خاطره ریحانه جان

سلام سلاممممم
خب یه بیو بدم: من ریحانه هستم ۱۴ سالمه یه خواهر کوچیک تر از خودم به اسم سلاله که ۵ سالشه و یه داداش بزرگتر از خودم که متاسفانه پزشکه و ۲۷ سالشه اسمش هم عماد هستش دارم.
خب خاطره م رو شروع میکنم: یه روز خسته و کوفته از مدرسه برگشتم چادرم رو انداختم رو مبل و لباس فرمم رو آویزون کردم. مامانم رفته بود ختم و آخر شب میومد بابام هم از سرکار یه راست میرفت ختم. شروع کردم ناهار درست کردن و صدای کلید در که اومد فهمیدم عماده .سلام دادم و مشغول شدم.
عماد گفت: یعنی آخر من تو یکی رو میکشم. مگه صد دفعه نگفتم چادرت رو تا کن از مدرسه میای؟
گفتم: حسش نبود داداش. حوصله ندارم.
-یعنی چی حسش نبود تو کی حس داری؟
- والا تو این مسئله خودمم موندم. راستی چیشد امروز زود اومدی؟
- هیچی شب دوستام میان اینجا تا با هم یه کاری رو انجام بدیم. اومدم کمک کنم خونه مرتب بشه.
- وای عماد من اصلا حوصله خودت رو ندارم چه برسه به دوستات.
خندید و رفت.
شب بود که من سردرد عجیبی گرفتم. تازه اینم بگم که دوست صمیمیم تینا سرمای خیلی وحشتناکی خورده بود و ما هم که نمیتونیم از هم جدا شیم چسبیده بودیم به هم.
سردردم که شروع شد استامینوفن خوردم و مشغول کار شدم. حدود ساعت ۶ بعداز ظهر بود که زنگ رو زدن و ۵ تا از دوستای عماد داخل شدن و شروع کردن به حرف زدن با عماد. بعد از خوردن شام من کنار عماد نشستم که شنیدم یکی از دوستاش گفت: همسرته؟
عماد پقی زد زیر خنده حالا الان نخند کی بخند،۱۰ دقیقه بود که عماد داشت میخندید 
گفتم: واااااا داداش خوبی؟
- آره خوبم
اون دوستشم فهمید که چی گفته داشت میخندید.
عماد و دوستاش رفتن اتاقشون. سردردم بدتر شده بود که دل پیچه و حالت تهوع گرفتم. رضا[ دوست عماد] در گوش عماد گفت : انگار حال آبجیت خوب نیستاااا
عماد گفت: ریحانه خوبی؟
- آره خوبم چطور؟
- آخه رنگت شده عین گچ دیوار
اینو که گفت من فاتحه ی خودمو خوندم و با خودم گفتم: با دوتا پنی سیلین و یه پنادور و غیره مهمون آقا عماد هستیم.
شب که شد مهمونا رفتن منم گرفتم خوابیدم ولی قبلش گوشیم رو برای نماز گذاشتم رو آلارم. ساعت ۵ صبح که بلند شدم برای نماز عماد داشت سلام نمازش رو میداد که منو دید و گفت خوبی؟
محکم گفتم بله خوبم.
عماد گفت : میبینیم حالا
صبح که شد دل دردم بدتر شده بود.
رفتم آشپزخونه دیدم عماد داره ظرفای دیشب رو میشوره تا من رو دید گفت:به به خانم. بیدار نمیشدی حالا! از دیشب تا الان چندتا استامینوفن استفاده کردی خواهر گلم؟
-عماد ول کن تروخدا. حوصله داریاااا. بعدشم اگه قرار به استامینوفن خوردن بود که ۵ تا خوردم.
با این حرفم برگشت چپ چپ نگام کرد و گفت: بپر تو اتاق الان میام
منم که حوصله دعوا نداشتم گفتم: باش
عماد بعد یه ربع اومد تو اتاق و گفت: خب خب ببینیم چه کردی با خودت.
بعد شروع به معاینه کردن کرد. به معده و دلم که رسید جیغ کوتاهی زدم که گفت: چته ببین چیکار کردی با خودت! راستش رو بگو چیکار کردی؟
- هیچی تینا دیروز مریض بود منم نشسته بودم کنارش و بوس و بغلش کردم.
-ای خدا. یه پولی به من بده یه عقلی به این دختره
بعد هم شروع به نسخه نوشتن کرد که گفتم: عماد گفته باشم آمپول بنویسی نمیزنم پس به نفعته که ننویسی
- از کی تاحالا تو نیم وجبی نفع و ضرر من رو میدونی؟ بعدشم بشین که یه ربع دیگه قراره سوپ آمپول همراه قارچ نوش جان کنی
وقتی عماد گفت قارچ پناه بردم به سمت دستشویی و هرچی از دیشب خورده بودم گلاب به روتون اومد بالاعماد تند تند در میزد و میگفت: خوبی؟ چی شد ریحانه؟
وقتی آروم شدم از دستشویی اومدم بیرون که عماد گفت: با این وضع اصلا نمیشه که آمپول نزنی!
بعدم رفت که داروهارو بگیره تو این مدت دوبار بالا آوردم(گلاب به روتون)
وقتی برگشت گفت: بی حرف و گریه برو بخواب رو تخت و اشاره کرد سمت بالا. وقتی داشت آمپولا رو آماده میکرد چهارتا بودن که شامل اینا میشد: نوروبیون ؛ پنیسلین ۸۰۰، مسکن ، ضد تهوع. گفتم: توراه احیاناً اتوبوس چپ کرده بود؟گفت: ببین جوجه همیناهم خیلی بهت لطف کردما.
بعدم بدون اینکه شلوارم رو بدم پایین دراز کشیدم نه از روی خجالت بلکه میخواستم اذیتش کنم
گفت: نفس همینکه به س رسید فرو کرد
گفتم: عماد درش بیار جان من درش بیار عماد مُردم از درد. عمااااااااااد.
بعدی رو که زد فقط سوخت که فکر کنم نوروبیون بود. بعدیا هم که دیگه درد نداشت. بعد که بلند شدم گفت کجا؟ صبرکن شیافت رو بذارم
که گفتم: نه خودم میذارم و رفت.
بعد از سه روز هم حالم خوب شد و ممنونم از عماد که حالم رو خوب کرد.
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست.
دوستون دارممممممم خیلی خیلی خیلی خیلی

خاطره رنا جان

سلام دوستان🙆🏻‍♀️خوبین؟
من رنا هستم، رِنا یعنی زیبایی😍مرداد ماه میرم تو ۱۹سال😁یه خواهر ۲۵ساله دارم اسمش رانیاس و یه برادر ۱٠ساله دارم که اسمش رایان هست🙂
با اجازه تون ادامه خاطره مو بگم، خیلی حوصلم سر رفته اومدم اینجا هم خودمو سرگرم کنم هم ادامه خاطرمو بگم
ادامه خاطره: اون روز تا رسیدیم خونه من خودمو انداختم رو مبل، هی خودمو واسه مامانم لوس میکردم که، آخخ مامان گلوم درد میکنه، مامان حالم خوب نیس، مامان جای آمپولم درد میکنه، مامان داغم و...
مامان هم در جوابم میگف، باشه الان داروهاتو میدم میخوری بهتر میشی، جای امپولتم برات ماساژ میدم ناله نکن فقط😏...
پاشدم لنگون رفتم تو اتاقم، بلوز و شلوار صورتی و عروسکیمو پوشیدم که خیلی هم راحتن😍درحالی که صورتم از درد بدنم جمع شده بود کش موهام رو باز کردم موهامو که باز که کردم یه نگاه به خودم تو آینه انداختم که چشام از شدت تب خمار و قرمز شده بود، لپام گل انداخته بود، لبام هم کبود، موهام که ریخته بود رو صورتم رو کنار زدم گذاشتم پشت گوشم🙆🏻‍♀️با بیحالی رفتم سمت تخت، خودمو انداختم رو تخت که از درد جای امپولم اخم کردم...تند تند از شدت تب نفس میکشیدم و به سقف نگاه میکردم که مامانم با چنتا قرص و یه شیشه شربت با یه قاشق کوچولو پلاستیکی...مشخص بود مامان خودشم بیحاله اومد دستشو گذاشت رو پیشونیم یه هیین بلند کشید که ترسیدم
_تو چرا انقد داغی😟پاشو مامان پاشو داروهاتو بدم بخوری... وایسا بذار ببینم دکتر واسه تبت چی داده
+مامان حالم بده😥
_میدونم بذار داروهاتو چک کنم🤕
همون موقع بابام اومد تو چارچوب در وایساد یه چند لحظه همونجوری نگام میکرد بعد گفت بهتر نشدی بابا؟
من: بخوابم بهتر میشم😢
بابا روشو کرد سمت مامان گفت، داروهاشو بده خب ببین از بس تبش بالاس صورتش کبود شده نفسش بالا نمیاد...مامان همونجور که داشت روی داروهارو میخوند گفت: میخوام ببینم الان چیو باید بخوره دارو تب بر چی داده🙁بابا خودش اومد داروهارو چک کرد به مامان گفت کدوم و کدومه و همونجور که داشت میرفت بیرون گفت خانوم خودتم حالت خوب نیستا گیجی داروهای رنارو که دادی خودتم داروهاتو بخور بهترشی مامان یه «باشه»گفت
بعد از اینکه داروهارو خوردم سعی کردم بخوابم ولی لرز داشتم و بدن درد شدید اصلا نمیتونستم بخوابم هی نفس کم میوردم انگار...

مامان هر دم به دیقه میومد تبمو چک میکرد هر دفعه هم بالا بود هرچقدر پاشویم کرد تبم پایین نیومد همچنان لرز شدید داشتم و ناله میکردم
مامانم با اون حالش داشت پرستاری منو میکرد فداش شم😢😍

یهو دیدم با شیاف داره میاد سمتم واییی یعنی بدتر از این نمیشد انگار که برق سه فاز بهم وصل کردن هی جیغ میزدم میگفتم نه مامان توروخدا😭😭مامان من نمیخوام😭
ولم کن نمیخواممامانم هم همش سعی داشت آرومم کنه ولی من اصلا اجازه نمیدادم
همش میگفتم ولم کن نمیخوام😭عین بچه ها فقط گریه میکردم😐
تا اینکه مامانم بیخیال شد و من با چشای اشکی و هق هق خوابم برد تبم خیلی بالا بود احساس میکردم بخار داره از بدنم خارج میشه😕همش خوابای بد میدیدم ناله میکردم تو خواب اینارو مامانم گفت حتی میگه با حالت جیغ گفتم ولم کن😐😂ولی من یادم نمیاد که😅
خلاصه اون روز تا شب تبم بالا بود مامان همش یا اتاق من بود که مراقبم باشه یا آشپزخونه برا درست کردن غذا و...
صبحش مامان برا صبحونه بیدارم کنه از اول صبح استرس آمپول دومو داشتم...چشامو به زور باز کردم دستشو گذاشت رو پیشونیم
+صبح بخیر😖
_صبح تو هم بخیر مامان جان، بهتری؟
+اهوم، فقط یذره گلوو گوشم میخاره خودت خوبی؟
_آره بهترم، پاشو باهم صبونه بخوریم بابات یه کاری داشت رفت بانک
+باشه بذار صورتمو بشورم🥱
_من که مردم ازنگرانی کم مونده بود از شدت تب تشنج کنی🙁 من برم رایانو بیدار کنم توهم برو سر سفره
رفتم صورتمو شستم، نشستم سر سفره منتظر بیشتر از پنج دیقه شد مامان نیومد😑
+مااامااان؟!
_جانم الان میام
+کجایی خب من میلم نمیکشه تنهایی😕
_اومدم اومدم، بخور صبحونتو که داروهاتو بدم با شکم خالی نمیشه
خلاصه صبحونمونو خوردیم و مامان داروهامو داد که باز خوابم گرفت😐
دوباره رفتم خودمو پرت کردم رو تخت و غششش😂😐تو این مدت کلی خوابیدم، کلا وقتایی که مریضم زیاد میخوابم😕
نمیدونم چندساعت بود که خوابیده بودم که بیدار شدم صدای مامانو از بیرون میشنیدم داشت تلفنی حرف میزد همونجور که می رفتم سمت روشویی که صورتمو بشورم گوشم با مامانم بود که داشت تلفنی حرف میزد شنیدم میگف: ممنون میشم بیای زحمت آمپولامونو بکشی...
صورتمو با حوله خشک کردم رفتم پیش مامان
+مامان؟

_بعله، بیدار شدی؟
+آره دیگه مامان چ سوالیه😐
_خیلی خب حالا😒همش خوابی من تنهام حوصله ام سرمیره
+خب دست خودم نیس مامان یهو خوابم میگیره
_خیلی خب
+کی بود باهاش حرف میزدی؟
_مرضیه(دخترخاله مامان و پرستار) بود گفتم بیاد آمپولامونو بزنه حالشو ندارم تا درمانگاه بریم😖
+اها😢(واقعا بغض کردم😐🤣)
_چیه؟! میخوای باز لوس بازی رو شروع کنی😐برو لباساتو عوض کن با شوهرش میاد
+مگه من چی گفتم الان؟ همش دعوا داری😟
_برو با من بحث نکن😒
با بغض زیاااد😢رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم یه شومیز چارخونه ای سفید مشکی و دامن شلواری ستش رو پوشیدم شال مشکیمو انداختم رو سرم که موهام از زیرش زده بود بیرون و افتاده بود رو شونه هام و کمرم...نشستم رو تخت کلافه و با استرس زیاد پامو ریز ولی خیلی سریع تکون میدادم😟
صدای اف افو شنیدم، استرسم بیشتر شد🙁پاشدم تو اتاق راه میرفتم
یهو داداشم اومد تو اتاق: رنا بیا آجی مامان میگه به مهمونا سلام کن
باشه تو برو من الان میام...رفت بیرون منم موهامو جمع کردم و پشت سرشرفتم، سلام دادم به مهمونا که اونا خیلی گرم و مهربون جوابمو دادن و احوالپرسی کردن که من با خجالت و همونطور که دستامو بهم فشار میدادم😅 جوابشونو دادم
نشستم بزرگترا داشتن باهم دیگه حرف میزدن و من و رایان پوکر فیس بهم دیگه نگاه میکردیم😂😐
خلاصه شوهرش رفت و مرضیه گفت ببینم آمپولارو
مامانم نشونش داد که گفت کدوم اول میزنه
مامان: آمپول منو اول بزن
رایانو دک کردیم رفت پایps5😁و ماهم رفتیم تو اتاق مامان همونجور که نگاه من میکرد یه لبخند بهم زد😊و خوابید، آماده شد استرس گرفته بودم دستام یخ شده بود😑رفتم نشستم لبه تخت پیش مامان دستمو گذاشتم رو کمرش که برگشت گفت رنا چرا انقد دستات یخه مامان😳چیزی نیست ببین الان من میزنم دردش یذره اس
منم که ترسیده باشم کلا میرم رو سایلنت و ویبره😐
مرضیه همونجور که داشت آمپولو آماده میکرد گفت میترسی؟
اومدم جوابشو بدم که مامان خودش گفت: آره یذره میترسه☺️
باز مرضیه گفت: من دستم سبکه نترس
یه لبخند زدم و باز رفتم رو حالت ویبره🤣
اومد بالاسر مامانم، شلوارشو داد پایینتر به صورت دورانی پنبه میکشید و یهو سوزنو زد آروم آروم شروع کرد به تزریق که مامانم آه از نهادش بلند شد، گفت آخخخخ دردش زیاده(مثل اینکه حرفاشو یادش رفته بود😂😐😒)

کشید بیرون که مامان گفت اوففف دستت دردنکنه
مرضیه گفت ببخشید دیگه تقصیر من نیس آمپوله دردش زیاده😁
مامان گفت خواهش میکنم☺️
بعد دست منو گرفت گفت بیا مامان دراز بکش، شالمو در اوردم دراز کشیدم
مامان شومیزمو داد بالا شلوارمو یه کوچولو داد پایین و همونجور که دستش رو کمرم بود خم شد صورتشو نزدیک صورتم کرد باهام حرف میزد
مرضیه صندلی کنار تختو اورد جلو نشست روش شلوارمو تا نصفه داد پایین😒😑محکم پنبه میکشید من استرس گرفتم سفت کردم یه لحظه و سرمو گرفتم بالا هردوشون باهم گفتن آروم باش چیزی نیس اینجوری اذیت میشی...پنبه رو کشید روشو با دستش باد میزد که خشک شه یهو سوزنو وارد کرد که من محکم سرمو تو بالشت فشار دادم دیگه دردش از تحملِ منِ سوسول خارج شده بود گفتم: آیییی بسه نمیخوام دیگه، آخخخخ مامان😢مامان الکی میگف تموم شد ببین تموووم😐مامان بچه خر میکنی😒😐
مرضیه گفت آروم یه دیقه تحمل کن دختر بزرگی هستی زشته😑همین حرف کافی بود تا من خفه خون بگیرم😖غرورم له شد دیگه هیچی نگفتم، سرمو کردم تو بالشت و به تخت مشت میزدم... بعد از سالها😐کشید بیرون پنبه رو نگه داشت به مامان گفت فشار نده نگهش دار فقط که مامان فشار داد جیغ من دراومد: مامان نکن خب درد داره😩
مامان: باشه ببخشید حواسم نبود
مرضیه گفت: مریم(اسم مامانم) دخترت چقد لوسه
مامان هم همراهیش میکرد😑منم که بیحال و درد کشیده دمر افتاده بودم رو تخت بلند شدم نشستم یه ربع باهم دیگه حرف زدیم از کنکور و... که شوهرش اومد دنبالش و رفت، بابا از سرکار اومد خونه، مامان رفت پیش بابا
منم رفتم تو اتاق باز همون لباسای راحتی رو پوشیدم😅پاهام خیلی درد میکرد یذره دمر دراز کشیدم بعد رفتم با داداشم یه دست ps5 بازی کردیم که مامان برا ناهار صدامون زد رفتیم نشستیم برا خوردن ناهار بابا حالمو پرسید گفت: خوبی بابا؟
من: آره بابا بهترم
مامان براش گفت که مرضیه اومده بود آمپولامونو زد بحث عوض شد و کشیده شد سمت لاغری من و اینکه اخیرا بیحال و کم خون شدم و هی وزن کم میکنم
قرار شد برم آزمایش بدم که من پیچوندم😉✌🏻🤣
سرتونو درد نیارم فرداش شد که نوبت آمپول آخرم بود از اول صبح عجیب افتاده بودم سر دنده لج، هی به مامانم میگفتم، من دیگه عمرا بزنم، دیگه نمیزنم، پاهام دردمیکنه لنگ میزنم همش، نمیخوام بزنم...

مامانم هم اینجوری جوابمو میداد که: خیلی بیخود میکنی، مگه دسته خودته،خیلی لوسی مگه بچه ای؟! به زورم که شده باید بزنی اگه نزنی لوزه هات ورم میکنه باید عمل شی و...
خیلی حرصم گرفته بود رفتم تو اتاقم خواستم دراز بکشم که از درد جای آمپولام اذیت شدم رو شکم خوابیدم از شدت حرص تند تند نفس میکشیدم و با مشت میزدم به بالشت من زیاد از آمپول نمیترسما😅ولی خب اذیت شده بودم دردش زیاده دلم نمیخواست باز دردشو تجربه کنم😑
صدای در اتاقو شنیدم مامان اومده بود داروهامو بده
پاشدم داروهامو خوردم باز دمر افتادم مامان گفت
_جای آمپولات درد میکنه؟(باز مهربون شده بود😍)
+اهوم
_میخوای حوله داغ کنم بذارم روش
+نه نمیخوام
_منم درد داشتم حوله داغ کردم خوب شد لج نکن بذار برات کمپرس کنم که یکم دیگه ببرمت درمانگاه امپول اخرتو بزنی
+نمیخوام
_اذیتم نکن مامان جان
+من کی اذیتت کردم گفتم نمیخوام بزنم
_الان داری اذیت میکنی😑😒
+زوره؟!
_بله زوره😐
+ولم کن دیگه😐
_یه دفه بگو دهنتو ببند😑بی ادب مثلا مادرتم😒
+هرجور دوس داری فکر کن
_بچه پررو میام میزنمتا😐
+بیا بزن تو که هرچی ار دهنت دراومد گفتی😢
_چرا چاخان میگی من که چیزی نگفتم 😐
رنا تو بچه نیستی بخوام بشینم سر همچین مسئله ای باهات بحث کنم😑لج نکن اخریه بزن که خوب شی خیلی زشته بزرگ شدی دیگه خجالت بکش...نذار به بابات بگم اونوقته که با اون طرفی میشناسی باباتو میدونی اخلاقاشو...هیچی نگفتم حق با اون بود همه حرفاش منطقی بود من خیلی رفتارم بچگانه بوده و هست😢
بعدش گفت: اصلا همین الان آماده شو بریم بزن زود راحت شی پاشو زود😑
نشنیدم چی بگی🤨
بلند با بغض خیلی شدیدی گفتم: چشم چشم😢ولم کن دیگه الان پامیشم😢
مامان: حالا شد😒چرا اتقد بغض کردی خجالت بکش رنا داره۱۹ سالت میشه زشته برات😐
من: چ ربطی داره😐😢من الان دوس دارم زار بزنم مشکلیه😐باز گفت:پاشو با من بحث نکن حوصله ندارم، آماده شو زود من منتظرم و رفت بیرون
با اکراه پاشدم صورتمو شستم، لباسامو عوض کردم و پیاده تا درمانگاه سرخیابون رفتیم، رسیدیم اونجا رفتیم داخل سالن باز استرس گرفتم😑مامان گفت همینجا وایسا الان میام
از دور میدیدم رفت پیش یه خانوم باهاش خیلی صمیمی سلام و احوالپرسی کرد بعد دست تکون داد برام رفتم سلام دادم خیلی مهربون جوابمو داد و حالمو پرسید دستشو گذاشت رو شونم گفت برو رو تخت شماره۵ آماده شو تا بیام☺️یه «چشم» گفتم و تنها رفتم داخل
استرسم نسبت به دفعات قبل که میخواستم آمپول بزنم کمتر بود نشستم لبه تخت کفشمو دراوردم زیپ و دکمه شلوارمو باز کردم و دراز کشیدم مامانم اومد بالاسرم نشست لبه تخت مانتومو داد بالا آماده ام کرد
که خانومه با آمپول آماده اومد بالاسرم همونطور که پنبه میکشید از مامانم پرسید براچی باید بزنه اینو؟سفازولین درد داره
مامان بهش گفت برا عفونت گلو وگوشش دکتر نوشت سه تا بودن دوتارو زد این آخریه
گفت اها الان برا دختر گلمون خیلی آروم میزنم چون آمپولش تقریبا دردناکه😊همون موقع سوزنو وارد کرد خیلی خودمو کنترل کردم صدام درنیاد ولی سعی ام بی فایده بود😑و صدام دراومد: آخخخخ ماااامااان😖
مامان گفت:چیزی نیست تمومه آروم باش تو😒
خانومه هم براینکه حواسمو پرت کنه پرسید: چند سالته خانوم ناز☺️(🤣🙆🏻‍♀️خیلی به من لطف داشت)
من: آآآیییی ۱۸اوفف دارم میرم تو۱۹ بسههه توروخدا خیلی درد داره😣
گفت: باشه باشه تموم شد آروم باش☺️سوزنو کشید بیرون پنبه رو چند ثانیه نگه داشت بعد گفت اصلا بهت نمیادا من فکر کردم ۱۵_۱۶سالته کمتر میزنی یذره ریزه ای😁
شلوارمو درست کردم برگشتم که از درد جاش اخمام رفت توهم یه لبخند تلخ زدم🙂☹️
مامانم ازش تشکر کرد از خانمه و کمک کرد بشینم کفشمو پام کردم آروم آروم تا خونه راه رفتم تا رسیدیم خونه لباسامو که عوض کردم باز طبق معمول دمر افتادم رو تخت😐🛌 داداشم اومد تو اتاق هی سر به سرم میذاشت اذیتم میکرد دیگه اعصابمو خورد کرده بود سرش داد زدم نرفت تا اینکه مامان با کمپرس اومد تو اتاق و بیرونش کرد اومد برام کمپرس کرد دردم کمتر شده بود زیر دستش خواب رفتم😴و تا۲_۳روز بعدش خوب شدم و خبری از گلو درد و گوش درد نبود😊

پ. ن: ممنون از اونایی که خاطره مو خوندن❤️اکه دوس داشتید کامنت بذارین🌹
پ. ن:الیس الله بکاف عبده: ایا خدا برای بنده اش کافی نیست؟!
در پناه حق 🙃💚

خاطره ضحا جان

سلاااااااااااام🤩🤩🤩🤩🤩
ضحا هستم که خیلی وقته خواننده خاموشم😎نظرتون چیه یکم بیشتر معرفی کنم😂😁
کلاس هفتمم و ۱۳ سالمه یه خواهر دارم به نام زینب و دو تا داداش متین که هم سن خودمه(دو قلو حساب میشیم😁) و کوچیکه مبین که میره کلاس چهارم😍😍😍
امروز تشریف اوردم که خاطره ضرب دیدن پام و تعریف کنم😁توش امپول نداره اما به هر حال یه آسیبی به من رسیده دیگه🤣🤣یک روز آفتابی مامانم(دبیر فارسی و معلم مدرسمون😕) اومد منو صدا کرد که بریم مدرسه: ضحاا بیدار شو😑
من به زور از جام بلند شدم انقدر خوابم میومد خوردم تو دیوار😑😑🤣🤣رفتم سرویس دست و صورتم و شستم یک راست رفتم تو اتاق شلوارمو از رو شلوار آستین بلندم پوشیدم(منظورم شلوار بلنده🤣🤣🤣🤣)
آبجیم😳: ضحااا😳درار اون شلوار زیریتوو میپزی😱
من😑: عهه ترسیدم نمیخوام خوبه(حوصله ندارم وقتی میام خونه لباس عوض کنم😑)بعد آبجیم با قیافه😳🤨رفت بیرون😑
لباسمو پوشیدم یه لیوانم چایی خوردم و (بابام تازه داشت بیدار میشد که آبجیمو ببره مدرسه من ندیدمش) از داداشا که در حال صبحونه خوردن بودن خداحافظی کردیم و با مامانم رفتیم مدرسه(مدرسه دو قدم بیشتر نیست طوری که از پنجره خونه مدرسه معلومه😐😬)
زنگ اول ریاضی داشتم و بالاخره گذشت😑
زنگ دوم😱😱فیزییک داشتم که ای کاش نمیداشتم(مدرسه علوممونو تقسیم کرده)
اون زنگ، معلممون گفت کتاب و ورق بزنید ببینید سوال ندارید؟(کلاس اخر بود)
من لم دادم به سحر(دوستم) و شروع کردم به ورق زدن نگو که نازنین(یکی از بچه های کلاس که خیلی شیطونه خیلی😟) رفته زیر میز منم نمیدونستم(میز پشتی من میشست😱) از اون زیر منو قلقلک داد😱😱😱من خییییلی قلقلکیم ینی یه دست بهم بزنن قلقلکم میگیره چه برسه به اینکه یکی مستقیم منو قلقلک بده😱😟
منو قلقلک داد و من از صندلی افتادم پایین😱(معلم اصلا حواسش نبود به ما😑)
من از صندلی افتادم پایین و با دست خودم و نگه داشتم که کمرم نشکنه😱اما حواسم به پام نبود که رقت و رفت تا رسید به میله نیمکت😱😱😱
نازنین و سحر داشتن میخندیدن😑😒
منم دیدم زشت میشه اگه گریه کنم😟خندیدم😐😂استخون پام بود😱😱😱اما ساق پام بود که خیلی درد میکرد
خودمو جم کردم که بلندشم انقدر پام درد میکرد دوباره افتادم😱😐😱😐😱😐
به نازنین گفتم: اگه پام چیزیش شده باشه با من طرفی😡😡
سحر ترسید و لی نازنین از رو نرفت😐😒
زنگ بعدش شیمی داشتیم که تو حیاط پام خیلی درد میکرد لنگ میزدم😟😟
(پام کبود نشده بود و خیلی عجیب بود🤔)
خلاصه که گذشت تا زنگ اخررر😱😱😱😱
که ورزش داشتیم و معلممون از نبود به جاش معاونمون اومد😱
رفتیم حیاط که معاونمون(هم معاون هستن و هم معلم) گفت بدویید😐
منم داغ بودم نفهمیدم دوییدم😱😱
وسطش دیگه نتونستم هم دیگه نفس نتونستم بکشم هم پام وعضش خراب بود🙄
من: خانوم من دیگه نمیتونم بدوئم پام درد میکنه
خانوممون: نه خیر نمیشه انقدر ورزش نکردی اینجوری شدی😐😳(من باشگاه میرفتم)
چیزی نگفتم و مجبور شدم بدوئم🙁
خلاصه اینکه تموم شد و برگشتیم خونه منم فرداش امتحان داشتم
تو خونه هی لنگ میزدم از پا درد😣
من: مامان
جواب نداد
من: ماماان
مامان: بلهههههه😐
من: پام درد میکنه
مامان: اشکال نداره الان میرم سیب زمینی رنده میکنم با عسل و زرد چوبه درست میشه(دفعه قبل ک پام ضربدیده بود همینطوری خوب شد)بعد مامانم سیب زمینیه رو گذاشت رو پام و پام کرد تو مشمبا😐
بعدشم که داداشا اومدن خونه😃😃
متین: سلااام اهل خانه
مبین: سلاام
من: سلااام🤩🤩
متین: چیکار کردی با خودت این چیع تو پات😐
من براش تعریف کردم بعدش رفتم درسامو خوندم تا زینب برگشت خونه و طبق معمول رفت بخوابه😐🙄
شبش ساعت یک بابام اومد با این قیافه🙂😨(ترکیب این دوتا😂)
گفت جیشدی
گفتم هیچی ضربدیده😁
مامانم اضافه کرد: اره بابا باز یه بلایی سرهم اوردن تو مدرسه😂😂😂😐😐😐مرسی مامان عزیزم😂😂خلاصه فرداش به گفته مامانم پامو باز کردم اما حالا یه جا دیگش درد میکرد(قوزک پام😱)
بالاخره هم خوب نشد😐کمپرس گرم گذاشتم بهتر شد اما خوب نشد🙁
هنوزم خوب نشده بعد چند هفته😐
پ. ن ۱:دوستان ببخشید داستان ته نداره😂😂
پ. ن۲:قصد ندارم برم دکتر😨چیکار کنم خب میترسم یه بلایی سرم بیاد😐😂😂
پ. ن۳:شاید ترسم از اینه که تاحالا پامو تو بیمارستان نذاشتم😨
پ. ن۴:نفسمم تنگه😐بازدم البته خیلی بده خییلی بازم به کسی نمیگم😐
پ. ن۵:حساب نازنین و رسیدم انقدر با بچه زدمش😏
پ. ن۶:مرسی از کسانی که در گذاشتن خاطره کمک کردن
اگه کاری ندارید برم😁😁
یا علی♡

خاطره ضحا جان

سلام سلام😍
ضحا هستم۱۳ ساله از اندیشه😁مامانم معلم فارسیه و باهم تو یه مدرسه ایم😕ابجیم اسمش زینبه و کنکوریه و بابام که کارمنده😁😁
خب بریم سراغ خاطره اولم😍: ضرب دیدن پام😱
یه روز صبح مامانم اومد بیدارم کرد که بریم مدرسه (-_-;)
انقد خوابم میومد ک خوردم به دیوار🤣😑داشتم میخندیدم که بابامو دیدم🤩سلام و صبح بخیر گفتمو رفتم صبحونه بخورم😁
بعد صبحونه حاضر شدم و پیییش به سوی مدرسهه😎😎
.
.
رفتم سرکلاس....
زنگ دوم فیزیک داشتیم ک اخرین جلسه هم بود🤩🤩🤩(دوستان عزیز من کلاس هفتم هستم)
معلممون گفت کتابو ورق بزنیدببینید سوالی چیزی ندارید؟
همینطورکه داشتم ورق میزدم به دوستم سحر لم دادم😎
اما ای دل غافل... 😖دوست شیطونم نازنین، از زیر میز منو قلقلک داد😱منم یهو از صندلی افتادم پایین😱
با دستام خودمو نگه داشتم که کمرم نشکنه اما حواسم به پام نبود که خورد به میله نیمکت😱😱😱
دستمو گذاشتم جلو دهنم که داد نزنم😱دورو برمو نگاه کردم دیدم بچه ها دارن میخندن😒
واسه اینکه غرورم و حفظ کنم منم خندیدم😁😂
یهو اخمام رفت تو هم😡به نازنین گفتم: اگه پام چیزیش شده باشه من میدونم و تو😡
اما خب اون اهمیت نداد😑میخواستم پاشم که پام تیر کشید باز ولو شدم🥴
رسیدیم به زنگ ورزش😱معلم گفت بدویید😱منم دوییدم😑(چرا اخه😐)
فک کنم داغ بودم نفهمیدم😂
رفتم خونه اما هی لنگ میزدم😖به مامانم گفتم: مامان😖
جواب نداد😑گفتم: مامااان😐گفت: بلههههه(♡😑😂) گفتم: پام درد میکنه امروز نازنین انداختم پایین😑مامانم گفت: اشکال نداره حتما ضربدیده😱بعد رفت نمدونم چیچی اورد مالید به پام بعدم پانسمان کرد پامو کرد تو مشمبا😑😑
شب بابام اومد با قیافه نگران😟گفتم: چی شده😱گفت: پات چیشده😑گفتم: هیچی بابا یکم ضربدیده😁
فرداش هم به گفته مامانم پامو وا کردم😖اما خوب نشد که نشد😟😟😟
پ. ن۱:هنوزم پام خوب نشده😖و قصد ندارم برم دکتر😁
پ. ن۲:ببخشید خیلی بی حوصله نوشتم اما الان ساعت پنج صبحه و خوابم نمیبره به خاطر همین کم حوصله هست😒
پ. ن۳:خودم به شخصه از ادمین محترم بابت پرسش های زیادم در رابطه با چگونگی خاطره نوشتن عذر میخوام😊
پ. ن۴:فرداش حساب نازنینو با بچه ها رسیدیم😎
پ. ن۵:حتما نظر بذارید هر سوالی دارید بپرسید چون الان نمیتونستم خیلی توضیح بدم😔
مرسی که خوندید😁خاطرات بعدی رو حتما با حوصله مینویسم نگران نباشید😁😁
یا علی♡♡

خاطره آرامش جان

صلام🎇اولین باره براتون خاطره میزارم :)☁️
اصلم : ⛅ ارامش ۱۶ تهران..♡
خب یکم از خودم بگم :
از یک خانواده ۳ نفرم🤚🏻مامانم روانشناس و پدرم استاد دانشگاه و مهندسه :)☘
یح مامی به اسم نازنین دارم 🔮
۲۹سالشه ، پرستاره :)
برا کسایی ک شاید رابطمونو نفهمن بگم ک : رلیم باهم🙂🤚🏻
خب بریم سراغ خاطره :
با مامانم شدیدا دعوا کرده بودم سر اینکه چرا بهش نگفته بودم با نازی رلم🙂.. خب این شرایط خیلی سخته! مامانم فکر میکرد فقط در حد دخترخاله دوستمه ولی اینطوری نبود!!خداروشکر که بعد کام اوت نازی خانوادش مخالفت نکردن ♥️ و گرنه اسیب بیشتری میخوردیم!
خانواده منم بعد یه ماه کنار اومدن ولی اون یح ماه برام خیلی سخت بود ولی اینکه خانواده ازادی دارم قابل ستایش بود حقیقتا !🕸
به نازنین زنگ زدم🙂
ارامش : سلام نازنین😭همچی لو رف...
نازنین : شیششش اروم دختر قشنگم گریه نکن میام با مامانت حرف میزنم اروم تر ارامشم🙂
نمیدونم چی بود و چی شد حرفاش مثل یه قرص مسکن عمل کرد.. حالم عالی شد؛)
حدود دو ساعت بعد نازی اومد خونمون :) از شدت ذوق دلم میخواس بپرم بغلش یه دل سیر تو بغلش گریه کنم بهش بگم تو فقط مال خودمی🙂💋
نازی : سلام فاطمه جون ( مادرم) خوبین
مامان : نازنین خانم من فقط بخاطر این راتون دادم که بهم توضیح بدید !
نازنین یه خیلی خب گفت و شروع کرد از رابطمون برا مامانم گفت تو این مدت رو پله ها نشسته بودم به صداش گوش میدادم به صدایی که بخاطر دفاع از حسمون نواخته میشد🙂💋
مامانم حرفاش و قبول نمیکرد حس میکرد هوسه!
تو این یه ماه نازنین دفتر بابام رفت مطب مامانم ، خونمون ، یه شبایی فقط برام با صدای پر از بغض لالایی میگفت و ازم میخواست صبر کنم 🙂...
خلاصه حدودا ۲۸ روز و ۵ ساعت از وقتی ک مامانم فهمید، گذشتع بود که صدای در اومد و مامانم که میگفت باز ک اومدی:)
مامانم اونروز فقط بهش گفت دخترمو میسپرم به دستت!
تو این یه ماه حسیو ک میخواستم بهم ثابت کردی🙂
از شدت ذوق زدم زیر گریه😭نازنین نشست کنارم سرمو نوازش کرد نمیدونم چقد اشک ریختم ک تو بغلش از حال رفتم وقتی بیدار شدم تو اتاقم بودم و نازی بالاسرم💛
من : مامانی😭نازی جونم😭قربونت بشم دلم برات تنگ شده بود😭💛
نازی : جون مامان ارامش من منم دلم برات تنگ شده بود کوچولو🦋
من : مامانی چیشد گش کلدم؟
نازی : .ای جونم اره گش کلدی😂🤚🏻
نازی : دخترم خیلی ضعیف شدی برگرد یه امپول کوچولو بزنم که زودتر خوب شی💛
من : مامییییییی🥺ن لدفااااااا
نازی : برگرد پرنسس مامان
خودشم پاشد امپولو اماده کرد🥺
نازی : خب مامان جان برگرد🙂
با بغض برگشتم🥺
من : ماماننننننننییییی اروم بزن باچح؟🥺
نازی : باشه گل دخترم شل کن درد نداره
اروم پد کشید برا اینکه استرسم کم شه یه چندبار پنبه کشید یهو با یا سوزش خفیف نیدلش رف داخل پام🥺
من : اخ ایییییی مامانییییی😭
نازی : جونم جونم اروم باش قشنگم تمومممم تموم شد
همچنان من : 🥺😭
کشید بیرون پنبه رو گذاشت روش لباسمو مرتب کرد🥺♥️امپولو گذاشت رو میز بغلم کرد👭🏻
نازی : دخترم ساعت ۱۰ شده بخواب منم برم خونمون فردا صب میام دنبالت🙂
من : مامانی برام قصه بگو🥺♥️💋
شروع کرد برام از شبایی گفت که کنارش نبودم✨از حرفاش غرق در حال خوبی شدم ک وقتی کنارمه توش موج میزنم و با افتادن پلک هام روی هم به خواب فرو رفتم :)🎇
پ.ن : عشق فقط♥️
مورفین لباش💋نیکوتین چشاش

-------------------

پ . ن : بچه ها اگه نظرتون رو خصوصی بفرستین امکان تایید و دیدنش برای بقیه وجود نداره

خاطره عارفه جان

سلام چطورین.
من عارفه هستم.
۱۸ساله از قم😊😊
من کلا از آمپول وحشت میکنم.
یک دوست پسر دارم که تزریق کردن بلده .
خاطره:الان سه چهار روز پیش خیلی گرم بود بازار بودم امیر منو رسوند خونه اومدم خونه خیلی بی‌حال بودم امیر فهمیده بود. مامانم بهم گفت چیشد گفتم هیچی یه زره خستم مامانم گفت حتما باید بری دکتر قبول نکردم امیر اومد خونمون معاینه ام کرد رفت دارو هامو بخره بعد اومد.
یا خدا دیدم ۳تا پنی سیلین 
۲تاآبکی
😢😢😢😢😢
امیر ۲تا پنی سیلین رو گرفت آماده کرد.
گفت عزیزم آماده شو
گفتم نه ترو خدا
گفت عزیزم من یواش میزنم.
قبول کردم.
ولی از چشام اشک میومد.
کمکم کرد دمرو خوابیدم 
شلوارمو نکشیدم حوصله نداشتم.
خودش کشید پایین
پنبه کشید فرو داد
آییییی گفت تموم شد
کشید بیرون
اونور پنبه کشید فرو داد سفت کردم 
گفت شل کن ولی از درد نتونستم عصبی شد داد زد گفت شل کن من یواش یواش شل کردم از درد جیگرم در اومد در آورد آمپولو گفت تمام یواش بلندم کرد 
قهر بودم باهاش ولی نمیدونم چرا آشتی کردم 
پشیمونم😂
خداحافظ بچه ها😊😍❤️

خاطره سحر جان

سلام بچها چطوریییید🤍
من سحرم ک شاید خیلیاتون بشناسین
ی مدت بود درگیر ی سری کارا بودم نتونستم بیام گپ ولی الان سرم خلوت شده
ینی بگم براتون همه چی باهم اتفاق افتاد🖤 اولش سخت بود ولی گفتم ارزش ناراحتیم رو نداره و با هزار بدبختی خودمو سرپا نگه داشتم
و اینکه الان حالم خوبه😬🤍 
بگم براتون چی سرم اومد🙂:
۲۰ روز پیش صبح ک از خواب بیدار شدم مامانم زنگ زده بود ک پاشو بیا کمک دستم باش عمو اینا دارن از تهران میان
منم صبحونه امین رو آماده کردم خودم حاضر شدم رفتم ، وسط راه یادم اومد گوشیمو نگرفتم ، دیگه برگشتم سمت خونه ، دور ک باز کردم همسرم رو با ی زن دیگه دیدم...🙂
شوکه شدم دست و پام بی حس بود ، درو گرفتم ک زمین نخورم.
بگذریم از اینا...
حالم خیلی بد بود تو خیابون راه میرفتم ک برم پیش مامانم و از اونجایی ک سرم پایین و جلومو ندیدم تصادف کردم🤦🏻‍♀️
البته ی تصادف خیلی جزئی ک فقط پای سمت راستم یکم آسیب دید
همون مرده ک زده بود بهم منو سوار ماشینش کرد و برد بیمارستان 
یکم از پوست روی پام کنده شده بود😬💔
بعد از کلی شست و شو پانسمان کردن ک واقعا ضعف داشت.
بعد از چن روز میخاستم پانسمان رو باز کنم ک دیدم چسبیده ب پام ینی ب زخم پام چسبیده بود😭
دیگه سریع با آژانس رفتیم بیمارستان ک با هزار بدبختی کندن😭
و گفتن ک عفونت کرده باید آمپول خشک کن بزنی🤕
این همه درد کافی نبود پنی سیلین هم اضافه شد💔
۲ تا شو بردم تزریقات و گفت برو تخت اخریه ک راحت تره چون آمپولات عمیقه 
رفتم رو تخت نشستم و دکمه شلوارمو باز کردم و شلوارمو کشیدم پایین ولی شرتم نه
پرستار اومد و شرتم رو کامل کشید پایین پنبه رو با شدت میکشید رو باسنم ک معلوم بود اعصاب نداره ولی من حالم داغون بود و اون لحظه ترسی از آمپول نداشتم
نیدلو فرو کرد ک درد نداشت ولی موقع تزریق خیلی درد داشتم ک سفت کردم یدونه زد رو باسنم ک شل کنم اون لحظه گریم گرفت و بیشتر گریم بخاطر خیانتی ک بهم شده بود 
بعدش کشید بیرون و پنبه گذاشت
دوباره اون طرف دیگه رو پنبه کشید و نیدلو فرو کردم ولی هر چی خواست تزریق کنه نمیشد انگار مواد سفت شده بود دراورد و دوباره یکم اونطرف تر نیدلو فرو کرد ولی بازم تزریق نمیشد ، درش آورد و رفت بیرون
احساس کردم از جای سوراخ یکیش داشت خون میومد منم زیر دستام گریه میکردم
اومد ، و دوباره همون جارو پنبه کشید و فرو کرد و خداروشکر تزریق شد و کشید بیرون.

پ.ن:الان اوضاع پام بهتره😇
و درحال کارای طلاق هستم

و فهمیدم سلامتیم خیلی مهم تر غم و غصه هست
و اصلا ناراحتی نمیکنم چون مردای واقعی دزدیده نمیشن✨
 
نظرتون رو بگین بچها♥️🙏

خاطره امیر جان

سلام دوستان خوبین خوشین🙌

خب من اسمم امیر هست فک کنم اکثرا بشناسنم‌ بچه تح تغاری بسیار لوسی ام 😂
دوستان بهتر میدونن‌ اولش دوس نداشتم خاطره رو بنویسم چون واقعا برام سخت بود دردی ک کشیدمو‌ ب یادم بیارم ولی یه لحظه هوس کردم بگم بهتون‌
خب بریم سر اصل مطلب 😅👍

یه روز خیییلی عادی رو تخت اتاقم پشتو‌ رو دراز کشیده‌ بودم ک یه لحظه خبر دار شدم ک مهمون اومده واقعا سرم آنقدر درد میکرد حوصله هیچکسو‌ نداشتم‌ محل ندادم چون اتاقم بالاس زیاد متوجه کسی نمیشم همینطوری آروم ریلکس کرده بودم که یه لحطه احساس کردم در باز شد چون کولر و پنجره باهم باز بودن فک کردم باد ایناس محل ندادمو‌ تو آرامش بود که یه لحظه چشمتون‌ روز بد نبینه‌ دختر خاله 4 سالم شیرجه زد ب کمرم  و ب شدت آسیب دیدم جوری ک در دوسه ساعت اول نمیتونستم حرکت کنم فلج شده بودم کاملا بگذریم ک بعد جیغو دادم همه فهمیدن جریانو‌ هیچ وقت اون ببخسید‌ ببخسید‌ گفتناش‌ یادم نمیره خودمم ترسیده بودم یعنی ب معنای واقعی شوکه‌ شده بودم چون هیچ کس در نزده وارد اتاقم نمیشه😐😂 
عه یادم رف بهتون بگم خواهر جان پرستار هستن‌و خیلی روم حساسن‌ 
واقعا وعضم خییلی خراب بود🤕
زنگ زد از دوست پزشک‌ عمومیش‌ سوال کرد ک چه میشه کرد اونم بهش گفت یه آمپول شل کننده عضلانی بزن بهش فک کنم اسمش متوکاربامول‌ باشه اگه میدونید تو کامنت ها بگید اسم درستشو 
خلاصه من خبر نداشتم چنین جریان هایی هس اومد بهم گف چطوره حالت گفتم بدک نیستم ولی درد میکنه بهم گفت اگه وعضت‌ بد تر شده بهم بگو یا اگه بالااوردی حتما بگو من یه زره حدس میزدم چیه جریان اتفاقا بالا هم آوردم ولی جرعت نداشتم بهش بگم خلاصه سه چهار ساعت گذاشت و خودش از رنگو‌ روم فهمید چه خبره گف امیر این بار شوخی ندارم حتما باید اون آمپولو‌ بزنی (بیشتر‌ اوقات  با تفره رفتن در رفتم 😂)
گفتم من نمیزنمو‌ یکم جرو بحث کردیم رفتم تو اتاقم نزدیک ب ده دوازده ساعت خودمو توش حبس کردم کمرم ب شدت درد میکرد با زحمت درو بستم‌ تا بستم صدا از در اومد که بیا بیرون قول میدم درد نداشته باشه که کو گوش شنوا اصلا قاضی شما دوستان عزیز مگه میشه آمپول درد نداشته باشه😂😂💔
برا دو وعده تو اتاقم 3تا موز و دوتا سیب‌ داشتم با اینکه سیر نشدم ولی کفاف داد ظهر ک از اتاقم اومدم بیرون اومد از موهام گرفت موهام خیلی بلنده‌ ب طوری که اگه یا نبسته باشم یا ژل یا اسپری مو‌ نزده باشم تا نوک دماغم میان از موهام‌ کشید گف بیا کارت دارم با استرس رفتم گفتم جانم بگو کارتو  گف ببین خودت ک میدونی روت حساسم بابا هم قبل رفتنش تورو ب من سپرده بابام نظامیه‌ رفته ماموریت الان دو هفته ای میشه منم با تمسخر بهش گفتم ک من مگه بچه  پنج ساله ام هفته بعد 18 سالم میشه بعدشم مامان ک هس ب ت چه 😐گف حالا من نمیدونم یا اینو میزنی یا من دیگه خواهرت نیستم شخصا دل خییلی نازکی دارم💔 واقعا نمیخواستم ازم ناراحت بشه با بی حوصلگی دراز کشیدم ولی شلوار رم رو پایین نکشیدم گف هنوز اختراع‌ نشده ها لز رو شلوار آمپول بزنن‌ بهش گفتم هیچ راهی نداره نزنیم با پوست خند گف داری بر میگردی ک سر خونه اول شلوارم‌ رو خودش پایین کشید پد رو زد مثل یه تیکه یخ یکی از دوستان میگف آرامش قبل از طوفان دقیقاخودش بود😂
فرو ک کرد چشمام قرمزه‌ قرمز شد واقعا مثل اینکه شمشیر بود دوتا بودن واقعا دردش قابل توصیف‌ نیست‌ نمیشه ک گفت آمپول رو زدم ب شدت درد داشت حالا درد کمرم رو فراموش کردم ولی جای آمپوله ب شدت درد میکنه‌ 

شادو‌ سلامت باشین و امیدوارم هیچ وقت آمپول لازم نشید🙌❤️

خاطره پونه جان

سلام به همه🌺پونه هستم.
اميدوارم حال همه تون خوب باشه.
اينقد سخته مجبور باشي مدام رو تخت دراز بكشي😅چند روزه دور و بر خودمو پر از فيلم و كتاب كردم كه حوصله م سر نره! خوش به حالتون كه ميتونيد بگرديد بدويد و خوراكي جورواجور بخوريد و شاد باشيد😍از لحظه لحظه زندگي استفاده كنيد و قدرشو بدونيد.
اين روزا يه كم تغيير رويه دادم، مني كه اينقد از آمپول ميترسيدم، ديروز كه بايد ميزدم خودم مثل سوپروُمَن به امير گفتم بدههههه بزنيم🦟
ديگه گردن من به خاطر اين جوجه كوچولو از مو باريك تر شده🐣😅 البته بماند كه وقتي نيدل تو نشيمنگاهم فرو رفت قيافه م يه مقدار به زهرِمار خورده ها شبيه شد و يه ناله هاي خفيفي كردم ولي  از نظر خودم پيشرفتم چشمگيره🥰
از اونجا كه نگرانم شما هم مثل من دچارِ سر رفتگي حوصله شده باشيد تصميم گرفتم در حالت دراز كِش براتون يه خاطره بنويسم.البته فكر كنم بيشترتون هنوز امتحان داريد و خيلياتونم امسال كنكور داريد!!🥸
ميخواستم قبل از نوشتن اين خاطره بهتون بگم كه واقعا براي مسائلي كه ميگذره خيلي خودتونو اذيت نكنيد، هيچي تو دنيا ارزش ناراحت شدن نداره❤️
سالي كه مراسم عروسي ما بود دقيقا با ترم پايان نامه ي ارشد من مصادف شده بود و من داشتم سر نوشتن اين سم مهلك جون ميدادم🥺از شانس گندِ من استادم يه آدم فوق العاده سخت گير و دمدمي مزاج بود، يه روز مطالبو تاييد ميكرد هفته ي بعد همه رو خط ميزد و ميگفت از اول بنويس😐😐
سرم خيلي شلوغ بود تايم خالي هم اگر گير مياوردم دنبال لباس و آتليه و اين جور حرفا بودم! خلاصه بدجوري همه چي تو هم گره خورده بود.
يادمه دي ماه كه ديگه آخراي راه بودم استاد هر روز منو ميكشوند دانشگاه، و بماند با اينكه من تهران درس ميخوندم ولي اين دانشكده پاي كوه بود و موقع رفت و برگشت جوري ارتفاع ميگرفتي كه حس ميكردي از پيست اسكي برگشتي تو سطح شهر⛄️🌨❄️
من به حدي عصبي و داغون بودم كه حد نداشت، امير مدام ميگفت اينقد ضعيف نباش، بايد با چالشاي مختلف تو زندگي مواجه بشي، ولي واقعا به جايي رسيده بودم كه ميخواستم هرچي نوشتم بريزم تو سطل آشغال و برم انصراف بدم📚📖📙📚
از استرس و فشار زياد و رفت و آمد بي وقفه تو اون سرما بدجوري مريض شده بودم.روز آخر كه قرار بود با هزار بدبختي امضاي تاييديه رو از استاد بگيرم با كمال تعجب گفت تا مقاله ندي امضا نميكنم و حق دفاع نداري😐😐
با حال داغون و نزار از دانشكده زدم بيرون خيلي كنترل كردم خودمو تو مكان عمومي زار نزنم🥺، امير زنگ زد كه بياد دنبالم گفتم نميخواد خودم با بي آر تي ميرم خونه اگر خواستي بيا اونجا.
از خودم تعجب ميكردم كه منِ بيخيال! منِ واقعا بيخيال چطوري تبديل به يه دختر نگرانِ آشفته شدم.
رسيدم خونه… امير قبل از من رسيده بود و با جديت دنبال يه راه براي آروم كردن من بود ، خوشبختي هاي كوچيك كه آدم تو دوران سخت اصلا درك نميكنه.
شب قبلش تا صبح تب و لرز داشتم،🥶🥶ولي خب اشتياق باعث شده بود از صبح علي الطلوع برم دنبال كارام.
اما تو اون لحظه حس ميكردم باتريم نه تنها تموم شده بلكه ديگه كامل از كار افتاده و قابل شارژ نيست.🔋
امير مدام باهام حرف ميزد، از مشكلات و سختياي خودش ميگفت و اينكه چطوري كنار اومده.
با بغض گفتم؛امير چرا بعضيا فكر ميكنن چون استادن هركاري بخوان ميتونن با ما بكنن؟
هر دفعه يه جور آزارم ميده، اينهمه زحمت كشيدم امروز بهم گفت تو فقط دنبال عروسي و ماه عسل و اين حرفايي معلومه دل به كار و درست نميدي!
با اينكه خود اميرم از استاد من دل خوشي نداشت بازم سعي كرد با مثالاي مختلف ثابت كنه از اين موارد زياده.
دستامو گرفت، گوله ي داغِ آتيش بودم🔥.ميدونست چقد مريض و ضعيفم، خواب و خوراك و استراحت ندارم.
الان كه مينويسم فكر ميكنم چه خوب كه اون تايم تو زندگيم بود!
با مهربوني گفت پونه، تا تن سالم نداشته باشي هيچ تلاشي ارزش نداره ها! ميشه اين كارو با خودت نكني؟
ازم خواست يا باهاش برم بيمارستان يا بزارم خودش معاينه م كنه.تبم خيلي بالا بود و ضعف جسماني حتي بدون آزمايش بازم مشهود بود!!
ازم خواست به هيچ عنوان ديگه تو اون هفته دانشگاه نرم و فقط استراحت كنم.
كمكم كرد دراز بكشم و لحافو كشيد روم، دفتر دستكمو از دور و بر جمع كرد و دوباره با تاكيد بيشتر گفت؛ فقط استراحت!
با يه عالمه فكر و دغدغه تو سرم سعي كردم يه كم بخوابم.
نميدونم چقدر طول كشيد تا بيدار شدم ولي هوا تاريك شده بود و امير هنوز بالاي سرم نشسته بود.
با تعجب پرسيدم؛ تو هنوز نرفتي خونه؟
جواب داد نه فقط رفتم برات دارو گرفتم.
يه كم استرس گرفتم، چه دارويي هست حالا؟🥺🥺
با لبخند گفت طبيعتا آمپول داري با اين حالت!💉💉
انتظارشو نداشتي؟
اخمام يه كم تو هم رفت؛ گناه دارم با اين روحيه آمپولم بزنم؟؟😔😔
امير مثل هميشه ريلكس ادامه داد دردش به اندازه ي فشارايي كه تو به خودت مياري نيست…دمر بخواب حالتو بهتر ميكنه قول ميدم.با بي ميلي خودمو روي شكم غلتوندم و گفتم،پس آروم بزن لطفا😔
در حال آماده كردن آمپولا درمورد تداركات عروسي حرف ميزد، مبحثي كه خيلي بهش علاقه داشتم😅ولي از شدت استرس ،زياد توجه نميكردم چي داره ميگه.
بلافاصله بعد از كشيدن پد باسنمو سفت كردم، امير با خنده گفت همينه كه هميشه غرق مشكلاتي ديگه… شل كن بزار تموم شه، باور كن رمز موفقيت همينه فقط بايد شل كرد😅
منم خنده م گرفته بود خيلي آروم به حالت عادي برگشتم و عضله هارو رها كردم،وسط تزريق يه كم تقلا و آخ و اوخ كردم كه با تعجب پرسيد!!! چيه؟؟؟
گفتم عزاي عمه مِ! خب درد داره😫😫
آمپول دومم به همون منوال خوردم ولي آخرش خيلي اشك ريختم، البته اشكام واقعا به خاطر درد آمپول نبود همه چي دست به دست هم داده بود كه خيلي شكننده بشم!
جاي تزريقارو يه كم ماساژ داد و دوباره گفت سخت نگير پونه خانوم همه چي ميگذره مثل همين آمپولا كه اولش كُپ كرده بودي ولي ميبيني كه تموم شد😅😅💉💉
دقيقا همينطورم شد، من دفاع كردم مقاله نوشتم، نمره كامل گرفتم، مدت هاست از جلوي اون دانشكده حتي رد نشدم!
همون سال ما عروسي گرفتيم، يه عروسِ خوشحال بدون رنگِ  مو و مژه مصنوعي و كاشتِ ناخن كه كلي از پفِ دامن لباسش ذوق مرگ بود😅
بعله خلاصه اينجوري ميگذره❤️
اميدوارم خاطره ي منو بخونيد و به هيچ عنوان تو زندگي تو بدترين شرايطم به خودتون سخت نگيريد.
پونه🌺

خاطره آروین جان

سلام دوستان حالتون؟🙂
آروین ام
این خاطره تازه هستش تقریبا میشه گفت ک مال دو هفته پیش
ماجرا ک اینجاس ک از اونجایی ک نزدیک کنکور و استرس کنکور اینا
و همچنین استرس برای بنده میشه گفت ک سمه
دیگه از ساعت ۳ صبح ک بیدار شدم استرس کنکور اومد 😑😑
دیگه میشه گفت ک از ساعت ۳ تا ۳ ظهرش درحال درس بودم 
دیگه رفتم تو پذیرایی ک آریا بود فقط
+خسته نباشی😚
_ممنون
+دیشب خابیدی😕(سرم و گذاشتم و پاش) 
_نه... استررررس
+زهر مار استرس😠 ایندفعه دیه باید سینه ی قبرستون ملاقاتت کنیما وروجک😞
_وروجک و مرررض😒(بدم میاد از این کلمه ....هر کی یه اسم میزارع رو من دیه😐😂😂)
 ک پاشد رفت تو آشپزخونه شیر موز ی ک مامان درست کرده بود و آورد یکم شو خودم
+من میرم بخابم یه ساعت دیه بیدارم کن😢
_برو بخاب موقع شام بیدارت میکنم
+اوکی
خلاصه استرس کنکورررررر لعنتی باز اومدددد
یعنی دیه جوری شده بود ک حس میکردم تا یه دقیقه دیه قلبم وا میسته
خلاصه هر جور شده بود خودمو زدم به خاب ک‌ خابم برده:)
حالا از اینجا به بعدش و دیگه یادم نمیاد چون تا دو روز بیهوش بودم ...بهم حمله وارد شده بود 😞
بقیه اشو داداشم واسم گفت...
مثل اینکه دیه داداشم بیدارم نمیکنه ....تا مامانم و بابام میان و مامانم شام آماده می‌کنه و به داداشم میگه ک بیاد بیدارم کنه ک‌ هرچی تکونم‌ میده هر چی صدام میبینن ک دیه بیدار بشو نیستم زنگ میزنن اورژانس و اینا
ک حالا بماند ک پسر داییم می‌گفت آریا هم حالش بد میشه مثل اینکه بستری چند ساعته میشه(عشق برادر به برادر دیه😜❤️)
ک رفیقم و داداش از شمال پامیشن میان بیمارستان پیش من
خداوکیلی هر چی مرام و معرفت فقط تو وجود این گیلانی ها و شمالی هاست (دم همه شمالی گیلکی ها گرم واقعا ک محشر ن🥰🙃)
ک خلاصه بنده تا دو روزی بیهوش بودم ک موقعی ک بهوش اومدم ماسک اکسیژن رو دهنم بود و چند تا دستگاه و اینا ک رفیق بابام اومد
دوست بابام:عه بهشوش اومدی بلاخره
خلاصه ک رفت بابا رو صدا کرد 
بابا اومد ک‌ معاینم‌ کرد
 بابا:استرس چی رو داری شما؟(اخماش تو هم بود)
_باباکنکوره هاا🙄امتحان نهایی ک‌ نیس بگی نشد شهریور میدم😐
دوست بابا:الکی اینجور بهونه هارو نیار
خلاصه دیع یعنی اصلا غذای بیمارستان میبینم راضی تا یه ماه غذا نخورم ولی نه اما ک بهم غذای بیمارستان و زور کنن بخور😑
ک پرستار هم اومد دید ک‌ غذایی نخورم رفت به بابا و دوست بابا گفت...(😑)
ک خلاصه دیه بابا یکم دعوام کرد ک دارو هات قوی ان و اینا باید یه چیزی بخوری وعلا معدت و داغون می‌کنی و فلان 
خلاصه گذشت یه پرستار دیگه اومد گفت وقت قرص تونه ک سه تا قرص بود ک خوردم اونم با معده ی خالی
ک خلاصه چند ساعتی گذشت ک معده ام درد کرد (معده درد مضخرف ترین درد دنیاس😑💔)
ک خلاصه بابا اومد معاینه باز ک بهش گفتم معده ام درد
+قرص هارو پرستار آورد واست؟🤔
_ارع🥴
+با معده ای خالی خوردی قرص هارو آرع؟؟😠
_ارع
+آروین مگه بهت نگفتیم با معده ی خالی نخووور 😡😡
ک دوست باباهم‌ اومد
دوست بابا:چیشده
بابا:قرصی ک به الناز گفتی بیار واسش ....با معده خالی خورده الآنم میگه معده ام درد میکنه
دوست بابا،:خسته نباشی😑 برگرد چند تا آمپول داری
_چندتاس؟
دوست بابا:دوتاش ک‌ باید بزنی دیگری هم ک واسه میگی معده ام درد میکنه
بابا کمکم کرد برگشتم ک 
دوست بابا:اندازه ی کافی درد خودشو دارن آمپولا خواهشاً همکاری کن ک کمتر اذیت شی
ک وقتی ک گفت اندازه ی کافی درد خودشونو دارع خواستم برگردم ک‌بابا دستش و گذاشت رو کمرم 
بابا:برنگرد😤
ک خلاصه سرنگ هاش بزرگ بود
یکم لباس کشید پایین 
بابا:سعی کن تکون هم نخوری....چشات و ببند
_بابا نمیخام🥺
اولی ک زد اشکم دیه ریخت بد درد میکرد


اینکه عاقا اگر توی بیمارستان آمپول بزنم صدام. در نمیاد. ولی تو خونه...:)😂

دومی ک زد درد نداشت خیلی کم بود دردش

سومی ک زد دیه خودم کنترل کردم ک گریه نگیره .....خیلی بد درد داشت 
_آای بابا🥺
بابا:جان بابا الان تموم میشه 
ک خلاصه تموم شد آمپولا بابا یکم ماساژ داد ک برنگردند
بابا:آروین!😳
ک‌ بغلم کرد...
بابا:بمیرم...واسه خودت بود تهتغاری😙
_پا فلج کردن واسه خودمه🥺
دوست بابا:تا تو باشی ک با معده ی خالی قرص بخوری😈
ک خلاصه بابا یه چشم غره رفت واسش(فدات بشم🤩 مرسی دلم خنک شد😘😍)
دوست بابا:چرا خط و نشون می‌کشی 
بابا:حالا کار دارم باهات😁
دوست بابا:در ضمن آروین جان(آروین جان م*ر*ض🤬)انقد اعصاب رفیق مارو خورد نکن مرسی😁🙏
بابا:یه رفاقتی بهت نشون میدم😂
دوست بابا:اوکی باشه😂😂
بابا:آرع
ک خلاصه بابا یکم پیشم موند بعد رفت ک عماد و عرفان اومدن(,عماد چند ماه از من بزرگه و رفیق های سمیمی خانوادگی رفت و آمد زیاد داریم باهم و اینکه هم توی شمال زندگی و همم توی گیلان ....و عرفان هم سن آریاس و بابا هم شده ک یه. دوقلوی دختر و پسر چشم آبی خوشگل دارع😄) تعجب کردم اینا اینجا چیکار میکنن
عماد:هر روز هم ک دیونه بازی هات بیشتر میشه😏😒(عصبی بود از دستم به شددددددت😂)

عرفان:بهتری خوبی
_آرع خوبم
عماد:چرا خوبی واقعا 
_😂😂
عماد:زهر مار نخند به سکته دادی همه مونو😤
_چرا اینجوری میکنی خب😂😂
ک عرفان گوشیش زنگ خورد رفت بیرون
عماد:این چه کاری بود ک کردی خودتو به این روز انداختی؟؟😕
_کدوم کار؟؟!!😐
عماد:اینکه قرصو پیچوندی
(یه قرصی رو ک باید می‌خوردم ک یادم رفت سر ساعتش بخورم ....)
_کجا پیچوندم 😳
عماد:نپچوندی یعنی؟؟؟
_نه
عماد:این هیچ استرس چی بوده ؟؟😤مگه یادت رفته ک استرس واست سمه😾
،_عماد جان آروین میشه تموم کنی
عماد:قسم نده پسر😡
_باش حالا چرا انقد عصبی خب
عماد: توقع داری عصبی نبااااشم😡
_نه😃(واقعا نمد چرا انقد دوست دارم برم رو اعصاب عماد )
عماد:آروین دیونه ام نکن میگیرم میزنمتا🤬
_عاقا تسلیم✋😂
عماد:روانی سادیسمی
_عماد😂🤣🤣🤣
عماد:زهر مار😂دیونه 
_حالا اینا رو ول کن ....لیدام چطوره؟😁🥲
عماد:خوبه ....گیر داده بود منم میام پیش عمو آروین 
_عه😍
عماد:اهم...من نمد خاهر من چرا عاشق تویه داداش به این خوشگلی خوشتیپی  دارع 
_حسود ....حسود😂چرا حسودی میکنی آخه 
عماد:هی 😿(مامان من به مامان عماد میگه ک بنده حالم بد شده ....عماد و عرفان هم میان بیمارستان..)
ک خلاصه تا دوهفته بنده بیمارستان بستری بودم و عماد هم ک بیمارستان پیشم بود🫂

ک خلاصه یعنی خیلی اذیت شدم دو این دوهفته ک هر چی به بابام و رفیقش میگفتم مرخصم کنید 
میگفتن حالت بده تا ک‌ کنکور و بهانه کردم 
اجازه ی مرخص و دادن گفتن ک استراحت کن بعد کنکور باید دوباره بستری بشی

دیه این دفعه خیلی اذیت شدم....مخصوصا موقع سرم وصل کردنا و اینا🥺💔💔
و در آخر ک رفیقام اومدن ک منو راضی کنن بیخیال کنکور بشم و سال دیه 
و همه شونم گفتن کنکور تو ک نمیدی امسال ماهم نمیدم...:)


پ.ن:دوستان دعا کنید ک دوباره بستری نشم 💔🙏بابام افتاده رو دنده ی لج نه میزارع امسالو کنکور بدم و نه هم موافقم بستری نشم🤕

پ.ن:و آها توی خاطره ی قبلی تو کامنت ها گفته بودین ک تو دختری ....تو خاطره ناز و عشوه داشتی 😂😂😂
خاستم بگم ک عاقا ما ناز و عشوه نداریم دیگه مامان بابام لوسم کردن 
خودمم باور دارم ک لوس هستم😂😂🙏

پ.ن:مرسی ک خونید ......و بعضی ها هم به آرزو شون رسیدن ک میگفتن انشالله آبکش بشی ک دارم میشم🥺💔💔🖤

و اینکه شاید دیگه عمرم به دنیا نباشه خوبی دید بدی دید حلال کنید🖤🥀

خاطره آیدا جان

سلام دوستان راستش داستان قبلی بعضی من خیلی ناراحت کردن ،خب من آیدا هستم یازده سالمه سرطان دارم نوبت شیمی درمانی داشتم آزمایش مغز استخوان من نخاستم برم برای همین در اتاقم قفل کردم اما داداش عنتر من در باز کرد مامانم منو برد رفتیم اول دکتر گفت این دارو هارو بگیره منم میام بالا آلان(تزریقات)رفتیم من استرس خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی شدیدی داشتم مامان باهام حرف میزد تا حواسم پرت اما اصلا خلاصه اسم منو صدا زدن من با بغض گفتم نمیخوام گفت برو فدات بشم رفتم به پهلو خوابیدم پام و جمع کردم تو شکمم منشی گفت آفرین دختر خوب یه چیز سبزی زدن به کمرم یه چیز سرد زدن آمپول وارد کرد که گفت هنوز نزدم ناخنمه(دکتر خنگ آخه بگو ببینم ناخن انقدر درد داره😂) بعد دمر کرد بابام مامانم باهام حرف میزدن اون آمپول وارد کرد که بغضم شکست شروع به گریه کردم اون خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی درد داره دوبار سرنگ کشید بالا که از درد داشتم میمردم صد بار تو دلم گفتم  
خدا مرگم بده تموم شد پانسمان کردند پشتم فشار می دادند پرستار امد انژیوکت برام زد دارو با سرنگ زد بغلم کردن تو ماشین هر چی باهام حرف میزدند جوابشون نمیداند رفتیم خونه از پله خودم رفتم بالا هرچی گفتن وایسا گوش ندادم رفتم تو اتاقم در قفل کردم خوابیدم شامم نخوردم فقط یه تیکه بیسکوییت تو اتاقم بود مال ظهر بود اونو خوردم صبحم هرچی حرف زدن گوش ندادم قهر کردم آخرش منو بردن لوازم تحریری یه خودکار آکواریومی تک شاخ با دفترچه تک شاخ برام خریدند دیگه آشتی کردم و الان پشیمانم چرا آشتی کردم😂😂😂😂

ببخشید خسته شدید بای

خاطره دینا جان

هلو آور بادی

خوبین خوشین سلامتین چطورین؟😍

دیــنام

شناختین؟همونی که ماهی خورده🙈🎏

این چن روزا فقط و فقط مشغول درس بودم نمیتونستم بیام اصلا
هععییی کی این امتحانات تموم میشه🤧

خب می‌خوام بازم یکی از خاطره های شیطونی منو سامیار رو بگم که بازم مربوط به دوران بچگیمون میشه
البته ایندفعه احساس میکنم که من زیاد شیطونی نکردم نمد خودتون قضاوت کنین😅🚶‍♀

خب خاطره از این قرارِ که ما هممون دعوت شده بودیم به ویلا خالم که دختر خالم تازه نامزد کرده بود یه جشن کوچولویی میخواستن برگزار کنه که آقا سامیار و اینا هم دعوت بود😎
ما هم چون دوتایی اکیپ هستیم هر جا بریم و اگه ما دوتا با هم باشیم باید یه بلایی یا یه شیطونی بکنیم اصلا نمیشه مگر اینکه همدیگه رو نبینیم😂
مراسم تقریبا دور بر ساعت ۸ و اینا بود🕗
عصرش هم مامانم هی بهم میگفت که زود آماده باش هر چی میخوای ببری یا لاک و اینا بزنی از الان بکن بعدا بازم مثله قبل آماده نشی منتظرت نمیمونیم😐😂
بنده درسته که هنوز بچه بود اون موقع فک کنم ۹ سال و اینام بود ولی خب مثله دخترای بزرگ خیلی طول می‌کشید که آماده بشم خودمم نمیدونستم که اون همه مدت چیکار میکردم🤣
طرفای ساعت ۶ و نیم و اینا بود که رفتم بالا آماده بشم 
تو پله ها داشتم شیطانی فکر میکردم که چی کنم😂😈👻
یهویی یه فکر طلایی به ذهنم رسید گفتم عه برم اتاق مامان لباسای اونو بپوشم مال اون بهتر از منه😍
رفتم اتاق مامانم دیدم سه تا پیراهن مجلسی گذاشته رو تختش که تو کاور بودن یکیش سیاه رنگ بود کلا من از رنگ سیاه خوشم نمیاد بدون اینکه به مدلش فکر کنم گفتم نه این نمیشه
یکیش هم کرمی رنگ بود که از مدل اونم خوشم نیومد گفتم نه این به درد من نمی‌خوره
سومی هم والا یادم نیس که چجوری بود ولی در کل از اونم خوشم نیومد و رفتم سراغ کمد لباسش که ببینم اونجا چیا هستن
خب دیگه چیکار کنم بنده یکم خوشگل پسنده و همه چیو به راحتی نمی‌پسنده😂😎
بعد در کمدو که باز کردم در حال انتخاب لباس بودم که هر کدومشو که نمی‌پسندیدم پرت می‌کردم زمین😂😐دیگه وضع اتاق بد جور داغون بود🤣
بالاخره تونستم یه لباسی برا خودم انتخاب کنم یه پیراهن مجلسی قرمز بود که وقتی دیدمش چشام قلبی شد😍و ذوق زدم گفتم آره این برا من خوبه
که با هزار جور مکافات تونستم اونو تنم کنم صد برابر من بود ینی😵‍💫🙄
میتونم بگم که توش گم شده بودم😄😄
بعدش رفتم چند تا پاشنه بلند پیدا کردم یکیشو انتخاب کردم خیلی خیلی بزرگ بود در حدی که اگه اون یکی پام رو هم میزاشتم جا میشد🤣
بعد به زور کج و کوله و با کمک گرفتن از دیوار یا هر چیزی که به دستم میومد به عنوان اعصا استفاده میکردم که بتونم راه برم و نیفتم👩🏻‍🦯😅
بالآخره رسیدم سراغ پله ها که خیلی با دقت و آروم آروم داشتم پایین میومدم که خودمو به مامانم نشون بدم ببینه چطور شدم😆
خودشم وقتی از پله ها پایین میومدم یه حسی برام اومده بود که انگار سیندرلا هستم و دارم از پله ها پایین میام یه ژستی گرفته بودم که🤣خود سیندرلا تو کارتون هم نمیتونست همچین ژستی بگیره😐😂
بعد مامانم صدای تاک توک پاشنه هارو شنید اومد ببینه که چه خبره و من اون لحظه نمد چیشد هول شدم یا چی پام به دنباله پیراهن گیر کرد و افتادم زمین🤕
که خداروشکر چیزیم نشد فقط یکم زانو دستم یه کوچولو زخمی شد که اونم مهم نبود ولی پیراهن مامانم پاره شد🤕😕 پاشنه ی کفش کلا سمت پاینش رو مثله قیچی پاره کرده بود😑
که تنها راه من گریه کردن بود که خودمو مظلوم کنم وگرنه...🥺😐😂
مامانم زود اومد به سمت من و یکم عصبانی بود بعدش گفت ناراحت نباش عزیزم کاری هست که شده گریه نکن منو بغلش گرفت و برد دستمو تمیز کنه بعد هم میخواست پانسمان کنه که من نزاشتم بکنه😎
بعد هم دوباره رفتیم بالا و ایندفعه مامانم داشت آمادم میکرد که من فقط لج بازی می‌کردم و می‌گفتم اینا رو دوست ندارم😂🥲
بالاخره با هزار و یک زحمتی که به مامانم دادم تونستیم یه لباس مورد علاقه واسه من پیدا کنیم😅
که بعدش هم خودش آماده شد و منتظر بودیم که بابام از مطب برگرده بریم😕🚶‍♀
و منی که اصلا صبر ندارم هر یه دقیقه یه بار زنگ میزدم میگفتم کجا موندی😂آخرش اومد و اونم آماده شد هنوزم باورم نمیشه در عرض ۱۰ دقیقه آماده شد🥲هعیییی چجوری آخه؟برام سواله🤨
خلاصه...
بلاخره تونستیم بریم و به موقع برسیم
و منی که بدون اینکه با کسی سلام و احوالپرسی کنم هر کی رو می‌دیدم میگفتم سامیار کجاس (هم دستم کجاس که شلوغی کنیم)😈
بلاخره پیداش کردم و اونم می‌گفت منم دنبال تو بودم کجا بودی پس😁اصلا عین همیم مثله دوقلو ها
وگرنه اینهمه تفاهم محاله!
که بعد اینکه شام و اینا رو خوردیم همه در حال گپ زدن با یکی بود و کسی به فکر این بچه ها نبود که دارن چیکار میکنن😕🚶‍♀
دیگه حوصلمون سر رفت و گفتیم بیاین بریم بیرون
داشتیم همینجوری باغ رو می‌گردیم که یه استخر دیدیم😃
ولی متاسفانه نرده داشت و نمیشد که بری توش تنها راه این بود که بریم کلیدش رو بگیریم باز کنیم که میدونستیم نمیدن😕 

اونم شب به هیچ عنوان نمی‌دادن💔🤕

همش داشتیم فکر میکردیم که چجوری بریم توش البته اینم بگم اگه از نرده ها هم رد میشدیم استخر لبه داشت😕
که سامیار با کلی زور یعنی بیچاره بچه انقدر تلاش کرد که سرش از وسط نرده ها بگذره مثله گوجه شده بود و عرق کرده بود😕
بالاخره اون تونست بره منم با این راه تونستم برم پیشش
ولی اون یکیا موندن😕😕اونا از ما بزرگ بودن و نمیشد که از وسط نرده ها رد بشن که رفتن یه صندلی کوچیک آوردن و با کمک اون تونستن بیان
البته به این راحتی هم نیومدن ها محمد(پسر خالم)  نصف راهو که رفت بعد موند بالای نرده و  داد میزد که کممممک می‌ترسم من😂🤦🏻‍♀
ما از اون بیشتر شجاعت داشتیم😎
بعدش هم آیلار و نسیم هم تونستن بیان😪ولی تا بیان دیگه جون واسه منو سامیار نموند کلی خسته شدیم☹️
بعد داشتیم با آب بازی میکردیم همش با کاغذ قایق ⛵ درست میکردیم که روش بمونه ولی متاسفانه عملیات ما با موفقیت انجام نمیشد😕
در این هنگام هم سامیار با محمد دعواش شد داشتن بحث میکردن که یهویی محمد سامیار رو هل داد و رفت داخل آب🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀
آب هم ارتفاعش ۱و نیم متری بود🤕🤦🏻‍♀ولی خب بچه بود نمیدوست در بیاد و ما هم چیزی نمیتونستیم بکنیم😰
نرده هم بسته بود کسی نمیتونست بیرون بیاد همش جیغ می کشیدیم که یکی به دادمون برسع ولی کسی صدامونو نمی‌نشیند آهنگ باز کرده بودن😐🤦🏻‍♀
دیگه من نمیدونستم چی کنم کاری از دستم بر نمیومد😞 آب هم سیاه بود به شدت می‌ترسیدیم درسته همه جا چراغ داشت و نورانی بود ولی باز نمیشد که بریم سمتش بیچاره سامیار هم اونجا جون میداد یعنی😢💔
 نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر گریه و در حال تلاش بودم که از وسط نرده ها بتونم برم بیرون یکی رو صدا بزنم بیاد کمک🤕
بالاخره با کلی بدبختی‌ تونستم برم بیرون دیگه اینقدر به بدنم فشار اومده بود که صورتم زخمی شده بود ولی تو اون هنگامه اصلا نفهمیده بودم🚶‍♀🚶‍♀
بعد زود رفتم داخل خونه و جیغ زدم زود بیاین سامیار مرد آخه چرا صدامونو نمی‌شنوین😭💔
بیچاره اصغر (داداش داماد) نفهمید که چی شد با سرعت نور رفت بیرون بدون اینکه کفش و اینا بپوشه کلید نرده ها رو هم نداشت اونم مثله ما پرتاب کرد خودشو ولی خیلی حرفه ای بود دهنمون باز موند😧😮
بالاخره تونست سامیار رو بیرون بیاره دیگه هوشیاریشو از دست داده بود😔
منم اصلا تحمل دیدنش رو نداشتم همش گریه میکردم حتی الانم بغضم گرفت واقعا خیلی صحنه بدی بود برام لعنت به اون روز😒
خودشم چون من هر چی تلاش کردم نتونستیم در بیارم عذاب وجدان گرفته بودم سامیار هم اصلا نمیتونست چیزی بکنه بالاخره بچه بود و رفته بود زیر آب🤕
بعد تا اون موقع همه اومدن پیش سامیار که عوض اینکه به فکر سامیار باشن داشتن بهمون غر میزدن که چرا اینکارو کردید😐 بیچاره مامانش هلاک شده بود🤕
 خداروشکر که بابا دعوا رو کنترل کرد و نجاتمون داد سامیار رو به بغلش گرفت و برد داخل خونه گفت الان بحث این چیزا نیس سامیار مهم تره الان😕
بعد هم رفتن اتاق من موندم بیرون😐
انقدر گریه کردم و جیغ زدم که من می‌خوام کنارش باشم بالاخره اجازه دادن منم بیام پیشش ولی به شرط اینکه چیزی نگم و صدام در نیاد کلا خفه شدم🤐
بابام اول همه لباس هاشو در آورد و چون حوله ای چیزی نبود کتش رو در آورد با اون خشکش کرد بعد هم تنفس مصنوعی میداد و احیای قلب میکرد و ماساژ و اینا میداد به قلبش🥺
به زور خودمو کنترل کرده بودم که گریه نکنم یعنی دیگه انقدر دست ها مو مشت کرده بودم که گریه نکنم رد ناخنام مونده بود و دستمو زخمی کرده بودن😶
بالاخره بعد کلی ماساژ و تنفس و اینا سامیار به هوش اومد🥺 از دهنش و بینیش همش آب میومد اون سامیاری که بمب انرژی رفته بود یه نفر خیلی بی حال اومده بود به جاش 
واقعا خیلی برام دردناک بود😞💔
بعد هم لباس نداشت که بپوشه مامانش لباس اضافی نیاورده بود از لباسای محمد بی ادب استفاده کرد😒😒😒😒😒😒
هنوزم باهاش کلکل می‌زنیم و نمیسازیم😤
بعدش بابام برد بیمارستان که من نرفتم ببینم چی شد ولی بقیش رو سامیار وقتی حالش خوب شد بهم تعریف کرد که کلی سرم و آمپول و اینا زده بودن به بیچاره و یه روز هم تحت نظر مونده بود بیمارستان🥲
با محمد هم کلی دعوا کردن که چرا اینکارو کرده با منم کاری نداشتن چون دیدن خیلی گریه کردم و ناراحتم ولم کردن و رفتم اتاق🥲😕🚶‍♀ولی بعدش که رفتیم خونه توسط بابا محاصره شدم😕🚶‍♀
شیطونی ما باعث شد مجلس دختر خالم هم بهم بریزه🤦🏻‍♀باید بریم حلالیت بگیریم🥲
تازه یه خبر خوب که وقتی اینو شنیدم انگار یه پارچ آب یخ به دلم ریختن😂
آقا محمد هم مریض شده بود قشنگ
 از بس آب بازی کرده بود و عرق کرده بود اونم تو بیرون که سرما خورده بود بهش 
که رفته بودن پیش بابا و اونم دستش درد نکنه یه عالمه آمپول💉 براش نوشته بود که شب اومدن خونه تا اون آمپول ها رو بابا بزنه براش کلی خندیدم یعنی😂🤣
چون همش ادا درمی‌آورد و جیغ میکشید و نمیزاشت بزنه و فرار میکرد همش 

آخرش تونستن بگیرنش و دمر بخوابوننش دو تا آمپول بود که زدن برا هر کدومش نیم ساعت جیغ کشید ینی!بچه ترسوووووو😂😜😝

The End🤓

ممنونم که خوندین ببخشید اگه طولانی بود🥰😘❤️

عاا راستی اینم بگم بالاخره تونستم انتخاب کنم که کدوم رشته رو می‌خوام کلا تغییر نظر دادم و قرارِ که تجربی بردارم کنار اونم هنر که دوست دارم انجام بدم😎🤓

خب بریم سراغ کامنتا📝

🔙اولم اینکه ممنونم از تک تک کسایی که خاطره قبلیم رو خوندن❤️‍🔥❤️💋 ببخشید اگه یکم حالتون خراب شد والا من خودمم حالم خراب میشه دیگه چه کاری میشه کرد بچه بودیم خو😅

هر نظری داشتین حتما تو کامنت ها برام بگین✨

Helia🔙
عزیز پونه خانم گل و مینا خانم عزیز اگه باعث شدم که حالتون بهم بخوره معدزت می‌خوام والا عمدی نبود نمی‌دونستم🥲

خاطره آوا جان

سلامم 
آوا هستم ۱۶ ساله از تهرون دودی😔😂
خب من حدود یه سالیه که خواننده خاموش بودم امروز از پشت ابر بیرون اومدم😎😂
خداروشکر تو فامیل دکتر اینا اصن نداریم
همه از دم یا مهندس بیکارن یا علاف بیکار🙂😂
خب بریم سراغ خاطره:
۱۶ مرداد ۹۸ بود من چون میخواستم شبش برم کنسرت خیلی ذوق داشتم و تقریبا خنگ شده بودم🙈😂
صبح کلاس زبان داشتم آخراش بود که استاد یه متن  رو گفت من بگم ترجمه اش رو  منم اصلا حواسم به کلاس نبود از خودم داشتم میگفتم که گفت یکی دیگه از بچه های کلاس بگه بعدش من داشتم تقلید صدای استاده رو میکردم و حواسم نبوده میکروفنم روشنه😕😂
بعد از کلاس مامانم صدام کرد 
:آوا تو اتاقت لباسای آرمینِ(داداشم)بیار اینجا ِمن مرتب کنم 
گفتم چشم
لباسارو برداشتم انقدر گیج بودم بردم آشپزخونه میخواستم بزارم تو بخچال😁😂
مامانم دید میخواست بیاد منو بگیره بزنه که رفتم تو پناهگاه(دستشویی امن ترین مکانیه که میتونید در امان بمونید در ضمن آنتن هم اصولا اونجا خوبه 😎😂)
خلاصه چند دقیقه بعد اومدم بیرون دیدم امنه
داداشم اومد خونه و سریع رفت تو اتاقش 
رفتم تو اتاقش پریدم رو تختش گفتم آماده ای واسه امشب دیگه؟😁
:به همون خدایی که می‌پرستی آمادم
همه آهنگایی هم که فرستادی حفظ کردم 
دیدم صداش گرفته بدجور 
:آرمین خوبی؟
آرمین:آره 
:صدات گرفته ها
مریض شدی؟
آرمین:آره ولی چیزی نیس 
جیغ زدم مامانم اومد تو اتاق گفت چته (لطف داره بهم)
:آرمین مریض شده برید دکتر برای امشب انرژی داشته باشید وای کنسرتو چیکار کنم😭😂
آرمین  گفت مامان من میرم دکتر اگه نرم این دهن منو صاف می‌کنه تا شب(#گودرت)
: آرمین صبر کن منم بیام (بعد از کلی بحث گذاشت)
رفتم حاضر شدم باهاش رفتم
درمانگاه خلوت بود و سریع نوبتش شد رفتیم تو😃
دکتر یه مَرد بود و خیلی خوشگل بود😎(به چشم خواهری)
آرمین علائم اینارو گفت و دکتر داشت معاینه میکرد و بعدش شروع کرد به نسخه نوشتن
آرمین:اگر امکانش هست داروی تزریقی ننویسید 
:نه آقای دکتر بنویسید امشب باید سرحال باشه 
دکتره میخندید 
آرمین نسخه رو گرفت تشکر کردیم اومدیم بیرون 
رفت دارو هاشو بگیره اومد 
دیدم دوتا آمپول داشت 
آرمین:بریم 
:کجا برو آمپولاتو بزن بریم 
هی بحث میکردیم آخرش تصمیم بر این شد که بزنه(#گودرت بخش ۲)
رفت قبض گرفت و نشست تا نوبتش شه
پرستار صداش زد آرمین پاشد بره گفتم:نترس کوچولو تموم میشه
رفتش و چند دقیقه بعد اومد لنگ میزد🤣
ولی خب تا عصر حالش بهتر شدو برای کنسرت با آمادگی فراوون اومد😎😂


پ.ن: امتحانامون یدونه مونده فقط🤦‍♀شهریور هم برامون کلاس گذاشتن😐🤦‍♀
مواظب خودتون باشید 
ماچ پس کله هاتون 
آوای با ادب😔😂

خاطره نازنین جان

سلام بچها خوبین❤️من نازنینم همون که رل داره😁 خب بچها من میخام خاطره آمپول خوردن خودمو بگم😂واسه چند روز پیشه بریم سراغ خاطره:من چند روز پیش صبح بلند شدم بیاید میرفتم مدرسه امتحان میدادم🤦رفتم مدرسه امتحانمو دادم انقدر اون روز گرم بود داشتم میپوختم از گرما رفتم بعد امیر زنگ زد که جواب دادم بعد گفت کجای که گفتم امتحان دادم میخام برم خونه که گفت نرو میام دنبالت گفتم باش بعد امیر اومدو رفتیم دور دور بعدم گفتم منو برسون خونه خیلی گرممه اونم گفت چشم منو رسوند رفتم خونه از شدت گرما لباسمو در اووردم رفتم حمام آب سردو باز کردم انقد گرمم بود از حموم اومد بیرون رفتم تو اتاقم کولرو روشن کردم رفتم زیرش واییییی خیلی خوب بود رفتم لباسمو پوشیدم بعد رفتم یه چی خوردم بعد رفتم اتاقم سرم داشت کم کم درد میگیرفت میترسیدم سرما بخورم باز کولرو خاموش کردم یکم با امیر چت کردم میخاستم بخوابم رفتم خوابیدم تا ساعت ۲ خواب بودم بلدن شدم عثلا حالم خوب نبود سرم خیلی درد میکرد بدنم درد میکرد رفتم از مامانم قرص سرما خوردگی گرفتم مامانم گفت بیا بریم دکتر اما قبول نکردم الکی گفتم حالم خوبه میخاستم برم اتاقم که بالا اووردم بدو رفتم سمت دستشویی حالم اصلا خوب نبود به زور رفتم اتاقم دیدم امیر داره زنگ میزنه 😕جواب دادم بعد گفت چرا صدا اینجوریه ؟ گفتم خوبم گفت معلومه چت شده قضیه رو بهش گفتم بعد اونم اعصابش خورد شد گفت لباستو میپوسی میام دنبالت میرم دکتر گفتم خوبم گوشیو قط کردم آماده شدم امیر به گوشیم زنگ زد گفت بیا من دم درم منم به مامانم گفتمو رفتم نشستم تو ماشین امیر گفت چیکار کردی با خودت هیچی نگفتم رفتیم تو راه اصلا باهم حرف نزدیم رسیدم درمانگاه انقدر استرس داشتم رفتم رو صندلی نشستم زیاد شلوغ نبود امیر نوبت گرفت اومد پیشم بعد از چند دقیقه رفتم تو اتاق دکتر سلام کردیم من اصلا جون نداشتم که بخوام حرف بزنم امیر توضیح داد حالمو دکتر گلومو دید گفت عفونت داره دفتر چه رو از امیر گرفت شروع کرد به نوشتن بعد بهم گفت پنی زدی با استرس گفتم اره گفت کی گفتم یه چند وقتی میشه بعد دفتر چه رو داد خدافظی کردیم اومدیم بیرون به امیر گفت اینجا بشین برم داروتو بگیرم گفتم باش رفت دارو گرفت اومد دارو هارو گرفتم دیدم دیدم۲ تا آمپوله با قرص 🤦بغض کردم🥺به امیر گفتم من آمپول نمیزنم میترسم گفت میزنی حرف نباشه منم چیزی نگفتم رفتم تزریقات یه خانم بود امیر آمپولا رو داد گفت برید آماده بشید منم دست امیرو گرفتمو امیرگفت نازی دراز بکش گفتم میترسم امیر گفت نترس من پیشتم نگران نباش نشستم رو تخت زیپ شلوارمو کشید پایین منم دراز کشیدم دست امیرو گرفتمو پرستاره اومد شلوارمو امیر کشید پایین پرستاره گفت شل کنید پنبه کشیدو آمپولو وارد کرد وای چقدر درد داشت آآآیییییی بسته ترو خدا امیر میگفت جانم الان تمام میشه که پرستار در اوورد بعدی رو پنبه کشید وارد کرد سفت شدم پرستاره گفت شل کن امانمیتونستم امیر میگفت شل کن الان تمام میشه که پرستاره چند تا زد جای تزریق یکم شل شدم زد و در اوورد جاشو پنبه گذاشت امیر لباسمو درست کرد پاشدم صورتم خیس بود انقدر گریه کردم😁امیرم گفت بمیرم برات گریه نکن دیگه اشکامو پاک کرد پاشدم رفتیم سوار ماشین شدم منو رسوند خونه و بعد رفت.    
مرسی که خاطرمو خوندید ❤️بچها امیر قرار بیاد خاستگاریم 😍مواظب خودتون باشید خدافظ

خاطره مایا جان

سلام دوست جونا♥️

مایا ام  🍓 🍒 📕

🧓🏻پیر شدم سر امتحانا 
مگه تموم میشه!هیچی بدتر از این نیست تقاص ریه های آلوده زمین رو تو با امتحان جبرانی پس بدی!تا هفته بعد گیرم همچنان،الانم یه حادثه کشوندم اینجا

آیا مایا امروز آمپول خورده یا نخورده ،مساله این است!💉

متاسفانه امروز کاهدونمو با گوجه و گیلاس اشباع کردم🍈🍒دلپیچه ای اومد سراغم انگار🌪تورنادو تو دلم میچرخید جراتم نداشتم به کسی بگم یا حتی بدون استعلام یه لیوان عرق چهل گیاه بخورم آخه متاسفانه خونه بابابزرگم!!
دراصل مدتیه تبعید شدم!
ببینید کارو به کجا رسوندم که بابا خونه رام نمیده🤦🏻‍♀ولی خب مساله الان این نیست من چه دسته گلی به آب دادم!مساله اینه بابا چرا از برخورد کردن با من خسته نمیشه واقعا تلاشش برا اصلاح من ستودنیه!!!اگه من همچین دختری داشتم کاملا قطع امید میکردمو میزاشتم هر کار دلش میخواد بکنه!😬

و اما دلپیچه
بابابزرگ وحشتناک ترین سبک آمپول زنی تو دنیا رو داره نه بهت اجازه میده جیکت در بیاد! نه رحم داره اروم بزنه رکورد تزریقش زیر۱۰ثانیه است!عین یه وایکینگ جوری نیدلو فرو میکنه تا ۲۴ ساعت حس میکنی یه میخ تو پات کار گذاشتن
همه این تجربه ها کافی بود تمام امروزو با ترس و لرز و پنهونکاری بگذرونم...با اینکه بابا تقریبا نیمه قهره باهام ظهر بهش زنگ زدم 📞
بابا جون میشه ناهار بیای اینجا؟
نه! دیشب اومدم هوا برت داشته 
دیشب بد بود!
عالی بود،بازم اگه چیزی هست که من نمیدونم یه قرار پشت بومی بزاریم!

فکر کنم باید یکم بکگراند ماجرا رو تعریف کنم مکالممون واضح بشه!

[دیشب بهش پیام دادم باید یه چیزی رو اعتراف کنم میشه بیای پشت بوم بخوابیم خصوصی حرف بزنیم؟
😎خب بابا عاشق اعتراف شنیدنه اومدو لحاف تشک بردیم بالا بابای سوسول من بالشت طبی شو آورد ارگونومی خوابش بهم نریزه یه ژست مافیایی لایت گرفت،دستشو گذاشت زیر سرش گوش بده!
منم با هر یه کلمه ای که میگفتم یه توت به بابا میدادم دهنشو شیرین کنه یوقت با تلخی حرفام قاطی نکنه منو از پشت بوم پرت کنه پایین!خیلی مراسم خوبیه اعتراف کردن ادم سبک میشه مخصوصا که ماه کامل بودو جیرجیرکا به دادم رسیدن بابا امپر نترکونه🌡]

🔙📞خب برگردیم سر این ماجرا 

راستش بابا یه چیزی هست فقط به شما میتونم بگم میشه بیاین؟
نفس عمیقشو پس داد...باز چی کار کردی؟
بیاین میگم ،میاین؟
اومد😎
بلاخره باباست دیگه فکرش هزار راه رفت!

تا رسید کشیدمش تو اتاق از شرایط وخیم روده و معدم گفتم خواستم نجاتم بده بابابزرگ نفهمه یه چیزی بده اروم شم به امتحان ادبیاتمم مثل اجتماعی گند نزنم[اجتماعی ۱۵ اینا میشم]🙈
یه چند لحظه خیره شد تو چشام😒
خجالت نکشیدی واسه این منو کشوندی اینجا؟
توگوشش یه چیزی اضافه کردم خندش گرفت 
بسه دیگه بی تربیت!
معاینم کرد🩺 
بابا آمپول که نمیدی؟
هیچی نگفت بلند شد رفت از اتاق بیرون شاید ده دقیقه طول کشید تا برگشت مردمو زنده شدم عضلاتم هی منقبض و منبسط میشد مونده بودم دلمو ناز کنم یا باسنمو؟تا برگشت نیم کیلو عرق سرد رو پیشونیم بود.اخه وقتی امپول نده میگه عزیزم بهت تزریقی نمیدم نگران نباش ولی اینبار چیزی نگفت منو تو برزخ گذاشت
وقتی اومد چشامو فشار میدادم باز نشه ببینم چی دستشه!😁
این اداها چیه!چشاتو جرا بستی؟
میخوای چیکارم کنی؟
خجالت بکش مایا میخوام چیکارت کنم اره برقی دستمه!راست بشین ببینم
یه ماگ دستش بود ازش بخار بلند میشد🍵
اینو بخور دلپیچه ات خوب نشد بهت قرص میدم 
منو میگی ذوق کردم اخ جون پس امپول نمیزنی 
دو تا قلوپ خوردم چشام دراومد 
بابا این چه کوفتیه!!! اوع🤢🥵
سیس دماغتو بگیر بخور
یه قلوپ دیگه خوردم
نمیتونم واقعا چندش اوره🍵🤢🥴🤧 
😠بیخود...میخوری سریع...بجنب یالا 
😭بابا نمیشه امپول بزنی اینو نخورم
🍵 تا ته اون معجونو ریخت تو حلقم 
انقدر ادا نیا سر هر چیزی دارو بد مزه است دیگه 
یه پارچ اب خوردم تا مزه اش رفت 

✔️با همون کوفت دلپیچه ام خوب شد.یعنی بابام اونقدری علف به خورد من میده میتونم مسابقه یونجه خوری با هر خری رو برنده شم🐴🌿

✔️ تا اطلاع ثانوی از خوردن میوه محرومم شامم فقط ماست سیر خوردم الان بوی سیر خودمو داره خفه میکنه😶‍🌫🧄

✔️ماه فوق العاده است این شبا یه وقتی بزارید باهاش خلوت کنین عاشق این موجود دور و دست نیافتنی ام🤍مثل مامانمه

✔️یه ترفند جدید برا نرم کردن دل بابا پیدا کردم چند روز بود جواب پیامامم نمیداد کاملا قهر بود هرکاری کردم کوتاه بیاد موفق نشدم پروفایلم پر شد از متن های ادبی! به تمام زبان های زنده دنیا گفتم دوسش دارمو قهرش داره خفم میکنه کوتاه نیومد که نیومد..‌.تا که عکس چهار سالگیمو اپلود کردم چند ساعت بعد پیام داد
نقطه ضعف خوبی بود😁لازم شد امتحان کنین

✔️تازگیا فهمیدم بابام خوش صداتربن مرد زمینه!برام یه چیزی خوند دیشب نخوابیدم تقریبا بیهوش شدم


ماه باشید🌜
تا هفته بعد دوستتون مایا

خاطره مائده جان

دوستاى گل سلام 
من مائده ام ؛٢٠ سالمه؛ همون كه يه داداش ١٣ ساله به اسم محمد عرفان دارم و يه بار براتون خاطره گذاشتم 
توى يه خانواده معمولى و آرى از هرگونه دكتر و پرستار 
اول از همه ممنونم از تك تك اون دوستانى كه زير خاطره ام نظراتشون و گذاشتن و ابراز محبت كردن 
اينكه پاسخى ندادم دليل بر اين نيست كه نديدم 
همه پيام ها رو خوندم و از همتون هم ممنونم🙏🏻❤️💋 
+خطاب به اون دوستى كه فرمودن بود براى كيست قرص ال دى بخورم، اول اينكه خيلى ممنون از راهنماييت و دوم اينكه دكتر بهم داده و دارم مصرف ميكنم 
+دوست ديگه اى گفته بود از پسرخاله ام محمد مهدى خاطره بزارم ؛ اونم چشم يدونه مفصلش و مينويسم حتماً 
+و دوست ديگه اى گفته بود خاطره آمپول هايى  كه دكتر واسه كيست داده بود و بگم 
اون آمپول هارو دوتاش و همون روز مامانم برام زد 
يكى ديگه اش هم هفته بعدش بايد ميزدم كه اونم مامانم زحمتش و كشيد و خيلى ماجراى باحالى نداره براى تعريف كردن
خب بريم سراغ خاطره: 
اين خاطره اى كه ميخوام بگم به شدت داغه 
مال همين جمعه گذشته است 
خب همين طور كه قبلاً خدمتتون عرض كردم 
فاميل هاى مادريم قم زندگى ميكنن 
اين هفته هم ما به مناسب تولد امام رضا كه مامان بزرگم مراسم داشتن اومده بوديم قم 
مامان جونم مراسمش جمعه بود و ما از صبح پنجشنبه كه اومديم به كوب در تكاپو تميز كردن خونه و خريد شيرينى و شربت و ..... بوديم 
من و دايى على ام (دايى كوچيكمه كه خيلللللللللى شوخ و مهربونه) 
به همراه محمد مهدى (پسر خاله ام كه خدمتتون گفته بودم قبلاً) سه تايى رفتيم خريد ميوه و شيرينى و....
جاتون خالى خيلى هم خوش گذشت 
بعدشم از اونور رفتيم دنبال دخترخاله ام كوثر، كه خونه مادرشوهرش بود
 و خاله مريمم كه اونم خونه خودش بود و شوهرش رفته بود كربلا 
چون يه ماشين بوديم همه رو هم روهم نشسته بوديم🤣🤣🤣 
من و محمد و يكى از دختراى خاله ام (٤سالشه)جلو نشستيم 
كوثر و خاله مريم و دوتا ديگه از دختراش هم رو همديگه عقب بودن 😆
دايى هم راننده تا خود خونه كلى مسخره بازي درآورديم ولى كوثر برعكس هميشه خيلى ساكت و آروم نشسته بود و ماسكش هم در نمياورد 
دايى با شوخى ازش پرسيد چته؟؟ از همين الان دلت واسه مادرشوهرت تنگ شد!؟ 😆😂
كوثر يه لبخند يواش زد و گفت كه مريض شده و ديشبم رفته دكتر
ديگه خلاصه كه رفتيم خونه مامانجون و شام خورديم و همه چى به خوبى و خوشى  ميگذشت 
ولى كوثر خيلى بيحال بود وبيچاره براى اينكه به ما سرماخوردگى نده ، با فاصله مينشست 
اينجورى كه خودش ميگفت شوهرش به شدت گرمايى و شب تا صبح زير باد شديد كولر گازى ميخوابه و كوثرم سرماخورده ولى دختره ى زرنگ نگفت كه ديشب دكتر دوتا پنى سيلين بهش داده و امشبم بايد يكى ديگه اش و بزنه😯 
ولى خب بخت باهاش يار نبود و شوهرش رضا كه به خوبى به اين زرنگ بازى هاى كوثر واقف بود ؛ زنگ زد به خاله فاطمه ام و سفارش كرد حتماً كوثر آمپولش و بزنه 
(رضا يكى از دوستاش فوت شده بود رفته بود اردبيل) 
وايييييى كه قيافه كوثر بعد از لو رفتنش ديدنى بود 
اولش كه خاندان اون رضا بدبخت و به فحش بست 🤦🏻‍♀️🤣🤣
بعدم با لجبازى گفت اصلاً نميره آمپولش و بزنه 
درآخرم با كلى غر و لود و اصرار ما مجبورى راضى شد 
اولش مامانجون گفت بيا خودم برات بزنم(مامانجون بلده ولى دستش به شدت سنگينه) 
كوثرم كه از اين مطلب به شدت مطلع بود گفت عمرا اگه بزاره مامانجون بهش بزنه 
ديگه محمد مهدى براى اينكه كوثر باز پشيمون نشه گفت ميريم درمانگاه بزن 
ديگه كوثرم با زور و ناز و كرشمه حاضر شد 
ساعت ١٢ و نيم شب بود و محمد سوءاستفادگر طبق معمول سوييچ خاله رو گرفت و گفت خواهرم مريضه نميشه كه پياده ببرمش (جون ٦ تا عمه هاش 😏) 
خاله چادرش و سركرده بود بره كه محمد گفت: تو كجا مامان؟؟؟؟ مگه ميريم پيك نيك !؟ 
خاله: وااا خب بيام بچه ام تنهاست !؟ 
محمد: دست شما دردنكنه من بوقم؟؟ همين كارا رو ميكنيد كه سر يه آمپول اين لوس بازى ها رو درمياره ها!!! ناسلامتى٢٣ سالشه خير سرش شوهر داره پس فردام قراره من و دايى كنه🙄 !!؟
كوثر با غيض يدونه كوبيد تو سر محمد و گفت: ببند دهنت و خواهشاً .... چه سريع هم از آب گلالود ماهى ميگيره !؟
محمد غش غش خنديد و به من كه خيلي بيخيال روى زمين نشسته بودم و با خاله مريم تَه هندونه رو درمياوردم ، اشاره كرد و گفت: آجى مائده ام با ما مياد كه كوثر تنها نباشه 
با دهن پراز هندونه گفتم:مممممممممن!؟ 
محمد: آره ديگه پاشو بريم ...پاشو 
پشت چشمى براش ناز كردم و از جام بلند شدم 
خيلى بى حوصله يه مانتو روى لباسم پوشيدم و دنبالشون راه افتادم به سمت درمانگاه كه چهارتا خيابون اونور تر بود 
رفتيم توى درمانگاه و محمد رفت فيش گرفت 
كوثرم با اكراه آمپول و از توى كيفش درآورد و داد دست خانومه 
بعدم رفتيم داخل سالن تزريقات 
يه سالن خيلى بزرگ با كلي تخت دو طرف سالن 
كه بينشون پرده هاى سفيد بود كه نكشيده بودن 
خيلى هم شلوغ بود 
جورى كه اصلاً تخت خالى نبود و ما همون دم در وايساده بوديم يه لنگه پا 
پرستارم بنده خدا دست تنها بودو اعصاب مصابم نداشت 
من كه با خيال راحت و ريلكس داشتم با محمد مهدى كه اون بيرون از فضولى بنفش شده بود چت ميكردم😝😁 
كوثر بيچاره ام رنگش پريده بود از استرس 
٤ تا خانوم كه يكيشون پير بود سرم زده بودن 
يه خانوم ديگه ام بود پاى چشمش كبود بود و من همون بدو ورود نگاهم افتاد بهش 
اونم نشسته بود روى تخت و يه پرستاره داشت پيشونيش و پانسمان ميكرد(خيلي دوست داشتم بدونم چرا به اين روز افتاده🤔😦 ) 
بقيه خانم ها نشسته بودن منتظر پرستار كه بياد امپول و سرمشون و بزنه 
اون يكى پرستاره با يه سيني پر آمپول اومد و به ترتيب رفت سراغ سوراخ كردن زن هاى مردم(چه شغله عجيبيه اين تزريقات ها)😨😱😅😅😄
بعضى از خانوما آى و اوى ميكردن 
بعضى هام اصلاً صداشون درنميومد تخت سوم از آخر دوتا خانم و يه دختر بچه ٧-٨ ساله بودن كه طبق شواهد، متوجه شدم مامانش و اون يكى زنه گولش زده بودن كه اومديم امپول مامان و بزنيم 
بچه ام بيخيال نشسته بود مامانش و دلداري ميداد بدبخت 🤦🏻‍♀️🤣😂
پرستاره اومد بالاسرشون و همين طور كه امپول و حاضر ميكرد گفت خب امپول مال هركدومه زود تر بخوابه كه مواد سفت نشه  
مامانه برگشت سمت دختره و گفت بخواب رو تخت مامان جان😐 
وااااااي كه قيافه بچه ديدني بود 🤦🏻‍♀️🤣
بيچاره به آنى رنگش پريد و من به جون خودم بغضش و حس كردم☹️ 
بعد از گذشت چند لحظه از شوك در اومد و زد زير گريه🤦🏻‍♀️ 
اون خانومه كه همراهشون بود مدام دلداريش ميداد و هى ميگفت بخواب زهرا جون چيزى نيست كه عزيزم 
مامانشم با قربون صدقه هميجورى كه نشسته بود روى تخت دكمه شلوار لى دختره رو باز كرد 
كه اى كاش نميكرد🤦🏻‍♀️😱 
بچه عين فنر از تخت پريد و به سمت در خروج دويد(توى اون لحظه داشتم به اين فكر ميكردم كه الان مياد دم در من بگيرمش يا برم كنار فرار كنه🤔🤣🤦🏻‍♀️) 
كه خب خداروشكر مامانش من و از اين تصميم گيرى سخت نجات داد و توى چند قدمى ما گرفتش 
بعدم يه منگوش از بازو بچه گرفت و برعكس اون اولش كه  قربون صدقه اش ميرفت ؛ اين بار با داد و عصبانيت بازوش و كشيد سمت تخت😐😐 
وااااى كه همه سالن تزريقات نگاهشون ميكردن😅🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️ 
اصلاً درمانگاه رو نصفه شبي گذاشته بود روي سرش 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
يه جيغ هاى بنفشى ميكشيد كه نگم براتون 
از اون ور هى محمد مهدى پيم ميداد كه اون تو چه خبره ؟؟؟؟؟اينا جيغاى كوثر ماست ؟؟؟؟😅🤣🤣🤣🤣🤣
اين وسط من مونده بودم به چرت و پرت هاى محمد مهدى بخندم
يا به شلوغ بازي اين دختر بچه 
يا قيافه كوثر كه هم زرد كرده بود از ترس هم خندش گرفته بود از دست بچه 
همه خانومام كه ماشالا خودشون موظف ميدونستن يه پند و اندرزى بدن اين وسط😏 
(يكى ميگفت بچه گناه داره ولش كنيد
اون يكى ميگفت بزن تو سرش صدا بووووووق🤦🏻‍♀️ ....
يكى ديگه ميگفت بچه رو براى چى گول ميزنيد و ....) 
اون طرف ماجرا مامانه و خانومه بالاخره با كتك و دعوا و قربون صدقه دختر رو خوابون روى تخت ، ولى اون بازم سعى ميكرد بلند بشه ( من توى عمرم ترس از آمپول به اين شدت نديده بودم و وقتى خاطره شماها رو ميخوندم راستش باور نميكردم يكى اين مدلى پيدا بشه😐) 
مامانه محكم كتف هاى دختره رو گرفت 
و اون يكى خانومه كه اخرشم نفهميدم نسبتشون چيه، جفت پاهاش و سفت گرفته بود( توجه داشته باشيد كه در تمام مراحل هم سنفونى جيغ هاى دلخراشش گوشامون و كر ميكرد🤣🤦🏻‍♀️) 
پرستارم كه حسابى علاف شده بود به جديت شلوار بچه رو كامل كشيد پايين😐يكم عضله هاى بچه رو با دست فشار داد و آمپول كه از اين پودرى ها بود و فرو كرد كه همزمان جيغ هاى بچه شدت دو برابرى گرفت 😨😱
دلم براش ريش شد بخدا☹️
يه ذره اش و بيشتر تزريق نكرده بود كه با عصبانيت گفت: شل كن بچه😯 .. 
ولى اون بچه اصلاً توجه نميكرد 
همش التماس ميكرد درش بياره 
باز يه ذره اومد تزريق كنه كه موادش انگار نرفت توى پاش🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️ 
چند بارى پيسوله رو كشيد و بعد با حرص نفسش و بيرون داد و گفت: بيا سفت شد
آمپول رو درآورد و رفت اون طرف ميز 
اين بچه هم عين إبر بهار گريه ميكرد 
دوباره پرستار برگشت و همون جاى قبلى سوزن و فرو كرد كه باز اين شروع كَرد به جيغ و داد 
بعدم شروع كرد به تزريق 
بچه هلاك شد بيچاره 
يه دفعه ام اخراى تزريق بچه سفت كرد كه بى انصاف بى ادب رون پاى بچه رو منگوش گرفت كه من جاى مامان اون بهم برخورد😡( درسته خيلى سر و صدا كرد و وقت مردم و گرفت ولى به نظرم حق نداشت اين كارو بكنه😡😡) 
ديگه امپول رو درآورد و كلى هم به بچه تيكه انداخت كه تو بزرگ شدى و خجالت بكش و .... 😒😏بعدم تند تند تزريقات سرم و آمپول دو سه نفر جلويى ما رو انجام داد و نويت رسيد به كوثر بيچاره 
دستش و گرفتم و همين طور كه به سمت تخت ميرفتيم به شوخى  گفتم:خواهشاً تو عين اين دختره جيغ و داد نكنى ها ... اون بچه سر جمع ٢٠ كيلو هم نبود ولى دونفرى حريفش نبودن....تو كه ماشالا ٧٠ كيلويى منم يه پاره استخوان و دست تنها...🤣كوثر همين طور كه چادرش و ميداد دستم و روى تخت ميخوابيد گفت: خيلى بيشعورى... 
خنديدم و خواستم جواب بدم كه پرستاره اومد طرفمون و گفت:- قبلاً پنى سيلين زديد!؟ 
كوثر با استرس گفت: بله ديشب يكى ديگه اش و زدم 
پرستاره ديگه چيزى نگفت و پنبه رو كشيد و فروكرد 
اولش كوثر هيچى نگفت ولى وسط هاش آى آى اش شروع شد و آخراش اون يكى پاشم و آروم ميكوبيد روتخت 
تا اينكه تموم شد و خانمه درآورد و گفت: زودتر تخت و خالى كنيد مريض زياده 
ديگه خلاصه كه كوثر بلند شد و رفتيم خونه 
فرداشم جشن امام رضا بود كه جاى همگى خيلى  خالى😍😘 
كلى خوش گذشت😍😁 
ببخشيد اگه خيلى طولانى شد🙏🏻❤️
اين ماجرا براى خودم كه خيلى خاطره نو و جديدى بود😁
اميدوارم شمام دوست داشته باشيد 🙏🏻
تك تك نظراتتون و با چشم دل ميخونم و صميمانه ازتون ممنونم❤️⭐️🌹

خاطره زهرا جان

سلام بچه ها.خوبین.زهرام☺🌸
یه خاطره دیگه...بچه ها یسریها همش میگن بازم بزار .منم تا دلت بخواد امپول خورم ملسه😂🖐خاطره زیاد دارم.ولی خب یسریهاش واقعا نمیدونم چجوری تعریف کنم سخته یکم.تا اونجا که بتونم از خاطراتم براتون تعریف میکنم😍
یسری من با خواهرم زینب رفتیم بیرون تا دل و جیگر بخوریم این خواهرم پایه است واسه این چیزا 😀😀ولی احسان دعوام میکنه میگه نخور تو خیابون این چیزارو مریض میشی آقا آنقدر لفظش رو اومد واقعا سرش به غلط کردن افتادم.‌...
ما رفتیم و از این جیگری خیابونی سفارش دادیم نه یکی نه دوتا ۱۵ ۱۶ تا.تازه من گیر دادم جیگرپیچم بخوریم🤗تا نفس داشتم خوردم خواهرم کمتر خورد یعنی من مهلت ندادم بهش 😂😂😂اون موقع هیچی حالیم نشد انگار نه انگار ...تا شب شد و خونه مشغول بازی محبوبم تو گوشی بودم .احسانم داشت فوتبال میدید.یهو یه دلپیچه بد اومد سراغم...اولش به روی خودم نیوردم راستی احسان نمی‌دونست من تا خرخره جیگر خیابونی خوردم😂😂خلاصه به روی مبارکم نیوردم همشم سر به سر احسان میزاشتم وسط بازیم 😂مریضم مریض😂😂باز دلم پیچ خورد احساس کردم دل و رودم پیچید به هم حالت تهوع شدید گرفتم با اون معده داغونم اصلا یهو انقلاب شد تو معدم..یه جوری که احسان نفهمه پاشدم رفتم دسشویی آب زدم به دست و روم .هی جلو خودمو گرفته بودم فقط چیزی بالا نیاد😂نمیشد داشت دیگه اتفاق میفتاد یهو افتضاح شد حالم بد شد و هر چی خورده بودم بیرون آوردم..چرا شانس ندارم😑😑معده درد شدید حالت تهوع احسان بدو بدو اومد در زد زهرا چی شد ...خوبی...گفتم واای نه دارم میمیرم 😭😭😭دلم پیچ می‌خورد و معده و رودم بهم گره خورده بود😂خودمو کشوندم بیرون افتادم تو بغل احسان.بیحال بی‌حال بودم.
احسان بیچاره مرد از نگرانی با استرس زد به صورتم گفت زهرا عزیزم صدامو میشنوی چی شدی آخه..بغلم کرد و گذاشتم روی تخت.دستمو گرفت یخ بودم.گفت چرا رنگت پریده ..زهرا بگو بهم چی خوردی ..😥اروم گفتم جیگر ولی انگاری نشنید صورتشو آورد نزدیکتر گفت چی نفهمیدم دوباره گفتم جیگرررررر آخرش با دل درد بود داد زدم ااااخخخخ دلم😭😭😭یه نگاه خشمگین بهم کرد گفت باریکلا بهت...بعدا باهات کار دارم...بزار اول خوبت کنم ..گریم گرفت گفتم احسان😭😭ت روخدا یه کاری کن دارم میمیرم 😭😭در عرض چند دقیقه حالم از این رو به اون رو شد😢😢فقط داشتم میپیچیدم به خودم..دوباره تهوع اومد سراغم دویدم تو سرویس .به معنای واقعی غلط کردمو و تو چشمام میشد دید..احسان اومد در باز کرد دوباره بغلم کرد و برد روی تخت.فشارمو گرفت ۷ بود..به شکمم دست زد دادم رفت هوا گفتم ایی اروم توروخدا فشار نده درد میگیره دلم😭😭😭یکم اروم شده بود دلش سوخته بود گفت باشه عزیزم اروم باش چیزی نیست نترس الان خوب میشی 😚رفت یه چیزایی نوشت و گفت زهرا یکم تحمل کن الان برمیگردم قربونت برم باشه؟با گریه گفتم باشه زود بیا😭😭آنقدر درد داشتم و حالم بد بود به فکر عملیات سوراخ کردن نبودم😂😂نمیدونم جقدر گذشت تا احسان اومد.سریع اوند از تو کیسه سرم درآورد با چندتا سرنگ😭😭با همون حالم گفتم نه امپول نه😂😭احسان اروم گفت یعنی چی نه...هیچی نگو زهرا ...هر چی میگم باید گوش کنی وگرنه مجبورم ببرمت بیمارستان..جدی بود😶
دیگه هیچی نگفتم میدونستم خرابکاری کردم ...سریع اومد جلو دستمو گرفت از بالا بست میخواست سرم وصل کنه چون فشارم پایین بود رگام پیدا نبود بالاخره بعد چند دقیقه پیدا کرد اومد بزنه دستمو کشیدم عقب گفتم نه 😭😭فقط نگام کرد دستمو دوباره گرفت تا خواست سوزنو بزنه دوباره کشیدم عقب ولی موفق نشدم چون محکم گرفته بود گفت اونورو نگاه کن عزیزم درد نداره یه لحظه است گریه نکن...رومو کردم اونور محمکم چشمامو بستم یهو دستم سوخت گفتم ااییی😭😭جانم تموم شد چیزی نیست.سرم رو وصل کرد و چندتا امپول حواله کرد توش...درد دل منم ادامه دار بود ..دستشو گذاشت رو سرم گفت اروم باش چیزی نیست الان بهتر میشی..بعد چند دقیقه گفت چی بگم بهت...مگه نگفتم این‌چیزای غیر بهداشتی رو نخور...دیدی چی شدی...چرا فکر میکنی من علکی حرف میزنم...میدونی روزی چندتا میان اورژانس فقط بخاطر همین علکی خوردن‌ها...حق داشت چیزی نگفتم اروم چشامو بستم اشکام میریخت..
خیله خب دیکه گریه نکن خوب میشی عزیزم.اروم باش...هیشش🤫🤫😘😘سعی کرد ارومم کنه.سرم تموم شد یکمی حالم بهتر شد .دیدم باز رفت سر پلاستیک داروها دو تا سرنگ درآورد منم یکم خودمو جمع و جور کردم گفتم احسان من دیکه امپول نمیزنم با بغض تو گلوم داشتم میگفتم😢☹زهرا ...گفتم چیزی نگو...نترس درد ندارن..باید بزنی..برگرد عزیزم..گفتم عمرااا..باز یکم حالم خوب شد پرو شدم😂🖐سرنگارو با پد الکی برداشت اومد نزدیکم بدون اینکه حرفی بزنه راحت برگردوندم و شلوارمو کشید پایین دستمو بردم عقب گفتم نه نمیخوام😭😭گفت ااا یه ذره تحمل کن قربونت برم زودی تموم میشه ..آرنجش رو گذاشت رو کمرم با دستش دستمو گرفت پد رو کشید باز شروع شد اربده هام😂😂گفتم نمیخوام سوزنو اروم فرو کرد گفتم آخ اخخ 😭جان الان تموم میشه تحمل کن دختر خوب😚پامو میکوبیدم به تخت تا درآورد.اون سمتو پنبه کشید برگشتم گفتم بسه دیگه ولم کن نمیزنم مگه زوره😭😭خیره شدم بودم برنمیگشتم .احسان پاشد نشست رو پام بزور برگردوندم و دستشو گذاشت رو کمرم قفل شدم به تخت😢😢پنبه کشید و فرو کرد بدون معطلی وای نمیدونم چی بود خیلییی درد داشت😭😭😭فقط جیغ زدم با اون درد دل😂😂گفتم ایی دیکه دوستت ندارم خیلی بدی ایی دردم میاد درش بیار توروخداااا با جیغ داشتم میگفتم😭😂نابود شدم از درد😭احسان گفت باشه جیغ جیغو باشه اروم بااااش عزیزم آلان تموم میشه هیسس🤫🤫با جون دادن من به اتمام رسید امپول لعنتی...کشید بیرون پنبه رو گذاشت و ماساژ داد گفتم‌نکن دردم میگیره 😭چشم قربونت برم گریه نکن تموم شد بمیرم من😘اومد کنارم گفت ببخشید عزیزم دردت گرفت عوضش الان خوب میشی چشاتو ببند بخواب یکم تا دلت اروم بشه...خلاصه تا صبح درگیر بودیم یالاخره کم کم اروم شدم ..و فرداش هم دوتا تقویتی نوش جون کردم 😂❤
بجه ها خدایی من خیلی پشیمون شدم توروخدا شما هم نخرید از این آشغالهای تو خیابون ..واقعا نمی ارزه..کار یه دفعه میشه...من‌نمیدونم چرا به اشغال خوردن وابستم لعنتی😂😂😂😂بازم‌ پروم 😂🖐ولی من دیکه جیگر تو خیابون نخوردم‌..
شاد باشید عشقا..مرسی از دوستایی که خاطراتم رو دوست دارن.مرسی از کامنتهای زیباتون.دوستون دارم❤❤❤

خاطره سولماز جان

با عرض سلام من سولمازم همسر سهردار  
 

من از مادر ترکمن و پدر گیلانی هستم 


همسرم سهردار ادم خوبیه ازش راضی ام اما خانواده ام سر ازدواج با سهردارم کلی باهام بحث کردن منم راسیتش عاشقش بودم داستان عاشقی ما اینه که سهردار با دوستاش امده بودن تفریح گیلان منم به اتفاق دوستام تو تفریح و خوش گذرونی بودم داشتیم تو جنگلا راه میرفتیم که سهردار با یسری از دوستاشم اونجا بودن داشتن آتش روشن میگردن که آب جوش درست کنن و اینا خلاصه مام از سر اینکه بهشون گیر بدیم آتیش روشن نکنید و اینا منم حسابی با پسرا بحث کردم سهردارم اروم بود بعد رفیقاش خیلی اهل بحث بودن سهردار سر یه سنگ نشسته بود با چوب رو زمین خط خطی میکرد بعد یه دعوای درست حسابی از سر مردم آزاری منو دوستام خیلی اهل دعواییمم انگار دعوا نکنیم خوابمون نمیبره دعوا تموم شد مام همون جا بند و بسات مون رو پهن کردیم نازنین یه خط کشید رو زمین پسرا رو گفت اون طرف دخترا این طرف بعد اینکه یه نفسی تازه کردیم پسرا بحث شون گرفت مام دیگه زور مون نمیرسید با کفش سمت پسرا حمله کردیم کفش مهدیه خرد به بازو سهردار پاشد هیجی نگفت مام از خنده درحال کف بالا اوردن فقط بعد دوباره شروع کردیم سهردارم عصبی شد بلند شد یه داد زد سکوت حاکم شد مهدیه ام اهل سکوت نیست داد زد تو کیی که سر من هوار میکشی مرتیکه عوضی سهردارم بازم سکوتش گرفته بود ولی یکی از دوستاش گفت نمیخای چیزی بگی مثلا پسری پلشت مهدیه ام کفش پرت میکرد این دفعه مستقیم خورد تو قفسه سینه سهردارم کفش شو گرفته پرت کرد سمت خودش جا خالی میداد لاکردار پسرا کفشاشون سمت ما بودن دیگه پرا نکردیم کفشاشونو گرفتیم رفقای سهردار کفش سهردارن پرت کرده بودن اونا دیگه باید با جوراب راه میرفتن بیچاره ها منم دلم به رحم امده بود گفتن بیا کفش شو نو بدیم فایده ایی نداره چون من در طول کفش پرتاب کردنا سهردار رو زیر نظر داشتم مهدیه ام به رخم اورد گفت بخاطر اون پسره ابرو کلفته بخاطر همین میگی کراش زدی روش منم دیگه مثل سهردار سکوت اختیار کرده بودم پسرام مسخره میکردن خلاصه گذشت مام کفشاشونو دادیم

درد این خاطره اینجاست که من بچه ام بر اثر اینکه به احتیاتی خودم و خانواده ام بچه از دست رفت منم اینو گردن سهردار نمیدازم چون بهم گفت میبرمت شمال تفریح گوش به حرفاش میدادم ولی خانواده ام مخالف بود منم دیگه واقعا خسته بودم نمیدونستم چکار کنم
۱۹ خرداد روزی بود که بچه ام اخرین روزای زندگیش و اخرین ساعت های زندگیش رو گذروند و اخرین دقیقات و اخرین ثانیه ها ...
و مجبور به کورتاژ بچه ام شدم برید در مورد کرتاژ بخونید چون داغ مادر شدن موند تو دلم  


من به این خاطره داستان آشنایی منو سهردار رو نوشتم بعد از اون روز سهردار رو کلا میدم و اومد خاستگاریم .
بگم که این خاطره اشنایی رو اضافی کردم چون میخاستم به اون لحظه اول فکر کنم که سهردار هیچ گناهی نداره و همش بخاطر خانواده خودمه


بهتون بگم که سهردارم دیگه تو تل نیست و  اینجا بهتون گفت بگم خیلی خوب بودین ولی ... 
دوست داره زندگیش رو بدون دغدغه بگزرونه

خاطره لیا جان

سلام برو بچ:) 
چه خبرا
اول عرض کنم خدمتتون که من یک سال و نیمی میشه که این کانالو با خاطرات دنبال میکنم:) 
حتی یه بارم خاطره گذاشتم اما حدودا یه سالی میگذره برای همین کسی یادش نمیاد!
خودمم خوش ندارم:)برای همین اسم اصلیمو نمیگم با اجازتون🙏🏻
لیا هستم 18 ساله:-) 
خب این خاطره هم مربوط میشه به یک ماه پیش که مدارسا تازه یه ماه باز باز شده!
رشتمم پزشکیه و تزریقم خیلی خوب بلدم دستمم سبکه
دقیقا نمیدونم چند اردیبهشت بود که مارو بردن به یه درمانگاه تا یکم با فضاش اشنا بشیم و اینا
خلاصه من و دوستامم که مثل همیشه پایه بودیم!
مارو بردن یه درمانگاه که ماشالله خیل هم شیک بود!
یکم مارو گردوندن بهمون وسایل نشون دادن و اینا...
بعد بردن اتاق تزریقات
البته نه همه رو ها!
ولی من جزوی ازون تعدادی که رفتن تو اون اتاق کوفتی بود!😂
یه پرستاری بود بهمون نکاتی و گفت که اصلا تو کتابامون نبودش
یعنی این اردوعه حسابی به نفع ما بود😐
بعد یه خانم حدود چهل و خورده ای ساله اومد
پرستاره پرسید که اینا برای آموزش اومدن اجازه هست ببین یا نه...
خانومه هم نه نگفتا انگار تازه از خداشم بود!😐💔
خلاصه که دورش جمع شده بودیم که پرستاره گفت کسی میخواد براش بزنه یا نه
والا راستش چون من تو مدرسه یه بار بهماکت تزریق کرده بودم و خیلی خوب بود همه ی نگاها برگشت سمت منه بدبخت!🥺
دوستمم گفت که معلممون گفته لیا خیلی خوب میزنه و اینا...
ببینید اسم اصلی من یه چیز دیگست!
ولی خب چون که خودم اسم لیا رو خیلی میپسندم دوستام و خانوادم من و به این اسم صدا میزنن
پرستاره:میخوای بزنی؟
منم یه سر کج کردم که به معنای رضایت بود!
آمپولو که دیدم استرس من و برداشت پنی‌سیلین بود
بدبخت خانومه اینقد اروم و ریلکس بود ولی خبر نداشت کع چی در انتظارشه😀😂
آمپولو آماده کردم رفتم پیشش گفتم اماده شید
انگار پرستاره یجوری راضیش کرده بود
خود پرستاره هم اون سمتش رفت یعنی بالاسرم بود که خطا نکنم
پرستاره یه باکس اورد درشو باز کردن و یه پنبه الکی بهم داد
منم پنبرو دقیقا سه بار کشیدم رو پوستش و یه چند دقیقه وایستادم و یه توده درست کردم نیدل و وارد کردم
تا زمانی که نیدل و وارد کنم و آسپیره کنم صداش در نیومد ولی تا شروع به تزریق کردم آخ و اوخش شروع شد
منم بی توجه همینجوری تزریق میکردم
خودم داشتم از استرس میمردم حالا باید به فکر اونم باشم😂
کم کم صداش بلند تر شد که من کشیدم بیرون و پنبه گذاشتم و یه کوچولو فشار دادم تا مواد جمع نشه
سر امپولو گذاشتم و امپولو انداختم سطل آشغال
ببینید جدی خوب زدما!!
بلاخره خودم مشتری این وب هستم😂
میدونم ک پنی‌سیلین چقدر درد داره
همه ماشالله وقتی میزنن صداشون کل ساختمونو برمیداره😂(شوخی میکنما:) 
بعدش خانومه پاشد و یه تشکر خشک و خالی کرد و رفت
وا!من اینهمه استرس کشیدم حداقل یکم درست و حسابی تشکر میکردی
پرستاره هم بعدش گفت آفرین خیلی خوب زدی... 
تازه بعدش که معلمم فهمید یه نمره بهم داد😂همون لحظه که این نمره هرو داد یه بر طبل شادانه بگو تو ذهنم پلی شد😂
این بود از خاطره:) 
میدونم خیلی چرت و پرت بود...
ولی بیاین نیمه ی پر لیوان و ببینیم!یه نمره اضافی گرفتم خخخ
راستش خودم خاطره ی خاصی ندارم مثل چی از امپول میترسم:/
یعنی اخرین امپولی که زدم ماله ۱٠ سالگیم بود بعد اون فقط واکسن و اینا بودش
امیدوارم که همیشه شاد و تندرست باشید:)))

خاطره گلی جان

سلام 
من گُلی ام:)

پدر و برادرام پزشکن
یه نفر امتحان ترمشو خوب داده اومده واستون خاطره بزاره🦦

راستشو بخواین به نظرم مظلوم ترین عضو بدن ماِ ،نشیمنگاهمونه!!،تقاص گناهای سایر اعضای بدن رو باسن فلک زده پس میده،معدمون انقلاب میکنه و به نشانه ی اعتراض محتویاتشو خالی میکنه ،واسه سرکوبِ انقلابِ معده، امپول توی باسنِ طفل معصوم فرو میره،موقعی که روده کم کاری میکنه و اب جذب نمیکنه و اسهال میشیم ،بازم تقاص تنبلی روده رو نشیمنگاهِ مبارک پس میده.هرجاییمون عفونت کنه،امپول رو باسن بدبخت نوش جان میکنه،کمر بی صاحاب رگ به رگ بشه و عضلاتش بگیره باید امپول توی ماتحت فرو بره تا عضلات کمر ول کنه!!حتی اگه درحین امپول زدن همکاری نکنی ‌و سفت کنی به عنوان جزا، تقویتی(به سبک دکترای این کانال!!😂) داخل نیم کره‌‌ی باسن که سمت مخالفِ محل تزریقه(شایدم سمت موافق) فرو میره!!البته این سنت دیرینه‌ی تقویتی زدن به خاطر عدم همکاری در حین تزریق رو من برای اولین بار تو عمرم از دکترای این کانال شنیدم😂هربار که یه دکتر توی این کانال میگه شل کن وگرنه تقویتی میخوری،تن و بدنِ دکتر زائر بروخِ خدابیامرز(مقلب به جراحِ دیوانه!!) توی گور میلرزه و توی بحر مکاشفت مستغرق میشه (ادبیات دبیرستان😄) و متحیر و حیران توی گور نعره میزنه«پس چرا به من میگفتن دیوااانه؟»
 البته شاید دکترای دور‌و‌برِ من خیلی بی‌سوادن و هنوز از این روش درمانیِ مدرن(تهدید به تقویتی زدن)رو یاد نگرفتن😁
بزارین از خاطرات خودم بگم,چنان بلایی سرم اومد که مرغ های اسمون به حال باسنم گریه میکردن!
یه هفته قبل از جر خوردن خشتک احسان(معیار تقویم من شد روز فرخنده ای که خشتک احسان جر خورد و تقویمم از هجریِ شمسی به هجریِ خشتکی تغییر کرد😼)بنده امتحان میانترم داشتم و مشغول درس خوندن بودم،قوت غالبم قهوه بود!!!از شما چه پنهون پنج شنبه جمعه ها بهمون غذا نمیدن و من چون نه وقت غذا درست کردن داشتم و نه وقت ظرف شستن!!!دو روز ات و اشغال میل کردم تا توی وقت صرفه جویی کنم🦦(تنبلم خودتونید^_^)البته استرس شدید یه سری عواقبم به دنبال داشت- _-متاسفانه چند روزیم بود که با احسان دعوام شده بود و توی اون دوروز بااینکه خودش مقصر بود ولی هربار بهم میگفت تقصیر خودت بود😒و بیشتر گند میزد به اعصابم.خلاصه اینکه بعدِ 48ساعت بیدار موندن ‌با اعصابِ مرغی و جسمِ اش و لاش ،هشت صبح یکشنبه درحالی که از شدت حالت تهوع درحال جون دادن بودم تشریف بردم سرکلاس و امتحان روبا موفقیت(💩) پشت سر گذاشتم.نه بی خوابی نه خوراکِ افتضاحم نه استرس امتحان منو به اندازه‌ای که با احسان قهر بودم، اذیت نمیکرد!کلاس که تموم ساعت 9/30با سرویس برگشتم خوابگاه،همه دانشگاه بودن و هیچکس تو اتاق نبود.به محض اینکه پامو گذاشتم تو اتاق ،تمام تلاشام برای سرکوب کردن حالت تهوعم با شکست مواجه شد و پریدم تو دستشویی و هرانچه که خورده بودم و نخورده بودمو بالا اوردم.بی حال روی تخت ژینا دراز کشیدم.احسان زنگ زد.بی حوصله‌و بی اعصاب جواب دادم «هوووم؟»یکم مکث کرد با لحن خیلی بامزه ای واسم خوند«یادش بخیر روزایی،که گلِ نازت بودم
یادش بخیر قدیما هوش و حواست بودم
حالا ازم رنجیدی،رفتی از من بریدی
دیگه تو قهری با من،جوابمو نمیدی
بگو مگه دوستم نداشتی،چرا رفتی تنهام گذاشتی
دیگه بسه برگرد کنارم،عزیزم آشتی آشتی»
(ش) هارو دقیقا مث نوش‌آفرین تلفظ میکرد و من بزور جلوی خودمو گرفته بودم که نخندم.چقدررر با شنیدن صداش حالم خوب شد:)ته صدام مشخص بود دارم میخندم گفتم تموم شد؟با خنده گفت میدونم خیلی تاثیر گذار بود.خندم بیشتر شد گفتم بگو ببخشید.خندید گفت«عمرااااااااا،محااااله.اصلا زبونم نمیچرخه که این کلمه رو ادا کنم»با پررویی گفتم بگووو ببخشید.گفت«ببین،من تا همین جاشم خیلی پا گذاشتم روی غرورم و خوندن این اهنگ نهایت کاریه که از دستم برمیاد انجام بدم تا اشتی کنی»خندیدم.یکم مکث کرد با مهربونی گفت«نمیتونم بهت قول بدم که هیچ وقت ناراحتت نکنم،ولی میتونم قول بدم هرکاری تونستم انجام بدم تا خوشحالت کنم!»اروم گفتم مرسی!
باخنده گفت«حله دیگه؟برم به زندگیم برسم؟»حالم خوب نبود،نمیتوستم حرف بزنم ،همین که قطع کردم باز پریدم تو توالت و بالا اوردم.
از اینجا به بعد رو میزنم رو 2x تعریف میکنم تا خسته نشید،زنگ زدم به ژینا و غزل، اومدن خوابگاه باهم رفتیم بیمارستانِ نزدیکِ دانشگاه،برا دکتر گفتیم چی شده یه سرُم نوشت و دوتا امپولم ریختن تو سرُم.پرستار سرمو وصل کرد تمام مدت گوشیه من دست ژینا بود و من روحمم خبر نداشت که کلاغا واسه احسان خبر بردن که خواهر کوچولوش حالش خوب نیست!!!40دیقه‌ی تمااام غزل داشت ادای استادا رو درمیارد و میخندیدیم،سرم که تموم در کمال تعجب من همچنان حالم بد بود و حالت تهوع داشتم،دکتر برام قرص ضدتهوع نوشت تا ژینا بره داروهارو بگیره پریدم تو دستشویی و باز بالا اوردم.داروهارو که گرفت کلا دوتا قرص بود ،قرص هارو خوردم برگشتیم خوابگاه.خوابگاه ما مرکز شهره و حدودا نیم ساعت از دانشگاه فاصله داره و این نیم ساعت من درتلاش بودم حالت تهوعمو سرکوب کنم و تو ماشین بالا نیارم:(
تا پامو گذاشتم تو حیاط خوابگاه قرص هایی که کلا نیم ساعتم تو معدم نبودنو بالا اوردم.اصلا حال اینکه دوطبقه برم بالا و تو اتاق بخوابم رو نداشتم،روی تختِ توی حیاط زیر سایه‌ی درخت دراز کشیدم،ژینا واسم پتو و بالشت اورد.حدودا دوساعت تو حیاط خوابیدم و تمام مدت غزل و ژینا کنارم نشسته بودن با اینکه غزل فرداش امتحان میانترم داشت حتی یه ثانیه هم از کنارم تکون نخورد🥺خانم زمانی(سرپرست خوابگاهمون)کنارمون نشست منو خیلی مادرانه بغل کرد گفت «خوبی سفید برفی؟»حس میکردم مامانم بغلم کرده، بی حال خندیدم یه نگاه به پوست دستم که به خاطرافتاب سوختگی دودرجه تیره تر شده بود و دیگه سفید نبود انداختم.ژینا براش تعریف کرد چیشده.خانم زمانی واسم چایی نبات و اب سیب اورد و ده‌ها بار ایت الکرسی خوند برام🥺به زور یکم چایی نبات خوردم و همونم باز به سطل زباله برگردوندم.حتی یه اپسیلونم حالم بهتر نشده بود، با ژینا و غزل رفتیم بیمارستانِ نزدیک خوابگاه.از حال بدم در این حد بگم که نشستم رو پله های جلوی بیمارستان و توان اینکه یه سانت راه برمو نداشتم،ژینا رفت نوبت گرفت اومد زیر بغلمو گرفت بردن داخل.با صدای لرزان و گریان به دکتر گفتم هیچی نمیتونم بخورم قرص ننویس‌.دکتر گفت یه دونه امپول نوشتم اینو بزن خوب میشی تا یه ساعتم هیچی نخور.ژینا و غزل رفتن دارومو بگیرن،نشستم تو سالن انتظار و چشمامو بستم!نمیدونم چند دیقه گذشت, صدای اهنگ Build it better به گوشم خورد و بعد چند ثانیه قطع شد.دو دیقه بعد یه چیزی خورد به کفشم.چشمامو باز کردم یه جفت کفش ال استار نارنجی رنگ روبه روم دیدم،صدای احسان رو شنیدم که پرسید«خوبی پیشی کوچولو؟»اینقدر حالم بد بود که فکر میکردم یا دارم خواب میبینم تا توهم زدم ولی اخه کی بجز احسان ال استار نارنجی میپوشه و زنگ گوشیش Build it betterعه و منو پیشی کوچولو صدا میکنه؟؟؟چشمامو کامل باز کردم دیدم احسان کنار ژینا وایساده،اومد کنارم نشست منو کشید تو بغلش سرمو گذاشتم رو سینش با بغض گفتم دارم میمیرم.کاملا در جریان بود که چیشده .از شهری که زندگی میکنیم تا شهری که توش دانشجوام5ساعت راهه و قطعا احسان این مسیرو پرواز کرده بود که اینقدر زود رسیده بود.دیدن برادرم توی اون حال و موقعیت،بهترین حس دنیا بود!!!
نالیدم«نمیتونم بشینم میشه تو نماز خونه دراز بکشم؟»احسان پاشد رفت ببینه نماز خونه کجاس،اومد گفت بسته‌اس!!رفت با مسئول اورژانس بزرگسال حرف زد اجازه دادن توی یکی از اتاقا دراز بکشم.یه اتاقِ چهارتخته‌ی خالی دربست در اختیارمون بود و حتی پرستارم از اون اطراف رد نمیشد!🦦خوابیدم رو تخت،احسان و ژینا نشستن رو صندلی.
احسان پرسید چه داروهایی براش تجویز کردن؟ژینا مث بز زل زد به احسان گفت «نمیدووووونم،فقط یکی از قرص‌هاش متو نمیدونم چی چی آمید بود😐»احسان باخنده یه نگاه به ژینا انداخت گفت«متوکلوپرامید؟»ژینا جان از تو کوله‌اش نسخه داروهای قبلیو دراورد داد دست احسان گفت«نمیدونم بیا خودت نگاه کن ببین چیا بودن»احسان یه نگاه انداخت و سرشو تکون داد گفت«امپول تایلوفن و اندانسترون زدی و قرصای فاموتیدین و متوکلوپرامید رو خوردی»نیم ساعت طول کشید تا غزل دارو بگیره و بیاد،و خب نیم ساعت تماام احسان درحالی که صداشو زنونه کرده بود و (ش) هارو مث نوش‌افرین تلفظ میکرد داشت واسمون از اهنگای نوش‌افرین میخوند و کم مونده بود از شدت خنده خودمون رو خیس کنیم😄احسان با شیطنت داشت میخوند«تا میگی سلام،فقط با یه کلام.دیووونه میشم جز تو نمیبینه چشااام،میلزره صدام(صداشو میلرزوند)تنگه نفسام،از تمووم این دنیا فقط تورو میخوااام.داره میسوزه تنم،گر گرفته پیرهنم،التهابه عشقه این،تو میای به دیدنم»
با خنده و شیطنت احسانو نگاه کردم گفتم«این اهنگارو واسه مادمازلِ زندگیت میخوندی؟»خندید گفت«نه واسه اوشون میخوندم
Oh you're in my veins 
And I cannot get you out
یه وقتاییم واسش آهنگ Hold on(کورد اوراستریت)  وDusk till dawn(زین مالک) و Still falling for you(الی گولدینگ) و just you and i (تام واکر)رو میخوندم»با خنده نگاهش کردم یه لبخند غمگین زد گفت«واسه پگاه میخوندم!!شیش ماه قبل اینکه تصادف کنه!!»ژینا واسه عوض کردن جو،بالحن خیلی بامزه‌ای گفت«ببین این نویدِ بیشعورِ بی احساس واسه من میخونه in my veins(Andrew Bell)؟؟ من تو روده‌شم نیستم چه برسه تو رگااش😄»احسانِ بدبخت مونده بود بخنده یا ژینا رو دلداری بده.
بالاخره غزل رسید،از تو کیفش یدونه امپول و سرنگ و پدالکلی دراورد داد دست احسان،ژینا پرسید«باید بریم تزریقات بزنه؟»احسان یه نگاه به امپول انداخت گفت«نه الان خودم میزنم»یه نگاه بهم انداخت گفت «برگرد بزنم اینو»امپولو کشید تو سرنگ،خیلی اسلوموشن داشتم میچرخیدم ،احسان فرمود 

«زوووود باش،الان یکی از کارکنای بیمارستان بیاد ببینه من دارم واست میزنم،امپولو فرو میکنه تو ماتحتِ خودم!!!»برگشتم،پد رو کشید رو نشیمنگاهم و با مکث نیدلو وارد کرد،یادم نیست درد داشت یا نه،حتی اگه دردم داشت بین بقیه دردام گم بود!یه ساعت بعدشم موندیم بیمارستان و تمام مدت احسان کنارم نشسته بود و دستمو گرفته بود.و ژینا مشغول عکاسی و ثبت خاطره بود‌و غزل داشت درس میخوند و هرجایی که براش سخت بود رو از احسان میپرسید.خداروشکر امپول اثر کرد حالم خیلی بهتر شد.4تایی از بیمارستان زدیم بیرون،ساعت 4کلاس داشتم.احسان گفت نمیخواد بری!!گفتم باید برم استاد خیلی روی حضور غیاب حساسه.تو حیاط بیمارستان داشتیم بحث میکردیم احسان گفت واست گواهی مینویسم از توی کوله‌اش بند و بساطشو دراورد به غزل گفت برگرد.غزل با تعجب پشتشو کرد به احسان.
احسان برگه رو گذاشت رو کمر غزل و با خط زیبا شروع به گواهی نوشتن کرد.غزل با خنده گفت «حالا نمیخوااااد نستعلیق بنویسی،زود بنویس کمرم شکسست»نیش احسان باز شد گفت«نه دیگه،باید خط قشنگمو به رخ همگان بکشم یا نه؟؟»گواهی رو نوشت مهر کرد داد دستم،گذاشتم تو جیبم گفتم منو میرسونی دانشگاه یا اسنپ بگیرم؟؟بعد از کلی بحث کردن سوار کجاوهِ‌ی خاکستری رنگِ احسان شدیم و رفتیم دانشگاه.
احسان و غزل و ژیناهم باهام اومدن سرکلاس و حتی یه ثانیه هم تنهام نذاشتن .جلو دانشکده ژینا خیلی نگران از احسان پرسید«داکتررر اگه الان گلناز حالش بد بشه چیکااارر کنیم؟»احسان جااان در کمال نامردی و شیطنت با لبخند جواب داد«اگه الان گُلی حالش بد بشه میتونم یه کاری کنم ولی اگه تو اسهال شی،کاری از دستم برنمیاااد»
خود ژینا اینقدررر خندید کم مونده بود از حال بره😂

اگهههههه فکر کردین با اون امپول حالم خوب شد سخت در اشتباااااهین.بازم کارم به بیمارستان و امپول زدن کشید!!! میام بقیشو تعریف میکنم🙃


پ‌ن1:naziجون امیدوارم بعداز دیدن عکس خشتک احسان کلی خندیده باشی😂◔͜͡◔عزیز امیدوارم شما هم بعد از دیدن عکس خشتک ،واستون اثبات شده باشه که عین حقیقت رو واستون تعریف کردم😂🧡
پ‌ن2:من خیلی دوس دارم جواب تک تک کسایی که واسم کامنت گذاشتن رو بدم،اگه من جواب کسایی که توی تلگرام کامنت میزارن رو موقعی که خاطره‌ام توی وب اپلود شد تو کامنت بزارم ،اشکالی نداره؟
فکر نکنم کسی به وب سر بزنه البته:(

پ‌ن3:پونه‌ی عزیز من همچنان سر حرفم هستم و معتقدم تو قشنگ تری😌😻💜و ازت خیلییی ممنونم ،ببخشید که برای خاطره‌ی قبلیم به تو زحمت دادم🌸
مث اینکه رادوین جان چهارپنج ماه پیش دوباره مریض شده بوده و درحین معاینه به احسان میگفته«کره خر کی تورو دکتر کرده اخه🤣» و در اخر حمله کرده به احسان و کم مونده بود لباس تنشو جر بده😂ولی خب احسان عاشق بچه های بی ادبه خیلی رادوینو دوس داره😁منم دلم خیلی واسش تنگ شده😂
پونه، پدر گرامی بنده به عنوان کادوی تولد به خودش ps5 هدیه داد🤣دل مامانم خونه!!! بابای من از ps1 شروع کرد، یه دورانی کراش موتوری و سوپرماریو هم بازی میکرد😄نگم برات هزاران بار Medal of honor و رزیدنت اویل رو بازی نمود:)
الانم در سن50سالگی میوفته دنبال زامبیا تا زامبی هارو به قتل برسونه(دقیقاااا مث اقا امیر😹)
بابام به کنار ،ما یه پسر بچه‌ی شیش ساله داریم(احسااان جان) که هنووووز میشینیه انیمیشن میبینه و هرانیمیشنی که تاحالا توی هر نقطه ای از دنیا ساخته شده باشه رو دیده و فک نکم انیمیشینی وجود داشته باشه که احسان ندیده باشه!! انیمه های میازاکی رو تاحالا صدهابار دیده،بزرگ ترین دغدغه‌ی اقای دکتر اینه که نکنه یه روزی میازاکی فوت کنه:)البته اگه احسان پزشکی نمیخوند قطعااا انیماتور میشد:)

عموی زاپ دار پوش نمیدونم اینجا هست یا نه،ولی یه گربه‌ی خشتک پاره موجوده😂😂😂
فک کنم بعد از دیدن عکس خشتک به این نتیجه رسیدی محاله ترمیم شه😂مرسی برای پیشنهادت،شلوار احسان تبدیل شد به دستگیره😁🤍

پ‌ن4:Sᴏɢᴀɴᴅ ᴅᴇᴘعزیزم قربون خودتو خنده هات😂💜𝐒𝐚𝐡𝐚𝐫 عزیز😁❤️،(っ◔◡◔)っAnahita. Ahmadi (っ◔◡◔)っعزیز قربون خندت با اینکه دارم جر میخورم با امتحانام ولی نمیتونم از اینجا دل بکنم باازم میام خاطره میزارم،ღ꧁ღ╭⊱ꕥ jeiran ꕥ⊱╮ღ꧂ღ عزیز مرسی که خوندی،𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪 :/ عزیز مرسی که میخونی عشخِ من😻راستش نمیدونم چطوری پیگیر نویسندگی باشم گل دختر،♡Nafis♡ جون قربون خودتو تک تک سلولات مرسی که میخونی دختر زیبااا،منو تو بغلت بچلوون😭🥺خدا همیشه هوادارمونه❤️❤️،♡Taban♡ عزیز من ازت ممنونم که میخونی چشمم حتمااا💚،fatemehBonyady عزیز قربونت برم😂قربوون خنده هاتون💋،Ali اقا مرسی که خوندین خوشحالم که خنده به لبتون اومده😂امیدوارم شماهم همیشه سلامت و موفق باشین و لبتون بخنده🌱آیسَل جون مرسی که خوندی،♡Maede♡ جون با خوندن کامنتت چشماام قلب قلبی شد😍🥺من امتحانامو خوبم ندم باز میام واستون خاطره میزارم😂💛قربون محبتت گل دختر🌺" TANIN " عزیز کامنتای توهم از اون دسته 

کامنتاس که کلی حس خوب منتقل میکنه💗مرسی که میخونی طنین جونم❣♡Zahra♡ عزیزم مرسی که میخونی گل دختر🥺امیدوارم صدای خنده‌‌های خودت تو اسمون طنین انداز شه💛،Marli عزیز حیف دستم و بالم بسته اس وگرنه جواب دادن کامنت که هیچ،حتی دعوتتون میکردم با چایی ورنگینک ازتون پذیرایی میکردم😢😅قربون خنده هات،Ząɧŗą ҡɧąŧεŗïعزیز فدای خنده هات من از شما ممنونم برای کامنتای قشنگ قشنگتوووون،با کامنتای گوگولیتون کلی انرژی بهم منقل میکنید ،امیدوارم هم توی زندگیت هم توی درسات موفق باشی خوشحالم که دانش اموزان سرزمینم به چنان درجه ای از علم رسیدن که میتونن خودشونو بخیه بزنن😂اینطور که بوش میاد لازم نیست اینقدر منتظر بمونید😅خودم نمیتونم تا هفته دوم تیر صبرکنم و خاطره نزارم!!!!مرسی قشنگممم💜Ssعزیز مرسی که خوندی،pbعزیز مرسی که میخونی مهربون🥺🤍،🦋عزیز خوشحالم که دوس داشتی،☃️عزیز پشم های ماردین تقدیم به شما هرکاری دوست داشتی انجام بده میتونی حتی نذر کنی😂💛🧡،خلیل پور عزیز شما قربون محبتت💙منم برات بهترین هارو ارزو میکنم،Sعزیز چقدر خندیدم با کامنتت😂منم امیدوارم همیشه موفق باشی و امتحاناتو به خوبی و خوشی پشت سر بزاری،مرسی مهررربون💜،Donya عزیز توهم موفق باشی گل دختر چشم بازم مینویسم💗،🦋 عزیز وقتی کامنت قشنگ مشنگ میزاری نمیگی پس میوفتم؟؟🥺وای من مردمم ،قربونت برم دوست قشنگم فدای خنده هااات چقدر خوشحالم خشتک احسان جر خورد خنده مهمون لبای شما شد😂💜

پ‌ن5:هستی عزیزم،مرسی که میخونی گل دختررر،فدای خودتو مهربونیتو خنده هات🤍مررررررسی😂😍امیدوارم همیشه سلامت باشی و لبخند مهمون لبت باشه .بغل🫂میبوسمت مهربونم💋Zahra:) عزیزم خوش حالم که خندیدی😻مرسی که میخونی گل دختررر،Mohadese عزیز قربون خندت❣،ꕤ𝓶𝓸𝓫𝓲𝓷𝓪ꕤ دوست داشتنی فدای خنده هات😹خوشحالم که خشتک احسان مسبب خیر شد😂😂💜خود احسان بعد از یه هفته هنوز داره میخنده به خشتکش😂مرسی مهربون امیدوارم همیشه دلت شاد باشه لبت خندون🌻

پ‌ن6: Roostapoor.M،اگه تقاضا زیاد بود چشم توی کامنتا میزاریم عکس خشتک احسانو😂😂😂،اقا اریا(A) خوشحالم که دلتون شاد شد ،البته خشتک داداشم سبب خیر شد😂😂😂مرسی که خوندین❤️،٠•●♥️ محمدطاها ♥️●•٠·عزیز من از شما خیلی ممنونم که وقت و انرژی میزارید و خاطراتمو میخونید،یه دنیا ازتون ممنونم، امیدوارم همیشه لبتون خندون باشه💜،SARA HATAMI مهربون مرسی که میخونی گل دختر ممنونم از عزیزم🧡،anitaی عزیز🥺مهربون دوستداشتنی خودتو جای من ببوس و کلی تو بغلت بچلون😭💜،Goliعزیز ،احسان هنوز بعد یه هفته داره میخنده،شماهم بخند😂کراش فقط عمومی زاپ دار پوش😂مرسی عزیزم🌸Dianaی عزیزم مرسی که میخونی،مث اینکه شما از شدت خنده مث خشتک احسان جرواجر شدین😂چشمم بازم مینوسم مهربون💗،... .... عزیزز چشمام قلب قلبی شد😻مرسی که میخونی،منو خانوادمو چ شکلی تصور میکنی؟😂زندگی من دقیقا شبیه زندگیه بقیه اس ،پر از شادی و غصه!!خوشحالم که دوست داری پیشیِ دوستداشتنیِ من😻منم به قدری دوست دارم که نمیتونی تصور کنی،خودتو جای من ببوس❣avaعزیز مرسی که میخونی،A E قربون خنده هات مرسی که خوندی💜💜

پ‌ن7:🎵🎶NilooFar🎵🎶عزیزم چقدر کامنتای قشنگت انرژی بهم ترزیق کرد مهربون دوستداشتنی💜
پ‌ن8:مارال جان امیدوارم هرچه زودتر خواهر عزیزت سلامتیش رو به دست بیاره🤍


ارادتمندِ شما،گلنازِ بی ادب ولی با تربیت!!!

خاطره پونه جان

سلام به همه گي🥰🥰پونه م.
اين خاطره برميگرده به يه روز معمولي كه چون يه كم چاشني آمپولي داشت براتون تعريف ميكنم.
طبق معمول آخر هفته هاي تابستوني پنجشنبه شب هممون خونه مادربزرگم جمع بوديم.
سعيد پسر داييمو قبلا خدمتتون معرفي كردم،علوم آزمايشگاهي خونده و الان دانشجوي دكتراست.
اون دو روز براي سعيد خيلي پر مشغله گذشت😂چند تا ماموريت سخت داشت كه در طول خاطره خدمتتون عرض ميكنم،اما مهمترينش مقابله با درگيري روحي رواني شديد واسه فروش ماشينش بود كه هيچ رقمه خريدار نداشت!! يعني از شانسش تو اوج بالا پاييني قيمتا و عدم ثبات بود.
طفلك عكس ماشينو گذاشته بود تو سايت ديوار و روزي ٥٠ نفر زنگ ميزدن و فقط قيمت ميگرفتن. دريغ از يه مشتري واقعي.
بماند كه اين وسط بعضيام مزاحم تلفني بودن و كرم ميريختن😅
سعيد جوري قاطي بود،امير ميگفت بزار من جواب تلفناتو بدم بابا كم مونده ملتو فحش كش كني…
از اون ور بهناز ( دخترِ اون يكي داييم)حدود يك هفته اي مريض بود و ديگه به اواخر راه رسيده بود كه دستگيرش كرده بودن و برده بودنش دكتر.
دايي  هم اون شب داروهاشو با خودش آورده بود به اين اميد كه بالاخره يكي پيدا ميشه از خجالتش دربياد😅
بعد از شام قرار شد بهناز آبكش شه، اخماي سعيد تو هم بود و زل زده بود به گوشيش كِلَش بازي ميكرد( به نظر تو اون زمينه هم ناموفق ميومد😅)
كرك و پر بهناز بيچاره هم كاملا از ترس ريخته بود، هم از ترس آمپول و هم آمپول زن😂
از سر دلسوزي بهش گفتم ميخواي بگم امير واست بزنه؟
 با اعصابي كه اين داره احتمالا ماتحتتو به رگبار ميبنده از من گفتن بود.
از خدا خواسته قبول كرد و گفت پونه پس تو رو خدا توام بيا پيشم ميدوني كه مث سگگگ ميترسم😥
ولي قبل از اينكه ما به امير حرفي بزنيم، سعيد با كيسه دارو ها اومد بالا سر بهناز و گفت پاشو بيا آمپولاتو بزنم🤯💉💉
جفتمون لال شديم و جرأت نه گفتن نداشتيم.دنبالش رفتيم تو اتاق. به سعيد گفتم اشكال داره من پيشش بشينم استرسش كم شه؟
با بي حوصلگي گفت؛ نه چه اشكالي!
دو تا سرنگ از تو كيسه درآورد. با اينكه مال من نبود كُپ كرده بودم يه مقدار😰درسته داروهارو زياد نميشناسم ولي رنگ سفيدِ گچي پني سيلينِ كوفتي رو همه تشخيص ميدن ديگه، اولي پني بود😟
گوشه شلوار بهنازو يه كم پايين كشيد و باسنشو الكي كرد.طفلكي جرأت اعتراض و داد و بيداد نداشت، قبل از فرو كردن نيدل فقط گفت شل كن…آروم ميزنم نترس💉
وقتي فرو كرد بهناز دست منو محكم فشار داد و با صدايي كه تو بالشت خفه شده بود داد زد اوووخخخخ😣😣😣😣
سعيد ادامه شو تزريق كرد و گفت؛ آروم باش تموم شد.نيدلو بيرون آورد و يه كم جاشو با پنبه فشار داد
بهناز هنوز ناله ميكرد😥
سعيد يه نگاه به من انداخت و با خنده پرسيد؛ تو چرا رنگت پريده؟ از آمپول ترسيدي؟
با اخم گفتم😐خودتو تو آينه ديدي؟ از آمپول ترسناك تري.
دوباره خنديد و گفت ديوانه!!😅
آمپول دومو هواگيري كرد و اون طرف باسن يه توده درست كرد،همينجور كه پنبه ميكشيد گفت اين زياد درد نداره نفس عميق بكش.. و نيدلو مثل دارت تو باسنِ مباركِ بهناز كوبيد،بازم گريه هاي بهناز شروع شد ولي ويالش كم بود، سريع بيرون كشيد و گفت گريه نداره ديگه! تموم شد يه كم دراز بكش بعدش ميتوني بلند شي.
همون لحظه گوشي سعيد زنگ خورد و انگار مزاحم تلفني بود😂البته ما نشنيديم طرف چي گفت فقط جواب سعيد اين بود  …عروسي ننه ت حتما گل ميزنم مرتيكه ي….😁😁
اخماش باز تو هم رفت ولي شانس آورديم آمپولا تموم شده بود و خطر جاني نداشت😅
صبح اون روز قرار بود مادر بزرگ آزمايش خون بده.
سعيد با سِگِرمه هاي توهم از خواب بيدار شده بود ولي وقتي چشمش به  كله پاچه و سنگك تازه افتاد گل از گلش شكفت و شكستاي ديروزشو فراموش كرد😜😋
مادر جون بايد ناشتا آزمايش ميداد، قرار شد سعيد ازش خون بگيره بعد بساط صبحونه رو پهن كنيم.
سعيد كنار مادر بزرگ نشست و آروم گفت؛ اجازه ميدين آزمايشتونو بگيرم؟
مادرجون يه كم گوشاش سنگينه، بلند پرسيد،، چي؟؟؟ چيكار كني؟ 😧
سعيد با صداي بلندتر و شمرده گفت؛ مادر جون دكتر براتون آزمايش نوشته،بايد يه كم خون ازتون بگيرم.🩸💉
مادر جون باز يه كم فكر كرد و پرسيد؛ دكتر گفت خونه بايد چي بشه؟🤔
سعيد به سرنگ تو دستش اشاره كرد و ادامه داد ؛ خون فداتون بشم، خونه نه.💉🥰
اجازه ميدين من ازتون خون بگيرم؟
مادر جون خيلي ترسيد با اضطراب خودشو كنار كشيد و داد زد؛ چي؟؟؟ خون منو بگيري؟ 
برو بچه برس به درس و مشقت،ميخواي چه بلايي سر من بياري😡😡.
سعيد همه ش قربون صدقه ش ميرفت كه به خدا بلايي سرتون نمياد يه كم خون فقط ميگيرم، اصلا دردتونم نمياد قول ميدم.
مادر جون اميرو صدا زد گفت، مادر من كه نميفهمم اين چي از جونم ميخواد تو كه دكتري بيا بهش حال كن دست از سر من برداره.
امير با لبخند گفت مادر جون قربونتون برم آخه، ميخواد كمكتون كنه كه شما اذيت نشيد بخوايد تا آزمايشگاه بريد اونجا معطل بشيد.نگران نباشيد من مراقبتونم.خلاصه يه كم اطمينان حاصل كرد و آستين پيرهن گل گليشو بالا زد.سعيد گارو رو روي بازوش بست و با مهربوني گفت؛ دستتونو مشت كنيد.
امير با خنده گفت محكممم 🤛🏻انگار ميخوايد با مشت بكوبيد تو دهنش😁.
مادر جون خنديد ( فداي خنده هاش❤️) دستشو مشت كرد. سعيد فوري پنبه رو كشيد و نيدلو وارد كرد، امير گفت مشتتونو باز كنيد الان تموم ميشه.
اخماي مادر جون هر لحظه بيشتر تو هم ميرفت كه پروسه ي خون گيري تموم شد. سعيد پنبه رو يه كم فشار داد و بيش از حد معمول نگهداشت، چون مادر بزرگم وارفارين مصرف ميكنه و خونش به شدت رقيقه.
فوري يه ليوان شربت آلبالوي خنك واسش آوردم و گفتم بخورين قندتون نيفته قربونتون برم من❤️🍷
بعدشم همه گي دور هم صبحونه رو خورديم و سعيد و امير زدن بيرون.
بعد از ظهر كه بچه ها برگشتن در كمال ناباوري نصف كاپوت جلوي ماشين سعيد وجود نداشت و مثل اينكه بدجوري تصادف كرده بودن.
ولي خداروشكر خودشون طوريشون نشده بود فقط ماشين داغون شده بود😂كه اونم همه گفتن قضا بلاست. فقط بعدش به اجبار عكس ماشين از سايت ديوار حذف شد چون ديگه چيز زيادي وجود نداشت كه واسش مشتري پيدا شه😅😅
اين بچه كم بي اعصابه چپ و راستم ضربه ميخوره😁
 
اميدوارم خاطره ي منو بخونيد و دوست داشته باشيد و يه كم سرگرم بشيد❤️🥰 
دوستون دارم 
پونه🌺

خاطره حنانه جان

سلام اسمم حنانه س
١۶ سالمه و امسال انتخاب رشته دارم و متاسفانه دو روز درگیر بیماری شدم💔
پریروز روز پنج شنبه بود امتحان دفاعی داشتیم صبح ساعت 6 بلند شدم و یه قهوه خوردم و شروع کردم خوندن تا ساعت 10 و نیم رسیدم مدرسه که احساس ضعف کردم ولی به رو خودم نیاوردم و امتحانمو دادم و اومدم خونه و رفتیم خونه مادر بزرگم اونجام آبگوشت گذاشته بودن و منم فقط آبگوشت مامانمو دوست دارم در نهایت فقط یه لیوان چایی خوردم/:
هرچی کردم نتونستم درس بخونم شد ساعت 4.5 که حس حالت تهوع داشتم ولی هرکاری میکردم بالا نمیاوردم دیگ آخرش رفتم تو دسشویی و کف دسشویی نشستم از شدت حال بدم/:
اومدم بیرون جلوی دسشویی ولو شدم🚶🏻‍♀️
خلاصه مادر بزرگم برام یه لقمه گرفت و شربت گفت بخور رنگ و رو نداری منم بزور خوردم ولی هر لحظه ممکن بود بیارم بالا بزور تحمل کردم و خودمو قانع میکردم که خوب میشم و نیازی به دکتر نیس اما فکر امتحان شنبه بودم که بد بدم چی میشه
برا همین خودم داوطلب شدم که بریم دکتر
خلاصه با مادرم رفتیم دکتر و یجوری حالم بد بود که هرکی وارد درمانگاه میشد اول چشمش می‌خورد به من
در اصل مثل یه مرده بودم پرستاره اومد همونجا فشارمو گرفت و گفت رو هشته🤦🏻‍♀️باید سرم بزنه
ویزیت نشدم
 مامانم رفت از داروخانه سرمو گرفت و اومد اماااا فک کردم فقط سرمه و متاسفانه به علاوه سرم دوتا نوربیون و چند تا تقویتی دیگ هم بودن😐
اینم بگم که چهار سال بود امپول نزده بودم و اینکه 16 ساله سرم نزدم شاید شمام بودین شوکه میشدین😕💔
دیگ خلاصه مامانم رفت بیرون و منم رفتم رو تخت نشستم هنوز کفشامو در نیاورده بودم که پرستاره اومد😐💔
خلاصه دمر شدم و شلوارمو از دو طرف یکم دادم پایین و دستمو مشت کردم و امپولو زد و آمپولم نوربیون بود یکم سوخت در کل با وارد شدن نوربیون انگاری نشیمنگاه منقبض میشه😐
تموم شد و پنبه گذاشت و رفت بیرون اومد برام سرمو وصل کنه که سریع رگ گرفت و قبل اینکه بره ازم پرسید کنکوری؟
گفتم نه دارم برا دبیرستان میخونم
خلاصه نشست نصیحت کردن که این دنیا ارزش نداره خودتو زیر پا بزاری و از این حرفا و رفت بیرون🙂😂
متاسفانه من در اون موقع از حال بدم به فکر عکس گرفتن با سرم بودم و اینقدر دستمو تکون دادم و تکون خوردم که سوزن جابه جا شده بود و مجبور شد جای سوزنو عوض کنه😂💔

اره خلاصه سرمم تموم شد و برگشتیم خونه اما این پایانه ماجرا نیس و من متاسفانه فردا شبش یعنی دیشب دوباره خاطره ساز شدم اگه دوست داشتین بگین اون یکی خاطرم که ماله دیشبه بزارم☺️
قدر سلامتیتونو بدونید
متاسفانه ما آدما تا زمانی که تو شرایطش قرار نگیریم قدر چیزایی که داشتیم رو نمیدونیم
ببخشید اگه زیادی باحال نبود اولین بارم بود 

خاطره نرگس جان

سلام دوستان نرگسم یه خاطره از خودم بگم که همین چند روز پیش اتفاق افتاد ، مامانم بعد از شنیدن یه شب بستری شدن بابا تصمیم گرفت چند روزی بیاد ایران و طبق معمول بابا خیلی خوب برخورد کرد و مامان خونه ما موند و از نریمان خواست بمونه خونه، بابا هم بیشتر سر کار بود ولی یه تغییرات کوچیک به برنامه اش داد که خانوادگی با هم وقت بگذرونیم یه توضیح کوچیک بدم قبل از اینکه جریان بستری شدن بابا پیش بیاد من تصمیم داشتم لیسانس که گرفتم برم خارج از کشور برای ارشد ، خیلی از دوستام تونسته بودن پذیرش بشن منم میخواستم برم بابا هم موافق بود ولی مامان اصرار داشت که برم پیشش که من نمیخواستم یه کشور دیگه مدنظرم بود، خلاصه بعد از این جریان من پشیمون شدم و تصمیمم به موندن شد ولی مامان خیلی گیر داد که اینجا ایندتو خراب میکنی بیا پیش خودم دانشگاه خوب زندگی خوب ، خواستی بعد از ارشد برگرد ولی من گفتم نمیخوام بابا هم گفت بهتره بری یه تجربه جدیده دوست نداشتی برمیگردی ولی مرغ من یه پا داره، خلاصه مامان اینقدر گفت و گفت اعصابمو خورد کرد منم تو فشار امتحانات میان ترمم و تحویل یه سری پروژه از طرفی نگران بابا هم هستم، اون روز خواستیم صبحونه بخوریم بابا گفت میرسونتم دانشگاه امتحان داشتم میخواستم تو ماشین مرورکنم همین شد بهونه دست مامان که اینجا زندگیت پر از استرسه و این فشار دانشگاه ها فلانه و بهمانه که بدون صبحونه از خونه زدم بیرون بابا اومد دنبالم گفتم خودم میرم به خانم سابقت بفهمون اینکه اینجا زندگی میکنه بهش حق مادری نمیده تو کارای من دخالت نکنه بابا هم طرف مامان و گرفت و گفت نباید اینجوری حرف بزنی بی احترامی کنی و ... با بابا هم قهر کردم خودم رفتم دانشگاه ، استاد هم دستش درد نکنه از ریزترین جای کتاب سوال داده بود فسفر سوزوندم تا بتونم به سوالات جواب بدم یه سری از سوالاتو هم چرت پرت نوشتم نمیدونستم جوابشون کجا میشه امتحان که تموم شد استاد شروع کرد درس دادن و یه ریز حرف زد خیلی گشنه ام بود ضعف کردم منتظر بودم تموم کنه بپرم بیرون یه چیزی بخورم کلاس تموم شد یه کیک و آبمیوه گرفتم و یدونه پفک چرخی ( عاشقشم ) پسر داییم آرش دیدم اونم امتحان داشت ،داشت غر میزد و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت پرسیدم چته گفت امتحانمو گند زدم نشست پیشم شروع کرد از پفک خوردن گفتم منم به لطف عمه ات گند زدم گفت منم به لطف داییت گند زدم😂 درد مشترک داشتیم😁 پفک به هردومون چسبید آرش پا شد دوتای دیگه خرید با نوشابه ،گفتم آخه کی با پفک نوشابه میخوره گفت ادا نیا نوشابه با همه چی میچسبه من دوست نداشتم ولی اون با لذت خورد 😂 دوتامون کلاس داشتیم ساعت ۱۲ تا ۳ من محض احتیاط یه ساندویچ خریدم سرکلاس گشنم شد یکم بخورم آرش 😳 گفت چه خبرته تو که اینقدر میخوری چرا چاق نمیشی گفتم فقط محض احتیاط خریدم شاید نخوردم و واقعا هم سر کلاس نخوردم چون یه دل درد ریزی داشتم تحمل کردم کلاس تموم بشه اومدم بیرون دیدم آرش تو محوطه است گفت منتظرت بودم پرسیدم چرا؟ گفت دل درد نداری؟ گفتم تو از کجا میدونی؟ گفت برای اینکه منم دارم گفتم زیاد پفک خوردیم گفت به خاطر اون نیست رفته یکی دیگه خریده تاریخشو نگاه کرده تاریخش گذشته بود گفت بریم پیش بابات که دارم از دل پیچه میمیرم گفتم تو برو پیش بابا، من یه دکتر دیگه میرم گفت الان وقت قهر نیست گفتم نه که تو با بابات قهر نیستی گفت اینا دوتا موضوع جداست برم پیش بابام دوباره شروع میکنه غر زدن ، گفتم من میرم بیمارستان گفت باشه با هم بریم. مطب دایی به بیمارستان خیلی نزدیکه منم فکر کردم داریم مسیر بیمارستان و میریم جلو مطب دایی نگه داشت گفتم من نمیام گفت بیمارستان معلوم نیست زیر دست کی امپول بخوریم حداقل اینجا یکی هست میشناسیم گفتم من نمیشناسم، خیلی پرحرفه و بالاخره راضیم کرد رفتیم داخل، منشی دایی با آرش احوالپرسی کرد آرش دست منو گرفته بود فکر کنم میترسید فرار کنم😂 منشی فکر کرد نامزدشم به آرش گفت نامزدتونن؟ من 😳 آرش 😂 گفتم کی به این دختر میده که بابای من بده چندتا مریض اونجا بودن خندیدن آرش گفت کی اینو میگیره که من بگیرم رو دست باباش میمونه تا بترشه گفتم مرد سالار با افکار عتیقه،  مریض دایی اومد بیرون دایی هم پشت سرش اومد بیرون آرش گفته بود رسیدیم مطب، به جای اینکه اول آرش و تحویل بگیره اومد سمتم حالمو پرسید گفتم یکم دل درد دارم آرش گفت من اینجا روحم که منو ندیدین😂😂 گفتم دو متر قد و مگه میشه ندیده باشه فقط تحویل گرفتنی نیستی که تحویلت بگیره😂 دایی خندید به من گفت بیا تو اتاق به آرش گفت منتظر نوبت باشه معاینه ام کرد گفت یه سرم میگیرم بزن گفتم میرم خونه میزنم گفت اتاق بغل خودم میام برات میزنم مطمئن بشیم خوبی میری خونه پسرشم صدا کرد اونم معاینه کرد حالش از من بدتر بود گفتم تو چقدر سوسولی 😂 دایی بهش گفت آدم عاقل قبل از اینکه چیزی بخوره تاریخ روشو نگاه میکنه آرش گفت به نرگسم گفتید، دایی گفت نرگس عاقله خودش میدونه😂 گفت برید اتاق بغل سرم برسه میام ميزنم رفتیم اتاق بغل آرش حرصش گرفته بود گفت تقصیره منه اومدیم اینجا گفتم من که بهت گفتم بریم پیش غریبه گفت به خاطر تو اومدم اینجا که نترسی گفتم معلومه کی ترسیده 😂 گفت بابا گفت سرم ولی تو باور نکن بابا تا آبکش درست نکنه ولمون نمیکنه گفتم تو شاید بخوری ولی من چیزیم نیست گفت برای حالت تهوع حتما امپولو داده گفت با تجربه ای😂 چند ماهه بارداری؟ گفت هههه بی مزه 😂 ما در حال کل کل بودیم دایی اومد گفت رو تخت دراز بکشید اول خواست سرم منو بزنه گفتم اول آرش😂 به آرش گفت اول سرمتو بزنم آرش گفت چرا اول من ؟ دایی گفت لوس نشو اختلاف ۲ دقیقه است 😁 یه هوف گفت دراز کشید و دایی زود سرمشو زد و ۲ تا امپول داخل سرم زد به من گفت دایی جان کمک کنم دراز بکشی؟ آرش گفت از وقتی اومدیم یه باباجان به من نگفتی دایی جان از زبونت نمیفته😂😂 دایی گفت یادت رفته صبح با چه وضعی از خونه زدی بیرون😂آرش گفت یادم نرفته به خاطر شما امتحانمو گند زدم دایی گفت تنبلی خودتو گردن من ننداز آرش گفت نرگس هم به خاطر عمه امتحانشو بد داد دایی از من پرسید مادرت چکار کرده ناراحتت کرده؟ آرش 😱 خندم گرفته بود به رفتارش ، دایی رگ پیدا نمیکرد گفت نترس آروم باش رگتو پیدا کنم حالا پیدا کرد میخواست بزنه دستمو میکشیدم چند بار تکرار شد گفت نرگسسسس کلامون میره تو هم به اونور نگاه کن و برام تعریف کن مامانت چکار کرده داشتم توضیح میدادم که دستم سوخت یه آیییییی گفتم دایی گفت تموم فیکسش کرد و به هر کدوم یه پاکت داد گفت احتمال اینکه بالا بیارید زیاده، نترس اگه چیزی خواستی صدام کن، دایی رفت ۱۰ دقیقه اول چیزی نشد به جز دعوای من و آرش😂 برای آشتی بهش گفتم ساندویچی که خریدم نخوردم نصفش کنم با هم بخوریم؟ گفت سوالی که جوابشو میدونی چرا میپرسی هر دوتامون برای همبر خودکشی میکنیم گفتم فقط حالمون بد نشه گفت همبر دوست ماست چیزی نمیشه یکم جا یه جا شدم تا کیفمو بردارم نصفش کردم لقمه اول و خوردم داشتم لذت می‌بردم که با لقمه دوم همه لذتش رفت و بالا اوردم وضعیت آرش بهتر از من نبود دایی اومد ساندویچ و دید دایی 😳 ما 😒 پرسید اینو کی خریدین؟ گفتم چندساعتی میشه دایی به نشانه تاسف سر تکون داد ساندویچ و ازهر دومون گرفت انداخت سطل آشغال و همون موقع بابا اومد خیلی نگران بود گفت حالت بد شده چرا زنگ نمیزنی گفتم نمیخوام بابا😡 دایی گفت چیزی نیست حالش خوبه بابا حال آرش و پرسید آرش گفت خداروشکر فهمیدم روح نیستم یه نفر منو دید به باباش تیکه مینداخت 😂 دایی گفت روح ساندویچ همبر مونده نمیخوره ساندویچ و دستت دیدم فهمیدم خوده خودتی 😁 دایی جریان ساندویچو به بابا گفت و بابا هم سری به نشانه تاسف تکون داد 😂 دایی رفت بابا موند پیش ما و داشت نصیحتمون میکرد آرش گفت حاجی منبر خوبی بود 😁 یه تفاوت های ریزی با منبر بابا داشت ولی کلیت موضوع یکی بود😁 سرم تموم شد بابا گفت برگرد گفتم برای چی؟ امپولی که اون سمت بود و نشونم داد گفتم دیگه خوب شدم امپول نمیخواد بابا گفت از کدوم دانشگاه مدرک پزشکی گرفتی گفتم باباااااااا نمیخوام میبینی خوبم گفت زبونت که خوبه داره  بی وقفه کار میکنه آرش خندید بابا گفت آرش خان شما اول برگرد امپولتو بزنم بلکه دختر ما خجالت کشید و کمتر اذیت کرد آرش 😳 من 😝 گفت من حس میکنم فول انرژیم نه تنها زبونم بلکه همه اعضا دارن با سرعت هرچه بیشتر کار میکنن حتی همشون حاضرن شهادت بدن حالشون خوبه 😂 بابا امپول به دست بالاسرش بود گفت چرا منو قربانی می کنید بابا گفت برگرد مریض های پدرت بیرونن آبروی پدر و حفظ کن داد و بیداد راه ننداز 😂 آرش به مسخره گفت مامانمو میخوام تا نیاد نمیزنم 😂😂😂 داشتیم میخندیدیم دایی اومد آرش گفت بابامو نه مامانمو میخوام 😂 دایی گفت برگرد یدونه است بزن برو خونه آرش گفت چه تضمینی هست برگردم فقط یدونه بخورم ؟ به دایی گفت شما دستت به یدونه نمیره زیر دوتا نوشته باشی اسممو عوض میکنم 😂 دایی دید آرش قصد ساکت شدن نداره کمک کرد برگرده کمرشو گرفت به بابا گفت زحمتشو بکش تا بابا پد کشید آرش داد زد بابا گفت کولی بازیا چیه هنوز نزدم آرش گفت به پیشواز رفتم وسط حرفش بابا امپول و فرو کرد من میخواستم خیلی ریز فرار کنم پامو گذاشتم پایین تخت بابا گفت نرگسسسسس گفتم چی شده؟ امپول آرش و کشید بیرون تو طول تزریق صداش درنیومد ، بابا رو به من گفت وقت داییتو خیلی گرفتیم زشته مریضا معطل شما باشن دیدی که درد نداشت آرش گفت گول نخور خیلی درد داشت من از ترسم داد نزدم 😂 باباش گفت یکی دیگه بزنی ببینم بازم صدات درنمیاد 😁 بابا گفت زود باش بزن برسونمت خونه گفتم خونه نمیام بابا😳 جدی گفت کجا میخوای تشریف ببری؟ گفتم هرجا همسر سابقتون نباشه بابا گفت نرگس بحث صبح و کش نده رفتی خونه از مادرت معذرت خواهی میکنی و بحث و میبندی گفتم دیگه چی؟ میخواین بغلش بکنم یه وقت کمبود محبت نداشته باشه. بابا 😡 گفت برگرد بزنم که خیلی وقتمو گرفتی گفتم اصلا نمیخوام شما بزنی بابا گفت خیلی خب داییت میزنه فقط برگرد منو عصبانی نکن گفتم عصبانی که هستین اونم بی دلیل 😂 بابا گفت تو ماشین منتظرتم گفتم نباشید من با شما نمیام گفت نرگسسس اون روی منو بالا نیار گفتم من میرم خونه دایی میمونم دایی 😳😳😳 گفتم دایی جون اشکال نداره خونه شما بمونم؟ دایی همچنان😳 گفت این دعوای بین شما به نفع من داره تموم میشه تو بگو دایی جون ، تا هر چقدر خواستی خونه من بمون 😂 بابا به دایی گفت میدونی اگه رو دور لجبازی نبود دایی نمیگفت خواهشا گول این دایی جون گفتناشو نخور 😁 دایی گفت به نظرم اینجوری نیومد تو خونه این دختر و اذیت کردین و نرگسم عاقله میدونه داییش پشتشه 😁 بابا 😡 دایی گفت مجبور نبودم این امپول و اصلا بهت نمیزدم گفتم میدونم 😁 بابا 😐 گفت پس من میرم گفتم حالا بمونی چی میشه منو تو این شرایط تنها میزاری فقط به خاطر اون ، بابا به دایی گفت زودتر بزن مردم معطلن برگشتم بابا پیشم موند دایی امپولو زد اصلا درد نداشت ولی برای لوس بازی آی ای میگفتم بابا تحویلم بگیره 😁 بابا گفت مطمئنی خونه نمیای؟ گفتم اگه خانمتون بره میام یا جای من یا جای اون، بابا گفت تا وقتی بفهمی رفتارت چقدر زشت و بچگونه است خونه داییت بمون گفتم یعنی طرف اونو میگیرید؟ بابا به دایی گفت درسته خونه ات میمونه ولی به خاطر این طرز حرف زدنش و بی تربیتیش حق نداره بیرون بره تنها جایی که میره دانشگاه باشه، گفتم کتابام و لباسامو برام بفرستید دوست ندارم پامو بزارم تو خونه ، بابا جواب نداد رفت ، دایی به آرش گفت برید خونه به منم گفت شب وسایلتو برات میارم. رفتیم بیرون به مریضا گفتم ببخشید مشکلات خانوادگیمونو تو مطب مجبور شدیم حل کنیم وقت شما رو گرفتیم خدایی خیلی خوش برخورد بودن اصلا چیز بدی نگفتن و مهربون رفتار کردن، رفتم اتاق دایی گفتم میشه ویزیت چند نفری که معطل ما شدنو پس بدین با بابا که آشتی کنم میگم با شما حساب کنه 😂 خندیدگفت از جیب خودت نمیخوای بدی؟ گفتم وضعیت منو که می‌بینید بی خونه ام یه پولی ته کارتم بمونه برای مواقع ضروری ولی قول میدم از بابا میگیرم😂 با خنده گفت برو خسیس 😂 
مرسی مرسی که میخونید ❤️

خاطره نفس جان

————————————————————————————————————————————————————————سلام حالتون چطوره!؟ 
امیدوارم حالتون عالی باشه. 
نفس هستم یه دختر شمالی دانشجوی دندون پزشکی که وسط امتحانا مریض شده اومده خاطره هم بنویسه🤦‍♀️😁
این خاطره مربوط به دیروزه.
 از این ویروس جدید که به گوارش میزنه گرفتم🤦‍♀️علائمش هم دل درد و بدن درد و تب و حالت تهوع بود برا من. از دیروز صبح علائمش شروع شد احسان (برادرمه که پزشکه) خونه بود دیگه معاینه که کرد گفت چیزی نیست همین ویروس جدید رو گرفتی یکم استراحت کن تا برگردم حدودا نیم ساعت گذشته بود منم از درد جمع شده بودم که احسان با یه امپول آماده اومد توی اتاق. یه لحظه دردم یادم رفت مظلوم نگاه کردم ولی فایده نداشت گفت آماده شو چیزی نیست نترس. حالمم بد بود دیگه مثل دختر خوب آماده شدم که احسان اومد بالا سرم پنبه کشید گفت نفس عمیق بکش و زد😬
فقط ورود سوزنش درد داشت که یه آخ گفتم و سریع تموم شد که گفت برگرد تا بیام سرمت هم وصل کنم، از اتاق رفت بیرون یکم بعدش با سرم و دوتا آمپول برگشت. پنبه کشید یکم دستم بررسی کرد ولی انگار فشارم پایین بود رگ نداشتم دیگه یه رگ پیدا کرد و اسکالپ زد که زیاد درد نداشت اون دوتا آمپول هم ریخت داخل سرم. حالم بهتر شده بود دیگه تب نداشتم فقط هنوز یکم دل درد و حالت تهوع داشتم که انگار این ویروس چند روزی همین جوریه. 
گذشت تا امروز ظهر که حالم دوباره بدتر شد دل دردم خیلی زیاد بود حالم بهم خورده بود دیگه زنگ زدم به میلاد(نامزدم) که بیاد دنبالم بریم بیمارستان پیش احسان چون خونه نبود. 
توی اتاق دراز کشیده بودم که صدای میلاد و مامانم اومد چند دقیقه بعدش هم خودش اومد توی اتاق. از قیافش نگرانی و خستگی میبارید اومد پیشم گفت چیشدی دوباره نفسم؟ گفتم نمیدونم حالم یه دفعه بد شد. دیگه کمکم کرد رفتم توی ماشین و رفتیم بیمارستان. رفتیم توی اتاق احسان خودش انگار بالا سر بیمار بود توی اتاق نبود. چند دقیقه که گذشت اومد با میلاد سلام و احوال پرسی کرد و اومد کنارم نشست گفت هنوز درد داری که فقط سر تکون دادم دیگه باز معاینه کرد و دارو نوشت که میلاد رفت بگیره منم روی تخت توی اتاقش دراز کشیده بودم. میلاد اومد با یه پلاستیک که فقط سرم و آمپول داخلش بود. احسان داروها رو گرفت به منم گفت برگرد زود باش کار دارم. با صدای کم میلاد صدا زدم که گفت نفس بحث نکن حالت بده زود باش عزیزم. منم دیگه دیدم فایده نداره برگشتم آماده شدم میلاد هم کنارم بود دستم گرفت که احسان اومد پنبه کشید و آمپول رو زد که درد زیادی نبود میشد تحمل کرد تموم که شد سمت دیگه هم پنبه کشید و فرو کرد که جیغم رفت هوا واقعا درد داشت که گفتم احسان این چی بود آخخخخخ اونم همش میگفت آروم باش نفس عمیق بکش. یکم پام تکون دادم خیلی درد داشت که میلاد سریع گفت پاتو تکون نده نفسم الان تموم میشه قربونت برم، همون موقع احسان پنبه گذاشت و سوزن کشید بیرون ولی هنوز پام درد میکرد اصلا انگار نه انگار که تموم شده بود. برگشتم که میخواست سرم وصل کنه که رگ پیدا نکرد به پشت دستم زد که یه آخخخ بلند از ته دل گفتم بدجور درد گرفت و میسوخت که احسان خندید و گفت حداقل اینجا آبروداری میکردی😅 الانم دستت تکون نده که یه چشم غره بهش رفتم که همون براش کافی بود یه آمپول هم داخل سرم زد از اتاق رفت بیرون. سرم هم که تموم شد برگشتم خونه بهتر شدم ولی هنوز خوب نشدم امیدوارم دیگه آمپول لازم نشم🤦‍♀️
ببخشید اگه بد نوشتم هنوز حالم بده دیگه شرمنده.
یه توضیح کوتاه هم درمورد سوالایی که ازم پرسیده شده بدم اینکه میلاد قبلا دانشجو پزشکی بوده ولی به هر دلیلی نشده که ادامه بده و الان شغل دیگه ای داره و اینکه هنوز هم ازدواج نکردیم، بچه ها هرکس که خاطره مینویسه یه زندگی شخصی داره که لازم نیست توی فضای اینجا کل زندگیش تعریف کنه پس بهتره سوالات شخصی هم از همدیگه نپرسیم و کسی رو قضاوت نکنیم.
امیدوارم همیشه حال دلتون خوب باشه❤️

خاطره نفس جان

سلام🙋‍♀️
حالتون چطوره؟؟
انشالله همیشه همیشه خوب باشید
نفس هستم یه دختر شمالی😊 دیگه فکر کنم بشناسید پس بریم سراغ خاطره که نمیدونم از کجا شروع کنم ولی سعی میکنم خیلی طولانی نشه شاید خاطره یا نحوه نوشتن من متفاوت باشه چون حالم اوکی نیست فقط مینویسم که ذهنم آروم بشه.
آخرین خاطره ای که نوشتم سرماخورده بودم از اون موقع گاهی سرفه میکنم گاهی نفس کشیدن برام سخت میشه بعد حدودا دو هفته پیش یه سری اتفاق برام افتاد که میگم خدا هیچوقت سر دشمن آدم هم نیاره، ناراحتی و گریه به کنار از طرفی خیلی عصبانی بودم و همین عصبانیت و گریه باعث شد سرفه های من بیشتر بشه و گاهی چند دفعه در طول روز نمیتونستم خوب نفس بکشم. دو سه روزی همین جوری گذشت میلاد میگفت بریم دکتر ولی من گوش نمیکردم اصلا به جز اون اتفاق ها به چیز دیگه ای نمیتونستم فکر کنم. بعد از اون جدا از سرفه و نفس تنگی که داشتم حس کردم قلبم تیر میکشه جوری که گردن و دستم هم درد میکرد یه روز تحمل کردم میلاد هرچی زنگ میزد و حرف میزدیم میگفتم خوبم. شب نتونستم خوب بخوابم صبح حس کردم قلبم خیلی بیشتر تیر میکشه جوری که واقعا نفس کشیدن برام خیلی سخت بود بازم توی اتاق مونده بودم کلا چند روز بود فقط برا دانشگاه رفتن از اتاقم بیرون میومدم بعضی کلاسا هم آنلاین بود دیگه کلا توی اتاق بودم و به اتفاقات فکر میکردم، طرف بعدازظهر بود میلاد اومد خونمون. صداش که داشت با مامانم صحبت میکرد میومد بیرون نرفتم چند دقیقه بعد اومد توی اتاق. نشست کنار تخت مثل همیشه داشت نصیحت میکرد که میگذره و باهم حلش میکنیم، یه لحظه قلبم بدجور تیر کشید قیافم ریخت بهم و یه جیغ کوچیک زدم و نفسم بالا نمیومد میلاد هم نگران همش میگفت خوبی؟ چیشد؟
یه چند لحظه بعد که دردم آروم شد با صدای ضعیفی گفتم خوبم
میلاد یه نگاه با اخم بهم کرد گفت: کجات درد میکنه؟
_قلبم تیر میکشه زده به دستم درد میکنه
میلاد: اونوقت الان به من میگی😡
رفت از توی کمد برام لباس اورد با داد گفت بپوش بریم دکتر 
چیزی نگفتم از اتاق رفت بیرون بازم گریم گرفت آدم وقتی خودش حالش بده بقیه هم سرش داد بزنن بدتر میشه.
لباس پوشیدم رفتم سوار ماشین شدم میلاد گفت با احسان حرف زده میریم پیش پزشکی که اون گفته( بگم که احسان رفته بود تهران و کلا از اول اتفاق ها نبوده) دیگه هیچکدوم حرفی نزدیم توی ماشین فقط صدای گریه من بود. وقتی رفتیم داخل مطب میلاد با منشی صحبت کرد گفت هماهنگ شده ولی باید یکم منتظر بمونیم. حدود بیست دقیقه گذشت که رفتیم داخل. دکتر اسم و فامیلم رو که دید فهمید خواهر احسانم گفت زنگ زده گفته که میاید دیگه براش توضیح دادم که قلبم تیر میکشه گفت باید اکو قلب و ریه انجام بدی🤦‍♀️
روی تخت دراز کشیدم میلاد اومد کنارم دستم رو بگیره که نزاشتم آروم کنار گوشم گفت الان وقت قهر کردن نیست بعدا حرف میزنیم هیچی نگفتم اونم دستم رو محکم گرفته بود
کار دکتر که تموم شد گفت خداروشکر قلبم مشکل جدی نداره بخاطر ناراحتی و استرس طبیعیه که تپش قلب دارم ولی ریه هام یکم عفونت داشته.
دارو نوشت گفت حتما همین الان آمپولا رو تزریق کن تا بهتر بشی 
تشکر کردیم میلاد هم رفت داروها رو گرفت و گفت بریم بیمارستان آمپولا رو بزن بعد بریم گفتم نمیام که میلاد با داد گفت حالت بده باید بزنی منم همون جوری داد زدم که نمیخوام برو خونه 
اینقدر محکم گفتم هیچی نگفت منو رسوند خونه خودش هم رفت. حالم واقعا بد بود انگار با خودم لج کرده بودم. توی خونه مامانم همش نگران بود پرسید چی شده براش گفتم بعدش هم گفتم میرم بخوابم. 
خوابم نبرد یکم بعد رفتم طبقه پایین پیش مامانم بهم دمنوش داد ولی حس کردم هرلحظه نفس کشیدن برام سخت میشه مامانم حالم رو که دید زنگ زد به میلاد، تا میلاد بیاد هم سعی میکرد منو آروم کنه یکم آب خوردم کنار پنجره نشستم بهتر شدم
میلاد اومد مامانم براش توضیح داد چی شده با عصبانیت گفت مگه نگفتم آمپولا بزن بعد بریم خونه چرا گوش نمیدی؟ منم اصلا قدرت حرف زدن نداشتم خودش رفت برام لباس اورد کمک کرد بشینم توی ماشین و رفتیم بیمارستان وقتی رسیدیم و رفتیم توی بیمارستان ایمان رو دیدیم( ایمان دوست و همکار احسانه رفت و آمد خانوادگی هم داریم) تا ما رو دید اومد طرفمون یهو گفت چیشده نفس چرا رنگت پریده؟
میلاد براش تعریف کرد دارو ها رو گرفت و به میلاد گفت ببرش بخش اورژانس
خودش هم اومد برام دستگاه اکسیژن وصل کرد آستین لباسم هم کشید بالا پنبه کشید سوزنو فرو کرد ولی انگار توی رگ نبود چون دراوردش. گفت دستت رو محکم مشت کن دوباره پنبه کشید خواستم نگاه کنم که میلاد سرمو برگردوند گفت نگاه نکن سوزنو فرو کرد از درد چشمام رو بستم سوزن رو توی دستم میچرخوند دیگه گریم گرفت میلاد گفت گریه نکن حالت بدتر میشه عزیزم که ایمان چسب زد و گفت تموم شد دختر خوب گریه نداشت. مسکن هم برام زد توی سرم دیگه کم کم خوابم برد. اون شب تا صبح بیمارستان بودم چون به دستگاه اکسیژن نیاز بود صبح ایمان اومد دید حالم بهتره گفت دوتا آمپول داری میگم پرستار بیاد برات تزریق کنه بعدش هم میتونی بری. تشکر کردم که ایمان رفت چند دقیقه بعد پرستار اومد با دوتا آمپول گفت برگرد 
بدون مخالفت برگشتم میلاد دستم رو گرفت و گفت درد داشتی دست منو فشار بده عزیزم
پرستار پنبه کشید و نیدل رو فرو کرد سعی کردم آروم باشم ولی تا شروع کرد به پمپاژ کردن درد بدی پیچید توی پام که دست میلاد رو محکم فشار دادم 
_آخ میلاد درد دارههه😭😭
میلاد: تموم شد فدات شم آروم باش
_آخخخ😭
همون موقع پرستار نیدل رو درآورد و طرف دیگه رو پنبه کشید و فرو کرد این دردش از اولی هم بدتر بود
_آخ آخخخخ😭
میلاد: نفس آروم باش الان تموم میشه
پرستار: شل کن خانوم 
میلاد: شل کن نفسم اینجوری بیشتر درد داره
_ میلاد خیلی درد داره😭
واقعا درد داشت نتونستم شل کنم پرستار همون جوری تزریق کرد که آخرش مردم از دردی که توی پام پیچید تا چند دقیقه نتونستم تکون بخورم بعدش با کمک میلاد بلند شدم از ایمان هم تشکر کردم و رفتیم خونه. 
رسیدیم خونه مامانم هم کلی نگران بود یکم باهاش حرف زدم دوباره رفتم توی اتاقم. 
اون روز گذشت میلاد هم معذرت خواهی کرد بخاطر رفتارش منم عذرخواهی کردم و تموم شد و خودم رو با درس و دانشگاه سرگرم کردم تا اینکه رسیدیم به دیروز که احسان از تهران برگشت کلی حرف زدیم مامانم هم شکایت منو کرد😅 گفت حواسش به خودش نیست و احسان هم نگام کرد گفت آره ضعیف هم شده یه لحظه ترسیدم که رفت توی آشپزخونه چند دقیقه بعد با دوتا آمپول آماده اومد گفت پاشو بریم توی اتاقت
با بغض گفتم باز شروع نکن من حالم خوبه
گفت میبینم چقدر خوبی پاشو زود باش
مامانم هم گفت برات لازمه پاشو
من بدبخت تسلیم شدم رفتیم توی اتاق دراز کشیدم احسان اومد کنارم گفت تقویتیه میدونی درد داره پس سفت نکن
گفتم باشه🥺
پنبه کشید اولی رو زد که فقط میسوخت 
_ آخخخ احسان دستت بشکنه میسوزههه😭
احسان: دستم بشکنه چجوری آمپول بزنم برا خواهر گلم😅
_آخخخ😭
احسان: تموم شد آروم باش 
باز پنبه کشید دومی رو زد که از اولش درد داشت سعی کردم صدای جیغم رو توی بالشت خفه کنم ولی از وسطش دردش غیرقابل تحمل شد
_ احسان بسه تروخدااا درد دارههههه😭
_ احساااان😭😭😭😭آخخخ آییییی
احسان بدون توجه به من داشت تزریق میکرد دیگه پا سمت مخالفم رو محکم میزدم به تخت درد داشت تا بالاخره احسان نیدل رو درآورد و پنبه گذاشت رفت دست هاش رو شست اومد کنارم گفت ببخشید میدونم درد داشت ولی برات لازم بود ضعیف شدی
اهمیت ندادم پتو کشیدم سرم خوابیدم. 
خیلی حوصله حرفای احسان و میلاد رو ندارم رفتارم باهاشون دست خودم نیست خیلی ناراحتم خاطره هم نوشتم یکم ذهنم آروم بشه از اتفاق ها دور بشم ببخشید اگه بد بود 
قدر تک تک لحظه های خوش زندگیتون رو بدونید....

خاطره رستا جان

سلام روزتون بخیر بچه ها🫂
امیدوارم حالتون خوب باشه البته که این امتحانا... اره🥲😂
من رستا هستم ۱۵ سالمه 
خب ما تو خانواده مادری اصلا دکتررر نداریم 
ولی پدری..🥲وای 
دو تا داداشام و همچنین عمو هام دکترن  یکی از داداشام البته هنوز دانشجوعه 
 کیان دانشجوعه 
 کارن دیگ درسش تموم شده ولی میخواد بره سر بازی🥲
مهر داره ولی
دقیق نمی‌دونم چرا ولی فک کنم اگه نره 
یه مشکلی توی مدرکش پیش میاد 
واقعا نمیدونم متاسفانه..
 ولی باید می‌رفت 
یکی از روزها که اومده بود مرخصی همه 
خونه ی بابا بزرگینا جمع بودیم 
من از دیشبش حالم خیلی بد بود 
گلوم به حدی می‌سوخت که انگار داشتن 
با چاقو میبریدنش
(از دوستم تو مدرسه گرفتم ویروسو )
به هیچکسم نگفتمممم
احتمالا بعضیا بدونن یه ویروس جدید اومده 
که همراه با تب استفراق ...
فقط در اتاق قفل میکردم میخوابیدم 
حتی صبح اون روز که میخواستیم بریم خونه بابا بزرگینا کلی با لوازم آرایشی به خودم رسیدم مریض دیده نشم رنگ و رومم معلوم نشه😂🤘🏽 
و آخرین نفر سوار ماشین شدم تا زیاد بهم توجه نکنن
کارن با ماشین خودش اومد 
مام با ماشین خودمون 
مامان انگار یکم شک کرده بود چون زیاد حرف نمیزدم
(من خیلی حرف میزنم کلا😂🤦🏻‍♀️)
رسیدیم خونه بابا جونینا 
من با کیان خیلی بحث میکنم و لجیم همیشه 😐
دیر رسیده بودیم سفره رو انداخته بودن ولی برای احترام کسی چیزی نخورده بود.
همه نشستن سر سفره 
واقعا نمی‌فهمم بین اون همه آدم چرا کارن باید میشست کنار من:/
همه کشیدن غذا ها کاملا سنتی بود🤤
دست پخت مادر جونم حرف ندارههه 
کلی غذا کشیدم که بخورم 
وای هر قاشقی که می‌خوردم یه سوز ش بدی احساس میکردم 
تو گلوم ولی از ترس کارن عادی می‌خوردم 
انگار هیچی نشده بود😂😂 
نصف غذام موند...
ولی خوردم تا جایی که تونستم..
زود تر از همه پاشدم 
نگاه کارن معنا دار بود ولی به هوای جمع بچه ها چیزی نگفت 
یکم که گذشت همه خوردن غذاشونو
کیان طبق معمول رو مخخخخخخ 
اومد نشست بغلم سیریش شد 
چرا نخوردی غذاتو انقد سوال پیچ کرد 
یکم حالت تحوه داشتم
یهو ... 
اه واقعا الانم حالم بد میشه 
بدو بدو رفتم سمت دست شویی حالا مگه این بچه ها میرن کنار رد شمممم 
رفتم هر چیییی خورده بودم بالا اوردم
حس میکردم دارم میفتم از بی حالی نفهمیدم چی شد واقعا ولی از دستشویی اومدم بیرون 
بی جون افتادم بغل کارن ک پشت در بود 
تا بعدش واقعا چیزی یادم نمونده
انقد که حالم بد بود 
بردنم اتاق انگار رفته بودم کما همه چی رو میشنیدم ، می‌فهمیدم اما چشام بسته بود 
کارن و کیان اومدن تو اتاق درم بستن 
واقعا خیلی سخت بود برام یکمم ترسیده بودم
شاید بگین داداشاتن دیگ ولی یه حسی داشتم 
که تا حالا تجربش نکردم 
بالا خره اوکی شدم نسبتا 
دیدم کارن داره نسخه می‌نویسه 
تا خواستم چیزی بگم 
دستش و برد سمت بینیش گفت شششش😭
 کیان گفت ببین دو دقیقه حرف نزدی خیلی عالی بود 
نظم بر قرار بود😂😒
داد کیان بره دارو هارو بگیره چشام پر شده بود
گفتم داداش کارن آمپول دادی؟؟
میدونی که نمیزنم من 
گفته باشم فاز دکتری برتون ندارع 
من خودم خوب میشم 
هر جمله ای که میگفتم 
لبخندش ملیح تر میشدددد و سرشو تکون میداد
حرصم در اومده بود
یه بیست دقیقه گذشت کیان اومد 
کارن میدونع کل داریم انداخدتش بیروووون😂
سرم و فقط میتونستم ببینم 
اول سرم و زد بعد همه ی امپولارو زد توش‌
فقط یدونه آمپول موند🥲🤲🏽
نوروبیون بود از رنگش فهمیدم
یکم گذشت کارن نبود. تو اتاق پاشدم که به اصطلاح در برم😐😂
سرم خودم کشیدم 
فشار ندادم جاشو خون اومد کلییی🥲
درو باز کردم رفتم تو کارن😂😂😂
داشت میومد بهم سر بزنه
گفت کجا کجا خانوم 
موزیک ای خانوم کجا کجا تو مغزم پلی شد 
گفتم میرم آب بخورم گفت بشین الان برات میارم 
باز از پسش بر نیومدم چشمم به نایلون بود 
نوروبیونننن واقعا من خیلی ازش بدم میاد 
خیلی درد دارههه 
اومد آب و آورد من الکی گفتم اصلا میل نداشتم چیزی بخورم 
میدونست بهانمه 
سرمو بوسید گفت آبجی قشنگم ‌دوست نداشتم بعد از دو ماه دیدارمون اینجوری باشه 
ولی خب دیگ 
شد 
یدونه مونده اونم بزن بعد اصلا میبرمت خونه استراحت کنی
احساس شدم چیزی نگفتم دمر خوابیدم 
شلوارمم کشیدم پایین 
گفت خب فقط نفس عمیق بکش و شل کن عزیزم باشه؟
باز چیزی نگفتم 
پنبه کشید نیدلو فرو کرد وای 
من واقعا سفت نکردم😐
دردش خیلی بد پیچید تو پااااام 
ولی تا خواستم گریه کنم کشید بیرون😂😂
بغلم کرد گفت پاشو پاشو وسایلاتو جمع کن بریم خونه استراحت کنی اینجا شلوغه
جمع کردم رفتیم خونه 
کیفمو ازم گرفت گفت برو بالا استراحت کن 
رفتم خوابیدم وقتی پاشدم مامان اینام اومدن
کیان آقا می‌گفت خوب خوردی یا نه؟؟😐
دلم میخواست خفش کنم انگار بچست سر به سر من می‌ذاره 
خب خب خیلی حرف زدم امیدوارم دوست داشته باشین عزیزان 
ارزوی سلامتی و همچنین کارنامه بیست برای همتون😅🤍

خاطره فاطمه جان

ســلــام خــوبــیــن 
خــوشــیــن 
مــن فــاطــمــه ام ۱۳ ســالــمــه از ایــرانــشــهر 
بــایــد بــگــم مــن از نــوزادے آســم دارم 
و بــشــدت از امــپــول مــیــتــرســم 
خــب بــریــم ســراغ خــاطــره مــالــه چــنــد وقــت پــیــشــه 
خــاطــره :
اون روز زنــگ زدم ب دوســتــم بــیــاد بــاهام بــریــم بــیــرون  
گــفــت بــاشــه مــن اومــدم بــا مــامــانــم بــیــرون نــیــم ســاعــت دیــگــه بــیــا خــونــمــون بــاهام مــیــریــم 
مــنــم نــشــســتــم پــاے گــوشــے یــڪ ربــع بــعــد رفــتــم امــاده شــدم زنــگ زدم امــیــر (دوســتــامــاســم اصــلــیــش امــیــر رضــاســت امــا خــودش دوس داره امــیــر صــداش ڪــنــیــم )(وبــایــد بــگــم امــیــر مــث داداش مــنــه امــا داداشــم نــیــس امــیــر پــســر عــمــم ڪ بــابــاش رو تــوے ۵ ســالــگــے از دســت داده و عــمــم از اون مــوقــعــه طــبــقــه پــایــیــن خــونــه مــا زنــدگــے مــیــڪــنــن و الــان امــیــر تــقــریــبــا ۲۲ ســالــشــه رشــتــه حــقــوق مــیــخــونــه )زنــگ زدم امــیــر بــیــاد دنــبــالــم تــا بــاهام بــریــم دنــبــال ڪــوثــر رفــتــیــم در خــونــه ڪــوثــر ایــنــا یــڪ ربــع مــنــتــظــر مــونــدیــم بــیــاد  
اومــد رفــتــیــم بــازار مــن خــریــد ڪــردم ایــنــا 

بــعــدش گــفــتــم ڪــوثــر بــیــا تــا ایــنــجــا اومــدیــم بــریــم بــســتــنــے فــروشــے  
ڪــوثــر گــفــت عــمــرا تــوے چــهلــه زمــســتــون بــســتــنــے 
گــفــتــم تــونــخــور
بــالــاخــره رفــتــیــم مــن بــســتــنــے گــ‌رفــتــم اون طــبــق مــعــمــول اب مــیــوه گــرفــت خــوردیــم 
اومــدیــم بــیــرون مــامــانــش زنــگ زد بــیــان خــونــه اون رفــت مــنــم زنــگ زدم ب بــابــام 
+ســلــام بــابــا خــوبــے ڪــجــایــیــ
_فــاطــمــه بــابــا بــهت زنــگ مــیــزنــم الــان ڪــار دارم (بــابــام تــوے نــیــروگــاه بــخــار ڪــار مــیــڪــنــه و ڪــارش شــیــفــتــیــه گــاهے وقــت هام زنــگــ‌ مــیــزن ڪ بــابــام بــره مــن هنــوز بــعــد ۱۳ ســال نــمــیــتــونــم بــابــام درڪ ڪــنــم )
مــنــم خــودم راه اوفــتــادم پــیــاده ســمــت خــیــابــون اصــلــے رفــتــم تــا تــاڪــســے پــیــدا ڪــردم ســوار شــدم رفــتــم خــونــه 
در بــاز ڪــردم 
داد زدم مــامــان 
خــونــه ایــے ڪ ابــجــیــم اومــد پــریــد بــقــلــم (تــازه۴ ســالــشــه)
گــفــتــم نــازے مــامــان گــو مــامــان اومــد دم در گــفــت بــرو دســت صــورت بــشــور بــیــا یــڪ چــیــزے بــخــور نــهارم نــخــوردے رفــتــے  
گــفــتــمــ‌ بــاشــه 
دســت نــازنــیــن گــرفــتــم رفــتــم ســمــت اتــاقــم 
بــاهاش بــازے ڪــردم ایــنــا مــامــان اومــد گــفــت فــاطــمــه ڪــرونــا هنــوز هســت دخــتــر رعــایــت ڪــن تــو اســم دارے 
گــفــتــم چــشــم مــامــان غــرو غــروے خــودم 
مــامــان گــفــت بــیــتــربــیــت 
مــامــان رفــت مــنــم لــبــاســام عــوض ڪــردم رفــتــم حــمــوم ڪ نــازنــیــن اومــد گــفــت مــنــم بــیــام گــفــتــم بــدو بــیــا  بــاهاش بــازے ڪــردم مــامــان اومــد در زد پــاشــیــن بــیــان بــیــرون الــان بــابــات مــیــاد مــیــخــوام شــام بــخــوریــم مــنــم گــفــتــم مــامــان شــوفــاژ اتــاقــم رو روشــن ڪــن یــادم رفــت مــامــان گــفــت یــاشــه رفــت 
مــن نــازنــیــن یــڪــم دیــگــه بــازے ڪــردیــم بــعــدشــم تــنــد تــنــد نــازنــیــن شــســتــم اومــدم بــیــرون 
داد زدم مــامــان لــبــاس بــراے نــازنــیــن بــیــار نــزنــیــن گــذاشــتــم روے تــخــتــم روش پــتــو انــداخــتــم گــفــتــم تــا مــامــان مــیــاد ایــنــجــا بــمــون 
خــودم رفــتــم لــبــاس پــوشــیــدم 
مــوهام یــڪــم خــوشــڪ ڪــردم امــا هنــوز نــم داشــت 
مــنــم حــوصــلــه نــداشــتــم 
رفــتــم ســر مــیــز دیــدم مــامــان قــیــمــه درســت ڪــرده نــصــف بــشــقــابــم خــوردم دیــگــه نــتــونــســتــم بــلــنــد شــدم بــشــقــابــم گــذاشــتــم تــوے مــاشــیــن گــفــتــم مــامــان مــن حــوصــلــه نــدارم مــیــرم تــوے اتــاقــم 
یــڪــم گــذشــت بــابــا اومــد تــوے اتــاقــم 
گــفــت بــابــا فــاطــمــه بــاهام قــهرے جــلــســه داشــتــم وقــتــے زنــگ زدے 
اصــلــا بــگــو بــبــیــنــم تــو چــرا غــذا نــخــوردے 
گــفــتــم نــخــیــر قــهر نــیــســتــم اولــا 
دومــا مــن عــصــرے بــســتــنــے خــوردم ســیــرم 
گــفــت بــاشــع بــابــا 
مــن مــیــرم تــوم بــخــواب بــا گــوشــے ڪــار نــڪــن چــشــمــات ضــعــیــف مــیــشــه 
بــابــام رفــت 
مــنــم رفــتــم نــشــســتــم درس خــونــدم ڪــمــے 
خــوابــیــدم صــبــح زود بــلــنــد شــدم دلــم درد مــیــڪــرد تــوجــه نــڪــردم خــوابــم مــیــومــد بــلــنــد شــدم دوش گــرفــتــم دیــرم شــد تــنــد تــنــد امــاده شــدم رفــتــم پــایــیــن دیــدم ســرویــســم مــنــتــظــرمــه ســوار شــدم رفــتــیــم دنــبــال ڪــوثــر 
مــارو رســونــد مــدرســه 
رفــتــیــم زنــگ اول عــلــوم داشــتــم  یــڪــے از بــچــه ها ڪــنــفــرانــس داد تــمــوم شــد زنــگ دوم ریــاضــے داشــتــیــم مــعــلــمــون ب مــن گــفــت فــاطــمــه ریــاضــے ایــن فــصــل رو رفــع اشــڪــال ڪــن اون جــاهایــے ڪ عــلــامــت زدم تــوے ڪــتــاب 
گــفــتــم چــشــم خــانــوم 
مــنــم رفــتــم پــاے تــخــتــه شــروع ڪــردم ب تــوضــبــح دادن روم بــرگــردونــدم گــفــتــم بــچــه ها چــیــزے فــهمــیــدیــن 
گــفــتــن ارعــه گــفــتــم بــریــم مــبــحــث بــعــد  
دیــگــه نــفــس ڪــم اوردم 
رفــتــم اســپــره مــو زدم نــشــســتــم ســمــا ڪــوثــر فــاطــمــه دوســتــم اومــدن ڪــنــارم گــفــتــن فــاطــمــه خــوبــے چــیــشــدے تــو 
گــفــتــم ســمــا بــے زحــمــت ایــنــو تــوضــیــح مــیــدے گــفــت ارعــه بــده مــن تــو بــشــیــن 
زنــگ بــعــد  مــعــلــم فــارســیــمــون اومــد اخــر زنــگ گــفــت فــاطــمــه خــوبــے گــفــتــم ارعــه خــانــوم دســت زد دیــد تــب دارم گــفــت بــرو دفــتــر ب خــانــوم ....بــگــو مــنــم گــفــتــم ن خــانــوم خــوب مــیــشــم  گــفــت همــیــن ڪ گــفــتــم ب ســمــا گــفــت ســمــا بــیــا بــا فــاطــمــه بــرو 
رفــتــیــم ب مــعــاونــمــون گــفــت اونــم گــفــت بــاشــه تــو بــرو 
مــعــاونــمــوم گــفــت شــمــاره مــامــانــت رو بــگــو  
گــفــتــم اونــم زنــگ زد نــیــم ســاعــت حــرف زدن ایــنــا بــعــدشــم مــعــاونــمــون گــفــت بــشــیــن الــان مــیــان دنــبــالــت 
گــذشــت تــا بــابــا اومــد دنــبــالــم اجــازمــو گــرفــت رفــتــیــم تــوے راه دیــدم بــابــا داره مــیــره بــیــرون شــهر گــفــتــم بــابــا ڪــجــا مــیــرے گــفــت.مــیــرم اداره بــایــد یــڪ چــیــزے رو بــدم ب اقــاے .......رفــتــیــم مــن نــمــیــتــونــســتــم بــرم داخــل مــاشــیــنــم نــمــیــزارن بــره داخــل 
بــراے همــیــن تــوے مــاشــیــن نــشــســتــم بــخــارے رو روشــن ڪــردم داشــتــم بــا اهنــگ لــبــخــونــے مــیــڪــردم ڪ همــڪــار بــابــا اومــد مــنــم پــیــاده شــدم رفــتــم پــشــت نــشــســتــم ســلــام دادم ســرم پــایــیــن بــود اونــام داشــتــن حــرف مــیــزدن بــابــا مــنــو رســونــد خــونــه خــودش بــا همــڪــارش رفــت 
مــنــم رفــتــم خــونــه مــامــان بــرام غــذا اورد گــفــتــم مــامــان بــزار بــابــا بــیــاد بــعــد مــیــخــورم گــفــت بــابــات رفــت مــامــوریــت زاهدان 
گــفــتــم بــابــا ڪ ب مــن چــیــزے نــگــفــت 
مــامــان گــفــت حــتــمــاســرش شــلــوغ بــود یــادش رفــت 
گــفــتــم بــاشــه مــن بــرم لــبــاســام عــوض ڪــنــم مــیــام لــبــاســام عــوض ڪــردم تــوے تــاقــم بــودم ڪ صــداے امــیــر اومــد 
شــال ســرم ڪــردم رفــتــم بــیــرون 
ســلــام ڪــردم گــفــت بــه بــه ابــجــے خــانــوم خــل مــا اومــد  
ے بــیــشــور نــثــارش ڪــردم رفــتــم اشــپــز خــونــه مــامــان داشــت ســوپ درســت مــیــڪــرد 
گــفــتــم مــامــان جــانــم مــیــدونــے از ســوپ مــتــنــفــرم چــرا درســت مــیــڪــنــے اخــه 
گــفــت وا ســوپــم غــذاســت بــعــدشــم مــن بــودم امــروز حــالــم بــد بــود تــوے مــدرســه  
گــفــتــم مــامــان مــن چــیــزیــم نــبــود اه  
گــفــت بــاشــه 
خــیــلــے بــے حــال بــودم رفــتــم تــوے حــال امــیــر داشــت بــا گــوشــیــش حــرف مــیــزد قــط ڪــرد اومــد نــشــســت

گــفــتــم ڪــے بــود 
گــفــت ب تــوچــه فــضــول درســت بــخــون 
گــفــتــم بــاشــه مــنــم دارم بــرات هروقــت چــیــزے خــواســتــے بــگــم ب تــوچــه 
گــفــت فــضــول زنــم بــود 
گــفــتــم زنــت الــهامــو مــیــگــیــ
 (ایــنــجافــقــط بــراے آقــا خــواســتــگــارے رفــتــه بــودیــم جــواب الــهام بــلــع بــود امــا هنــوز عــقــد نــڪــرده بــودن )
گــفتــارعــه زنــمــه 
گــفــتــم بــرو عــقــدش ڪــن بــعــد زنــم زنــم ڪــن خــان داداش 
گــفــت مــیــڪــنــم ب زودے 
گــفــتــم حــالــا زنــت چــے گــفــت  
امــیــر گــفــت ب تــو بــگــم بــیــاے بــاهامــون بــریــم بــیــرون تــا بــابــاش اجــازه بــده بــیــاد 
مــنــم گــفــتــم مــن امــشــب یــرم خــیــلــے شــلــوغ ایــشــالــلــه یــڪ شــب دیــگــه 
گــفــت فــاطــمــه اذیــتــم نــڪــن بــیــا بــریــم 
هرچــے خــواســتــے بــرات مــیــگــیــرم 
گــفــتــم قــول گــفــت قــول فــقــط ڪــارتــم خــالــے نــڪــن 
گــفــتــم قــول نــمــیــدم امــا ســعــے مــیــڪــنــم 
امــاده شــدم ب مــامــان گــفــتــم مــیــرم پــیــش الــهام گــفــت بــاشــع بــرو 
رفــتــیــم  خــونــه الــهام تــا مــامــانــشــو راضــے ڪــردم طــول ڪــشــیــد امــا راضــے شــد 
رفــتــیــم بــازار مــنــم مــانــتــو خــریــدم بــڪ جــفــت ڪــفــش گــرفــتــم دوتــا شــال خــریــدم 
الــهام هیــچــے پــســنــدش نــشــد 
گــفــت فــردا مــیــام ســر فــرســت مــیــگــردم 
الــان داد خــان داداشــت در مــیــاد 
رفــتــیــم رســتــوران شــام بــخــوریــم مــن هیــچــے ســفــارش نــدادم 
الــهام مــاهے ســفــارش داد 
امــیــرم ڪــبــاب گــرفــت 
امــیــر ب مــن گــفــت چــرا نــمــیــخــورے گــفــتــم دلــم نــمــیــاد ســیــرم گــفــت بــاشــه ولــے رفــتــیــم خــونــه مــن بــاهات ڪــار دارم 
اونــا شــام شــون خــوردن رفــتــیــم تــوے مــاشــیــن بــا الــهام همــاهنــگ ڪــردم بــریــم اســتــخــر فــردا گــفــت بــاشــع 
رفــتــیــم خــونــه امــیــر گــفــت هواســم بــهت هســت غــذا تــو بــخــور 
فــردا دقــیــقــا از شــانــس بــدم مــیــشــد ۱۴ مــاه نــوبــت امــپــول مــاهیــانــم بــود 
مــنــم ب روم نــیــاوردم خــوابــیــدم صــبــح حــالــم بــشــدت بــد بــود گــلــو درد شــدیــد صــبــح دیــرم شــده بــود ســویــشــرتــم نــپــوشــیــدم رفــتــم تــوے ســرویــس ڪــوثــر بــرداشــت رفــتــیــم مــدرســه تــوے مــدرســه حــالــم اصــلــا خــوب نــبــود زنــگ اول ب خــیــریــت گــذشــت زنــگ دوم مــعــلــم اجــتــمــایــمــون گــفــت بــرو زنــگ بــزن والــدیــنــت بــیــان دنــبــالــت 
مــنــم از خــدام بــود رفــتــم ب مــامــانــم زنــگ زدم گــفــت مــعــاونــمــون حــرف زد گــفــت الــان داداشــت مــیــاد 
مــنــم فــاتــحــه خــودم خــونــدم 
امــیــر اومــدم اجــازمــو گــرفــت رفــتــیــم رفــت تــوے مــاشــیــن اصــلــا حــرف نــزدیــم تــا ایــنــڪــه دیــدم داره مــیــره  ســمــت مــطــب دڪــتــر خــودم 
گــفــتــم امــیــر خــوب مــیــشــمــم لــطــف نــریــم گــفــت فــاطــمــه حــرف نــزن ڪ ســرم خــیــلــے درد مــیــڪــنــه  
مــنــم بــقــض ڪــردم ســرم گــذاشــتــم روے شــیــشــه مــاشــیــن ســردے شــیــشــه زد ب ســرم ســردرد شــدم (منــمــیــگــرن دارم )
رســیــدم مــطــب امــیــر پــایــن شــد اومــد در ســمــت مــنــو بــاز ڪــرد گــفــت فــاطــمــه بــیــا پــایــیــن مــیــدونــے بــخــوام مــیــتــونــم مــجــبــورت ڪــنــم  رفــتــم پــایــیــن اصــلــا امــا بــاهاش حــرف نــزدم 
رفــتــیــم تــوے مــطــب مــنــشــے دڪــتــرم تــا مــنــو دیــد گــفــت ســلــام عــزیــزم بــلــا بــدور 
گــفــتــم مــمــنــون امــیــر گــفــت ســلــام خــانــوم اگــر دڪــتــر هســت مــیــتــونــم بــبــیــنــمــشــون 
مــنــشــے دڪــتــر گــفــت مــتــســفــانــه دڪــتــر بــیــمــارســتــانــه 
امــیــر گــفــت مــمــنــون ضــظــهر بــخــیــر مــنــم گــفــتــم فــعــلــا  

اومــدیــم بــیــرون گــفــتــم امــیــر مــن بــا ایــن ڪــرونــا بــیــمــارســتــان نــمــیــرم 
امــیــر گــفــت تــو مــاســڪ بــزن بــیــمــارســتــان رفــتــنــت پــیــش ڪــش 

رفــتــیــم خــونــه مــنــم رفــتــم تــوے تــاقــم امــیــرم رفــت پــیــش عــمــه 
مــنــم خــوابــیــدم الــهام بــود 
گــفــت فــاطــمــه مــیــاے اســتــخــر گــفــتــم اره بــاو صــبــر ڪــن مــیــام گــفــت نــیــم ســاعــت دیــگــه جــلــوے در خــونــتــونــم 
رفــتــم امــاده شــدم ب مــامــان گــفــتــم دارم مــیــرم بــیــرون ڪــار دارم قــبــل ســاعــت ۹ بــرمــیــگــردم گــفــت بــاشــه مــراقــب خــودت بــاش خــواســتــے بــیــاے بــیــا خــونــه مــامــان جــون دارم مــیــرم اونــجــا گــفــتــم بــاشــه شــمــام مــراق بــاش گــفــت بــاشــه 
مــنــم رفــتــم ۵ مــیــم مــنــتــظــر مــونــدم الــهام اومــد 
ســوار شــدم گــفــتــم ســلــام خــوبــے چــخــبــر 
گــفــت ســلــام عــزیــزم اول نــفــس بــگــیــر خــفــه نــشــیــ
مــنــم خــنــدیــدم 
بــعــد گــفــت فــاطــمــه تــو ســرمــاتــو ســرمــا خــوردے 
گــفــتــم یــڪ ڪــوچــولــو خــوب مــیــشــم 
گــفــت مــیــدونــے امــیــر بــفــهم ب چــوخ  مــیــرم 
گــفــتــم مــیــدونــم بــاو ولــش اصــلــا بــیــا امــروز ڪــیــف ڪــنــیــم رفــتــیــم ســاعــت چــهار بــود ســاعــت ۶ اومــدیــم بــیــرون 
گــفــتــم مــن وقــت دارم پــایــه ایــے بــســتــنــے خــوریــم گــفــت اره رفــتــیــم مــن بــســتــے ســفــارش دادم اونــم اب هویــچ بــســتــنــے خــورد 
تــوے چــلــه زمــســتــون قــدم زدیــم یــڪ ربــع از مــاشــیــن فــاصــلــه داشــتــیــم 
رســیــدیــم ســریــع بــخــارے روشــن ڪــرد رفــتــیــم ســمــت خــونــه رســیــدم هرچــے اســرار ڪــروم بــیــا بــریــم تــو تــیــومــد گــفــت یــڪ وقــت دیــگــه گــفــتــم بــاشــه فــعــلــا مــنــم رفــتــم تــوے خــونــه هنــو مــوهام نــم داشــت رفــتــم گــفــتــم ڪــســب خــونــه هس یــادم اومــد مــامــان رفــتــه خــونــه مــامــان جــون 
رفــتــم تــوے تــاقــم یــادم رفــت شــوفــاژ اتــاق خــودم روشــن ڪــنــم گــرفــتــگ خــوابــیــدم 
تــا ســاعــت ۳ صــبــح بــا احــســاس اتــیــش گــرفــتــن بــلــنــد شــدم 
دیــدم مــامــان شــب مــونــده خــونــه مــامــان جــون  
رفــتــم گــوشــیــم از تــوے ڪــیــف اوردم دیــدم مــامــان پــیــام داده حــال مــامــان جــون خــوب نــیــس همــون جــا مــیــونــه 
ب مــنــم گــفــتــه بــود بــرو خــونــه عــمــع تــا تــنــها نــبــاشــیــ
مــنــم گــوشــے خــامــوش گــردم رفــتــم دیــدم ســیــب زمــیــنــے مــامــان بــراے نــازنــیــن ســرخ ڪــرده تــوے یــخــچــال هســت مــنــم خــوردم 
گــلــو و گــوشــم خــیــلــے درد مــیــگــرد 
قــرص خــوروم خــوابــیــدم بــیــدار شــدم دیــدم امــیــر ڪــنــارم نــشــســتــه مــتــوجــه شــد مــن بــیــدار شــدم گــقــت عــلــیــڪ ســلــام ایــن چ وضــعــیــت تــو دارے 
پــاشــو بــریــم بــا دڪــتــرت همــاهنــگ ڪــردم 
ســاعــت ۱۱ بــریــم الــان ســاعــت ده 
پــاشــو مــنــم جــرعــت مــخــالــفــت نــداشــتــم 
رفــتــم پــیــش عــمــه بــرام مــیــز امــاده ڪــرد دو لــقــمــه بــزور خــوردم 
رفــتــم امــاده شــدم رفــتــیــم تــوے تــرافــیــڪ مــیــونــدیــم ســاعــت شــد ۱۱ ربــع ڪ رســیــدم مــســتــقــیــم رفــتــیــم تــوے  (ایــشــونــ۲ ســال دڪــتــر مــنــه )بــه بــه بــاز شــنــیــدم دســت گــل ب اب دادے 
مــنــم بــے تــوجــه گــفــتــم ســلــام 
دڪــتــر گــفــت چ صــداے قــشــنــگــے خــودت خــجــالــت نــمــیــڪــشــے بــا ایــن اســمــے ڪ دارے مــن تــورو چــیــڪــار ڪــنــم ها بــچــه 

امــیــرم گــفــت خــنــدیــدخــوبــے احــمــد چــخــبــر 
گــفــت خــداروشــڪــر خــودت خــوبــے 
امــیــرم ب مــن نــگــاه ڪــرد گــفــت اگــر بــزاره عــالــے مــیــشــم 
دڪــتــر گــفــت فــاطــمــه خــانــوم شــمــا بــیــا ایــنــجــا بــبــیــنــم چ دســت گــلــے ب اب دادے بــاز 
امــیــرم روے صــنــدلــے جــلــوے مــیــز نــشــســت مــنــم روے صــنــدلــے بــیــمــار نــشــســتــم دڪــتــر شــروع ب مــعــایــنــه ڪــرد گــفــتــم ریــه هات ڪ مــثــل همــیــشــه 
رفــت ســراغ گــلــوم ڪ دیــد اخــم ڪــرد 
گــوشــم درد مــیــڪــر ب ســخــتــے مــعــایــنــه ڪــرد  
فــقــط عــصــبــے بــود جــرعــت نــداشــتــم چــیــزے بــگــم تــبــمــو چــڪ ڪــرد گــفــت تــو اصــلــا زنــده ایــے ایــن چ وضــعــے  مــنــم شــیــر شــدم گــفــتــم بــدن خــودم ب خــودم مــربــوطــه دوس داشــتــم  
گــفــت بــاشــه ولــے مــوقــعــه دارو هاتــم بــایــدایــنــجــورے شــیــر بــاشــے 
از امــیــر دفــتــر چــه مــو گــرفــت شــروع ڪــرد ب نــوشــت ۷ تــا ۸ مــیــن گــذشــت 
گ تــمــوم شــد نــوشــنــتــش ب امــیــر گــفــت بــرو بــیــگــر بــیــار بــبــیــنــمــشــون 
گــفــتــم لــازم نــڪــرده خــودم مــیــخــورمــشــون 
امــیــر گــفــت شــمــا ســڪــوت ڪــن تــا مــیــام 
خــواســتــم بــرم بــیــرون دڪــتــر گــفــت فــاطــمــه بــیــا بــاهات حــرف بــزنــم 
مــنــم هوفــف گــفــتــم رفــتــم نــشــســتــم روے مــبــل روب روے دڪــتــر 
شــروع ڪــرد یــڪــم تــوضــیــح دادن راجــب بــیــمــاریــم ایــنــا تــا امــیــر اومــد 
مــن فــقــط دیــدم امــپــولــه 
بــا چــنــد تــا قــرص 
گــفــت فــاطــمــه امــاده شــو خــودم بــرات مــیــزنــم ســرم خــلــوتــه گــفــتــم ن مــمــنــون مــزاحــمــتــون نــمــیــشــم تــا همــیــن جــام خــبــلــے زحــمــت دادم گــفــت فــاطــمــه مــن تــورو مــیــشــنــاســم بــچــه مــیــدونــم مــیــپــیــچــونــے پــس بــرو امــاده شــو تــا ب امــیــر نــگــفــتــم بــزور بــخــوابــونــت 
رفــتــم پــشــت پــرده روے تــخــت نــشــســتــم 
دڪــتــر بــا ســه تــا امــپــول اومــد ڪ فــقــط یــڪــیــش امــاده ڪــرده بــود 
گــفــت فــاطــمــه بــخــواب الــان پــنــیــســلــیــن  ســفــت مــیــشــه 
مــنــم گــفــتــم نــوچ 
گــقــت امــیــر مــیــشــه بــیــاے ڪــمــڪ فــاطــمــه امــیــر اومــد بــزور خــوابــونــدم یــڪ دســتــش گــذاشــت روے ڪــمــرم یــڪــے دیــگــه رو ڪــ
گــذاشــت روے پــام 
دڪــتــر بــنــپــه بــرداشــت 
شــلــوارم یــڪــم ڪــشــیــد پــایــیــن پــنــبــه ڪــشــیــد ســفــت شــدم 
گــفــت فــاطــمــه خــودت مــیــدونــے ســفــت ڪــنــے تــڪــون بــخــورے بــا مــن طــرفــے ها 
یــڪ تــوده درســت ڪــرد بــا دســتــش 
بــســم الــلــه گــفــت زد خــیــلــے اروم تــزریــق مــیــڪــرد امــا خــیــلــے درد داشــت گــفــتــم ایــیــیــیــیــے تــورخــدا درش بــیــار گــفــت الــان تــمــوم مــیــشــه امــیــر دســتــش از روے پــام بــرداشــت گــداشــت رو ســرم شــرش اورد پــایــیــن گــفــت تــمــوم شــد ابــجــے گــریــه نــڪــن 
گــفــتــم امــر تــو بــگــو درش بــیــاره دارم فــلــج مــیــشــم دڪــتــر گــفــت تــمــوم شــد بــابــا ایــن ڪ درد نــداشــت درش اورد دوبــاره بــقــلــش پــنــبــه ڪــشــیــد زد ایــن یــڪــے درد.نــداشــت بــراے بــعــدے رفــت امــادش ڪــنــه تــا خــواســتــم بــلــنــد شــم امــیــر ڪــمــر گــرفــت گــفــت اخــریــشــه ابــجــے ایــنــم بــزن گــفــتــم ن تــوروخــدا در داره لــطــفــا 
امــیــر دیــد نــمــیــتــونــه خــرم ڪــنــه گــفــت فــاطــمــه بــســه دیــگــه خــیــلــے از دســتــت اعــصــبــم الــانــم حــرف نــزن بــیــگــر بــخــواب امــپــولــتــو مــث بــچــه اآدم بــزن مــنــم ســرگــذاشــتــم روے تــخــت اروم بــے صــدا اشــو مــیــرخــتــم 
دڪــتــر اومــد ب امــیــر اشــاره ڪــرو مــحــڪــم تــر بــگــیــرش اونــم مــنــو گــرفــت حــتــے نــمــیــتــونــســتــم یــڪ ســانــت تــڪــون بــخــوردم دڪــتــر اومــد اون طــرفــمــو پــنــبــه ڪــشــیــد بــســم الــلــه گــفــت فــرو ڪــرد اگــار داشــت مــواد مــذاب تــزریــق مــیــڪــرد خــیــلــے مــیــســوخــت شــروع ڪــردم ب بــلــنــد گــریــه ڪــردن 
گــفــتــم تــوروخــدا درش دبــیــار ایــیــیــیــیــے درد داره
درش بــیــار گــفــت فــاطــمــه صــبــر ڪــن الــان تــمــوم مــیــشــه مــنــم گــریــه مــیــڪــردم گــفــتــم بــســه تــوروخــدا ڪ درش اورد گــفــت تــمــوم شــد دخــتــر خــودتــو گــشــتــے 
مــنــم بــلــنــد شــدم خــودم درســت ڪــردم 
ب امــیــر نــگــاهم نــڪــردم 
از دڪــتــرتــشــڪــر ڪــردم 
اومــدم بــیــرون امــیــر ۵ مــیــن بــعــد مــن اومــد 
مــن داشــتــم بــا خــانــوم مــنــشــے حــرف مــیــزدم امــیــر اومــد گــفــت بــریــم ابــجــے 
گــفــتــم امــیــررضــا تــو بــرو مــن خــودم مــیــام نــفــس عــمــیــقــے ڪــشــیــد گــفــت مــنــتــظــرت مــیــمــونــم

مــنــم از خــانــوم مــنــشــے خــدافــظــے ڪــردم اومــدم بــیــرون رفــتــم تــاڪــســے گــرفــتــم داشــتــم ســوار مــیــشــدم امــیــر دوســتــم گــرفــت گــفــت دلــیــل نــمــیــشــه ایــنــجــورے ڪــنــے هر ڪــار ڪــردم بــخــاطــر خــودت بــوده حــالــم بــیــا بــریــم خــونــه 
مــنــم هیــچــے نــگــفــتــم از تــا ڪــســے پــیــاده شــدم مــعــذرت خــواهے ڪــردم ســوار مــاشــیــن امــیــر شــدم رفــتــیــم خــونــه اون رفــت پــیــش عــمــه مــنــم رفــتــم بــالــا  

امــیــدوارم خــوشــتــون اومــده بــاشــه  ڪ ادامــش بــزارم 

☆اقــا ســام مــهدیــه خــانــوم  اقــا عــلــے رضــا  
و ســوگــنــد جــون پــونــه جــون زهرا جــون هلــیــدا جــون لــطــفــا خــاطــره بــزاریــن مــمــنــوم مــیــشــم 
☆ببخشید خیلی خیلی طولانی شد شرمنده 

❤️دوســت دارتــون فــاطــمــه ❤️

خاطره زهرا جان

سلااااااام حال شماچطوره خوبیت همگی من زهرام والان دانشجوی ترم دوم پزشکی هستم پدرومادرم والبته برادرم ارتان پزشکن وساکن تهران هستیم این خاطره من مربوط میشه به زمستون همین امسال مامان وبابام هردورفته بودن شیرازومن وارتان تنهابودیم خلاصه دوستای ارتان زنگ زدن بهش که بریم شهرکردبرف بازی منم چون درسای دانشگاهم قابل پیچوندن بودن😁😁 ارتان قبول کردکه بریم فرداش چمدوناموناجمع کردیم ولی من یادم رفت لباس گرم باخودم بردارم والبته به قول امیر(پسرخالم)خیلیییییییییییی لاجونم وقتی رسیدیم شهرکردقرارشدچندروزبمونیم رفتیم یه جایی واسه خوابیدنمون پیداکردیم ووسایلم گذاشتیم همونجاوپیش به سوی برف بازی رفتم یه عالمههههههههه برف بازی وسرسره بازی و...ازاین فعالیت های سالم کردیم که بنده باادم برفی🥶🥶 که درست کردیم تفاوتی نداشتم اخه فقط یدونه هودی پوشیده بودم بعدشم رفتیم کافه همه بچه هانوشیدنی گرم سفارش دادن بنده کرمم گل کرداب میوه سفارش دادم اونم کوفت کردم وتاشب که برگردیم هتل کلیییییییی اسب تازوندم شب به حالت میت رسیدم ازگلودردوگوش دردوبدن دردتاصبح نخوابیدم البته من یه امتیازمثبت که دارم نه ابریزش بینی دارم نه اشکم درمیادحتی اگربه حدمرگ برسم فرداشم خیلی اروم داخل ماشین نشستم که ارتان بهم شک کردکه من که انقدربیش فعالم چراارومم ولی منم جواب کوبنده خوابم میادادادم😈ارتانم گفت بروعقب بخواب تابرسیم صدات میکنم بنده هم ناچارقبول نماییدم قبل ازرسیدنمون به مقصدگویابنده بدلیل تب شدیییییید حالم بدبودوچرت وپرت میفرمودم ارتانم منابه زودبیدارکردومعاینه کردهرچی معاینات پیش میرفت ارتانم عصبانی ترمیشدیه توماردارونوشت وچون وقتی مناداشت معاینه میکردازشهرخارج شده بودیم وداخل یه روستای متروکه بودیم هیچی نبودوالبته جایی هم بازنبودارتانم زنگ زدبه دوستش وگفت مایه کاری واسمون پیش اومده اونابرن وقتی رسیدن به ماهم خبربدن انقدرارتان گشت تایه داروخانه پیداکردوقتی اومدبیرون من فقط دیدم سه تاپلاستیک امپول وسرم دستشه وقتی سوارماشین شدبهم گفت به مغازه پیداکن یه چیزواست بخرم بخوری امپولات قویه خلاصه یه سوپرمارکت پیداکردرفت واسم شیرکاکائووکیک خریدوقتی خوردم همشابالااوردم وارتانم وقتی دید چیزی نمیتونم بخورم گفت دوتاپنی سیلین12000وسه تاتب برتاداخل ماشین بزن تابقیشون منم نمیتونستم مقاومت کنم پس تسلیم شدم(البته شیشه های ماشین ارتان دودی شدییییده ازبیرون داخلش معلوم نیست)ارتان نشست عقب سرمن روی پای ارتان بودتب برهایی که زدبا یدونه اخ واسه هرکودوم تمام شدولی موقع تزریق پنی سیلین اولی که داشت امادش میکردگفت زهراشل بگیرچون داروخانه لیدوکائین نداشت منم تااین سن یه بار12000زدم ولی بالیدوکائین بودشلوارماتازیرباسن کشیدپایین گفت چون عمیقه سمت راستاپنبه کشیدتوده درست کر نفس عمیق بکش ونیدلوفروکردمنم ناخواسته پام منقبض شدوفقط داشتم جیغ میزدم وگزیه میکردوالتماس که درش بیاره ارتانم فقط میگفت زهراشل کن سوزن میشکنه والان موادسفت میشه وازاین حرفامنم دست خودم نبودنمیتونستم شل کنم وازشانس بنده موادسفت شدوارتانم کل مواداپمپ کردکه باجیغ وایییییییییییییییییی من وشدت گرفتن گریم همراه شدووقتی سرنگادراوردوپنه راگذاشت پنبه خونیه خونی بودخواست سمت چپماپنبه بزنه که نذاشتم وفقط التماسشامیکردم که دیگه نزنم ارتانم کلی قربون صدقم رفت واشکاماپاک کردگفت یکم استراحت کن تااونیکیابزنم واسه این یکی وقتی سرنگادیدم گریم شدت گرفت اخه این یکی سوزنش ضخیم تربودمواداکشیدداخل سرنگ سمت چپاپنبه کشیدارتان:نفس عمیقققققققققق عشق داداشووقتی نفس کشیدم نیدلوفروکردکه باجیییییییییغ بنده همراه شدووقتی خواست پمپاژکنه کلی التماسش گردم که درش بیاره وفقط یه جواب گرفتم
🥺🥺تماااااااااام یکم تحمل کن ولی مگه تمام میشداین لنتی اخراش دیگه خواستم بلندبشم که ارتان کمرمامحکم گرفت ووقتی تمام شدگفت این سرنگه دوتاپنی سیلین بودجای امپولا اماساژدادولی جاشون شدیددردمیکردالبته ناگفته نمونه که کلی واسم هدیه خریدوازدلم دراوردولی همون شبش محمد(پسرعموم)اومدواسم چندتاازامپولارازدکه البته دردشدیدی داشتن که من سرهرکودوم به خدامیرسیدم وکلی جیغ گریه دیگه واسه اخریارفتم بیمارستان که چندنفراومدن کمک اخه داخل بیمارستان جیغ نتونستم بزنم فقط تکون میخوردم که پرستاره هم نامردی نکردبدون امادگی زدویهوییم مواداپمپاژکردجای تک تک امپولاسیاه شده بودولی درکل بااینکه کلی دردکشیدم ولی خیلی خوش گذشت 
ممنون ازهمتون که خوندید❤️
ببخشیدطولانی شد
اگرخواستیدبگیدتاخاطره عمل لپاندیسمم بذارم واستون
خوششششششش باشیدخدانگه دارتون

خاطره نگار جان

سلام رفقا
نگارم
حالم بهتر شده...یجورایی دارم با نبود جسم عرفان پیش خودم کنار میام...
مرسی از تک تک دوستانی که حالمو پرسیدن و تسلیت گفتن...ممنونم ازتون🖤امیدوارم غم از دست دادن هیچ عزیزی رو تجربه نکنید هیچوقت
نمیخوام از خوندن خاطرم یا حرفام وایب منفی بگیرید🙂پس معذرت میخوام از همه اونایی که ناراحتشون کردم...
این خاطره ای که میخوام بگمم مال شاید 8-9روز قبل از یستری شدن عرفان بود...
بریم سر خاطره
من پیش آخرین دکتری که رفتم و چندتا آزمایشمو با خودم بردم،گفت 4روز درمیون یدونه بکپلکس ب12یا نوروبیون بزن...
خودش برام 3تا نوروبیون نوشت و کلی قرص تقویتی و داروهای تقویتی دیگه...خلاصه من اومدم و داشتم با عرفان چت میکردم،گفتم بهش چی گفته دکتر...گفت دارو هاتو گرفتی؟
گفتم آره ...گفت خب از امروز شروع کن داروهاتو...قبول کردم و کلی هم ناز و عشوه که میترسم از آمپولا و...خلاصه قرار شد تا ساعت 6غروب بهم بگه خودش میاد خونمون آمپولمو بزنه یا من برم یه کلینیک بزنم آمپولمو...
ساعت 5:30پیام داد بانو خودم میام آمپولتو میزنم،نمیخواد بری بیرون...
منم اوکی دادم گفتم کی میای؟
گفت بعد شام میام
ساعت 9شام خوردیم (بابام رفته بود شهرستان خونه مامانبزرگم)و من بلند شدم کلی رسیدم به خودم😅😂آرایش کردم موهامو مرتب کردم و ساعت 10:30عرفان اومد با یه جعبه تو دستش
سلام احوالپرسی کرد با مامانم و مستقیم اومد اتاق من...گذاشتش روی تخت و اومد پشت سرم وایساد من جلو آینه بودم...
عرفان:چطوری جوجه؟
من:خوبم تو خوبی؟
عرفان:منم خوبم تو خوب باشی
من:عرفان اون باکسه چیه؟
عرفان:هیچی چیز خاصی نیست...تولد همکارمه برا اون خریدم...اوردم ببینی خوبه؟
من:همکارت دختره؟؟😕🧐🤨😒🤥🙄😑😬😵‍💫
عرفان با لحن سر و بیحس:آره دختره...اما هیچ خوشم نمیاد ازش..فقط چون تولدم کادو داده بود بهم میخوام کادو بدم بهش...
منم ساکت شدم هیچی نگفتم
گفت باز کن ببین خوبه؟
گفتم فرق نداره...سلیقه من مهم نیست برا کادو یه نفر دیگه...بعدم خریدی بعد میگی من نظر بدم؟؟
عرفان:خانم خانوما باز کن ببین سلیقم چطوره؟
اینو که گفت فهمیدم برا خودمه...با یه جیغ خفه که مامانم نشنوه جیغ زدم خیلی خری و پریدم رو جعبه باز کردم دیدم یه پالت سایست که چند روز قبل به شوخی براش فرستادم گفتم برا کادو روز دختر مورد مناسبیه برام بخری...😂
کلی ذوق کردم و رفتیم بیرون مامان چایی آورد خوردیم و گفت نگار برو اتاقت بیام آمپولتو بزنم...
رفتم اتاق و ذوق کادوم نمیزاشت استرس بگیرم...اومد پیشم و گفت خب دراز بکش رو تخت
برعکس همیشه مقاومت نکردم خوابیدم😁گفت خیلی خوبه ها...همیشه برات کادو بیارم قبل آمپول انقد سر به راه بشی...😂دارو کشید تو سرنگ و اومد بالاسرم یکم سمت راست شلوارمو داد پایین... پد گذاشت رو بدنم یهو منقبض شد تنم از سرمای پد...شروع کرد پنبه کشیدن رو پوستم اما من همچنان سنگ بودم و هرکار میکردم شل نمیشدم😑نفس عمیق،ضربه های عرفان،هیچی فایده نداشت...
 عرفان:نگار سفتی چرا😬شل بگیر🤕
من:وای نمیشه🥺🥺
عرفان:به کادوت فکر کن نه آمپول خودش شل میشه😂
من:باشه..
یکم باز گذشت شل شدم...عرفان عادت داشت موقعی که میخواست آمپول بزنه یا توده تو دستش درست میکرد یا همینجوری عادی دست چپشو میزاشت روی ران یا کمر طرفش...دستشو که گذاشت روی پام من چرخیدم...
عرفان:🤬😡🤬😡🤬😡🤬😡نگارررر بخواب تموم شه
من:🥺🥺🥺🥲🥲🥲😢😢😢نمیتونم...الان میمیرم از استرس....در اتاقو ببند
عرفان درو بست اومد جدی گفت نگار خستم اذیتم نکن...من مظلوم برگشتم اما باز آماده چرخیدن بودم😂🤦🏻‍♀️کمرم صاف نبود رو تخت...
عرفان:نه اینجوری نمیشه...مثل اینکه دلت میخواد رو پام آمپول بخوری...
من:🥺🥺🥺نه اونجوری بدتر دردم میاد
عرفان:نه دردت نمیاد نترس...بلند شو بشینم بخواب رو پام
من:نهههه اونجوری نمیخوام(خجالت میکشیدم😅)
عرفان:پس عمه صدا کنم نگهت داره؟اینجوری جرعت نمیکنم بزنم...تکون میخوری بیچارم میکنی...
من:نه مامانم نگو🥺بیا قول میدم تکون نخورم...بزن 
عرفان بدون مکث یه بار پنبه کشید و سوزنو وارد کرد شروع کرد تزریقشو و منم فقط تند نفس میکشیم و دیگه وسطاش خیلی دردش زیاد شد یکم ناله کردم که آخ عرفان درد داره...یکم قربون صدقه رفت که تهشم گفت قربون خانمم بشم تموم شد دیگه...
و تمام...
ببخشید اگه خوب نبود و سرتونو درد آوردم❤️

خاطره زهرا جان

سلام بچه های گل وب خوبید ؟
اومدم یه خاطره از امپول خوردن از دست احسان رو بگم از بس گفتید بگوووو چشم بیایید بگم دلتون خنک بشه😂راستی زهرام🖐🙋‍♀️
این خاطره تازه نیست یعنی واسه دو سه سال پیشه بچه ها.
یبار مریض شده بودم احسانم چون جای دوستش بیمارستان وایساده بود دو شب و سه روز خونه نبود.ولی خب زنگ‌می‌زد و دورادور چکم میکرد دست گل به آب ندم😂
گلو درد از اینا که میسوزونه و به راه بینی ختم میشه اشک از چشات جمع میشه از اون گلو دردا گرفته بودم‌.گلوم
خشک بود.دوتا یکی جواب تلفن احسان رو میدادم و بیشتر تو واتساپ حرف میزدیم نمیزاشتم زیاد متوجه حالم بشه وگرنه دیکه هیچی 😉گلو درد و بدن درد داشتم مثل حالت انفولانزا ولی خب ضعیف تر بود تب نداشتم .بعد سه روز و خوددرمانی کردن فقط حالم بدتر شده بود یعنی واقعا دیکه رمقی نمونده بود واسم .سعی کردم تا احسان میاد بخوابم ‌که اومد سعیم رو بکنم سرحال باشم 😂با اون قیافه اویزون حتما میشد😂خواب و بیدار بودم که صدای در اومد و فهمیدم احسان اومده هر کاری کردم نتونستم پاشم له بود بدنم از درد ..احسان هی گفت سلام زهرا خانوم...تنبل خانوم خوابی آقاتون بعد ۳ روز اومده خونه...بچم خیلی خسته شده بود کارش سنگین بود دو سه روزه و خواب کافی نداشت بازم با این حال همیشه پر انرژی و مهربون میاد خونه. ❤هر چی صدا کرد من ولو رو تخت نقشم نگرفته بود 😂حال نداشتم پاشم..اومد تو اتاق گفت به ببین چه استقبال گرمی ...خوابیدی...پاشو همسر جانت اومده😂چه تحویلی گرفته بود خودشو😂منم با اون وضع گلو داغون گفتم سلام عزیزم صدام گرفته بود خش داشت 🤧ببخشید احسان باید زودتر میگفتم😢😫حال ندارم 🥺بیچاره احسان انگاری کل خستگیش اومد تو چشماش..اومد نزدیکترم نشست گفت چرا عزیزم چت شده...دست گذاشت رو پیشونیم ولی تب نداشتم گفت داغ که نیستی بگو ببینم چته چی شدی ..منم با استرس کااامل گفتم فک کنم مریض شدم🥺😫گلوم درد میکنه بدنم خیلی بیشتر ..اخماش رفت تو هم گفت چرا زودتر نگفتی چرا نیومدی پیشم ...از کی داری این درد رو تحمل میکنی تو...با ترس گفتم ۳ ۴ روزه🥺جدی تر شد گفت وای وای زهرا ...از دست تو....آخه بهت چی بگم....چرا همیشه میزاری آنقدر حالت بد بشه که مجبور بشی درد بیشتری رو تحمل کنی یکم عصبانی شده بود😢😠بنده خدا همونجوری دست و رو نشُسته وسیله هاش رو آورد و با یکم‌جدیت معاینه کرد جرات نکردم صدام دربیاد مظلوم نگاش میکردم🥺🥺🥺حین معاینه گفت اونجوری نگام نکن...که دلم بسوزه برات...وروجک خانوم..حالا که چند روز امپول زدی میفهمی قایم کردن مریضی کار خوبی نیست تازه حالتو بدتر هم میکنه....بغض کردم😢گفتم احسااان...احسان جووونم ...ببخشید ...امپول ننویس ..توروخدا....گفت خیلی رو داری....هیچی نگو ..با این اوضاع حتما امپول نمینویسم...شروع کرد نوشتن نسخه منم هی با دستام لباس تنمو میشستم😂😂استرس گرفته بودم...مهر کرد نگام کرد گفت نکن اینجوری...چیزی خوردی؟؟گفتم نچچچ..گفت خیله خب دراز بکش من زود برمیگردم..نیم ساعت بعد اومد هم غذا گرفته بود هم کیسه دارو دستش بود...الفاتحه😂🖐گفت بشین اول غذا بخور عزیزم..باز مهربون