خاطره رنا جان
سلام✋رِنا هستم و ۱۸سالمه خاطره سوممه😁راستش خاطره بهونه بود برای گفتن درد دلم که اگر کسی مشابه مشکل منو داره یا راهنمایی چیزی مدنظرتون هست ممنون میشم کمکم کنید🙏شدیدا نیاز دارم...تو خونه ما هرکسی به فکر خودشه بجز مامانم که احساس مادرانهش مانع میشه،مشکل من اینه که هیچ چیزی که مربوط به خودم باشه به اجبار پدرمه از رشته تحصیلی گرفته تاا حتی لباس و مو خصوصی ترین مسائل همه چی به انتخاب خودشه و من هیچ حق انتخابی ندارم بارها هم به طور مودبانه و منطقی مخالفت کردم ولی به دعوا و تحقیر من کشیده شده،واقعا دیگه احساس میکنم وجود من اضافیه...خسته شدم...گاهی اوقات اینقدر تحقیر آمیز با من حرف میزنه که غرورم خورد میشه و حالم از خودم بهم میخوره...مشکل من اینه که پدرم منطق نداره و همه چی من دست اونه...هیچ کاری نمیتونم برای خودم بکنم...یعنی نمیشه...راهنماییم کنید لطفا❤
خاطره:دو سال پیش دقیقا روز عروسی خواهرم،خواهرم سرما خورده بود اونم شدید یعنی قبلش در حد سرفه و آبریزش بینی بود و صبح روز عروسیش که باید میرفت آرایشگاه تب شدید داشت و خیلی بیحال بود میگفت بدنم درد میکنه😟خلاصه که بابام گفت با خواهرت ماشین بگیرین برین درمانگاه زیادم لفتش ندین زود برگردین که کلی کار داریم...رانیا(خواهرم)بزور آماده شد ماشین گرفتیم و رفتیم سمت درمانگاه مدام ناله میکرد تا رسیدیم درمانگاه خلوت بود خودش نوبت گرفت(من بلد نیستم😅)نشستیم پنج دیقه نشد که اسمشو صدا زدن باهم رفتیم تو اتاق دکتر😶بزور شرح حال داد و معاینه شد منم کلا سایلنت😐خلاصه که داروهارو گرفتیم و کلی آمپول داشت😧خودشم ترسیده بوده میگف بیا برگردیم من میترسم😟من:برگردیم چیه بزن بهتر شی بابا گفت باید زود برگردیم نوبت آرایشگاه داری محمدم نمیدونه(شوهرش)بیا زود بزن خوب شی آجی😘😞
رانیا:باشه ولی توهم بیایا میترسم😥
من:باشه...فقط زود توروخدا مثلا امشب عروسیته اینجوری داری وقت تلف میکنی😐
رانیا:باشه بابا غر نزن😒رفتم دیگه
خیلی بیحال بود سرفه های وحشتناک میکرد تو دلم میگفتم خدایا این چطور میتونه اینقدر بیخیال باشه😐خیلی برام عجیب بود...رفتیم سمت اتاق تزریقات که رانیا آمپولاشو داد به مسئول تزریقات قبض گرفت و رفت که آمادهشه دست منم کشید که برم دنبالش😬کمک کردم دمر شه خودشم شوارشو آماده کرد زیر لب یه چیزایی میگفت منم با تعجب نگاش میکردم😲
اصلا انگار نه انگار که امشب عروسیشه😂😂تو این فکرا بودم که همون خانمه که مسئول تزریقات بود پردهرو کنار زد با سه تا آمپول اومد بالا سرش😮
من بجاش استرس گرفتم😥
خانمه همونطور که هواگیری میکرد گفت:دخترم شل بگیر،منقبض نکن بدنتو
رانیا:نمیتونم شل کنم😢
من:شل کن رانیا😩نزدیک یه ساعته اینجاییم چرا انقد لفتش میدی😖
رانیا:نمیتونم خو😫گریه میکرد😐خانمه هم با تعجب وایساده بود نگاه میکردیهو گفت:نفس عمیق بکش نترس خانوم خوشگل😁
نفس کشیدو آروم آروم شل شد پنبه کشید
خانمه یه بسم الله گفتو سوزنو خیلی آروم فرو کرد و شروع کرد به تزریق رانیا هم دست منو محکم فشار میداد و آروم هق هق میکرد😞اولیه تموم شد طرف بعد و پنبه کشید یه آمپول کوچولو بود خیلی سریع تزریق کرد و درش اورد😶رانیا هم هیچ واکنشی نشون نداد بعدی رو آماده کرد همونطور که آماده میکرد روشو کرد طرف من گفت:واسه چی اینقدر هُلی دختر خانم😃؟
من:آخه امشب عروسیشه😞نوبت آرایشگاه داره...باید زود برگردیم
خانمه:عه؟؟به سلامتی عزیزم😯😍خوشبخت بشی😀
رانیا سرشو از بین دستاش بلند کرد فین فین میکرد گفت:مرسی
هم من هم خانمه خندیدیم آخه خیلی بامزه شده بود😂😂😂
آمپول آخرشم زد که رانیا فقط تند تند نفس میکشید😕پنبه رو محکم روی جای آمپول فشار داد یذره ماساژ داد و رفت
شلوارشو درست کردم خم شدم صورتمو نزدیک صورتش کردم:رانیا؟خوبی آجی؟
رانیا:آره خوبم😢بیا زود برگردیم خونه دیر شد محمد کلی زنگ زده😩
من:خب منم دو ساعته همینو میگم دیگه😖
بهش دستمال دادم تند تند اشکاشو پاک کرد خودشو جم و جور کرد اومدیم بیرون تکیه داده بود به من لنگ میزد میگفت پام خشک شده😣
ماشین گرفتیم رفتیم سمت خونه محمد اومده بود منتظر رانیا بود که برسونتش آرایشگاه تا رفتیم تو رانیا مستقیم رفت پیش محمد منم رفتم حموم کنم و لباسامو آماده کنم،از حموم که اومدم بیرون دیدم مامانم و رانیا نیستن فقط بابام خونه بود اونم داشت آماده میشد جلو آینه بود با همون حوله دویدم سمت اتاق موهامو خشک کردم بعد باسشوار لَختشون کردم در آخرم بابلیس کردم خیلی قشنگ شده بودن😍همونجوری دور خودم میچرخیدم خیلی ذوق داشتم لباسمو تنم کردم به لباس مجلسی اما ساده نباتی رنگ که عروسکی بود و به اندام ظریفم میومد😍😅👌یه گل سر طلایی کوچیک یه ور موهام گذاشتم داشتم آرایش میکردم که مامانم با عجله اومد تو😑روشو کرد سمتم:زیاد آرایش نکنیااا☝😒خیلی کم که زیادم معلوم نباشه
من:ای بابا😖عروسیه خواهرمه هااا حالا تو و بابا هی زهرمارم کنین😩خواهر محمد الان آرایشگاس لباس باز برا عروسی داداشش گرفته اونوقت من با ساده ترین لباس و ساده ترین آرایش دارم میرم عروسی خواهرم😢خیلی بی انصافین بزارین یکم بهم خوشبگذره😥
مامان:باشه حالا من که چیزی نگفتم😐آبغوره نگیر زشت میشی😂
من:همش زور😢
مامان:خیلی خب صداتو بیار پایین زود آمادهشو بریم بابات ماشینو روشن کرد😏
رفتیم خونه پدر شوهر رانیا حیاط خیلی بزرگ و قشنگی دارن برا همین تو همون حیاط عروسی رو گرفتن همه جارو تزئین کرده بودن حیاطشون قشنگ تر شده بود😍😍خیلی با صفا بود حس خوبی بهم میداد بگذریم...نزدیک غروب بود که عروس داماد بعد از عکس و فیلم و آتیله و اینجور کارا اومدن...تا شب زدیم و رقصیدیم😂رانیا هم فین فینش به راه بود😂😷هی میگفت سردمه محمدم شنلو روش میکشید😂😂
عروسی تموم شد و رانیا و محمد رفتن خونشون ماهم رفتیم سمت خونمون خیلی دلم گرفت از اینکه رانیا دیگه پیشم نیس😢همون موقع دلم براش تنگ شد...داداشمم تو راه گریه میکرد که رانیا رو چرا با خودمون نمیبریم خونه😖 به محمدم فحش میداد😂😂سه چهار روز بعد عروسی رفتیم دیدنش خونشون شلوغ بود... خیلی بیحال به نظر میومد لباش از زور تب تبخال زده بود مامانم به محمد گفت:محمد جان چرا اینقد بیحاله؟خب میبردیش دکتر😟
محمد:نمیزاره که داروهاش هست هنورم آمپول داره باید بزنه ولی راضی نمیشه میگم بیا فاطمه (خواهر محمد)برات بزنه میگه نه😕
مامانم روشو کرد طرف رانیا:بچه ای؟!خب مامان جان آمپولاتو بزن بهتر شی الانم کلی مهمون میادو میره خوبه با این حال ببیننت؟؟
رانیا:ولم کنین توروخدا😫
محمد:ای بابا😐الان فاطمهرو صدا میکنم بیاد بزنه دیگه از اول عروسی بیحال بودی تا الان😑
محمد رفت خواهرشو صدا کنه از اونورم رفت پیش مهمونا فاطمه با خنده اومد😏گفت:رانیا داروهات کو؟
رانیا:تو یخچال😟
رفت داروهارو اورد اومد نزدیک هم با مامانم حرف میزد هم آمپولارو آماده میکرد😣رانیا سرشو گذاشت رو پای مامانم آماده شد پنبه کشید عین دارت آمپولو فرو کرد که رانیا به زمین چنگ میزد😧مامانمم نازش میکرد😞
فاطمه:آروم باش بابا مگه بچه ای یه دیقه تحمل کن الان تموم میشه😀
رانیا:زود تمومش کن تروخدا😥درد دارم😭آخخخخ
مامان:الان تموم میشه😘
منم مثل همیشه سایلنت😅😅فقط،تماشا میکردم😬
فاطمه:تموم شد😊ببخشید روغنی بود هم درد گرفت هم طول کشید
رانیا:چنتا دیگه مونده؟😩
مامانم:یه دونه دیگه چیزی نیس زود تموم میشه❤
رانیا:اوففف
دومی رو هم زد که تا اومد بگه آخ تموم شد...فاطمه پاشد رفت...رانیا لباساشو درست کرد پاشد یکم آرایش کرد وحرف زدیم بعدم باهم رفتیم پیش مهمونا که من خیلی معذب بودم😕
تمام💚
پ.ن:من خیلی تنهام...در واقع تنهایی تنها کسیه که تنهام نمیزاره😕گفتم بیام حرف دلمو اینجا اول خاطره بزنم چون کسی منو نمیشناسه و اشتباه قضاوت نمیشم
پ.ن:واقعا تو شرایط سختیم تنها کسی که باهاش درد و دل میکردم و منو درک میکرد همین خواهرم بود که از حرف زدن با اون هم بابام منعم کرد...خسته شدم از اینهمه زورگویی واقعا...شاید بعضیا باشن اینجا که منو درک کنن...واقعا نمیدونم تو این شرایط باید چیکار کنم ممنون از کسایی که خاطرهمو خوندن❤
در پناه حق💚💚💚