خاطره رنا جان
سلام دوستان😌رنا هستم دوماه دیگه اگه عمری باقی بود میرم تو۱۹سال🙃بزرگ شدم دیگه🙂خب بیشتر از این بیو نمیدم🤗اینجوری راحت ترم😊
عاقا من خاطره ساز شدم اونم چندبار😐ایندفعه با مامان😁🤟🏻این خاطره رو دارم برا بار دوم میفرستم
خاطره برا قبل از عید نوروزه😁دقیقا یه هفته قبل عید
خاطره:یه روز طبق معمول من حوصلم سر رفته بود و یا تو خونه رژه میرفتم یا سرم تو گوشی بود یا با داداشم دعوا میکردم😅بعد از اینکه یه پس گردنی بهش زدم😎😂رفتم پیش مامانم و بابام که تو هال بودن بابام جلو آینه بود طبق معمول🙄مامانم داشت لباساشو اتو میکشید👍🏻
همینجوری که به دیوار تکیه داده بودم داشتم نگاشون میکردم که بابام برگشت سمتم گفت: رنا بدو برو یه آبی بگیر رو ماشین تمیز بشورش جلسه ی مهمیه باید همه چی مرتب و تمیز باشه🙂👌🏻
من😐ببخشید با تمام احترامی که برا خودم قائلم دارم اینو میگم😅ولی مثل بز 🐐همینجوری داشتم نگاش میکردم😂😂تا اینکه باز حرفشو مرور کردم🙄یه نگاه ملتمسانه به مامانم انداختم😣نمیتونستم بگم نه یا حالشو ندارم چون یه دعوای بزرگی میشد اونوقت😐
رفتم تو حیاط یه نگاه به ماشین انداختم که دیدم خاکی و کثیفه اخه روز قبلش بارون زده بود...دلم میخواست بشینم زار بزنم فقط😭
آروم با حالت اسلوموشن رفتم سمت شیلنگ💦حواسم نبود داشتم شیر آبو باز میکردم که برگشت سمتم و سر تا پا خیس شدم😫داشتم به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم که مامانم اومد
_رنا؟! چیکار کردی😑خیسی چرا؟
+حواسم نبود داشتم آبو باز میکردم شیلنگ برگشت سمتم خیس شدم😒
_هنوز کاری نکردی😐پَ چیکار میکنی بجنب مامان جان
+به من چه اصلا ماشین شوهرتو خودت بشور😒(اعصاب نداشتم خب☹️)
_بی ادب😬شیلنگو بده من ببینم بابات یه کار ازت خواستاا😏تنبل😑
+خودم میخوام بشورم🤨😏
_با من لج نکن بدش من دیر شد الان بابات باید بره😲
خلاصه تهش این شد که باهم ماشینو شستیم البته با غر زدنای مامانم که هرچی میگف من جوابشو میدادم🙄نزدیک بوذ همو بزنیم😅که بابام اومد☹️
مامانم رفت سمتش کتشو براش گرفت که بپوشه منم وایساده بودم داشتم پچ پچ میکردن و میخندیدن
بابام برگشت سمتم گفت: خدافظ بابا یه «به سلامت» گفتم و رفتم داخل بهم برخورده بود یه لحظه احساس کردم اضافی ام🤦🏻♀️البته که جدیدا خیلی حساس شدم نمیدونم چمه😢
تو اتاق بودم مامانم اومد
_این چ رفتاریه؟ بچه ای؟! هوم؟؟
+چیکار کردم مگه😒
_درستت میکنم😑بچه پررو، پاشو لباساتو عوض کن مریض نشی😤
+نمیخوام
_به من چه اصلا😏
+داری میری درم با خودت ببند
_بی ادب😤میگم پاشو لباساتو عوض کن😤
+همین الان گفتی بهت ربطی نداره😒
رفت درو هم تا اخر باز کرد😐پاشدم با عصباتیت درو محکم کوبیدم چراغارو خاموش کردم قبل اینکه بخوابم با تینا چت کردم و نفهمیدم چطور خوابم برد
بیدار که شدم اول یه نگاه به ساعت انداختم ۴ساعت خوابیده بودم
پتورو که زدم کنار به عمق فاجعه پی بردم🤦🏻♀️باد که بهم خورد لرز کردم یه تک سرفه ای هم کردم😬همین سرفه کافی بود تا بفهمم چ بلایی سر گوش و گلوم اومده
هنوزم در تعجبم که چطور انقد سریع مریض شدیم(من و مامان😁)
لباس اماده کردم که برم حموم رفتم یه دوش آب گرم گرفتم یکم که سرحال اومدم تمومش کردم
بدو بدو رفتم تو اتاق حوله رو در اوردم لباسامو تنم کردم موهامو هم خشک کردم از ترس😦و رفتم تو هال دیدم مامانم ولوعه داداشم هم پای تلوزیونه نشستم پیش داداشم کم کم بالا رفتن دمای بدنمو داشتم احساس میکردم گلو و گوشم هم میسوخت یا انگار که میخاریدن😬
سرمو گذاشتم رو پشای مبل چشامو بستم که یه دستی رو رو پیشونیم حس کردم😦ترسیدم چشامو باز کردم دیدم مامانمه🤗❤
_خوبی؟ توهم حالت خوب نیست نه؟
+نه مامان گلوم و گوشم درد میکنه بدنم کوفته اس😢توهم حالت بده؟
_آره گلوم درد میکنه، چقد بهت گفتم لباس عوض کن لج کردی😒
+خب خودت چرا مریض شدی؟ 😕
_من فقط گلوم درد داره تو داری میگی هم گوش و گلوته هم بدنت کوفته اس😐
+خب خوب میشم😁
_😒اگه خوب نشدی چی
+مامان سرماخوردگیه سرطان که نیس😑
_ععه😤 دور از جون😦دیگه اسمشو نیاریا😤
+خیلی خب😒
_الان سوپ درست میکنم، وای رنا گلوم درد میکنه😫
+بمیرم برات😢
_چرت و پرت نگو😏دراز بکش تا سوپ اماده بشه الان از حال میری🤕
+اوکی🤒
نیم ساعت بعدش مامان با کاسه سوپ اومد پیشم
_رنا پاشو اینو بخور، پاشو مامان🤕
+حالم بهم میخوره😣
_یه قاشق بخور اشتهات میاد
نشست بغلم رو مبل همینجوری که سوپ میخوردم داشت نگام میکرد تموم که شد سرمو گذاشتم رو پاش تازه یادم اومد که واسه خودش چرا نذاشته🤦🏻♀️
+مامان خودت چرا نمیخوری؟
_میخورم الان🤒
+الان خودم برات میذارم
_نه بخواب تو حالت بدتره خودم پا میشم
+خودم میتونم برات بذارم
_نه الان خودم میذارم میخورم تو دراز بکش
دراز کشیدم داشتم سر به سر داداشم میذاشتم که البته اونم کم نمیورد همچنان بلبل زبونی میکرد😐
باز نفهمیدم چطور خوابم برد...چشامو که باز کردم دیدم تو اتاقمم🤗تاریک هم بود😟تبم هم بالاتر رفته بود انقد ناله کردم تو تنهایی که باز خوابم برد😐صبحش مامانم بیدارم که که پاشو بابات میخواد ببرتمون دکتر😦
+مامان منو کی اورد تو اتاق😟
_خودت😐
+چرا یادم نمیاد پس😕
_بابا خودم به زور بیدارت کردم اومدی تو اتاق سرجات خوابیدی😵💫
+اهااا😣
_خیلی تبت بالاس داری هذیون میگی پاشو مامان
+نمیشه نریم😫
_نه😐ببین حالتو...منم حالم خوب نیست بیا باهم بریم
+باشه یه ربع صبر کنین اماده شم😣
_باشه بیشتر طول نکشه هاا
+اوکی
حالا با اون حال به فکر این بودم که چی بپوشم😑لباسامو تنم کردم انصافا چیز خوبی هم بودن👌🏻😂
رفتم تو حیاط بابا ماشینو روشن کرده بود با مامان سوار شده بودن
+سلام بابا😟
~سلام بابا جان🙂
ولی خیلی بهم برخورد که حتی حالمم نپرسید😢تو راه سرمو گذاشته بودم رو پنجره یا حالا شیشه ماشین😅موقعی که رسیدیم قلبم تند تند میزد لرز گرفتم بودم🤕بابام پیاده شد اومد سمتم درو باز کرد پیاده شدم پاهامم میلرزید😱رفتیم تو بوی الکل و فضای درمانگاه حالمو بدتر کرد
بابا نوبت گرفت نشستیم منتظر
تازه یادم اومد داداشم کجاس اروم از مامانم پرسیدم
+مامان؟؟
_بعله
+رایان کو پس🙄
_رایان رفت خونه عمت دیشب با بنیامین(پسر عمم)
+اهاا
+میگم مامان؟
_بعله😣
+مامان من میترسم😓
_ترس واسه چی😐رنا بچه ای؟!
+خب میترسم دست خودم نیست من نمیذارم بهم آمپول بزننا😢
_خجالت بکش😒مسخره😒با این حالش چونه میزنه سر آمپول😬
بابا هم که تو نگاهش یه«ترسو» خاصی موج میزد😅رومو با حالت قهر برگردوندم که همون موقع اسممونو صدا زدن🤕
رفتیم داخل منم عین بچه ها گوشه چادر مامانمو گرفته بودم😣دکترو که دیدم بیشتر استرس گرفتم🤕یه پیرمرد لاغر با قیافه جدی که عینکش رو نوک دماغش بود😕نگاهش هم منو به ترس و لرز مینداخت 🙄سلام کردیم جواب داد
گفت: خب بفرمایید...مریض کدومه؟
بابا: خانومم و دخترم
دکتر یه نگاه به من انداخت و گفت: شما اول بیا دختر خانوم ببینم چرا انقد بیحالی😯
با استرس و لرز رفتم نشستم رو به روش😓گفت: کلاس چندمی؟ گفتم: تموم شده مدرسم دارم واسه کنکور میخونم
دکتر: عه؟! موفق باشی من: ممنون
شروع کرد معاینه کردن: دهنتو باز کن، بااز
منم با خجالت باز کردم😢چوبه رو تا حلقم برد🤢بعدش نوچ نوچ کرد سرشو سمت مامان بابام برگردوند گفت: لوزه هم که داره، عفونت گلوش زیاده از کی مریضه؟
مامان: همین دیروز دکتر: عجب، شالتو یذره بده عقب گوشتو چک کنم، شالمو یذره دادم عقب که اون بیشتر داد😒گوشمو که داشت معاینه میکرد من آروم آخ آخ میگفتم😣اخه خیلی درد گرفت
دکتر: گوشاتم که عفونیه اوضاعت خرابه هااا
قفسه سینمو هم معاینه کرد و گفت پاشو نوبت مامانته مامانم هم معاینه شد که بهش گفت: خانوم شماهم گلوتون عفونتش زیاده ولی گوشاتون درگیر نشده دخترتون گوش و گلوش خیلی عفونی بود
مامانم هم فقط سرشو تکون میداد😅
رسید به نوشتن دارو😢روشو کرد سمتم: خب قرص که میخوری؟ من: بله
دکتر: امپول چی؟ میزنی؟ من: 😢😢😢بله میزنم ولی قشنگ صدام لرزید که دکتره خندش گرفت😒
روشو کرد سمت مامان و بابام: براش سه تا سفازولین نوشتم هر۲۴ساعت بزنه و اسم یه سری قرص و شربت و هم گفت که یادم نیس فقط همین سفازولین یادمه که تا گفت من یاد وب و خاطره های بچه ها افتادم😅
ولی ترسیدم😢برا مامانم هم دوتا نوشته بود تشکر کردیم اومدیم بیرون راه افتادیم سمت داروخونه 😣ولی بابام گفت: شما کجا؟!
مامان: ماهم میایم دیگه بابا: نه میرم داروهارو میگیرم و میام شما همینجا بشینین
تشستیم تو سالن بابا رفت داروخونه مامانم سرشو گذاشت رو دسته ی صندلی منم سرمو گذاشتم رو شونه اش پنج دیقه بعد بابا با دوتا کیسه دارو اومد به زور و با کمک بابا پاشدیم رفتیم سمت تزریقات😢مامانم داروهارو از بابا گرفت داد به مسئول تزریقات
مسئول تزریقات یه دختر جوون بود حدودا۲۸_۲۹ساله عینکی و لاغر بود😁به نظر میومد مهربون باشه😁من و مامان رفتیم داخل بابا بیرون موند
اول مامانم رفت آماده شد من وایساده بودم به دختره نگاه میکردم😅آمپولو کشید تو یه سرنگ پنج میلی😟وای وحشتناک بود😣ولی سعی میکردم زیاد تابلو نباشم😕نشستم رو صندلی صدای مامانمو از پشت پرده شنیدم گفت آخ🤕ترس ورم داشت😟کارش تموم شد لنگون اومد بیرون یه نگاه به من کرد گفت برو مامان چیزی نیست یذره فقط درد گرفت🤥
دختره رفت آمپول منو آماده کنه همونجور که آماده میکرد گفت: برو بخواب الان میام🤓
یه نگاه به مامانم انداختم که داشت میرفت بیرون و رفتم سمت تخت🤕نشستم لبه تخت دکمه و زیپ شلوارمو باز کردم و با ترس و انقباض خوابیدم😟پرده رو زد کنار اومد بالا سرم استرسم بیشتر شد تند تند نفس میکشیدم شلوارمو داد پایین دستاش یخ بودن لرز کردم
گفت:آروم، شل کن چیزی نیست نمیذارم زیاد اذیت شی🤗داشته پنبه میکشید که اروم اروم شل شدم داشتم به حالت اولم برمیگشتم که سوزنو خیلی سریع وارد کرد😦من یه تکون خوردم
دختره: الان تموم میشه نفس عمیق بکش تزریقش طول میکشه اگه اینجوری ادامه بدی اذیت میشی
دیگه دردش از تحملم خارج شد بلند گفتم: آخخخخ😭اویییی بسه نمیخوام😭گریه میکردم😐میدونم زشته برام ولی خب دست خودم نبود که دردم گرفت 😕
دختره:عه عه گریه چرا؟! الان تموم میشه آ اهااا تموووم...تموم شد
سوزنو آروم در اورد که سوخت🤕البته چون مریض بودم هم تحملم کم شده بود🙂
یذره ماساژ داد شلوارمو درست کرد و رفت، منم بیحال با چشای اشکی و هق هق کنان دمر افتاده بودم😓
به هر زوری بود پاشدم از دختره تشکر کردم و همونجور که لنگ میزدم و اشکامو پاک میکردم رفتم بیرون
بابا:چیکارت کردن اون تو مگه که اینجور گریه میکنی😐یه سوزن زدی لوس😒
خیلی بهم برخورد ولی هیچی نگفتم عادت دارم😐🤦🏻♀️
البته بابای منم دوسم داره هاا ولی یه خورده زیادی بداخلاقه سرهرچی گیره میده😅بعله اینجوریاس😅
مامانم دستمو گرفت رفتیم بیرون که بابام شوخی میکرد باهامون خیلی خودمو کنترل کردم که نخندم و مثلا قهرم🤭ولی خیلی بامزه حرف میزد خندیدم😅
ادامه داره، اگه دوست داشتین بگید بقیه اش رو هم بگم🤗
پ.ن: خدا حفظتون کنه😄❤