خاطره بیتا جان

سلام امیدوارم همه سلامت باشین و از شر ویروس ها در امان❤️
کنکوری های عزیز خسته نباشید امیدوارم اندازه زحمتی که کشیدین نتیجه مثبت هم بگیرین❤️
تازگیا پیام که گذاشته میشه اول کامنتش رو میخونم😁اگه کامنتا جذاب بود خاطره رو میخونم بنظرم کامنتا جذاب تر از خاطره‌س گاها😂
بیتا هستم ۲۸ ساله متاهل و پسر ۵ سالو نیمی دارم
تقریبا یه ماهه پیش از صبح شوهرم تلفنش رو جواب نمیداد تا ظهر جواب داد و خیلی عادی صحبت کرد بعدشم گفت پیام بدیم جایی هستم نمیتونم تلفنی حرف بزنم گفتم باشه من اصلا به چیزی شک نکردم حس ششمم هم در خواب بود هیچی متوجه نشدم
تا شد ساعت ده شب دیدم شوهرم نیومده زنگ زدم گفتم چرا نمیای گفت یه چیزی بهت میگم هول نکن من الان حالم خوبه اینو گفت قشنگ بدنم بی حس شد گفتم مگه چیشده گفت هیچی یه کم دستم بریده از صبح بیمارستان بودم با همکارم هنوزم هستم یه کم دیگه کارم تموم میشه میام گفتم با چی بریدی یا خدا چی شده بریدگی ساده که اینهمه بیمارستان موندن نداره اینقد التماس کردم گفت نترس الان خوبم انگشتم با دستگاه سنگ بردیم😭😱اسم دستگاه سنگو شنیدم تا مرز سکته رفتم همیشه از اون دستگاه وحشت داشتم و دارم الان بیشتر
گفتم یا علی انگشتت قطع شد راستشو بگو؟ گفت نه زود منو رسوندن بیمارستان انگشتمو جراحی کردن😭😭😭😭انگشت کوچک دست راست تا نصف استخونش بریده شد و کلی بخیه خورد هم داخلی هم بیرونی دو تا عصب دستش قطع شد سوزوندن😭خلاصه گذشت و خونه اومد وقتی اومد دیدمش خیلی جا خوردم مگه میشه ادم یه روزه اینقد لاغر بشه رنگ پوستش مثل سیاهی شب شده بود از بس سیاه و کبود بود بخاطر خونریزی زیاد میخواستن بیمارستان بستریش کنن اما با رضایت خودش مرخص شد از اون روز تا الان کلی امپول تقویتی داشت که همه رو من براش زدم الانم خداروشکر خوبه و چون بریدگی رو بند انگشت بود بخیه رو هم خیلی دیرتر باز کردن چند شب پیش امپول داشت امپولو اماده کرد دراز کشید براش بزنم پنبه کشیدم امپولو وارد کردم مواد امپول خیلی سخت تزریق میشد با اینکه اصلا سفت نکرده بود متوجه بودم دردش اومده گفتم میخوای نزنم گفت نه تا اخر بززن ایییی هی ای ای کرد تا تموم شد تا ده دقیقه براش ماساژ دادم 
خیلی نگرانش هستم متاسفانه اصلا حرف گوش نمیده هرباری که امپول زدم براش تو این یک ماه با اینکه امپول ها متفاوت بود همشون به زور میرفت تو بدنش جوری که دستم درد میومد در صورتی که قبلا اینطوری نبود هرچقد بهش میگم یه روز وقت بزار برو ازمایش بده چکاپ بشی حرف گوش نمیده چرا اخه اینجوری شده مواد موقع تزریق اونقد سخت میره تو بدنش 🥺دعا کنین دوستایه عزیزم بتونم راضیش کنم ببرم ازمایش خیلی نگرانشم
یاحق❤️

خاطره محمد جان

سلام به برو بچ گل ✋🏻
خوب هستین 
من محمد هستم 28 ساله از شیراز مهندس مخابرات میدان و موج معرف حضور تون هستم دیگه 
بار ها خاطره گذاشتم 
متاسفانه بچه های سن و سال کم زیاد شدن توی گروه 
بعضی وقتا بچه های توی گروه باعث ناراحتیم شدن و منم خاطره نگذاشتم دیگه 
بعد امیدوارم بچه های کنکوری به مراد دل شون برسن و موفق شده باشن و اونایی هم که نشده ان شاءالله تلاش کنن واسه سال دیگه دیگه گذشته ها گذشته و تموم شده ناراحتی نداره دیگه 
خب بریم سراغ خاطره ام 
من 2 روز پیش به شدت به خاطر گرمای زیاد هوا عرق کرده بودم اومدم داخل اتاق که استراحت کنم زیر باد اسپیلت خوابیدم که فردا صبحش که از خواب بیدار شدم یه کم خیلی کوچولو کمر درد داشتم ولی به روی خودم نیاوردم 
اون روز رو کار کردم و بازم عرق کردم 
تا شد شب و توی اتاقم خوابم 
فردا صبحش ینی دیروز 12 تیر که از خواب بیدار شدم دیدم اصلا کمرم صاف نمیشه 
حسابی گرفته 
به یه زور بلند شدم و رفتم گلاب به رووتون دستشویی که اونم نگم فقط به یه مکافاتی روی پاهام نشستم و دیگه صاف نمی‌شدم و خیلی کمرم درد میکرد 
تحمل کردم هر جودی که بود تا شد ساعت 10 که دیگه رفتم بیمارستان و دکتر 
دکترش یه خانم بود اینم بماند که چقد طول کشید تا نوبت من شد 
اولا که هر کی اومده بود نوبت گرفته بود رفته بود جایی دیگه کاراش کرده بود حالا اومده بود دکتر عمومی 
بعدشم خانم دکتر خسته اش شد و رفت دستشویی تا 1 ساعت نیومد 
من 10 رفتم بیمارستان و 12 و نیم خارج شدم 
انقد اونجا معتل شدم 
خلاصه که دکتر معاینه ام کرد و گفت قرص خیلی طول میکشه تا خوب شی و باید درد شو تحمل کنی ولی آمپول فوری میشه 
منم گفتم آمپول بهتره 
سریع توی سیستم زد و منم خداحافظی کردم و رفتم داروخونه دارو هامو گرفتم 
یه آمپول متوکاربالمول شل کننده عضلات نوشته بود و یه قرص مسکن ناپروسکن 250 
اونایی که زدن میدونن آمپول متوکاربامول یه دونه ای بیشتر نیست ولی خیلی بزرگه و دو تا آمپول 5 سی سی تزریق میکنن و یخچالی هم هست و باید توی یخچال نگهداری بشه 
رفتم تزریقات تا بزنه برام 
اول که وارد شدم حسابی استرس آمپول زدن افتاد به جونم 
بعد خانمه گیر داد تو چرا ماسک نداری 
اینجا همه شون کرونا دارن 
گفتم خانم من ماسک ندارم اصلا کی آخه توی شهر ماسک میزنه دیگه 
گفت نه الان که نوبتت نیست برو ماسک تهیه کن بزن بیا تا من برات تزریق کنم آمپولات رو 
رفتم چند جایی همون نزدیکا پرسیدم مثل داروخونه و پذیرش و اینا ها هیچ کدوم هم نداشتن 
برگشتم دوباره به اتاق تزریقات یه خانم دیگه اومد بیرون گفتم خانم والا بیا این آمپول های منو بزن تا من برم زودتر 
گفت چشم بدین به من 
فورا پرسید مشکل تون چیه 
منم گفتم براش کمرم گرفته فقط 
گفت خب اوکی صبر کن نگاه کنم کدوم تخت بری دراز بکشی 
یه نگاهی کرد 
گفت برو توی اتاق اولی روی تخت اولی دراز بکش تا من آمپول هات رو آماده میکنم و میام 
منم اون وسط همش استرس آمپول زدن داشتم 
رفتم دراز کشیدم روز تخت 
کمربند و کمه و زیپ شلوارم رو باز کردم و خوابیدم ولی شلوار مو نکشیدن پایین 
خلاصه یه چند دقیقه ای صبر کردم تا با یه سینی و2تا سرنگ آماده و پنبه الکلی اومد بالای سرم 
گفت دو طرف بکش پایین که دو تا آمپول داری و عمیق هم هست 
گفتم چشم شلوار و شورتمو تا زیر باسنم کشیدم پایین و آماده شدم 
دل تو دلم نبود و واقعا استرس داشتم 
باسن سمت راستی رو پنبه کشید گفت شل کن شل نکردم با دستش که دستکش پلاستیکی دستش بود یه توده گوشتی جمع کرد و شروع کرد تزریق کرد و پمپ کرد 
چون آمپولش یخچالی بود خیلی سرد بود و ماده اش هنوز گرم نشده بود 
شروع کرد به تزریق 
یه آن دیدم پام داره میترکه فقط 
گفتم آیییییی آخخخ آیییییییییی آی آییییی چقد درد میگیره تو رو خدا آخخخخخخ آیییییییی درش بیار اوفففففف 
خانمه گفت من که هنوز نزدم که 
گفتم آییییییییی آیییی آیییییی آیییییییییی 
شروع کردم به تکون خوردن که اصلا دست خودم نبود 
خانمه گفت وای تکون نخور اصلا تحمل کن الان تموم میشه 
منم آی آیییی میکردم و چشمام رو به هم فشار میدادم تا تموم شد و کشید بیرون 
بیرون کشیدنش هم گفت آیییییی
خانمه گفت بیا با دستت پنبه رو بگیر فشار بده جاشو تا ماده اش بیرون نیاد 
یکم همون جا ماساژش دادم که خانمه گفت نهههه ماساژش ندین فقط فشار بدین وگرنه سیاه میکنه 
رفت سراغ آمپول بعدی 
آمپول رو برداشت 
اومد پنبه بکشه روی باسن سمت چپی که پنبه ازدستش در رفت و اون طرف باسنم افتاد روی تخت 
خانمه خودشو کشوند رووم و گفت عه پنبه فرار کرد از دستم 
پنبه رو برداشت شروع کرد دورانی مالید روی باسنم و با دستش یه توده گوشتی جمع کرد و آمپول رو برداشت وارد کردتا وارد شد گفتم آییییییی چرا انقد درد داره اوفففففف 
تو رو خدا یواش بزنین آخخخخخخ آیییییییییی
یواش یواش تزریق کرد ولی من خیلی دردم گرفت و آی آی میکردم آخ و اوخم در اومده بود 
تا تموم شد 
خانمه گفت با دستت اینو هم نگهدار تا بیرون نیاد ماده اش یه کمی هم بخواب همینجا تا آروم بشی 
جای آمپول هات هم اگه باد کرد اومد بالا و ورم داشت حتما حوله گرم بزار رووشون 
همون جوری با دو تا دستام‌ جای آمپول ها رو نگه داشته بودم یه چند ثانیه ای و بعدم بلند شدم 
خودمو مرتب کردم و زدم بیرون 
تا کلی راه هر دو تا باسنم درد میکرد و میسوخت 
تا شب ینی همین دیشب وقتی رفتم حموم تا دوش بگیرم روی هر دو تا باسنم دست کشیدم دیدم جای آمپول ها پوف کرده و یه کوچولویی اومده بالا و هنوزم درد میکرد 
الانم امروز که دست زدم دیدم خیلی درد میکنه و اصلا نمیتونم بشینم 
واقعا متاکاربامول آمپول بدیه و خیلی درد میگیره هر کی مثل من تجربه کرده میدونه 
ممنونم که وقت گذاشتین و خاطره مو خوندین 
13 تیر ماه 1401 .

خاطره نرگس جان

سلام دوستای گلم 
نرگسم، اومدم یه خاطره از خودم بگم راستش من کم مریض میشم و تا احساس میکنم حالم خوب نیست فوری به بابا میگم که کار به امپول نکشه و خداروشکر اینجوری نیستم که در عرض چند ساعت حالم زیر و رو بشه که کار بخواد به پنادور بکشه معمولا زود حل میشه. بعد از جواب منفی بابا به خانواده فرزاد، چند روز بعدش روز امتحان داشتم رفتم دانشگاه وقتی رسیدم احساس سرگیجه داشتم با همون سرگیجه رفتم سر جلسه و وسط امتحان حالت تهوع اومد سراغم نمیدونم چی شده بود چرا اینقدر یهویی دارم به هم میریزم که یاد ویروس جان جدید افتادم امتحانمو دادم و اومدم بیرون به بابا زنگ زدم گفت بیمارستانه علائم و گفتم گفت رانندگی نکن میگم نریمان بیاد دنبالت ، اکی دادم داشتم میرفتم سمت ماشین دو تا از بچه های کلاسو دیدم زهرا پرسید خوبی؟ گفتم فکر کنم ویروس جدیده رو گرفتم اشکان گفت منم علائمش و دارم میخوام برم بیمارستان بیا با هم بریم پرسیدم میتونی رانندگی کنی ؟ گفت میتونه رفتیم سمت ماشین زهرا هم اومد،نریمان زنگ زد گفت کجایی؟ توضیح دادم با دوستام میرم بیمارستان گفت پس اونجا میبینمت، خواستیم سوار ماشین بشیم یهو صدای آشنا شنیدم که میگفت نرگس خانم، برگشتم فرزاد و دیدم من 😳 😳 سلام و احوالپرسی کردیم گفت میشه چند دقیقه وقتتون و بگیرم؟ گفتم شرمنده، جریان ویروس و گفتم علائم و پرسید گفت نگران نباش زهرا چشم از فرزاد برنمیداشت😂 فرزاد گفت میرسونمتون بیمارستان،  اشکان گفت لطف داری ولی خودمم مریضم با هم میریم مزاحم شما نمیشیم فرزاد گفت دیگه بدتر مریضی و میخوای رانندگی کنی؟ زهرا گفت شما درست میگی میشه ما رو برسونی؟ 😂😂 من و زهرا عقب نشستیم پسرا جلو، تو راه اشکان با اسم کوچیک بدون پیشوند یا پسوند خانم صدام میکرد فرزاد کفری بود از دستش ولی چیزی نمیگفت اشکان موضوع و گرفت اس داد تو آینه ببینش دیدنیه😂😂 از اینور زهرا عاشق فرزاد شده بود  سوالات پزشکی میپرسید 😁رسیدیم بیمارستان بابا منتظر بود فرزاد و دید بابا😳😳 فرزاد😒 اشکان و من 😂😂 زهرا هم که کلا 😂😂😂حال بدمو فراموش کرده بودم، مراسم معارفه اشکان و بابا انجام شد. به بابا گفتم اشکان هم حالش خوب نیست بابا گفت بیاین هردوتونو معاینه کنم، بابا معاینه کرد گفت لازمه سرم بزنید بابا به یکی از پرستارا گفت تو اورژانس بستری شن سرم و بگیرن وضعیت شونو چک کنم، به بابا گفتم کی سرمو میزنه؟ بابا گفت خودم میام نترس😂 زهرا تو گوشم گفت اگه فرزاد میزنه بگم منم مریضم😂😂 بابا سرم منو وصل کرد خیلی اذیت کردم گفت نرگسسس اونور و نگاه کن گفتم نمیتونم😂 فرزاد اومد کنار تخت من 😌 بابا😳 فرزاد بدون اینکه به بابا نگاه کنه چون احتمالا حدس میزد بابا تو این حالت چه شکلی میشه😂😂 به من گفت روتو بکن اونور و بهش فکر نکن یه لحظه است نخواستم ضایع بشه رومو کردم اونور بابا سرمو زد، سرم اشکان و هم زد ، از فرزاد تشکر کرد ما رو رسونده و بهش گفت کار بچه ها طول میکشه شما برو به کارات برس نریمان یکم دیگه میرسه پیش شون هست، فرزاد از بابا خداحافظی کرد اومد سمت تخت، گفت بیرون منتظرم، من 😳 گفتم شما برید من خوب بشم حرف میزنیم، گفت بیرونم مطمئن بشم خوبی، چیزی نگفتم بابا نشنوه فرزاد رفت بابا اومد پیشم گفت جریان چیه؟ گفتم اومده بود کنار دانشگاه با من حرف بزنه گفت عجب گیری کردیم خودت بچه اون بچه چه حرفی داره بزنه اشکان گفت احتمالا درباره اسباب بازی های مشترکون😂😂 زهرا که رفته بود فرزاد و بدرقه کنه برگشت، بابا هم به کار برسه گفت سر میزنه، زهرا پرسید تو واقعا هیچ حسی به فرزاد نداری؟ گفتم نه گفت نرگس تورش میکنم بعدا ناراحت نشی من 😳😳 گفتم تو نه خودشو می‌شناسی نه خانوادشو، چه عجله ای برای ازدواج داری، گفت دوست میشیم چند سال دیگه بعد از اشنایی کامل ازدواج میکنیم ولی به محض اینکه فرزاد و نور کردم مجبورم باهات قطع رابطه کنم من مجدد 😳😳😳 گفتم خاک تو سرت و خاک تو سرم با این دوست پیدا کردنم ، زهرا خندید گفت شوخی کردم فرزاد جونتو کسی نمیتونه تور کنه ندیدی از وقتی وارد بیمارستان شدیم چشم چند نفر و گرفت ولی به کسی رو نداد گفتم من که ندیدم گفت به خاطر اینه که خنگی یکم چشاتو وا کنی میبینی گفتم انتظار نداری که جلو چشمم به کسی رو بده طبیعیه اینجوری رفتار کنه، نریمان رسید فرزاد و بیرون دیده بود پرسید فرزاد اینجا چکار داره؟ اشکان گفت عاشقیه و هزار دردسر😂 نریمان به اشکان گفت شما؟ گفتم دوستم که گفتم داریم با هم میایم بیمارستان،  آروم گفت فکر کردم با دوست دختر میای، گفتم با زهرا و فرزاد و اشکان اومدیم، گفت اشکان؟ گفتم بله گفت خواستی بگی آقا اشکان درسته؟ 😂😂 یکی زدم به دستش گفتم همون آقا اشکان، گفتم اگه بازجویی تموم شده حالمو بپرس😁 گفت وای ببخشید نگرانت بودم دم در فرزاد و دیدم اعصابم خورد شد اشکان گفت اینجا هم منو دیدی بیشتر ریختی به هم 😂😂😂صبر کردیم‌سرم تموم شد نریمان زنگ زد به بابا،  بعد ازنیم ساعت اومد گفت زود برگرد امپولاتو بزنم خیلی کار دارم به بابا گفتم میشه یه چیز تو گوشت بگم؟ اومد نزدیک گفت جانم؟ گفتم نریمان و زهرا برن اونور، اونا رفتن به بابا گفتم میشه تو خونه امپول بزنم گفت نمیشه همینجا بزن تموم بشه امروز تا شب نمیرسم بیام خونه،  دلیلش و توضیح دادم ،گفت باشه خونه بگو مامان بزنه گفتم باشه، به اشکان گفت برگرده اشکان گفت منم خونه میزنم، گفتم بابا الکی میگه اشکان میره خوابگاه😂 بابا به اشکان گفت برگرد وقت ندارم گفت منم خونه میزنم بابا به نریمان گفت بیا کمک کن برگرده 😁😁 نریمان اومد پرده رو کشید من و زهرا دید نداشتیم، بنده خدا آروم ای ای میکرد واکنش دیگه ای نداشت بابا بهش گفت بقیه رو شب بزن اگه حال نداشتی زنگ بزن یکی رو بفرستم امپولاتو بزنه تشکر کرد، بابا بغلم کرد گفت رسیدی خونه امپولاتو بزن خوب استراحت کن به فرزاد فکر نکن خودم حلش میکنم گفتم باشه ولی چیزی بهش نید ناراحت بشه گفت باشه، رفتیم بیرون، فرزاد بود به نریمان گفتم برسونیمش ماشینش کنار دانشگاه موند قبول کرد ولی هرچی به فرزاد گفتیم گفت خودش میره زهرا هم گفت نزدیک دانشگاه کار داره به فرزاد گفت اشکال نداره با شما بیام؟ 😂😂 اونا با هم رفتن داشتیم اشکان و میرسوندیم خوابگاه که نریمان پرسید تو خوابگاه کسی پیشت هست؟ چیزی داری بخوری؟ اشکان گفت هردوش هست نریمان گفت امروز و بیا خونه ما بمون چون این ویروسه رو بعضیا بد واکنش میده بدنت ضعیف باشه اذیت میشی اشکان قبول نمیکرد ولی ما اصرار کردیم قبول کرد به مامان اس دادم اونم گفت خوب کردین ، رسیدیم خونه نریمان به اشکان و هدایت کرد به اتاق استراحت کنه به مامان گفت دخترت امپولاشو نزده مامان گفت میدونم بابا زنگ زد گفت😂 مامان گفت هر موقع اماده بودی بگو بزنم گفتم یه دوش بگیرم بعد میزنم، رسیدیم به تایم امپول، مامان دوتا اماده کرد گفتم نمیشه یکی بزنم؟ گفت بابات گفت دوتاشو بزنی، پرسیدم خیلی درد دارن؟ گفت نه حسش نمیکنی، برگشتم مامان پد کشید گفت نفس عمیق بکش، اولی رو زد فقط اخراش ای ای میکردم مامان درش اورد گفت تموم شد ،درد داشت؟ گفتم آخرش فقط، بعدی رو سمت مخالف پد کشید و تزریقش کرد یه لحظه سفت شدم خودم شل کردم دومی هم تموم شد، گفت بابا گفت اگه قبول میکنی یدونه ویتامین هم بزنم، گفتم الان نزنم، گفت مشکلی نیست، یکی دو ساعت استراحت کن، رفت بیرون. شبشم هم اشکان هم من امپول خوردیم که دردشون در حد صبح بود و اشکان روز بعد رفت خوابگاه . مرسی وقت میزارید میخونید . 😍

خاطره نفیس جان

سلام خوبید دوستان
من نفیسم همون که دانشجو داروسازیه
😂همون که نامزد علیع تا الان فکر کنم فهمیدید
برم سر اصل مطلب
چند روز پیش منو علی سر یه موضوع دعوامون شد چند روز قهر بودیم بعد علی پیام داد اشتی کنه ولی من آدم لجبازیم جوابشو ندادم بعدم زنگ زد بازم جوابشو ندادم 
کلا ناراحت بودم میخواستم تمومش کنم رابطمونو حس میکردم علی منو برا موقعیتم میخواد و فهمیدم اونم حس میکنه اونو من برا پزشک بودنش میخوامش در حالی که اینجوری نبود یه حس الکی بود همیین
مادرعلی بهم زنگ زد گفت دخترم شام میپزم بیا منم گفتم نه مرسی امتحان دارم اینا😂خواستم نرم با علی روبه رو شم سرمم درد میکرد چند روزی بود برا فشاری عصبی که روم بود باعث سردردم شده بود🥺
مادرش خیلی اصرار کرد منم مجبور شدم قبول کنم گفتم باشه میام گفت علی میگم بیاد دنبالت منم هیچی نگفتم 
ساعت پنج عصر بود آماده شدم رفتم پایین ماشین علی دیدم رفت عقب سوار شدم 
برگشت نگام کرد نگاش نکردم گفت بیا جلو نفس عزیزم 
گفتم نمیام 
گفت چرا قربونت بشم یه دعوا بود تموم شد 
گفتم علی تو منو نمیخوای من اگه دانشجو داروسازی بودم بازم با من بودی؟ 
گفت نفسسسس این چه حرفیه نگو اینجوری من تو دیدم دوست داشتم اصلا تو درسم نمیخوندی من تو میخواستم 
گفتم علی دروغ نگو دروغ نگوووو 
(صدام کم کم اوج گرفت) گفتم دروغ میگی تمومش کن نمبخوام دیگه من حاضرم با یه بیکاری ازدواج کنم ولی برا خودم بخوادم نه برا موقعیت خانوادم خودم 
گفت نفس چی میگی هاعععع 
چطوری ثابت کنم برا خودت میخوامت بهونه میاری چرا یه بعث بود تموم شد الانم اشتی کنیم تموم شه عزیزم 
(یهو سرم تیر کشید) گفتم اییییییییی علییییی سرمممممم 
(یهو حول کرد چی شدخ نفس جونم عزیزم ببخشید غلط کردم داد زدم جونم دوردونم) 
😭😭😭😔سرم تیر میکشه حالم بده 
گغت چون همش فکرای الکی میکنی ناراحت میکنی خودتو 
بریم خونه اونجا مسکن میزنمت خب شی منم هیچی نگفتم 
رسیدیم خونشون مادرش و باباش امدن کلی قربونم رفتن فهمیدن سرم درذ میکنه مادرش برا شربت ابلیمو آوردو یکمم علی دعوا کردن😂😂😂😂😂
علی گفت نفسم پاشو بریم اتاقم تا شام آماده بشه مسکن بزنم برات منم روم نشد جلو ماذرش بگم نمیام رفت باهاش
تا وارد اتاقش شدم گفتم حب میشم مسکن نمیزنم 😂😂😂گفت شروع شد دوباره هوممممممم
گفتم علی 
گفت جونم 
گفتم نمیترسماااا 
گفت خب 😐حتما چندشت میشه میدونم خانوممممم ولی با من بعث نکن امد جلو دسشو کشید رو شکمم گفت عزیزم نترس فردا قرار ما نی نی بیاریم اون موقع باید کلی قوی باشی یه آمپول چیزی نیست 
رو شکمم خیلی حساسم یعنی دست میزاره مور مور میشم 😂😂😂خر شدم گفتم باشه گفت خبه دراز بکش رو تخت فدات شم منم آروم دارز کشیدم یکم آروم پنبه کشبد رو پام فروع کرد 🥺انگار یکی نشکونم گرفت درذ نداشت فقط میخواستم لوس کنم خودمو نه که قعر بودیما😂😂😂
گفتم ای علی 
گفت جونم تموم زودی در آورد 
اصلا یه ثانیم طول نکشید 😂ولی بعدش الکی اشک ریختم گفتم دردم کرد 
از دلتنگیم براش اشک میرختما وگرنه دردم نکرد یکم منو گرفت بغلش بعدم رفتیم شام قول دادیم دیگه قهر نکنیم 
خدافظ❤️

خاطره تانیا جان

سلام دوستای گلم 😊
من تانیا هستم 🌸
15 ساله از تهران
دو سالی هست وارد این کانال شدم و این اولین خاطرمه😌 خب اول یه بیو بدم     
دوتا داداش دارم به اسم های اریا و ارتا 🙃 اریا 27 سالشه و دکتر عمومیه🧑🏻‍⚕ ارتا هم 21 سالشه و دانشجوی دندون پزشکیه 😊 پدرم هم جراح قلب هستش و مادرم معلمه خب بریم سراغ خاطره🐡: 
این خاطره مال امساله که مدرسه ها حضوری بود. صبح روز یکشنبه وقتی بیدار شدم و صبحونه خوردم یه معده درد خفیفی اومد سراغم محلش ندادم و با اریا رفتم مدرسه و خودش رفت درمونگاه زنگ اول هم هنوز معده درد رو داشتم ولی با محلش ندادم، رسید زنگ دوم وسط زنگ بود که دیدم معدم خیلی درد میکنه (دردش زیاد بود خودمم نفهمیدم چی شده که اینطوری شدم) بعد از خانم اجازه گرفتم که برم دفتر و زنگ بزنم به بابام وقتی داشتم از پله ها میومدم پایین سرم گیج رفت و تالاپی پام سر خوردو از رو پله ها افتادم پایین و دیگه چیزی یادم نمی اومد 🤕 تا وقتی که چشم هامو باز کردم👀 دیدم تو بیمارستانم و بابامو، مامانم و اریا تو اتاقن مامانم رو صندلی نشسته بود و بابامو اریا هم سر پا بودن ( اینجا لازمه بگم ارتا دانشگاهش تهران نیست و به همین دلیل نیومده بود و خوابگاه بود) از اریا پرسیدم چم شده و اونم گفت :
یکی از بچه ها وقتی از دستشویی بر میگشته تورو دیده که افتادی و بیهوشی و رفته مدیر و معاونا رو خبر کرده اونا هم زنگ زدن اورژانس و زنگ زدن به بابا 😮‍💨
بعد بابا گفت سرت سه تا بخیه برداشت دستتم شکسته( اینجا باید بگم که پام هم خونمردگی داشت) بعد مامانم ازم پرسید چیشد که افتادی منم همرو توضیح دادم بعد بابام معاینم کرد که فهمیدیم بخاطر اون همه حله حوله هایی بود که شب قبلش خوردم 😶‍🌫️ حین این حرف ها یه پرستار اومد و گفت دکتر وقت امپولاشون هست اون لحظه قیافه ی من 😱😰😨😳😵‍💫😵 (مدیونید اگه فکر کنید من از امپول میترسم. نمیترسم اماچون خیلی از اخرین امپولی که زدم میگذشت ترس افتاده بود تو جونم )
 دیدم 2 تا امپوله نمیدونم اسماشون چی بود اخه تو سرنگ اماده بودن بعد بابام و مامانم رفتن بیرون اما اریا موند کنارم. 😘 برگشتم با وجودی که خیلی استرس داشتیم نمیخواستم کوچکترین خطایی کنم چون بابام تو همون بیمارستان کار میکرد میترسیدم اگه داد و فریاد کنم بگن دختر دکتر...... فامیلی بابام ترسوعه و بابامو مورد تمسخر قرار بدن 😕 پرستاره هم بی اعصاب بود از اون هایی که 100 قلم ارایش میکنن و پر فیس و افاده ان 😒 شلوارمو اریا کشید پایین پرستاره پنبه رو کشید و زد درد نسبتا بدی داشت اما قابل تحمل بود. اصلا به دو ثانیه نرسید سریع پنبه کشید زد دست اریا رو محکم گرفته بودم خیلیییی درد داشت نمیدونم چی بود انگار مایع مذاب رو بهت تزریق کرده باشن اریا از اون طرف همش قربون صدقه میرفت دیگه نتونستم تحمل کنم گفتم تموم نشددد؟؟ بعد همون لحظه درش اورد یه نفس راحت کشیدم بعدش پرستاره گفت اینا اصلا درد نداشتن بقیه حتی یه اخ هم نگفتن وقتی زدم 😏 منم عصبانی شدم گفتم مگه من چیزی گفتم که از بقیه تعریف میکنی؟🤨😎 دلم یه کوچولو خنک شد دوست داشتم بگیرم تیکه تیکش کنم تو این حین چشمم افتاد به اریا که از خنده داشت میترکید 🙄🙄 منم این شکلی بودم اون لحظه😑😪بعد از چند ساعت مرخص شدم و روز بعدش هم مدرسه نرفتم و تو خونه استراحت کردم ( اما این پایان ماجرا نیست 😪🥺) بعد از سه روز وقتی از مدرسه داشتم بر میگشتم وقتی رسیدم خونه دیدم ارتا اومده خونه با سرعت دو پریدم بغلش دلم براش خیلی تنگ شده بود اصلا حواسم به دستم نبود یهو یه دردی گرفت که نگووووو انگار اتیش گرفتم 🥵داشتم از درد میمردم یهو ارتاو مامان از ترس زنگ زدن به بابا بابا هم گفت یه مسکن براش تزریق کن تا زودتر اثر کنه! ( راستش مامانم میگرن داره واسه همین از این امپولای مسکن تو خونمون زیاده)
ارتا هم سریع رفت یه مسکن برداشت و شروع به اماده کردنش کرد. منم تو این مدت داشتم جون میدادم مامانمم نگران شده بود رفت برام اب اورد منم گفتم تو بیشتر از من بهش نیاز داری دادم بهش تا بخوره تو این فاصله ارتا اومد نمیتونستم تا رفتن تو اتاقم و دراز کشیدن رو تختو تحمل کنم همونجا رو مبل دراز کشیدن و مامانم شلوارمو تا نصف🍑 کشید پایین و چون پد الکلی تموم کرده بودیم ارتا از ادکلنم استفاده کرد و شروع به تزریق کرد. 
راستشو بخوام بگم درد امپول بین درد دستم گم شده بود نفهمیدم امپول چقدر درد داشته فقط تونستم اخرشو حس کنم که از درد سفت کرده بودم که ارتا زد رو باسنم و شل شدم و درش اورد. رفته رفته دردم کمتر شد و بعدش فهمیدم که ارتا وقتی اومده با خودش کلی خوراکی و هدیه برام خریده بود و همرو بهم داد اینقدر خوشحال شدم که داشتم دوباره بدون توجه به دستم میپریدم تو بغل داداشم که خودشو کشید عقبو گفت نه نه بازم میخوای دستت درد بگیره و خندید من خندیدمو گفتم باشه باشه ممنونم.

پ. ن 1 این اولین باریه که خاطره میزارم اگه بد بود به خوبی خودتون ببخشید 🙏🏻🙏🏻

پ. ن 2 مایا جون، گلی جون، ملینا جون و پونه جون دلم برای خاطره های قشنگتون تنگ شده لطفا بازم خاطره بزارین 🙏🏻🙏🏻💐

خدا یارو نگه دارتون👋🏻

خاطره رها جان

سلام علیکم بروبچ 😍
این سومین خاطرمه که دارم براتون میگم😁
من رهام ۱۹ سالمه تک فرزندم🙂👌
داستان از اونجایی شروع میشه که تازه فصل توت رسیده بود و منم که عاشق و خاطرخواه توت هستم😁
رفته بودیم بیرون برا توت چیدن لامصب یَک توتایی بود سفید و آبدار🤤خلاصه که من نتونستم طاقت بیارمو نشسته خوردم اولش یه دل درد ریزی داشتم اما توجه نکردم😶
آخره که تموم شد اومدیم خونه دل دردم شدید شد حالت تهوع داشتم رفتم یه نیم ساعت خوابیدم و بلند شدم فرداش هم امتحان داشتم هیچی هم نخونده بودم بزور یکی دوتا صفحه خوندم ورفتم توگوشی و سعی کردم خودمو سرگرم کنم😶‍🌫👌 مامانم برام شربت گلاب آورد وقتی اونو خوردم گلاب به روتون هرچی خورده بودم بالا اومد.
دیگه این چرخه تکرار شد و مامانم گفت بسه دیگه پاشو بریم دکتر
من نمیتونستم دووم بیارم برا همین قبول کردم🤌
رفتیم دکترو هنوز نوبتم نشده بود که بالا آوردن البته تو دسشویی هیچی نداشتم بالا بیارم اما زورشو داشتم👀
خلاصه نوبتم شد رفتیم تو گفتش که عفونت روده گرفتی
دوتا آمپول نوشتو یه سرم 
رفتیم تزریقات اولین امپولو زد یه زره سوخت اماتونستم تحمل کنم اما دومیش به حدی درد داشت که گریم دراومد
سرم که درد نداشت خوب زد 😶
همه کسایی که اونجا بودن همه عفونت روده داشتن 😂
خلاصه که فرداش رفتیم امتحانو دادیم زیاد سخت نبود اما قبول شدم
اینم از خاطره ی من 🙃🙂
باییی

خاطره کانیا جان

سلام بشه ها🥀🚶‍♀️
خاطره های شما رو خوندم دیدم خیلیا مثل من داغ داشتن دکتر و پرستار تو خانواده تون دارین😂🥀
من کانیا هستم ۱۷ سال سن دارم و دوتا داداش از خودم بزرگ تر دارم به نام های کارن و آیکان .
خدا قسمت کرد کارن پزشک و آیکان پرستار بشه و پدرم هم جراح عمومی که من روزگارم سیاه بشه💔🥀
خب خاطره یه پدر در اومدنم رو واستون میگم ،حدودا بهمن ماه  من سرماخوردگی شدیدی پیدا کردم .
خب قطعا سعی میکردم مخفی اش کنم در غیر این صورت باید آمپول میزدم ، کارن دست به آمپولش خیلی خوبه نسخه می نویسه پر از آمپول ها رنگارنگ راستش من خیلی از آمپول میترسم و جونمم بره حاضر نیستم آمپول بزنم (بریم سراغ اصل مطلب)
صبح روز قبل سرماخوردگی ام رفته بودم استخر کارم که تموم شد رفتم  زیر دوش استخر و اومدم لباس پوشیدم که برم بیرون (دو روزی بارش برف شدید بود آیکان اصرار کرد نرم استخر گفت مریض میشی منم قبول نکردم اخه قرار بود دوستم ساناز رو اونجا ببینم باهم قرار گذاشته بودیم) کولاک بود اصلا زنگ زدم بابا بیاد دنبالم گوشیش خاموش بود زنگ زدم کارن شیفت بود زنگ زدم آیکان گوشی برداشت گفتم بیا دنبالم در استخرم گفت باشه داخل منتظر باش الان میام منم که دلم برف بازی خواست با خودم گفتم عیبی نداره یه دقه تا ایکان نیومده یکم برف بازی کنم ، یه آدم برفی ساختم اصلا نظیر نداشت جاتون خالی چندتا سلفی گرفتیم و خیلی خش گذشت 😂💔 بعد سریع رفتم داخل کاملا خشک کردم خودمو جلو بخاری نیم ساعت بعد ایکان زنگ زد گفت دم در ام بیا بیرون ،رفتم نشستم تو ماشین یه لبخند ملیحی زدم و سلام کردم گفت مشکوک میرنی گفتم نه بخدا داداشی فقط ممنون اومدی دنبالم 
آیکان:خواهش میکنم عزیزم شنا چطور بود خوش گذشت؟
من:آره عالی بود راسی بابا گوشیش خاموش بود کجاس؟
آیکان:رفت بیمارستان یه مریض اورژانسی داشت 
خلاصه رسیدیم خونه رفتم یه کتری اب گذاشتم بالا یه چایی دم کردم سرد ام شده بود تا جلو چش آیکان عطسه ام گرفت عطسه ام رو خفه کردم بخیر گذشت اما این پایان ماجرا نیست😂🥀 
بعد خوردن چایی بی حال شدم رفتم رو تختم دراز کشیدم و خوابم گرفت کارن برگشته بود اومد در اتاقمو زد اومد داخل گفت خواهر قشنگم بیاد ناهار منم سرم سنگین بود چشام وا نمیشد گفتم نمیخورم سیرم اینو شنید اومد کنار تختم نشست پتو رو از روم کشید گفت رنگت پریده دست زد به سرم گفت چقدر داغی با خودت چیکار کردی تو دختر بعد منم دوباره پتو رو کشیدم رو سرم گفتم خوبم فقط خوابم میاد .
رفت بیرون و چند دقیقه بعد با آیکان برگشت ، آیکان طلب کارانه گفت چرا به این روز افتادی خشم تو چهره آیکان موج میزد لامصب وقتی عصبانی میشه خیلی جذابتر به نظر میاد اما کسی جلودارش نیی🥀🚶‍♀️
کارن اومد بغلم کرد گفت چیشده اجی واسم تعریف کن که حالتو خوب کنم منم توضیح دادم کل داستان رو آیکان هم با نشانه تاسفم فقط سر تکان میداد.
کارن خیلی شخصیت ریلکسی داره و مهربون تره نسبت به آیکان واسه همین رابطه بهتری باهاش دارم😏🥀
با آرامش آیکان رو به بیرون هدایت کرد گفت بچه اس اختضای سنشه ما هم از این کارا زیاد کردیم ، حالا هم چیزی نشده یه سرماخوردگی ساده است فعلا بیرون منتظر باش آروم تر شدی بیا داخل من کانیا رو معاینه میکنم که بعد نسخه اش رو تهیه کنی،خلاصه ایکان با خشم رف بیرون من موندم با کارن😏😭کارن شروع کرد معاینه کردن منم قلبم داس از قفسه سینم میومد  بیرون بعد معاینه اومد کنارم نشست کیفشو گذاشت رو پاش و دفترچه رو گذاشت روش و شروع کرد به نوشتن نسخه،  میدونستم میخواد آمپول بده تا گفتم داداش خوشکلم میشه آمپول ننویسی؟
کارن:خودت جوابشو میدونی پس چرا میپرسی!
منم با بغض گفتم خودت گفتی سرما خوردگی ساده اس خو کارن گف جلو آیکان گفتم که یکم خشمش فروکش کنه و اگرنه وضعت خیلی وخیمه و حتما باید آمپول بزنی اونم یکی دوتا نیست پس بجای مقاوت همکاری کن. یهو زدم زیر گریه گفتم کارن نه ترو خدا من میترسم🥺💉اومد بغلم و نوازشم کرد گفت تا من هستم از هیچی نترس آیکان به کارش کاملا مسلطه بهش میگم جوری بزنه دردت نیاد خب؟ منم هیچی جواب ندادم 😞اشکامو پاک کرد و کمک کرد دراز بکشم و بعد رفت بیرون انقدر حالم بد بود سریع خوابم برد بعد مدتی آیکان اومد نوازشم کرد و کم کم بیدار شدم سرنگ دستشو دیدم یهو از جا پریدم و شروع کردم جیغ زدن کارن هم وارد اتاق شد و هراسون گفت چی شده ؟ آیکان گف جن دیدی دختر!گفتم کاش جن میدیدم ازم دور شو😂💉
گف این لوس بازیا واسه سن تو نیس کارن بخوابونش سریع بزنم منم اومدم التماس کارن اما بی فایده بود و فقط نازم میکرد و منم خر میشدم و هر چی میگفت  😏🥀 بعد آیکان اومد نزدیکم شلوارمو کشید پایین یهو سفت شدم گف شل نباشی در میارم مثل دارت میکوبم منم ترسیدم و شل شدم بعد فرو کرد 🥺 یهو جیغ ام در اومد و میخواستم بلند شم که کارن محکم به کمرم فشار وارد کرد و پامو پیچ داد اصلا آمپوله یه حالی داشت که نگید کل پام فلج شد پنی سیلین

بود لامصب میخواست بیاد واسه دومی کارن حواسش نبود یهو خودمو چرخوندم کارن به خودش اومد و بزور برم گردوند آیکان یه داد محکم زد گفت بخواب ببینم 😞😭شروع کردم جیغ زدن غرورم شکست که داد زد دلم تیکه تیکه شد یهو بدون توجه به من آمپول دومی رو زد زیاد درد نداشت🥺رف واسه سومی گف نوروبیون حواست باشه شل باشی منم که کارن سفت نگه داشته بود راهی جز تسلیم نداشتم خیلی درد داشت شدید من هم بدون صدا اشک میریختم میخواست یدونه دیه بزنه کارن گفت خواهرم خیلی درد کشید بزار واسه امشب🥺🥀 کارن بوسم کرد و ازم معذرت خواهی کرد و گفت نظرت راجب دکترا چیه؟(این سوال رو همیشه ازم میپرسه چون میدونه بوم میاد و کینه به دل گرفتم)بی حال بودم زیاد بهش توجه نکردم فقط گفتم کاش آمپول وجود نداشت که بخاطرش داداشمام اینجوری عذابم بدن بعد دل ایکان هم به رحم اومد و گفت کارن میشه بری بیرون میخوام با کانیا تنها باشم اونم رف آیکان اومد کنارم نشس گف کانی من از دستم ناراحته؟گفتم چرا ناراحت باشم داد زدی رو سرم و سوراخ سوراخم کردی مگه دلیل وجود داره واسه ناراحتی بعد پتو رو کشیدم رو سرم گفتم تنهام بزار😒🥀
اونم اومد بوسم کرد و کنارم خوابید گفتم چیکا میکنی دیونه مریضم من تو عم مریض میشی ها!!
گفت اگه قرار باشه خواهرم از دستم ناراحت باشه بهتره بمیرم چه برسه مریض شدن ، اون آمپولا فقط بخاطر خودت بود اینو خوب میدونی  آمپولای شب ات رو تخفیف میدم فردا میزنم اگه بهتر نشدی چون تقویتی حالا تا وقتی که از دستم ناراحتی کنار تو میخوابم تا مریض شم😏 .
لامصب میدونه احساساتی ام با احساسات یه دختر نوجوان بازی میکنه 😒💉 منم گفتم ناراحت نیستم برو فقط میخوام تنها باشم اونم یه بار دیه بوسم کرد و رف بیرون . بابا برگشته بود اونم اومده بود عیادت که آیکان گف نیاز به استراحت داره بهتره نرید پیشش 💉💔🥀😂یه لطف بزرگ در حقم کرد
عصر تا صب خوابیدم ،صب دیدم آیکان خواهر مریض شده😂من به صرف صبحانه و کارن آیکان رو به صرف آمپول دعوت کرد رفت بالا که کارن آمپولاشو بزنه من فقط صدای نعرهههه شنیدم همین😏😂💔
خوب شده بودم کاملا دیه آمپول نزدم و نعرهه های آیکان همچنان ادامه داشت....
فعلا کارن در آستانه مریض شدنه بزارین وقت آمپول اون شد خاطره اونم واستون مینویسم ببینیم آقای دکتر کارن چه میکند
این اولین خاطره ام بود امیدوارم خوشتون اومده باشه😐🥀
goodbye 😞💉😂🥀
از طرف شهید پر پر شده در راه آمپول

خاطره دلنیا جان

سلام خوبین چه خبر؟ 
دلنیا هستم همسرم احسان پزشک عمومیه این احسان ما تو تا بستون هم سرما میخوره😂 
امسال اردیبهشت رفتیم کوهدشت خونه عمه احسان روزی که خواستیم حرکت کنیم احسان بیحال بود و سرش درد میکرد بعد صبحونه راه افتادیم پیش به سوی کوهدشت 😍 تا کرمانشاه احسان رانندگی کرد ماشینو زد بغل سرش و گذاشت روی فرمون گفتم احسان خوبی گفت نه سرم و بدنم درد میکنه 😬 دلی من نمیتونم رانندگی کنم تو بشین جای من پیاده شد جاشو بامن عوض کرد صندلیشو خوابوندم گفتم بخواب یه قرص مسکن تو کیفم داشتم دادم بهش خورد خوابش برد 😴 پمپ بنزین نگه داشتم تا بنزین بزنم احسان بیدار شد یهو کمربندشو باز کرد دوید سمت سرویس بهداشتی اومد نشست گفتم خوبی گفت نه حالم بهم میخوره رنگش زرد شده بود گفتم بیسکوییت می خوری برات بیارم گفت نه نمیتونم چشماشو بست گفت کی میرسیم گفتم حدودا نیم ساعت گفت رسیدیم یه بیمارستان نگه دار گفت باشه خوابید بعد چهل دقیقه رسیدیم کوهدشت 😍 رسیدیم بیمارستان احسان احسان بیدار شو رسیدیم بیدار شد پیاده شدیم رفتیم سمت بیمارستان دیدیم احسان یهو نشست سرشو گرفت گفتم خوبی گفت نه سرم گیج میره دستشو گرفتم رفتیم تو گفتم تو بشین رو صندلی حالت خوب نیست  رفتم نوبت گرفتم چند دقیقه بعد نوبتمون شد رفتیم داخل یه اقای دکتر مسن خوش اخلاق بود سلام کردیم احسان نشت رو صندلی دکتر گفت چیه جوون انقدر بی حالی خانمت اذیتت کرده😂 خندید گفت نه خانمم بچه خوبیه 😐بچه پررو به من میگه بچه😬
گفت خب کجات درد میکنه 
احسان: دلم. سرم.  حالت تهوع.  اسحال و استفراغ و بدن درد و سرگیجه دارم 
دکتر گفت کجات سالمه پسرم😂
گفت گلوتم درد میکنه گفت نه 
فشارشو گرفت 10بود به احسان گفت بخواب رو تخت کمکش کرد کفشاشو دراوردم دکتر امد شکمشو فشار داد داد احسان درومد دکتر گفت اوضاعت خوب نیست پسرم 
بلند شو گفتم دکتر علت بیماریش چیه گفت ویروس گوارشی گرفته میکروب وارد روده ها و معدش شده دارو ها رو نوشت گفت دخترم تو برو داروها رو بگیر بیار تا خودم تزریق کنم براش 
رفتم داروخونه داروهاشو گرفتم همش امپول بود 
رفتم اتاق دکتر داروها رو دادم دستوراشو توضیح داد بهم گفت برو شازده رو اماده کن تا بیام رفتم دیدم احسان ناله میکنه گفتم احسانی برگرد تا دکتر امپولاتو تزریق کنه کمکش کردم برگشت شلوارشو درست کردم دکتر اومد 4تا امپول دستش بود گفت چیکاره ای پسرم گفت پزشک عمومی خانمم معلم جامعه شناسیه گفت خوبه پس چند ساله تزدواج کردید گفت دوسال پنبه کشید گفت شل کن جوون نیدل وارد کرد دستای احسان گرفتم گفتم خوبی سرشو تکون داد دکتر امپول دراورد یکی دیگه رو اماده کرد گفت پسرم شل کن این  درد داره پنبه کشید نیدل وارد کرد شروع کرد پمپ کردن احسان دستمو فشار داد اییییییی بسه مردم اقای دکتر درش بیار مردم گفت جانم پسرم یکم تحمل الان تموم میشه 
احسان:اخخخخخ بسه تموم نشد دکتر امپول دراورد گفت تموم شد عزیزم استراحت کن دوباره فشارشو گرفت خوب بود روی۱۲بود از دکتر تشکر کردیم دکتر شماره احسانو گرفت از بیمارستان اومدیم بیرون احسان لنگ میزد به خاطر امپولا😂
راه افتادیم سمت خونه عمه احسان بنده خدا همش به ما میرسید خیلی تو زحمت افتاد بنده خدا از بس سوپ و ابمیوه به احسان داد
یکی از پسر عمه های احسان پرستار بود امپولای احسان ایشون تزریق میکردن 
احسان بعد یک هفته کاملا خوب شد و بعد دوهفته از کوهدشت برگشتیم و رسیدیم تهران 
چشمام درد گرفت از بس نوشتم😂❤️
ممنونم که وقت گذاشتید خاطره من خوندید ❤️
کامنت و قلب واسم بزارید😍❤️😘
عاشقتونم❤️😘

خاطره آروین جان

به به سلام دوستان ☺️
آروین اومدم با خاطره ای دیگه ک مال چند روز بعد اون خاطره آخری ک گذاشتم ....بله دوستان بنده بعد دو روزی دوباره بستری شدم 😢 ....تو این خاطره از خجالت مردم😂😂😂
عاقا بستری شدم ک حالا خودتون در جریان هستید ک برای کرونا و بخش های بیمار های قلبی و... اجازه گوشی داشتن و اینا رو ندارن ک‌ بنده پارتی بازی بابامو دوستش اجازه دادن چند روزی گوشی دستم باشه بعد دیگه باید تحویل بابام بدم ببره خونه☹️
ک خلاصه سر گرم گوشی بودم غروبی بود ک یهو یکی پرده رو کشید اومد تو گفت:رفیق نرفته برگشته
سرم رو بردم بالا دیدم النازه☺️
من:به الناز 😃
الناز:خوبی پسرک ...اومد نشست رو صندلی همراه و ماسک شو در آورد
من:مرسی شما چطوری خوبی..خسته نباشی
الناز:مرسی ...چه حال خوبی..هر چند ماه اینجا ملاقاتت میکنیم 😕
من:🥴😶
بلند شد اومد این ور تخت یه نگاه به سرم کرد دست کاریش کرد 
الناز:این روزا خاهشا یکم حواست به باباتم باشه... 🙂
من:واسه چی..چیشده😥
الناز:اینقد پیاز خورد نکن رو اعصاب بابات دیگه (منظورش همون غر زدن بود😂)بیچاره از یهور حواسش به بیمارا باشه از  یورم. به تو 🙁
من:خب🙁
الناز:خب ندارع دیگه 
یه نگاه به ساعتش کرد 
الناز:کم کم موقعه آمپولاته 🙂
من:همون دوتایی ک دفعه قبل زدم😟
الناز: آرع😊
من:نمیزنم
الناز:وا نمیزنم چیه 🤨
من:نمیخام درد دارع خوب🥺
الناز:نه ندارع برگرد
من:بابام نیس؟🥺
الناز :نه نیس رفت مطب ...میخای به آقای دکتر بگم. بیاد برات بزنه
من:دوست بابا؟🥺
الناز:یس 
من:نه نمیخام‌ ببینمش اون بیشعورو🥺
الناز :باش پس ..برگرد خودم برات بزنم 
من:🥺🥺💔
الناز:بخاب لیدوکائین. یکم میریزم توش کمتر درد داشته باشه😇
من ،:اوکی
برگشتم یکم شلوارم و دادم پایین 
آمپول هارو آماده کرد دیگه داشتم میمردم از. خجالت ک بخوام از الناز آمپول بخورم😂
ک خلاصه دیگه پنبه کشید اولی زد. ک دیگه دردش برام مهم نبود ..فقط میخاستم زود تموم کنه بره 😂😂چیزی نگفتم
دومی رو زد ک بازم دردش بیشتر از دومی بود ک بازم صدام در نیومد 
دیگه. داشت سکته میکرد ک صدام در نمیاد😂
با ترس گفت:آروین خوبی😳
یه آی آرومی گفتم ک کشید بیرون یکم جاشونو فشار داد بعدم لباسم درست کردم برگشتم
الناز:خیلی خوب تحمل کردی هرکی جات بود بیمارستان و گذاشته بود رو سرش😁
من:هوم😰
الناز:خب دیگه من برم ...کاری داشتی بگو 🙃
رفت الناز و منم جای آمپولم درد میکرد برگشتم یکم رو شکم خوابیدم😂

پ.ن:دوستان الناز پرستار هست و مجرد و ۲۵سالشه و میشه گفت ک‌ پرستار مهربون و خوب و خوش قلب و...(به چشم برادری😂❤️) همین الناز هست بقیه همه وحشی ان😂😂🤣اوه اوه مخصوصاً مرد هاشون🤣🤣

پ.ن:آریا و الناز هم قراره ک باهم آشنا شن و ایشالا دیگه قرار خواستگاری و اینا😍😛

پ.ن:پدر جان هم ک اوکی داده ک الناز دختر خوبی هست 
آریا بازم میگه زن بگیرم ک چی شه🧐😂 
بیشعور جا خوش کرده نمیخاد بره😂🤣

ایشالا خاطره ی بعدی آمپول خوردن دوس*ت دخت*ر آریا رو میگم براتون حالا 🤪😜 منتظر باشید😂❤️


حالا نیاین نگید آریا میخاد زن بگیره بعد دوست دخترم دارع!!!
آریا دوست دختر. داشت ک کات کردن😂دختره ی پرو می‌گفت داداشتم. بگو بیاد سر قرار با آبجیم باشن ...آبجیش دوسال از. من کوچیک بود(بی عرضه یه دختر نمیتونه نگه داره😂🤣🤣🤣 ک البته بهتر بود بره ...خیلی پرو بود ماشالا😐😂💔
باید بفرستمش پیش پیمان پسر دایی ایم(یعنی داداش پویان ک اسمش پیمان هست و ۲۷سالشه) یکم آموزش مخ زدن یاد بگیره😂 بی شرف تو گوشی پیمان همه شماره دختره یه شماره ی پسر نیس تو گوشیش😂😂معلوم نیس از کجا میاره🤣🤣حلال زاده است😂معلوم نیس به کی رفته

پیمان دیگه ماشالا هر وقت میگم داداش شماره 
عین ساقی. جور می‌کنه 🤣😂😂

یا حضرت آمپول بای😂👋

خاطره پونه جان

سلام دوستای عزیزم، پونه م🌺

بچه ها به نظر من بدترین حالت آمپول خوردن تو یه جمع یا یه تفریح دسته جمعیه!
طبق معمول من هر وقت تو زندگی یه برنامه ی مفرح دارم برام مشکلات عدیده ی جسمی پیش میاد.
یه روز تعطیل سعید (همون پسر داییم که علوم آزمایشگاهی خونده) باهامون تماس گرفت و گفت ویلای یکی از دوستاش دستشه و برنامه بزاریم یه شب دور هم باشیم.
البته بعدا فهمیدیم این برنامه به مناسبت دیگه ای طراحی شده.
دختر خاله م سحر یه دوست به نام فرناز داره که سعید خیلی ازش خوشش اومده بود، میخواست به این بهانه فرنازم با سحر بکشونه تو جمع ما بلکه بتونه مخشو بزنه.
من حالم خوب نبود یکی دو روزی به بدترین شکل ممکن آبکش شده بودم، 
ولی امیر( همسرم) اصرار داشت بیا بریم روحیه ت کلی عوض میشه!
بالاخره جمع همیشه گیمون بعد از صبحانه حرکت کردیم سمت ویلا و چون قبلش من آمپول خورده بودم تا اونجا مثل برج زهر مار بودم و موزیک غمگین گوش میدادم.
کلا مودم خیلی داغون بود، ماشین بقیه که از کنارمون رد میشدن همه در حال جیغ و رقص و هورررا😂💃🏻💃🏻🕺🕺🕺من و امیرم انگار پشت آمبولانس میت داریم میریم اینجوری👈🏻😐😒😐🙁
اما بالاخره رسیدیم و جو شاد بچه ها باعث شد منم جو گیر بشم و درد ماتحتمو فراموش کنم.
بعد از ناهار شوهر سحر داشت برامون فال قهوه میگرفت، اینقد چرت و پرت گفت و سر کارمون گذاشت که هممون روده بر شده بودیم از خنده.
به فنجون فرنازم که رسید کلی نشونه و علامت براش ردیف کرد که یکی با مشخصات سعید تو سرنوشتشه و خیلی باهاش خوشبخت میشه!!
اینقددد تابلو بود که من واقعا نمیتونستم جلو خنده مو بگیرم‌، حتی گفت اول اسمشم «س» داره!!!
کلی هم خالی بست که پیش یه زن هندی فال یاد گرفته که طرف کلی مرید داره، محاله اشتباه کرده باشه….
طفلک فرناز کم کم داشت به یه نتایجی میرسید😜😜
شب دوباره من آمپول داشتم و امیر گیر داده بود پاشو بیا آمپولتو بزنم..
منم باز پنیک شده بودم و اعصابم خورد بود😕😕
همه هم دست گرفته بودن که پونه میترسه و مگه آمپول ترس داره آخه؟ خیلی عصبی شده بودم واقعا تحمل مسخره شدن نداشتم. بدون اینکه حرفی بزنم رفتم تو اتاق، امیرم دنبالم ا‌ومد.
نشستم لبه ی تخت و با ناراحتی گفتم ؛نمیشه امشبو بیخیال شی؟ من واقعا الان حسشو ندارم🙁
🤨با تعجب گفت آمپول ساعتیه! چقد صبر کنیم حست همکاری کنه باهامون؟؟
با همون حالت نروس دراز کشیدم رو تخت و‌حرفی نزدم.گریه م گرفته بود😐پرسید؛ صبح آمپولتو کدوم ور زدم؟
با صدای ته چاهی جواب دادم چپ😪
گوشه شلوارمو کشید پایین و سمت راستو الکلی کرد.
قبل از اینکه کاری کنم تاکید کرد؛ از الان سفت نکنیااا لطفا🙄
تو سکوت اشک میریختم و‌تمرکزم رو درد لعنتی بود که پس کی باید شروع بشه! 
آروم پرسیدم؛ چی شد پس ؟؟
مردم از استرس، تمومش کن برم دیگه🙁
یه نگاهی انداختم داشت نیدلو عوض میکرد انگار قبلیه مشکل داشت ،با عجله گفت بدو برگرد رسوب میکنه…💉💉💉
گفتم تو رو خدا آروم بزن صبح خیلی دردم اومد🙁
یه کلمه گفت چشم!
نیدلو فرو کرد، بازم مثل صبح خیلیییی درد داشت… بچه هام که منتظر بودن من داد و بیداد کنم بیشتر سوژه م کنن،صدام در نیومد فقط با گریه ی ریز خودمو تخلیه کردم…🥲
امیر حواسش بود دیگه جون آخرمه، یه کم پشتمو فشار داد و گفت تموم شد عزیزم !
ببخشید…سعیمو کردم ولی درد داره میدونم😒
حوصله حرف زدن نداشتم، گفتم اوکی تو برو من یه کم دراز بکشم میام پیشتون.
گونه مو بوسید !فهمید خیس اشک شده!😪یه دستمال بهم داد و گفت بسه دیگه عزیزم جمع و‌جور کن خودتو زشته! نگاش کن تو رو خدا...
منم یه کم دراز کشیدم و پاشدم رفتم تو سالن.
سحر تا منو دید با خنده گفت، آقای دکتر لااقل واسه دختر خاله م یه ریمل مارک خوب بخر!!!
امیر با تعجب پرسید؛ یعنی چی؟؟
سحر به من اشاره کرد پاشوووو صورتتو بشور دور چشمات کلا سیاهه!!!
تو که هر روز آمپول میخوری خب ریمل واترپروف مصرف کن😂
با اخم گفتم بروو‌و مراقب زبونت باش، نزار بگم چقد سابقه کولی بازی داری!!😐😐😐 
سعید از اونور تایید کرد راست میگه پونه!
 خدا مرگت بده سحر 😕واسه یه خونگیری آبروی منو تو اون آزمایشگاه بردی،یه مدت کلا سوژه ی دخترا بودم هر روز علائم حیاتی تو رو ازم میپرسیدن و میخندیدن.
سحر گفت؛ مگه اینکه صدقه سر من من دخترا یه نگاهی به تو بندازن😅
سعید باز ادامه داد لااقل هر بار میای نگو دختر عمه ی منی بابا😅😐
سحرم از اونجا که سه متر زبون داره کلی کل کل کرد.
جنبه ی سعید داشت ته میکشید و قیافه ش داشت به حالت بالتازار تغییر شکل میداد.
مخصوصا اینکه اصلا دلش نمیخواست پرستیژش جلوی فرناز کم و زیاد بشه🤣 
آخرش دیگه زدیم به شوخی و خنده و بحث آمپولی فراموش شد.
سعید یکی دو ساعت بعد داوطلب شد که بره واسه شام خرید کنه( به حق چیزای ندیده و نشنیده)
واقعا پسرا وقتی چشمشون یکیو میگیره چقد عوض میشن😅
فرناز پیشنهاد داد که با ماشین اون برن چون آخر از همه اون پارک کرده بود.

همین باعث شد تو‌ماتحت سعید جشن و پایکوبی به راه بشه🕺🕺
بعد از یه ربع فرناز و سعید دست از پا درازتر برگشتن، مثل اینکه ماشین هیچ جوره استارت نخورده بود، تو جمعم کسی از مکانیکی سر درنمیاورد،مجبور شدن با هل دادن یه کم جا به جاش کنن و با ماشین سعید برن خرید.
چقدددم که واسمون خوراکیای رنگارنگ زحمت کشیده بود و تو خرج افتاده بود😅😂امیر میگفت حس میکنم مهمون پسر اناسیس شدم! عاشقیه و هزار دردسر دیگه😁
فرداش میخواستیم زنگ بزنیم امداد خودرو که سعید مخالفت کرد، کمر همت بسته بود ماشین فرنازو تا یه تعمیرگاه بکسل کنه و خودی نشون بده.
رو به روی ما یه پیرمرد لاغر و فرتوت مشغول آجر چینی دیوار ویلا بغلی بود.
بنده خدا اینقد کند کار میکرد که فکر کنم یه هفته زمان برده بود اون حجم آجر‌و بچینه و تقریبا به دونه های آخر رسیده بود. با ا‌ولین استارت زدن و حرکت سعید جان طناب بکسل پاره شد و ماشین فرناز به سمت دیوار مذکور سر خورد😅
نود درصد آجرا مثل دومینو ریختن پایین☺️
پیرمرد بیچاره که داشت یه گوشه چایی میخورد از جاش پرید و داد زد یاااااا علیییییی!! مرتیکه !!!چیکار میکنی؟؟؟😱😱🤯
سعید چند تا از آجرا رو برداشت و با حوصله گفت چیزی نیست میچینم سرجاش حالا…
یارو هم بی اعصاب داد میزد نمیخوووواد آقا برو فقط از اینجا لازم نیست درست کنی🤬😡🤯😱😂😂
فرناز بیچاره که تو افق محو بود !!شانس آورد ماشین شتاب زیادی نداشت و خسارتی ندیده بود فقط سپر یه کم لب پر شده بود😂
سعید با عصبانیت طناب بکسلو کشید ‌تا ماشینارو‌ جداکنه،سری قلاب انگشت شصتشو پاره کرد🙁خون‌ مثل تلمبه از دستش بیرون میزد..
من مثل همیشه از ترس جیغ میزدم، مدیریت بحرانم واقعا افتضاحه🙁( حتی یه بار موقع رانندگی رگ پام گرفت فرمونو‌ ول کردم شروع کردم داد زدن😕😕)
فوری هممون دویدیم تو ویلا ، امیر انگشتشو با کلی باند محکم گرفته بود که خون بند بیاد،جعبه‌ کمک های اولیه رو‌ چک کرد و‌گفت ست بخیه هست ولی لیدوکایین نداره، میتونی تحمل کنی د‌و سه تا بخیه بزنم؟
سعید به علامت تایید سر تکون داد.
امیر زخمو ضدعفونی کرد و ازم خواست کمکش کنم، منم که ‌واقعاااا دل ندارم تمام مدت فقط اشک میریختم.
پونه میتونی یه لحظه با پنس اینجارو نگهداری؟
تمام تلاشمو‌ میکردم بازم میلرزید دستام😪😪
انگار واقعا خودم داشتم درد میکشم. سعید همه ش میگفت چیهههههه؟؟گریه نکن بابا چیزی نیست که تموم شددد اصلا دردی نداشت باور کن🤨
خیلییی زود تموم شد!
امیر با خنده گفت، داریم پانسمان میکنیما!! پانسمانم ترس داره که قیافه تو اینشکلی کردی؟؟؟
خلاصه اون روز با یه مقدار تلفات جسمی(سعید) و مالی (ماشین فرناز) و احساسی( ناکامی سعید مقابل فرناز) مثل بقیه ی عمر ما گذشت و فقط یه خاطره به جا موند که اونم اینجا ثبت شد🌺
 
▪️یعنی من اگر پزشک میشدم یکی جلو چشمم در حال مرگ بود فقط میتونستم تا لحظه ی احتضار طرف گریه کنم و بعدم فاتحه بخونم😐، بعد شما میگید برو تزریقات یاد بگیر 😅

▪️بچه ها باور کنید این دنیا اونقدرم مهم و جدی نیست که ارزش داشته باشه دل همو بشکنیم،
 در عین حال اینقدرم بزرگ هست که برای هممون پر از فرصت و جایگاهه. کاش برای دیده شدن قضاوت نکنیم.
▪️زندگی و‌ موقعیت اجتماعی هیچ فردی مانع پیشرفت شما نمیشه.
▪️همیشه آدمای خوشبین از کسایی که نگرش بدبینانه دارن پرانرژی ترن و‌کمتر افسرده میشن.

▪️از اینکه مایا جون دیگه خاطره نمیفرسته واقعا ناراحتم و برای من جای خالیش خیلی احساس میشه،این حجم جبهه گیری برام خیلی ناراحت کننده بود🌺

▪️دلم برای گلناز جونم خیلی تنگ شده و امیدوارم زودتر برامون بنویسه، هر روز چک میکنم کانالو اما خبری نیست🙁🌺فکر کنم رفته عقد ژینا ما رو فراموش کرده👰🏻🤵🏻‍♂️

▪️خیلی دوستون دارم!

▪️امیدوارم با صلح و دوستی و‌ قبول تفاوت های فرهنگ و عقاید همدیگه،اینجا خیلی بیشتر بهتون خوش بگذره🌺
پونه🌺

خاطره زهرا جان

سلام به همگی عزیزای دل.امیدوارم حال همگی خوب باشه.امروز خیلی تنها بودم احسان نبود‌.حوصلم سر رفت.الان گفتم یه خاطره بزارم.راستی زهرام.🤗❤
یه سری سرما خورده بودم شدید.یعنی از اول شدید نبود رفته رفته بدتر شدم با توجه به مقاومت کردنام و حرف گوش ندادنام...احسانم تهدیدم کرده بود وای بحالت بد بشه حالت اونوقت حسابی از خجالتم درمیام😂🖐چشمتون روز بد نبینه حرف گوش ندادنام کار دستم داد و مریضیم تشدید شد🤧شبی که فرداش احسان میخواست بره شیفت خیلی سعی کرد  امپول بزنه ولی زیر بار نرفتم که نرفتم آنقدر کولی بازی درآوردم که پشیمونش کردم😆صبح داشت میرفت گفت زهرا خانوم داروهاتو میخوریها در تماسم باهات😀گفتم چشم عزیزم.خداحافظی کردیم و باز رفتم دراز کشیدم انقدر سرم سنگین بود و چشام درد میکرد گفتم بخوابم‌.حتی صبحونمم نخوردم داروهامم گفتم بیخیال حالا بخوابم بهتر میشم...از خواب پاشدم ساعت ۳ عصر شده بود باورم نمیشد انقدرخواابیده بودم.یکی از سوراخ دماغمم کیپ شده بود از اون یکی هوا میرفت میسوخت😂😂😂😂کلافه شده بودم.گوشیمو چک کردم دیدم وای چقدر زنگ زده احسان.مامانم هم همینطور.اول به مامانم زنگ زدم حرف زدم گفت صدات خیلی بده معلومه حال نداری برو بیمارستان.پیش احسان.گفتم باشه مامان جون.خلاصه قطع کردم.جرات نداشتم به احسان زنگ بزنم .با این حالم حتما کلی دعوام میکرد 😣بدتر اینکه داروهامم نخورده بودم...سرگیجه داشتم چون چیزی نخورده بودم .واقعا دیدم حالم مساعد نیست تصمیم گرفت با هزاران ترس برم بیمارستان.بزور آماده شدم چون حالم خوب نبود اسنپ گرفتم.رفتم‌.رسیدم رفتم طبقه ایی که احسان اتاق داشت. بوی بیمارستان والکل🤢اضطرابم بیشتر شد یه جورایی گفتم غلط کردم اومدم گفتم برگردم یهو احمد رو دیدم چه شانسی 🤦‍♀️
ااا زهرا سلام اینجا چیکار میکنی حالت خوبه؟چرا رنگت پریده؟مریض شدی؟
با ترس گفتم سلام آره یکمی‌.
خندید گفت آره یکمی🤨باز چیکار کردی توبا خودت...حالا چرا وایسادی بیا بریم پیش احسان.سرش فک کنم خلوته.
باشه ایی گفتم و تو دلم یکم فحش نثارش کردم که باید باهام روبرو میشد😂و رفتیم سمت اتاق.رفتم داخل احسان تا دید پاشد اومد سمتم گفت زهرا من مردم از نگرانی اینجا چیکار میکنی چرا گوشیت رو جواب نمیدی ..میخواستم بیام خونه دیگه..
سرمو انداختم پایین گفتم ببخشید خواب بودم.حالم بده🥺😭دستمو گرفت برد رو صندلی نشوند.دستام یخ بود. گفت چرا انقدر دستات یخه؟چیزی خوردی از صبح گفتم نچ😥بعد به احمد نگاه کرد گفت تو کجا بودی گفت تو راهرو بودم زهرا رو دیدم.
صندلیش رو کشید سمت من .گفت دهنتو باز کن ببینم.معاینه کرد که افتضاح بود اوضاعم...فشارمم ۷ بود.فقط سرشو تکون داد هیچی نگفت.یه چیزایی نوشت عصبانی بود منم جرات نداشتم حرف بزنم.میدونستم گند زدم😑با احمد رفتن بیرون.چند دقیقه بعد احسان اومد دستش دارو نبود کیک و آبمیوه بود 😂گفت پاشو بشین رو تخت.با بغض گفتم چرا🥺همینجا خوبه.گفت نخیر اینجا خوب نیست بدو ببینم.دستمو گرفت برد سمت تخت نشوند کیک و آبمیوه رو داد دستم گفت بدون هیچ حرفی تا آخر میخوری .مجبور شدم همشو خوردم.یه نگاه کرد بهم سرم پایین بود با دستش چونمو آورد بالا گفت دیدی حرف گوش ندادی حالت چجوریه دختر خوب چرا تو اتقدر حرف گوش نکنی😂😂😂یه ذره خندیدم گفتم نمیدونم 😆گفت از دست تو😂یه چند دقیقه گذشت در زد احمد اومد تو با کیسه دارو.من🥺😑🥺😑🥺😑احسان☺🤨😑🥺احمد😎😎😎دقیق همینا بودیم 😂😂😂احسان گفت دستت درد نکنه افتادی زحمت..نبابا زهرا خانوم رحمته😆😉گفتم خیلی بدجنسی😥بعدش احسان یه چیزایی یواشکی بهش گفت احمد رفت سراغ کیسه.
احسان اومد سمتم گفت بخواب عزبزم‌.زودتر راحت بشی.حالتم خوب بشه‌.نمیتونم اینجوری ببینمت.رنگت ببیین چقدر پریده..باز بغض همیشگی 😥تا اومدم چیزی بگم احسان فقط گفت هیسسس زهرا چیزی نگیا اصلا چیزی نشنوم بخواب .سرم پایین بود گریم داشت می‌گرفت.اوند نزدیکترم گفت بخاطر خودتو عزیزم.نترس‌.چیزی نیست.یهو برمگردوند اصلا نزاشت به شماره دو برسه😆گفتم چیکار میکنی ولم کن..😥نمیشه دیکه زهرا خانوم‌..یکم کار داریم..سفت نکنیا قربونت برم زود تموم میشه.😘سریع آمادم کرد تا خواستم بلند بشم گرفتم.منم فقط گریه😭😭احمد پنی رو آماده کرد اومد نزدیکم.گفت سفت نکنیا .پنبه کشید با گریه گفتم توروخداااا نه😭احمد گفت اا هنوز نزدم که...این همه اشکو تو از کجا میاری آخه...هی پنبه کشید و هی با احسان سر به سرم گذاشتن یهو سورنو فرو کرد جیغ زدم ایییی😭😭سفت کردم خودمو احسان گفت شل کن عزیزم دردت میگیره آفرین.به هزار بدبختی پنی رو زد ولي آنقدر سفت کردم خون اومد جاش احسان محکم جاشو فشار میداد گفتم ای نکن دردم میگیره خیلی بدی😭😭داری تلافی میکنی 😭دلش سوخت گفت این چه حرفیه قربونت برم گریه نکن ...مگه من دلم میاد توو اذیت کنم داره خون میاد یکم تحمل کن وگرنه بعدا نمیتونی راه بری داشتم یه بند گریه میکردم خودمونیم حقم بوداحمد پنبه کشید سریع برگشتم گفتم نه نمیخوام بسه😭😭گفت نه بابا دیکه درد نداره قول میدم بخواب .باز بزور خوابوندنم😭احسان یجور نگه داشته بود که یه سانت نمیتونستم تکون بخورم امپولو زدن با درد زیاد.و بعدش هم سرم زدن که اونم نمیزاشتم و کار به تهدید کشید😆خوابیدم و وقتی بیدار شدم دیدم احسان داره جمع و جور میکنه بریم خونه. دید بیدار شدم اومد نزدیکم و گفت خوبی عزیزم بهتری؟با بغض گفتم اوهوم 🥺گفت ببخشید نمیخواستم درد بکشی.❤یکم باهام حرف زد اروم که شدم کمک کرد رفتیم تا ماشین و بعد خونه❤
ایشاله ایشاله و ایشاالله که همگی همیشه خوشحال باشید شاد باشید و از همه مهمتر سلامت❤

خاطره مهدیس جان

مَهدیس 🌵
فک میکردم درد نمیتونه کاکتوسِ سخت‌جونِ خشمگینِ وجودمُ از پا دربیاره...حالا هر دردی که باشه...ولی اشتباه میکردم از پا درآورد...نُه سالُ اندی که بیماری عصبای تک تک اندام هامُ درگیر کرد و با سختی برای بهبود دونه دونشون جنگیدم....از پا نیفتادم ولی یه فسقل دندون درد یک هفته ای یا ده روزه منو از پا درآورد اولش فقط دندونم درد میکرد بعد رسید به فک پایینم کم کم فک بالا و همه دندون هاش...بعد گوش چپم و گره های لنفی زیر گلوم و لوزه هام درگیر شد!...بله، یک شبانه روزه که روی تخت افتادم و حتی یه لیوان آب هم از بقیه میخام بدن دستم. اونم نه مث همیشه با ادب و با شعور، که بگم بابا میشه یه لیوان آب بهم بدی؟ممنونت میشم!قربونت بشم...نع! مث کروکدیل های وحشی تو باغ وحش که طعمه‌شون دیر انداختن...وحشیانه داد میزدم آااااابببب....میخاااام!
منی که درد معده و تهوع و بالا آوردن سلولای معدم... تاکی کاردیُ سنگینی قلب...لرزُ ضعف دستام و عصبام و...، نتونست اشکامو بریزونه؛ دندون درد این روزا چنان سِیلی از چشمام راه مینداخت که حس میکردم غدد اشکریزم به زودی به خشکسالی میخوره..‌.! مامان که تا همین هفته پیش منو دختر قوی خودش میدونست، از لوس بازیا و زار زدنام مدام میگفت چقدر تو لوس و سست عنصر و نازنازی‌ و‌... شدی،
تو چته؟! دندون درد آدمو اینجور نمیکنه! درد اصلیت چیه...؟! شاید پیش خودش فکر کرده عاشق شدم...😁😁اونم من!
توی این هفته سه ورق ایبوپروفن‌ ۱۵ تایی رو تموم کردم... ایبوپروفن‌ مثل ژلوفن سمه رو التهاب سلولای معدم..بخاطر عوارض مسکنا اونقدر تهوع داشتم این مدت که گاهی هرچی خورده ُ نخورده بودم رو پس میزدم تو کاسه توالت...حتی زردآب و صفرای دوازدهه‌مو‌‌‌‌....!

فک نکنین تو خونه ما اینجوری که بگن بیا ببریمت دکتر عزیزم داری تلف میشی قربونت بشم...، یا وقتی داری میمیری آمبولانس و پزشک خبر کنن...نع! نهایت کاری که بابام میکرد این بود که تشروار و طلبکارانه میگفت دمِ درِ این خونه دوتا سواری پارکه...اینجا بیابون هم نیست خودت نمیتونی بری دندانپزشکی؟! بچه ای؟! میبینی که ۲۴ ساعته درگیره کارم....!تمام انتظاراتت از منه، اما ازونجایی که دو آرواره بالا و پایینم هر دو عفونت کرده و تکون دادنش زجرآور و خدا قدرت حاضر جوابی رو ازم گرفته با چشمای پر از اشک التماس وار میگفتم بس کن...دروغ چرا بگم عفونت گسترده شده و میترسیدم برم پیش دکتر، و هنوز هم نرفتم...! اشکام میریخت از درد بی‌نهایت، مامان مدام تکرار میکرد که چقدر کم صبرم وقتی حتی میزان دردمو درک نمیکرد...و بابا اونجور باهام رفتار میکرد، باعث می‌شد هق هق هام شدیدتر شه...! حتی یبار فکر کردم مگ چقدر ازم خسته شدن که...؟! درسته ایمنی ضعیفم مدام باعث عفونت بدنم میشه ولی بازم چرااا...؟ گناه من چی بوده! حتی فکر میکردم تفاوت پدر و مادر با بقیه آدما چیه؟! وقتی الان که انقدر درد دارم پشتمُ خالی کنن! 
ولی سخت در اشتباه بودم، گاهی هممون سخت در اشتباهیم...
توی همون گیرُ دار که بابا به همکارش قول یه چيزی رو داده بود ولی اجبارا بدقولی شده بود صدای بابارو شنیدم که با همکارش میگفت مردِ حسابی بچه من چند روزه مریضه...دندون درد، چند شبه خواب به چشمم نیومده...از ناله هاش من یه لحظه چشم نذاشتم....(البته راس میگفت تو طول شب بین ناله هام میومد میگفت بابا مهدیس چیه درد داری؟ مسکن خوردی) اونقد معصوم و مظلوم میگفت که...🥲
بگذریم...همونجور که روی تخت داشتم جون میکندم و با ازرائیل برای زنده موندن چونه میزدم...صدای زنگ گوشیم بلند شد چون صدای زنگ ردمی انقد ضایع هست متوجه شدم گوشی منه برداشتم نوشته بود آبجی جواب دادن بله؟ درحالی که باهام قهر بود بدون سلام گفت دایرکت اینستاتو چک کن من مریض دارم، رفتم چک کردم نوشته بود تو داروهایی که برا مرکز گرفتم آمپول دگزامتازون و بتامتازون هست، بتا رو بزنی بهتره ولی دگزا دردتو سریع آروم میکنه، یکی رو بردار برو بزن با تعجب داشتم صفحه دایرکت رو نگاه میکردم و از لطف بیکران غیرمنتظرش فیض میبردم 😅،...؛ پیام دادم، نوشتم خودت میای میزنی! مرسی....سین زد و رفت!😐
سه چهار ساعتی بعد رسید...توی نایلون فریزری یه دگزا با سرنگ و پد الکلی آورده بود گذاشت رو تختم رفت...گفتم آماده میشم لباس عوض کن بیا اگ میای!
دیدم اومد پایین تخت نشست دارو رو کشید چشامو گرفتم که نبینم، لباسمو یکم آوردم پایین...نمیدونم کی گفته دگزامتازون درد نداره که... یا خیلی اشتباه گفته یا ازینکه ینفر مغزش درگیر باشه و گیرنده های دردش، هر دردی رو چند برابر حس کنه خبر نداره...(یگوشه از عوارضِ ناخواسته بیماری همینه که درد رو چند برابر حس میکنم) بی حوصله پد الکلی رو کشید روی پام...از بی حوصلگیش ترسم زیادتر شد فکردم نکنه تلافی قهری که باهام کرده، تلافی عکسایی که ازش پاک کردم محکم بزنه آمپولو بهم... اما آروم فرو کرد و خیلی خوب زد، با سلام و صلوات و تشکر... خرسند بودم که چه خوب تموم شد تا پدُ روی پام فشار داد سیل عظیمی از درد روانه همون نقطه از پام شد.😳 پاشد (ازونجا رفت که راحت باشم کلا مودش موقع کارای درمانی همینجوری بی حرف میاد کارشو میکنه بی حرف میره...تقصیر خودش هم نیست ازینکارا بدش میاد زورکی رفته)...چشامُ تو هم فشار دادم هی بدتر میشد...هر چقدر که دارو تو بافت عضله و چربی پام بیشتر پخش می‌شد بیشتر لبمو گاز میگرفتم، بعد حدودا ده دقیقه یا بلکه هم یه ربع ...کم کم آروم شد، اما ازونجایی که کاملا واضح و بدیهی هستش قرار نبود اون عفونت و دردش با دگزامتازون درمان بشه و من همچنان دارم عرعر و زار زار و گریه و ناله میکنم.‌..روزی چندین تا مسکن مختلف و اندکی آنتی بیوتیک خوراکی مصرف میکنم...
خدارو چه دیدین شاید خوب شد...! و مجبور نشدم پنادر و سفتراکس و... بزنم🙄

دوست‌دارِ واقعی شما‌.....مهدیسِ🌵ِ ۲۲ ساله😋🥰😘

خاطره باران جان

سلام و نور دوستان گلم🌺
باران هستم که قبلا خاطره گذاشته بودم

میخوام یه خاطره براتون تعریف کنم؛🌙
من چند روزی بود یه گوش درد و گلو درد ریزی داشتم ،و چیزی نمیگفتم چون خیلی مهم نبود🤪.
خلاصه اینکه رفتیم مهمونی اونجا سوهان برامون اوردن منم اولین گاز رو که زدم یه دندون دردی گرفتم که خدا سر هیچ انسان و جاندار و بی جان و هیچ بشری نیاره...
صورتم و از درد مچاله کرده بودم
با اصرار پدرم رفتیم مطب یه دندون پزشک اشنا که پسر یکی از دوستان پدرم بودند و وقتی حرکت کردیم زنگ زد پدرم بهشون گفت که میخوایم بیایم و اکی دادند
خلاصه رفتیم و کارها انجام شد دکتره هم خیلی جدی انگار از دماغ فیل افتاده 😒منم بی توجه و بدون نگرانی روی یونیت و اون کارش و کرد و تموم شد...
یه سری دارو نوشت مهر زد اومدیم
خلاصه استفاده کردم و یکی دو روز بعد خوب شد دندونم
اما از شانس من تازه از این راحت شده بودم اون سرماخوردگی اومد سراغم😐
داشت پیشرفت میکرد منم صداش و در نمیوردم و یه طوری رفتار میکردم که اره همه چی گل و بلبلِ😂😎
شب توی خواب تب کرده بودم یه طوری بود که دلم میخواست بالشتم بردارم برم توی فریزر بخوابم🥲😵‍💫
خلاصه بازم کسی رو صدا نزدم🙄🤣
کولر اتاقم رو که پدر گرام خاموش کرده بود😐روشن کردم روی دور تند پنجره هم که باز بود
رفتم دست صورتم شستم اومدم خوابیدم
اما چه خوابیدنی🥲
صبح مامانم اومد بیدارم کنه صبحونه بخوریم ۴ بار صدام زد تکونم داد با یه بدن دردی بیدار شدم که با خودم گفتم الان فلجم؟
مردم؟
زندم؟
گوشم افتضاح درد میکرد گلوم هم خارش داشت و صدام تغیر کرده بود😕🥺
مامانم تا منو دید جیغ زد چیشدی؟؟
منم تازه بیدار شده بودم از جام پریدم با اون صدای خروسی گفتم هیچی هیچی خوبم😵‍💫

خلاصه از همون راهی که اکثرا مادرا بهش متوسل میشن(🗣🩴🧱🔪🔫🧹)

لباس پوشیدم بریم دکتر🥲
رفتیم نوبت گرفتیم تقریبا خلوت بود
یه پسر کوچیکی روبروم نشسته بود چادر مامانش گرفته بود هی یه چیزی در گوشش میگفت ،حدس زدم میگه به دکتر بگو امپول نده🙆‍♀😂
منم یادم اومد انقدر حالم افتضاح بوده یادم رفته با مامانم اتمام حجت کنم بگه امپول ننویسه😭😂
منم رفتم رو نِرو مامانم:
مامی جون؟
مامان
مامان
ماماااان
_ها چیه؟
تروملا بگو امپول نده
_نمیشه 
قول میدم یه هفته ظرف بشورم برات
_دیگه برای این کارا دیره

میخواستم به مکالمه مون ادامه بدم که منشی افاده ای دکتره که لم داده بود رو صندلی و ژست دکتر متخصص و گرفته با صدای تو دماغی گفت میتونید برید داخل🙄👈
با سلام و صلوات رفتم🚶‍♀

تا در اتاق باز شد تمام تصوراتم دود شد اسمش رو که روی در مطب دیدم نوشته بود:(دکتر آریا...)
 گفتم الان با یه دکتر خوشکل مامانی ناز شیک مواجه میشم مثل دکترای اکثر بچه های وب😂🥲
اما با یه پیرمرد چاق چشم تو‌ چشم شدم که میزش بهم ریخته بود/روپوش نداشت
بلند شد از رو صندلی گفت بفرمایید☺️
(بابا باادب😂👍)
گفت از رنگ و روت مشخصه مریض شمایی بیا بشین اینجا دخترم🙂
میخواستم بگم من دختر تو نیستم😶😂ولی نگفتم
با پاهایی لرزون رفتم نشستم رو اون صندلی مزخرف(چه استرسی داره اون صندلی🥲)

فشار گرفت ، گلو معاینه کرد ،تب ،اتوسکوپ مسخره،و ابسلانگ و تا ته حلقم برد که سرفم گرفت😵‍💫
در حال عملیات نسخه نویسی بود با تمام تمرکز داشت نامه اعمالم مینوشت
منم هرچی با ایما اشاره به مامانم گفتم بگو دیگ😶اصن نگاهم هم نکرد
گفتم اینطوری نمیشه تسلیم سرنوشت بشم خودم دست به کار شدم گفتم اقای دکتر امپولم نوشتید؟
گفت نگران نباش😶خب ینی چی درست جواب بده چرا با استعاره حرف میزنی
(نگران نباشم درد نداره یا نگران نباشم ندادی؟یا دادی از امپول نگران نباشم یا چی؟..)

نسخه رو داد به مامانم گفت خانم همه دارو ها به موقع استفاده بشه انشالله بهبودی حاصل میشه☺️

خدافظی کردیم اومدیم بیرون تا در دارو خانه یه نفس میگفتم
 مامان نه
مامان تروملا 
مامان تو رو پیوند مادر فرزندی بینمون قسم
مامان غلط کردم سرماخوردم
مامان فکر کن خودتی قراره ابکش بشی
مامانم میگفت چیزی نگو به اندازه کافی از دستت عصبانی هستم😐
خب مادر من حداقل بگو‌چیکار کردم🤦‍♀
داروخونه ای کوچیک بود و بر خلاف مطب شلوغ بود 
مامانم هم گفت بیرون منتظر وایسا داخل شلوغه 
رفت گرفت اومد تو کیفش گذاشته بود😐
خلاصه خودم رو به دست سرنوشت سپردم و بر خلاف میلم همراه مامانم راه افتادم
 و با اینکه حسم میگفت داریم میریم تزریقات بازم پرسیدم کجا میریم خونه از این طرفی باید بریم😶
گفت میریم امپولات بزنی بعد
انقدر جدی گفت جرات نداشتم حرفی بزنم
برگشتیم مطب امپولارو مامانم گذاشت رو میز منشی و گفت لطفا زحمتش بکشید

اون هم یه سری تکون داد و رفت اماده کنه گفت شما هم برید اونجا اماده بشید میام الان
قلبم در همین ثانیه ها داشت با تمام قدرتش میزد کف دستم هم عرق کرده بود🥺😞
از مامانم و بی محلی هاش ناراحت بودم گفتم تو نیا خودم میرم
اونم گفت لجبازی نکن بزار بیام دخترم تنها نباشی
گفتم نه و سریع رفتم داخل اتاق پشت پرده دراز کشیدم
منشی لوس دکتره اومد ژست پروفسور هارو هم گرفته بود عینکش هم زده بود😒😐
گفت اماده ای ؟
یه هوم گفتم
خلاصه اولی و زد دردش زیاد بود دستام مشت کرده بودم رو تختی رو تو دستم مچاله کردم به هر بدبختی بود تموم شد
گفت دومی یکم دردش بیشتر گفتم یا خدا این دردش کم بود انقدر بوده پس بعدی چیه😶 
یعنی ۱۰ ثانیه فرصت نداد نفسم بیاد سرجاش سریع تزریق کرد نیدلش وحشتناک درد داشت
موادش هم به اب جوش گفته بود برو داداش من هستم جات.../
۱ دقیقه داخل پام بود به هر تکنیکی بود تموم شد
رفتم بیرون و با مامانم قهر کرده بودم بعدش برای ناهار غذای مورد علاقم درست کرد اشتی کردم😐😂همیشه که نباید خوراکی و پاستیل و شکلات بهتون بدن که اشتی کنید..)

گلناز جون و مایا جون منتظر خاطره هاتون هستم../

آرزو میکنم 
خوشبختی بار و بندیلشو ببنده
بیاد بشینه رو قلبتون ...♥️

روزتون زیبا✨

باران

خاطره گلی جان

سلام 
من گُلی ام:)

 امیدوارم بعد از غیبت صغری‌ای که داشتم منو هنوز یادتون مونده باشه...!!!
مادرم دبیر ادبیاتِ ولی خب چه خودش چه بچه هاش فاقد ادبن!
پدرم متخصص جراحی عمومی بود و دل وروده‌ی جر خورده‌ی ملت رو میدوخت تا اینکه سالها پیش به این نتیجه رسید که دیگه دوخت و دوزِ روده دردی دوا نمیکنه و پول تو زیباییه.در نتیجه زد تو کار زیبایی و اینطوری شد که هم اکنون پدر فوق تخصص جراحی پلاستیک و زیباییِ،صورتِ جرواجر شده و مَماخ عمل میکنه و اینجور داستانا...
با یه دستش چربی از شکم ملت میکشه بیرون و با اون یکی دستش به ساخت و ساز مشغوله.🦦
دوتا برادر بزرگتردارم که تو مسیر رزیدنتیِ بلاد کفرن!

 از شما چه پنهون این ترم از وقتی حضوری شد تا فرجه تنها کاری که نکردم درس خوندن بود🙄بعداز سالها دانشگاه حضوری شد و اونم توی فصل زیبای بهار،مگه میشد به جای گشت و گذار درس خوند؟🦦خلاصه اینکه توی دوماه ،پنج شنبه جمعه ها یا دانشگاه میبردمون اردو(اردو میبرد نمایشگاه کتاب و شهرستان های اطراف،مث مدارس شما اردو نمیبرد درمونگاه تا تزریقات یاد بگیریم😅😂)یا خودمون دست جمعی میرفتیم:)
این خوش گذرونی ها و مارکو پولو شدن و ایران گردی ها،باعث شد کلی درس نخونده روی هم تلنبار شه و شب های امتحان نشیمنگاه مبارک از شیش جهت دریده شه!!
اوضاع اینقدر وخیم بود که شب ها و روز های متوالی‌ مجبور بودم بیدار بمونم و درس بخونم.اینکه در به در دنبال این بودم یه بلایی سر خودم بیارم تا نصف درسا رو با حذف پزشکی،حذف کنم بماااند😶‍🌫
توی 72ساعت،کمتر از 6ساعت میخوابیدم ،خلاصه این سبک درس خوندن باعث شد سفیدی چشم راستم کاملا قرمز بشه و خون سرتاسر سفیدی چشمم رو احاطه کنه،ولی خب با وجود کمبود خواب،سردرد و سوزشِ وحشتناک چشم، مجبور بودم درس بخونم😾کاش موقع انتخاب رشته دستم قطع میشد و این رشته‌ی نشیمنگاه پاره کن رو برای تحصیل برنمیگزیدم!!!
هرروز با ذکرِ« سگ 💩تو این زندگی» میرفتم سر جلسه امتحان!
شنبه صبح اخرین امتحان(آزمایشگاه شیمی تجزیه) رو دادم.طبیعتا باید همون روز برمیگشتم خونه ولی خب شرایط جوری بود که روزِ بعد بابام میتونست بیاد دنبالم☹️بعد از امتحان با بچه ها رفتیم جشن فارغ‌التحصیلی ورودی های 97.
کیمیا(دوست و سال بالاییمون ) درحالی که لباس فارغ‌التحصیلی تنش بود با دستش به نقطه ای نامعلوم اشاره میکرد و ژست قلم چی گرفته بود.بعد اینکه در جوارِ برادران حراست کلی رقصیدیم و هزاران عکس و فیلم گرفتیم ،بچه ها سوگند یاد کردن و کلاه هاشونو به هوا پرتاب کردن، مراسم تموم!!!
با ژینا و غزل و مهشاد از دانشگاه زدیم بیرون یه خیابون رو پیاده طی کردیم تا برسیم به خیابون اصلی و اسنپ بگیریم و دوتا پسر که سوار موتور بودن داشتن اذیت میکردن،یکیشون لبه مانتو ژینا رو گرفت و کشید و من عنان از کف دادم ،مث ببرِ ماده‌ی زخمی و خشمگین کمین کردم و توی یه موقعیت عالی کیفم که توش دوتا کتاب قطور و حداقل300صفحه جزوه‌ی پرینت شده بود رو چنان کوبیدم تو صورت راننده که تا کمر روبه عقب خم شد و تعادلشون بهم ریخت با موتور خوردن زمین...چندتا پسر اون طرف خیابون بودن،داشتن با دست زدن و سوت بلبلی تشویقمون میکردن یکیشون گفت شیرمادر و نان پدر حلالت دلاور!!!
قبل اینکه مغزم بتونه صحنه جرم رو تجزیه تحلیل کنه،چهارتامون مث یابوی رَم کرده چهارنعل درحالی که داشتیم از خنده جر میخوردیم دوتا خیابون تاختیم و فرار کردیم😄آخرین روزِ این ترم بدین شکل سپری شد!!!
برگشتیم خوابگاه به ژینا و غزل و مهشاد کمک کردم وسیله هاشون رو جمع کنن،کم کم خانواده‌هاشون اومدن دنبالشون،حس انسان دوستانم گل کرد کمک کردم چمدون و بند و بساطشونو دوطبقه بردم پایین .با گریه و بوس وبغل از همدیگه خدافظی کردیم.بقیه بچه ها روزهای قبل برگشته بودن شهرشون و نصف خوابگاه خالی بود.
من باید تنهایی یه روزو سپری میکردم تا پدر بیاد دنبالم!!شب یه نگاه به وسایل انداختم دیدم 3تا 20لیتری اب مونده و دیگه لازمم نمیشه ،20لیتری هارو بردم پایین دادم به خانم زمانی تا اونا استفاده کنن.
همون لحظه حس کردم که کمرم از وسط دونیم شد و مهره‌های کمرم خورد شدن😕
نشستم روی تاب تا نفسی تازه کنم،از همون لحظه گرفتگی عضلات کمرم شروع شد!!
چنان دردی داشت که حاضر بودم با ارّه برقی از گردن به پایینمو قطع کنن تا فقط این درد لعنتی تموم شه!!😿( حالا دوست عزیزمون میاد کامنت میزاره،دختر تو خواب گاه چه غلت هایی میکردی که کمرت رگ به رگ شد😹)با درد کشنده و درحالی که کم مونده بود از شدت درد بزنم زیر گریه رفتم طبقه بالا تو اتاق.
از اونجایی که با کمر معیوب سخت بود بخوام هربار از تخت بکشم بالا تا برم رو تختم بخوابم(تختم طبقه بالا بود) رختخوابمو پهن کردم رو زمین و خوابیدم.دریچه کولر دقیقا روبه روم بود تا صبح از شدت سرما خشک شدم😐(تو خوابگاه چون کولر چندتا اتاق مشترکه،نمیتونی سرخود خاموشو روشنش کنی،باید بسوزی و بسازی).
صبح پاشدم نفس کشیدن برام شکنجه بود،نفس میکشیدم جوری کمرم درد میگرفت انگار دنده هام فرو میرفت تو عضلات کمرم.باهربار توالت رفتن یه دور به دیار باقی میشتافتم.
اووووج بدبختی این بود که قرص فقط ژلوفن داشتم،تا توالت رفتن برام دردناک بود چه برسه بخوام برم داروخونه داروبخرم،کسی هم نبود که بره واسم دارو بخره!!!تازه اون موقع فهمیدم که علاوه بر اسهال شدن،کمر درد هم توی خوابگاه بسیااار عذاب آوره.
تو واتساپ پیام دادم به احسان،نوشتم چشمم قرمز شده چیکار کنم؟ احسان جان نوشت از منشیم وقت گرفتی؟نوشتم خیر.جواب داد «متاسفانه تا 7ماه دیگه وقت خالی ندارم😼»خندم گرفت نوشتم مورد اورژانسیه.
 شماره کارتشو واسم فرستاد گفت ویزیتو پرداخت کن تا معاینت کنم.
زیرلب بچه پروویی نثارش کردم.
عکس چشممو واسش فرستادم نوشتم چیکار کنم؟
جواب داد«عنبرنسا بمال بهش😹»واقعا مونده بودم بخندم یا جررش بدم😾
نوشتم«کره‌خر کی تورو دکتر کرده اخه»جواب داد«همونی که تورو مهندس کرده😸»نوشتم چیکار کنم چشممو؟ جواب داد«عزیزم با اون بلایی که سرش اوردی،چشمت باید تخلیه شه»عکس یه ابزار شبیه پیج فرستاد گفت«اینو باید فرو کنن تو چشمت چند دور بچرخونن و چشمتو تخلیه کنن😹» فقط فحش دادم بهش.دودیقه بعد زنگ زد.جواب دادم گفتم«واقعا هیچی حالیت نیست دکترِ افلیجِ بی سواد»غش غش خندید گفت«خوبه رادوین جان نمیدونست اناتومی رو با 9/5 افتادم وگرنه آبرو و حیثیت واسم نمیزاشت»یکم مکث کرد خندید گفت«البته تا همین الانم شرافتم رو لکه دار کرده»😂خندیدم گفتم«به قول عرفان تو داکتِرررررری»با خنده گفت« اره واقعا،داکتِرررررررر خیللیییی تِرررررر»خندیدم ،گفت«مامان میگه غذا چی دلت میخواد که اومدی درست کنه؟»دلم واسه دستپخت مامانم تنگ شده بود،یه ماه غذای بوگندو و بدمزه‌ی سلفو خورده بودم.جواب دادم«قرمه سبزی» احسان جااان با شیطنت گفت«مااااماااان ،گُلی میگه سبزی پلو با ماهی هوس کرده😐»باخنده گفتم «گُلی غلط کرد با تو»یکم حرف زدیم،قطع که کردم پریدم تو گلستان تا ببینم بقیه استادا نمره دادن یا نه.
استاد نمره کاربرد ریاضی رو وارد کرده بود،اینقدر اوضاع چشمام داغون بود که نمیتونستم درست تشخیص بدم که نمرم 9/5 یا 19/5.یکم زور زدم دیدم 19/5عه...یه لبخند زدم،اون لحظه به این نتیجه رسیدم تموم ساعت هایی که نخوابیدم و درس خوندم واقعا ارزششو داشت.شیش ترم واسه صدم به صدم معدلم جون کندم و زحمت کشیدم،شیش ترم کسی نتونست جایگاه شاگرد اول کلاس رو ازم سلب کنه...
قرار بود ظهر بابا بیاد دنبالم،تا پدرجان برسه ،نمره انتقال حرارتم اومد،18/89😐تو دانشگاه انگار با کولیس برگه رو تصحیح میکنن،چنان صدم به صدم نمره میدن که پشمات کز میخوره...چندتا فحش جانانه نثار استاد نکبت کردم😒
عصر پدر رسید،پیام داد رسیدم جلودرم،نوشتم بیا بالا.زنگ زدم به خانم زمانی براش تعریف کردم چیشده،باهاش هماهنگ کردم که با پدربیاد بالا.چند دیقه بعد صدای خانم زمانی رو شنیدم که با صدای بلند میگفت تاسیسات!!!(تاسیسات تو خوابگاه اصطلاحیه که ینی یه مرد داره وارد خوابگاه میشه و یا حجاب کنید یا برید تو اتاقاتون تو راهرو نباشید)پدرجان اومد تو اتاق،با تعجب نگاهم کرد گفت«چیکار کردی با خودت بابا جان؟»براش همه چیو تعریف کردم.با انگشتش پلکمو کشید بالا، یکم چشممو نگاه کرد.
چندبار با اتو یکی از لباسامو گرم کرد گذاشت روی کمرم.
لباسامو گذاشت تو چمدون،ولی خب نصف وسایلمو دور انداخت😐شامپوهامو ماسک مو،دمپایی گربه‌ای نازنینم و .... همه رو انداخت دور.😾
همین که خودمو دور ننداخت واقعا ازش ممنونم🦦
بند و بساطمو گذاشت تو ماشین‌.یه تیشرت و شلوارک آبی اسمونی با طرح کوآلا تنم بود اینقدر کمرم درد میکرد که حتی نمیتونستم لباسمو عوض کنم.با خانم زمانی خدافظی کردم.نمیتونستم راه برم.
پدرجان دستشو انداخت زیرزانوهام بغلم کرد،دستامو دور گردنش حلقه کردم سرمو چسبوندم به قفسه سینه اش.منو گذاشت تو ماشین.تمام خاطراتم از خوابگاه برام مرور شد....
نمیدونم چند دیقه گذشت جلوی یه داروخونه نگه داشت پیاده شد،چنددیقه بعد در ماشینو باز کرد یه قطره از پلاستیک دراورد ،با انگشتش پلکمو نگه داشت قطره رو ریخت تو چشمام.
تا مقصد من داشتم خاطراتمو مرور میکردم و اهنگ های خواننده محبوب پدر(Aaron)رو گوش میدادم،اهنگ های Little LoveوLe Tunnel D'or وShades of Blue وMagnetic RoadوMaybe on the Moon وLiliوArm your eyes(تقدیم به ☃️سابق و 🎈حالِ حاضر وZąɧŗą ҡɧąŧεŗïعزیز وm~k جون)
حدودا ده شب رسیدیم خونه،پدر بغلم کرد برد داخل،همین که پامو گذاشتم داخل خونه بوی قرمه سبزی مامان پیچید تو مغزم.بعد از ماه ها به آغوش گرم خانواده برگشتم!
مامان خیلی اروم منو بوسید،احسان داشت The Walking Dead

(کلمنتاین و لی)بازی میکرد.نمیتونستم کمرمو صاف کنم ،خمیده رفتم سمت اتاقم،احسانم دنبال اومد.
نشستم رو تخت.احسان کنارم نشست یکم کمرمو ماساژ داد و الکی فقط خودشو خسته کرد چون هیچ تاثیری نداشت.یکم نگاهم کرد از چشماش شیطنت و شرارت میبارید گفت«چرا نگفتی کمرت داغون شده؟» بی حوصله گفتم« اخه چشممو خیلی خوب درمان کردی،نخواستم واسه کمرمم زحمت بدم بهت» از رو تخت بلند شد با فاصله ازم وایساد با لبخند و لحن بامزه ای گفت« حالا یکم عنبرنسا میمالیدی به کمرت ،شاید خوب میشد»😾دوست داشتم یه چیزی پرت کنم سمتش ولی دستمو که تکون میدادم دردِ کمرم دیوانم میکرد.با خنده و حرص جیغ زدم میکشمتتتت.با خنده وشیطنت گفت «آرااام باش گربه‌ی علیل»
بابا با دوتا سرنگ و امپول اومد تو اتاق.دیدن ویال متوکاربامول به خودیه خود دردناک هست چه برسه به زدنش😒از دیدن امپول به اون بزرگی باسنم درد گرفت.پدر نشست لبه تخت،امپولو کشید تو دوتا سرنگ. یه نگاه بهم انداخت اشاره کرد به سرنگ گفت «برگرد میخوام دنیاتو زیباتر کنم»(منظورش متنِ تتوی کمرم بود👀) خیلی محتاطانه با کمک بابا و احسان رو شکم خوابیدم.
نمیتونستم دستمو ببرم عقب و شلوارکمو بکشم پایین، احسان شلوارکمو داد پایین گفت«گربه ها که کمرشون خیلی منعطفه،از کی تاحالا عضلات کمر گربه ها میگیره؟» گفتم«از موقعی که گربه های خشتک پاره عنبرنسا تجویز میکنن»بابا خندید،پد الکلی رو کشید روی دنبه ام،پرسید«دانشگاه خوش میگذشت؟»و نیدل رو وارد کرد.
لازمه از دردش بگم؟یا خودتون درجریان دردش هستین؟نفسم حبس شده بود ولی خب صادقانه بخوام بگم درد کمرم از درد امپول بیشتر بود.نیدل رو دراورد جاش پد گذاشت.یه نفس عمیق کشیدم واسش از دانشگاه تعریف کردم.
بعد از 5دقیقه سرنگ دومی رو از روی پاتختی برداشت.سمت مخالف رو الکلی کرد گفت«نفس عمیق بکش گُلِ بابا» هنوز نصفِ نفس عادی روهم نکشیده بودم نیدل رو وارد کرد.وسطاش پای مخالفو تکون دادم احسان با لحن معروفِ خودش،تیکه کلام همیشگیشو گفت«نچ ،چیکارمیکنی؟»پامو نگه داشت.چندثانیه بعد پدر نیدلو دروارد ،شلوارکمو درست کرد سرمو بوسید از اتاق رفت بیرون.
تا صبح اینقدرررر از دانشگاه واسه احسان تعریف کردم که میخواست جوری خفم کنه که مرگم کاملا طبیعی به نظر برسه😾


پ‌ن1:بچه های کنکوری خسته نباشید،بهترین هارو براتون ارزو میکنم💜
پ‌ن2:درحال نوشتن یه خاطره از مامانم بودم که خودم خاطره ساز شدم🦦
پ‌ن3:میشه لطفا بهم کتاب و فیلم و سریال پیشنهاد کنید؟هر ژانری باشه فرقی نداره💗

پ‌ن4:چرا خاطراتم به دلم نمیشینه و دوسشون ندارم؟ طبیعیه عایا؟سندرم خاطره نویسیه؟
پ‌ن5:پونه جون بازم کلی ازت ممنوم💜قربون خنده هات،از شما چه پنهون خودمم روی رادوین جان کراشم😂خاطره جدیدی از رادوین ندارم فقط در این حد میدونم که توی اخرین ملاقاتش با احسان،برادر بنده شیطنتش گل میکنه میگه خب یه امپول کوچولو بزن تا زودتر خوب شی،رادوین جانم جوری حمله میکنه بهش که اقای دکتر میوفته به غلط کردن میگه بخدا شوووخی کردم ننوشتم😂احسان جان این حرکتو روی پسرداییم زد ،اوشونم حساب اقای دکترو گذاشت کف دستش.واقعا نمیدونم کی برادر منو داکتِررررر کرده،😹مرض داره بچه هارو اذیت میکنه،واسه منم که عنبر نسا تجویز میکنه😾
قربونت برم🥺چشمام قلبی قلبی شد😻

پ‌ن6:رویای عزیز مرسی که میخونی💛،Kiyanaz عزیز منم با خوندن کامنت قشنگت کلی انرژی گرفتم منم خیلی دوست دارم💋،Goliجون قربون خنده هات مرسی که میخونی چهارمین خاطرم درمورد سرمای شهری بود که توش درس میخونم نه گلی جون من تحمل گرمای اهوازو ندارم😂،♡Maede♡ جونم منم اسم تورو تو کامنتا میبینم کلی ذوق میکنم😻چشم تمام تلاشمو میکنم اتفاقا شبای امتحان به نویسنده شدن فکر میکردم و میگفتم من چرا باید الان انتقال حرارت بخونم😂Zahra:) عزیز قربونت برم من منم با دیدن اسمت کلی ذوق میکنم💜،Pbعزیر مرسی که میخونی چشم قربون محبتت برم💓،" TANIN "قربون خندت عزیز دل همچین خودت گل دختر🥺💛،Donya جون مرسی که میخونی🧡،(っ◔◡◔)っAnahita. Ahmadi (っ◔◡◔)っ عزیز مرسی که میخونی چشم بازم مینویسم💋،خلیل پور عزیز واقعا زبونم قاصره در جواب این همه لطف و مهربونی قربون خودتو مامانت خلاصه اینکه منم عاشقتم💗

پ‌ن7:Ssجون قربون خندت،چرا اگه دکتر نبود تکون نمیخوردی؟😂بخدا کاری نداره بی ازاره😂میترسم خسته شین اگه 2xنکنم،D_N_A عزیز مرسی که میخونی،پشم های ماردین میتونه یه کارخونه نساجی رو ساپورت کنه😂مرسی برای پیشنهادت ، شاید باورتون نشه ولی پشم هاش زیاد نیست ،اتفاقا کم پشمه ولی چون خودش حساسه ،شده سوژه ای واسه ما😁،Mohadese عزیز مرسی که خوندی،·٠•●♥️ محمدطاها ♥️●•٠· عزیز مرسی که خوندی راستش شرایط خوابگاه یکم سخته واسه غذا چون کلا غذای درست حسابی بهمون نمیدن ولی چشم مراقب خواهم بود مرسی برای دعای قشنگتون چشم قدرشو بیشتر میدونم❤️،Marli دوستداشتی این خاطره تقدیم به تو که توی کامنتا میگی گلی جون 

خاطره بزار،مرسی که به یادمی❤️‍🔥،♡Zahra♡جون مرسی که میخونی😻دقیقا 😂تلاشمو میکنم زود زود بیام.قربونت برم ایشالا توهم همیشه لبت خندون باشه،Ghazal_h عزیز ممنون که میخونی خوشحالم که خاطراتم حس خوبی میده،کاش خاطراتم به خودتمم حس خوبی میداد.نمیدونم چه دردیه بهش مبتلا شدم،fatemeh جان مرسی که میخونی قربون خنده ها و گریت💙،سوگند عزیزم قربون خودتو اسمتو خنده هات🤍،♡Nafis♡ دوستداشتی تو فقط منو بفشار🫂روابط خواهر برادریِ ما گاعی وقتا مث رابطه سگ و گربس😅😂قربونت برم عزیز دلم💓گل گلی به قربونت🌸،NM عزیز مرسی که میخونی😻خوشحالم که دوست داری خاطراتمو،آیسَل جون کلا خاطره خشتک احسان خیلی خاص و تکرار نشدنی بود😂SARA HATAMI جون فدای قلب مهربونت بشم،حالم همون دو روز بعدش خوب شد،قلب مهربونتو میبوسم عزیز دلم💋

پ‌ن8:Ząɧŗą ҡɧąŧεŗï جون ببخشید که این مدت نبودم،🙈وظیفمه گل دختر🌺منم تا 2ام امتحان تئوری داشتم،شنبه هم عملی،ایشالا💚من واقعا اصلا فک نمیکردم اهنگ هارو کسی بهشون اهمیت بده چه برسه به دانلود،صرفا عادت دارم با جزییات توصیف کنم خیلی برام جالب بود😻خییلی خیلی خیلی دوس داشتم سوالتو جواب بدم ،و البته خیلی دوس داشتم میتونستم بزنمت تا دیگه نگی فضولی نمیشه!!!منتها اگه اسم شهرو بگم حتی کسایی که استان های اطراف زندگی میکنن احتمالا پدرمو بشناسن،با اسم شهرو و تخصص پدر میشه ادرس خونمونم پیدا کرد،درمورد شهری که توش دانشجوامم این قضیه صدق میکنه مخصوصا اینکه میدونم اینجا هستن کسایی که تو شهری که دانشجوام زندگی میکنن،معمولا بجز تهران بقیه شهرا کلا یدونه دانشگاه دولتی دارن ،اسم شهرو بگم مشخصع کدوم دانشگاهم.رشته و اسمم همه میدونن دیگه😂😅.قول میدم سال بعد که فارغ‌التحصیل شدم بگم اسم دانشگاهمو🙈🧡🎵🎶NilooFar🎵🎶 عزیز منم از دیدن اسم تو خیللیی خوشحال میشم،من خودم با ابکش شدنم مشکلی ندارم ،قبلا میترسیدم خیلی وقته که دیگه نمیترسم حالا این وسط ابکش شم اصلا اشکالی نداره😂💗بله بله احسان دیده این انیمیشن رو،کامنتت نفوذ کرد به اعماق قلبم نیلوفر خوش قلب و مهربونم میبوسمت عزیز دلم،فرج الهی مقدم عزیز ممنونم ازت مهربون💗

پ‌ن9:هستی عزیزم، مرسی که خوندی  خوش قلب مهربون🥰سلامت باشی 💜قربون خودتو احساساتت🤍هستی از راه خیلی دور میبوسمت و محکم بغللت میکنم فقط ایطوری میکنم ابراز احساسات کنم🥺🫀،AYNAZ بمیرم برات چی به سرت اومده😹،): عزیز بخدا شلوارش دوسال تو کمد بود برای اولین بار که پوشیدش این بلا سرش اومد😂،🎈عزیز قربونت برم مهربون بیا بغلم محکم بغلت کنم😭💛،mmmعزیز مرسی که میخونی چشم حتما،Diana جون  مرسی که میخونی فدای ریسه هات پونه جون یه مردانه دوز ماهر سراغ داره امیدوارم مردانه دوز بتونه جرواجری های شمارو ترمیم کنه😹💜مرررسی برای کامنتت قشنگت😻،TARAعزیز خوشحالم که بعد از مدت ها باز اسم قشنگتو دیدم امیدوارم هیچ وقت لحظات سخت نداشته باشی و همیشه از ته دلت بخندی💞،m~k عزیز نمیدونم چطوری جواب محبتتو بدم🥺اشکال نداره😂باسن منم ابکش شه خودم مشکلی ندارم😂💜مبینا جونم من فقط با بوسیدن و محکم بغل کردن میتونم اوج احساساتم رو منتقل کنم ،بیا بغلم ببینم😘❤️

پ‌ن10:مرسی که وقت و انرژی میزارید و میخونید،خیلی دوستون دارم گل مَنگُلیا🌱


اراتمندِ شما،گلناز، گربه‌ی علیلِ تازه درمان شده🐈‍⬛️

خاطره ضحا جان

جواااان ایرانی سلااااام😂😂😂😂😂🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻🖐🏻
حالتووون چطوررره😂😎
احوالتون چطوره😂😂😂
ضحا هستم خواهر داداشام😂😂😂😂😂😂مدیونید اگه فکر کنید خواهر خواهرم هم هستم😂😂😂😂😂😂😂😂
کسانی که من رو نمیشناسیییید....
برید تو اردیبهشت ۱۴۰۱ و ببینید که کیستم😂😂😂😂😂😂
کمی از اوضاع و احوال خانواده بگمممم😁😁😁😁😁
ما خوبیم😂😂😂😂😂
زینب(ابجیم) کنکور داره😱الان رفته سر اولین کنکورش😂😂(کنکور هنر😃🎨)
متین خوابه😐😐😐مبین هم طبق معمول داره تلوزیون مینگاره😁😂مامانم رفته مدرسه(جدیدن معاون شده😐) 😂😂😂😂
بابام رفته زینب و بذاره سر کنکورش و بیاد که هنوز نیومده🤔و سرمای شدیددد خورده😱🙁
من هم خوبم😂😂😂😂
شما چطورید😂😂😂😂😂
مامانم میگه بشین ریاضی حل کن😐اخه تو تابستووووووون🥴🥴
امروز تشریف اوردمممم که خاطره پارمیس(دختر خاله کوچیکم که یه گودزیلای دهه نودی به تماااام عیاره و کلاس اوله😐) رو بگم که فففففققققط به خاطر شما به دکتر کشوندمش😂😂😂😂😂😂فقططط به خاطر شما😂😂😂
یک هفته پیش، خاله پریناز(مامان پارمیس و پارسا(پارسا یه گودزیلای دیگس که سه سالشه😐)) و مامانجونم(مامان بزرگم، کاشف زرد چوبه و سیب زمینی و زرده تخم مرغ برای ضربدیدگی پا😂😂😂😂😂)اومده بودن خونمون😃😃😃
قرار بود مامانجونم و پارمیس و پارسا بمونن خونه ما😃😃😃😃😃
بعد از نیم ساعت که گذشت اقایون خوابشون برد😐😐😐😐(اقا مصطفی"شوهر خالم" و بابام)
من و پارمیس و پارسا و خالم و مامانم و زینب و مامانجونم😂😂😂رفتیم تو اتاق😂
متین و مبین از فرصت استفاده کرده، و به حیاط رفتن به قصد توپ بازی😐😐😐😂😂😂
من پارمیس و پارسا رو بردم حموم که بادکنک اب کنیم😁😁😁😁زمین لیز شد پارسا خورد زمین🤣🤣🤣🤣🤣
حالا پارمیس اینطوری بود: هیییییس!!(در و بسته بودیم😂) تو رو جون هر کی دوست داری گریه نکن😂😂😂😂😂
خالم:پارمیییییس😱چی بود خورد زمین😐😐😐😂😂😂
پارمیس: هیچی بابا پارسا بود ما زنده ایم😂😂😂😂😂
همه اون بیرون یک صدا: مراقب باشیدد😂😂😂😂😂گروه سروده مگه😂😂😂خلاصه اینکه بعدش پارمیسینا قصد رفتن کردن و نمیخواستن بمونن سر ما رو شیره مالیدن 😂😂😂😂😂😂😂بعد یهو مامانم اومد تو اتاق گفت جم کن باهاشون برو😐😳
گفتم چی کار کنم؟؟؟(تا حالا تنهایی جایی نرفته بودم😂😂😂) همینطور که از کمدم لباس برمیداشت گفت میگم جم کن برو😐😂خلاصه بزووور من از خونمون درومدم🥴😂حالا تو ماشین خالم اهنگ غمگین گذاشته بود من نمیدونم چرا داشتم گریه میکردم😐🤣خالم داشت بهم میخندید نامرد😂😂پارمیس گفت ای بابا مامان منم بودم گریه میکردم خالم گفت چرا😐پارمیس گفت اخه ببین چه اهنگی کذاشتیی😂😂😂😂😂
رفتیم فرش فروشی😂😐میخواستن واسه خونه مامانجونم فرش بگیرن😃😃😃
حالا این وسط نمیدونم پارسا از کحا چوب پیدا کرده بود داشت باهاش بچه ها رو میزد😐😂میگم گودزیلاست میگین نه😂😂😂مامانجونم واااسطه شد دعواشون حل شد😂😂
رسیدیم خونه مامانجونم و بعد متوجه شدم پارمیس سرما خورده🤑🤑تصمیم گرفتم فقققط به خاطر شما مجبورش کنم بره دکتر😃(خیلی شحاعه اخه😂)
مططططمئن بودم بهش امپول میده😈😈😂😂اخه حالش خیلی بد بود واقعا🙄سرفه میکرد در حد لالیگا😂😂😂😂😂😂حتی یه شب داشت خفه میشد😱😱😱
از اونجایی که پارمیس واقعا منو خیییییییلی دوست داره😎، هی وقتی میرفتیم مسجد(مامانجونم و خالم اینا تو یه کوچن مسجدم نزدیکه😍) بهش میگفتم بریم دکتر اونم میگفت نه🤨🤨🤨🤨
اخر با یه نقشه تصمیم گرفتم ببرمش که اون نقشه شکست خورد😂😂😂😂
اماااااا😂😂
نقشه دومم شکستت نخورررد😃یعنی نقشه ای در کار نبود حقیقتن😐😐😐😂😂😂فقط تو راه هی میگفت تورو خدااااا حمله اماده کن به دکتره بگو امپول نده😐😂
منم الکی میگفتم بباااشه😂😂😂😂😂منم پارمیسو خییییییییلی دوست دارم ولی حالش بد بود منم میگفتم دکتره قبول نمیکرد🙁🙁🙁
تو راه دکتر یه ماشین پلیس پشتمون بود که بخاطر دست تکون دادن براشون کله پارسا خورد تو کله پارمیس🤣🤣🤣🤣
یهو پارمیس عععربده زد😱😂😂: اییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی😂😂😂😂😂😂😂و زد زیر گریه😂😂😂😂😂صحنه جالبی بود😂😂😂😂😐😐
حالا من پارمیسو گرفته بودم بغلم ریز ریز میخندیدم😂😂😂😂
رسیدییییم😈
پارمیس گقت ولش کن اصلا من نمیام😂😂😂😂😐😐😐😐😐
داشت در میرفت😂😂😂😂گرفتمش بفلم بچه کلاس اولی رو😐😂😂😂
خرس گنده😂😂😂😂😂
رفتیم تو دکتره حدودن ۴۲-۴۳ سالش بود 😁😁😁سرحالم بود😂😂😂یهو با این صحنه مواجه شد دکتر بنده خدا: 😂😂😂
پارمیس تو بغل من در حال دست و پا زدن😂😂😂😂😂😂

دهن پارسا در اثر بستنی کثیف شده بود😐😐و خاله داشت پاکش میکرد به زووور😂😂😂😂😂
عین گله ریختیم تو😂😂😂😂😂😂😂
با پارمیس نشستم رو صندلی بیمار یهو پارمیس گفت اقای دکتر به اون خداا این مریضه😐😐😐😐😐😐😐😐😂😂😂😂😂یهو با خودم گفتم خوبه سرفه کنی😂😂سرفه کرد ناجور😂😂😂😂با خودم گفتم مرسی خدا عاشقتم😂❤
دکتر گفت مشخصه😂😂😂😂😂😂😂خالم میخندید😂😂پارسا میگفت این چیه؟ اون چیه؟ اینا چین😂😂😂😂کوفت😂😂😂😂😂ابرو مون رفت😂😂😂😂😂
پارمیسم غش کرده بود از خنده😂😂😂ادم شادیه😂😂میخنده دیگه بند نمیاد😂😂😂😂😂😂دکتره معاینش کرد گفت گلوت چرا اینجوریه😐😂چحوریه اقای محترم😂😂😂😂😂😂😂پارمیس با ارنجش زد تو شیکمم😂😐گفتم اایی جته بچه ناقص شدم😂😂😂😂😂😂دکتره گفت با اون بنده خدا چیکار داری😂😂😂مرسی دکتر😂😂🖐🏻🖐🏻
پارمیس گفت هیچی😂😂اره جون خودت😂😂😂😂داشت اشاره میکرد به دکتره بگم امپول ننویسه😂😂😂😂منم خودم و زدم به اون راه گفتم خب درست حرف بزن چرا میزنی😂😂😂مگه تو ضاربی😂😂😂😂گفت فوش نده عه😐😐😐😐😐😂😂😂😂😂😂😂سکوت اختیار کردم😂😂😂دکتره نسخه رو داد گفت بعدش بیارید نشون بدید😂😁میخواستیم بیایم بیرون دکتره گفت شما نرو😂😂با پارمیس بود😂😂
به منم اشاره کرد بیام تو😂😂پارمیس گفت چیه😐😱زدم بهش گفتم مودبب باش😐😐گفت بله منظورم اینه که بفرمایید جناب😐😐😐😂😂😂😂😂😂😂😂دکتره خندش گرفته بود گفت هیچی اینجا هنوز کسی رو واسه تزریقات پیدا نکردیم خودم انجام میدم😱😐😂پارمیس رنگش شد گچ دیوار😂😂یه نگاه عصبانی یه من کرد😐😂😂😂دکتره کفت نکاه نکن خانوم کوچولو😐😐😐😐اگه خواهرتم میگفت بازم میدادم بهت😂😂فکر کرده بود من خواهرشم😂😂😂😂😂😂
دارو ها اومد دکتره به پارمیس گفت بخواب رو تخت😂😂😨😨پارمیس قدش به تخت نمیرسید😐😐😐😐یه بار رفت بالا چپه شد افتاد پایین🤣🤣🤣🤣🤣🤣حالا من 🤣
دکتره🤣😐
خالم🤣
پارسا😐😐😐😐
پارمیس😳🤨
دکتره از رو زمین جمش کرد گذاشتش رو تخت😂😂😂😂😂😂🖐🏻🖐🏻🖐🏻
پارمیسو اماده کردم بهم لگد زد😐😐😐😂😂😂گفت دستمو بگیر😂😂بلد نیست حرف بزنه 😂😂😂😂😂دستشو گرفتم دست دکتره سبک بود زود تموم شد 😂😂حالا پارمیس خنگ یهو گفت جرا فقط پنبه میزنی 😐امپولرو بزن دیگه😐😂😂😂گل کاشت😂😂
دکتره رو زمین غش کرده بود از خنده😂😂😂😂پارمیس خنگ😂😂😂😐😐😐سرنگ خالیو دید دست دکتره گفت عهههه تموم شد حاجی😐😐😐😐😳😳😳ادب نداره این بچه😐😐😐😐😂😂😂😂گفتم پاارمیس😐😂😂😂گفت بله منظورم اینه که تموم شد جناب محترمه مکرمه😳😳😳😳😳😳😳😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐🤣🤣🤣🤣🤣🤣ادبیاتش منو کشته🤣🤣🤣🤣خلاصه جون دردی حس نکرده بود باهام قهر نکرد😂😎
پایان😁😂
پ. ن ۱:ببخشید اگه غلط املایی داره😁😁😁اخه عجله داشتم هنوز ناهارم نذاشتم😂😂😂😂😂😂😂
پ. ن۲:دکتر خیییییییلی خوبی بود واقعا😍😍😍🖐🏻🖐🏻🖐🏻
پ. ن۳:این خاطره دومم بود😁😁😁اولیه خیلی ساده بود گفتم این بار قشنگ تر بگم😁😁😁😁😁😁😁
پ. ن۴:پام هنوز خوب نشده😂😂😂😂😂😂
پ. ن۵:همون روز بعد دکتر ما مثلا رفتیم طبقه پایین خونه خالم که بازی کنیم😁ما پیچونیدیم و رفتیم زنگ مردم و زدیم در رفتیم😱😱😱😱به خدا کار پارمیس بود😂😂😂😂😂😂
پ. ن۶:من همهههه خاطراتو خوندم ولی وقت نشد نظر بدم😁😂ولی بدونید که خوندم😁
پ. ن۷:کاری باری؟؟ 😁😂

یا علی♡🖐🏻

خاطره زهرا جان

به نام خدا 
زهرا 
امروز پنجشنبه است و مثل پنجشنبه های دیگه پر از دلتنگی...!
اما این خاطره مربوط به مادر شوهرم

صبح حدودا ساعت ۱۱ بود که تو درمانگاه درحال چک کردن داروها بودم که متوجه ورود بابا علی و مامان مریم به اتاق تزریقات شدم وقتی دیدمشون متوجه این شدم که چقدر دلم براشون تنگ شده حدودا یک ماهی میشد که به دیدنشون نرفته بودم در واقع ورود به اون خونه خونه ایی که امیرحسین  عزیزم بزرگ شده بود جزو سخت ترین کارها بود
بابا علی دست های مامان و گرفته بود و مامان هم با چشمای اشکی نگاهم کرد رفتم سمتش و محکم بغلم کرد و وقتی رفتم تو بغلش احساس کردم بوی امیر و میده و قلبم از حس بوی امیر به درد اومد😔🤦🏻‍♀️
بابا کمک کرد تا رو تخت دراز بکشه و بهم گفت فشارش افتاده و سردرد عجیبی که از اولین روز فوت امیرحسین گرفته بود دیگ امروز کلافه اش کرده و اومدن درمانگاه و بعد از معاینه دکتر این دارو ها رو داد 

نگاهی به دارو ها انداختم و بعد از آماده کردن آمپول دگزامتازون کمکش کردم تا دمر بخابه و بعد از کشیدن پد متوجه هق هق عجیبی از مامان شدم که میدونستم دلیلش چیزی جز این نیست که تا قبل فوت امیر تموم داروهای تزریقی مامان و امیر تزریق میکرد و با تیکه کلام های خاص خودش((اخ اخ اخ تلافی تموم آمپول های که تو بچگی زدی و در میارم ،تو رو خدا گریه نکنی مامان آبروم پیش زنم میره ،مامان خانم نترسیااااااا یادت چقد گولم میزدی ،.....))  اروم نیدل و وارد کردم و بعد از تزریق آمپول سرمش و براش وصل کردم و کنارش نشستم و .....


بعدداز تموم شدن سرم به اصرار مامان و بابا اومدم خونه اشون و الانم تو اتاق امیرحسینم😔😔🤦🏻‍♀️

فردا هم قرار بابا من و ببره برای کنکور
آرزوی موفقیت برای همه کنکوری های عزیز ..
یا علی🤚🏼❤

خاطره نیما جان

سلام اسمم نیماس و میخوام خاطره دیگه مو براتون تعریف کنم که این بار از خودمه یه روز درمونگاه خیلی خیلی شلوغ بود همه هم آنفولانزا زده بودن آخرین مراجعه ای که داشتم یه پسر جوون بود شاید همسن خودم زیاد حال نداشت فک کنم دوتا تقویتی داشت قبضو گرفت رفت آماده شدو منم رفتم بالا سرش شلوارشو داد پایین و پرسید خیلی درد داره؟ گفتم نه خیلی پنبه کشیدم و زدم که آه سوزناکی کشید بعدی رو زدم باز آه کشید بعدش پنبه رو جاش گذاشتم و رفتم بیرون موندم پسره بره بعدشم خودم رفتم داروخونه پیش بابام که تا منو دید گفت نیما آقا حمید دوستم از تهران اومده دعوتش کردم امشب خونه اما من خودم گیرم تو برو خونه منم حرفی نزدمو رفتم خونه رو مرتب کردم اهل منزل همه منزل مادربزرگم بودن منم قرار بود برم که نرفتم کمی بعد آقا حمید از راه رسیدن البته مرد خیلی مودب و محترمین رسید خیلی صمیمانه روبوسی کرد باهامو نشستیم باهم حرف زدیم که دیدم همش داره سرفه میکنهپرسیدم مریضین؟ گفت آره بدجور خواستم دکتر برم اما جایی رو بلد نبودم گفتم رو به رو داروخونه یه درمونگاهه گفت پس من یه سر برم هرچی هم اصرار کردم نذاشت بیام و خودش رفت یه ساعت بعد برگشت با یه کیسه پره دارو و آمپول پرسیدم چی گفته دکتر که گفت هیچی یه مشت آمپول داد گفت چهارتاشو الان بزن دوتاشو امشب و فردا ولی گفتم فعلا نزنم منم اصلا فک نمیکردم بترسه گفتم میخواید خودم بزنم اونم تعجب کرد نمیدونست من درمونگاه کار میکنم دیگه فهمید فک کنم خجالت کشید گفت باشه دیگه رفتم پلاستیک داروهاشو برداشتم یه 6.3.3و سفاریاکسون و پیروکسیکام و نوروبیون برداشتم و آمادشون کردم از تو یخچال هم پد داشتیم برداشتم و گفتم تو اتاق من میخوایم بریم راستش من خودمم خجالت میکشیدم بهش آمپول بزنم دیگه رفت اونجا کتشو در آورد و خوابید رو تختم کمربندشم باز کرد رفتم بالا سرش دیدم خودش کاری نمیکنه خودم شلوار شورتشو کشیدم پایین و اول پنادرو زدم که سفت کرد منم گفتم یه نفس عمیق کشید و شلتر شد تزریق کردم که گفت آخخ درد داره گفتم ببخشید بعد کشیدم بیرون و گفت بیحسی نزدی؟ خجالت زده گفتم نه نداشتم ببخشید بعد سفتریاکسونو زدم که دستاشو محکم مشت کرد و آه یواش و درازی کشید درش که آوردم گفت خیلی درد داشتا گفتم خب این دوتا انتی بیوتیک قوین گفت اوه اوه باشه اونارم بزن یکم صبر کردم چون جای تزریقا داشت خون میومدپیروکسیکامو که تزریق کردم فقط صدای ناله شو میشنیدم آخری هم دیگه چیزی نگفت اما صدای تندتند قلبشو میشنیدم رنگش پریده بود نتونستم جلو خودمو بگیرم گفتم میترسین؟ گفت آره بدجور یواش خندیدمو رفتم بیرون حواسمم نبود که اون مریضه الان رو تخت من خوابیده آخره شب هم که بابام اومد خونه آمپولای دیگه شو زد اما تا صبح رو تخت من خوابید منم فرداش اصلا رو تختی رو عوض نکردم چند روز گذشت و منم سرمای شدیدی خوردم اما به روی خودم نمیاوردم تو درمونگاهم ماسک میزدم یه روز پزشک عمومی که بابامم میشناسن گفت سرت خلوت شد بیا پیشم همون موقع پسربچه ای با باباش اومد و گریه میکرد فهمیدم آمپول داره امپولشم پنادر بود باباش رو به من گفت شما بیحسی هم میزنید دیگه که دردش نگیره؟منم لبخندی زدم به پسربچه و گفتم بله بعدش رفتن سمت تخت که بچه شروع کرد جیغ و داد که ولم کنییید باباش خوابوندش رو تخت و شلوارشو کشید پایین مامانشم پاشو گرفت منم از همکارم پرسیدم گفت چون بچست یه ذره بیحسی بزن رفتم بالاسرش هی جیغ میزد نههه نهه دلم کباب شد پنبه کشیدمو گفتم کوچولوئه بعد تزریق کرم که جیغ و داد بسیار کرد خون گریه میکرد و میگفت آییییییییییی پاااااااااااااامم نههههههههههههههههه منم با مکافات تزریق کردمو به باباش گفتم پنبه رو محکم فشار بدین رفتم بیرونبعدش رفتم پیش دکتر که گفتن بابات گفت انگار سرما خوردی منم با استرس گفتم بله یکم گفتن بشین معاینه ات کنم نشستم معاینه کاملی کردن و چون دفترچه ام باهام نبود داروهامو آزاد نوشتن منم چون هم شیفتم تموم بود هم دنبال بهانه گفتم پس خداحافظ گفت داروهاتو گرفتی بیار ببینم منم رفتم داروخونه بابا البته خودش نبود داروهامو گرفتم سه تا آمپول پنادر و بتامتازون و تب بر داشتم با ترس و لرز رفتم نشونشون دادم که گفت همین الان تزریق کن منم باز دنبال بهانه گفتم نمیدونه نجفی کجا رفته گفتن پس دراز بکش خودم برات بزنم منم روم نمیشد گفتم نه میدم خودش بزنه گفت منم مریض ندارم فعلا بخواب دیگه منم روپوشمو در آوردم رو تخت خوابیدم کمربندمو باز کردم یکم شلوارمو کشیدم پایین دکتر اومدن خودشون کامل شلوارمو کشید پایین و بلافاصله پنادرو تزریق کرد که به زور جلو خودمو گرفتم یه آه گفتم و نفس عمیق کشیدم تندتند خیلی درد داشت البته خوب هم زد گفت آه وواخ هم نداشت تب برو زد که بازم درد داشت اما سعی کردم خودمو شل بگیرم دیگه آبروریزی بود بخوام ناله کنم آخری که بتامتازون بود هم تو همون پا خوردم صورتم از درد جمع شده بود گرچه قده اولی دردنداشتن رو هم دیگه.بعدش خواستم تشکر کنم اما دیدم آمپول خوردن تشکر نداره شلوارمو درست کردم کفشامو پوشیدم و رفتم خونه.امیدوارم خوشتون اومده باشه..

خاطره دلنیا جان

سلام بچه ها خوبین من دلنیا هستم 26سالمه از  فوق لیسانس جامعه دارم و معلم هستم👩‍🏫  همسرم احسان❤️ 29سالشه و پزشک عمومی🧑‍⚕ و دوساله که ازدواج کردیم 
من و همسرم دختر خاله و پسرخاله 
 و اصالتا کوهدشت لرستان❤️ ساکن تهران هستیم 17خرداد باید از دانش اموزام امتحان میگرفتم روز قبلش پریود شده بودم و سردرد و سرگیجه داشتم و احسان 24ساعت شیفت داشت و خونه نبود که بهش بگم 
بزور از جام بلند شدم که برم مدرسه از بچه ها امتحان بگیرم از سردرد و سرگیجه به زور راه میرفتم  خواستم با ماشین خودم برم چشمام تار میدید یه اژانس گرفتم رفتم مدرسه یکی از همکارا گفت خانم فرهمند خوبی چرا انقدر رنگت پریده گفتم خوبم چیزی نیست امتحان و از بچه ها گرفتم حالم خیلی بدتر شده بود تصمیم گرفتم که برم بیمارستانی که احسان هست با اژانس رفتم بیمارستان منشی منو شناخت بهم گفت دکتر مریض داره بعد برید پیششون تشکر کردم نشستم رو صندلی یدفعه حالم بهم خورد🤢دویدم سمت دستشویی بالا اوردم🤮 منشی نگران اومد گفت خانم فرهمند چیشد خوبی گفتم اره چیزی نیست 
رفتم بیرون مریض احسان اومد بیرون منشی گفت میتونی بری در زدم گفت بفرمایید رفتم داخل سرش پایین بود اصلا حواسش نبود دید صدایی نمیاد سرشو اورد بالا خندید گفت عه تویی😁سلام خوبی اینجا چیکارمیکنی  گفتم مریضم گفت چراگفتم پریودم دلم و کمرم و سرم درد میکنه سرگیجه و حالت تهوع هم دارم دستم رو گرفت گفت چقدر سرده دستات فشارت افتاده بردم سمت تخت کفشامو دراورد دراز کشیدم فشارم رو گرفت 9بود گفت صبحونه خوردی گفتم اره شکمم فشار داد از درد زدم زیر گریه 😭 دستشو گرفتم گفتم احسان جون من بسه دلم درد مینه فشار نده بوسم کرد گفت قربونت برم گریه نکن زیر چشمامو نگاه کرد گفت کم خونی و بدنت خیلی ضعیفه باید هرماه تقویتی بهت تزریق کنم
گفت دفترچتو اوردی گفتم تو کیفمه خودت برو بردار باشه ای گفت و شروع کرد به نوشتن رفت از یخچال ابمیوه اورد گفت دلی اینو بخور تا من برم داروهاتو بگیرم گفتم باشه رفت منم یخورده از ابمیوه خوردم خیلی خوابم میومد خوابیدم صدای احسان اومد دستم رو گفت دلی بیدار شو چشمامو بازکردم گفتم خوابم میاد ولم کن گفت قربونت برم بلند شو داروهاتو بهت بدم بعد میریم خونه بخواب پلاستیک داروهارو اورد همش امپول و سرم بود😭 با دوتا قرص گفتم امپولار.  بده پرستار بزنه توبرو مریضاتو ببین گفت شیفتم تموم شده نوروبیون اماده کرد اومد سمتم کمکم کرد برگردم شلوارمو کشید پایین گفتم احسان تو رو جون دلی اروم بزن گفت باشه قربونت برم قسم نده پنبه کشیدگفت شل کن یه بسم الله گفت و نیدل اروم وارد کرد شروع کرد دارو پمپ کردن یه درد بدی پیچید تو پام کسایی نوروبین زدن میدونن😭 اشکام درومد باگریه گفتم احسان درش بیار غلط کردم 😭😭 جون من درش بیار اییییی😭 گفت جانم تموم شد نیدل دراورد اما هنوز درد میکرد از درد هق هق میکردم بغلم بوسم کرد جانم تموم شد جای امپولم ماساژ داد گفتم نکن دردم میاد امپول پروفن اماده کردم گفت بخواب خوشگلماین دیگه درد نداره درازم کردم پنبه کشید نیدل واردکرد درد نداشت تموم شد لباسمو درست کرد کمکم کرد برگشتم تا سرمو بزنه استینمو داد بالا گارو بست گفت دستاتو مچ کن سرت بگیر اونطرف تا استرس نگیری پنبه کشید انژیوکت زد درد نداشت خدارو شکر سرم وصل کرد امپول تهوع تو سرمم زد تا تموم شدن سرم خوابیدم با سوزش دستم بیدار شدم گفتم اخ گفت جانم تموم شد سرممو دراورد و چسب زد وسایلاشو جمع کمکم کرد تا از تخت بیام پایین رسیدیم حیاط گفت همینجا بمون ماشینم بیارم اینجا گفتم باشه سوار شدم احساناز بیرون غذا گرفت رسیدیم خونه خداروشکر دیگه درد نداشتم بعد ناهار دوتامون خسته بودیم خوابیدیم عصر بایه بوی خیلی خوبی بیدار شدم از تخت اومدم پایین رفتم آشپزخونه دیدم احسان داره اشپزی میکنه🧑‍🍳😁 از پشت دستامو گذاشتم رو چشماش دستامو گرفت بوسید گفت بیدار شدی چشم قشنگم (نمی خوام از خودم تعریف کنم من چون لر هستم و لرهاو کردها چشمای درشت و کشیده دارن چشمای درشت مشکی دارم واسه همین احسان همیشه بهم میگه😁) 
گفت خوبی دیگه درد نداری گفتم نه دیگه درد ندارم ممنونم ازت 😘❤️ گفت خواهش میکنم کاری نکردم شمامه(اینم یه اصطلاح کردی و لری هستش😁)
گفتم خو حالا چی پختی برامون گفت فسنجون😍😋 الحق که دستپختش حرف نداره اقای دکتر🧑‍⚕😁
هرماه اقای دکتر بهم تقویتی میزنه😢😭
خیای ممنون از اینه وقت گذاشتید و خاطره من خوندید 💋❤️ لطفا نظر بدید نظرات رو میخونم
دوستدار شما دلنیا و احسان❤️
در پناه خدا❤️

خاطره دلوین جان

سلام🤍دلوینم :)
خیلی وقت پیش خاطره گذاشته بودم ولی ایندفعه نمیخوام باهاتون تو چت باشم ک مث همیشه شاهد بحث هاتون باشم.. 
خب بریم سر خاطره : 
۱۷ سالمه تقریبا و اهل تهرانم .. فروشنده یه بوتیک لباس فروشیم :)🔗
صبح ساعت ۸ پاشدم سریع یه لباس راحتی پوشیدم ک تو این وضع از گرما کباب نشم.. یه اسنپ گرفتم به پدرام ( صاب مغازه ک دگ فامیلشو نمیگم) یه پیام دادم گفتم یکم دیر میرسم که گفت ایرادی نداره سعی کن زودتر بیای 🙃⚡
یه چشم نوشتم به اون اسنپیه گفتم یکم سریع تر بره ... وقتی رسیدم پاساژ سریع پیاده شدم پولو دادم بهش را افتادم سمت بوتیک دیدم پدرام خیلی طلب کار نشسته رو صندلی... سلام دادم ک گف به به دلوین خانم بلاخره اومدی🥲 یه ساعت توضیح دادم تا قانع شد؛ نشستم کالکشنارو نگا کردم لباسارو به همون ترتیب چیدم داخل قفسه ها حول و حوش ساعت یک بود که پدرام گفت : خانم .. (فامیلم) میتونی بری اگه کارت تموم شده ولی ساعت ۶ حتما اینجا باش چون خودم میخوام برم جایی الانم پاشو برسونمت🙃🫰🏻
من : نه مرسی خودم میتونم برم.. 
پدرام : بحث نکن بلد شو🥲
اصلا حالم خوب نبود ک بخوام بیشتر بحث کنم گوشیمو گذاشتم تو جیب مانتوم کولمو انداختم پشتم وایسادم تا در مغازه رو قفل کنه ... تو راه فقط راجب اوردن اکسسوری حرف زدیم برای مغازه میگفت مطابق لباسا بیاریم ک برای ست بیان همون مغازه سودشم خوبه... 🙃🤷🏼‍♀️
منو رسوند خونه خداحافظی کردم وفتی رفتم دیدم سمانه و ریحونه نشستن دارن چرت و پرت میگن و میخدن اونقدر سر درد داشتم ک بدون اینکه ناهار بخورم رفتم خوابیدم.. وقتی پاشدم دیدم هیچکدومشون خونه نیستن ساعت ۵ بود:) یه تف تو این زندگی گفتم..
رفتم به پدرام پیام بدم بگم تو برو به کارت برس و میام یا به سمانه بگم امروز جای من بره تو واتساپ چشمم خورد به پیوی مهدی یه لحظه دوباره تر زده سد تو حالم گفتم بزار زنگ بزنم حالشو بپرسم🤏🏻
زنگ زدم.. کم کم داشتم ناامید میشدم که جواب بده یهو صداش پیچید تو گوشی🙃🤌🏻
مهدی : سلام چطوری تو دختر چ عجب یه زنگی چیزی زدی !😂🥲واقعا خنده دار بود بعد خیانتی ک بهم کرد اینو بگه..:)
من : عا.. یهو دلم هواتو کرد چیکارا میکنی 
یهو یه دختری گف مهی بیا دیگ..
من : لعنتی فقط من مهی صدات میکردم .. البته اروم گفتم
مهدیم گفت بعدا باهم حرف میزنیم قطع کرد🥲
بغض داشت گلومو‌ پاره میکرد زدم زیر گریه دیگه واقعا مکان و زمان از دستم در رفته بود تلفنم همش زنگ میزد... یهو دیدم در با شدت وا شد پدرام و سمانه اومدن تو...
سمانه سریع بغلم کرد همش میگف چته دلوین چی شده !
🥲واقعا نمیتونستم حتی حرف بزنم شالمو کشید رو سرم گفت پاشو بریم دکتر انقد ضعف داشتم نمیتونستم بهش بگم نمیخواد اوکیم🙃🤏🏻.
پدرام گفت من میرم ماشینو اوکی کنم سریع بیاید🚶🏼‍♀️
سمانه همش داشت نفرین میکرد که ای مهدی خدا لعنتت کنه و این حرفا😂🚶🏼‍♀️
خودم بهش کمک کردم امادم کنه رفتیم داخل ماشین سرمو تکیه دادم به شیشه شروع کردم به اروم هق هق کردن... :]
وقتی رسیدیم پدرام گفت شما برید داخل من جا پارک پیدا کنم این دوربر میام...
خلاصه ما رفتیم نوبت گرفتیم.
تا نوبتمون برسه پدرامم اومد🚶🏼‍♀️به سمانه گفت شما باهم برین داخل من نمیام دیگه...
نوبتمون رسید رفتیم تو دکتر ازم شرح حال میخواست با زور یکم از حال خرابم بهش گفتم که تشخیصش فشار عصبی و ضعف بود.. یه سرم و امپول نوشت که داخل سرم بزنم یکم خیالم راحت شد.. 
رفتیم بیرون سمانه رفت داروهارو بگیره که پدرام یه کارت بهش داد و رمزشو گفت سمانه که رفت اومد نشست کنارم گفت ارزششو داره که بخاطرش اینجوری برینی تو حالت؟🙃🚶🏼‍♀️
من : ارزششو داشت🥲خانوادم رفت... جوونیم رفت ... عشقم رفت... ارزششو داشت یه سال غرق ارامش بودم کنارش🥲نمیدونم چرا اینکارو کردم شاید دست خودم نبود رفتم بغل پدرام شروع کردم به گریه... شروع کرد به نوازش موهام و هیچی نگفت :)
سمانه رسید گفت پاشو دلی بریم سرمتو بزن یکم بهتر شی داری پس میوفتی!
پدرام به سمانه گف شما برید من تو ماشینم منتظرم که بیاید...
سمانه : میخواید شما برید دستتون درد نکنه ما با تاکسی میایم..
پدرام : نه این چه حرفیه منتظرم
اروم گفتم ممنون که یه لبخند زد و رفت....🙃🚶🏼‍♀️
رفتیم داخل تزریقات قبضو دادیم بهشون دراز کشیدم رو تخت استین مانتوم کوتاه بود نیاز نداش بدم بالا..
سمانه نشست کنارم شروع کرد حرفای مثلا انگیزشی😂🙃
پرستاره اومد یکم پد کشید رو دستم گفت فشارت خیلی پایینه رگ پیدا نمیشه بعد شروع کرد به سوراخ سوراخ کردن دریغ از یه جای درست پس از مدتی طاقت فرسا😂🥲🚶🏼‍♀️تونست سرمو وصل کنه که حتی حس اخ گفتنم نداشتم فقط لبمو گاز گرفتم یکم چشامو روهم فشار دادم ... امپولم زد داخلش.. سمانه یه زنگ به ریحانه زد که بدونه کجاییم.. تا تموم شدن سرم سمانه همش میگفت که میگذره این روزا ^^

وقتی تموم شد خانومه اومد جداس کرد و مام پاشدیم که بریم 
پدرام اون سمت خیابون تو ماشین نشسته بود🙃
خلاصه که مارو رسوند خونه و گفت یه چند روز نمیخواد بیای بوتیک استراحت کن :)
خب خاطره مام تموم شد مرسی که وقت گذاشتید و خوندید ببخشید که طولانی شد❤️🔗
پ.ن : با خدا گفتم🤲🏻
تو که میدونستی میزاره میره...
پس چرا گذاشتی بیاد تو زندگیم
خدا گفت: ....
انجور که اون میگفت،عاشقتم
منم باورم شد😔🖤

خاطره سالومه جان

سلاااام سالومه ام 
برگشتم ادامه خاطره قبلی رو بگم 
از اون زمانی که خاله اینا اومدن تهران دقیقااااا تا چند دقیقه قبل از اینکه از خونه برن بیرون من سوراخ شدم😂🤝
اون شب ک آمپول زدم و همونجا هم خوابیدم فردا صبحش تا شبش ۲بار سوراخ شدم😐
یک بار صبحش یک بار شبش 
داستان از این قراره ک مت شب قبل ک تو اتاق مامانبزرگم آمپول زدم روی تختش همون جا خوابم برد(مامانبزرگم تختش خیلی نرمه و اتاقش رو خیلی دوست دارم شبیه اتاق نوجوون هاس چراغ ریسه ای بسته و عکس هاش بادوست هاش که همسایه ان و میرن پیاده روی   رو توی اون ریسه ها آویزون کرده 😂 )خلاصه صبح شد من خواب بود با باز شدن در و صدای ضعیف بلند شدم: سالی خانم هنو بیدار نرفتین؟ دِ دم ظهرِی دیگه بلند شین 
منم ک خواب و بیدار بودم گفتم برو بیرون در و ببند😐🤦‍♀
باشه ولی اول ای آمپول تون رو باید بزنوم بعد بُروم😎
منو میگی مث جت از جام پریدم گفتم آمپول چی! چی میگید شما ها؟؟ چرا دست از سر ما بر نمیدارید؟؟؟ فک میکنید چون دکترید میتونید دم به دقیقه ما رو آبکش کنید😡
اصلا نگاه پسر خاله نمیکردم و با لحن خیلی جدی حرف میزدم بعد هم با عصبانیت و داد گفتم حرف من حرف دیروزمه من دیگه آمپول نمیزنم برو ب خودت بزنش دست از سر من بردار🤬🤬🤬
همون لحظه قیافه پسر خاله رو دیدم وای فک کن من اونقدر عصبانی بودم این داشت اینور واسه من ریسه میرفت از خنده😂😂
گفتم به من میخندی؟ گفت ها به تو میخندوم  گفتم خنده داره؟؟؟ گفت ن په خنده نداره😂😂
با داد من دیدم در زدن و خواستن  در رو بار کنن که باز نشد از پشت در خاله پزسید چه خبره؟ مامانبزرگم گفت سالی جان مامان خوبی؟ چرا دوباره داد میزنی؟!
با داد و گریه گفتم از این مهمون قشنگ تون بپرسید😒😏
اونم با لحنی که داشت از خنده پاره میشد گفت ها ما این آمپول سالومه خانوم رو بزنوم بعد تشریف میارِم پیشتون😂😂😂😂😂😂
بعد اونا هم گفتن باشه پس و رفتن!😐
یعنی ی نفر این بدبخت دیشب سوراخ شده☺️
اونم اومد سمت من گفتم من بر نمیگردم اصلااااا و به هیچ وجه! دیگه فهمیده بودش واقعا بر نمیگردم😂👍
گفت یک دقیقه ای آمپول رو از دست های من بگیر تا بهت بگوم😊😉
عاغا چشمتون روز بد نبینه تا گرفتم آمپول رو عین این وحشی ها پرید روم ی جوری منو گره زد که نمیتونستم تکون بخورم😭😭😭
سریع شلوارم رو کشید پایین پنبه رو کشید روش انقدر که جیغ زده بودم دیگه نفسم در نمیومد و اصلا صدا نداشتم برای جیغ زدن 😂🤦‍♀
وارد زد تا نصفه زد درد نداشت ولی از نصفه به بعد تازه دردش شروع شده بود وارد میسوختتتت🤬💔
همونجا سفت شدم اصلا انقباضم دست خودم نبود دیگ پسر خاله هم عصبانی شده بود نزدیک بود سوزن بشکنه تو پام که یهو با جدیت گفت تا سه مِشمُروم شل کردی ک کردی اگ شل نِکِردی که هر چی دیدی از چشم خودت  دیدی😡
واقعا از حرفش ترسیدم و شل کردم😔
بعد زد تا اخرررش سریع کشید بیرون پد رو گذاشت روش و فشار داد😶
سوختتتت ی دفعه با جیغ گفتم نکن داره میسوزه 🤦‍♀😡
اصلا انگار نه انگار ک من دارم حرف میزنم او رو نگه داشت و پام رو مالید ک دردش کم بشه🥲💔
بعد هم موقع بلند شدن گفت درد گرفت حق داری ببخشید خیلی اذیت شدی😞 و گفت ولی ی دونه تقویتی رو باید بزنی 😂🤪 خندید و گفت منم بالشت رو پرت کردم سمتش و با خنده ک داشت میرفت گفت سر صبونه منتظرتیم😂
با اینکه صحنه های بدی بود و کلی جیغ زدم خیلی مهربونه ک باهام قهر نکرد😀
پ ن:خیلیییی دوست دارم که کامنت های خاطره ام زیاد باشه 
پ ن: مامانم امروز خاله هام و داییم رو دعوت کرده خونمون و من مطمئنم امروز همه مون قراره سوراخ شیم خاطره اون هم میگم اگ خاطره ساز شدیم 😂👍
من خیلی مدلم عوض شده و کلا عجیب شدم 
دیروز که مهمون نبود خونمون دوست داشتم خونمون مهمون باشه ولی الان که مهمون داریم   اومدم تو اتاقم و صدای بقیه رو میشنوم که هی از پله ها بالا و پایین میرن😂🤦‍♀🤝
الان فقط دختر خاله هام تو اتاقم هستن حوصله هیچ کس بجز اونا رو ندارم😂🤝
سالومه  ۱۴۰۱/۴/۳

خاطره آیدا جان

اعودبالله من الشیطان الرحیم 
سلام به بچه های عزیز حال شما چطوره احوال شما خانوادتون خوبن؟ سلام برسونید به خانوادتون 
خوب خواستم بگم من آیدام ۱۵ سالمه بیشتر بچه ها میشناسن منو تکواندو کارم و خر سوارم
روز ۱۴۰۱/۰۳/۲۹ خودکشی کردم با ۱۸ تا قرص که نصف بچه ها میدونن ولی نمیگم چون شماهم میرین انجام میدین خونتون به گردن منه😐😂 شانس آوردم زنده بودم😑
خببب 
یکشنبه صب از خواب پاشدم برا آخرین بار داشتم اتاقمو نگاه میکردم گفتم عجب برم لباسمو تا کنم😕 حداقل جنازم میارن تو اتاق 
یه نیم ساعت آهنگ گذاشتم🎧 و اتاقمو جمع کردم 
مامانم اومد گفت آیدا خبریع؟؟ چیزی شده
من : مامان نه بخدا دلم بر اتاقم تنگ شده عین آدم جمع کنم😊
مامان : عا خداروشکر جمع کن در ضمن امشب خونه مادربزرگت دعوتیم
من: کیو کی دعوتن مامان من نمیام
مامان: ای کیو و مرض خونه خودمون و عمت خوشکلت وسارا و خودمون بلند شو لباستو آماده کن 
من: چشم رئیس عه عمم اون ۲۴ ساعته اونجاست دیگه مهمون حساب نمیشع 
خلاصه لباسم آماده کردم و نشستم به ساعت خیره شدم ببینم چند ساعت مونده به مرگم و کی میمیرم🥲
دیدم یه ۱۴ ساعت مونده به مرگم برم یه حمومی🚿
آقا رفتم حموم یه ۵ دقیقه اول فقط آهنگ آهویی دارم خوشگله فرار کرده ز دستم ....🎶🎵خوندم دیدم در زدن😑⚠️باز کردم دیدم مامانه😑
من: جونم مامان خوشگله( داشتم با ریتم میخوندم)
مامان: زهرمار و مامان گمشو بیا بیرون هی سروصدا میکنی 
من: بش مامان برو یه ۵ دقیقه کنارتم باشه
رفتیم مهمونی برگشتیم خونه
شب ساعت یازده و نیم ۱۷ تا قرص خوردم یکیش اشانستیون خوردم ضربان قلبم رفت بالا لرزش بدن و سرگیجه و سردرد شروع شد چشام سیاهی می رفت🤕 بزور خوابم برد 
دیه از این یه بعد یادم نمیاد که چیشد🚶‍♀🚶‍♀

ب زبون بابام... گفت ساعت ۲ بود چشمات بسته بود بلند شدی بری آب بخوری هرکار میکردی نمیدونستی چشماتو و دهنت رو باز کنی 🥺💔
تا اینکه مامان وحشت کرد هی تکونت میداد آیلین (خواهر کوچیکم)همش گریه میکرد😢
خلاصه بردمت بیمارستان تمام علائمارو فهمیدن گفتن باید شستشو معده بدن خیلی بیقراری میکردی رو تخته بلند شدی با سر افتادی زمین( فعلا واقعن سرم درد میکنه دست بش میزنم 😑) 
خلاصه شستشو معده رو دادن گفتن باید اعزامش کنید به بیمارستان شهید مصطفی😶 تورو انتقال دادن بیمارستان با آمبولانس گفتن تو کماست  سریع منتقلش کنید ای سی یو انتوباسیون کنید🤐🤐
که وقتی میخاستن انتوباسیون کنن که حالت بد میشد بزور انتوباسیونت کردن هر دقیقه ضربان قلبت کم میشد و یه لحظه داشتی میمردی خط صاف نشون میداد که احیات کردن برگشتی و ۱ شب تو ای سی یو خوابیدی یه مواد به نام ذغال بت دادن که داروعه اثر نکنه 
داشتی میمردی ولی شانس اوردی که زنده بودی و از کلانتری زنگ میزدن میگفتن چرا دخترت خودکشی کرده و این چیزا😕
اگه میمردی که خودم رو میکشتم شانس اوردی زنده بودی 
☹😥
خوب خلاصه وقتی به هوش اومدم به دنیا اومدم من 😍🤣که هیچ کس رو شناختم جز پدرم و مادرم🥺یه حس بدی داشتم🤕
همش دستشویی داشتم یه بار رفتم😃😅که سرم خورد به آفتابه😑
نزدیک بود با کله برم تو کاسه دستشویی😑
یه چی کشف کردم به اسم سوند🤨 که واقعن رد دادم شکر خدا نذاشتن حیا گربه به کجا رفتت اونوقت دیگه روم نمیشد به پرستارا نگاه کنم😅
به هیچ کس جز عموم و پسراش و دخترش و خواهرم و شوهرش و مادر شوهرش و رفیقام همه فهمیده بودن!!!!!
ولی داییم و مادربزرگام و مادربزرگم و خالم نفهمیدن قطعا بفهمن سرم میبرن🤣😑
خبب قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید 
پ‌ن:1(رفیقای عزیز منو تخریب شخصیت نکنید در آن جمع بقیه افراد )
پ‌ن:2دیگه غلط کردم خودکشی کردم):
پ‌ن:3 ( چرا اسم عشقاتون و شوهراتون امیره؟خخ برام سواله🧐حداقل مهدی آرش حسن حسین ممد باشه ) 
پ‌ن4( آقا شما پست های عجیب غریب میزارین درمورد رل عزیزم و مزیزم ما هنوز رو رل موندیم پست میزاریم عقاب همیشه تنهاست🤣😑🦅
پ‌ن:5 مرسی که خاطره منو خوندید❤️ امیدوارم خوشتون بیاد
 یه دعا برا منم بکنید که شفا بگیرم تا خدا بم عقل بده دیگه خودکشی نکنم😑🤣😂
کاش میشد از تو گوشی 
کشیدت بیرون و کلی بغلت کرد🥺🫂🫂
میدونی از یه جایی به بعد دیگه این گیفا و ایموجی و استکیر ها و این کلمه ها به درد نمیخورن!!!!!!!!!!
من خودتو میخوام، خود واقعیت، 
آغوش واقعیت‌🤞🏻🫂
‌چی میشد اگه میتونستم 🥺
با دستام صورتتو لمس کنم؟
چی میشد اگه میتونستم😢
یبار اسمتو صدا بزنم و تو برگردی نگام کنی؟💔
چی میشد اگه میتونستیم 
دست همو بگیریم و تو این 
خیابونای لعنتی قدم میزدیم؟🚶‍♀🚶‍♀
چی میشد اگه من تو رو کنار خودم داشتم؟ 
نمیشه! من فقط میتونم تو رو از پشت صفحه چت داشته باشم و من این رو نمیخوام😔
من میخوام بهم بگی دوست دارم ولی از پشت گوشی نه، اما وقتی!!!! 
تو چشمام نگاه میکنی، آره 😍🥺🫀آشتی کن نفسم🥺

با تشکر از دوستان عزیزم قابله جان ( تابان )و خدیجه (ملینا) 
نفس جان .غزل. سوگند .و سایر بقیه دوستان❤️💋❤️‍🔥
یاعلی خدا نگه دار آیدا🤚🏻

خاطره سارا جان

سلام خوبید؟!🙂
سارام ۱۳سالمه.دلم نمیخواس این خاطره رو بگم ولی فکنم بگم بهتره اخر خاطره دلیلشو میگم🙂
دیروز ظهر همینجوری ب سرم زد قرص خوردم البته قبلش داداشم ی کلید پرت کرد سمتم خورد تو سرم ولی خب اصن چیزی نبود ک بخوام بخاطر اون عصبانی بشم قرص و بخورم.دلیلشو خودمم نمیدونم ولی از قرصای قلبم ک دکتر بهم داده بود از هرکدوم ۳تا خوردم دوتا قرص بود،ینی ۶تا قرص خوردم بعد تقربیا ۱۰ دیقه اینم نمیدونم چطوری مامان بابام فهمیدن😕دیگه هرکاری کردم نتونستم بالا بیارم همون موقع هم ب ملینا گفتم و اونم یچیزایی گفت بخورم ک اثرشون از بین بره و بالا بیارم ولی نشد ینی بابام نزاشت گف فقط بیمارستان.بابام اماده شده بود بریم دیگه(خودمم نمیدونم چرا اینکارو کردم☹️)بدون هیچ حرفی بهم گف تو ماشین منتظرتم منم آماده شدم رفتم.تو راه هیچ حرفی نزد(از گند خودم با خبر بودم دیگه🙁اگه همونجا میزد میکشتمم حق داشت🥺🥲)وقتی رسیدیم بیمارستان اول رفتیم تو ی اتاق. ک ی خانم تو اتاق بود قرصا رو ی نگا انداخت بعد رو ب من گف دل درد،حالت تهوع،سرگیجه،سردرد نداری؟ گفتم نه گفت ینی از وقتی این خوردی اینارو هیچ عوارضی نداری؟گفتم نه خوبم هیچیم نیس
فشار و اکسیژن خونم رو گرف ک فشارم پایین بود.روی کاغذ فکنم فشار این چیزامو نوشت داد دستم(بابام رفته بود برا نوبت)دیگه رفتم بیرون پیش بابام تو سالن انتظار ی ربع نشستیم ک نوبتمون شد منم اون کاغذو دادم بابام رفتیم تو اتاق دکتر،دکترم ی خانم جوان بودن منم ک هیچی نمیگفتم دکتره ب من میگف مشکلت چیه؟! منم کلا سکوت😅دیگه بابا توضیح داد این دکتره هم قرصا رو دید و باز همون سوالای دل درد و... اینارو ازم پرسید ک وقتی جواب دادم گف ی شستشو معده مینویسم انجام بده با نوار قلب و سرم.دیگه تو دلم ب غلط کردن افتاده بودم اخه شستشو معدهههه؟😣(ملینا گفته بود فوقش یچیزی میده میخوری بالا میاری منم یکم خیالم راحت شد😕🤦‍♀)دکتر گف بابام بره تشکیل پرونده بده فعلا بستری شم🤕منم بیرون نشستم تا بابام اومد رفتیم ی جا دیگه ک ی مرد و دوتا زن بودن(پرستار بودن فکنم)ی خانومی بهم گف برم دراز بکشم روی اون تخت(اشاره کرد ب تخت)رفتم نشستم رو تخت😁مگه روم میشد بخوابم
بابامم همون موقع رفت دارو هارو بگیره وقتی اومد تو دستش دوتا پلاستیک بود یکیش ۴ یا ۵ تا سرم بود توش اون یکیشم ی سرم و وسایلش.همون خانومی ک بهم گفته برم رو تخت دراز بکشم اومد گف دراز بکش نشین رو لبه تخت دیگه چاره ای نداشتم دراز کشیدم بازم همون سوالای تکراری رو پرسید.خانومه رفت بعد ی ربع ی اقایی اومد سرمو آویزون کرد رفت(همش درحال رفت و برگشت بودن😅)بعد چن دیقه با بابام اومد(مهربون بود مرده)وایساده بود دید هیچکاری نمیکنم گف سرمتو بزنم؟ اونوقت دیگه آستین مانتومو دادم بالا کشو بست‌ پنبه کشید زد خیلییییی بد سوختت لبم و چشامو محکم رو هم فشار دادم🥺😥(هیچوقت اینطوری نسوخته بودم😥😅)(همزمان ک سرمو میزد بابام میگف خیلی با ادبه دختر ما اونم میگف اره ما از قیافه هم میفهمیم معلومه خیلی دختر خوبیه بعدم ب من گف ولی چرا اینکارو کردی؟ گفتم نمیدونم😕دیگه سکوت کرد)حالا مگه دستشو ول میکرد مردمو زنده شدم از بس فشار میداد دستمو😩خونمم بند نمیومد سه تا شیشه خون ازم گرف هی میداد بابام میگف محکم تکون بده خون منم بند نمیومد دیگه دستم کلا خونی بود یکم از تختم خونی شده بود دیگه بزور درستش کرد چسب زد خودشم اومد با پد دستمو تمیز کرد رفت. بعد چن دیقه ی خانوم دیگه اومد پرده ها رو کشید نوار قلب گرف رفت ک نوار قلبمم خوب بود.نمیدونم چیشد ک دیگه معدم رو شستشو ندادن(خداروشکر)
دیگه هر چن دیقه ی بار میومدن همون سوالای تکراری رو میپرسیدن و با کلمه نه برمیگشتن میرفتن.
۱ساعت گذشت و هنوز نصفشم نرفته بود دیگه حصلم سر رفته بود منم حتی انگشتمو تکون نمیدادم میترسیدم درد بیاد🤦‍♀😅ب نصف ک رسید بابام رف ب یکیشون گف خیلی دیر میره خانومه اومد گف ب نظر من همین قدر بسشه بعد ب بابام گف بره ب دکتر بگه سرم کامل تموم شه یا همین نصف بسه ک بابام رفت و اومد گف دکتر گفته کامل تموم شه(خوابم میومد ولی نمیخوابیدم خجالت میکشیدم😢😂)سرم تموم شد ی اقای دیگه اومد در آوردش ک اونوقتم خیلی خون میومد از دستم.بزور چشامو باز نگهداشم تا ساعت ۸ ک دیگه کلا مرخص شدم اومدم خونه خوابیدم بیدار ک شدم اومدم تل دیدم اومدن پیویم ک چیشد😕🥲(تو بیمارستان بهشون گفته بودم رفتم خونه بهتون میگم چیشده🤕)ب چن نفر با هزار بدبختی و ترس و مجبوری گفتم ک بعضیا هم ناراحت شدن‌ هم عصبانی😬😬😬اینم تعریف کردم برا اونایی ک ناراحت شدن از دستم
مامانم ک کلا از وقتی اومدم باهام حرف نمیزنه(قهر😕)‌ آریا هم وقتی گفتم فکنم ناراحت شد یجوری گف برو وقتت بخیر😕🤦‍♀ببخشید دیه؟😢🙂
ب نظر خودم اسمشم نمیزارم خودکشی چون واقعا قصدم خودکشی نبوده.
دوستون دارم✨💫
امیدوارم خوشتون نیومده باشه😬😁
بای♡

خاطره پونه جان

سلاااام به همه گي🌺پونه م..
خب نزدیک تولدمه خیلی خوشالم 🎊🎈🎉🎂 و اومدم براتون خاطره بزارم🤩🥳

يه دوستي واسم تكست فرستاده بود ؛
تيرماهي ها ……تو ماهِ تولدتون😏پختیم از گرما😟تولدت هم مبارك تیر ماهی جان😐
مرسي واقعا….😂😂

ولی راست ميگه انصافا هوا گرمه!
منم که به خودی خود تنگی نفس دارم تو اين شرايط🤰مامانمم هر روز تاکید میکنه، پونه دختر خواهر ميخوادا حتما، منم عرض ميكنم اجازه بدید اینی که زاییدیم(ببخشيد هنوز نزاييديم) بزرگ كنيم تا برسه به خواهرش😏

بچه ها تا حالا براتون پيش اومده يه مهمون ناخونده داشته باشين كه زندگى رو يه مدت به كامتون تلخ تر از زهر كنه؟🥺اگه نه این خاطره رو بخونید تا خدمتتون عارض بشم…
اون تايم خانواده ى امير تهران نبودن و يكى از عمه هاش براى يه سرى كار مِلكى و دادگاهى بدون برنامه ى قبلى مجبور شده بود بياد ايران…از اونجا كه حوصله ى بچه هارو هم نداشتن تصميم گرفتن تشريف بيارن منزل ما كه اعصابشون مغتشش نشه!
ايشون يه خانم مسنِ مجردِ خيلى جدى هستن (خدا به اون آقايى كه قسمتش نشد رحم كرد)كه سالهاست در مملكت غربت تنها زندگى ميكنن.
منِ از همه جا بيخبر ديدم امير جان كه هميشه واسه جا به جا كردن يه ليوان نياز به هزار جور التماس و خواهش داره، جوري افتاده به جونِ خونه و ميسابه كه داد از نهادِ در و ديوار درومده… همونجا دوزاريم افتاد كه بعله….دهنمون سرويسه😊
نگم براتون كه از بدوِ ورود ،سر تا پاىِ خودمون و خونمون و طعمِ چاييمون و جنسِ ملافه هامون و … خلاصه همه زار و زندگيمونو مورد لطف قرار دادن😐
منِ بيچاره غذا ميپختم، وايميسادن بالاى سرم به غر زدن… اينقد نمك!!! اينقد روغن؟؟؟ شما چطوري زنده ايد…
چايي ميذاشتم… اين چه لايف استايليه بيست و چار ساعت چايي!!!؟
خبر مرگم تلويزيون ميديدم… اين چه برنامه هاي مزخرفيه! حيفِ وقت نيست؟!؟
سرتونو درد نيارم از نورِ اتاقش، نوع بالشتش،فشارِ آبِ دوش حموم…دستپخت من،راحتىِ مبلا، هيچى و هيچى راضى نبود😐😐😐
روز سوم بود كه ديگه حس ميكردم محو شدم و وجود ندارم….صبحا سر كار بعد از ظهر به بعد در خدمتِ عمه جون!
شب واقعا خسته بودم و توان نداشتم پاي گاز وايسم شام بپزم، قرار شد امير برگشتنه از بيرون يه چيزايى بگيره بياره…
يعنى تناولِ اون شام با غرغرِ فراوان همانا… و رو به قبله خوابيدنِ عمه همانا…
از سرِ شب آه و ناله و شيون شروع شد… 
بيچاره امير هرچي سعى ميكرد معاينه كنه مگه راضى ميشد.. 🩺🩹ميگفت نه فقط بسترى بايد بشم وگرنه كارم تمومه…
در واقع مثل بقيه چيزا از طبابت اميرم راضى نبود كه چه عرض كنم اندازه يه ديپلم تجربيم قبولش نداشت😢😁
منم كه فقط خودمو نفرين ميكردم كه چرا گفتم غذاى بيرون بگير.
امير بعد از يه مدت از اتاق اومد بيرون،يه نگاه به قيافه من انداخت و گفت؛ خودتو ناراحت نكن پونه فقط داره تلقين ميكنه! ميرم براش دارو بگيرم ولى هيچيش نيست…مطمئن باش.
يعنى صحنه رگ گرفتن از عمه ديدنى بود،كلا اعتماد نميكرد ميترسيد بلايى سرش بياد…
 امير هرچى ميگفت آخه من اينهمه سال درس خوندم، يه سِرُم كه ديگه ميتونم وصل كنم، آخه نگرانِ چى هستين شما؟
عمه هم همه ش تقلا ميكرد و ميگفت نههه منو حداقل ببر پيش يه دكترِ متخصص!!!
ميگفتيم آخه عمه جون نصف شب متخصص نيست كه ميبرنتون اورژانس فوقش همين كارارو ميكنن براتون.
به قول امير رگاي دستش ترسيده بودن و خودشونو نشون نميدادن، مجبور شد از روى دستش سرُم وصل كنه😐
دو تا آمپولم توى سرم ريخت كه از تكميل درمان رضايت پيدا كنه…وگرنه كه ميگفت هيچ كارى نكردى!!!
خلاصه با بدبختى اون شبم گذشت ولى تمام مدت اقامتش خونه ى ما همچنان ميگفت حالت تهوع دارم و حالم بده و خوب نشدم😐😐
من اون مدت بارها تو گوگل سِرچ كردم :روش دفعِ مهمان بد قلق..ولى هيچكدوم از روش ها از من ساخته نبود! 
فقط يه روش بود كه توجهمو واقعا جلب كرد!!
…خودتان را به مريضي بزنيد…
قطعا عمه جون حاضر نميشد يك ساعتم كنار يه موجودِ ويروسى سرما خورده سپرى كنه،واسه همينم اون روز سر صبحانه خودمو به بيحالى زدم وموقعى كه عمه و امير حواسشون نبود چند بار ليوانِ چايى داغمو رو پيشونيم نگهداشتم( اين روش من تو دوران مدرسه براى نشون دادنِ تبِ بالا و غيبت كردن بود😐)..
كم كم شروع به ناله كردم ….
امير من خيلى بيحالم فكر كنم سرماخوردم، گلوم ميسوزه! گُر گرفتم…🥴🤧🤒
 فورى دستشو رو پيشونيم گذاشت و گفت؛ واى تو تب دارى ميسوزى پونه!چقد داغى تو!
با بغض و آه ادامه دادم… آره سرم داره ميتركه  احساس ميكنم دارم تار ميبينم همه جارو از درد🥺🥺😫😫
يه كم اداى عدم تعادلم بهش اضافه كردم🤭
زنِ بيچاره رنگش پريده بود نميدونست نگران من باشه يا خودش..دور خودش ميچرخيد.
با اينكه امير خودشم خيلي اذيت ميشد اما روم نميشد بگم واسه دفعِ عمه ت فيلم بازى ميكنم و مجبور بودم اونم تو اين بازى كثيف قربانى كنم😈 

خلاصه راهى رختخواب شدم و گفتم اصلا نگران نباشيد يه كم اتاقو تاريك كنم و شقيقه هامو ماساژ بدم خوب ميشم.
امير با تعجب گفت؛ اتاقو تاريك كنم چيه رو پا بند نيستى! برو بخواب يه كتورولاك بايد بزنى با اين وضعيت💉💉
اسم آمپولو كه شنيدم واقعا تعادلم به هم خورد😂تو دلم گفتم نه راه پس دارى نه پيش🥺🥺حالا جرأت دارى بگو فيلم بوده…
امير چند ديقه بعد با آمپول اومد تو اتاق، با مظلوميت گفتم🥺ميترسم تو رو خدا…
خودشو زد به اون راه.. از چى ميترسى؟؟ 
كلافه گفتم.. از تو!! از اين كوفتى كه دستته ديگه🙁نميشه قرص بخورم؟
يه نوچ بلند گفت و بدون توجه كارشو ادامه داد .منم به هواگيرى اون آمپولِ لعنتى كه مفت مفت قرار بود تو ماتحتم فرو بره خيره شده بودم😔😔
داشتم تو دلم خودمو لعنت ميكردم كه پدو باسنم كشيد… نيدلو كه فرو كرد بلند داد زدم آيييي خدا لعنتت كنه پونه😢😢😢
امير با خنده گفت خدانكنه….😅خودتو چرا فحش ميدى واسه يه آمپول..
با بغض گفتم😢🥺دوس داررممم فحش بدم درش بيارر درد داره 😫
بدجورى خنده ش گرفته بود آخرشم تزريق كرد و گفت باشه باشه تموم شد ببخشيد❤️به جاش الان دردت آروم ميشه😍
من😐
درد😐
ماتحت مظلومم😢
به شدت داشتم از آمپولى كه با دستاى خودم تو پاچه ى مباركم كردم حرص ميخوردم كه عمه اميرو صدا كرد و گفت؛ عمه جون اگه ممكنه منو ببر خونه داداشت ميدونى كه بدنم ضعيفه اگر از پونه جون بگيرم خيلى برام خطر داره….
😈😈😈😈😈از همين تريبون از مهسا جارى گوگوليم كه مثل خواهرمه ميخوام كه حلالم كنه🥺

راستش اگر پياز داغشو زياد نميكردم با درد كمترى اين ماموريت تموم ميشد ولى سوراخ شدن باسنمم به اين حسن ختام مي ارزيد😅😁😁
پ ن: امير هيچوقت نفهميد فيلم بازى كردم فقط بيش از پيش باور كرد دستش شفاست🙄

دوستون دارم 🌺😍
پونه

خاطره سارا جان

سلام به گودی روی ماهتون🐣🪴

سارامシ

پارسال تابستون خودمو کمترمشغول درس کردم  وسعی کردم بهم خوش بگذره به خاطرهمین رفتم روستای مادری وپدریم!دوهفته ای اونجاپیش خاله ام بودم حال واحوال روستای یه چیزدیگس صبح هابه تماشای طلوع خورشیدوشب هاغرق غروبش!خاله ی من بهورزروستابودالان دیگه توبیمارستان مشغول به کاره!هروزصبح ساعت7میرف خانه بهداشت ومنو دخترخالم وپسرخالم تااون برگرده پوست هم دیگه رومیکندیم بالیلی صبح تاشب مشغول یللی وتللی بودیم به مرغ وخروس هااب میدادم,باسگ وگربه های روستادیگه دوست شده بودم!(شایدازنظرشمادخترامن ابله به حساب میام!وازاین کاراچندشتون میشه🤐)چندتایی سوسک وزنبور گرفتم بیارم خونمون موفق شده بودم ولی مامانم هم دَخل اونارودراوردهم من بیچاره روبا دم پایی موردعنایت قرارداد!به پیشنهادخاله ام بعضی وقتا میرفتم پیشش تاحوصله ام سرنره!هرروزهول وهوشِ پنج نفری واس زدن واکسن میومدن!یه روزی ازروزهایه خانم مسن بانوه اش اومده بودن تاواکسن شون روبزنن!نوه اش حدود دوسالش بود🥰دختری باموهای بلوندوپوست سبزه وچشمای ابی!حقیقتامن دلم رف براش🔗🐼
خانمه روراهنمایی کردم به اتاق تزریق گفتن میشه اتوسای منو یه چندلحظه نگهه داری مادرجان؟گفتم بله حتماآتوساروگرفتم بغلم وباهاش حرف زدم ازم خجالت میکشید!ازتوجیبم ابنبات دراوردم دادم بهش!ماچم کردویخش بازشد!خالم واکسن بدست اومدخانمه گف دردداره🥺خالم گف نه زیادفقط بازوتونو شل بگیرین ومنقبض نکنین عضله ی دستتونو!😄
خانمه آستینشو باهزاربدبختی دادبالا  خاله ام پنبه کشیداروم فروکرد!درکمترازپنج ثانیه تموم شد! (نمیدونم واس بعضی هاامپول زدن پنج دقیقه طول میکشه!)تشکرکردن من همچنان مشغول بازی بااتوسابودم وکلی ازش عکس گرفتم😸
خانمه بهم گف خیرببینی مادرجان هرچی ازخدامیخوای بهت بده این بچه منو کچل کرده ازصبح یه جابندنمیشد!
ازدعای قشنگش بغض کردم!🥲♥️
خودمو جمع کردم گفتم خواهش میکنم کاری نکردم!
خانمه به خالم گف خانم...این دخترخیلی شبیه شماست ها!خالم گف دخترامیر(پدرم)ومه گُله(مادرم)خانمه چشماش ازخوشحالی برق زدگف واقعاتودخترامیرومه گُلی؟😍
گفتم بله😁گفتن ماشاالله قربون قدوبالات چقدربزرگ شدی!اخرین باری که دیدمت سه ماهت بود☺️
یدفعه ای یه اقایی اومدداخل باپریشونی ونگرانی گف خانم...خانومم ازپله افتاده بچم طورش نشه؟!توروخداهمراهم بیایین خالم اول زنگ زدبه اورژانس بعدبااقاهه رفتیم!خانومشون فقط فقط شاید17یا18سالش بودقیافم اینجوری بود😳😳
البته اونقدرهاهم برام غیرقابل باورنبود!دوستای هم سن سال خودم هم خیلی هاشون ازدواج کردن!!
دختره باهق هق میگف بچه ام بچه ام طوریش نشه اقاهه وخالم سعی داشتن ارومش کنن نیم ساعت طول کشیدامبولانس بیاد!اورفتن وماهم پیش به سوی خانه بهداشت رفتیم توراه یه اقای میانسالی باپریشونی باتلفن حرف میزد!خاله ام پرسیدحاج اقا...طوری شده؟!اقاهه گفتن خانم ...گاوم نمیتونه زایمان کنه!نمیدونم مشکل چیه!دارم زنگ میزنم به جراح ولی هیچ کدوم نمیان یامیگن راه دوره یامیگن ماموریتیم!خاله ام گف من دامپزشک جراح سراغ دارم الان زنگ میزنم بهش!
وبااقاهه رفتیم پیش گاوشون گاوِپیشونی سفیدبودوبه حالت پهلوروزمین درازبود!ونفس نفس میزدودست وپامیزد!🥺 رفتم پیشش نازکردم سرشوبغض کرده بودم ولی غرورم قهقهه میزددلم برای گاوبیچاره میسوخت یه حالت هایی ازخودش نشون میدادکه انگارداره جون میده🥺بغضم ترکیدوباگریه گفتم چرابایداینجوری میشد!؟چرابایدحیون زبون بسته این همه دردبکشه!؟خالم بغلم کردگف قربونت برم اروم باش!
وکلی باهام حرف زدتااروم شم!صاحب گاوِحالش تعریفی نداشت ترس کل وجودشو گرفته بود!😞
یک ساعت طول کشیدتاجراح بیادتواین یک ساعت بیچاره گاوِهزاربارمردوزنده شد😔🥺
جراح معاینه اش کردگف گوساله توشکمش چرخیده به خاطرهمین نمیتونه به حالت طبیعی به دنیابیاد!باشنیدن این حرف بازبغض لعنتی اومدسراغم گفتم یعنی نمیشه نجاتشون بدین!گفتن فقط نیم ساعت وقت داریم وگرنه هردوشون میمیرن!به دستیارش گف امپول اسمشو یادم رفته🧐بیاره دستیارش اوردن خیلی خیلی بزرگ بود هم خودش هم سوزنش وهم ماده داخلش زیادبود🥲روگردن گاوبیچاره امپولو اروم زد!گاوِانقدردردداشت که دردامپول به اون بزرگی رونفهمید!جراح ودستیارش زودی لباس هاشونو عوض کردن وبه صاحب گاوگفتن سریع چندتاادم که پرزورباشن وچندتاتخته چوب واب ونمک بیارن!اقاهه دستپاچه شده بودگفتم اب ونمک رومن میارم خاله ام رف دنبال ادم واقاهه هم رفتن تخته چوب اوردن!
خالم ماشااله گلچین کرده بود یکی ازیکی پرزورتربودن😹😸جراح گف کمک کنین گاوروبه پشت بخوابونیم وتخته هاروبزاریم روشکمش وچندنفرروی تخته بایستن!گفتم میشه این کاررونکنین گناه داره🥺گف دخترم میدونم گناه داره واذیت میشه ولی کارماهمینه احساساتت روتواین کاربایدکناربزاری من فقط نیم ساعت وقت دارم نجاتشون بدم وگرنه هردوازدست میرن شماهم بهتره اینجانباشین برین!اینجوری برای خودت هم بهتره🙂

بابغضی که توگلوم بودرفتم ازاونجاولی صدای ناله های بلندگاو ومُومُو هاش رومیشنیدم وباعث میشدبغضم تبدیل به گریه روی گونه ام بشه🥲قلبم تندتندمیزدوزیرلب ذکرمیگفتم که به خیربگذره🥺بعدنیم ساعت صدای گوساله اومدخیالم راحت شد!
هم گاوِوهم گوساله سالم بودن🔗🐼
خاله ام بهم گف برم خونه اگه حال لیلی بدبودراضیش کنم بریم دکتر(لیلی چندروزی بودمریض بود!)خودش نمیتونه مرخصی جورکنه!
سلانه سلانه داشتم میرفتم خونه چندتاجوجه اردک افتاده بودن دنبالم وایمیسادم اوناهم حرکتی نمیکردن بادومیرفتم بدوبدو دنبالم میکردن♥️🥲😂
باهزارمکافات ودردوزهرمارفرستادمشون دنبال نخودسیاه😅وبه راهم ادمه دادم درروزدم باتوان قوا،سنگ ازوسط نصف شد😸امیرگف کیه کیه سرنیاوردی که امدم😄درروبازکردباهم چشم توچشم شدیم یهو دررو باشدت بست وگف هولی شت تواینجاچیکارمیکنی😐
گفتم شرمنده دیگه درروبازکن بخارپزشدم ازگرماگف دودقیقه صبرکن برم شلوارکمو دربیارم بعد😂
ازخنده کم مونده بودتشنج کنم گفتم باباکی به پاچه تونگامیکنه بعدشم مردمومن خودت تاپارسال بارکابی پیش من میگشدی واکن درلامصب رو😸😹
گف صبررررکن برم بیام اقارف شلواربپوشه انگارمن بیکارم بیام پشمای پاچه اینو ببینم😐

نیم ساعت جلودرمنو کاشته بود😹😐 بالاخره اومد دررو واکرد اولین کاری که دلم میخواست این بودحمله کنم تیشرت گل مَنگلی شوجربدم گفتم حاجی جان مادرت اینو دربیارهمون شلوارکوتنت کن آبرومندانست😐😄
گفتم سارااذیت نکن چشه مگه بعدجلوم کمرشوقردادگف یکی هم برای توولیلی میگیرم تنتون میکنم وهرهربه ریشتون میخندم😂
مثل بزنگاش کردم گفتم شوخی کثیفی بود!
لیلی خوبه؟
گف لیلی چیزه چیز
چیه چی!؟
گف هیچی مث سگ شده ازکنارشم نمیشه ردشدازصبح دارم سربه سرش میذارم ولی مثل گرگ حمله میکنه دست هاشونشون دادگف ببین چنگ زده باناخون های چِندشش😄😂
گفتم خاک برسرت نکنم مریضه اونوقت سربه سرش میذاری؟من جاش بودم یکی یکی دندون هاتوازجامیکندم😸
رفتیم تورفتم اتاق لیلی تواون هوای گرم که بخارپزمیشدی روش پتوکشیده بود😹😐
پتو روزدم کناریه جیغ بنفش کشیدگف برووو کناررامیر یه جوری میزنمت صدای عوعوی سگ بدی😐😹
گفتم ارام باش حیوان ارام باش چته!
بلندشدبابغض گف ساراخوب شداومدی این پسره ی الدنگ ازصبح پدرمنو دراورده😀🥺
گفتم خله خوب رابطه خواهربرادری همینه دیگه همیناس که چندسال بعدیادش میوفتین ومیگین کاش دوباره تکراربشه!دستمو گذاشتم روپیشونیش تب داشت!گف سارادستات خیلی سرده ومیلرزید🥶
دستمو حلقه کردم دورگردنش گفتم جوجه تب داری!حالت تهوع وسرگیجه داری؟اسهال واستفراغ چی اوناروهم داری؟گف اره🥺گفتم پاشوبریم دکتر!بدون مخالفت بلندشدلباس هاشوکمک کردم پوشیدرفتیم بیرون امیرداشت تواتاقش باتلفن حرف میزدمیگف اول توبعدمن عجیجم🤮🤧
باصدای بلندگفتم عجیجتو ول کن بیاخواهرت داره میمیره😂
 بچه ام دست وپاشوگم کرده بودگف چیزه چیزه علی رضابود!
گفتم باعشقت قراردالِی؟!😂
گف بروازخدابترس پامو میکنم توحلقت ها😸
لیلی گف توغلط میکنی مامان مگه نگف اول به طوررسمی بریم خواستگاری بعدهرکاری خواستی انجام بده!(شوهرخالم20سال پیش که فقط امیر5ولیلی4سالشون بودفوت کرددلیل مخالفت خالم کم سن بودن امیرِ ومیگه درس ودانشگاه روتموم کنه بعد!)
هیچی دیگه دعواشداون میگف این میگف وفوش کِش میکردن هم دیگه رومنم نشسته بودبه درنگامیکردم!
گفتم تاثیرگذاربود تمومش کنین!روبه لیلی گفتم تومگه مریض نیستی؟
به امیرهم خیلی جدی گفتم برولباس بپوش ماروببردکتر!(یه درمانگاه داغونی توی شهرنزدیک به روستاست که انگاراززمان دایناسورهامونده!)
امیررف حاضربشه دنبالش راه افتادم گفتم تیپ  شنبه یکشنبه نزنی هاحوصله ندارم مثل ادم یه لباس ساده بپوش بریم!
ازتوکمدش لباس براش گشتم باهزاررنج یه دست لباس درست حسابی بدون شنبه یکشنبه براش کنارگذاستم!
گفتم دست بندوحلقه(حلقه رودختره ای که دوسش داره بهش گفته بندازه!حالاامیرم انگارازدماغ فیل افتاده که دختراروش کراش بزنن😏درسته نسبت به دوست پِسل وعمو ودایی ودَدیی برادرهای شما جذاب ولش نیست! ولی درکل پسرمثبتی هم نیست😄) روهم نمیندازی بدومنتظریم!
بعدیه ربع بالاخره تموم شدکارش!
یه فوتی به موهای خرمایی لختش کردم که کرم ریخته باشم بدبخت باژل وهزارکوفت به موهاش حالت داده بود!😒😂
پوف زدزیرخنده،گف جوجه بریم خوبه!؟
گفتم عالی قاطی ادم هاشدی!
جونم براتون بگه بالاخره بعدنیم ساعت رفتیم رسیدیم به درمانگاه انسان های اولیه!مگس پرنمیزدحتی ازدوربرش ادم هم ردنمیشد!رفتیم توامیررف نوبت بگیره ماام رفتیم نشستیم اومدگف کدملی قبول نمیکنن😐لیلی گف اینم ازشانس من!
البته لیلی جان خَرشانس بود!چون دفترچه امیرهمراهش بود!
رفتیم تودکتره داشت اناتومی میخوندباصدای بلندخستگی وبی خوابی ازسروکلش میبارید!ولی انصافا تموم تلاشش این بوددرست وحسابی به کارش برسه!

نسخه پیچیداومدیم بیرون امیریه نگابه دفترچه کردابروهاشو انداخت بالاگف 3تاآمپول داده بایه سرم😀
لیلی گف گاوم من؟!سه تابزنم که فلج میشم
گفتم شایدوریدی وداخل سرمه نگران نباش امیررف داروهاروبگیره منم باگوشیم باتمام وجودداشتم ورمیرفتم! یه سه چهارتاپسراومدن داخل درمانگاه ومثل چی زل زده بودن به من! اومدن نشستن صندلی روبه روم وباچشم های گردشده دیدم میزدن!یه چشم غره رفتم بهشون تاازروبرن ولی پرروترازاونی بودن که فکرشو میکردم!لیلی هم یاتوراه توالت بودیاحالش بهم میخوردمیرف بیرون!
امیراومد دیدپسرهایه جوری نگام میکنن دستشو مشت کردرگ های پیشونیش وگردنش زدبیرون!یه نفس عمیق کشیدگف نگاشون نکن  دستمو گرف کشوند دنبال خودش!داروهاروبردیم تزریقات احساس کردم روی بازوی امیرنقش ونگارهایی ازروتیشرت سفیدش به چشم میخوره(افرین رفته بودتتو کرده بودکه سراین هم یه جنگی شدکم مونده بودخالم بااسیدتتو روپاک کنه وهم امیررواتیش بزنه😂😂ولی حقیقتا تتوش خیلی به دلم نشست🥺″چاوه شیرینکانت دونیامه(کوردی)
″چشمای قشنگت همه دنیای منه)
یه خانم چاق بودکه شونصدقلم ارایش کرده بودانگاراومده بودعروسی دَدیش😸بوی ادکنش انصافاخوب بودولی باعث حالت تهوع بیشترلیلی میشد!


آمپول هارودراوردازتوکیسه گف یکیش عضلانیه لیلی بابی میلی دمرشدامیرهم موهاشو نازمیکردوقربون صدقش میرف😐یه امپوله دیگه جراحی نشیمنگاه نمیکنه که!
خانمه هم قربونش برم بافیس وافاده ونازوعشوه پنبه میکشیدرو🍑لیلی یهو محکم به حالت دارت امپوله روپرت کردرونشینمگاه لیلی!
لیلی همش تکون میخوردومیگفتم نفس عمیق بکشن!حدودپنج ثانیه طول کشیدفقط نمیدونم برای بعضی هاچطورپنج دقیقه طول میکشه!!
اسینشوامیردادبالاخانمه دنبال رگ بودولی پیدانمیکرد ده باردست های لیلی روسوراخ کردولی نشد!من باورم نمیشداینجامیگفتن رومچ پاهاشون سرم روزدن ولی به عینه باکاسه های چشم خودم دیدم سرم لیلی بدبخت رورومچ پاش زدن!😐☹️
اون دوتاروهم خالی کردن توسرم ورنگ سرم زردلیمویی شد!🐼
تمام🥱

پ.ن:ازاون جایی که امیرهازیادن تواین وب بایدخدمتتون عارض بشم توخانواده پدری ومادری بنده حقیرازپنج نفرچهارتاش امیرهستن! مابقی هم مَمَدن!البته این امیرمون هم امیرحسامِ ملقب به امیر!

توجنوب کشورم خونریزیه💔
 ما با کشتی سانچی غرق شدیم، 
با پلاسکو سوختیم،
با هواپیمای ۷۵۲ سقوط کردیم و با متروپل ویران شدیم
ابادانی های عزیزتسلیت میگم بهتون کاری ازدستم برنمیادجزدعابرای ارامش روح فوت شدگان🙂🔗♥️
یه تسلیت دیگه هم به عزیزان مشهدی ویزدی میگم🤍🪴

پ.ن
این خاطره روخیلی وقت بودنوشته بودم ولی چون توتحریم گوشی بودم الان فرستادم براتون:-)🐼

 نگارجون به معنای واقعی کلمه ازشنیدن فوت اقاعرفان انگاریه سطل اب یخ ریختن روم برای چندثانیه ای کپ کرده بودم بغضم تبدیل به گریه روی گونه ام شده بودسارابه فدای دل مهربونت حال واحوال الانت روکامل درک میکنم💚میدونم چی میکشی ولی عزیزم تواین هم حکمتی هست،مواظب خودت ومهربونیات باش🫀💋🔗

مارال عزیزتسلیت میگم بهتون غم اخرتون باشه🥲🪴

پ.ن:گلنازجانم اینکه همچین ادمی مثل توانقدردردبکشه واقعابرام درداوربود،اماخیلی خیلی خوشحالم که سالمی عزیزدل♥️♾
بازم برای ماگُل گلی ها ازخاطره های بامزت بنویس🐼

پ.ن:p.b"عزیزقربان شما،نظرلطف شماست💚
 . نه عزیزرشته ی من ادبیات وعلوم انسانیه
آبــان‌دخــت:😂👍🏼
Marli:😂دقیقا همینارونوشتم
Roza:عزیزمی🔗🐼
◔‌◔ Mahdis ◔‌◔:قوربونت برم🪴
پونه خانم ممنون ازخاطرتون❤️
چندجمله اخرتون خیلی حق بود😂😄
به قول ماترک هامِرسیلَردَن🐼🔗
اقاسهیل خاطره شماروهم خوندم مثل همیشه عالی
چندجمله اول خاطره شماهم حق بودシ😂
نرگس جان باخاطرت کلی خندیدم😂❤️بازم بنویس
پ.ن
نميدونم چه داستانى شده😐 
درس هرچقدر چرت تر و بى اهميت تر ، معلمش غرغرو تر و بداخلاق تر 💔
اكثر نمرات كمتون از درساى چرت و پرته 😐 
نگيم عقده اى ان چى بگيم 😂
غصه نخوريد ولى 🤍

یه تئوری خیلی قشنگی توی کتاب "کتابخانه نیمه شب" بود که میگه: «خدا جوریه که ما نمیتونیم ببینیمش یا درکش کنیم، برای همین به شکل کسی در می آد که توی زندگیمون به عنوان آدم خوبی میشناختیمش»
ولی این خیلی تئوری قشنگه ایه:)


سارا.
خرداد1401

🐈$Åℜ∀🐈

خاطره زهرا جان

سلام خوبین زهرام.
ویروس جدید اومده .دلپیچه.بیرون روی و تهوع. خیلی زیاد شده مواظب باشيد 🖐حالا چرا هر ویروسی میاد اول میاد سراغ من😑همین دیشب خاطره سازم شدم.تازه این چند روز حال روحی خوبی نداشتم بخاطر پیشیم 🥺داشتم تازه روبه راه میشدم...که...
دیشب احسان ساعت ۵ اومد خونه ما رفتیم کرج خونه مامانم.تا رفتیم من دلم پیچ خورد دستمو گذاشتم رو شکمم گفتم اخ😑احسان و مامانم و خواهرم برگشتن سمتم گفتن چی شد..گفتم هیچی چیزی نیست دلم یهو تیر کشید.فکر کردن چیزی نیست احسانم یه چشمک بهم زد و خندید☺گلاب به روتون رفتم سرویس دیدم اوضاعم خرابه..فکر کردم بخاطر میوه هایی که خوردم .باز دلم پیچید .دیگه داشت درد بهم قالب میشد..مامانم شام سبزی پلو ماهی درست کرده بود .من یکم خوردم سیر شدم.با اینکه یکی از غذاهایی هست که خیلی دوست دارم .مامانم گفت چیه مادر چرا نمیخوری بخاطر تو درست کردم عزیزم.گفتم مرسی مامان جون ولی نمیدونم چرا اشتها ندارم.بگم خونه بودم اصلا اینجوری نبود خیلی یهویی شد..میز شامو جمع کردیم و نشستیم من رفتم تو اتاق تو تخت دراز کشیدم. از ناف به پایینم تیر می‌کشید و درد میکرد. یه تهوع کوچیک هم داشتم.چندباری رفتم دسشویی و اومدم...آخر سر احسان نگران شد گفت چیه زهرا چرا هی به خودت میپیچی دلت درد میکنه؟با ناله گفتم اره نمیدونم چم شده درد دارم🥺🥺🥺نزدیکتر شد گفت ای بابا چرا اخه...دستشو گذاشت رو شکمم یکم فشار داد دادم رفت هوا گفتم اییی چیکار میکنی درد میکنه 😭مامانم و خواهرام نگران اومدن گفتن چی شده احسان گفت ببرمش درمونگاه.وسیله هام همرام نیست .دلش درد میکنه.خواهرم گفت صبر کن منم بیام.ولی احسان نزاشت و گفت ما میریم و بعدش هم میریم خونه‌.خداحافظی کردیم و تو ماشین گفتم احسان نرو جایی بریم خونه.من دکتر نمیام‌.خودش خوب میشه🥺گفت نمیشه گلم ته تهران یهو حالت بدتر بشه دستمون جایی بند نیست میریم و خیالمون راحت میشه عزیزم نگران نباش.😉جلو در درمانگاه وایسادیم و رفتیم داخل منم دستم به دلم بود خیلی می‌پیچید بهم‌..خلوت نبود ولی شلوغم نبود ۴ ۵ نفر جلومون بودن همه مثل من دستشون به شکمشون😑بعد چند دقیقه نوبتمون شد و رفتیم داخل یه دکتره بودچه بداخلاق بود 😑فشارم گرفت یسری سوال کرد احسانم گفت که از همکاراشونه.یکم صحبت کردن و گفتن بله ویروس جدید گوارشی که تا ۴۸ ساعتم قابل انتقاله😣دیکه نسخه نوشت و اومدیم بیرون .احسان گفت بشین عزیزم من الان برمیگردم‌.دیکه ترس بهم قالب شد گفتم من اینجا امپول نمیزنم سرمم نمیزنم.بدم میاد از اینجا بریم🥺احسان گفت اا زهرا ساکت میشنونا الان برمیگردم عزیزم‌.رفت و بعد ۱۰ دقیقه برگشت تو اون مدتم هی میومدن واسه تزریق من صداها رو میشنیدم هی استرسم بالاتر میرفت..بالاخره اومد و فیش گرفت خانمه گفت بفرمایید داخل اتاق.الان میان.
احسان اومد سمتم گفت پاشو بریم.منم با ترس یه نگاهی کردم بهش و به اتاقه😣گفتم نه من نمیام اصلا بریم خونه خودت بزن..🥺🥺نشست روبروم گفت نمیشه خانمی حالت یه وقت بدتر میشه این دلپیچه رو نمیتونی تحمل کنی بخاطر من باشه نترس پیشتم😉❤دستمو گرفت بزور بلندم کرد و برد داخل.کاوری که خریده بود پهن کرد گفت بخواب عزیزم.دو نفرم سرم به دست دراز کشیده بودن با ترس بهشون نگاه کردم یه نگاه به احسان با بغض گفتم نمیشه نزنم دردم میاد آخه 😭گفت اا زهرا باهم حرف زدیم نه نمیشه بخواب ببینم...کفشام درآورد خودش درازم کرد. ولی دردم هی بیشتر میشد.خانومه اومد اول یه امپول کوچیک بود که مسکن برای درد بود.گفت برگردین اول اینو بزنم بعد سرم.منم انگار نه انگار فقط دستم رو دلم بود فشارش میدادم و به احسان نگا میکردم. خانومه گفت عزیزم برگرد من سرم شلوغه به احسان گفتم توروخدا امپول نمیخوام😭گفت هیسسس زهرا زشته ها دارن نگاهمون میکنن قربونت برم درد نداره که برگرد زود تموم میشه .خودش برگردوندم و شلوارمو یکم داد پایین خانومه سریع پنبه کشید اعصاب هم نداشت😆تا زد یکم خودمو بلند کردم گفتم ایی😭احسان سریع دستشو گذاشت رو کمرم گفت ااا شل کن تمومه عزیزم.تا گفت تموم شد.منم گریه😭😭برگشتم استینمو داد بالا هر چی کشید پنبه رگ پیدا نکرد رفت برای روی دستم منم سریع دستمو کشیدم گفتم نه اینجا نمیزارم بزنی بدم میاد واقعا هم خیلی بدم میاد 😣😣خانومه گفت رگات پیدا نیست مجبورم اجازه بده درد نداره ..به احسان گفت میشه لطفا بگید خانومتون همکاری کنن ..بیزحمت دستشو نگه دارید ..احسان گفت چشم.بهم گفت زهرا روتو اونور کن عزیزم تموم میشه زود تا خواستم چیزی بگم احسان محکم گرفتم و سوزنو پرستاره زد یه جیغ بلند کشیدم گفتم ااای😭😭😭خیله خب تموم ..رفت و احسانم گفت گریه نکن تموم شد.😘نیم ساعت ۴۰ دقیقه منتظر موندیم تموم شد و اومدیم.ولی باز دلم درد میکرد.دو سه تا ورق هم قرص داد
دیکه رسیدم خونه فقط خوابیدم.الانم دراز کشیدم.درد داره دلم🥺🥺احسانم یکم بهم خاکشیر داد و آبمیوه.چون گفت مایعات بخورم.مواطب

خاطره سمانه جان

سلام  سمانه ام ۱۷ ساله 🦋
خوبین خوشین سلامتین 🌹🌹

اومدم با یه خاطره ی
  تلخ و غمناک که مال دو سال پیش شهریور هست  هست  که من هنوز ازدواج نکرده بودم 😭🖤

شهریور سال پیش بود که تو خونه نشسته بودیم من یدونه دوست داشتم صمیمی بودم نه در اون حد ولی تو مدرسه یه اکیپ بودیم که اونم جزئ ما بود و یه دختر فوق العاده شلوغ و شوخ طبع  و پایه بود اسمش لیلا بود که استاد عقب انداختن امتحانا بود.
رابطه خوبی داشتیم تو تعطیلات هم باشگاه میرفتیم که یه مدت نیومد بهش پیام دادم اصلا نگفت چی شده فقط گفت حال روحی خوبی ندارم💔🖤بهم عصبی شد منم درکش کردم و گفتم یه مدت پیام نمیدم  هروقت آروم شدی  بیا 🖤
آخرای شهریور بود که تو خونه نشسته بودیم همسایه مون اومد نشست نه گذاشت نه برداشت گفت میدونی خواهر لیلا خودکشی کرده و الان بیمارستانه 😳😳
گفتم بابا دروغ شهر ما کوچیکه هر روز یه ماجرا از خودشون در میارن همم اینکه خواهر لیلا ۱۰ سالشه چه میدونه خودکشی چیه
گفت چ بدونم منم شنیدم 

منم دست پاچه شدم زنگ زدم لیلا برنداشت داشتم باور میکردم واقعا این کار شده 

آبجی گفت کو کانال اعلامیه باز کن شاید واقعنه

کانال رو باز کردم 😐قلبم ریخت 🤒


شوک وارد شد 😓

تو اعلامیه لعنتی نوشته بود 

جوان ناکام لیلا ........... اصلا باورم نمی شد   گویا همسایمون اشتباهی متوجه شده بود یکم بعد تو شهرمون پخش شد لیلا خودکشی کرده همه یه حرف میگفتن  
من داغون شدم با مامانم پا شدیم رفتیم خونشون 😭😭

مامانش خودشو پاره میکرد اصلا آروم نمی شد منو ک دید بدتر شد بدتر زد زیر گریه بغلم کرد زار زدیم هردوتامونم 😭😭😭😭

خیلی بد بود انگار قلبم و مغزم رو فشار میدادن هیچ کار جز گریه نمیتونستم بکنم یکم بعد دیدم اصلا نمیتونم جو اونجا رو تحمل کنم برگشتیم خونه 

بچه ها تشعیع جنازه پس فرداش بود 

خیلی برام سخته مرور خاطراتش الان که دارم میگم قلبم تیکه تیکه میشه 
خیلی بی معرفت بود منو تنها گذاشت 😓

تا خود صبح گریه کردم باورم نبوداا ولی گریه امون نمیداد آبجیم هم که حامله بود اونم پکر بود🙁مامانم اونو فرستاد که با دیدن  من بدتر نشه
خلاصه فرداش من مثل جنازه بودم رنگ به رو نداشتم 😓 میگرنم بدجوری گرفته بود  مسکن های قوی میخوردم ک بدتر نشم پس فرداش تشعیع انجام شد که بیشتر توضیح نمیدم چی شد که حال و هواتون رو غمگین نکنم 🥺❤️


دو روز بعد سر دردم هی بیشتر میشد ولی مسکن میخوردم بازم از کارهام دست نمیکشیدم میدونستم تب هم میاد خلاصه رفتم اتاق که ی ذره بخوابم احساس حالت تهوع کردم 🥲
برگشتم حیاط بالا آوردم 🥺🥵
مامانم کلی نگران شد گفتم مامان چیزی نیس همین میگرن همیشگی هست .
گفت باشه پاشو بریم بیمارستان سامان هم شیفت بود 
منم که مثل جنازه قبول کردم رفتیم . 
اصلا حال حرف زدن نداشتم دآااااااغووووون بودم . 

نوبت گرفتیم رفتیم عموم که منو دید خودش همه چی رو فهمید تبم زیاد تر میشد من مستقیم رفتم تو تخت 🙁

اومد که ببینه بازم زدم زیر گریه 😭😭
گفتم دیدی عمو لیلا تو همین بیمارستان ما رو تنها گذاشت 

سامان:آروم باش جاش تو بهشته ❤️

خلاصه گریه ام بند اومد سامان یکم ارومم کرد 

یدونه سرم آورد خودش وصل کرد. هزیون میگفتم تو حال خودم نبودم 😔
بعدش ک تموم شد گفت برگرد یدونه امپولم داری   برگشتم اونم زد که درد نداشت چون سر دردم بدتر از اون بود و درد آمپول رو حس نکردم 🥺

بعدش کم کم بهتر شدم 


پ.ن‌:الان کم مونده دو  سال بگذره و حالم خوب شده یعنی سعی کردم فراموش کنم ولی هروقت میرم قبرستون گریه امونم نمیده . ولی اولا واقعا حساس شده بودم روحیه ضعیف شده بود ولی کم کم بهتر شدم 🤍🦋

ببخشید اگه ناراحتتون  کردم 🥺


امیدوارم روزگار به کامتان باشه و از خاطره ی غم انگیزم خوشتون بیاد 
خدا نگهدار منتظر نظرات خوبتون هستم

خاطره سالومه جان

سلام به همه 
سالومه ام 🥲🫀
خب برگشتم بازم با خبر تازه 
مامان و بابام طلاق نگرفتن راستش به ما هم نگفتن میخوان چیکار کنن اتفاق های دیگه هم هست ولی اول اینو گفتم
خب بریم سراغ ماجرا ✨
این خاطره واسه ۲هفته پیش هستش🦦
همون جور تو خاطراه های قبلی هم گفته بودم ما و مامانبزرگم توی یک ساختمون هستیم و روز جمعه بود و من مدرسه داشتم(مدرسه من چون غیر انتفاعی بود و سه شنبه اش امتحان داشتم جمعه هم کلاس داشتیم)سرما خورده بودم ولی چون قرار نبود کسی بیاد خونه مامانبزرگم پس دیگه از آبکش شدن های خانواده در امان بودم من خوشحال خندون بلند شدم صبونه خوردم و لباس هام رو پوشیدم و بابام گفت پایین منتظرتم جوجه  منم سوار آسانسور شدم و طبقه مامان بزرگم پیاده شدم ک بهش بگم دارم میرم مدرسه🤩
اونم با ی ماچ رو کله م راهیم کرد تا جلوی آسانسور داشتم سوار میشدم گفت اخ سالی  وایسا امروز ناهار خونه ما دعوتید😇
ی دفعه دو هزاریم افتاد با ناراحتی عصبانیت گفتم چه خبره🧐چرا انقد یهویی🤨نکنه...😟 داشتم صحبت می‌کردم تند تند که ی دفعه مامانبزرگم حرفم رو قطع کرد و گفت از مشهد داره مهمون میاد برامون🥰
😨ناخود آگاه گفتم یا خدا چند روز میخوان بمونن مامان بزرگم گفت همچین میگی یا خدا ک انگار شمر داره میاد مامان جون همش سه روز میمونن😁
سریع خداحافظی کردم و رفتم پایین 
مدرسه م تموم شد و بابام گفت بریم خونه خاله کار دارم با رضا(شوهر خاله کوچیکم) 
تو دلم گفتم اوکی با دلوین (دختر خاله م)هماهنگ میکنم و میپیچونیم که رفتم تو اتاقش دیدم شادی(اون یکی دختر خالم)هم اونجاس 😀😅
خلاصه باهاشون صحبت کردم ک چ کنم بپیچونم چند تا راهکار دادن من موندم خونه خالم تا دیر تر برم مهمونی خالم رفت و منو ۲تا از دختر خاله هام موندیم خونه و گفتیم دیر تر میاییم و سریع بعد از دیدن اینکه خاله از پارکینگ رفتن آماده شدیم و ی کوچولو آرایش کردم و رفتیم دکتر که دست دایی و مهمون ها نیوفتم اونجا هم فقط ی سرم داد ک زدم با کلیییی ترس و گریه😭😭 چند ساعت بیرون گشتیم انگار خیلی حالم بهتر شده بود
بعد اسنپ گرفتیم و صاف جلوی خونه پیاده شدیم همین ک پیاده شدیم با دیدن ساختمان انگار فشارم افتاد ولی نگفتم به کسی رفتیم تو خونه و سلام و احوال پرسی ک کردم دست ک دادم ی دفعه پسر خاله ( مهمونمون که از مشهد اومده و میشه پسر خاله بابابزرگم که پزشکه) گفت سالومه خانوم چرا انقدر دستت سرده دست گذاشت رو پیشونیم گفت اعععع چرا انقدر داغی تو!
تازه رسیده بودم خونه ک فهمیدن😐🤝
داییم هم گفت چیزی نیست خودم معاینه ش میکنم🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ 
فهمیدم باید گور خودم رو بکنم همونجا گفتم معاینه چی من خوبم نیاز به معاینه نیست😄😄
که دایی گفت هر جور خودت میدونی و تو مهمونی چند بار به من گفت تو ی چیزیت هست من میفهمم گفتم دایی توهم زدی😜😂😂 خلاصه اونا رفتن و من مجبور شدم بمونم ب اصرار مامانبزرگم و همونجا بود ک پسرخاله فهمید کامل قضیه چیه😐
با اصرارش و خجالتی ک میکشیدم قبول کردم ک معاینه کنه اخماش رفت تو هم و گفت وضعیتت خیلی خرابه😒☹️
شروع کرد به نوشتن هر چی می‌نوشت اول ampداشت😶
دیدم اوضاع خیلی خرابه اعتراف کردم که رفتم دکتر و سرم زدم و حالم داره بهتر میشه ولی در کمال ناباوری فک کرد دارم دروغ میگم و قبول نکرد حرفم رو🙄🙄😯

پارت ۲
میگفت ما به سن شما بودیم ایجوری نبودیم ک ما همه چی ره به بامون می‌گفتیم اونا هم مارو مِبرُدن دکتر حا ما سریع خوب میرفتیم(لحجه شون مشهدیه)
خلاصه رفت دارو ها رو گرفت آورد گفت سالومه خانوم شما یَک نارنجکی بخور و برو اتاق ک من الان میِم(نارنجک یعنی شیرینی)
همونجا فهمیدم احتمال اینکه فشارم بیوفته زیاده پس دارو ها دردناکن🤦‍♀
رفتم اتاق منتظرش و همینجور اشک میریختم😭
که اومد و خندید گفت من نمیدونم شما دخترا چُجُوری هستید ما هنو سمتتان نیومدِم شما گریه میرین 😂
اومد بغلم نشست صحبت کرد نزدیک ۲۰دیقه از همه چی گفت و بیمارستان و خاطره خنده دار گفت تا گریه ام بند اومد و با خنده خوابیدم😂 
درو ک قفل کرد فهمیدم داییم بهش از اخلاق قشنگم موقع تزریق گفته ولی محل نزاشتم و همون جور خوابیدم☺️
اما به محض اینکه سردی پنبه رو حس کردم خواستم بلند شم ک دست گذاشت رو کمرم گفت سالی خانم بلند نَرید ها با بغض گفتم باش😞🥺
خوابیدم با برداشتن در استرس گرفتم دلم داشتن رخت میشستن ک گفتم میشه آب بخورم بعد؟ گفت نه نه اگه بری و بیایی این سفت میره🙁
گفتم مگه چیه من پنی سیلین نمیزنم ک ی دفعه وارد کرد😣😓
حتی سوزنش هم درد داشت انقدر گریه کردم و جیغ زدم دیگه داشتم جون میدادم
همش میگفتم نه نکن درش بیار اومدم فقط میگفت الان تموم مِره یَی لحظه طاقت بیارخلاصه کشید بیرون سریع بلند شدم نشستم با جیغ گفتم من دیگه نمیزنم عمرا و به هیچ وجه 😭😭
کلی آمپول بود ولی قبول کرد که بعدا بزنم😁🐹
وای خیلی طولانی شد بقیش رو بعدا مینویسم براتون 
پ.ن:ما قراره زمانی که امتحان هام تموم شد یعنی ۲خرداد بریم مسافرت مشهد و شمال برای این امروز این خاطره رو تعریف کردم ک بگم چیکار کنم مشهد نریم🙆‍♀😖
پ.ن۲:مایا جون عاشق خاطره هاتم بازم بزار 🦋
پ.ن۳:به نظرتون برای مسافرت با ماشین وسیله چی بردارم؟
و در آخر قسط بی احترامی به لحجه مشهدی ها رو ندارم و عاشق لحجه شون هستم 
دوستتون دارم مواظب خودتون باشید
سالومه شنبه ۲۸خرداد ۱۴۰۱🌱🌹

خاطره نرگس جان

سلام به همه ✋ نرگس ام نرگسم نرگس هستم چند بار اسممو تکرار کردم تا هر کس دوست نداره وقت نزاره ❤️ از وقتی برگشتم خونه سعی میکنم آروم تر و منطقی تر رفتار کنم که به بابا فشار نیارم اما خب میدونید خیلی سخته همه لحظات بخوای درست رفتار کنی 😁 بابا یه دوستی داره که این دوستش یه پسر داره دانشجوی پزشکی هست ۳ سال از من بزرگ تره اسمش فرزاد ، دوست نریمان میشه یه خواهر داره فیروزه که از من یه سال کوچک تره ، خلاصه بابا یه هفته استراحت مطلق بود و مطب نمیرفت همین دوستش زنگ زد پسرش مریض شده بود و دکتر رفته بود برای بابا جواب آزمایشات و فرستاد و چیزی که دکتر تجویز کرده بابا چک کرد و بهش گفت همینا رو استفاده کنه خوب میشه دوباره عصر زنگ زد به بابا گفت پسرش درد داره و داروها اثر نکردن بابا گفت با چند ساعت و یه بار مصرف دارو که خوب نمیشه خیلی اصرار کرد بابا پسرشو معاینه کنه از این ور مامان اشاره میکرد به بابا که حق بیرون رفتن و مطب رفتن نداره😁 بابا بهش گفت بزار یه بار دیگه ازمایشو چک کنم و قطع کرد گفت یه دقیقه برم ببینمش و بیام مامان گفت نمیشه هادی گفته استراحت مطلق 😂 نریمان گفت خب بگید بیان اینجا، بابا منتظر نظر مامان بود گفتم باباجون یاداوری کنم که مامان خودش اینجا مهمانه یعنی اگه میخواین مهمان دعوت کنید باید نظر من و نریمان و بپرسید بابا گفت از دست نیش زبونت باید چکار کنیم گفتم هیچی دعوتشون کنید منم مخالفم برید بیرون، با خانواده تشریف آوردن ما 😳 فکر میکردیم فقط پدر و پسر میان فرزاد و که نگاه می‌کنید انگار خدا چند روز وقت گذاشته این پسر و به خوشگل ترین حالت ممکن خلق کنه خونگرم و بانمکم هست 😂 عشقه😂😂 بعد از پذیرایی کردن و از این در و اون در حرف زدن بابا جواب سونو رو هم دید به فرزاد گفت تشخیص شما چیه دکتر ؟ فرزاد یه لبخندی زد گفت یه سرماخوردگی ساده 😂 نریمان نزدیکش بود بهش گفت درکت میکنم ترجیح میدی خودتو و مدرکتو بکوبه ولی آمپول نزنی😊 فرزاد گفت شانسمو امتحان میکنم بابا گفت چرا هرکی دوست نریمان میشه مثل خودشه؟ 😁 به فرزاد گفت برو اتاق نریمان الان میام پا شد بره باباش و مامانشم پا شدن، فرزاد😳 گفت آقای دکتر لطفا بگید حریم شخصی رو رعایت کنن و تنها باشیم بابا گفت اجازه بدین تنها باشیم و رفتن حالا مامانش صدبار گفت کاشکی دکتر اجازه می‌داد ما هم باشیم بچم تنهاست بچم فلان، من و مامان 😳😳😳 گفتم آخی فرزاد جون چند سالشه؟ ۵ ساله ؟ مامان و مامانش😳 گفتم آخه بچم بچم میگید بیشتر از ۵ سال به ذهنم نیومد نکنه بیشتره 😂 مامانش گفت بچه ها تو هر سنی برای پدر و مادرشون بچه ان گفتم اینو در جهت حمایت خانواده از بچه ها میگن کمک همدلی ولی یه معاینه این حرفا رو نداره گفت امپولاش درد داره بچم صبح زد خیلی اذیت شد گفتم عوضش زود خوب میشه یکی نیست اینا رو به خودم بگه😂 مامان خواست بحث و عوض کنه پرسید فرزاد عمومی تموم کنه میخواد ایران بمونه یا بره خارج؟ باباش گفت ما بهش گفتین بره ولی میگه میخواد همینجا بمونه مامانش پرسید نرگس جان شما چی ؟ میخواستم دهن باز کنم که مامان گفت نرگس تو فکر رفتنه منو باباش هم معتقدیم بهتره بره فعلا داره بررسی میکنه کدوم کشور، من 😳 تو دلم گفتم نکه دعوت نامه از کشورای مختلف دارم 😁😁 مامانش گفت دختر تنها اونجا احساس غریبی میکنه😂 مامان گفت نرگس دختر مستقل و قوی ای هست میتونه با هر شرایطی کنار بیاد من 😏 نریمان 😁 بابا اومد به نریمان گفت پای راستشو کمپرس کن یکم اذیت شد نریمان رفت مامانش گفت من برم ببینمش خودم کمپرس میکنم😂 بابا گفت جراحی که نداشته حالش خوبه یکم سفت کرد اذیت شد گفتم باباجون شما نمیدونی اوشون فرزاد جون هستن ۵ ساله از تهران 😂 حتی نقاشی شونو برای ما فرستادن پخشش کنیم 😁 بابا 😳 گفت نرگس جان شوخی نکن بچه تو هر سنی برای پدر و مادرش بچه است و نگرانش میشن گفتم میدونم 😁 بابا هم برای عوض کردن بحث پرسید فرزاد برنامه اش برای آینده چیه😂😂😂 گفتم بابا جون این سوال یه بار برای تغییر بحث استفاده شده 😂 پدر فرزاد 😂😂😂😂 گفت ماشالا خیلی دختر سرحال و شادابی هستی گفتم اینو از بابا بپرسید چقدر شادابم؟ بیشتر راهنماییتون میکنن😂😂😂 یه نیم ساعت گذشت اومدن پایین و پسر دسته گل و تقدیم خانواده کردیم رفتن . تا در و بستیم به مامان گفتم من که نظر نهایی گفتم نمیخوام‌برم خارج مامان گفت بله میدونم همینجوری جلوشون گفتم نریمان گفت کدوم خارجی تو رو میخواد که حالا ناز میکنی نمیرم😂😂😂 مامان به بابا گفت معاینه بهونه بود بابا گفت فهمیدم من و نریمان 😳 گفتم پس چرا اومدن؟ مامان گفت نفهمیدی؟ من 😳 نه ، مامان به بابا گفت این دختر و اینقدر محدود کردی حتی متوجه نگاه فرزاد و خانوادش نشده ، گفتم ربطی به بابا نداره من دقت نکردم 😂 مامان گفت دقت نمیخواست از ورودشون معلوم بود هدفشون چیه😂😂 بابا گفت حالا چیزی نشده اگه هدفشون همین باشه زنگ که بزنن میگم نرگس قصد ازدواج نداره گفتم ولی من قصدشو دارم😂بابا رو اذیت میکردم 😁 گفت نرگس تو مگه چند سالته گفتم ازدواج به سن نیست به عقله نریمان گفت پس خداروشکر تو هیچ وقت ازدواج نمیکنی 😂😂 گفتم خیلی پسره تیکه است 😂 بابا 😡 گفتم به چشم برادری 😂 گفت نرگسسسسس 😡 گفتم خب به چشم خواهری 😂 قرار بود شب عمو بیاد امپول بابا رو بزنه از بابا پرسیدم کی میاد؟ بابا تازه یادش اومد عمو پیام داده مهمون دارن نمیتونه بیاد گفتم فرزاد جون که بود میگفتین اون بزنه😂 بابا گفت اینقدر نگو فرزاد جون گفتم باشه دکتر فرزاد که بود 😁 بابا گفت یه شب نزنم چیزی نمیشه خیلی ریز داشت از زیر امپول در میرفت که مامان گفت نمیشه نزنی هادی تاکید کرده بزنی اماده شو خودم میزنم ، من 😳 گفتم به بابای من شما میخوای امپول بزنی؟ مامان گفت کجاش تعجب داره گفتم همش، به بابا گفتم برسونمتون کلینیک یا خونه دایی امپول و بزنید و برگردیم مامان 😡 کلافه شده بود از دستم، بابا دید مامان از رفتارم ناراحته گفت امادشون کن بزنم زحمتت میشه ولی حوصله ندارم بیرون برم مامان گفت زحمتی نیست امپولا رو برداشت داشتن میرفتن تو اتاق به نریمان گفتم بیا ما هم‌بریم نریمان گفت حریم خصوصی رو رعایت کن یه اخ هم بخواد بگه به خاطر ما نمیگه بزار راحت باشن گفتم من نمیتونم بابا رو تنها بزارم گفت نرگس یه جور رفتار نکن انگار مامان اژدهای دوسره، ولش کردم رفتم بالا ، در اتاق و زدم بابا گفت برم تو مامان داشت امپول و اماده میکرد به بابا گفتم پیشت بمونم؟ گفت بعدا نگی حمید ۵ ساله بمون😂😂 گفتم نمیگم اونو فقط برای فرزاد جون گفتم 😁 بابا دراز کشید مامان به اندازه ای که لازم بود شلوار و کشید پایین و پد کشید پرسید اماده ای؟ بابا بله رو گفت و مامان اولی رو تزریق کرد بابا واکنش خاصی نداشت ریلکس بود مامان دومی رو برداشت به بابا گفت یکم درد داره شل باش اذیت نشی بابا اکی داد مامان سمت دیگه رو پد کشید و تزریق کرد وسطاش بود بابا چشماشو بسته بود و دستش مشت شد به مامان گفتم خیلی درد داره همشو نزن مامان گفت اخراشه ولی نصفه بود بابا چند بار نفس عمیق کشید مامان گفت تموم و درش اورد مامان یکم جاشو ماساژ داد گفتم کمپرس کنم؟ بابا گفت نه خوبم از مامان تشکر کرد مامان رو به من گفت پدرت صحیح و سالم گفتم من که چیزی نگفتم مامان رفت بیرون، بابا گفت نمیدونم متوجه رفتارت هستی یا نه ولی خیلی بداخلاق و عصبی رفتار میکنی در برابر مامانت بی تربیت هم هستی ساکت بودم گفت یه مشکل دیگه هم داری نمیدونی کی ساکت باشی کی حرف بزنی الانم میتونی بری چیزی نگفتم رفتم اتاقم خیلی ناراحت بودم نریمان اومد گفت عروس خانم چرا ناراحته؟ پرسیدم من خیلی بدم؟ بی تربیتم؟ گفت کی اینا رو بهت گفته؟ گفتم بابات گفت اوه اوه قضیه جدیه حالا که بابات میگی یعنی با باباقهر کردی ، گفتم چون دوسم نداره 😭 گفت خودتم میدونی اینطور نیست گفتم نکنه دلیل جدایی شون من بودم؟ برای همین دوسم نداره،  نریمان 😳😳 گفت فکرای مسخره نکن نه ازدواج کسی به تو ربط داره نه طلاق ، منو تو اینقدرا آدم های مهمی نیستیم 😁 گفتم میشه بری ببینی بابا حالش خوبه، گفت خوبه گریه نکن زشت میشی فرزاد نمیگیرتت😂😂 گفتم به نظرت واقعا اومدنشون به خاطر من بود؟ گفت نمیدونم ولی فرزاد به تو حسی داشته باشه یه کتک از من میخوره 😂😂 گفت یه وقت خدای ناکرده عاشق ماشق نشی توش خیری نیست 😁 گفتم چشم باتجربه 😂 گفت فرزاد پسر خوبیه ها ولی به شرطی که بره خیلی دور از خانوادش زندگی کنه حتی یه سیاره دیگه😂😂😂 گفتم متوجه شدم چقدر مامانش وابسته است گفت وابسته چیه نمیزارن نفس بکشه 😁 روز بعد موقع صبحونه جلو بابا از مامان معذرت‌خواهی کردم که کسی ناراحت نمونه و روز بعدش پدر فرزاد زنگ زد به بابا گفت برای امر خیر میخوان مزاحم ما بشن😂 بابا گفت مراحمید ولی نرگس به ازدواج فکر نمیکنه دید ایستادم گوش میدم گفت حتی اگه فکر کنه من و مادرش اجازه نمیدیم تو این سن ازدواج کنه، من 😏 اونا هم میگفتن فقط یه نامزدی باشه تا فرزاد درسش تموم شه و  طرحش تموم شه بچه ها بزرگ شدن، که جواب بابا این بود که اگه اونموقع که بزرگ شدن همدیگه رو خواستن قدم شما روی چشم تشریف بیارید 😁 هرچی بابای فرزاد میگفت بابا یه مخالفتی میکرد که کامل منتفی بشه نریمان هم برای جوابای بابا لایک نشون میداد 😂 بابا که قطع کرد نریمان گفت تبریک میگم خوب مقاومت کردین😁 شب دایی و خانمش و آرش اومدن مامان ماجرا رو تعریف کرد دایی گفت تو این سن چه عجله ای برای ازدواج آرش گفت تو واقعا خواستگار داری؟ گفتم نه منتظر تو نشستم😂 گفت آخه کی تو رو میگیره این پسره یه تختش کمه 😁 و دوخانواده داشتن از مشکلات دختر داشتن حرف میزدن که دایی یاد خاطره ای از خواستگاری مامان و بابا افتاد شروع کرد تعریف کردن وسطاش متوجه شد نباید تعریف میکرده سریع جمش کرد و بابا بحث و عوض کرد درباره ویروس جدید حرف زدن😁😁
مرسی میخونید ❤️

خاطره لاریسا جان

سلام ❤️
چطورین خوبین؟ 😊
امیدوارم همیشه حال دلتون خوب باشه☺️❤️
من لاریسا هستم این دومین خاطرم هست که براتون میزارم😁خب برای کسایی که منو نمیشناسن خودمو معرفی کنم من لاریسا هستم ۱۵ سالمه ۲ تا برادر دارم که نیشام ۲۰ سالشه نیما هم ۲۷ سالشه خاطره مال پارساله 
خب بریم سراغ خاطره❤️👇
شنبه بود کامل یادم نمیاد فکر کنم ساعت ۸ یا ۹بود داشتیم با داداشم جرئت حقیقت بازی میکردیم که افتاد به من و نیما نیما گفت گوشیتو باز کن بده به من منم باز کردم دادم دستش که رفت واتساپ (اون موقع یه پسر به آنیس دوستم که تو خاطره قبلی براتون گفته بودم مزاحم میشد آنیس هم پروفایلش عکس پسر گذاشته بود منم شمارشو عشقم تو گوشیم ثبت کرده بودم) داداشم اونو دید اومد یه سیلی محکم زد تو شوک بودم اولین بار بود داداشم روم دست بلند کرده بود زدم زیر گریه که نیشام گفت چیشده که داداشم داشت میگفت خجالت نمیکشی و فلان که بعد چند لحظه مامانم اومد منم همه چی رو براش تعریف کردم گفتم اگه پیام هارو خوب نگاه میکردی برام ویس فرستاده اونو باز کن گوش بده باز کرد دید آنیس هست کلی ازم عذرخواهی کرد ولی من قبول نکردم گوشیم رو گرفتم رفتم اتاقم دراز کشیدم تقریبا ساعت ۱ شب شده بود رفتم ۲ ورق از قرص های مامانم با یه لیوان آب آوردم با خودم گفتم من و دیگه کسی دوست نداره اون دو ورق رو کامل خوردم دراز کشیدم با خودم فکر میکردم فردا اینا پاشن ببینن من مردم چیکار میکنن که خوابم برد ساعت ۴ شب با یه معده درد عجیبی از خواب بیدار شدم معدم به شدت درد میکرد داشت میترکید که پاشدم برم اتاق مامانم نتونستم برم سرم گیج رفت افتادم کف اتاق کلا گیج بودم چشام سیاه میشد که جیغ کشیدم مامانم و نیشام و نیما اومد گفتن چی شده همه چیرو گفتم مامانم خیلی ترسیده بود زود رفت لباس پوشید اومد خواستم پا شم دوباره محکم خوردم زمین که نیما اومد جلو بغلم کنه جیغ کشیدم برو اون طرف نیشام اومد منو بغل کرد گفتم به خاطر تو اون قرص هارو خوردم که رفتیم نشستیم ماشین سرم رو گذاشته بودم رو پای مامانم میگفتم دارم میمیرم مامان حلالم کن مامانم میگفت این چه حرفیه مامان الان میریم دکتر خوب میشی خلاصه رسیدیم نیشام من و بغل کرد رفتیم اورژانس یه دکتر زن جوان اومد مامانم همه چیرو گفت دکتر گفت باید معد شو شستشو بدن بعد معدم رو شستشو دادن همون دکتر گفت باید دو روز بستری بشه خلاصه رفتیم یه اتاق یه پرستار زن اومد تا بهم سرم وصل کنه استینم رو داد بالا بعد کش رو بست ۳ بار امتحان کرد نشد گفتم بسه تروخدا نمیخواد وصل کنی گفت عزیزم تقصیر من نیست که فشارت پایینه رگ هات دیده نمیشن بعد یه بار دیگه امتحان کرد دوباره نشد اون رفت بعد چند دقیقه یه پرستار مرد تقریبا ۲۷ ۲۸ ساله بود اومد کش رو بست فرو کرد یه آخ گفتم نشد در آورد دوباره امتحان کرد که خداروشکر تونست رگ بگیره سرم رو وصل کرد رفت نیشام اومد نشست کنارم موهام رو ناز میکرد بعد یه پرستار اومد گفت باید برین فقط یه نفر میتونه بمونه پیشت نیشام و نیما رفتن مامانم موند پیشم خوابیدم وقتی بیدار شدم صبح شده بود ساعت ۸ بود برامون صبحونه آوردن به زور مامانم یه چند لقمه خوردم یه سرم دیگه برام وصل کرده بودن اون تموم شد پرستار اومد در آورد دوتا آمپول دستش بود گفت برگرد برگشتم شلوارم رو یکم دادم پایین پنبه کشید نیدلو فرو کرد یه آخ گفتم کشید بیرون دومیو زدن تموم شد کشید بیرون رفت ساعت ۱ دکتر اومد دوباره منو معاینه کرد دوباره دارو نوشت برام ساعت ملاقات بود نیشام و نیما اومدن دکتر اومد مرخصم کرد رفتیم خونه مامانم به همه گفته بود مسموم شدم به خاطر اون بستری کردن همه میومد میرفت نصیحتم میکرد میگم کم از این آت آشغال ها بخور 😂😂 خلاصه بابام اومد همه چیرو براش تعریف کردم نیمارو کلی دعوا کرد منم با نیما قهر بودم هر کاری میکرد آشتی نمیکردم آخرش عید به زور نیشام مو مامانم باهاش آشتی کردم. 
ممنون که خوندید❤️
اگه دوست داشتین بگین دوباره براتون خاطره بزارم😘☺️

خاطره مارال جان

سلام عزیزان حالتون چطوره 🙃
من مارال هستم 💫🖤
یه مارال غمگین و افسرده
ک حالا خواهر کوچولوش هم گذاشتش رفت 😭
ک الان بالا سر قبر خواهرش داره واستون پیام مینویسه😔
بچه ها متاسفانه اجی نازم هم دستشو از دست خانوادم جدا کرد و پر کشید 😓
ما تمام سعی مونو کردیم هرچی خواست براش فراهم کردیم خلاصه بگم
 به هر سازی ک میزد میرقصیدیم 🖤
ای کاش یکم فقط یکم معادل اینقدر 🤏 نتیجه میگیرفتیم واسه خوب شدنش 🖤
الان 4روزه مارو گذاشتی و رفتی نازنین🖤
دیگه جاییت درد نمیکنه نازنینم😭
دیگه حالت تهوع نداری؟🖤
نازنینم قرارمون اینجوری نبودااا🖤
نازنین .نازنین .نازنیننننننن چرا جوابمو نمیدی 🖤
چرا دیگه شیرین زبونی نمیکنی 😭
از درد راحت شدی اره 🖤
قربونت برم همیشه خاطرت واسم عزیز بودو هستتت🖤
نازنین قشنگم قول میدم هر روز بیام پیشت 🖤
بچه ها الان 4روزه نازنین دستشو از دنیا کوتاه کرد دیگه من تک فرزند شدم 😭😭😭😭
ببخشید اگه ناراحت تون کردم 
مرسی از اونایی ک اومدن دایرکت و کلی دلداریم دادن قبل فوت ابجیم و راهنماییم کردن
فقط اگه امکان داره واسع شادی روحش فاتح بخونید 🖤😔
اسمش هم مهدیه (نازنین)بهرام.....ی هستش