خاطره زینب جان

بسم الله الرحمن الرحیم سلام و عرض ادب و احترام دارم خدمت دوستان گلم امیدوارم که هرجا که هستید عالی و شاد باشید من اومدم خاطره به دنیا اومدن خواهرم را براتون تعریف کنم. اول یه اصل کوچولو بدم من زینب هستم ۲۰ ساله از شیراز دانشجوی رشته روانشناسی و کارمند بیمارستان. دقیقاً ۱۲ فروردین سال ۱۴۰۲ بود که دردهای مکرر مادرم شروع شد. ما هم فکر کردیم که مثل همیشه خوب میشه و هیچ اتفاق خاصی نمی‌افته ظهر دوازدهم بود که بابام مامانمو برد بیمارستان وقتی که توسط دکتر چک شد گفتند که هیچ موردی نداره و طبیعی هست و یکی دو تا سرم زدن به مادرم و بعد هم اومدن خانه مامانم کمی حالش بهتر شد اما نیمه‌های شب تقریباً ساعت سه و نیم نصف شب بود که دردهای مامانم خیلی خیلی شدید شد اون زمان مامانم هفت ماهه بود بابام مامانم رو به همراه داداشم بردن دکتر � هم توی خونه موندم به خاطر اینکه فردا باید می‌رفتم سر کار ساعت ۶ بود آماده شدم اسنپ گرفتم رفتم سر کار. وقتی که رسیدم سر کار حدوداً ساعت ۶:۴۰ دقیقه بود به پدرم زنگ زدم و حال مادرم رو پرسیدم �ت داخل اتاق معاینه هست و دارند بهش سرم وصل می‌کنند. بعد هم تماس را قطع کردم دقیقاً ساعت ۷:۴۵ دقیقه بود که بابام به من تماس گرفت و داشت گریه می‌کرد گفت مامانت طبیعی داره بچه رو به دنیا میاره آخه مامانم هفت ماهه بود به خاطر همین داشت گریه می‌کرد من هم یک دفعه هول شدم و زدم زیر گریه بلافاصله تماس را قطع کردم به سوپروایزر بیمارستان تماس گرفتم از آنها اجازه خواستم تا پیش مادرم بروم چون به جز پدرم و داداشم کسی پیش مادرم نبود داداشم هم خیلی کوچک است. داداشم حدوداً ۵ ۶ سالش هست �ها هم اجازه رفتن را به من ندادند گفتند که مرکز بیمارستان خالی میشه و یک دفعه بیمار آمبولانس میارن و این حرفها. من هم با کلی خواهش و گریه تونستم سه ساعت از بیمارستان خارج شوم اسنپ گرفتم وقتی سوار اسنپ شدم زمان بسیار بسیار برام طولانی شده بود و حس می‌کردم خیلی گذشته و من به بیمارستان نرسیدم خلاصه به بیمارستان رسیدم و طبقه سوم قسمت زایمان رفتم وقتی که رسیدم مامانم زایمان کرده بود تا اینجا باشه خاطره به دنیا اومدن خواهرم تا ادامش

خاطره گندم جان

سلام گندمم ۱۸ سالمه دومین خاطرمه که میذارم🖐🏻😁
وقتایی که کار ندارم میام تویه کانال و کلی حالم عوض میشه
و اعتراف میکنم که ترسم نسبت به امپول کمتر شده🫠
دو تا داداش بزرگ تر از خودم دارم رادمان ۲۸ سالشه و ارمین که ۲۴ سالشه
رادمان خونه جدا داره و با ما زندگی نمیکنه
از دیروز گلوم به شدت میسوخت و سعی داشتممم با راه کارای خونگی خوب بشم
اما حالم زیاد بد نبود
امروز صبح که از خواب بلند شدم حالم بد تر شده بود اصلا نمیتونستم اب دهنمو قورت بدمم چشام میسوخت سرمم گیج میرفت
مامان گفت گندم میخوای بریم دکتر مامان انگاری تبم داری زنگ بزنم ارمین بیاد دنبالمون
گفتم اگه تا ظهر خوب نشدم بعدا با بابا میرم پاشدم سعی کردم هر جوری شده خودمو به ظاهر حداقل خوب نشون بدم که نرم دکتر
نزدیکای ظهر بود به قدری سرم سنگین شده بود و گیج میرفت که اصلا نمتونستم از سر جام پاشم
که بابا درو باز کرد و با رادمان اومد داخل انقدر حالم بد بود که نمیتونستم حتی چشامو باز کنم
مامان بهشون توضیح داد که از صبح حالم بده
رادمان اومد نشست بالا سرم دستشو کشید رو پیشونیم گفت تبم داره
بابا صدام زد گفت گندم قربونت برم پاشو لباس بپوش تا بریم دکتر
با بغض گفتم من حالم خوبه من دکتر نمیام🥺🙂
همه ترس زیادمو نسبت به دکتر میدونن
واقعا دست خودم نیست 🙂😂
رادمان یهمو با خنده گفت پاشو ببینم خرس گنده هنوزم از دکتر میترسه😅
بابا یکم قربون صدقم رفت بعد گفت پاشو بابا اگه نریم دکتر حالت بد تر میشه ببین چشمات چقدر قرمز شده تبتم بالاست
با کمک مامان رفتم اتاقم لباس پوشیدم
رفتم سوار ماشین شدم و بابا رفت به سمت اولین کلینیک منو رادمان پیاده شدیم بابا هم رفت ماشینو پارک کنه کلینیک واقعا شلوغ بود نوبت گرفتیم ۷ نفر جلوم بودن نشستیم تا نوبتمون بشه حدود ۲۰ دقیقه بعد با بابا رفتم داخل یه خانم حدودا ۴۰ ساله پشت میز نشسته بود و کمی جدی بود
گفت مشکلتون چیه گفتم گلو درد خیلی زیاد دارم نمیتونم اب دهنمو قورت بدم سرگیجه و سردرد دارم چشمامم میسوزه بعد معاینه کردن کد ملیمو پرسید شروع کرد نسخه نوشتن
اومدیم بیرون رادمان ندیدم مثه اینکه تویه ماشین منتظرمون بود سوار شدیم
بابا رو به رادمان گفت رادمان جان بابا پیش داروخانه نگه دار داروهای گندم بگیر
گریم گرفته بود سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم
رادمان جلوی داروخانه نگه داشت پیاده شد رفت داخل حدود ۵ مین بعد با یه کیسه دارو اومد و دارو هارو داد به بابا
بابا داشت داروهارو چک میکرد در همون حین گفت برو تزریقاتی
گفت کو ببینم بعد از نگاه کردن گفت نه بابا چیزی نیست خودم میتونم براش تزریق کنم (رادمان دوره تزریقات دیده) استرس کله وجودمو گرفته بود
سرم بشدت درد میکرد چشامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم
حدود یه ربع بعد رسیدیم خونه وارد خونه شدم و بدون این که لباسامو در بیارم افتادم روی کاناپه
ارمینم رسیده بود خونه و داشت کمک مامان میز نهارو میچید م
رادمان اومد پیشم با یه بشقاب پر از سوپ گفت بخور جون داداش
با گریه گفتم نمیخوام نمیخورم 🥺😭
رادمان نشست پیشم گفت نبینم اجی کوچولوم حالش خوب نباشع قربونت برم اگه غذا نخوری که خوب نمیشی
سرمو گذاشت رو سینش با دستش اشکام پاک کرد
بیشتر غذامو خوردم دیگه نمیتونستم کاسه سوپ گذاشتم کنار که مامان با کیسه دارو ها اومد و داد دسته رادمان
رادمان سرنگ هارو از کیسه اورد بیرون و گفت دراز بکش جوجه
با حالت قهر رومو ازش برگردوندم و دراز کشیدم
سرمو بین دستام گرفتم بعد از چند دقیقه اومد موهامو زد کنار لباسمو داد پایین با بغض گفتم داداش چند تا امپوله
رادمان گفت دو تا دونه بیشتر نیست اگه میخوای دردت نیاد اصلا پاتو سفت نکن
خیسی پد رو سمت راستم احساس کردم مامان سعی داست حواسمو پرت کنه اما ورود نیدل رو احساس کردم کل پام میسوخت بلند گفتم ای ترو خدا درش بیار خیلی درد داره داداش اییی🥺
ارمان گفت اروم باش و نیدل رو کشید بیرون بلافاصله سمت چپم پد کشید و نیدل رو وارد پام کرد دردش از امپول اولی کمتر بود اما خب خیلی میسوخت سریع درش اورد و روش پد گذاشت اومدم لباسمو درست کنم که مامان دستامو گرفت گفت یدونه دیگه ام داری زدم زیر گریه که دوباره سمت راستمو الکلی کرد و یه درد وحشتناک پیچید تویه پام گریم به هق هق تبدیل شد دردش تا استخونم رفت مامان کمرمو ماساژ میداد ارمان که گریه منو دید سعی کرد سریع تر موادشو پمپاژ کنه نیدل و اورد بیرون و روشو یکم فشار داد و لباسمو خودش درست کرد
اروم برگشتم درد بدی پیچید تویه پام
ارمان داشت سرنگ هارو مینداخت سطل زباله اشکامو پاک کردم ارمان نشست پیشم گفت ببخشید دور چشمای اشکیت بگردم😘😅یکم بخواب بعد میام برات کمپرس میذارم
مانتومو از تنم بیرون اوردم مامان پتو و بالشمو از تویه اتاقم اورد همونجا خوابم برد بیدار که شدم هیچکس جز مامان خونه نبود
با این که اون امپولا رو هم زدم اما گلوم به همون شدت میسوزه و بدن درد دارم فردا هم کار مهمی دارم اما خوب جراعت نمیکنم به کسی بگم😕😅🖐🏻
اگر راهکاری دارین بهم بگین 🥲❤️

خاطره ساناز جان

سلام سلام، چطور مطورید؛ سانازم😎
قبل از اینکه خاطرمو بگم یه تشکر بکنم از همه ی دوستای گلم که زیر خاطره هام کامنت میزارن و بسی مایه ی خرسندی بنده میشن😁
خب... قول دادم خاطره ی متوکاربامول خوردنم رو بگم که اصلا فرصت نکردم. الان که فراغتی پیدا کردم گفتم بیام و داستان شو براتون بگم.
جونم براتون بگه که اقا ما خوابگاهی هستیم و ترم تابستون برداشتم، یه روز که از خواب بیدار شدم احساس کردم کمرم درد میکنه به زور و با آخ آخ از تخت پا شدم و بعدش راهی کلاس درس شدم. اقا چشم تون روز بد نبینه اون روز تا بعد از ظهر که کلاس داشتم همش در حال کِش و قوس اومدن بودم، نمیتونستم بشینم کمرم شدید گرفته بود و مثل چوب خشک شده بود. بعد از ظهر که کلاسام تموم شد از دانشگاه زدم بیرون و به سمت درمانگاه نزدیک دانشگاه روانه شدم. تو پرانتز بگم که من مثل خیلی از شما ترس از تزریق ندارم فقط یکم استرس میگیرم حین تزریق و اگر لازم باشه واسم مقاومت رو جایز نمیدونم. ولی در کل از فرایند تزریق خوشم نمیاد😒 خلاصه که رفتم درمانگاه، نوبت گرفتم منتظر شدم تا نوبتم بشه تا اینکه نوبتم شد و رفتم داخل و مقابل خانم دکتر میانسالی نشستم و شرح حال دادم ایشون هم داخل سیستمش یه چیزایی رو ثبت کرد و گفت بسلامت؛////
بعد از اون بلافاصله رفتم داروخونه و دارو هامو گرفتم داخل کیسه ی دارو ها یه پماد ، چند ورق قرص مسکن و قرص شل کننده عضلات و یه آمپول متوکاربامول بود... دوستایی که متوکاربامول زدن از حجم زیاد این آمپول خبر دارن که حدوداً 10 سی‌سی میشه. هر چی کیسه ی دارو ها رو نگاه کردم اثری از سرنگ نبود. به مسوول داروخونه گفتم چرا سرنگ ندادید اونم گفت که از تزریقات بگیرید و اونجا حساب کنید. حالا تا اینجا و پُرُسه ی درمانگاه رفتنم رو داشته باشید. و اما خودم. فکر کنم همه ی آدمایی که توی عمرشون تا حالا یه بار تجربه ی اسپاسم عضلانی رو داشتن می دونن که با فعالیت دردش تشدید میشه حالا من تا اون مرحله که رسیدم از کمر درد داشتم می مردم تا اینکه رفتم سمت تزریقات، هر چقدر داخل تزریقات قسمت خانم ها رو نگاه کردم پرستار خانمی نبود تو همون لحظات اقایی با روپوش سفید که ظاهراً مسئول تزریقات اقایان بود جلوی چشمم ظاهر شد و رو کرد به من و گفت پرستار خانم شیفت شون تموم شده و بعد از ظهر میان، منم متعجب بهش گفتم پس من چیکار کنم؟ الان من خیلی درد دارم نمیتونم صبر کنم و همینطور که روی پام ایستاده بودم از درد چشمامو رو هم فشار دادم و ناراحت شدم، پرستار اقا وقتی دید درد دارم گفتن که خب بیاید خودم براتون بزنم🤐 اولش جا خوردم از این حرف، راستش خجالت میکشیدم دراز بکشم جلوی یه پسر جوون برام آمپول بزنه اونم متوکاربامول که درد داره، یکم سکوت کردم تا اینکه پرستاره اشاره کرد بهم که برم توی قسمت خواهران تا بیاد منم دیگه چاره ای نداشتم و توان اینکه یه مسیر دیگه ای رو تا یه درمانگاه دیگه که پرستار خانم داشته باشه طی کنم رو نداشتم. ناچاراً تسلیم شدم وارد تزریقات خواهران شدم و حساب کردم، به غیر از منی که میخواستم امپول بزنم فقط دو نفر دیگه اونجا بود که سرم به دست‌شون وصل بود. پرستار اقا داخل شد و به من گفت روی تخت رو به رو دراز بکشید. منم با خجالت و شرمساری آروم آروم به طرف تخت میرفتم. همین که نشستم رو تخت دیدم پرستاره یه سرنگ ۱۰‌سی‌سی رو از تو کاور خارج کرد و با یه سوزن کلفت فیکس کرد. منو میگی چشمام چهار تا شده بود😭آخه چرا ۱۰ ‌سی‌سی خب لعنتی دوتا ۵‌سی‌سی بردار که کمتر دردم بیاد. اینجا بود که استرس در من نفوذ کرد. خلاصه از سمت راست شلوارم رو یه کوچولو کشیدم پایین و سرم رو بین دستام فشار دادم. پرستار اومد بالای سرم و خیسی پنبه ی آغشته به الکل را روی پوستم حس کردم بعد از اینکه سوزن رو وارد کرد یه تکون ریزی خوردم و باز به حالت اول برگشتم، یه دفعه احساس کردم سوزن تو پام شکسته و درد زیادی به من تحمیل شد که خجالت باعث می شد یه جورایی کنترل کنم خودمو ولی از یه جایی به بعد دیگه توان تحمل رو نداشتم و آروم آی آی میکردم یه جایی واقعا درد برام غیر قابل تحمل شد که با صدای متوسطی گفتم وایییی یا امام حسین🤣واقعا نمیدونم چرا تو اون شرایط یه همچین چیزی به ذهنم رسید ولی بعدش کلی به این ری اکشن خودم خندیدم. هووووف بالاخره ۵ سی‌سی اول تموم شد و پرستاره بهم گفت دستت رو روی پنبه فشار بده ، دستم رو بردم که پنبه را روی محل تزریق بزارم که بهم گفت ۵‌سی‌سی هم باید اون طرفت بزنم....😩 با آشفتگی فقط گفتم باشه... و در سکووووتتتت. اون طرف شلوارم هم پایین کشیدم. همینطور که درگیر آمپول اولی و پنبه و اینا بودم آمپول دومی تموم شد و من جز دردی که موقع وارد کردن سوزن داشت و یه درد جزئی دیگه چیزی نفهمیدم و جای امپول اولی به شدت اذیتم میکرد که همون موقع برگشتم که شلوارم رو درست کنم دیدم که جای امپول اول پف کرده و اصلا نمیشه دست زد بهش.دومی هم یه درد متوسط و سوزش خفیفی داشت که خیلی قابل توجه نبود. بعد از اون پاشدم و خودم رو مرتب کردم، تشکر کردم و رفتم و یه مسافت تقریبا زیادی رو پیاده راه رفتم چون خرید داشتم. وقتی رفتم خونه نمی تونستم بشینم روی مبل، تحمل کردم تا شب شد وقتی توی دستشویی محل تزریق مو دیدم گرخیدم چون خیلی پایین تر از محل استاندار تزریق زده بود و میشه گفت تقریبا وسط زده بود و جاش به اندازه ی یه سیب زمینی ورم کرده بود و کبود بود. شلواری هم که پام بود از دو طرف به اندازه ی یه کف دست خونی شده بود😖 و البته بماند که شب اول از درد شون تا صبح نمیتونستم بخوابم و این روند ادامه داشت و من تا دو هفته کبود بودم و درد داشتم تا اینکه الحمدالله دیگه خوب شدم و اون کمر درد لعنتی هم از بین رفت.
امیدوارم همگی خوب و خوش و سلامت باشید.
نظری داشتید برام کامنت کنید. خداحافظ گومبولیا👋🏻

خاطره ساناز جان

سلام گومبولیا. سانازم که خاطره ی متوکاربول خوردنم از یه پرستار مرد معروف شد،😂 بازم وقتم خالی بود اومدم یه خاطره ی دیگه تعریف کنم براتون. امیدوارم دوست داشته باشید
خب خب خب این خاطرم با اون یکی کاملا متفاوته... سری های پیش میرفتم تزریقات محل آمپول میخوردم. این سری آمپول خودمو، خودم زدم. دوره دیدم و چند ماهی هم هست که تو این زمینه کار کردم.
القصه😂 اقا ما چند وقتی بود که خیلی خسته و بیحال بودیم رفتیم دکتر و تشخیص کم خونی شدید دادن. و افتادم به دوا و درمان چند تا آمپول نوروبیون داشتم که باید هر ماه یکی تزریق می کردم. یکی شو رفتم تزریقات زدم چون خیلی دردم گرفته بود کُولی بازی در آوردم و شرفم رفت😂 این بار خواستم خودم بزنم که ترکِش هاش گریبان گیر کسی نشه...
آماده کردم آمپولو کشیدم تو سرنگ و پد الکل هم تو خونه داشتم. به بغل دراز کشیدم پد الکلی را روی پوستم کشیدم و فرو کردم.(یه ترفندی که بهتون یاد بدم موقع فرو کردن سوزن، چکشی بزنید و بعدش آروم پمپ کنید کمتر درد میگیره) خلاصه سوزنو چکشی وارد کردم درد زیادی نداشت از ورود سوزن یه تکون کوچولو خوردم بعدش آسپیره کردم و شروع کردم به تزریق... وای وای چه دردی داره لعنتی تا فیها خالدون آدمو می سوزونه. حین تزریق پامو سفتِ سفت کرده بودم چون ذاتاً تحمل درد برام خیلی سخته و نمیتونم، همین باعث می شد که تزریق ماده ی آمپول کُند بشه و درد بیشتری بگیره. خلاصه با هر زجری بود آهسته آهسته تزریق کردم تا تموم شد. پد رو کنار نیدل قرار دادم و سریع بیرون کشیدم. پنبه رو فشار دادم رو جای تزریق تا خون نیاد ولی هنوز جاش درد داشت. چند دقیقه ای دراز کشیدم و لباسمو مرتب کردم و پا شدم. و این نوروبیون زدنا باعث شد کم کم بدنم جون بگیره و احساس بیحالی و خستگیم کمتر بشه. و الان حالم خیلی خوبه و از نوروبیون زدنم با وجود دردی که داشت راضی ام.
روز و روزگار بر شما خوش😁👋🏻
از خاطراتم خوشتون میاد؟ بیکار بودم براتون بنویسم یا سبک نوشتارم رو دوست ندارید؟
منتظر نظراتتون هستن😁❤️
مخلص شما. سانازی😎

خاطره فاطیما جان

سلام به همگی.روزتون به خیر باشه
فاطیما هستم.
ببینید چقدر از نوشتن خوشم اومده و چقدر خاطر شما رو میخوام😅که باز دارم می نویسم.
توی فیلدهای دیگه ی نویسندگی هم کم کم دارم وارد میشم😅(کاملا شوخی)
خاطره ی قبلیمو که خوندید این پیوست اونه،گفتم بیوتین دکسپانتنول میزدم یک دوره ای،بار اولشو دوست خیلی قدیمیم که پرستاره برام تزریق کرد
دو جفت بعدیش رو کلینیک زدم.
هر دو کلینیک رو هم رندوم پیدا کردم😅
و امپول زدن توی محیط غریبه اینقد برای من استرس‌زاست،که واقعا هیچ تصویر ذهنی ای از روند آمپول زدنم ندارم و هیچی یادم نمیاد😅
درواقع دست و پامو گم میکنم و اینقدر استرس و معذب بودنه با هم همراه میشن که حتی به سختی درد رو هم متوجه میشم😅😂
جفت آمپول های بعدی رو طی یک سری فرایند دیگه علیرضا واسم زد که علنا اولین بارهایی بود که به چشمِ یک پزشک می دیدمش😅و فهمیدم میتونه چقدر جدی و متفاوت باشه.
همون تایمی که داشتم استفاده می کردم داروهام رو، همزمان از قرص تقویتی های فیتو(به شدت پیشنهاد میشه البته خودتون فکرکنم درجریانید)هم استفاده می کردم.
تو همون حین یه شب مهمونی یکی از آشناهامون دعوت بودیم و برای بارهای اول بود که جفتی با هم دیده می شدیم😅
و حتی قرار بود یه سری از دوستان نزدیکمون هم برای بار اول بفهمن رابطه ی من و علیرضارو.
خیلی زیاد استرس داشتم که البته تایم مهمونی عالی گذشت ولی بخاطر یه سری دلایلی که دم رفتن پیش اومد،موندیم ما بیشتر که دختردایی یکی از بچه ها رو که هم مسیر ما بود برسونیم.
همون روز هم من از عصر که از خونه زدم بیرون،چون هر شنبه آمپولارو میزدم توی کیفم بودن،که گذاشتمشون توی داشبورد همراه یه سری وسایل دیگه ام و گفتم به علیرضا فردا میزنم دیگه،خدا شاهده یک درصد هم به ذهنم نخورده بود که بخوام علیرضا واسم بزنه😄
شاید بدم هم نمیومد ولی روم نمیشد بخوام صادق باشم😅
با اینکه میخوام به چشم شما دختر خوبه😅باشم ولی این دختر به دلم ننشست که هیچ،ببخشید ولی حتی عمده اخلاقاشو نپسندیدم.تند و تند هم به علیرضا میگفت دکتر،فلان آهنگو بذار،فلان ظرفو بده دست من و … با اینکه دختر حساسی نیستم ولی حس خوبی نگرفتم.(الان هم کم و بیش نسبت به یه سری ها اینجور میشم😅ولی فکر میکنم طبیعیه،اگر پیشنهادی،نصیحتی چیزی داریم،میشنوم😄❤️)
با این حال جدی نگرفتم و شبش به خوبی تموم شد.
ساعت نزدیکای دو شب بود و خانوم خانوما با حوصله و طمانینه با ذکر اینکه همه جام درد میکنه از بس کار کردم،اومد که بره.
دقیق ۱ ساعتی میشد که علافش بودیم.
با اینکه خودخوری می کردم ولی جلوی خودم رو گرفتم و خیلی خوش رو و مودبانه سوار شدیم که بریم.
جایی که مهمونی بود حدود نیم ساعت تا شهر فاصله داشت،تمام مسیر رو یه سر غر میزد،مدام جابجا میشد،میگفت فلان جام درد میکنه،که حتما علیرضا چیزی بگه که اونم نگفت چیزی خداروشکر😅فقط بهش میگفت استامینوفن بخور😂
منم حرص میخوردم و استرسی بودم که شب دارم دیر میرسم خونمون
خلاصه که رسیدیم ایشونو سالم و سلامت پیاده کردیم یه نفس راحت کشیدم تا در ماشینو بستم گفتم آخیششش!
علیرضا نگام کرد خندید
خواستم شروع کنم غر بزنم گفتم بیچاره خسته است چه گناهی داره😄

ماشینو استارت زد دست بردم توی کیفم کلید خونمونو پیدا کنم،ندیدمش.
چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم گشتم تا پیداش کردم.
پرسید میری خونه؟!
متعجبانه نگاش کردم
سرشو برگردوند گفت اخه خیلی اخر شبه!
گفتم اره دیگه ممنون همون سر کوچه هم پیاده ام کنی، میرم
گفت من فردا تا ظهر خونه ام،اصرار نمی کنم که معذب نباشی ولی اگه دوست داری میتونی بیای اونجا بمونی ظهر برت می گردونم
حس میکردم دستام یخ کرد
فکرامو کردم
اولا دوست داشتم برم باهاش
دوما واقعا بدموقع بود برگردم
سوما و چهارما هم که باز دوست داشتم برم باهاش😅❤️
خدا منو ببخشه اون زمان(اوایل و یه تایم خیلی کوتاهی) خب خیلی درمورد این مسأله صادقانه برخورد نمی کردیم با خانواده ها😅
چند‌ثانیه ای که سکوت بود یخم بیشتر باز شده بود گفتم مزاحمت نیستم که؟
ساعت چندفردا میری؟
مسیر دو سه دقیقه ای تا برسیم خونه،
از استرس کم مونده بود بیهوش بشم،صدبار خودمو لعنت کردم😅یادش هم میفتم خنده ام می گیره.
وارد اسانسور که شدیم نور زیاد شد،نگام کرد ولی چشماشو سریع برداشت ازم.
دفعه ی اولی بود که خونه اش می رفتم،تا وارد خونه شدم گفتم ببخشید دست خالی اومدم بار اولی😅
خیلی خیلی معذب نشستم روی اولین مبلی که دیدم
که اگر نمی دیدمش فشارم میفتاد،می افتادم😂
سرمو کردم تو گوشیم که هیچ حرفی رد و بدل نشه،با اینکه من سال های زیادی بود که علیرضا رو می شناختم و حتی چندسال هم زیاد چت می کردیم و اون موقع هم که علنا دوست همدیگه بودیم و با هم خیلی راحت بودیم ولی تاحالا توی چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم.
صدای پاشو می شنیدم که میومد سمتم سرمو بالا نیاوردم مثلا من نفهمیدم تا نزدیکم ایستاد😅
لیوان آب داد دستم
تشکر کردم
خدا میدونه چجوری بنظر میرسیدم که بیچاره فکر میکرد الان پس میفتم.
اشاره کرد اون اتاق خوابه لباساتو عوض کن من اینجا روی مبل یا روی زمین میخوابم
با خجالت گفتم لباس ندارم
دو دقیقه بعد با یه تی شرت بسیار لانگ😂و نو اومد
داد دستم گفت تا حالا نپوشیدمش😅
تشکر کردم ازش
یه شلوار اسپرت هم اورد که گفتم شلوار لینن خودم راحت و گشاده.
یه پارچ پر آب کرد گذاشت رو اپن
دلم عمیقا واسش قیلی ویلی کرد😅
با اینکه خسته بودم ولی بخاطر هیجاناتی که داشتم خوابم نمی برد،علیرضا نشسته بود اون طرف اتاق روی مبل و سرش توی گوشیش بود
کیفمو باز کردم کرم دستمو دربیارم
یادم افتاد توی ماشین گذاشتمشون قبل از مهمونی که کیفم سبک باشه.
یهو گفتم یادت باشه فردا وسایلمو از داشبورد بردارم.
سرشو بالا اورد نگام کرد و سرشو کرد توی گوشی باز😅
یک دقیقه نگذشت که گفت الان میرم میارم هندزفری های خودم رو هم میخوام.
یه سری زباله با خودش برد پایین و برگشت با کیف کوچیک ارایشم که با آمپول ها تو یه نایلون بودن.
حتی به ذهنم هم نخورد دکتره علیرضا که بخوام استرس بگیرم یا بترسم😄
کیسه رو داشت میداد دستم،دستمو دراز کردم که بگیرمش ازش
برشون گردوند و دستشو چرخوند توی نایلون شیشه ی آمپول رو از روی پلاستیک نگاه کرد.
ابروهاشو انداخت بالا و نایلون رو داد دستم
نمیدونم چه مرض و درد بی درمونی گرفتم که پرسیدم توی یخچال نباید باشن؟
درحالیکه داشت پتو و بالش حمل می کرد تا بخوابه توی هال،اشاره داد بدمشون دستش،با دست گذاشت روی اپن و جواب داد نه.
ادامه داد گشنت نیست؟چیزی نمیخوای؟
تعارف نکن😄
گفتم مرسی خسته ام فقط!
شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاق
باز لعنت کردم خودم رو که اگه اینقدر آدم پنیکی هستم چرا باید خودم رو تو این موقعیت قرار میدادم😅
خودمو انداختم روی تخت و چراغ گوشیمو روشن کردم و لامپ اتاق رو خاموش،با اینکه انگار خوابم نمیومد ولی خیلی سریع خوابم برد،صبح خیلی زود با روشن شدن هوا بیدار شدم
دور و برمو نگاه کردم پشمام ریخت
تا چند ثانیه تشخیص موقعیت ندادم
دیشب حتی به جزییات اتاق هم توجه نکردم
از دیشب حالم بهتر بود
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم پاورچین و آروم در رو باز کنم و برم دستشویی!😅
داشتم رد میشدم یه نگاه بهش انداختم بدون تشک روی فرش خوابیده بود،دلم یه حالی شد براش،راهمو گرفتم و رفتم.
برگشتم توی اتاق اصلا خوابم نمیومد،سعی خودم رو می کردم چشم هام رو به هم فشار دادم خوابم نمی برد
گوشیمو برداشتم به مامانم پیام دادم که من دیشب خونه ی دوستم(صاحبخونه ی مهمونی دیشب)موندم و تا ظهر برمیگردم(خدا ببخشه و مامانم هم ببخشه😂😅)
نفهمیدم چجور شد که خوابم برد
با صدای تقه ی در یه هومی گفتم و یه چشمم‌رو باز کردم
در رو باز نکرد فقط گفت که اگه بیداری بریم صبحونه بخوریم.
تا دوباره موقعیت یابی کردم چنددقیقه ای طول کشید.
موها بدون اینکه شونه کنم،با کلیپس جمع کردم و رفتم بیرون

چون دارم زیاده گویی می کنم،بقیه اش رو با جزییات نمیگم😅
داشتیم بعد از صبحونه چای می خوردیم که گفتم نمیخواد تو زحمت بکشی من اسنپ می گیرم میرم خونه.(فاز خودم و تعارف هام رو هنوز نفهمیدم)
گفت دو ساعت صبر کنی با هم میریم ولی اگه خیلی عجله داری میپوشم الان میرسونمت.
از من اصرار بر رفتن بود و از ایشون انکار
که گفتم نه اصلا باید برم سر راه این آمپول هارو هم بزنم!
وسطای جمله ام خودم فهمیدم دارم چه غلطی می کنم ولی دیگه دهنم باز شده بود😂
بدجنسانه همونطور که سرش پایین بود گفت کسی نیست برات بزنه نری کلینیک؟!
داشتم پنیک می کردم از تصور اینکه قراره آمپول بزنم که به خودی خود درد داره،استرس داره و علیرضا هم باشه!🥲
با جدیت و درحالی که خودم رو به خریت می زدم ادامه دادم مررررسی خودم میزنم بیرون و تاالان هم‌زحمتت دادم
نامرد نگام می کرد بدون هیچ حرفی😄
اروم گفت نمیدونستم اینقد تعارفیی!
برات میزنم خب
برام عجیب بود که متوجه نمیشه دارم خجالت می کشم
گفتم مرسی!
😂😂
قشنگ مثل بچه های کوچولو رفتار می کردم
گفت چی مرسی؟!😄
یه بار بزنم مشتری میشی
میدونستم دیگه داره اذیت میکنه چون ذاتا آدمیه که زیاد کرم میریزه.
خواستم بحثو عوض کنم گفتم من دو بار تو یه سرنگ زدم و خیلی درد داشت
یه بار هم جدا زدم یکیش درد داشت یکیش نداشت.
با سرش تایید کرد حرفم‌رو و گفت دردش واسه دکسپانتنوله
اومدم بلند شم که برم سمت اتاق گوشیمو بیارم،طی تصمیم ناگهانی گفتم من یه سرنگ بیشتر ندارم!😄💉
خندید گفت شوخی کردم اگه راحت نیستی میبرمت کلینیک فلان تازه ساخت هم هست!
ولی سرنگ تو خونه زیاد دارم😄
سرمو تکون دادم
و رفتم گوشیمو اوردم
برگشتم دیدم هنوز نشسته
گفتم من کجا دراز بکشم؟
گفت واقعا نمیترسی ؟
گفتم چرا بترسم وقتی پیش توام😌☺️
درحالی که معلوم بود چقدر تعجب کرده از جو اون لحظه،گفت هرجا راحتی برو تا بیام.
رفتم توی اتاق
نشستم لبه ی تخت
به ذهنم خورد رو زمین بخوابم ولی حس کردم استرسش بیشتره
علیرضا اومد
باز با یه حالت استرسی گفت اگه ناراحتی بگوها!
میدونستم چون من کلا ادم آروم و خجالتیم با اینکه تایم زیادی از آشناییمون می گذره و هنوز درست نشدم،داره هرکاری می کنه که راحت تر باشم.
لبخند زدم بهش گفتم نه بابا اوکیم!در حالی که تمام بدنم یخ زده بود😄
سرنگ رو پاره کرد
نگاهمو برداشتم ازش
خیره شدم به عکس های تو اتاقش
یه عکس از بچگیش که روی آب نما وسط یه پارکی ایستاده بود نزدیک من قاب شده بود روی میزش😂
تا داشتم کنکاش می کردم عکس رو،
دیدم ایستاده کنارم
نگفت بخواب😅
آروم دو تا سرنگ رو گذاشت روی میز کنار تختش
از استرس داشتم بالا میاوردم😅
از دیروز کارهایی کردم که حس می کردم خیلی دارم منطقی و عاقلانه کمک میکنم به رابطمون.
پرسیدم بخوابم دیگه؟!
گفت از اونا نیستی که فشارت میفته؟
شکلات بیارم؟
دیدم بیچاره رو خیلی ترسوندم،با لبخند گفتم نه
کلیپسمو محکم تر کردم دراز کشیدم
برگشتم و سرمو کردم تو بالشش
خیلی خیلی کوچولو از یه گوشه شلوارمو پایین کشید،گفتم نمیترسم نگران نباش😅
خودمو جمع و جور کردم
فکر میکردم بیشتر از این چیزا معذب باشم
ولی نبودم!
حتی آرامش بیشتری داشتم نسبت به خیلی از دفعات دیگه.
پد رو کشید روی پام
نفس به نسبت عمیقی کشیدم،نگه داشتم نفسمو
آمپول رو زد
نفسمو بیرون دادم
پرسید خوبی؟
گفتم آره
یه کوچولو داشت پام سنگین میشد و میسوخت که درش آورد
سمت دیگه ی شلوارمو کشید پایین
گفت این یکم میسوزه
داشت پد می کشید روی پام که شلوار میرفت بالا😅
حتی پایین تر نکشیدش،با دستش نگهش داشت
حس کردم پد رو پایین تر از حالت عادی داره میکشه ولی چیزی نگفتم
چشامو فشار دادم اماده ی ورود امپول بودم😄که گفت چرا سفتی؟
مگه درد داره قبلی؟
جواب ندادم
نفس خیلی عمیقی کشیدم و پامو یه کوچولو تکون دادم که شل شه،
از اول پد کشید و زد
ناخوداگاه گفتم آی!
یه لحظه پام سنگین شد و سوخت
واقعا حس میکردم پایین تر از جای عادی زده
دراورد آمپول رو
پد رو گذاشت روی جای آمپول و نگه داشت
پرسید خوبی؟
یه اوهومی گفت
نخواستم اذیتش کنم گفتم خیلی خوب زدی انصافا
دستش هنوز روی پد بود،گفت ببخشید خون اومد😄💉
دستمو بردم عقب که پد رو بگیرم
محکم تر فشارش داد که خونش بند بیاد
نالیدم علیرضا!آخ
سست شدم
شلوارمو بالا کشید
تاکید کرد بلند نشو چنددقیقه
رفت احتمالا دستاشو بشوره
تا برگشت نشسته بودم لبه ی تخت
گفتم مررسی جبران کنم واست😅مهربون گفت مرسی اعتماد کردی
چون اکثر مواقع رو فاز شوخیه و محبت اینجور نمیکنه،ذوق زده شدم که جدیه تو این مورد😅
دو جفت دیگه ازشون مونده بود که یه هفته اش رو توی سفر بودم نزدم و با یه هفته تاخیر شروع کردم دوباره.
مرسی عزیزای دلم که میخونید‌
مرسی بابت کامنت های پر از محبتتون
امیدوارم شاد و سالم باشید
برای منم دعا کنید که خیلی محتاجشم.
و راستی بسیار مسالمت آمیز ازتون میخوام که اگه سبک نوشتن یا مثلا اینقد طولانی با جزییات نمیپسندید،بهم بگید.
ببخشید طولانی شد
روز همگی بخیر

خاطره سینا جان

سلام به همه دوستان عزیز
سینا هستم ۲۲ سالمه ، دانشجوی ترم شش هستم و شیمی می خونم
دوتا همخونه دارم به نام های طاها و مهراد که جفتشون پزشکی می خونن
خوابگاه نرفتیم و باهم یه خونه گرفتیم
اصلش اینه که همه مون چند ترم اول خوابگاه بودیم ولی از وضعیت راضی نبودیم و تصمیم گرفتیم خونه بگیریم . اینجوری موقع امتحانات هم راحت تریم
حالا اینکه چطور و کجا با هم آشنا شدیم داستان داره
بریم سر اصل مطلب
من ، یک عدد پسر بچه پر رو ، زبون دراز ، درس خون ، مرتب و مهم تر از همه اینه که از دکتر ، و پرستار، محیط بیمارستان ، آمپول، و هرچی که مربوط به دکتر و درمان باشه وحشت دارم
خلاصه داستان اصلی از جایی شروع شد که...
شب امتحان بود و داشتیم درس می خوندیم . اون شب با توافق طاها و مهراد هرکدوم چند تا از دوستان رو آورده بودیم خونه تا دور هم درس بخونیم و برای هم رفع اشکال کنیم
خلاصه طاها و مهراد با روستانشون جدا ، و من هم با دوتا از همکلاسی هامون جدا نشستیم به درس خوندن ، کلی هم کار کردیم. موقع شام دور هم یه شام مختصر خوردیم که دوباره شروع کنیم به درس خوندن
چون درس طاها و مهراد از من سنگین تر بود بهشون گفتم من ظرف ها رو می شورم شما درس بخونید
رفتم سریع و تند تند ظرف ها رو می شستم و نا مرتب و عجله ای تند تند میذاشتم رو آبچکان که سریع بیام کنار مهمونام بشینم پای درس
همینطور که داشتم تند تند ظرف میذاشتم بالا، یکم دستم رو پایین گرفتم، و گوشه یکی از بشقاب ها گرفت به زیر آبچکان و چون با سرعت این کارو کردم ظرف محکم خورد زیر آبچکان و شکست ، نصف ظرف موند تو دستم نصف دیگه اش هم‌ از بالا مستقیم اومد با لبه ی تیزش کشیده شد رو ساعد دست چپم و خورد کف ظرف شویی رو بقیه ظرف ها و خرد شد
چشمتون روز بد نبیته ، همش تو سه ثانیه کف ظرف شویی پر شد از خون و ظرف های شکسته
صدای آخ من و شکسته شدن ظرف کف ظرف شویی بچه ها رو کشوند تو آشپزخونه
همه شوکه شده بودن از دیدن این صحنه
من که داشتم میمردم از درد
طاها سریع دوید سمت کیف کمک های اولیه . مهراد زد تو سر خودش گفت وای چی شد سینا
گفتم مهراد دارم میمیرم
طاها کیف رو آورد باز کرد گفت بشین سرت گیج نره تا ببندیمش سریم بریم بیمارستان
نشستم گفتم من دکتر نمیام
اصلآ مگه تو دکتر نیستی . خب ببند بره دیگه
در حالی که یه گاز استریل باز میکرد گفت اولآ که فعلآ زوده به من بگی دکتر
دومآ اینجا امکاناتی نیست که بخوام درمانت کنم
سومآ حرف مفت نزن باید بریم بیمارستان ، و همزمان شروع کرد به تمیز کردن زخم که نالم بلند شد
مهراد دستمو گرفته بود و طاها گاز استریل رو محکم فشار میداد رو زخم منم فقط داد میزدم (البته شاید از نظر من محکم میکشید)
گفتم طاها تورو خدا بسه دارم میمیرم از درد
گفت خب باید تمیز بشه قربونت ، همینجوری که نمیشه
خلاصه بعد از کلی درد کشیدن ، دور زخم رو که کامل تمیز کرد دیدم حدود سه سانتی متر زخم شاید نیم سانتی متر عمق ، زخمم مثل دهن ماهی باز بود
طاها یه گاز استریل تمیز روش گذاشت و دورش رو با باند پیچوند گفت پاشو بپوش بریم بیمارستان
گفتم من نمیام، بستیش دیگه. کافیه
مهراد گفت : دیوونه شدی؟ یعنی چی بستیش دیگه؟ ندیدی چطور زخمت باز بود؟ عفونت میکنه
گفتم مهراد سر به سرم نذار ، درد دارم . حوصله بحث ندارم . تو که منو میشناسی
من دکتر بیا نیستم.
طاها گفت ببین ، یا به زبون خوش میای ، یا میدونی که ما هفت نفریم، دست و پات ، و البته دهنتو میبندیم و به زور می بریمت
دیدم هوا پسه گفتم بخدا فردا امتحان سختی دارم بذار فردا میرم
خلاصه با کلی کشمکش و جر و بحث قرار شد امشب یه ژلوفن بخورم درسم رو بخونم فردا بعد از امتحانمون ساعت ده و نیم طاها و مهراد بیان دنبالم در دانشگاه ما که بریم دکتر
فردا صبح یه مسکن دیگه خوردم و رفتم سر جلسه امتحان
یکم درد داشتم ولی تونستم امتحان بدم ، فقط شانس آوردم دست چپم بود وگرنه دردسر میشد برای امتحان دادن
خلاصه ساعت یه ربع به یازده بود که مهراد زنگ زد گفت دم در دانشگاهتونیم
رفتم بیرون دیدم با طاها دم در هستن
گفتم بچه ها بی خیال نمیشین؟ زخمه دیگه ، بلاخره خودش جوش میخوره
چرک خشک کن می خورم عفونت نکنه
طاها گفت نخیر
با استادمون قرار گذاشتم ببرمت مطب اون ، الان منتظرمونه
گفتم تو چکار کردی؟
گفت همین که گفتم . امروز بچه ها درمورد اتفاق دیشب حرف میزدن استاد هم شنید، ماجرا رو که تعریف کردم گفت بعد امتحان بیاریتش مطب خودم، البته از شدت شجاعتت و ارادتی که به دکتر ها داری هم مفصل براش توضیح دادم
اونم گفت هواشو دارم ، بیارش خودم کارش رو راه میندازم
دیگه مخم داغ کرده بود😡 گفتم آخه احمق ، چرا آبروی آدمو میبری ، بزنم تو سرت؟خیلی ریلکس گفت : اصلآ نیازی نیست من آبروتو ببرم ، پات برسه اونجا ، پنج دقیقه اول استاد خودش همه ماجرا دستش میاد
کارد میزدی خونم در نمیومد. از طرفی عصبانی بودم ، از طرفی استرس داشتم
خلاصه تاکسی گرفتیم رفتیم مطب استاد
مطب خلوت بود، گویا به خاطر ما اون ساعت رفته بود مطب
وارد شدیم ، سلام کردیم
یه مرد نه چاق نه لاغر ، قد متوسط ، سنش ۵۰ میز. تا ما رو دید بلند شد گفت سلام بچه ها ، به همه مون دست داد و به من اشاره کرد بشیم رو تخت.
اومد جلو گفت ببینم دستتو باند رو باز کرد و گاز استریل رو با احتیاط از دستم جدا کرد ، دردم گرفت یه آخ کوچولو گفتم و چشامو رو هم فشار دادم ، البته آبرو داری کردم ، اگه خونه بودیم داد می زدم
زخم رو که دید با لبخند گفت : چکار کردی با خودت پسر خوب ؟ داشتی ظرف می شستی یا رفتی در رکاب جومونگ بجنگی؟
خندم گرفت
رفت پشت میزش نشست گفت اینا رو که می نویسم برو از دارو خونه بگیر بیا
دوتا برگه جداگانه نوشت گفت بگیر بیا
مهراد رفت ،ربع ساعت بعد با دوتا نایلون اومد
استاد یکیشو گذاشت کنار که درست ندیدم چی بود
یکی دیگه رو آورد باز کرد، گاز استریل، باند، چسب پانسمان ، یه آمپول ، یه سرنگ بزرگ ، دستکش استریل و ... .
یه لحظه ترسیدم
استاد اومد سمتم گفت دراز بکش ، اینجوری بهتره، به پشت خوابیدم گفتم استاد می خواید چکار کنید
درحالی که سرنگ رو از آمپول پر می کرد گفت : چیزی نیست ، چند تا بخیه باید بخوره
اسم بخیه رو که شنیدم انگار آب یخ ریختن رو سرم سریع نشستم گفتم استاد واقعآ لازمه؟
گفت لازمه پسرم ، زخمت عفونت می کنه باید حتمآ بخیه بزنی و آنتی بیونیک مصرف کنی
دستش رو گذاشت رو سینم و خوابوندم رو تخت و گفت ریلکس باش ، چیزی نیست یکم تحمل کنی زود تموم میشه
بغض کرده بودم ، روم نمیشد گریه کنم
با صدای لرزون گفتم آخه استاد نمی تونم
بخدا می میرم ، نمیتونم تحمل کنم حرفم تموم نشده بود که آمپول بی حسی رو زد و گفت نترس ، نمیمیری
همین که زد صورتمو برگردوندم که نبینم
نمیدیدم داره چکار می کنه ولی خیلی درد داشت انگار داشت سرنگ رو می چرخوند توی زخم
دادم رفت هوا آیییییی خدااااا چقدر درد داره آییییی استاد تروبه خدا یواش
دلشو نداشتم نگاه کنم ببینم داره چکار میکنه
استاد از طاها و مهراد خواست بیان کم
طاها دستمو گرفته بود ، مهراد یه دستش رو طاها دستمو گرفته بود ، مهراد یه دستش رو شونم بود، یه دستشو میکشید تو موهام آروممکنه
آخ آخ نگم براتون چه دردی داشت، انگار با سرنگ زخم رو زیر و رو می کرد منم فقط داد میزدم آآآیییی دارم میمیرم ، تو رو خدا ، خیلی درد داره آآآییییی
استاد خنده اش گرفت سرنگ رو کشید بیرون گفت تموم شد ، خودتو کشتی.
چند دقیقه صبر کرد. بعد نخ بخیه رو باز کرد من بازم رومو برگردوندم ترجیح دادم چیزی نبینم.
شروع کرد به بخیه اولش درد نداشت ولی یکم که پیش رفت سوزنو تو پوستم حس می کردم ولی نه خیلی شدید
هر ازگاهی یه آی کوچولو می گفتم تا اینکه گفت تموم شد.
یه نفس تند دادم بیرون گفتم دستتون درد نکنه استاد.
گفت سر شما درد نکنه ولی هنوز مونده که دستم درد نکنه
رفت سمت نایلون دومی که اول کار کنار گذاشت
دارو هاشو ریخت رو میز ، پر قرص و آمپول بود چشام گرد شد
دو بسته کپسول آنتی بیوتیک بود با دو تا نوروبیون ، دوتا آمپول مسکن و یه آمپول پودری دیگه که نمیدونم چی بود
گفتم استاد اینا چیه؟
بعد سریع آمپول پودری ، نوروبیون و مسکن رو جدا کرد و شروع کرد به آماده کردن
گفت : برگرد بزنم برات
سرجام خشکم زد ، گفتم ولی استاد.... استاد حرفمو قطع کرد گفت هیسسس ...
برگرد هزار تا کار دارم باید برم
دیگه داشت گریم میگرفت . گفتم استاد بخدا بچه ها هستن ، تو خونه برام میزنن
گفت حرف نباشه ، بقیه رو بچه ها می زنن ، درضمن باید همه دارو ها رو مصرف کنی ، اگه نمی خوای دوباره اینجا همدیگه رو ملاقات کنیم(از حرف زدن استاد کاملآ معلوم بود که طاها با ریز و جزئیات، فوبیای من رو واسش تعریف کرده بود)
دیگه نمدونستم چی بگم ، عین عقب مانده ها زل زده بودم به استاد و تکون نمی خوردم
استاد به طاها و مهراد گفت کمک کنید برگرده
مهراد کمک کرد کمر بندمو باز کردم و طاها کمک کرد دمر شدم
حال بدی بود ترس و خجالت قاطی بود
طاها دو طرف شلوارمو داد پاییناستاد پنبه کشید گفت شل باش و مث دارت فرو کرد یه آخ تقریبآ بلند گفتم ، شروع کرد به تزریق که با صدای خفه ناله میکردم خیلی طول کشید ، داشتم می مردم گفتم آیییییی استاد به طاها و مهراد گفت کمک کنید برگرده
مهراد کمک کرد کمر بندمو باز کردم و طاها کمک کرد دمر شدم
حال بدی بود ترس و خجالت قاطی بود طاها دو طرف شلوارمو داد پاییناستاد پنبه کشید گفت شل باش و مث دارت فرو کرد یه آخ تقریبآ بلند گفتم ، شروع کرد به تزریق که با صدای خفه ناله میکردم خیلی طول کشید ، داشتم می مردم گفتم آیییییی استاد تورو خدا دارم میمیرم تمومش کنید.
کشید بیرون پنبه گذاشت سریع سمت بعدی رو زد ایندفه که آخ بلند تر ،
دیگه به التماس افتادم آخ آخ آخ استاد خیلی درد داره ، سوختم آیییییی
استاد تورو خدا سریع بزنید تموم شه
استاد گفت سریع بزنم که بیشتر اذیت می شی، تحمل کن تمومه دو ثانیه بعد کشید بیرون
همون سمتو دوباره پنبه کشید گفتنم استاد بخدا دیگه نمیتونم
با خنده گفت واقعآ خجالت نمیکشی مرد گنده ؟ آمپول این همه چونه زدن داره. مسکنه ، درد نداره، میزنم دردت آروم شه ، درد هم داشته باشه ، گلوله که نیستش و اجازه نداد جواب بدم ، سریع زد نفسم بند اومد یه لحظه ، فکر کنم به خاطر این بود که کنار نوروبیون زدش اینطور شد
گفتم ایییییی خدا ، استاد خیلی درد داره آآآییییی
کشید بیرون پنبه گذاشت
بچه ها کمک کردن بشینم جای آمپول تیر کشید ، صورتم جمع شد از درد . لباسمو مرتب کردم
استاد دستور دارو ها رو داد و تآکید کرد آمپولا رو بزنم
البته من آمپولارو پبچوندم😉
درضمن نه پول ویزیت گرفت نه دستمزد بخیه
فقط به خاطر دانشجوهاش اون ساعت اومده بود مطب
خواست چون دانشجو هستیم هوامونو داشته باشه
درود به شرف تمام انسان های با شرف
ممنون که خوندید🌸

خاطره آیلین جان

سلام ودرود فراوان اومدم با خاطره جدید این خاطره مال چند وقت پیشه اون موقع ۱۸ سالم بود یک روز یا داداشم دعوام شد خلاصه اونم برای اولین بار دست روم بلند کرده جوری بهم سیلی زد که احساس کردم گوشم سوت کشید خلاصه منم کلی جیغ وداد رفتم بابامو صدا کردم کلی دعواش کرد منم قهر کردم رفتم تو اتاقم یادم نیست چطور خوابم برد هرچند روز که گذشت درد گوشم بیشتر میشدیکمم تا نزدیک گونم ورم کرده بود مطمعن بودم عفونت کرده روزای آخر که میخوابیدم یچیز رو بالشت میذاشتم صبح کلی ترشحات از گوشم روش ریخته بود خلاصه یک روز به اسرار با نگار (دختر عموم )رفتیم دکتر معاینه کلی دردناک بود دکترم کلی دعوام کرد چراش دیر اومدی این همه عفونت کرده خونریزی کرده فلان اینا کلی به دکتر اسرار کردم آمپول نمیزنم با اخم غر زد دارو هاتو بگیر بیار نشونم بده الحمدالله که به پنی حساسیت دارم دارو هامو که دیدم خودم موندم برگام ریخت دوتا سرم با کلی آمپول دوسه بسته قرص😂 دارو هارو بردم پیش دکتر گفتش که این سرم الان بزن این یکیم فردا چند تا آمپول گفت بریزتوش شیش تا آمپولم جدا کردم گفت اینارو عضلانی بزن الان دوتا شب دوتا برای فردام دوتا🥲🥲💔
به آرامی محل وترک کردم به اسرار نگار رفتم سرم زدم بعدش یکم خرید آمپول هارو پیچوندم نمیدونستم که نگار خانم دهن لقی میکنه میره به داداشم میگه یادم رفت بگم دوتا داداش دارم آرمان وآرمین خلاصه این برداشته بود به آرمین گفته بود منم که باهاش قهر بودن اومدم خونه گفت چته چیشدی گفتم که دسته گل جنابعالی بود دیگه بعدشم رفتن تو اتاقم برای جلوگیری از خطرات احتمالی درم قفل کردم شب که آرمان اومد خونه صدام‌کرد رفتیم شام بخوریم بعدشم میخواستم برگردم اتاقم که آرمان صدام زد وایسا کارت دارم چرا بتم نگفتی گوشت درد میکنه😑خودمو مظلوم کردم گفت چرا اینطور شده بزور بهش گفتم گفت نگار گفته ‌ه رفتی دکتر آمپول هاتم نزدی برو دارو هاتو بیار ببینم😂😑😐ای دلم میخواست نگار خفه بکنم دارو هارو نگاهی انداخت دوتا آمپول جدا کرد گفت اینجا میزنی یا تو اتاق مظلوم نگاش کردم داداش میشه نزنم توروخدا گفتش نه دمر شو زود😐مردم شانس دارن داداش هاشون قربون صداشون میره ما غر میزنن هعی دنیا هعی

خاطره سارا جان

سلامممممم
سارام و ۱۹ سالمه
خب بچه ها قرار بود که من و دوستم ثمین بریم بیرون و باهم بگردیم و خوشگذرونیم ثمین به من زنگ زد گف تو بیا خونه ما از اونجا با هم بریم منم قبول کردم ساعت حدود ۶ بود رسیدم خونشون احوال پرسی اینور و ببوس اونور و ببوس دیگه تخمه آورد خوردیم ثمین رل داره اسم رلش امیره امیر پزشکه ما دیگه لباسامون رو پوشیدیم زدیم بیرون و دور دور کردیم امیر زنگ زد ثمین گف با سارا اومدیم بیرون گف حوصلم سر رفته اینا ثمین گف خب توام بیا ما تو فلکه دوم هستیم گف باشه مونده بودم که چه زود قبول کرد بعد ۱۰ دیقه رسید من فقط یه سلام کردم من بغل ثمین وایسادم اونم اونور ثمین داشتیم راه میرفتیم و اینا من سرم گیج میره و دست ثمین رو میگیرم و شاتالاق خوردم زمین دیگه ثمین گف چته گفتم هیچی گف چتههههه گفتم هیچی امیر گف یه آب میوه بگیرم براش اوکی شد بریم درمانگاه من گفتم نه نمیخوام خوبم همیشه اینجوریم ثمین برگش یه چش غوره رف گف اره جون اون عمت گفتم به عمم چیکار داری بعد بلند شدم مثلا جلوه بد خوبم دیگه رفتیم رستوران غذا سفارش دادیم همون موقع که خوردم دوان دوان پریدم تو دسشویی همرو بالا آوردم قیافه ثمین و امیر دقیقا اینجوری بود😡😡 من اینجوری🥺 ثمین گف خب دیگه بسه غذامون رو خوردیم بقیش رو می‌بریم منم از خدا خواسته گفتم باش سوار ماشین شدیم یهو ماشین نگه داش جلو درمانگاه گفتم امیر اینجا برا چی گف حالا تو بیا کارت دادم ثمین هم پیاده شد همه رفتیم بالا امیر نشست رو صندلیش به منم گف وااا چرا اینجوری نگا میکنی بیا بشین دیگه ثمین برد منو نشوند منو معاینه کرد و اینا دیدم تو دفتر بیمه خودش داره مینویسه هی نوش نوش نوش صدام در اومد گفتم عه بسه دیگه هرچی دم دستت بودو نوشتی گف صب کن اینم بنسوم اها برو ثمین اینارو برو بگیر بیا ثمین رف گرفت و اینا منم منتظر موندم ثمین اومدم دیدم تو کیسه قرص و امپول ۴ تا و ۱ شیافه من اینجوری بودم😳 امیر برگش گف خب اینجا میزنی یا خونه گفتم هیچ کدوم گف گزینه ۳ وجود نداره کدوم گفتم خونه گف میزنیا گف باشه رفتیم خونه ثمین دیدم بعد ۵ دیقه اومد میگه برو آماده شو منم از خجالت قبول کردم به ثمین گفتم میشه بیای گف اره فدات شم رفتیم تو اتاق دراز کشیدم شلوارم رو ن‌کشیدم پایین اومد گف رو شلوار بزنم گفتم ای کاش میشد گوشه شلوارمو دادم پایین که دیدم یهو کل شلوارمو داد پایین از خجالت داشتم میمردم گف اولی رو پنی میزنم چون رسوب میکنه گفتم باش خیسی الکل رو رو باسنم حس کردم یهو سف کردم گف عهه نداشتیم از ثمین خواست رون پاهامو بماله گقتم نه مرسی کف باشه بابا چرا حالا خجالت میکشی جواب ندادم گف راستی چند سالت بود تا اومدم جواب بدم یهو نیدلو وارد کرد دست خودم نبود یه جیغ ریزی زدم امیر گف اوووه چه خبرته همینجوری که داشت تزریق می‌کرد من اه و اوهم در اومدم وسطاش گفتم امیر بسه بسه دیگه نمیتونم تحمل کنم ثمین رونمو مالش داد سف کردم امیر چند تا ضربه زد به کنار اما شل نکردم که ناگهان امیر سرم داد زد گف بسه دیگه شل میکنی یا همینجوری تزریق کنم گفتم نه اینجوری نه یلحظه صب کن یه نفس کشیدم شل کردم تزریق کردم رف سر دومی نوروبیون بود اونور و الکل زد وارد کرد ایی گفتم شروع کرد تزریق من هی میگفتم ایی ای آخ بسه دیگه در آورد ۳ امی تقویتی بود درد آنچنانی نداشت ولی ۴ امی نمیدونم چی بود زرد بود از اولش کلا جیغ زدم و گریه کردم اونم تموم شد گف یکم استراحت کن بیام شیاف بزارم گفتم نه اون دیگه نه اصلا به هیچ وجه گف دست تو نیس گفتم باشه حداقل بده خودم بزارم گف باشه بیا گذاشتم اومدم بیرون سرمو انداختم پایین گفتم ثمین کیف من کو من بدم خونه ثمین دس کشید به سرم گف تو امشب هیچ جا نمیری همینجا میخوابی گفتم نه باید برم خونه هر چی گفتم گف نه باید بمونی همبن دیگه بایییی

خاطره نازنین جان

1⃣ سلام عزیزای دلم نازنین هستم ، خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟
روز پزشک رو به همه همکاران عزیزم تبریک میگم، امیدوارم در تمام مراحل زندگی موفق و پیروز باشین.

ممنون از دوستان عزیزی که واسه خاطره قبل برام کامنت گذاشته بودن و با مهربونیشون مورد لطف قرارم دادن ، ببخشید که نتونستم تک تک جواب محبتتون رو بدم ، متاسفانه کامنت ها حذف شده بود.

یه خاطره از نیما خواسته بودین ، بفرمایین تقدیم نگاه های زیباتون ، امیدوارم خوشتون بیاد.

سال اول رزیدنتی نیما بود ، دوران سخت و پرکاری رو پشت سر میذاشت و از هر ۴۸ ساعت حدود ۳۶ ساعت بیمارستان کشیک داشت . و تنها تفریح اون روزاش شنا کردن بود ، که بعد از کشیک ها یه سر میرفت استخر و بلافاصله میومد خونه میخوابید .

چند ماهی به همین شکل شب و روزهاش رو سپری کرد تا اینکه یه روز متوجه یه ضایعه کف پاش شد که خیلی دردناک بود و توی راه رفتن اذیتش میکرد اما به خاطر کشیک های زیادش ، فرصت نمیکرد پیگیریش کنه، و درمان هایی که خودشم انجام میداد فایده ای نداشت.
تا اینکه دردش به حدی رسید که دیگه نتونست تحمل کنه، زنگ زد به یکی از دوستاش که رزیدنت پوست بود، هماهنگ کرد بره درمانگاه یکی از اساتید درماتولوژیست ویزیت بشه.

صبح همون روز با هم قرار گذاشتیم که من طرفای ظهر برم بیمارستان پیشش که با هم بریم درمانگاه، که اگه ضایعه رو برداشتن بتونم کمکش کنم و تا خونه خودم رانندگی کنم که اون اذیت نشه.
ظهر رفتم پیشش با هم رفتیم درمانگاهی که چسبیده به بیمارستانه و اساتید برای ویزیت بیمارا اونجا میشینن، نیما زنگ زد به دوستش ، اومد استقبالمون با هم راه افتادیم سمت اتاق استاد.

استاد نیما رو معاینه کرد و تشخیص زگیل کف پا گذاشت و گفت توی استخر بهش منتقل شده و برای درمان، کرایوتراپی ( سرما درمانی ، از بین بردن زگیل به وسیله سرما و انجماد ) رو پیشنهاد داد.
قاسم ( دوست نیما) چشمکی به نیما زد با کنایه در گوشش گفت امروز همون روز انتقامی هست که قبلا قولش رو بهت داده بودم و خندید! نیما هم با حرص نگاهش کرد لبخندی زد و گفت باشه امروز روز تو باشه ، فردا معلوم نیست دوباره چی میشه.

بعد از اینکه یکم سر به سر هم گذاشتن و خندیدن رفتیم داخل اتاق لیزر ، نیما کفش و جورابش رو دراورد و روی تخت دراز کشید ، قاسم هم دستکش پوشید برای نیما کرم لیدوکائین زد که کف پاش یکم به صورت موضعی بی حس بشه و گفت براش کپسول کرایو رو بیارن .
نیما گفت :نازنین تو بیرون منتظر باش.
گفتم: واسه چی ؟ بذار کنارت باشم .
گفت: حالت بد میشه ، برو میگم!
ابروم رو انداختم بالا گفتم نمیرم هستم پیشت.
قاسم خندید گفت : اره بمون اشکاش رو ببین ، مطمئنم تا حالا ندیدی، این صحنه رو از دست نده!
حرصم گرفته بود اومدم جوابش رو بدم که شروع کرد به تعریف ، این داداش گرامیتون که الان اینجا مظلوم دراز کشیدن رو میبینین؟ کم نکشیدم از دستش ! پارسال قول انتقام امروز رو بهش داده بودم!!
با تعحب نگاهش کردم گفتم مگه نیما چیکارتون کرده؟


وقتی ماجرا رو تعریف کرد فهمیدم اقا نیما توی مسافرت دست جمعی که سال قبل با دوستاش رفته بوده ، وقتی اب تنی ها کار دستشون میده و چندتاشون سرما میخورن، برای قاسم سنگ تموم میذاره و قاسم هم قول میده یه روزی تلافی کنه و بالاخره اون روز رسیده!

قاسم مدام سر به سر نیما میذاشت و یه لحظه دست از سرش برنمیداشت. اما نیما خیلی خونسرد برخورد میکرد و خیلی رجزخونی های قاسم رو به خودش نمیگرفت.
تا اینکه پاش کاملا بی حس شد و به قاسم گفت: هر کاری میخوای بکنی بکن پست کشیکم میخوام برم بخوابم!
قاسم با کنایه گفت: به روی چشم ! و نایف (چاقو ) رو برداشت یکم پوست روی زگیل رو تراشید که دسترسی بهش راحت تر بشه ، که چون پای نیما بی حس بود دردی رو حس نکرد ، بعد کپسول کرایو رو برداشت گرفت سمت پای نیما و چند باری اسپری کرد.
نیما برای چندتا اسپری اول، واکنشی نشون نداد تا اینکه نیتروژن به بافت های زیرین نفوذ کرد و دردش شروع شد.
نفس کشیدن های نیما عمیق تر شد ، معلوم بود داره درد زیادی رو تحمل میکنه اما صداش درنمیومد.
قاسم کارش رو ادامه داد و چندین بار دیگه با کرایوکپسول اسپری کرد، نیما دستاش رو مشت کرده بود ، صدای نفس کشیدناش بلندتر شده بود، بالاخره تحملش تموم شد گفت قاسم صبر کن یه رست بده بینش!
قاسم گفت: چشم ما که مثل بعضیا بی انصاف نیستیم! فرصت میدیم به مریض!
نیما کلافه گفت : دهن منو جلو نازنین باز نکنااا
قاسم خندید رو به من گفت: واقعا داداش بی اعصابی داری!
گفتم : اذیتش میکنین خب! بعد رفتم کنار نیما گفتم خیلی درد داره؟
گفت: نه نگران نباش چیزی نیست یکم میسوزه فقط، تو برو بیرون میترسم حالت بد شه!2⃣ گفتم: نمیشه، میخوام پیشت باشم.
اوفی کشید گفت: گوش نمیدی که! قاسم بیا تمومش کن میخوام برم .
قاسم اومد دوباره کارش رو شروع کرد بعد از چندبار اسپری کردن صدای نیما دراومد وااااییی، سوختم، بسهههه دیگه قاسم.
قاسم گفت خیلی عمقی رشد کرده بذار یکم دیگه جلو برم و مجدد اسپری کرد.
نیما پاش رو تکون داد و همینطوری که دستاش رو گذاشته بود رو چشمش و بلند بلند نفس میکشید و لب هاش رو روی هم فشار میداد گفت: نمیخواد ولش کن بسه دیگه، اگه کامل نرفت یه جلسه دیگه میام، الان دیگه نمیتونم.
قاسم گفت : باشه داداش ، مریض هم که هستی رئیس تویی هرچی تو امر کنی و چشمکی به نیما زد .
نیما لبخندی زد گفت : بالاخره انتقامت رو گرفتی؟ راضی شدی دیگه؟
قاسم پشت چشمی نازک کرد گفت: نه دلم نیومد !
نیما با خنده گفت : خوبه دلت نیومده وگرنه پام رو قطع میکردی!!

با قاسم کمکش کردیم پاشد لبه تخت نشست ، خم شدم کفش سمت مقابل رو براش پوشیدم و اون پایی که کرایو کرده بود رو با پماد موپیروسینی که با خودم اورده بودم اغشته کردم و با گاز استریل و چسب براش پانسمان کردم و اروم دمپایی که همراهم بود رو پاش کردم دستش رو گرفتم از تخت بیاد پایین.
یه لحظه سرم رو اوردم بالا دیدم دوتایی زل زدن به من و قاسم داره خودش رو میکوبه به درد و دیوار که منم خواهر میخوام!
نیما نگاه شیرینی بهم کرد لپم رو کشید گفت: این فسقلی شیرین ترین بلای اسمانی زندگی منه.
لبخندی زدم گفتم : نفهمیدم تعریف بود یا فحش اما ممنون ، بریم دیگه؟
دوتایی خندیدن، از قاسم تشکر کردیم و اومدیم خونه.

وقتی رسیدیم بابا کمک کرد نیما رو بردیم تو اتاقش دراز کشید ، منم رفتم دستم رو بشورم و لباس هام رو عوض کنم.
برگشتم سالن مامانم داشت برای پسر عزیز دردنه اش ابمیوه میگرفت ، بابا هم با یه امپول توی دستش سمت اتاق نیما میرفت، دوییدم سمت بابا بهش گفتم: بابا نیما بیچاره امروز کلی درد کشید میخواین شما دیگه سوراخ سواراخش نکنین؟!
بابا خندید گفت : کتورولاکه برای بهتر شدن دردشه ، نگران نباش خواهر جونش! و وارد اتاق شد و بعد از چند دقیقه بدون هیچ صدایی برگشت که نیدل رو بندازه دور و بره دستش رو بشوره.
رفتم پیش نیما هنوز دمر خوابیده بود گفتم: بهتری؟
برگشت رو کمر گفت : اره عزیزم خوبم، ممنون بابت همراهی امروزت!
گفتم : خواهش میکنم بعدا جبران میکنی
خندید لپم رو کشید گفت: فرصت طلب.

دو سه روزی به همین شکل گذشت، قاسم گفته بود چند روز اول نباید زیاد روش وایسه و باید مراقب باشه، اما نیما به خاطر کشیک هاش نتونست توصیه ها رو عملی کنه و مجبور بود پاش رو پانسمان کنه و بره بیمارستان ، برای همین یه تاول خیلی بزرگ که زیرش کلی خونابه جمع شده بود، روی محل کرایو زد.

عصر نیما لنگ لنگان از بیمارستان اومد خونه ، خیلی درد داشت و اصلا نمیتونست راه بره، زنگ زد به قاسم قضیه رو گفت.قاسم هم قرار شد برای ویزیت نیما بیاد خونه.

یکی دو ساعت بعد قاسم اومد پای نیما رو دید و کلی با هم بحث کردن که چرا به این حال و روز دراومده.
نیما منو صدا زد رفتم توی اتاق ، گفت از اتاق کار بابا براشون گاز استریل ، نایف ، سرنگ ، پنس ، دستکش ، کاور تخت ، الکل، سرم شستشو بیارم.
همون موقع مامانمم اومدن داخل و براشون پذیرایی اوردن ، گفتن کمکی از دست من برمیاد؟
نیما گفت: نه مامان جان نازنین هست

رفتم اتاق کار بابا ، بابا خودشون مطب بودن، وسایلی که نیما گفته بود رو اماده کردم اوردم.
کاور رو زیر پاش پهن کردم، دستکش رو دادم قاسم پوشید ، خودمم پوشیدم.
قاسم رو به نیما گفت درد داره، از همین الان معذرت میخوام، یکم تحمل کنی درستش میکنم.
نیما سری تکون داد گفت : هرکاری لازمه انجام بده.
قاسم گفت: تو اروم دراز بکش بسپارش به من.
و رو به من گفت : نازنین پای نیما رو بگیر لطفا و الکل رو اسپری کرد رو پای نیما .
نیما ناله کوتاهی کرد، قاسم نیدل رو برداشت اروم زد داخل تاول و تاول رو ترکوند و خونابه هایی که داخلش جمع شده بود رو تخلیه کرد.
نیما چشماش رو محکم بست و لبش رو روی هم فشار داد.
قاسم گفت : خوبی؟
نیما گفت اره ، قاسم گفت : الان میخوام پوست روش رو بردارم چون اینجوری عفونت میکنه روند ترمیمش متوقف میشه.
نیما به نشانه تایید سری تکون داد.
قاسم کارش رو شروع کرد، نایف و پنس رو دادم دستش.
شروع کرد با نایف پوست روی تاول رو از اطراف جدا کردن.
درد نیما زیاد شد، صدای نفس کشیدناش عمیق تر شده بود و از درد ناله میکرد.
قاسم پوست تاول رو کامل جدا کرد و با پانس برش داشت گفت تموم شد.
نیما صورت بی حال پر از دردش رو درهم کرد چشماش رو که از درد بسته بود باز کرد گفت: ممنون.

3⃣ چند لحظه ای کنار نیما نشستیم یکم بهش ابمیوه دادم خورد تا حالش جا بیاد. بعد از اون قاسم شروع کرد زخم پای نیما رو با سرم ، شستشو دادن و با گاز استریل بافت های مرده رو از روی زخم کنار زد.
نیما از درد دستاش رو مشت کرده بود و لباش رو روی هم فشار میداد و تند و عمیق نفس میکشید.
یه جا دیگه تحملش تموم شد گفت : قاسم بسه تو رو خدا ، مردم دیگه نمیتونم.
قاسم همین طوری که گاز استریل توی دستش رو کمی روی زخم فشار داد که رطوبت ناشی از ترشحات و شستشو رو خشک کنه و صدای ناله نیما بلندتر از قبل شد ، گفت: بفرما تموم شد ، عالی تحمل کردی.
نیما بی جون نگاهی به قاسم انداخت گفت: یه کتورولاک برام بزن دارم میمیرم از درد.
قاسم گفت : چشم، نازنین یه کتورولاک میاری لطفا؟ و خودش مشغول پانسمان پای نیما شد.

رفتم از اتاق کار بابا یه کتورولاک و سرنگ و پد الکلی اوردم، قاسم مشغول اماده کردن امپول شد، منم اومدم بیرون که نیما راحت باشه .
چند دقیقه بعد نیما صدام زد رفتم داخل پیشش گفتم : بهتری؟
سری تکون داد ، گفت: هوای مهمونم رو داشته باشین.
قاسم خندید گفت : من هوای خودم رو دارم خیالت راحت ، تو بخواب یکم استراحت کن.
نیما خوابید ، با قاسم وسایل عفونی که استفاده شده بود رو ریختیم دور ، و دستامون رو شستیم ، و رفتیم تو سالن پیش مامانم، اونم بیشتر از خاطرات دوستیشون با نیما برامون گفت.
شب هم برای شام پیشمون موند و یکمم با بابا و نیما گپ زدن و پانسمان اخر شب نیما رو هم عوض کرد و رفت.
نیما هم بعد از دو سه هفته زخمش ترمیم شد و زگیل هم کامل از بین رفت.
ممنون که خوندین، سعی کردم اینبار خاطره ای کوتاه و بدون اصطلاحات پزشکی باشه ، امیدوارم همیشه سلامت و شاد و پایدار باشین🌺

خاطره مهسا جان

سلام من مهسام و اومدم با احتمالا آخرین خاطره تابستونی چون بعدش کلی کار دارم و یه مدتی نیستم
یه معرفی کوتاه من مهسام ۲۲ سالمه دانشجو معلمم و همسرم پویا ۲۶ سالشه و عکاسه
این خاطره برمیگرده به ادامه سلسله مراتب آنتی بیوتیک زدنم برای عفونت شدید دندون که ۵ تا پنی سیلین ۸۰۰ رو هر ۱۲ ساعت به همراه روزی یه دگزا میزدم تا بتونم بعدش عصب کشی کنم و یکی از بدترین خاطرات آمپول خوردن تو تمام عمرم بود...
خاطره دوتاشو گفتم اومدم خاطره پنجمین پنی سیلین و در واقع آخریش رو بگم
من هر ۴ تا آمپولم رو به اصرار و اجبار و تهدید پویا زدم و با خودم عهد بستم که هیچ جوره زیر بار آخری نرم گفتم باور کن عفونتم با همون ۴ تا خوب میشه...
آمپول چهارمو که زدم تو راه برگشت خیلی درد داشتم حتی نشستن تو ماشین برام دردآور بود گفتم پویا تا یه مدت بهم نه زنگ بزن نه پیام بده نمیخوام صداتو بشنوم... آمپول فردا هم دیدی ندیدی... من نمیزنم الکی زور نزن... تمام راه برگشت به خونه رو فقط غر زدم و پویا تمام مدت سعی می‌کرد آرومم کنه و میگفت فعلا به اونا فکر نکن استراحت کن
منو رسوند خونه پیاده شدم و رفتم تو خونه کسی نبود ساعتو نگاه کردم ۹ شب بود‌... حتی حوصله نداشتم زنگ بزنم ببینم بقیه کجان... فقط مانتو و شالمو در آوردم و نشستم رو تخت که آخم رفت هوا و مجبور شدم دمر بخوابم... جای آمپولا تیر می‌کشید واقعا درد داشت... یه لحظه خیلی دلم گرفت از حالم و زدم زیر گریه... چون کسی تو خونه نبود تا میتونستم گریه کردم که همونطوری خوابم برد...
وقتی بیدار شدم صبح شده بود و دیدم حتی با شلوار جین خوابیده بودم سریع طبق معمول رفتم سر گوشیم دیدم ساعت ۹عه و کلی پیام و میس کال از پویا دارم...
رفتم تو پیاماش که داشت مثلا حالمو میپرسید😒
جواب دادم بد نیستم... سریع پیام داد سلام بیدار شدی میخواستم بیام دنبالت... گفتم تو غلط کردی من دیگه باهات جایی نمیام... گفت حالا میام باهم حرف می‌زنیم تو آماده شو... گفتم من با تو هیچ جا نمیام زیادم پیام بدی بلاکت میکنم... گفت حتی اگه بگم فردا مزرعه آفتابگردون؟ (یه مزرعه آفتابگردون خیلی خوشگل بود یکی از شهرای اطرافمون که اونجا میرن عکس میگیرن و من پستشو تو اینستا برا پویا فرستاده بودم ولی گف وقت نمیکنه و پروژه داره) گفتم جدی میگی؟ گفت آره... بعد یکم قربون صدقش رفتم که پشیمونم کرد😒 گفت آمپول آخرتو بزنی فردا میریم نزنی که هیچی
گفتم پویا واقعااااا دیگه نمیتونم باور کن جای آمپولای قبلی خیلییی درد میکنه حتی نمیتونم بشینم...
گفت حتی اگه بگم تالاب نیلوفر آبی؟(اینم یکی از لوکیشن هایی بود که همیشه دوست داشتم عکس بگیرم ولی پویا همراهی نمیکرد🥲)
خیلی داشت باج می‌داد و من داشتم وسوسه میشدم
گفتم حالا بیا خونمون حرف می‌زنیم
خندید گفت یه ربع دیگه رسیدم و قطع کرد
من رفتم مسواک زدم یه صبحونه ای خوردم که زنگ آیفونو زدن درو باز کردم که اومد بالا بعد سلام و احوال پرسی گفت حاضر شو که دیر شده... گفتم پویا نمیشه اون کارایی که گفتی رو بدون آمپول انجام بدی؟ گفت همین قدرم خیلی از خودگذشتگی کردم میدونم قراره پوستم کنده شه مگه تو رضایت میدی به هر عکسی... گفتم غر نزن... بعد یهو چشمم خورد به دستش گفتم به بهههه آفتاب امروز از کدوم طرف طلوع کرده آقا پویا حلقه گذاشته؟ خندید گفت همیشه میذارم که بعضی وقتا یادم میره گفتم درسته امروز خیلی به ما حال دادی دیگه میشه خرابش نکنی با آمپول؟ باور کن حتی نمیتونم بشینم‌... گفت یه دونه مونده لجبازی نکن دیگه...
گفتم تو همین هفته میریم نیلوفر آبی و مزرعه آفتابگردون؟ گفت شاید این هفته نشه سرم شلوغه... گفتم پس من نمیام... گفت هوففف باشه همین هفته میریم
دیگه مجبورا چون پیشنهادش خیلی وسوسه انگیز بود آماده شدم و رفتیم دم درمونگاه نگه داشت و وارد شدیم بوی الکل پیچید تو دماغم استرسم بیشتر شد
درمانگاه خلوت بود و قبل ما فقط یه دختربچه خوشگل و سفید حدودا ۴ ۵ ساله با مادرش دم تزریقات نشسته بود... دختر بچه فین فین می‌کرد مشخص بود سرما خورده و یهو از اعماق ریه هاش سرفه کرد که مشخص بود اوضاعش اصلا خوب نیست
دلم براش سوخت
یکم بعد صداشون زدن رفتن داخل
مادرش دختره رو بغل کرد و نشوند رو تخت روبروی در ورودی تزریقات
صداشون میومد که پرستار گفت خانوم کوچولو سرما خوردی؟؟؟ بعد دختره گفت آره... پرستار گفت الان یه آمپول میزنم دردش اندازه نیش پشست ولی به جاش زود خوب میشی‌...
پرستار پرسید تا حالا پنی سیلین زده؟ مادرش گفت آره
فهمیدم اوه این بچه بیچاره هم پنی سیلین داره🥲 خیلی بیشتر دلم براش سوخت
پرستار گفت آمادش کنین مادرش دختره رو خوابوند رو تخت و لباسشو پایین کشید و پرستار رفت سمتش و دیگه چیزی معلوم نبود فقط صدای جیغ ممتد دختره بود که تو بیمارستان میپیچید و من استرسم هزار برابر شد دختره انقد جیغ زد که صداش گرفت بعدش زد زیر گریه و کلی گریه کرد تا بالاخره تموم شد... مادرش لباسشو مرتب کرد و بغلش کرد باهم رفتن... بعد به من گفتن شما بفرمایید داخل... گفتم همسرم میتونه بیاد؟ گفتن داخل کسی نیست فعلا مشکلی نداره
چادرمو دادم به پویا و نشستم رو تخت قلبم انگار تو دهنم میزد... پویا گفت اینو بزنی دیگه راحت راحت میشی... گفتم تو حرف نزن که همش تقصیر توعه اینجام
همون لحظه پرستار اومد داخل گفت دراز بکشین
من دراز کشیدم و لباسمو یکم کشیدم پایین که پرستار اومد بالا سرم گفت اوه چیکار کردی با خودت اینجا که خیلی کبوده اون سمتمو خودش کشید پایین گفت اینجا که کبودتره...
کدوم سمت کمتر آمپول زدی کمتر درد داری؟ گفتم هر طرف دوتا پنی سیلین و یه دگزا زدم فرقی نداره
گفت باشه سمت راستمو بیشتر کشید پایین و یه قسمتی رو فشار داد با انگشتش که آخم در اومد گفت باشه باشه... همونجا رو پنبه کشید و گفت نفس عمیق بکش و آمپولو وارد کرد‌... انگار سرب داغ بهم تزریق میشد خیلیی درد داشت اولش سعی کردم تحمل کنم اما واقعا نتونستم از وسطاش شروع کردم آی آی کردن و خواهش که درش بیارین بعدم که زدم زیر گریه و بلند بلند گریه میکردم که گفت تمومه تمومه و کشید بیرون... گفت یکم بخواب که جذب بشه بعد پاشو... من همچنان که داشتم گریه میکردم لباسمو مرتب کردم و پاشدم پویا کمکم کرد کفشامو بپوشم و اومدیم بیرون و هفته ها طول کشید تا درد جای آمپولام خوب بشه
لعنت به دندون درد... بعد اون آمپولا عصب کشی کردم و پویام به قولش عمل کرد و منو برد مزرعه آفتابگردون و کلی عکس گرفت اما هنوز تالاب نیلوفر آبی نرفتیم :)
کلی مراقب خودتون باشین
حال دلتون خوب❤️

خاطره مهتاب جان

سلام دوستان خوبین مهتابمو اومدم بایه
خاطره دیگه اول یه عذر خواهی کنم از
کسای که گفتن خاطره بزارواقعا حال
خوبی نداشتم این چند روز ببخشید
عزیزان خب بریم سراغ خاطره ‌
چندروز پیش من وقتی صبح از خواب
بیدار شدم با گلو دردو حالت تهوع بلند
شدم پیش خودم گفتم چون صبخونه
نخوردم شاید اینجوری شدم رفتم پایین
دیدم مامانم میز صبحونه رو چیده منم
این روزا چون داداشم نیست پیشم برا
کارش رفته تهران من رو صندلی اون
نشستم وشروع کردم به لقمه گرفتن تا
یه لقمه گذاشتنم دهنم بدو از سرمیز بلند
شدمو رفتم سمت سرویس بهداشتی
وگلاب به روتون 🤮 آوردم بابام در زد
گفت چیشده یکی یدونه ام حالت خوبه
نمی تونستم جواب بدم و یکسره گلاب
به روتون 🤮میاوردم تا اینکه تموم شد
دهنمو دستو صورتمو شستم اومدم تا
اومدم بیرون رفتم 🫂 کردم بابامو 😭
کردم بابام فکر کرد که جایم دردمیکنه اما
نمی دونست خیلی دلتنگ داداشم شدم
من وابسته به داداش بزرگمم گفت
چیشده بابای کجات دردمیکنه برو
لباس بپوش ببرمت دکتر بعد ازاونجا برم
سرکار من اشکامو پاک کردم از بغلش
اومدم بیرون گفتم نه بابا خوبم میرم
اتاقم استراحت کنم هرچی مامانم گفت
خب برو دکتر هرچی بابام گفت نرفتم
دکتر بابامم گفت باشه پس من میرم
سرکار بابام رفت منم رفتم خوابیدم تا
ظهر حالم بدتر شد آبریزش بینی گرفتم
بعد سردرد و دل درد که مامانم
داروگیاهی درست کرد داد بهم که اونم گلاب بهتون 🤮آوردم بعد مامانم دیگه نتونست حالمو اینجوری ببینه زنگ زد به دایم گفت قضیه من چیه داییم بعد نیم ساعت باماشینش اومد خونه مون بعد احوال پرسی بامامانم کرد بعد بامن بعد گفت دایی بلند شو حاضر بشیم بریم دکتر منم گفتم دایی نمیخوابم خوبم مامانم الکی ناراحت شده زنگ زده به شما داییم اعصبانی شد گفت معلومه از سرو وضعت داری میمیری دختر😡 کارت ملیتو برمیداری اماده میشی زود تا ۲۰ دقیقه دیگه پایین باشی آماده نشی من میدونمو تومنم دقیقا اینطوری 🥹🏃🏻‍♀️ رفتم اتاقم آماده شدم اومدم داییم گفت بیا دستو بده به من ازحال نری گفتم نمیخوام خودم میرم بعد داییم در ماشینو زد مامانم جلو نشست منم عقب تا خود مطب هیچ حرف نمیزدم تا رسیدیم مامانم اومد درطرف منو باز کرد رفتیم تو بعد دایم رفت طرف پذیرش منو مامانمم نشستیم روصندلی بعد دایم نوبت گرفت از شانس خیلی خوبم نفر ۳ بودم چقدر من خوش شانسم🤦🏻‍♀ بعد که نوبت من شد مامانم گفت من نمیام مسلم تو ببرش بعد رفتیم تا چشمم به بالای در اتاق خورد خوندم نوشته بود دکتر امید شریعتی بعد به دایم گفتم دایی این که مرده من نمیرم دستمو گرفت گفت خلوت ترین دکتر همینه فعلا میریم باهم دیگه تو بعدرفتیم بعد سلام واحوال پرسی با آقای دکتر نشستم کنار دایم روصندلی بعد دکتراز توسیستم اسممو صداکرد گفتی مهتاب خانم بفرماید اینجا بشینین و توضیح بدین نشستم اما هیچی دهن باز نکردم که دایم شروع کرد به گفتن بعد دکتر صندلیشو به سمت من آورد گوشیشو گذاشت رو قلبم گفت اوه چقدر تند میزنه ترسیدی نترس بابامن بخدا نمی خوام بکشمت که بعد دایمو دکتر خندیدن بعد دکتر گفت دهنتو باز کن دختر گل باز کردم گفت یه سوال بپرسم چجوری تو با این عفونت لوزهات طاقت میاری من ساکت بودم ب دایمم زیر زیرکی میخندیدبعد اومد با دستگاه تبمو گرفت گفت چقدر بالای تبت برات سرمو یه آمپول تب بر مینویسم حتما همین الان بگیری بزنی بعد دایم به جام جواب داد چشم حتما بعد گفت الانم دل درد داری گفتم نه گفت برا دل دردت قرص می نویسم اگه دل درد گرفتی بخور دایم به جام جواب داد گفت آقای دکتر دخترمون قرص نمیخوره بعد دکتر گفت اشکال نداره شیاف می نویسم بعد رسید سراغ گلومو اینا گفت برا اونم آمپول میدم بزن تا زودتر خوب بشی میخواستم دهن باز کنم بگم من آمپول نمیزنم دایم پرید تو حرفم سریع گفت چشم آقای دکتر حتما دکترم گفت برین داروهاشونو بگیرین فرستادم داروخونه بعد دایم از دکتر تشکر کرد اومدیم بیرون منو برد پیش مامانم گذاشت بعد گفت من میرم تا داروهاشو بگیرم بیام بعد دایم رفت اومد تودستش یه پلاستیک بود دیده میشد قشنگ سرم و آمپولا معلوم بود بعد منو بلند کرد گفت که بیا بریم دایی سرمتو بزن منم گفتم دایی فقط سرم ها چون با سرم مشکلی نداشتم قبول کردم اونم گفت باشه دایی بعد رفتم روتخت دراز کشیدم دایمم با مامانم اومدن پیشم بعد پرستاره اومد دستمو بست بعد پنبه کشید سرمو زد بعد توشم یه آمپول که فکر کنم همون تب بر بود ریخت بعد رفت دایمم پشت پرستاره رفت بعد چند دقیقه اومد باهام حرف میزد میگفت الهی فداتشم دایی اخم نکن بهت نمیاد خوشگلم منم هیچی نمی گفتم بعد که سرمم تموم شد پرستاره اومد در آورد بعد دایمو مامانم رفتن بیرون منم میخواستم برم که پرستاره گفت کجا عزیزم بخواب آمپول داری گفتم نه من آمپول ندارم میخوام برم گفت داری خود دایتون بهم دادن آمپولاتو گفت برات بزنم گفتم نه نمیزنم گفت اگه شلوغ کنی مجبورم صدا کنم تا بیان نگهت دارن منم خجالت کشیدم خودم آماده شدم رفتم روتخت خوابیدم شا لمو جلو چشام آوردم بعد پرستاره اومد بیشتر کشید پایین بعد گفتم مگه چندتاست گفت ۴تا 💉💉💉💉 داری عزیزم شل باش بعد پنبه کشید اولی رو زد سریع کشید بیرون دومی رو زد یکم آخ اخ کردم کشید بیرون سومی رو زد اونم هر جور بود تحمل کردم سراغ آخری که شد گفت عزیزم شل شل باش بعدپنبه کشید یهو فرو کرد که دستمو گاز گرفتم 😭 کردم گفتم الان اینم تموم میشه مهتاب اما خیلی درد داشت فکر کنم پنادر بود که وسطاش سفت کردم هرچی گفت شل کن شل نکردم سوزنو درآورد 🩸 اومد بعد پنبه گذاشت رفت بیرون منم بلند شدم خودمو درست کردم اومدم برم بیرون که دایم جلو در بود گفت کجا مهتاب گفتم بریم دایی گفت نه پرستار گفت سفت کردی مجبور شد سوزنو بکشه بیرون الانم رفت سر سوزنو عوض کنه میاد بدو برو بخواب شل کن اینم تموم میشه انقدر حرصی شده بودم که بغضم گرفته بود شدید بعد پرستار اومد گفت عه خانمی چرا بلند شدی برو بخواب نصف آمپولت مونده بزور با بغض رفتم خوابیدم اومد اونطرف دیگه پنبه کشید یهو فرو کرد تکون خوردم که گفت آروم الان تمومه سف نکنی منم بزور تحمل کردم دستم گاز گرفتم قشنگ رد دندونم بود بعد تموم شد پنبه گذاشت بعد سریع بلند شدم لنگان لنگان رفتم بیرون با دایمو مامانم رفتیم خونه بعد شب حالم یکم بهتر شد بابام اومد رفتم بغلش گریه کردم گفتم باهام چکار کردن اونم کلی قربون صدقه ام رفت .




راستی دوستان ببخشید اگه بد نوشته ام بخدا چندروزی سردرد بدی دارم برام دعا کنین حالم اصلا خوب نیست راستی دیگه تابستون داره تموم میشو دانشگاه من شروع میشه واگه وقت کنم وشماهم دوست داشته باشین بازم براتون خاطره می نویسم خیلی دوستون دارم مواظب خودتون باشین خدانگهدارتون😘👋🏻

خاطره آرام جان

سلام به همگی🩵
آرام هستم
۱۳ سالمه
قبلا چن بار خاطره گذاشته بودم ولی بازم یه بیو کوچولو میدم🙂
۱۳ سالمه-یه داداش دارم اسمش امیده ۲۰ سالشه-تو خانواده هم هیچ دکتری نداریم-و امروز بعد چند سال برای سرما خوردگی رفتم دکتر🫠🫠

خب خاطره:
داستان از اونجایی شروع میشه که بخاطر یه مشکلاتی پیش خودم میگفتم حاظرم حتی مریض هم بشم و دکترم برم و حتی آمپول هم بزنم ولی فقط اوضاع مثل قبل بشه🙂💔
و خب خدا هم گفت اگه اینجوریه باشه و من سرما خوردم اونم بدجور(البته اوضاع هم کامل نه ولی حدودا مثل قبل شد و من برای این یه مورد حداقل خوشحال بودم🥲)
و از دوشنبه من حس میکردم که گلوم یکم میخاره و سرفه های ریز میکردم 😞
تا اینکه چهارشنبه صبح از خواب بیدار شدم و دیدم گلو دردم خیلی بیشتر شده🥲🥲
ولی با این حال بازم حاضر شدم و رفتم مدرسه(مدرسه ی ما چون تیزهوشانه کلاس تابستونی هاش الان شروع شده😐)
رفتم سر کلاس زنگ اول ریاضی داشتیم...بزور رفتم ته کلاس نشستم چون جای همیشگیمو گرفته بودن😑😑 و هر جوری که بود ریاضی با گلودرد گذشت😶‍🌫️
زنگ دوم هم ادبیات داشتیم که درسمون راجبه استعاره و تشبیه و اینا بود که آخرای زنگ دیگه نتونستم تحمل کنم و اجازه گرفتم که به مامانم زنگ بزنم بیاد دنبالم💔💔
از صبح هم حالم خیلی بدتر شده بود پله هارو که میخواستم برم پایین سرم گیج میرفت🥲
با هر حالی که بود زنگ زدم و رفتم بالا...زنگ تفریح هم از جام تکون نخوردم..هشتم نهم ها هم مثل هر زنگ اومدن تو کلاس ما ولو شدن😐 بچه های کلاس خودمونم که ماشالا از در و دیوار بالا میرفتن😂😂😐😐😐منم به افق خیره بودم و به سر نوشتم فکر میکردم💔🥲
زنگ خورد و این زنگ زیست داشتیم بامعلم مورد علاقه من🙂❤️❤️ که چون همیشه منو میز جلو میدید وسط حضور غیاب با لحن مهربون و دلنشینش بهم گفت عه آرام چرا عقب نشستی بیا جلو (اونجا بود که من قلبم اکلیلی شد❤️🥹) و شروع کرد به جابه جا کردن بچه ها که قد کوتاها و عینکیا بیان جلو ولی برای منم که نه عینکیم نه قد کوتاه داشت جا باز میکرد🥹🥹❤️که تا بمن گف بلند شو بیا جای همیشگیت بشین گفتم نه خانم ممنون من میخام برم خونه حالم خوب نیست💔
و چن دیقه بعد اجازه گرفتم و خداحافظی کردم و رفتم بیرون...
بدو بدو حیاط و دوییدم رفتم دم در که سرایدار گف مامانت رفته تو😐😐😐
دوباره راه رفته رو برگشتم و وقتی مامانمو تو دفتر مدیر دیدم دوییدم و زدم زیر گریه از گلو درد💔🥲خلاصه ما رفتیم خونه و مامان من طبق معمول شروع کرد به خوروندن دمنوش به من و هی غر میزد که بخاطر اینه که شبا دیر میخوابی و قبل مدرسه تا لنگ ظهر میخوابیدی و الان که زود صُبا بیدار میشی مریض شدی😑(حالا من هر شب قبل ۱۲ خوابیدم و صبحا قبل مدرسه هم ته تهش تا ۱۰ میخوابیدم😐😐💔🗿🗿🗿) و منم بعد خوردن یه عالمه دمنوش رو مبل یه ساعت خوابیدم و با صدای مامانم بیدار شدم که میگف بیا غذاتو بخور بعد اگه حال داشتی بریم کلاس زبان😐
منم غذامو خوردمو گفتم نمیتونم برم زبان و مامانمم گفت که پس برو بخواب...منم رفتم دراز کشیدمو گوشیمو که انقد 🤏 بیشتر شارژ نداشت گرفتم دستمو رفتم بازی کنم😂
که مامانم تا گوشیو دست من دید گف یا گوشیتو میزاری پایین میگیری میخوابی یا پامیشی بریم زبان یعنی چی کسی که حال داره گوشی بگیره دستش حتما حالش هم خوبه😐
خلاصه من بزور دراز کشیدمو تمام تلاشم این بود که حداقل کلاس شنامو بتونم برم(من عاشق شنا ام و کلا با شنا حالم خوب میشه🙂❤️) ولی چون سرفه هام خیلی بدتر شده بود مامانم گف نرو هم به بقیه انتقال میدی هم حال خودت بدتر میشه(که اینجا حال من بشدت گرفته شد💔💔)
دوباره دمنوش درمانی شروع شد و شامم سوپ داشتیم که حال منو خیلی بهتر میکرد🙂شب خوابیدمو ۲ ساعت بعد با گلو درد بیدار شدمو مامانم بیدار کردم که بهم دمنوش بده
مامانمم گف اینجوری نمیشه دمنوشتو بخور برو بخواب صب میریم دکتر... و منم استرسم از همونجا شروع شد🥲🥲
صبح شد و منم که شب ۱ ساعت درست حسابی نخوابیده بودم خیلی خیلی بیحال و بی اشتها بودم و حالم هم خیلی بدتر شده بود💔💔
بزور صبحونه دوتا قاشق فرنی با دمنوش خوردمو مامانم گف پاشو بریم دکتر
منم انقد حالم بد بود بدون هیچ مخالفتی رفتم حاضر شدم💔(البته مخالفت نکردنم یه دلیل دیگه هم داشت چون نمیخواستم مامانم فک کنه از دکتر میترسم🗿)
رفتیم درمونگاه نزدیک خونه و نوبت گرفتیمو رفتیم داخل
دکتره ازم علائممو پرسید و شروع کرد به دارو دادن
دکتره:خب یه قرص نوشتم هر ۸ ساعت بخوره شربت نوشتم و...
که وسطش پرسید:با آمپول که مشکلی نداری🥲🥲
منم مونده بودم چی بگم همینجوری سر تکون میدادم
دکتره:یه آمپول کوچولو نوشتم که بزنه عفونت گلوش خوب شه اگه روزای آینده بیحالی و بی اشتهایی و بدن درد داشتی بیا بهت یه سرم بدم

خاطره هیلدا جان

سلام به همه دوستان، امیدوارم حالتون خوب باشه، دیدم چند روزی سرم خلوته گفتم براتون خاطره بذارم، این خاطره مربوط میشه به وروجک خونه ما نجوا کوچولو که الان دیگه ۴ سالشه، تیرماه بود و خیلی اتفاقی هم من هم شهرام دو روز اخر هفته یعنی پنجشنبه و جمعه رو خونه بودیم که دوستامون متوجه شدن و دعوتمون کردن کردان کرج ویلای یکی از دوستان. ما هم از خدا خواسته دعوتشونو قبول کردیم و وسیله هامونو جمع کردیم و چهارشنبه شب رفتیم ویلاشون، هفت تا خانواده بودیم که سه تا خانواده فقط بچه داشتیم، جای همگی خالی همگی دور هم بودیم و حسابی داشت بهمون خوش میگذشت، فرداش یعنی پنجشنبه همگی هوس شنا کردیم و با رعایت شئونات اسلامی🤪😂 همگی رفتیم استخر و حسابی شیطونی کردیم. طرفای ظهر از استخر دراومدیم و رفتیم لباس عوض کردیم اقایون مشغول کباب درست کردن شدن، خانوما هم داشتیم استراحت میکردیم تا صدامون کنن برای ناهار😎😂(یه همچین خانومای با اقتداری هستیم ما که نمیتونن رو حرفمون حرف بزنن😂😎) بعد از ناهارم یکم استراحت کردیم و شد عصر، عصر دور هم بودیم که دیدم دوستامون میز عصرونه چیدن (بهتره بگم میز مزه، از چیپس و پفک و پفیلا بگیر تا پاستیل و کالباس و سوسیس و زیتون و ماست موسیر و ….) ارتمیس و رها (دوتا وروجک جمع) سریع رفتن و شروع کردن به خوردن چیپس پفک، نجوا هم دوستاشو دیده بود دلش میخواست ولی میدونست نباید بخوره و اجازه نداره، راستش تا حالا چیپس و پفک و هله هوله نخوده بود یعنی من این مدت که نجوا غذا میخوره اصلا نذاشتم طعم هله هوله و این چیزا به زبونش بیاد و تا حالا نداده بودم بهش، دوستم نداشتم اصلا بخوره از چیپس و پفکا، ولی دیدم خیلی مظلومانه رفت پیش باباش اجازه بگیره که میشه اونم مثل دوستاش بخوره؟ باباشم گفته بود برو از مامانت اجازه بگیر من بگم بخور ناراضی باشه بعدا سرمو میکنه😂اومد پیش من با قیافه گربه شرک ازم خواست که اجازه بدم بخوره منم برخلاف میل باطنیم دیدم دوتا دوست دیگه اش دارن میخورن من بگم نه میمونه تو دلش و ناراحت میشه گفتم نجواجون، جوجه رنگی مامان ، بخور ولی کم، باشه عزیزم؟ میترسم حالت بد بشه قربونت برم.💋 قول داد کم بخوره ولی خب بچه مگه کم و زیاد متوجه میشه؟ خوشحال و خندان رفت پیش دوستاش تا با هم میزو شخم بزنن😂 دیگه بزرگترا هم بهشون ملحق شدن و اونا هم شروع کردن، هرچی به شهرام چشم و ابرو میومدم پاشو جلو نجوا رو بگیر نذار بخوره اروم میگفت چی کار بچه داری؟ بذار راحت باشه، منم حرص میخوردم😤 وقتی ته هله هوله ها رو دراوردن و خیالشون راحت شد که تموم شده دست کشیدن بالاخره، همه چیز امن و امان بود تا اخر شب، ما تو این جمعای این مدلی شبا خواب نداریم معمولا، تا نزدیک صبح بیداریم و حرف میزنیم و بازی میکنیم و … ساعت حدودا ۲:۳۰ بود بچه ها رو خوابونده بودیم یهو دیدم نجوا بیدار شد از اتاق اومد بیرون اومد تو بغل باباش با بهونه گیری نشست و میگفت بغلم کن😭 فکر کردیم اول خواب بد دیده ولی یکم گذشت شهرام گفت هیلدا فکر کنم نجوا تب داره، رفتم از تو بساط وسایلش تب سنجشو اوردم دیدم بله ۳۸ درجه، گفتیم احتمالا مال استخره،بردمش تو دستشویی یکم پاشویه اش دادم استامینوفن دادم بهش بلکه یکم تبش بیاد پایین، یکم دیگه که گذشت بهونه گیریای نجوا هم بیشتر میشد کم کم با همون زبون بچگونه اش گفت بابا شهرام دلم درد میکنه، دلم درد میکنه گفتن همان و گلاب به روتون بالا اوردنش همان، شانس اوردیم تو سرویس بهداشتی بودیم وگرنه ویلای مردمو گند زده بودیم بهش😁 نجوا ترسید از حالش، زد زیر گریه، شهرامم قربون صدقه اش میرفت که ارومش کنه و نترسه، تا جایی که معده اش خالی بشه بالا اورد و بعدش بی حال با گریه رفت تو بغل شهرام، به شهرام گفتم اینجوری نمیشه بچم دور از جونش تلف میشه یا برگردیم کرج تهران یا برو داروخونه دارو بگیر بیار براش😭دوستانونم بنده خداها نگران بودن و سعی داشتن اروممون کنن، نجوا جدا نمیشد از باباش، دوتا از دوستامون اماده شدن برن برای نجوا دارو بگیرن، موقعی که داشتم رو کاغذ سرم و امپول اینا مینوشتم براش زدم زیر گریه، همه میگفتن بابا چیزیش نیست نگران نباش هله هوله خورده رودل کرده و … منم میگفتم نه این بچه تا حالا نه امپول زده نه سرم طاقت نداره اینا رو😭 دوستامون ارومم کردن منم نسخه اشو نوشتم کارت نظام پزشکیمم دادم بهشون که بهشون بدون نسخه دارو بدن اگرم مشکلی بود زنگ بزنن، اونا رفتن دنبال دارو، تب نجوا هی بالاتر میرفت من نگران بودم تشنج نکنه خدایی نکرده، همیشه با خودم داروهای اولیه برای نجوا میبرم مثل پلارژن و استامینوفن و … به شهرام گفتم رو پات دمر بخوابونش شیاف بذارم براش خطرناکه تب داره، شهرامم به زور با کلی وعده وعید خوابوندش شیاف گذاشتم براش، بماند چه قدر گریه کرد و جیغ زد، از اونجاییم که حرف بد بلد نیست بزنه میگفت خیلی مامان بدی هستی😂 شهرام بغلش کرده بود راهش میبرد و اروم تو گوشش حرف میزد تا اروم بشه، کم کم دیگه اروم شد و خوابید تو بغل شهرام، همین شهرام نشست دوباره بیدار شد و بهونه گیری میکرد و گریه میکرد و نق میزد، شهرام خسته شده بود دیگه، رفتم نجوا رو بغلش کنم بغل من نیومد، یکی از دوستامون اسمش سامانه نجوا هم خیلی دوستش داره، اومد نجوا رو از بغل شهرام گرفت نجوا هم دید عمو سامانشه چیزی نگفت و دوباره تو بغلش راهش برد تا اروم شد خوابید. بردش تو اتاق رو تخت خوابوندش تا دوستامون بیان و دارو بیارن براش، اون دوتا دوستمون که رفته بودن اومدن با داروهاش، یه سرم دکستروز سالین (قندی نمکی) نوشته بودم یه اندانسترون برای حالت تهوعش یه اپوتل برای تبش یه پنتوپرازول برای گوارش و دل دردش. شهرام گفت هیلدا بیا فقط امپول ضد تهوعشو اول بزنیم اگر خوب نشد سرم بزنیم براش. خودمم چون میدونستم اذیت میشه و قطعا نمیذاره سرم بمونه رو دستش موافقت کردم ولی چون نجوا تازه خوابیده بود دلم نمیخواست دوباره بیدار بشه و بهونه بگیره گفتم بذار یکم دیگه بخوابه بعد بیدارش کنیم. راستش دلم نمیومد بهش امپول و سرم بزنم🥲چون خودمم میترسم دیگه برای نجوا ترسم چندین برابر بود. به نیم ساعت نکشید دوباره نجوا با بدن عرق کرده و نق زدن و گریه کردن از اتاق اومد بیرون و رفت تو بغل باباش. تو جمعمون همه دستی بر اتش داشتن😁 همه بلد بودن امپول زدن سرم زدن رو. گفتم شهرام من دلم نمیاد به بچم امپول و سرم بزنم خودت بزن براش🥲 شهرامم گفت منو معاف کن دلم نمیاد، حالا میخواد تا یه هفته قهر باشه بدتر از خودت😁 شهرام اشاره کرد به علی،دوستمون، گفت پاشو پاشو دست خودتو میبوسه😂 علیم میگفت گمشو میخوای با من بد بشه؟😂 هی دونه دونه پاس میدادن بهم دیگه کسیم زیر بار نمیرفت، اخرسر نگار همسر علی گفت مردای ما رو باش😂 دلمون به کیا خوشه؟😂 اقا من میزنم براش فقط دو نفر داوطلب بشن نگهش دارن تکون نخوره🥲 شهرام گفت سامان پاشو داداش که این کار خودته دلقک بازی در بیاری بچه نترسه😂 سامان هم مثل علی میگفت نه من نمیخوام عمو بده بشم، من میخوام بیام نجاتش بدم از دست شما سنگ دلا بشم قهرمان داستان😂 بچه ها مسخره بازی در میاوردن من دلشوره داشتم، شهرام نجوا رو بغل کرد برد تو اتاق نگارم داشت امپولشو اماده میکرد. نگار و فرهاد هم رفتن تو اتاق، من دم در بودم بغض کرده بودم، شهرام نشست رو تخت نجوا رو دمر خوابوند رو پاش، پاهاشو گرفت بین پاهاش قفلش کرد بالا تنه اشم روی پاهاش بود، لباسشو اماده کرد نجوا دید تو اون شرایطه فکر کرد دوباره شیافه زد زیر گریه با همون زبون بچگونه اش گفت نه بابا شهرام نههههه😭۲.شهرام قربون صدقه اش میرفت میگفت شیاف نیس بابا، خاله نگار میخواد ببینه پشتت چی شده، فرهادم هی دلداریش میداد که چیزی نیست، نجوا گریه میکرد و تلاش میکرد خودشو ازاد کنه شهرام و فرهادم گرفته بودنش، نگار رفت نشست جلوی نجوا، سمت راستشو پنبه کشید یه توده عضلانی درست کرد و سوزنو فرو کرد، سوزنو فرو کرد جیغ نجوا رفت هوا، جیغ بنفش🥲گریه میکرد و حرف میزد مامانیییییی😭 جیغش که در اومد منم دم در اتاق زدم زیر گریه😭شهرام گفت هیلدا بیا پیشش اروم بشه با همون گریه رفتم داخل کنار شهرام نشستم اروم کمرشو دست میکشیدم اروم بشه، شهرام اروم تو گوشم گفت جلوش گریه نکن که بیشتر میترسه قربونت برم💋امپولش کلا سه ثانیه هم نشد و سوزنشو در اورد ولی نجوا بدجور گریه میکرد وقتی امپولش تموم شد و لباسشو شهرام درست کرد پرید تو بغل من و گریه میکرد، منم اروم و بی صدا گریه میکردم. وقتی اروم شد شهرام و فرهاد اومدن منت کشیشو بکنن ولی قهر بود باهاشون😂 شهرام میگفت بابا برات هرچی بخوای میخرما نجوا نگاهش میکرد میگفت اشتی نمیکنم قهلم😒امپولشو زدیم یکم حالش بهتر شد ولی هنوز تب داشت یکم، یکی دوبار دیگه هم بیرون روی داشت تا اروم گرفت و خوابید بالاخره تا صبح، منم تا صبح پارچه خیس میکردم میذاشتم رو بدنش. صبح بی حال بود یکم حال نداشت بازی کنه با دوستاش همشم تو بغل خودم بود. بهش گفتم نجوا مامان اجازه میدی یه دونه سرم برات بزنه خاله نگار خوب بشی بتونی با ارتمیس و رها بازی کنی؟ با لحن بچگونه اش گفت سرم چیه مامانی؟ با بغض گفت مثل دیشبه؟ نه مامانی دردم میاد😭گفتم نه مامان اون امپول بود، سرم یه چیز دیگس فقط به دست میزنن قربونت برم. میگفت نه مامانی دوس نَبِدارم🥲 شهرام باهاش یکم حرف زد راضی بشه که بالاخره با کلی وعده و وعید عروسک و پارک و بازی و … قبول کرد، فکر میکرد مثل امپول نیست (الهی بگردم برای بچم)🥲 رفت بغل باباش دوباره رفتن تو اتاق نگارم اماده کرد سرمشو، این دفعه فرهاد رفت تو اتاق با پاشا یکی دیگه از بچه ها که بتونن نگهش دارن🥲 منم بیرون وایستادم اصلا دلشو نداشتم ببینم🥲 نجوا دید باز همه دورش جمع شدن مثل شب قبل یکم ترسیده بود ولی خب بچه ها میخواستن حواسشو پرت کنن، قلقلکش میدادن اذیتش میکردن که نترسه، نگار رفت تو اتاق من باز طاقت نیاوردم رفتم داخل پیشش،۳. شهرام اروم گفت گریه نکنیا بیشتر میترسه، نگار اشاره کرد که نگهش دارن، نجوا هم انگار تازه داشت متوجه میشد چه خبره، بغض کرده بود میگفت چرا منو میگیرید؟ مامانی خاله نگار چی کار میخواد بکنه؟ شهرام و فرهاد دستاش و دو طرف پهلوهاشو گرفتن پاشا هم پاهاشو گرفت که تکون نخوره. نگار انژیوکتشو اماده کرد. دست راستشو گرفت گارو دست وسط ساق دستش، چک کرد دستشو که ببینه رگ داره یا نه که پشت دستش رگ پیدا کرد، از بچه ها رگ گرفتن خیلی کار سختیه، واقعا اذیت کنندس، پنبه کشید پشت دستش، شهرام و فرهاد سعی داشتن حواسشو پرت کنن باهاش حرف میزدن که نگار انژیوکتو فرو کرد، فرو کردنش همان و دوباره جیغ و گریه نجوا همان، منم اروم گریه میکردم که بچم داره اذیت میشه ولی چاره ای نبود☹️دستشو یهو کشید که باعث شد رگش پاره بشه و خراب بشه و نتونه نگار فیکس کنه🤦‍♀️ وسط ارنجشو نگاه کرد دید رگ داره به شهرام و فرهاد گفت محکم نگهش دارن که تکون نده خودشو، دوباره گارو بست و انژیوکت رو فرو کرد ولی تو رگ نرفت و مجبور شد دو سه بار عقب جلو کنه تا بره تو رگ که این حرکات خودش درد داره که نجوا هم حسابی خودشو سفت میکرد و پا میکوبید که یکی دو بارش خورد تو چونه و شکم پاشا🤣 فرهاد و پاشا میگفتن جوجه چه زوری داره😂 به هر زوری بود با چسب انژیوکت رو فیکس کردیم رو دستش و سرمو وصل کردیم، دراز کشید رو تخت منم اشکامو پاک کردم کنارش دراز کشیدم گفتم دیدی مامان چه قدر هله هوله بده؟ دیدی مریض شدی قربونت برم؟ دیگه نخوریا مامان💋 اروم تو گوشش نازش میدادم و با موهاش بازی میکردم که اروم بشه اونم هی غر میزد که انژیوکتو دربیاره ولی نمیذاشتم، این قدر نق زد تا خوابید و اروم گرفت، سرمش که تموم شد شهرام اروم اومد کشید براش که باعث شد بیدار بشه، دید شهرامه بهش میگفت برو برو دیگه دوستت ندارم😁 بعد از سرم حال نجوا خوب شده بود و دوباره شده بود همون شیطونک قبل، ولی با عمو فرهاد و عمو پاشاش و خاله نگار و بابا شهرامش قهر بود😂 سامان و شهرام هم هر سه تا جوجه ها رو بردن سوار ماشین کردن بردنشون کرج برای هر سه تاشون عروسک گرفته بودن که حالشون جا بیاد و دیگه این قضایا تو دلشون نمونه، نجوا خانومم بالاخره کوتاه اومد و اشتی کرد باهاشون، به هر حال تموم شد مریضی نجوا و اون دو سه روز ویلا با مریضی نجوا کوفتمون شد قشنگ ولی خداروشکر به خیر گذشت🤦‍♀️
ببخشید پر حرفی کردم گفتم ریز به ریز براتون بنویسم که بعد از مدتی خاطره گذاشتم جبران بشه، امیدوارم خوشتون بیاد.

خاطره آرمان جان

Hello, this is Arman again 😎
بدون مقدمه مستقیما میرم سراغ خاطره.
هفته پیش داییم باید اسباب کشی میکرد، اما دست تنها بود برا همین تماس گرفت که برم کمکش. تقریبا دو سه روز مشغول بودیم و خیلیم اذیت شدیم، چون هردوتا خونه ای که باید اسباب هارو بینشون جابه جا میکردیم آپارتمان بودن، از طرفی کارگر هم نگرفته بود و خودمون دوتا بودیم. تو این سه روز من فکر میکردم که بخاطر خستگی و این مسائل درد دارم و بعدش خوب میشه واسه همین بی اهمیت به کمردردم اسباب کشیو ادامه دادیم. القصه سه روز سخت و جان فرسا گذشت و من هیچی از دردم کم نشده بود و حتی فرداش دردم به حدی رسید که از صبح که از خواب پاشدم حتی نمیتونستم تکون بخورم و تا چند ساعت دراز کشیده روی تخت از درد به خودم میپیچیدم.
دیگه طاقتم تموم شده بود برای همین زنگ زدم به نگار و براش ماجرا رو تعریف کردم و ازش خواستم بیاد اینجا و سر راهش قرص مسکن هم بیاره. اونم گفت نیم ساعت دیگه راه میوفته. همچنان دراز کشیده مشغول درد کشیدن بودم تا اینکه نگار اومد.(کلید خونه رو داره و لازم نبود پاشم درو باز کنم.)
صدام زد که جوابشو دادم و گفتم تو اتاقم. اومد تو اتاق و گفت: ببینم تو باز چه بلایی سر خودت آوردی.
*داغون شدم والا، از صبح حتی نتونستم ازین پهلو به اون پهلو بشم. کمک میکنی بلند شم؟
+واسه چی میخوای پاشی؟
*دارم میترکم میخوام برم دسشویی.
با هزاران اه و ناله و فحش من و کمک نگار تونستم پاشم و تا جلویی دسشویی برم. بعدشم دوباره با کمک نگار برگشتم تو اتاق روی تخت.
سعی داشتم دراز بکشم که نگار گفت: نمیخواد دراز بکشی، صبر کن لباس برات بیارم که بریم دکتر.
*دکتر چی؟ مگه من به شما نگفتم مسکن بیار.
+عزیزمن نمیشه که همینجوری بدون نظر دکتر قرص و دارو بخوری. پاشو بریم شاید اصلا مشکلت جدی بود.
*نمیتونم بیام درد دارم. پاشو یه مسکن بیار انقد اذیت نکن.
+آرمان الان دقیقا اون کسی که داره اذیت میکنه خود تویی نه من.

*یه ورق مسکن انقد فشار میاره به آدم؟
+نخیر شازده، مشکل یه ورق قرص مسکن نیست، مشکل رفتارای توعه، معلوم نیست چیکار میکنی چه بلایی سر خودت میاری بعدش که مریض میشی یاد من میوفتی. من الان باید چیکار کنم؟ دکتر که نمیری حرفم گوش نمیدی.
*اونقد چیز گنده ای نیست به جان خودت، یه ذره فشار به کمرم اومده درد گرفته.
+بله دیگه وقتی میری اسباب کشی واسه اینکه رفع دلتنگی کنی با معشوق قدیمی همین میشه دیگه، بعدش منو از کار و زندگی میندازی.
(جهت واضح شدن حرفش: یزمانی یه رابطه کوتاه و غلط بین من و دختر داییم بوده که باعث شده الان نگار یمقداری روش حساس باشه.)
کم کم صدای جفتمون بالا رفته بود و حالت دعوا به خودش گرفته بود.
*توروخدا رو چه اصل و اساسی این حرفو میزنی؟ روت میشه اصلا بگی من به کسی غیر تو فکر میکنم الان؟
خیلیم شرمندم که مزاحم کار و زندگی شما شدیم، نخواستیم کمکتونو. بفرما برو به کار و زندگیت برس.
زیر لبی به جهنمی گفت و با عصبانیت رفت بیرون از خونه. بعد رفتنش داشتم فکر میکردم که جفتمون بی دلیل از کوره در رفتیم و دعوامون مسخره بود.
حدودا یکساعتی تو فکر بودم که باز صدای در اومد و یکم بعد نگار اومد نشست لبه ی تخت دستمو گرفت و گفت: ببین میدونم جفتمون بیخودی عصبانی شدیم و اینم میدونم که اون حرفم درمورد دختر داییت از سر حسادت بود، فقط میخوام بدونی که تمام حرفا و عصبانیتم بخاطر این بود که تو این وضعیت میدیدمت و نمیتونستم برات کاری بکنم. خودت میدونی چقد سخته برام درد کشیدنت.
جفتمون از هم معذرت خواهی کردیم و با خنده گفتم: مسکن گرفتی یا باز باید دعوا کنیم؟
+رفتم مطب عمو سعید ازش پرسیدم چیکار کنیم، اسم یسری دارو گفت که برات بگیرم. دوتا آمپولم نوشت گفت یکیو بزن امروز، دومیو اگه خوب نشدی فردا بزن. مشکلی با تزریقش نداری؟
*نه قربونت برو زودتر بیارش که دارم از درد جون میدم.
رفت و با کیسه داروها برگشت، ازش یه شیشه آمپول درآورد که از بزرگیش فهمیدم متوکارباموله.
کشیدش توس دوتا سرنگ تا کاملا پر شدن، بعدش پنبه الکلی رو هم آماده کرد و گذاشتشون روی میز کنار تخت.
چون خودم به تنهایی نمیتونستم کمک کرد تا دمر شم و شلوار و لباس زیرمو کشید پایین.
پنبه رو چندین بار کشید سمت راستم و گفت که چندتا نفس عمیق بکشم، سر سومین نفس آمپولو فرو کرد و شروع به تزریق کرد، اولش اوکی بودم اما موندن توی اون حالت کمرمو اذیت میکرد و طولانی شدن تزریق هم مزید بر علت شد که یکم ناله کنم.
+جانم عزیزم، چیزی نمونده الان تموم میشه.
بالاخره تموم شد و کشید بیرون نفسمو صدادار بیرون دادم و نگارهم پنبه رو روی محل تزریق نگه داشته بود و ماساژش میداد.
+بعدی رو بزنم یا صبر کنم؟
*بزن.
اینبار نشست اون سمت تخت تا تسلط داشته باشه و طرف چپمو پنبه کشید، مثل دفعه قبلی سر نفس عمیق سومی آمپولو فرو کرد.
اوف کشداری گفتم و سفت کردم.
+آرمان تو قبلیو خیلی خوب تحمل کردی، اینم همونه زندگیم چرا سفت کردی.
یکم محل تزریقو فشار داد تا از انقباض عضله کمتر شد و تونست باقیشو تزریق کنه، آخراش بود که دستمو بردم که جلوشو بگیرم که نگار دستمو گرفت و گفت چیکار میکنی تو، بذار تموم میشه الان.
بالاخره بعد از چند ثانیه که برام هزاران سال گذشت تموم شد. نگار جای اینو هم ماساژ داد و شلوارمو کشید بالا.
+نمیخواد برگردی، همونجوری بمون فعلا.
دیدم از تو پلاستیک دارو ها یه چیزی درآورد مثل پماد اما بزرگتر از پمادای معمولی.
تیشرتمو زد بالا و گفت دستتو بذار جایی که درد میکنه ببینم کجاس.عمو گفت این ژل هم موثره.
نشونش دادم،بازم یکم شلوارمو برد پایینتر که ژلی نشه. یه چند دقیقه کمرمو باهاش ماساژ داد و بعدش لباسامو درست کرد و کمک کرد برگردم.
رفت دستاشو شست و ناهاری که از بیرون خریده بود رو آورد، همونجا جفتمون دراز کشیده درحال سریال دیدن خوردیمش.

خیلی سعی کردم سخن کوتاه کنم اما نشد. دوستدار شما آرمان.

خاطره مارال جان

🎈سلام امیدوارم حالتون خوب باشه😊
مارالم ۲۲سالمه معماری خوندم توشرکت مشغول به کارم وعاشق پسرعموم احسانم ک پزشکه.
چندهفته پیش شب موقع خاب بود ک حس کردم خیلی سردمه پتوروکشیدم روم ک یهویه تبولرزی میکردم بنده خدامامانم ترسیده بودوسط تابستون چن تاپتوی دیگه ام مامانم اوردتابندازم روم اماهرچی میگزشت حالم بدترمیشد،من زیاددکترنمیرم مگه چی بشه تابرم واسه همینم مامان بابام زیاداصرارنکردن اون شب خیلی حالم بدشدتاصبح فقط حالت تهوع داشتم سرم گیج میرفت دل درد داشتم وتبولرزمیکردم ک دیگه دیدم جونی توتنم نمونده ساعت۳صب بودازبس بالامیوردم به اصراربابام اماده شدم تابریم دکتر.پسرعموم احسان پزشک عمومیه وتوهمون بیمارستان نزدیک خونمون کارمیکنه.
یه چن وقتی بوداحسان خیلی سردشده بودزیادزنگ نمیزدپیام نمیدادبهونشم کارش بودولی قبلنم همین کاروداشت اماخیلی باهام خوب رفتارمیکرد روزاچندبارزنگ میزدباهم حرف میزدیم میومد دم درخونمون یامیومدتوشرکت دنبالم تاباهم بریم تاب بخوریم قربون صدقم میرفت وخلاصه اینکه خیلی بهم اصرارکرده بودتاپیشنهادشوقبول کنم وازوقتی باهم بودیمم خدایی همیشه هواموداشت امانمیدونم چی شده بود یکی دوهفته ای بودخیلی بدباهام رفتارمیکردکسی ک اینهمه هرروزمیگفت عکس بده حتی یبارم دیگه نمیگفت و وقتی خودم براش عکس میفرستادم هیچ واکنشی نداشت هرموقعم خاستم باهاش حرف بزنم علت رفتاراشوبپرسم گف وقت ندارم سرم شلوغه خستم منم چون خودم سرم خیلی شلوغ بودمیگفتم شاید راست میگه تااینکه اونشب ک مریض شدم رفتیم بیمارستان خیلی دلم میخاست ببینمش دلم براش تنگ شده بوداماازطرفی ام میترسیدم بهم بی محلی کنه رفتیم داخل بیمارستان اون موقع صب کسی بیدارنبودرفتیم یه فیش بگیریم بابدبختی طرفوپیداکردیم اومدفیش داد اسم احسانو ک رو برگه دیدم ته دلم خالی شداسترس عجیبی داشتم خداخدامیکردم مثل قبل باهام رفتارکنه کسی توبیمارستان نبودبخاطرهمین معطل نشدیم خاستیم بریم تو ک مامانمم همراهم داشت میومدگفتم بچه نیستم ک خودم میرم اخه میخاستم احسانوببینم باهاش حرف بزنم وخانوادمم درجریان ارتباط منواحسان نبودن.
تقه ای به درزدمورفتم داخل معلوم بودخاب بوده سرش پایین بود ک رفتم جلوترسلام دادم سرشواوردبالاچندثانیه هنگ کرده بودگف سلام اینجاچیکارمیکنی داشتم براش توضیح میدادم ک اشاره کردبه صندلی ک نزدیکش بودگف بشین نشستم گف حالابگو بازشروع کردم امااصلانمیفهمیدم دارم چی میگم بغض گلومو گرفته بود اونی ک جلوم بود دیگه احسان سابق نبود کسی ک وقتی منومیدیدچشاش ازخوشحالی برق میزدحتی یه لحظه چشاشوازم برنمیداشت اماالان چی حتی نگامم نمیکردسرشوپایین گرفته بودومنم داشتم براش توضیح میدادم ک دیگه نتونستم طاقت بیارم اشکام داشتن میریختن بابغض گفتم چیشده چراباهام اینجوری میکنی اومدی وابستم کنیوبری هان؟چیزی نگف سرشواورد روبه روی کامپیوتروشروع کردبه تایپ کردن گف کدملی تو بگو تا داروهاتوبنویسم بری بگیری اشکام بیشترشدگفتم جواب من این نیس من دارونمیخام من دلیل کاراتومیخام اگه کاربدی کردم اگه اتفاقی افتاده اگه هرچیزی شده بهم بگوحلش کنیم فقط توروخدااینجوری نکن سرش توکامپیوتربودویه کلمه ام جوابموندادازروصندلی پاشدم رفتم نزدیکش وایسادم،داشتم هق هق میکردم میترسیدم صدام بره بیرون مامانم اینابشنون ولی دیگه مهم نبوددلم خاس هرچی تودلمه روبهش بگم صدای گریه هام میومدرفتم صورتشو تودستام گرفتم سرشواوردم بالاگفتم حرف بزن بعدکلی ان و من کردن گف رابطه جدیدی روشروع کرده وحس میکنه عقایدورفتاروطرزفکرامون شبیه به هم نیست ونمیتونیم باهم خوشبخت باشیم اب سردی بود ک ریخته بودن روم هیچ چیزی نداشتم بگم نه دلم میخاست دادبزنم نه دوس داشتم گریه کنم نه حتی حوصله داشتم ازش بپرسم چرا؟
بدون هیچ حرفی ازاتاقش اومدم بیرونونشستم روصندلی مامانم ک منوتواون حال دیداومدجلوگف چیشدداروهاتوبه بابات بگم بره بگیره بابامم نمیدونس کدملی میخادتادارو رو بده رف تابگیره من هیچی نمیگفتم فقط سرموگزاشته بودم روپاهای مامانمواشک میریختم مامانمم فک میکردبخاطرمریضیمه ومنی ک کلامریضیمویادم رفته بود😅بعدچند دقیقه بابام اومدگف کدملی میخادمامانم گف کدملی توبگوهیچی نگفتم ک احسان اومدبیرون بامامان بابام احوال پرسی کردوگف مارال خانم فک کنم کدملیشوحفظ نیس بخاطرهمینم من داروهاشوثبت نکردم وبه بابام گف ک بره کدملیه خودشوبده تااحسان داروهاروثبت کنه وبره بگیره خلاصه ک بابامواحسان رفتن داخل منم همچنان سرم روی پاهای مامانم بودبیچاره خیلی ترسیده بودفک میکرد دردم زیادشده نمیتونم تحمل کنم میگف تبت زیاده تشنج میکنی پاشویه آبی به صورتت بزن نه حرف میزدم نه تکون میخوردم فقط گریه میکردم گف به احسان گفتی تب داری خوب براش توضیح دادی؟ک بابام اومدیه چن تاقرص بودباسرموامپول ک از داروخونه گرفته بودمن درحالت عادی خیلی ازامپول میترسیدم امااونموقع حاضربودم هزارتاامپول بزنموهمه چی مثل سابق شه رفتم داخل اتاق تزریقات بغیرمن هیچکس نبودیه پرستارمرداومدداخل سرمواماده کرده بودگف استینتونو بدین بالاخیلی سعی کردرگ پیداکنه چندباری به دستم ضربه زدگف دستتونومشت کنین بعدگف همیشه سرموکجامیزنین ک جوابی نشنیددوباره سعی کرد کشوبالای دستم محکم ترکنه وچندتاضربه دیگه زدک دیدم مامانم بااحسان اومدن داخل پرستاره گف رگشون پیدانمیشه احسان گف ممنون شمابروبه کارات برس باآرامش کشو ازدستم بازکردوبست رو اون دستم چندتاضربه زدگف محکم ترکن دستتو ومنی ک زل زده بودم بهشوفقط اشک میریختم مامانم ک اشکامودیدبه احسان گف حالش خیلی بده اومدیم اینجام انگاربدترشدنیازنیس بستری شه؟احسان گف نه زنعمو چیزخاصی نیس داروهاشوبخوره خوب میشه مامانم گف تبشم زیاده بچم تشنج نکنه ک بابغض گفتم مامان لطفامیری بیرون میخام استراحت کنم بیچاره چیزی نگف رفت بیرون احسان دستشوگزاشت روپیشونیم تاتبموچک کنه دستشوگرفتم کلی خاهش کردم ک هرکاری بخادبراش میکنم فقط نره احسانم دلایل مسخره میوردک مابه دردهم نمیخوریم باب هم نیستیم لیاقت توبیشتره و...میدونستم حرفش یکیه وعوضش نمیکنه🙃
قبلایه چن باری عکساشوبایه پرستاره به اسم خانم کریمی دیده بودم ک گفته بودبخاطر کارشون باهم بیرون رفتن یاپیاماشودیده بودم ک میگفت همکارن یااگه زنگ میزدمیگف کاریه چیزی نیس منم حسابی به احسان اعتمادداشتم ومیدونستم دوسم داره باخودم میگفتم عمرا به کس دیگه ای نگاه کنه
همینطوری ک احسان داشت حرف میزدگف رگت پیدانمیشه رو گردنت میزنم همینجوری ک داشت وصل میکردپرسیدم دختره کیه خانم کریمیه؟انگارجاخوردیکم مکث کردوگف چ فرقی میکنه فهمیدم خودشه گفتم همون موقعایی ک زنگ میزدپیام میدادباهم بودین؟چراباهام اینکاروکردی چراخیانت کردی؟قسم خورداونموقع باهم نبودن ورابطشون فقط کاری بوده ک خانم کریمی پیشنهادمیده واحسانم بهش علاقمندمیشه
منی ک انقدحالم بدبودکلا دردامو یادم رفته بودفقط به احسان نگامیکردم به دستاش به صورتش دلم براش میرفت نمیتونستم هضم کنم دیگه مال من نیس
سرمو وصل کردورفت بیرون صداش میومدک با مامانم داره حرف میزنه توجه نکردم چشاموبه سقف دوخته بومواشکام تمومی نداشت مامانموصدازدم گفتم سرم تموم شده همون پرستاره اومدسرموکشید گف اماده شین امپول دارین ک گفتم نمیزنم هم خجالت میکشیدم بخاطراین ک مردبودوهم اینکه دوس داشتم برم تواتاقموتاصبح گریه کنم دوس داشتم عکسای دونفره مونوببینم دوس داشتم تواون محیط نباشم بلندشدم دیدم سرم گیج میره دل دردم یکم بهترشده بوداماهنوزحالت تهوع داشتم ک به روی خودم نمیوردم داشتم کفشامومیپوشیدم ک پرستاره گف امپولاتونو نمیزنین گفتم ک نه ممنون بابام اومدگف نمیشه ک حالت بده بایدبزنی عزیزم گفتم نه میخام برم فقط میخام برم حالم خیلی ام خوبه ک مامانم گف ازرنگوروت مشخصه ازونا اصرارازمن انکارزدم زیرگریه ک ولم کنین توروخدابزارین برم مامانم رفت بیرون فک کردم بیخیالم شده ک دیدم بااحسان برگشت بابام گف توبهش بگوعموجان ماک هرچی میگیم گوش نمیده احسانم یکم نگام کردمنم اشکاموپاک کردم گفتم خوبم احسان به مامان بابام گف بیرون باشین الان تموم میشه راستش وقتی تنهاشدیم دلم نمیخاست هیچ مخالفتی بکنم دوس داشتم هرچیزی ک میگه رو انجام بدم امانمیدونم چی شدشایدپیش خودم فک کردم یکم مخالفت اگه بکنم بیشترپیشم میمونه ک احسان گف اماده شومارال گفتم نه نمیزنم خوبم میخام برم ولی درعین حال ازسرجام تکون نخوردم😐یه نگاهی بهم کردگف حالت خوب نیس چراانقدمقاومت میکنی بخاب یه لحظس گفتم مگه حالم مهمه؟گف میگم برگرد بگوچشم خیلی حالتش به دلم نشست انگار کلادیونش بودم اماگفتم نه نمیزنم‌. اینباراومدم برم ک دستموگرف گف بخاب قول میدم اروم بزنم بااینکه دلموشکسته بودشایدهرکسی به جای من بودازش متنفرمیشداما بازگریه هام شروع شددستشومحکم ترکردمو گفتم نمیشه نری؟نصیحتاش شروع شددیدم نه حرفام فایده داره نه اشکام گفتم پس لطفا برااخرین باربغلم کن نگام کردانگاردلش برام سوخت گف اگه قول بدی امپولاتوبزنی باشه
نشست روتخت دستشودورم حلقه کردفشارم دادتوبغلش حس کردم همون احسان قدیمه همون ک جونش برام درمیرفت کلی نوازشم کرد قبلناخیلی میترسیدکسی حتی ببینه داریم باهم حرف میزنیم امانمیدونم اونشب انگارهیچ ترسی نداشت یاشایدبراش مهم نبود
یعالمه بوسم کرد کلی نوازشم کرد بعدم سرموگزاشت رو تختوگفت خیلی دیرشدمارال دمرشو بدون حرفی برگشتموبه پشت خابیدم ک مامانم درزدو اومد داخل گف توهنوز امپولاتو نزدی😐احسان گف مگه راضی میشد الان میزنم دیگه تموم میشه مامانم چیزی نگفتورفت بیرون شلوارمونکشیدم پایین تااحسان اینکارو بکنه امپولو اماده کردو اومدجلو گف اماده شو ولی واکنشی نشون ندادم دیگه چیزی نگفتو خودش یکم شلوارمودادپایین خیسی پنبه رو ک حس کردم استرس گرفتم انگارتازه یادم اومدمریض بودم اومدم دکترو امپول داشتم خودموسفت کردم گف شل کن ک سوزن توپات نشکنه اماسفت ترکردم ک یکم نازموبکشه احسان دیدشل نمیکنم گف شل نکنی امپولات دوبرابرمیشه اینوقول میدم بهت میدونستم حرفش یکیه خودموشل کردم امپولوزدیکم سوخت ک تکون خوردم اما ادامش زیاد دردنداشت اون یکیواماده کردو نیدلو واردکردپاموتکون میدادمو ای ای میکردم واقعادرد داشت دستشوگزاشت روکمرموگف اروم باش تحمل کن الان تموم میشه ودرش اورد لباسمومرتب کردموبرگشتم گف بهتری گفتم اره واشکام کموبیش میومدن تبموچک کردوگف گریه نکن همه چی درست میشه روزی میرسه ک حتی منویادتم نمیادوبه این روزامیخندی تودخترقوی هستی چیزی کم نداری من مطمعنم آیندت عالیه گفتم آینده بدون تورونمیخام چجورتونستی اینکاروبکنی تو ک میدونستی بری من چی میشه حالم اشکاموپاک کردویکم دیگه برام حرف زد بهش گفتم فقط یه سوال دیگه دارم ازت بپرسم؟گف بپرس بابغض گفتم ازاولشم دوسم نداشتی؟گف خودتم خوب میدونی حسوحالمونسبت به خودت اماالان همه چی عوض شده دیگه من مثل سابق نیستم میخاستم حرف بزنم ک گف دیگه خیلی دیرشده مامانت شک میکنه پاشودیگه ام گریه نکن به منم فکرنکن باشه؟ازتخت اومدم پایین جای امپولام خیلی دردمیکردچشام از دردو گریه مچاله شده بود😑اروم درگوشش گفتم خیلی دوست دارم ورفتم سمت در احسانم دنبالم اومد مامان باباکلی ازش تشکرکردن احسانم گف وظیفس وخدافظی کردن ک گف داروهاتوبه موقع بخورک زودخوب شی مارال خانم ومااومدیم خونه بعدیکی دوروزم حالم خوب شده بودفقط عکسا فیلماوپیامامونو نگامیکردمو اشک میریختم چندباری ام بهش پیام دادم ک دیدم مثل اینکه علاقش به خانم کریمی خیلی زیاده وگف ک دیگه پیام ندم چون بینمون بهم میخوره ومنم کلاهرچی ازش داشتمو پاک کردم ودیگه نه اون کاری بامن داشت نه من کاری بااون فقط گاهی تو جمعای فامیلی همدیگه رو میدیدیم ک اونم من زیادنمیرفتم بعضی موقعابه اصرارخونواده میرفتم ک سعی میکردم باهاش چشم توچشم نشم ودیگه حتی به هم سلامم نمیکردیم 😅
امامن هنوزم خیلی دوسش دارم وحال روحیم مثل سابق نشده توروخدابرام دعاکنید انشالله به حق امام حسین وهمین روزای عزیزهرکسی به ارزوی قلبیش برسه
براتون بهترین هاروارزومیکنم اگه بدیاطولانی بودببخشیدمن اولین باره ک خاطره میزارم وزیادبلدنیستم بنویسم دوستون دارم خدانگهدار

خاطره غزل جان

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه
غزل هستم
این خاطره بر میگرده چند سال پیش موقعی که من کلاس چهارم بودم
خب خیلیاتون توی گپ میدونید که پدر مادر من از هم جدا شدن این خاطر برمیگرده به اون موقع که هنوز جدا نشده بودن ینی تازه کاراشو داشتن انجام میدادن
من و داداشم با مامانم زندگی میکردیم با بابام هیچ ارتباطی نداشتیم مگر اینکه بابام میخواست مامانمو حرص بده نیومد سراغ ما
مامان من من و داداشم رو خیلی دوست داره یعنی از اون مادر بیخیالا نبود ک اصلا براش مهم نباشیم و اینکه ما سه تا ینی من و داداشم و مامانم بدون هیچ وسیله ای رفتیم خونه مامان بزرگم هیچ وسیله ای نداشتیم حتی دفتر کتاب نداشتیم چن روز گذشت پایین گف پاشید بریم لباس و کتاباتون و بیاریم من دلشوره گرفته بودم خیلی حالم بد سده بود استرس داشتم دوباره دعواشون بشه خلاصه من و مامانم و داداشم و داییم رفتیم خونمون داییم پایین منتظر بود ما سه تا رفتیم وسیله هامون و جمع کردیم بابام هر چی میگف کسی اهمیت نمیداد تا در و قفل کرد گف نمیزارن برید پاهام سست شد افتادم زمین اصلا نمی‌دونستم داره چی میشه بابام مدام به مامانم فوش میداد درحالی که تقصیر مامانم نبود مامانم خیلی برای زندگیش زحمت کشیده بود با مامانم دعواشون شد داداشم غیرتی شد رف با بابام دعواش شد بابامو زد من دستامو گرفتم روی گوشم مدام جیغ می‌کشیدم انگار خیلی شک بدی بهم وارد شده بود ترسیده بودم که داداشم سریع اومد پیشم بغلم کرد برم تو اتاق یکم آرومم کرد داییمم مدام در میزد تا در و باز کنه یکی رفتم تو پذیرایی گفتم توروخدا کلید و بده که دید من دارم گریه میکنم نمیدونم انگار عصابش نکشید کلید و پرت کرد تو صورتم اون موقع فقط به این فک میکردم تا از اونجا بیام بیرون رفتیم خونه مامان بزرگم مامانم تعریف کرد که چیشدع من انگار از جنگ برگشته بودم لبم خون میومد گریه میکردم فقط رفتم تو اتاق در و بستم خالم اون موقع تازه عقد کرده بود اومد تو اتاق پتوی مورد علاقه خودشو بهم داد گف داری میلرزی اینو بنداز روت گفتم خاله مهسا میشه بری بیرون گف آره گفتم ب همه بگو میای تو اتاق گف باشه رف بیرون من بلند بلند گریه میکردم بالای منی که جفتمون جونمون به جون هم وصل بود الان رو من کلید پرت میکنه؟ حالا دوری بابامو چجوری تحمل کنم ؟ من دختر خیلی بابایی بودم ولی اون بابا انگار بابلی من نبود انقد رفتارش عوض شده بود همه ی این فکرها تو سرم مرور میشد بلند بلند گریه میکردم داد میزدم اولین باری بود صدای گریمو یکی می‌شنید من حتی تو بچگی تو جم اصلا گریه نمی‌کردم غرورم اجازه نمی‌داد انقد گریه کرده بودم مامانم نگران شد اومد تو اتاق که داد زدم نیااااا ولم کنیدددددد که صدای خالم اومد گفت ولش کنید دیگه بزارید تنها باشه الان دوس ندارع کسی رو ببینه حالم خیلی بد بود انقد گریه کرده بودم چشمام قرمزه قرمز بود سرم به شدتتتت درد میکرد همینجوری خوابیدم تو خواب به خودم میگفتم الان بالا میارم الان بالا میارم که یهو از خواب پریدم دوییدم سمت دستشویی ولی نرسیدم به دستشویی رو فرش بالا آوردم این شد که مامانم بزرگم عصبی شده بود هی غر میزد درحالی که خودش فرش و جم نکرد مامانم و خالم فرش جم کرد منم فقط گریه میکردم از وضعیت خودم خیلی ترسیده بود تا ظهر صبر کردن تب من خیلی رفته بود بالاتر خودم حس میکردم دارم آتیش میگیرم هیچی نخورده بودم آب بالا میاوردم که مامانم طاقت نیاورد گف پاشو بریم دکتر کن هی گفتم نه الان خوب میشم چون مطمئن بودم آمپول میده اون موقعم خیلی وحشت داشتم بزور من و راضی کرد که ببره دکتر با داییم رفتیم دکتر رفتیم پذیرش من بی حال رو صندلی سرد نشسته بوده بودم که اسممو صدا زدن گفتن بریم داخل رفتیم داخل مامانم همچین رو توضیح داد که دکتر نسخه رو نوشت داییم رف داروخونه داروها و بگیره بیاره تو اون مدت من همش گریه میکردم چون موقعی که بابام هیچ کس من و دعوا نمی‌کرد اما اون موقع هم خود بابام دعوام کرد هم مامان بزرگم ب این چیزا فک میکردم که با کیسه داروها مواجه شدم۵ تا آمپول بود و ی سرم چن تا قرص که ۳تاش عضلانی بود من ب مامانم گفتم میشه امپولشو نزنم توروخدا حالم خوب نیست اشکام هی میومد مامانم گفت نه بخدا غزل نمیشه دورت بگردم اونجوری گریه نکن من قول میدم اصلا درد ندارع خیلی زود مقاومت شکسته شد رفتیم تزریقات آمپول و سرم و دادیم (یکیش پنی بود یکیشونم تب بر یادمه چون آمپول پودری بود و اینکه تب برم پرستار دید دارم گریه میکنم گف بخدا تب بره و پنی واصلا درد ندارن ضد تهوعم برات میزنم بتونی چیزای خوشمزه بخوری منم تا اون موقع هیچی از آمپول نمی‌دونستم چون خیلی کم پیش میومد مریض بشم ) رفتم دراز شدیم استینمو دادم پد که کشید بینی مو گرفتم کلا این عادت و هنوزم دارم نمیدونم چرا
یهو سوزن و فرو کرد چون انژوکت بود خیلی دردم اومد هق هق گریه میکردم اون فقط دلم میخواستم بابام میومد پیشم بغلم میکرد میگف ببخشید میگف من هنوزم بابای خود خودتم میگف پاشو بریم از اینجا من خودم حالتو خوب میکنم ولی هر چی نگاه کردم اصلا بابام میومد بجاش مامانم اومد پیشم گف چرا اینکار و با خودت میکنی تو مگه چند سالته که اینجوری میکنی با هق هق بلند بلند بهش گفتم مامان من بابامو میخواممممممم مامان بابا کوشششش مامان بابام کلید و چرا پرت کرد تو صورتم مگه من یکی یدونه بابا نبودم بلند بلند گریه میکردم که پرستار فکر کرد برای امپوله که گف میخوای اگه من بد برات زدم یکی دیگه بزنه هیچی نگفتم مامانم جواب داد خانم غزل باباشو میخواد برای این لوس شده شما خیلی خوب زدی شما براش بزنید (+مامانم خودش تزریقات بلده ولی از پس من بر نمیاد) پرستارم گف باشه پس دمر شو تا امپولتو آماده کنم دمر شدم شلوارمو درست کردم با خودم میگفتم بابا حتی الآنم نمیای؟ ولی کو بابا خبری از بابام نبود پرستار اومد گفت عزیزم میشه یکم بیشتر شلوارتو بدی هیچی نگفتم یکم بیشتر دادم پایین پد کشید آمپول زد..... از لحظه ی ورودش هق هق میکردم پای مقابل و میکوبیدم یه زمین فقط التماس میکردم توروخدا درش بیار آمپول و در آورد سریع جاشو پنبه گذاشت که خون نیاد طرف دیگر و پنبه کشید آمپول زد خداروشکر دردی داشت اون یکی هم همون طرف زد اونم درد نداشت ولی با اینکه آمپول و در آورده بود جای آمپول اول خیلی درد میکرد شلوارمو درست کردم مامانم کمک کرد بیام پایین کفشامو نتونستم بپوشم جوراب پام بود به مامانم گفتم با همین میام جورابامو جلو در درمیارم که مخالفت نکرد رفتیم خونه مامانم بزرگم به زبون لری ازم پرسید چیشد جوابی از من نشنید چون من ازش ناراحت بودم مامانم براش توضیح داد لنگ میزدم و راه میرفتم سریع رفتم تو اتاق خوابیدم تا شب بزور مامانم بیدارم کرد ی لقمه غذا بهم بده ولی من تا یک ماه سر این قضیه گریه میکردم
ولی این اتفاق ها این زخم زبونا این بد رفتاریا این بد حرف زدنا کاری کرد که پله های موفقیت و دونه دونه دارم بالا میرم راستش به خودم افتخار میکنم تو سن ۱۶سالگی دارم قنادی میکنم و سفارش میگیرم ب نظرم هیچ و هیچ چیز نباید مانع این بشه تو به خواستت نرسی
به امید موفقیت های بیشتر
دوستتون دارم خداحافظ

خاطره فاطیما جان

سلام و وقت بخیر به همگی🤍
فاطیما هستم.
امیدوارم حال همه خوب باشه.
خواستم جواب محبت های دوستانی که کامنت میذارن و صحبت میکنن باهام رو از اینجا بدم،ولی خاطره ی خاصی به ذهنم نرسید.
تا اینکه اون شب بحث موضوعی پیش اومد و یه خاطره که از اون موقعی که اتفاق افتاده شاید یک بار هم بهش فکر نکردم،یادم اومد،گفتم دست خالی نیام.
درمورد اوایل روزهاییه که من و علیرضا تقریبا رسما دیگه زیر بار این رفته بودیم که با هم دوست و زوج محسوب میشیم😄
یکی از دوستان قدیمی من پرستاره و قبلا تو گروهی که چندنفر از دوستام با هم داشتیم داشت توصیه میکرد که برین بیوتین و دکسپانتنول بزنید و این حرفا!
من که یک درصد هم‌ توجهی نکردم با اینکه کم و بیش ریزش مو داشتم،
ولی بعد به یه دوران وحشتناک استرسی توی زندگیم وارد شدم که بشدت روی همه ی ابعاد زندگیم تاثیرگذار بود.
زیر چشام گود افتاد بود،اضافه وزن پیدا کردم،موهام میریختن و بدن درد های شدید داشتم.
جوری که از صبح که بیدار میشدم تا بلند شدن از روی تخت دو ساعتی طول میکشید.
رابطه م با علیرضا هم واقعا در حد خوش و بش و صحبت های معمول اوایل رابطه بود😅
اوضاع روحیمم تعریفی نداشت توی اون دوران،دوستم یه شب خونمون بود و از بس اخ و‌ اوخ میکردم موقع بلند شدن و نشستن گفت یه نوروبیون دفعه بعد که اومدم خونتون میگیرم واست میزنم😁
فکر کردم یه چیزی واسه خودش گفته واسه همین اصلا جوابش رو هم فکر کنم ندادم.
تا به مرور باز این اوضاع فرسایشی ادامه داشت تا حدی که یه روز از بس بدن درد داشتم و بیحال بودن از حموم برگشتم قرار بود مامان سشوار بکشه موهامو.
بیچاره تا دید دسته موهایی که میریختن رو زمین،ترسیده بود.
یادم افتاد تو گروه قبلا یه چیزی گفته بود واسه مو،
رفتم خوندم دیدم بیوتین و دکسپانتنول رو میگه،حتی نمیدونستم تزریقین یا خوراکی.
دیدم بعدش بچه ها تجربه های خوبی ازش داشتن،پرسیدم چین اینا،گفت ۶ جفت آمپولن که هفتگی تزریق میشن و اینا.
تا اینو شنیدم دیگه ادامه ندادم😅و منصرف شدم
اون زمان علیرضا طرحشو میگذروند و مثل الان توی کارهای زیبایی نبود.
ازش پرسیدم و گفت اره رایجه ولی میخوای قبلش چکاپ بده اگه ویتامین ب کم داری،بهتره
ازش پرسیدم جایگزین چی هست،یادمه که گفت مزوتراپی هم هست ولی همزمان باهاش بعضا ممکنه باز بیوتین و دکسپانتنول نیاز باشه.
منم یه بار که خونه ی دوستم دعوت بودم،زبونم لال بشه😂به دوستم گفتم میخرم بیارم تو بزنی اولین بارو
چون باهاش راحت بودم اگه درد داشت میتونستم خودزنی کنم راحت و دفعه های بعدشم نمیزدم اگه نمیخواستم و خب اون زمان با علیرضا اصلا اینقد راحت نبودم راستش که بخوام پاشم برم آمپولامو بزنه برام😅(البته که خدایی رو این چیزایی که بچه های این کانال می نویسن،دم من گرم انگار هم خیلی تحملم بالاست هم نترسم).
خلاصه که اولین بارش رو خونه ی دوستم زدم.تو مسیر بهم گفت سرنگ و پد داره و نخرم.
اون شب اخرای شب بود که داشتیم حرف میزدیم،گفت بیا آمپولارو بزنم تا یادم نرفته،صدباررر سوال پیچش کردم که درد داره یا نه،بیچاره رو کلافه کرده بودم.
رفتم تو اتاق خوابش و رو تختش،تا ریش کرو نذاشته بود،نخوابیدم😂😅
دوتاشو تو یه سرنگ کشید حجمش طبیعتا یکم زیاد شد و من پشمام ریخت،برای اولین بار بود با پدیده ی قاطی کردن محتوای آمپول مواجه میشدم.مدام میپرسیدم نکنه واکنش بدن یه چیزیم بشه😄
کلافه کردم بنده خدارو،یه گوشه شلوارمو داد پایین،گفت دفعه اخره خریت میکنم واسه تو آمپول میزنم😂🥲
آمپول رو زد یکم با آخ و اوخ ردش کردم ولی کلا آروم و باحوصله آمپول میزنه.
یه جایی وسطاش یه جوری پامو سوزوند که غیرارادی پامو تکون دادم،دیگه هرچی ناسزا تو زندگیم بلد بودم اول به خودم و بعد به اون دادم که درش اورد!گفت تو یه سرنگ یکم درد داره ولی حداقل فایده اش اینه که یه بار آمپوله!
سرمو برگردوندم چپ نگاش کردم و باز خوابیدم.
نمیدونم تجربه دارید یا نه ولی بشدت بعدش جاش میسوزه و حدود پنج تا ده دقیقه اگه بتونید بعد تزریق حرکت نکنید خیلی بهتره.
واسه من که اینطور بوده.
شب که داشتم با علیرضا چت میکردم بهش گفتم که زدم و بهم افتخار کرد و گفت که فکر میکرده که از اون دسته آدمام که پدر همه رو درمیارن سر آمپول زدن که البته من بعدتر ثابت کردم که درست فکر میکنه😅
بچه ها باورتون نمیشه که این بیوتین و دکسپانتنول چقدر برای من حداقل توی اون دوره معجزه بودن،در حدی که هفته ی بعدش هم رفتم پنج جفت ادامه اش رو خریدم و دو بار بعد رو تزریقاتی کلینیک نزدیک خونمون زدم ولی بعدش روم باز شده بود و بقیشو علیرضا زد واسم(بار اولی که علیرضا واسم آمپول زد،همین بیوتین بود و بهرحال معذب بودم😅)
اون رو هم الان که دیگه یادم افتاد به زودی می نویسم که تکمیل بشه مجموعه ش😅
ببخشید این دفعه کوتاه و جزیی بود،حتما خیلی زود مینویسم.
میخوام از قشنگایی که برام کامنت محبت آمیز می نویسن همینجا تشکر کنم و بگم که میخونم همه رو(بعضا بارها)و همه ی لطفشون‌رو یادمه از خاطره ی اولی که نوشتم تا الان.
مرسی از سحر حسین علیزاده ی عزیزم مرسی که رابطه ی مارو خوب میبینی،هر رابطه ای خوب و بد داره و طبیعتا من خوباش رو با شما به اشتراک میذارم.چشم سریعِ سریع باز مینویسم🤍
مرسی از raz عزیزم که حواسم هست از اول همراهم بوده و میخونده🤍
مرسی از sademiri عزیزم که همیشه به من لطف داشته.امیدوارم که اینجور میگید،با آرامش باشم😅خوشحالم اینجور بنظر میام🤍
مرسی از T Sعزیزم،امیدوارم شما هم شاد و سلامت باشی🤍
مرسی از Z M عزیزم که همیشه به من لطف داشتن،شما قشنگ میبینی خاطرات منو،من و علیرضا نامزد رسمی نیستیم هنوز ولی خانواده ها در جریانن و در شرفش هستیم😅برامون دعا کنید🤍
مرسی از 🤍🌱عزیزم که میخونه نوشته هامو
مرسی از دنیای عزیز،که میدونم چندین بار برام نظر مثبتشو نوشته🤍
مرسی از پریساجون مهربون عالی میبینی🤍
مرسی از ریحان جان عزیزم خیلی خیلی خوشحالم که دوست داری🤍
مرسی مارال عزیزم،امیدوارم پارتنر و زندگی دوتایی فوق العاده ای داشته باشی در اینده🤍
و ممنون از سروین عزیزم بابت آرزوی خوبش🤍
مرسی از همه ی اونایی که میخونن،خیلی دعام کنید که محتاجم بهش.
روز همگی بخیر

خاطره سارا جان

سلام بر بچ ترسوهای کانال خب سارام قدیمیا میشناسنم برا جدیدام ی بیو بدیم تقریبا دوسالی نبودم دیگ😁والا دیگه تحویل نمیگیرین جدیدا جامو پر کردن قبلا ک دلیل سرپایی گپ خودم بودم😌🤪 خوش خندتون بودم 😕😂حالا دیگه تحویل نمیگیرین جز چنتا ولی و قنم😒😂
چارمین خاطرمه حالا بعد دوسال🙂😂ک فکنم اخرین خاطرم خاطره خودکشی ناموفقم بوده🤧😁😂

۱۵سالمه تقریبا ک خب دیگه از ۱۳ سالگی دراومدم 💔😂داش گلمون ۳سالونیم ابزیمونم داره تو ۱۸ سالگی ب سر میبره ووو ی والیبالیست معروفم😎🤪ک ی ۶ سالی هس کار میکنم دیگ چیکا کنیم ساراس دیگه فسقلی😞😂

خودم ک خاطره ندارم ولی این مربوط ب زنعمومه مال دوسال پیشه ک سرد شدس خب🙂😂💔💔💔
اینقده امپول توشه اصن میخام فیض ببرید😂
خب دیگع شرو کنیم:《 وسطای اسفند دوسال پیش شب بود ک عموم زنگ زدو با گریه گف ک زنعموم تصادف کرده و بیمارستانه میگن ضربه مغزی شده🫠💔چون فقط همین یکی زنعمو رو داشتیم کلا ی حال بدی بود همین یکیو هم از دست بدیم😓💔
مامان بابام رفتن بیمارستانو اونجا زنعمومو انتقال دادن ی جا دیگه ولی اینقد لفتش داده بودن ک از ساعت ۷ عصر ک تصادف کرده بوده ساعت ۹ دکتر رسیده بوده گفته بودن ۷۰ سی سی خون رو مغزشه و تا انتقالش دادن ساعت ۱۱ شده بودو ب همین سرعت جراحش گف ک ۳۰۰ سی سی خون رو مغزش رفته🙂💔 و خیلی دیر برده بودنش و هوشیاریش ۳ونیم بوده ک اگه یذره پایین تر میبود دیگه نمیشد عملش کرد ولی خب دیگه عملش کرده بودن دوهفته ای بیشتر تو کما بود ک بعدش ب هوش اومد هوشیاری اصلا نداشت و هیچکسو نمیشناخت بعد بررسی های دکتر و بقیه چیزاش ک نمیدونم چی بودن دکترش گف خون رو ی ناحیه ای از مغزش رفته بوده ک دیگه هیچ کاری نمیتونیم بکنیم و از قسمت کمر کاملا فلجه و قدرت تکلمشو از دست داده و فلجی قسمت راست بدنش قطعی هس چون خون رو سمت چپ مغزش رفته بوده(البته چپ و راستشو یادم نیس درست 😂💔ولی خب دکتره گفته بود چپ باشه راست فلجه راست باشه چپه و مغز برعکس عمل میکنه)ک بعد چن وقت کم کم بدنش جون اومد باعث تعجب خیلی زیاد دکترش شده بود و کم کم داشت ب حرف میومد ک میتونست یچیزایی بگه ولی کسی نمیفهمید مث بچه ای بود ک تازه زبون باز کرده بود نامفهوم حرف میزد و گریه میکرد ک نمیتونه حرف بزنه😔💔و همین چیزای منفی باعث میشد فکش قفل شه و بیهوش شه دیگه میبردنش گفتار درمانی و فیزیوتراپی ک خداروشکر فقط از مچ ب پایین ی دستش فکنم راستش بود ک حس نداشت و کم کم حسش برگشتو فقط دوتا انگشت اشاره و شصتش بود ک اوناهم خوب شدن بعد چن وقت و قدرت تکلمشم برگشت و خوب شد دکتراش میگفتن معجزه بوده ک کاملا خوب شده و تو زمان کم ینی بعد ۴ ماه تقریبا(ولی خب دیگه زیاد اعصاب سر و صدا رو نداره و وقتی زیاد از دستش کار بکشه انگشت شصتش قفل میشه دیگه تکون نمیخوره🥲)تو همین مدتا بود ک دیگه ی امپولایی دکترش براش مینوشت یادم نیس برا چی بود ولی چن روزی ی بار میومد پیش مامانم براش میزد و حتی یادم نمیاد اخ و اوخیم براش کرده باشه یا نه🤓😂💔برا زنعموم اصلا توجهی نمیکردم نمیدونم چرا ولی انگار دلشو نداشتم ولی سرنگاشونو خودمو پسرعموم برمیداشتیم اب بازی میکردیم🤧😂
خب هدفم ازین خاطره فقط یکمی فشار دادن شما بود ‌ک اینقد وراجی کردم همش دوخط نشد قسمت امپولش😔😂😂و اینکه حصلمم پوکیده بود گفتم یکم وراجی کنم براتون
ساعت ۴ بعدظهره البته یچی بیشتر و ب وقت همین ایران دیگه

حالا دفه بعدی حصلم سر رف میام ی خاطره از خاهرم میگم واسه همین دوماه پیشه ک خب یکمی کرم ریختم سر خاهرم تو بیمارستان🥲😂تا های دیگر بایییی🤧😁🖐