سلام

مهلام و اولین باره میخوام خاطره بنویسم خیلی وقته خواننده خاموش وبلاگ و کانالم

خاطره درباره دخترم آلاِ ، الا خانممون امسال ۱۰ سالشه و خاطره جشن تکلیفشو😇 که خیلی جالب و بامزست اومدم براتون تعریف کنم پارسال که الا کلاس سوم بود و توی تکاپو جشن تکلیف بودیم از قبیل سفارش ست چادر نماز و سجاده و قران تا کیک چون قرار بود هم تو مدرسه براش جشن بگیرن هم پدر شوهرم توی باغشون

جشن الا توی مدرسه چهار شنبه بود و ما پنج شنبه شب خونه باغ پدر شوهرم ، البته بگم الا اون روز خیلی سر مسائل سن تکلیف حساس بود و کلی شوق و ذوق داشت خلاصه روز چهار شنبه از بس الا استرس داشت به منم منتقل کرد و با کلی دردسر راهی مدرسه شد😅 وقتی هم تایم مدرسش تموم شد و اومد خونه کلا از ریخت و قیافش وحشت کردم😳 کل لباساش خیس بود و حسابی اب بازی کرده بودن اونم توی دی ماه زودی فرستادمش حموم و با کلی دنگ و فنگ موهاشو شسوار کشیدم همین که غذاشو کشیدم رفتم صداش کردم دیدم خوابیده ، منتظر موندم بیدار بشه ولی تا عصری بیدار نشد رفتم صداش کردم دیدم بدنش داغه تا دستمو رو شکمش گذاشتم ناله هاش بلند شد و هوشیار شد غر میزد ماماننننننن دستت یخه و بزار بخوابم دونستم داره سرما میخوره و اوایل بدبختیمونه چون الا وقتی بیمار بشه نه غذا میخوره نه میزاره ببرمش دکتر و نه دارو میخوره🥴 به زور بیدارش کردم دست و صورتشو شستم و چند قاشق بهش غذا دادم بعد شربت استامینافن به خوردش دادم همش هم میگفت مامان به بابا چیزی نگو هم منو میبره پیش رضا ، برادر زاده شوهرم ، پسر عموی الا پزشک عمومیه هم نمیزاره بابایی برام جشن بگیره

ازم حسابی قول گرفت و ارومش کردم کمی باهاش درسا تمرین کردم بعد باهاش بازی کردم تا شب که بازم به زور بهش غذا دادم و خوابموندمش موقع خواب هم همش بهش سر میزدم تا تبشو چک کنم نصف شب‌دیدم بدنش خیلی داغه و همش ناله میکنه و عرق کرده رفتم شیاف اوردم و اروم براش گذاشتم چون از شیاف بدش میاد و سر سن تکلیف حسابی حساس شده بود تا واسش گذاشتم یه جیغ کشید و بیدار شد استارت گریه و غر زدناشو زد هر چی بهش میگفتم من مادرتم اشکالی نداره گریش شدیدتر میشد تا اینکه احسان از گریه الا بیدار شد و اومد پیشمون و کلی قربون صدقش رفت تا روی پای احسان خوابش برد

روز بعدش هم بیدارش کردم کمکش کردم کاراشو انجام داد و رفتیم خونه باغ پدر شوهرم تا رسیدیم کارای جشنو کردیم ولی الا مثل دفعه های قبل بازی و شیطنت نمیکرد روی مبل بی حال نشسته بود بعد هم خوابید و همه حالشو میپرسیدن

تو تمام جشن و بعد جشن الا بی حال بغل پدر شوهرم بود و از جاش تکون نخورد تا اینکه پدر شوهرم به رضا گفت بچه از صبحی بیحاله و نخواستم جشنشو خراب کنم بیا معاینش کن رضا هم تا کیفشو اورد الا رفت بغل احسان و به باباش چسبید هر چی اصرار کردیم نمیزاشت رضا معاینش کنه تا اینکه بردمش دست و صورتشو شستم و بهش گفتم چرا نمیزاری رضا معاینت کنه در کمال ناباوری گفت چون نامحرمه و من دیگه بزرگ شدم نمیتونستم بهش بخندم چون قهر میکنه😂 کلی منو احسان و پدر شوهرم و بابام باهاش حرف زدیم و با کلی قول راضیش کردیم که رضا معاینش کنه رضا هم از اون طرف بهمون میخندید که این الای دو سه روز پیشه که از کول من میرفت بالا😝 و کلی مسخره میکرد تا اینکه تو بغل من معاینش کرد اول گلو و گوششو دید بعد تبشو چک کرد خواست استتوسکوپ بزار زیر لباسش که صدای اعتراضش بلند شد رضا هم توی تمام معاینه اینطوری بود😳🤯

رضا داروهاشو سیستمی نوشت و قرار شد برادر شوهرم بره بگیرتشون تو این مدت دستمال خیس میکردم میکشیدم رو دست و پاهاشو و شکمش توی این تایم بازم الا بهونه گیری میکرد که امپول نمیزنم و رضا نامحرمه ترس و استرس امپول حالشو بدتر کرد تا اینکه خسته شد خلاصه داروها رسید رضا واسش دوتا پنی سیلین ۶.۳.۳ با تب بر و دوتا نوربیون داد

الهی بگردم چون تبش بالا بود نای حرف زدن نداشت🥺 بردمش اتاق عموش رو تخت خوابوندمش تا رضا امپولاشو اماده کنه وقتی هم رضا اومد احسان اونو دمر کرد و لباساشو درست کرد همین که رضا پدو کشید جیغ الا در اومد و با گریه به منو باباش و پدر شوهرم التماس میکرد که نزنم😢 احسان که تو این مواقع دلشو نداره زودی رفت و پدرم اومد تو اتاق و با قربون صدقه و ناز و نوازشای منو بابام اول تب بر و زد رسید به پنی اون طرفو پد کشید و نیدلو وارد کرد بابام محکم پاهاشو گرفته بود که صدای جیغاش کل خونه رو برداشت اخرش دیدم نفش رفت و صورتش کبود شد داد زدم رضااااااا نفسش رفت😱

رضا هم گفت اروم نترسونش فوت کن تو صورتش زودی امپولو تموم کرد بعد امپول منم ترسیده بودم شدید بابام الا بلند کرد و بهش اب داد واس منم اب ریخت🥺 هم نگران من بود هم نگران الا اونو تو بغلش تاب میداد تا هق هقش اروم شد بعد دوباره اونو گذاشت رو تخت و خودش هم پیشش دراز کشید و اروم دم گوشش پچ پچ میکرد تا دیدم الا خندید سریع ساپورتشو کشیدم پایین خواست بلند شه که بابام کمرشو گرفت و رضا با یه دستش اون پایی خواست امپول بزنه و گرفت و نوربیون زد بمیرم بچم همش میخواست کمرو پاشو تکون بده و نمیزاشتیم بازم گریه ها و التماساشو شروع کرد که بلند باباشو صدا زد احسان اومد اتاق و رو به رضا گفت کشتی بچه رو بسه دیگه تا امپولش تموم شد همین که لباساشو درست کردم رفت بغل احسان و دوباره گریشو شروع کرد احسان تا وقتی که خوابید قربون صدقش میرفت رضا هم دستور مصرف قرص و شربتاش بهم گفت اخر سر هم از همه معذرت خواستم که نتونستم کمک کنم خونه جمع جور شه و به خاطر حال الا برگشتیم خونمون

تا رسیدیم احسان اونو گذاشت رو تختش و رفتم لباساشو اروم عوض کردم جای امپولاشو چک کردم چون رضا گفت به خاطر اینکه خیلی سفت کرده موقع تزریق جاهاشون سفت و کبود میشه دیدم جاهاشون کمی باد کرده رفتم کارامو کردم کمپرس گرم اوردم و روی پاهاش گذاشتم اولش هوشیار شد بعد تا صبح خوابید

واس امپولای بعدیش هم کلی مکافات داشتیم

ولی بعدش کامل خوب شد این اولین سرما خوردگی سخت الا بود

من خاطره خلاصه دوست ندارم ولی سعی کردم زیاد نشه مرسی که خاطره خوندید و چشمای قشنگتون اذیت شد🌹