خاطره حمید جان
سلام و درود بیکران به تمام شما دوستان عزیز
حمید هستم27 ساله .لیسانس حسابداری
اولین خاطرمو براتون مینویسم
داستان مربوط به چند سال پیشه که دانشجو بودم. براے تعطیلات تابستون اومده بودیم ولایت
منم که جونم خونه مامان بزرگمه با باغچه حیاط خلوتش و درختاش
از تخت هاے چوبے و گلیم محلے و حوض و فواره قدیمیش نگم که دلتون آب میشه
خلاصه طبق قرار هر سال تابستونا هر چند وقت یه بار خانوادگے جمع میشدیم خونه مادر بزرگ
اون سال هم بعد از آخرین امتحان یه کله بار و بندیل و بستم اون سمتی
آب و هوا عالی
کل خانواده جمع بودن
خاله ها ،دایے ها با بچه هاشون
کلے خوش گذروندیم اون ایام
اما یه فرقے با هر بار داشت این بود که درختا سم پاشے نشده بودن و کلے پشه داشتن و نقطه شروع مشکل من اونجا بود
پشه ها خیلے زیاد بودن و اذیت میکردن. میرفتن تو چش و گوشمون.یه دفه میدیدے پشه داره تو چاییت شنا میکنه خلاصه یه وضعی
البته تو باغچه،تو خونه امن بود.همین هم باعث شد تصمیم بگیریم ناهار و شام رو تو خونه بخوریم.همه رفتن تو خونه اما پسر خاله ها با پسر دایے هام موندیم بیرون براے دلقڪ بازی
مدام پس گردنے میزدیم به هم که عه! پشه بود پس گردنت،کشتمش نیشت نزنه
خلاصه هر بار یکے از پشه مے خوردیم یکے از همدیگه خلاصه دوسه روزے گذشت. یه شب با پسرا قرار گذاشتیم ببینیم کے جرآ داره تو شب تو باغ تنها بخوابه
مادر بزرگم گفت خدا عقلتون بده باغ که ترس نداره.اونکه ترس داره پشه هان که تا صبح پدرتونو درمیارن
خلاصه ما گوش نکردیم و منم واسه اینکه بگم عین خیالم نیست و اصلآ نمیترسم گفتم اولین نفر خودم مے خوابم. ببینم کے جیگرشو داره مث من
خلاصه شبو رفتم تو باغ. چشمتون روز بد نبینه. طفلڪ مادر بزرگ حق داشت. پشه ها اصلآ اجازه ندادن به چیزے فکر کنم،چه برسه به اینکه بترسم تا صبح دمار از روزگارم در آوردن و نذاشتن چش رو هم بذارم
به قول سعدے : که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
البته نوع انتظار من با نوع انتظار سعدے فرق میکرد
سعدے منتظر یار بوده من متظر صبح شدن بودم که زود از شر پشه ها خلاص شمواسه رو کم کنے هم که شده تا 6صبح موندم. بعد با تنے سرشار از خارش،چشمانے پف کرده از بے خوابی،پتو به بغل و متکا در دست جونمو ورداشتمو فرار کردم تو خونه و همونجا وسط سالن از خستگے ولو شدم نمیدونم چند ساعت خوابیدم ولے مے دونم از شدت خارش بدن بیدار شدم. صورتم میسوخت ،بدنم شدید خارش داشت.صداے بچه ها از بیرون میومد .مامان اینا تو آشپزخونه بودن
بلند شدم یه آب به صورتم بزنم خودمو که تو آینه دیدم... وااااای
با صداے واے من یه دفعه همه جمع شدن که چب شده؟حالت خوبه؟و.. .
ولے اونام تا قیافمو میدیدن شوڪ میشدن
صورتم قرمز شده بود عین لبو. ورم کرده بود و میسوخت مامانم شروع کرد به غر زدن که شما جوونا عقل ندارید
خیر سرتون تحصیل کرده اید،همش آدمو حرص میدید و از این حرفا
دایے بزرگم( اسمش مرتضے هستش ) گفت آبجے حالا که چیزے نشده حرص نخور یه حساسیت ساده است میبریم درمونگاه دوتا آمپول برنه خوب میشه
منو میگی. تا اسم آمپولو شنیدم فشارم افتاد. گفتم داییے چیزے نیست نمیخواد... یه دفه پرید وسط حرفم گفت تو یکے حرف نزن که واسه تو دارم من. تا ده دقیقه دیگه حاضر میشی. تو ماشین منتظرم
من در حالے که لال شده بودم رفتم لباس بپوشم
داییم صدا زد وحید(پسرش) تو هم بپوش همراهمون باشے خوبه شاید لازم بشه بعد یه نگاه چپ به من انداخت و رفت.
دایے مے دونه از آمپول میترسم میخواست یه دستیار داشته باشه که هیچ جوره نپیچونم.
از آمپول میترسم ولے وقتے واقعآ چاره اے نباشه کنار میام
خلاصه رفتیم درمونگاه. تمام تنم میخارید. صورتم مے سوخت یه حال بدے بود واقعآ .از شدت خارش عین اسپند رو آتیش بے قرار بودم بلاخره نوبتمون شد و رفتیم تو با حال زار گفتم دکتر تو رو خدا نجاتم بده و داییم شرح وقایع داد . دکتر هم معاینه کرد و گفت چیز نگران کننده اے نیست و شروع کرد به نوشتن . داییم گفت دکتر آمپول هم میدید دیگ؟ . دکتر گفت بله 4 تا نوشتم دوتا امروز،دوتا فردا. گفتم دکتر جاے تخفیف نداره. دکتر لبخندے زد گفت پسر خوب با این حال و روزے که دارے خودت باشے تخفیف میدی؟
گفتم نه دکتر،همینجورے گفتم شاید بشه. وکتر گفت تازه این با تخفیفش بود .
نسخه رو داد وحید رفت بگیره. ما تو اتاق انتظار بودیم که وحید اومد. دکتر به پماد براے خارش و یه قرص نوشته بود.
دایے دارو ها رو برد پیش دکتر
آمپولا 2 نوع بودن از هرکدوم دوتا. دکتر دوتاشو جدا کرد گفت اینا رو الان بزنه،اون دوتا رو فردا
دایے آمپولارو داد دست پرستار و با وحید منو تا اتاق تزریقات همراهے کردن
رفتم تو اتاق دایے و وحید هم اومدن. دستام یخ کرده بود دایے گفت : نترس دایے جون! بابا مرد گنده که از آمپول نمیترسه
وحید کمکم کرد دمر شدم رو تخت داییم هم کمر بندمو باز کرد. وحید همش مسخره بازے میکرد که پسر شجاع!شما بودے دیشب میخواستے یه تنه برے به جنگ اجنه ؟ اینا رو مے گفت که بخندم ولے حال من خراب تر از این حرفا بود
دو سه دقیقه بعد پرستار اومد بالا سرم. شلوارمو که یکم داده بودم پایین ،بیشتر کشید پایین و پنبه کشید، سوزنو فرو کرد زیاد درد نداشت،اما شروع که کرد به تزریق دوثانیه بعدش چنان دردے پیچید تو پام که نفسم داشت بند میومد. چشامو رو هم فشار میدادم که صدام درنیاد،ولے مگه میشد؟انگار سرب داغ وارد عضله ام میشد. به پرستار گفتم آے آے آآیییے این چیه؟چرا اینقدر درد داره؟ گفت تحمل کن الان تموم میشه. داییم گفت دیگه تمومه. گفتم آخ آخ دایے مردم بخدا ،جمله من تموم نشده بود که سرنگو کشید بیرون طرف دیگه رو پنبه کشید ولے طرف قبلے همچنان درد میکرد لامصب بقدرے اولے درد داشت که آمپول دوم رو حس نکردم بقدرے اولے درد داشت که آمپول دوم رو حس نکردم . دایے رفت قبض تزریق رو حساب کنه و من همچنان از شدت درد جرآت نمیکردم از تخت بیام پایین . وحید طفلڪ اومد ماساژ بده جاشو ، تا دست زد خیلے دردم گرفت بلند گفتم آخخخخ وحید دست نزن . دایے اومد تو گفت چه خبره مطبو گذاشتے رو سرت
پاشو دو ساعته دراز کشیدے اینجا. وحید کمکم کرد بلند شم پام تیر کشید ولے اینبار از ترس دایے آروم گفتم آیییے پام. داییم گفت خوبے ؟ گفتم خوبم،ولے خیلے درد داشت ، بخدا انگار الان هنوز دارن میزنن . دایے گفت پاشو خودتو لوس نکن. مرد به آمپول میگه درد؟ اومدیم بیرون. نشستیم تو ماشین ،ولے مگه میشد بشینی!هر ورے مینشستم جاے آمپول تیر میکشید،ترجیح دادم دراز بکشم صندلے عقب .گفتم دایے دیگه طاقت اون دوتا رو ندارم ،فردا رو بے خیال.داییم خندید گفت از الان عزاے فردا رو گرفتی؟درضمن نشنیدے دکتر چے گفت ؟اگه لازم نبود نمے نوشت و کلے کل کل کرد که باید بزنی
فرداش حالم خیلے بهتر شد و دیگه با عجز و لابه اون دوتا رو پیچوندم
ممنون که خاطرمو خوندید. انشاءالله همیشه سلامت باشید