یه دختر
سلام
من خیلی وقته وبتون رو دنبال میکنم ولی خواننده ی خاموش بودم همیشه چیزی که از این وب خیلی توجهمو جلب میکرد راحتی افراد و درد و دل کردنشون با همدیگه بود خب منم امروز خیلی دلم گرفته و فقط نیاز دارم به یسری از آدما یه سری حرفا رو بزنم
خب بیو خیلی مختصری میدم
پزشکم و پدرم کارخونه داره مادرم پزشکه خواهرم سال اول پزشکیه و برادرکوچیکم کلاس دهمه
من با توجه به خانواده ای که دارم و نظراشون افکارشون و منطقشون خیلی تو زندگیم عزیت شدم
هیچ وقت با قلبم تصمیم نگرفتم و همیشه بهش تلنگر زدم که ساکت شو تو حق حرف زدن نداری همیشه پا گذاشتم روش لهش کردم و همیشه با عقلم تصمیم گرفتم جون مجبور بودم اهرمی به نام خانواده که منو مجبور به کاری نمیخوام میکنن
داستانم در مورد خواستگاریه که هم من عاشقش بودم هم اون عاشقم بود ولی خانوادم مخالف بودن چون خواننده بود اسمشو نمیگم چون شاید نخواد
با اینکه طرف هم واقعا عاشقم بود و هم خانوادش خیلی با اصل و نَصَب بودن و هم به جز خوانندگی شغل های دیگه ای هم داشت هم رستوران داشت و هم سهام دار هتل بود ولی خانواده من نمیفهمیدن و هنوز هم نفهمیدن میگن بعد یه مدت که از معروفیت افتاد افسرده میشه و........
خب من با اینکه خیلی از سمت خانوادم به عمد یا غیر عمدشو کار ندارم ولی عزیت شدم ولی هنوز هم نظراشون برام مهمه و سعی میکنم نظرشونو نادیده بگیرم چون هر جایی هستم رو با کمک اونا به دست آوردم
خب بریم سراغ خاطره
سریع میگم چون طولانیه
من بعد از دو ماه که با اون آقای خواننده بودم و با هم قرار میزاشتیم و هی بیشتر به هم علاقه پیدا میکردیم خانوادم گفتن دیگه باید این رابطه به پایان برسه و به دلایلی که قبلا گفتم خب من شکستم صدای شکستن قلبمو شنیدم ولی عقلم دستور صادر کرد که تمومش کن ولی قلب شکستم میگفت فقط یه بارم که شده منو جدی بگیر مثل همیشه عقلم پیروز شد و تصمیم گرفتم از این رابطه بیام بیرون فعلا تا خانوادمون راضی کنم با ابن که میدونستم به جز این آدم با کس دیگه ای نمیتونم زندگی کنم با اینکه میدونستم نابود میشم ولی به حرف خانوادم گوش کردم
یه شب که قرار داشتیم زمشتون بود یه جفت نیم بوت پاشنه بلند با شلوار واید لگ لی و بلوز لی و یه رویه ی آستین حلقه ای که خیلی هم کلفت نبو پوشیده بودم بهش گفتم خودم میام چون میخواستم تو راه فکر کنم و حرفامو آماده کنم میخواستم متنفرش کنم که کمتر عزیت بشه تو راه یادم یه فیلم جزیره افتاداون موقع یا در حال پخش بود یا تازه پخشش تموم شده بود فکر کردم چقد شبیه ارشدم... واسه حفاظت از عشقم باید ازش جدا شم هه
رفتم قبل اینکه شامو بخورم شروع کردم که من حالا که فکر میکنم هیچ علاقه ای بهت نداشتم فقط میخواستم با یه آدم معروف بودن رو تجربه کنم حالا هم تجربه کردم و این رابطه همینجا تو همین نقطه به پایان میرسه هر کلمه ای که میگفتم صدای شکستن قلب خودم و اون رو میشنیدم خورد میشدم اونم زبونش قفل شده بود قبل از اینکه بخواد حرف بزنه پاشدم رفتم چون هر سوالی میپرسید جوابی نداشتم بدم بهش چی میگفتم آخه؟
رفتم سمت ماشین دستم و گذاشتم رو دکمه و فشار دادم تا قفلش باز بشه ولی باطری سوییچ با من لج بود و ته کشیده بود و نم مجبور بودم تو اون کیف شلوغ و نامرتب سوییچ پیدا کنم و با سوییچ در ماشینمو باز کنم و بالاخره کردم و این پروسه مزخرف به پایان رسد درو که وا کردم تا رسیدم تو ماشین گوشی و کیفمو پرت کردم رو صندلی شاگرد خودمم دستامو گذاشتم رو فرمون و تا جایی که میدونستم زار زدم بعد ۵ دیقه یهو یادم افتاد که ممکنه از رستوران بیاد بیرون پس بهتره برم با بی میلی دستمو کاشتم رو دکمه استارت و استارت زدم دمده رو تعقیر دادم و با سرعت متوسط روند به سمت بام تهران جایی که همه توش خودشونو خالی میکنن همزمان گوشیمو درآوردم و شماره خونرو گرفتم داداشم جواب داد گفتم برو یه جایی که همه هستن گوشیو بزار رو بلند گو همین کارو کرد وقتی گذاشت با داد و گریه گفتم همون کاری که میخواستین کردم مثل همیشه پا رو قلبم گذاشتم منتها ایندفعه دیگه کشش نداشت و شکست ازتون متنفرم که حتی یه بارم فکر نکردین ببینین من چی میخوام نزاشتین تو مهم ترین انتخاب زندگیم خودم تصمیم بگیرم متنفرم ازتون و بعد قطع کردم تد قطع کردم زنگ زددن خودشون جواب ندادم و گوشیو رو سایلنت کردم
تا بام تهران اشک ریختم وقتی رسیدم بالاترین نقطه شهر پیاده شدم سیگاری و که سالی یه بارم به زور میکشمو از تو داشبورد درآوردم نه اینکه سیگاری باشم نه ولی شاید سالی یک بار میکشیدم البته الان بخاطر فشارهایی که رومه بیشتر شده خلاصه یه پاکت سیگار کشیدمو اشک ریختم تک تک خاطراتمون عین فیلم از جلو چشام گذشت آخرین نخ سیگارو که کشیدم ساعت ۱۲ بود یه باکس دیگه سیگاری برداشتمو شروع کردم هوا خیلی سرد و آنق انقدر سیگاریکشیده بودم که ریه هام درد میکرد نعره ای زدم و بلند اسم خدا رو آوردم دیگه جونی برام نمونده بود پس سوار ماشین شدم و روند حالم بد بود تصمیم گرفتم برم کلینیک چون حوصله خونه رو نداشتم رفتم یه کلینیکی که کسی منو نمیشناخت و منم کسیو نمیشناختم راحت تر بودم نمیخواستم کسی که میشناسدم با اون حال ببیندم خلوت بود نوبت گرفتم و رفتم تو منتها قبلش مقدار قابل توجهی آدامس خوردم و ادکلن زدم تا بوی گند سیگاری که میدادم بره و خوشبختانه رفت رفتم تو مطب دکتر یه دکت جوون بود نشستم رو صندلی ویزیت که تا حالا هیچوقت دیگه ای ننشسته بودم دکتر معاینه کرد و سر تکون داد گفت سوار میکشی گفتم آره گفت چرا گفتم تو روند درمانیتون تاثیر میزاره؟ گفت نه کنجکاو بودم گفتم برای فشارهای زندگی حرفی نزد و شروع به نوشتن نسخه کردمو تا پنیسیلین ۱۲۰۰ یه نوروبیون یه پنادر یه ب کمپلکس و یه ویتامین سی و سرم
تشکر کردمو بیرون اومدم و به سمت داروخونه رفتم خلوت بود نسخمو دادم بعد ۱۰ دیقه آماده شد گرفتمش و سمت تزریقات رفتم داروامو دادم بهم گفت برم رو تخت و منم رفتم دراز کشیدم بر خلاف همیشه استرس نداشتم فقط میدونستم قراره درد بکشم اومدو پنیسیلینا رو آماده کرد شلوارمو دادم پایین پنبه کشی و نیدل و وارد کرد و بعد شروع به پمپ کردن کرد خیلییی درد داشت ولی نای داد زدن یا سفت کردن نداشتم و دوباره اشکام راه خودشونو پیدا کردن و ریختن پاین کشید بیرون و دومی رو وارد کرد دردش حتی از قبلی هم بیشتر بود به خدا رسیدم تا تموم شد اما بالاخره تموم شد گفت ۵ دیقه استراحت کن تا بیام منم برگشتم و گوشیمو از تو کیفم برداشتم ۱۵ میسکال از اون آقایی که نمیت نم اسمشو بگم و عاشقشم بزار اسم فرضیشوبزاریم ارسلان همینطوری الکی
سر جمع ۴۰ تا هم از خانواده
همون موقع دوباره گوشیم زنگ خورد جواب دادم بابام بود با صدای بلند گفت معلومه این موقع شب کدوم جهنمی هستی؟ منم گفتم همون جهنمی که شما ها برام ساختین زیر سرم
یکم نگران شد گفت کجایی گفتمنمیخوام ببینمتون تا یه ساعت دیگه میام و قطع کردم خانومه اومد دیدم حوصله سرم ندارم ازش خواستم عضلانی بزنه گفت عزیت میشیم گفتم فقط ویتامین سی و نوروبیون رو بزن اونم گفت باشه دوباره رو شکم خوابیدم و شلوارمو کشیدم پایین پنبه کشید و ویتامین سی رو زد چون قبلشم زده بود خیلی درد داشت ولی اینسری حتی توانایی گریه کردنم نداشتم فقط بالشتو چنگ زدم تا تموم شد بعد اونیکی طرف باسنمو پنبه کشید و آروم فرو کرد خیلی خیلی خیلی در داشت نوروبیون بود تا وسطاش تحمل کردم ولی بعدش شروع به آی آی کردن کردم بعد لحظات خیلی دردناکی بالاخره تموم شد
یه پنج دیقه صبر کردم بعد بلند شدم و تشکر کردمو بیرون اومدم
در ماشینو زدم سوار شدم که جای آمپولام درد گرفت و ناخدا گاه آی کشداری گفتم استارت زدم و تا خونه روند ریموت و زدم در وا شد ماشین و پارک کردم نگاهی به برقا کردم روشن بودن از پله های دایره ای به سختی بالا رفتم و در خونه رو باز کردم که با موجی از عصبانیت رو برو شدم همه داد میزدن
منم داد زدم بس کنید نابودم کردین کاریو که میخواستین کردم دیگه چیکار دارین باهام دست از سرم وردارین متنفرم از همتون بعدم به سمت اتاقم رفتم اول پروازا و هتل های کیشو چک کردم فقط هتل داریوش خالی بود رزرو کردم و پروازم گرفتم اما فقط رفت واسه فرداش ساعت ۴ بعد از ضهر
بعدشم چمدونم و انداختم رو تخت و تقریبا همه ی لباسام به جز دو یا سه دستشون رو ریختم توش وسایل شخصیم کفشام لوازم آرایشی گذاشتم تو یه چمدون دیگه بعدشم برو خاموش کردم و خوابیدم
صبح ساعت ۱۰ بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه همه سر میز بودن و داشتن صبحانه میخوردن رفتم از یخچال آبمیوه و لیوان برداشتم و رفتم نشستم سر میز تو لیوان واسه خودم آبمیوه ریختم و خوردم بابا گفت نمیخوای بگی دیشب کجا بودی عصبانی شدم ولی با صدای متوسطی گفتم اولش با اون بدبخت بی گناه قرار داشتم و الکی بهش گفتم که هیچ علاقه ای بهش ندارم هم خودمو نابود کردم هم اونو بعدش بام تهران بودم سرما خوردم بعدشم کلینیکی الانم ساعت ۴ پرواز دارم میخوام برم کیش شاید یکم نبینمت ن آروم تر شم مامان گفت پروازتو عوض کن چون شب خواستگار داری
منم گفتم من با هیج بینی بشری جز اون ازدواج نمیکنم یا اون یا هیچ کس بگو نیان من پروازمو کنسل نمیکنم بعدم پاشدم رفتم تو اتاقم آماده شدم و رفتم کارخونه کارامو کردم ساعت ۲ برگشتم تو راه ۱۰ باکس سيگار گرفتم رفتم خونه آماده شدم چمدونم برداشتم و داداشمو صدا کردم که برام ییارشون پایین برام آوردشون مامان و بابا و خواهرم و برادرم هم بودن داشتم میرفتم که بابا گفت میرسونم قبول کردم چون واسه اولین بار حوصله رانندگی نداشتمرفتم و بابا رسوندم فرودگاه و رفتم کیش دو ماه اونجا اتفاقات خیلی خیلی جالبی افتاد
ولی من هنوزم به عشقم نرسیدم اگر خواستین بگین تا خاطرات کیش رو هم براتون بگم چون جالبن
مرسی که خوندین
لطفا چه مثبت جه منفی نظراتون رو بگین
ببخشید اگر جایی رو اشتباه نوشتم بای
+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۱ ساعت 19:45 توسط
|