خاطره رنا جان

سلام دوستان😌رنا هستم دوماه دیگه اگه عمری باقی بود میرم تو۱۹سال🙃بزرگ شدم دیگه🙂خب بیشتر از این بیو نمیدم🤗اینجوری راحت ترم😊
عاقا من خاطره ساز شدم اونم چندبار😐ایندفعه با مامان😁🤟🏻این خاطره رو دارم برا بار دوم میفرستم
خاطره برا قبل از عید نوروزه😁دقیقا یه هفته قبل عید
خاطره:یه روز طبق معمول من حوصلم سر رفته بود و یا تو خونه رژه میرفتم یا سرم تو گوشی بود یا با داداشم دعوا میکردم😅بعد از اینکه یه پس گردنی بهش زدم😎😂رفتم پیش مامانم و بابام که تو هال بودن بابام جلو آینه بود طبق معمول🙄مامانم داشت لباساشو اتو میکشید👍🏻
همینجوری که به دیوار تکیه داده بودم داشتم نگاشون میکردم که بابام برگشت سمتم گفت: رنا بدو برو یه آبی بگیر رو ماشین تمیز بشورش جلسه ی مهمیه باید همه چی مرتب و تمیز باشه🙂👌🏻
من😐ببخشید با تمام احترامی که برا خودم قائلم دارم اینو میگم😅ولی مثل بز 🐐همینجوری داشتم نگاش میکردم😂😂تا اینکه باز حرفشو مرور کردم🙄یه نگاه ملتمسانه به مامانم انداختم😣نمیتونستم بگم نه یا حالشو ندارم چون یه دعوای بزرگی میشد اونوقت😐
رفتم تو حیاط یه نگاه به ماشین انداختم که دیدم خاکی و کثیفه اخه روز قبلش بارون زده بود...دلم میخواست بشینم زار بزنم فقط😭
آروم با حالت اسلوموشن رفتم سمت شیلنگ💦حواسم نبود داشتم شیر آبو باز میکردم که برگشت سمتم و سر تا پا خیس شدم😫داشتم به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم که مامانم اومد
_رنا؟! چیکار کردی😑خیسی چرا؟
+حواسم نبود داشتم آبو باز میکردم شیلنگ برگشت سمتم خیس شدم😒
_هنوز کاری نکردی😐پَ چیکار میکنی بجنب مامان جان
+به من چه اصلا ماشین شوهرتو خودت بشور😒(اعصاب نداشتم خب☹️)
_بی ادب😬شیلنگو بده من ببینم بابات یه کار ازت خواستاا😏تنبل😑
+خودم میخوام بشورم🤨😏
_با من لج نکن بدش من دیر شد الان بابات باید بره😲
خلاصه تهش این شد که باهم ماشینو شستیم البته با غر زدنای مامانم که هرچی میگف من جوابشو میدادم🙄نزدیک بوذ همو بزنیم😅که بابام اومد☹️
مامانم رفت سمتش کتشو براش گرفت که بپوشه منم وایساده بودم داشتم پچ پچ میکردن و میخندیدن
بابام برگشت سمتم گفت: خدافظ بابا یه «به سلامت» گفتم و رفتم داخل بهم برخورده بود یه لحظه احساس کردم اضافی ام🤦🏻‍♀️البته که جدیدا خیلی حساس شدم نمیدونم چمه😢
تو اتاق بودم مامانم اومد
_این چ رفتاریه؟ بچه ای؟! هوم؟؟
+چیکار کردم مگه😒
_درستت میکنم😑بچه پررو، پاشو لباساتو عوض کن مریض نشی😤
+نمیخوام
_به من چه اصلا😏
+داری میری درم با خودت ببند
_بی ادب😤میگم پاشو لباساتو عوض کن😤
+همین الان گفتی بهت ربطی نداره😒
رفت درو هم تا اخر باز کرد😐پاشدم با عصباتیت درو محکم کوبیدم چراغارو خاموش کردم قبل اینکه بخوابم با تینا چت کردم و نفهمیدم چطور خوابم برد
بیدار که شدم اول یه نگاه به ساعت انداختم ۴ساعت خوابیده بودم
پتورو که زدم کنار به عمق فاجعه پی بردم🤦🏻‍♀️باد که بهم خورد لرز کردم یه تک سرفه ای هم کردم😬همین سرفه کافی بود تا بفهمم چ بلایی سر گوش و گلوم اومده
هنوزم در تعجبم که چطور انقد سریع مریض شدیم(من و مامان😁)
لباس اماده کردم که برم حموم رفتم یه دوش آب گرم گرفتم یکم که سرحال اومدم تمومش کردم
بدو بدو رفتم تو اتاق حوله رو در اوردم لباسامو تنم کردم موهامو هم خشک کردم از ترس😦و رفتم تو هال دیدم مامانم ولوعه داداشم هم پای تلوزیونه نشستم پیش داداشم کم کم بالا رفتن دمای بدنمو داشتم احساس میکردم گلو و گوشم هم میسوخت یا انگار که میخاریدن😬
سرمو گذاشتم رو پشای مبل چشامو بستم که یه دستی رو رو پیشونیم حس کردم😦ترسیدم چشامو باز کردم دیدم مامانمه🤗❤
_خوبی؟ توهم حالت خوب نیست نه؟
+نه مامان گلوم و گوشم درد میکنه بدنم کوفته اس😢توهم حالت بده؟
_آره گلوم درد میکنه، چقد بهت گفتم لباس عوض کن لج کردی😒
+خب خودت چرا مریض شدی؟ 😕
_من فقط گلوم درد داره تو داری میگی هم گوش و گلوته هم بدنت کوفته اس😐
+خب خوب میشم😁
_😒اگه خوب نشدی چی
+مامان سرماخوردگیه سرطان که نیس😑
_ععه😤 دور از جون😦دیگه اسمشو نیاریا😤
+خیلی خب😒
_الان سوپ درست میکنم، وای رنا گلوم درد میکنه😫
+بمیرم برات😢
_چرت و پرت نگو😏دراز بکش تا سوپ اماده بشه الان از حال میری🤕
+اوکی🤒
نیم ساعت بعدش مامان با کاسه سوپ اومد پیشم
_رنا پاشو اینو بخور، پاشو مامان🤕
+حالم بهم میخوره😣
_یه قاشق بخور اشتهات میاد
نشست بغلم رو مبل همینجوری که سوپ میخوردم داشت نگام میکرد تموم که شد سرمو گذاشتم رو پاش تازه یادم اومد که واسه خودش چرا نذاشته🤦🏻‍♀️
+مامان خودت چرا نمیخوری؟
_میخورم الان🤒
+الان خودم برات میذارم
_نه بخواب تو حالت بدتره خودم پا میشم
+خودم میتونم برات بذارم 

_نه الان خودم میذارم میخورم تو دراز بکش
دراز کشیدم داشتم سر به سر داداشم میذاشتم که البته اونم کم نمیورد همچنان بلبل زبونی میکرد😐
باز نفهمیدم چطور خوابم برد...چشامو که باز کردم دیدم تو اتاقمم🤗تاریک هم بود😟تبم هم بالاتر رفته بود انقد ناله کردم تو تنهایی که باز خوابم برد😐صبحش مامانم بیدارم که که پاشو بابات میخواد ببرتمون دکتر😦
+مامان منو کی اورد تو اتاق😟
_خودت😐
+چرا یادم نمیاد پس😕
_بابا خودم به زور بیدارت کردم اومدی تو اتاق سرجات خوابیدی😵‍💫
+اهااا😣
_خیلی تبت بالاس داری هذیون میگی پاشو مامان
+نمیشه نریم😫
_نه😐ببین حالتو...منم حالم خوب نیست بیا باهم بریم
+باشه یه ربع صبر کنین اماده شم😣
_باشه بیشتر طول نکشه هاا
+اوکی
حالا با اون حال به فکر این بودم که چی بپوشم😑لباسامو تنم کردم انصافا چیز خوبی هم بودن👌🏻😂
رفتم تو حیاط بابا ماشینو روشن کرده بود با مامان سوار شده بودن
+سلام بابا😟
~سلام بابا جان🙂
ولی خیلی بهم برخورد که حتی حالمم نپرسید😢تو راه سرمو گذاشته بودم رو پنجره یا حالا شیشه ماشین😅موقعی که رسیدیم قلبم تند تند میزد لرز گرفتم بودم🤕بابام پیاده شد اومد سمتم درو باز کرد پیاده شدم پاهامم میلرزید😱رفتیم تو بوی الکل و فضای درمانگاه حالمو بدتر کرد
بابا نوبت گرفت نشستیم منتظر
تازه یادم اومد داداشم کجاس اروم از مامانم پرسیدم
+مامان؟؟
_بعله
+رایان کو پس🙄
_رایان رفت خونه عمت دیشب با بنیامین(پسر عمم)
+اهاا
+میگم مامان؟
_بعله😣
+مامان من میترسم😓
_ترس واسه چی😐رنا بچه ای؟!
+خب میترسم دست خودم نیست من نمیذارم بهم آمپول بزننا😢
_خجالت بکش😒مسخره😒با این حالش چونه میزنه سر آمپول😬
بابا هم که تو نگاهش یه«ترسو» خاصی موج میزد😅رومو با حالت قهر برگردوندم که همون موقع اسممونو صدا زدن🤕
رفتیم داخل منم عین بچه ها گوشه چادر مامانمو گرفته بودم😣دکترو که دیدم بیشتر استرس گرفتم🤕یه پیرمرد لاغر با قیافه جدی که عینکش رو نوک دماغش بود😕نگاهش هم منو به ترس و لرز مینداخت 🙄سلام کردیم جواب داد
گفت: خب بفرمایید...مریض کدومه؟
بابا: خانومم و دخترم
دکتر یه نگاه به من انداخت و گفت: شما اول بیا دختر خانوم ببینم چرا انقد بیحالی😯
با استرس و لرز رفتم نشستم رو به روش😓گفت: کلاس چندمی؟ گفتم: تموم شده مدرسم دارم واسه کنکور میخونم 

دکتر: عه؟! موفق باشی من: ممنون
شروع کرد معاینه کردن: دهنتو باز کن، بااز
منم با خجالت باز کردم😢چوبه رو تا حلقم برد🤢بعدش نوچ نوچ کرد سرشو سمت مامان بابام برگردوند گفت: لوزه هم که داره، عفونت گلوش زیاده از کی مریضه؟
مامان: همین دیروز دکتر: عجب، شالتو یذره بده عقب گوشتو چک کنم، شالمو یذره دادم عقب که اون بیشتر داد😒گوشمو که داشت معاینه میکرد من آروم آخ آخ میگفتم😣اخه خیلی درد گرفت
دکتر: گوشاتم که عفونیه اوضاعت خرابه هااا
قفسه سینمو هم معاینه کرد و گفت پاشو نوبت مامانته مامانم هم معاینه شد که بهش گفت: خانوم شماهم گلوتون عفونتش زیاده ولی گوشاتون درگیر نشده دخترتون گوش و گلوش خیلی عفونی بود
مامانم هم فقط سرشو تکون میداد😅
رسید به نوشتن دارو😢روشو کرد سمتم: خب قرص که میخوری؟ من: بله
دکتر: امپول چی؟ میزنی؟ من: 😢😢😢بله میزنم ولی قشنگ صدام لرزید که دکتره خندش گرفت😒
روشو کرد سمت مامان و بابام: براش سه تا سفازولین نوشتم هر۲۴ساعت بزنه و اسم یه سری قرص و شربت و هم گفت که یادم نیس فقط همین سفازولین یادمه که تا گفت من یاد وب و خاطره های بچه ها افتادم😅
ولی ترسیدم😢برا مامانم هم دوتا نوشته بود تشکر کردیم اومدیم بیرون راه افتادیم سمت داروخونه 😣ولی بابام گفت: شما کجا؟!
مامان: ماهم میایم دیگه بابا: نه میرم داروهارو میگیرم و میام شما همینجا بشینین
تشستیم تو سالن بابا رفت داروخونه مامانم سرشو گذاشت رو دسته ی صندلی منم سرمو گذاشتم رو شونه اش پنج دیقه بعد بابا با دوتا کیسه دارو اومد به زور و با کمک بابا پاشدیم رفتیم سمت تزریقات😢مامانم داروهارو از بابا گرفت داد به مسئول تزریقات
مسئول تزریقات یه دختر جوون بود حدودا۲۸_۲۹ساله عینکی و لاغر بود😁به نظر میومد مهربون باشه😁من و مامان رفتیم داخل بابا بیرون موند
اول مامانم رفت آماده شد من وایساده بودم به دختره نگاه میکردم😅آمپولو کشید تو یه سرنگ پنج میلی😟وای وحشتناک بود😣ولی سعی میکردم زیاد تابلو نباشم😕نشستم رو صندلی صدای مامانمو از پشت پرده شنیدم گفت آخ🤕ترس ورم داشت😟کارش تموم شد لنگون اومد بیرون یه نگاه به من کرد گفت برو مامان چیزی نیست یذره فقط درد گرفت🤥
دختره رفت آمپول منو آماده کنه همونجور که آماده میکرد گفت: برو بخواب الان میام🤓

یه نگاه به مامانم انداختم که داشت میرفت بیرون و رفتم سمت تخت🤕نشستم لبه تخت دکمه و زیپ شلوارمو باز کردم و با ترس و انقباض خوابیدم😟پرده رو زد کنار اومد بالا سرم استرسم بیشتر شد تند تند نفس میکشیدم شلوارمو داد پایین دستاش یخ بودن لرز کردم
گفت:آروم، شل کن چیزی نیست نمیذارم زیاد اذیت شی🤗داشته پنبه میکشید که اروم اروم شل شدم داشتم به حالت اولم برمیگشتم که سوزنو خیلی سریع وارد کرد😦من یه تکون خوردم
دختره: الان تموم میشه نفس عمیق بکش تزریقش طول میکشه اگه اینجوری ادامه بدی اذیت میشی
دیگه دردش از تحملم خارج شد بلند گفتم: آخخخخ😭اویییی بسه نمیخوام😭گریه میکردم😐میدونم زشته برام ولی خب دست خودم نبود که دردم گرفت 😕
دختره:عه عه گریه چرا؟! الان تموم میشه آ اهااا تموووم...تموم شد
سوزنو آروم در اورد که سوخت🤕البته چون مریض بودم هم تحملم کم شده بود🙂
یذره ماساژ داد شلوارمو درست کرد و رفت، منم بیحال با چشای اشکی و هق هق کنان دمر افتاده بودم😓
به هر زوری بود پاشدم از دختره تشکر کردم و همونجور که لنگ میزدم و اشکامو پاک میکردم رفتم بیرون
بابا:چیکارت کردن اون تو مگه که اینجور گریه میکنی😐یه سوزن زدی لوس😒
خیلی بهم برخورد ولی هیچی نگفتم عادت دارم😐🤦🏻‍♀️
البته بابای منم دوسم داره هاا ولی یه خورده زیادی بداخلاقه سرهرچی گیره میده😅بعله اینجوریاس😅
مامانم دستمو گرفت رفتیم بیرون که بابام شوخی میکرد باهامون خیلی خودمو کنترل کردم که نخندم و مثلا قهرم🤭ولی خیلی بامزه حرف میزد خندیدم😅
ادامه داره، اگه دوست داشتین بگید بقیه اش رو هم بگم🤗

پ.ن: خدا حفظتون کنه😄❤

خاطرهآروین جان

سلام بچه ها 
آروین هستم....
خببب این خاااطرهه مال خودم نیس خوشبختانه ولیییییییییییییی مال آریا هست(برادر بزرگوار ک توی خاطره های قبلی هم گفته بودم ک زیاد ازش آمپول و سرم خوردم🥲)
یک روز ک ساعت های ۸ یا ۸ و نیم شب بود بابا تو اتاق بود سر در لبتاپ👨‍💻،مامان توی آشپزخونه بود🧑‍🍳،آریا هم روی مبل ولو بود سرماخورده بود،منم ک‌ طبق معمول در حال📖📚،از اتاق اومدم بیرون بابا رو ک دیدم توی اتاق بود رفتم پایین دیدم به داداش گل رو مبل ولووو 
رفتم گفتم یکم اذیتش کنم 
+خوبی؟🤗
_نه..😪
_آروین
+جونم😌
_واسه داداشت یه لیوان آب بیار🤧
+داداااشممععع😯چیشد حالا شدم داداشت شدم ....روزای دیه ک داداشت نیستم😑
_ولم کن اذیت نکن حالم خوب نیس دیه آروین 
+چته عزیز
_سرما خوردم میبینی ک🤒

من«👇

+باباااااا؟؟؟پدررر
بابا اومد پایین
_جونم
+پلیسیلین آماده کن مرسب و همراه با نوروبیون و غیره آمپول ها😗😇😊
ک خلاصه آریا هم با کوسن روی مبل رو پرت کرد طرففم گفت:خفه شوووو آشغال آدم فروش😡(موندم با اون حالش چجوری این فوش هارو گف!!!)من:بابا جان بفرما تحویل بگیر خوبه دکتره خودشم از آمپول میترسه😶
آریا: گراززرز بس کن🤯
بابا:چیشده ؟؟!!
من:این داره تلف میشه
بابا:چیشده آریا؟
آریا:سرما خوردم 
ک مامان صدامون کرد گفت بیاین شام
بابا:حالا بیا شام بخور بعد ببینم چیکار کردی با خودت 
خلاصه آریا سر شام یکم خورد دیگه پاشد رفت تو اتاقش
ماهم خلاصه خوردیم 
مامان:چیشده
من:شازده ات قراره به آن سو برود 
مامان: آروین😡
من:دروغ دارم میگم مگه بابا
مامان:لااقل یه زبون لال چیزی بگو مامان جان 
بابا:من موندم دیه...حالا خوبه خودشم دکتره
این حالشو چجوری تحمل کرده خدا داند
مامان:حالا برو معاینه اش کن تا از این بدتر نشده☹️
خلاصه همراه با پدر رفتیم به سوی اتاق
درو بابا باز کرد بابا رفت نشست کنار تختش وسایلش و برداشت پتو رو از روی آریا ور داشت شروع به معاینه کرد
ک اخم‌ های بابا رفت توهم بعد معاینه
بابا:آریااا😡این چه وضع‌ حالته ...چجوری این حالت و تحمل کردی...فردا بیمارستان بستری 
آریا: بابا چی چی بستری😳
بابا:همین ک گفتم آریا
مامان اومد تو اتاق
مامان:چیشده
بابا بلند شد اومد طرف مامان
بابا:بیا خودت معاینه اش کن ببین😡😤
مامان هم گوشی پزشکی رو برداشت نشست کنار آریا معاینه اش کرد
مامان:آریا مامان جان تو زنده ای؟
آریا هم چیزی واسه گفتن نداشت ک رو به مامان کرد:مامان تو یه چیزی به بابا بگو من یکی بستری بشو نیستم😓
ک خلاصه بابا هم گوش نداد به حرفش دفترچه رو گرفت شروع به نوشتن کرد
بابا:فردا بستری آریا
آریا:بابااا😧
مامان هم به بابا گفت:حالا تو کوتاه بیا مهرداد 
بابا:چجوری کوتاه بیام خوبه غیر سرش خودشم دکتره
مامان:فردا رو بستریش نکن تا دو روز بزار اگه خوب نشد من حرفی ندارم خودت هر کاری دوست داشتی بکن
بابا هم قبول کرد و رفت دارو هارو بگیره
وقتی ک اومد به به کیسه کلا آااامپوول بود یعنی قرصی چیزی توش معلوم نبود جز آمپول و سرم
قیافه‌ اش واقعآاا دیدنی بود🥵
خلاصه بابا هم بهش گفت ک بره تو اتاق آماده شه ک رفت تو اتاقش منم خودمو پاس دادم سمت بابا ک‌داشت آمپولارو آماده میکرد ۶ تا آمپول😳😐سرنگ هاشون هم میشه گفت ک بزرگ بودن😑
خلاصه بابا آماده کرد رفت داشت می‌رفت به سمت اتاق ک گفت:دست یار بی زحمت بیا(منظورش من بودم😅عاشقتم بابایی😙😙😙😙😙😙)خلاصه با بابا رفتم به سمت اتاق ک آریا گفت:آروین تو برو بیرون
بابا:خودم گفتم بیاد ....برگرد حالا حالا باهم کار داریم
ک خلاصه آریا بیچاره هم برگشت بدون اینکه چیزی بگه 
بابا لباسش و از دو طرف داد پایین پد کشید وارد کرد ک یه آخ گفت دیه چیزی نگفت منم نشسته بودم کنارش دستش و گرفته بودم 
بابا درآورد طرف دیه رو پد کشید وارد کرد 
این یکی رو لبش و گاز گرفته بود ک صداش در نیاد بعدی رو بابا پد کشید وارد کرد ک یه آی کش دار گفت
+آااییی😖
_الان تموم مه یکم دیگه ام تحمل کن
در آورد طرف دیه رو پد کشید وارد کرد ک یه داد بلند آااااای باااابا😖😖
بابا:جانم الان تمومه
آاای بابا جان آریا درش بیار 😖😖
من:الان تمومه یکم دیه ام تحمل کن😘
آریا:آی
ک خلاصه بابا کشید بیرون واسش کمپرس گرم کرد 
مامان هم واسش آب پرتقال و کیک آورد ک حالش بد شد بالا آورد...دیه بی جون بود
بابا همبعد سرم رو برداشت ک هر چی دنبال رگ گشت. پیدا نکرد آخر هم ک مجبور شد پشت دستش سرم رو بزنه و چسب زد 
آریا هم گرفت خوابید😴
فردا صبحش ام حالش یه نمه حالش خوب شد
تا یک هفته آمپول نوش میکرد💉

پ.ن:یک ماه بعد از مریضی آریا من بدبخت کرونا گرفتم😕و کارم به بیمارستان و بستری رسید...اگه دوست داشتید بگید ک خاطره ی کرونا گرفتنم و بگم براتون☘
.


پ.ن: ممنون ک خونید🌹

خاطره مهدیس جان

مَهدیس🌵
 فرایند آبکش شدن من همونجایی خاتمه پیدا کرد که خانم دکتر باروبندیل‌شو بست و رفت...نمیخام ناز و عشوه بیام و بگم مجبورم میکرد که آمپول بزنم نه اصلا، وقتی حالم بد بود میگفت میخای یه ضد تهوع بزن...؟ میخای یه مسکن بزن...یا...؟.،این خودم بودم که ازش میخواستم بهم لطف کنه و برام بزنه که اسیر پرستارای تازه کار اورژانس نشم آخه اورژانس الان ادا اصول درآورده.....ولی از وقتی رفت کسی نبود که اون پیشنهاد رو بده و به طبعش من سوراخ نمی‌شدم.... تااا چند روز پیش.‌.‌.‌داشتم فکر میکردم که از بین میلیونها ژن، یک ژن نامطلوب...از بین میلیون ها رشته rna یک رشته ناقص، و از بین میلیون ها پروتئین، ساخته نشدن یا درست ساخته نشدن فقط یکی باعث فرایند بروز یک بیماری عجیب و در نهایت منجربه آبکش شدن پیوسته من میشه....اگر بگم خسته نیستم دروغ گفتم...بی شک دروغ گفتم خصوصا زمانی که میدونم این داروها هیچ جنبه درمانی نداره و فقط حکم مسکن رو دارن.....بیشتر عصبانی میشم...، بگذریم...

هیچ ربطی نداره...ولی میخام بگم همون روزی که برادرزادم پویان اومد و گفت عمه امروز چه روزیه؟ و من نمیدونستم درحالی که تولدش بود، متوجه شدم حالم اصلا خوب نیست‌.‌‌..متوجه شدم اوضاع اصلا رو روال نیست...با خودم گفتم مگ میشه یادم بره این روز مهمُ، داره اشتباه میکنه...یه حساب کتاب سرانگشتی کردم و دیدم نه درسته...گفتم مگ چه روزیه عمه؟ گفت متاسفم که هیچکدوم یادتون نبود، وقتی هیچکس یادش نبود حداقل عمه یادش بود آویزون شد و رفت دلم سوخت به خودم توی دلم فوش دادم...این مدت که رابطمو با داداشم و همسرش قطع کرده بودم انتظار نداشتم رو رابطه من و پویان و پانیا اثر بذاره ولی گذاشته بود خواه،ناخواه....خودمو جموجور کردم گفتم ببخش عمه، تولدت مبارک عزیزدلم، یدونه گُل پسرِ عمه،،جواب نداد!خواستم بغلش کنم اجازه نداد، اگه بگم چون از داداشم دلخور بودم نازشو نکشیدم دروغ نگفتم...بیخیال شدم راهمو طرف اتاقم گرفتم و رفتم...عذاب وجدان همیشگیم با جمله (اون طفلِ معصوم چه گناهی داره) اومد سراغم....از تو اتاق بلند گفتم پوویااان عمه چی دوس داری برات بگیرم؟ گفت هیچی، نیازی نیست، بهم برخورد گفتم خیلی خب....
بیشتر ازین حس بحث کردن و گفت وگو نداشتم، قبلنا اونقدر میبوسیدمش و قلقلکش میدادم که مجبور میشد بخنده...ولی این مدت دگ کشش نداشتم فشار بیماری امونمو بریده...
حالم خوب نبود در اتاق بستم و خودمو تو تخت بهم ریختم جا دادم....روزی که بدنیا اومدُ یادآوری کردم فقط سیزده سالم بود و امروزی که ۹ سالش شده بود (یه موش خیلی ریزه میزه بود تو دستگاه، بخاطر بند ناف دور حلقش ناخوناش و لباش کبود شده بود و...اولین بار که خیلی خندم گرفت ولی گفتم عمه...، ولی زمان همه چیو تغییر میده)...اشک توی چشام موج زد، لبخند روی لبام اومد. (دعای همیشگیمُ براش کردم عمه تو که نمیفهمی ولی آرزو میکنم هیچوقتِ هیچوقت حتی یک هزارم دردها و سختی های منو نکشی، امیدوارم خدا راه زندگیتو علی رغم راه پر چالش زندگی من هموار کنه... پسرم) 
به محض بستن چشام تمام اتفاقات و خاطرات بد اون هفته یادم اومد، نه اینکه بخام منفی باشم یا وانمود کنم آدم منفی هستم و دپرسم یا بدبختم نه...این منم که تعیین میکنم خوشبخت باشم یا نه، و من قطعا نیمه پر لیوانُ میبینم... اما اون هفته بهم خیلی سخت گذشته بود....همه چی برام برگشت به شنبه هفته پیش که...
ساعت پنج صبح از خواب بیدار شدم...تیشرت سفیدم که روش کاکتوس داره رو با شلوارک مشکی از کمدم برداشتم و یه دوش جانانه گرفتم...تصمیم داشتم هفته فوق العاده ای رو شروع کنم...تصمیم داشتم از ذهنم پاک کنم که تا همین دیشبش چقدر بهم سخت گذشته بود...حس میکردم واقعا حالم خوبه...موهامو شونه زدم و خیلی مرتب دم اسبی بستم....روی تخت نشسته بودم و کتاب غیر درسیمو باز کردم که چند خط ازش بخونم و بعد به کارای عقب افتادم رسیدگی کنم....خط چهارم بودم که حس کردم حالم بد شد یهوویی،با طبع و مزاج کائنات خیلی خوش نیومد که منو یه روز با حالِ خوب ببینه...انگار کل دنیا دست به دست هم دادن تا روزگار به کامم زهر بشه....صحنه جلو چشام و صدای تلویزیون توی حال...خط کتاب و....همه چی محو شد کتاب رو کنارم گذاشتم و دیگ نمیدونم چی شد؟!!! 
با صدای مامان هوشیارتر شدم اما هنوز خیلی گیج بودم تهوع خیلی خیلی شدیدی که با تمام تهوع ها فرق میکرد تهوعی که هزمش برام سخت بود هجوم محتویات معدم اذیتم میکرد تقلا میکردم از روی تخت بلند شم ولی مامانم میگفت بخواب مامان...دراز بکش، دستمُ روی صورتم گرفتم متوجه شد که حالم خوب نیست بلندم کرد تعادل نداشتم....احساس می‌کردم سرم مثل قایق رو آب...شناوره، گفتم سرم مامان سرم...سرم،دستمو محکم گرفت...که نیفتم (ازینکه مث بچه ها دستمو تو دستش گرفته بود خجالت کشیدم احساس ضعف می‌کردم و فک میکردم غرورم شکسته، هیچی نمیتونست منو از پا دربیاره...حالا این اتفاق باعث شده بود احساس ضد و نقیضی داشته باشم...ازینکه ساپورت میشم خرسند بودم ولی ازینکه باعث احساس ضعفم و رنجش خانوادم میشد ناراحت!...دستمو جدا کردم و گرفتم به دیوار...زانو هام و دیوار برای من تکیه گاه مناسبتری بود)، تا رسیدم به روشویی چیزی تو معدم نموند و این بدترین حس دنیا هست اینکه احساس میکنی حتی سلول های معدت از بافتش کنده میشن و معدت تیییر میکشه... دوباره دستمو گرفت و برم گردوند تو تخت...میدونم طبق عادت همیشگی تصمیم داشت غُر بزنه و بگه بفکر خودم و هیچکس دیگه نیستم، بگه از بس تو گوشی بودم اینجور شدم، از بس فکر میکنم خودمو داغون کردم، چون بیرون نمیرم و دوستی ندارم مریضم و.‌‌‌‌‌...ولی خیلی مادرانه فقط گذاشت سرحال شم دستامو ماساژ داد گفتم خدا خیرت بده مامان، اگ نمیرسیدی مُرده بودم گفت چیشد اخه؟ باز از کی حالت بده و هیچی نمیگی؟ زنگ میزنم بابات ببردت بیمارستان، تا کی....؟ فکر من نیستی فکر خودت باش، گفتم باشه مامان جانِ نفسِ غرغروی من، دستشو تو دستام گرفتم چند بار با صورتم مماس کردم و کشیدم به گونه هام، خوشحال بودم که هست بعد محکم بوسیدم و با لحن لوسم گفتم خووداا قربون اون دستا و لپات بشم من...لبخند دردناکی تو چشام زد گفت لوس نشو دیگ....گفتم تو که نبوسیدیم بذار من ببوسم، فقط زنگ نزن میدونی که نمیرم مامان میدونی... (فقط یکم خودمو شبیه خر شرک کردم و جواب داد :)....گفت بار چندمه؟ گفتم که چی؟ که حالم بد میشههه؟؟؟ جواب دادم اولین باره، (ناراحت شدم چون فک کرد پنهون کارم....)خودت میدونی نخود تو دهن من خیس نمیخوره مامان، دروغ هم که نمیگم بخدا از اون آخرین باری که اینجور شدم...اولین باره،ولی چرا اینطوری میشه مامان؟ من خیلی میترسم این بار چهارمین باره که دارم بی دلیل اینجوری میشم گفت نمیدونم. فقط میدونم باید بری پیش دکتر چند ماهه نرفتی؟،هر چند که نتیجه ای نداره ولی بازم باید پیگیر باشی، گفتم خودمم تصمیمش رو داشتم، بهمین زودی میرم....اگ گوش نمی‌دادم بیخیالم نمیشد....گفت استراحت کن، پای گوشی پای میز پای کتاب و هیچی امروز نبینمت، خودمو تو تخت جابجا کردم لحافمو کشیدم روم خیلی کلافه و کشداار گفتم چششم، تا شب تو تخت بودم هنوزم تعادل نداشتم وقتی بلند میشدم با کمک دیوار و در راه میرفتم....و هر چیم میخوردم بالا میاوردم....بابا اومد تو اتاقم جعبه داروهای اصلیمو از رو پاتختی برداشت..‌.آمپولایی که دکتر مینویسه برای وقتایی که دارم میمیرم رو دونه دونه جدا کرد...۳ تا شد، گفت نزدیشون؟! بی حوصله گفتم نه بابا فکرشم نکن بزنم...صداشو یکم بالاتر برد گفت با کی داری لج میکنی هااا ؟ منکه هر کاری میتونستم کردم برات، داد زدم مگ چیزی ازت خواستم؟ آره لج میکنم با تو با مامان.... با خودم با خودم با خودم نمیخام بزنم زوری که نیست خودت پهلوهات درد میکرد یدونه کتورولاک نزدی چرا گیر دادی به من بدبخت من جون ندارم انقد آمپول بزنم سوراخ شم؟؟ میدونی چه بلایی پنج صبح سرم اومده؟ این درد منه دارم تحمل میکنم باید تحمل کنم باااید تحمل کنم تو چیکار داری خب؟ برو بابا اذیتم نکن برو راحتم بذار تمام صورتم رو اشکام گرفت مامانم اومد گفت چخبرتونه افتادین بجون هم...رو به بابام گفت چیکار داری گیر دادی به یه بچه؟ گفتم مامان بابارو با خودت ببر بگو ترو خدا اذیتم نکنه بگووو....، رفتن بیرون....، اشکامو پاک کردم، با خودم گفتم خرس گنده گریه هات برا چیه انقد، پاشو جمع کن خودتو.....
 میدونستم یه چیزیم هست عادی نبود این شرایط...
شب شد، میلم به غذا از بین رفته بود و تعارف های مامانم برای هر غذایی رد میشد....حتی آش رشته ، حتی قرمه سبزی حتی پیتزا....ضعف بدنم داشت منو میکُشت کارِ این ضعف از تقویتی گذشته بود، خسته و بی حوصله بودم...صبح زود تهوع لعنتی از خواب بیدارم کرد تموم تنم دردناک شده بود عضلاتم بشدت اسپاسم داشت...تا ساعت ده تحمل کردم...با خودم دو دوتا چارتا کردم و دیدم اگه آمپول بزنم دو دقیقه دردم میاد ولی اگه نزنم دو میلیون دقیقه باید درد بکشم...بنابراین خودمو به سختی لباس پوشوندم و رفتم پیش بابام گفتم اگه منو میبری تا اورژانس خیر ببین و بیا ببر...گفت آماده ای؟ گفتم ظاهرا آره...ولی باطنا هنوز خیررر... دم در اورژانس پیاده شدم ابرو بالا انداختم گفتم اگه قبضشو هم خودت بگیری بیشتر خیر میبینی...چپ چپ نگا زد و رفت قبض بگیره...قبضشو داد دستم.. گفتم اگه یه پرستار آشنا هم پیدا کنی که مراعات دُ*م بدبختمو بکنه...خیر دنیا و آخرت از آن خودته پدرِ عزیزم...یکم آمپرش زد بالا و رفت پرسید... یه پرستار گوگول پگول مهربون آورد و گفت آمپولای دخترمو بی زحمت بزن خانم فلان....هواشم داشته باش گفت چشم بیا عزیزم داخل....رفتم دارو هارو دادم...دستم میلرزید.... خوابیدم و ۱۲۴ هزار پیامبرو خیلی سریع و رپ وار یاد کردم....لباسمو درست کردم، گفت نفس عمیق...نیمچه نفسی کشیدم....پنبه رو کشید گفتم یعععع....گفت نزدم هنوز که، گفتم باشه بزنین...آخه پنبه بیشتر درد داره....خندید سوزنو فرو کرد دوباره گفتم آیییی پمپ کرد ولی دردش کم بود پنبه رو جاش نگه داشت....دوباره پنبه کشید و بعدی رو تا ته تو پام زد البته ندیدم حس کردم فقط تزریق کرد دردش با سرعت کمی افزایشی بود و منم به طور نمودار صعودی میگفتم آیی آییی آیییی...پنبه رو محکم نگه داشت...بلند شدم گفت بعدی چی ۳ تا بود گفتم نه دیگ بسمه گفت مگ خیلی دردت اومد گفتم نه!  سومی کُپِنِش سوخت....امتیاز مرحله تزریق رو از دست داد  خندید گفت بخواب، گفتم دردش بیشتر از قبلیاس؟ گفت نه مث هموناعه گفتم پس بزن رو تخت بر عکس خوابیدم که هر دوتا پام فیض ببرن...به یه پام باید جواب پس میدادم اگه تبعیض قائل میشدم لباسمو درست کردم سه باره پنبه کشید گفتم یععععع آخ نرمه ولی چه ترس الکی داره لنتی و آمپول رو تو پام زد یکم دردش بیشتر شد بیحالتر شدم گفتم آخخخ آییی احساس کردم تحمل دردشو ندارم، تمومش کرد پنبه رو جاش با کش شلوار کتانم فیکس کرد که خون نیاد...گفتم سومی دردش بیشتر بودا ولی دستتون درد نکنه...برگشتم خونه داشتم یکم تلو تلو میخوردم...هنوز تعادلم کامل برنگشته بود رسیدم و رو تخت لش کردم و داشتم از اینترنت شماره مطبارو پیدا میکردم، از طرفی با یاسی(قلب) چت میکردم از بخش آنژیوپلاستی یه عکس فرستاد نوشته بود مریضداری میکنم و.... داشت غر میزد از پرفشاری کار و زندگیش...شیطنت کردم از پوزیشنم عکس فرستادم گفتم دارم نوبت جور میکنم، برم پیش رقیب عزیزت (پزشک اصلیم، از هم بدشون میاد و هر کدومشون دوست نداشتن من با اونیکی خوب باشم ولی بهم اعتماد داشتن و منو برای هم معرفی کردن منم برای لج دراوردن جلوی هر کدوم از اونیکی تعریف میکردم) برای سه شنبه نوبتامو با کمی اصرار جور کردم از دو تا از پزشکایی که میرفتم پیششون....نوبت گرفتم،،،
بله،کاملا بر خلاف میلم سه شنبه خیلی زود فرا رسید...همون سه شنبه های کذایی که باید در کمتر از نصف روز لباس بشورم،اتو بکشم، حمام برم، کوله مو آماده کنم، بکوبم و ۲۰۰ کیلومتر‌، راه رو برم،  تو مطب های مختلف منتظر بمونم، حرفامو ریز به ریز تمرین کنم که یادم نره بعد به دکتر بگم ولی بازم همه چی یادم بره، داروهامو بگیرم و با آلارم گوشی تنظیم کنم، سوپر مارکت برم و خوراکی انتخاب کنم که طول راه اذیتم نکنه ولی گرسنه نمونم، دلم برای هزارمین بار پفک و لواشک بکشه  ولی خودمو قانع کنم که برای تو نیست به درد بعدش نمیارزه، فلاسکم رو چای کنم و ۲۰۰ کیلومتر راه رو بکوبم و برگردم....و وقتی رسیدم از شدددت خستگی پاهامو رو تخت بکوبم و خوابم نبره و نهایتا خودمو برای مامانم چون خر شرک لوس کنم و از ب بسم الله تا آخر ماجراهای اتفاق افتاده رو براش تعریف کنم و بهش التماس کنم قوی ترین مسکن ممکن رو بده تا خوابم ببره ولی هر بار بگه نه وابستگی میاره،عوارض داره ولی در نهایت از خستگی بکپم...بله همون سه شنبه ها....؛ بنابراین از صبح خیلی زود درگیر بودم آماده شم، گوشی اصلی و گوشی زاپاسم رو کامل شارژ کردم هدفنمم همینطور چون باید میرفتم و معلوم نبود کارم چقدررر طول بکشه پریز برق گیرم بیاد یا نه توی شهر غریب شاید مامانم یا بابام  کارم داشته باشن شاید اصلا بمیرم... ، کتاب درسی و غیر درسی...همه چیُ برداشتم ...، حرکت کردم بیشمار کیلومتر راه رو اونقدر آهنگ گوش دادم و زیر لب زمزمه کردم که خیلی زود گذشت...داشتم رپ های یاس و شایع و مهیار و هیدن و اپیکور و...رو خیلی تند تند رپر وار میخوندم بخودم اومدم دیدم تابلو نوشته (....) ۵ کیلومتر‌.... با دیدن این صحنه برق از چشمام پرید....خرسند بودم که انقد زود به مقصد رسیدم‌...، برای هزارمین بار آدرس کلینیک رو از روی تابلو ها و نشون گرفتن مغازه های روتختی و گل فروشی و... تو ذهنم پیدا کردم به راننده آدرس دادم و دم در کلینیک پیاده شدم نوبتم رو گرفتم و منتظر نشستم...
یکساعتی رو با خوندن مطالب کانال های ظاهرا مفید تلگرام گذروندم و به بچه های مردم چشمک میزدم و با لبخونی باهاشون حرف میزدم، قربون صدقه میرفتم ریز ریز میخندیدن دندونای خرگوشیشون نمایان میشد و دلم هی میگفت کاش مریض نشن، کااش... از نظرم هر کدوم به نوع خاصی ناز و شیطون بودن..رفتارشون رو زیر نظر میگرفتم و خندم میگرفت.(کنار مطب دکترم یه مطب فوق تخصص اطفال هست)...کم کم کلافه شدم به منشی گفتم نوبتم نرسید گفت به موقع اومدی پشت در بمون مریض اومد بیرون برو داخل....با انگشتم در زدم و رفتم سلام کردم جوابمو داد مثل همیشه صامت و ساکت بودنم باعث شد دکتر فک کنه ناراحتم و اتفاقی افتاده...گفت چیه پنچری؟! لبخند زدم گفتم نعععع! گفت یه چیزیت هست یجوری هستی؛ گفتم نههه عادیییم گفت ناراحتییی؟ گفتم نه، خوشحالی؟ بازم گفتم نه! خیلی عادی، با شیطنت گفت دیدی گفتم یه چیزیت هست خوشحال نیستی باید خوشحال باشی، گفتم خب الان دلیلی برای خوشحالی ندارم ولی ناراحتم نیستم بیشتر خستم...نمیدونین که دو روزه دارم میدوام سفره دلم باز شد (گفتم غراموسر دکتر بزنم بد نیست) یه کار اداری برام پیش اومده بود باید مدارکمو معادل سازی میکردم رفتم اداره یکساعت طبقه هاشو بالا پایین رفتم از کارای اداری بدم میاد از کاغذ بازی بدم میاد هی آدمو میپیچونن لعنتیا... بعد بدو بدو رفتم بانک شما که میدونین از محیط شلوغ فراری ام...تابحال کارای بانکی‌مو بابام انجام میداد....وای تو بانک هیچی بلد نبودم از یکنفر پرسیدم اشتباه راهنمایی کرد بعد گند زدم دوتا از برگه های واریز بانک و خراب کردم متصدی تو دلش حتما گفت سواد ندارم نمیدونه که اولین باره میرم بانک...دوباره برگشتم اداره گفتن ۸۰ واحد رو معادل سازی میکنن ۱۳ تا درس دیگ رو باید امتحان بدم...وای میدونین باز از اردیبهشت و خرداد تحت فشارم...گفتم این مسیر هم گاهی خیلی خستم میکنه...البته نمیتونم تلاش مامانم برای اومدنم رو نادیده بگیرم نگرانه وگرنه دیگ دوست ندارم دکتر برم دیگ اصلا دوست ندارم حواسم نبود خودشم دکتره...گفت اونوقت چرا دوست نداری؟! گفتم همینجوری...گفت خب باید یه دلیلی داشته باشه؟ گفتم دلیلی نداره...حس کردم بهش برخورد گفتم شما از حرف من ناراحت شدین؟ گفت نباید بشم؟ گفتم آخه دلیلی نداره ناراحت بشین این یه کلنجار بین من و خودمه (بلند خندید گفت بین منو خودمه چیه؟) دیگران دلیلش نیستن گفت اونوقت تو این کلنجار بین تو و خودت دیواری کوتاه‌تر از من نبود داری تلاش های ۳ سالم رو به باد میدی؟! با شیطنت و خنده میگفت ولی ترسیدم ناراحتش کنم گفتم من منظوری نداشتم ببخشین اگ ناراحت شدین...بلندتر خندید گفت اونوقت چرا باید از دست دختر قشنگم ناراحت بشم؟ نخیر من خیلی دوسِت دارم، گفتم خب منم دوست دارم چون تلاشات داره نتیجه میده، حتی وقتی گفتی نمیتونی برای من دکتر خوبی باشی نرفتم پیش ینفر دیگ...بازم ولت نکردم، بعد گفتم من الان غر زدم...؟ نباید غر میزدم اخه با خودم گفته بودم غر نزنم! خندید گفت میذارم پای درد و دل، غر به حساب نمیارم...شکایت هام که تموم شد رفتم سر اصل مطلب بعد براش توضیح دادم...هر لحظه چشماش متعجب تر منو می‌میپایید و منتظر بود حرفای بعدی رو بشنوه...! جواب آزمایشمم حین صحبتام دادم بهش....متعجب و ناراحت نگام کرد...حرفام که تموم شد جوابش رو که دید گفت Hb اومد ۱۳ آفررررین پیشرفت کردیم ...(دستش رو به نشونه لایک 👍آورد جلو) حتی وقتی بعضی ویتامین ها و پروتئین ها هم که نرمال بشه اوضاع بهتر میشه...چون برای فعالیت اون اندام پیش نیازه‌‌‌... کم کم رفت پایین تر یکم پنچر شد گفت فکنم پیشرفتت فقط همون بود 😄ویتامین D3...8 رنج نرمال 22_45 این خیلی پایین تقریبا هیچی نیست تو بدنت... و چند تا پروتئین تو بدنم کم بود که اسمشون رو تابحال نشنیده بودم‌ قبلا تو کتابایی که خونده بودم هم ندیدم...مظلوم وار نگاه کردم گفت میتونم ازت یه چیزی بخام؟ گفتم هوم البته،، گفت الان برو پیش دکتر....همین حرفایی که بهم گفتیُ بهش توضیح بده، بعدش برگرد...زنگ مطب زد منشی اومد گفت میشه دخترمُ راهنمایی کنی بره پیش دکتر....بهش بگی من گفتم‌...گفت بله رفتم سالن بعدی مطب دکتر اونجا بود مریض اومد بیرون رفتم داخل....سلام دادم و گفتم خانم دکتر‌....منو فرستادن و گفتن این علائمم رو بهتون بگم...از معاینات که یه ربع طول کشید فاکتور میگیرم ولی چیزی که شنیدم...بشددت حالمو بد کرد، صدام میلرزید گفتم حدس این برا من کار سختی نبود ولی نمیخواستم همچین چیزی رو باور کنم، حتی دوست نداشتم به زبون بیارمش....گفت میتونم بگم نگران نباشی درمان داره اگه پیگیر باشی، ولی اگه پیگیر نباشی نمیدونم چند سال دیگ چه اتفاقی میفته...گفتم چقد طول میکشه درمانش؟ گفت ۲_۵ سال متغیره...ولی کتابا و تجربه ها میگن درمان قطعی داره....گفتن شما باید MRI و یسری آزمایشات و تست...رو بدین و بر اساس نتیجش من بهتون میگم چیکار کنین....چیزایی که لازم بود ثبت شد...قطعا من دلم نمیخواست حرفاشو باور کنم....و دوست داشتم از پزشک معتبرتری بپرسم چون فک میکردم شاید اشتباه کرده باشه ینی امیدوار بودم...دروغ نگفتم اگه بگم احساس کردم اون لحظه از دکتره بدم میاد...! نسبت بهش حس فروشنده ای رو داشتم که قراره یه جنس بد رو تو پاچه ینفر کنه... خودمو عادی جلوه دادم، برگشتم پیش خانم دکتر و بهش گفتم...با تاسف سرشو تکون داد...داشت اشکم میریخت، نمیخواستم تصویر اون دختر قوی تو ذهن دکتر رو خراب کنم راه اشکامو گرفتم...فقط گفتم چرا خدا داره مارو اینجوری امتحان میکنه؟....گفت نمیدونم، فقط میدونم با چیزایی که از اتفاق افتادنشون متنفریم امتحان میشیم...کانال رو عوض کرد، صورت ناراحتشو با یه لبخند محو کرد نمیتونست مث همیشه اون لحظه دلداریم بده...چون میدونست اگه اینکارو میکرد وحشی میشدم میدونه از نصیحت و دلداری متنفرررم وقتی عصبی‌ام،،، فقط گفت قوی تر از قبل باش، باشه؟....ماه بعد میبینمت دخترررم.
گفتم داروهامو ثبت کردین؟ گفت آره...گفتم برا D3 چی؟ گفتش هفته ای یدونه قرص بخور...اونقد مظلوم آدم

و نگاه میکنی دلش نمیاد آمپول بده بابا دست به دارو آدم از کار میفته....دو سه تا فقط نوشتم برای وقتی که نتونی تحمل کنی🙂 گفتم قیافم الکی الکی مظلوم میشه خودم بهش قانع میشم آخر......ولی حالا که نوشتین دیگ، نگاهای معصومم نتونست دستتون کامل از کار بندازه...😆 بازم خندید...

گفت نگران نباش خُب...! مراقب خودت باش، برای هیچکدوم از کارات مشکلی پیش نمیاد میتونی دارو بخوری و زندگی عادی‌تو ادامه بدی ولی پیگیرش باش.....به علامت تایید پلک زدم، خدافظی کردم...

اومدم بیرون مغازه کفش فروشی روبروی کلینیک برقُ از چشام برد....حس فضولی دخترونم منو کشوند داخل چنتا کتونی سفید قشنگ دیدم قیمتاش به نسبت عالی بود یه حسی بهم میگفت یه کتونی سفید بگیرم....یه حساب کتاب سرانگشتی با خودم کردم و دیدم فعلا هزینه آزمایش و MRI واجبتره و کفش دارم واقعا ضروری نیست...یکم لب و لوچم آویزون شد ازینکه همه سهم پولمو باید خرج درمان کنم عصبی شدم، اومدم بیرون گفتم ماه بعد حتما میگیرم باید یجوری خودمو قانع میکردم.....منشی مطب گوارش زنگ زده بود...گوشیم سایلنت بود ده دقیقه بعد برداشتم گوشیو دیدم شمارش افتاده....استرس گرفتم نوبتم از دست نرفته باشه، اگ نمیرفتم مامانم منو میکشت که اون حجم تهوع و درد معدمو نادیده میگیرم با این وجود خودم نیازی نمیدیدم برم... بعدِ عملِ معدم هر ۶ ماه معاینه و چک آپ میشدم و خوبیش این بود که سالی دو بار بیشتر نبود....، سریع یه تاکسی گرفتم رفتم....به مطب رسیدم به منشیش گفتم دیر کردم؟ گفت بیست دقیقه تاخیر داشتی اگ مریضای دیگ بودن، نوبت طبیعتا لغو شده بود ولی دکتر اجازه نمیده نوبت تو رو لغو کنم....گفتم خدا خیر بده عمو رو...😄
ده دقیقه منتظر موندم رفتم داخل...سلام دادم گفت به به به ببین کی افتخار داده و بعد یکسال اومده یه سری بزنه....اخمامو تو هم کردم یذره، خیلی لوس گفتم هنوز شیش ماهه فقط....الان میخواین جریمه کنین الکی بگین دیر اومدم....گفت نخیر! کُجا بودی تو دختررر ؟! چطوری ؟! چیکارااا میکنی حالا؟! گفتم عمو....نفس بگیرین....خوبم خداروشکر، نه! دروغ میگم خوب نیستم ولی خداروشکر....خودتون همش میگید بگو خداروشکر،،،
معدم درد میکنه یکی دو ماهه، اسپاسم داره و چنگ میشه....مدام تهوع دارم...خیلی بالا میارم کلافه شدم دیگ، چیزی تو معدم نمیمونه ولی گشنم میشه باز میخورم....جایی که عمل شده بعد پنج شش سال هنوز دردناکه....گلوم زخم شده بخاطر ریفلکس شدید اسیدااا....به دلم نبود این ماه هم بیام، ولی معدم الان بیشتر از همه داره اذیتم میکنه....گفت اینهمه مدت تحملش کردی؟ باید زودتر میومدی... بلند میشی‌‌.‌..؟ یه معاینه سرپایی کرد گفتم میتونم برم رو تخت گفت آره، ضعف داری؟ رنگ پریده بنظر میای، گفتم آره....ده دقیقه معاینه کرد، نیم ساعتم روش نصیحت...حوصله حرفای تکراریشُ نداشتم...داشتم عصبی میشدم، قسم میخورم میخواستم سرش داد بزنم...ولی مراعات کردم درسته مث عموم ولی زشت بود...گفتم بگذرین از من توروخدا...شما فقط منو میبینین چیزی از شرایط زندگی من نمیدونین همین الان از مطب دکتر فلان اومدم حرفای خوبی نشنیدم ولی اصرار نکنین چون به هیچکس نمیگم...، بحث عوض کردم گفتم نیازه آندوسکوپی شم یا چی؟! گفتن فعلا فکر نمی‌کنم تا دو سه هفته دارو مصرف کنی بعد....ظاهرا همون التهاب همیشگیه ولی مزمن و شدید شده....تو فکر غرق شدم تا داروهاشو ثبت کنه داشت توضیح میداد....حواسم پرت شد بهم نگا میکرد ولی اصلا حواسم نبود یه لحظه سرمو آوردم بالا....دیدم با لبخند زوم کرده روم، کشدار گفتم چیییههه؟؟؟
گفت چرا حالا انقد تو فکر غرق شدی بچه، مظلوم شدی! بهت نمیاد....گفتم اگه ادامه میدادین اونوقت اون روی شیطونم براتون آشکار میشد😈
اومد نزدیک دستامو گرفت...کشیدم عقب (خجالت کشیدم)... گفت چقدر سردی تو...از چی می‌ترسی انقد؟ از من؟....گفتم نبابا، فشارم پایینه گمونم...، طعنه وار گفتم البته از شمام باید ترسید! بالاخره........
گفت نترس نمینویسم آمپول، تهاجمی وار گفتم کی حالا از اون ترسید؟! گفت خیلی امروز عصبی ها...هی داری با من بحث میکنی....نگفتی دکترفلانی چی گفته؟ چه مشکلی پیش اومده؟ هووم؟ گفتم نمیگم......گفت بگو...نمیییگم،...چشاشو تو چشام تیز کرد
گفتم خیلی خب میگم ولی قول بدین به کسی نگین. بهش توضیح دادم
متفکرانه گفتش اگه هر دکتر دیگه ای میگفت، میگفتم شاید تشخیصش اشتباه بود ولی دکتر....اشتباه نمیکنه گفتم واقعا؟! امیدوار بودم لاقل اشتباه کنه...چیزی نگفت، البته حرفیم برای گفتن نداشت....منم ترجیح دادم سکوت کنم...
گفت یدونه سرم با یدونه آمپول کوچولو میزنی؟؟، دو تا دونم میریزن تو خودِ سرم... ازین حال و احوال دربیای؟ شونه بالا انداختم گفتم نمیدونم شما چی میگین؟ بزنی یکم بهتر میشی، گفتم باشه میزنم...ولی اینجا نه میرم شهر خودم بعد میزنم، گفت مشکلی نیست. بهشون بگی سرم رو دور کم باشه تا جذب بشه و خیلی سریع دفع نشه...
گفتم باشه، خیلی وق

ت اینجام الان منشی صداش در میاد.... شاید کسی پشت در منتظر باشه بهتره رفع زحمت کنم...داشت نصیحتای آخرش رو میکرد گفتم من رفتم...بای بای👋👋 تا آخرین قدم نزدیک در نصیحتم کرد......از پشت پاراون گفتم خدانگهدار عمو‌...👋بلند گفت از دست تو مراقب باش، انقدر تنها نیا شهرِ غریب گفتم بزرگ شدم دیگ....بچه هاتون سن منن تنها فرستادینشون روسیه هااا....
از اینجا دستمو دراز کنم میتونم دست مامانمو بگیرم بابا...

اومدم بیرون به راننده ای که باهاش هماهنگ بودم زنگ زدم گفتم میشه بیاین دنبالم؟ گفت آره میام، آدرس رو مسیج کن. گفتم مسافر جور شده راه بیفتیم؟
گفت یدونه دیگ فقط....زود راه میفتیم نگران نباش... مسافرام آقا هستن باید جلو بشینی، مشکلی که نداری؟
اگ مشکل داری با یه آشنای دیگ میفرستمت ولی باید بیشتر منتظر بمونی...گفتم نه بیاین دنبالم سریعتر برسم شهرم بهتره مشکلی نیست
ده پونزده دقیقه بعد رسید...سوار شدم گفت مسافر جوره همین الان حرکت می‌کنیم گفتم عالیه ....سر چهاراه ورودی مسافراشو سوار کرد راه افتادیم....خجالت میکشیدم جلوی ۴ تا آقا هدفن صورتیمو بذارم روگوشم هندزفری هم همرام نبود....فهمیدم تا خود شهرم باید کلافه شم....آهنگای قدیمیش و سکوت مسافرا عصبانیم میکرد... کنار سوپری وایستاد گفت چیزی میخوای؟ گفتم آره باید یکم خرید کنم...رفتم یه کیک و آبمیوه برداشتم خواستم یکم خفن باشم هله هوله هم بخرم مثلا فقط تونستم یه چیپس ساده نمکی بگیرم که مطمئن شم اذیتم نمیکنه.... تو راه بودم شماره داداشم افتاد روی گوشیم پانیا سیوش کردم...برداشتم گفتم بله صدای یه موش کوچولو اومد سلام عمه نازم کُجایی؟ گفتم سلام نفس زندگی...دارم میرسم قربونت بشم یه کوچولو صبر کنی اومدم، پانیا به مامان بانو میگی چایی بذاره؟ گفت باشه عمه، زودی بیا خدافظ ساعت ۹ شب...خسته و کلافه ترین رسیدم شهرم...تا پیاده شدم صداش پیچید سلااام عمه اومدی، فکردم گُم شدی، به مانو گفتم عمه منو شما گم کردین...خیلی دیر اومدی، گفتم نه فدات شم بریم داخل زشته.
از دم در بلند صدا زدم مااامااان، دختر قشنگِ عزیزت اومد....بیا یکم بغل بده دلم تنگ شده،تو اتاقارو دونه دونه گشتم...بلند میگفتم مااانی، ماااام، مامانی....وسط حیاط دیدمش، داد زدم قربونت بشم....پریدم روش، دادش رفت هوا، گفت کمررررم...انداختی منو. گفتم ببخشید ببشخید....گونمو بوسید گفت دختره گنده لوسم نصف روزه رفتی انقد لوس میشی...خوش اومدی مامان جان خسته نباشی.گفتم من چایی و شام میخام لدفا هرچه سریعترررر...بای! رفتم لباسامو بعد ۱۰ ساعت کندم از تنم...تموم تنم درد میکرد از خستگی
اومدم بیرون اتاقم چایی ریخته بود....کنارِ مامانم نشستم که صرف چای رو با بودن کنارش لذت‌بخش تر کنم اما با مزاج پانیا جور نبود طی یک فقره حرکت خیلی غافلگیرانه پرید رو پای مامانِ من...گفت نبینم بیای پیشِ مامانوی من انقد خودشو تو بغلش مالوند که یه لحظه حسودیم شد دلم بچگیمو خواست...گفتم هوی بچه مردم من دختر کوچیک مامانمم فکرشو از سرت بیرون کن که ‌بیای جای منو تصاحب کنی... فهمیدی؟! خودت مگ مامان نداری مامان منو غارت کردی؟
طفلی بچم با تعجب داشت نگاه می‌کرد....یکم ترسید فکر کرد دارم جدی باهاش حرف میزنم یا فوشی میدم که متوجه نمیشه...گفتم شوخی کردم بیا بغل من قربون شکل و شمایل ماهت بشم دخترِ عمه داداشت کو؟ نمیبینمش اینورا...گفت داشی موند خونه درساشُ بخونه...فکر کرد گفت عمه داشی تنبل شده درس نمیخونه، مامانمم دیگ اجازه نداد باهم بیایم، گفتم مامانت خیلی کار بدی کرد پسرمو نذاشته بیاد (رو به مامان گفتم زیادی داره بچه رو تحت فشار قرار میده...با این روش تربیتی من مخالفم، چیزی که با اصرار یا اجبار تعلیم داده بشه توان روحی بچه رو از بین میبره باعث میشه دلزده بشه...اگه قراره تو خونه بمونن بهتره هر دوتا باهم باشن نه اینکه تنبیهش کنه...اونوقت فکر میکنه دارن تبعیض قائل میشن...و چون دوسش ندارن این رفتارُ نشون میدن...خصوصا که پویان مدام فوبیای دوست داشته نشدن داره)...
با گفتن شبه جمله چخبر؟ میدونستم مامان منتظر بود طبق روال همیشه مو به مو براش تعریف کنم بگم مامان چقد بهبود داشتم...بگم مامان موفق شدن این دارو رو قطع کنم و...ولی...
همه اتفاقات اون روز یادم اومد....تمایلی به گفتن حرفای دکتر به مامانم نداشتم...میدونستم مثل من همیشه می‌ترسید این اتفاق برام بیفته...برای همین دوست نداشتم چیزی بهش بگم تو فکر غرق بودم...قطعا میدونست از هوش رفتن یهویی من بی‌دلیل نبوده....
ولی قلبم بیشتر ازین طاقت رنج کشیدن مامانم رو نداشت، وقتی میگفت سخت‌ترین حسِ دنیا وقتی هست که ذره ذره داغون شدن بچه‌تو ببینی و نتونی کاری بکنی....میگفت وقتی بدنیا اومده بودی مهم‌ترین چیز برام سلامتیت بود برای همین اول به دست و پا و صورتت نگاه کردم.... همه تضمین کردن سلامتیتو...ولی وقتی تو بغلم گذاشتنت چشای آهویی و مژه های بلندت....ناخونای هلالی و انگشتای کشیده‌ت....شد تمام زندگی من، با خودم گفتم چه دختر قشنگی...(خندم میگرفت میگفتم چون مامانمی منو قشنگ میدیدی) تا وقتی لباس فرم سوسنی خوشرنگ مدرسه رو تنت کردم و آرزوتو بهم  گفتی...و اونوقت که توی جشن مدرسه چند بار هدیه گرفتی و هربار که اسمتو میخوندن همه نگاها روی من بود.....و روزی که آزمون هوش اون درصد بالا رو گرفتی....تو کامل بودی مامان ...! ولی انگار همه چی رو از من گرفتن...!
چی باعث اینهمه درد و رنج تو شد...شاید من یجایی یه اشتباهی کردم نکنه دل کسی رو شکوندم نکنه غرور برم داشت نکنه...‌تو تاوان کدوم گناه رو داری پس میدی؟ .... هر بار که این جملات رو میگفت قلبم تیریک تیریک میشکست
نمیدونستم چطور باید بهش بگم مامان داره یه بلای دیگ سرم میاد...؟
مامان یه جنگ دیگ داره شروع میشه...جرات نداشتم داد بزنم بگم مامان من دیگ نمیتونم....من دیگ نمیکشم، بگم مامان من همه تلاشم رو کردم...من همه توانم رو گذاشتم، برای اینکه یروز خوش ببینی ولی قسمت من و تو یه روز خوش نبود....
قلبم تیر کشیییدد...گفتم یه لیوان آب با قرص پرانولمو میدی از کولم، خیلی خستم برات تعریف میکنم بعدا....
تارای سفید تو موهاش چروکا و خشکی دستاش قلبم داغون کرد گفتم تو که کوه بودی مانو (مخفف شده مامان شهربانو) اگه اینجوری عقب بکشی وای بحال من....من اگه دووم میارم دلیلش تویی...بعدشم بابا، اگ تو بخای سست بشی که چیزی از من نمیمونه قربونت بشم دستم رو گذاشتم روی دستاش...بازم خواستم بوس کنم نذاشت گفتم بابا کجاست راستی؟ حتی نیومد استقبالم...حالا گل و شیرینی نخواستیم...گاو و گوسفند هم خودم مخالفم هیچی...لاقل یه خوشامدگویی چیزی....
آدم احساس اضافی بودن بهش دست نده، گفت فکنم رفته سوپر مارکت میاد الان، گفتم شام خوردین؟ گفت نه، دستامو بهم زدم گفتم ایول من تنها غذا خوردنم نمیاد...باهم می‌چسبه
بابام اومد داد زدم سلاااام من اومدم...‌خیلیم خوش برگشتم، خندید گفت کله پوک خوش اومدی...قندهار نرفتی که، دو قدم راهُ....گفتم بی انصاف پوز آویزنمو کشیدم بالا گفتم قهرم باهات...گفت شوخی میکنم جنبه داشته باش خوش گذشت؟ گفتم دکتر رفتن که خوشی نداره بابا جان...مثِ همیشه،
شام و باهم خوردیم...گرفتم خوابیدم تا فردایی که با حال خیلی بد بیدار شدم بازم همه علائم هجوم آورد بهم....مسیج دادم بابا بی زحمت داروهامو بگیر....مطمئن بودم سالی یبار پیاماشو چک نمیکنه، ده دقیقه بعد زنگ زدم....
داروهارو گرفته بود نایلون سرم رو گرفتم دیدم سرم ۱۰۰۰ سی‌سی ولی حتی نگاه نکردم ببینم چه آمپولایی داده...دوست داشتم فقط تلقین کنم هرچی که هست قطعا حالمو بهتر میکنه،
گفتم راستی فاطو کجاست؟ گفت بنظرت فاطو ساعت ۱۱ صبح کجاست؟ گفتم مگ جمعه نیست بعد یادم اومد دیروز سه شنبه بود با خودم گفتم تف تو اون مغز کله پوکت...بابا گفت میتونی تحمل کنی خواهرت بیاد یا بریم بزنی...؟
گفتم بنظرت حال و روز من به آدمی میخوره که بتونه تا ۴ بعدازظهر تحمل کنه؟!...
گفت با تیکه طعنه چرا همش حرف میزنی یه سوال پرسیدم فقط، یادبگیر یکم با احترام تر صحبت کنی خیر سرم باباتم برو آماده شو ببرمت گفتم مامانم بیاد....
لباسامو پوشیدم دم در بیمارستان با مامان پیاده شدیم، گفت حالت بده دستتو بگیرم؟ نه میتونم خودم بیام رفتم قسمت سرم تراپی داروهارو دادم حقیقتا نمیدونستم چرا باید سرم‌تراپی خانما یه آقا باشه...مشکلی ندارم ولی خب....
مرد با ادبی بود دراز کشیدم پرده هارو کشید گارو و پنبه الکلی آورد آستینمو زدم بالا...جز یه پوست زرد و زار هیچ رگی دیده نمیشد....بالا آرنجمو بست یه نگاه انداخت...دوباره محکم تر بست، گفت رگ واضحی نیست همکاری کنین بتونم یه رگ خوب بگیرم خب؟ شک نداشتم اون لحظه متوجه شده بود قلبم تو دهنم میزنه و مث موش میترسم...آب دهنمو قورت دادم حرفشو تایید کردم، فهمیدم راه سختی در پیش دارم همیشه این مرحله از فرایند درمان برام خیلی سخت بود...رگ گرفتن، خودمو صدبار لعنت کردم که به عمو نگفتم از سرم متنفرم و ننویسه،
ده دقیقه ای رو با تمرکز روی رگای دستم گذروند میترسیدم نگاه کنم ولی دلم آروم نمی‌گرفت دوست داشتم ببینم موفق میشه یا نه....کم کم حس کردم مامانمم ترسیده، تو صورتش نگاه کردم اشاره کرد چشامو ببندم بازم گشت واقعا انتظار نداشتم بعد این همه روزی که بالا آوردم رگام گرفته بشه...پد الکلی رو روی ضخیم ترین رگ دستم چند بار کشید سوزنو فرو کرد....از ته دلم گفت آخخخ...منتظر بودم توی سوزن پلاستیکی خون برگرده و قرمز بشه ولی نشد...خیلی بیشتر استرس گرفتم، رگو لمس کرد زاویه سوزن رو یذره تغییر داد کمتر از میلی‌متر دوباره تا تهش فرو کرد....خیلی دررررد داشت، داشتم ضعف میکردم، بازم خون برنگشت....سوزنو در نیاورد، دلم نمیخواست دربیاره که دوباره یجای دیگ رو سوراخ کنه...بازم عمق رگو چک کرد زاویه سوزن رو یذره تغییر داد و امتحان کرد...بلندتر گفتم آیییی، اخخخ..‌خون برنگشت مطمئن بودم پاره شده...لبام دستم و پاهام شروع کرد لرزیدن انقدر که ضعف داشتم...مامانم گفت چشاتو ببند مامان جان! یبار دیگ امتحان کرد....خون برگشت، سوزنو فلزی رو دراورد، چسب زد و فیکس کرد.
از حال رفتم...بشددت لرز و ضعف داشتم، سردم شده بود...بعد دو ساعت حالم بهتر شد، پرستار گفت وقتی تموم شد بگین پرستار خانوم صدا بزنم آمپولشو بزنه، مامانم تشکر کردم و رفت.

با هر قطره از سرم که میرفت احساس می‌کردم جون داره به سلولام برمیگرده، حالم واقعا بهتر شده بود خبری از ضعف و تهوع نبود. خیلی خوشحال بودم خیلی وقت بود که این حس رو تجربه نکرده بودم. اینکه هیچ مشکل و شکایتی نداشته باشی و حالت واقعا خوب باشه...
سرم تموم شد، پرستار اومد سوزنشو درآورد و گفت همینجا آماده شو آمپولتو بزنم برگشتم یکم لباسمو دادم پایین پد الکلی رو رو پام کشید و با احتیاط سوزنو زد...دردی حس نکردم یکم صبر کرد بعد آروم تزریقش کردم. درآورد گفتم ممنون پنبه رو نگه داشت و جاشو ماساژ داد. خدافظی کرد و رفت، منم برگشتم خونه....حالِ خوبم دوام زیادی نداشت نباید انتظار می‌داشتم که با یه سرم و چنتا آمپول بهتر بشم، ولی بازم همینکه یه نصفه روز حالمو خوب کرده بود خوشحالم کرد...دلم واقعا می‌خواست تو بیمارستان بودم و مدام سرم تراپی میشدم که حالم همش خوب باشه...ولی توهم مسخره و خنده‌داری بود...زندگی رو با اندک قشنگی هایی که براش باقی مونده زندگی میکنم، گاهی خسته میشم و غر میزنم..‌گاهی خیلی الکی امیدوارم....فقط میدونم بخاطر اون هشت نفری که شدن اعضای خانوادم باید دووم بیارم....

پ.ن ۰) بیشتر ازینکه خاطره بنویسم، درد و دل کردم،میدونم اونقد طولانی شد که طعم خاطره رو عوض کرد...مث چاشنی بیش از اندازه تو غذا
امیدوارم منو ببخشین اگ ناراحتتون کردم...
با این وجود امیدوارم کسی برام احساس ترحم نکنه یا امیدِ واهی بده...یا سعی کنه انگیزه تراپی کنم...
فقط دوست داشتم خیلی صمیمانه و خواهرانه کنارتون باشم و براتون از همه چیزِ زندگی یه آدم بگم...

پ.ن ۱) برای MRI و آزمایش و... هنوز وقت نگرفتم و پیگیرش نشدم، فکر می‌کنم تیر ماه باید اقدام کنم....امیدوارم دکتر باز نگه چرا انقدر دیر...
اونقدی دلم شکسته که علاقه و البته توانی نداشتم که ادامه بدم...دوست دارم یمدت فقط استراحت کنم 

پ.ن ۲) انگار قسمت نیست برم دانشگاه فعلا، شرایط طوری نیست که بتونم از خانوادم دور باشم...با این وجود احتمالا برای پیگیری کامل درمان از مهر ماه برم و مرکز استان زندگی کنم

پ.ن ۳) بیشتر از هر کسی مامانم ناراحته که تمام زندگی‌مو پای درس گذاشتم ولی نتونستم موفق شم،همه انگیزشو از دست داده و دیگ امید نداره که بتونم تلاشی بکنم، یا تلاشم ثمر بخش باشه و بجایی برسم...اما من ناامید نیستم،
وقتی ناامید بهش حق میدم چون هم سنام دونه دونه دارن فارغ‌التحصیل میشن یا سالِ آخرشون
ولی من....

پ.ن ۴) من همیشه انقد ناراحت نیستم، خیلی جوک و چرتوپرت میگم، خیلی می‌خندم و کنار خواهر و برادرم و برادرزاده هام واقعا خوش میگذرونم...البته اونقد جوک های ۱۸+++ میگیم که اینجا قابل بخش نیست، از من همون دختر مودب توی ذهنتون رو داشته باشید😁👍

پ.ن ۵) ازونایی که با صبر و حوصله همه خاطره رو میخونن بینهایت ممنونم...!

پ.ن ۶) خدا یار و حافظ و نگهدار و پشت و پناهتون باشه...مهدیسِ 🌵ِ ۲۲ ساله

خاطره گلنار جان

سلام 
من گُلی ام:)

پدرم و برادرام پزشکن.
ممکنه این خاطره از نظرتون مقداری بی ادبانه باشه،اگه حساسین پیشنهاد میکنم نخونید:)

مامانِ بنده زنی پسردوسته،بااینکه قبل از من دو شکم پسرزاییده بود ولی شدیدا دوست داشته که منم پسرباشم:|من بچه‌ی ناخواسته‌ای بودم که از قضا مونث بودنمم باعث شده بود که تا قبل از تولدم بچه‌ی نامحبوبی واسه مامانم باشم.حالا انگار ننم داشته برای سلطان سلیمان ولیعهد میزاییده که اینقد اصرار داشته بچه هاش پسرباشن که مبادا قلمروی حکمرانی بابامون بی جانشین بمونه:/
البته شانس اوردم بعد از تولدم ورق برگشت.گویی باسنِ آسمان سوراخ شده بود و منِ تحفه به دامانِ ننم نزول کرده بودم،ننه و بابام چنان لوس و چندش بارم اورده بودن که وقتی به گذشته فکر میکنم حالم از لوس بودن خودم بهم میخوره. 
موقعی که دانشگاه قبول شدم ننه بابام با اشک و بوس و تف و آه و ناله منو راهیِ دانشگاه و خوابگاه کردن.لوس بودن توی خوابگاه معنی نداره.انتخاب طبیعی توی خوابگاه تورو مجبور میکنه تا به فردی سازگار و منعطف تبدیل شی تا از چرخه‌ی بقا حذف نشی.درواقع لوس بودنت باعث میشه که فقط و فقط خودت اذیت شی و زجر بکشی.
ترم اول خیلی اتفاقی و بدون اینکه خودم توی انتخاب هم اتاقیام دخیل باشم با غزل و ژینا و نسیم هم اتاق شدم و بدین صورت دوستی تصادفیه ما از یه اتاق 20متری شروع شد و کم کم گسترده ترم شد.ژینا و غزل از بچه های دانشکده علوم پایه‌ان و زیست میخونن و نسیم تو دانشکده علوم انسانی به تحصیل تو رشته‌ی حقوق مشغوله.
و اما خاطره...
اسهال به خودیه‌خود بیماریِ آبروبَری هست چه برسه به اینکه توی خوابگاه اتفاق بیوفته!!!توی توالت های خوابگاه پدیده‌ای بسیاااز زشت و آبروریزی اتفاق میوفته به اسم«انعکاس!!»کوچیک ترین صدایی که توی توالت خوابگاه تولید شه،انعکاسِ لامصبش تا سه طبقه پخش میشه😐و دیگه چیزی به اسم آبرو برای شما باقی نمیزاره🙄
اوایل ترم اول به طرز نکبت باری مریض شدم که حتی خودمم نمیدونم چی شد؟ چطوری و از کِی و از کجا مریضیم شروع شد.مدت ها بود مریض بودم و مث سگ از امپول و دکتر میترسیدم (حالا دوست عزیزمون میاد کامنت میزاره«دختر تو خواب گاه چه غلت هایی میکردی که مریض شدی😂»)یه هفته با بدبختی و به کارگیریِ نبوغم،مریضیم رو از خانوادم قایم کرده بودم.
  از طرفی ژینا به خاطر مشکلی که داشت به دکتر زنان مراجعه کرد و دکتر براش دارویی با دوز سه عدد در روز تجویز نمود که متاسفانه یا خوشبختانه اسهال و استفراغ از عوارض جانبیِ این دارو بود.از شما چه پنهون اسهال شدن ژینا،بدجور روحمون رو جلا داد و کم مونده بود از شدت خنده خودمون رو خیس کنیم:/
جونم براتون بگه ژینا میپرید توی توالت و صداهای ناهنجار تولید میکرد و انعکاسش تو کل طبقه دومِ خوابگاه میپیچید و بچه های طبقه دوم(که ما بودیم)از خنده کف خوابگاه پخش شده بودن.
وَ منی که دیگه چیزی به غروبِ زندگیم نمونده بود اینقدر مریض بودم که روبه قبله خوابونده بودنم ،به لطف اسهال شدن دوست عزیزم از شدت خنده دوباره به زندگی برگشتم و زنده شدم.

کافی بود ژینا توی توالت یه تِر بزنه و صدایی که به گوش ما میرسید تررر تررر تررر بود.حالا ایشالا توالت های خوابگاه شما مجهز به عایق صدا باشه😸
روده های پیچ و تاپ خورده‌ی ژینا حکم ترن هوایی داشت واسه محتویات روده اش.
دوستِ مسهلِ ما درحالی که اینقدر تو توالت نشسته بود که زانوهاش خشک شده بود بی حال در اتاق رو باز کرد و دراز کشید رو زمین با صدای جیغ جیغوش نعره زد واااایییییییییییییی خیلی ابروم رفت؟ دِ اخه لامصب با اون سمفونی که تو توی توالت راه انداخته بودی ابروی خودت که هیچ،ابروی ماهایی که هم اتاقتیمم بردی😂
هنوز جوابِ سوالِ ژینا رو نداده بودیم که دوباره صدای دلپیچش توی اتاق طنین انداز شد و ژینای بدبخت که کم مونده بود بزنه زیر گریه باز راهیه توالت شد.
راستشو بخواین،ما دوست های خوبی نیستیم، مثلا وقتی دوستِ فلک زدمون کم مونده بود توی توالت روده هاشم دفع کنه و داشت با اسهال دست و پنجه نرم میکرد به جای اینکه دلداریش بدیم و هواشو داشته باشیم ،هردیقه درحال اذیت کردنش بودیم و از صداهایی که توی توالت تولید میکرد ویس میگرفتیم وتهدیدش میکردیم که میفرستیم تو گروه کلاسشون😼
ژینا کم مونده بود بر اثر اسهال دارفانی رو وداع گویه،حقیقتش حضرت عزرائیل خجالت میکشید ژینارو درحالی که روی کاسه توالت چمباته زده  ملاقات کنه و جونش رو بگیره وگرنه با اون حالی که دوست بدبختمون داشت قطعاً باید میمرد
وَ این درحالی بود که پادزهرِ دردِ ژینا(دیفنوکسیلات) در دستانِ ما بود🦦ولی خب تا زمانی که مطمئن شدیم دیگه چیزی تو روده هاش برای دفع نیست از پادرزهر رو نمایی نکردیم(میدونم خیلی دوستای عوضی‌ای هستیم😅)
قرص رو که میل کرد یکم حالش بهتر شد و گییییییر داد به من بدبخت که زنگ بزن به داداشت ازش بپرس من باید چه غلطی کنم😐و البته من که میدونستم احسان به محض اینکه صدای غاز مانندِ منو بشنوه میفهمه مریضم و هفت صبح جلو درخوابگاس ،در نتیجه به هیچ عنوان زیر بار نمیرفتم.از ژینا اصراااار که زنگ بزن و از بنده انکااار که محاااله زنگ بزنم.
اره عزیزان ژینا و غزل و نسیم،سه تنه از 8شب رو مخ من راه رفتن و من بالاخره 11شب راضی شدم ،البته با میل باطنی خودم راضی نشدم بلکه با زور و تهدید راضیم کردن😐
گوشیمو دادم دست ژینا گفتم خودت باهاش حرف بزن اگرم گفت میخواد با من حرف بزنه بگو گلناز توالتِ:|در جواب فرمود حله خیالت راحت:/
ژینا یه نگاه شیطنت امیز بهم انداخت، پرسید«داداشت باجنبه و پایه هست؟»بی حوصله جواب دادم«اره،خیلی»
گفت پس بزار با گوشی خودم زنگ بزنم یکم اذیتش کنم:/
زنگ زد،چندین بوق خورد و احسان جواب نداد،کم کم داشتیم ناامید میشدیم که در لحظات پایانی جواب داد 
ژینا فرمود« سلام،ببخشید اقای دکتر احسانِ فلانی؟»احسان جواب داد« بله بفرمایید»
ژینای عنتر گفت«اقای دکتر خیلی ببخشید روم به دیوار بنده اسهالم امکانش هست درمانم کنید؟»
مشخص بود احسان جان پشماش ریخته با مکث جواب داد«ببخشید شماره منو از کجا اوردین؟»ژینااای کثافت جواب داد«تو نت سرچ کردم زبردست ترین دکتر تو زمینه درمان اسهال،اسم و شمارتون اومد بالا،حالا من چیکار کنم؟»
منو غزل و نسیم به زور جلوی خندمون رو گرفته بودیم ژینای عنتر هم مدام بهمون چشم غره میرفت و با چشم و ابرو حالیمون میکرد اگه بخندین من میدونم و شما!!!!
برادرِ بدبختِ من با مکث جواب داد«اسهالی،خب دیفنوکسیلات بخور»
ژینا نالید«خوردم ولی تاثیری نداشته»
انگار خود احسانم خندش گرفته بود گفت«کته ماست بخور»
ژینا با لحن خییلللی بامزه ای گفت«اقای دکترررر شما هفت سال درس خوندی که اخرش کته ماست تجویز کنی؟اینو که ننه بزرگ منم با دوکلاس سواد واسمون تجویز میکنه»
احسان یکم بی حوصله گفت« خااانم،توکل کن ایشالا خوب میشی»ژینای ورپریده ادامه داد«دکتر میشه یه چیز دیگه تجویز کنید؟»
احسان جواب داد«خانم من تنها تجویزی که برای شما میکنم نوار مغزه!!احیانا تازگیا سرتون نخورده جایی؟ یا از تیمارستان فرار نکردی؟»
سه تاییمون با صدای بلند زدیم زیرخنده.ژینا با خنده گفت الان خواهرتو میزارم تو خوابگاه واسم کته درست کنه.
خیلی یهویی احسان تلفنو قطع کرد.ژینا با قیافه‌ای که معلوم بود خیلی خورده تو ذوقش نگام کرد گفت اینقدرر بی جنبه اس داداشت؟باشناختی که از احسان داشتم گفتم«نه،.»یه مین بعد احسان زنگ زد.ژینا واسه احسان تعریف کرد که چیشده و از ژینا اصرااااار که «تو بگو من چیکار کنم،دارومو تغییر بده »از احسانِ بدبخت انکار که «من نمیتونم تو تجویز دکترت دخالت کنم،کلا عوارض داره این دارو و سعی کن با اسهال کنار بیای.»
اینقدررر ژینا رفت رو مخ احسان که اخرش برادر بدبختم ناچارا گفت هفته اول روزی یدونه از این قرص بخور هفته دوم دوتا هفته سوم سه تا،تایکم بدنت عادت کنه.
ژینا راضی شد،احسان گفت میشه گوشی رو بدی به گلناز تا باهاش حرف بزنم؟
ژینا جان با یه لبخند پلید درکمااال بیشعوری گفت اره. و گوشی رو گرفت جلوم.
قیافه‌ام اون لحظه دیدنی بود،کم مونده بود ژینا رو جر بدم.بابدبختی یکم با احسان حرف زدم و پی برد که مریضم کلی باهام حرف زد تا لاقل راضی شم برم دکتر،من اون موقع از بابای خودمم میترسیدم که به عنوان یه پزشک معاینم کنه،چه برسه بخوام برم دکتر:(
بعد از کلی مذاکره قرار شد دوروز بعد(تعطیلی رسمی شروع میشد) احسان بیاد دنبالم و منو ببره خونه و هرچی  مخالفت کردم تاثیری نداشت.
احسان اومد دنبالم،ژینا کمک کرد وسیله هامو اورد پایین،ژینا رو به برادرم معرفی کردم، احسان جان خندش گرفت با خنده‌و شیطنت خطاب به ژینا گفت الان بهتری؟اسهال نیستی دیگه؟ژینا غش غش خندید گفت هی بد نیستم.احسان با لبخند گفت شما برای من با گلناز فرقی ندارین،اگه بازم کاری داشتین تعارف نکنید،بهم زنگ بزن،کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم...(مطمئنم اگه احسان اون موقع میدونست که به زودی مجبور میشه برای غزل و ژینا بیوشیمی پاس کنه،اون لحظه دهنش رو گِل میگرفت و هیچ وقت این جمله‌ی نفرین شده رو نمیگفت😐اینکه غزل و ژینا با احسان بحث های علمی میکنن در مورد فناوری کریسپر و سلول های هنریتا لکسِ خدابیامرز و پیوند قلب خوک به انسان  و .. بماااند😑)
با احسان راهی خونه شدیم.وقتی رسیدیم پدر مشغول پلی استیشن بازی کردن بود.منو دراغوش کشید دستشو گذاشت رو پیشونیم و باتعجب نگام کرد پرسید خوبی باباجان؟سرمو به نشونه منفی تکون دادم.رفتم سمت اتاقم و پدرجان با بند و بساطش دنبالم اومد تا معاینم کنه.یکم کیفشو زیر و رو کرد و دنبال استتوسکوپش گشت ولی چیزی نیافت.یه دور اتاقشون رو گشتیم و به دنبال گوشیِ پدر بودیم (بابام یه مقداری شلختس🙄)قیافه مامانم دیدنی بود درحالی که می غرید, همزمان مشغول گشتن بود و چنددیقه یبار زل میزد به بابام و مقداری با حرص نگاش میکرد.

و پدر خیلی نامحسوس میخندید.دراخر با گوشی احسان معاینم کرد.تو دفترچم دارو نوشت اومد مهر کنه دید مهرِش نیست👀یه دور خونه رو زیرورو کردیم تا مهر پدرجان رو پیدا کنیم.مامان مهرِ پدر رو زیر عسلی پیدا کرد.درحالی که داشت غر میزد«دخترتم مث خودت شلختس😒»مهر رو داد دست پدر.احسان رفت داروهامو بگیره.تا احسان برگرده بابا به ادامه‌ی پلی استیشن بازی کردنش پرداخت.با ترس و لرز و مظلومانه از بابا پرسیدم امپول نوشتی؟پدر یکم قیافشو متفکر کرد با شیطنت و بدجنسی گفت «نمیدونم یادم نمیاد.»مظلومانه گفتم میشه نزنم؟ با لبخند گفت «بزار حالا داروها برسه بعد چونه بزن،شاید ننوشته بودم»احسان با پلاستیک دارو رسید،تا چشمم به سرنگای داخل پلاستیک افتاد با حرص به پدر نگاه کردم خیللیی معترض با صدای مرغیم نعره زدم باااباااا.
با لبخند دستمو گرفت برد سمت اتاقم گفت بیا،حالاباهم کنارمیایم .رو تخت نشستم ،بابا لبه تخت نشست یکم داروهارو نگاه کرد دوتا امپول دراورد گذاشت رو پاتختی.اصلا دیدن امپولا برام دردناک بود چه برسه به زدنشون.از ترس نزدیک بود سکته کنم ،تن و بدنم به وضوح میلرزید،اب مقطر رو کشید تو سرنگ نگاهش به من افتاد،با تعجب نگام کرد.با التماس گفتم بابا تورووخداااا میشه نزنم؟سرنگو گذاشت رو پاتختی با ناراحتی گفت عزیزدلم نمیخوام سرتو ببرم که، چرا اینقدر میترسی؟جوابی نداشتم.منو کشید تو بغلش موهامو ناز کرد و از خاطرات بچه گیام واسم تعریف کرد.یکم اروم شدم.بابا سرنگو از رو پاتختی برداشت یکم نگام کرد با مهربونی گفت«اروم میزنم, قول میدم تمام تلاشممو کنم تا کمتر دردت بیاد.»
دراز کشیدم بابا دوتا امپول رو اماده کرد.شلوارمو کشید پایین سمت راستو الکلی کرد گفت نفس عمیق بکش و نیدل رو وارد کرد.خیلی اروم تزریق میکرد و همزمان واسم شعر گربه‌ی من نازنازیه رو میخوند(بچه که بودیم همیشه بابا واسمون این شعرو میخوند،انگار پدر داشت واسه گلناز هشت نه ساله امپول میزد، نه گلنازِ 20ساله!!!!)وسطاش یکم سفت کردم که فرمود سفت نکن بیشتر دردت میگیره.از درد یکم نالیدم بابا گفت «تمومه تمومه»و سرنگو دراورد .سمت چپ رو الکلی کرد و با مکث نیدل رو وارد کرد،دردش کمتر بود و هرجوری بود تحمل کردم .سرنگو دراورد جاش پنبه گذاشت،سرمو بوس کرد رفت به بقیه بازیش برسه:/
اره عزیزان، یکی دیگه اسهال شد ولی نشیمنگاهِ من بدبخت ابکش شد:|
سه چهارساعت بعد کم کم داییام رسیدن و فرداش راهی شمال شدیم که خاطرشو واستون گذاشتم.
و بِدین شکل،این مریضی خیللییی برام دوستداشتنی و خاطره شد=)


پ ن1:ایدا جان رشته‌ی من از نظر سختی، دومین رشته از 55 رشته‌ی سخت دنیاس(دوستان فهمیدین دارم دَریده میشم یا بیشتر توضیح بدم؟-_-)مهندسی شیمی میخونم🙃
پ ن2:ژینا تا مدت ها با اسهال و حالت تهوع هم زیستی مسالمت امیز داشت=)

پ ن3:دوستانی که تا الان خاطرات منو خوندین،براتون سوال نشده تخصص پدر بنده چیست؟خودتون چی حدس میزنین؟

پ ن4:کسی از sogand و ♡H♡ و ––––•(-• atenabaraty•-)•–––– خبر داره؟ حالشون خوبه؟

پ ن5:خوابگاه اینجوریه که توی راهرو هرکی یه گوشه وایساده و مشغول ویدیوکاله،یه لحظه غافل شی تا به خودت بیای با شورتِ مامان دوز از سه جهت توی سه تا ویدیوکال افتادی:|

پ ن6:ده دفعه تاحالا خواستم از خاطرات دوران مریضیم و روزهای سختم بنویسم،هربار که کامنتاتون یادم میاد که نوشتین با خاطراتم لبخند به لبتون میاد قلبم میلرزه،دستم به نوشتنِ دردناک ترین روزهای زندگیم نمیره.دلم نمیاد با خاطراتم ناراحتتون کنم با اینکه خیلی تمایل دارم به نوشتن در مورد اون روزها...
پ ن7: قربون خودتونو محبتتون 💗💕😘

{\   /}
(^ • ^)
 √💗
_    _

دهمین خاطره‌ی گلنازِ بی ادب ولی باتربیت

خاطره بیتا جان

سلام بیتا هستم✋
میخوام خاطره بستری شدنم زمانی که باردار بودم رو تعریف کنم 
من از هفته ۸ بارداری استراحت مطلق شدم چون خونریزی کرده بودم دکتر گفتن تا ۱۲ هفته که بری سونو و ازمایش فقط دراز بکش برای غذا خوردن بلندشو بشین و میتونی بری wc اونم حتما توالت فرنگی( کلا تا اخر بارداریم شرایطم به همین شکل بود) و هرشب باید از شیاف استفاده میکردم با تمام سختی ها به زور خودم رو رسوندم تا ۳۴ هفته از هفته ۳۴ که رفته بودم سونو دیگه مشکلی نداشتم دکتر گفت همه چیت نرماله و میتونی عادی به زندگی برسی منم رفتم خونه رو تمیز کنم😑اخه بگو چرااااااا 
خونه رو تمیز کردم دیدم یا خدا یه درد ریزه پریودی از زیر دلم رد میشه😐 گفتم شکممو گرم ببندم بلکه خوب بشه خوب نشد بدتر شد شوهرم سرکار بود زنگ زدم مامانم گفتم بیاین دنبالم اومدن منو بردن بیمارستان یه دستگاهی بود اگه اشتباه نکنم ان اس تی بهم وصل کردن ماما بخش اومد جوابشو دید گفت تو حالت خوبه؟ درد نداری؟ گفتم دردم خفیفه گفت مطمئنی؟؟؟؟ تو الان باید صدای جیغت تا هفت اسمون بره این جواب میگه دردزایمانت شروع شده 😭واقعا گریه میکردم میگفتم مگه میشه من ۳۴ هفتمه زوده میترسم گفتن اروم باش اسم دکترت رو بگو باهاشون هماهنگ بشیم زنگ زدن دکتر دکتر دارو تجویز کردن برای دو روز بستری بشم دارویی که جلو زایمان زودرس رو میگیره،خلاصه گفتم پس همینجا بستریم کنین گفتن نمیشه عزیزم شما اگه زایمان کنی ممکنه بچه نیاز به ان ای سیو داشته باشه اینجا نداره این دستگاه رو باید منتقل بشین به بیمارستان... گفتم نه اونجا ( اون زمان زایمان طبیعی اجباری بود خدا لعنت کنه باعث و بانیشو که اجباری کردن،و بیمارستانی که میخواستن منتقل کنن حتما باید طبیعی زایمان میکردم مگه شرایط اورژانسی و خطرناک باشه) خلاصه منو بردن بیمارستان مربوطه کارهای اداری انجام شد همسرمم اومد کارامو انجام دادن منو بردن بخش زایمان بستری کردن اومدن دوتا سرم به دستم وصل کردن یکیش دارویی بود که از زایمان زودرس جلو گیری کنه دستم به شدت درد میکرد همسرم داشت دستمو نوازش میکرد خیلی برام ناراحت بود بهش گفتم فکر کنم سرمم رو بد زدن به حدی دستم درد میکنه احساس میکنم دستم میخواد کنده شه گفت باشه الان میرم میگم به پرستار اون بخش اصلا پرستار نداشت همه ماما بودن شوهرم رفت یه کم بعد اومد پیشم دیدم ناراحته گفتم بهشون گفتی بیان سرمو درست کنن؟ گفت عزیزم نمیتونی تحمل کنی؟ گفتم نه خیلی درد میکنه کلافم کرده بگو زود بیان درستش کنن گفت گفتم اما گفتن دردش بخاطر داروش هست باید تحمل کنه( خیلی سخت بود هر دومون بغض کرده بودیم اینم اضافه کنم مثلا تازه عروس دومادم بودیم من ۶ ماه بعد از ازدواجم باردار بودم) اومدن گفت شوهرم بره نمیتونه شب پیشم بمونه همسرم رفت مامانم پیشم موند دو روز سختتتتتتت رو تحمل کردم با اون درد وحشتناک فرداش خانواده همسرم اومدن عیادت وسط عیادت پدرشوهرم بود بابام بود شوهرمم بود با مادرشوهرم و مادرم ماما اومد جلو همه اونا پیراهنم رو زد بالا امپولمو تزریق کرد😭😭😭😭😭من از خجالت مردم😭😭😭😭به حدی شوک شدم دردش یادم رفت نوبت بعدی امپول مامانم فقط بود گفتم خواهش میکنم کسی هست جلو بقیه بدون اجازم لباسمو بالا ندین بهم فرصت بدین اماده بشم بقیه برن بیرون گفتن ما وقت نداریم😐دوباره لباسمو داد بالا پنبه کشبد امپولو تزریق کرد امپولش اصلا درد نداشت....
پ.ن:البته اون دارو فقط چند روز باعث شد زایمانم عقب بیافته در اخر ۳۵ هفته و ۴ روز زایمان کردم چون شرایطم اورژانسی بود سزارین هم شدم هرچقدر بارداریم بد بود روحیمو باخته بودم زایمانم عالی بود اون لحظه‌ای که پسرم به دنیا اومد قشنگترین لحظه عمرم بود و هست
پ.ن: لازم به ذکره من بیمارستان بین‌المللی رفته بودم و بی نهایت بدرفتاری دیدم😭دیگه نمیدونم تو دولتیا وضع به چه صورته😭عزیزان رشتی میدونن کدوم بیمارستان رو میگم ۵ سال پیش فقط اونجا دستگاه ان ای سیو داشت
خواهش میکنم با خانمای باردار خیلی مدارا کنین

خاطره مایا جان

سلام، دوستی جونیاااام 🤗🌷💗

مایا غیرقابل پیش بینی اومده💖🌈

فهمیدم خودمم خودمو خوب نمیشناسم فکر کردم یه مدت ننویسم حالم بهتره💗اشتباه میکردم کامنتای خوشگلتون بشدت پروم کرد.البته اگه الان اومدم یه دلیل دیگه دارم امروز یه غلط بدی کردم گفتم تا وقت دارم وصیتامو بکنم

مایاتون در اردوگاه آشوبیتس مبحوسه! ترجمش میشه اتاق کناری مطب زندانی شدم!

بابا گفت دعا کن حالا حالا ها کارم تموم نشه انشالا تا صبح مریض ببینه🤲🏻😬🥶حداقل خاطره معجونو که دو هفته بد قولی کردم بگم ممکنه تا مدت نامعلومی ناپدید شم 😅☠دوستیا حلالم کنین بدجوری با قوانین محترم فیزیک گور خودمو کندم😘اول بگم امشب چیکار کردم بعد خاطره آمپولی رو مینویسم اگه مخاطب امپولید این پارتو نخونین تا تیتر بعدی😁

انچه گذشت👇🏻

چند روزه شاید دو هفته یا بیشتر عصرا مطب پیش بابام تا درس بخونم بدون هیچ جرمی واقعا حقم نبود صبح تا ظهر مدرسه باشم عصر هم مطب خب واکنشم گرفت ...حق دارم تلافی کنم یا نه؟
آغا اصلا پنج ساعت جوراب پاتون کنید تو خونه منو درک میکنید این🧦 جوراب کل روز پامه!

امروز خانم آسوشیدوپرس(منشی بابا)براش کار اورژانسی پیش اومد2ساعت مرخصی میخواست دنبال جایگزین بود! 
تا شنیدم خلاقیتم اوج گرفت خودمو قاطی بحث کردم

🥺🙂عزیزم من هستم بهم بگید چیکار کنم شما برید عجله دارید 
😎🧠بابا هم بی فکرانه قبول کرد!!!
 وقتش بود زحماتشونو جبران کنم 
تا نیم ساعت آدم بودم صندلی رو میچرخوندم💺 افکار شیطانیمو مرور میکردم ببینم از کجا با چه میزان شدت به بابا حمله کنم !اول یکم برای اون خودشیرین که هزار بار منو به بابا فروخته یادگاری تو دفتر و پرونده ها گذاشتم  که اقا عرفان همکار بابا متوجه من شد سریع عادی شدم سرشو تکون داد برا تست رفت تو اتاق دوباره شرایطو سنجیدم زیاده روی نکنم فقط میخواستم در حدی اشوب کنم که بابا ۲۰۰ متری مطب هم رام نده... مریض بعدی که رفت گوشی رو برداشتم سوالای تخصصیم شروع شد! 

📞بابا جون پرونده ها به چه ترتیبین من روشن پژوه رو تو ردیف ر بگردم یا ژ ...ببخشید یا پ 🤨

📞بابایی میشه تلوزیونو اینور روشن کنم؟😐

📞بابا صدا TV که اذیتتون نمیکنه ؟😑

سری بعد که زنگ زدم گوشی رو برداشت گذاشت رومیز

همزمان با مریض اومد بیرون منو به فامیل رسمی صدا زد  
رفتم درو بست
بیا اینجا😠👈🏻
تو زاویه ای که مطمین شد صداش بیرون نمیره قوانینو مثل روز روشن کرد..رفتنی هم تاکید کرد دیگه تو جمع بابا صداش نزنم!
نزدیک در شدم گفتم بگم پدر خوبه!🤓
از صندلیش خیز برداشت سریع در رفتم 
فکر کرد من دیسیپلین حالیم میشه اونم تو این فرصت طلایی به فکر دیسیپلین بک بودم 🥴🤪
برگشتم پشت میز که پیک موتوری اومد 
در اتاق بابا رو زدم بدون اجازه و بلافاصله هم رفتم تو بلند گفتم اقای دکتر(فامیلیمون) یه بسته اوردن 
یعنی نگاه بابا فقط !!!!
بله در جریانم لطفا تحویلش بگیرید 
رفتنی لوس گفتم استاد میشه بازشم کنم  
بفرمااا بیرون!
نفهمیدم بفرمایم بیرون.. یعنی اره یا نه؟🤔
با شما نیستم میگم بیرون 
بله جناب رئیس😁

مریضافهمیدن با بابام کل کل دارم،انگارفیلم سینمایی🎬 میدیدن خوشم میگذشت بهشون،جو باعث شد پروتر بشم 
بسته رو باز کردم یه سری بیلبیلک تو پلاستیک بود و سیمو اینا سر در نیاوردم همکار بابا برداشت برد اتاق خودش
یکم بعد مریض جدید اومد سوال داشت
دوباره در زدم بدون اجازه بابا رفتم تو  
ببخشید آقای دکتر مزاحم شدم تلفن که جواب نمیدید سوال مریضا رو جواب میدین؟
 😎😠خودکار دستشو با شدت گذاشت رو میز 
تند از اتاقش رفتم بیرون
درو نبستم 
صداش بلندو کاملا شمرده اومد!خانوم فامیلیمون درو... ببند...دید.
اولین بار بود میدید نگاش روم جواب نمیده عین ادمی که گوشه رینگ گیر افتاده هی مشت میخوره 🥊 با چشماش التماس میکرد تمومش کنم ولی داشت خیلی بهم  مزه میداد

از دستگیره در آویزون شدم ...نمیشه نبندم!
ببند....و دیگه هم با این اتاق شما کاری نداری؟
ببندم مریضا حوصلشون سر میره!!!اومدن شما رو ببینن 
یه قدم بلند شد پریدم بیرون 
یه مریض گفت دخترم انقدر پدرتو اذیت نکن 
من هنوز میخندیدم🤣🤣 گفتم شما به حکمت خدا اعتقاد دارید؟
در همین حال بودم که منشی عمو آرشم اومد گفت مایا خانوم پدرتون گفتند برید بالا
با لب و لوچه آویزون رفتم☹💔

اصلا کارش درست نیست عمو آرشم مگه بیبی سیتره!خوبه هر ماه بی رودربایسی اجاره مطبو کامل میگیره ازش بازم عین یه مستعمره باهاش برخورد میکنه...اونجا دیگه مثل ادم منشی گری کردم البته برا سه تا مریض😒 
عمو یه لحظه منو برد داخل ببینه چمه 
مایا چیکار بابات داری! ابروشو که بردی!؟
شونه هامو بالا انداختم 
برو بابا...آرش جون هیچی نمیدونی طرفشو نگیر....اسیر گرفته ...خسته شدم این خان داداشت فکر میکنه من مجسمه ام یا کودک کار فقط میخوام برم خونه
یذره نصیحت شدم نیم ساعت بعد فراخوانده شدم پایین 

خانوم اسوشیدوپرس با دلخوری فرستادم تو اتاق کناری وقتی اومدم داخل درو روم قفل کرد🗝فهمیدم دستور از بالا صادر شده پیام بابا اومد

💬دعا کن امشب کارم حالا حالا ها طول بکشه تا مریض میبینم وقت داری علت کارای زشتو شوخی های بی ربطتو کامل تو یه برگهA4 بنویسی😢

الان ساعت 8 هه🤗⏳تا 9.30 قطعا جام امنه دلم میخواد بجای علت کارام برا شما خاطره بنویسم😬😁همین


و اما خاطره معجون و ماکان⚗

ماکان پسرعمه کوچیک منه،این بشر نوزاد که بوده قطعا تو زایشگاه عوض شده چون ما اصلا شبیه گوشت و خون هم نیستیم،جفتمون عین هابیل و قابیل فامیلی برامون مهم نیستو بلاخره یه روزی خون همو میریزیم! شازده چون تنها نوه پسره!نام این فراعنه رو زنده نگه میداره!یذره هم باهوشه محبوبیت زیادی داره حتی بیشتر از من که طولانی مدت سوگولی بودم

ده ساله بودم بابا رفت سفر چند روز منو خونه بابابزرگ گذاشت.اونموقع تازه خرگوش جونیمو از دست داده بودم بعد از رفتن مامانم مرگ آقانازگل بدترین شوک زندگیم بود🐰تلاشمو کردم زندش کنم کلی سر قبرش گریه کردم...از ته دلم دعا کردم...مامان بهم گفته بود خدا به صدای بچه هاگوش میده!
دچار بحران فلسفی شدم چرا خدا برام معجزه نمیکنه خودم دست بکار شدم با داروهای تو خونه معجون شفابخش ساختم وردجادویم خوندم🪄تارانتالرگاا(عاشق هرمیون تو هری پاتر بودم بعضی ورداشو حفظم)وقتی بابا فهمید خرگوشمو نبش قبر کردم حسابی دعوام کردو از ویروس و انگلایی که ممکن بود بگیرم گفت ولی تو اون لحظه اروم میگفتم لانگالاکا(وردی که باهاش بابامو ساکت کنم)واقعا تاثیر کرد دیگه هیچی بهم نگفت
 
مدتی که خونه بابابزرگ بودم متوجه شدم چقدر قرصای رنگی رنگی تو کابینتشون هه😃🟠 🔵 🟣بچه بشدت خطرناکی بودم که صورت معصوم یه بره کوچولو رو داشت

عمه گلشید ماکانو نیلا رو آورد که من احساس تنهایی نکنم عاشق نیلام ولی با اون کرمکی خیلی مشکل دارم🪱یه روز ظهر که همه خواب بودن تو انباری کشف جدیدمو نشونشون دادم یه صندوق قدیمی🧳که توش پرخنزل پنزلای جذاب بود، از کیف ارایش زنونه دوره پهلوی بگیر تا دوربین عکاسی که از بالاش باید نگاه میکردی ،جعبه سیگار موزیکال و شال کشمیری که پر نفتالین بود نیلا خواست یه سرمه دان برا خودش برداره ماکان گفت اینا روح دارن اگه برداری شب اذیتت میکنن👻منم پریدم بهش نخیرم من کلی خرتو پرت برداشتم هیچیم نشده دروغ نگو!
گیر داد چی برداشتی گنجینمو لو ندادم،یه عالمه وسایل پزشکی قدیمی پیدا کرده بودم امپول فلزی،وسایل تنقیه کردن(اینو از مادربزرگاتون بپرسید توضیحش بی ادبیه)
یه ازمایشگاه مخفی داشتم که خاطره آتیش سبز هم اونجا شکل گرفت اونو بعدا تعریف میکنم

ماکان دید نمیگم چی برداشتم اذیتم میکرد
تو حیات داشتم برا خودم تاب بازی میکردم پشتم واستاد وحشیانه تابم داد😈با اینکه8سالش بود ولی زورش به من میرسید چنان اوجی گرفت تاب که هوا با درد میخورد تو صورتم جیغ میزدم نگه دار ولی بدتر میکرد صدای قرچ قرچه فلز تاب زهره ترکم کرده بود میترسیدم زنجیره پاره شه🔗 بیوفتم حس میکردم قلبم داره از لای قفسه سینم رنده میشه میاد بیرون انقدر داد زدم ارواره هام درد گرفت دیگه از مرحله جیغ به غش رسیدم ولی ماکان کوتاه نمیومد کلا ببینه یکی داره اذیت میشه تازه اون انرژی میگیره اگه مامانبزرگم نمیرسید انقدر اون تاب لعنتی رو میخواست بالاتر ببره که پوستم پاره شه دل و روده بریزه کف حیات گیج بودم که تاب کامل واستاد ولی من هنوز حرکتشوحس میکردم پامو رو زمین گذاشتم سرم میچرخید گریه کردم،صدای ماکان میومد
هی هی ترسو
هی هی ترسو
یه لحظه مثل آسانسور به طبقه بالا منتقل شدم بابابزرگم منو تو بغلش گرفت اونروز ماکان بزور از من معذرت خواست ولی ادب نشد دوباره همون شبش یه بلای دیگه سرمون اورد
 
منو نیلا زیر میز ناهارخوری خونه ساخته بودیم کلی ملافه و لحاف بالا میز کشیدیم
(کدوماتون اینجوری خونه میساختین)⛺ 
یهو برقا رفت همو از ترس بغل کردیم تاریکی ذاتشم ترسناکه نیلا😰یه بند میگفت روح اومده تا یه نور رنگی رنگی وارد اتاق شد🚨🚥🤖
ادم اهنی اسباب بازی ماکان بود که جفتک میزدو صدای کامپیوتری از خودش در میاورد فهمیدم کار اون جونوره!
شجاع شدم برم ادبش کنم تاچراغو روشن کردم  صدا جیغ بنفش اومد برگشتم ماکان کوله پشتی انداخته پشتش لباس مامانشو از روش پوشیده عین یه پیرزنه گوژپشت راه میره نیلا هم سکته ناقص کرده!باصدا جیغ همه اومدن و ماکان با گوشش از اتاق بیرون برده شد!
  
من ونیلا هردوتامون اونروز از دست ماکان کارمون به ابقند کشیده شد باید انتقام میگرفتم 
فرداش رفتم مخفیگام یه سری قرص دزدی و بیسکویتو تو ظرف کوبیدم ابکیش کردم معجون جادوییم درست شد وردامم خوندم⚗🪄میخواستم ماکانو تبدیل به سوسک کنم مثل[ گریگوری سامسا]
خوروندنش به ماکان اصلا کار سختی نبود فقط لازم بود بهش بگم نخور...که همشو خورد 

یه تیکه باغچه رو بابابزرگ برامون شن ریخته بود بازی کنیم چهار تا بچه گربه پیدا کرده بودیم یکیشون کور دنبا اومده بود منم چون حس جادوگریم خیلی قویه با قطره چشم بزور بیناش کردم نمیدونم من معجزه کردم یاواقعا قطره لازم داشت با نیلا داشتیم خوشحالی میکردیم که گربهه رو نجات دادیم... رنگ پریده ماکان نظرمو جلب کرد...کارش تموم بود شروع کردم کلمات جادوییمو دوباره زیر لب خوندن ولی ماکان سوسک نشد🪳
اون روز ماکان اصلا مزاحم بازی ما نشد تا عصرش مچاله مچاله بود از دل درد به خودش میپیچید یجا فهمیدم که دارن بزور بهش یه پودری روکه با اب قاطی کردن میدن بخوره هر یه قلپی که میخورد بدتر بالا میاورد التماس میکرد بسه دیگه نمیتونه بخوره ولی بابابزرگم با تحکم لیوان بعدی رو دستش میداد که سریع سر بکشه  میدونم بدجنسم ولی شرایط بهترم شد عمو آرشم با دوتا آمپول اومد تو اتاق 😎💉
ماکان که داشت اب معدشم بالا میاورد یه لحظه خشکش زد با ناله گفت داییی جوننن
ما هم خوندیم هی هی ترسو!
هی هی ترسو!
زود خودشو جمع کرد وانمود کنه نمیترسه رو مبل خوابوندنش تو بهترین زاویه نشستم تپ تپ به پشتش زدم نیلا هم با تاخیر ادای منو دراورد دوتا زد خندید
بابابزرگ دید ما دوتا پرو کجا نشستیم جدی گفت دخترا بیرون دوتامون با هم گفتیم نهههههه دیگه!
محکم جایگاه VIPمونو حفظ کردیم عمو هم حال داد گفت اینا دستیارای منن به نیلا گفت شلوار ماکانو شل کنه به منم پنبه داد بکشم در اصل آرش جونم💗💉😎💗داشت ماکانو برا رفتار زشتش با ما ادب میکرد

فرو شدن نیدلو که دیدم با آخ بلند ماکان دردم گرفت نیلا که همونجا فرار کرد گفت داداشیمو کشتن 😭😭ولی من با چشای گشاد نگاه میکردم خیلی داشت بهم میچسبید
عمو آرش مجدد خواست پنبه بزارم منم تا جایی که میشد محکم فشار دادم از خود امپول ماساژم دردناک تر بود برا دومی دیگه عربده میکشید جیغ میزد دردم اومده نمیخوام عمه گلشیدمو لگد زد بابابزرگ تا وحشی گریاشو دید همه رو بیرون کرد یکم توبیخش کرد 
مرد که گریه نمیکنه خودت بخواب..سیس مامان بی مامان... اینبار از کنار در دیدم جیغای ممتد ماکان و عمو ارشم که سمت مبل خم شده بود 
تموم شد رفیییق تموم عه گریه نکن بجاش الان دلت اروم میشه
درسته اون شب سوسک نشد ولی عین یه بچه پاندا اروم یه گوشه کز کرد شامم بهش سرم دادن 

فردا صبحش من خواب بودم دیدم یه چیزی عین خارپشت تو صورتم فرو میشه 🦔که شبیه بوس بود 😘چشم باز کردم بابای اصلاح نکرده من🧔🏻اصرار داره نرسیده منو بوس بارون کنه کلی ذوق کردم ولی بعد گفتم بابا خراشم دادی بوسات درد داره یه دستی به صورتش کشید معذرت خواست صورت عین سیم اسکاجشو به من چسبونده

اون روز بازم ماکان امپول داشت که بابا  براش زد اولین بار بود که از شکل و شمایل امپول نمیترسیدم همونجور که بابا امادش میکرد چغلی ماکانو میکردم بدتر بزنه...بابا باید دعواش کنی!

عزیزم مریض شده گناه داره بعدا باهاش صحبت میکنم
عین جوجه اردک دنبالش راه افتادم برم تو اتاق دم در اتاق منو چردوند اجازه نداد برا تماشا برم حتی تذکر داد نزدیک اتاقه بیام خودم امپول میخورم!💉فقط صدا آخشو شنیدم کمتر از دیشب گریه کرد کلا دست بابام سبکه.
بابا وقتی با سرنگ خالی برگشت تو هال با عمه صحبت میکرد مگه چی خورده بچه !مسمومیت غذایی نمیتونه انقدر از حال بندازتش نیلا حسای خواهرانش شدید شده بود میخواست لوم بده کلی بهش التماس کردم چیزی نگه رازمو نگه داره  منو لو نداد ولی باهام قهر کرد بعدها فهمید باید این مثلثو بیخیال شه من و ماکان قرار نیست باهم هیچ وقت صلح کنیم بهتره وسط ما نیاد 

✔ما دوتا بلایی نیست سر هم نیاورده باشیم اونقدر که قبل مهمونی های غیر پرایوسی از دوتامون تعهد میگیرن توجمع ابرو ریزی نکنیم 

✔بچه ها این خاطرمو خیلی زمخت نوشتم فکر کنم استرسم مشهوده🥴😁ببخشید دیگه

✔ کامنتا که کلا پریده از سرم فقط میدونم خیلی حالمو خوب کردن مرسیتونم شدید💗انقدر خجالتم ندین من اب میشم در ضمن دوستایی که انتقاد کردنو هم دوست دارم لحنشون مهربون بود بهشون گیر ندید، اصل کاش بابامم اینجوری ازم انتقاد کنه امشب🤲🏻

✔️راستی تو برگه ام فقط اینو تونستم بنویسم 

"هرگاه جسمی بر جسم دیگر نیرو وارد کند ، جسم دوم نیز به جسم اول نیرویی هماندازه ولی خلاف جهت وارد میکند" قانون سوم نیوتن

این تنها چیزیه که بذهنم رسید بنظرتون بابا منطقمو درک میکنه ؟! امیدوارم قانع شه 😁وگرنه قانع ام میکنه تازه هنوز نفهمیده👞 کفشاشم نیست باید با صندلاش 🩴برگردیم خونه

اگه یماهم غیبم زد نگرانم نشید بدونین چیه ماجرا
دوستون دارم

مایای مرحوم 🖤

خاطره رزا جان

🙋‍♀ سلام بچه ها  چطورید خوبید . امیدوارم حالتون خوب خوب باشه . رزا هستم . دیگه همتون می‌شناسید منو . پریشب ک امپول زدم و ک عکس گذاشتم براتون . امیر بدون اینکه ب من بگه رفته بود نسخه رو برداشته بود دارو ها رو گرفته بود .  اومد شب باهم شام خوردیم و فیلم دیدم یهو رفت تو اتاق مشما داروهارو آورد.  ی امپولو آماده کرد گفت برگرد گفتم امیر  یعنی چی  گفت یعنی همین خانومی برگرد دورت بگردم گفتم امیر قرار بود جون تو وزنت داره هود ب خود پایین میاد تو تقویتی بزنی ن من گفت باشه منم میزنم خانومی حالا تو برگرد  گفتم نچ اینو تو بزن گفت خیلیم خوب باشه  الان یکی دیگه میکشم تو سرنگ  یکی دیگه رو شکست صداش آدمو استرسی میکنه . 😢  داشت امپولو می‌کشید تو سرنگ اونایی ک ویتامین دی ریختن تو سرنگ میدونن چون روغنی هست ب سختی میشه کشید تو سرنگ  . یهو ب امیر گفتم چرا اون دی ک ریختی تو سرنگ اینقدر زود رفت . ببین رنگش هم فرق داره .  نگاش کردم دیدم بعله فهمیده کمرم درد داره مسکن هم خریده گفته  ی مسکن ی دی میزنم فردا شبم برا رزا نوروبین  رو میزنم .(دکتر ۷.۸ تا امپول تقویتی نوشته بود باز ) خلاصه گفتم امیر نمیزنم مسکن من .  اینقدر اصرار کردم قبول کرد  دوتا دی آماده کرد گفت بخواب خانومی گفتم ننننن گفت اره رزا سریع بخواب جون من . گفتم امیر درد داره چقدر امپول بزنم دیگه خسته شدم.  گفت میدونم دورت بگردم تو بزن اینو فعلا . خلاصه بزور برم گردوند منم مطلوم نگاش میکردم (خیلی حساسه امیر وقتی اینجور نگاش میکنم )گفت خانومی توروخدا اینجور نگام نکن دلم نمیاد بزنم ولی برات لازمه . خلاصه ی هوم گفتم . شلوارم کشید پایید سرم برگردوندم داشتم نگاه میکردم امیر گفت نچ نشد روت رو برگردون خانومی. گفت ن گفت اره برگردوندم  پد الکل رو کشید و امپولو وارد کرد سفت کرده بودم امیر ی ضربه زد کناد پام و گفت شل کن دورت بگردم  آی میگفتم و میگفتم امیر توروخدا بیرون بیار (راستش خدایی درد نداشت ولی وقتی من استرس میگیرم قشنگ‌حس درد رو حس میکردم )نفس عمیق کشیدم و امیر بیرون آورد  گفت خانومی ببخشم درد داشتی ؟ گفتم ن اقایی مرسی  ولی جون من دیگه نزن برام گفت خانومم بخدا دلم نمیاد ولی خودت میدونی ک برا خودته چندتا دیگه بزنی قول میدم دیگه نزنم بهت . خودش هم دمر شد گفت بیا خانومی بزن برام . گفتم امیر نمیخواد گفت بزن دورت بگردم گفتم دردت میاد گفت نمیاد.  رفتم کنارش سمت چپ رو کشیدم پایید پنبه زدم ‌ و امپولو آروم فرد کردم میگفتم درد داری ببخشم میگفت  ن قلبم داری میزنی ؟ گفتم اره گفت این ک درد نداشت خانومی چرا اقد پس گفتی درد داره گفتم خب درد داشت . امپولو کشیدم بیرون گفتم تموم شد ببخشم ک دردت اومد گفت نفسی درد نداشت اصلا متوجه هم نشدم گفتم خداروشکر . اون شب تموم شد خدایی هم درد نداشت .فردا بهش گفتم عشقم من دیگه دلم نمیاد بهت امپول بزنم هروقت رفتیم بیرون میریم تزریقات بزنی گفت تا جای تزریقات باشه خانومم خیلی بهتر میزنه هر وقت اومدم خودت نوروبین رو برام بزن.
 شد دیشب قرار شد امیر پیتزا درست کنه برام . اومد درست کرد شام خوردیم نشستیم پای تلویزیون .یهو مامانم اومد گفت رزا امپول نوروبینت رو زدی گفتم اره امیر گفت  ن مادر نزده براش میزنم حالا دیشب یکی زده دی  امشب اونو براش میزنم  ی نگاه ب امیر کردم گفت رزا خانومی برو دوتا امپولاتو رو تو یخچال بردار بیار . گفتم اااا یکی  گفت بزار خودم میرم گفتم ن  رفت یدونه برداشتم گفت رزا یدونه نیار ک باز باید بری بیاری رفتم ی دونه اوردم با ی سرنگ ۳   اوردم گفت کو اون یکی گفتم نیست امیر برگرد تا بزنم برات گفت نچ  اول تو برمیگردی عشقم  اقد گریه کردم راصی نشد صورتمو بوس کرد گفت برگرد زندگیم قول میدم یواش بزنم . سرنگ ۵ نداشتم فقط یدونه بود .  خلاصه برم گردوند  ی فیلم ترسناک هن داشتیم میدیدم هم استرس امپول داشتم هم استرس فیلم وترس داشتم . پنبه کشید  اممولو زد درد نداشت ولی یهو آتیش گرفت پام گفتم‌انیر توروخدا در بیار غلط کردم داشتم گریه میکردم  گفت رزا صبر کن الان تموم میشه گفتم نمیخوام  در بیار مردم . در آورد.   گفت بمیرم دردت اومد گفتم خیلی .  همون موقعه حای امپول سفت شد . امیر رو کرد بهم ک رزا سفت شد  ببخشم . کلی برام ماساژ داد بعد بوسم کرد برگشتم ‌. گفت خانومم  مگه نگفتم شل کن گفتم نمیشه امیر دست خودم نیست . گفت ببخشم دیگه نمیزنم امپول برات دردت اومد بمیرم الهی خانومی . گفتم خدانکنه چیزیم نیست .  (ی توصیه آمپولی ک باید حتما با سرنگ ۵  بزنی رو باهمون بزن ن سرنگ ۳ یعنی سر خود خودتون سرنگ هارو انتخاب نکنید )آغا ما سرنگ ۵ تموم کردیم با ۳ ک زد اینا‌ک سوزنشون کوچیک تر میشه مایع از داخلش ب سختی عبور میکنه  دقیقا وقتی امیر زده بود یهو هرچی فشار میداد مایع نمیریخت  یهو با فشار ریخت و برای همین جاش هم درد گرفت هم سفت شده .یهو امیر گفت خانومی نگاه هنوز یکمش  از امپولت مونده  بقیش دیدم درد داری نزدم . نزاشتم دیگه بزنه   رفتم امپول اونم اوردم گفتم امیر جون نمیخواد بزنی گفت ن تو درد کشیدی منم باید درد بکشم   برا اون سرنگ ۵ رو اوردم گفت رزا چرا برا خودت نیاوردی گفتم چون این دردش کم ترهست برا تو گذاشتم پیشونیم رو بوس کرد امپولو آماده کرد برگشت گفتم  میخوای نزنی ؟ گفت نچ بزن عشقم . پنبه کشیدم اممولو وارد کردم امیر گفت آروم آروم خالی کن چشمی گفتم داشتم آروم آروم خالی میکردم . یهو هییییشی  اروم‌گفت گفتم امیر درد داری گفت خانومی خب اره نوروبین درد داره . گفتم ببخشم الان تموم میشه پنبه کشیدم کنارش امپولو بیرون آوردم.  بوسش کردم  برگشت گفتم ببخشم بخدا لازمه برات  تو هم غذا نمیخوری درست هم بدنت ضعیف شده و کم خونی . گفت میدونم قلبم گفتم باید بری تزریقات دیگه دلم نمیاد گفت نچ تا وقتی خانومم هست چرا برم تزریقات بوسم کرد و گفت ببخشم خانومی  ک دردت اومد و سفت شد جاش.  گفتم ن دلبر اشکال نداره گفت برای بعدیا سرنگ ۵ میگیرم  گفتم ااا امیر تو ک گفتی دیگه نمیزنی گفت اره گفتم با سرنگ‌۳  گفتم خیلی لوسی یعنی جی گفت بعله دلبر  گفتم نمی‌زنم گفت خوبم میزنی قلبم وقتی من بگم . خلاصه ک این هفته هم تقویتیا رو زدم بزور آقا خدا بخیر کنه برا بعدیا . ممنونم ک خوندید منتظر نظراتتون هستم عزیزای دلم . خدانگهدارتون

خاطره نرگس جان

سلام دوستان نرگسم گفته بودم تا بعد از امتحانات نمیتونم بیام ولی اینقدر تعطیلی میخوره که تایم آزاد پیدا کردم گفتم بیام یه خاطره بگم . خاطره مربوط میشه به چند روز پیش که بابا باید میرفت سفر به نریمان گفت بیاد پیشم بمونه. روز بعدش من از صبح کلاس داشتم تا ۵ عصر اساتید ما رو کشتن با این حجم از تدریس آخرین کلاس که تموم شد دوستم گفت بریم بازار؟ ما خسته و کوفته بودیم ولی خودتون میدونید نمیشه قید بازار و زد 😂😂 به نریمان اس دادم با دوستم میرم بازار جواب داد اکی رفتیم بازار چیز خاصی نخریدیم من یدونه روسری و دو تا لاک خریدم دوستم یه کفش ولی همین هیچی دو ساعت و نیم طول کشید 😂😂 بعدش گشنه مون بود دوستم گفت بریم یه چی بخوریم مهمون من خلاصه دوباره به نریمان اس دادم بیرون شام میخورم دوباره گفت اکی رفتارش عجیب بود چوم معمولا میگفت تا دیروقت بیرون نمون بیا خونه شام بخوریم ولی اونروز با اکی دادن منم متعجب میکرد منم از خدام بود چیزی نگه و بیرون باشم شام خوردیم و داشتیم میچرخیدیم ساعت حدودا ۱۰ بود هنوز ۱۰ نشده بود که نریمان زنگ زد گفت کجایی؟ گفتم دارم مریم و میرسونم خونه بعدش میام گفت نگاه ساعت کردی چنده؟ گفتم نه ساعتم خونه جا مونده 😜 مگه چنده؟ 😂😂 گفت بهتره به بابا بگم یه زنگ بهت بزنه بگه ساعت چنده😊 گفتم باشه باشه میدونم چنده نیم ساعت دیگه خونه ام. برگشتم خونه، نریمان گفت تا وقتی بابا میاد تنها جایی که میری دانشگاه باشه حوصله دردسر ندارم گفتم میبینی که بچه نیستم گفت نیستی ولی بابا تو رو به من سپرده نمیخوام اتفاقی برات بیفته چند روز و بدون دردسر رد کنیم خواهر برادری با هم وقت بگذرونیم تو که همش غر میزدی چرا کم میام و نیستم حالا که هستم بیا خونه اگرم بیرون خواستیم با هم میریم گفتم باشه داداش حساس و غر غروی خودمی 😂 خسته بودم شب به خیر گفتم و رفتم خوابیدم. روز بعد صبحش کلاس نداشتم خونه بودم نریمان و بیدار کردم گفت شب نخوابیده منم گذاشتم بخوابه ظهر شد آقا بیدار نشد رفتم اتاقش دیدم عرق کرده بیدارش کردم پرسیدم خوبی؟ گفت خوبم چرا بیدارم کردی گفتم عرق کردی گفت به خاطر گرماست پرسیدم مطمئنی؟ گفت بله ناهار خوردیم خیلی کم خورد گفتم یه چیزیت هست گفت نه یکم کمرم درد میکنه

جدی نیست منم اماده شدم رفتم دانشگاه عصر برگشتم خونه دیدم نریمان رو کاناپه دراز کشیده و دستش رو پهلوشه، پرسیدم بریم دکتر؟ گفت نه بابا چیز خاصی نیست دور از چشمش زنگ زدم به بابا گفتم نریمان درد داره ولی راضی نمیشه بریم دکتر بابا گفت به دوستش زنگ میزنه بیاد معاینه اش کنه به نریمان چیزی نگفتم 😂 بعد از دوساعت دایی اومد ( همانطور که تو خاطرات قبلی گفتم پدر و مادرم جدا شدن ولی این جدایی باعث خراب شدن دوستی بابا و دایی نشده، من دایی صداش نمیکنم خودمم نمیدونم چرا شایدم چون از مامان ناراحتم دوست ندارم با فامیلش رفت و آمد داشته باشیم دایی هم اینو قبول کرده که بهش دایی نگم 😂 میگه حلال زاده به داییش میره لجبازیت به من رفته 😁 یه وقتایی خودمم میمونم چی صداش کنم تو اون یه وقتایی دایی فقط بهم میخنده و منتظره ببینه چه عنوانی انتخاب می‌کنم 😂😂) خب برگردیم سراغ خاطره دایی اومد و نریمان سوپرایز شد برای منم خط و نشون میکشید 😂😂 دایی گفت نزار برات خط و نشون بکشم مریض میشی چرا نمیگی نریمان گفت چیز جدی نیست دایی معاینه اش کرد هر جا دست میزد شکم و پهلو نریمان صداش در میومد دایی گفت اینجوری جدی نیست دایی منو فرستاد دنبال نخود سیاه گفت یه استکان چای درست کنم میخواست با نریمان تنها باشه گفتم آقای دکتر مشکل جدی هست؟ دایی با لبخند گفت نه خانم روانشناس مشکل و با خواهرزاده ام حل میکنم 😂 رفتم چایی درست کنم بعد از چند دقیقه دایی صدام کرد گفت میره دارو بگیره گفتم چاییتون گفت برگشتم وقت هست بخورم دایی رفت نریمان گفت چرا زنگ زدی گفتم حالت بده بابا تو رو سپرده دست من 😂 حرفای دیشبشو به خودش تحویل دادم 😁😁 گفتم یه چیزی بیارم بخوری؟ گفت اگه میتونی یه لیوان آبمیوه بگیر براش آبمیوه گرفتم خورد منتظر دایی بودیم که تشریف آورد یه لیوان آبمیوه هم به دایی دادم گفت ممنون دایی جان گفتم نوش جان آقای دکتر😂 گفتم نریمان آبمیوه شو خورده منتظر شما بود دایی بهش گفت پس بیشتر از این منتظرت نزاریم رفتن تو اتاق منم پشت سرشون😂😂 دایی گفت الان بیرون باش امپولاشو زدم میتونی بیای گفتم نه میخوام پیشش باشم دایی دوباره گفت بیرون باش نریمان گفت دایی مشکلی نیست هنوز این موجودو نشناختین😂 بیرون نمیره 😁 نشستم پیش نریمان دستشو گرفتم دایی یدونه امپول اماده کرد از سمت راست شلوار نریمان یه کوچولو کشید پایین و امپولو فرو کرد نریمان یه آیییییی کشیده ای گفت و ساکت شد چند ثانیه بعدش دوباره گفت آی ای گفتم دست منو فشار بده پاش سفت شد دایی ضربه زد و به تزریق ادامه داد و کشید بیرون به من گفت پنبه نگه دار نگه داشتم دایی دومی رو اماده میکرد نریمان گفت دایی همین یکی بسه تا فردا خوب نشدم میزنم دایی پلاستیک داروها رو نشونش داد گفت برای فردا هم داری غصه فردا رو نخور 😂 امپول دومو اماده کرد اومد سمت راست و داد بالا سمت چپ و کشید پایین نریمان سفت کرده بود دایی گفت شل کن این درد نداره نریمان گفت شرمنده تجربه نشون داده به حرف دکتر جماعت اعتماد نکنم 😂 دایی چندتا ضربه زد شل شد و خیلی سریع سوزن و وارد کرد نریمان گفت خیلی نامردی نمیخوام مگه زوره دایی داشت تزریق میکرد نریمان گفت جان خواهرت درش بیار دایی گفت قسم نده همشو تزریق کرد درش اورد به نریمان گفت برگرد سرمتم بزنم سرم و زد و دو تا آمپول توش خالی کرد گفت امشب اینجا میمونم گفتم نیاز نیست حواسم هست گفت میمونم خیالم راحت تره دیگه شب و موند سرمو هم خودش دراورد و رفت خوابید منم تو اتاق نریمان خوابیدم صبح زود با صدای نریمان بیدار شدم که یهو از اتاق پرید رفت دستشویی رفتم دنبالش چند دقیقه بعدش اومد بیرون بی حال بود بدو رفتم در اتاق دایی رو زدم اومد چند تا سوال از نریمان پرسید گفت دیشب این علائم و نداشتی یهو چت شد به من گفت دارو تو خونه چی دارید گفتم همه تو آشپزخونه است با هم رفتیم نشونش دادم دو تا امپول برداشت رفت اتاق نریمان،  گفت بدون مخالفت برگرد این دوتا بزنم بعدش بریم یه ازمایش بده نریمان گفت الان خوبم دایی گفت برگرد رنگ به رو نداری نریمان برگشت دایی هر دو تا امپول و اماده کرد حجمشون خیلی کم بود هر دو رو سمت راست زد برای اولی چیزی نگفت برای دومی دستش و اورد عقب که دایی گرفتش و زود تزریقش کرد کشید بیرون نریمان تونست بخوابه من و دایی بیدار موندیم صبحونه خوردیم طرفای ساعت ۸ دایی زنگ زد به بابا و توصیف حال نریمان و داد بابا هم نظرش این بود که نریمان ازمایش بده با دایی رفتن برای ازمایش کلاس داشتم ولی موندم خونه غذا درست کردم سوپ هم برای نریمان درست کردم بعد از ازمایش دایی نریمان و رسوند خودش رفت کار داشت گفت جواب آزمایش و خودش میگیره ساعت ۳ یا ۴ بود دایی با داروی جدید اومد و نریمان 😱😱😱 بود وقتی داروهاشو دید 😂😂