دو خاطره از آوینا خانم

سلام سلام امید وارم حال دلتون خوب باشه بنده آوینا هستم
اولین باره خاطره میذارم 😅بریم سراغ بیوگرافی:
۱۵سالمه یک برادر به اسم امیر ویک خواهر به اسم النا دارم
متاهل هستم واسم همسرم آرمین هستش خب بریم سراغ
خاطره که مربوط به چند روز پیش هستش
چند روز پیش صبح زود با حس حالت تهوع از خواب بیدار
شدم وسریع خودم رو به دستشوی رسوندم حالت تهوع شدید
ودل درد داشتم تا عصر چند بار حالم بهم خورد وگلاب به روتون اسهال شدم
خیلی حالم بد بود به هر بدبختی بود تا شی تحمل کردم حدود ساعت ۸ونیم آرمین از سرکار اومد خونه چند بار صدا زد وقتی حالمو دید خیلی تعجب کرد وقتی دیدمش سریع با گریه خودمو تو بغلش انداختم بعد اینکه آروم شدم معاینم کرد گفت چیزی نیست این ویروس جدیدا اومده ورفت دارو هارو بگیره تا وقتی بیاد از درد به خودم پیچیدم وقتی اومد یدونه آمپول آماده کرد گفت عضلانی میزنم بقیش تو سرم میخواستم فزار بکنم سریع منو گرفت رو پاهاش خوابوند پنبه کشید وآمپول ووارد کرد از دردش یا صدای بلند گریه میکردم 😭😭😭نمیتونستم تکون بخورم بعد از اینکه تموم شد سرم رو وصل کرد چند تا آمپول زد داخلش منم کم کم خوابم برد 🤒وقتی بیدار شدم یکم حالت تهوع داشتم گرسنمم بود ولی نمیتونستم چیزی بخورم آرمین یکم پونه رو با ماست قاطی کرده بود بهم داد خوردم وبعدش دارو هامو چند رو دارو هارو سر وقت خوردم وخداروشکر خوب شدم .
دوستان شاید براتون سوال باشه چرا زود ازدواج کردم چون ما رسم داریم دختر باید زود ازدواج بکنه من وقتی ۱۳سالم بود عقد کردم و۱۴ عروسی خواهرم النا ۱۸سالشه ودوتا پسر خوشگل به اسم های ایمان واحسان داره وبرادرمم امیر ۲۴سالشه وپزشک عمومیه بعدا میگم چه آمپول های که ازش نخوردیم ویه دختر به اسم آیلین داره مادر پدرمم هردو معلم هستن🤭🤭🙃

-------------------------------------

سلام دوستان آوینا هستم
اومدم با دومین خاطره که مربوط میشه به دوران نامزدی وآمپول خوردنم از برادم امیر😕😢خلاصه جونم براتون بگه یک روز صبح زود از خواب بیدارشدم وداداش منو رسوند مدرسه خودشم رفت سرکار منم صبحانه نخورده بودم راستش اصلا میل نداشتم وقتی زنگ تعطیلی خورد آرمین اومده بود دنبالم خلاصه باهم رفتیم بیرون کلی خوراکی برام خرید واینا گفت که قراره بادوستاش برن شمال وچند روزی نیست ومقداری هم بهم پول داروهای توصیه کرد مواظب خودم باشم منو رسوند خونه وخودش رفت خلاصه منم هیچی نخورده بودم از صبح ولی خسته بودم رفتم تو اتاقم باهمون لباسا خوابم برد حدود ساعت ۷عصر بود با تکون دادن های مامانم بیدار شدم که می‌گفت خرس قطبی انداره تو نمیخوابه🤣🤣🤣🤣🤣🤣خلاصه آماده شدم با مامی رفتیم خرید شام خالم اینا مهمون بودن خونمون منم یکم به مامان کمک کردم از وقتی خاله اینا رسیدن با تینا دختر خالم خوراکی خوردیم تا ساعت ۵صبح🤣کلیم چیپس وپفک و لواشک و.. خریده بودم عصر خلاصه شام وشیرینی واینا هم خوردیم داشتیم منفجر می‌شدیم امیر شب شیفت بود صبح ساعت ۹ میومد خونه داداش من یجوریه با خوراکی مخالفه شب بیداری پر خوری کلا آدم جدی ومنظمیه خلاصه ۵صبح خوابیدیم وخوبی این بود فرداش جمعه بود خلاصه ساعت ۱۲ظهر با معده دردودل درد شدید بیدار شدیم وقتی حال بدمو دیدم زدم زیر گریه چون میدونستم چی در انتظارمه صدامون زدن برای نهار یکم به سرو وضعمون رسیدیم بعد رفتیم پایین سر دومین قاشق به سمت دستشوی دویدم حالم خیلی بد بود همه با نگرانی در میدن صدام میکردن خلاصه امیر هردومون رو معاینه کرد با یه اخم خیلی جدی نسخه نوشت رفت دارو هارو بگیره از اون طرف که پرپشت گفت بدون هیچ حرفی برگرد آمپول هاتو بزنم خودمو بهش چسبوندم داداش ترو خدا آمپول نه اخم کرد وغر زد چندبار بهت گفتم از این آت واشغالا نخور هان داداش غلط کردن توروخدا با کمکم پدرم منو برگردوند ومامان بابا سفت پاهامو گرفتن آمپول آول رو که وارد کرد جیغ کشیدم وزدم زیر گریه وهمش ای ای میکردم اایییییییییییی داداش تروخدا اخ😭😭
دومی از اولی دردش بیشتر بود با صدای بلند گریه میکردم وجیغ میزدم سومی دردش کمتر بود وقتی تموم شد همش هق هق میکردم (داداش من خیلی کم پیش میاد موقع آمپول زدن دلداری بده یا مهربون باشه تازه دعوام مبکنه)خلاصه سرمم وصل کرد رفت سراغ دختر خاله وهمین مراحل تکریار شد هردوتامون زیر سرم بودیم کم کم پلک هام سنگین شد وخوابم برد وقتی چشم هامو باز کرد صبح بوو داداشم با آمپول بالا سرم نشسته بود گفت برگرد آمپول رو بزنم داداش بخدا خوب شدم می‌گفت نه تو اینو بزن بهتر شی خلاصه بایک حرکت برم گردوند وپنبه کشید وآروم وارد کرد اینقدر درد داشت شروع کردم به گریه کردن😭😭😭😭😭
تموم شد درش آورد طرف دیگه رو پنبه کشید خواستم برگردم نذاشت داداش میگه یدونه نبود نمیخوام هر کاری کردم نمیتونستم تکون بخورم بهم تشر زد تکون نخور شل کن ببینم آمپول دومی دردش کمتر بود ولی درد داشت اینم شد عاقبت خوراکی خوردنمون گویا دیشبم وقتی خواب بودم آرمین زنگ میزنه وداداش ماجرا رو براش تعریف میکنه وقتی از شمال برگشت برام کلی سوغاتی های قشنگ آورده بود ولی گویا هوا سرد بود وسرمل میخوره🤣🤣🤣🤣🤣واز برادر جان آمپول خورد که قصد دارم الان براتون تعریف بکنم
امیر بعد از دیدن آرمین معاینش کرد و براش آمپول نوشت داروهاشم گرفت وقتی رسید خونه من یواشکی دارو هارو دیدم واومدم چسبیدم به آرمین که پاشو فرار کن بدو😱😱
ترسیده بود که چیشده چرا گفتم آمپول نوشته برات سوراخ سوراخ میشی الان که زد زیر خنده نترس جوجه جان آمپول که ترس نداره😐😐😐😐😐😐😐😐😐
خلاصه بردار محترم همراه با دارو ها وارد شدن یادمه شیش تا آمپول بهش زد فقط سر یکیشون گفت آخ وتمام 😶😕😐من که خیلی تعجب کرده بودم که یهو من وتو بغلش گرفت و رو پاهاش دراز کرد وکمی وپاهم و گرفت منم هنگ کردم یک لحظه جیغ گریه اینا هرکاری میکردم نمیتونستم تکون بخورم م گفت داداش بدنش ضعیفه پیش منم بوده ممکنه سرما بخوره یدونه تقویتی آماده کن😕منم همچنان در حال گریه😭😭😭😭😭
خلاصه آمپول منم زدن وتمام خلاصه بگم همیشه از داداشم قبلش از عموم وحالاهم از شوهرم آمپول میخورم به خصوص بدنم ضعیه زود مریض میشم وآدم لجبازی هستم سر دارو بیماری اینا ممنون که خوندید 💜💜

خاطره پدرام

اولین خاطره😎: پدرام😃
سلام سلام😎😎پدرام هستم😎۲۳سالمه😎و مجرد😎خواننده خاموش وب که حالا اومده خاطره بنویسه😎از دوستش😎و... اهان 😎دو تا داداش دارم😎به ترتیب زیر😂
پیمان(۲۷ ساله و ازدواج کرده با یه بچه پنج ماهه به نام پوریا😆به حرف پ علاقهزیادی داریم😂) پرهام(۲۶ ساله و مجرد😑)پدرام(خودم😎) پریسا(خواهر گرامی😂کلاس هشتم😎)
و دوست و همکارم😎ارش😎۲۰ ساله 😎و مجرد😂
خاطره واسه هفته پیشه😎که از سرکار برمیگشتم با ارش(با ماشینش😂😎)که ارش گفت: پدرام😐 شنیدم ولی خسته بودم حال نداشتم جواب بدم😂دوباره گفت: پدرام😐شمردم ده بار هی گفت: پدرام😐 یهو بلند گفت: پدرااااام😱😐ترسیدم گفتم: یاااا خدااا چیشد😐😐(تو باغ نبودم😂)ارش زد زیر خنده گفت: خب حالا رنگش پرید😐دو ساعته دارم صدات میکنم😂گفتم: مرض😐😂نمیبینی خستم😐چی میگی حالا😑گفت: چیزه.. بریم بستنی بخوریم😐گرمه😐ساعت یک شب بود از شیفت برمیگشتیما😐😐😐گفتم: از کی تا حالا ساعت یک شب گرمه😐

گفت:اِاااااا😑خوبه میدونی گرمه ها(کولر ها رو خاموش میکنن سرکار😐😂) دیدم راست میگه😂گفتم باشه من بستنی قیفی بستمه😂گفت: چه سفارشم میده😐بعد رفت😑اومد تو ماشین دیدم واسه خودش دو تا بستنی یخی خریده با یه معجون😐گفتم: این چیه خریدی واسه خودت😂(چشم مامانشو دور دیده بود😂) گفت تو رو خدا کوفتم نکن😐یهو همرو با هم گذاشت دهنش😲حالا من هی میگفتم تو رو خدا بیا تا چیزیت نشده بریم دکتر(شام میرزا قاسمی خورده بودیم خب حالش بد میشد دیگه😑🙄) میگفت نه😂گفتم تقصیر منه که نگران تو ام😂بعد منو رسوند خونه با این وضعیت مواجه شدم😐
پرهام وسط گل فرش دراز کشیده بود پریسا هم کنارش🤔مامان داشت چایی میذاشت😎بابامم داشت تو اتاق گوشیشو چک میکرد😎

گفتم سلاااام اهل خانه😎مامان سلاام خسته نباشی😎با بابام هم سلام و علیک کردم. گفتم کسی نیست تو این خونه از کت و کوله من بالا بره😂منظورم پریسا بود😂و کسی نیست که بگه امروز چقدر خسته شدم😐(پرهام و میگم😑هر دفعه از سرکار میاد همینو میگه😐) دیدم نه.. اوضاع خرابه😂اروم دهنمو چسبوندم به گوشاشون و گفتم الووووو😂پریدن😂💪🏻موفق بودم😂پرهام گفت عههه چته😂پریسا هم بر و بر منو نگاه میکرد😂دیدم رنگشون پریده🤔گفتم مامان اینا چرا اینجورین🤔گفت والاااا چی بگم😂گفتم هر چه دل تنگت میخواهد😂از ظرف شویی اب پر کرد ریخت روم😐🙏🏻لباسمو عوض کردم بعد فهمیدم که دو تایی رفتن بیرون غذا خوردن از وقتی اومدن اینطوری شدن🙄دیر بود نشد ببرمشون دکتر تصمیم گرفتم فرداش ببرم. هر دوشون شجاعن😂باید به زور میبردمشـون🤦🏻‍♂️

خلاصه زود خوابیدم که فردا برم دانشگاه زود ترشم اونا رو ببرم دکتر😁ساعت هفت صبح بیدارشون کردم😂مرض دارم😂پریسا که انقد خوابش میومد نفهمید چی شده اصلا😂😂پرهامم با هزااار زور بیدار کردم😐سوار ماشین شدم رفتم جلو در ارشینا😂گفتم دسته جمعی بریم😂😂اونم وقتی فهمید رنگش پرید😂با هر چی شجاعه دوست شدم من😂چهار تایی رفتیم دکتر😎اول پریسا نشست😁دکتره معاینه کرد گفت امپول که میزنی دختر😂پریسا تازه فهمید چی شده😂تا میخواست بگه نه من گفتم بله🤨با اخم غلیضی هم گفتم😂پریسا داشت اروم اروم گریه میکرد🥲داداشت بمیره😭بعد پرهام نشست😁دکتره گفت پسرم خوبی😂چقد تب داری😱پرهام با اون وضعش گفت امپولم نوشتید😐دکتره گفت نه پس😂😂خلاصه کار پرهامم تموم شد😎

رسیدیم به اقا ارش😈ارش هنوز بلند نشده بود که دویید از در بیرون😱😂فکر کردم داره فرار میکنه گرفتمش😂🤣دستشو از رو دهنش ور داشت گفت دستشویی🤣ولش کردم گفتم اوناهاش😂😂رفت هر چی خورده بود بالا اورد گلاب به روتون😂اومد بیرون بیحاااال با رنگ پریده😂افتاد رو من😐همونجا جلو سرویس دراز شد😥خوبه بردمشااا😂همونجا دکتره معاینه کرد منم دارو ها رو گرفتم. ارشم بقل کردم(لاغر و سبکه😂) گذاشتمش رو تخت. خلاصه...
اول پریسا خوابید به من کفت برو بیرون🙁🥺رفتم بیرون😞دلم شیکست😂این حق من نبود😂فقت صدای آی آی میومد بعدشم یه عربده😂رفتم تو گفتم چکار میکنی خانوم خواهرمو کشتی😂گفت ببخشید تقصیر من نبود خودش سفت کرد😞بعد اخریم زد و اومدیم بیرون واسشم یه اب پرتقال گرفتم😂خیلی دوست داره😂بعد پرهامم رفت زد اومد بیرون چشماش میدرخشید🤔😂هر چی گفتم چیه هیچی نگفت😂ارشم بد بخت اصلا حال نداشت داد بزنه😂

بعد پری و پرهام و رسوندم خونه خودم و ارش رفتیم دانشگاه😎بعد رفتیم درمونگاه واسه سرمش که وسط سرم گوشیش زنگ زد هراسون دویید بیرون گفت کیفمو بیار😂

پرستاره داد میزد اقاااا کجااا😂گفتم نگران نباشید من هستم پیشش😎😂تو راه هی میگفت گااااز بدههه گفتم خب چیشده مگههه😱گفت مامانم زنگ زد گفت بابات سکته کرده😱رفتیم بیمارستان ارش سرم به دست میدویید😂😂اخر فهمیدیم سکته رو رد کرده 🙃بعدشم خوب شدن😊
پ. ن ۱:چطورین😂
پ. ن۲:چقدر خوب است که انسان حافظه را، حداقل حافظه را، مثل یک ساعت مچی در اختیار ندارد. اگر حافظه، دائما فعال باشد، در واقع، به ثانیه شمارِ ساعتِ زمان تبدیل میشود. نمیخواهم از حافظه مدد بگیرم. میخواهم بسازم. نمیخواهم تقلید کنم. میخواهم پیدا کنم. نمیخواهم بدانم که کجاست...
✍🏻تیکه ای از "یک عاشقانه ارام"
پ. ن۳:چقدر دلم واسه خاطرات نیایش خانوم، اقا پارسا و اقا سام تنگ شده😞هیف که رفتن🥲
پ. ن۴:همون روز وقتی پرهام از تزریقات اومد بیرون چشماش برق میزد😂نمیدونم چش بود😂😂😂

برم تا مامانم نیومده😂😂
خدافظ❤

حاطره ملورین

سلام. من ملورینم مهندس پزشک هستم ودرحال حاضر درحوزه تعمیرات تجهیزات پزشکی وداندانپزشکی مشغولم از پیوستن من به این کانال بیشتر از۶سال میگذره امروز بعد از مدت ها برگشتم درقالب خاطره از دوستانی که قبلا در وب حضور داشتن بخوام به جمع ما برگردن ،صفا وصمیمیت قبل رو به وب برگردونین،لطفا با توهین کردن به همدیگه همه چیز روخراب نکنیم.
روز سه شنبه هفته گذشته از یکی از مراکز درمانی باهام تماس گرفته شد که برای کالیبراسیون دستگاه ها وتعمیر دستگاهECG که به گفته خودشون روشن نمیشدمراجعه کنم، طبق عادتی که داشتم چون مراکز محل درمان سرپایی بیماران کووید بود ماسک N95 ودوتا هم ماسک سه لایه زدم ،وسایل وابزارهام رو چک کردم مطمئن شدم همه ابزارها کنارهمن چون یک وساعت خورده ای راه داشتم بعد یادم اومد مولتی متر رو برنداشتم ابزارها رو گذاشتم داخل ماشین راه افتادم وقتی رسیدم با خانوم... مسئول پذیرششون مشغول احوالپرسی شدم(مراکز درمانی منطقه محروم هستن اما به لحاظ تجهیزات وامکاناتی که دارند به نسبت شهر های بزرگ از شرایط امکانات خوبی برخوردارند چون به لطف خیرین عزیز پشتیبانی میشن) بعد از ایشون با پزشک مرکزشون صحبت کردم تا کاملا مطمئن بشم مشکل کجاست ، از نشتی تیوپ دستگاه فشارسنج تا روشن نشدن دستگاه ECG شکایت داشتن
دستگاه اتوسکوپ وترمومتر سالم بودن ودفیبریلاتور طبق تست عملکردی که ازش گرفتم سالم بود، بقیه تجهیزات رو هم چک کردم مشکلی نداشتن ،بعد از چک کردن دستگاه ECGمتوجه شدم مشکل از باطری دستگاه هستش وتیوپ دستگاه فشارسنج باید تعویض میشد چون دردسترس نبود ومنطقه محروم بود با یکی از دوستان تماس گرفتم قرار براین شد روز پنج شنبه با اتوبوس از یک شهر دیگه دوتا قطعه رو به دستم برسونه توضیحات رو بهشون دادم وگفتم تا عصر روزپنج شنبه تجهیزات رو سالم بهشون تحویل میدم(این مراکز تنها مرکز درمانی بین چندین روستا وشهر کوچیک هستش)،بعد از خداحافظی راهی خونه شدم روز چهارشنبه عصر با دوستان عزیز تشریف بردیم تفریح و پروتکل رو کامل گذاشتیم کنار،
گذشت وروز پنج شنبه رفتم ترمینال وقطعات رو گرفتم وعصر قرارشدتجهیزات رو درست کنم ساعت دو ونیم راه افتادم وقتی رسیدم بعداز صحبت با مسئول پذیرش مستقیم کارها رو انجام دادم، باطری دستگاه تعویض شد ،خداروشکر روشن شد،بعد از اینکه مطمئن شدم درست شده ودقیق کارمیکنه ،تیوپ دستگاه فشارسنج رو تعویض کردم بعدازکالیبراسیون واینکه مطمئن شدم دقیق فشارخون رو اندازه گیری میکنه ،به پزشک تحویلش دادم و ازشون خداحافظی کردم وراهی خونه شدم.
بین ساعت ۶ عصر سر درد بدی داشتم یه حدس هایی زده بودم اما نمیخواستم باور کنم فردا صبح بین ساعت ۳صبح با احساس تب ولرز از خواب بیدار شدم استامینوفن خوردم ودیگه مطمئن شدم کرونا گرفتم نزدیک به ساعت پنج صبح بدن درد و احساس گرما داشتم ومرتب عرق میکردم .
تو تنهایی خودم بین بیماری واینکه کسی رو نداشتم تو شهر غریب بهم برسه حس خیلی بدی بهم میداد.
ساعت ۶ صبح پاشدم لباس پوشیدم دیگه نباید میترسیدم چون جز خودم کسی رو نداشتم به دادم برسه.
سوار ماشین شدم تا بیمارستان نیم ساعتی راه داشتم .
نشستم پشت فرمون بی اعتنا به بدن دردوتب وسردرد وچشام که از درد از حدقه بیرون میزد رانندگی کردم وقتی رسیدم مستقیم رفتم اورژانس اول فرستادنم قسمت تریاژ توضیح دادم علائم کرونا دارم بعد از چک شدن علائم گفتن میتونم برم پیش پزشک وارد شدم و خداروشکر پزشک اشنا بود( اکثر اقدامات اورژانسی تجهیزات رو من در سطح منطقه انجام میدم و با بیشتر کادر درمانی آشنا هستم) وارد شدم بعد از سلام ورفتار خوبی که باهام داشتن.شرح حالم و دسته گلی که به اب داده بودم رو براشون توضیح دادم رو به من کردن و گفتن :اتفاقی که افتاده، دارو ها وتوصیه های لازم رو بهم گفتن، به خاطر بیماری ریوی که ۳ ساله پا به زندگیم باز کرده توصیه کردن درصورتی که بعد از خوردن دارو ها بهتر نشدم یا تنگی نفس داشتم دوباره مراجعه کنم،شماره تماسشون رو هم بهم دادن که اگر مشکلی داشتم باهاشون تماس بگیرم،ازشون خداحافظی کردم رفتم داروخانه داروها رو گرفتم انواع ویتامین،امپول وسرم چشمک میزد رفتم تزریقات تمام مدت داشتم سعی میکردم به تمام ترس هایی که دارم غلبه کنم نشستم رو تخت بغضم رو قورت دادم ،دراز کشیدم پرستار اومد خیلی سریع رگمو رو پیدا کرد سرم رو زد یه ویتامینم عضلانی زدبعد ازتموم شدن سرم برگشتم خونه،چندین روز گذشته ومن همچنان قرنطینه ام...


🌹برای حال خوب هم خیلی دعاکنیم🌹

روز همگی خوش🌸

بازم  چندین و چند خاطره از حنانه

سلام😄

خوبین😊

این بار اومدم یه خاطره بذارم از کی؟🤔

وقتی برای اولین بار تو خونه🏠 تنها بودم😣داستان اینجوریه که☺یه روز

همه کار داشتن 😔من بدبخت به مدت ۲ساعت😣 باید تنها بودم🙃حالا صب

از جن👻 وتئوری ترسناک 😈اینا خونده بودم😏آخه نفهم مگه مرض داری مثل

...میترسی میخونی😱 یه فیلم هندی ترسناک هم دانلود کرده😐 بودم یکمش

رو دیده بودم 😌یعنی سکته که چیزی نبود در برابر ترس من😅خلاصه ایرپاد

گذاشتم تو گوشم👂اهنگ هایی که دوست داشتم رو میذاشتم♫میخوندم

صدای در نشنیدم😭نشسته بودم داشتم از کابینت ظرف🍽برمیداشتم یکی

دست گذاشت رو شونم😱از ترس دیگه پاهام رو حس نمیکردم😢چنان جیغ

زدم🤗ترسید دست گذاشت رودهنم😐آخر دیگه داشتم بیهوش میشدم😌

گذاشت رو مبل دیدم مهدی😐گف دیوونه شدی😡چشام بسته بود....😑حنانه

🙂یعنی دستای منو می‌دیدید 😔رگای سیاه روی دستام 😢من دیگه

نمیتونستم تکون بخورم 😔واقعا بد بود هرکی بودسکته کرده بود😆فکر کنید

اونم با اون فیلم وداستانا😣مهدی امادم کرد برد بیمارستان🏨انقد حالم بدبود

زیاد یادم نمیاد🤗فشار اینا گرفتن میخواستن سرم وصل کنن😣یعنی۱۰برابر

آمپول متنفرم😣سه بار سوراخ کرد😔من فقط اونو پیداکنم😆رگام هم حال

به حالن😅 یه بارهستن یه بار نیستن😊حالم بهتر بود☺ دستمم درست شده

بود😊پاهام هم بی حسیش رف 😥رفتیم خونه🏠مامانی نا بودن😊گف

چیشده 😰هیچی دلم برا عزرائیل تنگ شده بود رفتم بهش سر بزنم😐مهدی زد

از سرم گف چی میگی😅

پ.ن 🌸ببخشید آمپول نداشت
پ.ن🌸من بیشتر میخونم حسنا فیلم کره ای و مهدی فیلم ترکیه ای بخاطر همین دانلود کردم باحسناببینیم مهدی میفهمید دعوا میکرد
پ.ن🌸این روزا حالم تعریفی نداره خوابم که ۱.۲میخوابم۶.۷ بیدارم مامان نمی ذاره ورزش کنم کمخونیمم قرص نمیخورم آمپول هارم تا جایی که بتونم میپیچونم
پ.ن🌸یه سر به خاطرات قدیمی زدم آقا شاهین. آقا مرتضی.سیماجون .آنی جون. آقا عماد. آقا آریا. آقا نیما.همه عالی بازم خاطره بذارید

خدافظ🌟

---------------------------------------------

سلام من دوباره اومدم😀حنانه ام☺۱۵ساله از کرج😊

یعنی من یه روز سالم بمونم روزم شب نمیشه😅اصلا خوابم نمیبره😁

خاطره تازه اس😔من میگم خاطره های شما جدید نباشه😊خودم خاطره

هام جدیده😐

بریم سراغ خاطره⬇

موقع ناهار منوحسنا👧انقدر خندیدیم 😂دیگه مامان کم مونده بود بزنه مارو

🙃گفتم مامی چرا اعصاب نداری😢بعدش حسنا داشت سیب میخورد🍎

یهوپرت کرد جیغ زد😑دوید سمت ظرفشوییی☺رفتم دیدم کرم رو مبله🐛

بعدابنکه مطمئن شدم نصف نیس 😧به حسنا گفتم نصفه😂اونم میگف واقعا

😧تا خودش مطمئن شد😁آزارم خودتون دارید😐😂

داشتم غش میکردم😅البته چون میترسم فاصلمو حفظ میکردم 😁داشتیم

فیلم میدیدیم 😊یه عادت بددارم آب باید سرد باشه😣سردکه نه یخ😏 یه

خاطره هم دارم ازش درناکه😓🙂مامانم که نگم براتون 😐انقدر میگه

نخور.ریه هات

عفونت میکنه و...😡یعنی روزی ۴.۵تابطری یخ میخورم😃حسنا هم پیاز داغ

🔥اضافه میکرد میگف این باشک ۲۰۰هم

برنمیگرده😂 داشتم میرفتم سمت ظرفشویی😊آخه یکی نیس بگه بتمرگ یجا

دیگه😂مگه مرض داری هی اینور اونور😑نزدیک سینگ فرش رفت عقب😔

پیشونی منم به لطف سینگ داغون شد😢انقدر خون اومد تا رسیدیم

بیمارستان داشتم بیهوش میشدم😦 بی حال البته😁😌خلاصه از همچی

بگذریم بریم سر بخیه😫

😣مهدی پیشم بود دستم رو شونش 😊محکم فشار میدادم😣دیگه از حال

میرفتم😌سرمم وصل کردن و رسید به آمپول💉😭مامی برمگردونند😭سعی

میکردم کنترل کنم خودمو😊نشد😑خب چیکار کنم درد داشت😣دومی هم

پنبه کشید سفت شدم از ترس😣خودتون بهتر میدونید☺ دومی رم زدو اونم

تموم😥نابود شدم ☹از خونه نگم 😂

اینم از این خاطره مرسی خوندید😊


پ.ن چند تا از خاطره ها(آقا آروین .آقاآریا.سحرجان.رناجان.فاطمه جان.زهراجان.آقانیما.رستاجان.نرگس جان.دلوین جان.آقاامیر.پونه جون.مریم جان)دیگه یادم نمیاد انقدرزیادن همه عالی👌

پ.ن دوبار پیشونیم داغون شده ۶سالگی و ۴سالگی واینم تازه خاطره اش رو می ذارم براتون

پ.ن من دو تا بطری دارم پر میکنم می ذارم فریزر فقط هم از اونا می خورم یعنی مامان میگه اگه اونا رو ننداختم دور منم میگم اعتصاب غذا میکنم میخنده

تا دوباره آمپول خوردن من خدافظ✡

------------------------------------------------

سلام من دوباره اومدم 😉

حنانه ام😊

خاطره😔برای دیروزه😭مهسا جان اگه خوندی

ناراحت نشو🙂

خاطره😊

رفتم سرخاطره ها برای مهسا جون 😍خاطره فوت مادرشون 😭وسط خاطره

بغض داشت خفم میکرد😣چشام پر میشد 😢اما نمیذاشتم بیرون بیاد😔چون

دیگه پشت گوشم👂 رو دیدم گوشی رو دیدم📱مامان حساسه🤗

دیگه خاطره تموم شد 🙁مامان شام رو آماده کرد😋گفتم مامی چه کردییی☺

مثلا خوب بودم🙃 خوردیمو تموم شد😊 معدم درد میکرد😣وحشتناک😖

آخرخاطره میگم 😊رنگم پریده بود😨دستم رو معدم😭داشتم میمردم 😵

حالم خیلی بعد بود خیلی😣مامان برد دکتر ☹خودم که امیدی به زنده موندن

نداشتم😁معاینه انگار ۱۰ساعت طول کشید😣گفت ناراحتی داشته وچند تا

سوال که جواب مامان👩 نه بود😐آخه نمیدونست خاطره روخوندم😁دلم

برای مهدی هم تنگ شده بود😭خلاصه مامان دارو هارو گرف 😨گرخیدم😖

رفتیم تزریقات😔مامان آماده کرد دستشم رو پام بود😐 یعنی فقط بگید سابقه

اش خرابه😂آمپول اول زد 💉به نظرم🤔طول کشید آخر گفتم آییی😣

خدایی خوب تحمل کردم😊دومی که چادر مامانو پاره کردم از درد😭وحشی

هم هرکیه من نیستم😁 تموم شد😥فلج شدم☹اومدیم خونه🏠بهتر بودم

ولی دلم گرفته بود😟خب امیدوارم خوشتون اومده باشه🌹

پ.ن🏵من از بچگی معدم دردمیکنه مخصوصا موقع ناراحتی دکترنمیرم مهدی هم همینطوردکتر ب اون گفته بود برو پیش متخصص اما نرف

پ.ن🏵بیشتر این خاطره هارو شب که خوابن میخونم تا خودم رو خالی کنم

پ.ن🏵الان یه ماهه مریضم نمیگم سردرد.گلودرد.گوش درد.تنگی نفس.نمیدونم چیکار کنم الان گوشم وحشتناک درد میکنه

خاطره هاتون عالین (آقا امین.آقاایمان.سحرجان.زهراجان.فاطمه سادات جان.مهساجون.آقاآروین.آقانیما.پریاجون.دیگه هر اسمی یادم میومدنوشتم😂)

یاحق✡

---------------------------------------------------

سلام من دوباره اومدم 😁
این خاطره برای 😣۶/۱۳🙁
مهدی یه هفته بود رفته بود قزوین😢
دلم براش تنگ شده بود😭
صبح زنگ زد گفت شب میام😀
ذوق مرگ شدم😇
به مامان گفتم باید قرمه سبزی درست کنی 😋مهدی عاشق قرمه سبزیه😍زن عمو مامانم زنگ زد گفت میایم اونجا
ساعت۴اومدن
ساعت۵یهو در باز شد مهدی اومد تو😍
رفتم بغلش کردم از گردنش بوسش کردم😝سلام کرد رفت دستاس رو شست
اومد مامان و حسنا هم روبوسی کردن
گفت مامان دل به دل راه داره😘قرمه سبزی رو میگف😊
بعد نیم ساعت به من گفت آماده شو آماده شدم با تعجب 😳اصلا حواسم نبود امپول هفته قبل رو هم پیچونده بودم🙂
رفتیم جلوی درمانگاه واستاد
اینجا کجاست
بخون میفممی
پیاده شد منم پیاده کرد☹️مرسی داداشی اینقدر حواست بهم هست😄نمیخوام مگه زوره😕
خلاصه قبض گرف رفتیم تزریقات نذاشتن بیاد😭آماده شدم اونم آماده کرد وای سوزن رو دیدم داشتم پس‌میوفتادم😨پنبه کشید و زد طول کشید بلند گفتم بسه دیگه😫😩و سفت شدم
داد زد شل کن ببینم
گریم گرف 😭شل شدم زد و کشید بیرون لنگان اومدم و بی توجه به مهدی رفتم سمت ماشین خب امیدوارم خوشتون اومده باشه
پ.ن ریشای مهدی فک کنم ۲۰ سانت شده
پ.ن امروزم کلی خاطره خوندم همه عالی
پ.ن هستی جان بیا خاطره بذار
یاحق

---------------------------------------------

سلام حنانه ام یادتون اومد همونی که از گوشتی نا بدش میومد😝

خب اومدم یه خاطره کوتا بگم بیشتر حرف بزنیم👧

خاطره برای پارساله مهر ماه مامانی نا می گفتن برید واکسن بزنید 💉😢😣اما می

گفتیم نه بالأخره ۲۸مهر موفق شدن😉 آماده شدیم وبا داییم رفتیم همون رسیدیم

استرس 😦من شروع شد دستام می لرزید همیشه هم حسنارو میندازم جلو 😃اون

رفت در آرامش واکسن زد منم رفتم نشستم دستم رو از مانتوم درآوردم پد

کشیده و فرو کرد چشام رو محکم 😣فشار دادم بعد کشید بیرون گفت۲۰ دقیقه

بمانید بعد برید یعنی دست و پاهام جوری می لرزید که داشتم پس میوفتادم 😱

به۵دقیقه نکشید اومدیم بیرون بعدش خدارو شکر دردی نا نداشتیم😧

خب میدونم بیمزه بود ببخشید🤗

پ.ن من اینجا بیشتر خاطره های آقای سام و سیما جون رو خوندم البته همشون رو دوست دارم چقدر بده ضعیف باشی یا یه مشکلی داشته باشی من قبل اینکه خاطره هارو بخونم میگم خداکنه خاطره برای قدیم باشه تا دوباره بیمار نشده باشن🤕

پ.ن مامانم بهم میگه آنقدر می خونی آخر کور میشی😂

پ.ن قبل نوشتن این خاطره خاطره هایسناجون.آقاسام.آقاآریا.سیماجون.آرتاجا

ن.آقاعماد.آجی مهرسا.دریا جون .و کلی خاطره دیگه خوندم بگم که دیگه جا برای حرف نمیمونه که عالی عاییییییی😍

--------------------------------------

سلام دوستان

خوبین

اگه خاطره قبلی منو خونده باشیدفکر کنم گیج شده باشید اخه تو بعضی جاها با بابام حرف زدم مثلا فوت

پدر بزرگم که مامانم باهاش حرف میزد (من خیلی وابسته بودم به بابا)من گفتم که باباکجاس که اذلکی با

بابام حرف میزد تا منو اروم کنه یا وقتی که مهمون داشتیم اگه خاطره ش رو خونده باشید

فکر میکنم الان میگید این دیوونس

خب بریم سر خاطره


نه سالم بود رفته بودیم روستا نمیدونم میخ از کجا پیدا شد روی یه تخته سه‌تا میخ کفلت بود از یه طرف

تخته زده بودن بیرون رفت زیر پای من میخا تا نصفه رفتن تو پام جیغ میزدما مهدی محکم پام رو گرفت

بابا اومد دربیاره(اون موقع زنده بود)داشتم میمردمیعنی خون بود که میومد میخا هم زنگ زد بودن بدتر

منو بردن شهر یه درمانگاه پیدا کردن دکتر دید شستشو دادن میسوخت انقدر بابام رو زدم اونم قربون

صدقم حالا مهدی حسودیش گل کرده میگفت لوسی لوس دکتر یه نسخه نوشت مهدی گرفت پرستار دوتا

امپول اماده کرد انقد التماس کردم بی جون شدم بابا امادم کرد اولی رو زد فقط گریه کردم سر دومی دیگه

انقد جیغ زدم ضعف کردم میخاستن سرم وصل کنن نذاشتم چندتا شکلات بهم دادن بهتر شدم فشارمم

خوب بود ورفتیم روستا فرداشم امپول نوش جان کردم

پ.ن من از اول از روستا بدم میومد وقتی هم بابام فوت کرد مامان رابطه اش روقطع نکرد اما اونقدرم

باهاشون نیست

یا حق 🤍

----------------------

سلام دوستان حنانه ام و اومدم با یه خاطره دیگه
خاطره برمیگرده به پارسال که چند ماه بود پدربزرگم رو از دست داده بودم وضعیف شده بودم (نه درست می‌خوردم نه می‌خوابیدم نه می‌خندیدم) رفتم حموم اومدم و رفتم جلوی کولر دراز کشیدم که خوابم برد بلند شدم گوش وگلوم درد میکرد توجه نکردم بعد سه روز مخفی کاری دیگه نمیتونستم تکون بخورم تب داشتم همه جام درد میکرد و نمی‌تونستم درست نفس بکشم(من ضعیف تر میشدم و بیماریم قوی تر)مهدی(برادرم)به مانی (برادر دوست مهدی)گفته بود و اونم اومد خونمون من از تب نمی‌تونستم چشمام رو باز کنم(اون موقع با همه قطع رابطه کرده بودم به جز مهدی)یه معاینه کرد و با ناراحتی رفت بیرون و مهدی رم صدا کرد به ی ربع مهدی اومد و مقدمه چینی کرد و اخر گفت باید بستری بشی مانی هم یکم حرف زد که تو خونه نمیشه و بدتر میشی و..که با گریه منو بردن بیمارستان خب حالا بگذریم روز اول که بدتر هم شدم روز دوم هم کلی امپول خوردم و حالا روز سه (من چون غذای بیمارستان رو نمیخوردم مامان خودش برام غذا درست میکردکه اونم خیلی کم میخوردم)مامان بابا نبودن حسنا کلاس داشت و فقط مهدی پیشم بود که رفته بود بیرون پرستار بااون چرخ مسخرش اومد و فقط هم امپول ها خودنمایی میکردن گفتم یا میری بیرون یا جیغ میزنم هی می‌اومد نزدیک تر که همون لحظه مانی اومد . مانی یا منو مرخص میکنی یا خودم میرم .نه بابا تو کی دکتر شدی برگرد باید سروقت مصرف کنی.بلند گفتم من نمیزنم مهدی اومد گفت چیشده گفتم تمام اینا تقصیر توعه منو ببر خونه.حالا گریه نکن مگه نمیخوای خوب بشی.نه.مانی گفت اگه دست این باشه تافرداباید همینجوری وایسیم حنانه یا برگرد یا مجبوریم گفتم برید بیرون خودش رفت سراغ اماده کردن امپولا به مهدی هم اشاره کرد که امادم کنه مهدی و پرستار بازور برم گردوندن مانی پنبه کشید و اولی رو زد زیاد درد نداشت دومی سوزوند اما سومی نگم داشتم میمردم انقدر التماس گریه کردم جون نداشتم سر چهارمی جوری سفت شدم که سوزن میلرزید کشید بیرون ودوباره زد از درد نفسم رفت زود کشید بیرون وبرم گردوندن وفوت کرد تو صورتم گفت استراحت کن تا2تارم بزنم.من دیگه نمیزنم.تقویتین.نمیخوام رفت و بعد 10مین اومد دوباره برم گردوندن یکی رو زد اونم درد داشت بعدی رو زد که ضعف کردم و کشید بیرون

پ ن من یه هفته بستری بودم اگه تونستم خاطره های روزهای بعد هم میزارم
یاحق

----------------------------------------

سلام بچه ها

خوبین

من اومدم با یه خاطره جدیداما برای قدیم😂

راستش باید یه چیزیو بهتون بگم من بابام رو وقتی 10سالم بود از دست دادم😢 اما چون نتونستم

فراموش کنم فکر میکنم زنده است به خاطر همونه بیشتر میگم ماموریته واینا حتی تنها شدنی باهاش

حرف میزنم ولی الان کم کم دارم فراموش میکنم چون بیشتر وقتا یکی پیشمه والانم که با خاطره های

شما مشغولم☺️خب این خاطره رومامان👱‍♀ برام تعریف کرده خودم چیزی نمیدونم

تو از2ماهگی بیشتر وقتا گریه میکردی😭 مخصوصاً موقع واکسنا زیر شکمت باد کرده بودمیگفت بردم
پیش

ی نفر اونم شکمت رو فشار داد بدتر دیگه ساکت نمیشدی شب ساعت10رفتیم بیمارستان بعد از ازمایش

وسونواینا گفتن فتخه منوشب میبرن اتاق عمل من (مامان)اینقدر گریه کردم داشت جونم درمیومد میگفت

یهو از میکروفون صدا کردن میگفت به عزیز میگفتم دیدی چی شد گفتم شبه نبریدش میگفت رفتم دیدم

صدای خنده هات میاد اروم شدم دکتر گفت میخواید هر دوطرف روببینم که بزرگ شد مشکل پیش نیاد با

اصرارشون قبول کردم بعد عمل همه پرستارا به مامان میگفتن چقد نازه خوشگله واینا میگفت شیر

نمیخوردی مجبور بودن به دست های کوچولوت سرم بزنن تا حالت بد نشه خیلی اذیت شدی منه7ماهه

5کیلوبودم بعد هم از 9ماهگی دیگه شیر نخوردی شیر خشک هم نخوردی و با غذا وخوراکی بزرگ شدی

پ.ن💐 به مامان میگم چون شیر نخوردم قدم کوتاه باید بازورم که شده بهم شیر میدادی😡😂
پ.ن💐 میدونم یکم بد بود چون خودم چیزی نمیدونم نمیتونم درست بنویسم
پ.ن💐 یه خاطره از ادی(پسر داییم)دارم براتون میذارم
هی با لحن بچه گونه خودش میگف عمه چِیا من غش میکردم یه ماهه ندیدمش دلم براش تنگ شده

تا خاطره بعد خداحافظ 🤍

------------------------

سلام دوستان حنانه ام و اومدم با یه خاطره که تقصیر مهدی (داداشم) بود گیر داده بود که بیاید بریم چیتگر مامان روبازور راضی کرد ومنو حسناهم که همیشه پایه ایم بابا هم که ماموریت بود واماده شدیم ورفتیم چندتا چیز سوار شدیم که مهدی گفت بریم اسکی هوایی🎢منم گفتم شاید مثل چرخ‌فلک باشه(من ترس از ارتفاع دارم فکر کردم با چرخ فلک بهش غلبه کردم) که سه نفری سوار شدیم ومامان سوار نشد به مهدی گفتم دستت روبده که گفت نوچ میخوام فیلم بگیرم (اونموقع دلم میخواست گوشی ده میلیونیش بیفته پودر بشه)وشروع شد(من چهار سالم بود کشتی صبا سوار شدم که بیهوش شدم)رفتنی بالا پاهام میلرزید وقلبم رفته بود روهزار وقتی میرفت پایین انگار دلمنم رفت که بیهوش شدم مهدی فکر میکنه نمیترسم ومیخواسته از من فیلم بگیره که میبینه بیهوش شدم وقتی وایمیسته زود منو میبرن بیمارستان و..بیدار شدم پاهام هنوز بیحس بود دستام رو بازور تکون میدادم سرم تو دستم بود مامان و مهدی بالاسرم بودن یهو گریه گرف مامان اومد پیشم بغلم کردمهدی هم معذرت خواهی کرددیگه سرم تموم شدو از دستم دراوردن مهدی کمک کرد واروم برد تو ماشین رفتیم یکم دور زدیم وبرد رستوران من با غذا بازی میکردم مهدی میگفت به خاطره ضعیف بودنته که اینجوری شدی یکم بخور چند قاشق با زور خوردم و برگشتیم خونه اصلا نمیتونستم راه برم سرم گیج می‌رفت مامان و حسنا رفتن به من گفت بمون الان میام رفت اومد دوباره راه افتاد رفت خونه عمواینا فهمیدم چیه گفتم نه ببر درمانگاه اما اینجا نه راه افتاد.نمیخوام بریم خونه.نمیشه که بازور پیادم کرد و قبض گرف برد تزریقات.یه لحظس.😞 پرستار اومد و امپول هارو اماده کرد دراز کشیدم خودش امادم کردویکی رو زد دستم رو گاز گرفتم بعدی رو زد که از اولش ای ای کردم داشتم داد میزدم که کشید بیرون ومهدی کمک کرد وبرگشتیم خونه
پ.ن دکترای وب یه چند وقتیکه سرم درد میکنه یهو میگیره یعنی بدترین سردردهایی که تجربه کردم هر بار هم یه نقطه از سرمه الان هم سمت چپ سرمه وگوش وفکم هم درد میکنه به نظرتون به دکتر نیاز دارم یعنی تو کمتر از پنج دقیقه دیوانه میکنه

------------------------------------------------

سلام دوستان اومدم با یه خاطره که برای امساله عید بود بابا اینا گفتن بریم روستا وسایل هارو جمع

کردیم و فردا صبح همه صبحونه خوردن غیر از من به مامان گفتم دوتا برام تخم مرغ ابپز بذار

(نمیخواستم بخورم اصلأ دوست ندارم نقشه داشتم براشون) مامان و بابا و حسنا باهم رفتن و منومهدی با

هم نزدیک روستا مهدی گفت یدونه ازاونارو بده منم دادم بهش میخواست با سر من بشکونه نذاشتم با سر

خودش هم موهاش خراب میشد و زد به ماشین که تخم مرغ پاشید تو صورتش(گفتم نقشه داشتم😂) یه

نگاه به من کرد قلبم اومد تو دهنم صورتش روپاک کرد زد کنار زنگ زد به بابا گفت شما برید مامیریم یه جا

یکم دیگه میایم بردپیش جیگرکی (نمیدونم اونجا جیگرکی چیکار میکرد)گفت پیاده شو خواهری پیاده

شدم منو نشوند رو صندلی رفت چند تا سیخ جیگر و دل اینا گرف اورد گذاشت جلوم گف همش رو

میخوری حتی بوش حالم رو بد میکرد چه برسه بخورم اصلأ دوست ندارم گفت تا همش رو نخوری

همینجاییم چشام پر شد یدونه برداشتم گذاشتم تو دهنم گاز نزده بودم حالت تهوع گرفتم انقدر بالا اوردم

که سرم گیج می‌رفت مهدی بردم تو ماشین رفت تو شهر یه درمونگاه پیدا کرد و پیادم کرد گفت هنوز

باهات کاردارم ورفتیم دکتر معاینه کرد و بعد مهدی رف دارو گرف اورد رفتیم تزریقات پرستار سرم میزد

که دوبار سوراخ کرد اخرم دکتر اومد سرم تموم شد گفت برگرد. نه خوبم.برگرد لطفاً.برگشتم امپول روزد

که یه ای گفتم و تموم بامهدی هم قهر کردم

پ.ن بچه ها لطفاً کسی رو با چیزی که دوست نداره تنبیه نکنید

خاطره زیاد دارم اگه خواستید بگید دوباره براتون بذارم

واگهخاطره هام خوبن برام نظر بذارید

تا خاطره بعد خداحافظ

--------------------

سلام من دوباره اومدم

بچه ها اینقدر خاطره هاتون رودوست دارم صبح تا شب نشستم خاطره های

سیماجون.اقاشاهین واقا سام روجمع کردموازساعت9تاسه نصفه شب خوندم

اخر مامان اومد تبلتم رو گرف اماصبح 7بیدار شدم و رفتم سراغ خاطره ها

واما خاطره دوسال پیشه رفتیم خونه پدربزرگم(مادری)اونا یه درخت شاتوت

دارن انقدر بزرگه پایینش روبریده بودن یه تنه کلفت بود من شالم رو پیچیدم

دورش داییم گفت نکن دختر خشکه میشکنه یه بلایی سرت میاد گفتم هیچی

نمیشه دوطرف شالم روگرفتم پاهام رو بردم بالا یهو شکست من دیگه چیزی

یادم نیست بعد سه روز بیدار شدم دکتر اومد معاینه کرد گفت دختر چقدر

خاطر خواه داری داداشت کم مونده بود خودش رو بکشه مهدی اومد چشاش

پف کرده بود بغلم کردیهو یاد سرم افتادم دست زدم زیرپانسمان بود اما فهمیدم

مو ندارم گفتم مهدی موهام سرش رو انداخ پایین داد میزدم میگفتم موهام

(جزو خط قرمزامه)که با ارامبخش ساکت شدم و یکم حرف زد وخوابم

بردساعت5اینا بود بیدارم کردن گفتن وقت امپولاته گفتم نه توروخدا نمی‌خوام

گفت عه تو هم کارمون درامد دل درد کشیدن منو نداشتن رفتن بیرون من

موندم و دوتا پرستار یکی برم گردونند و محکم نگهم داشت یکی روزد گفت

خواهش میکنم شل باش بعدی روزد از اولش جیغ زدم سرم رو میکوبیدم به

تخت ودستم رومشت کردم(سرم رو زده بودن رودستم که خون برگشت)مهدی

اومد گفت بسه مامان داشت مهدی رواروم میکرد یدونه مونده بود گفت

یدونس نمیتونم خواهش میکنم و😭اما زورم نمیرسید دیگه وسطای اون

ضعف کردم (از صبح که بهوش اومدم هیچی نخورده بودم)تموم شد بی جون

افتاده بودم روتخت لجم گرفته بود هیچی نمیخوردم اخربا تهدیدواینایکم

ابمیوه خوردم خب تا اینجا داشته باشید بقیش رو بذارم

پ.ن اینقدر خاطره دارم نمیدونم چجوری باید بگم

تابعد خداحافظ 🤍

-------------------------------------------

سلام من دوباره اومدم

قسمت اول ☝️

چند روز قبل ماه محرم رفتیم لباس بگیریم دوساعت پیاده روی کردیم( من

از قبل گلوم درد میکرد )تا لباس های مورد نظر رو پیدا کنیم دیگه خسته شدم

کفش سفید مانتو شوار مشکی و شال سفید مشکلی اومدیم تو راه بستنی

🍨 گرفتیم و شیرینی🍪 (باداییم رفتیم اونم نظر میداد که کفشم رو باهم

انتخاب کردیم)دیگه بگذریم اومدیم خونه لباس هارو پوشیدیم عکس گرفتیم

وچالش 👌مامان میگفت دوباره شروع کردن انقدر تشنه بودم اب سردرو

گذاشتم جلوم خوردم هی سردم میشد قفسه سینم درد میکرد😣 عرق کرده

بودم خودم میدونستم چی در انتظارمه بابا ماموریت بود مهدی هم رفته بود

قزوین دایی بود گفت میخوای بریم دکتر

نه درست میشم

نفسم داشت بیشتر تنگ میشد وگلوم بدتر مامان برای شام صدام کرد گفتم

نمیخورم گفت مارفتیم قزوین من جواب عرفان (داییم که خیلی صمیمی) رو

چی بدم نمیگه شبیه عقب مونده ها شدی(چقدر به من لطف داری مامان🙁)

داییمم داشت یاد میداد که نمیخوره اینکارو کن اون کاروکن رفتم

سر میز یکم خوردم همه جام درد میکرد(عرق کرده بودم سرماواب سردهم دیگه

نگم کمرم)گوشام وسرم هم داشت شروع میکرد وای خیلی بد بود رفتم رو

تخت یکم خاطره خوندم خوابم برد نصف شب با گرما بیدار شدم بازور رفتم

تب سنج اوردم (برای رادی گرفته بودیم نواری بود)40هم داشت پررنگ میشد

رفتم مامان روبیدار کردم دایی رم بیدار کردم اماده شدم رفتیم بیمارستان

مطمئن بودم حسنا بیدار نمیشه دکترش رو میشناختم معاینه کرد گفت چون

میدونم با بیمارستان مشکل داری بستری نمیکنم اما اگه بدتر شی باید بستری

شی داروها و گرفتن واای فقط امپول بود بستری شم بهتر نیس

اره

مصرفش رو توضیح داد گفت الان 4تا

چیه حالت خوب نیس

رفتم بیرون ومنو بردن سمت تزریقات اولی خوب بود دومی هم یه اخ گفتم اما

نگم از سومی دیگه بیمارستان رو گذاشته بودم رو سرم زد زود بلند شدم که

جای امپولا درد گرف صورتم جمع شد😖 دکتر جلوم سبز شدزدی👩‍⚕یدونه مونده من دیگه نمیزنم

منو برد سمت تخت دوباره دراز شدم پرستار پنبه کشید وزد از اولش داشتم

میمردم سرم رو میکوبیدم به تخت پام رو تکون میدادم دستام مشت کردم

نمشید دیگه بلند داد میزدم کشید بیرون یکم اونجوری موندم بعد رفتیم خونه

بقیش رو بعدا براتون میگم

-------------------------------------

-------------------------------------------

سلام😇

خوبین😉

من دوباره اومدم(الان میگید این چقدر بیکاره😂)

صبح بیدار شدم 5:30خوابم نبرد اومدم سراغ خاطره ها

خاطره های اقا کارن اقا احسان وارتا جان روخوندم خیلی خوب بودن😍

خب بریم سر خاطره

میخواستم چای بریزم☕️یهو لیوان تو دستم شکست دستم سوخت وپر شیشه شد مهدی زود برد

بیمارستان🏨 اینقدر دستم می‌سوخت که هی ناله می‌کردم😩 واای میخواستن شیشه هارو دربیارن دیگه

داشتم میمردم😥😖 انقدر تقلا کردم در برم نشد دستم هم سوخته بود دردش 100برابر شده بود خیلی

بدبودمهدی محکم دستم رو گرفته بودانقدر التماس کردم نشد (زور هرکول رو داره من نصف اونم

نیستم)دیگه ضعف

کردم افتادم تو بغلش بالاخره شیشه ها تموم شد دستم رو تمیز کرد به دستم پماد میزدن میسوخت 😓از

درد هزیون میگفتم

تموم شد سرم گیج می‌رفت میخواستن سرم وصل کنن خیلی طول کشید رگ پیدا نمیشد(بعضی وقتا رگام

یه جور میان بیرون انگار از دستم میخوان بزنن بیرون تو اینجور وقتامیرن قایم میشن😅)سرم رو هم

وصل کردن یکم بهتر شدم(فقط یکم)رفتیم توراه برام بستنی🍦 گرفت اب شد (نخوردم😕)توجهی

نمیکردم ادای گداهارو در میاورد گفت نخند خندم😂 گرفت دوست شدیم گفتم غروب بریم باغ گلها قبول

کرد غروبم رفتیم باغ گلها وکلی خوش گذشت

پ.ن اگه خاطره هام رو دوست دارید برام کامنت بزارید☺️

پ.ن هرگز از شکست دوباره نترسید این فرصتی است که زندگی خود را ان جور که دوست دارید بازسازی کنید

پ.ن من خودم خاطره های طولانی رو دوست دارم اما خودم خاطره های کوتاه مینویسم

تا خاطره بعد خداحافظ 🤍

----------------------

سلام🥳

خوبین

اومدم بقیه خاطره بیمارستان رو بگم (سرما خورده گیم) ازبعدظهر لج کردم هیچی نخوردم(البته چون

میدونستم انتی بیوتیک ها را نمیشه اونجوری زد😉 )هرکی میگفت گوش نمی‌کردم شب تب کردم 🤒به

مامان

اینا گفتم میخوام حسنا پیشم باشه گفت نه گفتم پس منو ببرید خونه گفت باشه (مریضیم بهانه ای شد

برای حرف زدن)اونا رفتن پایین به حسنا گفتم توبرو رو اون تخت دراز بکش که خوابش برد منم خوابیدم

شب با گرسنگی بیدار شدم دیدم حسناخوابه (خوابش سنگینه😌)ازیخچال کیک برداشتم دیدم لواشک هم

هست(مهدی گرفته بود منو مجبور کنه غذا بخورم)اونو خوردم آشغالمم گم و گور کردم دوباره خوابیدم

صبح بیدارم کردن صبحونه اوردن گفت باید امپول بزنی بخور گفتم نمیخوام (ببینید چقدر زرنگم 😁همه

فکر میکردن از دیروز هیچی نخوردم)مامان اصرار کرد قبول نکردم مانی اومد گفت ضعف کردی تقصیر

خودته یکم بخور.نه. امپول اخره اگه خوب بودی مرخصی منم خنگ فقط ابمیوه خوردم گفت برگرد

برگشتم اولی روزد دومی هم سوزوند سومی گفت فقط شل باش ونفس عمیق گفتم نزن گفت این مهمه زد

اولش خوب بود ولی بعد مثل مواد مذاب بود انقدر جیغ زدم گلوم درد گرفت گفت اخرین تقویتی دیگه

اونم زد که بیجون شدم بعد چند دقیقه گفتم بریم گفت کجا گفتم خودت گفتی.گفتم اگه خوب بودی.بغض

کردم معاینه کرد گفت نه زدم زیر گریه. دیگه تانرم خونه نه میخورم نه امپول میزنم.میبینیم غروب شد

منم دوباره گشنم بود اما نه قدری که نتونم تحمل کنم پرستار اومد بامانی.برگرد.بروبیرون.مجبورم

نکن.نمیکنم برو بیرون مامانی نارو بیرون کرد.خودت خواستی.یه پرستار دیگه هم اومد امپول هارو اماده

کرد گفت میخوری.نه.باشه هر جور راحتی اونا برمگردوندن قشنگ با تخت یکی شده بودم.مانی ازت بدم

میاد ای اولی روزد زیاد درد نداش دومی که ای ای میکردم سر سومی من سفت شدم هرچی گفت گوش

نکردم همونجوری زد انقدر جیغ زدم بیهوش شدم بهوش اومدم مامان بالا سرم بود زدم زیر گریه بغلش

کردم گفتم خواهش میکنم منو ببر خونه گفت خوب شدی چشم گفتم بریم قزوین.برای چی.میخوام برم

پیش اقا جون دیگه اون دوروز هرجور بود تحمل کردم روز اخر دوتا امپول خوردم وبعدمرخص شدم و با

اصرار من منو بردن قزوین

پ.ن بقیه خاطره کمارم میذارم

تا خاطره بعد خداحافظ

---------------------------------------------

سلام حنانه ام و اومدم با یه خاطره جدید من بیشتر خاطره های که میذارم از دوسال پیش پارسال خیلی امپول خوردم اما چون مرورشون اذیتم می کنه (به خاطر فوت پدر بزرگم)نمیگم خب بریم سراغ خاطره بعداینهمه امپول خوردنام مامان گیر داد که بریم ازمایش که ببینیم در چه حالی (البته میدونستم خوب نشدم چون زیر چشمام گود و صورتمم زرد بود با اینکه امپول ها رو نوش جان کردم اما اشتهام خیلی کم بود و چیز زیادی نمی‌خوردم قرصارم نمیخوردم)و رفتیم پیش دکتر و اونم ازمایش رو نوشت فرداش رفتیم ازمایش که دوبار دستم رو سوراخ کردن و بعد دوروز رفتیم پیش دکتر جواب رو دید و با ناراحتی بهم نگاه کرد گفت کمبود ویتامین خیلی بهتره اما کمخونی نه من یعنی اعصبانیت از چشمام می‌بارید (اخه تو این دو سه سال من 100تا امپول خوردم هنوز اونجوری بودم)گفت وعده های غذاییت زیاد شن داروها سروقت و.. اومدیم خونه من تو خودم بودم خسته شده بودم زدم زیر گریه مامان نمیتونست ارومم کنه مهدی (برادرم 23سالشه)اومد یکم باهام حرف زد(واقعا حرف هاش منطقی و درست و ارومم می‌کنه)یکم خوابیدم رفتم برای ناهار چون سالاد الویه بود زیاد خوردم مامان سعی می‌کنه زیاد درست کنه چون تنها غذایی که اینقدر میخورم غروب مامان گفت امپولات رو بزن گفتم اگه این امپولا نباشن من خودم خوب میشم گفت نمیشه شنیدی که دکتر چی گفت خواستم بپیچونم نشد اماده شدم با مهدی رفتم تو راه میخندوند که هوام عوض شه رسیدیم رنگ مثل گچ شده بود رفتم تزریقات داروها و دادم مهدی قبض گرفت پرستار سه تا امپول ماده کرد دراز کشیدم خواستم ابرو داری کنم اولی زیاد درد نداشت دومی سوزوند از سومی نگم براتون اولش خوب بود بعد یه دردی تو پام پیچید که یه جیغ کوتاه کشیدم و دراورد بلند شدم میخواستم بیام پایین که سرم گیج رفت افتادم پرستاره بلندم کرد و اورد سرم وصل کنه که دوبار سوراخ کرد و بعد سرم رو زد. بعد تموم شدن سرم بلند شدم و رفتم تو ماشین با مهدی حرف نمیزدم(چون همیشه کمک میکرد بپیچونم اما اینبار خودش اورد بود تا امپول بزنم )رفتم خونه اون رفت بایه عالمه لواشک اومد یعنی ذوق مرگ شدم (می‌دونه نمیتونم تحمل کنم)بغلش کردم و اونم لواشک هارو داد
پ.ن بعد سه ماه قرص ها و امپول هاو غذام درست نوش جان کردم و الان بهترم چند روز پیش هم رفتیم پیش دکتر که گفت کمبود ویتامینت خوبه و خونت هم داره بهتر میشه
تا خاطره بعد خداحافظ

---------------------------------------

سلام حنانه ام 15سالمه و اومدم با یه خاطره از مهدی(برادرم 23سالشه و وکالت میخونه) این خاطره برای

ماه پیشه که امتحانات تازه تموم شده بود

خاطره:مامان و بابا تصمیم گرفته بودن برن روستا که حسنا(خواهرم یه سال ازم کوچیکتره)باهاشون رفت

بعد دوروزه شب ساعت 12بود که رفتم به مهدی سر بزنم دیدم زیر پتو داره میلرزه برق رو روشن کردم پتو

رو از سرش کشیدم دیدم سیاه شده و تب داره ترسیدم با گریه زنگ زدم مانی(دوست مهدی اسمش نیما و

برادر اون مانی پزشک)بیچاره ترسید براش توضیح دادم که گفت شیفته تو بیمارستانه گفتم پس میایم(با

اینکه 15سالمه اما مهدی رانندگی روبهم یاد داده ولی توشهرهمیشه میگ بریم بیابون نزنی ماشین رو به باد

بدی)لباس پوشیدم وکمک کردم اونم پوشید راه افتادیم (من قدم زیاد بلند نیست ولی به گازوترمزمیرسه

😄)بعد20مین رسیدیم مانی اومد بیرون و با کمکش مهدی رو بردیم تو داشت معاینه میکرد اینقدر

عصبانی بود من ترسیدم گفت چند روز مریضی که گفت یه هفته ودارونوشت دفترچه رو مهر کردورفت داد

بگیرن دارو رو اوردن 5تا امپول جدا کرد

مانی میخوای بکشیش

نه امااگه یه نفر دیگه بود بستریش میکرد

امپول هارو اماده کرد اولی رو زد عکس‌العملی نداشت ودومی هم همینطور گفت کی پنسیلین زدی که گفت

دوماه پیش وزداولش اروم بود بعد دستش رو مشت کرد و کشید بیرون سر چهارمی اروم ای ای میکرد و

کم کم داشت داد میزد که کشید بیرون من گفتم دیگه بسه که بدون توجه اون رو هم زد که دیگه جونی

برای مهدی نمونده بود یکم استراحت کرد و بلند شد مانی کمک کرد رفت تو ماشین به منم گفت اخرین

بارت باشه پشت فرمون میشینی من ببینم به بابات میگم (بابام خیلی حساسه رو این چیزا)و دوباره راه

افتادیم اروم میرفتم که بعد20مین رسیدیم و کمک کردم پیاده شد(من خودم رو نمیتونم نگه دارم اونجا به

مهدی کمک میکردم😂)ورفتیم تو لباسش رو عوض کرد و رفت رو تخت و قرصاش رو خرد و خوابید منم

هی بهش سر میزدم و تا 4نخوابیدم که سرم داشت میترکید و خوابیدم و 7بیدار شدم و تا یه هفته مهدی

امپول نوش جان کرد و خوب شد

تا خاطره بعد خداحافظ 🤍

-------------------------------


این خاطره مربوط به اذلکی امپول خوردن منه و اما خاطره:

یه روز عمه زنگ زد و برای شام دعوتمون کرد (عمه دوتا پسر داره که منو مهدی ازشون متنفریم)(مهدی

برادر منه و 23سالشه و وکالت میخونه)منم یه نقشه به ذهنم زد نیم ساعت قبل رفتن همه داشتن ماده

میشدن منم یه لیوان چای ریختم رفتم تو اتاق میذاشتم رو پیشونیم یکم چرخیدن و یهو بالا رو دیدم که

سرگیجه گرفته افتادم رو تخت مامان در اتاق رو زد منو اونجوری دید ترسید گفتم حالم بده نمیام گفت

زشته دفعه پیشم نیومدی مهدی اومد دید اونم یه بهونه پیدا کرد گفت پیشش میمونم و مامان و بابا و

حسنا رفتن(حسنا خواهرم و یه سال ازم کوچیکتره)مهدی فکرکردن بود واقعا مریضم و زنگ زده بود به

مانی(برادر دوست مهدی که پزشکه)بعد بیست دقیقه در باز شد رنگم پرید و سلام رو گفت و شروع کرد

معاینه گفت وضعت افتضاحه (فهمیده بود)دوتا امپول از کیفش دراورد به غلط کردن افتادم و گفتم گفت

میدونم ولی اخرین بارت باشه دکتر جماعت رو خنگ فرض میکنی و درعوضش تقویتی میخوری دوتا ماده

کرد خوابیدم یکی رو زد برای اونیکی که هر کاری میدونستم کردم و خودم رو لعنت می‌فرستادم نفسم

داشت می‌رفت که کشید بیرون وچند تا فحش هم نثار مهدی کردم (البته حرف های زشت نبود)


پ.ن من واقعا از خوانواده پدری بدم میاد دوست ندارم ببینمشون از عمه ها متنفرم اما اونا هرکاری میکنم که به من نزدیک بشن تو خانواده مادری با همه صمیمی ام و دوستشون دارم


تا خاطره بعد خدانگهدار

------------------------

سلام حنانه ام اومدم با یه خاطره دیگه من زیاد از امپول تو مریضی خاطره ندارم اگه داشته باشم برای بچگی اما درباره تقویتی زیاد دارم این خاطره هم برای سال 99وبرای شکستن پاو تقویتی خاطره:تو باشگاه یکی از دخترا بود که ازش بدم می اومد هردوتلاش میکردیم که نفر اول باشیم یه روز زود بیدار شدم اماده شدم و رفتم باشگاه مربی هنوز نیومده بود دختره اومد جلوم که تو خودت رو خوب نشون میدی و ......گفت بیا مسابقه قبول کردم گفت سه دور(مسابقه دو )ماده شدیم و یه نفرشمرد و شروع دودوررفتم تودورسه یهو پام خیلی بد پیچ خورد افتادم صدای شکستن استخوانم رو شنیدم نشسته بودم وسط سالن گریه میکردم مربی اومد منو اونجوری دید دوید طرفم فهمید شکسته گفت زنگ میزنم خانوادت خودم شماره مهدی (برادرم 23سالشه و وکالت میخونه)گفتم بیادوقتی رسید مربی برایش توضیح داد که چی شده تو راه التماسو میکردم مریم دکترو موفق هم شدم (البته میدونستم دیگه نمیتونم مسابقه بدم )رفتیم خونه اروم رفتم تو اتاق لباس عوض کردم و یخ برداشتم(اونجابودکه فهمیدم ارتا چقدر درد کشیده)پام خیلی زود داشت ورم میکرد خیــــلی درد میکرد خداروشکر مامان و بابا رفته بودن سفر وگرنه بدبخت میشدم یه روز گذشت اصلا نمی‌تونستم تکون بخورم مهدی به مانی گفته بود(دوست مهدی اسمش نیماوبرادراون مانی پزشکه)مانی اومد سلام کرد و یکم حرف و زد معاینه اصلا به پام دست میزد جیغم می‌رفت هوا مهدی دستم رو گرفت اینقدر گریه کردم و جیغ زدم که ضعف کردم گفت باید بریم بیمارستان مهدی برام لباس اورد و بلندم کرد برد تو ماشین و رسیدیم برد تو یه اتاق یه دکتر اومد میخواست معاینه کنه که نذاشتم مهدی اومد پیشه دکتر پام رو گرفت چند تا تکون داد که از درد بیهوش شدم چشام رو باز کردم سرم تو دستم بود تو زمان بیهوشی از پام عکس انداخته بودن که بعله شکسته بود وسایل اوردن که گچ بگیرن که از اول تا اخرش اشک میریختم با مهدی هم قهر کردم رفتیم خونه مانی با دوتا تقویتی اومد
+لطفاً برو بیرون من همون‌جوری تا اینجاشم کلی درد کشیدم
-لازمه
مهدی اومد برمگردونند اولی رو زد فقط اروم اشک ریختم برای دومی هم ای ای میکردم و پام دوماه تو گچ بود بعد اونم شش ماه فیزیوتراپی رفتم
پ.ن به مسابقه نرسیدم
پ.ن مهدی هم برای اشتی کلی برام لواشک خرید
بعد یه سال دوباره دو رو شروع کردم
تاخاطره بعد خداحافظ

--------------------

بازم حنانه

سلام 😁

خوبین☺

ببخشید زود به زود میام 😇

خاطره هازیادن 😄میخوام یه خاطره

بذارم از مهدی(داداشم)😍

مهدی با دوستاش رفته بود شمال 😊

اصلاکولوچه نمیگیره😔فقط لواشک و

زیتون😍امامن زیتون دوس ندارم☺

عشق لواشک😀اومد لواشک و آلو و زرد

آلویی نا😋 داشتم ذوق مرگ میشدم😂

خلاصه افتادیم به جون این لواشکا😋منو مهدی

بیشتر خوردیم🤗توجه کنید بعضی پسرا

چیزای ترش دوست ندارن😣اما مهدی

عاشق چیزای ترشو لواشکه😍 یه ساعت

بعددیدم مهدی به خودش میپیچه😣

قرمز شده بود😖مامانو حسنا موندن

خونه🏠البته من نذاشتم بیام☺رفتیم

نزدیک ترین درمانگاه 🏥خلوت بود موقع

معاینه دکتر🤓 خیلی خودش رو کنترل

میکرد😔دلم واسش میسوخت😜

روبروی درمانگاه داروخونه💊بود

میخوای خودش بره😮نذاشتم رفتم

گرفتم🤗رفتیم تزریقات سرمش رو

راحت😌وصل کرد😥یه امپول زد توش

تا تموم شدن سرم خوابید😊سرم رو

درآوردنی بیدار شد☺پرستار گف

برگردید امپول هاتون رو بزنم 😣برگش

بدون چونه😏الان من بودم صدتا دلیل

میاوردم که نزنم😁اولی رو زد یکم طول

کشید اما حتی دستاش ✊هم مشت نشد

😮دومی رم زد وسطاش گف اوووف😥

تموم نشد😣 پرستار گف آخرشه😊

وکشید بیرون 😥اینم بگم چون کسی

نبود ☺گذاشتن من پیش مهدی بمونم

😊خب امیدوارم خوشتون اومده باشه☺

پ.ن مهدی تازگیا مریض شده بود اما چون قزوین بودم نمیدونم اما میگه۳تا امپول خوردم😔

پ.ن مهدی میگه ۳نفری رفتیم دکتر موقع امپول زدن به دوستم چنان اخ گفت دل سنگم آب میشد😂

پ.ن دریا جون وهستی خانوم حسنا خیلی خاطراتتون رو دوست داره دوباره خاطره بذارید 😊

ببخشید کم شد😕

تاخاطره دیگه خدافظ🌟😀

----------------------------------------------------------------

سلام☺

خوبین😊

ببخشید زود میام🤗

اومدم با یه خاطره از کوچولوییم🤗و اولین آمپولی که یادم میاد🤔

فکر کنم ۵سالم بود 😍یعنی من وقتی مریض میشدم😔همون موقع مامان منو

میبرد دکتر😔الآن زورش نمیرسه😃خلاصه با داییم برد درمونگاه☺مامان

شرح حال داد منم🤐دکتر نوشت داییم رف گرف🙂من۵تا دایی دارم چهارمی

جیگر منه😍این سومی بود☺بردن تزریقات😭دوتا اتاق بود من رو روتخت

دراز کردن😢گفتن درد ندارع😏اره جون عمم😆یهو یه دختر ۱۰ساله رو با زور

آوردن دراز کردن 😭تپلم بود😄پرستارم یدونه بود😔بیچاره تنا بود😂مامان

بابای دختره نتونستن نگهش دارن☹درخواست نیروی کمکی کردن😂دایی و

مامانم رفتن😐منم نشستم رو تخت اون اتاقه دیده میشد😣۵نفر نگه داشتن با

جیغ وگریه زدن😭من ترس افتاد تو جونم😨یعنی الان قشنگ تو ذهنمه😔

اومدن باسرمن 😢مامان آمادم کرد دستشم گذاشت روپام☺همیشه اینجوریه

🙂مدیونید فکر کنید سابقم خرابه😂 اعصاب نداش😣پنبه کشید محکم زد💉

توجه کنید 😮

حرصش رو سر من خالی کرد😡از ترس جیکم در نیومد🤐رفتنی هم مامان

بغلم کرد😔

پ.ن میخوام یه خاطره بذارم از داییم(همون جیگرم عرفان )دیدنی بهش میگم زنو بچت چطورن(مجرده)میگه زنو بچم یا زنو بچهام😮😅

پ.ن خالم میگه نمیدونم چیه؟ عرفان میگف حناونفیسه(به حسنا میگه نفیسه خودمم بعضی وقتا میگم چون به مامانی نا می گفته بگذارید نفیسه اونا هم چون اسم مهدی روعزیز اسم منو مهدی وخالم گذاشتن گفتم اسم حسنا رو خودمون بذاریم)😍😋

پ.ن خاطره های ستاره جون.سوگند جون.عسل جون. بیتا جون.عسل جون.آقامحمد.آقاشهاب .دکتر سعید. آقا مهرزاد.بهارجون.آقا امین.فاطمه جون. آقامهرسام .لیلا جون.ومهساجون رو خوندم همه عالی بازم خاطره بگذارید😊🤗

امیدوارم خوشتون اومده باشه خدافظ😌

خاطره حنانه خانوم

سلام😀

خوبین😄

دیدین دوباره اذلکی اذلکی 😔خاطره ساز شدماینم بگم من😊فقط در دو حالت

جیغ میزنم😜۱یهو بترسم۲یهو دردم بگیره خاطره برای دیروزه

از چند روز پیش قزوینیم😊 قراره تا روز مدرسه 🏢هااینجا باشیم😊

دیروز داشتیم با عزیز لواشک😋درست میکردیم😙یهو سرم رو برگردوندم😣

که ای کاش برنمیگردوندم😔دیدم یه گربه داره🐈سرش رو میاره توی قابلمه

🍜رو ببینه 😏فضول خیلی نازه اما میترسم دیگه😊وااای خیلی بلند جیغ زدم پریدم😉عزیزم دستش رو گذاش رو قلبش❤ناراحتی قلبی داره😣همه ترسیدن😃یکم بهتر شدم 😥رفتم نشستم رو پله ها🙁داییم اومد پشتم😍اولش ترسیدم😲 گف حنا موهات رو ببافم😘همون جیگر من😍بعد۳۰ثانیه گف پاشو 😀موهام رو گره زده بود به نرده😒برگشتم بازکنم🙂احساس کردم دارم میافتم 😣دستم لای نرده بود😏کشیدنی کتفم😔فک کردم قطع شد نفسم رف😖داییم فک کرد شوخیه😐آخه دایی جون مگه من مرض دارم😉بعد که دید شوخی نیس😅زود سوار ماشین 🚘کرد تا مامی بیاد گازید😒تو راه که مورد عنایت 😂قرارش دادم 😆بخاطر گربه همینجوری 😐فشارم پایین بود😟بریم سر انداختن😑دستم💪یعنی تکون میخورد جیغم درمی اومد😂دیگه جون نداشتم😌نشوندم رو تخت🛏فقط از چشام مروارید⚬می اومد😂یه دستم تو دست دکتر بود😐یکی رو کتف دایی🙁هی میگف جونم الانخوب میشه جان 😐انگار خرم😒بلا سرم اورده الان میگه جانم😏حالا تلافیش رو میگم😄چند بار دستم رو تکون داد😭صورتم جمع میشد و 😭😭یهونمیدونم چیکار کرد😣با تمام توان جیغ زدم و😱خداحافظ😂یه لحظه چشام باز شد از درد😔سرم میزدن😣داییم گف جان و دوباره خوابیدم😴با صدای دایی بیدار شدم😏دیدم با گوشی📱حرف میزنه دستم درد میکرد😣گفتم آی 😢دایی قطع کرد اومد طرفم😌گفتم یه بلایی سرت بیارم😆گف اره میتونی😏چی فکردی دایی میبینی😏خلاصه رفتیم دارو هارم گرفتیم💊مسکن بود😥
رفتیم خونه🏠 دور سرم میچرخیدن😍تو حیاط بودن گربه🐱 اومد یکی دیگع بود😐مهدی (داداشم)گف پیش پیش یهو ترسوند جیغ زدم🤗نمیدونم ترسیدنی جیغم غیر ارادی😑گفتم بیشور😁خوبه نشنید وگرنه میکشت😅لواشکارم😋هی تاخشک شن ناخونک میزنم😂اما دستم تکون دادنی😣 یکم درد میکنه😔

پ.ن توی چایی دایی نمک ریختیم😂دوساعت با حسنا(اجیم)خندیدیم😅😌

پ.ن رفتنی آشپز خونه اروم اروم میرم ببینم گربه نیس😺آخه دوتا در هس یه آشپزخونه یه حال گربه هم انقدر پرروعه هروروز میاد😏

خاطره ریحانه خانوم

سلام.من تازه وارد این وبلاگ شدم ۲ سال خاننده خاموش بودم .من ۱۴ سالمه اسمم ریحانه اس(برای اینکه قاطی نشم یه خانوم کنار اسمم میزارم) .تهران زندگی میکنم ..یه داداش ۴ سال از خودم بزگتر به اسم امیر دارم.امیر پزشکی میخونه
خب قبل خاطره باید بگم وقتی که من به دنیا میام حضور امیر کمرنگ میشه.و از همون موقع امیر ازم کینه داره.من از امپول ترس دارم. هیچ وقت فکر نمیکردم امپول بتونه زندگیمو تغیر بده..یک هفته پیش داشتم زبان میخوندمامیر اومد.
-سلام داداش سرد نگاه کرد(همیشه همینه جوری که فامیل متوجه شدن)
+سلام
عادت کرده بودم به این کاراش.اولان گریه میکردم.التماسش میکردم.مامان و بابام رفتن پیش بابابزرگم چون یکم مریض شده بود.۳روز قرار بود بموننحموم رفتم اواز خون اومدم بیرون.حوصلم نشد موهامو شونه کنم.خوابیدم بیدار شدم شونه کردم و اتو کردم.همیشه موهامو بعد حموم صاف میکنمموهامم بلندددددیکم گلوم درد میکردرفتم اب یخ خوردم از یخچالتابستون بود هوا هم گردم.یکم خوابیدم ساعت ۴ بود ناهار از بیرون سفارش داد امیرسرم سنگین بود .ابریزش داشتم وحشتناک سرفه هم نگم بهترههههه
از دکتر ترس دارم.شب حدودای ۱ یا ۲ بود اشتباه نکنم.از خواب بیدار شدم سرفه میکردم بد جور.
امیر اومد تو-چته نصفه شبی از خواب بیخوابم کردی برو پایین یه اب بخور دیگه فلج که نشدی اه
بهش نگاه کردم.لحظه ای سرشو بالا اورد با دیدن من رنگش کاملا پرید اومد جلو صورتمو بین دستاش گرفت .-وای خدا تو چقدر داغی..لباسامو از کمد اورد شلوارم خوب بود به لباسا میخورد( در هر شرایط به فکر تیپمم)تنم کرد.با ماشین سریع رسوندم کلینیک ساج.حالم خوب نبود.حالم بهم خورد یه انی به سمت دستشویی دویدم عق زدم معدم خالی بود.امیر بردتم بیرون.رفتیم تو نوبت ما شد.دکتر یه سرم و ۳ تا امپول داد.یدونش تو سرم بود. بقیش پنی سلین ۸۰۰ بود و پنادر..امیر فیش گرفت..رفتم تو یه خانوم ۳۰ ساله بهش میخورد بود.امیر اومد تو.خانومه تا اماده کنه امیر کمرمو ماساژ داد.سرمو زد به زود رگم پیدا شد.امپولم خالی کرد توش.ولی سرم سوزنش درد داشت خیلی.۲۰ مین گذشت.
خانومه برم گردوند.امادم کرد.خجالت کشیدم از امیر.پد رو که کشید نا گهان سفت شدم.یکم خودمو شل کردم. سوزنو وارد کرد پنی بود.دردش پیچید تو بدنم.

امیر در گوشم زمزمه کرد
-ریحانه عزیزدلم اروم باش الان تموم میشه.
برگشتم نگاه کردم با چشمای اشکیم چند سیسی مونده بود هنوز.😓
بالاخره کشید بیرون.۵ مین دیگه با پنادر برگشت.وارد کرد.از درد داشتم جون میدادم.پامو بالا اوردم محکم کوبیدم به تخت ناله میکردم.جونی برای جیغ زدن نداشتم😕
تموم شد امیر یه کوچولو چشش تر بود.برام مهم نبود.منم براش مهم نبودم‌
تو ماشین تو سندلی عقب دراز کشیدم . رسیدیم خونه مانتومو در اوردم.
تا سه نشده خوابم برد.
صبح ببدار شدم.صبحونه خوردم،
امیر خان اومد خونه.
یه نایلون دارو بود.
دارو خوردم و ۳ روز بعد خوب شدم😍
رفتار امیر باهام خوب شده.
مامان بابام فهمیدن از امیر تشکر کردن.اخ من چقدر سوختمم😲
بازمم بزارممممم؟
بای

خاطره کیوان

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه چرخ زندگی بر وفق مرادتون بچرخه کیوان هستم بعد از مدت ها اومدم یه خاطره ریزه میزه و جمع و جور بگم و برم خاطره زیاد خوشایند نیست که میدونید روی روحیتون تاثیر میذاره میتونید نخونید
خاطره : از چهارشنبه سوری به این ور اصلا حالم خوب نبود چهارشنبه سوری شیفت بودم اعصاب برام نموند با اومدن عید اندکی از خستگی هام بیرون رفت به دنیا اومدن کوچولو سارا خانم و میلاد خان ( اهورا کوچولو ) هم خبری بود که حسابی باعث خوشحالیم شد چون رفیقم پارسا دایی شده بود و خوشحالیش به منم انتقال پیدا کرده بود به غیر از اینکه سارا خانم به گردن من حکم خواهری هم داشتن بگذریم
یه مدت بود حال عجیبی داشتم وقتی بلند میشدم یا کار زیادی انجام میدادم یه دفعه سرگیچه عجیبی پیدا میکردم به طوری که چشام سیاهی میرفت و بسته میشد کل بدنم بی حس میشد کل این اتفاقا روی هم رفته ۳۰ ثانیه طور میکشد چند تا نفس عمیق خرجش میکردم خوب میشد ولی با اومدن ماه رمضان و روزه گرفتن این موضوع بدتر شد اون موقع ماهی یه بار تا دو بار اینجوری میشدم الان اوضاع فرق داشت روزی چندین بار اینجوری میشدم ( البته سابقه کم خونی مینور دارم و دلیلشم همون بود تشدید شده بود چون اصلا به خودم نمیرسیدم ) از بیمارستان رها میشدم میرفتم شرکت بعد شرکت میرفتم باشگاه بعد خونه بعد بیمارستان همش در گردش بین این چهار تا مکان البته با فیلتر گرفتن سمینار ها و کار های متفرقه و خرید 😣 حالا حساب کنید چقدر داغون بودم
در این وضع ناجور گیر افتاده بودم که :
یه روز بعد کلی خستگی از تموم شدن شیفت داشتم برمیگشتم خونه از جایی که خسته بودم ترجیح دادم از در اورژانس برم بیرون تا زودتر به پارکینگ و ماشینم برسم که دیدم یه مرد که یه بچه تو بغلشه با یه زن پشت سرش از در اورژانس دویدن داخل رفتم سمتشون یه دختر ۵ ساله بغل مرده بود بهش گفتم بزارتش رو تخت
(داستان از این قراره بوده که این زن و مرد مادر و پدر این بچه بودم که حیف اسم مادر و پدر که روی اینا بزارن داشتن با هم جر و بحث میکردن میخواستن از هم طلاق بگیرن این بچه میاد بینشون که به دعواشون خاتمه بده که مرده هلش میده بچه هم از پله پرت میشه )
وضعش به شدت وخیم بود خونریزی داخلی داشت سرش شکسته بود ضربه ی وحشتناکی به سرش خورده بود به پرستار گفتم سریع آماده اش کنه منتقلش کنه اتاق عمل و استادم و میلاد و خبر کنه
میلاد متخصص مغز و اعصابه چون وضع سرش خطری بود ترجیح دادم بالاسرش باشه تو اتاق عمل مشکلی پیش بود رفعش کنه خیلی خسته بودم نمی تونستم رو پا وایسم تمرکز نداشتم استاد به عنوان جراح و خودم کمک جراح وایسادم مهر این بچه بد به دلم نشسته بود میترسیدم بلایی سرش بیاد دستم به وضوح میلرزید ولی تا آخر عمل خودمو سر پا نگه داشتم بعد عمل مامان زنگ زد که مگه نمیای خونه گفتم چند تا کار دارم نمیتونم ترجیح میدادم پیش این دختر بچه باشم با اینکه پزشک معالجش استادم بود ولی خب دلم آروم و قرار نداشت یه بند اون زن و مرد با هم دعوا میکردن و این بیشتر عصبیم میکرد مدام بالا سر اون بچه می نشستم با اینکه شیفتم تموم شده بود و هر کی رد میشد میگفت مگه هنوز اینجایی ولی باز نمیتونستم ازش دل بکنم تا حالا اینجوری به هیچ بیماری وابسته نشده بودم از جایی که خون زیادی از دست داده بود و گروه خونیش O+ بود و خون زیادی از بیمارستان گرفته بودیم دیگه بهمون خون نمیدادن گفتن باید بگیم برامون از بانک خون بیارن ولی تا بیارن معلوم نبود چی سر این بچه بیاد تصمیم گرفتم خودم بهش خون بدم گروه خونیم O- بود و بهش میخورد ولی حال خودم زیاد خوب نبود ولی هر چی باشه این بچه بیشتر بهش نیاز داشت میلاد شخصا ازم خون گرفت زدن بهش یه شیرینی خوردم یکم نشستم بعد بلند شدم با این وجود هنوز سرگیچه داشتم ولی مهم نبود الان فقط مهر این بچه به دلم نبود که عذابم میداد انگار یه تیکه از وجودم شده بود میلاد اسرار داشت برم خونه ولی وضعش هر لحظه وخیم تر و ناپایدار تر میشد و منم بیشتر مجاب میشدم که بمونم پدر بی شرفش رو صندلی مثل خرس خوابیده بود و من از این بیشتر عذاب میکشیدم دقیقا تو لحظه ای هممون انتظار داشتیم خوب شه و وضعیتش پایدار شه مانیتور توجه هممون رو جلب کرد احیاش کردم با دستای خودم ولی برنگشت 🖤
بچه ها ادامه خاطره رو اگه متقاضی بودین بعد براتون میگم شرمنده روزتون خوش خدانگهدارتون🌹

حاطره تینا خانم

سلام خاطره ام رو بزارید 😻😻تینا هستم ۱۶ ساله از رشت ❤🌸 قطعا همه شما هم مثل من چند نفری از خانوادتون پزشک وپرستار هستن 🍃 خب من یک دایی ۴۱ ساله و دخترخالم ۳۰ سالشه پرستار هستند 😊 پسرعموم پزشکی ۲۶ساله هست و امسال سال دومش هست ( بعد چهارسال بالاخره فرج شد و قبولش کردند ) پدرم هم دندونپزشک هست و مامانم خانه دار و نامزدم هم مهندسی عمران 🥰🥰🌺🌺🌺🌺 خاطره : دوهفته کامل من خونه خالم بودم تنها و مامانم اینا به خاطر بابام برگشتند از اونجایی که ویروس حتی اگر یکی سرفه هم فقط برای صاف کردن گلوش کنه هم من رو میگیره و داغون میشم همیشه ماسک میزنم 🥴😷 خب حالا من خونه خالم رفتم ونمیدونستم نوه خالم که یکسالشه مریضه و باهاش بازی کردم و بعللهههههه منم مبتلا شدم (سیستم بدنم ضعیفه )😊 و حالا شد قضیه خربیا و باقالی بارکن 😑😑😒😒😒و کم کم علایم مشخص شد و صبح ساعت ۹ که باصدای گوشیم بلندشد بله نامزدمه دیدم بدنم کوفته است و نمیتونم تکون بخورم 🥺🥺🥺 و هم سرم درد میکردو هم تب داشتم و خیلی سردم بود و صدام گرقته بود و گوشی رو جواب دادم یکم حرف زدیم گفت صدات گرفته گفتم آره خواب بودم و دست به سرش کردم 🥶 و دوتا ادکلد خوردم با یه استامینوفن و خوابیدم و ناهار هم نتونستم که بخورم و تا اینکه بعدازظهر قرار شد برم دکتر ساعت۴ (دکتر پسرعمومه و من فوبیا به آمپول دارم ) و خلوت بود و زود نوبتم شد و بعد از سلام و احوال پرسی معاینم کرددمن گفتم آیهان گفت بله ؟من :میشه آمپول ننویسی ؟ گفت کمه و ۳تا آمپول برات نوشتم یک ۶.۳.۳ و یک دگزا و یک تب بر دیگه من گفتم خیلی زیاده میشه کم کنی لطفا ؟ 🥺💔 گفت اصلا حرفشم نزن حالت خیلی بده خلاصه دارو داشت و آمپول ها رو آماده کرد و روبه من گفت آمادشو آماده شدم و اولی و زیاد درد نداشت و دومی یکم‌ می سوخت ولی امان از سوم خیلی درد داشت و مرده و زنده ام رو یاد آوری کرد من گفتم آییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی درد داره اون گفت شل کن نکنی بدتر میشه و شل کرد و تموم شد و منم به حالت قهر رفتم خونه
پ.ن: پایان
پ.ن: قدر سلامتیتون رو بدونید
پ.ن: به او بگویید دوستش دارم به او که قلبش به وسعت دریایست
که قایق کوچک دا من در آن غرق شده.
به او که مرا از این زمین خاکی به سرزمین نور و شعر و ترانه برد.
وچشم هایم را به دنیایی پر از زیبایی بازکرد

خاطره رادین

٠سلام رادین هستم😂😂
و برگشتم بایه خاطره💉💉
خب یه بیو بدم من رادین سیزده ساله زاده شده بین خاندان داکتر😔😔
خب این خاطره مال اولین امپول منه(هی روزگار چه گذشت ایزمونه بلا) 🤔
صبح ساعت 8صبح🫤
سلااممم😁😁اهل بیت کجایین😐😊رفتم پای فریزر سوسیس بردارم(معتاد صبحونه امریکاییم)(خالم میگه یه روز معده درد بیای پیشم💉😐😐)(متخصص معده و گوارش) نامه دیدم دست خط کیمیایه 🥰🥰(هوی لولو خرخر خره سلام ما داریم میریم خونه مادرجون دوست مامانم ازدواج کرده اماداه شیم بریم عروسی اگه میخوایبیا اگه هم نه خوب نیا) 🫤 من گفتم بیخیال نمیرم صبحونه زدم رفتم ورزش با ونداد...... برگشتیم خونه🥳😶‍🌫️دیدم تو کابینت یه نوروبیه 😎😎ونداد داداش میخوری
وندا: چیو🙄
من: امپول 😅
دیدم باتفنگ نرفم امد 😭 داشتم میدویدم افتادم تو استخر
ونداد سگ تو روحت😡😡😡😡😡😡😡😡
ونداد: حالا خودت میخوری امپولو😂😂🤪
من: دکی مامان بابای من بهم امپول نمیدن🤤🤤
ونداد کیمیا😂😂🤪
تا وقتی مامان بابام هستن اون پشه اس🫤🥰
ونداد: اگه عروسی باشن چی 😕
زنگ زد مامانم اونم گفت کیمیا میاد😕😕😕😭
.
.
.
.
.
.
سلام پسر خاله😂
من: سلام خر 😎
کیمیا: سلام نامرد(ونداد) 🤪
ونداد: سلام 😅
کیمیا: رادین ببین بشین معاینت کنم باید برم عروسی😐😐
(خو ابجی نمیومدی)
نشتم معاینه کرد😐
میدونستم انتی بیوتیک در انتظار من نیست😎😎😎🥳🥳
بعله بعدش تو یه چشمک وندی منو خابوند رو تخت
من: 😳چیه
ونداد: هیچی داداش 🙄
کیمیا: رادین یدونه بیش نیست😡
من: چی
ونداد و کیمیا: امپول😊😊
منم تازه برام جالب بود اولین امپول عمرم 😐😐
خلاصه اول که سفت کردم دیدم باحاله (خدا شفام بده 😂😂)
بعدش سعی کردم برگردم ببینم چجوریه😕
بعدش دیدم داره دردم میاد شل کردم 😂😂
بعدش یادم اومد تو مطب بابام هرکی امپول میزد ار هم میزد🫤
بعد شروع کردم ار زدن خلاصه این پروسه جذاب گذشت 😂😂
کیمیا: یه تب بر که بیشتر نبود 🥰🥰
ونداد: خو خره 🫤🫤
خاطره ما به سر رسید❤❤
پن ۱ دوستان من واقعا برام یه سواله که چرا دیر دیر ادمگوشیش بات ریش تموم نمیشه😂😂
پن 2 این خاطره مربوط به ۱٠سالگیمه.
پن ۳ خوشا شیراز وضع بی مثالش خداوندا نگه دار از زوالش خداوندا نگه دار از زوالش🙏🙏🙏🙏
تادرودی دیگر بدرود🤟🏻🤙🏻🖖🏻
رادین/شیراز🌹🌹

خاطره رادین

٠سلام رادین هستم😂😂
و برگشتم بایه خاطره💉💉
خب یه بیو بدم من رادین سیزده ساله زاده شده بین خاندان داکتر😔😔
خب این خاطره مال اولین امپول منه(هی روزگار چه گذشت ایزمونه بلا) 🤔
صبح ساعت 8صبح🫤
سلااممم😁😁اهل بیت کجایین😐😊رفتم پای فریزر سوسیس بردارم(معتاد صبحونه امریکاییم)(خالم میگه یه روز معده درد بیای پیشم💉😐😐)(متخصص معده و گوارش) نامه دیدم دست خط کیمیایه 🥰🥰(هوی لولو خرخر خره سلام ما داریم میریم خونه مادرجون دوست مامانم ازدواج کرده اماداه شیم بریم عروسی اگه میخوایبیا اگه هم نه خوب نیا) 🫤 من گفتم بیخیال نمیرم صبحونه زدم رفتم ورزش با ونداد...... برگشتیم خونه🥳😶‍🌫️دیدم تو کابینت یه نوروبیه 😎😎ونداد داداش میخوری
وندا: چیو🙄
من: امپول 😅
دیدم باتفنگ نرفم امد 😭 داشتم میدویدم افتادم تو استخر
ونداد سگ تو روحت😡😡😡😡😡😡😡😡
ونداد: حالا خودت میخوری امپولو😂😂🤪
من: دکی مامان بابای من بهم امپول نمیدن🤤🤤
ونداد کیمیا😂😂🤪
تا وقتی مامان بابام هستن اون پشه اس🫤🥰
ونداد: اگه عروسی باشن چی 😕
زنگ زد مامانم اونم گفت کیمیا میاد😕😕😕😭
.
.
.
.
.
.
سلام پسر خاله😂
من: سلام خر 😎
کیمیا: سلام نامرد(ونداد) 🤪
ونداد: سلام 😅
کیمیا: رادین ببین بشین معاینت کنم باید برم عروسی😐😐
(خو ابجی نمیومدی)
نشتم معاینه کرد😐
میدونستم انتی بیوتیک در انتظار من نیست😎😎😎🥳🥳
بعله بعدش تو یه چشمک وندی منو خابوند رو تخت
من: 😳چیه
ونداد: هیچی داداش 🙄
کیمیا: رادین یدونه بیش نیست😡
من: چی
ونداد و کیمیا: امپول😊😊
منم تازه برام جالب بود اولین امپول عمرم 😐😐
خلاصه اول که سفت کردم دیدم باحاله (خدا شفام بده 😂😂)
بعدش سعی کردم برگردم ببینم چجوریه😕
بعدش دیدم داره دردم میاد شل کردم 😂😂
بعدش یادم اومد تو مطب بابام هرکی امپول میزد ار هم میزد🫤
بعد شروع کردم ار زدن خلاصه این پروسه جذاب گذشت 😂😂
کیمیا: یه تب بر که بیشتر نبود 🥰🥰
ونداد: خو خره 🫤🫤
خاطره ما به سر رسید❤❤
پن ۱ دوستان من واقعا برام یه سواله که چرا دیر دیر ادمگوشیش بات ریش تموم نمیشه😂😂
پن 2 این خاطره مربوط به ۱٠سالگیمه.
پن ۳ خوشا شیراز وضع بی مثالش خداوندا نگه دار از زوالش خداوندا نگه دار از زوالش🙏🙏🙏🙏
تادرودی دیگر بدرود🤟🏻🤙🏻🖖🏻
رادین/شیراز🌹🌹

خاطره هستی خانم

سلام من هستی ام قبلا یه خاطره گذاشتم
همونی ک دانشجوی داروسازیه و اسم نامزدش رامتینه
خب من یک ماه پیش دست به خودکشی زدم ولی بابام سریع فهمید و معدمو شستشو داد و نزاشتم کسی به جز بابام و رامتین بفهمه از اون وقت رامتین خیلی از دستم عصبانی بود و .... ولی خب یکم داشت بهتر میشد البته قابل ذکره که بنده به دلیل اینکه غرورم خدشه دار نشه اصلا سعی نکردم که باهام بهتر بشه
خلاصه رابطه ی منو رامتین شکراب بود
تا دو سه روز پیش که بارون می اومد خیلی خسته بودم زنگ زدم به سحر ( خواهر شوهرم ) که بیا بریم بیرون اونم قبول کرد با تاکسی رفتم چون ماشینم تعمیرگاه بود رفتیم یه پارک خلوت قدم زدیم با اینکه تو نابستونه خیلی سرد بود و لباس منم حریر بود ولی نال سحر کلفت تر بود خلاصه قدم زدیم و درد و دل کردیم تا دیگه داشتیم قندیل میبستیم سحر زنگ زد رامتین بیاد دنبالمون اومد وقتی ما رو تو اون پارک خلوت دید خیلییی عصبانی شد رگاش کاملا متورم شده بود با صدای نسبتا بلندی که سعی تو کنترلش داشت گفت بیاین سوار شین من از لجش عقب سوار شدم یه نگاهی بهم انداخت ولی هیچی نگفت استارت زد و شروع کرد داد زدن که دو تا دختر تنها اومدین تو پارک به این خلوتی و ... که البته علائم سرماخوردگی رو داشتیم ولی به روی خودمون نیووردیم اما با سرفه هایی که میکردیم رامتین فهمید دم یه داروخونه نگه داشت با دو تا پلاستیک که فقط توشون آمپول و سرم پیدا میشد برگشت پلاستیکا رو داد دستمون اول رفت سحر رو در خونشون پیاده کرد بعد هم منو برد خونمون ( مامانم و خواهرم رفته بودن همایش و بابام هم کارخونه بود البته پدر و مادرامونم مشکلی نداشتن پیش هم باشیم) خلاصه پارک کرد و خودشم اومد رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم روتختم دراز کشیده بودم که اومد کاملا جدی گفت پاشو معاینت کنم منم حالم واقعا خراب بود در نتیجه بدون هیچ مقاومتی پاشدم معابنم کرد که هر لحظه عصبانی تر میشد بعد اینکه معاینش تموم شد با عصبانیت داد زد ببین چه بلایی سر خودت اووردی منم که هم جلو سحر هم اینجا غرورمو شکسته بود داد زدم دلم خواسن به تو ربطی نداره اون یه چیزی گفت منم یه چیزی گفتم اونقدر دعوا کردیم که دیگ رامتین از اتاق زد بیرون بعد از ۵ مین با پنجتا سرنگ اومد ۴ تاش آماده بود ولی پنی رو آماده نکرده بود چون سفت میشه شروع کرد به اماده کردن پنی و به من گفت برگرد منم واسه اینکه کم نیارم برگشتم که گفت سفت کنی در میارم همونجا میزنم و یه تقویتی اضاف میشه تکونم بخوری تقویتی اضافه میخوری چیزی نگفتم چون تو یکماه اخیر خیلی حرصش داده بودم
شلوارمو کامل تا زیر باسنم کشید پایین و نیدل و وارد کرد شروع کرد به پمپ کردن مواد دردش تو کل پام پیچید داشتم میمردم ولی چیزی نگفتم چون نمیخواستم دوباره غرورم بشکنه وسطاش خود به خود سفت شدم رامتینم چیزی نگفت فقط در آورد و دقیقا همونجا دو باره زدش از درد یه ایییییی گفتم اونم از دهنم پرید خلاصه مردم تا تموم شد نیدل و در آورد و سریع اونطرف و پنبه کشید و همزمان با فرو کردن نیدل گفت تا حالا یه تقویتی نیدل و وا د کرد و وقتی پمپ نیکرد کل پام تیر میکشید نوروبیون بود یکم تکون خوردم که گفت دو تا و بعدم در آورد سومی رو اونجایی که پنی زده بود زد با دو سانت فاصله چون سفت کرده بودم درد میکرد و وقتی نیدلو وارد کرد به معنای واقعی مردم ولی موادش درد نداشت و زود تموم شد دو تای دیگه هم فقط نیدلشون درد داشت ولی خب یه بار دیگه هم سفت کردم بعد پنجمی خواستم بلند شم که نزاش گفت قویتیا مونده هنوز و دوباره خوابوندم طدونه ویتامین دی بود و یکی ویتامین C و اونیکیو یادم نیس خب ویتامین دیش روغنی بود و اونو اول زد تزریقش دو دیقه طول کشید و من داشتم جون میدادم ویتامین C هم خیلی سوخت ولی آخری خیلی درد نداشت بعد اینکه آخریو زد نیدلو در آورد و شلوارمو کشید بالا و رفت بیرون منم زنگ زدم به بابام با گریه همه چیو گفتم اونم گفت الان میام بابام با بابای رامتین پیش هم بودن و چون من اونجوری گفتم دوتاییشون اومدن منم دوباره قضیرو با پیاز داغ اضافه گفتم بابای رامتین یدونه خوابوند تو گوشش و گفت اینجوری تربیتت نکرده بودم که بخوای سر زنت داد بزنی و عزیتش کنی بابامم که شدیدا عصبانی بود تا تونست سر رامتین داد زد بعد رامتینو از تو اتاقم کردن بیرون و خودشون معاینم کردن گفتن تبت خیلی بالاست یه سرم بزن منم گفتم باشه رامتینو صدا گردن من گفتم من نمیخوام این برام سرم بزنه چکن من رگ ندادم و بابا اینا هم نمیتونن ازم رگ بگیرن ولی بالاخره باوساطت بابا اینا راضی شدم ولی قدار شد اگر بد زد من هر کار دلم خواست باهاش بکنم قبول کردن رامتینم اومد رو دستم رگ گرفت درد داشت ولی خوب رگ گرفت منم یکم کولی بازی در آوردم از شانس گند من بابا و بابای رامتین کار داشتن باید باید میرفتن ترکیه و کسی به جز رامتین نبود که پیش من بمونه ولی من زنگ زدمدختر خالم که ا‌نم باشه بابا اینا هم قبل رفتن از رامتین تعحد گرفتن که لگر عزیتم کرد ۶ ماه مسئولیتاش تو کارخونه معلق میشه و بعد رفتن دختر خالم هم اومد پیشم و با هم حرف زدیم بعد خیلی خسته بود و رفت خوابید
منم خوابیدم که با تکون هایی بیدار شدم رامتین بود گفت پاشو باز معاینت کنم ببینم در چ حالی پاشدم تبم ۳۹ درجه بود و گلوم با اینکه پنی زده بودم عفونت داشت یکم کیک و آبمویوه آورد ب ام که بخورم اولین تیکه ی کیکو که خوردم دویدم سمت دستشویی و درو قفل کردم که نگران بشه گلاب به روتون اوردم بالا ولی معدم خالی بود فقط آب زردی میومد رامتین و عسلم در می دن که تروخدا درو باز کن و .. بعد ۵.۶ مین درو باز کردم که سرم گیج رفت و نزدیک بود بیوفتم که رامتین گرفتم بغلم کرد و برد گذاشتم رو تخت از اتاق رفت بیرون عسلم فقط سرمو ناز میکرد و میگفت چیکار کردی با خودت آخه بعد ۱۰ مین رامتین با سه تا آمپول که پنی و زد تهوع و تب بود و یه سرم اومد بم گفت برگرد برگشتم پنی رو زد خیلی درد داشت عسل کمرمو میمالید و نارم میکرد اشکم در اومد تا تموم شد و نیدل و در آورد یکم ماساژ داد و گفت برگرد تا سرمت و بزنم فشارم پایین بود و بعد پنج بار بالاخره رگ گرفت و تب برو و زد تهوع رو ریخت توش عسل گوشیش زنگ خورد رفت منو رامتین بودیم رامتین شروع کرد منت کشی کهکاملا زدم تو ذوقش و گفتم امکان نداره ببخشمت بعد از اتاق رفت بیرون منم خوابم برد صبح که بیدار شدم عسل رفته بود دانشگاه رامتینم خونه نبود خیلی گرمم بود تصمیم گرفتم برم استخر با همون لباسا رفتم سمت زیر زمین که استخر بود خیلی ترسناک بوود خودم تنها تو خونه به اون درندشتی اونم تو استخر خبما جون از استخر استفاده تمیکنیم کلا دو سه روزی یه بار پمپشو میزنیم که آبش جریان داسته باشه رفتم پمپو زدم دست کردن تو آب یکم سرد بود ولی ترسیدم ب م تو موتور خونه چون مخزنای بزرگو لوله و اینا توش هست و خیلی ترسناکه همونجوری رفتم تو آب خیلی بیحال بودم بعد یه ساعت صدای پا اومد خیلی ترسیدم یه چوب ولی صدای رامتینمیومد که داشت صدام میکرد انقدر بیحال بودم نتونستم جواب بودم اومد تا منو دید گفت کجایی دو ساعته دارم دنبالت میگردم مردم از استرس و ... اگه بلایی سرت میومد چه خاکی تو سرم میریختم منم گفتم جوری وانمود نکن که که انگار برات مهمم گفت اگه واسم مهم نبودی اونوقت که خودکشی کردی میزاشتم میرفتم
اگه مهم نبودی سحر و ول نمیکردم بیام اینجا
اگه مهم نبودی ۱۰ تا عملمو کنسل نمیکردم که حواسم بت باشه
تو از همه چیز تو این دنیا واسم مهم تری بفهم حالا هم بیا بالا میخواستم بیام ولی اونقدر بی حال بودم نتونستمو افتادم تو آب نمیتونستم تکون بخورم رامتین سزیع اومد و بغلم کرد در آوردم و ارم پرسید خوبه که یرمو به نشونه ی منفی تکون دادم اونم همونجوری که بغلش بودم دوید به سمت آسانسور آسانسورو زد و سعی میکرد با من خرف بزنه تا خوابم نبره و موفق هم بود وقتی رسیدیم فقط دوید پله ها رو دو تا درمیون بالا میرفت تا رسید به اتاقم منو گذاشت رو تخت و شرمع به سوال پرسیدن کرد که سرت به جایی نخورد ؟آب نخوردی؟ و ....
منم گفتم نه سری یه سرم با بدبختی زد برام د زنگ زد به دوستش نیما که فوق تخصص قلب و دکتر من هم بود ( من قلبم یکم مشکل داره) اونم گفت سریع خودمو میرسونم رامتینم باآرامش لباسای منو در آورد و چون بلوزم گیر میکرد به سرم پارش کرد لباسامو عوض کرد و رفت حوله بیاره که موامو خشک کنه که نیما زنگ زد درو باز کرد و اومد حوله رو پیچید دور موهام نیما اومد خواستم بلند شم که نزاشت معاینم کرد و گفت باید حتما بستری شی منم ترس کل وجودمو گرفت گفتم من بستری نمیشم گفت وصع قلبت خوب نیست خطرناکه آریتمی داری
رامتین گفت هر چی بخوای میارم خونه پرستار دکتر دستگاه هرچی ولی بستری نه نیما گفت امکان نداره همین الان بستری شه بعدم یکم باهام حرف زدن تا سرمم تموم شد سرممو کشید و رفت بیرون گفت آماده باش به کمک رامتین لباسمو عوض کردم و به عسل و بابام هم خبر دادم بیمارستانی که میخواستیم بریم خصوصی بود و خودمون هم توش سعام داشتیم و همه ی پسر دای و پسر خاله هام و رامتین هم اونچا مشغول بودن رفتیم اونجا تا خواستیم بریم تو پس داییمو دیدم خیلی نگران شد ما هم براش توضیح دادیم که همراهمون اومد تو یه اتاق خصوصی بستری شدم و ده دیقه بعد کل پسر حاله پسر داییام که شیش تا بودن اومدن و یکم سرگرمم کردن تا حالم بهتر بشه مامانم ابنا هم با بابام شبش پرواز گرفتن اومدن منم بعد ۲۴ ساعت مرخص شدم ولی هنوز با رامتین سر سنگینم و هر روز دو تا تقویتی میزنم
پ ن امروز روز دومیه که مرخص شدم ولی هنوز حالم بده
پ ن رامتین به ابن دلیل پزشک معا نشد که گفت ممکنه لارم باسه عمل کنی و من دلش ندارم عملت کنم
پ ن امشب مامانم رامتین اینا رو دعون کرده تا منو رامتین با هم آشتی کنیم
و در آخر ببخشید اگر غلط داشتم واقعا حالم خوب نیس
ببخشید که چشای خوشگلتون خسته شد

خاطره مهناز خانم

بسم رب الشهدا
سلام خدمت دوستان عزیزوب
امیدوارم حالتون عالی باشه
مهنازاهوازی هستم14ساله ازشهرستان باوی شهرملاثانی
بادمای بالای40درجه شایدباورکردنی نباشه چندروزپیش دماشد50درجه.
خب راستش من فوبیاامپول دارم مسئله ای که میگن ممکنه ارثی باشه
اماعجیب تراینکه ماتوفامیل یاتوخانوداه اصلاکسی رونداریم که ازامپول بترسه
هروقت یکی مریض شدسریع میرن امپول میزنن وترسی ازامپول ندارن
ولی من...
من ازامپول به شدت وحشت دارم (البته فقط امپول عضلانی )
شایدبه خاطراینکه توبچگی خیلی امپول خوردم اونم به خاطرسرماخوردگی کوچیک.
ازدکترهاهم خیلی وحشت دارم درسته که وحشناک نیستن (اقاکیوان خواهشامنظورم وبدنگیرید)
امامن چون توبچگی دکترهای بدخلاق دیدم که بزورامپولم میزدن این مونده توذهنم.
خب خاطره من کاملاواقعیه.
مربوطه به دندان پزشکی.
وقتی کلاس تقریباپنجم بودم بامامانم رفتم دندان پزشکی که دندان هاموچک کنن ودندان خراب ام وبکنن
اخرین باری که رفته بودم دندان پزشکی اصلاخاطره خوبی نداشتم...(خاطره اش وگذاشتم تووب)
یااون جیغ ودادهامیوفتادم تنم می لرزید
واردمطب که شدیم یه دخترجوان شروع کردبه جیغ کشیدن
مثل اینکه این دخترخانم دندان اشون عفونت کرده وخانم دکتربی توجه سعی میکرددندان روبکشه
دختره خیلی جیغ میکشیدکه دیگه خانم دکتردست ازکشیدن برداشت
بعددختره من رفتم که منشی خانم دکتربهم امپول بی حسی زد(دکتره دندونم وچک کرده بود)
وقتی امپول وزدیه سوزشی احساس کردم خواستم اخی بگم ولی گفتم بهتره ساکت شم
بعدازتموم شدن امپول بی حسی
یکم صبرکردم بعدرفتم روی تخت درازکشیدم که دندون وخانم دکتربکشه
خیلی جدی درازکشیدم
خانم دکتروقتی دیدخیلی جدی وبدون لرزاماده بودم (چون من بیشترازامپول اش میترسیدم)به دخترجوان گفت بیانگاه کن این دخترکوچکترتوه وچطورنمیترسه ودادنمیزنه
اینجوری باش
دختره گفت خوب خانم دکترخودتون بهترمیدونیددندان من عفونت کرده.
دندان وکشیدپنبه گذاشت ورفتیم خونه.
*ازوقتی باوب اشناشدم استرس ام ازامپول کمترشده
*من دوست دارم دکتریاهرجایی که مربوط به درمانه بایدبرم دلم میخوادخانواده ام اون موقع نباشن چون دلم نمیخواداسترس یاترس ام روببین
*امیدوارم ازخاطره ام خوشتان امده باشه
*خاطره کاملاواقعیه
*خاطره های فیک کاملامشخصا
*ازایموجی استفاده نکردم چون یکم خاطره ام طولانی بود

خاطره رادین

سلام خدمت همه دوستان 😜😜
رادین باب اسنفجی دوباره اومد🤟🏻🤙🏻🖖🏻
امروز یکی رو خاطره ساز کردم
اول یه بیو بدم من رادین زاده شده بین چند دکتر🫤🫤
چند روز پیش بابا اینا و خاله اینا رفتن دوبی خوش گذرونی منم سر امتحان زبان نتونستم برم 😭😭و رفتم خونه خاله جون پیش کیمیا👹
دو سه روز بعد کیمیا اومد خونه وخسته بود😁😁
لباس عوض کرد داشت سرفه میکرد منم گفتم وقت انتقامه😂😂
زنگ زدم خاله الوو خالههههه دخترت مریض شده پیش دایی هم نمیره چیکار کنم خاله جون جونی😁😁
گفت برو وسایلشو بردار معاینه کن گفتم مرسی خاله جونی فقط مهر رو چیکار کنم 😍😍گفت مهر خودش رو بردار
خداحافظی کردم و اومدم
کیمیااااااگشنمه😂😂😂
کیمیا. زهرمار 💔زنگ بزن سفارش بده
اوکی
بیب
بیب
بیب
بیب
صدای زنگ اومد 😎😎
غذا رو گرفتم و خوردیم البته من فقط خوردم 🙄🙄🙄
من سون هون کیماا 😁🥺بیاا
گفت کیف میخوای؟
بلههه😁😁😁😁
اورد داشت میرفت گفتم بشنین
کیما😎😎مریض شدی؟
من نه ولی یکی تو این خونه اره💉🌨🤪🤪🤪
خوب تو که دکتر نیستی منو معاینه کنی😎😎
دایی خوبه (دایی فقط یه من و دخترشامپول نمیده برای بقیه دست به امپول اونم چقدر)
نه باشه 😭😭😭ولی یاد ات باش
ه یه روزقراره من تو رو معاینه کنم
باشه😂شمال یادت بیاد 🙏🙏🙏
یاخدااااا
بنشین ای بانو داکتر
ابسللانگ و کردم توحلقش گفت پنسیلین حساسیت دارم
گفتم گهی داریویی ز نام سفراکسیون نیز وجود دارد😂😎😍😎
نسخه رو نوشتم که داروهاش یه چندتا قرص بود با (پنسیلی۱۲٠٠-پنادور-سفراکسیون_دگزا_تب بر) گفتم مهر گفت بیا
زنگ زدم ونداد دوستم الو بیا پایین نسخه دارم
چشم😁😁(از کیمیا خاطره بدی داره)
نسخه رو گرفت
و بعد نیم ساعت امد 👍🏻💉💉💉💉💉💉💉
گفتم بدوو بخواب خوابید اول با پنسیلین شروع کردم💉🤪🤪
گفتم شل از حرصم مثل دارت زدم گفت (با صدای زنونی تصور کنید😎) اییییییییییی بیب بیب بییب تاازه داشتم سریع موادو پمپ میکردم این حالت بود😭😭😭😭😭😭
تزریق شد به بدبختی😵😵
سر پنادور هیچی نگفت سفراکسیون هم نزدم بقیه هم درد نداشت
و اما
بیا🤪
بیا😎
بیا😁
افرین پ. ن

پن. ۱من رو درون کامنتا توصیف کنید🤔🤔
پ. ن۲ اگه تو شیراز میرید داکتر درمانگاه امامام علی نرید گیر کیمی می افتید
خب راستی بعد امپولا بهش گفتم
گهی پشت به زین گهی زین به پشت😎
بای🤪

یه خاطره دیگه حنانه خانم

سلام من حنانه ام و 15سالمه دارای یه برادر بزرگتر که 23سالشه و یه خواهر کوچکتر که یه سال ازم کوچیکتره. دکتر نداریم به جز خالم که فقط یه بار لطفش شامل حالم شده
و دوسالی میشه که خواننده خاطرات تون هستم


خاطره اول 🤍
من اون موقع 8سالم بود و کلاس سوم بعد مدرسه با خواهرم برگشتیم خونه ودر رو باز کردم و رفتیم تو سلام کردیم
گرسنم بود به مامان گفتم که گفت دارم جیگر درست میکنم
+من که دوست ندارم (از جیگرو ماهی و گوشت اینا متنفرم)
-هر چی میخوای بخور
رفتم کره و عسل برداشتم (دوست ندارم و بعد اون هم دیگه لب نزدم اما اون موقع دلم میخواست)بعد خوردم بعد اون پنیر و سبزی خوردم 10دقیقه نشده بود که انار رو توی یه ظرف دون کردم و نشستم خوردم (شکمو نیستم الانم فقط 43کیلو ام )
چشمم و گردنم میخوارید و خوابم نیومد رفتم اتاقم و بعد یه ساعت ابجیم بیدارم کرد رفتم جلوی اینه
وااای یه چشمم باد کرده بود و صورتم قرمز شده بود رفتم پیشه مامانم گریه میکردم ابجیم هم گریه میکرد به مامانم گفتم و اون شکمم و دستام رودید اوناهم اون جوری شده بود مامانم زنگ زد به عزیزم و اون گفت کهیره
داییم اومد دنبالمون و رفتیم ابجیم رو گذاشتیم خونه پدر بزرگم توراه داییم زنگ زد به داداشم و گفت چرا خونه نبودی (بابام ماموریت بود و خارج از شهر) اونم گفت مگه چی شده که داییم گفت حنانه مریضه که گفت کدوم بیمارستان میرید و داییم گفت و وقتی ما رسیدیم اونم اومده بود و منو و مامانم رفتیم تو دکتر گفت چی خورده و مامان هم گفت بعد به من گفت چیزه دیگه نبود که بخوری منم یه لبخند زدم اومدیم بیرون و رفتیم داروخونه و مامان داروها گرفت و مامان رفت برای تزریق رسید بگیره و بعد باهم رفتیم تزریقات پرستار گفت می‌ترسی (وقتی میترسم مثل گچ میشم )منم گفتم نه فقط اروم بزنید گفت باشه (من هیچ وقت موقع اماده کردن امپول نگاه نمیکنم چون پشیمون میشم ) مامانم امادم کرد پرستاره پنبه کشید سفت شدن گفت نداشتیما شل کردم زد وااای وقتی سوزن می‌رفت تو پوستم جوری لبم رو گاز گرفتم که ازش خون اومد بعد اومدیم بیرون داداشم با دستمال لبم رو پاک کرد تو خونه هم موقع قرصم بود که گریه میکردم(شاید باورتون نشه اما نمیتونم قرص بخورم وقتی میخورم بالا میارم )که به زور خوردم و بعد سه روز خوب شدم

خاطره حنانه خانم

سلام من حنانه ام 15سالمه دارای یه خواهر (حسنا که یه سال ازم کوچیکتره)و یه برادر(مهدی که 23سالشه و وکالت میخونه)
فقط.یدونه پزشک داریم خالم که چون اینقدر دوسم داره و باهم صمیمی ایم فقط یه بار بهم امپول زده (ولی جدیه)
خب زیاد حرف زدم بریم به خاطره برسیم

خاطره🤍
قسمت اول
ما چهار سالی هست که از شهرمون کوچ کردیم (این خاطره برای پارساله)
وقتمون تموم شده بود و داشتیم اسباب کشی میکردیم به خونه جدیدمون
نزدیک عصر بود که پدر بزرگم زنگ زد و گفت بیاید دلم براتون تنگ شده مامان گفت برای هفته بعد می‌خوایم بیایم امروز تموم شد فردا اسباب هارو بار زدن و بردن خونه جدید منو حسنا و مامان حال پذیرایی و اتاق خودمون رو تموم کردیم و امروز هم گذشت فردا از خواب بیدار شدم و مامان گفت بیا صبحونه بخور که نخوردم(هیچ وقت نمی‌خورم😄) یهو گوشی مامانم زنگ خورد جواب داد بغض کرده بود یهو اب از چشماش اومد من دستو پام می‌لرزید قطع کرد زنگ زد به بابام با گریه حرف میزد وقتی گفت بابا فوت کرده رفتم تو شوک هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم مهدی از اتاق اومد بیرون گفت چی شده حسنا هم که گریه میکرد (همه میگفتم حسنا و دختر خالم وابستگیشون زیاد تره اما تو این قضیه من نابود شدم) وقتی منو دید اومد جلو یدونه اروم از صورتم زد نشستم زمین و خودم رو میزدم میگفتم منو ببرید پیشش بابا به مامانم گفته بود تا چند ساعت دیگه میاد ما نتونستیم تحمل کنیم با بی حالی سوار ماشین شدم تو راه فقط گریه کردم وقتی رسیدیم زود تر پیاده شدم رفتم تو داد میزدم کجاست بگید بیاد مگه نمی گفت دلم تنگ شده همه گریه میکردن دیگه بی حال شدم افتادم وسط حیاط (صبحونه هم نخورده بودم ضعف کرده بودم ) داییم برام اب اورد نخوردم ناهارم نخوردم فقط به عکساش نگاه میکردم و گریه میکردم شب شد بازور چند قاشق غذا کردن تو دهنم صورتم قرمز شده بود و چشمام باد کرده بود
سرم داشت منفجر میشد انگار ضربان داشت ساعت 3یا4خوابیدم و7بیدارشدم مثل جنازه ها شده بودم برای خاکسپاری رفتیم بهشت زهرا داشتم خودم رو می‌گشتم نمی‌تونستم تحمل کنم به خاطراتمون فکر میکردم همیشه بهم می‌گفت تو چشم های منی داد میزدم مگه تو نمیگفتی من چشماتم چرا چشمات رو نبردی به داداشم داییام التماس میکردم میگفتم تو رو خدا فقط یه بار ببینمش بذارید منم باهاش برم تنها نمونه

داداشم بغلم کرد بوش ارومم میکرد برد تو ماشین درو قفل کرد شیشه رو میکوبیدم اما باز نکرد داد میزدم
اگه باز نکنی یه بلایی سر خودم میارم یه چیزی تو داشبورت بود برداشتم گذاشتم رودستم گفتم خودم رو میکشم زود باز کرد(نمی‌خواستم این کار رو بکنم فقط میخواستم بترسونمش چون اخلاقش رو میدونم) بدو بدو رفتم پیش خاکش داشتم خاک هارو میزدم کنار دوباره اومدن بردن توماشین داداشم دید کم مونده
منم بمیرم راه افتاد طرف خونه پدر بزرگم توراه فقط میگفتم بذار پیشش بمونم بردم تو میخواستم بیام بیرون که دستم رو گرفت بعد نیم ساعت خالم اومد (اونی که پزشکه)نشسته بودم سرم رو تکیه داده بودم به دیوار و اب از چشمام میومد نمی‌تونستم تکون بخورم خالم فشارم رو گرفت رو 7بود گفت اگه این جوری کنی نابود میشی بعد به مهدی گفت یه چیزای بگیره من چشمام رو بستم و مهدی بعد 20دقیقه اومد خالم سرم رو ماده کرد میخواست بزنه که دستم رو کشیدم مهدی اومد با یه دستش دستم رو گرفت و با یه دستش دستم رو مشت کرد جونی هم برای مقاومت نداشتم و سرم رو وصل کرد همون‌جوری به قطرات نگاه میکردم که خوابم برد ده دقیقه هم نشد بیدار شدم یهو یه ربع خالم سرم رو در اورد فقط نگاه میکردم ناهار هم برام اوردن اما لب نزدم یهو دیوونه شدم بلند زدم زیر گریه سرم رو میکوبیدم به دیوار نمی‌دونستم چجوری خودم رو خالی کنم خون دماغ شدن(وقتی خیلی حرصم دربیاید خون دماغ میشم)
خالم یه امپول ماده کرد نمی‌داشتم هیچکی بهم دست بزنه مهدی و داییم گرفتنم و خالم امپول رو زد ولم کردن منم اروم شدم شب هم شام نمی‌خوردم که چون جون خودش رو قسم خورد چند قاشق بهم داد فردا صبحش مهدی منو برد بهشت زهرا و یکم باهاش حرف زدم نمی‌خواستم بیام اما بازور بلندم کرد و برد توماشین و برگشتیم دوباره گریه میکردم خالم بهم گفت اگه بخوای اینجوری کنی دوباره امپول میخوری که شیشه دوباره اونجوری شدم (کارام دست خودم نبود زدم یه ظرف رو شکوندم ) تا دوماه باکسی حرف نمی‌زند کارم شده بود گریه
یه بار مهدی میخواست ببرتم پیش روانپزشک داد میزدم میگفتم مگه من دیوونم

پ.ن :من بعد 6ماه خوب شدم اما هنوز هم مثل قبل نشدم و زیاد نمی‌خندم
ماه دیگه سالگردشه دوباره دارم اونجوری میشم
قدر روز هاتون رو بدونید
در پناه حق🤍

خاطره حنانه خانم 2

سلام حنانه ام اومدم یه خاطره دیگه بزارم🤍
این بار اومدم خاطره هیچی نخوردنامو بهتون بگم که اخرش چی شد( من از گوشت و جگر و ماهی و قارچ اینا بدم میاد)
چند وقتی بود که وقتی میخواستم راه برم یا بلند شم سرم گیج می‌رفت زیر چشمام گود شده بود و رنگ زرد بعد اصرار های مامان و پیچوندنای من که مامان پیروز شد من راهی دکتر شدم دکتر بعد معاینه برام ازمایش خون نوشت فرداش برای ازمایش رفتیم از ترس رنگم مثل گچ شده بود و یخ زده بودم رفتیم نشستم رو صندلی گارو رو بست رگ دیده نمیشد (طبق معمول صبحونه هم نخورده بودم)دوبار سوراخ کرد
من اصلا یه بارم چشمام رو باز نکردم رفت یه نفر دیگه رو اورد که اونم تو دومین بار تونست رگ بگیر وقتی میخواستم بلند شم سرم گیج رفت فشارم رو گرفت رو 8بود گفتن یه سرم وصل کنیم که نداشتم مامان برام ابمیون گرفت یکم خوردم بهتر شدم اومدیم بیرون سوار ماشین شدم و رفتیم خونه فردا برگه ازمایش رو گرفت و رفتیم پیش دکتر دکتر جواب رو دید و یه اخم به من کرد کم خونی شدید.و کمبود ویتامین. دکتر جان نسخه رو پیچید و رفتیم گرفتیم پر امپول رفتیم خونه مامان گفت بیا بریم بزنیم که من مخالف بودم بعد یواشکی زنگ زده بود به رها(دختر عموم که تزریقات بلده) بعد نیم ساعت اومد سلام کردیم و یه من گفت بیا امپولات رو بزنم (زیاد ازش خوشم نمیاد) تو رودرواسی دراز کشیدم دو تا ماده کرد (نوروبیون و ب کمبلکس)پنبه کشید لبم رو گاز گرفتم دردش خیلی بد بود اروم ای ای میکردم که کشید بیرون بلند شدم گفتم بسه دیگه گفت بخواب(خیلی جدیه)خوابیدم وقتی سوزن وارد شدن سفت کردن گفت شل کن نکردم با تمام بی رحمی در اورد دوباره زد گریه کردم اونم تزریق کرد و بعد یه ربع رفت و بعد اون من دیگه امپول نزدم قرصارم نخوردم مامان اصرار کرد ولی گوش نکردم
پ.ن من دوباره اونجوریم و کم اشتها شدم
پ.ن اگه راه دیگه ای برای کم خونی دارید که بدون قرص و امپول باشه بهم بگید
مواظب خودتون باشید

خاطره حنانه خانم 1

سلام حنانه ام با یه خاطره جدید اومدم داغ داغه برای هفته پیش 🤍خاطره :مهدی (برادرم)و نیما(دوست مهدی) اومدن بودن خونه ما و تو اتاق مهدی بودن من تواتاق بودم و حسنا و مامان بابا رفته بودن بیرون توگوشی بودم یهو یه صدایی شنیدم رفتم تراس دیدم گربه سیاه(ازگربه وحشت دارم یعنی سکته میکنم) یه جیغ کشیدم و فرار کردم اصلا حواسم نبود که دستم خورده به بغل میز مهدی و نیما اومدن بیرون دستو پام می‌لرزید
مهدی برام اب اورد یکم خوردم یهو نیما گفت دستت چی شد دستم رو دیدم کل راهی رو که اومده بودم پر خون بود - لباس بپوش بریم بیمارستان
+نه من نمیام
-به بخیه نیاز داره(اندازه 3 بند انگشت قشنگ باز شده بود )
-میگم نمیام
نیما به مهدی گفت میخوای زنگ بزنم مانی (داداشش و پزشکه)
من میگفتم نه مهدی می‌گفت اره رفت تو اتاق زنگ زدوبراش توضیح داد بعد 20دقیقه اومد من نشستم داشت شستشو میداد که هی دستم رو می‌کشیدم مهدی دستم رو گرفت که داشتم میمردم وسایل بخیه رو دراود بلند شدم مهدی نشوندم وارد شدن سوزن رو حس میکردم اینقدر جیغ زدم و دستم رو تموم میدادم که نمیتونست بخیه بزنه همرو قسم دادم دیگه (تورو خدا،جون هر کی دوست داری،بسه ،ولم کن)جون دادم زیر دستشون مهدی هم هیکلی نمیشد تکون خورد دیگه سر هفتمی میگفتم ب...سه.و..لم...ک...ن.تو...رو.خ..دا دیگه هیچی یادم نیست بعد برام سرم وصل کرده بود و رفته بود وقتی بیدار شدم رو تختم بودم و حسنا و مامان بالا سرم بودن مامان ابمیوه اوردو بازور کرد تو دهنم اماهنوزضعف داشتم مهدی اومد
-بهتری
+اهوم
-میشه امپولات رو بزنی
+چه امپولی
-ویتامین
+برای چی
-خون ازدستت زیاد رفته هنوز هم ضعف داری
+نه
مانی اومد تو اتاق گفت واقعا
+اره پس پاشو راه برو اومدم راه برم که سرم گیج رفت باسر داشتم میرفتم زمین که مهدی گرفتم گفت دراز بکش گفتم نه مهدی برد طرف تخت و درازم کردنیما رفت بیرون وبادو امپول امادهاومد پنبه کشید سفت شدم گفت نداشتیما چند بار پنبه کشید و زد اروم ای ای میکردم و دستم رو مشت دراور بعدی رو زد فکر کنم نوروبیون بود سفت شدم مثل سنگ پام رو خم کرد نتونستم شل کنم فقط میگفتم توروخدا بسه
خواهشمیکنم که کشید بیرون و همه رفتن
پ.ن هفته بعدش خودش اومد و بخیه هام رو کشید که کلی کولی بازی دراوردم (اما دستم به باد رفت چون خیلی حساس بودم رو دستم رد بخیه ها موند )خاطره زیاد دارم