خاطره سايه خانم

من دیشب از پله ها افتادم پایین ،خیلی بد جوووور......همون دیشب خواستن ببرنمن دکی ولی من اینقد اصرار کردم نرفتم ...فرداش که میشه امروز دیگه مامانم از دست گریه هام قاطی کرد اساسی گفت باید بریم چون کل کمرم کبود شده بود و اصلا نمیتونستم بشینم ....دیگه اقا سرتونو درد نیارم ما رفتیم بیمارستان
رفتیم تو مطب دکتره نه گزاشت نه برداشت گفت نو که خودتو داغون کردی ...زود برو عکس بگیر اورژانسی....ما با بدبختی عکسو گرفتیمو بر گشتیم مطب ...دکترم گفت حالا شما واسه تین که درد کمتر شه باید امپوووووووول بزنی ....منو میگی قبض روح شدم. گفتم نمیزنم گفت نمیشه ...حرف بچه هاي گروهو  بهش نشون دادم میگه مسخره بازی در نیار سه تا که چیزی نیست ...دیگه سرتونو درد نیارم از ما انکار از خانواده اصرار ...که بالاخره من کوتاه اومدمو رفتم به کشتارگاه(اتاق تزریقات)... زنه اومده خیلی رک میگه درد داره شل بگیر ...منم یه نگا معنادار بهش کردم خواستم بلند شم مامانم نزاشت ...دیگه اولیو زد نمیدونم چی بود اصن فقط پام فلج شد ...اولش ای ای ای میکردم بعدش دیگه قشنگ بلند بلند گریه میکردم...اولی تموم شد رفت اون سمت و پنبه کشید اونیکیم زد دیگه من قشنگ داشتم جووون میدادم فقط میگفتم درش بیار ..اونم اروم اروم کارشو میکرد ...بعد گفت چن دقیقه استراحت کن بعدیشو بزنم من گریه میکردم میگفتم نمیخوام ولی کو گوش شنوا ... سر اخریش دیگه نا نداشتم فقط کلمو کرده بودم تو متکا ای ای میکردم ...که اینم تموم شد ..بعد دکتره اومده تو اتاق میخنده منم یه نگا بهش کردم که خودش گفت باشه بابا نزن واست لازم بود...ببخشید اگه بد تعریف کردم

خاطره مرسده خانم

سلام مرسده هستم 28 سال نمی دونم خاطرم خوبست یانه 9سالم بود که سر ماخوردگی شدیدی داشتم ولی از ترس امپول که نزنم رفتم مدرسه نا گفته

نمونه هنوز هم امپول در حد مرگ وحشت دارم خلاصه در مدرسه حالم خیلی بد شد وتلفن کردند بیان دنبالم من هم عزا گرفته بودم چون میدونستم امپول دیگه حتمی ست مامان اومد دنبالم ومن را برد بیمارستان کودکان تهران در راه التماس میکردم که خوبم بریم خونه تا به بیمارستان رسیدم گریم گرفت رفتیم داخل مامان ناز می کرد دخترم ترس نداره ولی چون اونجا داروخونه وبخش تزریقات و مطب دکتر یک جا هستند وبچه های که میرفتن برای امپول وگریه وجیغ وفریاد اونها ترس منو صد برابر کرد تا نوبتمون شد و رفتیم تو دکترش خانوم جوونی بود و با خوشرويی شروع کرد به معاینه من. من هم با التماس می گفتم ترو خدا امپول نده وگریه معاینه تموم شد وشروع کرد به نوشتن نسخه . تمام شد مامان تشکر کرد و اومدیم بیرون من به مامان میگفتم بریم خونه که مامان گفت بذار داروهات بگیرم گفت عزیزم اینجا بشین تا بیام من هم نشستم تا مامان اومد و دیدم قبص گرفت وهمه چی را فهمیدم اومدم در برم که مامان گرفت قربون صدقه هم رفت گفت دوتا امپول کوچولو که اینقدر ترس نداره خانم پرستار تزریقات صدا کرد و مامان منو برد تو بخش تزریقات خانومه به مامانم گفت چند وقت پنیسلین نزده که از ترس داشتم میمردم که گفت خیلی وقته انچنان از ترس خشک شدم که نتونستم فرار کنم خانومه تست کرد وگفت 20 دقیقه منتظر باشید. مامان فکر می کرد ترسم از امپول ریخته نمی دانست که ازترس شوکه شدم برای همین فرار نکردم تا اینکه 20 دقیقه گذشت خانومه گفت خانم بچه تون رو بیارید تا جای تستو ببینم مامان بلندشد ومن را با زور برد تو تزریقات. همینکه خانم پرستار گفت حساسیت نداره برای تزریق امادش کنید فرار کردم که خانم منشی منو گرفت و با مامانم بردن تو تزریقات و من همش جیغ میزدم. خانم منشی پاهامو گرفته بود ومامانم شلوار و کشید پائین و اماده تزریق کرد. خانومه اومد گفت چه خبرته دختر و شروع کرد به تزریق اولین امپول وگریه وجیغای من همه جا رو پر كرده بود . اولي كه تموم شد شروع کرد به تزریق دومی ایقدر جیغ زدم وگریه کردم که دیگه صدام در نمی اومد مامانم گفت این امپولها كه ضرر نداره . خانمه گفت بچه با دیدن امپول هم گریه مي کنند چه برسه به خوردن آمپول پني سيلين

امیدوارم خوشتون اومده باشه وببخشید اگه خوب نبود