خاطره شمیم جان
سلام دوستان وقت بخیر 💚
شمیم هستم ۲۱ سالمه و دانشجو عکاسی و عکاس مستند اجتماعی هستم.
این سومین خاطره ای هست که میزارم (همون شمیمِ مقاومم😁)
من تو بچگی به علاوه اینکه خیلی شر و شیطون بودم ، بچه ی کم اشتهایی هم بودم و کلا همون یکم غذایی که میخوردم با این جنب و جوش ها میسوخت😂 و مامان جان هم از اون دسته مادر هایی بودن که بچه ی تپل ومُپُل دوست دارن😅
شانس مامانم هیچکدوم از ما ۴ تا فرزندان گرامی تپل مُپُل نبودیم و نه شدیم😂😂😂
خلاصه که به واسطه ی کم اشتهایی من در دوران شیرینِ کودکی،یه عالمه شربت تلخ ریخته شد تو حلقم و کلی آزمایش خون دادم🤦♀️😂
کلا مادر گرامی اعتقاد داشت من یه چیزیم هست .بزرگوار اصرار داشت که یه درد و مرض نهفته ای دارم😂😂😂
این خاطره ی من مربوط به ۷_۸ سالگیم میشه .
یادمه مامانم من رو برد دکتر و دکتر جان هم آزمایش خون نوشت که یه وقت خدایی نکرده بخاطر نخوردن غذا همانند ادمیزاد ،دار فانی رو وداع بگم😑😂 .
آزمایشگاه نزدیک خونه ی خالم بود پس با تصمیم مادر گرامی، به اتفاق خاله جان ۳ نفری اول صبحی حرکت کردیم سمت ازمایشگاه😁من چون قبلش کلی آزمایش خون داده بودم میدونستم درد نداره و تا حدودی نمیترسیدم البته منم دوست داشتم خودم رو شجاع جلوه بدم بخاطر همین مثل این بچه مظلوما آروم و بدون هیچ حرفی نشسته بودم😅😂.
خلاصه که نوبتمون شد خالم دستم رو گرفت کشید سمت اتاق😅
بزرگوار جوری دستم و گرفته بود انگار که دزد گرفته یا مثلا قراره فرار کنم😂😂😂 .مامانم هم پشت سرمون میومد😅.
خلاصه خاله نشست روی صندلی مخصوص و من رو نشوند روی پاش ؛خاله ام تُپُله منم ریزه میزه و لاغر بودم
یادش بخیر😒🤦♀️😭خاله ام یکی از دستاش رو جوری پیچونده بود دوره شکمم که الان که یادش می افتم نفسم بند میاد و دل و رودم میپیچیه به هم 😂😂😂
و با دست دیگه اش دستمو( برای گرفتن نمونه خون )جوری گرفته بود که مسیرِ خون رو قطع شده بود😂😂😂
از بس دستمو سفت گرفته بود به والله دیگه نیازی به گارو نبود😂😅
اون یکی دستمو هم روی شکمم قفل کرده بود😑😂😂😂
منم تو شُوکِ رفتار خاله صدام در نمومد😅
خاله ام هم هی میگفت نترس اصلا درد نداره نترس😅
بخدا اگر من یه قطره اشک از ترس ریخته باشم یا یک کلمه حرفی زده باشم نمیدونم خاله جان از کجا به این نتیجه رسیده بود که من میترسم 😂😂😂
فکر کنم توی کُشتی این فنی که خاله روی من اعمال کرده بود یه ۳ امتیازی داشت😅.
مامان هم هی به خاله ام میگفت عزیز جان ولش کن نمیترسه ولی کو گوش شنوا😅😂 خلاصه که خانمه اومد یه گارو رو بدستم بست و زود رگم پیدا کرد و خون گرفت میخواست از اون یکی دستم هم خون بگیره که خاله جان هم زود در طی یک عملیات انتحاری، دستاشو جابه جا کرد و اون یکی دستِ بدبختم هم از فشارِ دست خاله بی نصیب نموند🤦♀️😂😂😂
توی اون چند ثانیه که خاله دستاشو جا بجا میکرد من رو ول کرد ،یه نفس راحتی کشیدم تا اومدم نفسِ بعدی رو بکشم دوباره خاله جان رحم نکرد و روز از نو و روزی از نو😂
خداروشکر که این آزمایش خون هم بدونِ تلفات تموم شد😂
واقعه ی سهمگینی بود خدایی هیچوقت یادم نمیره😅
خلاصه که بعد از اون اتفاق و فیتیله پیچ شدن من، دیگه هیچوقت با خاله جان آزمایشگاه نرفتیم😂😂😂
خدایی از آزمایشگاه نترسیدم بیشتر از رفتار خاله گرخیدم😅😅😅
البته بگم که خاله جان عزیزدل ما هستن💚
نتیجه ازمایش هم خوب بود و من سالمِ سالم بودم ولی مادر گرامی همچنان نگران😅😂
اینم از خاطره ی من ممنون که خوندید💚🌿