سلام
من گُلی ام:)
پدر و برادرام پزشکن
یه نفر امتحان ترمشو خوب داده اومده واستون خاطره بزاره🦦
راستشو بخواین به نظرم مظلوم ترین عضو بدن ماِ ،نشیمنگاهمونه!!،تقاص گناهای سایر اعضای بدن رو باسن فلک زده پس میده،معدمون انقلاب میکنه و به نشانه ی اعتراض محتویاتشو خالی میکنه ،واسه سرکوبِ انقلابِ معده، امپول توی باسنِ طفل معصوم فرو میره،موقعی که روده کم کاری میکنه و اب جذب نمیکنه و اسهال میشیم ،بازم تقاص تنبلی روده رو نشیمنگاهِ مبارک پس میده.هرجاییمون عفونت کنه،امپول رو باسن بدبخت نوش جان میکنه،کمر بی صاحاب رگ به رگ بشه و عضلاتش بگیره باید امپول توی ماتحت فرو بره تا عضلات کمر ول کنه!!حتی اگه درحین امپول زدن همکاری نکنی و سفت کنی به عنوان جزا، تقویتی(به سبک دکترای این کانال!!😂) داخل نیم کرهی باسن که سمت مخالفِ محل تزریقه(شایدم سمت موافق) فرو میره!!البته این سنت دیرینهی تقویتی زدن به خاطر عدم همکاری در حین تزریق رو من برای اولین بار تو عمرم از دکترای این کانال شنیدم😂هربار که یه دکتر توی این کانال میگه شل کن وگرنه تقویتی میخوری،تن و بدنِ دکتر زائر بروخِ خدابیامرز(مقلب به جراحِ دیوانه!!) توی گور میلرزه و توی بحر مکاشفت مستغرق میشه (ادبیات دبیرستان😄) و متحیر و حیران توی گور نعره میزنه«پس چرا به من میگفتن دیوااانه؟»
البته شاید دکترای دوروبرِ من خیلی بیسوادن و هنوز از این روش درمانیِ مدرن(تهدید به تقویتی زدن)رو یاد نگرفتن😁
بزارین از خاطرات خودم بگم,چنان بلایی سرم اومد که مرغ های اسمون به حال باسنم گریه میکردن!
یه هفته قبل از جر خوردن خشتک احسان(معیار تقویم من شد روز فرخنده ای که خشتک احسان جر خورد و تقویمم از هجریِ شمسی به هجریِ خشتکی تغییر کرد😼)بنده امتحان میانترم داشتم و مشغول درس خوندن بودم،قوت غالبم قهوه بود!!!از شما چه پنهون پنج شنبه جمعه ها بهمون غذا نمیدن و من چون نه وقت غذا درست کردن داشتم و نه وقت ظرف شستن!!!دو روز ات و اشغال میل کردم تا توی وقت صرفه جویی کنم🦦(تنبلم خودتونید^_^)البته استرس شدید یه سری عواقبم به دنبال داشت- _-متاسفانه چند روزیم بود که با احسان دعوام شده بود و توی اون دوروز بااینکه خودش مقصر بود ولی هربار بهم میگفت تقصیر خودت بود😒و بیشتر گند میزد به اعصابم.خلاصه اینکه بعدِ 48ساعت بیدار موندن با اعصابِ مرغی و جسمِ اش و لاش ،هشت صبح یکشنبه درحالی که از شدت حالت تهوع درحال جون دادن بودم تشریف بردم سرکلاس و امتحان روبا موفقیت(💩) پشت سر گذاشتم.نه بی خوابی نه خوراکِ افتضاحم نه استرس امتحان منو به اندازهای که با احسان قهر بودم، اذیت نمیکرد!کلاس که تموم ساعت 9/30با سرویس برگشتم خوابگاه،همه دانشگاه بودن و هیچکس تو اتاق نبود.به محض اینکه پامو گذاشتم تو اتاق ،تمام تلاشام برای سرکوب کردن حالت تهوعم با شکست مواجه شد و پریدم تو دستشویی و هرانچه که خورده بودم و نخورده بودمو بالا اوردم.بی حال روی تخت ژینا دراز کشیدم.احسان زنگ زد.بی حوصلهو بی اعصاب جواب دادم «هوووم؟»یکم مکث کرد با لحن خیلی بامزه ای واسم خوند«یادش بخیر روزایی،که گلِ نازت بودم
یادش بخیر قدیما هوش و حواست بودم
حالا ازم رنجیدی،رفتی از من بریدی
دیگه تو قهری با من،جوابمو نمیدی
بگو مگه دوستم نداشتی،چرا رفتی تنهام گذاشتی
دیگه بسه برگرد کنارم،عزیزم آشتی آشتی»
(ش) هارو دقیقا مث نوشآفرین تلفظ میکرد و من بزور جلوی خودمو گرفته بودم که نخندم.چقدررر با شنیدن صداش حالم خوب شد:)ته صدام مشخص بود دارم میخندم گفتم تموم شد؟با خنده گفت میدونم خیلی تاثیر گذار بود.خندم بیشتر شد گفتم بگو ببخشید.خندید گفت«عمرااااااااا،محااااله.اصلا زبونم نمیچرخه که این کلمه رو ادا کنم»با پررویی گفتم بگووو ببخشید.گفت«ببین،من تا همین جاشم خیلی پا گذاشتم روی غرورم و خوندن این اهنگ نهایت کاریه که از دستم برمیاد انجام بدم تا اشتی کنی»خندیدم.یکم مکث کرد با مهربونی گفت«نمیتونم بهت قول بدم که هیچ وقت ناراحتت نکنم،ولی میتونم قول بدم هرکاری تونستم انجام بدم تا خوشحالت کنم!»اروم گفتم مرسی!
باخنده گفت«حله دیگه؟برم به زندگیم برسم؟»حالم خوب نبود،نمیتوستم حرف بزنم ،همین که قطع کردم باز پریدم تو توالت و بالا اوردم.
از اینجا به بعد رو میزنم رو 2x تعریف میکنم تا خسته نشید،زنگ زدم به ژینا و غزل، اومدن خوابگاه باهم رفتیم بیمارستانِ نزدیکِ دانشگاه،برا دکتر گفتیم چی شده یه سرُم نوشت و دوتا امپولم ریختن تو سرُم.پرستار سرمو وصل کرد تمام مدت گوشیه من دست ژینا بود و من روحمم خبر نداشت که کلاغا واسه احسان خبر بردن که خواهر کوچولوش حالش خوب نیست!!!40دیقهی تمااام غزل داشت ادای استادا رو درمیارد و میخندیدیم،سرم که تموم در کمال تعجب من همچنان حالم بد بود و حالت تهوع داشتم،دکتر برام قرص ضدتهوع نوشت تا ژینا بره داروهارو بگیره پریدم تو دستشویی و باز بالا اوردم.داروهارو که گرفت کلا دوتا قرص بود ،قرص هارو خوردم برگشتیم خوابگاه.خوابگاه ما مرکز شهره و حدودا نیم ساعت از دانشگاه فاصله داره و این نیم ساعت من درتلاش بودم حالت تهوعمو سرکوب کنم و تو ماشین بالا نیارم:(
تا پامو گذاشتم تو حیاط خوابگاه قرص هایی که کلا نیم ساعتم تو معدم نبودنو بالا اوردم.اصلا حال اینکه دوطبقه برم بالا و تو اتاق بخوابم رو نداشتم،روی تختِ توی حیاط زیر سایهی درخت دراز کشیدم،ژینا واسم پتو و بالشت اورد.حدودا دوساعت تو حیاط خوابیدم و تمام مدت غزل و ژینا کنارم نشسته بودن با اینکه غزل فرداش امتحان میانترم داشت حتی یه ثانیه هم از کنارم تکون نخورد🥺خانم زمانی(سرپرست خوابگاهمون)کنارمون نشست منو خیلی مادرانه بغل کرد گفت «خوبی سفید برفی؟»حس میکردم مامانم بغلم کرده، بی حال خندیدم یه نگاه به پوست دستم که به خاطرافتاب سوختگی دودرجه تیره تر شده بود و دیگه سفید نبود انداختم.ژینا براش تعریف کرد چیشده.خانم زمانی واسم چایی نبات و اب سیب اورد و دهها بار ایت الکرسی خوند برام🥺به زور یکم چایی نبات خوردم و همونم باز به سطل زباله برگردوندم.حتی یه اپسیلونم حالم بهتر نشده بود، با ژینا و غزل رفتیم بیمارستانِ نزدیک خوابگاه.از حال بدم در این حد بگم که نشستم رو پله های جلوی بیمارستان و توان اینکه یه سانت راه برمو نداشتم،ژینا رفت نوبت گرفت اومد زیر بغلمو گرفت بردن داخل.با صدای لرزان و گریان به دکتر گفتم هیچی نمیتونم بخورم قرص ننویس.دکتر گفت یه دونه امپول نوشتم اینو بزن خوب میشی تا یه ساعتم هیچی نخور.ژینا و غزل رفتن دارومو بگیرن،نشستم تو سالن انتظار و چشمامو بستم!نمیدونم چند دیقه گذشت, صدای اهنگ Build it better به گوشم خورد و بعد چند ثانیه قطع شد.دو دیقه بعد یه چیزی خورد به کفشم.چشمامو باز کردم یه جفت کفش ال استار نارنجی رنگ روبه روم دیدم،صدای احسان رو شنیدم که پرسید«خوبی پیشی کوچولو؟»اینقدر حالم بد بود که فکر میکردم یا دارم خواب میبینم تا توهم زدم ولی اخه کی بجز احسان ال استار نارنجی میپوشه و زنگ گوشیش Build it betterعه و منو پیشی کوچولو صدا میکنه؟؟؟چشمامو کامل باز کردم دیدم احسان کنار ژینا وایساده،اومد کنارم نشست منو کشید تو بغلش سرمو گذاشتم رو سینش با بغض گفتم دارم میمیرم.کاملا در جریان بود که چیشده .از شهری که زندگی میکنیم تا شهری که توش دانشجوام5ساعت راهه و قطعا احسان این مسیرو پرواز کرده بود که اینقدر زود رسیده بود.دیدن برادرم توی اون حال و موقعیت،بهترین حس دنیا بود!!!
نالیدم«نمیتونم بشینم میشه تو نماز خونه دراز بکشم؟»احسان پاشد رفت ببینه نماز خونه کجاس،اومد گفت بستهاس!!رفت با مسئول اورژانس بزرگسال حرف زد اجازه دادن توی یکی از اتاقا دراز بکشم.یه اتاقِ چهارتختهی خالی دربست در اختیارمون بود و حتی پرستارم از اون اطراف رد نمیشد!🦦خوابیدم رو تخت،احسان و ژینا نشستن رو صندلی.
احسان پرسید چه داروهایی براش تجویز کردن؟ژینا مث بز زل زد به احسان گفت «نمیدووووونم،فقط یکی از قرصهاش متو نمیدونم چی چی آمید بود😐»احسان باخنده یه نگاه به ژینا انداخت گفت«متوکلوپرامید؟»ژینا جان از تو کولهاش نسخه داروهای قبلیو دراورد داد دست احسان گفت«نمیدونم بیا خودت نگاه کن ببین چیا بودن»احسان یه نگاه انداخت و سرشو تکون داد گفت«امپول تایلوفن و اندانسترون زدی و قرصای فاموتیدین و متوکلوپرامید رو خوردی»نیم ساعت طول کشید تا غزل دارو بگیره و بیاد،و خب نیم ساعت تماام احسان درحالی که صداشو زنونه کرده بود و (ش) هارو مث نوشافرین تلفظ میکرد داشت واسمون از اهنگای نوشافرین میخوند و کم مونده بود از شدت خنده خودمون رو خیس کنیم😄احسان با شیطنت داشت میخوند«تا میگی سلام،فقط با یه کلام.دیووونه میشم جز تو نمیبینه چشااام،میلزره صدام(صداشو میلرزوند)تنگه نفسام،از تمووم این دنیا فقط تورو میخوااام.داره میسوزه تنم،گر گرفته پیرهنم،التهابه عشقه این،تو میای به دیدنم»
با خنده و شیطنت احسانو نگاه کردم گفتم«این اهنگارو واسه مادمازلِ زندگیت میخوندی؟»خندید گفت«نه واسه اوشون میخوندم
Oh you're in my veins
And I cannot get you out
یه وقتاییم واسش آهنگ Hold on(کورد اوراستریت) وDusk till dawn(زین مالک) و Still falling for you(الی گولدینگ) و just you and i (تام واکر)رو میخوندم»با خنده نگاهش کردم یه لبخند غمگین زد گفت«واسه پگاه میخوندم!!شیش ماه قبل اینکه تصادف کنه!!»ژینا واسه عوض کردن جو،بالحن خیلی بامزهای گفت«ببین این نویدِ بیشعورِ بی احساس واسه من میخونه in my veins(Andrew Bell)؟؟ من تو رودهشم نیستم چه برسه تو رگااش😄»احسانِ بدبخت مونده بود بخنده یا ژینا رو دلداری بده.
بالاخره غزل رسید،از تو کیفش یدونه امپول و سرنگ و پدالکلی دراورد داد دست احسان،ژینا پرسید«باید بریم تزریقات بزنه؟»احسان یه نگاه به امپول انداخت گفت«نه الان خودم میزنم»یه نگاه بهم انداخت گفت «برگرد بزنم اینو»امپولو کشید تو سرنگ،خیلی اسلوموشن داشتم میچرخیدم ،احسان فرمود
«زوووود باش،الان یکی از کارکنای بیمارستان بیاد ببینه من دارم واست میزنم،امپولو فرو میکنه تو ماتحتِ خودم!!!»برگشتم،پد رو کشید رو نشیمنگاهم و با مکث نیدلو وارد کرد،یادم نیست درد داشت یا نه،حتی اگه دردم داشت بین بقیه دردام گم بود!یه ساعت بعدشم موندیم بیمارستان و تمام مدت احسان کنارم نشسته بود و دستمو گرفته بود.و ژینا مشغول عکاسی و ثبت خاطره بودو غزل داشت درس میخوند و هرجایی که براش سخت بود رو از احسان میپرسید.خداروشکر امپول اثر کرد حالم خیلی بهتر شد.4تایی از بیمارستان زدیم بیرون،ساعت 4کلاس داشتم.احسان گفت نمیخواد بری!!گفتم باید برم استاد خیلی روی حضور غیاب حساسه.تو حیاط بیمارستان داشتیم بحث میکردیم احسان گفت واست گواهی مینویسم از توی کولهاش بند و بساطشو دراورد به غزل گفت برگرد.غزل با تعجب پشتشو کرد به احسان.
احسان برگه رو گذاشت رو کمر غزل و با خط زیبا شروع به گواهی نوشتن کرد.غزل با خنده گفت «حالا نمیخوااااد نستعلیق بنویسی،زود بنویس کمرم شکسست»نیش احسان باز شد گفت«نه دیگه،باید خط قشنگمو به رخ همگان بکشم یا نه؟؟»گواهی رو نوشت مهر کرد داد دستم،گذاشتم تو جیبم گفتم منو میرسونی دانشگاه یا اسنپ بگیرم؟؟بعد از کلی بحث کردن سوار کجاوهِی خاکستری رنگِ احسان شدیم و رفتیم دانشگاه.
احسان و غزل و ژیناهم باهام اومدن سرکلاس و حتی یه ثانیه هم تنهام نذاشتن .جلو دانشکده ژینا خیلی نگران از احسان پرسید«داکتررر اگه الان گلناز حالش بد بشه چیکااارر کنیم؟»احسان جااان در کمال نامردی و شیطنت با لبخند جواب داد«اگه الان گُلی حالش بد بشه میتونم یه کاری کنم ولی اگه تو اسهال شی،کاری از دستم برنمیاااد»
خود ژینا اینقدررر خندید کم مونده بود از حال بره😂
اگهههههه فکر کردین با اون امپول حالم خوب شد سخت در اشتباااااهین.بازم کارم به بیمارستان و امپول زدن کشید!!! میام بقیشو تعریف میکنم🙃
پن1:naziجون امیدوارم بعداز دیدن عکس خشتک احسان کلی خندیده باشی😂◔͜͡◔عزیز امیدوارم شما هم بعد از دیدن عکس خشتک ،واستون اثبات شده باشه که عین حقیقت رو واستون تعریف کردم😂🧡
پن2:من خیلی دوس دارم جواب تک تک کسایی که واسم کامنت گذاشتن رو بدم،اگه من جواب کسایی که توی تلگرام کامنت میزارن رو موقعی که خاطرهام توی وب اپلود شد تو کامنت بزارم ،اشکالی نداره؟
فکر نکنم کسی به وب سر بزنه البته:(
پن3:پونهی عزیز من همچنان سر حرفم هستم و معتقدم تو قشنگ تری😌😻💜و ازت خیلییی ممنونم ،ببخشید که برای خاطرهی قبلیم به تو زحمت دادم🌸
مث اینکه رادوین جان چهارپنج ماه پیش دوباره مریض شده بوده و درحین معاینه به احسان میگفته«کره خر کی تورو دکتر کرده اخه🤣» و در اخر حمله کرده به احسان و کم مونده بود لباس تنشو جر بده😂ولی خب احسان عاشق بچه های بی ادبه خیلی رادوینو دوس داره😁منم دلم خیلی واسش تنگ شده😂
پونه، پدر گرامی بنده به عنوان کادوی تولد به خودش ps5 هدیه داد🤣دل مامانم خونه!!! بابای من از ps1 شروع کرد، یه دورانی کراش موتوری و سوپرماریو هم بازی میکرد😄نگم برات هزاران بار Medal of honor و رزیدنت اویل رو بازی نمود:)
الانم در سن50سالگی میوفته دنبال زامبیا تا زامبی هارو به قتل برسونه(دقیقاااا مث اقا امیر😹)
بابام به کنار ،ما یه پسر بچهی شیش ساله داریم(احسااان جان) که هنووووز میشینیه انیمیشن میبینه و هرانیمیشنی که تاحالا توی هر نقطه ای از دنیا ساخته شده باشه رو دیده و فک نکم انیمیشینی وجود داشته باشه که احسان ندیده باشه!! انیمه های میازاکی رو تاحالا صدهابار دیده،بزرگ ترین دغدغهی اقای دکتر اینه که نکنه یه روزی میازاکی فوت کنه:)البته اگه احسان پزشکی نمیخوند قطعااا انیماتور میشد:)
عموی زاپ دار پوش نمیدونم اینجا هست یا نه،ولی یه گربهی خشتک پاره موجوده😂😂😂
فک کنم بعد از دیدن عکس خشتک به این نتیجه رسیدی محاله ترمیم شه😂مرسی برای پیشنهادت،شلوار احسان تبدیل شد به دستگیره😁🤍
پن4:Sᴏɢᴀɴᴅ ᴅᴇᴘعزیزم قربون خودتو خنده هات😂💜𝐒𝐚𝐡𝐚𝐫 عزیز😁❤️،(っ◔◡◔)っAnahita. Ahmadi (っ◔◡◔)っعزیز قربون خندت با اینکه دارم جر میخورم با امتحانام ولی نمیتونم از اینجا دل بکنم باازم میام خاطره میزارم،ღ꧁ღ╭⊱ꕥ jeiran ꕥ⊱╮ღ꧂ღ عزیز مرسی که خوندی،𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪 :/ عزیز مرسی که میخونی عشخِ من😻راستش نمیدونم چطوری پیگیر نویسندگی باشم گل دختر،♡Nafis♡ جون قربون خودتو تک تک سلولات مرسی که میخونی دختر زیبااا،منو تو بغلت بچلوون😭🥺خدا همیشه هوادارمونه❤️❤️،♡Taban♡ عزیز من ازت ممنونم که میخونی چشمم حتمااا💚،fatemehBonyady عزیز قربونت برم😂قربوون خنده هاتون💋،Ali اقا مرسی که خوندین خوشحالم که خنده به لبتون اومده😂امیدوارم شماهم همیشه سلامت و موفق باشین و لبتون بخنده🌱آیسَل جون مرسی که خوندی،♡Maede♡ جون با خوندن کامنتت چشماام قلب قلبی شد😍🥺من امتحانامو خوبم ندم باز میام واستون خاطره میزارم😂💛قربون محبتت گل دختر🌺" TANIN " عزیز کامنتای توهم از اون دسته
کامنتاس که کلی حس خوب منتقل میکنه💗مرسی که میخونی طنین جونم❣♡Zahra♡ عزیزم مرسی که میخونی گل دختر🥺امیدوارم صدای خندههای خودت تو اسمون طنین انداز شه💛،Marli عزیز حیف دستم و بالم بسته اس وگرنه جواب دادن کامنت که هیچ،حتی دعوتتون میکردم با چایی ورنگینک ازتون پذیرایی میکردم😢😅قربون خنده هات،Ząɧŗą ҡɧąŧεŗïعزیز فدای خنده هات من از شما ممنونم برای کامنتای قشنگ قشنگتوووون،با کامنتای گوگولیتون کلی انرژی بهم منقل میکنید ،امیدوارم هم توی زندگیت هم توی درسات موفق باشی خوشحالم که دانش اموزان سرزمینم به چنان درجه ای از علم رسیدن که میتونن خودشونو بخیه بزنن😂اینطور که بوش میاد لازم نیست اینقدر منتظر بمونید😅خودم نمیتونم تا هفته دوم تیر صبرکنم و خاطره نزارم!!!!مرسی قشنگممم💜Ssعزیز مرسی که خوندی،pbعزیز مرسی که میخونی مهربون🥺🤍،🦋عزیز خوشحالم که دوس داشتی،☃️عزیز پشم های ماردین تقدیم به شما هرکاری دوست داشتی انجام بده میتونی حتی نذر کنی😂💛🧡،خلیل پور عزیز شما قربون محبتت💙منم برات بهترین هارو ارزو میکنم،Sعزیز چقدر خندیدم با کامنتت😂منم امیدوارم همیشه موفق باشی و امتحاناتو به خوبی و خوشی پشت سر بزاری،مرسی مهررربون💜،Donya عزیز توهم موفق باشی گل دختر چشم بازم مینویسم💗،🦋 عزیز وقتی کامنت قشنگ مشنگ میزاری نمیگی پس میوفتم؟؟🥺وای من مردمم ،قربونت برم دوست قشنگم فدای خنده هااات چقدر خوشحالم خشتک احسان جر خورد خنده مهمون لبای شما شد😂💜
پن5:هستی عزیزم،مرسی که میخونی گل دختررر،فدای خودتو مهربونیتو خنده هات🤍مررررررسی😂😍امیدوارم همیشه سلامت باشی و لبخند مهمون لبت باشه .بغل🫂میبوسمت مهربونم💋Zahra:) عزیزم خوش حالم که خندیدی😻مرسی که میخونی گل دختررر،Mohadese عزیز قربون خندت❣،ꕤ𝓶𝓸𝓫𝓲𝓷𝓪ꕤ دوست داشتنی فدای خنده هات😹خوشحالم که خشتک احسان مسبب خیر شد😂😂💜خود احسان بعد از یه هفته هنوز داره میخنده به خشتکش😂مرسی مهربون امیدوارم همیشه دلت شاد باشه لبت خندون🌻
پن6: Roostapoor.M،اگه تقاضا زیاد بود چشم توی کامنتا میزاریم عکس خشتک احسانو😂😂😂،اقا اریا(A) خوشحالم که دلتون شاد شد ،البته خشتک داداشم سبب خیر شد😂😂😂مرسی که خوندین❤️،٠•●♥️ محمدطاها ♥️●•٠·عزیز من از شما خیلی ممنونم که وقت و انرژی میزارید و خاطراتمو میخونید،یه دنیا ازتون ممنونم، امیدوارم همیشه لبتون خندون باشه💜،SARA HATAMI مهربون مرسی که میخونی گل دختر ممنونم از عزیزم🧡،anitaی عزیز🥺مهربون دوستداشتنی خودتو جای من ببوس و کلی تو بغلت بچلون😭💜،Goliعزیز ،احسان هنوز بعد یه هفته داره میخنده،شماهم بخند😂کراش فقط عمومی زاپ دار پوش😂مرسی عزیزم🌸Dianaی عزیزم مرسی که میخونی،مث اینکه شما از شدت خنده مث خشتک احسان جرواجر شدین😂چشمم بازم مینوسم مهربون💗،... .... عزیزز چشمام قلب قلبی شد😻مرسی که میخونی،منو خانوادمو چ شکلی تصور میکنی؟😂زندگی من دقیقا شبیه زندگیه بقیه اس ،پر از شادی و غصه!!خوشحالم که دوست داری پیشیِ دوستداشتنیِ من😻منم به قدری دوست دارم که نمیتونی تصور کنی،خودتو جای من ببوس❣avaعزیز مرسی که میخونی،A E قربون خنده هات مرسی که خوندی💜💜
پن7:🎵🎶NilooFar🎵🎶عزیزم چقدر کامنتای قشنگت انرژی بهم ترزیق کرد مهربون دوستداشتنی💜
پن8:مارال جان امیدوارم هرچه زودتر خواهر عزیزت سلامتیش رو به دست بیاره🤍
ارادتمندِ شما،گلنازِ بی ادب ولی با تربیت!!!