مدیریت وب
دوستای گلم
همتون میدونین این وبلاگ برای خاطرات مربوط به پرستاری پزشکی امپولی و شبیه ایناست تا بتونیم این قضیه ترسناکو یکم برای خودمون به فانتزی تبدیل کنیم یا یه جور دیگه نگاش کنیم
پس لطف کنین خاطراتی که میفرستی از هدف وبلاگ و کانال دور نشه و مسایل حاشیه ای و مخصوصا نا امید کننده و مرگ زیاد وارد مباحثمون نشه.اگه فرستادین و آپ نشد از ما گله نکنین .در ضمن روزهایی ک خاطره اپ نمیشه بخاطر نبودن خاطره هست ک آپ نمیشه  .دوستانی ک خاطراتشون آپ نشده بخاطر اینه ک نصفه و ناقصند .لطف کنن پیگیر خاطرهاشون باشن تا کامل بشن تا آپ کنیم 

دوستتون داریم

----------------------------------------  خیلی خیلی خیلی مهم-----------------------------

اونایی که مدیرای وبلاگ مشکل درست میکنن و توهین میکنن بدونن هیشکی باهاشون موافق نیست . همه کسایی که طرفدار واقعی وب هستن زحمات ادمین ها رو میبینن و دوستشون دارین . اگه با وبلاگمون مشکل دارن یا دوست ندارین جو آروم اینجا رو ببینین تشریف ببرین همونجایی که دوستش دارین . بذارین اینجا با طرفدارای دوست داشتنی و همیشگیش که ما مدیونشون هستیم باقی بمونیم . . از همه دوستان میخوام بهمون کمک کنن مثل همیشه آروم و بی حاشیه کارمونو انجام بدیم.

افراد حاشیه دار و.... لطفا اینجا کامنت نذارن . مجبوریم کوچیکترین نظر و کامنت احساسی ، ناراحت کننده و متشنج کننده رو حذف کنیم . یکم صبرو باشین تا مشکل درست نشه .

البته فعلا کانالمون مرتب به روز میشه اما سعی میکنیم اینجا رو هم بزودی به روز کنیم

یا حق - کوچیک همه شما امید

خاطره نیایش جون

ب نام خدا 🌹🌹... 
سلاااااام سلام 🙋🙋✋✋...
خوبین آیا ؟؟😉😉.....
بدون مقدمه چینی مستقیم برم سراغ خاطره 😆😆
این خاطره تقرین برای چند سال پیشه من اون موقع دوم دبیرستان بودم😇😇....
یکروز تابستونی ☺من و امید و نوید 3 تایی خونه بودیم ❤❤
من و امید نشسته بودیم دوتایی جلوی تی وی داشتیم تخمه میشکستیم و پفیلا میخوردیم😀 ....
نویدم توی آشپزخونه داشت ژله آلبالویی درست میکرد (نوید خیلی ب ژله درست کردن علاقه منده😂😂)
بقیه ام خونه نبودن....
امید : نیایش چن وقته عذاب وجدان ولم نمیکنه میخوام یک اعترافی بکنم ولی قول بده جنبه داشته باشی😂...
من: چیه ؟؟ باز چه گندی زدی😂؟؟؟ 
امید : نیایش منو ببخش😕من نباید همچین کاری میکردممن(با چشمای از حدقه دراومده 😂 و ب شدت عصبانی ): چی کردی امید.؟؟؟نکنه دوباره دست زدی ب دفترچه خاطراااتم ؟؟😈
امید : نه باباااا .دفترچه خاطره که ارزش اعتراف کردن نداره 😂😂😂یک کاره دیگه کردم...😢...
من(قلبم داشت تند میزد 😨😂): امید مقور میای یا مقورت بیارم😂😂😂؟؟؟؟؟!....
نوید از توی آشپزخونه بلند داد زد : امیییید نگوووو مگه از جونت سیر شدی .قبلش اشهد بخون برای خودت😂😂😂😂الان زنده زنده کبابت میکنه 😂😂😂
هر چقدم جیغ و داد کنی کسی نیست نجاتت بده😂....
منم کمکی از دستم برنمیاد😂این از من 😂😂حالا خود دانی ......
من: امیییید میگی چه شکری خوردی یا نه 😂؟
.امید رنگ و روش پرید 😂....
نوید : آروم باش نیایش بذا یک لیوان آب بیارم برات صلوات بفرست،.نفس عمیق بکش چن تااااا😂
امیدم داشت از استرس ناخن هاشو میجوید 😂😂...
من (خیلی عصبانی😠و دست ب کمر😂😂 ): امید و نوید میگین چی شده یا بیام جفت تونو رنده ریز بدم باهاتون املت درست کنم ؟😂😂😂😂امید : من بچه گی کردم نیایش ، دستم بشکنه
.جو گیر شدم 😂نباید همچین کاری میکردم 😔
اون روزی که تو خونه نبودی داشتیم جرعت حقیقت بازی میکردیم با آرش و کیان و نوید .....منم جرعت انتخاب کردم ،همش تقصیر کیان شیطان رجیم شد😂
(لازم ب ذکره که بنده یک ست دوازده تایی لاک ناخن داشتم که از جونم بیشتر دوسشون داااشتم خیلی ام گرون خریده بودمش😑 خیلی ناز بودن و گذاشته بودم توی کمد دیواری واس عروسی ها ☺و اتمام حجت کرده بودم که اگر احدی ب لاک هام نزدیک بشه و بهشون دست بزنه خودم قلم دستشو میشکنم 😂😂😂حتی شما دوست عزیز 😂😂😂)
امید: کیان گفت جرعت کن برو لاک های نیایشو بیار ،سر همه شونو باز کن بعد بذارشون توی بالکن تا خشک شن 😂نیایشو یکم بچزونیم 😂😂😂😐
(کیان گیس بریده 😂از اولش با من خصومت داشت البته لازم بذکره روز قبلش من اشتباهی شلوار کیان رو با اتو سوزونده بودم 😂😂اونم خواسته با این کار انتقام شلوارشو از من بگیره 😂😂😂😂امید : منم حرف کیان رو قبول کردم و عملیات رو انجام دادم 😂یکساعت قبل از رسیدن تو ، رفتم از بالکن بیارمشون😂 دیدم لاک هات یذره سفت و خشک شدن
و ممکن بود بفهمی😨 واس همین ب پیشنهاد نوید 😂روی لاک هات رو آب پرکردیم دوتایی 😂😂😂که یکم رقیق شن 😂 بعد امروز نگا کردم دیدم تمام لاک هات خراب شدن😢گفتم قبل از اینکه خودت بفهمی خودم بهت بگم 😨😨😨.
نوید : امیییید خاااان الکی پای منو وسط نکش 😂😂ب من مربوط نیس ....راهکار خواستی منم پیشنهاد دادم چه میدونستم اگه آب بریزیم لاک ها خراب میشن😂😂....
من از طرفی بغض کرده بووودم داشتم خفه میشدم...از طرفی از شدت عصبانیت میخواستم امید و نوید رو از وسط شقه کنم 😂😂بین این 2 تا حس گیر کرده بودم
امید : نیایش ببخشید دیگه اشتباه کردم .معذرت .معذرت.معذرت 😢😢نوید : احسنت 😂بله درست اش هم همینه 😂باید معذرت خواهی کرد... من هم معذرت 😂😂.....
منم سکوت کرده بودم داشتم فک میکردم با چی بزنمشون بیشتر صدمه میبینن😂😂😂😂....
امید : نیایش چرا عکس العملی نشون نمیدی 😂؟؟ چرا سکوت کردی عزیزم؟؟؟ 
نوید :سکوت نشان دهنده ی رضایته 😂
.ینی که ما دوتا رو بخشیده مگه نه نیایش جونم؟؟یدفعه از جام پاشدم رفتم توی آشپزخونه گوشت کوب رو برداشتم😂میخواستم تبدیلشون کنم ب کباب دوقلوی مخصوص 😂😂😂با سس اضافه 😂..
امید و نوید تا منو گوشت کوب ب دست دیدن الفرااااار😂😂😂😂.دوتااایی پریدن توی حموم و درم از پشت قفل کردن 😂😂
(تنها مکانی که توی خونه ی ما از پشت قفل داره حمومه 😂😂و پناهگاه خوبیه 😂😂😂😂)من: امیییید و نوید 😠بالاخره از اونجا میاین بیرون دیگه ،من منتظرتون می مونم.بعدشم نشستم پشت در حموم و زل زدم ب در حموم و گوشت کوب رو هم گذاشتم کنارم😂😂(خیلی عصبی بودم)
نوید: نیایش جان تو الان عصبانی هستی .برو اون ابزار خطرناک رو بذار کنار بعد بیایم با هم دوستانه صحبت کنیم 😂...
امید خطاب ب نوید : چرا چرت میگی نوید .من نیایشو میشناسم وقتی عصبی باشه از داعش هم بدتر میشه 😂😂صحبت دوستانه نمی فهمه این 😂.....
منم بغضم ترکید زدم زیر گریه 😢بلند بلند هق هق گریه میکردم سرمم گذاشتم روی زانو هاااام...خیلی دلم گرفت یدفعه😭😭😭.... امید : نیایش داری گریه میکنی ؟؟؟😢 نوید خطاب ب امید : امییید تو چقد ساده ای زود خر میشی😂گریه نمیکنه که 😐داره ادای گریه در میاااره 😂اینهاااا همه نقشه اس😂میخواد منو و تو رو بکشه بیرون از پناهگاهمون که بهمون حمله کنه😂😂😂....
منم بیشتر نارحت شدم 😭😭و بلندتر گریه کردم😭 واقن امید و نوید چه فکری راجع ب من کردن !!! مگه من بروسلی ام 😂 که بخوام بزنمشون ؟؟ گوش کوب فقط یک ابزار تهدید بود 😂دلم خیلی پر بووود خیلییییی....هم بخاطر لاک هاااا هم از دست امید و نوید😭😭.....
امید : نوید داره گریه میکنه واقن😭...در رو باز کن میخوام برم پیشش😭😭....
نوید : خر نشوووو امید داره فیلم بازی میکنه 😂😂میخواد ب هوای گریه ما دلمون بسوزه براش درو واکنیم بعد گوشت کوب ب دست 😂بیاد اینجا من و تو رو تبدیل کنه ب کالباااااس انسااانی 😂😂😂😂.... 
امید : نوید خفه شو ...داره گریه میکنه واقعن 😭😭درو باز کن میگم میخوام برم پیششنوید: باشه بروووو 😂 ولی اگه زد لهت کرد ب من مربوط نیست ،من نمتونم برات کاری کنم 😂😂
قبل رفتن وصیت کن همین الان 😂.....
امید :چرت نگوووو اینقد درو واااکن ....
منم اینقد نارحت بووودم از دستشون نمیخواستم دیگه حتی قیافه شونو ببینم 😭😭....رفتم گوشت کوبو گذاشتم سرجااااش...خودمم رفت روی تختم خوابیدم پتو رو هم کشیدم روی سرم و ادامه ی گریه😂😂...
امید اومد توی اتاق با احتیاط😂....
امید : نیایش ؟؟؟..من غلط کردم.....ببخشید خب اینجوری گریه نکن 😭😭غصه نخور دیگه 😭😭😭😭😭😭😭....همش تقصیر من شد ...نوید از توی حموم: امیییییید زنده ای 😂😂یا نابودت کرد؟؟😂😂وضیعت سفیده یا قرمز؟؟.....😂😂😂😂.امید : نوید میشه اینقد چرت نگی ؟؟ 
(امید بغض کرده بود خودشم😢آخه از بچه گیش همینجوریه هر وقت بغض کنه صداش میلرزه 😭😭😭خواهرت بمیره براااات 😭😭چرا دعوات کردم ....فدای سرت ....لاک که ارزش نداااره 😭)
نوید با حالت تدافعی😂😂😂اومد توی اتاق ....
پتو مو زدم کنار ....نوید یک متر پرید عقب😂😂😨...
چشمم ب امید افتاد دیدم دراز کشیده روی تختش ..بالشش رو هم گرفته جلوی چشماش..فهمیدم داره گریه میکنه عاخه از بچه گیش عادت داره وقتی گریه میکنه یک چیزی میگیره جلوی چشماش😭....
منم که دل نازک و احساسی😂
(بهم نمیاد احساساتی باشم ولی هستم 😂😂)...رفتم سر تخت امید ، من(با گریه 😭): امیییییید ببخشید ....نباید دعوااات میکردم..لاک ارزش نداره 😂...خودتو نارحت نکن دیگه ...کل اون لاک ها فدای یک تار موووت ....پااااشو دیگه .... پااااشو نبینم اشکاتو 😭....نویدم با دهن باز فقط نگا میکرد ب ما 😂😂نوید : پااااااشید جمع کنین خودتونو ....عه عه حااالم بهم خورد 😂😂😂شما دو تا تیمارستانی هستین ب قرآن 😂.....
امید بالشو پرت کرد توی صورت نوید 😂😂😂(الهی بمیرم چشماش خیس دماغشم قرمزه قرمز شده بود از گریه).......
من خطاب ب امید : خاک بر سرت 😂😂 مرد گنده با این سیبیلات گریه کردی ؟؟؟ 😂😂😂....
امید خطاب ب من: نه !!! فقط یکم سرما خوردم😂😂😂😂تو خر کی باشی بخوابم واست گریه کنم..؟؟😂😂😂😂😂😂😂.....
بعد هر جفتمون خندیدیم 😂😂😂😂....
نوید : خدا شفا بده جفتتونو😂😂...
در همین حین تلفن خونه ب صدا در اومد .من جواب دادم.من: الو .بله ؟؟؟
مامانم: نیااااایش کجاااااایی که ببینی داداشت داره پر پر میشه😂😂😂😂😂
(منم حالا از همه جا بیخبر اینجوری بودم پشت تلفن 😨آخه مادر من این چ وضعه خبر دادنه😂😂).....
من با لکنت زبون در حال سکته 😂: کدوم داداشم؟؟چی شده مامان؟؟؟....
مامان (با حالت مداحی 😂): کیارش مون...کدبانومون😂😂گل زندگی مون 😂 بالش شکسته 😂😂.....
من:مامان مگه کیارش بال داره ؟؟😂😂😂😂
مامانم: نیایش ذلیل شی😂پاشین بیاین اورژانس بیمارستان دهخدا 😐😐کیارش توی پیست دوچرخه سواری خورده زمین پرپر شده 😂😂پاشو بیاااا....
من: امید و نوید پاشین جمع کنین بریم بیمارستان....کیارش پرپر شده گویاااا😂امید و نوید خیلی ترسو هستن بیچاره ها داشتن سکته میکردن 😨😨....سریع حاضر شدیم و رفتیم اورژانس ....
دیدم مامان بابام نشستن روی صندلی و مامانم داره با بابام بحث میکنه که تو چرا اینقد لاغری 😂هارمونی نداریم باهم 😂😂....
من: سلام مامان سلام بابا ،کیارش کجاااااس ؟؟؟
مامان: سلام مادر، با آرش رفتن عکس بگیرن از پاش.
امید : مامان کیارش چش شده ؟؟؟
مامان: توی پیست دوچرخه سواری سرعتش زیاد بوده نتونسته کنترل کنه دوچرخه رو محکم خورد زمین...همه جاش درد میاد و فقط ناله میکرد بچه م😢😢😢....
بعد یک ساعت معطلی بالاخره تونستیم کیارشو ببینیم.. . در اثر سایش روی آسفالت زانوهاش زخمی شده بود و دست و پاشم بشدت درد میکرد😢.دکتر گفت الحمدالله مشکل شکستگی اینا نداره و درد زیادش بخاطر محکم زمین خوردنشه و میتونه بعد سرم ش ببریمش خونه ☺ولی تا یک مدت نباید خیلی زانو هاشو خم و راست کنه ☺پرستاره اومد برای وصل کردن سرم ش😨 ....
کیارش هم که بچه سوسول 😂😂....
تا پرستاره سرم ش رو وصل کنه فقط ناله کرد و هعی میگفت : بسه تمومش کنید زودتر 😂😂....
آبرومونو برد پسره ی خرس گنده 26 ساله😂😂
تا چند وقت باید مرتب پانسمان هاشو عوض میکردیم...
بعد یک مدت کیارش کم کم خوب شد دردش ☺☺... 
خداروشکر ...💖💖💖💖💖💖💖
اینم از خاطره ❤❤🙌.....
پی نوشت 🎀:ب انگشت نخی خواهم بست 
تا فراموش نگردد فردا .....
زندگی شیرین است .....
زندگی باید کرد ❤❤....
ارادتمند 👧✋تیچر قابله 😂نیایش ...
از دیار خوش ذوقان و خوش نویسان ⬅قزوین😀
ب امید دیدار ✋✋👧👧

خاطره آوین جان

سلام من اوین هستم ۲۳ سالمه پدرو مادرم سه سال پیش فوت کردن منم دانشجوی پزشکی هستم خب یه توضیحاتی قبل خاطره باید بدم من وضع مالی خوبی نداشتم تا اینکه استادم کسیو به من اشنا کرد خودش پزشک هست متخصص داخلی ۲۸سالشه و اسمش شروینه یه خواهر داره ۲۵سالشونه و اسمشون شمیم هست و برای مادرش پرستار میخواست خب چون حقوقش خوب بود من قبول کردن و پرستار مادرشون شدم این خاطره هم مربوط به یک هفته پیشه که من خونه ایشون بودم
صبح که پاشدم احساس ضعیف داشتم اما اهمیت ندادم رفتم و برای شیلا خانم(مادر شمیم) صبحونه حاظر کردمو براشون بردم صبحونه ایشون که تموم شد ساعتو دیدم خیلی دیر شده بوده باید ناهار درست میکردم ناهارو که درست کردم ساعت ۴بود و شمیم اومد منم برای شمیم و شیلا خانم ناهار بردم و بعد مونا خانم (خدمتکار ) اومدن خونه رو تمیز کردن منم خیلی حالم بد بود ناهارم چون دوست نداشتم نخوردم از شمیم اجازه گرفتم رفتم حموم یه دوش اب سرد گرفتم لباسامم پوشیده تر کردم چون باید شروین میومد رفتم بیرون یهو شمیم گفت -آوین جان امروز باید مادرو حموم بدی -ای وای ببخشید چشم شیلا خانومو بردم حموم خودمم ضعف داشتم واقعا حالم بدتر شد بعد حموم رفتم بیرون نشستم رو مبل که شروین اومد بلند شدم رفتم اشپز خونه که داروهای شیلا خانومو ببرم براشون که سرم گیج رفتم همه چی جلوی چشام سیاه شد و پخش زمین شدم با ا سوزش دستم چشمامو باز کردم -ببخشید اوین جان بخواب سرمتو در اوردم فشارت افتاده -مچکرم آقا شروین من حالم خوبه نیازی نیست باید غذای شیلا خانومو بدم -نه استراحت کن مونا خانم زحمت میکشن راستی از کی چیزی نخوردی - خب از دیشب شام - ببین اوین گفتم از مادرم پرستاری کنی نه اینکه ضعف کنی نمیتونم که مراقب توهم باشم -چشم اقا ببخشید منم بغض کردم تا شروین رفت بغضم ترکید و شروع کردم گریه بعد ۵ دقیقه شروین ‌و شمیم اومدن تو تا شمیم اشکامو دید -اوین چیشده چرا گریه میکنی -چیزی نیست شمیم جان -داری گریه میکنی بعد میگی چیزی نیست شروین تو چیزی بهش گفتی؟-شمیم ابجی من فقط گفتم دیگه نباید ضعف کنه - مگه دست خودشه اون از صبح فقط مراقب مادره اوین دوساله اینجا زحمت میکشه تا حالا بیماریشو دیدی بزار یبار ضعف کنه برادر من - اوین جان ببخشید اگه بی احترامی کردم - نه اقا شروین این چه حرفیه - خب لطفا برگردین من آمپولاتونو تزریق کنم - چی امپول نه خیلی ممنون نیازی نیست - اینجا من دکترم من میگم ایا امپول نیاز هست یا نه - اخه نمیخوام شمیم تو یه چیزی بگو -داداش راستش اوین از امپول میترسه نمیشه نزنه - خواهر توهم نه باور کن نمیشه خیلی فشارش پایینه - اوین اجی برگرد - اخه شمیم - بخاطر من برگرد -چشم برگشتم شمیم شلوارمو کشید پایین شروین پنبه کشید یهو لرزیدم - نترس اون جان سوزنو فرو کرد شمیم دستمو گرفت وسطای تزریق پام خیلی درد گرفت دست شمیمو فشار دادم -جانم ابجی اروم باش یکم موندن تحمل من سوزنو درد اورد جاشو یکم ماساژ داد سمت بعدو پنبه کشید - اوین جان این اخرین امپوله یکم تحمل کن سوزنو فرو کرد از لحظه اولش احساس کردم اب جوش ریخت رو پام - اخ درد داره تروخدا در بیارین خیلی درد داره نمیتونم تحمل کنم اخ - ابجی تحمل کن - شمیم تو یه چیزی بگو اخ اقا شروین تروخدا در بیارین - تموم اوین جان سوزنو دراورد یکم با پنبه جاشو ماساژ دادرفت دستاشو بشوره شمیم شلوارمو درست کرد برگشتم شروین اومد -اوین جان استراحت کن فردا زود بیدار شو ببرمت ازمایشگاه ازمایش بدی منم دیگه چیزی نگفتم شمیمو شروینم رفتن
پ ن -ماجرای ازمایشگاه جداست اگه بتونم تعریف میکنم
پ ن - شروین اومد خاستگاریم بهش بله دادم

خاطره نازیلا جان

سلام خدمت همه عزیزان وب بنده نازیلا هستم تا الان خاموش بودم امروز بااجازتون روشن میشم😊😊😊😊
اول از همه سال نو همتون مبارک باشه و پر از خوشی و موفقیت .خوب یه بیو بدم از خودم. 20 سالمه کنکوری هستم و یه داداش کوچکتر و شیطون دارم که15 سالشه. تو خانواده هم دکتر متاسفانه اصلا نداریم تا دلتون بخواد معلم داریم ولی دکتر خیر. به امید خدا خودم اولین پزشک خانواده میشم. خب بریم سراغ خاطره که داغ داغ مال همین دو روز پیش که بعد از دو سال و پنج ماه مورد عنایت قرار گرفتم.
چهارشنبه صبح ساعت 5 از خواب بیدار شدم که حالت های خیلی بدی داشتم ( سر درد ،دل درد و حالت تهوع)دیگه گلاب به روتون معذرت بدو بدو رفتم سرویس بالا آوردم برگشتم تو اتاقم بازم حالت های مضخرف ادامه داشت همش تو جام ول میخوردم تا ساعت هفت که بابا بیدار شد منم با هزار بدبختی بلاخره بهش گفتم اونم یه قرص آورد خوردم. اما چشمتون روز بد نبینه تا آب به معدم رسید دوباره بدو بدو رفتم سرویس🤢🤢
وقتی بیرون اومدم بابام گفت بریم بیمارستان ولی من مقاومت کردم تا ساعت 8:30 که حالم داشت بدتر میشد سرگیجه هم بهش اضافه شد. بله دیگه مامان هم عصبی شد و من هم مجبور شدم کوتاه بیام 😬😬رسیدیم بیمارستان بابا رفت نوبت بگیره حدودا دوساعت بعدنوبتمون شد.
رفتیم داخل دکتر یه آقای حدودا 40 ساله خوش برخورد بودند. دکتر معاینه کرد و گفت مسموم شدی.آمپول نوشتم تا یک ساعت و نیم بعد آمپول ها هیچی نخور منو میگی تا اسم آمپول اومد لرز تو تنم افتاد 😢😢😢😞 
بله از اتاق پزشک اومدیم بیرون بابام رفت داروهارو گرفت کیسه رو نگاه کردم دیدم دو آمپول(دگزامتازون با متوکلوپرایمد) با دونوع قرص(رانیتیدین با استامينوفن) تجویز کردن. چون حالم خیلی بد بود مقاومت نکردم با مامان رفتیم تزريقات خانم پرستار گفت آمپول هاتو ببر برو تو اون اتاق حاضر شو 😱😱😱رفتم تو اتاق مامان هم پشت سرم اومد تا اومدم دراز بکشم خانم پرستار اومد مامانم شلوارمو داد پایین منم سرمو گذاشتم رو دستم به اون لحظه های عذاب آوره آماده کردن آمپول ها نگاه نکردم🤤🤤 که خیسی پنبه رو حس کردم همین که آمپول رو وارد کرد سفت شدم😰😰😰 نگم از دردش چقد بد بود دستمو مشت کرده بودم ناخنانو کف دستم فرو میکردم تا صدام در نیاد که بیرون کشید☹️☹️ طرف دیگرم پنبه کشید و نیدل وارد کرد این یکی یه ذره دردش کمتر بود و زودتر تموم شد 🙃 خانم پرستار بیرون رفت مامانم شلوارمو داد بالا منم کم کم بلند شدم اصلا نمیدونم چرا اینقدر درد داشت انگار که پنادر زدم .خلاصه اومدیم خونه حدودا دوساعتی خواب بودم بعد که بیدار شدم مامان جون گفت بیا یه تقویتی بزنم ضعیف شدی(مامانم تزريقات بلده هلال احمر دوره دیده) گفتم بخدا جای قبلی ها خیلی درد میکنه مامان جونم حداقل فردا بزن اینجوری بود که پیچوندم و تا الان هم نزدم😁😂 . حدود چهار ماه میشه که سمت راست بالای شکمم درد میکنه موقع معاینه به دکتر هم گفتم که گفت احتمالا زخم معدست هر چقدر از درد وحشتناکش بگم کم گفتم که خدا از دکتر راضی باشه با این قرص هایی که نوشته دو روزه از این درد در امانم.پی نوشت .خیلی خیلی معذرت میخوام اگر بد نوشته باشم اولین بارم بود به بزرگی خودتون ببخشید😍
پی نوشت : یک متن از دفتر خاطراتم:
جمعه ؛گاهی شبیهِ دفترچه ی خاطراتی ست که هر بار ، گوشه ای لم می دهی و ورقش می زنی .و چه می چسبد مرورِ خاطراتِ کودکی و آخرِ هفته هایی که در سهل انگاریِ کودکانه گذشت !کودکی هایی که در هوایِ نابِ خانه ی پدری سپری شد ،و شیطنت هایی که در دلِ کوچه هایِ خاکی و پر از خاطره ، جا ماند .
جمعه دلگیر نیست !باید به روزهایِ خوبِ رسیده و نرسیده فکر کرد ،باید خاطراتِ شیرینِ گذشته را ورق زد .باید ساده گرفت ،باید بی خیال بود ... 
پی نوشت :در آخر از همتون تشکر میکنم که چشم های نازتون رو خسته کردید و خاطره من رو خوندید.

خاطره اقا سامیار

سلام ودرودخدمت همگی دوستان سامیار هستم باخاطره ای دیگر درخدمت شماهستم.قبل ازهرچیزی لازم میدونم عیدرو به یکایک شمادوستان خوبم تبریک بگم انشالله بهترین سال باشه واسه همتون.هرچندکه برای آرتان اصلا خوب شروع نشد.وتنهاخواهشی که دارم برایش دعاکنید چون حالش اصلاخوب نیست.من خودمم حالم چندان مساعدنبود ولی چون قراربودکه سربزنم وازطرفی هم دلتنگ بودم والبته باگفتن خاطرات شاد خودمم حالم بهترمیشع پس اومدم
خاطره بنده ازاونجایی شروع میشه که مادرمحترم پس ازمذاکره با بنده وذکر این موضوع که دیگر وقت ازدواج تورسیده واندکی سخن دیگر به این نتیجه رسیدند تابرایم آستین بالازده و اصطلاحا دامادم کنند[]وتحقیقات رو شروع کردند وپس از جست وجوهای فراوان یک نفر را برگزیدند!وقراربراین شدکه عیدامسال که خانم دکتر برای دیدار پدرشون ازآلمان میایند ماهم بریم واسه آشنایی بیشتر(البته قبلا به خاطراینکه پدرشون وپدرم همکار ودوست هستند سعادت آشنایی داشتیم)چون ایشون دوره عمومی و تخصص رو درآلمان گذروندن وسال اخرجراحی مغزواعصاب هستند (ازنظرمن واقعارشته سنگینی هست چون گاها ۱۰ساعت یا۱۲ساعت اتاق عمل هستند)وتاجاییکه من متوجه شدم قصد دارند تاپروفسوری ادامه بدهند.البته من خودمم همیشه مشتاق علم بودم وازاین نظرمشکل ندارم اتفاقا چه بهترکه همسرآینده ام کسی باشه که موقعیت منو درک کنه وبتونه باشرایط زندگی سراسر چلنج وفرازونشیب بنده کنار بیاد.وخب فعلامنتظر جواب ایشون هستیم که البته شروط دیگه ای هم داشتند که چون منطقی بود قبول کردم.من هم شرایطی داشتم که ایشون قبول کردند ولی ازاونجاییکه خانمها عادت دارند که اندکی ناز کنند و این درهمه خانمها امری عادی وطبیعیست پس مهلت خواستند تافکرکنندانشالله انچه قضای الهی وخیرهست خداوند برامون تقدیر کنه.خب بریم سراغ خاطره که خیلی سخنرانی کردم!خاطره برمیگرده به پارسال که تولدآرتان بودومیخواستیم غافلگیرش کنیم.وخب چون قصدداشتیم کارهای محیرالعقول انجام بدیم ترجیح دادیم مجردی بریم که خدایی نکرده یه موقع خانواده ها به صحت وسلامت عقلی ماشک نکنندما یک گروه بدون اطلاع آرتان وبه کمک امین (دوستم که معرف حضورتون درخاطرات قبلی هستند)درتلگرام راه اندازی کردیم(من که خودم تازه چندماه هست که تلگرام دارم ولی امین گفت که اطلاع رسانی سخت میشه واسه همین قرار شد چون ماباهم دریک بیمارستان کار میکردیم من به امین بگم واون هم توی گروه بگذاره)ودوستان همه عوض بودنوخلاصه قرار بود بریم ویلای فرزین (جراح دهان فک وصورت هستند)وکیک مدل فوتبالی برجسته(آرتان طرفدار بارسلوناست برای همین کیکش نشان تیم بارسلونا رو داشت به همراه یک جفت کتونی سفیدوآبی وتوپ فوتبال بود)احتمالاشماهم مثل متصدی شیرینی فروشی فکرکردین مگه بچه است اخه که کیک اینجوری برایش سفارش دادم؟جالبه بدونید آرتان وقتی باسامین هست نه تنها اختلاف سنی دیده نمیشه بلکه بعضا برادر من باید این انسان رو نصیحت کنه وپند واندرز بده!آرتان هیچوقت بزرگ نمیشهدرکل من ازاخلاقش خیلی خوشم میاد چون همیشه پرانرژی وباروحیه است وزود باهمه جور وصمیمی میشه....ماشالله تعداد دوستاش ازدستم دررفته!اگه بااتوبوس هرروز میرفت سرکار قطعا الان باکل شهرتهران دوست شده بوداین اخلاق رو وقتی بیمارستان هم هست داره.وهمین باعث میشه شاید ازنظرمن زیادی بابیمارا صمیمی میشه!که اینکار چندان خوب نیست چون مثله امروز فقط خودش اذیت میشه.کارماجوریه که نباید دل بست یاصمیمی شد.وبعد ازکیک باید تزیینات رو انجام میدادیم وخوراکی وتنقلات....اول قرار بود روز تولده خودش که دوشنبه بود بریم بعدا میلاد(دوست صمیمی آرتان ودندانپزشک)گفت سه شنبه ال کلاسیکو(قابل توجه دوستان غیرفوتبالی:به بازی تیم های بارسلونا ورئال مادرید ال کلاسیکو میگویند...مثله دربی خودمون.حالاسوال دوم!دربی چه بود وچه کرد وبه کجا میروددربی مسابقه دوتیم پرسپولیس واستقلال استجدال قرمز وآبی ومنم که آبیته هستم)دیگه اینکه تزیین رو واگذارکردیم به میلاد چون بقیه واقعا فرصت نداشتیم.میلادم بعد ازتمام کردن کار واسه فرزین وبقیه عکس فرستاده بود😂و اونام اوکی کرده بودن(جرات داشتن بگن خوب نیست😂)چیزساده ای بود ولی واسه میلاد خیلیییی شاهکار بود.دیگه سه شنبه صبح به آرتان گفتم شب فوتباله بچه ها گفتن همه بریم ویلای فرزین زودتر گفتم نگی منو خبر نکردینا!گفت این الان ازنظر تو زوده؟گفتم:عروس خانوم نمیدونستم باید زودتر خبرمیدادم ببخشید😂چیزی نگفت ولی انگار حالش خوب نبود چون معمولا دراین شرایط عکس العمل نشون میده.گفتم خوبی؟گفت اره سامی تومیدونی امروز چندمه؟گفتم اره چطور مگه؟گفت چیزی یادتون نرفته؟گفتم نه!گفت بنظرت تولدمن کی بود؟گفتم نمیدونم !به من چه تولده تو کیه؟نکنه انتظار داری بااین حجم ازکارومشغله یادم باشه؟گفت نه ببخشید ورفت!(میدونم میگید چقدر توموجوده بی احساسی هستی ولی خب اونجوری دیگه سورپرایز نمیشد )خلاصه شب شد وآرتان گفت خودت برو حوصله فوتبال ندارم امشب!گفتم چرا؟گفت واسه اینکه حسش نیست!!!!!گفتم پاشو خودتو لوس نکن من لباس ورزشیتم اوردم(ماعادت داریم واسه ال کلاسیکو اگههههه یه موقعی آسمان به زمین برسه ویا آفتاب ازغرب طلوع کنه!وما دور هم جمع بشیم هرکدوم لباس تیم محبوبمون رو میپوشیم)گفت نمیام ینی نمیام حالام برو!فکرکن جدی جدی فکر کرده بودیادمون رفته!دیگه گفتم آرتان بیا دیگه جون سامی.دیگه راضی شد وغرغرکنان راه افتاد.برخلاف همیشه که توی ماشین کلی منومیخندونه همین نشست هندزفری رو گذاشت توی گوشش!دیگه منم تصمیم گرفتم کاری بهش نداشته باشم تااونجادیگه رسیدیم ومن ماشینو پارک کردم ورفتیم در رو بزنیم(چون قراربود من آرتان روبیارم بنابراین کیک وبقیه وسایل روبچه ها برده بودن)وهمینکه در رو باز کردیم یهو فرزین کیک خامه ای رو کوبوند توی صورت آرتان ورضا(جراح عمومی)همون موقع یه بسته استوانه ای رو تکون داد ونشونه گرفت سمت آرتان وتمام کاغذرنگی های داخل استوانه ریخت توی سروصورت آرتان!حالامن وآرتان توی شوک بودیم اینامیخندیدن!(من واقعاازاین حرکت بی خبربودم)بعدم همع اومدن کنار ما وایستادن وعلیرضا(داخلی ) که دوربینش طبق معمول پیشش بود عکس دسته جمعی گرفت وبعدش آرتان به سرعت جت بادستمال صورتش رو پاک کرد وبعدم شست .حالامیخندید وهمزمان میگفت فرزین منتظرتلافی باش این چه مدلشه بوی خامه گرفتم هرچیم میشورم بازم چسبناکه!!!!!!!دیگه باآب وصابون شست واومد بیرون!دیگه کیفش کوک شده بود بندری میرقصید😂دیگه کیک رو آوردیم وتاچشمش به کیک افتاد هیجان زده شد!وچندتاعکس باکیک گرفت!(واقعا من به سن عقلی این بشر مشکوکم)وبعدم که کیک خوردیم که نگم براتون علی(عفونی)گفت بدون کارد وچنگال میخوریم.هرکی زودترخورد میتونه تااخر امشب به بقیه دستوربده!فقط دلم میخواد بودین قیافه هامون گفتن نداره!میخواین بدونین کی اول شد؟حدسش سخت نیست(آرتان).البته نوک بینی آرتان هم خامه ای شده بودکه دوستان مجبور کردن بازبانش لیس بزنهحالا هرکاری میکرد نمیتونست!علیرضام که داشت فیلم میگرفتدیگع اخرش بادست پاک کرد !که برای حفظ آبرومم که شده ازدستوراتی اطاعت کردم صرف نظرمیکنم.دیگه میخواستیم شام بخوریم که دیدیم فرزاد نیومده هنوز(دندانپزشک)که تماس گرفتمکه نخبه تولدهااااا!پس کجاییی؟؟؟صبح میای انشالله؟؟؟؟کع بایه صدایی عجیب گفت نه توی راهم!تااومدم حرف بزنم قطع کرد!دوباره تماس گرفتم رد تماس زد!منم نمیخواستم بقیه نگران بشن واسه همین چیزی نگفتم.شام رو آماده کردیم ومیز رو چیدیم بماند که فرزین و آرتان چه ها کردند!لیوان ها رو آرتان میچید و فرزین میومد سروته میکرد!ودیگه فرزادم رسید ولی کاش نمیومد بیشتر شبیه ارواح بود!گفتیم چجوری اومدی؟گفت باآژانس!وافتاد روی کاناپه!خلاصه که فرزاد نشست میخواستم برم کیفم رو ازداخل ماشین بیارم که معاینش کنم که نذاشت!گفتم فرزاد بچه بازی چرا درمیاری؟؟؟گفت میذارم معاینه کنی ولی الان نه بعد بازی!مطمعنم حالم جوری نیست که بدون امپول رد کنی نمیخوام الان کوفتم بشه!گفتم باشه!دیگه فرزاد فقط سوپ تونست بخوره به آرتانم گفت فقط به خاطرتواومدم وگرنه نای تکون خوردنم ندارم.آرتان هم گفت باباااا بامعرفت بامرام ...ته محبت.ازاونور رضاگفت:دلم کسی رو نمیخواد
فقط به خاطر تو
غرور من رفته به باد
فقط به خاطر تو
یه روز میام به جستجو
فقط به خاطر تو
عشقو میذارم پیش روت
فقط به خاطر تو
دنیا رو عاشق میکنم
فقط به خاطر تو(یه شعریه ازمنصور)ودیگه شروع کردیم!فرزاد میخوند وسرفه میکرد!فوتبال دیدیم وبارسلونابردن.دیگه منو آرتان که فرداش آف بودیم.فرزین هم موند بعلاوه میلادوفرزادم که میخواست جیم بشه که آرتان گفت هستم خدمتتون دوست عزیزفرزاد:نه بخدابایدبرم منتظرن خونه !آرتان:فرزاد این فیلمارو برو یه جادیگه بازی کنم بعدم تامعاینت نکنم نمیذارم بری.دیگه بقیه رفتن وماشب موندیم.رفتم کیفم رو آوردم ومیخواستم خودم معاینه کنم که آرتان زودتند سریع مثله جت گفت من امشب رییسم!من معاینه میکنم.گفتم باشه حالامگه مدال افتخارمیدن؟گفت نهههه همینطوری!بعدم نشست معاینه کرد که یهوداد زد فرزاد این چه وضعشه؟خیلی اوضاعت خرابه.پاشوباید بریم بیمارستان!گفتیم چی میگی تو؟گفت خودت معاینش کن وضع ریه هاش خیلی خرابه!فرزاد:آرتان من هیچ جا نمیام تکونم نمیخورم ازجام!آرتان :مگه دست خودته؟پاشو باید بریم عکس بگیریم نمیفهمی میگم قضیه جدیه؟من:فرزاد پاشو دیگه برادرمن یه عکس نمیخوریمت که!حالاساعتم ۲نصفه شب بود!دیگه آخر هم قبول نکرد وگفت نمیام صبح بریم!آرتان :باشه وازتوی کیف خودش یه تب بر حاضرکرد گفت برگرد لاقل اینو بزنم تب داری بدبخت خودتم حالیت نیست!فرزاددید چونه بزنه خفه اش کردیم دسته جمعی خودش برگشت وامپول خورد خیلی شیک!بعدم خوابیدیم ولی نزدیکای صبح ناله میکردکه چون من خوابم خیلی خیلی سبکه زود پاشدم ومیگفت سامی درد دارم وااای چقدر!نفسم بالانمیاد!دیگه اقدامات اولیه رو تاجاییکه درحدتوانمون بود انجام دادیم وبسرعت بطرف بیمارستان حرکت کردیم وفرزاد پشت روی پای آرتان خوابیده بود وناله میکرد .دیگه رسیدیم وعکس فوری گرفتیم وبقیهداشتم میگفتم که وضعیت خوبی نداشت وهمکاری هم نمیکرد البته حق هم داشت بالاخره امپولاش اکثرا دردناک بودن(دقیق یادم نیست ولی فکرکنم سه تاپنی سیلین ۱۲۰۰وسفازولین وپیروکسیکام...)که البته مااصرارداشتیم بستری بشه که هم خودش راحتتر باشه هم ما.امپول زدناش کلا طنزه یکبار پرستار رفته بود امپول هاشو تزریق کنه که نذاشته بود دیگه اون بنده خداهم میدونست ازدوستای منه اومد گفت دکتر این اقایی که تازه اومده ودکتر...(آرتان)پزشک معالجشونه اصلاهمکاری نمیکنه ونمیگذاره امپولاش روبزنم.گفتم ممنون من خودم رسیدگی میکنم.رفتم پیشش گفتم فرزاد این چه وضعیه؟نه سرم روگذاشتی بزنه نه امپولارو؟گفت بابا این دختره بلد نیست بزنه اونسری سه دفعه دست منو سوراخ سوراخ کرد من فرداپس فردامیخوام برم سره کارم اینقدرکه بهم امپول وسرم زدین تمام دست وپاهام کبود شده!ولم کنید برم.همون موقع آرتان اومد گفت چخبرا دکتر جون ؟فرزاد:خیلی بی معرفتی چرامرخصم نمیکنی برم؟بسه دیگه خسته شدم !آرتان :امشبم باش فرداصبح مرخصی میدونم بری دیگه نمیبینمت واسه همین نگهت داشتم ازبس که بامرامی سال به سال سراغ ازمون نمیگیری.(شوخی میکردا واقعا حال فرزادخوب نبود وگرنه مریض نیستیم که اذیتش کنیم)فرزاد:توروخدابگذاربرم قول میدم زودزود بیام.بسه فقط بیا دستای منو ببین چی کردن این پرستارا!درحال حاضربنده ازفرط خوردن وپادرد روی تخت افتادم ودرداخل معده ام انقلاب کبیر فرانسه که درزمان ناپلئون بناپارت به وقوع پیوست حالاباردیگر درمعده من درحال انجامه وساعت ۲بامداد! فکرمیکنم تااونجایی بودم که فرزاد نگذاشته بودپرستارکارشو انجام بده که خب من رفتم داخل اتاق گفتم فرزاد این چه وضعشه؟گفت:بابادختره بلدنیست یه رگ ساده بگیره زده دست وپامو زخم کرده کبود شده...بگذارید برم پدرم دراومدکه دیگه آرتانم اومد وباز فرزاد اصرار ومیگفت اصلابامسئولیت خودم بگذارید برم باباخسته شدم همه جام سوراخ سوراخ کردین.ازدرد نمیتونم بخوابم.آرتان :اخی عموجون چندسالته؟اوخ شدی؟به خانم پرستارمیگم واست مسکن هم بزنه خوبه؟(دقیق یادم نمیاد نصفه شبی انتظارندارین مکالمات یکسال اخیر یادم باشه که اونم باضعیت کنونی من!)فرزاد:مررررض زهرمار مرخصم کن برم اصلابامسئولیت خودم !گفتم فرزاد جان بگذار سرمتو بزنم گفت نه سامی بسه دیگه!گفتم عموجون سرتو بکن اونور زودتموم میشه کوچولو(یه همچین چیزی اگه اشتباه نکنم)سریع واسش وصل کردم وبعدم رفتم به بقیه بیمارام سربزنم که بایک صحنه روبروشدمصحنه:یه دخترخانم حدودا۲۴ساله اینطورا که به تازگی آپاندیسشون رو جراحی کرده بودن وچون اصرارکرده بودن که بیهوشی عمومی نباشه وبی حس کنند برای همین بعد ازجراحی درد زیادی داشتندالبته اونموقع بهتر شده بودند ولی خب هنوز خوب نمیتونستند بنشینندو داشتندناهارشون رو میل میکردند که من مسدع اوقاتشون شدم🙈وازقاشق بعنوان فلاخن استفاده میکرد وقاشق محتوی برنج رو به سمت دهان پرتاب میکردندرفتم داخل وداشتم ویزیت میکردم که گفتن دکترپس کی مرخص میشم ؟باخنده گفتم :هروقت بتونین درست بنشینین وغذابخورین🙈پرستارم خنده اش گرفت🙈خودخانمم یه چندثانیه بعخنده اش گرفت گفت نه آقای دکترمن اصلا شمارومیبینم و این هوای بیمارستان که بهم میخوره حالم بدمیشه😂😂😂😂واقعاخنده ام گرفته بود یعنی من اینقدرزشت وکریه بنظرم میام؟!دخترخانمه متوجه شدخیلی ناجور داره سوتی میده دیگه سکوت پیشه کرد.دیگه بعدچندتاویزیت رفتم سراغ فرزاد گفتم برگردگفتم برگرد فرزاد گفت چرا؟گفتم برگرد امپولاتوتزریق کنم اینقدر فیلم نیاواسه من!گفت بریز توی سرمم.گفتم:عههه خوب شد گفتی وگرنه من نمیدونستم!آی کیو بایدعضلانی باشه اقای بامزه زود برگرد وقت منو نگیر.برنمیگشت😐😑گفتم فرزاد بخدا میرم میگم بیان نگهت دارن تزریق کنندشوخیم ندارم زود برگرد.دیگه ازتوی چشمام خوند تاآخرشو اماده شد.پنبه کشیدم وزدم که همش ناله میکرد.واسه بعدی تانصفه طاقت اورد بعدش داشت برمیگشت سمتی که آمپول درحال تزریق بود وهل شدم وسرش دادزدم برگرد ببینم این چه کاریه وکمرشو بادستم که آزاد بود گرفتم واونم تموم شد.برای امپول سوم التماسم کرد که نزنم ولی اگه آرتان تجویز کنه حتما خیلی لازم بوده چون خودش خیلی میترسه برای همین هوای مریضاشو داره وبرای همین زدم که دیگه سفت مثله سنگ شد گفتم دکترجان شل کن خودتو وهمینطور ضربه میزدم وبالاخره تموم شد ولباسش رومرتب کردم.خلاصه که فرزاد حسابی موردلطف قرارگرفت.اینم ازخاطره امیدوارم مورد پسندبوده باشه.حالاازسوتی های بیمارهابگم:یه بار واسه ویزیت یه خانم میانسال که مشکل دیابت داشتن رفته بودم وهمراه بیمار آهنگ هنرمند دوست داشتنی رحیم شهریاری روگذاشته بودن(باخ باخ بیر منه باخ )ومارو دیدن هل کردن حالا همراه بیمار هرکاری میکرد آهنگ قطع نمیشد!بندگان خداخجالت کشیده بودن!همراهش میخواست گوشی روبذاره زیر تخت که گفتم نه خانم چه کاریه!خیلیم قشنگه واتفاقا کاره خوبی کردین.
یه بارم یک پسره حدودا۲۸یا۲۹ساله بود که باید آپاندیسش روجراحی میکرد ولی چون عفونت کرده بود نمیشد وباید آنتی بیوتیک تزریق میکرد.که پسره صداش کل بخش رو برداشته بود!در زدم ووارد شدم دیدم باپرستاردرگیره آمپول روگرفتم وبه پرستارگفتم برو عابدی رو خبر کن (آقای عابدی یکی ازپرستارای خوبمون هستن که چون خیلی هیکلی هستن گفتم صداشون کنن) به پسره میگم برگردحالاپسره منو مورد عنایت قرارمیدادباالفاظ قشنگ!!!عابدی از در اومد داخل گفتم آمپول ایشون رو تزریق کنید.پسره صداش دراومد که نهههه خودت بزن وخودش زود برگشت آماده شد!(نه به اون عربده کشی ونه به این آماده شدن)بنده خدا ازترس تاآخرتزریق صداشم درنیومد!واینجابودکه به جذبه عابدی پی بردم.فکرکنم امپولش کفلین بود اگه اشتباه نکنم‌.واینکه امپولای فرزاد دقیقایادم نیست ولی احتمالاسفازولین وپنی۱۲۰۰بود وبعلاوه چندتاتقویتی!یادم نمیاد!ساعت اتمام:2و57دقیقه بامداد!!!!ببخشیداگه بد بود.واقعاخسته ام الان فقط دلم میخوادبخوابممممم!خیلی خسته شدم.ولی دلم نیومد بهتون سرنزنم.دوستتون دارم بیشترازحد تصوراتتون.ناراحتم نکنید اینقدرزیااااد.واسه شیرازی های گل ومردم عزیز سرپل ذهاب وخرم اباد وقم وجای جای کشورم ایران ارزوی سربلندی وسلامتی میکنم.امیدوارم خدا هیچ جوانی رو ازپدرومادرش نگیره.میخوای بفهمی مادریعنی چی؟پدرکی بودوچه کرد؟برو مراسم تشییع یه پسره 30ساله اونوقت از ضجه های مادرش وخمیده شدن پدرش میفهمی که بچه یعنی چه؟وقتی 30سال بزرگش میکنی ومهندس ودکترش میکنی و میشه تمام زندگیت وجلوی چشمت قدمیکشه ونفسات به نفساش بنده.ولی یه روز پامیشی میبینی دیگه نیست چه حالی میشی؟ثمره یک عمر زندگیت برباد رفته...میوه دلت...فرزند دلبندت رو جلوی چشمات به خاک میسپارند...مگه غمش فراموش میشه؟من امروز اینارو به چشم دیدم.

احساس کردم، احساس می‌کنم و همیشه احساس خواهم کرد که تا وقتی اندڬ غذای اضافه دارم و بعضی‌ها غذا ندارند، تا وقتی من دو نیم‌‌تنه دارم و آدم دیگری یک کت هم ندارد، شریک جنایتی هستم که دائما" تکرار می‌شود .خدانگهدارتون.

خاطره نگار جون

بچه ها سلام من اومدم با چهارمین خاطره
منو یادتون هست آیا؟؟؟!!!🤔🤔🤔
نگارم ۲۶ساله از کرج و حسابدار
این خاطره برای سه شنبه هستش 
من چند وقتی بود صورتم جوشای نافرم میزد و به همین دلیل گفتم برم پیش دکتر و بگم برام ی چکاپ کامل بنویسه و خب گفتم میخواد ی ازامایش بنویسه دیگه و با خیال راحت رفتم و اینم بگم چند وقتی بود حس میکردم گوش سمت چپم گرفته دیگه هیچی دیگه رفتم پیش دکتر و گفتم ی چکاپ کامل میخوام برام بنویسید و اینکه گوشمم گرفته هیچی دیگه گوشمو چک کرد و گفت عفونت شدید داره و گلومم معاینه کرد گفت گلوتم عفونت داره اونجا بود که گفتم چرا اومدم دکتر چرا گفتم گوشم گرفته ولی هیچ راه برگشتی نبود برام ی صفحه ی پر دارو نوشت منم خدافظی کردمو پیش به سوی داروخانه داروهامو گرفتم دیدم دست آقای دکتر درد نکنه بجز ی قطره و دوتا ورق استامینوفن کدئین پنج تا امپول پودری داره خودنمایی میکنه اولش گفتم ول کن نمیزنم ولی بعد فکر کردم دیدم گوش حساسه گلوم درد میکنه تازه خودمم نخوام بزنم اهل منزل اجبار میکنن و ابروم میره پس تصمیم گرفتم خودم با پای خودم برم و بزنم امپولمو 😔😔😔
رفتم درمانگاهی که همیشه میرم و امپولامو دادم به پرستار و دراز کشیدم اومد پنبه کشید و من منتظر بودم بزنه گفت تموم شد پاشو من اینجوری بودم😳😳😳 اصلا متوجه نشدم کی زد منم خوشحال که اخ جون درد نداره فردا شبشم به امید اینکه درد نداره رفتم دوباره همونجا همون خانم پرستار بود دوباره دراز کشیدم اومد سمت مخالف شب قبل بزنه از لحظه ی ورودش فهمیدم چه اشتباهی کردم ی دردی گرفت که حد نداشت خودم فهمیدم سفت کردم ولی به همون عضله ی سفت تزریق کرد ولی از اونجایی که عادت ندارم چیزی بگم موقع تزریق جز ی ایییی هیچی نگفتم اونم خیلی راحت برگشت گفت سفت کرده بودی دردت گرفت 😐😐😐 بعد اینکه کشید بیرون تازه دیدم درد اصلی داره شروع میشه 😢😢😢 ولی خب سه تا دیگه اش مونده بود و تصمیم داشتم بپیچونم ولی خب دیروز که با دوستم بیرون بودم اصرار کرد که نه باید بزنی و... خودش همراهیم کرد رفتیم ی درمانگاه دیگه منم از استرس تمام بدنم یخ شده بود حالمم اصلا خوب نبود با کلی استرس رفتم دراز کشیدم رو تخت خانومه اومد همون سمت شب قبلی پنبه کشید از موقع ورودش درد داشت دیگه کم مونده بود اشکام راه بیفته که کشید بیرون ی کم دراز کشیده موندم و بعد پاشدم تشکر کردم و اومدم بیرون حالا موندم دوتا دیگه رو چیکار کنم؟؟؟!!!😔😔😔
ببخشید اگر خوب ننوشتم اخه من کلا انشا خوبی ندارم.
پ.ن: همه ی خاطره ها رو از طریق کانال میخونم خیلی خوشحالم 
ببخشید اکر نظر نمیزارم برای خاطره ها چون از طریق کانال میخونم نه وبلاگ 
جمعتونو خاطره هاتونو دوس دارم خوشحالم که منم بینتون هستم 
دوستون دارم

خاطره یلدا جون

سلااااااااام .. سال نو همه دوستان مبارککککککککککککککک ... فکر نکنم منو بشناسین ..اخه کم نوشتم تا حالا ۰😊😊😊.....اسمم یلداست .۲۷ سالمه ‌.دانشجوی phd روانشناسی .. خوب خاطره من از اونجایی شروع میشه که من یه مدتی بود سرم گیج میرفت  حوصله هیچی رو نداشتم . طی یک عملیات انتحاری😂😂 منو فرستادن دکتر البته همراه با دوستم رفتم که دوست خانوادگیمونم حساب میشد .. دوستم اسمش الهامه ..خلاصه رفتیم دکتر .نشستیم تا نوبتمون بشه .وقتی نوبتمون شد رفتیم تو دکتر یه اقای جون بسیار خوش تیپ و باکلاس بود .رنگ وروم پریده بود.دکتر گفت چته رنگت پریده .گفتم سردمه . اومد فشارمو گرفت ۷ بود ..گفت زنده ای تو یا روحته الان میش منه😄😄😄 .منم خندیدم .یه شکلات داد بخور ببینم وضعیتت چطوره.یه سرم نوشت .رفتم تزریقات سرمو بزنم .به پرستاره میگم دفعه اولمه دارم سرم میزنم .تعجب کرد بنده خدا 🤔🤔🤔🤣🤣🤣.. ولی خدایی خوب رگ گرفت فقط وارد شدن سوزن رو فهمیدم ....بله ازمایش نوشت برامو..منم صبحش ناشتا رفتم ازمایش دادم گفت پس فردا بیا جوابو بگیر ....🙄🙄🙄 منم خوشحال که چیزیم نیست ..خلاصه پس فردا شدو رفتیم جواب ازمایش رو گرفتیم اومدیم ‌.به مطب دکتر .نوبت گرفتیم ونشستیم که نوبتمون شه حالا نوبتمون شد و رفتیم تو دکتر جواب ازمایش رو دید گفت تو اینقدر d3  صپایینه چرا .گفت مگه چقدره گفت ۳ .گفت باید ۳۰ باشه دیدم یا خود خدا چرا اینطوری ..گفت امپول مینویسم برا ۲ هفته یه بار یکی ۱ هفته یکبار یکی .. اون یکی اسمش نوروبیون بود .. رفتم داروهارو گرفتم و اومدم . یه d3 با یه نوروبیون ‌. به به ..🤣🤣🤣 چه دل خسته ای دارم من ..بعد از  ۱۶ سال دوباره امپول خوردم .. بله اول d۳ رو زد انچنان دردی نداشت .ولی امان از نوروبیون .. چه میسوزونه این امپول .دیگه اخراش تحمل نداشتم گفتم تموم نشد ای پامم میسوزه .زنه زود کشید بیرون .واین داستان من تا الان ادامه دارد تا برگردم به حالت قبلی ..خداروشکر از دیروز دست چپ و قفسه سینهم  درد میکنه و نفس تنگیم اضافه شد بهش.🤣🤣🤣🤣

خاطره نگار کیان عزیز

سلام....👋
حالتون خوبه ؟ 😌
نگار کیان هستم 😎
بابت غیبت طولااااانی مدتم خیلی خیلی عذر میخوام ، شرمنده ، البته فکر کنم دیگه کسی منو یادش نیست ولی خب من به هر حال خاطرمو میزارم 🙂🙂🙂
خاطرم مربوط میشه به همین دیروز که یکی از بدترین اتفاقای زندگیم بود 😣
راستی عیدتونم مبارک 🎉🎊🎉🎊
خب خاطره :
تصمیم گرفتیم دو فروردین بیایم گیلان چون اکثر فامیلامون اونجان بنابراین صبح ساعت ۳ بیدار شدیم که تو ترافیک نمونیم 😒😒
یلدا که از همون اول رفت پشت نشست با ارتان راستش از خدام بود با ارتان دعوام شده بود در حد لالیگا😏
خداییش حق با من بود ، جدیدا خیلی پرووو شده بود خیللللی 😠
تو همه کارای من دخالت میکرد هر جا میرفتم باید میدونست اگرم نمیگفتم دنبالم پا میشد میومد 😏 درسته داداشمه ولی خب دیگه باید حد خودشو بدونه 😒😒بنابراین منم زدم به سیم اخر و ....اخرم ازش یه سیلی خوردم ☹️☹️☹️ البته امروز اشتی کردیم ولی خب دیگه ، داشتم میگفتم ارتان و یلدا پشت نشستن از همون اولم گرفتن تخت خوابیدن منم نشستم جلو کنار سامان که خوابش نبره 😊
ولی خب خودم خوابم برد 😅😂😂
براش اهنگ گذاشتم خودمم داشتم میخوندم رو اوج که بودم یهو چشمام بسته شد😅 فکر کنم با دهن بازم خوابم برد 😂  بگذریم نزدیکای رودبار بودیم که سامان زد کنار یه چای بخوره بعد راه بیوفته  ☕️این ارتان و یلدا هم عین چی خوابیده بودنا دوست داشتم یه کرمی بریزم این دو تا بیدار شن که بلاخره کرممو ریختم دستمو گذاشتم رو بوقو نگه داشتم بدبختا عین جن زده ها بیدار شدن 😂😉 برگشتم سمت یلدا چون هنوز با ارتان قهر بودمو گفتم به به ساعت خواب یه چشم غره ای رفت که خودمو  خیس کردم بعدم گفت سادیسمی 😂🤨 
حق داشت خدایی 😅😅😅
سامان اومد نشست تو ماشین روبه من گفت تو بوق میزدی ؟ بعدم یلدا از پشت گفت اره خواهرتون سادیسمی تشریف دارن سامان خنده ای کردو گفت شمام خوب میخوابینا خسته نباشید واقعا 🧐🧐ولی بازم تا سامان را افتاد اینا گرفتن خوابیدن کوالان انگار والا 😑
یکم که رفتیم جلوتر یهو پلیس علامت زد که وایسیم ☹️
سامان نفسشو با صدا داد بیرون و گفت ما که سرعت نرفتیم اخه رفت پایین مدارکشم برد این یلدا و ارتانم هنوز خواب بودن بیشورا ☹️
از تو ماشین زل زده بودم به سامان داشت با چشمای گشاد شده به پلیسه نگاه میکرد بعد از یه ربع زد زیر خنده اومد سمت ماشین درو باز کرد که یلدا و ارتانم بحمدلله بیدار شدن سامان داشت هنوز میخندید بهش نگاه کردم گفتم سامی چی میگه ؟ 
-میگه به جرم اخاذی باید بیای کلانتری 😳😳😳
+ نمنه ؟ سامان چی میگی ؟ 
-پلیسه اومد کنار شیشه گفت جرم میکنی بعد میای میخندی ؟ پیاده شو ببینم 😠
سامان گفت اقا این حرفا چیه میزنی اخاذی چیه ؟ من دکتر مملکتم چرا تهمت میزنی ؟ حتما اشتباهی شده 
پلیسه یکم مشکوک نگاش کردو گفت به قیافت نمیخوره این کاره باشی 
ولی بازم باید بیای کلانتری 😐
منکه قلبم داشت مثله گنجیشک میزد استرس واسه بیماریم ضرر داره بهت زده داشتم بهشون نگاه میکرد سامان برگشت رو به من گفت نترس ما که کاری نکردیم اروم باش عزیزم یلدا و ارتانم پاشدم رفتن بیرون از ماشین سامانم یه لبخند بهم زد و پیاده شد داشتن با افسره حرف میزدن 👮🏻‍♂
اشکم در اومده بود حسابی😭😭😭 به خاطر کاری که نکرده بودیم ترسیده بودم  حالمم بد شده بود که سامان اومد سمت ماشین به من نگاه کرد گفت نگاری چرا گریه میکنی ؟ اینطوری میکنی اینا فکر میکنن ما واقعا کاری کردیم عزیزم گریه نداره که اشتباه شده خود پلیسم داره میگه که این احتمال هست اوکی ؟ حالا اشکاتو پاک کن با ارتان واستون ماشین بگیرم شما برید خونه منو یلدا یه سر بریم کلانتری زود بیایم باشه ☺️☺️

من : سامان کلانتری واسه چی اخه ما که کاری نکردیم 😢😢
︎- منم میدونم ما کاری نکردیم ولی مجبوریم بریم کلانتری تا مشکلمون حل بشه برگردیم اوکی ؟حالام پیاده شو یه ماشین براتون بگیرم شما ها برید بعدم ما هم میایم حله ؟ 😊
+ نمیخواد بگو ارتان و یلدا برن من میخوام پیش توووو ب مونم 😕
- 😐 بچه تو حرف حالیت نمیشه مگه ؟ میگم با ارتان برو ما هم میایم حالتم معلومه خوب نیست رنگت پریده پیاده شو با ارتان برو خونه یکم استراحت کن ،بلند شو ،دیگه هم بحث نکن ،  بدو پیاده شو ببینم 🤫
به ناچارا پیاده شدم سامانم داروهامو داد به ارتان بعد بهش گفت دیدی حالش بده بزن براش 
این ارتان بیشورم سرشو عین ... تکون داد که یعنی باشه 😐😑 
هیچی دیگه یه ماشین گرفتیم رفتیم خونه حالم افتضاح بود ضعف کرده بودم دست و پام میلرزید 😷🤕🤒
این ارتانم هی میگفت خوبی ؟ 
من فقط سر تکون میدادم که یعنی نه ! بچه اسکولِ انگار میبینه دارم عین بید میلرزما میگه خوبی 😐😐
بعد از یه ربع اومد سمت من گفت بلند شو برو تو اتاقت میخوام دارو هاتو تزریق کنم 😶
+ به همین خیال باش 😏
- ببین من اعصابم به اندازه کافی خورد و درگیر هست حداقل تو دیگه رو اعصاب من دراز نشست نرو 
+ اخه نه اینکه تو رو اعصاب هیچکس پیاز خورد نمیکنی😡فضول 
- خیله خب باشه اصن من غلط کردم خوبه ؟ 
یه نگاه بهش کردم دیدم بیش از اندازه معصوم شده خب به هر حال داداش بزرگترم بود منم که مهربوووون 😂 گفتم نه خیر جناب  تو خیلی پرو شدی جدیدا 🙃 میخواستم اذیتش کنم 😂😇
یه نگاه به من کرد قیافش عین گربه شرک شده بود 😂 گفتم باشه بابا بخشیدمت دیگه تو کارای من دخالت نمیکنیا گرفتی ؟ 
+نخیر عزیزم بازم هرجا که لازم باشه دخالت میکنم 😒
( این بشر اصن تنش میخاره کلا ) 
چپ چپی بهش نگاه کردم که لبخندی زد و اومد طرفم بغلم کرد و گفت باشه جوجه سعی میکنم کمترتو کارات دخالت کنم 😒😒 
حالا بیا بریم دارو هاتو تزریق کنم تا از حال نرفتی 
یاد سامان افتادم باز اشکم در اومد ، ارتان برگشت طرفم گفت دیگه چی شده ؟! 
+ سامان و میگیرن نه ؟ 
- وا واسه چی بگیرنش اخه ؟ سامان که کاری نکرده از قدیمم گفتن سر بی گناه بالای دار نمیره تو هم لازم نیست نگران باشی سامان خودش زنگ میزنه میگه چی شده خب🙂 ؟ 
سرمو تکون دادم دستمو گرفت تا تو اتاقم باهام اومد گفت تو برو رو تختت دراز بکش منم میام الان بعدم رفت بیرون رو تخت دراز کشیدم بعد از ده مین اومد بایه سینی که شامل اب میوه و کیک میشد و  سرمو  پنج تا امپول (باید امپول هایی که دکترم داده بود و میزدم) گفتم چه خبره ؟! 😳☹️
گفت دو تاشو میریزم تو سرمت نگران نباش 😉 
ای زهر ماره نگران نباش 😠 همچین میگه نگران نباش انگار اصلن قرار نیست چیزی به من بزنه 😡😡😐ابمیوه و کیک و بزور کرد تو حلقم بعد 
گفت اول برگرد امپولاتو بزنم بعدا سرم 
یه چپ چپی بهش نگاه کردم که گفت چپ چپ نگاه نکن چشات چپ میشه میمونی رو دستمونا 😏 راست راست نگاه کن 😤
گفتم خیلی پر رویی خیللللللییییی 
گفت نظر لطفته عزیزم حالا برگرد 😐
با کمک خودش برگشتم گفتم ارتان تو رو جون هر کسی که دوسش داری اروم بزن اینا خیلی درد داره  
گفت چشم چشم شما خیالت راحت
شلوارمو خودش درست کرد  اروم اروم پنبه میکشید بعدش فرو کرد 😖
راستش از بس امپول زدم ترسم دیگه تقریبا ریخته ولی خب بازم درد داشت 😩
اولاش سعی کردم تحمل کنم بعد دیدم دیگه نمیشه گفتم اخ ا خ ارتان خیلی درد داره تروخدا زود تمومش کن وایییی چقدر میسوزونه آااااااااخخخخخ 😖😖😖😖😖
ارتان: اروم باش عزیز من  یکم دیگه مونده 
من دیگه نمیتونم ارتان واییییی خیلیییییییی درد داره ناخوداگاه سفت شدم ☹️
ارتان اطراف تزریق و ماساژ میداد و مدام ازم میخواست که شل کنم ، یکم صبر کرد شل بشم بعد ادامه بده که اخرم تموم شد 😩 فو
فورا برگشتم که دیگه نتونه تزریق کنه جای امپوله بدجور درد میکرد بد جووووور! 
ارتان گفت عه چرا برگشتی دوتا دیگه مونده 😒😒 
غضب الود نگاش کردم گفتم عمرا دیگه بزنم خیلی درد داشت 
گفت عزیز من همین یه دونه درد داشت بقیه ش دیگه درد نداره 😌😌
گفتم برو بابا مگه من بچه م میخوای گولم بزنی اون دوتا از این بدترن خودم میدونم 
گفت نگار اون روی منو بالا نیارا برگرد بزنم تموم شه بره 😠😰 لامصب جذبه نیست که فوری برگشتم چقدر این ارتان زورگو بود اخه چقدرررر 😡😡
داشت پنبه میکشید ، دیگه داشتم گریه میکردم که گوشیش زنگ خورد یعنی شانسه ها شانس 😝 بازم برگشتم که با اخم نگام کرد سامان بود گویا برداشت مشغول حرف زدن بود هیم می گفت خداروشکر منم عین مرغ پر کنده بال بال میزدم که بده به من که اخرم تسلیم شد و داد 😅😅
من : الو  سامان  چیشد ؟ چیکار کردی اصن ؟ درست شد ؟ واسه چی رفتی کلانتری ؟😰
سامان: نگار جون یه نفسی بکش 
+ ...😐😐وا 
- سلام منم خوبم تو خوبی ؟
+ خیله خب بابا حالا میگم چی شد ؟ 
- هیچی گفتم که اشتباه شده بود همین ، پلاک ماشین کسی که اینکارو کرده یه رقمش

سه بوده که اشتباهی دو دیدن بعدم اومدن سراغ ما 🤗
+ وا ... واسه چی الکی مردمو معطل  خودشون میکنن مگه ما علاف اوناییم ؟ 
-خیله خب نگار نمیتونیم دعوا کنیم باهاشون که ! اشتباه شده دیگه 
+ 😑😡
- راستی نگار امپولاتو زدی ؟ 
+ هان ؟! اها اره اره زدم 😅😅
-مطمٔنی دیگه ؟ 
+اره اره 😅😅
- خیله خب پس گوشیو بده به ارتان باهاش کار دارم 😊
+ با ارتان چیکار داری ؟ 
- عزیزم اگر با ارتان کار نداشتم که به تو میگفتم 😏
به ارتان گفتم سامان میگه برو تو اشپزخونه کارت داره 😂 میخواستم اونو بفرستم بره که خودم درو از پشت ببندم ولی نقشه هام با خاک یکسان شد😒😒 ارتان دست منم گرفت با خودش میبرد حالا هر چی تقلا میکردم فایده ای ند اشت  ، وقتی رسیدیم اشپزخونه ارتان گفت سامان تو اشپزخونه چیکار داری ؟ که با جواب سامان یه جوری به من نگاه کرد که ... هیچی دیگه جای خالی را با کلمات مناسب پر کنید 😅😂 سامانم داشت راجع به امپولام از ارتان میپرسید که ارتانم نه گذاشت نه برداشت گفت چهار تاش مونده باسرم 😒😒بیشور 🔫😐
بعدم لبخند ژکوندی به من زد و تلفنو قطع کرد 😑
گفت : بدو دیر شد 
بعدم منو برد سمت اتاقم ، خوابوندم رو تخت و بازم مشغول اماده کردن شد 
زل زده بودم بهش دقیقا شبیه گربه شرک 😿 ولی خب فایده ای نداشت انگار بعد از اینکه اماده کرد امپولرو اومد سمتم و کمکم کرد اماده بشم 😖د
اشت پنبه میکشید که گفت نگار این امپوله یکم درد داره سفت کردی نکردیا 😠 بیشور عوض دلداری دادنشه دستورم میده تازه 😒😒
یکم دیگه پنبه کشید بعد فرو کرد دیگه درد این امپول اصن گفتن نداره از اول تا اخر جیغ کشیدم البته چند بارم خواستم سفت کنم که با تهدیدای ارتان باز برمیگشتم به حالت اولیه بلاخره امپوله تمام شد 😩😩
ارتان جاشو میخواست ماساژ بده که یه جیغی زدم بیا و ببین خودمم ترسیدم 😅😅 ولی خب حقش بود بدون اینکه بیاد سمتم رفت سراغ امپول اخر و بعد از اینکه امادش کرد اومد سمتم 
این بچه اصلن انگار احساس نداره الان من برای هرکی اونطوری گریه کرده بودم میگفت دیگه نمیخواد بزتی ولی این انگاری بت والا بخدا شک دارم این انسان باشه 😐 
برگشتم دوباره این امپولرم زد خداییش اصلن درد نداشت جای اون دوتا قبلی اذیت میکرد 😫😫😖 سرمم برام وصل کرد اون دو تا امپول باقی مونده رو هم زد توش بعد روبه من گفت درد داری ؟ 😐 گفتم مگه برات مهمه ؟ یه اخم غلیظی کرد و گفت مگه میشه مهم نباشه ؟ منم دیگه جوابشو ندادم بیشور بی عاطفه حقش بود 😐از 
بی حالی خوابم برد وقتیم که بیدار شدم سامان اومده بود و شروع کرد به گفتن ماجرا منم یکم از ارتان پیشش شکایت کردم که مثلا دعواش کرد مثلاناو....پایان 
پ.ن: امیدوارم سال خوبی داشته باشیدو سالتون مثل من شروعش مزخرف نباشه 
پ.ن: همیشه بخندید  
پ.ن:  من این خاطره رو سوم فروردین نوشتم و مشخص نیست کی بتونم بفرستم بنابر این تاریخ ها شاید جور درنیاد 



پ.ن:ودر نهایت بهترین ها رو براتون ارزو دارم
کامنت یادتون نرررررره 😘😘😍

خاطره سحر جون

سلام خوبید؟
من یکی از خواننده های خاموش وب بودم تا الان ک بعد شیش سال امپول نزدن بالاخره خاطره ساز شدم😭
خب من سحر (اسم مستعاره) 17 سالمه کلاس یازدهمم 
بریم سراغ خاطره
من کم خونم دختر خالمم پرستاره تو ایام عیدم اومدن شهرستان اومد همینجوری نشسته بودیم ک دیدم صدام زد رفتم تو اتاق گفت بیا اینجا بشین کارت دارم نشستم چشمامو کشید پایین گفت اصن جون نداری تووووو چه جوری زنده ای؟ به دفعه دیدم صدا تــق  شیشه امپول اومد گفتم خااالهه؟؟گفت هیچی نگو اگه هربار ک میگفتم میزدی الان اینجوری نمیشدی بغضم گرفت خوب حقم داشتم بعد شیش سال میخواستم درد امپولو تجربه کنم اووونم چی نوروبیون😭
شنیده بودم ک خیلی میسوزونه گفتم خاله من چند ساله امپول نزدم الان میخوای با نوروبیون شروع کنی گناه دارما گفت وای بچه چقدر حرف میزنی
خلاصه قلبم داشت میومد تو دهنم خوابیدم پنبه رو که کشید من سفت کردم اینقدر پنبه رو کشید تا شل کردم بهم گفت حق میدم بهت چون من خودمم از امپول میترسم برا همه یواش میزنم قول میدم تو هم اذیت نشی
یواش یواش شل کردم یه دفعه سریع نیدلو وارد کرد گفت اینجوری دردش کمتره یه اخ گفتم شروع کرد به پمپاژ کردن تا مواد کوفتیش رفت تو پام زدم زیر گریه گفتم خیلی میسوزهههه گفت تحمل کن تمومه 
و من همینجور اااای ااای میکردم ک کشی بیرون
وای خیلی بد بود تشکر کردم اما سرد شدم باهاش اومدم بیرون مامانم پرسید چیکار میکردی ک کل خونه رو روسرت گذاشتی؟ دختر خالم اومد گفت امپول میزدیم مامانمم متعجب بهمون نگاه میکرد ک من واقعا چه جوری راضی شدم امپول بزنم ولی خوب تموم شد
ببخشید اگه بی مزه بود نتونستم خوب تایپ کنم منتظر نظراتون هستم ممنون که چشمای خوشگلتون رو اذیت کردید تا این خاطره رو بخونید دوستتون دارم😊❤

 

 

خاطره الهه جون

ببببببه سلاممممممم ماچ جطورييين ماچ کم پيدايين ماچ ...
 اين دقيقا اتفاقيه ک از امروز واستون ميفته گفتم اينطوري سلام عليک کنم باهاش انس بگيرين😆😆😆😆
خب منو ک میشناسین؟🤔نمیشناسین؟🤔خو درسته تاحالا خاطره نذاشتم ولی زشته نمیشناسین😮😡😅
من الهه م کنکوری تجربیم؛اینم بگم ک تو خانواده، فامیل، اشنا و...کلا دکتر، پرستار و مشتقات اینارو نداریم اما تادلتون بخاد استاد دانشگاهو مهندس‌داریم😅
خب اما خاطره:

در ازمنه هایی ن چندان دور،دختی الهه نام به همراه چندی دیگر توسط مدرسه برگزیده شدندی تا به سفر درچه رفتندی😂😂😂
یاران وی چیزی نبودندی جز دو خل و چل به نام های مطهره دخت و زهرا دخت😅😅😅
خلاصه !!!از ترس از مخالفت خونواده بگذریم 😨
از حیله های پلیدانم ک واسه راضی کردن خونواده به کار رفت هم‌بگذریم!😉😉😉
از راننده ی گلمون ک مارو با کتلت اشتباه گرفته بودو هی با رانندگی حرفه ایش اینور اونورمون میکردهم‌بگذریم😑😑😑!
بریم سر اصل ماجرا:وایییییی نگم‌واستون تارسیدیم به باغ همه جارو پره گل کرده بودن😍بعد یه گونی (قید کثرت😮)سرباز با ادای احترام وایساده بودن واسه من!!!!!!!اهم اهم چیزه ن ینی واسه ما😆😅
خلاصه اینورو نگا میکردیم شربت میدادن🍹
اونورو نگا میکردیم بستنی میدادن🍧
این یکی ورو نگا میکردیم کیک میدادن🎂
اون یکی ورو نگا میکردیم هیچی نمیدادن😅😅والا چه خبره دددد
خلاصه ماهم کم نذاشتیم دست هیچ کسو کوتاه نکردیم😆
بعد بردنمون یه جا و شروع کردن از برنامه‌بگن ،ک میخان فرمانده و جانشین فرمانده و خبرنگارو...انتخاب کنن و هرکس چه وظیفه ای داره و این دوروز ک اینجاییم تعلیم میبینیم و بعدشم برنامه ی روزانه ک از فلان ساعت تافلان ساعت کلاسه و وقت نماز حتما نماز باید جماعت باشه و ....😐😐😐😐
البته لابه لای حرفاش به جمله ی پذیرایی میشین هم اشاره میکرد ک گوشای من تیز میشد😜 و به زهرا میزدم میگفتم کی رو میگه؟؟؟😂(گشنه هم اودتی😝)
حرفاش ک تموم شد بسلامتیییییی!!!!رفتیم تو اتاقا،ک سه تا سالون یا میشه گفت خوابگاه بزرگ بود با یه گونی تخت خواب😅
تعیین قلمرو کردیم 😂و رفتیم نماز و بعدشم سر کلاس 😔و پذیرایی😆باز کلاس 😔باز پذیرایی😆،و همینطوری من تغییر چهره میدادم تا شب شد😂
ساعت یازده بود میگفتن بخوابین😡به من!!!!!یازده میگفتن بخواب😡😠
منم به زهرا ومطهره و یه چن نفر دیگه گفتم نخوابین بابا،بزارین خواب برن میریم بیرون حرف میزنیم😄
ک مطهره حرف زد!!
-ن بابا گیر میوفتیم اذیتمون میکنن
تااومدم بگم ن و فلان دیدم با پس کله ایه دوست عزیزم زهرا قانع شد😆😆😆
بقیه هم دیدن بهتره قانع شن😆😅
همه رفتیم وانمودی رو تختامون ینی میخابیم😉
حدس بزنین تخت سمت چپ من کی بود؟🤔زهرا؟🤔نوچ،مطهره؟🤔نوچ،او کسی نبود جز سرپرستار بداخلاق و بی اعصابمون😐😐😐😐😐
مونده بودم چرررررا؟دقیقا به کدام گنااااه؟چرااااا من؟؟؟😑😅
حدود نیم ساعت ک گذشت ،بهم با دستو و پا و پرتاب اشیا علامت دادیم و همگی خیلی آروم(مثلا آروم!)پاشدن اومدن از تختا پایین،تختاهم ک ماشالا انگار قولنج کرده بودن!هی قرچ قوروچ قرچ قوروچ😐😐😐😑
اما به هول(حول🤔) و قوه ی الهی موفق شدیم بیایم تو سالونه بین اتاقا و راه پله😥😥😥😥😥😥
احساس پیروزی وجودمونو‌گرفته بود😃😃😃
نشستیم دور هم،ک مطهره گفت عه تخمه نیاوردیم ک😮😯
تااومدم بگم ولش کن مهم نیست،دیدم مطهره نیسکه😐کی رفت؟🤔 آیا میتواند بازگردد؟🤔
یهو دیدم مریم داد زد:پ چیپس منم بیار یه باره😑😑😑
آیا شرایط واضح نبود؟🤔آیا موقعیت قابل درک نبود؟🤔
دوستان لطف کردن بهش‌موقعیتو‌یادآوری کردن😉😉😆
خلاصه دلاور خنگ دوس داشتنی هم با خوراکیا اومد😄
یکی دوساعت همینطوری تخمه شکستیمو حرف‌جن😱 و روح👻ونجوم و😉لباسو و...😉زدیم و خندیدیم😁 ینی از هردری سخنی😊
ولی نکته ای ک هست نمیدونم چرا از هردری میگفتیم رفقا خاطره و تجربه ی کافی داشتن😑😑
تو همین حالو هوا بودیم ک ناگهااااااان،صدای باز شدن در اتاق ما،و بعدش صدای قدم های تند تند به همراه صدای نفس زدن از شدت عصبانیت اومد😓😓😓
من پشتم به در بود،به چشمای زهرا ک روبروم بود نگاه کردم دیدم گفت:گاومون زایید اونم دوقلووو🤐😫😖
یهو یه صدایی گفت :کی گفته بیاین بیرون😡پاشین برین تو اتاق ببینم😡خودسر شدن واسه من(واسه تو؟🤔)
پاشدیم خیلی آروم و مظلوم رفتیم تو اتاق و تا خودصبح لالا کلدیم😔😔😔
صبح یه دردی توی دلم پیچیده بود،از درد چشمامو باز کردم،اومدم از تخت بیام پایین دیدم یااا استغدوس(استقدوس؟🤔)دارم میمیرم از درد نمیتونستم صاف بشینم،همینطوری محکم زانوهامو بغل کرده بودم ک زهرا گف چیشدییی؟؟؟!
-هیچی ،دلدرد گرفتم
+براچییی؟؟؟
منو چی فرض کرده بود؟🤔آیا من پزشکم؟🤔
ترجیح‌دادم فقط نگاش کنم😐
ک فهمید گف آها نمیدونی،ک یهو یادش افتاد اینجا دکتر داشت،کلی هم وقتی اومدیم سرش دیوونه بازی دراوردیم،ک کاش میشد بریم ببینیم چه خبره تو اتاقشو اینا(عشق پزشکی ایم😍)
گف الهه پاشو بری

م پیش دکتره،یکمم سر درمیاریم از کارش😉😉
من در حالت عادی کلاااااا دکتر برو نیستم،ینی بمیرم فقط خوددرمانی میکنم(مخصوصاااااا دندون پزشکی ک واقعا میترسم😨😨)ولی دکتر به نظرم سوسول بازیه🙈🙈🙈
اما خب اون موقع بحث کنجکاوی بود،تو دلم گفتم الهه
-بله
+الهه
-بله خو
+بگو جانم تابگم😅
-جانم بگو
+میریم یه قرص میگیرم یکمم فوزولیو میایم😆
و اینگونه بود ک خودم قانع شد،رفتیم😂😂😂
باهزار بدبختی‌رفتیم پایین از پله ها اووووف😥
همه داشتن صبحونه میخوردن،رفتیم سمت اتاق دکتره،درزدیم رفتیم تو؛ماجرارو گفتم براشون
من:خلاصه هرکاری کردم صبح...
زهرا:عه الهههههه اینوووو نگااااا😁
من:😑 هرکاری کردم صب...
دکتر:ددد دس‌نزن به این😲
من:😑بله داشتم میگفتم صبح...
زهرا:عه اینم ک هسسس😀😀
من:صبح...😞
دکتر: د میگم دست نزن ددددد😠
من:خلاصه نمیتونستم صاف بشینم😡😡😡اومدم اینجا
(من دارم درد میکشم دوست من،دکتر خوب،😠😠)
دکتر:خب دوتا راه بیشتر نداری،شیاف بزاری یا به صورت آمپول تزریق کنی،کودومش؟ دست نزنننننننن دددددددد😑
منم ک تااون روز شیاف نذاشته بودم آمپولم واقعا یادم نیس بچگی زده بودم یا ن ولی مطمئنم از دبستان نزده بودم ،ولی  واکسن کزاز و خون دادنو تجربه کرده بودم😅،خلاصه حس میکردم الان رویه تپه ی بلند وایسادم ک یه دوراهی جلومه ک جفتش به پرتگاه ختم میشه😮😮😅
با قاطعیت گفتم:هیچ کودوم خدافس😔
گفت :باشه،ولی نهایت ده دیقه دیگه اینجایی😐
زهرارو از لایه وسیله های دکتر پیداکردم😑😅 و دستشو گرفتم رفتیم.
د‌کتره راس میگفت😔😔یه پنج‌دیقه ک‌گذش دیدم دارم میمیرم،زهرا گف :خو پاشو بریم یکیشو انتخاب کن خوب شی
گفتم:خدایی شیاف ک عمرا روم نمیشه؛آمپولم درد داره خو
گفت:مگه زدی اخه 
گفتم :ن‌والا ولی شنیدم ک.
گف ن والا اصلا درد نداره من‌هزاربار زدم هر نوع امپولی ک بگی😎
تو دلم گفتم چه شجاعه لنتی😮
تحریک شدم بش ثابت کنم ترسو نیستم؛😎پاشدیم رفتیم باز پیش دکتره ،خندید گف کودوم؟گفتم آمپول😔
گفت دراز بکش؛ به دوستتم بگو پاشو بزاره تو اتاق من میرم بیرون😅
حالا یه دختره اونجا بود،به دکتره میگم بیرونش کن،میگه خودیه😐😐😐هرچی فک کردم ندیده بودمش تاحالا،تعریف دکتره از خودی چه بود؟🤔🤔🤔
دراز کشیدم،یکمم شلوارمو کشیدم پایین
اومدش💉به دست😲
خودش بازم شلوارمو کشید پایین،پنبه روکشیدو تزریق کرد
بعدم گف تموم شد
😮
واقعا درد نداشت حتی‌یه ذره😮😮😮
لباسمو درست کردمو تشکر کردم اومدم بیرون،حس رستم مختار یه همچین چیزی بم دست داده بود😂😂😂😂
به زهرا نگا کردم گفتم بریم
گف صدا جیغت نیمد ک؟🤔
گفتم خو درد نداش
گف جدیییی؟راسی یه چی اون قضیه امپول درد نداره و اینا بودا همش‌دروغ بود عزیزم گفتم ک بری بزنی😊😊😊
من😡😡😡😡
بعدشم باز پذیرایی بود😅😅😅
تاشب اونجابودیمو فرداشم برگشتیمو خلاصه خیییییلی کیف داد جاتون خالی😄😄😄
سال خوبیو واستون ارزو میکنم.دعا کنین پزشکی بیارم اگه نیارم قسم میخورم از ناراحتی میمیرم😔😔😔😔😔😔
ببخشید طولانی شد:) اگه قشنگم‌نبود ک نبود بازم ببخشید اولین خاطره بود خو:)

خاطره ستایش جان

سلااااام خوبيد خوشيد؟؟الهي شکر🤲😄چند وقتي هست دوست داشتم بيام خاطره بنويسم اما حوصلم نميومد تااينکه امروز خواهرم مريض شد ومورد عنايت قرار گرفت😂منم گفتم تا خاطره سرد نشده بيام بنويسم😅راستي من ستايش ام😉و حالا خاطره📢امروز صبح از خواب بيدار شدم ديدم نيايش دلش رو گرفته و حالش بده ديگه از مامانم پرسيدم ديدم مثل اينکه از بعد اذان صبح دل درد و حالت تهوع داره و ببخشيد چندباري هم استفراغ کرده بود🤮🤨مامانمم بهش قرص داد خورد ولي اصلا تغييري نکرد منم رفتم حمام ديگه چند دقيقه گذشت ديدم مامانم در ميزنه زودتر بيا بيرون زنگ زدم بابابزرگم بياد دنبالم نيايش رو ببريمش دکتر اخه از شانس خوبمون مهمون داشتيم مامانم نميتونست بياد،بابام هم محل کارش بود فقط من موندم😞ايناهم دست به دامن من شدن😂منم سريع اومدم آماده شدم برديمش بيمارستان حالا مگه نوبتش ميشد فکر کنم يکساعتي گذشت ديگه نيايش داشت گريه ميکرداااا تا ميخواست نوبتش بشه بابام رسيد تو همين حال هم ميگفت من آمپول نميزنم ها فقط سرم انگاري مغازه ست😐😂رفتيم پيش دکتر ايشونم معاينه کردن گفتن شربت و يدونه آمپول نوشتم اگه خوب نشد بياد آزمايش بده نيايش هم به من اشاره ميکرد بگو آمپول نميزنم وقتي ديد من حرکتي نميکنم خودش دست به کار شد(آخ آخ چقدر من نامردم😂😂)گفت نميشه سرم بنويسيد دکترم خنديد گفت حالا امپول رو ببين خودت خندت ميگيره هيچي نيست(شانس آورديم نگفت آمپوله شکلاته😘😂)ديگه بابام رفت داروهاشو گرفت نيايش هم ميگفت من نميزنم اي خدا،بيا بريم اصلا چکاري کردم اومدم😭منم باهاش صحبت ميکردم اما انگار نه انگار اصلا نميشنيد☹️يه اقايي هم داخل داروخونه بود گفت براي يه آمپول انقدر گريه ميکني🤔منم بهش ميگفتم پني سيلين که نيست به خدا سريع تموم ميشه و از اين حرفا گفتم بابا از سنت خجالت بکش بچه که نيستي(مرسي روحيه🤦‍♀😄راستي نيايش 13 سالشه😐)من وبابام فقط ميخنديديم نميتونستم هم خندمو نگه دارم اونم حرص ميخورد ولي خداييش فضاش بدتر از خود آمپوله ها😱من جاي خواهرم ترسيدم😂ديگه آمپول رو دادم خانومه تزريقاتي نيايش رو بردم که آماده بشه خانومه اومد انقدر هم بد اخلااااق😒خواهرمم نميخوابيد گفت نه توروخدا وايسا،انگاري ميخوايم بکشيمش😂گفت آمپولش چيه؟؟(من نميدونم بر چه مبنائي اين حرف رو زد مگه آمپول هارو ميشناسه🤔🧐😂😂)خانومه هم با عصبانيت گفت برو از دکتري که نوشته بپرس منم حالا با يه زوري خوابوندمش آماده نميشد که ميگفت من ميدونم منو ميکشيد🤦‍♀😂بااين حرفش مگه من ديگه ميتونستم جلوي خندمو بگيرم😂منم گفتم دستمو بگير آمادش کردم خانومه پنبه کشيد نيايش يه جيغ کشيد خانومه هم اينطوري😐گفت بزار بزنم به محض اينکه سوزن رو وارد کرد يه جيغ بنفش که چه عرض کنم فرابنفش کشيد🙄😧ديگه نصفه هاش بود فقط گريه ميکرد و داد ميزد آآآآآيييي تا تموم شد اومديم بيرون خانومه گفت خجالت نکشيدي براي يدونه آمپول🤔خواهرم با عصبانيت گفت نه چه خجالتي😡خانومه هم خندش گرفت😂منم داخل ماشين يا ميخواست بخوابه اذيتش ميکردم ميگفت ياخدا نيايش نميري،نکنه آمپوله داره اثرش رو ميزاره😱😂اينم از خاطره من😍😉واقعا هم به نظرم اين حجم از ترس واقعا زيااااااد بود😂آخه من اگه خاطراتم رو خونده باشيد ميترسم اما اصلا اهل جيغ و... نيستم ولي امروز خواهرم رو ديدم اصلا باورم نميشد🤦‍♀اين همه ترررس😞😂
1)تنهایی،زمانی به وجود میاد که فراموش میکنۍ خدا❤️با توئه:)🙃👌🏻
2)❤️عيدتون هم مبااارک انشاا.. بهترين روزها در سال جديد براتون رقم بخوره😘😉🌹

خاطره سارا جون

رویای ناممکن ها نامی به خصوص دارد که به آن امید میگویند❤️❤️🌹🌹🌹سلام خوبین ایام عید خوش میگذره ؟امیدوارم هرجا که هستین در کنار هم شاد باشین .این ششمین خاطرم هست که هم چنان مربوط به کودکی بنده هست :
هوا گرم و آفتابی بود ☀️☀️☀️ اونایی که هوای شرجی و تجربه کردن میدونن چی میگم 🔥🔥🔥آتیش .با بر و بچه های کلاس با سوت مربی بدرقه شدیم به حیاط برا والیبال 🙃🙃🙃🙂تا یه ساعت تو اون وضع هوا داشتیم بازی میکردیم من یه ربع یکبار دم آب سرد کن بودم تا این جوشش درونی رو سرکوب کنم هر چن که بی فایده بود همین که آب میزدم به صورتم به۵ ثانیه نمی کشید خشک میشد 😄😄اون قسمت زمین والیبال تقریبا آخر مدرسه میشد که کنار سلول های انفرادی زندان بود (مدرسه ی ما قبلا زندان بوده🕸🕷🕷🕸🕸🕸😨😰😰😱وبه جورایی مثل فیلما بود )در حین انجام عملیات خنک کردن بودم که زنگ تفریح خورد رفتیم کلاسو لباس عوض کردیم اومدم سرم و بذارم رو میز دیدم یکی از بچه های کلاس ۳۵ تا چیپس میگو از بوفه خریده به بچه ها توزیع میکنه 🍟🍟🍟🍟  🤩🤩😘😗سرم و گذاشته بودم رو میز حالم اصلا تعریفی نداشت سرم سنگین شده بود ضعفم داشتم از زنگ اول فقط یه لقمه نون پنیر و گردو🧀🧀🍞🍞🍞 خورده بودم. زنگ آخر خورد وتا۱۰ دقیقه تو آفتاب منتظر بابام بودم که بیاد دنبالم نشستم تو ماشین شیشه ی ماشین هم پایین بود یه دفعه مریم اومد طرف ماشینو و گفت عمو سارا شاگرد اول کلاس برا اولین بار نیاز به تلاش بیشتر گرفته حرفش کامل گفت ولی من سریع شیشه رو کشیدم بالا ولی دیگه کار از کار گذشته بود نصفشو شنیده بود مریم خیر ندیده😡😡😡بابا فقط همینو گفت :بیش تر تمرین کن(خوشم میاد نصیحتاش کوتاهه وکش نمیده  قضیه رو) منم گفتم باشه و دیگه سکوت کردیم تا رسیدیم خونه خونه ی ما تقریبا ۵۰۰متر تا دریا فاصله داشت🏖🏖🏖🛶🛶و جاده خاکی بود و هنوز آسفالت نشده بود و روباه و شتر اون اطراف بی کس وکار برا خودشون ول میچرخیدن یعنی ما برنامه داشتیم هر روز بااین مسئله : یه بار ظهر که بابام میخواست ماشین بذاره تو پارکینگ شتره پشت سر ماشین داشت میومد تو خونه و یکبار دیگه صبحا یه سگ دم در خونمون میومد که مامانم بهش غذا میداد اونم دمش تکون میداد و و پاتو بو میکرد😂😂😂😁.رسیدیم خونه یادم نمیاد چه غذایی داشتیم ولی هر چی بود خوب بوده چون من به هیچ غذایی به جز این چند مورد به خصوص نه نمیگم( از خورشت کرفس و خورشت به ، کلم پلو، اسفناج، میرزا قاسمی، و غذاهای شیرین بدم میاد). غذا خوردم اون روز پنجشنبه بود و من شبش حالت تهوع داشتم شدید 🤮🤮🤮🤮🤮وتب که مامانم هی منو پاشویه میکرد دکترم نبود تا شنبه باید صبر میکردیم مامانم این دوروز همش به من رسیدگی میکرد و نمیخوابید😘😘😘😊تا اینکه شنبه رسید رفتیم بیمارستان یه دونه بیمارستان بیش تر نداشت اون زمان اینقدر شلوغ بود نوبتمون شد و رفتم رو صندلی بیمار نشستم مامانم شرح حال میداد منم به صورت خانوم نگاه میکردم که ببینم خوشگله یا نه؟ بعد معاینه نسخه نوشت مامانم رفت گرفت خدارو صد هزار مرتبه شکر آمپول نداشت رفتیم از راه فروشگاه شهروند برا خرید خونه و بازار چینی ها منم حال نداشتم روی صندلیا نشسته بودم بعد نیم ساعت خرید کردن رفتیم خونه و بعد از تعویض لباس بالشت برداشتم و پتو گرفتم خوابیدم و خدارو شکر با اون داروها خوب شدم و خونه ی ما خیلی چیزای عجیب الخلقه ای داشت :مورچه های ریز زرد که نیششون به حدی بد بود که اگه خواب بودی میپریدی از خواب ومن خودم یکبار داشتم دستم و میذاشتم رو فرش بعد دیدم میشم زد تو این جور مواقع من هول میکنم سه تا کله ملق زدم از سه ناحیه گزیده شدم😂 بابا که دفعه ی اول نیش زده بود بابام از حرصش از وسط به دوش قسمت مساوی تقسیمش کرد و هزار پا داشتیم یه بار یکی از ۵هزار پای خطرناک جهان تو خونمون پیداشد البته تو پارکینگ ومارمولکای ۱۵ تا۲۰ سانتی متری وحشتناک 😱😱😱کلا خونمون مثل باغ وحش بود هرچی بگم کم بود.
شب همیشه به تمامی شب نیست🌜🌚🌛چرا که

میگویم چرا که من میدانم که همیشه در اوج غم یک پنجره باز است پنجرهای روشن و همیشه هست.......پل - الوار☺️☺️☺️

پ ن۲: اون پی نوشت ۳ تو خاطره ی قبلیمو که گفتم حسودی برخیا نسبت به من بود در واقع من اصلا اینطور نیستم و و همیشه از این قانون پیروی میکنم .✨✨✨✨⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
پ ن ۳: این که ازتون میخوام برام دعا کنین مسابقه نفر اول شم تو استان تعداد شرکت کننده کنه منو یه نفر دیگه رقابت کمتره دارم تلاش میکنم سخت بقیش می سپارم به دعاهای شما و امید به خدا😊😊😊😄🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏

پ ن ۴  :هر وقت بر گردی و به راهی که اومدی نگاه نکنی یعنی بردی.....جی- ام- کوتسی 💐💐💐😍😍😍 

خاطره یکتا جون

سلام دوستان گلم یکتام اومدم با ی خاطر از سپهر 😊
داشتم تو وسایلم دنبال ی کتاب میگشتم ک برا دوستم میخواست ببرم که گوشیم زنگ خورد 
من :‌ سلام اقا
سپهر ‌: سلام ب خانم خودم خوبی؟ خوشی سلامتی
من :‌ سپهر صدات 😕🤨
سپهر : سرما خوردم صدام گرفته ناجور
من : بهتره بگی از من سرما رو گرفتی چقدر گفتم بهم نزدیکم نشو 
سپهر : عیب نداره عزیزکم خودت خوبی
من : خوبم 
سپهر :‌ خداروشکر ، چیکارا میکردی
من :‌ داشتم دنبال کتابم میگشتم ، میگم سپهر میخوای بریم دکتر ؟
سپهر : ن عزیزم خوب میشم خودم
من :‌ باشه پس امشب بیا اینجا
سپهر : مزاحم نمیشم خانمم مامان اینا بیرون بودن خستن باشه ی شب دیگه ( مامانو بابام خونه مامان بزرگم بودن ک گویا مادر و پدر سپهرم اونجا بودن ، برا همین میدونست)
من : داماد ادم مزاحم نیست که حالا تو دوست نداری بیای نیا 🤪😂😐
سپهر : عه یکتا چشم میام خوبه؟
من : عالییی ، بوسسس😂🙈
دیگه تلفن رو قطع کردم رفتم ب مامانم اینا گفتم ک قراره سپهر بیاد اونام چقدر ذوق کردن ( بعضی وقتا حسودیم میشههه چ جور😂😢) 
غرق کتاب خوندن بودم اصلا نفهمیدم سپهر کی اومد تو اتاق ک صندلیم لرزید (سپهر میلرزوند😐)
من : وای ترسیدم سپهر
سپهر : چ مهمان نواز
منم پریدم بغلش😍🙈
من :‌ کی اومدی تو 
سپهر : یکتا دوباره سرما میخوریا دور شو
من: مهم نیست ، سپهر رنگ ب رو نداریا
سپهر رفت سمت تختم نشست روش : خوبم خانمم
من : بیا بریم دکتر لج نکن 
سپهر : لج نمیکنم اخه نیاز نیست
من :‌ بریم ؟
سپهر: بریم چشم
رفتم لباس پوشیدم و پیش ب سوی بیمارستان 
رسیدیم رفتیم نوبت گرفتیم ی اقایی بودن ک ما بعدش باید میرفتیم 
من : سپهر
سپهر : جانم
من :از امپول نمیترسی؟ 
سپهر : ن نمیترسم نیاز باشه میزنم الانم ک شما هستی
من : چ خوب
سپهر : امپول درسته درد داره مقداری ولی باید تحمل کرد شمام تحمل میکنی اما کمه اشکالی نداره خانمم همونجوری ک شما هستی پیشم منم هستم هوم؟😘
من سرمو گذاشتم رو شونش تا نوبتمون بشه
ردیف جلومون دوتا دختر جلف نشسته بودن همچین نگام میکردن احساس کردم ی چیزیشون رو گرفتم 🤦‍♀ مردم مشکل دارن 
دیگه نوبت شد رفتیم داخل سپهر نشست صندلی نزدیک دکتر منم روبرو میز وایسادم
دکتر : چند وقته مریضی؟
سپهر : دو روزی میشه (چ با خبر😐 میگم این چرا زنگ نمیزنه بگو برا اینکه نفهمم😐🤦‍♀)
دکتر : بدن دردم داری؟
سپهر : اره ولی کم
دکتر دفترچه رو مهر کرد داد دست سپهر ، تشکر کردیم اومدیم بیرون باهم رفتیم سمت تزریقاتی 
سپهر رو ب پرستار: ببخشید میشه ببنید تزریقی دارو دادن ایا؟
پرستار دفترچرو گرفت نگاهیی کرد :‌ بله سه تا امپول دارین 
سپهر : بله ممنون
رفتیم سمت داروخانه سپهر دارو هارو گرفت 
یکی پنی بود
یکی تب بر
یکی تقویتی 
سپهر : پنی رو میزنم اون دوتا رو نمیخواد
من : تقویتیم رو بزن حداقل تبت رو میشه اور پایین (من احساس نمیکردم تب داره ولی حتما داشت ، چون من کلا واسه کسی نمیفهمم تب داره یا ن 😐😅)
رفتیم سمت تزریقات سپهر دوتا امپول رو داد ب ی مرده ک مرده داد ب خانمه سپهر گفت اقا تزریق کنه😊
رفت رو تخت خوابید لباسشو داد پایین دست منم گرفت 😍😊
پرستار اومد یکم بیشتر داد پایین چند بار زد رو باسنش بعد فرو کرد 
همون لحظه فرو کردنش سپهر دستمو فشار داد بعد اروم شد
مرده اروم اروم داشت کارشو میکرد
سپهر : اخ بسه دیگه
منم دستشو فشار دادم یکم 
سپهر : اخخخ درد داره
مرده هم روش پنبه گزاشت در اورد من نگه داشتم
سپهر : اخ اخ
من : یکی مونده سپهر
سپهر :‌ بیاد بزنه تموم بشه بره
مرده اومد اون سمت رو پنبه کشید فرو کرد از همون اول دستمو فشار میداد سعی میکرد صداش در نیاد
در اورد مرده رفت منم ماساژ دادم سپهرم بلند شد
من : خوبی 
سپهر : اره ولی چ دردی داشت😞
رفتیم تو ماشین و حرکت کردیم
سپهر : میای خونمون؟
من : بیام واقعا؟
سپهر : اره میخوای منه مریض رو ول کنی
من : ن خب اخه نمیدونم چرا روم نمیشه
سپهر ‌: تو که اولین بارت نیست خانمم
من : باشه بریم
دیگه رفتیم خونه شام خوردیم شب بخیر گفتیم رفتم بالا اتاق سپهر
من : حالت بهتره؟
سپهر : اره خوبم
من : قرصتو خوردی؟
سپهر : اره قبل شام خوردم 
گرفتیم خوابیدیم با احساس گرما بلند شدم صورتمو دست زدم دیدم ن عرقی از گرما چیزی ( من اگ تب کنم صورتم خیسه خیس میشه ، الانم فک کردم خودم تب دارم😅)
برگشتم سمت راستم دیدم صورت سپهر خیسه خیسه سریع بلند شدم برقو روشن کردم ک سپهر از روشنایی چشماشو فشار داد منم سریع خاموش کردم🤦‍♀😂 چراغ خوابو زدم
رفتم سمت سپهر 
من : سپهر پاشو تب داری
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سپهر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اقا سپهر پا نمیشی
سپهر بلند شد نشست : جانم چیشده 
من :‌ تب داری 
سپهر : حالم خوش نیست یکتا احساس میکنم ی چیزی میچرخه تو شکمم😞
من : امپولت رو نزدی تب کردی برم بابارو صدا بزنم بیاد بزنه برات؟
سپهر : ن ن واقعا امپول نمیخوام
من : بزار برم

دستمال خیس بیارم 
رفتم پارچه خیس کردم یکی رو پیشونیش گزاشتم یکی شکمش یکی پاش گزاشتم
سپهر : بیا بخواب خانمم
من : بزار تبت بیاد پایین میخوابم
یکم بعد پارچه هارو برداشتم ولی سپهر هیچ تغییری نکرد 
من : سپهر بگم بابا بزنه امپول رو تبت نمیاد پایین
سپهر ‌: واسم شیاف میزاری؟
من : شیاف داری؟ 
سپهر : اره تو پلاستیکه رو میزه
بلند شدم رفتم از تو پلاستیک گرفتمش 
من : باشه میزارم ولی 
سپهر : اشکال نداره بزار
شیافو گرفتم رفتم نشستم رو تخت شلوارشو کشیدم پایین واسش اروم گزاشتم
سپهر : وای 
من : ببخشید 
بلند شدم رفتم دستمو شستم جلدشو انداختم رفتم تو اتاق
کنارش دراز کشیدم ک اروم برگشت طرفم
من : خوبی
سپهر: دستت درد نکنه خانمم حالا بخواب
یکم بیدار موندم تبشو چک کردم خوابیدم
پ.ن : سال نو مبارک ایشالله به هرچی میخواین برسید عزیزانم
پ.ن : نظر یادتون نره🙂🙃

خاطره آقا آرتان

سلام حقیقتانمیدونستم خاطره بنویسم یانه چون من اصلانوشتارخوبی ندارم.این رواول خاطره گفتم که بعدادوستان گلایه نکنند.ببخشید.این خاطره مربوط به امسال هستش وبرای هفته گذشته است که برادرم آریاروبایدمیرسوندم برای آزمون قلمچی.صبحش بیدارشدم وبااینکه چشمام بازنمیشدوبه شدت کمردردداشتم ولی حاضرشدم که برسونمش.توی راه باهاش صحبت کردم و...تارسیدیم وبعدش آریارفت ومنم برگشتم خونه.هواهم بس ناجوانمردانه سرررردبود.رسیدم خونه وقرص خوردم وساعتم روکوک کردم که برم دنبال داداشم وبعدم دوباره خواب!
که رفتم دیدم آریا دیگه ازسرمابه مرزقندیل بستن رسیده بودطفلک.بدوبدوسوار شد.من:سلام ببخشیدفکرکردم زوداومدم.همیشه ازمونتون دیرترتموم میشدآریا:اوهوم ولی امروز زودترتموم شد!من:چرا؟آریا:چون چ چسبیده به را!
من:آریا ؟؟؟؟؟؟ آریا:گیرنده آرتی ...بلدنبودم زودتردادم!دیگه من هم بیشتراصرارنکردم ورفتیم کافه ودوتاهات چاکلت سفارش دادیم.وصحبت کردیم وبرگشتیم خونه.عصربیکاربودم به آریا گفتم کارنامت اومدبیارببینم.گفت:داداش امروزپشتیبانم گفت مشکل پیش اومده برای سایتشون ممکنه فرداوپس فردابدهندشک کردم ولی چیزی نگفتم.فرداش ازش پرسیدم گفت نیومده هنوزدرآخرتصمیم گرفتم برم آموزشگاه قلمچی وپیگیری کنم.
که درکمال تعجب مسئولش گفت آقای آریا. ...غایب بودن!!!گفتم:خانم من خودم رسوندمش یعنی چی که غایب بوده شمااشتباه میکنیددوباره ببینید!....نه آقای محترم اینجاتوی صفحه من نوشته ایشون غایب بودن بگذاریدالان براتون پاسخنامه اش رومیارم...رفتن وحدودا۵مین بعدباپاسخنامه خالی برادره من اومدند.گفتندببینیدمیگم غایب بودن ...بفرمایید.دیگه پاسخنامه روازشون گرفتم ورفتم بیمارستان خیلی ناراحت بودم خیللللی ...چون ازبرادرم انتظارنداشتم بهم دروغ بگه وکلک بزنه وامتحان روبپیچونه البته آریا یه مشکل بزرگ داره واونم اینکه خیلی زیادازامتحان میترسه درحدی که پارسال برای امتحان عربی حالش بدشد!بااینکه میخونه ولی استرس میگیره ومیترسه!ازکنکورم که وحشت داره!بچه فکرمیکنه چه غولیهواقعااین چه وضعشه روحیه بچه هاروبااین رقابتهای ناسالم خراب میکنند.!.آخرشب برگشتم خونه ورفتم اتاق برادرم که دیدم داره طبق معمول زیست میخونه!رفتم پیشش گفتم آریا داداشی میتونیم صحبت کنیم؟آریا:حتما...رفتم نشستم روی تختش وگفتم کارنامت روگرفتی؟آریا:نه هنوزنیومده همین که اومدبهت میدم(ناراحت بودم چراداره بهم دروغ میگه!)گفتم آریامیشه بری پرسش نامه آزمون روبیاری؟آریا:واسه چی؟...من:چون میخوام زیست وزبانش روباهم حل کنیم باشه؟آریا:نه من الان دارم یه چیزدیگه میخونم قاطی میشه!من:باشه راستی اونروزخیلی دیرکردم که سردت شده بود؟....آره دیگه داشتم فریز میشدم عصریخبندان شده بدبختی ...گفتم:الان خوبی؟حواست به خودت باشه سرمانخو‌ریااااا...گفت:چشم داداش...گفتم آریا داداش میدونی آزمونات هرچی باشه برای من مهم نیست...من فقط دوست دارم ببینم که تودرحال پیشرفت هستی....اصلاهمینکه توهردوهفته میری سرجلسه و۲۰۰تاسوال جدیدمیبینی خودش موهبته.حتی اگه همروصفربزنی مهم نیست بیاخونه وهموناروحل کن.آریا:اره برای شماشایدمهم نباشه ولی برای این مشاورا ترازخیلی مهمهاون سری اینقدربهم جریمه دادتمام هفته داشتم جریمه مینوشتم.بابامن به چه زبونی بگم ریاضی نمیرسم بخونم ؟من فقط الان میرسم زیست وشیمی وزبان وادبیات بخونم.هرچی بهش میگم من المپیاددارم بایددرسای اونوبخونم نمیفهمه!میگه المپیادزیست خیلی چرته!آخرش فقط باعث ضربه به درسات میشه وهیچی!گفتم:واسه همین غایب کردی ونرفتی؟...یهوتعجب کردگفت داداش خودت منورسوندی رفتم...گفتم آریاتورفتی؟...اره...گفتم باشه یه لحظه صبرکن...رفتم پاسخنامه خالی روبهش نشون دادم وگفتم آریا مشاورت روخودم باهش صحبت میکنم ولی چرانرفتی امتحان؟تو توی این ۳ساعت کجابودی اریا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دیگه اریاهم مثه بچه ها بغض کردوسرش روانداخت پایین وگفت داداش اره من نرفتم امتحان بدم.منتظرشدم توکه رفتی منم ازحوزه دراومدم بیرون وهمش همون خیابون روپیاده بالاوپایین میرفتم چون جایی نداشتم برمازسرمایخ زدم.پاهام دیگه بی حس شده بود.آبریزش بینی داشتم همشم تقصیره مشاوره است.دقیقابه من رفته ...هیچوقتتتتت تقصیره من نیست دقت کنید)دیگه باهاش صحبت کردم وبعدش هم معاینش کردم وبهش کپسول وقرص دادم.فرداش هم بامشاورش صحبت کردم وبسیارازشون بابت رفتارشون گله کردم چون برادرمن که کنکوری نیست که بخوادبابت ترازپایینش جریمه بنویسه ویاشخصیتش خوردبشه واینکه من خودم بهش گفتم که چون المپیادمیخونه بیشترروی زیست وشیمی وزبان انگلیسی تمرکزکنه وبقیه درس هارودرحدمدرسه بخونه وتستم همون تستای معلم هاروبخونه ونه بیشتر.میدونیدمشکل اینه آریا بشدت ازامتحان ترس داره دقیقامثله امپول ...موقع تزریق اینقدرسفت میکنه خودش رواعصاب منوخوردمیکنه وخودشم اذیت میکنه....وبشدت ازاینکه تنبیه بشه متنفره ودراین موردبسیارشبیه من هستش چون منم ازاول بدم میومد ازجریمه!همیشه هم جریمه هاموبه یه فلک زده دیگه میدادم که بنویسه...خدامیدونه معلم سال چهارم چندباربه من جریمه دادکه درس آرش کمانگیرروبنویسممنم فقط یکبارخودم نوشتم...همشومیدادم به بقیه که بنویسن برامتازه همون یکدفعه هم که نوشتم همه رو بازباز ودرشت مینوشتم وهردوسه خط رویک خط جامینداختم وفوق العاده بدخط که نفهمه...ازدوم دبستانم من درحال تقلب بودم تاآخره دانشگاه(فقط اول ابتدایی مثله بچه ادم درس خوندم)...توی دبستان که نگم براتون یه پاک کن هایی بود هنوزم یادمه اسمشون پیکاسوبود وتازه اومده بود.یه طرف پاک کن بود ویه طرف تراش روشم قطب نما داشتمن یکی خریده بودم ....بعدشب قبل امتحان برگه هاروقطعه قطعه میکردم ومیذاشتم توی قسمتیکه آشغال تراش رومیریختم.(تراش روهیچوقت استفاده نمیکردم که کثیف نشه که تقلب کنیم)خب این خاطره رودرحالیکه باسامی واهل خانواده داریم صحبت میکنیم مینویسم...
داشتم ازهنر تقلب کردنم براتون میگفتم.یه بار رفتیم نمازخانه واسه امتحان ریاضی فکرکنید میلاد دوستم(الان دندانپزشک شده ودوتا دختر ۴ساله داره)نخونده بود!دیگه یادمه امتحان ازمعادله خط بود(حافظه ام درزمینه تقلب عالیه...بخداهمین معادله خط رو الان حفظم بس که تقلب رسوندم توی معادله ...اسطوره تقلب بودم.یه معلم فیزیک داشتم میگفت هرکی میتونه سرکلاس من تقلب کنه ازشیر مادرحلال ترهمن تقلب میکردم خفننننن.اونم صندلی جلو...فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه.خلاصه نگم براتون ازتقلبهایمدیگه آریاهم متقاعد شد و تمرکزش رو روی المپیادگذاشت.چندروزبعدهم باباحالشون مساعد نبود.که اونم خاطره شدموردعنایت بنده حقیرقرارگرفتند.درکل دوستان دبیرستانی وکنکوری بهتون پیشنهادمیکنم حتمااگرشرایط شرکت درآزمون رو دارید بروید.حتی اگه هیچ چیزی هم نخوندین بروید وآداب ازمون دادن رو یادبگیرید
خبرخوب:دوستان دوستان مژده مژده سامی(سامیار)داریم میفرستیم قاطی مرغا...کیس انتخابی :۳۰ساله...رزیدنت سال آخرجراحی مغزواعصاب...پدربزرگوارشون دوست صمیمی پدربنده وعموجان هستند...دخترخانم خوبی هستند حالاانشالله جوربشه.موفق باشید دوستان منتظرخاطرات مادرعیدنوروز باشید

خاطره زهرا جان

۱....سلام سال نو رو به همه ی خاطره سازهای سال قبل وآینده تبریک میگم  خوبین؟خوشین؟ امیدوارم امسال سال رسیدن به آرزوهاتون باشه بازهم میگم که خیلی جو خوب ودوستانه ای دارید. ندیده، این آرامش رو حس میکنم.
 من زهرام*(همون که پرستار ای سی یو)بود. 
این خاطره ای که میخام تعریف کنم مربوط به خودمه . دوستان چند ماهه نامزد کردم😌)اصلا هم خوشحال نیستم مثلا). 
اونم با یه آقای دکتر متشخص به اسم محمد طه 😍.
تو یه بیمارستان خصوصی باهم آشناشدیم اونم باعث وبانیش آمپول بود حالا بعدا براتون تعریف میکنم ماجراشو.
فعلا اینو تا چند روز آینده تایپ کنم هنر کردم.
خلاصه بگم خدمتتون من یه امتحان اواخر بهمن داشتم که خیلی برام مهم بود. چندماه براش زحمت کشیده بودم ولی خب چون خیلی مطالبش فرار و سخت بود دو روز مونده به امتحان رو اف گرفتم که کلا بشینم بخونم اخه هفته اخری کلا جزوه ها روجمع کرده بودم. دقیقا دوروزبه امتحان یک دل درد وکمردرد بدی اومد سراغم،وای خدا نبودین چه حرصی میخوردم وقتی ازشبکاری برگشتم خونه دوساعت خوابیدم از کمر درد ودل درد پا شدم رفتم یچیز گرم خوردم، بهترنشدم. بعد یه ژلوفن خوردم بهترنشدم بعدیک ساعت دوباره یه مفنامیک خوردم مجددا یه هیوسین خوردم اصلا انگار نه انگار که این داروها داره میره تو بدن من.
دوست داشتم برم اون تو ببینم چخبره چرا پایانه های عصبی من فقط دردومنتقل میکنن.
 در آخرم  پاشدم یه  شیاف دیکلو وایندومتاسین باهم  استفاده کردم.
بااین همه دارو حدود دوساعت فقط خوابیدم یکم دردم بهترشده بود.جزوه هام رو اوردم و زیر پتو ولی اصلا نمیتونستم بخونم . 
تا عصر حدود ساعت ۳ تحمل کردم دیدم نه دردم داره دوباره برمیگرده(هیچوقت سابقه همچین دردکشیدنی رو نداشتم ولی کلا همه چی دست به دست هم داده بود هم من به امتحان نرسم هم خجالت منم پیش این اقای دکتربریزه) .
  از رو نرفتم دوباره چرخه رو شروع کردم اول ژلوفن خوردم ولی دریغ از یکم تسکین درد،معده مم دردگرفته بود😐
من اصلا آدمی نبودم که تند تند مسکن بخورم بگم روم جواب نمیدن .
نمیدونم چرا روم جواب نمیداد،الانم که دارم بهش فکر میکنم میبینم هیچ جواب منطقی براش ندارم.
 زنگ زدم به مامانم دیدم داره نفس نفس میزنه.گفتم مامان چیزی شده گفت نه عزیزم فقط بابات یکم سرماخورده اومدم بیرون براش وسیله سوپ و آش بخرم.دیدم مامانم گناه داره بزنه بااین حال بابام بیادپیش من ،ازش خداحافظی کردم.  اجبارا شماره محمدطه رو گرفتم.(بدم نمیومد کنارم بود ولی خب چون خیلی نگذشته بود واقعا روم نمیشد )
 _سلام خوبین شما؟خسته نباشید.   _سلام به به  خانووم ممنونم شماخوبی؟    
  حالا نفسم درنمیومد ،از درد و استرس وخجالتم یکم بریده بریده حرف میزدم .    
   -چیزی شده زهرا جان؟ چرااینجوری حرف میزنی ؟مشکلی برات پیش اومده اتفاقی افتاده؟.     حالااون خیلی ریلکس وشمرده شمرده حرف میزد.صداش یه حس ارامشی بهم داد. یه نفس عمیق کشیدم شروع به حرف زدن کردم  
-راستش روبخواین،اوووم درجریان امتحان پس فردای من که هستید؟   _خب اره.چی شده؟ 
   _شما کجاایین الان؟وقتتون کی آزاد میشه؟  
_چرامیپرسی کاری داری بگو خب دختر خوب چرا من من میکنی عزیزم.    -ببخشید شرمنده وقت دارید یه پنج مین بیاین خونه ما،اخه اخه من یکم دلم دردمیکنه هرچی مسکنم استفاده میکنم اثرنداره نمیتونم بخونم و...زدم زیر گریه. دست خودم نبودهاا   _من هیچوقت اینجوری نمیشدم من روی این دوروز حساب کردم الان دیگه شب میشه امروزم تموم میشه.  باصدای بلند خندید وگفت
 -باشه باشه بابا این  گریه وخجالت نداره خوشگل خانوم  ،میتونی تحمل کنی من حداکثر تا یک ساعت دیگه خودمو برسونم یا زنگ بزنم شکوفه جون بیاد(مادر شوهر گرامم هستن شکوفه جون😍 ) 
_نه نه ممنون منتظر شما میمونم.  گوشی روقطع کردم

۲...تودلم غوغا بود ترس داشتم خجالت داشتم غصه نخوندن امتحان و... اومدم پاشم وسایلم رو کمی مرتب کنم دیدم اصلا توانش رو ندارم دوباره دراز کشیدم واشکام یواش یواش میریخت یوقتایی تنهایی اصلا خوب نیست.
 بخودم میگفتم همه اشکام روبریزم محمدطه اومد لوس بازی درنیارم ولی اشکام تموم نمیشدکه.
 توعالم خواب وبیداری بودم ایفون روزدن خونه م یجوریه اتاق هاش به اندازه پنج تا پله بالاتر از پذیراییه. به زحمت خودم به ایفون رسوندم ایفون رو که زدم خودم رو تو آینه دیدم وحشت کردم موها ژولیده رنگم سفید مایل به زرد.
    _یاالله سلام براهل خونه. مثل اینکه با۱۱۵ تماس گرفته بودین حاج خانوم درست اومدم؟  
  صداش که اومد دلم یخورده اروم گرفت. 
 _سلام خسته نباشید خوبی؟؟  ببخشید وسط کار مزاحمت شدم.بشین یچیز برات بیارم بخوری   _نمیخاد خانوم شمابشین بااین رنگ وروت پذیرایی باخودم. رفت یکم اب جوش اورد بایه دمنوش وکیک اورد خودش خورد و منم یکم لب زدم از درد نمیتونستم نه بخوابم نه بشینم فقط باید توخودم جمع میشدم.
_ چرانمیخوری رنگ به رو نداری یخورده ازم سوال پرسیدو من سر بزیر با من من جواب دادم🙈😐
  _ کجا دراز میکشی؟ 
  _ میخوای آمپول بزنی؟😐    _نوبت اونم میشه اول معاینه😉     _لطفا بریم بالا.  رفتیم اونجا من نشستم محمدطه داشت داروهایی که دوربرم ریخته بود رو نگاه میکرد گفتم الانه بگه چقد شلخته س دختره گفت 
_کدومشو خوردی؟ 
_تقریبا همه شو. 
 _باتعجب نگام کرد واقعا؟ اونوقت من مرده بودم؟ اخم کردبهم
   _ گفتم که حالم اصلا خوب نبود فک کن اگه اینارونخورده بودم الان چی بودم دارم میمیرم شمام خونسرد ایستادی  نگام میکنی. 
اخماشو کشیدتوهم معاینه م کرد 
 _ چیز خاصی نیست علتش همینه و احتمال هم میدم هورمونات یخورده بهم ریخته  که یهویی آمپر چسبوندی . کم‌کم اماده شو تامنم اماده شون کنم.
 _چشم . چندتان؟ 
  دید استرس گرفتم  برگشت به کانال اصلیش.
 _نترس خانومم مگه میشه من شما رو اذیت کنم میبینی که درد داری امتحانم داری ،تاچشم بهم بزنی میزنم اصلا هم نفهمی. ناقلا خانوم حتما میترسی؟چه عجب خانوم ما غیر ازخیابون از یه چیز دیگه هم میترسه

۳....._واقعا میترسی؟  
  خوابیدم خودمم آماده شدم 
_جواب ندادی واقعا میترسی؟
  _نه زیاد یکم اره . 
  اینوکه گفتم نیدلو وارد کرد چون شوکه شدم یکم تکون خوردم   _تکون نخور  دردش بیشتر میشه ها _چشم 
پمپاژ رو که شروع کرد دردم شروع شد
 _اخخخخخ این چیییییه پااام.توروخدا یواش پمپ کن خواهش میکنم
   _ااا بیا تموم شد یکم تحمل کن .... تموم شد.
  _خیلی دردداشت؟
  _اره خداییش بدنبود ولی بدن منم ضعیف شده .میتونم برگردم؟  
_یکی دوتادیگه بزنم دیگه تموم میشه راحت میری سر درست. دوباره یه بااجازه ای گفت وهمون طرف رو پنبه کشید

۴....بعدیم دردداشت ولی قابل تحمل بود.با یک اااای بلندم  تموم شد.  _میخوای یکم استراحت کنی بعد بزنم؟  
 -نه عزیزم بزن تموم شه شماهم کار داری برو به کارت برس. -چقدرتعارف میکنی تو.الان اگه من بدرد نخورم پس کی میخوای بدردت بخورم خانومم.  حالاهم برگرد یکم اب بخور دوباره بزنم.
 برگشتم ونشستم اخمام رفت توهم . چرا درد بعدشون ازاون موقع بدتره  _خودمونیم چقدراحت امپول زدی توراه داشتم فکر میکردم چجوری میتونم راضیت کنم ؟اهل عروسک مروسکم نیستی بهت قول بدم بخرم مثل صدف😄😄.
  -از درد زیاده نمیدونی چه دردی دارم. حاضرم ۱۰۰تابهم بزنی ولی دردنکشم  -باشه عزیز برگرد یکی دیگه بزنم دیگه برم هم من پاس گرفتم هم تواستراحت کنی. برگشتم اونم سریع زد دراورد. دردش بعد تزریقش زیادشد هم تیرمیکشید هم‌میسوخت.-نمیخوای برگردی؟تموم شدااا.  -بالبخندبرگشتم. ویه جیغ ارومم زدم  .ممنونم   
- درد داری؟امپول زدنم تشکر میخواد؟😄
  _وقتی حالت خوب نیست اره تشکرمیکنی. حالت که خوب شد تلافی.    یه قهقهه زد پاشد رفت دستاشو شست. _استراحت کن به درسم فکر نکن من میرم شب برمیگردم.   رفت ومن خوابیدم واقعا کم کم دردم اروم ولی ازبین نرفت که نرفت. بیدار شدم هوا تاریک بود پاهام درد میکرد ولی رفتم دست وروم رو شستم جزوه ها روباز کردم ولی خوابالود بود. شب محمدطه اومد منو برد خونه شون. هرچی گفتم میخوام درس بخونم .گفت شرایط اونجاعالیه. فقط مامان وبابا هستن ویه غذا وجوشونده اماده برای شما.  رفتیم اونحا یکم از مامان خجالت کشیدم بعد یه نیم ساعت حرف زدن عذرخواهی کردم رفتم تواتاق بخونم. دوساعت بی وقفه تاشام خوندم بعدم شام خوردیم و کمک مامان ظرفا روشستم رفتم تواتاق محمد. محمد که از خستگی بیهوش شد. من نشستم به خوندن تا ۴ صبح وبعدش خوابیدم. محمد نمیدونست دیر خوابیدم اومد بالاسرم.
 _پاشو پاشو صبح شده خودم برسونمت خونه بچه های صدف نمیزارن تواینجا درس بخونی. پاشدم نشستم سرم گیج رفت. اومد جلو دسمتو گرفت یخورده سرد بودم. رفت دستگاه فشارش رو اورد فشارم روگرفت. 
_دختر خوب تو چرا اینجوری شدی؟ مگه یه آدم عادی فشار ۷ داره؟ استغفرالله....  رفت برام صبحونه اورد خودش خورد به منم میداد. تموم که شد گفت بریم دیگه. (بازم جایگزین ساعتی گذاشته بود جای خودش) . 
  خلاصه کنم براتون رفتیم خونه توراهم رفت یه سرم ووسایلش رو خرید. رسیدیم خونه. گفت بپر اماده شو بهت بزنم برم خوبه یه امتحان چرته وگرنه خودتو کشته بودی دیگه.  یه لباس راحتی پوشیدم دیدم داره امپول اماده میکنه. منم رفتم کمکش سرم رو هواگیری کردم خندید 
 _ داری برای قربانی شدن خودت وسایل اماده میکنی بابا دهقان فداکار.  خندیدم بهش 
_مگه چاره ای دارم؟ خب دیرت شده.
  _برو بخواب خانوم اول آمپولات روبزنم واینو وصل کنم. اماده شدم دوتا آمپول بهم زد و سرم رو با یکبار ترای وصل کرد و رفت.      


*آخراش رو دیگه خلاصه کردم. شما چجوری میتونید این همه خلاصه بنویسید. نگو چرا خاطره نوشتنای من چندروز وقت میگیره.              


*امیدوارم امسال سال خیلی خیلی خوبی براتون باشه من که خیلی به این سال امیددارم.


🌿خدایا همینطوری یهویی شکرت!

واسه وجود خانوادمون،
رفیقامون،
عزیزانمون 
واسه اینکه امروزم طلوع خورشیدو دیدیم 
واسه دیدن یه زمستون دیگه از عمرمون
فرصتایی که میدی اشتباهاتمونو جبران کنیم 
سختیایی که میتونست از این سخت تر باشه 
زمین خوردن و دوباره بلند شدنا
واسه تمام دلخوشیای کوچیک زندگی
شکرت....🙏

#خدایا_شکرت

خاطره romina.🌹

سلام من اومد با یه خاطره ی دیگه😂😂من دیروز ۱۳دهمین بهار زندگیم رو گذروندم .و الان ۱۳سالمه احساس بزرگی میکنم😂😂😂و من انقدر خوش حالم که حد نداره :الانم با خانواده اومدیم شهرستان و اما خاطره:پارسال با خانواده رفتیم شمال .😂😂تو راه انقدر منو آرمین بهم تیکه انداختیم ودعوا کردیم😂😂😂بابام عصبانی شد ما رو از ماشین پیاده کرد که پیاده بیایم😂😂😂😂ماشین حرکت کرد منو ارمینم دنبال ماشین می رفتیم دیگه وقتی یه ۴.۵کیلو لاغر شدیم 😂😂😂😂پدر گرام ماشین نو نگه داشت 😂😂😂😂😂😂😂ارمینم غضبناک منو نگاه میکرد دیگه رسیدیم شمال منم سریع گفتم بریم لبه دریا 😂😂😂تصور من از دریا🏖️🏖️🏖️😂😂😂رفتیم دریا انقدر اشغال ریخته بودن نمیشد نگاش کرد😔😔😔😔😔😔من واقعا متاسف شدم .😂😂بلاخره به جای تمیز پیدا کردیم رفتیم تو آب انقدر آب بازی کردیم که که تمام جونم تموم شد😂😂😂😂😂😂😂😂دیگه رفتیم خونه من رفتم حموم اومدم بیرون همونجور اسپیلت روشن کردم جلو اسپیلت خوابم برد بیدارشدم دیدم گلوم قد گلابی باد کرده😂😂😂😂😂به روم نیاوردم رفتم بیرون آرمین گفت خوبی رومینا منم گفتم آره بابا عالیم😂😂😂😂 دیگه شبش رفتیم جنگل اتبش روشن نکردیم به جاش از نور گوشی یامون استفاده کردیم😂😂😂😂من داشتم برا خودم همینجور میگشتم یهو خوردم زمین پام به شدت درد گرفت فقط تونستم با تمام توانم آرمین و صدا کنم همش گریه میکردم آرمین هول شد سریع اومدبلندم کرد بردمپیش مامان اینام وقتی منو دیدن ناراحت شدن رفتیم خونه آرمین پام و دید گفت باید شستو شو بدیش خودت میدی یا بدم😂😂😂😂گفتم بده داشت وسایله شو میاورد تو وسایلش موچینم بود گفتم موچین برا چی گفت شاید سنگریزه تو پات باشه .تا رو پام بتادین ریخت جیغم رفت هوا😂😂😂😂😂گفت ا آروم باش دیگه با گاز استریل خشکش کرد با باندم باند پیچی کرد 😂😂😂دیگه خوابیدم فردا صبحش گلوم و گوش و سر و بدنم خیلی وحشتناک درد میکرد.تبم داشتم آرمین و صدا کردم بیاد معاینه و کنه اومد بالا تامنو دید گفت یا خود خدا😂😂😂😂😂😂گفتم میشه معاینه کنیمدیگه به آرمین گفتم معاینه کنه هر چقدر جلو می‌رفت قیافه اش وحشتناک تر میشد 😂😂😂😂گفت با خودت چه کردی مجبورم برات امپول بنویسم 😔😔😔گفتم آرمین تروخدا من امپول نمیخوام تروخدا 😭😭😭😭گفت نمیشه گفتم تروخدا ولم کن نمیخوام گفت میگم نمیشه زبون آدمیزاد حالیت نمیشه😤😤دیگه گفت میریم داروهات و بگیرم .منم داشتم فکر میکردم که چطوری فرار کنم که یهو یه فکری به سرم زد سریع رفتم به بابا گفتم آرمین گفت من میرم لب دریا شمام بیاید اونجا😂😂😂😂😂😂دیگه بابام قبول کرد رفتیم دریا ارمینم اومد خونه دید ما نیستیم سریع اومد گفت شما اینجایید آرمین جلو بابام هیچی نگفت مبینا و مامانم رفته بودن بازار بابام گفت خوب تو رومینا رو ببر خونه منم میرم دنبال مامان اینا دیگه با آرمین بردم خونه محکم سرم دادزد گفت منو احمق فرض کردی 😤😤😤😤😤😤زود بگیر بخواب ببینم گفتم نمیخوام مگه زوره گفت آره زوره زود بخواب😤😤😤😤منم نخوابیدم دیگه امپولا رو اماده کرد ۳تا دونه امپول بود .گفت یه تقویتی ام میخوریدیگه نشست رو تخت منم خوابوند رو پاش و امادم کرد برا تزریق منم همش گریه میکردم میگفتم نمیخوام ولم کن اه نمیخوام ولم کن 😭😭😭😭😭دیگه پنبه کشید فرو کرد از اولش انگار سرب داغ تو پام تزریق می کردند خیلی درد داشت منم همش جیغ میزدم آییییییی پام داره قطع میشه تروخدا درش بیار 😭😭😭😭غلط کردم تروخدا درش بیار اخخخخخخ مامان جونم آییییییی وایی دیگه کشید بیرون اونور پنبه کشید فرو کرد این یکی دردش نسبت به اولی کمتر بود دیگه فقط یه جیغ فرا بنفش زدم که در آورد سومی دیگه نفسم بالا نمیومد فقط هق هق میکردم 😤😤😤دیگه در آورد گفت تموم شد .یه نوروبیون تزریق کنم تا تنبیه شی گفتم آرمین غلط کردم تروخدا ببخش😭😭😭😭گفت نه برگرد گفتم نه دیگه برگردوندم روپاش وسر تزریق نوروبیون من انقدر جیغ زدم که حنجره ام پاره شد😭😭😭😭😭بعدشم که مامان اینا اومدن ماهی خریده بودن که من نخوردم .دیگه و أین بود خاطره ی من😃😃😃
پ.ن:من مهربانی را در کودکی دیدم ک سعی داشت با آب نبات چوبی شیرینش آب دریا را شیرین کند😍😍پ.ن من واقعا خیلی خوش حالم که بهترین دوستارو تو أین وبلاگ دارم عاشقتونم

خاطره romina.🌹

سلام من اومد با یه خاطره ی دیگه😂😂من دیروز ۱۳دهمین بهار زندگیم رو گذروندم .و الان ۱۳سالمه احساس بزرگی میکنم😂😂😂و من انقدر خوش حالم که حد نداره :الانم با خانواده اومدیم شهرستان و اما خاطره:پارسال با خانواده رفتیم شمال .😂😂تو راه انقدر منو آرمین بهم تیکه انداختیم ودعوا کردیم😂😂😂بابام عصبانی شد ما رو از ماشین پیاده کرد که پیاده بیایم😂😂😂😂ماشین حرکت کرد منو ارمینم دنبال ماشین می رفتیم دیگه وقتی یه ۴.۵کیلو لاغر شدیم 😂😂😂😂پدر گرام ماشین نو نگه داشت 😂😂😂😂😂😂😂ارمینم غضبناک منو نگاه میکرد دیگه رسیدیم شمال منم سریع گفتم بریم لبه دریا 😂😂😂تصور من از دریا🏖️🏖️🏖️😂😂😂رفتیم دریا انقدر اشغال ریخته بودن نمیشد نگاش کرد😔😔😔😔😔😔من واقعا متاسف شدم .😂😂بلاخره به جای تمیز پیدا کردیم رفتیم تو آب انقدر آب بازی کردیم که که تمام جونم تموم شد😂😂😂😂😂😂😂😂دیگه رفتیم خونه من رفتم حموم اومدم بیرون همونجور اسپیلت روشن کردم جلو اسپیلت خوابم برد بیدارشدم دیدم گلوم قد گلابی باد کرده😂😂😂😂😂به روم نیاوردم رفتم بیرون آرمین گفت خوبی رومینا منم گفتم آره بابا عالیم😂😂😂😂 دیگه شبش رفتیم جنگل اتبش روشن نکردیم به جاش از نور گوشی یامون استفاده کردیم😂😂😂😂من داشتم برا خودم همینجور میگشتم یهو خوردم زمین پام به شدت درد گرفت فقط تونستم با تمام توانم آرمین و صدا کنم همش گریه میکردم آرمین هول شد سریع اومدبلندم کرد بردمپیش مامان اینام وقتی منو دیدن ناراحت شدن رفتیم خونه آرمین پام و دید گفت باید شستو شو بدیش خودت میدی یا بدم😂😂😂😂گفتم بده داشت وسایله شو میاورد تو وسایلش موچینم بود گفتم موچین برا چی گفت شاید سنگریزه تو پات باشه .تا رو پام بتادین ریخت جیغم رفت هوا😂😂😂😂😂گفت ا آروم باش دیگه با گاز استریل خشکش کرد با باندم باند پیچی کرد 😂😂😂دیگه خوابیدم فردا صبحش گلوم و گوش و سر و بدنم خیلی وحشتناک درد میکرد.تبم داشتم آرمین و صدا کردم بیاد معاینه و کنه اومد بالا تامنو دید گفت یا خود خدا😂😂😂😂😂😂گفتم میشه معاینه کنیمدیگه به آرمین گفتم معاینه کنه هر چقدر جلو می‌رفت قیافه اش وحشتناک تر میشد 😂😂😂😂گفت با خودت چه کردی مجبورم برات امپول بنویسم 😔😔😔گفتم آرمین تروخدا من امپول نمیخوام تروخدا 😭😭😭😭گفت نمیشه گفتم تروخدا ولم کن نمیخوام گفت میگم نمیشه زبون آدمیزاد حالیت نمیشه😤😤دیگه گفت میریم داروهات و بگیرم .منم داشتم فکر میکردم که چطوری فرار کنم که یهو یه فکری به سرم زد سریع رفتم به بابا گفتم آرمین گفت من میرم لب دریا شمام بیاید اونجا😂😂😂😂😂😂دیگه بابام قبول کرد رفتیم دریا ارمینم اومد خونه دید ما نیستیم سریع اومد گفت شما اینجایید آرمین جلو بابام هیچی نگفت مبینا و مامانم رفته بودن بازار بابام گفت خوب تو رومینا رو ببر خونه منم میرم دنبال مامان اینا دیگه با آرمین بردم خونه محکم سرم دادزد گفت منو احمق فرض کردی 😤😤😤😤😤😤زود بگیر بخواب ببینم گفتم نمیخوام مگه زوره گفت آره زوره زود بخواب😤😤😤😤منم نخوابیدم دیگه امپولا رو اماده کرد ۳تا دونه امپول بود .گفت یه تقویتی ام میخوریدیگه نشست رو تخت منم خوابوند رو پاش و امادم کرد برا تزریق منم همش گریه میکردم میگفتم نمیخوام ولم کن اه نمیخوام ولم کن 😭😭😭😭😭دیگه پنبه کشید فرو کرد از اولش انگار سرب داغ تو پام تزریق می کردند خیلی درد داشت منم همش جیغ میزدم آییییییی پام داره قطع میشه تروخدا درش بیار 😭😭😭😭غلط کردم تروخدا درش بیار اخخخخخخ مامان جونم آییییییی وایی دیگه کشید بیرون اونور پنبه کشید فرو کرد این یکی دردش نسبت به اولی کمتر بود دیگه فقط یه جیغ فرا بنفش زدم که در آورد سومی دیگه نفسم بالا نمیومد فقط هق هق میکردم 😤😤😤دیگه در آورد گفت تموم شد .یه نوروبیون تزریق کنم تا تنبیه شی گفتم آرمین غلط کردم تروخدا ببخش😭😭😭😭گفت نه برگرد گفتم نه دیگه برگردوندم روپاش وسر تزریق نوروبیون من انقدر جیغ زدم که حنجره ام پاره شد😭😭😭😭😭بعدشم که مامان اینا اومدن ماهی خریده بودن که من نخوردم .دیگه و أین بود خاطره ی من😃😃😃
پ.ن:من مهربانی را در کودکی دیدم ک سعی داشت با آب نبات چوبی شیرینش آب دریا را شیرین کند😍😍پ.ن من واقعا خیلی خوش حالم که بهترین دوستارو تو أین وبلاگ دارم عاشقتونم

خاطره مهدیه😊😊جون

♥به نام خداوند باران و نقل و تگرگ♥
♥نفس های باد و تپش های قلب♥
سلام !!!
حالتون خوبه انشاءالله ؟؟؟
سال جدید مبارک ❤❤
امیدوارم هر آنچه از صمیم قلبتون در لحظات زیبای تحویل سال از خدا طلب کردید 
به هر زبان و لهجه ای و به هر شکلی براتون در سال پیش رو رقم بخوره

و بهترین ها رو براتون آرزو میکنم ❤❤

مهدیه ام این سومین خاطره ای هست که در این وب می نویسم البته حق دارید من رو به خاطر نیارید 
۱۷ ساله ام در کنار پدرم و برادرم و مادرم زندگی خوبی داریم .پدر فرهنگی و مادر خانه دار برادر جان هم دانشجو 😊
خودم هم که در متوسطه دوم در حال تحصیل در رشته تجربی ام و اگر خدا بخواد دو سال دیگه قرار با غول کنکور رو به رو بشم. خدا خودش کنکور رو ختم به خیر کنه 😑خاطره ای که قرار تعریف کنم زیاد مربوط به موضوعات مورد علاقه شما نمیشه 
به خاطر خاطره نه چندان جالبم معذرت میخوام ❤❤❤

خاطره :
روز ۲۹ اسفند ماه سال ۱۳۹۷ مثل همیشه در خواب ناز به سر میبردم که مادر گرامی با یک صدایی در طراز فریاد بنده رو از خواب بیدار کردن [در حال کشیدن پتو از سرم و مقاومت من در برابر بیدار شدن]:پاشو بت میگم مهدیه پاشو هزار تا کار ریخته رو سرت پاااااشو😤
-ریخته سرم یا ریخته سرمون 😐
-تو رو خدا ببین بچه های این دوره و زمونه چه پروو شدن 😒تو دلت میاد من با این سنم کار کنم 😞😞😢
-اره😐
-[در حال لگد زدن ]ذلیل مرده پاشو دههه😠😠😠
-اخ اخ پاشو شدم بیا . امرتون و بفرمایید😐😐
-میز و جمع کن . ظرفا رو بشور. لباسا رو اتو کن. یک جارو برقی سطحی بکش......اااا میز عسلی رو هم یک دستمال بکش ...قربونت برم به پله ها حیاطم یک آبی بزن دیگه هیچی😊😊😊
-تعارف که نمیکنی مامان اگه امر دیگه هم هست در خدمتم 😐😐😐
-نه مادر باز چیزی یادم اومد میگم . من برم بیرون خرید دارم فدات😘😘
و رفت و من موندم و این همه کار 😢😢نمیخوام اون لحظه های سخت رو به یاد بیارم که اشک در چشمانم حلقه میزنه با به یاد اوردنشون😢😢
بعد از ناهار(البته فکر نکنید برنج و این چیزا بودا . سیب زمینی سرخ تا ابدیت با ما است😐)

فرصت شد کمی هم به خودم برسم . اول یک دوش گرفتم و بعد حدود یک ساعت مطالعه کردم 
حدود ساعت ۵ پدرم گفت من چیزی نخریدم به نظرم بریم بازار یک دور بزنیم ما هم اماده شدیم که بارون شدیدی گرفت (ساکن شمال هستم) کمی صبر کردیم بارون کمتر بشه و بعد رفتیم 
پدر ماشین رو جلوی یک آژانس پارک کرد و تاکسی گرفتیم رفتیم داخل شهر چون فوق العاده به خاطر حجم مسافرا ترافیک شده بود .
داخل ماشین دچار حالت تهوع شده بودم به خاطر ترافیک ولی به روی خودم نیاوردم . رسیدیم بازار و مادر پدرم عین دو عاشق دست در دست هم جلو میرفتن و من و برادرم عین دو تا موجود اضافه دنبالشون راه میرفتیم😐😐
اول برای پدرم دو تا پیراهن خریدیم یکی به انتخاب من و یکی به انتخاب مادرم و بعد برای برادرم هم دو تا پیراهن به انتخاب من و مادرم خریدیم بعدش رفتیم برای برادرم شلوار خریدیم و مادر هم در حرکت غیر منتظره ای برای پدر یک جفت کفش به عنوان هدیه روز پدر خرید .عد از این خرید های جالب به مادرم گفتم مامان یک نگاه بنداز ببین گوشیت هست یا نه که مادر تا نگاهش به کیفش افتاد گفت چرا زیپش بازه و بعد دید کیف پولش نیست و به این نتیجه رسیدیم که کیف مادرم رو زدن چون تو کیف پول کارت عابر بانک و مقدار قابل توجه ای پول بود مادرم به گریه افتاد ولی پدر در یک حرکت جنتلمندانه سرش رو بوسید و گفت فدای سرت😐😐😐

(خدا شانس بده)
بعد از اون مامان خیلی ناراحت بود و پدرم گفت برای اینکه از این حال و هوا در بیای بریم یک چیز بخر. من و مادرم رفتیم داخل و مامان یک روسری نقره ای و مشکی انتخاب کرد و من هم از حسادت به پدر اویزون شدم و یک روسری با رنگ های مختلف خریدم 😊😊

بعد از اون قصد برگشت کردیم و با یک تاکسی برگشتیم پیش ماشینمون ولی تو راه یک خانم پیری بودن که ماشاءالله یک لحظه مکث نمیکردن بی وقفه حرف میزدن که باعث شد دچار سر درد بشیم.

وقتی رفتیم پیش ماشین به مادرم گفتم شام چی داریم گفت نون و پنیر و گردو😐
بیاین سال رو از اول راحت بگیریم تا راحت بگذره😐
گفتم مامان به نظرت خیلی با این کارا به خودت فشار نمیاری گفت چه کنم مادر😁
پدر گفت بریم رستوران ولی مادر گفت وقتی گوشت اونجا رو میخورم انگار گوشت تن خودم و میخورم 😐
و در نتیجه پدر کباب خرید و برگشتیم خونهعد خوردن کباب حس کردم معده ام داره میاد تو حلقم چون مشکل معده هم دارم این وضع بدتر هم شده بود . هر چی خودداری کردم نشد . وضع این قدر بد شده بود که هر چی قرص میخوردم بالا میاوردم . پدرم گفت بریم بیمارستان ولی دلم نیومد شب عیدشون رو خراب کنم برای همین به هر زوری بود تحمل کردم و مشت مشت قرص میخوردم😢😢😢
رانیتیدین آمپرازول فایمیتیدین کلدیوم‌سی ......
قشنگ قرصی نبود که نخورده باشم😞
بعد مدت طولانی یک خورده بهتر شد . لحظه ی سال تحویل هر کس تو حال خودش بود . مادرم داشت گریه میکرد و زیارت عاشورا میخوند پدرم داشت نماز میخوند برادرم هم همین طور .
منم در اتاقم سر سجده شکر سالم رو تحویل کردم و برای همتون از ته دلم دعا کردم❤❤
بعد از سال تحویل برادرم مارمه شد(مارمه یک رسم قدیمی در مازندران . یکی از اعضای خانواده قبل از تحویل سال میره بیرون از خونه و لحظه سال تحویل با سبزه و سکه و اب و قرآن وارد خونه میشه و قران رو دور تا دور خونه دور میده تا در سال جدید زیر سایه قران بهترین روز ها برای اعضای خانواده رقم بخوره)
بعد از اون پدرم از لای قران بهمون عیدی داد و بعد از سخنرانی آقا و جناب افای روحانی خوابیدیم.(البته من تا ۴ داشتم کتاب میخوندم😊😊)پ.ن:۱۲ اسفند ماه یکی از عزیز ترین های زندگیم چشمای قشنگشو برای همیشه از این دنیای فانی بست و داغ نبودنش برای همیشه در قلبمون تازه است و هر لحظه نبودش بیشتر حس میشه. روزای سختی رو گذروندیم . لطفا برای هممون دعا کنید تا بتونیم با این داغ سنگین کنار بیایم و برای آرامش روح جاودانه مامان عطیه نازنینم لطفا دعا کنید . یک دنیا ممنون♥♥♥
پ.ن:تو این روزا مریضایی که رو تخت های بیمارستان هستن و جای لبخند در قلبشون غم بزرگی دارن رو فراموش نکنید ♥♥
پ.ن:ببخشید خسته تون کردم . امیدوارم ازم نرجیده باشین.❤❤
پ.ن:باز هم عیدتون خیلی مبارک باشه❤❤
پ.ن:مهدیه جان یک دنیا ممنون ❤❤❤❤
پ.ن:راستی امروز تولدم بود. تولدم خیلی مبارک😊😊😉😉. ۱/۲
پ.ن: فرض کن حضرت مهدی (عج) به تو ظاهر گردد ...
ظاهرت هست چنانی که خجالت نکشی ؟
باطنت هست پسندیده صاحب نظری ؟

خاطره نفس جون

سلام. نفسم، امروز 21سالم تموم شد و 22سالم شد😍 امروز هم بااینکه تولدم بود حالم بد شد، چندماهی میشد حمله نداشتم. امروز از عصر همش حس تنگی نفس داشتم، دیگه ساعت21 حمله اسپاسم عضلانی بهم دست داد. تمام عضلاتم سنگین و بیحس شد.نفسم به سختی بالا میومد. اخراش دیگه نفس نداشتم. تا رسیدیم بیمارستان سریع خوابیدم رو تخت. هرچی مامان صدام میزد هیچ عکس العملی نشون ندادم، تااینکه مامان دکتر رو صدا میکنه و دکتر هم سریع میگه اکسیژن براش بزارید تا من بیام. پرستار اومد اکسیژن گذاشت اما حمله من هر لحظه شدیدتر میشد. دکتر اومد گفت چشماتو باز کن چشام تار میدید، با چراغ قوه چشامو معاینه کرد بعد فشارمو گرفت و به پرستار گفت سریع براش سرم رو وصل کن و امپول .... رو براش تو سرم بزن. پرستار اومد برام رگ گرفت وصل کرد بعد چنددقیقه حس کردم دارم بهتر میشم. سرم که تموم شد داداشم رفت به دکتر بگه که ما میریم. دکتر گفت که اگه دوباره حالش بد شد حتما بیارینش بستریش کنم.
آخرین خاطره سال97  

 

سال نو مبارک

خاطره مهلا جون

سلام‌ حال شما؟ احوالتون ؟؟من‌اومدم‌تا اخرین‌ خاطره سال ۹۷رو بگم...پیشاپیش سال نو و روز پدر و مرد رو به تماااااامی مردای این وب..کانال و کل غیرتمند ایران تبریک میگم امیدوارم سال خوبی داشته باشید و بهترین سال برای همتون باشه‌ ببخشید زیاد حرف زدم.من مهلام قبلا هم‌خاطره گذاشتم.😁این خاطره برمیگرده به ۱۴سالگیم‌ که برف زیادی باریده بود ماهم شهرمون کوچیکه و‌کلا دوتا مدرسه دخترونه داشت و ما پیاده میرفتیم‌ مدرسه دیگه تو راه دوستامو دیدم‌ که داشتن برمیگشتن و میگفتن مدرسه تعطیله‌ ولی خب در جریانید که برف بازی چه مزه ای میده😁😁😜ما تا مدرسه اسکی بازی کردیم‌ البته با اسکی واقعی نه ها همینجوری سر میخوردیم‌با کفش😂😂تا مدرسه رفتیم البته با چندبار کله پا شدن😂😂 توی دست اندازها مینشستم رو زمین نوبتی همدیگه رو میکشیدیم😂😂توی راه هی برف هارو میزدیم ‌رو هم و...خلاصه کلی بازی کردیم و اومدیم‌ خونه‌ مامانم کلی دعوا کرد و اخر تهدید کرد وای به حالت اگه مریض بشی🤦‍♀🤦‍♀منم قول دادم هیچیم نشه باز لباسامو عوض کردم‌و رفتم تو حیاط سرسره بازی البته اونم‌ دور از چشم بقیه تو حیاط پشتی از همون جاهم در رفتم‌تو اتاقم و خوابیدم وقتی بیدار شدم یه نمه گلودرد داشتم و‌چشام سرخ ولی گوش ندادم دوباره سرمو کشیدم‌خوابیدم که مامانم اومد بیدار کنه دید دارم‌تو تب میسوزم بیدارم کرد چشام باز نمیشد بغلم‌کرد برام خاکشیر درست کرد دست و پام پاشویه کرد برام‌ آب پرتقال گرفت همزمان هم غر میزد گفتم بهت نرو😂اخه من‌چیکار کنم از دست تو...منم مظلوم‌‌ هیچی نمیگفتم هی رفته رفته دوباره تب کردم و بدتر شدم  شب بابام‌‌ اومد و گفت بریم دکتر ولی هر کاری کردن نرفتم دکتر روز دوم دیگه اصلا تو حال خودم ‌نبودم و دیگه بابام بردم دکتر.دکتر یه اقای بد اخلاق بود☹️انگار دعوا داشت با اخم معاینم‌کرد گفت این چه‌وضعشه چرا الان‌ اومدی باید بستری بشی منو میگی از جا پریدم گفتم بابایی توروخدا بگو نه من‌ نمیتونم‌ بمونم بابایی من میترسم‌اونقد که‌گریه‌کردم بابام‌پا در میونی کرد گفت اگه ‌امکانش هست بستری نشه خلاصه بابا مارو فرستاد بیرون و بعد یه مدت اومد بیرون دویدم طرفش گفتم بابا چی شد گفت‌هیچی میریم‌خونه فقط قبلش یه قولی بده که هرچی داده دکتر نه ‌نیاری گفتم باشه قول میدم‌اصلا حواسم به امپول نبود🤦‍♀🤦‍♀خلاصه بابا دارو هارو گرفت تو پلاستیکی بود که معلوم‌نبود منم که خیالم راحت شده بود‌ صندلی عقب دراز کشیدم و خوابم برد تو تختم بیدار شدم و با ناله مامانو صدا زدم و اومد و بابامو صدا زد که بیا تب کرد اونم گفت وایسا میام...پسر همسایه بالاییمون تو تزریقات‌کار میکرد بابام‌رفت صداش زد و داروهامو داد اماده کنه ۳تا امپول  برا اونموقع داشتم من‌ از همه جا بی خبر 🤦‍♀بابام‌با اون‌ اومد بالا سرم‌تا دیدم جریان اومد دستم با بغض گفتم باباااا گفت قول دادیا مامانم‌ کمک کرد برگردم شلوارمو داد پایین‌ پنبه کشید گفت‌نفس عمیق من‌ زدم‌زیر گریه گفت عجبا من‌گفتم گریه کن؟هیچی نگفتم‌اونم فرو کرد تکون خوردم بعد اروم‌ شدم اونم‌یکم وایساد شروع کرد به اسپیره اروم‌اروم‌گریه میکردم ولی زیاد درد نداشت سریع تموم‌شد برا بعدی پوستمو کشید سریع زد که‌اصلا از اول درد داشت جیغ میزدم یکم‌تکون‌خوردم که داد زد سرم اروم ببینم‌ چه خبرته ساکت دیگه‌تحملم‌ تموم‌شده بود گفتم‌توروخدا دربیار جون هرکی میخوای دربیار دوباره بزن‌دیگه‌نمیتونم توروخداااااااااااا که یه لحظه نفسم‌رفت اونم همشو خالی کرد سریع در اورد فوت کرد تو صورتم برا بعدی صبر کرد مامان یکم اب داد بهم گفتم‌باباااایی توروخدا بسه خیلی درد دارن

گفت ‌آخریشه درد نداره بخواب تموم بشه دوباره دراز کشیدم اون اخریشم زد ولی دیگه از گریه صدام در نمیومد اینم تموم شد و من تا چند روز ابکش شدم😢😢اینم خاطره ی من...
پی نوشت:به پایان آمدیم دفتر حکایت همچنان باقیست...این نفس ها فرصتی که به ما داده شده پس تا میتونید برا بهتر شدن تلاش کنید.
پـ .ن ۲: #بابا باشه ....
بداخلاق باشه ،
غرغرو باشه ،
بی پول باشه ،
داد بزنه ...
ولی فقط بااااااشه ...

بازم روزتون مبارک...
پ .ن ۳: سه صلوات برای پدرایی که تو جمعمون نیستن و شادی روحشون بفرستید.

آرزو کن ..

که در آخرین سه شنبه سال ..

غم در آتش افتد ..

و هر چیز خوب که در ذهن توست ..

برایت رقم بخورد  .. 

چهارشنبه سوری این سنت دیرین ایران باستان مبارک باد .. 🧡🔥

مراقب خودتون باشید🌹 دوستتون دارم  خیلی زیاد الهی که خوشتون بیاد....

خاطره نیایش جون

ما دور خورشید میچرخیم و تمام جهان دور ما...
ما ذره ای در جهان هستیم،ناچیز وکوچک ....
اما تمام کهکشان ها و کوه ها و دریاها از قلب ما کوچکترند....
چه تناقض جذابی❤ ....
من ذره ای در جهانم و تمام جهان در من است ❤❤
سلااااااام سلااااام 😀😀✋✋....
💖💖💖سال نو مباااارک💖💖💖 .... 
انشاالله که همگی سالی پر از اتفاقات عالی و سرشار از لحظات بی نظیر رو در پیش رو داشته باشیم😀😀
سال 98 هم اومد و من وارد بیست مین بهار زندگیم شدم 😀😀😀💖💖💖....
و این منم تیچر نیایش 👧✋دانشجوی مامایی و معلم زبان دهه 90 های فینگیلی 😂👶.....
چند وقتیه دارم ب آیندم فکر میکنم☺....
به اینکه از این دنیا چی میخوام ؟؟؟
چند سال بعد قراره کجای زندگی باشم.؟؟....
گفتم زندگی ؟!!! چقدر این واژه جذابه ❤😀
چقدرحس ناب و قشنگیه دوست داشتن زندگی 💖
این روزا رو اینقدر دوست دارم که اگه اختیار عقربه های ساعت دست خودم بووود ، نمیذاشتم تکون بخورن و جلوتر برن چون دلم میخواد تا ابد بمونم توی همین لحظه هااا ❤همیشه از بزرگ شدن میترسیدم .....
میترسیدم یک روزی اینقد درگیر دنیای بزرگسالی بشم که تمام فانتزی ها 😂و باحال های زندگی مو فرااآاموش کنم.......
و یادم بره من همون دختر پر از شور و هیجان و سرشار از شیطنت هستم که آتیش سوزوندن و آسی کردن داداشاش از تفریحات سالم😂زندگیش ب حساب میومد ......
یادم بره حس و حال های خوب زندگی مو ....
مثل وایسادن جلوی فواره ی آب سرد توی هوای گرم تابستون😀😀.....
مثل خوردن آش رشته ی پر ملاااااات 😂 توی زمستون اونم با دوستای صمیمیم😀😀....
مثل راه رفتن روی چمن های خیس و تازه ی اردیبهشتی و لذت بردن از رنگ سبز و آرامش بخش شون😀..... 
مثل ساعت ها خوابیدن توی سکوت کتابخونه 😂😂...
مثل خریدن پفیلا و پشمک صورتی دست ساز از دست فروش های کنار امامزاده حسین 😀😀.مثل منتظر بودن و لحظه شماری کردن واس واریز حقوق ماهانه 😂😂که هزارجور نقشه براش ریختی😂
مثل بو کردن چسب رازی 😂😂😂اعتراف میکنم که از بچگی تا همین الاااان عاشق و شیفته ی بوی چسب رازی و بوی بنزین بووووودم و هستم ......
مثل خوردن چیپس سرکه ای و ماست موسیر 😂یعنی چنان با لذت بخوری که کل سلول های بدنت شاد شن😂
خدایااااا این دلخوشی هارو از من نگیر😂😂😂😂❤
اگه بخوااااام کل فانتزی ها و دلخوشی هامو بگم فک کنم باید صدجلد کتاب درموردشون بنویسم 😀😀..
دلم میخواد عقربه های ساعت یخ بزنه و منو جا بذاره توی این لحظات فانتزی و پر از حس ناب خوشبختی 😆😆💖💖.....
خب برم سراغ خاطره 😉😉😉ین خاطرم مربوط ب زمستون پارساله😆😆😆💖💖
یک روز زمستونی بسیار سرد 😆😆 بعد تموم شدن کلاس توی دانشگاه با دوستم انسیه رفتیم سمت کافه که یک کیک و چای بخوریم و یکم حرف بزنیم 😆 نشسته بودیم توی کافه و انسیه داشت پشت سر چهارتا زن داداشاش😂😂😂غر میزد 😂منم گوش میدادم و تایید میکردم حرفاشو 😆و همزمان چایی و کیک میخوردم 😆 انسیه خیلی دلش پر بود 😂😂بعد اینکه کلی فحش نثار روح زنداداشاش کرد 😂😂😂 یکم جیگرش حال اومد 😂😂😂 و چایی شو که یخ زده بود سرکشید😂😂منم دلداری میدادمش ☺☺ ... همینطور که داشتم با انسیه حرف میزدم گوشیم زنگ خورد 😎... گوشی رو برداشتم 😆مامان مریم بود❤مامان مریم ،مادربزرگمه 👩و79 سالشه 😀 با دوستاش هر روز دورهمی دارن و عادت داره روزی یکساعت باید برقصه برای شادابیه روحیه اش 😂😂😂 تازه رژ لب صورتی هم میزنه 👄😂😂بهش نگاه کنی انگار 50 سالشه اینقد که خوب مونده ماشاالله😊)
پدر بزرگمم (بابا مهدی😀)83 سالشه و ورزشکاره با دوستاش یکسره میره پارک میشینن مسائل روز رو تحلیل میکنن😂😂😂 و فوق العاده دل زنده و باحال و شوخ طبعه 😂😀😀😀❤❤
من : سلام مامان مریم جااانم ،خوبی ؟؟
مامان مریم :سلام نیایشم ❤خوبی مادر؟؟
من:ممنون خوبم 😀....جانم مامان مریم کاری داری؟؟
مامان مریم: نیایش جان ؟ مادر !! مهدی یدونه آمپول تقویتی داره .میای دنبالمون ؟ هوا سوز داره 😂 زنگ زدم ب داداش کیان ت گفت ماشینش دست توعه 😂میای دنبالمون ما رو ببری تا درمانگاه؟؟
من :مگه میشه نیام😆؟ حتمن 😀
حاضر شین تا نیم ساعت دیگه جلو در خونه تونم....
با انسیه از کافه دراومدیم و انسیه رو با ماشین رسوندم جلوی در خونه شون ....خودمم پامو گذاشتم روی گاز پیش ب سوی خونه ی مامان مریم اینا.☺☺.....رسیدم و سوار شدن رفتیم درمانگاه نزدیک خونه شون...
مامان مریم خطاب ب پدر بزرگم: مهدی نترسیاآااا😂😂خیلی درد نداره😂..بابا مهدی : نه بابا .مگه من مثل تو ترسو ام 😂
مامان مریم: از رنگ و روت مشخصه که ترسیدی😂😂
من: باشه حالااااا .بحث نکنین خواهشا😂....رسیدیم درمانگاه ....فیش گرفتم ☺کمی بعد نوبت مون شد رفتیم داخل تزریقات...مامان مریم با خودش فلاسک آورده بود😂انگار اومدیم 13 بدر.😂...یک لیوان شربت زغفران ریخت توی لیوان داد دست پدربزرگم 😍😍😍😍😍گفت: مهدی این شربتو بخووور بذا ضعف نکنی موقع تزریق 😂(انگار قراره یک لیتر خون بده😐)
پدربزرگمم طی یک حرکت نوشید😂....
پرستاره خندش گرفته بود 😂😂....
وقتی داشت الکل رو می مالید پدربزرگم الکی میگفت درد داااره 😂هرچی میگفتم آخه بابا مهدی هنوز تزریق نکرده تازه الکل زده بازم اصرار داشت که الکل درد داره 😐😂مامان مریم: نیایش مادر تو این چیزارو نمیفهمی😂😂😂😂وقتی میگه درد داره ینی درد داره 😐😂.....
من و پرستار پوکر بهم زل زدیم 😐😐😂
پرستاره از اون پنجه طلاها بود 😂😂😂😂😂
خیلی تیز و بز بود😂😂😂😂
از سرعت عملش خوشم اومد 😂😂...
دیدین بعضی از آمپول زنا 😂چقدر طول میدن و 
فس فس میکنن تا یدونه آمپول ناقابل ب آدم بزنن؟؟؟؟؟😂😂آدم از استرس دق میکنه 😐😐
ولی این پرستاره خیلی کارش درست بود 😂 
سرعتش قابل ستایش بود😂
یعنی لامصب چنان ضربتی فرو کرد که حتی پدربزرگم فرصت آخ گفتن نداشت و بعد آمپول جیغش رفت هوا 😂😂😂😂😂😂
مادر بزرگمم مجهز اومده بود😂بعد آمپول یک کیسه که شامل آب گرم بود رو گذاشت جای تزریق .....
بابا مهدی فقط ناز میکرد 😐....
مامان مریم نازشو میخرید😐...
منم ب افق زل زده بودم 😐😐😂بعد درمانگاه ب اصرار مامان مریم رفتم خونه شون😀 خونه ی مامان مریم اینا پر از شیرینی های سنتی و باقلوا و شکلاتای خوش مزه وپاستیل و پسته و بادوم و آجیل ایناس😂چون پدربزرگم صاحب یک شیرینی فروشیه بزرگه 😀و خشکبار و آجیل هم میفروشن توی مغازشون و همیشه خونه شون پره اینجور چیزاس 😂 جون میده واس شکم چرانی 😂😂جاتون سبز 😀
اینقد خورده بودم نفسم بالا نمیومد 😂
اون روز خیلی ب یاد موندنی شد واسم💖💖💖....
اینم از خاطره 😆😆❤❤....
پی نوشت🎀 : ستایش خدایی را که مرا دوست دارد ...
در حالی که از من بی نیاز است ....
و ستایش خدایی را که با من صبور است ....
تا آنجایی که گویی هیچ گناهی ندارم....
❤فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی ، امام سجاد ❤
ممنون که خوندین ❤❤❤❤
دعا کنین واسم ☺☺....
خیلی دوستون دااااااارم 💖💖💖.....
ارادتمند .تیچر نیایش 😉👧👋

الهی ✨
در آستانه سال نو   ✨
زندگیتون ✨
پر از بهترينها ✨
وغــرق خوشبختی باشيد✨
الهی بی دلیل ✨
دلِ مهربونتون شاد بشه ✨
الهی رزق زیاد ✨
و سلامتی و موفقیت ✨
روزی هر روزتون باشه ✨
🙏🙏🌹🌷🌹🌷

عیدتون مبارک

متنی از طرف اقا مهرسام


او قهرمان زندگی من است... 
حتی اگر هیچ مدالی بر گردنش نباشد...
حتی اگر هیچکس از قهرمانی اش با خبر نشود... 
قهرمانی که هیچوقت خسته نمی شود...  
قهرمانی که می بازد تا من برنده شوم ...
او قهرمان زندگی من است... 
قهرمانی که بودنش روز و ماه و سال نمی شناسد ...
قهرمانی که در سخت ترین روزهای زندگی کنارم می ماند و هرگز پشتم را خالی نمی کند... حتی اگر تمام دنیا رو به رویم باشند ایمان دارم که او کنارم می ماند.... 
او قهرمان زندگی من است...  
قهرمانی که آرزوهایش شده آرزوهای من... 
فکر و خیالش شده فکر و خیال من... 
زندگی اش شده زندگی من... 
قهرمانی که تمام اتفاق های خوب جهان را برای من می خواهد نه برای خودش...  
او قهرمان زندگی من است... 
قهرمانی که شکست هایم او را شکسته تر می کند و موفقیت هایم، خستگی زندگی را از تنش بیرون می آورد... 
پدرم قهرمان زندگی من است...  
حتی اگر بهشت زیر پایش نباشد... 

 

حسین حائریان

هر سال که میگذره و به قول یکی از دوستان سجلدمون سنگین تر میشه سرشار هست از خاطرات خوب و بد ؛ زشت و زیبا ! و با همه این اوصاف گذشته و دیگه برنمیگرده!
به روزهای آخر سال ک نزدیک میشیم حسرت روزهایی رو میخوریم ک از دست دادیم و به روزهای پیش رو امیدوار میشیم !
یه تصمیماتی گرفته بودیم که شاید هیچ وقت عملی نشدن و یه چیزایی برامون اتفاق افتاده که هیچ وقت تصورش رو هم نمیکردیم... 
سال جدید یعنی نو کردن تصمیمات گذشته با ورژن جدید و گرفتن تصمیمات مخصوص اون سال. 
روز پدر رو به پدران عزیز تبریک میگم امیدوارم پدرانی که بین ما هستن سایشون روی سرمون باشه همچنین روح پدران آسمانی شاد باشه.
 ان شاءالله که سال ۹۸ بهترین سال برای همه باشه . تعطیلات خوبی داشته باشین.
عیدتون مبارک🌹
در پناه حق.
مهرسام
اخرین یادگار از سال ۱۳۹۷.

متنی از فریبا جون

مردها تشنه روز مرد نیستند

مردها به یک روز قدردانی در سال نیازی ندارند، مرد آفریده شده تا تکیه گاه شود نه متکی باشد، مرد به این حساس نیست که کی و چی کادو می‌گیرد!

فلانی برای شوهرش چه خریده؟ جوراب گرفته یا ساعت مچی طلا ؟

مرد برای مبارزه آمده، برای جهاد، برای سماجت، برای جنگ با غول زندگی، برای نبرد بی وقفه و بی انتها آمده، برای به آرامش رساندن خانواده اش آمده،

برای شکسته شدن غرورش آمده

همین که تبسم را بر لب زنش ببیند، 

همین که لبخند را بر چهره دخترش ببیند،

همین که سربلندی پسرش را ببیند، 

همین که خواهرش بتواند به او تکیه کند،

همین که مادرش با او درد دل کند،

همین که پدر پیرش جوانی خودش را در او ببیند،

همین ها برای مرد کافیست

همین ها مرد را خوشبخت می‌کند

مرد آمده تا دیگران را خوشبخت کند،

آمده تا شود ستون خانواده، 

آمده بسوزد تا روشنایی بخشد، 

هیچ هدیه ای، هیچ کادویی، هیچ گوهر گرانبهایی هیچ مردی را خوشحال نمیکند مگر آرامش خانوده اش!

مرد مهرورزی بلد نیست، چون مادر نیست! مرد مهروزی اش را به زبان نمی‌آورد، نشان می‌دهد!

بهترین هدیه برای یک مرد، یک تشکر واضح و شفاف به همراه لبخند و رضایت و آرامش خانوده اش هست‌...

عمرشان دراز و عزتشان افزون باد


به نوبه خودم روز مرد رو به همه بزرگ مردان سرزمینم علل خصوص آقایان عزیز این وب تبریک میگم و همچنین آغاز سال نو و فرارسیدن بهاری نو رو پیشاپیش به همه عزیزان تبریک عرض میکنم امیدوارم لحظه لحظه زندگیتون همراه با شادی و دل خوش و موفقیت و سلامتی باشه❤


دوستدار شما fariba

 

خاطره اقا اشکان

سلام اینجانب من اشکان هستم پزشک ۲۹ ساله هستم از پایتخت ایران تهران .صاحب ۲ عدد برادر که ازم کوچیکترن ایمان۲۵ ساله داره طرح پزشکی شو شمال میگذرونه عماد هم تو استانه ۱۹ سالگی ترم دوم پزشکی آبادان درس می خونه .این طوری شده که الان فقط خودم پیش مامان بابا هستم که اونام بیشتر بیمارستان یا مطب هستن مادرم متخصص مغز و اعصاب و پدرم فوق تخصص گوارش کودکان میدونم خونواده یه نواختی هستیم کل زندگیمون به بیمارستان و صد البته آمپول و...ختم میشه .برنامه کاری منزل ما اینه که هرکس صبح شیفته باید بی سر و صدا بلند شه بره که مزاحم خواب اونی که آف هست نشه .حالا تصور کنید یه روز صبح من میخواستم قهوه دم کنم مادرم هم شب تا۲-۳نصف شب بیمارستان بود فنجون قهوه از دستم افتاد! به ثانیه نکشیده مامان اومد یه تروره شخصیتی کرد بنده رو و رفت .حالا مجبور بودم خودم شیشه ها ر‌و جمع کنم .توی بیمارستان که بودم بعد از چند ساعت کاره یه سره با همکارم وحید رفتیم که بریم یه چیزی بخوریم دیدم یه دختره با مزه نشسته گریه می کنه پیشم آشنا اومد رفتم جلو نگاش کردم دیدم قطعا آشناست . دختره دوستم کاوه بود وحید هم کاوه رو میشناخت رفتم پیشش گفتم پانیذا .تا منو دید با چشای اشکی اومد پیشم گفت سلام عمو گفتم سلام عزیزم چیشده با کی اومدی؟ چرا گریه میکنی؟ .صورتش پاک کردم وحید پرسید دختره آقا کاوه ست؟ گفتم آره .کاوه همون لحظه اومد سلام علیک کردیم اینم بگم کاوه از همکارا و بچه های دانشگاه نبود از دوستان صمیمیم هست که از منم چند سال بزرگترهبیشترمون با هم نسبت فامیلی داریم کاوه ولی نه .کاوه گفت من خودم سرما خوردم اینم یه خورده سرفه می کرد آوردمش دکتر .پرسیدم ویزیت شدین؟ گفت آره واس من آمپول نوشته برا پانیذا هم یه دونه .پانیذا زد زیره گریه خودم بغلش کردم گفتم عزیزم آمپولت که درد نداره گفت نمیخوام دوس ندارم .یکم آرومش کردیم وحید و فرستادم رفت به پانیذا گفتم اصلا اول بابا آمپولاشو میزنه بعد اگه ترسیدی تو نمیخواد بزنی آروم گفت باشه منم گفتم فقط گریه نکن .گریه بچه ها رو اصلا دوست ندارم مخصوصا که پانیذا ازون دختربچه های شیرینو با مزه هست .با هم رفتیم تو بخش داخل اتاق که رفتیم پانیذا رو گذاشتم زمین گفتم حالا ببین بابا چطوری آمپول میزنه .کاوه می خندید میگفت آمپول دردم داشته باشه باید بزنی گفتم حالا نترسونش. آمپولای کاوه سه تا بود حاضرشون کردم کاوه همینجور با دخترش صحبت می کرد کمربندشو باز کرد خوابید رو تخت .پنبه برداشتم رفتم کناره تخت پانیذا هم ایستاده بود با خنده نگاش کردم کاوه شلوارش از دو طرف کشید پایین خواستم بزنم پانیذا گفت دردش میاد ؟ .حالا نیم وجب بچه فکره باباشه چقدر دلم بچه خواست! خندیدم گفتم نمیذارم دردش بیاد . سفازولین رو اول پنبه کشیدم و تزریق کردم کاوه هیچی نگفت فقط یکم دستش مشت کرد بعدش گفت ببین پانیذا بابا درد داره اما من تحمل می کنم .آمپول بعدی رو همون سمت تزریق کردم وقتی درش آوردم دیدم پانیذا صورتشو جمع کرده کاوه خودش خندش گرفته بود .یکی دیگه هم مونده بود کاوه گفت تمام نشد؟ گفتم نه .اونم تزریق کردم واسش یهرزش خفیف داشت بعد آمپولا رو انداختم سفتی باکس .کاوه گفت مرسی اشکان جون گفتم چاکریم .بلند شد داشت لباسش درست می کرد به پانیذا گفتم دیدی بابا چه راحت آمپولاشو زد؟ گفت آره گفتم حالا بابایی حالش خوب میشه ولی تو هنوز مریضی .گفت اگه آمپول بزنم خوب میشم؟ گفتم آره عزیزم .دیدم بغض کرده کاوه بغلش کرد گفت بابایی یه دونه آمپول بیشتر که نیست .سرشو چسبوند به صورت کاوه باز گریه کرد دیدم انگار با صحبت قانع نمیشه .به کاوه گفتم همین جا باشین .رفتم یکی از پرستارا رو که خیلی هم خانم خوش اخلاقی هستن صدا کردم بیاد آمپول پانیذا رو بزنه .همه میگن ایشون دستش درد نداره چند تا از بچه ها پیشش زدن هنوز نصیب بنده نشده .اومد باهام داخل اتاق سلام کرد کاوه جلو خندشو گرفت ایشون تن صدای خیلی نازکی داره دفعه اول پشت سر من بود صحبت می کرد گمون کردم بچست! رفت پیش پانیذا گفت به به چه دختره خوشگلی .پانیذا هنوز داشت گریه می کرد گفت چرا داری گریه می کنی؟ پانیذا گفت من آمپول نمیخوام .گفت چرا آمپول نمیخوای مگه چیه آمپول؟ .آمپول پانیذا رو بهش دادم خودش حاضرش کرد .کاوه هرچقدر با پانیذا صحبت می کرد فایده نداشت آخر نشست رو تخت پانیذا رو هم خوابوند رو پاش .صدای جیغ پانیذا بلند شد رفتم پاهاشو گرفتم گفتم کاوه دست و کمرش بگیر .خانم پرستار سعی داشت باهاش حرف بزنه تا آرومشکنه ولی پانیذا همش التماس می کرد که آمپول نزنه .آدم واقعا ناراحت میشه اما برای خودشون هست من اوایل دلم نمیومد به بچه آمپول بزنم اما بعدا عادت کردم .آخر آمپول تزریق شد پانیذا یه جیغ کوچولو کشید و دیگه چیزی نگفت .از پرستار تشکر کردم کاوه پانیذا رو بغلش کرد گفت تمام شد بابا .چند دقیقه گذشت تا آروم بشه دیگه منو صدا زدن .ازشون خداحافظی کردم کاوه گفت ببخشید تو زحمت افتادی .گفتم نه بابا چه زحمتی فقط خیلی مراقب پانیذا باش .من رفتم اونا هم رفتن دگ .فرداشب دوره هم جمع شدیم پانیذا مشغول شیطونی بود معلوم بود خوب شده نشسته بودیم حرف می زدیم اومد توپ پرت کردوسط میز گفتم بشین سره جات بچه آمپولت میزنما بچه پررو گفت من که خوب شدم تو نمیتونی کاریم داشته باشی .چه بچه های شدن دهه نودیا خدا به داده چهارصدیا برسه!

خاطره اقا ایدین

سلام.ی خاطره میخام بگم از بیرون اومدن از باشگاه. ی بار از باشگاه که روز پرکارماهم بود دراومده بودیم و شدید گرسنمون شده بود.وچون اونروز سنگین کار کرده بودیم چند قدم که جلوتر من گفتم بریم کیک بگیریم فرشاد گفت من نون دارم نصف میکنیم. ولی.....چندقدم جلوتر که رفتیم نفسم گرفت.فرشاد اسپری رو از ساکم دراورد گذاشت دهنم.چندتا فشارداد.لقمه نونی که اورده بود رو به من داد.فرشادچون داخل کاپشنش که زیربغلش بودگذاشته بود نون، خیس عرق شده بود. ولی در اون وضع خرابی حالم وافتادن فشارم و ضعف شدید،ناچاربودم نون خیس عرق فرشاد رو بخورم. باز دمش گرم.یکم بهتر شدم فرشاد برد خونمون.چون فرشاد باباش دکتر بود از باباش خیلی چیزا یادگرفته بود.فشارمو گرفت و نبضمو گرفت.گفت باید بریم بیمارستان ی سرم وصل کنه خوب میشی.منم یکم مقاومت کردم ولی زورم نرسید. رسوند بیمارستان رفت سرم و... گرفت.دکتر اومد آستینمو زد بالا پنبه رو مالید رو دستم.خاست سوزنو فروکنه یدفه صدام بلند شد.ای ای ای. دکتر گفت هنوز که نزدم.اگه استرس داری دراز بکش حالت خوابیده بزنم.دراز کشیدم.فرشاد کاپشنشو انداخت رو صورتم که نبینم.دوباره پنبه رو فروکرد شیشه الکل بعدش مالید رو دستم. سوزنو فرو کرد.سرم که تموم شد دکتر اومد سوزنو کشید پنبه گذاشت رو دستم گفت نگهدار چند دقیقه. فرشاد گفت حالا به سلامتی مرخص شدی بیا بریم استخر. راستش من خودم دودل بودم چون می‌ترسیدم دوباره حالم بدشه.ازطرفی هم دوست داشتم برم.بالاخره رفتیم.من مایو یادم رفته بود رفتیم خونه برداشتیم. لباسامونو درآوردیم.نوبتی میرفتیم پشت پرده میپوشیدیممن رفتم پشت پرده پوشیدم. مایوم کشش خیلی شل بود گاهی با دست نگه میداشتم.میخاستم بخرما ولی گفتم دارم دیگه چرا بیخودی پول بدم؟ به هر حال رفتیم داخل یکم شنا مردیم فرشاد گفت بیا مسابقه.منم هیجانی قبول کردم. داشتیم شنا میکردیم که وااای دوباره نفسم گرفت. مایوم داشت درمیومد حس نداشتم مایوم رو درست کنم فرشاد تن تن اومد منو برد بیرون اب درصورتیکه مایوم دراومده بود. اسپری رو بدوبدو از کمدم اورد چندتا فشار داد دهنم.یکم تنفس مصنوعی داد. کاپشنشوسریع انداخت روم چون لباس نداشتم و سخت بود در این وصع لباس بپوشم.رفتیم خونه.دیگه از اون‌موقع خانواده ام نزاشتن برم استخر.ممنون که وقت گذاشتید.

خاطره فاطی جون

خاطره فاطی جون❤️

سلااااااااااام.من اومدم با یه خاطره دیگه که گفته بودم به امیر مربوطه شمام گفتین بگو پس منم میگم که این سری از مامانم آمپول خورد😁
امیر گفت تعریف میکنی اولشو نگو فقط جایی که مربوطه به آمپولو بگو الان میگن چقدر سوسوله خخخخخ ولی من از اولش میگم براتون تا روشو کم کنم واسه من تعین تکلیف نکنه😒
خاطره: یه زور بعد از ظهر بود تو خونمون داشتم برای خودم با گوشی ور میرفتم.آهنگ گوش میدادم.فیلم نگاه میکردم.میخوردم.با کمرم قررررر نامحسوس هم میدادم با خودم💃 کسی خونه نبود منم خوشحال بودم چون فرداش درس نداشتیم.دیدم زنگ میزنن پریدم هول هولکی یه روسری پیدا کردم ظرف میوه رو هم گذاشتم آشپزخونه پوست پفک کرانچی و بستی هم گذاشتم زیر بالشت😂اهنگم قطع کردم رفتم درو باز کردم دیدم امیره اومد تو از ریخت و قیافش ترسیدم اول بروبر نگاش کردم بعد دیدم خیلی ضایعه اس گفتم آفتاب از کدوم ور در اومده اومدی اینجا؟؟ گفت فاطمه برو کنار بیام تو اصلا جون ندارم😕اومد تو نشست گفت پی عمو و زن عمو؟ گفتم رفتن دور دور راستشو بگو چرا اومدی اینجا.گفت بگم دیگه گیر نمیدی؟گفتم ن بگو.گفت با بابام بحثم شده و...منم قهر کردم زدم از خونه بیرون سرما خوردم دارم میمیرم تموم بدنم درد میکنه( از بس سوسوله)گفتم خاک برسرت که ی ذره هم عقل نداری.خلاصه که مامانم اینا اومدن و توضیح داد بابام یکم باهاش حرف زد زنگ زد عموم گفت امیر اینجاست حالش بده بیا معاینش کن گفته بود که میاد.یه ساعت بعدش صدا دراومد عموم بود اومد تو امیر عین بچه 5 ساله های خرابکار نشسته بود سرشو انداخته بود پایین😖
عموم ی نیم نگاهی بهش انداخت و سلام علیک کردیم نشست گفت: بسه امیر بیا معاینت کنم میخوام برم شیفتم.معاینش کرد اعصابش ریخت بهم.روبه بابا گفت بخاطر همین وضعش ترسیده اومده اینجا دیگه.روبه امیر گفت این چه وضعشہ از صبح تو این سرما زدی بیرون معلومه کدوم گوری بودی😡امیر اصلا سرشو بلند نمیکرد بغض کرده بود.بابام گفت ولش کن حالا کاریه که شده گفت بار اولش نیست که جمع کن بریم بیمارستان دیرم شده باید بستری شی😨امیر چند قطره اشک از چشمش ریخت سرشو بلند کرد گفت بابا غلط کردم قول میدم خوب شم بستریم نکن تروخدا.کلی التماس کردو با حرف بابام عمو قبول کرد و دارو نوشت گفت من دیرم شده اگه میشه داروهاشو بگیری و بدی یکی تزریق کنه حالش بده منم دیرم شده و رفت بابام رفت دارو بگیره مامانمم مشغول درست کردن شام بود منم روبه روی تلویزیون سرم تو گوشیم بود امیرم هی وول میخورد یواش بهم گفت فاطمه من روم نمیشه تنهایی.میای بریم خونه عمو؟( همون ک عروسیش بود)گفتم امیر بار چرت گفتناتو شروع نکن میدونی که باید بزنی هر طوری شده بعدشم بریم اونجا که عمو میزنه گفت ن عمو خونه نیست دوروزه رفته سفر کاری گفتم من نمیام لازم نکرده بریم اونجا اونم الان تو این سرما داره هوام تاریک میشه که بیخیال شد بابام اومد امیر فوری نگاش کرد داروهارودید چشماش از تعجب باز شد یه نگاه با بغض بمن کرد سرشو انداخت پایین😎
بابام اومد داروهارو گذاشت رو میز نشست پیش امیر گفت عمو جان بابات گفت چهار تاشو بزنی باشه بزن تا خوب شی امیر گفت اخه عمو من که قول دادم خوب شم نزنم دیگه خواهش میکنم بابام گفت لوس نشو قول دادم چیه تا دارو نخوری که خوب نمیشی بعد مامانمو صدا کرد گفت عزیزم میشه امپولای امیرو بزنی؟امیر گفت نننننن عمووو تروخدا  نه.بابام گفت ععع بسه زن عمو خوب میزنه نمیفهمی بخواب( مامانم تزریقات بلده ولی به من نمیزنه دلش نمیاد)امیر میگفت لاقل صبر کنین صبح خوب نشدم زن عمو بزنه😫بابام گفت درست و حسابی نمیتونی نفس بکشی بزرگ شدیاااا زشته بگیر بخواب رو پهلو دراز کشید رو زمین یه کوسن که گذاشت زیر سرش مامانم اومد امپولارو اماده کرد💉💉💉💉بابا گفت امیر برگرد یواش برگشت گفت زن عمو خواهش میکنم یواش بزن تروخدا.گفت باشه عزیزم نترس منم سرم تو گوشیم بود خودمو مشغول میکردم ولی استرس داشتم قلبم به جای امیر تو دهنم میزد بابام شلوارشو داد پایین مامانم پنبه کشید فکر کنم سفت شد اخه بابام گفت ععع امیر صبر کن بزنه بعد سفت شو گفت عمو دست خودم نیست بخدا میترسم😣😣بابام گفت نترس یکم شل کن که مامانم فرو کرد امیر سرشو تو کوسن فرو کرد گفت آییی مامانمم گفت داره تموم میشه و ازش سوال میپرسید که اخرش گفت آخ آیی کافیه😭کشید بیرون اونیکی سمتو پنبه کشید امیر یهو برگشن گفت زن عمو بسه تروخدا دید امپوله بزرگه بدتر کرد گفت نهههه خواهش میکنم پنیسیلین نه مامانم گفت پنادور عزیزم برگرد قول میدم یواش بزنم امیر کلی التماس کرد اخرش برگشت تا پنبه کشید یه تکون خورد سفت کرد بابام کمرشو گرفته بود گفت نترس شل کن امیر گفت بخدا این دردش زیاده😭😭😭مامانم گفت من یواش میزنم عزیزم توام باید به خودت کمک کنی دیگ مردی شدی واسه خودت که پشت سرهم پنبه میکشید یواش فرو کرد امیر گفت آییییییییی😭نمیخوااام زن عمووووووو😭😭بابام گفت آروم باش دار

ه تموم میشه امیر دستشو آورد عقب که نزاره بابام فوری دستشو گرفت گفت فاطمه بدو بیا دستشو بگیر گوشیو انداختم کنار رفتم نشستم جلوش دستشو گرفتم دیدم گریه میکنه😭😩😫گفتم امیر آروم باش تمومه بخدا.گفت آاااااااای فاطمه تو نمیدونی که چه دردی داره😫عمووووو بسه غلط کردم اومدم اینجا اصلا مامانم خندش گرفته بود گفت دیگه بسه گریه تموم شد مرد گنده واسه یه آمپول گریه میکنه😊کشید بیرون یکم پنبه رو جاش نگه داشت سمت بعدو پنبه کشید یواش فرو کرد امیر سرشو بلند کرد گفت آیییی آخ و دست منو گرفته بود تو دستاش فشار میداد که تموم شدبابام یه دستشو گذاشته بود روی کمرش بایه دستشم جای پنادور رو ماساژ میداد مامانم گفت آخری رو نمیزنم ولش کن هلاک شد دردش میاد دلم نمیاد مهم هارو زدم😉که آخری رو نزد.فرداشم مامانم ناهار عمو اینارو دعوت کرد و امیر خان آشتی کردن . رفته بود با بغض نشسته بود پیش عمو میگفت بابا ببخشید اشتباه کردم 😞😞عموم سرشو بوسید گفت تکرار نکن دیگه پسر بابا😘امیر دوتا قطره اشک از چشاش سرازیر شد بابام گفت بسلامتی آشتی کرد دیگه امیر این اشکا چیه توام عین دخترا دم به دقیقه میزنی زیر گریه نبینمااااا که اشکاشو پاک کرد و فرداشم میگفت که عمو بهش دوتا دیگه زده و خوب شد.😊
پ ن. اینم خاطره امیر خان  که گفته بودم میگم براتون و بلاخره گفتم😊
پ ن.و ی تشکر ویژه از آفرین جون بابت زحمتی که میکشن و آپ میکنن.ببخشید اذیت میشی😘😘
پ ن.همگی ممنونم که میخونین و نظر میدین😊
پ ن.وقتی خاطره هاتونو میخونم هم شاد میشم هم دلم میسوزه و خوشحال بخاطر اینکه چقدر مثل من زیاده که میترسه😉
پ ن.سال نو هم پیشاپیش مبارک و امیدوارم امسال بهترین ها براتون پیش بیاد و اتفاقای خوب براتون رقم بخوره و ورق بخوره❤

خدانگهدار تا خاطره بعدی دوستون دارم خیلی زیاد💗💗

خاطره ارزو جون

بر چهره پر نور ز مهدی صلوات❤

بر جان و دل صبور مهدی صلوات❤

تا امر فرج شود مهیا بفرست❤

بهر فرج و ظهور مهدی صلوات❤

سلام🙋🙋خوبین؟حال وهوای دلتون درچه حاله؟؟ خب خب منودیگه باید بشناسین که😉 چون قراره  خاطره هرروز رو براتون بزارم😊 بععله  منم ❤آرزو❤اومدم و دومین روز از کارورزی 😉اول یه تشکر کنم از همه کسایی که برام کامنت گذاشتین و استقبال کردین که بقیه روزهارو بگم 😍طبق قرار اومدم بگم 😊امیدوارم دوس داشته باشین😘😘
خاطره:صبح یه خورده زودتر پاشدم که کاراموبرسم و برم چون آرمین شب شیفت بود هنوز خونه نیومده بوداز طرفی هم عجله داشتم که زودتر از درخونه بزنم بیرون تا داداش نرسیده که  گیر نده صبحانه بخور😐🙈 سریع آماده شدم رفتم تا سر کوچه رسیدم ماشین داداش  رو دیدم 😨😱آی اگه اون لحظه بودین قیافه منو میدیدین😂 تا تونستم تو دلم به بخت بد خودم لعنت فرستادم😠هزار تا نذر و نیاز کرده بودم🙏 این فقط بزاره من برم هیچ بویی از صبحانه نخوردن من نبره😁(هر روز کلی مکافات داریم سر صبحانه من😂)ماشین نزدیک شد نیشمو تا بنا گوش باز کردم خیلی سرحال😀تا همه چی طبیعی جلوه بده🙈کنارم ایستاد تا اومد حرف بزنه گفتم شلام دکی جون😕صب بخیل😁خوفی ؟خشته نباشی عشقولی من😍😅دیدم از تو داشبورت یه شکلات برداشت از پنجره سمتم گرفت گفت آخه عمویی چند سالته شما😂😂بعد خیلی جدی گفت خانم کوچولو شما صبحانتو خوردی ؟؟گفتم آله😁🙈خولدم خیلی هم چشبید 😂من دیگه برم دیر میکنم 😐گفت برو به سلامت ولی من میدونم تو بفهمم  چیزی نخوردی😨هرچی زبون خوش باهات تا کردم نتیجه نداشت😣 خیلی مظلومانه گفتم باشه😟و رفتم میدونستم پاش برسه آشپزخونه ببینه حتی استکانی رو میز نیس (حتی چایی هم نخورده بودم😄)بهم زنگ میزنه که همینم شد تو ماشین دوبار زنگ زد جواب ندادم رسیدم بیمارستان دیدم بچها همه اومدن روز دوم بود یه خورده استرسمون کم شده بود ولی همچنان خنگ بازی درمیاوردیم😁 یادمون نمیومد دیروز از کدوم مسیر رفتیم اتاقی که لباس عوض کردیم😂خدایی خیلی گیج کنندس درها همه شبیه هم آدم گیج میشه نزدیک فک کنم 10دقیقه فقط گشتیم اورژانسو از این در میرفتیم دوباره میومدیم میدیدیم سر خونه اولیم 😂بعد کله شقی مونم میومد از نگهبانا یا پرستارا بپرسیم  حتما باید خودمون پیدا میکردیم چه با تلاش های فراوانی پیدا کردیم رفتیم لباس خشگلامونو😍پوشیدیم بعد رفتیم سمت اتاق خانم رجب زاده که ایشونم منتظر ما بودن و گفتن تاخیر داشتین که الکی گفتیم تو ترافیک موندیم😆دیگه نگفتیم 6ساعت اینجا گیج بازی در آوردیم فرم هامونو امضا کردیم و تقسیم بندی کرد مارو ملیکا و سمیرا رو بخش اورژانش بستری 😉نوشین رو بخش تروما😉فاطمه رو بخش سوشور 😉ومنو بخش مهم تزریقات😍و دوباره خودش مثل دیروز همراه ما اومد مارو به مسوول اون بخش تحویل داد و فقط تاکید کرد که مشاهده باشه😡تو بخش تزریقات یه پسر(اقای فتحی) و یه دختر(خانم مرادی) بودن که ترم آخر پرستاری بودن سلام کردم بهشون که دختره خیلی سرد و خشک جواب داد ولی برعکس آقای فتحی خیلی خوب جواب دادن کنارشون نشستم آقای فتحی پرسیددبراچه کاری دارین دوره میبینین که کامل توضیح دادم😊
منم ازشون پرسیدم همین 2نفردانشجو هستین ؟؟که گفتن نه 10نفریم بقیه بخش های دیگه هستن و مثل شما هرروز جا به جا میشیم مرادی منو چپ چپ نگاه میکرد😕تااینکه یه آقایی اومدن آمپول بزنن رفتن رو تخت خوابیدن با اینکه کامل  بلدبودم برام نحوه کشیدن آمپول روتوضیح داد بعد بهم گفت همراهم بیا میزنم نگاه کن راستش من نرفتم گفتم شاید اون آقا سختش باشه راحت نباشه رفتم رو صندلی نشستم😊دلم میخواست مرادی رو خفه کنم خیلی خودشو میگرفت تا اینکه یه خانم اومد برا آمپول آقا فتحی اشاره داد پاشو برو ببین به مرادی هم گفت نحوه تزریق رو توضیح بده براش آمپول خانمه هم دگزا بود😦باهم رفتیم پشت پرده خانمه آماده بود یعنی بهتون بگم توضیح دادن و ندادنش یکی بود😕کامل مشخص بود داره به زور حرف میزنه گرچه من خودم بلد بودم ولی توقع نداشتم این خانم اینجوری برخورد کنه ازش یه سوال پرسیدم موقع تزریق  که متاسفانه جواب سوالمو نداد😕😕ناراحت رفتم رو صندلی نشستم تصمیم داشتم اخرساعت کاری به خانم رجب زاده بگم که بعضیا با ما همکاری نمیکنن جواب سوال مارو نمیدن😡اقای فتحی متوجه ناراحتی من شد😕بعد بهم گفت تا حالا آمپول زدی منم تازه سر ذوق اومدم😍با ذوق گفتم آره سر کلاس رو همدیگه تمرین کردیم رگ گرفتن رو یاد گرفتیم😀😍کامل بلدیم ولی نمیدونم چرا اینجا به ما اجازه نمیدن😤توهمین موقع یه آقا اومدن سرم داشتن کامل مو به مو برام توضیح داد بعد اسکالپ رو داد دستم کنارم موند گفت انجام بده پرده رو هم کشید مرادی نبینه من دارم انجام میدم😆اینقدم ذوق داشتم 😍قشنگ با دقت رو دست آقا گشتم یه رگ پیدا کردم گفتم این خوبه رگو لمس کرد گفت نه خیلی نازکه یکی دیگه پیدا کن یه رگ پیدا کردم گفت حالا آروم از کنار رگ برو دستشم کنار

دستم که اشتباه نکنم😆گفتم میشه دستتون رو بردارین من اینجوری هل میکنم😅😅گفت باشه فقط اسکالپ رو تا آخر نبر پنبه زدم خیلی آروم از کنار رگ رفتم 😍😍درست گرفتم🙏🙏🙏بعد قشنگ چسب زدم خیلی خوشحال بودم😍اقاعه گفت آفرین دخترم  با این اراده و ذوقی که تو داری موفقی تو کارت😊😊از آقای فتحی هم تشکر کردم که اجازه داد من انجام بدم رفتیم دستمونو شستیم نشستیم که مرادی گفت من میرم تو بخش دور بزنم 😕کسی اومد خبرم کن😯تو دلم گفتم برو بابا😅مشغول حرف زدن درمورد درس و دانشگاه بودیم که یه خانمی اومد  دوتا آمپول داشت  نفهمیدم آمپولش چی بود چون آقای فتحی آماده کرد و بهم گفت بیا رفتیم پشت پرده خانمه آماده شد آمپولا رو داد دستم قشنگ برام توضیح داد خودش پنبه کشیدبالاسرم موند گفت بزن خیلی آروم زدم و تزریق کردم 😊برا دومی گفت دیگه بلدی خودت و رفت بیرون  اون سمت خانومه پنبه کشیدم و آروم فرو کردم بعد آسپیره شروع به تزریق کردم که یه تکون کوچولو خورد گفتم آروم تموومه😊 و کشیدم بیرون و ازش عذرخواهی کردم خانمه گفت عاقبت به خیر بشی😍😍  دستمو شستم  با لب خندون رفتم نشستم زنگ زدم به سمیرا با ذوق گفتم من اینجا تونستم یه کار مفید انجام بدم اونم البته یواشکی شما چی؟؟ اونم گله میکردکه دانشجو دخترها اصن کمک نمیکنن بدون هیچ توضیحی کارخودشونو میکننن ولی دانشجو پسر برعکس دخترا خیلی راهنمایی میکنن همه چی یادمون میدن😉منم گفتم آره منم اینجا یه نمونشو دارم😆😅دیدم یه خانمه با یه دخمل ناز بغلش اومدن سریع موبایلو قطع کردم رفتم پیششون دیدم آقای فتحی یه دستگاهی رو به برق زدن لوله رو دادن دست مادره جلو صورت بچه بگیره فهمیدم دستگاه بخوره از مامانش اسم بچه رو پرسیدم که سوگول بود دوسالش بود😍😍اینقد خوردنی بود که نگید توپولو😍لپ داشت مچ دست و پاش اینقد توپولو بود دلم میخواست گاز بگیرمش😆😂🙈سوگول یهو لج گرفت اونم چه لجی مگه ساکت میشد منو آقای فتحی براش دست میزدیم 😆دیگه کم مونده بود برقصیم😂😂این ساکت نشد که نشد یهو یاد گوشیم افتادم گوشیمو در آوردم تو گوشیم یه آهنگ بچگونه همش دارم  اونو گذاشتم گوشیمو دادم دست مادره بخور رو گرفتم جلو صورتش کم کم گریش ساکت شد حواسش به آهنگ بود حالا میخندید پدرصلواتی تا آهنگ قطع میشد لبشو مینداخت پایین آماده گریه میشد😂😂که سریع پلی میکردم باز نیشش باز میشد 😍خیلی جیگر بودتااینکه یه آقایی اومدن پلاستیک داروهاشو داد دستم گفت خسته نباشی😊گفتم ممنون پلاستیکو دادم به آقای فتحی دیدم از داخلش یه کیسه برا خون آوردن بیرون آقاعه رفت خوابید باهم رفتیم سمتش پنبه زد خیلی راحت رگ رو پیدا کرد سوزنو وارد کردو چسب دادم بهش براش چسب زد خون تو کیسه میرفت راستش یه خورده ترسیده بودم😦چون سوزنش نسبت به سوزن های دیگه بزرگتر و کلفتر بود کامل برام توضیح دادکه این خون  به درد نمیخوره بعد پر شدن کیسه دورانداخته میشه😕 اسم این کار رو بهم گفت الان هرچی فک میکنم یادم نمیاد😆😂فکرم مشغول شده😡بعد حدودا یکربع کیسه پر شد آقای فتحی گفت شما در بیار با ذوق تا پنبه گرفتم دیدم خانم مرادی تشریف فرما شدن😡😞منو کارد میزنی خون نمیومد چی میشد یه خورده دیرتر میومد😡پنبه رو دادم آقای فتحی گفتم نخواستم اصلا😅😅خندید آروم گفت اشکال نداره یه ذره میشینه باز میره 😑😕سوزنو در آورد و چسب زد کیسه خون همونجا انداخت تو سطل 😑😑گفتم این همه خون حیف بوداگفت خونش غلیظه و نمیدونم چیه چیه (اسم کلمه هاشو یادم نمیاد😂😃🙈)آقاعه هم یه کیک و ساندیس نوشی جان کرد و رفت خانم رجب زاده اومد بهم سر زد گفت همه چی خوب پیش میره؟؟ امروز خوب بود؟؟گفتم عالییی😊 خیلی خوبه همشم  آقای فتحی توضیح میدن و جواب سوالامو میدن  یه سری ها که اصن با سایه خودشون قهرن 😕اصن بامن همکاری نکردن زورشون میاد جواب بدن😕 😯😤ولی در کل امروز هم برام خوب بودالبته بدون وجود بعضیا😆😅😅
🙋:اینم از روز دوم  امیدوارم دوس داشته باشین.
🙋:بازم موقع رفتن اتاق رو گم کردیم😆😅😂 بااینکه براخودمون علامت گذاشته بودیم نمیدونم چجوری باز قاطی میکنیم😂😆فک کنم تا روز آخر همینجوری گیج بازی در بیاریم 😁🙋:دوتا تقویتی هم خوردم💉باچه اشکی😖😖😖 به دلیل صبحانه نخوردن و آرمین خان گفتن به ازای هر صبحانه نخوردن و جیم شدن مساویه با دوتا تقویتی بچها اسیییییررررر شدم اسیییر😢
🙋: غروب جمعه ی پایان سال غمگین است،
تمام ثانیه ها سرد و  و سنگین است.
بیا که سال تمام شد، نیامدی منجی،
غروب جمعه پایان سال غمگین است...😔

اللهم عجل لولیک الفرج🌺🙏
🙋: آخرین جمعه سال و دعای سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه :
«اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَ فی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً»
❤آرزو❤

خاطره اقا مهدی

سلام من مهدی هستم 😊
میخام خاطره ی چن روز پیشم رو براتن بنویسم 
من بابام کامیون داره و کم تر خونه یه و مامانم هم پرستاره ..
چن روز پیش خیلی احساس گلو درد داشتم و تب داشتم و خونه تنها بودم ..مامانم شیفت بود وقتی اومد و دید من مریضم ( حالم خیلی بدتر شده بود)  گفت من میرم برات دارو بگیرم و میدونه که من اصلن قرص و شربت نمیخورم و میدونستم الان میره یه نایلون امپول برام میخره ..😐
وقتی اومد دیدم بعععله ۶ امپول گرفته و قراره همشو با هم بزنم چون خسته بود و میخاست بخابه ☹️
فقد فهمیدم که ۳ تا پنی داره و تب بر و دوتا دیگه و شیاف🤦‍♂
اومد تو اتاقم گف زود اماده شو که بزنم 
منم تا امپولارو اماده کرد دمر خابیدم و چیزی نگفتم ..۱۰ دقیقه بعد اومد با ی مشت امپول ( صحنه ی خیلی بدی بود)
نشست کناره تختم و لباسامو داد پایین تا زانو 😐(خو مادره من لازم نیس واقعا) 
پنبه کشید و تب بر رو زد که درد داشت ولی چیزی نگفتم ..همون سمتو دوباره الکل زد و پنادر و میخاس بزنه که گفت مهدی نفس عمیق بکش که پنادر میخام بزنم دردت نیاد 😭تا اومدم بگم واستا سوزنو فشار داد تو پام که بدجوری سوخت وای خیلی بد بود بدبختی اینجا بود که میخاستم ابرو داری کنم جلو دختر داییم که خونه ی ما بود ولی نمیشد 😝دیگه نتونستم تحمل کنم و شروع کردم به ای ای کردن و مشت میزدم تو تخت ولی فایده نداشت و مامی میخاست همشو تزریق کنه ..اون که تموم شد ولی دیگه نفسم واستاده بود ..به مامانم گفتم بقیش باشه بعدن گف پس اقلن یکی دیگه هم بزنم قبول کردم و پنی ۱۲۰۰ رو اماده کرد 😱
اون سمت رو الکل زد و وارد کرد دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکم در اومد ..
که مامانم هم دیگه فهمید که نمیتونم وگرنه مشکلی ندارم ..گف الان درش میارم تحمل کن و چیزی نگفتم که یهو همشو تزریق کرد 😐😢خیلی درد اومد و پام وحشتناک میسوخت بعد درش اورد و شلوارمو داد بالا من که اصن نمیتونستم تکون بخورم بعد هدیه (دختر داییم)رو صدا کرد اومد تو اتاقم و مامانم گف میشه اب بیاری که مهدی بخوره اونم زود قبول کر د لازم به ذکر است که هدیه منو دوس داره😁
برام اب اورد و منم به زحمت برگشتم و  خوردم دوباره خابیدم و مامانم و هدیه رفتن بیرون از اتاق ..تا خاستم بخابم مامانم اومد گف برات ی شیاف میزارم که بی درد بخابی 🤦‍♂
به پهلو خابیدم و مامانم کنارم نشست به مامان گفتم درو ببند خندید و درو بست ..
شلوارمو داد پایین اینبار هم تا زانو و گف پاهاتو جم کن ت دلت 🤨درس شدم و شیافو گذاشت ولی وای چقد سوخت ینی دیگه دوس داشتم خودکشی کنم هم بخاطر اینکه امروز با مامان زیادی راحت بودم 🤭هم بخاطر دردش..تموم که شد مامانم گف حالا دیگه بخاب تا شب که بقیه امپولارو بزنم ..شب که بیدار شدم رفتم بیرون دیدم مامان و هدیه نشستن تلوزیون میبینن ..خجالت میکشیدم نگای مامان کنم ولی اون ی جوری بود انگار هیچی نشده 😶گف کی اماده میشی بقیه رو بزنم منم دیگه حوصله نداشتم گفتم الان ..رفتم دراز کشیدم و اومد یکی یکی ستاشو زد ناموسن خیلی دردم اومد ولی اندازه ی صبی ها نبود جای اونا هم خیلی درد میکرد وقتی تموم شد یکم بد بلند شدم رفتم نشستم باهاشون فیلم دیدم هدیه خیلی نگرانم بود و وقتی مامان نبود گف درد داری گفتم اره گف میخای برات شیاف بزارم گفتم نه مرسی درد چیه اصن 🤣
ولی فردا شبش شیاف گذاشت مامان دوباره البته خودمم میخاستم که زود خوب بشم و به کنسرت برسم 
پ.ن: من ۲۰ سالمه و هدیه ۱۷ و اینکه من گیتاریسمم و هر چن ماه کنسرت داریم یک گروهیم ..(به هدیه هم گفتم واسه کنسرت خعلی خوشحال شد و گف حتمن میاد)
مرسی که خوندید ♥️

خاطره یکتا جون

سلام سلام 
من یکتام ۱۹ ساله از چالوس🙃 این اولین خاطره منه امیدوارم خوشتون بیاد☺️ : دو روزی میشد ک سرما خورده بودم گلوم افتضاح درد میکرد مامانم هرچی میگفت برو  دکتر من نمیرفتم ک سپهر زنگ زد ک میاد دنبالم بریم بیرون ( سپهر دوستمه و قراره بعد یک سالو اندی تلاش بهم برسیم ، سپهر ۲۳ سالشه) لباس پوشیدم ک سپهر بوق زد ک ینی اومده از مامان خدافظی کردم (اینم بگم ک تک بچم😞😊) رفتم
من : سل لامم
سپهر : سلام عزیزدلم ، خوبه خوبی
من : بعله شما خوبی 
سپهر : شما خوب باش مام خوبیم 
رفتیم یکم دور زدیم ک بارون نم نم شروع کرد ب باریدن ، منو سپهر رفتیم تو ماشین نشستیم 
سپهر : کجا بریم ، این بارونم وقت گیر اوردا
من : ساعت چنده؟
سپهر : ۸:۴۵
من : بریم بستنی بخوریممم😍
سپهر : یکتا بارون رو ببین 
من :‌ ن کیف میده تو بارون (برام مهمم نبود ک مریضم😂🙈😁😍)
سپهر از ماشین پیاده شد تند تند رفت تو  سوپری با ی بستنی اومد
من: عه تو نمیخوری
سپهر : ن عزیزم شما بخور نوش جونت 
منم گرفتم با خیال راحت بدون توجه ب مریض بودنم با لذت خوردم😍😅
سپهرم ماشینو روشن کرد داشتیم تو شهر میچرخیدیم 
بستنیمم تموم شده بود داشتم بیرون رو نگاه میکردم
سپهر : بریم رادیو دریا؟
من : هوارو ببین
سپهر : همونجوری ک ب شما تو هوای بارون بستنی خوردن میچسبه ب منم زیر بارون قدم زدن اونجا میچسبه 
من : باش اینم حرفیه برو بریم 😍😍
بعد نیم ساعت رسیدیم هوا بارونش داشت بیشتر میشد 
کلاه لباسمو سرم کردم دستامو گزاشتم تو جیبم راه میرفتم سپهرم کنارم قدم میزد
سپهرم داشت حرف میزد گاهی خندم میگرفت گاهی حرص میخوردم 
من : سپهر
سپهر : جان سپهر
من : میشه بریم سردمه واقعا
سپهر : چشم بریم عزیزم 
دور زدیم راه قبل رو طی کردیم سریع خودمو انداختم تو ماشین ، سپهرم بخاری رو روشن کرد تنظیم کرد قشنگ میخورد تو صورتم 
شیشه بخار بسته بود واسه خودم شکلک میکشیدم 
سپهر : یکتا بیا اینو بخور 
من : چیه این
سپهر : همون لواشکی ک گفتی از امین بگیر
منم با ذوق ازش گرفتم خوردم دیدم گلوم سوزش گرفته بدجور اب دهنم رو نمیتونستم قورت بدم اشکم داشت در میومد هی با خودم میگفتم چرا خوردم چرا خوردم 
سپهر : یکتا چرا اخم کردی
من : هان هیچی هیچی
نفسم داشت بند میومد ک نمیتونستم درست نفس بکشم دردم میگرفت ، تیر میکشید 
مجبور شدم سرفه کنم 
حالا مگه سرفم بند میومد ، کبود شده بودم سپهرم ماشینو زد بغل
سپهر : نفس بگیر اروم 
سرفم بیشتر شده بود اشکم همینجوری میریخت
سپهر از صندلی پشت بطری رو گرفت سرشو باز کرد بهم اب داد ک نمیتونستم قورت بدم نگه داشته بودم تو دهنم
سپهر‌ : یکتا قورت بده چرا اینجوری میکنی
چشامو روهم گزاشتم فشار داد ابم قورت داد ک دادم بلند شد از درد زدم زیر گریه 
سپهر: یکتا جون دلم چرا گریه میکنی
من : گلوم سپهر گلوم
سپهر : گلوت چی ، چرا یکدفه اینجوری شدی
من : یکدفه چیه دو روزه من اینجوریه 
سپهر: چی 
من :‌ میگم دو روزه گلوم خیلی درد میکنه سپهر حالم بده 
سپهر : بعد گرفتی بستنی با لواشک خوردی بعد ب منم نمیگی نریم قدم بزنیم 
من : عه سپهر 
سپهر : یکتا تو مریضی بعد من الان فهمیدم 
من : دعوام نکن دیگ والا حالم بده
سپهر چیزی نگفت راه افتاد
من : منو میبری خونه
سپهر :‌ نه
من : وا ینی چی بریم خونه
سپهر : میریم خونه ما میگم بابام ببینتت
من : شوخی میکنی دیگه
سپهر : ن مگه نمیبینی حالتو
من : ن سپهر منو چ ب بابات من خجالتم میاد 
سپهر دیگ چیزی نگفت ک فهمیدم این طرف مسیر خونس داره میبرتم خونه
رسیدیم دم در 
سپهر : بشین یکتا
منم هاج واج داشتم نگاش میکردم ک از ماشین پیاده شد رفت ایفون رو زد بعد ی چیزایی گفت 
من شیشه رو دادم پایین 
من: سپهر 
سپهر : وایسا میام الان
من: میخوام بیام پایین
ک همون لحظه مامانم در رو باز کرد ی چیزم داد سپهر درم بست
منم هنگ بودم ک مامان انگار ن انگار منم هستم 
سپهر اومد تو ماشین ی چیز گزاشت رو داشبور
منم خم شدم دیدم دفترچمه ترسیدم بدجور
من : تو ک قرار نیس منو ببری دکتر سپهر
سپهر : بعله قراره ببرم وقتی میگی از بابام خجالت میکشی پس میریم دکتر 
من : ن سپهر توروخدا
سپهر : یکتا حالت خوب نیست ندیدی سرفه هاتو
من : میترسم سپهر نریم
سپهر  : از چی میترسی اخه 
من : دکتر ، امپول 
سپهر : من کنارتم نترس 
من: سپهر جان من نریم
سپهر : یکم دیگ میرسیم ساکت بشین عه
منم بغضم گرفته بود بدجور رسیدیم درمانگاه منم پیاده شدم درو محکم بهم کوبیدم
سپهر اومد دستمو گرفت رفتیم داخل ، هیچکس داخل نبود
ب سپهر چسبیده بودم 
من : سپهر
سپهر :‌ جاانم 
من : میگی امپول نده
سپهر: یکتا بزار بریم داخل اول باشه چشم 
رفتیم داخل دکتر ی مرده پیر بود ولی مهربون بود 
شروع کرد ب معاینه 
دکتر ‌‌: چند وقته مریضی؟
من : با امروز میشه ۳
دکتر ‌: زودتر میومدی اذیت نمیشدی
سپهر : میشه ی تخفیف بدین ب خانممون امپول ندین
دکتر : دوتا دادم بزنه حتما
من : اخه 
سپهر : باشه ممنون
بلند شدیم تشکر کردم اومد

یم بیرون
من : سپهر
سپهر: یکتا میزنی 
من : نمیزنم میترسم
سپهرم جوابمو نداد رفت سمت داروخانه 
منم پشت سرش
داروهارو گرفت دستمم محکم گرفت کشید طرف تزریقات
من : ن سپهر وایسا
سپهر : هیس
من : توروخدااا سپهرررر 
سپهر روبه خانمه : خانم ببخشید این دوتا امپول رو واسه خانمم بزنید 
خانمه : برو بخواب رو تخت
من : ن سپهر لطفا
سپهر : خانم منم میتونم برم داخل پیشش
خانم : نه نمیشه ، بچه نیستی ک لوس نباش
من : ب تو ربطی نداره اه من نمیزنم 
سپهر : هیس یکتا
خانمه : برو بخواب زود
سپهر : خب کسی داخل نیست بزارید پیشش باشم دیگه
خانمه : باشه مشکلی نیست
سپهرم دستمو گرفت برد طرف تخت
سپهر : بخواب یکی یدونم
من : نن 
زدم زیر گریه
سپهر‌ : یکتا گریه نکن لطفا ببین برای خودته نیازه برات ب خاطر من بزن 
خانمه : عه تو ک نخوابیدی بدو بخواب وقت ندارم
من : سپهررررر
سپهرم کمرمو خم کرد درازم داد بزورم برمگردوند
من : سپهررررر
خانمه : ساکت هنوز نزدم ک 
من : سپهر بگو نزنه
سپهر :‌ من پیشتم ببین اروم 
خانمه اومد سمت راستمو داد پایین کامل 
من :‌ سپهرررر
سپهر : نیازه واقعا این همه 😒
خانمه : من میدونم یا شما
خیسی پنبه رو حس کرد دستمو اوردم ک لباس سپهرو بگیرم
سپهر : جونم اینجام 
زنه همچین فرو کرد ک سپهر اروم گفت ای 🤦‍♀
منم چنگ میزدم ب لباسش
سپهر : الان تموم میشه جونمم
من : ایییییی سپهررر اییی
خانمه :‌ ساکتتتت
در اورد لباسمو داد بالا 
رفت اون رو اماده کنه
من : ای سپهر 
سپهر خم شد سرشو اورد چسبوند ب سرم: جان دلم یدونه مونده 
زنه اومد سمت چپ رو پنبه کشید فرو کرد 
من : اییییییی این چیهههههه ایییییییی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اییییییی سپهررررررر ایییی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اخخخ
سپهر : جانم جانم 
خانمه : شل کن عه
من : ننن اییییی
زنه در اورد پنبه رو رها کرد رفت🤦‍♀🤦‍♀
سپهر : مردشورش رو ببرن ینی ادب ندارن اینا یذره 
لباسمو داد بالا ماساژ داد
من : سپهرررر
سپهر : جونم تموم شد عزیزدلم تموم 
اروم اروم بلند شدم 
سپهر : اشکاشو ببین 
رفت واسم دستمال اورد اشکامو پاک کرد
من :‌ درد داشت سپهر
سپهر : تموم شد عزیزم تموم
از تخت بلند شدم نمیتونستم حتی راه برم اروم اروم تا ماشین رفتم
پ.ن : منو سپهر باهم دوست بودیم وقتی ب خانواده ها گفتیم مخالفت کردن گفتن کوچیکین زوده ک انقدر سپهر اومد و رفت ک الان شدم ۱۹ ساله بابام نرم شد قراره نامزد کنیم😍😍 عاشق سپهرم ینی 😍😍
پ.ن : اشکالی بود ببخشید، اولین بارم بود🙈 نظر بدین🙏