سلام

اسمم غزل 17 سالم

ی پسر خاله دارم ب اسم سپهر ی۴ سالی هست ک باهم دوست شدیم. خاطره ک میخام بگم برمیگرده برای دوماه پیش ک بابامم فوت کرده بود🥲

من حالم خییلی بد بود بدنم خیلی ضعیف شده بودش روز ب روز داشتم بدتر می شدم حس تنهایی داشتم همش از شلوغی خسته شده بودم

تو این مدت سپهر کنارم بودش خالم ب سپهر گفتش ک غزل ببر دکتر تا یکم حالش بهتربشه🥲

متاسفانه من ب امپول و سرم و دکتر فوبیا دارم

با بغض سپهرو نگا کردم گف دورت بگردم نترس خودم کنارتم

خلاصه با کلی اسرار حاضرشدم رفتیم تو راه سپهر کلی باهام صحبت کرد ولی حتی حال نداشتم جوابشو بدم

رسیدیم دکتر منتظر موندیم ک نوبتم بشه یکم بعد اسممو صدا زدن با سپهر رفتیم داخل ی دکتر خیلی خوش اخلاق بود و سپهر براش تعریف کرد

یهو دکتر گف براش تقویتم مینوسم حتما تزریق کن همون لحظه سپهر دستمو گرف تشکر کرد رفتیم

رفتیم داروخونه داروهامو گرفت اومد تو ماشین داشت میرفت سمت تزریقاتی بهش گفتم بریم خونه خودت بزن

یکم بعد رسیدیم خونه سپهر ب خالم گف ک برام ی اب میوه بیار بخورم بازور یکم خوردم

سپهر داشت امپولامو اماده میکرد گف خانومم بخواب گفتم سپهرر گف جونمم نمیزارم دردت بگیر بخواب دکتر ام نامردی نکرده بود کلی امپول داده بود

سپهر گف اینور نگا نکن خیلی شل باش نترس چیزی نگفتم سرمو فرو کردم تو بالش پنبه رو کشید رو پوستم ی لحظه سفت شدم گف شل کن شل کردم سوزن اروم وارد کرد یکم تزریق کرد چیزی نگفتم زیاد درد نداشت کشید بیرون

همون سمتو دوبارع پنبه کشید گف غزلمم تکون نخوریا امپول وارد کرد از همون اولش درد داشت گفتم آخ آیی پای مخالفم میکوبیدم رو تخت گف جونم جونمم تموم شدد پنبه رو فشار داد تا خون نیاد

سمت دیگمو پنبه کشید گف من کنارتم غزلم میدونم از نظر روحی ضربه خوردی تا اومدم جوابشو بدم سوزن وارد گرف یهو سفت کردم گف شل کن قشنگم گفتم آیی بسته نمیتونم گف باشع شل بگیر خودتو اخریش بزنم راحت شی دیگ طاقت نیاوردم زدم زیر گریه امپولمو تزریق کرد گف جون دلم گریه نکن تموم شد شلوارمو درست کرد رف دستاشو شست اومد پیشم گف دستتو بده سرمتو وصل کنم دستمو دادم گف رگت معلوم نیس ک غزلمم یکم تحمل کن اونور نگا کن سوزن وارد کرد خیلی بد سوخت دستمم گفتم آخ گف تموم شد

اومد کنارم خوابید انقدر حرف زد تا اروم شدم خوابم برد

شب بود ک اومدن بیدارم کردن ولی حتی حوصله نداشتم ک از اتاقم برم بیرون

یکم بعد سپهر اومد پیشم گف بهتر شدی گفتم اره

گف غذا خوردی گفتم دلم نمیخاد گف نمیشه باید یچی بخوری میخام امپول بزنم

گفتم سپهرر نمیخامم برو بیرون موند پیشم یکم باهام حرف زد تا راضی شدم خیلی مظلومانه منو رو پاش دراز کرد شلوارمو شورتم یکم کشید پایین امپولارو اماده کرد گف نفس عمیق بکش برام سوزن یهو وارد کرد اومدم تکون بخورم کمرمو گرف گف شل کن اروم اروم تزریق کرد گفتم آخ بسته آیی کشید بیرون

اخری ام زد ک درد نداشت

ببخشید اگ بد بود اولین بارم ک خاطره میزارم