خاطره علی جان

سلام دوستان . علی هستم مربی ورزش و این خاطره در ادامه خاطره قبلی هست . تا اینجا گفتم که رفتم خونه و خوابیدم تا غروب بیدار شدم خیلی گشنم بود ولی حال نداشتم چیزی درست کنم زنگ زدم پیتزا سفارش دادم منتظر بودم پیتزا برسه عمو زنگ زد حالمو پرسید گفتم توپه توپم گفت میدونم جواب آزمایشت جلو چشمامه گفتم چقدر زود قرار بود فردا بیاد گفت اینم از مزیت های برادرزاده دکتر بودنه گفتم بیشتر شبیه اوج بدبختیه . عمو گفت چند دست لباس بردار میام دنبالت گفتم کجا به سلامتی؟ گفت یا میای خونه من یا خونه بابات گفتم هیچ کدوم خونه خودم راحتم گفت نیم ساعت دیگه بیا پایین گفتم عمو بی خیالم شو حوصله ندارم جایی برم گفت نیم ساعت دیگه منتظرتم و قطع کرد.میدونستم مقاومت فایده نداره آماده شدم ولی چیزی با خودم نبردم که آخر شب برگردم عمو اومد دید چیزی دستم نیست گفت لجبازی گفتم به کی رفتم؟ صبر کردیم پیتزام برسه و بعد رفتیم .عمو تو راه از جواب آزمایش گفت و توجیهم کرد رفتیم خونه بابا عمو گفت همه خونه بابات جمع شدن گفتم زودتر میگفتین حوصله مهمون ندارم گفت ماییم و خواهرتو و شوهرش.رفتیم داخل دیدم مهسا(خواهرم) داره گریه میکنه تعجب کردم اومد بغلم کرد گفتم چی شده؟کی ناراحتت کرده؟ گفت هیشکی گفتم پس چرا گریه میکنی؟ گفت آخه دارم مامان میشم خیلی خوشحال شدم دوباره بغلش کردم تبریک گفتم به حسام (همسرش و پسر عمه بنده) تبریک گفتم. به مهسا گفتم مامان شدن مگه گریه داره؟اشک شوقه؟ گفت صبح که جواب آزمایش گرفتم اشک شوق ریختم اونو از دست دادی گفتم اخبار گفت سیل شده به خاطر اشکای تو بوده گفت مسخرم نکن.گفتم حالا اشک شب برای چیه؟ گفت داداش تو ورزشکاری کسی کمبود ویتامین داشته باشه میفهمی؟گفتم آبجی جون اینو پزشکا میفهمن گفت من نمیخوام آمپول بزنم تو بگو چی بخورم کمبود نداشته باشم. علت گریه مشخص شد .حسام گفت داداش 8 تا دونه آمپوله دکتر گفته هر دو هفته یدونه بزنه تو بگو گریه داره؟ گفتم چی بگم حتما مهسا صلاح میدونه گریه کنه اذیتش کردیم آروم بشه زن عمو گفت به خاطر هورمونا حساس شده گفتم هورمونا زود تغییرات ایجاد کردن یکم مهلت میدادن تا 9 ماه حسام پیر میشه. شام خوردیم عمو به مامان گفت علی مریضه چند روز اینجا نگهش دار تو خونه غذا نداره پیتزا سفارش میده مامان 😡😡 گفتم خودم درست میکنم امشب حال نداشتم. مامان گفت همینجا میمونه چیزی نگفتم.عمو به حسام گفت تو هم حتما آمپولاتو پیچوندی حسام گفت خدایی امروز وقت نکردم بزنم فردا میزنم مهسا گفت تا فردا صبر نکنیم بچه مون مریض میشه امشب بزن حسام حرصش گرفته بود گفت بچه تو شکم من نیست چجوری مریض میشه مهسا گفت وقتی جفت مامان بچه بخوابی مامان بچه مریض میشه بچه مریض میشه بزرگش میکنی دوتا  دونه آمپوله چیزی نیست. حسام گفت آمپولا همرام نیست عمو به مرتضی گفت کیفمو بیار از داروهای علی برای حسام آمپول جدا کنم من 😊حسام  😳     حسام گفت دایی بی خیال نمیشید ؟ الان حالم خوبه چرا بزنم عمو گفت خوب نیستی فقط فکر میکنی خوبی . پلاستیک داروها رو دراورد من 😱😱😱😱گفتم اینا همش برای منه؟ عمو گفت اگه داوطلب پیدا کردی تقسیمش میکنم گفتم صبح 4 تا زدم خوب شدم عمو گفت تو ماشین شرح حال دادم اگه میخوای برای پدر و مادرتم بگم گفتم اکی فهمیدم . دو تا برای حسام جدا کرد بهش گفت برو اماده شو مرتضی بزنه راحت شی حسام گفت علی تو بزن با مرتضی راحت نیست . رفتیم تو اتاق یکیشو آماده کردم حسام آماده شد قبل از اینکه بزنم سفت کرد چیزی نگفتم پد می کشیدم خودش شل کرد اولی رو زدم فقط آخرش دستش مشت شد و ای ای کرد گفتم تمومه کشیدم بیرون دومی رو آماده کردم پای مخالف پد کشیدم اولش آروم بود وسط تزریق سفت شد و پاشو از زانو اورد بالا گفتم آروم باش شل کن شل کن چیزیش نمونده گفت خیلی درد داره گفتم میدونم شل کن درش میارم شل شد کامل تزریقش نکردم درش اوردم . چند دقیقه دراز کشید گفت تو میخوای چکار کنی پدرت در میاد اینا رو بزنی گفتم همه رو نمیزنم همون موقع عمو اومد داخل با دو آمپول آماده در دست حسام گفت دایی به خدا دوتا از امپولا مونده بود که زدم عمو خندید گفت خرس گنده داره بابا میشه از دو تا آمپول میترسه بهش گفت اینا برای شما نیست الان بلند شو جاتو بده به علی.

من تو شوک بودم 😳😳 گفتم صبح زدم حداقل بزارید فردا عمو گفت دو تا دونه است دقیقا مثل همینایی که به حسام زدی عمو به حسام گفت دردت اومد؟ حسام گفت کم نه عمو گفت علی زود باش آماده ان بزنم گفتم یدونه بزنید گفت زود باش حسام بلند شد دراز کشیدم اصلا دوست نداشتم بزنم عمو پد کشید تا آمپولو زد تکون خوردم با یه دست کمرمو گرفت گفت آروم باش درد نداره تزریقش کرد کشید بیرون دومی رو زد نزدیک پنی که صبح زده بودم بلند گفتم آیییییییییییییییییییییییییی عمو گفت چت شده هنوز نزدم گفتم عمو درش بیار نزدیک پنی زدی گفت تحملش کن شروع کرد پمپ کردن باز صدام بلند شد عمو دید اذیتم درش اورد رو تخت پخش شدم حسام جاشو ماساژ میداد دردش بیشتر میشد عمو سرسورنگ عوض کرد سمت مخالف زد دردش قابل تحمل تر بود همشو تزریق کرد کشید بیرون. اومد بالاسرم موهامو به هم ریخت آروم گفت نیاز بود همشو بزنم میدونم درد داری ولی دو روز تحمل کن خوب بشی نمیشه عفونت تو بدنت بمونه . حسام گفت دایی این آمپولایی که علی زد اونایی نیست که من زدم ؟ عمو خندید گفت یکیش همون بود. عمو رفت گفت دردت آروم شد بیا. حسام گفت میخوای کمپرس کنم گفتم نه برو پیش بقیه منم یکم دیگه میام. حسام رفت منم بعد از یه ربع رفتم همه حالمو پرسیدن گفتم خوبم مهسا دوباره بغلم کرد گریه میکرد گفت خیلی اذیت شدی گفتم نه گفت دروغ نگو صدات اومد خندیدم گفتم برای شوخی داد زدم عمو گفت راست میگه برای شوخی داد زد. حسام حسودی میکرد چرا مهسا فقط به خاطر من گریه میکنه به خاطر شوهرش گریه نمیکنه . نمیدونم فقط مهسا اینقدر حساس شده یا همه تو دوران بارداری به این شدت حساس میشن و زود گریه میکنند . 🤔

خاطره رزا جان

سلام دوستای عزیزم . امیدوارم حال تک تک شما خوب باشه . رزا هستم . دیشب گفتم ک امپول و سرم دارم . میرم ی راست سر خاطره چون حالم بده نمیتونم تایپ کنم  اذیت میشم . هفته قبل بود ک در عرض پنج دقیقه تصمیم گرفتیم ک بریم قشم . و چون امیر شرکت بود و خیلی یهویی شد زنگ بهش زدم ک امیر من دارم میرم قشم و اون شوک شد .گفت عشقم چرا یهویی گفتم آبجیم اینا میخوان برن ماهم داریم میریم اینارو با گریه میگفتم وچون دلتنگش بودم خیلی . گفت رزا خانومم گریه نکن ااا میری مسافرت برو خوش بهت بگذره گفتم توهم بیا گفت خانومم میدونی ک این هفته درگیرم نمیتونم بیام . و همش گفت مراقب خودت باش منم هی گفتم چشم . خلاصه حرکت کردیم و شب رسیدیم قشم دوروز بعدش من رفتم دوش گرفتم موهام بلنده تا زیر زانوم هست خشک نکردم . ونوشتم توماشین شیشه رو دادم پایین باد خورد ب سرم . شبم زیر اسپلیت خوابیدم . شد فرداش رفتیم دریا و من رفتم شنا آب رفت تو گوشم باز موهام و لباسام خشک نکردم . رفتیم هتل ی دوش گرفتم ب امیر زنگ  زدم و حالشو پرسیدم و حالم خوب شد . انگاری انرژی زا هست  تا صداش می‌شنوم یا میبینمش حالم خوب میشه ‌ گفت مراقب خودت بودی گفتم اره الی لباسام خیسه چون یهویی ما رفتیم من لباس برنداشتم همرام . همینجور با موی خیس خوابیدم سحر احساس سرماخوردگی داشتم ب روی خودم نیاورم ی قرص سرما خوردگی از کیفم برداشتم خوردم . خوابیدم شد فرداش باز رفتیم دریا صبح ک بیدار شدم ی گلو دردی داشتم ک میمیردم . روی خودم نیاوردم رفتیم دریا خیلی هوا سرد بود اون روز رفتم تو آب غروب شد مامانم گفت رزا بیا بیرون تو بدنت ضعیفه مریض میشی گفتم ااا نمیام.  گفت لجبازی همیشه . خلاصه دیدم جدی جدی سردم هست اومدم بیرون مث چی میلرزیدم . امیر پیام داد ک نگرانتم خوبی . گفت اره خوبم . رفتیم هتل باز دوش گرفتم و سر خیس درازکشیدم رو تخت ساعت ۶ عصر بود ب امیر پیام دادم و گفت عکس منم اون لحظه داشتم میمیردم  گفتم نمیفرستم گفت برای اقایی نمیفرستی ناراحت شد . تصویری گرفت . تا دیدم جا خورد گفت رزا جت شده . جرا رنگت پریده گفتم خوبم فقط سرماخوردم ‌  کلی دعوام کرد . گفتم ول کن توروخدا خوبم میخوام بخوابم فقط میدونه من چنین ساعتی نمیخوام مگر اینکه واقعا حالم بد باشه گفت اهوم بخواب  چشمام بستم ولی از گلودرد خوابم نمی‌برد هنینجور عرق میکردم ب هیچکی حرفی نزدم ک سفرشون خراب نشه . یک ساعت بعد امیر پیام داد رزا بهتری گفتم نه ‌ گفت مگه نخوابیری گفتم درد دارم نمیتونم ‌از اون روز ک رفتم ۱۰۰ بار گفت مراقب خودت باش . گفتم چشم ازم خیلی عصبانی بود . فقط میگفتم خداروشکر ک نیستش امیر. خلاصه خدافطی کردم و رفتیم پاساژ . قرار شد فردا ظهر حرکت کنیم بریم دیگه خونه . شب اومدم بخوابم نشد تا صبح جون کندم ‌ ب امیر پیام دادم  ک ما داریم میاییم گفت اخیش خداروشکر بیا دلبر ک دلتنگتم . گفتم نفس منم دلم تنگته . شب ساعتای ۱۰ رسیدم بهش زنگ زدم ک نفسی رسیدم . گفت ای جونم برو ی دوش بگیر امشب زود بخواب حالتم بده بیا قبلش یکم با خانومم چت کنم بعد بخوابیم فردا میام پیشت عشقم . گفتم نه توروخدا دوش نه گفت اا تنبل خانوم برو برات خوبهگفتم چشم ی دوش ربع ساعتی گرفتم اومدم بیرون و نشستم چت کردن با امیر . ک اومد تصویری حالمو ک دید نگران شد گفت بیام بریم بیمارستان گفتم نه بخواب شیفت صبح هستی . گفت پس باید فردا صبح خودت بری جون امیر گفتم اااا نمیرم‌خوب میشم . گفت میبینمت میری خوبم میری ساعت ۹ صدات میکنم . گفتم اوووووم چشمممممم  گفت سوز نده ازت دلخورم و عصبانی هیچی بهت نمیگم خودتم لوس نکن ‌و بعد شب بخیر گفتیم صبح زنگ منشی زده بود برام نوبت بگیره دکتر درمانگاه نرفته بود بهم گفت عصر میرزایی رزا گفتم نمیررررم گفت میری ‌ گفتم جشم ولی امپول و سرم نمیزنم.  صدام بدجوری گرفته بود و حالم واقعا بد بود توهمرم اینجور نبودم ‌ بدترین درد گلویی بود ک تا حالا تجربه کردم و بدترین سرفه هارو میکنم . خلاصه اون روز باز امیر براش کار پیش اومد رفت ی شهر دیگه و ب من گفت میری دکتر داروها هم هرچی داد میگیری اگر امپول و سرم بود ک مطمئنم هست میام باهم‌میریم بزنی گفتم نمیزنم گفت حرف نباشه گفتم چشم  بزور حاضر شدم رفتم دکتر . دکتر اشنانون هست تا دیر منو گفت رزا خوبی گفتم نه ‌ گلومو معاینه کرد گفت دیر اومدی گلوت عفونت کرده شدید . گفت پنی‌سیلین مینویسم ۴ تا یا سروم گفتم هیچکدوم گفت اره با این حال بدت نبایدم بزنی تا بستری بشی . گفتم من نمیزنم دکتر . گفت برو برو زود داروهای بگیر گفتم من نمیگیرم فردا میگیرم‌گفت چرا گفتم امیر نیست گفت اشکال نداره بدو بگیر بیا سروم هست گفتم چیییییی از نمیزنم من تا امیر نباشه گفت لج نکن برو حداقل بقیه امپولاتو بزن گفتم هیچکدوم و خدافطی کردم امیر زنگم زد جواب ندادم رفتم داروهامو خودم گرفتم تا دیدم چشام چهارتا شد ی کیسه پر از امپول.گفتم خب ابنا ک نمیزنم بزار لااقل داروهارو بخورم بهترشم . باز امیر پی ام داد رزا کجایی نگرانتم دکتر چی گفت گفتم هیچی و عکس داروها فرستادم گفت اوهههععع دیدی گفتم حالت بده هی میگی خوبم .  فردا عصر میریم باهم‌می‌زنیم.  گفتم نمیام و گفت میای هرکار کردم راضی نشد . (دوستان پیام‌آور رو تایپ کردم گذاشتن تو کانال) بعد  شب بخیر گفتیم و گفت باید بخوابی ک اومدم تو گروه با دوستان چت کردم ک دست همگیتون درد نکنه دلداریم دادن از همتون ممنونم . دیشب تاحالا خواب چشمم نیومده از گلو درد و سرفه . داروهامم خوردم ظهر امیر زنگم زد ک عصر پنجونیم‌میاددمیریم برای امپول و سرم . خیلی ترسیدم  گفتم نچ گفت حرف نباشه رزا کم از دستت دلخور نیستما . بو چشم هرچی میگم ااا . گفتم‌چشم.  بازم با بجه های گروه چت کردیم و خواستم بخوابم یه ساعت نشد امیر زنگم زد ک کار پیش اومده ۶ میاد منم هر لحطه بدتر میشدم حاضر شدم امیر اومد دنبالم ‌ بعد از یه هفته دیده بودمش  تا دیدم شروع کرد ب غر زدن و منم ک بیحال  دستشو گرفتم سرمو گذاشتم رو بازوش رفت مطب دکتر ک داروهارو نشون بده . رسیدیم گفتم نمیخواد بیای خودم میرم رفتم دکتر تا دیدم گفت بهتری گفتم دارم میمیرم.  و شروع کرد نسخه نوشتن و گفت ایناهن بگیر باید بزنی  گفت دکتر توروخدا نکن من امپول نمیزنم گفت بایدبزنی حالت رو نمیبینی رفتم‌تو ماشین ک کیفمو بردارم امیر گفت چیسد گفتم هیچی دارو نوشت گفتمت بازززمممم گفت اهوم‌گفت بشین میرم میگیرم گفتم نمیخواد کارتشو داد رفتم گرفتم دیدم ۴ تا امپول دیگم‌نوشته . رفتم نشون دکتر دادم گفت برو رو تخت دراز بکش خانوم ... برات تزریق کنه دستشم شبکه گفتم‌توروخدا نمیخوام من امیر هست میریم ی جا دیگه  گفت نکن اینجا و اونجا چ فرقی داره گفتم نمیخوام دارو هارو گرفتم نشستم توماشین امیر دید هی عصبانی تر شد منم هی سرفه هام شدید تر ‌. اونم هی اخم می‌کرد.  رفت سمت تزریقات درمانگاه رسیدیم گفتم نمیام من  میترسم امیر نکن توروخدا من میترسم نمیام گفت رزا من باهاتم از چی می‌ترسی  اومد درمو باز کرد دستشو گرفتم گفت جرا یخ کردی گفتم استرس دارم میترسم رفتیم خلاصه چون دکترنداشتن گفتن تزریق آنتی بیوتیک نمی‌کنیم  امیرم عصبانی من خوشحال گفت برو سوارش میریم ی جا دیگه رفتیم ی تزریفاتی دیگه ی پیر مرد بود تا دیدمش رفتم بعل امیر گفتم امیر من نمیخوام اینجا نمیزنم ببین از قیافشم میترسم . باز  قبول کرد رفتیم ی جا دیگه ک تزریقاتس رفته بود گفت ببین رزا میدونم می‌ترسی از بیمارستانمیترسی از سرم واممول ولی فقط بخاطر خودته و اینکه اگر مراقب بودی اینجور نمیشد میدونم می‌ترسی کردنا بگیری ولی مجبوری بریم بیمارستان منم گریه شدم گفتم نه فردا میام خودم میزنم گفت نقد رو ول کنم تهیه رو عجیبی الان باهاتم چرا بزارم فردا . رفت سمت بیمارستان  . توراه همینجور دستشو گرفتم و حرف نزدم اونم نگران نگام می‌کرد.   رفتیم تزریقات بیمارستان داروهارو داد دستشو گرفتم توروخدا بیا بریم من خوبم  جون رزا بیا بریم گفت ااا خانوم خوشگلم امپول و سرم میزنی میریم قلبم دستمو گرفت ارک کرد پرستاره اومد گفت برو دراز بکش امیر برام زیر انداز از داروخانه گرفت انداخت روی تخت . پرستار اومد گفت اول عضلانی هست  گفت توروخدا مگه عضلانی هم بود گفت اره . امیر رفت بیرون . دراز کشیدم گفتم توروخدا یواش بزن ‌ شلوارم رو دادم پایین.  گفت بکس پایین تر کشیدم.  پد رو ک کشی سفت شدم گفت ااا من ک نزدم هنوز . گفتم نمیخوام گفت اااا چرا اینقدر ترسیدی گفتم درد داره گفت اره ‌ امپولو زد جیع زدم گفتم آی توروخدا درش بیا لطفا . گفت داد نزن پاتو شل کن پاتم خم نکن ااا .(آقای محترم بیا خانومت رو بگیر )گفتم نمیخوام . زود بزن گفت زود نمیشه دردت میاد من هنوز تزریق نکردم یهو دردم زیاد شو آی آی میکردم ک گفت خودت گفتی زود بزن گفتم من غلط کردم و گفت تموم شد شل کن آورد بیرون ولی خیلی درم اومد نوروبین بود . گفت برگرد سرومتو بزنم ‌ گفتم اینو جون خودت یواش بزن مردم من . امیر اومد داخل دستمو گرفت . خانومه رگ پیدا نمی‌کرد ب زور ی رگ‌پیدا کرد پنبه کشید . و امپولو ک وارد کرد جیع زدم آییییی بسته میسوزه گفت رفت بده تکون نده دستتو امیر گفت باشه مراقبشم  گفت پرستار گفت حیلی دوستت داره ها گفتم ممنون . همینجور گریه میکردم . اومد کنارم دستمو گرفت گفت رزا گفتم‌جونم گفت خیلی دوستت دارم ی چیزی شده ولی نگران نشو جون امیر گفتم چی شده گفت تو نگران نشو گفتم امیر حالم بده بگو دیگه . گفت روزی ک رفتی قشم آهن خورده تو شونم بخیه شده اینو ک گفتم از حال رفتم . بعد چندمین بهدش اومدم گریه میکردم همینجور میگفتم توروخدا این سرم رو بیرون بیار اومدم بلندسم امیر نزاشت . گفت بخدا خوبم رزا شوکه شوم هنوزم تو شوکم گفت بهت نگفتم ک مسافرت خراب نشه.  گفتم چند تا بخیه خورده گفت ۳ تا . همینجور گریه میکردم گفت باید بخیه هامو بکش گفتم باهم میریم .میگف جون امیر گریه نکن اذیتم نکن . چند بار دستم سوخت و سردم شد ک گریه شدم میگفت خانومم درست بگردم بمیرم برات الان تموم میشه رفت ب پرستار گفت اومد کشید ی ای گفتم . رفتم ب امیر گفتم ببینم شونتو نسونم داد باز زوم زیر گریه گریه همینجور سرم گیج میرفت خواستم بیوفتم بغلم کردفت ببخشم گفتم اینجا بگم ک شب ک‌میام پیشت نگران نشی ولی نباید تو این حالت میگفتم رفتم ب پرستار گفتم بخیه هم میکسید گفت اره  رفتم پشت پرده  نمیتونستم رو پام وایسم  امی نشوندم رو تخت پرستار اومد بخیشو دید گفت باید قبلش تتراسایکلین بزنی تا بتونم راحت تر درش بیارم . گفتم خانوم زخمش عمیق بوده ؟ گفت اره گفتم من نمیدونستم الان بهم گفت چیزی نیست دیگه خوب شده فردا بیایید بخیشو بکشم باامیر قهر بودم رفتم تو ماشین همینجور گریه میکردم . بعدم امیر ی نگاه ب دروهام‌کرد دید ۳ تا امپول دیگه هست گفت رزا عشقم از زیر ایناهم در نمیری هر روز باید بزنی تا خوبشب گفتم نمیزنمممممم دستمو گرفت بوس کزد با میشینیم گفتم ازت دلخورم‌ک نگفتی گفت صلاح نبود رفت برام یه کاپوچینو گرفت و ی ذرت مکزیکی گفت رزا امشب برات هیچی نمیگیرم برات بد هست شام هم فست فود نمیزارم بخوری میریم‌خونه ی جیزی درست میکنم . همینجور دیگه رفتیم سوغاتی هم ک براش اوردم دادمش ک کلی ذوق کرد و منو رسوند خونه گفتم میخوام برم دش بگیرم ی دوش ۱۰ دقیقه ای گرفتم حاضر شدم امیر اومد پیشم باهم شام‌خوردیم هرچی گفتم همبر میخوام گفت برات بده گوشت چرخی درست کرد خوردیم . بعدم ازم مادر خواهی کرد ک درد کشیدم و بهم‌نگفته برای بخیه . بعدم ساعت یک و نیم امیر رفت و گفت فردا امپولتو میری میزنی گفتم نخیر گفت اقایی میگه توهم‌میگی چشم.   بعدمده خدافظی کردیم رفت .
 دوستان لطفا نظر بزارید ممنون ک خوندید . 
 راستی بعد از سرم یکم‌گلوم بهترشد  ولی باز الان همونجورم دارم میمیرم از حال بد . دوستتون دارم عشقا خدافظ   برام دعا کنید خوبشم زود ممنونم ازتون

خاطره عسل جان

سلاااااام😍❤️
امید وارم حالتووون عالی باشه من یه یک سالی میشه توی وب عضو هستم و همیشه خاطرات خوب و زیباتونو نگاه میکنم
خب یه بیو بدم:😂❤️😌
من عسل هستم ۱۳ سالم از تهران☺️😍😌
دوستان این خاطره به موضوع وب مربوط نیس فقط دوست داشتم باهاتون درد و دل کنم دلم خیلی پره🥺🖤💔
من وقتی که هفت سالم مادرم رو بر اثر سرطان از دست دادم😔
خیلی برام سخت بود اون لحظه نمیدونم چجوری حالم رو توصیف کنم وقتی که بچه بودم به همه چی فکر میکردم به جز مرگ مادرم خب برای هر بچه ای سخته نبودن مادرش مادرم توی بیمارستان بستری بود برای شیمی درمانی ت بیمارستان لاهیجان درست یادمه اون روز بارون می بارید من با کلی ذوق رفتم پیش مامانم که ببینمش مامانم اون لحظه یه حس و حال عجیبی داشت دیدمش و اومدم خونه درست یادمه ساعت چهار صبح بود که لامپ های خونه مون روشن شد من با روشن شدن لامپ ها بیدار شدم 
😔
اون لحظه یک دقیقه ترس شدیدی اومد توی وجودم برام سخت بود ترسیدم به بابام یه چیزی گفتن یک دقیقه ریخت بهم 😔
بعد منم اهمیت ندادم خوابیدم
فرداش قرار شد بریم شهرستان نفهمیدم برای چی رفتیم داداشم چشاش قرمز بود بدجور که کم مونده بود چشاش از کاسه در بیاد بالاخره رسیدیم و من اونجا متوجه شدم که مامانمو کسی که عمرم بود کسی که زندگیم بود رو ازدست دادم الان چند سال هست که میگذره از این ماجرا خب برام خیلی سخته خیلی بده در ضمن اول مادر مادرم فوت کرد بعدش خاله ام بعدشم مامانمو و بعدشم مادر بابام خیلی سخت بود بعدشم پسرخاله برام خیلی عجیب بود خیلییی 
بعد از اون ماجرا پدرم زن دیگه رو گرفت من اون موق هفت سالم بود منو اذیت میکرد البته خوب بود اما خوب......🙂
بعدش مجبور ب طلاق شدن و طلاق گرفتن برام خیلییی خیلییی سخت بود و الان هم پدرم یک زن دیگه گرفته نمیدونم حکمت خدا چی بوده اما من هنوز با این موضوع کنار نیومدم شبیه بچه های دوساله میمونم خیلی بده وقتی دوستان ببینی که کنار مادر هاشون هستن با مهربونی باهاشون رفتار می کنند
دوستای گلم من دوست ندارم ناراحتتون کنم اما دلم خیلی گرفته خیلیی🙂😔
من به رشته تجربی خیلیییییی علاقه دارم خیلی اما میترسم☹️ میترسم که از پس سختیاش بر نیام خب مثلا اگه درسامو تموم کردم مامانمو وقتی نیست پیشم چ فایده ای داره😕
من نمیدونم چرا وقتی یکم سختی میبینم خودمو عقب میکشم خیلی سختههه😔
میشه کمکم کنید😕

خاطره فاطمه جان

سلاممم سلاممم😁❤️🙈
فاطی ام اولین باره خاطره میزارم خواننده خاموش وب هستم خیلی از خاطرات رو خوندم و خیلی خوب بود❤️
خب خب بریم سراغ خاطره😉😌
من یکی از اونا هستم که دوست دارم به بقیه آمپول بزنم ولی مث چی خودم میترسم و ولی تا دلتون بخواد سرم زدم بیش از اون چیزی که فکرش رو بکنید😁
خب خاطره بر میگرده به چند سال پیش که من سرماخورده بودم شدید و خودم رو خوب جلوه میدادم‌ که حالم خوبه😂ولی خب کو گوش شنوا🤷‍♀
خلاصه به هر بدبختی بود تا شب گذروندم که کسی هم خونه نبود خودم بودم و داداشم شب توی خواب تب کردم و حالم بد شد داداشم که نمی‌دونست چیکار کنه رفت پایین و بعد چنددقیقه ای اومد دیدم گفت رو شکمت بخواب کمرت رو ماساژ بدم منم که حالم بد بود و نمیدونستم قراره چیکار کنه دیدم یک پاشو گذاشت روی پاهام و کمرمم‌ گرفت و شلوارم کشید پایین و یه شیاف برام گذاشت منم خب خجالتی بودم و روم نمیشد🙈دیدم یکم قربون صدقه رفت و گفت آدم که از داداشش خجالت نمیکشه‌ خلاصه گذشت ولی خب من خوب نشدم وحالم بد تر شد دیگه نصف‌ شب بود بیدار شدم و رفتم بیدارش کردم گفتم حالم بده گفت والا نمیدونم چیکار کنم🥺پاشو بریم دکتر منم که اسم دکتر اومد گریه میکردم میگفتم نمیخام نمیام میترسم آمپول بده🙈😂دیگه گفت فاطی میریم نمیزارم بزنه فقط پاشو بریم حالت خوب نیست دیگه سوار ماشین شدیم و رفتیم نوبت گرفتیم و کسی نبود رفتیم داخل یه دکتر جون بود شاید ۲۴سالش بود به قیافش می‌خورد داداشم شرح حال داد و دکتر هم معاینه کرد و دارو نوشت من خیلی بی حال بودم دکتر گفت برو دراز بکش روی تخت تا من بیام رفتم و خوابیدم دیدم اومد پیشم و گفت خوشگل خانم اسمت چیه😂🙈منم میترسیدم هیچی نمیگفتم تا داداشم اومد و دارو ها رو بهش داد و دکتر گفت شما برو بیرون منم تا آمپول رو دیدم سریع بلند شدم بیام پایین که گرفتم و گفت نه تو بشین میخام باهات حرف بزنم داداشم رفت بیرون و دکتر گفت اگه به حرفم گوش بدی یواش میزنم ولی اگه بخوایی جیغ بزنی وگریه کنی یه تقویتی هم میزنم من فقط میترسم جیغ نمیزنم و اینا گفتم باشه🥺🥺رفتم خوابیدم دیدم اومد و پنبه کشید وبا یه بسم الله نیدل رو فرو کرد اولش درد نداشت ولی کم کم دردش شروع شد🥺دیگه آخرش گفتم یواششش😂گفت تمومم باز اومدم بلند شم دیدم گفت یکی دیگه هست این درد نداره تااومدم مقاومت کنم دیدم سریع زد ولی خیلییی درد داشت منم نفس نفس میزدم و درش آورد و بهم آب داد گفت بخواب یه شیاف بزارم برات تب نکنی راحت بخوابی دیگه بغض کرده بودم گفتم نمیخام و خجالت میکشیدم🙈گفت نترس درد نداره ولی نمیدونم چی بود دوتا باهم گذاشت خیلی بد بود یه لحظه گذاشت و من سفت شدم هی میزد بیرون و هی میگفت شل کن من نمیتونستم چون جای آمپول ها درد داشت شیاف هم سوز میداد دیگه به هر سختی بود ازاون طرف گذاشت و خیلی درد داشت بعدش بهم یه خرس کوچیک داد🥺😂گفت ببخشید فاطمه خانم اذیتت کردم انشالله زود زود خوب بشی 🥺😂منم گفتم مرسی دستتون درد نکنه من اون موقعه ۶سالم بود🙈🥺
امیدوارم هیچ وقت مریض نشید و دکتر نرید که نیاز به آمپول داشته باشد😘
خیلی خوشحالم که توی وب شما خاطره گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد دیگه من اولین بارم بود ومیخاستم دقیق بنویسم ببخشید چشم های نازتون‌ اذیت شد❤️
منتظر نظر هاتون هستم عزیزان اگه دوست داشتین بازم براتون خاطره میزارم 🌹🌺😌

خاطره اوین جان

سلام من اوین هستم ۲۵ سالمه و  دو شبه ازدواج کردم و این اولین خاطره ای هست که میخوام داستان بزارم و امید وارم خوشتان بیاد اسم نامزدم محسن هست و ۲۷ سالشه و این اولین امپول خوردن من جلو نامزدم
صبح بیدار شدم دیدم که گفتم میخوره ولی ب روی خودم نیاوردم قرار بود که بریم مسافرت همراه با خانواده   دیگه خوشگل کردیم و راه افتادیم‌وقتی رسیدیم اراک واسه استراحت من حالم خیلی بد شد و نامزدم دید و گفت بیا معاینه کنم وقتی معاینه کرد گفت حالت خوب نیست و میرم داروهاتو بگیرم  بهش گفتم امپول دادی  جواب نداد ولی با این حالم صد در صد امپول نوشته بود خلاصه برگشت با ی کیسه پر از دارو وقتی اومد رفت برام ایمیوه و کیک آورد و گفت که بخور بزور یکم بهم داد خوردم و رفت بیرون وقتی که برگشت دیدم ۵ تا امپول تو دستش گفت آماده شو گفتم درد داره گفت وایسا ب عمم بگم بیاد واست بزنه خلاصه رفت و با عمش برگشت خلاصه که منو خودش برگردوند و امادم کرد  غمش اومد جلو و شلوارک رو تا زیر باسنم‌کشید پایین  و پنبه کشید گفت نفس عمیق وقتی کشیدم امپول رو وارد کرد دردی حس نکردم و در آورد دومی و سومی هم ب همین منوال گذشت دیدم وقتی میخواد امپول چهارم رو بزنه  محسن پیشم دراز کشید و ی پاش رو انداخت روی پام و با ی دستش کمرم رو گرفت  فهمیدم که درد داره   خواستم در بدم ولی نتونستم اخه محسن خیلی زورش زیاده عمش پنبه کشید و امپول رو وارد کرد خیلی درد داشت میخواستم تکون بخورم که نتونستم و ریز ریز گریه کردم  تا تموم شد ولی من اصلا نمیدونستم تکون بخورم همین جور که دراز کشیده بودم دیدم که محسن بغلم کرد و عمش هم پنبه کشید وای از وقتی که وارد پام شد خیلی درد داشت انگار داشتن سرب داغ تزریق میکردن  منم فقط جیغ کشیدم تا تموم شد  
امیدوارم که از خاطرم خوشتان اومده باشه من اولین باره خاطره می زارم  اگه   دوست داشتید کامنت بزارید دوستتون دارم

خاطره یامین جان

سلام....
تو خاطره قبلی درست خودمو معرفی نکردم..
یامینم ۱۵ سالمه😊..
ی داداش دارم امیرمهدی  که توی ی شهر دیگه درس میخونه و این روزا زیاد نمیبینمش ..
و ایلین که ۴ سالشه 🙈
از همین الان بگم یامین اسم واقعیم نیست!..

این خاطره مال خیلی وقته پیشه اون موقع ها هنوز ایلین به دنیا نیومده بود و تقریبا همین روزا بود ، اهواز همیشه پاییزش ی سرمایی خشک و عجیبی داره ((راستی یادم رفت بگم من اهوازی ام )) ما هم رفته بودیم باغملک که یکی از شهرستان های اهوازه و خونه ای مامانجونم اینا اونجاس ....
اونجا برف امد بود منم که عاشق برف بودم کلی با بچه های فامیل برف بازی کرده بودیم البتع تا وسطاش خوش میگذش که نصف صورتم یخ زد همون اول فهمیدم که کار امیرمهدیه الکی خودمو زمین میزدم که صورتم سوخت 😂چشام درد گرفت (( حالا زیادم دردم نیومده بود میخواستم اونو حرص بدم )) بابامم کلییییی مهدی رو دعوا کرد اون روز بعد برف بازی فک کنم بخاطر اینکه لباس درس حسابی نپوشیده بودم ی سرمایه بدی خوردمم (( من چون لوزه دارم هر موقع سرما میخورم اوضام خیلیی بد میشه درحدی که اصلا شبا نمیتونم نفس بکشم ، چن بار مامان و بابام میخواستن عملشون کنن من نذاشتم )) اون روز که من سرما خورده بودم مامانم رفته بود خونه خالم و بابامم اهواز بود تنها کسی که اونجا بود مهدی بود اولش اصلااا نمیخواستم بریم دکتر ولی حالم که بدتر شد خودم قبول کردم ، با مهدی رفتیم بیمارستان هوای هم خیلی سرد بود نوبت گرفتیم و رفتیم داخل دکتر معاینم کرد و دارو ها رو نوشت وقتی امدیم بیرون مهدی رفت که دارو ها رو بگیره منم رو صندلی نشسته بودم اون لحضه نمیدونم چرا یهو ی حس تنهایی عجیبی گرفتم  :/  مهدی هم دیر امده بود کم کم داشت گریم میگرفت یهو ی خانومی  که ی نی نی کوچولو بغلش بود امد رد شد که چشمم خورد به جوراب نی نی کوچولوعه که از پاش افتاد ، حس قهرمان بودنم گل کرد پریدم لنگ جوراب نی نی رو برداشت ولی وقتی برداشتمش خبری از خانومه و نینیش نبود😐😂منم وسط اون همه جمعیت موندع بودم بغض گلومو گرفته بود ((همش فکر میکردم دیگه پیدام نمیکنن و شب باید ت کارتون بخوابم 🤦‍♀)) امدم تویه حیاط بیمارستان نشستم و کلیییی گریه کردم که ی صدایه اشنایی امد سرمو اوردم بالا که زنداییم رو دیدم! ((همین زندایی بی حوصله  اون لحضه مثل فرشتع نجات بود واسم)) پشت اون همه اشک نگاش کردم و بهش گفتم گم شدم ، اونم زنگ زد به مهدی ، از اون دور که مهدی رو دیدم پریدم بغلش کردم ولی هنوز چند ثانیه نشد که بغلش کرده بودم که منو از خودش جدا کرد و قشنگ یادمه ت صورتم داد زد هیچ معلومه کدوم قبرستونی رفتع بودی ؟! و اون لحضه بغضی که از اول امدنمون با خودم حمل کرده بودم رو باز کردم تا تونستم گریع کردم ، یکمی که اروم شدم مهدی منو با گریه  برد سمت تزریقات و ی امپول نوش جان کردم ((دکتره امپول رو خیلییی بد زددد خیلیییییییییییی)) بعدش با دایی اینا برگشتیم خونه و من تا چند روز با مهدی قهر بودم! 

❤️-ببخشید اگه جایی اشکال داشتم یا غلط املایی داشتم...
❤️- هنوز اون جوراب رو دارم😂چسبوندمش به دفتر خاطراتم 
❤️- تو خاطره قبلی نتونستم جواب نظراتتون رو بدم .. شرمنده! ولی فرزانه خانوم دلم نیومد جوابتون رو ندم راستش من از اون دسته ادمامم که حالش بد باشه هیچیی نمیفهمه و حالیش نمیشه و بازم خیلی ممنونم از راهنمایی و نظرتون 

❤️باتشکر!

                    ❤️یامین❤️

خاطره آنیسا جان

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه
این خاطره ک دارم میزارم واسه ی امروزع🥲
ی بیو بدم آنیسام ۱۷ سالمه ی داداش دارم ک۲۰ سالشه مامانمم دکترعمومیه مازندران زندگی میکنم(داداشم از اون پسراس+18 تیپشم لش رلم داره😐👍🏿)
خب بریم سراغ خاطره:
دیروز بعدازظهر با داداشم سر ی چیزی دعوا افتادیم زد زیر گوشم
بعداینک منو زد رفتم رو تختم دراز کشیدم پتو رو انداختم روسرم خودمو زدم ب خواب بعد چن دقیقه اومد تواتاق (اتاقمون یکیه)
رو تخت خودش دراز کشید ی ده دقیقه گذشت اومد کنارم منو تکون داد
اروین:آنی
جواب ندادم دوبار صدام کرد دید ج نمیدم پتورو از سرم کشید
من:چته وحشی 
اروین:وحشی عمته توچته اینجاغم گرفتی
من:چپ نگاش کردم وگفتم عمه ی من عمه توام هست بعداینکه بتو هیچ ربطی نداره حالاهم گمشو
اروین:عه اینجوریاست
من:اره اینجوریاس
ی باشه ای گفت و رفت بیرون 
اعصابم کلا خورد بود از صبحش حصلم نداشتم اصلا خونه هم تنهابودم قبل از اینک داداشم بیادبعدهم ک اوند دعواافتادیم و رف
منم گرفتم خوابیدم خلاصه اون شب و روز گذشت مامانم دیشب شیفت شب بودش
امروز صبح ک از خواب بلند شدم(راستی دیشب داداشم ساعت ۵ و نیم ۶ بود دعواافتادیم رفت خونه نیومد شبش دیگ خوابیدن و شام)
سرم درد میکرد معدمم خیلی دردمیکرد(وقتی اعصبانی میشم یا حرص میخورم دردمیگیره)
رفتم دست صورتم شستم صبحانموخوردم رفتم پای گوشیم یکم با رفیقام چت کردم ت اینستا فیلم دیدم
مامانم ساعت ۱۰ و نیم۱۱ بود اومد
فهمید حالم یکم اکی نیس اومد رو مبل پیشم نشست گف
مامان:آنیسا چیزی شد؟
من:نه 
مامان:ی چیزی شد نمیگی
بالاخره همه چیو بش گفتم اونم گفت داداشت بود حالا یکی زد تورو اشکال نداره توام میزدیش انقدرحرص خوردن عصبی شدن نداره 
نگاش کردم
من:مامان سرم  و معدم درد میکنه
مامان:چی کارت کنم من ده بار بهت میگم انقدر بخاطر اون داداشت حرص نخور دعواتون میشه عین خیالت نباشه (من ۱۳ سالم بود فهمیدم سرطان دارم ۱۵ سالگیم خوب شدم از اون ب بعد کلا ی کوچیکترین مریضی ک میشم میترسن دلشوره میگیرن👩‍🦯)
من:الان یکاری کن درد دارم
مامان:بیا اینجابشین
نشستم شکممو دست زدمعدموجیغم رفت هوا تو دفترچه داروننوشت تو خونه داشت اون دارو و دادبهم قرص بود خوردم خوابیدم ی دونه مسکن بهم داد واسه سر دردم بعدش ک مامانم حواسش نبود یدونه مسکن دیگم خوردم😐  
خوابیدم بیدارشدم ساعت ۳ بعدازظهر بود مامانم واس ناهار صدام نکرد ک بخوابم
بعدش ک بیدارشدم ده برابر درد میکرد معدم 
مامانم خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم کلا از قیافش معلوم بود خستس ولی بیدارش کردم😐😹
معاینم کرد امپول نوشت بعدشم رف بیرون از دارو خونه سرکوچمون دارو رو گرف اومد 
دوتا امپول بود
مامان:بدودراز بکش آنیسا
چیزی نگفتم دراز کشیدم رو مبل 
اومد پنبه رو الکی کرد  کشید امپولو اروم فرو کرد درد نداشت بعدیو زد از همون اولش درد داشت ولی سطح تحملم بالاعه چیزی نگفتم اروم دیگ داش اشکام میومد اروم اروم اخراش دگ گفتم تموم نشد ؟
تا اینو گفتم مامان کشید بیرون
بعد دگ همونجا نشستم تلویزیون دیدم😂
 الانم ک دگ یکم اکیم 
اون اروین خره هم هنوز سروکلش اینجا پیدا نشده معلوم نی کدوم گوریه😐💔
اینم از خاطره من باعی✨🐈‍⬛️.

خاطره پیچک جان

سلام عزیزای دل خوب هستید؟😍
حدود یک سالی هست که با این وبلاگ آشنا شدم و اکثر خاطره هارو خوندم و مدتی هست که فکر نوشتن رو داشتم ولے از اونجایی که انسان هایی هستیم که امروز و فردا میکنیم تصمیم گرفتم الان بنویسم البته کلاس های مجازی هم بی تاثیر نیست(نترسید نترسید ماهمه باهم هستیم 😂👊🏻)


 برخلاف عالیس در سرزمین عجایب من پیچک هستم در سرزمین عجایب پدرم دانش آموخته حقوق
 در فک و فامیل و جد و آباد پزشک داریم ولی نه ربطی به من و خاطرم داره نه علاقه ای دارم داشته باشه
 توی خاطره هامم از شیاف خبری نیست!😂 از  نعمت آخ و آوی تو تزریقات هم برخوردار نیستم در ادامه دلیلش هم خواهید فهمید قربون صدقه و جانم جانم هم ندارم *:)

سرما خوردگی و مريضی هام معلوم نیست چجوری شروع میشه چجوری تموم میشه فقط حالیم میشه که حالم خوب نیست و بی تردید یه بلایی سرم اومده البته داستان هم به این سادگی قرار نیست تموم بشه

یه پزشکی بود که همیشه موقع مریضی هام سر و کلش پیدا می‌شد ..
دکتر اینجا
دکتر اونجا
دکتر همه جا!
تنها چیزی هم که بلد بود نوشتن اون آمپول های پودری گنده و بعدش زدن عینک دودیش به معنای هاح هاح بله یکے دیگه هم به دام این خوشگلا افتاد!😎

من و البته همه ی دوستانم به خون این جناب تشنه بودیم و بنده رئیس باند ضد بودم

معمولا ماجرا هامون از دی شروع میشد و صبح بچه ها به صورت میگ میگ طور وارد کلاس میشدن و با گفتن " وای پیچک دکتر ........سوراخ سوراخمون کرد" جلسه رو شروع میکردن منم با هیجان میگفتم "چند تا داد بگو بخندیم دور هم" مجلس رو گرم میکردم 
معمولا زیر ۳ تا نمی‌داد و همیشه دیکتاتورانه عمل می‌کرد

یکے دیگه از تفریحاتمون غیبت کردن درباره این بود که این زن و بچه داره یا نه 
و اخ و اخ و واخ واخ کردن و دلسوزی برای خانوادش بود! دورانی داشتیم حضوری بود مدارس 

یڪ اخلاق گند و وحشتناکی داشت که با فکر کردن بهش یه دور با عزرائیل ملاقات میکنی دیگه خیلی فکر کنی شهید میشی تهش


پیچک سرما خورد و عزا گرفتنش شروع شد اون آمپول سفید خوشگلا منتظرش بودن و صد البته دارو گیاهی های بدمزه مامان پز که پایه ثابت مريضی های منه

هرچی غز زدم که "نمیام" "دوست ندارم" "حالم خوبه" افاقه نکرد و راهی درمونگاه شدیم 

همون طور که میدونید این دکتر همه جا بود اون شب هم بود من‌ گمون میکنم هروقت یه بلایی سرم میومد نمایان میشد

وایی که دیدن اسمش روی فیش برای من عذابی بیش نبود مریضا زیاد بود بوی الکل داشت خفم می‌کرد دشت کربلایی بود برای خودش!!

نوبتم شد "الله اکبر" و "یا قران" گویان وارد شدم قلبم اومد تو دهنم دیدمش
 ترسناک نبود من ازش خوشم نمی اومد 😀

من از زمانی که چشم باز کردم ایشون رو می‌شناختم همیشه رو دستاش انگشتر داشت نه ۱ دونه نه ۲ دونه بلکه ۸ تا ۱۰ دونه 
یه قلق خاصی داشت موقع نوشتن شربت و قرص صدای بهم زدن اون انگشترا نمی اومد ولی موقع نوشتن آمپول با صداش میشد بندری رقصید  هر تعداد صدا<1> دونه آمپول انگار داشت بهت میگفت که : هشدار که خطر در کمین است 📢
۳ بار صدا رو شنیدم از نظر من زیاد بود به ۱ دونه هم میشد اکتفا کرد ولی کو گوش شنوا

برای منِ معمولی التماس برای نزدنشون بی‌فایده بود پس خانمانه وارد اتاق تزریقات شدم 

[2]


اونجا یه خانمی بود چادری چاق و با قیافه همیشه توهم 
آفرین! از همونایی که دیدید و معلومه که ظرفیت ناز کردن مارو ندارن حتی حوصله گفتن "شل کن شل کن" هم ندارن 
وگرنه یه جوری تزریق میکردن که نه تنها حسابت با کرام الکاتبین بود بلکه قطع نخاعی هم میشدی

 همیشه دوست نداشتم کسی باهام بیاد توی اتاق ولی مادرم باهام اومد 
دراز کشیدم به حدی که فقط بتونه اون مایه های عذاب رو بزنه پایین آوردم شلوارم رو
ترسناک تر از اون آمپولا پنبه ی الکلی قبلش بود اولی درد نداشت و برای دومی تو ذهنم با خودم میگفتم "ارومممم پیچک تحمل کن مثل نیش زنبوره" خیلی درد داشت ولی تحمل کردم و سومی هم همینطور 
پاشدم و خیلی لنگ میزدم و همون طور لنگون لنگون سوار ماشین شدم.

پ.ن:ممنونم که خوندید اگر کم و کاستی داشت به بزرگی خودتون ببخشید♥️

پ.ن: خنده بر من لب میزنم تا کَس نَداند دردِ من
ورنه این دنیا که دیدیم ، خندیدن نداشت!

یه متن زیبا خوندم‌ گفتم با شماهم به اشتراک بزارم:
مشکل از جایی شروع شد
که گفتند زن باید خانه دارِ خوبی باشد
زن باید قرمه سبزی پزِ قهاری باشد
و هیچ کس نگفت؛
 زن باید زیاد بفهمد
زن باید زیاد کتاب بخواند
زن باید از سیاست و حقوق سر در بیاورد...
هر زن یک کشور است 
و هیچ کشوری 
بدون آگاهی جامعه ی سالمی نخواهد داشت
زن باید درست عاشقی کند و پختنِ غذاهای خوش مزه بیشتر ، نشان از عشقِ بیشترش نیست ... 
نشان از اجباره ...

زن باید به دنبال علایق و حسرت هایی که در خانه پدریش سرکوب شد هم برود ...

زن باید زنانگی کند ...
جوری که باید زندگی کند ...
نه جوری که دیگر اعضای خانواده دوست دارن ...
زن مبدا است
زن مقصد است
زن  زندگیست
زندگی را محدود نکنید..!


🌿•پیچک•🌿

خاطره پیچک جان

سلام عزیزای دل خوب هستید؟😍
حدود یک سالی هست که با این وبلاگ آشنا شدم و اکثر خاطره هارو خوندم و مدتی هست که فکر نوشتن رو داشتم ولے از اونجایی که انسان هایی هستیم که امروز و فردا میکنیم تصمیم گرفتم الان بنویسم البته کلاس های مجازی هم بی تاثیر نیست(نترسید نترسید ماهمه باهم هستیم 😂👊🏻)


 برخلاف عالیس در سرزمین عجایب من پیچک هستم در سرزمین عجایب پدرم دانش آموخته حقوق
 در فک و فامیل و جد و آباد پزشک داریم ولی نه ربطی به من و خاطرم داره نه علاقه ای دارم داشته باشه
 توی خاطره هامم از شیاف خبری نیست!😂 از  نعمت آخ و آوی تو تزریقات هم برخوردار نیستم در ادامه دلیلش هم خواهید فهمید قربون صدقه و جانم جانم هم ندارم *:)

سرما خوردگی و مريضی هام معلوم نیست چجوری شروع میشه چجوری تموم میشه فقط حالیم میشه که حالم خوب نیست و بی تردید یه بلایی سرم اومده البته داستان هم به این سادگی قرار نیست تموم بشه

یه پزشکی بود که همیشه موقع مریضی هام سر و کلش پیدا می‌شد ..
دکتر اینجا
دکتر اونجا
دکتر همه جا!
تنها چیزی هم که بلد بود نوشتن اون آمپول های پودری گنده و بعدش زدن عینک دودیش به معنای هاح هاح بله یکے دیگه هم به دام این خوشگلا افتاد!😎

من و البته همه ی دوستانم به خون این جناب تشنه بودیم و بنده رئیس باند ضد بودم

معمولا ماجرا هامون از دی شروع میشد و صبح بچه ها به صورت میگ میگ طور وارد کلاس میشدن و با گفتن " وای پیچک دکتر ........سوراخ سوراخمون کرد" جلسه رو شروع میکردن منم با هیجان میگفتم "چند تا داد بگو بخندیم دور هم" مجلس رو گرم میکردم 
معمولا زیر ۳ تا نمی‌داد و همیشه دیکتاتورانه عمل می‌کرد

یکے دیگه از تفریحاتمون غیبت کردن درباره این بود که این زن و بچه داره یا نه 
و اخ و اخ و واخ واخ کردن و دلسوزی برای خانوادش بود! دورانی داشتیم حضوری بود مدارس 

یڪ اخلاق گند و وحشتناکی داشت که با فکر کردن بهش یه دور با عزرائیل ملاقات میکنی دیگه خیلی فکر کنی شهید میشی تهش


پیچک سرما خورد و عزا گرفتنش شروع شد اون آمپول سفید خوشگلا منتظرش بودن و صد البته دارو گیاهی های بدمزه مامان پز که پایه ثابت مريضی های منه

هرچی غز زدم که "نمیام" "دوست ندارم" "حالم خوبه" افاقه نکرد و راهی درمونگاه شدیم 

همون طور که میدونید این دکتر همه جا بود اون شب هم بود من‌ گمون میکنم هروقت یه بلایی سرم میومد نمایان میشد

وایی که دیدن اسمش روی فیش برای من عذابی بیش نبود مریضا زیاد بود بوی الکل داشت خفم می‌کرد دشت کربلایی بود برای خودش!!

نوبتم شد "الله اکبر" و "یا قران" گویان وارد شدم قلبم اومد تو دهنم دیدمش
 ترسناک نبود من ازش خوشم نمی اومد 😀

من از زمانی که چشم باز کردم ایشون رو می‌شناختم همیشه رو دستاش انگشتر داشت نه ۱ دونه نه ۲ دونه بلکه ۸ تا ۱۰ دونه 
یه قلق خاصی داشت موقع نوشتن شربت و قرص صدای بهم زدن اون انگشترا نمی اومد ولی موقع نوشتن آمپول با صداش میشد بندری رقصید  هر تعداد صدا<1> دونه آمپول انگار داشت بهت میگفت که : هشدار که خطر در کمین است 📢
۳ بار صدا رو شنیدم از نظر من زیاد بود به ۱ دونه هم میشد اکتفا کرد ولی کو گوش شنوا

برای منِ معمولی التماس برای نزدنشون بی‌فایده بود پس خانمانه وارد اتاق تزریقات شدم 

[2]


اونجا یه خانمی بود چادری چاق و با قیافه همیشه توهم 
آفرین! از همونایی که دیدید و معلومه که ظرفیت ناز کردن مارو ندارن حتی حوصله گفتن "شل کن شل کن" هم ندارن 
وگرنه یه جوری تزریق میکردن که نه تنها حسابت با کرام الکاتبین بود بلکه قطع نخاعی هم میشدی

 همیشه دوست نداشتم کسی باهام بیاد توی اتاق ولی مادرم باهام اومد 
دراز کشیدم به حدی که فقط بتونه اون مایه های عذاب رو بزنه پایین آوردم شلوارم رو
ترسناک تر از اون آمپولا پنبه ی الکلی قبلش بود اولی درد نداشت و برای دومی تو ذهنم با خودم میگفتم "ارومممم پیچک تحمل کن مثل نیش زنبوره" خیلی درد داشت ولی تحمل کردم و سومی هم همینطور 
پاشدم و خیلی لنگ میزدم و همون طور لنگون لنگون سوار ماشین شدم.

پ.ن:ممنونم که خوندید اگر کم و کاستی داشت به بزرگی خودتون ببخشید♥️

پ.ن: خنده بر من لب میزنم تا کَس نَداند دردِ من
ورنه این دنیا که دیدیم ، خندیدن نداشت!

یه متن زیبا خوندم‌ گفتم با شماهم به اشتراک بزارم:
مشکل از جایی شروع شد
که گفتند زن باید خانه دارِ خوبی باشد
زن باید قرمه سبزی پزِ قهاری باشد
و هیچ کس نگفت؛
 زن باید زیاد بفهمد
زن باید زیاد کتاب بخواند
زن باید از سیاست و حقوق سر در بیاورد...
هر زن یک کشور است 
و هیچ کشوری 
بدون آگاهی جامعه ی سالمی نخواهد داشت
زن باید درست عاشقی کند و پختنِ غذاهای خوش مزه بیشتر ، نشان از عشقِ بیشترش نیست ... 
نشان از اجباره ...

زن باید به دنبال علایق و حسرت هایی که در خانه پدریش سرکوب شد هم برود ...

زن باید زنانگی کند ...
جوری که باید زندگی کند ...
نه جوری که دیگر اعضای خانواده دوست دارن ...
زن مبدا است
زن مقصد است
زن  زندگیست
زندگی را محدود نکنید..!


🌿•پیچک•🌿

خاطره آلما جان

سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه 
اول یک بیوگرافی بگم بعد خاطره مو
اسمم آلما است(آلما=سیب جنگلی) 
۱۹ سالمه و متاهل ام 
همسرم اسمش محمد و ۲۹ سالشه و پزشک عمومیه
پشت کنکور موندم و سال ۱۴۰۰ کنکور و خراب کردم وموندم پشت کنکور. اهل استان مازندرانم 
این خاطره مربوط به چند روز گذشته است :
من یک مدت طولانی حدود چهار سال که زخم معده دارم و هر وقت که عصبی میشم دوباره درد معده ام میزنه بالا
حدود یک هفته است با همسرم سر موضوع درس نخوندن من دعوا داریم😐
من حوصله درس خوندن ندارم . ایشونم گیر سپیچ که چراا باید بخونی باید باید باید
دهن من و صاف کرد این قدر که گفت . پنج شنبه هفته پیش بود که شب قبلش دیگه در حد داد و بیداد و فریاد دعوامون شد و من تا صبح از درد معده نتونستم اروم بگیرم.
نصفه شب از خواب بلندش کردم گفتم
پاشو محمد دارم میمیرم
به زور از جاش بلند شد گفت چته ‌. گفتم معده ام . رفت برام یک فاموتیدین اورد گفت بخور اروم میشه .
خوردم ولی اروم نشد خودشم گرفت خوابید
صبح بلندم کرد که باید پاشی بخونی 
دید دارم به خودم میپیچم
رفت از تو ماشین کیف شو گرفت اومد بالا
گفت قشنگ دراز بکش ببینم چته
بعد از کلی سوال پیچ کردن که حالت تهوع هم داری الان؟
دست شویی میری ؟ مزه دهنت بده؟ ریفلاکس داری؟ ال داری بل داری
پاشد تو یکی از برگه های نسخه ای که همراهش بود داروهارو نوشت 
گفت پاشو تا من برم تو راه ثبت کنم و بخرم یک لیوان چایی عسل بخور تا بیام . پنیر نخور ولی
منم گفت باشه برو 
ولی حال نداشتم پاشم یک چیز بخورم 
حدود نیم ساعت نشده صدا در اومد ‌ دیدم برگشته با یک پلاستیک پر 
اومد تو اتاق گفت چیزی خوردی . چون از عسل بدمم میاد الکی گفتم اره خوردم پیچ نشه دوباره
گفت پس برگرد اماده شو تا من بیام .
باید اینکه فهمیدم منظورشو زدم به کوچه علی چپ 😐
اومد دید من هنوز همون مدلی ام گفت متوجه نشدی 
گفتم میفهمم چی میگی اما متوجه نمیشم😐
گفت لوس نشو لطفااا اعصابم خوردهست بدتر تر نزن توش
گفتم چیکارت دارم من . یک قرص بده جای این همه چرت و پرت 
گفت چه حالی داری با این درد بحثم میکنی 
خودش اومد بازومو گرفت برگردوند لباسمو درست کرد 
خدایی اون پد لعنتی بیشتر لرز میاره تا خود امپول😐
تا به خودم بیام زد کشید بیرون اما جاش بد سوخت
گفتم هوووو چتههه اروووم سوختم .
گفت به من چه امپول میسوزونه
رفت نشست اون طرف تخت دوباره پنبه کشید تا به خودم بیام بگم نه زد دوباره کشید بیرون😐
اصلا فرصت نداد اه و ناله کنم 
گفت برگرد حالا‌. صبرم نداد
تا برگشتم گفت استین بزن بالا
گفتم سرم نمیزنم.گفت سرم نیست سفازولین 
گفتم در هر حال 
دوباره به حالت پوکر خودش استین و زد بالا
و نتونست رگ بگیره😐
و دوباره هر دو طرف دستمو سوراخ کرد تا رگ گرفت 
و زد
. گفت از جات پا نشو فعلا دراز بکش 
ولی به دلیل دست شویی تا پاشدم سرم به حدی گیج رفت که اصلا هیچی
همونجا وسط اتاق پهن زمین شدم 
محمد بدبخت هول کرد سریع دستمو گرفت گفت چیشدی دوباره من و دراز کرد روتخت پاهامو گرفت بالا
گفت ناشتا بودی نهههه؟
گفت هوووم
گفت درد و هوممم سه تا امپول زدی میخواستی غش نکنی؟
بعدم رفت اون چایی عسل مزخرف و با خرما اورد برام تو اتاق ومن  به حالت چندش من خوردم😐💔. 
این بود خاطره من
البته وبلاگ تون مثل قبل خواننده نداره . من از سال ۹۵ خواننده وبلاگ تون بودم . الان اصلا شبیه اون موقع ها نیست‌ از قدیمی ها هم کسی نیست 
سیما ‌. دکتر پارسا . خانم دکتر مهدیه و شوهرش . اقا پویا . هدیه . ارتا . آیلین و داداشاش . هیچکس نیست 
فقط سارا مامان اکبراقا مونده . ولی بازم کاچی به از هیچی
الانمم معده ام عین صگ درد میکنه ولی بهش نمیگم. هنوزم سر درس بحث داریم 😐💔
خوشحال شدم بای👩‍🦯
پ.ن:بعد کنکور ازدواج کردم و سنتی هم بود ولی پسر خوبیه🙄
پ‌ن:الما یه اسم ترکیه نه شمالی😐💔

خاطره فاطمه جان

سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه
من فاطمه ام، یه کنکوری...
از قدیمی های کانال هستم،تقریبا میشه گفت ۴ سالی میشه و کاملا همه رو توی کانال میشناسم،قبلا کانال خیلی جو خوبی داشت،همه یجورایی عین خواهر و برادر بودن و خاطرات بیشتر با واقعیات مطابقت داشت ...
خلاصه اومدم خاطره بگم فیض ببرید😄 حوصله درس خوندن نداشتم،حس هیچی نداشتم امشب یاد اینجا افتادم و دیگه گفتم بنویسم
قضیه از جایی شروع شد که من سرما خوردم و حالم شدید بد شد،همش معذرت میخوام حالت تهوع و 🤮
مامانم هرکاری کرد نرفتم دکتر،روز دوم حالم بدتر شد، مامانم با اصرار یه لیوان آبمیوه آورد هرکاری کرد نخوردم،احساس میکردم اگه یه قطره به معدم برسه حالم باز بد میشه 
به حرفای مامانم که یکم بخور حالت بد نمیشه و فلان خوردم،به معدم نرسیده همونجا حالم بد شد و پتو و لباسام همه کثیف شد 😭
دیگه مامانم بهم گوش نکرد و بابامو خبر کرد و سه نفری راهی بیمارستان شدیم
رسیدیم و استرس داشتم، نوبتمون شد رفتیم تو،دکتر یه خانم تقریبا ۳۵ ساله میشد،نشستم مامانم شرح حال داد دکتر معاینه کرد نبضمو گرفت،فشارمو گرفت و... شروع کرد نسخه نوشتن، دستش درد نکنه کم نذاشت برام ۴ تا آمپول نوشت😂
گفتم تزیقی ننویسه ها ولی نوشت،به بابامم تاکید کرد حتما تزریق شه😑
اومدیم بیرون بابام داروهارو گرفت،هرچقدر به مامانم اصرار کردم که نزنم گوش نکرد و با هزار وعده و قول که درد نداره و... و منو راهی تزریقات کرد🥺
۲ تا آمپول باید میزدم،یکیش ضدتهوع بود،اونیکی رو نمیدونم😁
خلاصه از استرسم نمیگم😆قسمت بعدی من خوابیدم آماده تزریق 😂
دختره اومد شلوارمو داد پایین پنبه رو کشید،بلافاصله فرو کرد
فقط سوزن فرو کردنشو حس کردم،داروش درد نداشت،چیزی نگفتم
درآورد کنار همون باز پنبه کشید و فرو کرد😑
اینکی درد میکرد یکم سفت شدم سریع گفت سفت نکن تمومه الان
لامصب میسوخت🥴کشید بیرون پنبه گذاشت گفت سراین سفت کردی دردت گرفت وگرنه درد نداشت...
تموم شد بلد شدم اومدیم خونه تو راه بابام چیپس لیمویی گرفت خوردم😁فقط بخاطر  ترش بودنش بود وگرنه به هرچی چیز شیرین نگاه میکردم حالت تهوع میگرفتم 
بعد از تزریق آمپولا حالم بهتر شد جای آمپولا اونی که سفت کرده بودم یکم کبود بود ولی خدایی خیلی خوب زد
اونیکی هارم نزدم 😁
این بود خاطره من...

پ.ن:خاطره برای قبل کرونا بود.
من ۱ ماه پیش به کرونا مبتلا شدم و متاسفانه خیلی سخت بود و اصلا دوست ندارم تعریفش کنم... دوهفته فقط کارم خوابیدن بود. علائمم سردرد شدید،بدن درد، بیحالی شدید،سرفه خشک بود،در حدی سرفه میکردم که احساس خفگی داشتم...
یه شب حالم انقدر بد بود نصف شب بیدار شدم با یه صدای ضعیفی مامانمو صدا میکردم کمکم کنه یا یه کاری بکنه ولی اینقدر گیج بودم و تاثیر داروها بود نیم ساعت بعدش خوابم برد😄
اون دو هفته اصلا تو حال خودم نبودم و هرروز یه قسمتش به بیمارستان و دکتر و بقیه اش به خواب خلاصه میشد😂

پ.ن: میدونم اصلا خوب ننوشتم،میدونم خاطره ام خیلی خشک و بی روحه ولی دیگه نوشتمش😁
نظراتونو میخوندم 
ببخشید چشای نازتون خسته شد
خدانگهدار😘

خاطره لاوین جان

سلام ‌و طول  ادب 
بنده لاوین هستم یک دختر از گوشه کنار های کُردستان و خدمت همه خواننده ها بگم اسمم پسرونه نیست و خارجکی  اینا یه اسم معمولی کُردی  اصیل ...
خب خودمو معرفی کنم که بیشتر بچه های گپ میشناسن و احتمالا دشمن خونین خیلی ها هستم، بنا به دلایل رو کردن دروغ های خیلی ها و تکذیب کردن حرفاشون و اینکه با اجازتون یه گپ جابه‌جا شد به دلیل وجود من 😌خب خب باعث افتخار نیست ولی خدایی آدم از چرت گفتن خیلی ها زورش میاد حالا بدتر از اون اونایی هستن که این دروغا و چرت گفتن ها قبول دارن و بله بله به به میکنن واسه طرف 😐💔 خیلی از بچه های گپ میگن ولشون کن دروغ بگن فیک باشن بنده کاری به این ها ندارم چون یکم عقده که اینجا خالی میکنن😔 ولی خب باید به طرفم فهموند گوش مخملی خودتی😐.
و اما خاطره...
خب من مثل خیلی ها تو فامیل دکتر  یا پرستار تزریقاتی نداریم همه شون روی آوردن به معلمی و خودمم با رشته انسانی سال دیگه از دانشجو معلم های مملکت میشم بدبخت فقط اون  دانش آموز هایی که من معلمشون باشم😐💔 و میگفتم از دار دنیا یه داداش دارم که دانشجو اتاق عمل نه تنها زیاد صمیمی نیستیم بلکه سایه همو با تیر می‌زنیم 😐 و اینکه خیلی ها میان میگن رفیق داداشم فلان فلان داداش من از اونا که هیچ وقت پای رفیقاشو تو خونه باز نکرد و تو خیابونم با رفیقاش میبینمش فقط نگام می‌کنه 😐💔 و اینکه من تا دلتون بخواد بستنی هله هوله هزار کوفتی میخورم با موی خیس بیرون میرم و تو باد طوفانم دوم آوردم هیچیم نشده مریضم بشم فوقش یه روز اونم خوب میشه 😐 و از سال ۹۱ هم دکتر نرفتم 😐 خاطره من مربوط به اون شکنجه گاه لعنتی ( دندون پزشکی) یادمه کلاس ششم ابتدایی دندونمو عصب کشی کردم و هنوزم زجری که زیر دست دکتر نکبت کشیدم تو ذهنم هست تا جایی که یادم میاد بی حسی زد اصلا درد نداشت منم امسال به امید اینکه بی حسی درد نداره به یه دکتر مراجعه کردم اول عکس گرفتم از دندونام اونی که خراب بود گفت بعد درست میکنم  و گفت این دندونم عصب کشی ناقص باید درست بشه اول این درست میکنم منم به امید اینکه دردی نداره دلو به دریا زدم رفتم از آمپول فلزی هم خبری نداشتم که گفت دهنتو باز کن خلاصه دهنمو باز کردم درد فوق‌العاده کثیفی حس کردم 😑😑 به معنای کامل روحم یه بار بیرون اومد داخل رفت 😐 و بیحس شد دکتر دست به کار شد ولی چه دست بکاری اون شلنگ مزخرف که تو دهن  که هیچ حالا اون دستگاه های دیگه 😐 من مظلوم نمی دونستم باید با بینی نفس بکشم که آب نیاد تو گلوم همش با دهن نفس می‌کشیدم اوق میزدم دکتر برگشت گفت اگه با بینی نفس بکشی اینجوری نمیشی آخه بنده خدا نمیشد از اول بگی😑 خلاصه مدت زیادی زیر دست دکتر بال پر میزدم گاه گاهی هم دکتر سوال میپرسید و نگام میکرد منتظر جواب بود منم با چشم نگاش میکردم میفمید که با این وضعیت نمیشه جوابشو بدم خودش ادامه میداد حرفشو 😁🤦 یه کار ضایه هم انجام دادم دکتر اومد نمی دونم چی بود تو دهنم گذاشت گفت با انگشت اشاره بگیرش منم ک فک کردم میگه گاز بگیر انگشتشو گاز گرفتم دکتر گفت نه با دستت بگیر خیلی ضایه بود باز خنگ بازی در آوردم طفلک فک کنم دردشم اومد😂😂 دیگه خداروشکر از دست دکتر بیرون اومدم نمی دونم چه مدت زیر دستش بودم ولی اینو می‌دونم بوی عطر دکتر با لباسم قاطی شده بود😐😂 تا نشُستم بوش نرفت.
وقتی تموم شد میخواستم بشینم وسط اتاق تا دلم میخواد گریه کنم اینقد درد داشت.خلاصه از مطب دکتر بیرون اومدم به طرف داروخونه رفتم دارو هارو بگیرم دیدم عه آمپول داده بی توجه تو  یکی از سطل اشغال های خیابون گذاشتم 😁  اینم از خاطره ...🦋

ممنون که وقت گذاشتین واسه خوندن😁🦋🙏

و اینکه یه قسمت بالا گفتم دکتر نکبت قصد توهین به دکتر ها نداشتم ولی خدایی مدرک چرت گرفتن حداقل کار بلد نیستی انجام نده 😐

خاطره مهلا جان

سلام  دوستان  من  مهلام  19ساله  از  مشهد    
الان  نزدیڪ  به  3ساله  با  این  کانال  اشنا  شدم  ولے  از  قبل  داخل  نت  خاطراتو  میخوندم  و  اکثرا  بچه  هارو  میشناسم  
من  اسم  نمیبرم  چون  ممکنه  جا  بیوفتن  دوستان  ولے  در  کل  جایه  بعضے  از  دوستان  خیلے  خالیه  چون  دیر  به  دیر  واسمون  خاطره  میزارن  
لطفا  بیشتر  واسمون  خاطره  بزارن  
خیلے  پر  حرفے  کردم  ببخشید  
من  کلا  از  آمپول  زیاد  نمیترسم  ولے  خب  همه  ادما  تا  اسم  آمپولو  میشنون  یه  استرس  کوچیکے  میگیرن  منم  دقیقا  همینجوریم  
این  خاطره  بر  میگرده  به  چندساله  پیش  که  من  تقریبا  10  یا  شایدم  بیشتر  نمیدونم  معذرت  میخوام  که  حضور  ذهن  ندارم  یه  روز  داییم  و  زن  داییم  اومدن  خونه  ما  و  از  اونجایے  که  من  هیچوقت  استرسمو  به  آمپول  نشون  نمیدم  همیشه  توے  خونمون  من  شجاع  بودم  و  هنوزم  متاسفانه  این  اسم  روم  هست  🤦‍♀(من  یه  خواهر  دارم  که  از  خودم  6سال  بزرگتره  و  به  شددددددتت  از  آمپول  میترسه  )داییم  پیشنهاد  داد  که  چون  خواهرم  میترسه  و  واسه  اینکه  ترسش  بریزه  بهش  آمپول  بزنن  ولے  زیر  بار  نرفت  که  نرفت  بعد  به  این  نتیجه  رسیدن  که  خب  مهلا  که  نمیترسه  پس  بزنن  به  من  آمپولو😒😔🤦‍♀نمیدونم  آمپولش  چے  بود  ولے  رنگش  قرمز  بود  زن  داییم  و  داییم  هر  دو  تزریقات  بلدن  منم  هے  میگفتم  نمیخوام  ولے  اونا  میگفتن  تو  که  نمیترسے  بزن  درد  نداره  منم  همش  گریه  میکردم  تا  منو  خوابوندن  زن  داییم  و  خواهرم  گرفته  بودنم  بعد  امادم  کردن  داییم  واسم  آمپولو  زد  نمیدونم  من  سفت  کرده  بودم  یا  واقعا  آمپولش  درد  داشت  از  اول  تا  اخر  آمپول  من  بلند  بلند  گریه  میکردم  وقتے  آمپوله  تموم  شد  زن  داییم  اومد  جایه  آمپولو  ماساژ  بده  که  اینقدر  جاش  درد  میکرد  یه  جیغغغ  بلند  کشیدم  بعدم  گفتم  دست  نزنین  بعد  واسم  اب  اوردن  یکم  خوردم  ولے  بازم  بعدش  هے  بهم  میگفتن  تو  که  نمیترسیدے  چرا  گریه  کردے  ینے  واقعا  اون  لحظه  دلم  میخواست  موهاے  همشونو  بشینم  دونه  دونه  بکنم  😂
این  اولین  و  آخرین  آمپولے  بود  که  من  واسش  گریه  کردم  دلیل  گریمم  به  خاطر  زورے  زدن  آمپول  بود  
اینم  از  خاطره  من  ببخشید  اگر  بد  بود  بزارین  به  پایه  اولین  خاطره  بودن  و  بے  تجربگے  
اگه  از  خاطرم  خوشتون  اومد  حتما  واسم  کامنت  بزارین  
من  از  خودم  دیگه  خاطره  ندارم  ولے  از  خواهرم  براتون  حتما  میزارم  
به  امید  دیدارتون👋  
دوستتون  دارم  😘💋❤️

خاطره ساحل جان

سلامممم😍
خوبید؟ایشالا که خوب باشید 
دوستان من کرونا گرفتم و واقعا معذرت میخوام که نتونستم خاطره ایی ک قولشو داده بودم بزارم براتون 
قرار بود سینوفارم زدن خودمو مهدی رو بیام بزارم خاطرشو ولی متاسفاته کرونا گرفتم و دور از جونتون رو به قبله بودم  🥺
ساحله هستم ۲۰ ساله دیپلم ریاضی متاهل و خاندار 
مهدی ام ۲۷ سالشه و شغلش آزاد 
مهدی کرونا گرفت ولی چون دوز اول واکسنشو زده بود حالش اوکی بود انگار حساسیت فصلی بود برا اون زودم خوب شد با استراحت ولی من ۵۰ درصد ریه هام درگیر شده بود و بستری شدم و هنوزه که هنوزه با دستگاه اکسیژن تو خونه راحت نفس میکشم 
دستام کبوده بخاطر سرم و بعد دوهفته تو بیمارستان خابیدن مهدی که تو خونه مراقبم بود ویتامین و تقویتی میزد بهم ۳ تا زدم (ویتامین سی به تجویز دکتر واس بالا بردن سیستم ایمنی بدنم ) 😢
بدترین روزای زندگیم بود ایشالا هیچ کسی کرونا نگیره من فکرشم نمیکردم انقدر اذیت بکنه ادمو . میخواستم واکسن بزنم ولی چون میترسم هی امروز فردا میکردم که اخرم نزدم و کرونا گرفتم از مهدی و حالم داغون بود....اما خاطره : بچها من بعد اینکه خوب شدم موهام به شدت ریزش پیدا کرد یعنی رو بالشتیمو نگاه میکردید پر مو بود 🤦‍♀(عوارض کرونا )
مهدی دید دارم کچل میشم 😂وقت دکتر پدست و مو گرفت  
خلاصه رفتیم پیش دکتر گفتش که عوارض بعد  کروناست هیرویت و زینگ و... نوشت شامپو محلول آمپول و سرم ِمو .....
یه کیسه پر دارو 🤦‍♀
مهدی رفت داروخونه خرید دارو ها رو من تو ماشین بودم اومد نشست تو ماشین داد دستم 
نگاه کردم دیدم ۱۲ تا امپول😢 (بیوتین یه کارتون ۶ تایی)(بپاتین یه کارتون ۶ تایی)هفته ایی یه بار تز هر کدوم 🥺
با خودم تصمیم گرفتم نزنم فقط قرصا رو بخورم ولی مهدی گفت اگه لازم نبود نمینوشت میزنی تا اخرین دونشم میزنی 
رفتیم خونه دارو ها رو چیدم جلوم با قیافه این مدلی داشتم بهشون نگاه میکردم 😞🥺
مهدی اومد جمعشون کرد از جلوم ریخت تو مشمبا گفت نبینم غصه خوردنتو خانومم
بغلم کرد گفت خوبی؟میتونی راحت نفس بکشی ؟
گفتم خوبم 😞🥺
مهدی : فدای اون مظلومیتت 
پاشو بریم یکم غذا بخور مامانت سوپ اورده 
یکم سوپ خوردم ساعت ۸ شد مهدی گف بریم ؟ 
من :کجا ؟
مهدی :درمونگاه دیگه 😕
من:الان امادگیشو ندارم بزار فردا بزنم 🥺
مهدی: پاشو عزیز دلم امشب با فردا هیچ فرقی نمیکنه تازه امشب بزنی دیع از استرس و فکرو خیالش میای بیرون راحت میشی 
همینطوری که داشت حرف میزد اومد از رو صندلی میز ناهار خوری دستمو گرفت بلندم کرد برد سمت اتاق لباس پوشیدمو رفتیم درمونگاه سر خیابون 😢
نوبت گرفتیم مهدی پرداخت کرد هزینه رو من رفتم داخل نزاشتن مهدی بیاد 🥺(کسایی که خاطرمو قبلن خوندن میدونن که من تو شرایطای حساس مثل امپول و بخیه و سرما خوردن و تب و... مهدی باید پیشم باشه نباشه دلم خالی میشه ترسم چند برابر و دل نازک میشم 🥺)
رفتم امپولارو دادم به پرستار یه دختر خانم جوون بود گفت دراز بکشم گفتم میشه سوهرم بیاد پیشم گفت این دوتا خانم موذب میشن نمیشه 
 سرم داستن اون دوتا خانم 
منم دراز کشیدم شلوارمو دادم از دوطرف پایین 
(این امپولو میشد ترکیب کنه تو یه سرنگ بکشه دوتاشو ولی دکتر داروخونه گفته بود که جدا جدا بزنم تاثیرش بیشتر )بخاطر همین مهدی به پرستار گفت ترکیب نکنه تو ۲ تا سرنگ بکشه بزنه 😢
سرمو کردم طرف دیوار بغض کرده بودم دلم مهدی رو میخواست میخواسم پاشم برم صداش کنم ولی پرستار اومد پنبه کشید عضلانی بود از موقع ورود دردم گرفت خیلی درد داشت تزریق کرد انداخت سرنگو تو سطل بغل تخت اونطرفمو پنبه کشید فرو کرد متوجه نشدم اصلا . درد نداشت .تموم شد کشید بیرون پنبه رو گفت نگه دارم 🥺میسوخت جای اولی 
بلند شدم مرتب کردم خودمو رفتم بیرون مهدی تو گوشیش بود منو که دید سریع بلند شد اومد طرفم مهدی رو که دیدم بغضم ترکید رفتم تو بغلش گریه میکردما چه گریه ایی🤣🤣🤣🤣
مهدی گفت بمیرم الهی درد داشت ؟
زدی تموم شد دیگه  گریه نکن زشته بزرگ شدی 
من: بخاطر امپول گریه نمیکنم که 😭
مهدی :پس چرا گریه میکنی ؟نریز این اشکارو ساحل چشات قرمز شدن 🤦🏻‍♂
من :دلم برات تنگ شد یه دفعه 
خیلی دوست دارم مهدی🥺😭😭😭😭😭
مهدی اول قهقهع زد😂 بعد نگام کرد گف نمیرم برات ؟😘
منم دوست دارم فداتشم 
رفتیم بعد درمونگاه پارک و یکم رو نیمکت نشستیم آب هویج خوردیم 😋و بعدشم خونه 
پ.ن: امپولام ده تای دیگش مونده هر هفته دوتا توی یه روز باید بزنم  امید وارم ریزش موی شدیدی که دارم قطع بشه چون خونه رو مو ور داشته 🥺عکس امپولامو میزارم 😢
پ.ن: خیلیاتون بهم میگید ساحل خانم 😂
بچها من ساحله هستم مهدی ساحل صدا میکنه نمیدونم با ه آخر اسمم چه مشکلی داره 😂😂😂
پ.ن: ببخشید نظرات قشنگتونو جواب نمیدم 
مشکل از گوشیمه نمیتونم جواب کامنتا رو بدم از همینجا تشکر از همگی ☺️❤️
خدا پشت و پناهتون 🦋

خاطره مهناز جان

بسم  رب  الشهدا😊
باعرض  سلام  ووقت  بخیرخدمت  دوستان  بزرگوار.
بنده  مهنازاهوازے  هستم😄همون  دختر13ساله،کلاس  هشتم  ملاثانی.
دوتاازخاطره  هام  آپ  شدندیکے  مربوط  به  دندان  پزشکے  دیگران  واکسن  زدن  کرونادزاول.
این  خاطره  مربوط  به  برادرکوچیکم  هست  که  الان6ساله  اشه.
وقتے  دو-سه  ساله  بودیه  سرماخوردگے  خیلے  وحشتناکے  خورد😣😷
پدرومادرم  ترس  ازتشنج  کردنش  بردنش  اهوازبیمارستان  ابوذر
اخه  طفلے  برادرم  مظلوم  سرم  تودستش  واقعااون  صحنه  هابراے  من  ومادرم  گریه  داشت😢اخه  خیلے  لاغرکجاتحمل  کنه  سرم  رو.
چون  شب  بودکلنیڪ  هاهم  بسته  بودند
مجبورشدیم  ببریمش  بیمارستان  .
همین  که  صبح  شدبابام  گفت  بایدبریم  آمپول  هاش  روبزنیم
ماتوشهرمون  همش  یه  دکترخصوصے  هست
اونم  همیشه  شلوغ،همش  صداے  جیغ  میادازش😰عین  جهنم  میمونه😣من  وقتے  بچه  بودم  خیلے  ازش  خاطره  ے  بددارم  همین  منجرشدیه  بیمارے  خیلے  بدبگیرم  ☺خب  توکل  کردم  به  خدا.
ازترس  اون  دکتر....من  ازماشین  پایین  نیومدم😂فقط  مامانم  ومادربزرگم  رفتن  داخل😂(بابام  بااون  شخص  دکترمشکل  دارن  ولے  خب  مجبوربودماروبیاره  اینجا)بابام  سربه  سرم  میزاشت  میگفت  دکتره  امدمهنازدنبالت  امپول  داره😂البته  من  اون  موقع  10-11سالم  بود.
بالاخره  صداے  جیغ  بچه  امد😱من  وباباعین  برق  گرفته  هابهم  نگاه  کردیم😢😨بابام  گفت  داداشته؟😱گفتم  نه  بابا😯بچه  زیاده  داخل  بعدازمدتے  دوباره  صداے  جیغ  متفاوت  امداماهردوجیغ  بچه  بود😭
یهویے  محمدحسین(داداشم)  بادهنے  بازوهق  هق  کنان  وجیغ  امدبیرون  بابام  پیاده  شدبغل  اش  کردگفت  دکتر...این  کارروکردباهات😢؟باسروهق  هق  تاییدمیکرد.جسارت  نباشه  به  دکترهااین  دکتره  عین...
مامانم  ومادربزرگم  امدن  داخل  نشستن  توماشین  که  بابام  پرسیدبچه  دیگه  اے  هم  تزریق  داشت  مامانم  گفت  اره  اول  یه  پسره5-6ساله  بعدمحمدحسین.رفتیم  خونه  محمدحسین  خیلے  ازجاے  آمپول  ناله  میکردباکمڪ  شیاف  ودارووقرص  خداروشکربهترشد.
دیگه  ازاون  روزبه  بعدمحمدحسین  ازآمپول  وحشت  داره😂منم  بدترش  😂
واینکه  من  امسال  کاندیدشوراے  دانش  اموزے  شدم  نفردوم  راے  اوردم😍بابیش  از60رای
مدرسه  امون300نفره😂
بااینکه  به  جزیه  متن  تبلیغ  نکردم  راے  اوردم  زیاد😄
معدلم  هم  هفتم20وابتدایے  همش  خیلے  خوب.
خوب  اینم  ازخاطره  آمپول  برادرکوچکم😍
امیدوارم  همیشه  سالم  باشید
کامنت  یادتون  نره😄

خاطره مهدیس جان

سلام عزیزای دلم...❤️🤗
من اومدم تا...! ناگفته هارو بگم و ناتموم هارو تموم کنم...شاید تموم شدن این درد برای خیلیا خوشایند باشه و درد خیلیارو تسکین بده...شاید برای یه لحظه یه درصد حال ینفرُ خوب کنه دل ینفرُ آروم کنه...شاید ینفر مثل من باشه...ادامه ی خاطره ی مهدیس...اومدم از رویِ خوشِ زندگی هم بگم.....(ازینکه.......خداوندا بده شری که خیر ما در آن باشد.....!)
پس یجور متفاوت شروع میکنم....
من همیشه عادت دارم متفاوت باشم انگار از متفاوت بودن خوشم میاد...انگار شبیه جماعت نبودن برام قشنگتره.....انگار از بیان کردن دردها بیشتر از پز دادن و باکلاس وانمود کردن خوشم میاد...انگار از فریاااد زدن رویِ خوشِ زندگی......بعد مدتهااااا دردِ بی پایان و بی دلیل لذت میبرم...یجورایی خوشم میاد پز بدم که خدا منو هم دید😅 خدا منو دید و شد دلیل دلِ خوشِ الآنم......خاطره برای نوزده مهرماه هست....حال اون لحظه من و حال الان من خیلی تفاوت داره....
 پس یجورایی الان حرفام تناقض داره،،، البته یکم...!
پشت در کلینیک قلب داشتم به هر موضوعی با هر محتوایی فکر میکردم حتی به اینکه سرطان قلب گرفته باشم🤣 با اینکه میدونم سلول های قلب اصلا تقسیمات میتوزی انجام نمیدن که قرار باشه پرسلولی یا سرطانی بشن....!😅(اونایی که زیست خوندن بهتر متوجه میشن) ولی سعی میکردم توی ذهنم تجسم کنم وقتی دوباره وارد اتاق دکتر میشم و کنارشون میشینم خانم دکتر بعد از اون همه ناز کشیدن و لوس کردنم علی رغم خانوادم که منو سنگ (ولی مهربون) بار آوردن قراره چی بهم بگه...؟! اصلا چرا باید با من صحبت کنه؟! داشتم مرور میکردم با خودم, گفتنی هایی که لازم بود رو گفتن و مراعات های دارویی و غذایی رو هم که گفتن داروهایی که لازم بود رو هم ثبت سیستم کردن....نوار قلب و اکو و تست ورزش نصفه نیمه هم که سالم بود....دیگ حرفی برای گفتن نمیمونه!!! پس چی قراره بگه...؟!
توی افکارم غرق شده بودم که دیدم مریض ها تموم شدن و من باید دوباره میرفتم داخل....جایی که بیهوش شدم، جایی که دردُ دوباره تجربه کردم...جایی که باعث شد یه خشِ دیگه روی قلبم بیفته...جایی که احساس حقارت و بی کسی داشتم....جایی که فهمیدم علی رغم این همه "توهّم قوی بودن" چقد آدم ضعیفی هستم....دلم نمیخاست خانم دکتر رو ببینم...ولی دلم میخواست حرفاشو بشنوم....کنجکاو بودم و این کنجکاوی از بچگی توی خونم بوده....
رفتم داخل مجددا سلام کردم خیلی صامت و بی تفاوت رفتار میکردم و این دست خودمم نبود....عصبی بودم! ناراحت بودم! خسته بودم! مریض بودم و از همه بدتر جلوی اون آدم گریه کرده بودم......! یجورایی حس مبهم خجالت و عصبانیت ترکیب شده بود....بلند و پررر انرژی گفت سلاااام گل دختر من اومدی؟! ببخشید انقد منتظر موندی!!! جواب دادم خواهش میکنم مهم نیست...گفت بیا بشین اینجا! روی صندلی همراه بیمار نشستم که دورتر باشم گفت اونجا نه بیا کنارم بشین ببینم تو رو😅🤗!!! بدون حرف جامو عوض کردم ،
بی مقدمه شروع کرد گفت خب... من خیلی نمیشناسمت دخترم چون مدت زیادی نیست که اومدم....روانشناس هم نیستم، ولی امروز چیزی حدود دو ساعت کنارم بودی و من هر بیماری که ویزیت میکردم تو رو مد نظر داشتم و توی چشمات نگاه میکردم، و تو... دو ساااعت تمااام، هیچ ری اکشن و هیچ واکنش و هیچ انعکاسی به محیط و آدما و صحبت ها نشون ندادی.....سرم پایین بود و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم....(انتظار داشتم این حرفارو از کس دیگه ای بشنوم.....از خواهرم یا برادرام) تمام مدت به بهونه های مختلف سعی کردم بخندم تا توهم بخندی ولی دریغ از یه لبخند....! یه معصومیت و غم و اندوهی توی چشماته که حقیقتا من نتونستم ازش بگذرم..؛!..حتی اگ دیگران خیلی راحت ازش بگذرن....خندم گرفت یهو یاد حرف مامانم افتادم که همیشه می‌گفت اون اخلاق سگیتو پشت اون چشای معصومت چیکار کنم من؟!همیشه هم این حرفُ میگه اخلاق سگی و چشای معصوم!؛🤣(تعجب کردم و البته خوشحال بودم که توی دو ساعت انقد منو خوب فهمیده بود از غمِ نگاهِ توی چشمام، چیزی که حتی نزدیکترین آدمای زندگیم جز مامانم نفهمیده بودن...با خودم میگفتم ینی هنوز هم آدمایی با این جنس پیدا میشن؟! توی دلم گفتم تصدیق میکنم که شما آدم کاملی هستین خانم دکتر)....ادامه داد مهدیس تو مشکلت چیه؟!...یهو از افکارم اومدم بیرون.....سرم پایین بود گفتم من..؟!! مننن مشکلی ندارم خانم دکتر!.....سکوت کرد....گفت دوست داری با یه مشاور صحبت کنی؟! گفتم من؟! نه!.....گفت چرا؟! گفتم خب! حرفی برای گفتن ندارم! گفت دلیل اینهمه مقاومتت برای حرف نزدن رو نمیدونم اما کسی که حتی تمایل نداره حرف بزنه یعنی درد بزرگی داره!🙃 و دوست نداره به کسی اعتماد کنه..🙃..و کسی که زود اعتماد نمیکنه یعنی درد روزگار خیلی پخته ش کرده🙃...تو، تمام مدت توی فکر بودی... و من به وضوح می‌فهمیدم ... چی ذهنتو انقدر درگیر کرده...؟!🤔 چرا این همه موضوع وجود داره توی ذهنت که بایدبهشون فکر کنی....؟!...ولی هیچ حرفی نزنی....!؛ 
من نمیشناسمت دخترم، اما حاضرم تمام حرفا و درد و دلاتُ بشنوم و برای مشکلاتت راه حل پیشنهاد بدم...هووم؟! 😊🤗 البته خب مجبورت نمیکنم که حرف بزنی نمیخام احساس کنی من دارم ازت بازجویی میکنم یا میخام از زیر زبونت حرف بکشم اگ خودت خواستی حرف بزن.....ولی نذار حداقل مشکلات کوچیکی که قابل حله به کمک من یا با کمک خانوادت باعث بشه ذهنتو مثل خوره...بخوره!..و اینجوری از پا درت بیاره....میدونستی اینهمه درد قلب از مغزته ؟!...😑😞...من مث خواهر بزرگتم و البته شاید بتونم کاری هم بکنم.😊🤗....چند دقیقه دوبارع فقط سکوت بود؛ جو برام شدیدا سنگین بود احساس امنیت داشتم اما خفه بودم....دوست داشتم تنها توی اتاقم باشم....چون فکر میکردم زدن این حرفا هیچ سودی نداره، ولی لحن صحبت کردن خانم دکتر شبیه روانشناسا نبود برای همین خیلی خوشم اومد و این خیلی مهم بود که شبیه روان شناسا نباشه لحنش صمیمی بود خواهرانه بود....دیگ کم کم انگار دوست داشتم خودمم صحبت کنم و حرفامو بگم، تا بلکه ازین خفگی رها شم ازین بغضی که گلومو گرفته بود ...خانم دکتر برخلاف من تمام مدت شاد بود😅😄....سکوتُ شکست گفت خب اینکه الان سکوت کردی یعنی دوست داری صحبت کنیم😅 مشکلت چیه؟ آروم گفتم یکی دو تا که نیست....😔
گفت ولی شاید بتونیم یه تعدادی رو باهم حل کنیم...نه؟! و باز سکوت....تصمیم گرفتم برای یبار هم که شده حرفامو بگم....در مورد یکسری از مشکلاتم که هیچ جایی بیان نکرده بودم حرف زدیم....و بنظرم خیلی تاثیر گذار بود در اون لحظه....بحثایی فارغ از بیماری و درس و کنکور....در مورد زندگی شخصی و خانوادگیم  گفتم و...جواب خیلی از سوالامو از بین حرفاشون گرفتم.....برام مفید بنظر اومد😊🙃 دوست داشتم ادامه بدم دیگ یادم رفت که خستم و حالم بده....و باز دوباره چند دقیقه سکوت!!! انگار هر دو داشتیم راجب حرفای همدیگه فکر میکردیم...
 دوباره بحثُ شروع کرد و گفت:
 من نقاشیتو دیدم مهدیس یهو تعجب کردم؛😳😑 در جواب تعجبم گفت وقتی از تو کولت آبمیوتو برداشتم...گفتم آهان بله،😊 بعد مدتها دست به قلم شدم....گفت اقرار میکنم که بشدت هنرمندانه و زیبا بود و پر از مفهوم....گفتم لطف دارین ولی خیلی ساده بود! ادامه داد از یکی از همکارا که گویا بهت خیلی نزدیک بوده در مورد تو و سوابقت پرسیدم تو این تایم که بیرون بودی، با خودم فک کردم شاید فرشته بوده ولی نبود....آخه خیلی بهم نزدیک بود اما نمیدونستم خانم دکتر از کجا میدونه و البته دوست نداشتم که بدونه یا کسی از گذشتم حرف بزنه....برای همین ناراحت شدم.....منطقی وار گفت چون نتونستم اون حجم ناراحتی تو بروی خودم نیارم....و بی تفاوت عبور کنم!
گفتم ممنونم خانم دکتر کاش مثل شما بودن، کسایی که باید میبودن......😌😔...
گفتن که دو سال کنکور دادی؟!...😳گفتم بله،😑 پرسیدن انتظارت از کنکور چیه؟؛ یا واضحتر بگم هدفت چیه مهدیس؟!....لبخند ژکوندی زدم و با طعنه گفتم گویا همون کسایی که تا اینجاشو بهتون گفتن بقیشم گفتن!😊 گفت انکار نمیکنم....یه چیزایی گفتن ولی میخام کاملشو از زبون خودت بشنوم.....گفتم یه هدفی بوده که خیلی ازش گذشته و برای من خیلی وقته مرده......الآنم چیزی ازش یادم نمیاد.....!!! گفت ولی میتونی هدفاتو  یادآوری کنی تا احیا بشن...این قانون مرگُ زندگیه برای هر چیزی ...هنوز فرصت داری مگه چند سالته؟! نوزده یا بیست سالتم نیست گمونم...لبخند زدم گفتم ۲۱ سالم داره تموم میشه سه روز دیگ تولدمه خانم دکتر! تولدِ بیست و دو سالگی😟😑پیر شدم!...دیگ🙃😔 گفت اصلا هم اینطور نیست!!! هنوز خیلی جوونی...تازه من اول فک کردم ۱۸یا نهایتا ۱۹ سالته...!😅 گفت میتونی دوباره بهشون فکر کنی و بهشون بها بدی........گفتم نمیتونم!....حقیقتااااا نمیییتووونم😢😔
گفت مهدیس می‌خوام یه چیز بهت بگم: اون زمانی که میگفتن بچم دکتر بشه و مهندس بشه که آیندش تضمین بشه و فلان بشه....گذشته دخترم 
تو استعداد فوق‌العاده ای توی هنر داری اگ هنر رو ادامه بدی تضمین میکنم از من موفق تری برو چارتا تابلو بکش از من بیشتر درآمد بدست میاری....😊جواب دادم: موفقیت برای من معنیش متفاوته خانم دکتر، برای من فقط پول و پرستیژ بالا که نیست برای من هنر که نیست حتی برای من دانشگاه خاصی هم نیست، هدفی که داشتم عشق من بود خانم دکتر حتی توی ناکجاآباد...😞😔 نیمه گمشده من یه پسر جوون بلند قامت سوار بر اسب سفید نبوده هیچوقت!!! هدفم نیمه گمشدم بود....😢بخاطرش خیلی کارا هم کردم بخاطر هدفم از سلامتیم از خوش گذرونی از تفریح و گردش از خانوادم از خواب و خوراک، حتی از دوستام زدم...😢من برای هدفم همه ی سلامتیمو مایه گذاشتم...😣
تهش چی موند از من؟؟؟ یه جوون بیست ساله با هزارتا مشکل بی دلیل....😔 از من فقط یه نقاشی ساده دیدین؟! من شعر هم میگم، متن با محتواهای متفاوت هم مینویسم، طراحی و خوشنویسی هم میکنم اتفاقا تو تیم خوشنویسی جت به گذشته رقابت زیاد شده، خیلیا امکانات عالی دارن، خیلیا تلاششون ۳_۴ برابر توعه خیلیا هم سیاهی لشکرن البته، ولی من همیشه بهت گفتم که حتی اگ تلاش کنی و تلاشت خیلی هم عالی نباشه ولی از دل مایه بزاری، تمام سعیتُ بکنی خدا کمکت می‌کنه مطمئن باش بی نتیجه نمی‌ذاره....خدا میبینه ذره ذره تلاشاتو.....گفتم هوم شک ندارم! گفت فکراتو بکن بدون آرزوی یدونه خواهرت اینه که تو موفق بشی و خوشحال باشی....😌🙃فرقی نمیکنه کجا و با چه کاری؛ حتی اگ بگی میخام کنکور هنر بدم من بازم هستم....ولی می‌دونم که تو عاشق چی بودی که خودتو مجنون کردی🤣🤣
فکرامو کردم و تصمیم نهاییمو گرفتم و روی برگه نوشتم....📄
روز سه شنبه عصر رفتم دفتر قلم چی مدیر دفتر قلم چی اقوام مامانم بود و خب منو می‌شناخت سلام و احوال پرسی کردم گفتن مهدیس جان🤩 شما اینجا چیکار میکنین چقد خوب که میبینمت؟ گفتم مزاحم شدم که برنامه راهبردی رو بگیرم برای دوازدهم تجربی؟؛ گفتن برای کی میخوای؟ گفتم شخصش که مهم نیست حالا برای ینفر میخام دگ فرقی نداره....گفت مثلا اگ برا خودت میخای که خیلی خوووبه😊🤩...گفتم حالا برای خودم...... شرایط،هزینه ها و مدارک لازم پرسیدم و فرم رو گرفتم و با کوله باری از آرزو و اشتیاق برگشتم خونه😌❤️ و حالا پیمانه ده لیتری بودم که دو لیتر ازش پر شده بود...⏳کم کم احساس استحکام و قدرت بیشتری داشتم حداقل خودم خودمُ داشتم باور میکردم 🙃....‌خیلی فکر کردم راجبش اما هنوز میترسیدم و مطمئن نبودم دوست نداشتم دیگ کاری رو شروع کنم که جا بزنم...که تا تقی به توقی خورد بزنم زیر همه چی و....دوباره اعتماد خانوادمو از دست بدم...دوست نداشتم لطفی که خانم دکتر به منِ غریبه کردُ بدون جبران بذارم.....دوست نداشتم کلی هزینه که بخشی ازش سهم دیگران بودُ به فنا بدم....فک نمیکنم هیچکس همسن من باشه و انقد عادلانه فکر کنه راجب هر موضوعی..... بگذریم؛ دو روز بعد تولدم بود و البته سرم خیلی شلوغ بود همزمان ثبت نام آزمون و در به در دنبال کتابای نظام جدیدُ استرسم برای نتیجه آزمایش و.... حرف خانم دکترُ راجب تولدم توی خونه بیان کردم و همه استقبال کردن و گفتن خیلی خوبه روحیت عوض میشه....مامانم گفت اتفاقا خیلی وقت بود میخواستم برات یه هدیه بخرم فرصت خوبی که هدیتو بهت بدم.....گفتم که نه هدیه و این چیزا لازم نیست...من دوست دارم دوباره با عمه ها و زن عموهام و بچه ها دور هم جمع شیم، خیلی وقته با بچه ها دور هم نبودیم.....
چهارشنبه صبح شد و جواب آزمایشُ از درمانگاه گرفتم...تصمیم داشتم به بهونه نشون دادن جواب آزمایش خانم دکتر رو ببینم با اینکه خودم میتونستم نتیجه آزمایش رو بخونم....از کلینیک پرسیدم و گفتن شنبه آخر وقت میتونم برم انگار هماهنگ شده بود که اگر من زنگ زدم بگن آخر وقت برم، بعدش رفتم دنبال کارای تولد یه کیک کاکائویی با تزیین سفید و طلایی سفارش دارم..خندم گرفته بود که خودم دنبال کارای تولدمم برخلاف بقیه که از طرف شوهراشون یا دوس پسراشون یا عموها و دایی ها و داداشاشون سورپرایز میشن....حتی اینجا هم داشتم کارامو خودم میکردم....حتی اینجا هم رو پای خودم بودم، خودم داشتم برای بهتر شدن حالم یکاری میکردم،....شب که شد با خواهرم رفتیم بیرون و تم تولد سفید مشکی طلایی خریدم......صبح پنجشنبه کسی نبود خونه کلی کار سرم ریخته بود...اتاق مهمان رو تزیین کردم اونجوری که دوست داشتم و بعدش راضیه(زن داداش بزرگم مامان پویان و پانیا) و معصومه (زن داداش کوچیکم) اومدن و گفتن تو استراحت کن بقیه کارا با ما......خیلی خوش گذشت، با اون بساط و پایکوبی که گفتم...ولی قلبم خیلی اذیت بود هنوز....مامانم برام گوشواره طلا خریده بود🤣انتظار همچین چیزی رو نداشتم اصلا😅خب من هیچوقت از طلا خوشم نمیومد ولی خب سورپرایز شدم🤣واقعا تعجب کردم😅 بود و نبودش برام تفاوتی نداشت....ولی ازینکه خوشحالم کرد خوشحال بودم😊😅 با باقی هدایا هم بعد از ثبت نام یه مقداری از هزینه های کانونُ پرداخت کردم، 
شنبه آخر وقت رفتم کلینیک خانم منشی اونجا بودن بعد سلام و احوال پرسی گفتن مهدیس جان خانم دکتر منتظرت هستن مریضا فکنم همین الان تموم شدن در بزن ببین اگه کسی نیست برو داخل تشکر کردم گفتم چشم....همینکه رفتم در در اتاق آخرین مریض اومد بیرون در زدم و سلام کردم برگه آزمایش دستم بود....خانم دکتر گفت سلااااام آبجی کوچولوی من 🤩❤️ خیلی خوش اومدی، بدو بیا که منتظر خبرای خوبم😅🤩 برگه نتیجه آزمایشُ دادم پوکر شد☹️😐 گفت خبر خوبت این بود؟!🙄 گفتم نه😅😅😅 این مقدمه سازی بود مثلا.....🤣 گفت اینو بعد نگاه میکنم، بگو ببینم چکارا کردی؟! گفتم هیچی! قلم چی ثبت نام کردم🙃 کتابایی که لازم داشتم هم سفارش دادم🙃....هفت آبان هم که اولین آزمونم هست🙃 کتابا تا چند روز دیگ دستمه ان شاءالله.....گفت مهدییسسس هیچی منُ انقد خوشحال نمی‌کرد....باورت میشه؟!😅 بهترین خبر بود الان برام🤩❤️ دلم میخواست از ته دل خانم دکترُ ببوسم ولی خجالت کشیدم....شمارشو روی برگه نوشت گفت هر وقت دوست داشتی باهم صحبت میکنیم....گرفتم گفتم ممنونم از لطف شما🤩❤️😘😍 خانم دکتر و برگشتم خونه....
 حالا پیمانه ده لیتری بودم که سه لیترش پر شده بود،⏳ داشتم به ثبات میرسیدم.....و حالم داشت خوب میشد کم کم، سه روز بعد از تولدم که چنتا از کتابای نظام جدید بدستم رسید استارت زدم.....با ۲/۵ ساعت شروع کردم....اون روزی که شروع کردم سخت ترین روزی بود که داشت می‌گذشت😣 حال جسمیم بشدت بد بود....😩اصلا تمرکز نداشتم......مغزم انگار یخ زده بود...😰 به معنای واقعی یخ زده بود، فشار به مغزم باعث میشد قلبم درد بیشتری بگیره💔 یدونه پرانول خوردم، افت قند و فشار گرفتم کم کم تهوع سراغم اومد...🤢محتویات معدم هجوم آورد سمت دهنم...و باز داشتم احساس میکردم که چقد ضعیفم....😔😑کتاب زیست دهم رو نداشتم و با پی دی اف میخوندم...و برای مغزم نور مستقیم لپ تاپ سم بود...فصل گوارش رو شروع کرده بودم....قول داده بودم، قولِ شرف!!! که پاش بمونم که زیرش نزنم....دو و نیم ساعت روز اول به اندازه دو هفته ازم انرژی گرفت..😩..بی حال شدم و فقط صفحه لپ تاپ رو بستم....و از ولتاژ مستقیم کشیدم،....
نایلون داروهارو نگاه کردم اسکازینا و آمپول اندانسترون و نوروبیون بود داخلش....دقیقا به هر سه تاش نیاز داشتم ولی میترسیدم 😞😞مقاومت کردم😢 فک میکردم سه تااا دونه آمپول وااای نمیتونم تحمل کنم.....نشستم کنار داروها هی میگفتم ولش تحمل کن مهدیس.....پشیمون شدم داروهای خوراکیمو خوردم و گرفتم خوابیدم....
بعد ۶ روز مطالعه پیوسته به خانم دکتر پیام دادم و گفتم....امروز ۶ امین روزی هست که دارم آهسته ولی پیوسته درس میخونم و یه بخش زیادی ازش رو مدیون شما هستم....😊🙃🤗😌قرار گذاشتیم که شنبه بعد آزمون همدیگرو ببینیم....

وانان استان هم بودم، من عروسک بدون الگو و هیچ آموزشی میتونم درست کنم با ساده ترین گوشی و پایین ترین امکانات عکاسی هنری و کلیپ سازی انجام بدم و ملودیُ آواز بخونم...همه اینارو بدون هیچ آموزشی بدون هیچ کلاسی از بچگی یاد داشتم هنر توی ژنم بوده...همه اینا استعداد ....ولی مال من نیست هدف من نیست؛ راه من نبوده هیچوقت....توی یه مدرسه ۵۰۰ نفره نمره اول ریاضی بودم....از هر کدوم ازینا میتونستم درآمد و جایگاه خاص خودمو داشته باشم....ولی این هدف من نبوده خانم دکتر؛.....خندید و گفت تو دقیقا خودِ منی...با این وجود که من هیچی از هنر نمیدونم ولی من داوطلب ریاضی بودم و دوویدم و پریدم توی تجربی که...🤣🤣 یکم ناراحت شد😊 گفت...پشیمون نیستم ولی شاید اونجا موفق‌تر بودم..🙃...شاید اگ برمیگشتم به اون روزا همون ریاضی رو ادامه میدادم....😅 لبخند زدم، گفتم من نمیتونم موفقیت رو براتون تعریف کنم همون‌طور که شما نمیتونین از دید شما و من متفاوته ولی الان هم خیلی موفق هستین....شما الان هم آدم کاملی هستین....لبخند زد و گفت خب منم دنبال علاقم رفتم.....😄

گفت خبببب! پس معطل چی هستی الان؟ خب شروع کن....وقتی هدفت چیز دیگه ای هست شروع کن....چرا انقدر افسرده ای؟! ازین راه به هدفت میرسی....؟! ازینکه نخندی با کسی حرف نزنی آهنگ گوش ندی سریال نبینی و خودتو داغون کنی حل میشه مهدیس آره؟؟؟؟ مشکلت کنکوره...درسته؟ گفتم نع اتفاقا برعکس، کنکور تنها دلیلی هست که سعی میکنم بخاطرش این زندگی ناقص و پر از چالش رو دووم بیارم، گفت نگران قلبتی؟! گفتم بهت که سالمه و مشکل خاصی که بخای نگرانش باشی نیست من ضمانت میکنم...یکی دو مشکل کاملا ساده و پیش پا افتادست..!با دارو رفع میشه......گفتم نه من به این چیزا عادت دارم..... پرسید مهدیس هدفت چی بوده من نمیدونم؟! گفتم میتونین حدس بزنین خانم دکتر، چرا میپرسین؟! گفت برای اینکه شجاعت و اعتماد بنفس اینو پیدا کنی عشقتو و هدفتو به زبون بیاری....اگه نمیتونی بهش فکر کنی چون اعتماد بنفست رو از دست دادی...چون دوبار شکست خوردی فکر می‌کنی قرارع همیشه شکست بخوری! ولی اینطوری نیست...!!! میخام بهت اعتماد بنفس بدم پس وادارت میکنم هدفتو دوباره به زبون بیاری...و باز سکوت کردم؛!.....گفت اگ نتونی به زبون بیاری یعنی از وجودش می‌ترسی یا خجالت میکشی....یعنی جرأت نداری بهش فکر کنی و تصورش کنی....! اگ نتونی تصورش کنی پس عشقت نیست...هدفت هم نیست، صرفا یه حرفه یا یه مشکله مث تمام مشکلاتی که داری و نمیخای به زبون بیاری....پس فراموشش کن!
گفتم نع😢😥.....فقط میترسم !!! کسی منو دیگ باور نداره خانم دکتر....دیگ کسی بهم اعتماد نداره...برای کنکور و درس خوندن پشتوانه میخام امکانات میخام انگیزه میخام ولی هیچکس نیست دیگ....من هیچکسُ ندارم الان من هیچی ندارم دو سال از درس کاملا دور بودم هیچ درسی نخوندم نظام جدید نخوندم من هیچی بلد نیستم، من هیچی نیستم......اون زمانی که خانوادم حمایتم کردن و تمام امکانات رو برام فراهم کردن من به بهونه مریضی و حال بد درس نخوندم به بهونه افسردگی جا زدم...فقط غر زدم،هی نق زدم.....وقتی التماسم کردن درس بخونم، بخاطر خودم، بخاطر روحیه و آینده خودم بخاطر آرزوهام نخوندم! چون بچه بودم چون احمق بودم چون ضعیف و بیمار بودم چون سست اراده بودم زخمای گذشته نمیذاشت نفس بکشم....از همه چی متنفر بودم...ولی الان.....😔....الان همه چی برعکس شده....اگ الان خودمم بخام بخونم دیگ هیچکسُ پشتم ندارم.......گفت بخاطر اینکه بهشون ثابت نکردی؛ تابحال شده خودتو ثابت کنی....شده در کنار شرایط وخیم سازش پذیری کنی، با وجود مشکلات کارتو درست انجام بدی؟ این اخیرا رو میگم؛ به گذشته و اون همه موفقیت کاری ندارم فعلا.....می‌دونم که بعد جراحی معده ات افت شدید تحصیلی و روحی داشتی!!! و افسردگی گرفتی؛ من می‌دونم زخمای گذشته روی قلبت تسکین نداره....روزای سختی که داشتی رو نمیتونی فراموش کنی هر کس هم ازت بخواد که فراموش کنی حرف بی منطقی زده، اصلا نبااااید فراموش کنی تا یادت بمونه با چه درد و رنجی خودتو کشیدی بالا......ولی دیگ خودتو یبار برای همیشه اثبات کن به خودت به خانوادت برو با اعتماد بنفس و قدرت به خانوادت بگو که من میخام خودمو ازین شرایط نجات بدم...برو بگو قول شرف میدم که پاش میمونم.....خیلی قاطع و جدی رفتار کن تا جدی گرفته بشی....همکارا گفتن که خواهرت جزو کادر درمان هست و قبلا اینجا بوده و خیلی هم هواتو داره گفتم بله گفت الان کجا هستن؟ گفتم مراکز روستایی گفت چرا زایشگاه نیست گفتم حالش اونجاها بهتره هر روز یه روستا میرن و روحیش بهتره.....گفت خب برو ازش کمک بگیر....بگو آبجی من میخام موفق بشم و به یه پشتوانه نیاز دارم مث تو چون راه سختی در پیش دارم....تازه منم که هستم روی کمک منم حساب کن منم خواهر بزرگترت.... انقد همه چی رو ساده و سرسری گرفتی که کسی قدرتت رو باور نداره....حتی خودتم خودتُ قبول نداری.....کسی حرفاتو و برنامه هاتو جدی نمیگیره....چون خودت اینجوری کردی....دکتر رفتن سرسری دارو و غذا خوردن سرسری درس خوندن سرسری تمرین کردن سرسری (تمرین ملودی و آواز)....گفتم متوجهم....!😔 ولی حرفی ندارم.....
گفت اگ دوست داری صحبت کنی حرف بزن اگ میخای فکر کنی و منطقی تصمیمتو بگیری من شنبه هستم بیا و بهم تصمیمتو بگو...من همه جوره پشتت هستم... مطمئنم خانوادت هم انقد خوب هستن که توی مسیر کمکت میکنن...گفتم نمیدونم شاید ولی...ولی چی؟!  اگر بتونم اول خودمو باور کنم، من بشدت اعتماد بنفس پایینی دارم و بعد اثبات کنم اول بخودم بعد هم...؛!......گفت نقاشی تو روی بُرد کلینیک میزنم....دوست داشتم ببرمش خونه ولی اینجا همه میتونن ببینن...اینجوری قشنگتره....😊😌 گفتم ممنونم شما لطف دارین خانم دکتر ❤️🤗 گفتن راستی گفتی ۲۲ مهر تولد ۲۲ سالگیت هست آره؟! گفتم بله چطور..؟!..گفتن ازش با خوشی و میمنت پلی بساز و بعدش برو به سمت رویاهات....اگ برات امکانش وجود داره یه برنامه با دوستات یا خانواده داشته باش تا هم تنوع بشه هم ازین حال دربیای یکم تو جمع بری ازین تنهایی دور بشی و بعدش شروع کن گذشته رو با تمام زخماش فراموش نکن ولی کنار بذار .......لبخند زدم بلند شدم و گفتم خیلی ممنونم ازتون خانم دکتر ببخشید که باعث زحمت شدم دیگ رفع زحمت میکنم....خدانگهدارتون باشه، اومدم بیرون و مثل پیمانه ده لیتری بودم که یک لیتر ازش با آب زمزم پر شده بود....حالا دیگ خالی نبودم و حقیقتا فک میکردم با آدمی که چهار پنج ساعت قبل بودم خیلی تفاوت دارم؛😌 و خیلی هم تفاوت داشتم.....😌❤️
پیاده راه افتادم و بین راه تمام حرفارو یادآوری میکردم که فراموشم نشه....وقتی رسیدم خونه سفره پهن بود و همه داشتن سبزی پلو با ماهی می‌خوردن....دستامو شستم و ضدعفونی کردم بابا گفت بیا ناهار مهدیس غذایی که دوست داشتی، تازه ماهیشم تازه بود...غذاتو کامل بخور که بهونه نداریم....گفتم ممنون بابا فعلا اشتها ندارم...گفت بدو حرف نباشه.....نشستم پای سفره و هر قاشق از غذا رو که می‌خوردم باز توی فکر بودم که باید چیکار کنم؟!.....غذای خوش مزه ای بود حسابی دوربرمو نگاه کردم دیدم همه از پای سفره رفتن پی کارو زندگیشون😅 و من یک ساعته یه نصف بشقاب برنج کوچیکُ تموم نکردم🤣....بشقاب برنج هم نبود بشقاب میوه خوری بود🤣. سفره رو جمع کردم و رفتم پشت میزم تا فکرامو بکنم یجورایی تا تنور داغ بود نون رو بچسبونم.....تا دوباره خالی نشدم تصمیممو برای زندگیم بگیرم...پشت میز بودم و خواهرم طبق عادت همیشه تو اتاقم پلاس شد چون من از اتاقم بیرون نمیرم اون میاد پیشم....اومد داخل، گفتم خوبی؟ گفت ایی بدک نیستم تو خوبی؟! گفتم منم بد نیستم، میدونی فنت کردم رو تردمیل؟! گفت میدونم؛ نمیدونم چرا ولی واقعا متاسفم اینکه انقد داری اذیت میشی، گفتم خیلی حس بدی بود فک کردم دارم میمیرم احساس ترس و وحشت بود فقط...😣 گفت ولش مهم نیست...اتفاق دگ میفته؛ استرس داشتم باید بهش چی بگم بعد اینهمه گندی که زدم اینهمه بدقولی که کردم سعی کردم مغز پخش و پلامو جمع کنم....گفتم فاطمه من.!!!....من؛ میخام یبار دیگ شانسمو امتحان کنم برای کنکور بخونم،(نذاشتم حرفی بزنه فقط ادامه دادم) میخام آزمون ثبت نام کنم فرقی نداره هر آزمونی که بهتر باشه و کتابهایی که لازم دارمُ تهیه کنم....یه مقدار پس انداز دارم  بقیشم از بابا کمک میگیریم یا از تو....نفس کشیدم و گفتم این آخرین تصمیمی که گرفتم....منتظر بودم مث همیشه بگه تو خیلی تصمیم میگیری ولی عمل نمیکنی اما نگفت؛....فقط گفت مطمئنی؟؟؟؟😳🤨 (خوشحال شدم! یه لحظه احساس کردم با تمام کم و کاستی ها یبارم که شده منو پذیرفت!!! پذیرش خواهرم اولین قدم بود و مهمترین) گفتم مطمئن نیستم اما اگر حرفم جدی نبود به زبون نمیاوردم، گفت خب،خووبه آفرین😏 بالاخره سر عقل اومدی 😅🤣 ولی باید درنظر بگیری همه جوانبُ باید خوب بهش فکر کنی باید عاقلانه تصمیم بگیری نه از روی احساس و جوگرفتگی.....کنکور پروسه بشدت سخت و نفس گیریه برای یه آدم معمولی....تو که خودت شرایطت رو بهتر میفهمی.... میدونی که تمام مشکلاتی که سالهای پیش داشتی و بخاطرش جا زدی امسال هم هستن شاید بدتر،شاید بیشتر شاید کمتر....تازه ممکن اتفاقات غیرمنتظره جدیدی هم بیفته به خوب و بدش خدایی نکرده کار ندارم ولی ممکنه زمانگیر باشه ولی باید اول همه جوانب رو در نظر بگیری...باید از خیلی چیزا بگذری مهم‌ترینش هم خوابه🙄😏....بهرحال قراره از وقت و انرژی و زندگیت هزینه کنی نباید دوباره اون همه هزینه هدر بره الکی، اگ واقعا میخای بهش فکر کنی فکراتو بکن و تصمیمتو یبار برای همیشه قطعی کن و یبار برای همیشه تمومش کن دیگ تا کی این وضعیتُ....گفتم متوجم و صدالبته شرمنده....!😔 گفتم نظر تُ چیه گفت خب نظر خودت مهمه من نمیتونم حرفی بزنم که بعد مقصر من بشم میدونی که، خیلی باید سختی بکشی شاید چند برابر یه آدم معمولی، مسیر خیلی سخت شده نسب 

روز بعد آزمون حالم خوب نبود....😔😑از صبح خیلی زود حالم بد بود... دوست نداشتم برم کلینیک استرس داشتم...😕 یجورایی دگ دلم نمیخاست برم اونجا.....اما سر قولم موندم یکی از آمپول های اسکازینارو برداشتم که قبل از رفتن پیش خانم دکتر توی اورژانس بزنم....ولی فراموش کرده بودم کارت بانکی ببرم، فقط گوشیم و آمپول تو دستم بود، طبق معمول بدون کیف رفته بودم.....بیخیال شدم رفتم کلینیک....بعد یکی دوتا مریض که کارشون تموم شد رفتم داخل، خانم دکتر سرش داخل گوشیش بود، سلام کردم سرشو آورد بالا گفت سلااااام دخترررم😍😁 خوبی؟ گفتم بله ممنون بلطف شما🙃😉 شما خوبین؟! گفتم منم خوبم مرسی...بیا بشین بیا ببینم چه گل دسته ای به آب دادی🤣😅 بیا تعریف کن....شروع کردم تعریف کردن که چه کارایی کردم و چقد پیشرفت و پسرفت داشتم نسبت به دو سال پیش، من که تعریف کردم خانم دکتر هم از شیطنتاش و خلاف سنگیناش توی دبیرستان گفت....من مرده بودم از خنده ولی خودش که صدای قهقهه هاش کل سالنُ گرفته بود...می‌گفت باورم نمیشه داشت زمینه گاز میزد از خنده....همینجور که حرف می‌زدیم و میخندیدیم دیگ ساکت شدیم یکم یهو گفت مهدیس جان یکم کبود شدی.....چی شد؟!.....گفتم نه خوبم اتفاقا، از لحظه ای که اومدم خیلی بهترم الان....ممنون خیلی خوش گذشت......🤣😅😂 گفتن آمپول تو دستت چیه؟ گفتم اسکازینا هس که دکتر گفته بودن هر هفته بزنم که حالم خیلی بد نشه ولی الان یکماه بیشتره نزدم...دیشب هم حالم خیلی بد شده بود....گفتن خب چرا الان نزدی؟! گفتم کارت بانکی یادم رفت بیارم دگ نشد قبضشو بگیرم، گفت نمیخاد بابا قبض بگیری....بیا زنگ بزنم اورژانس بگم برات بزنن گفتم نه....! دیر نمیشه سه ساعت دیگ خواهرم میاد شاید بهش بگم بزنه.....گفتن شاید هم نه، آره؟!.....گفت چرا خب؟! خواهرته دگ گفتم یکم معذبم سر این موضوع....فقط سر همین موضوع....یکم راحت نیستم نمیتونم کنار بیام!
گفتن دوست داری من بزنم برات؟! چشام اینجوری شد😳😳😳🙄 (انتظار نداشتم یه متخصص قلب بیاد این کارو بکنه) گفتم هاا؟! نه باعث زحمت نمیشم....گفتن آمپول تو بده...با استرس دادم بهشون🥺 گفتن بدو بیا رو تخت مهدیس خااانووم....حالا قدرت دست منه🤣😅 یه آمپول دکتر قلبی بهت بزنم که هر چی آمپول زدی یادت بره🤣
همچییین سوراخت کنم😂😂😂 باز میخندیدن منم خندم گرفته بود، وقتی آماده شد پنبه رو الکلی کردن....بلند شدم🥺😕 گفت ای بابا این دگ چیه من که شوخی کردمااا، گفتم خانم دکتر منکه نمی‌ترسم فقط از شما خجالت میکشم😢😢 گفتن بخواب بخواب اینا بهونست کسی از خواهرش خجالت نمی‌کشه😜 قبلا هم گفتیم ما نق زدن نداریم،😉 دختر ترسو هم دوست نداریم🤗😆 شلوارمو یکم پایین کشیدن.....من سفت سفت بودم از خجالت وگرنه اسکازینا که یجورایی خوراکمه...😣☹️ هی پنبه رو آروم آروم روی سطح پوستم کشیدن تا ریلکس شدم.....سوزنو فرو کردم و دو ثانیه بعد پنبه رو گذاشتن روش و گفتم تموم شد؟! تعجب کردم خدایی هیچ دردی نداشت، گفتن درد داشت مهدیس؟؛ گفتم نه مرسی....گفتن درد نداشت یا رودرواسی هستُ و ازین چیزا....گفتم نه واقعا خیلی خوب زدین خیلی ممنونم.....🙃🤗
(تو دلم گفتم کاشکی همه مث شما میزدم....😅 کاش بقیشم اصلا شما میزدیم).....دیگ تشکر و خداحافظی کردم و رفتم خونه.....
الان فکنم سه هفته هست که دارم میخونم....آهسته و پیوسته و خیلی خوشحالم حقیقتا....😅🙃🤗

تو راه برگشت داشتم میگفتم واقعا اگ اون روز حالم بد نمیشد و فنت نمیکردم اگه انقد ناراحت نبودم شاید مثل خیلی از دکتر رفتنای دگ برام عادی بود.....و هیچوقت این روی سکه رو نمی‌دیدم......واسه همین به این جمله «خداوندا بده شری که خیر ما در آن باشد»
به معنای واقعی کلمه رسیدم❤️🙃

خاطره ترنم جان

سلام وقتتون بخیر .
من از خیلی سال های پیش خواننده ی خاموش وب بودم.
از همون روزایی که وبلاگ خاطرات پرستاری تازه تاسیس بود😁
اسمم ترنم و دانشجوی روانشناسی  
من فوبیای شدید تزریق دارم 
بچه های روانشناسی بهتر میدونن رد شدن از فوبی گرید A چه قدر سخت و زمانبره .
من بارها و بارها تلاش کردم با جلسه های روان درمانی فوبیام رو درمان کنم اما موفقیتی حاصل نشد.
امشب اومدم یکی از جدیدترین خاطره هام رو واستون تعریف کنم .
من تا آخرین لحظه ای که شرایط بیماریم حاد و آسیب زننده نشده تن به دکتر رفتن نمیدم.
یعنی وقتی میرم دکتر که کار از کار گذشته ولی خب نمیتونم ، چاره چیه!
۴ روزِ که شکمم خیلی درد میکنه 
یه درد گنگی دارم که نمی تونم تشخیص بدم دقیقا کجای شکمم درد میکنه.
دردش اصلا قطع نمیشه یه درد مزمنِ کلافه کننده داره که هر چندوقت یه بار یه تیر خیلی بد میکشه که آه از نهادم بلند میشه.
هربارم یه قسمت از شکمم تیر میکشه.
یه بار دور نافم یه بار سمت چپ شکمم ، یه بار زیر شکمم و ...
روز اولی که دردش شروع شده بود تحمل کردم
خودم رو بستم به خوردن دمنوش های آرامبخش و ریلکس کننده شاید دردش یه کم آروم شه.
اما فایده نداشت چون حالت تهوع داشتم و عملا چیز زیادی از دمنوش ها رو معدم نگه نمیداشت!
خیلی درد داشتم و وقتی تیر میکشید به قدری عرق میکردم یهو که باور کردنی نبود.
توی ۵ دقیقه تموم لباسم از شدت عرق خیس میشد اینقدر که حتما باید عوضش میکردم
و انگار یه لیوان اب ریختن روی صورتم
در اون حد عرق میکردم و دونه های عرق از صورت و بدنم می ریخت.
روز اول رو با هر بدبختی بود گذروندم 
فکر میکردم کرونا گرفتم به خاطر محل کارم حس میکردم شاید آلوده بوده و باعث انتقال ویروس شده.
یکی از دوستانم پزشکی هسته ای میخونه و چند هفته ای هست که توی مرکز واکسیناسیون مشغول به فعالیته.
بهش پیام دادم گفتم فاطمه فکر میکنم کرونا گرفتم چیکار کنم حالا.
گفتم پاشو بیا مرکز ازت تست بگیرم.
گفتم نه اصلا نمیتونم تا اون جا بیام و ضمن این که می ترسم تو که میدونی !
گفت آره عزیزدلم ولی الان درست ترین کار اینه که بیای مرکز و من ازت تست بگیرم .
قول میدم خودم فقط تست بگیرم و نذارم اذیت شی.
گفتم اتاق هاتون شلوغه؟
گفت آره ... اما نگران نباش میریم توی اتاق خودم.
گفتم فاطمه .... 
گفت جانم
گفتم ... اخه ... چیزه .... میدونی .... لباست ... !
از پشت تلفن اروم خندید گفت خیلی خب روپوش نمی پوشم فقط پاشو بیا.
با اکراه و غرغر حاضر شدم.
من چون محل کارم شهر دیگه ایه و به خاطر شرایط مطلوب شغلی ریسک زندگی مستقل رو قبول کردم و توی شهری که هستم با یه نفر دیگه خونه گرفتم.
که اون هم خونه ام هم نبود و رفته بود شهرشون و من تنها بودم.
خلاصه به سختی حاضر شدم اسنپ گرفتم
و قبل از این که برسه باهاش تماس گرفتم
و اطلاع دادم که مشکوک به کرونا هستم اگر شرایط خاص دارن یا مشکلی دارن لغو کنن که من شرمندشون نشم .
گفتن نه خانوم مشکلی نیست.ممنون ک اطلاع دادین خیلی ها نمیگن و می یان سوار میشن .
یه لباس راحت پوشیدم که کش شلوارش به شکمم فشار نیاره.
خیلی درد داشت و اصلا نمی تونستم فشار رو روی شکمم تحمل کنم
ضمن این که یه حالت اسپاسم رو زیر شکمم احساس میکردم که نمیتونستم پاهام رو خوب صاف کنم دردم بیشتر میشد.
خلاصه لباسامو پوشیدم و چادرمو برداشتم و سر کردم دوتا ماسک زدم و رفتم پایین و سوار ماشین شدم.
قبل از این که برسم به فاطمه پیام دادم من توی راهم و دارم می یام.
گفت بیا عزیزم منتظرتم. تو سالن اصلی نرو
از در پشتی بیا و بیا تو اتاقم که اذیت نشی.
تقریبا نیم ساعت تو راه بودم و با هر دست اندازی که ماشین رد میکرد و تکون میخورد من یه دور از درد می مردم و برمیگشتم.
رسیدیم خواستم از ماشین پیاده شم دیدم اسپاسمم خیلی شدید تر شده و اصلا نمیتونم پامو صاف کنم که راه برم.
به فاطمه پیام دادم و شرایطمو بهش گفتم
خیلی سریع خودشو بهم رسوند.
با تعجب و نگرانی نگام کرد و بعدش با یه لبخند پهن با حالت صورتی که سعی داشت نگرانی رو مخفی کنه و فان باشه که نترسم بهم سلام کرد و گفت 
می بینم که ستاره سهیل به تور ما افتاده😍😂
گفتم لوس نشو میدونی که خیلی دلم واست تنگ شده بود اما خیلی درگیر بودم و نمیشد بیام ببینمت.
گفت باشه بعدا حسابتو می رسم فعلا دستتو بده به من و سعی کن اروم پیاده شی.
هرکاری میکردم نمی تونستم پامو بلند کنم و بذارم روی زمین و پیاده شم
درد می پیچید تو شکمم و جیغمو در می یاورد.
فاطمه گفت : عزیزدلم قربونت برم نگران نباش باشه؟
یه کوچولو دردو تحمل کن تا بتونم کمکت کنم ببرمت توی اتاقم باشه؟
دستتو بنداز دور کمر من و فقط لحظه تحمل کن .
گفتم باشه 
خودش اومد اروم پاهامو گرفت و بلند کرد تا از ماشین خارج کنه.
از شدت درد همین جوری عرق می ریختم.
پای چپمو که گرفت که بلندش کنه و بذاره رو زمین دیگه نتونستم تحمل کنم اشکم در اومد و با یه جیغ کوتاه گفتم آخ فاطمه ...
گفت جانم ، جاانم عزیزم تموم شد هیچی نیست تموم شد
نفس بکش
نفس عمییییق
آفرین 
تموم
به من تکیه بده و اروم اروم بیا بریم.
یه دستشو انداخت زیر بغلم و تکیه گاه کرد و گفت وزنت رو بنداز روی من 
و با اون یکی دستش دستمو گرفت که تعادلم حفظ بشه و نخورم زمین.
به سختی مسیر رو باهم رفتیم.
و من فقط داشتم دعا به جون کسی میکردم که ساختمون رو ساخته و اتاق فاطمه پله نداره .
رفتیم داخل اتاقش 
چادرمو در اورد 
یه دستمال کاغذ بهم داد گفت عرقتو پاک کن خیس عرق شدی دختر.
دستمال رو ازش گرفتم و تشکر کردم و صورت خیس از عرقم رو پاک کردم.
کولر اتاق رو خاموش کرد و گفت با این حجم از عرقی که کردی و خیسی لباست الان سرمام بهت بزنه دیگه باید باهات خدافظی کنیم ( با شوخی و خنده )
یه کم خندیدم
اسپریم رو از داخل کیفم در اوردم و دو پاف زدم ( من آسم دارم )
یه کم نفسم جا اومد و دیگه تیرِ شدید نمی کشید دلم.
فاطمه گفت : بهتری الان؟ آب بیارم واست بخوری؟
گفتم نه خوبم عزیزم.
گفت خیلی خب بذار یه فشار ازت بگیرم ببینم وضعیتت چه جوریه
من مسئولیت قبول نمیکنم ها بیوفتی رو دستم از الان بگم 😂
گفتم خیلی خب فقط هرکاری میکنی زود تمومش کن.
گفت چرا؟ استرس داری؟ چیزی اذیتت میکنه؟
گفتم بوی الکل می یاد 
رفت از توی کیفش یه عطر در اورد گفت اینو بگیر زیر بینیت و یه کمم بزن پشت لبت که مشامت رو پرکنه.
کاری که گفت رو کردم و واقعا اروم تر شدم.اومد نشست کنارم دستمو گرفت و آستینمو زد بالا.
گفت دختر تو که یخ کردی 
فقط نگاش کردم و با خنده شونه هامو انداختم بالا.
دستگاه فشار رو بست به دستم و فشارم رو گرفت
گفت فشارت پایینه اما نه خیلی نیازی به سرم نداری اگر نمیخوای ، فقط ضربان قلبت خیلی بالاست .
رو تخت دراز بکش و پاهاتو بزن به دیوار تا من برم واست میوه بیارم با نمک زیاد بخوری یه کم فشار بیاد بالا
سعی کن ریلکس کنی و دم بازدم شکمی انجام بدی تا اروم شی و ضربانت بیاد پایین.
یه قرصم بهم داد و رفت.
رفتم روی تخت دراز کشیدم کفاشمو در اوردم و پاهام رو زدم به دیوار.
فاطمه اومد یه بشقاب میوه با نمک فراوان اورد و گفت کم کم بخور اینو
گفتم حالت تهوع دارم
گفت اشکال نداره حتی اگر بالا اوردی بازم بخور فشارت باید بیاد بالا.
چندتا اسلایس خوردم که احساس کردم دارم بالا می یارم و دیگه نخوردم.
حالمم بهتر شده بود .
فاطمه بازم اومد و فشارمو گرفت.
گفت خوبه بهتر شده واسه تویی که همیشه فشار پایینی قابل قبوله.
گفتم فاطمه زودتر تستو بگیر من برم. درد داره؟
گفت خیلی خب ... نمیگم درد نداره اما اگر حواست به من باشه و گوش بدی که چی میگم و اجراش کنی دردش خیلی کمه.
گفتم باشه 
رفت کیت ازمایشو اورد
و اون میله ی کذایی درازی که قرار بود باهاش تست بگیر.
اصلا از دیدنش هم وحشت کردم
این یعنی قرار بود بره داخل بینی من؟
وای نه ...
فاطمه فهمیداسترس گرفتم
اومد سرمو اورد بالاتر و گفت یه کم سرتو ببر عقب وچشماتو ببند
کاری ک گفت رو انجام دادم
چشمامو بستم اما اینقدر استرس داشتم که یهو چشمامو باز کردم
دیدم با اون لوله ی دراز وایساده بالا سرم
تا چشمامو باز کردم گفن عه عه عه ترنم گفتم چشماتو ببند.
ببیند ببینم
چشماتو ببین
نفس عمیق بکش و ریلکس کن.
چشمامو بستم 
که ورود میله رو به بینیم احساس کردم
گفتم اخ
گفت جانم یه کم تحمل کن 
دست ازاد منو بگیر و هروقت دردت اومد محکم فشار بده اما سرتو اصلا تکون نده.
گفتم باشه و دستشو گرفتم.
دستام می لرزید.
یهو لوله رو کامل فرو کرد تو بینیم
خیلییییی حس بدی بودی
قشنگ اشک تو چشمام جمع شد
گفتم آخخخ
گفت جونم جونم عزیزم جونم الان تموم میشه یه ذره تحمل کن. دستمو فشار بده اروم اروم ... 
تا ۵ بشماریم باهم تمومه
و من اشکام اروم و بی صدا می ریخت
خودش شروع کرد با صدای بلند شمردن که حواسم  رو پرت کنه
تا ۴ شمرد و لوله رو در اورد و گذاشت داخل کیت
یه دستمال از روی میز برداشت و گفت تموم شد عزیزم اشکاتو پاک کن.
هنوز تو بینیم احساس درد داشتم
اشکامو پاک کردم و سعی کردم شرایط رو  کنترل کنم.
فاطمه گفت ترنم جان شبنم ( هم خونه ایم ) هست؟
گفتم نه
گفت تنهایی ؟
گفتم اره کسی نیست ...
گفت از دست تو.
خیلی خب الان برات ماشین میگیرم برو خونه جواب ازمایشت رو هم برات پیامک میکنم
کارم که تموم شد می یام بهت سر میزنم
فقط مواظبت کن و حتما یه چیزی بخور 
حتی اگر شکمت درد مبکنه سعی کن سردیجات نخوری ولی حتما یه چیزی بخور
حتما از کیسه آبگرم استفاده کن و کمپرس کن تا دردت یه کم اروم بگیره
گفتم باشه جانم، ممنونم ازت خیلی زحمتت دادم 
گفت چه زحمتی عزیزم‌
ماشین رسید و باز کمکم کرد سوار شم و به راننده سپرد حواسش بم باشه و گفت برو به سلامت عزیزم چیزایی گفتم یادت نره برو به امان حدا.
براش دست تکون دادم و گفنم تک بیشتر مواظب باشه عزیزدلم.
و ماشین راه افتاد 
رسیدم خونه و به هر سختی بود رفتم بالا و باهمون لباسای بیرون خودمو پرت کردم رو تخت و دراز کشیدم.اصلا یادم نیست کی خوابم برد اینقدر درد داشتم که هیچی رو نمی فهمیدم.
فقط با احساس شدید درد دور نافم که خیلی تیر میکشید بیدار شدم.
لباسم خیس عرق بود.
چند لحظه فقط از درد به خودم می پیچیدم و سرمو تو بالشم فرو میبردم و اشک می ریختم.
تا وقتی تیر کشیدنش تموم شد به هر سختی بود پاشدم یه تاپ از توی کشو برداشتم و رفتم حموم
وانو پر از آب گرم کردم و نشستم توش و سعی کردم اروم و دورانی شکمم رو ماساژ بدم.
خوب بود باعث شد یه کم اروم بگیرم 
خودمو خشک کردم لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون .
ی کم لرز گرفته بودم رفتم یه سویشرت نازک از تو کمد در اوردم و پوشیدم و رفتم توی آشپزخونه.
یه دمنوش بادرنجبویه و آویشن درست کردم که بخورم یه قاشق عسلم ریختم توش اما همین که قلپ اول رو سر کشیدم حالت تهوع گرفتم و دوییدم سمت دستشویی و هرچی خورده بودم بالا آوردم .
برگشتم خودمو انداختم رو مبل در حالی که به شدت بی جون شده بودم.
اون روز به هر سختی بود تاعصر سر کردم.
دم غروب بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد و من روی مبل تو پذیرایی در حالی که پتو رو مچاله کرده بودم تو شکمم دراز کشیده بودم که دیدم زنگ خونه رو میزنن
پاشدم رفتم از ایفون نگاه کردم دیدم فاطمس
در رو واسش زدم و در ورودی خونه رو باز گذاشتم و باز اومدم دراز کشیدم رو مبل.
فاطمه اومد بالا و اومد داخل و بلند گفت سلااااام کسی خونه نیست؟
چرا برقا رو روشن نکردی؟ مجلس عرفانیه؟ کجایی دختر؟
گفتم فاطمه بیا این جام رو مبل دراز کشیدم.
اومد تو درو بست و در حالی که یه پلاستیک رو میذاشت روی اپن گفت سر راه رفتم غذا گرفتم می دونستم تو عمرا به خودت برسی و چیزی بخوری تو این حال .
اومد پیشم رو مبل کنارم نشست 
گفت خفه نمیشی تو این گرما سویشرت پوشیدی و یه پتو هم زدی روت؟
گفتم نه سردمه .
آروم دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت تب داری که!
پتو رو زد کنار زیپ سویشرتمو باز کرد و دستشو برد زیر تاپم و گذاشت رو شکمم 
از سرمای دستش که گذاشت روی پوستم شوکه شدم انگار برق سه فاز بهم وصل کردن.
گفتم هییییی چه قدرررر سردی تو بردار دستتو یخ کردم.
گفت عزیزم من سرد نیستم تو تب داری! خیلیم تب داری!
پاشو ببینم پاشو 
گفتم چیکارم داری؟ اصلا جون ندارم.
گفت پاشو یه لحظه بشین سویشرتت رو دربیارم داری تو تب می سوزی
گفتم نه توروخدا فاطمه سردمه
گفت خیلی خب فقط یه لحظه سویشرتتو دربیارم بعدش دوباره پتو رو می کشم روت.
یه دستمو گرفت و یه دستشو انداخت زیر شونه هام و کمکم کرد بلند شم.
سویشرتمو از تنم در اورد و دوباره کمک کرد دراز بکشم و پتو رو انداخت روم.
پاشد رفت و با کیفش برگشت .
یه کم پتو رو زد کنار که احساس کردم ی سوز سردی اومد
گفتم چیکار میکنی؟
گفت میخوام معاینت کنم ببینم چه کردی با خودت.
گفتم تو روخدا ولم کن حالم خوبه هیچ چیم نیست یه کم بخوابم خوب میشم.
گفت باشه عزیزم آروم باش بذار یه معاینت کنم خیال منم راحت بشه.
و دیگه صبر نکرد که چیزی بگم گوشی رو گذاشت رو قلبم از زیر لباس که باعث شد لرز بگیرم
با دقت قلبم و ریه هامو معاینه کرد .
گفت ترنم تو مشکل قلبی که نداری؟
گفتم چرا آریتمی دارم
گفت چرا تا حالا نگفته بودی؟
گفتم چی میگفتم خب مهم نیست 
گفت مهم بودنش رو تشخیص نمیدی!! قلبت خیلی داره تند میزنه 
تب سنج رو در اورد یه کم تکونش داد گفت دهنتو باز کن . تب سنج رو گذاشت زیر زبونم و گفت چند دقیقه نگهش دار و دهنتو ببند.
کاری ک گفت رو کردم
رفت دستگاه فشارش رو اورد و بست به دستم 
فشارمو گرفت و با نگرانی گفت خیلی فشارت پایینه دیوونه!!
حالت تهوع گرفته بودم
خواستم بلندشم برم دستشویی نذاشت گفت دراز بکش لازم نکرده پاشی 
رفت یه پلاستیک اورد گفت اگر حالت بهم خورد از این پلاستیک استفاده کن.
گفتم بدم می یاد بذار برم دستشویی گفت لازم نکرده پاشی
کسی ک این جا نیست من و توییم منم ک دوستتم خجالتم نداره و برام عادیه.
پلاستیک رو گرفتم تو دستم ولی فقط حالت تهوع داشتم و بالا نمی یاوردم.
لباسمو یه کم زد بالا 
و گفت میخوام یه کم شکمت رو معاینه کنم فقط ببینم کجا درد بیشتری داری باشه؟
گفتم نههههه دست نزنی به شکمم
گفت عزیزدلم آروووم ... هیچی نیست ... فقط میخوام ببینم وضعیت شکمت و دردت چه جوریه
آرووم باش
دم و بازدم شکمی داشته باش 
فکر کن شکمت یه بادکنکه که با هر دم تو این بادکنک باید باد بشه و با هر بازدم خالی بشه
با قفسه ی سینت نفس نکش و عضله هاتو شل کن خودتو اینقدر سفت نگیر
باشه عزیزم؟
گفتم باشه و سعی کردم کاری ک گفت رو انجام بدم.
در حالی که دستش رو گذاشت رو شکمم گفت آفرررین همین جوری خوبه
آرووم ...
آروم دستشو روی شکمم حرکت میداد و قسمت های مختلفش رو لمس میکرد و فشار میدادچندثانیه سعی کردم تحمل کنم ولی خیلی دردداشتم
دستشو گرفتم گفتم تو رو خدا نکن خیلی درد دارم
گفت باشه دورت بگردم چیزی نیست یه کوچولو دیگه تحمل کن می ترسم آپاندیست باشه 
نفس بکش ... نفس ... آفرررین 
و یهو پایین نافم زیر شکمم رو فشار داد و جیغم رفت هوا 
اشک توچشمام جمع شد ونیم خیز شدم وگفتم فاطمههههه 
گفتم جانم جانم عزیزکم جانم
آروم آروم هیچی نیست تموم شد 
تموم شد قربونت برم
آروم باش دراز بکش 
کمکم کرد دراز بکشم و در حالی که هنوز داشتم گریه میکردم از درد منو خوابوند و موهای خیس از عرقمو انداخت دور گوشم و پیشونیم رو یه کم نوازش کرد گفت الان اروم میشی نترس.
پتو رو فقط کشید روی شکمم و نذاشت کامل پتو رو بزنم روم
گفتم سردمه
گفت تب داری عزیزم یه کم تحمل کن هرچی پتو بزنی روت حرارت بدنت بیشتر میره بالا
و شلوارم رو تازانوم تازد .
رفت از غذاهایی که گرفته بود یه ظرف سوپ اورد و ریخت توی کاسه و اومد نسشت کنارم.
ظرف سوپو گذاشت رو میز و خواست بلندم کنه که سوپ بخورم گفتم خودم میخورم الان نمیتونم.
گفت نمیشه ترنم جان حالت خوب نیست
من باید برم برات دارو بگیرم باید قبلش یه چیزی بخوری رنگ به رو نداری 
گفتم فقط دارو بگیری ها 
گفت تو این سوپو بخور 
رفت و یه قرص پرانول برای ضربان قلبم و دمیترون برای حالت تهوعم اورد و بهم دادخوردم.
لباس پوشید و گفت تا من برمیگردم سوپتو خورده باشی.کلید خونه رو برداشت و رفت.
ی چشم سرسری گفتم و دوباره چشمامو بستم.
نمیدونم چه قدر گذشته بود فقط با سردی دستش که گذاشت روی پیشونیم بیدار شدم.
یه لبخند آروم و عمیق بهم زد و گفت مگه نگفتم سوپتو بخور دختر خوب
نخوردی که.
گفتم نمیتونم به خدا فاطمه.
گفت خیلی خب .
فاطمه می دونه من خیلی فوبیا دارم و کاملا بهش آگاهه.
پتو رو زد کنار و هنسفری و گوشیم رو اورد.
این ترفندش بود واسه وقتایی که مجبور بودم امپول بزنم این کار رو میکرد که صدای آماده کردن آمپولا رو نشنونم .
با ترس نگاش کردم
گفتم فاطمه تو روخداااا . این چیه اوردی؟ امپول نوشتی؟ خوبم من.
گفت هیشششش آرووووم هیچی نیست.
بیا یه اهنگ جدیدواست تو تلگرام فرستادم بذار تو گوشت و گوش کن ببینم نظرت چیه.
گریم گرفت
گفتم فاطمههه 😭
گفت جان دلم
آروم باش هیچی نیست عزیزکم من کنارتم
از هیچی نترس باشه؟
حالا هنسفری رو بذار توی گوشت و عطرشو از توی کیفش برداشت و داددستم و گفت اینم بگیر زیر بینیت و بو کن (برای این که بوی الکل رو حس نکنم )
چشماتم ببند.
داشتم از ترس می مردم
نفسم به سختی می یومد بالا
نمی دونم چنددقیقه گذشته بود که فاطمه اومد
هنسفری رو از توگوشم دراورد و اسپریم رو داددستم.
گفت اسپری کن ترنم جانم 
نفست گرفته.
اینقدر دستام می لرزید نمی تونستم پیستون رو فشار بدم
خودش اسپری رو تو دهنم فیکس کرد و داخل دهنم اسپری کرد.
گفت ترنم جانم میدونم که خیلی می ترسی اما میدونی که من قلق فوبیات رو بلدم مگه نه؟
گفتم اره ولی نمیخوام
گفت مطمئنی که من اذیتت نمیکنم مگه نه؟
گفتم اوهوم
گفت یادته اونبار برات امپول زدم ولی باهام همکاری کردی و زیاد اذیت نشدی؟
اشک تو چشمام جمع شد گفتم فاطمه ..
گفت جانم عزیزکم هیچی نیست الانم فقط باهام همکاری کن باشه؟
اشکم از گوشه ی چشمم سر خورد و ریخت رو متکا
اروم خندید و گفت قیافشو نگا تو رو خدا!
گفت اول میخوام سرمتو بزنم یه کم فشارت بیاد بالا باشه عزیزم؟
چندتا از امپولات رو هم می ریزم داخل سرم نگران نباش.
گارو نزدیک مچ دستم بست.
میدونه من خیلی بدرگم و وقتی فشارم پایینه فقط از روی دستم میشه رگ گرفت.
دستام یخ کرده بود و می لرزید
نگام کرد و گفت هیچی نیست باور کن جونم ، مشت کن دستتو
گفتم فاطمه تو رو خدا اروم
گفت باشه قربونت برم فقط دستتو مشت کن 
نزدیک ۱۰ دقیقه روی دستم دنبال رگ می گشت پیدا نمیشد
میزد رو دستم و هی همه جاشو دست میزد رگ نداشتم.
گفت خیلی فشارت پایینه اصلا نمیتونم پیدا کنم رگتو.
دستمو از مبل اویزون کرد و گفت چنددقیقه نگه دار ببینم رگت می یاد بالا.
بعد از چنددقیقه دوباره دستمو گرفت و روی دستم ضربه میزد.
اخرش بین انگشت حلقه و وسطم یه رگ پیدا کرد
گفت مشت کن قشنگ
پنبه رو کشید و گفت اصلا دستتو تکون نده نمیخوام چندبار سوزن رو فرو کنم تو دستت اذیت شی
باشه عزیزم؟
گفتم باشه اما دستم می لرزید
سوزنو که فرو کرد ناخوداگاه لرزش دستم بیشتر شد و رگ پاره شد.
خیلی دردم گرفته بود محکم چشمامو روی هم فشار میدادم و گریه میکردم.
دوباره روی دستم دنبال رگ گشت و بالاخره پیدا کرد گفت ترنم تو رو خدا دستتو تکون ندی دوباره خراب شه
هربار کلی دردت میگیره قربونت برم 
فقط چند ثانیه اروم باش بزنم راحت شی.
گفتم باشه به خدا دست خودم نیست.
گفتم میدونم عزیزم ولی تو تلاشت رو بکن. 
یه بسم الله گفت و سوزنو فرو کرد
خیلی دردم اومد یه جیغ کوتاه کشیدم
گفت جانم جانم تموم شد تموم شد قربونت برم
خدا روشکر تو رگه.
اروم باش دیگه

سرمو وصل کرد و چندتا آمپول ریخت توی سرم و گفت حالا چشماتو ببند الان اروم میخوابی .
گفتم فاطمه رگم میسوزه
گفت الهی بمیرم ... میدونم رگات خیلی ضعیفه ولی چاره ای نیست یه کم تحمل کن رگ بهتری نمیتونیم پیدا کنیم.
تحمل کن الان خوابت میگیره .
آروم بخواب من این جام حواسم هست دستتو تکون ندی رگت خراب شه.
بعد اومد و اروم قفسه ی سینم و قلبم رو واسم ماساژ داد که نفسم بیاد بالا و دردم کم شه .
و کم کم خوابم برد.
وقتی چشمامو باز کردم دیدم فاطمه کنارم داره نماز میخونه
اینقدر گیج بودم که بازم چشمامو بستم 
نمازش تموم شد اومد اروم کنارم نشست و یه پنبه برداشت و اروم سوزن رو از توی دستم در اورد.
گفتم آخخخ میسوزه
گفت تموم شد جان دلم .
پنبه رو گذاشت و چسب زد 
رفت تو آشپزخونه و چند دقیقه بعد اومد.
گفت ترنم عزیزدلم قربونت برم یه کوچولو برمیگردی؟
با وحشت نگاش کردم گفتم فاطمه تو گفتی می ریزی تو سرم.
گفت اره عزیزدلم اما اینو تو سرم نمیشد بریزم قربونت برم
باید عضلانی بزنم واست.
نگران نباش فقط یه کوچولو برگرد‌‌.
التماسش میکردم که نه توروخدا دیگه بسه نمیتونم نمیخوام.
اونم هی سعی میکرد ارومم کنه اما من بی تاب تر میشدم
اومد کنارم نشست سرمو گذاشت رو پاش گفت اروم قربونت برم اروم باش خوشگلم
هیچی نیست باور کن اینجوری خودتو اذیت میکنی
زودی تموم میشه
میدونی که من برای تو خیلی اروم میزنم
حواسم بهت هست
اروم باش
نفس بکش .. اروم ... نفس بکش تا نفست گره نخورده قربونت برم
و موهامو نوازش میکرد
یه کم اروم شدم و سعی کردم نفسام رو کنترل کنم.
گفت حالا یه کوچولو برگرد
گفتم نمیتونم شکمم درد میکنه
گفت باشه قشنگم رو شکم نخواب فقط ی کوچولو به پهلو شو زود بزنم تموم شه دردت اروم بگیره.
به پهلو چرخیدم و شلوارم رو کشید پایین.
قلق آمپول زدن به من دستش هست
گفت قربونت برم هرچه قدر خواستی جیغ بزن و گریه کن اصلا اشکالی نداره اما تکون نخور باشه عزیزم؟
وقتی سوزن رو فرو کردم می دونم شوک میشی یه ثانیه صبر میکنم که ریلکس کنی و عضلت رو شل کنی همون جوری تزریق نمیکنم که دردت بگیره باشه قربونت برم؟
در حالی که داشت گریم میگرفت گفتم باشه 
اروم پنبه کشید و گفت نفس عمیییییق 
من صدای نفساتو بشنوم
افرین عزیزدلم
اروم ... 
توده درست کرد و گفت نفس عمییییق و امپولو فرو کرد.
یه تکون بد خوردم که سریع دستشو گذاشت رو کمرم گفت
اروم دورت بگردم اروم باش
ارووووم ...
ریلکس کن نفس بکش
نفس 
نفس
آروم
آفرییین
شل کن خودتو که دردت نگیره
شل کن عزیزدلم
ولی واقعا نمی تونستم
در حالی ک داشتم اروم اشک می ریختم گفتم نمی تونم فاطمه.
گفت چون شوک شدی اشکال نداره فقط نفس عمیق بکش یه جوری که من صداشو بشنوم 
نفس کشیدم و اطراف سوزن رو چندتا ضربه زد و تزریق کرد
گفت تمووم شد خیلی خوب کنترل کردی دیدی از حال نرفتی؟؟ 
حالا ی نفس دیگه بکش دربیارم.
ی نفس کشیدم و سوزن رو دراورد و جاشو اروم فشار داد
گفت آییییی نکن 
گفت باشه عزیزم رسوب میکنه تو عضلت بیشتر دردت می یاد 
هیچی نیست دیگه تموم شد.
یه کم دورانی واسم ماساژ داد و شلوارم روکشید بالا و کمکم کرد برگردم.
گفت الان خوابت میگیره 
چشماتو ببند من این جام
اروم بگیر بخواب
وقتی بیدار شی کلی بهتر شدی.
انگار امپول داشت اثر میکرد و چشمام سنگین شد ودردم ی کم اروم گرفته بود و خوابم برد.

اون شب فاطمه پیشم خوابید.
الهی بگردم نمیخواست بیدارم کنه برم رو تخت بخوابم که اذیت نشم و بدخواب نشم.
پایین مبل جاشو انداخته بود و خوابیده بود که حواسش بهم باشه‌.
دوبار با حالت تهوع از خواب پریدم که فاطمه بازم بهم قرص دمیترون داد و تونستم بخوابم‌.
صبح بیدار شدم فاطمه نبود
رفتم تو آشپزخونه دیدم صبحونه اماده کرده چیده رو میز
یه کاغذم رو اپن بود.
برداشتم روش نوشته بود :
عزیزم من دیرم بود باید می رفتم بیمارستان و نمی خواستم بیدارت کنم
صبحونت رو اماده کردم گذاشتم رو میز
حتما بخور خیلی ضعیف شدی 
ناهارم تو یخچال هست 
اگر میلت نکشید فقط سوپو گرم کن بخور 
هر مشکلی هم پیش اومد بهم خبر بده
بی خبرم نذاری

یه لبخند زدم‌
خداروشکر که توی این شهر و دور ازخانواده داشتمش و اینقدر به من نزدیک بود.
از ته دلم یه حداروشکر گفتم 
و رفتم یه لیوان چایی ریختم عسلم ریختم توش نشستم پشت میز.
شکمم درد مبکرد اما کمتر شده بود اینقدر نبود که امونم رو ببره 
دو سه قلپ از چایی خوردم و خوش حال بودم که بالا نمی یارم
اما این خوش حالی دوام نداشت 
یهو حالت تهوع گرفتم و دوییدم سمت دستشویی
هرچیز خورده بودم رو پس دادم
هیچی تو معدم نبود اما همش حس حالت تهوع داشتم و فشاری که به شکمم می یومد که بالا بیارم باعث شده بود درد خیلی شدیدی بپیچه تو شکمم.
نیم ساعت تو دستشویی بودم
از شدت حالت تهوع و درد گریه میکردم
عصبی بودم
که چرا اینقدر خوب نمیشه
نمیدونستم چیکار کنم
تند تند عرق میکردم و این عصبی ترم میکرد
اومدم بیرون و نشستم روی تختم و اسپریم رو زدم که نفسم بالا بیاد
از شرایط خیلی حرصی و عصبی بودم.
اون روز تاظهر سه بار به همون شدت حالت تهوع داشتم
هیچ چیم نبود که بالا بیارم دیگه احساس میکردم الان روده هام رو هم بالا می یارم.
اخرین بار تو دستشویی بودم از شدت عصبانیت محکم آب رو می ریختم تو مشتم و می ریختم رو صورت
با حرص و عصبانیت
تموم لباسم رو خیس کرده بودم
اینقدر اینکار رو کردم که بی حال افتادم رو سرامیکای دستشویی و کمرم کشیده شد به لبه ی در و درد بدی گرفت و ب شدت می سوخت‌
همه ی اینا باعث شد حمله پنیک بهم دست بده ( من اختلال پنیک دارم )
در حالی ک دیگه کاملا فلج شده بودم و نمی تونستم پاشم
چشمام ب شدت سیاهی می رفت و سرم گیج می رفت
نمیدونم خدارو چه جوری شکر کنم که همون موقع فاطمه اومد خونه.
درو باز کرد صدام کرد نمی تونستم جوابشو بدم فقط نفس نفس میزدم
یهو اومد و منو دید
گفت یا امام زمان خدا مرگم بده چت شددددههه؟؟
دویید اومد کنارم
هی میگفت چیشده
چت شده
بامن حرف بزن
بگو بهم
اما من اصلا نمی تونستم جوابشو بدم
فقط نگاش میکردم و داشتم کبود میشدم اینقدر نفسم گرفته بود
سریع زیر بغلمو گرفت و به زور بلندم کرد 
پاهام جون نداشت انگار سست بود هیچی توش نبود
برد منو خوابوند رو تختم و بدو رفت سمت اشپزخونه
خیلی سریع اومد دیدم سه تا امپول تو دستشه 
اصلا توان حرف زدن نداشتم
فقط با چشمام نگران نگاش کردم
متوجه نگاهم شد اما اینقدر هول کرده بود گفت اروم باش ترنم فقط اروم باش
اصلا حالت خوب نیس
اسپریم رو برداشت و آسپیره کرد داخل دهنم
اسپری بینیم رو هم برداشت و داخل بینیم اسپری کرد‌
بعد خیلی سریع خودش برم گردوند و شلوارم رو کشید پایین
پنبه کشید و بدون مکث فرو کرد
عضله هام به خاطر حمله ی پنیک منقبض شده بودن
میگفت شل کن دورت بگردم فقط نفس بکش 
اولی رو خیلی زود تزریق کرد و بالافاصله اون سمت پنبه کشید و دوباره فرو کرد
خیلی سفت شده بود مدام میگفت تا جایی که میتونی شل کن و رو باسنم ضربه میزد
ب سختی تزریق کرد و اینقدر درد داشت که به پهنای صورتم اشک می ربختم اما نمی تونستم حرف بزنم انگار لال شده بودم‌.
سومی رو که پنبه کشید و فرو کرد بدنم یه شوک داد و خیلی بد تکون خوردم
داد زد گفت ترنممممم اروم باش 
اروم باش دختر تموووم
محکم دستشو گذشت رو کمرم و پاشو گذاشت روی پام
و فقط میگفت اروم باش الان تموم میشه
یه لحظه از شدت گریه و استرس نفسم رفت 
سریع تزریق کرد و کشید بیرون
بدون این که شلوارم رو درست کنه برم گردوند اسپریم زد واسم که سفرم گرفت
تو صورتم فوت میکرد و اروم سیلی میزد بهم که کم کم نصفم بالا اومد.
داشتم می مردم
به خودم اومدم دیدم صورتش خیسه اشکه
الهی بگردم تموم مدت گریه کرده بود 
اشکاشو تند تند پاک کرد و اومد لبه ی تخت نشست دستمو گرفت و خواست رگ پیدا کنه
رگم پیدا نمیشد
سوزنو ک در می یاورد همین جوری خون از دستم می یومد
خون رو که می دید دوباره بغضش می ترکید و گریه میکرد
خیلی شرایط بدی بود هم ترسیده بودم هم داشتم قالب تهی میکردم از حال بد فاطمه در نهایت رو دستم رگ پیدا نکرد و از مچ پام گرفت و سرم رو وصل کرد.
چندتا امپولم ریخت توش و قفسه ی سینم رو ماساژ میداد
یه کم که اروم گرفتم بدون هیچ حرفی رفت بیرون از اتاق
چند دقیقه بعد برگشت رفته بود صورتش رو شسته بود
جیگرم کباب شد با اون حال دیدمش
گفت فاطمه ببخشید تو رو خدا 
انگشت اشارشو گرفت جلو صورتش و لبخند زد و گفت هیشششش هیچکی نگو 
جونم بالا اومده تا نفست رو بگردوندم
هیچی نگو اروم باش بذار صدای نفساتو بشنوم یه کم خیالم راحت شه
اومد نشست کنارم 
دستمو گرفت تو دستش و نوازش کرد
گفتم فاطمه
گفت جان دلم
گفتم می بخشی منو؟
اروم و عمیق لبخند زد گفت چی میگی دیوونه
با بغض گفتم منو ببخش ...
دستشو گذاشت رو پیشونیم  و زیر لب گفت خدا روشکر تبت داره می یاد پایین
باز صداش زدم گفت فاطمه؟
جانم
بگو منو می بخشی؟
گفت اخه چیزی نیست که ببخشم دورت بگردم
بغض کرده بودم گفتم میشه بیام بغلت؟
نگام کرد و با لبخند گفت اررره دوررت بگردممم چرا نمیشه؟ 
بیا قربونت برم بیا بغلم
خواستم بلند شم نذاشت
خودش کنارم به پهلو داز کشید و منو کشید تو بغلش
موهامو نوازش میکرد 
گفتم فاطمه من خیلی عذاب وجدان دارم
گفت هیسسسسسسس ... و دستشو محکم تر دورم پیچید
گفت داشتم سکته میکردم
نمیدونی با چه بدبختی نفست برگشت
چرا اینجوری شدی اخه ترنم
همین امروز عصر برات نوبت میگیرم از دوستم که متخصص داخلیه بریم ببینیم داره چه بلایی سرت می یاد.
گفتم نه فاطمه نه من نمی یام 
گفت نمیشه باید بریم
گفتم خودت معاینم کن
گفت عزیزم من که تخصصم نیس
متخصص داخلی باید معاینت کنه بفهمه چته.
گفتم فاطمهههه
گفت هیچی نگو ترنمم دکتر رو باید حتما بریم
اما فعلا به هیچی فکر نکن 
تو بغلمی اروم باش چشماتو ببند و سعی کن بخوابی
پتو رو کشیده روم و خواست با دستش کمرم رو ماساژ بده که یهو جیغ زدم گفتم آی دست نزن
با تعجب نگام کرو گفت چیه عزیزم چیشد؟
گفتم کمرم می سوزه درد میکنه دست نزن
گفت اخه چرا
یه کم بیشتر بچرخ سمتم ببینم
چرخیدم
گفت وااای ترنم پشت لباست خونیه ک دختر!!!
بگرد ببینم ببینم چیشده.
کمکم کرد رو شکم خوابیدم و لباسمو داد بالا.
گفت خدای من کمرت چرا اینجوری زخم شده 
به کجا کشیده؟
گفتم در دستشویی
گفت الهی بگردم داری چیکار میکنی با خودت
گفت باید لباستو عوض کنم خونی شده ولی قبلش باید زخمت رو تمیز کنم
کمک میکنم لباستو در بیاری و رو شکم بخوابی تا زخمت رو تمیز کنم.
گفتم خودم در میارم
گفت لازم نکرده از من خجالت بکشی بچه
و اومد و لباسم رو کمک کرد از تنم در اومد و رو شکم خوابوند منو
رفت و با یه ظرف آب و گاز استریل و بتادین برگشت‌
اول یه گاز رو خیس کرد و باهاش خونایی که خشک شده بودن رو زخم رو پاک کرد.
درد نداشت فقط یه کم می سوخت بعدم یه گاز رو پر از بتادین کرد و گذاشت رو زخمم
خیلییی می سوخت 
گفتم آی آی نکن خیلی میسوزه
گفت باشه قربونت برم اروم باش زیاد تکون نخور رگت پات خراب میشه اون وقت بدبختی داریم.
خلاصه جونم بالا اومد تا تموم شد اخرشم برام پماد زد و یه کم ماساژ داد پماد رو روی زخم 
و کمکم کرد لباس تمیز بپوشم 
اما لباسم رو نذاشت بکشم پایین
گفت بهتره ی چند ساعت چیزی با زخمت تماس نداشته باشه
همون جوریه به پهلو دراز کشیدم
شلوارم رو گرفت و یه کم کشید پایین
گفت بهتره کش شلوارت و لباس زیرت روی شکمت نباشه فشار می یاره دردت میگیره.
هیچ کی نیست ببین پتو رو هم میکشم روت
دیگه منم نمی بینم
ولی دست به کش شلوارت نزن بذار همون جوری بمونه
واقعا هم یه کم اروم گرفته بودم انگار کش شلوار خیلی تاثیر داشت.
دارو ها و سرم داشت اثر میکرد و چشمام سنگین شده بود و فاطمه اینقدر پیشم موند و موهامو نوازش کرد که خوابم برد.
چه خواب خوبیم بود با ارامش و عمیق خوابم بردوقتی بیدار شدم بازم فاطمه نبود
گوشیم رو نگاه کردم دیدم پیام داده.
گفته بود امشب شیفته اما سعی میکنه زودتر برگرده و بیاد پیشم کلیدم برده که دیر اومد زنگ نزنه بیدار شم.
و این که گفته بود برای فردا صبح ساعت ۱۰ از دوستش نوبت گرفته که بریم دکتر.
بهش پیام دادم اسم دکتر رو پرسیدم‌
همیشه این کار رو میکنم 
قبل از این که برم دکتر میرم تو سایت و نظرات بقیه رو در موردش میخونم ببینم آیا صبور هست و میتونه فوبیای من رو درک کنه یا نه.
کامنت های سایت رو میخوندم تو همشون گفته بودن که خیلی خانوم دکتر صبور و ارومی هستن و کاملا با مریض همدلی دارن و وقت میذارن
کلی از اخلاقش و تشخیص خوبش تعریف کرده بودن.
ی کم اروم گرفتم که حداقل با یه پزشک بداخلاق رو به رو نیستم.
اون روزم با درد سر کردم‌.
مدام یه پام تو دستشویی بود 
یا حالت تهوع داشتم یا مشکلات گوارشی که خیلی داشت اذیتم میکرد.
شب دو تا خواب اور قوی خوردم برای این که فقط بخوابم
معدمم خالی بود هیچی نخورده بودم اما میل نداشتم فقط میخواستم بخوابم که این ساعت ها زودتر بگذره بلکه خوب شدم.
بعد از کلی بی قراری و از این پهلو به اون پهلو شدن و اهنگ لایت گوش دادن بالاخره خوابم برد.
نمیدونم چه قدر گذشته بود که حس کردم یکی دستش رو گذاشت رو پیشونیم
یه هیییی گفتم و پریدم
فاطمه سریع دستشو گذاشت رو قفسه سینم و نذاشت بلند شم
گفت هیش اروم عزیزم نترس منم هیچی نیس منم 
ببخشید بیدارت کردم
دراز بکش.
دراز کشیدم و چشمامو باز کردم دیدم با لباسای بیرونش نشسته گوشه تخت 
بهم لبخند زد گفت چه طوری عزیزم؟ بهتری؟
گفتم نه اصلا ... خیلی درد دارم اینقدر بالا اوردم خسته شدم .
گفت الهی بگردم
بدنتم داغه هنوز تب داری.
چیزی نمونده یه چندساعت دیگه میریم دکتر می فهمیم مشکل کجاست و خوبت میکنه.
گفتم فاطمه بدنم خیلی درد میکنه 
تموم عضله هام اسپاسم شده اصلا تکون میخورم درد میگیره.
گفت الان واست ماساژ میدم اروم میگیری ( فاطمه دوره های ماساژ رو هم رفته و مدرک ماساژ داره ) 
اما قبلش باید یه کم شام بخوری
همه ی غذا ها همین جوری دست نخورده مونده تو یخچال
معلومه وقتی هیچی نمیخوری ضعف میکنی 
گفتم حالت تهوع دارم نمیخورم
گفت دست خودت نیست عزیزم
رفت تو لباساشو عوض کرد و رفت توی اشپزخونه
من صدای روشن کردن ماکروفر رو می شنیدم فقط
از تو اشپزخونه گفت امروز چند لیوان اب خوردی؟؟
گفتم نمیدونم ولی هرچی خوردم رو هم بالا اوردم.
دیگه جوابی نداد
دراز کشیده بودم و پاهام رو جمع کرده بودم توی شکمم شاید دردم اروم بگیره
فاطمه با یه ظرف سوپ مرغ و یه بطری اب اومد تو اتاق
سینی رو گذاشت رو میز کنار تخت و یه قرص جوشان رو انداخت داخل لیوان و روش اب ریخت
بعد گفت اروم بلند شو بشین شامتو بخور.
با لب و لوچه ی اویزون نگاش کردم
گفت ترنم اگه بدونی چه قدر گشنمه امروزم خیلی روز سنگینی داشتم 
تا تو شام نخوری منم نمیخورم.
دلم واسش سوخت خستگی از صورتش می بارید
قاشق رو برداشتم
گفت اروم اروم بخور زیاد قاشقتو پر نکن اصلا هم عجله نکن ک بالا نیاری.
گفتم چشم
و شروع کردم به خوردن
وقتی قاشق اول رو خوردم تازه فهمیدم چه قدر گرسنم بود و نمی دونستم😂 
دو سه قاشق خوردم حس کردم حالت تهوع دارم باز ی کم صورتمو جمع کردم ولی چیزی نگفتم ک فاطمه شامشو بخوره
اما حالت صورتم از نگاهش دور نموند
پاشد رفت از توی یخچال یه لیمو اورد و قاچ کرد و داد دستم گفت اینو بگیر زیر بینیت و بو کن
حالت تهوعت رو میگیره.
کاری ک گفت رو انجام دادم و یه کم اوضاع بهتر شد.
این اولین وعده ی غذایی بود ک تو این چند روز خورده بودم و بالا نیاورده بودم
از این خوش حال بودم هرچند که دلم باز تیر میکشید و لرز کرده بودم.
فاطمه اومد کنارم دراز کشید گفت توام دراز بکش یه کم چشماتو ببند بخوابیم
منم خیلی خستم
صبح بیدارت میکنم بریم دکتر ‌.
دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم.
خوابم برد و مدام خوابای وحشتناک بی سر و ته می دیدم
همش تو خواب داشتم جیغ میزدم وحشت کرده بودم و اصلا خواب واضحی هم نبود که متوجه بشم چیه
فقط به شدت ترسیده بودم
فاطمه بیدار شده بود و تکونم میداد 
گفت بیدار شو قربونت برم
بیدار شو داری تو تب می سوزی
هیچی نیس داری خواب می بینی
بیدار شو چشماتو باز کن.
ب سختی چشمامو باز کردم ولی درکی از موقعیتم نداشتم.
فقط درد پیچیده بود تو کل تنم و لباسم خیس از عرق بود .
فاطمه گفت خیلی تبت بالاس عزیزمن 
الان یا باید آپوتل بزنم برات که توی خونه نداریم یا باید شیاف بذارم
چون با قرص کنترل نمیشه
باهام همکاری کن یه شیاف واست بذارم و پاشویت کنم.
خیلیییی خجالت کشیدم
گفتم خودم میذارم
خندید گفت بچه من جسم تو رو از خودت بیشتر حفظم دقیقا از چی خجالت میکشی اخه؟
گفتم عههه اذیتم نکن گفتم خودم میذارم
گفت خیلی خب
فقط باید لباساتو عوض کنم خیلی عرق کردی.
گفتم نه نمی خواد خودم عوض میکنم
گفت عجب سرتقی هستیا تو 
رفت از توی کشو واست یه دست لباس اورد و گذاشت روی تخت گفت اینا رو بپوش 
من میرم بیرون شیافتم بذار هروقت تموم شد صدام کن.
گفتم باشه
رفت بیرون و من لباسام رو با بدبختی عوض کردم چون اسپاسم بودم همه ی بدنم درد میکرد و نمی تونستم زیاد تکون بخورم.
اما بالاخره پوشیدم و خوابیدم خواستم شیاف رو بذارم
دستم اسپاسم بود و نمی تونستم کامل ببرمش عقب
سعی کردم پاهامو تو شکمم جمع کنم شاید بتونم راحت تر انجامش بدم
ولی تا پامو جمع کردم یه درد خیلی تیز بد پیچید تو شکمم اینقدر که یه جیغ بلند زدم و با صدای بلند گریه کردم‌
فاطمه با دو اومد تو اتاق در رو باز کرد گفت چیشدددددد؟؟؟
چیشده؟
گفتم اخ دلم دارم می میرم
خیلی درد دارم 
رو تختو نگاه کرد دید شیاف افتاده رو تخت و نذاشتم
گفت اخه دورت بگردم وقتی بهت میگم بذارربرات شیافت رو بذارم لج میکنی!!
از کی خجالت میکشی اخه؟ خوبه الان اینقدر درد داری؟
اومد کمکم کرد به پهلو دراز کشیدم
و پشتم نشست
یه پامو یه کم خم کرد که خیلیم دردم نگیره.
داشتم از خجالت می مردم
متوجه شد
پتو رو انداخت روم
گفت ببین عزیزم من الان هیچی نمی بینم باشه؟
شلوارم رو کشید پایین و درستش کرد
گفت خیلی خب 
من نمی بینم هیچی قربونت برم پس کمکم کن بتونم مقعدتو پیدا کنم
دستمو بگیر خودت هرجا نزدیک شد بهم بگو.
با این ک خجالت میکشیدم اما از موقعیت اول بهتر بود
گفتم باشه .
دستکش پوشید و یه کم ژل ریخت رو انگشتش
گفت خیلی خب کمکم کن اول ژل بزنم زیاد دردت نگیره
کمک کردم ژل رو زد
شیاف رو باز کرد و باز دستشو برد زیر پتو
ی کم لمس کرد و شیاف رو فرو کرد
ی کم دردم گرفت
گفت تموم شد یه چند دقیقه سفت بگیر خودتو 
تموم.
رفت چندتا دستمال خیس اورد و گذاشت رو شکم و پیشونی و کشاله ی رانم و پاشویم کرد.
از سرما به خودم می لرزیدم و فاطمه میگفت تحمل کن باید تبت بیاد پایین
حیلی شب بدی بود
نه من خوابیدم نه فاطمه
تا صبح بی قرار بودم و ناله میکردم
فاطمه هم بدنم رو ماساژ میداد اما باز درد داشتم 
امیدوارم هیچ وقت واسه هیچ کس پیش نیاد 
عذاب وجدام فاطمه رو هم داشتم
از کار و زندگی انداخته بودمش و روم نمیشد بهش بگم
چون می دونسنم قطعا بهم میگه چرت و پرت نگو تب داری هذیون میگی.
اون شبم با هر سختی بود تموم شد.
صبح شد و بالاخره باید می رفتیم دکتر 
فاطمه چندتا لقمه گرفت و داد دستم گفت بخور
گفتم نمیتونم 
گفت باید بخوری عزیزم بگیر دستت اروم اروم بخور 
بقیشم تو ماشین بخور.
زنگ زد مطب ببینه چند نفر جلومون هستن و راه بیوفتیم یا نه.
گوشیو قطع کرد گفت خیلی خوبه تا تو حاضر شی و برسیم نوبتمون شده
برو لباساتو بپوش و حاضر شو.
داشتم می رفتم سمت اتاق ک گفت ترنم
برگشتم گفتم جانم
گفت نخی راحت می پوشی که کشش سفت نباشه
نه اسلش نه کتان نه جین 
مانتو هم همین طور یه مانتوی گشاد و ازاد میپوشی
حالا برو حاضر شو.
خندم گرفت فقط یه سال ازم بزرگتر بود اما دقیقا شبیه مامانم بود واسم!
گفت چش سرکار اطاعت امر
خندید و گفت زبون نریز برو حاضر شو دیره.
رفتم و یه مانتو شلوار نخی ازار پوشیدم و حاضر شدم
اومدم بیرون و گفتم بریم باهم رفتیم و رسیدیم در مطب 
مطب خیلییی شلوغ بود و تعداد صندلی های انتظار کم بود 
و خب با شرایط کرونایی نمیشد زیاد اون جا موند
فاطمه رفت دفترچمو تحویل بده
که منشی گفت شما خانوم ... هستین؟ 
نوبتتون هست بعد از این خانوم می تونین برین داخل
فاطمه هم گفت ما داخل ماشین می شینیم لطف میکنین وقتی نوبتمون شد با این شماره یه تماس کوتاه بگیرین ک بیایم؟
منشی قبول کرد و ما رفتیم تو ماشین نشستیم.
خیلی درد داشتم و از شدت درد داشت اشکم در می یومد ولی خیلی داشتم خودم رو کنترل میکردم ک گریه نکنم و بیش از این فاطمه رو اذیت نکنم 
و از طرفیم به شدت ترسیده بودم
و نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و آروم باشم
مدام از استرس عرق میکردم .
فاطمه متوجه شد بهم گفت صندلیت رو بخوابون و سرتو تکیه بده راحت باش
صندلی رو خوابوندم و آروم شروع کرد شکمم رو ماساژ دادن 
همزمان هم باهام صحبت میکرد
گفت نترس عزیزدلم از هیچی نترس قربونت برم
هیچ اتفاق بدی قرار نیست بیوفته 
الان میریم داخل
خانوم دکتر خیلی مهربونه
یه معاینه ی ساده میکنه بفهمیم چرا اینقدر داری درد میکشی و بعدش دارو میده و آروم میگیری
ترس نداره که
منم کنارتم 
تنهات نمیذارم باشه؟
با بغض گفتم باشه 
فاطمه می دونه وقتی می ترسم قفل میکنم و دیگه نمیتونم حرف بزنم
داشت باهام کار میکرد که وقتی رفتیم داخل چی باید بگم 
ولی من اصلا نمی فهمیدم چی میگه!
نوبتمون شد و به گوشی فاطمه زنگ زدن و گفتن بیاین داخل.
کاملا از شدت استرس قفل کرده بودم
یخ یخ بودم و احساس میکردم الان می میرم.
به هر سختی بود با کمک فاطمه رفتیم داخل.
خانوم دکتر یه خانوم مهربونِ میانسال بود حدودا ۵۰ سال میخورد که داشته باشه.
تا مارو دید بافاطمه گرم گرفت و سلام احوال پرسی کردن و گفت از این طرفا چه اتفاقی افتاده
فاطمه گفت حال دوستم خوب نیست آوردم شما ویزیتش کنین ببینیم چشه.
یه نگاه به دفترچم کرد و اسمم رو خوند و گفت بیا بشین این جا ترنم جان ببینم چت شده
لحنش خیلی صمیمانه بود و چهره ی مهربونی هم داشت اما خب من واقعا می ترسیدم و این ترس دست خودم نبود.
در مقابل حرفش هیچ واکنشی نتونستم نشون بدم همین جوری وایساده بودم و زمین رو نگاه میکردم و گوشه ب ناخنم رو می کندم .
بعد از چند ثانیه خانوم دکتر دوباره گفتن
ترنم جان؟ بیا بشین این جا مادر چرا غریبی می کنی😅
مادر گفتنش من رو دل تنگ مامانم کرد و اشک تو چشمام جمع شد ولی سریع کنترل کردم
فاطمه اروم دستشو گذاشت پشتم و من رو به سمت صندلی اروم هول داد و گفت اصلا نترس من این جام هیچی نمیشه عزیزم برو بشین 
و برای خانوم دکتر توضیح داد که من فوبیا دارم و یه مقدار اذیتم.
خانوم دکترم خیلی مهربون خندید و گفت یعنی من این قدر وحشتناکم دخترم؟
سرمو انداختم پایین گفتم نه شما وحشتناک نیستین جسارت نباشه ، من می ترسم.
گفت خیلی خب حالا بشین این جا باهم کنار می یایم.
رفتم نشستم رو صندلی کنارش و کیفم رو محکم بغل کردم بودم
سفت تو بغلم گرفته بودمش و فشارش میدادم
ی لبخند با آرامش زد گفت عزیزم کیفت رو میذاری روی اون یکی صندلی لطفا؟
گفتم بله و کیفم رو گذاشتم رو صندلی کنارم
دستام از شدت ترس می لرزید و نفسم بالا نمی اومد و چون درد داشتم همه چیز با هم قاطی شده بود.
بهم گفت رشتت چیه 
گفتم روانشناسی 
گفت به به چه رشته ی خوبی
گفت متاهلی؟
گفتم نه مجردم
اروم خندید و گفت که این طووور 
حالا یه کم آروم باش نفس عمیق بکش که معاینت کنم اینجوری جمع شدی تو خودت که نمیشه
پرسید خب مشکل چیه؟
قفل کرده بودم نمی تونستم جواب بدم و از این ک نمیتونم جواب بدم هم عصبی شده بودم اما هیچ کلمه ای تو ذهنم نمی اومد 
و این باعث شد ک گریم بگیره از شدت فشاری ک روم بود‌
فاطمه که این شرایط رو دید اومد صندلی کنارم نشست و دستم رو گرفت
و شرایط و علائمم رو برای خانوم دکتر شرح داد و گفت چند روزه درگیرم و این درد اصلا خوب نشده
خانوم دکتر چندتا سوال می پرسید و خب فاطمه جواب میداد.
پرسید چیزی خوردم این مدت
به چیزی حساسیت داشتم
از وضعیت اجابت مزاجم پرسید
تب داشتم یا نه
پریودم یا نه
چی مصرف کردم این مدت 
و ...
ایشون می پرسید و فاطمه با دقت و ارامش توضیح میداد.
وقتی سوالا تموم شد خانوم دکتر گفتن خیلی خب ...
عزیزم دستتو میذاری روی میز فشارت رو بگیرم؟
جلوی چادرم رو باز کردم و دستم رو بیرون اوردم و گذاشتم روی میز
به شدت یخ یخ بودم و دستام می لرزید
خانوم دکتر دستشو گذاشت روب نبضم و گفت آروم باش دختر خوب کاریت ندارم که نترس باشه؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون داد و دوباره به زمین خیره شدم.
دستگاه فشار سنج رو بست و فشارم رو گرفت فشارم ۸ بود 
گفت فشارت خیلی پایینه که
چیزی خوردی؟
فاطمه گفت بله قبل از این که بیایم به زور مجبورش کردم ی چیزی بخوره.
گفت خیلی کار خوبی کردی ولی بازم فشارش خیلی پایینه 
دستگاه فشار رو باز کرد و دستگاه پالس اکسی متری رو برداشت 
گفت دخترم انگشتت رو میذاری این جا؟
دستم ب شدددت می لرزید و از استرس عرق کرده بود
انگشتم رو گذاشتم داخل دستگاه اما چون دستم خیلی می لرزید شماره ی دستگاه فیکس نمیشد
خانوم دکتر گفت ترنم جان دختر گلم آرووووم باش عزیزم چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟ 
ببین اینقدر دستت می لرزه عدد فیکس نمیشه
اروم باش یه نفس عمیق بکش و بدنت رو ریلکس کن 
فاطمه بلند شد کنارم وایساد سرمو بغل کرد گذاشت رو سینش 
گفت سعی کن به صدای قلبم گوش کنی به هیچی فکر نکن 
میخوام بهم بگی ضربان قلبم چندتاست باشه؟
گفتم باشه 
چشمامو بستم و سعی کردم صدای قلبش رو بشنوم و بشمارم
و این باعث شد حواسم پرت بشه و یه کم اروم بشم و همزمان خانوم دکتر دوباره دستگاه رو به انگشتم وصل کرد  
اکسیژن خونم رو اندازه گرفت
گفت یه کم پایینه اما بد نیست 
فقط ضربانش نرمال نیست که اونم به خاطر استرسشه طبیعیه.
بعد بهم گفت ترنم جان لطفا برو روی اون تخت دراز بکش من یه کم شکمت رو معاینه کنم
سرمو از رو سینه ی فاطمه برداشتم و با استرس به حانوم دکتر نگاه کردم
گفت نترس عزیزم قول میدم زود تموم شه اگر همکاری کنی
فاطمه کمکم کرد برم روی تخت دراز بکشم
میخواستم چادرم رو در بیارم ک گفت نیازی نیست عزیزم خودتو اذیت نکن با همون چادرت درازبکش فقط جلوشو باز کن کفشاتم نیاز نیست دربیاری.
فاطمه تشکر کرد و کمکم کرد رو تخت بشینم و پاهام رو گرفت و اورد بالا و کمکم کرد ک دراز بکشم
از شدت دردی ک داشتم یه لحظه یه آخ عمیق گفتم
چون زیر شکمم حالت اسپاسم گرفته بود و اصلا نمی تونستم پامو صاف نگه دارم و خیلی درد داشتم.
فاطمه گفت جانم
جان دلم
اروم باش 
هیچی نیست
خانوم دکتر اومد گفت میتونی پاهاتو صاف کنی عزیزم که بتونم معاینه کنم؟
گفتم نه خیلی درد دارم گفت خیلی خب 
همین ک دستشو گذاشت رو شکمم و یه کم فشار داد من جیغم در اومد
اصلا نمیتونم توصیف کنم که چه دردی داشت 
سریع خواستم پاشم ک فاطمه شونه هامو گرفت و خوابوندم رو تخت و گفت جانممم قربونت برم ارووووم اروووم الهی بگردم خیلی درد داری
ی کن تحمل کن تموم شه
خانوم دکتر به فاطمه گفت کمکش میکنی لباسش رو بده بالا؟
فاطمه گفت چشم و اومد دکمه های مانتوم باز کرد و خواست لباسم رو بزنه بالا که دستشو گرفتم گفتم فاطمه تو رو خدا من خجالت میکشم
یه لبخند با ارامش زد گفت هیچی نیست عزیزدلم خجالت نداره یه چند لحظه فقط خانوم دکتر معاینه کنه زودی برات درستش مبکنم باز
چشمام رو از خجالت بستم و فاطمه لباسم رو کشید بالا 
خانوم دکتر اومد و دستش رو گذاشت رو شکمم 
فشارم پایین بود و لرز کرده بود و دستش سرد بود با سرمای دستش یه لرزی افتاد تو جونم و لرزیدم
خانوم دکتر گفت ببخشید عزیزم 
و شروع کرد قسمت های مختلف شکمم رو فشار دادن و من از درد جیغ میزدم فقط
و مدام دست خانوم دکتر رو میگرفتم که تو رو خدا بسه کافیه نمیخوام درد دارم و گریه میکردم
فاطمه سعی میکرد ارومم کنه باهام حرف میزد قربون صدقم می رفت اما اینقدر درد داشتم متوجه نبودم
خانوم دکترهم گفت دختر خوب مادرجان نمیشه که اینجوری عزیزم باید معاینت کنم 
میدونم درد داری
ولی یه کوچولو تحمل کن قول میدم زود تموم شه 
اروم باش نفس بکش همکاری کن و دستم رو نگیر ک زود تموم بشه
به فاطمه هم گفت میشه دستاشو بگیری ک بتونم معاینه کنم؟
فاطمه اومد اروم دستامو گرفت و گفت اروم باش ترنمم اروم باش خواهری الان تموم میشه
الهی من بمیرم برات اروم
دوباره خانوم دکتر شروع کرد و من از درد به خودم می پیچیدم
یهو کش شلوارم رو گرفت و یه کم کشید پایین
ترسیدم 
گفت هییییششش هیچی نیست فقط میخوام معاینه کنم
کش شلوار رو کامل کشید زیر شکمم و اروم زیر شکمم رو دست میزد و فشار مبداد و من دیگه از شدت درد بیجون شده بودم
حتی جون نداشتم جیغ بزنم دیگه
به نفس نفس افتاده بودم و با شدت گریه میکردم
خانوم دکتر گفت این جاها دردت بیشتره اره؟
چندبار محکم و سریع و با درد سرمو ب نشونه ی تایید تکون دادم
گفت مشخصه ، اسپاسم هم شدی زیر شکمت سفته
شلوارم رو درست کرد و گفت خیلی خب عزیزم میتونی بلند شی تموم شد
فاطمه لباسم رو کشید پایین و دکمه های مانتوم رو بست و دستشو گذاشت زیر سرم و کمکم کرد پاشم
یه دستمال از تو کیفش دراورد و عرق صورتم رو پاک کرد و گفت تموم شد دورت بگردم
سرم گیج می رفت
حس میکردم بدنم خالی کرده

خواستم از تخت بیام پایین ک سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم زمین ک فاطمه یه هییییی بلند گفت و سریع گرفتم وگرنه با سر میخوردم زمین 
گفت چت شد پس؟؟ 
خانوم دکتر گفت فشارش پایینه نمیخواد بلند شی دراز بکش تا من نسخه بنویسم
دوباره دراز کشیدم
خانوم دکتر گفت دخترم سابقه ی سندرم روده ی تحریک پذیر داری؟
گفتم بله
یه آهان گفت و مشغول نوشتن نسخه شد
همزمان داشت به فاطمه توضیح میداد
گفت قطعا به خاطر سندرم روده ی تحریک پذیرش هست اما حدسمم التهاب و عفونت روده هاشه
یه آزمایش براش نوشتم
همین الان برین اگر بودن انجام بدین و همین امشب برام بیارینش
بعد نگام کرد و گفت نمیخواد الان حالش بده سرم می نویسم بگیرین همین جا بدین واسش بزنن یه کم حالش بهتر شه
بعدش اگر ازمایشگاه بودن برین ازمایش رو بده
نیازم نیست ناشتا باشه فقط هرچی زودتر جواب رو به من برسونین 
و بعد هم اضافه کرد واسش سونوگرافی هم نوشتم اونم انجام بده ببینیم چیشده
فاطمه گفت چشم خانوم دکتر 
و کمکم کرد بلند شم و از تخت بیام پایین
زیر بغلم رو گرفت و کمکم کرد بریم بیرون
از خانون دکتر تشکر کرد 
خانوم دکتر خطاب به من گفت خیلی ترس داشتم؟
خجالت کشیدم گفتم نفرمایید
خندید
گفت برو دخترم خدا به همراهمت مواظب خودت باش و زودترم ازمایش ها رو بده واسم بیار
گفتم چشم و با فاطمه رفتم
اومدیم تو سالن انتظار
فاطمه گفت همین جا بشین من برم داروهاتو بگیرم بیام
نمیتونی بیای اذیت میشی 
با التماس نگاش کردم گفتم فاطمه تو روخدااااا من دارو تزریقی نمیخوام بیا برگردیم خونه
گفت نمیشه دورت بگردم یه چند لحظه بشین الان می یام
به منشی هم سپرد که فشارم پایینه حواسش بهم باشه.
فاطمه رفت و زود برگشت 
پلاستیک داروها رو گذاشته بود تو کیفش ک من نبینمش و نترسم .
اومد پیشم و دستشو گذاشت پشتم و ی کم ماساژ داد و گفت پاشو قربونت برم
پاشو بریم رو تخت دراز بکشی سرمت رو بزنن حالت بهتر شه
گریم گرفت و التماس میکردم
که تو رو خدا فاطمه بریم خونه 
تو رو خدا خواهش میکنم 
بریم خونه خودت واسم بزن این جا نمیتونم می ترسم
گریه میکردم و التماس میکردم هم از درد هم از ترس!
فاطمه بغلم کرد و گفت هییییشششش آروووووووم آرووووووم عزیزدلممممم یه لحظه به من گوش کن 
گوش به من ببین چی میگم
حالت خوب نیست دورت بگردم نمیتونیم تا خونه بریم 
باید بریم سرمت رو بزنیم یه کم حالت خوب شه که اگر بشه ازمایشت رو هم بدیم
دیدی که خانوم دکتر گفت سریع انجامش بدیم
ببین الان چه قد حالت بده درد داری
زودتر دردت تموم بشه دورت بگردم
من پیشتم نمیذارم اذیت بشی 
تا حالا شده من قول بدم و بزنم زیرش؟
قول میدم نذارم اذیت بشی کنارتم
باشه؟ 
هیچی نگفتم
دستشو گذاشت زیر چونم و سرم رو اورد بالا و گفت تو چشمام نگاه کن
نگاش کردم و مهربون بازم ازم پرسید باشه ترنمم؟
گفتم باشه و کمکم کرد پاشم
رفتیم و رو تخت دراز کشیدم
گفت چشماتو ببند من برم داروهاتو بدم و بیام
چشمامو بستم و سعی کردم اروم باشم
چند دقیقه بعد فاطمه با پرستار اومد تو اتاق 
لرز کردم و محکم چسبیده به تخت 
فاطمه اومد اروم دستش رو گذاشت رو پیشونیم و گفت هیچی نیس آروم 
خانوم اومد گارو بست 
و با دقت دستم رو نگاه میکرد و جاهای مختلفش رو دست میزد 
چند دقیقه دستم رو بررسی کرد
بعد گفت خیلی فشارت پایینه دخترم رگات قایم شدن با لبخند
گفت آروم باش دختر خوب کاریت ندارم یه کم اروم باش نفس بکش که بتونم رگتو پیدا کنم باشه عزیزم؟ 
هیچی نگفتم
فاطمه باهام صحبت میکرد
سعی میکرد حواسم رو پرت کنه و تشویقم میکرد ک نفسای عمیق بکشم 
خودش نفس میکشید و میگفت منو ببین با من نفس بکش  دوباره دستم رو بررسی کرد و یه جا رو پنبه کشید چندبار
باز با دستش فشار داد و گفت آماده ای؟
فاطمه دستشو گذاشت رو چشمام 
سوزنو فرو کرد و یهو لرزیدم 
پرستار گفت هیششششش هیچی نیست 
سوزن رو زیر پوستم می چرخوند و من فقط گریه میکردم میگفتم درد داره
درش اورد گفت نه رگ نداره 
همین ک درآورد حس کردم دستم خیس شد
یه لحظه سرمو برگردوندم ببینم چیه که دیدم دستم داره خون می یاد و می ریزه رو تخت 
پرستار سریع پنبه گذاشت ولی دیر شده بود و من دیده بودمش
و همین باعث شد پنیک بشم (پنیک یه نوع حمله ی اضطرابیه که شخص احساس میکنه از شدت ترس الان می میره ) 

ادامه دارد

خاطره طاها جان

سلام
طاهام اولین باره خاطره میزارم
۱۷ ساله داریم ک دارم اکسیژن زمین رو هدر میدم😂😂
رشتم ریاضی یازدهم 
خب ما تو خونوادمون فقط دو دکتر داریم  یکیش پسر خالمه ک بیمارستان نزدیک خونمون کار میکنه  اون یکیشم قراره من باشم(کنکور تجربی میخوام بدم ساله اخر) 
بریم تو خاطره 
خب دقیقا ماله چند ساعت پیشه ک نزدیک بود منو رفیقم سهیل ب اون دنیا راه پیدا کنیم  😂😂
وگرنه الان داشتم از طریق ارواح خاطرمو مینوشتم
ما از هفته بعد امتحان میانترم هامون حضوریه(تدریس مجازی از اول سال و امتحان حضوری😐)
قرار گزاشتیم با سهیل بعده کلاسامون ک ساعت ۲ تموم میشه بریم مدرسه یه چند تا از مبحثا فیزیک ک شنبه هفته بعده امتحانش ب شکل حضوری ببندیم بقیشم اخر هفته
ساعت ۲ و ربع تقریبا رسیدیم مدرسه و رفتیم تو کلاسمون باهم شروع کنیم 
اول ک رفتیم بعده چن دیقه کلاس یه حس خفگی داشت انگا اکسیژن نبود توش 
بخاریم اون ته کلاس روشن بود پنجره و در کلاسم بسته بودیم هوا سرد بود 
 نیم ساعت اینا گذروندیم دیدیم نمیشه 
(با مشاورمون دعوا کردیم دیروز سره تایمه امتحانا  نرفتیم بگیم ک چرا اینجوریه، اصلا حواسمون هم ب بخاری نبود ک شاید لولش در اومده باشه   CO  داره پخش میکنه )
من خودم انگا خون ب مغزم نمیرسید سهیلم حالت تهوع شدید داشت 
من دیگ تخس بودنو گزاشتم کنار خاستم بلند شم یهو افتادم وسط کلاس صدا ها رو میشنیدم ولی حرکت نمیتونستم بکنم
ک سهیل صدا زد خودشم مث اینکه همون موقع بی هوش شد منم حس خلا داشتم 😂
عزراییل داشت چشمک میزد 
ک یهو در باز شد 
مث اینکه مشاورمون تا با این صحنه مواجه شده ک ما بی هوشیم خودش شکه شده و مشاور ۱۲ ام ها رو صدا کرد ک اونم تا اومده شعله بخاریو دیده با لولش فهمیده چی شده و زنگ زده اورژانسو بخاریو خاموش کرده پنجره هارو بار کرده 
دیگ نفهمیدم چی شد تا اینکه دیدم پسر خالم بالا سرمه داره سُرُم تنظیم میکنه سهیلم اونور هنوز بهوش نیمده 
خاستم بلند شم سرم بد تیر کشید علی گف بخاب خدا رحم کرد بت 
منم گیج بودم تا یه نیم ساعت بعدش ک سهیلم بهوش اومد منم یکم از حالت گیجی در اومدم 
یه پرستاره ک به دستور علی  رف بالا سر سهیل یه چند تا امپول دستش بود نفهمیدم چیه چشامو بستم ب سرنوشت شوم خودم فکر میکردم این وسط هم داد های سهیل داشت میرفت رو مخم تا اینکه تموم شد  
یکی دو دیقه بعدش دیدم  همون پرستاره بالا سر خودمه😐😂
یه جوری نگا میکرد ک برگردم عزاییل نگا کرد اینجوری نبود
منم برگشتم و دو تا زد اولیش درد نداشت دومیو بد زد ک اخراش صدام رفت بالا
یکم ک حالمون بهتر شد پاشدیم برگشتیم خونه هامون 
تو این بین هم مشاور ۱۲ ام ها همراهیمون کرد 
مشاور خودمون همون موقع ک مارو تو اون وضعیت دیده بود مث اینکه غش کرده بود😂 سرمش زود از ما تموم شده بود رفته بود😂😂
هیچی دیگ تموم شد 
درسم ک نرسیدیم بخونیم ب سفر اخرت هم دعوت شدیم😂
ولی خدایی حواستون باشه این مونو اکسید کربن خیلی خطر ناکه مام اگ سهیل صدا نکرده بود معلوم نبود شاید الان داشتن اعلامیه هامون رو چاپ میکردن 🤐

*علی همون پسر خالمه ک گفتم پزشکه 
زیاد بود خواستم با جزئیات بنویسم🖤✌️🏽😁

خاطره ریحانه جان

سلام دوستان🙋🏻‍♀
امیدوارم که‌ حالتون خوب باشه
با اولین خاطره خدمتتون هستم🙃
یه بیو بدم:
ریحانه هستم 12ساله💞دارای یک خواهر و یک برادر🍃از تهران
خب دیگه بریم سراغ خاطره:
یکی بود یکی نبود.غیر از خدا هیچکس نبود. ی ریحانه بود که هوس آمپول کرده بود.(آخه ۵،۶ سال بود که آمپول نزده بودم و همه هم میگفتن درد نداره میخواستم ببینم درد داره یا ن🤦🏻‍♀️)
وسط های تیر ماه بود که ما از سفر خوش اردبیل برمیگشتیم.بعد دو سه روز فاطمه خانم(آبجیم)علائم مریضی رو پیدا کرد*فاطمه هر وقت مریض میشه رعایت نمیکنه کل خانواده مریض میشن بعد ۳ الی۴ هفته مریضی از خونه میره بیرون😐*آبجیم حالت تهوع پیدا میکنه و خلاصه دیگه خیلییی حالش بد میشه منم با داداشم میمونم خونه تا مامان و بابام فاطمه رو ببرن دکتر.فاطمه میگفت دکتره اصلا صداش در نمیومد و فقط بابام متوجه میشد که چی میگه. خلاصه فاطمه که باز دکترش بهتر بود با یک عدد آمپول با مریضی خداحافظی میکنه(فاطمه میگفت آمپولش درد نداشت💉) و ویروس رو به من منتقل میکنه.
بعد از گذشت چند روز من هم از فاطمه مریضی رو گرفتم😞 به کسی نفهموندم ولی دیگه آخراش گلاب به روتون پشت سر هم استفراغ کردم.

ساعت ۱ونیم شب بود که ما خانوادگی سوار بر ماشین🚘 آماده حرکت میشیم و پیش به سوی بیمارستان🏥
به سمت تریاژ حرکت میکنیم و فرم پر میکنیم من هم با بی حالی روی صندلی نشسته بودم که ازم عکس گرفت 😐خب بهم بگو میخوای عکس بگیری خودمو جمع و جور کنم😥😂
مامانم رفت نوبت گرفت و ما هم توی حیاط بیمارستان بودیم.من هم نصیحت هامو شروع کردم ک من آمپول نمیزنما حالا بهتون گفتم. الکی آمپول نگیرین برا من😟
از شانس خوب منم که خلوتِ خلوت بود😂😂رفتیم داخل  یه مرده ۵۰ ساله بود و فاطمه خانم فضول هم پشت ما راه افتاده بود که دکتره شرح حالمو پرسید منم که میخواستم از آمپول در برم هی دروغ میگفتم😆که سر همین دروغ ها آزمایش هم به آمپولا اضافه شد😐
اومدیم بیرون مامانی گفتند که تو مگه حالت تهوع نداری چرا دروغ میگی و... و خودش رفت و به دکتر دستور داد آمپول بنویسه😄🤐
دکتره هم دست و دل باز بود دو تا نوشت.
دارو هارو گرفتیم و مامانم آمپولارو به پرستاره داد که آماده کنه‌.
منم رفتم توی قسمت تزریقات خانم ها که ضرفیت پر بود (جداً میبینید من چقدر خوش شانسم🙁)
مجبوری رفتم تزریقات آقایون (ی تپش قلبی داشتماااا)
پرستاره اومد آمپولارو جلوی چشم خودم شکست {قلبم داشت میومد توی دهنم}
و من هم گریه میکردم و نمیخوابیدم که میگفتم فقط یه دونه میزنم
پرستاره برگشت گفت دیگه آمپولارو شکستم باید بزنی (میخواستم بگم مگه با پول بابات خریدیم⁉️)
آمپولارو آماده کرد منم که کولی بازی در میاوردم 
اومد گذاشت بغلم (اون لحظه شیطونه میگفت سرنگو بردار فشار بده بریزه روی صورت زنه)😤😄
با هزار بدبختی خوابیدم تا بزنه اونم مثل دارت پرتاب کرد. ولی خدایی فرداش حالم خوب بود.
از تزریقات که اومدیدم بیرون مامانم و بابام من رو میخواستن ببرن سمت آزمایشگاه هی میگفتم به خدا دروغ گفتم باور نمیکردن.
خلاصه گفتم نمیدم که نمیدم. سوار شدیم اومدیم تا ۲ماه درد داشتم.
راستی پرستار و دکتر های محترم خواهشا یکم آروم تر بزنید😑و زودتر خالی کنید.
مرسیییی که خاطرم رو خوندید.

خاطره های گیتا جون و نازنین خانم و سارای خانم رو هم خیلییی دوست داشتم 
ببخشید چشمای قشنگتون رو درد آوردم💞
اگه بد بود به بزرگی خودتون ببخشید

ریحانه🍃۱۴۰۰/۸/۱۷

منتظر نظرات شما هستم ⚘

خاطره مهرسا جان

۱ سلام دوستان خوبین مهرسا هستم ۱۴ساله از تهران تو یه خانواده ای بزرگ شدم ک همه پزشکن از سمت مادری پدر بزرگم جراح ارتوپد و مادر بزرگم متخصص مغز و اعصاب داییم متخصص گوش حلق بینی و خالم متخصص پوست و مو و مادرم دندون پزشک از سمت پدری عموم چشم پزشک بابا بزرگم متخصص اطفال  و مادر بزرگم هم  روانشناس بود ک سه چهار ساله فوت کرده و عمم پرستاره بابام متخصص قلب و خودمم تک فرزندم  یعنی فقط کافیه یه اخ بگم دیگه وای بحالمه خب بریم سراغ خاطره 
اول های تیر بود ک صبح از خواب بیدار شدم رفتم پایین دیدم دم پله ها یه چمدون و کارت پرواز بود کارت رو برداشتم اسم مامانم رو نوشته بود برای اصفهان زدم زیر گریه (خیلی وابستگی شدید به مامانم و بابام دارم 
خیلیییییییی بیشتر از اون ک فکرشو بکنید) همونجا رو پله ها نشستم بلند بلند گریه میکردم ک بابا و مامان از تو آشپزخونه اومدن بابا گفت عع چی شده با گریه گفتم مامان نرو گفت نمیتونم قربونت برم امروز میرم فردا شب میام پیشت گفتم نمیخوام اصلا نرو برا چی میری بگو خاله شادی (دوست مامانم ) بره گفت مامان نمیشه اون بچه داره گفتم خب تو هم داری بابام گفت وروجک صد بار گفتم تو نه شما مامان گفت اون بچه کوچیک داره دخترم تو دیگه خانمی شدی واسه خودت گفتم خودت میگی تو هنوز بچه ای عمو اومد پایین (اون شب با بابا بزرگم دعواشون شده بود بابایی هی میگه زن بگیر عمو هم نمیگیره ) گفت چی شده مامان گفت مهرشاد ببین میتونی ساکتش کنی عمو اومد کنارم نشست گفت مهرسا فردا پس فردا می‌خوایم شوهرت بدیم  این گریه ها چیه گفتم ععععععع گفت اوه اوه باشه باشه مامان رفته بود صبونع حاضر کنه بابا هم اومد کنارم نشست عمو گفت مهرسا عزیزم عمو قربون اون اشکات بره الان مامان میخواد بره با این گریه های تو نگران میشه ها بابا گفت اره تازه من و عمو هم پیشتیم الان میریم مامان رو میزاریم فرودگاه بعد عمو رو میزاریم مطب بعد شما رو می‌بریم خونه مامانی خاله اینا اونجان بعدشم غروب میایم دنبالت بعد میریم پیش بابایی (بابای بابام)عمو گفت مهرداد برنامه ریزی نکن برا خودت بابام گفت بسه مهرشاد حالا هم دختر بابا بره مسواک بزنه  صورتش رو بشوره بعد بیا صبونع بخوریم پاشو دخترم اون اشکات هم پاک کن ۲ منم رفتم با اخم صبونع خوردم بعدش رفتم تو اتاقم مامان اومد تو اتاق گفت مهرسا مامانی قربونت برم آخه من ک نمی‌خوام تنهات بذارم عزیز دلم مجبورم برم میرم یه برمی‌گردم باشه مامان مهرسا مهرسا خانم دخترم باشه سرم رو تکون دادم گفت آفرین قربونت برم حالا لباس بپوش بریم بدو مامان  و رفتیم مامان رفت فرودگاه و منم رفتم خونه مامانی اینا و کلی با بچه ها بازی کردم تا ساعت ۶ک بابا اومد دنبالم اومد سلام و علیک کرد با همه گفت بریم بابایی گفتم بریم خدافظی کردیم و رفتیم دنبال عمو (ماشینش تعمیرگاه بود)اومد گفت به به پدر و دختر خلوت کردید مهرداد نمیری خونه ها بابام گفت بسه تو فکر کردی بابا بازیچه ی توعع مگه بچه دوساله ای ک قهر می‌کنی بسه دیگه ۲۷سالته عموم گفت آها پس بگو تو نمی‌خواد سنگ بابا رو به سینه بزنی ناراحتی هم میام خونت نگه دار میرم هتل بابام گفت احمق من کی همچین حرفی زدم عع جلو در خونه بابایی اینا نگه داشت ماشینو برد تو حیاط و خودمون هم رفتیم تو من سریع رفتم بغل بابایی عمو گفت سلام و رفت تو اتاقش بابام گفت چطوری بابا خوبی گفت خوبم عزیزم مریم رفت بابام گفت اره گفت خب بسلامتی منم داشتم با گوشیم بازی میکردم بابا گفت مهرسا بابا یه دقیقه بزار زمین گفتم عع من تازه گرفتم بابا گفت کاری نکن از خریدنش پشیمون بشم ها منم ناراحت شدم گوشیو خاموش کردم  رفتم پیش عمو گفتم عمو چرا نمیای گفت نه عمو تو برو بعد بابایی اومد تو اتاق گفت پسرم منو ببین مهرشاد عمو هم گفت بابا خستم خوابم میاد
۳ گفت جناب دکتر من تورو میشناسم. بلند شو خودتو لوس نکن پاشو بریم شام بخوریم مهرسا بابایی بیا بریم مهرشاد پاشو دیگه شام رو خوردیم بعدش خواستم آب بخورم در یخچال رو باز کردم دیدم یه سبد بود و پنج تا آمپول گفتم اینا چیه بابایی گفت آمپول ندیدی بابا جون گفتم خواهش میکنم یه جا بزارین تو چشم نباشه آدم میبینه چهار ستون بدنش میلرزه همه خندیدن  ساعت شد ۱۱منو باباهم اومدیم خونه لباسام رو عوض کردم و خوابیدم صبح بیدار شدم دیدم بابا خونه بود گفتم سلام گفت سلام عزیزم بیا صبونع خوردیم گفتم نمیری بیمارستان گفت نه امروز نمی‌رم تازه. امشب هم مامان میاد منم رفتم دست و صورتم رو شستم و مسواک زدم یه ذره صبونع خوردم نمیدونم چرا گلوم درد گرفت ۴ بابا گفت مهرسا بپوش بریم خونه بابایی اینا منم لباس پوشیدم و رفتیم بابا یه ذره با بابایی و عمه حرف زد منو سکوت مطلق بودم گلوم درد میکرد صدامم گرفته بود عمه گفت مهرسا عزیزم چرا چیزی نمیگی گفتم چی بگم بابا گفت صدات چرا گرفته بیا اینجا ببینم رفتم بغلش دست گذاشت رو پیشونیم گفت داغی مهرسا گفتم خوبم بابا خوابم میاد سرم رو گذاشتم رو پاهاش و خوابم برد  با صدای بابام بیدار شدم دیدم بابایی جلوم نشسته گفتم بزارین بخوابم بابا گفت داری تو تب میسوزی عزیز دلم بلند شدم نشستم بابایی گفت باز کن دهنتو نگاش کرد گفت از کی اینطوریه گفتم صبح گفت مهرسا بابایی میدونی ک کسی مریض بشه شوخی ندارم راستشو بگو گفتم بخدا صبح خواستم صبونع بخورم درد گرفت تو دفترچه عمو دارو نوشت گفت مهرشاد برو بگیرش سریع  بعدش عمه آب جوش آورد گفت بیا عزیزم بخور اینو منم آروم آروم خوردم ک عمو اومد کیسه ی دستش پر آمپول و سرم بود سریع دویدم تو اتاق گفتم من نمی‌زنم بابایی داشت آمپول هارو حاضر میکرد بابا اومد سمت من گفت لج نکن مهرسا حالت بده دخترم نترس بابایی من پیشتم گفتم شما پیشم باشی میزاری آمپول نزنم
 بابایی اومد تو اتاق درو بست گفت به پنی سلین ک حساسیت ندارع بابا گفت نه بابا برمگردوند شلوارم رو داد پایین گفتم نه بابا گفت نترس دخترم نفس عمیق بکش و خودتو شل کن باشه بابا بابایی گفت مهرسا بابا جون سفت نکن خودتو منم سه تاشو میزنم اون یکی هارو میریزم تو سرم بعد به بابا گفت چیزی خورده بابا گفت صبح یه نصفه کیک خورد گفت باشه پنبه کشید و فرو کرد گفتم ایییییییی با جیغ گفتم ایییییییییییییییییییییییی بابا بسه تروخدا بسه خیلی درد می‌کنه گفت تموم شد عزیزم تموم شد کشید بیرون دومی رو زد فقط جیغ زدم و گریه میکردم کشید بیرون گفت تموم شد بابا هم گفت بسه دخترم آنقدر جیغ زدی صدات بدتر شد شلوارم رو درست کرد بلند شدم دیدم بابایی داره یه آمپول دیگه آماده می‌کنه گفتم نه بابایی تروخدا بخدا خیلی درد داشت بابا یه تیکه کیک داد بهم گفت بیا بخور اینو ضعف میکنی فهمیدم درد داره گفتم بابا نمیشه نزنم اصلا چرا خودت نمیزنی گفت منم بزنم همینه بابایی گفت برگرد دخترم اخریشه نگاه کن منم برگشتم زد آنقدر درد داشت ک نگو دیگه اخراش نمیتونستم نفس بکشم بابایی سریع کشید بیرون بابا بلندم کرد آب بهم داد خوردم گفت تموم شد دردت به جونم تموم شد عزیزم بابایی گفت قربونت برم من ببخشید بخدا لازم بود برات گفتم نخیر اصلا هم لازم نبود گفت چرا تو دکتری یا من گفتم بابام و عمو گفت بیا آخرشم می‌ره طرف عمو جونش و باباش عمو اومد تو اتاق گفت صدای جیغت کل خونه رو برداشته بود عمو خیلی درد داشت گفتم آره بغلم کرد گفت حالا دیگه تموم شده عزیز دلم بعد بابایی تلفنش زنگ خورد رفت بیرون بابا داشت سرم حاضر میکرد اومد دستم رو پنبه کشید و فرو کرد گفتم آخ عمو گفت جانم عمو تموم شد بابا چسب زد گفت دستتو تکون نده گفتم باشه دراز کشیدم و کم کم خوابم برد بیدار شدم دیدم بابا بالا سرم بود گفت تنبل پاشو ناهار بخوریم پاشو دخترم سرم تو دستم نبود رفتیم ناهار خوردیم و شد غروب رفتیم دنبال مامان فرودگاه و اومد منم همه چی رو بهش گفتم 😄 اونم خیلی شیک گفت حتما برات نیاز بوده😐دیگه دخترم خونه رو ک کثیف نکردید من بابا رو نگاه کردم بابا هم منو
۵گذشت و پنج شیش روز از اون ماجرا گذشت و من هنوز باید یه روز درمیون تا ۷روز آمپول میزدم یه روز شب قرار بود بریم خونه مامانی (مامان مامانم) صبح بیدار شدم دیدم هیچ کس خونه نیست میدونستم بابا بیمارستانه  و مامان هم مطب رفتم دست صورتم رو شستم و مسواک زدم رفتم یه کیک و شیر خوردم  سهیل (پسر داییم) پیام داد ما همه اینجاییم شما کی میآید نوشتم شب الان خونه تنهام گفت میخوای من و سارا(خواهرش)بیایم دنبالت گفتم نه صبر کن بزار زنگ بزنم بابا ببینم قبول می‌کنه خودم میام گفت باشه زنگ زدم مامانم گفتم مامان برم گفت نه مهرسا نمیری من ساعت ۳میام باهم میریم گفتم تروخدا آخه خونه تنهام گفت همین ک گفتم کار نداری گفتم مامان گفت باهم میریم خدافظ قطع کرد افتادم به گریه کردن زنگ زدم بابا گفت مهرسا خب مامان گفته باهم میریم با مامان برو دیگه گفتم آخه الان سهیل و بهار و سارا و امیر اونجان گفت اونا تا شب میمونن گفتم بابا تروخدا بزار برم گفت نه عزیزم باهم دیگه میریم باشه عزیزم دیگه گریه هم نکن قربونت برم گفتم باشه گفت کار نداری بابا گفتم نه خدافظ قطع کردم یه ذره نشستم دیدم ساعت ۱۰بود تا ساعت ۳خیلی مونده بود حاضر شدم رفتم رسیدم خونه مامانی اینا سلام کردم رفتم تو دیدم یه مرده و یه زن ک هم سن مامانی بود نشسته بودن بابایی گفت میگفتی میومدم دنبالت عزیزم گفتم نه خودم اومدم بعد نشستم داشتم با گوشیم بازی میکردم که دایی گفت خب پاشید برید بیرون سهیل گفت چرا گفت برید مهرسا دایی بلند شو. خاله گفت امیر و بهار شما برید پاشید منم رفتم دایی گفت مهرسا از همه شیطون تر تویی نمیای تو ها گفتم چشم قربان امر دیگه گفت زبون نریز برو دایی آفرین منم رفتم داشتیم فوتبال بازی میکردیم خوردم زمین دایی سریع اومد بیرون گفت چی شد گفتم هیچی گفت خوبی گفتم آره سهیل گفت بلند شو مهرسا پاشو بازی کنیم منم بلند شدم  دیگه خسته شدیم رفتیم تو دایی گفت کدومتون گفت بیاید تو گفتم شاخ و شمشاد خودت دایی بعدشم خسته شدیم دیگه گفت هم مامانت هم بابات چند بار زنگ زدن اوه اوه خدا به دادت برسه مامانت عصبانیه سهیل گفت اوه اوه یا خدا عمه هم عصبانی بشه هیچ کس جلو دارش نیست ها گفتم  درست با  مامان و بابام حرف بزن دایی میدونی من جای شما و زندایی بودم چیکار میکردم گفت چیکار گفتم سهیل رو از سقف آویزون میمردم تا می‌تونستم میزدمش خندید سهیل گفت تو بیا پایین از رو اپن آویزون کردن من پیش کش گفتم تو چیکاره ای این وسط
[ بعدش شهاب (همون مرده )گفت  چند سالته عزیزم  گفتم شما خندید دایی گفت پسر عمه ی منه گفتم چرا دروغ میگی دایی مامان ک عمه ندارع زنه گفت نخیر عمه ی مامانت منم گفتم خوشبختم از آشناییتون سارا سرپایی گوشی منم بده گفت مگه من نوکرتم گفت بده داد بهم یه ذره بازی کردم ک مامان زنگ زد گفتم الو سلام گفت سلام مامان خوبی کجایی گفتم خونه مامانی گفت مگه من بهت نگفتم نرو اونجا بزار خودم بیام گفتم عع مامان حوصلم سر می‌ره تنها تو خونه رفتم تو حیاط گفتم مامان گفت جان گفتم چرا بهم دروغ گفتی گفت دروغ چی گفتم همین که عمه نداری گفت اونجاست گفتم آره پسرعمتم اینجاست گفت مهرسا گوشی رو بده یکی بدو رفتم دادم دایی گفتم مامان مه گفت جانم وای چیه مریم باشه باشه آروم باش باشه نمیزارم باشه خدافظ قطع کرد گفت الان مامان و مهرداد میان دنبالت گفتم باشه نشستم همونجا در حیاط رو زدن رفتم باز کردم دیدم مامانم و بابام بودن گفتم سلام گفت سلام کو گفتم کی گفت همون مرده گفتم توعع بابا منو کشید تو بغلش  گفت مگه نگفتم نیا اینجا گفتم بابا گفت مهرسا عع چونه زدن داشتیم ما گفتم نه گفت پس چرا الان داری چونه میزنی گفتم ببخشید گفت داغی چرا گفتم نه یهو صدای داد مامان بلند شد گفت ببند دهنتو بقران بیای سمت مهرسا من می‌دونم و تو شهاب اومد دست منو از دست بابا کشید بیرون گفت مهرسا بابات منم پدر واقعیت منم بابا رو نگاه کردم گفت برو تو ماشین برو بابایی اومد گفت شهاب دست بچه رو ول کن مهرسا بیا اینجا
 رفتم پیشش همه چی رو بهم گفت مثل این که مامانم من رو باردار بوده با شهاب دعواش میشه و طلاق میگیرن از هم بعدش روز تولد من با بابا ازدواج میکنن رفتم کنار بابا گفتم بریم خونه رفتیم خونه سریع رفتم تو اتاق نشستم به حرف های بابایی فکر میکردم ک‌ بابا اومد تو اتاق گفت مهرسا عزیزم بیا یه ذره باهم حرف بزنیم یه جمع بندی بکنیم و این ماجرا رو تموم کنیم باشه گفتم باشه گفت مامانت رو تو دندون پزشکی دیدم دستیار دندون پزشک بود همونجا عاشقش شدم ولی فهمیدم شوهر داره دیگه بیخیال شدم ولی هر روز بهش فکر میکردم و بعد سه ماه فهمیدم طلاق گرفته و شهاب رفته آمریکا مامانتم با یه بچه تو شکمش بوده رفتم خواستگاریش گفت باید تو به دنیا بیای بعد نه ماه گذشت ولی برای من ۹سال بود تو به دنیا اومدی و من و مریم ازدواج کردیم چه شبایی که نمیخوابیدی تا خود صبح بیدار میموندی هوا ک روشن میشد می‌خوابیدی حالا مطمئنم تو دیگه اونقدر عاقلی ک تصمیم بگیری بری آمریکا پیش شهاب یا همینجا پیش من و مامانت باشی گفتم بابا گفت جونم گفتم خیلی دوست دارم گفت منم دوست دارم صد برابر تو اوه اوه چقدر حرف زدیم ک مامان اومد تو اتاق گفت به به جمعتون جمع بود گلتون کم بود چی می‌گفتید به هم بابا گفت هیچی داشتیم با دخترم حرف می‌زدیم گفت باشه باشه دارم برات مهرداد خان یهو داروها و داد به بابا گفت بیا تلفن زنگ خورد رفت بابا گفت یه آمپول کوچولو داری گفتم بابا گفت دخترم اذیت نکن دیگه منم برگشتم بابا اومد بالا سرم گفت اصلا درد نداره شلوارم رو تا یه وجب بالاتر تر از زانوم داد پایین گفتم چیکار میکنی بابا گفت یه شیافم می‌خوام برات بزارم تبت بیاد پایین گفتم نه گفت درد نداره که (خجالت می‌کشیدم،)شیاف رو گذاشت گفتم آخ گفت جونم بابا بعد پنبه الکلی. کشید و فرو کرد گفتم ایییییییی بابا گفت جانم بابا تموم شد کشید بیرون گفت تموم شد شلوارم رو داد بالا برمگردوند گفت آدم ک از باباش خجالت نمی‌کشه که دخترم بعد پیشونیم رو بوس کرد دست هاشو شست اومد کنارم دراز کشید گفت یه ذره بخوابیم غروب بریم بیرون دیگه خوابم برد بیدار شدم بابا کنار من خوابش برده بود رفتم بغلش باز خوابیدم با صدای مامان بیدار شدم که داشت بابا رو صدا میکرد بابا گفت جانم چیه گفت مهرداد پاشو گفت بگو مریم گفت الان عمه زنگ زد گفت شهاب صبح ساعت ۴  پرواز داره میخواد بره میخواد نیم ساعت مهرسا رو ببینه بابا گفت مهرسا رو گفت اره مهرداد یه کاری کن مهرسا از تو حرف شنوی داره نزار بره گفت مریم همونقدر ک بچه ی من و توعه بچه ی شهاب هم هست بزار بره یه نیم ساعت
 بعد میاد دیگه مامان گفت منو بگو اومدم با تو حرف بزنم بعد صدای در اومد رفت بابا گفت خدایا خودت کمکم کن بعد آروم بلند شد پتو رو کشید روم رفت بیرون آروم در اتاق رو باز کردم نشستم رو پله ها بابا گفت مریم خودت فکر کن نمیشه که اونم بچشه باشه مامان گفت برو بیدارش کن بریم بابا برگشت گفت عع مهرسا بیداری عزیزم گفتم من پیش شهاب

نمی‌رم
 گفت اخلاقت عین مامانته دخترم نمیشه که بیا بریم لباس بپوش بریم منم لباس پوشیدم رفتم رو مبل نشستم گفتم بابا تروخدا نریم گفت تو یه چیزی به مامان بگو گفت مهرسا الان مامانت از همه بیشتر ناراحته پس توهم بیشتر ناراحتش نکن قربونت برم اونم باباته گفتم بابای من نیست گفت باشه هیس الان مامان می‌شنوه ناراحت میشه رفتیم تو ماشین کلا همه سکوت بودن رسیدیم پارک نهج‌البلاغه بابا گفت برو عزیزم من و مامان اینجاییم گفتم بابا گفت مهرسا دخترم برو رفتم دیدم شهاب به پشت وایساده بود داشت سیگار می‌کشید اولش خواستم برگردم برم یه جای دیگه بعد برم پیش مامان اینا بگم رفتم پیشش ولی گفتم نه گفتم سلام گفت سلام عزیزم خوبی گفتم ممنون خوبم
۶ گفت بیا بشین اینجا رفتم نشستم و حرف زد و....... آخرش گفتم یه سوال بپرسم گفت بگو گفتم چرا از مامانم جدا شدید گفت مامانت رو خیلی دوسش داشتم هر موقع میرفتم خونه دایی. (بابا بزرگم که میشه دایی شهاب) اینا فقط بهش نگاه میکردم. تا این که ازدواج کردیم یه روز سر کار کردن مامانت دعوامون شد آنقدر بحث بالا گرفت که آخرش مامانت از خونه رفت بیرون منم گفتم لابد می‌ره خونه دایی ولی زنگ زدم اونجا گفتم نیومده هرجا که عقلم می‌رسید گشتم ولی نبود تا این که یه روز گذشت در خونه رو زدن دیدم مریم با صورت کبود اومد عصبی بودم ولی هیچی نگفتم کشون کشون اومد تو بعد چند دقیقه دوباره شروع کرد گفت گفت هی گفت تا این ک آخر زدم تو دهنش نمیدونم چون صورتش کبود بود دهنش خونی شد هیچی نگفت و خوابید صبح بیدار شدم دیدم نیست رفتم خونه دایی اینا دایی گفت حیف مریم برا تو یه سیلی بهم زد رفتم خونه هرچی زنگ زدم مریم جواب نداد فرداش نامه دادگاه برام اومد که مریم قیابی طلاقش رو گرفت نشستم گریه کردم تصمیم برم از ایران همه کار هامو کردم روزی که پرواز داشتم رفتم جلو در خونه دایی اینا تو ماشین نشستم منتظر شدم که مریم بیاد بیرون ببینمش و برم از خونه اومد بیرون دیگه اون مریم سابق نبود بهش گفتم دارم میرم گفت به سلامتی دیگه منم رفتم دو ماه بعدش مامانم زنگ زد گفت تورو حامله بود و میخواست نگه داره یه بلیط گرفتم و برگشتم رفتم پیشش گفت میخواد بعد به دنیا اومدن تو با مهرداد ازدواج کنه ایران موندم تا اینکه تو. به دنیا اومدی و گذشت شد ۱سالت جلو در خونتون وایساده بودم دیدم مهرداد دست تورو گرفته بود و تو وروجک راه میرفتی دیدم با چه عشقی دست تورو گرفته بود   دیگه برگشتم آمار داشتم که مهرداد. چیکاره بود و......... هر روز از مامانم خبرتو می‌گرفتم که حرفش نصفه موند بابا اومد گفت سلام شهاب گفت سلام بابا گفت بیا بریم مهرسا بدو دخترم منم به شهاب گفتم خدافظ گفت خدافظ عزیزم دست بابا رو گرفتم و رفتیم تو ماشین و رفتیم یه دور زدیم رفتیم خونه من و بابا داشتیم غذا درست میکردیم که چشمم خورد به مامان اصلا تو حال خودش نبود آروم گفتم بابا بابا گفت جانم گفتم مامان بابا رفت کنار مامان گفت مریم خوبی گفت اره خوبم برو شام درست کن گشنمه چقدر کند کار میکنید بابا گفت مطمئن گفت اره بابا برو مهرسا الان همشو میخوره (من عاشق قارچم مخصوصا خامش😄)داشتم می‌خوردم بابا گفت اومدی کمک کنی یا بخوری گفتم گزینه ی ۳هردو گفت ولی شما فعلا داری گزینه ی ۲رو اجرا می‌کنی نخور بابایی خامش خوب نیست عزیزم
 ولی کی بود که گوش کنه خلاصه شام خوردیم بعدش رفتم خوابیدم ساعت ۳بود بیدار شدم حالت تهوع داشتم شدید رو تخت نشستم چراغ خواب رو زدم یهو معذرت میخوام گلاب به روتون احساس کردم هرچی تو معدم  بود داره هجوم میاره به بالا سریع رفتم دویدم سمت دستشویی اومدم بیرون دیدم بابا پشت در وایساده بود همه برق های خونه هم روشن بود بابا بغلم کرد گفت دیدی بهت گفتم خام نخور
 بعد مامان اومد گفت الهی قربونت برم چرا آنقدر ضعیفی تو بیا اب بخور گفتم بخورم بالا میارم گفت مهرداد یه کاری کن بچه از دست رفت بابا گفت چیکار کنم صبح پنی سلین زده الان من هرچی بزنم بدنش واکنش نشون میده خدایی نکرده یه چیزی میشه حالا بیا درستش کن رفت تو آشپزخونه مامان هم داشت کمر و دلم و  ماساژ میداد بابا داشت آبلیمو ودارچین و زنجبیل و......... هزارتا چیز بدمزه دیگه باهم قاطی کرد اومد بیرون داشت همش میزد گفت بیا دخترم اینو بخور گفتم نمی‌خورم گفت میزارمش اینجا کم کم بخورش گفتم نه دیگه مامان به صدا در اومد گفت مهرسا بخور مامان نزار عصبی بشم منم کم کم خوردم رفتم تو اتاق مامان از تو کشو یه دست لباس آورد کمکم کرد پوشیدم و خوابیدم صبح بیدار شدم خیلی بهتر بودم و.............  
پ.ن. دوستان شما کمکم کنید شهاب چند وقتیه باز اومده ایران  میخواد منو ببره با خودش ولی من همون‌طور که گفتم خیلی به مامان و بابام وابسته ام از طرفی هم خیلی دوستشون دارم ولی نسبت به شهاب هیچ حس خاصی ندارم شما بگید چه کار کنم؟؟ واقعا نمی‌خوام برم پیش شهاب واقعا به بابام وابسته ام خیلی دوستش دارم

مرسی ک خوندید وقت گذاشتید ❤️ 
ببخشید اگه طولانی شد سعی کردم با تمام جزئیات بنویسم💞🙏

خاطره آتنا جان

ســلــام  مــن  آتــنــا  هســتــم  18ســالــمــه  اولــیــن  بــار  خــاطــره  مــیــزارم    ایــن  خــاطــره  مــربــوط  بــه  تــابــســتــونــه  ڪــه  همــراه  مــامــان  بــابــام  رفــتــیــم  تــهران  چــنــد  روز  اونــجــا  مــونــدیــم  5شــنــیــه  خــونــه  عــمــوم  دعــوت  شــدیــم  رفــتــیــم  اونــجــا  خــیــلــی  خــوش  گــذشــت  ڪــنــار  دخــتــر  عــمــوم  گــفــتــیــم  خــنــدیــدیــم  عــصــرش  هم  بــاش  مــاشــیــن  عــمــوم  رفــتــیــم  بــیــرون  زن  عــمــوم  همــش  ســرفــه  مــیــ‌ڪــرد  مــیــگــفــت  ســرمــا  خــوردم  خــلــاصــه  شــب  شــد  مــا  بــایــد  بــرمــیــگــشــتــیــم  آبــادان  خــونــمــون  ســوار  مــاشــیــن  شــدیــم  ڪــه  بــرگــردیــم  تــو  راه  بــرگــشــت  یــهو  دخــتــرر  عــمــوم  زنــگ  زد  ڪــه  تــســت  مــامــانــش  مــثــبــت  شــده  مــنــم  تــو  مــاشــیــن  از  اســتــرس  همــش  عــرق  مــیــڪــردم  فــرداش  حــس  بــویــایــی  چــشــایــیــم  رفــت  دیــگــه  بــیــشــتــر  تــرســیــدمــ(مــن  وقــتــی  مــریــص  مــیــشــم  بــیــشــتــر  از  اســتــرس  دڪــتــرر  مــیــتــرســم  امــپــولــ)  وقــتــی  بــه  مــامــانــم  گــفــتــم  گــفــت  عــصــری  بــریــم  دڪــتــر  تــا  بــد  تــر  نــشــدی  مــنــم  گــریــه  ڪــه  نــمــیــام  مــیــگــه  مــن  چــمــه  فــلــان  خــلــاصــه  هی  انــڪــار  ڪــردم  آخــر  ســر  مــامــان  بــابــام  مــجــبــورم  ڪــردن  بــزوررر  بــرم  رفــتــیــم  دڪــتــر  خــیــلــی  شــلــوغ  بــود  نــوبــتــمــون  شــد  مــنــم  از  تــرس  تــمــوم  بــدنــم  مــیــلــرزیــد  رفــتــیــم  داخــل  مــامــانــم  همــچــی  تــوضــیــح  داد  دڪــتــر  هم  مــعــایــنــه  ڪــرد  گــفــت  امــڪــان  نــداره  ڪــرونــا  نــگــرفــتــه  بــاشــی  چــون  دلــتــا  واگــیــریــش  زیــاده  ولــی  تــو  داروهاســت  مــصــرف  ڪــن  مــنــم  قــبــول  ڪــردم  چــون  گــفــت  زیــاد  چــیــزیــت  نــیــســت  مــنــم  فــڪــر  ڪــردم  آمــپــول  نــمــیــده  نــشــســتــیــم  بــابــام  رفــت  داروها  گــرفــت  مــاشــالــا  1ســرمــم  تــا  دلــت  بــخــاد  ســفــزولــیــن  تــوش  بــود  بــا  چــنــد  تــا  ویــتــامــیــنــه  مــنــم  از  همــون  جــا  گــریــه  مــن  ایــن  قــدر  آمــپــول  نــمــیــزنــم  مــامــانــمــم  گــفــت  چــرا  ایــم  قــدر  گــریــه  مــیــڪــنــی  همــش  ڪــه  مــال  امــروز  نــیــســت  تــازه  ســرم  هم  مــیــریــزه  بــعــد  ڪــلــی  گــریــه  راضــی  شــدم  فــقــط  ســرم  بــزنــم  مــامــانــم  گــفــت  بــعــد  اگــه  بــدتــر  شــدی  آمــپــول  بــزن  خــلــاصــه  رفــتــیــم  ســرم  زدیــم  پــرســتــار  بــا  ایــن  ڪــه  دســتــم  لــاغــر  بــود  ولــی  رگــش  از  تــرســم  پــیــدانــبــود  پــنــبــه  ڪــشــیــد  ســوزن  ڪــرد  داخــل  فــقــط  چــشــام  بــســتــم  مــحــڪــم  یــه  آخ  گــفــتــم  اومــدیــم  خــونــه  آمــپــول  های  فــردا  هم  نــزدم  پــیــچــونــدم  😁حــالــم  بــد  نــشــد  نــزدمــشــون  امــیــدوارم  خــوشــتــون  اومــده  بــاشــه  خــاطــره  گــیــتــا  جــون  زهرا  خــانــم  ســاحــل  جــانــم  خــیــلــی  دوســت  داشــتــمــ
دوســتــون  دارم  ❤️😍

خاطره آوا جان

سلام به همه این خاطره اولین خاطره منه آوا☘ هستم ۱۲ ساله ساکن کرمانشاه شهرستان هرسین هستم🌸زیاد تولش نمی دم بریم سراغ خاطره🌞 من خودم از آمپول نمی‌ترسم ولی فقط از پنی و روغنی می ترسم😊 شانس منو ما توی خوانوادمون ماشاالله ۷ تا عمو دارم ۳ومین عموم پسر بزرگش با یکی از دختر عموهام دکترن 😩😖🤦‍♀یه روز نزدیکی های ۶ ماه پیش با دو شاهزاده دکترو با پسر عموم اسمش ماهانه اوایل پاییز رفتیم اسکیت یخی و استخر آبش یخ بود🥶🥶من اون سرما خوردیم ،آبریزش داشتیم گلو درد تب و لرز و بدن درد🤫🤭🤯 من یه قرص خوردم بهتر شدم اما ماهان نخورد ماهان از آمپول کلا می‌ترسه گفتیم اهمیت ندیم ماهان رفت جلو کولر 😲😲 ولی من کامل خودم رو خشک کردم رفتم👍 جلو بخاری ماهان بدجوری حالش بد بو من اون و اون دوتا شاهزاده دکتر همراهمون بودن 😒، آخه چهار تامون رفتیم سفر شمال اون دکترا از حال بد من و ماهان متوجه شدن حدیث دختر عموم منو معاینه کرد
مهدی ماهان رو معاینه کرد من چونه که زیاد از آمپول نمیترسم🤗 زود خودمو معرفی کردم برای ماهان ۵ تا آمپول برای من دو تا آمپول آمپول های ماهان یکی روغنی ۲ تا پنی با یکی از دو تا قرمز ها برای من یه روغنی و یه قرمز ها با چنتا قرص برای ماهانم قرص داد ماهان بهونه میآورد تا فرار کنه تا اینکه فرار کرد من اون دوتا دکتر فکر همه جاشو کرده بودیم در ها رو قفل کرده بودیم😏😏 گرفتیمش گفت :غلط کردم زود خوب می شم نیاز به آمپول ندارم همه با هم گفتیم نیاز داری. اول من رفتم توی اتاق حدیث و بقیه اومدن من دراز کشیدم شلوارم رو یه زره دادم پایین اولی که قرمزه بود زده درد نداشت خدایی فقط آخرش یه زره سوخت گفتم :بزار یه دقیقه دیگه اونکی رو بزن ، حدیث و مهدی به ماهان گفتن یاد بگیر با اینکه ۳ سال و نیم از تو هم کوچیک تره😆 بعد دومی رو آماده کرد پد زد احساس بدی داشتم آروم زد یه آییی
گفتم آخراش هم دو تا آخ تموم شد در آورد من خودم بلدم آمپول بزنم و خیلی خوب می زنم حتی ماهان هم که می‌ترسه از آمپول زدن من راضیه ماهان گفت:آوا بزنه منم گفتم ماهان لوس نشو بده مهدی برات بزنه گفت تو بزن من گفتم باشه،دو تا رو آماده کردم دراز کشید به مهدی و حدیث اشاره کردم که بگیرنش مهدی پاشو حدیث دستاشو پد زدم سفت کرد❌ گفتم هنوز که نزدم شل شد. آروم زدم چون پنی بود یه تکون خورد و آی آی شروع شد در آوردم بعدیو زدم اونم پنی بود. از قبل بدتر شد آی آی و آخ آخش گذاشتم استراحت کنم سه تای دیگه رو هم آماده کردم اولی هم زدم خوب بود فقط دو سه تا آخ و آی گفت برای ۴رومین هم خوب بود  اما پنجمین چون رغنی بود به حدیث و مهدی اشاره کردم محکم تر بگیرنش  پد و زدم و آروم تزریق کردم از همشون بدتر افتاد گریه پاشو تکون داد سفت کرد گفتم شل کن نکرد چندتا ضربه زدم یه زره شل شد🌚 گفتم توی پات میشکه شل شد.😂  ادامشو تزریق کردم تموم شد . پاشود شلوارش رو مرتب کرد دوباره تب داشت مهدی براش دو تا شیاف گذاشت تبش غط شد قرص هامون رو سر موقع خوردیم من یه شیاف زدم برگشتیم خوب خوب شدیم
مرسی که نگاه کردید لطفاً نظر هاتون رو کامنت و دیدگاه کنید🌺
ببخشید که چشم مای  قشنگتون و سرتون درد گرفت🌼
در پناه حق😘
خدانگهدار 👋👋👋

خاطره مهناز جان

بسم  الله  الرحمن  الرحیم
باسلام  بنده  مهنازاهوازے  هستم  امدم  بایه  خاطره  ے  دیگه  ازواکسن  زدن  کروناے  من.
خب  من  چندتاخاطره  گذاشتم  فقط  یکے  اش  آپ  شد
ان  شاء  الله  اینم  آپ  بشه
من  همون  دخترشهرملاثانے  13ساله  هستم.
خب  همه  هم  دیگه  مطلع  هستیدواکسن  زدن  12سال  به  بالاخیلے  وقته  شروع  شده  من  25مهرصبح  ساعت8باصداے  مادرم  ازخواب  بیدارشدم
مامانم:مهنازمگه  نمیخواے  امروزواکسن  بزنی؟
من:  اره  اماالان  بزاریدبخوابم  وقت  هست
(البته  اشاره  کنم  من  شبش  دیرخوابیدم  به  خاطرهمین  خسته  بودم  وگرنه  من  همیشه  4ونیم  بیدارمیشم)
مامانم:ببین  مهنازمن  ساعت9هیچ  جانمیرم  محمدحسین  (برادرم  کلاس  اوله)کلاس  انلاین  داره  خودت  هم  خوب  میدونے  که  نمیتونم  جایے  برم
من:باشه  الان  بلندمیشم  فقط  مامان  میخوام  برم  حموم  چون  بعدواکسن  بده  برم
مامان:همون  که  گفتم  تا8ونیم  بایداماده  باشی.
من:باش
سریع  یه  دوش  5دقیقه  اے  گرفتم  لباس  هامواتوکشیدم  البته  خیلے  باعجله  چادرم  هم  اتوکشیدم  وقتے  اماده  شدم  یه  سیب  هم  برداشتم  چون  وقت  نبودصبحونه  بخورم  مامانم  هم  دم  دردادمیزدمهنازبیااااازساعت8ونیم  هم  گذشت  بدووو
گفتم  چشم  وباعجله  دویدم  تابه  مامانم  رسیدم
باقدم  هاے  بلندراه  میرفت  منم  دنبالش
خداروشکربهداشت  نزدیڪ  خونمونه  یعنے  ازدم  درهم  میشه  اونجارودید.
واردکه  شدیم  مراجعین:یه  دختر6ماهه  واسه  واکسن  ویه  بچه  که  انگارفقط  2-3ماه  به  دنیاامده
مامانم  شناسنامه  ام  رودادبه  منشے  ونشستیم  منتظر
من  بادختر6ماهه  صمیمے  شدم  طورے  که  مامانش  اونوگذاشت  بغلم.
مامانم  رودیدم  نگران  به  ساعت  نگاه  میکنه
گفتم  مامان  بریدخودم  میمونم  شمابه  منشے  بگووبرو
مامانم  هم  ازخداخواسته  سریع  به  منشے  گفت  ورفت
راستش  وبخواین  من  خیلے  خوشحال  شدم😄چون  توتزریقات  من  دوست  ندارم  کسے  ازخانواده  ام  باشه
نمیدونم  چرانه  تودردنه  توترس  اصلادوست  ندارم  خانواده  ام  منوببین
وقتے  مامانم  رفت  بادختره  بازے  میکردم  که  متوجه  شدم  یه  آقایے  تازه  واردشده  واکسن  زدورفت  دیدم  ساعت  هم9:10به  خانمه  گفتم  شماازکے  امدین؟گفت  من  اوین  نفرامدم
درحالے  که  دختره  توبغلم  بود😃بلندشدم  ورفتم  سمت  منشی
یکمے  صداموبلندکردم  وگفتم  خانممم  ماسه  ساعت  منتظریم  تازه  یه  آقاامدبدون  نوبت  براش  زدین  براے  ماکه  سه  ساعت  منتظریم  چی؟
منشے  گفت  باشه  خب  شناسنامتون  کو؟
گفتم  جلوچشمتون
بعدازحدود3دقیقه  اسمم  وگفتن  😍تاحرف  نزنیم  که  ماروردنمیکنن  .صندلے  روجایے  جلوے  درگذاشته  بودندهمه  مراجعین  میتونن  منوببینن
چون  ازبین  مراجعین  مردوپسربود
به  پرستاره  گفتم  پشت  برده  بزنم  که  قبول  کرد
وگفت  اماده  شیدتابیام
منم  زیپ  چادرموبازکردم
دکمه  هاے  مانتوم  هم  همینطور
ساقه  دست  هم  پوشیده  بودم  تااینکه  صداے  امدن  کسے  روشنیدم
پرستاره  بودکه  داشت  باتلفن  صحبت  میکرد
وهمانطورکه  صحبت  میکردپنبه  میکشیدروبازوم
واے  سردے  پنبه....
استرس....
خواستم  بهش  بگم  قطع  کنه  حواس  اش  پرت  نشه😂
امادیگه  یه  احساس  کردم  یه  مدادے  بابازوم  برخوردکردزودوافتاد.
پرستاره  گفت  به  سلامت  ورفت😨دردنداشت  که؟😂
تشکرکردم  وبااینکه  هنوزباتلفن  بودگفت  خواهش  میکنم.
لباس  هامودرست  کردم  امدم  بیرون  همه  اینطور:😲بهم  نگاه  میکردندکه  کے  زدم؟
مادردختره  6ماهه  گفت  واقعازدی؟گفتم  اره  😌
گفت  اها
بعدشناسنامه  ام  وکارت  واکسنم  روبرداشتم  ازمادردختره  خداحافظے  کردم  وبرگشتم  خونه
وقتے  برگشتم  بابام  امدخونه
باتعجب  گفتم  مگه  نبایدسرکارباشید؟
گفت  اره  واکسن  زدیم
گفتم  واقعا؟مگه  نمیگفتے  عوارض  داره  و....
😂گفت  اره  خب  ماجلسه  داشتیم  توبهداشت  من  به  خانم....گفتم  که  اقای....معاون  ....واکسن  نزدند
بعداقای....گفت  اقاے  اهوازے  هم  واکسن  نزدند
وخانم....گفت  تانزنیدنمیزارم  بریدبیرون
وبراے  هردومون  زد
گفتم  منم  زدم😃گفت  واقعا؟
گفتم  اره😄
وهردومون  باهم  هم  دردشدیم  درتب  بعدازتزریق
اماخب  زودخوب  شدیم  خداروشکر

وپایان  خاطره
سوالے  بوددرخدمتم😄

خاطره آنیسا جان

سیلامم چطورین؟چه خبر؟
آنیسامم😂
این خاطره برمیگرده ب 15 سالگیم ک داداشم تازه تزریقات از مامانم یاد گرفته بود چون قهرمان کاراته هم هست و بود زورش ب من میرسید(خدمم کاراته کارم هردومون زورمون بهم میرسع)😂
ی روز از باشگاه اومدم خونه بدنم کلی عرقص کرده بود زمستون بود هواهم بارونی منم لباس کاراته تنم بود زیر لباس تیشرت نداشتم کاپشنم نپوشیدم خلاصه اومدم خونه خستع بودم رفتم تواتاقم خوابیدم بعد چن ساعت ک بیدارشدم بدنم درد میکرد سر دردم ک از قبل داشتم بدترم شده بود
رفتم از اتاقم بیرون مامانم خونه ولی داداشم مثل همیشه معلوم نی کجا بود
منم تو اون سنم هنومامانم بهم امپول نزده بود
رفتم ب مامانم گفتم معاینم کرد یکی امپول نوشت نمد چی بود ولی خیلی بعدش اروم شددردم واسم نوشت ت دفترچم رفت گرفت توهمین حال  ک رف داداشم پیداش شد اومد خونه منم غم گرفته بودم 
آروین:خشگله چته غم داره چشات
من:گمشو عه 
آروین:دستاتوبازکن بیام ت بعلت گمشم
من:برو ت بغل رلت گمشو
آروین:بروبابا 
من:نمیرم باباتم نیستم بابامم نیستی
داشتم حرف میزدیم ک مامانم اومد یدونه امپول بود اروم ب داداشم گفتم
من:آروین میشه بگی مامان نزنه؟
اروین:چرا
من:نمیدونم دوست ندارم 
آروین:باشه خدم میزنم
رفتم تو اتاق آروین با مامان حرف زد بعد ده دقیق اومد تو اتاقم با امپول 
آروین:بخواب
من:دردداره؟🥺
آروین:نه فک نکنم
هیچی نگفدم دراز کشیدم شلوارمم خدم یکم دادم پایین پنبه کشید سوزنو فرو کرد
درد نداشت وسطاش خندم گرفته بود😂
امپول کشید بیرون پنبه رو فشارداد شلوارمم داد بالا
آروین:درد نداش؟😂
من:نه 
دگ بوس کردیم همو تموم شد شبشم بهتربودم
اینم از خاطرم 
1:بچهادعاکنید مسابقه کاراته دارم دی ماه تو تهران اگ ببرم فیکس میشم میرم اردوی تیم ملی دعاکنین برنده بشم دوستون دارم🥺🤍
2:مواظب خدتون باشید🙂🤍
خیلی دوستون دارم خدافز.

خاطره آرینا جان

سلام سلام ❤🥰
خیلی وقته خواننده خاموش هستم ولی ولی ولی امروز خاطره میزارم
 اول بریم یه بیو بدم:اسمم آرینا هست و ۱۳ سالمه که بابام شغلش آزاده 👨و مامانم خانه داره 👩و دو تا داداش دارم 👬رایان که ۲۵ سالشه و دانشجوی پزشکیه و عرشیا ۱۹ سالشه و باهاش در کل راحت ترم🙃
 
خب بریم سراغ خاطره : 

شب بود ساعت ۹ اینا خونه کلا ساکت بود و تو خونه من و مامانم تنها بودیم😬
تا اینکه عرشیا اومد و سر و صدا راه انداخت 😒😫
وقتی اومد دستش یه پاکت بود 😍(از هرچیزی که از بیرون بیاد فضولم 😅)
داشت کفشاشو در میاورد که گفتم داداشی 😜
گفت جان دل داداشی ☺️
گفتم تو پاکتیه چیه 🙂
گفت اممم نمیدونم وایسا کفشامو در بیارم بیام ببنیم چیه (😖)
گفتم عرشیا چه طرز صحبته مگه با بچه طرفی 😒
گفت فک میکنی خیلی بزرگی ،بزرگ باشی هم برا من همون کوچولویی هستی که میپریدی بغلم (👶)
که اینو گف محکم پریدم بفلش 😽که اونم بغلم کرد گفت اخ که اگه صد روز استراحت میکردم این همه شارژ نمیشدم😜🥰 که مامانم دعوا کرد بیا پایین کمرش درد میگیره 😡😐
خلاصه اومد تو نزاشتم بره لباس عوض کنه😅 نشوندم رو مبل دیدم وای وای وای🤤 حدس بزنین توش چیع 😫
لواشک وای لواشک با سسش 🤤
گفتم عرشیا کاریم نداری 🤐خندید گف نه 😅گفتم پس من بای🤣 گفت کجا من میام بالا دیگه 😐
(توصیف خونمون تا در داستان بفهمین چی به چیه:
خونمون دو طبقه هس که طبقه پایین اتاق مامان و بابا و پذیرایی و آشپزخونه هس و به طبقه بالا از وسط خونمون یه پله مارپیچی طورد داره که میره بالا و بالا سه تا اتاق هس که برا ما سه تا هس و خونه طور نیستا فقط توش یه راهرو و سه تا اتاق داره )
خب دوییدم بالا و هندزفری رو برداشتم با یه اهنگ توپ نشستم لواشک بخورم🎶🎵
که نمیدونم یع ساعت ای گذشت دیدم یکی اومد🚪 تو چشامو باز کرد لواشک رو گذاشتم زمین و هندزفری رو در اوردم 😐😑
داداش رایان بود(بیمارستان بود) گفت عشق من چطوره 🥰
گفتم داداش تویی، مرسی ،کی اومدی ؟🤣
گفت همین چند لحظه پیش  😶
خلاصه بوس و بغل😘😘
داشت میرفت تا لباساشو عوض کنه 😪لواشک رو جلوم دید گف اوه اوه اوه چه خبره بسه 🤦‍♀️
گفتم چیزی نخوردم🤷‍♀️ تا به ظرف نگاه کردم دیدم بابا نصف ظرف نیس🤦‍♀️🤦‍♀️ از جلوم برداشت برد😭 گذاشت بالای کمدش 😩
گفتم وای نمیتونم صندلی بزارم زیر پام 😊(زبونه دیگه واینمیسته)
گف چرا میتونی جراتشو نداری 😑
من :😏 
خلاصه رفتم اتاق عرشیا مثل همیشه خرخون درس میخوند 😑و گفتم داداش ،رایان لواشکامو گرف 😥گفت خوب زیاد خوردی وایسا صبح میگیریم (که نگرف ونمیدونم چیشد خودمم یادم نمیاد)ازش حالا به زور قبول کردم 😣
بعد چند دقیقه رفتیم شام بخوریم 🍜قرار بود بابا بره تهران🛣 بخاطر این شامو زود خوردیم🕰 که عرشیا گف بابا قبل رفتن کلید باغو بده میخوایم فردا با طاها بریم اونجا درس بخونیم 🏡که بابا گف رفتنی یادم بنداز از جیبم بدم 😉
گف باش 😎
من تازه دو هزاریم افتاده بود 😂
گفتم عرشیا طاهای خودمون داداش فرنوش 🙂
گف اره😶
گفتم داداش مارو هم ببرید 😮😐
گفت نه هوا سرده 🤐
گفتم چیزی نمیشه ببرید دیگه توروخدا 😣😣
رایان گف خب بابا ببرش دیگه بچه اونقدر مونده خونه پوکید ☺️(عاشقتم🥰)
گفتم من بچه نیستم 😑
خلاصه عرشیا گف حالا شامتو بخور ببینیم چی میشه 🤨
خوردیم تموم شد عرشیا کلید هارو از بابا گرف 😑که بابا رو بدرقه کردیم 🤩🥰 میخواستیم بریم بخوابیم که رفتم به فرنوش پیام دادم 😛
من :فرنوش فرنوش🥳
فرنوش: زهر چته 😑
من: خر ،ادم باش 🙂
فرنوش: چشم 😎
من: فردا عرشیا اینا میرن باغ ما 🤐
فرنوش :پس ماهم میریم باهاشون 🤣
من :اوکی 😉
رقتم گفتم عرشیا مارو هم فردا ببرین و بعد کلی التماس قبول کرد 🙏🙏
صبح ساعت ۷ و نیم بیدار کرد😴
پاشو بریم🤗
داداش الان 😯
نه فردا 😑
خو بزار بخوابم 😥
اوکی من میرم تو هم میای 🤔
نهههه وایسا اومدم ،رفتم حموم سر پایی🛀 که عرشیا کلا دعوام کرد 🤦‍♂️سرما میخوری و فلان گفتم بابا چیزی نمیشه 🤦‍♀️و گف میبینیم 🥶وآماده شدم که دو ساعت طول کشید 😕(قسم خورد اگه یه جایی عجله داشته باشه از این به بعد نمی برتم ☹😖)
راه افتادیم و رفتیم فرنوش اینارو برداشتیم 😽
و تا فرنوش سوار ماشین شد پریدیم بغل هم🤪
طاها گف خدا کمکتون کنه چند ساله همدیگرو ندیدین 😒عرشیا گف هفته پیش مگه خونه سویل(دوستم) اینا جمع نبودین 🤐که گفتیم چرا و همگی خندیدیم 🤣
رسیدیم باغ و اونا رفتن تو اتاق و من و فرنوش هم بیرون راه میرفتیم و با دوستای دیگمون تصویری حرف میزدیم 😃
هواهم یکم سرد بود هردو سردمون شد 🥶میخواستیم بریم سویشرتامون رو از ماشین برداریم 😰که فرنوش گف عاااا وایسا وایسا 😳

گفتم وای خدا مرگم بده چی شد چیزیت شد 😵
گف 🤣🤣🤣🤣با اصکل خدا نکنه یه فکری دارم 😩
گفتم زهر ترسیدم 🤬
گف بیا بیبینیم طاقت کی تو سرما بیشتره بازنده برا اونیکه برده بستنی میخره خودشم دوتا 😖
منم اصکل شدم گفتم باشه😞
خلاصه تا ۷ ظهر اونجا بودیم و بدن سویشرت و دندونامون بهم میخورد☹☹

تا طاها از اتاق اومد بیرون که فنچولا بیاین بریم 😉
که من و فرنوش گفتیم ما فنچول نیستیممممم 🤬
عرشیا اومد از اتاق بیرون و داشت درو قفل میکرد گف داداش با وحشیا کاری نداشته باش😞(خدایی ما کجامون وحشیه ) 
سوار ماشین شدیم تو راه بستنی فروشی دیدیم🤤
ازشون خواستیم برامون بستنی بگیرن که خریدن🤩 و من خوردم تموم شد تو ماشین هی خوابم😴 می برد و هر سه تاشون هی به حرفم🤬 میگرفتن که اخر سر فقط اینو فهمیدم فرنوش سرمو گذاشت رو شونش 🥰
چشامو باز کردم دیدم عه رو تختمم 🤣(اگه وقتایی به جز صبح بخوابم بیدار شم روم نمیشه برم داخل جمع و باید یکی بیاد صدام کنه 😐😑)و داشتم آب دهنمو قورت میدادم که گلوم
 سوخت😩 گفتم چیزی نیس اب و نمک قرقره کنم درست میشه (اره جون عمه افریطت)و دوباره چشامو بستم 😞که تقریبا ده دقیقه دیگه یکی در رو باز کرد اومد تو گف جوجوی خسته ی من،😩😑🐥
 زیر چشمی نگاه کردم گفت اصلا نفهمیدم بیداری پاشو کم لوس شو 🤦‍♀️
با صدای بلند گفتم من لوس نمیشم 😖😉
گفت معلومه🤬 گفتم الان میام برو بیام 😐که گفتن من همانا انداختن رو شونش همانا😞 من عین اون فیلما میزدم رو شونش اینم انگار نه انگار خلاصه داشتم فقط جیغ میزدم😐(می ترسیدم خب قدش خیلی بلنده😭 )و پله هارو خیلی خطر ناک میرفت 🗣پایین تا اینکه عرشیا و مامان از آشپزخونه اومدن بیرون 👈👉و مامان گف چه خبرتونه اخه، خونه ای که کلی بچه کوچولو توشه اینهمه سر و صدا نیس توش اه ادم تو خونه سر درد میگیره 😐
که بلافاصله رایان زد تو سرم گف کم صدا کن دیگه 🤫
حالا پایین اومدن منو باشین رایان میاوردم پایین من میترسیدم هی جیغ میزدم 🤕که اخر سر عرشیا اومد کمکم کرد پاشو اورد بالا نشستم رو پاش اومد پایین 😅
رفتیم شام 😊😋
غذا رو خوردنی تو اولین قاشق گلوم سوخت و گفتم آیییییی مامانم گف چی شد گفتم مامان داغه غذا😐(گلوم سوخت)
همه سر سفره زیر چشمی نگام میکردن 🙂که عرشیا یهو گف صبح گفتم نرو حموم 🤬
من😐
رایان صبح حموم رفتی ،رفتی باغ 😱
من نه نه نه یعنی اره فقط ..😰
رایان گف اوکی ،زبونت نگیره 😧
که یه لحظه برق سه فاز گرفتم زدم زیر گریه بابا شاممو زهر کردین😳 همتون نگام میکنید که داشتم میرفتم طبقه بالا در خورد داییم بود درو باز کردم 😓
آمپول داشت اورده بود رایان بزنه 😢
که گف دایی برو تو اتاق مامان اینا بخواب بزنم😕 که مامان گف جعفر توروخدا اتاق من نه بوی الکل میگیره 😫اتاقم حالم بهم میخوره 🤮دایی گف بالا تو یکی از اتاقام رایان گف باشه اومد از کابینت الکل  وپنبه برداشت😢 و رف که رفتم از اتاقم گوشیمو بردارم دیدم دایی اتاق منه😖 (چون اولین اتاق راهرو برا منه )بغض کردم😠 و رفتم پایین که عرشیا گف هان باز چته 🙁گفتم هیچی ☹
دایی اومد پایین گف فعلا خدافیز 😞
مامانم گف کجا میری یه چایی بخور 🙃
داییم گف نه نادیا (دختر داییم)خونه دوستشه میرم دنبالش 😲😬
مامانم گف خیلی خب برو 😓
رفتم اتاقم بوی الکل میومد 🤢خواستم پنجره رو باز کنم گفتم نه اگه باز کنم نمیتونم سرو صدا بندازم 😁
بدون اینکه توجهی به پنجره کنم سرمو از اتاق گرفتم بیرون و داد زدم🗣 من صد بار به شما گفتم به اتاق من بدون اجازه ی من نیاین بدون اجازه ی من نباید کسی بیاد اتاقم اقااااااا رایان صد بار گفتم تو اتاق من آمپول نزن الکل استفاده نکن اتاقم بوی الکل گرفته اه بابا خداااااا 🤬که عرشیا اومد بالا گف بابا چه خبره بیا اتاق من پع صداتو گذاشتی رو سرت😦 گفتم نمیخوام ☹
در اتاقمو بیشتر باز کرد بالش و پتومو برداشت😖 گف بیا چسبید از دستم رفتیم اتاقش که یه تشک داد بهم انداختم زیرم گف بیا رو تخت بخواب😬 گفتم نمیخوام گف هرجور راحتی 🙁
تو گوشی بودم فهمیدم 🤳صدای پا میاد تند گوشیو خاموش کردم چشامو بستم 😜(اگه رایان میدید بیدارم اعصبانی میشد😥 )
اومد در اتاق رو باز کرد 😤به عرشیا گف خوابه 🤔
اونم یه نگاهی به من کرد گف اره خوابید😣
رف منم دوباره گوشیمو برداشتم 🙂که عرشیا گف خاموش کن بخواب😏 گفتم نه نمیخوام😎 بخوابم خوابم نمیاد 😎
که گف گوشیتو بده😏 وگرنه رایان رو صدا میکنم😥😣 و گوشی رو از دستم کشید 🤬و منم از حرص داداشتم زیر پتو کلی حرف میگفتم🤬🤬 که عرشیا رو تخت غش کرده بود از خنده😑 و همونجا خوابم برد😴 که 
صبح بیدار شدم🤩(گوشم یکم درد میکرد ولی قابل تحمل بود😩) دیدم عرشیا داره کتاب میخونه🙃📖 که برگشت سمتم گف سلام جوجه تیغی🦔(آخه من کجام جوجه تیغیه😐😭)گفتم چه ربطی به جوجه تیغی داره😑 گفت عه راس میگی😁 اشتباه شد سلام خرس قطبی🐻 گفتم برو باو حالت خوشه😑 گفت نرو بیا ماچت کنم🥰 بعد رفتم بغلش گفت😁 تو چرا داغی 

گفتم😐 من نه من که داغ نیستم 🤒بعد موضوع رو عوض کردم 🤪گفتم خدایی چرا اذیتم میکنید گف چون تو عشق مایی صدات در نمیاد ادم حوصلش سر میره(😐)
مامانم صدام کرد ارینااااا ای اریناااا پاشو بیا🤗 صبحانتو بخور 😙عرشیا اونو بیدار کن ساعت ۱ هس😑

خلاصه گفتم مامان جونم بیدارم 🥰
رفتم پایین (تو پله ها داشتم گوشمو ماساژ میدادم عین اصکلا🤦‍♀️)
صبحانه رو با بد بختی فقط دو لقمه خوردم😩 که وقتی داشتم چاییمو میخوردم ☕حالم بد شد🤮 دوییدم سمت دستشویی🤮🤭 مامانم پشت من 🤕
درو بستم مامانم هی در می کوبید🚪 ارینا ارینا چی شد خوبی🥰 که با صداش عرشیا اومد 😥😑گف مامان چی شده😶 گف حالش بد شد🤦‍♀️ منم تو داشتم میمردم 🤷‍♀️درو باز کردم دورو برو نگاه کردم😟 افتادم بغل داداشم اونم گرفتم بغلش رو مبل نشست🤒🤕 گف مامان این که داغه🥵 میگم بهش داغی میگه نه 😳وایسا یه لحظه به رایان زنگ بزنم 🥶که داشت منو دراز کرد رو مبل رو پای مامانم و وقتی میخواست بره گفتم نه داداش توروخدا نرو 😭خوب میشم گفت نه خیر😡 دیگه دیدم فایده نداره😵
گفتم ههه رایان شیفته 😂همم رایان بیاد دیگه من نمیزارم🤗 (نگو رایان هفته پیشی به جای همکارش شیفت مونده بود به خاطر اون اونروز به جای رایان برا تلافی مونده😑 )که مامانم گف سرتو بلند کن برم برات بالش و پتو بیارم یکم آش یا سوپ درست کنم برات 🥰
رفت مامانم دو دقیقه ای برگشت 🤗
منم همونجا جلوی تلوزیون نورش میخورد به چشام چشام میسوخت😩 چشامو بستم وخوابم برد😴که صدا های ارومی تو خواب و بیداری میشنیدم😌 
رایان:مامان خیلی داغه ها😟
مامان نمیدونم والا داشت صبحانه میخورد یهو اینجوری شد😔
رایان:عرشیا پنجره رو شب باز نزاشتین😕
عرشیا:نه بابا تو این وقت سرما چه پنجره ای هس 😒
رایان :خیلی خب پس تو باغ سرما خورده 😟
عرشیا:یا ابلفضل باز شروع میشه کولی بازی برا امپول و دارو ها ارینا ی ۱۳ ساله تبدیل به ۲ ساله میشه 😖
که اینو شنیدنی انگار یه شک وارد بدنم کردن و محکم پریدم بالا که چی امپول نه داداش😭😭من نمیزنم 😅😭
رایان:بابا اروم باش فعلا کسی کاری باهات نداره 😂😅
من:حقم ندارین کاری داشته باشین 😤
مامانم :😐🤦‍♀️😔
رایان:میری دکتر یا خودم ببینمت اگه حالت خوب نبود بریم دکتر 😔😓
من :هیچکدوم😭اوه اوهه خدااا کمکم کن😕 (صدای گریم😂توروخدا میبینین چقدر دقیقم)
رایان :اوکی پس خودم درمانت میکنم 😕
تا خواستم چیزی بگم عرشیا گف عشقم پاشو بریم اتاقت دع پاشو دیگه😕 
من:اولا من عشقت نیستم عشقت اونیکه نازشو میکشی برات مهمه  دوما بچه نیستم سوما من اتاق نمیام چهارمن برو به عشقت نازو عشوه بریز😤(حالا خوبه رل مل نداره وگرنه بدبخت میشد😂)
عرشیا:دختر وحشی بی ویتامین 😕(من ویتامین cکم دارم که باعث میشه زود زود مریض شم که اینم اقا سامان باعث شد دیروز از داداشم بپرسم کدوم ویتامینو کم دارم😂قبلش نمی دونستم🙃 )
خلاصه یه جورایی راضی شدم برم اتاقم بعد دو سه دقیقه رایان اومد 🤦‍♀️تبمو گرف وگلومو گوشمو نگاه کرد و دستشو گذاشت رو سینم که گف چند روزه مریضی🙍‍♂️ گفتم همین امروز🙎‍♀️ گف دروغ میگی 😡
گفتم از دیروز صبح 🙆‍♀️
گفت خیلی خب هیچی نمیخواد همه چی دارم خودم نمیخواد دکتر بره ،داروهاشم دارم 🤦‍♀️
مامان گف نمیبریمش دکتر گف نه نمیخواد 🙅‍♂️
با صدای خیلی بلند جوری که گلوی خودم درد گرفت گفتم من هیچی نمیخوام ای خدا🚶‍♀️😭 
داداش عرشیا برداشت بغلش😩(تنها ارزوم اینه که اونقدر بزرگ بشم و وزنم زیاد شه نتونن بردارن بغلشون ولی چیکار کنم بیشتر از این نمیتونم چاق شم نمیشه )بعد ترسیدم تو پله ها گازش بگیرم 🙃گفتم دستشو ول میکنه میوفتم زمین تا رسیدیم پایین پله ها از شونش گاز گرفتم😜 و گفتم بزارتم زمین برخلاف همیشه به جای دعوا بغلم کرد 🥰و گف چیزی نیس عشقم من دیگه نتونستم نه بگم 😕زدم زیر گریه 😭که داداشی من نمیخوام توروخدا ولم کنید😕😌 گفت مشکل ول کردن نیس که مشکل اینه که تو بدنت ویتامینش کمه اگه هم بخوای امپول و قرصا رو نخوری باید بستری شی😕 بیا حالا ببینیم چی میشه😟 برد آشپز خونه دست و صورتمو شست اب داد بهم 🤩🥰
که رایان اومد با زبون خوش گفت  آماده ای 😑😨
من :برا چی من امپول نمیزنما فکر خامه 😩🙃
عرشیا:داداش حالا بزار یه چیز میز بخوره حالا بعد صحبت میکنیم 😒
که اخر حرفش یه نگاه کردم بهش دیدم چشمک زد(😉)
منم تو دلم گفتم اصلا هرجور دوست دارین من بعد نهار فرار میکنم 🙂😌
مامان اومد سفره رو چید و غذا کشید من کل این مدت تو بغل عرشیا بودم😅 و گریه میکردم اونم داش با موهام بازی میکرد😎(یادش بخیر اونوقت موهام بلند بود😭یادش بخیر همین یه هفته پیش😂  )

که رایان صدامون زد رفتیم اونجا هم نشستم بغل عرشیا 😂(من کلا مریض شدنی کودک دو ساله میشم )که رایان گف وای پاشم گوشیمو بزنم😐 شارژ الان آرش (دوستش) زنگ میزنه 🤔(نمیدونم چیکار داشتن)وعرشیا  داشت سوپ دو به خوردم میداد که سوپ من تموم شد گفتم میرم آب بخورم ☺️(ما سر سفره اب نمیاریم چون مامانم میگه سر سفره اب ادمو چاق میکنه  😑)داداشم ولم کرد پاشدم داشتم می دوییدم اتاقم که رایان جلوم گرفت🤐 و دست انداخت دور کمرم گفت کجا با این عجله😮(یعنی سکته زدم هااا)گفتم بابا میرم گوشیمو بیارم 🤨گفت معلوم که عرشیا

با عجله اومد🏃‍♂️ یه نگاهی به حال من و رایان کرد خندید😓 بعد یکم با اخم و ناراحتی گف به من دروغ گفتی باشه😔

گفتم نه نمیخوام داداش رایان با حالت مسخره 🥴که از صداش معلوم بود میخنده گف اخه چی نمیخوای 😬
که گفت ماماننننن 😧
مامانم اومد بلهه🤧
گفت مامان به عرشیا کمک کن نگهش داره رفت🥵 بالا تو دستش هیچی نبود با خیال راحت نشستم تو بغل عرشیا 😩تا اینکه صدای شکستن آمپول رو شنیدم😱 میخواستم فرار کنم🏃‍♀️ عرشیا نزاشت که دستشو گاز گرفتم 🤦‍♀️گف اییییی چرا وحشی میشی🚶‍♀️ که مامانم یکم به عرشیا کمک کرد رو پای عرشیا دمرم کردن🙆‍♀️ و عرشیا پاهاشو محکم به هم چسبونده بود جوری که احساس میکردم پاهام دارن قطع میشن 😐که رایان اومد پنبه رو میکشید محکم جیغ زدم و سفت شدم 😰که گفته عه چرا اینطوری میکنی😕 شل کن مامانم از کمرم چسبیده بود 😓گفتم مامان برههه😭(خودمم هر چقدر فک میکنم نمیدونم چه فازی داشتم😅 )
مامانم رف اشپز خونه و داداشم گف بهانه دیگه ای نداری😊 گفتم چرا دستشویی دارم😎 میخوام برم دستشویی گف اشکال نداره بعد امپولا میری😮 گفتم نه نمیخوام میخوام الان برم 😑گفت عرشیا برش گردون این اینجوری بره تا شب کار داریم 😐عرشیا گف ببخشید 😫اجی برم گردوند رو پاش سرشو گذاشت رو کمرم 🤐
رایان پنبه کشید و باز سفت شدم 😁عرشیا گف اممم چیزه بسکتبال رفتنتم فک کنم کنسل بشه تا گفتم نه 😩و یکم شل شدم رایان زد 😕😭که جیغ فرا بنفشی کشیدم ایییییییی ایییییییی رایان زنت بمیره خیلی بیشعوری خیلی کثافتی و...( فوش های دیگه که اینجا گفتنی نیس)😊
بعدش عرشیا گفت خب دیگه تموم شد برای یدونه این همه کولی بازی دار اوردی🤥 که من کاملا شل شدم 🤧همین که شل شدم رایان پنبه کشیدن و زدن امپولش یکی بود😭 محکم جیغ زدم اییییییی خدا اییییی بسه توروخدا داداش بسه اییی بکشتتون خدا من چرا بد بختم خدااا اونو در اورد🙁🥺 و گفت ببین سفت کنی چلاق میشی ها لنگ راه میری😨 
گفتم باشه 😳
که باز ناخداگاه سفت شدم 🥵که با حرکاتی یکم شلم کرد🥴 رایان و دوباره زد 😠که بازم جیغ و داد بود هر چقدر خواستم صدا نکنم نشد 🥵و محکم تر داد میزدم 🗣و عرشیا هی کمرمو ماساژ میداد💆‍♀️ و میگف تمومه یه لحظه و تموم شد 🚶‍♀️
بعد گفت عرشیا بلندش کن بزار استراحت کنه😥 یکم اونیکی رو بزنم 😓
عرشیا بلندم کرد و بوسم کرد 🥰که هی حرف میزد باهام منم هق هق میکردم فقط 😑
بعد ۵ دقیقه گذشت و رایان دوباره اومد گفت خوب استراحت بسه برگرد 😑این یدونه هم تموم شه من باید برم بیرون 🤨🤔
عرشیا دوباره گفت ابجی دورت بگردم برگرد بدو بلکه ماهم باهم رفتیم بیرون 🤔😙😚
باز دوباره دمرم کرد😐 و شلوارمو داد پایین 😥و دوباره الکل لعنتی بد بو رو زد و امپولو زد که پام داغ کرد انگار روغن داغ کرده بود تو پام 😩که فهمیدم اون امپول لعنتی هس که رایان بعضی وقتا به دام میندازه منو و اون امپول لعنتی رو میزنه 😕😟
داد زدم رایان واقعا خیلی خری 😌تواصلا خود خری دروغگو تو برا سرما خوردگیم دارو تزریق میکنی 😫یا گیرم انداختی بیشعور بی لیاقت تو اصلا لیاقت منو داری ایییییی عرشیا بگو در بیاره پام فلج شد اخخخ 😂🤣😁
رایان گف بابا چقدر غر میزنی تموم شد دااا 😐🤨
گفتم خره اگه به ت هم اینو میزدن همین کارو میکردی 😆😭☹
گف عه هی چیزی نمیگم هی ادامه میدی😡
قیاقه من😕😒🥴
بعد داداش عرشیا دهنمو گرف گف بسه 🤭
رایان رف حاضر شه بره بیرون که منم که داشتم همچنان گریه میکردم 😭😭عرشیا گف جوجوی من🐥 ،فسقلی پاشو حاضر شو ما هم باهم بریم بیرون 🥰تا اینو گف از بغلش پریدم پایین😊 گفتم نهههه چشم و صورتم باد کرده 🤣باید دو ساعت اینا وایسی گف باشه پس من میرم بخوابم😴 تموم شدی صدام کن 😕
رفتم یخ گذاشتم رو صورتم بادش بخوابه🥶 و موهامو بافتم بعد دیدم شل شد 😞رفتم داداشمو بیدار کردم😂 گفتم موهامو بباف 😐(خدایی خیلی قشنگ میبافه😙)(اونوقت موهام بلند بود😭😭😭)
گفت باشه برگرد ☺️
گفتم ای وای برسم یادم رف 🤦‍♀️
گف بدو برو بیار 🚶‍♂️

گفتم باشه 😊
داشت موهامو برس میکردگفت کاش یکم از موهاتو کوتا کنی 😇
گفتم نه خیر 😡
گف خیلی خب کاریت ندارم 😬😬
بافت و رفتم حاضر شدم و رفتیم بیرون 😁
رفتیم کافه و چند تا عکس جیگر گرفتیم باهم 😊🤩
بعد رفتیم خونه وای یعنی مزاحم که میگن به ما میگن دیدیم مامان و بابا باهم نشستن چای و تخمه و شیرنی و ... دارن به فیلم نگاه میکنن😎 اونم چه فیلمی 😐اونقدر صدای تلوزیون بالا بود صدای کلیدم نشنیدن و عرشیا چشامو گرفت 🙈و هدایتم کرد بالا یعنی از خنده مرده بودم🤣 و صدای عرشیا رو میشنیدم😁 که میگف به به مزاحمتون نشیم😑 که بابا گف گم شو بالا😡 عرشیا گف نه بابا کی جرات کنه این صحنه رو بهم بریزه 🤭من الان میرم زنگ بزنم رایان بگم تا ساعت ۱۲ نیا خونه😅

که بابام نمیدونم چی پرت کرد😡 گف اقا من بای بای🤠 اومد دید تو پله پخش زمین🤣 از خنده 🤣
جوری که داشت خندشو جمع میکرد😄 گف عه این ادا ها چیه پاشو برو اتاقت درس بخون 😐😎
بعد رایان اومد من همچیو گفتم🤙 عرشیا داشت فقط نگام می کرد😐 حرفم تموم  شد😊 رایان زد پس گردنم گف گودزیلا درس بخون 😐به اونا توجه نکن 🙈که از اتاق عرشیا اومدم بیرون در و بستم 👧دو سه دقیقه وایستادم دیدم دوتایی غش میکنن😼 از خنده و رفتم گفتم خر خودتونین 😁(زبونه دیگه😁)و الفرار دوییدم اتاقم🤭

مامان شام صدامون کرد 🥘و من مگه زبونم وایمیسته 🤭😐
مامان خوش گذشت😁 بابام یه جور گف بسه سکته کردم 😥
بعد شامم یه امپول داشتم که باز به زور عرشیا خوابوند😣 رو پاش ولی برای اینکه گریه نکنم جوری دستمو گاز گرفته بودم😕 کبود کبود بود 😭که رایان و بابام دعوا کردن😠😖😞 و قرص رو که نمیخوردم🙁 رایان تو آب حل کرد😶 و با قاشق به خوردم داد🤬 و شربتم خوابوند زمین🥵 و شربتو با سرنگ تو دهنم فشار داد 😡بعد فوتم کرد😲 مجبوری قورت دادم😓 و باهاش قهر کردم 😤و باباو رایانم هم قهر کردن🤦‍♀️ که دستمو گاز گرفتم دو سه روزه باهام آشتی کردن 🤦‍♀️😓😅
ممنون که خاطره منو خوندید 😙🥰
فقط بچه هایی که تو کانال باهاشون چت کردم😑 میدونن که اینو ۵ بار تایپ کردم و یه اتفاقی افتاده پاک شده 😥
ببخشید طولانی شد میخواستم با جزئیات باشه 🥰
و امروز اگه عصبی نبودم اینو نمی نوشتم 😐
عمم از دیروز شب با شوهر و پسر چندشش خونمونه با زبان بی زبانی هم میگی پاشین برین نمیفهمه 😐😑
خدا نگهدار🥰🥰

خاطره مهدیس جان

سلام بچه ها🙋🏻‍♀️ حالتون خوبه؟!❤️😍
خواستم بی مقدمه شروع کنم🤗 ولی نشد 🤣 بیست و دوم تولد بیست و دو سالگیم بود....یه جشن گرفتیم با بساط قلیون و پایکوبی و رقص فراوان...فکر کنید منِ مهدیسِ نصفه نیمه له شده...منم رقصیدم...🤣😅 خیلیم رقصیدم اولین بار که نه ولی شاید دومین بارم بود!.....انقد ذوق داشتم عمه هام و زن عموم که نمی‌نشستن دوتا پوک قلیون میزدن باز میرقصیدن🤣🤣 آخرش عمم با ناز و عشوه گفت عروس خانووم شما قلیون نمیخاید؟!...خندیدم گفتم عمه جان من قلب نصفه نیمه مو از رود نیاوردم...جرأت داری یه نگاه به مامانم بنداز قورتمون میده😐😐😐...🤣🤣خیلی بدش میاد ازینجور چیزا؛!
تا مینشستم یه نفسی تازه کنم قلبم آروم بشه....عمم می‌گفت عروس خانم پاشو...محفلُ گرم کن...باز یه قررر میداد...🤣عمم در عین رو مخ بودن خیلی باحاله....🤣خلاصه میکنم ولی....
می‌دونم که خاطراتم مخاطبای زیادی ندارع....اما مینویسم چون حالمو خوب می‌کنه چون خیلی واقعیته و مینویسم برای همون چند نفری که همیشه بودن و با دیدن اسمم خوشحال میشن😉🤗🙃خاطرم خیلی طولانیه با خیلی جزئیات.....اینطوری بیشتر دوست دارم، خواستم بگم که.....خنده داره گریه داره تاسف داره حسرت و هر چیزی که توی زندگی هست داره شاید ارزش خوندن هم داشته باشه....!!!  من مَهدیسم....از قضاوت ها و حرفایی که قراره گفته بشه هم نمی‌ترسم حقیقتا....خاطره فیک ندارم راستش، آدم فیکی هم نبودم هیچوقت؛ دکترم تو لیستمون نیست کلا.....چارتا معلم و ماما و کارمند بانک داریمُ تموم با چنتا مهندس بیکار.‌.‌.بگذریم که هیچی دیگ برام مهم نیست......جز زندگیم و آرزوهام... مدت زیادی از شروع دردای قلبم می‌گذشت دو هفته شده بود و کلافه تر از همیشه بودم دردش بیشتر از همیشه اذیتم میکرد و باعث میشد بی طاقت بشم.....😢☹️...انقد بیتاب که نتونم یجا بمونم خوب بخوابم درست بشینم یا راحت دراز بکشم...وقتی کلمه ی بیتاب رو بکار میبرم یعنی درد به عمق استخون رسیده اگرچه که قلب استخون ندارع😅😐....نمیدونم قابل درکه یا نه؟! اما همینقدر شدید😐نصف روز درحال فوش دادن به قلبم بودم لعنتی احمق بیشعور آرووم، چته دیوونه؟! ایشالا بترکی من راحت شم ایشالا وایستی؛ بعدا میگم که دیوونه شده بودم😅....مصرف داروهامم سر خود زیاد کرده بودم، هر روزم زیادتر میکردم😑 چون اون مقداری که دکتر گفته بود دیگ پاسخگو نبود برای اون حجم درد و تپش!😢 یه شب اونقدی بی تاب شده بودم که داد میزدم منو ببرین یه دکتر قلب، یه دکتره قلبُ بیارین پیش من! اصلا همین فاطمه رو عروس کنین با یه دکتره قلب،🤣🤣 از خداشم باشه (اونم قطعا از خداش بود) اصلا (مث این بچه های وب) یه شوهر یا دوست پسر دکتر قلب میخام.......دیگ تموم شدم باااباااا....من مردم دیگ...گریه که تو کارم نیست کلا...فقط داد میزدم....مث دیوونه ها...خیلی وقته اشکام بند اومده...بقول خانم دکتر صبور شدم و سازش پذیر...بگذریم که بابا و مامانم طبق نظر خودشون منو باید میبردن پیش همون دکتره پیرمرده خاصه 🙄 تو همون مطب بزرگ و مجلل.🏥...با کادر و تشریفات و ویزیت های آنچنانی و اکو های پشم ریزون جوری که فقط دو ساعت تو مطب این آقای دکتر بودم....و ۵۰۰ تومن از پولای عزیزم خرج شد ۵۰۰ تومن نه پونصد هزاااار تومن و عملا هیچ کاریم انجام ندادم...و هیچ تشخیص درستی ام....!؛؛؛وقتی برگشتم شهر خودم بدتر شده بودم...😔....برا قلبم نه ولی برای اون ۵۰۰ تومن خیلی حرص خوردم😂😑 ینی حرص نخوردم آتیش فشون شدم😅🤣🤣داشتم با خودم میگفتم با اون ۵۰۰ تومن چنتا بستنی میتونستم بخرم؟ چنتا شیر انبه؟ چنتا خودکار رنگی؟ چنتا هایلایت؟ وای یه کوله قشنگم میشد؟ یا میشد یه کتونی جدید بگیرم؟! خاک بر ننگ عالم ۵۰۰ تومن پول بی زبون🤣🤪 کاش قلبم منفجر میشد نمی‌رفتم 🤣😅 آخه پول برام خیلی عزیزه😅😅 الکی مثلا و حقیقتا من آدم خیلی کم خرجیم،،، برخلاف بابام که بیش از حد ولخرجه....بگذریم که من اصلا دیگ دوست نداشتم برم اونجا....مردم بیچاره ای که لباس تنشون مال قرن بوق بود با کفشهای دمپایی کهنه و پوکیده😔☹️،،، بیچاره وار جیرینگی کارت میکشیدن....بعضیا چندین تا کارت داشتن دریغ از پول....خیلیا حتی کارت هم نداشتن و پنج تومن پنج تومن روهم میذاشتن😣😞 و میدادن به منشی...ویزیت ۱۵۰ ایُ اکوی ۳۰۰ هزاری....مردم بیچاره وطنم پاره تنم بقول آرین عزیز......بماند که من مشکل مالی شدیدی نداشتم و بیمه هم بودم، اما قلبم آتیش گرفتُ از خودم متنفر شدم که اونجام....توی اون مطب؛!......با این همه دکتر خوب!!!
 تقصیر منم نبود البته؛ پیشنهاد دیگران......
دکتر خوبی بودااا ولی خب من اونجا احساس خوبی نداشتم، راحت نبودم میتونستم تو یه مرکز دولتی هم پیگیر وضعیت قلبم باشم با یه دکتر شبیه خودم...🤗🙃 هم سطح خودم،هم فرکانس خودم🙋‍♀️ کسی که بتونم دردامو واقعن بهش بگم...کسی که از کرواتش و اون موهای خفنش تو اوج ۷۰ سالگی با اون امکانات تو این آشفته بازارگرونی و گرسنگی خجالت نکشم کسی که وقتی دیدمش از خودم خجالت نکشم..😥😐...اینکه از خودت خجالت بکشی درد بزرگیه....مهم نبود دکتر زن باشه یا مرد من در هر حال راحتم....دقیق نمیدونم چطور بگم که عمق فاجعه ی مرگ انسانیت رو بیان کنم...!!😣.اما این برام مهم بود! من انقدررر آدم عجیب و غریبی هستم که چیزایی که نمیبینم رو بیشتر قبول دارم تا چیزایی که میبینم اینکه اون دکتر انقد باتجربه و مشهور بود برام مهم نبود!!!
😐 من دکترایی که علمشون بروزه و جوونتر هستن و آدمای منصف با تجربه معمولی هستن رو بیشتر میپذیرم  🤗...بهرحال من احساس خوبی نداشتم، حتی وقتی بهم میگفتن دخترم بیشتر اذیت میشدم، حس میکردم دارن منو بعبارتی خر فرض میکنن (ببخشید ولی خب...)...یاد بابام افتادم فوق تخصص و فلوشیپ و فلان و بهمان مدرک پزشکی و .....نداره ولی چقد متفاوته.....بخودم بالیدم....اگرچه که من حدود ده سال به اینجور مطبا اینجور دکترا و اینجور ویزیت ها عادت کرده بودم...ولی درد منو عاقل‌تر می‌کنه....و منصف تر.... بنابراین به بابام اصرار کردم توی کلینیک دولتی بیمارستان خودمون از یه دکتر قلب نوبت بگیره ویزیتش هم ۷ هزار تومن بود اکو هم رایگان....کلینیکی که یه بخشی از وجودم توش گم شده بود😢 لابلای دکترایی که خیلی مایه گذاشتن برای خوب شدن حال جسمیُ روحی من برای جبران زخمای بقیه...!...برای ویزیت شدن توسط اون دکتر تقریبا خوش شانس بودم🤩😉 بابام همچنان اصرار داشت پیش همون دکتر قبل برم و می‌گفت تو نگران پولش نباش...نگران پولش که بودم🤪🤣والا... ولی بیشتر نگران وجدانم بودم... بهرحال تلاش من نتیجه داشت😅... چون توی خونه ما فرزند سالاریه حقیقتش 😐😅🤣 و بابا و مامانم در نهایت تصمیم رو میزارن به عهده خودمون و تصمیم بچه هارو ارجح میدونن... قبول کرد،...این جمله توی خونه ما رایجه هر چی خودت میدونی ولی عواقبش پای خودت.....یکی دو روز بعد از کلینیک نوبت گرفته بود منم خواب بودم....استراحت مطلق بخاطر قلبم، چون بابا صبح زود رفته بود ساعت ۱۱ بهم زنگ زده بود گوشیمُ سایلنت کرده بودم تلفن مامانم که زنگ خورد پریدم یهو.... مامانم که برداشت بابام به مامانم و مامانم به من گفت خانم...(منشی کلینیک که همکار نزدیک خواهرم بود و رفیق من البته ۳۷_۳۸ سالشون)گفتن که من ۱۱/۵ اونجا باشم منکه گیج خواب بودم یکم رو تخت نشستم ببینم چی به چیه🤣🤣 یهو پریدم ساعت گوشیُ نگا کردم ۱۱:۰۵ بود چنتا تا میس از بابام داشتم گفتم هااا😳😳🤪 باشه باشه تند تند آماده شدم  بابام رأس ۱۱:۲۵ در خونه بود...و شروع کرد اون دستگاهی که به عنوان تلفن همراه خریدی برای تو چه حکمی داره؟! گفتم حکم ماسماسک یا قارچ خور بازی یا دفترچه یادداشت یا....😅🤣 گفت یبار نشد زنگ بزنم و سایلنت نباشه،خدایی یبار باهاش زنگ زدی یا جواب تماس کسیُ دادی گفتم خدایی نه...!خندم گرفت😐😅... پریدم صندلی عقب گفتم برو بابا رسیدم،،، گفت من برم؟ گفتم برو کار خاصی ندارم داخل کلینیک نشستم رو صندلی تکیه دادم خانم...(منشی) گفت خوبی مهدیس؟ گفتم ممنون بد نیستم گفت باز اینجایی که یه مدت نبودی گفتم بهتر بودم دوباره‌..... یه بیست دقیقه بعد دیدم مامانمم رسید..من انقد اون تایم درد داشتم که چیز زیادی یادم نمیاد الان.....ولی اینبار علی رغم همیشه تنها نرفتم و با مامانم رفتم داخل بعد یکساعت یا کمتر نوبتم رسید تو تمام این یکساعت سرم رو شونه مامانم بود و گیج میزدم یکم....وقتی خواستم داخل اتاق برم به مامانم اشاره کردم بیاد باهام....بی جون بودم گفتم مامان...گفت جانِ مامان گفتم میای داخل باهام؟!...بیاااا..‌. مامانم گفت باشه بلندم کرد رفتیم داخل سلام کردم جوابمو دادن سلام عزیزم، رو صندلی راحتی که کنار دکتر بود نشستم دو دقیقه نشده پخش شدم رو صندلی داشتم نصفه نیمه توضیح میدادم و مامانم کامل میکرد....دکتر یه خانوم جوون بودن تقریبا ۳۰_۳۲ ساله (بعدا طبق آماری که گرفتم فهمیدم رتبه ۳۰ کشوری بوده...😐🤪) میگفتن خیلی دکتر خوبیه وقتی رفتم داخل تازه فهمیدم...! خیلی باحوصله بود و نرم اخلاق و خیلللی وقت میذاشت و همزمان همه چیُ برای بیمارا توضیح میداد، برای منم توضیح میداد تا به درک درستی از بیماریم برسم ولی خب من کلافه بودم در هر حااال من تختمو میخواستم، تخت عزیزمو🤣🛌 از سوابقم پرسید مشکلات گوارشی که داشتم و بهبود پیدا کرده از جراحی معدم و مشکلات عصبی که فروردین و اردیبهشت برام پیش اومده و تمام داروها و....و...!!!!...کوتاه جواب میدادم، گفت چیزی شده مهدیس خانوم انقد بی حوصله ای؟...درد داری؟! کارمون زود تموم میشه ناراحت نباش گفتم نه شما راحت باشین😉🙃 مامانم گفت خانم دکتر دخترم همیشه همینطور بی حال و حوصله هست قبلا غذا که میخورد الان چیزیم نمیخوره اصلا همشم گیج هست نه ورزشی نه فیلمی نه‌ سرگرمی خاصی، یمدت بی دلیل درسشم ول کرده دیگ راجب هیچی با ما صحبت نمیکنه....قبلا با گوشی یکم بازی میکرد الان که اونم چندوقته گذاشته کنار ؛ خانم دکتر رو به من گفت آره؟ انقد بی حال و حوصله ای؟ چیزی نگفتم رو به مامانم گفت این مشکلات روحیه بنظرم حتی درد بی دلیل قلبش، گفت درستُ بیخیال شدی؟ گفتم موقتا..... یه فشار گرفت ازم گفت عه فشارت ۸/۵ هستش که حق داری بیحال باشی گفت قندتم بگیرم ببینیم چجورع؟ دستگاه قندو آورد با اون میله که فشارش میدن بدست سوزن میزنه به انگشتم سوزن زد آخم درومد گفت ببخشید دستمو با پنبه گرفتم داشت اشکم میومد😥😢😢 انقد لوس ننر شدم یه چند وقته🤣😐 مامانم با چشاش گفت از تو بعیده مهدیس، گفتم خب درد داشت اه😞😣 قندم ۹۰ بود فکنم گفتن ای بابا اینم که پایینه...گفتن نوار قلب جدید داری گفتم بله قبل اومدنم گرفتم برسی کردن گفتن اینکه سالمه مشکلی نیست تپش داره که بخاطر اضطرابه گفتن حالا بیا رو تخت اکو سرت طرف صندلی من باشه لباسمو بالا زدم و به پهلو شدم اکو رو شروع کرد....بعد چند دقیقه بررسی کردن دریچه های مختلف قلبم گفتن اهووم....چیزی که باید می‌فهمیدم رو فهمیدم....دردت که نمیاد الان گفتم فقط دنده ام اذیته وقتی فشارش می‌دین دستگاهُ....گفت باشه داره تموم میشه...تموم شد گفت دخترم بیا پایین....تو تمام مدت حتی بهشون نگاه نکرده بودم....طبق عادتی که همیشه داشتم توی چهره کسی نگاه نکنم!!
وقتی نشستم کنارش شروع کرد توضیح دادن که مشکل چیه گفتن ولی تو نباید ناراحت باشی مشکل نسبتا رایجی هست از هر ده تا دختر جوان ۳ نفر چیزی حدود ۳۰ درصد این مشکلُ دارن...فقط برای من یکم شدیدتر هستش...که چیز جدی نیست...گفتن توی سیستم چنتا آزمایش ثبت میکنم باید انجامشون بدی البته برگه لیست آزمایشُ هم بهم دادن ....زیر لب گفتم ای بابا! شنید خندیدُ گفت چی شد؟....چقد تو ساکتی! خب یه چیزی بگو! اگه اعتراض داری وارده دوست نداری آزمایش بری؟ گفتم حوصله ندارم....اگ آزمایش جدید داری خب همونُ بیار کمتر از ۵_۶ ماه پیش باشه مثلا...  گفتم از ۱/۵ یا دو سال پیش هیچ آزمایشی ندادم...گفتن پس دیگ باید انجام بشه حرفیم نیست!😉...تمام مدت داشت میخندید؛🙃 انقد شاد بود که نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم یه نیم نگاه تو صورتش انداختم....وااای عاشق چشما و ابرواش شدم یه لحظه...منِ عجیب غریب....چشای درشت با ابروهای کمونی خیلی کمونی (اون لحظه اگ یه پسر ۳۰ ساله با شرایط اوکی بودم پیشنهاد میدادم حتما🤪🤣🤣) نگاهمو از رو صورتش دزدیدم که متوجه نشه چقد آدم ندیدم 🤣😂
مهربون گفت دخترم؛(لبخند زدم پشت ماسک دیده نشد؛ جای آبجی بزرگم بود البته خب خواهر خودمم گاهی میگ دختر من دختر نازم...) ولی درد قلبت چیزی نیست که بخاطر مشکل دریچه یا آریتمی باشه بررسی های دیگ لازمه....اگرچه که من مطمئنم بخاطر استرس نگرانی یا فشار یه موضوع انقد اذیتی....فقط گفتم من نگران چیزی نیستم! گفتن خب خیلی خوبه ؛ ولییی برای اینکه مطمئن بشیم هفته بعد دوشنبه ساعت ۹/۵ برای تست ورزش بیا کلینیک دو ساعت قبلش حتما صبحانه کامل و پر انرژی خورده باشییی.....باز تکرار کرد صبحانه بخوری؛....جواب آزمایش هم تا اون روز اماده میشه با خودت میاری قرص بیزوپرولول که الان میخوری رو با پرانول دوباره جایگزین میکنی...قند خون و فشارت پایین...برای التهاب مزمن معده و دوازدهت یه آمپول بتامتازون کوچیکه بزنیش تا داروها کمتر اذیتت کنه....نباید بیزوپرولول قبلی رو ادامه بدی!...اگ ادامه بدی فشار و قندت بیشتر افت میکنه و تأثیرش برای مغزت بدتره....گفت این ترس و ناراحتی تو کنترل کن باقیش خود بخود اوکی میشه...دوشنبه که میای دیگ؟....گفتم نمیدونم هر چی خدابخاد...مامانم گفت میاد خانم دکتر دست شما درد نکنه...رفتم بیرون...گفت خدافظ دخترم باز پوکر شدم😐 چقد ازین کلمه دخترم من بدم میاد!!! مامانم اومد بیرون باز غر زد چرا تو درست حرف نمیزنی.....با غر و عصبانیت گفتم ولی تو جبران کردی!!! همه چیُ گفتی؛ اگ قرار بود من همه چیُ بگم که خودم میگفتم...؛ گفت اگ قرار نیست مشکلتو درست بگی چرا پس میای؟! گفتم یه تپش و درد قلب داشتم هااا......الان باید یه لیتر آزمایش خون هم بدم 😢😭 تست ورزشُ کجای دلم بزارم...من جون دارم دو قدم راه برم که بخام رو تردمیل بدوأم؟!.....اه..اه..اه...از کوره در رفتم.....لعنت به این زندگییی که برا من ساختین همه ی تقصیرا از تو و بابا هست....چرا منُ به این دنیا آوردین! هااا چرااا؟؟؟😭😭😭   شما که به اندازه کافی بچه داشتین....بخاطر اشتباه و سهل انگاری شما من باید انقد دردُ تحمل کنم! فک میکنی نمیدونم همه چی ژنتیکیه،، همه چی ارثی اینطوری شده چه اهمیتی براتون داره؟! چه اهمیتی داره من ده ساله دارم جوون میدم ، گفت ما پابپای تو جون ندادیم؟!...داد زدم به من چی تقصیر خودتون بود من انتخاب نکردم این همه سختیُ این زندگیُ من انتخاب نکردم...گفت خجالت بکش مهدیس گفتم حقیقته...  عصبی شده بودم خیلی عصبی....گفت صداتو پایین بیار مهدیس اینجا خونه نیست بیمارستانه، گفتم باشه من پایین میارم ولی من دیگ کاری بهتون ندارم...دلم نمیومد بگم ولی داد زدم از هر دوتون متنفرم از همتون متنفرم.....سریع راهمو گرفتم رفتم طرف خونه....پنج دقیقه بعد رو تختم بودم امن ترین پناهگاهی که دنیا بهم داده بود.....در قفل کردم ، بی اختیار اشکام میریخت!....دو سه ساعت گذشته بود خواهرم در زد درو باز کنم...باز کردم...رفتم تو تختم....اومد گفت کی یدونه خواهر منو سگ کرده که انقد پاچه میگیره....گفتم دهنتو ببند حوصله ندارم، گفت باشه دهنمو میبندم سگ جانِ آبجی....داد زدم بروووو بیرون فاطمه، عصبی ترم نکن، گفت باشه بعدا به حرفای زشتی که به خواهر بزرگترت زدی فک کن، من رفتم...داد زدم هر جور دلم بخواد حرف میزنم هر جور بخام رفتار میکنم...فک نکن کارایی که سال پیش باهام کردیُ فراموش میکنم...تو هم مثل بقیه ای!!!....باز گریه کردم، عصر اومدم بیرون پانیا و پویان اومده بودن اومدن سلام دادن، گفتم سلام لطفا اگ میشه امروز طرف من نیاین من اصلا حوصله ندارم، پویان بهش برخورد رفت، پانیا هم یجورع لوسی قهر کرد، دلم سوخت ولی گفتم بمن چه دل کی برای من میسوزه که من.....مثل خیلی وقتا این حرفمو قبول نداشتم.....از روی سرکشی زدم!!! بی توجه شدم بلند گفتم فردا برای آزمایش بیدارم کنین خواهشاً یادتون نره....! بعد یه چند ساعتی پویان در زد اومد تو اتاق مث آدمای منطقی نشست گفت عمه گفتم جان.... چرا چند وقته اصلا حوصله نداری؟ (خواستم بیرونش کنم دلم نیومد دلم نمیخاست ازین حرفا بشنوم) همش یا خوابی یا عصبانی هستی! من عمه خودمو میخام تو خودت نیستی عمه.....پانیا متوجه نمیشه منکه متوجه میشم، تعجب کردم ولی حرفی نداشتم بگم...ولی بخودم بالیدم که انقد با شعوره....یادم اومد چقد یه مدت بهشون بی توجه بودم، چند وقت از ته دل نبوسیدمشون، از خودم بدم اومد، پاشدم دستام باز کردم بیاد بغلم بشینه رو تخت، سرشو تو سینم گرفتم محکم بوسیدم, موهاشو بهم ریختم خندید گفت نکن عمه، اداشو درآوردم با لحن خودش گفتم نکن عمه، میکنم موهات عشق منه،،، گفتم فقط یسری از مشکلات مربوط به خودمه عمه، همه ما آدما تو هر دوره ای ممکنه گاهی درگیر بشیم نیاز داریم تنها باشیم منم یمدت نیاز دارم تنها باشم این دلیل نمیشه من تو رو دوست نداشته باشم یا پانیارو یا فراموش کرده باشم چقد......(یادم اومد چقد عوض شدم...چقد عوضی شدم....)😣......شما دو تا که نفسای زندگی عمه هستین، یمدت باید بگذره پسرم همه چی درست میشه منم درست میشم....خوب میشه....آه کشیدم، توی دلم گفتم اگرچه که اصلا مطمئن نیستم 😔😣...!!!.گفت عمه دلم میخاد برگردی به آدمی که توی زمستون انقد پایه بود دوتایی می‌رفتیم پارک و بستنی میزدیم...سرفه میکردیم ولی پایه پنهون کاری بودیم...دوست دارم بازم دربی ببینیم و همدیگه رو مسخره کنیم....گفتم زمستون بشه هنوز که نشده بازم میریم دوتایی پارک دوتایی که نه سه تایی با پانیا....دگ بزرگ شده میتونیم راهش بدیم تو تیممون 😅 نه؟! باهم میریم🙃😌 هر وقت دربی شد پایه اونم هستم😅😥...ناشتا خوابیدم برای آزمایش فردا.....صبح زود خودم بیدار شدم عادت همیشگی که وقتی کار مهمی دارم ضمیر ناخودآگاهم بیدارم میکنه خیلی گرسنم بود دهنم خشک و بی حال بودم....سریع رفتم آزمایشگاهی که خانم دکتر گفته بودن،  تابحال اینجا نیومده بودم...خیلی خلوت بود منم اولین نفر بودم....بابام گفت من بیرون میمونم....گفتم نیازی نیست برو خونه مثلا قهر بودم، تنها داخل محوطه آزمایشگاه رفتم یه خانوم جوون بود تقریبا ۲۸ ساله برگه رو دادم، پذیرش و نمونه گیری و...بر عهده داشت گفتن این آزمایشا رو برای چی میدی؟ گفتم دقیق نمیدونم قلبم درد میکنه چند وقته گفتن که داخل آزمایش ها قند دو ساعته هم هست....راستش نمیدونستم چیه! ولی چیزی نگفتم کد ملی و چنتا سوال پرسید گفت بیا دنبالم....رفتم داخل اتاق نمونه گیری یه تخت بود با دوتا صندلی نشستم دکمه آستین مانتو عروسکیمو باز کردم آستینمو بالا زدم....گفتن آزمایشا زیاده عزیزم مجبورم سرنگ بزرگتر بردارم، نگاه کردم دیدم ۱۰cc بود، ته دلم خالی شد ولی گفتم اشکال ندارع چاره ای نیست شما راحت باشین، گفتن رنگ صورتت کبوده استرس تهوع تنگی نفس ضعف که نداری گفتم نه خوبم.....گفت پس یه لحظه صورتتو اونطرف کن.....خیلی ترسیده بودم، عجیب بود که این روزا انقد ترسو شده بودم، اشکم داشت میریخت ، انقد بغض داشتم حد نداشت فکنم متوجه شده بود، گفت همراهی نداری گفتم نه تنهام....گفت چند سالته گفتم ۲۱ گفتن باید کسی باهات باشه......حرفی نزدم!.... پنبه کشید هی منتظر اون سوزش مسخره بودم باز پنبه میکشید خیلی مراعات حالمو میکرد با اینکه اصلا منو نمیشناخت، گفت آماده گفتم اهووم سوزنو فرو کرد یه آه از ته دلم گفتم ولی آروم، دستم لرزید دستمو گرفت گفت آروووووم......خونُ که میکشید دردم اومد یذره...دردش زیاد نبود از دردایی که کشیدم خیلی کمتر بود. اما قلبم هی تندتر میزد...بعد ۱۰ ۱۵ ثانیه کذایی که انگار ۱۵ روز از عمرم کم کرد، سرنگ تقریبا پر شد پنبه رو محکم گرفت سوزنو کشید بیرون، گفت تموم شد اذیت که نشدی گفتم نه دردش کمتر از تصورم بود ممنون...لبخند زد....گفت یکم بمون حالت بد نشه، همش رنگت پریدست خیلی کبودی مشکل تنفسی نداری گفتم نه فقط قلبم، گفت الان رفتی خونه صبحانه بخور بعد از دو ساعت دوباره یه آزمایش داری..... با بغض گفتم دوباره نمونه بگیرین؟😢😥 گفت آره ولی یه کوچولو...😉... گفتم ای خدا!! ☹️😣 باشه پس فعلا خدانگهدارتون، اومدم بیرون دیدم بابام منتظر مونده دم در داخل ماشین گفت زود اومدی! گفتم خلوت بود نشستم داخل ماشین رفتیم سمت خونه...گفتم گفته بودم برو خونه چرا وایستادی!...چیزی نگفت؛
رفتم آشپزخونه سریع چند لقمه تخم مرغ خوردم با چنتا چایی شیرین و کیک دیدم تا دو ساعت دیگ وقت زیاد دارم یکم خوابیدم سر تایم آزمایش بعدی بیدار شدم سریع با ماشین رفتم آزمایشگاه گفتم ببخشید یکم دیر کردم، خواب موندم؛ گفت نه اشکال نداره.....برو تو اتاق من میام گفتم چشم....رفتم داخل باز ترس لعنتی و بوی تند الکل، یه کارتون پررر از سرنگ های مختلف ۲_۵_۱۰ سی سی....اومد گفت بشین....اصلا نترس این کوچولوعه آستین دست مخالفتو بزن بالا....گارو رو بست رو بازوم چند بار عمق رگُ چک کرد.....گفت رگت یکم عمقیه اون زیر میرا قایم شده، یخورده درد میگیره، وقتی که گفت یکم درد داره فهمیدم دردش بیشتر از یکمه چون همیشه دروغ میگن😅.، مث وقتایی که میگن درد ندارع اما داره....یا وقتی که میخان آمپول بزنن میگن دردش یذره هست اما منفجر میشی😅🤣گفت چرا انقد میترسی؟ رگت کلا گم میشه، آروم باش یکم.... خب؟! لحنش مهربون بود آرومم میکرد...  گفتم دست خودم نیست خواستم توضیح بدم که یمدت تحریک پذیر شدم نسبت به تزریق و محیط بیمارستان و هر شئ  یا دستگاهی که مربوطه ولی ادامه ندادم...گفت اشکال ندارع همه گاهی حساس میشن...بازم تو تمام مدت نگاه نکردم به چهرش گفت سرنگُ ببین دو سی سی خیلی کوچیک ترس ندارع......پنبه کشید چند بار چشام رو دستم فیکس شده بود😢 گفت اینجوری میخای نگاه کنی بیشتر استرس میگیریاااا......اشکم ریخت دلم پر بود از خونوادم ، خیلی پررر بود دلم! چشام پررر درد و اشک بود،  چشامو بستم گفتم زود بزنین قلبم درد داره میخاد منفجر بشه......استرس دردمو بیشتر میکنه!!!! گفت آروم باش.... سوزنو فرو کرد یهو صدام رفت بالا با حالتی رو به گریه گفتم آییییی...😭😭😣 دو ثانیه بعد گفت تموم پنبه گذاشت..اشکام باز ریخت، حالم داشت بهم میخورد🤢ضعف شدید داشتم😩 بدنم شروع کرد به لرزیدن قلبم داشت دوباره اذیت میکرد قرصمو نداشتم کل بدنم سست شد دوباره😰 .......نشست صندلی کنارم صمیمانه رفتار میکرد ،ولی من راحت نبودم ، گفت خوبی؟ با سر گفتم هووم خوبم.... اذیت شدی آره؟ گفتم نه مثلا...ببخشید رگت یکم عمقی بود ، الان بهتری...؟!  گفتم اشکال ندارع مهم نیست...بله بهترم ممنون همینکه بلند شدم از رو صندلی یهو سرم گیج رفت دوباره افتادم رو صندلی پخش شدم بیحااال بلند گفت چی شدی؟....حالت خوبه؟ ضعف کردی! صبحانه هم که خوردی آزمایش اولی که راحت تر بود با اینکه ناشنا هم بودی تازه سرنگشم بزرگتر بود خیلی درد داشت این؟ سرمو تکون دادم 😭😢😢 گفت واسه همین میگم باید همراهی داشته باشی...گفت تکیه بده نفس عمیق بکش...مث بچه ها منو تحریک میکرد نفسامو عمیق بکشم...دید بهتر نمیشم...دستمو گرفت گفت بلند میشی بریم رو تخت دراز بکشی یکم بهتر بشی.....گفتم نه ممنون خوبم گفت بیا دیگ تعارف ندارع بلند شو کمکم کرد رفتم رو تخت اونم رفت سراغ مریضای بعدی دو دقیقه نگذشت بزور بلند شدم در رفتم خونه.........
ادامه داره......! خیلی ادامه داره هنوز...! تا همینجاشو داشته باشین😅😘 بعدش اتفاقای خوب در راهه خاطره مال یه هفته قبلِ تولدمه

خاطره آرینا جان

سلام سلام😅😑🥰
اصلا حال ندارم 😔چون تراز قلم چی ام پایین اومده و داداشم ازم یه جورایی ناراحته هر چی میگم چته جوابمو نمیده و الانم همه خونمون مهمونن دارن سفره جمع میکنن و من دارم خاطره مینویسم😔خب شمارم ناراحت نکنم بریم سراغ خاطره 🥰

ولی اول اول یه بیو بدم برا اونایی که نمیشناسمم 😊آرینا هستم و ۱۳ سالمه و بابام کارش آزداه و زیاد خونه پیداش نمیشه و مامانم خانه داره و داداشام راین ۲۵ سالشه و عرشیا ۱۹ سالشه ❤
خب خاطره:
چند روز بود هی داداش رایان میگف بریم واکسن بزن هی میگفتم کلاس دارم و حال ندارم و سرماخوردگی ریزی دارمو ....
و هی می پیچوندم که روزی از روز ها قرار بود برم قلم چی مشاوره حضوری که مامانم اماده نشسته بود اسنپ زده بود بریم که داداشم از خواب بیدار شد گف مامان کجا
مامانم گف میریم قلم چی 
گف اممم نمیخواد خودم میبرم اسنپ رو کنسل بزن 
مامانم گف اره تو بری بهتره همه چیز رو میفهمی به من توضیح میدی 
گف اوکی میرم حاضر شم 
گفتم داداش جان عمت بدو 
گف عمه زهرا یا عمه مرضیه 
گفتم عمه زهرای افریطت 
گف عهههه 
خلاصه حاضر شد اومد بریم سوار ماشین شدم گف واکسنتو کی میزنی 
گفتم انشالله میزنم 
گف عا باشه 
رسیدیم قلم چی و مشاور یکم حرف زد و اینا که داداش عرشیا اینارو صد بار گفته بود بهم اصلا تاثیر گذار نبود😐😅
بعد گفت خانمم من سخت گیرم 
گفتم عه 
زیر لب گفتم قربون خانمم گفتنت 
پاشدیم اومدیم بیرون داداشم گفت خب من یه کار کوچیک تو سپاه دارم بیا بریم اونو انجام بدیم بیایم 
منم اصکل (دقت کردین همیشه اصکلم میکنن 😭)شدم گفتم باشه رفتیم تو سپاه 
داداشم دستمو گرف یه جور تهاجیمی 
نگاه کردم بهش گف جونم 
گفتم داداش دستم شکست 
گف نترس به تو هیچی نمیشه 
من:😑
رفتیم دیدم نوشته رو بنر محل تزریق واکسن کرونا خواهران 
گفتم داداش این چیه😳
گفت واکسن بزنیم بریم (نمیدونم لامصب کی شناسناممو گرفته بود از مامان )
گفتم من غلط بکنم بیا بریم بابا 
گفت نه بیا بزن بریم 
چشام حسابی پر شد گفتم داداش من فردا میرم بسکتبال هاااا (من میرم بسکتبال و روز های تابستونی روز های فرد و  وقت مدرسه ها فقط پنجشنبه ها میرم)
اونروز چهارشنبه بود 
گفت اره تو برو کی باهات کار داره 
خلاصه تو سپاه کشون کشون  بردم تو و شناسنامم رو گرفتن یه کارت دادن رفتیم پشت پرده 
گفت شالتو بکش سرت سپاه میندازنت تو هااا 
گفتم هیچکاری نمیتونن بکنن شالمو کلا کشیدم پایین 
داداشم:🤬🤬😑
خلاصه تا سرشو از پرده کشید بیرون گف اوه اوه 
گفتم چیه 
گفت هیچ 
سرمو کرد تو بغلش و هی میگف امم تو خانم دکتر شی چجوری میشی وای تو ،تو مانتوی سفید ووش ننه 
که از صدای پا فهمیدم زنه اومد از استرس و ترسی که داشتم شکم داداش رو گاز گرفتم که گف عه چرا اینطوری میکنه 
زنه پنبه کشید دستمو تکون دادم 
و داداشم نگه داشتش و گف تکون بدی تو دستت میشکنه ها زد و تنها چیزی که حس کردم فهمیدم اب یخ کردن تو دستم 
بعد یکم غر زدم 
یه دقیقه طول نکشید تموم شد 
همینجوری شالم سرم نبود هی سربازا رد میشدن 
که یه سرباز پرو از کنارم رد شد گف منیم باجیم حیا (معادل فارسیش :خواهر من حیا )
گفتم داداش اون چی زر زد 
داداشم برگشت گف داداش کاری داری به من بگو میبینی کنارشم به بزرگترش بگو
اونم هیچی نگف رف 
رفتیم خونه تا مامانو دیدم دوباره شروع کردم همش تقصیر توعه اگه خودت باهام میومدی اینطوری نمیشد رایانم در حالت متعجب نگام میکرد
که عرشیا اومد پایین گف بابا تیر خوردی یه واکسن دو سی سی هس دا شلوغش کردی 
رایان گف عرشیا بسه 
که از اونجایی که  من خیلی پروعم نه تب کردم و نه درد بدن کشیدم و نه ...
که ۱۸ آبان دور دومم هس
ممنون که خاطرمو خوندید‌
خدانگهدار

خاطره روژان جان

سلاممم  خوبید؟سلامتیت؟چه خبرا؟با درسا چیکار میکنید؟
من بازم اومدم 🙃 یه بیو بدم شاید یادتوت رفته باشه کیستم 
من روژان ۱۳ساله دارای یه برادر دوقلو و اصالتن گیلانی🤩 🤩
این خاطرم مربوط به واکسن کرونام هستش 🥺


ت کلاس بودم که مامانم اومد و گفت بابام داره میاد بریم واکسن بزنیم من یه کم غر زدم و اینا بعدش از معلمم اجازه گرفتم«ورزش بود»و اماده شدم  بلاخره پدر اومدو  پیش به سوی مکانی که واکسن میزدن رفتیم نشستیم حالا هی من میرفتم عقب دانیال میومد پشتم🤪😂بلاخره دانیال جلو افتاد 😛😝من قلبم داشت از سینم در میومد🥵 🥵من داشتم از لای پرده نگاه میکردم😙
نوبت من شد رفتم نشستم رو صندلی  مانتومو در اوردم وقتی چشمم به سوزنش  افتاد پشیمون شدم😭
صورتمو برگردوندم  خنکیه الکل .و وارد شدن سوزنن😱🥶
یکم صورتم جمع شد و بعدش تموم شد 
بلند شدم و مانتومو پوشیدم و رفتیم خونه
اینم خاطره من 🐥😍منتظر نظراتتون هستم اگه بدم بود بگید لطفا 🙏
اگه دوست داشتید بگید دوز دوم واکسنم زدم تعریف کنم 🤗
دوز دومم  ۱۶همین ماهه🥺
+دوستون دارم مواظب خودتون باشید.
+بچه ها خاطره های همتونو میخونم واقعا عالین✌️☺️
+الانم داداشم داره پرپر میزنه دوستش بیاد پیشش😂😂
+خدانگهدار🍁😻

خاطرا آرمیتا جان

سلام امید وارم که حالتون خوب باشه آرمیتا هستم ۱۴ سالمه از شهر بام های طلایی 
یه خواهر دارم که ۷سال شه و کلاس اول هست
خواننده خاموش هستم و الان تصمیم گرفتم که براتون خاطره بزارم 
دکتر توی خانوادمون نداریم فقط عمم درس خونده و فق لیسانس ریاضی داره و داره دکترا میخونه و معلم هم هست دو روز در هفته توی مدرسه ی من درس میده (معلم ریاضی خودمه) 
دیگه کله مدرسه می دونن که ما عمه و برادر زاده ایم چون باهم میریم مدرسه و زنگ تفریح ها هم بچه ها ی دیگه میان میپرسن با خانم gچه نسبتی داری 
تازه یه بار هم یکی از کلاس هفتم ها اومد پرسید امتحان مون آسونه یا نه فکر میکردن من سوالات رو میدونم   
آخ حواسم نبود بریم سراغ خاطره 
این خاطره درمورد واکسن کرونا بود که ۲۴ مهر زدم 
بریم سراغ خاطره 
صبح از خواب بیدار شدم فکر کنم ساعت ۸ بود صبحانه خوردم آبجیم رو بابام صبح برده بود مدرسه آبجیم  اون اوایل ساعت ۷:۴۵دقیقه می رفت تا ۹:۴۵دقیقه 
بابام هم رفت سرکار ساعت ۹ اومد دنبال من و مامانم که بریم واکسن بزنیم چون بابام واکسن شو زده بود دیروز هم دوز دوم شو زد
رفتیم مرکز سلامت خلوت بود و زود نوبت مون شد اول من واکسن زدم یکم درد داشت در آورد کلا تا دو روز دستم درد میکرد😂
روز اول که زده بودم رفته رفته دردش بیشتر می‌شد بجای اینکه بهتر بشه😂
من کلا از آمپول میترسم و خیلی وقته که آمپول نزدم و اینکه هر بار مریض میشم نمیرم دکتر و مامانم برام دارو میگیره 
پ ن پ  ۱: میدونم خاطرم بی مزه هست و خوشتون نمیاد فقط همینجوری خاطره بزارم (اینکه حوصلم سر رفته هم بی تقصیر هم نبود😂)
پ ن پ ۲: هر سوالی که داشتید توی کامنت ها بپرسید تا جواب بدم 
پ ن پ ۳: من الان باید مدرسه باشم اما سرما خوردم و نمیتونم برم 
پ ن پ ۴:امروز باید برم دکتر که گواهی برای مدرسه بگیرم 
پ ن پ ۵: من کلا انشا م خوب نیست اگه بد بود ببخشید

خاطره سارا جان

سلام من سارام ۱۷ ساله

خاطره برای همین امروزه🙃

😪28 august
بریم سراغ خاطره 🌺🌺
چند روزی بود که گردنم و کمرم درد میکرد 😢
قبلش مامان عزیزم عمل کرده بودن و من بخاطر فعالیت های زیاد اون طور شدم .
دو روزی استراحت کردم  ، بدتر میشد اما بهتر نمیشد دیگه من هر ساعت مامانم  و داداش بزرگم (هادی) و بابای عزیزم اصرار بر دکتر داشتن ؛  همه  بر علیه من شده بودن😢
منم اصرار بر نرفتن داشتم و موفق شدم تا جایی که ...من کلاس گیتار  میرم و اینا گفتن تا نری دکتر نمیشه بری کلاس با این گردن خشک ات واقعا نمیشد سرم رو خم کنم یا راه برم 🙁
دیگه برای اینکه به گیتار علاقه زیادی دارم و نمیتونستم یه جلسه نرم ؛ قبول کردم برم دکتر با پدر گرامی ..مامانمم که نمیتونست بیاد 


😑راهی دکتر شدیم و کسی نبود نوبت گرفتیم و رفتیم داخل : دکتر یع خانوم جوان بودن😍 
دیگه براشون توضیح دادم که گردن و کمرم گرفته چند سوال پرسیدن و جواب دادم شروع کرد نوشتن و گفتن برات امپول عضلانی و پماد و قرص نوشتم دستور مصرف .. گفتن و منم اضطراب گرفته بودم 😟از یه طرف گردنم خشک بود از طرفی باید میرفتم کلاس و نمیشد با این گردن و مجبور شدم بریم نسخه بگیریم و راهی تزریقات شدیم ...
(آمپول متوکاربامول بود ..کسایی که تزریق کردن میدونن محتواش زیاده داخل دو  سرنگ کشیدع میشده )
 بابام تزریق انجام میدع  یعنی بلده ولی من گفتم همین جا بزنم بهتره 

رفتم تو اتاق برخلاف اون قسمت اینجا شلوغ بود فقط یه تخت خالی بود 

🤐🤐آمپولو دادم دست خانومه 
و گفت اماده شید رو تخت 
امپول رو گشید داخل دو تا سرنگ زیاد بود اخه 🙄
وای استرس داشتم چون حدود هفت سال بود عضلانی امپول نزده بودم 

من دمر شدم و اومدن گفتن کجای بدونتون گرفته گفتم گردنم 
گفتم اگه میشه اروم بزنید در کمال ارامش گفتن اگه اروم بزنم این زیاد وقت میگیره😐😷
دیگه منم لباس زیر و شلوار جینمو یکم دادم پایین وای پد زدن یعنی تپش قلبم به قدری زیاد بود که  پرستار به راحتی میتونست بشنوه .
نیدل رو فرو کرد😒دردش قابل تحمل بود ولی شروع کرد تزریق کردن دردش شروع شد وای 😢😢😢
یه دقیقه نشد تزریق کرد خیلی زود 
پنبه گذاشت در آورد .
سمت چپ رو پنبه زد 😫نیدول رو فرو کرد وای همون اولش درد کرد 
موقع تزریق بدتر شده بود 
لبمو گاز گرفتم نفس عمیق کشیدم در اورد یه نفس راحت کشیدم که تموم شد 
الان هم که دارم تایپ میکنم جای هر دو شون میسوزه فک کنم زود بلند شدم بعد تزریق ....ولی گردن و کمرم چند ساعت خوب بود اما باز همون جوری شده😑

در پناه حق امید وارم حالتون خوب باشه .🌷🌷🌷🌷🌷
         ✨✨✨
دلتنگم و با هیچ کَسم میل سخن نیست 
کَس در همه افاق به دلتنگی من نیست 
مراقب قلب تون باشید ... 

دختر فروردینی