خاطره کژال جان
سلاممن کژالم یه بار اینجا خاطره گفتمامروز با فرصتی پیش اومد تا دوباره یاد این وب بیفتم گفتم بیام براتون تعریف کنمامروز صبح چون پنجشنبه بود مامانم ازم خواست از صبح باهاش برم کارگاه .معمولا بعد ظهرا بعد دانشگاه میرفتم امروز دیگه کلاس نداشتم گفت زودتر بیا .از خواب که بلند شدم حس کردم دل درد دارم بعد که رفتم دسشویی تو ادرارم خون دیدم فهمیدم بازم کلیه ام زده به سرش میخواد اذیت کنه یه مسکن خوردم و با مامانم رفتم کارگاه اونجا نمیتونستم پشت چرخ بشینم عرق کرده بودم کمرم صاف نمیشد از شدت درد حالت تهوع گرفته بودم چشمام سباهی میرفت همونجا سرمو گذاشتم رو میز گریه کردم سمانه متوجه شد مامانمو خبر کرد زیر بغلمو گرفتن بردن تو اتاق دراز کشیدم بهم اب دادن ولی حالم بدتر از این حرفا بود مامان گفت بریم درمانگاه ولی میدونستم خیلی سرش شلوغه اگه همراهم بیاد کلی عقب میمونه برای همین قرار شد با سمانه بریم تاکسی گرفتیم رفتیم نزدیکترین درمانگاه خیلی شیک و تر و تمیز بود ولی امان از شلوغی .ازدحام جمعیت بیداد میکرد .فضاش هم خیلی کوچیک بود اصلا جا نداشتوقت گرفتیم ۷نفر تو نوبت بودن 🥴😰صدای جیغو داد بچه ها و ناله های ادما از درو دیوار میبارید سمانه گفت اه!😬 بیام بریم یه جای دیگه ، ولی مگه من میتونستم تکون بخورم .با ناله گفتم نمیبینی حالمو؟ نمیتونم راه بیام ! دیگه رضایت داد بمونیم .حالا صندلی نبود من با اون حال بشینم همینجوری سرپا داشتم به خودم میپیچیدم ملت هم عین خیالشون نبود همه نشسته! زل زده بودن بهم 😐😶کم مونده بود از درد همونجا بخوابم کف زمین ، که یکی صدام زد خانوم بیا اینجا بشین ، چشمامو باز کردم سرمو چرخوندم یه اقای جوونی با دستش اشاره کرد به صندلی خالی .خدا خیرش بده جای خودشو داد بهم ، اصلا بهش نمی اومد مریض باشه. پس قبول کردم اخه روم نمیشد جای مریضا رو بگیرم درک میکردم چقد سخته سرپا وایستی .حس کردم میخوام بالا بیارم ولی میترسیدم برم دستشویی دیگه صندلی خالی گیرم نیاد برای همین سعی کردم چشمامو ببندم و نفس عمیق بکشم اونم چه نفسی 😑 بوی الکل خفه ام کرد تزریقات دقیقا روبروم بود 🥴. مریض از اتاق پزشک اومد بیرون خدا رو شکر کردم یکی کمتر شد ، تازه متوجه بغل دستیم شدم همون پسر جوون که جاشو داده بود بهم یکی تقریبا همسن خودشو رو از کنارم بلند کرد رفتن پیش پزشک
بعد از حدود نیم ساعت بلاخره نوبتم شد چسپیده بودم به صندلی نمیتونستم پا شم اینقدر که درد داشتممنشی دوبار صدامون زد .دکتر یه خانوم مسن ولی خوشتیپ و مهربون بود ،سریع معاینه ام کرد تند تند دارو نوشت طبق معمول داشت سونو مینوشت که گفتم دو هفته پیش انجام دادم ولی ایشون گفتن بازم باید انجام بدم و جوابشو بیارم .خلاصه اومدیم بیرون تو سالن همه ی صندلیا پر بود مجبور بودم سرپا باشم سمانه رفت دارو بگیره .پهلوم اینقد تیر میکشید که میخواستم همونجا زار بزنم که خدارو شکر یه خانوم بچه شو گذاشت رو پاش صندلی خالی شد گفت بیا بشین دختر جون سمانه با داروها برگشت فهمیدم آمپول دارم 💉منشی گفت منتظر بمونین شلوغه سمانه گفت مریضمون خیلی درد داره میشه یکاری کنید زودتر امپولشو بزنه گفت نمیشه همه مریضن شلوغه باید صبر کنین😑 همه با کیسه داروها شون منتظر تزریقات بودن از جیغو داد بچه ها موقع زدن امپول سردرد گرفتم 😣چه خبره بابا!.تو سرو صدای بچه ها یهو یه صدای بم شنیدم .هی میگفت نمیام ولم کن کنجکاو! شدم چشما مو باز کردم ببینم چه خبره .همون پسری که جاشو داده بود بهم داشت با مریضش سرو کله میزد ببرتش تزریقات !هی میگفت نمیام .دستشو میکشید مثل بچه ها میگفت نمیام نمیام بریم از اینجا 🙄😳 واقعا عجیب بود !تا حالا از نزدیک با همچین صحنه ای مواجه نشده بودم پسره ی گنده میترسید امپول بزنه😄 منشی هم مدام میگفت زودتر برین داخل شلوغه همه نوبت دارن بقیه رو معطل نکنین ولی طرف مگه حرف گوش میداد همراهش دید حریفش نمیشه گفت فعلا نوبتمونو بدین به نفر بعدی تا راضیش کنیم منشی هم رو به من گفت شما که حالت بده برو تو منم از خدا خواسته فورا رفتم داخل دیدم ای وای اتاقه خیلی کوچیکه کلا دو تا تخت داره که یه اقا و یه خانوم زیر سرم بودن پرده هم نداشت کلا .اخه این چه وضعشه !یه پرستار اقا هم اونجا بود .دیگه داشتم میمردم از خجالت و درد .و برام سوال بود کجا باید بخوابم تخت که نبود گوشه ی اتاق یه پرده بود حدس زدم باید برم اونجا ولی هر چی فکر میکردم نمیتونستم قانع بشم آقا بیاد امپولمو بزنه🥴 که همون پرستار اقا دید اونجا بلاتکلیف موندم پرسید امپول داری یا سرم؟ گفتم هر دو گفت خیله خوب برو اونجا دراز بکش اول امپولتو بزن تا تخت خالی بشه برای سرم .خجالت میکشیدم اعتراضی بکنم برای همین رفتم سمت همون پرده گوشه ی اتاق و دیدم بله یه تخت هست اینقد اونجا تنگ و کوچیک بود که نفس ادم میگرفت نمیشد هم درست بچرخی با کلی فکرو خیال که چطوری از پرستار اقا امپول بخورم منتظر رو تخت نشستم .گریه ام گرفته بود دیگه🥺پهلوم تیر میکشید نمیتونستم بشینم برای همین خواستم دراز بکشم که پام خورد به پرده نزدیک بود بیفته .کم مونده بود سکته کنم 😨😱 که صدای پا شنیدم داشت می اومدم سمت من یهو هر چی استرس تو جو بود اومد تو وجودم نکه از امپول بترسمااا فقط خجالت میکشیدم.نگران اون پرستار اقا بودم 😥که یهو دیدم عه منشی اومد از خوشحالی یه لبخند اومد رو لبم با اون حالم😍گفت داروهاتو بده .زود اماده کرد .منم دمر خوابیدم اومد شلوارمو آماده کرد امپولو زد از درد پام تکون خورد😖 گفت اروم باش تکون نده ولی خیلی درد داشت .بعدی هم زد خیلی میسوخت گفتم آی تروخدا یواشتر 🥺جاشو پنبه گذاشت شلوارمو روش بالا کشید پام فلج شد کلا بی حس شده بود گفت بلند شو بیا سرم تو وصل کنم ولی نمتونستم پا شم یکم همونجا موندم که باز منشی اومد گفت زودتر بلند شو بقیه تزریق دارن .داشتم به زور خودمو از تخت میکندم که یهو صدای دادو هوار بلند شد زودتر از پشت پرده اومدم اینور دیدم همون پسری که جاشو داده بود بهم با دو نفر دیگه دست مریضشونو گرفتن دارن به زور میارنش پسره هم هی داد میزد نمیخوام ولم کنید نمیام منشی بهم گفت بیا بخواب سرمتو وصل کنم یکی از تختا خالی شده بود و خداروشکر خبری از اون اقا که قبلا زیر سرم بو نبود .با خیال راحت رفتم رو تخت یهو دیدم همون پسره با سرعت دوید از تزریقات بره بیرون که دوستاش باز گرفتنش و کشون کشون بردنش پشت پرده همینطور که پرستار سرم برام وصل میکرد داشتم اونارو تماشا میکردم اصلا درد سرم رو نفهمیدم 😅😄سمانه هم اومد پیشم داشتیم از خنده میمردیم 😂پرده رو برداشتن چون اونجا برای سه چهار نفر ادم جا نداشت.پرده رو که برداشتن جا باز شد پسره رو دوستاش با زور خوابودن رو تخت طفلی هی دادششو صدا میزد که ولش کنن دلم سوخت 🥺 ولی از حق نگذریم صحنه ی تماشایی بود😁اون پرستار اقا هم داشت با خونسردی تماام امپول اماده میکرد و سرو صدا کوچکترین تاثیری روش نداشت!پسره دیگه داشت خیلی التماس میکرد دیگه دوستاش دست از خندیدن کشیدن شروع کردن دلداری دادنش که درد نداره بابا بیخیال نترس با اینکه سه نفر گرفته بودنش تا پرستار اومد سمتش همه رو کنار زد میخواست در بره که دوباره خوابوندنش مثل بچه ها دستو پا میزد پرستارم میخندید که اقا چیزی نیست نکن اینطوری .اینجا مریض خوابیده قول میدم آروم بزنم صداتو بیار پایین 😂یهو چنان نعره ای زد که قلبم ریخت دیگه نمیتونستم بخندم حالم داشت بد میشد قلبم تند تند میزد😰 .دلم میخواست زودتر از اونجا برم انگار داشتن سرشو میبریدن فقط داد میزد دستو پاهاشو گرفته بودن کاش دهنشو هم یکی میگرفت اینطوری داد نزنه مریضا بترسن 😑دست سمانه رو فشار دادم سمانه تازه متوجه من شد ترسید گفت وای کژال چرا رنگت پریده ؟الان میرم برات آبمیوه بگیرم گفتم نمیخواد فقط پیشم بمون😢 .بلاخره بعد چند دقیقه جنگ جهانی تموم شد پسره با رنگ و روی قرمز از تخت بلند کردن داشت به دوستاش فحش میداد و گریه میکرد دوستاشم هی میخندیدن شاید باورتون نشه ولی داشت مثل بچه های دوساله هق هق میکرد 🙄دوستاش میخواستن کمکش کنن نمیزاشت😂طفلی لنگ لنگان از تزریقات رفت بیرون پشت شلوارشم خونی شده بود😄منو سمانه نمیتونستیم جلوی خنده مونو گرفته بودیم یکی از اقایون معذرت خواهی کرد بابت اون سرو صدا ها .منم حالم بهتر شده بود سرم تموم شد مامانم زنگ زد گفت نمیخواد بیای کارگاه برو خونه استراحت کن ناهارم یه چیزی درست کن بابات میاد خونه گشنه نمونه .اخه اگه ناهار درست کنم چطوری میشه استراحت کرد؟!😐 خدارو شکر حالم بهتره سمانه هم اومد کمکم ناهار و اماده کردیمممنون که خاطره مو خوندین