خاطره آتنا جان

سلام به همگی

چطورید؟

آتنا هستم قبلا خاطره گذاشتم

این خاطره مربوطه به تعطیلات نوروز

دو سه روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که تصمیم گرفتیم با خانواده مادریم بریم به روستا دیدن پدر و مادر بزرگم

پدر و مادرم گفتن که ما چندروز زودتر میریم که تو کارهای خونه تکونی به مادرجون کمک کنن و چون امیر شیفت بود گفت من نمی تونم الان بیام من و آرادم هم گفتیم با امیر می‌ یاییم مامان و بابا صبح زود حرکت کردن و فقط من و دوتاداداشا موندیم خونه امیر شیفت عصر بود رفت بیمارستان منم قرار شد با یکی از دوستام بریم کتاب فروشی زنگ زدم که از مامان و بابا اجازه بگیرم که در دسترس نبودن رفتم به آراد گفتم گفت به امیر بگو ببین چی میگه

زنگ زدم امیرم قطع کرد چندمین بعد دوباره زنگ زد

من: الو داداش

امیر: جانم آتنا چی میخوای

من: میگما اشکال نداره با نسترن ( دوستم) بریم کتاب فروشی

امیر: برو عزیزم بگو آراد برسونتت خیلی هم مواظب خودت باش

من: چشم مرسی داداش😍

امیر: فداتشم خدافظ

دیگه کتاب هایی که میخواستم بخرم رو تو گوشیم نوشتم که فراموش نکنم قرار شد ساعت ۴ و نیم بریم رفتم یه دوش گرفتم موهامو خشک کردم لباسمو پوشیدم رفتم آرادو صدا زدم

من: آراد

آراد: هم

من: تروخدا بیا منو برسون

آراد: خودت برو

من: امیر گفت تو برسونیم

آراد: امیر غلط کرد😐 مگه من آژانس شخصی توام

من: بیا دیگه نق نرن

آراد: عجب گیری کردیما😤 وایسا آماده شم

اومد رفتیم پایان رفت سمت موتور

من: با موتور میخوای منو برسونی؟

آراد: تو وسیله نقلیه ی دیگه‌ای جز موتور می بینی

من: من با موتور نمیام موهام خراب میشه

آراد: آخه من ماشین دارم که تو با موتور نمیای

من: ای خدا من فکر کردم امیر ماشینشو گذاشت

آراد: الان که نزاشت اگه نمیای زنگ بزنم اسنپ بیاد تورو ورداره

من: نه میام امیر عصبانی میشه

اراد: پس بپر بالا

من: آراد آروم برون

آراد: باش

منو رسوند به مقصد ازش تشکر کردم

آراد: کارت داری

من: آره دستت درد نکنه تموم شد زنگ میزنم بیا دنبالم

آراد: دیگه پرو نشو آتنا بگو امیر بیاد

من: امیر شیفت

اراد: به من ربطی نداره یه کاریش بکن

من: باشه حالا خدافظ

آراد رفت رفتم پیش‌ دوستم تو کتاب فروشی‌

چرخیدیم چندتا کتاب خریدیم خیلی گشنمون بود رفتیم ساندویچ خوردیم که گوشیم زنگ خورد امیر بود

من: جونم داداش

امیر: سلام خوبی کجایی؟

من: سلام بیرونم هنوز

امیر: باشه آتنا سریع برو خونه تا هوا تاریک نشده

من: باشه داداش آراد گفت نمیاد دنبالم

امیر: بهش زنگ میزنم میاد

که نسترن گفت آتنا من داداشم میاد تورو هم میرسونیم

به امیر گفتم گفت اگه زحمتشون نمیشه باهاشون بیا اوکی دادم و قطع کردم نسترن زنگ زد به داداشش که بیاد دنبالمون اومد سوار شدیم تو مسیر حال امیرو پرسیدن( دوست امیر) دیگه منو رسوندنو کلی تشکر کردم و پیاده شدم

رفتم تو سلام کردم کسی جواب نداد رفتم تو اتاق آراد خواب بود لباسمو عوض کردم تا امیر اومد غذارو گرم کردم امیر رفت آرادو بیدار کرد غذارو خوردیم من زیاد نتونستم بخورم معدم میسوخت فکر کنم نوشابه بهم نساخته بود هر دفعه نوشیدنی گاز دار میخورم اینجوری میشم با کمک آراد میزو جمع کردیم و ظرفارو شستیم

امیرم رفتم تو اتاقش استراحت کنه من و آرادم نشستم برای nمین بار ستایشو دیدیم😂

که من حس میکردم گشنمه ولی گشنم نبود یه حالی بودم ضعف کرده بودم ولی چیزی هم نمی تونستم بخورم معده مم درد میکرد احساس می‌کردم هرچی خوردم هضم نشده و رو معده م مونده زیاد اهمیت ندادم ولی هی بی‌حال تر میشدم که دیگه دویدم سمت سرویس هرچی خورده بودم بالا آوردم آراد اومد دنبالم موهامو جمع کرد کمرمو ماساژ میداد بعدش کمکم کرد صورتمو شستم اومدم بیرون

آراد: چرا اینجوری شدی

من: نمیدونم معده م درد میکرد سنگین بود

اراد: چیزی نیست الان بالا آوردی خوب میشی بزار واست یه چایی نبات بیارم با آبلیمو

من: نیار داداش نمیتونم

آراد: یه ذره بخور خوب شی

رفت آورد به زور چند قلوپ خوردم هنوز به معده م نرسیده بود که بازم دویدم سمت سرویس و بالا آوردم ۴ ۵ باری بالا آوردم که دیگه آراد رفت امیرو صدا زد اومد طفلی خواب بود

تبمو چک کرد فشارمو گرفت چندتا سوال پرسید گفت چیزی نیست ویروس رفت از تو دارو ها یه قرص آورد داد بهم که بازم ببخشید بالا آوردم نسخه نوشت داد آراد بره بگیره آراد دارو هارو آورد یه سرم در آورد گارو رو بست داشت دنبال رگ می‌گشت چندبار ضربه زد پنبه رو کشید رو دستم آنژیوکتو وارد کرد که چشمامو بستم و یه آی آروم گفتم چندبار چرخوند و در آورد

امیر: تو رگ نبود تحمل کن یکی دیگه بگیرم

من: وای داداش تروخدا

امیر : ببخشید فشارت پایین رگت پیدا نمیشه

رو اون یکی دستم گشت یه رگ پیدا کرد هونجا زد و فیکسش کرد چندتا آمپولم خالی کرد تو سرم خوابم برد که امیر بیدارم کرد گفت پاشو سرم تو دستم نبود

امیر: برگرد یه آمپول کوچولو هم بزن

من: وای داداش خوب تو سرم میزدی

امیر: ببخشید خانوم دکتر هواسمون نبود😐 برگرد ببینم عضلانی یه

من: امیر تروخدا ول کن نمی خوام درد داره

امیر: برگرد آتنا درد نداره پس فردا میخوایم بریم روستا باید زود خوب شی همرو مریض نکنی واگیر داره

من: خوب میشم خودم با همین سرم خوب میشم

امیر: آتنا اون رومو بالا نیار برگرد

من: آقا نمیخوام مگه زوره

امیر داد زد: آره زوره بیخود میکنی نخوای برگرد ببینم هی هیچی نمیگم

لجم گرفت بود اصلا همکاری نمیکردم رو جام تکون نخوردم که امیر سعی داشت‌ برم گردون اما اجازه نمی دادم که دیگه عصبی شد گوشمو گرفت چرخوند

من: آیایای گوشم اوف ولم کن بیشعور

امیر: بچه بی‌بیتربیتو باید تربیت کرد

من: به بابا میگم

امیر: همین کارو بکن

امیر آرادو صدا زد اومد دستو پامو گرفت یه گوشه کوچولو از شلوارمو داد پایین پنبه کشید سفت کردم

امیر: ببین آتنا داری عصبیم میکنی دیگه یه کاری نکن حالتو بگیرم شل کن وگرن همینجوری میزنم تا فلج شی

شل کردم مثل دارت فرو کرد یه تکون ریز خوردم

امیر: آروم

درد نداشت زیاد فقط کمی سوخت ولی من میخواستم اذیتشون کنم جیغ می کشیدم 😁

امیر: زهرمار ساکت شو آبرومونو بردی پیش درو همسایه

تموم شد کشید بیرون خواستم برگردم ولی آراد ولم نمی‌کرد که تو کسری از ثانیه اون طرف شلوارم اومد پایین و امیر یه امپول دیگه زد😭 نامرد نوروبیون زد بدجور میسوخت و درد داشت

من: آیییی بمیری امیر که اینقد بیشعوری دیگه بهت اعتماد نمیکنم دروغگو

امیر: اشکال نداره یاد میگیری داداشتو اذیت نکنی لج نکنی حرف زشتم دیگه نمیزنی

من: بخدا حالتو میگیرم

امیر: باشه😂

کشید بیرون پنبه گذاشت ماساژ داد

من: دست کثیفتو بهم نزن😭

امیرم داداش هی میخندید من حرصم گرفت پاشدم موهاشو گرفتم کشیدم

امیر: عه عه ول کن

من: نمیکنم

دستمو گاز گرفت ولش کردم😐 منو انداخت زیر بغلش بلندم کرد چرخوند

من: اووو ول کن الان بالا میارم روت ول کن امیرررر دیدم گوش نمیده محکم کوبیدم تو شکمش

که پرتم کرد رو کاناپه😂

بعد امپولو سرم حالم خیلی بهتر شد

اینم از خاطره امیدوارم خوشتون اومده باشه 🤍

پ.ن:فقط دوستان من قبلا گفته بودم اسم خودم وخانواده م مستعار و گذاشتم امیر چون واسم راحت بود وگرنه اسم داداش بزرگم پیمان کوچیکم مهران و دیگه ببخشید خدا قسمت کرد پیمان پزشکی قبول شد خودش دندون میخواست ولی قبول نشد رفت پزشکی مهرانم که همیشه علاقه داشت به پیراپزشکی ها ولی من کلا به هیچ کدوم علاقه ندارم و رفتم انسانی

پ.ن: درسته بچه آخرم ولی اصلا لوس نیستم داداشام اذیتم میکردن میخواستم تلافی کنم فقط

پ.ن: و چیزی که ندیدن دلیل بر وجود نداشتنش نیست🙌

پ.ن: ممنون از تموم عزیزانی که لطف داشتن بهم 🧡

اگه دوست داشتید بگید بازم خاطره بزارم منتظر نظراتتون هستم

بدرود🪴

خاطره رایان جان

سلام بچه های کانال اسم من رایانه. همیشه از بچگی با آمپول مشکل داشتم. شاید بخاطر اون قصه‌هایی که از بچه‌ها می‌شنیدم که آمپول چقدر درد داره همیشه می‌ترسیدم. یه شب وقتی که دکتر بهم گفت باید آمپول بزنم قلبم داشت از دهنم می‌اومد بیرون.

مامان همیشه می‌گفت رایان نترس دردش خیلی کمه. تو قوی‌تری اما نمی‌تونستم حرف‌هاش رو باور کنم. هر بار که می‌رفتم پیش دکتر از قبل استرس داشتم و احساس می‌کردم شاید این بار دیگه آمپول بده و دردم بیاد.

اون شب یه شب سرد پاییزی بود. دکتر بهم گفت باید آمپول بزنم چون عفونت داشتم که باید درمان می‌شد. وارد اتاق شدم و در حالی که دلم خیلی می‌لرزید مامان گفت بی‌خیال باش می‌دونی که این فقط یه لحظه است مثل وقتی که خودت از چیزی می‌ترسی بزرگش میکنی اما هیچ وقت اونطور که فکر می‌کنی ترسناک نیست.

دکتر سرنگ رو برداشت و من بلند گفتم مامان من نمی‌خوام! مامان آروم نشست کنارم و دستم رو گرفت. چشم‌هام پر از اشک بود اما مامان گفت عزیزم من همیشه کنارتم. درد نداره فقط به دکتر اعتماد کن. من اینجام که تو بتونی قوی باشی.

آمپول رو زد و واقعاً درد نداشت. احساس کردم که اصلاً چیزی وارد بدنم نشد. فقط یه فشار کوتاه بود و تموم شد. وقتی دکتر آمپول رو زد و نگاه کردم به مامان دیدم لبخند می‌زنه گفت گفتم که می‌تونی دیدی؟

همون لحظه فهمیدم که واقعاً ترس از آمپول بیشتر از خود آمپوله. مامان همیشه بهم می‌گفت که نباید از چیزی بترسم چون همیشه کنارم هست. اون شب یاد گرفتم که وقتی به کسی که بهت اطمینان داره اعتماد می‌کنی ترس‌ها کوچیک می‌شن.

مرسی تجربه من رو خوندید

خاطره گیتا جان

سلام بچه هاااا

گیتام☺️

امیدوارم حالتون خوب باشه و عید خوبی رو سپری کرده باشید❤️

انشالله سال جدید براتون سرشار از شادی و موفقیت و سلامتی باشه عزیزانم🌹🌺

خیلی دلم براتون تنگ شده بود

پونه جان و آقا امین پدر آروین و فاطیما جان که نامزدشون علیرضا پزشک بودن و دوستان دیگه ایی که خاطراتشون رو دوست دارم ولی الان اسمشون رو به یاد ندارم، لطفا باز هم خاطره بنویسید برامون✨

در این مدتی که نبودم خیلی خاطرات امپولی دارم از خودم و بقیه اطرافیان ولی واقعا وقت نمیکنم براتون بنویسم و نمیدونم از کدوم براتون بنویسم!

فکرمیکنم قبلا هم بهتون گفتم که خواهر امیر مریم جون شیراز زندگی میکنه، امسال عید ما به همراه پدر و مادر امیر رفتیم شیراز و ۵/۶ روزی منزل مریم جون بودیم.

البته پدر و مادر امیر اونجا موندن و هنوز برنگشتن ولی ما بعد از ۶ روز برگشتیم و با پوریا و سحر و خانواده مونا رفتیم چند روزی هم سمت تالش و انزلی....

خلاصه که عید پر مسافرت و پر خاطره ایی داشتیم.

مریم جون یه پسر دارن به اسم محراب که ۱۷ سالشه و یه دختر به اسم ملینا که ۹ سالشه

شیراز که بودیم محراب سرما خورده بود و فقط گلودرد داشت و خیییلی بی حال بود.

روز دوم سر سفره صبحانه محراب نبود و امیر پرسید چرا نیومده صبحونه بخوره؟

مهدی همسر مریم جون گفت چند روزه بی حاله امروزم هرچی صداش کردم گفت من قرص خوردم خوابم میاد شما بخورید

بعد از صبحانه داشتیم حاضر می‌شدیم که بریم حافظیه و تو شهر بگردیم و محراب همچنان خواب بود

امیر رفت تو اتاقش و بیدارش کرد و باهاش حرف زد و پرسید قرص چی خورده و مشکلش چیه ولی محراب مقاومت میکرد و میگفت خوبم دایی قرص خوردم بهترم شما برید من یکم دیگه استراحت کنم سر حال میشم.

امیر دید با گفت و گوی مودبانه نمیتونه کاری رو پیش ببره یکم صداشو بلند تر کرد و گفت بلندشو ببینم مرد گنده دو روزه ما اومدیم اینجا دو دقیقه هم تو رو ندیدیم فقط خواب بودی! بلند شو خب یه امپولی سرمی چیزی بزن حالت خوب بشه از کنار ما بودن لذت ببری آخه این چه وضعیه تو درست کردی!

مریم جون با خنده گفت آفرین فقط مگر اینکه تو بتونی حریف این سرتق بشی😁

محراب مقاومت میکرد و میگفت باشه دایی جان اگر نیاز شد بهتون میگم ولی الان واقعا حالم خوبه رو به بهبودی ام😤

امیر گفت دایی جان تو باید زودتر خوب بشی تا مریضیت رو به این دو تا پیرزن و پیرمرد انتقال ندی و مسافرت رو کوفتشون کنی

محراب کلافه گفت باشه دایی بگو چکارکنم تا دست از سرم برداری؟؟؟!!!

امیر گفت اولا که درست صحبت کن با داییت و دوما که آرش بابا وسایل منو بیار معاینش کنم

ما هم تصویر نداشتیم در اتاق باز بود و فقط صدا داشتیم

آرش گفت مامان وسایل بابا رو بده

بهش دادم و رفت داد به امیر

صداش میومد که امیر میگفت یعنی خجالت نمیکشی با این گلو اصلا میتونی نفس بکشی و آب دهن قورت بدی؟!!!!😒😒

مهدی رفت تو اتاق و گفت امیر اوضاعش چطوره؟

امیر گفت افتضاح

محراب دیگه هیچی نمی‌گفت بنده خدا بچه تو یه سنی بود که هم می‌ترسید هم غرور نوجوونی نمیزاشت چیزی بگه

مریم جون گفت والا داداش این دو تا بچه من انقدر ضعیفن دائم مریضن و ما باید با التماس اینا رو ببریم دکتر دیگه خستمون کردن

بابا گفت خودت و داداشت هم دقیقا همین بودین باباجان

همه خندیدیم و امیر گفت طبیعیه بچه حلال زاده به داییش میره منم همیشه با کتک میبردن دکتر😂

خندیدیم و رفتم تو اتاق محراب، امیر داشت نسخه می‌نوشت و محراب خیلی ناراحت بود و هیچی نمی‌گفت

گفتم نگران نباش زندایی یه سرم میزنی و تا شب اوکی میشی😉

با صدای لرزون گفت اره دایی میشه برام سرم بنویسی؟؟؟

آمیز گفت بله سرم مینویسم ولی یدونه هم آمپول عضلانی باید بزنی

محراب رنگش پرید

امیر به شوخی گفت مشکلی که نداری؟؟؟؟

محراب با بغض گفت نه دایی😢

جیگرم براش سوخت

مهدی گفت امپولش پنی سیلینه؟؟؟

امیر گفت نه تقویتی

مهدی گفت یه تقویتی هم برا من بنویس امیر احساس میکنم بدنم ضعیف شده

امیر گفت چشم

مهدی گفت مریم برای تو هم بنویسه؟؟؟

مریم جون خیلی جدی گفت نخیر😐

امیر خندید و گفت مگه نقل و نباته مهدی؟؟

خندیدیم و امیر گفت خب آقا محراب ما داریم میریم بیرون نسخت رو میگیرم و میارم ولی از شانس بدت تو داروهای اقاجون امپولت موجوده😁 برگرد بزنم تا برمیگردیم یکم بهتر شده باشی حداقل

محراب به وضوح رنگش پرید

با استرس بهم نگاه کرد گفتم دستش سبکه زندایی نگران نباش

امیر اومد تو آشپزخونه و از دارو هایی که تو یخچال بود دو تا نوروبیون برداشت و آماده کرد

مادر جون گفت الاهی بمیرم برای بچم🥺

مریم جون آروم گفت بمیرم امیر حالا نمیشد این کوفتی که انقدر درد داره نمیزدی به بچه من؟!!!

امیر با خنده گفت خواهش میکنم خون و خونریزی راه نندازید اصلا هم درد نداره فقط باید شل کنه همین😂😂😂

مریم با خنده گفت زهرمار بچم رو فلج نکنی امیر😢

امیر گفت بابااااا یکمم به فکر شوهرت باش یکیش هم قراره بره تو باسن همسرجانت😃

مهدی گفت همگی شاهد باشید من چقدر تو این خونه مظلومم

یهو همه خندیدیم

امیر با دو تا سرنگ اماده قرررررمز اومد بیرون از اشپزخونه و با خنده گفت خب عزیزان اول به کی فرو کنم؟؟؟

مادر جون دعواش کرد گفت بسه دیگه تو چرا انقدر خوشحالی امروز بچم حال نداره تو هم اذیتش میکنی😠

مهدی آروم با خنده گفت بیا همینو میخواستی؟! بیا فرو کن

رفت پشت مبل ها و جایی که هیچ کسی بهش دید نداشت رو زمین دراز کشید و امیر هم با خنده دنبالش رفت

ما فقط صدا داشتیم و جز صدای خنده و شوخی این دو تا هیچ صدای دیگه ایی نیومد و آخرش امیر گفت پنبه رو نگه دار پدر پسر شجاع

مریم جون تو اتاق محراب داشت پسرش رو ناز میکرد که مهدی و امیر خیلی خوشحال و خندان از پشت مبل ها اومدن بیرون و مهدی دستش رو باسنش بود و گفت گیتا جان همچین سبکه سبکم نبودااااا😃😃

امیر رفت تو اتاق محراب و گفت حاضر شو دایی جان

محراب با بغض گفت مامان برو بیرون میخوام حاضر شم

مریم جون اومد و همه نشسته بودیم تو حال و در اتاق محراب هم باز بود و صدا واضح میومد

انگار همه تو دلشون ناراحت اون لحظه محراب بودن که قرار بود دردبکشه و از استرس همه سکوت کرده بودن و به صدای اتاق محراب گوش میدادن

صدای امیر میومد:

عشق دایی شل کن

پنبه بود دایی نترس شل کن

آفرین.... نفس عمیق بکش

یکی دیگه

یهو محراب با بغض و خجالت آروم گفت آخخخخخخخ دایی

امیر: شل کن پسرم انقدر تکون نخور تموم شد

محراب: آاااااااااخ دایی بسه

امیر: باشه دایی شل کن درش بیارم.... آفرین

محراب: هعییییییییییییییی داییییی

تموم شد پسرم تموم شد

محراب: اوفففففففففف میسوزه😰

تموم شد دیگه مرد گنده مهره ی مار داریا😂😂

امیر اومد بیرون و مادر جون رفت تو اتاق محراب و کلی ناز نازیش کرد....

دوستون دارم

گیتا🌸

خاطره ابریشم جان

سلام

ابریشمم

ته دلم آرزو دارم حال همتون عالی باشه

خاطره ای که میخام تعریف کنم در مورد آقا کیهان هست برادرزاده حامد آقا کیهان۵سالشه

عصر حامد زنگ زد که خواهرش شب مهمونمون هستندشام درست کردم منتظر بودیم که اومدن سلام و احوال پرسی کردیم که حمیده نالید که کیهان بیحاله و تب داره کیهان از اول با بغض کنارم نشسته بودم تو گوشش زمزمه کردم غمت نباشه نمیزارم اذیت شی🙂 حامد صداش زد با جدیت گفت کیهان مامانت چی میگه؟مگه قول مردونه ندادی که هرموقع مریض بودی به دایی بگی کیهانم با بغض گفت من مریض نیستم مامانم فکر میکنه من مریضم

حامد خندید گفت خب چه خوب پس اشکالی نداره دایی مطمئن شه مریض نیستی؟

کیهان خیره شد به زمین با بغض گفت یعنی حرف منو باور نمیکنی دایی؟؟

حامد لبشو به دندون گرفت گفت دایی فقط میخام خیال مامانتو راحت کنم فداتشم

کیهان قبول کرد حامد شروع کرد بعد از چند مین گفت دایی گلوت پر از عفونته حتی نمیتونی نفس بکشی چجوری میگی خوبی؟؟مرده و قولشاااا باید روز اول به دایی میگفتی

کیهان گفت یکم مریضم خب ولی با شربت خوب میشم

حامد گفت آره واسه پسرم هم شربت لازمه هم مَرد ما باید دوتا آمپول کوچیک بزنه باشه دایی؟

کیهان زد به التماس

دایی قول میدم شربت بخورم

دیگه آب بازی نکنم

یخ نخورم

حامد با تعجب نگاش کرد گفت دایی یخ میخوری؟؟

حمیده که دلش پر بود سریع بلند شد اومد کنار حامد نشست زد رو پاش گفت بله هر روز سه چهار مرتبه یخ میخوره

حامد با اخم گفت کیهان یک بار دیگه بخوری من و میدونم تو علاوه بر بدنت دندوناتم نابود میکنی

کیهان که مامانش نقششو خراب کرد با بغض گفت چشم دایی چشم ولی آمپول نزنم دیگه قووول میدم هر چی گفتین بگم چشم

حامد گفت بایدم بگی پسرم ولی دوتا آمپولو باید بزنی خب؟؟

ادامه داد حرفهای مسخره

مگه تو مَرد نشدی؟

مگه قوی نشدی؟

پسرا قوی ترن یا دخترا؟

(آخه هر کی مَردشه باید آمپول بزنه؟!)

حامد رفت دنبال دارو

کیهان تنها راه نجاتش من را میدونست بغلش کردم با چشمای اشکی نگاه کرد بهم گفت خاله فکر کن منم پسر خودتم دلت میاد دایی بهم آمپول بزنه؟

توکه دوستم داشتی دایی حرف تو گوش می‌کنه بهش بگو به کیهان آمپول نزن

دلم واسه اشکاش رفت اما بچه بیچاره به کدوم امام زاده دخیل بسته بود من میگفتم بیشترشونم میکرد گفتم کیهان جونم من بهش میگم ولی حرفمو گوش نمیکنه هاا

کیهان برق خوشحالی نشست تو چشماش باخوشحالی بوسم کرد

مامانش با حرص گفت کیهان فکر اینکه آمپولاتو نزنی را بیرون کن باید به حرفم گوش میکردی کیهان بیحال بود‌.

آب پرتقال واسش گرفتم انواع دمنوش تا شاید از آمپول جلوگیری کنم😕

حامد اومد کیهان خودشو زد به خواب ولی حامد دستشو خوند رسید بهش که بیدارش کنه دستشو گرفتم بردم آشپزخونه ی لیوان آبمیوه دادم دستش با گریه ازش خواستم که بیخیال کیهان شه

کیهان این مدت دوست خوب منه🥰

همدرد منه💞

حامد دستمو فشرد گفت واسه خودشه بیدارش کن و راضیش کن سرم دردِ

با ناراحتی و بغض رفتم کیهان بیدار کردم با چشمای درشتش گفت ابریشمی گفتی به دایی؟

قبول کرد؟

سرشو بغل گرفتم با بغض گفتم کیهان قبول نکرد، کیهان که فهمید الانه که اشکام بباره گفت باشه باشه خاله اشکالی نداره زود تموم میشه قلبونت برم خودتو ناراحت نکن

با غم لبخندی به قلب مهربونش زدم

که حامد صداش زد دستمو گرفت گفت میای باهام؟

باهم رفتیم تو اتاق

با اشاره حامد دراز کشید رو تخت دستشو گرفتم شروع به نوازش کردم دلم واسش میرفت حامد لباسشو درست کرد پد کشید رو پوستش نیدل وارد کرد دلم ریش شد سرمو گذاشتم رو کمرش بوسش کردم چشماشو از درد فشار میداد اما جلو اشکاشو گرفته بود که منو ناراحت نکنه🙂

تموم که شد نفسشو داد بیرون گفتم حامد بسه توروخدااا

کیهان بلند شد اشکامو با دستای کوچیکش پاک کرد گونمو بوسید گفت خوبم ابریشمی ناراحت نباش خب؟

دوباره دراز کشید اروم کمرشو مالیدم نیدل که وارد شد ی آه کوتاه کشید دستمو محکم فشار میداد چشماش اشکی شد تموم شد ماساژ دادم پاشو واسش کمپرس آوردم لباسشو درست کردم بلند شد و محکم بغلم گرفت😍دلم واسش تنگ شد

پ.ن

۱_دهم فروردین ازدواج ما رسمی شد وارد خونه مشترک شدیم.

۲_دکترsاز حال برادرتون بهمون خبر میدید؟

۳_تیچر مجید و میناو گیتا و پونه خانوم ممنونم از خاطره های بی نظیره تون

۴_عسل جان دوست خوبم لطفتو فراموش نمیکنم!

روزگار به کام💚

خاطره نلا جان

سلام چطورین ؟!

با تاخیر عیدتون مبارک ♡ امیدوارم سال خوبی داشته باشید ♡

نِلا هستم از تهران نمیدونم چند نفر منو می‌شناسید چوون خیلی وقته که خاطره نزاشتم و اینکه رفتم توی 20 سالگی و اصلا باورم نمیشه که بیست سالم شده، به چیز هایی که میخواستم نرسیدم هنوز یه دختر به شدت افسرده و خسته هستم فعلا 🚶‍♀

بگذریم....

دریا جون

خاطرات هات عالیه منتظرم ♡

مینا جون

واقعا خیلی خوشحال شدم بابت خاطره ای که گذاشتی چون قبلا میخوندم♡

آتنا خانم

بازم خاطره بزار♡

دکتر پدرام عزیز

خیلی ممنون بابت خاطره تون عالی بود ♡

تیچر مجید

خاطرهاتون عالیه

خب بریم خاطره :

راسش من یه مدتی بود معده و روده هام درد میکرد به خصوص صبح ها خوب خیلی محل ندادم چون نمیدونم چرا 😄 بعد که به مامانم گفتم گفت که بریم دکتر و دکتر گفت دارو میدم اوکی نشد باید اندوسکوپی انجام بدی و مامانم هم گفت آره باید انجام بدی منم گفتم من بمیرمم انجام نمیدم گفت تو بیجا کردی😂 گفتم اختیار بدنه خودمه نمیخوام گفت باشه معمولا وقتی یه تصمیمی میگیرم کسی نمیتونه من و منصرف کنه خلاصه دارو ها یه قرص بود و سه تا آمپول یه نروبیون منم یه دونه قرص خوردم یکم عوارض داشت دیگه نخورم و بی خیال شدم 😄 گفتم ولش کن دوباره من سر گیجه گرفتم و حالم بد بود که باز دکتر آزمایش نوشت ولی گفتم نمیام قبلا فوبیا آزمایش نداشتم الان اونم دارم 😅 برای کم خونی بود آزمایش 🙂 خلاصه نرفتم چند وقت گذشت و دیگه مامانم بی خیال شد ولی خب آمپولا مونده بود تا وقتی که ببینم با قرص اوکی میشم یا نه یه روز با درد شدید و معده درد بیدارشدم و حس کردم دیگه واقعا نمیشه تحمل کرد آماده شدم برم کلینیک مامانم گفت بیام دنبالت گفتم نه خودم میخوام برم یه مسکن خوردم 😌😅رفتم کیلینیک نوبت گرفتم منتظر شدم رفتم داخل دکتر یه آقای تقریبا 40 سال بود گفت که چی شده قبلا دکتر رفتید؟! گفتم بله گفت دراز بکش روی تخت، اومد با سرم همین که دست گذاشت روی معدم پاهام خود به خود جمع شد 😰 گفتم درد داره، گفت الان تموم میشه یه ذره تحمل کن با یه لبخندی هم همراهی می‌کرد 😊 دیگه تموم شد و گفت دارویی خوردی الان گفتم بله :) گفت چی : گفتم : مسکن 😊 سرشو به نشانه تاسف تکون داد 😅گفتم چی شد گفت آخه که به شما گفت مسکن بخوری 😡 گفتم خودم 😂دیگه همه چیو توضیح دادم اعصابش خورد شد تقریبا 😂 گفت دارو مینویسم گفتم ممنون فقط لطفا تزریقی نباشه 🙂

دکتر گفت جدی!! و خندید 😄

شروع کردم به غر زدن آقای دکتر خواهش میکنم دیگه 🙏

گفت اوضاع خوب نیست داروهاتم زیاد نیست سه تا امروز با یه سرم، یکی فردا یکی هم پس فردا چطوره؟! گفتم خوب نیست گفت جدی؟! بعدم خندید 😂😂کد ثبت دارو داد دستم گفت برو حتما به داد خودت برس دختر خوب

تشکر کردم و رفتم داروها رو گرفتم داروخانه توی خود کلینیک بود داشتم برمیگشتم از داروخانه برم خونه 😂 دکتر داشت با یه پرستار صحبت می‌کرد من و دید نمیدونم چرا اونجا بودیعنی سکته کردم گفت خوبی؟! گفتم ممنون 😂 گفت تزریقات اونجاس بدو دختر😄 چاره ای نبود ضربان قلبم رفت بالا دیگه گفتم چاره ای نیست میرم رفتم فیش گرفتم و رفتم اونجا، دیدم تزریقات مرد هست یه پرستار جوون بود با یه دست اسکراب سرمه ای خوشگل 😍 بخوام ویژگی ظاهری بگم ازشون : (موهای حالت دار و یکمم فرفری چشم و ابروی مشکی قد بلند) منم خب نمیخواستم برم خجالت میکشیدم ولی چاره ای نبود چون دیگه من و دید😂 گفت تزریق دارید گفتم نه یعنی بله😄 اسم و فامیلم رو پرسید نوشت و فیش و بهشون دادم 😰از شانس خوبم یه پسر بچه با مامانش اومد داخل واسه آمپول قیامتی به پا کرده بود منم زد به سرم فرار کنم همین که اومدم برم پرستاره گفت شما برید اونجا آماده بشید تا بیام ، من :😢

دیگه رفت سراغ پسره خیلی خیلی پرستار صبوری بود😐 پسره رو به زور با چند تا از همکاراش اومدن گرفتن زدن بهمش، عربده می‌کشید منم داشتم میمردم از استرس 😰 خیلی بد بود اومد سرم و وصل کنه روی اسکرابش اسمش بود اسمش سهند بود دید رگ ندارم گفت دستو مشت کن مشت کردم یه رگ پیدا کرد همین که اومد بزنه دستمو کشیدم 😅یه نگاهی کرد دوباره دستمو گذاشتم دوباره کشیدم دستمو 😅 گفت عهه، خندید گفت فوبیا داری گفتم نه 😅 دوباره دستمو کشیدم 🤣 گفت مشخصه فوبیا نداری 😅 نترس دستتو بزار منم سعی کردم دیگه دستمو نکشم 😅 دوباره کشیدم خندید 😂گفت ای بابا نفس عمیق بکش اصلا زود تموم میشه دختر خوب زد گفتم آییی گفت تموم شد 😊 فیکس کرد و رفت منم خوابیدم وقتی بیدار شدم یکم دیگه از سرمم مونده بود دیگه وقتی اومد گفت عه بیدار شدی😊 بهتری؟! گفتم مرسی خوبم اومد سمت من و سرم رو آروم در آورد پنبه گذاشت روش یکم سوخت 🫠

انداخت توی سطل سرم رو بعد رفت سراغ آمپولا سه تاشو در آورد و گفت خب اون دوتا رو باید تا دو روز آینده بزنی مگه نه ؟! گفتم بله گفت اوکی گفتم من خیلی خوب شدم میشه آمپولا رو نزنم لطفا 🥺

فهمید خیلی استرس دارم گفت نگران نباش چرا انقدر استرس داری؟! دیگه اشک اومد توی چشمام گفت نگا کن چشماشو 🥹 گریه نکن به خدا اصلا درد نداره خیلی خیلی مهربون بود پرستاره هر کسی اونجا فوبیا داشت باهاش شوخی می‌کرد و آرومشون می‌کرد ولی در حد چارچوب های خودش نه اینکه جلف بازی در بیاره هوس باز باشه به نظرم خیلی پسر مقیدی بود😍😊 بعدگفت اصلا یه دونه هست که درد داره اون دوتا درد ندارن گفتم پرستار خانم نیست گفت نه و توضیح داد که اینجا شیفتی کار می‌کنیم و هر دفعه يه نفر هست برای تزریقات و....

خب بعد گفت آماده میشی؟! گفتم میشه نزنم واقعا اوکیم 😰 گفت نه 😃 رفت آمادشون کنه صدای شکستن آمپول داشت منو روانی می‌کرد واقعا 😰 اومد پیشم💉 گفت عه هنوز که آماده نیستی سریع دمر شدم و دستمو گذاشتم زیر سرم یکمم شلوارمو آور پایین گفت خب بگو ببینم همزمان پد کشید چند سالته گفتم میخوره چند سالم باشه گفت 17.18 گفتم نه بیست سالمه گفت جدی، گفتم بله گفت اصلا بهت نمیخوره بعد پنبه گذاشت گفتم تموم شد؟! گفت بله 😅 دومیو زد💉 اونم هیچ دردی نداشت 😢 لباسمو درست کرد رفت اون سمت تخت یه کوچولو شلوارمو آورد پایین و دوباره پد کشید گفت که اینطور پس دانشجویی؟! گفتم بله بعد گفتش عالی من داشتم سکته میکردم گفت دو تا نفس عمیق بکش سریع دوتا پشت سر هم کشیدم گفتم کشیدم خندید گفت این چیه 😂 قشنگ گفتم بیخیال تروخدا 😰 گفت ببین اینطوری شروع کرد بهم یاد دادن😂 من شروع کردم نفس کشیدن گفت آها باریکلا😃 یکی دیگه 😊 سر پوش آمپول رو برداشت💉💉 صداشو شنیدم 😰 یهو فرو کرد💉پام تکون بدی خورد دستشو گذاشت رو کمرم گفتم آی گفت خب میگفتی ☺️ شروع کرد پمپ کردن 💔 خیلی درد داشت گفتم آییی چشمامو محکم بستم و پای مخالفمو میکوبیدم به تخت گفتم خیلی درد داره تروخدا و یهو زدم زیر گریه واقعا درد داشت 😔💉💉💉

گفت نلا خانم تموم شداا گریه نکن حیف چشمات نیست :) یهو سفت کردم گفت عه نداشتیم شل کن، نتونستم😢 یکم تن صداش رفت بالا گفت شل کن ببینم و ضربه زد شل شدم یکم تزریق کرد تموم شد و پنبه گذاشت و چسب زد و گفت یکم استراحت کن بعد پاشو و رفت 😔 خیلی دردم اومد و پام بیشتر درد میکرد انگار نمیتونستم بلند بشم، یکم استراحت کردم و آروم بلند شدم نشستم پام درد گرفت و اخمام رفت توهم 😰 دیگه کفشامو پوشیدم و رفتم

گفت بهتری ؟! گفتم بله گفت ببخشید اذیت شدی و خداحافظی کردم و اومدم خونه 😰 ولی نمیتونستم قشنگ راه برم 😂

پ. ن مواظب خودتون باشید حالم روحیم داغونه دعا کنید برام ❤️

خاطره سینا جان

سلام روزتون بخیر باشه🪷

چند روز پیش یه دردی از ناحیه سمت راست نافم شروع شد تا بالا می‌رفت(زیر دنده هام)و گاهی هم توی پهلو هام بود

اولش اوکی بود خیلی اذیت نمی‌شدم ولی بعدش زیاد شد فکر میکردم نکنه خدایی نکرده آپاندیس باشه

رفتم دکتر وقتی معاینه میکرد اوکی بود فشار میداد درد نداشتم ولی خب در حالت کلی درد داشت:)

برام آزمایش نوشت

اونو دادم گفت اوکیه یه سونو هم نوشت که فردا دادم

ولی یه آمپول‌برام نوشت هیوسین بود گفت برای دردت بزن

من چون کنکور دارم میخواستم زود خوب بشم بتونم به درسم برسم

آمپولو گرفتم دادم یه پرستاری که تزریقات انجام میداد وقتی رفته بودم رو تخت داشتم پنیک میکردم😂

راستش برخلاف بعضی از خاطره ها بیمارستانی که ما داریم(شهر خیلی بزرگ و پر امکاناته ولی کلا ۱ بیمارستان کوچیک داریم::)با دکترای غیر حرفه ای) همه تختا مرتبه پرده هم داره تزریقات زن ها جداست ولی مال مردا جدا نیست😂

اومد و گفت رو شکم بخواب

خوابیدم و انگار نیت کرده بود شلوار از پام دربیاره😂😂😂😂ولی خب خوش اخلاق بود

زد و با اینکه شل گرفته بودم خودمو یه درد سفت مانند می‌گرفت که بد بود واقعا پامم از کار افتاد چن لحظه اول😂واقعا چرا آمپول همیشه باید درد داشته باشه🫠

ولی وقتی رسیدم خونه انگار همه جا رو تار می‌دیدم

حتی صفحه گوشیو که اصلا واضح نمیدیم انگار دور رو خوب میدیدم ولی نزدیک رو نه ترسیدم ولی تو نت ک سرچ کردم مثل اینکه طبیعیه (اگر زدین برای شما ها هم تا حالا پیش اومدم؟)

یکم رست کردم امروز صبح رفتم سونو

آقاعه پرسید کجام درد می‌کنه و چند وقته و حالت تهوع و اینا هم دارم که نه حالت تهوع داشتم نه کم اشتهایی درمورد عادت هامم پرسید که گفتم منظمه شکممو فشااااار میدادااا(یه بار من در اثر فشار اون دستگاه سونوگرافی رو شکمم دچار هموروئید شدم🌚بله تعجب نکنید ولی خیلی شدید نبود دارم باهاش زندگی میکنم)

منم وقتی این دستگاهو میکشید رو شکمم یه موقع هایی پامو جمع میکردم فکر می‌کرد درد دارم ولی بیشتر قلقلکم میشد

ولی سمت راست بدنم حتی همون سمت آپاندیس درد می‌گرفت وقتی سونو میکرد بهم گفت مشکلی نیست آزمایشاتتم خوب بوده بنظر نمیاد چیزی باشه شاید چون تو دوران سیکلته اینجوری باشه ولی اگر ادامه دار شد باز برو آزمایش!!

فعلا موندم توش نمیدونم چی داره میشه از طرفی استرس دارم نکنه کار دستم بده نزدیک بیست و خورده ای روز دیگه کنکوره منم که اینقدر تلاش کردم حیف میشه هرچی باشه شانس برای کنکور اردیبهشت بیشتره🥲

الانم درد رفته سمت پهلو هام و معدم اصلا در کل بدنم در گردشه ولی پهلو هام بد درد می‌کنه

اگر حدسی میزنید یا تجربه ای دارید ممنون میشم بگید بهم

پ.ن:اگر فکرمیکنید خیلی خلاصه واره من کلا نوشتن بلد نیستم و هدفمم از نوشتن بیشتر اینه که اگر برای کسی همچین مشکلاتی پیش اومد بتونه به تجربه های بقیه دسترسی داشته باشه و اونا رو بخونه شاید کمکش کنه منم از کانال آمپولی همین استفاده رو میکنم

فعلا

🪶...s•l!na

خاطره نرگس جان

1️⃣ نرگس🌱

سلام و وقت بخیر ، امیدوارم حال دلتون خوب باشه🌸

تو یکی از خاطرات ۱۴۰۳ بهتون قول داده بودم اگه برای معده ام رفتم دکتر ، خاطره اش رو براتون بنویسم :)

•دو تا نکته قبل خاطره:

● تا جایی که بتونم جزئیات رو حذف میکنم ولی خب اگه بخوام همه رو حذف کنم خاطره بی مزه میشه ، بنابراین پیشاپیش از بابت طولانی شدن خاطره و خستگی چشم هاتون معذرت میخوام⚘

●من دو تا مشاور دارم یکی خانم هستن و یکی شون هم آقا! خواستم وسط خاطره که اسم میبرم از هر دوشون گیج نشید!

خاطره مربوط به ۹ فروردین ۱۴۰۴ هست:

با یکی از پسر های پانسیون کَل انداخته بودم و میخواستم هر جور شده ازش بزنم بالاتر ..

همیشه نفر اول بود و من دوم ، اینکه داشتم درجا میزدم و اون همیشه از من بالاتر بود بیشتر منو ترغیب میکرد که اول بودن رو ازش بگیرم!

اون شب رو تا ۲ درس خوندم و صبح هم ساعت ۴ بیدار شدم دوباره شروع کردم به خوندن‌‌..

قهوه و نسکافه هم نمیخوردم چون نزدیک تایم پریودم بود! فقط چای میخوردم :)

ساعت ۸ تا ۹ صبح تایم آزمون مون بود و بالاخره طلسم رو شکستم و من شدم نفر اول😃 حس قشنگی بود و اون شب بیداری ارزشش رو داشت :)

بعد از آزمون و تحلیل یه تایم نیم ساعته برای صبحانه دور هم جمع می‌شدیم و برای اینکه کمی از جو درس و استرس و... دور بشیم هر کی یه خاطره تعریف میکرد و میخندیدیم ؛ خاطره های اون روز مربوط به اولین آشپزی دختر ها بود کلی خندیدیم ولی آخرش به مزاج اون آقا پسر خوش نیومد چون قرار شد به عنوان جریمه همه ظرف های اون روز رو بشوره 😁

دو سه روزی بود درد معده ام دوباره شروع شده بود ، یه روز قبل ماجرا هم دردم واقعا داشت طاقت فرسا میشد که از مشاورم اجازه گرفتم رفتم داروخونه نزدیک پانسیون و یه ورق فاموتیدین ۴۰ گرفتم و دردم کنترل شده بود

ولی اون روز حتی قرص هم جواب نمی‌داد! بعد از ظهر حدودای ساعت ۴ بود دردم شدید شد رفتم پیش مشاورم آقای بخشی(مستعار) پزشک هستن ، گفتم فاموتیدین خوردم اگه پنتوپرازول بخورم مشکلی پیش میاد؟ دلیلش رو پرسیدن و شرح حال گرفتن ازم ، گفت میخوای زنگ بزنم به خانوادت بری دکتر؟ گفتم نه بابا قبلا هم از این دردا داشتم قرص بخورم خوب میشم گفت مشکلی نیست میتونی بخوری فقط اگه خوب نشدی بهم بگو!

سر تکون دادم و رفتم اتاقم که قرص رو بخورم که از شانس قشنگم قرص تو کیفم نبود! دیگه هیچی نخوردم و سعی کردم درس بخونم ولی مگه میشد؟!!

تایم استراحت ۱۵ دقیقه ای شد و همه دور هم جمع شده بودیم همه سرحال بودن جز من که به گفته بچه ها رنگم پریده بود...

از درد به نفس نفس افتاده بودم ولی سعی داشتم خودم رو خوب نشون بدم ؛ یهو با حس حالت تهوع شدید از جام بلند شدم طوری که صندلی به عقب پرت شد ! دویدم سمت سرویس بهداشتی وگلاب به روتون بالا آوردم

مشاورم خانم حیدری(مستعار) اومدن بقلم کردن و بردنم داخل دفتر مشاوره دیگه نمیتونستم دردم رو مخفی کنم خیلی وحشتناک بود با صدای بلند گریه میکردم و خم شده بودم ، انگار یکی داشت پشت سرهم و بی وقفه به نقطه خاصی از معده ام چاقو میزد...

خانم حیدری بقلم کرده بودن و مدام باهام حرف می‌زد ولی من اصلا گوش نمی‌دادم آقای بخشی هم نمی خواستن از موقعیت سو استفاده کنند و فاصله شون رو رعایت کرده بودن و فقط از دور شرح حالم رو میپرسیدن ...

هر چی بهم میگفتن زنگ بزنیم به خانواده ات میگفتم نگران میشن زنگ نزنید!! میگفتن زنگ بزنیم اورژانس بیاد یه معاینه سر پایی کنن میگفتم نمیخوام خوب میشم! ولی خب آخرش هم به اورژانس زنگ زدن هم به خانواده ام :/

دردم داشت آروم میشد گریه هام به هق هق تبدیل شده بود و سرم رو گذاشته بودم رو میز

آقای بخشی اومد حالم رو بپرسه دید آروم شدم گفت نرگس یه ذره دیگه گریه کن این بنده خدا فکر نکنه سر کار گذاشتیمش 😅

لبخند بی جونی زدم گفتم خشک شد دیگه نمیاد :)

با لحن با مزه ای گفت ببند دهنتوووو مظلوم بودن بهت نمیاد😒😂

که زنگ درو زدن گفت سریع خودت رو بزن به مریضی بدو بدو 😶

مامور اورژانس با کیف قرمز رنگش اومد بالاسرم ولی حال نداشتم سرم رو بلند کنم...

2️⃣

به من اشاره کردن و پرسیدن بیمار ایشونه؟ آقای بخشی گفتن بله

(یه جوری گفتن بیمار یه لحظه حس کردم روانی ام😂)

به من گفتن صاف بشینم که فشارم رو بگیرن خانم حیدری کمکم کردن و سرم رو روی شونه خودشون گذاشتن فشارم رو گرفتن گفتن نرمالِ

پرسیدن از کِی درد داری؟ آقای بخشی جواب دادن دو سه ساعت هست ؛ گفتم سه روزه...

یه ذره سرزنشم کردن که چرا تو این سه روز پیگیری نکردم ( تو دلم گفتم شما که خبر ندارید من ۶ ماهه درد دارم🫠)

مامور اورژانس گفتن باید بریم بیمارستان! من کاری نمیتونم بکنم

سرم رو بلند کردم و با قاطعیت گفتم نه!!

آقای بخشی با لحن خیلی جدی و محکم پرسیدن چرا اونوقت؟ با مِن مِن گفتم نمیخوام خانودم نگران بشن ، من که چیزیم نیست دردم هم آروم شده برای چی بریم بیمارستان اصلا

مامور اورژانس گفت خودت داری میگی سه روز درد داری میری بیمارستان یه سری آزمایش میگیرن تا مطمئن بشیم به گفته خودت خوبی!

دوباره گفتم نه اصلا درس دارم میخوام برم درسم رو بخونم... آقای بخشی گفت بزارید زنگ بزنم به پدرش ببینم نظر ایشون چیه گفتم استاد لطفا..

گفت لطفا چی؟ گفتم نمیخوام خانم حیدری گفت نرگس دو دقیقا ساکت شو! اصلا تو چرا داغی؟؟

خانم حیدری دست و پاش رو گم کرده بود میگفت قبل از اینکه شما بیایید خیلی سرد بود الان خیلی داغ شده ...

گفتم بابا چیزیم نیست به خدا خوبم چرا شلوغش میکنید

آقای بخشی اومد و رو به مامور اورژانس گفت چیشده؟ گفتن نمیدونم خودش میگه خوبم شما میگید خوب نیست منم نمیدونم!

آقای بخشی گفتن من این دختر رو میشناسم درد داره به خاطر مغرور بودنش چیزی نمیگه!

گفتم چه ربطی داره استاد؟ وقتی خوبم الکی بگم خوب نیستم؟

اصلا توجه نکردن بهم🙄😒

بدون توجه به من درخواست آمبولانس دادن و خودشون رفتن بیرون

تا رفتن رو دلم خم شدم و فشارش میدادم درد مبهمی بود... با خودم درگیر بودم که گوشیم زنگ خورد مامان بود میدونستم نگرانم شده به خاطر همین جواب دادم و سعی داشتم صدام نَلَرزه

باهاش صحبت کردم و گفتم خوبم نگران نباشن(قرار شده بود که مامان و بابا مستقیم برن بیمارستان منم از این ور با آمبولانس و مشاورم برم)

با خودم درگیر بودم که آقای بخشی همراه با مامور اورژانس اومدن ( ساعت ۷:۳۰ بعد از ظهر تایم آزمون عصرانه مون بود و خانم حیدری رفته بودن بالاسر بچه ها)

3️⃣

+ آقای بخشی پرسید درد داری؟ سرم رو تکون دادم فقط

+ پس چرا آمبولانس نیومد؟بیست دقیقه گذشت! شاید به جای این بچه یکی داشت جون میداد ! انقدر باید دیر بیان!!!

خانم حیدری اومدن: و سریع کنارم نشستن و دلداری میدادن و مدادم میگفتن آروم باش عزیزم ، گریه نکن قربونت بشم :) الان میریم بیمارستان تحمل کن....

مامور اورژانس اومد گفت تا اومدن آمبولانس بزار برات آنژیوکت رو وصل کنم بیمارستان بری لازم میشه!

با اعتراض گفتم چرا انقدر شلوغش میکنید یه معده درد ساده اس دیگه ! قبلا بدتر از اینا شدم به خدا خوبم به آمبولانس هم بگید نیاد

آقای بخشی خیلی جدی گفت قبلا هم شدی!! ؟

*اینجا فهمیدم خودم رو لو دادم🤦🏻‍♀️

فقط نگاش کردم که خودشون ادامه دادن : اشک تو چشمات هنوز خشک نشده میگی خوبم؟ نیم ساعت پیش کی تو حیاط داشت از بالا آوردن زیاد بیهوش میشد؟ من بودم تو این گرما سه تا پتو دورم کرده بودم؟؟؟ رنگ رو صورتت نمونده ،میگی خوبم؟ کی رو میخوای گول بزنی؟

خانم حیدری گفتن دکتر لطفا! مراعات حالش رو بکنید حداقل... خودش بزرگ شده میدونه صلاحش رو میخواییم

گفتم آخه... مامور اورژانس پرید وسط حرفم : میترسی؟ - نه ، یعنی یه ذره ، ترس که نه ، دفعه اولِ ...

گفتن احتمال زیاد باید دارو از رگ بگیری آنژیوکت بهتره

گفتم آخه صورتی؟ خندیدن: چقدر چونه میزنی تو ، مطمئنی حالت بده؟ همینو دارم فقط...

دست راستم رو معده ام بود و نامحسوس(مثلا) داشتم بهش فشار وارد میکردم سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و بی جون گفتم پشت دست چپم رگش بهتره...

گارو رو دور مچ دست چپم بستن پد رو کشیدن پشت دستم همین که آنژیوکت رو نزدیک دستم کردن خانم حیدری با صدای بلند گفتن وایی آخ!

آقاهه گفت خانم هنوز که نزدم! اصلا مگه برای شماست؟؟ نگام افتاد به آقای بخشی که داشت لبش رو گاز می‌گرفت نخنده ؛ همین که نگاه مون بهم افتاد با صدای بلند زدم زیر خنده😂

آقای بخشی هم پشت شون رو کردن ولی مشخص بود داره میخنده😁

خانم حیدری: نرگس چرا میخندی ؟ خوبی؟

مامور اورژانس گفت بچه چکار کنه؟ گریه میکنه میگی گریه نکن میخنده میگی نخند بعد رو به من گفت دخترم خنثی باش🤭

خلاصه که آنژیوکت رو زد و من هم آبرو داری کردم و حتی آخ هم نگفتم😌😅

همزمان صدای آژیر آمبولانس هم اومد...

4️⃣

نمیدونم چرا ولی با شنیدن صدای آژیر ، هم استرس گرفتم و هم عذاب وجدان :) از نظرم اون آمبولانس میتونست برای یه مریض بدحال تر به یه مقصد دیگه میرفت...

با استرس به خانم حیدری نگاه کردم که دستم رو دستش گرفت و گفت چیزی نیست باشه؟! با هم میریم ؛ منم باهات میام خب!؟

دردم آروم تر و قابل تحمل تر شده بود ولی دولا بودم رو شکمم...

شاید دو الی سه دقیقه بعد آقای بخشی همراه با دو نفر دیگه اومدن داخل اتاق تا گفتن سلام یهو از جا پریدم و سرپا وایستادم که باعث شد سرم گیج بره😂(حتی آدم سالم هم یهو بلند بشه سرش گیج میره😄)

ولی خداروشکر قبل از اینکه پخش زمین بشم دو تا دست دور بازو هام رو گرفت و آروم منو رو صندلی نشوند.. آقای بخشی بودن! دست راستم رو تو دستش گرفت و گفت خوبی؟ چرا انقدر یخی؟ میترسی؟

انگار لال بودم! فقط تو چشم هاش نگاه کردم اون لحظه دردم رو فراموش کردم انگار..😅💔

با صدای مامور جدیدا به خودم اومدم که گفتن میتونی بیایی؟ - بله..

خانم حیدری زیر بقلم رو گرفتن و تا جلو در بردن که یکی از بچه ها صداش کرد ، منو وسط راهرو وِل کرد و رفت😐

خواستم به دیوار تکیه بدم که اون آقا مهربونِ که جدید هم بود برام😁😅 اومد بازوم رو گرفت ، گفت برو من مراقبتم

خلاصه رفتم داخل آمبولانس نشستم رو صندلی که دوباره همون آقا مهربونِ گفت اسمت چی بود؟ گفتم نرگس

گفت نرگس رو تخت بخواب ، راحت باش!

گفتم میشه شما بخوابید من بشینم😬😂 (نمیدونم واقعا چرا این حرف رو زدم😑)

یه لبخند زد گفت راحت باش😅(خنده اش رو کنترل کرده بود فکر کنم)

آقای بخشی اومدن جلو در گفت نرگس اینجا دیگه اذیت نکن! هر چی میگن بگو چشم!

گفتم آخه... دوباره فازِ جدی بودن برداشت گفت آخه چی ؟؟

آقا مهربونه اومدن داخل آمبولانس گفتن بزار راحت باشه بعد تکیه گاه تخت رو آورد بالا گفت فکر کنم اینجوری بهتر باشه...

تشکر کردم و نشستم خانم حیدری هم اومدن ( قرار بود آقای بخشی باهام بیاد ولی خانم حیدری اومدن خداروشکر😀)

آمبولانس راه افتاد درد من هم ساکت شده بود، انگار نه انگار که من تا چند ساعت قبل درد داشتم!!

خانم حیدری شروع کردن به عکس گرفتن و سلفی گرفتن😂😐

میگفت یکی از آرزو هام این بوده که داخل آمبولانس رو از نزدیک ببینم😶😂(فکر کنم به خاطر همین نذاشت آقای بخشی بیاد باهام🤭😄)

داشتیم می‌گفتیم و میخندیدیم که یهو درد خیلی وحشتناک رو حس کردم طوری بود که نفسم رفت! انکار که با چاقو محکم و عمیق فرو کنند تو شکمم و همونجا بچرخونند چاقو ..

نمیدونم اون روز چرا اون شکلی شده بودم سابقه معده درد داشتم ولی نه اون مدلی یه لحظه خوبِ خوب ، یه لحظه از درد نفسم بالا نمیومد...مثل مار داشتم به خودم میپیچیدم و خانم حیدری هم شوخی شون گرفته بود!!

+نرگس ماساژ قلبی بدم؟

+نرگس چه حسی داری تو آمبولانسی؟

+نرگس بای بای کن!

داشت فیلم میگرفت :|

دیگه آخرش طاقتم تموم شد و داد میزدم و با صدای بلند گریه میکردم ؛ مامور اورژانس و با یه لحن طلبکارانه به خانم حیدری گفتن که جاشون رو با هم عوض کنن..

مامور اورژانس اومد کنارم نشست گفت یه کوچولو دیگه تحمل کنی می‌رسیم ولی من گوشم بدهکار نبود! دست چپم که آنژیوکت داشت رو گذاشت رو پاش و توش یه آمپول خالی کرد...

چند دقیقه بعد با وجود دردی که داشتم فقط آروم ناله میکردم ، دلم میخواست داد بزنم ها نمیشد! انگار تواناییش رو نداشتم😕

بالاخره رسیدیم سریع درو باز کرد که دو نفر آقا با یه تخت سریع اومدن جلو بعدش هم مامان و بابا و پریسا اومدن

اون دو تا آقا گفتن میتونه خودش بیاد که مامور اورژانس گفت نه و منو با همون برانکارد آمبولانس بردن بابا و مامان و یکی از اون آقاها که اومده بودن جلو در بیمارستان و مامور اورژانس داشتن برانکارد رو هل میدادن

بابا گفت: خوبی بابا؟🥹

- اهوم

من رو از تخت جا به جا کردن و چند دقیقه بعد

دکتر اومد بالا سرم و پرسید مشکل چیه؟

آقا مهربونِ(مامور اورژانس): ۱۷ ساله ، دو سه روزه معده درد داره ، امروز مثل اینکه شدید تر شده ، استفراغ و حالت تهوع هم داشته

تو ماشین دردش زیاد بود براش... زدم(راستش اسم دارو رو یادم نیست ولی حرف اولش "دی" داشت نمیدونم چی بود واقعا)

5️⃣

مامان کنار تخت وایستاد بود و دستش رو گذاشته بود روی دستم بابا هم مشغول کارهای پذیرش بود که یه خانم پرستار اومد گفت خانم بیرون همراه شماست؟ مامان گفت بله

گفتن لطفا توجیح شون کنید که نمیتونن وارد بخش اورژانس بشن!

اونجا تازه فهمیدم خانم حیدری و پریسا نیستن😂😁

بابا اومد و گفت باید بریم بخش سبز

● کلمه بخش سبز واقعا برام عجیب بود چون دفعه اول بود همچین چیزی می‌شنیدم و خب برای شمایی که دفعه اول تون هست همچین چیزی رو می‌بینید و می‌شنوید زدم گوگل که ابهام رفع بشه☺ :

▪︎بیمار با وضع قابل تحمل که نیاز به درمان فوری ندارد ولی باید زیر درمان اورژانسی قرار گیرد

خلاصه که رفتیم بخش سبز و چند دقیقه بعد ۴ نفر اومدن بالاسرم (یکی دکتر ، ۲ تا دانشجو ، یکی پرستار)

دکتر یه سری سوالات از جمله کدوم قسمت معده درد دارم ، از کِی درد دارم، تهوع و استفراغ ، آخرین باری که شکمم کار کرده ، رنگ مدفوع ، دردم به پشت و پهلو میزنه یا نه و... پرسیدن که سه نفری با مامان و بابا جواب میدادیم😁

حین معاینه پرسیدن کلاس چندمی که جواب دادم کنکوری ام گفتن به سلامتی ، چه رشته ای؟

گفتم تجربی گفتن به به چه اشتباه بزرگی😂🤦🏻‍♀️

بعدش هم شکم من رو انگار با خمیر اشتباه گرفتن ؛ انگشت هاش رو فرو میکرد تو شکمم بعد میگفت شل کن، شل ، ای بابا !! شل کن یه ذره دیگه 😶😐😅

بعدش هم رفتن! بابا کنارم بود که دوباره یه آقا دیگه با اسکراب مشکی اومدن بالا سرم پرسیدن قاعدگی هات منظمه؟ گفتم این دو ماه اخیر ۷ ، ۸ روز جابه‌جا شده ! پرسیدن آخرین دوره قاعدگی کی بوده ؟ گفتم دقیقش رو یادم نیست ولی تو گوشیم ثبت کردم گفت حدودی چیزی یادت نیست؟ گفتم ۱۲ اسفند..

بعد از اینکه دکتر رفت بابا با عصبانیت گفت این همه روز تو درد داشتی و صدات در نمیومد؟؟ اونی که تو گوشیت مینویسی رو زبون نداشتی بگی ؟ حتما باید کار به اینجا برسه؟ گفتم بابا این یه چیز دیگه بود گفت چی بود؟ کَر که نبودم گفتم بابا این اون نبود گفت پس چی بود چشمام رو بستم خیلی سریع و آروم گفتم این برای پریودی ام بود نه معده🫣 یه لحظه چشمام رو باز کردم دیدم بابا نیست😂 رفت رو صندلی ها نشست؛ خب آخه پدر من چیزی که نمیدونی رو اصرار به دونستن نکن دیگه! آخرش خودت خجالت میکشی😂😁

دوباره چند دقیقه ای گذشت که پرستار اومد دو تا آمپول از طریق آنژیوکت تو رگم زد و بعدش سرم رو وصل کرد

منم نمیدونم چِم شده بود نفهمیدم چه شکلی خوابم برد!! مثل اینکه وقتی من خواب بودم ازم آزمایش خون هم گرفتن ولی متوجه نشدم😬🤦🏻‍♀️

▪︎خلاصه اون شب:

--->اون شب بعد از رادیولوژی از شکم و سونوگرافی از کبد و پانکراس و آپاندیس و آزمایش ادرار و نوار قلب گرفتن حدودای ساعت دو و نیم شب مرخص شدم ، تو این بین آقای بخشی اومدن و بعدش به اصرار بابا با خانم حیدری رفتن...

بماند که روز بعد که رفتم پانسیون به آقای بخشی گفتم چرا دست خالی اومده بودن عیادتم😒😂

موقع مرخص شدن دکتر اومد بالا سرم دوباره معاینه ام کردن و اون چیز های انگشتی رو زدن به انگشتم و علائم حیاتی رو چک کردن که متوجه ضربان قلب تندم شدم و گفتن استرس داری؟ منم مثل همیشه گفتم نه برای چی استرس داشته باشم! گفتن قلبت که اینو نمیگه ولی قبول!

بعدش هم یکم درباره کنکور حرف زدن که ارزش نداره و....

در آخر هم بابا گفت علت دردش چی بوده؟ آزمایش هاش خوب بود؟ که دکتر گفتن آزمایش هاش اورژانسی بوده و برای بررسی دقیق تر باید برید متخصص گوارش ؛ علائمش زخم معده رو نشون میده ...<----

بابا کار های ترخیص رو انجام داد ؛ پرستار به بابا گفته بود قبل رفتن برم آنژیوکت رو دربیاره برام ، هنوز گیج بودم نمیدونم اثر داروها بود یا خوابم میومد...

رفتیم اتاق پرستاری ، اون آقای دکتر هم بودن یه لبخند دلگرم کننده زدن

《چقدر خوبه پزشک هایی که حتی با وجود خستگی شون بازم حال خوب و انرژی مثبت به مریض ها و یا حتی همراه مریض منتقل میکنن🤍 خدا حفظ تون کنه🥰》

خانم پرستار یه کم چسب ها رو آزاد کرد بعد یهو آنژیوکت رو کشیدن و بلافاصله گاز استریل رو روش گذاشت و گفت فشار بده کبود نشه!

طوری چسب ها رو از دستم کند که خواب از سرم پرید! درد در آوردنش از زدنش بیشتر بود😐😂

6️⃣

▪︎خلاصه کل ماجرای معده ام:

سه روز بعد رفتیم مسافرت(البته به زور بردنم🙂) که تو راه با وجود تلاش در پرهیز کردن ولی خب آخر طاقت نیاوردم و یه کوچولو در حد یه بسته ، چیپس سرکه ای خوردم😄

هنوز دو ساعت با مقصد فاصله داشتیم که درد معده من شروع شد بلافاصله قرص خوردم ولی بهتر نشدم که هیچ بدتر شدم ( درد دوران قاعدگی با درد معده ام قاطی شده بود) آخر شب طوری از درد گریه میکردم که حتی دل سنگ هم برام آب میشد😢🫠

رفتیم دوباره بیمارستان سه تا آمپول تو رگم زدن ( این دفعه آنژیوکت آبی بود😀) سه تا هم ریختن تو سرم دل و کمرم آروم شده بود ولی معده ام داشت آتیش میگرفت انگار با این حال دکتر شیفت گفتن کاری از دست شون بر نمیاد و باید برم متخصص گوارش آندوسکوپی بشم و بنده رو با وجود دردی که داشتم مرخص کردن :)

امروز با مامان رفتیم متخصص گوارش که بعد از اینکه شکمم رو مثل خمیر انگشت زد یه سری سوال پرسید:

گریه میکنی؟ (😐) من و مامان فکر کردیم منظورش به خاطر درد معده ام هست

مامان: وقت هایی که دردش خیلی شدیده و دیگه نمیتونه تحمل کنه ، بله

دکتر: نه منظورم اینه که بی دلیل گریه کنه

خودم جواب دادم مگه دیوونه ام 🤨😐

دکتر : شبا چه شکلی میخوابی؟ (😐) منظورم اینه که طول میکشه خوابت ببره

خودم: نه نرسیده به بالش خوابم میبره😅

مامان: آقای دکتر استرسش زیاده به خاطر کنکور

دکتر هم یه ذره بدون حرف بهم نگاه کرد که یکی از ابرو هام رو بالا انداختم ! رفت تو سیستم دارو ثبت کرد و کد رو به خودم دادم

دارو ها رو از داروخونه گرفتیم سه نوع قرص داده بود : لیبراکیم ، کلیدینیوم ، ایمی پرامین

زدم تو گوگل که فهمیدم ایمی پرامین ضد افسردگیِ!!!!!!

قرص رو پرت کردم رو کابینت و با صدای بلند به مامان گفتم من اینو نمی‌خورم ها!!! دکتره خودش روانیِ منم مثل خودش روانی فرض کرده...

برای من داروی شادی آور و ضد افسردگی نوشته! مگه من چه مشکلی دارم!!

مامان گفت به خاطر استرس شاید نوشته..

یه لحظه کنترلم رو از دست دادم و با داد گفتم آنقدر استرس استرس نکنید!

من استرس ندارم

همش شما دارید حرف هاتون رو بهم تحمیل میکنید

من چند بار تا الان تا اینجای زندگیم استرس گرفتم که بار دومم باشه؟

من هنوز معنی کلمه استرس رو نمیدونم چیه

شمایید که پیش هر کی نشستید خواستی کلاس بزارید گفتین بچم داره درس میخونه چون استرس کنکور رو داره!!!

من چند بار حرف های دلم رو به شما زدم که همچین برداشتی کردین!!

...

7️⃣

پ.ن۱ این هم از معده ی من! 🙄

آخر هم نفهمیدم مشکل چیه :/‌

پ.ن۲ هر چی بیشتر به کنکور نزدیک میشم بیشتر از درس فرار میکنم😐😂💔 نمیدونم چِم شده 😶‍🌫

پ.ن۳ دوست دارم نظرتون رو درباره خاطراتم بدونم ، اگر با خاطراتم یا ادبیات نوشتاری بنده اوکی نیستید لطفا بگید که دیگه ننویسم نه وقت من بره نه وقت شما 🙂

پ.ن۴ تو نظرات خاطره قبلی ، کامنت آقا محمد رو خوندم اولش حس کردم توهین کردن😂😂 بعدش فهمیدم توصیه کردن🤭🤦🏻‍♀️ ( آقا محمد حالا واقعا توهین بود یا توصیه😅؟)

پ.ن۵ نوشتن خاطره دقیقا یک هفته و سه روز طول کشیده :(

مرسی که خوندین 🌸

نرگس🌱

خاطره فاطمه جان

سلام رفقا خوبین الحمدلله

فاطمه زند هستم

عکس فرستادم واستون مونده خاطره.که تعریف کنم.

اینم بگمااا هدف از خاطره نوشتنم فقط حرف زدن با شما ست و اینکه من خیلی این فضارودوست دارم به هیچ عنوان نمی‌خوام انرژی منفی بدم.تمام تلاشمو میکنم حس بدی منتقل نکنم.❤️

من با این شرایطم کنار میام و مطمئنم همه چیز دوباره عادی میشه.☺️✨

خب پیشاپیش ممنونم از همه عزیزانی که کامنت برام می‌گذارید و جویای احوالم بودین و هستین.

امید وارم همیشه تنتون سالم باشه.

بریم سراغ اولین خاطره سازی 1404....

همون طور میدونید ما ساکن خود کرمان هستیم.

ولی خانواده همسرم شهرستان زندگی میکنند

قرار شد وقتی کار آقام تموم میشه بریم شهرستان

عصر 8فرو دین حرکت کردیم

جاتون خالی همه چیز عالی بود هر روز مهمونی و کلی خوشگذشت.

و روز آخری همش از دلمون در اومد.😐😖

13فروردین صبح زودساعتا 7 بلند شدیم اماده شدیم.8 راه افتادیم.

اون منطقه ای که ما رفته بودیم کوه و صخره بود.

بسیار خوش آب و هوا بود

یا رعنا خواهر شوهرم.از روی صخره های کنار رود خونه می‌رفتیم که من یه لحظه احساس کردم قلبم درد گرفت

باز محل ندادم . دوباره تکرار شد.

تیر می‌کشید نفسم بند میومد.

به هس هس افتاده بودم

داماد شون منو دید گفت :راه بیا بابا تنبل خانم.😂

مگه چکار کردی.🤔

آخه خودشون ورزشکار و بدنسازهستن😶

من نمی‌دونم چرا فکر میکنین همه باید مثل خودتون باشن ؟؟

دیگه هیچی نگفتم

به راهم ادامه دادم نفس نفس 😲میزدم.

خلاصه ....

اومدیم بالا رعنا بهم گفت بیا اینجا بشین حالت بهتر بشه بیا.

یه دقویی نشستیم 😁

سینم درد گرفته بود حالم خوب نبود....

ولی باز از سر جام بلند شدم گفتم خوبم.

بچه ها کلللل طایفه درجه یک همسرم بودن احساس خوبی ندارم کسی متوجه حال بدم بشه.

شماهم همینطور هستین؟؟ اگر حالتون بد باشه بخواین مخفی کنین نه از ترس بیمارستان و سرم و آمپول نه از طرز فکر بقیه.؟؟؟

این احساسات و این افکار از خود دردم بدتره.اینکه‌وای جلو بقیه حالم بد نشه😔😔😔الان چیمیگن

فرداش بدشانسی زد و ......همه فهمیدن ماجرا رو....

بگذریم هر طور بود ۱۳ گذشت شب اومدیم با کلی خستگی خوابیدیم که فردا صبح ۱۴ برگردیم کرمان....همسرم باید میرفتن سر کار

تو مسیر اول قرارشد خواهر شوهر بزرگمو برسونیم خونشون بعد دیگه بریم سمت کرمون

توی مسیر یکم حرف زدیم صحبت کردیم.یه سری خاطرات مرور شد من عصبی شدم.در حین حرف زدن قلبم یه لحظه تیر کشید 😓

بعد ادامه حرف هارو گفتیم...

رسیدیم خونشون پیاده شدیم من همچنان درد داشتم.

باز خدافظی کردیم 😥😥 من درد داشتم.

اون که رفت داخل ماهم حرکت کردیم

دستم گذاشتم روقلبم به آقام گفت

آخخخ قلبم درد میکنههه.😖😖

اونم گفت چرا چیشدی ؟

چرا خودت عصبی می‌کنی

به هیچی فکر نکن.

کش نده

بحث نکن ببین حالت چطوره.دیروز

هم درد داشتی عزیزم الان میریم بیمارستان

(الان فکر میکنین بحث عروس خاروشویی بوده 😂 🤚🏻 ولی نه داشتم راجب یه ماجرا دیگه صحبت میکردم منو راهنمایی میکرد

اصلا با خواهر شوهرم مشکلی ندارم)

منم توی خودم می پیچیدم

فقط میگفتم نه ....

یه لحظه بهتر میشدم.

دوباره شدت می‌گرفت درد

خنده و شوخی گفتیم بریم پیش عشقای بی تکرار 😐😂

اورژانس ۱۱۵ جاده ای منظورم بود.😍🌹

چقدرررر دوستت دارم اورژانس رو....

❤️☺️

اصن نگم.😂هرجا میبینمشون ذوق میکنم،😂

خلاصه آقام یه نگاهی بهم کرد 😏🤔

بعد زدیم زیر خنده😁ای دیوونه ..

پایگاه اورژانس اولی توی مسیرمون نبودن درش بسته بود .

رسیدیم به میدون اول شهر پایگاه اورژانس بود.اتوبوس آمبولانس هم داشتن

محمد علی از ماشین پیاده شد رفت سمت اون آقای تکنیسین اورژانس

باهم اومدن سمت ماشین در رو باز کردن

سلام کردیم منم این شکلی بودم از درد😰😓😖 ولی بازم حواسم به همه‌چیز بود.

.علائم روچک کردن

گفت خوبه

ضربان ۱۱۱

اکسیژن ۹۵

فشار ۱۳ رو ۸

گفتم مرسی میشه یه زیر زبونی بهم بدین ؟

گفت نمیشه خانم خطر ناکه فشارتون میندازه.

توی جاده حالتون بد بشه دیگه هیچی.

گفتم نه دردمو همین tng کم می‌کنه با مسئولیت خودم.

بنده خدا تکنیسین اورژانس سری تکون داد و گفت باشه.ولی باید مراقب باشی

رفت برام یه دونه اوورد

به آقام گفت فعلا حرکت نکنین

براشون یه چیز شیرین بخرید حالشون بد نشه.

تشکر کردم و گفتم خوبم ممنون لطفاً قرص رو بدین🥺(خیلی بی‌قرار بودم.)

قرص رو داد بهم منم گذاشتم زیر زبونم با دندونم سوراخش کردم ،😂اصلا حوصله نداشتم ژله دورش خود به خود آب بشه

همینطور که جذیمیشد نفسم بااااااز میشد 😍😍😍 دردم کلا ازبین رفت اینقدررر خوشحال بودم

فقط میگفتم خدایا

شکرت

به محمد علی میگفتم عزیزم خدا خیرت بده حالم خوب شد

اونم گفت عزیزم تو فقط خوب باش.چه حرفیه 😔❤️

دیگه خیالش راحت شد ماشین روشن کرد و حرکت کردیم.

توی مسیر بودیم همکارش زنگ زد تلفنی صحبت میکردن

منم چشمامو بسته بودم

نیم ساعت که گذشت از شهر دور شدیم

زدم زیر گریه‌😭😭😭

و سینم گرفته بودم

محمد علی گفت چیشدی فاطمه.

؟؟

از دست تو گفتم بزار ببرمت بیمارستان😠😞

چرا لج میکنی؟

سریع دور زد دوباره برگشتیم 😔😔من گریه میکردم....بیقرااار بودم

اونم ناراحت میشد

خاطره رها جان

سلام دوستان میخوام از خاطرم بگم براتون

من رهام ۱۶سالمه

ابان ۴۰۳ مدرسه مارو برای ۴روز برد اردوی اصفهان و خیلیییی خوش گذشت و تجربه اولین سفرم بدون خانواده بود

تنها حسه بدی که داشتم این بود که شب که میخواستم بخوابم یه حسه حالت تهوع و لرزی میومد سراغم که تا صبح من خواب عمیقی نداشتم و شبای اون چندروز نمیتونستم درست بخوابم

روز اخری که اصفهان بودیم و میخواستیم بعد ناهار راه بیفتیم واسه تهران، از صبحش که بیدار شدم شدید حالت تهوع داشتم و هی عوق میزدم ولی هیچی تو معدم نبود که بخواد بالا بیاد

صبحونه هتل هم فقط ابمیوه خوردم و رفتیم برای بازدید کلیسای محله جلفا

من حالت تهوع رو همچنان داشتم ولی سعی میکردم با بچه ها حواسمو پرت کنم یادم نیوفته

تا اینکه بعد از کلیسا میخواستیم بریم هتل عباسی برای ناهار که توی راه بچه ها گیر دادن بابل تی بخوریم منم چون اشتها اصلا نداشتم با یکی از بچه ها یدونه گرفتیم ۲ نفری خوردیم و خیلی خوشمزه بود

با خودم گفتم خب اوکیه اگه حالم خیلی بد بود نمیتونستم بخورم ولی مثل اینکه داره حالم خوب میشه

سوار اتوبوس شدیم و رفتیم هتل عباسی

سرمیز نشستیم و رفتیم دستامونو بشوریم که این بابل تیه اومده بود تو حلقم باید بالا میوردم سریع رفتم سرویس و یه جوری بالا میوردم که معدم داشت میومد بیرون طوری که وقتی بالا اوردنم تموم شد دیگه جونی نداشتم دلم میخواست بشینم فقط یا دراز بکشم

اومدم بیرون بچه ها گفتن خانم رها رو داریم لز دست میدیما چرا رنگت انقدر پریده؟؟

تو ایینه تو نگاه کردم ترسیدم یه لحظه؛رنگم زرد زرد و لبام مثل گچ (یکی دوتا از بچه هاهم پنیک شدن اونجا ولی نزاشتن مشاور و اینا بفهمن حدودا نیم ساعت بعد کلا مصدوم زیاد داشتیم😂)

رفتم سر میز و غذا رو اوردن بوش بهم مبخورد حالم بد میشد من فقط نگاه کردم و هیچیی نخوردم و چون خیلیی تشنم بود فقط دلستر خوردم

بچه هاهم حال منو دیده بودن خیلی نگران بودن

تا دلسترو خوردم یه ۵دقه بعدش سریع رفتم سرویس و کامل بالا اوردم انگار معدم باید خال میبود هرچی میخوردم بالا میومد

هیچ جونی نداشتم فقط خداخدا میکردم زودتر بخورن بریم سوار اتوبوس شیم بریم تهران

من همیشه چون زیااااد حالت تهوع میگیرم دمیترون و فاموتیدین واسه معدم دارم

تا رفتیم تو اتوبوس فقط ۲تا دمیترون و ۱فاموتیدین خوردم و هواهم گرم بود همه پاچه هامونو داده بودیم بالا(خداروشکر اردو با لباس مدرسه نبودیم از۷دولت ازاد)

قرصارو خوردم و نفهمیدم کی خوابم بردکه با صدای اهنگ بیدارشدم دیدم همه بالا سرم دارن میرقصن:رها پاشو پاشو بیا

(من خوابم به شدت سبکه ببینید چقدر حالم بد بوده که اینا از ۳تا ۶داشتن میرقصیدن و صدا اهنگ بلند بوده من مثل جنازه از بی جونی خواب بودم)

پاشدم و حالت تهوعم خیلیی بهتر بود و کلی رقصیدیم تا اینکه رسیدیم واسه شام قم و اصلا اسم غذا میومد میخواستم خودمو بزنم اصلا دلم نمیخواست بوش بهم بخوره

از شامم چیزی نخوردم و دیگه ۱۱ شب اینا رسیدیم تهران و فرداش شد و من باز بی اشتهای کااامل بودم فکرکنید ۲روز هیچی نخوری و بی اشتها باشی

بوی غذا که بهم میخورد حالم بد میشد

گذشت و روز سوم رسید و من همچنان همین حال بودم(توی اون ۲روز فقط با قرص حالت تهوعمو از بین میبردم) دیگه روز سوم رفتیم بیمارستان و فشارم پایین بود چون به جز اب هیچیی نمیخوردم و ۲کیلو کم کرده بودم توی این ۳روز(خیلی زود وزن کم میکنم)

سرم و امپول نوشت و رفتم درازکشیدم گفت اول سرمو میزنم و سرم و زد و کلی امپولم تو سرم و بازم ۲تا امپوله دیگع که پودری بود یکیش، وریدی مستقیم واسم تزریق کرد و خیلی پرستاره باحالی بود تا فهمید تجربی میخونم داشت از بدبختیاش میگفت من منصرف شم🤣

خلاصه سرم که تموم شد یه پرستاره خانم اومد اول سرمو کشید و بعدش امپولمو زد که بی رنگ بود و فقط یکم سوخت

فرداشم دوباره اومدم سرم زدم چون اشتها نداشتم و دکتره ۲تاسرم نوشته بود از اونجایی که همینجوری داشتم وزن کم میکردم و بیحال بودم و به جز سرم یه نوروبیونم زدم که تاحالا نزده بودم و اصن رنگشو دیدم استرس گرفتم و خیلی ترسیدم و نیدلو که وارد کرد یه تکون خوردم و پمپ که میکرد میسوخت و تموم شد و این بود خاطره من

خاطره حنا جان

سلام حناام با سنی زیر بیست و بالای پانزده سال،از شهری در اطراف پایتخت.

امیدوارم که حالتون خوب باشه

این دفعه آمدم از جایی شروع به گفتن کنم براتون که معده من داشت هعی استعفا میفرستاد ولی مغز ردش میکرد.

این که می‌خوام براتون بگم چند ماه قبل تر از خاطره قبلی ای که براتون نوشته بودم بود.

یعنی اینکه اینی که می‌خوام تعریف کنم اتفاق افتاده بود و چند ماه بعد اون اتفاق که خاطرش رو براتون تعریف کردم.

متوجه شدید منظورم چیه؟!

امیدوارم که فهمید باشیدش.

چندین ماه پیش که بر میگرده به تابستان سال گذشته.

ما خونه مادر بزرگ پدریم بود به صرف نهار حنا پز.

هرچند کردن تو پاچم من نمی‌خواستم غذا درست کنم 😒

ما از صبح رفته بودیم خونه مادربزرگم که حدودا ساعت ده یازده زنگ زدن که فلان کس آقا فوت کرده پاشین بیاین خاکسپاری.

مامان بزرگم گفت خب همه بلندشیم بریم

من و پسر عمه ام هم گفتیم که بابا ما اصلا نمی‌دونم این فلان کس آقا چه نسبتی با ما داره، ما فقط به اسم میشناسیمش و می‌دونیم که برای شما شخص مهمیه.هیچ کسی هم که نمی‌شناسیم کجا پاشیم بیایم.

دیگه هر جوری بود مامان بزرگم رو راضی کردیم که برن و ما بمونیم خونه.

مامان بزرگمم که دید اینجوریه گفت پس نهارمون رو تو اماده کن.

منم از صبحش معدم درد میکرد فقط میخواستم که بشینم یا دراز بشکم قبول کردم و گفتم: چرا که نه هر چی شما بگید.چی دوست دارین درس کنم؟!( لعنت بر دهانی که بی موقع باز شد)

که قرار شد ماکارونی باشه.

مامان بزرگمم گفت: حالا که داری درست میکنی مخلوط درست کن(یعنی هم رشته ای و هم شکلک دار) دوست داری(یعنی به خاطر اینکه من شکلک دار دوست دارم از اون هم بزنم داخل ماکارونی)فلان چیزم بزن اونم بزن تو خوب درست میکنی.

منم که میدیدم همینجوری کار برام سخته مامان بزرگ هعی هندونه میده زیر بغلم گفتم که: مامان بزرگ میگم که حالا که جمع زیاد راضی به شکلک دار نیستن همون همه رو رشته ای بزنم.

مامان بزرگم گفت: نه درست کن،دستپخت تو رو همه دوست دارن.

همینجوری که خودم رو فحش میدادم که چرا هرچی درست میکنی عکسش رو نشونش میدی و گاها شام هارو غذا میپزی براشون.(آخه گاهی وقتا که مثلا عموم نباشه و مامان بزرگم تنها باشه میرم خونشون و اون غذا های که خودم خیلی دوست دارم یا تازه یاد گرفتم براش درست میکنم اونم خیلی خوشش میاد به خاطر همون این حرف هارو میزد).با اکراه تمام قبول کردم.

منی که قبول کردم با خودم میگفتم اولش رو خودم میکنم بقیش رو ماکان انجام میده.

ولی زهی خیال باطل.

دیگه اونا هم حاضر شدن که دیگه برن و همه لباس مشکی پوشیدن و مامان بابای من هم رفتن خونه لباساشون هم عوض کردن و راه افتادن.

ماکان که در خونه معرف به دائم الدرسه،جزوه مزوه هاش رو پهن کرد بود کف اتاق و درس میخواند هر چند وقت یکبار هم میومد بیرون یه دوری میزد دوباره می‌رفت تو اتاق.

ساعت حدودا فکر کنم یازده و نیم اینا بود منم هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم و کاملا حوصلم سر رفته و درد معدم هم کلافم کرده بود. تنها چیزی که خوب بود،بادی بود که میومد تو خونه یه دور میزد دوباره می‌رفت بیرون.

منم تا میخواستم احساس امنیت کنم و دراز بکشم هعی شبیه این پلیس های شب گرد میومد بیرون من مثل این جن زده ها می‌پرید بالا نیستم رو مبلی جایی چیزی می‌نشستیم

دیگه دیدیم خیلی داره حوصلم سر می‌ره گفتم بیخیال دراز کشیدن، برم بشینم پیشش ببینم چیکار می‌کنه.که این هم خیلی تاثیر گذار نبود همچنان بیکار بودم.

هر دقیقه مثل صد سال میگذشت

بالاخره وقت بختن غذا شد.اصلا نمیدونستم چرا اینجوری شدم بودم، حالم بد بود دوست داشتم بیارم بالا به خاطر همین هم هر چند وقت یک بار میرفتم داخل دستشویی حیاط ( براتون که توی خاطره قبل گفتم ولی حالا برای یادآوری خونه مامان بزرگم از اون قدیمی هاست دوتا سرویس بهداشتی داره،یکی داخل ساختمان و یک هم داخل حیاط)

بوی غذا یا حتی وقتی به عنوان اینکه ببینم مزه غذا چطور شده ناخونک میزدم به غذا دلم میخواستم بیارم بالا.

پسر عمه ام هم که متوجه شده بود هعی ازم میپرسید چته؟! خوب حداقل بگو تا کمکت کنم حالات بهتر بشه تا عصر دووم بیاری!!

که یعنی اینکه عصرش برم دکتر ولی باز هم زهی خیال باطل.

دیگه دیدیم خیلی می‌پرسه این استمرارش عصابم رو خورد کرده بود گفتم دلم درد می‌کنه آنقدر سوال نپرس وقتی میبینی حالم خوب نیست. باز دقیقه به دقیقه یه سوال تکراری میپرسی!

یه چند تا سوال بپرسید که من مثل بستنی که زیر نور مستقیم آفتاب مونده باشه آب شدم

لپام گل انداخته بود.

در یخچال مامان بزرگم رو باز کرد یه نگاهی به دارو انداخت و وقتی چیزی داخل یخچال نیست. سمت اتاقکی که داخل آشپز خونه بود رفت و چند تا از اون علف های ته کمد برداشت به قول پسر عمه کوچیکم یه دمنوشی بار گذاشت.

گفت:این دردت و آروم می‌کنه البته تا چند ساعت کمک کنندس. عصر حتما برو دکتر.

گفتم:من از اینا نمیخورم. ترجیح میدم از درد بمیرم ولی از اینا نخورم.

گفت:لوس بازی رو بزار کن دردت آروم می‌کنه.کلش یه قلپه!

بعد از کلی کل کل دمنوش آماده شد و زور اون بیشتر بود و تا آخرین قطره اون دمنوش کوفتی رو به خورد من داد.

ولی ازش قول گرفتم که به کسی نگه و خودم آروم آروم به مامان بابام میگم چون اون موقع خبر نداشتن.

چند ساعتی حالم خوب بود ولی ماکان هم گفته بود اون فقط چند ساعت می‌تونه دردم رو آروم کنه.

و تا اون موقع دردش از بین رفته بود و من تقریبا عصر یا شب تا فردا عصر من همچنان داشتم از درد جون میدادم تا اون موقع فقط مامان بزرگم و مامانم اینا در جریان بودن مامانم بهم دمنوش میداد ولی قطع شدن درد من موقتی بود تا دیگه عصر مامانم به بابام گفت و شب من از شدت درد داشتم گریه میکردم که مجبور شدیم بریم دکتر.

خلاصه رفتیم بیمارستان و دکتر معاینه کرد و وقتی داشت نسخه رو ثبت میکرد گفت از آمپول که نمیترسی؟!

اونجا برای اولین بار قرار بود آمپول بزنم.

هیچ تصوری از اینکه قراره به من آمپول بزنن و قراره چه دردی رو تحمل کنم توی ذهنم نداشتم.

ساده ساده منم گفتم:نه

اون برام دوتا آمپول نوشت و گفت اینا رو بزنه حالش خوب میشه.

آمدیم بیرون بابام رفت دارو هارو بگیره من تا ویندوزم آمده بالا که چه اتفاقی داره میوفته

هعی از من اسرار و از اونا رد کردن

که من نمی‌خوام و فلان و بهمان ولی زورم نرسید و مجبور شدم که برم و ماتحتم رو تقدیم اون دوتا سوزن لاغر دراز بیرخت کنم.

دیگه رفتم توی اتاق تزریقات.

اصلا نمی‌دونستم باید چیکار کنم داشتم از خجالت آب میشدم،دلم میخواست تخت دهن باز کن من برم توش.

من یه کوچولو،خیلی خیلی کم انقدر🤏 شلوارم رو کشیدم پایین

خانم پرستاره آمد و گفت همین؟! قشنگ بکش پایین ببینم!! این چیه به کجات بزنم آخه!!

من کم خجالت می‌کشیدم اونم هعی بهش اضافه میکرد با خودم میگفتم خاک بر سرت حنا اینم بلد نیستی.

گفت: بکش بکش

منم همینجوری هعی می‌کشیدم پایین تر ولی خب آدم خودش حس می‌کنه دیگه با خودم میگفتم میخواد چیکار کنه مگه من شلوارم رو تا ..... بکشم پایین.

گفت: ... باشه

پد رو که باز نکرد.بوی الکل زیر بینیم نپیچید تمام مو های تنم سیخ شد.

با خودم میگفتم یا خدا، یا خدا

اولی رو که زد داشتم تک تک سلول های بدنم و کنترل میکردم که هیچی نگم و موفق هم بودم.

خیلی درد داشت.

پد گذاشت و درش آورد و حسابی تا اونجایی که جا داشت فشار داد.

و دومی هم زد اونم مثل اولی درد داشت ولی بازم هیچی نگفتم.

تموم شد و گفت: تموم شد

و رفت و به طور کامل ناپدید شد

منم سریع با دردی که داشتم خودم رو جمع و جور کردم و آمدم پایین و اولین آمپول زندگیم رو تجربه کردم

بعدش هم ماجرایی داشت به آمپول ها حساسیت داشتم🫠

راستش رو بخواین میخواستم یه سوال بپرسم ازتون و نمیدونستم چجوری باید بیام و تصمیم گرفتم اینو بنویسم و در ادامه سوالم رو بپرسم

من که براتون گفتم همچنان معده ام درد می‌کنه و خب چند وقت پیش رفتیم دکتر و خب مشخص شد که میکروب معده دارم و مشکوکم به زخم معده و که چون خون بالا میارم بعدش فردا قراره آندوسکوپی بشم و خب من الان ناشتا ام تا فردا عصری نمی‌دونم این پیام کی به دستتون برسه پس در آخرش ساعت الان رو می‌نویسم.

بهم بگید چه نتایجی در انتظارمه؟!

از آندوسکوپی نمیترستم ولی از اینکه قراره بیهوش باشم و با دکتر تنها باشم تو یه اتاق یکم موضوع رو برام سخته چون فعلا تنگی نفس وحشتناکی پیدا کردم که الان با توجه به شرایط دکترم اصلا نمیتونه تشخیص بده مشکل چیه!؟

و این رو میخواستم بهتون بگم اصلا باورم نمیشد با خودم میگفتم قطعا خیلی از افرادی که عضو این کانال هستند یا اصلا پیام های این کانال رو دنبال میکنند همشهری های من باشن ولی در این حد که ساختمان بغلی ما باشد رو اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم.

عکس پروفایلشون رو دیده بودم و چند روز پیش دیدمشون برای بار هزارم و قطعا می‌دونم که ایشون منو نمیشناسنه ولی قطعا اگر کمی از من اطلاعات داشت من رو حتما می‌شناخت

و خب خیلی خوش حال شدم که دیدمشون اگر این پیام رو میخونه به صورت کاملا غریبه بهشون سلام میکنم و امیدوارم که حالشون خوب باشه.

حال روحیم اصلا خوب نیست کاملا در عذابم هم از نظر خانوادگی هم درسی هم بیماری

قلبم و ریه هام تحت فشار هستن و با اکسیژن روزگارم میگذره

خیلی وقت پیش شروع کردم این خاطره رو بنویسم اولاش یکم با جزئیات تر هست ولی در ادامه‌ش چون می‌خوام بدونم که فردا قراره چه اتفاقی برام بیفته گفتم تند تند بنویسم که بتونم سوالم رو بپرسم و به جوابم برسم اگر غلط املایی یا چیزی داره به بزرگی خودتون ببخشید.

ببخشید که چشمای خوشگلتون درد گرفت.

امیدوارم که همیشه سالم و سلامت و خوش حال باشید.

لطفابا نظراتتون هم حالم رو خوب کنید هم بهم کمک کنید.

راستی بابت اون نظرات خاطره قبل خوشگلتون خیلی خیلی ممنونم🍄

براتون آرزوی بهترین هارو دارم.

22:28

حنا🪷

خاطره نیوشا جان

سلام دوستان نیوشام ۲۳ سالمه میخواستم از خاطرم بگم براتون

حدود ۱ ماه پیش تولد یکی از بچه ها اکیپ بود و دعوتمون کرد کردان ویلای باباش که واسه تولد بریم اونجا

دیگه تولد شروع شد و مثل هر مراسمی دیگه توش اب شنگولی و اینا به راه بود😂

این وسط دیگه ماهم از این اب شنگولی یکم فیض بردیم و همینجوری خل و چل بودیم حالا دیگه انرژی فووول فقط بالا پایین میپریدیم (البته این وسط ۱نفرم بعد خوردن مشروب فاز چصناله داشت)

دیگه انقدر بالا بودم که بعد کلی بالا پایین پریدن پریده بودم تو استخر و توی فیلم میگم غریق نجاتو صدا کنید الان هشت پاها منو میگیرن و هرهر میخندیدم😂🤦🏻‍♀

دیگه بچه ها اوردنم بالا و لباسامو عوض کردم و ساعتای ۵ صبح بود که یواش یواش جمع کردیم و دیگه ۷ خوابیدیم

از اونجایی که همه مست و پاره و خسته بودن از ۷صبح خوابیدیم تا غروب و من با صدای نیوشا؟

بیدار شدم

دیدم بچه ها میگن نیوشا خوبی؟

احساس سرما داشتم یکم و سرم خیلی سنگین بود

گفتن داشتی هزیون میگفتی تب داری چرا

تبمو گرفتن تبم رو ۳۸.۸ بود

خلاصه یکی از بچه ها رفت قرص و سرم گرفت چون تا بیمارستان راه زیاد بودم منم حاله بلند شدن از جام نداشتم(داداشمون تازه مهرشونو گرفتن اقا دکتر)

دیگه برگشت سرم و وصل کرد و یه تب بر هم گرفته بود حالا از من اصرار که نه اقا تب ندارم ولکن اونام گیر داده بودن که نخیر باید بزنی

هیچی یه تب برم واسم زد و یکم حالم بهترشد و انرژی گرفتم بخاطر سرمه

فردا ظهرش میخواستیم بریم تهران که صبح که بیدارشدم گلو درد شدید داشتم تبم رو ۳۸.۵ همچنان و بدن درد

دیگه دوباره صبح سرم زدم و قرصامم که خواب اور بود من تا تهران خواب بودم

وقتی رسیدیم بچه ها همه رفتن یکیشون که من سوارماشینش بودم موند بریم دکتر چون تبم پایین نمیومد

رفتیم و فشارم یکم پایین بود

و دکتر پنی سلین و سرم و نوروبیون و اینا نوشت و من اصلااا دلم نمیخواست پنی سلین بزنم

گفت اول سرمو بزن یکم فشارت بیاد بالا

یه پنی سلین و یه امپول دیگه واسه امروز

یه پنی سلین و نوروبیونم فردا

قیافه من:😐

سرمو زدم و پرستاره اومد گفت اماده شو برم پنی سلینو حاضر کنم اول اونو میزنم اومدم اماده باشی

اقا منم استرسسسس

هیچی چون زده بودم و حساسیت نداشتم دیگه تست نکرد

بعد ۲دقیقه اومد و من یخ یخ بودم پنبه کشید گفت شل کن همینجوریش درد داره حالا سفتم نکن

نیدلو وارد کرد و پمپ که کرد دلم میخواست پامو قطع کنم انقدر فشار داشت و میسوخت

نفسمو خبس کرده بودم هی میگفتم اوکی الان تموم میشه ولی ۲۰ ثانیه بود داشت میزد

انقدر دردم گرفت یه تکون خوردم سفت شدم هی میگفت شل کن منم دلم میخواست گریه کنم یهو کشید بیرون گفت بخواب یکم بیام امپول بعدیتو بزنم

یه ۵دقیقه دیگه اومد اون یکیو زد اونم میسوخت ولی زود تموم شد

دیگه فرداشم همین روال بود از پس فرداش دیگه اوکی شدم فقط بیحال بودم یکم

همه اینام بخاطر اون استخر لعنتی بود😂🤦🏻‍♀

خاطره نورا جان

سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان عزیزم

انشالله که ایام به کامتون باشه❤️

من نورام قبلا هم خاطره گذاشته بودم یه باری🥲

در استانه ۲۲ سالگی و پرستاری میخونما و دو ماه دیگ به امید خدا فارغ التحصیل میشم😅

خب بریم سراغ خاطره

نمیدونستم از بیمارستان بگم یا از شجاعت های بی شمار خودم😁

دیدم استقبال از خاطرات بیمارستان بیشتر میکنید گفتم از اونجا بگم🙂

خاطره برمیگرده به هفته دوم اسفندماه

داستان از اون قراره ک

دوشنبه بودو و من اونروز قرار بود لانگ‌وایسم(یه توضیحی خدمات دوستان بدم

ت دانشجویی هم ۲ ترم اخر ما باید یه تعداد شیفت مشخص بگذرونیم تقریبا ماهی یه بخش میریم)اورژانس بودم و. اونم یکی از شلوغ ترین بیمارستان های تهران

سرپرستار بخش معمولا دانشجوها تقسیم میکنه اونروز من یکی از دوستام نیومده بود

و عملا کار من دوبرابر میشد

هدنرسم بهم گف عزیزم ت تنها وایسا سرپایی

این دوتا دانشجو دیگم وایسن تحت نظر

منم مظلوم گفتم اکی

شانس من اونروز به حدی شلوغ

دیگ هر پروستیجری ت این ۸ ترم انجام ندادم اونروز امتحانش کردم🫡

نشسته بودم ت استیشن داشتم با گوشیم ور میرفتم یهو یه مریض با درد وحشتناک اومده

تریاژ شده بود و احتمال سنگ کلیه براش گذاشته بودن بیچاره یه خانم مسن بود که اینقد درد داش به خودش داشت میپیچید

سریع بهم گفتن برو بهش کتورولاک و یکی دو تا امپول دیگم گفتم حقیقت یادم نیس بزن

خیلی سریع رفتم ت تریتمنت دارو هارو اماده کردم

یه تخت خالی واسه اون خانم پیدا کردمو

بیچاره خودش اماده بود ولی اینقد درد داش نمیتونست پاشو دراز کنه پسرشون اومدن کمک

موضع رو الکی کردم و صبرکردم تا خشک شه

سه امپول تزریق کردم و اینقد درد کلیه داشت اصلا متوجه تزریق من نشد

سریع امپولا که زدم اومدم وسایلمو و سرنگا از بالای سرش که جمع کنم در یک لحظه همزمان ت یکی از بچه ها صدام کردن

که برو تخت فلان از اون نوارقلب بگیر

تخت ۱۰ ببر اکو

لحظه ای حواسم پرت شد

یهو دیدم نیدل سرنگه تا کجا رفت ت دستم

دستم پرررر خون شد😣🥺

(بچه ها نیدل شدن ت بیمارستان ینی اغاز بدبختی🤕 باید سریع بری به سوپر عفونی بگی، از کسی که نیدل شده و از بیمار باید سریع نمونه رد کنن از نظر هپاتیت و ایدز این ویروس قابل انتقال از راه خون بررسی بشه)

از شدت استرس تپش قلب گرفتم فوری رفتم سمت روشویی دستمو با اب فراوان شستم یا یه بغضی به نرسا گفتم نیدل شدم

واقعا داشتم دیونه میشدم خیلی ترسیده بودم😔

بدو بدو راهروی طولانی بیمارستانو رفتم سمت اتاق سوپروایزه عفونی

در زدم دیدم کسی نیس

اتاق بغلش دیدم میگه جانم عزیزم کاری داشتی

خانم الف من نیدل شدم🥺

با یه خیز سریع رفت سمت کشو اتاقش

یه برگه بهم داد

گفت دخترم سریع برو ت بخش از مریض نمونه بگیر

بده بچه ها از خودت نمونه بگیرن

سریع ببر ازمایش

این فرمم پر کن

اروم باش انشالله چیزی نیس😭

ینی اون لحظات کل بیمارستان انگار ریخته بود رو سرم🙂 به مامانم فک میکردم میگفتم اگه چیزی گرفته باشم مامانم چی میشه اون خیلی غصه میخوره اینقد ترسیده بودم گفتم الان دیگ میمیرم😂

اقا رفتم ت بخش دیدم اون خانومه رفته

بخش اورژانس سرپایی بود

طبیعتا میان یه دارو میگیرن و بعد میرن😣

من هاج و واج مونده بودم وسط اورژانس

نمیدونستم دقیق باید الان چیکار کنم

سریع از پرسنل پرسیدم کجا رفت اقای م گفت رفت سونوگرافی🥲

بدوبدو رفتم سمت سونوگرافی

سپردم به منشی اونجا به هیچ عنوان بعد اینکه سونو شدن اجازه ندن برن و حتما خبرم کنن

دیگ حسابی اعصابم بهم ریخته بود

زنگ زدم به خواهرم یه ذره باهاش حرف زد

اون بیچارم کلی نگران کردم

رفتم نشستم تو اتاق cpr سرپایی فرم نیدل استیک شدنمو پر کردم🥺

منتطر بودم تا اون خانومه از سونو بیاد

برگشتم اورژانس هعی بچه هاا نرسا ازم میپرسیدن چی شد گرفتی نمونه ازش؟

من واقعا دیگ توان اینکه دست بزن به اون خانومه نداشتم😅

یکی از دوستامو برداشتم با خودم بردم

با یه سرنگ ۵ و دو تا لوله ازمایش و گارو

پیش به سوی سونوگرافی

خلاصه خانومه از سونوگرافی اومد بیرونو

من دیدم اینقد بهم استرس وارو شده بود

روزه ام بودم دیگ سرم گیج میرف ت همون راهرو وسط بیمارستان نشستم

بچه ها اون خانومه بردن ت تریاژ نمونه شو گرفتن و اومدن😔

برگه ای که باید پر میکرد یه سری اطلاعات از خانومه میخاست

پسرشو کشیدم کنار ازش پرسیدم

اونجا بود که دنیا رو سرم خراب شد

اون خانوم هم سابقه دیالیز داش سال ها هم سابقه تزریق خون چندین مرتبه

دیگ اونجا بود خودمو مثبت تلقی میکردم😞🥺

اشک ت چشمام جمع شده بود

فقط یه شماره تلفن ازشون گرفتمو و رفتن ت بخش بستری میخاستن بشن😞

با بچه ها رفتیم سمت اورژانس

و قسمت دردناک ماجرا شروع شد

دوستم گفت نورا بشین همه جا خون ت رم بکنم ت شیشه😒

استرس داشتم

بسیار بدرگم ینی اصلا کار هر کسی نیس از من یه سی سی خون بگیره

گفتم مریم توروخدا بگو اقای م بیاد

ت نمیتونی

گفت نه بابا از پشت دست میگیرم

اصلا رگات مشخصه پشت دستت

اون لحظه به دردش یه هیچی فک نمیکردم

فقط میخاستم زودتر تموم شه🥲

نشستم ت استیشن

دستام یخ کرده بود

روزه ام بودم اونم بدون سحری

حسابی هم ترسیده بودم

مریم سرنگ باز کرد گارو محکم بست رو روپوشم

‌گفت نورا نفس عمیق بکش خودت هم نگا نکن

میترسی رگات گم میشن

نیدلو فرو کرد یه اخ بلند گفتم..همراه یه مریضی ت راهرو بود گفت ای بابا خانوم پرستار شما هم😂

بیشعور سر نیدل هم عوض نکرده بود

سر سوزن ۵ واقعا دردناکه

هعی اینور و اونورش کرد

فهمیدم نمیتونه بگیره و خون نمیاد ولی ت رگ بود اینقد دهیدراته بود یه سی سی هم نیومد

بچه ها سریع رفتم ماهرترین رگ‌گیر بخشو اوردن

اقای م

اومد گفت چیشد نتونستی

مریم گفت ت رگه ولی خون نمیده

اومد رگامو یه وارسی کرد گفت نه اینا خوب نیس استینتو بزن بالا 🤐

گفتم ن نمیشه از زیر لباس پوشیدم استینم بالا نمیره

گفت روپوشتو دربیار خب

گفت ن اینجا نمیتونم سختمه

گفت اوکی پس یه ذره تحمل کن از همین سر ساعدت میگیرم😖

گارو به محکم ترین حالت ممکن بست

سرنگ جدید باز کرد

گفتم نامردا حداقل یه پارتی بازی باهام بکنید

سر سوزن عوض کنین🥺

دیگ با بغضی من کردم

لطف کردن رفتن برام نیدل دو اوردن

با یه بسم الله رفت ت و من‌دوباره یه ای کش دار بلندی گفتم😂

اقا م هیس زشته

اندکی تحمل

نفس عمیق

تممااام

نگا کردم دیدم ۵ سی سی تموم پر پر خون گرفت ازم🥲

بچه ها هر کی یه کمکی میکرد یکی لوله پر کرد

یکی محکم پنبه دستمو فشار میداد

دیگ سریع رفتم ازمایشگاه

ازمایشا دادم تحویلشون

چقدم اونجا اذیتم کردن از اینکه بیمه اون بیمارستان نداشتن و میخاستن ازم ۸۰۰ تومن پول بگیرن

لامصبا من ت همین خراب شده نیدل شدم🥲

اخرش سوپر اومد گف نه خدمات دانشجو رایگانه😅

والا پول دانشجو خوردن نداره

تکنسین ازمایشگاه گفت عزیزم جواب ازمایشگاه پنج شنبه عصر حاضره

تا پنج شنبه عصر واقعا مردمو زنده شدم

اینقد دعا کردم نذر کردم😅

الحمدلله جواب هم اون بیماره

و هم من منفی شد

(

البته من واکسن هپاتیت زده بودم دو سال پیش)

خداروشکر بخیر گذشت ولی یکی از سختترین روزای دوران دانشجوییم بود

مخصوصا بعدش که هدنرس سر اینکه کارجو خوب انجام ندادم دعوا کرد و منو مقصر دونست سر اینکه نیدل شد

مقصر ماجرا این نمیدونست که نیرو کم بود

حجم کار زیاد🙃

امیدوارم خوشتون اومده باشه

اگه دوست داشتین کامنت بزارین و گرنه دیگ خاطره بی خاطره🙄😂

خاطره زیاااد دارم😅وقت کنم حتما مینویسم براتون

بچه ها لطفا برام دعا کنین یه مشکلی برام پیش اومده دعا کنین همه چی به خیر بگذره❤️

✨noora✨

خاطره سارا جان

سلام دوستان سارام ۱۷میخوام از خاطرم واستون بگم

عروسی دخترعموم بود که از صبحش درگیر ارایشگاه و اینجور چیزا بودیم تااینکه یواش یواش ظهر راه افتادیم واسه باغ‌تالار که توی اطراف تهران بود (یادم نیست شهریار یا گرمدره)

حدودای ساعت۵-۶ رسیدیم و همون اول که رسیدیم یه ۵-۱۰ دقیقه ای من لرز داشتم و گفتم حتما واسه اینه که لباسم لختیه و بالاش بازه هوای اینجام سرده واسه همونه

خلاصه گذشت و من تا شام حدودا ۱۰-۱۱ تا پیک خورده بودم و وسطش قلیونم کشیده بودم و توی معدم فقط عرق و ابجو بود

همین که داشتم شام میخوردم یواش یواش از چندتا قاشق به بعد حالت تهوع گرفتم و انگار باید همون موقع غذا رو میوردم بالا

بدون اینکه چیزی بگم از سر میز پاشدم و رفتم سرویس و دیدم ۲-۳ نفریم دارن تگری میزنن😂

خلاصه یکم از شامو بالا اوردم و یکم اروم شدم و دیگه عرق نخوردم

ساعت ۲ونیم صبح بود که رسیدیم خونه و تا ارایشمو پاک کنم و لباسمو درارم دیگه ساعتای ۳ونیم خوابیدم و نزدیک ساعت ۵ با حالت تهوع خیلیی شدیدی از خواب بیدارشدم و فقط دوییدم تو دستشویی ولی فقط اسید معدم بود که یکم بالا اومد و همه مری و دهن من داشت میسوخت از این اسید معدم

دمیترون خوردم ولی خوب نشدم ابلیمو خوردم بازم خوب نشدم

بلند بلند نفس میکشیدم حالت تهوعم کمترشه بازم خوب نشدم و حالم خیلی بد بود و داداشم بیدارشد بره دستشویی که گفت خوبی سارا چرا انقدر رنگت پریده چرا بیداری؟

گفتم خیلی حالت تهوع دارم قرص خوردم خوب نشدم ۲ساعته نشستم اینجا

سریع گفت اروم پاشو بریم دکترمامان بابا بیدارنشن نگران شن

حاضرشدم و رفتیم بیمارستان ولی دکتر اورژانس بخاطر یه مورد اورژانسی رفته بود ICU و فقط ۲تا پرستار بودن

که پرستاره گفت چیشده و اینا ماهم گفتیم و گفت طبیعیه تو عروسی این اتفاقا زیاد میفته توهم حتما زیاده روی کردی یا قاطی خوردی

گفت برو بخواب رو تخت۴ و بعدش با سرم و کلب امپول اومد

اول سرمو وصل کرد و ۲تا امپول خالی کرد تو سرم و ۲تاشم مستقیم وریدی تزریق کرد و گفت نگران نباش الان بهتر میشی

منم ازاونجایی که اصلا نخوابیده بودم تو خواب و بیداری خوابم برد

صداهارو بگی نگی میشنیدم ولی نیمه خواب بودم و خیلی خوابای عجیبی میدیدم قشنگ هنوز اثرات مستی توم بود😅

یکم بعدش بیدارشدم پرستاره بالاسرم بود گفت بهتری؟حالت تهوع داری هنوز

حالم خیلی بهتر بود حالت تهوع نداشتم دیگه فقط خیلیی تشنم بود و دلم میخواست بخوابم فقط

ساعت حدود ۸ونیم بود‌ رفتیم خونه و داداشم گفت سارا اینجوری شده بود و مامان بابامم میخواستن صبحونه بدن بخورم ولی گفتم اصلا هیچی نمیتونم بخورم

رفتم خوابیدم تا ساعت ۳ بعدشم بیدار شدم انگار ۱۰۰سال از صبح گذشته بود

خیلی گشنم بود ولی میخوردم حالت تهوع میگرفتم

شبش خونه مامان بزرگم دعوت بودیم خاله مامانم ایناهم بودن

خیلی حال نداشتم ولی دیگه حاضر شدم رفتیم و همچنان معدم خالی بود

هیچی نخوردم تا وقت شام نشستم ببینم میتونم بازی بازی حداقل ۱لقمه بخورم

از بین غذا ها یدونه کتلت برداشتم یه گاز زدم ولی انگار پایین نمیرفت دیگه پاشدم ازسرسفره حالا اینام گیرداده بودن اینو بخور اونو بخور...

اون روز کااامل هیچی نخوردم و فردا شد

فرداش (پس فردای عروسی)

صبحونه فقط یه لیوان چای خوردم با اندازه یه بندانگشت نون بربری و رفتیم خرید

هواهم خیلی گرم بود دوباره حالت تهوع گرفتم بابام رفت دوباره قرص گرفت واسم

ناهار یکم برنج خوردم حدودا نیم ساعت بعداز اینکه خوردم بالا اوردم انگار اصن معدم هیچی قبول نمیکرد باز تا غروب هیچی نخوردم رفتم رو ترازو دیدم وای ۲کیلو کم کردم

غروب یه لرز شدیدی منو گرفت که من ۳تا پتو انداخته بودم رو خودم ولی همچنان سردم بود و خیلیی ضعف کرده بودم و بعد از اینکه یکم لرزم کمترشد دوباره رفتیم بیمارستان و فشارم رو ۹ بود

یه سرم و چندتا امپول نوشت و رفتم دراز کشیدم پرستار اومد سرممو زد و ضد تهوع و یه امپوله پودری هم وریدی تزریق کرد و سرمم که تموم شد گفت ۱امپول هم دارید

یکم شلوارمو دادم پایین و واسم زد فقط یکم سوخت

بعدش اومدم و فقط اب خوردم و خوابیدم

فرداش که پاشدم حالم بهتر بود ولی تا ۱هفته هرروز قرص معده و حالت تهوع میخوردم به دستور دکتر طوری که الان دیگه دمیترون اثر چندانی روم نداره

خاطره A

سلام به همگی ❤️

حال دلتون عالی ☺️

دنیا جان،الهام عزیز،نسیم گلم،آقا محمد و Z.M عزیزم خیلی به بنده محبت دارید ، هر بار اسمتون رو تو کامنت ها میبینم حس خوبی بهم منتقل میکنه

خیلی ممنون از دعاهای زیباتون❤️

خاطره هام بازدید زیادی نداره اما اگه دوست داشتید بگید ادامه بدم🌹

چون مامانم قصد نداشت برگرده درس و ارائه های دانشگاه رو بهانه کردم و برگشتم خونه خودمون😁( خاطره ی قبل گفته بودم‌که خونه دایی ام بودیم )

۱۰ ام ساعت ۹بود که رسیدیم خونه ، کسی نبود ( بابام رفته بود روستا)

رفتم یه دوش گرفتم اومدم خوابیدم تا ۱۲ ظهر فردا😁

مثلا صبح عید بود ( یکشنبه شهرما عیدفطر بود)

یه چنتا لقمه پنیر و گردو خوردم بعدشم ارائه ۱۸ ام و مرور کردم و نقص هاش رو بر طرف کردم

طبق سفارشات مامانم و تهدید هایی که کرد مجبور شدم غذاهم درست کنم

با زهرا هم صحبت کردم که تا فهمید قورمه سبزی درست کردم بال زنان اومد خونه ی ما

(به مامانم خبر دادم که در جواب گفت : خیالم راحت شد مادر💔😂🤦🏻‍♀)

یکم خونه رو تمیز کردم تا زهرا اومد بعدش باهم شام خوردیم ، فیلم دیدیم ، بازی منج کردیم ولی زمان قصد نداشت بگذره

یه کیس رو تحلیل کردیم(خانمی ۲۷ساله که مورد تهاجم و تجاوز قرار گرفته بود ؛ وقتی پیداش کرده بودن بخاطر کتک های شدید حال جسمی خوبی نداشت

بعد از ۶ هفته بخاطر افکار مزاحم،ضعف تمرکز،اشکال درخواب و رویاهای تکرار شونده و ناراحت کننده مراجعه کرده بود به روانشناس

که محتمل ترین تشخیص برای این کیس اختلال استرس پس از سانحه PTSD بود و درمان رو شروع کرده بودند)

ساعت تقریبا ۱۱ بود و اینقدر زود شام خورده بودیم که دوباره غذا گرم کردیم و خوردیم 😅

با فرهاد Dr.f حرف زدم و بعدش خوابیدیم

صبح بیدار شدیم یکم به کارهامون رسیدیم و بعدازظهر رفتیم بیرون یکم بگردیم و خرید بکنیم

زهرا اسرار داشت که ۱۳ بدر چون کسی خونه نیست با خانواده ی اون برم بیرون ولی خب موذب بودم و نمیخواستم دوباره اون حس رو تجربه کنم

بعد از خرید بیرون شام خوردیم و من رفتم خونه خودمون زهرا آخر شب بود زنگ زد و یک ساعت حرف رد که باهاشون برم بیرون 🙂‍↔️

با مامانمم حرف زده بود و مامانم کلی استقبال کرده بود که خونه تنها نمونم🫰🏻

خلاصه قبول کردم و زهرا ساعت ۹ صبح میومد دنبالم

مامانمم زنگ زد و سفارش کرد چی با خودم ببرم 🤠

صبح روز چهارشنبه خودم و آماده کردم و منتظر تماس زهرا بودم

وقتی اومد رفتم پایین وسایل و بردم که زهرا کلی حرف زد اینا چیه و مهمون مایی ( دست خالی عادت ندارم جایی برم بخصوص اگر جمعی باشه که دعوت باشم)

خلاصه راه افتادیم و رفتیم باغ شون

کل خانواده ی پدری و پدر و مادر بزرگ طرف مادری هم بودند

پروسه ی سلام از همه به سختی گذشت🫢

مامان زهرا ( خاله مریم) خیلی تشکر کرد بخاطر وسایلی که برده بودم

حدود دوساعت بعد فرهاد و داداشش اومدن

که با همه سلام و علیک کردن

هرکی مشغول یه کاری بود ولی جوونا مشغول والیبال و وسط بازی بودیم 😅

حسابی خسته شده بودیم و مثل لشکر شکست خورده نشسته بودیم

چون از مامانم خبری نبود زنگ زدم و حالشون و پرسيدم و کمی حرف زدیم و قطع کردم

بابام زنگ بعدش مطمئن شد حالم خوبه و چیزای اَلَکی نخورم😫( خوراکی ، غذای ادویه دار، نوشیدنی های گازدار، حتی میوه های اسیدی نباید بخورم )

فرهاد هم از بابام بدتر هرچیزی میاوردیم بخوریم یه نیم نگاهی بهم مینداخت

اخر سر مامان زهرا برام کیکی که خودش پخته بود و آورد که سالم باشه😘😍

یکم از کیک و خوردم چون طعم دارچین میداد تمومش نکردم که معده ام اذیت نشه

بعدشم رفتیم غذا بخوریم که طبق برنامه غذایی که دکتر بهم‌گفته بود غذا کشیدم

طعم جوجه یکم برام تند بود ولی خجالت میکشیدم چیزی بگم

فرهاد هم داشت جوجه ها رو درست میکرد یکم بعد اومد

کار از کار گذشته بود یه حالت سوزش تو معده ام ایجاد شده بود 😬

وقتی شروع به غذا خوردن کرد برگشت گفت توهم از این جوجه خوردی؟

عموش( پدر زهرا) گفت وا پسرم بزار بچه غذاش و بخوره (بچه من بودم☝️😂)

فرهاد گفت آخه عمو تازه جراحی شده اصلا نباید چیزهای تند و ادویه دار بخوره

عمو گفت ای وای ، خب دخترم اینجا مثل خونه خودته تعارف نداریم که از این جوجه بردار(جوجه ای که رو یه سینی دیگه بود اشاره کرد) یکم کشیدم ولی اشتهام و از دست داده بودم یکم درد داشتم برای همین خیلی کم‌خوردم که معده ام بیشتر از این تحریک نشه

همه غذاشون و خوردن و کمک کردیم سفره رو جمع کردیم این بار رفتیم وسط باغ دور هم نشستیم و بلال و چایی آتیشی درست کردن

یکی از عمه های فرهاد که دیر تر اومد با خودش ریواس آورده بود که اصلا تحمل نکردم و یکی خوردم( عاشق ریواس و گوجه سبزم🍈)

بعدش چون چایی خور نیستم من یه سینی چایی پر کردم و بردم داخل برای بقیه

اومدم نشستم که فرهاد اومد گفت درد داری؟

نه

حس میکنم بی حالی نسبت به صبح

نه خوبم نگران نباش

باشه پس درد داشتی بهم بگو حتما

چشم🫠

پرنور عزیزم

همین روال گذشت و نزدیک ۵ عصر بود که درد معده ام شدت گرفت، انگار معده ام نبض دار میزد

فرهاد هم همه اش بهم نگاه می‌کرد و منتظر بود باهاش حرف بزنم

دوتا فاموتیدین ۴۰ خوردم بلکه آروم بشم ،کمک کننده بود ولی کامل دردم قطع نشده بود

نزدیک شام اکثرا رفتن و فقط ۱۲نفر از جوونا مونده بودیم که بعد شام برگردیم

جرعت حقیقت بازی کردیم و دور هم نشستیم آهنگ میگفتن پسرا ، دخترا هم دست کمی نداشتیم البته

یه لحظه اسید معده ام خیلی زیاد شد بلند شدم رفتم سرویس اینقدر بالا آوردم که حس میکردم معده ام داره میاد بیرون

یکم بعد فرهاد اومد در زد ،خوبی آیلین ؟

فرهاد حالم بده 🤢

در و بازن کن

در و به زور باز کردم اومد داخل

بعدش کمک کرد برم تو هال دراز بکشم

یکم رو معده ام و فشار و داد و گفت دارو میگیرم میام استراحت کن( هیچ وقت سرزنش نمیکنه و تحت فشار قرارت نمیده )

یکم بعد فرهاد و بقیه بچه ها اومدن داخل ، فرهاد گفت علی( پسرعمه اش) رفت دارو بخره

بقیه هم حال مو میپرسیدن و هرکی یه تشخیص میداد🤔😂

حس کردم کیس آموزشی ام

فرهاد ساکت نشسته بود یه گوشه 😁( بعد از جراحی دکترم گفته بود استفراغ شدید و دردهای مداوم پیگیری میخواد برای همین درگیر بود با علایمی که دارم)

پسرعمه فرهاد اومد داروها رو داد به فرهاد

بعدش فرهاد دست راست مو گرفت دنبال رگ می‌گشت 😑 به داداشش گفت: داداش دست چپ و یه نگاه بنداز رگ مناسب پیدا نمیکنم

داداشش اومد با دستکش مچ دستم و بست به جای گارو و دنبال رگ می‌گشتن

داداشش یکی دو بار انژیکوت و زد و درآورد

فرهاد گفت داداش اذیت میشه

اونم گفت میدونم ولی کاری نمیشه کرد آمپول پنتوپرازول و در هر صورت باید وریدی تزریق کرد اگه سرم هم نزنیم

ضعف کرده بودم دیگه که فرهاد یه رگ رو مچ دستم پیدا کرد و سرم و زد و داروها رو خالی کرد تو سرم

یکم بعدش دردم آروم شده بود اون سوزش و اسید معده ی شدیدم برطرف شده بود

فقط کمی تهوع داشتم

سرم و در آورد با چسب انژیکوت پنبه رو نگه داشت رو دستم و آنژیوکت و کشید

بعدش رو به بچه ها گفت یه چند دقیقه تنهامون میزارید( قشنگ همه فهمیده بودن باهمیم😅)

رفتن بیرون فک کردم میخواد حزف بزنیم😑 که یه سرنگ و آمپول در آورد آماده اش کرد گفت برای تهوعته برگردم بزنم

لازمه؟ تو سرم مگه نریختی

لازم‌نبود نمیدادم مگه تهوع نداری؟

یکم

خب پس برگرد درد نداره

باشه 👩🏻‍🦯

برگشتم یکم از شلوارم و دادم پایین اومد پنبه کشید و آمپول و زد درد نداشت فقط وقتی سوزن وارد پام شد یکم‌منقبض شدم

آمپول و درآورد و یکم‌پنبه رو نگه داشت و شلوارم و کشید بالا

کمی حرف زدیم و بعدش با فرهاد رفتیم بیرون پیش بقیه و آخر شب برگشتم‌خونه🫠

À.......❤️

خاطره مینا جان

Miiina

با نام او

سلام

دوباره مینام

خاطره مربوط به سال گذشته هست که میلاد نامزد بود، بخاطر کارای قبل عروسی که اومده بود رو سنگینی کار خودش و یه سری فشارهایی که اون تایم روش بود خیلی سرحال نبود و هرچقدر همه سعی میکردیم کنارش باشیم بازم یه چیزایی بود که خودش باید حلشون میکرد.

یه روز که داشتم غذا تو ظرف میریختم که سر راهم براش ببرم، آیفون زدن و میلادو که دیدم متعجب و یکم نگران شدم. هم از اینکه این موقع خونه اومده و هم اینکه بدون ماشینه و بجای اینکه با ریموت بیاد زنگ زده

میگرنش باز عود کرده بود. مستقیم رفت سمت اتاقش و فقط گفت آب !

آب براش بردم و چشم بندشو بهش دادم: روغن بیارم ماساژ بدم؟

زمزمه کرد: نه درو ببند نور میزنه

بیرون اومدم داشتم دمنوش درست میکردم داداش حسام بهم زنگ زد و پرسید میلاد کجاست گوشیش خاموشه

توضیح دادم و اسم دوتا امپولو گفت که از تو داروها پیدا کنم و براش بزنم

سرش شلوغ بود و همزمان با یکی دونفر حرف میزد، وقتی مطمئن شد امپولارو داشتیم و پیدا کردم گفت میلاد بهتر شد بهش زنگ بزنه و قطع کرد.

امپولارو شکستم تو سرنگ کشیدم هواگیری کردم و درپوششونو گذاشتم، دمنوش براش ریختم و در اتاقو زدم. صدایی نشنیدم و اروم باز کردم، داخل رفتم و درو بستم و وسط اون تاریکی وایسادم: میلاد؟

چشماشو به زور کمی باز کرد و نگاهم کرد، چشمای سرخش ترسناک شده بود. سرنگو نشونش دادم: امپولو بزنم؟ داداش حسام گفت

چندثانیه چیزی نگفت و تو همون حالت نگاهم کرد و دیگه کم کم داشتم میترسیدم که اروم دمر شد.

+برقو روشن کنم؟

چشم بندشو باز رو چشماش کشید و فقط نور هالوژنو زدم. دمنوشو رو میز گذاشتم و نشستم و میلاد خودش اماده شد.

پدالکلی کشیدم و نیدلو سریع زدم، اسپیره کردم و شروع کردم به پمپ کردن که صداش درومد، با دهن بسته و خیلی اروم صدای اعتراضیِ یکنواختی تولید کرد تا اخرش که دراوردم و اروم با پد یکم ماساژ دادم. دستمو که برداشتم دست اورد لباسشو مرتب کنه

+صبر کن داداشی یکی دیگه بزنم تموم شه

انگار که نشنوه کار خودشو کرد

+میلاد! بذار بزنم این واسه دردته

با اکراه دستشو برداشت و باز لباسشو یکم پایین اوردم و پد کشیدم و نیدلو فرو کردم، اسپیره کردم و به محض پمپ کردنش باز همون صدا شروع شد و اینبار سینوسی بالا پایین میرفت، خندم گرفته بود: تموم شد، ببخشید

بیرون کشیدم و پد گذاشتم و سرنگارو برداشتم: دمنوشه رو بخور الان سرد میشه

برقو خاموش کردم: غذات رو گازه میلاد تا گرمه بخوری بهتره

هیچی نگفت

+داداش حسام گفت بهش زنگ بزنی، من دارم میرم، چیزی نمیخوای؟

یه مرسی زمزمه کرد و بیرون رفتم.

پ.ن:

۱ مهسای عزیزم سایه وقتی خیلی کوچیک بود پدر و مادرش جدا شدن، مادرش ایران نیست

۲ اکثر تعطیلاتو تنها بودم، یکم خاطره نوشتم، از خودم میلاد و سایه، یکم شعر نوشتم و برنامه هامو

برم دیگه برسم به این برنامه ها

مرسی که حس خوب دادین

بهترینارو میخوام براتون

خدافظی

خاطره سارا جان

مریضی سعید قسمت دوم و سوم

سلام خوبین دوستان عزیز سارا هستم اومدم برای ادامه خاطره قبلی که نوشته بودم ولی قبلش دوتا نکته باید بگم بهتون

اول اینکه:

راستشو بخواین نمی‌خواستم این قسمت نصفه باشه و شمارو منتظر قسمت بعدی بزارم واسه همین دو قسمت رو قاطی کردم، یه کم بلند شد ولی قول می‌دم خوشتون میاد!

دوم اینکه:

همیشه براتون خاطره ها رو از نگاه خودم تعریف کردم، چون هرچی با چشم خودم دیدم و با دل خودم حس کردم، همونو ریختم توی کلمات. ولی این‌بار یه‌کم فرق داره... بعضی جاهاش هست که خودم اون موقع اون‌جا نبودم. شاید بپرسین خب پس از کجا می‌دونی؟ راستش رو بخواین، یه‌سری چیزا رو بعداً فهمیدم. یه‌کمش رو مهرداد برام تعریف کرد، یه‌کمش رو از حرفای بابا، مامان و سعید گرفتم، یه جاهایی رو هم از رو پیام‌ها و نشونه‌ها حدس زدم.

برای همین، خواستم این تیکه‌ی قصه رو هم براتون کامل بگم، حتی اگه خودم اون لحظه توی صحنه نبودم. اگه دیدین یه جاهایی روایت از زبون من نیست یا یه‌کم فرق داره، بدونین دلیلش اینه که نمی‌خواستم چیزی از قصه جا بمونه.

حالا بریم برای ادامه خاطره سعید:

سعید موجودی بود که انگار اصلاً برای عبرت گرفتن ساخته نشده بود! تا یه کم حالش بهتر می‌شد، فوری برمی‌گشت به فاز شیطنت و قول‌هایی که داده بود، یادش می‌رفت. همیشه خانواده از این اخلاقش کلافه بودن. هر بار می‌گفت: دیگه عوض شدم!ولی همه می‌دونستن که همون سعید سابقه، فقط یه کم شارژ شده!

مهرداد، شاید بیشتر از بقیه، از این اخلاق سعید بدش می‌اومد. رابطه‌ی این دوتا هیچ‌وقت خیلی خوب نبود، برای همینم مهرداد همیشه یه کم تندتر با سعید برخورد می‌کرد...

بعد از اونشب دردناک که توقسمت اول براتون تعریف کردم،

سعید تا حالش یه کم جا اومد، همون شد که بود. پرستارها، قرص‌ها، سرم‌ها... همه شدن وسیله‌ای برای شوخی‌هاش که حوصله‌ش سر نره!

روی تخت بیمارستان ولو شده بود، هر چند دقیقه یه بار زل می‌زد به در، انگار منتظر یه فرشته‌ی نجات بود... ولی خبری از فرشته نبود، فقط پرستارای بیچاره که کم‌کم داشتن از دستش سکته می‌کردن!

تا پرستار براش سرم وصل کرد، با چشم‌های بانمکش شروع کرد به فضولی کردن توی سرم. دو دقیقه نگذشته، لوله‌ی سرم رو با هزار فن و ادا بست، سرشم گذاشت رو بالش، فکر کرد راحت شد!

ولی خب، با کی طرف بود؟ کادر درمان!، پرستار برگشت، نگاهی به سرم انداخت، ابروهاشو داد تو هم و با اون صدای جدیش گفت: چرا سرمتو بستی؟!

سعید، انگار که داره درس اقتصاد پزشکی می‌ده، گفت: داشتم سعی می‌کردم مصرف سرم بیمارستانو کاهش بدم! گفتم صرفه‌جویی کنم، شرایط اقتصادیه دیگه!

پرستار نفسشو داد بیرون، با یه عالمه حرص دوباره سرم رو درست کرد. ولی این فقط یه گوشه از شیطنت‌هاش بود!

تا براش قرص آوردن، سعید گفت: وای نه! این قرصا خیلی تلخن! مزه‌ی زهرمار با خاک‌اره می‌دن؟ برا من از اونایی که طعم شکلاتی یا وانیلی دارن بیارین!

پرستاره که کم‌کم داشت منفجر می‌شد، گفت: آقا، این بستنی نیست، قرصه!

آخرش به زور راضی شد قرصو بخوره، ولی با زرنگیِ خاص خودش، گذاشت گوشه‌ی لپش، یه قلپ آب خورد که مثلاً همه‌چی تمومه! پرستار لبخند زد و از اتاق رفت بیرون...

اما هنوز در کامل بسته نشده بود که یه چیزی نظرشو جلب کرد. توی شیشه‌ی در، بازتاب اتاق دیده می‌شد... و تو اون لحظه، سعید یواشکی قرص رو از دهنش درآورد، انداخت تو دستمال کاغذی و گذاشت زیر بالش!

دیگه پرستاره طاقت نیاورد، مستقیم رفت سراغ اتاق استراحت پزشکان. مهرداد، روی صندلی نشسته بود، یه فنجون قهوه جلوش، تازه یه کم از شلوغی بیمارستان فاصله گرفته بود که پرستار، با قیافه‌ی داغون اومد تو.

ـدکتر بهداد، ببخشیدا، ولی این برادرخانومتون دیگه شورش رو درآورده! نه قرص می‌خوره، نه سرم نگه می‌داره، پرستارا رو دیوونه کرده! فکر کرده اینجا هتل پنج‌ستارس! یه کاریش بکنین لطفاً...

مهرداد، که انگار دقیقاً همینو پیش‌بینی کرده بود، آروم قهوه‌شو گذاشت کنار، دستی به صورتش کشید و یه لبخند مرموز زد: نگران نباشین... خودم درستش می‌کنم!

بعدچند دقیقه اومد سمت اتاق سعید وارد اتاق شد، بدون اینکه اصلاً بهش محل بذاره، اول اومد طرف من دستشو گذاشت رو شونه‌م و گفت: خانومم، خسته شدی نه؟ از صبح بالا سر برادرتی، یه دقیقه هم نشستی؟

لبخند زدم: خب، داداشمه دیگه، وظیفه‌مه.

مهرداد ابروشو بالا انداخت: آره، ولی شوهرت و دخترت هم یه کم مراقبت می‌خوان! امروز رو برو خونه، یکمم به ما برس، یه وقت می‌بینی ما هم مریض شدیما!

خندیدم. مامانم رفته بود بیرون ، اومد تو با لبخند سلام کرد. مهرداد هم با احترام سلام کرد و گفت: مامان جان، شمام چند روزه این‌جایین، خسته شدین!

مامان سری تکون داد: پسرم، تو که هستی همه‌چی خوبه، ولی این پسر ما عجب موجودیه! حوصله‌ش که سر میره همه رو کلافه می‌کنه!

مهرداد بالاخره نگاهشو انداخت سمت سعید، که با قیافه‌ی "من بی‌گناهم" روی تخت لم داده بود.

- شنیدم حسابی خوش می‌گذرونی! قرص نمی‌خوری، سرم قطع می‌کنی، پرستارا رو سوژه کردی! بگو بخند راه انداختی، آره؟؟

سعیدم خندید: بابا یه کم شوخی کردیم، چیزی نشده که!

مهرداد، بدون حرف، دست کرد توی جیب روپوشش، یه سرنگ آماده درآورد. درپوشش رو برداشت و همزمان با هواگیری سرنگ با یه لبخند ترسناک گفت: قرص نمی‌خوای بخوری؟ خیلی خب، از این به بعد یه کاری میکنم تلخی قرص و شربت اذیتت نکنه... داروهات رو مستقیما تزریق می‌کنیم! اولین دوزشم آماده‌ست، برگرد ببینم!

سعید یه لحظه خشکش زد. بعد سریع گفت: ـ نه نه! الآن قرصامو می‌خورم، دو تا هم اضافه میخورم!

همه زدیم زیر خنده. اونم که دیگه ترسیده بود، فوری لیوانو برداشت و قرصشو مثل بچه‌ی خوب قورت داد.

مهرداد خندید: آفرین، همینه! اینو زودتر می‌کردی که کار به تهدید نکشه!

منم خندیدم: دکتر بهداد، شما دیگه سبک خاص خودتو داری!

مهرداد شونه بالا انداخت: واسه بعضیا باید خاص عمل کرد، وگرنه بیمارستانو ترکوندن رفته!

همه خندیدیم، سعیدم که بالاخره تسلیم شده بود، پتو رو کشید روش و گفت: من دیگه حرفی ندارم!

قسمت سوم

سعید که قرار بود دو روز بستری بشه، ولی چهار روز طول کشیده بود، کاملاً کلافه بود. روی تخت بیمارستان مثل زندانی‌ای که منتظر حکم عفو باشه، به سقف خیره شده بود. یه دست روی پیشونیش، یه دست روی گوشی، هر چند دقیقه یه بار هم با درماندگی به در نگاه می‌کرد. انگار که قرار بود یه قاصد بیاد و بگه: پاشو، آزادی!اما نه، پرستار که وارد شد، فقط سرمش رو باز کرد.

سعید با هیجان گفت: مرخصم دیگه؟!ولی پرستار لبخند زد و یه جمله‌ی کابوس‌وار تحویلش داد: دکتر بهداد باید خودش دستور ترخیص بده. شیفتش بعدازظهره. تازه بعد از ظهرم که قسمت اداری تسویه نمی‌کنه. به نظرم تا فردا اینجایی!

سعید همون‌جا خشکش زد، طوری که می‌شد روحش رو دید که از بدنش جدا شد و رفت توی هوا چرخ زد. بعد، با چشمایی که برق جنون توش بود، برگشت سمت بابا و با لحنی که تلفیقی از التماس و تهدید بود گفت: بابا! یکی به این دامادتون بگه منو خلاص کنه، وگرنه این تختو برمی‌دارم می‌کوبم تو سرم!

بابا، در حالی که داشت آروم و خونسرد وسایل سعید رو مرتب می‌کرد، بدون اینکه حتی نگاش کنه گفت: زنگ بزن به مامانت، اون شاید بتونه یه کاری کنه.

سعید فوری شماره‌ی مامان رو گرفت. صدای خش‌دار و خسته ش رو تنظیم کرد که حس فلاکتش منتقل بشه:الو سلام مامان! به مهرداد بگو بیاد منو مرخص کنه، دارم دیوونه می‌شم!

مامان که تازه داشت چاییشو دم میکرد، گفت: باشه حالا تو آروم باش! من زنگ میزنم.

بعد مامان شماره من رو گرفت،بعد از سلام و احوالپرسی گفت : مامان جان، ببین مهردادرو بیدار کن بره بیمارستان، سعید دیگه طاقت نداره، طفلکی!

من، در حالی که داشتم با لذت بستنی می‌خوردم، گفتم: مامان، دلم نمیاد بیدارش کنم، دیشب تا دیروقت شیفت بود. بعدازظهر خودش می‌ره بیمارستان. بذار استراحت کنه!

سعید که انگار روی آتیش نشسته بود، خودش زنگ زد به من. وقتی گوشی رو برداشتم، سعید با خشم گفت: سارا خانم! این شوهر عصا قورت داده‌ت رو بیدار کن بیاد منو مرخص کنه! من دارم اینجا کپک می‌زنم!

یه نگاه به مهرداد انداختم که غرق خواب بود. بین دلسوزی و وفاداری گیر کرده بودم، اما در نهایت دلم برای سعید سوخت. با نرمی دستم رو به بازوی مهرداد زدم و گفتم: مهرداد، لطفا پاشو. سعید داره تو بیمارستان خودش رو می‌کشه!

مهرداد، در حالی که چشم‌هاش بسته بود، گفت: اگه مرده باشه، قانونی نیازی به ترخیص کردن نداره...

من گفتم: مهرداد، کلافه‌ست، منتظره!

مهرداد بالاخره چشماشو باز کرد، دستی به موهاش کشید، خمیازه‌ای کشید و با خونسردی گفت: لازم نیست خودم برم. به دکتر شیفت زنگ می‌زنم که مرخصش کنن

بعد هم زنگ زد و هماهنگ کرد.

من گوشیم رو برداشتم به سعید زنگ بزنم و خبر بدم. اما همون لحظه مهرداد یه لبخند شیطانی زد و اشاره کرد که فعلا به سعید چیزی نگم.گفت: بذار قبلش یه کم اذیتش کنیم!

من با اخم گفتم: مهرداد، سعید داغونه، اذیت نکن!

مهرداد با لحن خواب‌آلود گفت: خب که چی؟ یه کم باید تقاص اذیت‌هاش رو پس بده!

من بالاخره کوتاه اومد م و گوشی رو برداشتم شماره سعید رو گرفتم طفلکی با یه ذوقی گفت: الو چی شد؟ داره میاد!؟؟ با لحنی مظلومانه گفتم: سعید... مهرداد بیدار نمی‌شه! هرچی صداش کردم، یه غر زد و دوباره خوابید... خیلی خسته‌ست!

سعید صداش گرفت، انگار که بخواد مهرداد رو از راه دور خفه کنه: وااای خدا! این کیه دیگه؟! شاه تنبلی! قطع کن خودم بیدارش میکنم.

بعد، بدون معطلی شماره‌ی مهردادرو گرفت و مهردادهم که حدس می‌زد الان زنگ می‌زنه، به محض اینکه گوشی رو برداشت، سعیدفریاد زد: داداش! قسم به اون قسم پزشکیت، پاشو بیا منو خلاص کن، دارم دق می‌کنم!

مهرداد جدی اما با شیطنت گفت: والا راستش سعید، پرونده‌ت رو بررسی کردم. به نظرم یه روز دیگه بمونی بهتره!

سعید جیغ زد: چیییی؟! دکتر! رحم کن

مهرداد آهی کشید، انگار که واقعا متأسفه: سعید، یه چیزی تو علائمت مشکوکه. تو زیادی سرحالی. این طبیعیه؟؟ کسی که تا دیروز بیمار بود، امروز نباید این‌قدر انرژی داشته باشه! این مشکوکه!!

سعید دیگه داشت از شدت استیصال از تخت می‌افتاد: تو مشکوکی، آقای دکتر بهداد!

مهرداد که داشت می‌ترکید از خنده ولی به زور خودش رو نگه داشت، با خونسردی گفت: من مجبورم طبق پروتکل‌های علمی رفتار کنم. یه شب دیگه تحت نظر بمون، ما رو هم دعا کن!! 🤭

سعید دیگه رسماً تو فاز التماس افتاده بود: داداش! غلط کردم! به روح بقراط قسم می‌خورم دیگه مریض نشم، فقط منو نجات بده!

مهرداد بعد از مکثی طولانی خندید 😂😂و با خونسردی گفت: خیلی خب، بابا من از اول به دکترشیفت زنگ زدم که مرخصت کنن!

سعید چند لحظه مات موند. بعد یهو داد زد: سارااا! تو ما رو انداختی تو این چاه! چرا ما گرفتار این آدم شدیم؟!

مهرداد که داشت از تخت بلند می‌شد، گفت: داد نزن، نمی‌شنوه. به بابات بگو بره تسویه کنه. ولی یه توصیه‌ی پزشکی دارم: برای جلوگیری از استرس، از این به بعد با من طرف نشو!

سعید همان لحظه گوشی رو پرت کرد روی تخت و داد زد: "خدا ازت نگذره، آدم اعصاب‌خوردکن!

چند دقیقه بعد...

دکتر کشیک اومد تو اتاق. یه مرد میانسال قدبلند، با قیافه‌ای خسته ولی خیلی جدی. سعید که دیگه داشت از بودن تو بیمارستان خل می‌شد، با یه نگاه پر از التماس زل زد بهش.

دکتر پرونده رو برداشت، یه نگاه سرسری بهش انداخت و گفت:

ببین آقای دکتر بهداد سفارش‌ کردن مرخصتون کنم، ولی خب باید یه معاینه‌ی آخر هم بکنم، ببینم اصلاً می‌تونی بری یا نه.

سعید که کلاً حال و حوصله‌ی این حرفا رو نداشت، با یه حالت عصبی گفت:

دکتر بخدا حالم خوبه! اصلاً بیا جامو با یکی از اون مریضای بدحال عوض کن، اونا بیشتر از من به این تخت نیاز دارن!

دکتر بدون این که محل بذاره، گوشی‌شو درآورد و شروع کرد به معاینه. چند دقیقه فشار گرفت، به صداهای ریه و قلب گوش داد، یه کمم رو شکمش فشار آورد، بعد همین‌جوری که تو پرونده می‌چرخید، گفت:

خوووب.. نه تب داری، نه فشارت مشکله، ولی...

سعید فوری پرید وسط حرفش:

ولی چی؟!

دکتر انگار نه انگار، با خونسردی گفت:

راستش معمولاً ما مریضهایی که بدنشون عفونت داره رو کمتر از یه هفته مرخص نمی‌کنیم. تا دوز کامل انتی بیوتیک رو دریافت کنن و تو هم هنوز یه ذره عفونتت مونده. باید یکی دو روز دیگه بمونی تا مطمئن شیم خوب شدی.

سعید رنگش پرید:

چییی؟ دکتر جدی می‌گین؟ شوخی نکنین دیگه!

همین موقع بابا پرید وسط حرفا:

خب اگه اینطوره بهتره بمونه تا کامل خوب بشه، خیالمون راحت شه.

سعید همون لحظه حس کرد روحش از بدنش جدا شد ! با التماس گفت:

نه بابااااا! من خوبم، بخدا خوبم! اصلاً ببین، می‌تونم بپرم، بدوم، هرچی بخوای! قول می‌دم تو خونه استراحت کنم!"

بعد برای اثبات ادعاش از تخت پرید پایین، ولی هنوز نایستاده بود که همه‌چی دور سرش چرخید! تعادلشو از دست داد و شلپ افتاد رو تخت.

دکتر با یه لبخند ریز، گفت:

ـ آها! دقیقاً همینو می‌خواستم بگم. هنوز یه کم ضعیفی. این سرگیجه نشونه‌شه...

سعید که دید اگه بذاره حرفشو تموم کنه، دیگه واویلاست، سریع گفت:

ـ نه دکتر! این سرگیجه از ذوق زیاد بود! من وقتی خیلی خوشحال می‌شم فشارم می‌افته! مامانمم همین‌جوریه، ارثیه بخدا!

دکتر خندید، گفت:

باشه، چون دکتر بهداد گفته قراره تو خونه بقیه درمان رو ادامه بده مرخصی، ولی یه شرط داره! باید قول بدی بقیه‌ی آمپولا رو تو خونه بزنی. یا اگه از آمپول زدن می‌ترسی، بمون اینجا باسرم برات بزنن، دردش کمتره."

سعید پرید وسط حرفش:

ـ "نه نه نه! ممنون، تو خونه بهتره! خیلی هم بهتر!"

.دکتر نسخه رو نوشت، داد دست بابا و گفت:

اگه تزریق نکنی، دوباره همه‌چی برمی‌گرده سر جاش، اون‌وقت باید دوباره بیای همین‌جا معلوم نیست چند روز مهمون ما شی!

سعید همین که از اتاق بیرون اومد، گوشی رو درآورد و زنگ زد به من:

سارا! بالاخره از چنگ اون دکتر دیوصفت نجات پیدا کردم!

با خنده گفتم:

پس آخرش در رفتی؟

سعید با ذوق گفت:

آره، ولی خیلی سخت بود! بابا هم داشت دو دستی منو تحویل بیمارستان می‌داد!

همین موقع مهرداد گوشی رو از من گرفت و با لحن خونسردی گفت:

نگران نباش، هر وقت دلت برای بیمارستان تنگ شد، من هستم که دوباره بستریت کنم!

سعید که تازه داشت خوشحال می‌شد، از شنیدن صدای مهرداد خشکش زد و گفت:

به جون بقراط، اگه یه بار دیگه مریض شم، می‌رم یه شهر دیگه، فقط سر و کارم با تو نیفته!

مهرداد خندید:

خودت دلت تنگ می‌شه برای من، صبر کن ببینی! تزریق بقبه آنتی بیوتیک هات با منه که مرخص شدی داداش!

سعید گوشی رو قطع کرد و زیر لب گفت:

خدایا، این آدمو از کجای بخت ما درآوردی؟!

تا از در بیمارستان زدن بیرون، سعید یه نفس راحت کشید، مثل کسی که از زندان آزاد شده باشه. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که بابا جلوی یه داروخانه زد رو ترمز.

بشین من می‌رم داروهاتو بگیرم

سعید که تکیه داده بود به صندلی، سری تکون داد و گفت:

ـ فقط یادت نره بگی شربتا رو طعم پرتقالی بدن، اونای دیگه تهوع می‌دن بهم!

بابا با لبخند رفت و چند دقیقه بعد با یه کیسه پر از دارو برگشت تو ماشین. کیسه نایلونی رو داد دست سعید.

سعید باز ش کرد، یه نگاه به محتویات انداخت:

ـ خب... قرص، شربت... ای بابا! سه‌تا آمپول؟!انگار خلاصی ندارم من

بابا لبخند زد، گفت:

ـ همین آمپولا باعث شده بودن نخوان مرخصت کنن. حواست باشه، باید حتماً بزنی!

سعید با قیافه‌ای درهم گفت:

ـ باشه بابا... فعلاً بریم خونه. دلم واسه لپ‌تاپم تنگ شده... واسه اون PSم هم!

تا رسیدن به خونه، تو ذهنش فقط تصویر اتاقش بود. وقتی در خونه رو باز کرد و پاشو گذاشت تو خونه، انگار یه موج آزادی از سر تا پاش رد شد. دیگه خبری از تخت فلزی و دستگاه فشار و سرم نبود. اتاقش همون‌جوری بود که جا گذاشته بود: لپ‌تاپ رو میز، دسته‌های بازی کنار PS، پتوی خودش بوی خونه رو گرفته بود... همه‌چی همون‌قدری که باید، واقعی بود.

شب، با اصرار مَروا که دلش برای داییش تنگ شده من با مهرداد و مروا اومدیم عیادت. سعید تا مروا رو دید، لبخندش برگشت، گفت:

آهای کوچولوی من! بیا بغل دایی!

مروا هم با ذوق پرید تو بغلش و گفت:

ـ دایییی! دلم برات تنگ شده بود!

اما نگاه سعید و مهرداد که به هم افتاد، تهش یه لبخند زورکی بود. انگار اونموقع فقط مروا بود که این وسط واقعاً خوشحال بود.

نزدیکای رفتنمون بود، بابا گفت:

خب، الان مامانت آمپولاتو میاره پایین، امشب یکی‌شو دکتر بهت بزنه دیگه، نه؟

سعید انگار کوهی از درد افتاده باشه رو دوشش، با اکراه گفت:

ـ باشه... فقط... فقط نمی‌خوام دوباره برگردم به اون خراب شده!

مهرداد که داشت با مروا بازی می‌کرد، یه لحظه ایستاد، نگاه تندی انداخت به سعید.

خراب‌شده؟ منظورت بیمارستانه؟

سعید بی‌حوصله گفت:

آره دیگه، هرچی بود، خوش نگذشت!

مامان گفت مهرداد جان به دل نگیر منظوری نداره!

مهرداد بدون حرف بیشتر، یکی از آمپول‌ها رو برداشت، گفت:

ـ مروا؟ بیا پایین عزیزم، دایی باید آمپولش رو بزنه.

بعد به سعید گفت بیا همینجا رو مبل بخواب

سعید با چشمهای باز مونده انگار شوکه بودو خشکش زده بود. داشت نگاه میکرد.

مهرداد با دقت آب مقطر رو با سرنگ کشید و داخل ویال پودری تزریق کرد. با چند حرکت ملایم شیشه رو چرخوند تا پودر کاملاً حل بشه، بعد سرنگ رو دوباره پر کرد و هواگیری کرد.

خب، آماده‌ای؟ دراز بکش.

سعید که انگار تا اون لحظه موضوع رو جدی نگرفته بود، تا چشمش به سرنگ افتاد، گفت:

ـ وایسا! وایسا ببینم! اصلاً چرا اینقدر بزرگه؟! نمی‌شد کوچیک‌ترش کنن؟ این به درد اسب می‌خوره نه آدم!

مهرداد سرنگ رو کج کرد و با لحنی بی‌تفاوت گفت:

خب... می‌تونی بری دامپزشکی ببینی سایز مناسب‌تر پیدا می‌کنی یا نه؟ ولی عجله کن،

این باید سریع تزریق بشه وگرنه میبنده دیگه نمیتونیم استفاده کنیم.

سعید گفت نزنم چی میشه؟

مهردادگفت هیچی فقط تبت برمیگرده دوباره باپای خودت میری بیمارستان!

سعید با حرص گفت:

نه! حاضرم همین الان این آمپول رو بزنمم، ولی دیگه پامو اونجا نذارم!

مهرداد نگاهش رو از سرنگ به سعید دوخت و یه لحظه جدی‌تر از قبل گفت:اونجا، بیمارستانی هست که از مرگ نجاتت داده، برات مراقبت ۲۴ ساعته گذاشته و کلی خدمات دیگه بهت داده.

سعید که فهمید حرف اشتباهی زده، مِن‌مِن کرد:

اَه... منظورم اون محیط پر از درد و رنج بود!

مهرداد نگاهش رو از سعید برداشت و رو به مروا که با هیجان کنار میز نشسته بود، گفت:

ـ مروا، برو به مامان بگو آب قند آماده کنه، دایی‌ات گویا طاقت نداره!

سعید چپ‌چپ نگاهش کرد:

ـ خیلی بامزه‌ای دکتر! خیلی!

مهرداد، الکل رو برداشت و با همون لحن جدی گفت:

ـ حالا که متوجه شدی، لطفاً دراز بکش و محل تزریق رو آزاد کن.وقت نداریم.

سعید انگار که قراره اعدامش کنن، ناله کرد:

ـ چرا عضلانی آخه؟ چرا من؟ مگه آمپول وریدی چشه؟

مهرداد اخم کرد و گفت:

ـ وریدی یعنی سرم، یعنی بستری، یعنی همون جایی که تو بهش می‌گی خراب‌شده.

سعید آهی کشید و با غرغر دراز کشید، ولی موقع آزاد کردن محل تزریق، تقلا کرد.

واقعاً نمی‌شه یه راه دیگه پیدا کنیم؟ تو پزشکی خوندی، حتماً یه راهی هست!

مهرداد نفسش رو با کلافگی بیرون داد، سرنگ رو روی سینی گذاشت و دست به سینه ایستاد:

آره، یه راه هست. صبر کنی عفونتت شدیدتر برگرده مثل اونشب به غلط کردن بیوفتی!

سعید که چاره‌ای نداشت، بالاخره رضایت داد.دراز کشید روی مبل و آماده شد. ولی همین که مهرداد الکل رو روی محل تزریق کشید، با ناله گفت:

وای وای وای، مهرداد تو رو خدا آروم!

مهرداد با نگاهی که ترکیبی از خونسردی و تهدید بود، گفت:

ـ به من نگو آروم. خودت آروم باش، وگرنه این سوزن مسیرشو گم می‌کنه!

سعید با وحشت خشکش زد و زیر لب گفت:

خدایا منو ببخش، هر چی گفتم غلط کردم!

مهرداد که دیگه معطل نمی‌کرد، یه لحظه بدون هشدار سوزن رو فرو کرد.

ـ آخــــخ! وای وای وای مهرداد یواش! تو وجدان داری اصلاً؟!

مهرداد با خونسردی گفت:

ـ همین که صداتو می‌شنوم یعنی وجدان دارم و زنده‌ای!

سعید از درد پیچ‌وتاب می‌خورد، مروا که از تماشای ماجرا حسابی سرگرم شده بود، دست به کمر زد و گفت:

دایی جون، یعنی واقعاً داری برای همین یه آمپول گریه می‌کنی؟! بابام چند وقت پیشا مریض بودم به من آمپول زد، ولی من این‌قدر گریه نکردم!

سعید که وسط درد و غر زدن بود، چپ‌چپ نگاهش کرد،

خواست جواب بده که مهرداد سرنگ رو بیرون کشید و محکم یه پنبه روی محل تزریق فشار داد.

ـ آخخخ! مهردادددد!

مهرداد که دیگه صبرش سر اومده بود، جدی گفت:

ـ بسه سعید! سه سی‌سی بود نه سی لیتر! با این نمایش‌هایی که تو اجرا کردی، همسایه ها فکر می‌کنن داشتم برات جراحی باز انجام می‌دادم!

بابا هم حسابی دعواش کرد که مردی مثلا داری میری سربازی! ولی من ومامان داشتیم می خندیدیم.

سعید که تازه متوجه شده بود بیش از حد کولی‌بازی درآورده، سرخ شد و زیر لب گفت:

ـ خب... یه کم درد داشت دیگه!

مروا دست به سینه گفت:

ـ ولی من که زدم، فقط یه ذره اشکم در اومد.

سعید با درماندگی گفت:

ـ باشه، تو قوی‌تری! الان برو با عروسکات بازی کن، روانیم نکن!

مروا که حسابی از خودش راضی بود، با نیشخند کنار رفت. مهرداد سرنگ رو تو سطل انداخت، داشت میرفت دستاش رو بشوره گفت:

ـدو تا دیگه از اینا مونده.من بیمارستانم باید فردا بری درمانگاه بزنی پیشنهاد می‌کنم از الان تمرین کنی که اونجا، آبروتو نبری!

خب، این هم پایان خاطره سعید. امیدوارم ازش لذت برده باشید. از تک‌تک شما که با خاطره قبلی همراه شدید و بازخوردهای خوبی داشتید، صمیمانه تشکر می‌کنم. نظرات و پیشنهادات شما همیشه برای من ارزشمند بوده و همیشه با اشتیاق منتظر خوندن دیدگاه‌هاتون هستم. اگر این داستان‌ها مورد پسندتون قرار گرفته، حتماً بگید تا بتونم داستان‌های بعدی رو هم براتون ادامه بدم. بی‌صبرانه منتظرم تا دوباره با هم باشیم و خاطره جدیدی رو شروع کنیم!

خاطره مینا جان

Miiina

سلام به همگی

مینام

اواخر ابان ماه بود غروب راه افتاده بودم سمت خونه که داداش حسام تماس گرفت و گفت برم داروخانه داروهای سایه رو بگیرم. نگران مشکل رو پرسیدم که فقط گفت چیزی مهمی نیست.

از دور چشمم به دست متصدی داروخانه بود که میرفت و میومد و قرص و شربت های مختلف داخل پاکت میذاشت و سرنگایی که اورد دلمو شور انداخت. دختر قشنگ من نباید اذیت میشد

نگاهی به داروها انداختم شربتا بیشتر تقویتی طور بودن و امپولا انتی بیوتیک و داروی دیگه ای که دقیق یادم نیست.

سرراه شیر و قارچ گرفتم چون این وروجک عاشق سوپ‌ شیرهای منه. کلید انداختم و مستقیم تو اشپزخونه رفتم. مامان داشت اب‌هویج میگرفت، کیسه هارو رو کانتر گذاشتم و بوسیدمش. یکم از اب‌هویج تو لیوان ریختم و همراه قرصِ بابا براش بردم: سلام بابا

موهای جو گندمیش رو به سفیدی کامل میرفت و چروک گوشه چشماش رو قلبم خط مینداخت: سلام بابا خسته نباشی

+سلامت باشید، بفرمایید

منتظر موندم قرصو بخوره و لیوانو برگردوندم. لباس عوض کردم و صورتمو شستم و در اتاقو زدم، با صدای داداش حسام وارد شدم، سراغ داروهارو گرفت و سمت اشپزخونه رفت و نشستم کنار سایه که رو زمین نشسته بود! مثل گربه خزید تو بغلم و بیحال چشماشو بست‌. یکی دو روزی خونشون بود و ندیده بودمش

داداش حسام با داروها برگشت: پاشو رو تخت بابا

سایه معترضاته هووم‌ی زمزمه کرد و چشماشم باز نکرد

داداش حسام در جواب سوالم درمورد مشکل سایه، غر زد: از وقتی مدرسه ها باز شده باز ما هرروز بساط داریم..تو مدرسه گرفته، حرف هم که گوش نمیده، بدنش ضعیفه، مقصرشم توییااا از تو الگو میگیره...

سکوت کردم که ادامه نده ولی خیلی کشش داد و آخر سر کنارمون نشست: بلند شو بابا این قرصو بخور

سایه فهمیده بود تعلل باعث میشه حرفهای باباش خطاب به خودش ادامه پیدا کنه که سرشو از بغلم بیرون اورد و قرصو گرفت

_سر ساعت میخوری خب؟ یادم رفت حواسم نبود نشنوم آلارم میذارم واست.. خب سایه؟

♡چششم بابا

صداش گرفته و بیحال بود

مامان با سینی اب‌هویج اومد یکم موند و سایه داروهاشو خورد و داداش که امپول از کیسه دراورد مامان بیرون رفت.

+داداش اینا جایگزینم داره؟

_نخیر، دختر من بره رو تخت اماده شه

♡بابا چیه درد داره؟

مظلومانه پرسید و داداش جواب داد: پاشو بابا هواتو داره دردت نمیاد

سایه رفت رو تخت و داداش حسام بلند شد که بیرون اماده کنه و دنبالش رفتم: داداشی‌‌.. حواسمون به داروهاش هست، میخوره خوب میشه دیگه... یه دقه اماده نکنید خب

چند ثانیه با اخم نگاهم کرد، دستمو گرفت: بیا تو اتاق از نیم وجب بچه یاد بگیر

بغض داشتم، کشیده شدم دنبالش و لب تخت نشست و لباسشو پایین اورد. سایه دستمو گرفت: بابا بخدا دردم بیاد گریه میکنما

داداش پد رو پوستش کشید و ترجیح دادم بقیشو نگاه نکنم

_کسی امشب گریه نمیکنه، نفس بگیر ببینم نفس بابا

سایه آخ کوچیکی گفت و با چهره درهم شروع کرد به نفسای عمیقی که کم کم تند میشدن

_باریکلا بابایی، یکی دیگه

♡باباا

صداش گریه ای بود و واقعا ترجیح میدادم من بجاش بزنم

داداش دراورد و پدو اروم جاش گذاشت: تموم شد دختر بابا.. میناخانوم میبینی دخترم اصلا سفت نمیکنه؟

دستم تو موهای سایه بود، لب زدم: بسه همون

جواب نداد و اب مقطرو تو شیشه پودر خالی کرد، یذره بی حسی کشید، نیدلو عوض کرد و پد کشید

سایه پاهاشو تکون کوچیکی داد و نفس گرفت و نیدل که وارد شد دستمو فشار داد

نفس عمیقی کشید و با بغض گفت: درد داره بابا.. آی

_هیچی نیس سایه، نفس بگیر من بشنوم

♡اووییی

سرنگو نگاه کردم: دردت به جونم تمومه دیگه

چشماش پر بود دستمو فشار میداد، باباشو مظلوم صدا زد و اون لعنتی بلاخره از بدنش بیرون اومد

داداش سرنگارو جمع کرد رفت و لباس سایه رو مرتب کردم و بوسیدمش: کی تو انقدر بزرگ شدی

لبخند بیحالی زد و یکم آب بهش دادم

داداش که اومد بغلش کرد و کنارش دراز کشید و من رفتم که سوپ درست کنم.

خاطره سارا جان

مریضی سعید قسمت اول

سلام من سارا هستم، و همسرم مهرداد که متخصص طب اورژانسه وقبلا خاطره رفتن به مناطق محروم به خاطر نذری که برا دخترم داشتیم رو گفتم و با استقبال خوبی رو به رو شد برای همین خاطره مریضی برادرم سعید رو گذاشتم. امیدوارم خوشتون بیاد.

مادرم دستپاچه و نگران بود. فردا سعیداعزام داشت، اما حالش از دیشب بد شده بود. به هیچ صراطی مستقیم نبود و هنوز هم سرِ داروی معروفش، چای نبات با زنجبیل، پافشاری می‌کرد. اما این بار کار از این حرف‌ها گذشته بود. تب و لرز امانش رو بریده بود، فشارش به قدری افت کرده بود که حتی نفس کشیدنش هم سخت شده بود. من از صبح رفته بودم خونشون تا به سعید سربرنم ببینم کاری چیزی دارن یانه. رفتم اتاقش، سعید نیمه بیهوش روی مبل افتاده بود. داد زدم مامانم دوید اومد تو اتاق

سارا، یه کاری بکن. این بچه‌داره میمیره دکتر نمی‌ره، هی گفت خودم خوب می‌شم!

گفتم:

سعید؟ صدای منو می‌شنوی؟

چشم‌های نیمه‌بازش رو به سختی تکون داد و با ناله گفت:

مردم... ببرید منو بیمارستان...

این جمله رو کسی گفت که از دکتر وبیمارستان متنفره ، مامانم دید اوضاع وخیمه با وحشت کیف و وسایلش را برداشت و با کمک من، سعید رو به زحمت سوار ماشین کردیم و بردیم بیمارستان.

مدام به مهرداد زنگ می‌زدم بهم جواب نمی‌داد. معلوم بود که سرش حسابی شلوغه. بالاخره بعد از چند بار تماس، صدای خسته ش روشنیدم:

سارا؟ چته؟ وسط احیا هستم!

مهرداد، سعید حالش خیلی بده، داریم میاریمش بیمارستان،

مهرداد نفسش را بیرون داد:

باشه، با سرپرستار هماهنگ می‌کنم ببرنش تو تریاژ بهش میرسن تا من بیام کی میرسین؟

من: یه ربع دیگه می‌رسیم.

اورژانس بیمارستان پراز همهمه و شلوغی بود. سعید رو روی برانکارد به اتاق تریاژ بردند. پرستار با دیدن تب ۳۹ درجه و فشار ۹۰/۶۰، مشکوک به عفونت جدی شد و گفت: باید سریع خط وریدی بگیریم و آنتی‌بیوتیک شروع کنیم!و بلافاصله پزشک اورژانس روخبر کرد. پرستارها مشغول رگ‌گیری شدند، اما سعید با چشمای سرخ از تب و گریه، دستش روعقب کشید و نالید: «نمی‌خوام... نزنید!»

من دوباره گوشیم رو برداشتم که به مهرداد زنگ بزنم، اما هنوز شماره رو نگرفته بودم که صدای آشنایی از پشت سرم گفت: خودش اومد! تماس نگیر.

برگشتم و مهرداد رو دیدم که با چهره‌ای خسته اما لبخندی روی لب، پشت سرم ایستاده بود. انگار دنیا رو به من داده بودند.

مهرداد گفت: «سلام، چی شده؟ همتون اینجایین؟»

پدر و مادرم که انگار تازه آرامش گرفته بودند، سلام کردند و گفتند: سعید حالش بد شده.

مهرداد به اونا دلگرمی داد: نگران نباشین، این بشر چیزیش نمیشه. بعد به سمت سعید رفت، نگاهی بهش انداخت و خندید: بالاخره چای نبات جواب نداد و مهمون ما شدی، نه؟

سعید با حال نزار غر زد: مهرداد، مردم...

مهرداد.. گفت: نه نگران نباش، نمیمیری... بعد شروع کرد به شرح حال گرفتن: از کی حالت بد شد؟ تهوعت بیشتر شده یا تب؟ درد کجاست؟ فقط معده یا کل بدنت؟ اسهال یا استفراغ داشتی؟ چیزی خوردی که مشکوک باشه؟

سعید نای حرف زدن نداشت، اما با کمک مامانم جواب‌ها رو داد. مهردادپرونده رو نگاه کرد و گوشی پزشکیش رو گذاشت تو گوشش شروع کرد به معاینه فیزیکی. گوشی را روی قفسه سینه سعید گذاشت، نفسش روگوش کرد، بعد پتوی سعید را کنار زد و دستش را روی شکمش گذاشت تا معاینه کند.

سعید با ناله گفت: «نه، نه، مهرداد... دست نزن خیلی درد دارم!»

مهردادخندید: «چیه؟ داری میری سربازی اونوقت از یه معاینه هم می‌ترسی؟ مگه قراره جراحیت کنم؟»

سعید نالید: ازهمونم بدتر!

مهرداد گفت: رمال که نیستم، باید معاینه کنم بفهمم چته، یکم تحمل کن! بعد از معاینه گفت: سعید جان، فکر کنم یه عفونت ویروسی گرفتی، باید بستری بشی.

همون لحظه جواب آزمایش اورژانسی سعید رو آوردن. مهرداد نگاهی به آزمایش CRP بالای ۲۰۰ انداخت و اخم کرد: عفونت باکتریال مهاجم! سفازولین وریدی شروع کنید، انژیوکت رو وصل کنید و سرم درمانی رو آغاز کنید. بعد رو به پرستار کرد و دستورات بستری و آزمایش‌های لازم دیگر را داد:

CBC, CRP و ESR

تست‌های الکترولیت

آنزیم‌های کبدی و کلیوی

تست PCR برای ویروس جدید

سرم درمانی و تزریق متوکلوپرامید برای تهوع

تزریق کترولاک برای کاهش تب و درد

سعید ناله کرد: دکتر... آمپول چرا؟!

مهرداد خندید: پس چی؟ چای نبات تجویز کنم؟ معدت الان داروی خوراکی قبول نمی‌کنه، آمپول می‌زنی و خلاص!

سعید ناله کرد: دکتر... راه دیگه‌ای نداره؟

مهرداد گفت: راه دیگه؟ آره! دعا کن معجزه بشه! ولی خب، چون احتمال معجزه کمه، بزار آمپول رو بزنیم که زودتر خوب بشی!

مامانم پرسید: بالاخره تشخیص نهاییت چیه، مهرداد جان؟

مهرداد گفت: جواب آزمایش‌هایی که درخواست کردم باید بیاد تا نظر قطعی بدم، الان فقط می‌تونیم به وضعیت بالینی توجه کنیم و طبق علائم پیش بریم.

بابام گفت: فردا باید پادگان باشه، چی می‌شه؟

مهردا گفت: نامه می‌نویسم که اعزامش عقب بیفته، اینجا به درمان نیاز داره.

بعد نگاهی به پرونده سعید انداخت و به پرستارگفت: یه دوز آنتی‌بیوتیک باید عضلانی تزریق بشه همینطور مسکنی که نوشتم رو عضلانی تزریق کنید.

سعید با اخم گفت: نه دکتر! نمیشه بزنینن تو سرمم؟

مهرداد ابرو بالا انداخت: نه، اونایی رو که میشد الان میزنن به سرمت این دارو هافقط عضلانی اثر داره. توی سرم نه جذب خوبی داره، نه تاثیر درست.

سعید اخماش رو بیشتر کرد و زیر لب گفت: حالا مگه چی میشه...

مهرداد بی‌تفاوت پرونده رو بست و گفت: نق نزن! دو دقیقه دردش رو تحمل کن. بعدش حالت بهتر می‌شه.

سعید باز م غر زد، اما مهرداد که پیجرش دوباره صدا داد، نگاه سریعی به صفحه انداخت، و اخماش توی هم رفت. باید برم اورژانس! رو به پرستار کرد و گفت: آمپولا رو آماده کنین، تزریق کنید.

بعد نگاه تهدیدآمیزی به سعید انداخت: ببینم لجبازی یا اذیت کنی، فردا خودم برمی‌گردم، یه آمپول دیگه مهمونت می‌کنم!

بعد از رفتن مهرداد، پرستار آمپولا رو آماده کرد و گفت: لطفا به پهلو بخوابین.

سعید خودش رو عقب کشید و با لجاجت گفت: نمی‌زنم! پرستار با کلافگی گفت: دستور پزشکه، باید تزریق بشه.

سعید سرش رو به نشانه‌ی مخالفت تکون داد. وگفت اینهمه دارو به سرمم زدین کافیه! بعد از چند دقیقه اصرار، پرستار مجبور شد دارو هارو کنار بذاره. بعد از ثبت امتناع بیمار در پرونده، سرپرستار اومد و با سردی گفت: پس تا صبح باید درد بدنتون رو تحمل کنین ها! این هم داروی معادل خوراکی، حداقل این‌ها رو بخورین."

سعید نفس راحتی کشید. فکر کرد بدنش خودش خوب می‌شه. اما چند ساعت بعد، درد شدیدی پیچید توی بدنش. عرق سرد روی پیشونیش نشست و احساس تهوع شدید گرفت. یه لیوان آب آوردم قرص هاش رو دادم بخوره به زور قورتشون داد. اما معده‌اش پس زد.دردش بیشتر و بیشتر شد تا اینکه نتونست خودش رو نگه داره و بالا آورد. با مامانم کمکش کردیم. خدمه رو هم گفتیم بیاد بهمون کمک بده. از شدت درد و ضعف، دیگه غرور و ترس از سوزن یادش رفت. با صدای ضعیفی گفت: مامان... برین بگین غلط کردم... بیااااان آمپول رو بزنن... دارم می‌میرم از درد...

مامانم که اوضاعش رو دید، با استرس دوید سمت ایستگاه پرستاری.منم دنبالش رفتم.

پرستار با تعجب گفت: چی شده خانم؟

مامانم با نگرانی گفت: پسرم حالش خیلی بده... می‌گه آمپول‌ها رو بزنین.

پرستار یه نگاه به ساعت انداخت. از دو نصفه‌شب گذشته بود. پرونده سعید رو نگاه کرد و نیشخند زد: خب، دیره دیگه! اون موقع که باید می‌زدیم همکاری نکرد. حالا دکتر باید دوباره دستور بده!

مامانم مستأصل گفت: تو رو خدا! حالش خیلی بده!

پرستار سرش رو تکون داد و تلفن داخلی را برداشت تا شماره پزشک آنکال را بگیره...

گفتم ببخشید پزشک آنکال الان کیه؟

گفت خود دکتر مهرداد بهداد، گفتم الان خودم تماس میگیرم.

گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم بهش بعد چند تا بوق گوشیش رو برداشت و با صدای خواب آلود غرغرکنان جواب داد: بله؟ چی شده سارا ؟

سریع توضیح دادم...

مهرداد، ببخشید بیدارت کردم، سعید آمپولاش رو نزده حالش بد شده

گفت ای بابا ! چرا؟! گوشی رو بده با پرستار صحبت کنم ، گذاشتم رو آیفون و گرفتم جلوی پرستار تا باهاش صحبت کنه

سلام دکتر بهداد شبتون بخیر! بیمارتون که ظهر مسکن رو نپذیرفت… حالش خیلی بده و درخواست تزریق داروها رو داره.

خب بزنید دیگه، مشکل چیه؟

الان ، طبق مقررات دستور شما باید باشه، چون بیمار مقاومت کرده و آمپول رو نزده، الان حالش وخیم‌تر شده و دردش شدیدتره، برای همین نیاز به ارزیابی مجدد و دستور جدید داره...

مهرداد لحظه‌ای سکوت کرد. بعد با لحنی جدی گفت:

داروها که برای اون نوبت بود دیگه استفاده نشده و دور ریخته شده، درسته؟

بله دکتر.

مهرداد انگار سعی کرد خودش رو از خواب‌آلودگی بیرون بکشه. نفس عمیقی کشید و گفت:

خیلی خب. من میام وضعیتش رو ببینم، اگه نیاز باشه، دستور جدید می‌نویسم.

بعد خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم.

بعد پرستار به مامانم گفت دکتر خودش میاد پسرتون رو ببینه.

مامانم گفت: چقدر طول می‌کشه؟

گفتم: میاد، الان خواب بود.

مامان به پرستار گفت: حداقل شما لطفا بیا، سرمش تموم شده بازش کن، دست و روش رو یه آب بزنه.و لباسش کثیف شده باید عوض کنه.

پرستار اومد و سرم رو باز کرد. سعید دوباره پرید سمت دستشویی.

پرستار گفت: حرف دکترت رو گوش نمیدی، همین میشه دیگه

مامانم با اضطراب هی ونگاهش مدام بین در اتاق سعیددو راهروی خالی میچرخیدو منتظر مهرداد بود.

ده دقیقه بعد، مهرداد با همان اخم آشنای روی پیشونیش، دستش رودر جیب روپوش سفیدش گذاشته بود و اومد و بهمون سلام کرد. وبه من گفت تو چراموندی اینجا میرفتی خونه استراحت میکردی. مَروا (دخترمونه) رو چیکارکردی؟

گفتم: نگران بودم نمیتونستم برم خونه!

مَروا رو هم گذاشتم خونه مادرت.

مامانم هم که از دیدن دامادش احساس امیدواری کرده بود، نفس راحتی کشید:

— مهرداد جان، سعید حالش خیلی بده… می‌گه آمپول‌هاش رو بزنید.

مهردادکمی مکث کرد. فهمیده بود که سعید چند ساعت پیش چطور با سرسختی از تزریق فرار کرده . نگاهی به پرستار انداخت:

— داروها رو مصرف نکرده، درسته؟

پرستار سری تکان داد:

— بله دکتر، دوزی که آماده کرده بودیم، چون استفاده نشد، طبق مقررات دور ریخته شد.وباید دوباره تجویز کنید.

مهرداد دستی به پشت گردنش کشید و گفت:

— خب، چاره‌ای نیست، دستور جدید می‌نویسم. بریم ببینمش.

مامانم با چشمان پر از سپاس نگاهش کرد و پشت سر دامادش به سمت اتاق سعید راه افتاد.

درِ اتاق سعید باز شد ومهردادبا همون اخم آشنای روی پیشونیش وارد اتاق شد. دستش رو در جیب روپوش سفیدش گذاشت و به سمت تخت رفت. سعید که روی پهلو جمع شده بود و از درد ناله می‌کرد، با چشمانی اشک‌آلود که حالا دیگر از لجبازی خبری در آن نبود، به مهرداد نگاه کرد.

مهرداد دست‌هایش را روی کمرش زد:

چی شد؟ چند ساعت پیش که از تزریق فرار می‌کردی فکر نمی‌کردی این بلا سرت بیاد؟ نه؟

سعید با صدایی ضعیف گفت:

دکتر… تو رو خدا غلط کردم الان بزنید… فقط زود، خیلی درد دارم…

مامانم هم از گوشه‌ی اتاق گفت:

مهرداد جان، اذیتش نکن، ببین چقدر درد داره.

مهرداد نگاه سنگینی به سعید انداخت و خم شد تا وضعیتش را بررسی کند. اول نبضش روگرفت، کمی مکث کرد و بعد به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی سعید خیره شد. دستش رو روی پیشونی سعید گذاشت و متوجه شد که عرق سردی روی صورتش نشسته.

— سرگیجه داری؟ تهوع چی؟

سعید با ضعف سرش رو تکون داد:

یه کم… ولی بیشتر دردش رو نمی‌تونم تحمل کنم.

مهرداد به آرامی محل درد رو لمس کرد و پرسید:

شدتش از ۱ تا ۱۰ چقدره؟

— ۹… شاید ۱۰…

مهرداد نفس عمیقی کشید و رو به پرستار کرد: فشارش رو بگیر، بعد یه دوز جدید آماده کن. کتورولاک دیگه جواب نمی‌ده، مورفین جایگزینش بشه.

پرستار گفت چشم دکتر و رفت تا داروها رو از داروخانه‌ی بخش بیاره. مهرداد هم پرونده سعید رو داشت تکمیل میکرد، چند دقیقه بعد، پرستاربا دو سرنگ آماده برگشت. مهرداد، که حالا آستین‌های روپوشش رو بالا زده بود، همزمان که دستکش‌های استریل رو دستش میکرد، با لحنی که معلوم بود دلش خنک شده گفت: ببینم، یادت یه چیزی گفته بودم؟! اون موقع که ناز می‌کردی نمی‌خواستی تزریق کنی، مگه نه؟

سعید که از شدت درد صورتش قرمز شده بود، نمی‌تونست حتی طعنه‌های مهرداد رو جواب بده، فقط یک ناله کرد: غلط کردم...

مهرداد یه نیشخند زد: اوکی، غلط‌کردنت ثبت شد. خب حالا به شکم برگرد!

سعید به سختی خودش را جابه‌جا کرد. هنوز کمی از تزریق می‌ترسید، اما درد بدنش اونقدر شدید بود که باعث شد مقاومت نکنه. مامانم کمکش کرد و لباسش را درست کرد. مهرداد بسته‌ی الکلی را باز کرد، پنبه‌ی آغشته را روی پوستش کشید و گفت:

— شُل کن، این‌جوری عضله‌ات سفت باشه، بیشتر درد می‌گیره. نگران نباش، همش چند ثانیه هست.

بعد سرنگ اول را برداشت، هواگیری کرد و گفت: سه، دو، یک...

و درست همون لحظه‌ای که سعید خواست واکنش نشون بده، سوزن فرو رفت. سعید سعی کرد نفس عمیق بکشه و عضلاتش رو رها کنه. سر سوزن که وارد پوستش شد، سعید یک آخ کوتاه کشید و دندون هاش رو روی هم فشار داد. ولی قبل از این‌که حتی بتونه نفس بکشه، دومی هم تزریق شده بود.گفت وااای سوختم!مهرداد سرنگ را با مهارت بیرون کشید: تموم شد! حالا ده دقیقه بعد، مثل آدم می‌تونی نفس بکشی.

سعید، که هنوز توی شوک سرعت عمل مهرداد بود، نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت: ممنون دکتر...

خب، تموم شد دیگه، نه؟ گفت و نیم‌خیز شد که برگردد.

مهرداد، که تا اون لحظه با خونسردی کنارش ایستاده بود، با لحنی آرام اما محکم گفت: نه، یکی دیگه هم مونده.

سعید خشکش زد. چی؟! با چشمایی گرد شده به مهرداد خیره شد. مگه دوتا نبود؟

مهرداد نگاه سنگینی بهش انداخت و با خونسردی گفت: هشدار داده بودم، نه؟ بعد سرش را به سمت پرستار چرخوند و بی‌تفاوت ادامه داد: برو یه نوروبیون هم آماده کن.

پرستار گفت چشم دکتر و رفت که دستور رو اجرا کنه. سعید تقریباً نیم‌خیز شد. چی؟ نوروبیون؟ اون چرا؟!

مهردادفقط نگاه سردی بهش انداخت و چیزی نگفت.

یواشکی تو گوشش گفتم:

جدی جدی لازمه یا فقط می‌خوای حالش رو بگیری؟

اونم گفت:

تو فکر کن هردوش

لحظاتی بعد، پرستار برگشت و سرنگ روبه دست مهرداد داد: بفرمایید، دکتر، آماده‌ هست.

مهرداد سرنگ رو گرفت و نگاهی به سعید انداخت که رنگش پریده بود. با قیافه‌ای درهم و ترسیده، آب دهنش را قورت داد و با صدای لرزون گفت: مهرداد، داداش، من فکر کردم شوخی می‌کنی...

مهردادلبخند کجی زد. شوخی؟ سعید جان، ما اینجا توی کلینیک پزشکی‌ایم، نه توی سیرک. بعد سرنگ را بالا گرفت و با لحن مطمئن ادامه داد: «حالا دراز بکش.»

سعید با تردید دراز کشید. دیگه تموم میشه، نه؟

مهرداد نگاهی بهش انداخت و با آرامش کامل گفت: نگران نباش، تموم میشه. یه آمپول دیگه بیشتر نیست، شجاع باش!

سعید چشماش را بست، دست‌هایش را مشت کرد و زیر لب گفت: فقط زود تمومش کن!

مهردادبا لبخند ریزی گفت: آفرین سعید، حالا شد! بعد سرنگ رو نزدیک بدن سعید آورد، کمی به طرفش خم شد و گفت: این برای تقویت بدنت خوبه... بعد با پد الکلی عضله‌ی طرف دیگر را ضدعفونی کرد.

سعید سعی کرد خودش روآروم کنه، اما باز هم ناخودآگاه عضلاتش رو سفت کرد. مهرداد متوجه شد و گفت: شل کن، این‌جوری خودت رو اذیت می‌کنی.

سعید نفسش رو حبس کرد، اما لحظه‌ای که سوزن وارد شد، فقط چشماش رو محکم بست .وبا دستش ملافه رو فشار میداد تزریق شروع شد و چند ثانیه بعد، یک لرزش کوچک بدنش روگرفت و یکهو با صدای بلند گفت: مهرداد، چرا این یکی یه‌جوریه؟!

مهرداد با خونسردی نگاهش کرد و در حالی که تزریق رو ادامه می‌داد، گفت: طبیعیه، فقط یکم سوزشش بیشتره. تا چند دقیقه دیگه حالت بهتر میشه.

چند ثانیه بعد، با همان آرامش همیشگی گفت: تموم شد.

سرنگ رو کنار گذاشت و دستکش‌هایش را درآورد.

دفعه‌ی بعد لطفاً لجبازی نکن و از اول همکاری کن که خودت و ما رو این‌جوری بدخواب نکنی. بعد با شیطنت اضافه کرد: الان دیگه هیچ چیز نمی‌تونه باعث دردت بشه، جز خودت!

سعید که هنوز کمی عصبی بود، اما کم‌کم آرامش می‌گرفت، لبخند کمرنگی زد: «مهرداد... این دفعه باورم شد چقدر رو حرفت هستی!

مهرداد سرش روتکان داد و چشمکی زد: می‌دونم، ولی همیشه یادت باشه که من الکی هیچی نمیگم !

سعید که حالا احساس بهتری داشت، با شرمندگی گفت: ممنونم ازت، داشتم می‌مردما!

مهرداد که داشت دستکش‌هاش رو درمی‌آورد، نیشخندی زد: خواهش می‌کنم! حالا خفه شو و بخواب!بعد رو به پرستار گفت: دوز رو ثبت کن که جایگزین شد، و نیم ساعت بعد علائمش رو چک کن.

مامانم لبخندی زد و رو به مهرداد گفت: خدا خیرت بده، مهرداد جان.

مهرداد با احترام سرش رو تکون داد: وظیفه‌مه، مادر. فقط این پسر باید یاد بگیره که وقتی یه چیزی به نفعشه، ناز نکنه.

سعید، که هنوز بدنش درد داشت و حس می‌کرد تحقیر شده، سرش رو چرخوند و چیزی نگفت. اما حقیقت این بود که حتی قبل از این‌که پلک‌هاش روی هم بیفته، درد لعنتی کم‌کم داشت فروکش می‌کرد و یک حس آرامش عجیب جای اون رومی‌گرفت.

داستان اینجا تموم نمیشه...

نظرات و درخواست‌های شما تعیین می‌کنه که ادامه‌اش رو بنویسم یا نه!

ممنونم از شما عزیزان

خاطره پدرام جان

پدرام

سلام به همه دوستان کانال چه خواننده چه بیننده

بعد از غیبت کبری اومدم یه سری به کانال بزنم ممنون از کسایی که لطف داشتن نظر دادن راجع به خاطره های قبلی .

نمیخوام خارج از موضوع اینجا چیزی بگم پس ازدواج و ... رو فاکتور میگیرم با اجازه

تصمیم گرفتم که توی خاطره های طولانی خیلی از استیکر ها استفاده نکنم که چشما اذیت بشه

اینی که میخوام تعریف کنم یک قسمت از زندگی و شیفت های به قول معروف یک پزشکه اورژانسه :

دوشنبه بود ساعت ۱۰ صبح شیفت ۳۰ و خورده ساعته کلافه کننده رو باید تحویل میگرفتم . ساعت ۸ از خواب بیدار شدم آلارم گوشیم رو خاموش کردم دیدم نوتیف اومده یکم که ویندوزم بالا اومد و لود شدم نگاه کردم جواد بود ساعت ۲ شب پیام داده بود نوشته بود : سلام داداش چطوری ؟ فردا شیفتی ؟ بلند شدم زنگ زدم بهش برداشت

+ الو

- الو سلام چطوری؟

+ سلام قربونت داداش

- پیام دادی تازه دیدم . من ساعت ۱۰ باید تحویل بگیرم شیفتو

+ باشه حله . همین کار نداری ؟

- نه قربونت خدافظ

+ خدافظ

بلند شدم رفتم دست و صورت شستم اومدم یه قهوه درست کردم یدونه هم کیک برداشتم به عنوان صبحانه خوردم و استکان رو شستم ساعت یک ربع به ۹ بود

رفتم دوش بگیرم اومدم و آهنگ مورد علاقه ام هم داشتم گوش میدادم. ریش تراشو از توی اتاق برداشتم و شروع کردم ته ریشو مرتب کردم مسواک و دهان شویه و همه رو انجام دادم سرمو آوردم بالا خودمو توی آینه ببینم یه دست کشیدم رو صورتم گفتم خب خوبه اومدم بیرون در کمدو باز کردم از بین پیرهن ها یدونه مورد علاقه ام رو برداشتم رنگ کرم جنس کنفی با شلوار مشکی ست زدم و پوشیدم شروع کردم به درست کردن موهام اول خشک کردم موهامو بعد با واکس مو و تافت حالت دادم تا اینجاش خوب داشت پیش میرفت رفتم سراغ ادکلن و به گردن و لباسم زدم 👍

ساعت هم ۹ و نیم بود دیگه وسیله ها رو برداشتم سوییچ هم از روی میز برداشتم و از خونه اومدم بیرون . سوار ماشین شدم و راه افتادم تو راه گوشیم زنگ خورد

نگاه کردم دیدم پریاست جواب دادم

+ الو

-الو سلام دایی ( همراز بود )

+ سلام قربونت برم من

- کجایی ؟

+ دارم میرم سر کار دایی

- میسه بیای با هم بریم سهربازی

+ دایی قربونت برم برم سر کار . کارم تموم شد فردا پس فردا میبرمت

- آخه بابا گفته بود منو میبره ولی هنوز نیومده خونه 🥺

+ من برسم سرکار اول بابارو گیر ميندازم میگم چرا تو رو نبرده خوبه ؟!

- باسه

+ عشق دایی یه بوس بفرست دایی انرژی بگیره

بوس فرستاد و خدافظی کرد و قطع کرد

رسیدم بیمارستان جلوی در نگهبانی دیدم کسی نیست بوق زدم و از پشت نگهبان اومد رفت توی نگهبانی و اومد بیرون یه دستشو بالا کرد به معنی سلام منم دست تکون دادم و رفتم تو ماشینو توی پارکینگ پاک کردم و پیاده شدم

اومدم توی بیمارستان گفتم خدایا به امید تو

سلام و علیک کردم و شیفتو تحویل گرفتم بعد رفتم سمت اتاقم توی راهرو جوادو دیدم تلفن به دست در حال صحبت کردن داشت راه می‌رفت

رفتم سمتش منتظر موندم یکی دو دقیقه بعد تلفنش تموم شد دست دادم بهش

+ به آقا جواد

- سلام داداش

+ بابا یه دقیقه تو تلفن دست نگیر ببینیم داریم چیکار میکنیم 😄

- تموم شد. شیفتو تحویل گرفتی ؟

+ آره

- داداش از الان بگم که دهنت سرویسه

+ مگه تو نیستی ؟

- چرا دهن منم سرویسه گفتم تو هم با خبر باشی 😁

+ با خبرم !

بعد رفتم سمت اتاق حامد در زدم و رفتم تو

به شوخی گفتم : مرد حسابی یا به بچه قول نده یا قول میدی بهش عمل کن

حامد : یا خدا سلام چرا چیشده ؟

من : سلام . دخترت حسابی شکایت داشت ازت 😁

حامد : خیله خب دایی و خواهر زاده شلوغش کردید 😂

گفتم میبینمت و رفتم سمت اتاقم . روپوشمو پوشیدم

رفتم بالاسر مریض . اول از همه یه سر رفتم سمت اتاق خانم مسنی که همسن مادربزرگم بود یک هفته ای بود اونجا بستری بود . حسابی هم با من جور بود

در زدم و رفتم تو یه دختر جوون حدودا ۲۰ ساله پیشش بود سلام کردم و متوجه شدم همون دخترشه که میخواست واسم جور کنه 😄 بلند شد با دست اشاره کردم گفتم بفرمایید

رفتم کنار تخت مادر جون ( بهش میگفتم مادرجون ) خم شدم دستشو گرفتم گفتم حالتون چطوره ؟

+ الهی ! مادر تویی

خوش اومدی پسرم . کنار تختش توی بشقاب انگور بود برداشت تعارف کرد بهم گفتم دست شما درد نکنه

+ دست منو رد نکن !

- لبخند زدم گفتم چشم 😅 و چندتا دونه برداشتم

همین حین یه آقایی حدودا ۴۰ . ۵۰ ساله اومد تو

مادر جون : این پسرمه که گفته بودم

سلام و احوال پرسی کردم و با آقا دست دادم

مادرجون رو به پسرش : حمید مادر ببین ماشالا چه پسر با اخلاق ، خوشتیپ ، رعنا و خانواده دوسته

لطف دارین شما

مادر جون : حمید این پسر همونیه که میخواستم شیوا رو بسپارم دستش

دخترش گفت: ای وای مامان چه حرفیه ؟؟؟☺️ آقای دکتر ببخشید توروخدا

خندم گرفت

+ خواهش میکنم بزارین راحت باشه

مادر جون این شناختی که شما از من دارین توی این مدت من خودم ندارم !

خندید گفت : مادر خدا به خانواده ات خیر بده همچین پسر ماهی تربیت کردن

به خودم امیدوار شده بودم 😅

+ ای بابا خجالت ندین مارو دیگه

با اجازه من برم

مادر جون کار نداری ؟

- نه مادر برو ولی سر بزن بهم

+ چشم حتما

خدافظی کردم و از اتاق اومدم بیرون

حدودا ۵ ‌. ۶ ساعتی می‌گذشت از اون موقع دیگه مریض هم نبود رفتم ایستگاه پرستاری نشسته بودیم که خانم پرستار ... فردی کاملا بی اعصاب یعنی ایشون هر موقع دارن نزدیک میشن به ما . غوغا میشه

خلاصه اومد و سلام کردیم طبق معمول اعصاب هم نداشت من که سریع پا به فرار گذاشتم

ساعت ۵ عصر بود تا آخر شب ساعت ۱۲ ویزیت کردم هیچی هم وقت نشده بود بخورم . گشنه ام هم نبود

ساعت ۱ بود یه دختر بچه آوردن حدودا ۳ ساله پدرش بغلش کرده بود

با عجله اومدن توی اتاق

+ سلام آقای دکتر 😟

- سلام بفرمایید

بچه داشت گریه میکرد من چشمم خورد به دست های خونی پدرش

خلاصه توصیح دادن که دست بچه با شیشه بریده

رفتیم اتاق پانسمان و ... بچه رو گذاشتن رو تخت خیلی گریه میکرد

پدرش نشست پیشش ولی اصلا اجازه نمی‌داد کاری انجام بدیم پدرش باهاش حرف زد و قول جایزه داد بهش که اجازه داد کف دستش بد بریده بود

اول که زخمو نگاه کردم بعد خواستم ضد عفونی کنم . بتادین رو روی پنبه ریختم و بردم سمت دست بچه تا یکم زدم بهش گریه اش دو برابر شد جیغ میزد و دستشو می‌کشید

دلم داشت هزار تیکه می‌شد با گریه هاش بغلش کردم به پدر و مادرش هم گفتم بیرون وایسین

توی بغلم آروم شد بی صدا گریه میکرد

گفت : درد دارم 😭

گفتم جانم عمو بزار من یه کاری کنم دردت خوب بشه

گفت نه عمو دردم میاد نمیخوام 😭😭

گفتم : میدونم عمو جون ولی یه لحظه اس فقط

خلاصه بعد از کلی حرف زدن باهاش راضی شد منم سریع کارمو انجام دادم و تموم شد اونم همینطور جیغ میزد که گفتم تموم شد عمو تموم شد

پدر و مادرش اومدن و منم از اتاق اومدم بیرون دست شستم رفتن تزریقات آمپولشو بزنن

ساعت ۳ شب بود به بچه ها گفتم من میرم یک ساعت بخوابم

رفتم روی تخت و خوابیدم هیچی حالیم نشد . بیدار شدم فکر کردم خیلی خوابیدم

ساعتو نگاه کردم دیدم کلا ۴۵ دقیقه اس

که خوابم برده همون موقع هم مریض اومد دیگه نشد بخوابم تا ۱۲ ظهر

از اتاق اومدم بیرون . خسته هم بودم رفتم ایستگاه پرستاری ( کلا خیلی با هم جور بودیم ) گفتن اتاق ۳۴ مریض بد حال بوده

اتاق مادر جون رو میگفتن

پرسیدم الان چطوره؟ گفتن خوبه حالش نرماله

خانم پرستار معینی اومدن خیلی خوش اخلاق هست سنی هم نداره از من کوچکتره و طرحیه

خلاصه اومد یه ظرف هم دستش بود سلام و علیک کردیم . حالمو پرسید تشکر کردم و گفتم خداروشکر

گفت امروز تولدمه

همه بهش تبریک گفتیم و اونم با ذوق تشکر میکرد

چندتا پشقاب آورد و چایی هم ریختن شیرینی رو تعارف کرد

گفت : آقای دکتر خسته اید یا مشکلی هست ؟؟؟

گفتم نه مشکلی نیست خسته ام

گفت : آقای دکتر عاشق شدین ؟

نگاهش کردم جواد از پشت یه لگد به پایه صندلی زد و از صحنه خارج شد از خنده 😂

گفتم : نه بابا عاشق کجا بود

گفت بگین آقای دکتر ما به کسی نمیگیم

بچه ها داشتن میخندیدن نگاهشون کردم گفتم مرضضض به شما چه 😂

جواد اومد دوباره با خنده گفت این قیافه ای که من دارم میبینم عوارض شکست عشقیه😂

خانم معینی اومد رد بشه از کنار من پاش خورد به ترازو یک متر پرت شد جلو تر همه گفتن ای وااای

من گفتم : خانم معینی از بس به فکر عشق و عاشقی ما بودی حواست نیست دیگه 😂😂

خندید و رفت منم بلند شدم . هر لحظه امکان اینکه سرم گیج بره و بیفتم بود ! خلاصه رفتم سمت اتاق مادر جون در زدم و رفتم دختر بزرگش پیشش بود سلام و احوال پرسی کردم رفتم سمت تختش دیدم خوابه دخترش گفت : الان بیدارش میکنم

گفتم : نه نه اذیتشون نکنید

حالشو پرسیدم

داشتم حرف میزدم که بیدار شد نشست دستشو گذاشت روی دستم که روی نرده تخت بود با خوشحالی گفت عه اومدی تو ؟

چقدر منتظرت بودم . چرا بی حوصله ای ؟ خندم گرفت

گفتم : خسته ام

گفت : چشمات قرمزه مادر الهی بمیرم

گفتم : عه خدا نکنه چه حرفیه میزنید

دیگه مریض اومد نمیشد پیشش بمونم پیشونیشو بوسیدم و خدافظی کردم

اومدم توی اتاق از ۱۲ و نیم تا ساعت ۳ بعد از ظهر وقت نشد سرمو بیارم بالا

مریض بعدی در زد گفتم بفرمایید

دیدم محسن با دوستش اومد تو سلام و علیک کردیم گفتم چیشده ؟ محسن گفت : پدرام دوستم از دیروز حالش بده سردرد و حالت تهوع و سرفه و عطسه و بیحالی هر چی هم میگم بیا بریم دکتر گوش نمیده

معاینه اش کردم یه سری قرص نوشتم براش و دوتا آمپول یدونه بتامتازون یدونه هم نوروبیون نسخه رو دادم به محسن که بره بگیره

به دوستش گفتم تو باش همینجا تا بیاد محسن رفت و تقریبا ۱۰ دقیقه بعد اومد

دارو هارو نگاه کردم محسن گفت داداش آمپولارو سفارشی بزن بی‌زحمت

گفتم باشه به دوستش گفتم بره دراز بکشه منم شروع کردم به آماده کردنش

محسن اومد کنارم ایستاده بود داشت نگاه می‌کرد گفت داداش دارو رو کشیدی تو سرنگ سر سوزنو عوض کن

نگاهش کردم گفتم چشم 😏 حالا اگه ما بودیم واسه ما هم میگفتی ؟ نه

با انگشت زد به پهلوم گفتم نکن کِرم

بهش گفتم از کنارت توی اون ظرف سر سوزن ۵ بده

برگشت سوزن ۲ رو داد بهم گفت بیا چند ثانیه نگاهش کردم گفتم : محسن تو مدرکت چی بود ؟؟؟

گفت : مهندس صنایع غذایی ام

گفتم : اون آدمی که مدرکو بهت داد چقدر عاشق چشم و ابروت بوده 😂

برگشت سوزن ۵ رو برداشت داد بهم گفت خب بیا 😁

گفتم : آفرین

سر سوزنو عوض کردم و رفتم بالاسرش

خودش آماده شد اول بتامتازونو زدم چیز خاصی نگفت آخرش فقط آروم گفت آی

گفتم تموم و کشیدم بیرون

سمت مخالفش رو داد پایین و نوروبیون رو زدم وسطش گفت چقدر میسوزه 😖

دیگه چیزی نگفت تموم شد کشیدم بیرون پنبه رو نگه داشتم

محسن : همین . فقط چقدر میسوزه ؟؟؟

دوستش: آره درد نداشت

گفتم : کیف کن برو بگو نوروبیون زدن برام درد نداشت

دوستش : دمت گرم خدایی

خلاصه تشکر کردن و رفتن

مامان زنگ زد

+ سلام مادر

- سلام مامان چطوری ؟

+ کجایی مادر؟

- شیفتم مامان

+ خسته نباشی پسرم

- قربونت . سلامت باشی

+ مادر شب بیا اینجا گفتم عمه اینا بیان

- مامان من از خستگی دارم بیهوش میشم میرم خونه

+ باشه مادر هر جور راحتی

- کار نداری مامان ؟

+ نه مادر خدافظ

خدافظی کردیم یک ساعت به شیفت مونده بود ویزیت کردم دیگه ساعت ۷ غروب بود شیفتو تحویل دادم جواد هم شیفتش تموم شد با هم از بیمارستان اومدیم بیرون

رفتم سمت خونه تا رسیدم رفتم دوش گرفتم و بیهوش شدم از خستگی

خب امیدوارم خوشتون اومده باشه

عیدتون هم مبارک امیدوارم امسال هر چی که صلاح همه هست اتفاق بیفته 😄

ببخشید اگه طولانی شد و اذیت شدید . ممنون از نظراتتون

سلام دوستان میخوام خاطره خودمو از همین امروز ۱۳بدر بگم

من ۱۶سالمه معده به شدت حساسی دارم و با اکثره چیزا حالم بد میشه طوری که پارسال ۶بار تو ۱سال سرم زدم چون اکثره مواقع حالت تهوع میگیرم چه با غذا چه با دود مثل قلیون

امروز قلیون گذاشته بودیم که با اینکه میدونستم بهم نمیسازه ولی منم کشیدم و اینجوریم که از همون پک اول سرگیجه شدید میگیرم

این دفعه حس میکنم از دفعه های قبل یکم زیاده روی کردم و بیشتر کشیدم و انقدر حالت تهوع و سرگیجه گرفتم بودم که بدنم بیحال شده بود و جون نداشتم فقط بدون اینکه چیزی بگم از جمع اومدم بیرون و سریع رفتم دستشویی که وقتی قیافه خودمو تو ایینه دیدم وحشت کردم

صورتم زرد زرد زرد شده بود لبام از رنگشون دراومده بود شده بود سفید قشنگ شبیه شله زرد بود صورتم دستامم میلرزید

ناهارو بالا اوردم ولی حالم خیلیی بد بود

رفتم دراز کشیدم تواتاق گفتم الان اوکی میشم ولی دستام میلرزید و حالم بدتر بود توی سینمم احساس سنگینی میکردم که خیلی اذیتم میکرد.بابام چندبار اومد بهم سرزد ولی فکرنمیکرد انقدر جدی باشه

من انقدر حالم بد بود که بدنم جون نداشت از جام پاشم ولی به زور با تلوتلو خودمو رسوندم به اتاق خودم گفتم یکم ببینم میتونم بخوابم یا نه شاید بیدارشدم اوکی شده باشم.فشارم خیلی افتاده بود و با اینکه ۲ساعت قبلش از گرما ناله میکرد الان سردم شده بود پتو انداخته بودم و بیحال افتاده بودم رو تختم و نفس که میکشیدم حس میکردم یه چیز اضافی تو قفسه سینمه اذیتم میکنه و بااینکه معدمم خالی بود همچنان حالت تهوع داشتم

یه نیم ساعتی بود دراز کشیده بودم که شوهردختر عمم اومد تو اتاق ببینه چیکار میکنم(باهم شوخی زیاد میکنیم) اومده بود سربه سرم بزاره فکرکرده بود خوابم که تکونم داد گفت وای چقدر یخی چرا رنگت پریده انقدر خوبی؟؟!

من جون نداشتم جواب بدم اصن

دستگاه فشارو اورد فشارمو گرفت فشارم روی ۸ بود به زور یکم ابمیوه دادن بهم که تاخوردم ۵دقیقه بعدش بالا اورد انقدر ضعف داشتم که نمیتونستم رو پاهام وایستم

به سختی سوار ماشین شدیم و من و بابام رفتیم بیمارستان و دوباره اونجا فشارمو گرفتن همچنان رو ۸ بود و دکتره گفت چجوری زنده ای با این رنگت سریع نسخه نوشت گفت برم دراز بکشم روتخت که سرم باید وصل کنم منم رفتم و منتظرشدم تا پرستار اومد با ۲تا امپول و سرم که میدونم یکی از امپولا نوروبیون بود

گفت اول امپولاتو میزنم بعد سرمتو منم فقط از نوروبیونش یکم استرس داشتم

شلوارمو یکم کشیدم پایین و اول اون یکی رو زد که درد نداشت

بعدش نوروبیون رو زد که همین که پمپ کرد خیلیی میسوخت و من متکا رو فشار میدادم و هی میگفتم الان تموم میشه ولی تموم نمیشد تا اینکه یه آی گفتم گفت تموم شد دخترم و کشید بیرون و بعدشم برگشتم تا رگ پیدا کنه‌.خوشبختانه من رگام خیلی خوبه و حتی بدون گارو هم سریع سرم و وصل میشه کرد ولی فشارم انقدر پایین بود که گارو رو بست و یکم ور رفت و آنژیوکتو وارد کرد که یکم سوخت دستم و وصل کرد سرمو رفت

منم خیلی احساس گیجی و خواب الودگی داشتم و نفهمیدم کی خوابم برد و با یه حس سوزش بیدارشدم که دیدم سرمو کشیدن و بابام گفت خوبی؟؟ سرگیجم خوب شده بود و سردم نبود فقط احساس خستگی داشتم یکم و خیلی گشنم بود ولی باز اشتهای انچنانی نداشتم

رفتیم خونه و برنج خوردم ۳تا قاشق و نصفه یه لیوان ابمیوه ولی الان حالم خیلی بهتره

دکتر s

دست نوشته بیست و سوم دکترS، رزیدنت سال اول روانپزشکی

پارت اول

ساعت نزدیک ۹ شب بود، تو پاویون نشسته بودم و پرونده شو ورق می‌زدم، راستش دیگه از خوندن این اعداد و ارقام خسته شده بودم. یه مدت بود که دیگه آزمایشاش برام فقط یه سری نمودار و عدد نبودن، هر کدوم‌شون یه کابوس بودن که داشت از واقعیت جلو می‌زد. سطح التهاب، MRI، وضعیت نخاع… همه‌ش نشون می‌دادن که داره بدتر می‌شه.

همسرم قرار بود بیاد بخش با خستگی از راه رسید، کتش رو درآورد داد دستم و همون‌طور که دکمه‌های سرآستینش رو باز می‌کرد، یه نگاه به من انداخت و‌ کنارم نشست یک پوف کشید و‌گفت: «نتایج رو دیدم. اوضاع خوب نیست، نه؟»

سرمو تکون دادم. «نه، اصلاً خوب نیست. تب مداوم، ضعف پیشرونده، ضایعات جدید تو نخاع… دیگه دارم کم میارم، حس می‌کنم داریم از دستش می‌دیم.» پرونده رو از دستم گرفت، چند لحظه‌ای تو سکوت نگاهش کرد، بعد نفس عمیقی کشید. «اوکرلیزومب رو که شروع کردین، درسته؟»

«آره، ولی جواب دادن بهش زمان می‌بره، شاید هفته‌ها، شاید ماه‌ها… ما این زمان رو داریم؟» با نگرانی دستش رو به چونه‌ش کشید. «نمی‌دونم، ولی فعلاً باید التهاب رو کنترل کنیم. شاید پالس‌تراپی مجدد جواب بده.»

«نه خودت می‌دونی که تو پالس‌تراپی قبلی دچار کلی عارضه شده از بی‌خوابی گرفته تا اضطراب وحشتناک و سردردای مدام. مغزش دیگه نمی‌کشه این حجم از استروئید رو!»

همسرم سرشو به نشونه‌ی تأیید تکون داد. «خب، پس گزینه‌ی بعدی چیه؟»

مردد نگاش کردم. «پلاسمافرز»

یه دفعه نگاهش رو از پرونده برداشت زل زد بهم:

«خانوم! پلاسمافرز مجدد ریسکش بالاست. این بچه هم از نظر عصبی داغونه، هم سیستم ایمنیش خیلی ضعیفه. اگه پلاسمافرز کنیم و بعد یه عفونت جدی بگیره چی؟»

چشم تو چشمش گفتم: «و اگه انجام ندیم و بیماری کنترل نشه چی؟ داریم زمان رو از دست می‌دیم. چقدر دیگه صبر کنیم؟ تا وقتی که دیگه حتی راه رفتن رو هم از دست بده؟»

چند لحظه هیچکدوم‌مون چیزی نگفتیم. تو اون سکوت سنگین، فقط صدای قدمای پرستارا تو راهرو شنیده می‌شد. همسرم بالاخره دستشو رو میز گذاشت و گفت: «باشه، فردا جلسه تیم درمانی رو تشکیل می‌دیم. باید مطمئن بشیم که این بهترین تصمیمه.»

نفس عمیقی کشیدم، انگار یه بار سنگین از روی شونه‌هام برداشته شد، ولی هنوز ته دلم پر از استرس بود. سرمو تو دستام گرفتم، چشمامو بستم. یه لحظه بعد، حس کردم همسرم دستشو روی شونه‌م گذاشت. آروم گفت: «ما تنهاش نمی‌ذاریم. اینو یادت نره»

سرمو بلند کردم، یه لبخند کم‌رنگ زدم، ولی می‌دونستم این جنگ تازه شروع شده...

تو اتاق کنفرانس، دور میز نشسته بودیم. پزشک خودش دکتر ناصری( مستعار) متخصص نورولوژی و فلوشیپ ام اس، دکتر رهنما( مستعار) پزشک عفونی و فلوشیپ مرتبط در بیماران مبتلا به نقص ایمنی، و البته همسرم نورولوژیست که علاوه بر رزیدنتی، فلوشیپ نوروماسکولار رو خارج از کشور گذروندن.

پرونده برادرم رو دستم گرفته بودم، ولی ذهنم پر از ترس و نگرانی بود.

دکتر ناصری یه اسلاید رو روی صفحه نشون داد. تصویر آخرین MRI اش بود. قلبم گرفت. شروع کرد به حرف زدن: «خب، ضایعات جدید تو ناحیه‌ی گردنی و نخاع کمری مشخصه. التهاب مایع مغزی‌نخاعی هم بیشتر شده. پالس‌تراپی جواب نداده، حالا باید بین دو گزینه تصمیم بگیریم: یا ادامه‌ی اوکرلیزومب یا پلاسمافرز.»

دکتر رهنما نگاهش رو از تصویر برداشت و دستش رو روی میز گذاشت. «ولی یه مشکل داریم. بیمار الانم ضعف ایمنی داره. پلاسمافرز می‌تونه آنتی‌بادی‌های بیماری‌زا رو حذف کنه، ولی همین طور هم سیستم ایمنی‌ش رو داغون‌تر می‌کنه. اگه عفونت بگیره، کارمون سخت‌تر می‌شه.»

دیگه نمی‌تونستم ساکت بمونم. نفس عمیقی کشیدم. «می‌دونم این ریسک بالاست. ولی اگه صبر کنیم، ممکنه فلج دائمی بشه. من نمی‌تونم این خطر رو بپذیرم.»

دکتر ناصری یه کم فکر کرد: «یه راه وسط هم هست: پلاسمافرز، ولی با مراقبت شدید، یعنی آنتی‌بیوتیک‌های پیشگیری‌کننده و بستری توی ICU.»

با نگرانی به همسرم نگاه کردم. دستاشو گره کرده بود، معلوم بود داره همه‌ی عوارض ممکن رو توی ذهنش سبک و سنگین می‌کنه. بالاخره گفت: «باشه، چاره ای نیست همین کارو می‌کنیم!.»

چشامو بستم. یه نفس عمیق کشیدم. این جنگ تموم نشده بود، فقط وارد یه مرحله‌ی دیگه شده بود. یه مرحله که می‌تونست برای همیشه زندگی اش رو تغییر بده.

برادرم روی تخت دراز کشیده بود. چهره‌ش رنگ‌پریده‌تر از همیشه، ولی نگاهش هنوز همون برق قدیمی رو داشت برخلاف همیشه خیلی راحت راضی شد درمان رو پیاده کنیم نشستم کنارش، دستش رو گرفتم.

لبخند کمرنگی زد. «بازم دستگاه و سیم ها؟ انگار دیگه ازشون جدا نمی‌شم.»

دستم رو روی دستش فشار دادم. «این یه مرحله‌ی دیگه‌ست، کم نیار مطمئنم بهتر میشی!»

یه لحظه به سقف نگاه کرد، بعد آروم گفت: «فقط بهم بگو که ارزششو داره…»

نفسم تو سینه حبس شد. چی باید می‌گفتم؟ فقط دستشو محکم‌تر گرفتم.

دستگاه شروع به کار کرد. اولین چرخه‌ی پلاسمافرز شروع شد و ما باید فقط صبر می‌کردیم…

دستگاه بی‌وقفه کار می‌کرد. خون از یه مسیر خارج می‌شد، پلاسما جدا می‌شد و دوباره با مایعات جایگزین‌شده به بدنش برمی‌گشت. چهره‌ش هر لحظه بی‌رنگ‌تر می‌شد. دلم آشوب بود، ولی سعی می‌کردم آروم باشم.

همسرم کنارم ایستاده بود، نگاهش به مانیتور علائم حیاتی بود. آروم گفت: «فشارش داره می‌افته. باید مایعات بیشتری بدیم.»

سری تکون دادم و به پرستار اشاره کردم که سرم جدیدی وصل کنه. بالاخره داداشم نگاهش رو از سقف برداشت و به همسرم خیره شد. صدای ضعیفش پر از شیطنت بود. «دارین درباره‌ی من چی پچ‌پچ می‌کنین؟»

همسرم لبخند کم‌رنگی زد. «فقط داریم حساب می‌کنیم که چطوری می‌خای ما رو با نگرانی از پا درییاری! »

سعی کردم لبخند بزنم، ولی ذهنم پر از اضطراب بود. باید صبر می‌کردیم و می‌دیدیم که بدنش چطور به این درمان واکنش نشون می‌ده…

ساعت حدود ۱۰ شب بود با دلشوره تو استیشن پرستاری نشسته بودم، بازم داشتم پرونده‌ی اش رو مرور می‌کردم که یه‌دفعه صدای آلارم از اتاقش بلند شد.

با عجله دویدم داخل. داداشم چشماشو نیمه‌باز نگه داشته بود، ولی نفساش نامنظم و سطحی بود. پرستار خانم با نگرانی گفت: « دکتر، سچوریشن داره افت می‌کنه، به ۸۹ درصد رسیده.» همسرم پشت سرم وارد شد، سریع استتوسکوپ رو برداشت و روی سینه اش بالا پایین کرد. چند لحظه گوش داد، بعد اخماش رفت تو هم. «صدای کراکل توی ریه‌هاش شنیده می‌شه. احتمالاً ریه‌هاش دچار التهاب شده.»

با استرس گفتم: «واکنش التهابی به پلاسمافرز؟ یا عفونت؟»

فقط سری تکون داد. «نمی‌دونم ممکنه هر دو باشه. سریع باید آزمایش خون و گازهای خونیشو چک کنیم. اگه عفونته، باید فوراً آنتی‌بیوتیک شروع کنیم.» برادرم دستشو اورد بالا با صدای ضعیفی زمزمه کرد: «پس دوباره به مرحله‌ی سرم و آنتی‌بیوتیک برگشتیم، نه؟»

دستمو روی پیشونیش گذاشتم. «داداشم تو باهاش می جنگی ما هم اینجا پیشتیم نمی‌ذاریم کم بیاری.»

لبخند محوی زد، ولی چشم‌هاش پر از درد بود. تو همون لحظه، یک پرستار خانم با برگه‌ی آزمایش برگشت.

«دکتر، سطح CRP و پروکلسیتونین بالاست. عفونت تأیید شده.»

با استرس به همسرم نگاه کردم. «پس باید دوباره آنتی‌بیوتیک رو شروع کنیم.»

همسرم نفس عمیقی کشید. «سفپیم و وانکومایسین، و نظارت دقیق توی چند ساعت آینده.»

به مانیتور بالای سرش نگاه کردم. جنگ با ام اس هنوز تموم نشده بود. حالا یه دشمن جدید هم بهش اضافه شده بود—عفونتی که باید قبل از اینکه برادرم رو از پا بندازه، مهارش می‌کردیم…

پارت دوم

با توجه به اینکه CRP و پروکلسیتونین تو آزمایش خونش بالا بود، یعنی عفونتش جدی شده بود تصمیم گرفتیم سریع آنتی‌بیوتیکای قوی رو شروع کنیم. دو روز بعد، تبش تقریباً قطع شد، اکسیژنش بهتر شد و آزمایشا نشون می‌داد که عفونت تحت کنترله. ولی بدنش هنوز خیلی ضعیف بود و درمان باید ادامه پیدا می‌کرد. اصلاً خیالم راحت نبود. برادرم بی‌حال رو تخت افتاده بود، رنگ‌پریده و بی‌جون، انگار که این همه دارو و درمان، به‌جای اینکه کمکش کنه، بیشتر از پا انداخته بودش. آروم دستشو گرفتم. پوستش سرد بود. دمای بدنش یه کم افت کرده بود که خب با تغییرات حجم خون و الکترولیتا طبیعی بود، ولی بازم نگرانم می‌کرد.

چند دقیقه بعد، همسرم با پرونده‌ی آزمایشا اومد تو اتاق قیافش جدی بود، همون حالت متمرکزی که همیشه وقتی درگیر یه پرونده‌ی پیچیده می‌شد، داشت. کنارم وایستاد و یه نگاه به برادرم انداخت.

«هنوز بدنش خیلی ضعیفه، ولی آزمایشا نشون می‌دن که سطح اتوآنتی‌بادی‌ها کم شده. یعنی پلاسمافرز یه تأثیری گذاشته.»

یه لبخند نصفه‌نیمه زدم، ولی یه چیزی هنوز ته دلم سنگینی می‌کرد. به مانیتور بالای سرش نگاه کردم. ضربان قلبش کند ولی منظم بود. ولی این ضعف… این ضعف عجیب بود.

«فکر می کنی این خستگی شدید طبیعیه؟ یا ممکنه نشونه‌ی یه حمله‌ی جدید باشه؟»

همسرم چند لحظه مکث کرد، انگار که تو ذهنش داشت بین چند تا احتمال سبک‌وسنگین می‌کرد. بالاخره جواب داد:

«هر دو احتمال هست. پلاسمافرز بدن رو ضعیف می‌کنه، پروتئین‌های مهم پلاسما رو کم می‌کنه. ولی از اون طرف، ضعف عضلانی اش می‌تونه نشونه‌ی یه حمله‌ی جدید باشه.»

نفسمو با زور بیرون دادم. حمله‌ی جدید؟ این همون چیزی بود که اصلا نمی‌خواستم بشنوم.

«یعنی بازم داره پیشرفت می‌کنه؟ یعنی پلاسمافرز کافی نبوده؟»

مستقیم تو چشمام نگاه کرد. نگاهش رو می‌شناختم هم تلخ بود، هم انگار می‌خواست آرومم کنه.

«هنوز زوده خانوم! باید چن روز صبر کنیم و ببینیم وضعیتش چجوری پیش می‌ره. ولی اگه ضعف عضلانیش ادامه پیدا کنه، شاید مجبور بشیم دوباره دوز استروئیدها رو ببریم بالا.»

سرمو انداختم پایین. استروئید… یعنی دوباره همون چرخه‌ی لعنتی. ورم، ضعف سیستم ایمنی، خطر عفونت... یه نگاه بهش انداختم. این جنگ قرار بود اصلا تموم بشه؟ بدن ضعیفش تا کجا می تونست تحمل کنه؟ با مکث گفتم: «ولی عفونتش هنوز کامل کنترل نشده. اگه دوباره پالس‌تراپی استروئید رو شروع کنیم، ممکنه بدنش دیگه نکشه!»

همسرم با نگرانی سری تکون داد:

«می‌دونم وضعیت سختیه به همین خاطر باید دقیق وضعیتشو زیر نظر بگیریم. فعلاً باید بفهمیم این ضعفش از پلاسمافرزه یا یه حمله‌ی جدید! اگه عفونتش رو کامل کنترل کنیم و هنوزم اینطور ضعیف باشه، اون وقت باید به سرکوب مجدد سیستم ایمنی فکر کنیم!»

چشمام دوباره روی چهره رنگ پریده داداشم قفل شد. نمی‌دونستم چی سخت‌تره، دیدن دردی که برادرم می‌کشید یا اضطراب و ترسی که همسرم ته نگاهش قایم کرده بود. دستمو گذاشتم رو پیشونیش. هنوز یه کم سرد بود، ولی دیگه تب نداشت. حداقل این یه نشونه‌ی خوب بود. هنوز امید داشتیم. جنگ ادامه داشت ولی ما تسلیم نمی‌شدیم.

پارت سوم

صبح روز بعد، بعد از یک خواب ناآروم با ترس و دلشوره شدید بیدار شدم، یه حس عجیبی داشتم، انگار ته دلم یه آشوبی بود که آروم نمی‌شد. سریع حاضر شدم و رفتم مراقب‌‌های ویژه. تو راه، هزار تا فکر از سرم گذشت، ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم با خودم تکرار می کردم:

«الان باید قوی باشم، باید منطقی فکر کنم.»

وقتی رسیدم بخش مراقبت‌های ویژه، هنوز چراغ بالای سرش خاموش بود، یعنی کسی بالای سرش نبود. ولی صدای منظم بوق‌های مانیتور و دستگاه اکسیژن، اتاق رو پر کرده بود. یه جورایی این صداها شده بودن دلخوشی‌ام؛ هر صدای بوق یعنی هنوز داره نفس می‌کشه، هنوز اینجاست، هنوز داریم می‌جنگیم.

رفتم جلو، نگاهش کردم. همون‌طور بی‌حرکت رو تخت افتاده بود. پوستش نه سردتر از دیروز بود، نه گرم‌تر. ولی هنوز اون رنگ‌پریدگی و ضعف عمیق توی صورتش معلوم بود. یه نگاه به مانیتور انداختم: ضربان قلب ۶۲، فشار ۹۰ روی ۶۰، اکسیژن ۹۶ درصد. نه خیلی بد، نه خیلی خوب!

چند دقیقه بعد، همسرم وارد اتاق شد. پرونده‌ی آزمایشا دستش بود، نگاهش مثل همیشه متمرکز و دقیق. یه کم ورق زد، بعد گفت: «CRP اومده پایین، پروکلسیتونین هم بهتر شده. ولی یه چیزی نگرانم می‌کنه… لاکتات یه کم بالاست.»

اخمام ناخودآگاه رفت تو هم. «لاکتات؟ یعنی هنوز یه جایی تو بدنش پرفیوژن کافی نداره؟»

سرشو تکون داد. «آره و این ضعف مداوم… نمی‌تونیم همه‌ش گردن پلاسمافرز بندازیم. باید ببینیم این ضعف، ناشی از التهاب عصبیه یا یه چیز دیگه پشتشه.»

نگاهم رفت سمت برادرم، یعنی ممکن بود این همه درمان، این همه درد، هنوزم کافی نبوده باشه؟ نفسمو با زور دادم بیرون. «اگه دوباره حمله باشه چی؟ اگه پلاسمافرز کافی نبوده باشه چی؟»

همسرم چند لحظه مکث کرد. بعد با همون صدای آروم ولی محکم همیشگیش گفت: «باید تست‌های نورولوژیک دقیق‌تر انجام بدیم. اگه ضعفش همچنان پیش‌رونده باشه، باید نوار عصب و عضله بگیریم. شاید… شاید مجبور بشیم سرکوب سیستم ایمنی رو شدیدتر کنیم.»

یه حس ترس نشست توی دلم. سرکوب شدیدتر یعنی چی؟ یعنی دوز بالاتر استروئید؟ ایمونوگلوبولین؟ حتی فکر اینکه کار به ریتوکسیماب یا سایکلوفسفامید بکشه، وحشتناک بود. یعنی دوباره عوارض! دوباره ضعف... دوباره چرخه‌ی لعنتی‌ای که آخرش معلوم نبود به کجا می‌رسه؟

«ولی آخه هنوزم داره آنتی‌بیوتیک قوی می‌گیره. بدنش چقدر دیگه می‌تونه این همه فشار رو تحمل کنه؟»

همسرم یه لحظه مکث کرد. توی نگاهش معلوم بود که خودش هم نگران این مسأله‌ست. پرونده رو بست، نفس عمیقی کشید و گفت: «برای همین نباید عجله کنیم. اول باید مطمئن بشیم عفونتش کامل مهار شده. اگه بعد از کنترل عفونت، ضعفش همچنان ادامه داشت، اون وقت باید برای سرکوب ایمنی دوباره تصمیم بگیریم.»

اتاق برای چند ثانیه توی سکوت فرو رفت. فقط صدای یکنواخت بوق‌های دستگاه‌ها می‌اومد. دستمو گذاشتم روی دست برادرم. هنوز اون گرمایی که باید، نداشت. ولی یه حسی ته دلم می‌گفت که هنوز امید هست.

پارت چهارم

برادرم هنوز ضعیف بود. حتی بعد از پلاسمافرز و همه‌ی درمانایی که برای عفونت گرفته بود انگار بدنش دیگه توان جنگیدن نداشت. هر بار که چشماشو باز می‌کرد، اون برق همیشگی نگاهش از بین رفته بود. وقتی بهم نگاه می‌کرد، لباش تکون می‌خورد، ولی انگار حتی انرژی گفتن یه جمله‌ی ساده رو هم نداشت.

صبح که رفتم تو اتاقش، دیدم با زحمت داره دستشو بلند می‌کنه. انگار می‌خواست چیزی بگه، ولی کلماتش لای لبای خشک و ترک‌خورده‌ش گیر کرده بودن. سریع لیوان آب رو برداشتم، نی رو گذاشتم روی لباش. چند جرعه‌ی کوچیک خورد، ولی همونم انگار خسته‌ترش کرد.

«آروم باش داداشم مجبور نیستی حرف بزنی. فقط استراحت کن.»

سرشو—خیلی ضعیف—تکان داد.

«دیگه خوب… نمی‌شم؟»

این چند کلمه قلبم رو شکست، چی باید می‌گفتم؟ حقیقت این بود که هیچ تضمینی برای بهتر شدنش نبود. شاید یه کم بهتر می‌شد، شاید دوباره بیماریش شعله‌ور می‌شد. ولی نمی‌تونستم اینو بهش بگم.

«تو قوی‌تر از این حرفایی، داداش. داریم همه‌ی تلاشمون رو می‌کنیم. فقط باید به بدنت زمان بدی!»

چشماشو بست و دوباره باز کرد. معلوم بود که جوابم قانعش نکرده. شاید انتظار داشت یه چیزی بگم که آرومش کنه، ولی خودم هم ته دلم پر از ترس و نگرانی بود.

همون موقع همسرم وارد اتاق شد. پرونده‌ی آزمایشا دستش بود، نگاهش مثل همیشه جدی و متمرکز.

«حالش چطوره؟»

قبل از اینکه چیزی بگم، برادرم سعی کرد خودش جواب بده. صداش ضعیف و خش‌دار بود.

«خسته‌ام... خیلی... دیگه نمی‌تونم.»

همسرم کنار تختش نشست. نگاهی بینمون ردوبدل شد، بعد با صدای آروم گفت:

«می‌دونم پسر! این طبیعیه. بدن تو توی یه جنگ سخت گیر کرده، ولی هنوز تسلیم نشده. امروز آزمایشات نشون داده که التهاب سیستم عصبی کمتر شده. این یعنی بدنت داره به درمان واکنش نشون می‌ده.»

برادرم فقط بهش خیره شد. انگار می‌خواست این حرفا رو باور کنه، ولی ته نگاهش هنوز یه جور شک بود. به سختی لب زد:

«یعنی… امیدی بهم هست؟»

همسرم بدون لحظه‌ای مکث گفت: «آره معلومه!»

ولی من می‌دونستم که این یه جمله‌ی علمی نبود. بیشتر از هر چیز، این جواب به امیدواری خودش بستگی داشت. همسرم نمی‌خواست اون تسلیم بشه، حتی اگه خودش هم دقیق نمی‌دونست این جنگ قراره چقدر طول بکشه.

وقتی همسرم از اتاق رفت بیرون، برادرم دوباره نگام کرد. این بار چیزی نپرسید. فقط سکوت. ولی اون سکوت… هزار تا حرف توش بود.

دستم رو گذاشتم روی دستش.

«هنوز تموم نشده. ما تنهات نمی‌ذاری، نمی‌ذاریم ببازی.»

چیزی نگفت. ولی برای اولین بار تو این چند روز، دستمو—خیلی ضعیف—فشرد. همونم برام کافی بود.

پارت پنجم

وقتی صبح وارد بیمارستان شدم، هنوز امید داشتم که برادرم کمی بهتر شده باشه. دیشب که بالای سرش بودم، وضعیتش پایدار به نظر می‌رسید. اما درست وقتی که پرونده‌ها را از ایستگاه پرستاری برمی‌داشتم، پرستار شیفت شب با نگرانی به سمتم اومد.

«خانم دکتر! تب داداشتون دوباره برگشته. دیشب خوب بود، ولی از صبح زود دوباره بالا رفته، ۳۸.۹ درجه.»

قلبم فرو ریخت. سریع به سمت اتاقش رفتم. همین که وارد شدم، دیدمش که بی‌حال روی تخت افتاده، چشماش نیمه‌باز بود و نفس‌هاش کمی سنگین‌تر از قبل شده بود. همسرم با یک رزیدنت عفونی بالای سرش بود و با دقت صفحه‌ی مانیتور علائم حیاتی رو نگاه می‌کرد، با نگرانی پرسیدم:

«از کی تب بالا رفته؟»

«حدود دو ساعت پیش. اول ۳۸.۲ بود، ولی داره بالاتر می‌ره. احتمالاً دوباره یه عفونت جدید شروع شده.»

به سرعت به سمت پرونده‌ی پزشکی‌اش رفتم. آنتی‌بیوتیک‌های وسیع‌الطیفش همچنان برقرار بودند، اما این تب نشونه‌ی خوبی نبود. باید علت دقیقش رو پیدا می‌کردیم.

« وضعیتش رو پایدار نگه داشتین؟ علائم دیگه‌ای نشون داده؟»

سرشو تکون داد:« فعلاً نه. فشارش یه کم افت کرده، ولی هنوز تو محدوده‌ی قابل قبوله. اما نباید منتظر بمونیم. اوردر کشت خون و بررسی عفونت بدیم؟»

به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی برادرم نگاه کردم. پوستش کمی عرق کرده بود، اما بدنش داغ بود. تب بالا برای کسی مثل اون، که همین حالاشم سیستم ایمنی‌اش تحت فشار بود، می‌تونست خطرناک باشه.

«اره بلافاصله. کشت خون، بررسی CRP و پروکلسیتونین، و یه آزمایش کامل ادرار. باید ببینیم این بار مشکل از کجاست.»

داداشم دوباره کمی پلک زد و به سختی گفت:

«دوباره... بدتر شدم؟»

دستمو رو پیشونی داغش گذاشتم. با لبخند گفتم: «نه عزیزم، فقط یه مشکل کوچیکه که باید حلش کنیم. نگران نباش، ما اینجا هستیم.»

همسرم یک نگاه سریع به من انداخت. هر دومون می‌دونستیم که این فقط یک جمله‌ی آرام‌بخشه. حقیقت این بود که عفونت تو بیمارای ام‌اس، مخصوصاً بعد از پلاسمافرز، می‌تونست خیلی خطرناک باشد. اگه منبعش رو سریع پیدا نمی‌کردیم، ممکن بود وضعیتش از کنترل خارج شه.

این جنگ سخت ادامه داشت. ولی این بار با دشمن جدیدی سروکار داشتیم "یک عفونت نامشخص"...

دقایق مثل ساعت‌ها می‌گذشتن. کشت خون و آزمایش‌های اولیه انجام شده بود، ولی هنوز جواب‌ها نیومده بود. برادرم روی تخت افتاده بود، گاهی چشماشو باز می‌کرد و چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد که مفهوم نبود. همسرم بالای سرش ایستاده بود، اضطراب از چهره‌ش می‌بارید، ولی مثل همیشه سعی می‌کرد خودش رو کنترل کنه.

یک پرستار خانوم اومد تو و رو به همسرم گفت: :دکتر، فشارش افت کرده. ۹۰ روی ۶۰. تبش هم ۳۹ درجه شده.»

همسرم زیر لب "لعنتی" گفت و بعد رو به من کرد: «خانوم، اگه این افت فشار ادامه پیدا کنه ممکنه وارد شوک سپتیک بشه.»

حرفشو کاملاً می‌فهمیدم. این دیگه فقط یه تب ساده نبود. عفونت داشت بدن برادرم رو تسخیر می‌کرد. بدون معطلی اوردر دادم: «یه لیتر سرم رینگر لاکتات، دوز جدید وانکومایسین رو آماده کنین. پس این جواب آزمایش‌ها چی شد؟»

پرستار سری تکون داد: «هنوز نیومده خانم دکتر! ولی از آزمایشگاه پیگیری کردم.»

تو این مرحله منتظر بودن از هر چیزی سخت‌تر بود. همسرم بعد یک تماس فوری با دکتر رهنما برگشت کنارم وایستاد و گفت:« اگه تا نیم ساعت دیگه جواب‌ها نیاد، باید فرض رو روی سپسیس بذاریم و درمان تهاجمی رو شروع کنیم! رهنما هم همینو گفت، صبر کردن دیگه مجاز نیست!»

چیزی تو دلم فرو ریخت. حق باهاش بود. سپسیس توی بیمارای نقص ایمنی مثل برادرم، می‌تونست مرگبار باشه. اما اگه آنتی‌بیوتیک اشتباهی می‌دادیم، ممکن بود مقاومت دارویی ایجاد بشه و اوضاع رو بدتر کنه. نگاش کردم

زیر لب ناله‌ی ضعیفی کرد:

«آبجی... من... خسته‌م...»

دستشو گرفتم. داغ بود. بیش از حد داغ. سعی کردم لحنم آروم باشه: «می‌دونم عزیزم، ولی باید یه کم دیگه طاقت بیاری. داریم پیداش می‌کنیم.»

چند دقیقه بعد، گوشیم زنگ خورد. جواب آزمایش‌ها رسیده بود. سریع تماس رو جواب دادم. صدای تکنسین آزمایشگاه از اون طرف خط اومد: «خانوم دکتر، کشت خون مثبت شده. سودوموناس آئروژینوزا.»

دستامو مشت کردم و چشمامو محکم بستم. این باکتری یکی از مقاوم‌ترین عوامل عفونت بیمارستانی بود. اگه زود درمان نمی‌شد، می‌تونست به شوک عفونی و نارسایی چند ارگانی منجر بشه.

همسرم با نگرانی پرسید: «چی شد؟»

با استرس گفتم: «سودوموناس... باید فوراً به سفتازیدیم و آمیکاسین تغییر بدیم. همین الان.»

بدون معطلی دستور رو دادیم. پرستارا مشغول آماده کردن دارو شدن. به برادرم نگاه کردم که دیگه حتی نای باز کردن چشم‌هاشو نداشت. قلبم از ترس فشرده شد.ترس از دست دادنش مثل خوره به جونم افتاده بود اما نباید احساساتمو نشون می دادم، من نباید به این راحتی تسلیم می‌شدم ...

پارت ششم

برادرم روی تخت بود، عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود، نفس‌هاش کوتاه و نامنظم شده بود. تبش هنوز پایین نیومده بود، و هر بار که پوستش رو لمس می‌کردم، داغی بدنش رو حس می‌کردم. با اینکه آنتی‌بیوتیک‌های وریدی در جریان بودن، اما تیم پزشکی‌اش تصمیم گرفتن که برای کنترل اسپاسم‌های عضلانی و ضعف حرکتی، تزریق عضلانی هم اضافه بشه.

وقتی پرستار آقا با سوزن آماده وارد اتاق شد، برادرم چشماشو نیمه‌باز کرد و با صدای ضعیفی گفت: «بازم آمپول؟»

کنارش نشستم و آروم گفتم:« می‌دونم سختته عزیزم ولی لازمه. باید کمک کنیم که بدنت بتونه بهتر بجنگه.»

همسرم که تا اون لحظه ساکت بود، با لحنی جدی اما آروم گفت: «اگه این داروها رو نگیری، ریسک اسپاسم‌های شدید و ضعف عضلانی بیشتر می‌شه. می‌دونم که این تزریقا دردناکه ولی لازمه که همکاری کنی!»

برادرم چشماشو بست، انگار که داشت خودش رو برای درد آماده می‌کرد. با کمترین نیرویی که تو بدنش مونده بود، زمزمه کرد:

«باشه… فقط آروم بزنین!»

کمک کردم به سمت پهلو بچرخه لباسشو یک مقدار دادم پایین پرستار پنبه الکلی رو روی عضله‌ کشید. بدنش از ضعف لاغرتر شده بود، ولی همچنان در برابر تماس سرد الکل کمی لرزید. وقتی سوزن وارد شد، نفسش رو تو سینه حبس کرد، بعد نتونست تحمل کنه زیر لب یک آی بلند کشدار گفت.

دستم رو روی بازوش گذاشتم: «نفس عمیق بکش… آروم… تموم شد، تموم شد.»

پرستار عقب رفت، سوزن رو بیرون کشید، و آروم محل تزریق رو ماساژ داد تا دارو بهتر جذب بشه. اما از چهره‌ی برادرم می‌دیدم که هنوز درد داره. دستمو فشار داد، نه از روی قدرت، از روی ضعف. زمزمه کرد: «چرا بدنم این‌جوری شده… چرا اینقدر همه جام درد داره؟»

نمی‌دونستم باید چی بگم که واقعی باشه و دروغ نباشه. نمی‌تونستم بگم که این دردها زود تموم می‌شه، چون مطمئن نبودم. فقط تونستم بگم: «خوب میشی عزیزم قوی بمون ما باهات هستیم.»

چند ساعت از تزریق عضلانی گذشته بود، اما حال برادرم هنوز پایدار نبود. دمای بدنش دوباره بالا رفته بود. بی‌جون روی تخت افتاده بود، چشماش نیمه‌باز، خیره به سقف. گه‌گاهی پلک می‌زد، اما انگار توان حرکت نداشت. دستمو روی پیشونیش گذاشتم—داغ بود. خیلی داغ. رو به همسرم گفتم:

« تبش دوباره برگشته! » صدام پر از نگرانی بود.

همسرم که داشت نتایج آزمایش‌های برادرم رو بررسی می‌کرد، سرش رو بلند کرد. نگاهش جدی شد. «باید سریع یه آزمایش دیگه ازش بگیریم. شاید داریم یه عفونت جدید رو از دست می‌دیم.»

یک پرستار آقا سرم رو چک کرد، سرعت مایعات رو تنظیم کرد و دماسنج رو داخل گوشش گذاشت. چند ثانیه بعد، عددی که روی نمایشگر ظاهر شد، باعث شد قلبم فشرده بشه. «۳۹.۸ درجه.» خیلی بالا بود.

داداشم زیر لب گفت: «دارم می‌سوزم…» صداش ضعیف بود، اما توش یه التماس پنهان حس می‌شد. دستم رو گرفت. پوستش خیس از عرق بود. انگار تو یه جنگ نابرابر گیر افتاده بود، جنگی که فقط بدنش نبود که توش درگیر شده بود، روحش هم داشت خسته می‌شد.

همسرم سریع به پرستار گفت: «بلافاصله یه کیسه سرم سرد آماده کنین. پتوشو کم کنین، ولی نه اون‌قدر که بلرزه. فعلا سفالوسپورین جدید رو براش تجویز می‌کنم، تا جواب آزمایش بیاد.»

دوباره پرسیدم: «این پیک تب یه علامت جدیده؟ یا یه موج دیگه از همون عفونت قبلیه؟ چرا پایین نمیاد؟» این سؤال تو ذهنم چرخ می‌زد. نفس عمیقی کشید. «نمی‌تونیم هنوز مطمئن باشیم. اگه جواب آزمایشات بالا رفتن CRP و لکوسیت‌ها رو نشون بده، یعنی هنوز عفونت تحت کنترلمون نیست.»

پرستار سرم سرد رو روی پیشونی برادرم گذاشت. بدنش یک آن لرزید، ولی بی‌حال‌تر از اون بود که واکنش نشون بده. لب‌هاش ترک خورده بود، رنگش پریده‌تر از قبل شده بود.

نشستم کنارش، دستش رو توی دستم گرفتم. «می‌دونم که خسته‌ای. ولی این یه موج دیگه‌ست تو باید ازش رد بشی. ما کنارتیم.»

پلک‌هاش سنگین‌تر شدن. معلوم نبود به‌خاطر تب بود یا خستگی. زیر لب گفت: «قول می‌دی نری؟»

با تمام وجود گفتم: «قول می‌دم.»

پرستار با عجله وارد شد، برگه‌های آزمایش رو توی دستش داشت. همسرم از جاش بلند شد و سریع برگه‌ها رو گرفت. چشم‌هاش با دقت روی اعداد دوید. یک لحظه سکوت کرد، بعد نفسش رو بیرون داد و نگاهش رو به من دوخت.

«لکوسیتوز شدید داره… WBC رسیده به ۱۸هزار.»

انگار چیزی توی دلم فرو ریخت. لکوسیت‌ها که اینقدر بالا رفته بودن، یعنی بدن برادرم هنوز داشت با یه عفونت فعال مبارزه می‌کرد. توی ذهنم احتمال‌ها رو مرور کردم: سپسیس؟ یک کانون پنهان عفونت که هنوز کشف نشده؟ مقاومت باکتریایی به آنتی‌بیوتیک‌های فعلی؟

همسرم ادامه داد: «CRP هنوز بالاست، پروکلسیتونین هم افزایشی شده. یعنی احتمال عفونت باکتریایی بالاست. باید سریع‌تر تصمیم بگیریم. دیگه بدنش تحمل یه موج دیگه تب رو نداره.»

پرستار سرمش رو چک کرد، ضربان قلبش هنوز بالاتر از حد نرمال بود. تبش با کمپرس سرد یه مقدار کم شده بود، اما هنوز بالا بود. دست برادرم رو توی دستم گرفتم و زیر لب گفتم: «باید یه قدم جلوتر از این عفونت باشیم!»

همسرم چشاشو رو هم گذاشت و به سمت مانیتور رفت: «باید اسپکتروم آنتی‌بیوتیکی رو وسیع‌تر کنیم. سفالوسپورین کفایت نمی‌کنه. کارباپنم شروع کنیم، و یه آمینوگلیکوزید هم اضافه کنیم.»

گفتم: «و یه نمونه کشت جدید. اگه عامل مقاومی پشت این تب‌های برگشتی باشه، باید بدونیم چیه!»

همسرم سری تکون داد. پرستارها مشغول آماده کردن داروها شدن. نگاه کوتاهی به برادرم انداختم—پوستش هنوز رنگ‌پریده، نفس‌هاش سطحی، اما هنوز می‌جنگید.

دستش رو فشردم. «نگران نباش داداشم هنوز تسلیم نشدیم.»

اونشب سخت ترین شب بود، برادرم بی‌حال روی تخت افتاده بود، بدنش غرق تب، نفس‌هاش نامنظم، گاهی کوتاه و سریع، گاهی عمیق و کند. توی نور ضعیف مانیتور بالای سرش، اعداد تغییر می‌کردن—تب ۳۹.۷، ضربان ۱۲۰، فشار ۹۰ روی ۶۰. من و همسرم کنار تخت ایستاده بودیم و با نگرانی بهش نگاه می‌کردیم.

«آبجی...من خوابم نمی‌بره...»

صداش ضعیف بود، انگار که هر کلمه‌ای براش زحمت داشت. دستمو گذاشتم روی پیشونیش که داغ و عرق‌کرده بود.

«می‌دونم عزیزم، ولی تو قوی‌تر از این حرف‌هایی، داری باهاش میجنگی!»

لبخند کم‌رنگی زد، اما چشماش پر از خستگی بود. اومدیم بیرون شقیقه هام به شدت نبض می‌زد هنوز پنج دقیقه نشده بوده که یک پرستار باعجله اومد و گفت: «دکتر، مریض داره دیسترس تنفسی می‌گیره.»

سریع به همسرم نگاه کردم با دو رفتیم بالاسرش—نفس‌هاش سطحی و نامنظم شده بود. سچوریشن روی مانیتور ۸۹٪ بود و داشت پایین‌تر می‌اومد.

همسرم سریع اوردر داد:

«ماسک اکسیژن رو بذارین، ABG چک کنیم.»

پرستار ماسک رو روی صورت برادرم گذاشت. دستش رو گرفتم. سرد بود، انگار که خون توی رگ‌هاش به اندازه‌ی کافی جریان نداشت.

یک آن چشماش رو بست. قلبم توی سینه‌م فرو ریخت. «داداشی صدامو می‌شونی؟»

نفس کشید، عمیق و لرزون. همسرم نگاهش رو به من دوخت. «اگه وضعیتش بدتر بشه، ممکنه نیاز به ونتیلاتور داشته باشه.»

گلوم رو صاف کردم و سعی کردم آروم باشم. «نمی‌ذاریم به اونجا برسه.»

اما حقیقت این بود که هیچ‌کدوم نمی‌دونستیم اون شب چطور قراره تموم بشه.

پارت هفتم

عددهای روی مانیتور چشمک می‌زدن، هر بار نگران‌کننده‌تر از قبل. تب برادرم پایین نیومده بود، 40.2 درجه. ضربانش تند و نامنظم، اکسیژن خونش 85%، نفس‌هاش سطحی‌تر از قبل. کنار تخت واستاده بودم، همسرم پشت سرم بود و پرستارا با عجله مشغول کار بودن.

برادرم زیر ماسک اکسیژن، با چشمای نیمه‌باز به سقف خیره شده بود. لب‌هاش خشک بودن. زمزمه کرد: «خیلی خسته‌م...»

دستم رو گذاشتم روی پیشونیش. عرق سرد کرده بود. «می‌دونم عزیزم، فقط یه کم دیگه طاقت بیار، ما اینجاییم.»

یهو صدای آلارم بلند شد. نگاهم رفت سمت مانیتور: فشار خون 80 روی 50.

پرستار با نگرانی گفت: « دکتر، دیسترس تنفسی شدید داره، اشباع اکسیژن داره میاد پایین!»

همسرم سریع دستور داد: «سریع CPAP آماده کنین! ABG تکرار بشه! نوراپی‌نفرین رو شروع کنین، رگش فلوئید بگیره!»

دستای برادرم شروع کرد به لرزیدن. پلک‌هاش سنگین شدن. حس کردم انگار بین هوشیاری و نیمه‌هوشیاری گیر کرده. تقریبا داد می‌زدم:

« داداش! داداشی! من اینجام! نگاه کن به من!»

هیچ جوابی نداد. انگار صدامو نمی‌شنید.

همسرم ماسک رو کنار زد و صورتش رو چک کرد. «آماده باش. اگه وضعیتش همین‌طور بمونه، باید اینتوبه‌ش کنیم.»

نفسم بند اومد. برادرم داشت می‌رفت سمت مرحله‌ای که هیچ‌کدوم نمی‌خواستیم. اما باید تصمیم می‌گرفتیم—اینتوباسیون یا انتظار؟

دستای یخ‌زده‌ی برادرم توی دستم بود، اما انگار از اینجا فاصله گرفته بود. ماسک CPAP روی صورتش بود، اما سچوریشن هی هنوز پایین‌تر می‌رفت. نفس‌هاش نامنظم بود، انگار بدنش داشت تسلیم می‌شد. عددای روی مانیتور ثانیه‌به‌ثانیه بدتر می‌شدن. داشتم از دستش می‌دادم بغض داشت خفه‌ام می‌کرد.

همسرم با صدای محکم ولی آرومی گفت: «خانوم! ما وقت زیادی نداریم. داره به سمت نارسایی تنفسی میره. اگه اینتوبه نشه، ممکنه...»

«نه!» نگاهم روی صورت رنگ‌پریده‌ی برادرم بود. «یه کم دیگه صبر کنیم... شاید CPAP جواب بده...» ولی ته دلم می‌دونستم این فقط یه امید واهیه!

پرستار با عجله نزدیک شد. «ABG آماده‌ست.»

همسرم سریع نتایج رو نگاه کرد و نفسش رو محکم بیرون داد:

pH: 7.2 | PaO2: 55 | PaCO2: 65

این دفعه تقریبا صداش می‌لرزید:

«هیپوکسمی مقاومه. دی‌اکسید کربن داره بالا میره. اینتوباسیون تنها شانسه.»

دلم می‌خواست مخالفت کنم، دلم می‌خواست باور کنم که یه راه دیگه هست. ولی یه نگاه دوباره به برادرم، همه‌ی مقاومت‌هامو از بین برد. پلک‌هاش داشت بسته می‌شد، نفس‌هاش بریده‌بریده شده بود.

به همسرم نگاه کردم همینطور که جلوی اشکامو می‌گرفتم با صدای لرزون گفتم: «باشه... اینتوبه‌ش کن.»

چشمای برادرم نیمه‌باز شد، انگار که شنید چی گفتم. لباش تکون خورد، اما هیچ صدایی ازش درنیومد. نمی‌دونستم می‌فهمه داره چی به سرش میاد یا نه.

قلبم به شدت توی سینه‌ام می‌زد، سرشو گرفتم تو بغلم آروم درگوشش گفتم:

«ما اینجاییم عشقم، آروم باش، همه‌چی تحت کنترله...نمی‌ذاریم جایی بری!»

اما حقیقت این بود که هیچی تحت کنترل نبود، داداش کوچولوی من، تنها عضو خانوادم داشت تک و تنها با مرگ مبارزه می‌کرد.

پارت آخر

همین که تصمیم گرفته شد برادرم اینتوبه بشه، تیم پزشکی بلافاصله دست‌به‌کار شد. همسرم کنار رزیدنت بیهوشی، خودش مسئولیت اینتوباسیون رو به عهده گرفت. من کنار تخت برادرم واستاده بودم، و با نگرانی زیاد مانیتورینگ قلب و اکسیژن خونش رو نگاه می‌کردم. SpO2 افت کرده بود، ضربان قلبش نامنظم شده بود. قلبم تند می‌زد، ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم.

پرستارا با سرعت ست اینتوباسیون رو آماده کردن: لارنگوسکوپ، لوله‌ی تراشه، استایلت، آمبوبگ، سرنگ ۱۰ سی‌سی برای باد کردن کاف، کپنوگراف، مانیتورینگ علائم حیاتی!. همسرم یه نگاه به برادرم و بعد به مانیتور انداخت. به پرستار گفت: «Preoxygenation با FiO2 صد درصد.» ماسک اکسیژن رو گذاشتن و صدای هیس‌هیس اکسیژن توی اتاق پیچید.

چشمای برادرم نیمه‌باز بود، ولی کشیدن هر نفس براش یه نبرد بود. دیافراگمش به‌زور کار می‌کرد، عضلات بین‌دنده‌ایش تو کشیدن هوا فرو رفته بودن. همسرم خم شد، دستشو گذاشت روی پیشونیش و آروم گفت: «داری خسته می‌شی پسر! می‌خام یه لوله برات بذارم که راحت‌تر نفس بکشی. من کنارتم، خواهرتم هست.»

یه تکون ضعیف خورد، انگار می‌خواست چیزی بگه، ولی دیگه انرژی نداشت. چند دقیقه گذشت، همسرم رو به پرستار گفت: «میدازولام، فنتانیل، روکورونیوم.» دوزها دقیق محاسبه شدن و آماده تزریق بودن. قبل از تزریق، همسرم یه نگاه جدی به من انداخت، انگار می‌خواست مطمئن بشه که حواسم هست. من فقط سر تکون دادم. اوردر رو توی ذهنم مرور کردم:

✔ میدازولام (۵ میلی‌گرم IV) → برای آرام‌سازی و بیهوشی کوتاه‌مدت

✔ فنتانیل (۵۰ میکروگرم IV) → برای کاهش درد و پیشگیری از واکنش‌های همودینامیک

✔ روکورونیوم (۱ میلی‌گرم/کیلوگرم IV) → برای فلج موقت عضلات و جلوگیری از لرزش تارهای صوتی.

چند ثانیه بعد، بدن برادرم فلج شد، پلک‌هاش بی‌حرکت موندن، تنفسش کاملاً وابسته به اکسیژن‌رسانی دستی شد. همسرم نبضش رو گرفت، رفلكس پلکی رو چک کرد، بعد گفت: «ریلکس شد، آماده‌ایم.» بعد لارنگوسکوپ رو با تیغه‌ی مناسب برداشت، سر برادرم رو تو وضعیت sniffing position قرار داد، چونه‌شو به سمت بالا کشید تا مسیر هوایی باز بشه. با دقت تیغه‌ی لارنگوسکوپ رو وارد کرد، اپیگلوت رو کنار زد و تارهای صوتی نمایان شدن.

با اطمینان گفت: «تارهای صوتی واضح دیده می‌شن. لوله رو بده.»

پرستار لوله‌ی تراشه سایز ۷.۵ رو دستش داد. همسرم با دقت لوله رو از بین تارهای صوتی عبور داد و تا علامت استاندارد داخل نای فرو برد. بعد سریع استایلت رو بیرون کشید، کاف لوله رو با ۱۰ سی‌سی هوا باد کرد، آمبوبگ رو وصل کرد و چند تهویه‌ی دستی داد.

بعد از چند تهویه، کپنوگرافی موج دی‌اکسیدکربن رو تأیید کرد. عدد ۴۰ نشون داده شد. همسرم استتوسکوپ رو برداشت و به دو طرف ریه گوش داد. «صدای ورود هوا به هر دو ریه متقارنه، محل لوله درسته.»

لوله‌ی تراشه با چسب و تسمه‌ی مخصوص فیکس شد. همسرم بعد گفت: «ونتیلاتور رو تنظیم کنید.»

🔹 FIO2: 100%

🔹 Tidal Volume: 6 ml/kg

🔹 PEEP: 5 cmH2O

🔹 Respiratory Rate: 14/min

صداهای مکانیکی ونتیلاتور توی اتاق پیچید. چند لحظه بعد، SpO2 برادرم از ۸۲٪ به ۹۵٪ رسید. ضربان قلبش کمی آروم شد.

اوردرهای بعدی پشت سرهم صادر شد:

🔹گازهای خون شریانی (ABG) درخواست شد تا وضعیت اکسیژناسیون و تهویه بررسی بشه.

🔹 یک گراف سینه (CXR) برای تأیید محل دقیق لوله‌ی تراشه تجویز شد.

🔹 سنسور فشار کاف لوله تنظیم شد تا از آسیب به تراشه جلوگیری بشه.

همچی درست پیش رفته بود کار من به عنوان پزشک تموم شده بود اما به عنوان خواهر نه. دستمو روی دستش گذاشتم، دیگه هیچ تقلایی برای نفس کشیدن نمی‌کرد، داداش من حالا وارد مرحله‌ای شده بود که هیچ کدوم‌مون نمی دونستیم قراره تا کجا ادامه پیدا کنه...

(خاطره تو پارت‌های بعد ادامه داره)

پ.ن ۱ روزهای بعد اونقدر سخت گذشت که نفهمیدم سال نو و بهار کی رسید! تمام نوروزمون تو بیمارستان و ICU خلاصه شد.

پ.ن ۲ تمام تصمیم‌های درمانی داداشم با مشورت گروه پزشکان گرفته میشد ولی به خاطر تعطیلات عملا من و همسرم دست تنها بودیم.

پ.ن ۳ برگشتنش پیشمون کمتر از معجزه نبود ولی اونقدر ضعیف و نحیف شده بود که کوچکترین حرکتی مثل گرفتن قاشق تو دستش با درد همراه بود( بعد بخاطر کاهش شدید وزن و مشکل بلع، گاواژ معده‌ای گرفت)

پ.ن ۴ نمی‌دونم چطور بابت پیام‌های محبت آمیزتون تشکر کنم، گرچه فرصت پاسخگویی ندارم ولی همه نظرات رو چک می‌کنم واقعا خدارو شاکرم که شما رو دارم. امیدوارم بهار خوبی پیش رو داشته باشید.🌱

"دکتر S به وقت ۵:۲۱ صبح بیمارستان روانپزشکی ..."

خاطره نرگس جان

نرگس🌱

سلام و وقت بخیر،

سال نو با تاخیر مبارک ؛ امیدوارم قشنگ ترین ها براتون اتفاق بیفته🤗🌸

دیدم رو تخت بیمارستان نمیشه درس خوند و از طرفی بیکار هستم گفتم بیام خاطره هفته پیش رو تعریف کنم براتون :)

کهیر عصبی!👀

دوران عید رو پانسیون ثبت نام کرده بودم و از ۶ صبح تا ۱۰ شب میرفتم اونجا درس میخوندم و جو رقابتی اونجا باعث شده بود تلاشم چند برابر بشه و این باعث می‌شد موقع آزمون ها استرس داشته باشم که فلانی از من بالاتر نشه درصدش فلانی از من بهتر نباشه و.. و از طرفی عدم ثبات دولت توی تغییرات کنکور و اینکه هرروز یه چیزی میگن و یه تغییرات میدن یه طرف استرس ترمیم یه طرف گیر های سه پیچ بابا برای درس و ... خلاصه که کلا تو فشار بودم!

یه شب از پانسیون برگشتم خونه مامان و بابا و پریسا داشتن دعا جوشن کبیر میخوندن (شب احیا بود) خیلی خسته بودم اما میخواستم قبل از خواب یه مرور برای آزمون فردا داشته باشم ولی چشمام یاری نمیکرد

رفتم سرم رو پا مامان گذاشتم گفتم یه ذره استراحت کنم بعد برم

شاید ده دقیقه گذشته بود که یهو سرم وحشتناک شروع کرد به خارش ، فکر کردم شپش گرفتم😅 به مامان گفتم توروخدا سرم رو نگاه کن ببین چیزی نداره! نگاه کرد گفت نه...

یه دست راستم شروع کرد به خارش بعد دست چپ یهو زد پهلو هام و پشتم.... وحشتناک می خارید هاااا رسید به پشت ساق پام

دیگه کلافه شدم لباسم رو در آوردم که مامان گفت یا خدا اینا چیه؟؟! دست راستم کامل ورم کرده بود و سفید و قرمز بود دست چپم بالای آرنج پهلو راستم خیلی بد تر از دست هام بود مامان گفت برو حموم با آب سرد شاید بهتر شدی

رفتم ولی اشتباه کردم🤦🏻‍♀️ بدتر تحریک شد بدنم و کف دستم هم دون دون قرمز شده بود

گفتم شاید به چیزی حساسیت داشتم ولی آخه اون روز چیز خاصی نخورده بودم! هر چی که روز های قبل میخوردم نه کمتر نه بیشتر!!

رفتم یه دونه سیتریزین خوردم ولی خارش کلافه ام کرده بود سعی داشتم نخارونم ولی مگه میشد!

بابا دید گفت اینا کهیره! بپوش بریم دکتر

مامان گفت بزار رو بدنش خاکشیر دود کنم شاید خوب شد بابا گفت این چیزی که من میبینم با دود خوب نمیشه باید آمپول و سرم بزنه..

خلاصه که ساعت ۱ شب با بابا دو تایی رفتیم بیمارستان نزدیک خونه

اول رفتیم تریاژ و فشار و اکسیژن خونم رو گرفت و مشکل رو پرسید روی یه برگه نوشت و گفت برید اتاق۴

رفتیم دو نفر جلو تر از ما بودن ، بابا پرسید مطمنی چیزی نخوردی بدنت حساس بشه بهش؟ گفتم اینا رو خوردم فقط (الان واقعا یادم نیست اون روز چی خوردم ، پوزش) سر تکون داد

نوبت مون شد ؛ دکتر گفت خب ببینم کهیر هات رو فقط دست راستم رو نشون دادم که گفتن اوه اوه چقدر شدید!!! که بابا گفت پشتش و پهلو هاش و پاهاش هم هست

پرسیدم غذای تند یا پر ادویه خوردی؟ گفتم نه

به چیزی حساسیت داری؟ نه

این اواخر تو تنش قرار گرفته بودی؟ من گفتم نه ولی بابا گفت بله زیاد😶

دکتر سر تکون داد و گفت چیز خاصی نیست کهیر عصبیِ آمپولاش رو همین الان بزنه یه قرص هم نوشتم یکی صبح یکی شب بخور(برای التهاب بود)

کد رو دادن تشکر کردیم و اومدیم بیرون و مستقیم رفتیم داروخانه

1️⃣

2️⃣

بابا دارو ها رو گرفت و مستقیم رفت بیمارستان(داروخونه بیرون بیمارستان بود) بدو بدو رفتم بهش گفتم بابا بریم خونه مامان میزنه ، بدون توجه به من، گفت این که تزریقات آقایونِ برای خانم ها کجاست؟

دیدم قرار نیست کوتاه بیاد و اگر بخوام اصرار کنم آخرش دعوا میشه دیگه خودم دارو ها رو از دستش گرفتم و رفتم تزریقات(پشت سرمون بود ولی بابا ندیده بودش😄) پرستارش خانم تپل و چهره تقریبا اخمو بود یه لحظه واقعا ترسیدم گفتم نکنه بد بزنه!

ولی خب چاره ای نبود دیگه باید میزدم

آمپول ها(بتامتازون و کترولاک) رو گذاشتم رو میز و منتظر موندم تا بیان کیفم هم دادم دست بابا

رفتم رو تخت خوابیدم که خانم پرستار پرسیدن مشکلی نداره تو یه سرنگ بکشم دو تاش رو؟ گفتم تداخل نداره؟ مشکلی پیش نمیاد؟ گفت نه چیزی نمیشه اصلا ولش کن جدا جدا میزنم که خیالت راحت باشه

گفتم نه اگر مشکلی پیش نمیاد خب تو یه سرنگ بزنید گفتن باشه

اومدن پد کشیدن منم یه نفس عمیق کشیدم دیدم هنوز داره پد میکشه! گفت بلند شو

گفتم تموم شد😳 گفتن آره ، اون یکی سرنگت رو میزه خواستی برش دار

(اینجا برای بار هزارم فهمیدم که آدم ها رو از رو ظاهرشون نباید قضاوت کرد😶‍🌫)

ازشون تشکر کردم و لباسم رو درست کردم موقع رفتن سرنگ رو هم برداشتم (بالاخره ممکنه لازمم بشه دیگه😁)

رفتم بیرون بابا گفت تموم شد؟ گفتم آره بریم دیگه درس دارم ، عصبی سر تکون داد و با صدای نسبتا بلند گفت آخر سر درس خودت رو به فنا میدی اصلا نمیخوام درس بخونی مثل بقیه شوهرت میدم بری سر خونه زندگیت داری خودت رو نابود میکنی خودت خبر نداری!! منم بهم برخورد باصدای بلند گفتم دارم درس میخونم که فردا یکی مثل خودت به خودش اجازه نده اسم شوهر بزاره برام! درس میخونم فردا تو سری خور کسی به اسم شوهر نشم و...‌

خلاصه که تا خونه دیگه سکوت بود و هر کدومم تو ذهن مون داشتیم با هم دعوا میکردیم 😂💔

پ.ن۱ عید امسال زیاد خاطره ساز شدم مثلا سه شب پیش با آمبولانس راهی بیمارستان شدم😅 دیشب هم همینطور ..

معده ام به فنا رفته🫠 دکتر میگه احتمالا زخم معده هست ولی از اونجایی که دکتر ها مسافرت هستن باید فعلا بسوزم و بسازم :)

همش با خودم میگم ای کاش زودتر پیگیری میکردم ولی کار از کار دیگه گذشته :)

پ.ن۲ قول داده بودم برای معده ام رفتم دکتر خاطره اش رو بنویسم ، ولی الان نمی نویسم احتمالا تابستون بنویسم براتون ⚘

پ.ن۳ لطفا مثل من سر خود دارو مصرف نکنید و خوددرمانی نکنید حتی اگر جواب داد ،

🌱

درد و دل کادر درمان

سلااااام

امیدوارم حال همگی توپ باشه

واقعیتش حوصله نوشتن ندارم

بیشتر دوستدارم بیننده‌ باشم تا نویسنده...

فقط اومدم یه موردی رو بهتون بگم

سر جد تون

تااااا جایی که میتونید هیچ آمپولی رو سر خود ، و اونایی که ریسک دارن و تو خونه نزنیدددد

ببینید دارم ازتون خواهش میکنم 😔

به ولله ارزش نداره ، واسه خاطر سلامتی خودتونه

الحمدلله ملت دارو که سر خود مصرف می‌کنن و .. باعث شده یه مقاومتی ایجاد بشه نسبت به اثر دارو ها برا بعضیا واکنش ایجاد میشه

همون نوروبیونی هم که هر هفته میزنید خطرناکه جدای از عوارضش ممکنه حساسیت بده و ...

پنی سیلین و به هر خدایی که می‌پرستید تو خونه نزنید . دوستان نگید من تست کردم دیگه چیزیم نمیشه !!

مورد داشتیم بعد دو بار تزریق ، تو تزریق دوز سوم بدنش واکنش داده ..

حالا بیا جمعش کن

سرخود نرید دارو بگیرید بزنید

همه ی دارو ها در صورتی که سرخود مصرف بشه حتی اگر ویتامین باشه برای شما از سم بدتره

هر کی گفت پنی تو ، تو خونه بزن نمی‌دونم فلان دارو تو ، تو خونه بزن چرت گفته و تمام ...

بابا ما که خودمون پرستاریم قبل تزریق دارو هایی مثل پنی و آنتی بیوتیک ها و حتی گاهی اوقات نوروبیون هم از بیمار نسخه می‌خوایم !!!!

یعنی نسخه پزشک نباشه نمی‌زنیم

بعد شما چجوری ترس نمیکنید تو خونه میزنید؟ که هیچ امکاناتی ندارید؟؟

اینو کسی داره بهتون میگه که از شروع کارش تو اورژانس بوده

بعضی از پزشکان شیفت حتی نوروبیون رو اجازه نمیدن ما بدون نسخه بزنیم چون خطرناکه !!!

حساسیت ها زیاد شده ،واکنش ها زیاد شده

ریسک کار رفته بالا

تو بیمارستان حساسیت به کورتون موج میزنه

نرید سر خود هیدرو بزنید ، سرخود بتامتازون نزنید ...

بخدا ما پیر شدیم سر ندونم کاری عده ای

با همین ندونم کاری ها بلایی سر خودشون میارن که به سختی باید جمع کرد

حالا همه چیز هم آمپول نیست

مثلا :

دارو های ضد التهاب غیر استروئیدی

مثل آسپرین

مثل ناپروکسن

مثل ...

اینا چون جلوی تولید پروستاگلاندین هارو میگیرن (موادی هستند که مثلا در محافظت از مخاط معده ، در گشادی راه های هوایی ، گشادی رگ آوران کلیه نقش دارند )

باعث میشن که این مریض ها اگر در این موارد آسیب پذیر باشن ، مشکلشون تشدید بشه

به خاطر همین به کسی که مشکل معده داره ناپروکسن بدید معدش به فنا می‌ره بعد یه مدت 😐👌

همین ناپروکسن اینارو به کسی که مشکل کلیوی داره بدین ( مخصوصاً اگه مشکل فشار خون داشته باشه و لوزارتانی ، کاپتوپریلی چیزی بخوره ...اینا باعث میشن که رگ وابران گشاد بشه ، ناپروکسن هم رگ آوران رو تنگ می‌کنه یعنی جریان خون کلیه قطع , می‌ره به سمت مرگ کلیه 🤦‍♂☠️)

یا اگه آسم و مشکل تنگی نفس داره این دارو ها تشدید می‌کنه مشکلشو

یا در نارسایی کلیه فاجعه آمیز میتونن باشن 🚶🏻‍♂

اینا تو بعضی مریض ها خیلی با احتیاط مصرف میشن یا اصلا مصرف نمیشن

بعد الان طرف یه دل درد ساده میگیره هر هشت ساعت مسکن کدـٔین میندازه بالا🤦‍♂

اگر هم میخواین دست به خوردن قرصی چیزی بزنید با پزشک مشورت کنید

نتونستی!

با یه پرستار مشورت کن

نتونستی ‍؟

بابا برو داروخانه محل تون از دکتر اونجا رایگان بپرس 🤦‍♂ راهنمایی ت می‌کنه

(تو علامه گوگل سرچ نکنید چون چرت تحویل تون میده ، برا همین از کسی بپرسید که درس شو خونده باشه و تجربه داشته باشه )

فقط خواهشاً اگر هم میخواین مصرف کنید با آگاهی مصرف کنید! نزنید خودتون طی عملیات غافلگیرانه بترکونید

موفق و سلامت باشید ٪

#اندکی_درد_و_دل_کادردرمان🥀

By: Emergency nursing

خاطره مهدیس جان

(خاطره شماره ۱ مهدیس^)

سلام به همگی امیدوارم زندگی به کامتون باشه

(خاطره عمل بینی

خاطره مربوط به قبل عید هست)

من مهدیس هستم، ۲۳ سالمه. دانشجوی زبانم و تدریس هم میکنم.

مادرم بازنشسته هستن و پدرم کارمند و یه خواهر بزرگتر دارم اسمش مریم هست درسش تموم شده و مشغول کار خودشه.

خواهرم حدود دوسال پیش بینیشو عمل کرده و از همون موقع منم توی فکرش بودم ولی هم میترسیدم هم میخواستم پیش دکتر دیگه ای عمل کنم چون هم خیلی از عمل خواهرم راضی نیودیم و هم اینکه دکترش وقتی دید من چقدر ترسوام گفت منو عمل نمیکنه😅

خلاصه که یه مدت توی اینستاگرام پست های عمل بینی متخصص های مختلفو میدیدم و از نتایج عمل آقای دکتری خوشم اومد و چند ماه فالوشون داشتم و اخرش دلو زدم به دریا و چند دفعه ای به مامانم گفتم که میخوام عمل کنم ولی خیلی جدی نمیگرفتن و میگفتن تو آمپول نمیزنی میخوای عمل کنی؟

توی استوری های پیجشون نوشته بودن که روزهای دوشنبه و پنجشنبه ویزیت میکنن و نوبت عمل میدن منم از اونجایی که دوشنبه ها هم کلاس دانشگاه رو داشتم هم سرکارم رو برای همین روز پنجشنبه نوبت گرفتم و باید میرفتیم تهران (توی شهر خودمون من نتونستم متخصص خوب پیدا کنم برای همین رفتیم تهران)

برای روز پنجشنبه ساعت ۴ نوبت داشتیم با مامان و بابا حدود ساعت ۱۱ راه افتادیم و حدود ساعت ۴ جلوی کلینیک بودیم رفتیم بالا فرم پر کردیم و منتظر نشستیم تا صدامون کنن توی همین حین یه دختر خانم رو دیدم با همسرش از اصفهان اومده بود گفت دو ماهه عمل کرده و بینیش خوشگل شده بود و خودشم راضی بود دیگه گفتم خداروشکر مراجعه کننده ها هم راضی هستن. بعد چهل دقیقه صدامون کردن رفتیم داخل و به دکتر سلام کردیم بهشون میخورد چهل و خورده ای سالشون باشه و خیلی آروم و متین بودن و من ازشون استرس نمیگرفتم و اتفاقا یه حس اطمینان داشتم. دکتر یه سری سوال پرسیدن که به دارویی حساسیت ندارم؟ که بابا گفت: اقای دکتر مهدیس به آمپول حساسیت داره. دکتر هم گفتن: اونو همه بهش حساسیت دارن و یکم شوخی کردن و گفتن: پوستت خیلی خوبه و تغییراتت خیلی خوب میشه و فرم مورد نظرت چیه؟ منم گفتم: یه فرم نیمه فانتزی (سر فرم بینی خیلی با مامان و بابا بحث داشتیم اخرم به سلیقه خود دکتر شد و خداروشکر دوستش دارم)

بعد اقای دگتر گفتن قوزش برطرف میشه و باریکتر میشه و نوکش جمع میشه و منم تایید کردم و ایشون توی نسخه چندتا آزمایش نوشتن و گفتن برای هماهنگی تاریخ عمل و اینا با منشی صحبت کنیم و دیگه برای دو هفته اخر اسفند نوبت گرفتیم و توی یه اتاق عکسای قبل از عمل رو گرفتن و برگشتیم شهرمون.

باید سه هفته قبل از عمل آزمایش میدادم و جوابشو توی واتساپ براشون میفرستادم. هی داشتم امروز و فردا میکردم برای آزمایش و اول تصمیم گرفتم با دوستای دانشگاهم برم ولی نمیخواستم بهشون بگم عمل میکنم و بعدش سورپرایز بشن و واکنششون رو ببینم با مامانم هم میخواستم برم ولی مامان با اینکه سعی میکنه به روی خودش نیاره ولی توی محیط درمانی استرس میگیره و منم استرسی میشم برای همین کسیو با خودم نبردم. یه روز ظهر بعد دانشگاه برگشتم خونه یکم اینور و اونو کردم و لباسامو عوض نکردم با همون لباسای دانشگاه تنها ماشین مامانو برداشتم رفتم درمانگاه که آزمایش بدم و قبل از رفتن سعی کردم یه چیزی بخورم چون برای آزمایش ها نیاز نبود ناشتا باشم و قبلا هم برام پیش اومده بود که یهو ضعف میکنم و چشمام سیاهی میره و حالم بد میشه برای همین نمیخواستم باز اون حال بیاد سراغم. دیگه ماشینو پارک کردم و خودم جمع و جور کردم رفتم توی درمانگاه به طرف آزمایشگاه. نسخه و دفترچه‌ام رو دادم به پذیرش و یه برگه و سه تا برچسب بهم داد روش آزمایشامو نوشته بود که سه تا آزمایش بود رفتم داخل دوتا خانم مسن هم اونجا نشسته بودن و یه دختر جوون که بهش میخورد ۲۷ یا ۲۸ سالش باشه داشت آزمایش میگرفت از یکیشون تموم که شد خانم بعدی نشست و توی این مدت ضربان قلب من بالا رفته بود چون نفر بعدی منم و با دقت به آزمایش دادن اون دوتا خانم نگاه میکردم وقتی تموم شد برگشت سمت من و اشاره کرد که بشینم. خیلی استرس داشتم ولی دیگه راه فراری نبود رفتم نشستم برگه آزمایشامو بهش دادم و آستینمو زدم بالا و بعد ازش پرسیدم : همه رو با یه سوزن میگیرید؟

گفت: اره

منم استرس داشتم سعی کردم یکم با خانومه ارتباط بگیرم

گفتم: اخرین باری که آزمایش دادم ۸ یا ۹ سالم بوده الان خیلی استرس دارم

خانومه : گواهینامه داری؟

من: بله

خانومه: خب مگه گروه خونی رو توی کارت گواهینامه نمیزنن؟

من: توی فرم فقط گروه خونی رو پرسیده بودن منم از همون آزمایش بچگیم زدم A+

بعدش ابرو بالا انداخت و همینطوری که داشت با وسایل روی میزش ور میرفت پرسید آزماشت برای چیه؟

(پارت دوم)

گفتم : عمل بینی

دیگه چیزی نگفت و گارو بست ( اینو از خاطره هایی که خوندم اسمشو یادگرفتم)

منم سرمو برگردوندم که نبینم . یکم با انگشت روی دستم زد دنبال رگ بود بعد گفت دستتو مشت کن و دوبار پنبه کشید و سوزش سوزنو حس کردم

یهو خانومه گفت : اخ اخ اخ

منم ترسیدم که نکنه تو رگ نیست اخه من پوستم نازکه رگام از روی پوست مشخصه دیگه پرسیدم : چیشد؟

گفت: خونت پاشید بیرون و برگشتم دیدم روپوشش خونی بود روی دست خودم هم چند قطره خون بود داشته شیشه دوم رو پر میکرد دیگه منم داشتم نگاه میکردم و دستم خسته شده بود شیشه سومو گذاشت

پرسیدم: چقدر دیگه مونده؟

گفت : اخرشه

من: دستم میلرزه

دیگه گارو رو باز کرد و سوزنو درآورد و پنبه گذاشت گفت رگات سطحیه اینو نگهدار فعلا بشین تا بیام چسب بزنم.

چون دیده بود رنگم پریده گفت بشینم خودشم رفت اتاق بقلی. من دیگه داشتم احساس میکردم سرم داره سنگین میشه یه دختر دیگه هم روبروم نشسته بود یکم نشستم گفتم پاشم بلکه اون بیاد بشینه چون اونم اماده بود . ولی وقتی پاشدم دیگه داشت چشمام سیاهی میرفت رفتم سمت در خانومی که ازم آزمایش گرفت صدا کردم گفتم سرم داره سیاهی میره (سوتی دادم)

اونم خندش گرفته بود با خنده گفت : سرت سیاهی میره؟ چرا پاشدی ؟ بیا بیا دراز بکش روی تخت توی اتاق دراز کشیدم و مقنعه‌ام رو از سرم درآورد و یهو گفت اخ اخ چرا انقدر یقه بافتت بسته اس ؟ خوراکی نداری؟

من: تو ماشینه

خانومه: تنها اومدی؟

من: اره

از توی جیب روپوشش دوتا شکلات بهم داد و گفت اینو بخور ولی بلند نشو دیگه ازمایش نفر بعدی رو گرفت و کسی نبود چرخید سمت من و پرسید: چطوری ؟

گفتم: بهترم

بعد پاشد از توی یه قفسه که وسایلاشون اونجا بود یه ظرف سمنو دراورد ریخت توی یه لیوان یبار مصرف و با قاشق بهم داد گفت بشین اینو بخور برات اب میارم.

منم نشستم داشت میرفت آب بیاره باز تاکید کرد که از تخت پایین نرم و آب آورد و گفت : بخور میرم برات چلوکبابم میارم 😂 دیگه داشت باهام شوخی میکرد یکم حالو هوام عوض بشه .

توی همین حین یه دختر کوچولو که بهش میخورد ۸ سالش باشه اومد داخل و خانمه مشغول اون بود و باهاش صحبت میکرد و میگفت تو قویی و شجاعی و آزمایششو گرفت دختره هم هیچی نگفت و براش یه چسب عروسکی زد و تحویل باباش دادش چون اونجا قسمت خانوما بود پدرش داخل نیومده بود منم یکم خجالت کشیدم که خانومه دوتا شکلاتشو به من داده بود و دیگه نداشت به اون دختر کوچولوعه بده. خانومه دوباره برگشت و حال منو پرسید و گفت : سرگیجه و حالت تهوع نداری؟

گفتم : نه میتونم پاشم؟

گفت: اره و بعد یه غر زد که تنها اومدی الان میخوای بری رانندگی کنی…

گفتم: حالم خوبه نگران نباشید

با ذوق گفت: برو عمل کن بیا منم ببینمت خوشگل هستی حتما خوشگل تر میشی

منم تشکر کردم و گفتم حتما میام و اسمشونو پرسیدم و کیفمو برداشتم و دیگه برگشتم خونه ( توی برنامم هست الان که عمل کردم برم حتما بیینم اون خانوم رو چون واقعا مهربون بود و برای جبران مهربونیش براش چیزی ببرم بنظرتون یه جعبه شکلات مناسب هست؟) فرداش غروب رفتم جواب آزمایشو گرفتم و فرستادم برای منشی دکتر و گفتن که آزمایشام اوکی هستن

پ.ن: میخواستم از عمل بنویسم ولی هم طولانی شد خسته شدم هم اینکه نمیدونم قلم من به دلتون میشینه یا نه.

از نظر خودم خاطره عملم جالب تره.

اگر خواستید اونم مینویسم

(راستشو بخوایید خودم خیلی دوست دارم تا جزئیاتش یادمه برای کسی تعریفش کنم یا بنویسمش و یادگاری برام بمونه)

پ.ن: من خودم خاطراتی که ایموجی کمتری دارن بیشتر دوست دارم برای همین زیاد استفاده نکردم ولی شما اگر با ایموجی بیشتر ارتباط میگیرید بهم نظراتونو بگید، انتقادپذیریم خوبه

پ.ن: قبل از حرف زدن، بگذار كلماتت از اين

سه دروازه عبور كنند:

1.آيا حرفم حقيقت دارد؟

آيا گفتنش لزومى دارد؟

آيا گفتنش مهربانانه است؟

خاطره پریا جان

سلام :)🫴🏻 امیدوارم حالتون خوب باشه✨

من مدت زیادیه تو کانالم و خاطره هارو میخونم ولی تنبلی نمیزاشت بیام و خودمم خاطره بنویسم😂

من پریام و ۱۷ سالمه و بچه وسطیم🥲 دوتا داداش دارم که یکیش بزرگتره و یکیشم از من کوچیکتره

داداش بزرگترم شایان از وقتی پزشکی دانشگاه تهران قبول شد

رفت تهران و دیگه با ما زندگی نمیکرد

ولی خب متاسفانه خاطره سازی کردیم باهم💔🫠

من معمولا از آمپول نمیترسیدم و همیشه هم با شجاعت تمام میرفتم و آمپول میزدم ، تا اینکه یه مشکلی پیش اومد و من بیماری کبدی گرفتم و حدود ۲ ماه تو بیمارستان کودکان تهران بستری بودم (اون موقع ۱۲ ، ۱۳ سالم بود)

بعد از اون قضیه و اتفاقات بدی که اونجا برام افتاد من فوبیای شدیدی نسبت به آمپول پیدا کردم و خیلی تلاش کردم که مثل قبل ترس نداشته باشم ولی نشد و اون حس ترس و‌ وحشت از اون موقع همراهمه🥲💔

امیدوارم هیچ‌بچه ای راهی بیمارستان نشه:)))

بریم سراغ خاطره که مال همین عید امساله ، ۳ روز مونده به عید

برادر من اسفند ماه ۴۰۳ فارغ التحصیل شد و قراره بعد از عید بره و ۲ سال طرح رو بگذرونه

عید هر سال داداشم میاد شهر خودمون و کنار ماعه

امسال بیماری من دوباره شدت گرفت و پلاکت های خونم به شدت اومدن پایین و کبد و طحالم ورم کرد

ما رفتیم پیش دکتر خودم که از بچگی تحت نظرشم و وضیعتو گفتیم

دکتر گفت که از ۱ فروردین تا ۱۵ ام نیستم و بعد عید میام و پریاهم بعد تعطیلات باید بیاد و بستری بشه 🫠💔

واسه پلاکتام هم ۳ تا آمپول ویتامین k نوشت و گفت هر هفته یکیشو‌باید بزنی و چندتا قرصم نوشت یادم رفته اسماشونو ولی مال کبدن

دوتا تقویتی هم نوشت به خاطر کم خونی و‌کمبود ویتامین های بدنم

من اونجا چیزی نگفتم ولی تو سرم کلی نقشه میکشیدم 😂😂

اومدم خونه و دارو هارو گذاشتم تو کیف مدرسم که عقل جنم بهش نرسه

با خودم گفتم الان همه سرشون شلوغه یکم طفره برم یادشون میره😂 ولی ذهی خیال باطل

این دیگه مثل سرماخوردگی‌نبود که بگم استراحت میکنم و خوب میشم و آمپولارو نزنم

این بار دیگه همه منو زیر نظر داشتن انگار یه زندانی تو زندانه آلکاترازم💔🥲 هیچ راه فراری نبود

مامانم به شایان گفت که دارو هارو گذاشته آشپزخونه بره آمپولارو برداره و آماده کنه

شایان رفتو چیزی پیدا نکرد (چون من قایم کرده بودم😂)

خلاصه کلی گشتن و پیدا نکردن منم از ترس جونم قسم میخوردم که من خبری ندارم و ندیدم😂💔

داداش کوچیکترم پرهام دیده بود که من دارو هارو گذاشتم تو کیف مدرسم و کیفمم گذاشتم تو کمد

رفت و به شایان گفت (داداش کوچیکا خیلی رو مخنننن🗿)

برخلاف انتظارم شایان عصبانی نشد و اتفاقا خندید و گفت شیطون همه رو مسخره خودت کردی😂

داروهارو پیدا کرد و ویتامین k و یدونه نوروبیون برداشت که آماده کنه

من با یه چهره مظلوم و گلوی پر از بغض گفتم داداش من که قراره بعد عید بستری بشم و به اندازه کافی قراره اونجا اذیت بشم

میشه اینارو نزنم؟

شایان گفت : پریا تو که میدونی وضعیتت چقدر خطرناکه و‌پلاکتات رسیده به ۱۵ هزار

(پلاکت عادی بین ۱۵۰ هزار تا ۴۵۰ هزاره و مال من ۱۵ تا بود🥲)

گفتم : میدونم داداش ولی واقعا میترسم دست خودم‌نیست

شایان چهره وحشت زده منو‌دید و گفت خیل خب آروم باش عمل جراحی که نمیخوای بکنی دختر

رفت و یه لیوان آب برام آورد و گفت اینو بخور یکم به خودت بیا

اگه قول بدی همکاری کنی منم قول میدم زودی بزنم و هیچی حس نکنی خب؟

از اینکه شایان انقد آروم بود و داشت دلداریم میداد تعجب کردم چون سابقه نداشت انقد با ملایمت رفتار کنه😂 ولی میدونستم اگه طولش بدم دوباره اون روی سگش بالا میاد و این بار دیگه خبری از نازکشیدن و اینا نیست

شایان اومد بالا سرم و‌گفت زود باش بخواب آفرین لوس نشو

منم لج کرده بودمو گفتم الا و بلا نمیزنم که نمیزنم

گفت مجبورم میکنی مامانو صدا بزنم بیاد پاهاتو بگیره هااا خودت خجالت نمیکشی با این سن یکی عین بچه ها بیاد نگهت داره تا آمپول بزنی ؟😒

این حرفش بهم برخورد و بغضم ترکید و‌گریه‌کردم

با صدای گریه من مامان اومد گفت چیشد زدی ؟

شایان داد زد گفت مگه‌میزاره که دستم بهش بخوره هنوز هیچ‌کاری نکردم نشسته داره اشک تمساح میریزه

مامان اومد بغلم که یکم دلداریم بده

شایان دیگه صبرش تموم شده بود مثل بمب ساعتی بود که به لحظات انفجار نزدیک میشد😂😂

به مامان گفت میشه بری بیرون این تورو میبینه بیشتر لوس بازی در میاره

مامانم باشه ای گفت و سر منو بوس کرد و رفت

شایان بدون اینکه حرفی‌بزنه رفت در قفل کرد و کلیدو گذاشت تو‌جیبش که‌مثلا من فرار‌نکنم🫤

رفت پد الکلی رو در بیاره

کاملا ساکت بود و دیگه هیچی نمیگفت همین سکوتش منو بیشتر میترسوند🥲

منم آروم برگشتم و با یه صدای ریزی‌گفتم میشه یکیشو بزنم فقط

فقط ویتامین k رو بزن ، میشه؟ تورو خدا🥲😭

خیلی خشک و پوکر گفت نه حرف نزن فقط بخواب

اومد نشست‌کنار تخت و شلوارمو یکم‌داد پایین و پنبه رو‌ که کشید من عین سنگ‌سفت شدم با یه لحن آروم که انگار دیگه عصبانیت قبل رو‌نداشت گفت پریا‌ شل کن آفرین

من‌نمیخوام اذیت بشی

گفتم داداش به خدا نمیتونم

گفت : میتونی آفرین ، یه نفس عمیق بکش و به یه‌چیز‌دیگه فکر کن حواست اینجا نباشه

اول ویتامین k رو زد فک کنم

چون دردش خیلی کم و یکم فقط سوزش سوزن رو حس کردم و زیاد سر و صدا نکردم

ولی اشکام اصن بند نمیومد

بیشتر از اینکه به خاطر آمپول گریه کنم فکر اینکه قراره دوباره برم تو اون بیمارستان داشت عذابم میداد

اولی تموم شد و پنبه رو گذاشت و سوزنو در آورد میخواست جاشو ماساژ بده که دستشو پس زدم و بلند شدم ، گفت کجا؟؟؟

گفتم : من که بهت گفتم فقط یکیشو میزنم

گفت : بیجا کردی بخواب ببینم

داد زدم گفتم کلید اتاقو بده من باید برم دستشویی (الکی 😂)

گفت باشه بزار اینو بزنم بعد برو

میدونست که میخوام فرار کنم😂💔

دستشو برد دور کمرمو دوباره خوابوند رو تخت

شایان خیلی هیکلیه و من پیشش مثل یه مورچم و زورم به هیچ وجه بهش نمیرسه ولی نیشگون که میتونم بگیرم🙂‍↔️🤣

کلی نیشگونش گرفتم که ولم کن ولی هیچ کدوم روش اثر نداشت

دوباره همون سمت شلوارمو داد پایین و پنبه رو کشید که داد زدم داداش توروخدا الان اونجا رو آمپول زدیییی

گفت باشه میخوای این ورو بزنم ؟ با گریه و هق هق کنان گفتم آره

شلوارمو داد بالا و اون طرفشو داد پایین ، میدونستم نوروبیون خیلی درد داره و نباید سفت کنم خودمو ولی خب ترس نمیزاشت به این‌چیزا فکر کنم و محکم گوشه پتو رو گرفته بودم و گریه میکردم که یهو یه سوزش خیلی وحشتناکی رو تو پام حس کردم

درد خودم بس نبود باید درد آمپولم تحمل کنم💔

چون هر دوتامون خسته شده بودیم

من از گریه کردن و اون از صدای من 😂

خیلی سریع زد و دردش خیلی بیشتر شد ، افتضاح بود و اصلا نمیتونستم‌پامو تکون بدم

شایان گفت هی بهت میگم شل کن آروم بگیر تا تموم شه نمیزاری

منم مجبور شدم سریع بزنم و‌در بیارم تقصیر خودته (اینم انداخت گردن من😐)

گریه میکردم و داد میزدم بیشعور فلجم کردی

هفت سال پزشکی خوندی بهت یاد ندادن چجوری آمپول بزنیییی

هرچی از دهنم در میومد بهش گفتم

بعد که به خودم اومدم باورم نمیشد این حرفا رو من زدم ؟😐😂

اونم هیچی نگفت و مراعات حال بد منو کرد 😂

خلاصه گذشت و رفت ولی درد اون نوروبیون هنوز ولم نکرده خیلی بد درد میکنه و تیر میکشه

این خاطره مال هفته قبل بود و امشبم قراره دوباره ویتامین k رو بزنم 🥲💔

نمیدونم این شایان کی قراره دوباره برگرده تهران و از دستش خلاص بشم

هر روز شکر میکنم که باهم زندگی نمیکنیم😂😂

.

پ.ن : الان فقط دعا میکنم که هیچ وقت ۱۵ فروردین نشه و تعطیلات تموم نشه چون دلم نمیخواد دوباره برگردم به اون بیمارستان مزخرف ، مثل جهنم میمونه برام💔:)

خاطره علیرضا جان

👩‍⚕ آمپول خوردنم از سارا 😰

سلام عزیزان دل علیرضام 💚

من تک تک کامنت هارو میخونم مرسی که با کامنت هاتون بهم انگیزه میدید ❤️😘

گفتید که خاطرات کسی رو بگم که از آمپول می‌ترسه ، من کلا با آدمای شجاع بیشتر حال میکنم 😂

نکته دوم اینکه گفتید از خاطرات خودمم بگم.

چشم ❤️❤️

داشتم درمورد خاطرات تزریقاتم به آدمهای ترسو فکر میکردم که از خودم ترسو تر پیدا نکردم 🙈😄

مقدمه بگم من امپول خییییلی زدم تو زندگیم ولی تا حالا ترسم نریخته 😔

برترین جاش اونجاست که نتونی ترست رو بروز بدی و غرور مانعت بشه. 😓

سارا دوست چندین و چند سالمه و از ترم یک پرستاری باهم رفیقیم.

کلینیکی هم که کار میکنم مال مادر ساراست. باهم تو بخش تزریقات مشغولیم.

یه شب باهم شیفت بودیم حدود ساعت ۹ بود دکترا رفته بودن و سارا هم باید ۱۰ میرفت ولس من شیفت شب میموندم.

یادمه اون موقع تازه دوست شده بودیم و یکم رودربایستی داشتیم.

سارا خیلی محترمانه ازم خواست بهم یه آمپول بزنه (فرداش امتحان عملی تزریقات داشتیم و اون تازه کار بود و کارای منشی گری و اینا انجام میداد دستش به تزریقات سفت نشده بود)

منم موندم تو رودربایستی گفتم بزن🤥 ، تنها آمپولی که تو کلینیک داشتیم نوروبیون خارجی بود 😮

قلبم داشت میومد تو دهنم پیشونیم خیس عرق شده بود دراز کشیدم داشتم نفس نفس میزدم. 😰

اصلا حواسم نبود بعدا بهم گفت چند بار صدات کردم که شلوارتو درست کنی گوش نکردی 😄

حواسم با خنکی که تو باسنم حس کردم اومد سرجاش ، سرد بود و شوفاژم خراب بود. بنده خدا باهر بدبختی بود داده بود پایین 😄

خنکی رو که حس کردم استرسم بیشتر شد و ناخداگاه سفت کردم 😨

بعد انگشتای گرمشو حس کردم یکم فشار داد و با لحن محترمش گفت شل نمی‌کنین ؟؟

به زور گفتم چرا چرا...😟

بعد با یه لحن مهربون و شوخ گفت میخواید نزنم نگران شدم 🤭

گفتم نه بابا به خاطر سرماست به زور خودمو یکم شل کردم ولی با وجود اینکه زیاد تجربه نداشت باهوش بود یکم دستاشو به هم مالید که گرم تر بشن بعد با کف دستش یه دست کشید یکم شل شدم استرسم هم کمتر شد 🫠

(دیگه یادگرفته هربار همین شگردو میزنه 😅)

با خودکار چهار بخش تقسیم کرد و با انگشت عضله رو چک کرد و همه درساشو یه دور مرور کرد خلاصه پنبه رو کشید سمت راست 🥶

عضله رو تو دستش جمع کرد. بسم الله گفت سوزنو گذاشت رو پوستم سریع فرو کرد تا ته. یه اخ گفتم 😖پاهام اومد بالا یه لحظه سفت شدم 😣

دوباره دستشو گذاشت با وجود اینکه خودشم استرس داشت منو آروم کرد.

شل کردم یکم ولی درد تو کل باسنم می‌پیچید به زود خودمو نگه داشتم ولی خداروشکر زیاد طول نکشید مایع رو با آرامش تزریق کرد بعدشم جاش پنبه گذاشت یکم ماساژ داد

خییییییلی درد داشت 😩

بعدش یادمه گفت دیگه برا تمرین سراغ تو نمیام 😅 از استرس جون به لب شد طفلی 😄

ببخشید طولانی شد نظرتونو بگید

بیشتر خاطرات زدنم رو بذارم یا خوردنم. البته از مریض شدن سارا و دوتا آمپولش هم یه خاطره دارم.

دوستتون دارم ❤️❤️

خاطره آیدا جان

سلام حالتون چطوره ♥️ آیدام ♥️

من هیچوقت از ته دلم با خدا غر نزدم و اگه زدمم بعد سریع نماز خوندم و از خدا عذرخواهی کردم من توی ۱۳سال زندگیم خیلی از ته دل خندیدم و گریه کردم. بگذریم....

خاطره: من امسال بخاطر اینکه تو مدرسه معروفی ثبت نام کردم خیلییییی اذیت شدم و خیلی سختگیرن و و این خاطره مربوط به امساله که با خانمM(تو خاطره قبلیم گفتم معلم ریاضی)روز دوشنبه بود هوا خیلی سرد بود و بارون قشنگی می‌بارید زنگ آخر بود ریاضی داشتیم اسم منو صدا زد و منو برد پای تخته (یه سوال بود شیش تا شکل داشت و من همشو بلد بودم بجز اونی که به من افتاد. )یکم نگاه سواله کردم ولی بلد نبودم (من بخاطر شیمی درمانی که شدم و مدرسه نرفتم ریاضیم افتضاحه و حتی ممکنه امسال قبول نشم)گفتم خانم Mبلد نیستم

برگشت داد زد یعنی چه بلد نیستم مگه توام جزو این بچه ها نیستی هاا؟چرا یه ذره تلاش نمیکنی؟بهت داره خیلی خوش میگذره هااااا؟

داری خنگی خودتو ثابت می‌کنی ؟و بچه ها بهم خندیدن بجز دینا که قیافش عصبانی بود بازم خانمMگفت درس تو از همه ضعیفتره بسه چجوری امسال میخوای قبول بشی؟یه شیمی درمانی شدی که چه چشده خیلی چیز بزرگیه؟؟هااااا؟

اینجا من عین یه بمب ترکیدم گفتم:آآآرههه شما که شیمی درمانی نشدی چه بفهمی چیز بزرگیه خجالت نمیکشین بخاطر نمره منه اینجوری جلوی بچه ها خورد میکنین ؟هاااااا؟تاخالا شده دوهفته تمامممم بهتون آب و غذا ندن و با سرم زنده باشین ؟ تاحالا شده آزمایش مغز استخوان ازتون بگیرن که بفهمین شیمی درمانی چیهههههههه(با جیغ و داد میگفتم)

مگهههه دست خودم بوده که نرم مدرسهههه که ریاضی یاد نگیرم ؟گه جلوی همه بچه ها غرورمو خورد کنین؟؟گفتم خانمMتا عمر داشته باشم پامو تو کلاس شما نمی‌زارم

و کیفمو برداشتم و رفتم بیرون درم کوبیدم

قلبم شدید درد میکرد و حالم بد بود و تو شوک بودم که منم اینجوری حرف زدم؟؟😂رفتم تو حیاط رو صندلی نشستم با خدا حرف زدم گفتم من دیگه باهات قهرم چرا اصلا من باید سرطاان بگیرم یه کلمه بهت میگم که هیچوقتتتت تو زندگیم حلالش نمیکنم و باهات دیگه حرف نمی‌زنم اگه دوسم داری کاری کن تا دیگه انقد خورد نشم.و زدم زیر گریه

قلبم تند میزد میزد و درد میکرد یکم اب خوردم کاپشنم تمام خیسس بود از شدت بارون چند دقیقه بعد دینا اومد پیشم تو بغلش انقد گریه کردم که چشمام تار میدید و بهم گفت ولش کن عشقممم ای ننه گریه نکن دورت بگردم بلاخره زنگ خورد و اومدم خونه مامانم اومد پیشم پریدم بغلش و گریه کردم یکم آروم شدم ولی قلبم درد میکرد و که مامانم گفت چی شده براش همه چیزو تعریف کردم و گریم اوج گرفت چنان هق هق میکردم دل سنگم آب میشد💔 مامانم دید که واقعا حالم بده رفت در خونه عمم زد و آورد خونمون و مامانم براش توضیح داد و اونم رو به من گفت یکم آروم باش و رو کاغذ یه چیزی نوشت مهر زد (عمم پزشک عمومی از شانس خوبم اون روز نرفته بود درمانگاه واقعا میگن خدا حواسش به همه چی هست چون اگه عمم نبود اون روز من دیوونه میشدم)داد به مامانم

مامانم سریع حاضر شد و رفت داروخونه و منم دراز کشیده بودم عمم برام آب آورد و کمرمو ماساژ داد کلی خاطره برام گفت و مامانم اومد و عمم گفت عشقم یه لحظه همینجوری بمون منم نای تکون خوردن نداشتم

برعکس همیشه که واسه آمپول استرس میگیرم اینبار عادی بودم و فقط گریه میکردم عمم یه ذره شلوارم کشید پایین پد الکی زد و مبدل رو فرو کرد و آروم تزریق کرد و بعدم شلوارمو درست کرد و و منم در حین گریه کردن خوابم برد ‌بیدار شدم حالم خوب بود و قلبمم خوب شده بود از اون موقع هم دارم فیلم های ریاضی رو تو گوشی میبینم یعنی میرم مدرسه ولی سر ریاضی نه میرم تو کلاس های دیگه

تمام

(شب قبل سر یه مسئله ای داشتم از استرس و ترس دیووونه میشدم و و روز بعدشم اون اتفاق افتاد دوم اینکه من تو حیاط بودم یکی از بچه ها به ظاهر دوست صمیمی اومد و گفت واقعااا بلد نبودی اونو حل کنی ههه

سوم اینکه من فرداش یه آزمون مهمی داشتم که نرفتمم و سر اون استرس داشتم روز قبلشم با پسرعموم جنگم شده بود و گوشیم از دست داداشم افتاد و گلسش پودر شد و واقعا داشتم فشار روانی زیادی تحمل میکردم و این گریه من باید تو گینس ثبت شده چون دقیقا دوساعت تمام یه ریز گریه کردم 😂😂😂😂😂😂

ببخشید اگه بد بود و غلط املایی داشتم

امیدوارم هیچوقت تو این شرایط من قرار نگیرین و دوستون دارم ♥️

ساعت: چهار و چهل و هشت دقیقه صبح🌒

سلااام چطورید من پرندم فکر کنم بشناسید منو تا حالا دوتا خاطره نوشتم😍

اومدم خاطره ی ۲هفته پیش رو براتون تعریف کنم ❤️

من با تیام (همون که تو خاطره قبلی گفته بودم پسر دختر خالمه)رفته بودیم بیرون من یه عطسه کردم تیام گفت آجی گفتم بله گفت سرما خوردی؟؟گفتم نهه فقط یه عطسه کردم .

بعد دوباره ۳تا عطسه کردم که تیام گفت به مهراد که داداشمه میگم که سرما خوردی که من جلوشو گرفتم گفتم نهههههه مهراد آمپول میزنه🥺😅تیام خندید گفت ترسو😅گفتم نه که خودت نمیترسی 😅🥴خلاصه همینطور عطسه کردم تا اینکه فرداش دیدم بله سرما خوردم و اگر مهراد بفهمه حتما هم آمپول میده هم سرم .

پس تصمیم گرفتم. ازش قایم کنم😅😉

مهراد از سرکار اومد خونه.

مهراد:سلام عشق من 🥰

من:سلام چطوری؟

مهراد:چقدر بی حالی

من:نه خوبم

مهراد :راستشو بگو

من: نه خوبم چقدر میپرسی😶‍🌫️

مهراد : باشه عزیزم

من چندتا سرفه کردم مهراد تعجب کرد یه چشمک زد و گفت نکنه سرما خوردی؟؟؟؟😉😉

من:نهههههه کی گفته؟

مهراد:معلومه دیگه

من: نه بابا آب دهنم پرید تو گلوم

مهراد: باشه حالا میریم دکتر معلوم میشه😶‍🌫️😶‍🌫️

من: نهههه لازم نیست

مهراد:چرا برو بپوش

من :مهراد من خوبم ولم کن

مهراد:پرند گفتم برو بپوش سریع😑😌

من:باشه 🥺😭

پوشیدم مهراد رفت تو پارکینگ منتظرم 🙂

منم که داشتم آب نمک قرقره میکردم که یکم کمتر صدام بگیره

رفتم سوار ماشین شدم مهراد صدای آهنگ رو زیاد کرد گفتم صداشو کم کن گفت دیدی میریضی حال و حوصله نداری 😶‍🌫️گفتم نه بخدا

مهراد :باشه حالا معلوم میشه🥴

من: قیافم 😒😑

رسیدیم دکتر مهراد دستشو گذاشت رو پیش نیم گفت یکم تب داری گفتم من اصلا مریض نیستم

گفت آره جون خودت😅😅

رفتیم تو اتاق دکتر ،د‌کتر تا منو دید گفت اگه آمپول و سرم بزنی خوب میشی غیر از‌این هیچییی .

منم بغض کردم مهراد هم اخم کرد بهم😑😒

دکتر گفت آفرین دختر خوب 😑😑

مهراد گفت هرچی لازم باشه بنویسید براش دلم میخواست خفش کنم😤😤

دکتر ۵تا آمپول نوشت با ۲تا سرم

من خییییییییلی بد رگم و همیشه از سرم یا مچم رگ میگیرن 🥺🥺

این سری هم مهراد گفت به پرستار

مهراد:قول میدم که بعدش برات بلیط کنسرت خواننده ی مورد علاقتو بگیرم

من که هیچی نمیگفتم فقط گریه کردم😌😌

بعدم مهراد گفت از مچش بگیرید

منم که همکار نمیکردم مهراد دستمو به زور گرفت 🥺

گفت تکون نخور

منم گفتم مهراد

مهراد:جانمم

من:نزنیم

مهراد:ساکت😑😤

منم هیچی نگفتم تا احساس کردم سوزن تو مچمه جیغ زدم

مهراد: تموم شد

من:آخخخخخخخخ بسههه

مهراد:تموم شد تحمل کن دورت بگردم

من : نمیتونممم🥺🥺

مهراد :تماااااااام شد

من :آییییییی مچم😭😭

بلاخره تموم شد و مهراد جاش‌ رو ماساژ داد ولی من داشتم میمیردم از درد

ولی مهراد خداییش باهام همدلی کرد🥺🥺

سرم بعدی هم همینکارو کردم😑😑😅

و آمپولا خیلی درد نداشت جز آخری که خیییییلی درد داشت 🥺

ببخشید اگه کوتاه بود و قشنگ نبود❤️😍🥰

خاطره فاطمه جان

سلام

من تازه واردم

اسمم فاطمه است و شغلم پرستاری هست🥰

تقریبا یک هفته پیش بود که ۲۴ ساعت شیفت پشت سر هم برداشتم بدون وقفه با قهوه و هرچیز دیگه ای که کمک می‌کرد بیدار باشم بیدار موندم 🤦‍♀️

ظهر ساعتای یک و نیم شیفت و تحویل دادم

باید یه آزمایش میدادم که معمولا همین موقع ها میگرفتن از صبح استرس داشتم و خدا خدا میکردم سر پرستارمون که مهربونه خدایی ولی یه وقتایی واقعا جدی میشه و ترسناک ازیادش رفته باشه🤕

موقع تحویل دادن شیفت خیلی بی‌حال و کسل بودم سرم سنگین بود با خودم گفتم حتما بخاطره بی خوابیه 🤧

با پرستار شیفت بعد خداحافظی کردم میخاستم برم که سر پرستار از پشت گرفتتم 😬😬😬

سلام کردم گفت ما دیشب با هم یه قول و قرارهایی داشتیم گفتم چه قول و قرارهایی گفت قرار بود آزمایشتو امروز بدی گفتم آخ فراموش کردم شرمنده(الکی😶‍🌫️)

گفت برو وسایلاتو بزار بیا اتاق نه نمیخاد بیا بزار توهمون اتاق (این آزمایش باید حداقل شش ساعت بعدش تحت نظر باشی)منم مثه جوجه اردک دنبالش راه افتادم تو یکی از اتاقهای خالی(قبلا این آزمایش رو داده بودم) به یکی از پرستارا گفت آنژیوکت رو با یه سرم بیار منم وسایلامو گذاشتم رو یکی از صندلی ها به مامانمم پیام دادم شیفتم هروقت تموم شد میام خونه اگر تماس گرفتین جواب ندادم نگران نباشین تا شب میام و روی تخت نشستم معذب بودم دراز بکشم سر پرستار (خانم سمایی)آمد و گفت نمیخای دراز بکشی گفتم لازمه؟ گفت اگر لازم نمی‌بود دکتر اینقدر سفارش نمی‌کرد دراز بکش آروم دراز کشیدم ازم‌رگ گرفت و سرم رو وصل کرد که‌چیزی نگفتم👀

روم یه پارچه سفید انداخت و گفت میرم وسایلمو آماده کنم بیام

منم یکم‌خودمو جمع کنم و گرفتم خوابیدم😲(هم سرم‌سنگین بود هم خسته بودم🤥)از اونجایی که خیلی سابقه درخشانی توی فرار کردن از آمپول و آزمایش‌هستم نغمه(خانم سمایی)با پرستار اومد داخل دید من خوابم چند باری صدام کرد تا بیدار شدم چشمام قرمز بود و میسوخت انگار تب داشته باشم‌ آروم میخاستم بلند شم بشینم که نغمه نذاشت گفت اگر خیلی خوابت میاد بخواب گفتم نه میخاستم یکاری کنم یادم نمیاد(فراموشی گرفته بودم😥😂)گفت بخواب من حواسم به همه چی هست خوابیدم ساعتای پنج دوباره بیدار شدم نغمه تو اتاق بود داشت سرمو عوض می‌کرد و مینداخت آشغالی گفت بیام آزمایشتو بگیرم گفتم ساعت چنده؟گفت پنجه گفتم اوه آره باید برم زودتر گفت نمیشه هنوز آزمایش ندادی که گفتم برم فردا بیام‌گفت نه بشین به مامانت خبر میدم گفتم باشه دلم میخاست دوباره بخوابم ولی خودمو جمع کردم😄😂

نغمه آمد گفت مانتوتو درار گفتم فقط یک آستین گفت حالا فعلا همون رو درار گفتم نغمههههه تو رو خدا گفت باشه همون رو دراردستتو بالا سرت بخوابون هرکار میگفت با استرس فراوان انجام می‌دادم انگار میخواستم جون بدم اونم همش میگفت آروم نفس بکش هرچه عمیق تر دردش کمتر

واقعا ترسیده بودم 😰

همین که سوزن رو زد به سمت دستم خم شدم گفت صبر کن آروم نفس بکش گفتم آیییی زود باش فقط نغمهههه آیییییی گفت باشه باشه صبر کن یکم دیگه تحمل کنی تمومی من سعی میکردم‌نفس عمیق بکشم یا حداقل اینکه آروم باشم بالاخره تموم شد با صدای بلند گفتم آییی نغمه

نغمه در آوردش منم دستمو تو بغل گرفتم و خودمو انداختم روش نغمه هم‌گفت باشه هر وقت آروم‌شدی بگو‌ (همین آزمایشو باید از یکی از رگای پامپ میگرفتن از رون پا میگیرن)

داشت گریه ام‌میگرفتم‌اینکه دوباره‌ باید این درد رو متحمل بشم خیلی عذابم‌میداد

آروم دستمو درآوردم و راست خوابیدم نغمه تو پیدا کردن رگ یکمی زیادی طول میده ولی بهترین رگ‌رو پیدا میکنه الکل رو روی پام اسپری‌کرد آروم گفت پاتو تکون نده خوب

سوزنو وارد پام کرد

آییییییی نغمه

پاتو شل بگیر فاطمه پاتو شل بگیر فاطمهههه

آییییی نغمه نمیتونم

باشه نفس بکش

آییییییییی پاااام

آروم شل بگیر پاتو

دیگه داشتم‌گریه میکردم پام رو آروم گذاشتم روتخت دوباره و سعی کردم شلش بگیرم تا زودتر تموم بشه

فاطمه؟

هوم

گریه میکنی؟

نه زود باش نغمه ته دلم خالی شده الان عربده میزنما

گفت باشه تمومه

وقتی درآوردش بلند‌گفتم نغمه فشار نده جاشو آیییی

باشه باشه اشتباه‌کردم آروم باش

گوشیم زنگ‌میزدنغمه برش داشت گرفت سمتم گفت مامانت گفتم گفتی میگی بهش

باشه

جواب داد برگشت بهتری گفتم نه هنوز درد میکنه گفت میدونم

آروم باش خوب

آرومم

دستشو گذاشت رو پیشونیم بهتر میشی ولی با این آزمایش بهتر میشه تشخیص داد که چه خبره تب داری؟

نمیدونم سرم سنگیته(لعنت بهم😱)

سرما خوردی؟

نمیدونم بخدا

صبر کن

وسایلشو آورد معاینه کرد‌گفت اوه هم گوشت هم‌گلوت عفونت داره به‌پنی حساسیت داری؟

آره

دگزا هم مینویسم😩چند تا تقویتی با تب بر واسه الان فعلا چون اولاشه هر شش ساعتی بزن یه پنی یه دگزا الان میگم یکی بیاد چهار تا رو بزنه 🥺(پنی دگزا تب بر تقویتی)

گفتم نغمه نرو

گفت واسه چی

من هنوز آروم نشدم یکی دیگه رو به جونم ننداز

دوز پنی پایینه زیاد درد نداره

نغمه بزار این آروم شه بعد

تا اونموقع اون آماده میکنه

ای خدااااااا

حرف نباشه

بعد از اینکه نغمه رفت گرفتم‌خوابیدم 🤫😂

یه پرستار آروم تکونم میداد و صدام کرد خانم محمدی بود تک نرگس بخش گفتم چیزی شده؟

نه آمپولات آماده آن برگرد بزنم

چقدر مظلومانه برگشتم😁

آروم بزن خوب دوز پنی چقده؟

زیاد نیست بخواب

برگشتم اول تب بر رو زد که با ورود سوزن یکم تکون خوردم

سمت دیگه ام پنی رو زد از همون اول درد داشت پای مخالفم رو آوردم بالا کوبیدم روی تخت نرگسسس در آورد روش پنبه رو فشار داد گفت هر وقت آروم شدی بگو بقیه رو بزنم

دستش رو پنبه بود آروم سرمو آوردم بالا گفتم بزن همون سمتی که پنی رو زده بود دگزا رو هم زد هنوز جای پنی درد میکرد این باعث شد دردش تشدید بشه😭

آوردش بیرون و اون طرفو پنبه کشید تقویتی رو زد حتی سوزنشم با فشار زیاد رفت داخل سفت شده بودم هیچ جوره نمیشد

فاطمه شل کن فاطمه آروم نفس بکش شل بکن میدونم درد داره شل کن قول میدم زود تمومش کنم شل کن خودتو فاطمه بدو شل کن

صبر کن نرگس

چند تا نفس عمیق کشیدم اونم چند تا ضربه زد شل شد و ادامشو تزریق کرد

پنبه رو گذاشت روش و درآورد

سرم تو بالشت بود ولی نفس عمیق میکشیدم اونم دستش رو پنبه بود و بر نمی‌داشت

خوبی فاطمه؟

سرم تو بالشت بودو سعی می‌کردم گریه نکنم

فاطمه خوبی؟

سرم رو آوردم بالا گفتم آره خوبم

من میرم سرم رو آماده کنم بیارم تو تا اونموقع برگرد

واقعا پاهام درد میکرد

رفت وقتی برگشت گفت هنوز که برنگشتی ببخشید دردت اومد ولی تقصیر‌من نبود آمپول درد داشت

میدونم صبر کن

برگشتم دستمو گذاشتم رو تخت آنژیوکت رو درآورد یک رگ دیگه پایین تر از آرنجم گرفت تا راحت دستم بالا پایین بشه گرفت و سوزن‌رو وارد دستم کرد گفت خواب آور زدم بخواب

گفتم نمیزدی هم دو دقیقه دیگه خواب هفت پادشاه رو میدیدم

تقریبا ساعتای ۱۱ بود حس کردم دارم خفه میشم بلند شدم رفتم دم پنجره و بازش‌کردم و نفس میکشیدم ولی باد باعث تشدید خفگی میشد

اتاق سرد شده بود ولی من‌نفسم بالا نمی‌آمد عرق کرده بودم و تب داشتم ولی خیلی از آمپولایی که زدم نمی‌گذشت

نغمه اومد تو اتاق منو رو تخت ندید سر شو برگردوند کنار پنجره منو دید

گفتم فکر کردی فرار کردم؟

نه،چرا اونجایی؟سردت نیست؟

نفسم بالا نمیاد حس میکنم الان خفه میشم سرم گیج میره

بیا بشین رو تخت

اونجا خفه میشم همین جا خوبم

بیا ببینم چته

نمیتونم بخدا (بغضم ترکید😢)

آروم باش چیزی نشده که الان خوب میشی پنجره هم باز باشه نبندش

دستمو‌گرفت آورد کنار تخت

نمیتونم دراز بکشم

باشه همینطوری معاینه میکنم

تب سنج،فشار سنج،گوش قلب،آبسلانگ و... آورد (دکترم بود یجورایی دکتر عمومی بخش اوژانس بود که بخاطر شیفت زیادی که برمی‌داشت سرپرستار هم شد)

یکی یکی یادداشت میکرد تا فراموش نکنه

گفت تبت که بالاست

فشارتم که پایینه

گلوت و گوشتم عفونت داره

ضربان قلبت بالاست

تنگی نفس

و...

خوب حالا چکار کنم ببین با قرص که رفع نمیشه یه نیم ساعت دیگه هم که پنی و دگزا رو میخای بزنی از زیر اونا که نمیتونی در بری

پنی دگزا ، تب بر ،ویتامین سی،یه آرام بخش

با سرم که فشارت بیاد بالا

خودمو انداختم روی تخت گفتم میخای آبکشم کنی؟نغمه یکم دلرحم باش من همینجوری درد دارم تو چار تا چار تا آمپول مینویسی

گفت میگی چیکار‌کنم

نمیدونم هرکاری مثلا آمپولا رو کم کن حداقل نامردی نکن دیگه

نمیشه اون نمیشه ولی عوضش میتونم خودم برات بزنم

چه فرقی میکنه چه تو بزنی چه یکی دیگه

خوب حرف اضافه بسه بخواب تا بگم آمپولا رو بیارن

به یکی از پرستارا یکی یکی گفت حس کردم یچی اضافه گفتش گفتم یچی اضافه گفتی قرار بود کم کنی نه اضافه

نترس واسه تو سرم نوشتم یدونه سفتریاکسون😮‍💨

آمپولا رو رویک سینی آورد داد نغمه گفتم خیلی نامردین دست یه یکی کردین منو آبکش کنین

یه لحظه‌حس کردم سرفه ام گرفت و احساس خفگیم داشت تشدید میشد😶

سرفه‌کردم ولی بیشتر احساس خفگی می‌کردم و سرفم بند نمی‌آمد نغمه یه نگاه بهم کرد گفت آروم فاطمه‌آروم سعی کن نفس بکشی ولی نمیشد اصلا نمیتونستم نفس بکشم فقط سرفه می‌کردم از یجا به بعد گریه هم می‌کردم😁

به‌ سارا گفت اکسیژن بیاره سارا رفت با یک کپسول اکسیژن و ماسک برگشت سرفه بند نمیومد قرمز شده بودم اینقدر سرفه کرده بودم که حس میکردم گلوم زخم شده

ماسک رو گذاشت رو دهنم و درجه اکسیژن رو برد بالا و میگفت نفس بکش نفس عمیق

ولی نمیشد بعد از ده دقیقه یک‌ربع تند تند نفس میکشیدم ولی نفس میکشیدم دیگه بعد از نیم ساعت کاملا خوب شده بودم ولی انرژیم همون یک ساعت رفت کلا

ساعت ۱۲ بود نغمه گفت حالا برگرد اگر آروم شدی

برگشتم

تمام بدنم می‌لرزید نغمه‌پنجره رو بست شلوارم رو از یه طرف کشید پایین و باهام حرف می‌زد

اول تب بر رو زد که هیچ واکنشی نشون ندادم

نغمه: جواب آزمایشت اومده ولی من ترجیح اینکه اول حالت خوب بشه بعد آزمایش بررسی بشه و داروهاتو بگیری

همینجور که حرف می‌زد سمت دیگه رو پنبه کشید و پنی رو زد سوزنش با زور وارد پام شد اینو قشنگ فهمیدم

آیییییی پام نغمه آیییییی

تحمل‌کن الان تموم میشه

نمیتونم زود باش آیییی

خودمو سفت کردم و نفس های تند و پشت سر هم میکشیدم

شل کن فاطمه شل کن درش بیارم شل کن

صبر کن نغمه

چند تا نفس عمیق کشیدم نغمه هم با انگشتش فشار میداد دور محل تزریق رو دیدیم نه واقعا هیچ تاثیری نداشت

از اون ور نیشگون گرفت از‌پام که باعث شد شوکه بشم و شل بشم یهو کلشو خالی کرد تو‌پام😢 و درش آورد واقعا تو شوک بودم پنبه رو گذاشت روش و با دستش نگهش داشت سعی می‌کرد گرم کنه محل تزریق رو با دستش

اونقدر دردم اومده بود که بی‌حال شده بودم فشارم افتاده بود دوباره پام درد گرفت دگزا‌رو زده بود

رفت‌اونور تا سرم رو آماده کنه من هنوز درد داشتم پام هنوز درد میکرد و تیر می‌کشید

آرام بخش و سفتریاکسون رو ریخته بود تو سرم ویتامین سی رو هم بیخیال شده بود

اومد سمتم

پامو چند بار بالا پایین کرد این باعث می‌شد بیشتر دردم بگیره سرمو از تو بالشت در آوردم گفتم نکن تو رو خدا نغمه

سرمو تو بالشت کردم‌اینقدر بی‌صدا گریه کرده بودم که بالشت خیس خیس شده بود خیلی درد داشت 😭

نغمه گفت ببخشید اگر همکاری میکردی اینقدر دردت نمیومد نفس عمیق بکش آروم میشه

ولی من حتی نفس عادی هم مشکل داشتم

سرم رو برام وصل کرد

منم خوابیدم تا شش صبح که دوباره بیدارم کرد واسه آمپول😢

اگر تا اینجا خوب‌بود بگین ادامشو بگم😁

خاطره دریا جان

سلام به همگی...

امیدوارم که حال دلتون خوبِ خوب باشه...❤️

دریا هستم ؛

و نمیدونم دقیقا این چندمین خاطره اییه ک مینویسم...🫠

این خاطره ای که الان میخونید مربوط به عرفانِ (عموی ته تغاری)

قسمت اول❗️

این مدت اینقدر حالم بد بود و فشار روانی و استرس زیادی رو تحمل کردم

که به قول حامد حس میکنم ۵۰ سال پیر تر شدم...

پس اگه بد نوشتم ببخشید...❤️‍🩹

چند هفته ی پیش ،

عرفان با فرهاد یه بحث کوچولو داشتن ویکم دعواشون شد

سره اینکه عرفان میخواست یه کاری انجام بده و اون کار از نظر فرهاد بی عقلی محض بود و با عرفان مخالف بود و سر همین مسئله بحث داشتن.

دعواشون اصلا جدی نبود

یه بحث لفظی ساده بین برادرا...

یکی میگفت این کار غلطه

اون یکی میخواست متقاعدش کنه که درسته ،

از طرفیم چون فرهاد بزرگتره همه طرف فرهاد رو میگرفتن و به عرفان میگفتن قطعا درست میگه

اون سه چهارتا پیراهن از تو بیشتر پاره کرده ، تجربه داره به حرفش گوش بده...

ولی از نظر من باید می‌گذاشتن عرفان چیزی که توی سرش بود رو عملی میکرد

حتی اگه نمیشد و اشتباه بود هم برای خودش تجربه ای میشد

اما بماند...

اون روز عصر از کلاس برگشتم خونه

دیدم انگار حوصله ی خونه موندن رو ندارم

پس با همون کیف و وسایلم رفتم خونه ی اقاجون .

آقاجون و مامانجون سفر بودن و احتمال میدادم مهرداد و عرفان خونه باشن و در رو باز کنند برام،

اول هرچی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد آخر سر مجبور شدم از کلیدم استفاده کنم ، با کلی زحمت از توی کیفم پیداش کردم...(مدیونید فکر کنید از سر تنبلی کلید رو در نمیوردم😂)

در رو که باز کردم

صدای داد فرهاد میومد

گفت تو خودتم بکشی نمیزارم این کارو انجام بدی و بعدش عرفان که سریع از خونه رفت بیرون و در رو محکم کوبید بهم

اومدم برم دنبال عرفان اما اونقدر سریع رفت که نرسیدم بهش...

(بعدا عرفان گفت اصلا منو ندیده بود😐)

رفتم داخل کسی نبود

فرهاد بالا بود رفتم پیشش دیدم نشسته لب تخت

سرشو با دستاش گرفته و چشماشو بسته

نشستم پیشش گفت تو بودی آیفون رو سوزوندی از بس زنگ‌ زدی؟

گفتم اهوم😶

گفت اونوقت چجوری اومدی داخل الان؟

گفتم کلیدم پیشم بود😶

یعنی کلید داشتی و اینقدر زنگ میزدی؟

بحثو پیچوندم ،

این حرفا رو بیخیال فرهاد

چرا اینقدر سر به سر این عرفان میزاری؟

یه غلطی کرد اومد یه مشورت از تو بگیره

چند ماهه داری اینور اونور میبریش

آخرشم بهش میگی خودتم بکشی نمیزارم انجامش بدی؟؟

بابا عرفان خیلی مرده که هیچی بهت نگفت و رفت

فرهاد بی توجه به حرفام گفت کاش نمیزاشتی تنها بره

این دیوونس

یه کاری دست خودش نده؟

زیر لب گفتم دیوونه تویی عموی من🤦🏻‍♀️

بی جون خندید

گفتم رفتم دنبالش نرسیدم بهش

حالا زنگش میزنم

فرهاد یکم تو چشمام نگاه کرد

چشماش قرمزه قرمز بود

گفت دریا سرم خیلی درد میکنه یه قرص میدی بهم؟

رفتم پایین دنبال قرص و همزمان هم زنگ میزدم به عرفان ولی جواب نمیداد

قرص رو با یه لیوان آب دادم بهش

گفت جواب نداد؟

گفتم نه

دراز کشید روی تخت گفت یکم میخوابم سرم داره منفجر میشه

خبری شد صدام کن حتماااا بیدار میشم

و خوابید...

من موندم و عرفانی که تلفن رو جواب نمیده...

هرچقدر زنگ زدم بهش دریغ از یکبار جواب دادن اولش خودم رو دلداری میدادم که الان برمیگرده خونه ولی از یه تایمی که گذشت نگرانیم لحظه به لحظه بیشتر می‌شد

دلشوره ول کن نبود ، دلم گواه بد میداد...

فرهاد هم مسکن خورده بود و خواب بود و دلم نمیومد بیدارش کنم چون حالش اصلا خوب نبود

بقیه هم سرکار بودن نمیخواستم نگرانشون کنم

ولی وقتی دیدم تنهایی کاری از دستم بر نمیاد

دیگه مجبور شدم به مهرداد زنگ بزنم که سریع خودشو برسونه بریم دنبال عرفان...

عین مرغ سر کنده اینور اونور میرفتم و زنگ میزدم عرفان که شاید جواب بده

هوا تاریک شده بود و هیچ خبری ازش نداشتیم

چند دقیقه بعد بابا زنگ زد بهم

جواب دادم

گفت دریایی من دارم برمیگردم خونه بیام دنبالت باهم بریم؟

گفتم نه بابا تو برو منم خودم برمیگردم الان میام خونه

یکم سکوت کرد بعد گفت چرا صدات میلرزه؟

بغضمو قورت دادم گفتم نمیدونم مگه میلرزه؟

راستشو بگو ببینم چی شده دریا ، اتفاقی افتاده؟

گفتم میای اینجا بهت بگم؟

آره نیم ساعت دیگه اونجام و قطع کردیم

تو این تایم فرهاد هم بیدار شد

کلی غرغر کرد چرا بیدارم نکردین ولی نگرانی بخاطر عرفان نمیزاشت هیچ کدوممون به چیزای دیگه هم فکر کنیم

بابا هم رسید

موضوع رو گفتم بهش

یکم فرهاد رو چپ چپ نگاه کرد گفت خب کجا میتونه رفته باشه این بچه(بچه ۲۶ سالشه😂🤦🏻‍♀️)

حامد و مهرناز و بقیه بچه هام هم برگشتن خونه حالا همگی باهم دنبال عرفان میگشتیم🤦🏻‍♀️...

یکی دوبار هم آقاجون و مامانجون زنگ‌زدن و من خدا خدا میکردم که سراغ عرفان رو نگیرن و متوجه نشن که خبری از عرفان نداریم

چون کاری از دستشون بر نمیومد اون لحظه جز نگرانی و نمیتونستن خودشون رو برسونن بهمون بخاطر کارشون...

حدودای آخر شب بود و از اون تایم به بعد گوشی عرفان خاموش شد

اوضاع و حال اون لحظه هام رو حتی توصیف هم نمیتونم بکنم

از شدت نگرانی بدنم می‌لرزید

همش توی ذهنم تصورات بدی داشتم که نکنه بلایی سرش اومده

اوضاع خونه هم تعریفی نداشت

یکی زنگ میزد به دوستای عرفان شاید خبر داشته باشن

اون یکی همچنان خوده عرفان رو می‌گرفت شاید جواب بده

یکی غش میکرد از استرس و بچه ها به هوشش میوردن😂🤦🏻‍♀️

یکی آب قند درست میکرد

اون یکی فشارش از شدت حرص میرفت بالا

خلاصه که از در و دیوار خونه استرس می‌بارید...

هیچ کدوم آروم و قرار نداشتیم

از طرفی هم این کارا از عرفان واقعا بعید بود

هیچ کس باورش نمیشد چند ساعته ازش بی خبریم ، شب شده و بر نگشته هنوز...

این اخلاق از عرفان واقعا دور از انتظار بود،

این چند وقت همیشه گفتم که اگه مهرداد بود و خبری ازش نداشتیم میدونستم وقتی عصبیه عادت داره گوشیش رو جواب نده ولی عرفان نه...

فرهاد هم حالش اصلا خوب نبود ، خودش رو مقصر همه ی این مسائل میدونست

همه جا دنبال عرفان گشت

ولی سعی میکرد تا پیدا شدن عرفان فعلا نشون نده چقدر پشیمونه...

هرجایی که امکان می‌دادیم رفته باشه رو گشتن بچه ها ولی نبود که نبود

هر لحظه که گوشی یکیمون زنگ می‌خورد

دلم شور میزد نکنه یه خبر بدی از عرفان بهمون بدن...

بابا و فرهاد و مهرداد و حسام جون رفتن هرکدوم بیرون رو بگردن شاید پیداش کنن و من و بقیه یا خونه بودیم که اگه خبری ازش شد به بقیه هم بگیم یا جاهای دیگه رو می‌گشتیم...

از بس دور خونه راه رفته بودم زانو درد گرفتم ،

بی خبری بدترین حال دنیاست...

گوشیم رو برداشتم که برای بار آخر زنگ بزنم به عرفان شاید فرجی شد و جواب داد ،

که حامد گفت زنگ نزن خاموشه ،

زنگ زدن بی فایدست و همزمان لباس می‌پوشید که با بابا برن اداره پلیس دوباره که ببینن خبری از عرفان شده یا نه...

به حرف حامد گوش ندادم

زنگ زدم بهش اما گوشیش این دفعه خاموش نبود ؛

انگار اون لحظه دنیا رو بهم دادن ولی با شنیدن صدای یه خانوم

همون دنیا روی سرم خراب شد

اول با خودم گفتم حتما اشتباه شده

شماره رو چک کردم کاملا درست بود

با صدای لرزون سراغ عرفان رو از اون خانم گرفتم که گفت تصادف کرده الان بیمارستانه و حالش خوب نیست

یه چیزای دیگه ای هم گفت اما

شنیدن همین چندتا جمله کافی بود تا اون ته مونده ی انرژی که داشتم برای وایسادن روی پام از بین بره و بی جون بیوفتم زمین

عمه فریبا و بابا دوییدن سمتم

گوشی رو گرفتم سمت بابا که با پرستار حرف بزنه و آدرس بیمارستان رو بگیره و نمیدونم چرا دیگه از اونجا به بعد همه چیز خیلی محو یادمه ؛ خیلی کمرنگ...

وقتی رسیدیم بیمارستان

خودم رو دلداری میدادم که فوقش یه دست و پاش شکسته و گچ گرفته و حالش خوبه و برمیگریم خونه همه باهم ؛

ولی وقتی از پشت شیشه دیدمش

واقعیت با تصوراتم خیلی فرق داشت

عرفان بیهوش بود

اونقدری دستگاه بهش وصل بود که دیدن چهرش رو سخت کرده بود

ولی باز می‌شد خون های خشک شده روی صورتش رو دید

لباساش خاکی و پاره و خونی بودن

اون لحظه جزء بدترین لحظه های عمرم بود...

یکی از عزیز ترین آدم های زندگیم رو با این حال روی تخت بیمارستان دیدم...

کاملا شوکه بودم حتی گریه کردن هم یادم رفته بود

فقط با خودم میگفتم کاش همه ی اینا یه خواب وحشتناک باشه فقط ؛ همین...

الان که بهش فکر میکنم اینکه چطور سالم از اون موقعیت بیرون اومدم واقعا جای شکر داره😂(البته اگه سر درد ناشی از حال اون موقع و البته تنگی نفس و سوزش قفسه سینه و افت فشار ناگهانی و... رو فاکتور بگیریم خداروشکر سالم از این ماجرا بیرون اومدم😂🤦🏻‍♀️😐)

تصادف خیلی شدیدی بوده

عرفان ماشین رو پارک میکنه کنار خیابون ، میاد قدم بزنه که یه ماشین با سرعت میزنه بهش و بعدم فرار میکنه

آخر شب هم نبوده

تقریبا یک ساعت بعد از اینکه عرفان از خونه میره بیرون این تصادف اتفاق میوفته...

آدمایی که اونجا بودن زنگ میزنن آمبولانس میاد و عرفان رو میبره نزدیک ترین بیمارستان ممکن و بعدشم که به ما خبر دادن و ادامه ی ماجرا...

لحظات خوبی نبود ، میتونم با جرأت بگم بدترین حال ممکن رو داشتیم

عین لشکر شکست خورده همه افسرده و دمغ و نگرانِ نگران بودن

عرفان حالش خوب نبود و ما فقط باید منتظر میموندیم...

آقاجون و مامانجون هم خبردار شدن و قرار شد با اولین پرواز برگردن

همون اولش قرار بود عرفان رو ببریم بیمارستان مد نظر آقاجون اینا

ولی بعدش منصرف شدن

بعد از کلی مشورت به این نتیجه رسیدن که منتقل کردن عرفان با اون حالش کاملا کار پر ریسکیه ، پس منصرف انتقال شدن ...

عرفان دو روز با همون حال و بیهوش توی اون بیمارستان بود

لگن و کتف و دست و مهره های گردن و کمر و چشم و ... نیاز به عمل داشت

هر کدوم به نحوی آسیب دیده بودن

ضربه ای که به بدنش خورده بود بسیار شدید بوده و اجزای بدنش نیاز به عمل و مراقبت داشتن ولی تا سطح هوشیاریش یکم بالا تر نمیومد هیچ کاری نمیشد انجام داد...

توی اون دو روز تقریبا سطح هوشیاری عرفان پایین و پایین تر میومد و ما هر لحظه جون به لب میشدیم از این حالش ...

حال تک تکمون تعریفی نداشت

می‌فهمیدیم که هممون داریم تحلیل میریم ولی سعی میکردیم بهمدیگه نشون ندیم...

حفظ روحیه توی اون شرایط خیلی مهمه👌😐

(حفظ روحیه رو شاید بقیه بهتر انجام میدادن

ولی من نه😂تنها کاری که بلد نیستم در شرایط حساس انجام بدم قطعا همینه

اونقدر هول میشم که یادم میره روحیه چی هست 😂)

یه روزش که خونه ی آقاجون بودم

مامانجون خیلی بی قراری میکرد

حالش اصلا خوب نبود ، حال همه ی ما به کنار و حال اون به یه کنار...

عمه فریبا آروم به عمو احمد گفت یه ارامبخشی چیزی میخوای بزنی به مامان ؟

من نگران قلبشم یه لحظه هم اروم نمیگیره

اوضاعش اصلا خوب نیست

احمد جون گفت دقیقا بخاطر همون قلبش خیلی نمیشه از آرامبخش استفاده کرد

باید با احسان صحبت کنیم

و زنگ‌ زد به بابا

یکم با بابا حرف زدن و نمیدونم چی گفتن فقط مثل اینکه بابا دارو تجویز کرد برای مامانجون و عمو احمد رفت بگیره

چند دقیقه ی بعد برگشت

کلی قربون صدقه ی مامانجون رفت و با آرامش باهاش صحبت کرد...

مادر من قربون اون چشمات برم

من به شما قول میدم خودم عرفان رو برمیگردونم خونه

حالش داره بهتر میشه

اینقدر خودت رو اذیت نکن

ولی مامانجون فقط گریه میکرد

متأسفانه میدونستیم هممون روز به روز توی اون بیمارستان حال عرفان داره بدتر میشه ولی واقعیت ماجرا این بود که کاری از دستمون بر نمیومد جز دلداری دادن همدیگه و دست به دامن خدا شدن...

عمو احمد همونطور که صحبت می‌کرد با مامانجون شیشه آمپول رو شکست و و شروع کردن آماده کردنش

لرزش خفیف بدن من هم شروع شد ولی شاید ذهنم درگیر نگرانی های دیگه ای بود و وقت برای ترسیدن از صدای آمپول رو نداشتم...

مهرناز اومد پیش مامانجون کمک کرد برگشت

لباسش رو آماده کردن و من سرم رو برگردوندم و عمو احمد آمپول رو تزریق کرد

مامانجون بی هیچ اعتراضی ساکت بود و چند دقیقه بعد از تزریق هم خوابش برد

توی اون چند وقت دقیقا اوضاع ما همین بود و به زور آرامبخش و قرص های دیگه سر پا بودیم...

عرفان حالش تعریفی نداشت و همچنان بیهوش بود فقط روز آخری که توی اون بیمارستان بود سطح هوشیاریش یکم بیشتر شد که آقاجون طاقت نیورد

عرفان رو منتقل کردن بیمارستانی که اقاجون رئیسشه

از وقتی منتقل شد لحظه به لحظه حالش بهتر می‌شد

به قول امیرحسین انگار فهمید اینجا همه آشنا هستن 😂🥲

یه روز هم فرهاد زنگ‌ زد و خبر خوب به هوش اومدن عرفان رو بهمون داد

بعد از چند وقت حالمون خوب شد ،

اصلا انگار دنیا رو بهمون دادن...

دیگه لازم نبود از پشت شیشه ببینیمش...🙂✨

پ‌ن ۱ : عرفان هنوز بیمارستانه و مرخص نشده ولی خداروشکر نسبت به اون اوایل خیلی حالش بهتره...

امشب قراره من برم و پیشش بمونم ،

فیلم دانلود کردم باهم ببینیم😁

چون خیلی کلافست و البته حق داره

محیط بیمارستان واقعا روی آدم تاثیر میگذاره...

برخلاف تلاش هایی که عرفان میکنه برای مرخص شدن ولی دکتر ها اجازه نمیدن فعلا😬

عرفان میگه حس میکنم دارید تلافی این چند وقت نگرانی رو سرم در میارید😂😂

پ‌ن ۲ : وقتی اون ماشین میزنه به عرفان و عرفان پرت میشه روی زمین

گوشیش که دستش بوده از دستش میوفته و میره بین شمشاد ها و درخت های کنار خیابون

ماهم هرچی زنگ میزدیم فکر می‌کردیم عرفان قرار نیست جوابمون رو بده و ناراحته🤦🏻‍♀😄

و ما از بس زنگ زدیم بهش گوشیش شارژ تموم میکنه و خاموش میشه ،

آدم هایی که اونجا بودن و زنگ میزنن به اورژانس و چون توی بیمارستان هیچ نشونی از خانواده عرفان نداشتن که بخوان باهامون تماس بگیرن و عرفان هم که بیهوش بوده پس یکی از همون افرادی که همراه عرفان رفته بود بیمارستان ، برمیگرده و گوشی رو خاموش شده پیدا میکنه و میبره میده به بیمارستان و گوشی رو روشن می‌کنند و بعد هم که من زنگ زدم به گوشی و ادامه ی ماجرا...

پ‌ن ۳ : میدونم این موضوع تا اینجا اونطوری که میخواستید خاطره ی آمپولی نبود...

معذرت میخوام اگر که خسته شدین بابت خوندن این متن❤️

ولی من با نوشتن حالم خوب می‌شد

تصمیم گرفتم گوشه ای از احوالات این چند وقت رو بنویسم براتون تا هم ازتون بخوام برای حال عرفان دعا کنید هم من حتی شده برای مدت کوتاهی درگیری ذهنی کمتری داشته باشم و از این جهان و درگیری هاش حتی شده برای چند ثانیه غافل بشم ...

پ‌ن ۴ : عرفان درسته حالش نسبت به اوایل خیلی بهتره

بهوش اومده

صحبت میکنه

ولی ضربه ی ماشین به شدت شدید بوده

و تا اینجا بعد از کلی عمل ممکنه در آینده درست نتونه راه بره و اذیت بشه

اینو هنوز به خودش نگفتیم

میخوام ازتون براش دعا کنید ، توی آخرین عملی که قراره عمو احمد براش انجام بده

همه چیز درست پیش بره...

امیدوارم همیشه ی همیشه سالم و سلامت و شاد باشید

هیچ وقت هم گذرتون به بیمارستان نیوفته❤️

ممنون میشم اگه دوست داشتید برای عرفان هم دعا کنید که مثل قبل حالش خوب بشه☺️🤲🏻💛

پ‌ن ۵ : این موضوع قسمت های دیگه ای هم داره و البته به موضوع کانال هم بسیار مرتبط هستن...

ولی هم فرصت نکردم بنویسم و هم اینکه این خاطره خیلی طولانی میشد اگر قرار بود کامل ادامه بدم...

اگه دوست داشتید این رو بخونید و ادامش رو زود مینویسم براتون...

پ‌ن ۶ : حالا که این اتفاق افتاد برای عرفان

مثل اینکه همه دلشون براش سوخت

قرار شد حالش که خوب شد بره و کاری که توی ذهنش بود رو انجامش بده😂😐

پ‌ن ۷ : ممنون بابت نظرات زیباتون در رابطه با خاطرات قبلی

محبت دارید واقعا ممنونم🌹❤️

همینکه لطف میکنید و این خاطرات رو میخونید برای من خیلی با ارزشه✨

باز هم متشکرم برای نظرات زیبایی که می‌نویسید

تک تک رو میخونم و ببخشید که نمیتونم جدا جدا پاسخ بدم🌻✨💛

پ‌ن ۸ : راستی عیدتون هم مبارک باشه😍

امیدوارم از اینجا به بعد بشه بهترین سال های زندگیتون

همیشه خودتون و عزیزانتون سلامت باشید

در رفاه کامل و به هر چیزی که میخواین امسال برسید

سال نو مبارک🎉🎀🩷🌸

ببخشید اگه چشماتون خسته شد😘

ممنون که خوندید...❤️

دریا🌊