خاطره علی جان
سلام دوستان . علی هستم مربی ورزش و این خاطره در ادامه خاطره قبلی هست . تا اینجا گفتم که رفتم خونه و خوابیدم تا غروب بیدار شدم خیلی گشنم بود ولی حال نداشتم چیزی درست کنم زنگ زدم پیتزا سفارش دادم منتظر بودم پیتزا برسه عمو زنگ زد حالمو پرسید گفتم توپه توپم گفت میدونم جواب آزمایشت جلو چشمامه گفتم چقدر زود قرار بود فردا بیاد گفت اینم از مزیت های برادرزاده دکتر بودنه گفتم بیشتر شبیه اوج بدبختیه . عمو گفت چند دست لباس بردار میام دنبالت گفتم کجا به سلامتی؟ گفت یا میای خونه من یا خونه بابات گفتم هیچ کدوم خونه خودم راحتم گفت نیم ساعت دیگه بیا پایین گفتم عمو بی خیالم شو حوصله ندارم جایی برم گفت نیم ساعت دیگه منتظرتم و قطع کرد.میدونستم مقاومت فایده نداره آماده شدم ولی چیزی با خودم نبردم که آخر شب برگردم عمو اومد دید چیزی دستم نیست گفت لجبازی گفتم به کی رفتم؟ صبر کردیم پیتزام برسه و بعد رفتیم .عمو تو راه از جواب آزمایش گفت و توجیهم کرد رفتیم خونه بابا عمو گفت همه خونه بابات جمع شدن گفتم زودتر میگفتین حوصله مهمون ندارم گفت ماییم و خواهرتو و شوهرش.رفتیم داخل دیدم مهسا(خواهرم) داره گریه میکنه تعجب کردم اومد بغلم کرد گفتم چی شده؟کی ناراحتت کرده؟ گفت هیشکی گفتم پس چرا گریه میکنی؟ گفت آخه دارم مامان میشم خیلی خوشحال شدم دوباره بغلش کردم تبریک گفتم به حسام (همسرش و پسر عمه بنده) تبریک گفتم. به مهسا گفتم مامان شدن مگه گریه داره؟اشک شوقه؟ گفت صبح که جواب آزمایش گرفتم اشک شوق ریختم اونو از دست دادی گفتم اخبار گفت سیل شده به خاطر اشکای تو بوده گفت مسخرم نکن.گفتم حالا اشک شب برای چیه؟ گفت داداش تو ورزشکاری کسی کمبود ویتامین داشته باشه میفهمی؟گفتم آبجی جون اینو پزشکا میفهمن گفت من نمیخوام آمپول بزنم تو بگو چی بخورم کمبود نداشته باشم. علت گریه مشخص شد .حسام گفت داداش 8 تا دونه آمپوله دکتر گفته هر دو هفته یدونه بزنه تو بگو گریه داره؟ گفتم چی بگم حتما مهسا صلاح میدونه گریه کنه اذیتش کردیم آروم بشه زن عمو گفت به خاطر هورمونا حساس شده گفتم هورمونا زود تغییرات ایجاد کردن یکم مهلت میدادن تا 9 ماه حسام پیر میشه. شام خوردیم عمو به مامان گفت علی مریضه چند روز اینجا نگهش دار تو خونه غذا نداره پیتزا سفارش میده مامان 😡😡 گفتم خودم درست میکنم امشب حال نداشتم. مامان گفت همینجا میمونه چیزی نگفتم.عمو به حسام گفت تو هم حتما آمپولاتو پیچوندی حسام گفت خدایی امروز وقت نکردم بزنم فردا میزنم مهسا گفت تا فردا صبر نکنیم بچه مون مریض میشه امشب بزن حسام حرصش گرفته بود گفت بچه تو شکم من نیست چجوری مریض میشه مهسا گفت وقتی جفت مامان بچه بخوابی مامان بچه مریض میشه بچه مریض میشه بزرگش میکنی دوتا دونه آمپوله چیزی نیست. حسام گفت آمپولا همرام نیست عمو به مرتضی گفت کیفمو بیار از داروهای علی برای حسام آمپول جدا کنم من 😊حسام 😳 حسام گفت دایی بی خیال نمیشید ؟ الان حالم خوبه چرا بزنم عمو گفت خوب نیستی فقط فکر میکنی خوبی . پلاستیک داروها رو دراورد من 😱😱😱😱گفتم اینا همش برای منه؟ عمو گفت اگه داوطلب پیدا کردی تقسیمش میکنم گفتم صبح 4 تا زدم خوب شدم عمو گفت تو ماشین شرح حال دادم اگه میخوای برای پدر و مادرتم بگم گفتم اکی فهمیدم . دو تا برای حسام جدا کرد بهش گفت برو اماده شو مرتضی بزنه راحت شی حسام گفت علی تو بزن با مرتضی راحت نیست . رفتیم تو اتاق یکیشو آماده کردم حسام آماده شد قبل از اینکه بزنم سفت کرد چیزی نگفتم پد می کشیدم خودش شل کرد اولی رو زدم فقط آخرش دستش مشت شد و ای ای کرد گفتم تمومه کشیدم بیرون دومی رو آماده کردم پای مخالف پد کشیدم اولش آروم بود وسط تزریق سفت شد و پاشو از زانو اورد بالا گفتم آروم باش شل کن شل کن چیزیش نمونده گفت خیلی درد داره گفتم میدونم شل کن درش میارم شل شد کامل تزریقش نکردم درش اوردم . چند دقیقه دراز کشید گفت تو میخوای چکار کنی پدرت در میاد اینا رو بزنی گفتم همه رو نمیزنم همون موقع عمو اومد داخل با دو آمپول آماده در دست حسام گفت دایی به خدا دوتا از امپولا مونده بود که زدم عمو خندید گفت خرس گنده داره بابا میشه از دو تا آمپول میترسه بهش گفت اینا برای شما نیست الان بلند شو جاتو بده به علی.
من تو شوک بودم 😳😳 گفتم صبح زدم حداقل بزارید فردا عمو گفت دو تا دونه است دقیقا مثل همینایی که به حسام زدی عمو به حسام گفت دردت اومد؟ حسام گفت کم نه عمو گفت علی زود باش آماده ان بزنم گفتم یدونه بزنید گفت زود باش حسام بلند شد دراز کشیدم اصلا دوست نداشتم بزنم عمو پد کشید تا آمپولو زد تکون خوردم با یه دست کمرمو گرفت گفت آروم باش درد نداره تزریقش کرد کشید بیرون دومی رو زد نزدیک پنی که صبح زده بودم بلند گفتم آیییییییییییییییییییییییییی عمو گفت چت شده هنوز نزدم گفتم عمو درش بیار نزدیک پنی زدی گفت تحملش کن شروع کرد پمپ کردن باز صدام بلند شد عمو دید اذیتم درش اورد رو تخت پخش شدم حسام جاشو ماساژ میداد دردش بیشتر میشد عمو سرسورنگ عوض کرد سمت مخالف زد دردش قابل تحمل تر بود همشو تزریق کرد کشید بیرون. اومد بالاسرم موهامو به هم ریخت آروم گفت نیاز بود همشو بزنم میدونم درد داری ولی دو روز تحمل کن خوب بشی نمیشه عفونت تو بدنت بمونه . حسام گفت دایی این آمپولایی که علی زد اونایی نیست که من زدم ؟ عمو خندید گفت یکیش همون بود. عمو رفت گفت دردت آروم شد بیا. حسام گفت میخوای کمپرس کنم گفتم نه برو پیش بقیه منم یکم دیگه میام. حسام رفت منم بعد از یه ربع رفتم همه حالمو پرسیدن گفتم خوبم مهسا دوباره بغلم کرد گریه میکرد گفت خیلی اذیت شدی گفتم نه گفت دروغ نگو صدات اومد خندیدم گفتم برای شوخی داد زدم عمو گفت راست میگه برای شوخی داد زد. حسام حسودی میکرد چرا مهسا فقط به خاطر من گریه میکنه به خاطر شوهرش گریه نمیکنه . نمیدونم فقط مهسا اینقدر حساس شده یا همه تو دوران بارداری به این شدت حساس میشن و زود گریه میکنند . 🤔