوض کردم رفتم تو اتاق تمیز شده بود و خانمه ازم معذرت خواهی کردم

گفتم مشکلی نیست و رفتم رو تخت پرده مو کشیدم و نشستم دوباره

پرستار اومد سرم و وصل کرد دوتا آمپول زد

یکی دیگه از جیب مانتوش درآورد گفت به پهلو بخواب این آمپول عضلانیه

دراز کشیدم شلوار بیمارستان که اصلا آبرو حالیش نیست دست نزدی خودش دس به کار شده 😂

گرفتم با دستم پایین تر نیاد آمپول و تزریق و پنبه رو کشید رو پوستم و گفت استراحت کن رفت بیرون

تا صبح همین جوری نشسته بودم و بیرون نگاه میکردم

استرس هم داشتم برای همین سیستم بدنم کلا بهم ریخته بود

رفتم تو پی وی دکترf پیام های قبلی رو میخوندم پیام داد بیداری A...

اهوم خوابم نبرد تو چرا بیداری

شیفتم عزیزم

اها یادم نبود خسته نباشی

سلامت باشی

حرف زدیم تا ۶ صبح😅 وقت صبحانه و دارو ها بود که بیدار شده بودن و میومدن علائم حیاتی رو چک میکردن

فشارم خیلی پایین بود بدنم خالی شده بود و بی حس بودم

سرم و درد آورد یه سرم دیگه زد گفت تموم شد صدام کن بیام این یکی رو بزنم

حدود ساعت ۸ دکتر اومد به بیمارهاش سر بزنه

گفت خب دختر خوب شنیدم نخوابیدی

استرس که نداری

نه نمی‌ترسم ( حالا داشت قلبم میومد تو دهنم)

گفت فشارت پایینه اوکی بشی امروز آندوسکوپی و میگیریم و رفت پرستار هر یه ساعت میومد فشار مو چک می‌کرد ولی بازم فشارم پایین بود

به دکتر خبر دادن

پرستار گفت دکترت گفته عصر آندوسکوپی و انجام میدن و دوتا آمپول کشید تو یه سرنگ و زد تو سرم و رفت

بابام و مامانم که از صبح میومدن سر میزدن ولی پرستار میگفت باید برن اونا هم حیاط بیمارستان نشسته بودن

دکتر محسنی اومد داخل پشت سرش بابام اومد گفت میومدم دیدم نگران بودن آوردمش ببینه دخترش خوبه خوبه

بعد خندید گفت لوسش نکنید که از پسش بر نمی‌آیم و رفت

بعد نیم ساعت اومد این بار اسکراب پوشیده بود به بابام گفت دیگه برید که ما با ایشون کار داریم

اومد گفت دهن تو باز کن

اسپری لیدوکائین و تو دهنم اسپری کرد گفت دهنت و ببند و قورتش بده

بعدشم یه ویلچر آوردن و بردنم یه اتاق منتظر بودم بعد ۳۰ دقیقه یه خانم آوردن بیرون با گریه و زاری ( با وجود اینکه قبلا آندوسکوپی شده بودم ولی خیلی میترسیدم)

رفتم تو اتاق

دکتر گفت به به ببین کی اینجاست بخواب دخترم راحت باش که ببینیم معده ات چرا دختر به این خوبی و اذیت میکنه

دراز کشیدم به پهلو

پیشبند یه بار مصرف و بستم و اونی که میزارن تو دهن و گذاشتم

دکتر محسنی گفت دکتر جان حرفه ایه😂

دستگاه رو به دستم وصل کردن

سرم هم وصل کرد چون فشارم پایین بود هنوز

از آنژیوکت آمپول زد

حالت منگی پیدا کردم

تو خواب و بیداری بودم

حس داشتم ولی حس نمی کردم🤣

بیدار شدم تو اتاق خودم بودم

همین که چشام و باز کردم خواستم بلند شم

بالا آوردم

کاملا لخته های خون بود

خانم مسن کنارم به دخترش گفت

برو دکتر و صدا کن بچه مردم از دست رفت که

دکتر محسنی و پرستار اومدن داخل

حرف هاشون برام‌گنگ شده بود که دکتر محسنی میگفت نخواب دختر خوب آفرین ....

به پرستار گفت دکتر ..‌ و صدا کنید بگید مریض تخت ۲۲ وضعیت اورژانسیه

بعد ۱۰ دقیقه دکتر اومد یه چیزایی به پرستار گفت آورد دکتر محسنی گردم مو فیکس کرد و نگه داشت دکتر.‌‌‌.... یه شلنگ سفید و از دهنم وارد می‌کرد

حس خیلی بدی داشتتتت

بعدشم یه کیسه به اون لوله وصل کردن

چشام بسته شد صورتم خیس خیس بود

دکتر..‌ گفت زنگ بزنید همراه لازم داره و بعدش رفت

خوابم برده که چشام و باز کردم مامانم نگران بالا سرم بود

پرستار یه برگه رو میزم گذاشت و رفت

به مامانم اشاره کردم برگه و بهم بده یه عکس گرفتم فرستادم برای دکترf

سین زد جواب نداد بعد یه ساعتی پیام داد دکترت چیزی نگفت ؟

نه برای همین فرستادم واست

بزار دکترت بهتر راهنمایی میکنه

چیز خاصی نیست

کمی نگران شدم ولی اینقدر خوابم میومد چشام و بستم که با صداهای دکترم بیدار شدم

بلند شو دختر خوبم

بعدشم برامون توضیح داد که زخم‌معده دارم و بزرگ شده و این حالم بخاطر خونریزی معده ای بود که داشتم

خونریزی و متوقف کرده بودن و گفت دارو ها رو ۳ ماه باید مصرف کنه بهتر نشد جراحی می کنیم

و در آخر گفت نتیجه ی پاتولوژی و برام واتساپ بفرستید لازم نیست بیاید دوباره فعلا

تشکر کردم و فردا صبحش که بهتر شدم مرخصم کردن

پ‌ن:

داروها رو مصرف کردم ولی یکم تنبلم تو خوردن دارو 😬نتونستم دوره هاشون و تموم کنم

هر ازگاهی معده ام استارت میزنه و تا حد مرگ میبره ولی جراحی نکردم

آخرین خاطره ام مربوط به ترک دستم بود وقتی کمد رو نگاه میکردم برگه آندوسکوپی رو دیدم گفتم این داستان و یه برگشت بزنم و تعریف کنم

ممنون از همه ی دوستان خوبم که داستان های قبل خوندن وکامنت گذاشتند

امیدوارم لذت ببرید❤️

À.....