خاطره سینا(تیچرمجید)

این قسمت: خاطره آمپولی نیست!

چشمامو بازکردم ،گلوم دردمیکرد، یه آب دهن قورت دادم درد گرفت ولی امیدمو از دست ندادم

توذهنم این بود که اول صبحه طبیعیه.

بابدن درد وکسلی پاشدم صورتمو شستم.سرمیزصبحونه چایی وکه دادم بالا و تاثیرنداشت فهمیدم بدبخت شدم.قیافم اینطوری بودکه آخه لامصب منکه لباس گرم میپوشم همه جوره هم ویتامین وتقویتی دارم میدم بهت چته پس دوباره!!

یکی دو روزی گذشت

باشربت زوفا عسلی که ازداروخونه گرفتم گلودردم بهترمیشد. ولی برخلاف معمول هر روزی که میگذشت بدتر میشدم.

کسی متوجه حالم نشده بود .هرکسی درگیر گرفتاریای خودش بود.رضاکه تازگی هم کلینیک یکی ازاستاداش کارمیکنه هم بیمارستان.بیشتروقتاخونه نیست.

مسعود هم قصد داره درسشوادامه بده یاکتابخونس یاشیفته.

پدرم که شاغل اند

میمونه یه مادر که بیشتروقتا تنهاست توخونه.

خلاصه چندوقته فقط اسم خونواده رومونه هرکسی برای خودش زندگی میکنه‌.

خونمون فقط برای خوابیدنه!

گذشت و یه شب از سرکاراومدم خسته وکوفته دروبازکردم دیدم همه عطر واتکلان زده منتظر من اند که بریم مهمونی خونه ی پسرخاله ام بچه اش به دنیااومده.

سلام نکرده گفتم من نمیام.

بابا گفت علیک سلام شامتو بخور زودباش دیرمیشه.

گفتم بابامن خستم نمیام.مسعودگفت مثلا چیکار کردی که خستم خستم راه انداختی!باچهارتا بچه بازی میکردی دیگه ، با ادا میگفت هلو هاو آریو ثنکیو...

هرموقع شیفت وایستادی بعدبیابگوخستم.

گفتم خودت مثلا چیکارمیکنی!؟

غیر ازچهارتاآمپوله که میزنی آقای دکترررر.جراح متخصص از دانشگاه آزادِ کالیفرنیا!

خلاصه یکی اون میگفت یکی من تادیگه ول کردم رفتم تواتاقم گفتم من هیچ جانمیام به من چه مردم بچه دار شدند ولم کنید.خلاصه اونارفتنو منم توبدن درد وتب غلت میزدم. تا کسی نبودرفتم سراغ داروها یه ورق استامینوفن پیداکردم یدونشو خوردم خوابیدم.

فرداش از ۶صبح تا ۶ عصر دانشگاه بودم. بدن درد و تب ولرز به یه طرف حالت تهوع ودل درد هم اضافه شده بود.

واقعا نیازداشتم یکی بفهمه مریضم.

سوار اتوبوس واحدشدم.معمولا تاایستگاه نزدیک خونمون رو باواحد میرم و بقیه مسیرو اسنپ میگیرم.

توکل مسیر یه دستمال مچاله دستم بود آبریزش بینی کلافم کرده بود و جلو ده ها نفر تواتوبوس نمیدونستم بااین دماغ باید چه کنم! هر پنج دقیقه یکبار میکشیدمش بالا!

نزدیک ایستگاه بودیم دو دل بودم که به رضابگم یانه. یدونه پیام بهش دادم: کجایی!؟

زنگ زد یکم گذاشتم زنگ بخوره وجواب دادم.

بعد سلام احوالپرسی گفت مطبم.گفتم کی میای؟گفت ۱۰ شب به بعدخونم.

گفت براچی؟گفتم همینجوری سراغتو گرفتم و گوشیو قطع کردم.

سرایستگاه پیاده شدم.

اومدم اسنپ بگیرم اول مسیرخونه رو زدم و دودقیقه بعد عوضش کردم!کلینک.

اسنپ پیدا شد سوار شدم.یه فکری کردم گفتم دفعه اوله میخوام برم محل کارش زشته دست خالی.به اسنپ گفتم کنار گلفروشی بزنه کنار پول توقفشو حساب میکنم اونم قبول کرد.یه سبد گل باسلیقه خود گلفروش گرفتم وزدم بیرون.

لامصب یه موادی زد به گلا بوش خیلی حالمو بدترکرد.

راننده گفت میخوای اول برسونمت بیمارستان؟نزدیکتره نسبت به کلینیک .

گفتم نه خوبم مرسی‌.

دوتا ماسک رو هم زده بودم

ولی بازم توذهنم یچیزی میگفت نکنه این بنده خدارومریض کنم!

بقیه مسیر باحس شرمندگی وعذاب وجدان طی شد

رسیدم کلینیک ساختمون قشنگی داشت.

دم در ورودی به شماره واحدایی که روی زنگ آیفون نوشته شده بود نگاه کردم دیدم خیلی زیاده نمیدونستم کدوم واحده!

دیدم یکی اومد بیرون ازین عکس سی تی پزشکیا دستشه ازون پرسیدم و رفتم بالا.

رسیدم تو اتاق انتظار یه تابلوی وایت برد زده بودندبه دیوار و روزهای هفته واسم پزشکایی که هستند ونوشته بود

اسم رضاروکه دیدم مطمئن شدم همینجاس.

باسبدگلم رفتم داخل.

به منشی های پذیرش گفتم میخوام دکتر فلانی وببینم.با افاده واعصاب قورت داده گفت نوبت داشتین؟

گفتم نه کارشخصی دارم.

یه پشت چشم نازک کرد و گفت منتظرباشید مریض دارند.

یکم منتظرنشستم نمیخواستم مزاحم مریضای دیگه بشم.

سرمو تکیه دادم به دیوار وچشمامو بستم فک کنم ۵ دقیقه ای خوابم برده بودکه پریدم بالا.

دیگه داشت حوصلم سرمیرفت اومدم شماره رضاروبگیرم که دیدم خودش اومدبیرون. باتعجب اومدسمتم گفت مجید! اینجاچیکارمیکنی ؟براچی ماسک زدی؟!

سبدگلو دادم دستش گفت این چیه چرازحمت کشیدی چه بی خبراومدی حالت خوبه؟

با یکم مظلوم نمایی واغراق گفتم نه.

دست گذاشت به پیشونیم دستمو گرفت کشید گفت بیا داخل

دنبالش رفتم.

یه پسربچه داخل بود گفتم این کیه مریض داری؟

گفت نه مامانش رفته داروبگیره برگرده، پیش من موند.

بچه دستاش با جوهریکی بود با مهر رضابازی میکرد.

رضاگفت بشین بشین الان میام .روصندلی نشستم زنگ زد گفت سیستم وصله بگوبیاند

یه مادر دختر اومدند داخل رضابهش گفت ببین این کد رو فعلا داد ولی نصف داروهاتوثبت نکرد.این کددستت باشه من ویرایش کنم نسخه دیگه رو ثبت کنم . ای بابا خطاداد.این همه ثبت کردیم پرید.سیستم یلحظه قطع شد بریم ازاول! داروهارو که ثبت کرد بهشون گفت من این داروهاروکه مینویسم قرارنیست تاآخربخوری.فقط نوشتم محض محکم کاری توخونه داشته باشی برای فرداکه تعطیله من شیفت نیستم باز دوباره ببینمت باشه؟وگرنه هیچ اجباری نیست الان سرم وآمپولتو بزنی شایدکامل کامل خوب بشی .

قرصارومحض احتیاط برات مینویسم فقط بامعده خالی نخور.خانمه گفت سرمم بنویس.گفت نوشتم امردیگه؟ یه کد عددی چندرقمی خوند و رفتند. دودقه بعدش اومدند دنبال پسر بچه داروهاشونو چک کرد ونحوه مصرفشونو توضیح داد ورفتند

ازجام بلندشدم رفتم پشت پرده دیدم تخت داره.

گفتم میشه من بخوابم گفت آره آره فقط یه پتو مسافرتی هست توپلاستیک آویزه به رخت آویز اونو پهن کن بعد بخواب.

صداهارومیشنیدم داشت میگفت خوراکی بنویسم؟ سرم میزنی؟مامانه میگفت سرم که زودخوب بشی مامان؟

رضا گفت نگفتی سرم میزنی؟

خیلی لوسی ، من اصلا کار ندارم باسرم مشکل داری یانه من میگم مثل آدم بگو میشه تزریقی ننویسی؟یاقبول میکنم یا جوابت میگم نه لازمه که سرم بزنی.

ازبیمه پرسید وگفت اینو باید داخل سرم بزنی عضلانی نمیشه.

نمیدونم چقدر گذشته بود خواب وبیداربودم. دیدم رضا یه چیزی وداره دیکته میکنه وهمزمان وکلمه کلمه باهاش میخونه: بیمار_آقای_ مسن باضعف_ و _بیحالی از ماه گذشته_ سوزش _و درد.(اصطلاح پزشکی) تعریق _تهوع _استفراغ نداشته_ دراگ هیزتریش برای(اصطلاح پزشکی) منفیه.آره داروکه نمیخوره؟ صدای یه نفر:نه

فک کنم داشت گزارش پزشکی مینوشت .

_چندتاپسرداره؟ همراه مریض:۵ تا

به هیچ وجه ریسک نکن این قلبش مشکل داره.امشب بری حالابگی باداداشام مشورت کنم و چرا آوردی واینا...ادم از سرماخوردگی میمیره؟ نه!

ازقلب میمیره؟ بله! اولویت برای ما الان قلبه.نامه منوببینند کارتو راه میندازند.

یکی بین حرفا بلند میگفت دکتر قندش چندبود؟ رضاگفت ۱۴۰ نوشتم اونجا.

دوباره ادامه داد تاصبح نگه میدارند، صبح خیالت راحت شد دوست داشتی امضامیکنی میبریش خونه دوست نداشتی بیشترنگهش میدارند.برو بسلامت.

بلندشدم نشستم همون لحظه رضا با وسایلش اومد پیشم صدای یه خانم میومد نفهمیدم چی گفت رضا درجوابش گفت مریض دارم الان.

گفت پس تو چت شده.پاشو ببینم ماسکتودربیار دهنتوباز کن.

به سرفه افتادم

گفت از کی مریضی گفتم سه چهار روزی میشه.

گفت پس چرا زودترنگفتی!!!

گفتم دیدمت اصلامن! کی بهت میگفتم ؟

جوابم چیزی نگفت لایتو روشن کرد ،آبسلانگ و آورد نزدیک گفت عااااا و چندثانیه بعدش انداخت توسطل زیرتخت.

گفت کتت رو دربیار پاشو برو اونطرف رو صندلی بشین.

همون لحظه مامان زنگ زد نگران شده بودکه نرفته بودم خونه، بهش گفتم پیش رضام وقطع کردم.

یکم دیگه آستینم وداد بالا و کافو بست وفشارمو گرفت.

گفت ناهارخوردی؟ _یچیزایی خوردم .

خیلی فشارت پایینه.

تهوع؟ بدن درد؟ضعف بیحالی؟

گفتم کل بدنم دردمیکنه خیلی بیحالم حالت تهوع تادیشب داشتم الان نه. این گوشم دردمیکنه

یه نگاه بهم انداخت گفت دیشب من دیراومدم ندیدیم همو پریروز چرا نگفتی مریضی!؟

_خوب بودم .

مشخصه

اتوسکوپ رو برداشت یکم به درجه هاش وَر رفت باپنبه والکل تمیزش کردگفت بیا نزدیک.

سرت وبچرخون، گوشمو معاینه کرد اتوسکوپ رو اورد بیرون گفت دیده نمیشه صندلی وبیارجلو. دوباره از اول هر دوتاگوشمو دید.

اتوسکوپ وگذاشت رومیز بادوتادستش نزدیک گوشمو فشارداد گفت اینجاهادرد میکنه؟گفتم فقط سمت راستی.گفت یکم التهاب داره چیزی نیست.

گفت بیا دنبالم بردم تواتاق رست گفت استراحت کن میام سراغت. گفت راحتی اینجا؟ میتونی صبرکنی باهم بریم خونه؟ گفتم آره .

دودقیقه بعدش همون منشیه پذیرش دوتالیوان یه بارمصرف آورد گذاشت رومیز وپاکت شربت انبه رو هم گذاشت کنارش.گفتم ممنون وخوابیدم.

خواب وبیدار بودم رضا گفت آستینتو بده بالا.بابیحالی دادم بالا یکبار امتحان کرد یکم سوخت، نشد کشید بیرون دوباره پنبه کشید و سرم و وصل کرد.دوتا امپول زد توسرم رنگ سرم زرد شد. دست گذاشت روپیشونیم گفت بخواب عزیزم و رفت بیرون.

یکم بعدش رضا اومد تواتاق گفت بهتری گفتم نه.

گفت یکم صبرکن یکم طاقت بیار شاید درست شه!( آهنگ معین، شب قبلش استوری کرده بودم!😅)

سرم و درآورد و رفتیم خونه.

مرسی که خوندین.

فرداکنفرانس دارم وهنوز علائم دارم گلوم دردمیکنه نفس کم میارم🤦🏻‍♂️

انرژی خوب بفرستید برام 🌬

تیچر مجید