خاطره پگاه خانم ادامه
اون شب جای آمپولهای قبلی خیلی درد داشت خوابیدم و صبح زود در حالی که
مامانم آماده رفتن به بیمارستان بود با یه لیوان شیر داغ و دو تا آمپول
آماده تو دستش من و بیدار کرد و گفت پگاه جون یه لحظه بیدار شو، بیدار شو
مامانی آمپولت رو بزنم بعد بخواب منم تا چشمام رو باز کردم دیدم مامانم
بالای سرم نشسته پتو رو از سرم کشید و گفت همش دو تا آمپول کوچولو درد
نداره زود میزنمش میرم منم چشمام رو باز کردم و گفتم صبح بخیر مامان من
حالم خوب شده خندید و گفت چه خواب خوبی دیدی حالت تا دو سه روز دیگه خوب
میشه، لباسم رو کشید پایین و پنبه رو کشید و آمپول رو فرو کرد راست میگفت
زیاد درد نداشت ولی من طبق عادت گریه ام گرفت و مادرم آمپول رو کشید بیرون و
طرف دیگه رو پنبه کشید و آمپول آخر رو فرو کرد این دردش یه کم بیشتر بود
همچنان گریه میکردم و مامانم آمپول رو کشید بیرون و یه کم جاش رو ماساژ داد
و گفت اگه گرسنه هستی پاشو یه چیزی بخور اگه نه بازم بگیر بخواب ازم
خداحافظی کرد و رفت نای بلند شدن نداشتم شیر رو خوردم و دراز کشیدم بابام
هم اومد اشکام رو پاک کرد و منو بوسید و گفت نبینم گریه ات رو من میرم
سرکار ولی ظهر برمیگردم پیشت بگیر بخواب موقع ظهر مامان و بابا اومدن خونه و
همه چی خوب بود تا شب که مامانم دو تا آمپول دیگه آماده کرد و گفت پگاه
جونم برو تو تختت دراز بکش تا بیام آمپولت رو بزنم با بابام رفتیم تو اتاقم
و هرچی به بابام گفتم به مامانم بگه آمپول نزنه قبول نکرد و گفت حتما برات
لازمه با گریه دراز کشیدم و لباسم رو پایین دادم و مامانم اومد و پنبه کشید و گفت خودت رو شل کن پگاه هر بار توضیح ندم برات
آمپول رو فرو کرد و جیغ کشیدم و گریه میکردم دردش زیاد بود مثل دیشبی بود
انگار پام بی حس شد و جاش درد میکرد کشید بیرون و گفت آماده باش بعدی رو
بزنم پنبه رو کشید و آمپول رو فرو کرد اینم دردش زیاد بود گریه میکردم و
طاقتم تموم شده بود کشید بیرون و من هق هق گریه میکردم به سرم دست کشید و
گفت بمیرم برات مامانم میدونم دردت گرفت ولی تموم شد دیگه گریه کافیه بعدش
گفت بشین دخترم، گوش و گلوم رو معاینه کرد و گفت یه آمپول فردا صبح و یکی
فردا شب برات بزنم دیگه خوب میشی یه مروری به درسهات بکن و فردا می تونی
بری مدرسه با بابام باهم از اتاق بیرون رفتند برنامه مدرسه فردا رو آماده
کردم جای آمپول ها خیلی درد میکرد و بسختی خوابیدم فردا صبح با صدای بابام
از خواب بیدار شدم رفتم سر میز صبحانه خوردم و بعد مامانم آمپول رو آماده
کرد و گفت پگاه اول دراز بکش آمپولت رو بزنم بعد لباست رو بپوش خودم می
رسونمت مدرسه هر چی خواهش کردم تا این آمپول رو نزنه یا شب باهم بزنه قبول
نکرد گفت تو مدرسه حالت بد میشه و دستم رو کشید و من رو روی تختم خوابوند
گفت این زیاد درد نداره الان میزنم، بعدی که یه کم درد داره باشه برای شب
که می خوابی بعد لباسم رو پایین آورد و پنبه کشید و آمپول رو فرو کرد اشکم
سرازیر شد و زود کشید بیرون یه کم ماساژ داد و گفت سریع آماده شو بریم
مدرسه و من لنگان لنگان آماده شدم از بابام خداحافظی کردم . و مامانم منو رسوند مدرسه توی مدرسه هم حال راه رفتن نداشتم کلا توی کلاس
نشسته بودم تا اینکه زنگمون خورد و بابام اومد دنبالم و باهم رفتیم خونه شب
هم وقتی مامان از مطب برگشت اولین کاری که کرد آماده کردن آمپول آخر بود و
اومد تو اتاقم و گفت پگاه خوبی مادر، منم گفتم آره تو رو خدا بسته دیگه
سوراخ سوراخم کردی مامانم گفت آخریشه پاشو دراز بکش بابام اومد کمکم کرد تا
دراز کشیدم و لباسم رو پایین آورد و به مامانم گفت واقعا لازمه براش بزنی
حالش خوب شده مامانم گفت آره میزنم خیالم از بابت خوب شدنش راحت بشه پنبه
رو کشید و گفت مسخره بازی رو بزار کنار شل کن خودت رو اینطوری نمیشه من و
عصبانی نکن منم هرچی میگفتم نمیخوام بزنی تاثیری نداشت و آمپول رو فرو کرد
چاره ای نداشتم جز شل کردن گریه میکردم و مامانم خیلی آروم آمپول رو تزریق
کرد دردش خیلی زیاد بود اشکم قطع نمی شد کشید بیرون بابام جای آمپول رو
ماساژ داد و مامانم گفت دیگه آمپولات تمام شد دختر گلم منم ازش تشکر کردم و
مامانم با خنده بوسم کرد و رفت بیرون تا چند روز جای آمپولها درد میکرد و
نشستن و خوابیدن برام سخت بود تا اینکه خوب شدم.
+ نوشته شده در پنجشنبه هفتم آذر ۱۳۹۲ ساعت 0:11 توسط
|