خاطره رنا جان

سلام✋رِنا هستم و ۱۸سالمه خاطره سوممه😁راستش خاطره بهونه بود برای گفتن درد دلم که اگر کسی مشابه مشکل منو داره یا راهنمایی چیزی مدنظرتون هست ممنون میشم کمکم کنید🙏شدیدا نیاز دارم...تو خونه ما هرکسی به فکر خودشه بجز مامانم که احساس مادرانه‌ش مانع میشه،مشکل من اینه که هیچ چیزی که مربوط به خودم باشه به اجبار پدرمه از رشته تحصیلی گرفته تاا حتی لباس و مو خصوصی ترین مسائل همه چی به انتخاب خودشه و من هیچ حق انتخابی ندارم بارها هم به طور مودبانه و منطقی مخالفت کردم ولی به دعوا و تحقیر من کشیده شده،واقعا دیگه احساس میکنم وجود من اضافیه...خسته شدم...گاهی اوقات اینقدر تحقیر آمیز با من حرف میزنه که غرورم خورد میشه و حالم از خودم بهم میخوره...مشکل من اینه که پدرم منطق نداره و همه چی من دست اونه...هیچ کاری نمیتونم برای خودم بکنم...یعنی نمیشه...راهنماییم کنید لطفا❤
خاطره:دو سال پیش دقیقا روز عروسی خواهرم،خواهرم سرما خورده بود اونم شدید یعنی قبلش در حد سرفه و آبریزش بینی بود و صبح روز عروسیش که باید میرفت آرایشگاه تب شدید داشت و خیلی بیحال بود میگفت بدنم درد میکنه😟خلاصه که بابام گفت با خواهرت ماشین بگیرین برین درمانگاه زیادم لفتش ندین زود برگردین که کلی کار داریم...رانیا(خواهرم)بزور آماده شد ماشین گرفتیم و رفتیم سمت درمانگاه مدام ناله میکرد تا رسیدیم درمانگاه خلوت بود خودش نوبت گرفت(من بلد نیستم😅)نشستیم پنج دیقه نشد که اسمشو صدا زدن باهم رفتیم تو اتاق دکتر😶بزور شرح حال داد و معاینه شد منم کلا سایلنت😐خلاصه که داروهارو گرفتیم و کلی آمپول داشت😧خودشم ترسیده بوده میگف بیا برگردیم من میترسم😟من:برگردیم چیه بزن بهتر شی بابا گفت باید زود برگردیم نوبت آرایشگاه داری محمدم نمیدونه(شوهرش)بیا زود بزن خوب شی آجی😘😞
رانیا:باشه ولی توهم بیایا میترسم😥
من:باشه...فقط زود توروخدا مثلا امشب عروسیته اینجوری داری وقت تلف میکنی😐
رانیا:باشه بابا غر نزن😒رفتم دیگه
خیلی بیحال بود سرفه های وحشتناک میکرد تو دلم میگفتم خدایا این چطور میتونه اینقدر بیخیال باشه😐خیلی برام عجیب بود...رفتیم سمت اتاق تزریقات که رانیا آمپولاشو داد به مسئول تزریقات قبض گرفت و رفت که آماده‌شه دست منم کشید که برم دنبالش😬کمک کردم دمر شه خودشم شوارشو آماده کرد زیر لب یه چیزایی میگفت منم با تعجب نگاش میکردم😲
اصلا انگار نه انگار که امشب عروسیشه😂😂تو این فکرا بودم که همون خانمه که مسئول تزریقات بود پرده‌رو کنار زد با سه تا آمپول اومد بالا سرش😮
من بجاش استرس گرفتم😥
خانمه همونطور که هواگیری میکرد گفت:دخترم شل بگیر،منقبض نکن بدنتو
رانیا:نمیتونم شل کنم😢
من:شل کن رانیا😩نزدیک یه ساعته اینجاییم چرا انقد لفتش میدی😖
رانیا:نمیتونم خو😫گریه میکرد😐خانمه هم با تعجب وایساده بود نگاه میکردیهو گفت:نفس عمیق بکش نترس خانوم خوشگل😁
نفس کشیدو آروم آروم شل شد پنبه کشید
خانمه یه بسم الله‌ گفتو سوزنو خیلی آروم فرو کرد و شروع کرد به تزریق رانیا هم دست منو محکم فشار میداد و آروم هق هق میکرد😞اولیه تموم شد طرف بعد و پنبه کشید یه آمپول کوچولو بود خیلی سریع تزریق کرد و درش اورد😶رانیا هم هیچ واکنشی نشون نداد بعدی رو آماده کرد همونطور که آماده میکرد روشو کرد طرف من گفت:واسه چی اینقدر هُلی دختر خانم😃؟
من:آخه امشب عروسیشه😞نوبت آرایشگاه داره...باید زود برگردیم
خانمه:عه؟؟به سلامتی عزیزم😯😍خوشبخت بشی😀
رانیا سرشو از بین دستاش بلند کرد فین فین میکرد گفت:مرسی
هم من هم خانمه خندیدیم آخه خیلی بامزه شده بود😂😂😂
آمپول آخرشم زد که رانیا فقط تند تند نفس میکشید😕پنبه رو محکم روی جای آمپول فشار داد یذره ماساژ داد و رفت
شلوارشو درست کردم خم شدم صورتمو نزدیک صورتش کردم:رانیا؟خوبی آجی؟
رانیا:آره خوبم😢بیا زود برگردیم خونه دیر شد محمد کلی زنگ زده😩
من:خب منم دو ساعته همینو میگم دیگه😖
بهش دستمال دادم تند تند اشکاشو پاک کرد خودشو جم و جور کرد اومدیم بیرون تکیه داده بود به من لنگ میزد میگفت پام خشک شده😣
ماشین گرفتیم رفتیم سمت خونه محمد اومده بود منتظر رانیا بود که برسونتش آرایشگاه تا رفتیم تو رانیا مستقیم رفت پیش محمد منم رفتم حموم کنم و لباسامو آماده کنم،از حموم که اومدم بیرون دیدم مامانم و رانیا نیستن فقط بابام خونه بود اونم داشت آماده میشد جلو آینه بود با همون حوله دویدم سمت اتاق موهامو خشک کردم بعد باسشوار لَختشون کردم در آخرم بابلیس کردم خیلی قشنگ شده بودن😍همونجوری دور خودم میچرخیدم خیلی ذوق داشتم لباسمو تنم کردم به لباس مجلسی اما ساده نباتی رنگ که عروسکی بود و به اندام ظریفم میومد😍😅👌یه گل سر طلایی کوچیک یه ور موهام گذاشتم داشتم آرایش میکردم که مامانم با عجله اومد تو😑روشو کرد سمتم:زیاد آرایش نکنیااا☝😒خیلی کم که زیادم معلوم نباشه
من:ای بابا😖عروسیه خواهرمه هااا حالا تو و بابا هی زهرمارم کنین😩خواهر محمد الان آرایشگاس لباس باز برا عروسی داداشش گرفته اونوقت من با ساده ترین لباس و ساده ترین آرایش دارم میرم عروسی خواهرم😢خیلی بی انصافین بزارین یکم بهم خوشبگذره😥
مامان:باشه حالا من که چیزی نگفتم😐آبغوره نگیر زشت میشی😂
من:همش زور😢
مامان:خیلی خب صداتو بیار پایین زود آماده‌شو بریم بابات ماشینو روشن کرد😏
رفتیم خونه پدر شوهر رانیا حیاط خیلی بزرگ و قشنگی دارن برا همین تو همون حیاط عروسی رو گرفتن همه جارو تزئین کرده بودن حیاطشون قشنگ تر شده بود😍😍خیلی با صفا بود حس خوبی بهم میداد بگذریم...نزدیک غروب بود که عروس داماد بعد از عکس و فیلم و آتیله و اینجور کارا اومدن...تا شب زدیم و رقصیدیم😂رانیا هم فین فینش به راه بود😂😷هی میگفت سردمه محمدم شنلو روش میکشید😂😂
عروسی تموم شد و رانیا و محمد رفتن خونشون ماهم رفتیم سمت خونمون خیلی دلم گرفت از اینکه رانیا دیگه پیشم نیس😢همون موقع دلم براش تنگ شد...داداشمم تو راه گریه میکرد که رانیا رو چرا با خودمون نمیبریم خونه😖 به محمدم فحش میداد😂😂سه چهار روز بعد عروسی رفتیم دیدنش خونشون شلوغ بود... خیلی بیحال به نظر میومد لباش از زور تب تبخال زده بود مامانم به محمد گفت:محمد جان چرا اینقد بیحاله؟‌خب میبردیش دکتر😟
محمد:نمیزاره که داروهاش هست هنورم آمپول داره باید بزنه ولی راضی نمیشه میگم بیا فاطمه (خواهر محمد)برات بزنه میگه نه😕
مامانم روشو کرد طرف رانیا:بچه ای؟!خب مامان جان آمپولاتو بزن بهتر شی الانم کلی مهمون میادو میره خوبه با این حال ببیننت؟؟
رانیا:ولم کنین توروخدا😫
محمد:ای بابا😐الان فاطمه‌رو صدا میکنم بیاد بزنه دیگه از اول عروسی بیحال بودی تا الان😑
محمد رفت خواهرشو صدا کنه از اونورم رفت پیش مهمونا فاطمه با خنده اومد😏گفت:رانیا داروهات کو؟
رانیا:تو یخچال😟
رفت داروهارو اورد اومد نزدیک هم با مامانم حرف میزد هم آمپولارو آماده میکرد😣رانیا سرشو گذاشت رو پای مامانم آماده شد پنبه کشید عین دارت آمپولو فرو کرد که رانیا به زمین چنگ میزد😧مامانمم نازش میکرد😞
فاطمه:آروم باش بابا مگه بچه ای یه دیقه تحمل کن الان تموم میشه😀
رانیا:زود تمومش کن تروخدا😥درد دارم😭آخخخخ
مامان:الان تموم میشه😘
منم مثل همیشه سایلنت😅😅فقط،تماشا میکردم😬
فاطمه:تموم شد😊ببخشید روغنی بود هم درد گرفت هم طول کشید
رانیا:چنتا دیگه مونده؟😩
مامانم:یه دونه دیگه چیزی نیس زود تموم میشه❤
رانیا:اوففف
دومی رو هم زد که تا اومد بگه آخ تموم شد...فاطمه پاشد رفت...رانیا لباساشو درست کرد پاشد یکم آرایش کرد وحرف زدیم بعدم باهم رفتیم پیش مهمونا که من خیلی معذب بودم😕
تمام💚
پ.ن:من خیلی تنهام...در واقع تنهایی تنها کسیه که تنهام نمیزاره😕گفتم بیام حرف دلمو اینجا اول خاطره بزنم چون کسی منو نمیشناسه و اشتباه قضاوت نمیشم
پ.ن:واقعا تو شرایط سختیم تنها کسی که باهاش درد و دل میکردم و منو درک میکرد همین خواهرم بود که از حرف زدن با اون هم بابام منعم کرد...خسته شدم از اینهمه زورگویی واقعا...شاید بعضیا باشن اینجا که منو درک کنن...واقعا نمیدونم تو این شرایط باید چیکار کنم ممنون از کسایی که خاطره‌مو خوندن❤
در پناه حق💚💚💚

خاطره سارا جان

سلام سارا هستم ۱۴ ساله از شیراز
توی خانواده ی پدری و مادری من دکتر و پرستار نداریم فقط دختر خاله ی بابام دکتر هست
راستش من از بچگی یه ترس کوچیک از آمپول داشتم اما به خاطر غرور و خجالتی که از مامان بابام داشته سعی میکردم اونا متوجه ی این موضوع نشن اولین بار هست که خاطره میزارم من یه سرماخوردگی کوچیک گرفتم خوددرمانی رو شروع کردم که فایده نداشت یه شب تبم خیلی شدید بود و بدن درد زیادی داشتم با حس بدن درد از خواب بیدار شدم خیلی حالم بد بود رفتم توی سالن مامان بابام داشتن تلوزیون نگاه میکردن با گریه بهشون گفتم مامانم زنگ زد به داییم اومد دنبالمون و منو مامانم و داییم رفتیم درمانگاه بابام هم پیش زهرا(خواهر دوقلوم ) موند . حدود نیم ساعت منتظر موندیم که من توی این نیم ساعت سرمو گذاشتم روی پای مامانم و خوابیدم .نوبتمون شد و رفتیم داخل مطب دکتر .دکتر بهش میخورد یه مرد ۳۰ الی ۳۵ ساله باشه بعد از معاینه به مامانم گفت که حالم اصلا خوب نیست و باید پنسیلین بزنم و پرسید که از آمپول میترسم یا نه که داییم وقتی رنگ و روم رو دید (قشنگ ضایع بود که ترسیدم) گفت بله اگه ممکن داروی خوراکی تجویز کنید ولی مامانم که از ترس من خبر نداشت گفت نمی ترسه و اگه واجبه براش بنویسیدداییم اومد ولی پلاستیک دارو ها رو نشونم نداد (دکتر یه تب بر نوشته بود و دوتا پنسیلین) من با استرس رفتم توی تزریقات پنسیلین رو تست کرد و گفت ۲۰ دقیقه بشینین توی این ۲۰ دقیقه من خیلی استرس داشتم چون تا اون موقع پنسیلین نزده بودم و سعی کردم جای تست رو بخارونم اما داییم فهمید و جلومو گرفت۲۰ دقیقه گذشت چواب تستو نشون دکتر دادیم و گفت مشکلی نداره من نزاشتم مامانم با هام بیاد توی تزریقات و با ترس رفتم پرستاره اومد گفت دراز بکش اما من عکس العملی نشون ندادم خواست بره مامانمو صدا بزنه که دراز کشیدم طرف راستو پنبه کشید و فرو کرد تب بر بود چیزی نگفتم بعد طرف راستو پنبه کشید و فرو کرد که خیلی دردم گرفت یه جیغ کشیدمو پامو تکون دادم و زدم زیر گریه و پامو سفت کردم اونم نامردی نکرد و همونطور تزریق کرد من دیگه هق هق میکردم کشید بیرون اومد بلند شم که کمرمو گرفت سریع همون طرف پنسیلین دوم روزد که درد داشت اما نه به اندازه قبلی من بیصدا گریه میکردم کشید بیرون من از ترس اینکه باز امپول بخورم سریع بلند شدم اشکام پاک کردم رفتم بیرون

خاطره فرنوش جان

سلام سلام به دوستای پر انرژی عزیزم 
خاطره سار شدم اونم توسط خودم 😁
تو خاطره قبل خودم رو فری معرفی کردم 
بهم بگید فرینوش 
خب بریم خاطره ...
من سر اینکه شبا تا صبح بیدارم با بابام یکم بحثم شد . بعد اون شب ی ملاتونین خوردم و ساعت دو خوابیدم 
صبح با صدای مامانم بیدار شدم 
وحشت زده.  گفتم چیه چیشده 
دیدم خوابیده رو زمین میک بهم ایجوشه عسل بده حالم بده جالب اینه بابام هم رو مبل نشسته بود ... براش صبحانه و ابجوش عسل اوردم 
قبل اینک بخوره فشارش رو گرفتم اوکی بود 
خورد و پرسیدم علائمش چیه علائم خاصی نداشت تا ظهر بار خونه رو دوش من بود براش میوه و آب میوه هم بردم 
دیدم خواهرم زنگ زد حالش رو بپرسه ب خواهرم  گفت چقدر دوری و بی کسی سخته ( منم شلغمم) 
ک منم ناراحت شدم و ناراحت موندم 
خلاصه این وضع تا شب ادامه داشت 
و من یک ساعت رو زمین ننشستم 
و اینجوری بود ک همه ی عالم کار رو سر من ریختن منم تک و تنها خیلی سخت بود با جمله مادرم هم سخت تر شد ک به خواهرم اون حرف رو زد 
زدیک عصر بود دیدم دارم میمیرم حالم بده 
چیزیم نمیتونم بخورم اینجا ام همش بار روی دوشم
زنگ زدم ب دوستم  ک بیرون بود گفتم برام ی دونه نوروبیون بگیر تاکید کن خارجی باشه 
و شاید سخت بهت بدن و ...
گفتم کاش بتونه پیدا کنه 
و رفتم ب کارا برسم با حال افتضاح 
زنگ زدم ی ساعت بعدش گفت گرفتم یلدم رفت بیارم برات گفتم میام میگیرم 
رفتم گرفتم ازش اومدم 
یکم دیگ ب مامانم و خونه رسیدگی کردم و مامانم خوابید کاری هم در اون لحظه نداشتم اومدم نوروبیون رو ک سه تا هم گرفته بود رو چ حسابی نمیدونم چون من گفتم یکی هم ب زور بش بدن ولی س تا بود 
یکیشو در اوردم . شکستم و شکیدم توی سرنگ 
حالت تهوع گرفته بودم از ترس ولی بدنم نیاز داشت . و تجربه قبلا از نوروبیون ک زدم خیلی سخت بود ...
ب هر ترس و استرسی بود امپول آماده شد 
دستمال و الکل برداشتم 
ی بالشت گذاشتم و اول دمر خوابیدم و خودم رو آماده کردم بماند ک داشتم میمیردم از ترس
اول میخواستم روی پای چپم بزنم دیدم مسلط نیستم و بیخیال این طرف شدم 
اون طرف رو آماده کردم الکل زدم دیدم خودم از استرس یکم پام رو سفت کردم 
خود بینوام😂 با خودم حرف میزدم 
گفتم ببین فرینوش عزیرم نترس پاتو شل قول میدم ازوم بزنم( دیوانه هم خودتی عه 😂😂😂😂) و خب کاملا پام رو شل کردم 
حالا دیگ دمر نبودم تقریبا ب پهلو ولی یکم مایل تر . و ی بالش زیر کتفم ک نیم تنه بالام بیاد بالا و  مسلط بشم ...
در پوش  رو برداشتم و آروم نوک سوزن رو گذاشتم روی پوستم یکم بهش ک عادت کردم با فشار خیلی خیلی آرومی ک خودمم اصلا متوجه نمیشم سوزن رو وارد کردم ک این قسمت اصلا درد نداره اگ شل باشی واقعا اوکیه 
بعد تست کردم ببینم توی رگ نباشه ک نبود 
و بعد خیلییییییییییییی آروم شروع کردم ب پمپ 
تا اواسط میشه  تحمل کرد ولی بعدش درد میگیره هاااااا  دیگ از اواسطش تند تند نفس عمیق میکشیدم رسوندن اون دستم ب محل تزریق سخت بود ولی شد 😂 و کناز محل تزریق رو ضربه میزدم تند تند و در همون هین پمپ میکردم 
خیلی دردش رو بهتر کرد میگن حواس حواست رو پرت میکنی با این کار 
و ب هر سختی بود تموم شد 
دستمال گذاشتم و بیرون کشیدم 
هیچ وقت عادت ب ماسار نداشتم 
چون درد مبگرفت ولی الان از شما یاد گرفتم ک حتما ماساژ بدم با اینکه خیلی ماساژ هم درد داره ولی باعث میشه بعدا بهتر بشه 
و خیلی بهم انرژی داد اون نورو 
و تا ۱۲ شب بکوب کار کردم 
و نتونستم ذره ای درس بخونم و از اون روز ی حالا بد پیدا کردم ک سه روزه میگذره نمیتونم بخونم قضیه پنهانی خوندنم رو تو خاطره قبلی گفتم برام دعا کنید ‌ ان شا الله شرایط راحت بشه 
التماس دعا خیلی دوستتون دارم 
یاعلی

خاطره رضوان جان

سلام دوستان رضوان هستم این خاطره که می‌نویسم واقعیه واسه چند سال پیشه که از آمپول میترسیدم(الان نه چون زیاد زدم)معمولا همه سال اول پاییز بخاطر آلرژیم درگیر مریضی بودم ولی اون سال خیلی بد بود..از مدرسه که اومدم تب خیلی کم و گلو درد ساده داشتم ولی بعد چند روز شدید شد و نمیتونستم راحت نفس بکشم بماند که سعی میکردم کمتر نشون بدن حالتام تا نگن برو دکتر و بی تاثیر نبود دیگه از تحمل خارج شده بود و تسلیمِ اصرار خونواده واسه رفتن به دکتر شده بودم تو راه با خودم میگفتم فوقش دو تا می‌نویسه یه لحظه تموم میشه میره‌راحت میشی...نوبتم شد رفتم داخل بعد معاینه پرسید از آمپول نمیترسی که؟گفتم چرا تا اومدم ادامه بدم گفت ولی باید بزنی و اینا سه تام داد.. بعدش دیگه نشنیدم فقط تو دلم فحشش میدادم دکتر رو بعدشم تا داروها رو پدرم بخره بیاره سعی میکردم چیزای خوب فک کنم و ریلکس باشم مثلا...پدرم اومد گفت میخوای همرات باشم گفتم نه ممنون رفتم رو تخت دراز کشیدم ولی تا آماده بشه هر چند ثانیه سرنگ ها رو نگا میکردم که باعث شد همه فکرای مثبت هیچ بشه و ترسم دو برابر،پرستار اومد رو شکم خوابیدم نفسم بشدت تنگ می‌گرفت وضعیت بدی داشتم واقعا، پرستار اومد شلوارم یکم داد پایین اون لعنتی رو چند بار کشید و زد...دادم رفت هوا سفت کردم که باعث شد درد وحشتناکی تو پام بپیچه..فقط یادمه شنیدم پرستار هی میگفت شل کن عزیزم من تو حال خودم نبودم ولی شل کردم‌ هر جوری بود اولی تموم شد امان نداد سریع دومی رو اون طرف زد مثل اولی شدم ناخودآگاه گریه‌م گرفت‌ بلند بلند گریه میکردم حالت تهوع هم اومد سراغم تو این لحظه(سرانجام ولی نداشت)اینم تموم شد سر آخری که خیلی بیشترم درد داشت همه کار کردم از داد و گریه گرفته تا گاز گرفتن دست و جاها دیگه(آخه از یه طرفم اگه خودخوری میکردم تحمل نفس تنگی به کل غیر ممکن میشد برام)مادرم اومد پاهامو گرفت بی طاقت شده بودم خدا کمکم کرد بلاخره تموم شد..جاهاشون عجیب غریب درد میکرد همون حالت یکم موندم تو دلم پرستارم چند تا فحش دادم آروم که گرفتم رو تخت نشستم یهو پدرم اومد گفت باید بستری بشی(از قبل میدونست بهم نگفت)آخ یعنی اون لحظه فقط میخواستم دکتر و‌پیدا کنم تیکه تیکه اش کنم ولی فقط گریه و قور زدم به مامانم از دستم بر میومد عصبانی بودم(موقعی که حالم بده برام اصن مهم نیس دیگران چی فک کنن راجع بهم) هیچی دیگه یه هفته بستری شدیم ولی خدا رو شکر دیگه آمپول خبری نبود همش سرم و رگ گرفتن بود که مشکلی باهاش نداشتم خونه که اومدم حس میکردم تازه متولد شدم...ممنون از چشمات که خوندی امیدوارم هیچ وقت کارتون بیمارستان نکشه،از این دست خاطرات زیاد دارم خوشبختانه😁اگه دوست داشتین بازم می‌فرستم یا علی

خاطره نازنین جان

سلام سلام😍 حالتون چطوووره 😁

بنده( ناز بانو )هستم😂 نازنینم 😊
یکی یه دونه خونه 
فکر نکنم نیاز به معرفی باشه. ولی یه راهنمای بکنم😍 از اونجایی که همه منو به داداشام میشناسن 😂 چه فامیل چه دوست😐

دو تا داداش دارم محمد و حامد و خودم 😁

اول یه چی بگم بعد بریم سراغ خاطره 😊
بچه ها خدایی این روزا برام خیلی سخت شده بود 😭 همش امتحان امتحان مدرسه🥺 تصمیم گرفته بودم دیگ خاطره نزارم که به کارام برسم 🥺 ولیییییییی😜 دلم تنگ شده بود برای نوشتن😂 گفتم بیام یه چند خطی بنویسم که انرژی بگیرم😍 البته اینم بگم که همه ی امتحانای سختم تموم شد با موفقیت😍😊 و فقط یه فارسی و املا و انشا و اینا مونده که از صبح نشستم خوندم تموم شد 😂 دیگ چون کارامو انجام دادم کااامل😄 اومدم تل داشتم یه چرخی میزدم . دلم خواست خاطره بنویسم 😊 و الان اینجام 😍 خدایی خداحافظی با شما ها خیلی سخته😂نشد که بشه 😂 لطف دوستان نذاشت😊

خبببببب😐چقدر حرف زدم😂آقا منو تا صبح ول کنید فقط حرف میزنم 😂 بریم سراغ خاااطره.....

صبح ساعت ۶ اینا بود که امتحان ریاضی داشتم اون روز و ساعت ۸ باید میرفتم مدرسه 
من صبح زود بیدار شدم که بشینم یه جمع بندی کنم درسارو 😊 بعدش ساعت هفت اینا بود که دیگ همه بیدار شدن و بابام صبحانه رو خورد و رف سره کار . بقیه هم داشتن صبحانه میخوردن که مامانم صدا زد بیا پایین صبحانه 

منم وسیله هامو جمع کردم . مانتو و شلوار پوشیدم . کیف و چادر برداشتم رفتم پایین 😊
من / سلاممممم صبحتون بخیر😍
حامد / علیک سلام
محمد / به به 😂 انیشتین😐
من / 😐نمکدون »» مامان من فقط یه چایی میخورم 
مامانم/ نه که روزای دیگ همه چی میخوری😐
محمد/😐😂👍
من/ اشتها ندااارم خو😐 زوری که نمیشه 
مامانم/ 😐 فقط دلم میخواد مدرسه دل درد کنی😐 بهشون میسپارم نبات داغ بهت ندن😐
من/ واقعااااا ممنون😂
حامد / خو راس میگه دیگ 😐 آدم باشششش صبحانه تو بخور 😐
من / باشه باباااا😐حالا بیا منو بخور😂
محمد / خوشمزه نیستی😐😂اون اخلاقه گندت نمیزاره😐
من/😐😐 نه که تو خیلی خوبییی
مامانم/ عهههه😐بسه دیگ خو😐 صبحانه رو زحرمار خودتون نکنید😂
خلاصه که صبحانه رو خوردیم ووو😊👇
من/ حامد پاشو😐چرا نشستی ؟ مدرسه ام دیر شد 😐
حامد / جان تو من حالشو ندارم😐تازه از بیرون اومدم😂 محمد میبرت😍
محمد / مننننن؟😐 آقا دست از سره کچله من بردارین😂 من باید کارامو کنم برم دانشگاع😐
من / 😐اصلااا نمی‌خواد 😐خودم میرممم
بعدش به مامانم گفتم» مامان . زنگ میزنی به خانم مرادی 😐 برای سرویس😐 اگه به اینا باشه تا آخر سال خودم باید برم😐
مامان/ 😂حالا یه امروز و میخوای خودت بری ها 😐 
من/ یه روز دو روز نداره که مادره من 😐 
حامد / آقا چرا قاطی میکنی😂تو خودت برو من میام دنبالت 😍 
من / نمیخواد😐بیایم سوار ماشینت نمیشم😐
حامد/ 😐 
بعدشم وسایل مو برداشتم 😂 که زهرا پیام داد من بابام میبرم تو هم بیا با هم باشیم😂 زهرا دوستمه😊 منم گفتم باش . وایسا سره کوچه اومدم 😂
سریع چادر و کیف و برداشتم با حالتی ناراحت و عصبانی داشتم میرفتم طرف در 😂 که محمد گفت / خدا پشت و پناهت خواعر😂 فقط نازنین حواست و جمع کن اون سوال و اشتباه ننویسی😐خدا شاهده اشتباه بنویسی تا کنکورت هیچ کاریت ندارم😂چون اون سوال و نزدیک به صد بار توضیح دادم😐
من / اصلا دوست دارم اشتباه بنویسم😐 خدافظ
محمد/😐دیوانه
مامانم/ لباس گرم پوشیدیی😐
من / الکی گفتم 😂 آره زیر مانتوم پوشیدم😐 خدافظ 😐( نمیدونم چرا لباس گرم نپوشیدم😐همش فکر میکردم هوای بیرونم مثل خونه گرمه😐) رفتم حیاط 😂 یعنی اینقدر سرددد بود که باد داشت منو میبرد😂دیگ غرورم اجازه نداده برم خونه پالتوم  بردارم😂
خلاصه که رفتم مدرسه و امتحانم دادم مو ( دیگ بخوام توضیح بدم طولانی میشه😊) 
برگشتم خونه با زهرا 😂 یعنی نوک بینی ام قرمز شده بود از سرما 😂 فقط خدا خدا میکردم که مریض نشم😐چون خریت محض بود😂 یعنی به خودم گفتم نازنین خاک تو سرت با اون غرورت 😂 الان مریض بشی حقته😐 
رفتم داخل و سلام کردم و اینا 😂 سریع رفتم بغل شوفاژ اتاقم 😐 چسبیده بودم بهش😂
بعدش رفتم پایین » ولی احساس کردم که آبریزش بینی دارم🙈😭
حامد / چه کردی قهرمان😂
من / چیووو😳
حامد / عمه مو😐 امتحان و میگم 😂 گند زدی یا نه😂
من / اهااا😂آره خوب دادم👍فقط یه سوال شو شک داشتم😐 فک کنم بشم ۱۹. اینا
حامد / 😐 یه غلط اینجا . دو تا هم معلم میگیرع😐میشی ۱۷😂
من/ 😐خدا نکنه » ممد کجاس 
حامد / در راه کوشش علم .  دانشگاه😂 مامانم که تو اتاقه سره کلاس😂 کلا خانواده ما ز گهواره تا گور دانش بجوی ه😂
من / بله بله صحیح فرمایش کردی گل😂
حامد / کوفت😂برو بزار کارمو کنم 😐
من/ اوکی😐
خلاصه که ساعت ۱۲ اینا بود که مامانم کلاسش تموم شد و رفتم تو اشپز خونه کمکش 
ناگهان نمکدون رسید😂
محمد / سلاااام به همگی😂
من/ علیک
ماما ن/ سلاام اقاا😊
حامد / سلام دلاور 😂 خسته نباشی
مرسی 😍یعنی بچه ها😂هوا هوای دو نفره است 
من / اره😂👍
حامد / زحر مار😐 😂
محمد / 😂 فقط حال و هوا رو گفتم 😂 که در جریان باشید😂
حامد/ معلومه😂😐

حامد/😐
محمد/سخت نگیر برادره من😂یه روزی همه مون میریم . قبلش نازنین و ترشی میکنیم😂
حامد/شما بفرما😂
محمد/نچ نچ😐نفرمایید 😂 اولویت با برادره بزرگتره😂
حامد/ پس هچ😂
من/ آقا دعوا برا چیه؟ 😂ایشالا جفت تون با هم برین😂 خوشحال مون میکنید😂
محمد/ زمان بده خواهره من زمان😂 آخه خله منو حامد بریم خل تر میشی که😂
من/تو نمی‌خواد به فکره من باشی😂 همچین میگه اگه برریمم!😐 انگار کجا میخوان برن
😂الان طبقه اولی اونموقع میری طبقه دوم😐
محمد /😐بالاخره دیگ زنم نمیزاره بیام پیشت من/ بهتر که نذاره😂
کوفت 😂 خودتم بکشی نمیام پیشتااا😂 
من/الهی شکر به زنتم بگو نیاداا حوصله شو نداریم😍😂(شوخی بودا😂)
محمد»اتفاقا میگم بیاد وره دله تو بشینه😂من/ اونوقته که یه کاری میکنم بره خونه باباش😂
محمد/بی خود!😐 
😐😂 اصلا چرا تا من گفتم هوای دو نفره😐ذوق کردی؟هاا😂 
من/😐منحررف😐😂من منظورم پدر دختری بود😂👍 فکر کردی مثل توعم😂😐
محمد/ ارههه😂 خاک توسرت🤣تو گفتی منم باور کردم😐پاشو برو درست و بخون بچه😂این حرفا به تو نیمده😐
مامان/عه محمد بچمو اذیت نکن😂دخترم میخواد ادامه تحصیل بده😂❤️
من/  😂 آقا مامان راس میگه من می‌خوام ادامه تحصیل بدم😂😜
محمد / نه تو رو خدا😐 میخوای نده😂😐تا دکتر مهندس تحویل جامعه ات ندم😂 جایی نمیری😐تازه آشپزی هم باید یاد بگیری😐انواع غذا های خارجی و ایرانی بدردت میخوره بعداً . حداقل دو روزه برت نگردونن یه یه هفته ای خونه شوهر باش بعد خودمون میایم دنبالت😂 البته بعید بدونم تو اون یه هفته هم بتونن تحملت کنن😂
من/😐دلشونم بخوواد😐
محمد/اووو😐من یه حرفی میزنم تو دیگ ادامه اش نده😐 بدتم نمیادا😐 هیچی نگم رفتی😐 😂
حامد/ وای بسه دیگ😐 چرت و پرت نگین😂 فعلا که هیچکس جایی نمیره😂 
محمد / هوم👍😊 ولی خدایی جدا از این همه شوخی و چرت و پرت😂 هوا خیلی سرد شده😐 
یه دفعه از دهنم در رف گفتم/😐 آره خیلی مخصوصا صبح😐هیچی نپوشیده بودم😂 استخونام داش میسوخت😂
مامانم و حامد و محمد »/ ها😳😂
من/😐ها🙈
مامان/😡یعنی چیی
من/ چی؟😐
محمد/🙁خااک😂خودتو لو دادی که😐
تازه فهمیدم چی گفتم🙈😐😂
مامانم/ نپوشیدی هیچی؟🤭😕
من/ 😶یادم نیس😂
حامد/ آقا عجب خری هستی توو 😐 فقط دلم میخواد بگی حالم خوب نیس😐میبرم بیمارستان بستری آت میکنم برمیگردم😐
محمد/ آخه این دیوونه بازیت چیه😐 من یه دانشگاه رفتم این همه لباسم تنم بود داشتم میلرزیدم😐 ادمی؟
من/ نه تو ادمی😐آقا من غلط کردم😂 خدا رو شکر چیزی نشد😐 یه دفعه همون موقع آب دهنم پرید گلوم سرفه ام گرف😂
حامد/خیلی خوبی .بیا اینم اولش😐
من/ عه آب دهنم پرید خو😂
حامد/ شب میبینمت😂👍
مامانم/ 😐فقط مریض بشی نازنین !... من میدونم و تووو😠 شب بزار بابات بیاد😐
من/🤭😶‍🌫 آقا من اصلا میرم محو میشم😂
حامد» برو محو شو بدووو😐😂 چند ساعت دیگ میبینمت😐
من»😐خدا نکنه😂 بعدشم
رفتم اتاق مو یه چند ساعتی خوابیدم و بلند که شدم سر درد داشتم 😐 یه کوچولو هم پهلو هام درد میکرد😭 فقط اون لحظه داشتم به حرف های حامد فکر میکردم😂😂 یا خداا😂خودت رحم کن😂 بعدش
بلندشدم یه خرده علوم خوندم و دیدم نمیشه خیلی درد می‌کنه 😭 رفتم پایین پیش مامانم
من/ سلام 🤭 مامانم نشسته بود جلو تلویزیون
حامد هم داشت با لپ‌تاپ اش کار میکرد .محمد هم درگیر درساش بود 
مامان/ 😊سلام 
مامان یه چی بگم🤒
مامان/ هوم
من / مسکن می‌خوام😶
مامان/🙄باورت میشه یه دونه هم نداریم؟ صبح یه دونه مونده بود که خودم سرم درد میکرد خوردم
من/😵من چی کار کنم الان؟😰
مامانم/ 😕 تو که خوب بودی😐
من/🥺🙈
حامد داشت چپ چپ نگام میکرد😂عینکم زده بود 😂 دقیقا شده بود این»🤓😂
من/ ها چیه ‌.🤨 چرا اونجوری نگام میکنی😐
حامد/هیچی همینطوری😊
من » قرص نداری؟
حامد » نه😐 
من / زحرمار بدرد چی میخوری تو😭 دکتری یه مسکن نداری😐
حامد/ کوفت داروخونه که دنبالم نیس!😐حالا کجات درد میکنه؟
من » پهلوهام🥺سرم🥺 آبریزش بینی هم دارم😭 فردا هم امتحان دارم 😭 با این حالم هیچی نتونستم بخونم😭
حامد/یعنی خدایی چی بهت بگم؟ها؟حرف که گوش نمیدی😐خودتو سرما دادی خیالت راحت شد 😐ارع؟😐 الان دعوا کنم میگی داداشم بده😐 نکنم حرف گوش نمیدی😐
گلو درد م داری؟
من/🥺 یکم
حامد / برو دفترچه تو بیار . دارو تو خونه نداریم .
من/ میخوای چه کار کنی😳
حامد/ می‌خوام توش نقاشی بکشم😐 برو بردار بیار حالا😐
منم رفتم آوردم . دادم بهش . داشت توش می‌نوشت که منم وایساده بودم بالاسرش ببینم چی مینویسه😂
حامد/ 😐 خودتو نکش وقتی نمیتونی بخونی😂 
من/ تو چه کار داری شاید تونستم😐
نوشت و داد به محمد😂
حامد/ ممد داداش دسته خودتو میبوسه😊
محمد/ آقا ما نخوایم دستمون و ببوسه چه کار کنیم؟😂 من اصلا از بوس خوشم نمیاد😐
حامد/ داروخونه سره کوچه است تنبل خان😂 پیاده هم بری میرسی😐
محمد/ خودکار شو پرت کرد رو برگه ها و به من گفت 😐» فقط ببین چه کار میکنی😐خودتو مریض میکنی . مارو بدبخت😐 فقط فردا ببینم لباس نپوشیدی 😐 میرم پرونده تو از مدرسه میگیرم که بی سواد بمونی😐😂
من/ 😐 
مامانم/ نازنین برو حوله گرم کن بزار رو پهلوهات که گرم شه 😐 
من/ باشه

رفتم حوله گذاشتم . خوابیدم رو مبل و به حامد گفتم😳راستی؟ کار بد که نکردی؟😂
حامد / ها😐 
من/ آمپول که ننوشتی😐
حامد/ یادم نیس😊
من/ مامان 🥺 ببین اذیتم می‌کنه
مامانم/ 😐
حامد / خو یادم نیس دیگ😐 الان میادش میبینی😊
من/ بدجنس😐
حامد/ خودتی😂
چند دقیقه بعدش محمد اومد 
محمد/ وای🥶یخ زدم 😢 هوا چقدر خشن شده😂
منم سریع مثل موشک رفتم جلو در پلاستیک دارو هارو از دستش کشیدم😂
من/ امپولش کو😐
محمد/ از قرصه بپرس ببین کجاس😐😂خو چمیدونم . من نسخه رو دادم اینو گرفتم😐
من» حامد !😳 واقعاا؟؟😂
حامد/ 😐مگه من با تو شوخی دارم ؟
یه دفعه پریدم بغلش 😂 گف/ آقا آقا رعایت کن😂 منم مریض میکنی.
من/ خدایی تازه داری یادمیگیری😂👍باریکلا
حامد/ اگه دلت میخواد بنویسم؟😐
من/ دلم غلط کرده بخواد😂
یه دفعه محمد گفت / عهه😐این آمپول ه تو جیبه من چه کار میکرد😐😂ناقلا رفته بود قایم شده بود🤣
من همینطوری موندم😂 این چیه؟😐
حامد» این تو جیبه تو چی کار میکرد؟😂
محمد/ گذاشتم تو جیبم اگر یه دفعه دید سکته نکنه😐😂 بدبختی یه دونه خواهر بیشتر نداریم که😂یهو میدید سکته میکرد بی خواهر میشدیم خوب بوددد؟؟😐😂
حامد/😂😂❤️👍 عهههه زبونتو گاز بگیر
محمد/ مگه مریضم گاز بگیرم😂
من/ اه ولکنید اینووو الان حاااااااااامممممممد🥺 تو که گفتی نه! پس واسه چیه این؟😭
حامد/😐 هیچی بابا😂 اینو نوشتم اگر حالت خیلییی بد شد یا خیلی درد داشتی 😊 بی کار نیستیم همش تو داروخونه باشیم که😐  الانم قرار نیس بزنی
من/ اها😍😐👍 لازمم باشه نمیزنم
محمد / حیف شد😂 میخواستم برم طناب بیارم و پاهاتو ببندم😂
من/ 😐 آدم همچین داداشی داشته باشه  دشمن میخواد چه کار😐
محمد/😂❤️
حامد» کم نمک بریزین 😐 نفهمیدم چی کار کردم😐اصلا مگه شما درس ندارین😐
محمد»😐👍چراا من رفتم😂
حامد» خاله قزی😐تو هم برو دارو هاتو بخور بشین پا درست😂 
من/ چشم عمویی😂
حامد/کوفتک😂 بدو برووو
رفتم خوردم و یه کوچولو دراز کشیدم رو تخت . بعدش پاشدم درسمو خوندم یه دو ساعتی گذشت دردم آروم تر شده بود😍 که یه دفعه بابام اومد خونه 
رفتم پایین سلام و احوال پرسی کردیمو 😂خودمو انداختم بغله بابام و لوس بازی 😜
بابام » بهتری
من» الکی گفتم 😜 نه بابا حالم خوب نی🥺
حامد»😐پاشو . پاشو ببینم😐
من» برا چی
حامد» مگه نمیگی حالم بده؟😐پاشو برو بخواب آمپول تو بزن خوب شی😐
من» 😐😳نهههه در اون حد که😂
حامد» نه نه پاشووو 😐 

من / عهههه😐 بهش چشمک زدم که آقا ولکن😂
حامد/ به پزشک مملکت چشمک میزنی؟😐😂دو تا شد💉💉 😂 پاشو تا زیادش نکردم😐
من» آقا من اصلا غلط کردم 😂 در سلامت کامل به سر می‌برم😂
حامد/ 😐 لوووووس . انگار من باهاش شوخی دارم😐😂 الکی دله بابا رو میسوزونه😐😂 من که میدونم الان چیزیت نیس😂 باز میاد میگه حالم بده😂 پرو😂😐
من/ آقا بابامه دوست دارم😂دختری که خودشو برا باباش لوس  نکنه که دختر نیس😐
حامد/ 😐😐 ایششش😂 پاشو خودتو جمع کن بابا😂
بابام»😂از دست شما 
من/ میبینی بابا چقدر حسوده😐😂
حامد» عجبااا😂
خلاصه که حالم یه کوچولو بهتر شده بود فقط آبریزش بینی رو داشتم و یه یه ذره هم پهلو هام درد میکرد که بعد دو سه روز خوب شد😊

اینم از خاطره 😍
 چیهههههه؟😐 نکنه منتظره سوراخ سوراخ شدنه من بودین؟😂
آقا همش که نمیشه آمپول 😂 من آمپول بزنم شما کیف کنید شیطوناا😂😂 اینقدر خاطره های امپولی خوندیم که افسردگی گرفتیم😂

یه دفعه هم بدون امپولی بخونید😂
شرمنده😊 دیگ آمپول نزدم شما کیف کنید😂

آخه خدایی دلتون میاد ؟😂 مطمئنا میگین ارع😐 هر کی بگه ارع ایشالا که خودش سولاخ شه😂😂 شوخی کردم  😊 ایشالا که هیچوقته هیچوقت مریض نشین 😍سولاخم نشین😂
آقا پاشم برم کار دارم😂 هی مامانم میاد میگه اون گوشیه بی صاحاب و بنداز اونور 😐 آخر کووور میشی😂 راستم میگ 😂 عینکی نشم خوبه😂

❌نکته اخلاقی» 😂 هیچ وقت تو لباس گرم پوشیدن لجبازی نکنید😐آقا بپوشید دیگ خو مریض میشین خودتون اذیت میشین 😂حالا این دفعه شانس اوردم😂

خب همتونو به خدا میسپارم😍مواظب خودتون و خوبی هاتون باشید😍فعلا خدافظ

💕نازنین💕

خاطره آتنا جان

سلام خوبین آتنا هستم 18ساله همسرم امیر احسان 26 سال این خاطره مربوط به دوران دوستی بچگیمه اون موقع 8سالم بود
یک شب رفتیم رفتیم خونه مامان جونم اینا خالم اینا داییم اینا اونجا بودن دختر خالم سرما خورده بود منم باهاش بازی کردم خلاصه اون شب چقدر باهاش بازی کردم هر چی هم مامانم حرص خورد گوش نکردم 😂بیشتر نزدیکش میشدم خلاصه شب شد رفتیم خونمون خوابیدم صبح بلند شدم گلوووو دردد مامانم صدام کرد صبحونه بخورم رفتم صبحونه بخورم نتونستم 😔(عادتمه تا صبحونه نخورم جایی نرم سابقه هم ندارم نخورم چون خیلی دوست دارم) چاییم یکم خوردم تا مامانم رفت لباس بپوشه (میره سرکار) لیوان چاییم ریختم تو ظرف شویی لباس پوشیدم 😂بابام منو رسوند مدرسه زنگ اول خوب بودم زنگ دوم حالت تهوع گرفتم رفتم از کلاس بیرون آوردم بالا 🤢اومدم بیرون معاون دیده بودم  گفت بیا دفترر 🥺رفتم دفتر گفت حالت خوب نیست رنگت پریده بشین تا برم کیفت بیارم زنگ بزنم بیان دنبالت من هیچی نگفتم فقط داشتم گریه میکردم (میدونستم چی در انتظارمه) زنگ زد مامانم گفت الان میام دنبالش🥺🥺اقاا مامانم اومد دنبالم بردم خونه بهم دارو داد یکم خوابیدم وقتی بیدار شدم بابام اومده بود (بچه ها بابام فوت کرده 😭) مامانم همچی گفته بود 😞بابام اومد تو اتاقم منم گریهه بابام گفت چیهه من که هنوز هیچی نگفتم 😐گفتم من دکتر نمیاماا 🥺بابام بلند شو لباس بپوش حالت خوب نیست بلند شو دخترم 😁من با گریه بابا آمپول نده هاا بهش بگو نده 🥺🥺بابام گفت باشه بیا بریم 😘با مامان بابام رفتیم دکتر نوبت گرفتیم  یک بچه ای رفت داخل تزلیقات فکر کنم هم سن من بود بچه یک گریه کرد من جمع شدم چسبیدم بابام گفتم بابا من نمیزنماا بابام گفت شاید برا تو نده اون حالش حتما خیلی بد بوده 🥺🥺هیچی نگفتم رفتیم داخل نشستم تو بغل بابام رو صندلی بیمار (آخه من خیلی ریزه ام تا الانم هر کی ببینه میگه راهنمایی باورش نمیشه متاهلم) مامانم شرح حال داد دکتر معاینه کرد شروع کرد نوشتن به بابام نگاه کردم هیچی نگفت 😭اومدیم بیرون به مامانم گفتم نگاه کن ببین چی نوشته مامانم نمیدونم 🥺(مامانم قبلا پرستار بود نسخه خوندن بلده برا من چیزی نگفت) بابام رفت دارو ها بگیره اومد دارو ها که دیدم گریه کردم 😭😭😭پرر بوداا 😭من گفتم بابا نمیخاممم بریم تو روخدا خواهش میکنم داروهام میخورم 🥺😭همه داشتن نگام میکردن 😭بابام دستم گرفت بردم داخل با مامانم (آخه خیلی اذیت میکنم) مامانم دستام گرفته میگفت زشته دیگه خانم شدی بزرگ شدی پرستاره اومد پنبه کشید اولی زد اسمش نمیدونم اون موقع بچه بودم جیغمم رفت هوااا با گریه گفتم خیلیی دردداره درش بیارر 😭😭😭مامانم گفت جونمم تموم شد جونم من اصلا دیگه حالم نبود در آورد دومی زد زیاد درد نگرفت همون سمت سومی زد سفت کرده بودم هر چی گفتن شل کن نکردم آخرش گفت نکنی یکی دیگه میزنماا شل شدم زد گریه میکردم دیگه هق هق میکردم 😭😭پرستاره پنبه گذاشت در آورد بابام اومد شلوارم درست کرد بغلم کرد 🥺😭هنوز داشتم گریه میکردم مامانم میگفت تموم شد دیگه مامان تموم شد گریه نکن دورت بگردم😘تو راه خونمون بابام برام یک عروسک خرس بزرگم خرید 😍پایان
بچه ها شاید باورتون نشه ولی اون خرسه من هنوز دارمش میخام با خودم ببرمش امیدوارم خوشتون اومده باشه بچه ها من بخاطر فوت بابام اصلا حال روحی خوبی ندارم اگه خوب بود بد بود به بزرگواری خودتون ببخشید😘

خاطره ستاره جان

سلام و عرض ادب دارم خدمت دوستان امیدوارم که عالی باشیم خوب من ستاره هستم از شیرازی ۱۹ سالمه روانشناسی ترم اول هستم �ب اومدم یه خاطره براتون تعریف کنم این خاطره من برمیگرده به ۹ سالگی من اون موقع خیلی کوچیک بودم و اصلاً نمی‌دونستم بیماری چیه خلاصه ما یه شب شام رفتیم خونه دوست بابام پدر دوست بابام سرطان داشت من اصلاً نمی‌دونستم سرطان چیه خلاصه وقتی که شام خوردیم اومدیم خونه بابام که داستان مامانم صحبت می کرد من حرف هاشون شنیدم میگفتن که دیدی اون مرد سرطان داشت موهاش ریخته بود من هم خیلی ترسیدم که نکنه واگیردار باشه من هم بگیرم خلاصه ساعت ۲ نصفه شب بود که نفس تنگی گرفتم قلبم به شدت می تپید. و رنگم هم پریده بود. مامانم من و تو توی ماشین گذاشت و سریع من را به درمانگاه رسوند زنگ به خالم هم زد عموم هم اومد خلاصه من همینجا داشتم گریه می کردم چون اصلا نمی تونستم نفس بکشم بردن از قلبم نوار قلب و سونوگرافی کردن گفتند که خدا رو شکر هیچ مشکلی نداره این ترسیده و به خاطر همین اینجوری شده. جالب اینجا بود که مامانم هم با من داشت گریه میکرد. خالم و عمویم بنده خدا نصف شب دوان دوان اومده بودن درمانگاه. این هم از خاطره من امیدوارم که خوشتون اومده باشه ببخشید بچه ها خاطره آمپول یاسر من داشت چونکه من وقتی میرم دکتر اصلاً آمپول بهم نمیدن خدانگهدارتون

خاطره هانیه جان

سلام ✋
هانیه هستم خاطرم برمیگرده ب چندماه پیش 
من ۴ساله ک ازدواج کردم و مشکل رحم دارم بخاطرهمینم بچه دارنمیشدم بعد از چند سال دکتررفتنو دوا درمون فهمیدم بچه دارم اینقد ذوق داشتم ک انگارتموم دنیارو بهم داده بودن وقتی امیر اومد خونه بهش گفتم ک باورش نمیشد میگف دکترا اشتباه کردن😐خلاصه بعدکلی حرف زدن باورش شد داشت شاخ درمیورد حسابی خوشحال بود همش به دلم دست میزد میگف کی به دنیا میاد خوشگل بابا🥺زنگ زدم مامانم بهش گفتم خلاصه همه روخبردارکردم😂گذشت تا چندوقت بعد مهمون داشتیم ارش دوست امیر با خانومش میخاستن برای اولین باربیان خونمون من هیچ اشناییتی باهاشون نداشتم ارش تازه با امیر دوست شده بودوتاحالاهیچ رفتوامدی بینمون اتفاق نیفتاده بودهمه جاروتمیزکردم وسایل پذیرایی رواماده کردم ک امیر باشیرینی اومدخونه بهم گف درمورد زن ارش چیزای خوبی نمیگن تو اداره بخاطرهمین زیادباهاش گرم نگیردلم نمیخادزیادصمیمی شین و رفتو امدمون پررنگ شه مث اینکه قبلاشوهرداشته ک بخاطرخیانت طلاقش داده الانم میگن با چن نفره منم گفتم باشه😕مهمونااومدن تو دیدم یه زن باارایش خیلی غلیظ شلوارش قد۸۰😐کل موهاشوازپشت بیرون گزاشته بود لباشو ژل زده بود کلا صورتش زیاد طبیعی نبود ولی خیلی خوشگل بود اومدن تو ک با امیر دست داد واسم خیلی عجیب بوداخه ماخانوادمون تقریبا مذهبیه و دست دادنواینچیزا نداریم راهنماییشون کردم نشستن شالشو ورداشت مانتوشودراوردزیرش یه بافت نازک پاییزی پوشیده بود ک استیناش ازیه طرف کامل بازبودمثل ارش خیلی پرحرف بودبلندبلندمیخندیدودرباره همه چی حرف میزد من کلا ادم ساکت و خجالتی ام چیزی نمیگفتم فقط نگاشون میکردم ک امیر توجهش بهم جلب شد گف بیاپیش خودم بشین رفتم کنارش نشستم اروم بهم گف توام یکم حرف بزن زشته اینقدساکتی بعدالکی بحثوکشوندسمت منوگف خانومم دستپختش حرف نداره خلاصه کلی حرف زدیم شامواوردم چیدم امیراومدتواشپزخونه بغلم کرد گف خسته شدی تازه بچمم خسته شده بروتابقیشومن بیارم شاموخوردنوکلی تشکرکردن بعدارش گف ماشینم چندوقتیه روغن سوزی میکنه بابای امیرمکانیکه امیرگف بیاتابریم پیش بابا ببینیم عیبش چیه ارشم قبول کردوبه حلما(زنش)گف پیش هانیه خانوم باش یکم گپ بزنین تا برگردیم امیرمنوصدازد گف جایی نمیرین توخونه میمونین تابرگردیم پانشین ماشینو وردارین برین بیرون اینموقع شب خطرناکه (من عاشق دوردورباماشنم🥺)بعدم تو ک وضع این زنه رو داری میبینی کلی با تو فرق داره پس به حرفاش گوش نمیدی اوکی؟گفتم خب😕گف دیگه سفارش نکنماگفتم برودیگه😐رفتن بیرون حلماگف حوصلم سررفته بیایچیزی بازی کنیم گفتم هرچی توبگی گف جرئت حقیقت گفتم باشه بازی کردیموکلی خوش گزشت ک بمن افتادگفتم جرئت حلماگف الان بدون اینکه به شوهرامون بگیم بریم مهمونی ببینیم اومدن واکنششون چیه😐گفتم الان😳اخه امیردعوام میکنه ببخشیدمن نمیتونم🥲گف جر نزن دیگه گفتی جرئت پاش وایسا خیلیی اصرارکرد منم قبول کردم گفتم به شرطی ک فقط زودبرگردیم گف حالافعلابیابریم گفتم ماشین امیرهس من رانندگی بلدنیستم اگه تومیتونی باهمین بریم ک بتونیم زودبرگردیم گف نه الان زنگ میزنم کسی بیاددنبالمون منم گفتم خب لابد دوستشه باهم میریم به ینفرزنگ زدمنم اماده شدم گف این چ تیپیه مگه میخایم بریم عزا😐اومدلباسامونگاکرد گف چراهمش لباسات اینجورین یچی جلوبازبپوش گفتم نخریدم امیراصلا نمیزاره همچین چیزی بپوشم ی پوزخند زد رفتیم پایین یه ماشین اومدوایساد شیشه هاش دودی بود توشو نمیدیدم حلما گف عع دوستم اومدبیاسوارشو رفتم خاستم بگم سلام ک دیدم یه مرد تقریبا سی و خورده ای سالس جا خوردم حلماگف اقای صادقی هستن گفتم سلام ک اروم گف سلام و زیاد محل نداد دلم داشت شور میزد رسیدیم یه جمع تقریبا۲۰نفره بودن ک نصفشون مرد بود ماحتی توخانواده وقتی مهمونی با فامیلامونم میگرفتیم همیشه زنونه مردونه جدابود بعد اینجا همه توبغل هم بودن حلما به همه دست داد گف اهنگو زیادش کنین برقصیم رفته بود توبغل اقای صادقی رسما داشتن همدیگه رو میمالیدن چراغاروخاموش کردنو همه شروع کردن به رقصیدن بدجوراسترس داشتم دلم میخاس زودتربرگردیم یکم ک گذشت حلما بایه لیوان ک تو دستش بود اومدکنارموگف اینوبخور گفتم چیه گف توبخوربدنیس یه مزه تلخی میدادگفتم خیلی بدمزس گف بخور خیلی حال میده وقتی کامل خوردم انگارخوشم اومده بودگفتم یکم دیگه ام بده اونم ازخداخاسته یکی دیگه اوردامااین یکی رنگش فرق میکرد خوردم همه بدنم داغ شده بود حلما بلندم کرد دستای یه مرد دورم حلقه شد خیلی حس خوبی داشتم تاحالاهمچین تجربه ای نداشتم اون مرده همه جای بدنمو دس میزد میمالیدخیلی خوش میگزشت گف بریم تواتاق ک تاییدکردم واقعا نمیدونم چم شده بودرفتیم تواتاق ک همه بدنموداشت زبون میکشیدو....وقتی ازاتاق اومدیم بیرون توبغلش نشسته بودم اماانگاردیگه حسم پریده بودخیلی کمرنگ ترشده بودحلماروصداکردم گفتم بریم امیردعوام میکنه گف یکم صبرکن فلشمو دادم این پسره پر کنه الان میریم گفتم باشه بعدچنددقیقه بلند شدم گفتم بریم دیگه گف باشه اقای صادقی مارو سوارکردتوراه همش تو فکرم این بودچیکارکردم چرااین کاروکردم عذاب وجدان داشتم حالم بدبوداسترس داشتم همین ک رسیدیم دم در خونه امیر و ارش دم در وایساده بودن ارش اومدجلو چشمش ک به اقای صادقی خورد خاست درو واکنه بیارتش پایین داد زد مرتیکه گمشو پایین ک ما پیاده شدیم حلمابهش گف اروم باش اقای صادقی پاشو گزاشت رو گاز ارش بلندبلند داد میزد امیر اومد جلو گف کدوم گوری رفته بودی تو😡زبونم بنداومده بود من من میکردم گف مگه کری میگم کدوم قبرسونی بودی وقتی دیدجواب نمیدم یه سیلی زد تو گوشم ارشم فقط سرحلما دادمیزد میگف هرکاری کردی گفتم عیب نداره هر گوهی خوردی گفتم زنمه نه اینکه نصف شبی با یه مرد غریبه ببینمت ماشین ارش مونده بود تو مکانیکیه بابای امیر واسه همین ماشین نداشتن ک برن سوییچ امیرو گرفتو رفتن حسابی ترسیده بودم امیردادزدگمشوبالا تا بت بگم رفتیم تو خونه گف میگی کجابودی یابزنم تودهنت گفتم بخدانمیخاستم برم گف ولی الان ک رفتی😐فقط گریه میکردم نمیتونستم حرف بزنم گف میگم کجابودین گفتم مهمونی گف این مرده چی میگفت گفتم دوست حلما بود مسیرش اون طرفی بود مارم رسوند اومد جلو ک بزنه تو گوشم یهو گردنمو گرف گف گردنت چرا کبوده؟😠دیگه جوابی نداشتم بدم حالم ازخودم بهم میخوردمن تااون روز حتی دست یه غریبه بهم نخورده بود چه برسه به این ک بخاد کبودم کنه🥲همین ک گردنمو دید شروع کرد به کتک زدن اینقد زد ک دیگه جون مقاومت نداشتم حتی نمیتونستم دیگه گریه کنم گف دیگه نمیخام ببینمت گمشوخونه بابات🥺یهوحس کردم زیرم داغ شده نگاکردم دیدم خونریزی دارم میترسیدم بهش بگم ازیه طرفم بچم برام خیلی مهم بود۴سال انتظاراومدنشومیکشیدم باصدای اروم گفتم امیرخونریزی دارم ک گف به درک نمیخام صداتوبشنوم گفتم بچم🥺باحرص اومد سمتم گف اماده شومیبرمت دکترازونجام خونه بابات وسایلتم جمع کن نمیخام ببینمت😤وسایلموجمع نکردم یه مانتوپوشیدم امیرماشین پسرخالش ک خونشون کنارخونمونه روگرفت سوارشدیم تو راه فقط گریه میکردم گفتم چرانمیزاری حرف بزنم بخدامن نمیخاستم اینجوری شه تو ک منومیشناسی گف خفه شوکاری ک نبایدمیکردیوکردی چقدبت گفتم هرچی این زنیکه احمق گف گوش نده چقدگفتم این باصدنفرغیرشوهرش رابطه داره مگه گاوی ک نفهمیدی😡رفتیم تو بیمارستان سونوشدم دکتر گف متاسفانه بچتون سقط شده وباید کورتاژ بشین دنیاروسرم خراب شده بود رنگ امیرپرید گف واسه چی اخه ک دکترگف ضربه واردشده بهش بلندبلندگریه میکردم میگفتم بچموکشتی🥺بستریم کردن دلم نمیخاست دیگه امیروببینم بچه ای ک اینهمه سختی کشیدیم واسه بدنیااومدنشو کشت🥺خاستن بهم سرم بزنن ک گفتم نه امیراومدبالاسرم اروم ترشده بود چشاش پراشک بودگف قربونت برم دستتوبده گفتم تاهمین چند دقیقه پیش داشتی میگفتی بروخونه بابات الان چیشدیهو میخای قربونم بری دیگه نمیخام ببینمت بیتوجه بهم استینمو زد بالا میدونست میترسم سرموگرفت توبغلش دستمم بااون یکی دستش سفت گرفته بودیهو حس سوزش پیداکردم گفتم اخخ پرستاره گف اینجوری نمیشه دستتو مشت کن ببینم گفتم نمیخام ولم کن🥺امیرسعی داشت ارومم کنه دستموچندبار بازوبسته کرد گف مشت کن عزیزم رنگت پریده سرمتوبزنه سرمو زدبعدچندمین برگشت گف امپول داری برگرد🥲متنفرم ازامپول☹️گفتم نمیزنم😐امیرگف مگه دس توعه برگردببینم گفتم بامن حرف نزن ولم کن دس ازسرم ورداردادزدم سرش گفتم برونمیخام ببینمت امیربه پرستاره گف لطفا چندلحظه بیرون باشین خودم صداتون میکنم بیاین امپولاشوبزنین اونم رف بیرون داشتم هق هق میکردم چشاموبسته بودم🥲عذاب وجدان داشت دیونم میکردبه امیرگفتم من نمیخاستم اونجوری شه قضیه ی بازی روبهش گفتم همه چی رو براش تعریف کردم راستوگفتم میدونستم تقصیرمن بوداما منم ادمم دیگه پیامبر ک نیستم😑امیرک قضیه رو شنید یکم اروم تر شد لحنش مهربونترشد گف ولی من بهت گفتم این چحورادمیه ازش معذرت خاهی کردم گفتم لطفا دیگه نباش دیگه نمیخام ببینمت بروامیر🥲بغلم کردگف مگه من ولت میکنم قربونت برم گفتم بچموکشتی🥺خیلی ناراحت شدویعالمه حرف زدیم رف بیرون دیدم با پرستاره برگشت😐گف خانومم اماده شه کلا یدونه امپوله اونوبزنه گفتم نه🥺اومدکنارمو برم گردوند دستاموگرف تودستاش گف باز ک یخ شدی تو چیزی نیس میگم اروم بزنه باشه؟🥺شلوارمویکم دادپایین همین ک پنبه رو کشید ناخوداگاه سفت شدم کمرمو یکم ماساژ داد گف شل کن دیگه عزیزم شل کن زودتموم شه سوزنو ک واردکرد پام شدییید سوخت گفتم اخخخ درش بیار😑سریع کشیدبیرونوگف تمومه خاستم برگردم ک امیر کمرموسفت گرف گفتم ولم کن میخام برگردم گف یدونه دیگه ام هس گفتم توگفتی فقط یدونس😐گف همینم تحمل کن دیگه فرصت ندادچیزی بگم پرستارپنبه کشیدوواردکرد زیاد درد نداشت بازپنبه کشید ک دادم رف هوا دیگه امیرحرفی نزد فقط محکم گرفته بودمنو بازسوزنوواردکرد خیلی دردداشت🥺شروع کردم گریه کردن ک امیرقربون صدقم میرف🥲پرستارسوزنوکشیدبیرونو گف تموم شددخترخوب اینهمه گریه کردن نداشت ک🥲یکم بعد دکتراومد خاس معاینه کنه😑خیلی بدو دردناک بودهم دلم میخاس ازته دل گریه کنم هم خجالت میکشیدم از معاینه شدن🥺کاردکتر ک تموم شد امیراومدداخل گف بازک گریه کردی تو اروم باش عزیزم دکترگف بایدکورتاژ بشی🤦‍♀خیلی ترسیده بودم اخه بایدمیرفتم اتاق عمل یه قرص بهم داد گف زیر زبونیه اینو بخور تا بیان امادت کنن همین ک گزاشتمش زیر زبونم یه تبو لرزی میکردم ک دندونام داشت به هم میخورد😑🥲امیرترسیده بودپرستاروصدازد ک گف طبیعیه بخاطرقرصه بعددیگه رفتم اتاق عملواومدم وقتی چشامو بازکردم دیدم مامان بابام با مامان بابای امیر پیشمن بغضم گرفته بود🥺باهام حرف میزدن امامن هیچی نمیگفتم یهوگفتم مامان بچم🥺گف فداسرت غصه نخور یکی دیگه میاری بازشروع کردم گریه کردن بقول بابام کلا اشکم دس خودمه هرموقع بخام سریع میاد😂پرستاراومد گف برگرد امپول داری🥺نمیتونستم مقاومت کنم جون نداشتم امیر یکم به پهلو چرخوندم شلوارمو داد پایین گفتم خجالت میکشم دیگه بابا اینا رفتن ببرون امپولمو مث بچه های خوب زدم صدامم درنیومد🥲پرستاره گف ی شیاف دیکلو داری اینم بزارموبرم گفتم نمیخام😐امیرشیافوازش گرف گف خودم انجام میدم شمابفرمایین بیرون😕پیش مامان ایناخجالت میکشیدواسم بزاره مونده بودچیکارکنه😂مامان فهمیدگف مابیرونیم کاری داشتین بگین به امیرگفتم نمیزارم برام شیاف بزاریا😒گف پس برگرد😐تویه حرکت برم گردوند شلوارمو دادپایین گفتم گریه میکنما😐گف تو بگو کِی گریه نمیکنی😐😂شیافو برام گزاشت ک گفتم اییییی میسوزه😑گف تمومه خلاصه یه روزم اونجابستری بودمو برگشتم خونه ک تاچند روز امپول میزدم دل درد شدید داشتم ولی بعدش دیگه خوب شدم الانم قراره اگه بشه یه بچه از پرورشگاه بیاریم😊
ببخشیدطولانی شد خدانگهدار

خاطره نیلوفر جان

به نام عشق که زیبا ترین سرآغاز است ❤️❤️❤️
سلام بچه ها خوبید
من نیلوفرم۱۲ساله کلاس ششم و اولین باره خاطره میزارم 
و این موضوع ب خاهرمم مربوط هست که اسمشو نمیگم ولی ۹سالشه
خو این خاطره مربوط ب دو الی سه سال پیش هست
خوب برسیم ب خاطره👇👇👇
ی شب ما شام خوردیم و خلاصه(قبلا من مسواک میزدم الان میترسم😂) 
مسواکو زدیم و خابیدیم.. صبحش اینقدر حالمون بد بود(منو خاهرم) که داشتیم میمردیم ناهارهم نخوردیم خلاصه به زور بابام رفتیم دکتر ولی خودش نیومد ومنو خاهرم و مامانم رفتیم.. 
دکتر داشت ناهار میخورد و بعد منشی مارو فرستاد داخل.. رفتیم اول خاهرمو ماینه کرد گفت امپولو خلاصه دارو مینویسم... من همونجا داشتم از استرس میمردم... 😂😂😂
خلاصه بعدمنو ماینه کرد و گفت قرص مینویسم مثل خری که بهش تیتاب داده باشن(دور از جونتون) 😘😘
بعد گفت ی امپولم خلاصه من انقدر گریه کردممممم که خلاصه مردم
مامانمم تشکر کردو رفتیم
تو راه داروخانه(چون اونجا داروخانه اش بسته بود و تزریقاتیش رفته بود رفتیم ی جا دیگه) مامانم از خاطراتش گفت و گفت هی گفت درد نداره ی چیز میخرم براتون که بالاخره من راضی شدم گفتم چی میخری گفت آدامس دوطبقه نوشابه ای😂😂😂😂منم که عاشق ادامس قبول کردم
رفتیم داروخانه و گرفتیم دوباره برگشتیم سمت مطب 
وقتی وارد مطب شدیم استرس گرفتم ولی یاد ادامس افتادم😂😂😂
چقدر دعا کردم زن باشه تزریقاتیه😊😁
که خلاصه زن بود
هیچی دیگه اول برا منو زد اوش درد اومد بعد عادی شدو بعد براخاهرم
که زنه دستش شکسته بود نتونست برا خاهرمو خوب بزنه😒😒😭😭😢
خلاصه اینقدر کولی بازی دراورد و مامانمم نیمد تو و بیرون داشت گریه میکرد 
تزریقاتیه ب من گفت پای ابجبتو بگیر منم گرفتم ی جفتک پروند و خلاصه من ول کردم.. زنه اصرار داشت که پاشو بگیرم.. ومتاستفانه من نتونستم و  منشی رو صدا کرد.. خلاصه برا اونم زدن ولی با درد سر😂😂😂
بیرون که اومدیم من فقط ب فکره آدامسه بودم😂😂🤣🤣🤣
خلاصه ب مامانم گفتم کی میخری کی میخری که بالاخره رفتیم و خرید😁😁
رفتیم خونه مثل بچه اروم نشستیم و خلاصه تو کف ادامسه بودم... 
و چند ساعت بعدش خوب شدم... 
خو ممنون که خاطره منو خوندید و چشامای خوشگلتون اذیت شد.. 😍😘😘
دوستتون دارم😚😚😚😍😍😍
خدافظ😘😘😘
نیلوفر🙂🙃
پ.ن=و اینکه اینخاطره فیک نیس😅
منتظر نظرات خوشگلتون هستم🤩🤩🤩💋💋

خاطره آریا جان

سلام به همگی. امیدوارم حالتون خوب باشه. من چند سال هست که خواننده وب هستم و این اولین خاطره منه.
من آریا هستم و 19 سالمه. دوتا دوست صمیمی به اسم سینا و سهیل دارم که حدودا 4 سال میشه همدیگه رو میشناسیم . خاطره از اونجایی شروع میشه که ما چهارشنبه تصمیم گرفتیم بریم کتابفروشی برای خرید چندتا کتاب. خلاصه رفتیم کتابفروشی و کتابهایی که لازم داشتیم خریدیم و وقتی از مغازه اومدیم بیرون دیدیم هوا تاریک شده و خیلی خیلی هم سرد هست. من که داشتم میلرزیدم. وقتی داشتیم از کتابفروشی برمیگشتیم ایستگاه مترو، رسما یخ زده بودیم. 
مسیر ما تا خونه اینطوریه که آخرین ایستگاه چند کیلومتر با خونمون فاصله داره و باید ادامه مسیر رو زنگ میزدیم بابای سهیل بیاد دنبالمون.
حدود 10 دقیقه منتظر بابای سهیل موندیم کنار خیابون. وقتی ایشون رسیدن ما سلام کردیمو سوار ماشین شدیم. اول منو پیاده کردن و رفتن که سینا رو برسونن. 
ساعت هشت رسیدم خونه و سریع پریدم کنار شوفاژ. مامان و بابام خونه نبودن منم چون خسته بودم رفتم خوابیدم. نصف شب با صدای مامانم بیدار شدم و دیدم با یه لیوان آب و قرص استامینوفن بالاسرمه. قلبم خیلی تند تند میزد و سردرد شدیدی داشتم. مامانم گفت تب داری اینو بخور و دوباره بخواب. به گفته مامانم  اون شب تا صبح تو خواب هذیون گفتم. صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم دیدم سهیله. تا اومدم جواب بدم قطع شد و خودم دوباره تماس گرفتم وقتی جواب داد صداش گرفته بود و معلوم بود اون هم بدجور مریض شده. زنگ زده بود ببینه من خوبم یا نه و گفت خودش و سینا مریض شدن.
سینا با سهیل بیشتر صمیمیه ولی با من خیلی نه. اونا مدت بیشتریه که همدیگه رو میشناسن از دوران دبستان دوست شدن. 
ساعت نه و نیم بود. از تختم بلند شدم که برم تو آشپزخونه که سرم گیج رفت و چشمام سیاهی میدید چند دقیقه صبر کردم وبعد رفتم پیش مامانم. دست گذاشت رو پیشونیم. تب و لرز داشتم. مامانم گفت برو بخواب از جات بلند نشو تا برات دارو گیاهی درست کنم بخوری. رفتم دراز کشیدم صدای قلبم تو گوشم صدای طبل میداد و گلودرد هم داشتم. دوباره سهیل زنگ زد و گفت من حالم بده و میخوام با بابام برم دکتر و سینا رو هم میبریم تو میای بریم؟ اولش میخواستم بگم نه ولی میدونستم اگه بزارم حالم بد بشه چه چیزی در انتظارمه. گفتم باشه حاضر میشم. 
پاشدم رفتم آشپزخونه به مامانم گفتم دارم با سهیل میرم دکتر  که گفت بزار به بابا خبر بدم. داشتم لباس میپوشیدم که مامانم گوشیو داد دستم. بابا گفت پسر چرا به خودم نگفتی حالت بده. وقتی از دکتر برگشتی به من خبر بده. گفتم چشم.
نیم ساعت بعدش بابای سهیل زنگ خونمونو زد تا من برم بیرون. از مامانم خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. سهیل بدجور صداش گرفته بود. سر راه رفتیم دنبال سینا که راضی نمیشد بیاد. بابای سینا بخاطر شغلش هرازگاهی به شهرهای دیگه میره و الان چون باباش خونه نیست با اصرار مامانش راضی شد دنبال ما بیاد. رسیدیم درمانگاه.وارد شدیم. بابای سهیل گفت برید تو سال بشنید تا من نوبت بگیرمو بیام. فضای اونجا برام دلهره آور بود. من از دکتر و آمپول و این چیزا یکم میترسم. وقتی داشتیم از پله ها میرفتیم پایین که بریم تو سالن سینا یه لحظه وسط پله ها نشست  سرش گیج رفت و دستشو گذاشت رو سرش. منو سهیل دستشو گرفتیم تا بلند بشه و کمکش کردیم بیاد پایین. 
حدودا یه ربع طول کشید تا نوبت ما بشه و توی این مدت بابای سهیل مدام باهامون شوخی میکرد. 
سهیل تک فرزنده و عزیز دردونه ی باباش بخاطر همین خیلی رابطشون باهم خوبه.
وقتی نوبتمون شد اول من رفتم اتاق دکتر. گلو و گوشمو معاینه کردن و گفتن عفونت دارم. فشارمم پایین بود. چون سابقه حساسیت به پنی سیلین داشتم برام ننوشتن. دکتر گفت چون فشارت پایینه باید سرم بزنی. ولی نگفت آمپول دارم یا نه. حسم که میگفت اره...استرس داشتم یکم. از اتاق دکتر اومدم بیرون و به سهیل گفتم بره تو.
دوباره نشستم توی سالن کنار سینا. سینا خیلی کم حرفه و زیاد از خودش حرفی نمیزنه.سرشو تکیه داده بود به صندلی و چشماشو بسته بود. سهیل که اومد بیرون. سینا رفت اتاق دکتر.
بعدش بابای سهیل گفت کدملی هاتونو بگید تا برم نسخه هارو بگیرم و بیام. 
خیلی طول کشید تا بابای سهیل از داروخونه برگرده. 
وقتی بابای سهیل برگشت دستش سه تا کیسه پر از دارو بود. هر سه تامون سرم داشتیم. من دوتا آمپول هم داشتم که یکیش تقویتی بود. بابای سهیل گفت همینجا منتظر میمونم شما برید. داروهامونو گرفتیم و رفتیم سمت تزریقات. انقدر استرس داشتم که دستام میلرزید. سهیل و سینا چون پنی سیلین داشتن باید تست میکردن و منتظر میموندن. تزریقات اقایون یه پرستار جوون بود. به من گفت شما که پنی سیلین نداری برو پشت پرده دراز بکش.
رفتم رو تخت خوابیدم و شلوارمو یکم کشیدم پایین. لرزش دستام و تپش قلبم خیلی بیشتر شده بود.پرستار اومد کنار تخت و پنبه الکل کشید. گفت نفس عمیق بکش. سوزنو فرو کرد. یه سوزش کمی داشت و بعد در اورد جاش پنبه گذاشت. سمت دیگه رو سریع پنبه کشید و گفت این یکم درد داره نفس عمیق بکش. وقتی سوزنو فرو کرد یه آخ گفتم. داروی آمپول خیلی سوزش داشت ولی قابل تحمل بود. چند دقیقه روی تخت دراز کشیدم و بعد بلند شدم.
 یه آقای مسنی اومده بودن تزریقات که پرستار به من گفت صبر کنم آمپول اون آقارو بزنه و بعد به من سرم بزنه
سینا و سهیل تو راه رو روی صندلی نشسته بودن که پرستار بهشون گفت 5 دقیقه دیگه برن اتاق دکتر که تستشونو ببینه.
رفتم پیششون. سهیل گفت خیلی درد داشت آمپولت؟ گفتم نه قابل تحمل بود. 
سینا یهویی بلند شد دویید سمت دستشویی و استفراغ کرد. پرستار به دکتر اطلاع داد. دوباره فشار و تب سینا رو گرفتن. گفتن سریع برید اتاق تزریقات حساسیت به پنی سیلین ندارید میتونید بزنید.
پرستار به سینا گفت اول شما دراز بکش، حالت خیلی بده که سینا گفت نه اول سهیل...معلوم بود یکم ترسیده. سهیل رفت دراز کشید پشت پرده. پرستار با یه پنی سیلین و یه آمپول دیگه رفت بالاسرش. سهیل هیچی نگفت و بعد از چند دقیقه اومد پایین از تخت. 
سینا بلند شد رفت پشت پرده. پرستار سه تا آمپول آماده کرد. رفت پیشش و گفت چرا دراز نکشیدی هنوز؟ سینا هیچی نمیگفت. پرستار گفت استرس داشته باشی بدتره. به ما گفت شما دوتا بیاید بهش کمک کنید دراز بکشه. رفتیم پیشش...رنگش پریده بود و اروم گریه میکرد. اشکشو پاک کردمو دستشو گرفتم تا دراز بکشه و سهیل هم دکمه شلوارشو براش باز کرد. پرستار پنبه الکل آماده کرد و گفت لباسشو یکم بدید پایین من میخواستم برم بیرون چون میدونستم سینا خجالت میکشه. پرستار گفت بمون پیشش دستشو بگیر و به سهیل هم گفت کمرشو نگه داره. سینا هیچی نمیگفت فقط گریه میکرد. پرستار پنبه کشید براش و گفت شل بگیر نفس عمیق بکش. سینا دستمو فشار داد و چشماشو بست. پرستار آمپول اولو زد و جاشو پنبه گذاشت. سمت دیگشو پنبه کشید.  دومی پنی سیلین بود. سر پنی سیلین خودشو سفت گرفت و معلوم بود خیلی دردش اومده. سهیل پنبه رو براش فشار داد. سینا گفت آییی...فشار ندهههه. آمپول اخرش تقویتی بود. مثل اونی که خودم زدم. آخراش سینا گفت آخ که پرستار جاشو پنبه گذاشت و لباسشو کشید بالا. گفت تا چنددقیقه بلند نشه از جاش.
سینا برگشت تا پرستار سرمشو وصل کنه. به ما هم گفت برید تخت های کناری تا بیام سرمتونو وصل کنم. وقتی سرم زدیم بابای سهیل از سالن اومد اتاق تزریقات پیشمون و قربون صدقمون میرفت. تموم که شد اومدیم بیرون و رفتیم داخل ماشین. من زنگ زدم به بابام که بگم حالم خوبه. 
برای فرداش هم باز آمپول داشتیم. سهیل گفت باهم بریم بزنیم؟ ولی هیچکدوم نرفتیم.
پ.ن: اسم ها مستعار هستند. معذرت میخوام اگر خوب تعریف نکردم. اولین تجربه خاطره نویسیم بود.ممنون از کسانی که وقت گذاشتن و خاطرمو خوندن. لطفا نظراتتون رو بگید.
پ.ن: امیدوارم هیچکس هیچ کجای دنیا مریض نشه...اگرهم شد زود خوب بشه.

خاطره فاطمه جان

سلام سلام سلاممممم شاید 3سال بیشتره که خاطره نگذاشتم ولی مرتب توی کانال. و سایت خاطره هاتونو چک میکنم... و واقعا دوستتون دارم دلم خیلی تنگ شده نمیدونم کسی منو یادش هست یانه ولی ایراد نداره مجددا معرفی می کنم
فاطمه زند هستم از کرمان
کارشناسی طراحی و دوخت خوندم و طراحی و دوخت کیف کوله پشتی انجام میدم دوماهه با آقا محمد عروسی گرفتیم و....
😍خداروشکر میکنم بابت همه‌چیز...
از3سال پیش تا الان نمیییدونین چقدرررر ر خاطره دارم که خوراک اینجاست فقط باید با یه ظرف تخمه بیاین بشینین پای خاطره سازی های من، 😟😟😟😢...

از کجا شروع کنم؟ چیبگم؟؟ 
خب بی هیچ حرف الکی پلکی یکم از وضعیت جسمی بگم براتون من یه کوچولو مشکل قلبی دارم. و مرتب دارم دارو مصرف می کنم و تحت نظر دکتر هستم....
روزی که باهمسرم آشنا شدم همه‌چیز رو بهش گفتم و ازش خواستم شرایط منو چند برابر بدتر تصور کن باز منطقیه بامن ازدواج کنی؟ اصلا شاید دکتر بگه تو نی‌نی نباید بیاری. (الکی مثلا خیلی شورش کردم ببینم چیمیگه😬😂😂😂)
و..... خلاصه آقای عاشق ول‌کن ماجرا نبود و گفتم هر طور هستی من بهت علاقه مند شدم و به نظرم شریک زندگی خوبی برای منی و اصلا این مسئله ای نیست که به‌خاطرش تورو کنار بزارم... و این شد که بعد از یکسال و نیم نامزدی بلاخره عروسی کردیم.

خب خاطره ای که میخوام بگم 😑 ازتابستون امساله...

یعنی حدود 29تا 30تا جای کبودی و جای سوزن روی دستام رو شمارش کردم دارم بهتون میگم.... الان بهم آبکش میگین یانه؟ البته الان نه.طی 15روز بیمارستان.و طی عمل جراحی آپاندیس.
میدونم الان میگین چهخبره برا آپاندیس کی 15روز بیمارستان رفته که تو بری.

حالا تخمه بیار بشین پای خاطره 😢😬😬
خب.
¶خاطره قبل عمل: ¶
شنبه نمیدونم چه روزی بود فقط یادمه توی ماه مرداد بود که مامان نون سنگک و پنیر برام آورد چون سنگک داغ بود منم هی خوردم هی خوردم خیلی بهم چسپید... 
بعد حس کردم معدم ورم کرده (اونموقع به‌خاطر یسری مسائل جوش زده بودم کارهامون جور نمیشدن و اوضاع بدی بود و همین حرص و جوش خوردن ها زمینه ساز حال بد من شدن) 
دیگه من نفهمیدم داره چه اتفاقی میوفته شب شد دگباز از شدت سیری نتونستم شام بوخورم 
و رفتم خوابیدم که اصلا نمیتونستم پاشدم به همسرم گفتم من حالم بده دلم درد میکنه. 
(محمد همش روی دارو های گیاهی و دمنوش تاکید داره و میگه همیشه بوخور مخصوصا وقتایی که حالم بده) 
پاشد برام دمنوش آویشن درست کرد
باز یهو دلپیچه میگرفتم دید دمنوش کار ساز نیست گوشی منو گذاشت توی خونه گفت به شارژ باشه میریم دکتر میایم...لازم نیست. هرچی بهش گفتم قبول نکرد که بیاره خلاصه ما رفتیم دکتر گفت معده درده سادست و سرم و آمپول پنتو پرازول و یه نوعی از مرفین دقیق یادم نیست فکر کنم میگفتن پتیدین اسمشه
(وای خدا. نگم براتون از این آمپول مخدر) 
پرستار که رگمو گرفت و سرم وصل کرد از قبل آمپول ریخته بود توش. 
از قسمت آنژیوکت این مورفین رو زد 
نمیدونم تجربه داشتین یانه. به محض ورود دارو کل بدنم سوخت حدود 10تا 15ثانیه فقط میگفتم واای سوختم... 
تادیگه سوزش بدنم تموم شد بی حال شدم 
دهنم خشک شد محمد میگفت فاطمه چطوری... حالا منم فقط میگفتم وای😥جوابش نمیدادم خیلی ترسید.... خلاصه...تا نیم ساعت چهل دقیقه موفین اثر داشت سرم هم تموم شد
باز دکتر منو چک کرد گفت هنوز درد داره بمونه. 
من تا فردا ساعت ۱۱ توی بخش سرپایی بستری بودم. 
ساعت 9امتحان آنلاین داشتم واز دستش دادم. و یک ترمم هدر شد.... 
خیلی درد داشتم با کلی درد و دل پیچه به زور یه آمپول دیگه دردم آروم سد من مرخص کردن. 
گفتن عصر بیا برای سنو گرافی....
فکر میکردن کلیه هامه...چون آزمایش خون برای آپاندیسم منفی بود و.... من رفتم خونه عصر اومدم برای سنو ولی به‌جای 4 ساعت 5و نیم اونجا بودم😐😐
به‌خاطر دارو ها خوابولو بودم تا 4 نیم فقط راحت خوابیدم "😁
هچی دیگه دکتر سنو گرافی رفته بود من باز درد شدید گرفت 

محمد گفت بریم دوباره دارو بگیری حالت بهتر بشه. چرا اینجوری شدی... باز. سرم و آمپول بود که داشت نوش جونم میشد. اونم بی فایده... 
تا ساعتای 11شب من بستری بودم. دردم خیلی عجیب بود از معده یهو می‌گرفت توی دل و روده هام. کلا دکتر هارو گیج کرده بودم. خلاصه.... مرخص شدم خداشاهده دولا دولا راه میرفتم اینقدر درد داشتم صاف نمیتونستم وایستم 
بعد دیگه هچی رفتم خونه.شب به هر بد بختی بود خوابیدم فردا صبح رفتم سنو همه‌چیز خوب بود هیچ مشکل سنگ و فلان و از این چیزا نداشتم....
شد

فردا عصر واااای جییییغ میزدم توی خونه میگفتم من دارم میمیرم... 😬😑وای افتضاح بود رفتم با پدرم و محمد اورژانس بیمارستان با ویلچر منو تکون میدادن. چقدرررر زشت بود برام واقعا خجالتم میشد...

مند بردن توی اتاق روی تخت دراز کشیدم باز پرستار اومد برام
رگ بگیره از این دست بند های بستری هم برام آوردن....
یه نگاهی به محمد کردم که تروخدا نه دردم میاد. اونم گفت عزیزم میدونم چاره ای نیست بزار خانم کارشو بکنه صبور باش....
منم یه دستم به دلم بود یه دستم که پرستار داشت آنژیوکت صورتی رو توی رگم امتحان می‌کرد که ببینه چهخبره رگ چموش من کجاست منم که صورتمو جمع کرده بودم خیلی درد داشتم وای خدایا شکرت که اون روزا گذشت....

هیچی دیگه منو توی بخش اورژانس بستری کردن برام لباس های گِل گووشاااد  اووردن تازه نگم براتون تخت کنارم کرونا داشت بنده خدا. به آقام گفت دست زنت بگیر برو اینجا وضعیت خرابه... واقعا همینطور بود.... شب جلوی چشم خودم یه مریض کرونایی از دنیا رفت.. 4تخت با من فاصله داشت..
من یهو خوب بودم کلا هیییچ دردی نداشتم یهو داااد میزدم از درد محمد میگفت فاطمه چطوری من میگفتم خودمم نمیدونم چمه... 😐 من یه عادتی دارم وقتی حالم خوبه خیلی خوش مزه بازی در میارم. برا همین یهو میگفتمو میخندیدم یهو 180 درجه حالم عوض میشد.

آخر شب یه آقای دکتری اومدنذکتار تختم منو دیدن و خیلی برام جالب بود نمیدونم چه آمپول هایی برام نوشت ولی واقعا رفتم توی عالم هپروت 😂😂😻خدایی باحال بود بهترین قسمت مریضی من بود.😁
دکتر خیلی فهمیده بود منو معاینه کرد تنها دکتری بود ک گفت حتما جراح بیاد منو ویزیت کنه.
یهو از اینکه رفت خانم پرستار با دوتا آمپول اومد.. گفت بچرخ آمپولت عضلانیه 😑😑😑
متنننفرم از تزریق توی پام.... خیلی چندشه.
برگشتم محمد کنارم بود دستمو گرفته بود مامانمم همش داشت دعا میخوند.. 😔 چقدرررر نگران شدن... وای خدا برای هیچکس نیاره درد عزیزاشو ببینه...
خانومه گفت پان تکون ندیااا یکم میسوزونه.... منم گفتم باشه فقط خوب بشم تو بزن تو بزن ...یه نگاهی به محمد کرمو خندیدم... 😂😂 حتما دیدین کلیپ اون پسر بچه بامزه به خانوم پرستار نیمه تو بکن تو بکن .... 😂😂
آمپول رو که زد من 🙁اینطوری شدم 🤐🤐🤐
سوختاااا ولی خب زیاد نبود گفتم به جهنم اینم به اضافه بقیه دردا...
برگشتم به حالت طبیعی خودم...
خانومه گفت از جات دیگه بلند نشی دارو که بهت میزنم خیلی گیج کنندست سرگیجه میگیری گفتم باشه. آمپول رو توی آنژیوکت بهم تزریق کرد... نمیدونم چیبود سقف بیمارستان یه‌جوری بود 😅 انگار رقص نور باشه... خیلی باهال بود سرمو تکون می دادم انگار تصاویر کند شده باشن.... مثل فیلما... به‌خودم میگفتم ای کوفت ب
نگیری چه حالی میدههه نخوابی نخوابی.... 😆😆😆

آخرش دیگه نفهمیدم چیشد خوابم برد حس و حالش پرید...

آقا درسته کرمونیم ولی بوخدا خانواده ما اصلا اهل این حرفا نیستیم... 😂😂😂
یزره حس توهمه برام جالب بود فقط 🤐🤐

دیگ به خودم که اومدم دیدم 1نصف شبه. بیدار شدم دوست داشتم برم گلاب به روتون. دستشویی محمد گفت کجا... گفتم عزیزم باید برم..گفت پرستار گفت نباید از تخت بیای پایین کجا میخوای بری...
منم گفتم نمیتونم 😐
گفت باشه 😬
رفت از پرستار سوال کرد و گفت پاشو با کمکش رفتم از پشت در سرم منو گرفته بود. 😑😑این قسمت بیمارستان اصلا خوب نیست...اصلااا..در واقع افتضاحه.
دیگه هیجی ما برگشتیم روی تخت نیم ساعتی داشتیم با همسر جان حرف میزدیم و عکس می‌گرفتیم یهو دردم شروع شد... 😥خیلی شدید مریض های تخت کنار من بنده های خدا خواب بودن از ناله های من بیدار شدن
چند دقه گذشت یه پرستار آقایی اومدن کنارم گفت خانوم چطوری؟؟ 

خب بزرگوار دارم میگم چقدر هوا خوبه چقدر من خوشبختم.... 😐😐
درد دارم دیگه هیچیم نیست...
البته اینارو دارم اینجا میگم... بهش هیچی نگفتم چون فقط داشتم ناله میزدم...
ب محمد گفت الان میام
رفت یه آمپول بزرگ موادش شیری رنگ بود با یه لوله اکسیژن آورد... 😶😶😶دستگاه مانیتور کنارمو روشن کردن.چک کننده اکسیژن خون همبه انگشتم وصل کرد...
من فقط گوش میدادم ببینم چیمیگه
به محمد گفت این آمپول که بهش میزنم اکسیژن خونشو پایین میاره حتما اکسیژن وصل باشه اصلا درش نیاره... 
قبل از اینکه دارو رو بزنه روی مانیتور به محمد گفت حواست باشه اینجوری بشه اونجوری فلان.... کلا نفهمیدم خدایی چیگفت داشت یادش میداد علائم چین..
ادرب آنژیوکت رو باز کرد دارو تزریق کرد اکسیژن رو گذاشت توی بینیم من هیچ حس خواصی نداشتم... اصلا.... 
با خودم گفتم این چیگفت الکی حرف نزد...؟؟ 
من که خوبم که🤔🤔
یه کر زد به سرم خدا میدونه ازبس من چقدر کنجکاو و فضولم...🙁😄😄

دقیق یادم نیست ساعت چند بود 3 نصف شب بود یا 2چمیدونم
دیگه هیچی دیدم محمد کنار تختم رفته تو حالت چرت... منم گفتم بزار ببینم چیمیشه اکسیژن رو  از بینیم جدا کردم.

روی مانیتور دیدم عدد از 98_99  اومد روی 88 _86یهو نفس عمیییق میگرفتم میشد 92 باز نفسمو حبس کردم اومد رو 77 😂😂😂 به‌خدا دارم جدی میگم  دقیق یادمه حتی از مانیتور عکس گرفتم
یهو دیدم محمد چشماشو باز کرد گفت عه عه تو دیوونه شدیییی؟؟؟؟
اکسیژن رو سریییع گذاشت رو بینیم گفت نکن مگه نمیدونی باید وصل باشه؟؟؟ 

منم لبخند تحویلش دادم😉😇
طوریم نشد بابا یکم سر درد شدم فقط
نمیدونم مال همین شیرین کاری خودم بود یا مال دارو.... 

دوستان اگر پزشک توی جمعمون هست لطفا بگین چیبود ماجرا اصلا این دارو چیبود...؟

من دوباره خوابم گرفت تا ساعتا 6_7بود نمیدونم شاید 8که دوباره شیفت یه پرستار دیگه بود مانیتور رو دید گفت شما سابقه کرونا داشتین؟ ماهم گفتیم نه مال داروعه😑...

کور شدم جقدر طول کشید الان که دارم براتون مینویسم صبح شده اذان رو گفتن من برم نماز خیلی خاطره طولانی شد چند ساعت بعد منو برم برای عمل. که میخوام ریز به ریز براتون تعریف کنم.... که چی شد...
حتما نظر بزارین رفقا دلگرمی بدین دوستان که از قبل بودن هرکی هست که منو یادش باشه بیاد نظر بزاره که خیلیی خوشحال میشم...
ممنونم از ادمین. محترم الهی تنتون سلامت باشه
مراقب دلخوشی های کوچولو زندگیتون باشین.
ربطی نداره چه سن و سالی هستین شیطون و پر انرژی باشین و شاداب... کاری به فکر دیگران راجب خودتون نداشته باشین...

یاعلی صبحتون به‌خیر.، 😍

خاطره تینا جان

سلام ❤️ 
تقریبا یه ساله خواننده خاموش وب هستم اولین خاطره ام هست
تینا هستم 16 ساله  یه داداش دارم رادین 26 سالشه متاسفانه از شانش خوب من دکتره یکی از شوهر خاله هام و دوتا از پسر خاله هامم دکتره 😕
نمیدونم چه گناهی کردم که اینقدر دکتر تو خانواده داریم 🤦‍♀ این خاطه مربوط میشه به یه سال پیش 
ببخشید زیاد حرف زدم 🤦‍♀😁

بریم سراغ خاطره😁: 

روستا بودیم اوایل تابستون هوا به شدت گرم بود با خانواده مادریم رفته بودیم (من تو فامیل مادریم دختر خاله همسن خودم ندارم زیر 5 سالن ولی تا دلتون بخاد پسر خاله دارم از 5 ساله بگیر تا 28 ساله 😆😣😑 20 تا پسر خاله دارم) 
اون روز قرار شد عصر بریم کوهنوری منم گفتم برم یه دوش بگیرم اخه هوا خیی گرم بود رفتم دوش گرفتمو هوا گرم بود موهامو خشک نکردم گفتم هیچی نمیشه  رفتیم کوهنوری و.... خیلی خوشگذشت خلاصه فردا و پس فرداش هم اینقدر اب بازی کردیم با پسر خاله هام  😆🤩 ( چن تا از پسر خاله هام ازم کوچیکترن و چند تاشونم همسن خودم یا دوسه سالی بزگترن) ولی خب رادین( داداشم)  و امیر حسین(پسر خالم) و علی (پسرخالم) اینقدر ما رو تهدید کردن (سه تاشون پزشکن) دو روز گذشت خداروشکر هیچ اثری از سرماخوردگی نداشتیم و خیالمون راحت شد ولی پس فرداش سردرد و بدن درد داشتم به مامانم گفتم که به رادین هیچی نگه و یه قرص سرماخوردگی خوردم و شب هم خونه دایی دعوت بودیم (اونام روستا زندگی میکنن) رفتیم اونجا من بیحال بودم که رادین متوجه حالم شد اومد کنارم نشست تا خاستم بلند بشم دستمو گرفت گفت کجا بشین باهات کار دارم گفتم داداش حوصله ندارم بیخیال گفت بشین نشستم بهش گفتم چیشده رادین :  مگه من نگفتم اب بازی نکن تو که میدونی بدنت ضعیفه 
ــ باشه اخه کی تو تابستون تو ذین گرما مریض میشه که من بشم 😕
رادین:  حالا که شدی.  بعدم رف امیرحسین ( پسر خالمو) صدا کرد البته بهش میگم امیر گفتم چرا امیر رو صدا کردی گفت کیفمو نیوردم 
امیر و رادین گفتن پاشو بریم تو اتاق خلوت تره ( ولی چن تا از پسر خاله هام تو اتاق داشتن جرعت حقیقت بازی میکردن) 
گفتم کجای اتاق دقیقا خلوته 😒
امیر  :  کاریت نباشه بیا بشین ببینم چه دسته گلی به اب دادی 
من بدون هیچ حرفی نشستم بعد معاینه علی اونم دکتره رو صدا زد سه تایی یه چیزایی میگفتن ( مگه میخاین موشک بفرستین فضا یه ساعته جلسه گذاشتین 😑🙄)   بعدم رادین بهم گفتن آفرین تینا خانم خیلی مراقب خودت بودی من: 😒😕  علی گف این دوتا قرص رو بخور تا ما بریم دارو هاتو بگیریم منم خوردم نگران بودم خیلی با این مشورتی که اینا کردن بدبخت بودم خیلی واضح بود رادین خیلی ازم عصبی بود دراز کشیدم تو اتاق تا بیان تقریبا  یه ساعت شده بود نیومده بودن خابم با سوزش دستم پاشدم دیدم سرم وصل کردن تا خاستم بگم امپولم نوشتی رادین حرفمو قطع کرد گفت تینا به خوای بپیچونی یا کولی بازی در بیاری من میدونم و تو  
بعدم به علی و امیر گفت من دیگه کاری ندارم این تینا و اینم شما دوتا من حریف این نمیشم درو بست رفت بیرون منم سکوت کردم رومو طرف دیوار کردم دوباره خابیدم  با احساس سردی بیدار شدم  دیدم امیر دستشو گذاشته رو پیشونیم دستشو پس. زدم گفتم یخ زدم 😒 گفت شما یخ نزدین خانم لجباز داری تو تب میسوزی بعد گفت اماده شو گفتم رادین امپولامو میزنه لازم نکرده تو بزنی رفت رادین و صدا کرد رادین گفت اماده شو زود باش من:  اوکی بدون حرفی اماده شدم اولی زد هیچی نگفتم دومی رو زد گفتم چیکار میکنی اخ رادین بسه رادین:  تموم شد 
گفت پاشو یکم استراحت کن دوتای دیگه رو بزنم پاشدم دیدم پینیسیلینه تاحالا پینیسیلین نزده بودم بلد شدم وایستادم گفتم رادین من نمیزارم پینیسیلین بزنی برام رادین:  قرار نیست من بزنم دلم نمیاد به ابجیم پینیسیلین بزنم  بعدم امیر و صدا زد امیر:  کی پینی زدی
 ــ  تاحالا نزدم و نخواهم زد 😒🥺
امیر  :  اگه دست توعه نزن 
ــ نمیزنم 
بزور تست کرد حساسیت نداشتم 😭
خودم فهمیدم میخاد چی بشه رادین رفته بود بیرون گفت دلم نمیاد من با علی و امیر تنها بودم تو اتاق بیحال بودم دیگه خابیدم زد بالشتو گرفته بودم جیغ میکشیدم نفسم رفت پینیسیلین هنوز نصفش تزریق شدم بود دراورد منم چشام سیاهی رفت اب دادن خوردم رادین اومد گفت یهو چیشد ولی دوباره دمرو شدم دست رادین محکم گرفته بودم گریه میکردم علی:  تینا چرا گریه میکنی بزرگ شدی دختر یکم تحمل کن دیگه با بدبختی زدو اون دوتا رو خیلی وحشتناک بود سفر زهر مارم شد 😣

ببخشید اگه بد بود ادامه داره اگه دوست داشتین میگم بهتون 
الانم که دارم تایپ میکنم یکم بیحالم سرما خوردم البته رادین نیست خداروشکر 

مرسی خوندین ❤️❤️🥰

خاطره زهرا جان

سلام به همگی بچه های خوب و گل گروه.من قبل خاطره یه چیزی بگم فقط واقعا دیکه نمیخواستم خاطره بزارم ولی خیلی ها گفتن بزار منم گفتم باشه ولی به نظرم زشته بخاطر دو تا خاطره آدم ها دل همدیگرو بشکنن یا قضاوت کنن یا به کسی بگن دروغگو آخه احتیاجی نیست کسی وقتش رو بزاره و بیاد این همه  دروغ سرهم کنه...کمی با هم مهربان‌تر باشیم.. دوستتون دارم❤🙏خب بگم من زهرام همسرم احسان دکتره داخلیه که یادتون بیاد حالا بریم سراغ خاطره ..من و احسان داره ۶ سال تموم‌میشه که ازدواج کردیم.من بیشتر خاطراتم مربوط به قبل کروناست چون تو دوران کرونا احسان نزاشته من زیاد جایی برم و خیلی مراقب بوده من مریص نشم خودمم خیلی حواسم بوده تو این دو سال شاید یکی دو بار مریض شدم اونم خفیف البته امپول رو زدم😐ولی خاطرات قبلیم بهتره به نظرم ..
خب خاطره مربوط به سال ۹۷ میشه که تو خرداد ما رفتیم شمال.قرار شد از چالوس بریم من خیلی دوست دارم😍بماند تو راه من همش پفک دستم بود با آلوچه..اینو کسی نمیتونه ازم بگیره 😂از بچگی دوست داشتم هنوزم دوست دارم یعنی میخوای خوشحالم کنی به بسته پفک بده دستم تمومه 😂احسان هی میگفت زهرا خانوم....آنقدر نخور دلت درد میگیره ها...ولی من کار خودمو میکردم 😂✌رسیدیم کندوان گفتیم بریم ناهار بخوریم من عاشق اش اونجام..رفتیم و خوردیم ولی من یکم زیادی خوردم ..اینا هم شد هشدار برا من 😐دیگه داشتیم به رامسر میرسیدیم من همش احساس تهوع میکردم یه فشار زیادی روی معدم حس میکردم خیلی حس بدی بود درد بدی داشت دلم و معدم ..ولی اصلا جلوی احسان بروز نمی‌دادم که نفهمه وگرنه بیچاره میشدم...رسیدیم یه هتل رفتیم و جامون رو مشخص کردیم و نشستیم یکمی استراحت کنیم ولی این دل من اروم نمیشد رفتم دسشویی صورتم رو آب زدم و اومدم نشستم احسان متوجه حال من شد گفت چیه عزیزم چرا قیافت اینجوریه انگاری ناراحتی ..انگاری رنگت هم پریده..حالت خوبه؟ولی من سریع نگاهم رو ازش دزدیدم و دستم رو معدم بود فشار میدادم بغض کرده بودم هر لحظه ممکن بود بشکنه😑🥺احسان اومد نزدیکتر دستش رو گذاشت رو صورتم گفت ببینمت زهرا...چته؟؟دیگه گریم دراومد گفتم دلم درد میکنه دارم میمیرم 😭😭گفت الهی قربونت برم چرا خب نمیگی..کجای دلته؟گفتم نمیدونم هی دردش میپیچه معدم خیلی درد داره باز گریم بیشتر شد🥺😭😭احسانم گفت باشه عزیزم گریه نکن پاشو ببرمت بیمارستان..منم با گریه گفتم نمیشه نریم شاید خوب شدم🥺🥺😭میدونستم برم امپول و زدن...اونم مهربون گفت نه عزیزم نمیشه نمیبینی حالتو...پاشو بریم ..
دیکه به زور بلند شدم و سوار ماشین شدم و رفتیم.تو راه احسان گفت بهت گفتم آنقدر این چیزای به درد نخور رو نخور پشتشم اش خوردی معلومه که چی میشه خب😑😑حالا اروم باش خوب میشی عزیزدلم❤😘رسیدیم و رفتیم سمت اورژانس و دکتر اومد و یسری سوال از احسان کرد و گفت بهم بخوابید روی تخت..منم با استرس و حال بدم مظلومانه به احسان نگاه کردم اونم اروم در گوشم گفت نترس چیزی نیست عزیزم بخواب معاینه بشی..هر جوری بود خوابیدم ولی اصلا نمیتونستم صاف بشم همینجوری به خودم میپبچیدم خیلی بد بود واقعا😑به هر حال معاینه شدم و دکتر به احسان گفت چیز خاصی نیست احتمالا مسمومیت غدایی هست برید داروهاشو بگیرید خوب میشه ایشاله..احسانم تشکر کرد و اومد پیشم گفت عزیزم بخواب من الان میام...منم با گریه گفتم کجا میری...نرو توروخدااا😭الان میام عزیزم...بعد چند دقیقه اومد دیدم دستش یه کیسه است که فقط سرم توش معلوم بود وای میدونستم جی در انتظارمه 😭😭گریم بدتر شد 😭گفتم بریم دیکه من نمیخوام اینجا باشم...احسان هم دست نوازش کشید و گفت میریم عزیزم بزار تو...
رفت قبض گرفت پرستار بهش گفت ببریدش تو اتاق تزریقات الان میان.
اومد سمتم که بلندم کنه چون خودم واقعا دیکه نمیتونستم راه برم بلندم کرد منم با گریه میگفتم همش بریم و التماس میکردم بریم از اینحا.احسان برد منو تو اتاق و گذاشت رو تخت و گفت نترس عزیزم. گفتم با گریه من امپول نمیخوام بریم 😭قشنگ سفر برام زهر مار شده بود اون لحظه🥺احسانم همش سعی داشت ارومم کنه و میگفت گریه نکن ترس نداره عوضش خوب میشی..پرستاره با ۳ تا امپول اومد داخل .گفت وای چرا گریه میکنی دخترم..میترسی؟؟خیلی خانوم مهربونی بود ..منم اصلا جواب ندادم..گفت نترس من دستم سبکه حالا برگرد بزنم امپولاتو تا زود خوب بشی آفرین..ولی من اصلا گوش نمیکردم جی میکه هر چی احسان گفت من فقط گریه میکردم میگفتم بریم..آخر سر بزور احسان برگشتم شلوارمو کشید یکم پایین و کمرم و پامو محکم گرفت گفت نترس عزیزم نفس عمیق بکش زود تموم میشه ..پنبه رو که زد بیشتر جیغ زدم ..سوزن وکه فرو کرد گریم بیشتر شد گفتم اااای توروخداااا نمیخوام😭😭جانم عزیزم تموم شد...😘سعی داشتم تکون بخورم کمرمو یکم چرخوندم احسان محکمتر گرفت گفت هیسس ااا تکون نخور تموم شد...بالاخره سوزنو دراوردو پنبه گذاشت منم یه ای گفتم و گریم رو ادامه

م😂😭دوباره همون سمتم پنبه کشید و فرو کرد و زود درآورد زیاد درد نداشت ولی من همش گریه میکردم..برای بعدی به احسان گفت بی‌زحمت اینور بیایید وایسید من تسلط داشته باشم فقط این یکم درد داره نزارید تکون بخوره ..جاشون عوض کردن منم تا اینو شنیدم خواستم بلند بشم گفتم نمیخوام😭😭دوباره احسان محکم نگهم داشت گفت جانم چیزی نیست قربونت برم زودی تموم میشه...پنبه که کشید با صدای بلندتر و گریه گفتم نمیخوام نزن😭😭😭😭یهو سوزن رو فرو کرد و داد من بلند شد اییییییییی 😭😭😭😭این چیه 😭😭😭توروخدا درش بیار...احساااااان😭😭😭😭😉جونم فداتشم جونم الان تموم میشه 😘❤خیلی درد داشت وحشتناک...چون درد داشت اروم تزریق کرد و درآورد به احسان گفت پنبه رو نگه دارید و ماساژ یکم بدید ..منم بلند بلند گریه میکردم...😭همین‌جوری که ماساژ میداد گفت جونم عزیزم چیزی نشده که عوضش الان خوب میشی ...یکم که آرومتر شدم دیدم باز پرستاره با سرم رو دوتا امپول اومد داخل منم باز گریم بیشتر شد..احسانم قیافش خیلییی ناراحت بود میدونست دارم عذاب میکشم...گفتم احسان بریم من دیکه امپول نمیزنم  توروخدا😭😭پرستاره گفت نترس دخترم الان سرم میزنم بهت این امپولارو میریزم داخلش حالت خوب خوب میشه بعد به احسان اشاره کرد دستمو بگیره 🥺آخ آخ من به شدت از سرم متنفرم کلا هر جیزی که وارد رگم بشه😑😑😑احسان دستمو محکم گرفت گفت یه لحظه تحمل کن گلم زود تموم میشه منم فقط گریه میکردم..چند بار پنبه کشید رگم رو به بدبختی پیدا کرد احسان محکمتر گرفت و با هزار مکااافات سرم رو وصل کردن و امپولارو ریختن داخلش..پرستاره رفت منم همینجوری داشتم گریه میکردم...🥺🥺😭😭احسان گفت قربونت برم تموم شد گریه نکن بزار سرمت تموم بشه خوب خوب میشی بعدش میریم با هم هر حا تو بگی..یکم باهام حرف زد منم آرومتر شدم کم کم خوابم برد ..با سوزش دستم بیدار شدم گفتم اییییییییی 🥺جان تموم شد...دیکه بعدش رفتیم هتل ولی تا صبح حالم خوب شد و خبلی بهمون خوش گذشت ..احسان نذاشت دیکه پفک و الوچه بخورم😂😂😂😑😑ولی عوضش کلی خوش گذشت..خب اینم خاطره من.ایشاله که همگی همگیتون سالم باشید و سلامت..مثل من آنقدر ترسو نباشید 🥺❤

خاطره حسین جان

سلام 
حسین هستم۱۷ ساله از مشهد 
چند روزی بود که سرفه شدید میکردم و نفسم بالا نمی اومد 
از اونجایی که لجبازم دکتر نمی‌رفتم 
تا اینکه دیشب حالم بد شد رفتم دکتر ولی خیلی شلوغ بود منم حوصله نداشتم برگشتم خونه 
تا اینکه دیشب تا صبح نخوابیدم داشتم خفه میشدم 
صبح زود دکتر رفتم 
رفتم منشی نوبت گرفتم و منتظر موندم تا نوبتم بشه 
نوبتم شد و رفتم داخل اتاق سلام کردم و مشکلمو به دکتر گفتم و معاینه کرد  دکتر شروع کرد به نوشتن نسخه گفت آمپول بنویسم ؟منم با تمام شجاعت گفتم حتما 
بعدش  دیدم داره برام مرخصی می‌نویسه که اجازه ندادم و گفتم من باید برم مدرسه نمیتونم و دکتر هم قبول کرد
 دفترچه بهم داد گرفتم و رفتم  داروخونه و داروهامو گرفتم دیدم سه تا آمپول داده دوتا  پودری بود یکی قهوه ای 😱اسم نمی‌دونم 🙈رفتم پرداخت کردم و بهم گفتن برم پشت پرده 
رفتم دیدم یک آقا سرم زدن بوی الکل می اومد ناخودآگاه ترسیدم استرس گرفتم میخواستم برگردم که دیدم پرستار گفت چرا پس حاضر نشدی و منم زود رو تخت دراز کشیدم و شلوارمو آوردم پایین و  پرستار اول پای راستم پنبه زد و خیلی سریع آمپول و زد 😭آخ از دردش نگم سرمو داخل بالشت فرو کرده بودم 😂 و سوزن در آورد و درست همونجا باز الکل زد و آمپول زد خیلی درد داشت 😭😭😭😭 منم هی آخ و اوخ میکردم تا اینکه پنبه گذاشت و تموم شد ولی من همچنان پام درد میکرد 
و برگشتم خونه و بعد از صبحونه رفتم مدرسه و بماند که مدیر مدرسه وقتی وضعیت منو دید منو از مدرسه انداخت بیرون 
شب هم  باز یدونه آمپول داشتم که رفتم درمانگاه  پای چپ آمپول زد  میدونستم درد داره چون صبح اون پودری زده بودم  
حالا پام درد می‌کنه 🥺😭
اگه دوست داشتین نظر بذارین تا ادامه خاطره هم بنویسم 
برام دعا کنید حالم زود خوب بشه
داداش و آبجی کوچک مریض شدن براشون دعا کنید

به قلم شانلی 
چون آقا حسین حال نداشت من نوشتم 😁

خاطره سارا جان

سلام  سارا هستم ۱۴ سالمه و داداشم حمید ۱۹ سالشه این خاطره یکم سرد شد برای اواسط بهمن ۱۳۹۹ هست خوب بریم😎.
ی روز گلوم یکم درد میکرد ولی زیاد جدیش نگرفتم به کسی هم نگفتم😁شب شد و رفتیم بخوابیم من هم رفتم بخوابم صبح بیدار شدم گلو دردم یهو بدتر شد ولی به کسی نگفتم وقت صبحانه خودمو زدم به خواب بعد صبحانه هن رفتم تو حال وقت ناهار بود اصلا نمیتونستم چیزی بخورم گلوم خیلی درد میکرد ولی دیگه سعی خودم کردم مامانم دید من دارم به سختی غذا میخورم بهم گفت:
مامان:چرا غذا نمیخوری
من:سیرم
مامان:آخه تو چی خوردی که سیری🤨
من:نمیدونم اشتها ندارم
مامان:حالت خوبه
من:اره چطور
مامان:آخه یکم رنگت پریده
من:مامان خوبم نگران نباش😉
مامان:باشه
ناهار رو یکم مشکوک شده بود ولی نفهمید خسته بودم قبل شام رفتم خوابیدم صبح گلوم دردش خیلی بیشتر شده داداشم هم رفته بود بیرون  خواستم صبحانه بخورم نتونستم 
مامان:مریض شدی 
من:نه 
مامان:تب داری که
من:چیز خاصی نیست
مامان:هست
من:ای بابا ولم کن دیگه😠
مامان:باشهههه😤
رفتم تو اتاقم یعد از ظهر بود بابام اومده بود مامانم براش تعریف کرد بابام اومد تو اتاق
بابا:بیا بریم دکتر
من:بابا خوبم
بابا:نه نیستی😠
من:خوبم بابا😠
بابا:حرف نزن سریع لباستو بپوش بریم دکتر
من:نمی خواد 
بابا:میگم بیا یعنی بیا
من:نمیام ولم کن
بابام در بست و رفت بیرون تا شب که شام آماده شد چیزی نخوردم شام هم که چیزی نخوردم نصف شب هم حمید اومد شب دیگه نمیتونستم بخوابم کل شبو بیدار بودم فردا صبح داداشم فهمید بی حالم از مامان پرسید و مامانم براش توضیح داد حمید هم خیلی بد اخلاقه اومد تو اتاقم و لباسامو ورداشت انداخت روم 
حمید:بپوش که سریع بریم دکتر
من:دکتر نمیخواد
حمید:حرف نزن وقتی من میگم میخواد یعنی میخواد😡😡😤
من:حمید🥺
حمید:ده دقیقه دیگه میام آماده باشد
من:چشم🥺
منم سریع آماده شدم رفتم تو ماشین و حمید داشت رانندگی میکرد 
من:حمید
حمید:هان؟
من:میشه بگی امپول ننویسه 
حمید:باشه😐
رسیدیم من هم از ترس میلرزیدم خیلی شلوغ نبود حمید رفت نوبت بگیره منم دستام میلرزید نوبتم شد 
من:حمید خوبم دیگه نیاز نیست
حمید:نه نیستی بیا
منم با ترس فراوان رفت
دکتر:سلام
من:سلام
حمید:سلام
دکتر:خوب بفرمایید مشکلتون چیه
حمید:گلودرد داره با تب
من:بله
دکتر هم معاینم کرد 
دکتر:از امپول که نمیترسی
حمید:نه بنویسید براش
من:حمید😠
حمید:ساکت 
دکتر:خوب دوتا پنسیلین با چندتا قرص و شرب با ی دونه تب بر و شیاف
حمید:ممنون
من:😢
من:حمید میشه امپول نزنم 
حمید:نه باید حتما بزنی 
درمانگاه خودش داروخانه داشت حمید رفت دارو رو گفت گفت بریم منم نیخواستم بریم حمید هم سرم داد زد منم رفتم.
ی خانوم چاق ازون بد اخلاقاش بود 
پرستار:به پنسیلین حساسیت ندارید
من:نه
پرستار هم برا اینکه مطمعن بشه ازم تست گرفت چند دقیقه بعد که حساسیت نداشتم رفتیم تو 
پرستار: دراز بکشید 
منم دراز کشید 
من:حمید برو بیرون
حمید:نوچ 
من:حمییید
حمید هم همونجا وایساده بود جیغ ی بچه ۱۰ ساله  اومده بود منم ترسیدم یهو پرستاره هم حمید هم شلوارمو کشید پایین بعد همو نوچه یهو اومد تو  مامانش اومد 
مامانش:وای ببخشید بچست دیگه
حمید هم داشت می‌خندید منم داشت ماز خجالت آب میشدم پرستار هم با سینی پر از امپول اومد 
پرستار:شل کنید
حمید هم پامو محکم گرفت
منم داشتم از ترس میلرزیدم پنبه کشید سفت کردم محکم فرو کرد
من:آآآآآآآآآییییییی بکش بیرون آآییییی 😭😭😭
حمید:ساکت
منم جیغ بلند کشیدم.کشید بیرون پنبه رو فشار داد اونورو پنبه کشید فرو کرد منم زیر بالشت گریه میکردم حمید هم که پامو محکم گرفته بود 
کشید بیرون منم خواستم بلند شن که حمید نزاشت 
حمید:هنوز مونده
من:دیگه نمیتونم 😢
حمید:این اخریشه
من:باشه🥺
پنبه کشید فرو کرد منم سفت کردم
پرستار:شل کنید سوزن میشکنه
من:نمیتونم
پرستار وحشی هم توجه کرد داشت فرو میکرد منم دیگه هم تلاشمو کرد و شل کردم کشید بیرون حمید شلوارمو کشید 
حمید:پاشو بریم
من:باشه 
منم پاشیدم و رفتیم خونه

خاطره سالومه جان

های گایز 
سالومه ام 😂👍
اومدم ی خاطره بگم و برم😝
راستش الان ۵و نیم صبح هستش و من  داشتم دینی میخوندم با کلی استرس اومدم اینجا ی کم حال و اوضاعم عوض بشه 😃
خاطره مربوط ب دختر خاله جووون هست و برای شب یلدا هست 🤣🤣 
عاغا ما با خانواده پدریم ۹ماه مشکل داشتیم و سایه هم رو با تیر میزدیم ولی بعد از ۹ ماه کم کم آروم شدیم و یواشکی دور از چشم مامانم    بابام ما رو برد خونه بابابزرگم ک اونجا با هم آشتی کنیم 🙂
راستش زیاد دوست نداشتم برم چون اونجوری پشت مامان رو خالی کردم و اصلا تو جریان نبودم ک میخوام برم اونجا آخه بابا فقط ب من زنگ زد گفت سریع بیا پایین بریم جایی!
والا ک هنوز هم مامان نمیدونه بنظرتون اگه بفهمه منو میبخشه؟ 
ول کنید بریم سر قضیه 🤪🤪
عاغا شب یلدا بود و تقریبا همه خاله هام داشتن میومدن خونه مامانبزرگم ک منو شیرین (دختر خالم)کلاس نهم و کیانا (دختر خالم) کلاس هشتم داشتیم میزدیم تو سر کله هم دیگه ک خانواده خاله بزرگم اومد ک ۲تادختر داره ازدواج کردن و ۱ پسر کلاس دهمی داره 🤫🤣
من ۲تا از دختر خاله هام و ۱از پسرخاله ام(شهاب) ازدواج کردن ☺️
بعد من و دختر خاله هام اصلاااا با داماد های خالم و این ۲ تا دختر خالم راحت نیستیم همش تیکه میندازن و مارو نگاه میکنن میخندن و اینا😐😶‍🌫
بعد اینا اومدن کم کم داشت مهمون ها میومدن ک اون وسط خالم ی دفعه گفت یکی آمپول کیانا رو بزنه😁😵‍💫
بدبخت کیانا هنگ کرده بود کلا
ک شوهر خالم گفت من میزنم و کیانا گفت من ک نمیترسم و الکی قوپی اومد 😂👍
من و شیرین هم گفتیم باهات میاییم تو اتاق ببینیم می‌ترسی یا ن 🤒
ما رفتیم و شروع کردنش ب زدن 
عاغا آمپول وارد شد این انگار نه انگار اصلا حتی حالت های صورتش هم تغییر نکرد 😶‍🌫😐😐😐😐
پشمامون ریخته بود ک این چرا اربده نمیزنه و زد امپولش رو تموم شد
اومدیم بیرون شهاب گفتی چی شد نترسید؟ گفتیم ن ب چپش م نبود😂😂
گفت همه ک مث شما🤫🤫
بعد گفتم نه بگو ببینم چی میخوای بگی😅😅
گفت ول کن 
رفتیم واس جرعت حقیقت ک من ب شهاب گفتم کرم پودر بخوره و اونم گفت ی پیاز خالی بخورم رسیدیم یه جرعت من ک گفت از آمپول میترسی؟؟ 
جلو اون همه ادمم روم نشد بگم آره 
گفتم نه از چیش؟ 🤨😎
بعد رو ب من بلند جوری گفت ک همه بشنون گفت میخوای امتحان کنیم؟🤔🤪🤣
با اون همه ترس و استرس گفتم باشه من مشکلی ندارم 😆
رفتش ی ویتامین بیاره و منم داشتم ب خودم فش و لعنت می‌فرستادم ک الان آبروم میره ی دفعه گفت عاغا کنسله سرنگ نداریم😂😂😂😂🍌
بعدش گفت این جرعت میمونه واس دفعه بعدی ک ببینمش انجام میدم نتیجه رو تو گروه خانوادگی میزارم و همه هم موافق بودن🤥
حالا فردا (جمعه)خونه شهاب اینا دعوتیم و خدا میدونه قرار چجوری پیش بره 
منتظر باشید برم خونشون میام میگم چی شد مهمونی🙄😂😂😂
راستی ی خاطره هم دارم ک از پسر عمو بابام هست میام میگم اونم😉
ب نظرتون چی میشه؟ 
سوراخ میشم فردا؟؟
۳دی ۱۴۰۰:) ۵:۴۷a.m
 سالومه🌹

خاطره رنا جان

سلام من رِنا هستم👑😌۱۸سالمه🙃این خاطره دوممه البته قرار بود خاطره اول باشه😄ولی خب فقط خاطره دوم فقط آپ شد😊خب عرضم به خدمتتون که😅من۳ماه پیش کرونا گرفتم،واقعا بدترین تجربه عمرم بود😥حال کاملا مزخرفی که ۲۰روز با من بود و تا الان هم عوارضش همراهمه😑اولش تب و بدن درد شدید بعدهم بقیه علائم،مدام نفسم تنگ بود و بدن درد و تب داشتم همشم با ناله و گریه همراه بود😅🙈 چون واقعا خیلی اذیت شدم(یا شایدم من زیادی سوسولم😐)😢 کم کم بویاییم هم رفت و این بیشتر از همه دردا اعصابمو خورد میکرد دیگه غذا هم راضی نمیشدم بخورم چون مزه‌شو حس نمیکردم😞مامان بابام خیلی نگران بودن❤😔بابام داروی گیاهی خرید،داد مامانم واسم جوشوند خوردم فایده نداشت😕دیگه قرار شد بریم دکتر...با مامانم رفتم،دکتر یه خانم مهربون بود😊شرح حال دادم معاینه کردن تبمو گرفتن... گفت:راحت باش خاله جون🙂لوزه هات خیلی باد کرده🙁 عفونتم داره‌ برات چرک خشک کن و یه سری دارو دیگه مینویسم استفاده کن معدت که اذیت نمیشه؟
من:نه😢...بعدم برا مامانم توضیح داد که مشکوک به کرونا هستم و باید ۳هفته تو خونه بمونم از خونه بیرون نرم و داروهامو به موقع مصرف کنم😞 تشکر کردیم اومدیم بیرون مامانم دارو گرفت امپول توش نبود💃😂 وتا رفتیم خونه من ولو شدم داشت خوابم میبرد که مامانم با اون شربت تلخ اومد سمتم دستمو کشوند بلندم کرد😐
من:مامان داشت خوابم میبردا😣
مامان:باشه اینو بخور،لباساتو عوض کن بخواب🙂
با بی میلی داشتم به قاشقی که دست مامانم بود نگاه میکردم🤢خوردم و با کمک مامان لباسامو عوض کردم خوابیدم😪ساعت۱۰شب از شدت بدن درد و تب و تنگی نفس بیدار شدم😰(همه اینا باهم😣)داشتم ناله میکردم که بابام اومد تو اتاق
بابا:رنا بابا؟چت شد؟خانوم بیا داروهاشو بده بچه از دست رفت😟
مامان:یا خدا بچم😥بعد روشو کرد سمت بابام:الان از این داروهایی که دکتر بهش داده میدم ببینم بهتر نمیشه وقتشه الان😥
بابا:زود باش پس...منم همچنان ناله میکردم،نمیدونم چرا بیشتر بدن دردم روپاهام بود له بودن اصلا😐
مامان با سینی که توش دارو و غذا بود اومد سمتم:بیا اول غذاتو بخور مامان بعدم داروهاتو میدم پاشو دخترم
من:ولم کن مامان نمیخوام😭حالم بهم میخوره😭
مامان:به خاطر من فقط یذره،بخور اذیتم نکن نگرانتم😔خلاصه به هر زوری بود خوردم و باز خوابیدم😴
چند روز به همین منوال گذشت و من بهتر نشدم هیچ تازه بدترم شدم😟هر نوع دارویی هم استفاده کردم ولی فایده نداشت😕هر شب تب شدید داشتم و تا صبح خوابم نمیبرد...غذا هم که اصلا اسمشو میوردن من حالم بد میشد🤢یا اگه قرار بود بخورم همون مایعات و سوپ بود برا همینم تو یه هفته از۴۹کیلو رسیدم به۴۴کیلو😯قرار شد بریم یه دکتر دیگه من بیحال افتاده بودم که مامانم اومد گفت:پاشو رنا آماده شو بریم دکتر
من:باز کجا؟😣
مامان:میریم یه دکتر دیگه بلکه سرپاشی😞این داروها که فایده نداشت فقط برا گلوت بود😑
من:خب باشه پس کمکم کن بلند شم برم یه دوش بگیرم🙁عرق دیشب رو تنم خشک شده😥
مامان:چی چیو میخوام دوش بگیرم،بری حموم که همونجا از حال میری😬😨
من:عه یه آب میزنم زود میام بیرون فقط لباسامو آماده کن🙄
مامان:از دست تو😤پاشو زود تمومش میکنیا☝️😒یه"باشه"گفتم به زور رفتم دوش بگیرم که تو حموم بالا اوردم😣🤢زود سر و ته‌شو هم اوردم لباسامو مامانم داد از همون پشت در هم کلی سفارش کرد موهامو با حوله خشک کنم ولی من‌ موهام همونجور که خیس بود بافتم انداختم رو شونم😁😑حوله انداختم رو سرم اومدم بیرون،مامان آماده نشسته بود با گوشیش ور میرفت اومدم بیرون بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: بریم دیگه تاکسی منتظره🙄یهو نگاش بهم افتاد چرا موهاتو خشک نکردی؟😲چرا حرف گوش نمیکنی؟ از دست تو😤بزار سشوار بیارم خشک کنم موهاتو تو که حرف حالیت نمیشه😤
من:مامان ول کن توروخدا😣حوصله داریا مگه نمیگی تاکسی منتظره بریم دیگه بزور خودمو نگه داشتم نیوفتم😟
مامان:از دست تو😒
خلاصه سوار تاکسی شدیم و رفتیم سمت کلینیک،مامان نوبت گرفت و ده دقیقه نشستیم اسممو صدا زدن دکتر دم در اتاقش وایساده بود من و دید که بیحالم گفت:بفرمائید تو خودشم رفت نشست
دکتر:رنا؟
من:بله😷
دکتر:خب رنا خانوم مشکلت چیه؟منم رومو کردم طرف مامانم که خودش توضیح بده😁واقعا جون حرف زدن هم نداشتم😕
مامان:۱۰روزه که تب داره و نفسش تنگه😔
دکتر:۱۰روزه تب داره😳؟خانوم کروناس😯(یه معاینه ساده هم نکرد😒)من الان براش آمپول و سرم می‌نویسم بزنه یه ذره جون بگیره بعدم ببرش برا تست بیمارستان،شماره بدین شماره دادیم و تشکر کردیم و اومدیم بیرون منم استرس امپول و سرم و گرفتم🙄مامانم رفت سمت دارو خانه دارو هارو گرفت منم همه حواسم به کیسه بود😂 مامان:یه دونه‌س همش😐بزرگ شدی دیگه😏من:من که چیزی نگفتم😢
مامان:چشات که میگن🤣الان میریم میزنی میبینی درد نداره
من:😢😢😢 رفتیم داخل کلینیک باز مامانم داروهارو داد به همون خانمه که مسئول تزریقات بود🙄
خانمه گفت:مریض کدومه؟
مامان به من اشاره کرد:دخترم🙂
خانمه:برو بخواب😑خانوم شما هم بفرمائید برا پرداخت فیش تا من تزریقات دخترتون رو انجام بدم🙂
مامان:بله چشم بعدم رفت😣
خانمه:خب دختر خانوم برو بخواب🙂رفتم سمت اتاق تزریقات بخش خانوما👩قشنگ داشتم بندری میزدم از ترس😂😂😂 با آمپول آماده وایساده بود😥 اشاره کرد سمت تخت:بخواب یه دونه عضلانی داری برات بزنم بعدم سرمتو وصل میکنم🙄با ترس و لرز دمر شدم یه طرفو آماده کردم سرمو بین دستام قایم کردم😢 اومد بالا سرم😥خیسی پنبه و بعدم یه سوزش ریز که حدود۳۰ثانیه طول کشید و تموم😊گفت:تمومه😏برگرد سرمتو وصل کنم😐(یهو بی اعصاب شد😂)لباسمو درست کردم برگشتم... باز گفت: آستینتو بزن بالا مشت کن دستتو مشت کن😑 انجام دادم 🙂پنبه کشید سوزنو همون اول زد تو رگ که خیلی سوخت😣:آیییی اوفففف😣
خانمه:دستتو تکون ندیا😑سوزنش درمیاد باید دوباره بزنم😐
من:چشم😢...تازه بعدش مامانم اومد😐
مامان:زدی؟
من:اوهم😢
مامان:😉چیه حالا؟چ بغضی هم کرده🤣😍...تموم شده تازه بغض میکنی یا داری خودتو لوس میکنی😄؟
من:نه بخدا لوس چیه😢😞سرمه خیلی درد گرفت😢
مامان:اشکال نداره مامان😆زو خوب میشه جاش
من:مسخره میکنی😐
مامان:نه😂😘کی تو خوب شی من خیالم راحت شه😍خندیدم😄خانمه اومد سرمو چک کردرفت ۱۰ دیقه بعد تموم شد مامانم رفت صداش کرد اومد سرمو دراورد😍و من واقعا احساس میکردم بهتر شدم😍رفتیم خونه و من کم کم خوب شدم😊
پ.ن:بعد من مامانم کرونا گرفت چون پرستاری من و میکرد😢حالش خیلی بد شده بود مجبور شدیم بریم بیمارستان ولی خداروشکر خوب شد😘😍
پ.ن:عوارض کرونا بدتر از خود کروناس،همش سرم گیج میره و بیحالم وریزش موی شدید دارم😣قرار شد برم آزمایش بدم🙄و در آخر😊:فرمول قانون جذب=درخواست_باور_رها کردن_دریافت👌👌این فرمول رو تمرین کنید عالیه😍
در پناه حق💚💚💚

خاطره مهناز جان

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت تمام دوستان وب
امیدوارم حالتون عالی باشه
بنده مهنازاهوازی هستم 13سالمه ازملاثانی که دراستان خوزستان هست
قراره که خاطره تزریق واکسن دز دوم کروناروبزارم
دز اول روگذاشتم وآپ شد(تشکرازادمین های عزیز وب)
صبح روز28ابان ازخواب بیدارشدم حموم کردم که برم درمانگاه برای تزریق واکسن.
راستش هیچ استرسی نداشتم وخیلی خوشحال بودم چون قراربودامروزخونه پدربزرگم ازشهرکردبیان خونمون وکل زمستان پیشمون بمونن.
بعدازحموم اماده شدم به مامانم گفتم بریم که گفت خودت بروحوصله ندارم
منم ازاینکه مادرم اینقدربی خیال است متاسف شدم😂
گفتم باشه خداحافظ
به درمانگاه که رسیدم سلام کردم وکارت واکسنم روتحویل دادم
مراجعین یک اقای تقریبا40ساله بادوتاخانم که یکیشون برای تزریق واکسن بچه ی 1ساله شون امده بودند.
بعدازاینکه مردواکسن اش رو زد نوبت من شد.من کناربچه ومادره بودم.
خانمه گفت اماده شیدمن گفتم لطفادرروببندید(چون ترسیدم مردی داخل شود😄)
بعدازبستن درمن چادرمودراوردم دکمه های مانتوم روبازکردم واماده شدم.
وای طفلی بچه وقتی واکسن اماده ی تزریق رودیدشروع به جیغ زدن وگریه کردمادرش هم بهش میگفت نوبت توهم میشه😒
بچه بالاسرم وتوبغل مامانش جیغ وگریه ومن درحال واکسن خوردن😂
راستش بچه حواسم وپرت کرده ودردی احساس نکردم.
خانمه پنبه روگذاشت وسرنگ وازدستم کشید😁
بچه هنوزجیغ میزد😢
منم زودمانتوامودرست کردم چادرموسرکردم کارت واکسنم روبرداشتم وبعدازتشکروخداحافظی امدم بیرون
ازاونجارفتم کتابخونه درس خوندم
ساعت12-12ونیم ظهرخونه پدربزرگم رسیدند
خب اینم ازخاطره ام امیدوارم خوشتون امده باشه عزیزان لطفاتواین روزهای کروناخیلی مراقب باشین
من به امیدواکسن زدن یکم جدی نگرفتم الان مشکوک ام به کرونا.
التماس دعا
خداحافظ

خاطره مریم جان

سلام خدمت بچه های کانال و دوستای خودم 
مخصوصا اجی و دوست مهربان ❤️
امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشید 🧡
مریم ته تغاری پاییزم 🍂🍁
اول خاطرم  ی مثل بگم  بعد برم سراغ خاطره
 ک توی این چند روز ب این مثل پی بردم ( چاه مکن بهر کسی اول خودت بعد کسی ) 😜 اون هفته ک گذشت روز چهار شنبه و پنج شنبه هیچ خاطره اپ نشده بود و من حوصلم کلا پوکیده بود 😄 ک با خودم گفتم یعنی بین این  همه ادم کسی نیس ک تو این هوا سرما بخوره و بیاد خاطرشو بگه 😂 گذشت تا اینکه روز جمعه شد و خیر سرم شد روز تولدم  🥳 اون روز از شوق و ذوق اومدن محدثه دوستم ( چند ماهی میشه رفته ی شهر دیگ ) ک قول اومدن روز تولدم داده بود بودم ❤️ ب همین خاطر صبح زود حموم کردم لباسای شیکم پوشیدم و لباسای بیرونم اماده کردم 😎 و هر دفعه صدای زنگ در ک  میومد با اشتیاق میرفتم دم در 🚪 ( بلاخره هم نیومد ک نیومد ) تا اینکه رفتم سراغ گوشیم خواهرام  برادرام و برادر زاده هام دختر خالمه هام  تبریک  مجازی  گرفتن 😂 ( چون قرار بود محدثه  بیاد دیگ گفتم فقط اون روز باهاش باشم ) بلاخره بعد دو ساعت همه از تبریک مجازی خسته شدن خدا شکر  🤲 منم از اومدن دوستم نا امید شدم 🥺 اون روز واقعا ب تمام معنا دلگیر شدم و ناراحت و عصبی منم تا عصبی میشم زود گرمم میشه 🤯 ی نیم ساعت هم رفتم حیاط ی هوایی عوض کردم و امدم داخل  🍃 بعد از ظهر هم ک مهمون اومد خونمون اونا گرم صحبت بودن منم توی حال و هوای خودم بودم ک خواستم بلند بشم دیدم ای داد بی داد کمرم بد جور گرفته 😱 نگو گرمشون شده پنکه روشن کردن 😤 ( اخ یکی نیس بگه چرا اول بخاری تا ته میزارید بعد مجبور شید پنکه رو بزنید ) منم دو روز بود ک کمر دردم با ماساژ و چسب کمر کنترول کرده بودم 
تا شب ک محدثه زنگ زد 🥺 منم از وقتی ک جواب دادم تا اخرش گله کردم و واس اینکه خانوادم ناراحت نشن رفتم حیاط  و اشکام با بارون یکی شده  🌧  حتی لباسام خیس خیس شدن وقتی ب محدثه گفتم داره بارون میاد  ☔️ شروع کرد ب خوندن اهنگ نم نمای  بارون با صدای کسری زاهدی شد ( من عاشق این اهنگ هستم و همیشه حالم خوب میکنه ) خلاصه تا موقع خواب ک شد اون ته ته های گلو میسوخت ولی توجه نکردم 😢  و خوابیدم 😴  ساعت ۳ شب  از درد گلوم بیدارشدم ک وحشتناک درد میکرد 😨  نمیدونم کی خوابم برد صبح ک واس نماز بیدار شدم دیگ صدا ندارم فقط تصویر بود 🤐 ک خدا شکر همه دردا با هم نمیومدن هر دو س ساعتی ب نوبتی میومدن اول گلو درد و قط شدن ب کلی صدا ، تب 🤒 بدن درد 🤕 گوش درد 👂ابریزش چشم و بینی 😪 تا شب هم خود درمانی کردم هم طب سنتی هم طب مدرن ( قرص و شربت )  ک اثر قرصا اینقدر زیاد بود ک کلا گیج و منگم کردن 😰  و با هرصدایی س متر میپریدم بالا 😅  شب ک تو  خواب همش  هزیون میگفتم 😂 روز بعدش ماشاالله  انگار از اسمون ب جای باران سیل میومد 🌊  و امکان نداشت کسی پاشو از خونه بیرون بزاره ک من  لرزش  هم ب دردام اضافه شده بود ( یعنی حاظرم قسم بخورم  اولین باری بود ک اینطوری سرما میخوردم اونم از نوع  وحشتناک هم وحشششششتناک تر بود  )

روز بعدش ک میشه امروز عزمم جزم کردم رفتم دکتر  💪 ( بچه ها من واقعا از امپول اصلا نمیترسم یا شاید چون ب خاطر سیستم ایمنی ضعیف بدنم امپول های درد ناکی بهم نمیدن رفتم دکتر همیشگیم 👨‍⚕ ( من فقط دوتا دکتر قبول دارم و میرم مطبشون  یکی از دکترام اقا و یکی خانم ک پزشک عمومین  ک هر دوشون خیلی مهربونن و حاظر نیستم برم بیمارستان  مگ اینکه مجبور شم یا اون دوتا دکترا ی دکتری بهم معرفی کنن ) وقتی وارد شدم و علایم گفتم گفت نمیخواد  معاینت کنم 🩺  چون میدونم التهابته ولی بعدا معاینه جزء کرد ک گفت حدسم درسته سرما خوردی و التهابت عود کرده  وقتی فشارم گرفت گفت فشارت روی ۷ واست  سرم مینویسم با ۴ امپول 💉 دوتا بتامتازون و دوتا پیروکسیکام  با قرص واس سرما خوردگیت 💊 و ی شربت  ( مزش از میوه درخت زقوم جهنم  هم بد مزه تره ) 🤦‍♀  رفتم داروخونه دیدم خیلی شلوغه منم حوصله نداشتم زیاد بشینم ب همین خاطر وقتی اسمم صدا کردن و دارو تحویلم دادن  گفتم اه دکتر گفت من سرم واست نوشتم ولی شما نگیرش چون اشتباهی اونو تو سیستم واردش  کردم   😂😂 دروغ نبود  چون واقعا حوصله معطلی نیم ساعت سرم نداشتم  و با افتخار پسش دادم  ( ک بعدا مورد عنایت خانواده قرار گرفتم ) رفتم  سمت تزریقات 💉 ک خدا شکر دوتا امپول بود اونا   اماده کرد 💉 یکی بتا و یکی پیروکسیکام ک  موقعه تزریق  ی اخ گفتم ک تخت بغلی هم با  جیغش اخ منو   تکمیل کرد 😁  دمش گرم 👍 موندن دو تا امپول دیگ ک واس دو روز بعد شد زدنشون 😄
در اخر میخوام بگم چون همیشه من التهاب دارم و تو فصل سرما خیلی اذیتم میکنه خیلی مواظبم ولی اون روز اصلا توی حال و هوای خودم نبودم 
در مورد تشخیص پزشک من همیشه موقعه بیماری های خفیفم میرم پیشش و خیلی قبولش دارم امپول تقویتی هم نداد دکتر چون من این ماه ۴ تا ب کمپلکس با دوتا نوربیون زده بودم 💉💉 دیگ از تقویتی معاف شدم 👍
و در اخر میخوام ب اجی خودم بگم از خیلی خیییییلی خیلی دوست دارم یگانه جانم و مرسی ک هستی 😘😘 
حالا ی اهنگ هم معرفی کنم بد نیس  بهترین کادو ک امسال گرفتم از برادر زادم بود ی اهنگی ب اسم پای تو گیرم با صدای گرشیا رضایی ک واقعا شرح حال اون روزم بود خیلی ارومم کرد گفتم اینجا بگم چون موسیقی خیلی خوبه و ب ارامش ادم کمک میکنه
س شنبه ۳۰ /۹ /۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۳۰ شب 


و در اخر میگم
  یاعلی 
🌹🌹🌹

خاطره ترلان جان

دالی😶‍🌫من امدم این خاطره اولمه ب درخواست بعضیا گذاشتم خو ی بیو بدم اشنا بشین:ترلانم ۱۱ سال و نیم که فروردین میرم ۱۲ دکتر تو خانوادمون داییم و پسر عموم که دانشجو هست درضمن من یه دایی دیگه هم دارم ک مثل داداشمه ۱۶ سالشه اونم مثل من فروردین ۱۷ سالش میشه ک خیلی هم همو میزنیم دعوا میکنیم😂💔
خو خیلی حرفیدم بریم برا خاطره ک مربوط به دوماه پیشه ک بعد ۵ ماه مریض شدم من مریض نمیشم نمیشم ولی عمان از وقتی که مریض بشم تا لب مرز مرگ میرم برمیگردم🙂😂
ی شب ساعت طرف های ۷ بود خیلی خسته بودم بودم از کلاس برگشتم به مامانم گفتم میخوابم گفت باشه شب بخیر خیلی کسل بودم خودمم تعجب کردم انقدر زود بخوابم تا ساعت ۸ توی تخت بودم ک خوابم برد ساعت ۲ شب از خواب پریدم حالت تهوع داشتم سری رفتم دستشویی چیزی نبود حالم خیلی بد بود تب شدید داشتم از شدت تب حس میکردم باهام باد کردن نمیتونم حرکت کنم با همون حالم نشستم پشت دیوار گریه میکردم😕 چون روز قبلش صبح پاشدم یکم گلوم درد میکرد ولی دیگ درد نمیکرد😐 انقدر حالم بد بود حال راه رفتن نداشتم دیگ بزور خودم ب اتاق مامانم اینا رسوندم ک برم بهشون بگم پشیمون شدم برگشتم😂🥲گرفتم خوابیدم ساعت ۴ صبح باز بلند شدم حال نداشتم فقط ناله میکردم ک مامانم بیدار شد گفت ترلان چی شده گفتم تشنمه بهم اب داد گفت چیزی نیست گفتم نه خوبم گف باشه بخواب دخترم🫀صبح باشدم خوب بودم طبق معمول اول صبحی توی خونه ما دعوا بود سری اماده شدم باز دعوا بود ک چرا صبحونه نمیخوری دیگ دیدن حریف من نمیشن بابام رفت سرکار مامانم منو رسوند خودش رفت مدرسه (مامانم معلمه کلاس سوم و مدرسه دولتی هست من خصوصی هستم)اول که رفتم پلیسا دم در مدرسه وایساده بودن🙄یعنی فقط منتظرن یکی بیاد بهش گیر بدن تا رفتم گفتن دو دقیقه تخیر داشتی در مدرسه بستس با کلی مکافات رفتم تو😶 وقتی وارد شدم اول صبح کلاس ما رو هوا بود صدا تا پایین داشت میومد خلاصه رفتم بالا نشستم تا معلمون بیاد گذشت زنگ سوم حالم بد شد بچه همه میگفتن امروز چش سیا(چشایی من واقعا خیلییی تیره و بزرگه ک اصلا بگم مشکی مشکی همه تو فامیل و دوستام صدام میکنن چش سیاه دوست صمیمی مامانمم همیشه مسخره میکنه میگه مامانت نگا گاو کرده چشایی تو انقدر بزرگ شده😂🤣)ی چیزیش هست کلاس معنی نداره اصلا نمک کلاسم🤣 خلاصه زنگ سوم حالم بد شد بزور میخواستن بفرستنم خونه😐 میگفتن تا ساعت یک چقدر میخوای طاقت بیاری مدرسه ما تا ساعت یکه منم مخلفت میکردم میدونتم اگر زنگ بزنن باید اشهدمو بخونم🥲🤌🏻 اخرم زنگ زدن بابام امد بردم خونه عاقا جونم ک شانس من داییم خونه بود😞 میبینید چقدر من خوش شانس🥲وقتی رفتم تو هیچ کس نبود فقط داییم بود ک گفت شنیدم که حالت خیلی خوبه گفتم اره عالیم گفت حرف نزن چش سیا مثل بچه ادم بیا بشین اینجا همین کلمه کافی بود من سری رفتم تو اتاقش شانسم کلید پشت در بود قفل کردم🤪ک دیدم گفت گوشیتم پیش منه بابات دادش اگر گوشیت میخوای بیا بیرون گفتم نمیام نمیخوام گفت باشه نیا ببینم تا کی میخوای اون تو باشی گفتم تا هر وقت ک تو راهتو بگیری بری گفت ببخشید که اینجا خونه ما هستا بعد داد زد ترلان گمشو بیا بیرون ک من میدونم و تو گفتم چیرو میدونی چیزی بین منو تو ک نبوده چی بوده گفت حوصله شوخی ندارم گوشو بیا بیرون منم هیچی نگفتم فقط گوشیش ک تو اتاق بود زیر در بهش دادم گفتم بیا با این خدتو سرگرم کن خسته نشی🤣 دیدم هیچی نگفت منم حالم خوب نبود نمیدونی کی خوابم برد فکنم ساعت ۲ این برا ک دیدم صدای دایی کوچیکم بود میگفت کلید پشت در وگرنه میشد با زاپاس در باز کنیم منم حواسم نبود رفتم در باز کردم(انقدر من باهوشما😂) ک گیرم انداختن داییم بغلم کرد گفت که وزنم که نداری من موندم تو انقدر میخوری کجات میره😐بچه ها من ۵ ۶ کیلو کمبود وزن دارم قدم ۱۵۵ ولی وزنم ۲۹ ولی خدایی خوردن میخورم😶 نشوندم رو مبل ک تا گزاشتم جیغ کشیدم ک عاقا جونم از تو خواب پرید کلی با داییم دعوا کرد گفت ۳۰ سالته هنوز بچه چکار با بچه داری (داییم فکنم ۲۸ سالش باشه کمتر) ک نخود اش پرید وسط گفت بابا این سرما خورده چه جورم داداش کاری باش نداره ی چش غوره به دایی کوچیکم رفتم کلی خواهش به داییم کردم ک عصر معاینم کنه ک بلخره قبول کرد ک منم با دعوا با ممد ادامه دادم🤪🤣 همیشه درحال دعوا با ممدم خیلی رو مخمه🥲😂مامانمو مامانجونم خانه خالم دعوت بودن ک مامانجونم اینا رفتن ولی من نتونستم برم یعنی خاستم ولی داییم نزاشت بعد ممد امد بغلم کنه که یهو گفت داداش این تبش خیلی بالاس ک دیگه داییم معاینم کرد بزور انقدر اذیت کردم یا لگت میزنم یا جیغ میزنم که ولم کنه😈 ولی بازم اون پیروز شد بعد رفت کلید اتاقا اینا برون اورد ب داییم گفت ممد حواست به این باشه نره جایی تا من امدم😐 انگار من سرقت کردم هعی روزگار😔💔من رو کناپه خوابیدم تا داییم امد بیدارم کرد وقتی دیدم امپول دارم قشقره به پا کردم ک داییم داد زد خودم لوست کردم هیچی بهت نگفتم اینطور شدی لوسی هردفعه پنهون میکنی تا وقتی دیگ فایده نداره ما میفهمم الان رحم کردم بهت کلی دیگ همرو با داد میگفت منم نشستم گریه ک ممد تا حرف داییم تموم شد گفت تموم شد خیلی تاثیر گذار بود اصلا زندگیم از این رو به اون رو شد🤣 حالا خندم گرفته بود همیشه این خدشو نخود اش میکنه ایش چندش😤😂 ک داییم دیگ دلش سوخت گفت نفس من نگا رنگت پریده 

برگرد دورت بگردم منم گفتم دایی نمیخوام😥 گفت درد نداره برگرد بعد برات جلد ۵ تا ۱۳ خیابان وحشت ک امده رو واست میگرم منم چون دوست داشتم بدونم ادامه کتابه چیه دیگ راضی شدم خابیدم که دست گذاشت رو پیشونیم گفت تبت خیلی زیاده ها که شلوارم کشید پایین الکل رو کشید ک خیلی سرد بود گفتم خیلی سرده گفت اونقدر سرد نیست تو تبت بالاس🙃 وقتی امپولو فرو کرد نمیدونم چی بود زیاد درد نداشت تصمیم گرفته بودم هیچی نگم چون خیلی دعوام کرده بود بعد که کشید بیرون خیلی اروم گفتم چندتا هست گفت چهارتا یکی هم مال توی سرم که گفتم سرم دیگ نه گفت پس باید اون یکی هم تزریق کنی شیافم بزارم که گفتم نه نه سرم نه اینا گفت حرف نزن زیاد برگرد ک اون یکی هم فرو کرد درد داشت ولی قابل تحمل بود که اخرم یکم اخ اوخ کردم ولی اروم گریه میکردم بعدی رو فرو کردم مثل اتیش میسوخت بالشتو گاز میگرفتم جیغ میزنم که صدام گرفته بود دیگ حال نداشتم به داییم گفتم بسته ترو خدا دیگ نمیخوام گفت تموم یکی دیگ مونده ک اینم درد داره صدا داییم کوچیکم کرد: ممد سرت از تو گوشی دو دقیقه بیار بیرون بیا اینجا وقتی گفت فهمیدم خیلی درد داره گفتم نمیخوام گریم گرفته بود هم برای درد قبلی هم برای درد نزده این اخریه😂 که داییم گفت دورت بگردم خو هنوز نزدم نفسم گریه چرا که ی لیوان اب اورد بهم داد خوردم دوبار برم گردوند ممدرضا هم پام گرفته بود که از همون اول ک زد فقط جیغ میزندم و میخواستم پام تکون بدم گرفته بودن😑 خیلی سر اخری اذیت شدم خیلیی میسوخت که بد مکافاتی تموم شد دایی گفت نفسم گریه نکن به محمدرضا گفت یادم رفت سرم بگیرم حواست بهش باشه تا امدم وقتی رفت ممد بغل کرد قلقلکم میداد ک دیگ نفسم بالا نمیومد از گریه خنده باهم که ولم کرد داییم که امد سرم وصل کرد دیگه تموم که شد گفت میخوای بریم خونه خاله گفتم اهوم که دیگه رفتیم وقتی هم رفتم بابام بغلم کرد کلی بوسم کرد انگار چی شده بود😂😐پیش عاقا جونم بودم  مامانم گفت غذا خوردی گفتم اره که دیدم داییم ی جوری نگام کرد گفتم ببخشید ن🤣گذشت که رفتیم خونه من حالم خوب بود فقط فردا شب تبم قطع وصل میشد با سرفه ابریزش بینی باز مامانم زنگ زد داییم گفت شیاف بزار اون شبم گذشت فردا هم نرفتم مدرسه که شب شد من باز تب کردم دیگه مامانم پیام داد داییم گفته بود بیارش بیمارستان ما دیگ بابام بغلم کرد تو ماشین گذاشتم منم فقط گریه میکردم خیلی بد بود اصلا مامانم هی قربون صدم میرف☺️وقتی رسیدیم نمیدونم دکتر کی بود فقط داییم نبود ک بعد داییم امد فهمیدم دوستشه معاینم کرد گفت ی دو روزی بستری باشه هیچ دیگ بدون اینکه نظرن منم بپرسن بستریم کردن فرداشم بابام مرخصی گرفت مامانم چون دانش اموزاش عقب میموندن رفت مدرسه ولی خب منم با سامانه درس میخوندم تو بدترین شرایت هم خوشم میاد مدرسه ولت نمیکنه😐🙌 فرداشم من بستری بودم تو این دوروزم ۶ امپول نوش جانم کردم دیگ هم مرخص شدم خیلی بد بود دوروزم توی خونه با سامانه بودم که بهتر شدم ✊


مرسی که خوندید💜 ببخشید اخراش دیگ خسته شده بودم خلاصه گفتم ولی خیلی مریض شدن من بده چون به اندازه طول عمرم زجر میکشم😐بدن قوی هم اونقدرا خوب نیس یکی مثل من مریض نشه ولی اگر بشه دوهفته زجر بکشه😑😬
بوی یلدا را میشنوی ؟
انتهای خیابان آذر
باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان
قراری طولانی به بلندای یک شب …
یلداتون مبارک🦊🍉
حالا ی شعرم که خودم ساختم درمورد شب یلدا براتون بگم🫀🫂

شب یلداست،امشب!
چه شبیست امشب، شب نور و چل چراغون

شب یلدا که مرا یاد دهد
وقت مارا از طلا ساخته اند
چه بود یک ثانیه چه بود یک ساعت
ارزش زمان را که بدانی 
نظرت راجب ان چیز که دانی عوض خواهد شد
🙂💜
شعرو با اهنگ و لحن خاص بخونید شعر از خدمم هست☺️

خاطره نیکا جان

سلام بچه ها خوبین من تازه با وب آشنا شدم امیدوارم منم تو جمعتون راه بدین یه اصل کامل بدم من نیکا 23 ساله همسرم مانی 39 سالشه و دوتا هم نی نی دارم پسرم آبتین چهارسالشه و یه تو راهی داریم ک تا پنج هفته دیگ میاد پیشمون خب من یه خاطره میخام بگم چن روز پیش من خونه رو از ته تمیز کردم هعی شکمم درد میگرفتا ولی اهمیت ندادم(اشتباه کردم ولی مجبور شدم خونمون خیلی بهم ریخته بود)خلاصه من کلی کار کردم کمرمم درد گرفته بود شب شد مانی امد و شام خوردیم پاشدم ظرفارو بشورم سرم گیج رف ظرف از دستم افتاد شکست(من یه خاطره بدی دارم برا همین هر وقت صدایی یهو میاد من شدید حالم بد میشه مث همین صدای ظرف شکست)مانی زود امد اشپزخونه زبونم بند امده بود هعی مانی میگف نترس نفسم من پیشتم نگاه کن منو نترس هیچی نیس ظرف بود شکست نتررس هیچی نبود عزیزم تموم شد هیچیی نیس منم همینجور زل زده بودم بهش هیچی نمیگفتم اشکام زود زود پایین میومد ابتین هم با گریه منو نگاه میکرد تازه ابتین رو دیده بودم یخورده خودمو جمع و جور کردم ابتین امد بغلم نشست بغلش کردم با موهاش بازی کردم یکم اروم شده بودم ابتین خوابش برده بود مانی امد جلو بغلش کرد برد اتاقش خاستم پاشم سرم گیج رفت مانی امد گف میتونی پاشی با سرم اشاره کردم نه امد خاست بغلم کنه نزاشتم زیر بغلمو گرف کمک کرد نشستم رو مبل هنوز تو شک بودم مانی امد جلوتر گفت خوبی گفتم ارع خوبم نگران نباش رفت حیاط خلوت سیگار بکشه منم پاشدم رفتم اشپزخونه بقیه ظرفا رو شستم احساس ضعف و حالت تهوع بدجور بهمم ریخته بود ظرفارو شستم رفتم خابیدم تازه خابم برده بود با حالت تهوع بیدار شدم رفتم سرویس حالم بهم خورد امدم بیرون مانی غرق خواب بود رفتم بیدارش کردم گفت پاشو حاضر شو ببرمت دکتر رفتم لباسامو پوشیدم شکمم خیلی درد میکرد همش میترسیدم نکنه بچه میخاد بدنیا بیاد با گریه لباسامو پوشیدم مانی امد کمک کرد از پله ها پایین امدم و سوار ماشین شدیم رفتیم بیمارستان دیگ انقد رفته بودم بیمارستان همه دکترا رو میشناختم رسیدیم خیلی شلوغ بود مانی نوبت گرفت رفت جلو گف مال ما اورژانسیه بزارین ما بریم تو از بین ادما رد شدیم رفتیم تو مانی اینقد هول شده بود دلم براش سوخت رو تخت دراز کشیدم دکتره امد فشار و تبم رو گرفت گف چیز خاصی نیس فشارت افتاده دارو نوشت و داد دست مانی رفتیم بیرون مانی منو نشوند رو صندلی رفت داروهارو گرفت داروها رو نگاه کردم یه سرم بود با چند تا امپول نتونستم بشمرم مانی نایلون تکون داد سرمو گرفتم بالا با خنده گف به چی نگاه میکنی قیافمو مظلوم کردم جلوم نشست رو پاهاش گف این بار رو ادا در نیار بزن بریم گفتم آبتین خونه تنهاس بری...  حرفمو قطع کرد گف زنگ زدم نیما پیششه(داداش مانی)گفتم بریم دیگ الان بهونه منو میگیره مانی گف بهونه نیار دیگ پاشو عزیزم بریم بزن اینجا تزریقااش اینقد اروم میزنههه اصلا نمیفهمی ک پاشو گفتم نه اون سری زدم درد داشت نمیخامم مانی گف اونا شیفت شب نبودن ک شیفت شب پرستاراش ماهرن پاشوو قربونت بشم پاشو دیگ رومو کردم اونور گف ببین من الان از صبح ساعت هشت سرکار بودم پا ده شب ببین چقد خسته ام از خواب بیدار شدم اوردمت بیمارستان پاشو بریم آمپولاتم بزن بریم خونه دیگ گفتم مانی درد داره یه نگاه از اون نگاها انداخت پاشد دستمو گرف منم پاشدم رفتیم تزریقات یه بخش خیلی بزرگی بود تقریبا همه تخت ها پر بود یکیش خالی بود رفتم نشستم مانی رفت امپولارو داد ویزیت هم گرف امد پیشم گف پاشو دیگ پاشو پالتتو در بیار پاشدم حالت تهوع گرفتم مانی فهمید گف اونجا سرویسه دویدم رفتم حالم بهم خورد بدجور مانی امد تو کمکم کرد رفتیم بیرون بی حال شده بودم یه زن امد امپولا آماده دستش بود گف دراز بکش به مانی نگاه کردم گف دراز بکش دیگ عزیزم دراز کشیدم مانی شلوارمو کشید پایین زنه پنبه کشید پامو تیر کشیدم گف شل کن گفتم نمیتونممم گف همینجوری میزنماا شل کن مانی یه نیشگون از از پام گرف شل شدم امپولو زد صدام تو بالش خفه کردم درد نداشت بازم همون طرف پنبه کشید امپولو زد گفتم ایی مانییی گف جانمم تموم شد دستشو گرفتم گف تموم شد دیگ عزیزم شلوارمو درست کرد برگشتم استینمو زد بالا از سرم زیاد نمیترسیدم کش بست گف دستتو مشت کن مشت کردم یکی دوتا زد رو دستم رفت بیرون یه مرد امد سرمو برداشت دستمو گرفت پنبه کشید سوزنو فرو کرد چشامو محکم رو هم فشار دادم سوزنو یخورده تو دستم تکون داد چشامو باز کردم نگاه کنم مانی سرمو گرفت اونور یواش گف نگاه نکن با گریه گفتم درد میکنه به مرده گفتم ولممم کن دیگگ ایی مرده هیچی نمیگف سوزنو کشید بیرون چسب زد شدید خوابم گرفته بود خوابیدم بعد نیم ساعت مانی بیدارم کرد گف پاشو بریم سرم تو دستم نبود پاشدم پالتومو پوشیدم رفتیم خونع رفتم اتاق ابتین نیما نشسته بود تو اتاق سرش تو گوشی بود گفتم سلام برگشت گف عه امدی حالت خوبه گفتم خوبم مرشی ببخشید زحمت شد برات گف نه بابا این حرفو نزن پاشد گف من برم دیگ گفتم بمون یه چایی دم کنم بخوریم گف نه دیگ اخرش شبه حالا بعدا میام گفتم باشه هر طور راحتی مانی امد تو اتاق گفتم نیما میخاد بره گفت ارع نیما بمون یه چایی بزنیم گف نه دیگ داداش برم خلاصـــــــــــــه رفت و مانی هم یه سیگار کشید و رفتیم خابیدیم حدود ساعتای شیش صبح بود آبتین امد وسطمون خابید برگشتم بغلش کردم گف مامانی گفتم جانم گفت کوجذ رفته بودی گفتم امدم دیگ عزیزم بخاب نفسم لبامو بوس کرد و باهم خابیدیم 
اینم از خاطره من
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خاطره نیکا جان

سلام بچه ها خوبین من تازه با وب آشنا شدم امیدوارم منم تو جمعتون راه بدین یه اصل کامل بدم من نیکا 23 ساله همسرم مانی 39 سالشه و دوتا هم نی نی دارم پسرم آبتین چهارسالشه و یه تو راهی داریم ک تا پنج هفته دیگ میاد پیشمون خب من یه خاطره میخام بگم چن روز پیش من خونه رو از ته تمیز کردم هعی شکمم درد میگرفتا ولی اهمیت ندادم(اشتباه کردم ولی مجبور شدم خونمون خیلی بهم ریخته بود)خلاصه من کلی کار کردم کمرمم درد گرفته بود شب شد مانی امد و شام خوردیم پاشدم ظرفارو بشورم سرم گیج رف ظرف از دستم افتاد شکست(من یه خاطره بدی دارم برا همین هر وقت صدایی یهو میاد من شدید حالم بد میشه مث همین صدای ظرف شکست)مانی زود امد اشپزخونه زبونم بند امده بود هعی مانی میگف نترس نفسم من پیشتم نگاه کن منو نترس هیچی نیس ظرف بود شکست نتررس هیچی نبود عزیزم تموم شد هیچیی نیس منم همینجور زل زده بودم بهش هیچی نمیگفتم اشکام زود زود پایین میومد ابتین هم با گریه منو نگاه میکرد تازه ابتین رو دیده بودم یخورده خودمو جمع و جور کردم ابتین امد بغلم نشست بغلش کردم با موهاش بازی کردم یکم اروم شده بودم ابتین خوابش برده بود مانی امد جلو بغلش کرد برد اتاقش خاستم پاشم سرم گیج رفت مانی امد گف میتونی پاشی با سرم اشاره کردم نه امد خاست بغلم کنه نزاشتم زیر بغلمو گرف کمک کرد نشستم رو مبل هنوز تو شک بودم مانی امد جلوتر گفت خوبی گفتم ارع خوبم نگران نباش رفت حیاط خلوت سیگار بکشه منم پاشدم رفتم اشپزخونه بقیه ظرفا رو شستم احساس ضعف و حالت تهوع بدجور بهمم ریخته بود ظرفارو شستم رفتم خابیدم تازه خابم برده بود با حالت تهوع بیدار شدم رفتم سرویس حالم بهم خورد امدم بیرون مانی غرق خواب بود رفتم بیدارش کردم گفت پاشو حاضر شو ببرمت دکتر رفتم لباسامو پوشیدم شکمم خیلی درد میکرد همش میترسیدم نکنه بچه میخاد بدنیا بیاد با گریه لباسامو پوشیدم مانی امد کمک کرد از پله ها پایین امدم و سوار ماشین شدیم رفتیم بیمارستان دیگ انقد رفته بودم بیمارستان همه دکترا رو میشناختم رسیدیم خیلی شلوغ بود مانی نوبت گرفت رفت جلو گف مال ما اورژانسیه بزارین ما بریم تو از بین ادما رد شدیم رفتیم تو مانی اینقد هول شده بود دلم براش سوخت رو تخت دراز کشیدم دکتره امد فشار و تبم رو گرفت گف چیز خاصی نیس فشارت افتاده دارو نوشت و داد دست مانی رفتیم بیرون مانی منو نشوند رو صندلی رفت داروهارو گرفت داروها رو نگاه کردم یه سرم بود با چند تا امپول نتونستم بشمرم مانی نایلون تکون داد سرمو گرفتم بالا با خنده گف به چی نگاه میکنی قیافمو مظلوم کردم جلوم نشست رو پاهاش گف این بار رو ادا در نیار بزن بریم گفتم آبتین خونه تنهاس بری...  حرفمو قطع کرد گف زنگ زدم نیما پیششه(داداش مانی)گفتم بریم دیگ الان بهونه منو میگیره مانی گف بهونه نیار دیگ پاشو عزیزم بریم بزن اینجا تزریقااش اینقد اروم میزنههه اصلا نمیفهمی ک پاشو گفتم نه اون سری زدم درد داشت نمیخامم مانی گف اونا شیفت شب نبودن ک شیفت شب پرستاراش ماهرن پاشوو قربونت بشم پاشو دیگ رومو کردم اونور گف ببین من الان از صبح ساعت هشت سرکار بودم پا ده شب ببین چقد خسته ام از خواب بیدار شدم اوردمت بیمارستان پاشو بریم آمپولاتم بزن بریم خونه دیگ گفتم مانی درد داره یه نگاه از اون نگاها انداخت پاشد دستمو گرف منم پاشدم رفتیم تزریقات یه بخش خیلی بزرگی بود تقریبا همه تخت ها پر بود یکیش خالی بود رفتم نشستم مانی رفت امپولارو داد ویزیت هم گرف امد پیشم گف پاشو دیگ پاشو پالتتو در بیار پاشدم حالت تهوع گرفتم مانی فهمید گف اونجا سرویسه دویدم رفتم حالم بهم خورد بدجور مانی امد تو کمکم کرد رفتیم بیرون بی حال شده بودم یه زن امد امپولا آماده دستش بود گف دراز بکش به مانی نگاه کردم گف دراز بکش دیگ عزیزم دراز کشیدم مانی شلوارمو کشید پایین زنه پنبه کشید پامو تیر کشیدم گف شل کن گفتم نمیتونممم گف همینجوری میزنماا شل کن مانی یه نیشگون از از پام گرف شل شدم امپولو زد صدام تو بالش خفه کردم درد نداشت بازم همون طرف پنبه کشید امپولو زد گفتم ایی مانییی گف جانمم تموم شد دستشو گرفتم گف تموم شد دیگ عزیزم شلوارمو درست کرد برگشتم استینمو زد بالا از سرم زیاد نمیترسیدم کش بست گف دستتو مشت کن مشت کردم یکی دوتا زد رو دستم رفت بیرون یه مرد امد سرمو برداشت دستمو گرفت پنبه کشید سوزنو فرو کرد چشامو محکم رو هم فشار دادم سوزنو یخورده تو دستم تکون داد چشامو باز کردم نگاه کنم مانی سرمو گرفت اونور یواش گف نگاه نکن با گریه گفتم درد میکنه به مرده گفتم ولممم کن دیگگ ایی مرده هیچی نمیگف سوزنو کشید بیرون چسب زد شدید خوابم گرفته بود خوابیدم بعد نیم ساعت مانی بیدارم کرد گف پاشو بریم سرم تو دستم نبود پاشدم پالتومو پوشیدم رفتیم خونع رفتم اتاق ابتین نیما نشسته بود تو اتاق سرش تو گوشی بود گفتم سلام برگشت گف عه امدی حالت خوبه گفتم خوبم مرشی ببخشید زحمت شد برات گف نه بابا این حرفو نزن پاشد گف من برم دیگ گفتم بمون یه چایی دم کنم بخوریم گف نه دیگ اخرش شبه حالا بعدا میام گفتم باشه هر طور راحتی مانی امد تو اتاق گفتم نیما میخاد بره گفت ارع نیما بمون یه چایی بزنیم گف نه دیگ داداش برم خلاصـــــــــــــه رفت و مانی هم یه سیگار کشید و رفتیم خابیدیم حدود ساعتای شیش صبح بود آبتین امد وسطمون خابید برگشتم بغلش کردم گف مامانی گفتم جانم گفت کوجذ رفته بودی گفتم امدم دیگ عزیزم بخاب نفسم لبامو بوس کرد و باهم خابیدیم 
اینم از خاطره من
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خاطره آرش جان

به نام عشق 
دکتر حسینی هستم
توی استیشن بودم خانم پرستار میخواست دارو های بهار رو بده گفتم بده من بهش میدم رفتم بالا سرش گفتم سلام بهار خانم حالت خوبه عزیزم 
گفت اره خوبم 
داشتم آمپول ها رو می‌ریخت توی سرم دیدم ناراحته گفتم چیه عزیزم چته 
گفت هیچی آقای دکتر 
نگاهش کردم با لبخند گفتم خیلی دوستت دارما😊❤️
نگاهی کرد و بهم گفت ولی من اصلا دوستت ندارم 
گفتم چرا دلت میاد 
گفت اره آقای دکتر همش آمپول میزنی بهم 
گفتم خب به خاطر خودته دارم آمپول میزنم خوب بشی بری خونتون 
گفت آقای دکتر من خوبم من فردا میرم خونمون
گفتم آره عزیزم خوب میشی میری خونتون اما فعلا پیش ما باید بمونی 
بهار با همون صدای گرفتش گفت آقای دکتر چرا هیچ کس حرفمو باور نمیکنه 
شما مگه نمیگی دوستم داری 
گفتم آره خیلی دوست دارم 
گفت خب چرا حرفمو باور نمیکنی من خوب شدم دارم میرم خونمون 
من فردا میرم خونمون 
بهش گفتم مگه اینجا بهت بد میگذره که عجله داری بری خونتون 
گفت اره آقای دکتر اینجا خونه من نیست خونه من خیلی قشنگ تر از اینجاست خونه من بوی خوبی میده 
گفتم پس زود تر خوب شو برو خونتون
اون شب گذشت و من حرفاشو باور نکردم 
روز بعدش شیفت صبح بودم وقتی آمدم دیدم تخت بهار خالیه پرسیدم گفتم بهار کو ...
بهار رفته بود خونشون ...
بهار کوچولو می‌گفت دارم میرم و فردا اینجا نیستم اما هیچ کس باورش نمیشد 
اون به خونه ابدی خودش رفت و چیزی جز یاد و خاطرش باقی نذاشت 
دپرس نشسته بودم و خیره شده بودم به تختش دیدم مادرشو اوردن توی همون بخش 
بی هوش بود 
پرستاراش میگفتن بعد از رفتن بهار مادرش هم باهاش رفت اما مثل این ک این رفتن فقط بدرقه ای بوده 
مشغول کار کردن بودم که از دور دیدم مادر بهار به هوش امده رفتم بالاسرش گفتم خوبی مادر تا منو دید شروع کرد به داد زدن 
که چرا نداشتید من برم چرا دخترمو تنها گذاشتم شما نذاشتید ...

دوستان عزیز ببخشید اگر جالب نبود 
نفری ی قلب بذارید واسه دختر خوشکلمون بهار ۹ ساله با این که مو نداشت اما باز جذابیت و پاکی از چهرش می‌بارید 

به افتخار دختر بچه ای که می‌گفت من دارم میرم اما کسی حرفش رو باور نکرد

۲۷/۹/۱۴۰۰
آرش حسینی

خاطره یکتا جان

سلام امید وارم حالتون عالی باشه ❤️
این خاطره مال یه سال پیشه  برای درد دل نوشتم دعا کنین خسته شدم خیلی سخته حالم خوب نیست  🥀 
 یه بیو بدم  یکتا 16 

خاطره =

کرونا گرفته بودم که متوجه نشدیم  و داخل بدنم موند  فک میکردم سرما خوردم اهمیت نمیدادم میگفتم خوب میشم یه ماه گذشت و اینا زده بود به قندم دیابت نداشتم خیلی اذیت شدم رفتم دکتر و بعد کلی آزمایش و اینا گف هیچی نیس دکتر عمومی بود اومدیم خونه منم بدتر شدم  تا جایی که دیگه زنگ زدیم اورژانس اونم تشخیص نداد گف یه سرم وصل کنه بهتر میشه که بردنم درمانگاه  سرم  وصل کردم چون هیچی نمیتونستم بخورم  احساس کردم بهترم برگشتیم خونه باز حالم بد شد دوباره زنگ زدیم گف دخترتون خودشو لوس میکنه و اینا 😒
هیچی دیگه یه روز گذشت  خابیدم دیگه بیدار نشدم رفته بودم تو کما  مامانم هر کار کرد بیدار نشدم زنگ زد داداشم و...... 
زنگ زدن اورژانس قندمو چک کرد گف تو کماست منو بردن بیمارستان  داخل    ICU بهم دستگاه وصل بود ولی بعد دو روز دکترا گفتن ما دیگه نمیتونیم کاری کنیم   منو الزام کردن به بیمارستان دیگه ای بازم دکترا جوابم کردن گفتن تا چن روز دیگه اگه بهوش نیاد مجبوریم دستگاه هارو بکشیم  منم بدتر شدم کلیه هام از کار افتادن  دیالیز میشدم که یه بار هم تو بیمارستان تموم کردم با شوک برگشتم بعد چن روز بهوش اومدم تمام بدنم لمس شده بود دردای وحشتناک داشتم دو هفته تو  ICU  بودم و بردنم بخش بعتر شده بودم یه هفته بخش بودم و مرخص شدم   دیابت گرفتم  انسولین تزریق میکنم  
بعد 6 ماه هم  مینور گرفتم خیلی بده 
تا یه چیزی میشه مینورم حمله میکنه
بدنمم خیلی خیلی ضعیفه

التماس دعا 🙏🏻

یــــکــــتــــا 🍃🌷

خاطره نفس جان

سلام🙋‍♀️
حالتون چطوره؟؟
انشالله همیشه همیشه خوب باشید
نفس هستم یه دختر شمالی😊 دیگه فکر کنم بشناسید پس بریم سراغ خاطره که نمیدونم از کجا شروع کنم ولی سعی میکنم خیلی طولانی نشه شاید خاطره یا نحوه نوشتن من متفاوت باشه چون حالم اوکی نیست فقط مینویسم که ذهنم آروم بشه.
آخرین خاطره ای که نوشتم سرماخورده بودم از اون موقع گاهی سرفه میکنم گاهی نفس کشیدن برام سخت میشه بعد حدودا دو هفته پیش یه سری اتفاق برام افتاد که میگم خدا هیچوقت سر دشمن آدم هم نیاره، ناراحتی و گریه به کنار از طرفی خیلی عصبانی بودم و همین عصبانیت و گریه باعث شد سرفه های من بیشتر بشه و گاهی چند دفعه در طول روز نمیتونستم خوب نفس بکشم. دو سه روزی همین جوری گذشت میلاد میگفت بریم دکتر ولی من گوش نمیکردم اصلا به جز اون اتفاق ها به چیز دیگه ای نمیتونستم فکر کنم. بعد از اون جدا از سرفه و نفس تنگی که داشتم حس کردم قلبم تیر میکشه جوری که گردن و دستم هم درد میکرد یه روز تحمل کردم میلاد هرچی زنگ میزد و حرف میزدیم میگفتم خوبم. شب نتونستم خوب بخوابم صبح حس کردم قلبم خیلی بیشتر تیر میکشه جوری که واقعا نفس کشیدن برام خیلی سخت بود بازم توی اتاق مونده بودم کلا چند روز بود فقط برا دانشگاه رفتن از اتاقم بیرون میومدم بعضی کلاسا هم آنلاین بود دیگه کلا توی اتاق بودم و به اتفاقات فکر میکردم، طرف بعدازظهر بود میلاد اومد خونمون. صداش که داشت با مامانم صحبت میکرد میومد بیرون نرفتم چند دقیقه بعد اومد توی اتاق. نشست کنار تخت مثل همیشه داشت نصیحت میکرد که میگذره و باهم حلش میکنیم، یه لحظه قلبم بدجور تیر کشید قیافم ریخت بهم و یه جیغ کوچیک زدم و نفسم بالا نمیومد میلاد هم نگران همش میگفت خوبی؟ چیشد؟
یه چند لحظه بعد که دردم آروم شد با صدای ضعیفی گفتم خوبم
میلاد یه نگاه با اخم بهم کرد گفت: کجات درد میکنه؟
_قلبم تیر میکشه زده به دستم درد میکنه
میلاد: اونوقت الان به من میگی😡
رفت از توی کمد برام لباس اورد با داد گفت بپوش بریم دکتر 
چیزی نگفتم از اتاق رفت بیرون بازم گریم گرفت آدم وقتی خودش حالش بده بقیه هم سرش داد بزنن بدتر میشه.
لباس پوشیدم رفتم سوار ماشین شدم میلاد گفت با احسان حرف زده میریم پیش پزشکی که اون گفته( بگم که احسان رفته بود تهران و کلا از اول اتفاق ها نبوده) دیگه هیچکدوم حرفی نزدیم توی ماشین فقط صدای گریه من بود. وقتی رفتیم داخل مطب میلاد با منشی صحبت کرد گفت هماهنگ شده ولی باید یکم منتظر بمونیم. حدود بیست دقیقه گذشت که رفتیم داخل. دکتر اسم و فامیلم رو که دید فهمید خواهر احسانم گفت زنگ زده گفته که میاید دیگه براش توضیح دادم که قلبم تیر میکشه گفت باید اکو قلب و ریه انجام بدی🤦‍♀️
روی تخت دراز کشیدم میلاد اومد کنارم دستم رو بگیره که نزاشتم آروم کنار گوشم گفت الان وقت قهر کردن نیست بعدا حرف میزنیم هیچی نگفتم اونم دستم رو محکم گرفته بود
کار دکتر که تموم شد گفت خداروشکر قلبم مشکل جدی نداره بخاطر ناراحتی و استرس طبیعیه که تپش قلب دارم ولی ریه هام یکم عفونت داشته.
دارو نوشت گفت حتما همین الان آمپولا رو تزریق کن تا بهتر بشی 
تشکر کردیم میلاد هم رفت داروها رو گرفت و گفت بریم بیمارستان آمپولا رو بزن بعد بریم گفتم نمیام که میلاد با داد گفت حالت بده باید بزنی منم همون جوری داد زدم که نمیخوام برو خونه 
اینقدر محکم گفتم هیچی نگفت منو رسوند خونه خودش هم رفت. حالم واقعا بد بود انگار با خودم لج کرده بودم. توی خونه مامانم همش نگران بود پرسید چی شده براش گفتم بعدش هم گفتم میرم بخوابم. 
خوابم نبرد یکم بعد رفتم طبقه پایین پیش مامانم بهم دمنوش داد ولی حس کردم هرلحظه نفس کشیدن برام سخت میشه مامانم حالم رو که دید زنگ زد به میلاد، تا میلاد بیاد هم سعی میکرد منو آروم کنه یکم آب خوردم کنار پنجره نشستم بهتر شدم میلاد اومد مامانم براش توضیح داد چی شده با عصبانیت گفت مگه نگفتم آمپولا بزن بعد بریم خونه چرا گوش نمیدی؟ منم اصلا قدرت حرف زدن نداشتم خودش رفت برام لباس اورد کمک کرد بشینم توی ماشین و رفتیم بیمارستان وقتی رسیدیم و رفتیم توی بیمارستان ایمان رو دیدیم( ایمان دوست و همکار احسانه رفت و آمد خانوادگی هم داریم) تا ما رو دید اومد طرفمون یهو گفت چیشده نفس چرا رنگت پریده؟
میلاد براش تعریف کرد دارو ها رو گرفت و به میلاد گفت ببرش بخش اورژانس
خودش هم اومد برام دستگاه اکسیژن وصل کرد آستین لباسم هم کشید بالا پنبه کشید سوزنو فرو کرد ولی انگار توی رگ نبود چون دراوردش. گفت دستت رو محکم مشت کن دوباره پنبه کشید خواستم نگاه کنم که میلاد سرمو برگردوند گفت نگاه نکن سوزنو فرو کرد از درد چشمام رو بستم سوزن رو توی دستم میچرخوند دیگه گریم گرفت میلاد گفت گریه نکن حالت بدتر میشه عزیزم
که ایمان چسب زد و گفت تموم شد دختر خوب گریه نداشت. مسکن هم برام زد توی سرم دیگه کم کم خوابم برد. اون شب تا صبح بیمارستان بودم چون به دستگاه اکسیژن نیاز بود صبح ایمان اومد دید حالم بهتره گفت دوتا آمپول داری میگم پرستار بیاد برات تزریق کنه بعدش هم میتونی بری. تشکر کردم که ایمان رفت چند دقیقه بعد پرستار اومد با دوتا آمپول گفت برگرد 
بدون مخالفت برگشتم میلاد دستم رو گرفت و گفت درد داشتی دست منو فشار بده عزیزم
پرستار پنبه کشید و نیدل رو فرو کرد سعی کردم آروم باشم ولی تا شروع کرد به پمپاژ کردن درد بدی پیچید توی پام که دست میلاد رو محکم فشار دادم 
_آخ میلاد درد دارههه😭😭
میلاد: تموم شد فدات شم آروم باش
_آخخخ😭
همون موقع پرستار نیدل رو درآورد و طرف دیگه رو پنبه کشید و فرو کرد این دردش از اولی هم بدتر بود
_آخ آخخخخ😭
میلاد: نفس آروم باش الان تموم میشه
پرستار: شل کن خانوم 
میلاد: شل کن نفسم اینجوری بیشتر درد داره
_ میلاد خیلی درد داره😭
واقعا درد داشت نتونستم شل کنم پرستار همون جوری تزریق کرد که آخرش مردم از دردی که توی پام پیچید تا چند دقیقه نتونستم تکون بخورم بعدش با کمک میلاد بلند شدم از ایمان هم تشکر کردم و رفتیم خونه. 
رسیدیم خونه مامانم هم کلی نگران بود یکم باهاش حرف زدم دوباره رفتم توی اتاقم. 
اون روز گذشت میلاد هم معذرت خواهی کرد بخاطر رفتارش منم عذرخواهی کردم و تموم شد و خودم رو با درس و دانشگاه سرگرم کردم تا اینکه رسیدیم به دیروز که احسان از تهران برگشت کلی حرف زدیم مامانم هم شکایت منو کرد😅 گفت حواسش به خودش نیست و احسان هم نگام کرد گفت آره ضعیف هم شده یه لحظه ترسیدم که رفت توی آشپزخونه چند دقیقه بعد با دوتا آمپول آماده اومد گفت پاشو بریم توی اتاقت
با بغض گفتم باز شروع نکن من حالم خوبه
گفت میبینم چقدر خوبی پاشو زود باش
مامانم هم گفت برات لازمه پاشو
من بدبخت تسلیم شدم رفتیم توی اتاق دراز کشیدم احسان اومد کنارم گفت تقویتیه میدونی درد داره پس سفت نکن
گفتم باشه🥺
پنبه کشید اولی رو زد که فقط میسوخت 
_ آخخخ احسان دستت بشکنه میسوزههه😭
احسان: دستم بشکنه چجوری آمپول بزنم برا خواهر گلم😅
_آخخخ😭
احسان: تموم شد آروم باش 
باز پنبه کشید دومی رو زد که از اولش درد داشت سعی کردم صدای جیغم رو توی بالشت خفه کنم ولی از وسطش دردش غیرقابل تحمل شد
_ احسان بسه تروخدااا درد دارههههه😭
_ احساااان😭😭😭😭آخخخ آییییی
احسان بدون توجه به من داشت تزریق میکرد دیگه پا سمت مخالفم رو محکم میزدم به تخت درد داشت تا بالاخره احسان نیدل رو درآورد و پنبه گذاشت رفت دست هاش رو شست اومد کنارم گفت ببخشید میدونم درد داشت ولی برات لازم بود ضعیف شدی
اهمیت ندادم پتو کشیدم سرم خوابیدم. 
خیلی حوصله حرفای احسان و میلاد رو ندارم رفتارم باهاشون دست خودم نیست خیلی ناراحتم خاطره هم نوشتم یکم ذهنم آروم بشه از اتفاق ها دور بشم ببخشید اگه بد بود 
قدر تک تک لحظه های خوش زندگیتون رو بدونید....

خاطره آتنا جان

سلام آتنا هستم 18ساله همسرم امیر احسان 26 خب بریم سراغ خاطره
از بعد آزمایش ازدواج بخاطر کم خونیم دکتر آمپول تقویتی زیاد داد این خاطره مال این هفته اس دیگه خسته شدم بودم از بس آمپول زده بودم دوست نداشتم بزنم ظهر  امیر پیام داد عشقم امروز امپولات یادت نره نگی امیر نیست نمیزنم منم تصمیم گرفتم الکی بهش بگم زدم گفتم عشقم صبح زدم گفت جدی به به خانمم شجاع شده 😍باید براش کادو بخرم 😍منم هیچی نگفتم یکم حرف زدیم قطع کرد خیالم راحت شد دیگه امیر بیخیال شد مامان بابام سر کار بودن خوابیدم دیدم امیر 55تا پیام داده 24بار زنگ زده پیامش خوندم فهمیدم مامانم بهش گفته همون موقع تا پیامش دیدم آن شد زنگ زد ترسیدم جواب بدم براش نوشتم کار دارم نوشت جواب میدی یا من میدونم تو با ترس جواب دادم با ترس لرز گفتم سلام شروع کرد دعوا کردن چرا به من دروغ گفتی چرا فکر خودت نیستی چرا این قدر اذیت میکنی میگه من چی کارت کردم که دروغ میگی اصلا نزاشت حرف بزنم گفتم ببخشید گفت آتنا تا نزنی نه جواب پیامت میدم نه زنگ (میدونه وابسته ام بهش) منم ناراحت شدم قطع کردم نشستم گریه اول گفتم نمیزنم ولی دلم براش تنگ شد با کلی ترس لرز تصمیم گرفتم بزنم به مامانم گفتم میرم دستت درد نکنه که همه چیز گذاشتی کف دست امیر گفت خوب کردم چون فکر خودت نیستی رفتم سوار ماشین شدم بغض گلوم گرفته بود حتی منی که عاشق آهنگ بودم آهنگم نزاشتم 🥺🥺🥺رسیدم مطب نشستم تا نوبتم بشه اشک از چشام میومد ولی آروم داروهام دادم پرستار گفت برو آماده شو تا بیام پرستاره جوون بود فکر کنم 24.25بود مهربون بود رفتم خوابیدم دراز کشیدم اشکام میومد پرستاره اومد شلوارم دادم پایین به پرستاره گفتم میشه آروم بزنی 🥺توروخدا 🥺🥺بخدا آنتی بیوتیک نیست که درد داشته باشه یک دقیقه اس باش آروم میزنم 😕سمت راست کشید اول نوربیون زد با گریه گفتم آرومم اخخخخ دردم اومد 😭درش بیار 🥺🥺گفت باشه باشه شل کن سفت نکن (سفت میکنم معمولا چون میترسم) بزور با گریه یکم شل کردم 🥺در آورد گفت بعدی روغنی یکم درد داره پنبه کشید گریهه کردمااا بلند بلند 😭😭😭فرو کرد اییی مردم بسه تو روخدااا سفت شدم گفت تو روخدا سفت نکن درد میگیره مجبور شدم شل کنم در آورد هنوز داشتم گریه میکردم 😭😭بهم گفت اینو باید تو رگ بزنم برات اومدم استینم بدم بالا (پرستاره همیشه میرم پیشش باهم راحتیم) گفت ازدواج کردی 😍من اهوم 🥺🥺گفت به‌به همین جوری که داشتم جواب میدادم آروم رگ پیدا کرد زد توش هنوز داشتم گریه میکردم گفتم اخخخخگفتم تموم درش آورد دیدم امیر زنگ زد جواب ندادم 🥺دوساعت بعد خودم بهش زنگ زدم صدام هنوز از گریه گرفته بود جواب داد سلام عشق دلم 😍خوبی 🥺😍گفتم امیر زدم 😭🥺خیلی درد گرفت گفت تموم شد دیگه خانم من شجاع دیگه گریه کردم گفتم خیلی بدی تو که میدونی من دلم به زنگ  پیامات خوش چرا گفتی جواب نمیدی دلت خنک شد (دلم پر بوداااا) امیر گفت خب عشقم بهم دروغ گفتی یک ناراحت شدم دوم آتنا میگه دکتر نگفت پیگری نکنی مشکلات بیشتر میشه هق هق میزدم 😭😭😭امیر گفت حالا خانمم دوست داره من یلدایی براش چی بفرستم 🥺کادو یا خوردنی منم گفتم کاش خودت بیای گفت من از خدامه ایشالا خانمم دیگه اول بهمن میاد پیشم گفتم باش 🥺گفت نگفتی کدوم منم با پرویی تموم دوتاش 😜گفت باش قلبم😍😍ناراحت نباشیااا من گفتم باش نیستم 😘الهی من فدات کاری نداری خانمم من گفتم نه 🥺😘
پایان
با اینکه میدونم یک ماه خورده ای دیگه میرم پیشش ولی خیلی دلتنگشم خیلی دلم براش تنگ شده کاش این یک ماهم بگذره 😔دل تو دلم نیست 🥺خیلی دوستون دارم

زندگی یعنی ثانیه ثانیه کنار تو نفس کشیدن با عشق زندگی کردن خوش حالم که دارمت قشنگ ترین اشتباه زندگیم
A. A

خاطره رنا جان

سلام من رنا هستم و۱۸سالمه☺از امپول میترسم ولی نه زیاد...این خاطره ای که میخوام بگم برمیگرده به موقعی که۷سالم بود و خیلی از امپول وحشت داشتم😟 چون هر وقت مریض میشدم حتما باید امپول میزدم تا خوب شم،من اون موقع خیلی بچه ضعیفی بودم و لوزه داشتم وگوش چپم حساس بود برای همین ماهی دو سه بار(ممکنه باورتون نشه ولی شایدم بیشتر😑)مطب دکتری بودم که همیشه مامانم من میبرد پیشش و دوست بابا و فامیل دورمون هم میشد🤗خیلی من اذیت بودم یه باد بهم میخورد می چاییدم😐بخاطر همین مامانم زیادی رو من حساس شده بود...یه روز مامانم من و برده بود حموم موقعی که تموم شد حوله حموم دورم پیچید و یه پتو روم انداخت 🤣😐اوردم بیرون که موهامو خشک کنه از همون لای پتو دستم بردم بیرون که یکم باد بهم بخوره داشتم احساس خفگی میکردم واقعا😑یهو صدای جیغ مامانم کل خونه رو گرفت:چرا پتو رو کنار زدی خب یه دیقه صبر میکردی من برم سشوار بیارم خشکت کنم😤😤😤من:عه ترسیدم😣خب خفه شدم زیر ایناا...بعد سشوار و اورد شروع کردم خشک کردن موهام همینطورم غر میزد: واااای به حالت رنا اگه مریض شدی منم بغض کرده بودم و هیچی نمیگفتم😢(کلا مظلومم😁)خلاصه گذشت تا اینکه شب شد و من احساس بیحالی و بدن درد میکردم😩😷گوش درد شدم و لوزه هام باد کرد مامانم دید من به گوشه آروم نشستم نگام کرد و دست گذاشت رو پیشونیم یهو گفت ای واای تو که داری میسوزی
من:نه مامان خوبم چیزیم نیس بخدا🙄
مامان:گلوت درد میکنه؟گوشت چی؟
من:نه مامان بخدا هیچیم نیس ولم کن میخوام بخوابم(الکی من داشتم از گوش درد و گلو درد میمیردم😥قشنگ یادمه)
مامان:رناا امروز چی بهت گفتم؟؟؟هااا؟؟جواب من و بده زود😡
من:ولم کن😭اصلا ربطی به اون نداشت
مامان:😏😑
خلاصه گذشت و صبح شد من اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم،خیلی وضع بدی بود هیچوقت یادم نمیره🙄بدن درد و گوش درد و گلو درد😐بهتر از این نمیشد...مامان باز اومد چکم کرد گفت:نه دیگه امروز حتما باید ببرمت دکتر اینجوری که نمیشه...تشنج کردی من چیکار کنم؟!
من:نه مامان😭توروخدا قول میدم خودم خوب شم😭
مامان:آخه دختر من مگه دست خودته که قول میدی!بزار من ببرمت دکتر دارو بده خوب شی دوست داری اینجوری مریض بمونی؟!هوم؟پاشو دخترم پاشو بریم برات جایزه میخرم منم بلانسبت خر شدم🙈😃اماده شدیم رفتیم سمت مطب😣
رفتیم تو واای اون بوی مزخرف الکل و اتاق تزریقات🙁😕 که کلی تخت توش بود که روشونو روکش سبز کشیده بودن(دقیق یادمه واسه من عین کشتارگاه بود) از توش صدای گریه بچه‌ها میومد😣من بغض کردم دست مامانمو محکم گرفتم:مامان من میترسم تورو خدا بریم اصلا جایزه نمیخوام😢الان به منم آمپول میزنن و گریه‌م شدید شد😭
مامان:زشته رنا الان که اومدیم،اصلا به دکتر میگم امپول ننویسه خوبه؟گریه نکن ببین بچه های کوچولو آروم دارن نگات میکنن الان مسخرت میکننا ودستمو گرفت رفت سمت خانوم مشهدی(منشی دکتر و مسئول تزریقات😟)که نوبت بگیره
خانوم مشهدی:سلام خانوم...(فامیلی مامانم)باز چیشده؟چطوری رنا😊؟کجات درد میکنه خاله؟ منم با بغض چشای خیس نگاش میکردم😢خانوم مشهدی ادامه داد:بابا چرا عملش نمیکنین؟!مگه دفعه قبل دکتر نگفت باید عمل شه؟!خب اینجوری هم خودتون اذیت میشین هم این طفلی😞
مامان:والا چی بگم باباش اجازه نمیده میگه بزار بزرگتر بشه بعد
خانوم مشهدی:چه فرقی میکنه الان عملش کنین،گناه داره بچه
مامان هیچی نگفت نوبت گرفتیم و نشستیم،چند دیقه بعد صدامون زدن باز شروع کردم التماس کردن:😭مامان بیا برگردیم من میترسم،توروخدا😭
مامان بدون توجه به من دستمو کشوند بردم سمت اتاق دکتر😑منم همچنان گریه😭 رفتیم تو دکتر گفت:به به سلام رعنا (منو رعنا صدا میزنه😑میگه اسمت سخته😏)باز که شما پیدات شد...بیا اینجا ببینم باز چت شده،منم اشکامو پاک کردم گفتم:من رنام نه رعنا😡
دکتر:🤣باشه رنا خانوم بیا اینجا ببینمت
مامانم منو برد سمت صندلی و شرح حال داد🙂دکتر هم شروع کرد به معاینه،اول گلومو دید که اون چوب رو تا ته کرد تو حلقم نوچ نوچ کرد🤢بعدم اون وسیله که باهاش گوشو معاینه میکنن و گذاشت تو گوشم که من جیغم درومد..بعدم لباسمو داد بالا و گوشی رو گذاشت رو سینم و کمرم که من از سردیش تکون خوردم😢گفت:آروم تمام شد...خب بزار برا دخترمون یه دارویی بنویسم که زود خوب شه😁
من:😧مامان
مامان:هیس😒😒 و شروع کرد حرف زدن با دکتر درمورد عمل که چجوربه و سخته یا آسون که دکتر گفت عمل ساده ایه😊بعدم نسخه رو مهر کرد و داد به مامانم گفت:بعد بیار نشونم بده بگم کدوماش الان لازمه😊(آمپول و میگفت)
مامان:چشم مرسی
رفتیم بیرون برا گرفتن دارو منم هی به مامانم میگفتم که اگه آمپول داده نگیره😑اونم اصلا انگار نمیشنید😐😐😐😐😐ماااااماااان😩خودت گفتی به دکتر میگی آمپول ننویسه😣زدی زیر قولت😣گولم زدی😭نمیخوام اصلا بریم خونه😭...مامان همونطور که داشت پول دارو رو حساب میکرد،گفت:نمیشه😑مگه نمیخوای خوب شی؟!پس من واسه چی اوردمت دکتر😐اوردم فقط نشونت بدم😐هان؟!زشته دیگه ایندفعه رو بی سر وصدا امپولتو بزن قول میدم هر چی خواستی برات بخرم خوبه؟!
من:نععع😭نمیخواام
مامانم کلافه نفس کشیدو دستمو محکم گرفت باز رفت سمت مطب...رفتیم اتاق دکتر و من به دکتر گفتم:عمووو😢 قول میدم هر چی شربت تلخ دادی بدون اینکه اذیت کنم بخورم فقط آمپول نزنم😢😢
دکتر جدی گفت:نمیشه😑باید بزنی😐وگرنه خوب نمیشی هم قرص و شربت میخوری هم آمپول میزنی
منم در کمال ناباوری که خودمم باورم نمیشد زود قبول کردم:باشه عمو میزنم😢(به غرورم بر خورده بود🤣) خلاصه مامانم کلی خوشحال شده بود و هی ازم تعریف میکرد میگفت:به به چ دختر شجاعی دارم😚منو برد سمت اتاق تزریقات و آمپولا رو داد به خانوم مشهدی که اونم گفت:رنا میخواد امپول بزنه که زود خوب شه و از این حرفا...منم شدید بغض کرده بودم و چسبیده بودم به مامانم😢که منو برد گذاشت رو تخت کنار دیوار همونطور که داشت کفشم در میاورد،گفت:اصلا نترسیا🙂چشماتو ببندی،وا کنی تمومه..باشه مامان؟من اصلا از ترس زبونم قفل شده بود،یهو گفتم:مامان بهش میگی اروم بزنه😢من خیلی میترسم😢میترسم مثل اون دفعه خیلی دردم بیاد😢
مامان:باشه مامان میگم و دکمه و زیپ شلوارمو باز کرد و خوابوندم🙄
من:😭میترسم
مامان:زود تموم میشه❤ خانوم مشهدی؟
خانوم مشهدی:بله اومدم‌‌...مامانم شلوارمو از دو طرف تا نصفه داد پایین🙈و پاهامو از ساق گرفت
خانوم مشهدی نشست لبه تخت سمت راستم پنبه کشید و آروم سوزنو فرو کرد:آییی مامان😢هر دوشون باهم گفتن تمام😊منم فک کردم فقط همین یکیه برگشتم که مامان کمرم گرفت گفت:یدونه دیگه هم هس😘
من:نعع😢خانوم مشهدی سمت چپم پنبه کشید و سوزنو فرو کرد که پام تیر کشید:آییی مااماان😭و گریه شدم مامان:تموم شد😚
خانوم مشهدی هم سوزنو در اورد رو به مامانم گفت دفعه قبل به زور با عمه‌ش نگهش داشته بودی😂مامانم گفت:نه دخترم شجاع شده😃بلندم کرد دکمه شلوارمو بست و رفتیم بیرون ولی من نمیتونستم راه برم،سمت چپم درد میکرد،مامانم بغلم کرد و برا ست بلوز شلوار صورتی خرید😊😍تازه تو خونه بابا هم بخاطر شجاعتم بهم پول داد🤑
همین دقیق یادم بود😅