خاطره الی جان

سلام الی هستم ۱۷ سالمه یه پارتنر دارم که ۲٠ سالشه و پسرخالمه و هر دومون تک فرزندیم ممنون از خاطره های قشنگتون از قدیمی های وب میخوام که بازم خاطره بزارن و به حرف بعضیا گوش ندن و به افرادی مثل من که با خنده شما میخندم و با گریه شما گریه میکنم فکر کنید

خب بریم سراغ خاطره

غروب بود که آریا زنگ زد و گفت که با بچه ها برنامه ریختیم بریم شمال تفریح اولش نمیخواستم قبول کنم

آریا گفت خاک تو سرت تابستونه نمیخوای بری تفریح منم دیگه قبول کردم(بچه ها حدود ۸تا بودیم) قرار بود فردا صبح حرکت کنیم

سریع وسایلامو جمع کردم و پیش به سوی تخت خواب🛏

صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم آریا بود جواب دادم و کلی فحش بهش دادم

+چته اول صبحی

_تو هنوز خوابیییییی

تازه ویندوزم بالا اومد و گفتم

+یاخداااا دیرم شد

و گوشی رو قطع کردم و سریع یه دوش گرفتم(وقت نداشتم موهامو خشک کنم)سریع یه لباس پوشیدم رفتم پایین و با مامان بابام خدافظی کردم که آیفون زنگ خورد رفتم دم در دیدم بچه ها همه پایین هستن(نرجس(دخترخالم ۱۸سالشه) امیر(داداشش۲۱) عباس(داداش دومیش۱۶) ارسلان و اردلان(پسرداییام۲۳) که دو قلو ان و یاسین(پسرخالم ۱۹)

(تعحب نکنید اختلاف سنیمون کمه و تا دلتون بخواد کوچولو هم داریم ولی خب تو این سفر نبودن همراهمون)

میخواستیم حرکت کنیم که با کولی بازی من جلو نشستم و ارسلان و اردلان عقب نشستن

کولر رو روی صورتم تنظیم کردم

_آریا گفت تو باز موهاتو خشک نکردی

انگار تازه داشت بهم توجه میکرد و گیر داد که چقدر لباست کوتاهه

+تو رو سننه

_اگه مریض بشی حسابتو میرسم

+تو چرا امروز اینقد رو من زوم کردی انگار واقعا دوست داری مریض شم

خلاصه رسیدیم رامسر و رفتیم ویلای خانوادگیمون

یه ساعتی خوابیدیم وقتی بیدار شدم حس کردم گلوم میسوزه ولی توجه نکردم و دوتا قرص سرماخوردگی خوردم و رفتم پسرا رو بیدار کردم تا بریم دریا که با غرغر گفتن بیخیال تا فردا ولی من اینقد گفتم تا قبول کردن(شما پسرا چرا اینقد تنبلید🤨)

تو ماشین بیحال شدم ولی به خاطر اینکه متوجه نشن و کارم به دکتر نکشه به روی خودم نیاوردم

رسیدیم ساحل و من نشستم روی شن های ساحل که یهو حس کردم یخ زدم دیدم نرجس داره آب میپاشه بهم منم که حس انتقامم زد بالا پا شدم رفتم آب پاشیدم بهش و این آب پاشی رو ادامه دادیم تا جایی که هر دومون نایی برا راه رفتم نداشتیم و از سرما یخ میزدیم پسرا هم اومدن

_الیِ منو خیس میکنی دارم برات

کلی آب بازی کردیم

نصف شب با تب و لرز از خواب بیدارم کردن دیدم آریا بالا سرم نگرانه

_دیدی آخر مریض شدی

ارسلان که دانشجوی پزشکیه گفتش که تبش بالاعه باید ببریمش بیمارستان ولی من هی مقاومت میکردم آخرم آریا با زور بغلم کرد و گذاشتم تو ماشین نرجس و ارسلان هم باهامون اومدن

خیلی سریع رسیدیم بیمارستان و دکتر اومد بالا سرم و معاینم کرد و گفت که باید بستری شم منم قبول نمیکردم ولی آریا گفت که باید بستری شی تا حالت خوب شه منم باهاش قهر کردم و دکتر به آریا گفت که بره دارو هامو بخره

وقتی برگشت دیدم چند تا آمپول باهاشه منم از ترس میلرزیدم پرستار دارو ها رو ازش گرفت و خواست که آمپول ها رو برام بزنه منم شروع کردم به جیغ و داد که نمیخوام آمپول بزنم ولی آریا اومد و برم گردوند و قربون صدقم رفت تا پرستار بتونه کارشو بکنه من شروع کردم به گریه کردن و فحش دادن به آریا

گریه میکردم و پرستار شلوارمو یه خورده آورد پایین

آریا هم دست منو گرفته بود که نترسم

منم بلند بلند تمام امام ها رو قسم دادم که آریا عصبانی شد و گفت اینقد خودتو اذیت نکن سریع تموم میشه

یه دفعه پرستار سوزنو وارد کرد و منم هی گریه میکردم و آریا رو قسم میدادم

توی اون لحظات فقط دستای آریا رو با ناخنام فشار میدادم و میدونستم قطعا زخم شدن

بالاخره سوزنو دراورد و شلوارمو بالا کشید منم برگشتم و تو چشمای آریا نگاه کردم و فحشش دادم و گریه کردم

چند دقیقه گذشت که آرومتر شدم ولی جای آمپول درد میکرد آریا موهامو ناز میکرد و قربون صدقم رفت تا خوابم گرفت

نصف شب بود که بیدار شدم دیدم سر آریا روی دستمه و خوابیده(موهاشو خیلی دوست دارم) دستمو کشیدم توی موهاشو باهاشون بازی کردم که یهو از خواب بیدار شد منم سریع خودمو به خواب زدم اونم آروم دم گوشم زمزمه کرد که میدونم ازم ناراحتی من که بدتو نمیخوام فقط میخوام حالت خوب شه تا این هفته بهمون خوش بگذره

چشمامو باز میکنم و گریم میگیره(و یه سری حرفا میزنیم که محرمانس😉)

فردا صبحش بازم پرستارا میان که برام آمپول بزنن منم دستای آریا رو میگیرم و التماسش میکنم که نزاره بزنه ولی خب بازم آمپول رو نوش جان میکنم

بچه ها میان پیشم میخوان سر به سرم بزارن که آریا طرف منو میگیره و اونا هم میگن بابا زن ذلیل

دیگه این بود خاطره من(توی این مسافرت آریا هم مریض شد اگه خواستید اونو هم براتون تعریف کنم)

ببخشید اگه خوب نبود بار اولم بود

خدافظ

eli❤aria

خاطره نرگس جان

سلام به همه امیدوارم ایام به کام باشه🌱

نرگس هستم و برای بار دوم هست که خاطره میزارم

به درخواست دوستان اومدم خاطره آمپول خوردن خودم رو براتون بنویسم (استقبال ها زیاد بود😐😂)

ممنونم از عزیزانی که برای خاطره اولم کامنت گذاشته بودن 💌🌱

.

خب داستان از این قراره که شهریور سال ۹۹ بود و ما مثل بیشتر مردم تو خونه هامون قرنطینه بودیم و حتی عید با تماس تصویری با فامیل ها در ارتباط بودیم:) و خب این مدت طولانی موندن در خونه و مدام ضد عفونی شدن توسط مامانم و دیدن اخبار و افزایش آمار مرگ و میر و... باعث شده بود روی روحیه همه مون (خانواده ۴ نفری خودمون😉) تاثیر بزاره به خاطر همین بابام گفت با رعایت پروتکل های بهداشتی بریم یه منطقه خلوت یه دوری بزنیم و زود برگردیم تا به قولی هوامون عوض بشه! و کجا بهتر از کوه های بی بی شهربانو😍😁

ماشین رو پارک کردیم و من به بابام گفتم بیاید به جای اینکه از پله ها و جاده صاف بریم از کوه بریم 🙄 بالا و بابام هم مثل همیشه پایه 😃 قبول کرد

حالا وضعیت ما چطوری بود مامانم کفش اسپرت پاشنه ۳ سانتی بابام کالج پریسا صندل و فقط من بودم که کتونی پام بود🤭

خلاصه ما رفتیم بالا و خوردیم به در بسته و دوباره مثل لشکر شکست خورده اومدیم پایین:/

ناگفته نماند که بالا شلوغ بود و آدم هاش کلی به ما خندیدن😬😂

هر چی به پایین نزدیکتر می‌شدیم نمیدونم چرا من جوگیر تر میشدم سرعت پایین اومدنم بیشتر میکردم( سطح کوه شیب ملایم داشت)

همین شکلی که داشتم میومدم پایین چشم هام یهو آلبالو گیلاس دید و پام گیر کرد به یه سنگ و بله من پخش زمین شدم و با لب پرتگاه کلا دو قدم فاصله داشتم 🫣

خداروشکر آسیب جدی ندیدم و فقط زانوی راستم درد مبهمی داشتم...

حدود دو ماهی گذشت و اون درد مبهم به مرور کمتر شد توی آبان ماه بودیم که من *مثلا سر کلاس مجازی بودم ولی داشتم تو تلویزیون با پریسا پاشو پاشو کوچولو رو میدیدم از شبکه پویا😁😂(اون موقع من هشتم بودم و پریسا باید میرفت پیش دبستانی که نرفت) مامانم اومد رد بشه که من پا انداختم جلوش و بله! مامانم مستقیم با ۷۵ کیلو وزن فرود اومد روی زانو راست بدبخت من...😬🤕

خب تا اینجا مقدمه بود 😁😂

میدونم جای حساس نوشته رو تموم کردم ولی شما بزرگواری کنید ندیده بگیرید 😁 تایم استراحتم تموم شده و اگه مشاورم بفهمه گوشی برداشتم دیگه انا لله و انا الیه راجعون 🫠🥲

قول میدم زود ادامه اش رو براتون بنویسم🙋🏻‍♀️

البته اگر دوست داشته باشید😊

خاطره آناهیتا جان

سلام سلام

آناهیتا 🌋🗻🌋 هستم

آخه کدوم بد شانسی توی تابستون سرما میخوره؟؟🤧🤧 درسته آناهیتا 🌋

این قضیه مال جمعه است....چند روزی بود که یکم گلوم درد میکرد خیلی بهش محل ندادم تا اینکه جمعه یهو یه سری علائم ام همراه اش اومد بیرون...🥺🥺

بعد از ظهر بود که از خونه زدم بیرون و رفتم درمانگاه داروشفا🏥🏥

از قضا پزشکی که اغلب بهش مراجعه می کنم شیفت بود(میتونید خاطره اش رو بخونید👨‍⚕️)

زودی نوبت گرفتم و نشستم دم در اتاق و منتظر شدم تا نوبتم ام بشه

نوبتم شد و رفتم داخل

سلام کردم

👨‍⚕️با یه لبخند جواب داد و احوالم رو پرسید و گفت چیشده؟ و چرخید سمتم

منم شروع کردم به گفتن علائم

اومد کاف فشار خون رو دور بازوم بست و دکمه ی دستگاه رو زد و همزمان یه ابسلانگ برداشت و با چراغ گلوم رو نگاه کرد

👨‍⚕️:سرفه داری؟؟ من گفتم بله و اونم اومد گوشی رو برداشت و گذاشت پشتم و گفت نفس های بلند بکش

هی نفس کشیدم

فشارسنج یه صدا داد که گرفته فشار رو

دکتر👨‍⚕️: فشار بالاست استرس داری؟؟گفتم نه

شروع کرد به نوشتن نسخه الکترونیک

دکتر 👨‍⚕️: دوتا آمپول ریز نوشتم بزن باشه ؟؟

من:🥺🥺 دکتر من نتونستم از ظهر ناهار بخورم و به زور خودم رو آوردم اینجا

دکتر👨‍⚕️: نوروبیون بنویسم میزنی؟؟

گفتم:یا خدا 🤦‍♀️🤦‍♀️دکتر به قدری دارم ویتامین مصرف می کنم که حد نداره

گفت:👨‍⚕️ چون فشارت بالاست نمیتونم سرم بدم

دیابت که نداری؟؟گفتم نه و برام سرم قندی نوشت

گفت 👨‍⚕️ برو داروخانه دارو ها رو بگیر و بیا

آفرین😊

رفتم داروخانه و داروها رو خریدم و دوباره برگشتم درمانگاه🏥

دکتر 👨‍⚕️از اتاق اش اومده بود بیرون

گفت 👨‍⚕️ببینم خریدی داروها رو

گفتم بله و یه فیش تزریقات گرفتم

رفتم داخل تزریقات

خانم پرستار:برو بخواب اول آمپول ات رو بزنم بعد سرمت رو

رفتم دراز شدم رو تخت به دمر و یکم شلوارم رو دادم پایین

اومد یکم پنبه کشید رو پوست سمت راستم و 💉 سوزن رو فشار داد و زد

آخرش داشتم تکون میخوردم که دستش رو گذاشت رو کمرم

خدایی درد داشت💉🤦‍♀️🤦‍♀️🥺🥺

بعد چرخیدم و کلا مانتوم رو دراوردم

اومد با رگ های دستم ور رفت تا اینکه یه جا رگ رو گرفت و سرم رو وصل کرد و یه آمپول ام زد داخلش

اوایل سرم بود که از شدتی که سرم داشت میرفت داخل بدنم

قلبم🫀 به تپش های بدی افتاد جوری که ضربانم رو توی گلوم حس می کردم

دستم رو رو قلب❤️ ام قرار دادم و به زور 🥺🥺 پرستار رو صدا کردم

گفتم من تپش شدید گرفتم و حالم داره بد میشه

اومد سرعت سرم رو کم کرد و گفت به دکترت الان اطلاع میدم

زنگ زد اتاق دکتر گفت مریض اتون که براش سرم نوشتین تپش شدید قلب داره و وقتی سرم اش رو کم کردم میگه بهتر شده ولی بازم من ترسیدم دکتر چیکار کنم؟؟ و سکوت

دوباره گفت باشه دکتر و قطع کرد تلفن رو

دکتر👨‍⚕️ گوشی پزشکی 🩹🩺به دست اومد تو اتاق تزریقات

پرستار: دکتر از این طرف لطفا بیمارتون اینجاست و اشاره کرد به تختی که روش بودم

دکتر یه عذر خواهی از افراد کرد و اومد نزدیک تختم سمت چپم و لبخندی بهم زد

حالا من چجوری بود وضعم ؟؟

آستین کوتاه تنم بود مانتوم هم رو شکمم بود

شالمم افتاده بود😶😶 یکم مانتوم رو جا به جا کردم ...

دکتر گفت : چیشد یهو ؟؟گفتم یهو تپش خیلی خیلی شدید گرفتم ....اونم 🩺 زد به گوشش و گذاشت رو قفسه ی سینه ام و محکم‌فشار داد و گوش کرد

گفت👨‍⚕️ به نظر میاد یکم بهتری درسته؟؟ گفتم‌بله دکتر

گفت :👨‍⚕️دختر تو سابقه ات خرابه قرص متوپرولول میخوری و از این جور حرف ها و همچنان داشت گوش میداد

بلاخره رضایت داد و گوشی رو از رو قلبم برداشت و یکم سرعت سرم رو تنظیم کرد برام

گفت👨‍⚕️ اگر دوباره حالت بد شد خبرم کن باشه؟؟

سری تکون دادم و گفتم باشه

دکتر رو به پرستار:ایشون مریض ما هست ها مریض اینجاعه هواش رو داشته باش

پرستار :چرا دکتر ؟👨‍⚕️ گفت :۰ بعدا بهت میگم و رفت اتاقش

پرستار:با دکتر نسبتی داری؟؟

گفتم نه ولی بیمار ایشونم

گفت عجب پس چرا داره سفارش ات رو می کنه

دکتر دوباره اومد دم اتاق تزریقات

گفت: حالش چطوره؟؟تپش نداره؟؟

پرستار گفت نه حالش خوبه و دکتر مجدد رفت

و بعد سرم رو از دستم کشید

و این بود سرماخوردگی تابستانه ی ما 👨‍⚕️🤦‍♀️🤦‍♀️

امیدوارم بپسندید ببخشید اگه بد بود 🥺🥺

خاطره سینا جان

عاقاسلام نمیدونم اینجاچقدرمخاطب داره سلام به هرکسی که میخونه
من سینام چاکرهمگی🙌یکبار خاطره فرستادم دوتاداداش دارم اولی محمدرضا پزشک عمومی ودومی مسعود پرستاره ومامانم ماما بازنشسته و پدرم کارمنده.لطفا زوتر من رو بشناسین اینارونخوام بگم😂😒
و البته گل سر سبدخانواده سینا دانشجو اموزش زبان انگلیسی آزاد البته سه سالی هست مشغول به کارم توی آموزشگاه.ازونجایی که کلی خاطره ی مربوط به تاپیک پیج دارم (فهمیدین فارسیم کیلی کیلی کم یابیشتر توضیح بدم؟😅) اومدم که دوباره بنویسم.
این قسمت خونه اقاجون:
خونه آقاجون چندتاخونست میدونی چی میگم؟😂قدیمیا اینجوری بوده که یدونه خونه رو هزار تااتاق براش میساختن اتاق اتاق کنارهم😂.بخاطرهمین شرایط برای جمع شدن نوه ها فراهمه وبدون مکان نمیمونیم مخصوصا تابستونا بیشترجم میشیم.
من بودم و میثم وحسین و مهدی پسرعمو پسر عمه ایم.قرار گذاشتیم شب دورهم جم بشیم
از صبحش گفتیم به مادرجون اونم خیلی استقبال کردو گفت قدمتون به چشم. دوساعت بعدش زنگ زدخونه که به مامانت بگو بیاد کمک شب یه شامی بپزیم همه بیان .مامانم اولش یکم غر زد که کاربرام جورمیکنید ولی بعدش دیگه مجبورشدبره😆 خلاصه زرشک پلو بامرغ وبار گذاشتن وشب رفتیم. تقریبا همه بودند جز مسعود داداش دومم شیفت بود .محمدرضا هم چندساعت بعد ازسرکاراومد خونه آقاجون.یه خرج زیادی گذاشتیم رودست آقاجون😁 ولی اوکیه یعنی هوامونوداره خوشش میادازدورهمی خلاصه شلوغ میکردیم وگرم صحبت بودیم که زنعموم گفت بیاید میوه هاروببرید بچینید منو مهدی وسارا پاشدیم که دیدم مهدی وسارا پیچوندند رفتن. فقط به بهونه ی کمک دادن پاشدن آخه همو دوست دارند خیلی تابلوعن ولی اینکه کی خونواده هارسمیش کنند نمیدونم😁
من یکی زدم توسرحسین گفتم پاشو بابا کمک بده میوه هارو که چیدیم رفتیم تواتاق کناری یه دست پاسور بازی کردیم که صدامون زدن بریم شام.
خب مادرجون ازین قدیمیاس که معتقده محمدرضا چون پزشکه پیغمبره بقیه نوه هاش هنوز خام وگا..😂 پاسفره:خدامرگم بده رون گذاشتی جلو رضا؟برنج بکش برارضا.محمدرضامادر چرانمیخوری؟اشتهانداری
؟(حالامحمدرضانصف سفره روخورده بودا) خلاصه هرچی خورشت و غذا درجه ۱ جلوی رضاست خودشم معذب میشه هاهی بشقاب مرغ ومیذاشت جلومن میگفت بخورداداش عموشمابفرما 😂دیگه داشت یکم به بقیه برمیخورد که چرا مادربه بقیه تعارف نمیکنه که خودمون بابچه ها زدیم به شوخی وخنده تامیومد مادرحرف بزنه اداشودرمیوردیم همه باهم میگفتیم رضااا رضا خدامرگم بده مادر چرا مرغت کجه؟چرا مرغت پاهاش کوتاهه؟چرا؟ خودمادرجونم خندش گرفته بود
سفره رو جمع کردیم ونشستیم به گپ وگفت قرار شد مثل قبلنا نوه پسری ها خونه اقاجون بخوابیم که دختر عموعمه هاگفتن نه امشب نوبت ماست بخوابیم.
مهدی که با سارا بادابادامبارک بادا دارند گفت خب شماهم بخوابید😆😂 من نتونستم نخندم پاشدم رفتم بیرون
دیدم نه جدی جدی کارخودشو کرد قرار شد ما تو پذیرایی بخوابیم دخترا توخونه پایینی بخوابند.نزدیکم هست ساراومهدی راحت باشن😆
محمدرضاگفت خستم اینجاخوابم نمیبره میرم خونه امابچه هانذاشتن گفتن دکترکلاس نذاربرامون گفت لباس راحتی ندارم .مادرجون گفت شلوار کوردی نو دارم ازآقاجون نیورده تودست میدم بپوشی پوشیدخیلییی سم بودیکم خندیدیم وحرف زدیم تاساعت ۲ دختراهم صداشون میومد بیداربودند تا دیگه نفهمیدم کی خوابم برد. دیدم سروصداست دخترالامپ اتاقشون روشنه یه چنددقیقه بیداربودم خوابم برد دوباره بیدارشدم ،صداعطسه میاد یکی داره (ببخشید😆)فین میکنه دماغشو میکشه بالا میکشه پایین.گفتم ولش کن یه فین بوددیگه تشخیص نمیدادم کیه...
چنددقیقه بعددوباره صدا عطسه ودوباره خوابم برد یه بوی دودی میومدانگاریچیزی داره میسوزه پاشدم دیدم رضاهم بلندشدگفت چی سوخته؟؟گفتم نمیدونم. گفت پاشوبرو ببین بوی چیه؟دیدم مادر وسارا پای گازوایستادن گفت چیکارمیکنین؟دیدم چشمای سارا قرمزهههه اشکاش میره گفتم چیشدههههه؟مادرجون گفت حساسیت داره خربزه هاروخوردریخته بهم دارم عناب دودمیکنم بکنه توسروکلش حالش جابیاد🙄 گفتم میخوای رضاروبگم بیادبیداره گفت نهههه من همیشه اینجوریم باعناب خوب میشم برید بخوابیدببخشیدبیدارتون کردم
رفتم دستشویی برگشتم رضاگفت هوم چی بود؟ گفتم سارا حالش بده حساسیت داره مادرجون داشت عناب براش دودمیکرد گفت آها باش.خوابید😂😐انتظارداشتم بره ببینتش اماراحت ادامه خوابشورفت.
هواروشن نشده بود دیدم صدامهدی میاد با سارا حرف میزد.مهدی گفت بمون کلیدم که نداری پشت درمی مونی.گفت نه زنگ میزنم به مامانم بیدارش میکنم باتاکسی میرم خونه.
گفت نه صبرکن باماشین رضامیرسونمت گفت ول کن مهدی اونوبیدارکنی تازه میگه چیشده
گفت چیکارکنم میخوای به عزیزبگم سوییچ آقاجونوبرداریم بریم؟گفت نه (عطسه)اسنپ میگیرم
اسنپ مطمئنه ازچی میترسی(عطسه)😬 بروبخواب خودم یکاریش میکنم (فیرفیر😅)مهدی گفت باشه بشین خودم بااسنپ میرم داروخونه برات سیتیریزین میگیرم مگه نمیگی بایدسیتیریزین بخوری؟من میرم میگیرم توبمون.گفت باشه گفت سارانری خونه نصفه شبا🙄گفت بااااااشه خودمم بیام؟گفت نه بمون همینجا بیدارمیشن میگن کجارفتن.
مهدی اومدتواتاق گوشیشو برداره خودموزدم به خواب
رفت بیرون آروم بالشت رضارو تکون دادم گفت بیدارم
چته؟
گفتم بیداری؟گفت اره بگو چیه؟قضیه روبراش گفتم بلندشدنشست گفت مهدی بااسنپ رفت؟گفتم نه همینجاست نرفته تازه رفت اسنپ بگیره. هواداشت روشن میشدولی واضح پیدانبود نورگوشی وگرفت گفت شلواره منو پاشو بده شلوارشو عوض کرد رفت بیرون.منم رفتم گفتم خوب شدی سارا؟ساراگفت چیزیم نبود سینا 🙄محمدرضاگفت چیشده مهدی ساراچرابیدارین نصف شب دیته ،دونفره واینا؟
ساراخندش گرفته بود سرشوگرفت پایین.مهدی گفت نه ساراخربزه خورده حساسیت داره سیتیریزین میخواد میخوام برم براش بگیرم رضاگفت آفرین چه رمانتیک🤣 براچی منوبیدارنکردین؟
پاشوبرو سوییچ منو از روطاقچه بردار کیفم رو صندلی شاگرده بیار نمیخواد اسنپ بگیری دارولازم بودوسیله هست میریم میگیریم.
رضا دستشو چندبارگذاشت روگونه های سارا گفت چقدرداغی چشماشوووو!(پف کرده بودمثل وقتایی که ادم گریه میکنه انقدر حساسیتش زده بودبالا)
گفت چیزیم نیست سیتیریزین بخورم خوب میشم.رضاگفت باش بیابامن اینجابشین. مهدییی?چراوایستادی؟گفتم بروکیفموبیار.سارا بهم گفت توبهش گفتی نه?
توبیداربودی سینا.
منم فقط ابروهاموانداختم بالاو چونم ودادم پایین یعنی خدامیدونه😂کوثرم بیدارشده بودیه چشمی میگفت چیشده چرابیدارین؟
به اونم گفتم قضیه رو😂
مهدی کیفورسوندبهش ،رضا کیفشوباز کرد یدونه آبسلانگ اوردبیرون کاغذشو پاره کرد به ساراگفت بازکن دهنتو،سارا فقط حساسیته؟ تازگی سرماخورده بودی؟ آبسلانگو ازدهنش درآورد که بتونه حرف بزنه گفت تازگی نه .دوهفته پیش یکم..گفت دارو هم خوردی؟گفت نه خوب شدم همینطوری. رضا:اینکه من می بینم قدیمی نیست سرماخوددگیت تازست
وقتی میدونی سرماخوردی ،حساسیت داری براچی خربزه میخوری ،هندونه هم نخور. انگوورانگووور!!! انگورهارو ازدرخت کی رفت چید؟توهم رفتی نه؟سرشو تکون دادیه لبخندزد.نبایدمیرفتی نخور اینا آلرژی زاست بدتر میشی.گوشیشو برداشت گفت برگرد گذاشت روکمرش(فکر کنم برای شنیدن صدای ریه اینکارومیکنه آره؟) نفس عمییق؟بیشتر،بازم،بازم،یه
باردیگه خوبه.گوشات چشمات خارش داره؟ساراسرشو تکون دادگفت اره خییلی گوشم گوشه هاچشمم خیییلی میخاره.
محمدرضا همین دستگاهه هست برای معاینه گوشه نمیدونم چیه اسمش. اونو ازجعبه دراورد گذاشت توی گوشش خم شد یه چشمی توگوشهاشونگاه کردبعدم پاشد رفت سمت آشپزخونه.
کوثرگفت ساراامپولو میده بهت.سارایه نگاه به من کرد گفت سینابخدااگه رضا برامن امپول نوشت میگم اونروز توکافه...گفتم به من چه بابا..توعم! بروبگو اصلا..(والا یه روز با همکلاسیم رفته بودم توکافه درس بخونم مگه چیکارمیکردیم)چشم دیدنه آدم اجتماعی روندارند😆😒
رضا گفت برید مادروبیدارکنید برای اقاجون داروگرفته بودم پیدانمیکنم.ساراگفت گناه داره تازه خوابیدبیداربودبخاطرمن. گفت طوری نیست بروبیدارش کن کوثر.کوثر گفت بذارخودم میدونم داروهاروکجامیذاره.کوثریه چشمک به سارازد و رفت.داشتن توکابینت هادنبال دارو میگشتن که رضاخودش گفت پیداکردم. وایستاد داروهارو ریخت رو اوپن یک یکی داشت نگاشون میکرد دوسه تاورقجداکرد. دوباره شروع کرد به گشتن تا یه سبد دارو از ازکابینتای پایین کشیدبیرون گفت یاعلی!
ایناچیه قسم میخورم نصفش تاریخ گذشتست!
اونا رو ریخت کف زمین داشت دنبال دارومیگشت ساراهم اومدگفت خوبم خیلی بهترم خودتو اذیت نکن.مهدی گفت ساراتو برواستراحت کن.گفت اینه هاش پیداکردم اینارو برای آقاجون خریدم تازگی میدونستم دارو داره. سیتیریزین بود واموکسی سیلین ویدونه آمپول.مهدی گفت امپول بزنه رضا؟گفت اره چیزی نیست یدونه بتامتازونه سریع اثرمیکنه خوب میشه.تویه لیوان آب کن بیاربراش.
کیسه دارو رو برداشت رفت سمت سارا گفت بیااین قرصو بخور.بعدم برو تواتاق بخواب من امپولتوبزنم.گفت آمپول چی؟نه من نمیخوام خوبم همون سیتیریزینوبخورم خوب میشم نه ممنون.گفت خودت میدونی بایدبزنی سارا.دردنداره گفت نه اصلا من بایدبه مامانم بگم ببینم چی میگه اخه میگن اصلادارو هاتقلبی شده آمپول نزنید توایران 😆 حالامن خندم گرفته بود یه حرفایی میزد😆
رضاگفت یعنی بریم خارج بزنیم اینو؟
یدقه هم طول نمیکشه..گفت نه من راحت نیستم امروز
هی به مهدی بااشاره حرف میزد.
مهدی گفت رضایدقه بیا،ساراراحت نیست خجالت میکشه حالاهمون قرصو بخوره،گفت اصلامهم نیست خجالت میکشه مهم اینه که دارو الان لازمه که برسه به بدنش و رفت سمت میز وشروع کرد جلدامپولوبازکردن.گفت سارا تواتاقی اومدم.
گفت میشه نزنم؟یه نگاه بهش کرد یدقه هم کمترمیشه!
پس نه تواتاق ساحل خوابیده راحت نیستم.

رضاگفت خوابه گفت نه اگه بیدارشد؟ کلافه یه نگاه به کوثر کرد گفت برو بیدارش کن بیادبیرون.
کوثررفت تواتاق ساحلوازخواب کشیدبالاگفت ساحل برو بیرون بخواب
اونم گیج خواب بوداصلا نمیدونست چخبره.باتعجب هممونونگاه میکرد.
بالاخره رفتن تواتاق دودقیقه بعدش رضاباسرنگ اومدبیرون گفت زندست من جای اون بدنم میلرزید سرنگ ظاهرشم دل آدموخالی میکنه😵‍💫.دستشو شست سه تاورق قرص داد به مهدی داشت میگفت ۶ساعتی این ۸ ساعتی و.....
اگه تبش بالارفت یدونه استامینوفن بهش بده
بخوره خوب میشه.رضاگفت بچه هابیاید این داروهاروجمع کنید بذاریدسرجاش من دیرم شده . سیناتونمیای خونه؟ کلاس نداری امروز؟ گفتم جمعه سگ میره سرکار؟گفت بیشعور من دارم میرم خونه لباس عوض کنم برم سرکار🤣(کادردرمانی های بیچاره)😎😒 رضارفت وماگرفتیم خوابیدیم تا ظهر که مادرجون صدامون زد پاشیم سوپ و صبحونه بخوریم.کل روز ساراباهام حرف نزد (به من چه ربطی داشت نمیدونم🙄) ولی خیلی بهترشده بودپف صورتش رفته بودوعطسه نمیکرد.
اخرشم نامردی نکرد قضیه کافه رفتنو نگفت😅

مرسی تااین خط خوندین.فعلا

خاطره اناهیتا جان

سلام سلام

آناهیتا 🌋🌋هستم

یه خاطره داغ داغ و 💉💉دار

بعد از دوسال بلاخره امام رضا طلبید و راهی مشهد شدیم🕌🕌

روز بعد از صبحونه از هتل زدیم بیرون ...اون قدر هوای مشهد گرم بود 🥵🥵 که منه بدبخت گرما زده شدم....اولش خوب بودم تا رسیدم هتل حالت تهوع شدید ،سردرد ،سرگیجه لرز شدید بی‌حالی و معده درد شدید شدم ....منم مثل بقیه بچه ها فکر می کردم با خود درمانی خوب میشم

یه قرص فاموتیدین با قرص دی سیکلومین و اندانسترون انداختم بالا و رفتم خونه دوستم مهمونی🤦‍♀️🤦‍♀️اونجا هم خوب بودم...تو حرمم حالم خوب بود اما سرگیجه شدید و سردرد داشتم

توی حرم فوریت پزشکی وجود داره و پزشک مستقر در اونجا هست

رفتم‌اونجا فشارم رو چک کردن گفتن خانم فشارت بالاست😳😳 فشار ۱۴ رو ۸ بود

یه 💊دادن واسه سرگیجه و یه 💊 واسه فشار گفتن برو خوب میشی ....سرگیجه ام از بین رفته بود

با پدر از حرم زدم بیرون و رفتیم 🏢 .موقع خواب حالت تهوع گرفتم اونم شدید و علائمی که اون بالا اشاره کردم با شدت خیلی بیشتر اومد سراغم .🥺🥺...دوباره رفتم تا اورژانس حرم ....دکترش علائم رو پرسید گفت بشین چک کنم فشارت رو ساعت حدود ۲ نصف شب بود

بعد یه نفر همون حین اومد گفت تو پاشو بعدا چک می کنم و رفت سراغ اون مریض ....حالت تهوع ام شدید بود...و افتادم رو دلم و با یه دست جلوی دهنم رو گرفته بودم و با دست دیگه روی شکمم رو فشار میدادم ...دکتره تا نگاهش بهم افتاد به پرستار اشاره کرد یه آمپول ضد تهوع بزنن بهم🥺🤦‍♀️🤦‍♀️دکتر:پاشو برو آمپول ات رو بزن ....دوباره تکرار کرد حرفش رو

تا پاشدم و نزدیک بود بخورم زمین ....دکتر گفت خانم پرستار بیا کمکش کن.... منو برد رو تخت

گفت دراز بکش

دراز کشیدم به دمر و چادر رو دراوردم و بآ مانتو دراز شدم .....اونم کمی شلوار سمت چپم رو داد پایین و الکل کشید و آمپول رو زد....خیلی خوب زد خدایی 🥺اما همچنان حالت تهوع داشتم🤢🤢

گفتم بابا بریم داروشفا ....بابا دست منو کشید و یه خادم ویلچر بر پیدا کرد و گفت این دختر حالش بده اگه ممکنه ببریدش داروشفا....خادمه گفت بیا بشین رو صندلی

و منو برد تا داروشفا

بابا نوبت گرفت و منتظر شدم تا نوبتم بشه

بعد رفتم داخل اتاق دکتر ....دکتر شرح حال گرفت اول فکر کرد گفت مسموم شدی بعد گفت آب به آب شدی همون حین فشار خونم رو هم چک کرد بابا گفت گرما زده شده دخترم

گفتم لرز دارم گفت گلو درد داری گفتم یکم

اومد گلوم رو دید و گفت ضعیف شده بدنت و برو سرم و دارو ت رو بگیر

و سرم و دارو ها رو گرفتم‌و زدم

دوتا هم آمپول بهم داد که فرداش رفتم همونجا و برام زدن

خلاصه که اینم از مریض شدن من تو حرم آقا

خاطره سینا جان

سلام
من سینام دهه هفتادیم در بین کادر درمان چشم به جهان گشودم.
دوتا داداش بزرگترازخودم دارم محمدرضا پزشک عمومی داداش بزرگمه.مسعود تازه درسش تموم شده پرستاری ازادمیخوند.مامانم ماماست بازنشسته شده...بین این تیم پزشکی وافتخارآفرینان
درس نخون ترین فردخونواده سینا دانشجوی ورودی بدون کنکور زبان انگلیسی آزاد.چاکرم🙌
این جارو بین سرچ کردنام درموردخاطرات پزشکی آمپولی کنکوری پیداکردم 😂 ومیخوام درمورد زمان کنکورم بگم.
خب اینطوری شروع کنم که برخلاف انتظارخونواده وفامیل ; هیچ وقت کنکور وگردن نگرفتم!
زمان کنکور فشار زیادی روتحمل کردم اینوفقط بچه هایی که توخونوادشون کادردرمانی دارند درک میکنند.همه انتظاردارند این قضیه موروثی باشه وتوهم بشی رتبه سه رقمی قبولی پزشکی دانشگاه دولتی.من زمان کنکور سال اول یدونه تستم نزدم فقط برای مدرسه میخوندم والبته ازطرف داداشام
خیلی تحت فشاربودم.هر روز با مسعود/پرستاردعواداشتم بحث میکردیم،
لجبازومغرور بودم رابطمون بخاطر درس نخوندنم کاملا عوض شده بود.من دلم نمیخواست برای کنکور بخونم انگارقبول نکرده بودم که کنکوری شدم ولی عذاب وجدان داشتم خییییلی استرس داشتم شباازاسترس کابوس میدیدم یااصلا نمیتونستم بخوابم این روال ادامه داشت تااینکه یهویی وزنم کم شد هرروز ضعیف ترشدم وزودبه زودمریض میشدم.
چندوقتی بود سرماخوردگی داشتم سرم دردمیکرد.لرز داشتم دلم دردمیکرد هرچی میخوردم بالامی اوردم .
اماانقدر غدبودم نمیخواستم کسی بفهمه ..توراه مدرسه ازداروخونه شربت دیفن هیدرامین وادالت کلد گرفتم واوناروچندروزمصرف کرم اولش خوب شدم جواب میداد ولی بعدیه مدت دیگه اثرنکرد.برای شام مامانم صدام نمیخواستم برم بابااومددم درگفت زودبیاشام بابی میلی تمام رفتم طبق معمول
سرسفره ی شام بحث همیشگی بالاگرفت مسعود بهم گفت ابله خاک برسرت کنند انقدراحمقی براخودت میگم درس بخون ۴روزدیگه پشیمون میشی 😂 (الان یادم میوفته خندم میگیره) منم هرچی ازدهنم دراومدگفتم.گفتم مثلا خودت چیکاره شدی؟دوسال پشت کنکور موندی اخرم پرستاری آزاد قبول شدی بدبخت تاکی باباشهریه بده تاتوبشی آمپول زن،به کسی برنخوره ها توی دعوابین داداشا حلواخیرات نمیکنند که یکی اون میگه یکی تو. به حالت بغض ازپاسفره بلندشدم
دوسه قدم به دراتاقم چشام سیاهی رفت افتادم مامان دوئیدسمتم مسعودگفت ولش کن بیشعوره بی لیاقتو...بابا گفت بسه مسعود!یه نگاه بهش کردم ودوئیدم سمت دستشویی وهرچی خورده بودم وبالآوردم .تازه باورشون شدانگاریه چیزیم هست...صورتموشستم بدون اینکه بهشون توجه کنم رفتم تواتاقم دروقفل کردم گفتم اخرخودمومیکشم راحت بشین😅
گفت عرضه اون کاروهم نداری.
تواتاق انقدراز درد وبغض گریه کردم که چشام بازنمیشد.
لرز داشتم کل بدنم میلرزیدیهویخ میزدبدنم.دلم هم خیلی دردمیکرد انگاراسیده معدم کل معدمو وراه گلو مو سوزونده بود.تانصف شب هرچی اومدن در زدن گفتن دروباز کن گوش نکردم تا خوابم برد
دم صبح رفتم دستشویی وانقدرگیج خواب بودم یادمرفته بود دروقفل کنم.یهوچشماموبازکردم دیدم دستشوگذاشته روپیشونیم
گفتم ولم کن همتون مردین برام به توربطی نداره
گفت بس کن من مسعودنیستم برو برای اون لوس بازیاتودربیار وبا۴تاانگشتش آروم زد روی لبم.تادستشو برد سمت گلوم بغضم ترکید هق هق میکردم گریم بندنمی اومد گفت چته سیناچیشد دردگرفت؟اینجارودست زدم دردمیکنه؟چیشده چی تودلته؟حرف بزن سرموکشید توبغلش تازه بعدمدت هاتازه فکرکردم کسی ودارم کسی نگران منه منم ادمم. آروم که شدم یدونه آبسلانگ برداشت تادهنموبازکردم گفت ازکی اینجوری مریضی توچرانگفتی هیچیت مثل ادمیزادنیست.جوری گلوم دردمیکرد که حتی نمیشد دست به گردنم گذاشت کل استخون فکم دردمیکرد.به مامان گفت گوشی وفشارسنج واز اتاقش بیاره.
سرش وگذاشت روسینم گفت نفس بکش سرفه کن.مامانم خیلی نگرانم شده بودماتش برده بودبهم.گوشی وداد اول فشارموگرفت وبعد گذاشتم روکمرم وبازخواست سرفه کنم اینکه انقدر باجزئیات معاینم میکرد ترس آمپولوانداخت به جونم.پشت سرهم میگفت تب داری تب داری تب داری.شونم وحل داد گفت بخواب چندبارمحکم شکمموفشارداد تاببینه کجام دردداره ولی من حتی تشخیص نمیدادم کدوم قسمته دلم دردمیکنه فقط میگفتم همه جاش همههه.بالاخره ولم کرد مامان دفترچمو داد کارش که تموم شدمامان گفت خودم میرم میگیرم که محمد رضاگفت نه ناشتاس این یه چیزی بده بخوره ودوتاییشون رفتن بیرون.
پشت دیواروایستادم حرفاشونوبشنوم
رضامیگف انقدربه این بچه فشارنیارید این ۱۷سالشم تموم نشده بابانمیخواددرس بخونه ولش کنید
بذاریدخودش راهشوپیداکنه ده کیلو کم کرده ازبین رفته، افسرده میشه کاردستت میده وازین حرفا.چند مینی گذشت مامان برام غذای دیشبوگرم کرد بود خوردم وبه ۵مین نرسیدکه بازدوباره بالااوردم خیلی بدبودگلوم میسوخت تامعدم.تودستشویی بودم رضارسیداومدپشتم موهاموازصورتم دادعقب چندباردیگه آب زد وبردم تواتاق.دیگه هیچی جون نداشتم بیحال افتادم روتخت وبدون اینکه حتی حس کنم سرم برام وصل کردوچندتاامپولم زدتوی سرم.هیچی نفهمیدم تاخوابم بردعرق کرده بودم رضاهم خواب بودروزمین کنارم.آروم مامانوصدازدم اومدسرم ودراوردیکم قربون صدقم رفت گفت خداروشکر تبت اومده پایین.اومدم برم محمدرضا بیدارشد گفت بهتری بچه پرو؟
راه افتادی انگار!بیاهمینجابشین میخوام برم بیرون زودامپولتوبزنم برم.گفتم نمیخوام
مامان میزنه.گفت عه بشین مامان که زدمیرم دوباره گفتم بتوچه اصلانمیخوام بزنم..گفت بسه سینا بشین دستموکشبد سمت پایین گفت میگم بشین.بشین داداشی قربونت برم اذیت نکن مامانوببین حالشو نکن.بااسترس نشستم کف زمین رو دستم تست کرد
پنی بود
که دردنداشت چنددقیقه بعدش یه نگاه بدستم کرد وگفت بخواب گفتم میشه نزنم بخدا دارومیخورم گفت بخواب سینا با هزارالتماس وخواهش قبول نکرد کف زمین خوابیدم شلوارموکم داد پایین پنبه زد وامپولوفروکرد اولش دردنداشت اما چندثانیه بعدش مردم خیلیییی بدبودخیلی درد داشت برای چندثانیه عیرقابل تحمل بودکشید بیرون اومدم برگردم یکی دیگه سریع وارد اون طرفم کرد گفتم گفتی یکی ولم کنننن گفت تکون نخورتمومه نفس عمیق بکش تموم شد.شلوارموکشیدبالامنم به حالت گریه پاشدم رفتم بیرون .
تایک هفته امپول خوردم حرف میزدم میگفت بخدا میبرمت بستریت میکنم حالیت نیست گوش وگلوت چقدرعفونت داره،معدت داغونه چی بهت بدم که دوباره معده دردبگیری بایدتزریقی باشه.
مسعود اما براش مهم نبودم.همین الانم بعدگذشت چندسال اذیتم میکنه که بخاطرالانت میگفتم درس بخونوازین صحبتای آزاردهنده....
امامن راضیم معلم شدم تواموزشگاه درس میدم انقدر پیشرفت کردم که ازم خواستن تودوره تربیت مدرس اموزشگاه ارائه داشته باشم.
میدونی همه که نبایدپزشک بشن!؟
خیلی خاطره دارم میگم براتون
راستی اسم هافیکن الکی گذاشتم اصلا نمیخواد داداشاموبخونن وبدونن همچین جایی ایناروتعریف میکنم.
فعلا

خاطره رها جان

sarina:

سلام سلام ‌🖐🏼

خوبین ⁉️چه خبرا چیکارا میکنید ⁉️

سارینا همون رها هستم

خاطره: شنبه هفته‌ی گذشته ارسلان و هانیه (خانومش)رفتن مسافرت ،مامان و بابام هم برای کاری رفتن کرمان و من و امیر و محمد موندیم خونه خلاصه روز اول به خوبی و خوشی گذشته و صبح با صدا دعوای امیر و محمد بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه و نشستم رو میز و هی صبحونه می‌خوردمو فیلم می‌دیدم که یه دفعه امیر یکی زد تو سرمو گفت وقتی داری کوفت میکنی گوشیتو بزار کنار

من : به تو چه

امیر بد بخت داری کور میشی ( بخاطر نور گوشی چشام خشکی زده و باید اشک مصنوعی استفاده کنم )

من : نترس گشاد اگه کورم شدم نمیزارم تو کاری کنی

امیرم دیگه هیچی نگفت و منم رفتم تو اتاقم

دوساعت بعد که نزدیک ۱بود محمد صدام زد که برم غذارو گرم کنم و خلاصه گرم کردم و نشستیم دور میز که گوشی من زنگ خورد آیدا بود و جواب دادم گفت میای بریم استخر

من : نمی‌دونم ساعت چند میخوای بری

آیدا : ۲

من : باشه بزار ببینم امیر میزاره بیام

آیدا هم یه باشه ای گفت و قطع کرد

امیر : آیدا چی گفت

من : میگه میای بریم استخر

امیر : نه نرو

من : چرا خب

امیر : تو نمیدونی چرا

من :چرا می‌دونم ولی چی میشه برم (از نظر امیر آب استخر خیلی کثفه و یه چیز دیگه هم اینه که من بدم به کلور حساسیت نشون میده )

امیر : اگه میدنی پس دیگه تمومش کن

من : امیر بزار برم خاهش میکنم تا اومدم کرم میزنم که بدنم تاول نزنه

امیر : بخدا خود آزاری داری

من : باشه دارم حالا برم

امیر : چی بگم برو

منم با خوشحالی رفتم سمت اتاقم و زنگ زدم به آیدا خلاصه ساعت دو آیدا زنگ زد گفت داداشم ماشینو برده و ماشین داریم تو ماشین داری منم که دیدم امیر خوابه کلید ماشینشو برداشتم و رفتم 😁 خلاصه ساعت چهار رفتم خونه و کل بدن تاول زده بود و قرمز شده بود سریع رفتم لباس عوض کردم و یه لباس لختی پوشیدم وموهامو خشک کردم رفتم جلو کولر چون همه بدنم می‌سوخت 😑 خلاصه‌ بعد ۲۰مین امیر و محمد با هم اومدن خونه و منو دیدن جلو کولر

محمد : سارینا خانم هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشه میدونی که

من : محمد زر نزن دارم میمیرم

امیر : بیا ببینمت

رفتم پیشش و نگاه کرد

امیر: بهت میگم نرو که گوش نمیدی حالا برو به کرم بیار بزنم برات

خلاصه رفتم کرم آوردم برام زد و رفتم تو اتاقم یکم که گذشت خوب شدم رفتم تو حال و با هم فیلم دیدیم و بعدش هم رفتیم شام خوردیم که من معدم بهم ریخت ولی خب هیچی نگفتم

ساعت نزدیک ۱۰بود که نوید زنگ زد و گفت دارم میام پیشتون و یه چند مین بعد رسید و منم وصل شدم به تلویزیون و آهنگ گذاشتم و کلی رقصیدیم من یه لحظه نشستم که اهنگو عوض کنم که حالم بد شد و دویدم سمت دستشویی و 🤮 آوردم و امیر موهامو از پشت جمع کردم و کمرمو ماساژ میداد

خلاصه دست و صورتمو شستم و رفتم تو اتاقم و نشستم روتختم چند دقیقه بعد پسرا آمدن پیشم

امیر : چی شد یه دفعه تو و که خوب بودی

من : نه خوب نبودم از بعد غذا معدم بهم ریخته بود

محمد : ک*ص*خل میگفتی خب بهت یه قرصی شربتی چیزی می‌دادیم

من : حالا که گذشت سری بعد میگم

نوید : الان خوبی ؟

من : آره خوبم

امیر : ما میریم یکم استراحت کن بعد اگه دوست داشتی بیا پایین پیشمون

من : باش

خلاصه شب دیگه نرفتم پیش پسرا و گرفتم خوابیدم ، صبح آتوسا ( دختر خواهرم اومد و بیدارم کرد ولی خب اصلا حال نداشتم و سردرد شدیدی داشتم ولی به رو خودم نیوردم و رفتم پایین و کلی با آتوسا بازی کردم

بعد رفتن اتوسا رفتم مرغ سرخ کردم و پسرا رو صدا کردم که بیان واسه ناهار

خلاصه شروع به خوردن کردیم و من دیدم که گلوم درد می‌کنه و نمیتونم بخورم و رفتم تو اتاقم و همش با خودم فکر میکردم که به امیر بگم حالم بده یا نه که تصمیم گرفتم بگم چون امیر زیاد اذیت نمیکنه

خلاصه رفتم تو حال و نوید و محمد در حال بازی بودن و امیر بی کار بود رفتم نشستم جفتش

من : امیر می‌خوام ی چیزی بگم

امیر: خب بگو ببینم چی میخوای بگی

من : امیر یکم گلوم چیزه امممم درد ... می‌کنه

امیر : سارینا حالت خوبه سرت به جایی نخورده

من : امیر مسخره نکن حال ندارم

امیر : باشه بیا ببینم چته

رفتیم اتاق امیر و شروع کرد به معاینه

امیر : چیشد تصمیم گرفتی

بگی نمی‌دونم گفتم بزارم بدتر شم ارسلانم بیاد پوستم کندس

امیر : 😂😂😂 اینو که راست میگی اگه ارسلان برسه پوستت کندس

من : حالا من اومدم گفتم قرار نیست که مثل ارسلان دارو بدی

امیر : من کی مثل اون بی رحم دارو دادم

من : نمی‌دونم ولی ترور خدا آمپول نده

امیر : دیگه دیر گفتی عشقم نوشتم

من : امییر 😩😢

امیر : نترس دوتا کوچولوعه

من : مطمئن باشم

امیر : آره یکی انقدن 🤏🏻

من : آره جون عمت که تو راست میگی

امیر : الان که گرفتمشون میبینی

خلاصه رفت و بعد ۲۰دقیقه برگشت

امیر رفت از تو یخچال یه آبمیوه در آورد و داد بهم و گفت بخور

منم گرفتم و خوردم

که امیر صدام زد بیا تو اتاقم که امپولاتو بزن

منم از تو حال داد زدم که نمیخوام بزنم خوبم

محمد : نترس فوقش چند دقیقه گریه می‌کنی

نوید : چرا بچه مو میترسنی

امیر : بیا ببین بخدا کوچیکن

من : نه نمیخوام میترسم

امیر : بیا یدونه رو بزنم اگه درد داشت دومی رو نزن

خلاصه همه با هم رفتیم اتاق امیر و من دمر شدم نوید اومد یواش تو گوشم باهام حرف میزد دستمم گرفته بود و محمد شلوارمو کشید پایین و امیرم داشت امپولارو آماده می‌کرد (دوتا ۶.۳.۳ بودن )

خلاصه امیر اومد و پد کشید و نوک تیز سوزنو که رو پوستم حس کردم خودمو سفت کردم

امیر : سارینا شل کن من که هنوز کاری نکردم

من : امیر من گوه خوردم بهت گفتم نمیخوام ولم کن

امیر : تو شل کن من بهت قول میدم درد نداره

خلاصه شل کرد و امیر وارد کرد و گریه ی من شروع شد

من : ایییی نمیخوامم درش بیار

امیر : تموم شد و کشید بیرون

و سمت چپ رو پد کشید و فرو کرد

من : اخخخخخ امیر اینشالا دستت بشکنه فلج شدم

محمد : الان تموم میشه یکم تحمل کن

من : اییییی

امیر : تموم شد برو

من : کجا برم فلج شدم 😭

امیر : هیچیت نیست لوس نکن خودتو

خلاصه بعد چند دقیقه بلند شدم

امیر : دیدی فلج نشدی الکی شلوغش میکنی

منم هیچی نگفتم و رفتم تو اتاقم

و تا چند روز قرص خوردم و الآنم حالم خوبه

دوست دار شما رها 🕊️

خاطره آوا جان

سلام حالتون چطوره آیدام

اومدم با یه خاطره دیگه :یه روز که هوا هم خیلی سرد بود بنده باید میرفتم و یه آمپول که برای شیمی درمانیم بود میزدم خودم نمی‌دونستم آمپول عضلانیه و هیچ ترسی هم نداشتم رفتیم بخش آنکولوژی یه ساعتی منتظر موندیم نمی‌دونم چرا توی اون مدت هرمی رد میشد بابام اداشو در میآورد تا من بخندم 😂 یکم بعد یه پرستار صدامون زد با مامانم رفتیم اتاق رگ گیری

پرستار؛ گل دختر دراز بکش

دراز کشیدم و آمپول از مامانم گرفت اومد جلو چشام آمادش کرد🫤(یزیدد) پنبه از جاش درآورد پیس پیس الکل زد به پنبه مامان وایساده بود کنارم و دستش رو کمرم بود شلوارم تا وسط کشید پایین پنبه کشید و نیدل رو فرو کرد یکم طول کشید و پنبه گذاشت جاش و درآورد (واقعا دردی حس نکردم و خیلی آروم بودم گریه نکردم)بعدم پرستاره گفت آفرین عزیزم شلوارمو درست کرد و برگشتیم خونه

تمام مراقب خودتون و خوبی هاتون باشین 🫶

خاطره عسل جان

های گایز👋

عسلم

امیدوارم حالتون خوب باشه❤️🩶

راستش از نظر منی که زود به زود خاطره مینویسم 20 و خورده ای روز نبودن، تایم خیلی طولانی ایه...

به هرحال اتفاق پریروز بهونه ای شد که به غیبت کبری پایان بدم و بیام تا یه شرح حالی از اوضاع خودمو اتفاقات اخیر بدم!

بریم سراغ خاطره: هفته پیش دختر داییم کانیا باهام تماس گرفت و بمناسبت خبر بارداریش شام دعوتمون کرد🥲🫀

اولش فقط قرار بود برای شام بریم منزل دایی جان... ولی دقیقه نود تصمیم گرفتیم از صب اون روز بریم اونجا

هم بیشتر خوش میگذشت هم چون نسبتا خانواده پر جمعیتی هستیم میتونستیم برای تهیه شام کمک کنیم

خلاصه روز موعود فرا رسید(منظورم پریروز عه😔😂)

صبح حدودا ساعت 8 و 15 دقیقه بیدار شدم

خیلی سریع بقیه رو بیدار کردم یه صبونه خیلی مختصر خوردیم(منظورم از مختصر نون و چایی شیرین عه، خیلی خوشمزس🥲😂) و راه افتادیم

توی راه یه دسته گل خیلی خوشگللل(سلیقه خودم بوده هااا🥰😎) و یه جعبه شیرینی گرفتیم و بالاخره بعد از ترافیک سرسام آورِ خیابونای تهران رسیدیم خونه دایی (چرا سر صب باید انقد ترافیک باشهههه گگگگگگگ؟؟؟)

بعد از احوالپرسی با زندایی و دادن گل و شیرینی بهش یورش بردم سمت اتاق کانی

عسل: سلامعلکممممم😍😭

کانیا: سلاممممم🥹

بدون اینکه نگاهی بخودش بندازم رفتم کنارش ولو شدم رو تختو دستمو کشیدم رو شکمش🥹ذوق مرگ بودم اصن😭

کانیا: نچ نچ نچ نگا نگااا...خوبه هنو اندازه نخودم نیس😐

همینطور غر میزد... بی توجه به حرفاش سعی داشتم به اون جوجه ای که به قول کانیا هنو اندازع نخودم نیس بفهمونم باید لگد بپرونه تا من ذوق کنم🥹😂

عین کصخلا به شکمش خیره شده بودمو حرف میزدم

عسل: میشه لگد بزنیییی ببینم؟توروخدا😭😭

کانیا: من بهت میگم این هنو اندازه نخود و لوبیام نیس، تو میگی لگد بزن؟😐دست و پاش هنو در نیومده عسل بفهممم😂🦦

خلاصه بعد از بحث و درگیری های فراوان رضایت دادم اون نخودک رو رها کنم تا دست و پاش دربیاد🥲😂

باهم رفتیم تو پذیرایی

زنداییم همش دور کانی میچرخید، هی ازش میپرسید چیزی نمیخوری؟ تشنت نیس؟ گشنت نیس؟🙄😂

واقعا حسودیم شد🙈💔

یذره که گذشت سوگند(همسر کوروش)و یگانه (همسر کارن) باهم اومدن

اونا که اومدن زنداییم میوه آورد

ماکان: زندایی ما آدم نبودیم؟ حتما باید عروسات میومدن؟🙄😂

زندایی: عیبابا، من براتون چایی آوردم،الان میخاستم میوه بیارم که اینا اومدن،چه ربطی داره آخه پسر من؟😂🥰

همتونو به اندازه دوس دارم،شده تا حالا بینتون فرق بزارم؟من خودمم عروس این خانوادم ولی با این حال همتون برام عزیزید😄🌺(زنداییم عشقه اصن😎🤍)

ماکان: من اصن غلط کردم ببخشید😔😂

خلاصه یکم دور هم گفتیم و خندیدیمـ...

زندایی: دخترا پاشین، بجنبید ناهار باید یه ساعته حاضر بشه هااا😂👏🏻

مام که ماشالا حرف گوش کن، پاشدیم بریم یه فکری برا ناهار بکنیم

همون لحظه که وارد آشپزخونه شدیم متین و نگار باهم اومدن

بعد سلام و احوالپرسی زنداییم گف: نگار جان شمام برو کمک دخترا😂بدو ماشالا

اونم گف چشم و به ما ملحق شد

متین: زندایی قدیما آشپز دوتا بود، غذا یا شور بود یا بی نمک... وای به حال الان که 6 تا آشپز ان

معلوم نیس چه زهرماری قراره به خورد ما بدن😂

سوگند: عاقا متین شنیدیم چی گفتیناااا

متین اتفاقا گفتم که بشنوین!

کانیا: یعنی الان شما دستپخت مارو نمیخوری؟

متین: بخوایین 6 تایی آشپزی کنین، نه😂

کانیا: جدا؟🤨

متین: بعله

کانیا: آها😏

زندایی: بابا ول کنین این حرفارو،شما برین سروقت ناهار دیر نشه،توعم برو پیش داداشات😂(خطاب به متین)☺️👀

حدود نیم ساعت که گذشت خالم و سه تا وروجک هاش اومدن(سپهر،سامیار،سلین)

به محض ورودشون به خونه استارت آتیش سوزوندنو زدن😵‍💫☄همش اینور اونور میپریدن، دعوا میکردن، تو سر و کله ی هم میکوبیدن... به جرعت میتونم بگم اگه جلوشونو نمیگرفتیم دعواهاشون با عنوان جنگ جهانی 4ام تو گینس ثبت میشد🔫⚔

زنداییم خطاب به خالم گف

زندایی: یچی بهشون بگو خببب😐😂

خاله: چی بگم؟ مگه حرف گوش میدننن؟ بشینینننن، سپهررر؟ مگه همسن اینایی تو؟ بشین زشته😠🫠

زندایی: بابا اینجوری که... عه عه مراقب باششش،🖐 سامیار پسرم هلش نده سرش میخوره به میز، عههه

ما تو آشپزخونه ریسه میرفتیم🤣💪🏻

یهو کیمیا خودشو جمع و جور کرد و رفت سمت کابینت

از توش یه چیپس و کرانچی دراورد و ریختشون تو ظرف

کیمیا: هویی شما سه تا🙄😂بیاین اینجا

بعدش رف سمت اتاقش و یه فلش آورد

کیمیا: باب اسفنجی بزارم میبینین؟

اونام یکصدا گفتن ارهههه😂

کیمیا: خیله خب، بشینین اینجا... آفرین، خوراکیو رو فرش نریزینااا، عین آدم بخورین، صداتونم در نیاد🤫💋

بعدشم فیلمو گذاشت که ببینن

یهو سکوت خیلی خاصی خونه رو دربر گرفت😂💪🏻

یگانه گف: آخیششش🙄

خاله: وای عمه قربون دستت🥲😂مرسی

حالا میشد در آرامش به آشپزی ادامه بدیم🙂‍↔️☺️

خاله و زندایی سیس ملکه الیزابت گرفته بودن و هی دستور میدادن که چایی بیارین برامون، نه این سرد شده عوضش کنین، میوه چیشد؟ شیرینی یادتون رف...😐😂

مام عین کوزت مادر مرده مشغول آشپزی بودیم

کانیا : الان این بدنیا بیاد (همزمان به شکمش اشاره کرد)همینجوری قراره شیطونی کنه؟😦💔

سوگند: اره😂🥰اوخ زندایی قربونش بشههه

کانیا: وای من اصن اعصابم نمیکشه😢😑

سوگند: باید بک...سیسس آیی

کانیا: چیشددد😲

سوگند: سرم تیر میکشه😖😫

یگانه: میگرن؟

سوگند: اره فکنم😣

یگانه: خیله خب اشکال نداره بیا اینجا بشین، آها آفرین

کانیا: قرصی چیزی میخوری اینجور مواقع؟

سوگند: هوم، ایبوپروفن😓

کانیا: وایسا ببینم داریم... ایبوپروفن؟؟؟ ناپروکسن هس اوکیه؟

سوگند: اره همونم خوبه

کانیا: اوکی، وایسا...عسل یه لیوان بده

از کابینت یه لیوان برداشتمو بش دادم، اونم توش آب ریخت و با قرص داد به دست سوگند

کانیا: بیا اینو بخور

سوگند: مرسی🥺😞

همون لحظه کوروش و مسیح و داییم و میلاد ( اونیکی داییم) و کارن و میراث باهم اومدن...(گله ای ریختن تو خونه🦦)

رفتیم پیششون بعد از سلام و احوالپرسی دوباره برگشتیم

کوروش: سوگند نیومده؟

یگانه: چرا اومده، اینجاست

کوروش: نیومده من ببینمش؟🧐🥰

یگانه: حالش اوکی نیس

کوروش: چرا چیشده؟

بعدم اومد سمت ما

رفت پیش سوگند و خم شد تو صورتش و مدام ازش سوال میپرسید

سوگندم با یه قیافه اینجوری😢😖 جوابشو میداد، مشخص بود دارع چصناله میکنه

چون تو صورت هم پچ پچ میکردن متاسفانه یه کلمه از حرفاشونو نشنیدم😑😂💔

بعد حدودا 2 دقیقه پچ زدن بغل گوش هم رضایت دادن به بحثشون خاتمه بدن

سوگند عذرخواهی کرد نمیتونه دیگ کمکمون کنه💞

کوروشم کمکش کرد و بردش تو اتاق کیمیا

خلاصه بعد از توضیح دادن به زندایی و خاله که چرا سوگند حالش بد شده تصمیم گرفتیم ناهار بخوریم

اینجاهاشو نمیگم چون خیلی طولانی میشه، فقط در همین حد بدونید که سر سفره کانیا نمیخاست به متین بخاطر حرفی که بهمون زد غذا بده ولی با وساطت خاله جان پشیمون شد😂متینم برخلاف تصورمون خیلی تعریف میکرد از غذامون و میگف حرفمو پس میگیرم😎💪🏻

ناهارو که خوردیم میزو جمع کردیم و بازم عین کوزت مادر مرده رفتیم ظرفارو بشوریم😶‍🌫💔

در حین شستن ظرفام کلی چرت و پرت گفتیم😂😔اصن استعداد خاصی داریم تو این کار

ظرفا که تموم شد یه دستی به سر و روی آشپزخونم کشیدیم و... بالاخرع تموم شددددد🥳

وقتی رفتیم تو پذیرایی دیدیم همه یه وری چپه شدن🦦😂(خوابیده بودن)

کانیا و نگار که کوسن مبلو ورداشتن همونجا کنار بقیه خوابیدن😂(انگار نه انگار اومده بودیم مهمونی🤣)

منو کیمی و یگانه هم رفتیم بالا

یهو از اتاق کارن یه صدایی اومد که یگانه رو صدا میزد

مخاطب یگانه بود ولی منو کیمی هم رفتیم تو اتاق😂😔

یگانه: فک کردم خابیدی

کارن: بیا اینجا باهم میخابیم

کیمیا: نچ نچ نچ زشته عهه🙈جلو بچه؟؟؟

کارن: بچه کیه؟😐

به خودمون اشاره کرد

کیمیا: ایناهاش🙈🙊ما زیر 18 سالیم هاااا

کارن: پ برین بیرون😂🦦

عسل: ما که میریم ولی کاری نکنینااا📿💦

کارن: نه جون تو نمیکنیم😂😔

یگانه فقط به چرت و پرتامون گوش میداد و میخندید😁

رفتم بیام بیرون یهو لحظه آخر دیدم یگانه رو عین دستمال تو بغلش مچاله کرد🥲😂نگران بودم له بشه اون وسط

رفتیم سمت اتاق کوروش دیدم پُره😑مهراد خواب بود

(اصن احساس راحتی تو خانواده ما موج میزنه🙌)

کیمی: این تو اتاق داداش مننن چه گوهی میخورههههه؟

عسل: همون گوهی که داداشت تو اتاقش میخوره، بیا بریم🙄

کانیام رو اتاقش حساسه نمیشد رف اونجا

پس در نتیجه رفتیم سمت اتاق کیمی

درسته سوگند اونجا خواب بود ولی خب پسرا وقتی بدخواب شن از دخترام سلیطه ترن!نمیشد تو بقیه اتاقا بمونیم😂🤝🏻

یذرع همونجا موندیم، حرف زدیم و اینا ولی خب خیلی بی سر و صدا

یهو دیدم سوگند تو خواب ناله میکنه

عسل: برو کوروشو صدا کن گناه داره😢

اونم رف پایین و با کوروشی که چشاش شده بود قد وزغ، موهایی که لنگ در هوا بودن و صدای دو رگه ای که عین مرغ درحال زایمان بود برگشت👀🙊

کوروش: سوگندم پاشو ببینمت...

آروم تکونش میداد و صداش میزد

سوگند: آیی کوروش🥺😭

کوروش: جونم چیزی نیس،سرت درد میکنه؟

سوگند: اوهوم😖😭تیر میکشه، سرگیجم دارم

کوروش: گفتی قرص خورده بودی؟

سوگند: اره، ولی اصن تاثیر نداشت

کوروش: خیله خب عزیزم آروم باش، الان میام

رفت و حدودا 2 مین بعد اومد

یه آمپول دستش بود، رفت رو تخت کنار سوگند نشست و آمادش کرد

سوگند: کوروشش😭

کوروش: مگه سرت درد نمیکنه سوگندم؟زیاد درد نداره

ما همونطوری تو همون حالت سرجامون نشسته بودیم

کوروش: حس نمیکنین باید برین بیرون؟

کیمیا/عسل: نه😂ما راحتیم

کوروش: من ناراحتم

کیمیا: مهم نیس، من که خواهر شوهرشم، اینم (منظورش من بودم🗿)که دختره، محرمه😂پس مشکلی نیس، درضمن! اینجا اتاق خودمه😌

سوگند: وای کوروش ولشون کن، بنظر خودت میتونی اینارو بندازی بیرون؟

کوروش: هوففف، برگرد عزیزمن

بعدم کمکش کرد آروم دمر شه

گوشه شلوارشم یذره کشید پایین

سوگند: کوروش...

کوروش: میدونم چشم😎🥰

یه پد پاره کرد و آروم کشید رو پوستش

کوروش: یه نفس بکش خانومم

کیمیا: آروم باش خانومش🤭🤣

کوروش: میخای مسخره بازی دراری گمشو بیرون😠

کیمیا: نه نه ببخشید

در نیدلو برداشت و هواگیری کرد

کوروش: خب نگفتی چیشد اینطوری شدی دوباره؟

سوگند:نمیدونم... آیی😖فکنم واسه سر و صدای بچه ها بوده

کوروش: عاها، خب الان خوب میشی🫀

سوگند: وای😭

کوروش: جونم بیا تموم شد

درش آورد و پدو جاش فشار داد

سوگند: وای فشار ندههه😭

کوروش: چشم ببخشید💞

دلو زدم به دریا و...

عسل:میتونم از اینا عکس بگیرم؟(سرنگ و اینا...)

کوروش: واسه چی؟😐

عسل: همینجوری🤭😂

کوروش:🗿💔

عسل: بگیرم دیگ؟

کوروش:بگیر🗿😐

یه عکسم اونجا انداختم😎💪🏻بعدشم انداختمشون تو سطل، لحظه آخر اسمشو خوندم فهمیدم کترولاک بوده...

کوروش: وای چشاشو🥲🥰

سوگند: چیشده؟😢

کوروش: طوری نیس،قرمز عه، الان خوب میشه🖇🤍

بگذریم... شب شد و همه دور هم نشسته بودیم

سوگندم بهتر شده بود و از اول تا آخر تو بغل کوروش لش بود🦦🥲😂

خداروشکر واسه شام زندایی و خاله همراهیمون کردن🤲🏻شامو پختیم، خوردیم، جمع کردیم، ظرفاشم انداختیم گردن عاقایون💪🏻😎😂

شب دیگ اونا عین کوزت مادر مرده ظرف میشستن

بعد شام نشسته بودیم میوه میخوردیم که سلین پرید رو پای کانیا و سرشو گذاشت رو شکمش

سلین: الان صدای منو میشنبه؟🥲🥺

کانیا: اره عزیزم میشنوه😂

آروم دستشو میکشید رو شکمش

تیشرت کانیا رو یذره داد بالا و دهنشو گذاشت رو نافش و حرف میزد😂

فکر میکرد چون سوراخه صدا میره داخل شکمش🤣🤣

بعد اینکه حرفاش تموم میشد گوششو میذاشت رو همون نقطه تا شاید صدایی بشنوه🤣

کانیا: وای سلین برو پایین🤣قلقلکم میاد🤣🤣

هممون غش کرده بودیم از خنده🤣🖇

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خلاصه شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: میدونم خیلی خیلی خیلی زیاد شدد

عذرخواهی میکنم واقعا، هرچقدر خواستم خلاصه کنم نشد😂🙏🏻

ببخشید اگه چشای نازنینتون خسته شد

امیدوارم خوشتون بیاد

کوچیکتون عسل🌚🧸

خاطره گیتا جان

سلام عزیزان دلم

گیتام

ادامه خاطره:

بعد از رفتن سهراب غذا خوردیم و قرص های مریضام رو دادم و همگی خوابیدیم تا عصر که من زودتر از بقیه بیدارشدم و دوش گرفتم که آیفون زنگ خورد، جواب دادم بابا بود با راحیل

اومده بودن ملاقاتی آرش که فهمیدن امیر حالش بدتر از آرش!

تو حرف های بابا متوجه شدم که امیر تو مشهد ویلچر می‌گرفته برای مامان و جا به جاش میکرده و بخاطر همین کمرش اینطوری شده....!

دیگه واقعا کفری شده بودم از دست مامانِ امیر

آرش هم اون روز از صبح همش میگفت دوباره سوزش دارم و خارش دارم و نق میزد...

امیر با امین تلفنی صحبت کرد و تشکر کرد و گفت دوباره از امروز سوزش داره، شنیدم که امیر گفت آره منم با دگزا موافق ترم

با شنیدنش دوباره غصم گرفت

بابا و راحیل میخواستن برن که با اصرار زیاد ما قبول کردن که شام پیشمون بمونن

بابا نیمه ترکی گفت از وقتی اومدیم بوی قرمه سبزی گلین دیوونمون کرده مگه میتونیم شام نخورده بریم🥰

خلاصه امیر به راحیل و بابا گفته بود که با آرش صحبت کنن و راضیش کنن یه آمپول دیگه بزنه که متاسفانه با هر ترفندی باهاش صحبت کردن اصلا راضی نشد و امیر هم بیخیال آمپول شده بود

تا اینکه بعد از شام پوریا و سحر اومدن پیشمون و بعد از کمی گپ و گفت و بگو و بخند که روحیمون به کلی عوض شده بود، پوریا متوجه شد که ارش دوباره سوزش داره و آرش رو صدا کرد و برد تو اتاق معاینه کرد (ارش نمیزاشت امیر معاینش کنه و فقط با پوریا راحت بود)

پوریا بعد از چند دقیقه نگران اومد بیرون و با اصطلاحات پزشکی با امیر صحبت کرد و امیر گفت امین گفت یه دگزا بزنه ولی راضی نمیشه که

پوریا نگران و عصبی گفت یعنی چی که راضی نمیشه من منطق تو رو اصلا نمی‌فهمم

امیر کلافه گفت مسئولیتش با شما بفرما برو براش بزن

پوریا زنگ زد به امین و همونطور که داشت در مورد داروها باهاش صحبت می‌کرد سوئیچ ماشین رو برداشت و گفت من میرم داروخونه

آرش با بغض صدام کرد گفت مامان گیتا بیا

رفتم تو اتاق بغلش کردم داشت سکته میکرد انقدر تپش قلبش بالا بود!

گفتم امپولش خیلی کوچولوعه مامان اصلا نترس پسرم

راحیل و سحرم اومدن تو اتاق و بهش دلگرمی دادن ولی زیاد فایده ایی نداشت

کنارش بودیم تا اینکه پوریا با یه مشمبا پر از پماد و قرص و دو تا آمپول اومد تو اتاق و گفت عشق عمو چطوره؟؟؟؟

آرش با بغض گفت عمو بخدا خیلی بدی🥺

پوریا بغلش نشست و کلی بوس و نازنازیش کرد و آرش بغضش سنگین تر شد

پوریا گفت بابا خلوت کنید اینجا رو بچم معذبه

همون لحظه بابا و امیر هم لنگ لنگان اومدن تو اتاق

امیر اومد کنار ارش نشست و بغلش کرد و گفت دورت بگردم عشق بابا🥹❤️

آرش با بغض سنگین گفت خیلی بدید همتون بخدا خیلی دردم میگیره ولی شما قبول نمیکنید😢

یهو همه باهم گفتن آخ ننه... دردت نمیگیره عشقم... وای دردت به جونم قشنگم....

امیر گفت بابایی منم الان باید مثل تو دگزا بزنم میخوای اول من بزنم ببینی چقدر امپولش کوچولوعه و درد نداره؟!!!

آرش گفت چه گیری کردم خدااا😰

همه نازنازکنان اتاق رو ترک کردن و امیر دراز کشید رو تخت و گفت نفس بابا من حاضرم همه امپولا رو من بزنم ولی خار تو پای تو نره قربونت برم

پوریا آمپول رو هوا گیری کرد و گفت ببین چقدر ساده ست فقط میخوام ببینی

آرش با بغض نگاه میکرد

پوریا با مسخره بازی لباس امیر و کشید پایین و گفت به همین سادگی پد میکشیم، سپس سوزن رو فرو میکنیم، سپس هوا گیری میکنیم(اسپیره کرد)😂

و سپس خالی میکنیم

من و آرش و امیر داشتیم میخندیدیم که پوریا سریع نیدل رو خارج کرد و پنبه گزاشت و لباس امیر و درست کرد که امیر آروم چشمامشو بست و گفت اخخخخ

پوریا آروم گفت زهرمار😐

من و آرش داشتیم میخندیدیم که امیر بلند شد و گفت بیا عشقم بیا دراز بکش بابایی

آرش با ترس و لرز رفت کنار امیر نشست

تقریبا راضی شده بود

پوریا گفت بخواب عموجونم

امیر کمک کرد ارش دراز کشید و با بغض گفت مامان گیتا بیااا😢

رفتم کنارش نشستم

امیر دست میکشید تو موهاش و نازش میکرد منم دستشو گرفته بودم و میبوسیدم

آروم خوابیده بود بچم

پوریا تا شلوارش رو کشید پایین و پد کشید با استرس گفت عمو آرووم عمووووو

پوریا گفت چشم نفسم چشم آرومه آروم

پوریا تزریق رو شروع کرد و آرش ای ای شروع کرد ولی آروم بود تقریبا

وسطاش خودشو سفت کرد و با صدای بلند گفت بسسسسه عمو دیگه نمیتونم

امیر سریع کمرشو گرفت و ناخودآگاه شل شد و پوریا هم سریع تر تزریق کرد و پنبه گزاشت و داد آرش رفت هوا

من و امیر داشتیم آرومش میکردیم که یهو بابا اومد تو اتاق و بغلش کرد و کلی نازنازیش کرد و آرش تو بغل بابا آروم شد😍

شاید دیگه ادامه این خاطره رو ننویسم بچه ها چون سوژه امپولی جدید این روزا خودم شدم با آمپول بیوتین و بپانتین....🤦‍♀😭

بعد از هر بار تزریق امین رو مورد عنایت قرار میدم و میشینم و بلند میشم و آه میکشم و میگم خدا لعنتت کنه پوریا😂😤

اگر دوست داشتین خاطره آبکش شدن خودمو براتون مینویسم.

دوستون دارم

گیتا🌺

خاطره آوین جان

سلامی مجدد
امیدوارم حالتون خوب باشه🫠
آوینم
ممنون ازتون بابت کامنتایی که گذاشتین دیر دیدم ولی سعی کردم نهایت استفاده رو داشته باشم تا بدتر نشم😅😂
صورتم زیاد دونه در نیورده بود ولی حواسم نبود و کرم زدم واسه همین خیلی بیشتر شدن😩
الانم تقریبا ۲هفته ازش میگذره و حالم بهتره ولی بازم میترسم و سعی میکنم خودمو قرنطینه کنم البته همه تو خونمون گرفتن و خوشبختانه خواهرزاده‌هامم ازم دورن و واسه اولین بار از این دوری خوشحال شدم🥲دوستان اشاره داشتن به اینکه آبله توی حلق و ریه دربیاره و متاسفانه این اتفاق افتاد
و علاوه بر اون شکمم از داخل در اومد و هرچقدر موندیم به قول معروف نیفتادن بیرون و این درد خیلی واسم عذاب آور بود😑
بخاطر نخوردن غذا دچار افت فشار میشدم و چندباری مجبور به تزریق سرم شدم
علاوه بر اون تب فوق بالایی رو تجربه کردم که فقط با سرم و تب‌بر پایین میومد
بد رگ نیستم ولی فقط بعضی جاها رگ‌ میده و همیشه‌م اونا شکار میشن
که البته تو این مدت نابود شدن😥
کار به جایی رسیده بود که عین آدمای بستری آنژوکت توی دستم میموند
و پارسام برخلاف مخالفتای فوق شدیدم پا شد اومد ولی خب سوپرایز خوبی شد چون به جای ۲روز یک‌هفته موند و قراره منم بعد از بهبود کامل با برادر شوهرم برم پیشش بمونم
مشکل دیگه ای که وجود داشت بهونه گیریای شازده خانوم خواهرزاده پارسا بود
چون داییش ازش دوره بیشتر بهونه منو میگیره و فاصله ۳ساعته تا شهرامونو طی میکنیم و میریم پیش هم ولی خب الان با توجه به شرایط موجود امکانش نبود دیگه و هنوزم نیست😅
بریم سراغ چیزی که دوست دارید؟
یکی از خاطرات اولین روزای سخت
۲ ۳روزی از ابتلا شدنم گذشته بود و در مقابل دکتر رفتن به شدت مقاومت میکردم چون شنیده بودم خودش خوب میشه😂
دوستمونم تلفنی موفق نشد قانع‌م کنه کار به جایی رسیده بود که برخلاف اینکه همیشه میگه سر درمان و بیماری نرو تو نت ولی الان میگفت خودت بزن آمار مرگ و میرو ببین🤣
ولی بازم کوتاه نیومدم چون درصدش پایین بود😍
و اینکه بنده ۲۰وخورده ای سال سن دارم واسه همین بم تلقین شده بود بزرگم سخته خیلی اذیت میشم
تو کش‌مکش و مقاومت واسه دکتر رفتن زنگ در به صدا در آمد و شازده وارد شدن😒بهمم نگفته بودا
فک میکردم صحنه های رمانتیک رقم بخوره ولی عین پیرمردای عصا قورت داده اومد وایساد بالا سر من
معمولا جلو خانواده ها بحثی چیزی نداریم ولی از بس حرصش داده بودم جلو بابام تا تونست دعوام کرد و صحنه های گریه زاری رقم خورد
دلمم پر بود از بیکاری و یه جا نشستن غرم شنیدم و بدتر شدم🙄
خودش فهمید خیلی زیاده روی کرده ولی جلو بابامم روش نبود دل‌جویی کنه منم لوس بابا و رفتم بغلش داماد محترمشم رفت بیرون در خلوت حرص بخوره😂
کسی هست با آبله حالت تهوع بگیره؟
من اونم تجربه کردم و دلیلشم خالی بودن معده تشخیص داده شد
تب دل‌درد خارش تهوع و همه چی
گریه حالمو بدتر کرده بود بابامم دید نمیتونم آروم شم و دارم بدتر میشم پارسارو صدا زد تا فکری واسه من بکنه
تو اون وضعم نگران بودم عزیزانم ازم بگیرن و واسه صدمین بار گفتن نه خطری نداره
پارسا بخاطر غرایی که زده بود سعی میکرد نزدیکم نشه بابامم که اوضاعو دید صحنه رو ترک کرد تا منت کشی صورت بگیره😂
اینارو فاکتور میگیریم و بریم سراغ اولین تزریق که زمینه سازی بعدیا شد بدنمم دید میتونه دوپینگ کنه ناز میکرد تا باز تقویت شه🙂‍↔️
خیلی به فکر بود ۳تا سرم باهم گرفت که اگه حالم بد شد دم دست باشه ولی خب علاوه بر اون نسخه بعد از رفتنش چند بار دیگه‌م رفتم درمونگاه:)
بخاطر شرایط نمیتونست ازم رگ بگیره چون فشارم پایین بود و از اینکه دستمو یه جا ثابت نمیزاشتم عصبی شده بود ولی خوشبختانه بالاخره موفق شد و کلیم درد داشت☺️
سرمو رو دور آروم گذاشته بود و کلی کلافه شدم تا تموم شد
تب دل‌درد خارش تهوع و همه چی
گریه حالمو بدتر کرده بود بابامم دید نمیتونم آروم شم و دارم بدتر میشم پارسارو صدا زد تا فکری واسه من بکنه
تو اون وضعم نگران بودم عزیزانم ازم بگیرن و واسه صدمین بار گفتن نه خطری نداره
پارسا بخاطر غرایی که زده بود سعی میکرد نزدیکم نشه بابامم که اوضاعو دید صحنه رو ترک کرد تا منت کشی صورت بگیره😂
اینارو فاکتور میگیریم و بریم سراغ اولین تزریق که زمینه سازی بعدیا شد بدنمم دید میتونه دوپینگ کنه ناز میکرد تا باز تقویت شه🙂‍↔️
خیلی به فکر بود ۳تا سرم باهم گرفت که اگه حالم بد شد دم دست باشه ولی خب علاوه بر اون نسخه بعد از رفتنش چند بار دیگه‌م رفتم درمونگاه:)
بخاطر شرایط نمیتونست ازم رگ بگیره چون فشارم پایین بود و از اینکه دستمو یه جا ثابت نمیزاشتم عصبی شده بود ولی خوشبختانه بالاخره موفق شد و کلیم درد داشت☺️
سرمو رو دور آروم گذاشته بود و کلی کلافه شدم تا تموم شد

خوشبختانه اون روز آمپول قسمتم نشد البته اینم اضافه کنم بخاطر بیماری میترسید چیزی بم بده و بدتر تحریک شن واسه همین تصمیم شد با پزشک عفونی که البته دوستانم بهش اشاره کردن مشورت کنه که کاش نمیکرد🫠 سرویس شدم
الان بهترم ولی یه ضعف خیلی بدی تو بدنم حس میکنم و میگن بخاطر غذا نخوردن و داروها و ایناس
من که سر در نمیارم امروزم اینترنتی خوراکی سفارش دادم و بعد از مدت ها شیرکاکائو عجیب چسبید😂
انصافا دلم واستون تنگ شده بود
اگه مایل بودین خاطرات زیادی از این دوران چرت موجوده🥱
مراقب خودتون باشین
اگه موقعیت بود بازم مزاحم میشم
بابت طولانی بودن و آزرده شدن چشماتون عذرمیخوام
مراقب خودتون باشین و خدانگهدار❤️

خاطره کیارش جان

سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه.

کیارشم و اومدم به رسم ادب آخرین خاطره مو بنویسم که بی خداحافظی از حضورتون مرخص نشده باشم.به جهت مشغله های کاری و شخصی متاسفانه فرصت ندارم بیشتر دست به قلم بشم ولی برای آخرین بار از لطفی که به من داشتید تشکر و قدردانی میکنم .

نمیدونم چرا ولی از وقتی بابا از زندگیمون رفت هر موقعی که پاش دوباره کشیده شده وسط جز اضطراب و خشم و ناراحتی برام پیامد دیگه ای نداشته.

گاهی با خودم فکر میکنم اینا همه ش تلقینه و واقعی نیست..مثلا یه روز صبح قبل از اینکه برم بیمارستان پشت چراغ قرمز دیدمش و اون روز شیفت وحشتناکی داشتم و یکی از بدترین خاطرات کاریم رقم خورد.

نمیدونم از انرژیه کلامه یا واقعا همینطوره ولی درباره ی مبحث ازدواجم دقیقا همین شد.خانواده مینو و مامانم اصرار داشتن هرجور شده پای بابا رو بکشن وسط.

روزی میلیون ها بار جمله ی « بالاخره باباته» رو میشنیدم و تحت فشار تصمیم گرفتم اونو وارد ماجرای ازدواجم کنم.

بعد از این ماجرا هم به جز کارشکنی و سنگ اندازی هیچ اتفاق دلچسبی نیفتاد،در نهایت سر یه مشت جزئیات مسخره و‌ مسائل مالی با بابای مینو بحث کردن و در نتیجه مراسم عروسی ما به تعویق افتاد.

فکر میکنم همین که کل ماجرا از جانب بابا منتفی نشد جای شکرش باقیه.

چند شب پیش خونه ی خاله بودم و قصدم این بود که با صحبت مشکلاتی که پیش اومده حل کنم و سر موعد بریم سر خونه زندگیمون ولی بابای مینو که مشخص بود از جانب پدرم تحت فشار روانی قرار گرفته با سفسطه و دلخوری جوابای سربالا میداد و حتی خاله رو با خودش همراه کرده بود.

احساس کردم اگه بیشتر کش بدم ممکنه اوضاع از اینم بدتر شه،آخر شب با مینو تو آشپزخونه نشسته بودیم و جفتمون نیاز داشتیم که یکی آروممون کنه،برعکس همیشه خاله تو سالن عصبی قدم میزد و هیچ تلاشی واسه تسکین دادن من و مینو نمیکرد.

سرم داشت میترکید،شقیقه هامو‌ محکم فشار میدادم و مینو هم تند تند حرف میزد.

هرچی سعی میکردم رو حرفاش تمرکز کنم خشم به مغزم مهلت کار کردن نمیداد.

حواسِ پرتمو جمع کردم که متوجهش بشم،زل زدم تو‌ چشمای مشکیش.بازم جای اینکه گوش بدم چی میگه به این فکر میکردم که گوشه ی چشماش چه کشیدگی قشنگ و خمار گونه ای داره.

کیارش! گوش‌ میدی بهم؟؟

آره آره سراپاگوشم..

خاله بی توجه بهمون لامپ پذیرایی رو خاموش کرد و رفت طبقه بالا ،از رو صندلی آشپرخونه بلند شدم که برم باهاش حرف بزنم مینو‌ فوری اومد دنبالم یه کم رو پنجه پاش خودشو کشید بالا که قدش بهم برسه و دوباره تو گوشم پچ پچ کرد…

قلق مامان دست منه امشب پیگیرش نشو بعدا اوکیش میکنیم…

نگاهم رو زیر سیگاری روی میز و ته مونده سیگارایی که باباش پشت هم کشیده بود خشک شده بود،به سختی از مینو خدافظی کردم و با همون ذهن آشفته نشستم پشت فرمون.میدونستم نیاز داره پیشش بمونم ولی تحمل خونه خاله و اون جو برام سخت شده بود.

وقتی رسیدم خونه کیانا خواب بود ولی مامان مثل مامورای ویژه گیرم انداخت و تا میتونست ازم سوال جواب کرد.دلم میخواست بگم خودتون باعث شدید ولی…

ابدا شب خوبی نداشتم و تا دم صبح ساعت ها مثل مرده رو تختم افتاده بودم.

بالاخره از جام پاشدم دست و صورتمو یه آبی زدم،متاسفانه کیانا رگبار سوالای ناتمومشو شروع کرد و حتی سر صبحونه دست بردار نبود،واسه آچمز کردنش گیر دادم دفتر دستکشو بیاره یه کم ریاضی بخونیم.

ترجیحا سرمو با معادله و عدد و رقم گرم میکردم بهتر بود..

با بی میلی قبول کرد ولی بعد از نیم ساعت غر زدناش شروع شد..

با یه لیوان چایی اومدم بالا سرش ببینم چی یاد گرفته،دیدم به جای جواب یه مشت شکلک مسخره زیر مساله ها کشیده و مشغول خط خطی کردنه..

اخمامو کشیدم تو هم.این چه وضعشه الان؟!یه ساعته نقاشی یادت دادم؟

از ریاضی متنفرم!بیشتر از این نمیکشم دیگهههه،هممم به نظرت از الان تکواندو رو شروع کنم شانسی واسه پزشکی تهران دارم؟

جدی نگاش کردم کاغذا رو لوله کردم گذاشتم کنار…

مزه نریز..یه ماه دیگه مدرسه شروع میشه میبینی از همه عقبی! از من گفتن بود..

ااااه خب آخه کدوم عقب مونده ای وسط مرداد میشینه ریاضی سال بعدشو یاد بگیره؟؟

نزدیک بود لفظی درگیر شیم که مامان پرید وسط و به قائله خاتمه داد.

دوباره رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم،سرم داشت میترکید،باطری ساعت دیواری رو درآوردم که حتی صدای تیک تاکشو نشنوم.

مینو پشت سر هم تکست میداد گوشیمو سایلنت کردم نبینم ولی چند دیقه بیشتر نتونستم تحمل کنم و جوابشو ندم…

یکی در میون نوشته بود.

حالا چیکار کنیم کیارش ؟

لازم نیست کاری بکنیم تقدیر همه کارارو میکنه.

یعنی اینقد برات بی اهمیته؟

نمیدونستم چی بگم! دوباره نوشت.

از سکوت بدم میاد! خیلی بدم میاد…

با وجود حال بدم نوشتم؛

حاضر شو میام دنبالت.

یک ساعت بعد تو ماشین نشسته بود و داشتیم همچنان تو سکوت دور دور میکردیم،

یه لحظه پشت چراغ چشمم افتاد به صورتش …اشکی بود..

وقتی فهمید متوجهش شدم با سر آستینش اشکاشو پاک کرد..

چرا گریه میکنی آخه قربون شکلت برم؟!

چون دیگه با احساس نگام نمیکنی چشمات سرد و بی روح شدن.

دستشو گرفتم با دستاش دنده رو عوض کردم… بهش لبخند زدم…

دوباره داشت بهونه میگرفت، چشمات مهربون نیستن دیگه نمیخندن..

خب منم داغونم! هزار بار به همتون گفتم پای بابا نباید کشیده شه وسط ولی حتی خود تو گوش به حرفم ندادی!

کیارش من که دنبال مقصر نمیگردم دارم ناراحتیمو از شرایط ابراز میکنم! توقع همدردی دارم نه توجیه!

به جای اینکه اوضاع بهتر شه حرف زدن فقط بدترش میکرد،مینو رو زودتر رسوندم خونه شون میخواستم گازشو بگیرم سمت خونه که خاله اومد جلو در و اصرار کرد برم بالا .انگار از رفتار اون شبش پشیمون بود.

مینو خیلی پریشون بود صورتش از زور گریه ورم کرده بود.یه کم پیشش موندم و باهاش حرف زدم همه تلاشمو کردم بهتر بشه،آخرشم فاز گوگوش و بهروز وثوقی گرفته بودیم که هرچه بادا باد فوقش دوتایی فرار میکنیم با یه موتور کروز میریم شمال…حالش کم کم داشت جا میومد..

به زور دستشو گرفتم بلندش کنم بریم پایین پیش خاله اینا.پاهاش خواب رفته بودن..داد زد کیارششش نکش دستمو نمیتونم پاشم از جام!!

باز خواب رفت دست و پات؟؟ چقدم رنگت پریده ست!

آمپولایی که دکتر داده بود زدی یا گذاشتی دکور تو یخچال ؟

هممم نه چیزیم نیست بابا خوبم!

سوالمو جواب ندادی؟

چرا زدم یکیشو ولی…

ببین منو! اگه سه تاشم تو یخچال بود چی؟!

سرشو انداخت پایین..

عشقم! تو نمیدونی به خاطر دیابت چقد نیاز داری تقویت شی؟

دوباره بغضش ترکید …حالا باید همه ش این لعنتیو تکرار کنی؟؟

بغلش کردم سرشو گرفتم تو دستام..این بد اخلاقی و زودرنجیتم واسه همینه..ولی بهم برنمیخوره راحت باش!

بریده بریده گفت بِ بخشید دست خو دم نیست…

باشه دراز بکش یه کم ماساژ بدم پاهاتو.اگرم با من اوکی نیستی آمپولاتو پشت گوش ننداز برو درمانگاهی جایی بزن هر هفته.

چرا راحت نباشم عشقم،میترسیدم فقط..خیلی درد داره آخه..

این شد دلیل؟

نشد ؟!؟

دردش یه لحظه ست ارزش حال بدتو داره؟

کیارررش..

جونم؟

اگه میخوای بزنی حداقل با این سرنگ آبیا بزن سفیدا خیلی درد دارررن..

خنده م گرفته بود.

برات نیم سی سی لیدوکائین میکشم که اذیت نشی خوبه؟

باشه فقط سرنگ ۵ نباشه تو رو خدا..

چیکار به سرنگش داری؟قراره نزارم دردت بیاد.

آمپوله روغنیه؟

زیاد به این چیزاش فکر نکن.

ویالو از خاله گرفتم و برعکس چیزی که اصلا دلش نمیخواست تو سرنگ ۵ کشیدم.

لیدوکائین موجود نبود ولی به خاطر بار روانیش گفتم بی حسی توشه.

من هنوز پد الکلی نکشیدم تو اشکت درومده؟!

میترررسم….

یه کوچولو درد داره ولی در حد گریه نیست.

پدو آروم کشیدم…خیلیه خب دیگه هم سرحال میشی هم اینقد بداخلاقی نمیکنی…

تمام تنش میلرزید واسه منم کارو سخت میکرد واسه همین بدون فکر تزریقو شروع کردم.

آییییییی…

جونم چیه؟؟؟

درش بیار دیگه نمیخواااام…

آخرشه یه کم تحمل

تا مغز استخونم داره تیرررر میکشهههه

زود باشی کیارش تو رو خدا

عزیز دلم خب باید آروم تزریق شه

آخخخخ نههه

باشه باشه تمومم شد،بیا پدو یه کم نگهدار

با گریه گفت،انگار گوشت تنمو بریدن

باز بزرگش کرد! یه آمپول کوچولو بودا

مینو؟! دارم میرما نمیای بدرقه م کنی؟

نمیتونم باید تا یک ساعت وارونه باشم! میشه یه ساعت دیگه بمونی؟

خنده م گرفته بود…

باشه صبر میکنم بتونی دوباره راه بری..راستی هفته ی دیگه م‌ نمیتونی بپیچونی یادم میمونه .

هفته دیگه رو به قبله م بخوابم این لعنتی رو نمیزنم.

اوکی حالا تا اون موقع…

بعد از آمپولش چند ساعت تمارض ادامه داشت در حدی که خودم شک کرده بودم عصب پاشو داغون کردم که اینجوری افتاده ! ولی خوشبختانه فقط داشت زمان میخرید که بیشتر پیش هم باشیم.

ممنون که زمان گذاشتید و آخرین خاطره منو خوندید. ازتون خداحافظی میکنم و امیدوارم تو زندگی تندرست و خوش باشید.

ارادتمند شما

کیارش

خاطره نیروانا جان

سلام بچه ها خوبین👀؟

سه سالی میشه خاطره هارو میخونم،و خیلیاشون جالب و خنده دارع😅

خب بریم سر اصل مطلب اسمم نیروانا هستش و14سالمه و رو ب 15 سالم ینی 3شهریور تولدمه🙂💕

توی ی خونواده پر جمعیت ب دنیا اومدم،ینی4تاداداش و2تا خاهر دارم یکی از ابجیام بهیاری خونده و ت خونس فقط لطفش شامل حال ما میشه و یکیشم تو محدوده ی بهداشت محیط سرکارع، داداشامم دوتاشون معلمن،ویکی شم امسال میره کلاس 12،یکیشم امسال میرع کلاس5، مامانمم خونه دار بود ک پارسال بر اثر سرطان درگذشت و بابامم پزشک عمومیه،داستان از اینجا شروع میشه که هفته پیش رفته بودیم گیلان بعد از کلی گشت و گذار و شیطنت و خستگی رفتیم ویلا گرفتیم خابیدیم گذشت تا ک صبح شد ساعت10نگار(خاهرم همونی ک بهیاری خونده)صدام میزد برا صبحونه،رفتم پایین صبحونه خوردیم ب پیشنهاد من همگی بعد صبحونه پرییدیم ت اب بجز بابا،بعداز کلی شنا و اب بازی بقیه اومدن بیرون همه حمله ب سمت سشوار موهاشونو خشک کنن من هنوزم ت استخر بودم هرچی صدا میزدن بسه بیا گفتم عوکی بعد نیم ساعت اومدم بیرون از اونجایی ک حال خشک کردن موهامو نداشتم بیخیالشون شدم بعد از ینمه بازی منچ و شطرنج بلند شدیم بریم بازار ی چرخی بزنیم،همگی اماده شدیم رفتیم باد میوزید منم اهمیت نمیدادم گذشت گذشت گذشت اومدیم خونه رفتن سر بساط ناهار ک همه گفتن ما خسته اییم حال ناهار درست کردن نداریم بابام گفت عوکی از بیرون ی چی میخریم،رفتم بالا حالم عوکی نبود گوش گلوم درد میکردم گرفتم خابیدم تا مغرب بیدار شدم ساعتو نگا کردم خاب کلا از سرم پرید7شب بود تازه میخاستم خودمو جمع جور کنم برم پایین ب نگار بگم قرصی چیزی بده ک بابا در زد وارد اتاق شد گفتم بابا چرا بیدارم نکردین؟گفت فداتشم خیلی ناز خابیدع بودی دلم نیومد بیدارت کنم🥹💕

بعدم اومد نزدیکم گفت تو ک انقد نمیخابیدی چیشدع مریضی قربونت برم یا باز حال روحیت عوکی نیس یا دلت برا مامان تنگ شدم؟گفتم بابایی هر سه تا😔گفت قربونت برم بغض نکن کجات درد میکنه؟گفتم همه جام سرما خوردم،دیروز موهامو خشک نکردم گفت فداتشم عیبی نداره الان کیفمو میارم معاینت میکنم قشنگم،بغض نکن ک بغضت نابودم میکنه،گفتم چشم😔گفت سالم و رفت دنبال کیف وقتی برگشت نگار و نجلا(خواهر بزرگم همونی ک کارمند بهداشت محیطه)باهاش اومدن نجلا اومد بغلم کرد گفت قربونت برم خوبی؟گفتم مرسی،نگار اومد جلو گف نگران نباش زودی خوب میشی فداتشم،گفتم مرسی ابجی، بابا شروع کرد معاینه رفت سمت گوشم،گفتم بابا خیلی درد دارع گفت قربونت برم الان تموم میشه معاینش،معاینه ک تموم شد سردم بود رفتم زیر پتو نگارو نجلا کنارم نشسته بودن مدام قربون صدقم میرفتن،درهمین حین خابم برد بابام نسخه رو جمع جور کرد رفت دنبال دارو ها وقتی داداشامم فهمیدن مریضم اومده بودن اونام قربون صدقم میرفتن نیکان(اونی ک امسال میره کلاس5)میگفت نیروانا دردت ب تنم گفتم خدا نکنه فداتشم✨،نریمان(اونی ک معلمه)اومد سمتم سرمو گذاشت رو پاش داشت نازم میکرد،نیمام(نیمامعلمه) داشت میگفت بمیرم ولی این حالتو نبینم اروم گفتم خدا نکنه،نویان(امسال میرع کلاس12)میگفت دردت ب قلبم ابجی گفتممم فداتشم این چه حرفیه،بچه ها داشتن قربون صدقم میرفتن بابا اومد گفت نجلا ی چیزی برا نیروانم بیار بخورع ضعف نکنه نجلام گفت چشم بابایی و رفت پایین با کیک و ابمیوه اومد ینمه خوردم پسش زدم،بابا گفت نیروانم فداتشم امپول داری گفتم چن تا گفت برا امروز4گفتم باشه بابا(من هیچوقت از امپول در نمیرم فقط زیرش گریه میکنم)دراز کشیدم نجلا اومد امادم کرد،نگار دستمو گرف گف دردت اومد دستمو فشار بدع قربونت برم،گفتم چشم،بابا اومد پد کشید وارد کرد تحمل کردم دیگه وسطاش تحملم تموم شد زدم زیر گریه ولی خیلی بی صدا(دلم برا مامانم تنگ شده بود درد امپول بهونه ی خوبی برا گریه بود)

دومی رو بازم همون سمت پد کشید زد دیگه بلند بلند گریه میکردم و با بابا هفت نفر داشتن قربون صدقم میرفتن سومی رو طرف بعد پنبه کشید زد تکون خوردم نریمان اومد کمرو گرفت نویانم پاهامو قشنگ کتلت شدم رو تخت، در این وسط نیکانم گریه میکرد نیما داشت ارومش میکرد نجلام داشت سرمو ناز میکردم نگارم دستمو میبوسید، چهارمی رم همون سمت زد گفت فداتشم شل افرین شل سوزن وارد پاشم شد میسوزوند فقط دیگه ب بلند گریه کردنم ادامه دادم نریمان داشت کمرمو ماساژ میداد بابام جای امپولارو دیگه چن دیقه همونجوری موندم بعدش برگشم،بابا بغلم کرد ت بغلش مثل ابر بهار گریه میکردم مدام میگفت فداتشم ببخشید،جوابی نمیدادم ب گریه کردنم ادامه دادم انگار وجود مامانو اونجا حس میکردم،حس میکردم ک انگار همینجاس انگار کنارمع،انگار دارع نازم میکنه💔همونجوری ک گریه میکردم بقیم داشتن از هر طرف فدام میشدن،ت بغل بابا خابم برد حس کردم بابام بوسیدم و گذاشتم رو تخت و رفت بیرون منم از ساعت نُه و خوردی گرفتم خابیدم تا دَه صبح و ادامه دارد....اگ خاستین ادامشم مینویسم،منتظر نظراتتون هستم، دوستون دارم بای💚✋🏻.

خاطره همتا جان

سلام رفقا من همتام ۲۳ سالمه اومدم بعد مدت ها براتون خاطره بزارم:)😍

منتها خاطره مربوط به خودم نیس و برای مامانمه

پارسال زمستون بود مامانم مریض شده بود...🫠

یه روز صبح که از خواب بیدار شد دید سر و کله اش گرفته و صداش رفته در هم

خلاصه اون ردز صبح من صبحونه اماده کردم و صداش کردم که بیاد صبحونه بخوریم اومر و همش دوتا لقمه خورد و رفت کنار

یه چندساعت گذشت و حالش داشت بدتر میشد گلو درد و تب هم اضافه شد

-مامان حالت خیلی بده حاضر شو بریم دکتر

مامان: نه همتا بخور میدم و اب نمک غرغره میکنم خوب میشم

-مامااان چرا لجبازی میکنی خب زودتر بری دکتر بهتره که(کمتر واست آمپول مینویسه😉)

*ایشون با ۳۹ سال سن خیلیی از امپول میترسه🤦🏻‍♀

دیگه به زووور مامانم راضی کردم و رفتیم دکتر

رسیدیم مامان رفت نشست تا من پذیرش نوبت بگیرم منشی گفت بعد این دو نفر شما میتونید برید داخل

حدودا ۱۰ دقیقه ای گذشت و ما رفتیم تو

دکتر مامان معاینه کرد و گفت خانم اوضاع گلوتم که خرابه اخرین بار کی پنی سیلین زدین؟

مامان: با یه نگاه پر استرسی😶یادم نمیاد خیلی وقته نزدم...

دکتر: خب پس قبلش براتون تست میکنن اگه حساییت نداشتین براتون میزنن

و بعدش من تشکر کردم و اومدیم بیرون

رفتم داروخونه داروها رو گرفتم و برگشتم

بنده خدااا از شانسش کلی امپول داشت😂🤦🏻‍♀

دیگه رفتیم اتاق تزریقات

تزریقاتی: خانمم شما تزریق دارین؟

-نه واسه مامانمه

تزریقاتی: بدید داروها رو به من

دادم بهش و سرم و چندتا امپول جدا کرد گذاشت تو سبد و رفت که اماده کنه

تزریقاتی: خانم بخوابید رو تخت اماده بشید الان میام تزریقتونو انجام میدم💉

-مامان خوبی؟!

مامان: نظر خودت چیه؟🥲میشه نزنم..

-مامان دمر شو الان میاد...بزار کمکت کنم

بالاخرههه مامان رضایت داد منم گوشه شلوارش دادم پایین و بالاخره لحظه موعود فرا رسید😔😂

تزریقاتی: خب عزیزم نه اول برگردین تست پنی رو انجام بدم براتون

هیچی مامان دوباره برگشت🫠😂

تست کرد و حساسیت نداشت😍🥺

تزریقاتی: خب مشکلی نیست برگردین

خلاصه اومد که اولیو بزنه

خانم اماده ای یه نفس عمیییق بکش

مامان:اروم بزنین لطفا🥲

تزریقاتی: شل کن..شلِ شل سفت کنی خودت اذیت میشی

خب۱..۲..۳

مامان:آخخخ🥺خیلی درد داره

تزریقاتی: خانم تموووم شد خیلی خب یه چندلحظه نفس بگیر واسه بعدی

خب...

آماده ای؟نفس عمییق(عین دارت فرو کرد:|)

مامان:خانممم آروم نفسم رفت😭

تزریقاتی: تموم شد خانم چه خبرته!

برگرد سرمت وصل کنم

-یه خورده جای امپولاش براش ماساژ دادم بهترشد

برگشت سرمش زد سرمش که تموم شد

خانمه گفت دوتا امپول دیگه دارین اینا رو فردا صبح حتما بزنید

و رفت...

دیگه منم به مامان کمک کردم لباسش درست کردم و اومدیم بیرون از کلینیک

به زوورم فردا صبحش دوتا امپول دیگه رو زد و کم کم حالش بهتر شد😍

خلاصه که ترس سن و سال نمیشناسه!😅

اگه خوشتون اومد بگید تا باز خاطره بزارم:)🤍

خاطره غزل جان

سلام خوبید غزل امم گفته بودید ک دوباره براتون خاطره بزارم

چند وقت پیش سپهر سرمای شدیدی خورده بودش هی می گفت پیشم نیا حالش خیلی بد بود هرچی بهش اسرار میکردم بیا بریم دکتر نمیومد بریم

بعد چند روز نمیذاشت برم پیشش تا اینکه دلم طاقت نیاورد رفتم خونه خالم شب بودش رفتم دیدم خوابیده رفتم کنارش رو تخت نشستم دستمو کردم تو موهاش همینجور ک داشتم نازش میکردم بیدار شدش ی نگام کرد گف برای چی اومدی پیشمم مگ نگفتم نیا با اجازه کی اومدی اصلا گفتم هیسس هیچی نگو دلم برات تنگ شده بودش

بوسش کردم دیگ بهم چیزی نگف گف غزل خوابم میاد سرشو گذاشت رو پام موهاشو ناز کردم یکم بعدش دیدم خوابش برده همینجوری تو گوشی بودم داشتم میگشتم دستمو گذاشتم رو پیشونیش دیدم خیلی تب داره

رفتم دستمالو اب اوردم گذاشتم رو پیشونیش یکم پاشویش کردم

خودش بهم تزریق کردن یاد داده رفتم از خالم پرسیدم ببینم تب بر دارن تو خونشون یا ن از شانس خوبش داشتن😂

ی تب بر اماده کردم رفتم پیشش گفتم برگرد نگام کرد بدون اینکه چیزی بگه برگشت شلوارشو یکم کشیدم پایین پنبه رو کشید اروم براش تزریق کردم شلوارشو درست کردم گفتم الان تبت میاد پایین پاشو این قرصو بخور

قرصو دادم بهش خورد چون تبش بالا بود نخوابیدم بیدار موندم یکم بعد خوابش برد

بهتر شده بودش.

صبح بیدارش کردم گفتم پاشو بریم دکتر گف نمیام ی داد کشید سرش گفتم میگم پاشو بریم

نگام کرد خندید گف سلیطه شدی😂گف حال ندارم لباس بپوشم میدونسم داره ناز میکن لباسشو پوشندم بهش رفتیم بیرون دیدم کتونی هاشو نمیپوشه گف غزلل حال ندارم خم بشم دلم براش سوخت رفتم کتونی هاشو پوشندم اسنپ گرفته بودم با اسنپ رفتیم دکتر رسیدیم رفتم نوبت گرفتم نشسته بودیم رو صندلی تا نوبتمون بشه

گفتم میترسی😂😂خندید گف نچ

داشتیم همینجور باهم حرف میزدیم صدامون کردن رفتیم داخل

دکتر معاینش کرد گف عفونت شدید داری

دارو هارو نوشت تشکر کردیم رفتیم بیرون

ب سپهر گفتم تو بشین تا من برم دارو هاتو بگیرم

رفتم داروهاشو گرفتم اومدم بهش کلی امپول داده بود اصلا دلم نمیومد دردش بگیر گف این همه امپول برای منه ی لحظه خیلی مظلوم شد گفتم دورت بگردم من زودی تموم میشن

گفتم برم قبض بگیرم بریم بزن

گف نه بریم خونه خودت بزن گفتم اینجا بزنی بهتره گفت نه بریم خودت بزن گفتم من دلم نمیاد گف منم اینجا نمیزنم نخواستم زیاد اذییتش کنم گفتم باشه اسنپ گرفتیم رفتیم خونه

رفت تو اتاقش دراز کشید منم براش اب میوه کیک بردم گفتم پاشو قشنگم یکم بخور از دیروز هیچی نخوردی ضعف میکنی پاشد خورد منم داشتم امپولاشو اماده میکردم گف غزل دکتر بودن بهت میادا😂😂خندیدم گفتم حالا شما دراز بکش الان

دراز کشید گف اروم بزنیا گفتم من اروم میزنم ولی یکم درد دارن گف چندتا میزنی گفتم فعلن ۴ تا شبم داری گف وایی

شلوارشو یکم کشیدم پایین گف غزل آرومم بزنا

دلم نمیومد بزنم بهش ولی مجبور بودم

گفتم باشه قربونت برم ی نفس عمیق بکش دورت بگردم نفس عمیق کشید اروم فرو کردم تزریق کردم اولیش تموم شد کشیدم بیرون جاشو فشار دادم گف آخخ گفتم جونم تموم شد اون یکی سمتشو پنبه کشیدم گفتم درد داشتی بگو بهم چیزی نگفت سفت کرد خودشو گفتم یکم شل کن گف نمیتونم پاشو انداختم رو اون یکی پاش همینجور داشتم قربون صدقش میرفتم شل کرد چون سوزنش یکم بزرگ بود یهو فرو کردم زیاد دردش نگیر ی تکون خورد گفتم سپهرم تکون نخور اروم اروم تزریق کردم گفت آخ آخ میسوزنه گفتم تقوینی بخاطر اون اروم باش الان تموم میش کشیدم بیرون گف آییییی

گفتم تمومههه

میخای یکم استراحت کنی بعدن بزنم اون دوتا رو گف ن بزن راحت بشم گفتم باشه همون سمت پنبه کشیدم گفتم نفس عمیق بکش شل باش سوزنو فرو کردم گفتم درد داری‌گف ن زیاد اروم اروم تزریق کردم کشیدم بیرون

اون یکی سمتشو پنبه کشیدم گفتم اخریشه تکون نخوریا

سوزنو فرو کردم از همون اولش گف آیی آیی گفتم جونم تحمل کن تا تموم بشع ی سره گف آیی بسه گفتم جونمم تموم شد دیگ کشیدم بیرون جاش داشت خون میومد فشار دادم گف آییی نکن گفتم تموم شد دیگ همینجور دراز بکش برات کمپرس بزارم

جاشو یکم ماساژ دادم قربون صدقش رفتم بغلش کردم خوابید

پاشد ناهارشو خورد حالش بهتر بود همش میخندید ب مامانم می گف دخترت سوراخم کرد امروز😂

شب تو اتاق دراز کشیده بودم اومد گف غزلم امروز کلن پیش من بودی چسبیده بودی ب من بیا ی امپول بزنم بهت ی موقع یهو مریض نشی برای پیشگری گفتم نننن انگار برق گرف یهو از جام پاشدم نشستم😂😂 گف نترسسس نزدم ک بهت گفتم من نمیخام گف باشه پس بیا امپول منو بزن گفتم باشه دراز کشید امپولاشو زدم زیاد درد نداشتن صداش در نیومد همونجور دراز کشید بود منم رفتم پیشش بغلم کرد گف ی امپول کوچولو فقط بزنم بهت هم سرحال میشی یکم هم من خیالم راحت میش مریض نمیشی ی نگاش کردم گفتم نن گف اره سرحال میشی مظلوم نگاش کردم قلقلکم داد خندیدم😂 گفت بزنم گفتم باشه

امپولو داشت اماده میکرد نگا داشتم میکردم گف نگا نکن دراز بکش دراز کشیدم گف اونور ببین اینجا رو نبین شلوارمو کشید پایین پنبه کشید تکون خوردم پاشدم گفتم میترسم نمیخام گف عع نداشتیما میخای مامانمو صدا کنم بیاد نگهت دار گفتم نن گف پس دراز بکش اروم خوابیدم پنبه رو محکم کشید امپول یهو زد انقدر درد داشت و میسوزند جیغ کشیدم گف جونمم تحمل کن یهو خالی کنم دردت میگر گفتم نمیخامممم کشید بیرون فشار داد گف تمومم شد کشتی خودتو

ببخشید اگ بد بود خواستید بگید بقیشم تعریف میکنم

خاطره  رضا جان

سلام‌

وقتتون بخیر و سلامتی

قبلا براتون نوشتم و گفتم که یاد گرفتن تزریقات رو از سربازی به یادگار آوردم.

چون خودم نسبت به گزش زنبور و نیشش حساسیت دارم، سعی می‌کنم همیشه یه آمپول اپی‌نفرین یا ضدحساسیت نیش زنبور توی ماشین یا خونه داشته باشم.

تابستون ۴۰۲ به اتفاق خانواده رفته بودیم مزرعه‌ی یکی از دوستان پدری در حومه‌ی اصفهان.

خانواده‌ی میزبان هم بودند.

خب همه مشغول گفت و شنود و گشت و گذار.

برای ناهار خانم‌ها داشتن نزدیک استخر مزرعه تدارک می‌دیدند.

منم به همراه یکی از دامادهای میزبان در زمین‌های زراعتی چرخ می‌زدیم و صحبت می‌کردیم.

زنگ گوشیم خورد و گفتن همراهت آمپول که برا نیش زنبور خوبه رو داری؟

گفتم توی ماشین دارم.

گفتن زود آمپول رو بیار....

ماشین بیشتر به اونا نزدیک بود تا من.

خودم زنگ زدم به مادرم که کسی چیزیش شده؟

مادرم گفت دختر کوچیک میزبان که حدود ۲۰ سالیش بود رو زنبور نیش زده.

گفتم خب ماشین بازه و احتمالا آمپول توی داشبورد.

برید بردارید. منم آروم آروم رفتم سمت ماشین.

داشتم میدیدم که رفتن سمت ماشین.

منم تقریبا دیگه نزدیک شده بودم.

یکی‌شون با صدای بلند صدا زد که بدو پس!

پیش خودم گفتم نکنه میخوان من براش تزریق کنم.

عروس بزرگ‌شون به استقبالم اومد و آمپول دستش بود که گفت که زود باش....حالش خوب نیس.

اصلا مجال ندادن یه‌کم خودم رو جمع کنم.

همینور ایستاده سرنگ و آمپول رو حاضر کردم.

وقتی آمپول حاضر شد، خودم رو بالای سر دخترخانم که اسمش سمانه بود دیدم.

خدایی حالش خوب نبود.

پت الکی هم نبود. از ادکلن و دستمال کاغذی استفاده کردم!

آمپول رو در حضور عروس‌شون و مادر سمانه تزریق کردم.

کمتر از ۵ دقیقه حالش به نسبت خیلی بهتر شد.

ولی خب دوسه نفری برگشتن که برت درمونگاه و برگردن.

بعد تزریق، از یه جهت خوشحال بودم که هم آمپول همراهم بود و هم تزریقات بلد بودم.

ولی از یه جهت هم نمیدونم چرا خیلی خجالت می‌کشیدم.

بهرحال برگشتن و باهم ناهار خوردیم.

ولی اصلا روم نشد دیگه فیس تو فیس با سمانه‌خانم صحبت کنم!

امیدوارم همیشه سلامت باشید.

ارادتمند شما رضا.

خاطره دكتر s

دست نوشته یازدهم دکترs

این آخرین جنتامایسین بود که باید می زد از یک ساعت پیش شروع کرده بود به غررزدن. مشخص بود خسته شده از سروکله زدن باهاش، یک دست به موهاش کشید و بی مقدمه گفت: نمی خام دیگه حرفی بشنوم زود برو تو اتاق خسته ام کردی! بی تفاوت رفته بود سمت قفس عروس ها تا حواسش پرت بشه. این دفعه زیر بغلشو گرفت باشدت بلندش کرد محکم دستشو پس زد و گفت: نکن اه... با خشونت هدایتش کرد سمت اتاق خواستم دخالت کنم دستمو گرفت گفت: تو بمون! چیزی نیست که! گفتم: حق داره هر هفته تزریق داره، الآنم این آمپولای دردناک! گفت: باشه حق داره دلیل نمیشه نزنه، دلسوزی بیخود نکن. هنوز تو چارچوب در واستاده بود گفت:دیگه تکرار نکنم!دراز بکش! یک نگاه از سر ناامیدی بهم انداخت گفت: من نمی زنم! زیر لب گفتم: آخریشه عزیزم خب؟ رفت داخل اتاق، همسرم دروبست نشستم رو مبل صدای آخ گفتنش بلند شده بود و تکرار این جمله همسرم که میگفت: تموم شد تموم شد‌... خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم اومد بیرون دستش رو باسنش بود پرسیدم خوبی؟ جواب نداد توقع داشت نذارم بزنه، بی توجه گوشیشو برداشت رفت بیرون پرسیدم کجا؟همسرم اومد بیرون گفت: ولش کن بذار تو حال خودش باشه. مشغول کارای خودم شدم، می خواستم کمی آشپزی کنم همسرم اومد تو آشپزخونه دستشو دور کمرم حلقه کرد گفت:موقع کار خوشگل تر میشی! خندیدم بغلش کردم، براش چایی ریختم یکم حرف زدیم ، باید زودتر برمی گشت و همش داشت بخاطر اومدن من عقبش می انداخت. کم کم تو بغلش گیج شدم وقتی بیدار شدم سر ظهر بود و هوا به شدت گرم، تکون که خوردم اونم بیدار شد گفت: بیدار شدی؟ گفتم: آره. خاستم بلند شم نذاشت گفت: کجا؟ گفتم: نیومده! به نظرت دیر نکرده؟ گفت: شب که نیس! گفتم: ولی گرمه! دستامو از دورش آزاد کردم زنگ زدم بهش جواب نداد، بیشتر نگران شدم گفت: شاید رفته پیش دوستاش! گفتم: نه ورنمیداره اصلا! یک ساعت گذشت و مدام زنگ می زدم بهش. بالاخره برداشت با عصبانیت پرسیدم کجایی تو؟ گفت: اومدم پیش مامان بابا... لحنم تغییر کرد پرسیدم: عزیزم تو این هوا اونجا چه کار داری؟ ماشینم که نبردی! میایم دنبالت! گفت: نه تو راهم با اسنپ میام. گفتم: اوکی می بینمت. همسرم برام آب سرد ریخت یک هوف کشیدم دستمو گذاشتم رو سرم گفت: این همه نگران نباش دختر خوب! استرس نده به خودت! گفتم: هنوزم بچه اس! بعد نیم ساعت اومد خونه صورتش قرمز بود، دویدم سمت در گفتم: خوبی داداشم؟ گفت: اره خوبم گرممه فقط. دستشو گرفتم بدنش می لرزید اومد زیر اسپلیت نشست، شروع کردم به باد زدنش همسرم یک نگاه بهش انداخت گفت: با همه چیزایی که برات بده قرارداد داری! تو گرما بیرون بودی! چیزی نگفت، ادامه داد: چیه سر آمپول صبح ناراحتی؟ گفت: نه مگه بچم. روشو کرد اونطرف خاست بلند شه که سرش گیج رفت. بازوشو گرفتم گفتم: چی شدی؟ گفت: خوبم خوبم. همسرم مجبورش کرد یکم بشینه گفت: داروهاتو سر عفونت کم کردم اما چون رعایت نمی کنی باید برگردیم سر روال قبلی! رفت سر یخچال یک ویال شکست و کشید تو سرنگ. با پد اومد سراغش گفت: فعلا همین یکی رو بزن. بی توجه پاشدرفت اتاقش درو محکم بست بهم یک نگاه انداخت گفت: بیا بهش بزن ممکنه مقدمه حمله باشه! گفتم: کاش داروهاش تزریقی نبود هر دفعه دلم ریش میشه سوزن می‌ره تو تنش! گفت: چاره ای نیست حداقل الان مجبوریم. آمپول آماده رو گرفتم بدون در زدن رفتم اتاقش داشت کمربندشو باز می کرد با خجالت گفت: آبجی می خام لباس عوض کنم! گفتم: این تنبیه تو گرما بیرون بودنه گفت: جای سالم ندارم بخدا بی خیال. گفتم: زود تموم میشه می ترسم جدی تر بشه! گفت: اه باشه همینجا بزن. شلوارشو که شل بود رو داد از یک سمت داد پایین دستاش آروم می لرزید گذاشت رو میز گفتم: خم شو یکم! خم شد پد کشیدم رو پوستش و سریع فرو کردم فرصت نفس کشیدن بهش ندادم، با صدای بلند یک ایییی کشدار گفت. پد رو گذاشتم جاش گفتم: نگه دار تموم شد. رفتم بیرون‌ مجبور بودم موقع آمپول زدنش سرد برخورد کنم وگرنه هیچ وقت موفق نمیشدم. تا شب تو اتاقش بود بعد با اصرار همسرم رفتیم بیرون شام ولی هرچی اصرار کردیم نیومد و گفت خونه راحت تره. توصیه کردم حتما غذا بخوره و بدون شام نخابه. دیر وقت برگشتیم طبق معمول وقتی همسرم می اومد طبقه پایین می موندیم. خیلی خسته بود منو تو بغلش نگه داشت و خوابید. دلم شور می زد بعد ازدوساعت خوابیدن نصفه شب بیدار شدم پتو رو کشیدم روش. رفتم طبقه بالا تا به داداشم سر بزنم. چراغ تراس روشن بود با کنجکاوی یک نگاه انداختم در کمال ناباوری داشت سیگار می کشید، پاکت روی لبه تراس بود، با عصبانیت اومدم پیشش گفتم: داری چی کار می کنی؟ تازه متوجه من شد از جا پرید گفت: آبجی!... من... سیگارو ازش گرفتم زیر پام له کردم گفتم: ما با هم قرار گذاشتیم! گفت: امشب فقط حالم خوب نبود! با صدای بلند گفتم؛ باورم نمیشه زدی زیر قولت! گفت: آبجی!... گفتم: واقعا که. دیگه محلش نذاشتم،

داشتم می رفتم پایین که سریع دوید جلوم گفت: ببین! آبجی... گفتم: من با تو حرفی ندارم هر کار خاستی بکن!

اونقدر عصبانی بودم که یادم رفت برق رو روشن کنم، پشت سرم می اومد و سعی داشت حرف بزنه با عصبانیت پله ها رو دوتایی می رفتم پایین که یهو زیر پام خالی شد فقط صداش پیچید تو گوشم: آبجی... نفهمیدم سرم به کجا خورد درد شدیدی تو پیشونیم حس کردم و بعد تاریکی. با یک سوزش جزئی تو دستم بلند شدم سرم رو از تو دستم کشید هنوز گیج بودم، بالا سرم ظاهر شد با لبخند گفت: خوش اومدی خانم دکتر! حسابی ما رو ترسوندی! گفتم: چی شده؟ گفت: هیچی خوردی زمین! سی تی هم گرفتیم چیزی نبود! گفتم: داداشم...؟ اخماشو کرد تو هم، گفتم: تقصیر نداره خودم خوردم زمین! الان کجاست؟ گفت: خوبه حالش! خیلی بی قراری می کرد با یک آرامبخش تو سرم خوابوندمش. چیزی نگفتم گفت: سر چی دعواتون شد؟ گفتم: خودش می دونه و من! گفت: نمی خای بگی؟ بهش لبخند زدم. سرمو برگردوندم تخت کناری بود حواسم بهش بود وقتی پرستار سرمشو کشید سریع بلند شد اومد کنارم بغض کرده بود پرسید: خوبی آبجی؟ رومو کردم اونطرف گفت: بخدا داشتم می مردم از نگرانی! دست کرد تو جیبش سه نخ سیگار درآورد گفت: بیا فقط همینا مونده دیگه هیچ وقت نمی کشم. سرشو گذاشت رو دستم و بوسید. سرم سه تا بخیه خورد نیم ساعت بعد پزشک اورژانس اومد و مرخصم کرد گفت اگر سرگیجه یا حالت تهوع داشتم دوباره مراجعه کنم. من جلو نشستم و همسرم رانندگی میکرد برادرم هم عقب نشست. کل راه سکوت کرده بودم، تا حساب کار دستش بیاد. رسیدیم خونه قبل از اینکه همسرم ماشین رو پارک کنه زود اومد سمت شاگرد درو برام باز کرد، دستمو گرفت و کمکم کرد بیام پایین. خواست تا اتاقم بیاد که گفتم: خودم میرم! تو برو. با چشای بغض آلود دستمو ول کرد کنار در وایستاد همسرم اومد بی توجه بهش کمر و دستمو گرفت کمک کرد رو تخت دراز بکشم. بهش گفت: من هستم تو برو بخواب! درو بست، رفت سراغ کیفش یک نوروبیون آماده کرد همینطور که چشمام رو هم بود گفتم: من نمی زنما حالم خوبه! خندید گفت: اشکال نداره تقویت میشی! خون از دست دادی! با غر به پهلو چرخیدم گفتم: یواش فقط! گفت: چششم! پد کشید خیسی شو روی پوستم حس کردم و بعد یک سوزش طولانی... گفتم: آخ تمومش کن...گفت: جونم باشه تموم شد...کشید بیرون پدو جاش نگه داشت یکم درد داشتم بهم مسکن داد و گیج شدم. فرداش هی سعی می کرد باهام حرف بزنه و از دلم دربیاره، تا جایی که می تونستم مقاومت کردم. با وجود اصرار همسرم داشتم برا شیفت آماده میشدم که در زد اومد تو اتاقم گفت: میشه بیام تو؟ گفتم: چی کار داری؟ گفت: من که معذرت خاستم ببخشید خواهش می کنم اینطوری سرد نباش! سرشو انداخت پایین، دستشو گرفتم اومد رو تختم نشست دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم گفتم: من هر چی میگم برای خودته عزیزم. گفت: می دونم اشتباه کردم. سرشو گذاشت رو شونه هام گفتم: با آنا به مشکل خوردی؟ سرشو تکون داد گفتم: پیش میاد ولی با سیگار کشیدن نمی تونی مشکلاتتو حل کنی. گفت: می دونم. ببخشید واقعا! بغلش کردم و رفتم سرکار. اونشب قرار بود یک مهمونی دوستانه بریم برای همین همسرم زودتر اومد دنبالم تو راه رفتن بودیم که گوشیم زنگ خورد: گفتم جانم داداش؟ صداش می لرزید با ترس گفت: نمی دونم کجام سرم گیج می‌ره! گفتم چی شده؟ گفت: با ماشینم زدم کنار! گفتم: باشه عزیزم به خودت مسلط باش! آروم...نفس عمیق بکش. همسرم فهمید اتفاقی افتاده زد کنار گفت: چی شده؟ گفتم: حمله داشته اونم پشت فرمون! گفت: حس داره؟ پرسیدم: دستان و پاهاتو حس می کنی؟ گفت: نه! ینی نمی دونم. همسرم گوشیو گرفت گفت: عزیزم گوش کن گوشی رو بده به یک نفر تا آدرس بده بیایم پیشت. با استرس تمام نیم ساعت بعد بهش رسیدیم همسرم سریع یک معاینه سرسری کرد گفت: داروهاش باید تزریق شه عضلاتش درگیره! یک شل کننده هم می نویسم بخرش! گفتم: باشه تو ببرش، من هم ماشینو میارم هم آمپولو می خرم. کمکش کرد رفت صندلی عقب دراز کشید. منم نزدیکترین داروخونه نگه داشتم و آمپول رو خریدم. اومدم خونه آروم از پله ها بالا می بردش که کمک کردم دوتایی بردیمش رو تختش. دستشو گرفتم چشاش پر اشک بود گفتم: داداشم خوبی؟ گفت: دیگه نمی خام ادامه بدم داره بدتر میشه...گفتم: هیس چیزی نشده که...آروم. سرشو نوازش می کردم خیلی ناآروم بود افت فشار داشت که باعث بدتر شدن سرگیجه ها میشد. همسرم سریع آمپول هارو بیرون اتاق آماده کرد گفت: آروم باش تا حالت بهتر شه،استرس بدترش می کنه فقط. کمک کردم برگرده شلوارشو از دوسمت تا نصفه باسن دادم پایین. پد کشید و اولی رو فرو کرد بلند داد زد: آخ...اییی آبجی...گفتم: جونم تموم شد. درش آورد همون سمت کنار آمپول قبلی دوباره پد کشید و سوزنو وارد کرد یک تکون جزئی خورد، نگه اش داشتم گفت:ایییی آخ آخ...تو رو خدا بسه گفتم: هییس الان تمومه...درآورد. گفت: تموم می خام متاکارابامول رو اون سمت تزریق کنم آماده ای؟

با ترس برگشت عقب و نگاهم کرد، پد کشید سمت مخالف رو و سریع نیدلو وارد کرد این دفعه کمرشو کامل بلند کرد، دستشو مشت کرد گفت: اخ.... اییی.... این چیه؟! سریع نگه اش داشتم گفتم: یکم تحمل کن عشقم اروم... همسرم گفت: یک نفس عمیق بکش. در حالی که درد داشت یک نفس نصفه کشید گفت: آخ درش بیار بسه... آخ‌....لطفا! کشید بیرون‌. دوباره خواست همون سمت بزنه دستشو گرفتم گفتم: یکم بهش استراحت بده! گفت: بذار بزنم تموم شه! اذیت میشه بیشتر وقت بدم. پاشدم سرشو گذاشتم رو زانوم، دوباره پد کشید و خیلی سریع فرو کرد دیگه نتونست خودشو کنترل کنه بلند گفت: آخ....ایییی...‌ نمی تونم واای بسه بسه.... با یک دستش کمرشو فیکس نگه داشت و تزریقو ادامه داد گفتم؛ جانم یکم دگ تحمل کن فقط آروم باش... صدای نفس کشیدنش بلند شده بود، گوشه دامنم رو تو مشتش جمع کرد و محکم فشار می داد زیر لب گفتم: هیس آروم... همسرم بالاخره گفت: تموم شد ... درآورد یک قطره از سر سرنگ بیرون ریخت سریع پد رو گذاشت. بلند شدم پد رو محکم فشار دادم و جا این آمپول و قبلی رو ماساژ دادم.گفت: واای مردم چ قدر درد داشت...گفتم: دورت بگردم تموم شد دیگه. کمک کردم برگشت سرش رو کرد تو بالشت گفت: وضعم خیلی خرابه؟ دستشو گرفتم و بوسیدم گفتم: نه عزیزم خیلی زود خوب میشی! همسرم همینطور که سرنگ ها رو دور می انداخت گفت: این حمله های پشت سر هم دلیل داره! سیگار کشیدی اخیرا؟ من نگاش کردم، پلکام رو هم فشار دادم که یعنی من می دونم قضیه رو. سرشو تکون داد گفت: این همه لجبازی نکن اون طرف برات بهتره. دست کشید رو موهاش و از اتاق رفت بیرون. خاستم منم بلند شم و برم بیرون گفت: آبجی!پیشم بمون یکم! گفتم: باشه عزیزم پرسید: تو خوبی؟ سرت درد نداره؟ گفتم: نگران نباش یک زخم کوچیکه! گفت: ببخشید من همش نگرانت می کنم! یکم خودشو کشید کنار با دست زد رو تشک تا پیشش دراز بکشم خودمو تو تختش جا دادم گفت: تو هم می خای من برم؟ گفتم: من دلم می خاد فقط حالت خوب شه! این قدر لجباری نکن! گفت: من لجباز نیستم ولی تو هستی! من تنهایی از پس خودم برمیام برگرد به زندگیت! هیچی نگفتم، تو سکوت به سقف زل زده بودیم. تو افکارم غرق شده بودم دوراهی سختی هست، از طرفی می ترسیدم ام اس آخرین عضو خونواده ام رو ازم بگیره! و از طرفی غربت مردی که دوسش داشتم رو هر بار ازم دورتر می کرد. برگشتم نگاش کردم دیدم خوابیده، بلند شدم پتو رو کشیدم روش. اومدم بیرون همسرم نشسته بود رو مبل تک نفره و داشت آلمانی با تلفنش حرف می زد منو دید دستاشو باز کرد رفتم نشستم تو بغلش. تلفنش تموم شد، موهامو بوسید نگاش کردم بغضم ترکید بی صدا سرمو کردم تو بغلش گفت؛ هیس دخترم!؟ درست میشه! گفتم: آخه تا کی؟ هر روز داره پیشرفته تر میشه! گفت: می دونم! همه کار می کنم ازاین بدتر نشه!آروم شده بودم رفت برام یک لیوان آب آورد گرفتم و خوردم کنارم زانو زد گفت: تو باید کنارش باشی عشقم من بیشتر از این نمی تونم بمونم! یکم مکث کرد و ادامه داد راستش تو باید بدونی... با نگرانی گفتم:چیو؟ گفت: ممکنه در آینده نزدیک کنترل دستشویی شو از دست بده! چشامو رو‌هم فشار دادم گفتم: وااای! گفت: الان با همکارم حرف می زدم در مورد داروهای جایگزین! ولی احتمالش خیلیه بازم علائم شدیدتر شه! با بغض گفتم: تو برمی گردی؟ گفت: اره همچی اونجاست این همه سال زحمت و تلاشم! گفتم: اره می دونم. گفت:خانومم بیارش! درمانو اونجا ادامه میدیم! گفتم: سعی خودمو می کنم! گفت: تو قلبمی نمی ذارم دور بمونی ک! دوباره سرمو گرفت تو بغلش، تا نصفه شب با هم آهسته حرف زدیم، و درمورد آینده خیال پردازی کردیم. بیشتر از آنچه که فکر می کردم تو این مدت بهم کمک کرد ولی باید برمیگشت چون به قول خودش همچی اونجا بود.

پ.ن۱

انگار این روزا بیماری لعنتی با سرعت بیشتری داره تو زندگی مون می تازه!

ام آر ای و آزمایشات اخیر خیلی امیدوار کننده نیست!

پ.ن۲

خودمو با کتاب خوندن چه پزشکی چه روانشناسی مشغول نگه می دارم تا کمتر فکر کنم! قوی بودن سخت ترین کار دنیاست!

پ.ن۳

تا همین چند وقت پیش دوست داشتم رویای روانپزشک شدن رو دنبال کنم ولی الان رویای اولم خوب شدن داداشمه!

پ.ن ۴

همه ی نظرات رو چک می کنم چه وبلاگ چه کانال! ممنون از لطف و مهربانی تون.

خاطره تینا جان

سلام

امید وارم حالتون خوب باشه

اسمم تینا است و امسال کنکور تجربی دادم😮‍💨

خب بریم سراغ خاطره

۱ فروردین امسال تصمیم گرفتم بعد از مدت ها برم قراعت خونه مدرسه🫥🫠رفتم قراعت خونه همه چیز داشت خوب پیش میرفت ولی از اولش یکی خیلی سرفه میکرد و هی ماسکشو میاورد پایبن و درس میخوند آخه مومن اون ماسک رو برای چی زدی😏؟ برای چی ماسک رو ساختن؟!

مبخواستم با پا برم تو شکمش😤

ولی نرفتم و فاصلمو حفظ کردم ورفتم خونه بعد از ظهر دوش گرفتمو و توی بالکن با موهای نم دار با تلفن صحبت کردم و بارون بهاری هم میومد 🤍

و این شروع ماحرا بود از روز بعد تب و لرز و بدن درد شروع شد و بالا اوردن خلط زرد🤢 از شانس من دکتر خانوادگیم هم نبود مجبور شدیم بریم اورژانس بیمارستان🥴

بعد از تریاژ و شرح حال دکتر گفت یه سرما خوردگی ساده است استامینوفن و قرص سرما خوردگی بزرگسالان داد😑 من هم مصرف کردم و چند روز گذشت نه تنها بهتر نشدم بدترم شدم

نفس تنگی هم بهش اضافه شد و غروب به بعد انگار ماهیچه های تنفسی ام نمی تونستن حرکت کنن و استرس کنکور امانم رو بریده بود😩

دوباره رفتم دکتر درمانگاه بازم دکتر که اونم تنها تفاوتش این بود که قرص آنتی بیوتیک داد😢 (دکترخانوادگیمون نرفتیم شانس من یا روز تعطیل بود یا اون ساعت مطب رو بسته بود)

بالاخره رفتیم دکتر اطفال متخصص همه نگاه ها این جوری بود توی آدم بزرگ چرا اومدی دکتر اطفال؟🫠 دوبار به منشی گفتم ۱۸ سالمه اشکال نداره؟؟؟

گفت تا ۲۳ ساله راه داره

بعد از اندکی انتظار نوبتم شد رفتم داخل بعد سلام دکترازم پرسید بچه ات کجاست 🤣

قایمش کردی؟😅

گفتم خودم مریضم آقااای دکتررر☺️

بعد از شرح حال دادنم و معاینه کردن

پرسید حساسیت که به بهار نداری ؟

گفتم نه

گفت الان پیدا کردی 😶😐 با آمپول که مشکلی نداری

گفتم نه

قرص انتی بیوتیک قوی تر بهم و قرص های ضد حساسیت و یه آمپول دگزا (یادم نیست قشنگ)

رفتیم تزریقاتی هیچ کس باهام نیومد چجوری شما ها رو همراهی میکنن؟🥲

(مدیونید فکر کنید حسود پلاستیکی ام🙄)

رفتم کد ملی دادم و پرداخت کردم

گفت بخواب پشت پرده و خوابیدم به خاطر سخت نفس کشیدنم روی شکم خوابیدن برام سخت بود اومد از اون طرف هم استرس گرفته بودم تو دلم و به خودم فحش میدادم آخه خونه چه مشکلی داشت می رفتی قراعت خونه

پرستارخودش شلوارم درست کرد و مثل دارت فرو کرد یه آی گفتم وگفت تموم شد و کشید بیرون سرنگ و بعد چند ثانیه شلوارم رو درست کردم و تشکر کردم و اومدم بیرون

پ.ن : خدارو شکر بعد از دوهفته تونستم به حالت طبیعی نفس بکشم 🤲مدت درس نخوندنم هم شد ۲ هفته و رکورد درس نخوندنمو زدم 😬 و دوران طلایی نوروز

رو از دست دادم 🥳💪

خانواده همیشه هم این حرف رو میزدن که بهونه ام هست برای درس نخوندن😶😦

جمله معروف << تو آخرش هیچی نمیشی>> تکرار میکردن و هنوزم میکنن🤣

به خاطره اذیت شدن چشماتون معذرت میخوام🤌 پر حرفم خودتونید🤝

هیچی دیگه سلامت و شاد باشید و قدر سلامتی تون رو هم بدونید🤍 نظراتتون رو هم کامنت کنید می خونم و اگه دوست داشتین بازم براتون میزارم🫶

خاطره آرامیس جان

✦(آرامیس)

دلم کلی براتون تنگ شده بود ✨امید وارم همه خوبه خوب باشین توی این تابستونه گرم و دلنچسب 😬🔥

✧امسال زمستون فقط میرم بیرون لذت میبرم از هوای سرد واقعا زمستون هوای سردش شرف داره به تابستون.

کاش منم مثه حیوونا که خوابه زمستونی دارن خوابه تابستونی داشتم😅

قرار بود مثلا خاطره ی بعدی رو به زودی بزارم به زودی شد سه ماه....

منو که یادتون نرفته اگه یادتون رفته باشه من میدونم و شما 🤛(🤍)

نمیخوام زیاد توی انباریه خاطراتم غرق بشم پس با یکی از خاطره های پارسال شروع میکنم؛

◎دی ماه یخی ❄️

(سرما و خنکیه این خاطره از همینجا داره حس میشه🙂)

یادمه مدرسه رو پیچونده بودم افتاده بودم روی تختم با گلو درد(از اونجایی که از سرماخوردگی فقط گلو دردش نسیبه من میشه)داشتم به این فکر میکردم چرا موهای گربم🐈که با تف تمیزشون میکنه از موهای من که با انواع و اقسامه شامپو ها میشورم بهتره...🤷🏼‍♀

هم گلو درد داشتم هم گشنم بود به شدت (نمیدونم چقدر باید تلاش کنم تا بشم شبیه آدمایی که غذا براشون مهم نیس من برای هر وعده از دوساعت قبل هیجان دارم حتی وقتی مریضم😂)

رفتم سر میزه ناهار 🥘مامان و بابام در حاله غذا خوردن بودن ظرف غذا رو کشیدم جلوم اولین قاشق رو گذاشتم دهنم دوباره بابا رفت رو کاناله دکتر بودن👨🏻‍⚕

●بابا:قرصتو خوردی؟

○واییی یادم رفت بعده ناهار میخورم؛

●انقدر نا منظم قرصاتو میخوری پنج روزه گلو دردی به حرفه منم گوش نمیدی😠

○حالا چیزی نشده منکه مشکلی ندارم باهاش

●تو مشکلی نداری اما بدنت چرا باید درمان بشه

○درمان چیه دارم ازش لذت میبرم(اصلا هم برای مدرسه نرفتن نبود😀)

●نگاه بابا به من این شکلی بود 👀🤨

مامان بحث رو عوض کرد پدر و دختر الان وقته غذا خوردنه؛من غذا رو درست کردم که با لذت بخورین ...

بعد حرف مامان دیگه بابا چیزی نگفت

بعده غذا روی کاناپه🛋دراز کشیدم با اینکه لباسه گرم تنم بود احساسه سرما میکردم 🌡استامینوفن خورده بودم اما انگار نه انگار

سعی کردم با گوشی خودمو سرگرم کنم تا صحنه طبیعی تر جلوه کنه🤭

مامان اومد کنارم نشست:

◆خوبی مامان بهتری؟

◇اره بهترم

◆چیزی میخوای برات بیارم قرصتو خوردی❗️

◇نه بابا گفت از زمانش خیلی گذشته صب کنم تا دُز بعدی

◆باشه (دستشو گذاشت روی پیشونیم) بازم که تب داری

◇استامینوفن خوردم خوب میشه

ولی برعکس شد به علاوه تب سردرده شدید هم اضافه شد 🤝

دیگه داشتم پرچم تسلیم رو بالا میاوردم🏳بابا با اخمی که از روی صورتش برداشته نمیشد اومد توی اتاق دماسنج و گرفت جلو صورتم

●سواد داری ارامیس؟ نگاه کن به دماسنج °39 درجه

○بابا سرم درد میکنه😣

●اگه درمانت تموم شد که حالا من شروع کنم❕

○باشه ولی تزریقی قبول نمیکنم

●چیکار کنم پس میخوای بوس کنم خوب شه (😂)

○اره من هنوز به بیا بوسش کنم خوب شه اعتقاد دارم

یه لبخند زد لپمو بوسید

●خب دیدی خوب نشد دیگه برای یه امپول بحث نمیکنم ها تقلا نکن

○درد داره خب☹️

همین جوری کناره پا تختی داشت امپول رو اماده میکرد و یه اهنگ رو زمزمه میکرد دره امپول و گذاشت با انگشت اشاره کرد برگرد☝️🏻

اهنگی که زمزمه میکرد بیشتر شبیه آوازه پریه دریای ها قبله خوردنه ادما بود🧜🏻‍♂😂

همینجوری که بر میگشتم گفتم بابا درد نداره دیگه

◆نه درد نداره

گوشه شلوارمو کشید پایین پد الکی رو چند بار کشید رو پوستم دوباره برگشتم بابا گفتی درد نداره دیگه(🤷🏼‍♀)

◆لا اله الا الله دختر برگرد بزنم دیگه بخواب

+مامان دمه دره اتاق وایستاده بود برگرد دخترم یکمم درد داشته باشه از درده سرت که بهتره

دوباره پد کشید نیدل و وارد کرد آیی بابا آییی

◆هیس عههه

◇بابا از این به بعد منو تو باهم دشمنیم همونجوری که حماس با اسرائیل دشمنه(😬)

◆(صدای خندشون بلند شد 😂) از دسته تو برای یه امپول چه چیزا که نمیگی تموم شد دیگه عاا

نیدل و دروارد با پد الکلی جای امپول رو فشار داد

◆دیدی درد نداشت 🙁

◇درد نداشت!!!! حس میکنم یه پا ندارم

◆الکی غر نزن وقتی وسط زمستون بستنی میخوری همین میشه

◇آخه ممنوعه ها همیشه لذته بیشتری دارن😀

◆خب دیگه اینم عاقبته لذت های ممنوعه😉 یکم استراحت کن که فردا میری مدرسه

◇اما بابااا

◆همین که گفتم شبت بخیر بابا جون

◇من مریضم ولی 🥲

◆خوب میشی تا فردا قول میدم

◇با قیافه مظلوم به مامانم نگاه کردم

■مامان : اروم گفت تو استراحت کن اون با من

□عاشقتم

■مامان 💁🏼‍♀🙂‍↔️

خداروشکر مامان همیشه توی راضی کردنه بابام موفقه بهش افتخار میکنم 😁فرداش نرفتم مدرسه ولی واقعا حالم هنوز خوب نشده بود انقدر 🤏🏻 دیگه مونده بود

بچه ها پانجی رو بردمش حموم حالا باهم قهر کرده 😭میرم نازش کنم

انگار میگه همین مجازات تو را بس که دیگر برای تو میو نمیکنم 🐾😅

اشکال نداره به هر حال قهر هم جزوی از دوست داشتنه

ولی کاشکی زود تر گرما تموم بشه زمستون و سرما خوردگی رو ترجیه میدم به تابستون 🫠

گرما اگه خوب بود خدا مارو باهاش تحدید نمیکرد (جهنم)

خاطره سیزدهم 🐾(p_s)

خاطره آروین جان

آروین 🚶

خونه دایی بودیم ک پویان و دایی باهم طبق همیشه رو دعوا کرده کردن

تند تند نفس می‌کشید قیاقش کبود شده بود که صدای بابا رفت «تو اُرزشه هیچی نداری رضا!!!فقط یاد گرفتی صداتو ببری بالا» دایی ساکت شد

بابا برا پویان از تو آشپزخونه آب آوردم یکم دادم بهش بابا سویچ ماشین داد بم گفت برو ماشین سری روشن ببریمش بیمارستان

عمه از یک ور گریه میکرد مامان یک ور بی قرار بود

دایی که اصلا هیچی نمی گفت

بابا با کمک پیمان «داداش بزرگ پویان»بردش تو ماشین رفتیم بیمارستان بخش اورژانس

بعد معاینه گفتن سری کارا بستری شو انجام بدیم که هم آسم ش عود کرده و هم فشار عصبی عه

اره پویان بستری شد اون شب پیمان اومد آرومش کنه

ولی پویان نمیذاشت حتی دست بهش بزنه!با همون نفس نفس زدن داد و بیداد میکرد نمیخام ببینمتون از همه بدم میاد 🙂براش ماسک اکسیژن گذاشتن سرم وصل کردن چنتا آمپول ریختن تو سرم

پیمان برگشت رفت خونه

با بابا اون شب پیشش بودیم تو چشاش اشک جمع بود ماسک از رو صورتش ورداشت

بابا باهاش حرف میزد اشک ریخت رو صورتش بابا بغلش کرد (حسودیم میشد از یه ور😂💔)

یه پسر جون پرستار بود اومد داخل گفت آماده شو تزریقی داری

بابا کمک پویان برگرده که پرستار گفت اگه مشکل تنفس داری بزا ماسک باشه به پهلو بخواب

که پویان گفت نه

شلوار شو داد پایین تا وسط باسنش

سرش تو دستاش بود بابا کمرشو نگه داشت

پسره پنبه کشید که پویان یه تکون ریزی خورد

نیدل وارد کرد صدای تند تند نفس کشیدناش به گوش می‌رسید

آخرش یه آخ گفت پنبه رو بابا جای آمپول فشار داد

دومی طرف چپش پنبه کشید توی یه توده عضلانی زد از وسط های آمپول سفت کرد

پرستار:شل کن پاتو

پویان:آییی نمیتونم😫

بابا:جان تموم شد دایی

پویان:واییی آیییی دایی

بابا:جانم قربونت برم تموم شد

نیدل در آورد پنبه فشار داد جاش

پرستار سرنگ هارو گذاشت سینی داشت می‌رفت بیرون گفت:خدا از این دایی ها نصیب ماهم بکنه😂💔

بابا هم خندید فق گفت لطف دارید

اومد کنار تخت هنوز رو شکم پویان خوابیده بود دستم زیر چونش گرفتم _ببینمت پسر🙂

پویان سرشو آورد بالا گفتم _خوبی؟

سرشو تکون داد گفت آره

کمکش کردم برگرده رو پشتش بخوابه

تا برگشت یه آخ گفت اخم هایش رف توهم

ساعت ۲ونیم صبح اینا میشد

پویان به منو بابا گفت:شما ها برید خونه دیگ

_چی میگی پویان

پویان:هیچی شما ها چرا تو آتیش من بسوزید!خودم درد هامو تحمل میکنم 🙂

_کدوم آتیش؟ خودم پیشتم با

پویان:نه جدی چرا خودت تونو اذیت کنید برید خونه

_هرجا باشی منم همون جام ❤️🫂

باز دو باره به سرفه افتاد ماسک رو دهنش گذاشتم _هیس چرا انقد خودتو اذیت میکنی

_آروم باش بخواب داداش🙂

با اینک ماسک رو دهنش بود بازم سرفع هایی میکرد

کم کم چشم هاش گرم شد

بابا پاشد بره+من میرم چند ساعت دیگ شیفتم آروین هر وقت کاری داشتی زنگ بزن

گفتم باشه

بعد چند دیقع تکس ازdadاومد برام

+حواست به پویان زیاد باشه!!!حال روحی خوبی نداره بابا سعی کن کاری کنی این قضیه هارو یادش بره باهاش حرف بزن هر چندم منم باهاش حرف زدم بامن اونقدی راحت نیست

با تو راحت تر هست

به تکس دیگ اومد+راستی بد غذایی نمیکنی پویان مرخص شد تو باز بستری شی

معده تو خالی نمیزاری اگه از غذای بیمارستان دوست نداشتین بگید از خونه غذا براتون بیارم

لامصب انقد بنر فرستاده بود بابا فقط تایپ کردم چشم حواسم هست فدات شم❤️

بابا:اتفاقی هم افتاد منو در جریان بزار

تایپ کردم انقد پویان برات عزیز واقعا ؟انقد باهاش حرف زدی آرومش کردی دلم برا حرف زدن هامون تنگ شده

پویان ک خوابید منم خوابیدم صبح ساعت ۹بود دکتر اومد معاینه ش کرد گفت وضع ریه ش از دیشب بهتر شده

به خواستم پیام بدم بگم پیام دیشب بابا رو داشتم میخونم +اوکی بعد باهام حرف میزنیم

_ولی وجودت یه چیز دیگه است تو زندگیم ❤️«حقیقت حرفم🙂»

_دکتر اومد گفت وضع ریه ش بهتره

پویان سر آرامبخش همش می‌خوابید

نازی (پارتنر آقا)زنگ زد چرا خاموش پویان؟

خبر داری ازش ؟قضیع رو گفتم بهش که

غروب قرار شد با رها بیان بیمارستان

پویان بیدار بود ساعت ۵بود اومدن سرم عوض کردن به پویان گفته بودم نازی میخاد بیاد گفت: کاشکی نمیگفتی بهش ...واقعا دوس ندارم کسی تو این حال ببینتم 🙂

آدرس بیمارستان به نازی داده بودم

ساعت ۷ میشد غروب بود در اتاق زدن چش هر دومون رف سمت در

نازی بود رها پشت سرش

نازی:سلامممم خوبین🥺

سانسور خلاصه نازی بغل پویان افتاد بعد یک هفته دیدار دیت بیمارستان 😂

نازی بغل پویان در نمیومد رها هم حسودی میکرد

رها:حسودیم داره میشه ها بغلم کن😒😂

نازی:رها تو نبودی میگفتی قهری باهاش؟

رها:کی؟من؟نه بابا😞😂😂

منو رها رو صندلی کنار هم نشسته بودیم نازی بغل پویان جمع نمیشذ🗿😂

رها هم از این صحنه ها عکس های ثبت میکرد

_رها عشقم چیکار میکنی 😞😂

رها:هیس شو

خلاصه نازی گفت میخای برو خونه استراحت کن خسته ای من پیش پویان هستم

_خسته که نیستم ولی شدید حموم لازمم😂

با رها رفتیم خونه من رفتم حموم بهش گفتم برای شام زنگ جای همیشه میگیریم سفارش بدع

+آروین پیتزا چی بگیرم خب

_مخلوط 😑

+باشه

رهام نشسته بود فیلم میدید و مو درست میکرد 🥲😂

لباس بیرون باز پوشیدم یه شلوار جین نیم بگ تیشرت سفید گشاد«گرمه دیگ هوا😑😂»

موهامو خشک کردم رهام دست به کمر وایستاد نگاه میکرد ی نگاه بش کردم

_بلی؟

+میخای بری باز بیمارستان نه عروسی

_خانوم خانوما درد سینوزیت و سردرد منو تو می‌کشی ؟

_نه🥲خو ولی زود دیگه گشنمه

دیگ کلید گوشی ورداشتم جلو در جاکفشی باز کردم چیزی به چشم خورد به شلوار بیاد استراکچر بود

+عه استراکچر سفید چه خوشگله

+پشیمونم از اینک مشکی شو گرفتم😑😂

_رها سویچ ؟

تو دستش بود سویچ تکون داد_ دست منه

اول رفتیم پیتزا گرفتیم

رفتیم باز بیمارستان که من در زدم رفتم داخل دیدم پویان سرش تو بغل نازی خوابیده

_عه خوابید🫥

نازی:رها رها گوشی مو از رو میز بدع عکس بگیرم ازش انقد ناز خوابش برده🥺

رها گوشی داد بهش

منم داد زدم هم پویان بیدار ش هم عکسش خراب شه👍😂

_بابا جمع کنید این مسخره بازی هارو 😐

پویان بیدار شد با خواب آلودی گفت عه اومدین

شام خوردیم پرستار

اومد آمپول وریدی پویان داشت

که نازی سر پویان گرفته بود بغلش

نازی گفت نبینش عشقم

حقیقتا من از آمپول وریدی میترسم😂 سرمو برگردوندم نبینم

بل پرستار رفت باز نشستیم حرف و غیبت کردن

این وسط حالت تهوع م گرفت دیدیم سرویس تو اتاق بالا آوردن

بل بخاطر پنیر پیتزا همیشه حالم بد میش معده درد می‌گیرم اونشب م یادم رفته بود زخم معده دارمو پیتزا با معدم نمیسازه😑💔💔

رها در میزد +چیشد ؟خوبی؟آروین ؟

دهن ‌و صورتم شستم اومدم بیرون

رها:خوبی

_خوبم چیزی نیس

پویان:چیزی نیس چیه بیا برو دکتر

_ن خوبم

باز دوباره حال ام بد شد آوردم بالا تو سرویس دوباره 🤮

رها:بچه ها پایین دکتر عمومی چیزی داره دیگ؟

پویان: بیمارستان دگ طبقه اول برین دکتر عمومی داره لابد دیگ

_نه خوب میشم

پویان:بیا برو داداش دکتر تو که با دارو که نمیتونی بخوری یه سرم چیزی بزن خوب میشی

رها:راست میگ دیگ اذیت نکن بیا بریم دکتر دیگ 😢

خلاصه از اینا اسرار از من انکار آخرم برگ برنده طرف اینا شد من باخت دادم😞😂

با رها رفتیم طبقه اول دکتر عمومی بود

خلاصه نوبت گرفتیم رفتیم داخل اتاق یه خانم بود دکتره

شرح حال دادم گفتم حالت تهوع زیاد دارم درد معده و سوزش

گفت زخم معده داری؟

_آره

دارو هارو ثبت کرد رها م رفت دارو گرفت اومد فیش تزریقات گرفت بود😑💔

_یه دیقه بیا ببینم دارو ها چیه

+چند تا امپول سرم

تزریقات ام دو نفر بیشتر نبودن رفتیم تزریقات باهم رها جلو در وایستاد منم دو لا دو لا رفتم تخت ای که پرستار گفت آماده شم

دکمه شلوارم باز کردم رو شکم خوابیدم سمت چپ دادم پایین تا نصف

پرستار پسر اومد پنبه کشید نیدل زد _آخ😫

+نفس عمیق

بعد چند ثانیه در آورد پنبه فشار داد +داداش یکم استراحت کن میام سرم وصل کنم

شلوارم درست کردم برگشتم دکمه شلوار مو داشتم میبستم رها پرده رو کشید اومد

رها:خوبی

_آرع

پسره سرم وصل کرد رفت پردم کشید

رهام لب تخت نشست سرم گذاشت رو پاش

+بخواب قشنگم سرم تموم شد بیدارت میکنم 😙

_خوابم نمیاد

دستش برد تو موهام

+ببعی ناناس طلا 🙁

_ناناس طلا!قربون صدقع جدید؟🫠

+عار ببعیم 😙😂

_صگگگ😑😂

+گوگولی خر تویی ک

_میمون کیه؟😂

+زرافه

+چند وقته فوش ندادیم همو؟😂

_خیلی وقت فکر کنم ن؟🧐

_تلافی کنیم ؟😂

نازی زنگ زد صداش می‌شنیدم

رها:جونم

نازی:چیشد

رها:هیچ سرم زد تموم شد میایم

نازی:عا باش

قطع کرد

رها :آروین چرا باید نازی بپرسه ما کی میایم بالا؟

_😂😂

رها:تو هم به همونی من فکر میکنم فکر میکنی؟

_😂از تو این فکرا بیا بیرون

_میترسم فکر هات به واقعیت تبدیل شه😂

+نخند جدی میگم

ارنج دستم رو دهنم خندمم کنترل میکردم

+خیلی گاوی همه چیو به شوخی میگیری

+قهرم اصلا

_خجالت نمیکشی قهر می‌کنی!

+الان باید ناز تو بکشم ؟

_نه فق قهر نکن!دیگه قهر کردنات از خرج ت بیشتره 🚶‍♂🚶‍♂

پهلو خوابیدم دلم یه پتو می‌خاست بخابم ولی پتو کی؟هعییی

بل سرم تموم شد رفتیم پیش بچه ها

چسب ای که پرستار جای سرم زد کندم داشت مینداختم سطل آشغالی ارنجم طرف بچه ها گرفتم_وجود شوما چه خیری داشته😐😂همش ضرر این

پویان:گمشوین بیرون (منو رها😂)

_چته

پویان:میخام تنها باشیم

رها:این چرا میخاد تنها باشه؟ 😐

_بیخیال تنهایی گاهی وقتا خوبه😞😂

آیا فکر کردید رفتم بیرون خیررررر

نشسته بودیم رو به پویان هر چند دقیقه به رها یه «ارسطو ویوُررِع »میگفتم😂😂

پ.ن:درست نمد چرا پاراگراف اولش شبیه رمان شده😑😑😂حالا هر چی هس بخونید

پ.ن:راستی یادم رفت اونجا بگم ماشینم تو پارکینگ بیمارستان بود

پ.ن:با وجود کامنت شوما انگیزع ای می‌شود بر خاطره بدی🚶‍♂🚶‍♂

حرفی نیست دیگه ....

خاطره دخمل جان!

سلامممم گلای تو خونه 😂❤️
دخملم ۱۶ سالمه قبلا خاطره میذاشتم تقریبا زمان کرونا ولی یک مدت مشغول درس و اینا شدم حسابی تا اینکه تونستم برم تجربی الآنم دهم و تموم کردم
و از مهر دانش آموز پایه یازدهمم
خوب خاطره برمیگرده به اونجایی که بعد از گرفتن کارنامه های نهایی حال و روزم گریه شده بود 🌈🙂 بیش از اندازه خراب شده بود یعنی اصلا انتظارش و نداشتم منی که به ۱۷ فکر میکردم ....
بگذریم اینجوری شد که شرایط روحی من بهم ریخت به معنای واقعی و از طرفی غذا نمی‌خوردم بدجوری ضعف میکردم و لاغر شده بودم قبلا نوروبیون چند باری زده بودم ولی خوب خیلی درد داشت و میترسیدیم از دوباره زدن و ول کردم تا چند روز پیش که به سرم زد خودم تنهایی قبل کلاس برم و بزنم و هم یک تجربه جدید باشه برام هم حداقل خواستم ناله کنم یا از تزریقاتی خواهش کنم آرومتر بزنه معذب نباشم
بعد حموم رفتنم رفتم سمت داروخونه محلمون هوا واقعا گرم بود رفتنی هم واقعا استرس تنم و میلرزوند چندبار تصمیم گرفتم بیخیال آمپول شم و برگردم ولی گفتم از چند دقیقه پام درد میگیره فوقش یا تهش گریه میکنم ولی از این بی‌حالی و ضعف اعصاب بهتره مسیر یکم طولانی بود برای پیاده رفتن ولی خوب رسیدم داروخونه که خیلی خلوت بود به آقا گفتم یک نوروبیون می‌خوام گفت یخچالی یا بیرونی گفتم چه فرقی داره گفت اون یکی خارجی و همچین حرفایی گفتم نه ایرانی بده لطفا اومد سمتم گفت سرنگ هم بخت بدم گفتم بله بدین و حساب کردم اومدم بیرون به کیسه که کامل مشخص بود یک نگاهی کردم و ناخداگاه حس سوزش میکردم تو پام یک پد الکلی بود تو کیسه یک آمپول قرمز پر و یک سرنگ بزرگ یک لحظه پشیمون شدم و گفتم بزارم کیفم میندارم دور ولی خودمو سرزنش کردم و گفتم بچه نباشم آمپولو گذاشتم تو کیفم و کنار داروخونه یک تزریقاتی بود که مطب دکتر بود فکر کنم یادم میومد یکبار آمپول زدم اینجا رفتم از پله ها بالا که یک طبقه دندانپزشکی بود و یک طبقه پزشک اطفال فهمیدم تزریقاتی اونجا جمع شده واقعا با این ترس تپش قلب و بهانه هایی که برای نزدن آمپول بود هر کی بود نمی‌زد و مینداخت دور ولی به خودم مسلط شدم و میدونستم روبه روی خیابون داخل ساختمان یک مطب دکتر هست که تزریقات داره با استرس رفتم و دیدم طبقه پنجمه خلاصه رفتم و دم در بیش از اندازه تپش قلب داشتم خودمو کنترل کردم و رفتم داخل و سلام

سلام دادم یک خانم جوون بود که معلوم بود منشی هست داخل مطب هم واقعا هیچکس نبود هیچکس فقط من بودم و اون منشی گفت بله بفرمایید گفتم تزریق داشتم و کیسه آمپولمو از کیفم دادم دستش و هزینه رو پرسیدم و حساب کردم کیسه رو گرفت گفت دنبال من بیا رفت در یک اتاق باز کرد که یک تخت برای تزریق بوتاکس و اینجور چیزا بود و یک تخت برای تزریق وارد شدیم من در و پشتم بستم و اومدم نشستم رو تخت تزریق و اونم مشغول شکستن آمپول شد که دیدم در باز شد بلند شدم ببندم گفت عزیزم تو آماده شو خودم می‌بندم در و نگران نباش خیلی آروم کفشامو در آوردم خیلی خواستم بگم اروم بزن ولی یک جوری غیرت ام نمیذاشت چیزی بهش نگفتم به خاطر همین یعنی با خودم گفتم من تنها اومدم آمپول بزنم پس نباید بترسم باید نشون بدم از لحاظ عقلی آمادگی اینو دارم کم کم سعی کردم آماده بشم اول مانتوم و دادم بالا و دکمه و زیپ شلوارمو باز کردم به شکم خوابیدم تو تخت و منتظر صدای آماده شدن آمپول تو تو سرم تکرار میشد و همش به دفعه قبل که نوروبیون زدم و کلی دردم اومد فکر میکردم تا اینکه حس کردم داره میاد سمتم و باز حس اینکه باید خودم آماده بشم و به قولی اینکه ادا ندم اود کرد و خودم شلوار و لباس زیرمو دادم پایین اومد نزدیک و پنبه رو کشید خودمو جمع کردم و واقعا هم ترسیده بودم یهو سوزن و فرو کرد و من چون ترسیده بودم یک آی بلند گفتم و خودمو سفت تر گرفتم بعد اون یک سوزش خیلی خفیف در حد یک ثانیه که من آخ گرفتم بلند باز و در اورد من واقعا تو شوک بودم یعنی میتونم بگم دردش خیلی کم بود یعنی اصلا میشع گفت درد نداشت نوروبیون که من دفعه های پیش میزدم راحت ۲۰ ثانیه تزریقش طول می‌کشید که خیلی دردناک هم بود خانمه شروع کردکه ببخشید اگه سوزش داشت و اینا من هم هی تشکر کردم و خجالت کشیدم بپرسم واقعا زدی ؟😑 پاشدم لباسامو درست کردم و از خانمه خداحافظی کردم که باز گفت ببخشید اگه درد داشت و اومدم بیرون و با خودم فکر کردم هر وقت آمپول داشته باشم میام اینجا میزنم

&چون برای ریزش موهام هم بیوتن و بدانیم تجویز کرده بودم چون من میترسیدیم تو یک وعده دو تا آمپول بزنم اونم شش هفته از زیرش در رفتم 😁

خاطره A

سلام به همگی ☺️❤️

تو خاطره‌ ی قبلی یه نکته گفتم یکی از عزیزان گفت دوس نداری نخون

من نه گفتم دوست دارم نه گفتم دوس ندارم

فقط گفتم کادر درمان با حیطه ی ذکر شده فرق داره

نمی خوام ادامه بدم چون منظورم رو خوب و واضح بیان کرده بودم ❤️

.

.

.

چند هفته بود که حال روحی بدی داشتم

با کابوس بیدار میشدم

و اون روزهای بد جلو چشمم بود

اصلا باور نمی کردم که یک ساله عزیزم رو از دست دادم

هنوزم که به عکس هاش نگاه میکنم باور کردن اینکه مرده برام سخته

سالن بیمارستان، کد ۹۹، صدای گریه ، چهره ی سرد و زیباش همه مثل یه فیلم جلو چشممه و تنها کاری که می تونستم بکنم گریه کردن بود

حالم اصلا تعریفی نداشت

سر کلاسام نمی رفتم

کمتر با دوستام و دکتر f حرف میزدم

و حتی کمتر از اتاقم بیرون میرفتم

روز به روز حال روحیم بد تر میشد و روی جسمم بیشتر تاثیر میزاشت

قفسه ی سینه ام تیر می کشید

حس خفگی داشتم

و سوزش بد معده

انگار جسم و روحم دست به دست هم داده بودن تا از پا بیفتم🫠

۱۶ ام عصر بود که حلوا درست کردم

با خواهرم ریختیم تو ظرف هاش و خرما رو هم‌ پودر و خلال زدم گذاشتم رو سینی آماده باشه

تا صبح نشستم و از حال بد خودم از اینکه اون مرده و من دارم براش حلوا درست میکنم‌گریه کردم

صبح مامانم صدام کرد که دید نشستم

اومد یکم آرومم کرد و گفت میریم خونه عموت

بلند شدم دست و صورتم و شستم

مانتو مشکی و روسری مشکی مو سر کردم

یکم ادکلن زدم و رفتم پایین

مامانم حلوا و خرما ها رو برده بود تو ماشین

راهی خونه عموم شدیم

زن عموم با دیدن ما شروع کرد گریه کردن و من هم دیگه نتونستم جلو خودم و بگیرم

بغض و درد داشت خفه ام کرد

همه بی صدا با صورت گریون نشسته بودن که بریم آرامستان

راهی شدیم

من و پدرم و خواهرم زودتر رسیدیم برای همین قبرش و شستم

سینی های حلوا و خرما رو گذاشتم

گلاب ریختم رو قبرش

و عود روشن کردم

بعدشم کنار قبرش نشستم به عکس روی سنگ قبرش خیره شده بودم

قطره های اشک روی شیشه ی عینکم بود که با دستمال تمیزش کردم

همه اومدن

سوره ی قرآن گذاشتم و چند ساعتی اونجا بودیم

کم کم همه داشتند میرفتن

دوست داشتم تنها باشم

برای همین به بابام گفتم یکم میخوام تنها باشم اونم چون حالم مو میدونست گفت باشه اگه ماشین نبود زنگ‌بزن بیام دنبالت

نشستم و درد و دل کردم ، گریه کردم

گوشیم زنگ خورد

بدون‌نگاه کردن جواب دادم

الو چرا گوشی تو جواب نمیدی ؟ خوبی عزیزم

با صدای گریون و داغون گفتم خوبم

گریه کردی؟

نه

مشخصه اصلا گریه نکردی

میخوام ببینمت

امروز نمی تونم میخوام تنها باشم

کجایی

سرخاکش و بعد قطع کردم

سرم و رو سنگ قبرش گذاشتم و چشام بستم

بهم آرامش خاسی میداد

یه دستی روم شونه ام حس کردم(حدود یه ساعت بعد)

به زور نگاه کردم ببینم کیه

چیکار کردی با خودت

خوبم ....

بلند شو بریم

لطفا بزار بمونم نمیخوام برم خونه

نمیریم خونه بلند شو

دست مو گرفت کمک کرد بلند بشم

عکس شو بوسیدم

و رفتیم به طرف ماشین

تعادل نداشتم و بدنم ضعف زیادی داشت

کمک کرد نشستم

صندلی رو برام خوابوند

باهام حرف می زد تا آرومم کنه

فشار روی قفسه ی سینه ام هر آن بیشتر میشد

و درد بیشتر بدنم و می گرفت

انگار قلبم داشت میومد بیرون

دستم و رو قلبم گذاشتم و محکم فشارش دادم

و فقط تونستم دست دکترf بگیرم

وقتی بهم نگاه کرد از حالم تعجب کرده بود

ماشین و زد کنار

نبض مو گرفت

تنفس مو چک کرد

و گفت چیکار میکنی با خودت

اینجوری خودت و نابود میکنی

بهم یکم آب داد صندلی مو بلند کرد و می گفت نفس عمیق بکش

آفرین خیلی خوبه

همین جوری ادامه بده

جلو داروخانه نگه داشت رفت حدود ۱۰‌مین بعد اومد یه قرص زیرزبونم گذاشت

گفت میای بریم درمانگاه؟ سرم تو وصل کنن

گفتم نه لطفا نمیخوام خیلی خسته ام

خو دست تو بده تا میرسونمت تموم میشه

کش موم و باز کرد و دور دستم بست

چند بار رو دستم ضربه زد و با انگشت دنبال رگ‌می گشت چند دقیقه بعد رو دستم یه رگ‌گرفت و سرم و آویزون کرد

چهار تا آمپول و آماده کرد زد تو سرم

کاملا گیج خواب شده بودم

دارو ها رو تو کیفم گذاشت و گفت هر وقت ضربان قلبت رفت بالا از این قرص یکی بزار زیر زبونت

وقتی رسیدیم سرم و از دستم در آورد برام چسب زد و گفت رفتی خونه استراحت کن بخواب بهتر میشی

خودت و بیشتر از این اذیت نکن

تشکر کردم ازش رفتم خونه کسی نیومده بود

دراز کشیدم نمیدونم کی خوابم برده بود

با صدای مامانم بیدار شدم

کمک کرد بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم و بعدش دوباره خوابیدم

از دست دادن خیلی سخته

باور کردن اینکه از دستش دادی سخت تر

ممنون از نگاه زیباتون❤️

À.....

خاطره ساناز جان

سلام سانازم امیدوارم حالتون خوب باشه

خوشحالم که خاطره هارو دوست دارید🥰

چند روز از مسافرتمون به اردبیل میگذشت و من سعی میکردم زیاد با آوات رو به رو نشم با این که خیلی کار سختی بود🥴

زخم معدش خیلی اذیتش میکرد و مشخص بود درد داره

عصری جوون ترای جمع دور هم نشسته بودیم و مافیا بازی میکردیم اوات و ساواش به شدتتتت حرص میخوردن و عصبی بودن😂

میدونستم حرص و جوش درد معدش و بیشتر میکنه ولی اهمیتی ندادم بعدم که شام نخورد و نشست یه ظرف بزرگ ترشک خورد😑

دیگه مطمئن بودم قراره فاکداپ بشه😂 داشتم اماده میشدم بخابم که سدرا داداش کوچیکم که 18سالشه اومد پیشم و گفت حالش خوب نیست سرگیجه و لرز داشت و فشارش پایین بود بغلش کردم و یه خورده باهاش حرف زدم استرس امتحانا و کنکور داغون کرده بود بچه رو بدون این که چیزی بهش بگم به سامان که با آوات بیرون بودند تکست زدم دوتا امپول تقویتی بگیره بیاره

بعد یه ربع اومدن تو سدرا رو پام خابیده بود و داشتم موهاش و ناز میکردم با دیدن اوات ناخوداگاه اخم کردم سلام کرد با همه و بعد ستیا دختر داییش پرید بغلش و اونم بغلش کرد😒

داشتم روانی میشدم اون لحظه

سامان اومد پیشم و امپولارو داد بهم سدرا با دیدنشون سریع پاشد و گفت برا منه؟

دستش و گرفتم و گفتم اره قلبم خیلی ضعیف شدی

+من نمیزنم آجی الان که چیزیم نیس

_عزیزم دوتا دونه امپول بیشتر نیست زود تموم میشه

+اجی بخداااا خوبم

بابام اومد سدرا رو بغل کرد و گف بابا جون چیزی نیست که برای خودت خوبه

+چرا همیشه من باید امپول بزنم چرا یبار ساواش نزنه همش زورتون به من میرسه😐

ساواش که داشت واسه بار دوم شام میخورد با قیافه هنگ سرش و آورد بالا و گفت چیکار به من داری بچه🤫😤

بابا گفت خب ساواش توام بیا بزن که این بچه نترسه😂

ساواش دیگه قشنگ رنگش پریده بود با اخم گفت بابا من چیزیم نیست اخه

مامانم گفت بیا بزن دیگه ساواش بچه که نیستی دکتر سه تا نوروبیون برات نوشت هیچکدوم و نزدی همشم که سرت گیج میره😊

عصبی به ساواش نگا کردم و گفتم تو نباید زودتر به من بگی؟ بیا اینجا ببینم😏

+سانی چیزیم نیس باور کن وگرنه بهت میگفتم

خب حالا بیا بخاب یه نوروبیون بزنم برات بدو

بعد یه خورده بحث به زور راضی شد رفتیم تو اتاقی که برا من بود و دراز کشید نوروبیون و اماده کردم گوشه شلوارش و دادم پایین که گفت سان سان یواش بزنیا😫

+چشم شل باش پاتم تکون نده

ساواش واقعا با امپول مشکل داره یعنی با عمل کردن مشکل نداره ولی از امپول متنفره الانم مطمئنم بخاطر خانواده اوات تو رودروایسی گیر کرد

پنبه کشیدم رو پاش که داد زد وای یا علییییی😂😂

هیششش کلی بازی درنیار دیوونه

سوزن و گذاشتم رو پاش و خیلی اروم وارد پاش کردم دستش و مشت کرد

تزریق و شروع کردم

اییییییی ای ای ساناااااز چرا انقد میسوزونهههههه دربیار تورو قران بسهههه

+جانم جانم تمومه

پنبه گذاشتم و درش اوردم جاش و فشار دادم که باز اخی گفت و دستم و پس زد شلوارش و درست کردم و رفتم بیرون امپول سدرارو بزنم که بابا گفت خابیده بذارم فردا بزنم براش منم قبول کردم 🦦

خونه ای که گرفته بودیم تقریبا ویلایی بود و کلی اتاق داشت به هر خانواده سه تا اتاق رسیده بود و فقط اوات تو اتاقش تنها بود

من و سدرا تو یه اتاق بودیم رفتم تو اتاق دیدم گوشی دستشه با وارد شدن من بالا پرید و سریع خودش و زد به خواب🙄

دلم نمیومد اذیتش کنم رفتم گوشی و از کنار دستش برداشتم کنارش دراز کشیدم و اروم بهش گفتم بهتری داداشی؟

گوشه چشاش و باز کرد و گفت خوبم آجی نمیخام امپول بزنم 😖

آمپول و که باید بزنی ولی امشب نمیخاد بگیر بخاب

سر تکون داد و شبخیر گفت و خوابید

تقریبا ساعت ۲_۳ شب بود خوابم نمیبرد و به آوات و دختر داییش فکر میکردم که چقد صمیمی ان

رو گوشیم نوتیف اومد

^بیداری؟^

پیام از تلگرامم بود بازش کردم خط ناشناس بود اما عکس پروفایلش اوات بود🤐

قلبم خودش و به در و دیوار میزد ولی با یاد اوری رابطش با ستیا با اخم نوشتم

_بله

+میشه چند لحظه بیای اتاقی که من توشم؟

🙄😂استغفرالله

سعی کردم ذهنم و کنترل کنم و برای جلوگیری از افکار زشت یدونه زدم تو سر خودم

_خیر

+لطفا بیا اگه حالم بد نبود مزاحمت نمیشدم

نمیشد نسبت به حال بدش بی تفاوت باشم

یه لباس سفید ساتن رو تاپ شلوار گلگلیم پوشیدم و رفتم تو اتاقش در زدم و رفتم تو بالا تنش لخت بود و بدن باشگاهیش معلوم بود سعی کردم اهمیت ندم😗😂

چراغ خاب اتاقش روشن بود رو تخت نشسته بود و خم شده بود رو شکمش

+چی شده؟

_معدم درد میکنه💔

+من دارویی چیزی همرام نیست

یه پلاستیک پر دارو از کنار تخت برداشت و گرفت سمتم و گفت سر شب با سامان بیرون بودم رفتم دکتر داروهام ایناست

نایلون دارو رو ازش گرفتم نزدیک به ده تا ویال و سرنگ و یه دونه سرم توش بود😗 چارتا از امپولارو در اوردم و گفتم اگه میخوای کلی بازی در بیاری از همین الان بگو

+میخوام کلی بازی دربیارم😂

از رو تخت پاشدم و با حرص گفتم اون ستیا جونه که همه چیزت و تحمل میکنه من نه عصابش و دارم نه حوصلش و😒

مچ دستم و گرف و گفت آروم دخترم نفس بگیر

با لفظ دخترم اکلیلی شدم😂ولی انقد سر کارای ستیا عصبی بودم که مچ دستم و کشیدم از دستش بیرون و گفتم به چه حقی دست من و میگیری؟ انقد دختر آویزون دورت دیدی عادت کردی

اخم کرد و گفت چت شده تو من چیکار کردم که خودم نمیدونم؟

+هیچکار اقای محترم اگه میخای امپولات و بزنم دراز بکش

چیزی نگفت و به شکم خوابید پنبه رو کشیدم رو پوستش و خیلی سریع امپول و وارد پاش کردم و تزریق کردم درش اوردم و قبل این که بتونه نفس بکشه سوزن بعدی و وارد پاش کردم که داد زد چخبرتهههههههههه ساناز فلجم کردی اخخخ

_هیش سر و صدا نکن

پنبه گذاشتم و سوزن و در اوردم

خواستم اون سمتش و پنبه بکشم که نذاشت و گفت من نمیفهمم چه اشتباهی کردم که تو از اون دختر مهربون شدی این

+شدم چی دقیقا مگه چیزی بینمون بوده که بخوام مهربون باشم

_معلومه که نه ولی دلیلی برای عصبی بودنتم نیست

انگار اب سرد ریختن روم درحالی که داشتم سعی میکردم بغض نکنم گفتم💔

+برگرد بزنم اخری و برات

_اخری نیست که دوتا مونده

+ سه تا بسه اون و نمیخواد بزنی

_میخوام بزنم چارتاش و

مغزم داشت دود میکرد پسره احمق از آزار دادنم لذت میبرد

با صدای خفه ای گفتم برگرد لطفا

+قول بده اروم بزنی اول

_ قولی درکار نیست بخاب

دمر شد و امپول اخر و تقریبا اروم تزریق کردم براش پنبه گذاشتم و شلوارش و درست کردم

با اخ و اوخ چرخید و بعد چند لحظه گفت

_تو به ستیا حسودی میکنی؟

+چرا باید بهش حسودی کنم؟

قلبم داشت تو گلوم میزد نمیدونم از سوالاش به کجا میخاست برسه🫠

ابروهاش و پروند بالا و گفت نظر منم همونه چرا به ادمی که ازش سر تری حسودی میکنی😀

دوست داشتم بگم چون میتونه بغلت کنه ولی فقط گفتم من به کسی حسودی نمیکنم تو توهم زدی😏

+از وقتی اومدی چهار بار گفتی ستیا گفتم شاید احساسی پیدا کردی

دیگه داشتم به مرز گریه میرسیدم حالا رو تخت نشسته بود لباسش و چنگ زدم و به صورتش نزدیک شدم و قبل این که با بوی عطرش روانی شم شمرده شمرده و با تحقیر گفتم هیچکس به ادمی مثل تو احساسی پیدا نمیکنه😊

با بیشترین سرعتی که میشد از اتاقش اومدم بیرون و پله هارو دوتا یکی رفتم پایین کل ویلا تاریک بود به وسط ویلا که رسیدم تو تاریکی مطلق بودم و نفس نفس میزدم قبل این که ضربان قلبم پایین بیاد و به خودم بیام حس کردم پشت سرمه

چرخیدم بدنامون به اندازه دوتا انگشت فاصله داشت و نفسامون میخورد تو صورت هم

به قدری نزدیک بودیم که مطمئن بودم چند ثانیه بعد دستش دور کمرم حلقه میشه و تو بغلش از حال میرم🦋

ولی با سرد ترین لحن ممکنه بهم گفت

^ دیگه هیچوقت انقدر بهم نزدیک نشو...^

اگه دوست داشتید بازم براتون مینویسم مرسی که خوندید نظراتتون و میخونم

خاطره آوین جان

سلامی مجدد امیدوارم حال همگی خوب باشه
بازم بابت لطفایی که دارید تشکر میکنم🫠❤️
آوین هستم🙂‍↕️
راستش این بار نیومدم خاطره بگم یه طورایی درد دل محسوب میشه🥲 قبلا گفتم به گیاهان حساسیت دارم مدتی قبل مامانم و دوستانشون خونه یکی از همین جمع دورهمی داشتن و بعد از اون یه قلمه گیاه اورد خونه
چندتایی گلدون داریم ولی من همیشه ازشون دوری میکنم این یکیو بخاطر اینکه میگفتن نور میخواد گذاشت اتاق من
بعد از چند وقت خارش گرفتم و چندتا دونه زدم فکر میکردم از اون باشه برش داشتیم دارو مصرف کردم ولی هیچ فایده ای نداشت🥲
با پارسا که صحبت کردم و از شکم درد چند روزم شکایت کردم گفت سریع واسش عکس بفرستم و تشخیص آبله مرغون داد😩
شنیدم تو بزرگسالی خیلیییییی سخته امیدوارم بتونم از پسش بر بیام😅
دعا کنید خاطره ساز نشم ولی اگه شدم واستون تعریف میکنم😥
علاوه بر نبود پارسا خواهرمم مسافرته و نمیدونم بدون اونا چطور سر کنم🫠
البته همسر جان یه قولایی درباره سفر یکی دو روزش داده ولی دلم نمیاد این همه راهو بخاطر زمان محدود بیاد🥲
خلاصه که واسم دعا کنید و اگه راهکاری دارید ممنون میشم بگید❤️
مراقب خودتون باشین و خدانگهدار

خاطره غزل جان

سلام

اسمم غزل 17 سالم

ی پسر خاله دارم ب اسم سپهر ی۴ سالی هست ک باهم دوست شدیم. خاطره ک میخام بگم برمیگرده برای دوماه پیش ک بابامم فوت کرده بود🥲

من حالم خییلی بد بود بدنم خیلی ضعیف شده بودش روز ب روز داشتم بدتر می شدم حس تنهایی داشتم همش از شلوغی خسته شده بودم

تو این مدت سپهر کنارم بودش خالم ب سپهر گفتش ک غزل ببر دکتر تا یکم حالش بهتربشه🥲

متاسفانه من ب امپول و سرم و دکتر فوبیا دارم

با بغض سپهرو نگا کردم گف دورت بگردم نترس خودم کنارتم

خلاصه با کلی اسرار حاضرشدم رفتیم تو راه سپهر کلی باهام صحبت کرد ولی حتی حال نداشتم جوابشو بدم

رسیدیم دکتر منتظر موندیم ک نوبتم بشه یکم بعد اسممو صدا زدن با سپهر رفتیم داخل ی دکتر خیلی خوش اخلاق بود و سپهر براش تعریف کرد

یهو دکتر گف براش تقویتم مینوسم حتما تزریق کن همون لحظه سپهر دستمو گرف تشکر کرد رفتیم

رفتیم داروخونه داروهامو گرفت اومد تو ماشین داشت میرفت سمت تزریقاتی بهش گفتم بریم خونه خودت بزن

یکم بعد رسیدیم خونه سپهر ب خالم گف ک برام ی اب میوه بیار بخورم بازور یکم خوردم

سپهر داشت امپولامو اماده میکرد گف خانومم بخواب گفتم سپهرر گف جونمم نمیزارم دردت بگیر بخواب دکتر ام نامردی نکرده بود کلی امپول داده بود

سپهر گف اینور نگا نکن خیلی شل باش نترس چیزی نگفتم سرمو فرو کردم تو بالش پنبه رو کشید رو پوستم ی لحظه سفت شدم گف شل کن شل کردم سوزن اروم وارد کرد یکم تزریق کرد چیزی نگفتم زیاد درد نداشت کشید بیرون

همون سمتو دوبارع پنبه کشید گف غزلمم تکون نخوریا امپول وارد کرد از همون اولش درد داشت گفتم آخ آیی پای مخالفم میکوبیدم رو تخت گف جونم جونمم تموم شدد پنبه رو فشار داد تا خون نیاد

سمت دیگمو پنبه کشید گف من کنارتم غزلم میدونم از نظر روحی ضربه خوردی تا اومدم جوابشو بدم سوزن وارد گرف یهو سفت کردم گف شل کن قشنگم گفتم آیی بسته نمیتونم گف باشع شل بگیر خودتو اخریش بزنم راحت شی دیگ طاقت نیاوردم زدم زیر گریه امپولمو تزریق کرد گف جون دلم گریه نکن تموم شد شلوارمو درست کرد رف دستاشو شست اومد پیشم گف دستتو بده سرمتو وصل کنم دستمو دادم گف رگت معلوم نیس ک غزلمم یکم تحمل کن اونور نگا کن سوزن وارد کرد خیلی بد سوخت دستمم گفتم آخ گف تموم شد

اومد کنارم خوابید انقدر حرف زد تا اروم شدم خوابم برد

شب بود ک اومدن بیدارم کردن ولی حتی حوصله نداشتم ک از اتاقم برم بیرون

یکم بعد سپهر اومد پیشم گف بهتر شدی گفتم اره

گف غذا خوردی گفتم دلم نمیخاد گف نمیشه باید یچی بخوری میخام امپول بزنم

گفتم سپهرر نمیخامم برو بیرون موند پیشم یکم باهام حرف زد تا راضی شدم خیلی مظلومانه منو رو پاش دراز کرد شلوارمو شورتم یکم کشید پایین امپولارو اماده کرد گف نفس عمیق بکش برام سوزن یهو وارد کرد اومدم تکون بخورم کمرمو گرف گف شل کن اروم اروم تزریق کرد گفتم آخ بسته آیی کشید بیرون

اخری ام زد ک درد نداشت

ببخشید اگ بد بود اولین بارم ک خاطره میزارم

خاطره رضا جان

سلام بچه ها خوبید ؟

من رضا ام همون که خاطره #دکتر_بازی با زهرا رو گذاشتم. 😂

من بچگی خیییییلی دکتر بازی کردم...

الان می‌خوام خاطره #آمپول_بازی با دوستم امیرحسین و خواهرش رو تعریف کنم.

سال پنجم یا ششم ابتدایی بودم بغل دستیم بود و باهم خیلی رفیق بودیم ، مادرش هم خیلی منو دوست داشت چون می‌رفتم خونشون و باهاش ریاضی کار میکردم.

امیرحسین یه خواهر دوقلو شیطون داشت (اسمش یادم نیست😅) اونم تو درس ضعیف بود و گاهی باهاش کار میکردم.

یه روز بعد مدرسه رفتم خونشون ، پدر و مادرش نبودند. امیر حسین و خواهرش فقط بودن. ما دوتا رفتیم تو اتاق ، خواهرشم تو حال بود.

فکر کنم نزدیک ده دقیقه ریاضی کار کردیم بعد طبق معمول #دکتر_بازی 😅

یادمه اون موقع #جراحی خیلی دوست داشتیم.

من دکتر بودم امیرحسین گفت استخوان لگنم شکسته

دمر خوابوندمش شلوارش تا زانو دادم پایین یه آمپول بی حسی با مداد بهش زدم و جاشو مالیدم و شروع کردم به جوش دادن استخواناش....

یهو خواهرش درو باز کرد و پرید تو 🤦‍♂️

گفت به مامان میگم و شلوغ بازی درآورد.

گفتیم دکتربازیه چیز بدی نیست آمپول می‌زنیم

گفت باید به جفتتون آمپول بزنم وگرنه میگم 😒

امیر حسین گفت چون دختری باید از رو لباس بزنی

اون می‌خواست لختمون کنه ولی با اکراه قبول کرد 😅

جفتمون دمر شدیم رو تخت کنار هم

گفت شلوارا پایین رو شورت میزنم.

منم یه هفتی مشکی داشتم

امیرحسین هم یه شورت قرمز معمولی

دو دستی یه ضربه محکم زد جفتمون باهم جیغ زدیم 🤭 واقعا سوخت

دو تا مداد رو تراش کرد و محکم زد همزمان اینقدر سوخت جفتمون پاشدیم ،😯

شلوار هارو کشیدیم بالا خواهرشو با متکا زدیم و بعدشم کلی خندیدیم و بازی رو ادامه دادیم...😂

راستی بچه ها من خیلی دوست دارم انتقال خاطره کنیم

کامنت بزارین نظرتونو بگید

خاطره رضا جان

سلام بچه ها خوبید ؟

من رضا ام همون که خاطره #دکتر_بازی با زهرا رو گذاشتم. 😂

من بچگی خیییییلی دکتر بازی کردم...

الان می‌خوام خاطره #آمپول_بازی با دوستم امیرحسین و خواهرش رو تعریف کنم.

سال پنجم یا ششم ابتدایی بودم بغل دستیم بود و باهم خیلی رفیق بودیم ، مادرش هم خیلی منو دوست داشت چون می‌رفتم خونشون و باهاش ریاضی کار میکردم.

امیرحسین یه خواهر دوقلو شیطون داشت (اسمش یادم نیست😅) اونم تو درس ضعیف بود و گاهی باهاش کار میکردم.

یه روز بعد مدرسه رفتم خونشون ، پدر و مادرش نبودند. امیر حسین و خواهرش فقط بودن. ما دوتا رفتیم تو اتاق ، خواهرشم تو حال بود.

فکر کنم نزدیک ده دقیقه ریاضی کار کردیم بعد طبق معمول #دکتر_بازی 😅

یادمه اون موقع #جراحی خیلی دوست داشتیم.

من دکتر بودم امیرحسین گفت استخوان لگنم شکسته

دمر خوابوندمش شلوارش تا زانو دادم پایین یه آمپول بی حسی با مداد بهش زدم و جاشو مالیدم و شروع کردم به جوش دادن استخواناش....

یهو خواهرش درو باز کرد و پرید تو 🤦‍♂️

گفت به مامان میگم و شلوغ بازی درآورد.

گفتیم دکتربازیه چیز بدی نیست آمپول می‌زنیم

گفت باید به جفتتون آمپول بزنم وگرنه میگم 😒

امیر حسین گفت چون دختری باید از رو لباس بزنی

اون می‌خواست لختمون کنه ولی با اکراه قبول کرد 😅

جفتمون دمر شدیم رو تخت کنار هم

گفت شلوارا پایین رو شورت میزنم.

منم یه هفتی مشکی داشتم

امیرحسین هم یه شورت قرمز معمولی

دو دستی یه ضربه محکم زد جفتمون باهم جیغ زدیم 🤭 واقعا سوخت

دو تا مداد رو تراش کرد و محکم زد همزمان اینقدر سوخت جفتمون پاشدیم ،😯

شلوار هارو کشیدیم بالا خواهرشو با متکا زدیم و بعدشم کلی خندیدیم و بازی رو ادامه دادیم...😂

راستی بچه ها من خیلی دوست دارم انتقال خاطره کنیم

کامنت بزارین نظرتونو بگید

خاطره آوین جان

سلام وقت همگی بخیر🫠❤️

امیدوارم حالتون عالی باشه

ازتون بابت لطفایی که تو خاطره قبلی داشتین تشکر میکنیم و شرمنده که نمیتونم اونجا جوابتونو بدم😅❤️

آوینم و اومدم یکی از شاهکارامو واستون تعریف کنم

ظهر که داشتم ماکارونی دم میدادم یادش افتادم و بازم به طرف زنگ زدم و کلی خندیدیم

من مثل اکثر افراد علاقه خیلی خاصی به رشته های ماکارونی وقتی آبکش میشن به همراه مایه‌ش دارم و مامانمم بخاطر جلوگیری از دل درد نمیزاشت بخورم و خود غذام زیاد باب میلم نیست

پارسام که اصلا این غذارو دوست نداره ولی نمیدونم چرا یه سری پیشش بودم گفتم‌ بزار کد بانویی‌م گل کنه واسش آشپزی کنم شاید دلش بخواد دست‌پخت خانومشو بخوره که بنده خدا شکر بخوره🤣چشمتون روز بد نبینه

خلاقیت به خرج دادم رشته های ماکارونی رم طبق سلیقه نصف نکردم و سالم انداختم تو قابلمه و اینکه آبکشم نکردم گذاشتم مثل کته آبش کشیده شه فکر میکردم چقدرم خوشمزه شه😐

نرم که شدن یه کوچولو تست کردم و متوجه مزه نودل شدم:)

ولی بازم از رو نرفتم گفتم لابد چون گوشت نداره این مزس گذاشتم بازم تو آب بمونه🙂‍↕️

از شما چه پنهون کلیم از رشته ها و مایه ها خوردم و اونجا بود که کوتاه اومدم و فهمیدم بلا نسبت مزه سگ میده😭😂

پارسام بنده خدا مشکل معده داره

از وقتی که برای کنکورش میخوند بخاطر بلاهایی که سر خودش اورد مصرف کافئین و رژیم بد غذایی و مصرف فوق بالای غذاهای حاضری به این روز افتاده

خلاصه که از درمونگاه اومد به خورد اونم دادم و بچه بخاطر اینکه ذوقمو واسه اولین غذای مشترک کور نکنه خورد😔🤣

ولی یه جا نتونستیم نخندیم و تا جون داشتیم خندیدیم

میخواستم رشته هارو دور بریزم و از اول درست کنم بزارم مثل انسان دم بکشه ولی پارسای خیر ندیده نزاشت و همونارو آبکش کرد و توی تابه با مواد مخلوط کردیم و گذاشتیم دم بکشه البته اینم اضافه کنم خبر نداشت رشته ها دو برابر چیزی که دید بودن و بقیش تو شکم بندس وگرنه قطعا اینقدر صبور نبود🥱

خلاصه که شاهکار من دم کشید

بی‌بی‌م با قابلمه غذاش به داد پارسا رسید و من موندم و کوفتی که درست کرده بودم

درسته دم کشید ولی خب خمیری بیش نبود

پارسام سر سفره بازم چشید ولی بیشتر از همون غذاعه خورد کلیم به من تعارف کردا ولی با احترام بخاطر جوجه محلی توش حالت تهوع گرفته بودم😑

هنوزم همینم

مامانم یه دونه از این چوب پنبه ها که توش یخ میریزن گرفته هر سری میخوام برم توش سینه مرغ و همبر و سوسیس و اینطور چیزا میزاره و کلی دوماد محترمو حرص میده😁

القصه غذامونو خوردیم ظرفارو شستیم و من ماندم و دل دردنگو حالت تهوع بخاطر زهرمار خودم بوده نه غذای اون بنده خدا

پسرمونم با وجود اینکه کمتر خورده بود ولی بخاطر مشکلش زیاد تعریفی نداشت😩

تازه بیشعور در درمان من تعلل میکرد و معتقد بود بزارم چیزایی که خوردم بالا بیارم(بازم معذرت)

جلو چشمامم واسه خودش رگ گرفت و یه پنتومید نوش جان نمود

اون صحنه واقعا باعث بد شدن حالم شد

چون خیلی از اینکه طرف واسه خودش تزریقات انجام بده میترسم و خواهرمم دقیقا همین کارو میکنه🥲

کبودی پای ایشونم که تو خاطره اول گفتم...

امیدوارم این کار بدو ترک کنن😘

حالش که یه خورده بهتر شد اومد سراغ من و معاینه کذایی رو شروع کرد

فک کنم میخواست ببینه رشته ها کجای شکمم رفتن وگرنه دلیلی نداشت اونقدر فشار بده😒😒😒بعدم من و به دست بی‌بی مریم و جوشونده واموندش سپرد و رفت دارو بیاره😀

اونو که خوردم دیگه حالم دست خودم نبود روی زمین خوابیده بودم و پیچ میزدم:/

فک کنم درد زایمان طبیعی از حال اون موقع من کمتر باشه🤦‍♀️

اومدن پارسا زیاد طولی نکشید منو از رو زمین جمع کرد و عملیات رگ گیری آغاز شد

ولی کو رگ؟

در حالت عادی ندارم چه برسه اونجا که پیچ خورده بودم بهم🫠

متاسفانه فقط روی دستم رگ هست که بازم اون شکار شد

با تزریق سرم دردم آروم تر شد

یه آمپول وریدی‌م از اونایی که خودش زد نصیبم شد که فک کنم بعنوان تنبیه رو ساعدم رگ گرفت و نفهمیدم مگه همون آنژیوکت چش بود ولی خیلی میسوخت🙄

سرم که تموم شد درش آورد ولی آنژوکتو گذاشت واسه جلوگیری از خطرات احتمالی بمونه☺️۲ تا ویال دیگه در اورد و مشغول آماده سازی شد

نگاه زیبامو که دید خیلی ریلکس فرمود خودتو این ریختی نکن

واقعا سکوت جایز نبود🗿

-پارسا پس اون سرم واسه چی بود که هم وریدی هم عضلانی اضافه شد؟

-بحث بیخودی نکن هر دارویی نوع تزریقش فرق داره😒

خواستم بگم من نمیزنم که جای قرمز بنفش شد

-آخه دلم درد میاد چطور بخوابم💔

با جوابش که گفت میتونی ایستاده یا روی پهلو بزنی مثل یه دختر خوبی خوابیدم

چقدر من مظلومم؟

پنبه رو که کشید چشمامو بستم سعی کردم آروم باشم تا مثل اون سری ناکارم نکنه🥲

با دردی که حس کردم آخی گفتم و لبمو به دندون گرفتم

موهامو لمس کرد و به آرامش دعوتم کرد ولی واقعا درد داشت شکمم چون فشار روش بود خیلی اذیت بودماولی که تموم شد ظالم سرنگو عین آینه دق جلوم گذاشت و دوباره پد کشید و بی حرف وارد کرد
یه عادت متفاوتی که داره آمپول اگه دردش زیاد باشه بی حرف کارشو انجام میده و صداش در نمیاد😒
منم ترجیح دادم چیزی نگم و آروم پای مخالفمو تکون میدادم که متوجه شد و گفت الان تموم میشه
قبل از اینکه حرفی بزنم با یه سوزش خیلی بد درش اورد و جاشو محکم فشار داد
گفتم فشار نده ولی چون خون میومد چاره ای نداشت🫠
عکس ‌کانالو که دیدم دلم سست شد واقعا
خیلی بده😪
بعد از اون که میرفتم روستا بی‌بی سعی داشت هرطور شده از گاز دورم کنه و واقعا داشت بم بر میخورد که پارسا باش حرف زد و حل شد🌚
دست و پا چلفتی نیستم واقعا اون سری خواستم متفاوت باشه🙄😂
به جبرانش با مرغایی که برده بودم واسش زرشک پلو درست کردم و کلیم تعریف شنیدم😎
خلاصه که عبرت خوبی گرفتم تا دیگه خلاقیت به خرج ندم🙂‍↔️🤣
یه نکته دیگه اینکه فعلا ذوق اینجا و سرگرمی جدیدو دارم واسه همین تایمای نسبتا آزادم رو به نوشتم اختصاص میدم شاید روزی کمرنگ شدیم🫠😂❤️
اینم یه خاطره نسبتا طولانی😅
اگه چشماتون اذیت شد ببخشید🫂
مراقب خودتون باشین و خدانگهدار

خاطره آیدا جان

سلامممم دوزتان حالتون چطورههه

آیدام اومدم یه خاطره داغ براتون تعریف کنم از آزمایش خون

خب شنبه دو هفته قبل (۲۰ جولای) دیگه خودتون حساب کنید کی میشه

بریم سراغ خاطره: شنبه ساعت شیش ربع کم مامانم اومد بیدارمون کرد و حاضر شدیم و من و داداشم نشستیم رو مبل تا بابام حاضر بشه یکم عکس گرفتیم(یعنی خدا نکنه من گوشی جدید بخرم از همه چیز عکس میگیرم 😂)بعد از چند دقیقه بابام اومد رفتین پارکینگ ماشین بیرون آورد بابام و مثل همیشه گفت(الهی به امید تو) ده دقیقه بعد رسیدیم یعنی نصف شهر اونجا بودن انقد شلوغ بود نیم ساعتی منتظر موندیم تا نوبتمون شد رفتیم اتاق نمونه گیری

مامانم هرچی به داداشم گفت اول تو برو نرفت منم گفتم اول من میرمم 😑 رفتم نشستم دستمو نگاه کرد گفت برو نمونه گیری اطفال بعدم داداشم نشست اشک تو چشماش بود همون بار اول پنبه کشید و سوزونو زد و شر شر خون ریخت تو لوله و گفت کم خونی داری به داداشم😑 بعد که آزمایش داد داداشم رفتیم نمونه گیری اطفال من نشستم رو صندلی خانومه سنم رو خوند گفت سیزده سالته معمولا تا هشت سال میان که مامانم گفت آخه رگ نداشت گفتن بیایم اینجا یه دور دستمو نگاه کرد پنبه کشید و زد تو دستم تو رگ نبودد 😑

انقد چرخوندش تو دستم آخرش هم درآورد و دوباره مچم رو پنبه کشید سوزنو وارد کرد تو رگ بود 😁 بعدم پنبه گذاشت جاش و رفتم جلو در پیش داداشم مامانم رفت برام چسب بیاره بزنه جاش یهو داداشم افتاد😓 سریع بابام گرفتش که کامل میوفته زمین گرفتش بغل گذاشتش رو تخت مامانم بسته چسب رو له کرد انقد رفت روش هول شد😂😂😂😂😂😂 و خانومه گفت برین براش یه چیز شیرین بخرین بابام و داداشم اونجا وایسادن منو مامانم بدو بدو رفتیم مغازه دو تا آبمیوه گرفتیم و سریع رفتین پیش داداشم آبمیوه دادیم بهش خوب شد حالش رفتین تو ماشین منم گوشیمو دادم دستش بازی کنه رسیدیم خونه مامانم داداشمو برد حموم منم جلو کولر ps5بازی میکردم😂از همون اول پوست کلفت بودم😂 بعدم اومدن بیرون رفتین صبحانه خوردیم اون موقع من حالت تهوع شدیدی داشتم بعدم مامانم آبمیوه داد بهمون منم بیدار شدم حالم خوب خوب بود✌️

تموم مراقب خودتون باشین♥️

آیدا

ببخشید اگه اشتباه نوشتم چون باید صبح زود بیدار شم سریع نوشتم براتون

خاطره آیدا جان

سلامممم دوزتان حالتون چطورههه

آیدام اومدم یه خاطره داغ براتون تعریف کنم از آزمایش خون

خب شنبه دو هفته قبل (۲۰ جولای) دیگه خودتون حساب کنید کی میشه

بریم سراغ خاطره: شنبه ساعت شیش ربع کم مامانم اومد بیدارمون کرد و حاضر شدیم و من و داداشم نشستیم رو مبل تا بابام حاضر بشه یکم عکس گرفتیم(یعنی خدا نکنه من گوشی جدید بخرم از همه چیز عکس میگیرم 😂)بعد از چند دقیقه بابام اومد رفتین پارکینگ ماشین بیرون آورد بابام و مثل همیشه گفت(الهی به امید تو) ده دقیقه بعد رسیدیم یعنی نصف شهر اونجا بودن انقد شلوغ بود نیم ساعتی منتظر موندیم تا نوبتمون شد رفتیم اتاق نمونه گیری

مامانم هرچی به داداشم گفت اول تو برو نرفت منم گفتم اول من میرمم 😑 رفتم نشستم دستمو نگاه کرد گفت برو نمونه گیری اطفال بعدم داداشم نشست اشک تو چشماش بود همون بار اول پنبه کشید و سوزونو زد و شر شر خون ریخت تو لوله و گفت کم خونی داری به داداشم😑 بعد که آزمایش داد داداشم رفتیم نمونه گیری اطفال من نشستم رو صندلی خانومه سنم رو خوند گفت سیزده سالته معمولا تا هشت سال میان که مامانم گفت آخه رگ نداشت گفتن بیایم اینجا یه دور دستمو نگاه کرد پنبه کشید و زد تو دستم تو رگ نبودد 😑

انقد چرخوندش تو دستم آخرش هم درآورد و دوباره مچم رو پنبه کشید سوزنو وارد کرد تو رگ بود 😁 بعدم پنبه گذاشت جاش و رفتم جلو در پیش داداشم مامانم رفت برام چسب بیاره بزنه جاش یهو داداشم افتاد😓 سریع بابام گرفتش که کامل میوفته زمین گرفتش بغل گذاشتش رو تخت مامانم بسته چسب رو له کرد انقد رفت روش هول شد😂😂😂😂😂😂 و خانومه گفت برین براش یه چیز شیرین بخرین بابام و داداشم اونجا وایسادن منو مامانم بدو بدو رفتیم مغازه دو تا آبمیوه گرفتیم و سریع رفتین پیش داداشم آبمیوه دادیم بهش خوب شد حالش رفتین تو ماشین منم گوشیمو دادم دستش بازی کنه رسیدیم خونه مامانم داداشمو برد حموم منم جلو کولر ps5بازی میکردم😂از همون اول پوست کلفت بودم😂 بعدم اومدن بیرون رفتین صبحانه خوردیم اون موقع من حالت تهوع شدیدی داشتم بعدم مامانم آبمیوه داد بهمون منم بیدار شدم حالم خوب خوب بود✌️

تموم مراقب خودتون باشین♥️

آیدا

ببخشید اگه اشتباه نوشتم چون باید صبح زود بیدار شم سریع نوشتم براتون