سلام😄
خوبین😊
این بار اومدم یه خاطره بذارم از کی؟🤔
وقتی برای اولین بار تو خونه🏠 تنها بودم😣داستان اینجوریه که☺یه روز
همه کار داشتن 😔من بدبخت به مدت ۲ساعت😣 باید تنها بودم🙃حالا صب
از جن👻 وتئوری ترسناک 😈اینا خونده بودم😏آخه نفهم مگه مرض داری مثل
...میترسی میخونی😱 یه فیلم هندی ترسناک هم دانلود کرده😐 بودم یکمش
رو دیده بودم 😌یعنی سکته که چیزی نبود در برابر ترس من😅خلاصه ایرپاد
گذاشتم تو گوشم👂اهنگ هایی که دوست داشتم رو میذاشتم♫میخوندم
صدای در نشنیدم😭نشسته بودم داشتم از کابینت ظرف🍽برمیداشتم یکی
دست گذاشت رو شونم😱از ترس دیگه پاهام رو حس نمیکردم😢چنان جیغ
زدم🤗ترسید دست گذاشت رودهنم😐آخر دیگه داشتم بیهوش میشدم😌
گذاشت رو مبل دیدم مهدی😐گف دیوونه شدی😡چشام بسته بود....😑حنانه
🙂یعنی دستای منو میدیدید 😔رگای سیاه روی دستام 😢من دیگه
نمیتونستم تکون بخورم 😔واقعا بد بود هرکی بودسکته کرده بود😆فکر کنید
اونم با اون فیلم وداستانا😣مهدی امادم کرد برد بیمارستان🏨انقد حالم بدبود
زیاد یادم نمیاد🤗فشار اینا گرفتن میخواستن سرم وصل کنن😣یعنی۱۰برابر
آمپول متنفرم😣سه بار سوراخ کرد😔من فقط اونو پیداکنم😆رگام هم حال
به حالن😅 یه بارهستن یه بار نیستن😊حالم بهتر بود☺ دستمم درست شده
بود😊پاهام هم بی حسیش رف 😥رفتیم خونه🏠مامانی نا بودن😊گف
چیشده 😰هیچی دلم برا عزرائیل تنگ شده بود رفتم بهش سر بزنم😐مهدی زد
از سرم گف چی میگی😅
پ.ن 🌸ببخشید آمپول نداشت
پ.ن🌸من بیشتر میخونم حسنا فیلم کره ای و مهدی فیلم ترکیه ای بخاطر همین دانلود کردم باحسناببینیم مهدی میفهمید دعوا میکرد
پ.ن🌸این روزا حالم تعریفی نداره خوابم که ۱.۲میخوابم۶.۷ بیدارم مامان نمی ذاره ورزش کنم کمخونیمم قرص نمیخورم آمپول هارم تا جایی که بتونم میپیچونم
پ.ن🌸یه سر به خاطرات قدیمی زدم آقا شاهین. آقا مرتضی.سیماجون .آنی جون. آقا عماد. آقا آریا. آقا نیما.همه عالی بازم خاطره بذارید
خدافظ🌟
---------------------------------------------
سلام من دوباره اومدم😀حنانه ام☺۱۵ساله از کرج😊
یعنی من یه روز سالم بمونم روزم شب نمیشه😅اصلا خوابم نمیبره😁
خاطره تازه اس😔من میگم خاطره های شما جدید نباشه😊خودم خاطره
هام جدیده😐
بریم سراغ خاطره⬇
موقع ناهار منوحسنا👧انقدر خندیدیم 😂دیگه مامان کم مونده بود بزنه مارو
🙃گفتم مامی چرا اعصاب نداری😢بعدش حسنا داشت سیب میخورد🍎
یهوپرت کرد جیغ زد😑دوید سمت ظرفشوییی☺رفتم دیدم کرم رو مبله🐛
بعدابنکه مطمئن شدم نصف نیس 😧به حسنا گفتم نصفه😂اونم میگف واقعا
😧تا خودش مطمئن شد😁آزارم خودتون دارید😐😂
داشتم غش میکردم😅البته چون میترسم فاصلمو حفظ میکردم 😁داشتیم
فیلم میدیدیم 😊یه عادت بددارم آب باید سرد باشه😣سردکه نه یخ😏 یه
خاطره هم دارم ازش درناکه😓🙂مامانم که نگم براتون 😐انقدر میگه
نخور.ریه هات
عفونت میکنه و...😡یعنی روزی ۴.۵تابطری یخ میخورم😃حسنا هم پیاز داغ
🔥اضافه میکرد میگف این باشک ۲۰۰هم
برنمیگرده😂 داشتم میرفتم سمت ظرفشویی😊آخه یکی نیس بگه بتمرگ یجا
دیگه😂مگه مرض داری هی اینور اونور😑نزدیک سینگ فرش رفت عقب😔
پیشونی منم به لطف سینگ داغون شد😢انقدر خون اومد تا رسیدیم
بیمارستان داشتم بیهوش میشدم😦 بی حال البته😁😌خلاصه از همچی
بگذریم بریم سر بخیه😫
😣مهدی پیشم بود دستم رو شونش 😊محکم فشار میدادم😣دیگه از حال
میرفتم😌سرمم وصل کردن و رسید به آمپول💉😭مامی برمگردونند😭سعی
میکردم کنترل کنم خودمو😊نشد😑خب چیکار کنم درد داشت😣دومی هم
پنبه کشید سفت شدم از ترس😣خودتون بهتر میدونید☺ دومی رم زدو اونم
تموم😥نابود شدم ☹از خونه نگم 😂
اینم از این خاطره مرسی خوندید😊
پ.ن چند تا از خاطره ها(آقا آروین .آقاآریا.سحرجان.رناجان.فاطمه جان.زهراجان.آقانیما.رستاجان.نرگس جان.دلوین جان.آقاامیر.پونه جون.مریم جان)دیگه یادم نمیاد انقدرزیادن همه عالی👌
پ.ن دوبار پیشونیم داغون شده ۶سالگی و ۴سالگی واینم تازه خاطره اش رو می ذارم براتون
پ.ن من دو تا بطری دارم پر میکنم می ذارم فریزر فقط هم از اونا می خورم یعنی مامان میگه اگه اونا رو ننداختم دور منم میگم اعتصاب غذا میکنم میخنده
تا دوباره آمپول خوردن من خدافظ✡
------------------------------------------------
سلام من دوباره اومدم 😉
حنانه ام😊
خاطره😔برای دیروزه😭مهسا جان اگه خوندی
ناراحت نشو🙂
خاطره😊
رفتم سرخاطره ها برای مهسا جون 😍خاطره فوت مادرشون 😭وسط خاطره
بغض داشت خفم میکرد😣چشام پر میشد 😢اما نمیذاشتم بیرون بیاد😔چون
دیگه پشت گوشم👂 رو دیدم گوشی رو دیدم📱مامان حساسه🤗
دیگه خاطره تموم شد 🙁مامان شام رو آماده کرد😋گفتم مامی چه کردییی☺
مثلا خوب بودم🙃 خوردیمو تموم شد😊 معدم درد میکرد😣وحشتناک😖
آخرخاطره میگم 😊رنگم پریده بود😨دستم رو معدم😭داشتم میمردم 😵
حالم خیلی بعد بود خیلی😣مامان برد دکتر ☹خودم که امیدی به زنده موندن
نداشتم😁معاینه انگار ۱۰ساعت طول کشید😣گفت ناراحتی داشته وچند تا
سوال که جواب مامان👩 نه بود😐آخه نمیدونست خاطره روخوندم😁دلم
برای مهدی هم تنگ شده بود😭خلاصه مامان دارو هارو گرف 😨گرخیدم😖
رفتیم تزریقات😔مامان آماده کرد دستشم رو پام بود😐 یعنی فقط بگید سابقه
اش خرابه😂آمپول اول زد 💉به نظرم🤔طول کشید آخر گفتم آییی😣
خدایی خوب تحمل کردم😊دومی که چادر مامانو پاره کردم از درد😭وحشی
هم هرکیه من نیستم😁 تموم شد😥فلج شدم☹اومدیم خونه🏠بهتر بودم
ولی دلم گرفته بود😟خب امیدوارم خوشتون اومده باشه🌹
پ.ن🏵من از بچگی معدم دردمیکنه مخصوصا موقع ناراحتی دکترنمیرم مهدی هم همینطوردکتر ب اون گفته بود برو پیش متخصص اما نرف
پ.ن🏵بیشتر این خاطره هارو شب که خوابن میخونم تا خودم رو خالی کنم
پ.ن🏵الان یه ماهه مریضم نمیگم سردرد.گلودرد.گوش درد.تنگی نفس.نمیدونم چیکار کنم الان گوشم وحشتناک درد میکنه
خاطره هاتون عالین (آقا امین.آقاایمان.سحرجان.زهراجان.فاطمه سادات جان.مهساجون.آقاآروین.آقانیما.پریاجون.دیگه هر اسمی یادم میومدنوشتم😂)
یاحق✡
---------------------------------------------------
سلام من دوباره اومدم 😁
این خاطره برای 😣۶/۱۳🙁
مهدی یه هفته بود رفته بود قزوین😢
دلم براش تنگ شده بود😭
صبح زنگ زد گفت شب میام😀
ذوق مرگ شدم😇
به مامان گفتم باید قرمه سبزی درست کنی 😋مهدی عاشق قرمه سبزیه😍زن عمو مامانم زنگ زد گفت میایم اونجا
ساعت۴اومدن
ساعت۵یهو در باز شد مهدی اومد تو😍
رفتم بغلش کردم از گردنش بوسش کردم😝سلام کرد رفت دستاس رو شست
اومد مامان و حسنا هم روبوسی کردن
گفت مامان دل به دل راه داره😘قرمه سبزی رو میگف😊
بعد نیم ساعت به من گفت آماده شو آماده شدم با تعجب 😳اصلا حواسم نبود امپول هفته قبل رو هم پیچونده بودم🙂
رفتیم جلوی درمانگاه واستاد
اینجا کجاست
بخون میفممی
پیاده شد منم پیاده کرد☹️مرسی داداشی اینقدر حواست بهم هست😄نمیخوام مگه زوره😕
خلاصه قبض گرف رفتیم تزریقات نذاشتن بیاد😭آماده شدم اونم آماده کرد وای سوزن رو دیدم داشتم پسمیوفتادم😨پنبه کشید و زد طول کشید بلند گفتم بسه دیگه😫😩و سفت شدم
داد زد شل کن ببینم
گریم گرف 😭شل شدم زد و کشید بیرون لنگان اومدم و بی توجه به مهدی رفتم سمت ماشین خب امیدوارم خوشتون اومده باشه
پ.ن ریشای مهدی فک کنم ۲۰ سانت شده
پ.ن امروزم کلی خاطره خوندم همه عالی
پ.ن هستی جان بیا خاطره بذار
یاحق
---------------------------------------------
سلام حنانه ام یادتون اومد همونی که از گوشتی نا بدش میومد😝
خب اومدم یه خاطره کوتا بگم بیشتر حرف بزنیم👧
خاطره برای پارساله مهر ماه مامانی نا می گفتن برید واکسن بزنید 💉😢😣اما می
گفتیم نه بالأخره ۲۸مهر موفق شدن😉 آماده شدیم وبا داییم رفتیم همون رسیدیم
استرس 😦من شروع شد دستام می لرزید همیشه هم حسنارو میندازم جلو 😃اون
رفت در آرامش واکسن زد منم رفتم نشستم دستم رو از مانتوم درآوردم پد
کشیده و فرو کرد چشام رو محکم 😣فشار دادم بعد کشید بیرون گفت۲۰ دقیقه
بمانید بعد برید یعنی دست و پاهام جوری می لرزید که داشتم پس میوفتادم 😱
به۵دقیقه نکشید اومدیم بیرون بعدش خدارو شکر دردی نا نداشتیم😧
خب میدونم بیمزه بود ببخشید🤗
پ.ن من اینجا بیشتر خاطره های آقای سام و سیما جون رو خوندم البته همشون رو دوست دارم چقدر بده ضعیف باشی یا یه مشکلی داشته باشی من قبل اینکه خاطره هارو بخونم میگم خداکنه خاطره برای قدیم باشه تا دوباره بیمار نشده باشن🤕
پ.ن مامانم بهم میگه آنقدر می خونی آخر کور میشی😂
پ.ن قبل نوشتن این خاطره خاطره هایسناجون.آقاسام.آقاآریا.سیماجون.آرتاجا
ن.آقاعماد.آجی مهرسا.دریا جون .و کلی خاطره دیگه خوندم بگم که دیگه جا برای حرف نمیمونه که عالی عاییییییی😍
--------------------------------------
سلام دوستان
خوبین
اگه خاطره قبلی منو خونده باشیدفکر کنم گیج شده باشید اخه تو بعضی جاها با بابام حرف زدم مثلا فوت
پدر بزرگم که مامانم باهاش حرف میزد (من خیلی وابسته بودم به بابا)من گفتم که باباکجاس که اذلکی با
بابام حرف میزد تا منو اروم کنه یا وقتی که مهمون داشتیم اگه خاطره ش رو خونده باشید
فکر میکنم الان میگید این دیوونس
خب بریم سر خاطره
نه سالم بود رفته بودیم روستا نمیدونم میخ از کجا پیدا شد روی یه تخته سهتا میخ کفلت بود از یه طرف
تخته زده بودن بیرون رفت زیر پای من میخا تا نصفه رفتن تو پام جیغ میزدما مهدی محکم پام رو گرفت
بابا اومد دربیاره(اون موقع زنده بود)داشتم میمردمیعنی خون بود که میومد میخا هم زنگ زد بودن بدتر
منو بردن شهر یه درمانگاه پیدا کردن دکتر دید شستشو دادن میسوخت انقدر بابام رو زدم اونم قربون
صدقم حالا مهدی حسودیش گل کرده میگفت لوسی لوس دکتر یه نسخه نوشت مهدی گرفت پرستار دوتا
امپول اماده کرد انقد التماس کردم بی جون شدم بابا امادم کرد اولی رو زد فقط گریه کردم سر دومی دیگه
انقد جیغ زدم ضعف کردم میخاستن سرم وصل کنن نذاشتم چندتا شکلات بهم دادن بهتر شدم فشارمم
خوب بود ورفتیم روستا فرداشم امپول نوش جان کردم
پ.ن من از اول از روستا بدم میومد وقتی هم بابام فوت کرد مامان رابطه اش روقطع نکرد اما اونقدرم
باهاشون نیست
یا حق 🤍
----------------------
سلام دوستان حنانه ام و اومدم با یه خاطره دیگه
خاطره برمیگرده به پارسال که چند ماه بود پدربزرگم رو از دست داده بودم وضعیف شده بودم (نه درست میخوردم نه میخوابیدم نه میخندیدم) رفتم حموم اومدم و رفتم جلوی کولر دراز کشیدم که خوابم برد بلند شدم گوش وگلوم درد میکرد توجه نکردم بعد سه روز مخفی کاری دیگه نمیتونستم تکون بخورم تب داشتم همه جام درد میکرد و نمیتونستم درست نفس بکشم(من ضعیف تر میشدم و بیماریم قوی تر)مهدی(برادرم)به مانی (برادر دوست مهدی)گفته بود و اونم اومد خونمون من از تب نمیتونستم چشمام رو باز کنم(اون موقع با همه قطع رابطه کرده بودم به جز مهدی)یه معاینه کرد و با ناراحتی رفت بیرون و مهدی رم صدا کرد به ی ربع مهدی اومد و مقدمه چینی کرد و اخر گفت باید بستری بشی مانی هم یکم حرف زد که تو خونه نمیشه و بدتر میشی و..که با گریه منو بردن بیمارستان خب حالا بگذریم روز اول که بدتر هم شدم روز دوم هم کلی امپول خوردم و حالا روز سه (من چون غذای بیمارستان رو نمیخوردم مامان خودش برام غذا درست میکردکه اونم خیلی کم میخوردم)مامان بابا نبودن حسنا کلاس داشت و فقط مهدی پیشم بود که رفته بود بیرون پرستار بااون چرخ مسخرش اومد و فقط هم امپول ها خودنمایی میکردن گفتم یا میری بیرون یا جیغ میزنم هی میاومد نزدیک تر که همون لحظه مانی اومد . مانی یا منو مرخص میکنی یا خودم میرم .نه بابا تو کی دکتر شدی برگرد باید سروقت مصرف کنی.بلند گفتم من نمیزنم مهدی اومد گفت چیشده گفتم تمام اینا تقصیر توعه منو ببر خونه.حالا گریه نکن مگه نمیخوای خوب بشی.نه.مانی گفت اگه دست این باشه تافرداباید همینجوری وایسیم حنانه یا برگرد یا مجبوریم گفتم برید بیرون خودش رفت سراغ اماده کردن امپولا به مهدی هم اشاره کرد که امادم کنه مهدی و پرستار بازور برم گردوندن مانی پنبه کشید و اولی رو زد زیاد درد نداشت دومی سوزوند اما سومی نگم داشتم میمردم انقدر التماس گریه کردم جون نداشتم سر چهارمی جوری سفت شدم که سوزن میلرزید کشید بیرون ودوباره زد از درد نفسم رفت زود کشید بیرون وبرم گردوندن وفوت کرد تو صورتم گفت استراحت کن تا2تارم بزنم.من دیگه نمیزنم.تقویتین.نمیخوام رفت و بعد 10مین اومد دوباره برم گردوندن یکی رو زد اونم درد داشت بعدی رو زد که ضعف کردم و کشید بیرون
پ ن من یه هفته بستری بودم اگه تونستم خاطره های روزهای بعد هم میزارم
یاحق
----------------------------------------
سلام بچه ها
خوبین
من اومدم با یه خاطره جدیداما برای قدیم😂
راستش باید یه چیزیو بهتون بگم من بابام رو وقتی 10سالم بود از دست دادم😢 اما چون نتونستم
فراموش کنم فکر میکنم زنده است به خاطر همونه بیشتر میگم ماموریته واینا حتی تنها شدنی باهاش
حرف میزنم ولی الان کم کم دارم فراموش میکنم چون بیشتر وقتا یکی پیشمه والانم که با خاطره های
شما مشغولم☺️خب این خاطره رومامان👱♀ برام تعریف کرده خودم چیزی نمیدونم
تو از2ماهگی بیشتر وقتا گریه میکردی😭 مخصوصاً موقع واکسنا زیر شکمت باد کرده بودمیگفت بردم
پیش
ی نفر اونم شکمت رو فشار داد بدتر دیگه ساکت نمیشدی شب ساعت10رفتیم بیمارستان بعد از ازمایش
وسونواینا گفتن فتخه منوشب میبرن اتاق عمل من (مامان)اینقدر گریه کردم داشت جونم درمیومد میگفت
یهو از میکروفون صدا کردن میگفت به عزیز میگفتم دیدی چی شد گفتم شبه نبریدش میگفت رفتم دیدم
صدای خنده هات میاد اروم شدم دکتر گفت میخواید هر دوطرف روببینم که بزرگ شد مشکل پیش نیاد با
اصرارشون قبول کردم بعد عمل همه پرستارا به مامان میگفتن چقد نازه خوشگله واینا میگفت شیر
نمیخوردی مجبور بودن به دست های کوچولوت سرم بزنن تا حالت بد نشه خیلی اذیت شدی منه7ماهه
5کیلوبودم بعد هم از 9ماهگی دیگه شیر نخوردی شیر خشک هم نخوردی و با غذا وخوراکی بزرگ شدی
پ.ن💐 به مامان میگم چون شیر نخوردم قدم کوتاه باید بازورم که شده بهم شیر میدادی😡😂
پ.ن💐 میدونم یکم بد بود چون خودم چیزی نمیدونم نمیتونم درست بنویسم
پ.ن💐 یه خاطره از ادی(پسر داییم)دارم براتون میذارم
هی با لحن بچه گونه خودش میگف عمه چِیا من غش میکردم یه ماهه ندیدمش دلم براش تنگ شده
تا خاطره بعد خداحافظ 🤍
------------------------
سلام دوستان حنانه ام و اومدم با یه خاطره که تقصیر مهدی (داداشم) بود گیر داده بود که بیاید بریم چیتگر مامان روبازور راضی کرد ومنو حسناهم که همیشه پایه ایم بابا هم که ماموریت بود واماده شدیم ورفتیم چندتا چیز سوار شدیم که مهدی گفت بریم اسکی هوایی🎢منم گفتم شاید مثل چرخفلک باشه(من ترس از ارتفاع دارم فکر کردم با چرخ فلک بهش غلبه کردم) که سه نفری سوار شدیم ومامان سوار نشد به مهدی گفتم دستت روبده که گفت نوچ میخوام فیلم بگیرم (اونموقع دلم میخواست گوشی ده میلیونیش بیفته پودر بشه)وشروع شد(من چهار سالم بود کشتی صبا سوار شدم که بیهوش شدم)رفتنی بالا پاهام میلرزید وقلبم رفته بود روهزار وقتی میرفت پایین انگار دلمنم رفت که بیهوش شدم مهدی فکر میکنه نمیترسم ومیخواسته از من فیلم بگیره که میبینه بیهوش شدم وقتی وایمیسته زود منو میبرن بیمارستان و..بیدار شدم پاهام هنوز بیحس بود دستام رو بازور تکون میدادم سرم تو دستم بود مامان و مهدی بالاسرم بودن یهو گریه گرف مامان اومد پیشم بغلم کردمهدی هم معذرت خواهی کرددیگه سرم تموم شدو از دستم دراوردن مهدی کمک کرد واروم برد تو ماشین رفتیم یکم دور زدیم وبرد رستوران من با غذا بازی میکردم مهدی میگفت به خاطره ضعیف بودنته که اینجوری شدی یکم بخور چند قاشق با زور خوردم و برگشتیم خونه اصلا نمیتونستم راه برم سرم گیج میرفت مامان و حسنا رفتن به من گفت بمون الان میام رفت اومد دوباره راه افتاد رفت خونه عمواینا فهمیدم چیه گفتم نه ببر درمانگاه اما اینجا نه راه افتاد.نمیخوام بریم خونه.نمیشه که بازور پیادم کرد و قبض گرف برد تزریقات.یه لحظس.😞 پرستار اومد و امپول هارو اماده کرد دراز کشیدم خودش امادم کردویکی رو زد دستم رو گاز گرفتم بعدی رو زد که از اولش ای ای کردم داشتم داد میزدم که کشید بیرون ومهدی کمک کرد وبرگشتیم خونه
پ.ن دکترای وب یه چند وقتیکه سرم درد میکنه یهو میگیره یعنی بدترین سردردهایی که تجربه کردم هر بار هم یه نقطه از سرمه الان هم سمت چپ سرمه وگوش وفکم هم درد میکنه به نظرتون به دکتر نیاز دارم یعنی تو کمتر از پنج دقیقه دیوانه میکنه
------------------------------------------------
سلام دوستان اومدم با یه خاطره که برای امساله عید بود بابا اینا گفتن بریم روستا وسایل هارو جمع
کردیم و فردا صبح همه صبحونه خوردن غیر از من به مامان گفتم دوتا برام تخم مرغ ابپز بذار
(نمیخواستم بخورم اصلأ دوست ندارم نقشه داشتم براشون) مامان و بابا و حسنا باهم رفتن و منومهدی با
هم نزدیک روستا مهدی گفت یدونه ازاونارو بده منم دادم بهش میخواست با سر من بشکونه نذاشتم با سر
خودش هم موهاش خراب میشد و زد به ماشین که تخم مرغ پاشید تو صورتش(گفتم نقشه داشتم😂) یه
نگاه به من کرد قلبم اومد تو دهنم صورتش روپاک کرد زد کنار زنگ زد به بابا گفت شما برید مامیریم یه جا
یکم دیگه میایم بردپیش جیگرکی (نمیدونم اونجا جیگرکی چیکار میکرد)گفت پیاده شو خواهری پیاده
شدم منو نشوند رو صندلی رفت چند تا سیخ جیگر و دل اینا گرف اورد گذاشت جلوم گف همش رو
میخوری حتی بوش حالم رو بد میکرد چه برسه بخورم اصلأ دوست ندارم گفت تا همش رو نخوری
همینجاییم چشام پر شد یدونه برداشتم گذاشتم تو دهنم گاز نزده بودم حالت تهوع گرفتم انقدر بالا اوردم
که سرم گیج میرفت مهدی بردم تو ماشین رفت تو شهر یه درمونگاه پیدا کرد و پیادم کرد گفت هنوز
باهات کاردارم ورفتیم دکتر معاینه کرد و بعد مهدی رف دارو گرف اورد رفتیم تزریقات پرستار سرم میزد
که دوبار سوراخ کرد اخرم دکتر اومد سرم تموم شد گفت برگرد. نه خوبم.برگرد لطفاً.برگشتم امپول روزد
که یه ای گفتم و تموم بامهدی هم قهر کردم
پ.ن بچه ها لطفاً کسی رو با چیزی که دوست نداره تنبیه نکنید
خاطره زیاد دارم اگه خواستید بگید دوباره براتون بذارم
واگهخاطره هام خوبن برام نظر بذارید
تا خاطره بعد خداحافظ
--------------------
سلام من دوباره اومدم
بچه ها اینقدر خاطره هاتون رودوست دارم صبح تا شب نشستم خاطره های
سیماجون.اقاشاهین واقا سام روجمع کردموازساعت9تاسه نصفه شب خوندم
اخر مامان اومد تبلتم رو گرف اماصبح 7بیدار شدم و رفتم سراغ خاطره ها
واما خاطره دوسال پیشه رفتیم خونه پدربزرگم(مادری)اونا یه درخت شاتوت
دارن انقدر بزرگه پایینش روبریده بودن یه تنه کلفت بود من شالم رو پیچیدم
دورش داییم گفت نکن دختر خشکه میشکنه یه بلایی سرت میاد گفتم هیچی
نمیشه دوطرف شالم روگرفتم پاهام رو بردم بالا یهو شکست من دیگه چیزی
یادم نیست بعد سه روز بیدار شدم دکتر اومد معاینه کرد گفت دختر چقدر
خاطر خواه داری داداشت کم مونده بود خودش رو بکشه مهدی اومد چشاش
پف کرده بود بغلم کردیهو یاد سرم افتادم دست زدم زیرپانسمان بود اما فهمیدم
مو ندارم گفتم مهدی موهام سرش رو انداخ پایین داد میزدم میگفتم موهام
(جزو خط قرمزامه)که با ارامبخش ساکت شدم و یکم حرف زد وخوابم
بردساعت5اینا بود بیدارم کردن گفتن وقت امپولاته گفتم نه توروخدا نمیخوام
گفت عه تو هم کارمون درامد دل درد کشیدن منو نداشتن رفتن بیرون من
موندم و دوتا پرستار یکی برم گردونند و محکم نگهم داشت یکی روزد گفت
خواهش میکنم شل باش بعدی روزد از اولش جیغ زدم سرم رو میکوبیدم به
تخت ودستم رومشت کردم(سرم رو زده بودن رودستم که خون برگشت)مهدی
اومد گفت بسه مامان داشت مهدی رواروم میکرد یدونه مونده بود گفت
یدونس نمیتونم خواهش میکنم و😭اما زورم نمیرسید دیگه وسطای اون
ضعف کردم (از صبح که بهوش اومدم هیچی نخورده بودم)تموم شد بی جون
افتاده بودم روتخت لجم گرفته بود هیچی نمیخوردم اخربا تهدیدواینایکم
ابمیوه خوردم خب تا اینجا داشته باشید بقیش رو بذارم
پ.ن اینقدر خاطره دارم نمیدونم چجوری باید بگم
تابعد خداحافظ 🤍
-------------------------------------------
سلام من دوباره اومدم
قسمت اول ☝️
چند روز قبل ماه محرم رفتیم لباس بگیریم دوساعت پیاده روی کردیم( من
از قبل گلوم درد میکرد )تا لباس های مورد نظر رو پیدا کنیم دیگه خسته شدم
کفش سفید مانتو شوار مشکی و شال سفید مشکلی اومدیم تو راه بستنی
🍨 گرفتیم و شیرینی🍪 (باداییم رفتیم اونم نظر میداد که کفشم رو باهم
انتخاب کردیم)دیگه بگذریم اومدیم خونه لباس هارو پوشیدیم عکس گرفتیم
وچالش 👌مامان میگفت دوباره شروع کردن انقدر تشنه بودم اب سردرو
گذاشتم جلوم خوردم هی سردم میشد قفسه سینم درد میکرد😣 عرق کرده
بودم خودم میدونستم چی در انتظارمه بابا ماموریت بود مهدی هم رفته بود
قزوین دایی بود گفت میخوای بریم دکتر
نه درست میشم
نفسم داشت بیشتر تنگ میشد وگلوم بدتر مامان برای شام صدام کرد گفتم
نمیخورم گفت مارفتیم قزوین من جواب عرفان (داییم که خیلی صمیمی) رو
چی بدم نمیگه شبیه عقب مونده ها شدی(چقدر به من لطف داری مامان🙁)
داییمم داشت یاد میداد که نمیخوره اینکارو کن اون کاروکن رفتم
سر میز یکم خوردم همه جام درد میکرد(عرق کرده بودم سرماواب سردهم دیگه
نگم کمرم)گوشام وسرم هم داشت شروع میکرد وای خیلی بد بود رفتم رو
تخت یکم خاطره خوندم خوابم برد نصف شب با گرما بیدار شدم بازور رفتم
تب سنج اوردم (برای رادی گرفته بودیم نواری بود)40هم داشت پررنگ میشد
رفتم مامان روبیدار کردم دایی رم بیدار کردم اماده شدم رفتیم بیمارستان
مطمئن بودم حسنا بیدار نمیشه دکترش رو میشناختم معاینه کرد گفت چون
میدونم با بیمارستان مشکل داری بستری نمیکنم اما اگه بدتر شی باید بستری
شی داروها و گرفتن واای فقط امپول بود بستری شم بهتر نیس
اره
مصرفش رو توضیح داد گفت الان 4تا
چیه حالت خوب نیس
رفتم بیرون ومنو بردن سمت تزریقات اولی خوب بود دومی هم یه اخ گفتم اما
نگم از سومی دیگه بیمارستان رو گذاشته بودم رو سرم زد زود بلند شدم که
جای امپولا درد گرف صورتم جمع شد😖 دکتر جلوم سبز شدزدی👩⚕یدونه مونده من دیگه نمیزنم
منو برد سمت تخت دوباره دراز شدم پرستار پنبه کشید وزد از اولش داشتم
میمردم سرم رو میکوبیدم به تخت پام رو تکون میدادم دستام مشت کردم
نمشید دیگه بلند داد میزدم کشید بیرون یکم اونجوری موندم بعد رفتیم خونه
بقیش رو بعدا براتون میگم
-------------------------------------
-------------------------------------------
سلام😇
خوبین😉
من دوباره اومدم(الان میگید این چقدر بیکاره😂)
صبح بیدار شدم 5:30خوابم نبرد اومدم سراغ خاطره ها
خاطره های اقا کارن اقا احسان وارتا جان روخوندم خیلی خوب بودن😍
خب بریم سر خاطره
میخواستم چای بریزم☕️یهو لیوان تو دستم شکست دستم سوخت وپر شیشه شد مهدی زود برد
بیمارستان🏨 اینقدر دستم میسوخت که هی ناله میکردم😩 واای میخواستن شیشه هارو دربیارن دیگه
داشتم میمردم😥😖 انقدر تقلا کردم در برم نشد دستم هم سوخته بود دردش 100برابر شده بود خیلی
بدبودمهدی محکم دستم رو گرفته بودانقدر التماس کردم نشد (زور هرکول رو داره من نصف اونم
نیستم)دیگه ضعف
کردم افتادم تو بغلش بالاخره شیشه ها تموم شد دستم رو تمیز کرد به دستم پماد میزدن میسوخت 😓از
درد هزیون میگفتم
تموم شد سرم گیج میرفت میخواستن سرم وصل کنن خیلی طول کشید رگ پیدا نمیشد(بعضی وقتا رگام
یه جور میان بیرون انگار از دستم میخوان بزنن بیرون تو اینجور وقتامیرن قایم میشن😅)سرم رو هم
وصل کردن یکم بهتر شدم(فقط یکم)رفتیم توراه برام بستنی🍦 گرفت اب شد (نخوردم😕)توجهی
نمیکردم ادای گداهارو در میاورد گفت نخند خندم😂 گرفت دوست شدیم گفتم غروب بریم باغ گلها قبول
کرد غروبم رفتیم باغ گلها وکلی خوش گذشت
پ.ن اگه خاطره هام رو دوست دارید برام کامنت بزارید☺️
پ.ن هرگز از شکست دوباره نترسید این فرصتی است که زندگی خود را ان جور که دوست دارید بازسازی کنید
پ.ن من خودم خاطره های طولانی رو دوست دارم اما خودم خاطره های کوتاه مینویسم
تا خاطره بعد خداحافظ 🤍
----------------------
سلام🥳
خوبین
اومدم بقیه خاطره بیمارستان رو بگم (سرما خورده گیم) ازبعدظهر لج کردم هیچی نخوردم(البته چون
میدونستم انتی بیوتیک ها را نمیشه اونجوری زد😉 )هرکی میگفت گوش نمیکردم شب تب کردم 🤒به
مامان
اینا گفتم میخوام حسنا پیشم باشه گفت نه گفتم پس منو ببرید خونه گفت باشه (مریضیم بهانه ای شد
برای حرف زدن)اونا رفتن پایین به حسنا گفتم توبرو رو اون تخت دراز بکش که خوابش برد منم خوابیدم
شب با گرسنگی بیدار شدم دیدم حسناخوابه (خوابش سنگینه😌)ازیخچال کیک برداشتم دیدم لواشک هم
هست(مهدی گرفته بود منو مجبور کنه غذا بخورم)اونو خوردم آشغالمم گم و گور کردم دوباره خوابیدم
صبح بیدارم کردن صبحونه اوردن گفت باید امپول بزنی بخور گفتم نمیخوام (ببینید چقدر زرنگم 😁همه
فکر میکردن از دیروز هیچی نخوردم)مامان اصرار کرد قبول نکردم مانی اومد گفت ضعف کردی تقصیر
خودته یکم بخور.نه. امپول اخره اگه خوب بودی مرخصی منم خنگ فقط ابمیوه خوردم گفت برگرد
برگشتم اولی روزد دومی هم سوزوند سومی گفت فقط شل باش ونفس عمیق گفتم نزن گفت این مهمه زد
اولش خوب بود ولی بعد مثل مواد مذاب بود انقدر جیغ زدم گلوم درد گرفت گفت اخرین تقویتی دیگه
اونم زد که بیجون شدم بعد چند دقیقه گفتم بریم گفت کجا گفتم خودت گفتی.گفتم اگه خوب بودی.بغض
کردم معاینه کرد گفت نه زدم زیر گریه. دیگه تانرم خونه نه میخورم نه امپول میزنم.میبینیم غروب شد
منم دوباره گشنم بود اما نه قدری که نتونم تحمل کنم پرستار اومد بامانی.برگرد.بروبیرون.مجبورم
نکن.نمیکنم برو بیرون مامانی نارو بیرون کرد.خودت خواستی.یه پرستار دیگه هم اومد امپول هارو اماده
کرد گفت میخوری.نه.باشه هر جور راحتی اونا برمگردوندن قشنگ با تخت یکی شده بودم.مانی ازت بدم
میاد ای اولی روزد زیاد درد نداش دومی که ای ای میکردم سر سومی من سفت شدم هرچی گفت گوش
نکردم همونجوری زد انقدر جیغ زدم بیهوش شدم بهوش اومدم مامان بالا سرم بود زدم زیر گریه بغلش
کردم گفتم خواهش میکنم منو ببر خونه گفت خوب شدی چشم گفتم بریم قزوین.برای چی.میخوام برم
پیش اقا جون دیگه اون دوروز هرجور بود تحمل کردم روز اخر دوتا امپول خوردم وبعدمرخص شدم و با
اصرار من منو بردن قزوین
پ.ن بقیه خاطره کمارم میذارم
تا خاطره بعد خداحافظ
---------------------------------------------
سلام حنانه ام و اومدم با یه خاطره جدید من بیشتر خاطره های که میذارم از دوسال پیش پارسال خیلی امپول خوردم اما چون مرورشون اذیتم می کنه (به خاطر فوت پدر بزرگم)نمیگم خب بریم سراغ خاطره بعداینهمه امپول خوردنام مامان گیر داد که بریم ازمایش که ببینیم در چه حالی (البته میدونستم خوب نشدم چون زیر چشمام گود و صورتمم زرد بود با اینکه امپول ها رو نوش جان کردم اما اشتهام خیلی کم بود و چیز زیادی نمیخوردم قرصارم نمیخوردم)و رفتیم پیش دکتر و اونم ازمایش رو نوشت فرداش رفتیم ازمایش که دوبار دستم رو سوراخ کردن و بعد دوروز رفتیم پیش دکتر جواب رو دید و با ناراحتی بهم نگاه کرد گفت کمبود ویتامین خیلی بهتره اما کمخونی نه من یعنی اعصبانیت از چشمام میبارید (اخه تو این دو سه سال من 100تا امپول خوردم هنوز اونجوری بودم)گفت وعده های غذاییت زیاد شن داروها سروقت و.. اومدیم خونه من تو خودم بودم خسته شده بودم زدم زیر گریه مامان نمیتونست ارومم کنه مهدی (برادرم 23سالشه)اومد یکم باهام حرف زد(واقعا حرف هاش منطقی و درست و ارومم میکنه)یکم خوابیدم رفتم برای ناهار چون سالاد الویه بود زیاد خوردم مامان سعی میکنه زیاد درست کنه چون تنها غذایی که اینقدر میخورم غروب مامان گفت امپولات رو بزن گفتم اگه این امپولا نباشن من خودم خوب میشم گفت نمیشه شنیدی که دکتر چی گفت خواستم بپیچونم نشد اماده شدم با مهدی رفتم تو راه میخندوند که هوام عوض شه رسیدیم رنگ مثل گچ شده بود رفتم تزریقات داروها و دادم مهدی قبض گرفت پرستار سه تا امپول ماده کرد دراز کشیدم خواستم ابرو داری کنم اولی زیاد درد نداشت دومی سوزوند از سومی نگم براتون اولش خوب بود بعد یه دردی تو پام پیچید که یه جیغ کوتاه کشیدم و دراورد بلند شدم میخواستم بیام پایین که سرم گیج رفت افتادم پرستاره بلندم کرد و اورد سرم وصل کنه که دوبار سوراخ کرد و بعد سرم رو زد. بعد تموم شدن سرم بلند شدم و رفتم تو ماشین با مهدی حرف نمیزدم(چون همیشه کمک میکرد بپیچونم اما اینبار خودش اورد بود تا امپول بزنم )رفتم خونه اون رفت بایه عالمه لواشک اومد یعنی ذوق مرگ شدم (میدونه نمیتونم تحمل کنم)بغلش کردم و اونم لواشک هارو داد
پ.ن بعد سه ماه قرص ها و امپول هاو غذام درست نوش جان کردم و الان بهترم چند روز پیش هم رفتیم پیش دکتر که گفت کمبود ویتامینت خوبه و خونت هم داره بهتر میشه
تا خاطره بعد خداحافظ
---------------------------------------
سلام حنانه ام 15سالمه و اومدم با یه خاطره از مهدی(برادرم 23سالشه و وکالت میخونه) این خاطره برای
ماه پیشه که امتحانات تازه تموم شده بود
خاطره:مامان و بابا تصمیم گرفته بودن برن روستا که حسنا(خواهرم یه سال ازم کوچیکتره)باهاشون رفت
بعد دوروزه شب ساعت 12بود که رفتم به مهدی سر بزنم دیدم زیر پتو داره میلرزه برق رو روشن کردم پتو
رو از سرش کشیدم دیدم سیاه شده و تب داره ترسیدم با گریه زنگ زدم مانی(دوست مهدی اسمش نیما و
برادر اون مانی پزشک)بیچاره ترسید براش توضیح دادم که گفت شیفته تو بیمارستانه گفتم پس میایم(با
اینکه 15سالمه اما مهدی رانندگی روبهم یاد داده ولی توشهرهمیشه میگ بریم بیابون نزنی ماشین رو به باد
بدی)لباس پوشیدم وکمک کردم اونم پوشید راه افتادیم (من قدم زیاد بلند نیست ولی به گازوترمزمیرسه
😄)بعد20مین رسیدیم مانی اومد بیرون و با کمکش مهدی رو بردیم تو داشت معاینه میکرد اینقدر
عصبانی بود من ترسیدم گفت چند روز مریضی که گفت یه هفته ودارونوشت دفترچه رو مهر کردورفت داد
بگیرن دارو رو اوردن 5تا امپول جدا کرد
مانی میخوای بکشیش
نه امااگه یه نفر دیگه بود بستریش میکرد
امپول هارو اماده کرد اولی رو زد عکسالعملی نداشت ودومی هم همینطور گفت کی پنسیلین زدی که گفت
دوماه پیش وزداولش اروم بود بعد دستش رو مشت کرد و کشید بیرون سر چهارمی اروم ای ای میکرد و
کم کم داشت داد میزد که کشید بیرون من گفتم دیگه بسه که بدون توجه اون رو هم زد که دیگه جونی
برای مهدی نمونده بود یکم استراحت کرد و بلند شد مانی کمک کرد رفت تو ماشین به منم گفت اخرین
بارت باشه پشت فرمون میشینی من ببینم به بابات میگم (بابام خیلی حساسه رو این چیزا)و دوباره راه
افتادیم اروم میرفتم که بعد20مین رسیدیم و کمک کردم پیاده شد(من خودم رو نمیتونم نگه دارم اونجا به
مهدی کمک میکردم😂)ورفتیم تو لباسش رو عوض کرد و رفت رو تخت و قرصاش رو خرد و خوابید منم
هی بهش سر میزدم و تا 4نخوابیدم که سرم داشت میترکید و خوابیدم و 7بیدار شدم و تا یه هفته مهدی
امپول نوش جان کرد و خوب شد
تا خاطره بعد خداحافظ 🤍
-------------------------------
این خاطره مربوط به اذلکی امپول خوردن منه و اما خاطره:
یه روز عمه زنگ زد و برای شام دعوتمون کرد (عمه دوتا پسر داره که منو مهدی ازشون متنفریم)(مهدی
برادر منه و 23سالشه و وکالت میخونه)منم یه نقشه به ذهنم زد نیم ساعت قبل رفتن همه داشتن ماده
میشدن منم یه لیوان چای ریختم رفتم تو اتاق میذاشتم رو پیشونیم یکم چرخیدن و یهو بالا رو دیدم که
سرگیجه گرفته افتادم رو تخت مامان در اتاق رو زد منو اونجوری دید ترسید گفتم حالم بده نمیام گفت
زشته دفعه پیشم نیومدی مهدی اومد دید اونم یه بهونه پیدا کرد گفت پیشش میمونم و مامان و بابا و
حسنا رفتن(حسنا خواهرم و یه سال ازم کوچیکتره)مهدی فکرکردن بود واقعا مریضم و زنگ زده بود به
مانی(برادر دوست مهدی که پزشکه)بعد بیست دقیقه در باز شد رنگم پرید و سلام رو گفت و شروع کرد
معاینه گفت وضعت افتضاحه (فهمیده بود)دوتا امپول از کیفش دراورد به غلط کردن افتادم و گفتم گفت
میدونم ولی اخرین بارت باشه دکتر جماعت رو خنگ فرض میکنی و درعوضش تقویتی میخوری دوتا ماده
کرد خوابیدم یکی رو زد برای اونیکی که هر کاری میدونستم کردم و خودم رو لعنت میفرستادم نفسم
داشت میرفت که کشید بیرون وچند تا فحش هم نثار مهدی کردم (البته حرف های زشت نبود)
پ.ن من واقعا از خوانواده پدری بدم میاد دوست ندارم ببینمشون از عمه ها متنفرم اما اونا هرکاری میکنم که به من نزدیک بشن تو خانواده مادری با همه صمیمی ام و دوستشون دارم
تا خاطره بعد خدانگهدار
------------------------
سلام حنانه ام اومدم با یه خاطره دیگه من زیاد از امپول تو مریضی خاطره ندارم اگه داشته باشم برای بچگی اما درباره تقویتی زیاد دارم این خاطره هم برای سال 99وبرای شکستن پاو تقویتی خاطره:تو باشگاه یکی از دخترا بود که ازش بدم می اومد هردوتلاش میکردیم که نفر اول باشیم یه روز زود بیدار شدم اماده شدم و رفتم باشگاه مربی هنوز نیومده بود دختره اومد جلوم که تو خودت رو خوب نشون میدی و ......گفت بیا مسابقه قبول کردم گفت سه دور(مسابقه دو )ماده شدیم و یه نفرشمرد و شروع دودوررفتم تودورسه یهو پام خیلی بد پیچ خورد افتادم صدای شکستن استخوانم رو شنیدم نشسته بودم وسط سالن گریه میکردم مربی اومد منو اونجوری دید دوید طرفم فهمید شکسته گفت زنگ میزنم خانوادت خودم شماره مهدی (برادرم 23سالشه و وکالت میخونه)گفتم بیادوقتی رسید مربی برایش توضیح داد که چی شده تو راه التماسو میکردم مریم دکترو موفق هم شدم (البته میدونستم دیگه نمیتونم مسابقه بدم )رفتیم خونه اروم رفتم تو اتاق لباس عوض کردم و یخ برداشتم(اونجابودکه فهمیدم ارتا چقدر درد کشیده)پام خیلی زود داشت ورم میکرد خیــــلی درد میکرد خداروشکر مامان و بابا رفته بودن سفر وگرنه بدبخت میشدم یه روز گذشت اصلا نمیتونستم تکون بخورم مهدی به مانی گفته بود(دوست مهدی اسمش نیماوبرادراون مانی پزشکه)مانی اومد سلام کرد و یکم حرف و زد معاینه اصلا به پام دست میزد جیغم میرفت هوا مهدی دستم رو گرفت اینقدر گریه کردم و جیغ زدم که ضعف کردم گفت باید بریم بیمارستان مهدی برام لباس اورد و بلندم کرد برد تو ماشین و رسیدیم برد تو یه اتاق یه دکتر اومد میخواست معاینه کنه که نذاشتم مهدی اومد پیشه دکتر پام رو گرفت چند تا تکون داد که از درد بیهوش شدم چشام رو باز کردم سرم تو دستم بود تو زمان بیهوشی از پام عکس انداخته بودن که بعله شکسته بود وسایل اوردن که گچ بگیرن که از اول تا اخرش اشک میریختم با مهدی هم قهر کردم رفتیم خونه مانی با دوتا تقویتی اومد
+لطفاً برو بیرون من همونجوری تا اینجاشم کلی درد کشیدم
-لازمه
مهدی اومد برمگردونند اولی رو زد فقط اروم اشک ریختم برای دومی هم ای ای میکردم و پام دوماه تو گچ بود بعد اونم شش ماه فیزیوتراپی رفتم
پ.ن به مسابقه نرسیدم
پ.ن مهدی هم برای اشتی کلی برام لواشک خرید
بعد یه سال دوباره دو رو شروع کردم
تاخاطره بعد خداحافظ
--------------------