دست نوشته بیست و سوم دکترS، رزیدنت سال اول روانپزشکی
پارت اول
ساعت نزدیک ۹ شب بود، تو پاویون نشسته بودم و پرونده شو ورق میزدم، راستش دیگه از خوندن این اعداد و ارقام خسته شده بودم. یه مدت بود که دیگه آزمایشاش برام فقط یه سری نمودار و عدد نبودن، هر کدومشون یه کابوس بودن که داشت از واقعیت جلو میزد. سطح التهاب، MRI، وضعیت نخاع… همهش نشون میدادن که داره بدتر میشه.
همسرم قرار بود بیاد بخش با خستگی از راه رسید، کتش رو درآورد داد دستم و همونطور که دکمههای سرآستینش رو باز میکرد، یه نگاه به من انداخت و کنارم نشست یک پوف کشید وگفت: «نتایج رو دیدم. اوضاع خوب نیست، نه؟»
سرمو تکون دادم. «نه، اصلاً خوب نیست. تب مداوم، ضعف پیشرونده، ضایعات جدید تو نخاع… دیگه دارم کم میارم، حس میکنم داریم از دستش میدیم.» پرونده رو از دستم گرفت، چند لحظهای تو سکوت نگاهش کرد، بعد نفس عمیقی کشید. «اوکرلیزومب رو که شروع کردین، درسته؟»
«آره، ولی جواب دادن بهش زمان میبره، شاید هفتهها، شاید ماهها… ما این زمان رو داریم؟» با نگرانی دستش رو به چونهش کشید. «نمیدونم، ولی فعلاً باید التهاب رو کنترل کنیم. شاید پالستراپی مجدد جواب بده.»
«نه خودت میدونی که تو پالستراپی قبلی دچار کلی عارضه شده از بیخوابی گرفته تا اضطراب وحشتناک و سردردای مدام. مغزش دیگه نمیکشه این حجم از استروئید رو!»
همسرم سرشو به نشونهی تأیید تکون داد. «خب، پس گزینهی بعدی چیه؟»
مردد نگاش کردم. «پلاسمافرز»
یه دفعه نگاهش رو از پرونده برداشت زل زد بهم:
«خانوم! پلاسمافرز مجدد ریسکش بالاست. این بچه هم از نظر عصبی داغونه، هم سیستم ایمنیش خیلی ضعیفه. اگه پلاسمافرز کنیم و بعد یه عفونت جدی بگیره چی؟»
چشم تو چشمش گفتم: «و اگه انجام ندیم و بیماری کنترل نشه چی؟ داریم زمان رو از دست میدیم. چقدر دیگه صبر کنیم؟ تا وقتی که دیگه حتی راه رفتن رو هم از دست بده؟»
چند لحظه هیچکدوممون چیزی نگفتیم. تو اون سکوت سنگین، فقط صدای قدمای پرستارا تو راهرو شنیده میشد. همسرم بالاخره دستشو رو میز گذاشت و گفت: «باشه، فردا جلسه تیم درمانی رو تشکیل میدیم. باید مطمئن بشیم که این بهترین تصمیمه.»
نفس عمیقی کشیدم، انگار یه بار سنگین از روی شونههام برداشته شد، ولی هنوز ته دلم پر از استرس بود. سرمو تو دستام گرفتم، چشمامو بستم. یه لحظه بعد، حس کردم همسرم دستشو روی شونهم گذاشت. آروم گفت: «ما تنهاش نمیذاریم. اینو یادت نره»
سرمو بلند کردم، یه لبخند کمرنگ زدم، ولی میدونستم این جنگ تازه شروع شده...
تو اتاق کنفرانس، دور میز نشسته بودیم. پزشک خودش دکتر ناصری( مستعار) متخصص نورولوژی و فلوشیپ ام اس، دکتر رهنما( مستعار) پزشک عفونی و فلوشیپ مرتبط در بیماران مبتلا به نقص ایمنی، و البته همسرم نورولوژیست که علاوه بر رزیدنتی، فلوشیپ نوروماسکولار رو خارج از کشور گذروندن.
پرونده برادرم رو دستم گرفته بودم، ولی ذهنم پر از ترس و نگرانی بود.
دکتر ناصری یه اسلاید رو روی صفحه نشون داد. تصویر آخرین MRI اش بود. قلبم گرفت. شروع کرد به حرف زدن: «خب، ضایعات جدید تو ناحیهی گردنی و نخاع کمری مشخصه. التهاب مایع مغزینخاعی هم بیشتر شده. پالستراپی جواب نداده، حالا باید بین دو گزینه تصمیم بگیریم: یا ادامهی اوکرلیزومب یا پلاسمافرز.»
دکتر رهنما نگاهش رو از تصویر برداشت و دستش رو روی میز گذاشت. «ولی یه مشکل داریم. بیمار الانم ضعف ایمنی داره. پلاسمافرز میتونه آنتیبادیهای بیماریزا رو حذف کنه، ولی همین طور هم سیستم ایمنیش رو داغونتر میکنه. اگه عفونت بگیره، کارمون سختتر میشه.»
دیگه نمیتونستم ساکت بمونم. نفس عمیقی کشیدم. «میدونم این ریسک بالاست. ولی اگه صبر کنیم، ممکنه فلج دائمی بشه. من نمیتونم این خطر رو بپذیرم.»
دکتر ناصری یه کم فکر کرد: «یه راه وسط هم هست: پلاسمافرز، ولی با مراقبت شدید، یعنی آنتیبیوتیکهای پیشگیریکننده و بستری توی ICU.»
با نگرانی به همسرم نگاه کردم. دستاشو گره کرده بود، معلوم بود داره همهی عوارض ممکن رو توی ذهنش سبک و سنگین میکنه. بالاخره گفت: «باشه، چاره ای نیست همین کارو میکنیم!.»
چشامو بستم. یه نفس عمیق کشیدم. این جنگ تموم نشده بود، فقط وارد یه مرحلهی دیگه شده بود. یه مرحله که میتونست برای همیشه زندگی اش رو تغییر بده.
برادرم روی تخت دراز کشیده بود. چهرهش رنگپریدهتر از همیشه، ولی نگاهش هنوز همون برق قدیمی رو داشت برخلاف همیشه خیلی راحت راضی شد درمان رو پیاده کنیم نشستم کنارش، دستش رو گرفتم.
لبخند کمرنگی زد. «بازم دستگاه و سیم ها؟ انگار دیگه ازشون جدا نمیشم.»
دستم رو روی دستش فشار دادم. «این یه مرحلهی دیگهست، کم نیار مطمئنم بهتر میشی!»
یه لحظه به سقف نگاه کرد، بعد آروم گفت: «فقط بهم بگو که ارزششو داره…»
نفسم تو سینه حبس شد. چی باید میگفتم؟ فقط دستشو محکمتر گرفتم.
دستگاه شروع به کار کرد. اولین چرخهی پلاسمافرز شروع شد و ما باید فقط صبر میکردیم…
دستگاه بیوقفه کار میکرد. خون از یه مسیر خارج میشد، پلاسما جدا میشد و دوباره با مایعات جایگزینشده به بدنش برمیگشت. چهرهش هر لحظه بیرنگتر میشد. دلم آشوب بود، ولی سعی میکردم آروم باشم.
همسرم کنارم ایستاده بود، نگاهش به مانیتور علائم حیاتی بود. آروم گفت: «فشارش داره میافته. باید مایعات بیشتری بدیم.»
سری تکون دادم و به پرستار اشاره کردم که سرم جدیدی وصل کنه. بالاخره داداشم نگاهش رو از سقف برداشت و به همسرم خیره شد. صدای ضعیفش پر از شیطنت بود. «دارین دربارهی من چی پچپچ میکنین؟»
همسرم لبخند کمرنگی زد. «فقط داریم حساب میکنیم که چطوری میخای ما رو با نگرانی از پا درییاری! »
سعی کردم لبخند بزنم، ولی ذهنم پر از اضطراب بود. باید صبر میکردیم و میدیدیم که بدنش چطور به این درمان واکنش نشون میده…
ساعت حدود ۱۰ شب بود با دلشوره تو استیشن پرستاری نشسته بودم، بازم داشتم پروندهی اش رو مرور میکردم که یهدفعه صدای آلارم از اتاقش بلند شد.
با عجله دویدم داخل. داداشم چشماشو نیمهباز نگه داشته بود، ولی نفساش نامنظم و سطحی بود. پرستار خانم با نگرانی گفت: « دکتر، سچوریشن داره افت میکنه، به ۸۹ درصد رسیده.» همسرم پشت سرم وارد شد، سریع استتوسکوپ رو برداشت و روی سینه اش بالا پایین کرد. چند لحظه گوش داد، بعد اخماش رفت تو هم. «صدای کراکل توی ریههاش شنیده میشه. احتمالاً ریههاش دچار التهاب شده.»
با استرس گفتم: «واکنش التهابی به پلاسمافرز؟ یا عفونت؟»
فقط سری تکون داد. «نمیدونم ممکنه هر دو باشه. سریع باید آزمایش خون و گازهای خونیشو چک کنیم. اگه عفونته، باید فوراً آنتیبیوتیک شروع کنیم.» برادرم دستشو اورد بالا با صدای ضعیفی زمزمه کرد: «پس دوباره به مرحلهی سرم و آنتیبیوتیک برگشتیم، نه؟»
دستمو روی پیشونیش گذاشتم. «داداشم تو باهاش می جنگی ما هم اینجا پیشتیم نمیذاریم کم بیاری.»
لبخند محوی زد، ولی چشمهاش پر از درد بود. تو همون لحظه، یک پرستار خانم با برگهی آزمایش برگشت.
«دکتر، سطح CRP و پروکلسیتونین بالاست. عفونت تأیید شده.»
با استرس به همسرم نگاه کردم. «پس باید دوباره آنتیبیوتیک رو شروع کنیم.»
همسرم نفس عمیقی کشید. «سفپیم و وانکومایسین، و نظارت دقیق توی چند ساعت آینده.»
به مانیتور بالای سرش نگاه کردم. جنگ با ام اس هنوز تموم نشده بود. حالا یه دشمن جدید هم بهش اضافه شده بود—عفونتی که باید قبل از اینکه برادرم رو از پا بندازه، مهارش میکردیم…
پارت دوم
با توجه به اینکه CRP و پروکلسیتونین تو آزمایش خونش بالا بود، یعنی عفونتش جدی شده بود تصمیم گرفتیم سریع آنتیبیوتیکای قوی رو شروع کنیم. دو روز بعد، تبش تقریباً قطع شد، اکسیژنش بهتر شد و آزمایشا نشون میداد که عفونت تحت کنترله. ولی بدنش هنوز خیلی ضعیف بود و درمان باید ادامه پیدا میکرد. اصلاً خیالم راحت نبود. برادرم بیحال رو تخت افتاده بود، رنگپریده و بیجون، انگار که این همه دارو و درمان، بهجای اینکه کمکش کنه، بیشتر از پا انداخته بودش. آروم دستشو گرفتم. پوستش سرد بود. دمای بدنش یه کم افت کرده بود که خب با تغییرات حجم خون و الکترولیتا طبیعی بود، ولی بازم نگرانم میکرد.
چند دقیقه بعد، همسرم با پروندهی آزمایشا اومد تو اتاق قیافش جدی بود، همون حالت متمرکزی که همیشه وقتی درگیر یه پروندهی پیچیده میشد، داشت. کنارم وایستاد و یه نگاه به برادرم انداخت.
«هنوز بدنش خیلی ضعیفه، ولی آزمایشا نشون میدن که سطح اتوآنتیبادیها کم شده. یعنی پلاسمافرز یه تأثیری گذاشته.»
یه لبخند نصفهنیمه زدم، ولی یه چیزی هنوز ته دلم سنگینی میکرد. به مانیتور بالای سرش نگاه کردم. ضربان قلبش کند ولی منظم بود. ولی این ضعف… این ضعف عجیب بود.
«فکر می کنی این خستگی شدید طبیعیه؟ یا ممکنه نشونهی یه حملهی جدید باشه؟»
همسرم چند لحظه مکث کرد، انگار که تو ذهنش داشت بین چند تا احتمال سبکوسنگین میکرد. بالاخره جواب داد:
«هر دو احتمال هست. پلاسمافرز بدن رو ضعیف میکنه، پروتئینهای مهم پلاسما رو کم میکنه. ولی از اون طرف، ضعف عضلانی اش میتونه نشونهی یه حملهی جدید باشه.»
نفسمو با زور بیرون دادم. حملهی جدید؟ این همون چیزی بود که اصلا نمیخواستم بشنوم.
«یعنی بازم داره پیشرفت میکنه؟ یعنی پلاسمافرز کافی نبوده؟»
مستقیم تو چشمام نگاه کرد. نگاهش رو میشناختم هم تلخ بود، هم انگار میخواست آرومم کنه.
«هنوز زوده خانوم! باید چن روز صبر کنیم و ببینیم وضعیتش چجوری پیش میره. ولی اگه ضعف عضلانیش ادامه پیدا کنه، شاید مجبور بشیم دوباره دوز استروئیدها رو ببریم بالا.»
سرمو انداختم پایین. استروئید… یعنی دوباره همون چرخهی لعنتی. ورم، ضعف سیستم ایمنی، خطر عفونت... یه نگاه بهش انداختم. این جنگ قرار بود اصلا تموم بشه؟ بدن ضعیفش تا کجا می تونست تحمل کنه؟ با مکث گفتم: «ولی عفونتش هنوز کامل کنترل نشده. اگه دوباره پالستراپی استروئید رو شروع کنیم، ممکنه بدنش دیگه نکشه!»
همسرم با نگرانی سری تکون داد:
«میدونم وضعیت سختیه به همین خاطر باید دقیق وضعیتشو زیر نظر بگیریم. فعلاً باید بفهمیم این ضعفش از پلاسمافرزه یا یه حملهی جدید! اگه عفونتش رو کامل کنترل کنیم و هنوزم اینطور ضعیف باشه، اون وقت باید به سرکوب مجدد سیستم ایمنی فکر کنیم!»
چشمام دوباره روی چهره رنگ پریده داداشم قفل شد. نمیدونستم چی سختتره، دیدن دردی که برادرم میکشید یا اضطراب و ترسی که همسرم ته نگاهش قایم کرده بود. دستمو گذاشتم رو پیشونیش. هنوز یه کم سرد بود، ولی دیگه تب نداشت. حداقل این یه نشونهی خوب بود. هنوز امید داشتیم. جنگ ادامه داشت ولی ما تسلیم نمیشدیم.
پارت سوم
صبح روز بعد، بعد از یک خواب ناآروم با ترس و دلشوره شدید بیدار شدم، یه حس عجیبی داشتم، انگار ته دلم یه آشوبی بود که آروم نمیشد. سریع حاضر شدم و رفتم مراقبهای ویژه. تو راه، هزار تا فکر از سرم گذشت، ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم با خودم تکرار می کردم:
«الان باید قوی باشم، باید منطقی فکر کنم.»
وقتی رسیدم بخش مراقبتهای ویژه، هنوز چراغ بالای سرش خاموش بود، یعنی کسی بالای سرش نبود. ولی صدای منظم بوقهای مانیتور و دستگاه اکسیژن، اتاق رو پر کرده بود. یه جورایی این صداها شده بودن دلخوشیام؛ هر صدای بوق یعنی هنوز داره نفس میکشه، هنوز اینجاست، هنوز داریم میجنگیم.
رفتم جلو، نگاهش کردم. همونطور بیحرکت رو تخت افتاده بود. پوستش نه سردتر از دیروز بود، نه گرمتر. ولی هنوز اون رنگپریدگی و ضعف عمیق توی صورتش معلوم بود. یه نگاه به مانیتور انداختم: ضربان قلب ۶۲، فشار ۹۰ روی ۶۰، اکسیژن ۹۶ درصد. نه خیلی بد، نه خیلی خوب!
چند دقیقه بعد، همسرم وارد اتاق شد. پروندهی آزمایشا دستش بود، نگاهش مثل همیشه متمرکز و دقیق. یه کم ورق زد، بعد گفت: «CRP اومده پایین، پروکلسیتونین هم بهتر شده. ولی یه چیزی نگرانم میکنه… لاکتات یه کم بالاست.»
اخمام ناخودآگاه رفت تو هم. «لاکتات؟ یعنی هنوز یه جایی تو بدنش پرفیوژن کافی نداره؟»
سرشو تکون داد. «آره و این ضعف مداوم… نمیتونیم همهش گردن پلاسمافرز بندازیم. باید ببینیم این ضعف، ناشی از التهاب عصبیه یا یه چیز دیگه پشتشه.»
نگاهم رفت سمت برادرم، یعنی ممکن بود این همه درمان، این همه درد، هنوزم کافی نبوده باشه؟ نفسمو با زور دادم بیرون. «اگه دوباره حمله باشه چی؟ اگه پلاسمافرز کافی نبوده باشه چی؟»
همسرم چند لحظه مکث کرد. بعد با همون صدای آروم ولی محکم همیشگیش گفت: «باید تستهای نورولوژیک دقیقتر انجام بدیم. اگه ضعفش همچنان پیشرونده باشه، باید نوار عصب و عضله بگیریم. شاید… شاید مجبور بشیم سرکوب سیستم ایمنی رو شدیدتر کنیم.»
یه حس ترس نشست توی دلم. سرکوب شدیدتر یعنی چی؟ یعنی دوز بالاتر استروئید؟ ایمونوگلوبولین؟ حتی فکر اینکه کار به ریتوکسیماب یا سایکلوفسفامید بکشه، وحشتناک بود. یعنی دوباره عوارض! دوباره ضعف... دوباره چرخهی لعنتیای که آخرش معلوم نبود به کجا میرسه؟
«ولی آخه هنوزم داره آنتیبیوتیک قوی میگیره. بدنش چقدر دیگه میتونه این همه فشار رو تحمل کنه؟»
همسرم یه لحظه مکث کرد. توی نگاهش معلوم بود که خودش هم نگران این مسألهست. پرونده رو بست، نفس عمیقی کشید و گفت: «برای همین نباید عجله کنیم. اول باید مطمئن بشیم عفونتش کامل مهار شده. اگه بعد از کنترل عفونت، ضعفش همچنان ادامه داشت، اون وقت باید برای سرکوب ایمنی دوباره تصمیم بگیریم.»
اتاق برای چند ثانیه توی سکوت فرو رفت. فقط صدای یکنواخت بوقهای دستگاهها میاومد. دستمو گذاشتم روی دست برادرم. هنوز اون گرمایی که باید، نداشت. ولی یه حسی ته دلم میگفت که هنوز امید هست.
پارت چهارم
برادرم هنوز ضعیف بود. حتی بعد از پلاسمافرز و همهی درمانایی که برای عفونت گرفته بود انگار بدنش دیگه توان جنگیدن نداشت. هر بار که چشماشو باز میکرد، اون برق همیشگی نگاهش از بین رفته بود. وقتی بهم نگاه میکرد، لباش تکون میخورد، ولی انگار حتی انرژی گفتن یه جملهی ساده رو هم نداشت.
صبح که رفتم تو اتاقش، دیدم با زحمت داره دستشو بلند میکنه. انگار میخواست چیزی بگه، ولی کلماتش لای لبای خشک و ترکخوردهش گیر کرده بودن. سریع لیوان آب رو برداشتم، نی رو گذاشتم روی لباش. چند جرعهی کوچیک خورد، ولی همونم انگار خستهترش کرد.
«آروم باش داداشم مجبور نیستی حرف بزنی. فقط استراحت کن.»
سرشو—خیلی ضعیف—تکان داد.
«دیگه خوب… نمیشم؟»
این چند کلمه قلبم رو شکست، چی باید میگفتم؟ حقیقت این بود که هیچ تضمینی برای بهتر شدنش نبود. شاید یه کم بهتر میشد، شاید دوباره بیماریش شعلهور میشد. ولی نمیتونستم اینو بهش بگم.
«تو قویتر از این حرفایی، داداش. داریم همهی تلاشمون رو میکنیم. فقط باید به بدنت زمان بدی!»
چشماشو بست و دوباره باز کرد. معلوم بود که جوابم قانعش نکرده. شاید انتظار داشت یه چیزی بگم که آرومش کنه، ولی خودم هم ته دلم پر از ترس و نگرانی بود.
همون موقع همسرم وارد اتاق شد. پروندهی آزمایشا دستش بود، نگاهش مثل همیشه جدی و متمرکز.
«حالش چطوره؟»
قبل از اینکه چیزی بگم، برادرم سعی کرد خودش جواب بده. صداش ضعیف و خشدار بود.
«خستهام... خیلی... دیگه نمیتونم.»
همسرم کنار تختش نشست. نگاهی بینمون ردوبدل شد، بعد با صدای آروم گفت:
«میدونم پسر! این طبیعیه. بدن تو توی یه جنگ سخت گیر کرده، ولی هنوز تسلیم نشده. امروز آزمایشات نشون داده که التهاب سیستم عصبی کمتر شده. این یعنی بدنت داره به درمان واکنش نشون میده.»
برادرم فقط بهش خیره شد. انگار میخواست این حرفا رو باور کنه، ولی ته نگاهش هنوز یه جور شک بود. به سختی لب زد:
«یعنی… امیدی بهم هست؟»
همسرم بدون لحظهای مکث گفت: «آره معلومه!»
ولی من میدونستم که این یه جملهی علمی نبود. بیشتر از هر چیز، این جواب به امیدواری خودش بستگی داشت. همسرم نمیخواست اون تسلیم بشه، حتی اگه خودش هم دقیق نمیدونست این جنگ قراره چقدر طول بکشه.
وقتی همسرم از اتاق رفت بیرون، برادرم دوباره نگام کرد. این بار چیزی نپرسید. فقط سکوت. ولی اون سکوت… هزار تا حرف توش بود.
دستم رو گذاشتم روی دستش.
«هنوز تموم نشده. ما تنهات نمیذاری، نمیذاریم ببازی.»
چیزی نگفت. ولی برای اولین بار تو این چند روز، دستمو—خیلی ضعیف—فشرد. همونم برام کافی بود.
پارت پنجم
وقتی صبح وارد بیمارستان شدم، هنوز امید داشتم که برادرم کمی بهتر شده باشه. دیشب که بالای سرش بودم، وضعیتش پایدار به نظر میرسید. اما درست وقتی که پروندهها را از ایستگاه پرستاری برمیداشتم، پرستار شیفت شب با نگرانی به سمتم اومد.
«خانم دکتر! تب داداشتون دوباره برگشته. دیشب خوب بود، ولی از صبح زود دوباره بالا رفته، ۳۸.۹ درجه.»
قلبم فرو ریخت. سریع به سمت اتاقش رفتم. همین که وارد شدم، دیدمش که بیحال روی تخت افتاده، چشماش نیمهباز بود و نفسهاش کمی سنگینتر از قبل شده بود. همسرم با یک رزیدنت عفونی بالای سرش بود و با دقت صفحهی مانیتور علائم حیاتی رو نگاه میکرد، با نگرانی پرسیدم:
«از کی تب بالا رفته؟»
«حدود دو ساعت پیش. اول ۳۸.۲ بود، ولی داره بالاتر میره. احتمالاً دوباره یه عفونت جدید شروع شده.»
به سرعت به سمت پروندهی پزشکیاش رفتم. آنتیبیوتیکهای وسیعالطیفش همچنان برقرار بودند، اما این تب نشونهی خوبی نبود. باید علت دقیقش رو پیدا میکردیم.
« وضعیتش رو پایدار نگه داشتین؟ علائم دیگهای نشون داده؟»
سرشو تکون داد:« فعلاً نه. فشارش یه کم افت کرده، ولی هنوز تو محدودهی قابل قبوله. اما نباید منتظر بمونیم. اوردر کشت خون و بررسی عفونت بدیم؟»
به چهرهی رنگپریدهی برادرم نگاه کردم. پوستش کمی عرق کرده بود، اما بدنش داغ بود. تب بالا برای کسی مثل اون، که همین حالاشم سیستم ایمنیاش تحت فشار بود، میتونست خطرناک باشه.
«اره بلافاصله. کشت خون، بررسی CRP و پروکلسیتونین، و یه آزمایش کامل ادرار. باید ببینیم این بار مشکل از کجاست.»
داداشم دوباره کمی پلک زد و به سختی گفت:
«دوباره... بدتر شدم؟»
دستمو رو پیشونی داغش گذاشتم. با لبخند گفتم: «نه عزیزم، فقط یه مشکل کوچیکه که باید حلش کنیم. نگران نباش، ما اینجا هستیم.»
همسرم یک نگاه سریع به من انداخت. هر دومون میدونستیم که این فقط یک جملهی آرامبخشه. حقیقت این بود که عفونت تو بیمارای اماس، مخصوصاً بعد از پلاسمافرز، میتونست خیلی خطرناک باشد. اگه منبعش رو سریع پیدا نمیکردیم، ممکن بود وضعیتش از کنترل خارج شه.
این جنگ سخت ادامه داشت. ولی این بار با دشمن جدیدی سروکار داشتیم "یک عفونت نامشخص"...
دقایق مثل ساعتها میگذشتن. کشت خون و آزمایشهای اولیه انجام شده بود، ولی هنوز جوابها نیومده بود. برادرم روی تخت افتاده بود، گاهی چشماشو باز میکرد و چیزی زیر لب زمزمه میکرد که مفهوم نبود. همسرم بالای سرش ایستاده بود، اضطراب از چهرهش میبارید، ولی مثل همیشه سعی میکرد خودش رو کنترل کنه.
یک پرستار خانوم اومد تو و رو به همسرم گفت: :دکتر، فشارش افت کرده. ۹۰ روی ۶۰. تبش هم ۳۹ درجه شده.»
همسرم زیر لب "لعنتی" گفت و بعد رو به من کرد: «خانوم، اگه این افت فشار ادامه پیدا کنه ممکنه وارد شوک سپتیک بشه.»
حرفشو کاملاً میفهمیدم. این دیگه فقط یه تب ساده نبود. عفونت داشت بدن برادرم رو تسخیر میکرد. بدون معطلی اوردر دادم: «یه لیتر سرم رینگر لاکتات، دوز جدید وانکومایسین رو آماده کنین. پس این جواب آزمایشها چی شد؟»
پرستار سری تکون داد: «هنوز نیومده خانم دکتر! ولی از آزمایشگاه پیگیری کردم.»
تو این مرحله منتظر بودن از هر چیزی سختتر بود. همسرم بعد یک تماس فوری با دکتر رهنما برگشت کنارم وایستاد و گفت:« اگه تا نیم ساعت دیگه جوابها نیاد، باید فرض رو روی سپسیس بذاریم و درمان تهاجمی رو شروع کنیم! رهنما هم همینو گفت، صبر کردن دیگه مجاز نیست!»
چیزی تو دلم فرو ریخت. حق باهاش بود. سپسیس توی بیمارای نقص ایمنی مثل برادرم، میتونست مرگبار باشه. اما اگه آنتیبیوتیک اشتباهی میدادیم، ممکن بود مقاومت دارویی ایجاد بشه و اوضاع رو بدتر کنه. نگاش کردم
زیر لب نالهی ضعیفی کرد:
«آبجی... من... خستهم...»
دستشو گرفتم. داغ بود. بیش از حد داغ. سعی کردم لحنم آروم باشه: «میدونم عزیزم، ولی باید یه کم دیگه طاقت بیاری. داریم پیداش میکنیم.»
چند دقیقه بعد، گوشیم زنگ خورد. جواب آزمایشها رسیده بود. سریع تماس رو جواب دادم. صدای تکنسین آزمایشگاه از اون طرف خط اومد: «خانوم دکتر، کشت خون مثبت شده. سودوموناس آئروژینوزا.»
دستامو مشت کردم و چشمامو محکم بستم. این باکتری یکی از مقاومترین عوامل عفونت بیمارستانی بود. اگه زود درمان نمیشد، میتونست به شوک عفونی و نارسایی چند ارگانی منجر بشه.
همسرم با نگرانی پرسید: «چی شد؟»
با استرس گفتم: «سودوموناس... باید فوراً به سفتازیدیم و آمیکاسین تغییر بدیم. همین الان.»
بدون معطلی دستور رو دادیم. پرستارا مشغول آماده کردن دارو شدن. به برادرم نگاه کردم که دیگه حتی نای باز کردن چشمهاشو نداشت. قلبم از ترس فشرده شد.ترس از دست دادنش مثل خوره به جونم افتاده بود اما نباید احساساتمو نشون می دادم، من نباید به این راحتی تسلیم میشدم ...
پارت ششم
برادرم روی تخت بود، عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود، نفسهاش کوتاه و نامنظم شده بود. تبش هنوز پایین نیومده بود، و هر بار که پوستش رو لمس میکردم، داغی بدنش رو حس میکردم. با اینکه آنتیبیوتیکهای وریدی در جریان بودن، اما تیم پزشکیاش تصمیم گرفتن که برای کنترل اسپاسمهای عضلانی و ضعف حرکتی، تزریق عضلانی هم اضافه بشه.
وقتی پرستار آقا با سوزن آماده وارد اتاق شد، برادرم چشماشو نیمهباز کرد و با صدای ضعیفی گفت: «بازم آمپول؟»
کنارش نشستم و آروم گفتم:« میدونم سختته عزیزم ولی لازمه. باید کمک کنیم که بدنت بتونه بهتر بجنگه.»
همسرم که تا اون لحظه ساکت بود، با لحنی جدی اما آروم گفت: «اگه این داروها رو نگیری، ریسک اسپاسمهای شدید و ضعف عضلانی بیشتر میشه. میدونم که این تزریقا دردناکه ولی لازمه که همکاری کنی!»
برادرم چشماشو بست، انگار که داشت خودش رو برای درد آماده میکرد. با کمترین نیرویی که تو بدنش مونده بود، زمزمه کرد:
«باشه… فقط آروم بزنین!»
کمک کردم به سمت پهلو بچرخه لباسشو یک مقدار دادم پایین پرستار پنبه الکلی رو روی عضله کشید. بدنش از ضعف لاغرتر شده بود، ولی همچنان در برابر تماس سرد الکل کمی لرزید. وقتی سوزن وارد شد، نفسش رو تو سینه حبس کرد، بعد نتونست تحمل کنه زیر لب یک آی بلند کشدار گفت.
دستم رو روی بازوش گذاشتم: «نفس عمیق بکش… آروم… تموم شد، تموم شد.»
پرستار عقب رفت، سوزن رو بیرون کشید، و آروم محل تزریق رو ماساژ داد تا دارو بهتر جذب بشه. اما از چهرهی برادرم میدیدم که هنوز درد داره. دستمو فشار داد، نه از روی قدرت، از روی ضعف. زمزمه کرد: «چرا بدنم اینجوری شده… چرا اینقدر همه جام درد داره؟»
نمیدونستم باید چی بگم که واقعی باشه و دروغ نباشه. نمیتونستم بگم که این دردها زود تموم میشه، چون مطمئن نبودم. فقط تونستم بگم: «خوب میشی عزیزم قوی بمون ما باهات هستیم.»
چند ساعت از تزریق عضلانی گذشته بود، اما حال برادرم هنوز پایدار نبود. دمای بدنش دوباره بالا رفته بود. بیجون روی تخت افتاده بود، چشماش نیمهباز، خیره به سقف. گهگاهی پلک میزد، اما انگار توان حرکت نداشت. دستمو روی پیشونیش گذاشتم—داغ بود. خیلی داغ. رو به همسرم گفتم:
« تبش دوباره برگشته! » صدام پر از نگرانی بود.
همسرم که داشت نتایج آزمایشهای برادرم رو بررسی میکرد، سرش رو بلند کرد. نگاهش جدی شد. «باید سریع یه آزمایش دیگه ازش بگیریم. شاید داریم یه عفونت جدید رو از دست میدیم.»
یک پرستار آقا سرم رو چک کرد، سرعت مایعات رو تنظیم کرد و دماسنج رو داخل گوشش گذاشت. چند ثانیه بعد، عددی که روی نمایشگر ظاهر شد، باعث شد قلبم فشرده بشه. «۳۹.۸ درجه.» خیلی بالا بود.
داداشم زیر لب گفت: «دارم میسوزم…» صداش ضعیف بود، اما توش یه التماس پنهان حس میشد. دستم رو گرفت. پوستش خیس از عرق بود. انگار تو یه جنگ نابرابر گیر افتاده بود، جنگی که فقط بدنش نبود که توش درگیر شده بود، روحش هم داشت خسته میشد.
همسرم سریع به پرستار گفت: «بلافاصله یه کیسه سرم سرد آماده کنین. پتوشو کم کنین، ولی نه اونقدر که بلرزه. فعلا سفالوسپورین جدید رو براش تجویز میکنم، تا جواب آزمایش بیاد.»
دوباره پرسیدم: «این پیک تب یه علامت جدیده؟ یا یه موج دیگه از همون عفونت قبلیه؟ چرا پایین نمیاد؟» این سؤال تو ذهنم چرخ میزد. نفس عمیقی کشید. «نمیتونیم هنوز مطمئن باشیم. اگه جواب آزمایشات بالا رفتن CRP و لکوسیتها رو نشون بده، یعنی هنوز عفونت تحت کنترلمون نیست.»
پرستار سرم سرد رو روی پیشونی برادرم گذاشت. بدنش یک آن لرزید، ولی بیحالتر از اون بود که واکنش نشون بده. لبهاش ترک خورده بود، رنگش پریدهتر از قبل شده بود.
نشستم کنارش، دستش رو توی دستم گرفتم. «میدونم که خستهای. ولی این یه موج دیگهست تو باید ازش رد بشی. ما کنارتیم.»
پلکهاش سنگینتر شدن. معلوم نبود بهخاطر تب بود یا خستگی. زیر لب گفت: «قول میدی نری؟»
با تمام وجود گفتم: «قول میدم.»
پرستار با عجله وارد شد، برگههای آزمایش رو توی دستش داشت. همسرم از جاش بلند شد و سریع برگهها رو گرفت. چشمهاش با دقت روی اعداد دوید. یک لحظه سکوت کرد، بعد نفسش رو بیرون داد و نگاهش رو به من دوخت.
«لکوسیتوز شدید داره… WBC رسیده به ۱۸هزار.»
انگار چیزی توی دلم فرو ریخت. لکوسیتها که اینقدر بالا رفته بودن، یعنی بدن برادرم هنوز داشت با یه عفونت فعال مبارزه میکرد. توی ذهنم احتمالها رو مرور کردم: سپسیس؟ یک کانون پنهان عفونت که هنوز کشف نشده؟ مقاومت باکتریایی به آنتیبیوتیکهای فعلی؟
همسرم ادامه داد: «CRP هنوز بالاست، پروکلسیتونین هم افزایشی شده. یعنی احتمال عفونت باکتریایی بالاست. باید سریعتر تصمیم بگیریم. دیگه بدنش تحمل یه موج دیگه تب رو نداره.»
پرستار سرمش رو چک کرد، ضربان قلبش هنوز بالاتر از حد نرمال بود. تبش با کمپرس سرد یه مقدار کم شده بود، اما هنوز بالا بود. دست برادرم رو توی دستم گرفتم و زیر لب گفتم: «باید یه قدم جلوتر از این عفونت باشیم!»
همسرم چشاشو رو هم گذاشت و به سمت مانیتور رفت: «باید اسپکتروم آنتیبیوتیکی رو وسیعتر کنیم. سفالوسپورین کفایت نمیکنه. کارباپنم شروع کنیم، و یه آمینوگلیکوزید هم اضافه کنیم.»
گفتم: «و یه نمونه کشت جدید. اگه عامل مقاومی پشت این تبهای برگشتی باشه، باید بدونیم چیه!»
همسرم سری تکون داد. پرستارها مشغول آماده کردن داروها شدن. نگاه کوتاهی به برادرم انداختم—پوستش هنوز رنگپریده، نفسهاش سطحی، اما هنوز میجنگید.
دستش رو فشردم. «نگران نباش داداشم هنوز تسلیم نشدیم.»
اونشب سخت ترین شب بود، برادرم بیحال روی تخت افتاده بود، بدنش غرق تب، نفسهاش نامنظم، گاهی کوتاه و سریع، گاهی عمیق و کند. توی نور ضعیف مانیتور بالای سرش، اعداد تغییر میکردن—تب ۳۹.۷، ضربان ۱۲۰، فشار ۹۰ روی ۶۰. من و همسرم کنار تخت ایستاده بودیم و با نگرانی بهش نگاه میکردیم.
«آبجی...من خوابم نمیبره...»
صداش ضعیف بود، انگار که هر کلمهای براش زحمت داشت. دستمو گذاشتم روی پیشونیش که داغ و عرقکرده بود.
«میدونم عزیزم، ولی تو قویتر از این حرفهایی، داری باهاش میجنگی!»
لبخند کمرنگی زد، اما چشماش پر از خستگی بود. اومدیم بیرون شقیقه هام به شدت نبض میزد هنوز پنج دقیقه نشده بوده که یک پرستار باعجله اومد و گفت: «دکتر، مریض داره دیسترس تنفسی میگیره.»
سریع به همسرم نگاه کردم با دو رفتیم بالاسرش—نفسهاش سطحی و نامنظم شده بود. سچوریشن روی مانیتور ۸۹٪ بود و داشت پایینتر میاومد.
همسرم سریع اوردر داد:
«ماسک اکسیژن رو بذارین، ABG چک کنیم.»
پرستار ماسک رو روی صورت برادرم گذاشت. دستش رو گرفتم. سرد بود، انگار که خون توی رگهاش به اندازهی کافی جریان نداشت.
یک آن چشماش رو بست. قلبم توی سینهم فرو ریخت. «داداشی صدامو میشونی؟»
نفس کشید، عمیق و لرزون. همسرم نگاهش رو به من دوخت. «اگه وضعیتش بدتر بشه، ممکنه نیاز به ونتیلاتور داشته باشه.»
گلوم رو صاف کردم و سعی کردم آروم باشم. «نمیذاریم به اونجا برسه.»
اما حقیقت این بود که هیچکدوم نمیدونستیم اون شب چطور قراره تموم بشه.
پارت هفتم
عددهای روی مانیتور چشمک میزدن، هر بار نگرانکنندهتر از قبل. تب برادرم پایین نیومده بود، 40.2 درجه. ضربانش تند و نامنظم، اکسیژن خونش 85%، نفسهاش سطحیتر از قبل. کنار تخت واستاده بودم، همسرم پشت سرم بود و پرستارا با عجله مشغول کار بودن.
برادرم زیر ماسک اکسیژن، با چشمای نیمهباز به سقف خیره شده بود. لبهاش خشک بودن. زمزمه کرد: «خیلی خستهم...»
دستم رو گذاشتم روی پیشونیش. عرق سرد کرده بود. «میدونم عزیزم، فقط یه کم دیگه طاقت بیار، ما اینجاییم.»
یهو صدای آلارم بلند شد. نگاهم رفت سمت مانیتور: فشار خون 80 روی 50.
پرستار با نگرانی گفت: « دکتر، دیسترس تنفسی شدید داره، اشباع اکسیژن داره میاد پایین!»
همسرم سریع دستور داد: «سریع CPAP آماده کنین! ABG تکرار بشه! نوراپینفرین رو شروع کنین، رگش فلوئید بگیره!»
دستای برادرم شروع کرد به لرزیدن. پلکهاش سنگین شدن. حس کردم انگار بین هوشیاری و نیمههوشیاری گیر کرده. تقریبا داد میزدم:
« داداش! داداشی! من اینجام! نگاه کن به من!»
هیچ جوابی نداد. انگار صدامو نمیشنید.
همسرم ماسک رو کنار زد و صورتش رو چک کرد. «آماده باش. اگه وضعیتش همینطور بمونه، باید اینتوبهش کنیم.»
نفسم بند اومد. برادرم داشت میرفت سمت مرحلهای که هیچکدوم نمیخواستیم. اما باید تصمیم میگرفتیم—اینتوباسیون یا انتظار؟
دستای یخزدهی برادرم توی دستم بود، اما انگار از اینجا فاصله گرفته بود. ماسک CPAP روی صورتش بود، اما سچوریشن هی هنوز پایینتر میرفت. نفسهاش نامنظم بود، انگار بدنش داشت تسلیم میشد. عددای روی مانیتور ثانیهبهثانیه بدتر میشدن. داشتم از دستش میدادم بغض داشت خفهام میکرد.
همسرم با صدای محکم ولی آرومی گفت: «خانوم! ما وقت زیادی نداریم. داره به سمت نارسایی تنفسی میره. اگه اینتوبه نشه، ممکنه...»
«نه!» نگاهم روی صورت رنگپریدهی برادرم بود. «یه کم دیگه صبر کنیم... شاید CPAP جواب بده...» ولی ته دلم میدونستم این فقط یه امید واهیه!
پرستار با عجله نزدیک شد. «ABG آمادهست.»
همسرم سریع نتایج رو نگاه کرد و نفسش رو محکم بیرون داد:
pH: 7.2 | PaO2: 55 | PaCO2: 65
این دفعه تقریبا صداش میلرزید:
«هیپوکسمی مقاومه. دیاکسید کربن داره بالا میره. اینتوباسیون تنها شانسه.»
دلم میخواست مخالفت کنم، دلم میخواست باور کنم که یه راه دیگه هست. ولی یه نگاه دوباره به برادرم، همهی مقاومتهامو از بین برد. پلکهاش داشت بسته میشد، نفسهاش بریدهبریده شده بود.
به همسرم نگاه کردم همینطور که جلوی اشکامو میگرفتم با صدای لرزون گفتم: «باشه... اینتوبهش کن.»
چشمای برادرم نیمهباز شد، انگار که شنید چی گفتم. لباش تکون خورد، اما هیچ صدایی ازش درنیومد. نمیدونستم میفهمه داره چی به سرش میاد یا نه.
قلبم به شدت توی سینهام میزد، سرشو گرفتم تو بغلم آروم درگوشش گفتم:
«ما اینجاییم عشقم، آروم باش، همهچی تحت کنترله...نمیذاریم جایی بری!»
اما حقیقت این بود که هیچی تحت کنترل نبود، داداش کوچولوی من، تنها عضو خانوادم داشت تک و تنها با مرگ مبارزه میکرد.
پارت آخر
همین که تصمیم گرفته شد برادرم اینتوبه بشه، تیم پزشکی بلافاصله دستبهکار شد. همسرم کنار رزیدنت بیهوشی، خودش مسئولیت اینتوباسیون رو به عهده گرفت. من کنار تخت برادرم واستاده بودم، و با نگرانی زیاد مانیتورینگ قلب و اکسیژن خونش رو نگاه میکردم. SpO2 افت کرده بود، ضربان قلبش نامنظم شده بود. قلبم تند میزد، ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم.
پرستارا با سرعت ست اینتوباسیون رو آماده کردن: لارنگوسکوپ، لولهی تراشه، استایلت، آمبوبگ، سرنگ ۱۰ سیسی برای باد کردن کاف، کپنوگراف، مانیتورینگ علائم حیاتی!. همسرم یه نگاه به برادرم و بعد به مانیتور انداخت. به پرستار گفت: «Preoxygenation با FiO2 صد درصد.» ماسک اکسیژن رو گذاشتن و صدای هیسهیس اکسیژن توی اتاق پیچید.
چشمای برادرم نیمهباز بود، ولی کشیدن هر نفس براش یه نبرد بود. دیافراگمش بهزور کار میکرد، عضلات بیندندهایش تو کشیدن هوا فرو رفته بودن. همسرم خم شد، دستشو گذاشت روی پیشونیش و آروم گفت: «داری خسته میشی پسر! میخام یه لوله برات بذارم که راحتتر نفس بکشی. من کنارتم، خواهرتم هست.»
یه تکون ضعیف خورد، انگار میخواست چیزی بگه، ولی دیگه انرژی نداشت. چند دقیقه گذشت، همسرم رو به پرستار گفت: «میدازولام، فنتانیل، روکورونیوم.» دوزها دقیق محاسبه شدن و آماده تزریق بودن. قبل از تزریق، همسرم یه نگاه جدی به من انداخت، انگار میخواست مطمئن بشه که حواسم هست. من فقط سر تکون دادم. اوردر رو توی ذهنم مرور کردم:
✔ میدازولام (۵ میلیگرم IV) → برای آرامسازی و بیهوشی کوتاهمدت
✔ فنتانیل (۵۰ میکروگرم IV) → برای کاهش درد و پیشگیری از واکنشهای همودینامیک
✔ روکورونیوم (۱ میلیگرم/کیلوگرم IV) → برای فلج موقت عضلات و جلوگیری از لرزش تارهای صوتی.
چند ثانیه بعد، بدن برادرم فلج شد، پلکهاش بیحرکت موندن، تنفسش کاملاً وابسته به اکسیژنرسانی دستی شد. همسرم نبضش رو گرفت، رفلكس پلکی رو چک کرد، بعد گفت: «ریلکس شد، آمادهایم.» بعد لارنگوسکوپ رو با تیغهی مناسب برداشت، سر برادرم رو تو وضعیت sniffing position قرار داد، چونهشو به سمت بالا کشید تا مسیر هوایی باز بشه. با دقت تیغهی لارنگوسکوپ رو وارد کرد، اپیگلوت رو کنار زد و تارهای صوتی نمایان شدن.
با اطمینان گفت: «تارهای صوتی واضح دیده میشن. لوله رو بده.»
پرستار لولهی تراشه سایز ۷.۵ رو دستش داد. همسرم با دقت لوله رو از بین تارهای صوتی عبور داد و تا علامت استاندارد داخل نای فرو برد. بعد سریع استایلت رو بیرون کشید، کاف لوله رو با ۱۰ سیسی هوا باد کرد، آمبوبگ رو وصل کرد و چند تهویهی دستی داد.
بعد از چند تهویه، کپنوگرافی موج دیاکسیدکربن رو تأیید کرد. عدد ۴۰ نشون داده شد. همسرم استتوسکوپ رو برداشت و به دو طرف ریه گوش داد. «صدای ورود هوا به هر دو ریه متقارنه، محل لوله درسته.»
لولهی تراشه با چسب و تسمهی مخصوص فیکس شد. همسرم بعد گفت: «ونتیلاتور رو تنظیم کنید.»
🔹 FIO2: 100%
🔹 Tidal Volume: 6 ml/kg
🔹 PEEP: 5 cmH2O
🔹 Respiratory Rate: 14/min
صداهای مکانیکی ونتیلاتور توی اتاق پیچید. چند لحظه بعد، SpO2 برادرم از ۸۲٪ به ۹۵٪ رسید. ضربان قلبش کمی آروم شد.
اوردرهای بعدی پشت سرهم صادر شد:
🔹گازهای خون شریانی (ABG) درخواست شد تا وضعیت اکسیژناسیون و تهویه بررسی بشه.
🔹 یک گراف سینه (CXR) برای تأیید محل دقیق لولهی تراشه تجویز شد.
🔹 سنسور فشار کاف لوله تنظیم شد تا از آسیب به تراشه جلوگیری بشه.
همچی درست پیش رفته بود کار من به عنوان پزشک تموم شده بود اما به عنوان خواهر نه. دستمو روی دستش گذاشتم، دیگه هیچ تقلایی برای نفس کشیدن نمیکرد، داداش من حالا وارد مرحلهای شده بود که هیچ کدوممون نمی دونستیم قراره تا کجا ادامه پیدا کنه...
(خاطره تو پارتهای بعد ادامه داره)
پ.ن ۱ روزهای بعد اونقدر سخت گذشت که نفهمیدم سال نو و بهار کی رسید! تمام نوروزمون تو بیمارستان و ICU خلاصه شد.
پ.ن ۲ تمام تصمیمهای درمانی داداشم با مشورت گروه پزشکان گرفته میشد ولی به خاطر تعطیلات عملا من و همسرم دست تنها بودیم.
پ.ن ۳ برگشتنش پیشمون کمتر از معجزه نبود ولی اونقدر ضعیف و نحیف شده بود که کوچکترین حرکتی مثل گرفتن قاشق تو دستش با درد همراه بود( بعد بخاطر کاهش شدید وزن و مشکل بلع، گاواژ معدهای گرفت)
پ.ن ۴ نمیدونم چطور بابت پیامهای محبت آمیزتون تشکر کنم، گرچه فرصت پاسخگویی ندارم ولی همه نظرات رو چک میکنم واقعا خدارو شاکرم که شما رو دارم. امیدوارم بهار خوبی پیش رو داشته باشید.🌱
"دکتر S به وقت ۵:۲۱ صبح بیمارستان روانپزشکی ..."