خاطره سوگند جان

سلام سلام سلام سلام سلام 

خوبین خوشین سلامتین؟ 

خداروشکر که خوبین و خندون 

راستش اول میخوام از دکتر پارسا داداش پارسا برادر پارسا آقا پارسا و داداش پارسا عزیز خواهش کنم که لطفا بازم خاطره بگین 
بعضی اوقات شده من حال روحیم داغون بوده ولی با خاطره شما از ته دل خندیدم بعد از تحقیق هایی که کردم متوجه این شدم که ازدواج کردین ایشالله که خوشبخت بشین ولی لطف کنین هر چند وقت یکبار خاطره بزارین 

خب پس دیگه خیالم راحت شد که داداش پارسا گل خاطره میزارن😍😊👍🏻

خب معرفی:🍃سوگندم🍃دختر گیلان🍃17ساله🍃

وای خدا اینجا آتیشه جنوبیای عزیز چه میکنین با این گرما😵😵

خب بریم سراغ خاطره : خاطره من مربوط میشه به همین اولای مرداد ماه،من خیلی کم پیش میاد تو تابستون مریض بشم ولی اگه بشما دیگه میرم با عزرائیل یه نشست و برخاستی میکنم یکم سرگرمش میکنم تا نره سراغ کس دیگه ای ، خلاصه که من یکی دو روزی میشد سر درد میگرفتم یعنی هر مسکنی از آستامینوفن گرفته تا ژلوفن و نوافن و پرانول میخوردم تا دردم یه کوچولو آروم بشه یعنی این چندتا قرص به فاصله دو سه دقیقه میخوردم (الان به مامان اینا میگم میگن تو کی دکتر شدی با رشته انسانی من نمیدونم )سر دردم و آروم میکردم بعد این مشکل ، یه حالتهای بهم دست میداد انگار میخوام بالا بیارم ولی نمیشد رفتم گفتم یه چیز ترش بخورم شاید که خوب شدم رفتم سر وقت یخچال دیدم ال بالو خشک شده تو یخچال هست با آبلیمو من که کلا با آبلیمو مشکل دارم رفتم آلبالو رو برداشتم رفتم رو مبل گوشی به دست داشتم میخوردم که یهو دیدم
دارم بالا میارم گلاب بروتون 
خلاصه که همین آلبالو باعث شد حالم بهتر شد ولی فردا صبح که از خواب پا شدم مثل همیشه برس برداشتم رفتم نشستم رو عیوون یه باد داشت میومد از اونایی که دوست داری بهت بخوره یکم نشستم با موهام بازی کردم و به قولی موهام و رقص باد دادم یعنی خیلی خوب بود ولی اومدم که برم صبحانه بخورم انگار یه چیز تیز و داشتی فرو میکردی تو قفسه سینم نمیتونستم فکم رو تکون بدم یکم سر سفره بازی کردم مامان بهم چایی داد یکم خوردم دیدم نه اصلا نمیتونم دهنم و واکنم مامانم گفت سوگند بخور دیگه چرا نمیخوری گفتم مامان ول کن تو رو خدا سرم داره درد میکنه فقسه سینم داره تیر میکشه بعدا گشتم شد یه چیز میخورم ...
مامان دید گفت سوگند تب داری گفتم نمیدونم مامان ، مامان گفت صبحانه بخور بریم دکتر گفتم مامان دکتر میخوای چیکار الان خوب میشه گعت نه دخترم بیا بریم دکتر فردا پنجشنبه یا جمعس تعطیله بعد حالت بدتر میشه از قضا همسایمون زنگ زد سوگی یه چای بزار میخوام بیام اونجا صبحانه بخورم خلاصه همسایمون گفت سوگند هرکی رفته دکتر علائم تو رو داشته گفتن که کرونا دلتاعه منم دارم از استرس میلرزم هر چی از دهنم درومد گفتم بهش (یکم باهم راحتیم حرفامون بهم بر نمیخوره)آخه کی گفت تو نظر بدی دیگه هیچی دیگه تا من آماده بشم مامان زنگ زد به بابا که بیا دنبالمون بابا یه جا کار داشت نشد که بیاد خلاصه زنگ زدیم آژانس رفتیم درمونگا اونجا معاینه شدم دکتر گفت باید بری تست بدی منم همونجا شروع کردم به لرزیدن دکتر گفت فشارت افتاده یخ بودم یعنی دیگه مامان رفت برام آبمیوه گرفت اومد خوردم یکم خوب شدم بعد رفتیم که تست بدم رسیدم به محل تست که دکتر گفت نمیدونم تموم کردیم یا امروز نبود خلاصه که اون روز تست ندادم حالا ساعتم ۱ ناهار داروخونه بسته بود نشد داروهامو بگیرم رسیدم خونه مامان گفت سوگند بمون یکم غذا بخور بعد برو بخواب گفتم نمیتونم بوی غذا حالم و بهم میزنه پاشدم رفتم اتاق لباسامو برداشتم رفتم حموم یه ربعی موندم اومدم لباسامو پوشیدم رفتم اتاق در و بستم ماسک گذاشتم تو خونه گفتم اگه چیزی باشه فقط من باشم دیگه کسی اینطور نشه ....
بعدظهر زن عموم زتگید که سوگند مهمون دارم دست تنهام (عمل انجام داده بود نمیتونه زیاد حرکت کنه)دیگه اینم شد قوز بالا قوز 
مامانم دید اینطوره گفت من میرم تو هر وقت خوب بودی بیا 
بعد دو سه ساعت بابا اومد گفت نسخه رو بده برم بگیرم بیام بعد گفت توهم بیا برو پیش مامان یکم حال و هوات عوض میشه دیگه لباس پوشیدم با بابا رفتم (یه راه پنج شیش دقیقه ایی رو نتونستم پیاده برم تا اون حد حالم بد بود) رفتم یکم نشستم یکم حرف زدیم بابا زنگ زد گفت سوگند آمپول داری آماده شو بیام دنبالت منم به مامانم گفتم تو بیا باهم بریم دیگه ساعت 9 اینا بود خداخافظی کردیم رفتیم آمپولمو بزنم رفتم تزریقات یه دختر خانم مهربونی که میخورد 20'21ساله باشه گفت واس کیه مامانم گفت برا دخترم بعد دختره گفت برو آماده شو دارم میام دوتا آمپول بیرنگ دستش اومد طرفم گفت آماده شو بزنم برات من اصلا فک نمیکردم که آمپولهای بیرنگ درد داسته باشن اومد اولی رو زد یکم درد داشت و دومی هم همینطور

بعد دیگه تست ندادم مامان اینا گفتن بیا بریم تست بده گفتم دلم کنین تو رو خدا همینطوری که استرس دارم دیگه نمیخوام این استرسم بگیرم خیلیا بهم گفتن برو تست بده دارو بگیری گفتم نمیخوام فوقش که اینه که بمیرم دیگه بعد گفتم من یبار کرونا گرفتم داروشو دارم هنوز چندتا هم من میگم برو برام بگیر با اونا خوب میشم تا یه هفته کامل از اتاقم بیرون نمیومدم بعد اینکه دیدم هیچ علائمی ندارم پاشدم اومدم بیرون 

دیگه کامل خوب خوب شدم 


اینم از خاطره من

 زندگی زیباست ولی خودت باید انتخاب کنی چطوری باهاش راه بیای🙃


زندگی یه رمزه، یه رازه 
یه رفتنه، یه اومدنه 
زندگی موجی بی انتهاست
زندگی دریای بی کران است 
زندگی خود عشقه 🙃
زندگی پاره ای جامانده است 😇
پاره ای که تو باید کاملش کنی❤️🙏🏻
پاره جامانده به نام عشق❤️

خب بازم میگم داداش پارسا حتما خاطره بزارین چون آب و تاب و مزه ای که به خاطرتون میدین خیلی عالیه😊😍

راستی از کسایی که بهم گفتن خاطره هات خوبن خیلی تشکر میکنم ❤️😍🙏🏻


از یکنفر میخوام تشکر خیلی ویژه بکنم به اسم آیدا عزیز
تو اون شرایط همیشه بهم زنگ میزد و باهام در ارتباط بود کسی که همیشه باعث اعتماد به نفسم بود کسی که مثل خواهر کنار خودم احساسش میکردم
عزیزکم جانانم خیلی ازت ممنونم با اینکه اصلا همو نمیشناسیم و همو ندیدیم ولی خیلی بهم لطف داشتی همیشه برام خوب بودی
ممنونم ازت خواهری اسب سوار من💋💋💋

و اینکه یه درخواستی از همه کسایی که خاطره رو میخونن برای خانواده آیدا دعا کنن متاسفانه خواهراو مادر و خود آیدا کرونا گرفتن و حالشون زیاد مساعد نیست😔😔 برای خانواده و خود آیدای عزیز دعا کنین🙏🏻💕
یا علی✋🏻❤️
🍃دختری از دیار گیلان🍃

خاطره پریسا جان

سلام دوستان حالتون خوبه پریسا هستم(اسم مستعار😊)۲۴ سالمه از خوزستان خاطره من مربوط میشه به دیروز برای گواهی نامه رانندگی باید گروه خونیتو مشخص کنی و تحویل آموزشگاه بدی من تقریبا دو ماه پیش رفتم گفت که مدارکو اینا وقتی گفت گروه خونی و باید برم آزمایش خون بدم منصرف شد تا دیروز صب که مامانم صدام زد
پریسا مامان بیدارشو بریم من میخوام برم آزمایش بدم تو هم بیا بریم بریم گروه خونیتو مشخص کن مگه نمیخوای گواهینامه بگیری
خوابالو بودم هنوز لود نشده بودم گفتم نه خوابم میاد
پریسا بیدار شدی؟ پاشو اگه میخوای بیای پاشو زود آماده شو
منم خوابم میومد از طرفی هم دلم نمیخواست آزمایش خون بدم تا حالا اصلا آزمایش خون نداده بودم از فکر اینکه سوزن تو دستم چند دقیقه میمونه همین الانشم دلم ضعف میره خیلی حالت بدیه😖بیدار نشدم به مامانم گفتم نمیام گواهی نامه هم نمیخوام ولم کن
دیگه مامانم اومد هی اصرار بیدارشو ترس نداره یه لحظه‌س فقط 
من میگفتم نه درد داره
درد نداره پریسا بخدا به اندازه‌ی ی پشه تازه خیلی کمتر🤨یلحظه رگتو پیدا میکنه سوزنو میزنه درمیاره
وااااای وقتی مامانم اینطوری میگفتم دلم میرفت🤦‍♀
خلاصه یکم باهام حرف زد راضی شدم ولی بازم میترسیدم ولی هم دوست داشتم گواهی نامه بگیرم و هم دوست داشتم گروه خونیمو بدونم و پاشدم لباس پوشیدمو آماده شدم رفتیم درمانگاه تامین اجتماعی نوبت گرفتم رفتم پیش دکتر واسم وارد سیستم کرد مامانم هم همین کارو کرد ولی زودتر از من نوبتش شدم رفت آزمایشگاه آزمایششو داد کارش که تمام شد من رسیدم کارای پذیرش آزمایش خودمو اینا رو انجام میدادم دیدم مامانم داره با ی خانمی حرف میزنه رفتم نزدیک تر دیدم زن پسر عمو مامانمه،زنعمو معصومه سلام احوال پرسیو اینا انگار مامانم بهش گفته بود که منم آزمایش دارم و زنعمو گفت پریسا خوبی بیا بیا داخل مامانم درگوشش گفت بزور آوردمش دو ماهه عقب انداخته زن عمو:نه بابا چیزی نیست پریسا بیا بیا داخل پذیرشم شماره تلفنمو میخواست بهش گفتم همین موقع مامانم گفت میرم پیش دکتر کار دارم زود میام  سریع گفتم کجاااااا مامانم خندید گفت خیلی خب باشه پس بریم زود کارتو انجام بده باید برم پیش دکتر زن عمو گفت چیکار مامانت داری بیا نترس اصلا درد نمیاد مامانمم گفت آره دستش خوبه تو برو من برم زود میام من اخم کردم رومو برگردوندم مامانم دستشو گذاشت پشت کمرم هدایتم کرد طرف اتاق و میگفتم برو مامان درد نداره منم الان زود میام جایی نمیرم انگار میخواست بره دکتر واسش تو دفترچه دارو بنویسه بره بیرون بگیره زن عمو هم میگفت بیا دختر ترس نداره بیا بخدا من خوب خون میگیرم اصلا نمیفهمی....
مامانم رفت و منم موندمو زن عمو با پنبه الکلی کنار دستش و سورنگی که داشت آماده میکرد من برگشتم طرف در که برم بیرون زن عمو گفت پریسا بیا نترس بیا اینجا بشین عزیزم گفتم باشه بزار مامانم بیاد میام
:چیکار مامانت داری اون الان میاد بیا اینجا بشین بیا عزیزم
من برگشتم ولی روی اون صندلی کوفتی ننشستم گفتم میگم درد میاد😥
نه بابا درد چی تو بیا اینجا بشین
نشستم ولی دستامو بغل کرده بودم گفت آستینتو بزن بالا گفتم چقدر خون میگیری گفت کم زیاد نمیگیرم گفتم کدوم دستم گفتم هر کدوم خودت گفتی آستینم بالا نمیرفت آستین دست چپمو درآوردم درباز بود برگشتم نگا در کردم پاشدم برم درو ببندم زن عمو فک کردم میخوام فرار کنم😂سریع گفت نع پریسا بشین گفتم میخوام درو ببندم😐
خودم میبندم بشین رفت در اتاقو بست ی پرده هم پشت سرم بود پرده رو هم کشید که راحت باشم گفت خب الان خوبه
گفتم آره دستت درد نکنه باز دستمو بغل کرده بودم و پاهامو تکون میدادم زن عمو گفت پریساااا پ چته دستتو بده ببینم دختر بزرگی هستی خجالت بکش 
زن عمو تو رو خدا بگو درد نداره 
درد نداره دختر اینقد خودتو اذیت میکنی براچی دستمو گرفت کش دورش بست رگ پیدا نبود پایینشم کش بست معلوم نبود گفتم تو رو خدا صبر کن گفت نترس سوراخ سوراخت نمیکنم اون دستتو بیار ببینم اون دستمم رگ نداشت گریم گرفته بود میترسیدم بخواد سوراخ سوراخم کنه دستمو برداشتم از رو میز گفتم نمیخوام اینجا معلوم نیست هیچی سوراخ سوراخم میکنی و دستمو ورداشتم زن عمو دوباره دستمو گرفت گذاشت رو میز گفت نترس بیار اینجا ببینم دستتو هی پنبه کشید هی انگشت میذاشت که پیدا کنه ولی هیییییچ اصلا انگار نه انگار این دست آدم زنده بود رگ بالا نمیمومد گریم گرفت دستمو برداشتم گفتم نیست بسه دیگه😫
زن عمو:خب چون میترسی رگا رفتن قایم شدن نفس عمیق بکش رفت واسم ی لیوان آب آورد گفت بیا نترس بخدا نه دردت میاد نه اصلا میفهمی منم همینجوری بی صدا اشک میریختم زن عمو نگام میکرد خندم گرفته بود🤦‍♀وسط گریه یهو خنده😏 زن عمو گفت پریسا خیلی خودتو داری لوس میکنی رفت دوباره پنبه رو ورداشت دستمو گذاشت رو میز و شروع کرد به وارسی کردن ی رگ کمرنگ بالای دستم پیدا کرد گفت خب خب پیدا شد دست کرد سورنگو ورداشت من دستمو

ورداشتم 😭😭😭نه زن عمو وایسا گفت پریسااااااا
منم فقط😭😭😭😭😭🤦‍♀
زن عمو هم دست به سینه شد منو نگا میکرد
گفتم بخدا میترسم درد میاد مگه میشه سوزن ب این بزرگی بره تو دست آدم درد نیاد
زن عمو سورنگو برداشت گفت پریسااااا این همه که نمیره تو دست اینقد سوزن میره نگا کن و نشونم میداد 
ولی من نگا نکردم میترسیدم سورنگو نگا کنم
ببینش اینو 
نه نمیخوام
سورنگو انداخت و پاشد رفت گفت نخواه
منم فقط😭😭😭😭😭چند لحظه بعد مامانم اومد منم گریه گفتم مامان 
بله چی شد خون گرفت؟؟؟
زن عمو اومد گفت میترسه رگ پیدا نمیشع حالا که رگ پیدا کردم نمیذاره
مامانم🤨پریسا زود باش دیگه مامان اذیت نکن
مامانم دستمو گرفت گذاشت رو میز زن عمو هم پنبه کشید گفت بفرما رگت دوباره گم شد 
من فقط نگا میکردم و اشک میریختم زن عمو گفت زود تمام میشه دردم نداره نترس عزیزم و سورنگو برداشت بسم الله گفت باز دستمو کشیدم نهههه وایسا زن عمو گفت ببین رگت زیر پوستته درد نمیاد دوباره دستمو گرفت و سوزنو وارد کرد دستم یهو سوز گرفت من دستمو گذاشته بودم رو چشمام و پامو میزنم به زمین گفتم آیییییی
زن عمو تو که خون نداری نگا اصلا خون نمیاد
آخ زن عمو بسع دیگه درش بیار 
مامانم:تمام شد دیگه تمام شد ی لحظه صبر کن
و باز دستم سوز میگرفت و من گریه زنعمو هم داشت ی چیزایی میگفت من متوجه نمیشدم فقط یهو دستم سوز گرفت و پنبه گذاشت مامانم هم پنبه گرفت من سرمو گذاشتم رو میز حالم خوب بود فقط احساس سر گیجه داشتم زن عمو گفت پریسا خوبی؟ ببینمت سرمو آورد بالا ماسکمو درآورد گفت خوبی؟سرمو تکیه دادم به دیوار و گفتم آره مامانم از جیبش شیرینی درآورد داد بهم گفتم نمیخورم زن عمو گفت نه بخور ضعف کردی صبحانه خورده بودی؟
نه نخورده 
خب پس بخور شیرینیو فشارت افتاده اینقد که الکی بخاطر ی آزمایش خودتو اذیت میکنی حالا درد داشت؟؟اینقد که تو ترسیدی نگا رو میز کردم سورنگ از این کوچولو ها نصفشم خون توش نبود گفتم خونمو کردین تو شیشه مامانمو زنعمو زدن زیر خنده زن عمو گفت کو خووووون سورنگو نشونم داد گفت تازه این کمه نخواستم اذیتت کنم وگرنه باید دوباره میگرفتم وای خون خودمو که میدیدم حالم بدتر میشد گفتم اااااه اینو بگیر اون ور مامانم خندید یکی زد تو سرم گفت ترسووو😂🤦‍♀
و این بود خاطره آزمایش دادن من همشم به مامانم میگم خونمو کردین تو شیشه مسخرم میکنه بهم میخنده ولی واقعا آزمایش خون خیلی مزخرفه کاش یه راه دیگه واسه آزمایش دادن وجود داشت مثلا از راه بزاق دهان و لازم به این همه خونو خون ریزی نبود😝🤦‍♀🤦‍♀😌

خاطره حامی جان

آقا  سلام  علیکم  ،  خوب  هستید؟
امیدوارم  که  حال  تڪ  تکتون  عالے  باشه  .
تو  این  روزها  درگیرے  ذهنیم  فوق  العاده  زیاد  شده  فرصت  خوبیه  که  کمے  حال  و  هوام  با  وب  عوض  بشه
اینکه  الان  ایران  هستم  و  موندگار  شدم  دلیلش  با  شما،
بدون  هیچ  حرف  دیگه  اے  بریم  براے  خاطره  صبحت  بذاریم  براے  نظرات  😉
گفته  بودم  که  حامد  نامزد  کرده  قبل  از  عید  تصمیم  گرفتن  عقد  کنن  و  بدون  عروسے  زندگے  مشترکشون  تشکیل  بدن  براے  همین  ما  اومدیم  ایران  ،  از  اونجایے  که  تو  فرهنگ  لغت  اسرا  چیزے  به  اسم  ماسڪ  ترجمه  نشده  ما  براے  عقد  نرفتیم  مامان  و  بابا  فقط  رفتن  😓
شب  هم  یه  مهمونے  جمعا  ده  ،  دوازده  نفره  گرفتن
بازم  من  هیچے  نفهمیدم  چون  تقریبا  بیشتر  مهمونی
در  رفت  و  برگشت  گرفتن  و  حمل  کردن  کیڪ  عروس  و  داماد  گرامے  بودم  انقدر  اون  شب  من  حرص  خوردم  با  استرس  کشیدم  معده  درد  گرفتم  شام  هم  نتونستم  بخورم  هر  چند  که  شام  خورده  بودن  منتظر  من  نمونده  بودن  حامد  هم  که  فقط  میگفت  داداش  جبران  میکنم  برات  (  تو  الان  دقیقا  چیو  میخواے  جبران  کنے  اینکه  راننده  شیرینے  فروشیه  دقیقا  باید  وسط  راه  ماشینش  
خراب  بشه  بعد  تو  برے  کیڪ  بگیرے  🤨)  خلاصه  اینکه  این  مهمونے  هیچ  جذابیتے  براے  من  نداشت  اصلا  هم  خوش  نگذشت  .
خاطره  از  اونجایے  شروع  شد  که  دوستان  دبیرستانم
هر  هفته  برنامه  میریختن  و  میرفتن  چمن  مصنوعے  فوتبال  منم  دعوت  کردن  که  همراهشون  کنم  میلاد  یکے  از  بچه  ها  که  تازگے  نامزد  کرده  بود  کل  تایمے  که  داشتیم  گرم  میکردیم  داشت  با  نامزدش  تلفنے  صحبت  می‌کرد  انگار  همه  عادت  داشتن  به  اینکار  چون  فقط  من  بودم  که  داشتم  خودمو  پر  پر  میکردم  که  بیا  گرم  کن  خطرناکه  ولے  انگار  نه  انگار  خلاصه  که  بازے  کردیم  خیلے  هم  خوش  گذشت  البته  اگر  تلفن  هاے  هر  یه  ربع
میلاد  به  نامزدش  خلاصه  کنم  (  عاشقے  بد  چیزیه  ها)
بعد  بازے  یه  اتفاقاتے  برام  افتاد  که  منو  درگیر  خودش  کرد  یه  چند  هفته  اے  نرفتم  هفته  آخر  اسفند  ماه  بود  یه  چند  روزے  مونده  بود  به  سال  جدید  که  دوباره  شبش  رفتم  ولے  این  دفعه  هنوز  نیم  ساعت  هم  از  بازے  شروع  نشده  بود  که  من  توپ  دادم  میلاد  ،  میلاد  اوج  گرفت  که  بره  گلو  بزنه  که  یه  دفعه  افتاد  زمین  یه  لحظه  یه  سکوتے  بین  بچه  ها  فرا  گرفت  همه  فکر  می‌کردیم  الان  بلند  بشه  بازے  دوباره  شروع  کنه  دیدیم  تکون  نمیخوره  
سریع  دویدم  سمتش  ببینم  چیشده  بچه  ها  هم  اومدن
کمڪ  کردن  نشست  میگفت  خوبم  فقط  یه  ذره  پام  درد  میکنه  بلند  بشم  راه  برم  خوب  میشه  حتما  ضرب  دیده  مقاومت  می‌کرد  نمیذاشت  به  پاش  دست  بزنیم  و  میگفت  خوبم  بچه  ها  آب  آوردن  دادن  خورد  من:  میلاد  لجبازے  نکن  بذار  نگاه  کنیم  میلاد  :  نه  داداش  خوبم  نگران  نباشید  با  کمڪ  یکے  از  بچه  ها  بلند  شد  که  اولین  قدمش  مساوے  شد  با  دادے  که  زد  و  دوباره  نشست  این  دفعه  دیگه  خیلے  جدے  رفتار  کردم  و  پاش  و  نگاه  کردم  مچ  پاش  آسیب  جدے  دیده  بود  احتمال  دادم  شکسته  باشه  ولے  جلوے  بچه  ها  چیزے  نگفتم  فقط  گفتم  که  باید  بریم  بیمارستان  عکس  بردارے  بشه  میلاد  یکے  از  بچه  ها  کولش  کرد  تا  جلوے  ماشین  کمڪ  کردیم  بشینه  صندلے  عقب  منم  نشستم  جلو  امیر  هم  داشت  رانندگے  می‌کرد  حالا  تو  ماجرا  آقا  داره  از  درد  تلف  میشه  میگه  زنگ  بزنین  الے  باهاش  حرف  بزنم  خوب  میشم  منم  کاملا  برگشته  بودم  عقب  داشتم  یا  شازده  کلنجار  میرفتم
که  یه  دفعه  امیر  با  یه  ترمز  وحشتناڪ  نگه  داشت  :  بخدا  یه  باز  دیگه  بگے  الے  چنان  میزنم  تو  دهنت  که  تا  آخر  عمرت  الے  از  یادت  بره  من  یڪ  شب  زنگ  بزنم  به  دختر  مردم  چے  بگم  هان  بگم  نامزد  بی‌شعور  تو   زده  خودشو  
ناقص  کرده  یا  بگم  بیا  تحویل  بگیر  این  نتیجه  زنگ  زدن  هاے  هر  دقیقه  اے  انگار  آسمون  سوراخ  شده  شما  دوتا  افتادید  رو  زمین  که  هر  ده  دقیقه  با  هم  حرف  نزنید  میمیرید  خدایے  من  که  لال  شده  بودم  در  برابر  اون  همه  خشم  تا  خود  بیمارستان  دیگه  با  سکوت  گذشت  بچه  ها  هم  پشت  ما  بودن  حالا  شما  فرض  کنید  شانزده  نفر  با  شورت  ورزشے  بدن  عرق  کرده  یه  دفعه  برے  تو  اورژانس  یعنے  همه  توجه  هارو  به  خودمون  جلب  کردیم  خلاصه  که  دکتر  اومد  اول  همه  رو  خیلے  محترمانه  و  شیڪ  بیرون  کرد  😂  من  وضعیت  توضیح  دادم  درخواست  عکس  کردن  قبلش  گقتن  یه  مسکن  هم  براے  میلاد  تزریق  کنن  تا  دردش  آروم  بشه  پرستار  با  مسکن 

اومد  منم  کمڪ  میلاد  کردم  که  به  پهلو  بخوابه
میلاد  :  در  جریانے  که  از  آمپول  میترسم  ؟
من  در  جریانے  که  اگه  آمپول  نزنے  اگر  درد  تلف  میشی
من  سکوت  اختیار  کن  برادر  .
تا  مسکن  تزریق  کنن  میلاد  از  بد  و  بیراه  بلد  بود  نثار  منه  بیچاره  کرده  به  من  چه  آخه  ولے  واقعا  درد  پاش  طاقتش  کم  کرده  بود  خلاصه  کنم  اینکه  رفتن  عکس  گرفتن  تو  تایمے  که  داشتن  عکس  میکردم  آرمان  یکے  بچه  ها  که  روحیه  مضطرب  و  استرسے  هم  داره  فقط  راه  می‌رفت  میگفت  واے  اگه  پاش  شکسته  باشه  چی
واے  حتما  شکسته  قشنگ  رو  پاش  افتاد  زمین  واے  اگر  شکسته  باشه  باید  چیکار  کنیم  جواب  خانواده  اشو  چے  بدیم  انقدر  استرس  کشیده  بود  فشارش  افتاده  بود  حالا  همه  گیلان  ول  کرده  بودن  چسبیده  بودن  به  آرمان  که  با  آب  قند  حل  شد  بعد  هم  بت  چندتا  بچه  ها  رفت  بیرون
عکس  گرفتن  مچ  پا  از  دو  ناحیه  شکسته  بود  و  پلاتین  قرار  دادن  براش  الان  خوبه  راحت  میتونه  راه  بره
_  خواهش  میکنم  گرم  کردن  و  سرد  کردن  قبل  و  بعد  از  هر  ورزش  جدید  بگیرید  حتے  اگر  شما  تو  اون  حرفه  استاد  باشید  🙏
_  من  برنگشتم  ،  هیچ  وقت  فکر  نمیکردم  که  باز  کردن  در  خونه  مامان  جون  براے  گرفتن  نذرے  مصادف  بشه  با  جا  گذاشتن  قلبم  .
در  پناه  حق  سلامت  باشید  .

ثنا  جان  عزیزم  خیلے  وقته  ازت  خبرے  نیست  اگر  خاطره  رو  خوندے  حتما  تو  نظرات  برام  پیام  بذار  پانیذ  جان  شما  هم  همینطور  عزیزم
حامے

خاطرا سارا جان

بچه  ها  سلام  من  اومدم  ✋🏻من  سارا  هستم  فکر  کنم  منو  یادتون  نباشه  اخه  اخرین  خاطرم  واسه  اردیبهشت  بود  من  همونے  هستم  که  همش  میگفت  کلے  بوس  پس  کلتو  کلے  استیکر  بوس  میزاشت  همون  ولے  خوب  اول  یه  بیو  بدم:اینجانب  سارا  ۱۴  ساله  از  تهران👩🏻‍🦱داراے  یڪ  خواهر  ۲۰  ساله  ے  لجباز  و  بے  اعصاب  که  فقط  عصبانیتشو  سر  من  بدبخت  خالے  میکنه  و  دانشجوے  معمارے  هستش👷🏻‍♀️پدر  استاد  دانشگاه  و  مادرم  خونه  دار  هست  ما  تو  خانواده  دکتر  نداریم  داریما  اما  لطفشون  شامل  حال  من  نشده  ولے  تا  دلتون  بخواد  مهندس  👷🏻‍♀️👷🏻براے  مثال  اقاجونم  اینا(مادریا)تویه  باغ  بزرگ  زندگے  میکنن  که  دوتا  از  عموهاے  مامانم  هم  اونجا  هست  بین  این  سه  خانوار  فقط  ۶/۷  تا  مهندس  هست😂دکترمونم  فقطو  فقط  محمود  پسرعمم  هست  که  یه  پسر  داره  پرهام  ۴  سال  ازم  کوچیکتر  و  ما  دوتا  خیلے  باهم  اوکے  هستیم  اینو  بگم  تو  خانواده  ے  مادرم  هم  نوه  ے  دایے  مامانم  داشت  تو  روسیه  دندونپزشکے  میخوند  که  سال  اخر  ول  کردو  گفت  من  میخوام  قاضے  شم(بچه  ها  شاید  باورتون  نشه  این  امیر  مسعود  ما  تو  روسیه  هرروز  با  دوست  دخترش  عکس  میذاشت  لبه  ساحل  تو  کلابو  اینا  الان  ۶/۷  ماه  هست  که  برگشته  سیسپکاش  تبدیل  به  شکم  شده  و  براے  اینکه  بتونه  قاضے  بشه  تسبیه  از  دستش  جم  نمیخوره  و  ریش  گذاشته  قشنگ  ۱۸۰  درجه  عوض  شده  بعد  خواهرم  میگه  دلم  میخواد  تمام  عکساشو  پخش  کنم😂)خوب  دیگه  خیلے  حرف  زدم  بریم  سراغ  خاطره  و  اینکه  تا  بحال  امپول  نزدم😁:خوب  این  خاطره  مربوط  به  کلاس  اول  من  هستش  یروز  که  واسه  چکاپ  رفتیم  دندونپزشکے  یکے  از  آشناها😐تو  راهم  همش  تارا(خواهرم)  به  من  استرس  وارد  میکرد  حرصم  میداد  قشنگ  داشتم  سکته  میکردم  تا  بالاخره  رسیدیم🥲مطبم  خلوط  بود  چون  اخر  وقت  رفته  بودیمو  فقط  ما  بودیم  اول  بابام  بعد  مامانم  و  بعد  خواهرم  رفت  تو  و  در  اخر  نوبت  من  شد  پاهام  سست  شده  بود  ته  دلم  خالے  داشتم  سکته  میکرم  تا  رفتم  تو  دکتر..........  باهم  کلے  خوشو  بش  کردو  صحبت  کردیمو  اینا  بعد  معاینه  گفت  یکے  از  دندونام  خرابه  منم  دیگه  قشنگ  یه  دور  رفتم  اون  دنیاو  اومدم  بعد  منشیش  اومد  پیش  بندو  بست  واسم  منم  داشتم  سکته  میکردم  یهو  دیدم  الان  که  دکتر  حواسش  پرته  با  منشے  بابام  با  مامانمو  خواهرم  بیرون  نشستنو  دارن  باهم  حرف  میزنن  حواسشونم  پرته  گفتم  الان  وقت  خوبے  واسه  فراره  از  رو  یونیت  بلند  شدم  بدو  بدو  پله  هارو  رفتم  پایین  قشنگ  هشت  طبقه  بود  پدرم  در  اومد(عقلم  نرسید  از  اسانسور  برم😕)

خاطره سارا جان

وسط  خیابان  داشتم  واسه  خودم  میدوییدم  که  دیدیم  یکے  منو  بغل  کرد  یهو  ها  قشنگ  مردمو  زنده  شدم  برگشتم  دیدم  بابامه  و  هم  عصبانے  هست  هم  خندش  گرفته  از  قیافه  ے  من  بالاخره  اینا  منو  بزور  راضے  کردن  که  بزارم  کارشونو  بکنن  ولے  به  شرط  اینکه  بیاییم  کلاردشت(اقا  اینو  نگفتم  ما  تهران  زندگے  میکنیم  ولے  اصالتا  کلاردشتے  هستیم  و  کلاردشت  در  استان  مازندران  هست  که  میشه  غرب  مازندران☺️)منم  بگم  سارینا  بیاد  خونمونو  تا  زمانے  که  ما  هستیم  کلاردشت  باهم  تا  خود  صب  برقصیم(سارینا  دختر  عمم  هستش👩🏼)(از  همون  اول  عاشق  رقصیدن  بودمو  قرتے  بودم  ☺️)و  قرار  شد  واسم  کلے  لواشکو  اینجور  چیزا  بخرن  ما  هم  نشستیم  رو  یونیت  و  دکتر  کارشو  انجام  داد  که  اصلا  هم  درد  نداشت  و  الکے  شلوغش  کرده  بودم  اماها  به  نفعم  شد😂اقا  ما  اون  هفته  اومدیم  کلاردشت  به  اقاجونم  گفتم  که  اینا  چه  بلایے  سرم  اوردن  بعد  موتیم(مادربزگم  مادریم  چون  اسمش  محترم  هست  بهش  میگیم  موتے  البته  ها  این  اسمو‌اقاجونم  براش  گذاشه  و  موتیم  به  اقاجونم  میگه  بتے  چون  اسمش  بهتن  هست😂☺️)داییمم  برام  کلے  جایزه  خرید(اون  موقع  هنوز  ازدواج  نکرده  بود  البته  ها  داییم  ازدواج  نکرد  خودشو  بدبخت  کرد  ولے  شاید  باورتون  نشه  داییم  طبقه  ے  بالاے  خونه  اقاجونم  ایناست  اما  ما  نزدیڪ  به  ۵  ماه  میشه  ندیدیمش  چون  خانومش  نمیزاره  بیاد  پیشمون  بیاد  جنگ  به  پا  میشه  و  من  دلم  براے  داییم  یه  کوچولو  شوده😢😭)
ممنون  که  خاطرم  رو  خوندین  😘❤️💓
ببخشید  اگه  خیلے  پر  حرفے  کردم  اخه  دلم  خیلے  پر  بود  از  زنداییمو  دیگه  نمیتونستم  نگم😔
تازه  چند  امروز  صب  خیلے  دلم  گرفته  بود  داشتم  سرچ  هاے  گوگلمو  چڪ  میکردم  که  اسم  اینجارو  دیدمو  دلم  خواست  بیام  خاطره  بزارم  و  هنوز  هیچ  خاطره  اے  نخودندم  🙂🙃
لطفا  نظرتونو  راجبه  خاطرم  بگین  حتے  اگه  بگین  چرته  یا.......چون  میخوام  بدونم  اگه  از  نظرتون  بد  باشه  دیگه  نمیزارم  🙂💓
کلے  بوس  پس  کلتون💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋

خاطره سام جان

آقای سام😎
سلام🤚چطورین؟
من بهترم،گفتم تا هنوز دوباره سرم شلوغ نشده براتون بنویسم😅
خیلی گفته بودین خاطره ی عملمو بنویسم،الانم میخوام خاطره ی عملمو تعریف کنم😥
تقریبا دو ماهی بود که میدونستم قراره آخرای فروردین جراحی بشم و حتی میدونستم که قراره قلب یه خانومی که خیلی هم از من بزرگتر نیست بهم بِدَن،کامل آماده بودم ولی برام سوال بود که چرا انقدر زیاد اون خانوم رو نگه داشتن🤔(چون معمولا بیمارایی که مرگ مغزی میشن خیلی زود اعضاشونو اهدا میکنن،البته اگر دلشون بخواد)که بعدا متوجه شدم دلیلش باردار بودن اون خانوم بوده😢خلاصه که من دو روز قبل از عمل بستری شدم،ساعت اول دکتر اومد بهم یه سری بزنه و معاینم کنه،بهم گفت استرس نداشته باش،گفتم نمیشه، گفت باید آروم باشی اگر ضربانت ثابت نباشه نمیتونیم عمل کنیم،گفتم یه کاری کن ثابت بشه😓گفت به وقتش،دکتر رفت و من موندم تنهای تنها😑اوایلِ کرونا بود و بیمارا هیچ کدوم نمیتونستن همراه داشته باشن(بعضی از بیمارستانا اینجوری بود)با مقاومت زیاد تونستم دکترو راضی کنم که تا روز عمل(دو روز بعد از بستری)آنژیوکت نداشته باشم و راحت باشم،فقط از این ضربان سنجای انگشتی داشتم برای این که بتونن ضربانمو چک کنن👍اتاقم ایزوله بود و چون اوایل کرونا بود و خیلی میترسیدم و البته شرایط هم خیلی حساس بود همه خیلی رعایت میکردن و با این لباسای سر همی میومدن بالا سرم و خیلی مراقب بودن که ویروس وارد اتاق نشه،شب قبل از عمل بود حدود ساعت ۱۰ که یه آقای پرستار اومد بهم گفت چرا بیداری هنوز؟گفتم خوابم نمیبره،گفت تزریق داری💉بدون مقاومت خودم برگشتم روی شکم خوابیدم😥شلوارمو داد پایین و پنبه رو کشید و بعد خیلی آروم سوزنو فرو کرد💉😰آروم گفتم آی😣تمام تلاشمو کردم که صدام در نیاد😁و موفق بودم😃تزریقش که تموم شد سوزنو درآورد و جاشو دوباره پنبه گذاشت و شلوارمو داد بالا و گفت بهتره بخوابی کم خوابی استرستو بیشتر میکنه،گفتم تلاشمو میکنم،رفت و منم برگشتم به پشت دراز کشیدم و فکر کنم تا نصفه های شب بیدار بودم و خوابم نمیبرد😑نزدیک اذان صبح بود که خوابم برد،حدودای ساعت ۹ بیدارم کردن که آماده بشم،لباسامو عوض کردم و یه ماسک اضافی هم زدم و نشستم روی ویلچر تا برم تو اتاق عمل،هیچ وقت انقدر احساس تنهایی نکرده بودم😔نه مامان بابام بودن نه وروشا نه حتی میتونستم بهشون زنگ بزنم چون گوشی نداشتم😭خلاصه که خوشحال نبودم😥دراز کشیده بودم رو تخت اتاق عمل و منتظر دکتر بودم،لباسمو درآورده بودم و پرستارا داشتن همه چیزو آماده میکردن،روی جفت دستم آنژیوکت زده بودن💉💉دروغه اگر بگم نترسیده بودم ولی نسبت به دفعه ی قبل آروم تر بودم،شاید چون بزرگتر شده بودم،کم کم داشتم بی حوصله میشدم چون کم خوابیده بودم و مضطرب هم بودم🤦‍♂ولی خداروشکر کار به غرغر کردن نرسید حتی،قبل از این که دکتر بیاد بالا سرم من بی هوش بودم😴تقریبا هیچی از بیمارستان و بعد از عمل یادم نمیاد فقط یادمه که خیلی درد داشتم و بیقرار بودم،حدود۸روز هم بستری بودم بعد از عمل و از روز دوم یا سوم که برگشتم خونه هوش و هواسم سرجاش بود یه چیزایی یادم میاد،انگار یه روز صبح از خواب بیدار شدم و چشمم افتاد به مامان که بغل تختم خوابش برده بود،برام سوال بود که چرا اینجا خوابیده😐بعد وروشا رو دیدم که از در اتاقم اومد تو و ماسک داشت،بهم گفت سلام بهتری؟با بیحالی و بی حوصلگی گفتم اینجا چه خبره؟بهم گفت من و مامانت و بابات نوبتی باید مراقبت باشیم،گفتم مگه چی شده؟وقتی داشت جواب سوالمو میداد هیچی نمیفهمیدم،دوباره خوابم برد😴وقتی هم بیدار بودم خیلی چیزی متوجه نمیشدم بیشتر چشمام بسته بود و انگار زبونم تو دهنم شل بود نمیتونستم خیلی به چیزی واکنش نشون بدم،بعدا فهمیدم تاثیر داروهای مسکن بوده،یادم میاد که تو خونه هم آنژیوکت داشتم و بیشتر آمپولامو از آنژیوکت بابا برام میزد🤔موقع عوض کردنش خیلی اذیت میشدم،چون دستام باد کرده بود و خیلی سخت بابا میتونست رگ پیدا کنه😣یه دفعه که خواب بودم پشت دستم بدجوری سوخت که از خواب پریدم و دستمو ناخوآگاه کشیدم بابا زود دستمو گرفت گفت آروم پسرم دستتو بده به من🙂حال نداشتم حرف بزنم ولی متوجه شدم که آنژیکت قبلی رو کشیده و میخواد یکی دیگه بذاره،نمیدونم چرا انقدر ورم کرده بودم🙁بابا روی ساق دستم یه کش خیلی محکم بست و بالاتر از مچ دنبال رگ میگشت که بالاخره هم پیدا کرد😥خیلی آروم آنژیوکتو فروکرد💉که خیلیییییییی سوخت،منم با این که حال نداشتم حرف بزنم آروم گفتم آی😖بابا گفت میسوزه؟خیلی شل گفتم آره😖بابا گفت تموم شد عشقم،بابا ماسک داشت و دستکش لاتکسی،دستمو بردم جلو و میخواستم ماسکشو بکشم،دستمو گرفت گفت نکن سام برات خطرناکه،همونجور شل شل گفتم چرا؟😟گفت چون بدنت ضعیفه و حساس ما باید ماسک بزنیم تا...،همونجور که بابا داشت حرف میزد من خوابم برد،تا دو سه هفته بعد از مرخص شدنم استراحت مطلق بودم و حتی حموم رفتنم🛀با مشورت دکتر بود😑همه ی داروهامو سر موقع بهم میدادن و خداروشکر خبری از درد شدید و این چیزا نبود،ولی گاهی هم آمپول داشتم که البته از آنژیوکت بابا میزد برام😥کم کم حالم بهتر شده بود و میتونستم یه چیزایی بخورم ودیگه آنژیوکت رو از دستم درآورده بودن چون دیگه دستام جای آنژیوکت جدید نداشت همش زخم شده بود😢مامی از دکتر اجازه گرفته بود که حلیم بخورم،ماه رمضون بود مامی فکر میکرد خودشون میخورن من دلم میخواد😅یه روز که با مامی خونه تنها بودیم،مامی برام حلیم آورد تو اتاقم و منم چهارپنج تا قاشق حلیم خوردم جاتون خالی😋ولی به فاصله ی یک ساعت بعدش معده دردی گرفتم که داشتم زمین و زمانو گاز میگرفتم😭ترش کرده بودم و نزدیک بود بالا بیارم که اگر میاوردم به قلبم فشار میومد😭مامی هرچی قرص ضد تهوع بهم داده بود فایده نداشت،بابا که اومد خونه بعد از این که همه ی لباساشو عوض کرد و کلی خودشو ضد عفونی کرد و ماسک زد و دستکش دستش کرد،اومد تو اتاقم و کمکم کرد بشینم،به محض این که نشستم یه خورده بالا آوردم ریخت رو لباس بابا🤕بهم گفت عیبی نداره،لباسشو درآورد مامی هم پشتم نشسته بود و محکم بهم چسبیده بود که قوز نکنم(چون جناغم هنوز کامل جوش نخورده بود و جلیقه ی طبی هم نپوشیده بودم)بابا دستامو گرفت نگاه کرد گفت آخه من رگ از کجا پیدا کنم🤦‍♂گفتم برای چی؟گفت برای آمپولت💉 گفتم نه بابا😢دستام لت و پار شده دیگه بسه😭بابا گفت نمیشه باید بزنم برات،همونجور که نشسته بودم دوباره اوق زدم و بالا آوردم🤮کل تخت و لباسای خودم کثیف شد🤢با گریه میگفتم ببخشید😭دوباره دراز کشیدم و همونجور که تهوع داشتم اوق میزدم ولی دیگه چیزی نبود که بالا بیاد😣و درد داشتم😭همونجور که دراز کشیده بودم بابا یه خورده منو چرخوند جوری که به سینم فشار نیاد و شلوارمو یه خورده داد پایین و فکر کنم یادش رفت پنبه بکشه😐همونجور بدون الکل سوزن آمپولو فرو کرد😖خودمو سفت کردم و کشیدم جلو گفتم آی آی😭مامی گفت الکل نزدی،بابا گفت یادم رفت، پَد بده، بچه درد داره،تزریق که میکرد میگفتم آآآخخخ پام بابا😭پد گذاشت بغل سوزن و سوزنو کشید و شلوارمو داد بالا و دوباره منو برگردوند درست خوابوند،نمیتونستم پامو صاف کنم😖 پامو جمع کردم تو شکمم و با ناله و صدای آروم و شل گفتم آی پام😣بابا پامو صاف کرد و گفت الان بهتر میشی،دستام و پاهام خیلی ورم داشت و نمیدونم دلیلش چی بود،به محض این که معده دردم بهتر شد داشت خوابم میبرد که بابا آروم لباسمو که روش بالا آورده بودم درآورد،مامی هم صورتمو با دستمال تَر داشت تمیز میکرد،ملافه ی تخت رو هم به زور از زیرم کشیدن چون کثیف شده بود🤦‍♂نمیدونم چند ساعت خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم دیدم مامان و بابا جفتشون دارن دستام و پاهامو ماساژ میدن،دکتر میگفت چون بیشتر خواب بودم اینجوری شده بود،خلاصه که گذشت تا روزی که میخواستم برم بخیه هامو بکشم😰البته خودِ بخیه کشیدن ترس نداره چون اصلا حس نمیکنی،من نگران جناغم بودم که هنوز کامل جوش نخورده بود🤦‍♂وقتی رفتیم بیمارستان یه پرستار اومد بالا سرم و خیلی آروم بخیه هامو کشید و دوباره روی زخم رو چسب زد و گفت ضدعفونیش کنید و موقع شستشو فقط با آب خالی بشورید و صابون نزنید اصلا،بلافاصله سوار ماشین شدیم و رفتیم مطب تا دکتر هم چک کنه🤦‍♂من حسابی خسته و بی حوصله بودم و ضعف شدید داشتم،خلاصه که جلوی در مطب من از ماشین پیاده نشدم و دکتر اومد توی ماشین منو ببینه،من روی صندلی عقب دراز کشیده بودم که دکتر اومد در رو از سمت سر من باز کرد و بهم گفت چطوری؟😉گفتم بهترم،جای بخیه هامو چک کرد و ضربانمم گرفت و گفت عالیه سام،ضربانت خیلی خوبه😍ولی جای بخیه هات نگرانم میکنه،مامی گفت چرا؟دکتر گفت ای کاش قبل از کشیدنش میاوردین من ببینم،اگر چند روز بیشتر میموند بهتر بود،بعد ادامه داد و یه نسخه داد دست بابا و بهش گفت اینارو براش بزن ولی فعلا فقط یکی از هر کدوم چون جای زخمش مستعد عفونته و ملتهبه😓بابا گفت رگ نداره اصلا😶دکتر گفت ببینم دستاتو،دستامو نشونش دادم،همش سوزنای آنژیوکت کبود شده بود و درد میکرد،دکتر گفت اینا همش جای آنژیوکته؟گفتم آره،گفت کی برات میذاشته؟گفتم نمیدونم من همشو خواب بودم😴دکتر به بابا گفت اشکال نداره عضلانی بزن مشکلی پیش نمیاد،جای زخمشم فعلا چسب و پانسمان بمونه هفته ی دیگه دوباره بیارش من ببینمش یا خودم میام خونه،بابا گفت باشه و خدافظی کردیم و راه افتادیم،خدا میدونه که مامی با چه استرسی دور و بر منو ضدعفونی میکرد و دوتا دوتا ماسک برام میزد و اسپری اکسیژن دائم همراش بود😭شبِ همون روز یه کم حالم بهتر بود و یواش یواش راه میرفتم(البته من هر موقع میخواستم از روی تخت بلند بشم،حتی اگر میخواستم بشینم،باید حتما جلیقه ی طبی رو میپوشیدم،تقریبا دو ماه پوشیدمش تا جناغم کامل جوش بخوره)دستمو گرفته بودم به دیوار و داشتم از اتاقم میومدم بیرون که مامی زود اومد اول دستای خودشو بعدم دستای منو ضدعفونی کردو دوتا ماسک زد و دست منو گرفت گفت بیا اینجا بگیر بشین،سورنا خونه نبود من تازه بعد از چند هفته متوجه نبودنش شده بودم😅
نشسته بودم روی مبل و مامی حسابی دور و برم رو بالشت و کوسن چیده بود،بابا اومد سراغم و با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی آروم آروم و ریز ریز بهم غذا میداد😋خودم سختم بود بخورم چون هم دستام جون نداشت هم نمیتونستم خیلی تکون بخورم با اون جلیقه ی آهنی که تنم بود😣بعد از غذا بابا کمکم کرد رفتیم توی اتاق و جلیقه رو درآوردم و بابا پیرهنمو درآورد و منو خوابوند روی تختم و چسب روی زخم رو کند و به مامی گفت که تمیزش کنه😢وقتی مامی داشت زخممو تمیز میکرد دردم میومد ولی چیزی نمیگفتم چون میدونستم چه قدر خسته شدن تو این مدت و چه قدر زحمت کشیدن😭ولی انگار مامی هواسش نبود داشت یه کم دستشو فشار میداد که کامل جای چسبا رو تمیز کنه خیلی دردم اومد چشمامو روی هم فشار دادم و گفتم آخ😖مامی گفت الهی بمیرم ببخشید مامان🙁گفتم عععع مامان😑بابا یه چسب جدید زد روی زخم و بهم گفت یه کم برگرد سمت مامانت آمپولاتو بزنم💉💉من یه کم چرخیدم رو به مامی،طوری که نه میشه گفت به پشت خوابیده بودم نه به پهلو،بابا یه خورده شلوارمو داد پایین و خیلی سخت پد کشید پشتم و سوزنو فرو کرد💉گفتم آی آی😖بابا گفت الان تموم میشه،تزریقشم خیلی درد داشت گفتم درش بیار بابا😭بابا سوزنو کشید و گفت تموم شد،جاشو نگه داشته بود که زنگ زدن،وروشا اومده بود،مامی رفت درو باز کنه،بابا دوباره پد کشید همونطرف🤦‍♂گفتم بابا اینور نه😰بابا گفت نمیتونم زیاد تکونت بدم یه کم آروم باش پسرم😥دوباره پد کشید و آمپول دومی رو زد💉😭پامو سفت کرده بودم شدید😟گفتم بابا توروخدا😭بابا گفت شل کن بزنم،گفتم درد داره😭بابا گفت میدونم بابا جان یه کم همکاری کن،بابا آروم آروم بغل سوزنو فشار میداد و تزریق میکرد و منم هی سعی میکردم خودمو شل کنم و نیگفتم آی😢بالاخره موفق شدم و بابا زود سرنگ رو کامل خالی کرد🤦‍♂بلند داد زدم آآآآییی خواهش میکنم بابا😭😭بابا سوزنو کشید و گفت تموم شد بابا عشق من آروم باش،بابا جای آمپولارو محکم گرفته بود و داشت ماساژ میداد که مامی اومد تو اتاق گفت چه خبره؟یه کم آروم تر دختر بیچاره میترسه براش خوب نیست😱(وروشا یه کم شرایطش حساس بود اون موقع حالا بهتون میگم دلیلشو،برای همین خیلی باید رعایتشو میکردیم 😥)دست بابا رو گرفتم و گفتم آخ بابا توروخدا فشار نده😭بابا گفت باشه دستتو بردار،بابا شلوارمو داد بالا و پاشد از اتاق رفت بیرون و وروشا که حسابی توسط مامی الکلی شده بود و دو سه تا ماسک زده بود اومد تو اتاقم بهم گفت امروز رفته بودی دکتر چی گفت؟گفتم هیچی😢وروشا یه دستمال برداشت و صورتمو که غرق اشک بود پاک کرد گفت من میخوام به تو تکیه کنم مَرد یه کاری کن بتونم روت حساب کنم، گفتم تو حال منو نمیفهمی(یه تایم نسبتا کوتاهی افسردگی گرفته بودم بعد از عمل که خداروشکر انقدر سرم شلوغ شد که دیگه وقت نکردم افسرده بشم😅) خلاصه که وروشا آروم آروم دستشو میکشید روی کبودیای دستم و سعی میکرد باهام حرف بزنه و آرومم کنه ولی من گیجِ خواب بودم😴من به خاطر این که بقیه ماسک داشتن و محیط کاملا ضدعفونی شده بود،ماسک نداشتم،وروشا پتو رو تا زیرِ جای بخیه هام کشید بالا و از اتاق رفت بیرون،منم کم کم بهتر شدم و دیگه از هفته ی بعدش راحت تر میتونستم راه برم و بشینم و حموم برم😍سورنا هم در رفت و آمد بود گاهی دلش تنگ میشد خاله اینا  میاوردنش خونه ولی نمیذاشتن بیاد سمت اتاق من،در اتاقمو میبستن وقتی سورنا میرفت باز میکردن،البته بیشتر وقتایی که سورنا میومد خونه من خواب بودم😴😅
خیلی خلاصه تعریف کردم که حوصلتون سر نره،مامان بابام تو اون حدود یک ماه و نیم خیلی برای من زحمت کشیدن خیلی زیاااااااد،من سرِ به دنیا اومدن پسرم خیلی اذیت شدم خیلی سخت بود جمع و جور کردنش و از همه بیشتر هزینه های بیمارستانش 😭🤦‍♂ولی بازم به پای زحمات مامان بابام نمیرسه😢😔
.
پ.ن:وقتی که کسی پیوند میشه(هر پیوندی)تا حدود۶ماه همه باید دور و برش ماسک بزنن و حتی با احتیاط بهش دست بزنن و لمسش کنن چون ورود یه ویروس یا میکروب کوچیک میتونه باعث پس زدن پیوند بشه و از طرفی بدن به شدت ضعیف میشه و ممکنه نقاهت سخت و طولانی تر بشه و حتی احتیاج به بیمارستان پیدا کنه که البته من به خاطر شرایط وروشا ۴ ماه و نیم تونستم رعایتش کنم🤦‍♂😂چون وروشا احتیاج به رسیدگی و مراقبت و توجه خیلی زیاد داشت😰😢😓😥
.
پ.ن۲:وروشا هیچ مشکلی با جای عمل من نداره ولی راستش خودم دوستش ندارم با این که نشونه ی قوی بودنمه،ولی میخوام برم لیزر یا تتو،پیشنهاد شما کدومشه؟🤔
.
پ.ن۳:من سال۹۹عمل کردم بیشتر از یک سال پیش،یک ماه قبل از عمل۶۰کیلو بودم و یک ماه بعد از عمل۴۳کیلو شده بود🤦‍♂ولی الان۶۸کلیوام😎 با قد ۱۸۲😅

پ.ن۴:این که نوشتم بی حال بودم منظورم این نیست که هیچی متوجه نمیشدم،ولی عکس العمل خاصی نشون نمیدادم یعنی نمیتونستم نشون بدم😥و این که حدود یکی دو ماه افسردگی خیلی شدید گرفته بودم و حالم خیلی میزون نبود ولی اونم خداروشکر حل شد
.
پ.ن۵:حدود۶،۷ماه بعد از عمل اتفاقاتی افتاد که من و وروشا به بیمارستان رفت و امد زیادی داشتیم که باعث شد من کرونا بگیرم🤒که این موضوع هم خانوادم و هم دکتر رو خیلی ترسونده بود چون بدنم هنوز خیلی حساس بود ولی خب خداروشکر اونم به خیر گذشت ولی سخت گذشتاااااااا😷🤕بسی سخت🤧
.
پ.ن۶:راجع به خاطره ی قبلی هم بگم که ممنون بابت راهنمایی هاتون،خیلی بهترم😍هنوز بدخوابم ولی خیلی نسبت به قبل بهتر شدم😍دمتون گرم
.
خلاصه که همین دیگه😁حرفی و سخنی بود درخدمتم🤗
یاعلی🌹

خاطره الهه جان

سلام به اهالی وب🙋‍♀️
این دومین خاطرمه
یه بیو بدم 
الهه یه خواهر دارم دوقلوییم😍
توخوانوادمونم پزشک نداریم😌
خب خاطره برمی گرده به چند روز پیش
موضوع از اونجایی شروع میشه که اکیپمون قرار میزاریم که بریم پارک هم دیگه رو پس از مدت ها ببینیم خلاصه برنامه میچینیم و میریم قرار میشه بازی مجازات انجام بدیم یه سری خرت وپرت هم باخودمون برمی داریم که بازی کنیم یعنی از وقتی که رسیدیم پارک فقط بازی کردیم😬😷 هااااا(خدایی چه اکیپ سالمی هستیم ما😂)
نوبت بازی مجازات شد من اصلا بلد نبودم 😒
نگو بچه هام دسیسه کردن که من ببازم 🙁🥺🥺
خلاصه من نمی دونم چیشد که باختم😂(مظلومم حتی اعتراضم نکردم😌😑)همیشه توبازی های کثیف می بازم😂😐
خلاصه مجازات از این قرار بود"مقداری زرد چوبه+سس خردل+سس مایونز+پودر چغندر+پودر سیر+پیاز له شده+تخم مرغ خام+اب+کدو+سیب زمینی+پودر فلفل تندددددد🤢🤮فکر کنم دیگه خودتون حدس زده باشین چه اتفاقی برام افتاد دیگه😢🥺🥺🥺🥺
(در انتخاب دوست بسی سخت دقت کنید😐😂)
خلاصه باهزار ویک فحش من این معجون رو خوردم ...جونم براتون بگه خوردن هماناو🤮گلاب به روتون همانا...از اونجایی که همه میدونن من به شدت میترسم از دکتر سریعا همه پیشنهاد دادن پاشین بریم دکتر حالت بده😐حالا من گریه میکنم اوناخنده🤐😶😂دیگه نگم چه فحش هایی ام نسارشون کردم😌(تنها دفاعیه ام بود😂😐)فاکتور میگیرم بلند شدیم حاضر شدیم .۷نفر بودیم😐نزدیک های پارک یه بیمارستان بود رفتیم اونجا یعنی اونجارو روسرمون گذاشته بودیم من استرس گرفته بودم اوناهم هی مسخره ام میکردن😂🥺(یه پرستار از جلوم رد میشد من استرس میگرفتم اینا میگفتن باور کن این شبیه خوباس میگم این برات بزنه🙄)خلاصه نوبتمون شد با یکی از دوستام که هم رئیس این توطئه بود وهم یه جورایی شبیه پسره و روم حساسه گفت من باهات میام😒اسمش هانیه(خدا ازت نگذره یعنی🥺😂😐😑)باهم رفتیم داخل یه دکتر مرد مهربونی بود😊 دکتر گفت خب توضیح بدین.. یعنی سیر تاپیاز ماجرا رو گفت ها از قلم ننداخت😐دکترهم بایه حالت متاسفی گفت  (راستش من نزدیک ۸ساله دکتر نرفتم تواین چند سال فقط دفترچه رو عوض کردم چون تاریخش تموم میشد🤕😌واسه همین خالیه خالی بود اوناجم دکتر ازم پرسید اخرین بار که دکتر رفتس کِی بود گفتم ۸سال پیش😌برگاش ریخت😂)
اره بعددکتر گفت الان که چند تا امپول نوش جان کردی حواست رو خوب جمع میکنی که از این به بعد از کارای بچه گونه نکنین🤐🥺😭
خلاصه دوتااز بچه ها رفتن داروهارو گرفتن😪😭یه سرم و چهار تاامپول بود 😭من ۱۷ سالمه تاالان سرم نزده بودم😐🤒
حالااونجا من گریه ام گرفته بود اینا ام داشتن منو اروم میکردن و هر از گاهی ام تحدید که یهو هانی عصبی شد گفت همه دارن نگات میکنن بسه دیگه برو اماده شو😠😡
خواهرم میدونست من اصلا ساکت نمی مونم وقتی امپول میزنن بهم گفت چند نفرم باهاش بریم🤧😪
یه چهار نفری اومدن باهام داخل تزریقاتی پرستاره امپولاو سرم روگرفت گف برو اماده شو تابیام اونجام خلوته خلوت ساعت۴بود تقریبا😭
رفتیم رو یکی از تخت هامنو اماده کردن باهمشونم قهر کرده بودم ها😒مظلومم به هانی نگامیکردم 🥺
-نترس باور کن درد ندارن دیدم امپولاتو😘
من-🥺😭
امپولارو که نگا کردم دوتاشو نفهمیدم ولی دوتایه دیگه تقویتی بودن که تابه حال نزده بودم😐
پرستاره اومد بالاسرم واقعا بعد از سال ها تصور این صحنه واسم کشنده بود😬😂
دستامو مشت کردم سرمو گذاشتم لای دستامو نزده اشک میریختم 😭
پرستاره گفت نمیترسی که؟گفتم چرا خیلی باگریه😪
گفت پس باشه دوستاش محکم پاشو بگیرین تکون نخوره😬هرلحظه بدتر میشد حالمم۰😶
هانی از کمرم گرفت الی و نسی از پاهام نازی هم بالاسرم ارومم میکردپنبه کشید چند بار محکم دیگه اشهدمو خوندم 🤒یه دفعه امپولو وارد کرد تکون خوردم پرستار گفت اروم باش تمومه😬 یکم سوخت یه اخیییی🤕 گفتم و کشید بیرون واسه من فرقی نداره امپول درد داشته باشه یانه گریه میکنم تااخر😂😭
دومی و زد و من همچنان گریه میکردم هانی ام میگفت بسه دیگه عه انگار درددارن اینا بچه بازی درمیاری🙄(حالا انگار تقصیر خودم بوده که تواون نقطه قرارداشتم😐😒)سومی تقویتی بود انگار پرستار بهشون  اشاره داده بود محکم تر نگه دارینش😐😂 سومی رو که وارد کرد فقط جیغ میزدمااااا یه جادیگه پامو سفت کردم " نمی خوامممم ولم کنین درد دارهههههههه بسه دیگه😭
پرستار نیدلو دراورد چند تا ضربه ززد دوباره وارد کرد فقط گریه میکردم هاااا😪😭
دراورد چهارمی رو می خواست بزنه گفت خب دیگه اخریشه نفس عمیق بکش تانفس کشیدم نیدلو وارد کرد این از اونم دردش بیشتر بود پرستاره گفت شل کن خودتو وگرنه مجبورم بگم دکتر بیاد ها ولی کو گوش شنوا🤒😒پرستار اون شیفت هم یه نفر بود اونجاممم که پرنده پر نمی زد دکتر از اتاقش اومد بیرون گفت چه خبر خانم اینجارو گذاشتین رو سرتون😒پرستارم تعریف کرد 😢دکتر امپولو گرفتبا جدیت تمام که یه لحظه به خودم اومدم گفت خب پاتو شل کن نفس عمیق بکش و وارد کرد امپولو همچنان شدید گریه میکردم ولی صدامو درنمیاوردم بچه هام انگار ترسیده بودن🙄😬🤕😢😭😭😭😭😭😭
امپول رو دراورد یه ایییی اروم گفتم باچهره عصبی گفت خب برگرد حالا😑
دیدم داره سرم رو اماده میکنه 😬
گفتم میشه دیگه اینو نزدم گفت خیر لازمه بچه هام از ترس میگفتن هیس بسه 🤐من😭😭🥺
اورد سرم رو وصل کنه که گریههه میگردم ولی یکم دوباره عصبی شد سکوت کردم 😐😢
اونم تموم شد پرستار اومد دراورد از اوناجا اومدیم بیرون باهمشون قهر بودم توخیابون گریه میکردم😂
الان هی دارن نازمو میکشننننن 😂
دوستتون دارم مواظب خوبیاتون باشید 😍

خاطره لیدا جان

سلام  عشقا 😍
من لیدام و میخوام یه خاطره دیگه واستون تعریف کنم 🙃🙃🥺

 اوایل بهار امسال بود که خونوادگی رفته بودیم باغ
خونواده ما و نامزدم حسین و دایی  اینا
خلاصه رفتیم باغ بعد از ظهر پنجشنبه وسایل اینارو اوردیم و اماده کردیم  
یه خونه باغ کوچک هم  داریم توی باغ 

کم‌کم همه چی اوکی شد و همه نشستن و مشغول حرف و چایی و تخمه و اینا شدن 😋
یه استخر کوچک هم داریم توب باغ کوچیکه و عمیق نیس 
از حسین اجازه گرفتم که بریم با دختر داییم و خواهر حسین  اب بازی کنیم یکم 
اول قبول نکرد گفت اخه  اوایل بهار بود و یکمی هوا سرد بود 
گفت نه سرما میخوردید مریض میشید 😤
کلی اصرار کردیم با خواهرش ب زور اجازه مو‌ داد  و گفت فقط یکم بازی کنید و سریع بیایید کنار اتیش 
مام فقط دنبال این بودیم اجازه رو بگیریم و بریم قطعا ب این زودیا از اب بیرون نمیومدیم 🤪🤪

رفیتم و کلی اب بازی و شنا اینا وقت عین برق و باد گذشت هوا تاریک شد 
اونام رفته بودن دور بزنن توب تغ و بعد اومده بودن مشغول درست کردن ذغال کباب  اینا اصلا حواسش به ما نبود  داریم چیکار می‌کنیم 🙈

خسته و‌کوفته برگشتیم سمت اونا و همه لباسامون خیس اب😂

خسین گفت چه وضعشه مگه نگفتم سریع برگردید و دعوامون کرد  ک مریض میشید و کلی غر زد سرمون 🥺
مام زیرپوستی مرده بودیم از خنده😂😂

گفت برید تو  سریع لباس عوض کنید وبیایید کنار اتیش 
مام که لباس نداشتیم اضافه 😬😬😬 حالا چجوری بگیم ب حسین که نکشه مارو 🤦‍♂🤦‍♂
مامن گفت زود برید عوض کنید تا مریض نشدید مام رفتیم تو  مونده بودیم چیکار کنیم 

همینجوری لباسامونو یکم چلوندیم و ابش خشک بشه یکم و پوشیدم و رفتیم کنار اتیش 
همه مردا مشغول کباب و گوشت سیخ کردن بودن 😂
مام رفتیم بی سر و صدا کنار اتیش نشستیم ک‌یکم گرم بشیم
شام اماده شد و خوردیم و نشستیم دسته جمعی حکم بازی کردیم و تا ۲ و۳  شب   و کم‌کم برگشتیم خونه و ب محض رسیدم  همه خوابیدن 
من و حسینم رفتیم اتاق و لباس عوض کردیم و رفتم تو  بغل  حسین خوابیدم 
صبح  ک شد  قبل من بیدار شده بود و فهمید تب دارم 
سرما و اب بازی و لباس خیس کار خودشو کرده بود
سرما خورده بودم 
بیدارم کرد گفت لیدا چرا انقد داغی تو ؟
منم حاشا کردم گفتم کووو 
گفت مریضی   خودتو نزن ب اون راه پاشو صبحونه بخوریم بریم دکتر ببینم چته 
کفتم نه نمیخوام خوب میشم فقط خسته م با استراحت خوب میشم 
گفت بیخود پاشو میگم 
اینم بگم حسین وقتی گفت لیدا ماست سیاهه باید بگم چشم سیاهه دیگ ماست سفید نداریم 😬😂 
ترسیدم لج کنم کفری بشه 
با ترس و لرز صبحونه خوردیم و رفتیم دکتر 
تو خیال خودم گفتم الان چن تا قرص میده و یه شربت اونارم نصفه میخورم و تموم  میشه 🥺

رفتیم  دکتر و نوبت گرفت و منتظر شدیم تا نوبتمون برسه 
حسین شروع کرد 🤦‍♂گفت مگه نگفتم زود برگردید مگه نگفتم مریص میشی چرا حرف گوش نمیدی تو اخه  هی غر  زد هی غر زد  تا نوبتمون شد و رفتیم تو  دکتر معاینه کرد و دارو نوشت و اومدیم بیرون 
گفت تو بشین تو ماشین من میرم دارو هارو بگیرم و بیام کفتم باشه و رفت و اومد پلاستیک دستشو ک دیدم شوکه شدم کلا  خشکم زد 
۳ تا آمپول🥺🥺🥺🥺😭😭😭😭
منم با امپول دشمنی قدیمی دارم عین جن ک‌از بسم الله میترسه منمث از آمپول😢😢

گفتم حسین بخدا.... حرفم تموم نشد گفت میزنی حرف نباشه 😢
میدونه میترسم از آمپول
گفتم نه تورخدا  با عصبانیت گفت اصلا راه نداره باسد بزنی ک‌یاد بگیری چیزی بهت گفتم بگی چشم 
با هزار التماس و خواهش بازم قبول نکرد و رفتیم تزریقات 😢😢
نشستیم نوبت برسه و رفتم رو تخت دراز کشیدم و پرستاره اومد
حسین هم میدونست ک میترسم ب پرستار گفت اجازه بدید پیشش باشم وا‌ومد پیشم دستمو گرفت
پرستاره گفت اماده شو بیام امپولاتو بزنم‌  حسین شلوارمو کشید پایین یکمی 🙈😢😢😢
منم خودمو جمع کرده بودم از ترس 
اومد و منم از ترس کل وجودم عرق بود گفت شل کن خودتو وگرنه اذیت میشی 
گفتم شلم من 
حسین گفت لیدا گوش کن حرف خانوم پرستار ببین چی میگه 
میخواستم بزنم  زیر چششو‌ کبود کنم 
همش تقصیر توعه خوب اعع😩😩
به زور و اسرار حسین که لیدا زود باش و زشته و اینا شل کردم 
پنبه الکی ک زد سردیشو حس‌کردم تو دلم گفتم یا خود خدا 😂
زد اولیو  یه جیغ کوچولو  زدم ولی بلند نبود محکم حسین گرفته بودم از درد 
دومیو ک زد خیلی درد داشت 😢 نتونستم ساکت بمونم یهوجیغ زدم زدم 😂حسین دلداریم‌میداد  میگفت الان تموم میشه منم هی داد میزدم و حسین هی دلداریم میداد د
دید فایده نداره صورتمو گرفت و‌چرخوند سمت‌خودش گفت زشته لیدا اع پر ادمه اینجا داد نزن 🥺🥺🥺🥺
منم تز ترسش صدام در نیومد سومیو‌گفت پس فردا بیارید بزنیم گفت باشه
 درد داشتم و از حسین عصبی 
ولی تو دلم گفتم اخ جون سومی نمیزنم😝😏😏

رفتیم خونه و تا خونه با حسین حرف نزدم 
رسیدیم خونه ‌و‌رفتم اتاق لباس عوض کردم و رفتم بخوابم  همینجور دراز کشیدم 
حسینم بعد ۱۰ دیقه اومد پیشم روم پتو کشید و بغلم دراز کشید و هی قربون صدقه م میشد ☺️☺️خوابیدیم‌و‌۱ ساعت بعد بیدار شدم و دیدم حسین خوابه 
گفتم لیدا الان وقتشه برو کارتو انجام بده 
بی سر و صدا اروم رفتم امپول شکوندم و انداختم سطل اشغال😬😬😃😏
و‌رفتم دوباره دراز کشیدم 
موقع امپول ک شد خودمو زدم ب اون راه و نگفتم چیکار کردم  انقد دنبال آمپول گشت ک‌پیدا نشد 😂😂کلا بیخیال امپول شد 
الانم خسین نمیدونه چیکار کردم 😬 بفهمه که خدا ب دادم برسه‌ک گولش زدم 🙈

خاطره سارا جان

سلام خسته نباشین 
اومدم با یه خاطره خیلی جدید که مال دیروز بود خب من از خودم یه معرفی بدم من سارا هستم دهم میخونم و باید امسال واکسن که از طرف مدرسه میگن باید زد میزدم
اول از همه دوستای که در وب خاطرات قشنگ میزارن که باعث شد من از واکسن نترسم😂😂😂
همش تو راه که میرفتم  به خاطرات بچه ها فکر میکردم 😐😂 و میگفتم ترس نداره میدونم ترس نداره که رسیدیم بعد از اینور اونور رفتن خانم می که اونجا بود گفت برو اتاق واکسیناسیون من بیام 
راستش اون موقع یه حس بدی بهم دست داشت 😂😂😂😂😂😂 فکر میکردم خیلی درد داره از اون ورم به روی خودم نیاوردم 😂😂 که میترسم داداشم بهم میگفتی می‌ترسی زودی میگفتم نه خیر 😡 می‌گفت می‌ترسی منم دیگه حرصم دراومد گفتم تنها میرم اتاق واکسن شما نیایین یعنی مامانم و داداشم 😐 بعدشم پشیمون شدم اما راه برگشت نداشتم که رفتم دکتر اومد رنگم پرید امپول رو میخواست بزنه که زد کمی درد داشت اما اونجوری که من ترس از امپول داشتم نبود اما درد کرد یهو فکر کردم رفت تو استخوانم 😐😐😐 که در اورد رنگم پریده بود 😂😂😂😂 که تموم شد 
اینم خاطره من من خواننده خاموش بودم این اولین خاطرم هست امیدوارم خوشتون بیاد ❤️

خاطره صبا جان

سلام  سلام  جمعتون  جمع  بود  گلتون  کم  بود  که  اونم  اومد😜
من  صبا  هستم  دختر  خوشگل  و  مهربون  و  زیبا  و  زیبا  و  خلاصه  همه  چے  تموم😌خدایا  چرا  انقد  اعتماد  به  نفس  دادے  به  من🙄ولے  زیادے  حرف  زدم  اعتماد  به  نفسم  صفره😪زیادے  حرف  زدم  بریم  سراغ  خاطره
این  خاطره  مربوط  به  پارسال  مهره  فڪ  کنم
یه  روز  پنجشنبه  بلند  شدیم  صبونه  خوردیم  بنده  به  سمت  حموم  راهے  شدم  اومد  یه  یه  ساعتے  با  خودم  وررفتم  بلاخره  رفتم  بیرون  ناهار  خوردیم  و  پیش  به  سوے  باغ🌚
رسیدیم  باغ  با  همون  لباسا  رفتم  استخر،دخترعموم  مهسا(البته  این  اسمو  تو  خاطره  گذاشتم  اسمش  یه  چیز  دیگس)زنگ  زد  گف  اگ  باغید  ما  شام  میاریم  اونجا  خلاصه  اومدن  و  اونا  هم  اومدن  تو  آب  من  شنا  میکردم  اونا  هم  تماشا🤣بعد  شوهر  دختر  عموم  سعید(البته  شما  فڪ  کنید  اسمش  سعیده  اسمش  یه  چیز  دیگس)  بم  گف  صبا  سرما  میخوریا  منم  خودمو  زدم  به  نشنیدن  مثلااا🌚🤣زن  عمومم  گف  با  دخترمون  چیکار  دارے  بزار  شناشو  بکنه  عمو  گف  باشه  گفتنیا  رو  من  گفتم  و  رف  بعد  سه  ساعت  اومدیم  بیرون  بدنم  گرفته  بود  و  یکم  گلوم  درد  میکرد  چون  قبلا  یکم  مریض  شده  بودم  بعد  استخر  شدت  گرف  بعد  نیم  ساعت  دختر  عموم  مونا  ب  عمو  سعید(میشه  شوهرش)  گف  سعید  حالم  خوب  نیس  میاے  معاینم  کنے  عمو  سعید  گف  بله  چرا  ڪ  ن  صبا  تو  هم  پاشو  بیا  داخل  معاینت  کنم  زود  باش  .من:  وا  چرا  من  ڪ  خوبم.  بابام:  اره  دخترم  پاشو  عزیزم  عمو  معاینت  کنه.  من:  خب  من  خوبم  تازه  الان  کار  دارم  میخوام  برم  گوجه  ها  رو  بشورم.  مامانم:  خب  ما  اونا  رو  میشوریم  پاشو  برو  .  منم  ناچار  پاشدم  رفتم  تو  عمو  ابجے  مونا  رو  معاینه  کرد  سرشو  تکون  داد  گف  با  خودت  چیکار  کردے  ڪ  یهو  صداے  گریه  اومد  رفتیم  بیرون  دیدیم  گندم  دختر  ابجے  مهسا  داره  گریه  میکنه  عمو  سعید:  چیشده  عمو  جون  چرا  دارے  گریه  میکنی؟.  گندم:  گلوم  و  دوشم  دلد  موتنه.  عمو:  خب  اینکه  گریه  ندارم  عزیزدلم  پاشو  بریم  عمو  معاینت  کنه  و  خواست  بغلش  کنه  خودشو  کشید  اونور  بلاخره  بعد  یه  ربع  حرف  زدن  راضے  شد  و  اومد  عمو  با  گریه  معاینش  کرد  بعد  ابجے  مهسا  گف  سعید  جان  بیزحمت  منم  معاینه  کن  اونم  معاینه  کرد  بعد  رو  به  من  گف  خب  حالا  نوبت  شماس  صبا  خانم🤧منم  رفتم  نشستم  پیشش  معاینم  کرد  بعد  یه  اوفے  گف  و  تو  دفترچه  خودش  و  دخترعموهام  دارو  نوش(چون  خونه  ما  دوره  ولے  خونه  اونا  تو  همون  شهره)رف  دارو  هامونو  بگیره  منم  الکے  خودمو  زدم  به  خواب  ڪ  بابام  از  بیرون  اومد(تو  این  مدت  رفته  بود  یه  سرے  وسایل  بگیره)  اومدتو  گف  عه  دخترم  خوابیده  ک(میدونس  بیدارم🤣)منم  چیزے  نگفتم  ڪ  اومد  جلو  و  پتو  رو  کشید  روم  و  اروم  بوسم  کرد  بعد  مامانم  اومد  داخل:دارو  هاے  صبا  رو  دیدی.  بابا:  اره.مامان:چیا  نوشته  بود  بابام  بهش  گف(یادم  نیس  متاسفانه  به  بزرگے  خودتون  ببخشید)بابا:سعید  یکم  زیاده  روے  کرده  انقدم  بدنش  عفونت  نداره.مامان:نمیشه  امپولاشو  نزنه؟.  بابا:حالا  بزار  سعید  بیاد.  بعد  ساکت  شدن  و  من  واقعا  خوابم  برد  با  صداے  جیغ  بیدار  شدم  دیدم  عمو  سعید  داره  امپول  گندمو  میزنه  ڪ  همون  لحظه  کشید  بیرون  و  گف  تموم  شد  تموووم  عزیزم(یدونه  دیگ  هم  من  خواب  بودم  زده  بود)بعد  پرید  بغل  باباش  عمو  سعید:مهسا  بخواب  امپولاے  تورو  اول  بزنم  برے  پیش  دخترت.مهسا:  باش.  بعد  دراز  کشید  و  اماده  شد  عمو  دوتا  امپول  اماده  کرد  رف  بالا  سرش  اون  دوتا  رو  بدون  هیچ  حرفے  زد  بعد  اومد  یدونه  دیگ  اماده  کرد  ڪ  فڪ  کنم  پنیسیلین  بود  رف  بالا  سر  مهسا  پنبه  کشید  و  مثل  دارت😖فروکرد.  مهسا:  آییے  خیلے  درد  داره  بسه  درش  بیار.  عمو  سعید:  باشه  چشم  یکم  تحمل  کن  و  دراورد  مهسا  هم  پاشد  لباسشو  درس  کرد  رف  بیرون  بعد  رو  ب  مونا  گف  عزیزم  بیا  واسه  توروهم  بزنم  راحت  شے  گلم  مونا  هم  همونجا  دراز  کشید  عمو  دوتا  امپول  اماده  کرد  رف  اولیو  زد.مونا:  آییے  سعیدد  درد  دارهههه  درش  بیاررر  آیییی.عموسعید:  جانم  جانم  تموم  و  کشید  بیرون  بعدیو  زد  ڪ  مونا  اخرش  یه  اخ  گف  و  تموم  شد  و  امااا  از  اینحا  لحظه  بدبختے  من  شروع  شددد😢سه  تا  امپول  اماده  کرد  و  اومد  سمت  من  منم  خودمو  زده  بودم  ب  خواب  یذره  نگاهم  کرد  بعدگف:صبا  جان  عزیزم  بلند  شو  صبااا.  من:  بله  عمو.عمو  سعید:  پاشو  امپولاتو  بزنم  عزیزم.  من:  نهه  عمو  من  خوبم.عمو:  عه  عه  عه  صبا  کے  دکتر  شدے  ما  خبرنداریم.  من:  اخه  عمو  د....  عمو  حرفمو  قطع  کرد:  میدونم  عزیزم  ولے  سریع  تموم  میشه.  من:  بابام  کجاس؟  عمو:  بیرون  و  خودش  اروم  برم  گردوند  و  شلوارمو  کشید  پایین  و  اولیو  زد  واقعا  درد  نداش  دومیو  زد  یکم  پام  سوخت  من:  ایے  عموو.  همون  لحظه  عمو  کشید  بیرون  و  بهم  گف  این  پنادوره  سفت  نکنیا  منم  بغض  کردم  یهو  فرو  کرد  داد  زدم  ااییے  اخخ  عمو  تروخدااا  اییی.  عمو:  هیسس  الان  تموم  میشه.  من:  عمو  نمیتونم  تحمل  کنم  ایییے  ڪ  همون  لحظه  بابام  اومد  و  عمو  دراورد  و  روبه  عموگف  دستتون  درد  نکنه  اقا  سعید  ببخشید  اذیتتون  کرد  بزارید  یکم  استراحت  کنه  بقیشو  خودم  میزنم.  عمو:  خواهش  میکنم  کارے  نکردم،  باشه  چشم  و  رف  بابام  اومد  پیشم  خواستم  برم  بغلش  گف  دستام  کثیفه  بزار  برم  بشورم  رف  دستاشو  شست  ماسکاشو  دراورد  و  اومد  پیشم  بغلم  کرد  بوسم  کرد  بهم  گف  چن  تا  شو  زدی.  من:  سه  تا،  بابا  بسه  دیگ  خوبم  بحدا  درد  داره،  بابا  یکم  ناراحت  شد  دارو  ها  رو  یه  نکا  کرد  گف  اون  دوتاے  دیگ  تقویتیه  نمیخواد  بزنی.  من:  مرسے  بابایییی.  بابا:  ولے  قول  بده  فردا  امپولاتو  بزنی.  من:بابااا.  بابا:  پس  بخواب  اینارم  بزن.من:  ن  ن  غلط  کردم.  بابا  خندید  و  بوسم  کرد  بعد  گف  رفتیم  بیرون  بگو  امپولاتو  همشو  زدے  خلاصه  رفتیم  بیرون  منم  کلاهمو  کشیدم  جلوتر  دستامو  گذاشتم  روش  بعد  مونا  اومد  دوستامو  ورداش  کلاهمم  کشید  عقب  و  دماغمو  کشید  گف  ناراحتے  فنچول  گفتم  حال  ندارم  گف  بیا  بخواب  رو  پام  منم  رفتم  خوابیدم  وقتے  بیدار  شدم  رو  تختم  تو  خونه  مون  بودم  ساعت  پنج  و  نیم  اینا  بود  بابام  اومد  تو  اتاقم:  دختر  اماده  شو  بزنم  امپولاتو.من:  ننهه  بابااا.بابا:  قول  دادے  و  اومد  پیشم  یدونه  امپول  اماده  کرد  زد  زیاد  درد  نداش  فقط  اخرش  دردم  اومد  گفتم  ایے  بابا  اونم  گف  تموم  شد  عشقم  بعد  اومد  بوسم  کرد  و  دستمو  گرف  گف  عههه  صبا  جرا  انقد  یخی؟  ادم  واسه  یه  امپول  اینجورے  استرس  میگیره  و  یخ  میکنه  اخه؟  من:  بابایے  میشه  بقیشو  نزنی.  بابام  چن  لحظه  مکث  کرد  بعد  گف  بله  میشه  منم  پریدم  بغلش  و  بوسش  کردم  گف  خب  بسه  بسه  لوس  منم  گفتم  من  لوس  نیسم  بابامم  با  پوزخند  گف  اره  اصلا....
خب  اینم  از  خاطره
مرسے  ڪ  خاطره  مو  خوندید  و  چشماے  زیباتون  خسته  شد...لطفا  نظرتونو  بگید  تا  اگ  خوشتون  نمیاد  از  خاطره  هام  ن  وقت  شما  رو  بگیرم  ن  وقت  خودمو  صرف  کنم💗☁
مرسے  از  ادمین  عزیز  واسه  زحماتشون💜💜🙏🏻
#نظر-یادتون-نره  هااا

خاطره یلدا جان

سلام بچه ها خوبین چطورین؟ من یلدا هستم 🌷🍀تک فرزند خانواده ۱۳ سالمه یکی دو ماه هست که با کانال آشنا شدم و بیشتر خاطره ها رو خوندم .ما توی خانواده دکتر نداریم فقط خالم و عمه هستند که پرستارند ‌‌.
خاطره :این خاطره برمیگرده  به سال ۹۸ .خالم اینا  ما رو دعوت کرده بودند   برای شام خونشون  و ما هم رفتیم از اینجا که دختر خالم یکم سرما خورده بود و منم بدنم خیلی ضعیفه سریع گرفتم .اون شب که برگشتیم خونه یکم سردرد داشتم که توجهی نکردم و خوابیدم .فردا که خواستم برم مدرسه بدن درد داشتم اما بخاطر اینکه مامان و بابام متوجه نشن به روی خودم نیاوردم .توی مدرسه هم همش سرم روی میز میزاشتم می خوابیدم و بزور تحمل کردم (چون اون موقع بچه بودم بیشتر وقت ها بعد مدرسه می رفتم پیش مامان بزرگم )رفتم خونه ی مامان بزرگم و بدون اینکه ناهار بخورم گرفتم خوابیدم که وقتی بیدار شدم مامان و بابام اونجا بودن (چون تب داشتم مامان بزرگم بهشون گفته بود که سرما خوردم )دیگه بابام همش اسرار می کرد بریم دکتر ولی من قبول نمی کردم (از آمپول زدن نمی ترسم ولی نمی دونم چرا اسم دکتر میاد استرس میگیرم )چون بابام خونه کار داشت مجبور شدیم بریم خونه  وقتی رسیدیم خونه شروع کردم یکم درس خوندن که مامان برام سوپ درست کرده بود (قربونش برم)یکم خوردم و باز خوابیدم که نصفه شب از معده درد بیدار شدم یکم تو خودم پیچیدم دیگه تحمل نداشتم مامانم بیدار کردم که در همین حین بابام هم بیدار شد و با کمک مامانم لباس پوشیدم و راهی بیمارستان شدیم .وقتی رسیدم هیچ کس نبود به جز ما بخاطر همین رفتیم اتاق پزشک و مامانم شرح حالمو توضیح داد ایشون هم معاینه کرد و نسخه نوشت داد دست مامانم.دیگه بابام رفت دارو ها رو بگیره و منم چون خیلی حالم بد بود رفتم داخل تزریقات رو تخت دراز کشیدم و  حدود ۲۰ دقیقه طول کشید که بابام بیاد  بابام که  اومد و توی کیسه دارو ها  ۷ تا آمپول بود یک سرم با چند تا قرص .بعد از چند دقیقه پرستار تا ۳ تا آمپول اومد روی سرم و گفت دمر دراز بکشم خواستم مقاومت کنم که بابام یه اخم بهم کرد و دیگه هیچی نگفتم دمر شدم دوتای اول زد و چنان دردی نداشت اما سومی رو ک زد خیلی درد داشت و تند تند دستم گاز می گرفتم بعد که آمپول ها تموم شد با کمک مامانم برگشتم و پرستار اومد سرم زد ک دردی نداشت (بقیه آمپول ها هم داخل سرم ریخت)بعد که سرم تموم شد خیلی حالم بهتر بود و بعد از اینکه رفتیم خونه خوابیدم و فرداش هم مدرسه نرفتم .🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بچه ها من اولین بارم بود که خاطره می نوشتم  دیگه به بزرگی خودتون ببخشید ممنونم از مریم جون🍁🍂 و از  تمام دوستان کانال تشکر میکنم .
بچه ها این روزها حال روحی ام زیاد خوب  نیست لطفا برام دعا کنید. قدر لحظه های خوبمون  هم بدونیم چون خیلی زود می گذره و بعد ها حسرت می خوریم خیلی دوست دارم نظرهاتون رو بدونم دیگه ببخشی خیلی حرف 
مراقب خودتون باشید .اگه غلط املایی داشتم ببخشید 
یاعلی🌷🍀

خاطره هدیه جان

سلام 
بچه ها خوبین ایشالله  😍
من هدیه هستم و کنکوری 1401 😅  خوب خاطره من تازه تازه هس بابابزرگ من دو ماهی میشه که فوت کردن متاسفانه😞  من خیلی بهشون وابسته بودم  بعد این اتفاق خانواده من  تا چهلم اونجا میموندن من هم عصر ها میرفتم و صبح ها میومدم خونه به خاطر اینکه اونجامنو یاد بابابزرگم مینداختو و اینکه تحمل ناراحتی عزیزامو نداشتم به خاطر همین همه غصه هامو مینداختم تو خودم  بعد جوری درگیر خودم شده بودم ولی نمیزاشتم گریه هامو کسی بفهمه  خلاصه بعد یه مدت دیگه کم اورده بودم هر روز چهار تا مسکن می‌خوردم تا سردردامو تحمل کنم ولی بقیه نمیدونستن فک میکردن میام  خونه درس میخونم واسه کنکور دقیقا  یه روز قبل چهلم من داشتم میومدم  خونه  که وسط راه چشام سیاهی و سرم گیج رفت تمام بدنم سنگین شد درد میکرد سردردم که قوز بالا قوز  خلاصه  هرجوری بود خودمو رسوندم خونه با اون حال افتادم زمین   حتی نمیتونستم چشامو باز کنم  اصلا حال نداشتم گوشی بگیرم دستم زنگ بزنم به بابام. از طرفی هم چون سرشون شلوغ بود دلم نمیومد  چون من با خانوادم رابطه صمیمی ندارم  بعد تا عصر همینجوری رو زمین موندم بدنمم می‌لرزید خلاصه دیگه طاقت نیووردم حالم بد جوری خراب بود حالا این وسط یه گرما ی شدیدم 😬 گوشی رو برداشتم زنگ زدم مامانم گفت نزدیک خونه ایم میایم منم هیچی نگفتم همین که درو باز کردن یهو نمیدونم چم شد زدم زیر گریه بیچاره بابام  کوپ کرده بود  زود مامانم غذا گرم کرد بابام رف برام دارو بیاره دید هیچی از دارو مسکن نمونده رفت بیرون که بخره مامانم غذا رو آورد اصلا اشتها نداشتم به زورمامانم یه چند قاشق خوردم  بابام دارو داد بهم ولی بازم خوب نشدم بابام گفت پاشو بریم دکتر منم دیگه رفتم رفتیم تو اورژانس  رو تخت خوابیدم دکتر اومد معاینه کرد  زود به پرستاره گفت سرم بیاره یه نسخه هم نوشت وداد به بابام  پرستاره اومد سرم زود وصل کرد  بعد دو دیقه بابام با داییم اومدن داخل دست بابام یه کیسه پر آمپول و دارو بود داییم اومد نزدیکتر حالمو پرسید   انگار داییم زنگ زده بود به بابام بعد بابام گفته بود که اومدیم بیمارستان.  دکتر اومد داخل گف که هم بدنش خیلی ضعیف شده هم شک عصبی بهم وارد شده  بابام کیسه رو داد به پرستاره   پرستار هم چهار تا آمپول جدا و اماده کرد یکیشو ورداشت زد به سرم   دکتر ازم پرسید که میتونید دمر بشی امپولاتو بزنم منم با تعجب پرسیدم آمپول میشه نزنم که دکتر یه اخمی کرد  گف امکان نداره داییم آمد جلو گف دایی جون لطفاً و خواهشاً این یه بارو بزن تا حالت خوب بشع همه نگرانتن منم دیگه حال بحث نداشتم  با کمک داییم و بابام یکم دمر شدم   خیلی خجالت میکشیدم  اوناهم متوجه شدن بابام و داییم رفتن بیرون دکتره شلوارمو کشید و پنیه زد وارد کرد امپولو خیلی درد داشت یه ای بلند کشیدم که داییم طاقت نیورد اومد داخل دستمو گرفته و ارومم میکرد  سعی داشت حواسمو پرت کنه ولی خیلی درد داشت دومی و سومی دردشون کمتر بود  دکتر و پرستاره رفتن بیرون بابامم اومد داخل داییمم شلوارمو درست کرد و کمک کرد درست بخوابم  ولی خدایی خیلی خجالت کشیدم. سرم که تموم شد  حالم بهتر شده بود دکتر اومد داخل تا دارو هارو توضیح بده که متاسفانه چهارتا آمپول تقویتی و نروبین داده بود خلاصه  اومدیم خونه  اون امپولا رو هم یکیشو زدم فقط بقیرو پیچوندم 
⛔️بچه ها من شنیده بودم تو سال کنکور  بعضیا با مشکلات زیادی مواجه میشن ولی باور نمی‌کردم   ولی الان که سال کنکور خودمه برام از عید تا همین الان اتفاق خیلی افتاده. مریضی و فوت بابابزرگ   کل خانوادمون کرونا گرفتن حتی من ولی چون مال من خیلی وخیم نبوده کارایه خونه افتاد رو دوشه من اونم دقیقا موقع امتحانات  بعد تصادف  کردیم  از نظر روحی خیلی بهم ریختم این تا الان بوده خدا بقیشو بخیر کنه  ولی خدارو شکر الان دوباره امیدوار شدم و دارم واسه کنکور میخونم

خاطره کیمیا جان

سلام من یکی از رفیق ایدام خودمم نمیخام معرفی کنم ولی اسمم کیمیاست ۱۴ ساله هستم 
خب بریم؟ یه خاطره ای مربوط میشه به آیدا 
ایدا دختر خوب و باحال است و یکم پرحرفه نمیدانم به کی برده( آیدا منو نکشه صلوات) 😂
آقا آیدا موقع مریض شدن خشنه 😬
آقا روز شنبه بود پارسال ایدا که اومد مدرسه مریض بود ما همیشه عادت داشتیم اهنگ یا فاطمه المعصومه رو بخونیم 
شروع کردیم به خوندن داد آیدا در اومد میگفت آقا بس کنید اینجا آدم مریضی هست گرفته خوابیده آن شالله شمام مریض شید😑لال میشدید تا من یکم بخوابم اگه نه تا بیام زیب دهنتون رو ببندم 😬بچه ها لال‌شدن یکی رفت بیرون یکی رفت تو حیاط 
زنگ تفریح که تموم شد برگشتیم سرکلاسمون و دیدیم ایدا هنوز خوابه رفتم بالا سرش ادای معلم زبانه در میاوردم 
دیدم آیدا بیدار شد و گفت اخ خانم آن شالله برین زیر هشت تریلی 😨یعنی کلاس پوکید از خنده 😂( بچه ها آیدا بد دهن نیس موقع مریض شدن یه چیزی از دهنش در میاد و میگه )😂😂( آیدا از معلم زبانه به شدت میترسه بقول آیدا شبیه غول گنده است آیدا شدیدا با معلم زبانه دعوا داره ایدا هم متنفره ازش ) آیدا منو نکشه صلوات 🤣
آیدا خیلی بچه باحالیه اینقد حرف میزنه مغزمون در میاد 😂
معلم ریاضیمون اومد و داشت حضور غیاب میکرد رسید به آیدا 
ایدا جواب نداد و آخرش خانم گفت ایدا خانم اینجا خونه خالته ایدا از خواب بلند شد و گفت افسینت 😂کلاس ترکید 
معلمون گفت باشه بیا برو بیرون فقط ایدا گرفت خوابید😬
خانمون خواست بره دفتر مام جلوش گرفتیم و گفتیم گناه داره 
زنگ آخر که رسید و آیدا بزور بیدار کردیم بره خونه بلند شد و گفت فقط بذارین ۵ دقیقه دیگه بخوابم 
منم گفتم آیدا عزیز برو خونه بخاب ا
آیدا گفت فقط ۵ دقیقه لال شید یکم بکپم 😬
مام حرف نزدیم و شد ۵ دقیقه آیدا بیدار نشد 
همه رفته بودن آخرش تحمل نیاوردم دستشو گرفتم و بردمش رو به خونشون چون خونشون نزدیک خونه ما بود 

فردا که خواستیم بریم؟ مدرسه با خودمون پیاز اوردیم که مریض نشیم دیدیم ایدا اومده 
پیاز رو قطعه قطعه کردیم و گذاشتیم رومیزا🤣و معلم زبانه اومد 😨۲ ساعت بامون دعوا کرد و نشست 
شروع کنه به حضور عیاب و رسید به آیدای بد بخت 
( بچه ها آیدا موقع مریضی میگیره میخابه تو کلاسمون گرفت خوابید ) خانم زبانه گفت آیدا کجایی ایدا جواب نداد و با دست محکم کوبید تو میز ☹و آیدا از خواب بلند شد و گفت آن شالله تریلی بیاد از روی همتون رد شه😂 اخه نمی نمی بینی آدم خوابه ورو گفت گرفت خوابید 
خانمون داغ کرده بود و گفت آیدا بیشعور بلند شو حاضری یا غیبت بذارم آیدا سرش رو میز بود گفت اصلا غیبت بذاریم فکر کردی با خودت بذار دیگه ول کن 😑 ( ،آیدا با معلما خوب رفتار میکنه ایندفعه مریض بود نفهمید چی گفت فکر کرد ماییم داریم میگیم) 
معلمون رفت براش و منم بلند شدم گفتم خانم آیدا یه چیز گفت تموم حالا ولش کنین معلمون اومد برای من گفتم یا امامزاده بیژن خودت کمک کن 😂😬آیدا شروع کرد به سرفه کردن معلمون گفت پاشو برو دفتر لوس😶
تازه آیدا ریه اش صدا میداد و تنگی نفس گرفته بود و داش خفه میشد و ماهم هول شدیم و رفتیم آب اوردیم خورد یه آخیش گفت خواست بخوابه چشمش خورد به معلم زبانه و گفت یا امام زاده پیژن 🥶بازم خفه شد دوباره آب بش دادیم
آیدا گفت خانم غلط کردم ببخشید و کلی چرت و پرت گفت منم به رفتارای آیدا شک کردم دیدم نه اصلا داره هزیون میگه دستمو گذاشتم رو پیشونیش داغ بود خودم دستم سوخت 
منم بلند شدم و گفتم آیدا آروم باش خانم بخشیدت بشین توروخدا بشین فقط 
گفتم خانم بدبخت شدیم گفت چرا گفتم داره هزیون میگه
گفت یاعلی و بدو بدو رفت سمت دفتر 😂 
و همه اومدن و یکی زنگ زد به خاله میشه مامان آیدا 
مامانش اومد گفت چیشده 
بش گفتیم و گفت دیروز بردمش دکتر گفته بدنش پر عفونته 
امپولاشم نزده 
امروز بزور اومد مدرسه 
مدیرمون گفت کیمیا برو وسایل ایدارو جمع کن و بفرس 
منم رفتم و تحویل خاله دادم و خودمم کمک آیدا کردم بره تا تو ماشین بشینه مامان آیدا اومد و گفت کیمیا خاله خوب به مطالبا گوش کن بعدا برای آیدا بگو گفتم چشم خاله جون و رفتن 
تا چند روز فقط امپول میزد دلم براش کباب میشد 
چند روز خودم میرفتم خونشون براش میگفتم آخرش منم مریض شدم 
۱ دوستان اینو برای آیدا میفرستم از اونور خودش میفرسته براتون 
۲ اگه آیدا بخونه پوست از سرم میکنه فعلن ۳ روز آنلاین نمیشم 
۳ خدافس

خاطره مریم جان

{قسمت ۱}
سلام بر ابجیا و داداشای گلم 🤗حالتون خوبه؟ ان شا الله تو این روزای کرونایی همیشه سلامت باشید ❤
خب  من تازه اومدم به این وب خوش اومدم 😆😆( ولی چند سالی میشه که از طریق گوگل  همه خاطره هارو میخونم و تقریبا همرو میشناسم 😉) خب اولین خاطره ام هست میزارم هر کمو کاستی بود به بزرگی خودتون ببخشید 😘
 اسم من مریم هست [ ماشالا اینجا هم مریم زیاد هست پس برای اینکه قاتی نشه بهم بگید مریم گلی😉 ] پس من کی شدم 🤭مریم گلی 😉و۱۵ سالمه تو شهریور میرم ۱۶ سالگی من پایه دهم  و رشته ام ریاضی و فیزیک هست  ( خب من باتوجه به معدلم و هدایت تحصیلیم میتونستم تجربی وردارم واقعا هم این رشته رو دوست دارم 🙃ولی  واقعا دلشو  نداشتم وقتی یه زخم کوچیک😣 یا حتا خون میبینم از حال میرم 😩و کمی هم به خاطر ترسم 🥺ور نداشتم ) 
 من عمو و داداش ندارم  ولی دوتا دایی دو گلو دارم 😘یه خواهر بزرگ تر از خودم دارم به اسم شیرین 😍
رشته اش تجربی و دوتا لیسانس داره ( که البته کم مونده دومیشو بگیره) یکی از بهداشت خوانواده که  کارمند هست ولی در کنارش درس هم میخونه 🥰 پدرو مادرم هم دکتر نیستن دوتا از دختر عمم هاهم پرستارن و یکی از فامیلای بابام دکتره که تو تهران زندگی میکنن  { که لطفش یه بار شامل حال من شده☹️ }و من عمو مهدی بهش میگم و با این حال دوره ولی خیلی رفتار مد داریم خیلی باهم صمیمی هستیم  😊وبیشتر تو خوانواده معلم و نظامی داریم. 
خب به نظرم به حد کافی خودمو معرفی کردن و اگه سوالی داشتید من در خدمتتون هستم خب خیلی حرف زدم بریم سراغ خاطره 🙃🙂🙃
این خاطره ماله سال ۱۳۹۸ هست  تابستان بود همین عمو مهدی اینا  مارو دعوت کردن خونشون بعد با اونا چند روزی بریم مسافرت شمال که خیلی اسرار کردن ماهم قبول کردیم بابامم گفت امتحان های مریم هم تموم شده  بهتره بریم مریم هم حالو هواش 
عوض شه 🙈 من چند روزی بود حالم خوب نبود😟خیلی کم غذا میخوردم  به خاطر امتحان ها تو استرس بودم 😬( خودتون خوب میدونید دیگه موقع امتحانات شب روز ادم نداره 😓) 
شنبه صبح دیدم بی حالم😟 گفتم یه دوش بگیرم تا کمی سر حال شم بعد دیگه دیر شده بود وقت نکردم موهامو خشک کنم بافتم موهامو🙃 بعد حرکت کردیم با ماشین خودمون که بریم تهران  من پنجره مو پایین اورده بودم 😁
مامانم= مریم موهاتو خشک نکردی خیسه  پنجره رو ببند 😚
من= نه مامان خوبه 🙂
مامان = سرما میخوری هاامامان پنجره رو ببند 🙄
من= نه مامان کی تو تابستان سرما میخوره( اخه یکی نیست بگه چه ربطی داره 😅) 
مامان = مریم مریض میشی هاا از من گفتن 😠
من= خیالت راحت مامان چیزی نمیشه 
 مامان = 😤😤😤
حالا تو راه چکارا کردیم خلاصه میکنم تا وقتی که رسیدیم تهران ( رسیدیم و رسیدیم تو راه بودیم  خوش بودیم سوار لاکپشت   بودیم  این دنده اون دنده خسته نباشی راننده کیا این شعر یادشون 😂😂مارو می بردن اردو وقتی می رسیدیم تو اتوبوس اینو میخوندیم 🙊) 
رفتیم خونه عمو مهدی (که اسم همسرش زیبا هست که من خاله زیبا میگم و دوتا بچه دارن یکی علی که فکرکنم ۲۰ سالشه 🤔و دینا که سه سال از من کوچک تر ) حالا بعد احوال پرسی و..... تو اتاق دینا بودیم با هم حرف میزدیم خودم سعی میکردم خوب نشون بدم😃که خاله زیبا صدامون زد بچه ها بییاید شام بخورید ماهم رفتیم خیلی میل نداشتم نمیدونم چرا احساس تهوع میکردم وبرای اینکه کسی شک نکنه چند قاشق خوردم اونم به زور😖
من= خاله زیبا  خیلی خوشمزه بود مرسی 😊
خاله زیبا= نوش جان عزیزم تو که چیزی نخوردی 🙁
من= نه ممنون سیر شدم 🙈
بابام= مریم تو خوبی 🧐
من=اره بابا خوبم 😊
عمومهدی =معلومه 🤨
دیدم دیگه اوضاع خرابه گفتم من خستم میرم بخوابم شب بخیر 🙂دینا گفت وایسا منم میام رفتیم اتاق دیناخوابیدیم  
یادم باشه ساعت ۴ بود که حالم 🤢 ( ببخشید) رفتم دستشویی و احساس گرما میکردم به صورتم اب زدم که شاید بهتر شم اومدم بیرون رفتم تو پذیرایی نشستم دیدم  یکی دست گذاشت رو شونم 😱خیلی ترسیدم یهو از جام پریدم 😅دیدم عمو مهدی حالا قیافه من 😥 قیافه عمو معدی 😯😂😂
عمو مهدی= نترس منم 😅خوبی 
من= بله بله خوبم شب بخیر 😓
میخواستم برم تو اتاق که عمو مهدی= کجا بیا اینجا ببینم 😉
من=باشه 😥رفتم نشستم پیش عمو 
عمو مهدی=چه خبر عزیزم 😎
من=عمو  خبری نیست که ساعت ۴🙄میخواید صبح باهمدیگه حرف بزنیم 😁الان بریم بخوابیم ؟؟منم خوابم میاد ( اره جون عمه ات الان بری میخوابی 😂😂حالم خوب نبود میخواستم برم اتاق که عمو نفهمه) 
عمو مهدی=مریم خودتو نزن کوچه علی چب من که میدونم عمو جان از سر شب حالت خوب نیست میخواستم خودت بگی ولی نگفتی 🤨{ قسمت دوم } 
من=😞😞😞
عمو مهدی =عزیزم چرا به عمو نگفتی حالت خوب نیست منو نگاه کن😊حالا به عمو میگی چی شده 😉
من=چیزی نیست عمو فقط حالت تهوع دارم احساس میکنم گرممه 😓
عمو مهدی رفت وسایلشو اورد معاینه کرد دست گذاشت رو دلم درد بدی پیچید تو دلم گفتم اخ عمو فشار نده 😥
 عمو مهدی = پس دلتم درد میکنه 🤨
من=بله 😥عمو بدون توجه به من این قدر فشار داد دلو رودمو احساس کردم له شدن 😂😂😂(جون من دکترای عزیز لطفا یه زره اروم تر فشار بدین بابا درد میکنه 😅) 
بعد عمو تبو گرفت یه اخم کردو گفت دست مریزاد مریم خانوم 😠با اخم فشارمو گرفت گفت پایین مریم نمیدونم چند بود خودش نگفت منم ازش نپرسیدم ☹️ بعدکمی  نگام کرد و گفت اره اره فکر کنم تو خونه داریم 🤔
حالا من 🙄عمو چی اره اره 🙄🙄
گفت حالا میفهمی عزیزم عجله نکن 😜
بیااین شکلات بخور 🤤گرفتم ازش بعد 
عمو مهدی رفت اشپزخونه با یه قرص و سرم و دوتا امپولو یه شیاف اومد 🥺بغض کرده بودم ( من از امپول خیلی نمی ترسم ولی خییلی وقت بود امپول نزده بودم و هم خیییلی خجالت هم میکشیدم عمو بهم  امپول بزنه 😢) 
عمو با لحن مهربونی گفت عزیزم از شانس خوبت اینارو تو خونه داشتیم 😁🤣🤣برگرد عزیزم این دوتا امپول بزنم بعد سرم بزنم که عزیز عمو بتونه راحت بخوابه تا فردا بعدظهر بریم مسافرت  که خانوم خانوما سر حال باشه ( عمو مگه با بچه حرف میزنی 😂😂😂)
من=  چی 😵میشه نزنم 😓
عمو مهدی= نه نمیشه گلم 😎
من = اخه سرمو انداختم پایین 😞
عمو بیشتر اومد نزدیک تر بهم گفت = چرا نمیخوای بزنی میترسی 🤨
من=  نه عمو من خیلی وقت نزدم🥺 وهم 🙈🙈سرمو انداختم پایین که یعنی خجالت میکشم  😑عمو خودش فهمید 
اومد در گوشم گفت اولن یه دختر خوب نباید خجالت بکشه از دکتر که حالا دکتره عمو شم باشه ( اخه چه ربطی داشت 😂🤣) دومن من اروم میزنم اگه تکون نخوری دردت نمیاد سومن عزیزم بخواب رو مبل منم دیگه خجالت میکشیدم مخالفت کنم عمو داشت امپول هارو اماده میکرد( حالا استرس امپول زدن به کنار این درست کردن امپول جلو چشم ادم کجای دلم میزاشتم 😒😒که داشتم سکته میکردم)خوابیدم عمو خودش شلوارمو درست کرد خیلی خجالت کشیدم ( نمی دونم این همه حجم از خجالتی چطوری اومد 😅) صورتمو بین دستام قایم کرده بودم عمو پنبه کشید توده درست کرد اولی زد و واقعا متوجه نشدم فقط اخرش سوخت که یه اخ گفتم دومی زد دردش بیشتر بود نمی دونم چی بود فقط میسوخت 🥺😥 فقط لبو گاز میزدم دیگه تحملم تموم شد گفتم اییی😫 عمو درش بیا دیگه داشت اشکم درمیومد 😭عمو دراورد 
عمو= تموم شد عزیزم 😘
میخواستم پاشم که عمو نزاشت گفت مریم جان بخواب عزیزم گفتم چرا عمو مگه دوتا نبود 😳 گفت چرا عزیزم دوتا بود بزار این شیاف بزارم😰 سریع پاشدم گفتم نه نه نه مرسی نمیخوام عمو خندش گرفته بود ولی به زور فکر کنم خندشو نگه 🤭 داشته بود گفت عزیزم این درد نداره بزار بزارم با این حال امپول تبر زدم ولی اینو بزارم دیگه خیالتم راحت میشه  گفتم نه مرسی خودم میزارم  ( که اخر سر هم نزاشتم 😜) گفت باشه دستتو بده به من کشو بست تو دستم عمو چند بار زد تو دستم بعد رگو پیدا کرد و زد خیلی دردم نیومد فقط یه اخ 🙁گفتم گفت جانم تموم شد کمکم کرد رفتیم اتاق دینا من دراز کشیدم عمو هم یه دستمال خیس گذاشت رو صورتم گفت من بیرون خوابیدم کاری داشتی صدام کن ☺من تشکر کردم هیچ کس بیدار نشده بود همه خواب بودن منم خوابیدم صبح پا شدنی دیدم تو دستم چسپ زخم هست عمو سرم دراورده بود مامانم بالا سر بود انگار عمو همه چیزو صبح تعریف کرده بود مامان = خوبی مامانی 😘
من= خوبم 😚دیگه عمو صبح نسخه نوشت رفت بگیر خدارو شکر فقط یادمه چند تا قرص و یه شربت نوشته بود که خیلی بد مزه بود 🥵😄و تبمم پایین اومده بود بعدظهر هم حرکت کردیم 
رفتیم شمال دوسه روزی جاتون خالی خیلی خوش گذشت و خدارو شکر حالمم خوب شده بود💜 و البته تو راه هم خیلی مراقب بودم حالم بد نشه  که دوباره عمو از خجالتم در بیاد (دقیقا دخمل حرف گوش کنی شده بودم 😄) 
اینم از اولین خاطره من 🥰
امید وارم از خاطرم خوشتون بیاد❤
ببخشید من کمی انشام ضعیفه 😅 واگه جالب نبود به بزرگی خودتون ببخشید 😘خوشحال میشم نظراتون بشنوم 🤩و تشکر میکنم از مدیر وبلاگ من بچه ها یه مدتی حالت روحی خوب نبود ولی شاید باورتون نشه وقتی خاطر اتون میخوندم انرژی میگرفتم مخصوصا خاطره اقا پارسا واقعا مرسی 🌹
               ✧༺♥༻✧                      *اقا پارسا اقا شهاب اقا سینا اقا سعید اقا پویا  اقا سام اقا میلاد اقا سهیل رها خانوم سیما خانوم مهدیه خانوم دینا خانوم شادی خانوم گیتا خانوم و...... من خاطراتون خیلی دوست دارم لطفا برامون خاطره بزارید ممنون 🌷
*انسان شجاع کسی نیست که احساس ترس نمی کند بلکه کسی است که بر ترس چیره میشود.                              🌼Maryam

خاطره محنا جان

سلام محنا هستم ۱۹ سالمع 
امیر ۲۲ سالشه همسرمو میگم 
حالم زیاد خوب نیود امیر رفت بود سرکار منم چیزی بهش نگفتم گفتم نگران میشه خلاصه به زور مسکن اینا دوروز خودمو راه انداختم 
روز سوم دیگ نمیتونستم راه برم امیر هی میپرسید خوبی عشگم 
میگفتم  اره بابا چیزی نیست 
شب خابیدم خیلی بی حال بودم صب دیدم صورتم خیس شده بلند شدم دیدم امیر کاسه اب دستشه داره با دستش میچکه رو صورتم گفتم امیر گفت جان دلم گفتم سرم  داره منفجر میشه گفت پاشو پاشو گفتم نه نه نمیام گفت بزور میبرمت گفتم نمیام 😡 گفت باشه تو بلند شو از رو تخت بلند شدم دیدم نمیتونم راه برم بلند شدم سرم گیج خورد افتادم رو سرامیک هاا 😢 امیر بلندم کرد خودش برد صورتمو شست من هیچی نمیفهمیدم دیگ فقط میگفتم نه نه
رفتیم امیر محکم دستمو گرفته بود نیوفتم رفتیم دکتر  گفت دو تا تزرق تقویتی یک سرم سریع الان باید تزریق بشه  ولی خودم حالمو دیدم ترسیده بودم رفتم چون اتاق خالی یود گذاشتن امیر بیاد داخل  استینم دادم بالا اومد زد یکم درد داشت ولی خیلی درد نداشت امیر هییییی قریون صدقم میرفت🥺
خلاصه امپول زدیم  دیگ تا خونه امیر دستمو گرفته یود ول نمیکرد میگفت میوفتی یک هفته هم سرکار نرفت طفلی بچم💋
کار خونه انجام میداد 😁
بهتر شدم🙈 الان این خاطره مال هفته پیشه 😔 تنها چیزی که تو زندگی مهمه دوست داشتنه 😘 همدیگرو دوس داشته باشین 😜
بای بای 🙃

خاطره گیسو جان

سلام گیسو هستم ۱۸ سالمه 
این وبلاگ رو از طریق دوستم پیدا کردم گفتم که منم میام خاطراتمو بنویسیم 

تقریبا دوره اموزش تزریقاتم داشت تموم میشد .
از اینکه منم میتونستم امپول بزنم واسه بقیه خوش حال بودم 
یه روز تو خونه بودم ک دیدم پدر بزرگم اومد خونمون رفتم ب استقبالش ،خیلی خوش حال بودم 
دیدم بهم گفت :عزیزم حالم یکم خوش نبوده فکر کنم سرما خوردم رفتم دکتر و این امپول رو بهم داده تو برام بزنش شنیده استادی شدی واسه خودت 
ذوق کردم امپول رو گرفتم نگاش کردم دیدم پنی بود واییییییی من  من چطور تو خونه این امپول رو بزنم اگه حساسیت داشته باشه چی 
ازش پرسیدم پدر بزرگ مهربونم قبلا از این امپول زدی ؟گفت :عزیز دلم من ک سواد ندارم نمیدونم زدم یا ن 
بیشتر ترسیدم 
گفتم اگه بهش بدم بگم نمیتونه 
دیگه پیش همه میگه ک بلد نیستم :(
اگه براش بزنم ممکنه حالش بد شه...
پدر بزرگم دراز کشید گفت درد ک نداره ؟گفتم نه نه من امپول خوب میزنم درد نداره 
امپول رو اماده کردم 
اومدم بالای سر پدر بزرگم ،نگاهی ب امپول کردم ترسیدم نگاهی ب پدر بزرگم کردم دلم نمیومد براش بزنم ترسیدم حالش بد شه ،
ضد عفونی کردم پوستشو بعد اروم مواد رو خالی کردم توی ظرفی ک کنارم بود 
پدر بزرگم گفت زدیش ؟گفتم اره اره زدم قربونت برم 
پدر بزرگم بلند شد پیشونیمو بوسید ،گفت فدات شم نوه گلم اصلا درد نداشت ، وقتایی ک میرم تزریقاتی ی طوری میزنن نمیتونم از جام بلند شم ، دیگه همه باید بدونن نوه من ی خانم دکتره 
پدر بزرگم انقدر ذوق داشت و خوش حال بود از اینکه من تونستم ب اون خوبی براش امپول بزنم ....
ممنون که خاطرمو خوندید
دوستدار شما سعیده 
پ ن :خدایا اگر کسی طاقت دیدن خوشبختی ما را ندارد 
آنچنان خوشبختش کن ، که ما را از یاد ببرد ..

خاطره نسیم جان

نسیم هستم، ٣يا٤ سالم بود سرماخوردم هر وقتي كه مريض ميشم گلوم عفونت ميكنه و درد ميگيره ايندفعه هم همين طوري شده بودم مامانم ساعت٥ از سركار برگشت و مشغول غذا درست كردن شد اون شب هم مهمان داشتيم زنداييم و يكى از دخترداييام مهمان ما بودن وقتي رسيدن وديدن من مريضم دخترداييم بقيه كارها رو به عهده گرفت مامانم و زنداييم منو بردن دكتر منم خيلي بي حال بودم براي همين ماشين گرفتن و رفتيم هر چند مسافت زيادي نبود همش چند تا كوچه فاصله بود وقتي رسيديم دكتر هم خيلي شلوغ بود تا نوبتمون بشه سرمو رو پاي مامانم گذاشتم وقتي رفتيم پيش دكتر و معاينه م كرد ٦ تا برام پني نوشته بود با قرص و شربت 
ساكت بودم تا لحظه اي كه رفتيم داخل تزريقات تا چشمم به اقايي كه تزريقات رو انجام ميداد افتاد شروع كردم جيغ زدن و گريه كردن خيلي ترسناك بود 
قد خيلي بلند و هيكلي داشت موهاي مجعد و چشماي رنگي خودشم اخمو و بداخلاق هركاري مامانم و زنداييم كردن نتونستن منو بخوابانن رو تخت اون اقا هم به دوتا ديگه از همراه مريضهايي كه تو مطب بودن گفت منو بزارن رو تخت 🛌 بدجور گريه ميكردم و ميترسيدم از ترس بدتر سفت كرده بودم 
اون زمان مثل الان نبود كه بگن سفت نكن دردت بيشتر ميشه يا ضربه بزنن تا ادم كمى شل بشه همين طوري تزريق كرد و جيغ منم بلند شد ديگه هلاك شدم بعد اينكه تزريق تمام شد ولم كردن ولي  تمام بدنم درد گرفته بود  از يه طرف درد امپول از يه طرف محكم نگهم داشتن 
دوباره امديم بيرون ماشين گرفتيم و رفتيم خانه اون شب زود خوابم برد فرداش مامانم صبح زود رفت سركار 
زنداييم هم ساعت ٩ صبح بلندم كرد صبحانه بهم داد و گفت بريم امروز امپول دومت هم بزن از ترس قالب تهى كردم
بازم صبحش با زندايي و دختر داييم رفتيم همون مطب دوست داشتم گريه كنم خيلي ميترسيدم رفتيم تو اتاق تزريقات اون اقاه نبود 
زنداييم از منشي پرسيد گفت يك ساعت مرخصي گرفته الان پيداش ميشه نشستيم تا بياد ولى تو دلم غوغا بود همش تو دلم ميگفتم خدا كنه نياد
ساعت ١٠:٢٠ زنداييم رفت به منشي باز گفت منشي زنگ زد خانه شان گفت گفته ٢٠ دقيقه ديگه ميام زنداييم هم ديرش شده بود راه خانه شان از ما خيلي دور بود ديگه بلند شديم رفتيم بيرون تو دل من عروسي بود 
رفتيم بالاتر يه مطب پيدا كرديم كه تزريقات داشت كمى ترسيده بودم 
رفتيم از پله ها بالا يه اقا و يه خانم جوان بودن خوش اخلاق كمى از ترسم ريخت باهام خيلي حرف زدن كه چه دختري اسمت چيه چه اسم قشنگي داري 
ازم خواستن برم رو تخت دراز بكشم منم با ترس و لرز رفتم اقا اومد و باهام حرف زد كه اصلا نترس و سعى كن خودتو شُل كنى 
منم كمى شل كردم بازم بهم گفت شل كن الان خودتو منقبض كردي 
انقدر بهم سر صبر گفت چه طوري خودمو شل كنم و نفس بكشم منم به حرفهاش گوش دادم و بعد برام تزريق كرد منم اصلا صدام در نيومد 
چقدر بعدش تعريف كرد كه پنى زدي و گريه نكردي بهم يه ابنبات هم داد   رفتيم خانه زنداييم براي داداشم و پدربزرگم تعريف كرد كه من اصلا گريه نكردم بعد منو گذاشت و رفت خانه شان 
بقيه امپولهامو هر وقت ميخواستيم بريم بزنيم به اصرار پدر و مادرمو ميبردم اونجا كه اونجا برام تزريق كنن 
و ديگه گريه نكردم چون واقعا عالي تزريق ميكردن

خاطره مینا جان

سلام خوبین؟ امید وارم باشین مینام 16سالمه یه داداش دارم(معین)که 10 سالشه مامان و بابامم معلمن خب این خاطره من بد شانس برمیگرده به یه ماه پیش که دیگه شهر ما زرد شده بود بخاطر کرونا  گفتیم اره دیگه کرونا اینجا کم شد بخاطر همین دختر عمم عروسی گرفت حالا همه مثل ندید بدیدا برو لباس بگیرو فلان و اینا چون دوسالی میشد عروسی نرفته بودن منم زیاد از عروسی و این داستانا خوشم نمیاد دیگه شلوغش نکردم اینا تا روز عروسی تو بازار بودن کل فامیل منظورمه دیگه روز عروسی رفیتم هیچ کس رعایت نکرده بود واقعا همه توهم قاطی اصلا یه وضعی نگم بهتره منم که کلا سرم تو گوشی بود سه ساعت تو تالار بودیم دیگه کمکم شام خودیم و اومدیم خونه زنعموم اینا چون از مشهد اومده بودن خونه ما میموندن تا یه هفته من حالم اوکی بود فقط مامانم میگفت ابریزش بینی داره که گذاشت به هوای الرژی منم کمکم گلوم داشت درد میگرفت گفتم الان به مامانم بگم بدبختم میکنه دیگه بیخیال شدم داداشم از اون ور تب کرده بود بابامم که هیچ علائمی نداشت بعد هشت روز دیگه انقد مامانم گیر داد که رفتیم بیمارستان برای تست کرونا حالا اونجا دادشم نمیترسه من مثل چی میترسیدم خلاصه تست و اینا دادیم که جواب چهار تا هم مثبت بود 😂😢بابام که اوکی بود منم که مثلا خوب بودم فقط داداشم یکم بیحال بود و تب داشت بخاطر همین دکتر براش امپول نوشته بود دوتا رفتیم داروخونه دارو هارو گرفتیم معینم که بیخیال اصلا نمیترسید من بجاش استرس داشتم رفت با بابام داخل تزریقات بدون هیچ سرو صدایی بعد چند دقیقه اومد بیرون کپ کرده بودم قشنگ مامانم پرسید زد بابام گفت اره واقعا چه راحت دیگه رفتیم خونه و تا دو هفته نه میرفتیم بیرون نه کسی میومد بابامو مامانم و داداشتم خوب شدن منم خوب شدم اما چشایی ندارم حتی بخاطرش دکتر هم رفتم اما نچ فایده نداشت انقد رو مخه از خود کرونا بدتره واقعا افتضاحه 😞😅 خب دیگه فعلا با این وضع ادامه میدم چه کنم خداکنه خوب شه فقط خاطره هم تموم شد امید وارم خوشتون اومده باشه فعلا بای👋

خاطره سوگند جان

سلام به همگی
خوبین؟خوشین؟سلامتین؟
خداروشکر که همه خوبین
ایشالله جوری باشین که هیچ جای دنیا پزشکی نباشه و دنیا با صفا تر از قبل بشه 🤲🏻🤲🏻😊

🍃سوگند هستم🍃دختر گیلان🍃17ساله🍃

خب خب خب خب خب ، اومدم یه خاطره بگم از اون قدیم ندیما 

راستش از صبح که هی اومدم خاطره رو تعریف کنم سرم تیر میکشید نمیتونستم به صفحه گوشی نگاه کنم ولی الان بهترم 
گفتم بیام خاطره زردی گرفتنم و تو دوران 2ماهگی یا 1 ماهگی بگم:و اما خاطره.......

من اینقد عجله داشتم که بیام به این دنیای لعنتی که تو هشت ماهگی به دنیا اومدم ، به دنیا اومدن من همانا و یه مشکل به بدبختی های خانواده هم همانا 
(یعنی شانس نیست که گله گل😐😒به قول مامانم دریا رفتنی هم باس آب ببریم تا دریا نخشکه😒😒)

خلاصه من که به دنیا اومدم بابام یه معامله شیرین انجام داد که همون باعث شد زندگی عطر و بوی شیرین تری به خودش بگیره کلا کسب و کار بابا رونق گرفت (ایشالله همهء بیکارا برن سرکار🤲🏻بلند بگین آمین)

بعد از اینکه من بعد از چند وقت به دنیا اومدنم مشکل زردی اومد سراغم (نه اینکه خیلی قوی بودم دقیقا تا قبل از مهد رفتنم دائما مریض بودم)

دیگه هیچی دیگه مامان متوجه مشکل بنده شد و زنگ زد به بابا که آب دستته بزا زمین بیا خونه بچه مریض شده ببریمش دکتر 
(نمیدونم تو دورانی که یه بچه چه مشکلی براش به وجود میاد)
خلاصه مامان عزیزم اومد کل ماجرا رو گذاشت رو دست پزشک محترمه

دکتر جان که منو معاینه کردن گفتن که بچه علایمش زردی میباشد

و منو از تالش منتقل کردن رشت 
دقیقا نمیدونم چقد ولی مدت زیادی تو بیمارستان بستری کردن( مامانم میگه بیشتر از یکماه میشد )

دکتر رشت اومدن بالا سرم بهم دارو دادن و سرم من چون هم بچه بودم و هم بسیار شر و شیطون اصلا اجازه نمی دادم پرستارای محترم به کار خودشون برسن و مامانمم اصلا دل نداشت منو نگه داره اون روزا موقعی که تزریق وریدی داشتم بابام میموند پیشم (بابایی فدات بشم که همش دردسر بودم برات💋💋) خلاصه که پرستار اومد دوتا دستای کوشولو و لاغرم و که سوراخ کرد و پشت دستم و مچ دستم رو هم همچنین رگ پیدا نکردن 😭😭😭اومدن تو پام (البته نمیدونم کجاش) سرم و وصل کردن و من تو اون چند وقتی که سرم به پام وصل بود همش تو دست مامانم بودم ولی دریغ از یه تکون کوچولو چون هم مامان هم بابا منو سفت گرفته بودن و اینکه میدونین خودتون یه بچه یکی دو ماهه چطور حالتی میتونه داشته باشه

خلاصه که من و مامان و فامیلا به نوبت شب به شب میموندن پیشم که مامانم بره خونه حمام و غذا برای بابا و .... خلاصه که اون یک ماه به مشقت زیاد تموم شد دکتر فرمودند که من خوب شدم .

تمام ❤️😊

و اینکه تو این ماجرا بود که من معروف شدم به دخی سورنگی یعنی دایی هام که اون موقع 17.18سالشون بود بهم میگفتن دخی سورنگی 

من از اول زندگیم تا روز اول مهد رفتنم همیشه ی خدا مریض بودم بعدشم که بخاطر تشنجی که از یکسالگی گرفته بودم تا نه سالگی تحت درمان پزشک عزیزم دکتر س.ی بزرگوار بودم 

میخوام از دکتر عزیزم دکتر س.ی عزیزم تشکر ویژه بکنم چون اگه ایشون نبودن معلوم نبود کی از این دنیای مزخرف خلاص شده بودم ❤️❤️
و 
بعد از اینا اول از مادر عزیز تر از جانم و بعداز اون هم از پدر عزیزم تشکر کنم که بخاطر من تا مرز سکته میرسیدن و میامدن 😘❤️💋😍😘❤️💋😘❤️💋😘😘💋💋😘💋😘💋😘

مامانم همیشه بهم میگه تو و مریض شدنات باعث شد من شجاع بشم و از هر چیزی نترسم🙈
 نمیدونم حالا این مایع خجالتم باید باشه یا مایع سربلندیم🥺🤔

من تا الان نمیدونستم زندگی یعنی چی ولی الان فهمیدم که زندگی خیلی مزخرفه (البته این نظر منه)

من همیشه تا جایی که بتونم به طرف مقابلم امید میدم 
ولی واقعا کسی نمیدونه تو دلم چخبره . خودمم حتی نمیدونم چرا اینطور شدم .همش بهونه الکی میارم و عصبانی میشم 

ولی بیرون از خونه باشم همش اون خنده لعنتی رو لبامه 😑🤐

دیگه خسته شدین ببخشید 
ببخشید اگه بد بود یا بی مزه 
من اینو بخاطر دل آیدا جون،یلداجون،زینب جون،فاطی جون و مریم ته تغاری پاییز🍁🍂نوشتم که گفته بودن بنویسم 

خواهش میکنم از داداش پارسا داداش مهرسام آقا حسین که خاطره های خودتون و بزارین و رها جون و داداش رهام عزیز و داداش محمدرضا و داداش هادی و بقیه که حضور ذهن ندارم ببخشید که خاطره بزارین مخصوصا داداش پارسای عزیز که همیشه با خاطراتتون شاد میشم و از ته دل میخندم 

ببخشید که زیادی حرف زدم و چشای نازتون اذیت شد 🙏❤️😍

🍃دختری از دیار گیلان🍃

خاطره نسیم جان

سلام نسیم هستم ۲۲ساله 
اسم نامزدم حسین 
پنج شنبه هفته پیش قرار بود با حسین بریم بیرون منم بخاطر یه مشکل زنانه که رفتم دکتر بهم دوتا آمپول داد اما نزده بودم با حسین رفتیم بیرون دیدم یه جا نگه داشت گفتم اینجا کجاست گفت بشین الان میام رفت وقتی برگشت دوتا آمپول تو دستش بود گفتم من که نمیزنم گفت باشه عشقم رفتیم جلوتر در درمانگاه وایساد هرکار کرد من پیاده نشدم گفت بغلت میکنم میبرمتا گفتم باشه بریم بیرون ظهر میایم میزنم گفت قول گفتم آره خلاصه رفتیم یکم بیرون کلی خوش گذشت داشتیم برمیگشتیم جلو درمانگاه وایساد به زور پیادم کرد اول دستم گرفت بعد دستم کشیدم جلوتر از من رفت رسیدیم جلو درمانگاه اون رفت داخل من یواش از جلو درمانگاه رفتم حسینم حواسش نبود😂😂بچم میخواست زود بریم یه نگاه کرد تازه فهمید منم پریدم وسط خیابون گفت باشه باشه آروم برو ماشین میاد رفتم اون طرف اومد کلی حرف زد که عشقم نیازه منم دیدم همه نگاه میکنن خر شدم رفتم 
رفتیم داخل اینقدر شلوغ بود گفت تو بشین تا قبض بگیرم من از استرس حرف نمیزدم قبض گرفت با چشام التماسش کردم گفت زندگیم زود تموم میشه برو رفتم داخل تمام تختا پر بود یه بچه همبود اینقدر گریه میکرد منم بیشتر حالم بدشد رفتم جلو در حسین گفت تموم گفتم نه حسین بریم تروخدا میدونست اگه بیاد جلو برم بغلش بدتر لوس میشم رفت عقب گف برو دردت تو قلبم زود تموم میشه رفتم پرستار گفت برو دراز بکش اون بچه هم تخت بغل من خوابیده بود صورت همو میدیدیم دکمه شلوارم باز کردم دراز کشیدم دیدم بچه تو چشام نگاه میکنه قول دادم به خودم گریه نکنم بچه بترسع پرستار اومد شلوارم داد پایین پنبه کشید بغض کردم اما بچه داشت نگام میکرد اولیو زد زیاد درد نداشت خواستم چشام ببندم اما یه لبخند زدم به دختر بچه دیدم اونطرف داد پایین تر گفت ریلکس باش پنبه کشید وارد کرد وای وارد کردنش اندازه کل قبلی درد داشت وقتی شروع ب تزریق کرد دیگ نتونستم تحمل کنم سرم چرخوندم اونطرف بچه نبینه و پام تکون مبدادم گفت آروم تمومه ولی همچنان میسوخت کشید بیرون بلند شدم کفش پوشیدم رفتم بیرون حسین منتظرم بود گفت تموم شد قلبم جوابش ندادم اما سرگیجه داشتم دستمو محکم گرفت رفتیم ماشین اما حرف نمیزدم خیلی یه دفعه بیحال شدم تا نشستم تو ماشین خوابم برد حسین بیدارم کرد ناهار خرید به زور میذاشت دهنم میگفت بخور سرحال بشی 
یه گل هم خرید باهاش حرف زدم حالا چهارشنبه هم باید یکی بزنم دیگه نمیتونم😭😭
ممنون که چشای نازتون گذاشتید برا خاطراتم ممنون میشم نظر بدین ❤️😘

خاطره حسین جان

سلام اسم من حسین هستش از تهران
ماه پیش یکی از همسایه هام که خانمی ۳۰ ساله بود سرما خورده بود و رفته بود دکتر و دکتر براش۴تا امپول پنیسیلین ۸۰۰ نوشته بود اولیشو تو درمانگاه زده بود و برای دومین تزریق تماس گرفت با من که بیاد براش بزنم (اینهارو که براتون نوشتم خود خانم زمانی که اومد منزل تعریف کرد)خلاصه اون روز خانم همسایه با یه مانتو مشکی و شلوار لی اومد خونه من برای تزریق امپولشو گرفتم و شروع کردم برای آماده کردن تزریق و خانم رفت روتخت خوابید و سمت راست باسنشو تا نصفه کشید پایین
براش حسابی پنبه کشیدم و  اروم سوزنو فرو کردم و خانم یه تکون ریز خورد و من اروم آروم شروع به تزریق کردم وقتی تزریقش تموم شد گفت دیروز خیلی برام بد زدن جاش کبود شده بود
بازهم براتون خاطره مینویسم

خاطره آرتا جان

سلام بچه‌ها، من آرتا ام. ۱۹ سالمه. 
رفتم دکتر برای حساسیتم. ۲تا آمپول داد که باید ۱۰ روزی یه بار بزنم
رفتم ۲تا آمپولامو خریدم و رفتم تزریقات رفتم تو تزریقات، پرسید آمپولات چیه؟ نشونش دادم دید وسایل دارم. پول رو دادم گفت برو حاضر شو و کیسه داروهامو گرفت ازم. رفتم تو اتاق.
یه ۲دیقه بعد، اومد تو اتاق. گفت حاضر شو دیگه. بعد من دیدم تخت تزریقات یه مقداری زیادی ب هم ریختس. یه نگاهی بهم کرد گفت سرپا میزنی؟ گفتم میشه؟ گفت اگه تکون نخوری میشه، حاضر شو. کمربندمو باز کردم. دیدم سوزن اول رو گذاشت و اومد پشتم وایساد. پنبه دستش بود. دستشو گذاشت، شلوارمو داد پایینتر و بعدشم شورتمو کشید پایین. سمت راستمو پنبه کشید و گفت پسرم نفس بکش و بلافاصله سوزن رو فرو کرد و تزریق رو انجام داد. سعی کردم صدام در نیاد ولی یه ذره پامو تکون دادم ک بالای باسنمو فشار داد گفت یواشش تکون نخور☹. بعد پنبه گذاشت روش و گفت آفرین پسر خوبب. درد که نداشت؟ گفتم یکم گفت خب اون یه ذره رو باید تحمل کنی که حالت خوب بشه دیگه. حالا هم روی پا راستت تکیه کن دومیتو سمت چپ میخوام بزنم. گفتم باشه. سرپا بودم یه ذره تکون خوردم شلوارم بیشتر اومد پایین. اومد پشت سرم دوباره و شورتمو از سمت چپمم داد پایین. گفت عزیزم، نترس و شل باش. گفتم بیشتر از این نمیتونم. گفت پس نفس عمیق بکش و تا کشیدم نیدل رو فرو کرد. فرو کردنش مشکلی نداشت تا وقتی که شروع کرد به تزریق کردن. خیلی درد داشت و شروع کردم آیییی گفتن که بلافاصله گفت میدونم عزیزم این درد داره الان تموم میشه و بعد ۷ ۸ثانیه سوزن رو خارج کرد از پام و گفت تموم شد ولی صب کن و ۲تا پنبه آورد و اول سمت راستمو گذاشت رو جای تزریق و شورتمو داد روش بعدشم همینکارو با سمت چپم کرد و شورتمو کامل داد بالا. گفت خب تموم شد. گفتم ممنون گفتش خواهش میکنم، آفرین که شل بودی و همکاری کردی.
منم یه ذره وایسادم و بعدشم شلوارمو درست کردم و رفتم