سلام

من تازه واردم

اسمم فاطمه است و شغلم پرستاری هست🥰

تقریبا یک هفته پیش بود که ۲۴ ساعت شیفت پشت سر هم برداشتم بدون وقفه با قهوه و هرچیز دیگه ای که کمک می‌کرد بیدار باشم بیدار موندم 🤦‍♀️

ظهر ساعتای یک و نیم شیفت و تحویل دادم

باید یه آزمایش میدادم که معمولا همین موقع ها میگرفتن از صبح استرس داشتم و خدا خدا میکردم سر پرستارمون که مهربونه خدایی ولی یه وقتایی واقعا جدی میشه و ترسناک ازیادش رفته باشه🤕

موقع تحویل دادن شیفت خیلی بی‌حال و کسل بودم سرم سنگین بود با خودم گفتم حتما بخاطره بی خوابیه 🤧

با پرستار شیفت بعد خداحافظی کردم میخاستم برم که سر پرستار از پشت گرفتتم 😬😬😬

سلام کردم گفت ما دیشب با هم یه قول و قرارهایی داشتیم گفتم چه قول و قرارهایی گفت قرار بود آزمایشتو امروز بدی گفتم آخ فراموش کردم شرمنده(الکی😶‍🌫️)

گفت برو وسایلاتو بزار بیا اتاق نه نمیخاد بیا بزار توهمون اتاق (این آزمایش باید حداقل شش ساعت بعدش تحت نظر باشی)منم مثه جوجه اردک دنبالش راه افتادم تو یکی از اتاقهای خالی(قبلا این آزمایش رو داده بودم) به یکی از پرستارا گفت آنژیوکت رو با یه سرم بیار منم وسایلامو گذاشتم رو یکی از صندلی ها به مامانمم پیام دادم شیفتم هروقت تموم شد میام خونه اگر تماس گرفتین جواب ندادم نگران نباشین تا شب میام و روی تخت نشستم معذب بودم دراز بکشم سر پرستار (خانم سمایی)آمد و گفت نمیخای دراز بکشی گفتم لازمه؟ گفت اگر لازم نمی‌بود دکتر اینقدر سفارش نمی‌کرد دراز بکش آروم دراز کشیدم ازم‌رگ گرفت و سرم رو وصل کرد که‌چیزی نگفتم👀

روم یه پارچه سفید انداخت و گفت میرم وسایلمو آماده کنم بیام

منم یکم‌خودمو جمع کنم و گرفتم خوابیدم😲(هم سرم‌سنگین بود هم خسته بودم🤥)از اونجایی که خیلی سابقه درخشانی توی فرار کردن از آمپول و آزمایش‌هستم نغمه(خانم سمایی)با پرستار اومد داخل دید من خوابم چند باری صدام کرد تا بیدار شدم چشمام قرمز بود و میسوخت انگار تب داشته باشم‌ آروم میخاستم بلند شم بشینم که نغمه نذاشت گفت اگر خیلی خوابت میاد بخواب گفتم نه میخاستم یکاری کنم یادم نمیاد(فراموشی گرفته بودم😥😂)گفت بخواب من حواسم به همه چی هست خوابیدم ساعتای پنج دوباره بیدار شدم نغمه تو اتاق بود داشت سرمو عوض می‌کرد و مینداخت آشغالی گفت بیام آزمایشتو بگیرم گفتم ساعت چنده؟گفت پنجه گفتم اوه آره باید برم زودتر گفت نمیشه هنوز آزمایش ندادی که گفتم برم فردا بیام‌گفت نه بشین به مامانت خبر میدم گفتم باشه دلم میخاست دوباره بخوابم ولی خودمو جمع کردم😄😂

نغمه آمد گفت مانتوتو درار گفتم فقط یک آستین گفت حالا فعلا همون رو درار گفتم نغمههههه تو رو خدا گفت باشه همون رو دراردستتو بالا سرت بخوابون هرکار میگفت با استرس فراوان انجام می‌دادم انگار میخواستم جون بدم اونم همش میگفت آروم نفس بکش هرچه عمیق تر دردش کمتر

واقعا ترسیده بودم 😰

همین که سوزن رو زد به سمت دستم خم شدم گفت صبر کن آروم نفس بکش گفتم آیییی زود باش فقط نغمهههه آیییییی گفت باشه باشه صبر کن یکم دیگه تحمل کنی تمومی من سعی میکردم‌نفس عمیق بکشم یا حداقل اینکه آروم باشم بالاخره تموم شد با صدای بلند گفتم آییی نغمه

نغمه در آوردش منم دستمو تو بغل گرفتم و خودمو انداختم روش نغمه هم‌گفت باشه هر وقت آروم‌شدی بگو‌ (همین آزمایشو باید از یکی از رگای پامپ میگرفتن از رون پا میگیرن)

داشت گریه ام‌میگرفتم‌اینکه دوباره‌ باید این درد رو متحمل بشم خیلی عذابم‌میداد

آروم دستمو درآوردم و راست خوابیدم نغمه تو پیدا کردن رگ یکمی زیادی طول میده ولی بهترین رگ‌رو پیدا میکنه الکل رو روی پام اسپری‌کرد آروم گفت پاتو تکون نده خوب

سوزنو وارد پام کرد

آییییییی نغمه

پاتو شل بگیر فاطمه پاتو شل بگیر فاطمهههه

آییییی نغمه نمیتونم

باشه نفس بکش

آییییییییی پاااام

آروم شل بگیر پاتو

دیگه داشتم‌گریه میکردم پام رو آروم گذاشتم روتخت دوباره و سعی کردم شلش بگیرم تا زودتر تموم بشه

فاطمه؟

هوم

گریه میکنی؟

نه زود باش نغمه ته دلم خالی شده الان عربده میزنما

گفت باشه تمومه

وقتی درآوردش بلند‌گفتم نغمه فشار نده جاشو آیییی

باشه باشه اشتباه‌کردم آروم باش

گوشیم زنگ‌میزدنغمه برش داشت گرفت سمتم گفت مامانت گفتم گفتی میگی بهش

باشه

جواب داد برگشت بهتری گفتم نه هنوز درد میکنه گفت میدونم

آروم باش خوب

آرومم

دستشو گذاشت رو پیشونیم بهتر میشی ولی با این آزمایش بهتر میشه تشخیص داد که چه خبره تب داری؟

نمیدونم سرم سنگیته(لعنت بهم😱)

سرما خوردی؟

نمیدونم بخدا

صبر کن

وسایلشو آورد معاینه کرد‌گفت اوه هم گوشت هم‌گلوت عفونت داره به‌پنی حساسیت داری؟

آره

دگزا هم مینویسم😩چند تا تقویتی با تب بر واسه الان فعلا چون اولاشه هر شش ساعتی بزن یه پنی یه دگزا الان میگم یکی بیاد چهار تا رو بزنه 🥺(پنی دگزا تب بر تقویتی)

گفتم نغمه نرو

گفت واسه چی

من هنوز آروم نشدم یکی دیگه رو به جونم ننداز

دوز پنی پایینه زیاد درد نداره

نغمه بزار این آروم شه بعد

تا اونموقع اون آماده میکنه

ای خدااااااا

حرف نباشه

بعد از اینکه نغمه رفت گرفتم‌خوابیدم 🤫😂

یه پرستار آروم تکونم میداد و صدام کرد خانم محمدی بود تک نرگس بخش گفتم چیزی شده؟

نه آمپولات آماده آن برگرد بزنم

چقدر مظلومانه برگشتم😁

آروم بزن خوب دوز پنی چقده؟

زیاد نیست بخواب

برگشتم اول تب بر رو زد که با ورود سوزن یکم تکون خوردم

سمت دیگه ام پنی رو زد از همون اول درد داشت پای مخالفم رو آوردم بالا کوبیدم روی تخت نرگسسس در آورد روش پنبه رو فشار داد گفت هر وقت آروم شدی بگو بقیه رو بزنم

دستش رو پنبه بود آروم سرمو آوردم بالا گفتم بزن همون سمتی که پنی رو زده بود دگزا رو هم زد هنوز جای پنی درد میکرد این باعث شد دردش تشدید بشه😭

آوردش بیرون و اون طرفو پنبه کشید تقویتی رو زد حتی سوزنشم با فشار زیاد رفت داخل سفت شده بودم هیچ جوره نمیشد

فاطمه شل کن فاطمه آروم نفس بکش شل بکن میدونم درد داره شل کن قول میدم زود تمومش کنم شل کن خودتو فاطمه بدو شل کن

صبر کن نرگس

چند تا نفس عمیق کشیدم اونم چند تا ضربه زد شل شد و ادامشو تزریق کرد

پنبه رو گذاشت روش و درآورد

سرم تو بالشت بود ولی نفس عمیق میکشیدم اونم دستش رو پنبه بود و بر نمی‌داشت

خوبی فاطمه؟

سرم تو بالشت بودو سعی می‌کردم گریه نکنم

فاطمه خوبی؟

سرم رو آوردم بالا گفتم آره خوبم

من میرم سرم رو آماده کنم بیارم تو تا اونموقع برگرد

واقعا پاهام درد میکرد

رفت وقتی برگشت گفت هنوز که برنگشتی ببخشید دردت اومد ولی تقصیر‌من نبود آمپول درد داشت

میدونم صبر کن

برگشتم دستمو گذاشتم رو تخت آنژیوکت رو درآورد یک رگ دیگه پایین تر از آرنجم گرفت تا راحت دستم بالا پایین بشه گرفت و سوزن‌رو وارد دستم کرد گفت خواب آور زدم بخواب

گفتم نمیزدی هم دو دقیقه دیگه خواب هفت پادشاه رو میدیدم

تقریبا ساعتای ۱۱ بود حس کردم دارم خفه میشم بلند شدم رفتم دم پنجره و بازش‌کردم و نفس میکشیدم ولی باد باعث تشدید خفگی میشد

اتاق سرد شده بود ولی من‌نفسم بالا نمی‌آمد عرق کرده بودم و تب داشتم ولی خیلی از آمپولایی که زدم نمی‌گذشت

نغمه اومد تو اتاق منو رو تخت ندید سر شو برگردوند کنار پنجره منو دید

گفتم فکر کردی فرار کردم؟

نه،چرا اونجایی؟سردت نیست؟

نفسم بالا نمیاد حس میکنم الان خفه میشم سرم گیج میره

بیا بشین رو تخت

اونجا خفه میشم همین جا خوبم

بیا ببینم چته

نمیتونم بخدا (بغضم ترکید😢)

آروم باش چیزی نشده که الان خوب میشی پنجره هم باز باشه نبندش

دستمو‌گرفت آورد کنار تخت

نمیتونم دراز بکشم

باشه همینطوری معاینه میکنم

تب سنج،فشار سنج،گوش قلب،آبسلانگ و... آورد (دکترم بود یجورایی دکتر عمومی بخش اوژانس بود که بخاطر شیفت زیادی که برمی‌داشت سرپرستار هم شد)

یکی یکی یادداشت میکرد تا فراموش نکنه

گفت تبت که بالاست

فشارتم که پایینه

گلوت و گوشتم عفونت داره

ضربان قلبت بالاست

تنگی نفس

و...

خوب حالا چکار کنم ببین با قرص که رفع نمیشه یه نیم ساعت دیگه هم که پنی و دگزا رو میخای بزنی از زیر اونا که نمیتونی در بری

پنی دگزا ، تب بر ،ویتامین سی،یه آرام بخش

با سرم که فشارت بیاد بالا

خودمو انداختم روی تخت گفتم میخای آبکشم کنی؟نغمه یکم دلرحم باش من همینجوری درد دارم تو چار تا چار تا آمپول مینویسی

گفت میگی چیکار‌کنم

نمیدونم هرکاری مثلا آمپولا رو کم کن حداقل نامردی نکن دیگه

نمیشه اون نمیشه ولی عوضش میتونم خودم برات بزنم

چه فرقی میکنه چه تو بزنی چه یکی دیگه

خوب حرف اضافه بسه بخواب تا بگم آمپولا رو بیارن

به یکی از پرستارا یکی یکی گفت حس کردم یچی اضافه گفتش گفتم یچی اضافه گفتی قرار بود کم کنی نه اضافه

نترس واسه تو سرم نوشتم یدونه سفتریاکسون😮‍💨

آمپولا رو رویک سینی آورد داد نغمه گفتم خیلی نامردین دست یه یکی کردین منو آبکش کنین

یه لحظه‌حس کردم سرفه ام گرفت و احساس خفگیم داشت تشدید میشد😶

سرفه‌کردم ولی بیشتر احساس خفگی می‌کردم و سرفم بند نمی‌آمد نغمه یه نگاه بهم کرد گفت آروم فاطمه‌آروم سعی کن نفس بکشی ولی نمیشد اصلا نمیتونستم نفس بکشم فقط سرفه می‌کردم از یجا به بعد گریه هم می‌کردم😁

به‌ سارا گفت اکسیژن بیاره سارا رفت با یک کپسول اکسیژن و ماسک برگشت سرفه بند نمیومد قرمز شده بودم اینقدر سرفه کرده بودم که حس میکردم گلوم زخم شده

ماسک رو گذاشت رو دهنم و درجه اکسیژن رو برد بالا و میگفت نفس بکش نفس عمیق

ولی نمیشد بعد از ده دقیقه یک‌ربع تند تند نفس میکشیدم ولی نفس میکشیدم دیگه بعد از نیم ساعت کاملا خوب شده بودم ولی انرژیم همون یک ساعت رفت کلا

ساعت ۱۲ بود نغمه گفت حالا برگرد اگر آروم شدی

برگشتم

تمام بدنم می‌لرزید نغمه‌پنجره رو بست شلوارم رو از یه طرف کشید پایین و باهام حرف می‌زد

اول تب بر رو زد که هیچ واکنشی نشون ندادم

نغمه: جواب آزمایشت اومده ولی من ترجیح اینکه اول حالت خوب بشه بعد آزمایش بررسی بشه و داروهاتو بگیری

همینجور که حرف می‌زد سمت دیگه رو پنبه کشید و پنی رو زد سوزنش با زور وارد پام شد اینو قشنگ فهمیدم

آیییییی پام نغمه آیییییی

تحمل‌کن الان تموم میشه

نمیتونم زود باش آیییی

خودمو سفت کردم و نفس های تند و پشت سر هم میکشیدم

شل کن فاطمه شل کن درش بیارم شل کن

صبر کن نغمه

چند تا نفس عمیق کشیدم نغمه هم با انگشتش فشار میداد دور محل تزریق رو دیدیم نه واقعا هیچ تاثیری نداشت

از اون ور نیشگون گرفت از‌پام که باعث شد شوکه بشم و شل بشم یهو کلشو خالی کرد تو‌پام😢 و درش آورد واقعا تو شوک بودم پنبه رو گذاشت روش و با دستش نگهش داشت سعی می‌کرد گرم کنه محل تزریق رو با دستش

اونقدر دردم اومده بود که بی‌حال شده بودم فشارم افتاده بود دوباره پام درد گرفت دگزا‌رو زده بود

رفت‌اونور تا سرم رو آماده کنه من هنوز درد داشتم پام هنوز درد میکرد و تیر می‌کشید

آرام بخش و سفتریاکسون رو ریخته بود تو سرم ویتامین سی رو هم بیخیال شده بود

اومد سمتم

پامو چند بار بالا پایین کرد این باعث می‌شد بیشتر دردم بگیره سرمو از تو بالشت در آوردم گفتم نکن تو رو خدا نغمه

سرمو تو بالشت کردم‌اینقدر بی‌صدا گریه کرده بودم که بالشت خیس خیس شده بود خیلی درد داشت 😭

نغمه گفت ببخشید اگر همکاری میکردی اینقدر دردت نمیومد نفس عمیق بکش آروم میشه

ولی من حتی نفس عادی هم مشکل داشتم

سرم رو برام وصل کرد

منم خوابیدم تا شش صبح که دوباره بیدارم کرد واسه آمپول😢

اگر تا اینجا خوب‌بود بگین ادامشو بگم😁