خاطره زهرا جان

سلام.❤
من زهرا هستم 15 ساله
اما همیشه از اسم هدیه زهرا خوشم میومد.
بنابراین دوست دارم از این به بعد با نام هدیه زهرا اینجا باشم.
یکسال و نیمه با اینجا اشنا شدم.
و اما بریم سر اصل مطلب.
پدرم پزشک هست.❤
مادرم حسابدار بود. یعنی مادر بنده اوایل سال 98، مادرم متاسفانه کرونا گرفت و فوت شد. ☹️داستان کرونا گرفتن مادرم خودش یه خاطره جداست.😭
یک خواهر دارم (فاطمه) 29 سال داره.
شوهرشون اقا محسن هم پزشک هستن.
خواهرم راه مادرم را ادامه داد و حسابداری خونده اما از موقعی بچه دار شدند دیگه کار نمیکنه.😘
گوگولی خاله هم (نیما) 7 ماه داره😍👶🏻
یه عدد برادر دارم (مهدی) 22 سال داره. تربیت معلمی می خونه. می خواد معلم انگلیسی بشه😘
نمی خوام اولین خاطره با فوت مادرم اغاز بشه پس می خوام خاطره دوهفته پیش رو بگم.
یه چیزی بگم!!!
تصمیم گرفتم رشته انسانی. واقعا علاقه دارم. خیلی.
خاطره:
1دو هفته رفتم حموم و وقتی بیرون اومدم موهام رو خشک نکردم.😐 ( دلیل نصفی از سرماخوردگی بچه های وب)
خلاصه که صبحش بیدار شدم کمی گلو درد و ابریزش بینی داشتم.😷 هیچی با خود درمانی سعی کردم ماست مالی کنم اما تاثیر نداشت.
همش اب جوش و سرکه سیب و نمک قرقره میکردم. اینکار رو از مامان بزرگم یادگرفته بودم.
یه قرص سرماخوردگی هم خوردم. چون از ابجوش عسل متنفرم نخوردم.☕
خلاصه از هر دری زدم نشد که نشد.
شب بابام اومد منم ضایع😅
فهمید و معاینه کرد. بعد گفت: شانس اوردی کارت به امپول نکشید💉💉💉
ولی خب باهام قهر بود. چون بعد فوت مامانم خیلی روی سلامتی ما حساس شد.
دیگه رفت دارو ها رو گرفت و بهم داد تا بخورم.
تا اینجا بخیر گذشته بود. من تا دو روز دارو ها💊 رو خوردم و بهتر شدم. دیگه سرفه نمیکردم. سه روز بعد معاینه شدن باید میرفتم مدرسه. رفتم مدرسه سر کلاس فارسی داشتم از خانم درباره رشته علوم انسانی می پرسیدم که خانم عاصی شد کوبید به میز و گفت چه خبرتونه؟ کلاس رو گذاشتید روی سرتون. یکی داره مسئله حل میکنه یکی داره سوال میپرسه ته کلاسیا که دارن حرف میزنن ساکت باشید دیگه 😡
یکی از بچه های ته کلاس گفت: خانم، فلانی همیشه داره سوال می پرسه. (منظورش از فلانی من بودم. مثلا فامیلم رو گفت.)😞
بقیه بچه های ته کلاس حرفشو تایید کردن و گفتن: خانم کلاس ما شده خاطره گفتن های فلانی. یه بار از پدرش میگه یه بار از مادرش.بقیه بچه های ته کلاس حرفشو تایید کردن و گفتن: خانم کلاس ما شده خاطره گفتن های فلانی. یه بار از پدرش میگه یه بار از مادرش.😣( دست خودم نیست. توی خونه کسی نیست تا باهاش صحبت کنم و منم حرفامو نمیتونم تو دلم نگه دارم که. توی کلاس میگم مثلا خانم بابای منم اینجوریه. یا مثلا برادرم هم میگه باید فلان کنیم. در این حده. ولی بچه های کلاس واقعا داشتن بزرگش میکردن.
بچه های ته کلاس ما همشون ضعیف هستن. یعنی بالا ترین نمره شده 15.)😔
من واقعا ناراحت شدم. یکی از بچه ها گفت: به شما چه دوست داره بگه.
خانم گفت: بس کنید ببینم. هی هیچی نمیگم شما ها پروتر میشید.😠
فلانی باجنبه است حرفاتون رو جدی نمیگیره.
منم خودمو جوری نشون دادم انگار نه انگار اتفاقی افتاده. حتی یه خنده الکی هم کردم و گفتم نه بابا. من از اولش هم پر حرف بودم و الکی خندیدم.
(شاید نتونم حرف هامو توی دلم پنهون کنم ولی احساساتم رو میتونم کنترل کنم.)😥😢
ناراحت شده بودم از دست بچه های کلاس. شاید هم یه جورایی می خواستن تلافی کنند. اخه من چادری ام و اونا بدشون میاد. درس منم خوبه و اونا ضعیفه. (خیلی ضعیف. درحدی که اونا 2 هم داشتن.)
دختر عمه ام دستمو گرفت و فشار داد. می خ همدردی کنه.😢
بعدش دیگه کلا ساکت شدم.
زنگ خورد و رفتم خونه. موقعی که رسیدم خونه خودمون باچادر و فرم مدرسه انداختم مبل و شروع کردم گریه کردن. نمیدونم واقعا چرا گریه میکردم. الکی حساس شده بودم.😭😭 دیگه همونجوری خواب رفتم. 😴
با تکون هایی بیدار شدم
مهدی بود.
گفت: بلند شو زهرا. چرا اینجا خوابیدی؟
گفتم: هیچی خسته بودم.
گفت: از مدرسه اومدی دستات رو شستی؟
گفتم: نه وقت نشد.
گفت: بدوووو الان بابا میاد بفهمه کلت رو میکنه. ( منظورش اینه که بابام بیاد و بفهمه تا دوهفته مدام ما رو میبره تست کرونا بدیم.)
دیگه گذشته و سر میز نهار بودیم.🍝 منم به خاطر حرف های تو مدرسه همش با غذام بازی میکردم. بابام فهمید و گفت: زهرا خوبی؟
گفتم: اره
گفت: پس چرا با غذات بازی میکنی؟
گفتم: نه من دارم می خورم.
گفت: نکنه گلوت میسوزه؟
بعد دستشو گذاشت رو سرم.
گفت: تب هم که نداری.
چرا هیچی نمی خوری؟
گفتم: نه سیر شدم.
دیگه به هر بهانه ای بود رفتم تو اتاقم. 🚪

درس هام رو نوشتم.
تا شب شد.
گشنم بود ولی برام مهم نبود. همش فکر می کردم واقعا پر حرفم؟
اینقدر پرحرفم که نصف بچه های کلاس منو به توپ بستن؟
دست خودم نبود. واسه یه چیز الکی گریه میکردم.😭😢
لوس نیستم. اولین بار هم نیست که بهم میگن پر حرفم. ولی نمیدونستم اینقدر پرحرفم.😥
سرشام هم با غذام بازی می کردم. بابام طاقت نیاورد. گفت: چه خبرته؟ چرا هیچی نمی خوری؟😡
با بغض گفتم هیچی.😢
گفت: بدرک. بعد بلند شد رفت. غذاش نصفه و نیمه موند.😞
مهدی عصبانی شد. گفت: خب چرا مثل ادم نمیگی چه مرگته؟ باید حتما بابا رو عصبانی کنی؟😠
اونم پاشد رفت.
همون موقع فکرایی اومد تو سرم که: من اضافه ام و من غیرقابل تحمل هستم و هیچ کس منو دوست نداره و...😭
منم گریه ام گرفت و زدم زیر گریه. همونجور با گریه ظرفا رو جمع کردم و میزو جمع و جور کردم.
بعد رفتم تو اتاقم تا بخوابم. قبل از خواب گوشیمو کوک کردم واسه ساعت 2 نصفه شب چون قرصم💊 ساعت 2 باید می خوردم . بعدشم خوابیدم.😴
با صدای الارم گوشیم قرصم رو خوردم و باز خوابیدم.⏰😴
دوباره با صدای الارم بیدار شدم ولی ایندفعه برای نماز صبح.
رفتم طبقه ی پایین برای وضو که دیدم بابام داره نماز می خونه و مهدی هم داره پشت سر بابا سجاده پهن میکنه. منم رفتم سمت سرویس که وضو بگیرم. چند قدم که برداشتم یهو همه جا تاریک شد. دیگه هیچی نفهمیدم.
با خیسی بیدار شدم که دیدم بابام داره تو صورتم اب می پاشه. وقتی دید چشمام بازه آروم بهم ابقند میداد. ❤سرم رو مهدی توی بغلش گرفته بود تا بابا بهم ابقند بده.
بعد که بابا تا اخر بهم ابقند رو داد به مهدی گفت منو ببره تو اتاقم. منم بی حال، حال نداشتم راه برم. مهدی هم این وضع رو دید منو بغل کرد برد تو اتاق. منو گذاشت روی تخت. بعدش بابام اومد کیف دستش بود. منو معاینه کرد و گفت: زهرا بابایی چیا خوردی بهم بگو.😘(دیگه عصبانی نبود)
منم با بغض و صدای گرفته گفتم: هیچی از ظهر نخوردم. فقط امشب قرصم رو خوردم.
بابا با ناراحتی نگاهم کرد بعد سرشو به عنوان تأسف تِکون داد. بعد با داداشم رفتن بیرون از اتاق.
بعدش بابام با سرم وارد اتاق شد.
با گریه جیغ زدم نهههههههه😭😭😭
(اصلا از سرم نمی ترسم. دیدم که بابام حالا مهربون شده یکم ناز کنم😁😂)
خلاصه که کلی خودمو ناز کردم و مجبور کردم بابام نازمو بکشه.😎😆
سرمم هم زد.4فرداش هم بابام مجبورم کرد ازمایش بدم که جوابش اومد دلیل اصلی این بود که با معده خالی قرص خوردم و ازمایش میگفت که کم خون و کمبود ویتامین دارم که از دست داماد عزیز خانواده امپول نوش جان کردم.
اگر دوست داشتید خاطره ازمایش و امپولای تقویتی رو هم میگم😊
1400/11/26
روز مرد و پدر مبارک❤

پ.ن: هیچ وقت الکی گریه نکنید. به خدا ارزش نداره.

پ.ن: هیچ وقت نگید از شانس بدم فلانی پزشکه. بهش افتخار کنید.😊

پ.ن: دوستتون دارم. در پناه خدا. یاعلی

پدر یعنی گرمی یک خانه
پدر یعنی شونه ی مردانه

پدر یعنی اشک پنهانی
پدر یعنی قلب بارانی

هزاران غم پشت لبخندت
چه کردی با قلب فرزندت

گذشتی از خودت تا جان بگیرم
من برای خستگی هایت بمیرم

خاطره مایا جان

سلام دوست جونیا
خاطره من و نیلا ۲👇🏻
دوروز از مهمونی عمه گذشت تب داشتم با ترس ولرز در اتاق بابا رو زدم داشت آماده میشد بره مطب،مِن مِن کردم همینجوریکه ساعتو رو مچش بست⌚گفت چیه باباکاری داشتی دیرم شده ها!جرات کردم بگم گلوم درد میکنه پشتم واستاد پیشونیمو گرفت تو آینه دیدم پکر شد نچ نچ کرد سریع چوب ابسلاین آورد گلومو دید با دلخوری گفت مایا!!!۳ ساعته از بیمارستان برگشتم الان بایدبهم بگی! گوشیش زنگ خورد بساعت نگاه کرد گفت اب نمک قرقره کن🧂یه🍵دمنوش با کلد استاپ بخور استراحت کن، من امشب زودتر میام خونه سویچو کیفشو 💼 برداشت سریع رفت!
آب نمک قرقره نکردم بدم میاد یه جوریه!دمنوشوخوردم جلو تلوزیون ولو شدم حدودساعت ۸ کلید انداخت اومد حس نداشتم آیفنو جواب بدم،خرید کرده بود وسایلو آشپزخونه جابجا کرد چند بار صدام زد چراغارو روشن کرد اخه تو تاریکی فقط نورTV دیده می‌شد!دیگه نگران صدام میزد تونستم بشینم پتو رو از سرم کشید عین گربه یه کش و قوسی دادم با ناله گفتم باااباییی.لوس شده بودم نغ میزدم🥺کل بدنم درد میکنه! یه لیوان شیر داغ آورد گفت بخور گلوت یکم باز شه من لباسامو عوض کنم میام پیشت!🥛هنوز لیوان دستم بود،صدا شکستن شیشه آمپول اومد لیوانو روی میز گذاشتم چرخیدم دیدم بابا مشغوله بغض کردم گفتم بابا جوون!!
جانم بابا؟
برا منه!؟ 🥺
باشیطنت دورو برشو نگاه کرد، فکر کنم!🤔
😢چشام پراشک شد.بابا قبول نیس منکه زود گفتم مریضم نباید بهم آمپول بدی💉
ااااِ😏مخمل خانوم قانون جدیده؟دستمو گرفت برد سرویس🧻🧼آب بزن بصورتت بیا اتاق بزنم برات آفرین دختر نازم.اومدم دیدم ۳تا آمپول آماده کرده،سومی رو تو شیشه پنه سیلین فرو کرده بود نیمه آماده.ترس وجودمو گرفت باگریه رفتم پیشش😭چشامو باارنجم پوشوندم بابا لطفااااا..
چی لطفا عزیزم؟
باباجونننن میترسم!
دستمو کشید نزدیک خودش پولیورمو داد بالا بندای شلوارمو باز کردگفت وقتی بابا پیشته از چی میترسی؟
لجم گرفت شوخی میکرد😒😎اخه انصافه سه تا بزنم؟به نیلا دوتا زدید!
😁میخوای یکیشو به بلونی(عروسکم🧸) بزنم؟عدالت برقرارشه!
وسط گریه خندیدم بغلم کرد گفت میدونی لازم نباشه بهت آمپول نمیدم! بخواب عزیزم همونجور که زر زر گریه میکردم و نوحه میخوندم خوابیدم بالشتمو زیر شکمم گذاشتم سرمو توش فرو بردم شلوارمو کشید پایین بلندتر گریه کردم 😫
ِااا نشد نداشتیما؟!
باچشای اشکی بدستاش نگاه کردم امپولو تکون داد👌🏻💉 یکی دوبار به بدنه سرنگ ضربه زد سرپوشو گذاشت سوزنوجدا کرد یه سرسوزن وصل کرد سرپوششو برداشت هواشو گرفت چند قطره ریخت بیرون💧تمام مدت خیره ب تیزی نوک سوزن نگاه می کردم به خودم میگفتم الان این سوزن تاته میخواد تو پات فرو شه بابا دید با ترس نگاه میکنم گفت چشاشوو موهامو بهم ریخت 😗عزیز دل باباشه اروم میزنم برات لباسمو یه کوچولو پایین کشید🤏🏻🥺پاتو شل بگیر ریلکس کن منظم نفس بکش😎💉آفرین دخترم زود!سعی کردم حرف گوش بدم ولی تا پنبه الکلی رو کشید دستمو مشت کردم✊🏻😖 عضلمو فشار میداد سفت نشه نیدلو فرو کرد اویی بابا!
جانم جانم نفسای عمیق بکش...🤫هی دردش زیادتر میشد پامو کوبیدم به تخت با دست نگه داشت گفت عه تکون نداشتیم دیگه! شل کنی تمومه😖😫آییی...بابا...بابا...آی...بااابا...بابا...بابا..بابا...بابا...باباا عین تلگراف فقط بابا رو صدا میزدم دردش بدجوری تو پام پیچید دیگه نفسم قطع شد.نیدلو اروم کشید بیرون پنبه رو فشار داد.😭هق هق گریه میکردم شونه هام میلرزید بابا گفت تموم شد عسلم هلاک نکن خودتو دیگه!همینجوری که داشت ماساژ میداد آیییییی بابا نکن درد داره.نه عزیزم بزارنگیره پات یذره اروم شدم گفت میشه برگردی اون دوتا آمپولتم  بزنم راحت شی!دوباره اشکم دراومد🥺🙇🏻‍♀️ولی گفتم چشم.منو رو پای خودش خوابوند اینجوری اروم ترم دوباره لباسمو مرتب کرد گفت نمیدونی چقدربهت افتخار میکنم؟پاشو تو بغلم گرفتم گفتم مسخره ام میکنی بابا؟جدی گفت نه عزیزم ببینی نیلا چه اداهایی دراورد ولی دختر من خیلی خانومه با تعجب گفتم من؟منکه خیلی میترسم.پرسید اخه از  چی میترسی؟😉همونجا سوزش بدی پامو گرفت گفتم اویییی!پرسید بگو گوش میدم😖آی آخه میسوزه!🐝یه لحظه است مثل نیش زنبوره مگه نه؟پاشو تو دستم فشار میدادم...نخیرم خیلی بیشتره سرنگو گذاشت رو میز گفت چرا اغراق میکنی همش یه سوزن ریزه🪡 دوباره پنبه کشید نیدلو کنار قبلی فرو کرد😖چشامو چروک کردم گفتم باباخان اصلا ریز نیست😫اوییی مثل نیش ماره...مار🐍اااوخ😖خندش گرفت 😏پنبه رو روش نگهداش گفت👌🏻دیدی ترست بیخوده 🥲یه دفعه اروم شدم کیسه آب گرم آورد🤨جدی گفت خواهش میکنم تشکرلازم نیس وظیفمه؟ با پررویی گفتم😒 بگم مرسی بهم آمپول زدی!عمرا!میخواستی نزنی!
🤨💉گفت فردا یه دونه میزنم شاید یادت اومد مودب باشی

نه غلط کردم, غلط کردم مرسی بابا عالی زدی فردا نزنی ها!
جواب نمیداد دوباره گفتم آقای دکتر لازمه هزینه تزریقاتو کارت به کارت کنم؟البته انقدر شما لارژید پول توجیبیم زیاده! هیچوقت پس انداز ندارم.میشه لطفا از پول تو جیبی ماه بعدم جلو جلو کم کنید 🤣 دوتامون میخندیدیم.یهو موش شدم پرسیدم بابا واقعا فردا آمپول دارم یه چشمک زد😉انگشت کوچیکشو نشونم داد رفت.
بلند گفتم بابا دوتا زدی چپ، یه پنی زدی راست من عضله ندارم که ..کجا میزنی؟
از دور صداش اومد اون با من عزیزم😶
بلند داد زدم لطف میکنید همه کارای سخت باشماس
صداش محو اومد فدای یه تار موت😅😒
پشتمو مالیدم گفتم بمیرم برا خودم تلفنو برداشتم با نیلا درودل کنم اونم دیروز دوتا امپول از بابابزرگم خورده بود یه جورایی عدالت برقرار شد هر کدوم چهارتا نوش جان کردیم.
و پایان

خاطره نیما جان

دوستان عزیز سلام
من از مشتریای خیلی قدیمیه این وبم نمیدونم بچه های جدید فک نکنم منو بشناسن از قدیمیا هم ک هرچی گشتم ندیدم کسی چیزی گذاشته باشه ولی حالا من یه معرفی میکنم
من نیمام ۲۲ سالمه از ۱۶ سالگی من اینجا بودم
دوتا داداش دارم فقط امین داداش بزرگم ۴۰ سالشه تخصص ریه داره
نوید داداش کوچیکم ۳۷ سالشه تخصص گوش و حلق و بینی
من تا دلتون بخاد از داداشام آمپول خوردم خصوصا از امین که با کتک مخلوط بوده
بچه ها میدونن امین یه آدمیه خیلی جدی اصلا با کسی شوخی نداره البته اون کسی فقط منم وگرنه با بقیه شوخی داره کلا عادت نداره یه حرف دوبار بزنه بار اول ک میگه باید بگی چشم وگرنه خلافش انجام بشه دیگه عواقبش با خودته من از بچگی ریه هام مشکل داره آسم دارم زیاد مریض میشم زیادم آمپول میخورم
خیلی وقت بود ب وب سر نزده بودم دیروز اتفاقی اومدم دیدم چقدر همه جدید شدن اصلا از قبلیا هیچ خبری نبود
حالا اگه هستین و نا محسوس چک میکنین بگم دلم واسه همتون تنگ شده بود بیاین اعلام حضور کنین ببینم همه هستین یا نه
خب از خودم بگم که دیدم تازه آمپول خوردم گفتم بیام تعریف کنم واستون
این دوسال ب خاطر کرونا خیلی من مراقب بودم ولی خب با وجود این همه مراقبت هم مریض میشدم هم کرونا گرفتم
یه چندروزی بود یکم سردرد داشتم و ته گلوم سوزش داشت هیچ علائم دیگه ای نداشتم منم سعی کردم با خود درمانی درستش کنم ولی واقعا هیچی اثر نمیکرد و هی بدتر میشد منم یه چغر بد بدن که فقط آمپول بهم جواب میده دیدم اوضاع خیلی داره بدتر میشه رفتم به نوید گفتم حقیقتاً هنوز من از امین میترسم و جرات ندارم برم بهش میگم من مریض شدم
نوید چندتا سوال پرسید ک مطمئن بشه ریه هام مشکلی ندارن یا علائم دیگه ک ببین کرونا یا امیکرون نباشه بعد ک خیالش راحت شد گفت تا نیم ساعت دیگه میام
حدود یه ساعت گذشت اومدش
معاینه کرد و گفت هم گلوت هم گوشت عفونت داره ریه هامم معاینه کرد گفت الان زنگ میزنم امین ک داره میاد دارو بگیره بیاد
گفتم آخه زنگ زدنت ب اون چیه خب خودت برو بگیر ( بخدا اگه فک کنین میترسیدم از امین)
گفت بابا اون تو راهه داره میاد خب سرراه بگیره بیاد
خلاصه کلنجار رفتن من با نوید ب جایی نرسید زنگ زد امین دارو گرفت اومد
من نمیدونم واسه یه عفونت گلو و گوش این همه آمپول لازمه🙄🙄🙄نوید گفت امین خودت میزنی بهش اونم زودی گفت آره خودم میزنم
امین خیلی خوب آمپول میزنه ها ولی من دست خودم نیس از بچگی ازش حساب میبرم و میترسم نه که از نوید حساب نبرم ولی امین یه اخلاق خاصی داره خیلی جدیه از بچه های قدیمی میشناسن چه اخلاقی داره امین شوخی نداره حتی اگه کاری هم باهام نداشته باشه میترسم
خلاصه گفت برو آماده شو تا بیام به نوید یواشکی گفتم بیا بریم پیشم
با نوید رفتم توی اتاق
دراز کشیدم میترسیدم برگردم😅 چند دیقه گذشت امین اومد
زودی برگشتم نوید لباسمو کشید پایین یه استرسی منو گرفت
استرس ک چه عرض کنم من میترسم اون ترس بود فقط جرات حرف زدن نیس
امین تا پد کشید من سفت شدم
گفت نیما شروع نکنا دو دیقه آدم باش دوتا بیشتر نیس
منم تلاشمو کردم آدم باشم چون اولی دردش کم بود ولی بود
دومی ولی درد داشت حسابی اولش واقعا خواستم تحمل کنم ولی مگه میشد درد تو کل پای من میچرخید از بالا تا پایین این درد میرف و برمیگشت
منم سفت عین سنگ حالا اون دوتا هی میگن شل کن من نمیتونستم تازه پامم خم و راست میکردم فقط قفلی زده بودم بسه درش بیار
امین یه دادی زد سر من
در میارم دوباره میزنما آروم باش چن ثانیه😡😡😡
یکم ب زور شل کردم دیگه داشت اشکم در میومد ک تموم شد درش آوردم
گفت تو نمیخوای آدم بشی بزنم تو دهنت گفتم بابا خب درد داره چیکار کنم آخه
نوید یکم واسم جاشو ماساژ داد گفت یکم دراز بکش اگه خواستی پاشو نخواستی بخواب
ولی خوابم برد یکی دوساعتی خوابیدم بعد پاشدم
فردا پس فرداشم باز آمپول خوردم
ولی بابام بود جرات نداشت سرم داد بزنه وگرنه با کارایی که من کردم کتک میزد به جا داد 😇
مرسی که میخونین
بوس به همتون😘

خاطره هستی جان

سلام من هستی ام ۳۰ سالمه و فوق داروسازیم
مامانم فوق تخصص لاپاراسکوپی و بابام داروسازه خواهرمم یال دوم پزشکیه
و نامزدمم فوق قلبه
تو خونواده هم پزشک زیاد داریم
و بریم سراغ خاطره
خب این موضوع مال یک ماه پیشه
من تازه امتحانم تموم شده بود به رامتین نامزدم‌گفتم که بریم اسبسواری با پسر خالم که اونم پزشکه و دختر خالمو برادر شوهرم همه یه اکیپ هم سنیم
خلاصه هوا خیلی سرد بود ما هم عین خیالمون نبود رفتیم یه ساعت سوار کاری کردیمو بعد بابای رامتین زنگ زد که کارخونه جلسه هست و بیاین
( خب بابای رامتین و بابام با هم شریکن و یه کارخونه ی داروسازی دارن )
منم حالم بد بود ولی مجبور شدم برم چون بابام سفر بود و من وکالت داشتم که از طرف اون برم
خلاصه رفتم و حالم بدتر میشد حتی چند بارم سرم یهو گیج میرفت
بعد رفتم خونه و شامم خونه مامان رامتین دعوت بودم
انقدر خسته بودم که رو کاناپه خوابیدم
یهو با یه سردی رو پیشونیم بیدار شدم دیدم رامتین نامزدم و امیر پسر خالم بالا سرمن به رامتین گفتم دستتو بردار داغه که با عصبانیت گفت تو تب داری خانم دکتر
بعد بلند شدمو معابنم کردن هر لحضه عصبانیتشون بیشتر میشد دارو هایی که میخواستمو رو گوشیش نوشت و رفت از داروخونه بیاره امیرم گوشیش زنگ زد مریض اورژانسی داشت بعد یه عالمه قرقر کردن رفت
منم نشستم رامتین اومد یه پلاستیک بزرگ دستش بو که پره آمپول و سرم بود
گفت پاشو یه کم سوپ گرم کن بخور
از تو یخچال سوپ در آوردم و گرم کردم قاشق اولو خوردم که دویدم سمت دستشویی و نمیدونم چرا درو قفل کردم هر چی از صبح خورده بودم پس دادم رامتینگ هی در میزد بدبخت خیلی نگران سده بود بعد درو باز کردمو افتادم تو بغلش
بردم رو تخت یه کم نازمو کشیدو ....
بعدم رفت و با ۶ تا آمپول برگشت گفت دمرو شو آمپول هاتو بزنم منم گریه میکردم که نمیخوام خودش اومد دمروم کرد و قربون صدقم میرفت که من دوست ندارم درد بکشی ولی اگه نزنی حالت بد میشه
بعد شلوارمو داد پایین پنبه کشید و نیلدو فرو کرد خیلی درد داشتم گریه میکردم و اشک میریختم
اونم قربون صدقم میرفت که تموم شد ولی شاید یک دیقه تزریقش طول کشید
بعد درش اوردو و اونورو پنبه کشید آمپوله درد نداشت
بعدی هم درد نداشت ولی چهارمی پنی بود و مردم تا زد
دو تای آخی هم وحشتناک بود بعد که تموم شدن قرمز شده بودمو گریه میکردم

خاطره کیوان جان

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه
فکد نکنم نیاز به معرفی باشه یه کیوان که بیشتر ندارید 😂
نمیخواستم به این زودیا خاطره بزارم ( بسم الله اشهدو الله 🤣 الان ۳۰۰ نفر میریزن نظرات به حد کشت میزننم 😂)
برید خداتون رو شکر کنید استادم رو دیدم که باعث شد بیام براتون خاطره بگم 😂
و اما خاطره :
این موضوع بر میگرده به عروسی کیارش و دوران دانشجویی بنده حدودا از یک ماه قبل از عروسی کیارش ' داداش جان خون ما رو کرد تو شیشه . پدر ما رو در آورد 😂بابا و کاوه از بیمارستان برمیگشتن به جای استراحت تازه میرفتن دنبال کارای کیارش من فلک زده از دانشگاه خسته و کوفته میومدم نرسیده میرفتم دنبال کارای داداش 😏 هنوز خستگی اون روزا بیرون نرفته😂 هیچ وقت یادم نمیره روز شنبه بود عروسی کیارش روز پنج شنبه بود من از دانشگاه برگشتم خونه اون موقع هم هوا بسی ناجوانمردانه سرد ۲۵ دی ماه بود ( از پشت صحنه تقلب میرسونن🤣)
ظهر برگشتم خونه حوالی ساعت ۳ بود رسیدم خونه از ناهارم خبری نبود مامانم درگیر مراسم غذا از بیرون سفارش داده بودن منم حوصله گرم کردن نداشتن همینجوری یه قاشق خوردم دیدم میلم نمیکشه نخوردم 😂 پرواز کردم به سمت حمام و یه دوش مشتی گرفتم و اومدم بیرون از آنجایی خسته بودم همونجوری گرفتم خوابیدم پنجره اتاقم باز ( کلا آدم گرمایی هستم😂)
ساعت های حدودا ۶ با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم یه چشمم رو باز کردم دیدم کیارشه اون لحظه دلم میخواست سرم رو بکوبم تو دیوار 😑😂 برداشتم
کیارش : سلام کیوان خوبی😃
من : سلام چته 😒 کیارش : کیوان بیا که بدبخت شدم ماشینو پنچر کردم😶
من : چیکار کنم 😴😒 کیارش : چیکار کنم و مرگ برام لاستیک بیار 😒😠
من : مگه زاپاس نداری 😬😒 کیارش : دارم ولی دو تاش پنجر شده من یه زاپاس دارم 😑
من :خسته نباشی شاه دوماد الان میام 😤خداحافظ 😒 کیارش : منتظرم خداحافظ 😊
زنگ زدم برای کاوه ببینم کجاست که اونو بفرستم بره سراغ کیارش 😂 ( ما اینیم دیگه 🤣)
من : به به سلاااااااامممممم داداششششش روبه راهی کجایی 😃
کاوه : سلام کیواننننننن چه خبر چیشده باز 🙄🤨 من : مگه باید چیزی شده باشه من برات زنگ بزنم 🙄 ( اینجوری نگاهش نکنید بچه تیزیه 😂) کاوه : من اگه تو رو نشناسم باید فاتحمه مو بخونم 😑
من : نه میبینم بچه تیزی هستی حالا که خودت اصرار داری میگم 😁😂داداش جونت کیارش جان زده 
دو عدد لاستیک پنجر کرده 😂
کاوه : خب برو براش لاستیک ببر😒 برای چی برای من زنگ میزنی🙄
من : نه دیگه داداش تو ستون خانواده ای من پایه صندلیم نیستم 😂 پاشو ستون برو برای داداش لاستیک ببر گناه داره 😂 حداقل یه چیز داشته باشی باهاش نبرنت جهنم 🤣
کاوه : کیوان جان خوب که خودت میگی ستون ،
ستون الان شیفته نمیتونه از جاش تکون بخوره 🤣
من : 🙄😑شد من یه چیز ازت بخوام و....
کاوه : به جای این حرفا برو به داد کیارش برس موش آب کشیده شد😂 ( بارون میومد 😂)
من : هییییییی روزگار 😑باش😒خداحافظ
کاوه : خداحافظ داداش 😇
لباس عوض کردم و یه لاستیک تو راه خریدم و پیش به سوی کیارش
کیارش: سلام معلومه تو کجایی😒
من : رفتم لاستیک برای جناب عالی خریدم بعدشم تو این ترافیک و روز بارونی انتظار نداشته باش به این زودی برسم داداش 😒😑
کیارش : خب دیگه شلوغش نکن من این یکی رو عوض میکنم تو هم اون وری رو عوض کن
فقط زود باش که الان خیس میشیم 😕
من : باش
خلاصه لاستیک رو عوض کردیم و به شکل موش آب کشیده سوار ماشین شدیم اتفاقا منم آنچنان لباس گرمیم نپوشیده بودم 😂با این حال انتظار نداشتم سرما بخورم 😂🤣
چون با اسنپ رفته بودم بعد با کیارش برگشتم رسیدیم خونه لباس عوض کردم یه دوش گرفتم سردرد داشتم یه استامینوفن انداختم بالا 😌 از تو اتاق داد زدم کسی واسه شام بیدارم نکنه
مامان : باش پسرم 😒
گرفتم خوابیدم فردا با گلو درد و سردرد بیدار شدم خیلی شیک و مجلسی رفتم دانشگاه و همینطور گذشت تا پنج شنبه که عروسی شازده بود 😂خب برای بقیه عروسی بود ما همش در حرکت بودیم و خدمات دهی 😂ولی خب گذشت روز جمعه مامان و بابا و خواهر برادرای آناهیتا و مامان و بابا و ما دو تا داداش از طرف کیارش خونه این دوتا قناری دعوت بودیم 😆من حالم بسی خراب اتفاقا شنبه هم دانشگاه داشتم هر کسی هم رد میشد گیر میداد کیوان خوبی
کیوان زنده ای کیوان بیا معاینه ات کنم 😂 مدیونید فکر کنید کسی حریفم نشد 😂تا روز شنبه .قسمت اصلی خاطره ( برای همه افراد مناسب نیست یک کودکان چون بد آموزی دارد و دو افرادی که بیماری قلبی دارن 🤣) صبح بلند شدیم داغون اصلا نمیتونستم تکون بخورم اینقدر حالم خراب بود کلکسیون درد ها بودم 😕سردرد و گلو درد و بدن درد و تب و هر چی فکرش کنید 😬😁یه دوش گرفتم (من نصف عمرم تو حمومم😂)رفتم سر میز سلام گرمی دادم به اعضای خانواده ویه لقمه رو به زور دادم پایین و زنگ زدم به علی ( رفیق و هم دانشگاهیم و البته یه شجاع عین خودم 😂) من : سلام علی داداش کجایی
علی : سلام 🤨 کیوان این چه صداییه
من : صدای کیارشه 🙄 سوالا میپرسیا صدای خودمه نگفتی کجایی 😒
علی : 😑😒 تو راه دانشگاه ( حالا خونه بودا داشت دو لپی صبحانه میداد پایین 😂)
من : وقتی صبحونه ات خوردی بیا دنبالم 😇
علی : نگو بیا دنبالم بگو رو به موتم 😒 آماده باش اومدم
من : قربونت داداش منتظرم فعلا😉
علی : فعلا 😏
خلاصه علی اومد
من : سلام علی جون 😃 علی : سلام 😒
من : چته 🤨 علی : داشتم به این فکر میکردم من که تنهایی حریف تو نمیشه ولی امروز آناتومی داریم استاد........ قطعا حریفت میشه 🤣( استاد آناتومی که با پدر من جیک تو جیکه من بهش میگم عمو😬 و بسیار جدی مخصوصا تو کارش هیچ رحمی نداره 😑)
من : علی حرفی بزنی دمار از روزگارت در میارم 😑😏
علی : لازم نیست حرفی بزنم با این قیافه هر کسیم ببینتت میفهمه داغونی 😑نیاز به گفتن نیست 😒
من : در هر صورت😒
رسیدیم دانشگاه من که اصلا جون نداشتم سر هر کلاسم میرفتم استادا گیر میدادن علی بیچاره هم برای من نوت برداری میکرد
کلاس آخر آناتومی بود دیگه
جونی برام نمونده بود سرم رو میز بود
استاد ......(استاد آناتومی و دکتر دانشگاه ) : آقای ......( من ) بعد از کلاس بیاید مطب معاینه تون کنم ظاهرا حالتون خوب نیست 😏
من : ممنون استاد خوبم زحمت نمیدم 😊( حالا از درون داشتم پس میوفتادم 😰😂)
استاد : چه زحمتی 😌😉 منتظرتم ( ایشون از شجاعت من خبر دارن 😂)
خلاصه کلاس تموم شد استاد از در رفت بیرون یه نفس راحت کشیدم 😂 پیش خودم گفتم خب استاد رفت منم از اون ور کجش میکنم میرم خونه ولی زهی خیال باطل استاد مثل شیر پشت در منتظرم وایساده بود😂
استاد : آقای......( علی ) شما میتونید برید من با ایشون کار دارم 🙂
علی : پس من داخل راه رو منتظر میمونم تا کارتون تموم شه باهم برگردیم 😉
من : داداش خسته ای بعد اسنپ میگیرم برمیگردم برو خونه😇
علی : نه داداش هستم برو منتظرم 😊
استاد : کیوان جان زود باش که کار دارم 😒
من واستادبه سمت مطبشون رفتیم و در مسیر لام تا کام کسی حرف نزد 😂
رفتیم داخل رو صندلی بیمار نشستم استاد یه نگاه اجمالی انداخت استاد : چیکار کردی با خودت کیوان این چه حالیه😒😠
من : چیزی نیست عمو چند روزه درست نخوابیدم چیزیم نیست 🙂 ( چند تا سرفه ناجور کردم 😂اونم تو چه موقعیتی😬 )
استاد : کیوان بدون هیچ حرفی برو رو تخت تا بیام معاینه ات کنم 😡
من : عمو...
استاد : کیوان😡( با تحکم داد زد . در این موردبا هیچ کس شوخی نداره )
به سرفه افتادم داشتم خفه میشدم که استاد یه لیوان آب ریخت گرفت جلوم آروم تر شده بود و معلوم بود داره خودش کنترل میکنه 😂
استاد : بخور
گرفتم یه ذره خوردم لیوان از دستم گرفت گذاشت رو میزش با اون دست گذاشت رو قفسه سینه ام تا دراز بکشم
دراز کشیدم ولی راحت نبودم اینجوری جلو ایشون 😂
اینقدر سرفه کرده بودم که دیگه جونی برام نمونده بود
گوشی پزشکی آورد دو تا دکمه پیرهنم رو باز کرد صدای قلب و ریه هام رو گوش کرد
فشارم رو گرفت با دستش گذاشت رو پیشونیم تب داشتم گلو و گوشمم معاینه کرد و تمام اینها در سکوت طی میشد 😂ولی هر لحظه استاد قرمز تر میشد 🤣
استاد رفتن شروع به نسخه نوشتن کردن اول هیچی نگفتم دیدم خیلی داره طول میکشه
من : عمو دفترچم پر شد 😐
استاد : من با این حالت دفترچه هیچ دفتر صد برگم کمه 😡 این چه وضعشه بچه ای نمیتونی هوای خودت رو داشته باشی 😡دکتری که نمیتونه از خودت مراقبت کنه چطور میتونه جون مریض نجات بده😡( خدایی این مورد آخر بی ربط بود 😑😂)
از داخل قفسه یه تب بر و سرم و بکمپلکس و پنادور بیرون آورد
من یه نگاه مظلومانه به استاد کردم 🙁 که شاید دلش بسوزه حداقل بکمپلکس رو برداره یکی هم یکیه😂
استاد : زود آماده شو 😠
من : این همه😑
استاد : کیوان عصبیم نکن وگرنه هر چی دید از چشم خودت دیدی 😡
یه شیرینی از تو کیفش در آورد داد بهم ( یاد مادر بزرگاااا افتادم که همیشه توکیفشون شیرینی دارن 🤣🤣)
استاد : بخور ضعف نکنی بعد دمر شو 😒
من : ممنون (از نوع تعارف 😂)
استاد : بهت تعادف نکردم گفتم بخور 😠
از استاد گرفتم و خوردم آروم دمر شدم استادم داشت آمپول ها رو هواگیری میکرد ( تنظیم بادم میشه گفت😂)
اومد بالا سرم هر دو طرف رو کامل لخت کرد🙈(استاد یه ذره حیا برای ما نگه میداشتی 😑😂)
داشتم از استرس پس میوفتادم بوی الکل رو مخم بود پنبه کشید ناخوداگاه سفت شده استاد : کیوان سفت کنی ' تکون بخوری 'صدات و بشنوم یکی دیگه ام میخوری 😡 حالا خود دانی
چند بار دیگه پنبه کشید منم یه ذره شل کردم استاد وارد کرد پنادور بود 🤕
سعی میکردم شل نگه دارم ولی سفت شدم
استاد: شل کن کیوان 😡 وگرنه همینجوری میزنم
من : بسه درد داره آخخخ
استادم دید نمیتونه تزریق کنه کشید بیرون یکم به عقب برگشتم دیدم یا خدا هنوز نصفش پره 😐😂 استاد دست گذاشت رو کمرم تا صاف بشم سر نیدل رو عوض کرد بقیه رو اون سمت مخالف با هزار مصیبت تزریق کرد🤕
رفت سراغ بکمپلس پنبه کشید فرو کرد که میسوزوند هلاک شدم سر این دو تا 😂
استاد : خودت و کشتی بعدیا دیگه درد نداره 😒
من : بعدیااااا😳 اومدم بلند شم که استاد دست گذاشت رو کمرم نزاشت
استاد : کجا فعلا تشریف داشتی 🤨😏
استاد یه ویتامین سی آورد آماده کرد
من : استاد این برای کیه 😕
استاد : برای تو دیگه بهت که هشدار دادم 😒من سر حرفم هستم😠
ویتامین سی رو زد که اونم بسی درد داشت
بعدی تب بر بود که درد نداشت 😂
اومد سرم وصل کرد به علی گفت بیاد علی که اومد کمکم کرد با سرم تو دست داخل داشنگاه میرفتیم هر کی ما رد میشد یک ساعت باید توضیح میدادی تا چهار ساعت بهت میخندیدن نامردا😂🤣
رفتیم سوال ماشین شدیم رسوندم خونه
رفتم تو خونه مامان دیدم با ترس اومد جلو
مامان : کیوان چیشدی مادری 😱دورت بگردم 😭چیشدی ( عوارض ته تغاری بودنه😂)
من : مامان هیچی یه سرمه 😄
مامان : پس چرا لنگ میزنی دورت بگردم😭برم زنگ بزنم بابات بیاد ببینم چیشدی 😭
من : مامان هیچیم نیست بابا رو چیکار داری فقط حالم خوب نبود چند تا آمپول خوردم همین 😄
مامان : دورت بگردم مادر هی میگم مراقب باش نگاه یه روز غافل شدم ازت چه بلایی سر خودت آوردی 😭برم برات یه چیز بیارم بخوری جون بگیری 😭نگاه هیچی از بچم نمونده
من : مامان من چیزیم نیستااا گریه نکن قربونت شم 😄
مامان : اینجوری میگی دل من خوش شه من که میدونم حالت خوب نیست 😭( ول کن نبود 😂)
قربونش برم برام آبمیوه آورد رفت سوپ درست کنم گفتم مامان خوبم نمیخواد چیز درست کنی سیرم 🥰( از بچگی تا الان همیشه سر غذا خوردن من مصیبت بوده یه فرد بد غذاییم هر غذایی رو نمیخورم از طرفی کم هم میخورم 😂)
مامان : بیخود و سیری اگه درست غذا خورده بودی که به این روز نیوفتادی 😡 نگاه هیچی ازت نمونده😭
حالا من با قد ۱۹۰ با اون هیکل ( باشگاه میرم😁)
چیزی ازم نمونده 😂
خلاصه منم آبمیوه خوردم گرفتم خوابیدم
وقتی بیدار شدم شب بود دیگه طرفای ۸ بود اگر اشتباه نکنم 😂 یه نگاه گوشیم کردم بابام یه ۴ باری رو گوشیم زنگ زده بود اومدم زنگ بزنم براش دیدم صداش از داخل سالن میاد ( و ان الله انا اله راجعون
🤣 درست نوشتم )
رفتم پایین
من : سلام بر اهل بیت
پدر : سلام بر پسر حلال زاده همین الان ذکر خیرت بود 😈
من : ذکر خیر من 😳🤨
کاوه : عمو سیر تا پیاز رو برای بابا گفته 🤣
من : 😳
بابا : برو دارو هات و کیف من و بیار ببینم با خودت چه کردی پسر جان😆
من : دارو ها رو نگرفتم 🙂
بابا : نگرفتی 😒 اشکال نداره برو نسخه رو بیار
رفتم آوردم
کاوه هم یه سرک کشید داخلش 😂
کاوه : اوه اوه نگاه چه کرده
بابا : خوبه سهم امشبت رو داریم ولی بقیش رو باید بخریم😄 کیوان بابا جان بیا یه معاینه ات کنم ببینم تب داری اگر داری تب برم بهت بدم 😊
رفتم جلو معاینه کرد
هنوز تب داشتم بابا یه سری از تاسف تکون داد
بابا : کاوه برو یه پنادور و تب بر برام بیار داهل اتاق 🙂کیوان پسرم پاشو ( بریم اتاق 😂)
مریم ( مامانم ) به این بچه یه چیزبده بخوره ضعف نکنه
مامانم منتظر شنیدن این حرف بود که یه کاسه پر از آش برای من آورد 😶
مامان : کیوان بخور همشو تو ته میخوری
من : مامان زیاده نمیخوام سیر شدم 😕
بابا : کیوان من ظرف خالیش رو تحویل میگیرم زود باش 😒
به زور خوردم مامان رفت بیرون کاوه داخل هم کمکم کرد دمر شدم بابا مشغول آماده کردن آمپول ها 😑😂
پنا دور رو آماده کرد کاوه محکم پاهام رو گرفت ( اسیر گیر آورده😂) بابا یه دست گذاشت رو کمرم پنبه کشید
بابا : کیوان اگر به خوای از این کارا کنی کلاه مون میره تو هم ( سفت بودم 😂)
پنبه کشید فرو کرد دردش داشت میکشتم تموم شده کشید بیرون تب بر رو هم‌ زد 😂 بعدشم خوابیدم چند روز همین گونه گذشت بخواهم بگم خیلی طولانی میشم امیدوارم خوشتون اومده باشه نظراتتون رو برام بگید به نظرتون من چطور آدمی هستم 😂
تنتون سلامت دلتون شاد و خدایار و نگهدارتون ⚘🍃