خاطره مریم جان

سلام
روز همگی بخیررر و شادی
چه خبرا خوش میگذره؟ترکیب سمی  بوی عید و میاد تولد یکسالگی کرونا 😂
مریم هستم از شیراز دومین خاطره ای که میزارم براتون( توی خاطره قبلی که وسط امتحانا بود نوشتم براتون.) 
من امسال کنکور دادم( با این شرایط سخت قبل از کنکور و حتی بعدش مشکل داشتم از استرس و مسائل کنکور دو ماه بعد از عید هم اصلا نخوندم ولی) خب دیگه تهش شد پزشکی یکی از شهرستان های در یکی از استان های محروم که خب واسه یه دختر مناسب نبود و در عین ناباوری که ثبت نام کردم در همون حالت هم بعد از اتمام ترم 1 انصراف دادم.(متاسفانه توی دفترچه انتخاب رشته هم غیر قابل انتقال نوشته شده بود ولی خب هر کاری کردیم برای انتقالی اصلا نشد و حتی اگر میدونستم که کل علوم پایه و بمونم بعد انتقالی بدن میموندم ولی خب نشد که بشه) 😁به قول شهرزاد اگر من به هر دری زدم و نشد لابد قسمت خرافه نیست😉
صرافا جهت علاقه به ایشون این جمله و نوشتم وگرنه ماهیت این جمله از اساس اشتباه 😅
از قبل کنکور هم تصمیم به مهاجرت داشتم و با وجود اینکه مشاور کنکورم میگفت امتحانای مدرسه و اهمیت نده کنکور وبچسب (خداروشکر که همیشه یه پلن bداشتم) هر جوری بود سعی کردم سال آخر با وجودی اینکه اصلا مدرسه نرفتم نمرات قابل قبولی بگیرم که البته گند زد به معدل کل دیپلمم😂ولی خب من سال آخر و مدرسه نرفتم حتی به غلط😅.(بخاطر معدل 20 سال 11 مدیر مدرسه بهم نامه داد که سال آخر و غیرحضوری بخونم و فقط توی امتحانا شرکت کنم). کنکوری های عزیز این روش و اصلا به کسی پیشنهاد نمیکنم 🚫🚫🚫🚫
از دانشکده پزشکی من فقط یه پست توی اینستا دارم(از همون پست خوشگلا که روپوش سفید و استتوسکوپ است و اینا 😍) و گایتونی که جلو جلو خریدم 😂و گَری نه چندان دوست داشتنی (که سر و گردن و خیلیم مهربانانه توصیف نکرده بود)؟وچند عدد همکلاسی😅و یه همکلاسی آقا توی که امتحانا پایانترم  گفت  بیوشیمی و سوالات و میفرستم یه نگاهی‌ بهش بکن گفتم اوکی آقا فرستاد 16 تا از 20 تا رو جواب دادم بهش😂میگفت اوه یه چیزای هم بارت هستا😉 از (دانشگاه انصراف دادم از یادگیری که انصراف ندادم😅😁) 
مامانم گفت خوشبحال همکلاسیت چه کیفی کرده 😅البته نمیدونم اون درسش و چند شد 😅ولی من از جون مایه گزاشتم برای اون امتحان😂
خلاصه من توی این مدت کلاسای ایلتس میرفتم و حسابی زبانم و قوی میکردم هی این کشور و اون کشور تحقیق میکردم. و نهایتا بعد از سختی های فراوان زجر های 😂ناجوانمردانه بنده یه کشور و انتخاب کردم. 

مادر با یه وکیل صحبت کردن تلفن روی آیفون بود. گفت از کشور ثالث اقدام میکنه دو هفته دیگه  میتونم میفرستمش. من یکم هنگ کردم درسته خانواده ام با نارضایتی قلبی😅قبول کرده بودند که من برم ولی خب حداقل برای شهریور سال بعد نه الان یهویی دو هفته دیگه☹️گفتم بگو میشه یکی دوماه دیگه زبان و بیشتر بخونم. 
گفت اگر بخواد بعد 1 may بره میفته به تیر ماه. بابا هم حرفم و تکرار کرد گفت نمیشه یکم دیرتر بره هنوز آمادگی نداره😂
با بدجنسی گفتم من آمادگی ندارم یا تو؟؟ من یکمی نگران هستم 😅که دیر برم دانشگاه دیر درسم تموم شه از همه هم دوره هام بزگتر باشم. گفتم اوکی کار خاصی ندارم کلاس زبانم آنلاین و یه دکتر باید برم فقط
خلاصه از اون شب ما شروع به خرید کردیم و قرار شد 28 بهمن برم. (قبل از این ماجرا میخواستم یکی از خاطره های قدیمیم و بنویسم ولی این ماجرا پیش اومد دیگه نرسیدم.غافل از اینکه😁قراره بوده خاطر تنوری براتون بنویسم.) 
همه خریدا انجام شد چمدون بستهه.
 من یکماه و نیم قبل به متخصص زنان مراجعه کرده بودم بخاطر تخمدان پلی کیستیک دارم. ریزش مو داشتم و افزایش وزن کاذب و این داستانا 
ایشون یه سری دارو دادن😅
یادم بمیار خانمی قبلی که رفتن داخل صدای خانم دکتر از توی اتاق میومد براشون 21 امپول هورمونی تجویز کرده که بزنن یه روز در میون دو تا من هنگ بودم گفتم یعنی روند درمان پزشک زنان اینجوری؟ 🙄 تو فکر پیچوندن دارو ها بودم که خانم دکتر با یه کیسه قرص خوشحالم کرد😂همه دارو ها و به مقدار زیاد سه ماهه داده بودند البته بعدا متوجه شدم بخاطر اینکه تا بعد از عید خارج از کشور هستن اینکارو کردن😐😐😐. 
خلاصه پزشک خودم نبودند مطب هم تلفن جواب نمی‌داد منم باید حتما قبل پرواز چک میشدم و دارو هایی که استفاده می‌کردم نسخه پزشک لازم بود براش.توی فرودگاه. به یه پزشک دیگه مراجعه کردم( که دیگه به جز ایشون پیش کس دیگه ای نخواهم رفت😁) 
چه منشی باحالی داشتن😍ای خدا
از پله های مطب که رفتم بالا حسابی فشارم افتاد حسابی (بخاطر تاریخچه مسخره بازی فشارم اینجانب :جونم بگه براتونبه دلیل متوفورمینی که مصرف می‌کرد سوخت ساز بدن و افزایش میداد و زود به زود فشارم میفتاد 

حتی با دوستای کلاس زبانم که اولین بار بود میدیدمشون بخاطر اینکه  کلاسا آنلاین بودن ندیده بودمشون میخواستم قبل رفتن حتما یک قراری داشته باشیم.( مخصوصا یکی از دخترا که خیلی مهربون و و کلی کمکم کرد توی لیست کردن وسایل) . بعد از خوردن یه قهوه دیگه داشتم بیهوش میشدم که خداروشکر رها که دانشجو انصرافی پزشکی بود(دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش اید😂) الان رزیدنت بیوتکنولوژی دارو سریع نزاشت من برم خونه و همونجا مجبورم کرد یه چیز شیرین بخورم وگرنه قشنگ قبل از در ورودی کافه ولو بودم کف زمین😂فقط بهش گفتم رها صداها داره یجوری میشه سرم گیج میره میخوام برمم😅.ظاهرا از من اصرار که برم از رها انکار که نمیزارم بری با این حالت( راستش معده خالی بودمو قهوه امریکنو😐😐😐یادم نبود  صبحانه نخوردم بخدا اصلا من نمیخواستم قهوه بخورم دکتر ممنوع‌ کرده بود برام تو رودروایسی دیگه سفارش دادم. 🤦رها قبل‌ش هر چی باهام حرف می‌زد از گیجی فقط سرتکون میدادم اونم میخندید میگفت میدونم هیچکدومش و گوش نمیدی. غافل از اینکه داشتم پا به مرحله بیهوشی می‌رسیدم و دستام حسابی میلرزید😐در حدی که از یکی از دوستای دیگمون خواستم برام یه چیز شیرین سفارش بده. 
😅آره دیگه از اون روز کافه من مدام افت فشار داشتم با کوچکترین تحرک حتی یبار فشارم اومد 8 روی 5🤦😅خودم ترسیدم از این وضعم دو تا لیوان آب قند خوردم بهتر شد😅

دیگه رفتیم داخل مطب و مامانم شرایط و توضیح داد برای خانم دکتر (جیگر دکترایی که توی مطب خودشون آزادی حجاب دارن😁) اوشونم دارو هامو عوض کرد و یه سری دارو های جدید بهم داد بخاطر مصرف دارو ها سیکل ماهانه ام بهم خورده بود 2 هفته طول کشیده بود زحمت کشیدن ایشون گفتن برات یه امپول نوشتم فورا بزن راحت شی و سونو کردن کلی راجع به اصلاح لایف استایل و ورزش و کاهش استرس گفتن بهم. لیست داروهایی که رها گفته بود حتما با خودمم ببرم هم نوشتن 😁ما دیگه از مطب زدیم بیرون رفتیم داروها و گرفتیم ساعت 6 و نیم بود 7 کلاس آنلاین داشتم باید حتما میرفتم خونه گفتم مامان امپول و ولش کن حالا برم به کلاسم برسم اونم گفت اوکی و رفتیم خونه سریع رسیدم به کلاس. 
همون اول کار استادمون تمرین لیسنینگ داد عذرخواهی کردم گفتم تازه رسیدم اگر میشه من جواب ندم و خودمو جمع و جور کردم و رها هم میدونست حسابی گرفتارم اون روزا همه جواب و تو واتساپ میفرستاد😍و پشت سر استاد غیبت میکردیم 😅رسید به بخش اسپیکینگ دوربین های رو باز کردیم دیدم اوه رها چه هد بندی زده مگیرنش گرفته بود انگار خلاصه من که اصلا آماده نبودم ولی در جواب سوالات استاد خیلی طولانی روان حرف زدم و یکم کیفم کوک شد😁😁😁. 
خب فردا باید میرفتم امپول و میزدم هر چقدرم سعی کردم خودمو راضی کنم ولش کنم ولی شرایط جسمی 😅امپول می‌طلبید و چیزیم نمونده بود به رفتنم هر لحظه ممکن بود وکیل تماس بگیره بگه فلان روز بلیط بگیر منم با این شرایط واقعا سختم بود. 

خلاصه اونشب همه عکس امپول و سرنگ منو دیدن😂
یه سری  از دوستام که میگفتن بریم بیرون (قبلش بخاطر قرنطینه بودنم میگفتم نه (باید قبل پرواز تست بدم وگرنه می‌رسیدم باید 14 روز قرنطینه میشدم.) عکس امپول و داروها و رو میفرستادم میگفتم مردم قبل رفتنشون گودبای پارتی دارن😂ما امپول و دارو 

خلاصه صبح من بیدار شدم بر عکس همیشه (19 سال عمر با برکت از خدا گرفتم 😂بدون صبحانه خوردن زندگی کردم.) صبحانه خوردم تنها هم باید میرفتم امپول بزنم چون پدر گرامی از درد دوری فرزند کمرش گرفته بود وگرنه میدادم خودش بزنه 😂مادر هم سرکار بود. 

همه شلوارام توی چمدون بود جز یدونه که اونم گم شده بود 😂دیگه یه چیزی پیدا کردم پوشیدم و رفتم 
درمانگاهی که پزشک خانواده امون اونجا هست 
دو تا خانم بودن ولی گفتن باید برای تزریق عصر بیاید پزشکتون عصر هست تزریقات  هم عصر هست فقط😐😐🤦من نمیدونم یعنی صبح آدما مریض نمیشن آیا؟
قسمت تزریقات یه آقایی بود خانم بهم گفت برو ببین آقای فلانی برات میزنه از اونجایی که اصلا دلم نمیخواست برم اورژانس که شلوغ و بعدش از ترس اینکه جواب تستم مثبت میشه زجر بکشم(یعنی این یکسال کرونا یه طرف این مدتی که قرنطینه بودم برای تست یه طرف از استرسسس 🤦) گفتم حالا اشکالی نداره آقا هست الویت اینکه اینجا خلوت زود تموم میشه میره☹️☹️☹️استرس هم داشتم تنها هم بودم. ولی دیگه بزرگ شده بودم باید خودمو برای زندگی مستقل و تنها آماده میکردم🤦😐یه امپول کوشولو بود دیگه 😂
رفتم صندوق گفتم نمیشه تزریق بانوان ☹️برو اورژانس 
در نهایت ناامیدی رفتم اورژانس احساس کردم چقدر کادر پرستارا تو استیشن پرستاری زیاد😐گفتم حتما بخاطر کرونا و آماده باش و اینجور چیزا قبلنا نهایتا دو تا پرستار نشسته بودن اونجا ولی اینسری 8 نفر بودن
رفتم نوبت بگیرم بعدم صندوق و پرداخت کنم بعد برم استیشن پرستاری امپول و تحویل بدم و بعدشم تزریقات.

قسمتی که میخواستم نوبت بگیرم بعد از اینکه نوبتم شد گفت برو با پرستاری صحبت کن ببین اینو برات تزریق میکنن یا نه. استشین پرستاری شلوغ بود یه خانم ایستاده بود نزدیک با روپوش سفید 😐(حالا بعدا می‌فهمید چرا رنگ روپوش حائز اهمیت شد🤦 سن و سال دار هم میزد خیلی جووون جووون نبود( و من ایمان آوردم سن نه تنها یک عدد میباشد بلکه فاکتور گمراه کننده ای هم هست😂) بهشون گفتم اینو تزریق میکنید اینجا؟ استروژن بود دو تا ولی مخصوصا نوشته شده بود با هم تزریق بشه. بدون اینکه حتی روی پوکه و بخونه نشون یکی دیگه از پرستارا داد اونم از دور گفت آره به من گفت اسم و فامیلت چیه گفتم بهش گفت برو بخواب الان میام☹️ من رفتم دوباره قسمت صندوق که ته راهرو بود که هزینه و پرداخت کنم (والا مرسوم که قبل از انجام خدمات هزینه پرداخت شه ولی مثل اینکه خیلی پرستار توی قید و بند نبود😂) من رفتم صندوق دیدم داره صدا میزنه خانم فلانی خانم فلانی کوشی بعد از بقیه پرستارا می‌پرسید ندیدن این خانمه و؟ کجا رفت؟ 😂🤦انگار فرار کرده بودم😳
دیدم خیلی داره آبروریزی میکنه رفتم سریع گفتم من صندوق و پرداخت کنم اوا گفت اوکی برو😊
رفتم صندوق و پرداخت کردم همون خانم اولی با روپوش سفید بود امپول و ازم گرفت تو راهرو رفتم تو اتاق تزریقات دو تا تخت داشت یه پرده وسطش و روشویی پایین تخت ها در اتاق هم کلا قرار نبود هیچوقت بسته بشه😐توی ایران تا جایی که من دیدم و شنیدم حفظ حریم بیماری شوخی بیش نیست😂
یه خانم بودن و یه پرستار یه امپول داشت که توی رگ بود یا بازو متوجه نشدم ولی خانم نمی‌خواست حتی رو تخت بشینه بخاطر آلودگی.
من بیچاره با دو تا ماسک کلفت و تزریق عضلانی دلم میخواست بگم میشه ایستاده بزنید اما نخوابم؟ 😂(لباس های اون روز  خونه نیاورم هنوز توی راهرو اویزون😅)
یه دختر خانم نسبتا جوان با فرم سورمه ای ازم امپول و گرفت کیفم و گزاشتم رو تخت اتاق هی شلوغ تر میشد تا جایی که دیدم خانم  تخت بغلی و پرستارش با فرم سورمه ای
پرستار با فرم سورمه ای که ازم امپول و گرفت و سه نفر دیگه با روپوش سفید 😮توی اتاق هستن
یکیش یا یه حرکت نه چندان جالب و هولکی اومد جلو گفت بده من حاضرش کنم😐
من روی تخت نشستم. تختش هم تهش حالت برد مانند داشت که مریضا روش غذا میخورن داشت اونجا امپول و حاضر می‌کرد. من گیج بودم که چرا الان اینجا اینقدر شلوغ؟ من باید اینجوری امپول بزنم؟ 😐گفتم اوکی من پرده و میکشم حتما میرن دیگه
یکی از اون روپوش سفیدا یه دفتر آورد اسم. فامیلم و پرسید منم با صدا از ته چاه در اومده گفتم اسمم و نوشتن. خانم با فرم سورمه ای که داشت امپولم و آماده می‌کرد گفت پد الکلیت کو گشتم از توی کیف شلوغم پیدا کردم بهش دادم با استرس ☹️
گفتم پرده و بکشم اینا میرن پرده و کشیدم نرفتن🤦اومدن این سمت بعد توی حالت گیجی بودم
که خانم ازم پرسید این امپول چیه داری برای چی میزنی گفت پروژسترون؟ گفتم نه استروژن
با صدای اروم گفتم پلی کیستیک
گفت کیست کلیه؟ گفتم نه تخمدان پلی کیستیک دارم
کفشام و در اوردم که دیگه برن واقعا😐😐😐😐😐
ولی چه خیال خوشی
هنوز در قید بند نبودم که قضیه از چه قراره دوزاری کجم نیفتاده بود چه خبره به پرستارا نگاه نمیکردم فقط حواسم به تخت بود و داشتم میزان آلودگیش و میسنجیدم😅 که دیدم خانم پد الکی و باز کرده کشیده روی قسمتی که نیدل وصل میشه گفت این چون روغنی باید اینجوری تمیزش کرد بعد نیدل و وصل کرد 😯😲😳حالا فهمیدم که اینا تازه کار بودن و اومده بودن یاد بگیرنننن
نمیدونم نفس کشیدم یا نه😐
(من دختر سر زبون دار و حریفی هستم ولی اینقدر گیج بودم که اصلا تو اون لحظه حس نکردم که باید اعتراض کنم که این چه وضعشه تا بیمار اجازه نده و نخواد حق این کار و ندارید مگه بدن من بورد آموزشی شماست؟) 

اميدوارم جواب سوالتون و گرفته باشید 😂چون اون لحظه کل ذهنم مشغول این بود که یه تازه کار با اون شرایط هول هولکی که اومد تو با ذوق گفت بده به من میخواد امپولم  بزنه (امپول روغنی که شنیده بودم درد داره) انگار وقتی که معلم دبستانت از یه نفر یه سوال می‌پرسید و و بلد نبودی بقیه هایی که بلد بودن هی میگفتن من من😕😂🤦
اون بیچاره هم عین گوشت قربانی نگاه بقیه دانش آموز میکرد😂
توی اون حس بودم که صدام در نیومدم اونقدر گیج و مضطرب
و ندایی به گوشم رسید که اینکه چون روغنی خودم میزنم 😅😁و اون لحظه نفس کشیدم و خوابیدم عادی بعد یه ور شدم اصلا راحت نبودم با وجود اونا دیدم نیدل و هم وصل کرد و تسلیم سرنوشت شدم 🤦
یکم شلوارم و از یه سمت دادم پایین ولی خانومی که می‌خواست تزریق کنه اون سمتم بود با صدایی که ماهیتش عصبانی بود از ته چاه حنجره در اومد گفتم لطفا همین طرف بزنید😑😑تا قبل اینکه دست به اون طرفم بزنه اونم با مهربونی گفت باشه.

(منو کردن موش آزمایشگاهی مهربونی بخوره تو سر مبارکشون😑😑😯)
بهم گفت شل کن😕شل بودم این جمله جنبه آموزشی داشت برای بقیه 😕برای من استرس آور😥
نیدل و فرو کرد حس کردم ولی هیچ عکس العملی نداشتم از خجالت
بعدش همزمان توضیح می‌داد دارو سخت وارد میشه اگر اینکارو نکنید آبسه میکنه
این روغنی (این توصیف حال منو بدتر می‌کرد) یکی از همون تازه واردا گفت آره یه امپول واسه عضلات روغنی اونم خیلی درد داره 😑(من نمیدونم مُده دخترا تا چند سالگی از امپول بترسن😂😂ولی احساس می‌کردم من هنوز جا دارمممم) زدن این حرفا بالای سر بیمار کار درستی نیست.
خلاصه من اصلا بعد از فرو رفتن نیدل دردی احساس نمیکردم همش میگفتم وای نگه داشته تو پام امپول وتا یکی دیگه اشون تزریق کنه و پدال و فشار بده. (آخه حس کردم بعد اینکه خوابیدم و آماده شدم اومدن نزدیک تخت ایستادن، اینقدری که یکیشون بعد رفتنش یکی از کفشام و با خودش شوت کرده بود اونور تر😐الان یادش میفتم فشارم میره رو 15 😕😕😕)
که دیدم پنبه گزاشت (هنوزم نمیدونم واقعا کی امپول و زد مطمئن نیستم😐😐😐) بعدش سریع بلند شدم و از اون جهنم فرار کردم 😕البته یه مرسی هم به پرستار گفتم.
همین الان که دارم می‌نویسمش دوباره استرس گرفتم🤦

پ ن 1‌:بعدا که قضیه گقتم به  یکی از دوستای فیزیوتراپم
گفت توی کیلینک هاو بیمارستان هایی که ما بودیم مریض خودش میدونست اومده بیمارستان آموزشی قطعا کارآموز و دانشجو هست ولی بازم برای تزریق آمپول عضلانی 😂 قضیه فرق داره خودشم خندید گفت نمیدونم والا چی بگم
تازه من اورژانس بیمارستان آموزشی هم نرفته بودم😕😐
و این حرکتشون بسیار ناشایست بود که یه دختر تنها کم سن و سال و تبدیل کنند به بورد آموزشی.!!! 
 
. پ ن 2:هر حال گذشت و و امیدوارم اگر هم کسی با همچینن صحنه ای روبرو شد فورا اعتراض کنه. طبق اخلاقیات پزشکی و حفظ حریم بیمار حتی کوچکترین معاینه ای بدون اطلاع و آگاهی و اجازه بیمار نباید انجام بشه چه برسه اینکه بخوای جلوی 4 نفر امپول بزنی 🤦من حین موقع تزریق نمیزاشتم مادرم هم بیاد پیشم. فقط میخواستم از اون محیط آلوده برم و خلاص شم وگرنه حتما اعتراض میکردم. خدایی دردم نگرفت😂وگرنه.... 

پ ن 3:یه امپول زدم یه رمان نوشتم😁🤦
بخاطر اینکه دارم روزای قبل مهاجرت و ثبت میکنم دقیق توضیح دادن برام اهمیت پیدا کرده(اینا همش بعدا خاطره میشه) 😁😁امیدوارم چشمای نازتون اذیت نشه(راستی پرواز عقب افتادم یه یکماهیی هستم در خدمت خانواده 😅)خلاصه ببخشید طولانی شددد. 

پ ن 4:گفتم بابا کمرش صاف نمیشدا😕تا رفتنم به تاخیر افتاد عین چی حالش خوب شد😂🤦

و زندگی را زندگی کنید و روزتون بخیرررر❤️

خاطره رها جان

سلاااااام🙌
خوب هستین🧡
رها هستم 24 سالمه اصفهانی
یه داداش دوقلو دارم که پرستاره🙃
یه مدت پیش یه خاطره از کرونا گرفتنمون گذاشتم اگه یادتون باشه
اول بگم که الان خداشکر خوبیم هممون مشکلی نداریم

خاطره ای که امروز میخوام بگم برا 2 سال پیشه😁

جونم براتون بگه که یه داداش دارم اینقد از امپول میترسه برخلاف شغلش اینقد میترسه که اصلا نگم براتون😂
اینم بگم برا امپول منم نه اینکه نترسم ها ولی همیشه امپولامو میزنم تا خیلیم دردم نیاد گریه و ناله نمیکنم بیخود کلا تحملم بالاس😎
2 ساله پیش  قشنگ یادمه تو فرجه امتحانات ترم اخر دانشگاه بودیم جفتمون درگیر درسامون بودیم😑
یه روز صبح رهام اومد تو اتاقم بیدارم کرد گفت رها ببین تب دارم 🤒
من دست گذاشتم رو صورتش گفتم یه کم
بعد رفت منم گرفتم دوباره خوابیدم
بیدار که شدم ساعت 10 بود رفتم بالاسر رهام دیدم خوابیده دیگه ولش کردم رفتم صبحونه خوردم
رهام نزدیکای ساعت 12 بیدار شد گفت تموم بدنم درد میکنه چیکار کنم
گفتم خب بریم دکتر گفت نه فعلا نریم ببینم چی میشه
دیگه مامانم یکم سوپ براش کشید دو قاشق بیشتر نخورد همش میگفت حالت تهوع دارم اصرار نکنید نمیتونم بخورم
تا شب حالش هی بدتر میشد☹️
که بابام گفت پاشو بریم دکتر
گفت نه توروخدا الان بریم میدونم آمپول میدن😂
بابام گفت خوبه حالا خودت پرستاری میخونی😒
رهام هیچی نگفت نای حرف زدنم نداشت
اون شب منم پیشش خوابیدم که اگه حالش بد شد پیشش باشم
تا صبح رهام نتونست بخوابه
صبحش مامان و بابا خونه نبودن رهامم حالش خیلی خوب نبود دیگه زورش کردم که بریم دکتر بالاخره اونم قبول کرد💪
دوتایی رفتیم درمانگاه نوبت گرفتم براش خلوت بود زود رفتیم داخل
دکتر معاینه ش کرد
رهامم از ترس آمپول داشت میمرد
دکتر همون لحظه که داشت نسخه مینوشت گفت چنتا آمپول برات نوشتم حساسیت که نداری؟ 
رهام گفت میشه تو سرم بزنم؟
دکتر گفت حساسیت نداری؟
رهام گفت نه
دکتر پس آمپولارو همین الان بزن
قیافه رهام اون لحظه دیدنی بود😂
اومدیم بیرون گفتم بشین میرم داروهاتو میگیرم گفت باشه منم میام
گفتم بشین الان میام
همونجا نشست
برگشتم گفت باشه دیگه بریم
گفتم کجا اون وقت
گفت خونه دیگه
گفتم حالا عجله ای نیس آمپولاتو بزن بریم
گفت بابا بیا بریم آمپول نمیزنم بخدا
گفتم رهام چی میگی باید بزنی بچه که نیستی
گفت چه ربطی داره نمیخوام بزنم خودت که میدونی میترسم
گفتم ترس نداری دو دقیقه تحمل کن دیگه مرد گنده
گفت چنتاس😣
گفتم سه تا
گفت بیخیال اصلا فکرشم نکن بزنم😳
دیگه هی اون میگفت نمیزنم منم میگفتم باید بزنی که اخر سر من موفق شدم
رفتم قبض گرفتم امپولارو دادم دست پرستار
رهام هی اینجوری😤 منو نگا میکرد که پرستار اشاره کرد بره تو یکی از اتاق

رهام خیلی مظلوم رفت تو یکی از اتاق منم پشت در اتاق وایستادم
پرستار رفت داخل(از اونجا به بعدش فقط صداشونو میشنیدم چون اجازه نمیدادن برم داخل باهاش)
پرستار گفت چرا نمیخوابی
رهام هیچی نگفت(سکوتش نشون میداد که خوابیده)
رهام نمیخواست بگه که میترسه از یه طرفم میدونست نمیتونه تحمل کنه

پرستار: چرا اینقد سفت کردی شل کن اذیت میشی
رهام : آی میترسم
پرستار : نترس اروم میزنم برات تو شل کن تکونم نخور 
پرستار : عه برگرد نترس قول میدم زیاد اذیت نشی 
رهام : واااااای
پرستار : چنتا نفس عمیق بکش برگرد این دوتا اصلا درد ندارن 
رهام خوابید دوباره منم پشت در خیلی دلم براش میسوخت چسبیده بودم به در که بشنوم چی میگن اتاقم چون کوچک بود تخت درست چسبیده بود به در من کامل میشنیدم😭
خلاصه رهام خوابید
رهام : آی آی
پرستار : هنوز نزدم که بذار بزنم بعد آی آی کن الانم فقط نفس عمیق بکش

یهو رهام گفت آه
دیگه صدایی ازش نیومد😐
پرستار : افرین یکیش تموم شد
دومی که زد
یکم آی آی رهام بیشتر شد تهش گفت میسوزه میسوزه که پرستار گفت تموم شد درش اوردم
رهام : توروخدا ولم کن این یکی نزنم پنی سیلین درد داره
پرستار : نمیذارم دردت بیاد
( همون لحظه داشت آماده ش میکرد که سفت نشه موادش)
رهام : خدایا چه گیری کرد من😭
پرستار : ببین شل شل باش اصلا تکونم نخور
(امپول رو زد) 
رهام: ایییی آییییی
پرستار : شل کن
رهام : ایییی خیلی درد داااااره
پرستار : تموم شد تموم اروم بیمارستانه
رهام : آی مردم مامان


چن ثانیه بعد پرستار اومد بیرون دیگه صدایی از رهام نمیومد 5 دقیقه بعدش رهام اومد گفتم خوبی🙂
گفت اره🥺
 سوار ماشین شدیم رفتیم خونه

رهام تا شبش یکم بهتر شد و فرداش دیگه خوبه خوب شده بود❤️

خاطره روژان جان

روژان جون

سلاممممم خوبیننن ؟امیدوارم حال همتون خوب باشه😘
من خواننده خاموش وب هستم و این خاطره اولین خاطره من هست
یه بیو کوچولو بدم:من روژان هستم ۱۳ساله یه برادر دوقلو  دارم به نام دانیال که ازمن دودقیقه کوچک تر هست تا الان هیچ پزشکی درخانواده نداریم تا ببینیم بعدا چی میشه🥺😩 
منم مثل همتون از امپول میترسم ولی از سرم ازمایش نه🤲
خب خاطره: تعطیلات عید بود ما رفته بودیم خونه ی خالم اینا با برادرم و پسر خالم کیان کلی اتیش سوزوندیم وهمه بلند شدن که برگردن خونه ماهم از خونه ی خالم برگشتیم و پیش به سوی کوه😄
من وسطای کوه احساس حالت تهوع کردم ولی بهش توجه نکردم تا نیم ساعت بعدش که دیگه واقعا احساس کردم کل جزئیات معدم داره میاد بالا ببخشید دیگه بالا اوردم یکم معدم سبک شد و تصمیم گرفتیم برگردیم خونه 😔
برگشتیم خونه من تا شب همین شکلی حالم بد بود پدر میگفت بریم دکتر ولی من مخالفت میکردم دیگه تا وقت خواب  که همین که دراز کشیدم دوبارع کل جزئیات معدم اومد بالا دیگه با کمک مامانم حاضر شدم و پیش به سوی درمانگاه 😩
بعد از چنددقیقه رسیدیم و نوبت ما شد و ما رفتیم تو یه خانوم دکترمهربون معاینه کردمنو و نسخه نوشت وپیش به سوی تزریقات😢🥺🥶 
رفتیم تو تزریقات دکتر برام سرم نوشته بود منم اولین بارم بود که سرم وصل میکنم 😬دراز کشیدم رو تخت پرستار اومد خواست رگمو بگیره انگار فهمیده بودترسیدم هی باهام حرف میزد از سنم و اسممو میپرسید بلاخره سرمو وصل کرد یکم سوخت ولی زود تموم شد من روتخت دراز کشیده بودم و تو فکر این بودم که ایا امپولی هم درکار هست یا نه😆 دقیقا فیافم این شکلی بود😨🧐
که سرم تموم شد همون پرستار درش اورد و پدر گفت بریم خونه اصلا راه نفس کشیدنم باز شد🤪😃
دیگه رفتیم خونه و دیدم برادر گرام یا همون دانیال خودم خوابه و مامانیم نگران منتظرمونه «قربونت برم مامانی جونم😘»
از بابام پرسید چی شده وبابام تعریف کرد و منم رفتم تو رختخواب تا صبح خوابیدم😆
صبح بیدار شدیم مامانم به دانیال گفت چی شده تازه دوهزاریش افتاد😂😂😶
و اون ایام تعطیل هم گذشت و ما هنوز داریم زندگی میکنیم🤗
تمامممممم🌺
امیدوارم از خاطرم خوش اومده باشه اگه بد بود به بزرگی خودتون  ببخشید 🌺
خاطره های اقا پارسا ، بهار جون ، اقا محد ، هدیه جون و ...... خیلی دوست دارم بازم منتظر خاطره های قشنگتون هستم 🌺😍
منتظر نظراتون هستم ❤️🌸🌷

خاطره سمانه جان

سلام دوستان 🤗🤗                                     🩺  سمانه هستم 🩺 ۲۳ ساله
تازگی ها یه خاطره گذاشتم 😎 اما با اصرار شما دوستان قرار شد که یه خاطره از امپول خوردنم توسط داداشم بنویسم 😊  این روز ها سرم شلوغه اما شب ها موقعی که میخوام بخوابم ، میام تا یه خاطره بنویسم😂 
خب بریم سراغ خاطره😉😉      
صبح از خواب بلند شدم🥱 میخواستم برم بیمارستان ( تا صبح فرداش ، شیفت من بود😰) دیدم داره بارون میاد 🌧🌧 خلاصه بعد از خوردن صبحانه رفتم که حاضر شم (یه مانتو پوشیدم و با یه مقنعه 🙂 پالتو مو هم برنداشتم ، گفتم با ماشین میرم ، لازم نیست که بپوشم ) همین که اومدم پایین دیدم خیلی سرده 🥶
اما دیگه حسش نبود که برم لباس گرم بردارم😓 سوار ماشین شدم و رفتم 🤗
همین که رسیدم سریع شیفت رو تحویل گرفتم 😊 موقع ناهار که شد اصلا میل به غذا نداشتم😓 سرم هم یه کم درد میکرد🤯 خلاصه ، همین طوری گذشت تا شب که حالم خیلی خوب نبود🥴 با سر دردی که داشتم ، گلو درد هم اضافه شد
رفتم یه قرص از داروخانه گرفتمو خوردم 🤒 تا صبح تونستم تحمل کنم 🥴 بعدش شیفت رو تحویل دادمو حرکت کردم به سمت خونه ، همش نگران بودم که داداشم بفهمه 😱 اما با خودم گفتم یه سرما خوردگی ساده است 😏 خوب میشم🤗 رسیدم خونه ، همه خواب بودن 😴 خیالم راحت شد که داداشم خوابه ، رفتم تو اتاق و لباسام و در اوردم و خوابیدم 😴 موقع ناهار بود که مامانم صدام کرد
وقتی بلند شدم ، اصلا حالم خوب نبود 😷🤧 انگار فشارم پایین بود . از مامانم پرسیدم : 
+ داداش مصطفی کجاست؟
* رفته بیرون ، کار داشت. کارش داری ؟
+نههههه😧 
* حالت خوبه سمانه؟
+ بله ، چطور؟😧😬
* همین جوری ! 
+😊😊نه خوبم ، نگران نباشین
* نیم ساعت دیگه بیا برای ناهار 😊
+ باشه ، چشم 🤗
وای خیلی استرس داشتم 😱 که مامانم نفهمه🥺 ولی فکر کنم فهمید😩
داداشم از بیرون اومد 😱
× سلاااام به همگی
* سلام پسرم
+ سلام داداش
* دستتون رو بشورین ، بیاین ناهار 
× چشم مامان جان
رفتم سره سفره 🍱  اون یکی داداشم محمد هم تازه از سره کار اومده بود😍
شانس آوردم آبجیم خونه نبود وگرنه ..........
من چون گلوم درد میکرد نتونستم چیزی بخورم😖 
داداشم (مصطفی ) گفت :  چرا نمیخوری ؟
+ میل ندارم داداش ، اگه اجازه بدین من برم استراحت کنم
× خوبی ابجی ؟؟
+ اره خوبم🤗
× از رنگ و روت معلومه🤨🤨 باز چه کار کردی ؟
فکر کنم فهمید😔😔
هیچی به خدا😮 فقططططط صبححح یادم رفت لباس گرم بپوشم 😐😐 همین🤗
چشماشون شد ۴ تا👀👁👀
مامانم گفت: تو کی میخوای بزرگ شی !!! آخه آدم تو این سرما..... ، بعد دستشو گذاشت رو صورتم ☹️مامانم گفت: تو چقدر داغی دختر😡از موقعی که اومدی فهمیدم که یه چیزی هست😡 بعدش به داداشم گفت که بعد از غذا معاینه ام کنه🥺🥺
میخواستم بگم که نه...... که داداشم گفت تو اتاق میبینمت😠😠
منه بدبختم فاتحه مو خوندم😔😔 رفت وسایلش رو از پایین اورد 🩺 بعد شروع کرد به معاینه کردن 🩺 اول فشارم و گرفت که رو ۸ بود بعدش گلوم و معاینه کردو بعدش بهم اخم کرد😠😠 گفت: چه‌کار کردی با خودتتتت😡
هیچی نگفتم 🥺🥺
گفت دفترچه ات کجاست ؟؟ که جوابشو ندادم 😌 خودش رفت پیدا کرد 😦 داشت دارو مینوشت که دیدم چند تا امپول نوشته با یه سرم 🥴😵 ۲ تا پنادر بود ، ۳ تا تقویتی هم بود🥵😱 + سرم
گفتم: الان اینا همش ماله منه؟
× پ ن پ . برای همسایه بغلیه! خب خواهر من تقصیر خودته 😐 
من که گفتم نمیزنم🤪
گفت : مگه دست خودته؟؟
+ بلههههههه
× خب باشه ، میخوای زنگ بزنم به دایی🤨
گفتم : نهههههههه
× پس مثل دختر خوب پاشو یه چیزی بخور تا دارو هاتو بگیرم😊 ، اصلا دلم نمیخواست که امپول بزنم ، مخصوصا پنادر که چند سالی بود که نزده بودم
بعدش رفتو تا نیم ساعت نکشیده بود برگشت ، گفت که دراز بکش تا من بیام 😉
منم اولش مقاومت کردم اما داداش محمد مو با مامان مو فرستاد سراغم که منو به زور بخوابونن 😕😕 منه بدبخت خوابیدم 😫 صدای شکستن امپول ها که میومد حالم بد میشد🥴🤕 یه دفعه داداشم با دو تا امپول اومد طرفم 💉💉 
همین که پنبه کشید دلم یه جوری شد 😣😖 تا نیدل رو فرو کرد جیغم رفت هوااااا
خودمو شل نگه داشتم تا زود تموم شه😖 اما یه دفعه نا خدا گاه پام سفت شد🥺  فقط داشتم ریز ریز گریه میکردم که داداشم گفت :  ابجی چه کار میکنی !! الان سوزن تو پات میشکنه! 😡 این قدر رو پام زد که تموم شد 😓 خیلی درد داشت ، بعدی تقویتی بود اونم زد اما خیلی درد نداشت🥲 
بعد که تموم شد ، گفت : ببخشید ابجی 😊 میدونم درد داشت ، اما چاره ای نبود،نمیزدم بدتر میشدی ابجی 😘 بعد چند ثانیه گفت: اخه خواهر من تو مثلا دکتریییییی 🤨 اخه دکتر این قدر ترسو😂  میخواستم با مشت بزنم تو چونش که در رفت😂 بعد از یه ربع اومدو سرم رو وصل کرد تا ۲ ساعت خواب بودم همین که بلند شدم احساس میکردم که بهتر شدم😇😇  بابام هم اومده بود😉🙂  سلام کردمو فهمیدم مصطفی همه چی رو برای بابام توضیح داده😒( خبرنگاری ه برای خودش) منم قیافه مو مظلوم کردم و بابام با خنده گفت: آخه چقدر این دختر منو اعضیت میکنین؟؟

که داداشم گفت: شما هم با این دختر تون یه دنده و لجباز😒😒
منم دمه دستم یه سیب بود برداشتم پرت کردم تو شکمش 😝 که هیچی نگه😒
میبینه من اعصاب ندارماااااا ، باز هی رو مغز من پیاده روی میکنه 😏😏
که البته شب هم دو تا دیگه از اون تقویتی ها رو زد یه خیلی درد نداشت اما زود خوب شدم😍😍
 ممنون که خاطره مو خوندین ❤️❤️
اگه تونستم باز هم براتون از خاطره هام میزارم 💋💋 ببخشی اگه بد بود چون الان ساعت ۲ و نیم شبه همه خوابن😂 منم داشتم درس میخوندم که گفتم به خاطر این که خستگیم درشه بیام و خاطره بزارم❤️❤️ فعلاااااا

خاطره سوگل جان

سلام به همگی🤗❤ خوبین خوشین؟
قرنتینه خوش میگذره؟😅✨
بنده اسمم سوگله 13 ساله و در آستانه 14😎😌
تقریبا یک سال هستش با این وب اشنا شدم ولی خو به کانالش تازه سه ماهی اینا هست😅😄
اومدم یکی از خاطراتمو که مال وقتی هفت سالم بود تعریف کنم😁🥺
خب منم مثل خیلی هاتون از هرچی آمپوله سرمه بیمارستان و .... بیزارم😅😜
اما اون روز مجبور شدم آمپول بزنم🥺😖
خب راستیتش من دقیق یادم نیس چی به چیه به همین دلیل خلاصه وار براتون میگم😀✨
نزدیک یک هفته بود که سرما خورده بودم🤕🤧
ولی خو نمیرفتم پیش پزشک چون واقعاااا میترسیدم 🙂😉
درمان رو تو خونه شروع کرده بودیم اما فایده نمیکرد که نمیکرد هرچی درمان خونگی بود مستقیم میخورد به در بسته 😐🔪
و اینگونه بود که بعد یک هفته رفتیم مطب پزشک 😢💔
یادم نیس چی شد چی نشد ولی خو میدونم پزشکه دوتا آمپول یک سرم نوشت😢😫
 از ترس بابیم رفتم تو اتاق و روی تخت دمر دراز کشیدم🥺💔
اگه دقیق یادم باشه من فکر میکردم فقط یک آمپوله به همین دلیل چیزی نمیگفتم😅🥺
پرستاره که ی خانوم تپل مهربون بود اومد 😍❤
قبلا ام بهم خیلی آمپول زده بود😐💔 
اما خو چه کنم همیشه یا اون بود یا ی مردی که از اون بدتر میزد و به همین دلیل فک میکردم زنه خعللی خوب میزنه :/♡
هچ دیگه بابیم امادم کردش و چندی بد سردی پنیبه الکل رو روی باسنم حس کردم🥺✨
اما هییچی نگفتم .. خیلی مظلوم بیدم 🥺😀
بعدشم وارد شدن سوزن رو حس کردم😖
خیلی حس بدی بود 
وارد شدن ی سوزن توی گوشتت و از اون بدتر تزریق ارومش😥💔
همونجا جیغ میزدم گریههههه پامو میکوبیدم به تخت و ....😌🙂
و اینگونه بود که بابیم و پرستارای دیگه اومدن همراه پزشک و منو به زور نگه داشتن 
اما باز فایده ای نکرد پامو محکم تکون میدادم😌✨
 حتی چند تا از بیمارای بزرگسالم اومدن😐😂
گرچه بگم فقط پرستارا پزشک منو نگه داشتن ://
اگه درست یادم باشه با بابیم شش نفر بودن البته فک کنم😅😢
بابیم که دید اینطور فایده نداره اخرش عصبی شد سرم داد زد😢💔
اینطور که شد فایده نکرد من بدترم شدم و گریه جیغ بیشتر😎😌
در اخر بعد مدتی که با کارای من طولانی ترم شد امپول تموم شددد😍😄
بابیم شلوارمو درست کرد برمگردوند و وقت سرم شد😢💔
قبول نمیکردم بزنم و پنج دقیقه طول کشید که تونستن با حرفاشون خرم کنن :/✨
سرم رو که زدن خدایی درد نداشت و چیزی نگفتم 😆😀
دیگه اتاق خالی شده بود فقط یک پرستار بود توش مابقی کلا رفتن :/💔
پرستاره ای ام که اونجا بود امپول دوم رو تو سرم زد بم گف
_دیگه امپوله دوم رو نمیزنیم همون یدونه بود 💔😐
منم که بچه سرم کلاه رف😐🔪
بنده ور ور زل زده بودم به پرستاره اونم هی برمیگشت بم لبخند میزد و روزی از نو😅😂
یادمه پرستاره خیلی خوشگل بودتش😅
و یکی از عادت های مزخرف بچگی منم این بود که وقتی یک ادم خوشگلو میبینم همینجور ورور بش نگاه کنم😐😅
و اینگونه بود که سرمم تموممم شد😀😆
مابقیشو یادم نیس :/♡
ولی اون روز تولدم بود😍❤
گرچه خو زهرم شد😑💔 .. دستمم چسب داشت باش عکس گرفتم زدیم رو دیوار خونه بابی بزرگم هربار که اون عکسو میبنم یاد این خاطرم میفتم😄✨
خب خییییلی ممنون که خاطره منو خوندین😍❤✨
فقط میبخشید من گه گاهی پیشونیم قسمت چپش بالای ابروم کبود میشه اونم بی دلیل و خود به خود درست میشه😐😢
میتونید بگید دلیلش چیه؟؟
خب دیگه فعلا بای تا خاطره بعدی نظر کامنتم لطفا لطفا لطفا لطفا بزارید😐✨
بابای👋🏻😍😚💕

خاطره ستاره جان

سلام من ستاره هستم تازه عروس ۲۳ساله دارای همسر۳۰ساله
همسرم مهندسه و من دانشجو
ما ترکیب سنتی مدرن ازدواج کردیم با من جایی کار میکردند پسندیدند
بعد بدون اینکه به من بگند به خونوادم گفتند
اومدند سنتی خاستگاری و پیش رفت جریان و من پارسال عقد کردم
امسالم دیماه عروسی کردیم

خاطره برای چند روز پیشه
خب من یه مدت بود حالم طوری بود که پیش بینی کردم دارم مامان میشم
خب خیلی نگران بودم چون ماه اولی بود که سرخونه زندگیمون اومده بودیم
دانشجو هستم و کلی درس دارم
هنوز دلم میخواد زندگیمون دونفره باشه
خیلی زوده برای نینی آوردن برای همین خیلی نگران بودم نمی‌خواستم به کسی بگم تا مطمئن نبودم آزمایش گرفتم و دیدم نه خبری از نی نی نیست دیدم اگه مشکلاتم برای دل درد و این مدل علائم از نی نی نیست پس حتما از کیسته
میترسیدم به همسرم بگم مشکلم را چون خیلی بدش میاد از خودتجویزی منم که استاد سرچ در اینترنت و خود تجویزی ام

برای همین رفتم نرم افزار دکتر آنلاین نصب کردم و علائمم را به دکتر گفتم
دکترم گفتند باید بری سونوگرافی
منم گفتم شرایطش را ندارم برم بیرون خونه البته شرایطش بود فقط باید به همسرم میگفتم منم قید گفتن را زده بودم

دیگه اون خانم دکترم گفتند پس دوتا آمپول و یه دارو را بزن
و خبرش را بهم بده
من فقط داروش را خریدم
و خوردم تاثیره دارو باعث دل درد خیلی شدید شد اینقدر که شب فقط تند تند باید میرفتم دستشویی مثل سنگ کلیه داشتن درد بهم غلبه کرد
همسرم بیچاره هراسون ازینطرف به اونطرف
حوله گرم میگرد
آب جوش می آورد
آخرشم مانتوم را بهم پوشوند و رفتیم بیمارستان البته بگم از دل درد نمیتونستم صاف بایستم همینطور مانتوم را انداخت روی شونه هام وقتی رفتیم دکتر قسمت اورژانس گفتند باید سونوگرافی بری
نمی‌تونیم بی دلیل دارو بدیم
سونوگرافی نمیتونستم بخوابم برای همین دکتر اورژانس به یک پرستار گفت بیا بهش آرام بخش بزن
حالا از شانس من پرستار آقا بود همسرمم می‌گفت فقط باید به دستت آمپول بزنه
دیگه به دستم آمپول آرام بخش زد اما دردم کم نشد
اینقدر درد داشتم اصلا درد آمپول حساب نمیشد برام
دیگه یکساعت من در اورژانس بودم از دل درد گریه میکردم
بهم آمپول هم زدند اما تاثیرش یکساعت شد
کم کم دردم آروم تر شد و سونوگرافی کردم
دکتر سونو گفت باید عمل بشم اما الان نه تا ده روز باید دو تا آمپوله ترکیبش را عضلانی بزنم بعد برم سونو بعد اگه مشکلم رفع نشد عمل دارم

بعدش بدون اینکه به پرستاری بگند بیاند
خودشون گفتند روی تخت بخواب
همسرم را صدا زدند
گفتند من در نسخشون می‌نویسم اما شما دقیق حواستون باشه چطور ترکیب میکنم
اگه به خوبی هرشب بزنند عمل نمیخواند
دو تا آمپول را باهم ترکیب کردند که دو تاشیشه بزرگ بود واقعا میگم تا الان من تو زندگیم اینقدر شیشه آمپول بزرگ ندیده بودم دستام سرد شده بود همسرم اومدند دستم را گرفتند و چشماشون را بازو بسته میکردند که یعنی چیزی نیست منم سکوت کرده بودم چون اگه مخالف میکردم باید عمل میکردم
ترکیب کردند تو یه سرنگ بزرگ من این صحنه را که دیدم به دکتر گفتم باید همین الان برم دستشویی گفتند تو اتاق هست برو رفتم و برگشتم ولی قلبم تند تند میزد
گفتند اگه دیگه کاری نیست بخواب
خوابیدم آمپول را اول سمت راست زدند دستم گذاشته بودم دهنم و گاز می‌گرفتم
یه چند دقیقه ای طول کشید
بعدش هم طرف دیگه
اینقدر دستم را گاز گرفتم که زخم شد
اما اصلا درد زخم شدن دستم را نمی‌فهمیدم
خانم دکتر سونو هم داشته توضیح میدادند همسرم و هیچکدوم حواسشون به من نبود بیشتر توجهشون بر نحوه ی تزریق بود

دیگه با درد زیاد لنگون لنگون رسیدم خونه
هرشب راس ساعت ۸میرفتم آمپول میزدم و کلی درد
روز پنجم عصرش شوهرم اومدند خونه
شام را خوردند وآماده شدند که بریم برای آمپول
من رفتم اتاقم و خودم را مشغول تلفن صحبت کردن نشون دادم و تا ساعت ۹طول کشید همسرم به ساعت اشاره میکردند
اما من فقط میگفتم باشه یه دقیقه دیگه
خلاصه شد ساعت ۹و من خوشحال که دیگه آمپول بی آمپول
چون محدودیت های ترافیکی بود بعد ساعت ۹اومدم از اتاق بیرون و گفتم به همسرم بریم عزیزم
دیدم نیستند یکی دو دقیقه بعدش اومدند بالا گفتم ساعت ۹شده دیگه نمیشه بریم
گفتم بله دلم نمی‌خواست اذیت بشی دوست داشتم با ماشین بریم دکتر
ولی حالا هم اشکال ندارد سلامتیت واجب تره
من موتور همسایه را گرفتم تا با اون بریم
من و میگید اصلا اشک تو چشمام جمع شد کل برنامه بهم ریخت
دیگه نتونستم خودداری کنم همونجا زدم زیر گریه
همسرم هم گفتند ناراحتی نداره می‌دونم نمیترسی و عاقل تر این حرفایی
اما طبیعیه دردش اذیتت می‌کنه
تو بگو چکار کنیم
بیخیال بشیم عمل کنیم؟
هرچی تو بگی گفتم نمی‌دونم من نمیرم دیگه بیمارستان برای آمپول
و با قهر رفتم اتاقم درم بستم
گذشت یه نیم ساعتی دیدم زنگ خونه را میزنند
هرچی منتظر شدم همسری در را باز کنه دیدم طرف پشت در ول کن نیست
خلاصه گفتم بگذار خودم برم شال سرکردم رفتم در را باز کردم
دیدم همسرم با یک خانم سن بالایی هستند
اومدند داخل همسرم گفتند ایشون در تزریقات بیمارستان سر خیابون هستند که خونشون همین اطراف بود
رفتم با موتور ازشون سوال کنم گفتند شیفتشون تموم شده میاند خودشون این پنج تا آخری را میزنند که نخوای بیای بیمارستان
همسرم هم براشون تا دم خونه اسنپ گرفته بود دیگه کلا دیدم هرچی میکنم آمپول را باید بخورم اون پنج شبم آمپول زدم که اون آخری ها را دیگه جیغ و داد و فریاد من بود
اما بالاخره تموم شد
دیروز رفتم دکتر و سونوگرافی دادم
گفتند وضعیتت بهترشده اما هنوز عمل لازمی
اگه میخوای چون آمپول ها روت تاثیر مثبت داشته
ادامه بده که ایشالا مشکل حل بشه
اگرم نمیخوای که عمل کن
منم فعلا جوابی بهش ندادم از طرفی اینکه بخوام این روند را ادامه بدم
دیگه جونی برام‌نمیمونه
از طرفی هم عمل بد تره
خلاصه برام دعا کنید......
خواهش میکنم.....

خاطره روشنا جان

سلام من روشنا هستم❤️بنده ۲۲سالم هست یک برادر دارم که اسمش رامین که توی انتخاب شغل عجله کرد رفت دکتر شد 😑 و بگم که ۲۸ سالشم هست.
خب بریم سراغ خاطره: از خواب بیدار شدم اومدم تو حال مامانم داشت ظرف می‌شست تا من اومدم ظرف شستن و ول کرد و گفت روشنا من خسته ام یکم تو کار کن😑(مرسی مادر) دیدم رامین رو مبل کنار تلویزیون لم داده داره تلویزیون میبینه دیدم خیف من کلی کار بکنم ولی اون نکنه داد زدم مامان رامین گفت من همه کارا رو انجام میدم خواهر خوشگلم بره استراحت کنه🙄(الکی) رامین داد زد مامان داره دروغ میگه مامانمم از وقتی که رامین دکتر شده فقط طرفداری اونو می‌کنه😡 منم مجبور شدم ظرفارو بشورم😑رامینم هی میومد یه ظرفی رو میذاشت تو ظرفشویی و در می‌رفت منم از ترس مامانم چیزی بهش نگفتم☹️
تقریبا یه ربع ساعت بیست دقیقه گذشت که دوستم بهم زنگ زد که بیا بریم خرید ( همینجا بگم من عاشققق خریدمم😍) دیگه تاکسی گرفتم و جایی که قرار گذاشته بودیم رفتیم از ساعت ۱۲ رفتیم تا ساعت ۷ عصر دیگه کم کم گرسنم شد رفتیم با دوستم یه چیزی بخوریم یه فلال فروشی بود رفتیم اونجا فلافل گرفتیم خوردیم( که کاش نمیخوردیم 🥺 )
دیگه طرف ساعت ۸ بود که اومدم خونه طبق معمول رامین بیمارستان بود
منم یکم دلم درد میکرد گفتم شاید مال خستگی و زیاد راه رفتن و رفتم خوابیدم ساعتهای ۴ بود با دل درد شدید بیدار شدم🥺😭 خواستم به رامین بگم ولی ترسیدم آمپول تجویز کنه گفتم برم به مامانم بگم بازم ترسیدم بره به رامین بگم که آمپول تجویز کنه دیگه بابامم به احتمال بیشتر می‌رفت به رامین می‌گفت پس بیخیال شدم و یکم سعی کردم بخوابم که حالم بد شد(ببخشید) 😭 اومدم بیرون دیدم مامانم با نگرانی اومد سمتم گفت چیشدی گفتم نمی‌دونم حالم بد شد گفت الان میرم به رامین میگم بیاد معاینت کنه بلند گفتم نهههههههه اگه بگی آمپول تجویز میکنه که به حرف من گوش نداد و رفت گفت😥 رامین بیدار شد و اومد پیشم گفت برم کیفمو بیارم بیام رفت کیفشو اورد به مامانم گفت بره بیرون اومد معاینه کرد وقتی تموم شد با جدیت گفت چیکار کردی با خودت این چه وضعشه منم مثل بچه های خوب آروم به حرفش گوش میدادم رفت دفترچمو اورد
آروم و لوسانه گفتم رااااامیین گفت بله تا خواستم بیام بگم آمپول نده اعصبانی شد گفت حالت خیلی خوبه که آمپول ندم نسخه رو نوشت و رفت یکم بعدش باز حالم بد شد 😭 (ببخش
گذشت تا رامین اومد از استرس داشتم میمردم رفت برام کیک و شیر اورد گفت بخور گفتم نمیتونم حالم بد میشه گفت نخوری ۲ تا آمپول تقویتی بهت میزنم منم ترسیدم و یکم خوردم وقتی تمام شد گفت حالا دمر بخواب گفتم من آمپول نمی‌زنم رامین تعصبی شد گفت روشنا اگه بخوای مسخره بازی در بیاری خودت می‌دونی منم مجبوری دمر خوابیدم خودش اومد آمادم کرد داشتم از ترس میمردم پنبه کشید و اولی رو فرو کرد یکم درد داشت ولی قابل تحمل بود در اورد و رفت سراغ دومی گفت شل باش از همین کلمه ترسیدم چون فهمیدم درد داره نیلدو فرو کرد وای یعنی اینقدددددد درد داشت که هر چی بگم کم گفتم داد زدم آیییییی این چیه چقد درد داره رامینم هی میگفتم ساکت بابا خوابه الان بیدار میشه منم فقط داد میزدم که آی درد داره و مردم این چی بود و با کلی بدبختی این آمپول تمام شد تا خواست بره سراغ سومی زود برگشتم و نشستم با گریه گفتم نه نمیخوام دیگه دل سنگ برادر بنده شکست😐و مهربان شد😍💜اومد گفت دورت بگردم میدونم درد داره ولی بخواب قول میدم آروم بزنم دیدم چاره ای نیست گرفتم خوابید گفت نفس عمیق و فرو کرد این دردش خدارو شکر کمتر بود و بعدی هم درد داشت که دیگه بگم خسته میشید اگه خوشتون اومد بگید من بازم خاطره بزارم چون با این برادر گرامی خاطره های زیادی دارم😑
ولی به هرحال امیدوارم خوش باشید خدانگهدار🤗🤗

خاطره آرشین جان

سلام😜
آرشین هستم خواننده خاموش 😅
۱۶ سالمه و ب شدت از آمپول میترسم🥺 ولی خب خیلی جاها هم میزنم دیگه☹️🚶🏻‍♀
این خاطره مال ۶ ماه پیشه ک خانوادم رفته بودن سفر(کارپیش  اومد😑)و من طبق معمول پیچوندم و موندم پیش خاله جونم😜😁
خب بریم سراغ خاطره:
داشتم تو تخت خوابم غلط میزدم ک خالم اومد گفت آرشین پایه ای بریم استخر؟
+چهاااااارررررر پایتم 😎🤣
_زود آماده شو فقط
+اوکی من یک ساعت دیگه حاضرم🙄
_میگم زودددد
+همینه ک هستتتتتتتت🤦🏻‍♀😝
خلاصه آماده شدم و رفتیم و کلی هم خوش گذشت🙂 
اومدیم خونه من رفتم رو تخت و با همون لباس هاو  موهای خیس دراز کشیدم رو تخت و خابم برد زیر باد مستقیم کولر🤦🏻‍♀😅(خودتون میدونید وقتی از استخر یا حموم میای بیرون و رو تخت دراز میکشیم دیگه حس بلند شدن نیست ب هیچ عنوان😕)
عصر ک بیدار شدم کسی خونه نبود . گلوم درد میکرد سرم هم سنگین شده بود🤦🏻‍♀فهمیدم که سرما خوردم ناجوررر😐💔یه قرص سرماخوردگی خورم و رفتم استراحت کنم ک خالم زنگ زد گفت آماده شو‌ داریم میایم دنبالت بریم بیرون ...قیافم این مدلی شد😫
شب حالم دیگه خیلی بد شد نصف شب با حالت تهوع شدید از خواب پریدم عمو مهدی  (شوهر خاله امه ولی چون خیلی خیلی دوسش دارم بهش میگم عمو🥰) نشسته بود رو مبل و داشت با گوشیش ور میرفتم + وروجک نصفه چرا نصفه شبی بیدارشدی؟
_ عموووووحالم خوب نیس 🥺
دستش رو گذاشت رو پیشونیم گفت: وای خدا تبت چقدر بالاس آماده شو بریم دکتر
+ نمیام
یکم بحث کردیم  بالاخره موفق شدم و منصرف شد از دکتر رفتن😎🙌🏻
 قرص برام آورد ک گفتم خوردم و رفتم دوباره بخوابم ولی تا خواستم برم تو تخت همه محتویات معدم اومد تو دهنم😢
با بدبختی خودم رو رسوندم ب دستشویی و هرچی ک خورده بودم رو بالا اوردم دیگه عمو مهدی آمد گفت بت میگم پاشو آماده شو😠
+دکتر نمیام 
-–باید بیای مگه دست خودته
+ آمپول نمیخام اگه بریم حتما واسم آمپول مینویسه🥺
_اخه دختر بابا ببین چقدر حالت بده و....😶(خرم کرد ولی قول داد. به دکتر بگه تا جایی ک ممکنه آمپول ننویسه 😂)
وارد مطب ک شدیم لرز شدیدی افتاد ب تنم

مطب خلوت بود زود رفتیم تو و عمو مهدی هم یکم با دکتره خوش و بش کرد (دکتره دوست صمیمیشه😐🤦🏻‍♀) بعد هم به  من سلام کرد ک فقط سرم رو تکون دادم
شهاب: زلزله پ کو زبون ۶ متریت؟
من:😕
نشستم رو صندلی و شهاب شروع کرد به معاینه کردنم ک هر لحظه اخم هایش بدتر گره میخوردن🥲 
+ چیکار کردی با خودت دختر😠
عمو مهدی: شهااااب دعوا نکن دخترمو 
منم ک کلا لال شده بودم😐💔🤦🏻‍♀
شهاب: مهدی برو دارو هاش بگیر سریع بیا 
من : من آمپول نمیزنم
شهاب : تو خیلی بیجا میکنی 😐
من : عموووو قول دادی
شهاب: عموت نمیزنه ک من برات میزنم من ک قول ندادم😑
با بغض رفتم رو تخت دراز کشیدم ک شهاب اومد پیشم
_ چرا حواست ب خودت نیست ک مجبورم بهت آمپول بزنم🤐🚶🏻‍♀
+ خب .... میشه آمپول نزنم قول میدم قرص هام رو سر وقت بخورم🥺
—نمیشه عزیزم حالت خرابه میبینی ک🤦🏻‍♀
صدا عمو مهدی اومد ک شهاب رو صدا کرد بعد ۵ دقیقه شهاب اومد با ۵ تا آمپول گنده😖🥺
بی صدا برگشتم و شلوارم رو پایین کشیدم ک گفت درد نداره فقط شل کن
+ ارواح عمت😐💔
—شنیدم🤦🏻‍♀🙄
پنبه کشید ک گفتم اخخخ
_بزار بزنم بعد شروع کن😂
اولی و دومی رو زد ک اصلا درد نداشت 
_ارشین شل کن این یکم درد داره 
+باااشه🥺🥺🥺
نیدل رو فرو کرد همین ک شروع کرد پمپ کردن درد وحشتناکی پیچید تو کمرم 
آیییییی😭
آروم باش تموم
تو رو خدااااا شهاااااااب اییییییی😟😭😭😭
عمو مهدی: تموم شد دخترم تموم شد بابااا🥺
اون طرف رو پنبه کشید و فرو کرد اییییییی شهاب خدا خفت کنه
شهاب:😂😂😂😂
من:😭
عمو مهدی:🥺😂
درش آورد ک نفس عمیقی کشیدم 
عمو مهدی: بمیرم🥺
شهاب : مهدی پاس رو بگیر این رو نمی تنه تحمل کنه
+ نهههه نمیخوام بیا پیشم وایساااااعمووو
_ نمیرم دخترم تو هم تکون نده 
+ باش
آمپول رو ک زد چند تا فحش حسابی به شهاب دادم و حسابی مورد عنایت قرار دادمش😂😂😂
(خدایی خیییییییلی درد داشتن هنوز یادم میاد گریم میگیره😂🤦🏻‍♀)

ببخشید اگه بد شد اولین بارم بود ک خاطره مینویسم😁😜

خاطره فرزاد جان

بسم الله

خداوندا به حق نیک مردان
که احوال بدم را نیک گردان
مکن ما را از این درگاه محروم
چو گنجشکان مران ما را ازین بوم

سلام دوستان عزیزم✋فرزاد ۳۳ متاهل معمار هستم در خدمت شما دوستان گل😁و همسرم سانیا...سالشه😉 تدریس زبان میکنه و پنج ساله که زندگی مشترک داریم😉😍 ولی فرزند نداریم😎
من از آمپول نمیترسم😉یعنی نه اینکه نترسم ولی به خاطرش گریه و جیغ و داد نمیکنم و تحمل هم بالاست😉💪
ولی سانیا بر عکس من از آمپول خیلی میترسه😞😞
این خاطره برای چند وقت پیش قبل شیوع کرونا هستش (واقعا چه روزهایی بود😍😔)با صدای اذان از خواب بلند شدم😍و اروم سانیا را هم بیدار کردم
+خانومم پاشو نماز بخوانیم
چشم ها اش را باز کرد و سلام داد
+سلام به روی ماهت به چشمون قهوه ایت😍😂
وضو گرفتیم و بعد نماز خوندن رفتیم صبحانه بخوریم (قبول دارید آدم بعد نماز خیلی سبک میشه؟😍)
صبحانه خوردیم من میخواستم برم سر ساختمان و سانیا هم میخواست بره آموزشگاه اول سانیا را رساندم و بعد خودم رفتم سر ساختمان
بعد از دو سه ساعت کار رفتم خونه که بوی قرمه سبزی😋😍پیچید
رفتم گفتم سلامممم بر بهترین بانوی ایران زمین
_سلام مرد خونه خسته نباشی
+سلامت باشی
رفتم سمت گاز و در قابلمه را برداشتم و گفتم من غشششششش😍😋 و بعدش نماز خواندم و
کمک کردم سالاد خرد کنیم (باید کمک کنیم دیگه نه؟😍)
و بعد ناهار سانیا داشت ظرف میشست و من هم کتاب شعر میخوندم😍 (عاشق کتاب مخصوصا شعر هستم😍)
که سانیا اومد پیشم
_فرزاد
+جانم
_یک چیز بگم نه نمیگی؟
+بگو بعد فکر میکنم
_فردا میشه با دوستام برم بیرون ناهار؟
+اخم کردم و گفتم چرا با استرس اجازه میگیری😕
_آخه سری قبل که پام شکست خیلی دعوا کردی😢(رفته بودن کوه و افتاده بود پاش شکسته بود😢)
رفتم نزدیکش: دورت بگردم بخاطر خودت بود میتوانی بری اشکال نداره😍
_عاشقتمم😁😍
+ به پای عشق من که نمیرسه😉😍
سانیا رفت بخوابه منم ادامه به دنیای فوق العاده😍(کتاب) دادم
بعد یک ربع منم رو کاناپه خوابم برده بود
عصر که بلند شدم سانیا خانه نبود و کاغذ یادداشت گذاشته بود:عشقم من رفتم آموزشگاه نگران نشو❤
منم رفتم بیرون و بعد یک ساعت سانیا بهم زنگ زد:
+سلام خانومم
_سلام اقایی کجایی؟
+میدان امام برای چی؟
_میشه بیای دنبال من؟
+آره عزیزم یک ربع دیگه اونجام
بعد یک ربع سوارش کردم و رفتیم خونه و نماز و شام و فیلم و میوه و لالا و اینا..... دیگه جزییات را نمیگم که خسته نشید
فردا ناهار سانیا با دوستاش بیرون بودند
عصر که اومدم خونه سانیا هم خونه بود ولی خواب بود😕 (دلم براش تنگیده بوده😍😕ولی خوب فکر کردم خستس😕 )
از خواب که بلند شد اومد بیرون منم رفتم پیشش و بغلش کردم و گفتم کجا بودی😕🙈
گفت اوهههه چه خبره😕
که شام هم از بیرون گرفتیم اونم چیز برگر😍😋که هم من هم سانیا عاشقشیممم😍
ولی سانیا زیاد نخورد😖
تعجب کردم ولی چیزی نگفتم
شب موقع خواب متوجه حال بد اش شدم😢ولی هرچی سوال پرسیدم جواب نمیداد😕
خوابیدیم نصفه شب بود که با صدای ناله از خواب بلند شدم دیدم سانیا داره ناله میکنه تب داشت😢😢
من نمیدونم کلا رو اعضای خانواده خیلی حساسم😔 و وقتی برای یکی از اعضای خانواده اتفاقی رخ میده دلم آشوب میشه😕حتی یک سرماخوردگی ساده😕 (شما هم اینطور هستید یا فقط من اینطوری ام؟)
دلم نیامد بیدار اش کنم در خواب پاشویه اش کردم و خودم هم خوابیدم تا صبح که بلند شدم سانیا اصلا حالش خوب نبود😕
سرفه خیلی ناجور میکرد😞آبریزش داشت بدنش گوله آتیش بود ولی بهش میگفتم بیاد بریم دکتر گریه میکرد😔😔منم خوب نه میتونستم ببینم که حالش بده نه اینکه به زور ببرمش دکتر😔
کلافه شده بودم بد جور😔تا اینکه یک روز عصر تصمیم گرفتم حتی به زور ببرمش دکتر😞 (سه چهار روز بود که مریض بود😔 )
رفتم باهاش کلی حرف زدم تا راضی شد😢
ولی قشنگ معلوم بود میترسه😔 که تو ماشین گفتم خانومم من پیش اتم چرا ترسیدی😟
جواب نداد
که گفتم خانومم؟
که فهمیدم داره گریه میکنه😢😢
که زدم کنار و گفتم میگی چیکار کنم؟ ببین حالت را آخه امپول درد داره؟ چرا اینجور میکنی با خودت😔
که با هق هق گفت ببخشید😞
گفتم ببخشید چی هان؟
که گفت بسه دیگه داد نزن😢
فکر کردی مردی میتوانی هر چی دلت خواست بگی بدجنس😢
که حس کردم برای اولین بار از من بد اش اومده😢
هیچی نگفتم دور زدم و رسیدم خونه گفتم آوردم ات اینجا که بفهمی من بدجنس نیستم😔 هر چی گفتم به خاطر خودت بود😔من که دلم نمیاد تو درد بکشی دلم نمیاد که اشکت و ببینم😔
که گفت ببخشید فرزاد ببخشید😭 که گفتم دورت بگردم بریم بیمارستان؟😕
که گفت اوهوم لبخند زدم و راه افتادم سمت بیمارستان خیلی بیمارستان خلوت بود و ما بعد دو سه دقیقه رفتیم تو که پزشک معاینه کرد و دارو نوشت و اومدیم بیرون که سانیا گفت میشه آمپول ها اش را نگیری😕
که لبخند زدم و گفتم نه و رفتم سمت داروخانه
دو تا آمپول داده بود که رفتم قبض گرفتم و به سانیا
گفتم تزریقات اونجاست(با انگشت 

 ام اشاره کردم)
که با بغض فراوان رفت سمت تزریقاتی😔دل خودم آشوب بود سانیا بدتر اش میکرد (خدایی یکی به من بگه مگه برای خودش نیست؟والا اگه به من باشه اصلا دوست ندارم آمپول بزنه😖)
که بعد یک دقیقه صدای گریه اش اومد بیرون😢 (دقیقا رو صندلی پیش در نشسته بودم) که پرستار گفت شل کن شل کن😔
تو دلم گفتم جانم سانیام تمام شد😭که با گریه گفت بسه بسه ایییی😢که دلم داشت آتیش میگفت اصلا ضعف میرفت هر وقت اتفاق برای نزدیک ها ام می افتد اینجور میشم😕دست خودم هم نیست اصلا😭
که صدا قطع شد بعد پنج دقیقه سانیا اومد بیرون چشم هاش پر اشک بود
گفتم خوبی عزیزم
گفت اوهوم!
اصلا انتظار نداشتن باهام حرف بزنه😕فکر کردم قهره😕ولی تو دلم کلی ذوق کردم😍
نشست پیشم از تو جیبم دستمال دادم بهش گفتم پاک کن اشک ها ات را دوست ندارم کسی اشک ها ات و ببینه😌
پاک کرد و گفت بریم؟
+بریم
تو راه براش آب‌میوه خریدم ولی لب نزد😥
تو راه بودیم:
_فرزاد
+جانم
_ببخشید اذیتت کردم
+اذیت نکردی گلم منم میدونم از آمپول میترسی ولی عزیزم هر امپولی که درد نداره
_هوم میدونم
+در ضمن اگه روز اول که مریض شدی میرفتی دکتر شاید نیاز به آمپول هم نبود
هیچی نگفت
رسیدیم خونه و سانیا رفت تو اتاق (شب شده بود چقدر زمان زود میگذره😕) منم ولو شدم رو مبل
+سانیا چیزی میخوری درست کنم؟
جواب نداد
+سانیا؟
چشام و باز کردم نشستم رو مبل تو آشپزخانه بود داشت آشپزی میکرد😕
+مگه مریض نیستیییی!
_من مریض ام گناه تو چیه😕
+خانومم من یک لقمه نون پنیر میخورم ول کن بیا استراحت کن
_نوچ
یک پوففف کشیدم و هیچی نگفتم رفتم کمکش (همبرگر درست کرده بود😍😋)
دلم نیامد پیش سانیا بخورم رفت بخوابه منم خوردم و رفتم تو اتاق تب اش و چک کردم که خداراشکر تب نداشت منم خوابیدم فردا هم حالش خیلی بهتر بود❤

پ.ن خیلی ممنون که تا اینجا خواندید و ببخشید که اگه طولانی شد💙

پ.ن لبخند زدن تو زندگی گاهی خیلی سخته چون دیگران معنی خیلی اتفاق ها را نمیفهمن
زندگی همینه همیشه همه رنگ هاش جور نیست و همه ساز ها اش هم کوک نیست ما باید یاد بگیریم با هر سازش برقصیم

پ.ن حواستون باشه به کوتاهی زندگی به فرصت هایی که مثل باد میان و میرن
یادت باشه بهترین چیز ها زمانی اتفاق می افتند که انتظار شو نداری

پ.ن ما انسان ها روی کره خاکی زندگی نمیکنیم سرزمین واقعی ما قلب کسانی هستند که دوست شان داریم

پ.ن امیدوارم هر جا در این کره خاکی هستید حال اتون خوب باشه❤و لبخند بر روی لب ها تون

لبخندتان پایدار
یا علی

خاطره سروش جان

سلام✌
سروشم امدم با یه خاطره دیگه این که مربوط میشه به پارسال همین موقعه هاخوب بریم سراغ خاطره
پارسال قبل این کرونا کوفتی ما رفته بودیم شمال از اونجا نمی گم چون هم طولانی میشه هم که من حواصله نوشتن زیاد رو ندارم 😑
تو شمال بودیم ما یه سرعه تو اب بودیم زمستون هم بود سرد همه مون به جز مامان سرما خوردیم ولی سامین اصلا حالش خوب صداش که اصلا در نمیومد تب و لرز هم داشت دیگه با بابا رفتن دکتر (نه بابا وسایل اورده بود نه مامی)بابا گفت تو هم بیا من نرفتم گفتم دیگه میخوایم صبح را بیوفتیم اونجا خودت معاینه کن دیگه بابا و سامین رفتن مامی پیشه من موند یکی دوساعت بعد بابا و سامین امدن ولی سامین خیلی لنگ میزد همین امد دمر افتاد رو تخت و ناله میکرد مامان از بابا پرسید چی شدع بابا گفت سر امپولا خیلی اذیت شدع واسش کمپرس کن من اصلا حال ندارم سرم درد میکنه میرم بخوابم مامان گف خو حالت خوب نبود خودت هم معاینه میشدی گف دوتا امپول زدم رفت بگیرع بخوابه منو سامین اتاقامون تو ویلا یکیه رفتم اتاق سامین به اسرار مامان لباساش رو عوض کرده بود ولی دمر بود هنوز مامی رفت حوله داغ اورد گذاشت واسش ازش پرسید چندتا امپول زدی گفت چهار تا دغونم کرده پرستاره مامی گفت چیزی نشده بجاش بهتر میشی منم گلوم خیلی درد میکرد به مامی گفتم از دارو های سامین یه کپسول داد بهم خوردم دیگه گرفتیم خوابیدم صبح حالم اصلا خوب نبود داشتم تو تب میسوختم سامین هم خوب نشده بود ولی بهتر بود بابا هم خدارو شکر حالش خوب بود صبح امد صدامون کنه دست گذاشت رو پیشونیم گفت خیلی تب داری کاش تو ام میومدی باهامون دیروز من فقط گفتم کی میریم گفت میخوایم راه بیوفتیم از تو دارو های سامین یه امپول دراورد بهم گفت اماده شو بزنم تبت قطع شه برسیم تهران معاینت کنم من دمر شدم ولی توانایی نداشتم شلوارم رو درست کنم خودش امد شلوارم رو یکم داد پایین پنبه کشید زد درد نداشت فقط یکم میسوزوند چیزی نگفتم کشید بیرون یکم با پنبه ماساژ داد شلوارم رو درست کرد کمک کرد بلند شدم لباسام رو پوشیدم رفتیم تو حال رو مبل ها نشستم بابا گفت پاشو بیا یه چیز بخور گفتم نمی تونم مامان تازه از تو اتاق امد بیرون بهم گف چرا انقدر رنگت رفته عزیزم بابا گفت چیزی نیی یکم تب دارع بهش تب بر زدم الان بهتر میشه فقط به چیز بیار بخوره مامان گفت الان صبحونه حاضر میکنم بابا نشس کنارم منم خودم رو انداختم تو بغلش خیلی بیحال بودم☹😪 بابا با خنده گف نبینم اینطور بیحالی (کم پیش میاد منو سامین سرما بخوریم ولی سرما بخوریم خیلی حالمون بد میشه و این باعث میشه بی حال بشیم ) دیگه مامان صبحونه اورد من اصلا لب نزدم چون حالت تهوع داشتم دیگه راه افتادیم که من کل راه و خواب بودم نزدیکای تهران بودیم دیگه بیدار شدم بابا جلو رستوران نگه داش رفت غذا گرف امد رسیدم خونه من همه بدنم درد میکرد به گفته بابا رفتم حموم یکم از کوفتگی بدنم کم شد امدم لباس پوشیدم ولی حوصله مو خشک کردن نداشتم مامی امد دید خشک نکردم گفت بدتر میشی که عزیز گفتم مامی حال ندارم یه داروی چیزی بده بهم گلوم خیلی درد میکنه گفت الان بابا میاد معاینت میکنه خودش سشوار رو دراورد موهام رو خشک کرد بابا امد معاینه کرد دارو نوشت گفت نداریم میرم میگیرم میام مامی یکم غذا داد خوردم بابا بعد نیم ساعت امد امد اتاق بهم گفت بخواب امپولات رو بزنم دراز کشیدم مامی اماده ام کرد به بابا گفتم اروم بزن گفت مگه قبلا بد میزدم گفتم نه خندید پنبه کشید زد درد داشت هعی نفس عمیق میکشیدم اخرش گفتم اخ بابا بسه گفت تموم و دراورد طرف دیگه رو پنبه کشید گفت سروش این یکم درد داره سفت نکنی یا که همون طور میزنم گفتم باشه زد درد داش خیلی زیادم درد داشت هعی اخ اخ میکردم ولی دیگه حوصله ام از دردش سر رفت سفت کردم بابا گفت مگه نگفتم سفت نکن شل کن ببینم گفتم اخ نمی تونم یکم همون طور زد دردش سه برابر شد اشک تو چشام جمع شدع بود که گفتم اخ بابا نزن وایسا یکم دور سوزن رو ماساژ داد بقیه رو تزریق کرد همش ای ای میکردم بابا کمرم رو نوازش کرد گفت تموم و در اورد ولی خیلی دردم امده بود که بابا گفت یکی بیشتر نمونده این درد نداره زد میسوزوند همین گفتم ویییی کشید بیرون مامی جاشون رو یکم ماساژ داد رف بیرون دیدم بابا شلوارم رو بیشتر داد پایین گفتم مگع تموم نشد گفت اینم بزارم تموم بر گشتم گفتم نه نمیخواد خودم میزارم گفت عه یعنی چی برگرد ببنم گفتن نه گفت اولین بارت نیس که خجالت میکشی ادم از باباش خجالت نمیکشه که اصلا به پهلو شو برگشتم اون لعنتی هم گزاشت 😖 شلوارم رو درست کرد گفت خوبی کفتم اهوم گف یکم بخوابی بهترمیشی منم یکم سخت ولی خوابیدم شب هم دوتا زدم و بهتر شدم سامین هم یکی بعد من زد بعد اونا دیگه خدارو شکر خوب شدیم
دوستون دارم سروش😊❤

خاطره نگار جان

سلام دوستای عزیزم🙋‍♀️
قبلا یه بار خاطره گذاشتنم و خیلی از دوستان نظرات خودشون رو گفتن که منم ب نظرشون احترام میزارم 🌹

خب یا معرفی کوچیک کنم جهت یادآوری و بعد بریم سراغ خاطره. من نگار هستم خانوم آقا دانيال قبلا یه بار خاطره گذاشتم از اهواز و 19سال سنمه و آقا دانيال هم 29سااشونه 

دوستان نه من و نه خانوادم و نه هیچ کس کلا دکتر نیستن و نداریم 😂

این خاطره ای هم ک میخوام بگم مال دانياله 😔خدارو شکر مال من نی 😐😂🙏
از اون جایی که دانيال ما میگرن عصبی داره خیلی خیلی بعضی وقتا متاسفانه سر درد بدی میگیره 😭💔
یه روز دیدم خبری از دانيال نی نه زنگ زد نه پیام داد😐آخه شوهر انقد بی مسولیت 😂
بعد تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم آقا هرچی زنگ میزدم جواب نمی‌داد بعد زنگ زدم به اون یکی خطش (دوتا خط داره 😂)
بازم جواب نمی‌داد ترجیح دادم زنگ بزنم مامانش دیگ زنگ زدم و گفت که دانيال از دیشب سرش درد میکنه و میگرنش گرفته و گفت که هر چی بش میگم بره دکتر قبول نمیکنه دیگ خودم پاشدم
رفتم حمام 😌و اومدم موهام اتو مردم یه آرایش ساده و مختصر کردم و خواستم با ماشین برم که دیدم نیست وفهمیدم بابام بردش ماشین رو🤦‍♀️
دیگ زنگ زدم آژانس که گقت نداریم یه یه ربعی باید منتظر باشید دیگ بیخیال آژانس شدم و زنگ زدم اسنپ 😂و بعد 5مین اومد تو راه زنگ زدم و به مامانم گفتم دارم میرم پیش دانيال چیزی نگفت..... و پیش به سوی خونه مادر شوهر 😉😍
دیگ رفتم و حال و احوال ک کردیم با مادر شوهر دیدم فقط خودشون تنها تو خونس و گفتم مامان با با رضا کجاست (پدر شوهرم هست) که گفت سرکار هستن
یه آهاتی گفتم و با اجازه‌ی مادر شوهر
رفتم اتاق دانيال ک دیدم شوهریم سرش بسته خوابیده 💔😥

اولش دلم نیومد بیدارش کنم اما یواش یواش بیدارش کردم 😂😂(اصلا هم گناه نداشت 😂)
بیدار ک شد دید اومدم گفت تو واس چی اومدی ( از ابزار علاقه ی زیاده) 😂

دیگ دست و صورتش و شست رفتیم پیش مادر شوهر  نشستیم ک دانيال گفت که چای میخوام منم پا شدم یه دست چای ریختم بردم واسشون
خوردیم
تموم ک شد لیوانا رو برداشتم بشورم ک دانيال خواست بره تو اتاق ک ناگهان صدای انفجاری اومد 😐😂😂😂
بلههه من و مامانش رفتیم ببینیم چ خبره ک دیدم بله آقا دم در سرش گیچ رفته و به خاطری ک نخوره زمین دسش و به آینه کنسول گذاشت بود و ناگهان مجسمه از رو میز اینه کنسول میوفته زمین 😐وبه 6تکه مساوی تقسیم شده 😂😂
دیگ خاله فرزانه (مامان دانيال) گفت که فایده نداره بچم داره از درد هلاک میشه هرچی قرص و داروم خورده اثر نکرده
دیگ من تصمیم گرفتم شال و کلاه کنم و دانیالم کمک کردم لباس پوشید و سویچ ماشین دانیالم برداشتم 😂رفتیم دکتر تو راه هم آقا صندلی خوابوند و خوابید منم از حرص هی صدا آهنگ زیاد میکردم 😂😂
دیگ وقتی رسیدیم خودش فهمید پیاده شد دستش رو جهت اطمینان گرفتم که مثل خونه نشه سرش گیچ بره 😂بخواد بیوفته رفتیم دانيال نشوندم رو صندلی و رفتم نوبت گرفتم
خدارو شکر زیاد شلوغ نبود بعد 20 دقیقه نوبتمون شد و رفتیم داخل آقای دکتر یه آقای با شخصیت بود و سنشونم بالا بود
دانيال نشست رو صندلی و داشت برای آقای دکتر توضیح میداد😂
دیگ دکتر معاینه کرد و دارو نوشت و تشکر کردیم خواستيم از اتاق بزنيم بیرون دکتر گفت حتمأ قرص ها رو سر ساعت بخوره و آمپول و سرمم حتما الان بزنه 😔💔🤦‍♀️من آبغوره گرفتم انگاری مال من بودن
😂
ديگه رفتم دارو هارو گرفتم دانيال منتظر بود حال نداش بیاد بام ب من سپرد بگیرم 💪😂
دیگ دارو گرفتم رفتم پیشش و تصمیم بر این شد که تا تو بیمارستانم آقا بزنه سرم و آمپولاش رو دیگه فیش گرفتیم یکم منتظر شدیم تا نوبت بشه منم تو این فاصله داشتم شوهرمو دلداری میدادم 😂😂که چپ چپ نگا می‌کرد
خلاصه نوبت شد خواستم برم باش ک خانومه نمی‌خواست بزاره من برم باش 😐
دیگ گفتم خانم شما میخواین بزنین سوزناش رو مشکلی نداره؟؟
بعد من که زنشم میخوام بیام باش اجازه ندارم
دیگ بعد کلی خواهش و التماس رفتم باش 😂🙏
خانم پرستار هم ب دانيال گفت شما
دراز بکش اول آمپول هاتون رو میزنم بعد سرمتون رو بعد رف دیگ کمک کردم کفشش رو در آوردم و دراز کشید 😥😥
پرستاره اومد با 4 تا آمپول آماده 😭گفتم نمیشه بزني تو سرم گفت نه دوتا دیگ هی اونا رو میزنم 😐😔
دیگ پنبه کشید و به دانيال گفت خودتون رو شل نگه دارید منم دست دانيال گرفتم و یواش تو گوشش گفتم دردت اومد دست منو فشار بده 😭
پرستار آمپول زد دانيال چیزی نگفت سمت چپ رو پنبه زد باز دانيال یکم صورتش تو هم رفت اما بازم چیزی نگفت
پرستار دباره سمت راست و پنبه کشید و نیدلو فرو کرد 😭من هر لحظه ممکن بود اشکم در بیاد 😥😥

و قبل از اینکه خواست‌ آمپول آخر رو بزنه به دانيال گفت آقا لطفا برا این همکاری کنید که اذیت نشید چون یه مقدار درد داره
دانيال سر تکون داد
پرستار آمپول زد به محض اینکه آمپول وارد کرد دانيال دست منو به معنی واقعی له کرد َ😐و ابرو هاش تو هم گره خورده و فهمیدم درد داره واقعا دیگ نتونستم تحمل کنم دیگ اشکم در اومد آخری هم تموم پرستار به من گفت یکم براش پنبه رو نگه دار مایاژ بده آروم تا برم سرم رو بیارم سر تکون دادم
آروم براش خواستم ماساژ بدم ک دانيال گفت نه نگار درد دارم نمیخواد گل کن بیا ایور 😐منم بچه حرف گوش کنی هستم و دیگ دست نزدم کمکش کردم برگشت همین ک برگشت یه آخ نسبتأ بلند گفت 😥😔
همون موقع پرستاره اومد با سرم تو دسش
اومد دانيال خدارو شکر تیشرت پوشیده بود و راحت بود دسش رو گرفتم تو دستم و پرستار گارد رو بست و رگ گرفت و سرم وصل کرد و بعدم فیکس کرد.. و تنظیم کرد و اون دوتا آمپولم ریخت توش
ویه بلا به دوره گفت و رفت
منم نشستم رو صندلی کنار دانيال دستش گرفتم نوازش میکردم و یا با موهاش ور رفتم تا خوابش برد بعدم سرم ک تموم شد پرستار صدا کردم اومد درش آورد براش ♥️وجاش چسب زد 🌹
دانيال هم کمک کردم دارو هاش گذاشتم تو کیفم و خدارو شکر بهتر شده بود و رفتم اینسری خودش نشست پشت فرمون 😂
دیگ منم چیزی نگفتم و رفتیم خونشون دیگه دانیالم رفت یه دوش گرفت موهاش خشک کرد اومد قرصی ک دکتر دادو با آبمیوه دادم خورد گرفت خوابید یه سره تا غروب خوابید...... منم با مامان دانيال مشغول شدم.
شب ک بهتر بود منم خودش رسوند خونه
ببخشید دوستان اگه بد شده بود به بزرگی خودتون ببخشید ♥️🙏

در پناه حق باشید 🌹♥️
(
(اگه بخواید خاطره مال آزمایش عقدمون هم میزارم) ❣️🙏♥️

خاطره زهرا جان

سلام❤️❤️
آی اَم زهرای۱۴ساله و رضا هم داداشم😂😂
به خاطر نظرات خوبتون که منو خیلی خوشحال کردین دیگه موندنی شدم.
تازه میخوام یه کتاب بنویسم به نام......داستان های زهرا و رضا😂😂😂
خب چرا زود اومدم دلیلش اینه که امروز که من این خاطره رو مینویسم۲۲بهمن هست و به حول قوه الهی 😂تعطیل شدیم و از دست دبیرا نجات پیدا کردیم خدا رو شکـــــــــر.
این خاطره مال حدودا۶یا۷ سال پیشه که تک تک صحنه هاش یادمه یهویی یادم افتاد گفتم بیام تعریف کنم.🌹
و اما خاطره:
اون سال برف زیادی اومده بود به طوری که یک هفته کامل بعد باریدن برف با وجود خورشید برفا آب نشده بودن.اخر هفته بود که رفته بودیم خونه مامانجونم(ما همیشه آخر هفته میریم خونه مامانجونم اینا)یعنی تا رسیدیم دیدم محمد اینام اومدن(اونیکی خالم زیاد نمیاد)سریع پیاده شدم و بدو بدو 🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀رفتم سمت محمد(بیشعور تو حیاط داشتش بدون من برف بازی میکرد)😏که یهو نمیدونم چی شد شاراپپپپپ افتادم زمین🤣🤣🤣🤣 رضا پشت سرم ترکیده بود از خنده(هم من هم رضا یعنی جلومون هر کی بخوره زمین میترکیم از خنده ولی بعدش میریم کمکش)حالا میخواستم گریه کنما ولی برف مهم تر بود پاشدم رفتم سمت محمد.جاتون خالی یه عالمه برف بازی کردیم☃️☃️❄️❄️🌨🌨 البته ناگفته نماند که رضام با ما بود که دیگه مامانم اومد به زور ما رو برد تو الان من هی دستام میخارید ولی خب ما آدم نیستیم که😐😐😐(منظورم خودمو و رضا و محمده)یکم که گذشت و نشستیم و خوردیمو و گفتیمو اینا انتن تلویزیون خونه بابابزگم اینا خراب شده بود بابام و عمو و بابابزرگم مشغول اون کار شدن مامانم و خالم هم داشتن آشپزی میکردن🥘🥘(شام یا نهار یادم نیست ولی فک کنم برا شام بود)مامان جونم هم رفتش تو اتاق حالا ما سه تا موندیمو یه نقشه درست حسابی😎😈 حالا نقشه هه چی بود نقشه این بود که(اول اینو بگم خونه مامان بزرگم اینا حمام و دستشویی شون تو یه راهرو هستش و ته راهرو یه در وجود داره که باز میشه به حیاط)داشتم میگفتم نقشه این بود ما میریم تو راهرو و از اونجام فرار به حیاط بدون کاپشن و کلاه فقط با بلوز بافت🥴
+محمد ببین اول تو برو آروم بریااااا بفهمن منم و تو زود باش
*باوشه
+رضا الان من میرم تو هم دو سه دیقه بعد بیا شک نکنن درم نمیبندم صدا نده فهمیدی ایشالا؟؟😬
# اره اوکیه برو
رفتیم یعنی انقد آروم راه میرفتیم که اصن نگو و نپرس بعد مام رضا اومد و یه گوشه از حیاط که از تو خونه دیده نمیشد انقد بازی کردیم که خودمون خسته شدیم رفتیم تو یعنی تو راهرو بودیم که یهو خالم گفت پس بچه ها کو شَن؟؟ 😰و مامانجونمم تو این مواقع خیلی میترسه صدای در اومد بعدشم صدای خالم و مامانجونم که صدا میزدن
-زهرا....محمد...رضا🔉🔉
وضع خیلی بدی بود سریع رفتیم تو و دویدیم تو اتاق بعدش داد زدیم ما تو اتاقیم(نقشه کشی برای کار خلاف بچه گانه در خدمتیم)😆😆😆
دیگه گذشت صبح که بیدار شدیم من هیچ علایمی نداشتم(یعنی داشتما فقط گلوم درد میکرد)رضام بدجور تب داشت و سرفه پشت سرفه محمدم فقط میگف گوشم درد میکنه(در اثر گلوله های برف بود که هی بهش پرتاب میکردیم) 🙃🙂و آبریزش بینی ولی انقد خوب نقش بازی کردیم که هیشکی نفهمید تا شد عصر دیگه عصر من هی عطسه میکردم مامانم اینام فهمیدن البته بیشتر رضا لو داد دوباره پاشدیم با بابام و عموم رفتیم بیمارستان رفتیم تو🥺🥺🥺
_خوش اومدین اول کدومتون میاین(من و رضا و محمد با هم رفته بودیم تو)
دعوای ما شروع شد من میگفتم رضا رضا میگف محمد محمدم میگف من نمــــــــــیرم و همین بحث ادامه داشت🤣🤣🤣🤣😂😂تا گفتن رضا بزرگتره اول اون اونم رفت معاینه کرد بعدشم من چون از محمد بزرگتر بودم و هیچی دیگه همرو معاینه کرد رفتیم و دارو ها رو گرفتن بابا اینا و اومدیم خونه تا رسیدیم خونه بابام دارو هارو گذاشت رو اوپن من و محمدم سریع پریدیم و دارو هارو ریختیم رو اوپن😁 محمد تا امپولارو دید یهو بلند زد زیر گریه هی میگف من نمیزنم و سرنگارو میریخت رو زمین منم داد میزدم راست میگه ما نمیزنیم🙄🙄😅😅 یعنی غوغا بودا همسایه ها شکایت نکردن خیلی بود رضام اصلا حال نداشت هی اروم میگف اره منم نمیزنم.دیگه مامانم دوتا زبون نفهمو(منو محمد )🙈🙈 اروم کرد.و چند ساعت که گذشت حال منو محمدم رو به وخامت بود تا اینکه عموم لب به سخن باز کرد
_خب رضا جان اول تو برو آمپولاتو بزن
رضا اینقد حالش بد بود که اصلا نای مخالفت نداشت بدون حرف رفت تو اتاق حدود یه دیقه گذشت که یهو صداش در اومد(فک کنم امپولای قبلیش درد نداشته)
# آخخخخخخخخ وای مردم
که صدا قطع شد و بعد چند ثانیه خالم اومد بیرون طبق روال قبلی از بزرگ به کوچیک نوبت من بود که یهو داد زدم 
+خــیرم من آمــــــــپــــــــول نمممممیزنم(قشنگ تشدید میذاشتم رو کلمه آمپول و با صدای بلند تر میگفتم)دیگه چند دیقه به همین منوال گذشت که بابام زور شد و بردتم تو اتاق بابام کمرمو گرفته بود مامانمم پاهامو 

خالم هم که تزریقاتی😭😭،رضای بیشعورم کنار من رو صندلی نشسته بود و خواب میرفت تا آمپولو فرو کرد جیغ زدم جیغ میزدمااااا جیغ
+واییییی نزن نمیــــــخوام ولم کنیددددد اه من نمییییییییییییخوام(حالا آمپوله هم انقدام دردناک نبودشا)😭😭😭😭😭😭
*خاله جون یه نفس بکش عزیزم تموم شد🥰
درش آورد و ولم کردن منم پاشدم رضا داشت میرف هال پذیرایی منم پشت سرش نمیدونم چرا حس شیطنتم گل کرد که یهو با پام محکم زدم روی جا آمپولاش😂😂🤣🤣
# آییییییــــــــــــی بیشعور..خر... اسکل(بالا گفتم که منو رضاو محمد آدم نیستیم یعنی کلا اخلاقامون و کارامون با همدیگه شبیه آدم نیست🙊🙊)اینبار نوبت محمد بود از وقتی اومدم بیرون یکسره داد میزد و کولی بازی درمیآورد که بیا و ببین باورتون میشه نزدیک به ۱۵دیقه کامل داد کشید همه هم نشسته بودیما هیشکی هم هیچکاری نمیکرد😶😶😐😐 ولی این داد میکشید اخرش دیگه فک کنم سر رضا ترکید پاشد رفت دستشو محکم گذاشت جلو دهن محمد و بلند تر از خودش داد زد😁
+اه محمد بس کن بینم سرم ترکید من۳تا آمپول زدم تازه برا تو یکیه تموم کن.....خاله بیا بچتو جمع کن سرم رف😑😑😑😬😬😬
_ببخشید عزیزم😍😍....محمد پاشو زود باش ببینم باید آمپولتو بزنی چه با داد چه بی داد🤫
محمدم انگار از داد رضا شوکه شده بود اروم رفت تو اتاق بابابزرگمو عموم و بابام هم رفتن نگهش دارن(نمیدونم چرا اینقد آدم رفتن نگهش دارن)😁 رضا اومد نشست پیش من سرشو گذاشت رو دسته ی مبل مامانم و مامانبزرگم هم رفتن تو اشپز خونه داشتیم با رضا آروم حرف میزدیم که صداش در اومد 
+واییییییی واییییییی نه نه نه تو رو خدا نـــــــــــه من خوبم من عالیم مامانننننن نه😂😂😂😂😂😂😂
بعد چند ثانیه دوباره صداش میومد از بس صداش زیاد بود صدای بقیه شنیده نمیشدا دیگه اومد بیرون تو بغل عموم رضام چشاش داشت بسته میشد که مامانم نذاشت بخوابه گفت شام بخوریم بریم خونه بعد بخواب که وسط خواب به قول خودت مث پیام بازرگانی بیدارت نکنم❤️.
بعدشم اومدیم خونمونو به خواب عمیقی فرو رفتیم.🤩🤩😴😴😴😴😴😴😴😴

☆ZAHRA☆

خاطره سپیده جان

سلام من سپیده هستم ۱۷ساله که مادرم فوت کرده و منو برادرم و پدرم تو خونه پدربزرگم که فوق العاده بزرگه زندگی میکنیم خونه پدر بزرگم حیات بزرگی داره یه سمت حیاط عموی بزرگترم زندگی میکنن به همراه دختر و پسر و همسرشون زن عموم واقعا زحمت کشههه خیلی و همیشه موقع غذا خوردن مارو صدا می‌کنه در بیشتر مواقع روز های دیگه ام خونه خودمون یا پیش مادر بزرگ پدر بزرگ غذا میخوریم و بعد از غذا به خونه خودمون برمیگردیم بهر حال هممون تو یه حیاط شریکیم 🤓
این خاطره مربوط به یه هفته پیشه که من رفتم مدرسه برای کلاس اون روز کلاس آنلاین نداشتیم😂☹️ رفتیم مدرسه با دوستام کلی گفتیم و خندیدیم و بعد از کلاس جلوی در مدرسه خواستم رد بشم از خیابون که خیلی نا خود آگاه دیدم یه  ماشین با سرعت به سمت من میاد هول کردم و تا به خودم اومدم جییغ بلنند کشیدم وو ماشین زد بهم کاملا پرتم کرد رو آسفالتاا من چیز زیادی یادم نمیاد اینارو سوگند دوستم برام با جزئیات تعریف میکرد روی زمین ولو شده بودم صورتم روی زمین بود و جوی خون از سرم رو زمین راه افتاده بود من بدنم داغ بود و هیچ دردی و هیچ جای بدنم حس نمیکردم سوگند بلند بلند گریه میکرد و به بچه‌ها می‌گفت برن مدیر خبر کنن دو دقیقه نشده بود که مدیر و ناظم و تمام معلما ریختن بیرون بچه هایی که دورم جمع شده بودند کنار میزنن و معلم زبانم که خیلی بنظرم خودشو گم نکرده بود بین بقیه به اورژانس زنگ زد و حالمو توضیح داده بود و تمام نکاتی که میگفتن روی من اجرا میکرد ولی تأکید کرده بودند اصلأ منو از جام تکون ندن من در حالی که گوشه ای از چشمام باز بود فقط به خونی که از سرو صورتم می‌ریخت نگاه میکردم و صورتم روی زمین بود کاملا اون راننده بدبخت هم کلی خودشو گم کرده بود اورژانس و پلیس هم زمان رسیدن من تو همون حالت بودم که تکنسین های اورژانس اومدن سمتم بچه ها سریع یکم دورم خالی کردن تا اورژانس بیاد سریعتر بعدش آروم سرمو و بدنمو همزمان با هم برگردوندون که با گریه ناله سوزناکی کرردم و اونام یه چیزی آوردن و گردنم بستن که زیاد تکون نخوره احتمال شکستگی پهلو دادن و با گاز سعی داشتن خون سرم یکم بند بیاد از یکی از دبیرا کمک خواستن دبیر اومدن سرمو نگه داشتن واقعا تو وضعیت بدی بودمم برانکارد آوردن منو اروم روش گذاشتن و تو ماشین گذاشتن در و بستن و قرار شد مدیر مدرسمون با ماشین خودش همراه من بیاد بیمارستان 
من حالم بد بود دکتر با اینکه یه نمه جوون هم میزد گفت صدای منو میشنوی ،!؟
چشاتو نبند چشماتو باز کن 
اروم چشامو باز کردم دوباره ولی نا خود آگاه بسته میشدن می‌گفت باز کن دوباره بااز میکردم که به سرم آماده کرد و آستین مانتومو زد بالا و زد سرومو دردم گرفت ولی هیچی نمی‌گفتم هنوز خون رو سرو صورتم بود کم کم گریه کردم دوباره اونم ارووم میکرد می‌گفت سعی کن نفس عمیق بکشی اروم باشی هیچی نیست عزیزم نترس آروم باش بعدش دیگه من کم کم چشام بسته شد چشام باز کردم سپهر دیدم پسر عمومه ولی اصلا باهاش صمیمیت ندارم اصلا من با پسر عمع هام مثل خواهرو برادرم ولی از سپهر از بچگی خوشم نمیومد یعنی زیاد باهام حرف اینا نمیزد منم باهاش احساس راحتی نمیکنم اروم ناله میکردم و گریه می کردم که سپهر اومد نزدیک تخت و گفت درد داری سپیده؟؟😟 
گفتم بابام کجاس گفت بابای تو و بابام رفتن سفر کاری همین صبح زود بعدش زنگ زدن به خونه از مدرسه مامانم کلی نگران شده بود سریع منو فرستاد بیمارستان حالت چطوره بهتری؟؟😕من : نهه خیلی درد دارم و بعد زدم زیر گریه 😭 گفت بذار ببینم مسکنی چیزی بهت میزنن یا نه و رفت بیرون چند لحظه بعد اومد تو با یه پرستار خانوم که آمپول تو دستش بود اومد گفت خوبی عزیزم گفتم درد دارم خیلی 😭😭😭🤕😭 گفت اشکال نداره میتونی برگردی؟؟اروم سعی کردم برگردم که سرگیجه تا حدودی نمیذاشت خودش کمکم کرد به پهلو خوابیدم سپهر رفت بیرون خانومه پنبه کشید و آمپولو بهم زد و در حین آمپول باهام حرف میزد که تموم شد و آروم برم گردوند‌ گفت الان دردت می‌خوابه 😋 تشکر کردم ازش اونم رفت بیرون دوباره سپهر اومد داخل لبخند می زد بهم گفت چطور شدی بهتر شدی آروم گفتم اوهوم کی میریم گفت دکتر بیاد ببینیم چی میگه خلاصه اون داروعه که بهم زده بود داشت اثر میکرد و من خوابم برد
با احساس درد توی
سرم بیدار شدم دیدم دکتر داره بخیه های سرمو نگاه می‌کنه و دوباره پانسمان کرد و بعد از توصیه های مهم گفت میتونیم بریم من آروم آروم بلند میشدم که سپهر دستمو گرفت و توی یه حرکت منو نشون رو تخت و کفشامو آورد پوشوند ☹️😂🥺من خندم گرفته بود اصلا  اخع ما اصلا با هم راحت نبودیم ز😂😂🥺بعدش گفتم مرسی که گفت میتونی راه بری خانوم کوچولو 😘 گفتم آره و آروم آروم راه رفتم که اومد دستشو انداخت رو شونم و کمک کرد راحت تر برم رفتیم دم بیمارستان که گفت همینجا وایسا ماشین بیارم همینجا بشین نری جایی بخوری زمین 🤫 گفتم نه نمیرم جایی که رفت ماشین آورد منم اروم اروم دوباره رفتم سوار شدم و اونم یکم صندلی خوابوند برام منم چشامو بستم سرم درد میکرد دوباره یکم داشت کلافم میکرد گفت چیشد سرت درد می‌کنه گفتم اره اثر داروها رفته،🥺🤕🤯 گفت بذار اینجا داروخانه هست برم داروهاتو بگیرم گفتم باشه رفتیم اونجا نگه داشت من نشسته بودم تو ماشین رفت گرفت داروها رو اومد تو پلاستیک هم آمپول بود هم گاز استریل و وسایل ضد عفونی کننده بود که برای عوض کردن پانسمان سرم بود و قرص و اینام بود توش ، رسیدیم خونه دیدم زن عموم دختر عموم مادر بزرگم و پدر بزرگم همه منتظر مان کلی نگران بودند که سپهر گفت چیزی نیست دکتر گفت تا یه  هفته دیگه زخم سرشم خوب خوب میشه و من سرم هر لحظه بیشتر درد می‌گرفت بابام و عموم اومدن کم و بیش میدونستن چیشده ولی بازم نگران بودند که اومدن منم رفتم بغل بابام تا اخر شب تو بغل بابام بودم دختر لوسشم دیگه 😂☹️😘😘😂داداشمم از باشگاه اومده بود خونه تازه فهمیده بود چیشده اومد کلی مسخره بازیم در آورد😂😂😂اون شب همه خونه زن عمو بودیم و کلی شام و اینا پخته بود که خوردیم و مادر بزرگ و پدر جونم که رفتن بخوابن سپهر و امیر داداشمم داشتن قلیون میکشیدن  بابام گفت بابام گفت دخترم سرت درد نمی‌کنه که؟؟گفتم چرا درد میکنه از بعد از ظهر همش تیر میکشه الهام دختر عموم گفت بذار ببینم تو دارو هاش چی هست اورد پلاستیک دارو هارو گفت آمپوله مسکنه یکیش یکیش تقویتیه با قرصص مسکن  و اینا سپهر گفت مامان آمپول سپیده رو بزن دکتر گفته امشب باید بزنه گفت باشه میزنم براش گفتم نه زن عموم دردم میاد که سپهر گفت اصلانم درد نداره برو بزن  زود بیا دیگه ترس نداره به بابام نگاه کردم که گفت جانم بابایی ببین سرتم درد می‌کنه رنگت پریده نازم برو زن عمو بزنه برات شبم راحت میخوابی خوشگل بابایی برو عزیزم با بغض با الهامو زن عمو رفتم اتاق الهام دراز کشیدم یه کوچولو دادم پایین زن عمو گفت سپیده نترسیا اروم میزنم برات دخترم 😘😘 گفتم چشم اروم اومد پد کشید و فرو کرد که قشنگ حس کردم ورود سوزنو بعدم پمپ کرد که یه کم تیر کشید و یکم چشامو بستم که تموم شد درش آورد خندید گفت دردت که نیومد😘😻 گفتم نهه اتفاقا خیلی خوب زدی☹️😂🥺 گفت بذار تقویتیتم بزنم پس اونم اماده کرد زد بهم که پام قشنگ قفل کرد چند لحظه گفتم اوووه اوووه🥺😭که تموم شد و کشید بیرون و پد گذاشت روش چسب زد شلوارمم کشید بالا اروم بلند شدم گفتم اخ مرسی زن عمو 🥺💙 گفت کاری نکردم فدات شم تو و امیرم مثل بچه های خودمین چه فرقی داره 😻😘 خلاصه اومدیم پیش بقیه یکم لنگ میزدم که امیر گفت زدی گفتم اوهوم سپهر گفت آفرین عوضش شب راحت می‌خوابی دیگه دیدی دردش یه ذره بود ترس نداشت منم اینجوری نگاش کردم😟🥺☹️🤕😒 خلاصه مام رفتیم خونمون منم بغل بابام خوابیدم 😘😻😁 امیر عنترم بس که حسوده اومد کناار ما جاشو پهن کرد و خوابیدیم سه تایی😻😂😁
خلاصه الان سرم خیلی بهتره امیرو بابام پانسمان سرم تند تند عوض میکنن و حالم عالیه الان دارم درسم میخونم 🤩😌😌 بچه ها من از اون روز به بعد از سپهر خوشم اومده 🥺😂😂🌚 یعنی چون باهاش زیاد نیفتاده بودم و حرف نمی‌زدم باهاش ازش بدم میومد ولی از اون روز ازش خوشم میاد دیگه😌😻😂 خلاصه امیدوارم تک تکتون روزای زندگی تون خووش باشهعه و شاد و سلامت باشید خدانگهدار

خاطره زهرا جان

سلام❤️❤️
من زهرام همونی که۱۴سالش بود و رضا داداشم هم۱۷سالش بود.خب... اومدم آخرین خاطرم رو هم بزارم و برم چون ظاهرا از خاطراتم خوشتون نمیاد و دوست ندارید و نظر نمیدید.یعنی کم من نگاه که میکردم معمولا خاطراتی که واقعی بودن خیلی کم بود تعداد نظراتشون ولی اونایی که تخیلی بالای۱۵تایی نظر داشتن.بگذریم...😕🌹
و اما خاطره:
خاطره مال دوسال پیشه که من کلاس ششم بودم و برای تعطیلات عید رفته بودیم کیش🏞
من از سه روز قبل پرواز ✈️داشتم وسایلمو جمع میکردم از لباس گرفته تاااا زیور آلات 😂🤩رضام هی میگف ما سه روز بیشتر نمی مونیم که زیور آلات به چه دردت میخوره 😐😆منم میگفتم به تو چه😝😝
اینم بگم من از قبلش سرما خورده بودم(دلیلاش خیلیه مثلا تو زمستون بستنی خورده بودم،با مانتو نخی تو برف رفته بودم بیرون، تازه آب یخم خورده بودم اونم تو اسفند ماه فقط)🙈🙈🙈ولی به کسی نمیگفتم چون همیشه خودش خوب میشه
دیگه رفتیم کیش روز اول خوب بود خیلیم خوش گذشت. منم هی قرص سرماخوردگی میخوردم و لباس گرم هم نمیپوشیدم چون اونجا گرم بود😁 مامانمم میگفت چون سرما خوردم بپوشم🥺 .روز دوم هم عالی بود. ولی امان از روز سوم.😫😫
شب بود و قرصمو خوردم رفتم بخوابم.حالا من هر چقد میخواستم بخوابم سرم درد میگرفت نمیتونستم 😭آخرش رضا رو بیدار کردم
+اه زهرا بزا دو دیقه بخـــــــــوابم(اونروز خیلی اذیتش کرده بودم)😑😑
*پاشو داداش....رضا پاشو😥😓
+جانم..چی کار داری🥰😘
*میگم سرم درد میکنه
+باشه پس بیا برات ماساژ بدم ولی اول برو از چمدون مامان اینا قرص آستامیوفن بخور بعد(مامانم همیشه هرجا بریم تو کیفش آستامیوفن همیشه داره)منم رفتم برداشتم و خوردم برگشتم دراز کشیدم رضام یکم ماساژ داد😍 دیگه خوابم برد ولی فرداش که بیدار شدم خییلی جالب بود😂😂 اصن صدام درنمیومد تب نداشتم ولی گلوم به شدت درد میکرد خیلی زور زدم صدام باز شه ولی نشد که نشد رفتم با اشاره به مامانم گفتم صدام درنمیاد اونم راه حل گفتو رفتم انجام دادم یکم صدام دراومد رفتم صبونه خوردیم🍱🍱 و با اعمال زور با رضا رفتم بیمارستان(بابا اینا موندن لباسا رو جمع و جور کنن اخه خیلی ریخت و پاش کرده بودیم)🙈🙈😂😂
هیچی دیگه نوبت گرفتیم و اینا رفتیم تو دکتر خوبی بود خیلیم مهربون بود🤩
# بفرمایین بشینین رو صندلی(این صندلی خیلی استرس داره نمیدونم چرا)
منم نشستم و معاینه کرد چیزی نگفت نسخه رو نوشت و مهر زد داد دست رضا اومدیم بیرون با رضا رفتیم داروخونه دارو هارو گرفت گفت بریم امپولاتو بزن بریم☹️
*مگه نوشت؟؟؟😯😦
+ بله به فضل خدا🤓😁
*خب بریم
رفتیم  روی تخت دراز کشیدم رضام پیشم وایساده بود(یعنی ما همیشه در مواقع حساس پیش همیم😅😅چه خواهر برادرای خوبی هستیم ما😆)
پرستاره اومد پنبه کشبد و امپولو فرو کرد سعی کردم چیزی نگم خیلی درد داشت آخراش دیگه تحمل نکردم
+آیــــــــــی😭😭
#الان تموم میشه عزیزم یه لحظه وایسا❤️
اینو گفتو درش اورد رفت اونیکی رو آماده کنه با رضا حرف میزدیم که اومد گفت آماده ای؟؟
گفتم الان بگم نه شما کارتو نمیکنی؟؟😂😂😂🤣🤣🤣 خندش گرفت گفت چرا میکنم و پنبه کشید و زد وای خیلی درد داشتا نمیدونم چی بود
+اخخخخ مردم...ایـــــــــــــــــــــی😭😭😭😭
*لوس نشو زهرا الان تموم میشه😐😐🤫🤫
واقعا بقیه برادر دارن منم برادر دارم هیچی دیگه اونم زد یه معذرت خواهی هم کرد و رفت... اشکمو در آوردن اومدیم بیرون رضا گفت خیلی درد داشت؟؟😪
+پَ نَ پَ الکی داشتم گریه میکردم😐😁(بغضم داشتم دیگه بدتر🙃🙂)
اونم بغلم کرد(از اون بغلا که برمیدارن بغلشون آدمو نه هااا)و بوسم کرد انقد کیف داد😘😘🤩🤩
بعدشم اومدیم هتل و تماممممم و اومدیم خونمون البته بعدشم امپول زدم که زیاد درد نداشتن
مرسی که وقت گذاشتین خاطرات قبلیمو خوندینو نظر دادین.خداحافظ💙💙🧡🧡

☆ZAHRA☆

خاطره مهدیس جان

مهدیس🌵
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه
حدود ۵ ماهی نبودم توی این ۵ ماه اتفاقای زیادی نیفتاد جز اینکه بیماریم هیچ بهبودی نداشت و اینکه تصمیماتی گرفتم که برام خیلی خوشایند نبود بخاطر اینکه از بهتر شدن شرایط بیماری و حالم کاملا ناامید شدم 
از ده روز پیش وضعیت بدنم از حالتی که بزور قرص ها نسبتا پایدار مونده بود درومد و دوباره دوباره دوباره تهوع و حال بد و ضعف و تجربه مرگ تدریجی...!
بعد اون شش هفت ماهی که از خواهرم دور بودم نمیدونم دقیقا چی باعث شد که رابطمون خیلی خوب شد خیلی بهتر از گذشته و من بشدت خوشحالم ازینکه کنارمه دوباره باهمیم و دوباره با چندرغاز حقوقی که میگیره میریم خرید و...
الان که اینجا هستم و نشستم مینویسم نمیدونم دقیقا چندمین باری هست که بالا آوردم شاید هزارمین بار شاید دو هزارمین بار شاید سه...نمیدونم دقیق!!! حدود ده دقیقه جلوی روشویی بودم انقد عق زده بودم که جونی تو تنم نمونده بود سروصدا خیلی زیاد بود از فشاری که بهم اومده بود اشکام فقط می‌ریخت وقتی اومدم بیرون پانیا و پویان تو سالن بودن بی توجه بهشون رفتم داخل اتاق (اون اتاقی که اکثر تایم روز اونجاییم) داداشم خیلی آروم به مامانم گفت این بچه چرا گریه می‌کنه؟؟؟ گفت گریه نمیکنه باز بالا آورده  هیچی نگفت فقط گفت کی میخاین برین دکتر گفتم بردار گفت چی میگی تو؟؟؟ گفتم دست ازین سر کچلم بردار رفتن دکتر تا امروز چه دردیو دوا کرد که الان دوا کنه! بیخیال یه هوف کشید رفتم تو اتاقم ازونور سالن صدای اون دوتا بچه میومد که میگفتن عمممههه گفتم عمه مهدیس مُررده صدام نکنید لطفاااا ! بلند صدا زدم مامان من میخواااابم منو بیدار نکنین الکیییی روی تخت دراز کشیدم خواهرم اومد تو اتاق رفت سراغ میزم که هایلایترامو بدزده!(همه خودکارا و هایلایترامو قاپید ازم😂) یه پرتقال تامسون رو میز بود گفت این مال کیه گفتم رو میز منه بنظرت مال کیه؟! گفت خو باو منظورم بود من خوردمش گفتم  نووووش!!!دوباره چشامو بستم اومد خودشو تو تختم جا داد گفت میدونی استخدامی خیلی سخته خیلی گفتم می‌دونم خدا کمکت کنه ایشالا گفت اختصاصی بلدم میمونه عمومی گفتم با هوش و تلاشی که تو داری حتما قبول میشی گفت نه باو خیلی خنگم همه چی یادم می‌ره زود زود...گفتم از کی داری میخونی؟ گفت از ۹ صبح با خودم حساب کردم دیدم ۸_۹ ساعته داره میخونه (همیشه با تلاشی که داره به همه چی میرسه) اهوومی گفتم و ساکت شدم تامسون رو پوس کند با اشتهای زیادی خورد ولی من از دیدن هر جور خوراکی حالم بد میشد واقعا بلند شد رفت گفت تهوعت بهتر شد با چشام گفتم نه! رفت کنار پریز برق وایساد گفت خاموشش کنم گفتم اهووم درم بست چشامو رو هم فشار دادم تهوع امونمو بریده بود محتویات معدم هجوم آورد سمت دهنم بدو رفتم تو دستشویی و دوباره...
با حال زاری برگشتم تو اتاق گفتم من مررررررردددممم دییگ خداااا بابام اومد سمتم گفت چه امپولایی باید بزنی خیلی عصبی داد زدم نمییییدونم رفت بعد نیم ساعت با آمپول پنتوپرازول و اندانسترون و یه سرم ۵۰۰ سی سی برگشت (فهمیدم به دکتر داروخونه که دوستشه گفته) از بیرون صدا زد بابا فاطمه بیا امپولاشو بزن تلف شد این بچه...آروم اومد کنارم نشست گفت من چیکار کنم تو فقط یه روز بهتر باشی هااا من باید چیکار بکنم که نکردم! آروم اشکام ریخت گفتم بیخیال بابا هیچی نگو من خوبم بهترم میشم فقط برو استراحت کن از صبح بیرونی خسته ای ازونور اتاق فاطمه رقصون و خندون درحالی که از هیچی خبر نداشت با نایلون داروها اومد تو گفتم چی کبکت خروس میخونه؟؟؟ خندید و گفت نههه گفتم بخدا من ازین همه شادی و نشاط تو شاد میشم ولی صورتش به وضوح کبود شده بود گفتم تو هنوز پیگیر این سرفه ها نشدی؟؟ صورتت کبوده ها حالت خوبه گفت کسی نیست بهت بگه دیگ به دیگ نمیگه روت سیاه گفتم خووو حالا
دستامو برای انژیوکت آماده کردم گفت یا خدااا باز این چ*س رگُ من چیکار کنم حالا کدوم دستت بهتر بود به دست چپم اشاره کردم چند ثانیه گشت و سوزنو فرو کرد ولی خون نداد گفت الهی اینکه خراب شد گفتم اشکال نداره تمرکز کن دست دیگمو پنبه کشید و فرو کرد یه ناله آروم کردم گفت ببخشید چیکار کنم من ؟! گفتم هیچی دمت گرم همینکه هستی من مجبور نیستم برم بیمارستان خوشبختانه تو رگ بود سرمو به دستگیره پنجره آویزون کرد گفت تموم شد صدام کنی گفتم برو سراغ درست خودم میکشم رفت و چشامو بستم بعد ۲_۳ دقیقه سرم بهم شوک داد و نفس تنگی افتضاحی گرفتم سریع سرمو بستم و برداشتم دویدم رفتم سمت روشویی فقط سرفه و محتویات معدم بود که بشدت بالا میومد دقیقا یکساعت سرفه کردم جیغ زدم فااااطمه با دو نسبتا زیادی اومد گفت چی شد دیگ هیچی نمی‌فهمیدم صداها نامفهوم بود همونجا تو محوطه روشویی نشستم و فقط سرفه و عق پشت سرهم سرمو کند از دستم گفت ولش بدرک این سرم... چرا اینجوری شد بدنم یخ کرده بود بلند گفت شوک داده بیا آروم دراز بکش بعد یکساعت بهتر شدم از تو داروهام اسکازینا 

رو برداشت کشید تو سرنگ گفت بیا دراز بکش رفتم کنارش دمر خوابیدم بلند گفتم اینو بزنی من بمیییرم راحت شم ازین زندگی گفت ببند اون دهنتو یه چیزی گفت خندم گرفت یه لحظه پام سفت شد سوزنو فرو کرد دردش زیاد نبود کشید بیرون گفت تموم با اثر اون اسکازینا تا ۲/۵ روز بعد خوابیدم همینکه بیدار شدم ساعتو دیدم یهو یه هیییی کشیدم گفتم چرا بیدارم نکردین اخه؟؟؟ مامانم از تو اتاق گفت گذاشتم استراحت کنی بهتری؟ گفتم نههه دهنم خیلی خشک شده بود از آشپزخونه یه لیوان برداشتم رفتم سراغ کتری و قوری دو سه تا چای کمرنگ خوردم احساس بهتری داشتم ولی به ده دقیقه نکشید دوباره تهوع و تمام اون چایی رو بالا آوردم مامانم صدای عق زدنمو شنید گفت چی شدی تو؟؟ چیکار کنم من با این حالت! باز اشکام ریخت گفتم من میمیرم آخر با این تهوع گفت برو دکتر یه نوچ از سر بی حوصلگی گفتم رامو گرفتم رفتم رو تختم دوباره اومد بالا سرم گفت از سرم دیشب که چیزی تو بدنت نرفت پاشو برو دکتر گفتم با این حالم برم بستری میشم آندوسکوپی، تست عفونت، درد، مرض و هزارتا مشکل میزارن روم من کجا برم اخه؟
یکم گریه کردم دوباره خوابیدم تا شب با تهوع بیدار شدم رفتم روشویی و فقط عق زدم بابام داد زد دیگ منو دیوونه کردی بدون حرف لباس بپوش بیا تو ماشین منتظرم فهمیدی؟ یه پالتو و یه مقنعه پوشیدم رفتم بیمارستان دوباره سرم و آمپول پنتازول و ضدتهوع و همون آرامبخش همیشگی دکتر گفت چیکار می‌کنی با خودت باز عصبی شدی ؟ داد زدم نه نه نه نمی‌فهمم چیشد اصلا فقط دو روز بخاطر عفونت سینوزیت سفالکسین خوردم همین!!! اومدم خونه رفتم اتاق ابجیم گفت خوبی گفتم کجای حال من شبیهه آدمای خوبه؟! گفت میخام سورپرایزت کنم گفتم خو؟ گفت اون لحاف گل‌گلی که دوست داشتی بریم برات بگیرم (دقیقا ۳ روز پیشش بهش پیله شدم که برام بگیره اونم مدام می‌گفت نه خیلی گرونه) گفتم چی شد دلت سوخت میخای خوشحالم کنی؟!گفت آره دیگ خواهر دلسوزی ام گفتم مرسی واقعا ممنون خواهر دلسوزم! بعد گفتم یادم رفت راستی سرم و آمپولام تو رو صدا میزنن پرستار آمپول زن خانگی😂 خندید گفت ببند... نیم ساعت دیگ میام این مبحث تموم کنم گفتم باشه حالم یذره بهتر شده بود رفتم اتاق نشیمن داشتم تعریف میکردم ازینکه از ۶ بهمن که سینوزیت حاد گرفتم نتونسته بودم پیگیر کارام باشم و کلی کار رو هم تلنبار شده بود و داشتم با مامانم مشورت میکردم که چطور به کارام برسم ازونور فاطمه با خوشحالی می‌گفت فرشته خوشگلتون اومد گفتم توهم اعتماد بنفس خندید گفت درررد مگ چمه؟ گفتم هیچی شبیه بازیگر مورد علاقمی گفت کی؟ گفتم شرک😂💔(اگ میگفتم خر شرک ناراحت میشد)
با شدت داشت سرفه میکرد گفتم این ریه هات کار دستت میده بچه بفکر باش یکم (دو هفته سرما خورده بود) گفت تو میگی چیکار کنم خانم دکتر؟؟؟ گفتم برو دکتر من چمیدونم منکه سطح سوادم از ریه در حد دبیرستان ولی نری دکتر بیچاره می‌کنه گفتم که نگی نگفتم ...یکم فکر کرد گفت میخای سرمو بزنی حالت بهتره که! گفتم نه بزن تا فردا روبراه شم چسب و گارو و وسایلشو آورد نشست کنارم گفت ببینم دستاتو دید کبوده گفت چرا اینجوری شد که گفتم بیخیال از خوبیه امساله هرچی از خواهرم برسه نیکوست حتی کبودی😊 دفعه سوم تونست رگمو بگیره گفت ببخشید که با این سرفه ها اصلا تمرکز ندارم گفتم نه باو فدامدا! دوباره گفت مامان دخترتو سوراخ سوراخ کردم گفتم بیخی چیزی نیس رفت پی درسش منم خوابیدم تا سرم تموم شد
فردا ظهر بیدار شدم خیلی گرسنم بود حالم اصلا بهتر نبود این یعنی اینکه داروها عملا هیچ اثری نداشت مامانم گفت ما ناهار خوردیم گفتم چی؟ گفت قارچ و گوشت و...تو نمیخوری؟ گفتم نه قارچ که ندوست☹️
گفت تخم مرغ ابپز میخای برات بذارم هم سبکه اذیت نمیشی هم خوبه برات گفتم بذار نیم ساعت بعد رفتم دیدم یکی از تخم مرغام پوکیده تو ظرف دلم یجوری شد گفتم نمی‌خورم مامانم گفت اونیکی رو بخور گفتم نه اشتها ندارم دلم ساندویچ مرغ میخاست خودمو لوس کردم گفتم مرغ میخام ازونور داد ابجیم اومد تو آدم نمیشی با اینهمه تهوع و حال بد باز ساندویچ میخای گفتم میخام خووو دلم کشیده چیکار کنم؟! آخرشم بابام رفت خرید یه تیکشو خوردم که اذیتم نکنه ولی بازم حالمو بد کرد....شب حالم دوباره بد شد و بازم آمپول زدم اما بهتر نشدم که نشدم که نشدم🤦🏻‍♀
🌵 کاکتوس 🌵

پ ن ۱: منتظر نظرات زیباتون هستم
پ ن ۲: از ۲۱ مهرماه تا امروز شرایط (بجز بیماری) خیلی بهتر شد و من واقعا خوشحالم
پ ن ۳:هنوزم حالم بده و تهوع امونمو بریده دعام کنید شدیدا
پ ن ۴:دلم براتون تنگ شده بود

خاطره آرینا جان

سلام به عزیزان داخل چنل😍

امیدوارم حالتون خوب باشه 
آرینا ۱۷ ساله هستم 
من همینکه کرونا شروع شد اتوماتیک باهاش معده درد گرفتم 
😭خیلی بد 
هی خودمو خوب نشون میدادم و دارو میخوردم کسی نفهمه🤓
تا یه شب که حالم بد شد و شروع کردم گریه کردن حالت تهوع بدی داشتم و واقعا از درد داشتم میمردم
که بابام صبح نوبت دکتر گرفته بود 
۲ ساعتی منتظر بودیم 😕
تا اینکه نوبت مون شد ک رفتیم 
دکتر تقریبا ۴۰ سالش میشد رفتیم و علایمم و گفتم اونم یکم رو معده مو فشار داد 😣 شروع کرد نوشتن 
گفت این داروها و مصرف کن و ارجاعت دادم دکتر داخلی
داروها رو گرفتیم و رفتیم پذیرش و برگه ی ارجاع و بهم داد برای شنبه بود 
و من این دو روز  داروها مو میخوردم ولی هیچ تاثیری نداشت 
دردم بیشتر شده بود و تا شنبه رسید بیدار شدم سرگیجه داشتم ساعت ۹ بود که با بابام  رفتیم بیمارستان 
😕واقعا یک بیمار نیم ساعت طول میکشید و دکترم دیر رسیده بود 
ساعت ۱۲:۳۰ نوبتم شد(رفتیم خونه و دوباره اومدیم) و کنار دکتر نشستم علایم و گفتم و فشارم و گرفت ۹ بود گفت روی تخت دراز بکش منم دراز کشیدم روی معده ام فشار آورد 😨مردم از درد بعد گفت فردا ۷ صبح بیمارستان باش واسه آندوسکپی حالت بده 
🙂منم آقای دکتر تو این شرایط کرونا نمیتونم لطفا دارو بدید 
نشستم و بابام داروهامو گرفتم و گفت که بیا بریم تزریقات 🙁
منتظر بود که یه خانم اومد بیرون و پرستار گفت بخواب 
🥺دراز کشیدم و دو تا آمپول بهم زد.... اولین آمپول اصلا درد نداشت ولی دومی خیلی درد داشت چشام پر اشک شده بود 
خواستم بلند شم که پرستار گفت بخواب 
😟چراااا؟
پرستار هم گفت فشارتون پایین سرم دارید 🤦🏻‍♀
چند دقیقه مشغول شد ولی رگ مو پیدا نکرد 
هی سوزن و میچرخوند تو دستم 
از اورژانس یه پزشک صدا کردن 
بعد ۵ دقیقه تقریبا سرم وصل کرد و یه ساعتی طول کشید سرمم تموم شد و بعد رفتیم خونه 
 🥺الانم که چند ماه گذشته ولی من هنوز درد معده دارم و اجبارا به زودی باید آندوسکوپی کنم 
امیدوارم خوشتون اومده باشه از خاطره ام💙

خاطره حوری جان

بچه هاسلام من برگشتم با یه خاطره ی دیگه این سومین خاطرم هس فکر نکم دیگه نیاز به معرفی باشه ولی یه راهنمایی میکنم اونی که ۱۳ ساله بود و تاحاله آمپول نزده بود همون اما من مثل اینکه یه رقیب پیدا کردم که اسمشون حوری هس(آخه من دارم از سال ۱۳۹۳ هرچی خاطره بودرو میخونم که همرو بشناسم و تازه یه یماهی میشه از این موضوع مطلع شدم)که من مطمعنم رکرد ایشون رو میشکنم:)و اینکه من از حنانه ی عزیز معذرت میخوام که وقتی میخواستگ جواب ایشون رو بدم بجای جنانه جنا نوشتم بازم ازتون عذر میخوام و از ایشون و الهام جونو ویدا جان تشکر میکنم که زحمت کشیدن و برای خاطرم نظر گذاشتن و کسایی که نذاشتن باز اونام دستشون درد نکنه که خوندن اما نذاشتن•_•حالا خاطره که این سری مربوط به شکستن دستمه و برای کلاس ۴ من هس:|)
خاطره:یه روز مثل روزای دیگه من تو مدرسه بودم و زنگ اول بود درس علوم مزخرفو داشتیم(آقا من انقدر از علوم بدم میاد ولی عوضش عاشق ریاضیم ینی حاضرم کل عمرمو ریاضی بخونم اما یه دیقه علوم نخونم)بالاخره این زنگ مزخرف خورد من تو حالو هوای خودم بودم میخواستم برم بوفه پیش دوستم که باهم زنگ تفریحو به سر ببریم همینجوری که داشتم قدم زنان میرفتم یهو یه توپ بسکتبال خورد دستمو منم هول شدم این توپ لعنتی اومد لای پام و منو انداخت رو زمین که من شروع کردم به گریه کردن اخه هم دستم و هم استخون پهلوم(نمیدونم درس گفتم یا نه ولی اگه اشتباه گفتم معذرت میخوام)درد وحشتناکی داشتن (اینم بگم که این خاطرم تو اردیبهشت بود و قرار بود هفته بعد امتحان های ترمم شروع شه و منم عید اون سال با پسر عمومو خواهرم سه تایی رفته بودیم دوچرخه سواری و من افتاده بودم این پهلوی سمت چپم که درد میکرد تو اون حادثه بدجور کبود شده بود و درد میکرد و هنوز هم بعضی اوقات تیر میکشه)آقا رفتیم پیش معلم بهداشتمون ایشونم مثل همیشه دعوامون کرد(دعوا نه ها مثلا گف چرا حواست به خودت نبوده و اینجور حرفا البته اینو بگما دیگه برامون عادی شده بود هر دفعه مشکلی برامون پیش میومد باید ایشون بهمون تیکه مینداختن)با کلی بدبختی مدرسه تموم شدومامانم اومده بود دنبالم نمیدونم کدوم فضول دهن دلق رفته بود به مامانم گفته بود که سارا افتاده فقط کافیه بفهمم اخه میخواستم خیلی آروم به مامانم بگم که مامانم هول نکنه و نگران نباشه اما ایشون کارو خراب کردن یهو دیدم مامانم داره بدو بدو میاد دنبالم و کلی قربون صدقه و اینجور چیزا بالاخره رضایت دادن بریم خونه وقتی رسیدیم خونه یکم خوابیدم بعد رفتیم دکتر که ایشون گفتن باید عکس بگیرم منم با کلی ترسو استرس رفتم برای گرفتن عکس بعد اینکه خانومه عکسو گرفت بردیم به دکتر نشون دادیمو گف دستم ترک گرفته و باید گچ ببندم اگه تا ۳ هفته دیگه خوب نشد باید عمل کنه منم وقتی اینو شنیدم داشتم سکته میکردم هیچی دیگه گچ گرفتو ما هم راهی خونه شدیم حالا بگذریم که من چطور با اون دست امتحان دادم ینی پدرم داش درمیومد و دیگه نیازی به جراحی نبود خدارو شکر.
ممنون که خاطرم رو خوندین و ممنون میشم نظرتون رو دربارش بگین راستی من برای باز کردن گچم یسری مکافات داشتم اگه بخواین بعدن بزارم.کلی بوس پس کله همتون💋💋💋

خاطره آیدا جان

سلام من اومدم آیدا هستم چطورین الحمدلله من تازه امتحان تموم کردم و معلما مارو گرفتن زیر رگبار 🤣🤣
و الان ساعت ۱۴:۵۷ است و اومدم براتون خاطره بگم که این خاطره مال کلاس سومم بود که دندونام به شدت خراب شدن و همرو کشیدم😭😭 و اینو بگم که از دندون پزشکی میترسیدم و همه میگفتن درد نداره نه ترس داره و صبح رفتم مدرسه زنگ دومم دندون درد داشتم و زود رفتم دفتر و سریع زنگ زدن به پدر جانم و پدرم اومد و اجازه گرفت و رفتیم تو راه باهام حرف میزد که استرس نداشته باشم 😁😁من بشدت داشتم از استرس میمیردم و اخه دندون وقتی من میترسم چرا باید دردت بگیره ها کلی به دندونم فوحش نثارش کردم و رسیدیم و من آروم آروم راه میرفتم که دیر برسم و رسیدیم من خیلی عرق کرده بودم بابام فهمید و دلداریم میاد میگفت اولاش درد داره دیگه نداره ممنون پدر جان واسه دلداریت قشنگ استرستمو برد بالا بعد ۵ مین صدامون کردن رفتیم پدرم دستمو سفت گرفته بود که فرار نکنم و بزور رفتیم داخل🤣و دکتر گفت بخواب نخوابیدم و بزور خوابیدم و امپول زد و گریه کردم شدید و دکتر گفت برو تا چند دقیقه بیحس بشه و اومدم پایین و فرار کردم و پدرم اونم میدوید و همه نگامون میکردن البته بگم من سرعتم زیاد بود و بخاطر همین پدرم هرکاری کرد بگیرتم نتونست و منم گریه میکردم و میدویدم و نفسم کم شد و همون جا وایسادم پدرم بهم رسید و جلو همه کتکم زد و کشون کشون بردتم مطب و نشودتم رو صندلی و دکتر گفتند دهنتو باز کن نکردم و آخرش نقشه زد تو سرم بدهنمو باز کردم و دکتر دستشو کرد تو دهنم و انگشاشو گاز گرفتم و دکتر با آه و ناله میگفت اخ دختر روانی دستم منم میخندیدم و بزور دستشو از دهنم جدا کرد و گفت دختر جان بذار کارامو انجام بدم بعد دندون قشنگی در میاری منم اجازه دادم که کاراشو بکنه من ۳ ساعت تمام برای دندون قشنگم گریه میکردم بعد بقول بابام میگه دختر لوس تو که علاقه مندشدی به پزشکی چرا بد بیراه میگفتی 
بگی منو قشنگ خر شدم 🤣🤣و از همین جا به تمام دندانپزشکا سلام میگم و خسته نباشید ممنون 😍
و پدرم اومدیم خونه پدرم به مادرم گفت چکار کردم مامان منو میگی قشنگ ترکیده بود از خنده😍🤣🤣 
۱ امروز نامزدی خواهرم بود 😍
۲ من متولد ۱۳۸۵ هستم 
۳ ببخشید چند روزه خاطره نگفتم چون کارای فرهنگی و درسی انجام دادم 
۴ پزشکان عزیز یه خسته نباشید میگم بهتون آن شالله تنون سالم باشه ممنونم که به کمک ما مردم ایران امدید 😍
۵ خدا کنه کرونا بره با خیال راحت بریم؟ بیرون 😍و پزشکان گناه دارن 😭خوشم میاد اکنون پزشک بودم می اومدم کمکتون 
۶ روز مادر و زن مبارک باشه ان شاءالله هزار سال عمر کنید 
❤❤
ببخشید اگه بد بود خلاصه یهویی نوشتم
با تشکر

خاطره هدیه جان

سلام دوستای گلم خوبید سلامتید 
من هدیه هستم 😊😊 شاید براتون سوال باشه که من چرا تو درمانگاه آمپول نمی‌زنم خب شایدم نباشه ولی من پاسخ میدم بنده وسواس دارم نسبت به تخت بیمارستان 
خب بگذریم بریم سراغه خاطره که برای دیروزه : از خواب ناز بیدار شدم رفتم صبحانه خوردم همه چیز عالی بودا ولی من تصمیم گرفتم برم حموم دوش بگیرم از بیکاری 🤦‍♀🤦‍♀ بعد از دوش گرفتن موهامو خشک کردم و بستم و نشستم تی وی دیدم یهو نمی‌دونم چی شد که کلیه هام درد گرفتن خیلیییییی😩😩
دیگه اونقدر درد داشتم گریه میکردم 😭😭 مامانم زنگ زد به محمد اونم فوری خودشو رسوند دیگه واقعا داشتم جون میدادم محمد یه ذره اینور اونور کرد و قرص نوشت خوردم ولی خب نشدم محمد گفت : عزیزم اجازه هست بریم سراغ روش بعدی که آمپول زدنه 
من: آره 🥺🥺
محمد :😳😳
بچه خیلی تعجب کرد بالاخره از بهت بیرون اومد و امپولارو گرفت و اومد یکی بود البته 🙂🙂 منم خیلی خانومانه رفتم دراز شدم شلوارمم برای اولین بار خودم کشیدم پایین 😌😌
نمی‌دونم چرا اینجوری شده بودم خیلی زیاد خانوم شده بودم 🙃🙃
به هر حال پنبه کشید و آمپول و زد درد داشت 🥺🥺 گریم گرفت کلا عادت دارم بی صدا گریه میکنم خیلی مظلوم میشم😊😊 دیگه کم کم میخواستم شلوارمو درس کنم که محمد در آورد آمپول و🙃🙃 یه ساعت خوابیدم و بیدار که شدم خوب خوب شده بودم 🥰🥰 زنگیدم به محمد و گفتم عزیزم برا روز زن چی میخری برام محمد : گلم مگه ما زنو شوهریم ما فعلا نامزدیم 
من :😒باشه جبران میکنم برات 
محمد 😂 باشه حالا قهر نکن 
رفتیم کلی چیز میز خریدیم و برگشتیم امروز صبح به ذره درد گرفت باز ولی دیگه خوبم همش تو فکر این بودم که برم آزمایش ولی محمد گفت عزیزم هیچیت نیست کلیه نیست کلا ☹️🤦‍♀
ضایع شدم اول زندگی 😐😐

معذرت اگه خیلیییییییییییییییی بد بود 🥺🥺
دوستون دارم و سلامتیتون آرزوی قلبیمه❤️❤️❤️💋💋

خاطره آرمینا جان

سلام
من اومدم
اول یه بیا بدم آرمینا هستم داری یک عدد برادر به اسم امیر چند روز پیش وارد سن ۱۸ سالگی شدم
خب زیاد سر تو نو درد نمیارم این خاطره مربوط به مادرمه که خیلی بدنش ضعیفه و زود زود مریض میشه
این خاطره مال پارسال که مادرم کرونا گرفت
قبل از اینکه بریم سراغ خاطره روز مادر را به اول مادر خودم و تمامی مادران سرزمینم تبریک میگویم انشاالله همیشه سایتون مستدام
خب خاطره : یروز مادر بزرگم درآوردیم خونمون چند روز بعد که رفت مامان میگفت بدنم درد میکنه شاید بخاطر خستگی خلاصهرچند روز که گذشت سردرد هم بهش اضافه شد دقیق نمیدونم چطور کرونا گرفت از یکی گرفت رهگیری بود کرونا گرفت نمیدونم هنوز علت نامشخص خلاصه کم کم معده درد هم بهش اضافه شد رفتیم دکتر که گفت بخاطر معدست و اینها برگشتیم خونه خلاصه حالش خیلی بد شد معده درد سر درد باز بدن درد سرفه های شدید خیلی حالش بد بود ضعف شدید داشت خلاصه براش رخت خواب انداختیم استراحت بکنه دقیق ۳۰ روز درگیر این مریضی بود اول که تست کرونا داد منفی بود میگفتن آنفولانزا گرفته دوباره بردمش دکتر ( دکتر های فامیل به علت کمبود دکتر بین شهر های اطراف پخش شده بودن ) حالش خیلی بد بود پسر عموم ان روز شیفت بود خلاصه کلی دارو و آمپول نوشت یه سرمم زد💉💉💉💊💊💊 با ند تا آمپول ( اوایل اوج کرونا توی این شهری که زندگی میکنیم بود با کمبود شدید دارو مواجه بودیم) خلاصه دوباره آوردمش خونه شروع کردم به پرستاری در همین حین مهمون داشتیم اصلا یچیز دیوانه کننده ای میگفتم بابا کرونا داره بخاطر خودتون میگم قبول نمیکردن 😬😬😐😐😐اصلا من خودم تعجب کردم دیگه خلاصه کارهای خونه + مهمون + کارهای خودم+ درس امتحان + درس های که به داداشم کمک بکنم + پرستاری از مادرم 😖😖😖😖😖😖من خودمم مونده بودم توی این کار وزندگی خداروشکر بابام کمک میکرد بعد ۱۵ روزم دیگه مهمون نداشتیم مامان ۱۵ روز آخر فقط با مرگ دست پنجه نرم میکرد حالش خیلی بد بود فقط یک هفته تا صبح من و بابام بالا سرش بودیم مثل کسای که دارن جون میدن باهاشون میکوبن رو زمین تکون میخورن اینطوری بود بعد یکهو دیگه نفس نداشت بیهوش میشد اون روز ها ذره ذره آب شدم غصته خوردم اشک ریختم دعا کردم کس هم بجز خدا پرستار دلم نبود مادرم خیلی زجر کشید وزن کم کرد اب شد ولی هر روز بخاطر دارای که میکشید ناشکری که هیچ نمی کرد هر روز شکر خدا رو بجای میاورد من این همه سختی برام سخت بود ولی بخاطر پدر مادرم تحمل میکردم بابام که عاشقش رو اینطور با این حال خراب میدید خیلی بهم ریخته بود اشک توی چشماش حلقه میزد ولی غرورش اجازه نمی داد پیش ما گریه بکنه بخاطر من ازش خواسته بودم تست کرونا داد که خداروشکر منفی بود 🤲🤲🤲باورم نمی شد زندگیمون کلا بهم ریخته بود مادرم مریض داداشم مودم غر میزد بخاطر اینکه زود باش کمکم کن خیلی افسرده شده بود (بعد ها فهمیدم چطوری خودشو خالی کرده )
تکی اون ماه من چهارده کیلو وزن کم کردم 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
خلاصه یک ماهم تموم شد مامان خوب شد دوباره زندگیتون روحیه گرفت و خوشحالی دوباره به زندگی برگشت
خواستم بگم قدر مادر ها تو نو بدونید فرشته های مهربون زندگی همه هستن من خودم خیلی وقتا با مادرم دعوام میشه ولی باهم اشتی میکنیم
زندگی ارزش غصته خوردن نداره ناراحتی نداره زندگی محل گذره
براشون بدونید مواظب خودتون و مهربونیاتون باشید
مادرای سرزمینم روز تون مبارک 😘😘😘😘😘😘😘😘😘

خاطره ساینا جان

سلام به بچه های وب ساینا امی ام ۱۵ سالمه.دارای یک عدد دخترخاله که مثل‌خاهرمه مادر و پدرمم هر دو کارمند هستند و در خانواده مون یدون دکتر هم نداریم البته پرستار و تزریقاتی زیاد داریم .چند وقت پیش خاطره گزاشته بودم .😍
خاطره :
یک صبح دلپذیر از خواب بیدار شدم اما در حد اینکه فقط چشمامو باز کنم 😔 گوشیمو برداشتم و با دوستام چت کردم بعدش رفتم صبخونه خوردم و متوجه شدم مادر گرام خونه حضور ندارد .😍😍
دوباره رفتم روی تختم با دوستام تماس تصویری گرفتیم تا ساعت ۲ ظهر داشتیم میخندیدیم . گوشیمو خاموش کردم و زدم به شارژ(کسی هم از ساعت ۱۱ تا ۲ ظهر تماس تصویری داشته باشه معلومه شارژش به منفی سه درصد میرسه😂)
زنگ زدم به مادر محترم تا مطلع بشم کِی تشریف فرما میشن😧😧😧😨
گفتم سلام
+سلام
-کجایی ؟
+خونه خاله‌تم
-کدوم خاله؟😕
+سرکار خانم گشت ارشاد خونه خاله مینا اَم
-واسه چی رفتی؟
+امروز با خاله ها دورهمی داریم اومدم کمک
-به خوشی و میمنت ایشالله😂😂
+ تو هم ساعت ۴ حاضر شو با آژانس بیا اینجا
-رو چشمم پس تا ۴ نمیای خونه؟😩(صدامو مظلوم کردم)
+نه
-خداحافظ
+خداخافظ
زنگ زدم به بابام که حال و احوالشو بپرسم ببینم رسیده یا نه😃 (رفته بود سفر کاری )
بعدش لباس پوشیدم و گوشیمم بردم رفتم مغازه پفیلا گرفتم و پفک . دلمم هوس لواشک کرده بود خریدم و برگشتم خونه 😇
لباسامو پرت مردم روی مبل و نشستم روی تختم و تلویزیونو روشن کردم (داخل اتاقم تلویزیون هست 😇 البته فکر نکنید ما پولداریما نه مادر بزرگم تلویزیون جدید خریده بود بعد از چند ماه گفت من اینو دوست ندارم همون کوچیمه بهتر بود اینو بزارید برا ساینا برا همینم گزاشتن توی اتاق من😶)
فیلم دانلود کردم و نشستم به خوردن و دیدن تلویزیون 😍😍😍😍من و این همه خوشی محاله محاله محالهههه💃😹😝😝😝
فیلم و خوراکیا که تموم شد ساعت رو نکاه کردم ۳ و نیم بود یه نیمرو واسه خودم درست کردم که مامان نگه ناهار نخوردی 😂😂😂
ساعت چهار حاضر شدم و یه لباس معمولی پوشیدم و زنگ زدم به آژانس اومد سوار شدم وسطای راه بودیم که دو دستی زدم تو سرم😂😂 که چرا انقدر احمقم😯😯😯😯
مامانم چها تا خاهر داره که چهار تاشون هم قرار بود در این مهمانی حضور پیدا کنند که همشون هم تزریقات بلدن و یه جورایی کار اصلیشون تزریقاته😂
منم که کلا چند وقت بود نوربیون و ویتامین نزده بودم میخاستم وسط راه ول کنم برم 😂😂
رسیدیم پیاده شدم جوری می رفتم داخل ساختمون انگار داشتم میرفتم مطب دکتر 😂😂😂
رسیدم و سلام دادم و احوال پرسی و..... که داخل اتاق رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم توی پذیرایی و نشیتم گفتیم و خندیدیم که خاله مینا برای همه آب پرتقال آورد (من و دختر خاله مینا که ۶ سالشه و خیلیم با نمکه تنها بچه های اونجا بودیم و همه از دم بالای ۳۰ سال😂😂😂)خوردیم و با آیلین رفتیم داخل اتاقش و بازی کردیم بعد ایلین گفت بیا بازی کنیم گفتم چه بازی؟ گفت بیا دکتر بازی کنیم . اولش مخالفت کردم و کم کم داشت گریه اش می گرفت منم که حوصله گریشو و دردسر و ... رو نداشتم قبول مردم اون بشه دکتر و من بخت برگشته مریض 😯😐😐😐
بعد از بازی گفت من خسته شدم و رفت دنبال کارش خداروشکر کارمون به آمپول نکشید😂
منم اتاقشو مرتب کردم و رفتم بیرون . یه ربع نشستم که مامانم شروع کرد به گفتن اینکه من تقویتی ها رو نزدم و ....دلم میخواست اون موقع آب شم برم تو زمین یا هوا شم برم توی آسمون ففط اونجا نباشم😂😂😂😂
خاله نرگس بهم گفت ساینا جونم میخوای من برات بزنم؟😃
(خودتون اون لحظه بودید چی میگفتید؟😂)
بعد از اینکه اعزام شدم به داخل اتاق آیلین 😂😂😂😂
نشستم خاطره های وب رو‌خوندم تا یکم ارامش بگیرم که بدتر شدم😐😐😐😂😂
بعد از چند دقیقه خاله نرگس اومد (من با خاله نرگس رابطه خیلی گرمی ندارم نه اینکه خاله نرگس سرد باشه و ... نه ولی من پیشش معذبم این حس هم از بچگیم بوده😥😥😥)
داشت پد رو در میاورد که من دراز کشیدم خاله اومد روی تخت نشست و پد رو کشید (وای خیلی بد بود ترس و خجالت با هم قاطی شده بود 😧😧😧) فرو کرد اصلا دلم نمیخواست حتی یه آخ کوچولو بگم چه برسه بخوام داد و فریاد کنم 😲😲
بعد از چند ثانیه درش اورد و به جاش پنبه گزاشت دوباره پنبه رو کشید و و بعدیو فرو کرد و شرو کرد تزریق کردن دستامو فشار میدادم بعد از چند ثانیه درش اورد 😦 فکر کردم دیگه تموم شده میخاستم بلند بشم که خاله گفت یدونه دیگه مونده دراز بکش گفتم خاله اخه مریض نشد 
سه تا بزنم گفت وقتی پنج ماه تقویتی هات رو نمیرنی ۱۰ تا هم بزنی کمه دراز بکش .😟
دراز کشیدم و پنبه کشید و فرو کرد خیلی درد داشت خودمو سفت کرده بودم که خاله چند بار تذکر داد ولی کو گوش بدهکار❓😂

دستشو گزاشت رو کمرم و باز تزریق کرد بعدش دیدم فایده ندارع اگه شل نکنم این تا صبح تموم نمیشه یه کم خودمو شل کردم خاله تزریق کرد و درش اورد و به جاش پنبه گزاشت شلوارمو درست کردم و بلند شدم دیدم نمی تونم روی پاهام وایسم😂😂😂
یه خورده نشستم و بعد از چند دقیقه بلند شدم و دیگه از اون به بعد هر جا می خواستم برم اولش با مامانم اتمام حجت می کردم و بعدش راه میوفتادم😂😂😂
پ.ن:امیدوارم دوست داشته باشید خاطره هامو
پ‌.ن: اگه دوست داشتین نظر بدین خوشحال میشمم😍😍
پ.ن:سلامت باشید همیشه💖

خاطره نازنین جان

سلام. امیدوارم در این روز های کرونایی حالتون خوب باشه.
نازنین هستم. 20 ساله🙂 تو کل فامیل فقط ی پسردایی دارم که پزشکه، تازه اونم دندون پزشکه. مدتی بود دندون شیشم درد میکرد. بعد از عکس گرفتن فهمیدم نیاز به پر کردن داره😭 منم چندین سال بود پر نکرده بودم، خیلی میترسیدم. از ترس اینکه نکنه به عصب برسه، سریع رفتم پر کنم. تو کل تایمی که منتظر بودم نوبتم بشه، هرچی سوره و آیه و دعا بلد بودم خوندم😂 رفته بودم پیش پسرداییم. اسمش رضا هست. تا منو دید شروع کرد به احوال پرسی و اینا. منم داشتم از استرس میمردم ولی به رو خودم نمیاوردم. خلاصه، نشستم روی یونیت و رضا اومد بی‌حسی بزنه. اونم ی درد ناچیزی داشت. کار رو که شروع کرد، از ی جایی به بعد احساس می‌کردم انگار اثر بی حسی داره میره. مچ دست رضا رو گرفتم. گفت چی شد؟ خسته شدی؟ منم با سر اشاره کردم نه. یکم گذشت دوباره دردم شدتش بیشتر شد. این سری ناخودآگاه مچ دست رضا رو گرفتم. نمی شد حرف بزنم. اونم ی چندثانیه ای دست از کار کشید. بازم شروع کرد. آخراش بودیم، ی لحظه که دستگاه رو آورد بیرون، گفتم درد دارم. گفت آخراشه، یکم دیگه تحمل کنی، تمومه. ولی هر چی می‌گذشت، تموم نمی شد 😂😂🤦🏼‍♀️تو دلم بهش بد و بیراه میگفتم و منتظر بودم برم خونه، سریع به پدربزرگم بگم تا یکم رضا رو دعوا کنه و دلم خنک بشه😂😂
کارش که تموم شد، تشکر کردم و حساب کردم و اومدم خونه. بی حسی که از بین رفت، تازه دردش شروع شد🤦🏼‍♀️
رضا هم زنگ زد احوالم رو از مامانم پرسید، هر چند من آخرش به پدربزرگم گفتم و اونم حق رو به من داد 😂😎 رضا هم مجبور شد عذرخواهی کنه . چون مراسم عروسیش نزدیک بود و همه دنبال لباس بودن، به من گفت هر چی انتخاب کردی، بگو خودم حساب میکنم. میخواست از دل من دربیاره، چون اون موقع شرایط روحی خوبی نداشتم و رضا هم اینو میدونست و میخواست به هر نحوی که شده، منو خوشحال کنه. البته من که نذاشتم اون حساب کنه.
ممنون که خوندین. امیدوارم هیچ وقت گذرتون به دندون پزشکی نیوفته 🌸

خاطره هدیه جان

سلام بازم من هدیه هستم دیگه تقریبا همه منو میشناسید 😂😂
ما تو خانواده کلا دکتر نداشتیم یا معلم یا مهندس یا کارمند تا اینکه سرم خورد به سنگ عروس خاندان پزشکان شدم یعنی کلا از همسر بنده حساب کنیم کل جدو آباد پزشکن  بدبختی منه اینم شوهر گیرم اومده 🤦‍♀🤦‍♀
خب دیگه خاطره : یه سال پیش بود بهمن ماهم بود پدربزرگم فوت کرده بود 😔😔🖤🖤 خیلی روزای بدی بود مخصوصا که من خیلی وابسته بودم به پدربزرگم 😞
ماهمه تو بهشت زهرا بودیم که پدربزرگم و دفن کنن منو خالم و دختر خاله و مامانم و زندایی و مادر بزرگ گریه میکردیم من کلا وقتی گریه میکنم مظلوم میشم خیلییی🥺🥺 اصلا نمی‌دونستم باید چطوری خودمو خالی کنم نشسته بودم رو صندلی پاشدیم که بریم برا کفن و دفن و اینا منم گریه میکرد کنار محمد حرکت کردیم هی میگفتم محمد من چیکار کنم خالی شم و اینا دیگه خاک کردن و منم خودمو انداختم روی خاک گریه میکردم تا اینکه یه محمد گفتن بیا زنتو جمع کن 🤪🤪
آیا من اشغالم که بیاد جمع کنه🤨🤨
به هر حال دیگه راه افتادیم سمت ماشین برف اومده بودو هوا سرد بود و هم اینکه زمین لیز بود بد جور منم نیم بوت پام بود همینجوری داشتیم با محمد می‌رفتیم منم میگفتم محمد اصلا هر چقدر گریه میکنم خالی نمیشم و گریه میکردم که محمدم داشت گریه میکرد من عاشق بچه کوچولو تپلام یهو یه دختر کوچولو و خوشگل از کنارمون رد شد گفتم محمد اینو با ذوق البته اصلا یادم رفت داشتم گریه میکردم 😉 خب دیگه دوباره اشکام شروع شد داشتیم می‌رفتیم یهو همینجور خانومانه پخش زمین شدم 🤦‍♀ محمد کمکم کرد پاشم منم داد میزدم میگفتم ایوای یا حسین خودت کمکم کن شکستم مردم اینا جماعت داشتن نگاه میکردن😑😑 آخه نگاه داره ☹️☹️ بعد حالا به زور پاشدم رفتیم خونه پدر بزرگ و کلی گریه کردم و گفتم من طاقت ندارم باید برم بهشت زهرا یه دختر دایی ۶ ساله فوق العاده دوست داشتنی دارم هی میگفت باباجون کجاست چرا نمیاد منم گفتم میرم پیشش که دختر داییم چسبید که منم ببر بالاخره محمد و منو دختر خالم و همسرش باهم رفتیم اونقدر گریه کردم یعنی 😭😭 خیلیم سرد بود هوا داشتیم یخ می‌زدیم محمد گفت عزیزم بریم یهو موقعیت که درش قرار داشتیم یادم رفت گفتم آره عشقم پاشو بریم دیگه گشنمه  😐😐
پاشدیم رفتیم شب تا صبح همه گریه کردن و نخوابیدیم صبحش هم همینطور که دیگه مراسم گرفتیم و تموم شد خونه بایابزرگم بودیم که حس کردم دارم میمیرم واقعا 😫😫 حالم داشت بد میشد به کسی چیزی نگفتم که حالت تهوع گرفتم و همه فهمیدن و داییم زنگید به محمد و اونم با سرعت نور خودشو رسوند خونه بایابزرگم فقط منو مامانم و خالم و دختر خاله و همسرش و دایی و زن دایی و مادر بزرگ بودیم تو یکی از اتاقا دراز کشیدم محمد معاینه کردو دارو گرفت برام گفت یکم ضعف کرده و اینا چهار تا آمپول 😐😐
قرص و دارو دیگه توان مقاومت نداشتم دراز کشیدم محمد اومد بالا سرم آمپول و زد درد نداشت دومی درد داشت دیگه گریه کردم و آخرش کشید بیرون و منم پاشدم که محمد گفت عزیزم کجا بسلامتی  رفتم مستقیم بابامو بغل کردم و عین دختر بچه های سه ساله گریه کردم 😭😭 محمد هنگ بود 😳😳😳اینجوری من همیشه عادت دارم وقتی ناراحتم بابامو بغل میکنم دوباره رفتم دراز کشیدم رو تخت محمد سرمو بوسید گفتم باید بابام پیشم باشه محمد اونم گفت باشه عزیزم بابا اومد و موهام نوازش میکرد و منم یاد پدربزرگم می افتادم و گریه میکردم آمپول و زد و تموم شد اصلا نفهمیدم چون حواسم نبود بعدش بابا رفت و محمد بغلم کردو کلی باهام حرف زد و آرومم کرد و خوابم برد.


اگه بد بود ببخشید سالگرد پدربزرگم بود یاد خاطره افتادم گفتم بزارم  

قدر همو بدونید به خدا خیلی زود دیر میشه 😔😔

تا میتونید پدربزرگ و مادربزرگ و مادر و پدر دوس داشته باشید که خدایی نکرده پشیمون نشید 🖤🖤
آرزوی سلامتی برای همه ی پدرو مادرا 🌺🌺

خاطره علی جان

سلام علی ام میخوام خاطره داداشم امیر رو بگم داداشم پزشکه ولی بر عکس از امپول میترسه در روز ۲۰۰تا مریض ویزیت میکنه اون همه امپول واسه شون مینویسه .
یبار میخواستیم بریم  خونه مادر و پدر بزرگم  بجز دایی من عمه ای منم پزشکه منو داداشم رفته بودیم بیرون بعد یهو گفت سردمه با اینکه ماشین بابام رو کش رفته بودیم  کولر روشن بود ولی سردش بوده رو نمیدونم واسه چی بوده🤔🤔
بعد از صفا سیتی برگشتیم خونه لباساش رو عوض کرد دیدم ولو شد رو تخت رفتم کنارش دست گذاشتم پیشونیش انقدرری داغ بود گفتم این کوره اتیشه 🤯🤯 به مامانم گفتم یه قرض خورد امیر خوابید ساعت ۵بیدار شد رفیتم سوار ماشین شدیم حالش زیاد خوب بجاش نبود بابام رانندگی میکرد رسیدم خونه مادر و پدر بزرگ اونجا عمه و عموم بودن اونجا بعد احوال پرسی امیر سعی میکرد به رخش نیاره که حالش بده بعد عمه ام گفت امیر! حالت خوبه؟ بعد امیر با یه خورده مکث گفت ارع !
من رفتم با پسر عمه و عمو ها کیف کنم
دیدم امیر گرفت رو کاناپه خوابید با خودم گفتم برم به عمه ام بگم رفتم گفتم به عمه ام بعد امیر رو بیدار کردیم 
کشوندیمش تو اتاق عمه ام معاینه اش کرد به ما چیزی نگفت :
بعد رفت به بابام گفت بابام رفت دارو ها رو تهیه کرد بعد که برگشت دستش یه کیسه امپول بود با خودم گفتم الان رفتم گفته ام که حال امیر خوب نیست امیر بهم گفت به کسی نگو منم گفتم حالش خوب شه حتما کتکم میزنه به رخ ام نیاوردم عمه ام به امیر گفت دمر بخواب امیر با کلی نوچ نوچ نوچ بلاخره دمر خوابید همون بالا سرش وایسادم نگاه کردم عمه ام کع خیلی سخت گیره واسش ۵ تا امپول داده بود که دوتا شو اماده کرد پنبه رو کشید امیر واکنش نشون نداد اولی امپول زد درد بود دومی ام پنی حالا یه ایییییییییی گفت تموم شو یهویی عمه ام گفت پنی هست شل کن امیر گفت : هااااااااااااااااااا بعد منم گفتم زهر مار پنبه رو کشید سفت کرد بهش عمه ام میگفت شل کن نمیکرد یه بیشگون عمه ام از باسن داداشم گرفت یه اخ بلند گفت اخخخخخخخخ بعد گفت شل میکنم کشید آمپولو زد اونم دردش گرفت جوری جیغ زد که کل همسایه ها فهمیدن امیر امپول زده اونم 
تموم شد امد بیرون لنگ لنگ گان بعد همون جا گفت کی گفته که حال من خوب نیست بعد منم بلند گفتم معععننننن 
همونجا دمپایی شو در اورد سمت من پرتاپ کرد منم فرار کردم دوباره شوت کرد کل خونه رو به خنده در اوردیم 
ببخشیداگع جالب نبود

خاطره هدیه جان

سلام من دوباره اومدم هدیه هستم 22 ساله دانشجوی حقوق یک عدد نامزد دارم که اسمش محمده و پزشک خب دیگه بریم سراغ خاطره 
این خاطره مربوط میشه به زمانی که ما تازه عقد کرده بودیم مامان وبابای محمد قرار بود برن قشم برای یه کارایی که الان مهم نیست بگم یا نه قرار شد با هواپیما برن ساعت 6 پروازشون  بود ‍‌منم گفتم یه دوشی بگیرم از بیکاری ساعت 5/30 دوش گرفتم و اومدم بیرون چون قرار بود منم برم فرودگاه زود حاضر شدم موهامو خشک نکردم 🤦‍♀🤦‍♀ کلاه گذاشتم و رفتیم موقع برگشتن تو ماشین کلاهمو برداشتم و محمد دید که موهام خیسه حالا قیافه محمد 🤨🤨 من 😁
هیچی نگفت و گفتم منو برسون خونمون گفت لازم نیست از بابات اجازه گرفتم امروز میریم خونه ما بدون شام نمونم منم دلم براش می‌سوخت ولی خب میترسیدم از عکس العملش 🥺🥺
رسیدیم و طبق عادت رفتم تو اتاقش لباسامو عوض کردم و ....... 
رفتم شام درست کردم کلی باهم حرف زدیم و خندیدیم و ساعت 11 بود که گفت پاشو ببرمت خونتون ..
فردا صبح بیدار شدم از خواب ناز و دل کندم از تخت گرم و نرم 😊😊 گلوم خیلی درد میکرد من هر وقت سرما میخورم حس بویایی ندارم . حس بویایی نداشتم بیحال بودم و گوشمم درد میکرد رفتم خوابیدم و بیدار شدم حالم بد تر شده بود مامانم گفت پاشو زنگ بزن به محمد شام بیاد اینجا حالا من 😳 مامانم 😊😊 خودمو زدم به اون راه که مامانم خودش زنگید و بماند که چیا بهم گفت. محمد اومد و منم به خودم رسیدم که مثلا محمد نفهمه صدام تغییر نکرده بود. جای شکرش باقیه 🙃
خب اون شب به خیر گذشت البته از نظر من محمد فهمیده بود به روم نیاورد 😐
فرداش که دیگه رو به موت بودم 😜😜
محمد زنگید گفت حاضر شو بریم بیرون منم حال نداشتم چیزی نگفتم محمد خان تشریف فرما شدن بهش گفتم باشه بزار حاضر شم بریم محمد اینجوری نگام کرد 😬😬
تا خواستم پاشم حالم بد شد و رفتم دستشویی محمدم اومد موهامو جمع کرد خیلی خجالت کشیدم خدایی فک کن دو هفته است عقد کردی بعد جلو نامزدت بالا بیاری 🤦‍♀🤦‍♀
حالم خیلی بد بود محمدم اخم کرده بود کمکم کرد نشستم رو تخت مامانمم چایی نبات آورد و گفت محمد سپردم به تو قیافه مامانم 😝😝 من 🥺🥺 محمد 😠😠
مامانم رفت بیرون منم زدم زیر گریه محمدم گفت عزیزم چرا گریه آخه دختر گنده گفت گریه نکن برم کیفمو بیارم معاینه ات کنم جمله آرامش بخشی بود 😐😐
بعد از 5 مین برگشت معاینم کردو نسخه نوشت و با اخم بهم نگاه کردو رفت نیم ساعت بعد برگشت از مامانم کیک گرفت  و داد بهم منم خوردم گشنه بودم خب ☹️☹️
بعد بهم گفت هدی خانوم از آمپول می‌ترسه گفتم بله 😊😊
بعد خندیدیم گفت لازمه گلم باید بزنم 😢😢
منم بغض کردم بغضم بخاطر درد و خجالت بود 🤦‍♀🤦‍♀
دیگه دیدم چاره ای ندارم دراز کشیدم محمد شلوارمو تا زیر باسنم کشید پایین و پنبه کشید و تزریق کرد خیلی درد نداشت 🙂🙂 دومی زد یه کوچولو درد داشت یه آخ ریز گفتم تموم شد ولی امان از سومی خدا نصیب نکنه نمی‌دونم چی بود خیلی درد داشت اصلا مردم 😭 اونقدر گریه کردم و جیغ زدم که مامانم اومد اتاق و گفت دخترم تحمل کن مامان دورت بگرده بعد دوتایی با محمد گفتم تموم منم گریه میکردم شلوارمو مامان درس کرد و محمد رفت دست هاش رو بشوره بعد اومد پیشم مامانم رفت بیرون محمد بغلم کرد و گفت عزیزم معذرت می‌خوام نمی‌خواستم دردت بیاد و فرداشم آمپول خوردم ولی درد نداشتن اصلا 

آرزوی سلامتی برای همه دوستان گل🤲🤲
مواظب مهربونیتون باشید ❤️❤️
اگه بد بود معذرت می‌خوام💋💋

خاطره آیدا جان

سلام علیکم منم بازم اومدم که اسمم آیدا هست و بقیه از بچه ها اصرار کردن که بیام خاطره هام رو بگم این خاطره مال کرونا گرفتن من و خواهر بزرگم و خواهر کوچیکم است واقعا اذیته مرتب نفست قطع میشه و باید با دهان نفس کشید و خوارکوچیکم کروناش خفیف بود و منو خواهر بزرگم شدید بود و ابان ماه عروسی پسر خاله ام بود اندازه ۴۰ نفر دعوت کردن و ماهم رفتیم و و در اون جا یک نفر مبتلا به کرونا بود اونم زنعموم و دوماه مبتلا بود😡 و خوب نشد و ماسکم نزد و به هیچ کس نگفت اگه میگفت قطعا ابروشو میبردن و نگفت و ماهم دور ورش بودیم و با ما روبوسی کرد و تو راه من حالم خیلی خراب شد و تب لرز کردم و چیزی هم‌نگفتم و رسیدیم خونه ایلین تب کرد و حالش خراب شد و سارا هم و مادرم بهمون شربت داد و قرص سرما خوردگی و خوابیدیم صبح بیدار شدیم خوب هم نشدیم هنوز حالم خراب شد تلفن بابام زنگ خورد مادر بزرگم با گریه و زاری گفت که پدرت حالش خرابه هیچی نمیخوره 
بچه ها این پدر بزرگم کرونا گرفت و همه باور نکردن همه الکی میگفتن کلیه اش است و پدرم گفت آیدا جمع شو بریم؟ باشگاه و رفتیم و ماسک زدم که نکنه کرونای من منتقل بشه به دوستام و شب شد ساعت ۸ گوشی من زنگ خورد مادر بزرگم بود گفت که آیدا بگو بابات زود خودشو برسونه داره میمیره من فکر کردم داره تموم میکنه بدو رفتم پیش بابام گفتم بابا بابات داره تموم میکنه بابام رفت تو شوک‌سریع سوار ماشین شدیم گاز زدیم رفتیم خونشون منم ماسک نزدم حواسم نبود و رفتیم داخل و خدا هرکی کرونا میگیره بای روبوسی کرد پدرم به مامانش حرف زد و گفت چرا الکی میگی داره تموم میکنه و میمیره مادر بزرگم چیزی نگفت و پدرم گفت آیدا بیا کمکم سوزن سرم رو بزنیم و منم بجای گارو با دستم فشارش دادم و رگش در اومد پدرم وصل کرد و منم با دختر عمم حرف زدم گوشی پدرم زنگ خورد رفیقش بود گفت که بیا برام سرم وصل کن اونم کرونا گرفته بود و سوار ماشین شدیم و پدرم گفت آیدا نیا و تو برو خونه مادربزرگ و میام ورفتم داخل و مادر بزرگم غیبت میکرد منم همش میگفتم استغفرالله و دیدم نفسم داره قطع میشه و حالم خراب تلفنم رو برداشتم زنگ زدم مامان که ببینم چه دارویی بخورم و اونم کلی نگران شد و گفت کجایی گفتم خونه مادر بزرگ و اونم عصبانی شد و گفت اگه تب کنی دستمون به کجا بنده و و رفتم آب نمک قرقره کردم و ۴ بار آب زدم به صورتم نگو تبم رو ۳۹ بوده اگه ۴۰ بور بدبخت میشدم و شانس خوبم پدر زود اومد و راهی خونه شدیم و زود رفتم حموم دیدم تبم زیاده آب یخ رو باز کردم و تبم اومد پایین و فرداش عموم کرونا گرفت از زنش و اینا خوب شدن منم هنوز خوب نشدم اگه میرفتم بیمار ستان قطعا نمیزاشتن برم خونه و همون جا منو به کشتن میدن 🥺
و بعد چند روز خوب شدم دیگه عبرت کردم که ماسک بذارم

۱ پرستاران و دکتران عزیز از شما ممنونیم که به کشورمون کمک میکنید 
۲ ماسک بزنید بخاطر دکترا و پرستاران چون اونا خیلی خسته اند 
۳ من متولد ۳ مهرم 
۴من ماکانی ام 
۵ آقا ایمان و ستاره خانم و آقا ماهان و آقا پارسا و آقا شاهین و آقا حامی و سارا مامان اکبر آقا و ملورین خانم خاطره ها تون خیلی قشنگه بازم بذارید🙏🙏🙏
و اگه خاطره من خوب بود بهم بگید تا بازم بذارم

خاطره زهرا جان

سلام❤️❤️
من دوباره اومدم😁😁
زهرا۱۴ساله و همچنین دارای برادر۱۷ساله .نفهمیدین کیم!!!مامان و بابام هم کارمندن.خب دیگه دوستان نظراتتون رو هم تو کانال و هم تو وبلاگ خوندم خیلی ممنون که خاطرمو خونده بودین🌹🌹❤️❤️.این خاطره ای که میگم مال  حدودا دو سه سال پیشه که اونیکی خالم(من دوتا خاله دارم یکی یه پسر داره کلاس پنجمه این خاله ای که میگم یه دختر۶ساله داره)جراحی داشت و هنوزم که هنوزه نمیدونم چه جراحی ولی یه جراحی بود که دکترا گفته بودن اگه عمل نکنه ممکنه قطع نخاع بشه و ناحیه های گردن خالم رو عمل کرده بودن دیگه خودتون تشخیص بدین چه عملی بودش😂😂😂خاطره:
قشنگ یادمه یه روز صبح بود منم مدرسه بودم(اون زمــــونا مدارس حضوری بود😂😂)زنگ کلاس خورد رفتیم قرار بود خانممون اجتماعی بپرسه منم هیچی نخونده بودم🙈🙈(چون اصن دوسش نداشتم و ندارم و نخواهم داشت)خلاصه معلم اومد کلاس منو دوستامم در حال دعا بودیم😜😜 که ما رو صدا نکنه از شانس خوبم 😐منو صدا زد باچند نفر دیگه رفتیم جلو از بقیه پرسید من آخرین نفر بودم(حداقل اینجا شانس داشتم)که تا رسید به من مدیر سابقمون اومد گفت که ......(فامیلیم) بیاد بره😋😋☺️☺️ دیگه منم از خوشحالی داشتم بال درمیاوردما رسما خلاصه رفتم وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین دیدم هیشکی نیست از معاون پرسیدم که کی اومده بود دنبالم گفت مامانت رفت تو ماشین🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀...رفتم بیرون ماشینمونو دیدم رفتم نزدیک خالم و محمد و رضا و مامانم نشسته بودن بابامم که راننده بود 🙃🙂
*ایشالا کجا باید بشینم؟؟؟🤨
+خاله جان محمد میاد بغل من تو اونجا بشین😇
*اها اوکی
دیگه نشستم و راه افتادیم چند دیقه بعد رسیدیم بیمارستان🏩 رفتیم بالا اتاق خالم رسیدیم با صحنه ای مواجه شدم که از خنده نمیتونستم خودمو کنترل کنم بابا بزرگم جلوی در ایستاده بود خوابش برده بود🤣🤣🤣🤣🤣🤣😂😂😂😂😂😂 همون جور ایستاده رفتیم داخل البته بابام و رضا نیومدن موندن بابا بزرگمو بیدار کنن...مامان جونم نشسته بود کنارتخت خالم داشت به حرفای خالم گوش میداد همسر خالمم وایساده بود یه گوشه داشت وسایلو درست میکرد باران خانومم(دختر خاله گرام)هم نیومده بود خونه عمش بود😀
حالا خالم یه چیزایی میگف اصن من اون زمان میخندیدم ولی خیلی سوزناک بودنا...😭😭منو محمد دست همو گرفته😅😅 بودیم مامانم و خالمم یه طرف رفتیم کنار تخت خالم میگف:بابا(همون بابابزرگم) نیومده دیدنم؟؟؟😂😂 اونیکی خالم با حالت گریه میگف چرا اومده بیرونه 😂😂😂😂بعد دوباره خالم میپرسید بارانو بیارین منم فک میکردم جدن میخوان بارانو بیارن😐😐😐😶😶😶 بعد خالم دوباره میگف چرا شوهرش نیومده یپشش...چرا فلانی نیومده ..چرا اینجوری چرا اونجوری🤣🤣🤣😂😂(البته میگن باران قبل اینکه ببرنش اتاق عمل نمیذاشته یعنی تختو میگرف میگف نمیزارم ببرین ولی زهــــی خیال باطل😹😹😹) بعدا فهمیدم اونا هزیونای بعد عمل بودن که خالم میگفته ناگفته نماند که تا امروز چقد ادای خالمو درآوردیم با محمد دیگه به جوریم درمیاوردیم که میترکیدیم از خنده😉😉😉😉
دیگه یه پرستار عصبی عصبی میگما اومد گفت آمپول داری برگرد بینم مامان جونم همرو بیرون کرد مامانم اینا اومدن بیرون نشستن پیش باباجون اینا و حرف زدن اما منو محمد یه نگا بهم کردیم و خیلـــــــــی آروم در اتاقو باز کردیم(گاراگاه گجتِ نمیدونم کی هستیم)😂😂و سرمونو از اون یه تیکه چپوندیم 🤪🤪که داخل اتاقو ببینیم در همون لحظه پرستار یه آمپولو انداخت تو سطل بعدیو برداشت☹️
_آروم باش خانم تکون خوردی نخوردی(من نمیدونم چرا یه همچین پرستاراییو استخدام میکنن واقعاااا نمیدونم)🥺🥺
آمپولو دارتی فرو کرد جیغ خاله بدبختم دراومد
+آیــــــــــــــــی اروم بزنن اخ چققد درد داره این😭😭😭
_یکم تحمل کن تو چرا اینجوری😠😠
مامان جونمم قربونش برم اروم حرف میزد باخالم دیگه با عرض پوزش اونجا نشنیدیم😁😁😁
یهو تا آمپولو درآورد یه صدایی از پشتمون گفت آفرین خوب اومدینا هیشکی نفهمید😱😱😱
...یعنی منو محمد یه جوری برگشتیم عقب که گردنم شکست دیدم رضای بیشعوره خلاصه اونم به ما پیوست ولی دیگه دیر شده بود چون سرمو عوض کرد یه چندتا آمپولم ریخت توش جالب اینجاس وقتی آمپولا رو ریخت تو سرم خالم یه آیییی گفت😆😆 خانومه گفت چته مثلا فک کنم جای آمپولاش درد گرفته بود😫بعدشم ما سریع درو ول کردیم دویدیم سمت خانواده مامانم تا مارو دید گفت چتونه شما دوتا🤔🤔 منم گفتم امممممم😰😰😰 هیچی اونجا یه سوسک بود😬🕷🕷 همین مامانمم از اون نگاه خاصاش کرد😑(مفهومش خیلیه از من خر نیستم گرفته تا اسکل😂😂)

بعدشم دیگه وقت ملاقات تموم شد ولی دیگه ایندفعه رضا دست منو گرفت شوهرخالمم دست محمدو(احتمالا پی بردین چرا!!!😁) و به همراه مادرم و پدرم و بابا بزرگمو شوهر حاج خانوم(همون خالم که عملش کرده بودن) و خاله و عموم(همون شوهر خالمم)اومدیم بیرون😚 و مامانجونم موند پیش خاله...دیگه تو راه برگشتنم با اینکه از محمد جدا افتاده بودم😝😝🙈🙈 ولی یه مسابقه🏁 گذاشته بودیم اونم اینکه باید پات به خط کاشیای حیاط بیمارستان نخوره😂😂(من الانم بعضی وقتا اینجوری راه میرم)که من باختم 😐☹️و دیگه اومدیم خونه مامانجونم و به ادامه شیطنتامون پرداختیم😂😂😂

☆ZAHRA☆

خاطره مهگل جان

سلام
من مهگلم البته با اسم دیگه اومدم و اسم واقعیم این نیس و اومدم ک اولین خاطرم رو بگم
خاطره من برمیگرده به سال قبل ک من 16 سالم بود تقریبا آخرای اردیبهشت و من هفته دیگش تولدم بود عمو سعید اینا ک دوست خانوادگی ما هستن و من به شخصه عاشق عمو سعید دل تو دلم نبود ک عمو اینا بیان خونه ما (ما تو تبریز زندگی میکنیم و عمو سعید اینا هم اهل تبریزن ولی من تو تهران به دنیا اومدم و پنج سال هم تو دماوند تو ویلای جاده چالوس ک الان فروختیم زندگی میکردیم اینارو گفتم ک یکم بیشتر با من آشنا بشین)و چند روزی رو بریم روستای علیبیگلو ک یکی از روستا های نزدیک بندر شرفخونه ک اگه بخوام توضیح بدم و تا جایی ک میدونم طرف دیگه دریای ارومیه میشه بگذریم بریم روستای علیبیگلو باغ عمو سعید اینا ساعت 4 نصف شب بود ک زنگ خونه رو زدن و منم ک کل شب بیدار بودم زودی رفتم در رو باز کردم خلاصه ک سرتونو درد نیارم عمو اینا اومدن و ما هم حاضر شدیم و قرار شد ک بچه ها با یه ماشین و پدر مادرا با یه ماشین بیان و اینطور شد ک منو فاطمه و داداشم(مهدی)و مجتبی تو یه ماشین ک راننده داداشم بود و بقیه هم با ماشین ما رفتیم و رسیدیم روستا و اونجا بود ک من تو جاده به مجتبی گفتم بالا بری پایین بیای باید من ماشین سواری کنم ک خلاصه با کلی دنگ و فنگ گذاشتن من برونم میدونید اگه فک کنین دست فرمون بده خیلیم خوبه ولی چون گواهینامه ندارم و سنم نمیرسه نمیزارن زیاد برونم حدود ساعتی پنج و پنج نیم رسیدیم به باغ و همه متکا و پتو و... به دست راهی ویلا شدیم من ک همون اول جلو پنجره گرفتم خوابیدم شب نخوابیده بودم گرفتم خوابیدم بقیه هم نمیدونم چیکار کردن صب ک نه ظهر ساعت 12 بیدار شدم ک مامان و زنعمو و دارن غذا میپزن و بابا ها هم بیرون داشتن یه کارایی میکردن نمیدونم چیکار ولی انگار داشتن راجب زمین های اطراف حرف میزدن رفتم و فاطمه ک بدتر از من همونجا جلو در خوابیده بود رو بیدار کردم و فقط پسرا بودن ک بیدار نشده بودن و با فاطمه تصمیم گرفتیم بریم از بیرون آب بیاریم و بریزیم رو سرشون میدونستم یه کتک مفصل بعد این کار دارم ولی من حیا ندارم دروغ گفتم من خیلی هم با حیام هر دو لیوان به دست بالا سر اون دوتا بودیم ک من زودتر از فاطمه رو هر دوتاشون آب ریختم و پا به فرار گذاشتم صدا دادشون کل محل برداشته بود ولی به من چه زود بیدار میشدن و این یه بهونه بود تبهونه بود تا بساط آب بازی رو فراهم کنیم همیشه همینطور بود اولین کارمون آب بازی بود بعد از حدود دوساعت آب بازی ک همشون منه بدبخت رو خیس کرده بودن و انتقام گرفته بودن رفتیم داخل و اول منو و فاطمه رفتیم طبقه بالا و لباسامونو عوض کردیم بعد هم پسرا اومدن بعد از خوردن ناهار تصمیم گرفتیم یکم اطراف رو بچرخیم و من هم ک عاشق گوجه سبزم شروع کردم میوه نشسته خوردم و حدودا ساعت 5 بعد از ظهر ک هوا هم کم کم تاریک میشد من حوس بستنی کردم آخه تو گرما میچسبید بعد از اینکه مهدی رو نتونستم راضی کنم برامون بستنی بخره و بهونه هم این بود ک موهات هنوز خشک نشدع سرما میخور نخرید من مجبور شدم به مجتبی بگم ک اونم بعد از کلی اسرار قبول کرد و اینکه من چون موهام خیلی بلنده و یکم بزرگ بشن تا زانوها میرسن دیر خشک میشن بستنی خریدیم و خوردیم یکم دیگه هم گشتیم و برگشتیم باغ من موقع شام اصلا اشتها نداشتم بدا همین یکم با گوشی ور رفتم و گرفتم خوابیدم شب دلم درد میکرد ولی بی خیالش شدم و صب با حالت زار از خواب بیدار شدم و از اونجایی ک هر وقت سرما بخورم اولین علائمش گلودرد و گوش درده فهمیدم ک درگیر چه مصیبتی شدم تا ظهر اصلا حوصله نداشتم و فقط پاچه میگرفتم حتی برای ناهار هم نرفتم مجتبی هم ک برای صدا کردنم برا ناهار اومده بود دیده بود ک از دلم و گوشم گرفتم و ناله میکنم ولی به روی مبارکش نیاورد و رفت تا عصر تحمل کردم ولی اینبار تب هم داشتم و هر چقدر مامان و بقیه اومدن و گفتن ک برم دکتر قبول نمیکردم شب تا صب هم تو تب سوختم ولی راضی نمیشدم و بدیش این بود ک من هر وقت سرما بخورم به شدت و فجیع تب میکنم و پایین آوردن تبم ک فقط چارش پنی سیلین من همیشه به خاطر اون راضی نمیشدم برم دکتر ولی آخرش هم نوش میکردم صب با کلی دنگ و فنگ منو با فاطمه و مجتبی راهی درمانگاه کردن مجتبی رو خیلی دوس دارم و خیلی باهاش راحتم برا همین تو راه کلی فوشش دادم رسیدیم درمانگاه و بعد از معاینه دکتر ک یه خانوم مغرور و از دماغ فیل افتاده بود (نظر من اینه ک حتی اگه بهترین دکتر دنیا هم باشی نباید مغرور باشی چون تو یه آدمی و از بقیه مردم هستی)مجتبی رفت دارم هامو بگیره منم رفتم رو صندلی نشستم هنوز تب داشتم فاطمه هم عین جوجه دنبال من هر جا ک میرفتم میومد و بعد از حدود ده دقیقه مجتبی اومد و گفت ک آمپول داری اولش مخالفت کردم ولی با داد مجتبی دلخور آمپول ها رو گرفتم و به سمت تزریقات رفتم فاطمه هم طبق معمول پشت سرم میومد ک با عصبانیت بهش گفتم برو بیرون 

 با داداشت برو من خودم میام ولی اون گفت میره ولی بیرون منتظرن و منم بی توجه بهش آمپولا رو دادم پرستار و رو تخت دراز کشیدم اصولا اونقدرا نازک نبودم ک جیغ و داد کنم سه تا آمپول داشتم ک فقط وقتی پنی سیلین رو زد یه آخ ریز گفتم دردم اومده و میخواستم گریه کنم ولی هیچکار نکردم پرستاره گفت پامو باز و بسته کنم تا پخش بشه و بعدش هم لباسمو مرتب کردم و اومدم بیرون و کلید رو از مجتبی ک رو صندلی بود و ریمو رو تو دستش اینو اونور میکرد رو گرفتم و رفتم بیرون اونا هم پشت سرم اومدن و اینبار با رانندگیم مخالفت نکرد و منم حالشو بردم و البته تا وقتی برگردیم تبریز و روز تولدم با مجتبی حرف نمیزدم و مهدی هم هی به خاطر آمپولا سر به سرم میذاشتم و با اونم قهر کردم ولی روز تولدم با هر دوتاشون آشتی کردم ولی به خاطر گلودرد که هنوزم یکم داشتم ن میزاشت زیاد کیک بخورم

پ.ن: ببخشید ک طولانی شد ولی خب اولین خاطرم بود و با تمام جزییات گفتم امیدوارم ک خوشتون بیاد

پ.ن: الان بعد از گذشت یک سال منو مجتبی با هم نامزد کردیم درسته 17 سال برای ازدواج خوب نیست ولی خوب ما همدیگه رو دوس داریم و قرار بود ک روز تولدم نامزد کنیم ولی شرایط نشد و ما زود نامزد کردیم امیدوارم ک همه به عشقشون برسن

پ.ن:واقعا ببخشید اگه خاطرم بد بود ولی خب چون با مجتبی داشتیم خاطره هاتونو میخوندم گفتیم یکی هم من بنویسم دوستون دارم و ممنونم از اندیشه جون به خاطر زحماتش

خاطره سروش جان

سلام اول از همه یه تشکر کنم که خاطرم رو خوندید نظر دادیم ❤
این خاطره ای که میخوام تعریف کنم مربوط به من و سامین
ما هر سال به اسرار مامان یه آزمایش کلی میدیم امسال هم مهر ماه آزمایش دادیم که مربوط به اونه
خوب بریم سر خاطره یه چند روزی بود که مامان به بابا میگف به دوستش زنگ بزنه ما بریم اونجا آزمایش بدیم ولی بابا سرش خیلی شلوغ بود وقت نمی شد دیگه بابا کاراش رو ردیف کرد بریم اقا یه شب نشسته بودیم داشتیم فیلم میدید که بابا گفت راستی قراره فردا ساعت ۸ صبح بریم واسه آزمایش سامین گفت بابا ول کن خوبیم واسه چی ازمایش منم گفت ارع صبح حسش نیس بابا گفت نابغه بعد از ظهر میخوای بری ازمایش صبح باید بری دیگه 😐😑 ما هم دیگه چیزی نگفتیم شب ساعت یک و نیم دو بود رفتیم خوابیدیم صبح ساعت ۷ و ربع بابا بالا سرمون بود که پاشید بریم من گفتم فقط پنج دقیقه جون من بزا بخوابیم رفت دوباره آمد گفت پاشو دیگه ما رو رو کم کردیم و بلند شدیم رفتم برم حموم سامین اون تو بود 😑 بابا گفت نمی خواد بری برو حاظر شو تو ترافیک میمونیم گفتم نه بد خوابیدم موهام خراب شده یکم نگام کردم گفت زود باشید دیگه سامین آمد منم یه دوش ۵ دقیقه ای گرفتم امدم بیرون موهام رو خشک کردم حاظر شدم رفتیم مامان هم امد ولی سر را جلو بیمارستان پیداه شد یه یه ساعتی داشت میگفت مراقب باشید امدید بیرون به من زنگ بزنید وای امیر بعد آزمایش ضعف نکن واسه شون خواراکی بگیر بابا فقط میگف چشم نگران نباش 😐 بچه که نیستن دیگه مامان رفت تو ما نشسته بودیم بابا گفت یکی تون بیاید جلو سامین رفت جلو یه ربع تو راه ودیم رسیدیم بابا تو ماشین هی میخندید میگف ابرو منو نبرید داد نزنید مرا رو دست انداخته بود میدونست ما هیچ وقت این کار رو نمی کنیم دیگه رسیدیم رفتیم بالا یه ساعت فقط داشتن سلام علیک میکردن خسته شده بودم کلافه بودم سرم هم درد میکرد بابا فهمید خوب نیستم سری تموم کرد همین دوست بابا ما رو برد داخل یه اتاق یه اقا با یه خانوم انجا بودن خانومه گفتم اول کدوم میشینید سامین رفت نشست منم رو صندلی انتظار نشسته بودم سامین آماده بود بابا بالا سر سامین وایسادم بودن دوست بابا میگفت بچه هات چه زود بزرگ شدن اول میدومدن آزمایشگاه رو رو سرشون میذاشتن آقاهه آمد از این کشا بست سوزن رو فرو کرد سامین قیافش رفت تو هم سرنگ رو چرخوند ولی خون نمیومد در آورد دوباره فرو کرد که سامین فقط یه اخ گفت خون گرفت ولی خیلی کمکم میومد ( سامین کم خونی دارع هر سری سر ازمایش اذیت میشه ) تموم که شد در اورد بابا دست سامین رو گرفت اقاهه چسب زد بابا گفت خوبی سامین گفت اره ولی رنگش رفته بود خواست بلند شه سرش گیج رفت بابا دستش رو گرفته بود مگر نه پخش زمین میشد بابا بهش کمک کرد رفت رو صندلی اون ور نشست اون خانمه هم یه از این شکلات بد مزه ها داد بهش خورد اقا هه بهم گفت آماده شو آزمایشات رو بگیرم منم گفتم باشه آماده شدم سر سامین اعصابم داغون تر شد اقا هه امدم کش بست حواسم به اون طرف بود دکتر میخواست سرم وصل کنه سامین میگف نه خوبم نیاز نیس سوزن رو فرو کرد یه کم سوخت ولی چیزی نگفتم بابا امد پیشم اقاهه زود خون گرفت رف بابا دستش رو گذاشته بود رو پنبه اقا هه امد چسب زد بلند شدم رفتیم پیش سامین رو تخت دراز کشیده بود رفتیم پیشش بلند شد بابا گفت بخواب گفت نه بریم خوبم بابا گفت پس مراقب باش امد پاین رفتیم بیرون بابا با دکتر حرف زدن دکتر گفت دو ساعت دیگه جواب ها حاظر تشکر کردیم آمدیم بیرون بابا گفت بریم کافی شاب صبحونه بزنیم ( بابا هم صبحونه نخورده بود ) رفتیم صبحونه خوردیم عمو زنگ زد کجایید بهش گفتیم گفت منم شرکتم بیاید اینجا رفتیم اونجا بابا هم تو شرکت کار داشت ( بابا عمو باهم شریکند شرکت دارو سازی دارن )
ما پیش عمو بودیم یه چند ساعت بعد بابا امد گفت میاید با من میخوام برم جواب آزمایش بگیرم ما هم گفتیم نه خودش رفت تا غروب اونجا بودیم شب رفتیم خونه بابا جون اونجا هم همه جور بهمون رسید مامان جون مامان بابا هم شب امدن اونجا مامان یه ساعت قربون صدقه امون میرف بابا جواب ها رو گرفته بود بهش میگم زنده میمونیم میگه اره هنوز 😐😂 بعد شام بابا جواب ها رو داد به بابا جون گفت بابا خودت واسه نو هات تجویز کن بابا جون دید بهمون گفت بیاید معاینه تون کنم معاینه کرد گفت ویتامین هر دو تون خیلی کمه دارو می نویسم حتما استفاده کنید ما غرق بازی بودیم فقط یه چشم گفتیم به مامان گفت دفتر چه شون پیشه تونه مامان داد یه چیز ها توش نوشت تو راه بابا دارو ها رو گرفت پر بود از امپول میخواستم بگیرم مامان گفت کثیفه باید ضدعفونی شه دیگه ما هم چیزی نگفتیم رسیدیم رفتیم تو بعد شستن دست ها رفتیم فیلم ببینیم بابا گفت قبل اون بیاید اینجا گفت بابا جون که گفت ویتامین ها تون کمه باید یه سری دارو و امپول استفاده کنیدیه امپول باید یه هفته درمیون بزنی با یکی دوهته یه بار به سامین هم گفت امپول های کم خونی رو دوباره باید شروع کنی هفته ای یکی سامین گفت بابا بخدا درد داره اون بابا گفت چاره چیه باید بزنی با دو تا که هر دو هفته بعد شروع کرد به اماده کردن امپول ها دو تا آمده کرد بهم گفت بخواب گفتم آخه گفت آخه نداره نمی ترسیدی که رفتم زمین بخوابم مامان گفت بیا اینجا رو پام رفتم خوابیدم رو پای مامان بابا امد خواست شلوار م رو بکشه پایین نشد گفت بلند شو بلند شدم خودش بند شلورام رو باز کرد دراز کشیدم از هر دو طرف شلوار م رو کشید پایین پنبه میکشید حرف هم میزد پنبه کشید گفت سروش گفتم بله فرو کرد دردی نداشت یکم آخرش سوزوند گفتم وییییی گفتم تموم در آورد ماساژ داد اون طرف رو پنبه کشید فرو کرد فرو کردنش درد نداشت ولی تزریقش هم می سوخت هم درد میکرد گفتم ایییی بابا این چیه گفت نفس عمیق بکش چیزی نیس یکم تکون خوردم گفتم سروش بچه ای مگه خیلی درد داشت گفتم بابا گفت جان تموم در آورد قیافم جم شده بود از دردش بابا یکم ماساژ داد بلند شدم نشستم دردم آمد گفتم اوووف بابا پیشونی رو بوس کرد من خیلییییییی بدم میاد کسی پیشونیم رو بوس کنه گفتم اه بابا خندید گفت باشه بلند شدم یه کوسن انداختم جلو تلوزیون دراز کشیدم بابا به سامین گفت اقا سامین تشریف بیار سامین گفت واجبه بابا خندید گفت بله من فقط صدا داشتم تصویر نداشتم سامین گفت بابا یواش بزن گفت چشم داشتم تو اینستا میگشتم بعد چند دقیقه صدای سامین بلند شد هی میگفت ایییی اخخخ بابا گفت تموم بعدش صدای نفس عمیق سامین امد بابا گفت سامین تکون نمی خوری یا حالا یه نفس عمیق بکش نمی دونم چی بود یه یهو سامین یه داد بلند کشید مامان گفت جانم جانم پسرم تموم شد بر گشتم از صدای داد سامین بابا تموم تموم سامین یه تکون خورد بابا گفت نکن تموم گفت تموم شل کن درارم گفتم بابا نمی تونم درد داره بابا درآورد پنبه رو فشار داد سامین یه اخ گفت نکن بابا درد داره گفت میدونم عزیزم شلوارش رو کشید بالا رفت دستش رو شست آمد مامان داشت قربون صدقه سامین میرفت بابا آمد گفتم خوبی که فقط یه اوهوم گفت بعد یه قسمت فیلم دیدم همه مون خسته بودیم دیگه رفتیم خوابیدیم ولی بابا همه امپول ها رو زد
مراقب خودتون باشید❤

خاطره هدیه جان

سلام من هدیه هستم همونیکه نامزدش محمد بود. می‌خوام یه خاطره از محمد بزارم چن روز پیش محمد تو بیمارستان شیفت بود یه دوروزی میشد که ندیده بودمش دلم براش تنگ شده بود🥺🥺
زنگ زدم بهش گوشیش رو جواب نداد حسابی نگران شدم دوباره زنگ زدم که با صدای گرفته ای جواب داد 
محمد: سلام عزیزم 
من: سلام محمد خوبی چراا صدات گرفته 
محمد : خوبم عزیزم فک کنم سرما خوردم شایدم کرونا یه چند روزی کلا بهم نزدیک نشو آفرین دختر خوب 
من :محمد حالا چی میشه 
محمد هیچی عزیزم خوب میشم فک کنم سرما خوردگی 
بعدشم خداحافظی کردیم و قطع کردیم ولی واقعا دلم پیش محمد بود اصلا گریم می‌گرفت 😞😞 یه دوروزی گذشت و قرار شد محمد بره تست بده تست داد و خدارو شکر کرونا نبود دیگه رفتم پیشش خیلی حالش بد بود اصلا بد هاا ولی میخواست وانمود کنه خوبه که نتونست البته😁😁 نشسته بودیم که یهو محمد رفت سمت دستشویی و حالش بد شد منم رفتم پیشش نمی‌دونم چه کمکی می‌تونستم بکنم دقیقا ☹️☹️
بعد از یه مدت دیگه محمد کاملا بیحال بود باباش اومد و تا محمدو تو اون حال دید اینجوری شد 😳😳 چون سفر کاری بود نمیدونست محمدو معاینه کردو رفت دارو بگیره منم عاشق بیرون رفتن با پدر شوهر گرام تشریف بردم خیلی خوش گذشت بابا تو راه از خاطرات محمد می‌گفت که یهو منم گفتم بیخود نیست که عاشقشم 😌😌 که بابا نگاهم کردو خیلی خجالت کشیدم خیلی🤦‍♀🤦‍♀
البته بابا به روم نیاورد بالاخره رسیدیم محمد برعکس من مشکلی با آمپول نداشت من عاشق تماشای صحنه آمپول خوردن بودم و هستم و خواهم بود. ☺️☺️
محمد رفت تو اتاقش دراز شد منم رفتم شلوار محمدو تا زیر باسنش کشیدم پایین بابا اومد و بعد از پنبه با بسم الله آمپول رو زد اولی تموم شد دومی هم همینطور ولی تو سومی فک کنم محمد خیلی اذیت شد دستاش و مشت کرده بودو میکوبید به تخت وقتی تموم شد فقط یه آخ گفت و تموم شد منم بعد از رفتن بابا شقیقه اش رو که نبض میزد و بوسیدم 💋💋 بعدشم رفتیم شام خوردیم دوباره باباجون منو رسوندن خونمون و خدارو شکر بعد از یه هفته محمد خوب شد البته بماند که تو اون یه هفته چقدر آمپول خورد و منم تماشاچی بودم 🤓🤓
ببخشید اگه بد و بی‌مزه بود 🙏🙏

مواظب خودتون و دل های مهربونتون باشید 😊❤️❤️❤️