خاطره زهرا جان
سلام.❤
من زهرا هستم 15 ساله
اما همیشه از اسم هدیه زهرا خوشم میومد.
بنابراین دوست دارم از این به بعد با نام هدیه زهرا اینجا باشم.
یکسال و نیمه با اینجا اشنا شدم.
و اما بریم سر اصل مطلب.
پدرم پزشک هست.❤
مادرم حسابدار بود. یعنی مادر بنده اوایل سال 98، مادرم متاسفانه کرونا گرفت و فوت شد. ☹️داستان کرونا گرفتن مادرم خودش یه خاطره جداست.😭
یک خواهر دارم (فاطمه) 29 سال داره.
شوهرشون اقا محسن هم پزشک هستن.
خواهرم راه مادرم را ادامه داد و حسابداری خونده اما از موقعی بچه دار شدند دیگه کار نمیکنه.😘
گوگولی خاله هم (نیما) 7 ماه داره😍👶🏻
یه عدد برادر دارم (مهدی) 22 سال داره. تربیت معلمی می خونه. می خواد معلم انگلیسی بشه😘
نمی خوام اولین خاطره با فوت مادرم اغاز بشه پس می خوام خاطره دوهفته پیش رو بگم.
یه چیزی بگم!!!
تصمیم گرفتم رشته انسانی. واقعا علاقه دارم. خیلی.
خاطره:
1دو هفته رفتم حموم و وقتی بیرون اومدم موهام رو خشک نکردم.😐 ( دلیل نصفی از سرماخوردگی بچه های وب)
خلاصه که صبحش بیدار شدم کمی گلو درد و ابریزش بینی داشتم.😷 هیچی با خود درمانی سعی کردم ماست مالی کنم اما تاثیر نداشت.
همش اب جوش و سرکه سیب و نمک قرقره میکردم. اینکار رو از مامان بزرگم یادگرفته بودم.
یه قرص سرماخوردگی هم خوردم. چون از ابجوش عسل متنفرم نخوردم.☕
خلاصه از هر دری زدم نشد که نشد.
شب بابام اومد منم ضایع😅
فهمید و معاینه کرد. بعد گفت: شانس اوردی کارت به امپول نکشید💉💉💉
ولی خب باهام قهر بود. چون بعد فوت مامانم خیلی روی سلامتی ما حساس شد.
دیگه رفت دارو ها رو گرفت و بهم داد تا بخورم.
تا اینجا بخیر گذشته بود. من تا دو روز دارو ها💊 رو خوردم و بهتر شدم. دیگه سرفه نمیکردم. سه روز بعد معاینه شدن باید میرفتم مدرسه. رفتم مدرسه سر کلاس فارسی داشتم از خانم درباره رشته علوم انسانی می پرسیدم که خانم عاصی شد کوبید به میز و گفت چه خبرتونه؟ کلاس رو گذاشتید روی سرتون. یکی داره مسئله حل میکنه یکی داره سوال میپرسه ته کلاسیا که دارن حرف میزنن ساکت باشید دیگه 😡
یکی از بچه های ته کلاس گفت: خانم، فلانی همیشه داره سوال می پرسه. (منظورش از فلانی من بودم. مثلا فامیلم رو گفت.)😞
بقیه بچه های ته کلاس حرفشو تایید کردن و گفتن: خانم کلاس ما شده خاطره گفتن های فلانی. یه بار از پدرش میگه یه بار از مادرش.بقیه بچه های ته کلاس حرفشو تایید کردن و گفتن: خانم کلاس ما شده خاطره گفتن های فلانی. یه بار از پدرش میگه یه بار از مادرش.😣( دست خودم نیست. توی خونه کسی نیست تا باهاش صحبت کنم و منم حرفامو نمیتونم تو دلم نگه دارم که. توی کلاس میگم مثلا خانم بابای منم اینجوریه. یا مثلا برادرم هم میگه باید فلان کنیم. در این حده. ولی بچه های کلاس واقعا داشتن بزرگش میکردن.
بچه های ته کلاس ما همشون ضعیف هستن. یعنی بالا ترین نمره شده 15.)😔
من واقعا ناراحت شدم. یکی از بچه ها گفت: به شما چه دوست داره بگه.
خانم گفت: بس کنید ببینم. هی هیچی نمیگم شما ها پروتر میشید.😠
فلانی باجنبه است حرفاتون رو جدی نمیگیره.
منم خودمو جوری نشون دادم انگار نه انگار اتفاقی افتاده. حتی یه خنده الکی هم کردم و گفتم نه بابا. من از اولش هم پر حرف بودم و الکی خندیدم.
(شاید نتونم حرف هامو توی دلم پنهون کنم ولی احساساتم رو میتونم کنترل کنم.)😥😢
ناراحت شده بودم از دست بچه های کلاس. شاید هم یه جورایی می خواستن تلافی کنند. اخه من چادری ام و اونا بدشون میاد. درس منم خوبه و اونا ضعیفه. (خیلی ضعیف. درحدی که اونا 2 هم داشتن.)
دختر عمه ام دستمو گرفت و فشار داد. می خ همدردی کنه.😢
بعدش دیگه کلا ساکت شدم.
زنگ خورد و رفتم خونه. موقعی که رسیدم خونه خودمون باچادر و فرم مدرسه انداختم مبل و شروع کردم گریه کردن. نمیدونم واقعا چرا گریه میکردم. الکی حساس شده بودم.😭😭 دیگه همونجوری خواب رفتم. 😴
با تکون هایی بیدار شدم
مهدی بود.
گفت: بلند شو زهرا. چرا اینجا خوابیدی؟
گفتم: هیچی خسته بودم.
گفت: از مدرسه اومدی دستات رو شستی؟
گفتم: نه وقت نشد.
گفت: بدوووو الان بابا میاد بفهمه کلت رو میکنه. ( منظورش اینه که بابام بیاد و بفهمه تا دوهفته مدام ما رو میبره تست کرونا بدیم.)
دیگه گذشته و سر میز نهار بودیم.🍝 منم به خاطر حرف های تو مدرسه همش با غذام بازی میکردم. بابام فهمید و گفت: زهرا خوبی؟
گفتم: اره
گفت: پس چرا با غذات بازی میکنی؟
گفتم: نه من دارم می خورم.
گفت: نکنه گلوت میسوزه؟
بعد دستشو گذاشت رو سرم.
گفت: تب هم که نداری.
چرا هیچی نمی خوری؟
گفتم: نه سیر شدم.
دیگه به هر بهانه ای بود رفتم تو اتاقم. 🚪
درس هام رو نوشتم.
تا شب شد.
گشنم بود ولی برام مهم نبود. همش فکر می کردم واقعا پر حرفم؟
اینقدر پرحرفم که نصف بچه های کلاس منو به توپ بستن؟
دست خودم نبود. واسه یه چیز الکی گریه میکردم.😭😢
لوس نیستم. اولین بار هم نیست که بهم میگن پر حرفم. ولی نمیدونستم اینقدر پرحرفم.😥
سرشام هم با غذام بازی می کردم. بابام طاقت نیاورد. گفت: چه خبرته؟ چرا هیچی نمی خوری؟😡
با بغض گفتم هیچی.😢
گفت: بدرک. بعد بلند شد رفت. غذاش نصفه و نیمه موند.😞
مهدی عصبانی شد. گفت: خب چرا مثل ادم نمیگی چه مرگته؟ باید حتما بابا رو عصبانی کنی؟😠
اونم پاشد رفت.
همون موقع فکرایی اومد تو سرم که: من اضافه ام و من غیرقابل تحمل هستم و هیچ کس منو دوست نداره و...😭
منم گریه ام گرفت و زدم زیر گریه. همونجور با گریه ظرفا رو جمع کردم و میزو جمع و جور کردم.
بعد رفتم تو اتاقم تا بخوابم. قبل از خواب گوشیمو کوک کردم واسه ساعت 2 نصفه شب چون قرصم💊 ساعت 2 باید می خوردم . بعدشم خوابیدم.😴
با صدای الارم گوشیم قرصم رو خوردم و باز خوابیدم.⏰😴
دوباره با صدای الارم بیدار شدم ولی ایندفعه برای نماز صبح.
رفتم طبقه ی پایین برای وضو که دیدم بابام داره نماز می خونه و مهدی هم داره پشت سر بابا سجاده پهن میکنه. منم رفتم سمت سرویس که وضو بگیرم. چند قدم که برداشتم یهو همه جا تاریک شد. دیگه هیچی نفهمیدم.
با خیسی بیدار شدم که دیدم بابام داره تو صورتم اب می پاشه. وقتی دید چشمام بازه آروم بهم ابقند میداد. ❤سرم رو مهدی توی بغلش گرفته بود تا بابا بهم ابقند بده.
بعد که بابا تا اخر بهم ابقند رو داد به مهدی گفت منو ببره تو اتاقم. منم بی حال، حال نداشتم راه برم. مهدی هم این وضع رو دید منو بغل کرد برد تو اتاق. منو گذاشت روی تخت. بعدش بابام اومد کیف دستش بود. منو معاینه کرد و گفت: زهرا بابایی چیا خوردی بهم بگو.😘(دیگه عصبانی نبود)
منم با بغض و صدای گرفته گفتم: هیچی از ظهر نخوردم. فقط امشب قرصم رو خوردم.
بابا با ناراحتی نگاهم کرد بعد سرشو به عنوان تأسف تِکون داد. بعد با داداشم رفتن بیرون از اتاق.
بعدش بابام با سرم وارد اتاق شد.
با گریه جیغ زدم نهههههههه😭😭😭
(اصلا از سرم نمی ترسم. دیدم که بابام حالا مهربون شده یکم ناز کنم😁😂)
خلاصه که کلی خودمو ناز کردم و مجبور کردم بابام نازمو بکشه.😎😆
سرمم هم زد.4فرداش هم بابام مجبورم کرد ازمایش بدم که جوابش اومد دلیل اصلی این بود که با معده خالی قرص خوردم و ازمایش میگفت که کم خون و کمبود ویتامین دارم که از دست داماد عزیز خانواده امپول نوش جان کردم.
اگر دوست داشتید خاطره ازمایش و امپولای تقویتی رو هم میگم😊
1400/11/26
روز مرد و پدر مبارک❤
پ.ن: هیچ وقت الکی گریه نکنید. به خدا ارزش نداره.
پ.ن: هیچ وقت نگید از شانس بدم فلانی پزشکه. بهش افتخار کنید.😊
پ.ن: دوستتون دارم. در پناه خدا. یاعلی
پدر یعنی گرمی یک خانه
پدر یعنی شونه ی مردانه
پدر یعنی اشک پنهانی
پدر یعنی قلب بارانی
هزاران غم پشت لبخندت
چه کردی با قلب فرزندت
گذشتی از خودت تا جان بگیرم
من برای خستگی هایت بمیرم