های گایز👋
عسلم
امیدوارم حالتون خوب باشه❤️🩶
راستش از نظر منی که زود به زود خاطره مینویسم 20 و خورده ای روز نبودن، تایم خیلی طولانی ایه...
به هرحال اتفاق پریروز بهونه ای شد که به غیبت کبری پایان بدم و بیام تا یه شرح حالی از اوضاع خودمو اتفاقات اخیر بدم!
بریم سراغ خاطره: هفته پیش دختر داییم کانیا باهام تماس گرفت و بمناسبت خبر بارداریش شام دعوتمون کرد🥲🫀
اولش فقط قرار بود برای شام بریم منزل دایی جان... ولی دقیقه نود تصمیم گرفتیم از صب اون روز بریم اونجا
هم بیشتر خوش میگذشت هم چون نسبتا خانواده پر جمعیتی هستیم میتونستیم برای تهیه شام کمک کنیم
خلاصه روز موعود فرا رسید(منظورم پریروز عه😔😂)
صبح حدودا ساعت 8 و 15 دقیقه بیدار شدم
خیلی سریع بقیه رو بیدار کردم یه صبونه خیلی مختصر خوردیم(منظورم از مختصر نون و چایی شیرین عه، خیلی خوشمزس🥲😂) و راه افتادیم
توی راه یه دسته گل خیلی خوشگللل(سلیقه خودم بوده هااا🥰😎) و یه جعبه شیرینی گرفتیم و بالاخره بعد از ترافیک سرسام آورِ خیابونای تهران رسیدیم خونه دایی (چرا سر صب باید انقد ترافیک باشهههه گگگگگگگ؟؟؟)
بعد از احوالپرسی با زندایی و دادن گل و شیرینی بهش یورش بردم سمت اتاق کانی
عسل: سلامعلکممممم😍😭
کانیا: سلاممممم🥹
بدون اینکه نگاهی بخودش بندازم رفتم کنارش ولو شدم رو تختو دستمو کشیدم رو شکمش🥹ذوق مرگ بودم اصن😭
کانیا: نچ نچ نچ نگا نگااا...خوبه هنو اندازه نخودم نیس😐
همینطور غر میزد... بی توجه به حرفاش سعی داشتم به اون جوجه ای که به قول کانیا هنو اندازع نخودم نیس بفهمونم باید لگد بپرونه تا من ذوق کنم🥹😂
عین کصخلا به شکمش خیره شده بودمو حرف میزدم
عسل: میشه لگد بزنیییی ببینم؟توروخدا😭😭
کانیا: من بهت میگم این هنو اندازه نخود و لوبیام نیس، تو میگی لگد بزن؟😐دست و پاش هنو در نیومده عسل بفهممم😂🦦
خلاصه بعد از بحث و درگیری های فراوان رضایت دادم اون نخودک رو رها کنم تا دست و پاش دربیاد🥲😂
باهم رفتیم تو پذیرایی
زنداییم همش دور کانی میچرخید، هی ازش میپرسید چیزی نمیخوری؟ تشنت نیس؟ گشنت نیس؟🙄😂
واقعا حسودیم شد🙈💔
یذره که گذشت سوگند(همسر کوروش)و یگانه (همسر کارن) باهم اومدن
اونا که اومدن زنداییم میوه آورد
ماکان: زندایی ما آدم نبودیم؟ حتما باید عروسات میومدن؟🙄😂
زندایی: عیبابا، من براتون چایی آوردم،الان میخاستم میوه بیارم که اینا اومدن،چه ربطی داره آخه پسر من؟😂🥰
همتونو به اندازه دوس دارم،شده تا حالا بینتون فرق بزارم؟من خودمم عروس این خانوادم ولی با این حال همتون برام عزیزید😄🌺(زنداییم عشقه اصن😎🤍)
ماکان: من اصن غلط کردم ببخشید😔😂
خلاصه یکم دور هم گفتیم و خندیدیمـ...
زندایی: دخترا پاشین، بجنبید ناهار باید یه ساعته حاضر بشه هااا😂👏🏻
مام که ماشالا حرف گوش کن، پاشدیم بریم یه فکری برا ناهار بکنیم
همون لحظه که وارد آشپزخونه شدیم متین و نگار باهم اومدن
بعد سلام و احوالپرسی زنداییم گف: نگار جان شمام برو کمک دخترا😂بدو ماشالا
اونم گف چشم و به ما ملحق شد
متین: زندایی قدیما آشپز دوتا بود، غذا یا شور بود یا بی نمک... وای به حال الان که 6 تا آشپز ان
معلوم نیس چه زهرماری قراره به خورد ما بدن😂
سوگند: عاقا متین شنیدیم چی گفتیناااا
متین اتفاقا گفتم که بشنوین!
کانیا: یعنی الان شما دستپخت مارو نمیخوری؟
متین: بخوایین 6 تایی آشپزی کنین، نه😂
کانیا: جدا؟🤨
متین: بعله
کانیا: آها😏
زندایی: بابا ول کنین این حرفارو،شما برین سروقت ناهار دیر نشه،توعم برو پیش داداشات😂(خطاب به متین)☺️👀
حدود نیم ساعت که گذشت خالم و سه تا وروجک هاش اومدن(سپهر،سامیار،سلین)
به محض ورودشون به خونه استارت آتیش سوزوندنو زدن😵💫☄همش اینور اونور میپریدن، دعوا میکردن، تو سر و کله ی هم میکوبیدن... به جرعت میتونم بگم اگه جلوشونو نمیگرفتیم دعواهاشون با عنوان جنگ جهانی 4ام تو گینس ثبت میشد🔫⚔
زنداییم خطاب به خالم گف
زندایی: یچی بهشون بگو خببب😐😂
خاله: چی بگم؟ مگه حرف گوش میدننن؟ بشینینننن، سپهررر؟ مگه همسن اینایی تو؟ بشین زشته😠🫠
زندایی: بابا اینجوری که... عه عه مراقب باششش،🖐 سامیار پسرم هلش نده سرش میخوره به میز، عههه
ما تو آشپزخونه ریسه میرفتیم🤣💪🏻
یهو کیمیا خودشو جمع و جور کرد و رفت سمت کابینت
از توش یه چیپس و کرانچی دراورد و ریختشون تو ظرف
کیمیا: هویی شما سه تا🙄😂بیاین اینجا
بعدش رف سمت اتاقش و یه فلش آورد
کیمیا: باب اسفنجی بزارم میبینین؟
اونام یکصدا گفتن ارهههه😂
کیمیا: خیله خب، بشینین اینجا... آفرین، خوراکیو رو فرش نریزینااا، عین آدم بخورین، صداتونم در نیاد🤫💋
بعدشم فیلمو گذاشت که ببینن
یهو سکوت خیلی خاصی خونه رو دربر گرفت😂💪🏻
یگانه گف: آخیششش🙄
خاله: وای عمه قربون دستت🥲😂مرسی
حالا میشد در آرامش به آشپزی ادامه بدیم🙂↔️☺️
خاله و زندایی سیس ملکه الیزابت گرفته بودن و هی دستور میدادن که چایی بیارین برامون، نه این سرد شده عوضش کنین، میوه چیشد؟ شیرینی یادتون رف...😐😂
مام عین کوزت مادر مرده مشغول آشپزی بودیم
کانیا : الان این بدنیا بیاد (همزمان به شکمش اشاره کرد)همینجوری قراره شیطونی کنه؟😦💔
سوگند: اره😂🥰اوخ زندایی قربونش بشههه
کانیا: وای من اصن اعصابم نمیکشه😢😑
سوگند: باید بک...سیسس آیی
کانیا: چیشددد😲
سوگند: سرم تیر میکشه😖😫
یگانه: میگرن؟
سوگند: اره فکنم😣
یگانه: خیله خب اشکال نداره بیا اینجا بشین، آها آفرین
کانیا: قرصی چیزی میخوری اینجور مواقع؟
سوگند: هوم، ایبوپروفن😓
کانیا: وایسا ببینم داریم... ایبوپروفن؟؟؟ ناپروکسن هس اوکیه؟
سوگند: اره همونم خوبه
کانیا: اوکی، وایسا...عسل یه لیوان بده
از کابینت یه لیوان برداشتمو بش دادم، اونم توش آب ریخت و با قرص داد به دست سوگند
کانیا: بیا اینو بخور
سوگند: مرسی🥺😞
همون لحظه کوروش و مسیح و داییم و میلاد ( اونیکی داییم) و کارن و میراث باهم اومدن...(گله ای ریختن تو خونه🦦)
رفتیم پیششون بعد از سلام و احوالپرسی دوباره برگشتیم
کوروش: سوگند نیومده؟
یگانه: چرا اومده، اینجاست
کوروش: نیومده من ببینمش؟🧐🥰
یگانه: حالش اوکی نیس
کوروش: چرا چیشده؟
بعدم اومد سمت ما
رفت پیش سوگند و خم شد تو صورتش و مدام ازش سوال میپرسید
سوگندم با یه قیافه اینجوری😢😖 جوابشو میداد، مشخص بود دارع چصناله میکنه
چون تو صورت هم پچ پچ میکردن متاسفانه یه کلمه از حرفاشونو نشنیدم😑😂💔
بعد حدودا 2 دقیقه پچ زدن بغل گوش هم رضایت دادن به بحثشون خاتمه بدن
سوگند عذرخواهی کرد نمیتونه دیگ کمکمون کنه💞
کوروشم کمکش کرد و بردش تو اتاق کیمیا
خلاصه بعد از توضیح دادن به زندایی و خاله که چرا سوگند حالش بد شده تصمیم گرفتیم ناهار بخوریم
اینجاهاشو نمیگم چون خیلی طولانی میشه، فقط در همین حد بدونید که سر سفره کانیا نمیخاست به متین بخاطر حرفی که بهمون زد غذا بده ولی با وساطت خاله جان پشیمون شد😂متینم برخلاف تصورمون خیلی تعریف میکرد از غذامون و میگف حرفمو پس میگیرم😎💪🏻
ناهارو که خوردیم میزو جمع کردیم و بازم عین کوزت مادر مرده رفتیم ظرفارو بشوریم😶🌫💔
در حین شستن ظرفام کلی چرت و پرت گفتیم😂😔اصن استعداد خاصی داریم تو این کار
ظرفا که تموم شد یه دستی به سر و روی آشپزخونم کشیدیم و... بالاخرع تموم شددددد🥳
وقتی رفتیم تو پذیرایی دیدیم همه یه وری چپه شدن🦦😂(خوابیده بودن)
کانیا و نگار که کوسن مبلو ورداشتن همونجا کنار بقیه خوابیدن😂(انگار نه انگار اومده بودیم مهمونی🤣)
منو کیمی و یگانه هم رفتیم بالا
یهو از اتاق کارن یه صدایی اومد که یگانه رو صدا میزد
مخاطب یگانه بود ولی منو کیمی هم رفتیم تو اتاق😂😔
یگانه: فک کردم خابیدی
کارن: بیا اینجا باهم میخابیم
کیمیا: نچ نچ نچ زشته عهه🙈جلو بچه؟؟؟
کارن: بچه کیه؟😐
به خودمون اشاره کرد
کیمیا: ایناهاش🙈🙊ما زیر 18 سالیم هاااا
کارن: پ برین بیرون😂🦦
عسل: ما که میریم ولی کاری نکنینااا📿💦
کارن: نه جون تو نمیکنیم😂😔
یگانه فقط به چرت و پرتامون گوش میداد و میخندید😁
رفتم بیام بیرون یهو لحظه آخر دیدم یگانه رو عین دستمال تو بغلش مچاله کرد🥲😂نگران بودم له بشه اون وسط
رفتیم سمت اتاق کوروش دیدم پُره😑مهراد خواب بود
(اصن احساس راحتی تو خانواده ما موج میزنه🙌)
کیمی: این تو اتاق داداش مننن چه گوهی میخورههههه؟
عسل: همون گوهی که داداشت تو اتاقش میخوره، بیا بریم🙄
کانیام رو اتاقش حساسه نمیشد رف اونجا
پس در نتیجه رفتیم سمت اتاق کیمی
درسته سوگند اونجا خواب بود ولی خب پسرا وقتی بدخواب شن از دخترام سلیطه ترن!نمیشد تو بقیه اتاقا بمونیم😂🤝🏻
یذرع همونجا موندیم، حرف زدیم و اینا ولی خب خیلی بی سر و صدا
یهو دیدم سوگند تو خواب ناله میکنه
عسل: برو کوروشو صدا کن گناه داره😢
اونم رف پایین و با کوروشی که چشاش شده بود قد وزغ، موهایی که لنگ در هوا بودن و صدای دو رگه ای که عین مرغ درحال زایمان بود برگشت👀🙊
کوروش: سوگندم پاشو ببینمت...
آروم تکونش میداد و صداش میزد
سوگند: آیی کوروش🥺😭
کوروش: جونم چیزی نیس،سرت درد میکنه؟
سوگند: اوهوم😖😭تیر میکشه، سرگیجم دارم
کوروش: گفتی قرص خورده بودی؟
سوگند: اره، ولی اصن تاثیر نداشت
کوروش: خیله خب عزیزم آروم باش، الان میام
رفت و حدودا 2 مین بعد اومد
یه آمپول دستش بود، رفت رو تخت کنار سوگند نشست و آمادش کرد
سوگند: کوروشش😭
کوروش: مگه سرت درد نمیکنه سوگندم؟زیاد درد نداره
ما همونطوری تو همون حالت سرجامون نشسته بودیم
کوروش: حس نمیکنین باید برین بیرون؟
کیمیا/عسل: نه😂ما راحتیم
کوروش: من ناراحتم
کیمیا: مهم نیس، من که خواهر شوهرشم، اینم (منظورش من بودم🗿)که دختره، محرمه😂پس مشکلی نیس، درضمن! اینجا اتاق خودمه😌
سوگند: وای کوروش ولشون کن، بنظر خودت میتونی اینارو بندازی بیرون؟
کوروش: هوففف، برگرد عزیزمن
بعدم کمکش کرد آروم دمر شه
گوشه شلوارشم یذره کشید پایین
سوگند: کوروش...
کوروش: میدونم چشم😎🥰
یه پد پاره کرد و آروم کشید رو پوستش
کوروش: یه نفس بکش خانومم
کیمیا: آروم باش خانومش🤭🤣
کوروش: میخای مسخره بازی دراری گمشو بیرون😠
کیمیا: نه نه ببخشید
در نیدلو برداشت و هواگیری کرد
کوروش: خب نگفتی چیشد اینطوری شدی دوباره؟
سوگند:نمیدونم... آیی😖فکنم واسه سر و صدای بچه ها بوده
کوروش: عاها، خب الان خوب میشی🫀
سوگند: وای😭
کوروش: جونم بیا تموم شد
درش آورد و پدو جاش فشار داد
سوگند: وای فشار ندههه😭
کوروش: چشم ببخشید💞
دلو زدم به دریا و...
عسل:میتونم از اینا عکس بگیرم؟(سرنگ و اینا...)
کوروش: واسه چی؟😐
عسل: همینجوری🤭😂
کوروش:🗿💔
عسل: بگیرم دیگ؟
کوروش:بگیر🗿😐
یه عکسم اونجا انداختم😎💪🏻بعدشم انداختمشون تو سطل، لحظه آخر اسمشو خوندم فهمیدم کترولاک بوده...
کوروش: وای چشاشو🥲🥰
سوگند: چیشده؟😢
کوروش: طوری نیس،قرمز عه، الان خوب میشه🖇🤍
بگذریم... شب شد و همه دور هم نشسته بودیم
سوگندم بهتر شده بود و از اول تا آخر تو بغل کوروش لش بود🦦🥲😂
خداروشکر واسه شام زندایی و خاله همراهیمون کردن🤲🏻شامو پختیم، خوردیم، جمع کردیم، ظرفاشم انداختیم گردن عاقایون💪🏻😎😂
شب دیگ اونا عین کوزت مادر مرده ظرف میشستن
بعد شام نشسته بودیم میوه میخوردیم که سلین پرید رو پای کانیا و سرشو گذاشت رو شکمش
سلین: الان صدای منو میشنبه؟🥲🥺
کانیا: اره عزیزم میشنوه😂
آروم دستشو میکشید رو شکمش
تیشرت کانیا رو یذره داد بالا و دهنشو گذاشت رو نافش و حرف میزد😂
فکر میکرد چون سوراخه صدا میره داخل شکمش🤣🤣
بعد اینکه حرفاش تموم میشد گوششو میذاشت رو همون نقطه تا شاید صدایی بشنوه🤣
کانیا: وای سلین برو پایین🤣قلقلکم میاد🤣🤣
هممون غش کرده بودیم از خنده🤣🖇
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خلاصه شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: میدونم خیلی خیلی خیلی زیاد شدد
عذرخواهی میکنم واقعا، هرچقدر خواستم خلاصه کنم نشد😂🙏🏻
ببخشید اگه چشای نازنینتون خسته شد
امیدوارم خوشتون بیاد
کوچیکتون عسل🌚🧸