خاطره رزا جان
سلام دوستای عزیزم . امیدوارم حال تک تک شما خوب باشه . رزا هستم . دیشب گفتم ک امپول و سرم دارم . میرم ی راست سر خاطره چون حالم بده نمیتونم تایپ کنم اذیت میشم . هفته قبل بود ک در عرض پنج دقیقه تصمیم گرفتیم ک بریم قشم . و چون امیر شرکت بود و خیلی یهویی شد زنگ بهش زدم ک امیر من دارم میرم قشم و اون شوک شد .گفت عشقم چرا یهویی گفتم آبجیم اینا میخوان برن ماهم داریم میریم اینارو با گریه میگفتم وچون دلتنگش بودم خیلی . گفت رزا خانومم گریه نکن ااا میری مسافرت برو خوش بهت بگذره گفتم توهم بیا گفت خانومم میدونی ک این هفته درگیرم نمیتونم بیام . و همش گفت مراقب خودت باش منم هی گفتم چشم . خلاصه حرکت کردیم و شب رسیدیم قشم دوروز بعدش من رفتم دوش گرفتم موهام بلنده تا زیر زانوم هست خشک نکردم . ونوشتم توماشین شیشه رو دادم پایین باد خورد ب سرم . شبم زیر اسپلیت خوابیدم . شد فرداش رفتیم دریا و من رفتم شنا آب رفت تو گوشم باز موهام و لباسام خشک نکردم . رفتیم هتل ی دوش گرفتم ب امیر زنگ زدم و حالشو پرسیدم و حالم خوب شد . انگاری انرژی زا هست تا صداش میشنوم یا میبینمش حالم خوب میشه گفت مراقب خودت بودی گفتم اره الی لباسام خیسه چون یهویی ما رفتیم من لباس برنداشتم همرام . همینجور با موی خیس خوابیدم سحر احساس سرماخوردگی داشتم ب روی خودم نیاورم ی قرص سرما خوردگی از کیفم برداشتم خوردم . خوابیدم شد فرداش باز رفتیم دریا صبح ک بیدار شدم ی گلو دردی داشتم ک میمیردم . روی خودم نیاوردم رفتیم دریا خیلی هوا سرد بود اون روز رفتم تو آب غروب شد مامانم گفت رزا بیا بیرون تو بدنت ضعیفه مریض میشی گفتم ااا نمیام. گفت لجبازی همیشه . خلاصه دیدم جدی جدی سردم هست اومدم بیرون مث چی میلرزیدم . امیر پیام داد ک نگرانتم خوبی . گفت اره خوبم . رفتیم هتل باز دوش گرفتم و سر خیس درازکشیدم رو تخت ساعت ۶ عصر بود ب امیر پیام دادم و گفت عکس منم اون لحظه داشتم میمیردم گفتم نمیفرستم گفت برای اقایی نمیفرستی ناراحت شد . تصویری گرفت . تا دیدم جا خورد گفت رزا جت شده . جرا رنگت پریده گفتم خوبم فقط سرماخوردم کلی دعوام کرد . گفتم ول کن توروخدا خوبم میخوام بخوابم فقط میدونه من چنین ساعتی نمیخوام مگر اینکه واقعا حالم بد باشه گفت اهوم بخواب چشمام بستم ولی از گلودرد خوابم نمیبرد هنینجور عرق میکردم ب هیچکی حرفی نزدم ک سفرشون خراب نشه . یک ساعت بعد امیر پیام داد رزا بهتری گفتم نه گفت مگه نخوابیری گفتم درد دارم نمیتونم از اون روز ک رفتم ۱۰۰ بار گفت مراقب خودت باش . گفتم چشم ازم خیلی عصبانی بود . فقط میگفتم خداروشکر ک نیستش امیر. خلاصه خدافطی کردم و رفتیم پاساژ . قرار شد فردا ظهر حرکت کنیم بریم دیگه خونه . شب اومدم بخوابم نشد تا صبح جون کندم ب امیر پیام دادم ک ما داریم میاییم گفت اخیش خداروشکر بیا دلبر ک دلتنگتم . گفتم نفس منم دلم تنگته . شب ساعتای ۱۰ رسیدم بهش زنگ زدم ک نفسی رسیدم . گفت ای جونم برو ی دوش بگیر امشب زود بخواب حالتم بده بیا قبلش یکم با خانومم چت کنم بعد بخوابیم فردا میام پیشت عشقم . گفتم نه توروخدا دوش نه گفت اا تنبل خانوم برو برات خوبهگفتم چشم ی دوش ربع ساعتی گرفتم اومدم بیرون و نشستم چت کردن با امیر . ک اومد تصویری حالمو ک دید نگران شد گفت بیام بریم بیمارستان گفتم نه بخواب شیفت صبح هستی . گفت پس باید فردا صبح خودت بری جون امیر گفتم اااا نمیرمخوب میشم . گفت میبینمت میری خوبم میری ساعت ۹ صدات میکنم . گفتم اوووووم چشمممممم گفت سوز نده ازت دلخورم و عصبانی هیچی بهت نمیگم خودتم لوس نکن و بعد شب بخیر گفتیم صبح زنگ منشی زده بود برام نوبت بگیره دکتر درمانگاه نرفته بود بهم گفت عصر میرزایی رزا گفتم نمیررررم گفت میری گفتم جشم ولی امپول و سرم نمیزنم. صدام بدجوری گرفته بود و حالم واقعا بد بود توهمرم اینجور نبودم بدترین درد گلویی بود ک تا حالا تجربه کردم و بدترین سرفه هارو میکنم . خلاصه اون روز باز امیر براش کار پیش اومد رفت ی شهر دیگه و ب من گفت میری دکتر داروها هم هرچی داد میگیری اگر امپول و سرم بود ک مطمئنم هست میام باهممیریم بزنی گفتم نمیزنم گفت حرف نباشه گفتم چشم بزور حاضر شدم رفتم دکتر . دکتر اشنانون هست تا دیر منو گفت رزا خوبی گفتم نه گلومو معاینه کرد گفت دیر اومدی گلوت عفونت کرده شدید . گفت پنیسیلین مینویسم ۴ تا یا سروم گفتم هیچکدوم گفت اره با این حال بدت نبایدم بزنی تا بستری بشی . گفتم من نمیزنم دکتر . گفت برو برو زود داروهای بگیر گفتم من نمیگیرم فردا میگیرمگفت چرا گفتم امیر نیست گفت اشکال نداره بدو بگیر بیا سروم هست گفتم چیییییی از نمیزنم من تا امیر نباشه گفت لج نکن برو حداقل بقیه امپولاتو بزن گفتم هیچکدوم و خدافطی کردم امیر زنگم زد جواب ندادم رفتم داروهامو خودم گرفتم تا دیدم چشام چهارتا شد ی کیسه پر از امپول.گفتم خب ابنا ک نمیزنم بزار لااقل داروهارو بخورم بهترشم . باز امیر پی ام داد رزا کجایی نگرانتم دکتر چی گفت گفتم هیچی و عکس داروها فرستادم گفت اوهههععع دیدی گفتم حالت بده هی میگی خوبم . فردا عصر میریم باهممیزنیم. گفتم نمیام و گفت میای هرکار کردم راضی نشد . (دوستان پیامآور رو تایپ کردم گذاشتن تو کانال) بعد شب بخیر گفتیم و گفت باید بخوابی ک اومدم تو گروه با دوستان چت کردم ک دست همگیتون درد نکنه دلداریم دادن از همتون ممنونم . دیشب تاحالا خواب چشمم نیومده از گلو درد و سرفه . داروهامم خوردم ظهر امیر زنگم زد ک عصر پنجونیممیاددمیریم برای امپول و سرم . خیلی ترسیدم گفتم نچ گفت حرف نباشه رزا کم از دستت دلخور نیستما . بو چشم هرچی میگم ااا . گفتمچشم. بازم با بجه های گروه چت کردیم و خواستم بخوابم یه ساعت نشد امیر زنگم زد ک کار پیش اومده ۶ میاد منم هر لحطه بدتر میشدم حاضر شدم امیر اومد دنبالم بعد از یه هفته دیده بودمش تا دیدم شروع کرد ب غر زدن و منم ک بیحال دستشو گرفتم سرمو گذاشتم رو بازوش رفت مطب دکتر ک داروهارو نشون بده . رسیدیم گفتم نمیخواد بیای خودم میرم رفتم دکتر تا دیدم گفت بهتری گفتم دارم میمیرم. و شروع کرد نسخه نوشتن و گفت ایناهن بگیر باید بزنی گفت دکتر توروخدا نکن من امپول نمیزنم گفت بایدبزنی حالت رو نمیبینی رفتمتو ماشین ک کیفمو بردارم امیر گفت چیسد گفتم هیچی دارو نوشت گفتمت بازززمممم گفت اهومگفت بشین میرم میگیرم گفتم نمیخواد کارتشو داد رفتم گرفتم دیدم ۴ تا امپول دیگمنوشته . رفتم نشون دکتر دادم گفت برو رو تخت دراز بکش خانوم ... برات تزریق کنه دستشم شبکه گفتمتوروخدا نمیخوام من امیر هست میریم ی جا دیگه گفت نکن اینجا و اونجا چ فرقی داره گفتم نمیخوام دارو هارو گرفتم نشستم توماشین امیر دید هی عصبانی تر شد منم هی سرفه هام شدید تر . اونم هی اخم میکرد. رفت سمت تزریقات درمانگاه رسیدیم گفتم نمیام من میترسم امیر نکن توروخدا من میترسم نمیام گفت رزا من باهاتم از چی میترسی اومد درمو باز کرد دستشو گرفتم گفت جرا یخ کردی گفتم استرس دارم میترسم رفتیم خلاصه چون دکترنداشتن گفتن تزریق آنتی بیوتیک نمیکنیم امیرم عصبانی من خوشحال گفت برو سوارش میریم ی جا دیگه رفتیم ی تزریفاتی دیگه ی پیر مرد بود تا دیدمش رفتم بعل امیر گفتم امیر من نمیخوام اینجا نمیزنم ببین از قیافشم میترسم . باز قبول کرد رفتیم ی جا دیگه ک تزریقاتس رفته بود گفت ببین رزا میدونم میترسی از بیمارستانمیترسی از سرم واممول ولی فقط بخاطر خودته و اینکه اگر مراقب بودی اینجور نمیشد میدونم میترسی کردنا بگیری ولی مجبوری بریم بیمارستان منم گریه شدم گفتم نه فردا میام خودم میزنم گفت نقد رو ول کنم تهیه رو عجیبی الان باهاتم چرا بزارم فردا . رفت سمت بیمارستان . توراه همینجور دستشو گرفتم و حرف نزدم اونم نگران نگام میکرد. رفتیم تزریقات بیمارستان داروهارو داد دستشو گرفتم توروخدا بیا بریم من خوبم جون رزا بیا بریم گفت ااا خانوم خوشگلم امپول و سرم میزنی میریم قلبم دستمو گرفت ارک کرد پرستاره اومد گفت برو دراز بکش امیر برام زیر انداز از داروخانه گرفت انداخت روی تخت . پرستار اومد گفت اول عضلانی هست گفت توروخدا مگه عضلانی هم بود گفت اره . امیر رفت بیرون . دراز کشیدم گفتم توروخدا یواش بزن شلوارم رو دادم پایین. گفت بکس پایین تر کشیدم. پد رو ک کشی سفت شدم گفت ااا من ک نزدم هنوز . گفتم نمیخوام گفت اااا چرا اینقدر ترسیدی گفتم درد داره گفت اره امپولو زد جیع زدم گفتم آی توروخدا درش بیا لطفا . گفت داد نزن پاتو شل کن پاتم خم نکن ااا .(آقای محترم بیا خانومت رو بگیر )گفتم نمیخوام . زود بزن گفت زود نمیشه دردت میاد من هنوز تزریق نکردم یهو دردم زیاد شو آی آی میکردم ک گفت خودت گفتی زود بزن گفتم من غلط کردم و گفت تموم شد شل کن آورد بیرون ولی خیلی درم اومد نوروبین بود . گفت برگرد سرومتو بزنم گفتم اینو جون خودت یواش بزن مردم من . امیر اومد داخل دستمو گرفت . خانومه رگ پیدا نمیکرد ب زور ی رگپیدا کرد پنبه کشید . و امپولو ک وارد کرد جیع زدم آییییی بسته میسوزه گفت رفت بده تکون نده دستتو امیر گفت باشه مراقبشم گفت پرستار گفت حیلی دوستت داره ها گفتم ممنون . همینجور گریه میکردم . اومد کنارم دستمو گرفت گفت رزا گفتمجونم گفت خیلی دوستت دارم ی چیزی شده ولی نگران نشو جون امیر گفتم چی شده گفت تو نگران نشو گفتم امیر حالم بده بگو دیگه . گفت روزی ک رفتی قشم آهن خورده تو شونم بخیه شده اینو ک گفتم از حال رفتم . بعد چندمین بهدش اومدم گریه میکردم همینجور میگفتم توروخدا این سرم رو بیرون بیار اومدم بلندسم امیر نزاشت . گفت بخدا خوبم رزا شوکه شوم هنوزم تو شوکم گفت بهت نگفتم ک مسافرت خراب نشه. گفتم چند تا بخیه خورده گفت ۳ تا . همینجور گریه میکردم گفت باید بخیه هامو بکش گفتم باهم میریم .میگف جون امیر گریه نکن اذیتم نکن . چند بار دستم سوخت و سردم شد ک گریه شدم میگفت خانومم درست بگردم بمیرم برات الان تموم میشه رفت ب پرستار گفت اومد کشید ی ای گفتم . رفتم ب امیر گفتم ببینم شونتو نسونم داد باز زوم زیر گریه گریه همینجور سرم گیج میرفت خواستم بیوفتم بغلم کردفت ببخشم گفتم اینجا بگم ک شب کمیام پیشت نگران نشی ولی نباید تو این حالت میگفتم رفتم ب پرستار گفتم بخیه هم میکسید گفت اره رفتم پشت پرده نمیتونستم رو پام وایسم امی نشوندم رو تخت پرستار اومد بخیشو دید گفت باید قبلش تتراسایکلین بزنی تا بتونم راحت تر درش بیارم . گفتم خانوم زخمش عمیق بوده ؟ گفت اره گفتم من نمیدونستم الان بهم گفت چیزی نیست دیگه خوب شده فردا بیایید بخیشو بکشم باامیر قهر بودم رفتم تو ماشین همینجور گریه میکردم . بعدم امیر ی نگاه ب دروهامکرد دید ۳ تا امپول دیگه هست گفت رزا عشقم از زیر ایناهم در نمیری هر روز باید بزنی تا خوبشب گفتم نمیزنمممممم دستمو گرفت بوس کزد با میشینیم گفتم ازت دلخورمک نگفتی گفت صلاح نبود رفت برام یه کاپوچینو گرفت و ی ذرت مکزیکی گفت رزا امشب برات هیچی نمیگیرم برات بد هست شام هم فست فود نمیزارم بخوری میریمخونه ی جیزی درست میکنم . همینجور دیگه رفتیم سوغاتی هم ک براش اوردم دادمش ک کلی ذوق کرد و منو رسوند خونه گفتم میخوام برم دش بگیرم ی دوش ۱۰ دقیقه ای گرفتم حاضر شدم امیر اومد پیشم باهم شامخوردیم هرچی گفتم همبر میخوام گفت برات بده گوشت چرخی درست کرد خوردیم . بعدم ازم مادر خواهی کرد ک درد کشیدم و بهمنگفته برای بخیه . بعدم ساعت یک و نیم امیر رفت و گفت فردا امپولتو میری میزنی گفتم نخیر گفت اقایی میگه توهممیگی چشم. بعدمده خدافظی کردیم رفت .
دوستان لطفا نظر بزارید ممنون ک خوندید .
راستی بعد از سرم یکمگلوم بهترشد ولی باز الان همونجورم دارم میمیرم از حال بد . دوستتون دارم عشقا خدافظ برام دعا کنید خوبشم زود ممنونم ازتون