سلام به همگی.روزتون به خیر باشه
فاطیما هستم.
ببینید چقدر از نوشتن خوشم اومده و چقدر خاطر شما رو میخوام😅که باز دارم می نویسم.
توی فیلدهای دیگه ی نویسندگی هم کم کم دارم وارد میشم😅(کاملا شوخی)
خاطره ی قبلیمو که خوندید این پیوست اونه،گفتم بیوتین دکسپانتنول میزدم یک دوره ای،بار اولشو دوست خیلی قدیمیم که پرستاره برام تزریق کرد
دو جفت بعدیش رو کلینیک زدم.
هر دو کلینیک رو هم رندوم پیدا کردم😅
و امپول زدن توی محیط غریبه اینقد برای من استرسزاست،که واقعا هیچ تصویر ذهنی ای از روند آمپول زدنم ندارم و هیچی یادم نمیاد😅
درواقع دست و پامو گم میکنم و اینقدر استرس و معذب بودنه با هم همراه میشن که حتی به سختی درد رو هم متوجه میشم😅😂
جفت آمپول های بعدی رو طی یک سری فرایند دیگه علیرضا واسم زد که علنا اولین بارهایی بود که به چشمِ یک پزشک می دیدمش😅و فهمیدم میتونه چقدر جدی و متفاوت باشه.
همون تایمی که داشتم استفاده می کردم داروهام رو، همزمان از قرص تقویتی های فیتو(به شدت پیشنهاد میشه البته خودتون فکرکنم درجریانید)هم استفاده می کردم.
تو همون حین یه شب مهمونی یکی از آشناهامون دعوت بودیم و برای بارهای اول بود که جفتی با هم دیده می شدیم😅
و حتی قرار بود یه سری از دوستان نزدیکمون هم برای بار اول بفهمن رابطه ی من و علیرضارو.
خیلی زیاد استرس داشتم که البته تایم مهمونی عالی گذشت ولی بخاطر یه سری دلایلی که دم رفتن پیش اومد،موندیم ما بیشتر که دختردایی یکی از بچه ها رو که هم مسیر ما بود برسونیم.
همون روز هم من از عصر که از خونه زدم بیرون،چون هر شنبه آمپولارو میزدم توی کیفم بودن،که گذاشتمشون توی داشبورد همراه یه سری وسایل دیگه ام و گفتم به علیرضا فردا میزنم دیگه،خدا شاهده یک درصد هم به ذهنم نخورده بود که بخوام علیرضا واسم بزنه😄
شاید بدم هم نمیومد ولی روم نمیشد بخوام صادق باشم😅
با اینکه میخوام به چشم شما دختر خوبه😅باشم ولی این دختر به دلم ننشست که هیچ،ببخشید ولی حتی عمده اخلاقاشو نپسندیدم.تند و تند هم به علیرضا میگفت دکتر،فلان آهنگو بذار،فلان ظرفو بده دست من و … با اینکه دختر حساسی نیستم ولی حس خوبی نگرفتم.(الان هم کم و بیش نسبت به یه سری ها اینجور میشم😅ولی فکر میکنم طبیعیه،اگر پیشنهادی،نصیحتی چیزی داریم،میشنوم😄❤️)
با این حال جدی نگرفتم و شبش به خوبی تموم شد.
ساعت نزدیکای دو شب بود و خانوم خانوما با حوصله و طمانینه با ذکر اینکه همه جام درد میکنه از بس کار کردم،اومد که بره.
دقیق ۱ ساعتی میشد که علافش بودیم.
با اینکه خودخوری می کردم ولی جلوی خودم رو گرفتم و خیلی خوش رو و مودبانه سوار شدیم که بریم.
جایی که مهمونی بود حدود نیم ساعت تا شهر فاصله داشت،تمام مسیر رو یه سر غر میزد،مدام جابجا میشد،میگفت فلان جام درد میکنه،که حتما علیرضا چیزی بگه که اونم نگفت چیزی خداروشکر😅فقط بهش میگفت استامینوفن بخور😂
منم حرص میخوردم و استرسی بودم که شب دارم دیر میرسم خونمون
خلاصه که رسیدیم ایشونو سالم و سلامت پیاده کردیم یه نفس راحت کشیدم تا در ماشینو بستم گفتم آخیششش!
علیرضا نگام کرد خندید
خواستم شروع کنم غر بزنم گفتم بیچاره خسته است چه گناهی داره😄
ماشینو استارت زد دست بردم توی کیفم کلید خونمونو پیدا کنم،ندیدمش.
چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم گشتم تا پیداش کردم.
پرسید میری خونه؟!
متعجبانه نگاش کردم
سرشو برگردوند گفت اخه خیلی اخر شبه!
گفتم اره دیگه ممنون همون سر کوچه هم پیاده ام کنی، میرم
گفت من فردا تا ظهر خونه ام،اصرار نمی کنم که معذب نباشی ولی اگه دوست داری میتونی بیای اونجا بمونی ظهر برت می گردونم
حس میکردم دستام یخ کرد
فکرامو کردم
اولا دوست داشتم برم باهاش
دوما واقعا بدموقع بود برگردم
سوما و چهارما هم که باز دوست داشتم برم باهاش😅❤️
خدا منو ببخشه اون زمان(اوایل و یه تایم خیلی کوتاهی) خب خیلی درمورد این مسأله صادقانه برخورد نمی کردیم با خانواده ها😅
چندثانیه ای که سکوت بود یخم بیشتر باز شده بود گفتم مزاحمت نیستم که؟
ساعت چندفردا میری؟
مسیر دو سه دقیقه ای تا برسیم خونه،
از استرس کم مونده بود بیهوش بشم،صدبار خودمو لعنت کردم😅یادش هم میفتم خنده ام می گیره.
وارد اسانسور که شدیم نور زیاد شد،نگام کرد ولی چشماشو سریع برداشت ازم.
دفعه ی اولی بود که خونه اش می رفتم،تا وارد خونه شدم گفتم ببخشید دست خالی اومدم بار اولی😅
خیلی خیلی معذب نشستم روی اولین مبلی که دیدم
که اگر نمی دیدمش فشارم میفتاد،می افتادم😂
سرمو کردم تو گوشیم که هیچ حرفی رد و بدل نشه،با اینکه من سال های زیادی بود که علیرضا رو می شناختم و حتی چندسال هم زیاد چت می کردیم و اون موقع هم که علنا دوست همدیگه بودیم و با هم خیلی راحت بودیم ولی تاحالا توی چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم.
صدای پاشو می شنیدم که میومد سمتم سرمو بالا نیاوردم مثلا من نفهمیدم تا نزدیکم ایستاد😅
لیوان آب داد دستم
تشکر کردم
خدا میدونه چجوری بنظر میرسیدم که بیچاره فکر میکرد الان پس میفتم.
اشاره کرد اون اتاق خوابه لباساتو عوض کن من اینجا روی مبل یا روی زمین میخوابم
با خجالت گفتم لباس ندارم
دو دقیقه بعد با یه تی شرت بسیار لانگ😂و نو اومد
داد دستم گفت تا حالا نپوشیدمش😅
تشکر کردم ازش
یه شلوار اسپرت هم اورد که گفتم شلوار لینن خودم راحت و گشاده.
یه پارچ پر آب کرد گذاشت رو اپن
دلم عمیقا واسش قیلی ویلی کرد😅
با اینکه خسته بودم ولی بخاطر هیجاناتی که داشتم خوابم نمی برد،علیرضا نشسته بود اون طرف اتاق روی مبل و سرش توی گوشیش بود
کیفمو باز کردم کرم دستمو دربیارم
یادم افتاد توی ماشین گذاشتمشون قبل از مهمونی که کیفم سبک باشه.
یهو گفتم یادت باشه فردا وسایلمو از داشبورد بردارم.
سرشو بالا اورد نگام کرد و سرشو کرد توی گوشی باز😅
یک دقیقه نگذشت که گفت الان میرم میارم هندزفری های خودم رو هم میخوام.
یه سری زباله با خودش برد پایین و برگشت با کیف کوچیک ارایشم که با آمپول ها تو یه نایلون بودن.
حتی به ذهنم هم نخورد دکتره علیرضا که بخوام استرس بگیرم یا بترسم😄
کیسه رو داشت میداد دستم،دستمو دراز کردم که بگیرمش ازش
برشون گردوند و دستشو چرخوند توی نایلون شیشه ی آمپول رو از روی پلاستیک نگاه کرد.
ابروهاشو انداخت بالا و نایلون رو داد دستم
نمیدونم چه مرض و درد بی درمونی گرفتم که پرسیدم توی یخچال نباید باشن؟
درحالیکه داشت پتو و بالش حمل می کرد تا بخوابه توی هال،اشاره داد بدمشون دستش،با دست گذاشت روی اپن و جواب داد نه.
ادامه داد گشنت نیست؟چیزی نمیخوای؟
تعارف نکن😄
گفتم مرسی خسته ام فقط!
شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاق
باز لعنت کردم خودم رو که اگه اینقدر آدم پنیکی هستم چرا باید خودم رو تو این موقعیت قرار میدادم😅
خودمو انداختم روی تخت و چراغ گوشیمو روشن کردم و لامپ اتاق رو خاموش،با اینکه انگار خوابم نمیومد ولی خیلی سریع خوابم برد،صبح خیلی زود با روشن شدن هوا بیدار شدم
دور و برمو نگاه کردم پشمام ریخت
تا چند ثانیه تشخیص موقعیت ندادم
دیشب حتی به جزییات اتاق هم توجه نکردم
از دیشب حالم بهتر بود
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم پاورچین و آروم در رو باز کنم و برم دستشویی!😅
داشتم رد میشدم یه نگاه بهش انداختم بدون تشک روی فرش خوابیده بود،دلم یه حالی شد براش،راهمو گرفتم و رفتم.
برگشتم توی اتاق اصلا خوابم نمیومد،سعی خودم رو می کردم چشم هام رو به هم فشار دادم خوابم نمی برد
گوشیمو برداشتم به مامانم پیام دادم که من دیشب خونه ی دوستم(صاحبخونه ی مهمونی دیشب)موندم و تا ظهر برمیگردم(خدا ببخشه و مامانم هم ببخشه😂😅)
نفهمیدم چجور شد که خوابم برد
با صدای تقه ی در یه هومی گفتم و یه چشممرو باز کردم
در رو باز نکرد فقط گفت که اگه بیداری بریم صبحونه بخوریم.
تا دوباره موقعیت یابی کردم چنددقیقه ای طول کشید.
موها بدون اینکه شونه کنم،با کلیپس جمع کردم و رفتم بیرون
چون دارم زیاده گویی می کنم،بقیه اش رو با جزییات نمیگم😅
داشتیم بعد از صبحونه چای می خوردیم که گفتم نمیخواد تو زحمت بکشی من اسنپ می گیرم میرم خونه.(فاز خودم و تعارف هام رو هنوز نفهمیدم)
گفت دو ساعت صبر کنی با هم میریم ولی اگه خیلی عجله داری میپوشم الان میرسونمت.
از من اصرار بر رفتن بود و از ایشون انکار
که گفتم نه اصلا باید برم سر راه این آمپول هارو هم بزنم!
وسطای جمله ام خودم فهمیدم دارم چه غلطی می کنم ولی دیگه دهنم باز شده بود😂
بدجنسانه همونطور که سرش پایین بود گفت کسی نیست برات بزنه نری کلینیک؟!
داشتم پنیک می کردم از تصور اینکه قراره آمپول بزنم که به خودی خود درد داره،استرس داره و علیرضا هم باشه!🥲
با جدیت و درحالی که خودم رو به خریت می زدم ادامه دادم مررررسی خودم میزنم بیرون و تاالان همزحمتت دادم
نامرد نگام می کرد بدون هیچ حرفی😄
اروم گفت نمیدونستم اینقد تعارفیی!
برات میزنم خب
برام عجیب بود که متوجه نمیشه دارم خجالت می کشم
گفتم مرسی!
😂😂
قشنگ مثل بچه های کوچولو رفتار می کردم
گفت چی مرسی؟!😄
یه بار بزنم مشتری میشی
میدونستم دیگه داره اذیت میکنه چون ذاتا آدمیه که زیاد کرم میریزه.
خواستم بحثو عوض کنم گفتم من دو بار تو یه سرنگ زدم و خیلی درد داشت
یه بار هم جدا زدم یکیش درد داشت یکیش نداشت.
با سرش تایید کرد حرفمرو و گفت دردش واسه دکسپانتنوله
اومدم بلند شم که برم سمت اتاق گوشیمو بیارم،طی تصمیم ناگهانی گفتم من یه سرنگ بیشتر ندارم!😄💉
خندید گفت شوخی کردم اگه راحت نیستی میبرمت کلینیک فلان تازه ساخت هم هست!
ولی سرنگ تو خونه زیاد دارم😄
سرمو تکون دادم
و رفتم گوشیمو اوردم
برگشتم دیدم هنوز نشسته
گفتم من کجا دراز بکشم؟
گفت واقعا نمیترسی ؟
گفتم چرا بترسم وقتی پیش توام😌☺️
درحالی که معلوم بود چقدر تعجب کرده از جو اون لحظه،گفت هرجا راحتی برو تا بیام.
رفتم توی اتاق
نشستم لبه ی تخت
به ذهنم خورد رو زمین بخوابم ولی حس کردم استرسش بیشتره
علیرضا اومد
باز با یه حالت استرسی گفت اگه ناراحتی بگوها!
میدونستم چون من کلا ادم آروم و خجالتیم با اینکه تایم زیادی از آشناییمون می گذره و هنوز درست نشدم،داره هرکاری می کنه که راحت تر باشم.
لبخند زدم بهش گفتم نه بابا اوکیم!در حالی که تمام بدنم یخ زده بود😄
سرنگ رو پاره کرد
نگاهمو برداشتم ازش
خیره شدم به عکس های تو اتاقش
یه عکس از بچگیش که روی آب نما وسط یه پارکی ایستاده بود نزدیک من قاب شده بود روی میزش😂
تا داشتم کنکاش می کردم عکس رو،
دیدم ایستاده کنارم
نگفت بخواب😅
آروم دو تا سرنگ رو گذاشت روی میز کنار تختش
از استرس داشتم بالا میاوردم😅
از دیروز کارهایی کردم که حس می کردم خیلی دارم منطقی و عاقلانه کمک میکنم به رابطمون.
پرسیدم بخوابم دیگه؟!
گفت از اونا نیستی که فشارت میفته؟
شکلات بیارم؟
دیدم بیچاره رو خیلی ترسوندم،با لبخند گفتم نه
کلیپسمو محکم تر کردم دراز کشیدم
برگشتم و سرمو کردم تو بالشش
خیلی خیلی کوچولو از یه گوشه شلوارمو پایین کشید،گفتم نمیترسم نگران نباش😅
خودمو جمع و جور کردم
فکر میکردم بیشتر از این چیزا معذب باشم
ولی نبودم!
حتی آرامش بیشتری داشتم نسبت به خیلی از دفعات دیگه.
پد رو کشید روی پام
نفس به نسبت عمیقی کشیدم،نگه داشتم نفسمو
آمپول رو زد
نفسمو بیرون دادم
پرسید خوبی؟
گفتم آره
یه کوچولو داشت پام سنگین میشد و میسوخت که درش آورد
سمت دیگه ی شلوارمو کشید پایین
گفت این یکم میسوزه
داشت پد می کشید روی پام که شلوار میرفت بالا😅
حتی پایین تر نکشیدش،با دستش نگهش داشت
حس کردم پد رو پایین تر از حالت عادی داره میکشه ولی چیزی نگفتم
چشامو فشار دادم اماده ی ورود امپول بودم😄که گفت چرا سفتی؟
مگه درد داره قبلی؟
جواب ندادم
نفس خیلی عمیقی کشیدم و پامو یه کوچولو تکون دادم که شل شه،
از اول پد کشید و زد
ناخوداگاه گفتم آی!
یه لحظه پام سنگین شد و سوخت
واقعا حس میکردم پایین تر از جای عادی زده
دراورد آمپول رو
پد رو گذاشت روی جای آمپول و نگه داشت
پرسید خوبی؟
یه اوهومی گفت
نخواستم اذیتش کنم گفتم خیلی خوب زدی انصافا
دستش هنوز روی پد بود،گفت ببخشید خون اومد😄💉
دستمو بردم عقب که پد رو بگیرم
محکم تر فشارش داد که خونش بند بیاد
نالیدم علیرضا!آخ
سست شدم
شلوارمو بالا کشید
تاکید کرد بلند نشو چنددقیقه
رفت احتمالا دستاشو بشوره
تا برگشت نشسته بودم لبه ی تخت
گفتم مررسی جبران کنم واست😅مهربون گفت مرسی اعتماد کردی
چون اکثر مواقع رو فاز شوخیه و محبت اینجور نمیکنه،ذوق زده شدم که جدیه تو این مورد😅
دو جفت دیگه ازشون مونده بود که یه هفته اش رو توی سفر بودم نزدم و با یه هفته تاخیر شروع کردم دوباره.
مرسی عزیزای دلم که میخونید
مرسی بابت کامنت های پر از محبتتون
امیدوارم شاد و سالم باشید
برای منم دعا کنید که خیلی محتاجشم.
و راستی بسیار مسالمت آمیز ازتون میخوام که اگه سبک نوشتن یا مثلا اینقد طولانی با جزییات نمیپسندید،بهم بگید.
ببخشید طولانی شد
روز همگی بخیر