خاطره کژال جان

سلاممن کژالم یه بار اینجا خاطره گفتمامروز با فرصتی پیش اومد تا دوباره یاد این وب بیفتم گفتم بیام براتون تعریف کنمامروز صبح چون پنجشنبه بود مامانم ازم خواست از صبح باهاش برم کارگاه .معمولا بعد ظهرا بعد دانشگاه میرفتم امروز دیگه کلاس نداشتم گفت زودتر بیا .از خواب که بلند شدم حس کردم دل درد دارم بعد که رفتم دسشویی تو ادرارم خون دیدم فهمیدم بازم کلیه ام زده به سرش میخواد اذیت کنه یه مسکن خوردم و با مامانم رفتم کارگاه اونجا نمیتونستم پشت چرخ بشینم عرق کرده بودم کمرم صاف نمیشد از شدت درد حالت تهوع گرفته بودم چشمام سباهی میرفت همونجا سرمو گذاشتم رو میز گریه کردم سمانه متوجه شد مامانمو خبر کرد زیر بغلمو گرفتن بردن تو اتاق دراز کشیدم بهم اب دادن ولی حالم بدتر از این حرفا بود مامان گفت بریم درمانگاه ولی میدونستم خیلی سرش شلوغه اگه همراهم بیاد کلی عقب میمونه برای همین قرار شد با سمانه بریم تاکسی گرفتیم رفتیم نزدیکترین درمانگاه خیلی شیک و تر و تمیز بود ولی امان از شلوغی .ازدحام جمعیت بیداد میکرد .فضاش هم خیلی کوچیک بود اصلا جا نداشتوقت گرفتیم ۷نفر تو نوبت بودن 🥴😰صدای جیغو داد بچه ها و ناله های ادما از درو دیوار میبارید سمانه گفت اه!😬 بیام بریم یه جای دیگه ، ولی مگه من میتونستم تکون بخورم .با ناله گفتم نمیبینی حالمو؟ نمیتونم راه بیام ! دیگه رضایت داد بمونیم .حالا صندلی نبود من با اون حال بشینم همینجوری سرپا داشتم به خودم میپیچیدم ملت هم عین خیالشون نبود همه نشسته! زل زده بودن بهم 😐😶کم مونده بود از درد همونجا بخوابم کف زمین ، که یکی صدام زد خانوم بیا اینجا بشین ، چشمامو باز کردم سرمو چرخوندم یه اقای جوونی با دستش اشاره کرد به صندلی خالی .خدا خیرش بده جای خودشو داد بهم ، اصلا بهش نمی اومد مریض باشه. پس قبول کردم اخه روم نمیشد جای مریضا رو بگیرم درک میکردم چقد سخته سرپا وایستی .حس کردم میخوام بالا بیارم ولی میترسیدم برم دستشویی دیگه صندلی خالی گیرم نیاد برای همین سعی کردم چشمامو ببندم و نفس عمیق بکشم اونم چه نفسی 😑 بوی الکل خفه ام کرد تزریقات دقیقا روبروم بود 🥴. مریض از اتاق پزشک اومد بیرون خدا رو شکر کردم یکی کمتر شد ، تازه متوجه بغل دستیم شدم همون پسر جوون که جاشو داده بود بهم یکی تقریبا همسن خودشو رو از کنارم بلند کرد رفتن پیش پزشک

بعد از حدود نیم ساعت بلاخره نوبتم شد چسپیده بودم به صندلی نمیتونستم پا شم اینقدر که درد داشتممنشی دوبار صدامون زد .دکتر یه خانوم مسن ولی خوشتیپ و مهربون بود ،سریع معاینه ام کرد تند تند دارو نوشت طبق معمول داشت سونو مینوشت که گفتم دو هفته پیش انجام دادم ولی ایشون گفتن بازم باید انجام بدم و جوابشو بیارم .خلاصه اومدیم بیرون تو سالن همه ی صندلیا پر بود مجبور بودم سرپا باشم سمانه رفت دارو بگیره .پهلوم اینقد تیر میکشید که میخواستم همونجا زار بزنم که خدارو شکر یه خانوم بچه شو گذاشت رو پاش صندلی خالی شد گفت بیا بشین دختر جون سمانه با داروها برگشت فهمیدم آمپول دارم 💉منشی گفت منتظر بمونین شلوغه سمانه گفت مریضمون خیلی درد داره میشه یکاری کنید زودتر امپولشو بزنه گفت نمیشه همه مریضن شلوغه باید صبر کنین😑 همه با کیسه داروها شون منتظر تزریقات بودن از جیغو داد بچه ها موقع زدن امپول سردرد گرفتم 😣چه خبره بابا!.تو سرو صدای بچه ها یهو یه صدای بم شنیدم .هی میگفت نمیام ولم کن کنجکاو! شدم چشما مو باز کردم ببینم چه خبره .همون پسری که جاشو داده بود بهم داشت با مریضش سرو کله میزد ببرتش تزریقات !هی میگفت نمیام .دستشو میکشید مثل بچه ها میگفت نمیام نمیام بریم از اینجا 🙄😳 واقعا عجیب بود !تا حالا از نزدیک با همچین صحنه ای مواجه نشده بودم پسره ی گنده میترسید امپول بزنه😄 منشی هم مدام میگفت زودتر برین داخل شلوغه همه نوبت دارن بقیه رو معطل نکنین ولی طرف مگه حرف گوش میداد همراهش دید حریفش نمیشه گفت فعلا نوبتمونو بدین به نفر بعدی تا راضیش کنیم منشی هم رو به من گفت شما که حالت بده برو تو منم از خدا خواسته فورا رفتم داخل دیدم ای وای اتاقه خیلی کوچیکه کلا دو تا تخت داره که یه اقا و یه خانوم زیر سرم بودن پرده هم نداشت کلا .اخه این چه وضعشه !یه پرستار اقا هم اونجا بود .دیگه داشتم میمردم از خجالت و درد .و برام سوال بود کجا باید بخوابم تخت که نبود گوشه ی اتاق یه پرده بود حدس زدم باید برم اونجا ولی هر چی فکر میکردم نمیتونستم قانع بشم آقا بیاد امپولمو بزنه🥴 که همون پرستار اقا دید اونجا بلاتکلیف موندم پرسید امپول داری یا سرم؟ گفتم هر دو گفت خیله خوب برو اونجا دراز بکش اول امپولتو بزن تا تخت خالی بشه برای سرم .خجالت میکشیدم اعتراضی بکنم برای همین رفتم سمت همون پرده گوشه ی اتاق و دیدم بله یه تخت هست اینقد اونجا تنگ و کوچیک بود که نفس ادم میگرفت نمیشد هم درست بچرخی با کلی فکرو خیال که چطوری از پرستار اقا امپول بخورم منتظر رو تخت نشستم .گریه ام گرفته بود دیگه🥺پهلوم تیر میکشید نمیتونستم بشینم برای همین خواستم دراز بکشم که پام خورد به پرده نزدیک بود بیفته .کم مونده بود سکته کنم 😨😱 که صدای پا شنیدم داشت می اومدم سمت من یهو هر چی استرس تو جو بود اومد تو وجودم نکه از امپول بترسمااا فقط خجالت میکشیدم.نگران اون پرستار اقا بودم 😥که یهو دیدم عه منشی اومد از خوشحالی یه لبخند اومد رو لبم با اون حالم😍گفت داروهاتو بده .زود اماده کرد .منم دمر خوابیدم اومد شلوارمو آماده کرد امپولو زد از درد پام تکون خورد😖 گفت اروم باش تکون نده ولی خیلی درد داشت .بعدی هم زد خیلی میسوخت گفتم آی تروخدا یواشتر 🥺جاشو پنبه گذاشت شلوارمو روش بالا کشید پام فلج شد کلا بی حس شده بود گفت بلند شو بیا سرم تو وصل کنم ولی نمتونستم پا شم یکم همونجا موندم که باز منشی اومد گفت زودتر بلند شو بقیه تزریق دارن .داشتم به زور خودمو از تخت میکندم که یهو صدای دادو هوار بلند شد زودتر از پشت پرده اومدم اینور دیدم همون پسری که جاشو داده بود بهم با دو نفر دیگه دست مریضشونو گرفتن دارن به زور میارنش پسره هم هی داد میزد نمیخوام ولم کنید نمیام منشی بهم گفت بیا بخواب سرمتو وصل کنم یکی از تختا خالی شده بود و خداروشکر خبری از اون اقا که قبلا زیر سرم بو نبود .با خیال راحت رفتم رو تخت یهو دیدم همون پسره با سرعت دوید از تزریقات بره بیرون که دوستاش باز گرفتنش و کشون کشون بردنش پشت پرده همینطور که پرستار سرم برام وصل میکرد داشتم اونارو تماشا میکردم اصلا درد سرم رو نفهمیدم 😅😄سمانه هم اومد پیشم داشتیم از خنده میمردیم 😂پرده رو برداشتن چون اونجا برای سه چهار نفر ادم جا نداشت.پرده رو که برداشتن جا باز شد پسره رو دوستاش با زور خوابودن رو تخت طفلی هی دادششو صدا میزد که ولش کنن دلم سوخت 🥺 ولی از حق نگذریم صحنه ی تماشایی بود😁اون پرستار اقا هم داشت با خونسردی تماام امپول اماده میکرد و سرو صدا کوچکترین تاثیری روش نداشت!پسره دیگه داشت خیلی التماس میکرد دیگه دوستاش دست از خندیدن کشیدن شروع کردن دلداری دادنش که درد نداره بابا بیخیال نترس با اینکه سه نفر گرفته بودنش تا پرستار اومد سمتش همه رو کنار زد میخواست در بره که دوباره خوابوندنش مثل بچه ها دستو پا میزد پرستارم میخندید که اقا چیزی نیست نکن اینطوری .اینجا مریض خوابیده قول میدم آروم بزنم صداتو بیار پایین 😂یهو چنان نعره ای زد که قلبم ریخت دیگه نمیتونستم بخندم حالم داشت بد میشد قلبم تند تند میزد😰 .دلم میخواست زودتر از اونجا برم انگار داشتن سرشو میبریدن فقط داد میزد دستو پاهاشو گرفته بودن کاش دهنشو هم یکی میگرفت اینطوری داد نزنه مریضا بترسن 😑دست سمانه رو فشار دادم سمانه تازه متوجه من شد ترسید گفت وای کژال چرا رنگت پریده ؟الان میرم برات آبمیوه بگیرم گفتم نمیخواد فقط پیشم بمون😢 .بلاخره بعد چند دقیقه جنگ جهانی تموم شد پسره با رنگ و روی قرمز از تخت بلند کردن داشت به دوستاش فحش میداد و گریه میکرد دوستاشم هی میخندیدن شاید باورتون نشه ولی داشت مثل بچه های دوساله هق هق میکرد 🙄دوستاش میخواستن کمکش کنن نمیزاشت😂طفلی لنگ لنگان از تزریقات رفت بیرون پشت شلوارشم خونی شده بود😄منو سمانه نمیتونستیم جلوی خنده مونو گرفته بودیم یکی از اقایون معذرت خواهی کرد بابت اون سرو صدا ها .منم حالم بهتر شده بود سرم تموم شد مامانم زنگ زد گفت نمیخواد بیای کارگاه برو خونه استراحت کن ناهارم یه چیزی درست کن بابات میاد خونه گشنه نمونه .اخه اگه ناهار درست کنم چطوری میشه استراحت کرد؟!😐 خدارو شکر حالم بهتره سمانه هم اومد کمکم ناهار و اماده کردیمممنون که خاطره مو خوندین

خاطره امید جان

پزشکی فقط اون قسمتش که بایدخودت برای خودت طبابت کنی🫠امیدم، واقعا اسمم امید نیست ولی امیدوارم امید باشیم براهم.یه خاطره اومدم تعریف کنم کوتاه چون جالب بود وچالش برانگیز.یه پسربچه خیلی مامانی وخوشگل با خونوادش اومدند اورژانس خیلیم مث اینکه پرستارتریاژ معطلشون کرده بودونگران بودندبه گفته مادرش بچه سینش خس خس میکرده گریه میکرده و یهویی نفس کم میارهخلاصه به باباش گفتم بشین روی صندلی بچه روبگیرتوبغلت من بتونم معاینش کنمعطسه؟نهسرفه؟نهخس خس سینه؟نداشتحلق وگلو ملتهب؟نهدل درد؟نه!عفونت گوش؟نه....؟نه......؟نهیعنی چی!؟مشکلش چیه پس؟ چراانقدربیقراره!؟واقعا نمیدونستم چشه بی تعارف مونده بودم اصن چیکارکنم.ناامیدداشتم نگاش میکردم و به فکراین بودم که بفرستمش پیش متخصصهمینطوری با چانه کش اومده داشتم نگاشمیکردم.حس کردم بایه طرف بینیش نفس میکشهیهو مث ارشمیدس تومغزم یه چیزی گفت یافتم!به باباش گفتم سر بچه رو بگیرعقب سمت خودتپن لایتوبرداشتم دیدم چیزی مشخص نیستبااسپکلوم معاینش کردم دیدم بلهیه چیزی تودماغشه . به مامانش گفتم دست وپاهاشوبگیره پدرشم سرشوگرفت بالا و با پنس یدونه کفش دوزک اهنربایی پر از ترشحات بینی که هممون داریم ازتودماغش کشیدم بیرون😂 و اون لحظه قیافه هامون دیدنی بودازین کفشدوزک هاهست به درب یخچال میزنیم سایز بندی داره این کوچیکترینشو کرده بودتودماغش🐞خیلی کیس جالبی بودبرام نفس کشیدن راحت بچه روکه درلحظه دیدم خستگیم دررفتکیسای اینطوری جالبه ولی حساسم کردهنمیتونم باهرعلایمی بدون معاینه سریع نسخه بنویسم وبگم بسلامتگاهی وقتا عصبی میشم وقتی برای یه معده درد درخواست ای سی جی میکنمهم وقت گیره هم برای مریض هزینه دارهولی دلم قرص میشهراستی من برگشتم اورژانسفیلدزیبایی خیلی خوبه خیلی شیک ومجلسیه.حتی طرز لباس پوشیدنم فرق داره.اسکراب جدیدمومیپوشمراستش فکرمیکنم حتی یه ادم دیگه ام.حتی شخصیتم حتی اخلاقم متفاوته.حتی حساب بانکیمولی اورژانس باهمون روپوش سفید سادهحس میکنم قشنگ ترم.اما اینم بگم که این حرف الان میزنم که آفم و۴_۵ساعت خونه خوابیدم واخلاقم خوبه🌚احتمالا نصف شب های کشیک یه ادم دیگه بشم.امامیدونی حس درونی مهمهحس مفیدبودنحس پزشک بودنحس ....توچی فکرمیکنی؟تایم امتحاناته یاشایدتمام شده دقیق نمیدونمتو داری برای چی تلاش میکنی!؟ راه درست رفتی؟ دلت قرصه به مسیر؟ حست چی میگه؟برام بنویسامید

خاطره بیتا جان

سلامبیتا هستمخاطرم مربوط به همسرمه که همیشه فکر میکنه کمبود ویتامین داره و برعکس من خیلیم از امپول استقبال میکنه و دوس داره 😐چند وقت پیش دیدم از یخچال نروبیون برداشت درحال اماده کردنش شد گفتم اخه چرا اینقد این امپولو میگیریو راه به راه میزنی شاید بدنت اصلا نیاز نداره گفت نه حجم کاریه من زیاده حتما بدنم نیاز داره گفتم خب قرصشو بخور گفت امپول راحتتره خودش مشغول اماده کردن امپول شد منم سرم تو گوشیم بود گفت بیا تو اتاق برم روتخت دراز بکشم برام بزن گفتم خودت بزن دیگه من دوس ندارم ،گفت بیا دیگه عشقم دست تو سبکه،رفتم پیشش همسرجان اصلا نمیترسه از امپول اما خب همه میدونن نروبیون درد داره و خب همسرمم دردش میگیره فقط گفت اروم اروم تزریق کن تا کمتر اذیت بشم گفتم باشه لباسش رو درست کردم اول محل تزریق رو کلی پد الکلی کشیدم مدامم فوت میکردم که مثلا خنک بشه کمتر درد بگیره😂نمیدونم چرا حس میکنم اینجوری شاید حواسش پرت شه کمتر درد بکشه بعد چندبار انگشت اشاره‌مو تو قسمتی که میخواستم امپولو تزریق کنم فشار دادم😁امادگی های لازم قبل تزریق😂کاملا من دراوردی😂بعدم سوزن رو مثل دارت فرو کردم اروووووووم تزریق کردم گفت اخ😐دستمو گذاشتم کنار جای تزریق شروع کردم اطرافش رو ماساژ دادن چون به گرمای دستم همیشه واکنش مثبت نشون میده😁اینبارم همون شد و کلا متوجه بقیه تزریق نشد وقتی تموم شد اومدم لباسشو درست کنم دستمو برداشتم گفت مگه تموم شد عشقم؟ گفتم بله تموم شد گفت دستات معجزه‌س اصلا متوجه نشدم،گفتم خداروشکر ولی دستایه تو دقیقا برعکس هروقت امپول زدی افلیجم کردی😂و...

خاطره ساره جان

سلام بچها من همسر سهردارم اگه بشناسید . چون خیلی وقته که از خاطر رفته و ممکن شما من رو هم به یادتون نیاوریدمن ساره هستمخاطرات خوبی داشتم با سهردارهمسرم صبر زیادی داره که با مشکلاتم میسازهبعد از ازدواج با من والدینم خیلی با سهردار مخالفت کردند ولی بازم زندگی مان را ساختیم برای اینکه هیچ شک و شبه ای به وجود نیاد بهم قول دادیمولی پدرم به او میگفت ارازل اوباشاون قبل از ان زمانی که با من اشنا شود کمی به دنبال دردسر و هیاهو و شر میگشت ولی در اصل باطنش ان گونه نبود .خداروشکر به هم رسیدیمولی من مدتی عادت های ماهانه ام بهم ریخته بودو دیروز به یک ماما مراجعه کردم و او گفت یک سونوگرافی باید انجام بدی بعد از سونوگرافی گفتنشما مبتلابه تنبلی تخمدان هستید و من واقعا حال بدی داشتم به قدری که گریه میکردمولی سهردار بخاطر اتفاقات اوایل ازدواج محکم شده بود و هیچ بیدی اورا نمیلرزاندووقتی که شنید از چهره معصوم ارامش نمایان بود که بسیار ناراحت است دکترم گفت با دارو برطرف میشود و این جای خوشحالی بود غممان را کاهش میداد .و بیشتر دارو های تجویزی تقویتی است چون بدنم ضعیف و این هم عامل میشود و فقط یک تزریق داشتم و دیگر تزریقی ندارم .(ارزو میکنم هرجایی که هستید شاد و خوشحال و بی هیاهو و دردسر باشید

خاطره فاطیما جان

سلام به همگیفاطیما هستم.امیدوارم حال‌ شما خوب باشه و ایام براتون شیرین بگذره.اول یه چیزی بی ربط به کانال بپرسم ازتون؟!اینکه شما هم خیلی دل رحمید؟خیلی دلسوزین برای بقیه؟خیلی برای بقیه ناراحت میشید؟اونقدری که مثل من خودتون رو ممکنه یادتون بره؟چیه این قلب آدم که همه ی حس های دنیا توش جمعه؟!بگذریم😅چندوقته هرچیزی میخواستم بذارم قدیمی محسوب میشد و حافظه ی من هم که عین ماهی و بی انصافی میشد با تحریف بنویسم.نمیدونم من رو چقدر میشناسید یا نه ولی اگه مایل بودید یکی دو تا نوشته ی قبلم رو بخونید، دستتون میاد کی ام😅چندوقت پیش(که برای حفظ سکرتی نمیگم😂چون همیشه توهم اینو دارم که از آشناهام کسی تو این چنل هست و میخونه و میفهمه منم)که البته محتواش مهم نیست اینکه من اینجا با فراغ‌ بال می نویسم از احساسات واقعیم در صورتی که در ظاهر اینجور نشون نمیدم چون آدم خجالتیم،این معذبم میکنه😅داشتم میگفتم که چندوقت پیش اتفاقی برای یه مراسمی خانوادگی دعوت شدیم یکی از شهرهای نزدیک شهرمون.پیام دادم خبری به علیرضا گفتم که گفت ما هم دعوتیم😅از لحنش معلوم بود که تمایلی به اومدن نداره ولی با اصرارهای من قبول کرد که بیاد.با اینکه کلی استرس داشتم که قراره خانوادگی همو ببینیم.قبلش بگم من این روزها باشگاه رو بعد از چندین سال،شروع کردم،با اینکه پاره شدم از چند جهت😂و کلی سوتی دادم این چندوقت ولی خب الان دیگه راه افتادم و با علاقه میرم.از دیروزش،چون یه حرکت خفن من دراوردی زدم تو باشگاه،کتف و گردنم رو نمی تونستم بیشتر از چند سانت تکون بدم،گفتم میخوابم صبح بیدار شدنی حتما خوب میشمروز مراسم هم مثل این ندید بدیدها😅چون مامان بابای علیرضا هم بودن ساعت ۶ بیدار شدم خودمو آماده کنم.فاکتور می گیرم از اینکه به مرگ می تونستم تکون بخورم و اگه بخاطر وجود علیرضا نبود امکان نداشت برم😅از جزییات رفت و امد بگذریم تا رسیدیم شهر مورد نظر،لباس ها و وسایلمون رو گذاشتیم خونه ی یکی از آشناها و رفتیم سمت اون محلی که باید می رفتیم.هرچی نزدیک تر میشدیم انگار قلبم توی معده ام میزد از بس استرس داشتم.که البته از خدا میخوام از این استرس قشنگا به همتون بده❤️به وقتش😅🥹تا دیدیمشون و مامان باباها احوالپرسی کردن منم نهایت ادب و ظرافت خودم رو گذاشتم کلهم از همشون دل ببرم😂😂😂(شوخی می کنم)اون تایم مراسم پیش هم نبودیم ولی از دور یه وقتایی با چشم و ابر‌و تبادل اطلاعات می کردیم.دم دمای عصر بود که به تعارف یکی از آشناهامون قرار شد شب بریم خونه ویلاییشون که یه مقدار خارج از شهر بود بمونیم،باباها مشغول حرف زدن بودن حوصلم سررفته بود به بهونه ی لباس هایی که گذاشتیم خونه ی یکی از دوستان،خواستم برم که مامان گفت شلوغه میترسم رانندگی کنی و اینا😄مامان علیرضا گفت خب علیرضا ببرش😄دیگه چی از خدا میخواستم،مجوز علنی و خانوادگی بهمون داده شده بود😂رفتم دم ماشینشون منتظر ایستادم تا اومد خیلی جلوی خودمو گرفتم بغلش نکنم😌💔تا اومدم بشینم یه آخی گفتم و نشستم گفت چیه گفتم هیچی.توی مسیر هرچی حرف میزد من روبرو رو نگاه میکردم،داشت درمورد متخصص بیهوشی بیمارستانشون و درآمدش و اینکه کفش بریده بود وقتی فیش حقوقیشو دید حرف میزد که وسطاش پرسید تو چرا منو نگاه نمیکنی؟!اروم سعی کردم بچرخم گفتم هیچی والا!فقط بدنم گرفته.یجوری تعجب زده پرسید چرا بم نگفتی،که پرام ریخت.اروم گفتم خب مهم نبودگفت یه سر داری روبرو رو نگاه میکنی!کی تاحالا اینجوری؟!گفتم از دیروز صبح که باشگاه بودم.باحالت تاسف نگام کرد:چرا عادت کردی درد رو تحمل کنی؟چیزی نگفتم چون باز بحث پیش میرفت سمت حرفای همیشگی که چرا حواسم به خودم نیست و اینا😄خندیدم گفتم اوکیه دکتر،خوبمگفت قسم بخور😅وقتایی که میخواد حرصم بگیره اینو میگه!گفتم قطع شو تو ،میخوام من کانکت شم آهنگ بذارم صرفا برای پرت شدن حواسش.لباسارو برداشتیم برگشتنی گفت گشنت نیست تو؟همیشه ی خدا خودش میخواد بخوره😅گفتم یه شیک پینات بخری میخورم.رفت که بخرهتو فکر و حال خودم بود که زد به ماشین گفت بیا بیرون.تا اومدم بچرخم دستگیره در رو بگیرم آخم دراومد چشام مچاله شد از گردن دردگفت نمیخواد الان میگیرم میام تو ماشین.تا نشست تو ماشین گفت اینجوری شب هم نمیتونی بخوابی،من نمیدونم چه اصراری داری درد بکشی!گفتم من تازه یه روز و نیمه اینجورم،خودش خوب میشه،جواب ندادبا دلخوری گفتم تو میخوای سر هیچ،‌من امپول بزنم.نگامم نکرد😅از خونسردیش داشت دلم میشکست😂چشامو بستم خواستم سرمو تکیه بدم به صندلی از گردن درد واکنش نشون دادم گفتم آخیه نگاه تاسف انگیزی بم کرد🤣گفت عین ربات تکون میخوری،اومدیم خوش بگذرونیم.چشام بسته بود چیزی نگفتمماشینو روشن کرد خیالم راحت شد که داریم میریم.داشتم تو دلم حساب کتاب میکردم که الان که من ناراحتم،تقصیر کدوممونه😅❤️دیدم نگهداشت ماشینوچشامو آروم باز کردمنگام کرد به زور و درد سرمو بلند کردمگفت اگه الان بریم دیگه راه برگشت نداری،شب هم بهت خوش نمیگذره نمیتونی برقصی!😄حس کردم دردش کشیده به قفسه سینمگفتم خب لااقل امپول نه!یه چیز دیگهحوصله بحث نداشتم و حس میکردم ادامه بدم اشک میاد تو چشمام.گفتم کی گفته چون تو دکتری من همیشه و هرجا باید آماده باشم که توی هر شرایطی آمپول بزنم؟داری سواستفاده میکنی🥲😅داشت دقیق نگام میکرد تا صحبتام تموم شد گفت میزنی راحت میشی و رفت بیرون!اینجوری شدم😳مامانم زنگ زد بیچاره استرس گرفته بود گفت چرا دیر اومدین.بهش نگفتم چیزی😅اومد علیرضا نایلون رو گذاشت رو پاماعتراضی گفتم علیرضا این چرا اینقده؟!گفت درد نداره اونقدادامه داد پرسیدم یه کلینیک جلوتر هست میریم اونجا.از اینکه اینجور خوشگل کرده هم داشتم میرفتم آمپول بزنم حرصم گرفته بود😂دیگه سِر شدم بابت این موضوع تکراریرندوم مثل همیشه پرسیدم نمیشد تو سرم زد؟پشماش ریخت از سوالم😅خب من چه میدونم😅کلافه داشت نگاه میکرد کلینیکه رو پیدا کنه،گفتم من یکیشو میزنم فقط!گفت خودش یکیه.نایلونو باز کردم گفتم دو تا سرنگ بزرگهگفت ولی یه آمپوله.یهو طی یه ایده ی احمقانه گفتم عه کلینیک😂گفت احسنتنگه داشت اومدم باز بچرخم دیدم واقعا حرکت واسم سخت شده و دارم بدتر هم میشمولی از استرس قیافه آمپوله،نشیمنگاهم از الان منقبض بود😁رفتیم تو چسبیده بودم به علیرضاخانومه کد ملی و این چیزارو پرسید و گف برید تو.پاهام سست بود از استرسکیفمو دادمش و قهرطوری رفتم توی اتاق.کسی نبودپرده بین تختا نداشت و حرصم گرفته بوداولی رو که به بیرون دید نداشت انتخاب کردم نشستم روشو به بخت بلندم فکر میکردم که چنین روزی که کلی خیال پردازی کرده بودم درموردش و ذوق داشتم،الان چجور شد که نشستم رو تخت تزریقاتی.خانومه با عجله اومد توسلام کردمدست خانومه رو که دیدم سرنگ به اون بزرگی رو درمیاره،روح از بدنم میرفتدردشو داشتم حس میکردم😅به سختی داشتم دراز می کشیدمپرسیدم خانوم الان کسی نیست ایراد نداره همسرم بیاد تو؟😂بدون اینکه نگام کنه گفت نه طوری نیستاز تخت اومدم پایین و دم در دیدم سرش تو گوشیشه رفتم کنارشبا تعجب پرسید تموم شد؟کفتم نه بیا تو پیشم،کسی نیستدستشو گرفتمخیلی با تردید داشت میومدگفتم بخدا از خانومه پرسیدم.رفتیم تو سلام کردخیلی سعی کردم لوس طور رفتار کنم 😂خوابیدم با هر دردی که بودخانومه پرسید قبلا زدی ؟گفتم نهاومد بالا سرمدست بردم شلوارمو از یه طرف پایین کشیدمخانومه سمت مخالفم ایستاد و هر دو طرفو کشید پایینپشمام ریخت حتی از علیرضا هم خجالت کشیدم اونجورخودمو سفت گرفتمخانومه زد رو پام گفت چه جونی داری با بدن درد سفت هم میکنی!😂داشتم به غلط کردن میفتادم که به علیرضا گفتم بیادداشتم تصور میکردم که حتما الان داره در و دیوار رو نگاه میکنه پد رو رو پام کشید سرمو هل دادم بین دستامفکر میکردم قراره خیلی رمانتیک دستمو بگیره علیرضا ولی انگار نه انگار اونجا بود.ورود سرنگ رو حس کردم تکون خوردم دیدم علیرضا دستشو گذاشته رو کمرم گفت آرومداشت درد میگرفت کم کمراستش رو بگم درد خیلی زیادی نداره ولی چون زیاده حجمش دردش متوسط ولی مدت زمان طولانیهیهو حس کردن داره سریع تر پمپ میکنه حس ضعف بهم دست داد گفتم آخ!علیرضا دستشو رو کمرم تکون دادخانومه پنبه رو گذاشت آمپولو بیرون کشیدگفت نگهش دارتا اومدم تکون بخورم دستمو ببرم دیدم علیرضا انگشتشو گذاشته رو پدو برداشتبلافاصله اون طرفو پد کشید خودمو آماده کردمگفت شل کن نذار دردت بیادنفس کشیدم که زدحس کردم بیشتر درد دارهشاید چون سمت چپم بوداز درد مداومش کلافه شدم کفتم آخ آخ!حس کردم سست شد پاهامکشید بیرون یه شوکی بم وارد شد ولی تکون نخوردمانصافا درد نداشت اونقد.با دستش پد رو محکم نگه داشت علیرضا دو طرف شلوارمو کشید بالااومدم تکون بخورمگفت چند ثانیه بخوابخجالت میکشیدم ازش😅نمیدونم چرابلند شدم شلوارمو درست پوشیدم و لباسامو مرتب کردمضعف کرده بودم از گردن درد وسنگینی جای آمپول هاگوشه آستین علیرضا رو گرفتماومدیم بیرونعلیرضا تشکر کردمنم تشکر کردممثل بچه هایی که با ماماناشون میرن دکتر 😅نگام کرد گفت چرا رنگت اینقد پریدهاعترافی گفتم نه خیلی هم درد نداشت.گفت اگه میدونی ضعف کردی برات یه چیز شیرین بگیرمگفتم‌نه بریم مامان هم زنگ زده.خلاصه که رفتیم و بعد از دو سه ساعت نفهمیدم چجور ولی کم کم خیلی بهتر شدم.مرسی که خوندید خیلی بهم لطف داشتید توی منشن های نوشته های قبلیم.مراقب خودتون باشین.❤️

خاطره دانیال جان

سلام وقتتون بخیر من دانیال هستم ۲۸ ساله و پزشک عمومی دو روز پیش وقتی داشتم در تلگرام کانال های پزشکی پیدا میکردم با کانال شما اشنا شدم و بعضی از خاطره های اخیر و تعدادی هم خاطره های سال ۲۰۱۸ و ۲۰۱۹ خوندم که البته احساس میکنم تعدادی تخیلی و فانتزی های ذهن نویسنده بود چون ما پزشکا برای ساده ترین مریضی مثل سرما خوردگی ۱۲ تا امپول که پنادر و پنسیلین ۸۰۰ وسفتریاکسون و... همزمان برای فرد تجویز نمیکنیم که اگر هم تجویز کردیم همزمان تزریق نمیکنیم و بازهم بی ادبی نکرده باشم شما به دل نگیریددلیل اینکه خواستم خاطره براتون بنویسم اینه که الان ۸ صبح و بنده در درمانگاه بیکار هستم و خدا رو شکر مریضی اینجا نیست بنده در یکی از شهر های استان اذربایجان غربی زندگی میکنم و اصالتا کرد هستم ♥️خاطره بنده برمیگرده به یکسال پیش که تازه درسم تمام شده بود و در یک درمانگاه شبانه روزی کار میکردم دی ماه بود و من شیفت شب بودم و ساعت ۳ اخرین مریض رو هم ویزیت کردم و بعد رفتن مریض سرم رو روی میز گذاشتم و تصمیم گرفتم تا پایان شیفتم اگه مریضی نبود بخوابم حدود نیم ساعتی یا کمی بیشتر خوابیده بودم که با صدای در از خواب پریدم یه دختر خانوم ۱۷ ساله با پدر و مادر و برادر کوچکش اومدن تو از قیافه دختره معلوم بود که اون مریضه سلام کردم و گفتم بفرمایید بشینید دخترخانوم نشست رو صندلی بیمار و گفتم که چیشده مادرش شرح حال داد که داره تو تب میسوزه دیروزم بردیمش دکتر خوب نشده که هییچ بدتر شده معاینش کردم تب بالایی داشت و انفولانزای بدی گرفته بود پدرش گفت اقای دکتر بیزحمت یه چیزی بدید بهش زود خوب بشه امتحاناتش شروع شده گفتم چشم و داشتم نسخه شو وارد سیستم میکردم که دختره صدام زد گفتم بله.. معلوم بود خجالت میکشه حرفشو بگه چون من من میکرد گفتم راحت باشید گفت میشه امپول ننویسید اینقدر مظلوم گفت که دلم به حالش سوخت و ۴ تا پنیسیلینی که واسه ۱۲ساعت یکبار براش نوشته بودم و پاک کردم بجاش یدونه ۱۲۰۰ تجویز کردم و بهش گفتم نگران نباش فقط یکی عضلانیه بقیش واسه میره تو سرم حالت بده هم سرم رو بزن و هم امپولت رو حتما تزریق کن با ناراحتی نگام کرد و تشکر کردن و رفتنمنم سرمو بازم گذاشتم رو میزو بازم خوابیدم که با سرو صدایی که میومد بیدار شدم صدای گریه میومد تعجب کردم و فوری رفتم بیرون و گفتم چیشده که اقای فلانی(یادم نیست اسمشون رو) پرستار گفتم این دختر خانوم نمیزاره امپولش رو تزریق کنیم به دختره نگاه کردم دیدم داره گریه میکنه و مادرش هم سرزنشش میکرد و میگفت ابرومون رو بردی رفتم پیششون و گفتم چیشده که مادرش گفت اقای دکتر سرمش رو زده الانم راضی نمیشه امپول رو بزنه ببخشید شمارو هم زابه راه کردیم گفتم نه خواهش میکنم و رو به پرستار کردم و گفتم تست انجام دادید که گفت بله مشکلی نیسترو به دختره کردم و گفتم دنبالم بیا و وارد اتفاق تزریقات شدم اون دختر خانومم که اسمش شیما بود اومد تو رو بهش گفتم بخوابید رو تخت گفت چرا گفتم امپولتونو بزنم دیگه نگران نباشید اروم میزنم گفت نه توروخدا داروهامو میخورم اگه خوب نشدم میام میزنم به خدا گفتم نه بخوابید یدونه بیشتر نیست کمی مقاومت کرد دید فایده نداره رفت سمت تخت ۱۲۰۰ درد داره به مادرش گفتم بیاد تو تا در اگه تکون خورد نیروی کمکی داشته باشمامپولو اماده کردم مادرش شلوارشو یکم داد پایین رفتم بالا سرش گفتم تند تند نفس بکش یه لحظس فقط پنبه رو محله تزریق کشیدم و با دستم توده درست کردم و نیدل رو فرو کردم تکون خورد با یه دستم کمرش و گرفتم و به مامانش اشاره کردم پاشو بگیره و تزریق کردم صدای گریه اش بلند شد گفتم گریه چرا الان تموم میشه نفس بکش تا اخر تزریق گریه کرد اخراش دیگه داد میزد که از خیر نیم سی سی گذشتم کشیدم بیرون و به مادرش گفتم پنبه رو روش نگه داره بعد پنج دقیقه از اتاق تزریقات اومدن بیرون و مادرش با لبخند و دخترش با گریه تشکر کردن و رفتن تضاد جالبی بودمن تنها درسی که کمتر از بیست میگرفتم در طی چند سال تحصیلی انشا بود اگه نوشتم به دلتون ننشست منو ببخشید اولین و اخرین نوشته مندانیال♥️

خاطره حسین جان

سلام 😐حسینم 15 تهران..خاطره 12 که نه مربوط به منه نه تاراخاطره مربوط به دوستم عاطفه میباشد 🫠(بد فکر نکنید لطفاً 😂)بدون مقدمه شروع میکنمآقا ما برای عید اومدیم بریم پارک سه نفرهمن و عاطفه و حسام (دوستم)به عاطفه گفتم بره به مامانش بگه که میخوایم بریم پارک ببینه اجازه میده یا نهشب عاطفه پیام داد و گفت اوکیه و میتونه بیادمنم با حسام حرف زدم و گفتم با خودش پول بیارهفردا صبح ساعت 11 رفتم حسام رو صدا کردم ، بعدش رفتم عاطفه رو صدا کردم و به مامانش گفتم که ما حدودا ساعت 5 بر میگردیممامانش هم گفت باشه و یه ماشین گرفتیم رفتیم پارک جوانمردانرفتیم اول یه جا پیدا کردیم بساط کنیم 😐😂چادری که حسام آورده بود رو باز کردیم و وسایل رو چیدیم توبعدشم به حسام گفتم بره غذا بگیره (ساندویچ سرد) و یکمم خوراکیعاطفه هم باهاش رفت که کمک کنه یکممن موندمو چادر 😐بعد دیدم همه دارن مث چی با دوچرخه رد میشنبعد اینور اونورو نگا کردم دیدم دوچرخه اجاره میدن🙃بعدش برنامه چیدم برای خودم که بریم دوچرخه بگیریماومدن و بهشون توضیح دادم راجب دوچرخه و موافقت کردنغذا رو خوردیم ، خوراکی ها هم خوردیم یکمشوبعدش یکم رفتیم پارک رو گشتیم که حدودا ساعت ۲:۳۰ شدبرگشتیم یکم استراحت کردیم تو چادرو بعد نیم ساعت پاشدیم رفتیم سمت اون مکان برای اجاره‌ی دوچرخهده دقیقه صبر کردیم تا دوچرخه ها بیاد😐سه مدل دوچرخه داشتن- افتضاح : ۲۰,۰۰۰ ساعتی- معمولی : ۵۰,۰۰۰ ساعتی- حرفه ای (ویوا . پلیس . اورلود ) : ۸۰,۰۰۰ ساعتی(قیمت دقیق یادم نیس ولی فکر کنم اینجوری بود قیمتا)یه ساعته گرفتیم و گوشیامونو دادیم بهشون😐(گفتن باید یچیزی رو گرو بزاریم پیششون😐😂)اینبار من دادم پول همشو (هر سه نفر رو من حساب کردم)چون غذا رو حسام گرفتهمه‌ی ویوا انتخاب کردیم چون من گفتم دوچرخه‌ی خوبیهسوار شدیم و رفتیم گشتیمیه قسمت دیگه از پارک رفتیم و یه گروه خواننده و رقاص دیدیم که مردم رو سرگرم کردنهمینجوری که داشتن خوش میگذروندن و خوش میگذروندیم یهو آقا پلیسه اومد گفت پراکنده شید😐(چون رقاص ها حجاب نداشتن گفتن فکر کنم)اینا پراکنده شدن و بعد اینکه پلیس رفت دوباره اومدن😐😂ما هم رفتیم دوباره برای ادامه‌ی گردشآقا کل این پارک رو افغانی ها احاطه کرده بودن انگار رفتی یکی از پارک های افغانستان (اصلا شک دارم پارک داشته باشن😂)بعد پررو پررو به همه زور میگفتن😐دیگه زمان دوچرخه داشت تموم میشدداشتیم برمیگشتیمتو راه برگشت یه افغانیه بی پدر همینجوری از رو به رو با دوچرخه میاد سمت دوچرخه‌ی عاطفهبعد عاطفه‌ی بنده خدا حول میکنه و میاد ترمز رو بگیره، اشتباه ترمز جلو رو میگیره و میوفته زمین و دستش به آسفالت کشیده میشه و پوستش میرهیکمم بریده میشه و خون ریزی میکنهاین افغانیه زد بغل مثل اسب خندید😐😐برگشتم گفتم بی ناموس مرض داری میبینی داریم رد میشیم از رو به رو میایگفت اون باید حواسش باشه به من چهاومدم برم سراغش حسام گفت تو برو پیش عاطفه، من میرم حسابشو میرسم (اونم نینجوتسو کاره ، هم باشگاهی هستیم ولی اون از من پایین تره دانش «من دان ۵ و اون دان ۲»)هیچی نگفتم سریع رفتم پیش عاطفه و حسامم با دوچرخه افتاد دنبال اون حیوون😐دیدم دستش خون ریزی داره یکمازش پرسیدم حالت خوبه؟گفت آره(مکالمه‌ی من با عاطفه با +«من» و -«عاطفه» نشون داده میشه)دیدم یکم داره گریه می‌کنه (گریه که نه.. اشک میریخت از چشماش یکم)خیلی غیر ارادی رفتم سمتش و لپشو بوس کردم و گفتم چیزی نیست نگران نباش-باشه🙁کمکش کردم که بریم تو چمننشستیم و دستشو نگاه کردموضعش زیاد بد نبود ولی بازم خون ریزی داشت و مشخص بود که درد داشت+نگران نباش الان حسام میاد میگم میره کیفمو میاره ، تو اون باند و گاز دارم، دستتو میبندم باهاش-باشه ، ببخشید اینجوری شد+عیب نداره مقصر تو نیستی که ، اون بی شرف مقصره که حسام حسابشو میرسهتکیه داد بهم و چشماشو بست(فکر کنم چون چشماش سیاهی میرفت و سرگیجه گرفته بود چشمشو بست)یکم بعد حسام اومد گفتم چی شدگفت هیچی انقدر دنبالش کردم که اونم حول کرد خورد جدول و افتاد دست و پاش زخمی شدخودمم یکم گرفتم زدمشگفتم نیاز نبود بزنیشا😐 ولی خب دمت گرمبعدش گفتم: داداش بی زحمت برو کیف منو بیار دست عاطفه رو ببندمگفت حله داداش الان میام منتا اون موقع هم عاطفه بهم تکیه داده بود و منم دستمو انداخته بودم رو دوششحسام اومدش و کیف رو آورد(آقا بگم که من کلا هر جا میرم، با خودم لوازم امدادی میبرم «باند، گاز، سرم شستشو و ...)کیف رو باز کردم، وسایل رو برداشتماول یکم با یه دستمال خون روی دستشو پاک کردم+ ممکنه موقع شستشو یکم دستت بسوزه ولی سعی کن تحمل کنی- اومیه دستمال دیگه برداشتم و یکم با سرم شستشو خیسش کردم اول دور زخمشو یکم شستم ، بعدش خود زخم رو شستم که یکم عضله‌ی دست عاطفه منقبض شد و چشماشو بست+ببخشید عاطفه ولی یکم تحمل کن ، زود تموم میشه- اوم باشه سعی میکنم+آفرینزخمشو کامل شستشو دادم و بعدش گاز رو گذاشتم رو زخم و با باند بستم دستشویکم داشت از چشمای عاطفه اشک میومد+گریه نکن دختر تموم شد-میسوزه دستم+ میدونم اولاش میسوزه یکم، صبر کن خوب میشه زود- باشهبعدش همونجا نشستیم من و عاطفهحسام رفت دوچرخه هارو پس داد (اول برای خودش و بعدش برای ما دوتا رو « با دوتا دست که نمیشه سه تا دوچرخه رو حمل کرد😐😂»)من به مامان عاطفه زنگ زدم (یه گوشی دیگه همراهم داشتم) و بهش گفتم ماجرا رو و کلی معذرت خواهی کردم که نتونستم مراقبش باشمگفت عیب نداره چیز خاصی نشده کهبعدش گفتم الان بر میگردیم خونه ، ببخشید بازمگفت نمیخواد بخاطر عاطفه برگردیدا ، اگه حالش خوبه بمونید هنوزگفتم نه نمیخواد دیگه برگردیم اونم گناه داره باید استراحت کنهخدافظی کردیم و قطع کردم-حسین ببخشید ، بخاطر من باید برگردیم خونه+این چه حرفیه میزنی دختر ، فدای سرت ، چیزی نشده که-من میتونم هنوز بمونما لازم نیست برگردیمیهو چشماشو محکم بست و یه آی خفیفی گفت+اوهوم دارم میبینم حالت خیلی خوبه+حسام میاد ماشین میگیریم بر میگردیم خونه-باشه ، ولی بازم ببخشیدبغلش کردم و گفتم عیب ندارهحسام اومد ، رفتیم سمت چادرحالا بیا چادر رو جمع کن😐😐فقط بلد بودیم بازش کنیم😂ده دقیقه داریم تلاش میکنیم این چادر رو جمع کنیم، نشد که نشدیه مرده اومد گفت بلد نیستین جمع کنید ؟گفتم آره اگه میشه کمک کنیدتو ده ثانیه جمعش کرد😑تشکر کردیم و حسامم ماشین گرفت یدونهرفتیم سوار شدیمعاطفه بهم تکیه داد و سریع خوابش بردپیشونیشو بوس کردم و سرمو گذاشتم رو سرشرسیدیمبیدارش کردمپیاده شدیم و از حسام خدافظی کردیممنم عاطفه رو تا خونشون همراهی کردم.. بعدش بازم از مامانش معذرت خواهی کردمبه مامانش گفتم بلدید باندشو عوض کنید؟😐در کمال تعجب گفت نه😐😂گفتم باشه پس من خودم امشب میام باند دستشو عوض میکنم، فردا هم بعد از ظهر بازم میام که عوضش کنمگفت باشه+خدافظ عاطفه ، مراقب دستت باش و اصلا بهش فشار نیار-چشم ، خدافظرفتم خونه ماجرا رو به خانواده توضیح دادمتارا اومد پرید روم گفت چرا منو نبردید بزنم اون پسره بمیره 😶پوکر نگاش کردم و گفتم لازم نیست خشونت به خرج بدی جکی چان 😐یه نگاه معنا داری بهم کرد و رفتشب شد، زنگ زدم عاطفه گفتم دارم میام که عوض کنم باندوگفت باشهرفتم خونشون و رفتیم تو اتاقش (خجالت میکشم وقتی جایی میرم تو حال بشینم 😐 اجتماعی نیستم)+ خب عاطفه یکم درد داره- واقعا ☹️؟+ نه بابا شوخی کردم نگران نباش-خیلی بدی 😐+😄😄باند دستشو باز کردمخواستم گاز رو بردارم گفت آی+ ببخشید ، یکم چسبیده شاید یکوچولو اذیت شی-عیب نداره فقط آروم انجام بده تو هم+چشم چشم 🙃+نگران نباش چرا باید کاری کنم دردت بیادبعدش گاز رو خیلی آروم از رو دستش برداشتمیکم با سرم شستشو زخمشو تمیز کردم ، این دفعه دردش نگرفت چون دستشو نه تکون داد و نه منقبض کرد عضله دستشوبعدش دستشو بستم+ به هیچ وجه به دستت فشار نیار، اگه شب دردت گرفت مسکن بخور، اگه دیدی باند خونی شده بهم زنگ بزن بیام دوباره ببندم دستتو- باشه+ من دیگه میرم ، تو استراحت کن- اومخدافظی کردمبه مامان و باباش هم گفتم که فردا بازم میام برای باند پیچی دوبارهو گفتم اگه درد داشت بهش مسکن بدنرفتم خونهخوابیدمساعت 1 شب بود یهو گوشیم زنگ خورد😐دیدم عاطفسجواب دادم-سلام حسین خواب بودی؟+اوم- ببخشید بیدارت کردم- میشه یه لحظه بیای خونمون+ چرا چی شده؟-دستم درد میکنه، قرص نداریم خونه ، باندمم یکم خونی شده+ آها باشه الان میام- مرسی ، منتظرمقطع کردممامان و بابامو بیدار کردم و گفتم دارم میرم خونه عاطفه اینا ، امشبم اونجا میخوابم که اگه چیزی شد پیشش باشم و حواسم باشه بهشگفتن باشه برواومدم برم یهو دیدم یه روح جلو در وایساده😐تو دلم یه بسم الله گفتم و دیدم نرفتگفت داداش..فهمیدم تاراس😂گفتم بچه مثل آدم بیا ترسیدم😐چی شده ؟گفت کجا میریگفتم میرم پیش عاطفه.. میخوای تو هم بیاباشه منم میامآماده کردمش سریع و خیلی زود رفتیم خونه عاطفه ایناسلام دادم و من و تارا رفتیم تو اتاق پیش عاطفه+سلام چی شدی باز ، چیکار کردی؟- سلام، هیچ کاری نکردم ، یهو دستم خیلی درد گرفت نگا کردم دیدم خون هم داره میاد (باند خونی شده)+ای بابا ،بزار برم آب بیارم یه قرص بخور اول- باشهرفتم آب آوردمتارا به عاطفه گفت خیلی درد داره دستت؟گفت آره میسوزهتارا هم خودشو زد به ناراحتی مثلا (ولی مشخص بود الکیه و ناراحت نیس😂)عاطفه قرص رو خورد + خب بزار دستتو باز کنم ، چون امکانش هست چسبیده باشه بازم ممکنه بسوزه بازم- باشهتارا ترسیده بود (از خون میترسه یکم) و با ترس داشت نگا میکرد😐گفت داداش برم بگم مامان بابای عاطفه بیان اینجا؟گفتم آره برو بگو ، بعد بگو قیچی و پارچه هم بیارن، یادم رفت بیارم خودمگفت باشهاومدنبعدش دست عاطفه رو باز کردم ،دردش نگرفت زیادپارچه رو برداشتم و یکم خونشو پاک کردمبعدش خیسش کردم و رو زخمش کشیدم ، یکم منقبض شدو بعدشم سرم شستشو رو ریختم رو یه طرف دیگه‌ی پارچه و زخمشو بازم شستم-آیی میسوزه دستم🥺+ببخشید عاطفه ، زود تموم میشهبعدش سریع انجام دادم کارو و دستشو بستمدیدم داره گریه میکنهو دوباره لپشو بوس کردم(این دفعه جلو خانوادش) و معذرت خواهی کردم بخاطر اینکه حواسم بهش نبود اون موقعدستمو انداختم رو دوشش و اونم تکیه داد بهم و سرش رو گذاشت رو شونمخانوادش بابت اینکه کمک کردم تشکر کردنبهشون گفتم امشب هم اگه اجازه بدید اینجا پیش دخترتون بمونم و حواسم بهش باشهگفتن نیازی نیست زحمت بکشیگفتم : آخه نگرانم میخوام حالش خوب شه زودگفتن باشه پس مشکلی نیستتشکر کردمعاطفه رفت جاش دراز کشیدمامان عاطفه هم جای من و تارا رو کنار عاطفه انداخت و رفت خوابید خودشمنو تارا هم دراز کشیدیمدست عاطفه رو گرفتم و ازش معذرت خواهی کردم-چرا معذرت خواهی میکنی، من باید تشکر کنم که کمکم میکنی و باید معذرت خواهی هم کنم که این وقت شب مجبورت کردم بیای اینجالبخند زدم و بهش شب بخیر گفتمو بازم تارا مثل جن اومد بالا سرم گفت: داداشی اومدی پیش عاطفه منو یادت رفت؟با خنده گفتم نه عزیزم تورو یادم نرفته عشق داداشاونم اومد سرشو گذاشت رو اونیکی دستم و خوابیدما هم خوابیدیمصبحش هم دوباره باند دست عاطفه رو عوض کردم و گفتم که امروز بعدازظهر باز کنه باند رو کلا-خودت نمیشه بیای؟+باشه خودم میام- مرسی+ خواهش میکنم🙃من و تارا رفتیم خونهبعدازظهر اومدم باند دستشو باز کردم و دیگه زخمش نیازی به بستن نداشتچند روز گذشت و دستش کامل خوب شد ولی بازم درد داشتیه چند روز بهش سر میزدم و مراقبش بودم......پایان..

خاطره محمدرضا جان

سلام دوستان عزیزمحمدرضا هستم و 29 از بندرعباس ( کاملا مستعار هستش )و منی که بازم خاطره ساز شدم ولی با چاشنی خاطره آفرینییه روز آمپولی دیگه دقیقا فردای روزی که نوروبین رو زدماولش دوستم بهم گفت که من خیلی بی جون ضعیف شدم یه مولتی ویتامین برام بگیر بعد تو آمپول زدنم بلدی گفتم آره چرا که نه برای همین گفت یه نوروبین خارجی هم پس برام بگیرگفتم باشه و کارت شو گرفتم و رفتم سمت داروخونهبراش گرفتم خودمم از صبح که بیدار شده بودم کمردرد بدی گرفته بودم رفتم بیمارستان خلیج فارس ظهر بود پزشک های شیفت صبح رفته بودن و نیم ساعت دیگه پزشکای شیفت عصر میومدنبرای همینم‌ برگشتم تا دوباره یه ساعتی دیگه برمخلاصه دوستم رو دیدم و دارو هاش رو بهش دادمگفت نوروبین الان وقت داری برام بزنی ؟گفتم آرهرفتیم داخل اتاقش و گفت من کجا بخوابم حالا روی زمین یا تخت ؟منم گفتم هر جا که راحت تریگفت خب بده من تا آماده اش کنمهمین که گفتم نمیخواد خودم بلدم و سرنگ و نیدل رو از توی کاورش در آوردم دیگه سر سوزن رو شکوند و داد دستممنم سریع کشیدمش داخل سرنگ و آماده اش کردم واسه تزریقگقتم بخواباونم خوابید ولی یه وری شد گفت تو را بخدا یواش بزنیامن ازت میترسم چون تا حالا بهم نزدیگفتم تو حالا بخواب نترسخلاصه خوابید و منم گوشه شلوارک و شورت شو با هم کشیدم پایینپنبه الکلی زدم دورانی کشیدماومدم آمپول رو فرو کنم یهو جاخالی داد گفتم اوووووو چخبرته صبر کن ببینم با دستم باسن شو گرفتم و فرو کردمگفت آخخخخخخآسپیره اش کردمشروع کردم پمپاژ کردنهمین که شروع کردم دیدم داره ميگه آیییییی آخخخخخ چه دردی میگیره لامصبیواش یواش براش تزریق کردم تا تموم شد 1 و نیم مین طول کشیدآخرش میگفت تموم نشد آخخخخخ گفتم صبر کن الان تمومه تموم که شد پنبه گذاشتم کنارش و کشیدمش بیرون و جاش رو با پنبه فشار دادم که گفت اوخخخخخخ گفتم تموم شدیه کم واسش نگه داشتم همونجوری بعد برداشتم نگراه کردم ببینم خون میاد یا نه که دیدم نه خون نمیاد براش شورت و شلوار شو کشیدم بالا و بلند شدیمالکی به شوخی میگفت واییییی باسنم فلجم کردیییییی و میخندیدآخرش سر شبی اومد گفت دستت درد نکنه شوخی کردم خیلی خوب بود اولش دردم اومد ولی بعدش خیلی خوب زدی اینم ماده اش خیلی درد میگیرهگفتم خواهش میکنمو تمامحالا بریم سر وقت ماجرای آمپول خوردن خودم1 ساعت بعدش آقا ما رفتیم بیمارستان خلیج فارس واسه ویزیت بشیمآقای دکتر بودش ولی منشیه نیومده بود صبر کردیم منشیه اومد و برامون نوبت زد و منم نوبت 13 ام بودم ولی خب یکی بیشتر جلوم نبودرفتم داخل مطب یه پسر جوونی بودگفت چه خیرتهگفتم کمرم از صبح تا حالا گرفته گفت کار سنگین کردی جسم سنگین بلند کردی گفتم کار کردم عرق کردم حسابی بعد زیر باد کولر رفتم اینجوری شده حتما گفت خب برات آمپول مینویسم تا زودتر جواب بدهقرص هم برات مینویسم تا بعدش اذیتت نکنه تشکر کردم و اومدم بیرون و رفتم داروخونهدارو هامو تحویل گرفتم دیدم بعلهههههه متوکاربامول داره سلامم میکنهگفتم وای یا خود خدااتاق تزریقات همین بغل داروخونه بودرفتم داخل یه زن و شوهر وایساده بودن سرم داشت خانمه تحویل دادن و رفتن خانمه رفت تخت اولی و نوبت من شد که آمپول مو دادم خانم دومی مشکل مو ازم پرسید و گفت برو توی اون اتاق کوچیکهبا هم رفتیم داخلداشت آماده میکرد که گفت آقا شما دراز بکشینمنم گفتم چشم و کمربند و دکمه هامو شل کردم و رفتم دمر روی تخت خوابیدم خیلی کم لباسمو رو کشیدم پایین اومدم بیشتر بکشم پایین که یهو یه خانمه اومد توی راهرو تزریقات به پرستارا سلام و احوال پرسی بود که فهمیدم همکار شونهگفت و گفت یهو دیدم به کوچولو در رو باز کرد و یه نگاهی به من و باسن نیمه لختم کرد و خجالت کشید و رفت اونور تر وایساد و حرف زدتوی این حین خانمه آمپول هامو آماده کرد دستکش دست کرد و اومد سمتشگفتم وای یا خدااااااپنبه الکلی رو کشید و وایییی اصلا مهلت نداد آمپول اول رو سمت چپ وارد کرد گفتم آییییییی از اولش لامصب متاکاربامول درد میگیره همینجوری که سرم رو یه طرف گرفته بودم چشمام رو بسه بودم و یواش یواش میگفتم آیییی اوخخخخ وای خدایا اوفففف آیییییی آیییییی آی آی آی آی یکم ناخودآگاه خودمو سفت کردم که خانمه با دستش باسن مو گرفت فشار داد و ولش کرد که از خجالت خودمو شل کردم وای تموم نمیشد که اون خانمه هم که گفتم همینجور داشت دم در با خانما حرف می‌زدتموم شد کشیدش بیرون پنبه گذاشت جاش یه کم ماساژش داد که گفتم آیییییی

لباسمم رو کشید بالا تا کش بیاد روی پنبه الکلی تا نگهش داره خون نیاد مثلایه کم صبر کرد تا منم استراحت کنم و اونم با دوستش حرف میزد بعد چند ثانیه اومد دوباره سمتم وای خدااااا سمت راستم که دیروز آمپول نوروبین زده بودمدقیقا کنارش پنبه کشید و مهلتش نداد فرو کردوای یه دردی کشیدم که حد ندارهاشکم دیگه داشت میومدا گفتم آیییییییی پامممممم آخخخخخ آیییییی آیییییی تو رو خدااونم همینجور تزریق می‌کرد منم یه کم سفت شدم ولی دوباره شل کردم و آی آی میکردم خانمه گفت تمومه تموم و کشیدش بیرون و پنبه گذاشت جاش یه کم ماساژش داد کش شورتم رو کشید روش و رفت دیگه من با دستم ماساژش دادم که دیدم هر دو طرف پوف کرده لامصب جای آمپولامردم فقطدیگه چند ثانیه ای همونجور خوابیدم و بلند شدم دیدم خانما رفتن در هم بستن خودمو مرتب کردم و و رفتم بیرون که دو تا قدم برداشتم دیدم لنگ شدم رفته خلاصه که رفتم خونه جلوی آینه یه کم لباسمو کشیدم پایین و جای آمپولا رو نگاه کردم دیدم واییییی اولا که هر دو طرف سیاه کرده کبود شده و پوف داره ولی سمت راستی به خاطر نوروبین دیروزیش پوفش بیشتر بود دوما هم سمت چپی انقد خون اومده بود که توی شورتم ریخته بود علاوه بر اون زیرپیرهنیم هم خونی شده بود دیگه راست نگاه کردم دیدم بعله اون طرف هم همینجوری شده ولی فقط یه نقطه خون اومده شورت و زیرپیرهنی مو خونی کردهوای خیلی بد بوددیگه اومدم کشیدمش بالا شلوار و شورتمو گرفتم خوابیدم که دیدم هر دو تا باسنم درد میکنه و نمیتونم بخوابم خلاصه چشمام رو بستم و و یه هینی کردم و گفتم آیییی چرا انقد درد میکنهخوابیدم و بیدار شدم یه کم دردش کم شده ولی وقتی جاش رو با دستم فشار میدم درد میگیرهاینم از خاطره روز آمپولی من ۲۶ خرداد ۱۴۰۲ .

خاطره حسین جان

ای بابا آخرشم مجبور شدم یه خاطره ای که اصلا دوست ندارم رو بگم..اتفاقی که باعث شده مورد تمسخر خیلیا قرار بگیرماتفاقی که وقتی برای کسی تعریف میکنم یا باور نمیکنه و بهم لقب های دروغ گو و ... میدنو یا مسخرم میکننچیزی که باعث شد یک سال از مدرسه عقب بمونمچیزی که وقتی کسی ازم اصل میخواد خجالت میکشم بهش بگم (البته از کارم پشیمون نیستم😐)خجالت میکشم وقتی میگم ۱۵ سالمه و میپرسن چه رشته ای میخونی، بگم هنوز هشتمم..حسینم ۱۵ تهراننیمه دومی و یک سال اخراجیدلیل اخراج تو این خاطره کاملا مشخص میشهاین خاطره هم بازم مربوط به تارا میشهو من بعد این اتفاقات خیلی حساس شدم رو تاراچون نمی‌خواستم و نمیخوام دوباره اینجور اتفاقات براش بیوفتهتو این خاطره قراره بلاخره بگم چی شده تا بعضیا دست از اینکه بهم تهمت الکی بزنن بردارنخاطره یازدهم(زمان رو میخوام نگم اگه مشکلی ندارید 🫠)دوران اوج کرونا بود (مدرسه حضوری بود)تارا به هیچ وجه حق بیرون رفتن نداشتما هم بیرون نمیرفتیمولی مشکل از اونجایی شروع شد که یبار مجبور شدیم بریم خونه‌ی یکی از اقوام مریض..خب با اینکه رفتیم ولی بازم فاصله رو رعایت میکردیم و به تارا هم گفته بودیم زیاد نزدیک کسی نشهو گوش دادولی خب..یه هفته بعد اینکه از اونجا برگشتیم..تارا حالش بد شداولش فکر کردیم فقط یه سرماخوردگی معمولیهولی من یکم شک داشتمبه بابام گفتم نکنه کرونا باشهگفت نه نگران نباشولی بازم من ترسیده بودم..هر شب به این موضوع فکر میکردمهمش دعا میکردم که یه موقع حالش بد نشه و زود خوب شهبا خدا حرف میزدم و همش ازش کمک میخواستمولی مثل همیشه به حرفام گوش نداد..حال تارا روز به روز بدتر میشدتا جایی که دیگه اصلا حال نداشت حرف بزنههمه ترسیدیم و سریع رفتیم بیمارستانتست کرونا گرفتن و بله..جواب مثبت بوداونجا یه لحظه کلی اتفاق از آینده بطور خیلی سریع از جلو چشمم رد شدمیشه گفت واقعا آینده رو دیدمولی نه آینده ای که خوب باشه..آینده ای رو دیدم که تارا حالش خیلی بد بود،خیلیترسیدمیه لحظه کل وجودم مور مور شدیهو یاد کسایی که بخاطر کرونا مردن افتادمبغض کردمفکر میکردم دیگه تمومهفکر کردم قراره خواهرمو از دست بدمواقعا میترسیدمخواستن تارا رو بستری کنن ولی قبول نکردیمگفتیم خودمون بهتر می‌تونیم مراقبش باشیمبردیمش خونه و من اون شب کنارش بودم کاملمامان و بابام دعوام میکردن و میگفتن نباید پیشش باشم ممکنه منم مریض شمولی برام مهم نبودحاضر بودم بمیرم ولی تارا ترس به دلش راه ندهنمیخواستم فکر کنه قراره چیزی شهدر صورتی که خودم ترسیده بودم..ماسک نمیزدم وقتی کنارش بودم که فکر نکنه میترسماون شب گذشتفردا مدرسه نرفتم و کسی هم بهم چیزی نگفتتا سه روز نرفتماز مدرسه زنگ زدن گفتن نیام اخراج میکننممامانم مجبورم کرد برم مدرسهو بخاطر این موضوع کاری کردم که حقشون بود مدیرا و معلما و البته دانش آموزامدیر میگفت حتی خواهرت بمیره هم حق نداری مدرسه رو بپیچونیمعلم ها گفتن سه تا نمره صفر برات میزاریمدانش آموزا بهم گفتن چقدر لوسی که بخاطر خواهرت اینکارو میکنی و نمیای مدرسهاون روز ساکت موندمروز بعدش هم همینطورولی بعدش موقعیت پیش اومد تا کاری کنم از مدرسه اخراج شم..ماشین مدیر که تازه خریده بود رو دیدم..با سنگ بزور زدم شیشه هاشو شکوندمرو ماشینش خط انداختملاستیکاشو پنچر کردمو مدیر کلی منو دعوا کرد و منو زدولی فقط موقت اخراج شدماونم دو روزتو اون دو روز هم کلا پیش تارا بودمفقط یه لقمه غذا میخوردم که نمیرمفقط میخواستم پیش تارا باشمانقدر اعصابم از خانواده و افراد مدرسه خورد بود که شبا فقط به این فکر میکردم که چجوری کاری کنم دهنشون بسته بمونهبعد دو روز رفتم مدرسهتو کلاس دعوا راه انداختم ، میز و صندلی رو اینور و اونور پرت میکردمولی وقتی رفتم دفتر ، مدیر فقط گفت دیگه تکرار نشه..اعصابم خورد شددیگه فکر کردم مجبورم بیام مدرسه هر روز و راهی نیستزنگ خوردتو راه خونه دیدم دو نفر دارن دعوا میکننیهو یه فکری به سرم زدراهی که صد در صد جواب میداد..فرداش رفتم مدرسه ولی فرصت گیر نیومداما پس فرداش..یکی بهم گفت واقعا خیلی اسکولی که نگران خواهرتی ، مگه خواهرت کیه که انقدر نگرانشی ، انگار مثلا آدم مهمیهبا خودم گفتم: اینم فرصت..بعدش خیلی ریلکس رفتم سمتش و گفتم : خواهرم تنها چیزیه که تا الان بخاطرش دارم زندگی میکنمتنها کسیه که از ته دل دوسش دارم و میدونم دوسم دارهو بعدش با لگد زدم تو دماغش..و بله، دماغش شکستبعدش هم تا تونستم زدمشانقدر زدمش که دیگه کل صورتش و بدنش خونی شده بوددوستش اومد کمکش کنه و منو بزنهولی خب باید یکی بهش میگفت اینکارو نکنه (:متاسفانه از خدا بی خبر بود و نمیدونست بنده بهترین نینجوتسو کار اون منطقه بودمبدون هیچ ترس و دلهره ای ، زدم انگشت دستشو شکوندم و زدم مچ دستش هم در رفتمدیر اومد جدام کنه.. تا تونستم خودمو خالی کردم و بهش فحش دادم..دیگه مدیر دید اینجا جای من نیس..اخراجم کرداخراج دائمبلاخره به خواستم رسیدموقتی رفتم خونه خامواده خیلی دعوام کردن و بهم ناسزا گفتنتحقیر کردنمولی برام مهم نبودچون به چیزی که خواستم رسیدموقتی لبخند رو لبم بود.. بابام یه حرفی بهم زد که دیگه باعث شد اشکم در بیادباعث شد تا الان یادم بمونه حرفش و دیگه ازش متنفر شمبرگشت بهم گفتتو یه عقب مونده ای که فقط دعوا دوست داری و میخوای همرو بزنیتو یه گیج و بی عقلیواقعا موندم چرا خدا باید یه موجود خری مثل تورو خلق میکردحرفاش تو گوشم تکرار شداز کارم پشیمون نشدم، ولی خیلی ناراحت شدمبهم گفتن حق ندارم پیش تارا بخوابمگفتن تو یه بیمار روانی هستی و میزنی خواهرتو میکشیناراحت شدمو باز هم اعصابم خورد شدبرگشتم با جدیت کامل گفتم:من این کارو فقط بخاطر تارا کردم،اینکارو کردم که فقط پیش اون باشماینکارو کردم چون خواستم اگه این چند ماه آخر زندگی بهترین فرد زندگیممهم ترین کسمکسی که عاشقشم باشه، تا آخرین لحظه پیشش باشمخواستم پیشش باشم همینولی شما چی گفتید در عوضشفقط تحقیرم کردین و حتی فرصت ندادین توضیح بدمآره واقعا لعنت به اون کسی که منو به این دنیا آوردلعنت به اون کسی که این بلا رو سر خواهرم آوردلعنت بهش که بهم محل سگ نمیده و فقط میخواد اذیتم کنهیکم درکم کنیدمن کلی آرزو دارممیخواستم برای خواهرم هر کاری بکنم تا خوشحال باشهولی اون بی شرف که شما بهش میگید خدا اومد همه چیو خراب کردحداقل بزارید این چند روز یا این چند ماه پیش خواهرم باشممن آرزو دارم که خانواده درکم کننآرزو دارم کاری کنم خواهرم بهم اعتماد کنهآرزو دارم خواهرم منو یه همدم تو سختیاش ببینهخدا که گند زد تو همه‌ی آرزو هامحداقل بزارید این چند روز پیش کسی که عاشقشم بمونمبعدش هیچی نگفتم و رفتم تو اتاقمبا خودم گفتم نکنه واقعا وجودم تو این دنیا بی ارزشهنکنه واقعا ممکن باشه به خواهرم آسیب بزنمو دوباره اون حرف هایی که بهم زدن مرور شد تو فکرمگریم گرفتو نشستم گریه کردممامان و بابام اومدن ازم معذرت خواهی کردنولی فایده ای نداشتدیگه دلم شکسته بوددیگه ازشون متنفر شده بودمبهم گفتن نگران نباش خواهرت هیچیش نمیشهگفتن برو پیش خواهرت، بهت نیاز دارهرفتم پیشش و محکم بغلش کردم و خوابیدمهر روز که بیدار میشدم بجای اینکه ببینم حال خواهرم بهتر شده، میدیدم بیشتر داره به مرگ نزدیک میشهحالش خیلی بد شدخیلیترسیدمدوباره گفتم بزار شانسمو امتحان کنم، شاید خدا بهم اهمیت داددوباره شروع به دعا کردن کردماز خدا خواستم منو جای تارا قرار بدهحال منو بد کنه و حال اونو خوب..ولی بی فایده بودیهو حال خواهرم به شدت بد شدسریع بردیمش بیمارستانوقتی رسیدیم دیدم کسی بهش اهمیت نمیده و مراقبش نیستن (افرادی که کار میکنن اونجا)داد و بیداد کردم که چرا نمیان کمکش کننچند نفر اومدن آرومم کردنو بعدش هم خواهرم رو بعد چند وقت بلاخره بردن قسمت بیماران تا مراقبش باشناجازه نمیدادن برم تو اون اتاقواقعا برام عجیب بودچرا حق نداشتم برم پیش خواهرم؟با خودم گفتم نکنه قراره امروز آخرش باشهبعدش با کلی کلنجار و بلند بلند حرف زدن گذاشتن برم توتو این دو هفته ای که تارا بستری بود و تحت مراقبت بودهر روز کلی بهش آمپول میزدنبا اون حالی که داشت، نمیدونستم بخاطر درد آمپول گریه میکرد یا بخاطر دردی که تو وجودش بودنمیدونستم چجوری آرومش کنمفکر کنم تارا هم دیگه قبول کرده بود که میمیرهگشنم شده بودرفتم یچیز بخرم بیرون و بخورمیه پیرمردی اومد کنارم و گفت نگرانش نباشمن باهاش حرف میزنم و میگم که کمکش کنهنفهمیدم منظورشوبا کی میخواست حرف بزنه؟نگران کی نباشم؟مگه اون خبر داشت؟بعدش پرسیدم از کجا میدونی نگران کیمگفت مشخصه که نگران یه فرد مهمیبلاخره ینفر خواهرم رو مهم خطاب کردگفتم منظورت از باهاش حرف میزنم چی بود؟هیچی نگفتفقط لبخند زد و رفت..منم بهش فکر نکردمفرداش یه اتفاق عیجب افتادحال خواهرم داشت بهتر میشدداشت سرحال میشدتو یه هفته حالش خوب شد تقریباًبعد دو هفته مرخص شد..حالش کامل خوب بودوقتی داشتیم از بیمارستان میومدیم بیرون، دوباره اون پیرمرد رو دیدمرفتم پیشش ، قبل اینکه چیزی بگم، گفت: دیدی گفتم نگران نباش، حالش خوب شد ، اون دیگه قرار نیست حالش بد شه، من ازش خواستم همیشه مراقبش باشهبرام عجیب بوداون از کجا میدونست حال خواهرم خوب شدهاصلا از کجا میدونست خواهرم حالش بده و یا نگران کیممنظورش از اون کیه؟؟هیچی برام منظقی نبود

وقتی بازم پرسیدم منظورش از این حرفا چیه، بهم گفت: منو دیگه نمیبینی ، ولی قدر کسی که تورو خلق کرده رو بدون، اون خیلی مهربونه، فقط باید همیشه به فکرش باشی، مطمئن باش هیچ وقت نا امیدت نمیکنههیچی نگفتمرفتم پیش خانواده و رفتیم سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونهجای تارا رو انداختم سریع و تارا رو گذاشتیم جاشکنارش دراز کشیدم و براش داستان گفتمداستان خودم..داستان اتفاقی که اون روزا برام افتادداستان اون پیرمردهبعد اینکه راجب پیرمرده بهش گفتم،یهو فکر کردم نکنه اون واقعا کسی از طرف خدا بوده..بعدش با خودم گفتم نه بابا این چیزا الکیه و امکان نداره از طرف خدا باشهولی بازم بهش فکر کردماما طول نکشید..روز و شب ها میگذشتو من فقط کنار تارا بودمفقط و فقط کنار اوناز اینکه اخراج شدم راضی بودمچون تونستم کسیو ملاقات کنم که دیدگاهمو عوض کنهو تونستم پیش خواهر عزیزم باشمبعد اینکه تارا کاملا حالش خوب شد ، فرستادیمش مدرسه، بزور قبول کردن که بره مدرسه چون خیلی عقب بودولی با معلم های خصوصی و. کلاس های جبرانی.. تونست برسه به بقیهاما من. نمی‌خواستم اون سال برم مدرسهخواستم اون سال کلا پیشش باشمهر روز خودم میبردمش مدرسه و تا وقتی زنگ بخوره جلو در مدرسه می‌نشستممیبردمش پارکمیرفتیم خریدمیرفتیم گردشکلی خوش میگذروندیمتارا خوب شده بودمن ازدست ندادمشواقعا خوشحال بودمسعی کردم به اون دوران فکر نکنم..سعی کردم همه چیو راجب به اون سال فراموش کنم (حرف هایی که شنیدم)سعی کردم به حرف مردم اهمیت ندمپایان.‌.خاطره خیلی مبهم تموم شدخیلی بی معنی بود میدونمو جذاب نبودو خیلی از جاهاشم از نظرتون منطقی نبودولی من هیچ جایی رو به خاطرم اضافه نکردمفقط بعضی جاهارو حذف کردممن به بعضیاتون یجور دیگه توضیح دادم راجب اخراج شدنم.. همش دروغ بوددلیل اصلی اخراجیم اینهاین خاطره کاملا واقعیهو اما یه سوال برام پیش اومد و هنوزم بهش فکر میکنماون پیرمرد کی بود؟واقعا از کجا اومده بود؟حرفاش چه معنی ای داشت؟خاطره‌ی حوصله سر بری بود. شرمندهولی خواستم بگم که قدر خواهر و برادرتون رو بدونید(اگه دارید)خواستم بگم که بدونید هر چیزی معنیش پایان نیسوقتتون گرفته شد.. ببخشید..ولی لطفاً دیگه کسیو بخاطر اینجور چیزا مسخره نکنید،پایان تمام حرف هام..سوالی داشتید در خدمتم..‌..

خاطره محمدرضا جان

دوستان عزیز سلام وقت تون بخیرشرمنده که نمیتونم خودمو معرفی کنماسم مستعارم باشه محمدرضا از بندرعباس 29 سالمه و متاهلمخب بریم سراغ خاطره که همین دیشب برام اتفاق افتادو اینم اول کار بگم که از آمپول خیلی میترسم ولی خب اگه لازم باشه قطعا میزنم و دل دل نمیکنم ولی خب ازش میترسمچند روزی بود که خیلی احساس خستگی میکردم و اینجا هم گرما به شدت زیاد شده جوری که هیچ کاری نکنی و همینجوری وایسی خیس عرق میشی چه برسه که کار کنی دیگهخلاصه واسه یکی از دوستام میخواستم برم دارو بگیرم رفتم داروخونه دارو هاش رو گرفتم برای خودمم یه آمپول نوروبین گرفتم و اومدم بیرونسوار ماشین شدم و حرکت کردم بعد یه مسیری که رفتم توی خیابون چشمم خورد به درمونگاه فرهنگیانرفتم داخل دیدم فقط یه خانم نشسته پشت میز پرستاریسلام علیک کردم گفتم ببخشید خانم تزریقات هم هستن شونگفت چی دارین ؟گفتم آمپول نوروبینگفت فقط همین یه دونه اسگفتم که بلهگفت جسارتا میشه 8 تومن پرداختش کنین و برید سمت اتاق تزریقات تا براتون تزریقش کننمنم یه 10 هزار تومنی درآوردم از توی جیبم که خانمه گفت کارت بانکی ندارین یا پول خرد چون من اینجا ندارم که مابقی شو پس بدمگفتم اشکال نداره واسه خودتونخلاصه که دیدم از پشت میز بلند شد و اومد ابن طرف میز و گفت بفرمایینخودش جلو شد و رفت سمت اتاق تزریقاتمنم استرسم شروع شد دیگهتپش قلب گرفتمرفتیم داخل اتاق تزریقات و پلاستیک دارو ها رو بهش دادم نوروبین رو بیرون آورد با سرنگش و پلاستیک رو گذاشت روی میز و شروع به آماده کردن آمپول من شدیه نگاه بهم کرد گفت روی تخت دراز بکشینگفتم چشمنگاه کردم دیدم تخت اولی خیلی وضعیت خوبی نداره رفتم تخت دومیکمربندم و دکمه های شلوار رو آزاد کردم و رفتم روی تخت یه وری خوابیدم تا خانمه بیادشیهو اومد داخل و گفت دراز بکشدیدم دستشهرووم نشد چیزی بگم بهشولی توی دلم گفتم وایییییی چرا انقد بزرگه این آمپولههمینجوری که یه وری خوابیده بودم سمت چپ باسنم رو کشیده بودم پاییندیدم خانمه از اون طرف تخت اومدهمینجوری که داشتم دمر میشدم و میخوابیدم دیگه سمت راست باسن مو هم کشیدم پایینو آماده شدمخلاصه خوابیدم و دمر شدم شلوارم و شورتم رو یه کوچولو کشیدم پایین که قسمت بالای باسنم معلوم باشهشروع کرد پنبه الکی رو کشید چون روی پنبه اسپری کرده بود خیلی خیس بود وقتی کشید خیلی خیس شدیه ذره که پنبه کشید فکر کنم متوجه ترسم شده بود سریع نیدل رو فرو کردیه تکون کوچیک خوردم و چشمام رو بستم و باز کردمشروع کرد به تزریق موادشیواش یواش دردش هم بیشتر داشت میشدیه جاییش رسید که خیلی دردم گرفت و دیگه نتونستم تحمل کنم و شروع کردم یواش یواش جوری که خانمه فقط بفهمه گفتم آیییی آیییییی آییییییی بعد وسطاش خیلی دردم گرفته بود باسنم رو سفت سفت کردمخانمه گفت پاتو شل کن تا مواد آمپوله راحت تر بره داخل پاتگفتم آییییییییهمین جور داشت تزریق می‌کردلامصب خیلی طول کشیدمنم همینجور آی آی میکردماومدم بگم خانم توروخدا بکشش بیرون دیگهکه بالاخره تموم شد و کشیدش بیرونگفتم آیییییییسریع پنبه گذاشت رووشگفت آقا دست تونو بزارین روی پنبه تا مواد آمپوله جذب بشه بیرون نیادگفتم چشمدستم گذاشتم رووشدیدم وای خدایا چه دردی میگیره جاشخداییش درد میکردایه ذره فشارش دادم دیدم پام سوختگفتم آییییی آیییییییخانمه گفت این موادش درد میگیرهدیگه خانمه رفت بیرون و منم یه ذره باسنم رو ماساژ دادم جای آمپوله رو که دردش رفته رفته کم شد و تونستم بلند شم بعد 2 دقیقهیواش از روی تخت بلند شدم و برگشتم جای آمپوله رو نگاه کردم دیدم یه ذره پوف کردهشورتم رو کشیدم بالا و بعدم شلوارم رو مرتب کردم و کشیدم بالا و دکمه ها و کمربندم رو بستماومدم بیرون یه ذره به همون اسپری الکل دستا مو ضد عفونی کردم و پلاستیک دارو هام رو برداشتم و اومدم بیرون از اتاق تزریقاترفتم که برم سمت بیرون دیدم همون خانمه نشسته پشت میزش و داره تلفنی حرف میزنه و میخندهازش تشکر کردم و همین جوری لنگ لنگ میزدم و میرفتم و دستم روی جای آمپوله بود و ماساژش میدادمآخه جای آمپوله خیلی میسوخت و درد می‌گرفتتا اومدم نشستم توی ماشینمگفتم واقعا تعجب آور بوداچرا انقد درد گرفتالبته منم آمپول نوروبین رو خیلی بود که نزده بودم و اینم شد از خاطره آمپول خوردن من .....امیدوارم که خوش تون اومده باشهممنونم از اینکه وقت گذاشتین و خوندینببخشید نمیتونم کامنت هاتون رو پاسخ بدمولی نظرات تک تک تون میخونم و بروی چشم میزارمممنون .....

خاطره ندا جان

سلام به همه من ندا هستم ۲۴سالم وتازه اضافه شدم به جمع شماخاطره ای که میخوام بگم مربوط به دوروز پیشرفته بودم دانشگاه بخاطرکارای مدرکم توراه برگشتن یادم افتاد که باید امپول پروژستورون میزدم هفته پیش،بخاطر عادت ماهیانه نامنظم هرماه این امپولو میزنمنسخه امو یادم رفته بود اما به متصدی داروخونه گفتم یه امپول پروژسترون بدید خانومه اول یه نگاهی به قیام کرد و پرسید متاهلی گفتم نه بعد امپولو داد موقع حساب کردن یادم افتاد که بدنیس یه امپول نوروبیون هم بگیرم دوتا امپول هارو گرفتم و رفتم اونطرف خیابون درمانگاه۳نفرپشت درمطب دکترنشسته بودن رفتم پذیرش و امپول رو تحویل پرستاری ک اونجا بود دادم و پول تزریقاتو حساب کردم خانومه ازجاش پاشدامپول های روی میزم برداشت گف بیا دنبالم اتاق تزریقات چن متراونورتر بود تاواردشدم بوی شدید الکل میومد کفشمو دراوردم و زیپ شلوارمو بازکردم وخابیدم روی تخت میز داروها کاملا مشرف بود ب تختخابیده بودم روی تخت و داشتم پرستارو که مشغول اماده کردن امپولا بود نگا میکردم امپول اول رو شکوند شیشه اش رو و وارد سرنگ کرد و هواگیری کرد گزاشت روی میز رفت سراغ دومی زمانی که داشت دومی رو هواگیری میکرد یکم بدنمو دادم بالا و شلوارمو کشییدم پایین داشت پنبه هارو درمیورد که همکارش صداش زد ورفت بیرون منم لباسموکشیدم پایین چون اتاق کاملا روبروی سالن انتظاربودتاوارد شد پنبه رو پرالکل کرد وکشید سمت چپم سوزونو ک فروکرد دردی نداشت اما باواردشدن دارو انگار کل پام داشت میسوخت دردخیلی بدی داشت ناخوداگاه خودمو سفت کرده بودم تااینکه بلاخره تموم شد و کشید بیرون سوزنو پنبه رو ش فشارداد و خاست طرف دیگم پنبه بکشه اما چون خیلی خون میومد چن لحظه بیشتر نگه داشت و بعد طرف دیگم پنبه کشید وفروکرد مایع امپول اصلا دردنداشت وبیرون امدنش هم متوجه نشدم اصلا تازمانی ک پنبه رو فشار داد روشبعدچن ثانیه ازتخت بلندشدم وشلوارم کشیدم بالا و رفتم بیرون درمانگاه اما تاالان هنوز جاش درد میکنه🥲مرسی ک وقت گزاشتید

خاطره کیوان جان

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه آرزو سلامتی و تندرستی برای همه دارم نیاز هست معرفی کنم یا به دلیل غیبت این مدت یادتون رفته کیم 😂 اهم اهم کیوان هستم در شرف ۲۹ ، ۳۰ سالگی ( هییییی روزگار پیر شدیم رفت ) و پزشک با تخصص داخلی و قصد دارم ادامه بدم فوق تخصص و هم بگیرم البته همونقدر هم دلم میخواد از اول شروع کنم برم قلب بخونم به نظرتون برم قلب بخونم ؟ یا نه همون فوق تخصص کفایت میکنه ؟ (داخل نظرات بهم بگین خوشحال میشم نظرات و استدلال های بقیه رو هم بشنوم ) بگذریم خب امروز تصمیم گرفتم ادامه اون خاطره غمگینه رو بگم و بازم غمگینه ولی نه به اندازه قسمت اولش و از طرفی قراره بعد خاطره یکی از دوستان عزیزمم هم به اینجا معرفی کنم و قراره زیر خاطره من یکم خودش معرفی کنه و از این به بعد براتون خاطره بنویسه هیچی در موردش نمیگم خودش بیاد بگه ( فقط زیر پوستی همین بدونید ته معرفته و یه پزشک حرفه ای در حیطه کاری خودش😎 ، خوشتیپ ،خوش بر و رو😂 خلاصه که خیلی آدم حسابیه 😉)خب بریم سراغ ادامه خاطره تا اونجایی گفتم که اون طفل معصوم دیگه برنگشت 🖤به سختی ازش جدا شدم از طرف دلم واسه معصومیتش آتیش میگرفت از یه طرفم همین که دیگه قرار نبود زیر دست دو تا آدم ...... بزرگ بشه و آزار و آسیب ببینه بیشتر به حکمت خدا اعتقاد پیدا میکردم انگار خدا هم دلش برای این طفل معصوم سوخته بود دیگه نمیخواست بیشتر این عذاب بکشه از اتاق اومدم بیرون داغون بودم ذهنم شده بود پر از افکاری که راحتم نمی گذاشت و حتی نمی تونستم از سرم بیرونش کنم ( دیدین بعضی وقتا اونقدر ناراحتین که به یه حالت خنثی در میان نمیدونین که تو اون لحظه دقیقا چه حسی دارین و باید چه حسی داشته باشین انگار اصلا خودتون و حس نمیکنین این همون حالی بود که من تو اون لحظه داشتم حس بدی بود آزارم میداد )وقتی اومدم بیرون یهو زنه و مرده ( شرمنده نمیتونم اسم مادر و پدر صداشون کنم واقعا هیچ رقمه نمیشه ) و یه مرد که تو این چند روز فهمیدم دایی دختر بچه هست و مادر اون زنه که به اصطلاح میشد مادربزرگ مادری دختر بچه اومدن جلو و جویای حالش شدن ( هیچ وقت تا الان اول اینکه سعی میکردم خبر بد تا جایی که میشه ندم و از طرفی اگر میخواستم بدم یه جوری نمیدادم طرف در جا غش کنه خرد خرد میگفتم ) ولی این دفعه نه اون دفعه ها بود وقتی میدیدم کسی تو این چند روز نه اون مرده و نه زنه عین خیالشونم نبوده منم آب پاکی ریختم رو دستشون مستقیم و چکشی و بدون هیچ معطلی گفتممن : تموم کرد . راحت شدین حالا راحت برین طلاق بگیرینزنه یکم ناراحت شد که مادر زنه بهش گفت دخترم عین خیالتم نباشه حالا قرار بود زنده بمونه بشه وبال گردنت ( متاسفم که چه عرض کنم الهی نسلشون منقرض بشه چنین حیوان هایی که حتی لایق اسم انسان و آدمی هم نیستند )تو همین حین بود که مرده اومد یقمو گرفت چسبوند به دیوار گفت شما بچمو کشتین دیه شو از حلقومتون میشکم بیروندستاش که یقه ام داخلش مشت بود و گرفتم و کشیدم پایین و خودمو ازش فاصله دادم و گرفتم چسبوندمش به دیوارمن: چقدر یه آدم میتونه بی شرف باشه که وقتی دستش تا آرنج تو خونه بچه شه به جای ناراحتی دنبال خون بهاش باشه چقدر میتونه بی وجود باشه که خون بهای بچه اش از گلوش پایین بره با وجود اینکه قاتل بچه اش خودش باشه ( همه اینا رو با داد میگفتم ) که داییه و میلاد سعی در جدا کردنمون داشتن تمام نیروی باقی موندم رو اومدم جمع کردم تو مشتم که بزنم تو صورتش چند تا نفس عمیق کشیدم و مشتم رو کنار صورتش زدم تو دیوار و کل خشمم رو سر دست خودم خالی کردم که میلاد کشیدم عقب حراست بیمارستانم اومده بود مرد رو برد. سرم به شدت گیچ میرفت درد دستم و از شدت ناراحتی و عصبانیت حس نمیکردم ولی دستکشم خونی شده بود داشتم تو راهرو راه می رفتم برگردم سمت اتاق خودم که میلاد پشت سرم میومد صدام زد و منی که حتی نای جواب دادن بهش هم نداشتم حتی حوصله خودمم نداشتم .خسته بودم هم جسمی هم روحی .میلاد بهم رسیدمیلاد : کیوان ، کیوان خوبینیم نگاهی به دستم کرد و دستمو گرفت و آورد بالامیلاد : لعنت . دستت خونریزی داره راه بیوفت به نظرم عکس لازمه شاید شکسته باشه با این مشتی که تو زدیدستم و یکم از دستش بیرون کشیدم و محکم تر گرفتمن : میلاد ولم کن میخوام تنها باشممیلاد : دستت خونریزی داره اول به دستت رسیدگی کنیم بعد برو خونههمینجوری داشتیم می رفتیمکه میلاد زنگ زد واسه شهاب متخصص. ارتوپد و یکی از دوستان مشترک من و میلاد .میلاد : سلام شهاب چطوری داداششهاب شیفتی میخوام بیام پیشتباشه قوربونت پس مبینمت قوربانت فعلا

میلاد : الان میریم پیش شهاب یه نگاه بهش بندازههیچی نگفتمرسیدیم مطب شهاببا منشی هماهنگ کرده بود شهاب رسیدیم فرستادمون داخل شهاب : سلام بر داش کیوان خودمون داداش کلاغا خبر رسوندن میخواستی یه کیو ناکار کنی 😂😂میلاد : نگرفته بودمش بلایی که الان سر دستش اومده بدترش و سر صورت طرف میاوردمن : بسه خستم شهاب اینو پانسمان کن من برمشهاب: عیب به چشم میلاد کمکش کن بیاد رو تخت بشینه فشارش افتادمیلاد به علامت باشه سر تکون داد اومدم برم سمت تخت سرم گیج رفت دنیا پیش چشمام سیاه شد که شهاب اومد طرفم زیر بغلم گرفت خوابوندم رو تخت چند تا نفس عمیق کشیدم چشام رو باز و بسته کردم یه خرده بهتر شدم تونستم اطراف رو ببینم که شهاب دستکشم که غرق خون بود در آورد انداخت سطل زباله دستم خونریزی داشت تازه درد دستم داشت خودشو نشون میداد شهاب دستم آورد بالا گرفت تو دستش که صدام در اومد یکم نگاش کرد گفت شکستگی باز نداره و از لحاظ شکستگی هم بعید میدونم شکسته باشه ولی احتمال داره دوز برداشته باشه دورش رو با باند و پانسمان پیچید رفتیم عکس گرفتیم فقط یکی از استخوان های دستم ترک برداشته بود که شهاب خونریزیش رو کنترل و کرد پانسمان و بعدشم آتل گرفت از این آتل های طبی گرفتم ( دلیل اینکه دستم رو گچ نگرفتم به خاطر این بود که من دستم و لازم دارم و آتل برام محدودیت کمتری ایجاد میکرد سبک تر بود نسبت به گچ مزیت های بهتری داشت...... حداقل برای من ) نظر شهاب و میلاد این نبود قبل از اینکه دستم رو آتل بگیره یه آمپول آماده کرد مسکن بود با کمک میلاد برمگردوند برام تزریق کرد که داد و هوارم کل اتاق و برداشته بود بعدشم با هزار مصیبت دستم آتل کرد آخر سر هم به خاطر فشار پایین و سرگیچه بهم سرم وصل کردن با یه سری داروی تقویتی و مسکن و ........الاباقی که من فقط سرم و چند تا تقویتی داخلش مصرف کردم میلاد گفت برگرد تا بهت نوروبیون بزنم که گفتم رفتم خونه میزنم و از خیرش گذشت رفتم خونه خودم یکم استراحت کردم با صدای زنگ گوشی که مامان بود گوشی برداشتم با صدای شاکی که چرا زنگ میزنم جواب نمی دی چرا نمیای خونه ازم پذیرایی کرد منم گفتم الان خونه خودمم میام برگشتم خونه ( برخلاف میل باطنیم دلم نمیخواست مامان تو این وضعیت ببینتم زیر چشای کبود رنگ پریده دست تو آتل بی خوابی و خستگی زیاد و خلاصه کلکسیون درد ) کلید انداختم رو در اومدم تو مامان اومد طرفم بغلم کرد کجایی بچه نگرانت شدم نمیگی من دارم دق میکنم کلی گله کرد ازم فاصله گرفت یه نگاه بهم کرد گفت گفت ای وای خاک عالم این چه وضعشه کیوان مامان حالت خوبه نگاه بچم شده پوست و استخوان رنگ به رخ نداره حتما خوب نخوابیدی گفتم مامان چیزی نیست یه هینی کشید تازه دستم دیده بود گفت دستت چیشده اونجا بیمارستانه شما میرین یا میدون جنگ دستت چی شدهمن : مامان جان یه نفس بگیر هیچی نیست دستم یکم ضرب دیده آتل بستم بهش فشار نیادمامان : چطور اینطوری شد ؟من : مفصله حالا خستم برم یکم استراحت کنم میگم بعد براتمامان : باشه مادر برو استراحت کن 😔 تا منم یه چیز مقوی برات درست کنم جون بگیریمن : قوربونت بشم من جونمییه بوس به سرش زدممامان : دورت بگردم دردت به جونم برو استراحت کن سرپا نمونمن : خدانکنه 😘( واقعا یکی از مهم ترین دلیل حال خوبم مادرمه واقعا مادرها فرشته هایی هستند که نظیرشون هیچ کجا وجود نداره ) رفتم استراحت رو تخت گوشی رو سایلنت کردم نیاز به استراحت داشتم و خوابیدم . همش چهره اون طفل معصوم جلو چشم بود که یه دفعه از خواب پریدم به طوری که کامل نشستم نفس نفس میزدم عرق کرده بودم متوجه حضور مامان کنارم نبود که یه لیوان آب برام ریخت گرفت جلوم مامان : چیزی نیست دردت به جونم یکم آب بخور بهتر بشی نگاه چه بلایی سر بچم اومده شرمنده مادر اومدم بیدارت کنم دیدم داری هزیون میگی شرمنده فدات بشم ترسوندمتیکم آب خوردم دستم رو به سرم کشیدم گذاشتم دو طرف شقیقه ام درد وحشتناکی کل سرم رو فرا گرفته بود سرم یکم گیچ رفت که از چشم مامان دور نموند چند تا نفس عمیق کشیدم یکم چشام رو روهم فشار دادم یکم بهتر شدم .مامان : خوبی مادر چت شده عزیزم 🥺😓چرا اینجوری شدیمن : چیزی نیست خوب میشممامان : نمیخواد بلند شی الان خودم برات سوپ میارم بخور بهتر شیمن : مامان هیچی نیار نمیتونم بدتر میشممامان : بدتر از این یکم غذا بخور تقویت شی اینجوری که نمیشهرفت بیاره منم عرق کرده بودم داغ کرده بودم پنجره باز کردم یه باد نسبتا سردی اومد که حالم رو بهتر کرد یه دست لباس برداشتم رفتم حموم یه حموم ۱۵ دقیقه ای زدم چون مدام سرگیچه داشتم نمیتونستم زیاد داخل حموم بمونم از اون طرفم نفسم میگرفت اومدم بیرون یکم داغ بودم تب داشتم به خاطر سرما خوردگی بود این چند روزه بهش اهمیتی نداده بودم گلو و گوشم به شدت درد میکرد سینم درد میکرد سرفه های بدی میکردم خلاصه اومدم پایین که دیدم مامان داره با یکی حرف میزنه مامان : پس میبینمت مادردوستت دارم عزیزمی فعلا خداحافظمن : مامان کی بود ؟مامان : کیارش بود عزیزم دارن میان خونهمن : اهامامان : پاشو بیا سوپت بخوریه سر به معنای تائید تکون دادم یکم خوردم ولی حالم چندان مصاعد نبود همش به این دلیل بود که تو این سه ، چهار روز تو بیمارستان تنها غذای من خلاصه میشد به ۳ ، ۴ تا لیوان قهوه و بس .چند تا قاشق از سوپ خوردم دیدم دیگه نمیتونم از مامان تشکر کردم که برممامان : تو که چیزی ازش نخوردی ؟من : مادر من نمیتونم حالم داره بد میشه دستت درد نکنهمامان : دیگه هیچی نگفت ولی معلوم بود نگرانمهرفتم سمت اتاق که حالم بهم خورد سریع رفتم سرویس بهداشتی گلاب به روتون هرچی خورده بودم برگشت به طبیعت .آب زدم دست و صورتم که مامان پشت در نگران بود که یه سر معنی خوبم تکون دادم رفتم تو اتاق دراز کشیدم چشام بستم کم کم چشام گرم شد دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه باز چهره همون دختر بچه که بهم لبخند میزد اومد جلو چشمم که از خواب پریدم اینبار کیا اومد کنارم یکم آب داد شونم رو ماساژ داد همین که یکم آب خوردم حس کردم باز داره حالم بد میشه رفتم سمت سرویس بهداشتی فقط اسید بود که میومد و بعد آب زدم به صورت اومدم بیرون که همین که در رو ول کردم سرم بدجور گیچ رفت که کیا زیر بغلم گرفت نخورم زمین مامانم وایساده بودمامان : کیارش مادر بچم 😭از دستم رفت یه کاری کن .کیا : مادر من چیزیش نیست نترس یکم فشارش افتاده ( کیا آروم دم گوشم گفت حالا به خاطر مامان هیچی نمیگم بعدا دمار از روزگارت در میارم 😡😤)کیا زیر بغلم و گرفت بردم رو تخت خوابوندم که زنگ زد واسه دایی شاهین ( فوق تخصص ریه و مجاری تنفسی ) داره که مثل مرگ ازش کل فامیل میترسن تو کارش خیلی جدیه اصلا رحم و مروت سرش نمیشه ولی تو جمع خانوادگی آدم شوخ و با معرفتیه .کیا : سلام دایی خوب هستین ؟ ( صداشون رو کم و بیش میشنیدم )دایی : سلام کیارش جان مرسی دایی جون شما چطورین همسرت ،کوچولو تون چطورهکیارش : همه سلام دارن خدمتتون دایی شاهیندایی : جونم دایی کاری داشتی زنگ زدی ؟کیا : میتونین بیاین خونه مامان اینا ؟دایی : چرا دایی جون مشکلی پیش اومده ای موقع شب؟کیا : کیوان حالش خوب نیست بابا هم یه سفر کاری براش پیش اومده نیستش گفتم شما بیاین زحمتش رو بکشید دایی :خدا بد نده چشه چرا خودت معاینش نمیکنیکیا : راستش دیگه از من گذشته تخصص شما لازم داره ( کیا به نگاهی بهم کرد که از هزار تا فحش بدتر بود😂)دایی : باشه دایی جان الان میام دارو دارین تو خونه یا بخرم تو راهکیا : یه مقداری داریم حالا اگر نیاز بود میخرم مشکل نداره امشبم تو زحمت افتادین شرمندهدایی : دشمنت شرمنده دایی اگه من نخوام به درد خواهر زاده هام بخورم به چه درد میخورمکیا : این چه حرفیه شما تاج سرید فعلا سلام برسونید خدانگهداردایی : همچنین میبنمت فعلاکیا یه نگاهی بهم کردمن : واسه چی بهش زنگ زدیکیا : چون داداش کوچیکم داره جلوم پر پر میشه در ضمن الان حالت خوب نیست بهتر شدی از خجالتت در میام این چه دیوونه بازی بود تو بیمارستان راه انداخته بودیخلاصه همینجوری با کیا مشغول بحث بودیم( بیشتر کیا حرف میزد من اصلا جون نداشتم ) که دایی اومد هنوز از در نیومده تومامان : سلام داداش بچم از دستمم رفت داره جلوم آب میشه 😭🥺دایی: شیرین آروم باشه خواهر من چیزی نیست الان میبینمش بعدشم بادمجون بم آفت نداره نترس این بچه ای که من میشناسم هیچیش نمیشه 😂مامان همینجور ناله میکرد منم رو تخت دراز به دراز افتاده بودم تو تاریکی کیارشم کنارم لبه تخت نشسته بود که دایی اومد تو اتاقکه کیا رفت استقبالش و سلام علیک داددایی : سلامممممم کیوان خانمن : سلام دایی ( تصور کنین صدا گرفته از ته چاه داره میاد که خودمم به زور میشنیدمش )اومدم یکم بلند شم که دایی اومد دست جلو دست گذاشت رو سینم نزاشت بلند شمدایی : خودتو اذیت نکن بشین ببینم با خودت چیکار کردی پسر جون که کیا گردنت نمیگیره 😒من : فقط یکم سرما خوردم چیزی نیستدایی : معلوم میشه😒 راستی دستت چیشده 🤨من : هیچی یکم ضرب دیدهدایی : مطمئنی فقط ضرب دیده نمیخوای نگاش کنممن : رفتم دکتر داروهاشم موجودهدایی : داروهات کجانمن : دایی به من اعتماد نداریندایی : تو بگو یه درصد در حیطه بیماری اصلا جایی واسه اعتماد نزاشتیمن : تو کیفمهدایی : کیا جان برو هم کیفشو بیار معاینش کنم هم داروهاشکیا : چشم داییکیا کیفم رو آورد دایی یه نگاه به دارو ها کرد بعد از داخل کیفم گوشی پزشکی مو بیرون آورد با الکل و پنبه تمیزش کرد بوی الکل که میخورد بهم حالم و بهم میزد هیچ وقت تا به این شدت از بوی الکل بدم نیومده بود خلاصه بقیه وسیله ها هم تمیز کرد یه آبسالنگ برداشت با چراغ قوه گلومو چک کرد با گوشی پزشکی صدای ریه مو سمع کرد گوشمو چک کرد دایی : حالت تهوع ، است*فر*اغ ، اس*هال ؟من : دو تای اولی دارم ولی آخری نهتبمو چک کرد فشارمو گرفتبعد از اینکه فشارمو گرفت بازم سرگیچه اومد سراغم چشام بد سیاهی رفتم بسته شد دستم کردم لای مو هام سرم گرفتم تو دستم که دایی و کیا نظرشون جلب شددایی : این سردرد و سرگیچه فقط مربوط به سرماخوردگی نیست یه آزمایش خون هم باید بدیکیا کمکش کن لباس عوض کنه بریم بیمارستان این وضعی که من میبینم باید بستری بشهکیا : منم موافقم چشم داییمن : من نمیامدایی : تو غلط میکنی زمانی که خودتو به این روز انداختی باید به عواقبش فکر میکردیمن : بعد ۴ روز اومدم خونه من دیگه بر نمیگردم بیمارستانکیا : به نفعته بری بیمارستان بعضی از داروهات وریدی میگیری یا میریزن تو سرم کمتر اذیت میشیمن : من پامو بیمارستان نمیزارمدایی : ولش کن کیا خودش نمی خواد نمیشه مجبورش کرد ولی وای به حالت کیوان که یکی از داروهاتو بپیچونی یا مصرف نکنی بی برو برگرد بیمارستان بسترینسخه نوشتدایی : کیا اینا رو تهیه کن و در ضمن فردا صبح میبریش بیمارستان ازش آزمایش خون میگیری برام عکسش میفرستی راستی کیا فردا تو شیفتی ؟کیا : متاسفانهدایی : کاوه چطور ؟کیا : فکر نکنم نه کاوه شیفت نیستدایی: خوبه فردا کاوه میاد پیشش تک تک داروهاش بهش میدهخودمم شب میام بهش سر میزنم و داروهاش چک میکنم که مصرف کرده باشه الانم سهم امشبش بیار خودم براش بزنمیعنی اون لحظه دلم داشتن رخت میشستن از ترس حالت تهوعم بیشتر شده بودکیا رفت با ۵ تا ویال و سرنگ برگشت یه سرمم تو دستش بود یعنی قلبم یه دفعه ریخت گفتم این همهدایی : 😒از همین الان شلوغ بازی در بیاری و سفت کنی به جان خودم بیرون میارم دقیقا همونجا دوباره فرو میکنم یه جوری میزنم تا دوهفته نتونی بشینیمن : زیاده من این همه نمیزنمدایی : کیا بیا برش گردون پاشو بگیرکیا بی حرف اومد جلو به زور برم گردوند پاهامو محکم گرفت جوری که جم نمیتونستم بخورم دایی هم اومد کنارم نشست رو تخت شلوارم رو تا زیر باسن کامل کشید پایین پنبه و الکل هم آورد باسنم با پنبه کشید رو باسنم که با خیسیش یکم لزرم گرفت تکون خوردم دایی شاهین یه توده رو با دستش گرفت و نیدلو فرو کرد آخخخخخخخخخ دایییی دارم میمیرمم بسه آیییییی ای چیهه چه دردی داره آیییی آخخ یکم سفت شدم که دایی دورش رو فشار داد با دستش یه نیشگون گرفت که یکم شل شدم تزریق کرد کشید بیرون هنوز تو شوک اولی بود که اونور باسنم رو پنبه گشید اومدم برگردم که دست گذاشت رو باسنم فرو کرد آه از نهادم بلند شد تا تزریق کرد مردم و زنده شدم دیگه داشتم جون میدادم زیر دستش التماسش میکردم ولم کنه که بعدی رو فرو کرد دردش از دوتای قبلی کمتر بود ولی بازم درد وحشتناکی داشت اومدم برگردم که شلورام پایین تر کشید اومدم سر بالا بشم که کیا محکم سر دست نگهم داشت دایی هم شی*اف گذاشت یعنی قشنگ آب شدم جلوش از خجالت برم گردوند سرم وصل کرد دو تا آمپول توش زد بعدشم رفت که دیگه تموم شد کیا درش آوردو من همینطور تا یه هفته همش آمپول و دارو و قرص میخوردم تا فقط سرما خوردگیم خوب شد اینم از خاطره از طرف من خداحافظ ایشالله در صحت و سلامت کامل و تندرست باشید خدا یارتون این شما اینم هوراد رفیق شفیق بندهسلامامیدوارم روز خوبی رو شروع کرده و در پیشرو داشته باشید همون طور که کیوان جان معرفی کرد هوراد هستم پزشک متخصص قلب و در تلاش برای گرفتن فوق۳۲سال سن دارم مجردم 😁 پدرم مهندس ( کارخونه دارند ) ومنم پسر ناخلف راه پدر را پیشه نکردم و راهی جدید برگزیدم دوستان و اقوام زیادی داریم در حیطه پزشکی. مادرم مهندس ساختمانی هستندیه خواهر دارم کوچیکتر از خودم به اسم هدیه (۲۰ سالشه و دانشجوی پزشکی هست ) سالشه و و یه برادر دارم دو سال از خودم بزرگتره به اسم هیراد که ایشون پزشک هستند مغز و اعصاب خوندهاین یه بیوگرافی کلی در رابطه با خودم و خانوادم بود سوالی هم داشتید داخل نظرات بپرسید تا جایی که مقدور باشه جواب میدم .از اینکه در جمعتون هستم خوشحالم و البته باید بگم من خودم به شخصه تا جایی که بشه سعی میکنم آمپول نزنم ولی اگر دیگه هیچ چاره ای نداشته باشم سعی میکنم تحمل کنم (کیوان : به چرت و پرتاش گوش نکنید یه کلمه خلاص اینم میترسه 🤣🤣🤣🤣)کیوان کیست و چیست ؟خب کیوان یه آدم با دو نوع شخصیت متضاد هم . یعنی شما کیوان رو تو بیمارستان ببینید یه دکتر خوشتیپ و خوش قیافه ،به شدت مغرور و خشک و سرد و جدیه که اگر یه نفر کوچک ترین خطایی یا کم کاری یا بی دقتی مرتکب بشه مخصوصا نسبت به بیمارای خودش یه بلایی سر پرستاره میاره که بدبخت دیگه اون آدم سابق نمیشه .خلاصه اش کنم کل بخششون اینقدری که از کیوان میترسن از رئیس بخش نمیترسن 😂😂😂😂ولی حالا همین کیوان تو خونواده و پیش رفقا و حتی پیش بعضی از بیماراش که حکم رفیق براش دارن میشه یه آدم دیگه اصلا انگار اون کیوان و پس دادی یکی دیگه گرفتی یه آدم شوخ و با مزه و با معرفت و خاکی ( با اینکه کیوان تو یه خانواده ای به دنیا اومده که حداقل از لحاظ مالی تو رفاه بوده اما حداقل من نه هیچ وقت دیدم که فخر بفروشه یا بخواد با پول کسی رو تهدید کنه یا هر کثافت کاری دیگه ) واقعا نظیر این پسر کم پیدا میشه و البتهههههههههه کیوان داره یواش یواش میره قاطی مرغ و خروسا فقط اینو میدونم رفته خواستگاری جواب مثبت گرفته از جزئیات خبر ندارم خودشم نم پس نمیده شما تونستین ازش اطلاعات بگیرین 😂😂😂😂😂یه عروسی ، عقدی چیزی بیوفتیم😂بازم خوشحالم که جمع تون هستن اگر سوالی نظری ، انتقادی دارین بهم بگید 🌹خدا یار تک تک لحظه هاتون باشه 🌹😉 بدرود.بذر مهربانی رو بی محابا و پیوسته بر زمین دلها بپاش ...بی شک جهانی پر از عشق درو خواهی کرد 🌱