خاطره دلنیا جان
سلام خوبین چه خبر؟
دلنیا هستم همسرم احسان پزشک عمومیه این احسان ما تو تا بستون هم سرما میخوره😂
امسال اردیبهشت رفتیم کوهدشت خونه عمه احسان روزی که خواستیم حرکت کنیم احسان بیحال بود و سرش درد میکرد بعد صبحونه راه افتادیم پیش به سوی کوهدشت 😍 تا کرمانشاه احسان رانندگی کرد ماشینو زد بغل سرش و گذاشت روی فرمون گفتم احسان خوبی گفت نه سرم و بدنم درد میکنه 😬 دلی من نمیتونم رانندگی کنم تو بشین جای من پیاده شد جاشو بامن عوض کرد صندلیشو خوابوندم گفتم بخواب یه قرص مسکن تو کیفم داشتم دادم بهش خورد خوابش برد 😴 پمپ بنزین نگه داشتم تا بنزین بزنم احسان بیدار شد یهو کمربندشو باز کرد دوید سمت سرویس بهداشتی اومد نشست گفتم خوبی گفت نه حالم بهم میخوره رنگش زرد شده بود گفتم بیسکوییت می خوری برات بیارم گفت نه نمیتونم چشماشو بست گفت کی میرسیم گفتم حدودا نیم ساعت گفت رسیدیم یه بیمارستان نگه دار گفت باشه خوابید بعد چهل دقیقه رسیدیم کوهدشت 😍 رسیدیم بیمارستان احسان احسان بیدار شو رسیدیم بیدار شد پیاده شدیم رفتیم سمت بیمارستان دیدیم احسان یهو نشست سرشو گرفت گفتم خوبی گفت نه سرم گیج میره دستشو گرفتم رفتیم تو گفتم تو بشین رو صندلی حالت خوب نیست رفتم نوبت گرفتم چند دقیقه بعد نوبتمون شد رفتیم داخل یه اقای دکتر مسن خوش اخلاق بود سلام کردیم احسان نشت رو صندلی دکتر گفت چیه جوون انقدر بی حالی خانمت اذیتت کرده😂 خندید گفت نه خانمم بچه خوبیه 😐بچه پررو به من میگه بچه😬
گفت خب کجات درد میکنه
احسان: دلم. سرم. حالت تهوع. اسحال و استفراغ و بدن درد و سرگیجه دارم
دکتر گفت کجات سالمه پسرم😂
گفت گلوتم درد میکنه گفت نه
فشارشو گرفت 10بود به احسان گفت بخواب رو تخت کمکش کرد کفشاشو دراوردم دکتر امد شکمشو فشار داد داد احسان درومد دکتر گفت اوضاعت خوب نیست پسرم
بلند شو گفتم دکتر علت بیماریش چیه گفت ویروس گوارشی گرفته میکروب وارد روده ها و معدش شده دارو ها رو نوشت گفت دخترم تو برو داروها رو بگیر بیار تا خودم تزریق کنم براش
رفتم داروخونه داروهاشو گرفتم همش امپول بود
رفتم اتاق دکتر داروها رو دادم دستوراشو توضیح داد بهم گفت برو شازده رو اماده کن تا بیام رفتم دیدم احسان ناله میکنه گفتم احسانی برگرد تا دکتر امپولاتو تزریق کنه کمکش کردم برگشت شلوارشو درست کردم دکتر اومد 4تا امپول دستش بود گفت چیکاره ای پسرم گفت پزشک عمومی خانمم معلم جامعه شناسیه گفت خوبه پس چند ساله تزدواج کردید گفت دوسال پنبه کشید گفت شل کن جوون نیدل وارد کرد دستای احسان گرفتم گفتم خوبی سرشو تکون داد دکتر امپول دراورد یکی دیگه رو اماده کرد گفت پسرم شل کن این درد داره پنبه کشید نیدل وارد کرد شروع کرد پمپ کردن احسان دستمو فشار داد اییییییی بسه مردم اقای دکتر درش بیار مردم گفت جانم پسرم یکم تحمل الان تموم میشه
احسان:اخخخخخ بسه تموم نشد دکتر امپول دراورد گفت تموم شد عزیزم استراحت کن دوباره فشارشو گرفت خوب بود روی۱۲بود از دکتر تشکر کردیم دکتر شماره احسانو گرفت از بیمارستان اومدیم بیرون احسان لنگ میزد به خاطر امپولا😂
راه افتادیم سمت خونه عمه احسان بنده خدا همش به ما میرسید خیلی تو زحمت افتاد بنده خدا از بس سوپ و ابمیوه به احسان داد
یکی از پسر عمه های احسان پرستار بود امپولای احسان ایشون تزریق میکردن
احسان بعد یک هفته کاملا خوب شد و بعد دوهفته از کوهدشت برگشتیم و رسیدیم تهران
چشمام درد گرفت از بس نوشتم😂❤️
ممنونم که وقت گذاشتید خاطره من خوندید ❤️
کامنت و قلب واسم بزارید😍❤️😘
عاشقتونم❤️😘