خاطره سوگند جان
سلام سلام سلام سلام سلام
خوبین خوشین سلامتین؟
خداروشکر که خوبین و خندون
راستش اول میخوام از دکتر پارسا داداش پارسا برادر پارسا آقا پارسا و داداش پارسا عزیز خواهش کنم که لطفا بازم خاطره بگین
بعضی اوقات شده من حال روحیم داغون بوده ولی با خاطره شما از ته دل خندیدم بعد از تحقیق هایی که کردم متوجه این شدم که ازدواج کردین ایشالله که خوشبخت بشین ولی لطف کنین هر چند وقت یکبار خاطره بزارین
خب پس دیگه خیالم راحت شد که داداش پارسا گل خاطره میزارن😍😊👍🏻
خب معرفی:🍃سوگندم🍃دختر گیلان🍃17ساله🍃
وای خدا اینجا آتیشه جنوبیای عزیز چه میکنین با این گرما😵😵
خب بریم سراغ خاطره : خاطره من مربوط میشه به همین اولای مرداد ماه،من خیلی کم پیش میاد تو تابستون مریض بشم ولی اگه بشما دیگه میرم با عزرائیل یه نشست و برخاستی میکنم یکم سرگرمش میکنم تا نره سراغ کس دیگه ای ، خلاصه که من یکی دو روزی میشد سر درد میگرفتم یعنی هر مسکنی از آستامینوفن گرفته تا ژلوفن و نوافن و پرانول میخوردم تا دردم یه کوچولو آروم بشه یعنی این چندتا قرص به فاصله دو سه دقیقه میخوردم (الان به مامان اینا میگم میگن تو کی دکتر شدی با رشته انسانی من نمیدونم )سر دردم و آروم میکردم بعد این مشکل ، یه حالتهای بهم دست میداد انگار میخوام بالا بیارم ولی نمیشد رفتم گفتم یه چیز ترش بخورم شاید که خوب شدم رفتم سر وقت یخچال دیدم ال بالو خشک شده تو یخچال هست با آبلیمو من که کلا با آبلیمو مشکل دارم رفتم آلبالو رو برداشتم رفتم رو مبل گوشی به دست داشتم میخوردم که یهو دیدم
دارم بالا میارم گلاب بروتون
خلاصه که همین آلبالو باعث شد حالم بهتر شد ولی فردا صبح که از خواب پا شدم مثل همیشه برس برداشتم رفتم نشستم رو عیوون یه باد داشت میومد از اونایی که دوست داری بهت بخوره یکم نشستم با موهام بازی کردم و به قولی موهام و رقص باد دادم یعنی خیلی خوب بود ولی اومدم که برم صبحانه بخورم انگار یه چیز تیز و داشتی فرو میکردی تو قفسه سینم نمیتونستم فکم رو تکون بدم یکم سر سفره بازی کردم مامان بهم چایی داد یکم خوردم دیدم نه اصلا نمیتونم دهنم و واکنم مامانم گفت سوگند بخور دیگه چرا نمیخوری گفتم مامان ول کن تو رو خدا سرم داره درد میکنه فقسه سینم داره تیر میکشه بعدا گشتم شد یه چیز میخورم ...
مامان دید گفت سوگند تب داری گفتم نمیدونم مامان ، مامان گفت صبحانه بخور بریم دکتر گفتم مامان دکتر میخوای چیکار الان خوب میشه گعت نه دخترم بیا بریم دکتر فردا پنجشنبه یا جمعس تعطیله بعد حالت بدتر میشه از قضا همسایمون زنگ زد سوگی یه چای بزار میخوام بیام اونجا صبحانه بخورم خلاصه همسایمون گفت سوگند هرکی رفته دکتر علائم تو رو داشته گفتن که کرونا دلتاعه منم دارم از استرس میلرزم هر چی از دهنم درومد گفتم بهش (یکم باهم راحتیم حرفامون بهم بر نمیخوره)آخه کی گفت تو نظر بدی دیگه هیچی دیگه تا من آماده بشم مامان زنگ زد به بابا که بیا دنبالمون بابا یه جا کار داشت نشد که بیاد خلاصه زنگ زدیم آژانس رفتیم درمونگا اونجا معاینه شدم دکتر گفت باید بری تست بدی منم همونجا شروع کردم به لرزیدن دکتر گفت فشارت افتاده یخ بودم یعنی دیگه مامان رفت برام آبمیوه گرفت اومد خوردم یکم خوب شدم بعد رفتیم که تست بدم رسیدم به محل تست که دکتر گفت نمیدونم تموم کردیم یا امروز نبود خلاصه که اون روز تست ندادم حالا ساعتم ۱ ناهار داروخونه بسته بود نشد داروهامو بگیرم رسیدم خونه مامان گفت سوگند بمون یکم غذا بخور بعد برو بخواب گفتم نمیتونم بوی غذا حالم و بهم میزنه پاشدم رفتم اتاق لباسامو برداشتم رفتم حموم یه ربعی موندم اومدم لباسامو پوشیدم رفتم اتاق در و بستم ماسک گذاشتم تو خونه گفتم اگه چیزی باشه فقط من باشم دیگه کسی اینطور نشه ....
بعدظهر زن عموم زتگید که سوگند مهمون دارم دست تنهام (عمل انجام داده بود نمیتونه زیاد حرکت کنه)دیگه اینم شد قوز بالا قوز
مامانم دید اینطوره گفت من میرم تو هر وقت خوب بودی بیا
بعد دو سه ساعت بابا اومد گفت نسخه رو بده برم بگیرم بیام بعد گفت توهم بیا برو پیش مامان یکم حال و هوات عوض میشه دیگه لباس پوشیدم با بابا رفتم (یه راه پنج شیش دقیقه ایی رو نتونستم پیاده برم تا اون حد حالم بد بود) رفتم یکم نشستم یکم حرف زدیم بابا زنگ زد گفت سوگند آمپول داری آماده شو بیام دنبالت منم به مامانم گفتم تو بیا باهم بریم دیگه ساعت 9 اینا بود خداخافظی کردیم رفتیم آمپولمو بزنم رفتم تزریقات یه دختر خانم مهربونی که میخورد 20'21ساله باشه گفت واس کیه مامانم گفت برا دخترم بعد دختره گفت برو آماده شو دارم میام دوتا آمپول بیرنگ دستش اومد طرفم گفت آماده شو بزنم برات من اصلا فک نمیکردم که آمپولهای بیرنگ درد داسته باشن اومد اولی رو زد یکم درد داشت و دومی هم همینطور
بعد دیگه تست ندادم مامان اینا گفتن بیا بریم تست بده گفتم دلم کنین تو رو خدا همینطوری که استرس دارم دیگه نمیخوام این استرسم بگیرم خیلیا بهم گفتن برو تست بده دارو بگیری گفتم نمیخوام فوقش که اینه که بمیرم دیگه بعد گفتم من یبار کرونا گرفتم داروشو دارم هنوز چندتا هم من میگم برو برام بگیر با اونا خوب میشم تا یه هفته کامل از اتاقم بیرون نمیومدم بعد اینکه دیدم هیچ علائمی ندارم پاشدم اومدم بیرون
دیگه کامل خوب خوب شدم
اینم از خاطره من
زندگی زیباست ولی خودت باید انتخاب کنی چطوری باهاش راه بیای🙃
زندگی یه رمزه، یه رازه
یه رفتنه، یه اومدنه
زندگی موجی بی انتهاست
زندگی دریای بی کران است
زندگی خود عشقه 🙃
زندگی پاره ای جامانده است 😇
پاره ای که تو باید کاملش کنی❤️🙏🏻
پاره جامانده به نام عشق❤️
خب بازم میگم داداش پارسا حتما خاطره بزارین چون آب و تاب و مزه ای که به خاطرتون میدین خیلی عالیه😊😍
راستی از کسایی که بهم گفتن خاطره هات خوبن خیلی تشکر میکنم ❤️😍🙏🏻
از یکنفر میخوام تشکر خیلی ویژه بکنم به اسم آیدا عزیز
تو اون شرایط همیشه بهم زنگ میزد و باهام در ارتباط بود کسی که همیشه باعث اعتماد به نفسم بود کسی که مثل خواهر کنار خودم احساسش میکردم
عزیزکم جانانم خیلی ازت ممنونم با اینکه اصلا همو نمیشناسیم و همو ندیدیم ولی خیلی بهم لطف داشتی همیشه برام خوب بودی
ممنونم ازت خواهری اسب سوار من💋💋💋
و اینکه یه درخواستی از همه کسایی که خاطره رو میخونن برای خانواده آیدا دعا کنن متاسفانه خواهراو مادر و خود آیدا کرونا گرفتن و حالشون زیاد مساعد نیست😔😔 برای خانواده و خود آیدای عزیز دعا کنین🙏🏻💕
یا علی✋🏻❤️
🍃دختری از دیار گیلان🍃