خاطره شمیم جان

سلام دوستان وقت بخیر 💚
شمیم هستم ۲۱ سالمه و دانشجو عکاسی و عکاس مستند اجتماعی هستم.
این سومین خاطره ای هست که میزارم (همون شمیمِ مقاومم😁)
من تو بچگی به علاوه اینکه خیلی شر و شیطون بودم ، بچه ی کم اشتهایی هم بودم و کلا همون یکم غذایی که میخوردم با این جنب و جوش ها میسوخت😂 و مامان جان هم از اون دسته مادر هایی بودن که بچه ی تپل ومُپُل دوست دارن😅
شانس مامانم هیچکدوم از ما ۴ تا فرزندان گرامی تپل مُپُل نبودیم و نه شدیم😂😂😂
خلاصه که به واسطه ی کم اشتهایی من در دوران شیرینِ کودکی،یه عالمه شربت تلخ ریخته شد تو حلقم و کلی آزمایش خون دادم🤦‍♀️😂
کلا مادر گرامی اعتقاد داشت من یه چیزیم هست .بزرگوار اصرار داشت که یه درد و مرض نهفته ای دارم😂😂😂
این خاطره ی من مربوط به ۷_۸ سالگیم میشه .
یادمه مامانم من رو برد دکتر و دکتر جان هم آزمایش خون نوشت که یه وقت خدایی نکرده بخاطر نخوردن غذا همانند ادمیزاد ،دار فانی رو وداع بگم😑😂 .
آزمایشگاه نزدیک خونه ی خالم بود پس با تصمیم مادر گرامی، به اتفاق خاله جان ۳ نفری اول صبحی حرکت کردیم سمت ازمایشگاه😁من چون قبلش کلی آزمایش خون داده بودم میدونستم درد نداره و تا حدودی نمیترسیدم البته منم دوست داشتم خودم رو شجاع جلوه بدم بخاطر همین مثل این بچه مظلوما آروم و بدون هیچ حرفی نشسته بودم😅😂.
خلاصه که نوبتمون شد خالم دستم رو گرفت کشید سمت اتاق😅
بزرگوار جوری دستم و گرفته بود انگار که دزد گرفته یا مثلا قراره فرار کنم😂😂😂 .مامانم هم پشت سرمون میومد😅.
خلاصه خاله نشست روی صندلی مخصوص و من رو نشوند روی پاش ؛خاله ام تُپُله منم ریزه میزه و لاغر بودم
یادش بخیر😒🤦‍♀️😭خاله ام یکی از دستاش رو جوری پیچونده بود دوره شکمم که الان که یادش می افتم نفسم بند میاد و دل و رودم میپیچیه به هم 😂😂😂
و با دست دیگه اش دستمو( برای گرفتن نمونه خون )جوری گرفته بود که مسیرِ خون رو قطع شده بود😂😂😂
از بس دستمو سفت گرفته بود به والله دیگه نیازی به گارو نبود😂😅
اون یکی دستمو هم روی شکمم قفل کرده بود😑😂😂😂
منم تو شُوکِ رفتار خاله صدام در نمومد😅
خاله ام هم هی میگفت نترس اصلا درد نداره نترس😅
بخدا اگر من یه قطره اشک از ترس ریخته باشم یا یک کلمه حرفی زده باشم نمیدونم خاله جان از کجا به این نتیجه رسیده بود که من میترسم 😂😂😂
فکر کنم توی کُشتی این فنی که خاله روی من اعمال کرده بود یه ۳ امتیازی داشت😅.
مامان هم هی به خاله ام میگفت عزیز جان ولش کن نمیترسه ولی کو گوش شنوا😅😂 خلاصه که خانمه اومد یه گارو رو بدستم بست و زود رگم پیدا کرد و خون گرفت میخواست از اون یکی دستم هم خون بگیره که خاله جان هم زود در طی یک عملیات انتحاری، دستاشو جابه جا کرد و اون یکی دستِ بدبختم هم از فشارِ دست خاله بی نصیب نموند🤦‍♀️😂😂😂
توی اون چند ثانیه که خاله دستاشو جا بجا میکرد من رو ول کرد ،یه نفس راحتی کشیدم تا اومدم نفسِ بعدی رو بکشم دوباره خاله جان رحم نکرد و روز از نو و روزی از نو😂
خداروشکر که این آزمایش خون هم بدونِ تلفات تموم شد😂
واقعه ی سهمگینی بود خدایی هیچوقت یادم نمیره😅
خلاصه که بعد از اون اتفاق و فیتیله پیچ شدن من، دیگه هیچوقت با خاله جان آزمایشگاه نرفتیم😂😂😂
خدایی از آزمایشگاه نترسیدم بیشتر از رفتار خاله گرخیدم😅😅😅
البته بگم که خاله جان عزیزدل ما هستن💚
نتیجه ازمایش هم خوب بود و من سالمِ سالم بودم ولی مادر گرامی همچنان نگران😅😂
اینم از خاطره ‌ی من ممنون که خوندید💚🌿

خاطره کوثر جان

سلام اسم من کوثر هست همین دیروز براتون خواطره ی اولم رو نوشتم و فرستادم امیدوارم که یادتون اومده باشه حالا زیاد حرف نمیزنم بریم سراغ خواطره 
یک روز دختر خالم که اسمش ریحانه هست اومد خونمون و شب خونمون خوابید من شب از درد زیاد دل درد خوب نخوابیدم صبح که پاشدم دلم خیلی درد میکرد صبحانه نخوردم ساعت یازده خاله مریم زنگ زد و گفت بیتا هم الان میارمش یعنی (دختر خالم) تا باهم بازی کنیم من هم گفتم باشه خالم آوردش منم هنوز دلم درد میکرد چند بار هم بالا آوردم تا ظهر باهم دختر خاله هام بازی کردن منم فقط استراحت کردم بعد از ظهر شد دیگه خیلییییییییی دلم درد میکرد نمی تونستم تاقت بیارم  تااینکه با پدرم به دکتر رفتیم دکتر من رو معاینه کرد و دارو نوشت پدرم از دکتر پرسید گفت دارو هاش چی هستن دکتر جواب نداد رفتیم دارو خانه فکر کردم همه ی دارو هام قرص و شربت هستن ولی فکرم درست نبود 😭😭😭
وقتی رفتیم دارو هارو به گیریم من بیرون وایستادم به خواطر کرونا چون خیلی شلوغ بود وقتی که پدرم از داروخانه برگشت به دارو هام نگاه کردم چشمام چهار تا شد دارو هام (یک سرم -دوبسته قرص -و۴تاآمپول😑😑😑رفتیم جای تزریقات من رفتم توی اتاق و روی تخت نشستم پرستاره یک آقا بود من با استرس روی تخت دراز کشیدم پرستاره خیلی بد اخلاق بود گفت برگرد روی شکمت دراز بکش منم دراز کشیدم و شلوارم رو یکم پایین دادم پرستاره اومد و شلوارم رو بیشتر پایین داد منم خیلی خجالت کشیدم پنبه رو کشید و آمپول رو فرو کرد منم هیچی نگفتم بعدی رو اون طرف زد اون خیلی درد داشت یکی دیگه هم زد ولی آخریه خیلی درد داشت وقتی که آمپولام تموم شد گفت برگرد تاسرمت رو بزنم منم برگشتم ولی جایی که آمپول زده بود خیلی درد میکرد اومد سرمم وصل کرد و بعد نیم ساعت سرمم تموم شد و به خانه برگشتیم 
و فردا هم حالم بهتر شده بود منم مسموم شده بودم 
امیدوارم خوشتون اومده باشه❤️❤️
این خواطره مال چهار ماه پیش هست

خاطره رها جان

سلام سلام😂👐
من اولین باره دارم خاطره میزارم و یه بیو میدم
من رَها هستم و ۲۰ سالمه و خواهر یا برادر ندارم💃
چند تا از خاطره هاتونو دیدم گفتم منم یه خاطره بنویسم🤪
ما تو خانواده دکتر نداریم خداروشکر😂😃🔪
خب خاطره:
(این خاطره برای ۱ سال پیشه😅)
خب داستان از اونجایی شروع شده که یه روز 
من با دوستام میخواستم برم بیرون😍 و رفتیم ناهار بیرون خوردیم من جوجه کباب اناری (همون جوجه ترش🥲)سفارش دادم جاتون خالی خوردم😋😅و اومدیم بیرو بعد ۳۰ دقیقه بچه ها گفتن بریم بستنی بخوریم منم که...😅
رفتیم تو من شیر موز سفارش دادم و خوردیم اومدیم بیرون من بعد۱ دقیقه سرگیجه گرفتم و دلمم خیلی درد میکرد🤕🤧
بعد بهشون گفتم گفتش بریم بیمارستان منم با اون حالم نمیتونستم قبول نکنم رفتیم بیمارستان و نوبتمون شد و رفتیم تو من همیشه وقتی میرم تو اتاق استرس میگیرم😌😅
نشستم دکتر معاینم کرد و دردیی که داشتم به دکتر گفتم 😶
اونم رحم نکرد گفت اخه ترش با شیر موز (گفتم چی خوردم)
گفت برید دارو هاتون رو بگیرید و سر موقع استفاده کنید منم فکر کردم امپول نداده😌🥲
رفتیم اونجا ۴ تا امپول ۳ تام ورقه قرص😭
گفت برید الان تزریق کنید😣
من داشتم میرفتم سمت اتاق تزریقات یهو اون دوستم که تو کار تزریقات بود رها نرو من خودم برات تزریق میکنم😫
منم قبول کردم😶😐
رفتیم سمت خونه دوستم تنها بود خالی بود خونشون😥
حب گفت برو دستاتو بشور تا من امپولارو اماده کنم😶
من خیلی از امپول میترسم🥺😂
رفتم دستامو شستم و خوابیدم رو کاناپه شلوارمو کمی کشیدم پایین🥲 اومد و شلوارمو بیشتر کشید پایین🥲
گفت شل کن اون یکی دوستمم داشت پامو میگرفت
شل کردم و امپول رو وارد کرد🥴
ایییی ایییی کردم گفت تموم شد 
پنبه رو اونور کشید و از بالا امپول رو وارد کرد🙃💔

دوباره گفت یکیش امپول نیست شیافه🤦‍♂
اون یکی زیاد دردی نداشت 
گفت به حالت سجده بخواب و به دوستامم گفت برید تو اتاق 
گفت شلوارتو بیستر باید بکشی  پایین😭
وارد کرد و شیاف رو من یه اییییییی بزرگ کردم😂💔
گفت یه امپولم هست که باید فردا بزنی 🥲
دوباره فردا اومدم خونشون خداروشکر دوباره تنها بود
خوابیدم رو تختش گفت روغنیه🥴💔
گفت باید شل کنی😭
شل کردم و از بالا روغنیه رو وارد کرد منم یه جیغ بلند کشیدم😁
خیلی درد داشت خدا وکیلی🥲

دوستان اومیدوارم خوشتون بیاد 
سال نو هم مبارک 
خداحافظ☺️🖐

خاطره کوثرجان

سلام دوستان اسم من کوثر هست ۱۱سالمه کلاس ششم این اولین خواطره هست که مینویسم  من خیلی از آمپول میترسم و وقتی دکتر برام آمپول می نویسه مامانم میزنه چون مامانم (پرستار)هست 
این خواطره ای که می خوام بگم مال وقتی هست که بچه بودم تقریبا شش سالم بوده 
خواطره:من یک روز‌دلم خیلییییی درد میکرد مجبور شدم با مامانم و بابام ر خواهرم برم دکتر وقتی که رفتم دکتر به دکتر سلام کردم و نشستم روی‌صندلی مریض دکتر من رو معاینه کرد و دارو داد خیلی استرس داشتم که آمپول نده ولی بهم آمپول داد منم نمی دونستم که بهم آمپول داده بابام رفت دارو هارو گرفت منم با مامانم و خواهرم توی درمانگاه نشستیم تا بابام اومد وقتی بابام اومد رفتیم جای‌تزریقات البته درمانگاهی که رفتیم در مانگاهی بود که مامانم اونجا سرکار میرفت 
خلاصه رفتیم توی اتاق تزریقات منم اونجا تازه فهمیدم که می خوان بهم آمپول بزنن و اصلا به روی خودم نیاوردم و هیچی نگفتم مامانم دارو هارو به همکارش داد و منم بغل کردن بردن جای تخت و من رو روی تخت گذاشتن من فهمیدم که الان وقتشه که گریه کنم و نزارن بهم آمپول بزنن‌ گریه کردم و بابام اومد درازم کرد‌روی‌ تخت منم همین جور گریه می کردم تا پرستار اومد‌شلوارم رو پایین داد‌و تا خواست پنبه رو بکشه من می خواستم پاشم که اومدن پام و دستم رو گرفتن منم دیگه نمی تونستم تکون به خورم پرستاره اومد پنبه رو کشید و آمپول رو فرو کرد منم آییییییییییییی گفتم و پرستاره گفت تموم شد منم پاشدم و بابام بغلم کرد و برد توی ماشین و رفتیم خونه فرداش رفتیم‌خونه ی مادر جونم هروقام که پام رو تکون میدادم جایی که آمپول رو زده بود درد میکرد مجبور شدم یک جا به شینم و با دختر خاله هام بازی نکنم 
امیدوارم از این خواطره خوشتون اومده باشه

خاطره نازنین جان

سلام من نازنینم این سومین خاطرمه 
یک بیویی بدم من نازنینم ۱۷ سالمه یک برادر ۲۱ ساله  دارم و یک خواهر۱۰ ساله

نزدیک عید بود و ماهم داشتیم میرفتیم خونه مادربزرگم{روزای عید اونجا جمع میشیم } رسیدیم اونجا دیدیم همه اونجا بودن جز ما ما هم یک سلامی کردیم و نشستیم یکم صحبت کردیم و چند دست حکم زدیم محمد هم اونجا بود {محمد پسر بزرگتر خاله نرگس بود }محمد ۱۵ سالشه منو محمد تو یک تیم بودیم داداشم و بابام تو یک تیم مقابل بودن خلاصه که خیلی خوب بود بعد داداشم داشت می رفت بیرون بعد من گفتم
من:کجا میری
داداش:میرم بیرون یک دوری بزنم با ماشین 
من:منم میام
داداشم:باشه بیا 
رفتیم بیرون صفا سیتی منم یکم دوباره شیطونی کردم و سرما خوردم وقتی برگشتیم خونه من هم یکم احساس خستگی داشتم داشتم می رفتم که بخوابم که یهو لیز خوردم و رو افتادم رو سرامیک  همه اومدن سمتم گفتن 
چی شده نازنین حالت خوبه جاییت که درد نمی کنه
خوبم ولی دستم خیلی درد می کنه  دارم میمیرم از درد 
بابام: دخترم بیا بریم پیش یک دکتر {خاله مرضیه  تخصص اینا نیست فقد همون معاینست}
منم سوار ماشین شدم انقدر دستم درد می کرد که به هیچی فکر نمی کردم رسیدیم پیاده شدیم رفتیم پیش دکتر دکترم دستمو معاینه کرد و گفت 
خدارو شکر نشکسته فقد ترکای ریزی داره  یک امپول می نویسم بزنید منم رو تخت خوابیدم و پنبه کشید و امپولا فرو کر در باسن مبارک  منم یک آآآآآییییی کشیدم و کشید بیرون بعد داداشم پرسید الان کونت درد می کنه یا دستت گفتم بی مزه رفتیم دوباره خونه مامان بزرگ اینا این هفته گذشته بود و ما رفته بودیم خونه رفتیم دکتر برای کار های چرت و پرت که اخرشم خوب شده بود دستم و من اب ریزش بینی داشتم و گلو درد و سر گیجه مامانم فهمید و گفت 
نازنین دخترم داری میمیری گفتم خوبم مامانم گفت خوب نیستی لباسمو دادان بپوشم منم پوشیدم و با ماشین رفتیم درمانگاه شب بود ساعت ده بود نوبت گرفتیم و صدامون زدن رفتم اونجا معاینم کرد{ دکتره خیلی بی عصاب بود}  دارو هارو داد  بابام دارو هارو گرفت{اون درمانگاه خودش یک داخونه داره اونجا دارو هارو گرفت و گفت 
بریم تزریقات
بابا میشه نزنم 
نه اصلا 
باشه 
رفتیم تزریقات اونجا یک خانوم جوون بود 
داشت با تلفون صحبت می کر ما اومدیم خداحافظی کرد و گفت سلام مریض بره رو تخت دراز بکشه من الان میام رفت دارو هارو اماده کنه  منم رو تخت نشستم  همه کنارم بودن و خانومه اومد تو و گفت لطفا همگی بفرمایید بیرون همه رفتن بیرن و پرده هارو پشید منم استرسم بیشتر شد و گفت خانوم لطفا اماده شید {خیلی بد اخلاق بود} منم دراز کشیدم و شلوارمو یک کوچولو کشیدم پایین بعد پرستاره شلوارمو بیشتر کشید پایین منم خواستم بلند شم که بگم چیکار می کنی دست گذاش رو کمر و منو خوابوند پنبه بو محکم کشید و محکم امپولو فرو کرد جیغ بلند کشیدم  کشید بیرون خیلی درد گرفته بود یکی دیگرو محکم پنبه کشید و محکم فرو کرد منم داد زدم خاستم پامو تکون بدم که پرستاره پامو خوابوند و  گفت خانوم لطفا همکاری کنید کشید بیرون و رفت و گفت میتونید برید اومدن همش زیر بالشت می گفتم ایییییییی منم یکی دو دقیقه ایی دراز کشیده بودم که شلوارمو کشیدم بالا و سوار ماشین شدم و رفتیم

امیدوارم خوشتون اومده باشه

خاطره زهراجان

سلااااام❤️❤️
عشقتون اومد(😂اعتماد به سقف نیست که به قول رفیقم اعتماد به اسمان خراشه😂)
خب من زهرام.رضا رو هم که میشناسین داداشمه
اومدم خاطره استخر رفتن با رفیقمو  بزارم که دیگه من از اون موقع از صد متری اون دوستم رد نمیشم البته از صد متری کاراش😐
خاطره:
حدودا آذر ماه پارسال بود و کرونام نبود.پنجشنبه صبح ساعت۸ بود که به رضا گفتم با دوستم قراره بریم استخر منو ببره تنهایی نرم که خب قبول کردو رفتیم خلاصه حدود۲ساعت تو آب بودیم اومدیم بیرون از آب منم از همه جا بی خبر که هوا گرمه موهامو خشک نکردم (نمیدونم چرا وقتی اومدیم بیرون هوا یخ بود حالا نزدیک ظهرم بودا ولی نمی دونم چرا وقتی رضا منو اورد هوا گرم بودش منم لباس گرم نپوشیده بودم فقط یه مانتو  نخی پوشیده بودم)هیچی دیگه وقتی متوجه شدم کار از کار گذشته بود نه میشد برگردی موهاتو خشک کنی نه چیز دیگه.منم چیزی نگفتم رفیقم باباش اومد دنبالش رفت.من و رضام خرید داشتیم رفتیم بازار حالا هوام هی سرد میشد حدود یکی دو ساعتم بازار بودیم یه عالمه هم خرید کردیم دیگه اومدیم خونه اون وسایلارو رضا جا به جا کردش منم در این مدت رفته بودم حموم از حموم اومدم لباسامو پوشیدم،ناهارمم خوردم و گرفتم خوابیدم.که با داد بیدار شدم(دقت کردین من همیشه با داد بیدار میشم؟😂)رضا بود
+زهراااااا پاشو ساعت۲عه مامان اینا اومدن(سرکار بودن) میخوایم بریم خونه مامان بزرگ(ما پنجشنبه ها میریم خونه مامان بزرگم یعنی مامان بابام جمعه هاهم که خونه مامان جونم )
_اه بزار یه یه ساعت بخوابم بعد بیدارم کن.
+ریاضی رو هم بردار طاها یادت بده(طاها عموی منه۲۹سالشه دبیر ریاضیه با عمه تارام دوقلو ان و مهم تر از همه مجرد😅)
_میگم حوصله ندارم این میگه ریاضی رو هم بردار
بحثمون همینجور ادامه یافت تا....
یهو متوجه شدم یه چی محکم پرید روم
رضا بیشعور خودشو انداخت روم 
_هوووووووی اسکل چه خبرته ادمم
+ده پاشو دیگه پاشووووو
خلاصه انقد اذیتم کرد که بیدار شدم حدود ربع ساعت بیدارشدنم طول کشید نیم ساعتم اماده شدنم تازه هدفونم جا گذاشته بودم😐😐
هیچی دیگه وقتی رفتم حیاط فهمیدم برف باریده رضا به شوخی یه گوله پرت کرد رو صورتم تو خواب و بیداری بودم که یهو خوابم پرید حالا تو کوچه من بدو رضا بدو اخرشم بابام اومد گفت زشته بیاین بریم
هیچی دیگه رفتیم خونه مامان بزرگ اینا(بابا بزرگم چند سالی میشه که فوت شده)
عمه تارا که شیفت بود(پرستاره) ولی عمو خونه بود من و رضا وسایلمون رو گذاشتیم تو اتاق طاها و تارا(حدودا میشه گفت یه اکیپ خل و چلیم😁🙈)
طاها:بچه هاااا(یهویی با صدای بلند گفت)
منو رضام تو حال خودمون بودیم یه متر از جام پریدم
من:چته عمو سکته کردم
طاها:بریم برف بازی(برف در حال باریدن بود خیلیم کم بودش ولی ما میخواستیم هم دیگه رو برفی کنیم زیاد مهم نبود که کمه یا زیاده)
منم از خدام بود که تو چشم نباشم رفتیم برا بازی اگه اشتباه نکنم یه،یه ساعتی بازی کردیم که خب ساعت شد۵عصر و تارا اومد اونم می خواست به ما ملحق شه که خب من نذاشتم گفتم خسته ایم خو خسته بودیم😂
رفتیم تو خونه فیلم جدید شروع شد بابام و رضا و طاها نشستن سر اون تارام اومد پیش من حرف زدیم که خب رفت کمک مامان اینا شامو اماده کنن حال من خیلی بد بود اصلا فک نمیکردم انقد سریع حالم بد شه رفتم تو اتاق دراز کشیدم رو تخت که حالت تهوع گرفتم و چون یه سرویس تو اتاق تارا اینا هست دویدم اونجا با عرض معذرت بالا آوردم اومدم هال پذیرایی که تارا گفت
+وای زهرایی رنگت چرا پریده سفید بودی سفید تر شدی
_منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم زینک اکساید زدم به صورتم بخاطر اونه(نمی دونم تا حالا از زینک اکساید استفاده کردین یا نه ولی وقتی میزنی به صورت اولش سفید میشه بعد چند دیقه به حالت عادی برمیگرده)
+اها اوکی
طاها:من گرسنمههههههه مامان،زن داداش،تارا شام پلیزززز
تارا:ای خدا لعنتت نکنه طاها الان میوه خوردین که
رضا:عمو ساعت ششه هااا بزا بشه۸ بعد گرسنه شو😐😐😂
خلاصه که طاها گفت بیا اون مبحثو یادت بدم که همون موقع فهمید تب دارم و لو رفتم با تارا و طاها رفتیم دکتر(من وقتی میرم دکتر  مامان و بابام پیشم باشن خجالت می کشم بخاطر همینم بیشتر اوقات با رضا میرم دکتر البته ایندفعه با طاها و تارا رفتم🙈🙈)
هیچی دیگه رفتیم و طاها هم رفت دارو ها رو گرفت گفتم:چی داد
طاها:هیچی داروووو
من:داروی چی
طاها:دارو دیگه
من:خو داروی چی 
طاها:داروی چی،چیه دیگه دارو داروعه دیگه😆
اخرش تارا گفت بده من دارو هارو که فهمیدم۳تا امپول داده و چند ورق قرص
دیگه زانوی غم بغل کردمو نشستم تو ماشین طاهام هی میگف هعیییی عمو جون توسط تارا ابکش میشی و ادای گریه در می اورد😂😂( میدونم دیوانس دلم برا دانش اموزاش میسوزه)
یه جوری احساس میکردم ته دلمو خالی میکنه 
تارا:عههههه داداش نکن تو رو خدا ابجی منو داری از امپول میترسونی 

طاها: باشه بابا زهرا هوادارم که داری😒
دیگه رفتیم خونه مامان بزرگ تا رسیدیم طاها شروع کرد که فلان و بهمان تارا دستمو گرفت برد تو اتاق درم قفل کرد
+اوههه چیکار میکنین😳
_رضا تو مگه اینجایی عمه
+بعله
تارا بهم گفت دراز بکشم امپولامو بزنه بریم
خودش رفت اونور اتاق منم نشستم بغل رضا
رضا اروم تو گوشم گفت:بیا دراز بکش بزنه تا طاها نیومده در همین لحظه هم درو طاها با شدت هر چه تمام داشت میکوبید و داد میزد زن داداش بد بخت شدیم زن داداش زهرا رفته تو درو قفل کرده مونده وای😂😂😂😂
که یهو تارا اومد تا درو باز کرد طاها یهو شارااااااپ با صورت افتاد زمین 🤣🤣🤣🤣🤣🤣وای کل خانواده ترکیده بودیم از خنده مگه میشد خنده هامون تموم شه من تو اون حالت داشتم میخندیدم طاها که جای خود داره 😄دیگه به زور خندمونو جمع کردیمو درو بستن من دراز کشیدم رضا و طاها رفتن بیرون ولی صدای طاها میومد که هی میگف:الان ابرو نمیذاره برامون،الان صداش میاد،وای زن داداش الان تارا بچتو میکشه😂😂😂
تارا گفت
+ببین دیوونه رو خونه رو گذاشته رو سرش😅...آماده ای؟؟
_وای نه تارا اماده نیستم🙃🙂
+مشکل خودته عزیز
_عمه عمه نزن تو رو خدا وایسا عینکمو یادم رفت دربیارم(هیچ میدونستین من عینکیم😉)
+عه داری وقتو تلف میکنیااااا.....اماده ای؟
_اره اره بزن
پنبه کشید و فرو کرد
_اخخخخخ این چیه دیگه خدا لعنتت نکنه دکتر
+دورت بگردم الان تموم میشه
کشید بیرون و دوباره پنبه کشید بعدیو زد
_(یه جیغ کشیدم اولش😁)اییییییی
طاها پرید تو
×گفتم که تارا  ابکشت میکنه عمو جون
+طاهاااا
پامو تکون دادم که تارا گفت نکن عزیزم
+عمو جون عمه بمیره برات عزیزم عمه بمیره برات(با حالت مداحی میگف)😂😂🤣🤣
تموم که شد کشیدش بیرون میخواست بعدیو بزنه که طاها گفت
+تارا میگم... همزمان داشت میرف بیرون بهم چشمک زد که گرفتم قضیه رو(معنیش اینه تارا میره بیرون و منم مواد داخل امپولو میریزم رو فرش و میندازمش تو سطل اشغال😅کار بدیه شما نکنین)
+تاراااا بیا کارت دارم بیا زودددد
_طاها کار دارم
+ده بهت میگم بیا یعنی بیا بیا ببینم زودددددد😎😎
_ای خدااا رفت بیرون
منم خیلی سریع مواد امپولو خالی کردم رو فرش و امپولو انداختم تو سطل زباله🤓🤓
رضا پرید تو گفت
+تمومه یا تمومش کنم؟؟
_اره باو تمومه(طاها قضیه رو قبلا با این هماهنگ کرده بود🙈)اصن مگه میشه یه عملیاتی بدون همکاری رضا باشه😜
تارا اومد تو گفت 
+برگرد عزیزم طاهام منو مسخره گیر اورده هیچکاری نداره همینجوریم میگه بریم حیاط😅
منم برگشتم تا خواست پنبه رو بکشه متوجه شد امپولو نیست کردیم😂
حالا ما بدو تارا بدو یعنی یه وضعی بود 
+اگه من نکشتمت طاها وایسااااا بینم مسخره کرده منو
(با منو رضا کاری نداشت مقصر اصلی طاها بودش خو😂)
دیگه منو رضام یکم دعوا شدیم ولی بعدشم بخیر گذشت طاهام هی میگف بیا و خوبی کن این امپولو نزد فقط من۱۰دور کل خونه رو دویدم😐😐😂😂
دیگه حدودا ساعت۹شب بود که اومدیم خونمون ولی من دارو هامو خوردمو خوب شدم اون امپولم دیگه بعدا نخریدیم و نزدم ولی تارا میگف بزن من نزدم😝😝

پ.ن:طاها خیلی شوخ طبعه تارام همینطور ولی کمتر از طاها کلا چه تو خانواده مادری چه تو خانواده پدری منو رضا در هر صورت یه اکیپ خل و چلی داریم😂😐
پ.ن:با خونه تکونی چه میکنید مامان من رسما پدرمونو دراورده بیشعور رضام هی میگه درسام زیاده درسام زیاده از زیر کار درمیره مامانمم از حرصش کارای اونو به من میگه منم نامردی نکردم گفتم کل اتاقمونو رضا تمیز کنه که خیلیم بی نظم بود بیچاره جنازشو رسوند به تخت حقش بود 😅😂😂😂🤪🤪

☆ZAHRA☆

خاطره پرسان جان

سلام🙋‍♀️ پَرسان هستم 
همون دختر ۱۶ ساله از مازندران رشتمم تجربیه🩺 و میخواهم پزشک شم💉👩🏼‍⚕️
دیدم از خاطره قبلیم خوشتون نیومده راستش خودمم خوشم نیومد 🙁چون اصلا ربطی نداشت ب امپول و اینا 
ولی خب یه خاطره میگم ک حس میکنم دوست داشته باشید😍 خاطره ام مال دو سال پیشه
ک کلاس هشتم بودم (اخه چ کوچیک بودم 😍)مربوط ب ارتودنسیمه😑
خاطره: من ارتودنسی کردم و چون مشکل فک داشتم دکترم بهم یه بسته کش داده بود ک بزارم روی بِراکِتا ( اسم اون وسایلی هست ک روی دندونت میزارن)من شب اول گذاشتم دیدم ب فکم فشار وارد میشه😬 و درد میاد 😣و شبای دیگ تا درد احساس میکردم در می اوردم 😄و مینداختم بعد یه ماه رفتیم دندون پزشکی دکتر هم فهمید ک من اون کش ها را استفاده نکردم😐 برای همین بهم گفت اگ ماه بعد هیچ تغییری نبینه برام پیج میکاره 😡منم از ترس اون پیچا شبا کش ها را استفاده میکردم😣 (البته یه شب در میون😅) بعد ماه بعد رفتیم🚶‍♀️ منم میدونستم باید پیج بکارم 🥺چون زیاد از کش ها استفاده  نمیکردم😎 باید صبحا هم روی براکتا میبودن  نه تنها صبحا کلا ولی من فقط یع شب درمیون ازشون استفاده میکردم😎 حالا بگذریم رفتم تو مطب بعد از چند دقیقه رفتم تو پیش دکتر 👩🏼‍⚕️🚶‍♀️ک دکتر هم منو ک دید عصبانی شد😡 و گفت ک امپول بی حسی را بیان ولی یکی نبود( دو تا اورد ک اگ لثه ام  بعد یه ربع بی حس نشد اونو بزنه) منم از ترس انگشتامو بهم فشار میدادم ک امد ک امپولو وارد لثه ام کنه بلند شدم نشستم
گفت: کجا 🤨
گفتم: حالم یه لحظه بد شد(تنم بی حس شده بود 🤕)
گفت: باشه حالا خوبی؟!
 گفتم: اره
 بعد دوباره دراز کشیدم و چشمامو بستم😣 ک حس سوزش را روی لثه هام حس کردم 😕 بعد ک امپولو تزریق کرد  بعد گفت یکم دراز بکش تا بی حس شه😊 وقتی بی حس شد  بهم بگو ک بیام منم منتظر بودم بی حس شه 😪بعد از یه ربع یکم بی حس شده بود ازم پرسید بی حسه گفتم اره🙄🙄 (اگ میگفتم ن اون یکی را هم میزد من خنگم گفتم اره همینم باعث شد بیشتر درد بکشم من لثه هام دیر بی حس میشه نمیدونم چرا گفتم اره  یکم ک لثه ام بی حس بود و دردش هم خیلی کمتر میبود )😑😑اونم امد دو تا پیج🔩🔩 اورده بود😑 و وارد لثه ام کرد😭 خیلی دردم امد 😰 انقدر درد داشت ک قابل توصیف نیست😣 بعد ک هر دو طرف را گذاشت
 گفت: بلند شو 
بلند شدم فقط خودمو نگه داشتم ک جلو دکتر گریه نکنم 🥺 سریع بدون خداحافظی امدم بیرون😶 ب مامانم چش قره رفتم و از مطب خارج شدم 🥺مامانمم پشتم بود😕( انگار مامانم منو اذیت کرده بود 😂😂)بعد تو راه کلی گریه کردم😭😫 تا رسیدیم خونه🏠 رفتم سریع یه قرص خوردم💊 و خوابیدم😴 بیدار ک شدم دردش شدید شده بود( چون بی حسیشم رفته بود)😭 فقط گریه میکردم😭😭 حس خیلی بدی بود😖 شامم نتونستم بخورم😣 دقیقا چهار روز نمیتونستم خوب غذا بخورم فقط سوپ میخوردم😶 بعد چهارمین روز دردش اروم شد😕 ولی من تو اون چهار روز مُردم 😑اصلا زندگی نکردم😶 دو هفته  گذشت منم  همش با اون پیچا بازی میکردم( یکی نیست بگه پرسان جان مگ اون وسیله بازیه؟!🙄) ک پیچا در امدن😱  هر دو تا  با یه روز فاصله  در امدن 😐منم خیلی نگران بودم 😱و ب مامانم گفتم من نمیام دیگ پیش دندون پزشک 😐مامانمم گفت: بیا نمیزارم دیگ برات پیج بزاره😍 منم قبول کردم😊تقریبا دو هفته گذشت 💥  و نوبتم  بود ک برم منم حاضر شدم🧍‍♀️ و رفتم🚶‍♀️( البته با مامانم) منم بعد پنج دقیقه رفتم تو اتاق دکتر ک 
دکتر گفت: دراز بکش 
منم دراز کشیدم اومد چک کنه دید پیچام نیست بعد
 گفت: پیچات کو؟!🤨 
گفتم: افتادن
 گفت: افتادن؟! یعنی چی افتادن؟! ننداختی ک(اخه پیچاشون گرونن و برای همه استفاده میکنن یعنی پیچا برای خودشونه)
 گفتم: ن
 بعد گفت :باشه دوباره میزارم
 گفتم: ن نمیخواهم 😊
دکتر گفت :یعنی چی نمیخواهم😐 من دکترم یا تو منم 😑
گفتم :من بیمارم و نمیخواهم دندونام درست شن ( من کلا ادم خجالتی بودم ولی نمیدونم چی شده بود  ک زبونم اونجا در امده بود😁 )
 بعد مامانمو صدا کرد مامانمم امد تو و کلی با هم حرف زدن🗣 در نتیجه برام پیج نزاشت😎 و قرار شد کش بزارم و اگ تغییر نکرد دوباره پیچ بزاره 🥺منم از ترس هر شب کش میزاشتم😅بعضی از روزا هم میزاشتم ک خدا رو شکر یکم تغییر کرد 🤲و دیگ دکتر برام پیچ نزاشت😃😃
پ.ن: این دو روز سه تا خاطره گذاشتم چون مدرسم تعطیله  این هفته برای ۷ یا ۸ فروردینم یه خاطره میزارم ولی دیگ تا تابستون فک نکنم خاطره بزارم چون درسام خیلی سنگینن مخصوصا فیزیک باید خیلی درس بخونم تازه این هفته هم مدرسمون تعطیل کرده باید بشینم درسایی ک عقب موندم را بخونم ولی خب شاید خاطره ننویسم ولی خاطراتتون را میخونم و سعی میکنم حتما کامنت بزارم 
پ.ن: خیلی دلم میخواست باهاتون اشنا شم مثلا چند سالتونه اسمتون چیه رشتتون چیه اگ دوست دارید تو کامنتا خودتونو معرفی کنید😊
پ.ن: و دوباره هم میگم پیشاپیش عیدتون مبارک🥳🥳

خاطره شیوا جان

سلام دوستان شیوا هستم✋🏻از خواننده های خیلی خیلی قدیمی وب ولی فکر کنم کلا سرجمع سه تا خاطره تاحالا نفرستاده باشم😂
چندماه قبل بود که یه شب دیدم گلوم یکم درد داره اب میخوردم بدتر میشد هرساعتی که میگذشت شدتش بیشتر میشد یه قرص سرماخوردگی خوردم و شربت عسل درست کردم ولی قشنگ میدونستم شب ک بخوابم صبح قراره چجوری پاشم😫
صبح شد و طبق چیزی که فکر میکردم داغون بودم میخواستم حرف بزنم صدای خروس میدادم😐که موجبات خنده و شادی خانواده رو فراهم کرده بود😂گلودرد و ابریزش هم که وحشتناک گوشامم بشدت میخارید جوری کع دلم میخواست یه سیخ از گوشم تا مغزم رد کنم😐
مامانم که فهمید هرچی داروی گیاهی داشت به خوردم داد به امید اینکه بهتر شم و توی این کرونا نریم دکتر😷ولی متاسفانه تاثیری نداشت و من همچنان بیحال افتاده بودم گوشه اتاق.شب که شد تب هم اضافه شد🤒البته شدید نبود ولی دیگه خانواده نگران شدن و گفتن بریم دکتر🤧نکه نترسمااا ولی انقد از اون شرایط اذیت بودم از خدام بود برم دکتر سریعتر سرپا شم🙄و به فامیل ثابت کنم ک کرونا نیست😂😂
از اونجایی که بابام کلا از فضای مطب و بیمارستان متنفرررره با مامانم و داداشم رفتیم درمانگاه و نوبت گرفتیم.نشسته بودیم تا نوبتمون شه منم داشتم به داداشم میگفتم به دکتر سفارش کنه برام امپول ننویسه🙄 که یهو شوهرعمم مارو دید شیفت بود.احوالپرسی ای کردیمو گفت اگر کاری داشتین بگین.بعدش نوبتمون شد و با داداشم رفتم داخل مطب🥴مامانم هم رفته بود دفترچمو بگیره حالا دفترچم کجا بود نمیدونم🤷‍♀
نشستم رو صندلی علائممو گفتم دکتر فشارمو گرفت و معاینه کرد.منتظر موندیم تا مامانم اومد و دفترچه رو اورد داداشم همون لحظه گفت آقای دکتر لطفا تا جایی که میشه براش امپول ننویسید.دکتر هم بهم گفت سرم چی؟از سرم هم میترسی؟ گفتم نه فقط امپول اونم گفت اوکی یه سرم داری چهارتا امپول مینویسم همه رو داخل سرم تزریق میکنن  تشکر کردیم رفتیم داروخانه منم شااااد و خندان و راضی😀😀
داروها رو که گرفتیم اون خانم که داروها رو داد هم دوباره یاداوری کرد که امپولاش همرو میشه داخل سرم زد
منم خوشحالتر😀😀😀😀
نشسته بودیم جلوی در تزریقات تا نوبتمون شه منم با اینکه یه سرم بود ولی خب خیلی استرس داشتم داداشم که کنارم نشسته بود بغلم کرد موهامو نوازش کرد و گفت نترس ابجی کوچولوم یه ثانیه بیشتر طول نمیکشه بجاش زود سرحال میشی😍
نوبتمون شد و با مامانم رفتیم تزریقات
خانمه داروها رو دید گفت سه تا رو داخل سرم میزنم یکی عضلانی!!!!
منو میگی چشام چااارتا شد😳😖نمیدونم چرا روم نشد بگم دکتر گفته توی سرم میشه زد اصن جدا از خجالت تا اومدم بگم دیدم با امپول و پنبه ایستاده بالاسرم😐
هیچی دیگه تسلیم شدم و خوابیدم گفتم دستت سبکه دیگه؟اروم بزنیا گفت خیالت راحت
مامانم شلوارمو درست کرد خانمه سریع پنبه کشید و زد یهو ناخوداگاه تکون خوردم که هردوشون باهم گفتن تکون نخور🥲 دستمو مشت کرده بودم و هیچی نمیگفتم اخرش تا گفتم آاخ گفت تموم و درش اورد گفتم دستت سبک بود دستت درد نکنه😁خندید برگشتم لباسامو درست کردم سرمم رو اورد منم دستمو گذاشته بودم رو چشمم ک نبینم چیکار میکنه😂سرم رو وصل کرد منم یه آی گفتم و تموم شد اما از اونجایی که کلا خیلی از دیدن خون و اینجورچیزا بدممم میاد ینی واقعا حالم بد میشه یه لحظه اشتباهی نگاه کردم به دستم و پرام ریخت😐😐😐اخه دیدم سوزنش از زیر پوستم برجستگیش معلومه😂د حالا هی من چشمم میفتاد به دستم تمااام وجودم مور مور میشد😖
داداشم اومد پیشمون نشست لبه تخت بهش شکایت کردم ک خانمه واسم یکیو عضلانی زده🥲(انقد نازک نارنجی نیستماا ولی خب وقتی همه گفته بودن فقط سرم میزنم خیلی حرصم گرفته بود😂)داداشم هم کلی لوسم کرد😁دیگه باهم صحبت کردیم تا سرمم تموم شد
هرچی گشتیم اون خانم نبودش که بهش بگیم سرممو دربیاره شوهرعمم که اونجا بود خودش اومد واسم درش اورد
اومدیم خونه حالم خیلی بهتر بود ولی شب که خواب بودم داداشم بیدارم کرد یه قرص داد بهم گفت تب داری☹️اما فرداش حالم خوب بود🥰
از اونجایی که از حرفای اخر خاطره زیاد خوشم نمیاد چیزی نمیگم انشاالله از کرونا و بیماری دور باشید خدانگهدار🧡

خاطره نازنین جان

سلام من نازنینم دمین خاطرمه  درخاطره قبلیم اگه غلط املایی دیدین ببخشید  سریع نوشته بود حالا شما به بزرگیتون ببخشید😢😢
من نازنین هستم ۱۷ سالمه یک برادر۲۱ ساله دارم و یک خواهر۱۰ ساله 


 ساعت۱ شب بود منم داشتم تو لبتابم فیلم می دیدم پنجره رو هم باز کرده بودم تا هوا عوض شه ساعت یک و نیم شب بودکه سر مبارکو روی بالشت گذاشتم خوابیدم تا صبح. صبح که بیدا شدم احساس کردم گلوم یکم درد میکنه  بهش توجه نکردم رفتم سر میز تا صبحانه بخورم صبحانه خوردم رفتم تو اتاقم تا شبگلوم یکم درد می کرد صبح فردا بیدار شدم و رفتم پیاده روی وقتی برگشتم دیدم این گلو درد بدتر شده یک قاشوق شربت خوردم  دوستام زنگ زدن گفتن
نازنین ساعت ۶ بیایم دنبالت بریم بیرون
باشه
ساعت یک ربع به پنج بود منم اماده شده بودم که داداشم اومد گفت 
کجا میری 
با دوستام میرم بیرون 
باشه ولی مامان گفت ساعت۹ میریم خونه خاله اینا تا اون موقع برگرد
باشه
رفتم با دوستام بیرون ساعت نه و ربع برگشتم خونه دیدم همه امادن برن بیرون منم رفتم لباسمو عوض کردم که لباس دیگه پوشیدم  گلو دردم خیلی بیشتر شده بود ولی به کسی نگفتم رفتیم خونه خاله اینا ۳تا خاله دارم یکیش خاله مرضیه دکتره یکی هم خاله سمیه که  تو بخش تزریقات یکی هم خاله نرگس که اونم خانه داره😁😁😁 رفتیم اونجا نشست خواهرم با مهدی رفتن بازی کنن{مهدی پسر خاله نرگسه و ۹ ساله} خاله مرتضی اومد پیشم  گفت
به به نازنین خانوم چند سالته
۱۷ سالمه خاله 
وا چرا صدات این شکلی هست 
گلوم گرفته 
عزیزم تب کردی بیا معاینت کنم
نه نممنون
ای بابا لج نکن حالت بتر میشه
خلاصه انقدر کلجار رفت اخر منو برد تو اتاق وسایل رو در اورد معاینم کرد و گفت دختر تو با خودت چیکار کردی رفت پیش بابام و گفت من مریضم و اینارو بگیره بیاره بابام رفت  بگیره خواهرم و مهدی اومدن و گفتن
خواهرم:خواهر بیا بازی لطفا لطفا لطفا

باشه داشتم باهاشون بازی می کردم که خاله سمیه با یک سینی که توش امپوله اومد و گفت
بچه ها برید بیرون 
چرا
میخوام به امپول بزنیم 
میشه ما هم ببینیم
نه
لطفا 
انقدر خواهش کردن که خاله سمیه گفت باشه 
برو دراز بکش اینارو بزنم
خاله سمیه هم بد جور امپول می زنه
خاله 
خاله خاله نکن دراز بکش
دراز کشیدم  خاله سمیه درو بست  پنبه رو بکشید و فرو کرد داد کشیدم پنبه زد 
خاله :برید پاهاشو بگیرید اونا هم محکم باهامو گرفتن بعدی رو زد جیغ کشیدم پنبه شلوارمو کشید بالا رفت منم بلند شدم و رفتم 


خداحافظ

خاطره نازنین جان

سلام چطورید جونای دل من اولین خاطرمه مال قبل کرونا هست خوب بیویی بدم از خودم من نازنینم ساله ۱۷ ساله هستم یک خواهر ۱۰ ساله دارم و یک برادر۲۱ ساله دارم و تو تهرانیم 

داداشم در دانشگاه دانشگاه تهرانه بعد دانشگاهش میاد خونه من یکی دو روزی بود که سرمای کوچولو خورده بودم یک شب  مارو مهمونی دعوتمون کردن برای به دنیا اومدن بچه یکی از بچه های فامیل خونشون خیلی دور نیست میشه پیاده رفت ما هم رفتیم من سویی شرت پوشیدم و کلاهم ر. نبردم فکی نمیکردم خیلی سرد باشه داشتم از سرما می لرزیدم  رفتیم اونجا منم هرچی اونجا ب.د خردم کلی هله هوله بود همه داشتن تلوزیون میدیدن منم رو صندلی نشسته بودم که داشتم بالا میوردم همه اومدن سمتم مامانم گفت چی شده منم سریع رفتم دست به اب و گلاب به روح ماهتون🤮🤮🤮🤮 کردم مامنم گفت بریم دکتر من گفتم نه یکم دلم درد گرفته نمیخواد مامانم گفت باشه ولی اگه بازم حالت بد شد بگو گفتم باشه دوباره همه رفتن تلوزیون ببینن داداشم گفت خواهر خوبی اینارو بخور گفتم باشه  یکم دیگه دوباره بالا اوردم مامانم گفت وااااااا تب کردی دخترم یکی از فامیل گفت زنگ میزنم تاکسی بیاد درمانگاه دوره منم  رفتم لباس یکی رو قرض گرفتم که بریم دکترداداشم و خواهر با بابام با مامانم رفتیم درمانگاه نوبت گرفتیم وصت اونحا دوباره حالم بد شد و رفتم......... نوبتمون شد رفتیم تو دکتر گفت بیمارکیه بابام گفت من گفت دخترم پراز بکش معاینت کنم [دکتره پیر بود ]

ادامه دارد

دراز کشیدم علایم رو گفتم گفت آخ آخ آخ ایارو برات مینویسم  برید بگیرید بابام گفت چشم اونجا خودش داروخونه داشت دفترچه رو داد و منتظر بود صدامون کردن و بابام گفت اووووو ۳ تا امپوله با یک سرم با دوتاشربت من گفتم بریم گفت کجا گفتم خونخ گفت پس اینا چی گفتم نمیخواد دستمو محکم گرفت بردم تو اتاق فقد یک نفر بود اونم یک مرد چاق بود بابام گفت اینجا چرا خالی هست گفت همه رفتن منن داشتم میرفتم الان برای شما رو میزنم دارو هارو دادیم منم گفتم بریم لطفا زیپ شلوارمو کشیدن پایین خابوندنم سزیع خاصت بریم ولی نزاشتن همش تکون میخوردن اخر دست و پامو گرفت خواهرم هم اومد گفت خواهر درد نداره مامانمخواهرمو گرفت پیشتخودش دکتر اومد پنبه رو سریع کشید و فروکرد گفتم یییییییییییی کشید بیرون زیر بالشت میگفتم  ایییییییی بعدی رو خیلی محکم فرو کرد محکم جیغ کشیدم در اورد بعدی رو هم فرو کرد  بعد بیرو اورد گفت تمام ولم کردن منم شلواروکشیدم بالا سرم هم زد تموم شدما هم رفتیم

اگه بد بود شرمنده اگه میخواید داستان عدقدو دفع بعد بگم

خاطره محمدجان

سلام دوستان چطورین؟
امیدوارم ک حال دلتون عالی باشه🌹
محمد هستم نامزد مهدیه جان منم ب جمع قشنگتون اضافه شدم👌
خب همونطور ک مهدیه جان بهتون گفته بود منم در اثر سقوط از پله کلتفم ترک خرده بود😅
و بعد چن ماه از اون روز بازم کتفم تیر میکشید و درد میکرد ک رفتم دکتر گفتن عادیه و چن تا امپول و قرص دادن ک با مهدیه جان رفتیم دوتاشو ک زدم(مهدیه جان تو خاطره قبلی گفته بود ) یکیش مونده بود برای هفته بعد 
یه هفته بعدش ک بازم کلاس انلاین داشتم با بچه ها ک مهدیه جان زنگ زد و گف بریم امپولتو بزن بعدشم بریم یکم دور بزنیم منم گفتم باشه عزیزم تا ۶کلاس دارم تا۷خودمو میرسونم ک مامانم از اون طرف گفت ب مهدیه بگو از خانواده اجازه بگیره ک برگشتنی شام بیاد اینجا
ک منم بهش گفتم مهدیه هم گف به خانوادش اطلاع میده اگ قبول کردن چشم
بلاخره تا ۶کلاس تموم شدو رفتم دنبال مهدیه ک گف بابام اجازه داد ک شام بمونم ولی بعد شام متاسفم گف برگردم خونه😕
من:اشکال نداره عزیزم بعد شام میارمت❤
من:اول بریم دور دور؟
مهدیه:نه بریم امپولتو بزن بعد 
من:چشم چشم
جلو همون درمونگاهی ک دفعه پیش رفته بودیم پر بود پارک کردم و پیاده شدم ک مهدیه هم ماسکشو درست کرد و پیاده شد 
من:عزیزم از داشبرد پلاستیکی ک امپول هستو بردار
مهدیه برداشو رفتیم درمونگاه ک تقریبا خلوت بود 
رفتم اتاق تزریقات کسی نبود ک دیدم یه اقای مسن از اتاق دکتر اومدن بیرون
مهدیه:محمد این ک پیره بیا بریم همون ک دفعه پیش رفتیم میزنه فلجت میکنه
من:😂😂😂😂
مهدیه:نخنددد راس میگم
من:این خودش با امپول زدن پیر شده نگران نباش😂
مهدیه:حالا از من گفتن بود دیگ
مرده گف:اقا بیاین
منم رفتیم تو اتاق و پلاستیکو دادم بهشون ک گف یدونس دیگ پلاستیکو چرا با خودت اینور اونور میبری 
من:بله ببخشید 
اعصاب مصاب نداشت😅
رو تخت دمر شدم ک مرده اومد و پنبه کشید و گفت شل کن ک سوزنو فرو کرد درد داشن ولی خب قابل تحمل بود
مرده رفت مهدیه هم کمکم کرد بلند بشم❤
بعدشم رفتیم بیرون تا وقت شام گشتیمو ذرت مکزیکی خوردیمو مامانم زنگ زد ک بیاین شام. بعد شامم مهدیه رو بردم خونشون.
ببخشید اگ بیمزه بود اولین بارم بود🤷
خیلی ممنون ک خوندین
و مرسی از مهدیه عزیزم❤
خدانگهدارتون🌹

خاطره علی جان

سلام  علی ام 
دوباره امدم😂😂😂😂😂👍
این بار خاطره بگم کع😂😭که انگشتم موند لای در😂😂🤣🤣 خیلی درد داشت 😂😂😅صدام رفت بالا😅
البته بگم کع انگشتم 😅😅 رو امییررررر🙁🙁🙁🙁 گذاشت لای در 😂😂بگم چجوری شما شک میکنین و میگین فیکع 😅😅😅اصن اینجوری شد کع من داشتم میرفتم بیرون با امیرر منم بلند بلند داشتم حرف میزدم 😂😂کع در و امیرر باز که منم دستم رو دیوار بود در خونه مون چوبیه خیلی درد داره 😂😅😅😂😅😂 داشتم کفشم رو میپوشیدم ک امیر دستم رو ندید در و بست منم تو سالن صدام رفت بالا😂😂😂😂😂😂یوهو مامانم اومد گفت بچم کوووو 😅 امیر گفت بچت به فنا رفت🤪🤪منم بس که دردم گرفتع بود رفتم این بغل در انگشتم دستم بود ✌️🤞✌️🤞 بعد  حالا هم چین بزرگش کرده بودم انگاری تبر خرده 😳😳😳😳😳هیچی دیگه منم با امیر رفتم برگشتم خونع فقط انگشتم درد میکرد یع کمم کبود بود روش یخ گذاشتم خوب شد ☺️☺️☺️کاش میشد عکس میزاشتم تو کانال حال میکردین😂😂😂😘😘😘😍😍😍
پ.ن امـــید وارم خـــوش تــون بــیــاد🤤🤤🤤😍😂

ادامه ..👆خلاصه هیچی من با کلی درد امدم خونه تاشب خوابیدم از درد زیادی که  داشتم
فرداشد و داداشم گفت (نیما)بریم سرم و بزن 
من گفتم اصلا من نمیام خیلی اسرار کردم ولی گفت باید الان اماده بشی بریم رفتیم منم  خیلی استرس داشتم خیلی خیلی دراز کشیدم و چشماو بستم نفس عمیق کشیدم و سرم و زدم بعد میخواستم بریم بقیه  امپول هارو بزنم دکتر گفت اول سونوگرافی و انجام بده بعد بیا برا بقیه امپولا سرمم تموم شد و رفتیم برا سونو 
نوبتم شد رفتم تو دیدم نیما داداشم داره باهام میاد گفتم کجا میای خودم میرم انجام میدم گفت نه منم میام برام عجیب بود چرا میاد 
( میدونم برا سوگرافی همراه و نمیزارن ولی چون دکتره اشنا بود قبول کرد که نیما بیاد تو) 
منم اسرار دارم نیما بره 
دکتر گفت دراز بکش و لباساتو درار 
وای منم خیلی خجالت میکشیدم روم نمیشد پیش نیما 
شورتمو درارم نمیتونستم لباسمو درارم 
نیما هم میگفت زود باش درار تموم بشه بریم امپولتم بزنیم من کار دارم باید زود برم 
به نیما گفتم برو بیرون من کارمو انجام بدم میام 
اما گوش نمیداد و نرفت دکتر امد گفت مگه نگفتم اماده شو تا من بیام وای منم گیر کرده بودم چی کار کنم نیما هم هی میگفت زود باش گفتم نمیتونم روم نمیشه پیش نیما  شورتمو درارم نیما گفت وا درار بابا 
دکترم مجبور کرد زود باش اماده شو 
منم با استرس دراز کشیدم  شلوارمو داوردم به شرت رسید گفتم نمیتونم خجالت میکشم نیما خیلی عصبانی شد سرم داد زد منم استرس سونو استرس امپول هایی که باید بزنم وای 
دیگ مجبور شدم و دراوردم 🙈🙈😞
دکتر گفت باید مانتو رو هم دربیاری سینه هاتم معاینه کنم وای منو میگی دکتر و نیما رو سونو رو هی فوش میدادم
کامل لباسمو دراوردم چون دیگ واقعا نیما اصبانی شده بود و دکتر معاینه کردو ..........🙈🙈🙈
کارم تموم شد و رفتیم برا امپولا 
من باز اسرار کردم که نزنم 

خب اون از سونو که براتون تعریف کردم چی بود حالا بریم برا امپولا وای نگم براتون از امپولا این سری برای امپول زدن 
یه اقای خیلی بد اخلاق گیرم افتادش 
قرار شد بازم ۴ تا بزنم امپول 
منم پر از استرس نیما هم اصبانی 
رفتیم تزریقاتی خلوت بود رفتم پرستاره گفت برید درازبکشید تا براتون تزریق کنن 
منم رنگم از ترس پریده بودش
درازکشیدم و منتظرم بودم بیان برام امپول بزننن 
دیدیم یه اقا داره میاد سمت من وای من که مردم به نیما گفتم این میخواد امپولمو بزنه نیما گفت اره 
امد با عصبانیت خیلی هم قیافه خشنی داشت 
داشت امپولا رو اماده میکرد
وای من که کم بود همون جا سکته کنم 
امد ونیما شلوارمو کشید پایین 
وای پنبه روزد محکم جوری که قشنگ حس کردم 
امد امپول و زد تفهمیدم کی زد خیلی خیلی بد زد خدا ازش نگذره از دومتری هوا بهم زد جوری زد که نیما واقعا دلش برام سوخت من که یه جیغ بنفش زدم و ناله میکردم بعد نیما گفت اقا باسنه گونی نیس که اینقدر محکم میزنی یکم یواش تر منم داشتم گریه میکردم 
بعد اون اقا با عصبانیت گفت من برا همه انجوری میزنم بعدنیما یه پرستار زن و صدا زد گفت میشه این ۳تا امپولو شما بزنی وایشون امد ونجات داد از دست اون اقا و اون ۳تاهم خیلی اروم زد و زیاد درد نداشت
حالا براتون یه داستان دیگه ام هست که اصلا روم نمیشه تعریف کنم

خاطره تینا جان

سلام من تینا هستم ۲۰ ساله من از امپول خیلی میترسم یه روز دل درد گرفتم چون خیلی شدید شد نتونستم خودمو نگه دارم رفتم دکتر برام سونوگرافی از قسمت 🚫نوشت و برام ۱۰ تا امپول هم نوشت و یه سرم تقویتی 
وای مردم 
داداشم رفت داروهارو گرفت 
چشام شد ۴ تا وقتی داروهارو دیدم 
من هرچی به داداشم گفتم نمیزنم قبول نکرد 
رفتیم تزریقاتی 
داداشم گفت دراز بکش گفتم نه قبول نکردم 
باز گفت به زور خوابیدم مجبور شدم که بزنم 
بااسترس دراز کشیدم🙈 
ودیدم یع مرده با ۴ تا امپول امد (بقیقه امپول هاهم موند برا فردا)داداشم و مرده شلوارم 😡🙈 گشیدن پایین من داشتم میمردم از استرس وای
پنبه رو زد داداشم گفت نترس الان تموم میشه 
دیدم سوزن و فشار داد حس کردمش بعد گفتم ای ای اخ بسته بکش بیرون پامو کوبیدم به تخت😱 
وای خیلی بد بود درد داشت 😱 
دومی رو زد دیگ تحمول نتونستم بکنم زدم زیر گریه فقط ای ای اخ میگفتم 😭😭
امد امپول سومی رو بزنه که پاشودم داداشم و مرده گفتن کجا منو به زور خوابوندن این سری شلوارمو بیشتر😂🙈 کشیدن پایین من گفتم چه خبر ؟؟؟؟ 
گفتن این سری دیگ نمتونی برگردی 😂😡
سومی زدن دیگ گریه کردم داداشم قربون صدقم میرفت میگفت تموم شد دیگ گریه نکن اروم باش 
چهارمی هم زدن دیگ ولی این درد نداشت چون تقویتی بود .
دیگ داداشم شلوارمو درست کرد پاشدم امدم 
ولی خیلی درد داشت وایییییی😱
رفتیم سرم و بزنیم 
اون سونوگرافی هم موند واسه فردا با امپولا 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈😱😱😱😱😱😱😱😱

خاطره هدیه جان

سلام دوستای گل خوبید خوشید دوباره یه خاطره دیگه 😇😇
برای پریروز هست  من هدیه هستم دیگه بیو لازم نیست بدم 🙂🙂
همانطور که عرض کردم کله طایفه جناب محمد خان پزشک تشریف دارن 😞😞
محمد یه عمو داره که خیلیییی خوبه پایه است اصلا و دندان پزشک تشریف دارن منم دندونام ارتودنسی هستن و ایشون پزشکم هستند 🙃🙃
قرار شد طبق عادت هر ماه بریم مطب که عمو ببینن دندونام رو قرار شد با محمد بریم زودی حاضر شدم رفتیم دوتا ماسک زدم به خاطر کرونا 😷😷 دیگه چیکار کنم 🤷‍♀🤷‍♀ محمدم یدونه زد چون میگه حس نفس تنگی بهم دست میده (چون زیاد تو بیمارستان ماسک میزنه)
مطب خیلیییییی شلوغ بود منم یه استرس خاصی داشتم دست محمدو گرفته بودم تا نوبتمون شد بعد از یک ساعت😐😐 رفتیم داخل احوال پرسی کردیم نشستم رو صندلی مخصوص عمو اومد بهم گفت : هدیه جان عمو یه وقت ماسک و درنیاری هاا☹️☹️ خیلی خجالت کشیدم ماسکو در اوردم یه ذره این ور اون ور کرد گفت یکی از دندوناتو باید پر کنم عزیزم 😩😩 بغض کردم و به محمد نگاه کردم تا شاید فرجی بشه که نشد 😑😑 محمد : هدیه جانم بغض نکن آمپول میزنه بیحس میشه 
ولی تحمل آمپول سخت بود واقعا 😬😬
دیگه مجبور شدم که عمو اول سیم دندونام رو درآوردن بعد آمپول زد خیلیییییی درد داشت 😭😭 دیگه پاهام و تکون میدادم محمدم زل زده بود انگار میخواست یاد بگیره 😕😕 سه تا آمپول زدن فک کنم دیگه اشکام سرازیر شده بودن اصلا بعد از گذشت چند مین گفتم بی حسه که با یه چیزی که صدا هم دارن دندونم رو پرکردن ( خب نمی‌دونم اسمش رو🥲🥲) بعدش میخواستم پاشم که گفتن دخترم بشین فعلا سیم هارو ببندم😣😣 خیلی درد داشت بستن سیم ها بعد تموم شد میخواستم پاشم گفتن هدیه جان ماسک ☹️☹️
بعد خندیدن پاشدم بازوی محمد و گرفتم که عمو خندیدن گفتن عزیزم کارم تموم شده نترس خب میترسم 😞😞 گفتن قرص بنویسم یا آمپول منم زود گفتم قرص که باز خندیدیم گفتم عمو میشه باز کنید ارتودنسی رو که گفتن نه فعلا عزیزدلم فعلا محمدو گاز بگیر 🤣🤣🤣به عموش گفته بود که گازش گرفتم . دندونام درد میکنن ولی خب باید تحمل کنم 😊😊

مواظب خودتون باشید ❤️❤️
مخصوصا دندوناتون😕😕
اگه بد بود ببخشید 🌺🌺

خاطره فاطمه جان

ســــلــــام بــــه همــــگــــے چــــطــــوریــــن ؟بــــرقــــراریــــد؟😍😂
صــــدامــــیــــاد؟الــــویــــڪ دو ســــه 😂
بــــریــــد ڪــنــــار مــــن اومــــدم یــــوهو😂
فــــاطــــمــــه  هســــتــــم و ۱۸ ســــالــــه تــــهرانــــ😍
خــــب بــــریــــم ســــراغ خــــاطــــره :
خــــاطــــرهایــــے ڪــه مــــیــــخــــوام  بــــگــــم بــــراے یــــڪ مــــاه پــــیــــشــــه 
مــــا تــــو فــــامــــیــــلــــامــــون دڪــتــــر ...نــــداریــــمــ😁
ولــــے تــــا دلــــت بــــخــــواد وڪــیــــل و روانــــشــــنــــاس داریــــمــــ
 یــــه روز ڪــه همــــیــــن جــــورے نــــشــــســــتــــه بــــودم و داشــــتــــم بــــا دخــــتــــر دایــــیــــم ڪــه خــــیــــلــــے دوســــش دارم بــــازے مــــیــــڪــردم ۴ســــالــــشــــه 
ڪــه دوســــتــــم زنــــگ زد و گــــفــــت بــــراے فــــردا مــــیــــخــــوان بــــرن بــــیــــرون بــــه مــــنــــم گــــفــــت ڪــه بــــرم و قــــبــــول ڪــردم  تــــلــــفــــنــــو قــــطــــع ڪــردم دوبــــاره بــــا دخــــتــــر دایــــیــــم نــــیــــم ســــاعــــتــــے بــــازے ڪــردم ڪــه مــــامــــانــــش اومــــد دنــــبــــالــــش و رفــــت 👌
ســــاعــــت تــــقــــریــــبــــا ۸ شــــب بــــود رفــــتــــم تــــو اتــــاقــــمــــو وســــایــــلــــمــــو جــــمــــع ڪــردم ڪــه فــــردا عــــجــــلــــه ایــــے دنــــبــــالــــشــــون نــــگــــردم ســــاعــــت اطــــراف ۹ونــــیــــم بــــود مــــامــــانــــم صــــدام ڪــرد ڪــه بــــرم بــــراے شــــام رفــــتــــیــــم ســــر مــــیــــز و شــــام خــــوردم و تــــشــــڪــر ڪــردم و بــــا مــــامــــانــــم ظــــرف هارو شــــســــتــــم و رفــــتــــم تــــو اتــــاقــــم نــــیــــم ســــاعــــتــــے بــــا دوســــتــــام صــــحــــبــــت ڪــردمــــو خــــوابــــیــــدم 
صــــبــــح بــــیــــدار شــــدم صــــبــــحــــونــــه خــــوردم قــــرار بــــود دوســــتــــم بــــهم زنــــگ بــــزنــــه بــــگــــه ڪــه ڪــے مــــیــــریــــم ســــاعــــت ۲ ظــــهر بــــود ڪــه زنــــگ زد و حــاظــر شــدم و اومــدن دنــبــالــم و رفــتــیــم ڪــلــیــیــیــیــیــے خــوش گــذشــت بــســتــتــے خــوردیــم تــو ســرمــا 😂
شــهربــازے رفــتــیــم و خــوش گــذرونــدیــم ڪــه ســاعــت ⅚ بــود ڪ بــرگــشــتــیــم وقــتــے رســیــدم خــونــه حــســابــے خــســتــه شــده بــودم رفــتــم دوش گــرفــتــم و خــوابــیــدم بــدون ایــنــڪــه مــوهامــو خــشــڪ ڪــنــم یــــه ســــاعــــت خــــوابــــیــــدم وقــــتــــے بــــیــــدار شــــدم یــــه ســــردرد عــــجــــیــــبــــے داشــــتــــم بــــهش اهمــــیــــت نــــدادم و یــــه قــــرص خــــوردم گــــوشــــیــــمــــو بــــرداشــــتــــم بــــا رضــــا(عــــشــــقــمــــ)😍صــــحــــبــــتــمــــیــــڪــردم ڪــه دلــــم بــــراش تــــنــــگ شــــده بــــود بــــهش گــــفــــتــــم  اگــــه بــــتــــونــــم   فــــردا مــــیــــام بــــبــــیــــنــــمــــت قــــبــــول ڪــرد 😍ڪــم ڪــم داشــــت ســــر دردم بــــد تــــر مــــیــــشــــد گــــلــــو درد هم بــــهش اضــــافــــه شــــده بــــود ڪــه فــــهمــــیــــدم ســــرمــــا خــــوردم اهمــــیــــت نــــدادم گــــفــــتــــم ســــرمــــاخــــوردگــــے ســــادس خــــوب مــــیــــشــــه دیــــگ خــــودش 😂مــــامــــانــــم صــــدام ڪــرد بــــرا نــــاهار رفــــتــــم و یــــڪــم ڪــه غــــذا خــــوردم گــــلــــوم ســــوخــــت و نــــتــــونــســــتــــم ڪــامــــل بــــخــــورم  اومــــدم تــــو اتــــاقــــم و خــــوابــــیــــدم دوبــــاره 
تــــقــــریــــبــــا ســــاعــــت ⅞ بــــود ڪــه بــــا صــــداے مــــامــــانــــم بــــیــــدار شــــدم ڪــه مــــیــــگــــفــــت دارے تــــو تــــب مــــیــــســــوزے پــــاشــــو بــــیــــدار شــــدم و یــــڪــم بــــهم اب داد و دســــتــــمــــال خــــیــــس رو ســــرم گــــذاشــــت و گــــفــــت بــــریــــم دڪــتــــر ڪــه تــــحــــت هیــــچ شــــرایــــطــــے قــــبــــول نــــڪــردم 😂😂 پــــاشــــدم گــــوشــــیــــمــــو بــــرداشــــتــــم دیــــدم رضــــا ۴ بــــار زنــــگ زده 😐
بــــهش پــــیــــم دادم و بــــاهم حــــرف زدیــــم قــــرار شــــد فــــردا بــــرم پــــیــــشــــش  همــــیــــن جــــورے داشــــتــــیــــم صــــحـــبــــت مــــیــــڪــردیــــم بــــاهم  ڪــه یــــهو بــــه خــــودم اومــــدن دیــــدم ســــاعــــت ۱۲ شــــبــــه 😕😂
شــــب بــــه خــــیــــر گــــفــــتــــم و خــــوابــــیــــدم فــــردا ڪــه بــــیــــدار شــــدم ڪــل بــــدنــــم خــــورده بــــود بــــهم 😭😂
گــــوشــــم درد مــــیــــڪــرد ســــرم درد مــــیــــڪــرد آبــــریــــزش بــــیــــنــــے تــــب دل درد 😢 واے صــــدامــــو نــــگــــم صــــدان ڪــلــــا رفــــتــــه بــــود نــــمــــیــــتــــونــــســــتــــم حــــرف بــــزنــــم بــــا اشــــاره حــــرف مــــیــــزدم 😂
دیــــدم ڪــســــے خــــونــــه نــــیــــســــت فــــرصــــت پــــیــــدا ڪــردم ڪــه بــــرم بــــیــــرون پــــیــــش رضــــا حــــاضــــر شــــدم و ۳ تــــا مــــاســــڪ رو هم زدم ڪــه رضــــا مــــریــــض نــــشــــه (دلمــبــــراش تــــنــــگ شــــده بــــود خــــبــــ)
پــــےام دادم  بــــهش و گــــفــــت ۱۰ مــــیــــن دیــــگـــ مــــیــــاد دنــــبــــالــــم گــــفــــتــــم بــــاشــــه ایــــنــــقــــدر دلــــم بــــراش تــــنــــگ شــــده بــــود ڪــه بــــرام مــــهم نــــبــــود بــــفــــهمــــه مــــریــضــم  و بــــبــــرتــــم دڪــتــــر اومــــد دنــــبــــالــــم مــــن چــــون صــــدام گــــرفــــتــــه بــــود حــــرف نــــمــــیــــزدم ســــلــــامــــم نــــدادم ڪــه شــــڪ ڪــرده بــــود هے مــــیــــگــــفــــت چــــرا هیــــچــــے نــــمــــیــــگــــے دیــــگ داشــــت اعــــصــــابــــش خــــورد مــــیــــشــــد ڪــه بــــا صــــداے وحــــشــــتــــنــــاڪ گــــرفــــتــــه گــــفــــتــــم صــــدام گــــرفــــتــــه و فــــهمــــیــــد مــــریــــضــــم هیــــچــــے نــــگــــفــــت مــــنــــم خــــوشــــحــــال فــــڪ ڪــردم ڪــارے نــــداره 😂ولــــے ۱۰ مــــیــــن بــــعــــد جــــلــــوے یــــه مــــطــــب نــــگــــه داشــــت و گــــفــــت پــــیــــاده شــــو خــــیــــلــــے تــــلــــاش ڪــردم ڪــه بــــیــــخــــیــــال شــــه ولــــے نــــشــــد 😐 دیــــگ قــــبــــول ڪــردم پــــیــــاده شــــدم و رفــــتــــیــــم داخــــل خــــیــــلــــے شــــلــــوغ نــــبــــود زود نــــوبــــتــــمــــون  شــــد رفــــتــــیــــم داخــــل و دڪــتــــر ازم پــــرســــیــــد چــــے شــــده هیــــچــــے نــــگــــفــــتــــم ڪــه رضــــا همــــه چــــیــــو تــــوصــــیــــح داد 😕دڪــتــــر هم شــــروع ڪــرد بــــه مــــعــــایــــنــــه و گــــفــــت ســــیــــنــــوس هام و گــــلــــوم عــــفــــونــــت ڪــرده فــــشــــارمــــم گــــرفــــت وگــــفــــت فــــشــــارت پــــایــــیــــنــــه 
ڪــه هم ســــرم نــــوشــــت و هم ۶ تــــا امــــپــــول ڪــه گــــفــــتــــنــــد از ایــــن ۶ تــــا امــــپــــول ۲ تــــاش بــــراے داخــــل ســــرم هســــتــــش 😭 یــــه نــــگــــاه بــــه رضــــا ڪــردم و خــــودش فــــهمــــیــــد بــــه دڪــتــــر گــــفــــت نــــمــــیــــشــــه ڪــم تــــرش ڪــنــــیــــد ڪــه دڪــتــــر گــــفــــت نــــه واســــش واجــــبــــه حــــتــــمــــا بــــایــــد تــــزریــــق شــــه رصــــا هم گــــفــــت چــــشــــم و اومــــدیــــم بــــیــــرون 
رفــــتــــیــــم بــــاهم داروخــــونــــه و داروهارو گــــرفــــتــــیــــم و مــــن همــــش اســــرار مــــیــــڪــردم ڪــه نــــزنــــم ولــــے  رضـــا قــــبــــول نــــمــــیــــڪــرد😭 گــــفــــت بــــایــــد بــــزنــــے هرچــــه قــــدرم درد داشــــتــــه بــــاشــــه بــــهتــــر از ایــــنــــه ڪــه صــــدات ایــــنــــجــــوریــــه و حــــالــــت ایــــنــــقــــدر بــــده 😱😭
رضــــا دوبــــاره جــــلــــوے یــــه مــــطــــب نــــگــــه داشــــت و رفــــتــــیــــم پــــایــــیــــن قــــبــــص گــــرفــــت و رفــــتــــیــــم داخــــل تــــزریــــقــــاتــــیــــه ڪــه خــــانــــومــــه گــــفــــت اول ســــرمــــمــــو وصــــل مــــیــــڪــنــــه هم اســــتــــرس داشــــتــــم و هم خــــجــــالــــت مــــیــــڪــشــــیــــدم ولــــے چــــاره ایــــے نــــبــــود رفــــتــــم روے تــــخــــت و دراز ڪــشــــیــــدم و آســــتــــیــــنــــم و بــــالــــا دادم رضــــا هم قــــربــــون صــــدقــــم مــــیــــرفــــت مــــیــــگــــفــــت نــــتــــرس چــــیــزے  نــــیــــســــت درد نــــداره ڪــه خــــانــــومــــه اومــــد پــــنــــیــــه رو ڪــشــــیــــد و رگــــمــــو پــــیــــدا ڪــرد و ســــرمــــو زد ڪــه مــــحــــڪــم چــــشــــمــــاو بــــســــتــــم و یــــه آیــــیــــیــــے گــــفــــتــــم تــــمــــوم شــــد بــــه رضــــا گــــفــــتــــم خــــوابــــم مــــیــــاد و خــــوابــــیــــدم نــــمــــیــــدونــــم چــــقــــدر گــــدشــــتــــه بــــود ڪــه بــــا ســــوزش دســــتــــم بــــیــــدا شــــدم 😭رضــــا گــــفــــت چــــیــــزے نــــیــــســــت نــــتــــرس ســــرمــــت تــــمــــوم شــــد ســــرمــــمــــو در اورد و خــــانــــومــــه گــــفــــت بــــرگــــردم هم خــــجــــالــــت مــــیــــڪــشــــیــــدم هم مــــیــــتــــرســــیــــدم ولــــے بــــرگــــشــــتــــم آروم شــــلــــوارمــــو یــــڪــم پــــایــــیــــن دادم  و خــــانــــومــــه بــــعــــد چــــنـــد دیــــقــــه اومــــد شــــلــــوارمــــو بــــیــــشــــتــــر پــــایــــیــــن داد پــــنــــبــــه ڪــشــــبــــد و اولــــے رو زد یــــهو تــــڪــون خــــوردم گــــفــــت تــــڪــون نــــخــــور آیــــیــــیــــیــــیــــیــــیــــے گــــفــــتــــم تــــمــــوم شــــد و در اورد و بــــعــــدے رو زد ڪــه جــــشــــامــــو مــــحــــڪــم بــــســــتــــم و آخ آخ مــــیــــڪــردم دســــت رضــــا رو فــــشــــار مــــیــــدادم ڪــه تــــمــــوم شــــد بــــعــــدے رو زد وااااااے نــــگــــم از دردش خــــیــــیــــیــــیــــیــــیــــلــــے درد داشــــت گــــفــــتــــم آیــــیــــیــــیــــیــــیــــیــــیــــے آیــــیــــیــــیــــیــــیــــے پــــااام تــــروخــــدا آخ ڪــه رضــــا قــــربــــون صــــدقــــم مــــیــــرفــــت و همــــش مــــیــــگــــفــــت تــــمــــوم شــــد ولــے تــمــڪــم نــمــیــشــد ڪــه آیــیــیــیــے پــااام آخــخــخ  بــــعــــد ڪــه تــــمــــوم شــــد 😭مــــیــــخــــواســــتــــم بــــلــــنــــد شــــم ڪــه رضــــا نــــزاشــــت خــانــــومــــه هم ســــریــــع پــــنــــبــــه ڪــشــــیــــد وامــــپــــولــــو زد دیــــگ تــــحــــمــــلــــم تــــمــــوم شــــده بــــود آروم گــــریــــه مــــیــــڪــردم و بــــا صــــدایــــه گــــرفــــتــــم آے آے مــــیــــڪــردم پــــامــــو مــــیــــڪــوبــــدم بــــه تــــخــــت ڪــه تــــمــــوم شــــد و خــــانــــومــــه رفــــت و رضـــا اشــــڪــامــــو پــــاڪ ڪــرد و قــــربــــون صــــدقــــم رفــــت  ولــــے بــــاهاش قــــهر بــــودم گــــفــــت فــــدات شــــم بــــبــــخــــشــــیــــد ولــــے بــــراے خــــودت بــــود مــــیــــدنــــم درد داشــــت دردش از ســــرمــــا خــــوردگــــے ڪــه بــــد تــــر نــــبــــود 😭بــــعــــد بــــاهاش آشــــتــــے ڪــردم و اومـــدیــــم و مــــنــــو رســــونــــد خــــونــــه و مــــامــــانــــمــــم بــــرگــــشــــتــــه بــــود😱گــــفــــت ڪــجــــا رفــــتــــه بــــودے گــــفــــتــــم حــــالــــم بــــد بــــود رفــــتــــم دڪــتــــر 😂تــــعــــجــــب ڪــرده بــــود اخــــه از مــــن بــــعــــیــــد بــــود 😂داروهامــــو دیــــد و گــــفــــت امــــپــــول نــــداد بــــهت گــــفــــتــــم نــــه بــــاور نــــڪــرد و گــــفــــت شــــایــــد نــــگــــرفــــتــــے 😂چــــنــــد روز گــــذشــــت و داروهامــــو خــــوردم و بــــهتــــر شــــدم 😊
پــــ.نـــ     ـامــــیــــدوارم خــــوشــــتــــون اومــــده بــــاشــــه 😘
ببخشید خییلی طولانی شد

خاطره علی جان

سلام بنده علی هستم 
قبلا هم خاطرع گذاشتم خب بریم مشخصات خانواده بدم😂من یه دایی دارم پزشکه اطفال هست و عمه پزشک عمومی و😂😂عمو دندون پزشک و برادر پزشک عمومی ☺️ بنده هم یه آصو پاص که همیشه وقتی مریض میشم میوفتم دست خانواده پزشکم😂😂که در حال حاضر اینو به کسی نگفتم چون خاطره مال امروز هست که یه دل درد کوچولو داشتم که یوهو وحشتناک شد ولی خب الان خب شد ینی وست های روز خوب شد 😂😂😂😂
خب بریمم سراغ داستان 
داستان از این قرار که بنده از خواب که پاشدم دندون درد وحشتاااااناااااک😵😵صبح عمون بنده رو برید و مجبور شدم به مادر گرامی بگم 🤤و مادر گرامی به پدر 🤤 بعد دوباره مادر گرامی به عمو 🤤 که عمو با خوشحالی گفت تشریف بیارید بنده در حال مردن 🥵 که با بغض و گریه شروع به بلند بلند گریه کردن که پاک خودم رو گم کرده بودم 😥وسوار بر ماشین به سمت مطب عموجون😘ودرحال🥺بغض قیافه ام 🥺🥺اینجوری بود رسیدیم😞و وارد شدیم که عمو جون🥰آمپول بدست🤪😜بنده که با چشمان خیس و بغض سلام کردم🤪و نشستم که ماسک را برداشتم و شروع به معاینه چکاب دندون🤓که گفت باید ایمپنت یا ایپلنت درست نشندیم😄😁😁و این دندون را کشید حالا هیچی نفهمیددم ولی گفت باید عصب کشی  کنی و😣ترس تمام وجود بنده را ترس ورداشت که داشتم سکته میکردم و خیلی خیلی خیلی درد داشت😔ولی به روی خود نیاوردم 😟😟😟و کار ایمپلنت رو تموم شد 😫😫خیلی وحشتناک بود تو عمرم یه همچین دردی احساس نکرده بودم حالا امدیم خونه🤪😜😜😜حالم خوبه ولی انچنان خوب نیستم چون فکر میکنم تمام دندونان درد داره 
خب دوستان من 
پ.ن=عزیزان این داستان من هیچ فکر نکنید فیکه این داستان من درسته شاید جالب نباشه اما از داستان فیک خیلی بهتره 
پ.ن=خواهش میکنم خاطره داستان فیک نزارین چون ممکنه خیلی ها رو با خاطره ای فیک عوض کنید
پ.ن=فکر نکنید من توی خانواده ام پزشک نداریم من از برادر عمو عمه دایی پزشکن هیچ وقت دورغی توی خاطرم نگفتم
حالا😜🤪اینم بگم روم نمیشه به عموم بگم که هنوز درد داره واینکه کارش خوب بود 
ینی به قول خودم خوب کارمو ساختی 😂😂 
دلم میخواد یکی رو گیر بیارم هرچی درد دارم رو خالی کنم اگه به عمو بگم😂😂😂فک نکنم جون سالم به در کنم😂😂
و حالا اخرین چیزی که دلم میخواد بگم
😂😂😂😂 این حرفمم واسه عموی منه 
میدونم این داستان رو هیچ وقت نمیخونه ❤️قربون عمو بشم کارموساختی مرسی😂دخلمو آوردی مرسی😂بابامو در اوردی مرسی😂
دوست دارم 😂اخرین چیز بگم که دلم میخواد... ولی هی میترسم بگم 😂😂😂😂😂😂😂😂😂عمووووووو جون من جیگررررر من عععععععععشق برادرزاده 😂😂❤️❤️❤️تورو ب خدا رحم کن جووووووونننننننن من ترخدا رحم کن عموووو😂بازم مرسی خب  درد دارم 😂😂اگه بگم بازم باید یه چیزی تو مایع های امپول بخورم😂😂😂
ارادتمند شما علی

خاطره مهدیه جان

هلووووو گایززززز😍
چطوری جون دل؟😂برقراری عزیز؟😂
اقاااااا اقااااا افتاده سر زبونم هرکیو میبینم اول همینارو تحویلش میدم😂😂
مامانم میگه فقط بدونم کی این حرفو زده فقط یه اسم میخوام😂😂
اقااااا(اینم تازه یاد گرفتم😂😂)چرا کامنت نمیزارین؟؟🤨دیگ ببینم تو این خاطره چیکار میکنین دیگ واگر ن از این ب بعذ خاطره بی خاطره😑
هیییییییی😶یادم رف خودمو معرفی کنم🙄مهدیه هستم🤪(نامزد محمد❤️)
یسسسسس همونم همون ک کنکورو گند زد😂😂
بریم سراغ خاطره یا زوده؟🙊ن خیر دیره بریم
خبببب داستان از اونجایی شروع شد که منو محمد به مدت ۳روز بخاطر یه بحثی از هم دلخورد بودیمو و از هم خبری نداشیم🙁
و دلیل قهر کردنمون اقااااا من میگم نمیخوام بازم کنکور بدم نمیخوام درس بخونم نمیخوام دکتر شم دیگ هیچ انگیزه ای برای این کار ندارم🤷‍♀و بعد از اینک انگیزه ندارم چند دلیل منطقی هم دارم🙅‍♀ما قرار شده ایشالا خرداد ماه بدون عروسی(منو محمد خودمون خواستیم)بریم سر خونه زندگیمون💒👫 ولی بجای عروسی ایشالا بعد کرونا بریم یه مسافرت خیلی خوب✈و من میگم نمیخوام ادامه تحصیل بدم چون میخوام بجای کار زندگی کنم یه زندگی پر از ارامش و بجای اینک شب تا صبح صبح تا شب سر کار باشم بجاش ب زندگیم برسم🚶‍♀چون واقعا حالا جدا از اینک دیگ انگیزه ندارم احساس میکنم اگ کار کنم هم ب خودم هم به محمد هم به زندگیمون و... ظلم میکنم چون واقعا ادمی هستم که خیلی زود خسته میشم🤦‍♀😕و بالاخره حق ب من داده شد و محمد بعد سه روز بهم گف که هرطور خودت راحتی ولی من میگم اگ بخاطر منه ک اذیت نشم نمیشم تو دور ارزوتو خط نکش❤ ولی واقعا این فقط۲۰درصد موضوع بود و۸۰درصدش انگیزه ای بود که دیگ نداشتم🤷‍♀خلاصه(هی خلاصه میکنم ولی به جایی نمیرسم😂) اون روز ک سر این موضوع قهر کردیم ۴بهمن بود و ۱۱بهمن تولد محمد بود و من خیلیییی ناراحت بودم(مامانمم هی میگف ب حرفش گوش کن اون خیر و صلاح تورو میخواد😐😂)انگار میخواستم برم جبهه و محمد نمیزاشت😂خلاصهههه(😂😂)بله تو این سه روزی ک قهر بودیم همش میگفتم نکنه تا تولدش قهر بمونیم نتونم براش تولد بگیرم🤦‍♀😂
از اون روزی که قهر کرده بودیم سه روز گدشته بود صبح ک بیدار شدم هوا یکم سرد بود گوشیمو برداشتم ک دیدم محمد ۴بار زنگ زده و گوشی من تو سایلنت بوده🤦‍♀هیچی دیگ کیف کردم😂از اینک زنگ زده بود خوشحاااال بودم ولی از اینک گوشیم تو سایلنت بود و نفهمیده بودم یکم ناراحت🙁ک بعدش گفتم خوب شده بزا بیاد نازمو بکشه🤪ک فکرای دو روز پیش یادم افتاد ک نکنه تا تولدش قهر باشیم و خندم گرف😂😂بعد یهو یادم افتاد بزار زنگ بزنم خودش میگع بریم بیرون دیگ بعد بریم براش تولد بگیرم💃 ک بعدش گفتم ن من چرا زنگ بزنم بزا خودش زنگ بزنه😂 مطمئن بودم ک امروز بازم زنگ میزنه ب خودم گفتم باشه حالا این زنگ زد حالا ۴روز مونده تا تولدش زشت نیس؟بعدشم ساعت ۱۰و گذشته من ک نمیتونم تا ظهر وسایل اماده کنم😕گفتم ن بابا زشت نیس بعدشم زنگ میزنم ب اتنا(دوسم ک تو خاطره اول گفته بودم)اماده کنه😂گوشیمو برداشم زنگ زدم بدون ب اتنا و گفتم ک بره خودش کیک و وسایل هرچی نیازه بخره و بره یه کافه ای جایی😂اونم گف من وسایلارو اماده میکنم ولی ی جای خوب از کجا پیدا کنم؟😒گفتم اشکال نداره زنگ میزنم به ارسام (پسر خالم ک خیلی وقت بود ندیده بودمش😕)
ارسام خیلی تعجب کرد چون  سه چهار ماه بود ک ندیده بودمش بعد اینک موضوع رو گفتم بعد کلی مسخره کردن گفت بسپارش ب من منم شماره اتنا رو دادم بهش ک هماهنگ کنن .
داشم ب کادو فکر میکردم ک گوشیم صفخش روشن خاموش شد و بازم عصبی شدم ک چرا از سایلنت درش نیاوردم ک تا دیدم محمده ی لبخند اومد رو لبم😍😘❤️💋
و سریع جواب دادم و کلی حرف زدیمو محمد معذرت خواهی کرد و گف ک بخاطر خودت میگم اگ اینطور راحتی مشکلی نیس ولی اگ بعدا نظرت عوض شد یا خواسی بری ی کلاسی من اصلا مشکلی ندارم و پیشتم😍😘❤️💋 (اینهمه عشق؟😍😘) بعدشم گف ک کتفش تیر میکشه و بعد از ظهر میخواد بره دکتر و بعدشم میاد دنبالم بریم بیرون منم از خدا خواسته قبول کردم😂و بدو رفتم کنار پنجره دیدم هوا سرده لباس گرم پوشیدومو رفتم بیرون ک برا محمد یه چیزی بخرم❤️همین ک از اتاق اومدم بیرون مامانم داد کشید بیا صبحونه ک منم گفتم ن میرم بیرون و کار دارم نمیخورم(دیدم تا بشینم برا مامانم توضیح بدم محمد میاد دنبالم)پس بدون خداحافظی رفتم بیرون ک دیدم ماشین نیس ک فهمیدم بابا هم خونه نیس🤦‍♀سریع یه اسنپ گرفتم و رفتم ی ساعت خیلی خوشگل براش گرفتم و گفتم ک توشو پر از خرت و پرت کنن ک فروشنده گف ولنتاین خیلی مونده ها تا اون موقع کارا جدیدمون هم میرسه😂گفتم شما کارتو بکن😂و ساعت۱.۳۰شده بود😐از گشنگی داشم تلف میشدم🤦‍♀سریع با اسنپ برگشتم خونه و ناهار خوردمو زنگ زدم ب ارسام ک گف جا پیدا نمیشه  هرجا زنگ میزنم میگن باید یه روز قبل رزرو میکردین.منم کلااا اعصابم خورد شد گفتم خب حالا من چیکار کنم؟گف ببرش ساندویچی سر خیابونتون دیگ😂گفتم ارسام مسخره بازی در نیار باید یه جا پیدا کنی خوب و بدشو بیخیال فقط پیدا کن😒گوشیمو قطع کردمو ب مامانم گفتم ک محمد زنگ زد و قراره بریم بیرون ساعت۳.۳۰شد و از محمد خبری نبود منم زنگ نزدم ک شاید مطب باشه نتونه جواب بدع.ب ارسام ی بار دیگ زنگ زدم ک گف ی جایی پیدا کردم ولی دیگ خوشت بیاد نیاد همینه🤷‍♀منم گفتم باشه  میخوام شماام باشین ک پرو گف بگی نگی ما مییایم 😂😂قطع کردم رفتم حاظر شدم و محمد زنگ زد ک جلوی در منتظرتم گفتم بیا بالا ک گف ن بعدا میام منم گفتم باشه و رفتم بیرون و محمد بازم معذرت خواهی کرد منم همینطور و برام یه دسته گل خیلیییی کیوت هم گرفته بود🥺❤️
من:دکتر چی گف؟
محمد:هیچی گف عادیه ولی چن تا قرص و امپول نوشته😕
من:بمیرم برات🥺
محمد:😘
من:امپولاتو کی میزنی؟
محمد:برگشتنی میریم درمونگاه میزنم
من:نهههه دیر میشه بریم الان بزن
محمد:عه😐دیر نمیشه هاااا
من:ن میشه بریم بزن
محمد:خیلی دوس داری امپول خوردنمو ببینیااا😂
من:نههه🥺 تو این چن ما خیلی امپول خوردیاااا🥺
محمد:فدای سرت😘
محمد جلوی یه درمونگاه نگه داشت خواست پیاده بشه که گفتم منم میام
محمد:عزیزم مریض میشی من میرم زود میام
من:نه ببین ماسک دارم منم میام میخوام پیشت باشم🙁
محمد:باز لوس شدیااا😂باشه بیا😂
من:🏃‍♀😂
همین ک داخل درمونگاه شدیم انقدر ک هجم جمعیت زیاد بود هنگ کردیم انکار ن انگار ک کرونایی وجود داشت مردم حتی یه صندلی هم فاصله نداشتن!🙄
محمد:بریم عزیزم پره برگشتنی میزنم
من:نههه بریم یه درمونگاه دیگ🙄
محمد:عشقم تو چه اصراری داری امپول خوردن منو ببینی؟😂
من:نخیر اصراری ندارم بریم ی درمونگاه دیگ 
رفتم سوار ماشین شدم محمد اومد سوار شد ی رب بعد جلوی یه درمونگاه دیگ نگه داشت و پیاده شد منم پرو پرو افتادم دنبالش😂و سه نفر رو صندلی نشسته بودن و تزریقاتی هیچ کس نبود محمد رف قبض گرفت و برگشت تا خواسیم رو صندلی بشینیم صدامون کردم😐
محمد کیسه رو داد ب اقاعه و گف:چندتاس؟
اقاعه:دوتاش برای امروزه یکیشم برای هفته دیگ
محمد رف کنار تخت اماده شد و دمر شد
من:نمیترسی ک؟
محمد:من بترسم؟من جز تو از هیچی نمیترسم😂😂😂😂😂
من:هرهرهر مگ من لولوام؟🤨
محمد:ن شما ک جان دلی😍😍
من:حرف اولتو پس بگیر اقای پرمهر😂
محمد:پس میگیرم خانومم چشم😂😂
اقاعه اومد و سکوت بینمون حاکم شد🤫 پنبه کشید
ب محمد گف شل کن تا شل کرد سوزنو فرو کرد😖محمد ی ذره پاشو تکون داد ک اقاعه سوزنو کشید بیرون و سمت مخالفشو پنبه کشید و گف یکم درد داره شل کن محمد بجاش سفت شد☹️اقاعه گف داداش میگم شل من(انگار سوپر مارکته دادااااش😂)
محمد:داداش دیگ شل تر این نمیشه😂
اقاعه:برادر من شما سفت کردی ک😂
محمد:شما بزن من سعیمو میکنم😂
اقاعه یکم خندیدو سمت مخالفشو پنبه کشید یه توده درس کرد سوزنو فرو کرد ک محمد بدون سرو صدا پاشو اورد بالا ک گرفتمش🥺
اقاعه:تمومه
کشید بیرونو ب من گف پنبرو نگه دارم ک گوشیم زنگ خورد از کیفم برداشم اتنا بود رد کردم و پی ام دادم زنگ نزن داریم میایم  ادرس بفرس
محمد:چرا رد کردی عزیزم؟
من :ولش مامانمه
محمد:خب جواب میدادی
من:حالا زنگ میزنم دیگ...محمد؟
محمد:جانم
من:من میگم کجا بریماااا
محمد:چشممم❤️
محمد خواس بلند بشه ک پاش تیر کشید ک یه اخ کوچولو گفت و دوباره دمر شد
من:یکم بخواب حالا عجله ای نداریم ک🥺
دو دیقه بعدش محمد بلند شدو رفتیم ب همون ادرسی ک ارسام برام فرستاده بود محمد کلی سوپرایز شد و خیلیییی خوش گذشت و محمدم خیلی از کادوش خوشش اومد😍و یه شب ب یاد موندنی برامون رقم خورد😍❤️
پ ن:خیلی طولانی شد ن؟🙄ببخشییید🥺
پ ن:کلییییی مرسی از ارسام و اتنا عزیزم (نمیببنن ولی ب هر حال...)😂❤
پ ن:اگ نظرتونو نگین دیگ خاطره بی خاطره🤨
پ ن:اگ بخواین بگین ادامه خاطره رو براتون بزارم🙂
پ ن:خیلی دوستون دارم خیلی🥺❤️
خدافسسسس😍💋

خاطره روژان جان

روژان جون

سلام بر دوستان خودم😉خوبین؟ خوشین؟چه خبرا؟
من بازم اومدم ممنونم از نظراتتون 🌺
این خاطره به همین دوران کرونا مربوطه که من از این خاطره متنفرم😆😆حالا دلیلشو میگم😄
یه توضیحی باید بدم ما اصالتن گیلانی هستیم ولی به خاطر شغل پدرم در مازندران زندگی میکنیم و هر چند ماه یه بار به گیلان میریم🥴😁
خب خاطره:من به خاطر نا منظم بودن دندونام پیش دندونپزشکی میرم (رشت) 
از شانس عالیه من دکتر گفت که باید دوتا از دندونامو بکشم😩🥺
من به همراه برادرو پدر و مادرم به خانه ی مادر بزرگ رفتیم🤩
بعداظهر عموم و زنموم به همراه دختر عمو کوچولوم 😘به خونه ی مادربزرگم اومدن ولی پدر گرام نوبت دندون پزشکی گرفته بودن و من باید میرفتم😖🥺😬😟
بلاخره لباس پوشیدمو با پدربه سوی دندونپزشکی حرکت کردیم ☹️
رسیدیم و وارد مطب شدیم یه نفر داخل بود که انقدر صداش میومد من از استرس داشتم سکته میکردم 🥶😬
بلاخره نوبت ما شدو ما رفتیم داخل من دراز کشیدم و اون مراحل ترسناک شروع شد😨 (منظورم معاینه دندون هستش😓)
که بعد از معاینه دکتر پی بردن که من دوتا دندون اصلا ندارم😆😆
بلاخره رفتن سر بیحس کردن لثم😥🥶
با یه وسیله فلزی مانند نزدیکم شدند من داشتم سکته میکردم یه نگاه به دکتر میکردم یه نگاه به وسیله ای که  دست دکتر بود😖😣
سوزن وارد لثم کرد زیاد درد نداشت ولی داروش طعم بدی داشت 🤢
بعد از زدن بیحسی رفتنو نشتن و شروع کردن با پدر حرفیدن😴🥴
منم هی حس میکردم لبم داره بزرگ میشه😆😆🥲 
که بلاخره پدرم گفت نگران نباش لبت همون اندازست نمیدونستم باید بخندم  یا گریه کنم🤓😄
بلاخره پزشک محترم لطف کردن کارشونو شروع کردم وقتی انبر دستو دیدم پشیمون شدم از اومدنم😆😂🤣😣
پدر گفت چشامو ببندم  منم حرف گوش کن بستم😌😪
یه لحظه حس کردم دهنم پر شد از خون و حسم درست بود دهنم پر از خوننننننننن بود😖😬(بچه ها من یه ویژگی  بدی که دارم وقتی دندونم میوفته یا میکنم خیلییییی خون میاد و خیلی خونش دیر بند میاد نمیدونم چرا شما میدونید🤔)حالا مگه خونش بند میومد هی دکتر پنبه عوض میکرد ولی  بعد از دو دقیقه بازم پر خون میشد دیگه داشت اشکم درمیومد 🥺(خیلی ترسیده بودم😬😣)
دکتر گفتن اگه تا اخر شب خونش بند نیومد برم بیمارستان یه امپولی میشکنن میریزن روش خونش بند میاد🥴
بلاخره رفتیم خونه مادربزرگم تازه فهمیدم داداشمو ارنیکا(دختر عموم )کلی چیز میز خوردن کلی بازی کردن ولی من نبودم🥺😟
همینشکلی داشت از دندونم خون  میومد حوصله هیچی نداشتم رفتم نشستم یه گوشه ولی عمم میومد مامانم داداشم حالمو میپرسیدن ولی خب من ناراحت بودم که چرا روزم این شکلی خراب شد😞😔
دوتابستی خوردم داشت خونش کمتر میشد زن عمو اینا خواستن برن انقدر ناراحت شدم 😔
اونا رفتن خون دندون منم کم کم بند اومد ولی خیلیییی ازم خون رفت حساب کنین دیگه از ۶بعد ازظهر تا ۱۱شب بکوب خون اومد🥸 شامم نخوردم☹️🙁
بلاخره اون روزم تموم شد و ما هم به مازندران برگشتیم🤗
تمامممممممممم🌺🌺
*امیدورام از خاطرم خوشتون اومده باشه اگه دوست داشتید بگید خاطره  کشیدن اون یکی دندونمم بگم☺️
*منتظر نظراتتون هستم اگه بدم بود بگید که دیگه نزارم😊
*همتونو به خدای بزرگ  می سپارم مواظب خودتون باشید❤️🌺
*توی این روزای کرونایی مواظب دلهای همدیگه باشیم حواسمون بیشتر به هم باشه🌺💋🌻🌼
*دوستون دارم بی اندازه تا خاطره های بعدی خدانگهدار💐🌺🌸❤️

خاطره ساراجان

بچه ها سلام من برگشتم بایه خاطره ی دیگه این پنجمین خاطرم هس یه خاطره ی دیگه گذاشته بودم اما تو کانال تلگرام اینجا نذاشته بودم چون طولانی بودو گفتم بزار اونجا اخه اینجه بخوام بزارم یکم دردسر دارو منم که تنبل😁😅دیگه اینجا نذاشتم اما قول میدم که ازین به بعد فقط اینجا بزارم😃چون از آخرین خاطرم خیلی میگذره یه بیو میدم:من سارام یه خواهر دارم ۲۰ سالشه و دانشجوی معماری و مامانم خونه داره و پدرم هم استاد دانشگاه و تو فامیل دکتر👩🏻‍⚕️👨🏻‍⚕️‍⚕️ نداریم اما مهندس👷🏻‍♀️👷🏻‍♂️ خوب آقا همونطور که قبلا عرض کردم من ۱۳ سالمه تابحال آمپول نزدم(ببین شانسو😊)اما خیلی میترسم و اینو بگم که من درسته خاطره از آمپول خوردن ندارم اما ولی از دندونپزشکی زیاد دارم اما خدارو شکر دیگه از دندونپزشکی نمیترسم🙂😁خوب این خاطره ای که میخوام تعریف کنم مال کلاس پنجمم ینی اون زمانی که ۱۱ سالم اینا بود👧🏻خوب خیلی حرف زدم حالا خاطره:آقا اگه یادتون باشه خاطره ی قبلی که تعریف کردم گفتم که یه خانم دکتر بیسواد😒 بخاطر اینکه روی لثم دندون دراومده بود مجبور شد که بکشه اونو و اینکه چه بلایی سرشون آوردم فکر کنم باید یادتون باشه حالا کاری نداریم من سال بعدش برای یه چکاپ رفتم پیش یه دکتر دیگه اما هنوز اون دندونم که روی لثم بود پایین نیومده بود😪و این یکی دکتره گفت که چون فضا نگه دارنده نذاشته دندونای عقبیم حرکت کردن 
اومدن به سمت جلو🚶🏻‍♀️🦷و گفتن اونو کاریش نمیشه کردو باید چندسال بعد ارتودنسیش کنی(بچه ها الان یه ساله که ارتودنسی کردم اما میدونید چیه دکترم گفته نباید چیزای سفت بخورم اما من یه تهدیگایی میخورم که با سنگم نمیشه اونارو خورد کردن و تابحالم براکتام نیوفتادن اما دکترم نمیدونه ها اگه بفهمه کلمو میکنه😜🤫)خلاصه ایشون اونو ول کردن چسبیدن به یه دندون دیگم که خراب بود🦷🪱(اینو بگم که چون دندونای من جنسشون بده زود به زود خراب میشنودست خودمم نیس همش درحال رسیدگی به اوناما اما خراب میشن دیگه😒😕)آقا ما وقتی رسیدیم مطب دکتر من تپش قلب شدید اصلا نمیتونستم راه برم مطب دکتره نسبتا شلوغ بود(آقا یه سوال شما تو مطب دکترا چیکار میکنین که حوصلتون سر نمیره من یکی که اصلا اونجا میرم انگار تمام تفریحات موبایلی یا تمام سرگرمی ها از بین رفته بعد اونجا هم نمیشه حرف زد انقدر ساکته پچ بزنی همه میشنون😒)هیچی دیگه نوبت به خانواده ی ما رسید و اول بابام بعد مامانم و بعدش خواهرم و در آخر هم نوبت به من رسید آقا قبل از ما یه دختر خانمی رفته بود خیلی ارومی ریلکسو بدون اینکه بلایی سر اون آرایش زیبایی که ۳ ساعت کرده بود رفت تو با چشای باد کرده و قرمز و آرایش نصفه نیمه ینی باید میدیدیش خنده دار شده بود البته قیافیه ی اولشوها و الانشو😂😂😂هیچی دیگه منم اون دختررو که دیدم گفتم الان وضعیت من از این بدتر دیگه من که بچه ام👼🏻 این که ماشالله واسه خودش مامانبزگی هس👩🏻‍🦰(اخه موهاش قرمز بود🔴😁😅)هیچی دیگه من اروم اروم مثل مورچه رفتم توبعد دکتره اینجوری میکنه ها وای چه دختر خانم قشنگی چه موهای باحالی داری(موهام فره اخه👩🏻‍🦱)چه چشای درشتو قشنگی حالا من😐😑 بعد برای من دارا دنبال یکی از فامیلاشون میگرده که بگه اونم موهاش مثه منه😒😂(بچه هاولی شاید باورتون نشه ایشون سیبیل بودن(بچه ها ما به آقا میگیم سیبیل تو خوانواده و اینکه شاید شماهاهم بگین)👦🏻🙋🏻‍♂️👨🏻‍⚕️)بالاخره رضایت داد بیاد دندونای منو معاینه کنه هیچی دیگه بعد از کلی معاینه تشخیص دادن که ۴ تا از دندونا شیشم (اون ۴تا آخری🦷)خرابه و قرار شد هر کدومشو تو یه جلسه انجام بده و به ما نوبت داد تا یه هفته ی دیگه ولی شاید باورتون نشه من تو این یه هفته ۳ کیلو کم کردم ینی از ۲۵ به ۲۲ یا ۲۳ رسیده بودم☹ولی خوب بود لاغر شدم اخه یکم چاغ بودم😁آقا ما دوباره رفتیم پیش اون دکتره کم دار(من اسمشو گذاشتم اخه اگه یادتون باشه چند خط بالا گفتم و خودتون باید بدونین دیگه😑)چون از قبل نوبت داشتیم سری رفتیم تو آقا دکتر رفته بود یه چایی بخوره و دستیارش اومد یه بسته گذاشت جلوم توش یه آمپول بودو چندتا ازین چیزای آهنی😕من که آمپولو دیده بودم همونجا رو صندلی صاف نشستم😟و هرچی منشیه میگفت دراز بکش میگفتم تا دکتر نیاد نمیکشم دکترم بالاخره چاییشونو تموم کردنو اومدن منم بهش گفتم مگه قول نداده بودی که آمپول نه و هرچی که من گفتم استفاده کنی(از همون اول دریده بودم😂)دکترم گفت من هنوز سرقولم هستم اما من به تمام این وسایل نیاز دارم بجز اون آمپولی منم گفتم اوکی حالا من چه کار کردم ایشون دست به هرچی میزد میگفتم این اون نه دیگه بیچاره کلافه شدو گفت اخه من چطوری با دست خالی کار کنم منم گفتم من نمیدونم تو مثلا دکتریا من ۱۰ سال درس خونم(میگم از همون اول حاضرجوابو دریده بودم میگی نه😂)دکترم از ‌کارام داشته از خنده میترکید ولی نمیخواست بخنده چون اگه میخواندید اون یذره حسابی که ازش میبرم(که نمیبرم😅😂)دیگه اونم نمیبردم😁 گفت بیا یه قول دیگه بهت بدم اون تاریخش تموم شد(آقا یه سوال مگه قول هم تارخ داره🤨)گفتم چه قولی گفت من هر وسیله ای که میخوام باهاش کار کنم و روش کارشو بهت میگم منم که کنجکاو گفتم باشه خلاصه تمام وسایلی که باهتش کار انجام دادو یدور واسه من روش کارشونو گفتو عملی روی یه چیزی انجام داد تا من رضایت میدادم اونو استفاده کنه ینی قشنگ یه کار نیم ساعترو ۲ ساعت لفت دادم البته دادیم😁😅بعد حالا خوبه که من با یه بار توضیحم قبول نمیکردم باید چندبار توضیح میداد😂آ‌قاالآقا خاطره ی من تموم شد و ببخشید که چشای قشنگتونو اذیت کردم این یه نکترو بگمو برم اینکه آقا من یه تیکه کلام دارم اونم کلی بوس پس کلتون هس و با کلی استیکر بوس و بچه ها بدونین که آخر هر خاطره یا نظر اینو گفتم بدونین منم و اینکه لطفا نظرتونو بگین حتی اگر هم نظرتون درباره ی خاطرم این باشه که چرته یا خیلی مزخرف بوده و ازین حرفا هس بگین میخوام بدونم و توکامنتا بگین که ازن تیکه کلامم که کلی بوس پس کلتون یا کلت منفیه دیگه نگمش😘😍🥰
کلی بوس پس کلتون💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋

خاطره آیدا جان

سلام منم آیدا بازم اومدم که براتون خاطره جذاب بگم
اول بذارید بیوگرافی بدم من ایدام ۱۴ سالمه از ایلام یک سوارکارن سوار کار درجه یک اموزش میدم 🥰قراره پزشک آینده بشم 
این خاطره مال پیش دبستانی بود  که‌ دستم شکست 🥺
یک روز با بابام رفتم بیرون نمیدونم برای چه کاری 🙃
و برگشتم خونه دیدم مهمون داریم زن داییم و خاله مامان و بابا اومدن نمیدونم برای چه کاری این خاله ناتنی مامان و باباس 
و رفتم نشستم رو دسته مبل یهو از پشت افتادم رو دستم 
یهو زنداییم اومد کمکم و بلندم کرد و مامانم هی اشکامو پاک میکرد و این خاله ناتنی مامان و بابا هی ازم عکس میگرفتم بدم اومد رفتم پشت زنداییم قایم شدم همش گریه میکردم نمیتونستم تکون بدم 😭و شب با ناد علی خوابیدم همش درد داشتم مامان بهم مسکن داد بابام هی زنگ میزد به بیمارستان دکتر ارتوپد نیست و فرداش عروسی فامیل ما بود اگه نمیرفتیم قط رابطه میکرد بامون و صبح رفتیم من اصلا حال نداشتم دستم شکسته بود اصلا نمیتونستم تکون بدم و رفتیم داخل تا ساعت ۴ همش میرقصیدن منو دادن بابام که مواظبم باشه بابام آخرش هی غصه منو میخورد من همش گریه میکردم بابام زنگ زد مامانم که بیاد 
و معذرت خواهی کردیم برگشتیم ایلام و بابام  مامانم و سارا خواهرم رو گذاشت خونه و رفتیم بیمارستان پزشک گفت که شکسته زود می اوردینش و بابام گفت عجله داشتیم هی زنگ میزدیم به بیمارستان دکتر ارتوپد ندارن 
دکتر اشکال نداره زود برین عکس بندازین و بابام تشکر کرد و دکتر گفت که بعد عکس زود برین کارای عملشو انجام بدین تا بیام عملش کنم 
و رفتم عکس انداختم و اومدم بیرون و بعد چند مین صدامون زدن و بابام عکسو آورد و درش آورد دید گفت خیلی بد شکسته اوه چطور تحمل کردی 
و رفتیم پیش دکتر دید گفت زود برین کاراشو انجام بدین تا بیام و بابام لباس آورد برام بابام لباسو کرد تو تنم و پرستار اومد‌ سرمو وصل کنه و من با سرم مشکل ندارم و وصلش کرد و رفت و یکی اومد ۶ تا امپول دستش بود فکر کردم برای منه شروع به گریه کردن پرستاره گفت عزیزم بخدا برای تو نیس برای اون پیر مرده و پیر زنه است و گفت قربون اون چشمات برم و دستی کشید تو سرم گفت چه موهای قشنگی من اون موقعه موهام خامه ای زده بودم و 
و دستیار پزشک صدام زدن رفتم تو تخت خوابیدم یه امپولی از طریق انژیوکت زد بهم و بیهوش شدم وقتی به هوش اومد کل بیمارستان تو سرم می چرخید عین قطار سواری و منو از بخش آوردن داییم و مادر بزرگم و منو با آسانسور بردن تو بخش داییم قربون صدقه ام میرفت 
و بیمارستان شلوغ بود اونکی خاله ام و ۲ پسراش و ۱ دخترش عسل و اونکی خاله ناتنی مامان و بابا ۲ پسراش و اونکی خاله مامانم خاله کافیه و پسراش امید و علیرضا و خاله فریده داییم منو گرفت بغل بردتم تو ماشین و ۴ تا ماشین با خودشون اورده بودن و حرکت کردیم داییم باهام حرف میزد و برام آب میوه گرفته بود گفت بخور فقط و رسیدم خونه داییم منو گرفت بغل بردتم تو خونه و کل فامیل اومدن بالا و مامانم مشخص بود خیلی گریه کرده و خواهرم همینطور و جا انداختن و خوابیدم حالم اصلا خوب نبود بخیه دستام درد میکرد دکتر بجای اینکه برام امپول پنی بنویسه کپسول نوشته بود و یک هفته گذشت  و رفتم دکتر کاملا دستم خوب شده بود گفت باید گرو در بیارین پیش خودم فکر میکردم درد نداره خیلی درد داشت 
و رفت وسایل گچ بری رو آورد و فرو کرد و نزدیک بود  پوست دستام رو ببره منم جیغ زدم و‌گفت ساکت درد نداره و دوباره فرو کرد و قشنگ گچم از وسط نصف شد و پوست دستام پوست پوست شده بود 
ادامه شو ندارم بد آموزی داره 😁
یا علی مدد خدا نگه دار 😀😀
ببخشید. عزیزان نظر یادتون نره ۰۰❤️

خاطره زهرا جان

سلام ❤️❤️
من اومدم خوش اومدم😂😂 امروز یه خاطره داغ داغ و خنده دار برای رضا اتفاق افتاد البته خنده داریش به مریضی مربوط نمیشه.به جان همین دبیرا قسم خود خودشون پدرمونو درآوردن خداااا خودت رحم کن یه جوری سوال میدن که به قول شادی جون دهنمونو سرویس رایگان میکنن😐😐😐
زهرا هستم.برادرم رضا و مامانم و بابام هم هر دوشون کارمندن.
خاطره:
امروز صبح ما بعد ماه ها اومدیم خونه مامان جونم (دیگه منو رضا داشتیم مامان اینا رو دیوونه میکردیم که بریم خونه بابا جون اینا🙈)و یکی از خالهام هم اومد(اونیکی خالم یعنی مامان محمد تو شهر دیگه زندگی میکنن)خلاصه امروز صبح تصمیم بر این شد که بریم کوه حالا هوام باد میوزید دیگه نگم خلاصه رفتیم و جالب اینجاس ما رو بردن بعد خالم میگه تو و رضا و باران(دخترش)بمونین تو ماشین با گوشی بازی کنید 😐😐حالا تو خونه هی گیر میدن گوشیو بزارین زمین ولی کو گوش شنوا
همه پیاده شدیم مامانم اینا رفتن دنبال نمیدونم چی منو رضا و باران موندیم مسخره بازی
آهنگ گذاشتیم،دویدیم،حتی مسخره بازی هم کردیم ادای گریه و خنده و دیوونه هارم درآوردیم دیگه چند ساعت گذشت مامان اینا اومدن(باد می وزید بدجور یعنی رسما داشت بارانو میبرد وسطای دیوونه بازیامون😂😂😂)اومدیم خونه مامان اینا قرار شد آش بپزن این وسط چیشد خیلی مهمه
مامانمو خالم داشتین تره هارو خرد میکردن منم پیاز داغ میکردم بعد مامانجونم اینا قابلمه بزرگ ندارن قرار شد بره از همسایشون بگیره رفت و برگشت گفت فلانی میگف چی دارین میپزین بوش میاد مامانجونمم گفته آش حالا دعوا و مسخره بازیای ما از اینجا شروع شد😅😅
خالم:این چقد فضوله اخه به تو چه(عین سرنا امینی که تو استوریای فانش میگه به تو چه دقیقا مثل اون گفت)داریم چیکار میکنیم😒😒😂😂
من:بدبخت گدا اخه تو هر روز کیک میپزی به ما میدی اخه مامانجون برا چی گفتی من نمیدونم😐😐
مامانجونم:اه اصن نخواستیم وا میگفتم یه کاسه آش بدیم بهش دیگه
من:آش کمه نداریم که بدیم بهش اه😐😐😐
حالا این شده بود سوژه ما هرچی میشد میگفتیم میدیم به همسایه فلان فلان میشه
تازه خالم هر بار که سبزی خرد میکرد میگف حیف این آش بره تو دهن فلانی😂😂😂(دوستان من با این خالم خیلی راحتم یعنی با اونیکی خالم خیلی محبتامون اوج داره با این خالم راحتی حتی بیشتر اوقات با رضا اسمشو صدا میزنیم اختلاف سنیمونم به فضل خدا زیاده)
منم هی میگفتم یعنی همسایه مهم تر از منه تف تو این شانس😂این مامان بزرگ من شوخی بردار نیس اون وسط بابابزرگم هی چش و ابرو که نگین نگین😂😂
دیگه سبزیا رو خرد کردیم و آشم گذاشتیم بپزه اومدیم اینور همه پخش بودن بابام داشت تو حیاط ماشینمونو میشست خانوما تو آشپزخونه بابابزرگم در حال دیدن تلویزیون منم از آشپزخونه اومدم بیرون رضا و باران در حال کل کل بودن باران میگف باید باهام باز کنی اونم میگف حال ندارم متوجه شدم اون باده ردپاش مونده رو رضا😂 دیگه گفتم باران بیا برو تو حیاط تفنگ آب بازیو بردار دیوارارو خیس کن😂😂(کار بدیه شما نکنین)😂
اومدم پیش رضا
+ عه عه عه حالت بده نه؟رضا یعنی چی جمع کن خودتو اه همش تا یه باد میخوره بهت مریض میشی
*وای زهرا نگو خیلی حالم بده(نمیدونم چرا یهو داد زدم)
+بابااااااا رضا مری(جلو دهنمو گرفت)
+مریض شدهههه
*کوفت بخوری😂😂
دیگه فهمیدن رضا با بابامو بابابزرگم رفت دکتر
باران خیلی اذیت میکرد یه کالسکه عروسک داشتم قدیمی بارانو گذاشتم توش هی اینور اونور خالمم داد میزد
_شر جانم بزارش زمین خدا این چی بود اخه کاش بفروشیمش😂😂
+محبوبه(اسمش محبوبه نیستشا یه بنده خداییه مام بعضی اوقات به خالم میگیم)اگه فروشی بود تا حالا دخترتو میفروختم
دیگه گذشت بابام اینا نیومدن آش پخت خالم گفت که بکشم تو کاسه که بدیم به همسایه تا کاسه رو گرفتم دستم
خاله:خدایا خداوندا پروردگارا یکی هم میشه که به ما آش بده😂😂😂😂😂
دیگه من ترکیدم از خنده دراز کشیده بودم میخندیدم خالمم میگف سکینه(مامانم)بیا دخترتو جمع کن رفت رو ویبره😂😂😂😂
هیچی دیگه کشیدم برد و اینا رضا اینا اومدن
بابام میگف که دوتا آمپول داده بوده یکیو زده یکی مونده لباساشونو دستاشونو شستن اومدن نشستیم آشو خوردیم یکم کم اومد گفتم اگه به اون همسایه فضول نمیدادیم الان کم نمیومد خدا شانس بده محبوبه میبینی خدا شانس بده😐😐😂😂خالمم میگف ای خاک عالم تو سر من چرا کم اومد پ😅
رضام میگف من مریضم سهماتونو باید بدین به من ولی زهی خیال باطل😂😂😂😂
غذا رو خوردیم جمع کردیم باران اومد وسط یه شیپور گرفته بود دستش داد میزد مرگ بر آمریکا مرگ بر آمریکا😂😂😐😐
_این بچه تو اخبار اینا رو شنیده حکیمه خانم(خالم)؟
+بابا آقا اکبر  اخبار کجا بود این کارتون ببینه خیر کرده
ازش پرسید بابام که از کجا دیده
+تو کوچه شنیدم
من:ای خاک عالم من همسن تو بودم فرق بین شیر و دوغو نمیدوستم واقعا نسلای قبل۹۰همه سوختن😂😂😂

رضا:کی گفته تو همسن این بودی فرق بین اینو و اونو نمیدونستی تو از گودزیلام گودزیلا تر بودی😐😐
من:تو زر اضافی نزن دائم السرماخوردگی
اینام گذشت کار رسید به امپولای رضا که پسرهمسایه مامانجونم اینا پرستاره اون قرار بود بیاد بزنه
رضا:من از اون خجالت میکشم نمیخوام
من:تو تو خجالت میکشی ؟؟نه تو؟؟خخخ وای حکیمه رضا خجالت میکشه
خاله:رضا یه سره بگو میترسم دیگه حالا برو شاید پسندیدت(مسخره بازی درمیاورد )😂😂😂😂
رضا:اره حتما😒😒
دیگه پسره اومد و رفتن تو اتاق درو بستن انگار ما غریبه ایم😐😐خاک تو سرت رضا
مام داشتیم حرف میزدیم بارانم از سروکولم داشت بالا میرفت یهو صداش اومد
+واییییی مردم اخ اخ خواهش میکنم درش بیارین ایـــــــــــی😭😭😭
خاله:یعنی این یه بار با من اینقد باادبانه بحرفه من مدال المپیک میدم بهش😂😂
من:تو مدال المپیکو بگیر لازم نیست بدی به این
دیگه پسره اومد بیرون بابابزگم گفت بمونه نموند یه خیلی ممنونم نگفت(بسی با ادب بودش😂😐) فقط گفت نه خداحافظ ویششش رفتم پیش رضا بیچاره عین کتلت پخش شده بود😂😂😂
+خخخ معلومه چقد بد زده
_کشت منو بد میزد سهل بود ان..ر(جای خالی را با کلمات مناسب پر کنید)😐😐😐
+باادب پاشو لوس
خالم اومد
*چرا پهن شدی میثم(این دیگه هیشکی نیست همنجوری افتاده تو دهن این خالم)😝😝
_واییی خانم دکتر(خالم تو داروخونه کار میکنه اونو میگه😂) کشتتم
*چه بهتر ولی نمردی
خب دیگه خاطره تموم شد الانم رضا خوابیده مامانجونمم داره جاهارو پهن میکنه بارانم رفته رو اوپن داد میزنه من یه پرندم آرزو دارم کنارم باشی😂😂😂الان هم اومده پایین به مامانجونم گیر داده که با چادر عین گهواره تکونش بدن خالمم میگه ببندش به میله بارفیکس و در تا صبح تکون بخوره😂😂😂😂ایندفعه میخوام پی نوشت بنویسم چه پی نوشتایی حتما بخونیدشون👏🏻👏🏻😍😍

پی نوشت:شوهر خالم رفتن ماموریت بخاطر همین هیچ اسمی ازشون نیست😊
پی نوشت:ولادت امام علی(ع) و روز پدر رو تبریک میگم مام به خاطر این ماجرای رضا کادویی ندادیم انشاا... فردا یه کادوی ناقابل به نام جوراب😂😂 نه شوخی کردم یه کادوی دیگه قراره بدیم به بابام❤️🌹
پی نوشت: و اما پی نوشت آخرم اینکه فک کردین منم میام شعر و نمیدونم جملات ادبی بگم😁نه آقا من اهل اینجور چیزا نیستم یعنی کلا بلد نیستم و علاقه ندارم اعترافم میکنم هیچوقت پ ن هایی که اینجوری باشه رو نمیخونم شما ها به بزرگی خودتون ببخشین🙈🙈😂😂

☆ZAHRA☆

خاطره راحیل جان

سلام بچه ها خوبین ؟
راحیل هستم و تازه با کانال و وب اشنا شدم ۱۹ سالمه و اولین باریکه خاطره میزارم امیدوارم خوشتون بیاد 
تقریبا یه هفته پیش بود که یه دندون درد عجیبی گرفتم طوری که نمیتونستم حرف بزنم از شدت درد 
دندون عقلم درد میکرد همیشه ولی نه به این شدت رفتم و قرص و خوردم و زل دنتول زدم ولی باز اثر نداشت این قدری درد میکرد که مجبور شدم به مامانم بگم که بریم دندون پزشکی 
وقتی رفتیم دندون پزشکی گفتند که هر ۴ تا دندون عقلمم نهفتس وباید جراحی بشن به خاطر این که فکم کوچیکه خب من تصوری از درد دندون پزشکی نداشتم چون اولین بارم بود به خاطر همین قبول کردم (ولی با زور مامانم )
که دکتر گفتن بشینم رو صندلی تا آمپول بزنن و بی حس بشه فعلا یکی از دندونارو جراحی کنم تا یک هفته بعد برم برای اون یکی دندونم 
منم نشستم تا امپول بزنن وقتی امپول فلزی رو دیدم قلبم داشت وایمیستاد 😭
دکتر گفتن دهنم رو باز کنم تا امپول بزنن 
وااای نگم از دردش مستقیم زدن تو لثم  خیییلی درد داشت 😞 و موادش هم تلخ بود چون تکون خوردم و نتونستم تحمل کنم مواد آمپول تو دهنم هم ریخت ک داشت حالمو بهم میزد دکتر گفت یکم بشینم بیرون صدام میکنه  با مامانم نشسته بودم که تقریبا ۳۰ مین بعد صدام کردن با استرس رفتم داخل و نزاشتن مامانمم پیشم باشه 😭دکتر گفتن بشین و رفتم سمتشون و شروع کردن به جراحی که اصلا انگار دندونم بیحس نشده بود چاقوی جراحی قشنگ حس میکردم خییییییلی درد داشت همش سرمو تکون میدادم و دست دکترو میگرفتم  اخرش گریم در اومد و گریه میکردم واقعا درد داشت تقریبا ۲۰ مین زیر دستش بودم و درد میکشیدم که رفتند و نخ بخیه اوردن و بخیه زدن و یه چیزی گزاشتن تو دهنم گفتن تا چند ساعت فشار بدم و هفته دیگش برم برای این که بخیه دندوم رو بکشن و نوبت اون یکی دندونم بود که جراحی کنم و گفتند اگه جراحی نشه باعث میشه بقیه دندومام هم خراب بشن 😭😭😞
امروز که باید بخیه ها کشیده میشدن من دیگ اون دندون پزشکی نرفتم و رفتم جایه دیگ بخیه دندونم رو کشیدم  که درد نداشت 
ولی از ترسم واسه بقیه دندونام نمیتونم برم دندون پزشکی 😭و بد بختی اینه ک هر ۳ تا دندونمم درد میکنه  و الان که دارم مینویسم هم درد داره  و کلافه شدم شبا اذیتم میکنه .
پ.ن امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه بد بود بزارید پای این که اولین بارم بود

خاطره فاطمه جان

سلام چطورید برو بچ ؟ برقرارید؟  فاطمه ام (دوست امیر) بچه ها ممنون از نظر هایی که دادید و گفتید که ادامش هم بگم خب بچه ها خیلیا گفتن ک چطور خانوادت اجازه میده با دوست پسرت بیرون بری بچه ها ما برای ازدواج باهم بیرون میریم که همو بیشتر بشناسیم تا بتونیم باهم ازدواج کنیم به خاطر همین رفت وآمد خانوادگی داریم خب خیلی حرف زدم بریم سراغ ادامه خاطره که مربوط به امیره 👇👇
جفتمون فردای اون شب بهتر شده بودیم 
ولی امیر ۳ تا آمپول داشت که باید میزد 
ساعت تقریبا ۵_۶ بعد از ظهر بود که من داشتم به مامانم کمک میکردم که امیر زنگ زد و گفت میاد دنبالم که با هم بریم آمپولاشو بزنه منم قبول کردم و اومد دنبالم و رفتیم وقتی رسیدیم  مطب خلوت بود کسی نبود قبض گرفتیم و رفتیم من از امیر پرسیدم نمیترسی؟که گفت میترسم ولی بهتر از مریضیه مجبورم تحمل کنم  و رفتیم داخل تزریقات که آمپولاشو داد به آقایی که اونجا بود و رفت دراز کشید رو تخت 😩 که از استرس دستش یخ کرده بود در گوشش گفتم چیزی نیست نترس که اقاعه اومد 
پنبه کشید و اولین آمپولو زد که امیر چیزی نگفت ولی اخراش چشماشو محکم بسته بود و فشار میداد که تموم شد  و دومین آمپولشو که زد بیشتر دردش گرفت و هی میگفت آیییی آخخخ که انگار یکی چنگ میزد به قلبم وقتی امیر دردش میومد دومین امپولشم تموم شد سومی هم زد که فکر کنم خیییلی درد داشت 😭چون امیر همش تکون میخورد و با صدای بلند آی آیییی میکرد دستشو گرفتم اونم دستمو فشار میداد تا تموم شد تشکر کردیم و اومدیم بیرون بعدش  رفتیم خرید کردیمو کلی خوش گزروندیم و منو رسوند خونمون و رفت 
پ.ن راستی بچه ها امیر قرار شده این هفته  با خانوادش بیان خاستگاری 😍😍
گفتید که امیر چند سالشه امیر (۲۴)
سالشه و منم( ۱۸ )
مسدونم خیلی زوده برامون که ازدواج کنیم ولی خب ما همو خییلی دوست داریم امیداورم خوشتون اومده باشه منتظر نظرتون هستم خوشگلا 😊❤️

خاطره دردانه جان

درود
حالتون خوبه؟☺
همه چی رواله؟🥰
بنده دردانه هستم دارای یک عدد خواهر عزیز تر از جان(😅)به اسم درناز‌ که اون یکی قُلمه 🥰
و اهل تهران
 

این دفعه خاطره یکم غیرمنتظره رخ داد
یه توضیح بدم تقریبا سه سال بود که پدرم داشت یه خونه می ساخت که ماه پیش ساخت و سازش تموم شد و هفته پیش هم ما اسباب کشی کردیم و داخل خونه سکونت گزیدیم😅
دوشنبه  من و درناز داشتیم فیلم میدیدم و پدرمم با گوشیش سرگرم بود مادرمم رفته بود برای یافتنِ همسایه جدید😐😂(مادرم به شدت اجتماعیه؛ یعنی ما هرجایی بریم فقط دو روز تنهاییم بعدش همسایه ها جمع میشن خونه ما😐🙄🤕) یک ساعت بعد مادرم با یه پسر بچه اومد تو...معرفیش کرد که همسایه جدیدمونه اسمش سیناست و ۱۰ سالشه
درناز گفت"سلام سینا"
( لحنش شبیه اونایی بود که توی کمپ های ترک اعتیاد خودشونو معرفی می کنن بعد بقیه میگن سلام...😂😂😂)
 مادرم گفت که سرماخورده و می خواست که پدرم معاینه ش کنه(قبلا هم گفتم پدرم متخصص اطفاله)
 مهیا جون(مادر سینا) هم اومد تو سلام و احوال پرسی کرد البته وقتی دیدمون کلی ذوق کرد😅 کلی سوال پرسید که چطور بفهمه کدوم درنازه کدوم دردانه(وقتایی که لباس آسین کوتاه می پوشیم یا مچ دستامون مشخصه با توجه به بخیه ی مچ درناز میتونن راحت بفهمن کی به کیه. 
امروز صبح مهیا جون اومده بود خونه مون من و دید گفت سلام درناز جان🤦🏻‍♀😂 بنده خدا با یه ذوق و شوقی نگام می کرد انگار که انتظار داشت بگم درست گفتی😂 منم دلم نیومد ناامیدش کنم بدون هیچ واکنشی گفتم سلام مهیا جون😂) بگذریم بعد از کلی صحبت و آشنایی قرار شد سینا و پدرم با مهیا جون و مادرم برن تو اتاق پدرم تا معاینه ش کنه...منم رفتم وسایل پذیرایی و بیارم...(فیلمم نصفه موند🤕😒) چند دقیقه بعد همه شون اومدن بیرون پدرم توضیح داد که گلوش ی ذره عفونت کرده و یه خورده هم تب داره برای آبریزش بینی هم ستیریزین نوشته بود ولی گفت اگر خیلی اذیت شد بدین بهش وگرنه بهتره جلوی آبریزش بینی شو نگیرین
نسخه شو نوشت بعد از کلی تعارف پدرم قرار شد بره بگیرش آخه خودشم بیرون کار داشت🤷🏻‍♀
سینا هم اومد نشست وسط من و درناز با گوشیش مشغول شد 
من حواسم جمع فیلم بود که یهو درناز دستشو از پشت سینا رد کرد زد پشتم برگشتم سمتش با چشمو ابرو اشاره کرد به گوشیه سینا؛ نگاه گوشیش کردم....حدس بزنین داشت برای کی کامنت میزاشت؟😂 دنیا جهانبخت😂😂!!!!!تا دونه آخر استوری هاشم چک کرد😂😂(اینا بزرگ شن چی میشن؟🙄😂)
بعد از نیم ساعت پدرم اومد
فقط ی دونه آمپول داشت (۶.۳.۳ بود)
سینا ریلکس ریلکس بود😑🤔
مهیا جون می خواست بره توی اتاق باهاش.. سینا ژست گرفت گفت من دیگه مردی شدم تنها میرم(😂🤦🏻‍♀)
خلاصه پدرم دستشو گرفت بردش تو چند ثانیه هیچ صدایی نیومد ولی بعدش صدای آی آی ش میومد
 جیغ و گریه اصلا تو کارش نبود👌🏻 فقط آی و آخ می کرد البته بلند.
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای پدرم اومد که عجله نکنه برای بلند شدن یکم دراز بکشه
بعد از پنج دقیقه اومد بیرون چشماش قرمز شده بود🥺 دلم براش سوخت گفتم"بیا بشین پیش ما" دوباره گوشیشو برداشت اومد نشست وسط من و درناز. موقع نشستن اذیت می شد بخاطر همین به من تکیه داد حالت دراز کش شد(به من تکیه داده بود پاشو گذاشته بود روی پای درناز؛اینه میگن با بچه های امروزی نباید رو داد😑😐😒)

پ.ن: ممنون که خوندین خاطره رو🥰🧡

پ.ن: خیلی خیلی مراقب خودتون باشین...کرونا جهش یافته خیلی خطرناک تر از قبل شده😓 ماسک بزنین که تنها راه مقابله با این ویروسه
حقیقتا نمی خوام شعار بدم 
کرونا تموم میشه یا کرونا رو شکست میدیم واقعیت اینه ما نمیتونم شکستش بدیم ما فقط می تونیم تا حد توانمون مقابله ش ایستادگی کنیم..
بعضی ها هستن هنوزم که هنوزه ماسک نمی زنن!!!!! من واقعا نمی دونم اسم اینارو چی بزارم؟! بعد از یک سال و خورده ای هنوز نفهمیدن باید ماسک بزنن؟!!!!
و یه چیز دیگه....با توجه به کرونای جهش یافته بهتره دو تا ماسک روی هم بزنین اینو هم پدرم گفت هم اخبار تایید کرد😉

پ.ن:پدرم دیروز دوتا سگ نگهبان خریده آورده بستشون جلوی در پارکینگ😩(رُسی و راکی... اسماشون شاهکاره درنازه😑 البته ازتوی اینترنت انتخاب کرد) برعکس درناز من از سگ متنفرم😒😖
 دیشب کسی خونه نبود فقط من بودم اومدم پایین داشتم می رفتم آشپزخونه یهو دیدم در بازه یکیشون  اومده بود توی خونه😑😒😕 خداشاهده نفهمیدم با چه سرعتی دوییدم توی اتاق درو بستم😖😂الانم سینا و درناز بیرون دارن با رسی و راکی بازی می کنن منم درارو بستم نشستم تو خونه😂🤦🏻‍♀

پ.ن: چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم/ناگهان دل داد زد دیوانه من می بینمش(:

پ.ن:گفتم که شبی سوی خدا برگردم
از پیچ و خم راه خطا برگردم
نزدیک تر از حبل ورید است به من
بی او که نرفته ام کجا برگردم؟!

پ.ن: روز مرد رو به تموم آقایون وب تبریک میگم🥰

بدرود👋🏻🧡

خاطره آوا جان

سلام به دوستان عزیز 😊
حالتون چطوره 😎
یه بیو بدم 👈من آوا هستم ۱۳ ساله در خدمتتون 😁
من اصفهانی هستم پرچم همه اصفهانیا بالاس😎😎
من تازه با وبتون اشنا شدم ولی تمام خاطرات را خوندم 😉😉
خب داخل خانواده ما اصلا دکتر نداریم و همه معلم و مهندس تشریف دارن ولی خوب یک دونه از زنعمو هام تزریقات بلده که بنده خیلی مورد لطفشون قرار داشتم و یکی از دایی هام بلده که اصلا مورد لطفشون قرار نگرفتم و هر موقع دم قرار گرفتنم یه جوری از زیر دستش فرار می کنم 😂😂والا خوب دوس ندارم دیگه تازه یه نمه ها فقط یه نمه اخلاقش قاطیه ( عرضم به حضورتون که اصلا یه نمه هم نیس برای حفظ عابرو گفتم یه نمه 😂😂در کل ۹۹ درصد اخمو به شکلی که ابروهاش یه میلی بینشون تکون نمی خوره ) 
خوب بریم سر خاطره که 👈👈دو هفته پیش در حالی که گوشیم برای کلاس انلاین زنگ میخورد بلند شدم که برم برای کلاس انلاین پتو را کشیدم روی سرم گوشیا برداشتم رفتم زیر پتو ( میگم واقعا شمام اینجوری کلاس انلاین می گذرانید 😂😂 )
خلاصه حاضریو زدم و خانم گفت ص ریاضی را انجام بدین گفتم اینجوری نمیشه از زیر پتو اومدم بیرون رفتم پایین یه ابی زدم به صورتم مسواک را زدم و رفتم بیرون صدا زدم مامان مامان مامانم گفت : بله 
گفتم هیچی فقط صدات زدم ببینم هسی 😂😂😂 
یه نگاهی بهم کرد مفهومش این بود که خدا شفات بده 😂😂
خلاصه رفتم به سمت اتاق یکم زمان گذشت دیدم دندونم درد میکنه رفتم جلو اینه دیدم اره همونه که خرابه گفتم حالا یه کاریش می کنم رفتم پایین یه حوله از مامانم گرفتم می ذاشتم روس شوفاژ داغ میکردم می ذاشتم روی دندونم اما بی فایده بود رفتم پایین مامان یه قرص بهم داد خوردم یه چند دقه بعدش انگار هی دردش کمتر می شد رفتم روی کاناپه پتو و بالشتمم اوردم گذاشتم و خوابیدم  😴😴
بعد از خوابی لذید بلند شدم دیدم بابام اومده ( بابام عشقه عاشقشم یعنی هر چی با ارین ( داداشم ) دعوا می کنیم بابام میاد میگه عزیزای دل دعواتون تمام شد بفرمایید به درستون یه نگاهیم کنید خیلی خونسرده مامانم نه موضوعش فرق داره هر موقع با ارین دعوا می کنیم تازه اون میاد ما دو تا را دعوا می کنه یه چیزی میشه اصلا 😂😂😂) 
ارینم هسش با مامان توی اشپز خانه دارن کیک می خورن ( کیک مامان پزه خیلی خوشمزس 😋😋😋) خلاصه یه نگاه کردم به دندونم دیدم داره دردش شروع میشه رفتم اشپزخونه گفتم 
سلام عشقام
بابا : سلام عزیز دلم 
مامان : سلام گلی 
ارین : سلام عشق من 
 نشستم سر میز 
مامان گفت : گلی خانوم برات کیک بیارم 
من : مامان گلی نه دندونم درد میکنه 😕😕
بابا : چرا عزیزم 
مامان : اره بچم از صبح تا الان دندونش درد میکنه 
بابا : بلند شو لباس بپوش بریم دندون پزشکی ( اخه بابام خیلی روی سلامتی حساسه ) 
من : بابا نه ولش کن خوب میشه 
بابا : نه قربون بلند شو بریم 
من : ا بابا ولکن دیگه 
بابا : یکم جدی شد ( اخه میدونست اگه با این روش پیش بره تا صبح باید نازمو بکشه 😂😂) و گفت : میگم بلند شو 
خلاصه منم دیگه بلند شدم رفتم لباس پوشیدم دو تا ماسک زدم و رفتیم با بابا و مامان 
حالا من داشتم از استرس میمردم اخه دندون پزشکی نرفته بودم بار اولم بود بعد یکی دوستامم رفته بود گفت خیلی اذیت شدم حرف اون واقعا استرسم و بالا میبرد به سقف رسیده بود دیگه 😱😱رسیدیم رفتیم داخل روی یونیت نشستم دکتر اومدم یه خانم بود اومد.. گفت دهنتو باز کن باز کردم دندونمو دید گفت باید پر کنی 😱😱😱🥺🥺رفت وسایلشو اورد نزدیک یه کشو باز کرد یه امپول فلزی ور داشت 😱😱😱من که دیگه داشتم سکته میکردم 😱😱😱
گفت دهنتو باز کن دهنمو با ترس باز کردم امپولو وارد لثم کرد خیلی درد زیادی نداشت قابل تحمل بود بعد درش اورد اما یه مزه ی بدی توی دهنم پخش شد 😫😫
خلاصه گفت یکم بیرون منتظر بمون 
رفتیم بیرون هر لحظه احساس میکردم لبم داره باد میکنه اینمو در می اوردم می دیدم نه باد نکرده بابام با خنده گفت : چیه چرا همچین می کنی نترس قیافت هنو خوشگله نگران نباش دخترم 😂😂
خلاصه صدامون زد رفتیم داخل نشست یه دستگاه وارد دهنم کرد صدای دریل میداد 😂😂
بعد یه دستگاه وارد دهنم میکرد باد میخورد تو دهنم نفسم بند میومد 😂😂😂
خلاصه یکم دیگه بهش ور رفت و خلاصه اومدیم خونه 
مامان که از در نرفته داخل گفت لباستون رو عوض کنید برید حمام ( به قدری روی کرونا حساسه که کرونا میگه خانم ولکن من رفتم بخدا دیگه نمیام 😂😂) 
انشالله که از خاطرم خوشتون امده باشه 
با خونه تکونی چه می کنید من و ارین که کمرمون داغونه مامان ولمون نمی کنه 😂😂
خیلی ممنون از پزشک ها و پرسنل زحمت کش خسته نباشید 
اقا پارسا ، اقا پویا ، سیما خانم ، مهدیه جون ، اقا شاهین ، اقا امین ، اقا نیما ، اقا شهاب ، نیلوفر جون ، هیلدا جون ، ارزو جون ، نیلا جون ، اقا مسعود ، اقا علیرضا ، ریحانه جون ، غزال جون ، فاطمه جون ، فاطمه السادات جون و خیلی از عزیزان دیگه نیسید دیگه کجایید

خاطره آیدا جان

سلام من ایدام بازم اومدم که براتون خاطره جذاب بگم ❤
این خاطره مال ۲ سال پیش که بستری شدم بخاطر گوشام که عفونت شدیدی کرده بود وحباب کرده بود و چرک های گوشم سیاه و سیاه بود 🤢🤢و روز شنبه شب از دکتر اومدم که ساکشن گوشام کرده بودم خیلی درد داشت و دکتر خودش خیلی خسته شد نصف کارو ول کرد و گفت گوشات سبک شد و منم گفتم نه گفت چرا خیلی شده و چیزی نگفتم دکتر بهم گفت که تا چند هفته سمعک نباید بذاری و مدرسه هم نباید بدی و یکم خوشحال شدم که زیر درس در میرم و همچنان گوشام ادامه داشت و بعد ۴ هفته رفتم دکتر و دوباره ساکشن کرد خیلی اذیت شدم و قطره نوشت استفاده کنم و شب خوابیدم گوشام بدجور درد داشت دلم خواست همین الان بمیرم از درد 😭😭و شروع کردم به گریه کردن مادرم و خواهر بزرگم بیدار شدن پدرمم که شبکار بود مادرم گوشام مالش میداد خواهرم رنگش پریده بود و تو اینترنت سرچ میکرد حال همشون خراب شده بود قطره هام رو آوردن گذاشتن و شربت دادن مالش زیاد دادن و خوب نشدم و تا صبح بیدار بودن بخاطر من فرداش صبح ساعت ۸ رفتیم دکتر و دکتر معاینه کرد و گفت که وضعت خرابه کارت به بستری کشیده و اینا و گلومم بدجور درد داشت و دکتر دارو داد و گفت اگه تا عصر خوب نشدی زود بیا بستری شو دختر و رفتم خونه پدرمم رفت سرکار و زنداییم برام سوپ‌اورد خوردم و رفت خونشون که مهمون داشتن خاله پدر و مادرم‌اومده بوده اونجا و رفت و درد داشتم رفتم تو اتاق داشتم گریه میکردم خواهرم اومد و گفت بیا بغلم بخواب داروهامو داده بود و رفتم و گوشامو مالش داد و باهام حرف میزد تو چشماش اشک جمع شده بود و میگفت اگه بریم؟بازار چی بخریم چی نخریم ست کنیم یا نه چی دوست داری و دید آروم نمیشم برام خاطره میگفت که چکار کردم چکار نکردم و ۳ ساعت تمام باهام حرف زد و دید ساکت نمیشم دارو بهم داد و مادرم دید حالم خیلی خرابه و دارم میمیرم زنگ زد به داییم چون مادرم پیش کسی نگفت که من مریضم حتی پیش مادر بزرگم و خالم 
و داییم اومد دید حالم خرابه اومد منو جمع کرد از کف خونه رفتیم بیمارستان و پدرم اومد منو دید کپ کرد از دیدن من و به داییم گفت که سریع آیدا رو ببر اورژانس تا پزشک اصلی بیاد معاینه کنه و داییم دستمو گرفت و بردتم اورژانس و رفتیم اتاق پزشک و دکتر دیدتم گفت کهد وضعیتت خیلی خرابه چرا زود نیومدی و تلفن رو برداشت زنگ زد به دکتری که که منو معاینه ام کرده بود و دکتر گفت که آیدا خانم که اومدن پیشتون که وضعیتش خیلی خرابه و چند روز بستریش کنیم و دکتر گفتند که ۵ روز و گفتند سریع برید بستری بشو و داییم رفت کارای پذیرش رو انجام بده و دراز کشیدم حالم خیلی خراب بود و داشتم جون میدادم و اینو بگم قبلا اینکه که گوشام عفونت بکنه سرما خوردم و رفتم دکتر و دکتر بهم دارو داد و خوب نشده بودم ریه هام همچنان درد میکرد و تنگی نفس داشتم و بگم یا نگم حالم خیلی خراب بود تا دم مرگ رفتم ولی خدا منو دوست داشت منو تحویل خانواده داد و پرستارا اومدن که نشون میداد که تازه کارن و اینا و من مخالفت نکردم چون واقعا اصلا نای گفتن نداشتم و خواستن انژیوکت رو بزن من چون  رگام اصلا معلوم نیس مثلا چیز سنگینی بلند کنم که مشخص میشه و الان کمی زده بیرون و با دستام ور رفتن و زدن و یه اهی گفتم که خانوم خواست که خون ازم بگیره  و البته خواست از انژیوکت خون بگیره درد اصلا خون نمیاد و دوباره سوزنو در اورد رفت یکی دیگه رو بیاره و اومد داد دست بابام و بابام زد برام که خون در اومد واقعا دستش طلا👌و خواهرم سارا زنگ زد و کلی گریه کردیم ببینید من چقدر  دل نازکم و مکالمه منو سارا تموم شد و بعد ۳ مین مادر بزرگم زنگ زد و گفت کجایی و گفتم بیمارستان و کلی ناراحت شد و گفت چی بیارم برات و گفتم هیچی نمیخام و مادر بزرگم به داییم گفت بیاد دنبالم که بیاد بیمار ستان و اینا و دارم رفت و بعد چند مین پزشک اومد و گفتند که حالتون خوبه و من گفتم نه تو سرمم مسکن ریختند و خوابم نمیبره و مادر بزرگم‌اومد گریه میکرد و مامانم همراش انگار اخرای عمرمه 😰😰و داییم اومد از چهره اش مشخص بود نگران و اشک ریخته 😭😭و پدرم اومد و گفت مرخص شدی بریم؟ خونه 
و خودش فهمید من استرس دارم و گفت و دکتر اجازه داد بریم؟ خونه 
و قبل اینکه برم پرستارا اومده بودن همه چسبارو چسبوند تو دستم و دستم خارش گرفت و همون رفتیم خونه پدرم گفت برو بالا دده رو باز کن تا سوپرایزشوکن و آروم آروم رفتم کلید رو زدم همه فرار کردن فکر کرده بودن دزد اومده 
منم گفتم یالله بیایید و همه صدامو شنیده بودن و از خوشحالی اشک میریختن و جامو انداختن و اصلا گرسنه ام نبود و بزور غذا رو ریختن تو حلقم و صبح ساعت ۸ پدرم سرمو رو وصل کرد و گرفتم خوابیدم شد ساعت ۹ خواستم برم دستشویی سرم خراب شد از انژیوکت خون اومد خیلی بد بود مادرم زنگ زد به بابام که بیاد بابام اومد بازش کرد و دوباره گذاشت شرایط بدی داشتم و داییم زنگ زد احوالم رو پرسید و گفت که طاقت درد کشیدنتو ندارم زود خوب بشو و گفتم چشم زود خوب میشم و شبش اومد خونمون کلی باهام حرف زد البته رفته بود نت گرفته بود همش تو اینستا میچرخیدیم خوش گذشت و با درد گوش خوابیدم صبحش رفتم دکتر 
دکتر گفت هنوز حباب داره دوباره باید بستری بشی 
بابام گفت چاره ای نیس 
گفتم باش بریم؟ 
و‌بابام‌گفت نمیخاد میریم دکتر دیگه 
و رفتیم بخش سوختگی که بابام کار میکنه و افتادن به جون این چسب سرمه هی جیغ و داد میکردم 
آخرش یه خانوم مهربون که همکار بابام اونم گفت ولش کنید مرد 
آیدا بیا خاله چسبتو در بیارم و رفتم آروم آروم در آورد 
و تموم شد 
نظر بذارید

خاطره آرزو جان

سلام بچه ها خوبید خوشید 
اول یه بیو از خودم بدم (من ارزو هستم ۲۹ سالمه و دکترای ادبیات انگیلیسی دارم و همسرم هم حسام ۳۱ سالشه و فوق تخصص و جراح قلب و عروق هست یه دختر نازم داریم به اسم دلارام که ۵ سالشه و یع پسرم داریم به اسم دانیال که ۲ سالشه ) و میخوام خاطره امپول زدن من به حسام رو بگم 😉خب ببخشید پر حرفی کردم بریم سراغ خاطره 
: یروز صب ساعت ۶ پاشدم صبحانه رو  اماده کردم حسام بیدار شد صبحانه خوردیم دیگه تقریبا ساعت ۷ شده بود حسامم دیگه اماده شده بود که بره اول میخواست بره بیمارستان به مریضش که شب قبل عملش کرده بود سر بزنه و بعدم بره مطب حسام راهی شد منم میز رو جمع کردم بچه ها هم خوابیده بودن اونا ساعت ۹ تازه از خواب ناز بیدار میشن 😂 منم گفتم تا اینا بیدار شن یه دستی به خونه بکشم رفتم حال و پزیرایی رو جارو کشیدم بعدش رفتم لباس های کثیف رو جمع کردم انداختم تو ماشین و ... ساعت تقریبا ۹ و نیم بود رفتم بچه هارو بیدار کردم با هزار زحمت مگه بیدار میشدن 😆 بعدش براشون صبحانه اماده کردم و خوردن و رفت پی کارشون . دلارام داش باب اسفنجی میدید 😁 و دانیال هم با ماشیناش بازی میکرد منم رفتم سر وقت ناهار غذای مورد علاقه کل خانواده که قیمه  بادمجون هس رو درست کردم و به بقیه کارام رسیدم ساعت ۲ بود حسام اومده بود دیگه غذا رو کشیدم و خوردیم😋 جاتون سبز 
من نشستم با دلارام یکم زبان کار کردم دنیال هم داش موهای حسام رو میکشید 😂( کلا تا باباش رو میبینه از سرو کولش میره بالا و موهاشو میکشه . گازش میگیره 🤣)
دیگه ساعت حدود ۵ بود حسام دانیال خوابیده بودند و دلارامم اون گوشه داش نمیدونم چیکار میکرد 
منم رفتم قهوه درست کنم بخورم که دیدم حسام اومد داخل اشپزخونه گفتم چیزی میخوای ؟ گف نه دندونم درد میکنه 😣 نمیتونم بخوابم 🤷‍♀️ منم گفتم خوب فعلا یه قرصی چیزی بخور خیر سرت خودت دکتری بعدش برو پیش حسین (رفیق حسام هست و دندون پزشکه  ) گفت چمیدونم والا 🤷‍♀️ بعدش رف یه قرص که اسمشم نمیدونم 🤣 (خب چیه اسمشونو بلد نیستم وا) خورد و زنگ زد حسین اونم گفت ساعت ۷ اینجا باش حسامم گف اوکی بعدشم خداحافظ و ...
خلاصه ساعت ۷ شد و حسامم رفت م
من موندم خونه که مراقب بچه ها باشم . 
حسام حدود ۸ و نیم رسید خونه 
من + خب حسین چی گفت ؟ 
_ گفت فعلا دارو مصرف کن تا عفونتش از بین بره بعد بیا برات درست کنم 
+ خب چی داد ؟ 
_ دارو ها اونجاست خودتت ببین دیگه  (به میز 
کنسول اشاره کرد )
+یا ابلفضل اینا همه برای تو هستن 😳(حدود ۱۰ تا امپول پودری بود که فک کنم پنی سیلینو ۲ تا مستکن بود فک کنم  بود  و چند تا قرص )
_اره دیگه دوتا از امپول هارو اماده کن بزن بم دارم میمیرم 
+ اوکی برو اماده شو الان میام
امپول رو آماده کردم و رفتم دیدم دراز کشیده هس رو تخت ولی ولی شلوارشو اماده نکرده 😆 هیچی نگفتم و خودم امادش کردم و اول اون امپول عادی رو زدم که فقط ۲ تا اخ گفت (حسام یخورده کم تاقته (میدونم درست ننوشتم 😆)) امپور رو در اوردم و پنبه گذاشتم جاش و بعدی رو اماده کردم چون میترسیدم سف شه اول اماده نکردم 
 امپول دوم رو هم فرو کردم که با ورودش یه تکون بد خورد 
+عه حسام تکون نخور میشکنه 
_ نمیشه لعنتی چقدر درد داره اوووف🥵
+ خو سب کن داره تموم میشه 
_ زود باش تورو خدا 
 ادامشو تزریق کردم که مدام اه و ناله میکرد و به دندونش و امپول فهش میداد 😂 احتمال میدم به منم داده باشه 🤣 
بالاخره تموم شد و کشیدمش بیرون و جاش پنبه گذاشتم که حسام یه هوف کشید 😅 که دلم کباب شد 😄 و رفتم براش کمپرس اوردم گذاشتم که گف دست گلت درد نکنه عزیز ما هم گفتیم خواهش 😎
راستی یادم رف دلارام و دانیال هم تو اتاق بودن و داشتن بازی میکردن برای همین متوجه نشدن 

خب ببخشید طولانی شد 
این روند تا ۱۰ روز ادامه داشت روز دوم هم ۲ تا بود   روزای بعدی هر روز یکی 
اگه از خاطرم خوشتون اومد و دوست داشتید بگید تا ادامشو بزارم 
بازم ببخشید که طولانی شد و چشمای نازتون خسته شد 💗👋

خاطره سوگل جان

زودی سفره رو پهن کنین😜🌈
هندونه رو قاچ کنید😋🍉
سوگل اومده🤗✨
سیااااااااااام مهربونا🤗💜🍭
خوبین خوشین؟😍❤
اومدم با یک خاطره قدیمی دیگه😎✨این یکی ام دندون پزشکی هسش🥴🦷
این خاطره مال دوزاده سالگیمه😀🎊
چون کمی طولانی خلاصه وار تر میگم😁🍃
رفتیم دندون پزشکی خانه بهداشت🤗😋
بعد نیم ساعت اینا بود رفتیم داخل اتاق پزشک🥴🎃 
پزشکه ی خانم مهربون بیست هفت ساله بود😍💗
گل از گلم شکفت وقتی فهمیدم مهربونه😐🌼
رفتم رو صندلی با هزار تا ترس لرز😖🥀
پزشکه بعد یک چکاب کلی دندونام گفتش یدونه عصب کشی داره دو تا پر کردنی🥴🥺
دندونای خرگوشیمم پوسیده😐🐰
در کل که دندونام اصن وضع خوبی نداشتن😖🦷
پزشکه گفتش ساعت ده اینا بیاین عصب کشی پر کردنی هاشو انجام میدم😉☺️
ولی پوسیده هارو من نمیتونم انجام بدم😬😍
به همین دلیل رفتیم بیرون از مطب بعد حدود دوساعت اینا بیهوده گذراندن اوقاتمان به سوی مطب رفتیم🥴😖
وقتی داخل اتاق شدیم من از کمک پزشکه پرسیدم چجور میخاین پر کنین مراحلش چیه؟ :/
اون بیچاره هم همینجوری مونده بود😐😅
که اخرش بابیم اومد گف میفهمی دخترم😐🔪
رو صندلی دراز کشیدم و بعد اینکه زاویه صورتم اینا رو درست تنظیم کردم منتظر شدم ببینم چیکا میکنه🥺😶🔪
اول از همه رفت سراغ امپول🥺💉
و ی پنبه ام کنار اون دندونم گذاشت 
سوزن امپولو فرو کرد تو لثم و اروم اروووم تزریق میکرد🥺😭💔
بعد اینکه اون قسمت سر شد😄🎊 شروع کرد به پر کردن🥴😬
یادم نیس چیکار کرد نکرد🤔🕊 ولی گاهی اوقات اون وسیله دندون پزشکی رو که شبیه جاروبرقی بود بر میداشت ازش استفاده میکرد😅😋
خخیییییلی حال میدادش😂🥰
ولی گاهی بد درد میگرف😢💔
پزشکه هی میگفت زبونتو اون طوری نگه دار اینطوری نگه دار :/🥴
منم هی زبونم سعی میکردم جمع کنم😐😂 
فک میکردم اینطوری خیییلی خوبه ولی الان که فک میکنم خیلی بدترش میکردم😐🤦🏻‍♀️
من که تو اون شرایط بودم ی وسیله ای هم داخل دهنم بود ببخشید اینو میگم ولی برا اب دهن بود😅🙇🏻‍♀️
پزشکه هم هی ازم سوال میکرد میگفت بار چندمه اومدی اسمت چیه و ..... 😐🤦🏻‍♀️😂  
منم با اون وضعیتم تا جایی که میتونستم جوابشو میدادم ولی خیلی سخت بود😐💔
صدام شبیه هیولا میومد بیرون👻🤭
از ترسم گاهی دسمو میاوردم بالا رو دست پزشکه میزاشتم ولی مثل خاطره قبلی هیچ کاری نمیکردم😕🤪
تا اینکه کمک پزشکه اومد دستمو گرفت میگفتن حواس پزشکه پرت میشه😫☄
بالاخرره پر کردن دندونا تموم شد😀💪🏻
و رفتیم سراغ عصب کشیدن😢😭 امپولو که زد چنان دردی کرد نگم براتون😭💔
ولی این یکی تا ته فرو نکرد🤭✨🌈
بعد دوساعت اینا زدن امپول استفاده از اون وسیله جاروبرقی مانند و ....... تموم شد رفت😍😋
اخرش بم یچی داد گذاشت رو اون دندونایی که پرشون کردم بم گفت بجوش😅😐
منم گفتم ینی چجوری؟🤔
گف ادامس رو چجور میجویی؟😐🤯
منم با اون ور دهنم رو بستم همینجوری تکونش دادم مثلا چجوری این کارو انجام میدم😅😋
سریع گفت نه اینطوری نه فقط دندوناتو به هم بزن 
منم این کارو کردم و تموم شد رفت😍🥰💪🏻
پ.ن : بلوچ میدونم این خاطرم خیییلی مزخرف چرت بود😕💔 خاطرهام دیگه مزخرف شدن همه خوباشو گذاشتم😢😭

پ.ن : این خاطره بیشتر به خاطر این بود که روز پدرو تبریک بگم🤗😍 تو خاطره قبلی یادم رفته بود💔😅

پ.ن : روز پدر برای بابی های وب کانال مبارک باشه😍🥰🌸 .. روز پدر بابی های همتونم مبارک باشه ایشالله بمونن برامون🤗✨🌈

پ.ن : بربچ میشه چند تا راهکار خونگی برا  درمان عفونت ادراری بگین؟😅🙏🏻
بای همگی تا خاطره بعدی منتظر کامنتاتون مهربونا😘💜🎈 
شبتون شیک رویایی✨🧸

خاطره فاطمه جان

سلام به همگی چطور متورید ؟😊سر کیفید ؟
خب بچه ها تو این روزای کرونایی حواستون بیشتر به خودتون باشه من که دیگ خسته شدم از دست کرونا...
خب اول یک بیو بدم من فاطمه ام ۱۸ ساله و از تهران  و دارای یک عدد دوست پسر که قصدمون ازدواجه اگر خدا بخواد ☺️خییلی وقته که خاطره هاتونو میخونم ولی اولین باره که براتون خاطره میزارم امیدوارم خوشتون بیاد 😁.
بریم سراغ خاطره :خاطره داغه داغه تفریبا مال ۳ روز پیشه رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم با دوستام صحبت نیکردم که امیر(دوست پسرم )زنگ زدو گفت بریم بیرون منم قبول کردم و گفت ۱۰ مین دیگ میرسه منم پاشدم خییلی زود آماده شدم لباس پوشیدم امیر رسید و رفتیم کلی خوش گذشت هوا هم خییلی سرد بود و باد میومد از جلوی بستنی فروشی محلمون رد شدیم که من عاشق بستنی هاشم به امیر گفتم بخره که اول قبول نکرد ولی بعدش قبول کرد رفت ۲ تا بستتی از اونایی که من خیلی دوست داشتم خرید 😋و با هم دیگ بستنی خوردیم و بعدش جفتمونم داشتیم از سرما یخ میزدیم که امیر فدا کاری کرد و کاپشنشو روی من انداخت ولی بازم سردم بود و امیر از من بدتر ولی همو ول نمیکردیم بریم خونه اخه بعد یک ماه تونسته بودیم بریم بیرون مقاومت کردیم و کلی باهم حرف زدیم که بعد امیر منو رسوند خونمون و خودش هم رفت خییلی خسته شده بودم  رفتم حموم و از شدت خستگی موهامو خشک نکردم و همینجوری خوابیدم فک کنم یک ساعتی بود که خواب بودم و با صدای داداشم که اومده بود خونه بیدار شدم و گلوم میسوخت زیاد جدی نگرفتم و پاشدم یه قرص خوردم و اومدم تو اتاق و گوشیمو برداشتم با امیر صحبت میکردم یه روز گذشت و من داشتم بد تر میشدم صدام گرفته بود و اصلا صدام در نمیومد امیر زنگ زد و من از ترسم جوابشو ندادم چند دقیقه بعد بهش اس دادم ک خواب بودم و جوابشو ندادم باز زنگ زد دیگ بیخیال شدم و جوابشو دادم 
من:سلام
امیر :صدات چرا اینجوریه چی شده؟
من:هیچی چیزی نیست خواب بودم 
چون قبلش گفته بودم خواب بودم باور کرد و چیزی نگفت 
همین جوری داشتیم صحبت میکردیم 
که امیر گفت:از دیروز که رفتیم بیرون و بستنی خوردیم یه کم گلوش میسوزه و داره مریض میشه 😩
اون گفت اما من نگفتم اگه میگفتم مجبورم میکرد که بریم  دکتر قطع کردیم و بعد از چند دیقه مامانم صدام کرد برم برای ناهار  رفتم سر میز نشستم اما نتونستم چیزی بخورم یه قاشق خوردم که مامانم گفت بخور که بتونی بعدش این چند تا قرصی رو که برات گرفتمو بخوری یه کم دیگ خوردم احساس کردم حالم داره بد میشه و سریع رفتم دستشویی  و مامانمم نگران پشت در واستاده بود وقتی اومدم مامانم اصرار کرد که بریم دکتر و منم قبول نکردم و گفتم خوبم قرصایی که مامانم گرفته بود و خوردم و خوابیدم وقتی بیدار شدم گلوم درد میکرد سر دردم اضافه شده بود.انگار بدنم تو تنور بود داغ شده بود صدام کیپ شده بود گوشیمو که برداشتم دیدم امیر ۴ بار زنگ زده ولی من خواب بودم و نشنیدم زنگ زدم بهش و فهمید که من هم مریض شدم امیر هم حالش اصلا خوب نبود گفت بیا جفتمون بریم دکتر که من قبول نکردم قطع کردم و بازم خوابیدم نیم ساعت بعد امیر اومد زنگ خونمون رو زد و اومد بالا و بعد از احوال پرسی اومد تو اتاقم و منو دید خشکش زد گفت چرا این شکلی شدی (خودش از من بد تر بود ) بعد که حال خودشو دیدم نتونستم تحمل کنم که نرم چون اگه من باهاش نمیرفتم اونم نمیرفت امیر مانتوم برام اورد و حاضر شدم و سوار ماشین شدیم ورفتیم بعد ۱۰ مین رسیدیم خلوت بود زود نوبتون شد رفتیم داخل یه اقای تقریبا ۴۰ ساله بود اول امیر و معاینه کرد و هیچی نگفت و دارو نوشت و بعد منو معاینه کرد و گفت گلوت عفونت کرده و دارو نوشت بعد گقت داروهاتونو که گرفتید بیارید به من نشون بدید که بگم چیکار کنید و چه آمپولایی الان بزنید تشکر کردیم و اومدیم بیرون و امیر گفت تو بشین من برم دارو هارو بگیرم
گفتم منم میام باهم بریم و اونم قبول کرد تو راه داروخونه بهش گفتم من آمپول نمیخوام و نمیزنم ولی قبول نکرد و گفت حالمون بده و جفتمونم باید بزنیم 
دارو هارو گرفتیم جفتش پر از آمپول بود  اما یکیش که برای من بود پنی سیلین هم داشت 😟
رسیدم درمونگاه و رفتیم داخل دارو هامونو نشون دادیم که امیر باید ۳ تا آمپول میزد که یکیش پنادر بود بقیشو نمیدونم ولی  من  باید ۴ تا آمپول میزندم که دوتاش  پنی سیلین و پنادر بود فکر کنم اومدیم بیرون امیر رفت قبض بگیره ک بازم گفتم من نمیزنما برای من نگیر اصلا انگار صدامو نمیشنید اهمیت نداد قبض گرفتو رفتیم تزریقاتی که آمپولارو دادیم و اول امیر رفت که آمپولاشو بزنه به منم گفت بیا پرستار اومد و آمپول اولیشو که زد امیر هیچی نگفت امپول دومی رو هم همین طور ولی آمپول سومی رو که زد یکم پاشو تکون میداد و اخرش هم یه آخ گفت و تموم شد 

پرستاره به من گفت که بخوابم امیر بعد چند لحظه پاشد  و من جاش خوابیدم هم خجالت میکشیدم و هم میترسیدم 
دراز کشیدم و شلوارمو یکم دادم پایین امیرم اومد بغلم در گوشم گفت نترس فدات بشم چیزی نیست اگه دردت اومد دست منو فشار بده و اومد دستمو گرفت 
پرستاره اومد 
تا پنبه رو کشید سفت شدم ک یه ضربه زد و شل کردم و نیدلو فرو کرد 
آیییی گفتم و تکون خوردم ک پرستاره گفت تکون نخور الان تموم میشه ولییی تموم نمیشد که آیییییی درد داره آییی امیییر 
که امیرم میگفت جانم تحمل کن الان تموم میشه که یه آیییی بلند گفتم و تموم شد میخواستم پاشم امیر نزاشت پرستاره هم باز پنبه کشید و سریع آمپول بعدی رو زد وااااای نگم از دردش خییییییییلی درد داشت 😞دست امیر و فشار میدادم و میگفتم 
آییی آیییی آخ بسته آییییی که امیر قربون صدقم میرفت و میگفت تموم شد آییییئ امیر پااام که تموم شد و دردش اورد و دوباره سریع پنبه کشید و تا بخوام تکون بخورم آمپول بعدی رو زد آیییی آخخخ بستهههههه پاااام آییییی 
آیییییییی امیر میگفت تموم شد یه ذره تحمل کن تموم شد آیییییییییی آخرش دیگ اشکم در اومد و اروم داشتم گریه میکردم که تموم شد گفتم خواهش میکنم دیگ نزنید بسته امیر اومد پامو گرفت که تکون نخورم فهمیدم دردش خییلی زیاده 
پنبه کشید و آمپول زد واااااااای یعنی من مردم از درد گریه میکردم آییییی  آخخخخخخخخخخخ بستهههههه پااااام آییی امییییر 
اونم میگفت جانم تموم شد و پامو میکوبیدم به تخت که تموم شد و امیر کلی قربون صدقم رفت واشکامو پاک کرد و رفتیم خونه که فرداش جفتمونم یکم بهتر بودیم من دیگ آمپول نداشتم ولی امیر بازم آمپول داشت که اگه بخواید اونم براتون میگم 

پ .ن  (روز پدرو به همه بابای ایران تبریک میگم )
بچه ها مواظب سلامتیتون باشید خیییلی با ارزشه

خاطره سوگل جان

سلووووم به توی توت فرنگي به تو که خيلي قشنگي😍🍓🌼
چطور مطورین ناناسا؟😄🌈
دو روز بید خاطره نزاشتم دلم براتون تنگولیدش😢💔
اومدم خاطره کشیدن اون دندونم رو بگم😁😖
بعد از ظهر اینا بود که اماده شدم و پیش به سوی شکنجگاه😐✊🏻🦷 (مطب دندون پزشک)
وقتی رسیدیم بعد نیم ساعت اینا نوبتمون شد😖😑
با بابیم رفتیم داخل اتاق😬🥴
دکتره ی مرد نسبتا پیر بود قد بلندم بودتش و از اون عینک های مخصوص پزشکی گذاشته بود که زیرش تیزه حالت مثلثی داره😅🥵
واقعا ترسناک شده بود🤭😂
رو صندلی نشستمو منتظر شدم😶🍃
اومد جلو دندونمو معاینه کرد دید
جلو چشام ی آمپول گنده فلزی برداشت آمادش کرد😳😭
سوزنش واقعا بزرگ ترسناک بید🥺😬
اومد بالا سرم 
منم سرمو بالا گرفته بودم و زیر اون چراغ گنده روی صندلی بودم😐🥺
سرشو بالا گرفته بود امپولو با دستاش بالا نگه داشته بود صحنش واقعا ترسناک بود😣💉
هنوزم که هنوزه صحنش دقیقا یادمه از بس که وحشتناک بود🥺😭
امپولو برداشت وارد لثه دندونم کرد 
واااای خییلی بد بوددددد😭😭💔🥵
امپولو تا ته فرو کردتش😒😖
اخراش بود که دستمو بلند کرد گذاشتم رو دستش از ترسم😐💔
ولی حتی اندازه مورچه هم تکونش ندادم نمیدونم برا چی اینکارو کردم😐😂😅
بابیم بم گفت دست نزن ولی خو دکتره گفت کاری نمیکنه بابیمم دیگه پی نداد😎☺️
بعد تموم شدن امپول بالاخره نفس راحت کشیدم😄😍 
رفتیم بیرون اتاق و دوباره حدود نیم ساعت اینا شایدم بیشتر رفتیم داخل😥😖
بعد اینکه اماده شدم اینا اومد ازم پرسید سر شده یا نه 
منم که اون موقع نمیدونستم سر چیه بش گفتم خواب رفته😜🤯
بالاخره تونستم بعد پنج دقیقه منظورمو بش برسونم😁😋
رفتش سمت میزی که گوشه اتاق بود 
بیشتر شبیه اتاق شکنه بود تا اتاق دندون پزشکی😖😭💔
کشو رو با کرد😶🥴
توش پر بود از انبار دست امپول فلزی😐😱🥶😭💔
یکیشو برداشت اومد😭🥴
وااای انقدر وحشتناک بود نگم براتون😭💔
بم گفت دهنمو باز کنم سرمو بالا تر بگیرم 
انقدر ترسیده بودم دستام تمام میلرزید😢🥺
کارایی که گفتو انجام دادم چشامو بستم🙈💔
دل نداشتم ببینم😖🥴
سردی اون ابزار گاومیشو حس کردم😤😭
بعد چند ثانیه کشیده شدن دندونمو و خون شدیدی رو که ازش اومد😭😱
فوری چند تا پنبه گذاشت جاش😖🥺
بعدشم دیگه کارمون تموم شد اومدیم بریم خونه😍🚘
و اینگونه بود که از شر اون دندون انگل راحت شدم😚🍊🧡
راسی تا یادم نرفته یچی بگم😄
وقتی بچه بودم برا اولین بار رفتم دندون پزشکی برای چکاب🥴💚
بنده دست پزشک رو گاز گرفته بودم چییییییی😅😂😂
ولم نمیکردمش بیچاره دادش رو هوا بود😃😂👻
اخرش مامان بابام نجاتش دادن☺️😂 
اخه میدونین دستکش دست پزشکه بود بعد مزش بوش حس میشه😢🤕 
من از این مورد توی دندون پزشکی ها بدم میاد اون موقع ام که پنج سالم بود😜🐣

پ.ن : بلوچ من دفعه پیش که خاطره گذاشتم چشمم به گوشی خشک شد تا یکی کامنت بزاره😢🥺 چرا دیگه نمیزارین؟

پ.ن : همتونو خییییییلی دوس دارم😚😘
شبتون شیک شکولاتی😍🍫
بای همگیییی🤗😘🌸💜