خاطره فاطمه جان

بریم سراغ خاطره.

اون عکسی که دیدین داشتم با سرم رانندگی میکردم.

من بودم 😑🤚🏻😂مخلصیم

فاطمه هستم از کرمان از قدیمی ترین های کانالم یعنی از سال 97

یه عالمه خاطره گذاشتم براتون و کلا این جو رو دوست دارم اینکه راجب خاطره هایی حرف میزنیم که مردم عادی اصلا بهش فکر نمیکنن برام جالبه😁😂

من قلبم مشکل داره.خیلی وقتا خوب خوبم.

چه استرس داشته باشم یا نه.

بازم یه موقع هایی هم هست که خیلی عادی ام.نه کار سنگین کردم نه استرس داشتم.هیچی

ولی بازم حالم خیلی بد میشه.🤦🏻‍♀️

واقعا قلبم تعادل نداره.

من معلمم پایه دهم کتاب طراحی و زبان بصری درس میدم دیروز سر کلاس خیلی قلبم درد گرفت اینجوری بود که داشتم از دانش آموزم سوال می‌پرسیدم.

چشم تو چشمش بودم یهو اینجوری شدم 😓😖😕

درد شدید فقط نفس می‌کشیدم.

دستام یخ یخ شده بود

فکم به هم میخورد‌ افتضاح بود اصلا.سرم گذاشتم روی میز قلبم گرفته بودم.

یکی از دانش آموزام اومد کنارم دستمو گرفت گفت خانم پاشو بریم توی دفتر

پاشو دردت تو سرم 😍❤️خیلی دلم ذوقید.😍❤️ گفتم مرسی دختر گلم الان بهتر میشم.

باز صبر کردم.اصلا بهتر نشد که نشد .

نازنین دستمو گرفت وسیله هامو برداشت رفتم توی دفتر نشستم باز می‌لرزید به همکارام هیچی نگفتم.

منتظر نشدم زنگ بخوره اثر انگشت زدم رفتم سمت ماشین

روشن کردم و رفتم.ماشین گرم گرم بود😍حالم بهتر شد .ولی یهو پشت فرمون سرم گیج می‌رفت.

دیگه خودم دیدمخطر ناکه رفتم در مانگاه .

یه خانم دکتر با صبر حوصله و عزیزی نشسته بود.بهش حالمو توضیح دادم

گفتم روزی یه قرص بیزوپرورول 5میخورم باز قلب درد دارم و...خلاصه اومد فشارم و چک کرد گفت خانوم فشارت خیلی پایینه

باید سرم بزنی .

به آمپول هم برات می‌نویسم .

این درد قلب و افت ضربان به‌خاطر قرصته خیلی دوزش زیاده چکار میکنی؟متخصص قلب این دستور رو داده؟

گفتم بله😥

حالا خانم دکتر نمیشه سرم نزم

گفت نه عزیزم تامن هستم برو دارو هاتو بگیر بیار

ببینم بهتر میشی اگر نه برات نوار قلب بنویسم.

آخرین بار کی نوار گرفتی گفتم هفته قبلی بود 🙁😑

گفت باشه پاشو برو بگیر بیا .

منم تشکر کردم اومدم بیرون🧐😕چکار کنم ؟چکار نکنم.زنگ زدم آقامون کسب تکلیف کنم.

سلام و احوالپرسی کردیم و آقای همسر گفت برو دارو هاتو بگیر بزن بهتر بشی عزیزم.

منم دلم می‌خواست خودمولوس کنم گفتم بیخیال بزار عصر که خودتم باشی .کنارم😁سرم زدن بدون همراهی یه جوریه....

اونم گفت نه عزیزم من نمیتونم کارم طول می‌کشه تو بزن حالت بهتر بشه چند روزه درد داری..منم گفتم باشه قطع کردم🙁

رفتم داروخونه گرفتم حساب کردم دوباره رفتم سمت تزریقات که قبض بگیرم ساعت 1/25دقیقه ظهر بود.

خانومه گفت پرستار شیفت بعدی نیم ساعت دیگه میاد الان پرستار نداریم.. منم گفتم چه بهتر .

بیخیال شدم رفتم سمت ماشین😑🥵با سرگیجه و اندکی حالت تهوع نشستم خودمو ملت بیچاره رو سپردم دست خدا😕😕😂

توی پرانتز ( قبل این ماجرا من خیلی پشت فرمون حالم بد میشه اصلا با استرس دانندگی نمیکنم اتفاقا خیلی ریلکسم و هیچ ترسی ندارم. شده حتی از شدت درد قلب و دست چپم یک دستی فرمون میگیرم.

روی میدان آزادی میدون اصلی کرمان چند بار توقف کردم فقط نفس بگیرم...توی چشمام اشک حلقه زده بود

مامور پلیس اومد کنار شیشه زد گفت خانوم حرکت کن.گفتم حالم خوب نیست بی‌تفاوت رد شد و رفت.....

نمیخوام حالم برای کسی مهم باشه نه.

ولی من خودم ببینم یه نفر از راه دور فقط چهرش توی هم رفته حالش خوب نیست برام مهم نیست آقاست با خانومه بزرگه یا کوچیکه وظیفه انسانی خودم می‌دونم احوالش بگیرم برم سمتش.و میرم.....ولی بقیه تویچند مورد نسبت به خودم اینجوری نیست...من واقعا از این مسئله متعجبم.اگر کسی نظری داره بهم بگه چون واقعا احساس میکنم انسانیت کمرنگ شده...)

خلاصه

مامانم زنگ زد گفت مامان کجایی نرسیدی.توی راه میای ۲کیلو گوجه هم بگیر بیارم.

منم گفتم چشششم عزیزدلللم

براش خریدم و رسیدم خونه.

منو دید گفت مامان چرا اینقدر بی‌حال و‌زردی😶😶😶

گفتم دکتر بودم فشارم پایین بود سرم داد نزدم

گفت جدی ؟مادر چرا مراقب خودت نیستی صبح ها میری مدرسه مثل بچگیات صبحونه نمی‌خوری تو هنوز آدم نشدی ولی رفتی برا من معلم شدی من که😂🤣🤣 دیدم راس میگه

رفتم رو‌تخت توی اتاق 🥴خوابیدم‌تا عصر .بیدار شدم بدن درد بی‌رمق.

به‌زور ناهار خوردم.

همسرمم همچنان سر کار بود.دیگه ۵ـ۶ به مامانم گفتم خوبم و رفتم از خونه بیرون به سمت در مانگاه یه دختره بی‌مزه و خنک و ...نگم اصلا تا دیدمش خوشم نیومد

همش با یه آقایی از همکاراش شوخی میکرد می‌خندید با دست میزد به شونه یارو...

فکر کن.دمپایی پوشیده بود بدون جوراب بالاک قرمز😓🤦🏻‍♀️کش کش هم راه می‌رفت

خلاصه که دارو هامو دادمش نه به اون مسخره بازیاش با همکارش نه به اینکه برا من اینجوری بود🤨

توی دلم گفتم اه اه اه چندش

خلاصه کیسه دارو هارو بهش دادم.گفت میمونی یا میری؟

گفتم چرا ؟

باز گفت: چی چرا؟؟ وقتی سرم برات زدم میمونی یا میخوای بری از درمانگاه؟

گفتم چه فرقی داره.نمیدونم شاید برم.

دختره دعوا داشت 🙄🙄👊🏻

گفت جواب من یه کلمست آره یانه.؟

منم گفتم میرم😒.( نیس که خیلی خوشم میاد ازت عبرت پچل)🤣یه جور فوحش کرمونی

گفت خیلخب تا دارو هات آماده میکنم رضایت نامه امضا کن بیا

منم رفتم امضا کردم اومدم گفت بخواب آمپول عضلانیه

گفتم چی؟؟نه تروخدا من خیالم راحت بود توی سرمه .گفت نه نیس بخواب

نه من میترسم آمپول عضلانی کلا خوشم نمیاد.

گفت خانم من کاری ندارم ودکترت نوشته

گفتم کاش بازش نمی‌کردین بندازینش دور نمیخوامش😥😥

گفت حیفه دیگه برات آمادش کردم دردت آروم می‌کنه درد نداره بخواب.😭

منم تسلیم شدم گفتم به درک بزار بزنم دراز کشیدم لباسم درست کردم وقتی یه آی بلند گفت واقعا سوخت 😑😭

آی آی تروخدا بسه غلت کردم‌دکتر چرا همچین کردی من آمپول نمیزدم.،😁😁خیلی پرحرفم غر غر هام با حرف زدنه نه با نالیدن،😂😂🤚🏻

زد و کشیدش بیرون سووووختم‌😓😓

دیگه خلاصه گفت بشین سرمت بزنم

آستینت بزن بالا .زدم

یهو یادم اومد برا رانندگی ..

گفتم نه روی دست بزن اینجوری نمیتونم

گفت مطمئنی؟دردش بیشتره . گفتم آره.اشکال نداره😖 ارواح عمم

خلاصه گفت مشت کن پنپه کشید روی رگم.قشنگ‌برجسته بود .

وقتی می‌خواست سر سوزن رو وارد رگم کنه رومو کردم اونطرف چشمامو گرفتم.😕💔

زد 🥺

گفت تموم شد چسب زد فیکس کرد ست که هواگیری شده بود رو بهش وصل کرد گفتم سرم خشک و خالی 😂😂؟؟

چرا تقویتی نداد .

گفت نههه این سرم دکستروزه. برا افت فشارته

اگر آمپول بریزیم توش فشارت خیلی می‌رفت بالا.🙄

چمیدونم ولله خلاصه یزره سرم رفت بستمش گفتم به دستم و رفتم سمت ماشینم.

،😦مغازه داره که ماشین جلوی پل پارک بود اینجوری نگاه میکرد تعجب کرده بود چرا با این حال می‌شینم پشت فرمون.

برام مهم نبود .من خیلی دل گنده و بیخیالم.

این آفتاب گیر جلوی راننده و شاگرد هست ....در اومده بود فقط میله اش وصل قشششنگ مناسب آویزون کردن سرم بود

😂

اصلا همه چیز جور بود نشستم .رفتم برم سمت خونه رفیقم حوصله خونه خودمونو نداشتم

زنگش زدم گفتم علیا کجایی؟

گفت دارم با بچه ها دانشگاه میریم کافه.🙁منم :آخه لامصب من الان می‌خوام پیشت تو کدوم گوری میری‌؟😒برو .بابا حوصلت ندارم.😂😂 ببخشید بی ادب نیستم با رفیقم خیلی راحتیم 🤚🏻

خلاصه گفتم برو خدافظی کردیم.

رفتم سمت خونه یکی دیگه از دوستام

تا آخر شب ساعتها ۲

اونجا بودیم.

خلاصه دیدم سرم نمیره هرکار کردم نرفت زدم بغل رفتم توی دارو خونه خانومه گفت چرا اینجوری نگاه خون برگشه منم یهو یادم اومد نبستمش.

به خانومه گفتم هنوز خیلی قلبم درد می‌کنه میتونم قرصمو بخورم ؟؟

گفت از ۱۱۵ سوال کن مشورت بگیر من نمی‌دونم.😑

الان برو سریع خونه با بیمارستان خطر ناکه

رفتم توی ماشین رنگ زدم علائم همه چیزو گفتم گفت دیگه رانندگی نکن همکارامون بیان ببرنتون بیمارستان با اینکه آمپول و سرم زدین باید الان بهتر می‌شدین.

منم گفتم نه به خدا قلبم خیلی درد می‌کنه😖

به‌خاطر همون انرژی زایی بود که خوردم.توی عکس مشخصه😂😂RED QUEEN ❤️😍

گفت آدرس بده منم آدرس دادم قبل از اینکه قطع کنم بهش گفتم خانوم نه پشیمون شدم.

آمبولانس نفرستید.

این تایم رو ممکنه یه نفر دیگه به اورژانس نیاز داشته باشه خدا رو خوش نمیاد من ماشین دارم.درحدی هستم برم دکتر.یا بیمارستان..

لازم نیست بنده های خدا رو به زحمت نندازین.

به شخصه ارادتمند همه برادران اورژانس هستم. خیلی خیلی برام عزیزن بارها کمکم بودن حالم خوب شده.

برای همین هواشونو دارم.❤️😍

خانومه گفت نه چه زحمتی وظیفه ماست و باز گفتم نه عزیزم.لطف کردین.من خودم میرم.

بازم گفت باشه

اگر دیدین نمی‌تونین رانندگی کنین دوباره زنگ بزن.منم تشکر کردم

خدافظی کردیم و رسیدم به میدون پارک مطهری.یه درمانگاه دیدم حوصله نداشتم برم پیش دکترش بگم حالم بده هنوز قلبم درد می‌کنه.

حوصله نصیحت شدن نداشتم ...😒

روی دستم جای سرم خیلی درد میکرد با برانول آبی بود ولی ....😑دردش خیلی بود.

گفتم پرستارتون می‌تونه اینو بکشه ؟؟

گفت بله کارتتون بدین۲۰هزار تومن کارت کشید یه خانومه دیگه کنارم بود گفت عزیزم چه خونی برگشته توی ست سرمت داری چکار میکنی؟

کجا برات زدن.؟؟

باهم یکم حرف زدیم بلاخره پرستار اومد برانول از دستم درآورد خییییلیییی درد داشتم😲😲

پیش به سوی خونه رفیق.شام هم همونجا بودیم.

همسرم هم کارش تموم شد اومد پیش ما

باز توی خونه دوستم قلبم و دست چپ و یه رگی توی پای چپم میییییسوخت خیلییییی.

😭

خیلی خسته شدم بچه ها یه موقع هایی واقعا اذیت میشم.واقعااا..

ولی بازم صبر میکنم خدا رو شکر میکنم.

مراقب چشمای قشنگتون باشین.

مراقب اطرافیانتون باشین 🌹

معلوم نیست تا کی زنده باشیم.باهم باشیم.

هنوز کلی خاطره و عکس توی گالریم دارم از خاطره سازی هام همه خاطره هاش متنوع و جدیده 🤣🤣

سر فرصت براتون تایپ میکنم می‌فرستم

دوستتون دارم.الهی تندرست و عاقبت به خیر باشین.

نظرات پیشنهادات انتقادات پذیرفته میشد.😁🤚🏻مررسیی❤️❤️

خاطره علی جان

سلام به دوستان شجاع😁
علی هستم مربی ورزش.
خوبید؟ مدرسه دانشگاه کار خوش میگذره؟ از دوستانی که خاطره قبلی نظر گذاشتن و تبریک گفتن خیلی ممنونم. بریم سراغ خاطره:
چند روز پیش از باشگاه برگشتم خیلی خسته بودم با اینکه روز شلوغی نبود، به باران قول داده بودم برگشتم میریم خرید که رفتیم و چند ساعت بازار بودیم دیر برگشتیم تا خریدا رو چیدیم ساعت شده بود ۲ نصفه شب. صبح ۵ پاشدم برم ورزش بدن درد بدی داشتم و آبریزش بینی اضافه شده بود، موندم خونه صبحونه درست کردم یه لقمه خوردم دوست نداشتم نیمرو درست کردم از بوش حالم بد شد ، این علائم و زمان کرونا داشتم. بی خیال صبحونه شدم رفتم باشگاه، تا عصر کار کردیم دیدم دیگه بدنم یاری نمیده سرگیجه داشتم. زنگ زدم مرتضی علائم و گفتم، گفت بیمارستانم بیا خودشم حال خوبی نداشت به زور حرف می‌زد ولی گفت خوبم از خستگی دارم میمیرم. رفتم بیمارستان مرتضی معاینه کرد گفت فشارت پایینه تب هم داری گلومو چک کرد گفت یه کوچولو عفونت داری چیز خاصی نیست با کپسول حل میشه، گفت تو بمون همینجا برم سرم بیارم. رفت با یه دکتر تقریبا مسن برگشت و سرم در دست. معرفی کرد دکتر علائممو پرسید و یه بار دیگه خودش معاینه کرد دارو ثبت کرد به مرتضی گفت فعلا سرمشو بزن بعدا داروهاشو بگیر. مرتضی یه جا رو الکلی کرد اومد سرمو وصل کنه نمیتونست یه لحظه نگاه اطراف کرد نشست رو زمین. هول کردم سریع بلند شدم دکتر سریع نشست پیشش داشت باهاش حرف می‌زد یه پرستار صدا کرد کمک کردیم رو تخت دراز بکشه فشارش و گرفت یه نگاه عصبانی به مرتضی کرد من ترسیدم😁 گفت سرم شما رو بزنیم برای مرتضی، گفتم بله حتما. دنبال رگ می‌گشت پیدا نمیشد به مرتضی گفت از صبح چند بار حالتو پرسیدم همش گفتی خوبم یه رگ نداری سرمو بزنم. مرتضی ساکت بود یه نگاه به مچ دست کرد گفت ببینم میشه از اینجا رگ گرفت مرتضی گفت مچ نه دکتر داشت کار خودشو می‌کرد مرتضی یه نگاه بهم کرد گفتم کاریش نمیشه کرد رگ نداری دکتر چند بار امتحان کرد سوزنو و وارد می‌کرد در میورد نمیخواستم تو کار دکتر دخالت کنم ولی مرتضی داشت اذیت میشد. پرسیدم راه دیگه نداره؟ دکتر به پرستار گفت یه نوروبیون و ویتامین سی بیار . مرتضی 😳
گفت استاد سی رو تو سرم بزنید نمیخوام دردشو تحمل کنم. دکتر گفت الان سرم میبینی؟ رگ داری که سرم بزنم دو تا ویتامین بزن جون بگیری بشه یه رگ گرفت. پرستار با یه دکتر دیگه اومد که دوست مرتضی بود یه مدت باشگاه میومد میشناختمش. به مرتضی گفت صبح گفتم یه چیزیت هست گفتی نه ، استاد گفت آمپول و آماده کن به منم گفت کمکش کن برگرده، آروم گفت نجاتم بده، گفتم راهی نذاشتی به همایون گفت خودت بزن. همایون گفت استاد نوروبیون بزنم حالش جا میاد دیگه سی رو نزنه تو سرم بزنیم. استاد بد نگاش کرد همایون سمت راست و کشید پایین نوروبیون و زد مرتضی یه آخ بلند گفت ساکت شد آخراش بود که یه تکون خورد دست گذاشتم رو کمرش، همایون آمپول و کشید بيرون. یه نگاه به استاد کرد که بی خیال سی بشه واقعا هم نیاز نبود استاد گفت خیلی خب نمیخواد بزنی یه چیزی بگیر بخوره سرمشو بزن. به من گفت فشارت پایینه قبل از اینکه به حال داداشت برسی سرم بزن. همایون گفت با من. استاد به مرتضی گفت حالت بهتر شد برو خونه استراحت کن و رفت . مرتضی چرخید از همایون تشکر کرد نجاتش داده😁 گفت استاد برای علی دارو نوشته بی زحمت بگیرش فشارش پایینه منم بهش شوک وارد کردم الان بدتر هم شده😁 گفتم خوبم ، همایون گفت حال خوب شما دو تا برادر و دیدیم معنی خوب و فهمیدیم😂 رفت دارو گرفت و خوراکی پرده رو کشید گفت تخت بغل خالیه دراز بکش سرم و بزنم. سرم و زد و دو تا آمپول توش خالی کرد مرتضی هم کیک و آبمیوه خورد بهتر شد همایون دوباره فشارش گرفت گفت سرم و بزنم دیگه کامل اکی میشی. خوشبختانه تونست رگ پیدا کنه سرم و زد. از کیسه داروهام یه آمپول در اورد پرسید گلوت چرک کرده؟ گفتم یکم گفت اینو بزنم حل میشه مرتضی گفت نمیخواد بزنی با قرص حل میشه همایون پرسید تو از کجا میدونی مرتضی گفت اول خودم معاینه کردم چیزیش نیست استاد بزرگش میکنه همایون گفت تو فشار داشتی که بتونی درست و غلط و تشخیص بدی 😁 همایون گفت نظر خودت چیه میخوای بزنی؟ گفتم حسش نیست سوراخ شم😁 به تجویز مرتضی اعتماد میکنم. اگه خوب نشدم بعدا میزنم اکی داد گفت میرم کاری داشتین زنگ بزنید. وقتی رفت به مرتضی گفتم امیدوارم با این حالت کسی رو معاینه نکرده باشی هوشیار نیستی گفت دو روزه خونه نرفتم فقط چند ساعت خوابیدم دارم میترکم امروز برای کار دیگه ای بیمارستان موندم شیفت نبودم.گفتم الان بخواب تا سرم تموم بشه برسونمت خونه. سرم تموم شد بیدارش کردم هر دو سرم و درآورد گفت من اینجا کار دارم تو برو.گفتم راه بیفت گفت به خدا کار دارم گفتم هر چی ، برو خونه بخواب سرحال که شدی بیا به کارت برس هر چی که هست😁 رسوندمش خونه بابا خودمم رفتم خونه ، باران کیسه دارو رو دید گفت آمپول زدی؟ گفتم به خیر گذشت😂 گفت پس حتما سمت بابا نرفتی😁 گفتم عاقل بودم، رفتم سمت مرتضی😁دو روز بعدش مامان برای شام دعوتمون کرده بود + عمو و خانواده و امیر و خواهرم و همسران😁 منم خوب شده بودم مشکلی نداشتم که برم. من و باران زودتر از بقیه رسیدیم سراغ مرتضی رو گرفتم مامان گفت خوابه حالشم خوب نیست هرچی میپرسیم میگه خوبم. رفتم اتاقش پتو رو تا ته کشیده بود پرسیدم بیداری؟ گفت اره ولی تو فکر کن خوابم به بقیه هم همینو بگو😁 پتو رو زدم کنار ، پرسیدم چته؟ مامان میگه خوب نیستی. گفت خیلی خستم صداش گرفته بود گفتم این خستگی کی میخواد تموم بشه؟ گفت روحی و جسمی خستم دیگه خوب نمیشم. وقتی اینجوری حرف میزنه حتما اتفاق بزرگی افتاده وگرنه نمی‌رفت تو فاز افسردگی و خستگی روحی. اصرار کردم تعریف کنه چی شده، گفت نمیتونم بگم قول دادم بیشتر کنجکاوم کرد گفت باور کن نمیتونم در موردش حرف بزنم در توانم نیست به زبون بیارم. ایندفعه نگران شدم گفتم مسئله عشق و عاشقیه گفت کاشکی بود . گفتم ۲۰ سوالی راه ننداز حرف بزن بفهمم چی شده گفت نمیتونم دوباره پتو رو کشید و من هنوز نفهمیدم چی شده. رفتم بیرون، مهمونا هم اومدن همه سراغ مرتضی رو گرفتن گفتم خسته است خوابیده مامان رو به عمو گفت حالش خوب نیست عمو گفت بیدارش کنید شام که خورد معاینه اش میکنم دو روز پیش هم تو بیمارستان از حال رفته.همه 😳😳😳 کسی نمی‌دونست منم به رو خودم نیوردم. امیر با خواهر زاده ام رفت که مرتضی رو بیدارش کنن و موفق شدن مگه میشه به موجود دوست داشتنی اونم خواهر زاده نه گفت😁 ناراحتی از سر و روش می‌بارید و سرفه زیاد می‌کرد. دور از عمو نشست😁 عمو گفت بعد از شام جفتم بشین😂 گفت چشم. ما 😳😳 چون معمولا اینجور مواقع مقاومت میکنه 😁 بعد از شام عمو معاینه اش کرد پرسید دارو تو خونه چی هست؟ مامان جعبه رو آورد عمو چک کرد پرسید اینا امپولای سری قبله که تجویز کردم پیچوندی؟ گفت خوب شدم دیگه نزدم😁 عمو دو تا جدا کرد گفت اینا رو امشب بزن، یدونه هم برای روز بعدش جدا کرد سپرد حتما بزنه. دو تا رو آماده کرد دادشون به حسام( همسر خواهرم) گفت واسش بزن. میدونست به من بده تخفیف میدم همشو نمیزنم😁😁 مرتضی اعتراضی نکرد پاشد رفت تو اتاق حسام به من اشاره کرد همراش برم. رفتیم تو اتاق، مرتضی دراز کشید حسام اروم‌پرسید چشه؟ گفتم نمیدونم. به مرتضی گفت میخوای دوتاشو نزنم؟ مرتضی گفت بزن تموم شه فردا کار دارم. در برابر رفتارش ما فقط 😳😳😳 حسام گفت بیا خودت بزن دستت سبک تره، شلوارشو یکم دادم پایین پد کشیدم سوزنو وارد کردم سفت شد گفتم شل کن گفت علی نمیتونم بیشتر فشار بده بزن دارم از دردش میمیرم گفتم دیوانه ای مگه شل کن ببینم شل نمی‌کرد سمت مقابل چند تا ضربه زدم حسام کمرشو ماساژ داد شل شد سریع خالی کردم دادش دراومد کشیدم بیرون، گفتم آدم باش اینقدر سفت نکن مرض داری دردتون بیشتر میکنی، گفت مردم چه دردهایی که نمیکشن این که چیزی نیست. من و حسام 😳😳😳 حسام گفت درست میگی پس دردشو تحمل کن بدون اینکه سفت کنی اونوقت میفهمی واقعا هیچی نیست😁 دومی رو سمت مقابل خواستم بزنم گفت همین سمت بزن پای چپم حساس شده پد کشیدم دوباره سفت شد صبر کردم تا آروم بشه و وارد کردم موقع تزریق سفت نکرد ولی صداش دراومد سرش و گذاشت تو بالشت تمومش کردم گفت عمو اصلا رحم نمیکنه این چه کوفتی بود تجویز کرد پدر ما رو درآورده گفتم آروم تر صداتو میشنوه گفت دارم میگم که بشنوه. گفتم کمپرس کنم؟ گفت نمیخواد حوصله ندارم ببخشید ولی لطفا برید بیرون میخوام بخوابم اصلا اعصاب نداشت. با حسام رفتیم بیرون عمو گفت شازده دردش اومده؟ صداشو شنیده بود گفتم اذیت شد گفت بهش تخفیف دادم حسام آروم گفت اگه نمی‌خواستین بدین چندتا میشد 😁عمو گفت تو مریض شو میفهمی بدون تخفیف چقدره😂 نمیدونم چجوری میشنید😁
مرسی وقت میزارید و خاطره رو میخونید.
مراقب خودتون باشید درگیر ویروس جدید نشید و گرنه 10 روز از کار و زندگی میفتین.

خاطره یلدا جان

سلام دوستای گلم من اسمم یلداس این خاطره از سه سال پیشه که ۱۴ سالم بود. اولین باری بود که تو عمرم آمپول زدم اونم تو شرایطی که هیچوقت یادم نمیره. چون پدر و مادرم از بچگی خیلی به دکتر اعتقادی نداشتن و بیشتر با درمان های خونگی ما رو درمان کردن . تا اون سال که ما تابستون با عمو منصور اینا رفتیم مشهد مسافرت . عمو منصور همکار پدرم و همسایه ماست . یه پسر همسن خودم به اسم میلاد داره . رابطه خانوادگی ما خیلی نزدیکه و من و میلاد اکثرا با هم درس میخونیم. خلاصه تصمیم گرفتیم با ماشین راه بیفتیم بریم مشهد. حدود سه روز تو راه بودیم که هرجا گیر میاوردیم چادر میزدیم و میخابیدیم. گوشی موبایل‌ پدرم پر گیم بود که من و میلاد تو ماشین باهاش بازی میکردیم که حوصلمون سر نره. تا اینکه رسیدیم مشهد. تا رسیدیم اونجا از بدشانسی من مریض شدم اولش خیلی شدید نبود یکمی خارش گلو داشم یه ذره هم کوفتگی بدن واسه همین به کسی نگفتم . شب رفتیم حرم زیارت بعدم برگشتیم خونه و خابیدیم. صبح که پا شدم گلوم شدید خشک شده بود و درد میکرد و از شدت تب و بدن درد داشتم میمردم. مادرم فهمید اومد بالا سرم گفت ای وای چی به روز خودت آوردی . گفت اگه زودتر میگفتی یه جوشونده بهت میدادم خوب میشد الام هیچ راهی نیست باید بری دکتر . با گریه گفتم نه تو رو خدا مثل استراحت میکنم خوب میشم مادرم گفت خونه خودمون که نیستیم مسافرتیم امکان داره بدتر‌ بشی دستمون هم به جایی بند نیست حتما باید بری. بعد هم بابامو صدا کرد که منو ببره دکتر خودشم موند تو هتل غذا درست کنه.

همون موقع عمو منصور اینا میخواستن برن حرم . بابامو که دید گفت کجا میخواهید برید بابام گفت یلدا حالش خیلی بده باید ببرمش دکتر . عمو منصور هم گفت داخل حرم درمانگاه داره با ما بیایید یه زیارتی هم میکنیم. بابام هم قبول کرد. من از استرس داشتم میمردم آخه میدونستم امکان داره آمپول بخورم چون تجربشو نداشتم قلبم داشت تند تند میزد. خلاصه رفتیم درمانگاه حرم عمو منصور و میلاد هم با ما بودن ولی مامانا خونه بودن

تا رسیدیم بوی الکل فضای درمانگاه رو گرفته بود که باعث ترس بیشتر من میشد. من و بابا رفتیم داخل اتاق دکتر ،بعد از معاینه شروع کرد به نسخه نوشتن ،من داشتم با ترس نگاه میکردم بعد نسخه رو جدا کرد داد به پدر و رفتیم بیرون . من از بابام پرسیدم چی نوشته بابا؟ گفت نمیدونم دخترم همین جا پیش عمو اینا بشین برم بگیرم بیام . فهمیدم یه خبرایی هست که بابا گفت بشین وگرنه همه میرفتیم. صدای قلبمو داشتم میشنیدم. بعد چند دقیقه بابا اومد با کیسه دارو یه نگا به من کرد و گفت یلدا جان فقط دوتا دونه آمپول هست من سریع با حالت گریه گفتم نه بابا تو رو خدا ، بابا گفت آخه دخترم مگه بچه ای بزرگ شدی ناسلامتی حالت خیلی بده هیچ راهی نداره من قبضشم گرفتم پاشو یک دقیقه بریم تو اون یکی اتاق بزن بیا . من با چشمای پر اشک بلند شدم برم. یهو میلاد به بابام گفت عمو اگه میشه گوشیتو بده تا میایید بازی کنم حوصلم سر رفته. رفتیم داخل تزریقات تخت ها همه با پرده های کاملا پوشیده از هم جدا شده بود. خانم پرستار گفت برید تخت اول تا من بیام. با بابا رفتیم پشت پرده . گفتم بابا من خیلی میترسم تا حالا نزدم آخه دوتا چه خبره دردم میاد بابام یکم نوازشم کرد و گفت اصلا درد نداره حالیت هم نمیشه. حالا دراز بکش دخترم که الان پرستار میاد . من گوشه تخت نشستم و دراز نکشیدم. همون لحظه صدای میلاد اومد که عموجان موبایلتون داره زنگ میخوره . بابا گفت کیه میلاد گفت نوشته مهندس رضایی بابام گفت سریع گوشیو بیار. میلاد گوشیو آورد پشت پرده داد به پدرم و گفت عمو اگه ممکنه زود بهم بدید وسط بازی بودم الان میبازم و وایساد تا مکالمه بابا تموم بشه و گوشیو بگیره. بابا روشو برگردوند و شروع کرد صحبت کردن میلاد یهو چشمش افتاد به من که لب تخت نشسته بودم چند قدم اومد جلو و گفت نترسیا یلدا اصلا درد نداره. همون موقع پرستار اومد داخل اول به من گفت بخواب دخترم بعد یه نگاهی به میلاد کرد گفت اگه میشه شما بیرون باشید. میلاد چند قدم رفت عقب کنار پرده منتظر پدرم شد . من خوابیدم. با استرس و تپش قلب. یه ساپورت تنگ پام بود با یه لباس بلند. پرستار اومد لباسمو داد بالا. بابام هنوز داشت حرف میزد و هواسش نبود. میلاد هم زل زده بود به من. من از خجالت رومو برگردوندم اونور. پرستار اومد اول سمت مخالف خودشو یکم داد پایین و اولیشو زد خیلی درد نداشت. بعد سمت خودشو جوری داد پایین که نصف باسنم پیدا شد و آمپول دوم عمیق تر و دردآورتر بود . بلند گفتم آییی و یواش گریه کردم. پرستار هم با مهربونی گفت نترس دخترم تموم شد . یه پنبه گذاشت روش و گفت اینو بگیر با دستت فشار بده. منم سرمو برگردوندم با چشای پر اشک دستمو گرفتم رو پنبه که دیدم میلاد هنوز منتظر بابامه و خیره شده به من . من سریع شلوارمو دادم بالا . بابا همون لحظه قطع کرد و میلاد گوشیو برداشت و رفت .

بعد بابا اومد سمت من نوازشم کرد یکم دراز کشیدم که حالم خوب بشه بعد رفتیم . خلاصه این به یاد ماندنی ترین خاطره منه چون هم خیلی درد کشیدم هم خجالت.

ممنون که خوندید🙏

خاطره نرگس جان

سلااام امیدوارم حال دلتون خوب باشه و روزگار بر وفق مراد باشه😍

نرگس🌱 هستم ؛ نیاز هست معرفی کنم آیا؟ اگر بله سرچ بزنید لطفا😅

خب بریم سراغ خاطره عکسی که خدمتتون ارسال کردم:

اتاق خواب من و خواهرم زمستون و تابستون حالیش نیست کلا سرده دیگه وقتی که وارد پاییز و زمستون میشیم باید کاپشن بپوشی وگرنه منجمد میشی به خاطر همین دو نفری تو پذیرایی میخوابیم!

سه شنبه شب درجه شوفاژ رو زیاد کرده بودم و اتاق گرم بود و پریسا گفت میشه امشب دو نفری باشیم ؟

وقتی این شکلی میگه یعنی دلش گرفته و بقل میخواد تا آروم بشه🙃❤️

اون شب وقتی مطمئن شدیم مامان و بابا خوابیدن پریسا اومد بقلم و از ته دل فقط گریه میکرد نگو مامان هنوز نرفته خواهر ما دل تنگ شده (من فدای دل گنجشکت❤️)

خلاصه صبح بیدار شدم برم مدرسه دیدم به به گلو درد چشمک میزنه هیچی دیگه منم بهش چشمک زدم و نادیده اش گرفتم و بعد دوساعت واقعا حالم خوب بود با خودم گفتم پس به خاطر این بوده که تازه از خواب بیدار شدم مدرسه رو مثل همیشه بی حال و بی توجه به معلم ها گذروندم(من عاشق درس و کتابم ولی از مدرسه متنفرم!) اومدم خونه یه پارت از برنامه ام رو اجرا کردم و رفتم کلاس تو کلاس واقعا بی حال شدم چشم هام رو به زور باز نگه داشتم کلاس رو به بدبختی پشت سر گذاشتم و از موقع اومدم خونه شد ساعت حدودا ۹ شب :/ کم کم بدن درد و ضعف و بی حالی هم اضافه شد معده درد هم این وسط برای ما فاز برداشته بود حتی آب میخوردم هم قاطی می‌کرد ولی خب من باز هم اهمیت ندادم به این علائم و گفتم طبیعیه (من بدنم خیلی ضعیف شده طوری که دارم راه میرم امکان داره بیهوش بشم چون یه مدت تمام وقتم رو صرف درس کرده بودم و صبحانه و ناهار و شام رو فراموش میکردم هر کی هم وارد اتاق میشد باهاش دعوا میگرفتم و بعدش هم یه غلط اضافی کردم که بدنم مخصوصا معده ام الان به یه سری دارو ها مثل استامینوفن واکنش نشون میده قبلا گفتم معده ام عصبی هست)

خلاصه شب رو خوابیدیم و صبح شد دیگه اصلا نمیتونستم حرف بزنم میخواستم تلاش هم کنم اشکم در میومد یه ذره آب جوش و شیر گرم و ابنا خوردم صدام باز شد ولی گلوم درد میکرد مامان گفت قرص چی بیارم ؟ گفتم قرص خواب آوره بریم دکتر اول ببینه مشکل چیه شاید اصلا نیاز نباشه به خاطر ضعف بدنم باشه گفت باشه

دیگه رفتیم درمانگاه نزدیک خونه مون

من قبلا دو بار دیگه هم سرم زدم ولی خب بیهوش بودم و هیچ تصوری از دردش نداشتم (اولین سرم رو همین امسال نوش جان کردم که خاطره اش رو به اشتراک گذاشتم --->همونی که سر کلاس حالم بد شد معده ام رو شست و شو دادن!)

دفعه دوم هم مربوط میشه به همون غلط اضافی که تو خاطره ی امروز یه اشاره کوچولو کردم و این هم سومی ولی در واقع برای من اولین بار بود🫠

درد داشت خیلییییی درد داشت خیلیی خیلییییی درد داشت😣😭

با تک تک سلول هام معنی کلمه آبکش شدم رو درک کردم🤕

ولی خب شخصیتم اینطوری هست که یه عضو از بدنم هم قطع بشه صدام در نمیاد🥲

پ.ن۱: از مهر به بعد رنگ زندگیم عوض شده نمیدونم چه رنگی ...! داغونم و خسته ام و ... از زندگیم بریدم از همه چیز و یه چیزی از درونم ناخودآگاه منو برد سمت اون کاری که نباید به زندگیم به خیال خودم پایان دادم(این همون غلط اضافه ام بود) ولی خدا گفت برای پروازی که مقصدش منم هنوز زوده و من رو برگردوند به این دنیا دنیایی که خوب و بد آدماش قابل تشخیص نیست هر کی پشت نقاب پنهون شده مدام پشتت حرفه دنیایی که پر از تلاش بی نتیجه هست دنیایی که صبح و شبش برام تکراری شده دنیایی که ابدی نیست نه درخت هاش نه خورشید و ماهش نه آدم هاش.. دنیایی که...🙃

لطفا قضاوتم نکنید:)

پ.ن۲: لطفا پی وی نیایید ❌️

پ.ن۳:به خودت به عنوان یه رنگ نگاه کن!

شاید رنگ مورد علاقه خیلی ها نباشی، اما یه روزی،

یه نفر برای کامل کردن نقاشیش، بهت احتیاج پیدا میکنه!

خاطره رو زود ارسال کردم چون امروز رو کلا استراحت کردم ولی یواشکی فیزیک و زیست خوندم😁😂

ممنون از وقتی که برای خوندن خاطره ام گذاشتین💌

امیدوارم این خاطره تلخ من 😅 باعث لبخند تون هر چند کم شده باشه🌸

نرگس🌱

خاطره دکتر s

دست نوشته هفدهم دکترS، رزیدنت سال اول روانپزشکی

ساعت از نیمه شب گذشته بود، یک عطسه کردم، مقداری سرما خورده بودم ماسک رو محکم رو صورتم کشیدم و شروع به خوندن نوت استاژرها کردم، از اینکه تو ذهن اتندم، رزیدنت خوبی بودم که این همه وظیفه رو بهم محول می کرد هم ناراحت بودم، هم خوشحال. شیفت ها تو اورژانس روانپزشکی هم به شیفت های خسته کننده بیمارستان اضافه شده بود، کمتر می دیدمشون، خصوصا برادرم که اغلب دیر می رسیدم و خواب بود می دونستم از اون روز که از پله ها لیز خورد و دست راستش مو برداشت، دیگه نتونسته سراغ سازش بره، بیشتر تایمش رو از اتاقش بیرون نمی اومد چند بار که خونه بودم، سعی کردم باهاش حرف بزنم هر بار طفره می رفت. حتی با همسرم که وقت خالی میون مطالعه کردناش پیدا می کرد کمتر وقت می گذروند. کارم که تموم شد دوست داشتم برای چند ساعت تو پاویون تخت بخوابم ولی صبح مورنینگ داشتم، این راندهای پشت سر هم بد جوری حالمو می گرفت. برای همین ترجیح دادم بیدار بمونم و مطالعه کنم، نزدیک صبح رزیدنت طب برام‌ کانسالت گذاشته بود، از اینکه دم‌ به دقیقه تو اورژانس در حال پاس خوردن بودم حسابی کلافه شده بودم، کیس خانم جوان با شکایت درد شکمی و رفتار کاملا هیستریک! تمام آزمایشات و حتی سونو شکمی کاملا سالم بود اصرار داشت بیشتر بررسی بشه و خود استاد ویزیتش کنه! مشغول پر کردن شرح حال شدم که رزیدنت طب اومد کنارم پرسید نیاز داره بخش شما بستری بشه؟ با خنده گفتم: براشون ساخلامایسین تجویز کردم! حتما با این آمپول خوب می شن! نیاز به بستری تو روان نداره! منظورمو رو گرفت ابرو انداخت بالا خطاب به خانم جوان که دست مادرش رو سفت چسبیده بود گفت: خانم دکتر یکی از بهترین ها داروها رو براتون تجویز کردن! لازم نیس بمونید برگه مرخصی تون رو پر می کنم. با چشمای تعجب زده ما رو نگاه می کرد داشتم می رفتم که با صدای آهسته گفت: خانم دکتر این آمپول که می گید، درد داره؟ متوجه ترسش شدم، گفتم: حتما براتون لازمه، استادم هم همیشه اینو تجویز می کنن!( از اینکه نزدیک پنج صبح با کیس خودبیمارانگار سروکله بزنم کلافه بودم) اومدم بیرون تو چشمای همکارم( رزیدنت طب)خستگی موج می زد و می دونستم با بدجنسی دوست داره این خستگی رو با رزیدنت های دیگه قسمت کنه! به شوخی گفتم: خسته نباشید دکتر! می خاین چند تا اینترن بفرستم بیمارهاتون رو فلای کنه؟سرشو‌ آورد بالا با غر گفت: باور کنید دو شبه با زور قهوه بیدارم! گفتم: خدا قوت ولی بعد از داخلی ها یکم هم به ما رحم کنید. خندید گفت: حله خانم دکتر! داشتم می رفتم سمت آسانسور که مادر همون خانم منو صدا زد گفت: خانم دکتر یک سوال مطمئنید دخترم با این آمپول خوب میشه؟ آخه بچم از آمپول هم می ترسه! والا کلافه شدم بس از این دکتر به اون دکتر رفتیم! کشوندمش کنار گفتم: چیزیش نیست! دارو هم وجود خارجی نداره! بیشتر بهش توجه کنید بیماریش همینه مشکل جسمی نداره! انگار مادرش از حرفام جا خورد سرجاش موند و رفتنم رو تماشا کرد. اومدم از اورژانس برم بیرون که سروصدا منو به خودم آورد از پرستاری پرسیدم چه خبره؟؛ گفتن یک پسر نوجون تصادف و فوت کرده به خانواده اش اطلاع داده بودن. چشمم به یک دختر جوون افتاد که خودشو می زد و پریشون بود مدام اسمی رو صدا می زد و می گفت: داداشم داداشم کجا رفتی؟! خواهرت بمیره! یک لحظه دلم گرفت به پرستار اشاره کردم کمکش کنه و بهش آرامبخش بزنن، توی آسانسور دلهره بدی وجودم رو گرفته بود منتظر بودم زودتر صبح بشه تا صداشو بشنوم! دقیقه ها برام دیر می گذشت، سرمو گذاشتم رو میز و خوابم برد. بلند که شدم هوا روشن بود قبل مورنینگ باید می گرفتمش این دلهره لعنتی ول کن نبود؛ گوشیش رو جواب نمی داد! به ناچار خط خونه رو گرفتم شوهرم با صدای خسته جواب داد گفتم؛ خوابی؟ گفت: خانم دکتر آنکال رو اشتباه گرفتی! از من گذشته بخدا! خندیدم گفتم: می دونم ببخشید ببخشید! گفت؛ خوبی خودت؟ گفتم: اره! فقط یکم نگران داداشم شدم! گفت: اون هفت پادشاه رو خواب دیده! نگران نباش! گفتم؛ مراقبش باش لطفا! گفت: چشم هستم! یک نگاه به ساعتم انداختم باید برا راند آماده میشدم گفتم: فعلا و خداحافظی کردم. اون روز گذشت و پست شیفت بودم بعد از خوابیدن صبحانه آماده کردم در زدم و رفتم اتاقش می خواستم خودم براش صبحونه ببرم با لبخند و سینی غذا وارد شدم گفتم: بیداری؟ سرشو از زیر پتو آورد بیرون پرسید ساعت چنده؟ گفتم: بیدار شو خودت ببین! پتو رو زد کنار با دست سالمش بهم دست داد گفت: خوش اومدی عه زحمت کشیدی! گفتم: زحمتی نیست کنارش نشستم و براش یک لقمه گرفتم همون طور که نگام می کرد گفت: دلم برات تنگ شده بود! گفتم: من بیشتر! لقمه رو که از دستم گرفت یک لحظه با مشت دوبار زد رو سینه اش پرسیدم چی شده؟ گفت: چیزی نیس! گاهی قلبم مخاد از سینه در بیاد! گفتم: از کی؟ گفت: یک مدت هست! گفتم: باید عوارض داروها باشه! روابطتت رو با دکترت بهتر کن!

یک متخصص ناسلامتی تو خونه اس! گفت: باور کن مریض وی ای پی اش شدم دم به دقیقه چکم می کنه! کار و زندگی نداره این بشر! خندیدم گفتم: ای قدر نشناس! بعد از یکم حرف زدن اومدم بیرون تو آشپزخونه بودم که دوش گرفت اومد بالا دستشو دور کمرم حلقه کرد پرسید: چطوری طبیب روان؟ دستشو از دور کمرم باز کردم گفتم: خوبم! گفت؛ ولی یکم سرما خوردی ها! با اخم گفتم: چیز خاصی نیست! گفت: اوه اوه چرا اخم کردی؟! گفتم: حق نورولوژیستی که قول داده ۲۴ ساعته مراقب بیمارش باشه همینه! گفت: اوه چی شده؟ چه قصوری کردم خانم؟ گردنم از مو باریکتره! دستمو آورد بالا بوس کرد لبخند زدم گفتم؛ تاکی کاردی داره! ابرو هاشو انداخت بالا گفت: نمی دونستم! گفتم: ریز و درشت داروهاش دست تویه! گفت: چشم بررسی می کنم! نگران نباش. برای ناهار دور هم جمع شدیم با اینکه غذا خوردن با دست مخالف براش سخت بود ولی کنارمون نشست و غذاشو خورد یکم ته گلوم می سوخت ولی محل ندادم میز رو جمع کردم، می خواست بره تو اتاقش که نذاشت گفت؛ بیا بشین کارت دارم! با بی میلی نشست گفت: باز شروع شد! بی توجه کیفشو آورد، استتوسکوپ رو دور گردنش انداخت گفت: از کی تپش داری؟ یک نگاه بهم کرد گفت: یکی دو هفته! بااخم گفت: زودتر نگفتی چرا؟ پیرهنتو بزن بالا ببینم! با یک دست سختش بود اومدم جلو کمکش کردم پیراهنشو زدم بالا، از زیر دستشو برد داخل و گوشی رو گذاشت تو‌ گوشش، ازش خواست چند تا نفس عمیق بکشه! گفت: عادیه! جدیدا مصرف سیگار نداشتی یا قهوه؟ گفت: نه! با حرص گفتم: یک جعبه شو خودم پیدا کردم! شوهرم گفت: پسر خوب قهوه نخور! سیگار نکش! استرس نداشته باش این هزار بار! ادامه داشت بهم بگو. تو سکوت فقط نگاهمون کرد، گوشی رو گذاشت تو کیفش گفت؛ آماده شو آمپولای این هفته تو بزنم! گفت: تمومی ندارن که! گفت: بی حسی های مدام کار دستت میده. یکبار تو راه پله زمین می خوری بار دیگه معلوم نیس کجا باشه؟ گفتم: داداشم عاقله! از همین هفته هم قول داده بره فیزیوتراپی! همون‌طور که رو مبل دراز می کشید گفت: آبجی! حرف تو دهن من نذار! کدوم فیزیوتراپی؟! گفتم: نمی خاییم بدتر از این بشی! بهتره زودتر شروعش کنی! گفت: ای بابا گرفتاری شدیما! اومدم یک مقدار از شلوارشو آزاد کردم، شوهرم مشغول شکستن ویال شد یک سرنگ آماده کرد داد به من، رفت سراغ بعدی گفت: اینو بزن یک پد کمه بیارم! با ناراحتی گفتم: دکتر انداختی به من! می دونی دلشو ندارم! با خنده گفت: تا بشکافی اومدم! پد رو برداشتم دوباره یک مقدار شلوارشو دادم پایین تر گفتم: نفس عمیق بکش! پد رو پوستش کشیدم یک نفس نصفه کشید نیدلو داخل کردم موقع ورودش یک تکون جزئی خورد گفت: اوووووف....ایییی... سریع شروع به تزریق کردم و گفتم: هییس پاتو تکون نده! تموم تموم!

درآوردم و پد رو گذاشتم جاش یکم ماساژ دادم. شوهرم برگشت گفت: آفرین موفقیت آمیز بود! فقط یکم زود کشیدی بیرون! گفتم: بفرما بعدیش رو شما بزن! من یاد بگیرم! با خنده گفت: چشم! نگاه کن قشنگ! داداشم با حرص گفت: مولاژتون شدم من؟ خندیدیم گفت: نبابا نترس من این درسو چهار بار افتادم استاد شدم الان! پد رو آروم سمت مخالف کشید و نیدل رو خیلی تند وارد عضله کرد محکم چشماش رو هم فشار داد و یک آی کشدار گفت، همینطور که دارو رو تزریق می کرد پرسید درد داری؟ زیر لب گفت: اوهوم! گفتم: داره تموم میشه تحمل کن! بعد چند ثانیه کشید بیرون پد گذاشت اومدم جلو و پد رو نگه داشتم یکم ماساژ دادم. شلوارشو مرتب کردم کمکش کردم برگشت خطاب بهش گفت: مرسی! من لبخند زدم در جوابش گفت: قابل نداشت! خاست بلند شه زیر لب گفت: آخ! گفتم: چی شد؟ درد داری؟ گفت: آره! خیلی! پاهام! دستشو گرفتم دونفری کمکش کردیم نشست همسرم گفت: دامنه حرکتی ات داره هرروز محدودتر میشه باید فیزیوتراپی رو شروع کنی! عضلاتت خیلی ضعف دارن!

چشاش رو هم گذاشت و شروع به ناله کرد گفتم: جونم! آروم داداشم آروم! یکم نفس عمیق بکش! شوهرم گفت: نابیکسیمولس میارم براش! سرمو تکون دادم خیلی زود برگشت اومد جلو تو دهانش اسپری کرد شروع به ماساژ پاهاش کردم چند دقیقه بعد بهتر بود کمکش کردم بلند شه من دستشو گرفتم و همسرم دست گذاشت پشت کمرش گفت: آروم! راحت بهم تکیه بده! قدم به قدم بردیمش اتاقش برگشتم و رو مبل نشستم اومد سمتم گفت: تو فکری؟! گفتم: درد اذیتش می کنه! گفت: طبیعیه این دردا، بیماری پیشرفت کرده! با ناراحتی گفتم؛ انگار همه درا بسته اس! سرشو به طرفم برگردوند گفت؛ من هستم درارو باز می کنم برات! با مهربونی نگاش کردم یک عطسه زدم گفت: اوه گلو درد که نداری؟ گفتم: یکم! با خنده گفت: باور کن داداشت طاقت پنی سیلین رو نداره! نمی خای که مریضش کنی؟! گفتم: داری الان پیشگیری می کنی؟ گفت: دهنتو وا کن غر نزن. یک آبسلانگ از کیفش آورد بیرون گلومو دید گفت: خیلی عفونت نداری! آنتی بیوتیک میدم، خوراکی! بخوری ها سر ساعت!

گفتم: چشم با بچه که صحبت نمی کنی! خندید گفت: شک دارم! رفت آشپزخونه و یک ورق سفکسیم گذاشت کف دستم. گرفتمش دیدم داره نوروبیون می کشه تو سرنگ، گفتم؛ این دیگه برا چی؟ گفت: برا خانمی که یک نورولوژیست رو متهم می کنه به غفلت! گفتم: من غلط کردم! گفت؛ دیره کشیدمش برگرد! با غر فراوان رو مبل دراز شدم گفتم: باور کن اونور برات بهتره، دسترسی به این تزریقی ها برات محدوده! همینطور که لباسم رو میداد پایین گفت: من با مافیای دارو ریختم رو هم! خصوصا با نوع تزریقیش! محدودیتی ندارم! لبخند زدم که پد کشید و فرو کرد سوزشش شروع شد گفتم: آخ... یواش تر... گفت: خیلی خب تحمل تحمل! نفس بکش! یک نفس کشیدم دردش اذیتم می کرد که سرنگ رو از پام درآورد، پد رو فشار داد جاش خودم گرفتم گفت: آروم بلند شو! گفتم: آمپول به زور می زنی توصیه هم می کنی؟ گفت: اره دیگه با نورولوژیست ها مشکلی نداری؟ گفتم: نه! فقط خوشحالم نورو نمی خونم! گفت: از خداتم باشه! و سرنگ ها رو جمع کرد. بعد از زدن اون نوروبیون شاداب تر شدم و با خوردن قرص سرماخوردگی رو تو نطفه خفه کردم! هر چند داداشم ویروس گرفت و مجبور به تزریق شد.

پ.ن ۱

امیدواریم فیزیوتراپی، حداقل کمکش کنه، حرکاتش رو راحت تر و بدون درد انجام بده! تاکی کاردی بخاطر مصرف نامنظم کافئین داخل نوشابه بود.

پ.ن ۲

خوشحال میشم به دوستان روانشناسی و مشاوره کمکی کرده باشم ولی هنوز علمم تو این زمینه محدوده!

پ.ن ۳

مرسی که همراهی می کنید! درضمن آدم هر چند هم شلوغ باشه برای کاری که با عشق می کنه وقت داره مثل نوشتن. قبل ها در دفتر خاطرم، بعد ها در صفحه تویترم و الان خیلی گاه و بی گاه یادداشت هایی از تجربه هام در مجازی می نویسم!

پ.ن ۴

دارویی به نام ساخلامایسین وجود نداره این اصطلاح زمانی به کار میره که بیمار مشکل جسمی نداره و طوری گفته میشه که بیمار و همراهش بشنوند این دارو کمیاب و گران قیمته! در ادامه میشه به بیمار آب مقطر تزریق کرد تا علاوه بر دردی که داره این بهش القا بشه که مشکلش حل شده و نیازی به بستری و کمک پزشکی نداره! اگر درکش براتون مشکله یکم در مورد اختلال خودبیمارانگاری یا اختلال اضطراب بیماری تحقیق کنید.🌱

خاطره آناهیتا جان

سلام سلام

مهندس آنا 🌋🌋هستم

یه ویروس اومده ،از نوع آنفولانزا 👽 خیلی مراقب خودتون باشید🤧

دیروز بعد از کلاس صبح ، جوری که وقتی دیدم همچنان تب می کنم ، پیاده از دانشگاه، داوطلبانه راهی درمانگاه شدم....

نوبت گرفتم و نشستم، چون دکتر طول میداد کارش رو که تقریبا یک ساعت معطل بودم😐🤦‍♀️ اونم فقط واسه ۵ تا مریض 😂😂😐

دکتر:مریض بعدی....

رفتم داخل و سلام کردم و دررو بستم

دکتر: سلام دخترم ،بفرمایید..

دکتر یه پزشک ،چاق ،کچل و عینکی بود😂😂😂😂😂یه روپوش سفید و ماسک سفید ام زده بود ....

رفتم رو صندلی نشستم

دکتر:خب تعریف کن ببینم.....شروع کردم به شکایت از علائمم ....

دکتر:خب توی این مدت دکتر هم رفتی؟؟گفتم :بله رفتم و اسم داروها رو آوردم و گفتم سرم نوشتن برام ولی چون رگم رو نتونستن بگیرن اکثر داروها رو برام عضلانی زدن😂😐🤦‍♀️

دکتر اسم یکی از داروها براش عجیب اومد،همون لحظه اسم دارو روزد داخل گوگل و خوند😂😂😂😂😂😂😂🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️وای خدا.....

خیلی ام دکتره حرف می‌زد خیلی 😂😂🤦‍♀️جوری که نصف حرف هاش از ذهنم پرید 😂🤦‍♀️ دکتر :چند سالتونه؟من :۲۳ سالمه

دکتر :گوش هات رو از زیر مقنعه بیرون بیار دخترم که هم تب ات رو چک کنم و هم گوش هات رو ببینم....گوش هام رو پشت مقنعه ام انداختم و ماسک ام رو پایین کشیدم...

دکتر:گوشت رو بیار جلو.....و دستگاه تب سنج رو گذاشت رو گوشم .....همون حین پرسید: شغلتون چیه؟؟من:دانشجو....دکتر:چه رشته ای؟؟من :🌋🌋زمین شناسی....

دکتر عدد تب سنج رو نشونم داد...تب سنج ۳۸.۳ رو نشان می‌داد.....

دکتر دستگاه اتوسکوپ رو روشن کرد و گفت: بگذار گوش ات رو ببینم ،سرت بالا باشه....

نگاه کرد گوش راستم رو بعد سرم رو چرخوندم و گوش سمت چپم رو نگاه کرد‌‌‌‌....گفت:گوش هات عفونت نداره، علت دردش ام به خاطر این هست که سرماخوردی و عفونت گلو ات وارد گوش هات شده🤦‍♀️🤦‍♀️

(بخدا سره این گوش ام هر کی یه حرفی میزنه، یکی میگه بدون اسکن پیش من نیا، یکی میگه سالم هست و مشکل از اعصاب اته، یکی میگه التهاب و عفونت شدید داره، یکی میگه نداره؛آدم میمونه حرف کی درسته😐🤦‍♀️)

اون قدرم دکتر صندلی رو جلو کشیده بود که حد نداشت😐😶🤦‍♀️

دکتر یه دانه چوب برداشت و چراغ قوه اش رو روشن کرد و گفت:دهانت رو باز کن، آ کن ، سرت رو پایین کن....

دهانم رو باز کردم و دکتر گلوم رو نگاه کرد ... چوب رو انداخت تو سطل و چراغ رو خاموش کرد

دکتر:خب دخترم ، میخوام فشار خون ات رو چک کنم و اکسیژن خون ات رو اندازه بگیرم ، میتونی کت رو دربیاری؟

بلند شدم کاپشن ام رو دراوردم و گذاشتم پشت صندلی و نشستم مجدد

دکتر:آستین ات رو صاف می کنی....نمیگذاره فشار رو خوب چک کنم...گفتم:انگار نمیشه🤦‍♀️🤦‍♀️دکتر:نمیشه نداره دختر ، و با آستین ور رفت و صاف اش کرد😁😁😐دکتر :ببین شد ....کاف رو دور بازوم بست و گوشی رو گذاشت زیر کاف دستگاه ، سردی گوشی رو پوست گرمم کامل حس میشد🥺😶 دکتر:دستت رو ثابت و صاف بگذار رو میز.....با دستش نبض ام رو گرفت و شروع کرد فشار خون رو چک کردن....

دکتر:فشار ۹ و نیم هست که...

و باز کرد کاف رو از دستم.....دکتر:دخترم دستت رو صاف کن و باز بگذار کامل انگشتان ات رو ....

و دستگاه پالس اکسی رو وصل کرد به انگشت اشاره ام....صدای دستگاه بلند شد

اکسیژن ۹۸ بود و ضربان ۱۲۳ تا.....

دکتر:خیلی خب، سابقه ی بیماری خاص مثل فشار خون، دیابت و آلرژی نداری؟؟

من:دارم هم فشارخون هم آلرژی

اینم عین دکتر قبلی🤯🤯:توی این سن آخه؟متخصص قلب مراجعه داشتی؟چی گفتن در ارتباط با فشار خون؟چه دارویی مصرف می کنی و می کردی ؟؟

شروع کردم به توضیح دادن که چه داروهایی رو خوردم و متخصص چیا گفتن که دکتر متوجه شد این فشار خون به صورت ارثی هست

دکتر یه بسم الله گفت و شروع کرد به نسخه نوشتن...

گفت :من هم جنتامایسین نوشتم هم آموکسی رو ، هم یه سری داروی دیگه....تا اسم جنتامایسین رو آورد، غم تو چهره ام نشست🥺💉 من:میشه ننویسید این رو؟؟

دکتر:از دردش می ترسی یا از خود آمپول یا عوارض داره برات؟

من🥺🥺:عوارض داشتم...

دکتر:😐🤨🤨چه عوارضی؟🤨

من:تپش شدید گرفتم از بعدش(یه جورایی بهونه جور کردم ولی واقعا عوارض داشتم بعد از آمپوله)

دکتر:به خاطر چی زدی این آمپول رو قبلا؟؟من :عفونت ادراری😑

دکتر:من بیخودی به مریض ام دارو احمال نمی کنم و خرج بیخودی نمیگذارم رو دست مریضم...

و دارو رو حذف کرد😁😁🤝💪💪

من:دکتر سرم نوشتین؟؟دکتر:بله، با این فشاری که شما داشتین نیاز دارین که سرم بزنید...

دکتر:برید داروهاتون رو بگیرید ، اگر با این داروها اوکی نشید نیاز هست متخصص عفونی شما رو ویزیت کنن....این دستور هم بدین پرستار که براتون تزریق رو انجام بدن و روی یه کاغذ هم کد رو دادن و هم یه کاغذ دیگه دستور تزریق سرم رو

کاپشن رو پوشیدم و کاغذ ها رو از دکتر گرفتم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون....

داروها رو گرفتم و دادم دست پرستار

خانم پرستار بچرخ اول آمپول ات رو بزنم و بعد سرمت رو وصل کنم ،

رفتم رو تخت و کاپشن ام‌رو دراوردم و به دمر دراز شدم اومد بالا سرم و پنبه کشید رو پوستم و آمپول رو زد

اون قدری درد گرفت که نگو🥲🥲بعد چرخیدم که بیاد سرم ام رو وصل کنه

هرجای دستم رو نگاه می کرد می دید نمیتونه بزنه ،چون سوراخ شده بود

پرستار:کی تورو اینجوری کرده اخه؟چقدر ناشی بوده😶😑که نتونسته رگت رو بگیره

حین حرف زدن دنبال رگ رو دست هام می گشت

گفتم:۷ جای دستم سوراخ کرده و نتونست بگیره

پرستار:آخر چیکار کردی؟

من:هیچی هرچی آمپول داخل سرمی بود رو عضلانی بهم زدن...

پرستار :خب به دکتر می گفتی؟من:گفتم ولی خب فشارم پایین بود پزشک برام نوشت...

آخرم یه رگ پیدا کرد و سرم رو زد و یه آمپول ام داخلش خالی کرد

پرستار:از این به بعد با اسکالپ پروانه ای برای سرم ات بگیر ....بد آبکش شدی دختر .....😁😶😶بعد وقتی ام رفت بیرون به منشی درمانگاه و بلند گفت:۷ جای دستش رو سوراخ کردن آخرم نگرفتن براش🤭😑😑

سرمم که تموم شد اومد دراورد و رفت...

اینم از وضعیت دیروز امون

ببخشید که چشم های ناز تون خسته شد

امیدوارم که خوشتون اومده باشه🥰🥰

منتظر کامنت های زیبای شما هستم🥰🥰

ارادتمند

دختر زمین🌋🌋

خاطره علی جان

یک و چهل دقیقه شب بود

بخش خلوت بود و منو محسن ایستگاه پرستاری ...

نشسته بودم رو صندلی و تو حال و هوای خودم بودم ؛

باید زود تر از اینا شیفت و تحویل میدادم ! به خاطر یکی از رفقا چند ساعت بیشتر موندم

منتظر بودم بیاد که منم برم خونه

یه نگاه به پشت پنجره انداختم و دیدم بارون گرفته !

از بخش رفتم بیرون ! رفتم داخل محوطه بوی بارون دیوانه کننده بود ...

نا خودآگاه ریحانه اومد جلوی چشمام نتونستم جلوی خودمو بگیرم

گریه ام گرفت ، یاد بچگیا مون خونه آقا جون که ریحانه عاشق بارون بود . تا بارون میومد فورا می‌رفت تو حیاط پنج دقیقه ای زیر بارون میموند...

با خودم گفتم خدایا !! غم از این بزرگتر که یکی یه دونه خواهر مو ازم گرفتی ؟

تک و تنها و...

با نبودش ..

تو حال خودم بودم آرش اومد بیرون پیشم

آرش : علی داداش خوبی ؟ به فدای اون اشکات دادا ... پاشو بریم داخل زیر بارون خیس آب شدی تو

چیزی نگفتم

صورت مو آب زدم و رفتم داخل

آرش : خوبی ؟بیا این یه لیوان آب و بخور

محسن: علی !

_ جانم

محسن : پاشو برو خونه یه استراحتی بکن حامد هم تا نیم ساعت دیگه میرسه

تو برو !

_ نه میمونم تا بیاد

محسن : برو پسر نگران نباش هستیم

قبول کردم و رفتم حاضر شدم وسایل مو برداشتم از بچه ها خداحافظی کردم و زدم بیرون

ماشین و یکم دور تر پارک کرده بودم تا رسیدم خیس خیس بودم

سوار شدم و ...

تو کل مسیر همش حواسم جای دیگه بود ! یکی دوبار نزدیک بود تصادف کنم ...

دیگه نمی‌دونم چجوری رسیدم خونه

خلاصه رسیدم ماشین و گذشتم پارکینگ رفتم بالا کلید انداختم

(کسی خونه نبود ! مامان و بابا هم شب رفته بودن خونه ی آقا جون اینا )

کیف و سوییچ و انداختم رو مبل

خواستم برم اتاق خودم ...

قبلش رفتم اتاق ریحانه !

برق اتاق شو زدم مثل همیشه تمیز و مرتب !

روپوش مدرسه اش آویزون بود کیفش کنار تختش ...

کتاب های کنکور و مدرسه ...

همه چی تر و تمیز و سر جاش

بوی عطرش هنوز تو اتاقه

لباس درنیورده دراز کشیدم رو تختش

سرم درد میکرد حوصله نداشتم پاشم لباس عوض کنم

دراز کشیدم و نگاه مو بردم سمت عکساش که روی دیوار بود ...

خدای من ! باورم نمیشه چرا ؟

منتظر بودم مثل همیشه ریحانه بیاد و بهم خسته نباشید بگه ...

بگه داداش شام خوردی ؟ اگر نخوردی گرم کنما

بگه داداش فردا ساعت هفت منو میرسونی مدرسه ؟ حال ندارم پیاده برم 💔

حرفاش داشت تو سرم می‌چرخید

بغض بدی منو گرفته بود ...

گوشی مو گذاشتم حالت پرواز و با چشمای پر از اشک نفهمیدم کی خوابم برد ...

صبح ساعت هشت بود دیدم مامان دست گذاشته رو پیشونی ام ...

دایی و زندایی هم خونه مون بودن

تا چشمام و باز کردم ...

مامان : علی ! مادر خوبی ؟ بمیرم داری تو تب میسوزی مامان .

_خدا نکنه مامان جان

مامان : چیشدع آخه ؟ چرا اینطوری شدی . چیزی خوردی ؟

دلم میخواست اون لحظه ای که تو چشمای مامان نگاه میکنم محکم بغلش کنم و مثل بچگیام یه دل سیر باهاش گریه کنم!

آروم از روی تخت بلند شدم دایی دستم و گرفت کمکم کرد برم سرویس یه آبی به دست و صورتم بزنم

بعدش اومد م و روی تخت ریحانه دراز کشیدم و مامان با یه لیوان آبمیوه و لقمه ی کوچیک اومد پیشم

مامان : علی مامان بگیر بخور هیچی نخوردی دستات یخ یخه ، بدنت داره میسوزه از تب

_ میل م نمیشه

زندایی : بخور عزیزم نخوری از پا میفتی که زندایی جان

مامان : به خاطر من بخور 😕

اشکم سرازیر شد

تو چشمای مامان نگاه میکردم ...

مامان : دورت بگردم نکن اینجوری جیگرم آتیش میگیره . قربون اشکات برم ...

از اشک های منم مامان گریه اش گرفت

اصلا دست خودم نبود تو حال خودم بودم

چشم دوخته بودم به دیوار و بی صدا اشک می‌ریختم ... اشکی که اصلا اومدنش دست من نبود ! اصلا نمی‌دونستم دارم چی کار میکنم

صدای آیفون اومد ...

دایی در و باز کرد و گفت اومد

نفهمیدم کیه !

زندایی گفت باشه

دست مامانو گرفت و بردش اتاقه خودشون

چند دقیقه بعد صدای امیر حسین اومد (رفیقه دبیرستانمه که پزشکه تو بیمارستان خودمون کار می‌کنه رابطه مون الحمدلله خوبه)

اومد داخل و ...

امیر : سلام داداش خوبی ؟ چی شدی علی؟

_هیچی نتونستم بگم فقط نگاهش میکردم

آروم منو هل داد و گفت دراز بکش چیزی نیست خوب میشی..‌

دراز کشیدم اومد منو چک کرد و یه دو سه دقیقه ای زمان برد

امیر : من میرم داروخانه میام خب؟(بغل خونه مون ساختمان پزشکانه که کنارش یه داروخونه شبانه روزیه )

رفت و چند دقیقه بعد برگشت ...

امیر : علی چند روز بیمارستان مرخصی بگیر باشه ؟ فعلا نیا با این وضعیت

(میون حرفامون داشت سرم رو آماده می‌کرد )

حق میدم بهت ... ولی اگر به فکر خودت نیستی به فکر مامانت باش دیگه تحمل این حال تورو نداره ! تو الان باید جای خالی ریحانه رو هم براش پر کنی که کمتر نبودش اذیتش کنه متوجهی؟ نه اینکه هوای خودتو نداشته باشی پسر..

_نمیتونستم هیچی بگم فقط نگاهم به امیر حسین بود و حرفاش ...

اومد سمتم و گفت : غم تو نبینم رفیق ! منو گرفت بغلش و در گوشم گفت: امیر علی توکلت به خدا باشه خودش بهتر از من و تو می‌دونه

دراز می‌کشی سرم تو بزنم؟

گفتم : صورتم و آب بزنم بعدش بزن

آروم پاشدم رفتم سمت سرویس

که یه لحظه حس کردم بدنم کاملا بی حس شد و اختیار ش از دستم رفت ...

دایی حواسش بهم بود ! یه لحظه متوجه حال من شد

سراسیمه اومد سمتم که ببینه چجوری شدم ....

دیگه نفهمیدم چیشد چشمام سیاهی رفت و دایی منو گرفت ...

چند دقیقه ای چیزی متوجه نشدم جز اینکه صدا هاشو ن می‌شنیدم

بعدشم که اصلا...

ولی متوجه این شدم که آمبولانس زنگ زدن و ..

تا به خودم اومدم بیمارستان بودم

بیمارستان محل کارم نبود !

بیمارستانه نزدیک خونه مون بود

امیر حسین و مامان بالا سرم بودن ..

تا چشمامو باز کردم

امیر حسین: امیر علی خوبی ؟

مامان : علی خوبی مامان؟

چیزی نگفتم فقط نگاه شون کردم و با سر اشاره کردم که خوبم !

دکتر اومد بالا سرم حال مو پرسید یه چکی کرد و به مامان و امیر گفت : امروز و مهمون ماست اگر تا عصر بهتر بود مرخص میکنم

ولی نظرم اینه امشب و بمونه دارو هارو همینجا بگیره تحت نظر باشه

خلاصه دکتر رفت‌ و امیر حسین هم از مامان خواهش کرد یه چند دقیقه ای بره بیرون رو صندلی بشینه

پرستار اومد داخل و یه سلام داد

امیر حسین هم اومد پیشم و گفت : امیر علی! خودم پیشتم نگران نباش داداش

فقط دست تو مشت کن میخواد ازت رگ‌ بگیره

گیج و منگ بودم متوجه حرفاش نبودم

مجدد تکرار کرد امیر علی آروم مشت کن

پرستار اومد و رو مچ دستم و محکم تو دست خودش نگهداشت و آروم گفت : خوبی همکار جان؟ با اجازه تون ...

یه سوزش ریزی احساس کردم و یه نفس عمیقی کشیدم و تمام

خلاصه تا عصر بستری بودم و بعدشم مرخص کردن

پس فرداش امیر حسین بلیط مشهد گرفت و منو راضی کرد که دو سه روز باهم بریم مشهد و تهران نمونیم

جاتون خالی🌿 دو ساعت پیش رسیدیم مستقیم اومدیم حرم

اینقدری هوای تهران برام خفه کننده بود

از وقتی اومدم مشهد آروم ترینم!

دم دکتر گرم که با بلیط گرفتن و اینجا اومدن روح مو تا حدودی درمان کرد...🖤

پ.ن : قدر عزیزان تون رو خیلی بدونید

قدر تک تک لحظات باهم بودن رو بدونید

هیچ چیز مهم تر از خانواده نیست

با رفتن خواهرم مطمئنم زندگی مون اون رنگ و بوی سابق رو نمیگیره ! حتی خودمم دیگه اون آدم سابق نمیشم🥀

پ.ن : ممنون از همه ی عزیزانی که به بنده لطف داشتن و ..

این آخرین خاطره ی من بود

و تصمیم گرفتم برای همیشه با این کانال و فضای مجازی ... خداحافظی کنم !

امیدوارم زندگی تون غرق در آرامش و خوشی باشه . مراقب خودتون و خوبی هاتون باشید

یا علی

3:27 شب / مشهد

🩺AMIR.ALI🩺

خاطره A

سلام به همگی ❤️

حال دلتون چطوره ؟

حال دل من‌که خوب نیست خودمم نمیدونم چم شده😅

حدود دوماهی میشه دفتر مشاوره کار میکنم و هر روز میرم

کنارش دانشگاه میرم ،ارائه و مقاله آماده میکنم تازههه دو واحد کار عملی داشتم که اونم انجام دادم

دیگه تصور کنید چقدر خسته ام😂💔

حدود سه چهار روز بود یا دکتر f حرف نزده بودیم

منتظر بودم ببینم واقعا پیام میده یا نه؟

من و به یاد داره اصلا؟

همین درگیری های ذهنی باعث شده بود تمرکزم بیاد پایین

علاوه بر جسمم ،روحمم خسته شده بود

بخاطر فشارهای عصبی غذا خوردنم از قبل هم‌کمتر شده بود

صبحونه که طبق معمول نمی خوردم

نهار هم که بیرون بودم یا وقت نمی کردم یا حس سیری داشتم و چیزی سفارش نمی دادم

شام رو به زور مامانم میخوردم که میگفتم دیر نهار خوردم واسه همین اشتها ندارم

سر کار بودم که یه خانم ۲۵ ساله اومد شرح حال گرفتم یه تشخیص اولیه دادم که خانم دکتر باید نظر میداد ولی علائم کاملا به اسکیزوفرنی می‌خورد توهم و هذیان داشتند و آزمایشات کاملا نرمال ذکر شده بود و کیس ارجاعی بودن

چند باری هم به اعضای خانواده اش صدمه وارد کرده بود

برگه ها رو دادم دست خانمه که نوبتش شد به خانم دکتر نشون بده ( باید سعی کنیم از حروف اختصاری استفاده کنیم که بیمار اگه خوند متوجه نشه چی نوشتیم تا روند درمان و تشخیص قطعی میشه حتی برای نامه ارجاع از طرف روانشناس به روانپزشک هم همین قانون هست مثلا به جای اختلال وسواسی فکری مینویسم OCD)

یکی از همکارام برام آب جوش آورد که نسکافه ریختم و خوردم کمی بعد حس حالت تهوع داشتم

رفتم سرویس ولی فقط حالت تهوع داشتم و بیش از این نبود

اومدم بیرون منشی گفت خانم دکتر کارتون داره

رفتم داخل گفت چیزی شده رنگت پریده

خوبم مرسی نه چیزی نیست

کارم داشتید؟

باشه عزیزم اره میخواستم بدونم چند روزی میتونی باهام بیای .... برای یه کیس بستری شده باید برم ( یکی از بیمارستان‌ های شهر دکتر f)

شرح حال گیری ات کمک میکنه

باید با خونه مشورت کنم بهتون خبر میدم

حتما تا آخر شب خبر بده چون فردا ظهر بعد کلاس ها باید راه بیفتیم

چشم حتما

اومدم بیرون از اتاق رفتم داخل کیفم یه قرص معده خوردم و کمی میز و مرتب کردم ( محیط شلخته باشه نمیتونم تمرکز کنم به مراجعه کننده هم فک کنم حس بهتری منتقل بشه)

شب به مامانم گفتم گفت از بابات بپرس

از بابام پرسیدم گفت از مامانت بپرس🤣

پاسکاری میکردن ...

خلاصه با شرایط و خط و نشون های ذکر شده قبول کردن

به خانم دکتر زنگ زدم و گفتم میام

برگه های لازم و گفت فردا بردارم و یادمون نره

صبح آماده شدم چند تا لباس برداشتم و چیزایی که لازم داشتم

بابام من و برد دفتر و بعد اتمام کلاس راه افتادیم

عموی خانم دکتر هم اصرار داشت بیا اینجا بمون(پدر دکترf)

خانم دکتر هم گفت با دوستم هستم و هتل می مونیم

از ۶ عصر تا ۳ و نیم صبح مشغول برسی پرونده بیمار بودیم

برای منی که دانشجو بودم خیلی جالب بود و چیزهای زیادی یاد میگرفتم

صبح ۶ بیدار شدیم خانم دکتر صبحونه خورد منم یه دونه بیسکویت خوردم و راهی بیمارستان قسمت بستری های اعصاب و روان شدیم

محیطش پر از غم، ناراحتی و حتی استرس و ترس بود

هر کدوم یه داستانی داشتند که حالشون و اینجوری دگرگون کرده بود

با رئیس بخش حرف زدیم و خانم دکتر با کیس مربوطه(بیمار آقای ۳۲ ساله بودن 🥲)

حرف زد و منم جدا از نوشته های خانم دکتر هر برداشت و نکته ای بود حالت جزوه می‌نوشتم

کارهامون تقریبا ۲ و نیم بعداظهر تموم شد و رفتیم رستوران غذا سفارش دادیم

اصلا اشتها نداشتم انگار معده ام پر پر بود

یکم سوپ خوردم و بعدش رفتیم هتل نوشتیم برسی کردیم مقایسه کردیم و ..... بله دوباره شب شد 😑این روند سه روز طول کشید و قشنگ جونم دراومده بود

ولی اینقدر برام مهم بود که هر روز هیجان زده تر میشدم برای بررسی و یادگرفتن

روز چهارم وقتی از بیمارستان‌ برگشتیم گفت میای بریم درمانگاه باید نظر اعصاب و روان و بپرسم

نمیخواستم با دکتر f رو در رو بشم برای همین گفتم یکم حالم بده میرم استراحت میکنم

برگشتم هتل یه دوش گرفتم و سعی کردم بخوابم

بدنم بی حال بود و سرگیجه خیلی بدی داشتم نمی تونستم چشام و باز کنم

وقتی خانم دکتر اومد ( اتاق دو تخته بود و اتاق جدا نگرفته بودیم )

حرف های متخصص اعصاب و روان و برام‌گفت و نوشته ها رو نشونم داد ولی زیاد متوجه حرف هاشون نمی‌شدم

انگار گردنم شکسته بود نميتونستم صاف نگهش دارم😑

خانم دکتر که فهمید حالم بده گفت بریم پیش دکتر اینجوری نمیتونی که

به هر بهونه ای میشد راضیش کردم خوبم و

نمی خواد

فردا شبش پدر دکترf برای شام دعوت مون کرده بود

که هرچقدر گفتم نمیام خانم دکتر اجازه نداد

خلاصه خونه ی دکترf هم دیدم و با خانواده اش هم آشنا شدم

خانواده ی خیلی موفق و خیلی با سوادی بودن

خیلی هم باهم صمیمی بودن

حس اضافی بودن بهم دست داده بود و یه گوشه ساکت نشسته بودم😄

پدر دکترf به خاطر اینکه موذب نباشم باهام حرف میزدم ولی زیاد تو حرف هاشون شرکت نمی کردم

گوشیم زنگ خورد اجازه گرفتم رفتم تو یکی از اتاق ها کمی با مامانم حرف زدم و قطع کردم

عکس های بچگی دکترf و خواهر برادراش خیلی قشنگ بودن

محیط ،گرم و صمیمی بود

صدای دکترf و شنیدم که در حال سلام و احوال پرسی بود

ضربان قلبم رفت بالا اینقدر هیجان زده بودم که یکم تو اتاق موندم بعد رفتم سالن

با دیدنم یکم تعجب کردم

سلام کردم

که مامانش از آشپزخونه اومد بیرون گفت دخترم اومدی گفتم بله ممنونم با مامانم حرف میزدم

یکم تعریف و تمجید و بعدشم گفت راسی fجان ایشون با زهراجان(خانم دکتر) کار میکنه

دکترf هم گفت بله مامان جان میدونم میشناسمشون

چایی آوردن با اینکه اصلا چایی نمی‌خورم برا اینکه بی احترامی نشه برداشتم یکم خوردم که معده ام اذیت میشد نخوردم دیگه

سر شام هم اینقدر کم غذا کشیده بودم انگار بچه یه ساله بودم😂

حتی اون هم نتونستم تموم کنم

بعضی وقتا که زیر چشم نگاه میکردم دکترf نگاه می‌کرد و نگاهش و می دزدید ازم

مامان دکتر f گفت دخترم دوس نداری ؟ چرا نمی خوری ؟

ممنونم خیلی خوشمزه شده خاله جون

زهرا گفت زن عمو، همین قدر کم غذاست همیشه ....

اصلا نمی دونم چجوری سیر میشه

مامان دکتر f ام گفت وا دخترم مریض میشی بخور جون بگیری 😚

تشکر کردم و تا بقیه غذاشون و بخورن یکم خودم و سرگرم کردم

کمک بقیه کردم سفره رو جمع کردیم

و بعدشم نشستیم

پذیرایی خیلی خوب و خودمونی داشتند ولی نمی تونستم بخورم

صدای در اومد زهرا رفت گفت پسرعمومی ارشدم(برادربزرگتر دکترf) (اینقدر صمیمی و راحت بودن که آدم حس آرامش می‌گرفت ازشون) بعد از کلی بغل و شوخی اومد داخل سالن سلام کرد باهمه

یکم بهم‌نگاه کرد گفت خوش اومدی خانم روانشناس

تشکر کردم و حالشون و پرسيدم

به زهرا گفت امشب و نرید مثل همیشه تا صبح بشینیم فیلم نگاه کنیم

زهرا هم استقبال گرمی کرد

که گفتم من با اجازه تون برگردم هتل

پدر دکتر f گفت تو با دخترم و زهرا فرقی نداری عزیزم راحت باش

تشکر کردم و گفتم انشالله برای یه وقت دیگه

ولی اجازه ندادن برگردم هتل 😖

به قول زهرا برادر ارشد مشغول پیدا کردن فیلم بود

پدر و مادرشون هم رفتند بالا که ما راحت باشیم

گوشیم زنگ خورد

شماره ناشناس بود

وقتی برداشتم صدای بچه بود

( دخترعموم که قبلا خاطره شو تعریف کرده بودم یه بچه ی ۷ ساله داشت بعد یک ماه از فوت دخترعموم مدرسه رفت الانم کلاس دومه و خیلی بهم وابسته است )

آیلین تویی عزیزم؟

آره a... چرا نمیایی پیشم

میام عزیز دلم یکم کار دارم حتما میام پیشت

کجایی الان

پیش بابامم ( پیش پدرش می مونه و فقط پنجشنبه جمعه ها اجازه میده بیاد خونه عموم )

شماره ات و نوشته بودم دلم خیلی واست تنگ شده

منم قربونت برم ،چرا این وقت شب نخوابیدی

آخه دلتنگ بودم

دلتنگ چی عزیزم

مامانم

با این حرفش اشک هام بی اختیار اومد پایین

برای اینکه بچه از این ناراحت تر نشه یکم باهاش شوخی کردم و قول گرفت جمعه برم پیشش

وقتی قطع کردم همه نگام میکردن و ناراحت بودن

معذرت خواهی کردم و گفتم چیزی نشده

بعدشم رفتم صورتم و شستم و برگشتم

دکترf گفت خوبی ؟

اهوم ، ممنون

نشستم و از خاطرات کودکی شون حرف زدن

فکرم درگیر آیلین بود

مثل فیلم ،اون شب برام زنده شده بود

گوشیم و گرفتم دستم یکم عکس هاش و نگاه کردم

و چندتا پیام داشتم جواب دادم

زهرا گفت راستی دستگاه فشارخون دیجیتالی گرفتم حس میکنم مثل قبل نیست خطا میده

دکترf گفت بعد یه مدت وقتی فشار گرفته میشه یه رنج نشون میده و زیاد مورد اعتماد نیست

زهرا هم‌گفت پس بهم یاد بدید از دستگاه فشار خون های معمولی استفاده کنم

خواهر دکترf بلند شد دستگاه فشارخون و آورد

و شروع کردن توضیح دادن

بعدشم زهرا تک تک فشار همه رو می گرفت

رسید به من فشار مو گرفت

گفت ۸ فک کنم

دکترf نگاه کرد گفت مطمئنی

زهرا گفت نمیدونم ببین خودت

دکترf اومد جلو فشار مو گرفت

گفت سرگیجه یا بی حالی نداری

نه خوبم

کم خونت و چک کردی جدیدا؟

نه، خوبم چیز خاصی نیست

باشه 🙂

بلاخره صبح شد و بعد صبحونه ( حتی یه لقمه نتوستم بخورم 😐🤦🏻‍♀ )

با زهرا رفتیم و راهی بیمارستان شدیم

بعدشم اینقدر خوابمون میومد که رفتیم هتل و تا شب خوابیدیم

زهرا گشنه اش شده بود و غذا سفارش داد

بدنم خیلی بی جون شده بود

انگار که روح از تنم جدا شده

زهرا گفت بیا بریم درمانگاه اینجوری نمیشه کار دست خودت میدی

بلند شدم برم آبی به دست و صورتم بزنم اگه زهرا نبود همه جام میشکست

همون جوری پالتو تنم کرد و رفتیم سوار ماشین شدیم

تو ماشین زنگ زد که گفت آره درمانگاهیم

چرا چیشده

اونم سر سری یه علایمی داد تا رسیدیم

راهش طولانی نبود ولی برای من انگار یه سال طول کشید اینقدر درد داشتم

وقتی رسیدیم دکترf جلو در وایستاده بود کمک‌کرد رو صندلی چرخ دار نشستم و بردنم داخل

خودم بلند شدم رو تخت دراز کشیدم

برادر دکترfهم اومد شرح حال گرفتن و معاینه کردن

آزمایش و سنوگرافی و..

متوجه شدن که خونریزی معده دارم( چند روزی بود خونریزی داشتم ولی جدی نگرفته بودم)

سرم وصل کردن و بهم دارو دادن

دکترf اومد حالم و پرسید

گفتم کسه دیگه ای هست

یعنی چی؟

منم‌که یه هفته است غیب شدم !؟

اگه نمیخوای بگو دیگه این کارا یعنی چی ؟

برادر دکترf اومد داخل گفت بهتری

خوبم ممنون

باید دیشب از فشارت متوجه می‌شدیم کم کاری از ما بوده

کم لطفی نکن در حق خودت رعایت کن معده ات از این بد تر نشه

پرستار اومد داخل دکتر آمپول ها رو نگاه کرد تایید کرد این سه آمپول و هر ۶ ساعت یکبار یکی بزنم

رفتن بیرون دکترf موند

گفتم‌میشه بری راحت نیستم

تو اتاقم جایی نمیرم

نگاه نمی‌کنم زود باش

به پهلو خم شدم یکم چون به معده ام فشار میومد

پنبه رو دورانی رو پوستم کشید پرستار

بعدشم دارت مانند آمپول و زد

اینقدر درد داشت که نفسم بند اومده بود

حجم موادش کم بود ولی تزریق موادش دردناکککک

میله تخت و گرفتم گفتم بسه لطفا خیلی درد داره

اطراف تزریق و فشار داد گفت یکم شل باشید بقیه شو تزریق کنم

دکترf اومد نزدیک تر کمر و یکم به جلو خم کرد عضلاتم شل شد پرستار بقیه شو تزریق کرد

بعدشم رفت بیرون

اون شب با دکتر f تا صبح حرف زدیم ولی برای من نتیجه گیری و تصمیم گرفتن سخت شده بود

مثل عرض و آسمون ، سیاه و سفید ، زنده و مرده برام تضاد وجود داشت

گنگم از همه چیز 🫠

فردا نزدیک ۱۱ صبح مرخص شدم و ظهرش برگشتیم شهرخودمون 🙌🏻

امروز و دفتر نرفتم و کلا خوابیدم

ممنون از نگاه های زیباتون ❤️

À......

خاطره سوگل جان

سلام و عرض ادب

امیدوارم که حال دلتون خوب باشه❤️

قبل از شروع خاطره ام لازم میدونم یک سری نکات و یادآوری کنم 😁

خیلی از پیاما رو میبینم مبنی بر فیک بودن خاطرات

لطفا قبلا از خوندن خاطرات یک سر به بیوگرافی کانال بزنید 🙃

و اینکه دوست عزیز ...!

همانقدر که وقت شما براتون ارزشمنده وقت نویسنده هاهم براشون بارزشه...!

خلاصه اینکه من چندسالی بود که از گروه لف دادم بخاطر یک سری از رفتارها و هجوم بردن به پی وی و توهین به دوستانم بابت خاطراتی که میذاشتن ترجیح دادیم که داخل پی وی با هم در ارتباط باشیم و یک سریا هاشون هم که تهران بودن همدیگرو حضوری میدیدم🙃

بگذریم امیدوارم ‌که بعد از گذشت چندسال اینجور مشکلات حل شده باشه 🤲🏻😄

خاطره مربوط میشه به روز اول تیرماه بعد از گذشت خرداد سرسخت (چرا این ماه انقدر سنگینه واقعا؟!🤦🏻‍♀)

تصمیم گرفتیم با مامان و خاله ام بریم مهمونی خونه اون یکی خاله ام 😂با کلی ذوق و شوق آماده شدیم سر پله ها بودم که گوشیم زنگ خورد مینو بود دوستم ،زنگ زده بود که از عالم و آدم گلایه کنه 😂😂😂دیگه کل مسیر درحال گوش دادن به غر زدنایی مینو بودم که رسیدیم(یک چیزی بگم 🥲 یک وقتایی دلم میخواد یک دوست عین خودمم داشته باشم که هروقت حالم بده فقط پیشش غر بزنم ولی خب اکثرا دوستام یا درگیر آشپزی اند برای همسرانشون 😂یا سرکاراند یا سر کلاس بخاطر همین خودم سعی میکنم مزاحمشون نشم 🙃)

خلاصه اینکه منتظر آسانسور بودیم که مینو جان تصمیم بر خاتمه دادن قضیه کرد😅

خلاصه اینکه با کلی انرژی وارد خونه خاله اینا شدیم در حال عوض کردن لباس بودم که باز گوشیم زنگ خورد ایندفعه فاطمه بود یکی از دوستایی صمیمیم

با خوشحالی زیاد جواب دادم سلاممم سلامممم قشنگم 😍 که یکدفعه بعد از شنیدن صدام شروع کرد به گریه کردن که وای سوگل بدبخت شدم سوووووگل بیچاره شدم مامانم مامانمم 😭😭

وای که نگم از حالم که قلبم تو دهنم بود🤦🏻‍♀🫠

با گریه های فاطمه گریه میکردم که چیده حرف بزن دارم سکته میکنم مامانت چی گفت که مامانم داخل کما

فاطمه: سوگل نازنین و چیکار کنم 😭سوگل من بدون مامانم میمیرم😭 سوگل به خدا خودکشی میکنم 😭😭😭

با صدای گریه های من داداش و مامانم و خاله هام اومدن داخل اتاق که چی شده ؟!

اینم بگم‌که فاطمه اینا تهران زندگی میکردن اما بخاطر شغل پدرش و باغ شون مجبور بودن برن ملایر زندگی کنن خلاصه اینکه هیچ کاری جز تلفن زدن بهشون از دستم برنمی‌آمد و شرایط اینکه برم ملایر هم نداشتم 🫠🫠

دیگه با گلویی که پر بغض بود و اشک های که فرصت حرف زدن و بهم نمیدادن سعی کردم فاطمه رو آروم کنم بهش گفتم که ای کاش می‌آوردیتش تهران چند تا از دوستام داخل بیمارستان لبافی نژاد و میلاد کار میکنن بابامم که امام خمینی آشنا داره فکر کنم شرایط اینجا بهتر باشه گفتش که فعلا هیچ چیزی مشخص نیست قراره فردا یک‌دکتری ببینیش ببینیم نظر اون چیه

بعد از قطع کردن تلفنم رفتم که یک آبی به صورتم بزنم وسعی داشتم که روز بقیه رو خراب نکنم .

ولی خب کل مهمونی فکرم درگیر بود که خدا کنه اتفاقی نیوفته🫠

غروب برگشتیم خونه مامان تند تند شروع کرد به آماده کردن شام

منم درگیر جمع و جور کردن خونه بودم که مامان صدام کرد سوگل سالاد و درست میکنی برم یک سر بزنم به مریم خانوم؟! (همسایه مون) چشمممم مامان

دیگه تا مامان بره و برگرده بابا از سرکار اومد و از بابا پذیرایی کردم ، مامان با عجله اومد گفت که سریع شامو بخوریم بریم خونه علی اینا (پسرخاله ام )

خیلی نیاز داشتم به شیطنت های زیر زیرکی پسرخاله ام و حال همیشه خوبش 🥲🫠

(پسرخاله زیاد دارم😂 و همشون هم ازم بزرگتر اند و زن و بچه دارن اما با اینکه با این پسرخاله ام اختلاف سنی زیادی دارم حدودا ۱۰ سال به بالا میشه اما باهاش خیلی خوش میگذره بهم 🥹🫠)

دیگه بعد از کلی بگو بخند یاد فاطمه افتادم پاشدم رفت داخل اتاق که باهاش تماس بگیرم حالش بهتر بود اما صداش خیلی خسته بود معلوم بوده طفلی چقدر گریه کرده بوده کلی دلداریش دادم قرار بود فردا صبح که دکتر مامانشو دید بهم خبر بده نتیجه رو و از طرفی هم فردا صبح قرار بود یک از دوستام که ازدواج کرده همسرش بیارتش خونه ما چون تعمیرات داشتن خونشون خلاصه به قول خاله بزرگم یک شیر تو شیری بود که نگم براتون😂😂🤦🏻‍♀

از طرفی هم پسرخاله ام بدنش خالی کرده بود(من میگم نمیدونم چش بود😂🤦🏻‍♀) رفته بود دکتر بهش کلی آمپول و سرم داده بود از داداشم خواست که برن داخل اتاق براش تزریق کنه بعد از تزریق های عضلانی از ما خواست که موقعی که سرم وصل کرد بریم پیشش حوصله اش سر نره😂😂😂

همینکه وارد اتاق شدم دیدم که ای داد بی داد دستش خونیه🥴همون مسیری رو که رفتم و برگشتم 🫠🫠🫠

دیگه از اون شب زیاد نمیگم که طولانی نشه🥲

صبح شد دوستم با نون تازه اومد و صبحانه رو خوردیم و اومدم‌ گوشیم و چک کردم دیدم فاطمه زنگ زده به مامان گفتم که حتما دکتر اومده میخواد بگه چی شده .

خلاصه هرچی زنگ میزدم فاطمه جواب نمی‌داد بگم بالای ۱۰ بار زنگ زدم دروغ نگفتم حقیقتا خیلی ترسیده بودم 🫠

رفتم داخل شاد دیدم که آنلاین شروع کردم تند تند پیام دادن که چرا جواب نمیدی چی شده پس؟!

رفتم چایی بخورم که دیدم دوتا ویس از طرف فاطمه برام‌ارسال شد ویس رو که باز کردم اولی رو پلی کردم صدایی نازنین بود خواهر کوچیکه فاطمه

نازنین: سووووووگل بدبخت شدیم 😭😭😭😭سوگل دیدی مامانم رفت سوگل مامانممممم 😭😭😭سوگل یتیم شدیم سوگل 😭😭😭

نمیدونم واقعا حال اون لحظه مو چجوری توصیف کنم براتون انقدری شوک بهم وارد شده بود که تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن و انگشت دستم قفل کرد 🫠

دیگه طفلی مامانم و دوستم خیلی ترسیده بودن دوستم شروع کرد به دستمو ماساژ دادن و مامانم زنگ زدن به برادرم و گفتن شرایط من مامان همینجوری که حرف میزد یک لیوان آب که داخلش گلاب ریخته بود رو میداد بهم

داداشم بلافاصله بعد تماس مادرم خودشو رسوند خونه و شرایطم چک کرد و به مامان گفت چیزی نیست نگران نباش فشارش افتاده آخه درست درمون هم صبحانه نخورده بودم داداشم گفت من یک سر میرم داروخونه و سریع برمیگردم فعلا گوشیش و بهش ندیدن تا من برگردم

داداشم رفت .

من بین زمین و هوا بودم 🫠خیلی شرایط سختیه امیدوارم که هیچ کس تجربه اش نکن 🥲💔❤️‍🩹

داداشم رسید سرم گرفته بود با چندتا آمپول حقیقتا نمیدونم چی بودن شروع کرد به آماده کردنشون ، چشمامو بسته بودم آروم آروم اشک می‌ریختم به شرایط فاطمه فکر میکردم

با خودم میگفتم طفلی اونجا دق میکنه🥺 ای کاش الان پیشش بودم 😭

دیگه داداشم سعی می کرد با شوخی کردن حالمو عوض کنه به دوستم‌میگفت که درجریانید که سوگل خانم چقدر رابطه اش با آمپول و سرم خوبه دیگه؟!

دوستمم با بغضی که داخل چشماش بود میگفت اره میدونم 🥹😂

شرایطم اصلا خوب نبود اصلاااااا حوصله هیچ چیز و هیچ کس و نداشتم🥴🥲

بعد از وصل کردن سرم دوستم اومد نشست کنارمو شروع کرد درمورد اینکه میخواد خونه شو چیکار کنه صحبت کنه تا من یکم فراموش کنم ولی خب موفق نشد که نشد😄❤️‍🩹

یک قرصی خوردم و سعی کردم یکم بخوابم چشامو بسته ام وقتی باز کردم دیدم ای داد بی داد ساعت ۵ و نیم غروبه 🤦🏻‍♀

بوی قرمه سبزی کل خونه رو گرفته بود😍😍😍

دیگه تا بعد از شب رو براتون سانسور میکنم 😂😂شام رو خوردیم درحال ظرف شستن بودم با دوستم که داداشم از داخل اتاق موبایلم و آورد و گفت گوشیت چندبار زنگ خورد فاطمه بود رفتم داخل اتاق که بهش زنگ بزنم.

(نمیدونم چرا ولی پدر فاطمه سعی داشت خیلی سریع خاکسپاری برگزار بشه فکر میکنم بخاطر بچها بود میخواست که بیشتر از این اذیت نشن🫠🥲)

خلاصه خاکسپاری انجام شده بود دختر دایی فاطمه ازم میخواست که باهاش صحبت کنم آرومش کنم ولی خب خودم اصلا حالم خوب نبود گریه اجازه صحبت کردن رو بهم نمیداد 🥲🥺

باورتون میشه همه این اتفاقات در عرض ۳الی۴ روز اتفاق افتاد همه اعضایی خانواده شون شوکه بودن🫠❤️‍🩹

عذر منو پذیرا باشید خیلییی خاطره ام‌طولانی شد 😅❤️

و در اخر خیلی سپاسگزارم از معدود افرادی که با کامنت گذاشتن باعث انگیزه نویسندگان میشون🥰❤️

روز و روزگار به کام

ارادتمند شما مامان ترزا 😂❤️

(یک‌بنده خدایی پی وی ازم پرسید مگه چند سالته که بهت میگن مامان 🤣🤦🏻‍♀دوستان لقبه لقب😅😂 )

خاطره آروین جان

حالتون چطوره

آروین ام

جواب کامنت هارو اول بدیم بعد بریم سراغ خاطره ....«مرسی از کامنت ها بقیه دوستان❤️»

چرا نمیگم؟

به بابامم بگم اول ترس بستری شدن اون داستان قدیم دارم

هیچ دیگه دلم نمیخاد برگردم به زندگی قبلیم به درد هایی که کشیدمو داشتم به بیمارستان بستری )

همش درس. قلب درد. تنگ نفس .مریضی . بستری.نوار قلب.اندوسکوپی .خون بالا آوردنا

ول کنید اعصاب خودم میریزه بهم

من مَن قبلی مو دیلیت زدم تو ذهنم 😅💔🚶‍♂

دوماً پدر گرامی قطعا به مامان میگ و مجدداً دعوا با مامان و غیره افراد داریم

مهاجرت دوست دارم برم ولی واقعا زندگی اونور از ایران سخت تره بابا من زندگی الانمو بزوری ام... بعضی وقتا پیشمون میشم چرا جدا شدم از مامان و بابا

ولی بلاخره باید عادت کنم دیگ

دوما دوس ندارم با پول مامان و بابام برم

به موقع اش میرم خودم

ولی کلا مامان هدف ش اینه من بهونه شم برا مهاجرت چون خودش اونجا چندین سال اونجا در رفت و آمد خب به زندگی اونجا مامان و بابا عادت دارن

خو ولی من کلا تابستون چند سال پیش اونم یه عنوان مسافرت بود

اگر بهم بگن کلا برو کوردستان زندگی کن میرم واقعا من حداقل سالی یک ماه یا خیلی بیشتر اونجا بودم

هدف مامان از سال کنکور این بود هم دانشگاه و درس خوندن همه اونور باشه

حتی الانم گیر اینو میده (درس خوندن اینجا با اونجا چه فرقی داره برو دانشگاه اونجا )

حالا چرا چون خودش دوست اونجا باشه هم کار و زندگیش خودشم میگه این همه سال بخاطر آریا بود ک ایران مونده حالا که آریا رفته سر خونه زندگیش خودشو منو بابا بریم

واقعا اعذاب تو یه کشور غریب باشی هیچکی نشناسی

می‌دونی چقدر زمان میبره عادت کردن اونجا !!

داداشامم اندازه کافی تو زندگی شون غرق ان حالا بیام این درد و مشکلم بگم چرا یه مشکل اضافه رو مشکلات کنم

آقا ما رفتیم کوردستان خونه پدربزرگم «طرف پدری»

ما با خونواده دایی رضا«پویان اینا »

اونروز قرار بود ما بریم شبش تا صبح بیدار بودیم با پویان

مامان ساعت ۱۰ شب رسید خونه بابا هم چند ساعت بعدش هر دوشون رفتن بالا از خستگی خواب شون بود «بمیرم دلم تنگ شد برا هردوشون..🫠»

دو تایی بیدار بودیم فیلم. بازی . اکسپلور گردی میکردیم من رسید ساعت ۲ اینا بیهوش شدم رو مبل

ساعت ۶ یا ۷صبح اینا میشد گوشیم زنگ خورد آریا بود با قیافه داغون خسته ۱۲ ساعت ای شیفت بود

پویان پا شد از خواب گفت می‌ره خونه

اریام وسایل شو پرت کرد رو مبل رفت حموم اومد

منم تا تون موقع از حموم در اومد چرت میزدم😑😂

رفت تو اشپزخونه

آریا گفت چی داریم گشنمه همینجوری رفت سمت یخچال کیک هویج گردو مامان درست کرده بود در آورد «مامان من علاقه بشدتی به کیک و خامه کشی کیک ها داره ...هر وقت وقت اضافی بیاره کیک درست می‌کنه .خونه ما همیشه کیک هست همیشه😂💔»

انقد با اشتهاع میخورد گشنم میشد

_بیا برو لباس بپوش بعد بخور

+گشنمه.خوابم میاد خستم

_😐😒یه کلید میبردی با خودت مارو بیدار نمیکردی چی میشد

+چیه از صبح ریلکس کردی دیگ مثل من فلک زده تا صبح بیدار نبودی که

+چشام داره از کاسه در میاد

_ناراحتی برو سوپری بزن .شب تا صبح ام بیدار نباش

+هه ههه نمک

داشتم میرفتم بالا تو اتاقم بخابم

آریا:یه قرص مسکن به من بده

_فلجی ور دار دیگ

رفتم دو سه ساعتی خوابیدم

با صدای تق تق سر و صدا پاشدم ساعت ۹ بود

مامان بیدار بود

رفتم پایین دیدم به به بابا صبحانه آماده میکنه مامانم داشت خونه رو جمع و جور میکرد

_صبح بخیر

مامان:علیک سلام

کیف وسایل اریا داد دستم

مامان:اینارو ببر بزار تو اتاق آریا

رفتم تو اتاقش گذاشتم‌رو میز

تنش فق یه شورتک بود پتو کشیدیم روش

یهو از خواب پرید

آریا:هوففف

_چته پتو کشیدم روت بخاب

آریا:ساعت چنده

_نه

باز چشاش رفت در اتاقش بستم

داشتم از پله ها میومدم پایین

مامان داد زد :دست صورت تو بشور بیا صبحانه

_اروین هستم ۲ ساله از ساری«ساری شوخی»😐💔😂

_من یه سن قانونی رسیدم مامان اینا میدونم😔😂

صبحانه خوردیم پیمان«دااش پویان ,در جریان ایشون هستید دیگ عید مادر منو‌ به عذا نشوند همون قضیه قارچ نشسته:))))😂»

خلاصه پیمان زنگ

_جون +کجای_خونه+آریا کوجاست _کپیده+بیدار شد بگو بزنگ من

_حل

نیم ساعت بعد بیدار شد

زنگ زد پیمان

کارش فکر میکنید چی بود !!بله

می‌گفت آشامیدنی بیارم یا از اونجا میگیرید

آریا می‌گفت میگیرن بگا میدنت.

پیمان:اونش با من

الان شما فکر میکنید آریا از ایناست اصلا اهل الکل اینا!!!سخت در اشتباه اید مدیرت تمام کثافت کاری ها با آریاست 😂🤦🏻‍♂

نه تا حد مرگ بخاد بخوره عا مصرف سالی یکی دو بار 😂اونم یک پیک ریز 😂

اگه زنش نمیدادیم می‌رفت تو کار شوگر مامی ام☺️😂

بگذریمم مبینا خبر ندارع از اینا😂😑💔

قرار شد پیمان با خودش بیار «من سر معدم آشامیدنی نمی‌خورم....بخورم تا هفت جدم‌‌ سرویس میشم »

آریا قهوه خورد چرت نزنه پشت فرمون ما قبل ظهر راه افتادیم جلو در پیمان یه کوله دستش بود

پیمان: چیکار کنم اینو

آریا:چیه

پیمان:آب آب آشامیدنی

آریا:😂هاا

آریا: ماشین مجردیم میگردن بزا یا تو ماشین دایی یا ماشین بابا

پیمان:تو ماشین بابام اصلا خار منو میگاییه 😂

_بزا تو ماشین بابا ولی ب مامان بگو

آریا:راست میگ بزا تو ماشین بابا

رفت گذاشت پشت صندوق

مامانم گفت مامان ریلکس می‌گفت این چه کاریه آخه .ماشین میگردن

نیمی غر زد مامان قرار شد خبر به گوش پدرای گرامی نرسه😂💔

خلاصه سه تا ماشین راه افتادیم

اریا دو سه ساعت رانندگی کرد ناهار بیرون یه رستوران خوردیم ابعد ناهار راننده ها عوض شد پیمان نشست

آریا صندلی خابوند پتو کشید رو خودش خوابید

ماشین نگه میداشتن چک میکردن خلاصه ماشین بابا نگذشتن فقط ماشین اریا گذشتن

آریا می‌گفت بابا بیخیال شو چیزی نیست😂😂

خلاصه بازرسی بدنی کردن دیگ خلاصه ولمون کردن

پیمان می‌گفت برا سلامتی آقا امام زمان صلوات

آریا: الله ....😂😂

پیمان:برا در امان بودن صلوات😂

ما غروب رسیدیم روستا

آریا خسته بود رفت تو اتاق دراز کشید

سردرد داشت

چند ساعتی گذشت آریا سردرد بیشتر شد به جایی رسیده بود نمی‌تونست تحمل کنه

سرش با دستاش گرفته

همه هجوم برده بودیم تو اتاق

آریا:چرا سردرد منو ول نمیکنه

بابا گفت:مسکن بیارم برات بابا

آریا:نه دو سه تا امروز خوردم عفاقه نکرد

مامان سرشو ماساژ میداد

مامان دستشو رو پیشونی آریا ماساژ میداد آریا چشاش بسته بود دستش گذاشت رو دست مامان

یهو پرید پتو کشید از رو خودش پرید ت سرویس بالا آورد

مامانجون ک با عصا اومد مامان صدا زد :سحررر لاؤکم چه بؤ«همینطور که مشاهده میکنید آریا فق پسرشه💔😂»

پیمان زیر بغل آریا با بابا گرفتن کمکش کردن بره تو اتاق...عین مُرده ها شده بود رنگ و رو گچ دیوار .زیر چشا سیاه

آریا دراز کشید

آریا:آیی چرا ولم نمیکنه 😫

بابا:از بی خوابی ته یکم بخاب

آریا:انقد درد میکنه نمیتونم بخوابم

بابا گفت برم برات دارو بگیرم میام

خلاصه تا بابا اومد از درد مینالید آریا

مامانجون ام پاشد اسپند دود کرد برا آریا دور سرش چرخوند

بگذریم تا بابا اومد با سه تا آمپول

دایی و عمه و پیمان رفتن تو پذیرایی منو مامان فق پیش آریا بودیم من فقط تو گوشی داشتم می‌چرخیدم «کل کمکم به بقیه🙂‍↔️😂»

اریام سرش رو پای مامان بود چشاشو بسته بود

بابا اومد تو اتاق کیسه دارو گذاشت رو تاقچه

بابا:برمی‌گردی امپولا بزنم برات

اریا:باش😖

مامان: برگرد سرتو بزار رو پام مامان

بابا داشت امپولا آماده میکرد

آریا به آماده کردن امپولا زل زده بود گفت.بعد یک و نیم سالی دارم آمپول میزنم 😅

بابا پد ورداشت اومد کنار آریا تازه چشش به من خورد

بابا:چه ساکتی!نمیخابی بری بیرون؟

_نه این همه منو سوراخ کرد میخام سوراخ شدنش بینم

آریا:لاشی بودن تا چه حد ؟

_حد مرگ🤝😂

بابا پد پاره کرد شلوار اریا داد پایین یکم

بابا:نفس عمیق

تا نیدل زد تو پاش آریا پاشو تکون داد

بابا:توقع تکون خوردن از تو که نباید داشته باشم ن

آریا:خون من مگ از بقیه رنگی تر آییی😖

بابا:😂😂تموم

پد جا آمپول به مامان گفت نگ دار براش

آریا گفت اون یکی رو همین ور بزن

بابا:دو تا شو یه ور بزنم اذیت میشی

آریا:نه

شلوار شو بیشتر داد پایین وسط پاش پد کشید دوباره

نیدل زد

آریا:اوفف 😖

آریا:آخخخ مامان😫

مامان:بمیرم جان

آمپول کشید بیرون پد جاش فشار داد

_دارم حس کمبود محبت میکنم

مامان:محبت به تو زیاد کردم

_نه خو شوما راست میگی فدا پسر بزرگت شو 🙄😒«فقط الکی ادعا قهر میکردم🙂😂»

بابا:هر سه تاتون به یه اندازه این چرا حسودی میکنی

_دارم مساوی بودن میبینم فقط میرسه ب من معکوس میشه

بابا:جا این حرفا بیا برو آمپولا بنداز سطل آشغالی

آریا برگشت لوس هنوز. بغل مامانش بود

اخری روهم بابا وریدی زد براش

امپولا انداختم سطل آشغالی بابا هم دست هاشو شست

بابا رفت کنار مامانش نشسته بود

کوردی حرف میزدن ولی من فارسی تایپ میکنم 😂💔

مادرجون گفت حالش چطوره برم پیشش

باباهم گفت خوبه بشین شما مامانش هست نازشو بکشه

مامانم بعد نیم ساعتی دل پسرش کند به جمع پیوست 😂

شارژر میخاستم بیارم از تو اتاق که مامان :نرو اتاق تازه خوابش برد بیدارش نکن

رفتم تو اتاق دیدم عین این نوزاد کپیده

فردا ظهرش صالح اینا اومدن خونه مامانجون

سهراب :آریا نیومده😐

_تو اتاق خواب ع

سهراب:بزا برم بیدار. ش کنم

_سحر بفهمه همه مونو یه جا تیر میکنه

سهراب:زنعمو با من

سهراب با لگد از خواب بیدارش کرد

فوش کشش کرد

بعد فوش کشی میگفت سرم گیج می‌ره ضعف کردم

غروب هم رفتیم سردشت تا شب یخ کردیم برگشتیم خونه همه ام گلودرد . آبریزش مماغ

خوشبختانه کار کسی به امپول نکشید

همه با قرص خوب شدیم 😂

پ.ن:خلاصه که تا منو زورم نکنن قصدی برا دکتر رفتن برا قلب اینا ندارم😂💔

پ.ن:دوستانی که در خاطره های بعدی هم گفته بودند ادامه شم بزار

خب گل من کل خاطره رو می زارم خودمم یادم میاره تا کجاشو گفتم چه برسه شما

پ.ن:این خاطره عروسی آریا تموم نمیشه🤦🏻‍♂😂بزارمش

فعلا ۲یا ۳ تا اسلاید شده

خلاصه کل از خواستگاری تا عروسی خاطره

پ.ن:فعلا دارم دعا میکنم ویروس نگرفته باشم چند علایمش دارم خلاصه خاطره ساز نشیم صلوات😂🚶‍♂

بدرود منتظر کامنت هاتونم هستم

خاطره سینا جان

خاطره سینا(تیچرمجید)

این قسمت: خاطره آمپولی نیست!

چشمامو بازکردم ،گلوم دردمیکرد، یه آب دهن قورت دادم درد گرفت ولی امیدمو از دست ندادم

توذهنم این بود که اول صبحه طبیعیه.

بابدن درد وکسلی پاشدم صورتمو شستم.سرمیزصبحونه چایی وکه دادم بالا و تاثیرنداشت فهمیدم بدبخت شدم.قیافم اینطوری بودکه آخه لامصب منکه لباس گرم میپوشم همه جوره هم ویتامین وتقویتی دارم میدم بهت چته پس دوباره!!

یکی دو روزی گذشت

باشربت زوفا عسلی که ازداروخونه گرفتم گلودردم بهترمیشد. ولی برخلاف معمول هر روزی که میگذشت بدتر میشدم.

کسی متوجه حالم نشده بود .هرکسی درگیر گرفتاریای خودش بود.رضاکه تازگی هم کلینیک یکی ازاستاداش کارمیکنه هم بیمارستان.بیشتروقتاخونه نیست.

مسعود هم قصد داره درسشوادامه بده یاکتابخونس یاشیفته.

پدرم که شاغل اند

میمونه یه مادر که بیشتروقتا تنهاست توخونه.

خلاصه چندوقته فقط اسم خونواده رومونه هرکسی برای خودش زندگی میکنه‌.

خونمون فقط برای خوابیدنه!

گذشت و یه شب از سرکاراومدم خسته وکوفته دروبازکردم دیدم همه عطر واتکلان زده منتظر من اند که بریم مهمونی خونه ی پسرخاله ام بچه اش به دنیااومده.

سلام نکرده گفتم من نمیام.

بابا گفت علیک سلام شامتو بخور زودباش دیرمیشه.

گفتم بابامن خستم نمیام.مسعودگفت مثلا چیکار کردی که خستم خستم راه انداختی!باچهارتا بچه بازی میکردی دیگه ، با ادا میگفت هلو هاو آریو ثنکیو...

هرموقع شیفت وایستادی بعدبیابگوخستم.

گفتم خودت مثلا چیکارمیکنی!؟

غیر ازچهارتاآمپوله که میزنی آقای دکترررر.جراح متخصص از دانشگاه آزادِ کالیفرنیا!

خلاصه یکی اون میگفت یکی من تادیگه ول کردم رفتم تواتاقم گفتم من هیچ جانمیام به من چه مردم بچه دار شدند ولم کنید.خلاصه اونارفتنو منم توبدن درد وتب غلت میزدم. تا کسی نبودرفتم سراغ داروها یه ورق استامینوفن پیداکردم یدونشو خوردم خوابیدم.

فرداش از ۶صبح تا ۶ عصر دانشگاه بودم. بدن درد و تب ولرز به یه طرف حالت تهوع ودل درد هم اضافه شده بود.

واقعا نیازداشتم یکی بفهمه مریضم.

سوار اتوبوس واحدشدم.معمولا تاایستگاه نزدیک خونمون رو باواحد میرم و بقیه مسیرو اسنپ میگیرم.

توکل مسیر یه دستمال مچاله دستم بود آبریزش بینی کلافم کرده بود و جلو ده ها نفر تواتوبوس نمیدونستم بااین دماغ باید چه کنم! هر پنج دقیقه یکبار میکشیدمش بالا!

نزدیک ایستگاه بودیم دو دل بودم که به رضابگم یانه. یدونه پیام بهش دادم: کجایی!؟

زنگ زد یکم گذاشتم زنگ بخوره وجواب دادم.

بعد سلام احوالپرسی گفت مطبم.گفتم کی میای؟گفت ۱۰ شب به بعدخونم.

گفت براچی؟گفتم همینجوری سراغتو گرفتم و گوشیو قطع کردم.

سرایستگاه پیاده شدم.

اومدم اسنپ بگیرم اول مسیرخونه رو زدم و دودقیقه بعد عوضش کردم!کلینک.

اسنپ پیدا شد سوار شدم.یه فکری کردم گفتم دفعه اوله میخوام برم محل کارش زشته دست خالی.به اسنپ گفتم کنار گلفروشی بزنه کنار پول توقفشو حساب میکنم اونم قبول کرد.یه سبد گل باسلیقه خود گلفروش گرفتم وزدم بیرون.

لامصب یه موادی زد به گلا بوش خیلی حالمو بدترکرد.

راننده گفت میخوای اول برسونمت بیمارستان؟نزدیکتره نسبت به کلینیک .

گفتم نه خوبم مرسی‌.

دوتا ماسک رو هم زده بودم

ولی بازم توذهنم یچیزی میگفت نکنه این بنده خدارومریض کنم!

بقیه مسیر باحس شرمندگی وعذاب وجدان طی شد

رسیدم کلینیک ساختمون قشنگی داشت.

دم در ورودی به شماره واحدایی که روی زنگ آیفون نوشته شده بود نگاه کردم دیدم خیلی زیاده نمیدونستم کدوم واحده!

دیدم یکی اومد بیرون ازین عکس سی تی پزشکیا دستشه ازون پرسیدم و رفتم بالا.

رسیدم تو اتاق انتظار یه تابلوی وایت برد زده بودندبه دیوار و روزهای هفته واسم پزشکایی که هستند ونوشته بود

اسم رضاروکه دیدم مطمئن شدم همینجاس.

باسبدگلم رفتم داخل.

به منشی های پذیرش گفتم میخوام دکتر فلانی وببینم.با افاده واعصاب قورت داده گفت نوبت داشتین؟

گفتم نه کارشخصی دارم.

یه پشت چشم نازک کرد و گفت منتظرباشید مریض دارند.

یکم منتظرنشستم نمیخواستم مزاحم مریضای دیگه بشم.

سرمو تکیه دادم به دیوار وچشمامو بستم فک کنم ۵ دقیقه ای خوابم برده بودکه پریدم بالا.

دیگه داشت حوصلم سرمیرفت اومدم شماره رضاروبگیرم که دیدم خودش اومدبیرون. باتعجب اومدسمتم گفت مجید! اینجاچیکارمیکنی ؟براچی ماسک زدی؟!

سبدگلو دادم دستش گفت این چیه چرازحمت کشیدی چه بی خبراومدی حالت خوبه؟

با یکم مظلوم نمایی واغراق گفتم نه.

دست گذاشت به پیشونیم دستمو گرفت کشید گفت بیا داخل

دنبالش رفتم.

یه پسربچه داخل بود گفتم این کیه مریض داری؟

گفت نه مامانش رفته داروبگیره برگرده، پیش من موند.

بچه دستاش با جوهریکی بود با مهر رضابازی میکرد.

رضاگفت بشین بشین الان میام .روصندلی نشستم زنگ زد گفت سیستم وصله بگوبیاند

یه مادر دختر اومدند داخل رضابهش گفت ببین این کد رو فعلا داد ولی نصف داروهاتوثبت نکرد.این کددستت باشه من ویرایش کنم نسخه دیگه رو ثبت کنم . ای بابا خطاداد.این همه ثبت کردیم پرید.سیستم یلحظه قطع شد بریم ازاول! داروهارو که ثبت کرد بهشون گفت من این داروهاروکه مینویسم قرارنیست تاآخربخوری.فقط نوشتم محض محکم کاری توخونه داشته باشی برای فرداکه تعطیله من شیفت نیستم باز دوباره ببینمت باشه؟وگرنه هیچ اجباری نیست الان سرم وآمپولتو بزنی شایدکامل کامل خوب بشی .

قرصارومحض احتیاط برات مینویسم فقط بامعده خالی نخور.خانمه گفت سرمم بنویس.گفت نوشتم امردیگه؟ یه کد عددی چندرقمی خوند و رفتند. دودقه بعدش اومدند دنبال پسر بچه داروهاشونو چک کرد ونحوه مصرفشونو توضیح داد ورفتند

ازجام بلندشدم رفتم پشت پرده دیدم تخت داره.

گفتم میشه من بخوابم گفت آره آره فقط یه پتو مسافرتی هست توپلاستیک آویزه به رخت آویز اونو پهن کن بعد بخواب.

صداهارومیشنیدم داشت میگفت خوراکی بنویسم؟ سرم میزنی؟مامانه میگفت سرم که زودخوب بشی مامان؟

رضا گفت نگفتی سرم میزنی؟

خیلی لوسی ، من اصلا کار ندارم باسرم مشکل داری یانه من میگم مثل آدم بگو میشه تزریقی ننویسی؟یاقبول میکنم یا جوابت میگم نه لازمه که سرم بزنی.

ازبیمه پرسید وگفت اینو باید داخل سرم بزنی عضلانی نمیشه.

نمیدونم چقدر گذشته بود خواب وبیداربودم. دیدم رضا یه چیزی وداره دیکته میکنه وهمزمان وکلمه کلمه باهاش میخونه: بیمار_آقای_ مسن باضعف_ و _بیحالی از ماه گذشته_ سوزش _و درد.(اصطلاح پزشکی) تعریق _تهوع _استفراغ نداشته_ دراگ هیزتریش برای(اصطلاح پزشکی) منفیه.آره داروکه نمیخوره؟ صدای یه نفر:نه

فک کنم داشت گزارش پزشکی مینوشت .

_چندتاپسرداره؟ همراه مریض:۵ تا

به هیچ وجه ریسک نکن این قلبش مشکل داره.امشب بری حالابگی باداداشام مشورت کنم و چرا آوردی واینا...ادم از سرماخوردگی میمیره؟ نه!

ازقلب میمیره؟ بله! اولویت برای ما الان قلبه.نامه منوببینند کارتو راه میندازند.

یکی بین حرفا بلند میگفت دکتر قندش چندبود؟ رضاگفت ۱۴۰ نوشتم اونجا.

دوباره ادامه داد تاصبح نگه میدارند، صبح خیالت راحت شد دوست داشتی امضامیکنی میبریش خونه دوست نداشتی بیشترنگهش میدارند.برو بسلامت.

بلندشدم نشستم همون لحظه رضا با وسایلش اومد پیشم صدای یه خانم میومد نفهمیدم چی گفت رضا درجوابش گفت مریض دارم الان.

گفت پس تو چت شده.پاشو ببینم ماسکتودربیار دهنتوباز کن.

به سرفه افتادم

گفت از کی مریضی گفتم سه چهار روزی میشه.

گفت پس چرا زودترنگفتی!!!

گفتم دیدمت اصلامن! کی بهت میگفتم ؟

جوابم چیزی نگفت لایتو روشن کرد ،آبسلانگ و آورد نزدیک گفت عااااا و چندثانیه بعدش انداخت توسطل زیرتخت.

گفت کتت رو دربیار پاشو برو اونطرف رو صندلی بشین.

همون لحظه مامان زنگ زد نگران شده بودکه نرفته بودم خونه، بهش گفتم پیش رضام وقطع کردم.

یکم دیگه آستینم وداد بالا و کافو بست وفشارمو گرفت.

گفت ناهارخوردی؟ _یچیزایی خوردم .

خیلی فشارت پایینه.

تهوع؟ بدن درد؟ضعف بیحالی؟

گفتم کل بدنم دردمیکنه خیلی بیحالم حالت تهوع تادیشب داشتم الان نه. این گوشم دردمیکنه

یه نگاه بهم انداخت گفت دیشب من دیراومدم ندیدیم همو پریروز چرا نگفتی مریضی!؟

_خوب بودم .

مشخصه

اتوسکوپ رو برداشت یکم به درجه هاش وَر رفت باپنبه والکل تمیزش کردگفت بیا نزدیک.

سرت وبچرخون، گوشمو معاینه کرد اتوسکوپ رو اورد بیرون گفت دیده نمیشه صندلی وبیارجلو. دوباره از اول هر دوتاگوشمو دید.

اتوسکوپ وگذاشت رومیز بادوتادستش نزدیک گوشمو فشارداد گفت اینجاهادرد میکنه؟گفتم فقط سمت راستی.گفت یکم التهاب داره چیزی نیست.

گفت بیا دنبالم بردم تواتاق رست گفت استراحت کن میام سراغت. گفت راحتی اینجا؟ میتونی صبرکنی باهم بریم خونه؟ گفتم آره .

دودقیقه بعدش همون منشیه پذیرش دوتالیوان یه بارمصرف آورد گذاشت رومیز وپاکت شربت انبه رو هم گذاشت کنارش.گفتم ممنون وخوابیدم.

خواب وبیدار بودم رضا گفت آستینتو بده بالا.بابیحالی دادم بالا یکبار امتحان کرد یکم سوخت، نشد کشید بیرون دوباره پنبه کشید و سرم و وصل کرد.دوتا امپول زد توسرم رنگ سرم زرد شد. دست گذاشت روپیشونیم گفت بخواب عزیزم و رفت بیرون.

یکم بعدش رضا اومد تواتاق گفت بهتری گفتم نه.

گفت یکم صبرکن یکم طاقت بیار شاید درست شه!( آهنگ معین، شب قبلش استوری کرده بودم!😅)

سرم و درآورد و رفتیم خونه.

مرسی که خوندین.

فرداکنفرانس دارم وهنوز علائم دارم گلوم دردمیکنه نفس کم میارم🤦🏻‍♂️

انرژی خوب بفرستید برام 🌬

تیچر مجید

خاطره سارینا جان

سلام دوستان

من سارينام و ٢٨ سالمه

قبلا يه بار خاطره گذاشتم اين خاطره اي كه ميخوام براتون بگم مال ٦سال پيشه خاطره اي كه باعث شد سرنوشت من تغيير كنه

٦سال پيش من يه دوستي داشتم بنام حميد كه باهم خيلي خوب بوديم و همو دوست داشتيم و براي شناخت بيشتر باهم در ارتباط بوديم

مدتي از دوستيمون ميگذشت كه باهم بيرون ميرفتيم و ميومديم كه من بعد از دوره ي پريوديم همچنان خونريزي داشتم و خونریزیم قطع نميشد

من همش ميگفتم فردا ديگه حتما خوب ميشم تا اينه ١/٥ ماه طول كشيد و خوب نشدم

حميد بهم ميگفت سارينا تو چته چرا بي اعصابي چرا بهونه الكي ميگيري همش

مشكلي اگه هست بگو

منم چون ميديدم شرايطم باعث بي اعصابيم شده و حميد ممكنه به خودش بگيره قضيه رو مطرح كردم

اون موقع حميد دانشجو سال هاي اخر دامپزشكي بود و وقتي قضيه رو شنيد خيلي دعوام كرد كه چرا مسئله به اين مهمي رو جدي نگرفتم و به دكتر مراجعه نكردم

ايام عيد بود و جايي متخصص پيدا نميكرديم …

مجبور شدم به پزشك عمومي درمانگاه مراجعه كنم كه دكتر برام امپول ويتامين k،سرم و چند تا امپول و قرص ديگه تجويز كرد و گفت اين داروها خونريزيتو قطع ميكنه اما حتما بعداز تعطيلات به متخصص غدد و متخصص زنان

مراجعه كن تا علت بررسی بشه

خلاصه…

از اونجايي كه حميد ادم پيگيري بود تو درمانگاه مدام تماس ميگرفت كه چي شد دكتر چي گفت و … كه من گفتم اره دكتر چندتا قرص داد گفت مصرف كنم اوکی ميشم

حميد از ترس من نسبت به امپول هيچ اطلاعي نداشت و فكر نميكرد كه يه سري دروغ سرهم كردم

رفتم داروخونه داروهامو بگيرم كه موقع تحويل دارو از دكتر داروساز درخواست كردم كه امپولا و سرمش رو نده كه دكتر جواب داد: خانم بهتر نيست يه برگ مولتي ويتامين ببري ؟ اخه عزيز من داروي اصلي شما امپولا و سرمه بقیش فقط تقویتیه و عملا کاری ازش نمیاد

من هم وقتی دیدم اینجوری گفت کلا داروهارو نگرفتم و از اونجا زدم بیرون

که دیدم حمید داره باهام تماس میگیره…

سارینا:سلام

حمید:سلام عزیزم کارت تموم شد ؟

سارینا:بله

حمید :همون اطراف پارک کن میام دنبالت

دلم میخواد ببینمت دلتنگتم

تا سوار ماشين شدم بعد از احوالپرسي و خوش و بِش

حميد: سلام عزيزدلم ،خوبي؟ نتیجه چی شد؟

سارينا: ممنون خوبم، هيچي يكم دارو داد گفت مصرف كني اوكي ميشي دیگه

حميد:داروهات كو…؟

من:😕😕😕. اااا یادم رفت بگیرم، حالا بعدا میرم میگیرم

حمید: اااا یعنی چی یادم رفت؟ من میرم میگیرم نسخه رو بده

من: نههه حالا عجله ای نیست که توراهه رفتن به خونه میگیرم

حمید: نه من اینجوری خیالم راحت تره بده نسخه رو… زود باش!

(یه چیزی هم که باید بگم حمید لحن صحبت کردنش کلا جوری بود که نباید روی حرفش حرف زد وگرنه عصبی میشد از این ادمایی بود که معتقد بود حرف اول و اخررو خودش باید بزنه…)

من: (با اکراه) باشه نمیتونستم بیشتر بگم نه چون اخلاقشو فهمیده بودم تو مدت اشناییمون

رفت داروهارو بگیره و من قلبم تندتند میزد و فقط داشتم به این فکر میکردم که چطور وقتی اومد قانعش کنم که خودم بعدا میرم میزنم

اومد و من سعی کردم طبیعی جلوه کنم

حمید : بیا عزیزم پیاده شو

من: واسه چی؟؟؟

حمید: خب بیا که قرصا که دکتر داده رو باید بزنی

من:😳😳😳 یعنی چی؟

حمید : پیاده شو قرصات تبدیل به امپول شدن بایدم بزنیشون

فکر میکنم از اینکه بهش دروغ گفته بودم متوجه شده بود میترسم و حمید اصلا بهم حق نمیداد و فقط حرفش این بود که چرااا دروغ گفتم

خلاصه اون میگفت پیاده شو و من با مظلومیت تمام سعی داشتم یه جوری با زبون نرم و سیاستی که ندارم متقاعد بشه که الان نزنم که شکست خوردم

حمید : کنارتم نترس عزیزم فقط رو حرفم حرف نزن و پیاده شو

پیاده شدم و اروم اروم و با ناراحتی داشتم میرفتم داخل درمانگاه و حمید سریع رفت سمت صندوق قبض گرفت وایستگاه پرستاری دارو هارو داد وبه من گفت

برو بخواب بیاد برات بزنه …

درامنده شدم دیدم راهی نیست ترس کل وجودمو گرفته بود و داشتم گوشه ناخنمو بی اختیار با دندونم میجویدم

اروم و با خجالت گفتم حمید من … من میترسم راهی نیست نزنم…؟😢

پرستار دید و گفت عزیزم برو تزریقات برادران که بیاند کنارت هیچکس خداروشکر اونجا نیست

حمید: نه عزیزم برو تزریقات برادران تا بیام

و داشت به سوالات پرستار جواب میداد که مشکلشون چی بوده و علایم چی بوده و …

رفتم تو اتاق تختارو دیدم دلم هووووری ریخت کافی بود کسی باهام حرف بزنه اشکم سرازیر بشه

حمید اومد و گفت اااا پس تو چرا هنوز دراز نکشیدی بدو ببینم

بدوووو پرستار داره میاد

همون لحظه پرستار با یه سبد که توش چندتا امپول اماده و سرم اماده بود اومد

گفت دراز بکش عزیزم

حمید کمکم کرد برم رو تخت و استینمو زد بالا و گفت نگران نباش یه لحظس

پرستار گارو رو بست و من قلبم تند تند میزد که داشت دنبال رگ میگشت دید دست چپم نداره شاکی شد و گفت اون دستتو بده اونم چک کرد و گفت وای چه رگای نازکی و روکش سوزن برانول رو برداشت و داشت فرو میکرد تو دستم جلوی چشممو گرفته بودم و نفس عمیق میکشیدم که اروم شم که یهو دراورد گفت نشد😭

و دوباره اون یکی دستمو چک کرد و سعی کرد رگ پیداکنه دوباره فرو کرد و بازهم نشد

اروم گریه میکردم و گفتم نمیخوام بزنم

حمید گفت نمیشه

خانوم پرستار رفت یه برانول دیگه بیاره که من شروع کردم به التماس

توروخدا حمید توروخدا نزنم دیگه دستم درد گرفت 😭

حمید حرفش یک کلام بود نمیششششه

پرستار اومد و برانول سرم رو عوض کرد و رو دستم امتحان کرد که بازهم نشد دیگه دستمو کشیدم و پشتم قایم کردم و صدای گریم بلند شد

گفتم توروخدا نمیخوام بزنم

ولم کنید

حمید ساق دستمو محکم گرفت و از پشتم کشید گفت انتخاب با تو نیست

هرچی تلاش کردم دستمو از دستش دربیارم بی فایده بود زورم بهش نمیرسید

گریه میکردم فقط

تا اینکه دیدم پرستار میخواد بالای انگشت شستم رگ بگیره

از مامانم شنیده بودم اینجا خیییلی دردناکه

گفتنم توروخداااا اینجا نگیر

توروخدااااا….

حمید دلش سوخت گفت خانم اونجا نزنید

با تلاش فراوان یه رگ روی دستم گرفت و برانول رو فیکس کرد چندتا امپول هم تو سرم ریخت و رفت

و حمید اشکامو پاک کرد و گفت ببین واسه یه سرم چیکار میکنی

چه ترسوای بودی من نمیدونستم

يكم كه اروم شده بودم پرستار اومد و كيسه داروهامو اورد داد به حميد و گفت اين داروهاشونو فردا بايد بزنن

دوتا امپول از تو داروها جدا كرد گفت اين دوتاروهم الان بايد بزنن سرمش تموم شد بگيد بيام امپولاشو بزنم

من از امپول خيلي بيشتر از سرم ميترسيدم

تا اينو گفت بغض كردم تا كه رفت بيرون با جديت گفتم من نميزنم

حميد:گفتم كه تو حق انتخاب نداري دست تو نيست كه بخواي بزني يا نزني

اينو كه گفت تصميم گرفتم امپولو بردارم بزنم زمين بشكنه تا نزنم

اما تا خيز برداشتم سمت امپولا اون زودتر از من دستشو گذاشت روشون و گفت فكر كردي بچم؟

گريه افتادم گفتم نميخوام بزنم چرا نميفهمي😭

حميد :برات لازمه بايد بزني سعي كن تو بفهمي

من اون شب فقط و فقط ميخواستم‌ اون امپولارو نزنم و حميد هم سعي نكرد ارومم كنه و مرغش يه پا داشت

تا سرمم تموم شه بهش ميكفتم كوتاه بيا

توروخدا من ديگه با همينا خوب ميشم

و اون قبول نكرد تا اينكه سرمم تموم شد و پرستار رو صدا كرد كه بياد سرمو در بياره

وقتي پرستار سرمو دراورد حميد امپولارو داد بهش

من ديدم حميد قبول نميكنه به پرستار گفتم نميزنم پرستار يه نگاهي به حميد كرد كه يعني چيكار كنم

حميد با جديت و عصبانيت گفت بيخود كرده اماده كنيدو گفت خانم تا امپولشو نزده از اين در بيرون نمياد

و رفت از اتاق بيرون

پرستار امپولو اماده كرد و گفت عزيزم دراز بكش بزنم اونقدرا كه فكر ميكني درد نداره با وجود حرفای پرستار نميدونم چرا امپول برام يه كابوس بود

گفتم نه نميزنم كفشامو پوشیدمو اومدم از در برم بيرون ديدم يا خدا حميد پشت در نشسته بوده جلومو گرفت

حميد:كجا؟؟؟ امپولتو زدي؟

ااومدم بگم اره پرستار با امپولا به دستش اومد گفت اقا من نتونستم راضيش كنم

حميد عصبي شد

مچ دستمو محكم گرفت

منو برد سمت تخت گفت بخواب

من گريه افتادم گفتم نميخوااام توروخدا كاريم نداشته باش

نميخوام بزنمممممم

حميد بزور گذاشتم رو تخت و من هرچي سعي ميكردم نگذارم شلوارمو باز كنه نميتونستم جلوشو بگيرم

دمرم گرد و از پشت شلوارمو يكم داد پايين

پرستار پنبه كشيد دستمو بردم كه نگذارم بزنه دستمو محكم كشيد و دوتا دستامو تو دست چپش گرفت و با دست راست گذاشت رو كمرم

و پرستار امپولو فرو كرد تو پام چون خودمو سفت گرفته بودم خيلي دردم گرفت وگرنه موادش درد نداشت دومي رو هم بلافاصله زد و من فقط گريه میکردم از سوزش وقتي تموم شد سريع كفشمو پوشيدم و خواستم از در برم بيرون كه دستم گرفت و داروهامو داد دستم از درمانگاه اومديم بيرونو سوار ماشين شديم منو رسوند كنار ماشينم و من بدون خداحافظي از ماشين پياده شدم و رفتم خونه

و بعد اون شب اسمشو زدم تو بلك ليست گوشيم و ديگه بهش محل نذاشتم نه بخاطر امپول و ترسم كه چرا با من اينطوري برخورد كرد و من همش فكر ميكردم کسی كه قبل ازدواج با من اينجوري برخورد كرد ميتونه بعد ازدواج دست بزن هم داشته باشه

و چرا اينقدر زود به اين شدت عصبي ميشه

خلاصه

قهر ما جوري شد كه ديگه از هم خبر نداشتيم تا ٦ سال

من ازدواج كرده بودم و يه بحه ٢ ساله داشتم يه روز نزديك محل كار يكي از دوستام ديدمش و همون روز تو اينستگرام منو پيدا كرد (پيجم باز بود)و بهم دايركت داد من با همون ذهنيت اينكه اين چقدر ادم عصبي و غيرنرمالي جوابشو ندادم

تا اينكه بهم گفت حقمه يه سري چيزارو بدونم

باهاش صحبت كردم و فهميدم كه اونروز من هم خيلي شايد بچه بازي دراوردم و خب اون نگران سلامتيم بوده

اين نكته رو هم بگم من كاملا سنتي ازدواج كرده بودم و علاقه و عشق ازدواج نكردم

و تو خيلي از موارد باهم تفاهم نداريم

اما به هرحال ديگه كار از كار گذشته بود

و ما مال هم نبوديم و اميدي هم به

وصال نيست

خاطره آروین جان

حالتون چطوره

خوبین؟سر کیف این ؟😂

بیو بدم آروین هستم عید ۲۲ سالم میشه «کادو خواستین بدید شماره کارت میدم بزنید😂» دانشجو پرستاری

دارای دو عدد داداش دهه ۷۰ ای دوقلو «بله عجیبه دهه ۷۰ عو دوقلو ولی دیگه اون موقع شده دیگه 😑😂»چون در اخرای دهه ۶۰ تشریف دارن به دهه ۷۰ معروف هستن به نام های آریا«همسر گرامی ایشون مبینا» و آرش«و همسر ایشون هم لیلا »

هر دو اینام زن گرفتن فقط آرش بابا شده الانم یه پسر «سه یا چهار سالش فکر کنم...چقدر عموی خوبیم ن؟😑😂» بنام بُرنا داره

آریا هم یه دفعه بابا شد ولی قسمت نبود اون بچه بدنیا بیاد دیگه«سق.ط»🥲

آرش مهندس عمران هست و کنارش نمایشگاه ماشین هم داره و آریا مثل خودم علاقه به تجربی داشت الانم چندین سال عمومی

و ماحتت گشادیش جمع نمیکنه بخونه برا متخصص

و در پرانتز هم عرض میکنم از زن آریا بشدت بدم میاد ازش

پدربنده پزشک قلب و عروق هستن «دوست داشتم حرفه پدر ادامه بدم ولی قسمت نشد پرستاری میخونم😅💔»و هیچ ام از پرستاری راضی نیستمو از رو مجبوری عه خلاصه بیشتر مشکلم درآمد پرستاری عه

و مادر بنده پزشک زنان و زایمان هستن

در کنار دانشجوی بودنم یه کار راه انداختم خدا یه بودجه بده راش بندازم دیگ😅🤦🏻‍♂😂

من تو این چند سال تو چنل هستم هیچ اسمی از آرش نیاوردم چرا چون دو .سه سالی ما باهم دعوا داداشی داشتیم و من اونو هیچ داداشم نمی‌دونستم هفت پشت غریبه بود برام

نه من کوتاه میومدم نه آرش

با وجود برنا و لیلا قهر و دعوا کدورت هارو گذاشتیم کنار الانم اوکیم😂

بیو کافیه یا ن؟خیلی شد دیگه بیو !!بسه دیگ ناموثا

این خاطره تقریباً مال قبل تابستون اینا میشه

من دو سالی داره میشه زندگیمو از خانواده جدا کردم از وقتی دانشجو شدم

خونه بابا رفته بودم

فقط مامان خونه بود قرار شد بریم باهم بیرون «خرید داشت »

ما رفتیم مامان من با مامان یکی از بچه های آشنا دید «فامیل نه»

اینا باهم داشتن حرف میزدن بیرون فروشگاه منم تو ماشین بودم دیدمشون

مامان اومد تو ماشین

مامان:مامان روژین بودا

_دیدم

مامان یهو گفت روژین کنکور چی کرد راستی؟

_روژین؟

+اره

_یک سال خوره فکر کنم بشه با پول باباش رفت روسیه هعی😅

گیر داد چرا اینجوری میگی !

مگ برا تو همچنین موقعیتی جور نکردم خودت نخواستی

مامان:اصلا اشتباه از من بود همون سال کنکور باید می‌فرستادمت اونجا

_من میرفتم اونجا چه غلطی میکردم

+زندگی

_زندگی مگ آسون ... من اونجا هم زبون و دینم دارم؟

_مامان تو یه عمری اونجا رفتی اومدی

+فقط بهونه بیار

_بهونه کجا بود

+اره بهونه کجا بود

+فکر کردی نمیدونم برا دختر نسترن نمیری

_چه ربطی به رها داره .چرا اونو قاطی میکنید

+اره تو راست میگی

_بس کن دو سال پدر منو در آوردی من نمیخام

_من اینجا نمیتونم زندگی مو کنم

_اونجا چیجوری تحمل کنم یه عمری

+بهونه دلتنگی خونوادع تو آوردی گفتم فوقش ماهی یه بار یا تو میای تو نتونستی ما میایم

من که هر چند ماه یبار اونجام

+من دوست دارم اونجا باشی نه اینجا

_مگ زندگی کردن اونجا آسون عه؟😐تو هین دعوا من دست چپم کلا بی حس شده از کتف تا سر نوک انگشت هام

هر کاری کردم نمیتونم تکون بدم دستو

من فقط با دست رانندگی میکردم تا خود خونه داشتیم دعوا میکردیم نزدیک خونه بودیم

مامان گذاشتم خونه خودم برگشتم خونه خودم

تو ترافیک دستمو ماساژ دادم تا تونستم دستمو تکون بدم کم کم یکم خوب شد

کم کم معدم درد میکرد

رسیدم خونه فقط پخش رو زمین شدم بخابم ولی خوابم نمی‌برد اعصابم خورد بود.

چند ساعتی گذشت معده دردم بیشتر شد بهتر

ن دیگ گفتم برم بیمارستان پیش آریا همم یکم راجب حرف بزنیم خالی شم

رفتم حامد شیفت بود نمی‌دونستم آریا شیفت یا ن

خلاصه بیمارستان خلوت بود

در زدم رفتم تو اتاق حامد سرش تو گوشی بود

+بفرمایید

_خسته نباشی

+سلامت باشین

سرشو آورد بالا

+عه تویی

+چیشدع

صندلی کنارش نشستم

+معده درد داری باز

_آی خیلی

+پاشو برو بخواب تخت

_بابا همون آمپول و سرم همیشگی بنویس دیگ

+پاشو یه معاینه س

_هوفف حامد نوکرتم ول کن

+بیمارستان تو عوض کن همیشه برا معده درد اینجای

+انقد اینجایی کدملی تو حفظم 😂🤦🏻‍♂

_نخندون منو معدم درد می‌کنه 😑😂

+والا دروغ مگ

+لااقل برو تزریقات بخاب که تا دارو هاتو از داروخونه بگیرم

_خودم میرم میگیرم

+نمیخاد برو تزریقات دراز بکش انقد مثل مار به خودت بپیچ

+اومدم اونور باشی

_باشع🥴

با یه بدبختی رفتم تزریقات

سوتو کور بود فقط یه خانم میانسال با روپوش سفید بود

بهش گفتم

رفتم رو تخت دراز کشیدم اونم با ای و آخ

یه بو الکل میومد دماغت میسوخت🤦🏻‍♂😂

بعد چند دیقه حامد اومد دارو‌ داد ب پرستار

حامد :خانم رضایی زحمت تزریقی هارو میکشید

+برا ایشون ؟

حامد:اره

پ گفت آماده شید اول عضلانی دارید

اگه ولم میکردن گریه میکردم اول عضلانی نزنم «وقتی معده درد داری میخابی رو شکم دو برابر میشه دردش 💔»

برگشتم اومد پنبه کشید

_چند تا عضلانی «همون دیقه نیدل زد»آیی😖

+نفس عمیق همون یدونه

تموم شد لباسم درست کردم برگشتم اومد سرم بزنه

دست چپمو نیدل سرم زد

میخاستم بگم نزنه چپ که زد

چند تا آمپولم خالی کرد ت سرم

+پرده رو بکشم

_اره بی زحمت

آرنج دست راستم رو چشام بود

ده دیقع ای گذشت یا بیشتر نمی‌دونم تو خواب بیداری بودم

حامد پرده کشید دستم از رو چشام ورداشتم

حامد:چطوری؟بهتری؟

_اره مرسی زحمت کشیدی

حامد:نه فدات وظیفه ست

حامد:معده دردت سر چی بود

_نمیدونم

حامد :نمیدونم نشد جواب یا سر عصبی شدن یا سر خالی بودن معده ت

و از اونجایی حوصل مون سر رفت نشستیم غیبت راجب آریا

سرم تموم شد خدافظی کردیم اومدم خونه

پ.ن: ماهایی تاوان اعصاب و روان مونو معده و قلب و... میدن یکم مراعات ماهارو بکنید گناه داریم

پ.ن:از سالی عمل کردم تازه امسال چند دفعه ای موقع عصبی میشم دستم از کتف بی حس میش تا انگشتام ...هنوزم کسی اینارو نمیدونه حتی به بابا چیزی نگفتم

امروزم اعصابم خورد بود برا اولین بار قلب درد و لرز دست و پا داشتم

آخر معلوم نیست چیجوری بمیرم 😅💔🚶‍♂🚶‍♂

پ.ن:امروز روز خوبی نبود

سر صبح پام ضربه خورد

بعدش قلب درد 😂🚶‍♂🚶‍♂

من همینجوری پیش میرم ببینم چی میشه اخر

بدورد 🖐🏻

خاطره نیما جان

سلام، پنجشنبه همگی بخیر 🙋🏻‍♂

من نیمام ۲۳ کرج‌ و مفتخرم 😅 یه خاطره درمورد بیوتین و بپاتین (بابت ریزش مو)

۱۲ ظهر: رسیدم جلوی داروخونه و درمانگاهی که کنار همن پارک کردم، وارد داروخونه شدم؛

+ سلام، وقت بخیر، ممکنه یه بیوتین و بپاتین با یه ورق آموکسی سیلین و مترونیدازول لطف کنین؟

- یه بسته؟

+ نه از هر کدوم یه دونه 😑

دارو ها رو گرفتم، و مستقیم رفتم درمانگاه، یه خانمی نشسته بودن پشت میز پذیرش، که از در ورودی که وارد میشدی دیده نمی‌شد.

سلام کردم و جواب که دادن متوجه شدم تعطیل نیست. (کلا با فوبیای آمپول کنار اومدم، ولی هر بار که رفتم درمانگاه یه تپش قلب و استرس کمی میگیرم)

+ لطف میکنین زحمت این بیوتین و بپانتین رو بکشین؟

- اسمتون؟ نیما...

۲۴ هزار هزینه اش میشه،‌ کارت بکشین و آماده شین.

رفتم داخل اتاق، که یه تخت داشت و کاپشن امو درآوردم، سریع آماده نشدم تا بیاد خانومه و بعدش...

یه سه چهار دقیقه ای طول کشید، توی این سه چهار دقیقه واقعا این صدای شکستن شیشه دارو و باز شدن پلاستیک آمپولا حسابی روی مخ بود 😑

بالاخره اومد خانومه، و روی تخت خوابیدم، پد که می‌کشید، گفت که اولی یکم درد داره، ولی اوکی بود درد زیادی نداشت (حجم هر دوتاشون کمتر از ۲ سی سی عه و زود تموم میشه)

اولی رو زد و خارج کرد (کلا از آمپول زدن فقط استرس شو دارم، نه سفت کردن و شلوغ کاری و...)

دومی که زد، وقتی پیستون رو خواست فشار بده، اولش یه سوزش خاصی داشت ولی خب شانس آوردم زود تموم شد و کشید بیرون 😬

ازشون تشکر کردم و یه دو دقیقه ای توی همون حالت موندم، که دردش کامل اوکی بشه و تمام...

نتیجه گیری:

۱. کسایی بخاطر دردش، بیوتین و بپانتین نزدین، اعتماد کنین که دردش قابل تحمله و فقط یه سوزش اولیه داره، برید بزنید اگه لازمه و اگه دردش بیشتر از چیزی بود که من نوشتم زیر همین کامنت فحش آزاده 😂

۲. این حرفم با تمام کادر درمانه که توی قسمت تزریقات زحمت میکشن، خواهشاً سریع تزریق نکنین، ناحیه ای نزنین که بعدش خون زیادی از جای آمپول خارج بشه و بعدش ام، آخر سر یه چسب روی پنبه بزنین که مردم اذیت نشن، بلایی که امروز سر خودمم اومد 🫠

۳. یه سوال ام، از کادر درمان و پزشکا و پرستارایی که امروز روزشون بوده (روزتون مبارک 🐚🪻) این بیوتین و بپانتین بعد دوره ۶ هفته ایش واقعا ریزش مو رو قطع میکنه؟

۴. اولین خاطره ام بود و ممکنه قالب و لحن نوشتن ام، مطابق میل همه نباشه، خوشحال میشم اگه تجربه ای داشتین در این مورد زیر این خاطره بنویسین 🙏🏻

خاطره نیکا جان

سلام دوستان چطورید ؟

خوب هستید؟

نیکا هستم سومین خاطره م هستش

خیلی ممنون از تمام دوستانی که نظراتشون رو گفته بودند من متاسفانه نمیتونم جواب کامنتارو بدم پس چند تاشونو همینجا میگم

دوست عزیزی که گفته بودن غلط املایی داشتم خیلی ممنون که اصلاحش کردین. خوب این یه چیز طبیعی هستش و ممکن وقتی یه نفر اون همه تایپ میکنه یه اشتباه هم داشته باشه. و گفته بودن داداشم دبیر ادبیات خوبی نیست باید بهتون بگم که اتفاقا داداشم دبیر مدارس خاص هستش و تدریسش عالی یه

و در مورد فامیلی هامون تو مدرسه که سوال پرسیده بودید چند باری بچه ها پرسیده بودند که آیا با کیان نسبتی داریم که من پیچوندم و گفتم خوب ما الان دوتا حسینی تو کلاس داریم. باهم نسبتی دارن؟ 😂

مرداد ۱۴۰۳🔥

شنبه بود و دوستم زنگ زد و بهم گفتش که فردا تولدش و برم کافه صورتی بهش گفتم که بهت خبر میدم اگر تونسم حتما میام قطع کردم و رفتم پایین مامان کتاب باشگاه پنج صبحی ها دستش بود و داشت میخوند رفتم واسش چایی ریختم و رو کاناپه روبه روش نشستم و تو اکسپلور می چرخیدم . اون شب در مورد تولد چیزی بهش نگفتم که کاش میگفتم

روز بعدش صبح ساعت ۱۰ رفتم باشگاه تا ساعت ۱۱:۴۵ که دیگه ماکان اومد دنبالم و باهم اومدیم خونه مستقیم رفتم دوش گرفتم و یه نیم ساعتی هم کتاب خوندم کیان صدام زد برم نهار رفتم پایین نهارو خوردیم و به مامان کمک کردم سفره رو جمع کردیم و ظرف هارو شستیم گفتم حالا دیگه وقتش بهش بگم :من+ مامان☆

+ مامااان

☆جونم

+ میگما امروز تولد لیاست میتونم برم ؟

☆ کجا هست؟

+ کافه

که دیگه ماکان از تو هال زوتر از مامان صداش در اومد ماکان●

● نخیر نمیشه

+ من از تو نپرسیدم

● وقتی بابا نیست اجازه ت دست من😏( بابا واسه یه کاری رفته بود عراق)

+ ه تا مامان هست چرا باید اجازه م دست تو باشه ؟

☆ نیکا مامان حرف منم حرف بابا و داداشت

+ وا ماماااان من که میدونم اگه این دخالت نمی کرد شما اجازه میدادی اصلا چرا باید نرم

● چون اون دختره لیا اصلا به تو نمی خوره واست بدآموزی داره

+ چی میگی بدآموزی چی داره😐😂

● خودت بهتر میدونی اصلا من چرا باید اجازه بدم با کسی که سیگاری یه و هزار کار دیگه میکنه دوست باشی؟ ببین بهت گفته باشما نیکا دیگه با این دختر نمی گردی ها .

دیگه اعصابمو خورد کرد و گفتم

+ ولم کن بابا تو چرا انقد گیری داداشای مردمو نگاه داداش مارو نگاه ( عاقا داداشای شمام اینجورین یا فقط این اینجوری یه اگر مشکل از اونه تا یه فکری به حالش بکنم👰‍♀💍 )

بعدش رفتم تو اتاقم و محکم درو کوبیدم 😤

و یه کم گریه کردم و به لیا پیام دادم یه بهونه هم جور کردم و گفتم نمیام🥲

بعدش خوابیدم بیدار شدم ساعت ۷ بود مامان اومد تو اتاق و گفت

☆ عه بیدار شدی مامان پاشو آماده شو میخوایم بریم خونه مامانی

+ نمیام

☆ یعنی چی نمیام پاشو مامان خاله هات و دایی هات همه اونجان پاشو زشت مامان فداتشه از حرفای داداشت ناراحت نشو اون که بدتو نمی خواد عزیزم راست میگه با هم سطحی های خودت دوستی کن

+ مامان نمیدونی چیکار میکنه؟ چقد اذیتم میکنه اون به آهنگ هایی هم که گوش میدم گیر میده 💔

☆ اشکال نداره عزیزم من باهاش حرف میزنم حالا پاشو آماده شو

دیگه بلند شدم دستو صورتمو شستم لباس پوشیدم و موهامو گوجه ای کردم رفتم پایین نیکان نشسته بود گفت ♤

♤ چی شده ؟چرا زانو غم بغل گرفتی ؟

+ برو از اون ضد حال بپرس

♤ کیان؟

+ نخیر اون دراز 🦒( ماکان)

♤ چرا چیکار کرده

+ نزاشت برم تولد دوستم

♤ هوووو حالا گفتم چی شد اشکال نداره دیگه ارزششو نداره واسه یه چیز به این کوچولویی خودتو ناراحت کنی که

+🫤🙄

دیگه همه اومدن چون بابا نبود با ماشین ماکان رفتیم کیان خونه نبود بعدا خودش اومد

رسیدیم خونه مامانی همه خاله و دایی ها اونجا بودن کلی خوش و بش کردیم بعدش رفتم پیش دختر داییم ( یه سال از من بزرگتر) زیاد سرحال نبود

+ پری! خوبی؟

& وای نه نیکا خیلی‌دلم درد میکنه

+ چرا عزیزم

& پریودم دلم درد میکه کمرمم داره نصف میشه

+ برو تو اتاق دایی یه کوچولو دراز بکش بهتر بشی

پاشد رفت منم رفتم واسش چایی نبات بردم رفتم پیشش یه کوچولو خورد بعدش دراز کشید داشتم باهاش حرف میزدم که ....‌ پرید🕊😴

برق هارو خاموش کردم اومدم بیرون داداشش( پارسا ۲۷ سالشه پرستار ) گفت نیکا پریسا کوش ؟

+ تو اتاق خوابش می‌ اومد خوابید

وا این بچه که کل بعداز ظهرو خوابید. چشه؟

+ داداش هیچی ولش کن خب خوابش میاد

مطمئنی خوبه؟

+ اره

اوکی

رفتیم پیش بچه ها باهام مافیا بازی کردیم تا وقت شام شد سفره رو پهن کردن منو فرستادند دنبال پریسا

رفتم تو اتاق خوابیده بود آروم بیدارش کردم گفتم پاشو پری جونم بیا شام

& وای نیکا اصلا نمیتونم

+ حالا بیا یه کم بخور

کمکش کردم پاشد موهاشو مرتب کرد رفتیم تو جمع همه با دیدن پریسا گفتن

به به کوآلای عزیز چه عجب از خواب نازت دست کشیدی 🐨

پریسا بغل پارسا نشست

منم کنار یریسا و نیکان پارسا گفت خوبی ؟

&اهم

دیگه غذا رو کشیدیم مامانی فسنجون درست کرده بود که من عاشقشم غذا کشیدم و دادم به پریسا هم یه کوچولو کشید هنوز نصفشم نخورده بود که سریع پاشد رفت سمت سرویس منم پاشدم دنبالش رفتم هرچی خورده بود بالا آورد🤢 پارسا و خاله هم اومدن خیلی نگرانش بودن

پارسا:

نیکا تو که گفتی چیزیش نیست خوبه

+ خوب اونموقع که تو پرسیدی خوب بود

خاله گفت خوبی فداتشم چی شدی

پارسا بغلش کرد برد تو اتاق خاله هم فرستاد بره غذاشو بخوره گفت به ماکان بگو بیاد

ماکان اومد گفت

●خوبی پریسا

&خوبم

● علائمتو بهم میگی پری؟

& حالت تهوع دارم دلمم درد میکنه

● از کی ؟

& ظهر

● رنگتم پریده دختر !پریودی؟

پریسا بیچاره از خجالت سرخ شده بود سرشو پایین انداخت 🫣

● خیله خب خجالت که نداره عزیزم الان بهت دو تا امپول کوچولو میدم 💉💉پارسا واست تزریق میکنه زود اوکی میشی اصلا عین آبه رو آتیش

ماکان دایی رو صدا زد( دایی امیر اونم پرستار و با پارسا یه چند ماهی اختلاف سنی داره و مجرد) اومد تو اتاق روبه پریسا گفت

چی شدی عشق دایی؟

& هیچی دایی خوبم

امیر اسم دوتا آمپولو گفت و از دایی پرسید داری تو خونه؟ دایی هم گفت آره یه چشمک به پریسا زد 😉رفت آورد داد دست ماکان ماکانم داد به پارسا و بهش گفت واسش تزریق کن دردش آروم شه بعد با دایی رفتند بیرون مکان برگشت

● نیکا بیا

خواستم برم بیرون که پریسا گفت

& نیکا تروخدا نرو بمون

دیگه پیشش موندم گفت به پارسا

& داداش میشه بهم یه قرص بدی با همون خوب میشم

پارسا در جواب گفت

تو که قرص خورده بودی چرا بهتر نشدی؟ من که بهت امپول ندادم ماکان داده برگرد قول میدم آروم بزنم. کل کلم نکن دیگه کمکش کرد برگرد منم رفتم کنارش دستشو گرفتم پارسا یه کوچولو از گوشه شلوارشو داد پایین و پد کشید سریع امپولو وارد کرد پریسا سریع واکنش نشون داد و یه تکون ریزی خورد منم سریع کمرشو گرفتم

& اوفففف داداش مردم

پارسا: خدانکنه وایسا آ الان تموم میشه یه کوچولو مونده( دروغ میگفت هنوز نصفشم تزریق نکرده بود😂)

پارسا خیلی آروم تزریق میکرد پریسا هم زیرش ( چیز منظورم زیر دستش😔😹) داشت عربده می‌کشید تموم که شد کشید بیرون سر پریسا رو بوسید و گفت: بوخشه چاوو جوانکم( یعنی ببخشید چشم قشنگم یادم رفته بود بگم من کوردم) اونطرفو داد پایین و پد کشید و نیدلو وارد کرد صورت پریسا جمع شد معلوم بود درد داشت ولی زیاد طول نکشید و کشید بیرون پریسا گفت: ای گردن ورد بی ماکان( یعنی ای گردنت خورد شه ماکان) پارسا: پریسا خواهرش اینجاست ها مودب باش

+ اشکال نداره بزا راحت باشه منم باهاش موافقم😂

پارسا: دلت پره ازش ها

+ خیلی

پریسا چندمین بعد دردش آروم شد و به جمع پیوست اون فسنجون هم کوفتمون کرد

پ.ن: تا بابا اومد من با ماکان قهر بودم بعدش از دلم در آورد فکر نکنید رفته واسه م کلی چیز میز خرید نه بابا ازین کارا بلد نیست فقط عذرخواهی کرد🚶‍♀

اینم از خاطره ببخشید طولانی شد و چشای نازتون اذیت شدن

یا حق🦋🌈

خاطره رها جان

سلام سلام🖐🏼

سارینا یا همون رها هستم

اومدم خاطر اون عکسه رو براتون تعریف کنم

خاطره: روز جمعه بود و تا ظهر خواب بودم و با عربده های ارسلان و غرغرهای مامانم بیدار شدم و مستقیم رفتم واسه ناهار بعد ناهار به زور برادران رفتم درس خوندم تا ساعت ۵ بعد از ظهر و رفتم عصرونه خوردم و دوباره نشستم درس خوندم ساعت شیش و نیم بود که رفیقم زنگ زد و گفت ساعت ۷ میام دنبالت با ماشین که بریم کافه خلاصه بلند شدم و آماده شدم و رفتم پایین که رفیقم سر کوچه منتظرم بود و رفتیم کافه ساعت هشت و نیم بود که گوشیم زنگ خورد و مامانم بود

مامان : سلام خوبی

من : سلام مرسی تو خوبی

مامان : آره منم خوبم کجاییی

من : با آیدا کافم برا چی ؟

مامان : هیچی مهمون اومده بلند شو بیا

من : باشه الان میام فقط در اتاقمو قفل کن

مامان : باشه خدافظ

من : خدافظ

و دیگه بلند شدم رفتم خونه

ساعت ۱۱ بود که مهمونامون رفتن و منم رفتم تو اتاق

چند دقیقه بعد نوید اومد هی مسخره بازی در می‌آورد که من حوصله نداشتم با خط کش فلزی زدمش و همون لحظه هوس گردو کردم رفتم گردو آوردم اومدم نشستم رو تختم که یادم اومد گردو شکن رو نیاوردم حوصله هم نداشتم دوباره برم تا پایین واسه گردو شکن

ی لحظه چشمم خورد به چاقویی که از بعد از ظهر که میوه خورده بودم مونده بود تو اتاقم

برش داشتم و شروع کردم به شکستن گردو با چاقو دوتا رو شکستم و رسیدم به سومی همینکه چاقو رو گذاشتم رو گردی رد کرد و زد دستمو برید و خون مثل چی زد بیرون و دوییدم سمت حمام آنقدر خونریزی زید بود که کل حمام پر خون شده بود دیگه ارسلانو امیر اومدن و یخ گذاشتن رو دستم ولی خون بند نمیومد هر کاری کردیم خون بند نمیومد دیگه رفتیم بیمارستان که بخیه ش کنیم خلاصه رسیدم بیمارستان و امیر منو برد تو اتاق عمل و دراز کشیدم رو تخت و یه خانومی اومد و شروع کرد با سرم دستمو زد عفونی کرد و وقتی خواست بی حسی بزنه به ارسلان گفت که دستمو محکم بگیره که تکونش ندم و بی حسی رو زد که خیلی درد داشت و چند دقیقه صبر کرد که خوب بی‌حس شد و شروع کرد به بخیه زدن و چهارتا بخیه خورد و بعدش ضعف کردم و یه سرم و یه آمپول مسکن زدم و اومدم خونه

دوست دار شما رها 🕊️

خاطره آیلین

سلاممم از منه مریض بدبخ😂😂

ایلینم متاسفانه متاسفاااانه خاطره جدید دارم برا هفته پیشه😫

ینی قشنگگگگ کونم آبکش شده😔😂

اره خلاصه

همین مریضی جدیده 😂 همه همکلاسام مریض شدن ماسک هم نمیزدن کسکشا

منم طبق معمولا مریض شدم

این ی هفتس هنوز خوب نشدم

ار خلاصه من گلوم بشدت درد میکرد و علائمای اول سرماخوردگیو داشتم

مدرسه هم خیلی ب خودم سخت نمیگیرم دل بخواهیش کردم😌😂

د تصمیم گرفتم مدرسه نرم

صب نمیدونم داداشم از سر کار اومد سر کار میرفت از بیرون میرفت ب بیرون میرفت . نمیدونم ولی بیدار بود😂😂

مامان فرستاده بودش منو بیدار کنه برم مدرسه

اومد بیدارم کرد گفت پاشو دیره

_نمیرم

عماد:ینی چی نمیرم مگه دست خودته 😐

_اره دست خودمه، نمیخام برممم

عماد:پاشوووو ببینم

_حالم خوب نیست نمیتونم برممم

عماد:چته چرا حالت خوب نیست

_بخاطر ی سری مسائل دخترانه😌

عماد:پریود شدی دیگه بچه سقط نکردی که پاشووو

_پریود نیستم چیز دیگه

عماد:چی

_سرما خوردم

عماد:عکه بچی و روگه بهت گفتم مواظب باش نگیری

_نه این اون نیست این ی چی دیگس حالا برو بیرون بزار استراحت کنم خوب میشم 🫠

عماد: باش

دیگ داداشم ک رفت منم یکم شربت خوردم گرفتم خوابیدم تا ۲

از خاب ک بیدار شدم سرم بشدتتتت گیج میرفت رفتم حال مامان تو حال سرگرم کتاب خوندن بود منو ک دید حالمو پرسید

مامان:عماد گفت مریضی چیشدی یهو

_نمیدونم از کل کلاسمون مریض بودن لابد ازونا گرفتم

مامان:انشاالله ک خیره😂

غذا داغ کنم برات؟

_چیه

مامان:استامبولی

_نمیخورم

مامان:چرا تو که دوس داشتی

_نه کلا میل ندارم نمیتونم بخورم

مامان:خیلی حالت بده؟میخای ب عماد بگم بیاد معاینت کنه؟

_نه نه خوبم بخدا مشکلی ندارم که

عماد اینجاعه؟

مامان:آره

_دیگه بحث مریضی منو نکن من خوبم عالیم 😐

مامان:باش حالت بد شد بگو

_باش

باز رفتم اتاقم تا شب در نیومدم

مامان واس شام اومد صدام کرد رفتم ک ضایع نشه

همه سر سفره بودن

مامان شام آورد

واسه من سوپ درس کرده بود😫

واسع بقیه زرشک پلو ک غذای مورد علاقه کل خانوادس و هفته ای شیش بار زرشک پلو داریم ما😂

یکم سوپ خوردم دیگ نتونستم اشتها نداشتم

بلند شدم عماد دستمو گرفت

_ها؟

عماد: همشو بخور

_نمیتونم

عماد:حالت خوبه؟

_اره اره خوبم بخدا

عماد:پس اگه مشکلی نداری بخور بقیشو

_یکم گلوم درد میکنه فقد

نمیتونم بخورم

بابا: بزار ی چند ساعت دیگه بخور

_اره فکر خوبیه

دیگ نشستم تو حال ی نیم ساعتی سرم تو گوشی بود ک متاسفاااانه مهمون اومد😂😂😂

داییم و خالم اینا اومده بودن خونمون

دیگ سرگرم پذیرایی شدیم

البته مامان بابام من ی گوشه نشسته بودم

خلاصه اینا رفتن من دیگ توان نشستن هم نداشتم باز رفتم اتاقم تا صب خابو بیداری بودم یهو تب و لرز میگرفتم 🫠

صب مامان اومد ک بیدارم کنه واس مدرسه

صدام گرفته بود نمیتونستم بگم حالم خوب نیست نمیتونم برم

مامان: چایی نبات درس میکنم برات بخوری صدات خوب شه

مگه بهت نگفتم حالت بد شد بگو

تا عماد بودش معاینت میکرد🤨

صبر کن چایی نبات درس کنم برات گلوت نرم شه

چایی نبات درس کردم آورد برام خوردم بهتر شد گلوم

گوشم و گلوم بدجور درد میکردن منتظر ایلیا بودم بیاد منو ببره بیمارستان

سرمو گذاشتم رو پا مامانم خابم برد

با حال تهوع از خاب بیدار شدم

نیم ساعت هم نگذشته بود ک خوابیده بودم

کمر درد و سردرد و حال تهوع هم اضافه شده بود کل بدنم درد میکرد حال بلند شدن نداشتم ک پاشم برم سرویس بالا بیارم😢

دستمو جلو دهنم گرفتم مامانم سریع سطل اتاقمو آورد توش بالا آوردم بی حال اوفتادم بغل مامانم

باز چشامو بستم نمفهمیدم چقدر گذشت که داداشم اومد

مامان صداش زد اومد تو. اتاق من

مامان:ایلیا ایلینو آماده میکنم ببرش بیمارستان

ایلیا:باش

_ماااماان پالتومو بده بپوشم سردمهه😪🥶

دیگ مامان کمکم کرد آماده شدم

دیگه رفتیم بیمارستان نوبت گرفتیم

دکتر عماد بود

نوبتمون شد رفتیم تو

عماد سرش پایین بود سلام دادین سرشو آورد بالا تعجب کرد😂

عماد:لا اله الا الله هم دیمتو د مال فکم نمهن دره هم 😂😂😕🙄

ترجمه: لا اله الا الله ک همه میدونن😂 خب بقیش:باز دیدمتون . تو خونه ولم نمیکنین اینجا هم ولم نمیکنین

هم چه بیه

ایلیا:آیلین تب لرز کرده

عماد:خو و مای ه موشم آیلین مواظبت بهه گوش نمی خوشت نمای و بینت بوشم آه یهم عاقبتی بیا بنیش بینم چه بیه

اینارو با خیض میگفت😒

_نمیخام

ایلیا:ارا😐

_عماد داد زد سرم

عماد:داد نزدم

_داد زدی

ایلیا:نه داد نزد غلط بکنه داد بزنه

تو مگه حالت بد نبود د چرا کل‌کل میکنی

_نمیخام داد زدید

ایلیا:کی داد زدیم

_الان داد زدی

عماد:خدا بو وت د بیا بنیش

نشستم رو صندلی کنارش

دست گذاشت رو پیشونیم خیلی داغ بودم عصبی شد

عماد:چرا تبشو پایین نیاوردین😫🤦🏼‍♂

علائماتو بگو

هیچی فقد گلوم درد میکنه

عماد:خو

_خو نداره دیگه همین

عماد:همین نیست

_گوشام .کمرم بشدت درد میکنه سر گیجه حال تهوع استفراغ سر درد بدن درد و...

عماد:کدوم گوشت

_دوتاش

عماد: گوش درد داشتی اکثر اوقات

_اره الان بیشتر شده

عماد:باشه قلبم

_من میخام برم خونه نمیتونم اینجوری وایسم

ایلیا بریمم توروخدا

عماد: ی سرم نوشتم بزنی سرحال میشی

_فقد سرم؟

....

_با تواممم

عماد:هه

_فقد سرم؟

عماد:عااا

_قول؟ من ن قرص میخورممم ن شربت میخورم ن امپول میزنم خودت بهتر میدونییییاا

عماد:آره اره میدونم فقد سرم

دیگ نسخه رو داد

ایلیا رفت بگیره منم نشستم

ایلیا اومد امپولایی که تو پلاستیک بودن بهم چشمک میزدن آنقدر زیاد بودن قابل شمارش نبودن😂😂😂😂😂😂

_ایلیاا چرا امپول توشه🥲

ایلیا: نمیدونم بیاا

رفتیم تزریقات

پرستار گفت برو رو فلان تخت دراز شو

گفت دراز شو انگار دنیارو بهم داده بودن😂

دراز شدم ایلیا کفشام درآورد

داشت خابم می‌برد ک پرستار اومد سه تا امپول دستش بود با ی سرم

گفت آماده شو اول امپولاتو بزنم

_امپول؟امپول چییی . ایلیا چی میگه

ایلیا:یدونس بزنی تمومه کچلوعه😍

_نمیخاااام عماد گفت امپول نمیدمممم ایلیا بریم توروخدا نمیزنمم

پرستار:آروم میزنم عزیزم من ب هرکی زدم اصن متوجه دردش نشده همه میگن خوب میزنی( ایییش از خود راضییی)

ایلیا: حالت بده قلبم بزن دیگه خوب بشی تموم شه بره حوصله مریضی داری

دیگ قبول کردم بزنم یدونه رو

دمر شدم ایلیا شلوارمو یکم کشید پایین

پرستاره پد کشید نیدلو فرو کرد آروم تزریق کرد درد نداشت زیاد درآورد سمت مخالف پد کشید نیدلو فرو کرد

_چراااا گفتی یدونست

پرستار:نفس عمیق بکش

تزریق کرد یا خداااا چنی درد داشت میسوختتت آنقدر جیغ زدمم ک کشید بیرون

ایلیا شلوارمو کشید بالا کمکم کرد برگردم

آنقدر جیغ زدم ک سر گیجه و سر درد گرفتم انگار ک تو دنیای دیگه بودم همه چی برعکس بود انگار چت بودم😫😂

اصن نفهمیدم کی سرمو زد کی درآورد

ایلیا بلندم کرد کفشامو پام کرد

_گوشم درد میکنهه😭😭

ایلیا:لابد عماد دارویی داده واس گوشت

_من نمیام

ایلیا:چرا

_گولم زدی امپولم زدین

ایلیا:خب باشه بیا بریم سر تخت دراز شو بقیه امپولاتو بگم بزنن

_من نمیزنم دیگه بقیه چیهههه😐

ایلیا:دیگ پرویی نکن اگه تو ک دیکه کاری نداری ک بمونی اگه میخای بمونی باید امپولاتو بزنی

_گووووه نخور

ایلیا:اهااا باش

_دستمو بگیر میوفتم الان😒

خلاصه کههه

رفتیم خونه گوش درد امونم بریده بود

خالم داشت بچه می‌آورد زایشگاه بود مامانم رفت پیشش همراهش باشه مامان بابام رفتن

مامانم ب ایلیا سپرد حوله داغ بذاره رو گوشم دردش کمتر شه و حوله نم دار بزاره رو بدنم ک تبم کم شه

ایلیا هم نامردی نکرد گرفت خوابید رو جاهای من

آروم آروم گریه میکردم ک بیدار نشه

ساعت ۱۰ شب بود عماد اومد

ایلیا هم هنوز خاب بود ۷ خوابیده بود

عماد اومد دست گذاشت رو پیشونیم خیلی داغ بود با لگد کوبید ب کون ایلیا

ایلیا عین جن زده ها پرید هوا

:ها چیشدههه

عماد:این بچه چرا تب داره چرا مواظبش نبودی

ایلیا:آری مچو

_گوشم درد میکنه😭😭

ایلیا:تا الو گریوستیه ارا قطره ای چی ناینه و

ترجمه:تا الان گریه کردی چرا قطره ای چیزی ندادی بهش

عماد:ی و قطره خو نمو عفونت دیری سیزنله داینه له؟

ترجمه: این با قطره توب نمیشه عفونت داره امپولاشو زد؟

ایلیا:آه

عماد:آنی ارا درده می

ایلیا:مچو

عماد:داروله هانه کو؟

ایلیا:هانه سر میزه

رفت داروهامو نگا کرد گفت این خو پنی سلینه نزدین بهش این واسه گوششه

ایلیا:خو الو بنه اله

عماد:باش

_نمیخامممم

حوله گرم بزارین روش خوب میشه😭😭

عماد:قلبم گلوت و گوشت عفونت کرده حوله گرم فقد دردشو آروم میکنه عفونتشو خوب نمیکنه ک

عفونتش خوب نشه حالت بدتر میشه

امپولارو آماده کرد اومد کنارم نشست

_نمیزنم توروخدا اذیتم نکن گناه دارم😭

عماد:خرچمت‌بام اذیتت نمیکنم اینجوری خودت اذیت میشی

ایلیا:آیلین عماد ایقه ک عاقله دو ایقه لیوو بیا بزن فک شو لیومون نکن

_باشه بزن ب هرجا میزنی بزن ولی ب باسنم نزن. ب بازوم بزن

عماد:نمو

_خب دیگ خودت هم داری میگی نمیشه پس د تموم

عماد: آیلین اذیت نکن بقران حالم از تو بدتره خودت بهتر میدونی هوا سرد شده سر درد من بیشتر شده مراعات کن قلبم

بزار بزنم بعد دوتایی میگیریم میخابیم هم گوش تو خوب میشه هم سر من بهتر میشه😍😍😍😍😍

_نمیخاممم

من سردمه توروخدا پتو بیار برام

عماد:باشه میارم بیا اول اینارو بزن پتو میارم برات

_چنتان

عماد:دوتا

_چی چی؟

عماد: تو نمیدونی

برگرد

_نمیخامممم

اومدم فرار کنم دستمو گرفت دمرم کرد

ایلیا کمرم گفت داد زدم ب کمرم دست نزن درد میکنهه

د پامو گرفت😂😂

آب مقطر کشیده بود چون میدونست من سریع نمیزنم پودرشو قاطی آبه نکرده بود مچو نمیدونم چی میشه اسماشونو😂😂

د سریع قاطی کرد یکم شپش داد بعد کشید تو سرنگ

ایلیا:چ با دقت نگا میکنی😂😂

دوباره شرو کردم ب جیغ جیغ

جوون نداشتم تکون بخورم

کونمو میگرفتم ایلیا دستامو می‌گرفت 🤣🤣

پد کشید

_ای عماد غلط کردم گو خوردم نزن

ای عماد توروخدا ولم کنین درد داره بخداا

نیدلو فرو کرد داد زدم ایییی عمااااد لعنت بهتت خودمم خندم میومد بهخودم😂😂😂

همشو یجا خالی کرد کشید بیرون

_اییییییییی لعنت بهتتتتت ایییی درد دارهههه یکاری کننن

عماد:د تموم بی چ بهم

شلوارمو کشیدم بالا

شلوارمو کشید پایین سمت مخالفمو پد کشید

_ای توروخدا بسته من دیگ نمیتونم وژدانن بیخیال این شو

عماد:نمیشه تکون نخور‌

پد کشید ی بسم الله گفت و نیدلو فرو کرد سفت کردم 😑 اهمیت نداد (داشمون شاخه🙂‍↕️😏)تزریق کرد کشید بیرون زیاد درد نداشت بعد ک کشید بیرون دردش شرو شد

_اییییی توفدریتت با این امپول زدنت قینم کوت کوت بی

شلوارمو کشیدم بالا پتورو کشیدم رو خودم ب حالت قهر اومد بخلم کرد ک از دلم دراده کتش چرم بود یخ بود دید اذیت میشم کتشو درآورد پتورو کشید روم کلییی نازیم کرد تا خابم برد

تا صب هم بیدار بود مواظب بود تبم بالا نره

صب با حال تهوع از خاب بیدار شدم دویدم سرویس بالا آوردم البته هیچی تو معدم نبود فقد عوق خالی عماد اومد دنبالم

تلو تلو میخوردم بغلم کرد گذاشتم زیر پتو

چشم خورد ب قیافش زهرم ترکید

_چرا اینجوری شدی

عماد:تا صب بیدار بودم سر دردم بهتر نشد هیچ بدتر شد (قبلا هم گفتم میگرن داره)

گوشت خوب شد؟

_اره درد نمیکنه

ی ده دیقه ای گذشت مامان بابا اومدن

مامان با قبافه اینجوری😍

بابا اینجوری😵‍💫🥴

عماد:ی چاا😂

مامان:ه خر دمی بام خورزام ب دنیا اومد

عماد:بسلامتی کی آوردش دختره؟

مامان:ساعت ۴ آوردش اره دختره

عماد:خیلی اذیت شد

مامان:خیلیی

دردت له گیانم ارا ایچه سین

ترجمه:دردت بجونم چرا اینجوری

عماد:سرم درد می اژ دونه ویلا

مامان:اخخخ منت برمم دات بمری

عماد:خدانهه

مامان: آیلین خوبه

عماد:بهتره تبش قط شد

بابا:ه سحر بیا بریم بخابیمممم مر چنی چنه دی

چنه دی ینی چقد حرف میزنی😂😂

باز گرفتیم خابیدیم

عماد هم خابید سرش بهتر شد

اره خلاصه آین مرضی من ادامه داشت و هنوزم مریضم😂😂

آنقدر ک در طول این ی هفته شون من حالم بد بودددد

خلاصه ک همین

میدونم بد بود شرمنده🫠❤️

دوستان گفتین کوردی مینویسی ترجمه هم بزار

من سختمه فارسی میگم د شرمنده😂😂

بعد بعصی از کلماتو واقعا فارسیشونو نمیدونم 🤣🤣

با اینکه خودم فارسی هم میزنم البته فارسی کوردی قاطی نه میتونم کوردی کامل حرف بزنم

نه فارسی کامل ی فارسی افتضاحی حرف میزنم🤣🤦🏼‍♂

خلاصه که دمتون گرم تا اینجا خوندین تولو خودا نظر منفی ندینننن من دل گنیم نظر منفی بدین د نمینویسم براتون🥺

خرتون بام خدافز🥹❤️💋😘🫠💋

خاطره ناشناس

سلام :) من تازه با کانالتون آشنا شدم و این اولین خاطرمه که مینویسم

خب من ۲۴ سالمه و تهرانم و دانشجو ام که امروزم به خاطر مریضیم دانشگاه نرفتم

خب برم سراغ خاطره سوزن خوردنم :(

امروز از صبح که از خواب بیدار شدم حالم خیلی بد بود .. بدن درد شدید و حالت تهوع و سرگیجه و ..

کنار شوفاژ نشستم و هرچی قرص و .. خوردم و خود درمانی میکردم حالم بدتر میشد . مامانمم خیلی نگرانم بود :((

که اخر سر لباس پوشیدم و رفتیم درمونگاه

گفتم بریم بیمارستان که اخرم رفتیم همون درمونگاه

حالم خیلی بد بود و مسئول پذیرش گفت برم اتاق تزریقات همونجا بشینم تا نوبتم شه . مامانمم کارای پذیرشو انجام میداد . رفتم اتاق پذیرش خانوما که شکر خدا یه پرده هم نداشتن و همون موقع یه زنه خیلی ریلکس داشت آمپولشو میزد -_- . تا همینجا هم بهم گفتن یه سرم میزنی و خوب میشی ولی خب میدونستم آمپولم میده و قراره آبکش شم -_-

خلاصه نشستم تا نوبتم شد و رفتیم اتاق دکتر . یه دختر جوون بود که فشارمو گرفت و تب و قندخونمم چک کرد و علائمم هم گفتم و گفت ویروسیه مریضیت . نسخه نوشت و گفت داروی تزریقی داری برو بزن تموم شد بیا دوباره علائمتو چک کنم .

منم رفتم اتاق تزریقات نشستم تا داروهامو بخرن بیارن

چند نفرم اومدن آمپول و سرم زدن چقدرم شلوغ بود و اتاق تزریقات کوچیک بود واقعا . فاصله تختا کم و ..

حالم بدتر از این بود که به آمپول فکر کنم ولی امیدوار بودم که بریزه تو سرم و آمپول نزنم . بعد حدود یه ربع زنه اومد گفت برگرد آمپولتو بزنم

منم که اصلا دکتر نمیرم و برم هم آمپولاشو نمیزنم مگر وقتی بچه بودم . و تازگیا نزدم -_- خلاصه منم برگشتم و شلوارمو یه کوچولو دادم پایین که پرستاره اومد از وسط همشو کشید پایین .. فکر نمیکردم دوتا باشه و بخاد دو طرف بزنه . منم استرس گرفتم و سفت شدممم . پنبه کشید و آمپول اول که زد که زیاد درد نداشت و بیرون کشید و پنبه رو فشار داد . خیلی زود اون سمتمو پنبه کشید و گفت نفس عمیق بکش . منم سفتتتت شده بودم . که پنبه کشید و آمپولو سریع فرو کرد وسط پام . بد زد خیلیییییی درد داشت یه تکون خوردم و هی میگفت نفس عمیق بکش منم نمیتونستم شل کنم و سفت شده بودم . همونجوری زدش و خیلییییی درد داشت فکر کردم پنی سیلینه که تموم کرد و بیرون کشید و پنبه رو فشار داد و شلوارمو درست کرد گفت برگرد سرمتو بزنم . ازش پرسیدم چی بود دومیه انقدر درد داشت گفت نوروبیون .. گفتم نوروبیون درد ندارههه اخه من همیشه خونه میزنم واقعا درد نداره یا خیلیی کم . ولی این خیلییی درد داشت و جاش میسوخت .حالا فهمیدم وقتی بقیه سر نوروبیون انقدر اذیت میشن چی میکشن -_- خلاصه منم برگشتم و اومد سرممو زد که اینم درد داشت -_-

چند نفرم سرم داشتن و واقعا معذب بودم موقع زدن آمپول .. یعنی چی چند نفر امپول زدنمو تماشا کنن یه پرده میکشیدید خب :|||

خلاصه کلی منتظر بودم سرمم تموم شه و بعد نیم ساعت اومد کشید بیرون و چسب زد گفت نگهش دار . بعدم رفتم اتاق دکتر و دوباره تب و فشارمو چک کرد و گفت بهتر شدی ولی برو آزمایش خون بده ببینن عفونت داری یا نه که بعدش آنتی بیوتیکای تزریقی قوی تر بت بدم یا بستری شی -_- . من واقعا در این حد حالم بد نبود که بستری شم و قراره آبکش شممم . رفتم آزمایش خونم دادم که درد نداشت همچین . حداقل دربرار نوروبیونی که زدم دردش هیچ بود که هنوزم جاش درد میکنه -_-

اینم از خاطره من

پ.ن : امیدوارم جواب آزمایشم خوب باشه و واقعا نمیخام حتی یدونه آنتی‌‌بیوتیک بزنم وگرنه بقیه آمپولامو چجوری بپیچونم نمیدونم -_-

ببخشید اگر بد نوشتم بار اولم بود

مواظب خودتون و سلامتیتون باشید :)

خاطره مهسا جان

سلام من مهساااااام بعداز حدود ۷ ماه اومدم با خاطره جدید

دلیل نبودنم کنکور کارشناسی ارشد بود که اسفندماه دارم و دیگه سخت مشغولم

دیگه تو این مدت هم کلی خاطره ساز شدم به لطف کنکور که وقت نشد خاطرشو بنویسم

این خاطره هم میذارم دیگه حالا حالاها نمیتونم بیام پیشتون متاسفانه🥲

یه بیوگرافی کوتاه بدم بریم سراغ خاطره

من مهسام ۲۳ سالمه و معلمم همسرم پویا ۲۷ سالشه و عکاسه و کلی خاطره از آشنایی تا عروسیمون تو کانال هست...

راستی ۲ ماهه که عروسی کردیم و زیر یه سقف زندگی میکنیم🥰

اول از همه بگم خاطره طولانیه برین تخمه ها رو بیارین که انرژیاتون نیفته

نمیدونم محسن رو چقدر یادتونه رفیق صمیمی پویا که باهم تو یه دفتر کار میکنن و پروژه های تبلیغاتی میگیرن

همین دوشنبه بود که من از مدرسه برگشتم نزدیکای ظهر بود دیدم پویا زنگ زد گفت محسن شام میاد خونمون

منم گفتم باشه رفتم غذا درست کردم یکم خونه رو جمع و جور کردم نزدیکای غروب بود سر تایم همیشگی پویا و محسن رسیدن

رفتم استقبالشون بعد یه سلام احوال پرسی و پذیرایی مختصر پویا گفت مهسا این آقا محسن ما یه کاری باهاتون داره

منم با تعجب گفتم با من؟ بفرمایید

محسن یه دستی تو موهاش کشید گفت اول کدومو بگم؟ پویا گفت مگه همون یکی نبود؟

محسن گفت نه داداش اصل کاریو نمیدونی

پویا گفت جذاب شد داستان بگو ببینم

محسن یکم من و من کرد و با کلی مقدمه چینی راجب یکی از بچه های دانشگاهی که ازش فارغ التحصیل شدم پرسید

(اگه خاطرات قبلیمو خونده باشین محسن حدود دوسال قبل تو همون راهیان نوری که منو پویا باهم آشنا شدیم، از فرمانده بسیج دانشگاه ما خوشش اومده بود که متاسفانه به فرجام نرسید و اون خانوم ازدواج کرد و از قضا این خانم جدیدی هم که محسن ازش پرسید فرمانده بسیج سال اخر دانشگاهمون بود)

پویا پقی زد زیر خنده😂 یه چشم غره بهش رفتم که به زور سعی کرد خودشو کنترل کنه

گفتم شما از کجا می‌شناسیدش؟

گفت برای کارهای ادیت فیلما و مستند گرفتن از اردوهای جهادیشون کمکشون میکردم

منم گفتم شناخت زیادی ازش ندارم خیلی دورادور میشناسمش دختر خوبیه

محسن سرشو انداخت پایین گفت ممکنه باهاش صحبت کنین ببینین مزه دهنش چیه؟

منظورشو فهمیدم نخواستم اذیتش کنم گفتم شمارشو ندارم ولی سعی میکنم گیر بیارم باهاشون صحبت کنم

محسن یهو گفت من شمارشو دارم... پویا چشاش گرد شد با تعجب به محسن نگاه کرد... محسنم قیافه شوکه پویا رو دید گفت خب آخه باید براشون ادیتا و فیلما رو میفرستادم دیگه... پویا گفت پس خیلی وقته داداش ما داره زیرآبی میره ما خبر نداریم...

محسن گفت خبری نبود همش کاری بود حرفامون... چیزی نبود که بهت بگم

پویا خندید گفت ملت میرن پلنگ پسند و عملی پسند میشن داداش ما فرمانده پسند شده😂😂😂

خیلی سعی کردم خودمو کنترل کنم نخندم و به پویا چشم و ابرو بیام که سر به سرش نذاره😂 ولی خود محسنم با خجالت خندید😂 حالا خجالتشو از کجا فهمیدم؟ لپاش گل انداخته بود و وضعیتش دیدنی بود

پویا گفت داداش تو که شمارشو داری چرا خودت بهش نمیگی؟ محسن گفت آخه من اصلا روم نمیشه... تا الان همه تماسامون راجب ادیت و مستند اینا بود نمیتونم مسیرشو عوض کنم...

پویا گفت چشمم روشن تماسم میگرفتین پس...

محسن گفت البته کاری

پویا گفت راجب اون مرحوم اکستم همینا رو میگفتی

آهاااا این همونیه که با ۳ تومن یه سال براشون ادیت زدی بدون غر زدن و من هر بار ازت پرسیدم گفتی دلی کار میکنی؟😂😂😂

محسن به زور لبخند زد چیزی نگفت

پویا بهش گفت خب زنداداشمون که اوکی شد

اون موضوعی که قرار بود بگی رو بگو

محسن گفت راستش مهسا خانوم اومدم اجازه شوهرتو بگیرم... گفتم اجازه چی؟

گفت یه پروژه بهمون خورده برای سالگرد شهید گمنام دانشگاه فرهنگیان یه سری فیلمبرداری و مصاحبه داریم منم که دست تنها نمیتونم به پویا گفتم گفته شما مخالفت میکنین

پرسیدم کدوم مرکز؟ که اسم مرکزی که من توش درس خوندمو گفتن... گفتم اصلا حرفشم نزنین

محسن گفت حتی اگه قول بده حلقشو بذاره؟😂😂

خجالت کشیدم که محسنم نقطه ضعفمو فهمیده بود🫠

گفتم آقا محسن اون دفعه گفتم هر جا میرید برید هر دانشگاهی هر جایی ولی پردیس خواهران نبریدش شما هم دست گذاشتید دقیقا رو مرکز ما😐

محسن گفت مهسا خانوم پویا سر بالا کنه پس گردنی رو خورده نگران نباشید😂😂 بعد برگشت یه چشمک به پویا زد

گفتم اونو که جرعت نداره ولی خب چرا اون همکارتونو نمیبرید؟ مجردم هست بختش باز شه

محسن گفت اون درگیر کنگره استانیه

پرسیدم نمیشه منم بیام؟ گفتن نه اجازه نداریم

گفتم دیگه تو عمل انجام شده قرارم دادین ولی واقعا دیگه این آخرین بار باشه ها😅 تازه منم باید صبح سر راه برسونین مدرسه

پویا گفت چشم میرسونیم

دیگه کم کم رفتم شامو بیارم که متوجه سرفه های محسن شدم... سر شام بود که محسن دوباره سرفه کرد پویا بهش گفت محسن من دیگه بهت هشدار ندم خودت برو دکتر که اگه منو مریض کنی حسابتو میرسم

محسن گفت باشه بابا دارم دارو میخورم خوب میشم

پویا گفت دیگه خودت میدونی منو مریض نکن

فرداش که پویا از سرکار برگشت خونه گفت گفت سرش درد میکنه و صداشم گرفته بود... قرص سرماخوردگی خورد و بدون اینکه شام بخوره خیلی زود خوابید

منم شاممو خوردم و خوابیدم که صبح با گلودرد بیدار شدم

من سعی کردم پویا چیزی نفهمه که شر نشه... بدون هیچ حرفی رفتم مسواک زدم و صبحونه حاضر کردم تا پویا بیاد‌... پویا که اومد گفتم صبح بخیر که کاش نمیگفتم😐 صدام خروسی افتضاح... پویا گفت اوه چته توام سرما خوردی؟ گفتم نه بابا سرما چیه تازه از خواب بیدار شدم اینجوریه... پویا خندید گفتم چته؟ گفت عشقم ما دوساله ازدواج کردیم دو ماهه زیر یه سقف زندگی میکنیم و من صدای تازه بیدار شده تو رو اولین باره دارم میشنوم؟ گفتم چمیدونم نیمرو بزنم؟

گفت نه زودتر یه چیز بخوریم بریم محسنم باید برداریم سر راه

نشستیم دو لقمه غذا بخوریم حالا مگه پایین میرفت؟ کاش میتونستم سر پویا غر بزنم که مریضم کرد ولی چاره ای جز پنهان کاری نداشتم😐 یهو دیدم آبریزش بینیم داره شروع میشه سریع جمع کردم بساط صبحونه رو

رفتم سریع آماده شدم برم مدرسه سر راه محسنم برداشتیم

محسن حالش افتضاح بود اصلا جون نداشت...

پویا جای منم سر محسن غر زد که مریضش کرده

محسن یهو وسطش گفت پویاجان ببخشید بین غرغرات برگشت سمت من گفت باهاش صحبت کردین؟ گفتم آره گفت نمیشناسمشون زیاد و باید بیشتر آشنا بشیم

گل از گل محسن شکفت و عمیق لبخند زد پویا از پشت فرمون برگشت نگاش کرد گفت چه ذوقیم میکنه😂

فقط اینکه بعد اینجا میریم درمونگاه

محسن گفت ۵ دیقه به من ضدحال نزن

پویا گفت باشه فعلا مزاحم خرذوق شدنت نمیشم

محسن گفت میشه اونجا دیدیش ضایع بازی در نیاری؟

پویا گفت تلاشمو میکنم ولی قول نمیدم😂

محسن گفت مهسا خانوم شما یه چیزی بهش بگین

من گفتم پویا رعایت کن دیگه اذیتشون نکن

پویا گفت چشم

محسن گفت حلقتو گذاشتی دیگه؟ مجبور نشیم کل مسیرو برگردیم😂😂🫠

پویا گفت آره خیالت راحت

منو رسوندن مدرسه خودشون رفتن سر دانشگاه ما

برگشتنی هم اومدن دنبالم منم در تمام این مدت علائمم چند درجه پررنگ تر شد ولی خب باید ظاهرو حفظ میکردم

پویا تعریف کرد که محسن از دختره مصاحبه گرفت و دستش می‌لرزید😂 محسنم میگفت آقا پویا اولین لحظه ای که دختره رو دید برگشت سمتم و خندید😐😂😂 واقعا داشتم فکر میکردم چقد عین پت و متن😂😂😂

محسن گفت ولی مهسا خانوم خیالتون راحت نذاشتم پویا سرشو بالا کنه‌‌... گفتم دستتون درد نکنه😂

گرم صحبت بودیم که پویا دم درمونگاه نگه داشت قلبم تند تند میزد...

پویا گفت پیاده شین... فعل جملشو که جمع بست دیگه فاتحه رو خوندم ولی به روم نیاوردم...

محسن گفت پویا بیخیال از خر شیطون بیا پایین مریض شدیم باید دوره درمانش طی بشه دیگه...

پویا گفت حرفشم نزن با همین دوره درمانت هممونو مریض کردی برو بیرون ببینم

محسن پیاده شد... پویا گفت مهسا پیاده شو... گفتم من دیگه چرا؟ گفت تنها میخوای بشینی تو ماشین؟

امیدوار شدم که فقط برای همین میخواد ببرتم درمونگاه... رفتیم داخل گفت شما بشینید من نوبت میگیرم... نشستیم محسن سرشو تکیه داد به دیوار...

گفت شوهرت چرا اینجوریه؟😂 گفتم نمیدونم رفیق شماست... گفت فقط باید حرف حرف خودش باشه...

گفتم تو مریضیا بی رحم ترین حالت ممکنشه گفت آره میشناسمش لعنتی قابل پیچوندنم نیست زود میفهمه... (دل محسنم مثل من ازش خون بود مثل اینکه😂)

گفت شمام ویزیت میشین؟ گفتم اگه پویا چیزی نگه نه... گفت داروها رو من میگیرم پویا رو نمیشه پیچوند... با خنده گفت البته به جز همون یه بار راهیان نور(خاطرش هست تو کانال)😂😂 گفتم سر مخ زنی گولشو خوردم😂 پویا اومد گفت چی غیبت منو میکردین؟ محسن گفت به تو ربطی نداره... پویا گفت زبونت دراز شده... همون لحظه صدای جیغ یه بچه از تزریقات اومد پویا گفت صدای آیندت میاد محسن

محسن گفت آدم سرنوشتشو خودش میسازه پویا گفت البته تا قبل آشنایی با من... محسن گفت تا قبل بزرگترین اشتباه زندگیم😂 وسط کل کل اینا فامیلی محسنو خوندن پویا گفت پاشین پاشین... من همچنان با پررویی نشسته بودم که پویا گفت مهسا پاشو... گفتم من چرا؟ گفت پاشو دکتر بهت میگه چرا... دیگه مقاومت نکردم چون میدونستم بی فایدست فقط آبروم میره..‌. رفتیم داخل دکتر یه پسر جوونی بود همسن پویا به ترتیب اول محسن نشست رو صندلی بیمار و معاینه شد... دکتر گفت چی به روز خودت اوردی پسر؟ بعدم پویا نشست که دکتر چیزی نگفت آخر سرم من نشستم که بازم حرفی نزد... موقع نسخه نوشتن از محسن پرسید به پنی سیلین که حساسیت نداری؟ پویا سریع جواب داد نه

بعدم رو به من گفت شما چطور که بازم پویا گفت نه‌‌‌... یه چشم غره بهش رفتم که حساب کار دستش بیاد...

گفتم میشه آمپول ننویسین؟

دکتر گفت برای شما فقط دوتا آمپوله الان می‌زنید حالتونو بهتر میکنه... دارو خوراکی فقط روند درمانتونو طولانی تر میکنه

ولی رو به محسن گفت این آقا یه دو سه روزی باید آنتی بیوتیک بگیره... پشت گوشم ننداز اصلا اوضاعت خرابه...

به پویا گفت قرص فلان هر روز یه بار کپسول فلان هر ۱۲ ساعت...😐😐 گفتم دکتر همسرم تا دارو تزریقی نگیره خوب نمیشه میشناسمش... دکتر خندید گفت تزریقی که لازم نداره حالش خوبه😂 ولی اگه خیلی دوست دارین میتونم سرم بنویسم یکم حالش جا بیاد😐😂 گفتم بنویسین دیگه از هیچی بهتره

دیگه با خنده و شوخی خداحافظی کردیم اومدیم بیرون که محسن گفت من داروهای خودمو میگیرم از همون طرف میرم دفتر... پویا گفت ماشین داری مگه؟ گفت نه راهی نیست اسنپ میزنم مزاحم شما نمیشم... پویا گفت بودیم حالا در خدمتت... کجا با این عجله؟

گفت برم مصاحبه ها رو تدوین کنم دیگه تا پنجشنبه وقت داریم کلا... پویا گفت باشه منم باید بیام دفتر باهم میریم دیگه... بشینین اینجا من برم داروها رو بگیرم... محسن گفت خودم میرم... پویا گفت بشین تو با این حالت و رفت...

محسن رو به من گفت فرار کنیم چی؟😂 گفتم شما شاید بتونی من هر جا پناه ببرم همدستش میشن😂💔

محسن گفت باز برای شما یه روزه

این قراره ۳ ۴ روز بره رو مخ من... خواهشا یه مسافرتی جایی برید چند روز تو دفتر ریختشو نبینم... فسخ یک طرفه کنم قرارداد شراکتو چی؟😂

گفتم به جای این کارا تو فکر این باشین که چیجوری سر صحبتو با خانوم باز کنین... محسن گفت آخه لعنت بهت پویا... به جای اینکه فکر مقدمات دومادیم باشم اینجام... حالا جدی چیجوری باید سر صحبتو باز کنم؟

کلی فکر کردم ولی چیزی به ذهنم نرسید😅 گفتم این چیزا دست پویا رو میبوسه😂 تو مخ زدن حرفه ایه...

محسن گفت میخواستم به تلافی اینکه تو راهیان نور نم پس نداد و به هیچی اعتراف نکرد اینو در جریان هیچی نذارم ولی مثل اینکه به زبون درازش نیاز دارم

پویا بعد چن دقیقه با سه تا کیسه دارو اومد ک جالب اینجاست که بدونید سرم خودش رو هم نگرفت😐

و مستقیم رفت فیش تزریق بگیره

محسن گفت داداش بیا حالا مذاکره کنیم شاید حل شد چرا مرحله آخرو انتخاب کردی😂 پویا گفت من گزینه ای ندارم روی میز بذارم براتون... محسن گفت ولی من دارما... پویا وایساد گفت میشنوم... محسن گفت پول این تدوینو باهات ۵۰ ۵۰ حساب میکنم ولی ۳ روز نیا دفتر... کاریم لازم نیست بکنی خوبه؟

پویا گفت ۳ روز نیام که بقیه آمپولاتم بپیچونی؟ خجالت بکش داری دوماد میشی سر ۴ تا آمپول چونه میزنی؟ محسن گفت الان من اگه آمپول بزنم تمام مسائل زندگی مشترکم حل میشه؟ پویا گفت نه ولی حداقل اینه که آبروت نمیره با این هیکل واس ۴ تا آمپول شرط و شروط میذاری... محسن گفت اوکی فقط اینکه بعد اینجا یه فکری به حال جا خواب امشبت بکن... خونه که بعید میدونم رات بدن خونه ما هم که شرمندت میشم... پویا گفت تو نگران من نباش و رفت

محسن رو به من گفت شوهرت اهل مذاکره نبود😔😂

رفت نوبت گرفت قسمت زنا خلوت تر بود خیلی زود نوبتم شد جاتون خالی یه پنی سیلین آبداری خوردم که حس کردم یه سمتمو از دست دادم اما آمپول بعدی یه آمپول کوچیک و مینیمال بود انتظار می‌رفت خیلی گوگولی باشه اما متاسفانه رکب بدی خوردم و بعدش به طور کامل فلج تحتانی شدم و نزدیک ۱۰ دقیقه بعد تزریق همچنان به اندازه ثانیه اول پمپش درد داشتم😐 و کل اون ده دقیقه درحالی که دستام روی جای آمپولام بود و آبغوره میگرفتم، پویا رو مورد عنایت خودم قرار دادم...

دیگه به زور رفتم بیرون با اینکه گریم بند اومده بود هق هقم تمومی نداشت که پویا تا منو دید اومد سمتم که بی توجه بهش رفتم نشستم رو صندلیا... محسنم شوکه به من نگاه میکرد همون لحظه صداش زدن محسن پاشد رفت پویا هم باهاش رفت گوشی منم اشتباهی با خودش برد‌‌‌...

پرستاره رفت تو اتاق صداشون واضح میومد که گفت آماده شین و همون لحظه گوشی من زنگ خورد پویا گوشی رو آورد داد به من مامانم بود یکم حرف زدیم تا اینکه حدود ۱۰ دقیقه گذشت محسن و پویا اومدن بیرون... محسن بنده خدا چشاش قرمز بود بلافاصله اومد پیشم گفت چی گفت؟ با تعجب گفتم چی؟😐 پویا خندید گفت داداش ببخشید نمیخواستم آبروریزی کنی مجبور شدم😐 گفتم چیشد چه خبره؟ پویا گفت هیچی گوشیت که زنگ خورد من گوشیو آوردم دادم بهت رفتم داخل دیدم پرستاره یک میلیون و دویستو آماده کرده منم برا اینکه این آبروریزی نکنه کولی بازی در نیاره گفتم اون دختره (اونی که محسن خوشش اومده) بهت زنگ زده و داد بزنی صدات میره و این حرفا... محسنم ۳ تا آمپول زد جیکش در نیومد😐😂😂😂 محسن گفت خاک تو سرت پویا واقعاا نامردی... من برای تو یکی دارم... بالاخره که مریض میشی... کارمون به اینجا میفته... پویا فقط می‌خندید

تو ماشین محسن از پویا پرسید چیجوری باید سر بحثو باز کنه... پویا گفت میگی سلام خانوم ببخشید بعد دختره میگه بله بفرمایید... تو بگو میشه مال من شید؟😐😂😂😂😂 محسن خیلی جدی داشت بهش گوش میکرد یهو خورد تو ذوقش😂😂

البته که محسن خیلی بد سر مریضی بعدی پویا تلافی همه چیو سرش در آورد که اون خاطرش مفصله

امیدوارم از خاطره خوشتون اومده باشه

ببخشید اگه طولانی شد چون دیگه تا مدت ها نیستم گفتم پر و پیمون بنویسم🌿

حال دلتون خوب🤍

خاطره بهار جان

سلام 😃

چطورین؟ خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟

شناختید منو؟ بهار، بهار 😌

چه خبرا؟

ممنون از کامنتای درجه یکتون 😅

علی آقا😎

آقا سپهر😎

تیچر مجید😎

آقا آروین 😎( آخه اگه خاطره ساز نشید که یادتون میره اینجارو 😅😅خاطرساز بشی الهی 😂)

دنیا خانم

ممنون از کامنت هاتون 🌹

هانا خانم گل 😊

رها جان

خاطره هاتون عالیه بازم خاطره بزارید.

یه کار نکنید بگم الهی خاطره ساز بشید.(آروین)

خب در کل آدم درونگرایی هستم.

حالا نگید پس چرا انقدر حرف میزنه 😂

تو این چند روز سرم به شدت درد میکرد. 💔

خب حرفایی که میخوام بزنم ربطی به آمپول نداره کسی دوست نداره نخونه.

تو خاطره قبلی گفتم حالم خوب نیست و خیلیا تو کامنتا برام دعا کردن و واقعا فکر نمیکردم تاثیر داشته باشه میخواستم بگم برا همه بیشتر دعا کنیم 😍برا منم خیلی خیلی دعا کنید💔، یه پروژه ای هست که باید برا درسم تحویل بدم و خیلی خیلی مهمه برام، چند باری شکست خوردم روحی داغونم.

بگذریم....

الهی همه به هر آنچه که میخوان برسن موفق باشن 📚📚

پ. ن کسی تجربه قرص ریتالین برا درس رو داره؟ اعتیاد اوره؟ خوبه؟ بده؟ چطوریه؟

باید تو رو پیدا کنم ❤️

شاید هنوزم دیر نیست⏰

تو ساده دل کندی ولی 💔

تقدیر بی تقصیر نیست❤️‍🩹

با اینکه بی‌تاب منی❤️

بازم منو خط می‌زنی💔

باید تو رو پیدا کنم❤️

تو با خودت هم دشمنی

شنیدم تو از خونه بیرون میای 👩‍🦳

درختای تجریش حظ میکنن

تو که ساکتُ بستی اخبار گفت

دارن پایتخت و عوض میکنن!!

و در آخر

فقط خدا ❤️

حواسش بهت هست 😉

تنتون سالم ❤️مواظب خودتون باشید🌹

خدانگهدار ✋

خاطره عسل جان

های گایزز!

عسلم؛ خداروشکر این هفته رو با خوبی و خوشی به پایان رسوندم...و با دلی گرفته منتظر هفته آینده و حال گیری های دبیرامون هستم!...

خب: حدودا 6،7 سال پیش،اگر اشتباه نکنم پنجشنبه بود و همگی خونه بودیم...اون روزا مامانم بخاطر یسری مسائل🩸اعصاب درست و حسابی نداشت و کلا درحال جنگ و جدال بود...

اونروز بعد از ناهار هرکی مشغول یکاری شد

مامانم میخاست ظرفارو بشوره؛و دنبال کلیپس‌ش میگشت که موهاشو ببنده

مامان: کلیپس منو کی ورداشتتت؟

مسیح: ما ندیدیم بخدا...

مامان: من گذاشتمش رو میز! کدومتون ورداشتین؟

هی قسم خدا پیغمبری میخوردیم که عاقا ما بر نداشتیم؛ باور نمیکرد

مامان: امیررررر(بابام) بگرد کلیپس منو پیدا کننن!

بابا: چرا من باید کلیپس‌تو پیدا کنم؟

مامان: چطور من لنگه جوراباتو پیدا میکنم!تو نمیتونی کلیپس‌مو پیدا کنی؟

بابا: هوفف؛وایسا ببینم کجاس؟!

یهو مهراد از اتاق مامانم اینا اومد بیرون و کلیپس‌و نشون مامان داد...

مهراد: کلیپس‌ت همینه مامان؟

مامان: زهرمار! دست تو چیکار میکرد؟

مهراد: هیچی بخدا؛ میخاستم بزارم تو اتاقت

مامان: بیخود کردی! من بهت گفتم بزار تو اتاق؟(اعصاب مصابش تعطیل بود)

تو همین حین بابام وارد عمل شد!

بابا: مرضیه جان آروم! چخبره؟

مامان: هیچییی!

بابا یذره نگاش کرد و دیگ چیزی نگف؛ فقط بهمون اشاره زد(اعصابش خورده،نزدیکش نشین)

یک ساعتی که گذشت؛بابا پالتو و سوییچشو برداشت و رفت سمت در...

مامان: کجا؟

بابا: یجایی کار دارم؛ بعدا بهت میگم!

بعدم خدافظی کرد و رفت

خلاصه حدود یکی دو ساعت که گذشت مامان گف برم به بابا زنگ بزنم؛ ببینم برای عصرونه میاد یا نه!

گوشی مامانمو گرفتم و بش زنگ زدم

عسل: الو؛ سلام بابا

بابا: سلام بابا؛ خوبی؟

عسل: مرسیی! بابایی برای عصرونه میای؟

بابا: عهه ببین عسلم الان کار دارم خب؟بعدا خودم زنگ میزنم؛ برای عصرونه هم نمیام...

عسل: باشه؛ خدافظ

بعد اینکه قطع کردم؛ رفتم تا به مامانم گزارش کامل بدم

عسل: مامان! بابا گف کار داره؛ نمیاد

مامان: باشه مامان،دستت دردنکنه

خلاصه عصرونه هم خوردیم و داشتیم برای شام همفکری میکردیم که گوشی مامانم زنگ خورد

جواب داد و...وسط صحبت هی چهرش بهت زده تر میشد

مامان: الان خوبییی؟

ــــــــــــــــــــ

مامان: مطمئنی دیگ؟

ــــــــــــــــــــ

مامان: کدوم بیمارستانی؟

ــــــــــــــــــــ

مامان: باشه باشه! میارم...خدافظ

بعد از اینکه قطع کرد سریع بلند شد و تو سه شماره حاضر شد...

متین: مامانن! چیشده خب؟

مامان: بابات تصادف کرده!

یهو هممون هول کردیم...دوس داشتیم باهاش بریم...

مامان: آخ ماشینو که بابات برد! مسیح؛ سوییچ ماشینتو بده! بدو میخام برمم

مسیح رف سوییچشو آورد؛ لحظه ای مامان میخاست بره آویزون شدم که الا و بلا منم میخام بیام!

اولش راضی نمیشد ولی خب وقتی دید سرتق تر از این حرفام اوکی داد

توی راه مامان خیلی با سرعت میروند...

عسل: مامانی! یکم یواش تر برو

مامان: دست فرمونم حرف نداره! اصلاا نگران نباش

عسل: آخه خیلی داری تند میری...

مامان: ببین! منو بابات هردو توی 20 سالگی گواهینامه گرفتیم؛ خب؟ از اونموقع تا الان من کلا 2 بار تصادف کردم که هیچکدومشو هم من مقصر نبودم!

اونوقت بابات حداقل؛ کَم کَمش سالی یبار تصادف میکنه...همیشه ی خدام مقصره!

پس از دست فرمون من ایراد نگیر! باشه؟

عسل: ایراد نگرفتم خب...فقط میگم یواش تر!

مامان: حواسم هس مامان جان

خلاصه رسیدیم بیمارستان و بابای بیچارمو ملاقات کردیم...

دستشو گچ گرفته بودن(البته دقیقا نمیدونم گچ بود یا آتل)؛سرشم بسته بودن...مث اینکه کتفشم ضرب دیده بود

مامان: این چه وضعشه؟چرا اینجوریی تو؟

بابا: بزار بریم خونه! از همینجا غرغراتو شروع نکن

مامان: آخه نگا سر و وضعتو؟

بابا: اتفاقه دیگ...پیش میاد

مامان: منم نمیدونم چرا از این اتفاقا فقط برا تو پیش میاد!

بابا: هوف

مامان: ماشین چیشد؟

بابا: بردن؛ پارکینگ!

مامان: مقصر بودی؟

بابا: آره

مامان نذاشت جملش به پایان برسه! سریع گف<خاک تو سرت>... و دقیقا به همونجایی که روی سرشو بسته بودن یه ضربه نسبتا آروم زد

بابا: آخخ

مامان: آیی ببخشید! حواسم نبود...درد داری الان؟

بابا: خیلی...

مامان: اشکال نداره؛خوب میشی(فکر میکردم الان نازش میکنه)

یذره دیگ صحبتشون ادامه پیدا کرد؛ رفتن با دکتر اون قسمت که یکی از دوستای خالم بود یه چند دقیقه ای گپ زدن و...دیگ راهی شدیم!

توی راه مامان یجا نگه داشت؛ رف داروخونه و داروهای بابارو گرف و...ادامه حرکت؛

بالاخره رسیدیم خونه و مامان با تلاش های فراوان توانست بابا رو از دست قوم یاجوج ماجوج (برادران گرامی)نجات بده

یعنی دقیقا با جمله ی<باباتون سالمه؛ بادمجون بم آفت نداره> به اون قائله خاتمه داد

بعدش کمکش کرد و بردش بالا؛ بلافاصله منم دنبالش رفتم

مامان: عسل! مامان ما شاید یه حرف خصوصی داشته باشیم!همش باید دنبالمون باشی؟

عسل: خو میخام پیش بابا باشم...

مامان: بابات فعلا حالش خوبه!برو پایین پلاستیک داروهاشو بیار

با سرعت جت اومدم پلاستیکو ورداشتم و رفتم...

عسل: بفرمایید...

مامان: مرسی مامان!

دارو هارو از پلاستیک درآورد و یه نگاهی بهشون انداخت...بیشترش پماد بودن؛ فقط دوتا ویال توش بود

یه پماد برداشت و درشو وا کرد

مامان: لباستو درار!

بابا: منه یه دست! چجوری در بیارم؟

کمکش کرد؛ لباسشو که در آورد...آروم یذره از اون پماده ریخت رو کتفش و آروم ماساژش داد

بابای مظلومم هی آخ و اوخ میکرد

مامانمم بجای اینکه نازشو بکشه همش میگف چته خب؟یدقه تحمل کن

خلاصه اونشب که گذشت

فرداش صب زود بابام آماده شد که بره جایی...

مامانمم گیر داده روز جمعه چیکار داری؟ کجا میری؟

منم رفته بودم سراغ درسام و انجام تکالیف برا شنبه

بعد از اینکه مشقامو نوشتم (اونموقع عادتم بود چهارشنبه و پنجشنبه آف بودم🫠😂جمعه بکوب میرفتم سر درس و مشقم) رفتم یذره با گوشی مامانم بازی کنم...

وسط بازی یهو مامانبزرگم زنگ زد

بعد از احوالپرسی...رفتم گوشیو دادم به مامانم؛و گیر دادم که <حتماااا بزار رو آیفون منم بشنوم>

اونم میگف<میخام دو کلمه با مامانم خصوصی صحبت کنم؛>

ولی خب بالاخره بنده موفق شدم!

+مامان -مامان شکوه

+ماماننن! امیر خیلی خودشو لوس میکنهه

-چرا؟

+عاها نگفتم بهت؟...تصادف کرد دیروز

-وای خاک به سرمم! الان چطوره؟

+خوبه بابا؛ از منم سالم تره...هیچیش نیس

-خداروشکر!حواست باشه مادر

+حواسم به چی باشه؟ بچس مگه؟

-به هرحال باید کمکش کنی سرپا شه دیگ!

+سرپا شه؟ مگه فلجه؟دستش شکسته فقط

-تو که گفتی حالش خوبه...

+الانم میگم!یه دستش شکسته؛سرش و کتفشم ضربه دیده...

-هیننن!دیگ چی میخاستی بشه؟زندس اصن اون بچه؟

+من بچتم یا اون؟

-ببین باز اون رگ حسودیت داره باد میکنه هااا...

+چون آخه...

-آخه نداره! برو به شوهرت برس!

+شوهرم نیس؛ نمیدونم کجا رفته روز تعطیل!

-خب حالا اشکال نداره! وقتی اومد داروهاشو بهش بده، براش آب پرتقال بگیر،غذایی که دوس داره واسه شام درست کن...خلاصه حسابی نازشو بکش!

+مگه بچس نازش کنم؟ چهل و خورده ای سالشه؛ همسن بابابزرگ منه!بشینم نازش کنم؟

-تو با بابابزرگت 3 سال اختلاف سنی داری؟ زنشی! وظیفته نازکشی کنی!

یکم بحث کردن و بالاخره مامانم متقاعد شد که باید ناز شوهرشو بکشه!

خلاصه ناهار رو خوردیم...بعد ناهار بابامم اومد

یذره مامانم کمکش کرد؛ یعنی یجورایی قاشق قاشق غذا میذاشت دهنش🤦🏻‍♀️

بعد از اینکه غذاشو خورد رف یکم استراحت کنه...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حدودای ساعت 6،7 عصر بود که بالاخره بابام افتخار داد از خواب ناز بیدار شه!

اومد یکم کنارمون نشست عصرونه خورد...

بعدش مامانم پاشد از یخچال؛دوتا ویال و یه پماد در آورد

مامان: امیرجان!بریم اتاق؟😂

بابا: آره دیگ...

پاشدن که برن؛ من مث جوجه اردک دنبالشون راه افتادم (کلا همیشه در صحنه حاضرم!)

مامان: باز تو اومدی؟

عسل:😁👈🏻👉🏻(دقیقا همین شکلی بودم)

رفتیم تو اتاق...بابام سعی داشت یه دستی لباسشو در بیاره

مامان: خب صبر کن کمکت کنمم!

آروم کمکش کرد و تیشرتشودرآورد؛ بعدم کمک کرد بخوابه رو تخت

پمادو برداشت و آروم کتفشو ماساژید!

بابا: خوب نمیمالی...!

مامان: چجوری بمالم؟دستم درد گرفتت(چرا بجای واژه <مالیدن> از واژه ی <ماساژ دادن> استفاده نمیکنید که ذهنم دچار انحراف نشه؟!)

خلاصه کتفشو خوب ماساژ داد و بعدش رف سراغ اون دوتا ویال؛ شکوندشون و کشید تو سرنگ...

آمادش کرد و رف بالاسرم بابای بیچارم

+مامانم -بابام

-مرضیه جان؛ بیا بیخیال این دوتا شو!(فهمیدین ترسمو از کی به ارث بردم؟)

+نه!

-من گناه دارم☹️

+منم خیلی گناه دارمم!میری خودتو چَپَر چلاغ میکنی میای وبال گردنم میشی(چپر چلاغ یعنی چی؟🥴😂)

برگرد!

-مرضیه♡

+ها؟

-من شوهرت نیستم؟

+نه! فعلا غریبه ای! برگرددد!

یکم به کمرش فشار آورد که دمر شه ولی نشد🗿😂

-مرضیه...

+امیر! یکبار دیگ حرف بزنی چنان میزنمت دایره لغات و قدرت تکلم؛باهم از سرت بپره! خجالت بکش دیگ!از سنت خجالت بکش،از قد و هیکلت خجالت بکش،از موی سفیدت...

-موهای من سفید نیس؛جو گندمی عه!این صد دفعه☝🏻

+حالا هر کوفتی؛ زیاد مهم نیس؛ بگیر بخواب! مخم داره سوت میکشههه

-آخه من با این دستم چجوری بخوابم؟

+همونجوری که الان خوابیدی!این دستتو دراز کن؛ نه نه اینطوری...

خب دستم درد میگیره اینطوری!

+هوفف مگه میشه مرد انقد خنگ؟(بابای مظلومم بعد از ازدواج کلا درحال تخریب بود؛ مادی، معنوی،روحی،روانی🥲😂) ببین! اینطوری دارز بکش! به پهلو

-پس چرا گفتی دستتو بزاراونور؟

+خو منظورم اینطرف بود! به پهلو بخواب؛ این دستتو دراز کن... عاها آفرین!...

نشست کنارش و گوشه شلوارشو یذره کشید پایین

یه پد پاره کرد و آروم کشید رو پوستش...

در نیدلو ورداشت و آروم فرو کرد...

-هیی

+هنوز هیچکاری نکردم!

بعد از آسپیره آروم پمپاژ کرد...

-آخخ

+مرض! (مامانو بابام عاشق هم بودن؛ یعنی به جرعت میتونم بگم اونا عاشقانه همو میپرستیدن!تموم کلکل هاشون از عشق زیادی بود🙂🥲)

درش آورد و بعدیو سریع اونطرف زد

-مرضیه امون بدههه

+چیزی نیس آخه؛ درد داره مگه؟

-اوفف😖

+اشکال نداره؛ بزرگ میشی یادت میره

-از این بزرگتر؟

+آره بابا...(🖤)

بعد از اینکه هردو رو تزریق کرد؛ شلوارشو درست کرد و آروم محلشو ماساژ داد

-چرا انقد خشن رفتار میکنی؟🥲😂

+ناراحتی؟ تو که از اول میدونستی اخلاقم همینه!میتونستی بری همون دختردایی عفریته اتو بگیری! چرا اومدی سراغ من؟

-الان این بحث چه ربطی به ساجده(دخترداییش😂) داره آخه؟

+داره دیگ!اونی که هی نازتو میکشه، قربون صدقت میره ساجده خانومته...من از این اخلاقا ندارم🙂‍↔️

-ولی بازم از ساجده بهتری😉

+معلومه که بهترم! از توعم خیلی بهترم...اصن از سرت زیادیم!کلی خواستگار دکتر مهندس داشتم؛ نمیدونم چیشد یهو عقلمو از دس دادم تورو انتخاب کردم""

-خیلیم دلت بخواد؛ شوهر به این خوبی از کجا میخاستی گیر بیاری؟☝🏻😌

+اوه! ببخشید یادم رف پدرتون میلیاردر بودن؛ خودتون کلی خونه و زمین و اینا داشتین...اصن افتخار دادین اومدین خواستگاری من😐

-معلومه!

+خیلی رو داری تو امیر!

-😁😁

+ بیخیال!اول زندگی هردومون دانشجو بودیم؛هرچی که هست؛همشو باهم بدست آوردیم🫠پس سرکوفت زدن بیخوده!

-اوهوم🙂

یهو بابام یه جمله ترکی زیر لب گف...

از اونجایی که ترکی بلد نیستم؛ نفهمیدم چی گف...

+چی گفتی؟

-هیچی...

+بگو!

دستاشو گذاشت دور دهنش و آروم یچیزی لب زد

من نفهمیدممم😭ولی خب مامانم متوجه شد؛

+هیس! زشته بچه نشسته🙈🫠(منظورش از بچه من بودم؟🧸😂)

چند ثانیه که گذشت مامانمم یه جمله به مازندرانی گف

-الان تو باید ترجمه کنی😂(مامان و بابام 29 سال باهم زندگی کردن! نه مامانم یه کلمه ترکی یاد گرف؛ نه بابام یه کلمه مازندرانی🦦)

+نمیکنم...!😉😂

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خلاصه بعد از اینکه چندروز از اون پماد ها استفاده کردیم!کبودی کتفش از بین رف؛ولی دردش تا حدودا یکماه پا برجا بود...

پ.ن: امیدوارم خوشتون بیاد🌱

کوچیکتون عسل🧸🌚

خاطره رها جان

سلام سلام

خوبین ⁉️

چه خبر چیکار میکنین

سارینا یا همون رها هستم

امروز اومدم با یه خاطره ی داغ که یه شوک بزرگ به خانوادم دادم

خاطره: روز چهارشنبه ساعت ۸صبح کلاس شیمی داشتیم (قلم چی ) منم مثل همیشه از خواب بیدار شدم و آماده شدم و رفتم حالم خوبِ خوب بود هیچ دردی چیزی نداشتم

خلاصه رسیدم و رفتم داخل کلاس که همه صندلی ها پر شده بود یه صندلی پشت سر رفیقم خالی بود رفتم نشستم یکم که گذشت درد بدی سمت چپ قفسه سینم حس کردم اول تحمل میکردم ولی کم کم درد بیشتر میشد و خیلی اذیت بودم دستم رو گذاشتم رو قلبم و خم شدم بودم و از درد بی صدا گریه میکردم

یه پسری جفتم نشسته بود و متوجه حال بد من شد

پسره: آقا اجازه!

آقا : بله

پسره : خانم فلانی حالش بد شده

آقا : خانم فلانی بلند شو ببینم

و من از درد شدید نمی‌تونستم تکون بخورم

خلاصه کیمیا (رفیقم)اومد پیشم دست میکشید رو کمرم ، شونه هامو ماساژ میداد ولی خب فایده ای نداشت و درد من هر لحظه و با هر نفسی که میکشیدم بدتر میشد

دیگه بلند شدم و رفتم بیرون از کلاس و نشستم رو صندلی و کیمیا زنگ زد مامانم که جواب نداد

کیمیا: سارینا مامانت جواب نمیده به کی زنگ بزنم ؟

من : بزن به ارسلان

کیمیا : چی سیوش کردی ؟

من : گراز

کیمیا زنگ زد و ارسلان برداشت (مکالمه کیمیا و ارسلان )

کیمیا : الو سلام خوبین

ارسلان: الو سلام مرسی شما

کیمیا : من دوست سارینام

ارسلان : خودش کجاست ؟

کیمیا : همین جاست یکم حالش بده گفت به شما زنگ بزنم

ارسلان :چی شده خودش نمیتونم حرف بزنه

کیمیا : والا میگه دردم شدیده فقط گریه می‌کنه

کیمیا گوشی رو گذاشت در گوشم

من : ارسلان تورو خدا زود بیا حالام خیلی بده و قطع کردم

چند مین بعد ارسلان با عجله اومد داخل

ارسلان: چی شده ؟کجات درد می‌کنه ؟

من: قلبم درد می‌کنه 😭

ارسلان سریع بغلم کرد و بردم سمت ماشین و رفتیم بیمارستان ارسلان سریع رفت یه تخت آورد و منو گذاشت روش و بردم سمت اورژانس و تیم پزشکی رو آورد بالا سرم و شروع کردن وصل کردن دستگاها و بعد یه سرم بهم وصل کردن خلاصه بعد کلی آزمایش و نوار قلب و عکس برداری گفته قلبت مشکل داره

که کلی خانوادم ناراحت بودن همه انگار افسرده شده بودم و هیچکس قبول نمی‌کرد که قلبم مشکل داره و ارسلان گفت دوباره آزمایش میگیرم شاید اشتباهی شده

خلاصه دوباره همه اون آزمایشات ، نوار قلب و اینارو دوباره گرفتن ازم و فهمیدیم اشتباه شده بود و قلبم مشکلی نداشت و دردم هم با مسکن آروم شد ولی آخر مشخص نشد اون همه درد واسه چی بود

دوست دار شما رها 🕊️

خاطره هلما جان

سلام دوستان نمیدونم منو یادتونه یا نه چن ماه هست خاطره ننوشتم براتون هلما هستم همسر حسین اومدم براتون خاطره سرماخوردگیمونو بگم انشاالله که خوشتون بیاد …

قبلا گفتم که من آسم و آلرژی دارم و بدنم خیلیییییی زیاد حساسههه یعنی با اینکه کرونا تموم شده اکثرا جاها باید مراقب باشم و ماسک بزنم که یهو ویروس نگیرم یا سرما نخورم از شانس بد منم همیشههه باید سرماخوردگی از حسین به من منتقل بشه خب بریم سر خاطره … هفته پیش حسین با دوستاش برنامه ریخته بودن برن ویلا و دوروز بمونن منم بساطمو جمع کردم چون تنها بودم رفتم خونه مامانم و اونجا در استراحت کامل بودم نه از اشپزی خبری بود نه کار خونه قشنگگگگگ استراحت کردم و دوروز مثل برق و باد گذشت🫣😝ساعت حدود ۸شب بود حسین اومد دنبالمو رفتیم خونه و یه کم سرفه میکرد گفتم واییی حسین سرماخوردی حسین گفت صبح تاحالا سرفه میکنم یه کوچولو گلوم میسوزه منم دیگه فاتحمو خوندم قشنگ سریع برا دوتامون ابجوش و ابلیمو وعسل اماده کردم و خوردیم قرص جوشان ویتامین سی هم برا دوتامون تو اب حل کردم خوردیم تا وسایلای حسین که برده بود ریختم لباسشویی و مرتب کردم شده بود ساعت۱۲اومدم دیدم حسین خوابه منم بی عقلیم گل کردو کنارش خابیدم که ای کاش اینکارو نمیکردم😭😭😭صبح بیدار شدیم حسین خیلی بدتر شده بود گفت رفتم استخر بعد اومدم هوای ازاد مریض شدم سردرد داشت سرفه ابریزش بیجون بود یه کم تب خودمم یه کم احساس کسلی داشتم دوباره ابجوش درست کردم و خوردیم صبحونه اوردم که حسین اصلا نخورد گفتم حسین برو دکتر توروخدا تا بدتر نشدی حسینم امادع شد و خداحافظی کرد گفت میرم دکتر بعد میرم سرکار بعداز اینکه رفت خیلی کسل بودم همش خابم میومد رو مبل دراز کشیدم تلویزیون روشن کردم گفتم بعد بیدار میشم ناهار میپزم واای همونجا خابم برده بود وقتی بیدار شدم دیدم ساعت ۱۱و نیمه گلوم میسوخت و سرم درد میکرد یه کم دیگه وقت ناهار پختنم نبود اصلا حالشم نداشتم رفتم یه قرص سرماخوردگی خوردم و یه کم کار کردم که دیدم اصلا بدنم همش وا میره انگار دیگه اومدم دراز کشیدم باز خابم برد🥹🥹ساعت یک و نیم حسین از سرکار اومد دیدم صدام میزنه هلما گفتم جانم گفت خوبی گفتم بد نیستم بلند شدم و گفتم رفتی دکتر حسین گفت اره رفتم گفت ویروس سرماخوردگیه امپول و قرص و شربت داد بهم سه تا امپولشو زدم گفتم حسین از صبح بیحالم همش سرم درد میکنه با گلوم گفت فقط باید زود بری دکتر تا دارو بده بهت پیشرفته نشه گفتم نه حالا اگه بهتر نشدم فردا میرم گفت زودتر بری بهتری الرژی هم داری پدرمون در میاد تا تو خوب بشی باید هفت خوان رستم و رد کنیم گفتم حالا بیخیال دیگه راضیش کردمو نرفتیم دکتر یه ناهار حاضری دوتامون خوردیم به زور و خابیدیم بیدار شدیم غروب بود توای پاییزی هم که ماشاالله مشخص نیس صبحه ظهزه شبه کی هست منم حالم افتضاح سردرد شدیددد و گلوم میسوخت دوباره ابجوش و قرص جوشان خوردم یه قرصم یواشکی تو داروهای حسین برداشتم و خوردم حسینم بنده خدا خیلی حالش خوش نبود رفتیم تو سالن و فیلم گذاشتیم و تا ۱۱شب فیلم دیدیم گشنم بود ولی تهوع گرفته بودم به زور چنتا لقمه نون پنیر خوردم حسینم داروهاشو خورد و خابید ولی من تا صبحح نابود شدم از درد خابم نمیبردکلافهههه شدم انگار صدسال گذشت بهم سردرد گلو درد سرفه تهوع همش یعنی دلم میخاست حسینو خفه کنم حسین ساعت حدودای۸بود از خواب بیدار شد قیافمو دید فهمیدا گفت هلمااا چشات ماشاالله مشخصه ازدرد نخابیدی گفتم دارم میمیرممم گفت تو عقل نداریییی واقعااااا فقط منو عصبی میکنی صدام میزدی ببرمت دکتر هیچی نگفتم گفت پاشو اماذع شو ببرمت دیگه تسلیم شدم و اماده شدم و رفتیم پیش پزشک خانوادمون چن نفر جلومون بودن و گفت دکترم ساعت ۱۰میاد رو صندلی نشسیم سرمو گذاشتم رو شونه حسین از سردرد چشام میسوخت هی اشک میومد حسینم فک میکرد از درد گریه میکنم گفت ببین چقدر دردت زیادع گریه میکنی گفتم بابا شلوغش نکن چشام میسوززززه همش تقصیر تو هستا سرماخوردگی دادی بعداز دوساعت نوبتمون شد و رفتیم پیش دکتر اونم وضعیت بدن من کامل میدونه و کم نذاشت برام ماشااللع کلی قرص و شربت و امپول و تقویتی و همه چییییی ااومدیم بیرون و حسین گفت داروهاتو میگیرم الان میام نشستم بدون حرف رفت داروهامو گرفت و اومد امپولا ماشاالله چشمک میزد گفتم بابا چه خبره من میترسم گفت پاشو پاشو لوس نشو بزن بریم حالت خوب نیس بریم خونع بخاب بلند شدم رفتیم اتاق تزریقاتش دوتا تخت داره یه پیرمردم از شانس بد من تزریقاتشه گفتم حسین این نزنع گفت خب چیکار کنم خانم نیس میخای بریم درمانگاه گفتم اهوم دیگه رفتیم درمانگاه و تزریقاتش حسین قبض گرفت اومد گفت برو داخل گفتم بیا باهام گفت برو ببین میزاره رفتم با تررررس دیدم دارع برا یه خانمی امپول میزنع اونم از درد صداش میومد دیگه من بیشتر ترسیدم سلام کردم گفتم ببخشید میشه شوهرم باهام بیاد من میترسم گفت بزار امپول ایشون تموم بشه برع کسی نیس بگو بیاد رفتم بیرون و به حسین گفتم منتظر موندیم خانمع اومد بیرون حسین دستمو گرفت رفتیم داخل اینقدر میترسیدم پرستاره گفت اخرین بار کی پنسیلین زدی حسین گفت حدودا دوماهی میشه گفت بخاب پس اشک تو چشام بود که بریزه فقط رفتم سمت تخت حسینم اومد پیشم گفتم خیلی میترسممم گفت نترس عشقم یه لحظس تحمل کن تموم میشه دمر خابیدم رو تخت حسینم دستم گرفت و میخندیدازم پرستار اومد خودش شلوارمو دو طرف کشیدپایین گفت تکونم نخور سفتم نکن اول تب بر میزنم برات پد الکلی کشید سمت راستم و یهو فرو کرد یه تکون خوردم گفتم ایییی حسین دستشو گذاشت رو کمرم اونم سریع زد و دراورد گفت تموم اونطرفو پنبه زد گفتم توروخدا اروم بزن گفت عزیزم نوروبیون هس یه کم درد داره حسین گفت نترس قربونت برم امپولو فرو کرد گفتم اوووووی پمپ کردددد واااای میسوختتتت گفتم توروخداااا نزننن ایییییی اییییی حسین:قربونت برم الان تمومع شل باش زدم زیر گریه اییییییی درد داره دراورد جاشو مالید گفت بخاب اخریو بیارم رفت پنسیلینو اماده کنه حسینم جای امپولمو ماساژ میداد قربون صدقم میرفت پرستار اومد گفت خب اصلا تکون نخور شل هم باش سمت راست پد کشید و یه کم باسنمو فشار داد گفت شل شل یهو فرو کرد یه جیغ کوچیک زدم گفتم وااااای پمپ کرد وااای پنی۱۲۰۰بود برا منی که میترسیدم انگار ارپیچی بود فلججججج شدم زدم زیر گریه بلند گریه میکرددددددم ایییییییییی نمیخااااام اییییی من مردم تا درش اورد دیگه جوون نداشتم هی سرفه میکردمم پرستار رفت حسینم جاشو میمالید و قربون صدقم میرفت دیگع بلند شدم لباسمو مرتب کردم کفشمم حسین پوشید برام تشکر کردیم رفتیم تو ماشین اونجام حسین کلی لوسم کردددد ولی خدایی من بد مریضی هستم تا خوب بشم قیامت میشه اینم از خاطره من خدا کنم خوشتون بیاد اگه خوب ننوشتم دلیلش اینه که هنوز مریضی تو بدنمع و داغون شدم به زور نوشتم امپول زدنم هنوز ادامه داره اگع دوست داشتید بگید بنویسم♥️به امید دیدار

خاطره یاسمن جان

سلام قشنگا

من یاسمن ام و ۲۴ سالمه

یه خواهر دارم یه برادر

ابجیم ۳۲ سالشه مدرس زبان متأهل و داداشم ۲۷ سالشه و کارمنده مجرد

خودمم ازدواج کردم دبیر زیستم 😉 همسرم ۲۸ سالشه و اونم کارمنده

الان دو ماهه که یه تو دلی هم داریم 😍

امسال میخواستم مدرسه نرم !

ولی خب به دلایلی مجبور شدم تا اسفند و برم🥲

بریم سراغ خاطره

تقریبا دوازده ظهر بود از مدرسه برگشتم

گفتم ناهار برم خونه مامان اینا حالمم خوب نبود (همسرم ۳ بعد از ظهر میاد خونه خیالم راحته)

دیگه رسیدم و همینجوری لباس درنیورده افتادم خسته کوفته

مامانم گفت : دختر داری خودتو از پا میندازیا یه دکتر می‌رفتی

_خوبم مامان چیزی نیست فقط یکم خستم من میرم بخوابم

مهدی : ناهار نمی‌خوری ؟ (اون بچه چی قرارع بشه 😂)

_ نه داداش نمیتونم حالت تهوع دارم

یکم بخوابم بهتر بشم میخورم

خلاصه رفتم اتاق داداشم

دراز کشیدم رو تختش خوابم برد

یه چند ساعتی گذشته بود با حالت تهوع شدید از خواب پریدم ...

بدو بدو سمت سرویس بهداشتی 😕

مامانم پشت سرم اومد

موهامو جمع کرد از جلو صورتم (کش نبسته بودم موهام باز بود ، بلنده😬)

یه چند ثانیه بعد دیدم همسرم اومد (تعجب کردم که چرا اومده اینجا ! مگه نباید الان خونه ی خودمون باشه !)

حامد : خوبی خانوم ؟ مامان شما برید لباساشو بیارید من کمکش میکنم صورت شو آب بزنه ببرمش دکتر

_ خوبم حامد...

نزاشت حرف بزنم و ...

حامد : شما حاضر میشی میریم دکتر اوکی؟

_ باشه🚶‍♀

مامان لباسامو آورد کمکم کرد پوشیدم داداشم یه لیوان آب برام آورد آروم آروم خوردم دیگه همسرم دفترچه و اینا رو برداشت و گفت می‌ره پایین ماشین و روشن کنه

با کمک مامان رفتم پایین سوار ماشین شدم

مامان : حامد جان مشکلی بود زنگ بزن بیام پیش یاسمن

حامد : چشم مامان شما نگران نباش

خدافظی کردیم و راه افتادیم

(شیشه رو داده بودم پایین و تند تند نفس می‌کشیدم ! حالت تهوع داشتم 🥴)

_ حامد تو کی اومدی خونه مامان اینا ؟ چرا نرفتی خونه ی خودمون

حامد : اتفاقا داشتم میرفتم مامان زنگ زد گفت خانومت از مدرسه اومده اینجا خیلی ناز خوابیده تشریف بیارید شام در خدمت باشیم 😍 منم که عاشق دستپخت مامانت 😃نتونستم نه بیارم

_ عجب🥲😂

یکم حرف زدیم و رسیدیم

حامد : میخوای تو همینجا رو صندلی بیرون بشینی من برم نوبت بگیرم بیام ؟ میترسم بوی الکل حالتو بد کنه !

_ آره همینجا میمونم تو ماشین ، تو برو

رفت

ده دقیقه بعد برگشت گفت : بهشون گفتم حالت خیلی خوب نیست قرار شد زودتر تو رو بفرسته داخل ، پیاده شو که من قفل ماشین و بزنم عزیزم ...

پیاده شدیم باهم رفتیم و خیلی شلوغ بود!

بیمار که اومد بیرون منو حامد رفتیم داخل

دیگه دکتر منو دید و صحبت کردیم و ..

فشارم پایین بود که سرم نوشتن

دو تا آمپول هم نوشتن

تاکید کرد همون شب بزنم فرداش هم ویزیت متخصص برم

تشکر کردیم اومدیم بیرون

بوی الکل داشت حال مو بد میکرد

به همسرم گفتم میرم داخل محوطه

تو دارو هارو بگیر بیا !

خلاصه همین کارو کردم، همسرم یه ربع بعد اومد گفت نمیتونی بزنی اینجا نه ؟

_ نه نمیتونم

حامد : خب اشکال ندارع میریم خونه

رفتیم خونه مامان اینا من وسیله هامو برداشتم مامان زحمت کشید یه قابلمه غذا هم داد و 😄 حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون ...

رسیدیم من رفتم بالا

که همسرم گفت مامانش چای گذاشته گفته بریم پایین دور هم باشیم

لباس هامو عوض کردم یه چیز مناسب پوشیدم

رفتیم پایین همسرم دارو های منم همراه خودش آورده بود 😬 داد به مامانش که زحمت شو بکشه (وقتی آدم و تو عمل انجام شده میزارن 😂)

ایشونم رفت تو اتاق و شروع کرد به آماده سازی و شکستن دارو ها 🤕

هادی (برادر شوهرم که ۱۸ سالشه کنکوریه ) : آبجی میخوای بری اتاق من دراز بکشی مشکلی نیستا ! اگر رو تخت راحت تری برو اتاق من 🙃

با کمک همسرم رفتم اتاق هادی : چادر مو انداختم روی تخت

آروم دراز کشیدم همسرم لباس مو درست کرد

بعدم آروم در گوشم گفت : یاسمن 😁 جلو مامان آبرو داری کنیا😃گریه نکنی خانوم؟

چیزی نیست من پیشتم (بخدا اینو میگه استرسم بیشتر میشه 😂)

سرمو گذاشتم رو دستام

مامانش اومد داخل

_ مامان معذرت می‌خوام تو این وضعیت... (دراز کشیده بودم بالاخره ازشون عذر خواهی کردم 😂چه عروس با ادبی ام)

مامان فهیمه : راحت باش قشنگم 🥰 (هم مادر شوهره جوونیه هم مهربونه 🥹)

خلاصه اومد با حوصله تزریق کرد و یکیش بینهایت درد گرفت 🚶‍♀جوری که پامو ناخودآگاه سفت کرده بودم !‌ همسرم یکم پامو ماساژ داد که من ریلکس تر باشم 😢 دیگه دردش نزاشت واقعا .

تموم شد و درآورد یکم روش و نگهداشت

لباس مو درست کرد و تمام 🙈

مامان فهیمه: خوبی یاسمن جان ؟

اومدم جواب بدم یهو حس کردم الانه که حالم بد بشه

سریع پاشدم بدو بدو رفتم سمت سرویس

پشت سرم حامد اومد

حامد : چیشدی یاسمن ؟ خوبی ؟

-میشه بریم بالا من استراحت کنم؟ بیحالم

حامد : باشه بریم

از مامان و ... عذر خواهی کردیم و رفتیم بالا

حامد : یاسمن سرمت ؟

مهدی بیرون بود پیام دادم بهش گفتم بیاد برام وصل کنه (دوره گذرونده بلده )

حامد : باشه پس برو داخل رو تخت دراز بکش

رفتم دراز کشیدم تو گوشی بودم شاد و چک میکردم و سوال بچه‌ها رو با ویس جواب میدادم ...

صدای آیفون اومد ...

حامد : مهدی‌ه !

- حامد جان در و زدی یه شیر نسکافه واسه مهدی بیار 🥲

چشمم😄برادر زن شیر نسکافه نخوره نمیشه دیگه 😒😂

- بدجنس نباش 😂 داداشمه

حامد : شما هم با این اخوی ت😂

در و زد و مهدی اومد داخل

سلام ، خوبی آبجی ؟

مهدی : چی کارش کردی آبجی مو حامد ؟😒

حامد : خواهر زاده ت مقصره داداش نه من

بیا اینم سرم... 😒😂

مهدی : همه ی اینا تقصیر توعه

حامد : باش تقصیر من 😒شما مشغول شو برم سفارش مخصوص تو بیارم

مهدی : وظیفته زود باش 😉😂

یاسمن رو دست بزنم ؟

_فرقی نمیکنه

با دستکش دور دستمو بست ...

و الکل زد

مهدی : بگردم تورو نبینم تو این حال

چقدر گفتم شوهر نکن 😒😂

_تهش چی ؟ رفتنی می‌ره دیگه 🥲

مهدی : چی بگم من ! 🙂‍↕️

زد سوزن و ..

مهدی : ببخشید

اینم از این .. راحت باش دیگه 🥰

_دستت درد نکنه داداش

مهدی : قربون شما

حامد : خانومم چطوره ؟

مهدی : خانومت خوبه

سفارش من کو 😂

حامد : رو میز گذاشتم تشریف بیارین در خدمت باشیم😂

اینا داشتن باهم صحبت میکردن که من چشم گذاشتم و خوابم برد 🥲

تقریبا نماز صبح بیدار شدم دیگه 😬

دیدم حامد داره سجاده پهن می‌کنه برای نماز

_صبح بخیر

حامد : صبح شما هم بخیر خانوم بهتری ؟ خوب خوابیدی 😉؟

_اصلا متوجه نشدم دیگه

حامد : فدای سرت

امروز مرخصی گرفتم پیشت باشم خب ؟ صبحانه و ناهار با من . شما پاشو یه دوش بگیر لباس تو عوض کن یه امروز و استراحت کن حالت بهتر بشه .باشه یاسمن ؟

_به خاطر همین کاراس که عاشقتم دیگه 🥲

حامد : من بیشتر عزیزدلم 😉

خلاصه اینم از این

امروز حالم بد بود دیگه نشد مدرسه برم😕

این حالت تهوع رو اعصااااابمه😭هیچی نمیتونم بخورم 🥲 واقعا سخته و کلافه شدم

ان‌شاءالله که همه چی بخیر بگذره ...

دوستون دارم ❤️

خاطره سینا جان

خاطره سینا(تیچرمجید)

این قسمت: رو به موتم بودی بیا!

بالاخره نصف ترم تموم شد و امتحان میانترم بود منم خوشحال که امروز روزه استراحتمه ومجبورنیستم لسن پلن وپاور آماده کنم.دوتاازکلاسهام هم سطح اند بخاطرهمین بهشون گفتم دوتاکلاس باهم بیاند امتحان بدند برند خونه .خلاصه عیده معلم زبانا امتحانای میانترم وفایناله.

خلاصه لباس تروتمیز پوشیدیم وعطر واتکلن زده رفتیم سرکلاس.این دوتا کلاس که هم سطح اند نوجوان اند و Teen 2 Teen میخونند و الان یک ساله که پشت سرهم بامن کلاس دارند.حالاچرا یک ساله باهمیم؟ چون هم اونا منودوست دارند هم من دوستشون دارم . بااینکه خیلی سخت گیری میکنم هرترم یه دفترچه معنی لغت مینویسند ومجبورشون میکنم کلی کلمه حفظ کنند ولی بااین حال پایان هرترم با مسئول برنامه ریزی کلاسهاصحبت میکنند و میگن بااقای فلانی کلاس میخوایم. منم که چون درس خونن وباهم رفیقیم همیشه باافتخار اوکی دادم.

خب فهمیدین خیلی خفنم واینا یا بیشتر تعریف کنم ازخودم؟

نوشابه هستا، بازکنم بیشتر؟

اره خلاصه خداحفظم کنه عین من دیگه نمیاد رو زمین آقای فردوسی پور‌.😂

بچه هایکی یکی یا دوتادوتا میومدند توکلاس امتحان شفاهی میدادند ودرنهایت امتحان کتبی‌‌.

فاطمه، نوه داییم توهمین کلاسه وکلاس پنجمه

بااینکه کلاس پنجمیه ولی خیلی ریزه میزست یعنی ببینیدش میگید نهایت کلاس دوم دبستان باشه ؛خیلی کیوت ونمکیه وعاشق زبان انگلیسیه وهمیشه میگه من میخوام معلم انگلیسی بشم.

خلاصه قندکلاسمه ولی خب بچه ها هیچ کدوم نمیدونند فامیلیم.

خلاصه نوبت اون شد‌اومدتوکلاس دیدم رنگش پریده وداره میلرزه باانگلیسی گفتم اوکیی؟خوبی؟ کلاس سرده؟

با دماغ گرفته گفت نه سرماخوردم!گفتم سرماخوردی براچی اومدی کلاس؟

گفت تیچر میتونم فارسی بگم؟

یذره چپ چپ نگاش کردم گفتم هیچ جوره نمیتونی انگلیسی بگی؟گفت نه

گفتم باشه بگو.

گفتم چی میخواستی بگی که باانگلیسی نمیتونی!؟

گفت موت باانگلیسی چی میشه؟

گفتم موت دیگه چیه؟؟

گفت خودتون گفتید روبه موتم بودیم نباید برای امتحان غایب کنیم!

منکه یهوترکیدم ازخنده. گفتم فاطمه! فاطمه ! درسته من همچین حرفیو زدم ولی اینو برای بچه هایی که الکی وبدون علت غایب میکنند گفتم.

بایدبهم پیام میدادی میگفتی حالم خوب نیست امتحان تاخیری ازتون میگرفتم.

گفت خودتون گفتید دیگه.

گفتم میتونی الان جواب بدی؟

گفت آره خوندم یکم.

دوتاسوال پرسیدم دیدم آب دماغش اجازه نمیده حرف بزنه . دوسه تادستمال بهش دادم به منشی گفتم به خانوادش تماس بگیرند بیانددنباش هفته دیگه امتحان تاخیری بده.

دیگه تاساعت ۷ پشت سرهم امتحان میگرفتم خیلی خسته شدم .گوشیم زنگ خورد سیوداشتم دیدم دخترداییمه مادر فاطمه.

جواب دادم و گفتم براچی فاطمه روفرستاده بودین بااین حالش کلاس!؟

گفت هرچی بهش گفتم نرو گفت معلم گفته که اگه نریم نمره کم میکنه و رو به موتم بودین باید بیاید امتحان بدید.

حالاماهم سرخ وسفید میشدیم پشت گوشی که این چه حرفی بود زدی مرد!روبه موت دیگه چه کوفتیه من گفتم!

خندیدم گفتم نه نه یزید که نیستم دیگه من اگه بهم میگفتین قبول میکردم. بچه اصلا رنگ نداشت به صورت اومده امتحان بده.

خلاصه یکم راجب اوضاع فاطمه صحبت کردیم و پرسید دکتر شیفته؟

نگاه ساعت کردم گفتم تا نیم ساعت دیگه شیفتشوتحویل میده میادخونه.گفت پس هیچی میخواسم فاطمه وفرناز رو ببرم پیشش دیگه چه روزی بیمارستانه؟

گفتم دختر دایی این حرفاچیه همین امشب بیار بچه هارو خونمون رضا ببینتشون.اصلا برای شام بیایند.

خلاصه تعارف پشته تعارف وقرارشد که بعدشام بیاند‌.زنگ زدم به مامان خبردادم گفت قدمشون روچشم خوب کاری کردی مامان. میوه وشیرینی خامه ای سر راه بگیر بیار(جون مجید اگه فامیلای خودش نبودند میگفت تو .....خوردی مهمون دعوت کردی).

به رضاهم زنگ زدم گفتم مشتری داری بعدکار بیاخونه😂

خریداروکردم و رفتم خونه مسعود گفت یزید بچه مردم داشته میمرده گفتی باید بیادامتحان بده؟

گفتم اینوکی گفت؟

گفت لیلا (مادر فاطمه)زنگ زد گفت دارند میاندخونمون.

گفتم عجب آدمیه این دیگه !!سریع اطلاع رسانی کرد!

گفت آی من ازین معلما عقده ای بدم میاد.گفتم بروبابا...

خلاصه لباس عوض کردم ومیوه هاروکمک مامان چیدم که چنددقیقه بعد رضا و مهمونا باهم رسیدندتوخونه.

اومدند داخل طبق معمول بچه آخریه فلک زده زحمت پذیرایی وکشید ،میوه ببر، چایی بگیر وشیرینی یادت نره پیش دستی نبردی ازین حرفا.

شیرینی وگرفتم جلوشون فاطمه هم برداشت.

چنددقیقه بعدش خیلی نامحسوس رضا رفت روی صندلی کنار فاطمه نشست یه پرتقال رو ۴ قاچ کرد بابشقاب فاطمه که توش شیرینی بودجابه جاکرد گفت نظرت چیه یه معامله باهم داشته باشیم این مال من این مال تو.

فاطمه باخجالت بشقابو گرفت گفت باشه.

حالااصلا رضاقندنمیخوره میخواست فاطمه خامه نخوره ازش گرفت

گرم صحبت بودیم که لیلا گفت دکتر فرناز دوهفته پیش سرماخورد بردمش پیش دکتر‌..‌‌..متخصص کودکان که خودت معرفی کردی. ولی بااینکه دوهفتس گذشته و علائم سرماخوردگی نداره ولی چشمش قی میکنه و دائم بینیش گرفته

گفت میبینمش حالا.

رضا به فاطمه گفت خب میخواددخترم چیکاره بشه؟( انتظار داشت مثل اکثربچه ها الان بگه میخوام دکتربشم )

فاطمه هم گفت میخوام معلم زبان بشم مثل مستر(فامیلیم) .

منم که دیگه اصلا بال درآوردم اون لحظه

پاشدم گفتم :

Yesssss,that's it .Give me five.

(بزن قدش)✋️

خلاصه یکی زدیم قدشو پک وپوز رضا کش اومد.

دم گوش رضاگفتم میخوای گریه کنی؟ گریه کن بیتربیت.😂

خلاصه همه زدیم زیرخنده.

رضا دیگه رشته کلام ازدستش دررفته بود نمیدونست چطوری بحث معاینه روپیش بکشه.یکم فاطمه روتشویق کرد که افرین معلمی!چه شغل خوبی وازین حرفا...

دودقیقه بعدش گفت خب حالااجازه هست من خانم معلم رومعاینه کنم ؟

فاطمه خیلی مودب وآروم گفت بله ممنون.

رضا از رومبل اومد پایین رو زمین نشست گفت پس بیاپایین بشین عمو.

گفت کیف منو میاری مجید روتختمه.

کیف آوردم.

لیلا هم اومد ازرومبل نشست پایین.

بقیه هم گرم صحبت بودند.

فرناز وازلیلا گرفتم بغل کردم که بیقراری نکنه.

رضا اول تب سنج وگرفت جلوی صورتش وبعد لایتو برداشت یکم به دکمش ور رفت تاروشن شد به فاطمه گفت دهنتو بازکن عمو عاااا ته گلوشو باآبسلانگ معاینه کرد.

گوشی وبرداشت ، نفس عمیق ،یدونه دیگه ،یکی دیگه....یدونه از گوشی هارو ازگوشش درآورد فقط یکیش توگوشش بود گفت یکی دیگه دخترم خوبه.

گوشی و انداخت دورگردنش

.گفت عطسه؟ سرفه؟ لیلا گفت پشت سرهم عطسه میکنه. گلوشم عفونیه.

فاطمه گفت دماغم گرفته. رضا یه دست کشید به سرش گفت خوب میشه حالا.

لیلا شروع کرد به غر زدن که فصل مدرسه ها زود به زود مریض میشه و ویروس میگیره و....رضا گفت یدونه تقویتی براش مینویسم شربته اینو روزی یک قاشق بخوره هم برای رشدش خوبه هم انرژیشو بالامیبره کمترهم مریض میشه.

آمپول میزنه دخترم؟

فاطمه گفت میشه نزنم؟

رضاگفت بزنی بهتره.

خب اون یکیو بیارببینم فرناز ودادم دست رضا.یکم نازشو کشید رفت بغلش.

روبه لیلا گفت چندوقتشه؟

گفت یکسال ودوماه.به مامان گفت گوش پاکن داریم؟

گفت آره مامان گفت بیاربرام.

گفت هرموقع اینطوری میشه چشماش ترشح چرکی داره ،اول باید باآب چشمارو بشوری. دست میکشید به صورت بچه میگفت قشنگ اینجاهاروباشامپو بچه کفی کفی کن بشور. دونه دونه مژه هاش تمیزبشه.

مامان گوش پاک کن آورد رضابچه رودادبه لیلا گفت بگیرش من چشمشو تمیزکنم.رفت نزدیک تر سرشو گرفت باگوش پاک سعی داشت چرکارو جداکنه.

_آفرین دخترم یکباردیگه یکبار دیگه تموم شد .

بچه هم تکون میخورد بیقراری میکرد.

چرکاروجداکرد. یدونه آبسلانگ دادبه بچه که باهاش بازی کنه و گوشی روگذاشت روسینش.

بچه هم لوله ی گوشیوگرفته بودمیکشید.

اتوسکوپ(دستگاه معاینه گوش) روازکیفش درآورد سربچه روگرفت گوشهاشو معاینه کرد بچه هم داشت باگوشی پزشکی بازی میکرد. اتوسکوپ روگذاشت زمین بچه برش داشت محکم زد روزمین دوباره ازدستش گرفت‌.تب سنج رو گرفت جلو صورتش، دوباره بچه اتوسکوپ وبرداشت دستشو برد بالاکه بندازتش رضاازش گرفت گفت توروخدا اینودیگه ننداز.😂

رضاگفت بینیشم باید تمیزکنیم.

روبه به مسعود گفت داداش تاداروخونه میری شما داروبگیری بیای؟

گفت باشه میرم.

لیلا گفت زحمت میشه فردامیگیرم گفت نه همین الان لازمه.

علی (بابا ی فاطمه)گفت نه خودم میرم

باباگفت بشین علی آقا میگیرند بچه هامیارند.

خلاصه چند مین بعدش مسعود دوتاکیسه پلاستیک دارو آورد.

رضا یه نگاه به دارو ها انداخت قطره بینی ودرآورد گفت باید دماغشم تمیزکنیم دخترو.

پیشاپیش معذرت میخوام و همینجورکه بچه تودل مامانش بود بایه دستش یه سوراخو گرفت و قطره رو ۴_۵بار پاف زد توبینیش.

بچه شروع کردبه گریه وبیقراری. رضا یکم نازشوکشید و

دوباره تواون یکی سوراخ بینیش زد که یهو یه تیکه بینی ازتودماغش زد بیرون ریخت رودست رضا.

رضا میگفت جان جان نگاه کن همینومیخواستم.

حالامن داشتم به این فکرمیکردم تاحالا ازدست رضاچی گرفتم خوردم🥴 بادستمال دستش وصورت بچه رو پاک کرد وداشت برای لیلا توضیح میداد که چطوری استفاده کنه. وزن بچه رو پرسید ویکی یکی داشت میگفت مقدار مصرف داروهابایدچطوری باشه.

اون کیسه رو برداشت گفت برسیم به خانم معلم آینده.

کپسولا وشربتا رو یک یکی به لیلانشون داد وگفت نوشته روی هرکدوم چندساعتی مصرف کنه.

آمپولارو جدا کرد گفت این دوتاروامشب بزنه فردا هم این یکی.فاطمه یه نگاه به من کرد

باخجالت گفت میشه نزنم.مامان فردامیزنم.

لیلاگفت ببین مامان حالت بده بزنی سریع خوب میشی.صداشو آروم کرد توگوش مامانش گفت نه مامان آخه من روم نمیشه.

رضا گفت من نمیزنما عمه میخوادبزنه

عمه اش بیا.مامانوصدا زد گفت این دوتا آمپولو یواش بزن به دختر زودخوب بشه.

منم خودمو زده بودم به اون دَرا که یعنی اصلا توباغ نیستم بابچه بازی میکردم.

بالاخره راضی شد بامامان ولیلا برندتواتاق آمپولشو بزنه.

رضا وسایلشو جم کرد. یدونه سیب پوست کند یه تیکشو گذاشت دهن من. دستشو پس زدم دهنمو پاک کردم گفت چته؟؟؟؟!!

گفتم خیلی چندشی بابا تودستاتونشستی اینو معاینه کردی.

گفت شستما نشستم؟

یه تیکه سیب گذاشت دهنش گفت بیاحالایدونه بخور😁 شستم بخدا بیا.

گفتم ولم کن من سیب دوست ندارم.

همینجورکه بچه دستم بود یه عطسه کرد گوش و نصف صورتم خیس شد.

رضا که ترکیده بود ازخنده میگفت پاشو بشور مریضه میگیری ازش آدم روهرچی حساس باشه سرش میاد.

راس میگه آدم ازهرچی بترسه وحساس باشه سرش میاد.

مرسی که خوندین.

(تیچرمجید)

خاطره آناهیتا جان

سلام سلام

مهندس آنا🌋🌋هستم

بریم سراغ خاطره ی یهویی زیر سرم رفتن من بشنویم😁🤕

امروز دیدم پدر 🧓 سرما خورده و حالش جالب نیست غروب بعد از رفتن به سر خاک مامان 🖤🖤بابا رو بردم دکتر

دکتر یه پزشک جوان بود که اسکراب و شلوار طوسی پررنگ پوشیده بود و جوان بود . 😍😍 همون دکتر قبلی🤭🤭 ماسک اش رو زد...

واسه بابا سرم نوشت و پدر رفت زیر سرم

دیدم هم سرم شدید درد داره و هم گوشم خوب نمیشه🤕🤕گفتم حالا که اینجا هستم با دکترش مشورت کنم

دکتر از اتاق رست بیرون اومد و رفت تو اتاقش

رفتم دم در اتاق اش و گفت:بفرمایید داخل ،بیا بشین...دم در همچنان ایستادم دکتر 😳😳نگاهم کرد😁😅😅

گفتم :دکتر من گوش درد و پیشونی درد شدید دارم متخصص رفتم و دارو داده ولی فرقی نمی کنه دردش کلافه ام چیکار کنم🤕؟

گفت: این دارو رو نوشته ؟؟

گفتم نه هیچی 🥺...گفت:بیا ببینمت

گفتم:ویزیت بگیرم گفت آره

رفتم نوبت گرفتم و رفتم داخل اتاق

دکتر:بفرمایید داخل ....

اومدم داخل و روی صندلی نشستم تازه جزوه ام دستم بود😅😅😅

دکتر:برگه رو به من میدی

گفتم چشم و برگه ی ویزیت رو بهش دادم

دکتر :علایمت چیه دختر؟؟

شروع کردم به یه ریز غر زدن و اسم داروها رو گفتم

دکتر شروع کرد به دونه دونه نوشتن علائم که یادش نره😁😁

گفت :بگذار ببینم گوشت چی میگه بهم😁..

دستگاه اتوسکوپ رو برداشت و اول شروع به دیدن گوش چپم کرد..دکتر:سرت رو بچرخون ببینم ، سر بالا کن...

سرم رو چرخوندم و بالا کردم تا اون دستگاه رو روشن کرد و گذاشت تو گوشم دردم در اومد 🥺🥺

دکتر نگاهش کرد

دکتر: صبر کن نچرخون سرت رو ...دست گذاشت بیرون گوشم

گفت:درد داره اینجا؟،گفتم آره هم اینجا هم این ورش درد داره

سری تکون داد گفت:بچرخونید سرت رو...

سرم رو چرخوندم

دکتر نگاهش کرد این یکی گوشم رو کارش رو تموم کرد و اتوسکوپ رو گذاشت رو میز

چرخید سمت رایانه و شروع کرد به نسخه نوشتن

گفت:التهاب گوش چپ ات خیلی زیاده

دکتر یه نگاه بهم کرد و گفت:سابقه ی قند و چربی و فشارخون داری؟؟

من:فشارخون دارم🤕...دکتر:با قرص تنظیمه؟؟

نمیدونستم چی بگم🤦‍♀️ گفتم: تقریبا 🤕 پس میشه فشارم رو چک کنید

دکتر :بله که میشه....کاپشن ات رو دربیار و آستینت رو بده بالا

کاپشن ام رو دراوردم و نشستم

دکتر چرخید طرفم دستم رو گذاشت رو میز و با گرفتن نبض سعی کرد فشارم رو چک کنه

دکتر :فشار ۱۳ هست ...بد نیست... دکتر چرخید طرف رایانه مجدد و داشت ادامه میداد نسخه اش رو

دکتر:سابقه ی دیابت که نداری؟؟

من:نه دکتر

دکتر:سرم که میزنی؟؟من🥺🥺شدم و گفتم:دکتر میشه سرم نباشه ، بد رگم ،میشه نباشه؟؟

دکتر:باید یه سری داروها رو تزریقی بگیری ،بهتره که سرم باشه ....

من🥺🥺:باشه بنویسید🤕

دکتر:نگران نباش دختر پرستار هامون خوب هستن و خوب میتونن رگ بگیرن نگرانی نداره عزیز وتاکید کرد که آنتی بیوتیک اش سره ساعت و با شکم پر باشه و دیگر داروها آنتی بیوتیک اش قطع بشه

دکتر:باهمین داروها باید اوکی بشی🥰

دکتر :بیا اینم کد نسخه🥰

و کد نسخه رو داد و خداحافظی کرد

اومدم از اتاق بیرون و کد رو دادم دست بابا

مجدد رفتم سمت اتاق دکتر

من:دکتر ، حالا که سرم نوشتین من زیر سرم حالم بد میشه...دکتر:چت میشه🤨؟

من: تپش میگیرم

دکتر:بگو به پرستارت میزان سرعت سرم رو کمتر کنه

گفتم:باشه دکتر ممنونم 🥰❤️

دارو ها رو گرفتم و دادم دست پرستار

پرستار:برو رو تخت وسط دراز شو چون بد رگی باید دوتا دستت چک شه🤕

دراز شدم رو تخت وسط و مانتوم رو دراوردم

خانم پرستار سرم رو وصل کرد و اول رو مچ دست راست رو چک کرد دید رگ نیست🤕🤕🤕🤕 دردم گرفت

اومد سراغ دست چپ

یه رگ عمقی پیدا کرد و رگم رو گرفت و سرم رو زد

آخرم تو این هاگیر واگیر تیچر زبانم رو دیدم ...

یهو وسط این سرم ،برق کل درمانگاه رفت😅😅🤭🤦‍♀️🤦‍♀️من موندم تو تاریکی

پدر رو صدا کردم و گوشی رو گرفتم و نور انداختم تا برق بیاد😅😅🤕

برق اومد و بعد از یک ساعت بعدش پرستار اومد سرم رو از دستم کشید و رفت🤕🥰

اینم از یهویی زیر سرم رفتن ما 🤕

امیدوارم خوشتون اومده باشه 🥰🥰

منتطر کامنت های قشنگتون هستم🥰😍😍

ارادتمند

دختر زمین 🌋🌋

خاطره نیکا جان

سلام و عرض ادب✨

نیکا هستم همونی که سه تا داداش داشت دومین خاطره م هستش از تمام دوستانی که لطف داشتن و نظراتشونو ارسال کردن سپاس گزارم🌺 من به دلیل اینکه ماکان زیاد اجازه نمیده گوشی دستم بگیرم نمیتونم زود به زود واستون خاطره بفرستم

مهر ۱۴۰۳🍂:

روز دوشنبه بود از سر صبح یه احساس مزخرف داشتم و احساس می‌کردم از دیشب هر چی که خوردم هضم نشده و معده م درد میکرد مامان گفت :☆

☆ نیکا مامان بیا این لقمه رو بخور

+ نمی تونم مامان مرسی دیر

☆ بیا مامان جون گشنه میمونی

لقمه رو از دستش گرفتم و به زور یه کوچولو خوردم

☆ امروز با بابات میریم پیش عمت واستون غذا میزارم اومدی گرم کن با داداشت بخور ( عمم یه شهر دیگه س و زایمان کرده بود مامان میخواست بره کمکش) کیان از اتاقش اومد و گفت: ♤

♤ بدو نیکا دیر شد

+ اومدم 🚶‍♀

دیگه باهم رفتیم مدرسه منو نرسیده به مدرسه پیاده کرد گفت خودت بیا کسی متوجه نشه دیگه من با کلی غر غر کردن پیاده شدم و رفتم تو حیاط اونروز نرفتیم سر صف رفتم کلاس زنگ اول عربی داشتیم اومد سر کلاس و با هزار بدبختی تحمل کردم کم کم داشت سر درد هم بهش اضافه میشد و احساس می کردم بدنم حرارت برش داشته

زنگ تفریح سرمو گذاشتم رو میز چشام گرم شده بود🥱 که زنگ کلاسو زدند و آقا کیان تشریف فرما شدن( گفته بودم که دبیر ادبیاتمون) حضور و غیاب کرد و از درس گذشته ازمون سوال پرسید انگار متوجه حالم شده بود هی زیر چشمی منو می پایید دیگه چون قدم هم کوتاه همیشه ردیف اول میشینم اونم قشنگ بهم مصلت بود( بجز یکی از دوستام کسی نمی دونست خواهر و برادریم شما فکرشو بکنید هر روز به داداشت فوش بدن و چرت بگن و نتونی چیزی بگی🔪😤)شروع کرد به تدریس که بچه ها تازه انرژی گرفته بودن و هی مزه می پروندن کیان چندبار بهشون تذکر داد ولی اصلا اهمیت ندادن که دیگه اعصابشو بهم ریختن و داد زد یعنی قشنگ زهره ترک شدیم😂( اصلا اخلاقش توی مدرسه با خونه، زمین تا آسمون فرق داشت تو مدرسه بر خلاف خونه بسیار جدی و ترسناک بود ) با دادی که زد همه ساکت شده بودن و داشت تدریس می کرد احساس کردم ببخشید محتویات معده م داره میاد بالا🤢 سریع پاشدم پریدم بیرون هرچی از دیشب خورده بودم بالا آوردم 🤮دوستم اومد پیشم کمک کرد دست و صورتمو بشورم گفت

_ چی شدی

+ چیزی نیست خوبم

_ میخوای بری زنگ بزنی بیان دنبالت ؟

+ نه نه نمی خواد خوبم

رفتیم سر کلاس کیان گفت

◇ حالتون خوبه ؟

+بله ممنون .ببخشید

دیگه به تدریس ادامه داد دوباره کمی نگذشته بود احساس کردم دوباره داره حالم بد میشه دوباره دویدم بیرون پردیس دوستم اومد گفت :

_ نیکا چرا اینجوری شدی ؟

+ نمی دونم از صبح معده م درد میکنه 🤕

بازم رفتیم کلاس اینبار کیان گفت

◇خانم ... تشریف میارید

رفتم نزدیک صندلیش گفت:

◇ خوبی

چشامو به نشانه تایید تکون دادم ناگهان دستشو گذاشت رو سرم همه بچه ها اینجوری شده بودن😮😂

◇ تب داری برو بگو بیان دنبالت با این حالت نمیتونی تا زنگ آخر دوام بیاری

+ نه ممنون بهترم لازم شد زنگ میزنم

دیگه بدون اهمیت دادن به حرفم پاشد رفت بیرون کمی بعد دوباره برگشت و ادامه داد هنوز نیم ساعت نگذشته بود در کلاسو زدند خانم امینی گفت : ببخشید آقای.... اومدن دنبال نیکا

منو میگی اصلا هنگ کرده بود از دست اون کیان دهن لق دلم پر بود 🥀وسایلمو جمع کردم به کیان یه چش غره ریزی رفتمو اومد بیرون دیدم ماکان اومد .آروم سلام کردم از خانم امینی تشکر کرد و رفتیم .

تو ماشین بودیم ازش پرسیدم

+ اون کیان دهن لق گفت بهت بیای؟

●اره چی شدی؟

+ هیچی الکی شلوغش کرده بود

● رنگ به رخسارت نمونده میگی هیچی من چندبار بهت گفتم میری مدرسه ماسک بزن که مریض نشی چرا زبون آدمی زاد حالیت نمیشه

من مظلومم که بغض کرده بودم هیچی نمی گفتم 🫠

رسیدیم خونه سلام کردم نیکان خونه بود گفت

♤ سلام چرا اینقد زود اومدی؟

+ببخشید، ناراحتی برگردم

● خانوم بازم مریض شده

♤ این اگه مریض نشه باید تعجب کرد 😐😂

+ خفه شو بابا

● عه مودب باش نیکا این چه طرز صحبت کردن با بزرگترته ( منو نیکان باهم زیاد شوخی میکنیم و مشکلی نداره ولی ماکان از اینطور صحبت کردن خیلی بدش میاد حتی یه بار سر اینکه بهش یه فوش نسبتا بد دادم خوابوند زیر گوشم🥲)

آروم گفتم :ببخشید

رفتم لباسمو عوض کردم یه کم آب خوردم چند مین بعد دوباره پیش به سوی سرویس🤢 دیگه چیزی تو معده م نمونده بود احساس می‌کردم معده م آتیش گرفته و میسوخت نیکان دستو صورتمو شست سرمو بوسید گفت

♤ چیزی نیست قربونت برم

بغلم کرد برد تو اتاقم ماکان با کیفش سر رسیدن😭

● از کی اینجوری شدی؟

+صبح

● دیشب چی خوردی ؟

+ هیچی فقط شام ، بادام زمینی و میوه

● اسهال ؟

+ اهم

تبمو چک کرد

● تبم که داری چیزی نیست ویروس🦠 الان بهت دارو میدم خوب میشه

+ داداش تروخدا امپول نده

● امپول ندم چی بدم پس تو آبم میخوری بالا میاری

دیگه رسما داشت گریه م می‌گرفت رفت دارو هارو بگیره خوابم برد که با صدا نیکان بیدار شدم

♤ پاشو نیکی ماکان اومد

+ تروخدا داداش نه نزار امپول بزنه خیلی درد داره

♤ خوب فداتشم امپول نده که خوب نمیشی همش بالا میاری

ماکان اومد تو اتاق دستش یه کیسه بود که فقط امپول و سرم توش پیدا بود 💉

+ وای تروخدا این همه ؟

● کولی بازی در نیار میریزم تو سرم

+عه

● اره حالا برگرد

+ مگه نگفتی می‌ریزی تو سرم

● دو تاشون باید عضلانی تزریق بشن

+ تروخدا دیگه ولم کن

● برگرد نیکا اذیتم نکن

نیکان منو چرخوند و شلوارمو کشید پایین دستشو گذاشت رو کمرم ماکان پدو کشیدو پوستمو جمع کرد آروم نیدلو وارد کرد نیدلو کشید بیرونو پدو یه کم فشار داد

+ تموم

● ام خوب زدم؟

+ بد نبود😂

● می خوای بدشو نشونت بدم

+ نه دیگه بی جنبه خوب بود مرسی

● افرین😁

کمی پایین ترشو پد کشیدو وارد کرد خداییش اینم درد نداشت خوشحالو خندون خواستم شلوارمو بدم بالا که نیکان دستمو گرفت و اونطرفو کشید پایین

+ ولم کن نامرد تو که گفتی دوتا

● اینم بزنم که دیگه زود به زود مریض نشی

+ ولم کن چه ربطی داره

● ربطشو من میدونم

سریع پد کشیدو نیدلو فرو کرد کمی که تزریق کرد جیغم در اومد

+ ووووو ولم کن درد داره آی پام آخ میسوزه داداش

● یواش نیگا تموم یه کم تحمل کن

+ خیلی نامردی خیلی

● واسه خودت

+ نمی خوام ولم کن

کشید بیرون

● بیا واسه یه دونه آمپول گوشمونو کر کردی

+ سه تا امپول

برگشتم دستمو گرفت گارو بست و دنبال رگ گشت چندبار اون محلو فشار دادو آنژیوکتو وارد کرد چشامو بستم دیگه فیکسش کرد چندتا امپولم ریخت تو سرم .

خوابم برد بیدار که شدم آنژیوکتو در آورده بود کیانم برگشته بود حالم خیلی بهتر بود کیان آومد پیشم حالمو پرسید و گفت

◇ پاشو بریم نهار بخور

+ فعلا نمی تونم .داداشی گوشیمو میدی؟

◇ گوشیت که پیش من نیست پیش ماکان

+ خب برو بگو ماکان یه کم بهم بده 🥲

رفت با گوشی برگشت شادو خندون با پردیس تماس گرفتم و ازش آمار گرفتم میگفت بعد تموم شدن کلاس همه داشتن میگفتن وای دیدید آقای... دستشو گذاشت رو سر نیکا دیدید چقد نگرانش بود

عیش بی جنبه ها 😒

مرسی از اینکه وقتتونو گذاشتین و خاطره رو خوندین منتظر نظراتتون هستم

یا حق🦋🌈

خاطره فاطمه جان

سلام من فاطمه ام

امیدوارم حالتون خوب باشه

حقیقتش نمیدونم چطوری باید خاطره بنویسم دیگه من تعریف میکنم شما کم و کسری بود ببخشید.

داستان از جایی شروع شد که ما با بچها دوتا کلاس تو یه روز داشتیم قرار شد کلاس صبح رو بریم با دو سه نفر از بچها بعدش به پیشنهاد دوستم که کسی نبود خونشون،بریم خونشون که به نسبت نزدیک تره به دانشگاه بمونیم یه چیزی بخوریم و دور هم باشیم بعدشم کلاس عصر رو بریم.

من سرما خورده بودم از اونجایی که میترسم از آمپول مثل همیشه خودم شروع کرده بودم خوددرمانی،بیشتر از این دمنوش ها میخوردم و قرص سرماخوردگی

خیلی بد بود بدن درد و سردرد کلافم کرده بود،بینی ام کیپ شده بود صدام مثل مردا شده بود😅

بگذریم من ماسک زده بودم مثلا بچها از من نگیرن، رفتیم دانشگاه دوستم زهرا که قرار بود بریم خونشون اونم سرما خورده بود انقد ناله کرد که وای گلوم درد میکنه

وای بدنم کوفته اس و فلان که عصبیم کرده بود

هر چی میگفتم باو من ۴ روزه اینطوری ام صدام درنمیاد با این حالم دارم کلاسارو میام کم لوس شو

میگفت نه نمیتونم تحمل کنم

خلاصه کلاس تموم شد ۴ نفری رفتیم خونه زهرا اینا پخش شدیم هرکی یجا سرشو کرده بود تو گوشی مشغول بود😁 مامان باباش واسه فوت پدر یکی از همکارای باباش رفته بودن شهرستان

زهرا گفت فاطمه کاش زنگ بزنم داییم بیاد(پزشکه)یه نگاهی بهمون بندازه من خیلی بدنم درد میکنه

گفتم تو غلط کردیییییی من اینهمه تحمل کردم دارم دارو میخورم که دکتر نرم انوقت تو میخای دکتر رو بیاری سر وقتمون،عقل نداریییی

من تورو نمیدونم ولی با این حالم ۵.۶ تا آمپول رو شاخمه

گفت بابا حالمون خوب نیست بذار بگم بیاد

گفتم بخدا اگه زنگ بزنی من میرم

یکی از بچها گفت باو نترس نمیخورتت که،دیدن من گوش نمیدم گفتن زهرا زنگ بزنه بیاد معاینش کنه و بره تو برو تو اتاق بمون هر وقت رفت بیا بیرون

خلاصه زهرا زنگ زد کلی لوس کرد خودشو، داییش گفت تا یساعت دیگه میاد

منم رفتم کفشمو گذاشتم تو جا کفشی که لو نرم🤣تا زنگ درو زدن من پاشدم برم اتاق،زهرا گفت اتاق من نریااااا،برو اتاق مامان بابام

رفتم اتاق درو بستم نشستم رو تخت،برقم نزدم که لو نرم😂😂

صداشون میومد‌ که داییش اومد تو با بچها احوال پرسی میکرد و سر به سرشون میذاشت

صداها کامل واضح نبود یه یساعتی بود من تو اتاق بودم که صدای باز و بسته شدن در اومد

بعدش در اتاق باز شد دیدم المیراس،گفت ترسوی کی بودی تو😂

گفتم چیشد پس

گفت داییش رفت دارو بگیره بیاد مثل اینکه باید آمپول بزنه

گفتم ضایه بازی درنیارین یوقت بفهمه من اینجام خیلی زشت میشه ها،من پیش داییش آب میشم از خجالت که از ترس تو اتاق قایم شدم

گفت ن بابا چیکار بتو داریم

باز صدا در اومد گفتم المیرا بدو برو درم ببند

رفت بیرون برقارو روشن گذاشت،انقد حرصم گرفته بود پاشدم سریع برقو خاموش کردم😅

چند دقیقه بعد صدای زهرا و داییش میومد که نزدیک میشدن،قشنگ خودم حس کردم که رنگم پرید😂

صدا باز کمتر شد فکر کنم رفتن اتاق زهرا که همین بغل بود آمپول بزنه

باز ده دقه بعدش صدای داییش و تشکر زهرا میومد که انگار میخواست بره. صدای باز و بسته شدن در اومد و بعدش صدای المیرا: فاطمه بیا رفت

پاشدم رفتم بیرون دیدم بچها نشستن رو مبل، رفتم منم لم دادم گفتم هووووووف بخیر گذشت

دیدم داییش از آشپزخونه اومد بیرون😮هنگ کردم،صدا خنده زهرا و المیرا بلند شد

سریع بلند شدم گفتم سلام

گفت سلام فاطمه خانووووم احوال شما

یه نگاه به المیرا کردم یه نگاهم ب زهرا

بیشعورا منو بازی داده بودن

مریم گفت بخدا من بهشون گفتم نگن ولی گوش نکردن

زهرا گفت اخه ببین حالتو اگه میخواستی خوب شی تو همون ۴ روز خوب شده بودی🤐

هول کرده بودم یه لرز خفیفی داشتم و قلبم تو دهنم میزد

خیلی بد بوددددددد،داییش باهام دست داد حالمو پرسید نشست نزدیکم

فکر کنم فهمید ترسیدم با مهربونی

گفتش حالا چرا رفته بودی اتاق دختر خوب من که کاریت ندارم

سرمو از خجالت انداختم پایین

اومد‌ نزدیکتر گفت بذار یه معاینه کوچولو بکنم ببینم حالت چطوره

سریع گفتم نههه نیازی نیست خوبم من

گفت آره از صدات معلومه

گفتم نه بخدا خوبم،دارو میخورم دارم بهتر میشم

گفت حالا ضرری نداره که من یه نگاهی بندازم

خلاصه معاینم کرد گفت خوب نیستیا

گفتش یه آمپول کوچولو بزن از این حال خلاص شی

گفتم وای نه تروخدا

گفت میدونم میترسی واسه همین اتاق قایم شده بودی نبینمت ولی درد نداره که دختر گنده

سرمو از خجالت انداختم پایین

بلند شد بره دارو بگیره به زهرا گفت به دوستت یچی بده بخوره تا من بیام

به سرم زده بود وقتی رفت منم پاشم برم خونمون انگار ذهنمو خوند دم در گفت فاطمه بیام یوقت نبینم رفته باشیاااااا،رفت

انقد به بچها غر زدم،اونام سعی میکردن آرومم کنن. دایی زهرا اومد به کیسه داروها دید نداشتم برد گذاشت آشپزخونه اومد گفت برو اتاق زهرا تا بیام امپولاتو بزنم بهتر شی

بغض کرده بودم گفتم مگه چند تاس

گفت دوتا کوچولو،دید خیلی ترسیدم اومد نزدیک تر گفت بلند شو آفرین برو اتاق زهرا تا بیام، ترس نداره که،قول میدم دردت نگیره من دستم سبکه، دوتام واسه زهرا زدم

رو کرد به زهرا گفت بد زدم،دردت گرفت؟ زهرا گفت نه دایی جون

رفت سمت آشپزخونه گفت برو تا بیام

رفتم اتاق زهرا چشمم افتاد به کلید میخاستم درو ببندم تا بیخیال شه،دیدم دیگه خیلی زشته اینطوری

نشستم رو تخت داییش اومد ولی هیچ اثری از آمپول تو دستاش نبود

گفت فاطمه بخاب،گفتم پس آمپول کو

گفت تو کاریت نباشه ببینیشون استرست بیشتر میشه بخاب نگاه نکن،تو جیب پیرهنش بود

دمر شدم ولی خیلی خجالت میکشیدم،اومد‌ بالاسرم شلوارمو درست کرد،قلبم هزارتا میزد

پنبه کشید سفت شدم

گفت شل بگیر سفت نکن،گفتم تروخدا آروم

گفت چشمممم،درد ندارن امپولات،سرمو کرده بودم تو بالش

شل کردم فرو کرد، یه تکون کوچولو خوردم،واقعا دردم نگرفت،درش آورد پنبه گذاشت

همون سمت باز پنبه کشید سریع سرمو بلند کردم گفتم میشه اونور بزنی

گفت نه دیگه بذار اینم بزنم اینور قبلی دردت نیومد که،گفتم نه

گفت نترس اینم مثل همونه

فرو کرد شروع کرد تزریق پام میسوخت،چشامو روهم فشار دادم سوزشش داشت بیشتر میشد پامو تکون دادم گفتم ایییییییی میسوزه

گفت تکون نخور الان تمومه،گفتم آخخخخ درد دارهههه

درش آورد گفت تموم شد پنبه رو داشت فشار میداد دیدم اون سمت شلوارم رفت پایین پنبه کشیده شد،خواستم برگردم دستشو گذاشت رو کمرم گفت اخریه اینم بزن تموم شه راحت شی

گفتم نههههه تروخدا بسه نمیزنم من ولم کنین مگه نگفتین دوتاس

گفت اینم مثل اونیکی هاس،واسه سلامتیته درد نداره که خوب تحمل کردی اینم بزنم راحت شی بغضم گرفته بود گفتم ولم کنین دردم میگیره نمیخام بزنم

هرطور شد آرومم کرد،خیلی خوب دلگرمی میداد و آدمو آروم میکرد

پنبه کشید و فرو کرد یه تکون بدی خوردم گفت اروووووم دختر خوب الان تمومش میکنم،از همون اول درد بدی داشت و منم شروع کردم که آخ آخ آیییی چقد درد داره دستشو گذاشت رو کمرم گفت از اینجا درد داره گفتم آره گفت تحمل کن الان تمومه گفتم آااااایی آخخخخخخ بسه تروخدا بسه نمیتونم سفت کردم خودمو گفت تموم شد شل کن دربیارم منم شل کردم باز دردم زیاد شد که دستمو بردم عقب نذارم بزنه،دستمو گرفت اخرشو تزریق کرد و سوزنو کشید بیرون پنبه گذاشت لباسمو کشید روش دستشو گذاشت رو پنبه ماساژ میداد گفتم درد داره فشار ندین

گفتش معذرت میخام این یکم درد داشت اذیت شدی،گفتم این یکم بود؟ فلج شدم

گفت اگه میگفتم درد داره که راضی نمی شدی بزنی😅

رفت بیرون گفت ۵ دقه بخاب بعد بلند شو

لباسمو درست کردم رفتم بیرون دیدم نشسته با بچها دارن چایی میخورن

خیلی ازش خجالت میکشیدم رفتم منم نشستم گفتش هنوز درد داری،گفتم نه زیاد

گفتش داروهایی که واست گرفتم رو مرتب سر ساعت بخور،فردام یدونه آمپول داری با شناختی که ازت پیدا کردم مطمئنم نمیزنی😁خندم گرفت😂گفتش ولی مثل همون آمپول اولیه اس که واست زدم اذیتت نمیکنه بزن تا زودتر خوب شی

منم تشکر کردم و رفت

وقتی رفت منم رفتم اتاق وسایلمو برداشتم که برم زهرا هر چی گفت بمون دیوونه چرا قهر کردی،بچها هر چی گفتن گوش نکردم گفتم میدونین من میترسم چرا بهش گفتین من اینجام،هرچقدر گفتن اهمیت ندادم و از خونه زدم بیرون

اسنپ گرفتم رفتم خونمون مامانم داروهارو دید فکر کرد خودم انقد شجاع شدم رفتم دکتر😂وقتی فهمید کار داییه زهراس دیگه مطمئن شد دخترش همچین شجاعم نیست🤣

بیحال شده بودم بعد آمپولا رفتم اتاقم گرفتم خوابیدم کلاس عصر ام نرفتم،جای آمپول اخریه هنوز درد میکرد نمیدونم چی بود زد

تا یه هفته هر کدوم از بچها زنگ میزدن و پیام میدادن من جواب نمیدادم،تو کلاسم محل نمیدادم بهشون تا بعده یه هفته بلاخره آشتی کردم

بعده اون آمپول خوردنم هروقت دایی زهرا رو میدیدم سرمو مینداختم پایین از خجالت اونم ریز ریز میخندید خودش میومد جلو احوال پرسی میکرد،یبارم تولد زهرا بود دور هم جمع بودیم وقتی دلیل اینکه باهاش انقد سرسنگین بودم رو پرسید گفتم راستش اون روز از اینکه باهاتون رو در رو نشم قایم شده بودم و سر آمپول زدنم اونقد اذیت کردم هنوز یکم معذبم،من تا این سن ۳ تا آمپول باهم نزده بودم

اونم یکم حرف زد و دیگه به مرور اون خجالته ریخت و باهاش راحت شدم.

بعده اون ماجرا یبارم واکسن خوردم از ایشون به اصرار زهرا😑

این بود خاطره،امیدوارم خوشتون بیاد

اگه بد نوشتم ببخشید

خدانگهدار

خاطره دکتر s

دست نوشته شانزدهم دکتر s, رزیدنت سال اول روانپزشکی

بوک مارک رو گذاشتم وسط کتاب ساکوفیزیولوژی شقیقه هام نبض می زد دلم می خاست شیفت رو زودتر تحویل بدم خیلی خسته بودم چشمام رو به زور باز نگه داشته بودم،صدای خنده ی اینترن آقای جدید با چند تا اکسترن دختر روی مخم بود می دونستم کسی تقصیری نداره ولی آرامش بخش، جایی که بیمارهای حاد اعصاب روان بستری هستن در الویته. پاشدم اون آقا رو صدا کردم گفتم: بیا دنبالم! با بی خیالی دنبالم راه افتاد اومدیم بالا سر بیمار، یک دختر جوون بود با علائم دوقطبی که تو فاز افسردگی اقدام به خودکشی کرده بود، داشتم نوت هاشو بررسی می کردم، همون طور که به بیمار لبخند می زدم پرسیدم خوبی خانوم خوشگله؟ سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت، هنوز اوردر رو نخونده بودم که حواسم به دستاش پرت شد دور مچش جایی که رگ رو بریده بود پانسمان شده بود، ولی انگار رو پوست دستش احساس ناراحتی می کرد! پرسیدم: دستت می خاره؟ سرشو تکون داد، اومدم جلوتر آستینشو زدم بالاتر، تا آرنج اثر راش پوستی بود. به اینترن یک نگاه عصبانی انداختم گفتم: تو فهمیده بودی؟ گفت؛ نه خانم دکتر! تقریبا با داد گفتم: اوردر! پرونده رو داد دستم تا به سابقه مصرف لاموتریژین رسیدم صدامو بردم بالاتر؛ نشونش دادم: _ ندیدی بودی نه؟ با لکنت جواب داد: _خب...چرا! گفتم: ـ چطور این همه حواس پرتی؟ چطور سابقه دارویی بیمار رو بررسی نکردی! جوابی نداد گفتم: امیدوارم بعد شیفت اضافه حواستو بیشتر جمع کنی!

تو سکوت نگاهم کرد اوردر جدید نوشتم، با عصبانیت از اتاق اومدم بیرون؛ دنبالم راه افتاد؛ خانم دکتر؟ بی توجه داشتم می رفتم پاویون تا لباس عوض کنم سعی داشت توضیح بده تا دم آسانسور باهام اومد، شیفتم داشت تموم شد، تو فکر بودم باید به سنیور زنگ می زدم و چند تا کیس رو گزارش می کردم و فردا برای گروه درمانی می رفتم بیمارستان خ. دیدم اینترن ول کن نیست دکمه ی آسانسور رو زدم منتظر شدم کابین برسه؛ دوباره ادامه داد؛ _خانم دکتر خواهش می کنم منو درک کنید من تایم ندارم اصلا، همش شیفتم، قبلش هم داشتم برای امتحان پره... نذاشتم ادامه بده گفتم: اینترنی که جای انجام دادن وظیفه اش وقتش رو با اکسترن و استاجرها به شوخی می‌گذرونه نبایدم تایم داشته باشه؛ کابین رسید خواست برم تو، دستشو بلند کرد مانعم شد گفت: خانم دکتر من استریتم! من پسر دکتر...! این دفعه با عصبانیت بیشتری گفتم: _ بسههه! یک کلمه دگ بشنوم تجدید دوره میشی! برو کنار آقای...

هلش دادم کنار، تو آسانسور سرم کاملا گیج می رفت، دستمو از میله گرفتم تو جیبام دنبال مسکن گشتم، یکی پیدا کردم وبا آب دهنم قورت دادم، لباس عوض کردم و اومدم خونه.

طبق معمول شب هایی که شیفت نیستم و خونم سریع بیهوش شدم، نزدیک صبح بود با یک حالت تهوع شدید بلند شدم، تکون که خوردم اونم بلند شد با نگرانی نگاهم کرد پرسید: ـ خوبی خانوم؟ سرمو تکون دادم گفتم: نه! کمکم کرد بلند شدم از جام، تاری دیدم مشخص می کرد حمله بدی در راهه، تلو تلوخوران رفتم سرویس. شروع کردم عق زدن ولی چیزی بالا نیوردم. اومدم بیرون دیدم دم در واستاده گفت: دوباره میگرن ات گرفته، بیا بشین ببینمت! گفتم: ـ برام مسکن بیار خوب میشم! خندید گفت: تو مورفین لازمی دختر! بیا دراز بکش برات یک سرم بزنم! گفتم: - باشه! ست سرم رو آورد بازومو گرفت چند تا ضربه زد یک لاین گرفت، آنژیوکت رو وارد کرد و سرم وصل کرد به دستگیره پرده. گفت: دختر خوبی باش برات مسکن هم بزنم! مشغول باز کردن جلد سرنگ شد که گوشیم زنگ خورد؛ جلو دستم بود گفتم: از بیمارستانه! گفت: -مگه انکالی؟ گفتم: نه! گفت: خب جواب نداده عزیز من! گفتم: شاید لازم باشه! همون‌طور که سرنگ رو خالی میکرد تو سرم گوشی رو جواب دادم

خودشو معرفی کرد یک آقای محترم بود رزیدنت سال سه داخلی. صدامو صاف کردم؛ چه کمکی از دستم برمیاد دکتر؟ الان نزدیک صبحه امیدوارم کارتون واجب باشه! خندید گفت: واجبه! شما آقای... رو می شناسید؟ اینترتونه! گفتم: خب؟ گفت: سفارش شده بنده هست، پدرشون هم... نذاشتم ادامه بده لحنم عوض شد: _ دکتر چه کاری ازم برمیاد؟ ـ خانم لطفا اشتباهشو نادیده بگیرید! این شیفتا فیل رو از پا می نداره، اینترن خوبیه حواسشو من بعد جمع می کنه با تضمین من! گفتم: ـ جالبه کل بیمارستان رو خبر کرده! من شما رو نمی شناسم دکتر! ولی بهتره این اینترن مورد علاقه تون وظایفشو خوب یاد بگیره! حداقل تو بخش من! شوهرم با کنجکاوی نگام می کرد ادامه داد: ـ دارید سخت می گیرید بیمار که مشکلی نداره! گفتم: - ممنون میشم سفارش کسی رو نکنید درضمن بهشون بگید بیشتر از دوروز شیفت براشون درنظر گرفتم! گفت: - خانم دکتر! گوش بدید...گفتم: من حالم خوب نیست خداحافظتون! و سریع قطع کردم. دیدم با تعجب منو نگاه می کنه و یک لبخند پهن رو صورتشه گفتم: چی شده؟ خندید گفت: ـ جالب عصبانی میشی پس بگو‌ چرا میگرن ات عود کرده! با کدوم اینترن درگیر شدی؟ با خنده گفتم: مسخره می کنی؟! اختیار اینترن خودمو که دارم! گفت: ـ اوکی! بابا تسلیم! ولی یارو پارتی کلفتی داره ها! گفتم: - برام مهم نیس! قصور قصوره! بیمارای بخش من از خودکشی نمردن نمی ذارم با قصور پزشکی کسی از دست بره! ابرو هاشو انداخت بالا گفت: - حق داری! ولی لطفا مسائل کاری رو حداقل وقتی زیر سرمی مطرح نکن! لبخند زدم گفتم: چشم موهامو یکم بهم ریخت بعد پرسید: حالت بهتره؟ گفتم؛ ـ خوبم! سرم رو که اخراش بود از دستم درآورد گفت: یکم بخواب! گفتم: - مرسی! چشمک زد. تا ظهر خواب بودم وقتی بلند شدم رفتم یک دوش گرفتم آثار خستگی و میگرن دیشب کم کم ناپدید شده بود. صدای سازش بلند شد رفتم اتاقش در زدم گفت: - بیا تو آبجی! نشستم رو تختش گفتم: ضرب گرفتی! گفت: اره. بعد پاشد یک بروشور نشونم داد یک اجرا تئاتر بود گفت: موسیقی زنده اش با منه! لبخند زدم گفتم: - واو یعنی الان دعوتم؟ گفت: شک داری؟ گفتم: قبوله ولی فکر کنم شیفتم! گفت: - کاش بیای! لبخند زدم گفتم: سعی می کنم! پاشد تا سازشو جمع کنه نیم خیر نشده اخماش رفت رو هم لب پایینی اش رو گاز گرفت، اومدم جلو گفتم:- عزیزم؟ گفت: چیزی نیست پام گرفته! کمکش کردم رو تخت بشینه یکم پاشو ماساژ دادم، پرسیدم - خوبی؟ گفت: خوبم نگران نشو! داشتم می رفتم بیرون خیلی اتفاقی چشمم افتاد به یک قرص کوچولو که کنار متکی افتاده بود ورش داشتم گفتم: - این چیه! گفت: - نمی دونم بندازش دور! شک کردم متکی رو برداشتم، یهو جا خوردم چیزی که نباید رو دیدم کلی قرص که از خشاب دراومده بود و استفاده نشده بود و یک جعبه سیگار! با عصبانیت گفتم: - تو داری چی کار می کنی؟ سکوت کرد گفتم: - چرا هیچی نمیگی؟ مگه عقل نداری! از کی داروها تو نمی خوری؟ سیگار چی میگه؟ گفت: - آبجی منم آدمم خب خسته شدم! داد زدم: ـ بس کن... من و اون تمام تلاشمون تو این سه سال این بوده تو بهتر شی! واقعا برات متاسفم! بحثمون بالا گرفته بود که اومد تو با کنجکاوی پرسید:- چه خبرتونه؟ صداتون کل ساختمون رو برداشته! گفتم: - از خودش بپرس، نمی خاد درمان شه همچی رو به شوخی گرفته! بیا خودت ببین! گفت: - ببین فقط بعضی روزا نمی خوردم! چشمش افتاد به متکی و قرصا، اخم کرد نگاش کرد گفت:- از کی نمی خوری؟ تو مگه شوخیت گرفته! چیزی نگفت، اومد پیشم گفت؛ - بیا بریم بیرون! گفتم: - بذار تکلیفم روشن شه با این آقا! گفت: این آقا تکلیفش مشخصه! بیماری که همکاری نمی کنه رو بستری می کنن! در ضمن دیگه موافقت یا رضایتت برای Lp اهمیت نداره!

تصمیم از این به بعد به عهده من و خواهرته! همین طور با ناراحتی نگامون می کرد دستاش رو ازشدت عصبانیت مشت کرده بود، بی توجه بهش اومدم بیرون شوهرم هم دنبالم اومد گفتم: - این کارش دیگه فاجعه بود! نمی دونم باهاش چی کار کنم! گفت: - تو سعی اتو کردی من بعد اختیار با خودش نیست! هماهنگ می کنم برا LP همین فردا! معلوم نیس از کی شروع کرده! اونشب گذشت و من شیفت بودم اواخر شیفت گوشیم زنگ خورد گوشی رو برداشتم انگار جای شلوغی بود _سلام عزیزم؟_سلام! خودم میام! می خواستم قطع کنم:_ نه گوش بده! من الان اورژانسم! _ چی شده؟ _چیز خاصی نیس، خون دماغه نتونستم تو خونه بند بیارم آوردمش اینجا! _باشه باشه میام الان پایین. سریع دکمه آسانسور رو زدم اومدم پایین دیدمش خیلی رنگ پریده بود و رو تیشرت سفیدش قطرات خون ریخته شده بود، طبق معمول خون دماغ عصبی بود با نگرانی پرسیدم خوبی؟ سرشو تکون داد، دستشو جلو بینی اش گرفته بود و خسته به نظر می اومد یک پرستار بالای سرش بود و براش تامپون گذاشته بود. همسرم رو دیدم اومد کنارم لبخند زد پرسید ـ خوبی خانوم؟گفتم: - اره چی شد یهو؟ گفت: ـ نبودم خونه اومدم دیدم خونریزی داره، دکونژستان استفاده کردم براش جواب نداد، الان بند میاد چیز خاصی نیس! عصبی شده از بحث دیروز! ده دقیقه بعد پزشک طب اومد براش سرم و ویتامین k تجویز کرد و فشارش رو چک کرد که نرمال بود چون فهمید سابقه داشته و چیز مهمی نیست اجازه ترخیص داد، خونریزی حدود یک ربع بعدش کم کم بند اومد. پرستار برای تزریق سرم اومد، گفت:- من حالم خوبه سرم لازم نیست! نگاش کردم گفتم:- دوتامون از دستت عصبانی هستیم، بهتره خودت بزنی! گفت: - آخه حالم خوبه! فردا هم اجرا دارم! بریم خونه! شوهرم یک نگاه به پرستار کرد گفت:- فشارش خوبه، سرم لازم نیست! فقط آمپول رو بدین به من! پرستار سرنگ و ویال رو داد و رفت بیرون. مشغول آماده کردن آمپول شد با سر اشاره کرد برگرده، با ناراحتی یک نگاه بهم انداخت گفتم: - سرم رو نزدی حداقل امپولت رو بزن! چشاشو رو هم فشار داد مشغول باز کردن کمربندش شد برگشت یک مقدار کم شلوارشو دادم پایین شوهرم آروم پد کشید و آمپول رو وارد کرد یک تکون جزئی خورد گفت: آخ... دستشو سمتم دراز کرد گرفتم تو دستم گفتم: - چیزی نیست تحمل کن! همسرم خیلی سریع آمپول رو درآورد و پد رو نگه داشت. بعد کمکش کردم برگرده و رفتیم خونه این پایان ماجرا نبود و خب بعدش یک سری طولانی آزمایش ها برای اینکه مطمئن بشیم دارو نخوردن باعث آسیب بیشتر نشده شروع شد و درنهایت به ضرر خودش تموم شد.

پ.ن ۱

از کامنت های محبت آمیزتون ممنونم، واقعا تایم نوشتن ندارم و این خاطره رو طی چند نوبت تایپ کردم! عذرخواهم که نمی تونم تک تک پاسخ بدم! در جریانم بعضی هاتون چه قدر محبت دارید باعث قوت قلب هستین.‌ تشکر🌱

پ.ن ۲

درگیر شدن با اینترن دارای روابط زیاد، عواقب خوبی برام نداشت، ولی مهم وجدانم بود که راضی هست!

پ.ن ۳

شاید هیچ وقت درست بیو ندادم، برای احترام به اون دسته از مخاطب های جدیدم؛

- بنده دکتر s رزیدنت سال اول روان‌پزشکی هستم متولد اوایل دهه هفتاد، یک برادر کوچیک تر دارم که ارشد دارن و سه ساله تشخیص ام اس پیشرونده گرفتن، پدرو مادرم در قید حیات نیستن و همسرم که فعلا ایران هستن فلوشیپ و تخصص نورولوژی دارن!

پ.ن۴

به اجراش نرسیدم با اینکه قول داده بود، از دستم ناراحت شد، ظاهرا رزیدنتی خیلی چیزا رو از آدم می گیره از جمله کنار خانواده بودن رو! این روزا تایم خیلی محدودی دارم پیشاپیش عذر خواهم که محبتتون رو پاسخگو نیستم.

خیلی ممنون که همراهید🌱

خاطره آروین جان

درود چطورین ؟

آروین ام

با پاییز حال می‌کنید مثل من یان؟😂

خداروشکر پاییز شده من هنوز سرما نخوردم «حالا فردا فین فینم راه میوفته😑💔😂»

آرین «پسرخالم »که امسال کلاس سوم رد داده

اون روز خونه مون بودن داد میزد مامان زخمی با کدوم ح هر چی میگفتیم با ح نیست بابا با خ باز داد میزد می‌گفت بابا چرا انقد خنگ این 🤣😂«تُفف باز یادم افتاد😂»

این دفعه قضیه سوراخ شدن برا من نیستم😂

کیست؟بله سپهر

فردی زیر آب ،لاش.ی و....«فهمیدین دلم ازش پره یا بیشتر بگم»

ما از دوره دبیرستان آخراش«دوازدهم» یه اکیپ مختلط شدیم منو رها و نازی سپهر و ساینا «ابجی سپهر .که ابجی خودمه😒😂»

دیگه پویانو اینا .هر وقتم صالح کوردستان میومد جمع اضافه میشد بی لاوه عارف از شمال میومد پیشمون

عارف که همیشه هست پیشمون

ولی صالح که دور هر چهار .پنج ماه با صالح دور هم جمع ایم

از وقتی دانشجو شدیم هر کدوم یه منطقه و یه جاهای افتادیم

قرار بر این گذاشتیم آخر هفته همه دور هم جمع شیم یا جنگل یا ویلا جمع میشدیم غذا گردن دخترا میوفتاد ظرف شستن گردن پسرا😂

زمستون بود قرار بود همه جمع شیم خونه سپهر اینا

رفتم حموم یه دوش گرفتم اومدم داشتم موهامو خشک میکردم ساینا زنگ زد

_الو جان

+تکس میدم ببین

_حله

تکس داد +این میمیره ما میرم بیمارستان سوزن لازم این بیا اونجا من حریفش نمیشم

_باشع کدوم بیمارستان

+همون نردیک خونه مونه

لباس پوشیدم نیم ساعت داشتم دنبال سویچ میگشتم جلو چشم بود ولی نمیدیدم 😑😂

من رفتم بیمارستان شلوغ بود چند تا تصادفی بود

دیدم سپهر نشسته بود

ساینا کنارش سر سپهر رو شونه ساینا «رابطه این دو تا خاهر برادر حسودیم میشه😅»

پشت هر دو اینا بودم در گوش گفتم_نسبت شما دو تا چیه

هر دو باهم پریدن😂

ساینا:هیننن بیشعور

سپهر_:تو اینجا چیکار می‌کنی

_به تو چه😂

_نوبت تون نشد هنوز

ساینا:الانا باید بشه دیگ

موقعیت خوبی برا شوخی نبود یه ۱۰ دیقع بعد نوبت سپهر شد

من نشسته بودم

ساینا و سپهر پاشدن برن

ساینا:نمیای تو ؟

_کی من؟بیام

ساینا:زیر لفظی میخای بیا دیگه

ما ۳ نفری رفتیم داخل

دکتر معاینه کرد داشت دارو میزد سیستم

_دکتر دارو تزریقی نوشتین؟

دکتر:اره چند تا امپول سُرُم

_همه شو بی زحمت امپول بنویسید

دکتر:زیاد میشه اونجوری اذیت میشه

_کار داریم جایی تایم نداریم داره دیرمونم میشه 🥲😂«الکی میگفتم »

سپهر یکی محکم زد تو پهلوم

یه اخمی کرده بود

دکتر هم گفت باشه همه رو آمپول میدم

_دستتونم درد نکنه

ساینا لب شو گاز می‌گرفت نخنده من لپ مو گاز می‌گرفتم

از اتاق اومدیم بیرون

سپهر:تک تک امپولاا فرو میکنم تو خودت

_داداش سلامتی تو از همه چی برا مهم‌ تره🤣😂😂

رفتم دارو هارو گرفتم همه آمپول ۵.۶ آمپول میشد 😂🤦🏻‍♂

نوبت تزریقات گرفتم کنارش بودم

سپهر:خیلی نامردین خدای

ساینا :😂😂😂بزرگ میشی یادت می‌ره

رفتیم تزریقات سپهر:این همه،من نمی‌زنم

هلش دادم داخل تزریقات کم مونده بود با مخ بره تو زمین 😑😂 ولی به خیر گذشت🤲😂

_میترسیی😂؟

تزریقات مختلط بود رفت رو یکی تختا خوابید

۴تا عضلانی بود

یه نمه شلوار شو داده بود پایین

شلوار شو از دو طرف دادم پایین

سپهر:هوی

_اون همه آمپول یه چص دادی پایین😂

ساینا هم بود

_جون چه سفید😞😂

ساینا:😂

_شبی چند سپی؟

_امشب فرصت خوبی بودا ولی با این آمپول هیچی نمیمونه

سپهر:😒تو ب.ن بودی رها رو میک...«سانسور ها خوبه🤦🏻‍♂😂»

_از کجا می‌دونی مگ دیدی ؟ندیدی ک

ساینا:راست میگه عا چه دلیل داره چهار .پنج سال با یه دختر باشه

_نه بوخودا من فق منتظرم دخترم بدنیا بیا 😂😞

ساینا: ماشاالله خیلی پیشرفت کردی

_چال اینا رو همین جا منو بگا ندین😂

پرستار اومد پ کشید رو پاش

سپهر سرشو برگردون :فقط داداش وسط بزن

لامصب وسط چپ و راست چه فرقی داره🤣🤣

قیافه پسره دیدنی بود 😂

پسره با خنده گفت همه رو وسط بزنم ؟اره

آمپول اولی تکون خورد پسره ام گفت پاشو بگیر

دستشو گاز میگرفت

اول ای دومی آروم بود فوقش یه آی و آخ می‌گفت

پسره ام گفت: خیلی سفت می‌کنی شل کن اینا درد دارن

سپهر:چندتاست مگ

پسره:چهار تا

سپهر:چخبرههه😫

پایین پد کشید نیدل زد داد میزدا داد😂

سپی:آییییی یه بی حسی می‌زدی توش وایییی

پسره:شل کن شکست تو پات

سپی: آیییی درش بیار 😩

درش آورد پنبه فشار داد

سپی:نکننن

سپی:اون آخری نمی‌زنم

پسره:نمیشه دستور پزشک

سپی:همون یکی بزن به پزشک ت«فاقد اعصاب و روان😂😂💔»

اخرشم اون یکی نزد شلوار شو درست کرد برگشت

رفتم حساب کردم گفتم اون دو تای دیگ کی بزنه؟«دو تا از امپولا مونده بود »

گفت دو روز دیگ. اینا بزنه

رفتم پیشش دیدم هنوز رو تخت دراز دستش پشتش

_پاشو دیگ

ساینا ریسه داشت میرفت :🤣🤣میگ همونو بزن به پزشکت🤣

_😂😂چیکار داری ب دکتره

سپی:آیی بمیرم دیگه اینجا نمیام

_پاشو حالا انقد نَنال😂

پاشو کفش هاشو پوشید راه میرفت دست به باسن راه میرفت هر چی بش میگفتیم فوش میداد

رسیدیم خونه رفت خوابید تا ساعت ۱۰ شب

داشتیم اذیتش میکردیم؟

_وسط بود دیگ؟😂راضی بودی

سپی:😒ببند

اون شب از جمله پس گردنی ،با پا لگد در پهلو و پشت سر اینک به دکتر گفتم همه. رو آمپول بده😂 یا نصف خونه رو میدویدم امنیت نداشتمم

اون شب گذشت دو روز بعدش من خواب بودم بیدار شدم ساعت ۵ بود با صدای زنگ گوشیم

ساینا بود و من ناهار نخورده بودم هنوز مثل چی گشنم بود

_ناهار چی خوردین

ساینا:پیتزا درست کردم

_بی من ؟از گلو رفت پایین؟

_دیگع قهر بای

ساینا:لوس بازی در نیار بیا داداشم تا بیای درست کردم برات

_🥲نمیخام واسه داداشت درست کن

ساینا:قهر کردی واقعا بیا درست میکنم برات خو

سپی:معدهش درد میگیره بخور پیتزا

ساینا:نه پنیر شو کم میزنم

سپی:نه راستی پر پنیر درست کن بزا معده درد بگیره سوراخ شه دلم خنک شه

_خیلی لاشی😂

سپی:نه داداش سلامتی تو مهمتره«اَدامو در میاورد»

تا رفتم اونجا پیتزامم آماده بود ولی خوشبختانه با پنیر کمش

و معده درد نگرفتم تازه یادم افتاد امروز باید این دو تا آمپول میزد

_ساینا این امروز امپولاش زد

سپی: آمپول چی

_آمپول چی؟دوتا دیگ داری

ساینا:تو یخچال گذاشتم بیا ور دار

رفتم از تو یخچال ور دارم

_کو

ساینا:بالا

_ها اینه

آمپول یکی پینی بود با نورو «بخاطر سرما خورده بود که ضعف سرگیجه داشت نورو داده بودن بهش »

آمپول یکم ماساژ دادم گذاشتم رو میز

ساینا:خودت میزنی براش؟

_هوم

ساینا:بلدی مگ

_یس

ساینا:میگم پیشرفت کردی بعد بخند

رفتم تو پذیرایی نشستم سپهر دراز کشیده بود

یه ربع بعد رفتم آماده کردم آمپولا

بعدش رفتم تو پذیرایی پیشش چشاش بسته بود

_سپی

یه با پا آروم زدم پهلوش_هویی

+ها

_برگرد

+واسه چی

چشاشو وا کرد آمپول آماده رو دید هنگ بود هنگ😂

+برو بابا نمی‌زنم

_برگرد

+نمیخام

_نمییخاااممو😐بیخود

_برت گردونم؟

+بابا ولم کن جا آمپول پریروز هنوز درد می‌کنه

_خفه

خوشبختانه زورش شدم تونستم برشگردونم

+ولم کن هویی حیوان

_😑😂یه دیقع خفه شو

پد کشیدم رو پاش یاد وسط وسط افتادم

_ساینا

ساینا:جان

_خط کش بیار

ساینا: چرا

_میخام اندازه بگیرم وسط وسط باشه🤣

پینی اول زدم

+هیننن آیییی بی وجدان

_الان تموم میشه

+آییی

_مرگ

کشیدم بیرون پد فشار دادم+آخخخ😩

_سپی یه دیق ببند

طرف دیگشو پد کشیدم نیدل زدم تو پاش یکم مواد رفت تو پاش +اوووفففف😖

_ میسوزه؟

+خیلی آی

_بسوز 😂🥲

+درش بیار دیگهه

_وایسا یکمش مونده

اون یکمم خالی کردم

_تموم زنده ای؟

+اینا اون شب ام زدم ؟

_هوم .بد زدم مگ

+نه خدایی خیلی خوب زدی

_مخلصم 😂

پ.ن: قبل به آریا آمپول زدم راضی بود دکتر 😂💔

پ.ن:سالم منم یا سپهر؟ ..بقران ردی ای این😐

پ.ن:با وجود کامنت شوما انگیزه ای میشود بر خاطره ای بدی

پ.ن:حرفی سخنی نیست !

بدرود