خاطره دردانه جان

)درود دوستان😍
حالتون چطوره؟🥰
همه چی رواله؟ زندگی بر وفق مراده؟😁
ایشالله که حالتون خوب و لبتون خندون باشه
دردانه هستم از تهران...یک عدد خواهر به اسم درناز دارم که میشه اون یکی قُلم😃
مادرم دندون پزشک و پدرم متخصص اطفاله.

۲۲ اسفند تولد آذین دختر یکی از فامیل های دور ما بود...با اینکه فامیل نزدیک نیستیم اما رفت و آمدمون باهم زیاده(پدر آذین معماره و برای ساخت این خونه ای که الان توش هستیم باپدرم همکاری هایی داشتن بخاطر همین زیاد همدیگرو می دیدیم) متاسفانه مثل خیلیای دیگه آذین هم اصلا رعایت کرونارو نکرده بود و توی کافه تولدشو گرفته بود🤦🏻‍♀ درناز خیلی روی کرونا حساسه و شاید باورتون نشه اما گاهی اوقات میریم بیرون هرکی ماسک نزده باشه درناز انقدر باهاش حرف میزنه که طرف قانع شه ماسکشو بزنه😂🤦🏻‍♀ بخاطر همین بلافاصله بعد از اینکه شنیدیم تولد گرفته اونم توی کافه گفتیم نمیریم...ولی پدر و مادرم خیلی اصرار کردن و درآخر تصمیم گرفتیم بریم فقط کادوشو بدیم و سریع برگردیم
اون روز آرین(پسرخاله م) رایان(داداش آرین😐😂) رو آورد خونه مون که بزارش پیش من و درناز😍 آخ یه جیگره ایه😍 حدودا ۵ سالشه😃💋
کلی با آرین بحث کردم که میخوام برم تولد و خطرناکه براش کوتاه نیومد که نیومد🤦🏻‍♀ میگفت پیش تو آرومه😂😍 هیچی دیگه همینطوری خرم کرد(دور از جون شما💕)رایان که کلا محو رسی و راکی  شده بود😂(خاطره قبلی گفتم دوتا سگ خریده پدرم) انقدر دوسشون داره منم کم کم دارم باهاشون کنار میام😁 وقتایی که رایان میاد مجبورم میکنه بریم باهاشون بازی کنیم خودشم تنهایی نمیره میترسه😂
بگذریم باهاشون بازی کردیم و رفتیم خونه درناز حموم بود رایان هم گیر داده بود برنامه کودک ببینیم😐😂 ماهواره هم نداشت مجبور شدم یکی از قسمت های باب اسفنجی رو دانلود کنم..رایان نشست پای تلویزیون منم نشستم "سیاوش" رو دیدم(دیدینش؟خیلی خوبه😍👌) بگذریم حول و حوش ساعت ۴ با درناز و رایان حاضر شدیم یک ساعت بعد جلوی کافه بودیم.
حالا مشکل اصلی این قسمت بود مونده بودیم کی بره کادورو بده بیاد
اگه درناز می رفت که تا یه دعوا نمی شد نمیومد بیرون🤦🏻‍♀ یک ساعت با آذین جرو بحث می کرد که چرا تو این اوضاع کرونا  توی کافه تولد گرفتی
منم می رفتم مجبور میشدم رایان رو هم ببرم که خطرناک بود (رایان اصلا از بغلم پایین نمیومد تا میخواستم بدمش درناز وسط خیابون جیغ میزد🤦🏻‍♀) خلاصه با کلی بحث قرار شد درناز بره ‌کادوشو بده و زود بیاد کلی قول گرفتم ازش دعوا نکنه😂😐
درناز رفتدو چند دقیقه بعد  یه دختر و یه مردی اومدن بیرون دختره ۲۳،۲۴ سالش بود ولی مرده جا افتاده تر بود بنظرم بیشتر از ۳۰ سالش بود
دختره چشمش افتاد بهم در کسری از ثانیه قیافه ش ذوق زده شد😂😃 اومد جلو گفت"وای من الان یکی مثل تورو دیدم توی کافه😍"
مرد کناریش با خنده نگاهش کرد گفت"عزیزم شاید دوقلون...هوم؟"
دختره بی توجه بهش گفت"من نگارم...اسم تو چیه؟"
واقعا هنگ کرده بودم😐😂
با خنده گفتم" دردانه"
رایانم بلافاصله بعد من رو به مرده گفت"منم لایان"
دختره و مرده خندیدن باهم دیگه خداحافظی کردن مرده رفت ولی دختره موند همچنان باهام حرف میزد😂🤦🏻‍♀
انصافا دختر باحالی بود😃👌
اون حرف میزد من نگاه کافه میکردم که چرا درناز دیر کرد...یه کادو می خواست بده و تبریک بگه دیگه ولی حدودا ۷ ۸ دقیقه اون تو بود
نگار(همون دختره) داشت حرف میزد که یهو گفت"چرا اینقدر نگاه در کافه می کنی؟😐"
گفتم"خواهرم اون توعه دیر کرده نگرانشم"
گفت"همونی که من دیدم دیگه؟ اون یکی قُلِت؟"
گفتم"آره...اسمش درنازه"
گفت"میخوای برم صداش کنم؟"
گفتم"اگه اینکارو کنی واقعا ممنونت میشم...خودم نمیتونم برم(بعد به رایان اشاره کردم)"
خلاصه رفت و چند دقیقه بعد با درناز اومد...کاملا مشخص بود درناز عصبی بود‌.‌.شاکی نگاهش کردم 
گفت" اینجوری نگام نکن حوصله ندارم"
عصبی رایان و از بغلم کشید گرفتش بغل 
گفتم"با رایان چیکار داری؟"
انقدر درناز عصبی بود رایان جرئت نکرد چیزی بگه😂🤦🏻‍♀
درناز راه افتاد 
نگار خندید گفت"خواهر جنگی داری ها😂"
خندیدم گفتم"اینطور نیست سر کرونا با هیچکی شوخی نداره😅🤦🏻‍♀"
با نگار خداحافظی کردم(انصافا دختره نازی بود😅 توی شرایط بهتری بودیم باهاش بیشتر آشنا می شدیم😁)
درناز کلی راه رفته بود🤦🏻‍♀ وقتی عصبیه تند تند راه میره😕 رسیدم بهشون رایان و ازش گرفتم...انقد ترسیده بود جیکش درنیومد😂
تا خونه دیگه حرفی نزدیم رسیدیم خونه درناز دوباره خودشو انداخت تو حموم🤦🏻‍♀ وقتایی که عصبی میشه میره زیر آب سرد🤦🏻‍♀ لباسای رایان و عوض کردم دوباره نشست پای تی وی
منم رفتم پشت در حموم کلی حرف زدم باهاش جواب نمی داد اصلا🤦🏻‍♀ بعد از یک ساعت سخنرانی تهش گفت حموم کنم میام بیرون صحبت میکنیم😐
آرینم زنگ زد گفت میاد رایان و ببره
حدودا ۱۵ دقیقه بعد آرین زنگ زد لباسامو عوض کردم سلام احوال پرسی کردیم رایان و صدا کرد که برن حالا رایان نمی رفت😂 می گفت اینجا آجی ها برام برنامه کودک میزاره تو همش میری تو اتاقت درس می خونی...اینجا آجی ها برام پیتزا درست میکنن توهمش تخم مرغ درست میکنی🤦🏻‍♀😂 آرین پرید وسط حرفش گفت" بابا نمیخواد بیا آبرومو بردی😂🤦🏻‍♀ درضمن مامان سارا هم هست" 
رایان کلا یادش رفت نمی خواست بره😐اسم خاله م اومد پاشد کلاهش و گذاشت سرش گفت بریم😂 
داشتیم با اون حرف میزدیم که یهو درناز از اتاق اومد بیرون موهاشو خشک نکرده بود انقدر خیس بودن روسریش کاملا چسبیده بود به موهاش🤦🏻‍♀(موهامون کوتاهه ولی درناز اون روز اعصابش خورد بود بخاطر همین خشکش نکرده بود)
به آرین فقط سلام کرد رفت تو آشپزخونه
آرین گفت"ناناز خانوممون چش شده؟"
به درناز میگه ناناز😂
براش تعریف کردم که دعواش شده با یکی از دوستامون
ما داشتیم حرف می زدیم راکی و رسی اومده بودن چسبیده بودن به لباس آرین😂 هرکاری می کرد ولش نمی کردن دیدم دارن اذیتش میکنن
گفتم"میخوای بیا تو؟"
گفت"باشه بریم"
گفتم"میفهمی تعارف چیه؟😐😂 "
گفت"نه😂"
خلاصه اومد تو کلی با درناز صحبت کردیم البته بیشتر آرین حرف میزد انقدر مسخره بازی دراورد که آخرش درناز خندید درناز از آرین قول گرفت یه روز ببرمون بیرون مهمونمون کنه😋😂
آرین و رایان رفتن درنازم کلی حالش بهتر شده بود 
خلاصه ش کنم روز بعد درناز یکم بیحال بود هر ساعت ک میگذشت حالش بدتر و بدتر میشد🤦🏻‍♀
دو روز گذشت درناز حالش تعریفی نداشت صداش درنمیومد🤦🏻‍♀ روز سوم آرین پیام داد که میخواد به قولش وفا کنه و ببرمون بیرون😂
خواستم بگم درناز حالش بده نمیتونیم بیایم ولی درناز کلی اصرار کرد بریم😕
آرین اومد دنبالمون سگا تا آرین و دیدن چسبیدن بهش😂 خندیدم گفتم"آرین دوستای خوبی میشین براهم😂"
آرین گفت"سگاتون خیلی خَرَن😐"
😳😐😂
درنازم اومد نشست تو ماشین آرین سلام کرد درناز جوابشو نداد برگشت سمت من گفت"این خروس جنگی باز دعوا کرده؟😐😂"
درناز حرصی نگاش کرد
خودمم خنده م گرفته بود ولی گفتم"درست صحبت کن خروسم خودتی...صداش گرفته نمیتونه حرف بزنه"
برگشت سمت درناز گفت"عه ناناز خانوم سرما خورده؟"
درناز فقط سرشو تکون داد
آرین گفت" اوکی برنامه عوض شد میریم درمونگاه"
درناز به زور گفت"درمونگاه چیه من نمیام"
آرین"تو نیا من می برمت😉"
درناز نگاه من کرد دیدم خیلی ضایع ست چیزی نگم بخاطر همین گفتم"پسرخاله نمیخواد بعدا خودمون میریم" راستش ته دلم خودمم راضی بودم بریم چون هرچقدر بیشتر ازش میگذشت خطرناک تر می شد🤦🏻‍♀
که آرین باز مخالفت کرد رسیدیم درمونگاه درناز و مجبور کرد پیاده شه رفتیم نوبت گرفتیم واقعا شلوغ بود چون زمستون بود سرماخوردگی هم زیاد شده بود 
من و درناز بیرون موندیم آرین موند تو نوبتمون شد صدامون بزنه
بعد نیم ساعت آرین تک زنگ زد رفتیم داخل داشتیم می رفتیم تو اتاق دکتر آرین آروم گفت"به دکتر بگو آمپول نده بهش"
خندیدم گفتم"مشکوک میزنی آقا آرین😉"
خندید گفت"برو تو جوجه برو😂"
آرین خودش بیرون موند ما رفتیم تو یه آقای جوونی نشسته بود پشت میز
درناز رف نشست رو صندلی معاینه ش کرد شروع کرد نسخه نوشتن همزمان حرفم میزد"گلوت عفونی شده خانوم...آموکسی سیلین نوشتم برات...تبت بالاست برای اونم آمپول نوشتم یه آمپول دیگه هم هست برای عفونتت جفتش و باید بزنی.. صداتم گرفته درسته؟"
بجای درناز من جواب دادم"بله آقای دکتر"
ادامه داد"خوب پس یه آمپولم هست برای صدات اونم میتونی بزنی"
گفتم"آمپولاشم واجبن؟ با قرص مشکلش حل نمیشه؟"
رو به من گفت"میترسی؟"
خندیدم گفتم"من مریض نیستم خواهرم مریضه" بعد به درناز اشاره کردم
دکتره خودشم خندید گفت"خیلی شبیه همین نمیتونم تشخیص بدم کدومتون اینجا نشسته بودین😅 به هرحال آمپولاش واجبه برای عفونت و تبشه‌‌‌‌...باید بزنه"
نگاه درناز کردم ناچاراگفتم"باشه ممنون"
مهر زد و نسخه رو داد دستم خداحافظی کردیم اومدیم بیرون
آرین بیرون منتظرمون واستاده بود نگاه به قیافه ناراضی درناز کرد گفت"چی گفت دکتر"
گفتم"گلوش عفونت کرده...تبم داره برا جفتش آمپول نوشت...برای صداشم آمپول داد"
داروهارو گرفتیم آرین آمپولی که برای گرفتگی صداش بود رو جدا کرد گفت اینو نمی خواد بزنه عفونتش خوب شه خود به خود صداشم برمیگرده
اون دوتا رو بزنن براش(بعد رو درنازادامه داد) نترسی ها تب بره اصلا درد نداره"
درناز مظلوم گفت"اون یکی چی؟" البته به زور صدا درمیومد
آرین" اون یکیم درد نداره‌..مطمئنم میتونی تحملشون کنی نگران نباش"
آرین یه جایی و میشناخت میگفت خیلی خوب میزنن اصلا احساس نمی کنی قرار شد بریم اونجا
دوباره سوار ماشین شدیم رفتیم اونجا
کسی نبود بخاطر همین سریع رفتیم توی تزریقات آرین بیرون موند درناز دراز کشید خانومه با دوتا آمپول اومد بالاسرش شلوارشو کشید پایین پنبه کشید میگفت اصلا نترس شل بگیر خودتو
نیدل و فرو کرد درناز آخ آرومی گفت شروع کرد به تزریق صدای درناز اصلا درنیومد 
آمپول رو کشید بیرون اون یکی و آماده 

کرد دوباره پنبه کشید و آمپول رو فرو کرد
چند ثانیه اولش خوب بود ولی بعدش درناز شروع کرد آخ آخ کردن😖
آخرش دیگه کم مونده بود گریه ش بگیره که کشیدش بیرون😓
گفت یکم دراز بکش بعد بلند شو
چند دقیقه دراز کشید کمکش کردم بلند شه رفتیم بیرون آرین اومد سمتمون کلی از درناز سوال پرسید که خوبه و درد نداره و‌...😁🙄
درناز میگفت نه ولی نمیتونست درست راه بره😕
خلاصه ما رفتیم خونه ولی هفته بعدش که درناز کاملا خوب خوب شده بود با آرین رفتیم بیرون و من و درناز و مادرم و خاله م نهار مهمونش بودیم😁

پ.ن: ممنون که خوندین خاطره رو🥰🧡
پ.ن: خیلی خیلی مراقب خودتون باشین... می دونین که اوضاع کشور چقدر خرابه اکثرا شهر ها قرمز شدن😓
حتما ماسک بزنین...واقعا شرایط خیلی بدی شده نمی دونم بعضیا چی پیش خودشون فکر میکنن ماسک نمیزنن🤦🏻‍♀ پیر و جوون هم نمیشناسه😓 یکی از فامیل های مهیا جون دختر ۷ سالشون کرونا گرفته! حالش خیلی بده😓😖
پ.ن: شاملو یه جا به آیدا میگه:
 باید ماند و به تو ثابت کرد که با موی سفید هم زیبایی!...
به همین قشنگی(((:

خدانگهدار👋🏻

خاطره پرهام جان

سلام دوستان من پرهام هستم ۱۷ سالمه 
این دومین خاطره منه لطف کنید جان هرکی دوست دارید شما هم خاطره بزارید دمتون گرم
این خاطره ای که میخوام بگم مال وقتیه که آنفولانزا گرفتم البته این خاطره مال ۴سال قبله خلاصه خیلی مریضی چرتی بود و علائم چرتی هم داشت دوتا از علائم های این بیماری واقعا مسخره بود و قابل گفتن نیست برای اینکه نگید خاطره فیکه علاعم رو به صورت ایموجی میگم🤢🤮و 🚽🧻 خب دیگه فک کنم متوجه شدین البته یادم نیست این آنفولانزا بود یا نه 
خلاصه 
ما اول رفتیم درمونگاه نزدیک خونمون عاشق دکترای خیلی خلاصه میگن خوب میشی چیزی نیست ولی سوراخ سوراخ میکننت😂😂😂 دکتر گفت چون تهوع داره یه امپول ضد تهوع بزنه با چند تا قرص ویتامین به نظرتون مدرکش واقعیه؟    تو کامنت ها بهم بگین 😂😂😂😂😂
خلاصه ما امپول رو زدیم واقعا درد نداشت و با ۲تا قرص راهی خانه شدیم 
یه ۳ روز گذشت من بدتر شدم رفتیم بیمارستان البرز 
اونجا رفتیم همین امپول رو زدن با یه سرم گفتن نترس نمیمیری فوقش میری تو کما 😂😂😂😂😂
آقا اینم گذشت بعد ۲هفته من خودم دیگه خوب شدم واقعا نمیدونم چ شد که خوب شدم 
اینم از خاطره. وب رو شلوغ کنین

به بهانه روز دندانپزشک  🦷🥼⁦⚕️⁩

به نام او ....

پروردگارا!
معماری لبخندهای زیبا آرمانی اسـت کـه در رسیدنش محتاج یاری توام ....
زندگی بهتر با یک لبخند زیبا آغاز می‌شود ...😁
دندانپزشکان عزیز سرزمینم ایران سلام . بی شک اهمیت نقش سلامت دهان و دندان در حفظ سلامتی و جلوگیری از بروز بسیاری از بیماری‌ها بر کسی پوشیده نیست. دندانپزشکان به عنوان یکی از اعضای تیم سلامت؛ با توجه به خدماتی که در راستای درمان بیماری‌های دهان و دندان، ارتقای سطح سلامت، پیشگیری و آموزش روش‌های بهداشتی به افراد جامعه ارائه می‌دهند، نقش بسیار مهم و قابل توجهی در نظام سلامت و ارتقای کیفیت زندگی افراد جامعه ایفا می‌کنند.

و هم اینک ما به بیست و سوم فروردین رسیدیم ، تاریخی که
می آید و می گذرد و از آنجا که در کمتر تقویمی به نام گذاری آن به نام روز دندانپزشک اشاره شده است، کسی از مناسبت آن خبردار نمی شود. حتی به دلیل مصداق بی مسمای آن بسیاری از دندانپزشکان بی تفاوت از کنارش می گذرند ...
از شما سپاسگزاریم به خاطر لذت بردن از زیبایی یک لبخند سالم و زیبا ، دندان های درخشان و از همه مهمتر قلب شاد و آرامش روان که ارمغان دستان توانمند شما به انسانهاست ...

تا وقتی که میتوانید گره را با انگشتان خود باز کنید ، از دندان های تان استفاده نکنید...)
و در انتها جا دارد یادی کنیم از دندانپزشک عزیز این وب دکتر مهرسام عزیز که افتخار حضور خویش را به دلیل مشغله کاری به ما نمی‌دهند .امیدوارم هر کجا که هستید پویا و برقرار باشید : )

(( بــا تــقــدیــم احــتـرام ســایــه ۸۴ . ))

خاطره آیلار جان

سلام حال دلتون چطوره بر قرارید د ماغتون چاقه
انشاالله که همیشه سالم و سلامت باشید
امروز تصمیم‌گرفتم با اسمی که خیلی ها در روبیکا.
این اسم مجازیم رو میشناسن خاطره بذارم
دوسال خواننده خاموش بودم مدت کوتاهیه
روشن شدم😂😂😂😂😂😂خب اول
اصل بدم آیلارم ( آرمینا) دارای ۱۷ خور ه ای سن
دوستان دلیل نگفتن اسم واقعیم اینه که نمیخوام
کسی واقعا منو بشناسه که راحت حرف بزنم
راستش این خاطره بیشتر برای این نوشتم که قبلش یکم درد دل بکنم رشته تحصیلی من علوم انسانی از دوران کودکی عاشق پزشکی بودم والانم هستم به اجبار و زور منو فرستادن انسانی الان میگن مانبودیم خودت رفتی😑😑😑بابا که اسرار بر کیل یا قاضی شدن و مادر گرامی هم اسرار بر خیاط شدن یا دبیر شدن😣🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️منم این وسط گیر کردم حتی نزاشتن تغیر رشته بدم الان پایه یازدهم هستم امسال فقط یکم نوبت اول موقع امتحانات خوندم ولی الان بخاطر کرونا گرفتن مامان بزور نصف کلاس درسی رو میرسم کار خونه درس هزار بو بختی دیگه 😔😔😔 واقعا خسته شدم نمیتونم ریسک بکنم وفقط کنکور تجربی بدم اگر قبول نشدم بد بخت میشم ایشونم بعد دوسال درس نخوندم و گریه و ناراحتی در صورتی که تضمین بکنی پزشکی قبول میشی میزاری کنکور تجربی بدی با تمام احترامی که برای دوستان که انسانی میخونن یاخوندن من از این رشته متنفرم و نمیتونم بخونم تنها امید زندگیمم نمیتونم هر دوتا رو باهم امتحان بدم بریم سراغ خاطره این خاطره مربوط به بابامه سال ۱۳۹۴ برای عید سال ۹۴ خالم اینا اومدن خونمون اون موقع خونمون الیگودرز بود من کلاس شیشم بودم چند روز از عید گذشت تقریبا چهارم پنجم بود خالم اینا میخواستن بیان شهرستان خونه خودشون البته خونه مامان بزرگم این ها شهرستانه خلاصه داداشم گیر داد الا بلا ما باید باحاله اینا بریم خونه مامان بزرگ نتونستیم راضیش بکنیم خونه خودمون بمونیم خلاصه لحظه ای که میخواستیم راه بیفتیم من دلم عجیب شور میزد من به پدرم خیلی وابسته هستم دلم خیلی براش تنگ میشد لحظه ای که میخواستیم حرکت بکنیم داداشم انگشتر بابام ازش گرفت یدونه انگشتر عقیق سرخ که یا ابوالفضل روز حک شده بود خلاصه اومدیم خونه مامان بزرگم این ها چند روز بعد صبح زود مامانم بیاورم کرد البته شبش خیلی حالم یجوری بود استرس داشتم خوابم نمیبرد داشتم میگفتم مامان که بیدارم کرد گفت پاشو بریم خونه اون بزرگه خلاصه رفتیم غذا هم درست کردیم هرچی می پرسیدم مامان چیشده هیچی نمی گفت ساعت یازده با التماس بدبختی ا زیر زبون کشیدم گفت بابات با دوستش داره میاد اینجا قراره نهار درست بکنیم مادر بزرگ نمیتونه تعجب کردم اخه چند روز دیگه مونده بود شیفت بابت تموم بشه وقتی که بابام اومد یک لحظه قلبم از تپش افتاد خوشم زد باورم نمیشد دوستای بابا تا بالای آرنج تقریبا نزدیک کتف باند پیچی بود باهاش تا بالای زانو باند پیچی خدا باورم نمیشد مادر بزرگ شروع کرد ناراحتی و گریه واین ها همش پیش خدا شکایت میکرد وقتی که بابام صدام زد تازه از شوک در اومدم باصدای بلند زدم زیر گریه 😭😭😭😭😭😫رفتم تو اتاق بابا با اون حالش اومد ارومم کرد خلاصه دکتر خصوصی گرفتیم براش که بیاد خونه پانسمان اینها عوض بکنه دارو بده شاید شنیده
باشید دکتر پرکار خلاصه روز های خیلی سختی بود عمو کوچیک با زنش با مادربزرگ توی یک خونه زندگی میکردن ما طائفه ای بش ت پر جمعیت هستیم اینقدر مهمون برای سرکشی وعیادت می اومدن زن عمو حتی کار های خونشون انجام نمی داد نه غذا نه کاری نه هیچ چیزی 😬😬😬😬منو مامان هم کار میکردیم همه پذیرای از مهمون ها هم کار های خونه اصلا کمک هم نمی کرد برا خودش غذا نمیخواد 😐😐😐😐😐یعنی با بدبختی اون روز ها تموم شد روز پنجم بود فکر بکنم دکتر کامل تمام پوست های سوخته
رو از بدن جدا کرد گفت مواظب باشید لرز شدید میگیره خلاصه شب به صورت خیلی بدی سردش بود و لرز داشت هشت تا پتو زدم روش بخاری گذاشتیم تا آخر شعله شو زیاد کردیم دکتر گفت یدونه آمپول نمیدونم چی بزنید براش پسر عموی بابا دکتره کلا زیاد هستن ومن از همشون فراری😂😂😂اومد سر بزنه آمپول روهم براش زد یکم بهتر شد هروز همه میومدن سر میزدن خلاصه یک هفته هم بعد سیزده مدرسه نرفتم چون درمان ادامه داشت تا تقریبا ۲۰ ام بود عموم رسوندمون خونه خودمون الیگودرز البته با ماشین خودمون اینم یادم رفت بگم بالا چرا سوخته بود توی محل کار با همکاران نشستن باهم میرن آشپز خونه رد بشن گاز نشتی داشته کبریت که میزنن گاز روشن بشه متاسفانه تمام اتاق آتیش میگره الان ساعت ۲ و۵۵ دقیقه شب بابا هنوز خونه نیومده مثلا ساعت استراحت میدونم پر حرفی کردم نظر یادتون نره شغل بابام پلیسه الان پرسنل سای هستش امیدوارم نظر بدید آیا دوباره خاطره بنویسم یا نه کرونا بدور باشید خدا حافظ

خاطره گلین جان

سلام. من قبلا فوبیای آمپول داشتم. هروقت میخواستم آمپول بزنم فشارم میفتاد برا همین همش به دکتر میگفتم آمپول نده. حدود یه ماه پیش برای درد دندونم رفتم دکتر گفت عفونت داره باید 5 تا پنی سیلین بزنی که زودتر خوب بشه بتونم دندونتو درست کنم. گفتم من فوبیا دارم گفت خوب نیست عفونت زیاد تو بدن بمونه با قرص روند درمانت خیلی طولانی میشه. منم قبول کردم و شجاعت به خرج دادم و رفتم آمپولا رو گرفتم و رفتم تزریقات. چون چندسال بود پنی سیلین نزده بودم باید تست می کردم. نشستم رو صندلی که تست کنم خیلی استرس داشتم یخ کرده بودم. هرجوری بود خودمو کنترل کردم تا تستو تزریق کرد. بعد از یه ربع دکتر گفت مشکلی نداره میتونه آمپولشو بزنه. ایندفعه دیگه خیلی ترسیده بودم. داشتم زیپ شلوارمو باز می کردم که پرستار اومد گفت دراز بکش.چشمم که به سرنگ پر از مایع سفیدرنگ افتاد غش کردم. بعد از چند دقیقه چشمامو باز کردم دیدم سرم بهم وصل کردن و دو طرف باسنم به شدت درد میکنه. دست کردم دیدم دوتا آمپول بهم زدن. پرستاره اومد گفت شما فوبیای آمپول داری؟ گفتم: آره به دکترم گفتم ولی گفته مجبوری آمپول بزنی. خانمه گفت تا آمپولو دست من دیدی غش کردی دکتر اومد بالا سرت گفت یه نوروبیون و سرم هم علاوه بر آمپول خودت بهت بزنم. بعدم بهم گفت یه راه حل برای درمان فوبیای آمپول اینه که آمپول زدن یاد بگیری و آدرس یه جا رو داد که آموزش تزریقات میدادن. خلاصه منم رفتم همونجا و یه هفته ای تزریقات یاد گرفتم. البته یادگیریش آسون نبود چون حین یادگیری هم میخواستم به کسی آمپول تمرینی بزنم اول خودم فشارم میفتاد کلی آب قند میخوردم تا میتونستم تمرینمو انجام بدم. و هفته بعدش 4 تا پنی سیلین بعدی رو زدم. واقعا تاثیر داره الان دیگه از آمپول نمیترسم بلکه همه فامیل میان من آمپولشونو میزنم.

خاطره پرهام جان

سلام 
من پرهام هستم ۱۷سالمه این روزا خیلی وب خلوته گفتم من خاطره بزارم تا دوستان دیگه هم خاطراتشون رو بزارن 
این خاطره مال پارساله
خب بریم سراغ خاطره 
پدر و مادر من بخاطر یه سری مشکلات مجبور شدن برن به شهرستان من نتونستم باهاشون برم و برای همین منو گذاشتن پیش عموم منو عموم خیلی بیشتر به هم نزدیکیم تا پدر و مادرم خلاصه ۲ . ۳ روز باهم ps4 اینا بازی گردیم و عموم دعوت شد به باغ یکی از اقوام که قرارشد باهم بریم عموم چون ماشین نداشت مجبور شدیم سوار ماشین پدربزرگم بشیم و از اینجا مصیبت شروع شد وسط راه پدربزرگم ماشین رو داد دست عمم دیگه فک کنم فهمیدید چیشد ماشین دادن همانا و چپ کردن ماشین و داغون شدن ما همانا 
خلاصه یه نیم ساعت یا یه ساعتی ما گیر کرده بودیم تو ماشین تا یه کشاورز اومد و با بیل درمانی رو باز کرد (خدا خیرش بده) اون مارو نجات داد مارو که نه همه رو بجز من 
من بدبخت وسط نشته بودم و سقف ماشین (البته اینارو عموم بهم گفت من خودم انگار بیهوش شده بودم) اومده بود تو کله بنده حالا این به کنار ظرف میوه هم که زیر پای عموم بود و عموم کنار من بود توش متاسفانه چاقو بود اونم رفت تو دست بنده یعنی روز خوشی ما تبدیل شد به بدبختی 
بعد جالب اینجاست که هیشکی از دماغشم خون نیومد من بدبخت طبق گفته عموم تیکه تیکه دراومدم از ماشین 
خلاصه من که بیهوش بودم باز تاکید می‌کنم عموم اینارو بهم گفته منو بردن عمل کردم کلمو واقعا نمیدونم عمل چی بوده فک کنم سرم شکسته بود یا چی چون ماشالا هرکی بهم یه چیز میگه مادربزرگم که می‌گفت ۲ ساله رفتی کما 😂😂😂😂 البته دستم هم به خاطر چاقو بخیه شده بود و انگشت های دست چپم شکسته بود که تو کچ هم رفته بود 
طبق چیزی که یادمه من سال 1398/10/12که این اتفاق برام افتاد و روز 1398/10/14من بهوش اومدم 
خب اینم بود از خاطره من دوستان جان هرکی دوست دارید خاطره بزارید 
من شب ها دلم به این کانال خوشه که خاطره بخونم بخوابم     ایشالا که سلامت باشید و موفق خداحافظ

خاطره معصومه جان

سلام به همگی 
امیدوارم حالتون خوب باشه و تو این شرایط وخیم کرونا مراقبت کنین 😊
معصومه هستم 😊
ما چون تازه ازدواج کردیم بخاطر کرونا تا الان خانواده هامونو دعوت نکردیم خونمون 
دیگه گفتیم معلوم نیس کی از شر این ویروس منحوس راحت شیم بخاطر همین پریشب خانواده مهدی اومدن خونمون 
و دیشب خانواده من 
خلاصه خیلی خسته شدم از کارای خونه 😑🥺
دیشب که فامیل ما اومده بودن خواهر بزرگترم که یه بچه داره اسمش زینب هس هم اومده بود 😍
من کلا عاشق بچه هام و اونا هم با من خوبن😂
خب بریم جای اصلی خاطره 
بچه خواهرم از اول که اومده بود یه مقدار کسل بود و معلوم بود حالش خوب نیس ولی پیش ما مخصوصا مهدی به روی خودش نمی اورد 😂
کلا از مهدی میترسه چون یه بار براش امپول زده 
از اونموقع باهاش بده 😂
هیچی خلاصه گذشت موقع شام هم زیاد شام نخورد اصن معلوم بود حالش خوب نیس 
مهدی متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد 
تا گذشت بعد شام که نشستیم میوه بخوریم دیدم خود خواهرم به مهدی میگه آقا مهدی اگه میشه ببینین زینب چشه 
مهدی گف باشه
رفت وسایل آورد زینب اول زیر بار نمیرف 
بعدش خیلی قاطعانه به مهدی گف عمو مهدی من امپول نمیزنما 
مهدی یه قول الکی بهش داد  و معاینش کرد 
بعد من ازش خواستم که چون اولین مهمونی خونه ما هست نذاره یه خاطره بد تو ذهن زینب بمونه ولی خب خداوکیلی حالشم بد بود 
مهدی خیلی منطقی منو قانع کرد خواهرمم گف آش اگه صلاح میدونی بزنین هیچی مهدی چون به پنی سیلین حساسیت داره براش سفازولین نوشت و B complex خلاصه بزور خوابوندیمش 
مهدی بهم گف تو بزن معصومه گفتم نه من واقعا نمیتونم بعد خودش رفت اماده کرد و اومد 
زینب با گریه میگف عمو مهدی آروم بزن 
مهدی گف چشم عزیزم زودی تموم میشه 
اولی و زد این شروع کرد به گریه بعد گریه اش زیاد بلند نیس فقط با گریه تنش مث ژله میلزره 🥺😂
اولی رو زد دومی سفازولین بود و خلاصه بد درد داشت این تو دومی دیگه پاشم تکون میداد مهدی چنان عصبانی شد ینی فقط داد نزد روسرش 😂🥺
🤦‍♀️
وقتی تموم شد تا ۳ساعت بعدش اصن با هامون قهر بود تا گذشت کمکم دلشو بدست آوردیم 🤦‍♀️
ببخشید اگه طولانی شد 🙏
در پناه حق 
یا علی

خاطره دلوین جان

خاطره سلام دوستان ، دلوین هستم ۱۵ سالمه در استانه ۱۶ سالگی اولین باری هست که خاطره میزارم یک سالی میشه خواننده خاموش وب هستم . ما تو خانواده خیلی پزشک داریم متاسفانه😨 این خاطره که میخوام بگم مربوط میشه به یک سال پیش 
خاطره : 
صبح ساعت ۵ و ۳۰ از خواب بلن شدم پریدم تو حموم اومدم بیرون ساعت ۶ بود ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه سرویس میرسید من یه عادتی دارم که همیشه مدیر و ناظم و معلما در گیرن اینه که باید تو مدرسه خاص ظاهر بشم😂 بنابر این موهامو سشوار کشیدم خامه ای درس کردم یه برق لب زدم و فرمژه که گیر ندن بهم مانتو شلوارمو پوشیدم پریدم بیرون دیدم که پدر گرامی نشستن دارن با لب تاب کار میکنن یه سلام گرم دادم بهشون بابام که نگا به سر تا پام کرد یه نگا از سر تاسف😂 گف سرده یه چی بپوش منم دیدم تیپم بهم میخوره بی توجه به حرفش رفتم پایین😏 دیدم سرویسم اومده ( من بابام میخواست برام سرویس شخصی بگیره نذاشتم با دو سه تا از دوستام باهمیم 😉)
سلام گرم به همه دادم اونام با اومدن من انرژی گرفتن فلشمو در اوردم اهنگ گیلاس سلطانو گذاشتم ( تتلو🤤) دوستامم شروع کردن به هم خوانی😂😂
رسیدیم به مدرسه فلشو کندم اومدم پایین دیدم به به جمع خرخونا یه گوشه جمعه گفتم نیس منم خیلی خرخونم برم پیششون 🤣 تا رسیدم همه بلن شدن دست و سلام و اینا... 
تا با صدای نکره خانم ... ( ناظم) رفتیم سر صف و بعد سر کلاس..
سر کلاس انقد مسخره بازی در اوردم که معلممون از فرط خنده داشت پاره میشد😂🤣
کلا نمک کلاسم یه روز نباشم کلاس میپوکه😉😎
بعد از مدرسه به دوستام گفتم کیا پاین پیاده بریم  ،   هستی و ستایش گفتن ما 
ستایش جزوه اکیپ دوستامونه😀
گفتم پ بریم 
ما یه مغازه رو به روی مدرسه داریم به دوستام پیشنهاد دادم بریم اون تو ستایش یه پاکت سیگار بداشت گف دلفینی ( دوستام میخوان اذیت کنن بهم اینجوری میگن🤣) گفتم جون گفت جونت بی بلا فندکت پیشته 
بنده یه فندک معروف دارم روش نوشته d خیلی خوشگله 🤩 گفتم اره پیشمه گف باش بعدشم که لواسک و ترشک و اینا🤤 اومدیم بیرون یه شاسی بلند سیاه وایساد جلو پامون شیشه رو داد پایین دیدم به به یکی این جوجه تیغیا🤣🤣 گف دلوین بپر بالا کارت دارم حالا ما همه چشامون عین نلبکی شده بود 😆 گفتم شما ؟ گف من تو رو میشناسم تو منو نمیشناسی بیا کارت دارم گفتم دوستام گف پوففف بیاین بالا  مام پریدیم بالا حالا ستایش و هستی داشتن میلرزیدن نبره یه بلایی سرمون بیاره🤣🤣 من گفتم خو حرفتو بزن گف تو تولد محمد ( رفیقم ) دیدمت از ممد پرسیدم مدرستو بیام باهات حرف بزنم درخواست بدم شاید قبول کردی گفتم مردک بیشعور بزن کنار ببینم گف وایسا هنو حرفام تموم نشده که یه داد زدم ستون ماشین لرزید الان کدوم گورییییی داری میری؟ گف باشه ببخشید داد نزن ادرس بده بریم خونتون ستایش زودتر از من با استرس گف خیابون ....( ادرس خونه ما🤣🤣)
گفت : باشه بریم 
تا برسیم یه بند زر زد اخرش گفت نظرت 
منم یه پنجاه تومانی از جیب مانتوم در اوردم انداختم تو صورتش گفتم مرسی که رسوندی من نظرمو همون اول گفتم بعدم اومدم پایین ستایش و هستیم پریدن پایین 😀 گفتم بریم خونه ما دوتایی گفتم یسسس🤣🤣 منم پش بندش گفتم کوفت تارف زدما😂 ستایش گف خو اجی تارف اومد نیومد داره 😑 😂😂 بلاخره راهی خونه ما شدیم رسیدم دیدم مریم خانم ( خدمتکارمون ) داره کارا رو انجام میده یه سلام گرم دادم بش بچه ها رو بردم بالا اتاقم لباسامو عوض کردم ستایش و هستیم یه دس از لباسامو پوشیدن 😂😂 رفتم پایین ظرف بیارم خوراکی بخوریم دیدم مریم خانم داره غذا میپزه یه طرفو پر از چیپس و الوچه و اسنک کردم گذاشتم رو غذا خوری به مریم خانم گفتم برای شماست گفت مرسی دخترم  من : خواهش😉 بعد تا ساعت پنج با بچه ها گفتیم و خوردیم و خندیدیم اونام خانوادا هاشونو در جریان گذاشته بودن خونه ما مشکلی پیش نیاد😑
خلاصه جونم براتون بگه که اینا جمع کردن رفتن حالا من تب کرده بودم معدمم داغون 😖 رفتم یه ژلوفن برداشتم خوردم اومدم خوابیدم تا ساعت ۹ با صدای دادیار ( داداشم ) بیدار شدم گف بلد شو ببینم تب داری😤 بلند شدم  رفت کیفشو اورد من بلد شدم گفتم خوبم بابا ولم کن 😨 ( من و دادیار خیلی باهم صمیمی هستیم البته من یخوده از دادیار حساب میبرم😆)
گف دلوین میام میزنم دهن مهنتو پیاده میکنما بشینننن😤 گفتم خو چرا هاپو میشی🥺معاینم کرد اخماش حسابی تو هم بود 😑 با داد گفت امروز چرااا پیاده اومدی خونه هان ولگردی هات خوش میگزره😑( چقد راجبم مثبت فکر میکنن😂) منم گفتم هوشه وایسا باهم بریم اولا من با چن تا از دوستام باهم بودم دوما ب ت هیچ ربطی نداره 😑 تموم شدن جملم مساوی بود با سوختن یه ور صورتم 🥺 تازه داشتم اپدیت میشدم که صدای نعره دادیار چهارستون خونه رو لرزوند (( حالاااااا به من ربطی نداره اره حالیت میکنم😑🤣)) بابام تازه رسیده بود اومد بالا گف چی شده دادیار همچیو به بابام گفت😑😖 دادیار رفت دارو هامو بگیره منم تو این مدت داشتم بررسی میکردم چجوری فرار کنم😑🤣 دادیار اومد تو اتاق با قیافه اینجوری😡 گفت برگرد منم با لرز خفیفی برگشتم😥 دادیار گفت دیگه نگم باید چیکار کنی چیکار نکنی🥺 سرمو به نشونه نه تکون دادم دادیار پنبه رو الکلی کرد چن بار کشید یهو فرو کرد 😣 بلند گفتم ارومممم گف باشه شل کن  شروع کرد پمپ کردن جیغم رفت هوا😥 هعی میگفتم درش بیار جون دلوین درش بیار😥اونم گفت جونم تموم شد تموم شد دومیم که زد تب بر بود زیاد درد نداشت😣 ولی امان از سومی ننیدونستم چیه ولی تا تموم شه یه چن باری با عزراییل و میکاییل و ادم و حوا سلام علیک کردم 😨🤣‌ بعدشم رفت بیرون من هق هق میکردم ( بمیرم برا خودم)😨😂 دادیار رفت یه زره کمپرس کرد برام خدا خواهرشو براش نگه داره یه زره دردم اروم شد😉
خاطره ما به سر رسید😂😉
پ.ن : اگه خاطرمو دوس داشتین کام بزارین بازم خاطره بزارم
پ.ن : من بعضی قسمت های خاطره مو نذاشتم که زیاد نشه دلیل بر دروغ بودن خاطره نیست لطفا توحین نکنین
دوستار شما دلوین😉
(っ◔◡◔)っ ♥ Delvin ♥

خاطره مریم جان

سلام مجدد مریم ته تغاری پاییز🍁🍂
ببخشید توی اون خاطره یه خاطره دیگه تعریف کردم وقتی جواب ازمایشم اومد دوباره رفتم دکترم ( متخصص داخلی)تشخیصشون از نوسانات 😁😁فشار بود یعنی فشارم یا بالا بود یا پایین که ایشون قرص اگه اشتباه نکنم لوزارتان داد که همراه چند بسته قرص استفاده میکردم  تا مدت ۳ماه که من بعد از ان چند بار شب یا روز افت فشار داشتم وبه درمانگاه های نزدیک مراجعه میکردم که با سرم وچندتا امپول توی سرم کارم راه مینداختند( البته پزشک های محترم ترس وحشتناک توی وجودم میدیدند) تا این که خرداد سال ۹۸ توی مراجعه بعدی پزشک از شدت لرزش دستام که گاهی بیشتر ‌گاهی کمتر بود بعلاوه بی حسی دستام شکایت کردم ( این مشکل تا حالا باهام هست) که این بار هم پاس کاری دوباره شروع شد واسم یه ازمایش نوشت وهمراه یه ادرس جدید دکتر ویه معرفی نامه که وقتی رسیدم خونه بازش کردم ولی کاش بازش نمیکردم چون نوشته بود مشکوک به ام اس
یعنی به معنای وقعی مردم وزنده شدم روز بعد هم پروشه ازمایش تکرار شد اما این دفه با چند برابر استرس همراه بود ازمایشم هم شامل  دوبار خون گیری ظرف  ادرار‌ و ظرف ادرار ۲۴  ساعته بود که توی ۴ روز اماده شدن کاملا خودم باختم وقتی رفتم دکتر جدید نامه باز کردن ازمایش دیدن و ادرس یه دکتر جدید که گفت عصر برم اونجا به همراه۳ بسته قرص گاباپنتین و۳تا امپول شیری داد امپول هفته ای یه دونه که در اونجا امپول اول نوش جان کردم وقتی از درمنگاه اومدیم خونه مامانم پاشو توی یه کفش کرد که لباس عوض نکن بریم (تا الان هیچ کس از نامه خانم دکتر خبر نداشت ) توی راه رفتن به دکتر جدید ازمایش خونم انجام دادم  و دوساعته جواب گرفتم (  دکتری که معرفی کردن متخصص بیماری مثل ام اس رمانتیسم بهجت نقرس بود که من حتی از تخصص دکتر هم وحشت
 داشتم وقتی وارد مطب دکتر شدیم همه از تزیق مفاصلی صحبت میکردن مامانم هم که حرفاشونو شنید وبیشتر ازمن ترس میشه توچهرش احساس کنم گفت پاشو‌بریم گفتم پول ویزیتمون چی میشه قربونش برم من گفت گور بابای ویزیت که من توی اون حالت اینقدر خندیدم  تااینکه بعد  یک ساعت نوبتم شد وتنهایی رفتم داخل که با صحنه ای که مواجه شدم ترس ووحشتم چند برابر شد یه پیر زن روی تخت کتفش در اوردی دکتر بالای سرش یه پرستار امپول به دست ودستیار دکتر هم منو که به دیوار تکیه دادم هدایت کرد به صندلی بیمار که دکتر متوجه ترسم شد گفت اولین بار اومدی گفتم اره بعد پرده کشید من اینقدر استرس داشتم که متوجه نشدم چی شد تا اینکه صدای دکتر شنیدم که میگفت دخترم کجایی من هم بدون سروصدا نامه دکترقبلی همراه ازمایش دادم دکتر وقتی نامه دید یه نگاهی به ازمایش انداخت وگفت دخترم خیالت راحت بعد نامه دکتر پاره کرد وانداخت سطل اشغال ولی‌گفت محض احتیاط بیا روی تخت دراز بکش ولی من ترسم کم نشد بلکه با حرفای دکتر هم بیشتر شد روی تخت دارز کشیدم( اولین بار بود برای معاینه روی تخت میخوابیدم ) وقتی دکتر لرزشم دید گفت اینجوری نمیشه بلند شو بعد گفت دخترم من نه خواهر دارم نه دختر حالا تو دخترمی بعد گفت حالا بخواب روی تخت وشروع کرد به خوندن یه دختری دارم شاه نداره و...ودرهمون حال هم معاینه کرد پاهام از نوک انگشتام تا زانوم فشار داد وگفت بشین بعد ازکتفم تا انگشتای دستم هم معاینه کرد وگفت اولین بار دارم این شعر واسه مریضم میخونم بعد از معاینه جدی شد ودارن
ازمایشت میگه وضع قلبت خوب نیست کلیه هات کمی التهاب دارن ولی دیگه پیگیرشون نشو چون با دارو خوب میشن ولی دوباره تاکید میکنم  به قلبت برس دخترم وگفت واسه التهاب دستات دیگه برو پزشک عمومی که هر دکتری که بری خودش واست امپول التهاب میده 
ببخشید خاطرم خیلی طولانی شد 
پ ن قلب بعد مدتی خودشو واسم لوس کرد وتا حالا هم همین طوره
پ ن التهاب به لثهام هم رسیده که فقط با دهن شوی خوبم  
پ ن معدم هم ملتهب شده همراه با گوش ام
وهر کدوم یه خاطره طولانی دارن
ببخشید خاطرم طولانی شد 
یاحق

خاطره روژان جان

❤️روژان جون❤️

سلام دوستان خوبین خوشین؟
دلم براتون تنگ شده بود 🌺
سال نوتون  مبارک 😘😘
امیدوارم تو سال جدید این ویروس کرونا از بین بره و ما راحت شیم🤲
 نمیدونم چرا برای  خاطراتم  نظر نمیزارید 🥺
خب این دوتا از خاطراته منه یکی جدید یکی قدیمی💉
خاطره اول :این برای چند روز پیش هستش که سرماخوردم 😭
این سرما خوردگی  با گرفتگی گلو شروع شد و به بیحالی و سردرد ختم شد😢
چند روزی بود سرما خورده بودم  تادو سه روز حالم خوب بود ولی بعد چند روز حالم بد شد و پدر گیر سه پیچ دادن که باید بریم دکتر😖
و بعد از مخالفاتهایی که بی ثمر بود به سمت مطب دکتر راه افتادیم😬
بعد از مدتی رسیدیم و رفتیم  داخل و پدر نوبت گرفتن 🥶
بعد از مدتی نوبتمون شد رفتیم داخل و نشستیم دکتر شروع کرد به معاینه کردن«دکتر اشنای پدرم بود البته ماهم همو میشناختیم»
بعد از معاینه شروع کردن  نسخه نوشتن ☹️☹️
من به بابا اشاره میکردم بگه امپول نزنه ولی نمیگفت😩
که عمو«دکتر»خودش فهمید و گفت میدونم میترسی ولی باید بزنی🥵
بلاخره اومدیم بیرون  بابام رفت دارو هارو گرفت رفت به دکتر نشون  داد   و به سمت تزریقاتی به راه افتاد 😟«منم مثل جوجه اردک زشت پشتش😐😕»
دارو ها رو داد به پرستار و کمک کرد من اماده شم😢🥺
پرستار اومد و پنبه کشید و اولی رو فرو کرد🙁
زیاد درد نداشت تموم شد 😌
بازم پنبه کشید دومی هم زد که درد داشت🥺😭😭
من فقط گریه میکردم😞
بلاخره اونم تموم شد و ما به سمت خونه به راه افتادیم 
اون روزم گذشت و فردا شد  من در تلاش بودم پدر را منصرف کنم از زدن این امپول که نشد😥😓
بازم به سمت مطب راه افتادیم 🤭😬
این امپول انگار عمو هم میدونست درد داره خودش کفت برام تزریق میکنه😬
بلاخره دراز کشیدم و پدر امادم کرد عمو با سرنگ و پد الکلی اومد بالا سرم😢🥺
پنبه کشید و فرو کرد این خیلی درد داشت 😔😭😭
وسطش انقدر درد داشتم پامو تکون دادم که کم بود سوزن تو پام بشکنه عمو عصبانی شد و سرم داد کشید☹️😓
بلاخره اونم تموم شد ولی من همچنان گریه میکردم بابام یکم برام ماساژ داد کمک کرد بلند شم عمو فهمید ناراحت شدم اومد ازم معذرت خواهی کردم و گفت باید میزدی تا خوب شی🙁
بلاخره خداحافظی کردیمو اومدیم خونه😊
منم بعد زدن امپولا خوب شدم😌
تماممممم🤞
امیدوارم‌خوشتون اومده باشه🤗
منتظر نظراتتون هستم 🤩
واینم بگم من تو گپ خیلی دوستای خوبی پیدا کردم :اسرا جون ، هانیه جون ، یسنا جون و...... وخیلی خوشحال هستم که با این گروه اشنا شدم🥰
__________________________________________________________

خاطره دوم:این خاطره برمیگرده به قبل کرونا 
ما گیلان بودیم و بابام به خاطر کارش برگشته بود مازندران🌺
من احساس میکردم تو دهنم هی دونه زده 😢
که بعد چند روز با داییم و مامانم رفتیم دکتر 😬😖
دکتر نگاه کرد و نسخه نوشت اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم که داییم به شوخی گفت امپولاشو اینجابزنه یا ببریم خالم بزنه🥴😳😬🥶
من از استرس مردما بعدش داییم چشمک زد خندید😣
رفتیم خونه دارو هامو مصرف کردمو خوب شدم😅🌺
تماممم
خوب اینم از این خاطرم❤️
دوستون دارم فعلا خدانگهدار🌺❤️😍

خاطره نگار جان

سلام من نگار خستم کلاس ششم و میخونم این خاطره برای تاریخ1400/1/6 هست
من یه داداش دارم ۲۲ سالشه مابرای عید رفته بودیم ارومیه 
اونجا خونه  عموی بابام هست ما قبل از اونجا رفتیم آبشار اونجا خیلی هم خوش گذشت من یه بلوز آستین کوتاه و مانتو که دستاش خیلی کوتاه بود پوشیدم و به قول داداشم جورابام با شلوارم قهر بودن😂😂 من هم پاهام سرد بود هم بدنم داشتم از سرما میلرزیدم🥶مامانم هرچقدر گفت سردته بریم گفتم نه (چون خیلی خوش می‌گذشت 😋) بعد یک ساعت رفتیم خونه  عموی بابام من تب کرده بودم و سرفه نمیذاشت نفس بکشم زن عموی مامانم بهم دارو داد تبم یکم پایین اومد بابام هرچقدر گفت بیا بریم دکتر گفتم نه که نه بلاخره ما فردای اونروز صبح برگشتیم خونمون من دوباره تب 🥵داشتم ظهر بود بابامم سرکار بود و مامانم که تنبل 😑بدون ماشین جایی نمیره داداشم رانندگی بلده ولی بابام ماشینو برده بود مامانم کلی زحمت کشید تا من راضی شدم با داداشم رفتم دکتر خیلی شلوغ نبود نوبتمون شد من از ترس میلرزیدم
دکتر معاینم کرد گفت لطفا دفترچه تونو بدین داداشم داد و دکتر فقط مینوشت منم سه سالی میشد آمپول نزده بودم دکتر گفت با آمپول مشکلی ندارین؟؟ منم خواستم دهنمو باز کنم داداش خسیسم گفت اصلا 
من:😡😬
بعد دکتر نسخه رو داد داداشم رفت دارو هارو گرفت توشون ۶ عدد آمپول 😨🤧😱من گفتم من آمپول نمیزنماااااا داداشم گفت نچ نچ میزنی من دوباره نمیارمت دکتر با کلی دعوا داداشم سرم داد زد منم واقعا ترسیدم رفتیم به داداشم گفتم تو نیا پرستار پرده رو کشید من دراز کشیدم پرستار پنبه رو کشید نیدل و فرو کرد دردی نداشت دومی هم زد و سومی اوند از اون طرف بزنه چون پنیسلین بود نیدل و فرو کردن خیلی درد داشت من یه آی آیی کرد م پرستار گفت شل کن واگرنه زیاد درد میکنه منم شل کردم مردم از درد تموم شد اصلا نتونستم راه برم پام قفل کرده بود یکم ماساژ دادم اومدم بیرون داداشم خندید و گفت درد کرد گفتم نه قلقلکم اومد😑گفت مسخره گفتم اسم بابات اصغره گفت نگار میزنمتاااااا رسیدیم خونه فرداش دوباره از خواب بیدار شدم ظهر که شد داداشم گفت نگار گوشم رفت کم سرفه کن گفتم دشت خودمه مگه گفت امروز میریم سه تاهم میزنی گفتم نه نه گفت نگار گفتم امیر(اسم داداشم امیر حسین بهش میگم امیر) بعد کلی جروبحث امیر داد محکمی زد گفت نگار پاشو مانانم گفت عههههههههه چه خبرتون امیر دس بردار امیر گفت مامان! داره سرفه میکنه باید بره گفتم مامان😡😡😡گفت اگه بدتر شد میره اگه نشدم که هیچ بعد اون من صدام گرفت حق با داداشم شد🥴🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ رفتیم به جای سه تا چهار تا زدیم یکی هم برا صدام من با داداشم رفتم درمانگاه گفتم بیرون بمون من رفتم پرستار با چهارتا آمپول اومد من سفت سفت بودم هرچقدر گفت شل کن حرف گوش نمیکردم آخر عطسم اومد خود به خود شل شد و پرستار نیدل و فرو کرد و من مردم سفت کرده بودم پرستار نزده نیدل و در اورد و داداشم و صدا کرد داداشم چپ چپ نگاه کرد گفت نگار 
من🥺 
داداش جان حرص درارم😡
دراز کشبدم دوباره نیدل و فرو کرد زد من مردم دومی هم زد اون دردی نداشت سومی زد واسه صدام مردم خیلی هم طول کشید آخری پنیسلین 🤦‍♀🤦‍♀😿خدارحمتم کنه زد خیلی درد داشت منم یکم صفت مردم گفتم آییییییییی کم کم شل کردم یه حیغ آیییییییی کشیدم و تموم شد 
رفتم بیرون داداشم گفت حرف من گوش نمیکنی همین میشه من دیگه دوهفته قهر بودم باهاش که لواشک و تمرهندی خرید واسم آشتی کردیم 😘😘 بعد سیزده بدر خودش ۳ تا آمپول زد منم خندیدماااااااا
من بازم آمپول خوردم خواستین تعریف میکنم

خاطره مریم جان

سلام به تمامی عزیزان من مریم ۳۰ ساله هستم میخوام بگم من چرا اخر خاطره نوشتم  ته تغاری ‌پاییز من نه فقط ته تغاری خوانواده هستم بلکه ته تغاری اذر وته تغاری پاییزم🍁🍂
وخیلی خیلی ممنون وسپاس واسه کسانی که واسه بنده حقیر نظر گذاشتند خب ادامه خاطره (علایم دست چپ من فقط خارش وجوش های درد ناک بود اوایل) وقتی به دکتر متخصص داخلی رفتم با یه فرشته مهربون ملاقات کردم این قدر مهربونه که نمی تونم توصیفش کنم وقتی همه علایم گفتم واسم ازمایش نوشت من هم واسه اولین بار حس کردم انرژیم یه هو تموم شد پاهام سست شد از همون جا استرس منو گرفت که خانم دکتر متوجه شدن وبا ارامش منو دلگرم کردن وقتی از مطب اومدیم بیرون مامانم قربونش برم گفت یه راست میریم ازمایشگاه که خدا شکر ازمایشم باید ناشتاواول صبح باشه که ازمایش کوفتی به روز بعد موکول شد من تمام اون روز وشب اصلا نخوابیدم تا اینکه صبح منو مامان راهی ازمایشگاه شدیم اونجا اونقدر شلوغ بود که فقط دلم می خواست زود کارمون تموم شه من یه عادتی دارم که از مکان های شلوغ خیلی بدم میاد ومتفرم تا اینکه نوبتمون شد خانم خونگیری وقتی منو دید گفت دراز بکشید چون خیلی استرس دارید وقتی دراز کشیدم تمام بدنم به وضوح مژ لرزید اون خانمه هم خیلی ریلکس گاور بست چند بار پنبه کشید ( واقعا درد پنبه بیشتر از امپوله) بعد بایه سوزشی که تو دستم حس کردم که گفتم اخ گفت تموم (البته من چون خیلی لاغرم رگ هام خیلی معلومهتو خونگیری اذیت نمیشم) من هم این قدر خودم لعنت کردم به خاطره استرس زیاد اما ای دل غافل من تا به امروز که ازمایش میدم همون استرس دارم تو زمانی که ازمایش جوابش در بیاد من دندون درد بدی گرفتم و واسه اولین بار با پدر عزیز تر از جان رفتم دندون  پزشکی که دکتر بعد معاینه گفتن یکی از دندوناش عصب کشی میخواد توی جلسه اول فقط دندونم خالی کرد وهفته بعد هم اونو پر کرد که من هم واسه امپول بی حسی  ومراحل کار دندنم بدنم می لرزید که اقای دکتر هر چند دقیقه کار وول می کرد وبا من حرف میزد(اگه این حرفو بزنم شاید باور نمیکنید من هر دکتری که میرم یکیشون از یکیشون مهربون تر ) تاکار دندونم تموم شد دکتر هم واسه نوبت بعدی چند بسته قرص ویه دونه امپول نوشت وقتی که دارو ها گرفتیم مامانم اصرار کرد باید الان اونو بزنی( من گفتم که دندونم دومرحله بود یه مرحله با بابام رفتم نوبت دوم با مامانم چون مامانم توی تمام طول بیماریم منو تنها نمیذاشت ومیگه وقتی بری دکتر من تو خونه اصلا نمی تونم بشینم به جز وقتی مریض باشن ومن هم نمیزارم مامانم تنهایی بره جایی مخصوصا اگه بیمار بشه ما خیلی بهم وابسته هستیم ) من چون نزدیک سع ساعت کار دندونم طول کشید و استرس زیادی متحمل شدم باداد به مامانم گفتم مامان تمومش کن من امروز به اندازه کافی خسته شدم اونم بنده خدا حرفی نزد تا اینکه وقتی رسیدیم خونه با چندتا بوس وبغل حل شد البته مامانم اینقدر زرنگه که باشرط امپول زدن اشتی کرد روز بعد راهی قتلگاه شدیم وقتی بوی الکل به دماغ خورد احساس  کردم قلبم از گلوم پایین اومد اخه من واسه اولین بار توعمرم تمپول میزدم( اخه دکتر های متخصص پوست نه ازمایش ونه امپول واسم نوشته بودن) پرستار وقتی امپول اماده میکرد من بدون روحم انگار داشتم راه میرفتم وقتی هم اماده شد م ورستار بالا سرم بود با یه حالت مظلومی بهظ گفم اروم بزن که واقعا دلش واسم سوخت گفت حتما عزیزم باز هم همون یه سوزش حس کردم که پرستار گفت تموم شد عزیزم اونجا واقعا از ته دلم یه نفس راحت کشیدم که توی تمام عمرم نکشیده بودم اسم امپول هم تا حالا نمیدونم چی بود ( به خیال خودم فک. میکردم که این اخرین امپول واخرین ازمایش بود ولی من به خاطر التهابی که اعضا بدنمو یکی یکی احاطه میکنه سالی نزدیک ۳ یا۴ بار ازمایش میدم وماهی هم ۴یا۵تا امپول میزنم چون التهابم خیلی بالاست دیگه خودم اسم امپول هام به دکترام میگم بتامتازون٬ ب کمپلکس٬ نوربین٬ ب  ۱۲ و واسه فشارم که همیشه خدا بالا یه سرم 
اگه خاطرم دوست دارید ادامشو هم مینویسم ببخشید که وسط خاطره اصلی رفتیم  سراغ خاطره فرعی چون من زیاد ازمایش وامپول وسرم زدم خاطرشون زیاد جذاب نیست ولی اگه دوست داشتید ادامشونو مینویسم
با افتخار ته تغاری پاییز

خاطره حنانه جان

سلام 
من حدود یک ساله خواننده خاموش بودم اما الان تصمیم گرفتم اخرین خاطره مو براتون بگم.
من حنانه هستم ۱۴ سالمه کلاس نهمم دارم سخت درس می خونم و کلی کلاس میرم به صورت انلاین  چشمام داره درمیاد انقدر تو لپ تاب و گوشی بودم😵 که بتونم دهم تیزهوشان رشته تجربی قبول بشم. یه مدرسه نمونه دولتی خیلی سختگیر درس می خونم که سرویس شدم امسال.🤯🥵 
پارسال من کلاس هشتم بودم و دقیقا قبل از موضوع کرونا زمانی که حضوری می رفتیم مدرسه من سرما خورده بودم. اوایل خیلی خفیف بودم و منم انقدر درس داشتم بهش بی محلی کردم. هر روز با بدبختی مدرسه می رفتم درس می خوندم و.....
اما یه روز زنگ دینی خیلی حالم بد بود داشتم به خودم می لرزیدم و داشتم از هوش می رفتم انقدر حالم بد بود. دوستم منو برد پیش معاون بهداشت.
معاون بهداشت هم گفت تو حالت خوبه داری چیزیت نیست و فقط بهم نعناع و نبات داغ داد.
که اون بدتر حالمو بهم زد و بالا اوردم، چیزی نگفتم و رفتم سر کلاس زنگ بعدش فارسی داشتیم. من انقدر حالم بد بود معلم سختگیرمون گفت حنانه حالت بده برو خونه. دوستم کمکم گرد رفتم دفتر معاون زنگ زدم به بابام از سرکار اومد دنبالم رفتیم دکتر، دکتر گفت یه سرماخوردگی کوچیک بود که انقدر خودتو خسته کردی اینجوری شدی و بهم مرخصی داد دو روز😍 یدونه آمپول ۶۳۳ داد که من فهمیدم اما بابام نفهمید منم به روش نیاوردم. خوشحال از اینکه امپول رو پیچوندم.🥳 مامانم از سرکار برگشت گفت امپول داره چرا نزده و... 😖 
بابام دوباره عصر رفت سرکار و من حالم بد بود. 
از استرس امپول هم داشتم می میردم اما اصلا نشون نمی دادم. همه چی داشت خوب پیش می رفت تا دایی گرامی زنگ زد گفت تو راهم حنانه رو ببریم امپولشو بزنه. من می خواستم مخالفت کنم اما از ترس اینکه داییم بفهمه سکوت کردم.
رفتیم یه بیمارستان که نزدیک خونمونه خلوت بود در کسری از ثانیه رفتیم اورژانس و روی یه تخت خوابیدم. شانسی که اوردم این بود که یدونه پرستار زن داشت و داییم هم داخل نیومد 😅😇
قشنگ داشتم می لرزیدم که برگشتم و شلوارمو مامانم داد پایین. پرستاره خیلی اروم امپول رو فرو کرد و تزریق کرد اما خودتون میدونید پنی سیلین درد داره 😫 یه آه  کشیدم و اشک تو چشام جمع شد پرستاره هم با سرعت لاک پشتی داشت تزریق می کرد. اخراش دیگه داشتم از درد می مردم که سفت کردم و اونم چون اخرش بود هیچ کاری برای شل کردن نکرد و همونجور تزریق کرد. از اون طرف هم دایی گرامی پرده رو زد کنار که یه سرک بکشه و من  مجبور شدم این درد وحشتناک رو تحمل کنمو چیزی نگم و لبم رو گاز گرفتم.
تزریق تموم شد ولی اصلا نمی تونستم تکون بخورم یکم گذشت مامانم کمکم کرد از تخت بیام پایین و رفتیم سوار ماشین دایی شدیم. داییم هی منو نگاه می کرد اما نتونست یه قطره اشکم پیدا کنه که این یه موفقیت بزرگ بود برام😌🤣 
چون اگر داییم می فهمید تو کل فامیل پخش می کرد و باید از ابروم خدافظی می کردم.
داییم ما رو گذاشت خونه و رفت دنبال زن داییم که توی شاهرود پزشکی می خونه. راستی ما توی تهران زندگی می کنیم.
زن داییم زنگ زد گفت ای کاش نمی رفتید بیمارستان کرونا معلوم نیست وارد ایران شده یا نه خودم برای حنانه می زدم.😫😫😫😫 
(زن دایی من خیلی بد امپول می زنه به دو تا از خاله ام که آمپول زده اشکشون در اومده☹️ 
میگه دوستم امپول می زنه طرف چیزی نمی گه من می زنم مرده گنده زار می زنه😖 خب اخه خیلی بد می زنی عزیز من از فاصله بالا مثل دارت امپول رو وارد می کنی بعد انتظار داری زیر دستش ساکت هم باشن مردم😭😢🥺😱)
البته داییم هم بلده آمپول بزنه اما من نمی زارم به من بزنه 😜🤪
خلاصه اینگونه شد که من دوروز مدرسه نرفتم و خوردیم به تعطیلات اخر هفته. جمعه اش هم ۲ اسفند بود و انتخابات مجلس من داشتم برای شنبه درس می خوندم که به خاطر کرونا مدرسه ها رو تعطیل کردن. ۲ ساله که مرخصی من تموم نشده و مدرسه نرفتم 🤪🤣
ببخشید اگر بد نوشتم.
پ.ن: دعا کنید تیزهوشان قبول شم و بتونم کنکور رتبه خوب بیارم پزشکی دانشگاه شهید بهشتی قبول بشم.
خیلی مواظب خودتون باشید برای سلامتی امام زمان یه صلوات بفرستید.

خاطره مریم جان

سلام من مریم ۳۰ساله هستم البته از اول اینو بگم که هرکی منو ببینه فکر می کنه من هنوز ۲۰سالم هم نشده بچه ته تغاری هم تشریف دارم ولی این بیماری های لعنتی‌کاری کرد که تمام خانوادم بهم بیشتر دل بسوزند اوایل بیماری من فقط با یه حساسیت ساده دست چپم شروع شد که ازش ساده گذشتم وبا پماد های خونگی سرهم قضیه تموم کردم بعد از مدتی این حساست بیشتر وبیشتر شد ومنو اذیت میکرد (این اتفاق مربوط به ۶ ۷سال قبل بود )تابلاخره اولین کارم رفتن به متخصص پوست بود که  که باچندتا پماد ترکیبی برگشتم خونه اوایل روزی دوبار استفاده میکردم تا هفته بعد روزی یه بار وهفته بعد هم یه روز در میون (تجویز پزشک ) اما ای دل قافل حساسیت من کم نشد بیشتر هم شد خلاصه طول درمانم با متخصص پوست نزدیک ۳ سال طول کشید (  تو این مدت نزدیک ۵یا ۶پزشک عین توپ فوتبال پاس کاری می شدم ) تا این جای کار از امپول خبری نیست تا این که پزشک محترم بنده به من ادرس یه دکتر متخصص داخلی داد وبا الدنگی بیرون کرد(البته شوخی کردم) اگه خاطرم دستتون افتاد نظر دادید که نظراتتون روی چشم اگه نه که در اوج حداحافظ
پ ن دیدم  پن ن دیگه نمینویسن  خواستم تجدید خاطره بشه 
پ ن ۲من میخوام خاطرم توی کانال نت باشه 
پ ن ۳ من نمیتونم زیاد با دست هام کارهام بکنم به خاطره همین تا جای که دست ها توانایی داشت تایپ کردم مخلص همگی  ته تغاری پاییز

خاطره کاترینا جان

1 _ 
سلام به همه ، امیدوارم حال همتون خوب باشه😍
کاترینا هستم ، اسم همسرم هم کارن . فکر کنم این دومین یا سومین خاطره ی من هست که اینجا میزارم و ممنون که میخونید و نظرتونو میگین🙏🏽💛
و بریم سراغ خاطره :
چند روزی بود بی حوصله بودم و سرکار هم نمیرفتم ، از بی حوصلگی نمیدونستم چیکار کنم ، گفتم یکم خونه رو مرتب کنم و شروع کردم ، نیم ساعت گذشت و انقدر خسته شدم که حد نداشت ، رفتم یکم دراز کشیدم که خوابم برد . صدای در امد و حدس زدم کارن از سرکار برگشته ، ساعت 4 بعدازظهر بود ، کارن امد تو اتاق و بعد سلام و... گفت مامانم گفت شام بیایید اونجا منم قبول کردم .
با اینکه حوصله نداشتم ولی گفتم باشه . کارن گفت یکم بی حالی چیزی شده؟ گفتم نه اوکیم عشقم ، گفت خداروشکر ، رو کاناپه نشسته بودم ، دیدم کارن با آبمیوه امد کنارم ، میلی به ابمیوه نداشتم ولی یه قلوب خوردم گذاشتم کنار . کارن گفت ، عه کاترینا کامل بخور ، گفتم میل ندارم بعدا میخورم ، مشغول فیلم دیدن شدیم ، سرم رو شونش بود ، نیم ساعتی گذشت و گفت هنوزم میل نداری؟ گفتم چرا میخورم الان ، با اینکه بازم میل نداشتم . ساعت 5 و خورده ای بود که گفتم حاضر شیم کم کم بریم خونه مامانتینا . رفتیم تو اتاق و حاضر شدیم ، مثل همیشه که ست میپوشیم این سری کارن خودش گفت چی بپوشیم و منم گفتم باشه ، خلاصه ست طوسی و ابی زدیم و رفتیم سوار ماشین بشیم ، کارن گفت ، مطمئنی حالت خوبه دورت بگردم؟ گفتم اره ، گفت باشه . راه افتادیم به سمت خونه مامان کارن . رسیدیم اونجا و بعد از احوال پرسی و ... من رفتم پیش خواهر شوهرم که اسمش ستایشه ، یکم باهم حرف زدیم ، سنش از من کمتره . رو تختش دراز کشیده بودم ، حوصله و جون صحبت کردن نداشتم ، ستایش پرسید خوبی کاترینا جون؟ گفتم اره عزیزدلم یکم خسته ام و گفت میخوای نیم ساعت بخواب بعد بیدارت میکنم ، گفتم باشه . من بدنم به خاطر سرکار و ورزشم یکم ضعیفه . پدرشوهرم پزشک بازنش هست . متوجه نشدم چقدر خوابیدم ولی احساس کردم دست یکی رو صورتمه و فهمیدم دست کارنه . دید چشمامو باز کردم گفت جانم بیدار شدی؟خوبی؟ ، گفتم اره ولی نمیخواستم بخوابم . بلند شدم و نشستم ، دستشو گذاشت رو پیشونیم ، گفت جاییت درد نمیکنه؟ گفتم نه خوبم ، بغض کردم ، از بی حوصلگی و خستگی که داشتم اعصابم خورد بود و دلیلشم نمیدونستم ، گفتم میشه بغلم کنی؟ گفت دورت بگردم و بغلم کرد ، میخوای بریم دکتر؟ گفتم نه ، گفت بزار به بابام بگم پس ، گفتم نننننه نمیخواد . گفت یکیشو باید انتخاب کنی ، گفتم باشه به بابا بگو ولی امپول نمیزنم . یکمم سردرد داشتم ولی خب نگفتم ، رفت به باباش گفت و دیدم باهم امدن تو اتاق . کارن به ستایش گفته بود برام ابمیوه و کیک اینا بیاره که اورد داد و رفت بیرون . من به خاطر بدنم که ضعیفه باید ماهی یک بار یا دو هفته یک بار ویتامین بزنم ولی خب از ترسم نمیزنم مگر مجبور بشم . بابای کارن گفت خب کاترینا جان چی شده؟ گفتم هیچی والا کارن شلوغش میکنه ، کارن گفت ، بابا چند روزه همش بی حوصله هست و اعصابش خورده و حوصله کاری نداره ، امروز ساعت 1 زنگ زدم خواب بود تا برسم خونه دیدم خوابه ، الانم اینجا خوابیده بود ‌. قشنگ تمام اینارو به باباش گفت و باباشم گفت زیادتر میخوابیدی دخترم و خندیدیم ، گفت خب ویتامین کی زدی؟ که کارن گفت اخرین باری که خودتون زدید ، گفت یعنی یک دو ماه پیش؟ کارن گفت اره . اخه بابا نیاز نداشتم الانم خوبم یکم خسته بودم خوابیدم وگرنه نیاز نیست ، بابای کارن یکم عصبی شد ، روی سلامتی و دارو خیلی حساسه مخصوصا برای ما که خانوادش هستیم . معاینم کرد و گفت جاییت درد نمیکنه؟ گفتم یکم سرم که اونم ، نزاشت ادامه بدم و گفت ، کارن تقصیر خودته که حالش بد میشه ، کارن گفت چرا من بابااا ، باباش گفت من نگفتم باید ویتامین بزنه؟ تغذیه تون که درست نیست ، فعالیت بدنتونم که بالاست دیگه چی میمونه ازتون 2 _ 
راست میگفت . البته کارن مشکلی با امپول نداره و فقط من میترسم . بابا گفت دخترم باید ویتامین بزنی ، تا خواستم حرف بزنم ، گفت اصلااا قبول نمیکنم ، ابمیوه و کیک رو بخور تا من اماده کنم ، گفتم باباجون لطفا من نمیخوام بزنم ، بابای کارن گفت بحث خواستن و نخواستن تو نیست بدنت فوق العاده نیاز داره ، تازه اینارو بزن تا برای بعد تصمیم بگیریم . هروقت اسم امپول اینا میشه عصبی میشم ، کارن دستمو بوسید گفت چقدر این روزا بی حوصله بودی و اعصاب نداشتی ، بزنی اوکی میشی ، من گفتم ، نمیخوام بزنم ، بزور از اون کیک و ابمیوه خوردم و با اصرار و قول و هدیه دراز کشیدم . پدر شوهرم در زد و امد داخل ، دستش دوتا امپول بود ، شلوار مام استایل تنم بود ، دکمشو خودم باز کردم ، کارن تا یه کوچولو کشید پایین ، پدر شوهرم گفت عروس قشنگم اروم میزنم نترس ، خودش شلوارمو تا زیر باسنم کشید پایین ، دست کارنو گرفته بود و اون یکی دستش رو کمرم بود و اروم ماساژ میداد ، من گفتم ، لطفااااا اروم بزنید بابا و گفت چشم ، الکل زد و مدام پنبه میکشید که حواسم پرت شه ، اروم سوزنو فرو کرد ، یه تکون ریز خوردم ، دست کارنو محکم فشار میدادم و اونم پشت هم میگفت اروم الان تموم میشه دورت بگردم ، گفتم ایییی میشه بسه که پدر شوهرم گفت یه کوچولو دیگه ، اخ اخ میسوزه و کشید بیرون و جاشو پنبه گذاشت ، اون ور باسنمو الکل زد چند تا ضربه زد ، گفت شل کن پاتو عزیزم ، گفتم کارننن گفتم جان دلم همینه فقط تموم میشه و بلافاصله سوزنو فرو کرد ، خیلیی درد داشت ، اشک تو چشمام بود و گفتم واییییی در بیار بابا و گفت یکم تحمل کن عزیزم ، اروم گریه میکردم ، کارن گفت فداتشم یکم تحمل کن الان تموم میشه ، خیلییی درد داشت ، گفتم ایییییی بسه و پدر شوهرم سوزنو اروم کشید بیرون و جاشو پنبه گذاشت و کارن گفت مرسی بابا ، پدرشوهرمم رفت بیرون ، کارن جای امپولمو ماساژ میداد . امپول دومیه خیلی درد داشت ، چند دقیقه گذشت کمک کرد بلند شم و یکم اب خوردم و پدر شوهرم برام ازمایش نوشته بود و رفتیم تو پذیرایی .
.
.
.
.
ممنون که خاطره مو خوندید😍
لطفا نظرتونو بهم بگید و اگر دوست داشتید بگید باز خاطره بزارم💛🌸
ارزوی سلامتی و عشق دارم براتون😍

خاطره معصومه جان

سلام ✋
امیدوارم حالتون خوبِ خوب باشه 
معصومه هستم (فک کنم به معرفی بیشتر نیاز نباشه)
من هنوز درد اون سفتریاکسون تو وجودمه 😂
دیروز تصمیم گرفتم تلافی کنم 😊
بعد مهدی که اومد خونه 
حالش خوب بودا ولی هی بهش میگفتم چرا اینطوری هستی چرا بیحالی وخلاصه سر به سرش میذاشتم 😂
گذشت دیدم حرفام روش تاثیر گذاشته 😂
خودشم میگه آره واقعا احساس میکنم خسته ام 
دیگه هیچی 
گذشت تا شب موقع خواب شد 😂
دیدم اینطوریه بهش پیشنهاد نوروبیون دادم 😂
اولش چنان یکه خورد گف نه خوبم 🤣
گفتم کجا خوبی معلومه خسته ای 😅
گفت نه خستگیم با خواب برطرف میشه 
گفتم نه 😊
گفتم خودتو آماده کن تا من برم آمپولو آماده کنم 😂
بعد گرف خوابید من رفتم آماده کردم اومدم 😂
دیدم مقاومت میکنه چجورشم 
اولش خوب بود دراز کشید منم پنبه رو کشیدم اومدم نیدل رو وارد کنم دیدم  یه جا خالی داد 😂
خودم موندم یه مقدار ناز کرد 
بعدش گرف خوابید 
بعد بهش گفتم تو بهم سفتریاکسون زدی اینقد کولی بازی در نیاوردم بعد تو برا یه نوروبیون چرا اینکارارو میکنی😂
خلاصه خوابید منم شروع به زدن کردم  😂
فک نمیکردم اینقد بترسه 
تموم شد اصرار کرد ماساژ بدم جاشو 😅
هیچی بعدشم خوابیدیم 😊
در کل نوروبیون آمپول خوبی هست با این حال که میدونم دردش زیاده ولی آدمو سرحال میکنه😂
سلامت و پایدار باشین 😊
یا علی ✋

خاطره معصومه جان

سلام بر همگی 
امیدوارم تو این روزهای بهاری حال دلتون خوب باشه 
من معصومه ام همونی که خاطره اولین مسافرت با همسرم رو گذاشته بودم 
میخواستم الان نحوه اشناشدن با همسرمو هم بگم 😂
من دانشجو سال ۵ پزشکی زنجان بودم و چون زنجان زندگی نمیکردیم خوابگاه بودم
تو خوابگاه غذای کنسروی زیاد خورده میشه 😂
یه شب که داشتم کنسرو رو باز میکردم درش دستمو برید اول فک کردم زیاد جدی نیس 
بعد دیدم نه خون با شدت زیادی خارج میشه و نیاز به بخیه داره 
بخاطر همین مجبور شدم برم بیمارستان 
منم بشدت میترسیدم از بخیه 
با دوستم رفتم بیمارستان 
چون دوران اکسترنی خودمون هم بود  بیشتر بچه های بیمارستان رو میشناختیم 
از شانس من یه اقای دکتری بود که پزشک انکال اون شب بود 
رفتیم زخممو دید تشخیص داد که بخیه نیاز داره 
اونجا بود اولین بار دیدمش ❤
من واقعا ترسیده بودم اون فهمید و گف بابا ترس نداره که بی حس میکنم 
خلاصه رفتیم تو اتاق و شروع کرد کارشو 
ینی زمانی که داشت استریل میکرد زخممو من داشتم میمردم ولی صدام در نیومد اون خودش فهمیده بود و میگف میدونم درد داری و الان دوس داری منو بزنی ولی لطفا تحمل کن 🥰
منم گفتم باشه خلاصه بخیه رو تموم کرد 
و بعدش امپول کزازم زدم 
اونجا برا اولین بار همو دیدیم 😍
بعدا مهدی خیلی زیرکانه شمارمو از یکی از بچه ها گرف و .....
و شد تا اینکه الان ۵ ماه از ازدواجون میگذره و امسال عید اولین مسافرتمون با هم رفتیم 
امیدوارم خوشتون اومده باشه 😊

خاطره هستی جان

سلام من هستی ام و ۱۳ سالمه امید وارم که شناخته باشید😉(این خواطرم درباره ی واکسن💉 کلاس اول هست)
یه روز صبح منو مامان و دوستم و مامانش رفتیم که واکسن بزنیم (استرس داشتیم که چه میخواهد شود)😬
رفتیم مامانم منو صدا کرد که من اول برم نمی دونم چرا دوستم نباید بره اون وقت من باید برم🤔خلاصه رفتم نشستم استامینوفن ریخت تو دهنم🙄بعد واکسن و زد درد داشت ولی قابل تحمل بود وقتی نوبت دوستم بود رفت نشستم معلوم بود می‌ترسید 😖گفت خوش به حالت تو زدی تموم شد منم که خوشحال میگم اره خوش به حالم😛😛بعد واکسن رفتیم پارک نشستیم توی دوتا تاب میخواستیم دست همو بگیریم نمی 
شد دستمان خوش شده بود😂😥جامون و جابه جا کردیم و بازی کردیم.
یعنی تا یه هفته اون دستمون و تکون نمیدادیم چون تکون نمیخورد😂😂😂😂😥
بازم ببخشید اگه خواطرم بد بود سعی میکنم از  این به بعد خیلی بهتر باشه😘

خاطره پریسا جان

سلام سال نو همگی مبارک باشه امیدوارم سال دیگه اسمی از کرونا وجود نداشته باشه واقعا خسته شدیم دیگه از این همه استرس و اعصاب خوردی
من پریسام از خوزستان شهر اهواز(اسم مستعار)۲۴ سالم شده😍🙈 این خاطره مربوط به سه چهار روز پیش هستش و البته این اولین دفعه ای هستش که من دکتر میرم و آمپول نمیخورم.دوستانی که علاقه به آمپول خوردن من دارن نخونین بعدشم اصلا درست نیست از آمپول خوردن یکی دیگه خوشحال بشین😏
خب خاطره از اونجایی شروع میشه که در خوزستان در شهر اهواز عزیز باد شدیدی میاد و قطعا کمی هم گردوخاک. با وزش اولیه باد عطسه ها و آبریز بینی من شروع میشه اولش خیلی اوکی بودم دوتا گلوله پنبه میذاشتم تو سوراخای دماغم که مجبور نباشم همش دستمال به دست باشم و اینکه دماغم رو زخم نکنم😂به شدت مهندسی و کاربردی 😝👌👌👌خلاصه که بینی کیپ کیپ با دهن نفس میکشیدم حالا این دفعه دهنم خشک میشد حس میکردم از بس که گلوم خشکه زخم شده و میسوخت دقیقا نمیدونم چجوری حالت گلومو توضیح بدم ولی حس بدی مثل گلو درد توی گلوم بود روز اول روز دوم روز سوم من چهار روز همینجوری بودم و شبا چون دهنم خشک میشد و بینیم کیپ بود نمیتونستم نفس بکشم مامانم زیاد متوجه حالم نشده بود یعنی بیشتر تو اتاقم بودم بیشتر اوقات هم واسه وعده های غذا خواب بودم و البته اشتها نداشتم تا اینکه یه روز از عصر داییم با بچه ها و خانمش میاد زن داییم هم مثل من اوضاعش خراب بود با این تفاوت که اون میگفت من گلو درد هم دارم و من عصبانی که چرا این زن دایی ما حالش بده اومده خونمون میترسیدم کرونا باشه دقیقا روز سه شنبه صب بود که از خواب بیدار شدم و دیدم گلوم درد میکنه چشمام به شدت خارش داشت و آبریزش بینی و عطسه اجازه نفس کشیدن بهم نمیداد شاید ده تا عطسه پشت سر هم چشمام که انگار داشتم گریه میکردم قرمز و خارش و اشک.
مامانم با صدای عطسه های من میاد تو اتاقم:پریسا چخبره باز دوباره حساسیت شروع شد؟چقد بهت میگم پنجره ها رو ببند بادش بده گوش نمیدی که
😂😂😂مادره دیگه اگه این حرفارو نمیزد که منو اینقد عاشق خودش نمیکرد ولی خب اون روز حوصله شنیدن این حرفارو نداشتم
:گرمه مامان گرمه سوختم از گرما
:گرمه باشه پنجره باز کن بعدشم ۲۰تا ۲۰تا عطسه کن اصلا من چیکار به تو دارم هر کاری میخوای بکن فقط نیای پیش من دنبال قرص پا میشی میری دکتر بهت دارو بده من هیچی واست ندارم گفته باشم 🤨☝️
:باشه نمیگم قرص نمیخوام ازت خودم خریدم از هر کدومم ده تا دارم فقط به جونم هی غر نزن حوصله ندارم🤦‍♀
در اتاقمو میکوبه از اتاق میره بیرون
آبریزش بینی گلو درد هم شروع شد سر درد هم که نگم براتون با نبضم سرم درد میگرفت خوب میشد درد میگرفت خوب میشد درد میگرفت یعنی از استرش اینکه نکنه کرونا باشه ها داشتم میمیردم ی روز کامل برزخی بودم از استرس سر گیجه هم گرفته بودم یعنی حااالم داغون حالا از استرس زیاد هر چی میخوردم هم معدم پس میزد دل درد و معده درد هم اضافه شده بود یعنیاااا اصن ی وضعی چنان استرسی داشتم با خودم میگفتم زن داییم کرونا داره همه خانوادشون کرونا میگیرن میمیرن منم مامانم فشار داره اون بگیره دیگه تمامه داداشم سیستم ایمنی ضعیفی داره بابام فلان اون فامیلمون اینجور این فامیلمون اینجور هر کسی که توی این سه چهار روز باهاش در ارتباط بودم رو دور از جونشون گذاشتم تو قبرو مراسم هفته و چهلم و سالشون رو هم تصور میکردم و جالبی تصوراتم اینجا بود که خودم نمیمیردم فقط بقیه رو به کشتن میدادم...یعنی این فکرا وو استرسا توی این یک شب تا صب نابودم کرده بود.مامانم میگفت بریم دکتر قبول نمیکردم میگفتم نه من اللان کرونا دارم برم دکتر بستریم میکنین منو ول میکنین همونجا تنها تو بیمارستان.بیمارستانا هم که درو پیکر ندارن میزنن منو میکشن من نمیام هر چی مامانم میگفت داداشم میگفت بابام بابام چقد باهام حرف میزد میگفت کرونا نیست حساسیت تو همیشه این حساسیتو داشتی مگه من باورم میشد اصلا ی ترسی تو وجودم رفته از این کرونا که آب از دهنم هم بیاد میگم کروناست🤦‍♀
خلاصه داداشم زد سایت سلامت تست مجازی کرونا با کد ملیو این چیزا علائم رو گفتم میگفت کرونا نیست ولی من که بهش اعتماد نداشتم خلاصه از ی صب تا شبی من کله فامیل رو بهم ریختم خاله هام عمه هام عمو هام دایی هام همشون درگیر من بودن که منو راضی کنن برم دکتر تست بدم که خودم مطمئن بشم کرونا ندارم و این استرس بیخود و الکیه عاغا ی ده نفر مجازی ی سی چهل نفرم توی خونه الکی میگم حالا سی چهل نفر نبودن😂ولی خیلیا بودن دیگه ۲۰ نفر میشدن اینایی که تو خونه بودن خلاصه اونا میگفتن پاشو برو تست بده میگفتم نه من میترسم کرونا باشه بستریم کنن آخرش دیگه(من ۶تا دایی دارم دایی دومیم از همه بیشتر باهاش صمیمیم) داییم علی همه رو فرستاد رفت خونشون و خودش با خانمش و بچه هاش موندن همه میدونستن که من کرونا ندارم ولی من استرس حالم خیلی خراب کرده بود خلاصه دیگه وقتی دیدن من دکتر برو نیستم گفتن متفرق بشن تجمع نکنن حالا این دفعه واقعا یکیمون کرونا داشته باشه بقیه رو هم مبتلا کنه خلاصه همه رفتن ب جز داییم با بچه ها و خانمش.داییم علی همه رو از اتاقم بیرون کرد در اتاقمو قفل کرد و اومد پیشم نسشت
:پریسا عزیزم پاشو لباساتو بپوش بریم دکتر
:دایی چرا درو میبندی برو بیرون من کرونا دارم مگه میخوای خودتو به کشتن بدی بابا میمیرین همتون چرا نمیفهمیم 
:دایی عزیزم من اگر یک درصد احتمال میدادم تو کرونا داری اصلا نمیومدم خونتون دیگه چه برسه بخوام بیام تو اتاقت درم ببندم عزیزدلم تو کرونا نداری فقط استرس داری این استرس حالتو بدتر میکنه
بیا بریم دکتر میگم برات تست بنویسه همونجا تو بیمارستان واست انجام بده ی رب بعد جوابشو بهت میده
:یعنی فقط یه رب طول میکشه؟
:آره عزیزم خودم انجام دادم ی رب طول کشید 
:دایی اگر کرونا باشه من نمیخوام بستری بشما😕☝️
:عزیزدلم کرونا نیست تو پاشو بیا با من بریم دکتر اگر کرونا بود خونه خودمو خالی میکنم میذارمش فقط واسه تو دکتر پرستار هر چی هم خواستی واست میارم خونه بیمارستان نمیبرمت
:هیچی دیگه من میگم بستری نمیشم تو میگی تو خونه بستریت میکنم نمیخوام نمیام من میترسم
:دایی عزیزم بخدا ن ترس داره ن نگرانی ن استرس هیچی نداره تو با من بیا بریم دکتر فقط تست بده که مطمئن بشی کرونا نیست از این حال دربیای بعدش هر چی تو گفتی قبول
حالا این وسط اشک آب دماغ عطسه همش با هم قاطی کلافم کرده بود ولی باز حاضر نمیشدم و میترسیدم داییم مامانمو صدا کرد گفت:مامانتو میگم بیاد کمکت لباس بپوش بیا پایین باشه دایی جان؟
:دایی من نمیام
:ببین من بهت قول میدم کرونا نیست فقط میخوام ببرمت دکتر که این استرس مسخره رو تمومش کنی من میرم پایین لباس بپوش بیا حرف نباشه دیگه عصبانیمم نکنااا
اوه اوه تهدیدم هم میکرد😂😂
الان دارم به این اتفاق میخندم اون موقع داشتم گریه میکردم فکرای منفی همینجوری تو ذهنم پیچ میخوردن و داغونم میکردن
مامانم:عزیزم بیا اینو بنداز رو لباست شلوارتم بپوش پاشو برو دایی منتظرته پاشو عزیزم نگران چی هستی این همه آدم دارن بهت میگن من دارم بهت میگم بابا داداش دارن میگن بابا کرونا نیست باز تو ول کن ماجرا نیستی آقاجان کرونا نیست مادرمن کرونا نیست چیکار میکنی باخودت تو آخه عزیزم
و من😭😭😭😭نمیخواستم برم دکتر میترسیدم کرونا باشه😭😭😭
دیگه مامانم کمکم کرد لباسامو پوشیدم رفتم که برم پایین سرم گیج میرفت نمیتونستم برم شانس دستمو گرفتم به دیوار زن داییم هم نزدیکم بود گرفتم و نشوندم رو مبلی که نزدیکمون بود دیگه داییم هم اومد بالا با کمک دایی و محمد(داداشم)رفتیم تو ماشین و حرکت کردیم رفتیم مطب دکتر دو سه نفری جلومون بودن محمد هم منو دوباره برد تو ماشین نشستم تا اونا رد بشن نوبتم که شد دوباره رفتیم تو دکتر گفت چی شده داییم اومد حرف بزنم گفتم آقای دکتر کرونا دارم
دکتر  با تعجب ی نگاه به داییم کرد نمیدونم داییم به دکتر چی اشاره کرد که دکتر حالت عادی شد و گفت:خب علائمتون چیه؟
:آبریزش بینی خارش چشم عطسه خیلی زیاد سر درد و معدم هم درد میکنه
دکتر:خب دیگه چی؟تب هم دارین؟
:نه ولی گلو درد و تنگی نفس هم دارم
دکتر:خب دختر خوب اینا که علائم کرونا نیستن اینا علائم حساسیته حتی سرما خوردگی هم بعید میدونم باشه بزار گلوتو معاینه کنم
معاینه کرد و گفت:نه گلوتون هم عفونت نداره ی مقدار متورم هست ولی عفونت نیست.خب حالا چی بازم میگی کرونا داری؟
:آره آقای دکتر مگه نمیگن هر علائم سرماخوردگی و حساسیت احتمال داره اول کرونا باشه و باید به دکتر مراجعه کنین خب منم حتما کرونا دارم دیگه
دکتر خندید :دختر خوب گفتن احتمال داره نگفتن حتما بعدشم مگه شما دکتری که برای خودت تشخیص میدی  کروناست؟دفترچه لطفا
داییم دفترچه رو داد و گفت:آقای دکتر واسش تست بنویسین مطمئنش کنین از دیشب تا حالا همه خانواده رو دیوونه کرده اینقد که حال خودشو خراب کرده
دکتر: تست؟تست نیاز نیست من علائم کرونا نمیبینم اگر مشکوک بود ی چیز ولی اینا علائم کرونا نیست چند روزه اینجوری هستی؟
:چهار روز
دکتر: خب اگر کرونا بود فک کردی چهار روز بهت اجازه میداد؟ نه خانم کرونا نیست نگران هم نباشین بیخود هم خودتونو اذیت نکنین چندتا قلم دارو برای حساسیت و تقویتی واست مینویسم  استفاده کن ایشالا سرحال میای همه این حال بدت هم بخاطر استرسه شما هیچ مشکلی نداری خیالت راحت
دیگه دایی دفترچه رو گرفت و تشکر کردیمو اومدیم بیرون
رفتیم داخل زیر بغلمو میگرفتن اومدیم بیرون خودم با پای خودم اومدم بیرون😄🤦‍♀داییمو داداشم هم مسخرم میکردن وو بهم میخندیدن که الکی بخاطر به آبریزش بینی اومدی دکتر الان کلی آمپول میخوری من:هه خیال کردین من که کرونا ندارم داروی حساسیت هم که دارم دیگه چه نیازی به ایناست نمیخواد اینارو بگیرین دکتر واسه خودش نوشته بریم خونه
داداشم:چهار روزه غذا نخوردی جون نداشتی راه بری حالا واسه من زبون درازی میکنی دایی داروهاشو کامل بگیر بده دست مامانم که قشنگ روش نظارت کنه همشو استفاده کنه این الان داغه نمیفهم
من:اون موقع فک میکردم کرونا دارم حالم خوب نبود الان که میدونم کرونا ندارم حالم خوب شده بعدشم غذا مامان پز میخورم آمپول و مواد شیمیایی هم بیخود وارد بدن خودم نمیکنم
دایی:خیلی خب حالا همدیگه رو نکشین ما داروهارو واسه احتیاط میگیریم بعد اگر نخواستی بزنی دیگه خودت میدونی با مامانت
:دایی تو خودت گفتی هرچی تو بگی چطور الان میگی هرچی مامانم بگه خوب معلوم مامان چی میگه تو جواب مامان رو نمیدونی؟تو بهم قول دادی
داداشم نگا به من میکردم و به دایی میگفت دایی گول مظلوم نماییهای اینو نخور شب دوباره حالش بد میشه بگیر داروهاشو
:ساکتشو محمد ساکتشو😠
محمد:😌☝️من حوصله ندارم دوباره پاشم بیارمت دکتر پس کارو همینجا تمام میکنم
من حرص میخوردم از دست محمد موهام سفید شده از دستش
:میگم ساکتشو هیچی نگو این یچیزی بین منو داییه دایی خودش به من قول داد
دایی هم ی نگا ب من کرد ی نگا به محمد بهم لبخند زد گفت:سوار شو بریم
محمد گفت:دایی این حالش بد میشه ها
:قول دادم دایی جان قووووول نسخه که خراب نمیشه حالش بد شد میاییم میگیرم سوارشو بریم
و رفتیم و داروهارو هم نگرفتیم و منم حالم تا الان بد نشده سرم درد میکنه آبریزشو اینا دارم که قرص میخورم اوکی میشم ولی اون داروهارو نگرفتیم هر چند مامان کلی به جون دایی غر زد و به منم چپ چپ نگا میکرد که چرا داروهاشو نگرفتین استفاده کنه لااقل تقویتی هارو میزد جون میگرفت چهار روزه لب به هیچی نزده دایی گفت:واسش غذا بیار بخوره بقول خودش غذای مامان پز مقوی😂😂😂
خلاصه غذا مامان واسم برنج خورشت مرغ آورد ی بشقاب پر خوردم بازم گرسنم بود ولی خب میترسیدم بیشتر از این بخورم بترکم ولی چسبید بعد از شام هم رفتیم پارک کلی خوشگذشت بعد از دو سال رفتیم پارک توی این مدت کرونا و حتی قبلترش هم اصلا پارک نرفته بودیم خیلی خوش گذشت بچه های داییم بهونه ساندویچ گرفتن دایی هم آمار گرفت همه هم ماشالا گرسنه رفت واسه هممون ساندویچ گرفت ماشالا با اون بشقاب پر برنج خورشت یک ساندویچ کامل رو هم خوردم که بازم دلم میخواست ولی دیگه در حال ترکیدن بودم چقد بهم چسبید این غذاها سرحال شده بودم دل درد و معده درد نداشتم ولی آبریزش و عطسه رو داشتم ولی خوب قرصامو که میخوردم اوکی میشدم
خلاصه که دیروز با وجود اینکه صبحش تا بعد از ظهرش روز بدی بود ولی شبش اینقد بهم خوشگذشت که بدی روز رو فراموش کردم البته هنوزم کمی استرس دارم ولی خب وقتی کرونا نبود و فقط یه حساسیت سادس چرا باید الکی حال خودمو بد کنم😂😂😂
پ.ن:بعضی حرفا بعضی کارا و حتی بعضی فکرا یهویی میان و اون لحظه خودمون متوجه احمقانه بودنشون نیستیم اگر به آدمای اطرافمون اعتماد کنیم و برگردیم به  فکرایی که توی سرمون بوده یا حرفایی که به زبون آوردیم رو مرور کنیم میبینم که واقعا چقد خجالت آور و بچه گانه بوده و فقط میشه با شرم ساری بهشون خندید البته گاهی هم با شرمساری سری از تاسف برای خودمان تکان داد.
سال خوبی برات آرزو دارم 
مراقب سلامت جسمی و روحی خودتون و عزیزانتون باشین

خاطره نازنین جان

سلام من نازنینم و ۱۷ سالمه بریم برای خاطره :

یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم نخته های قرمزی روی دستمه اونجاهایی هم که نخته های قرمز داشت خیلی میخارید منم همش میخاروندمش به کسی هم نگفته بودم اوایل بهش توجه نمیکردم ولی بعدا دیدم همینطور دارن زیاد میشن بعد خیلی هم میخاریدن دیگه کلافه شده بودم رفتم پیش مامانم و دستمو بهش نشون دادم و گفتم:
مامان برای این پمادی چیزی داری 
اره دارم اینو هرشب بمال به دستت 
باشه
اون پمادرو چند شب مالیدم به دستم ولی هیچ نتیجه ایی نگرفتم و همینطور  داشت به بیشتر شدنش ادامه میداد دیگه داشتم دیوونه می شدم مامانم هم اومد پیشم و گفت
عزیزم هنوز دستت خوب نشده؟
نه هنوز خوب نشده
بیا بریم دکترم
دکتر برای چی نمیخواد
بیا بریم
نمیخواد مامان
بحث نکن زود باش
نمیخواد ولم کن
باشه
یک مدت گذشت داشت هی بدتر می شد داشت انقدر بد شده بود که دیگه خودم گفتم بریم دکتر رفتیم دکتر منتظر موندیم تا نوبتمون بشه نوبتمون شد رفتیم دکتر دکتر هم معاینم کرد و سوال پرسید جواب دادم و دارو هارو نوشت و داد به مامانم مامانم رفت بگیر گفت یک امپول زد حساسیت برات نوشته منم رفتم رو تخت تو اتاق تزریقات دراز کشیدم مامانم هم شلوارمو تزریقاته اومد امپولو اماده کرد و پنبه کشی و فرو کرد گفتم اییییییکشید بیرون گفت تموم شد مامانمم گفت بیا بریم 
بزار یکم استراحت کنم 
باشه
شلوارمو هم کشیدم بالا و رفتیم چندروز گذشت ولی اثری نداشت و بازم داشت بیشتر می شد مامانم گفت
چیشده بازم داره بیشتر میشه
اره 
بیا بازم بریم دکتر 
باشه
دوباره رفتیم دکتر و دوباره نوبت گرفتیم و رفتیم تو و دکتره دوباره معاینم کرد و گفت این قرصو بخور و اگه دوباره خوب نشدی دوباره بیا  منم قرصارو خوردم ولی بازم اثری نداشت دوباره رفتیم دکتر و دارو هارو نوشت مامانم هم رفت گرفت و گفت
 یک سرم با دوتا هم امپول داده
ای بابا
بیا بریم بزنیم 
رفتیم اتاق تزریقات رو یکی از  تختا دراز کشیدم تزریقاتیه هم پنبه کشید و امپولو فرو مرد ازوم جیغ کشیدم کشید بیرو و بعدی رو هم پنبه کشیو و فرو کرد و کشید بیرون شلوارمم کشید بیرون گفت 
حالا لطفا اماده شید سرم رو بزنم 
منم اماده شدم که سرم رو بزنه سرم رو هم زد و رفتیم دوباره چندروز گذشت و دوباره خوب نشدم و مامانم هم گفت
هنوز خوب نشدی 
نه
بیا بریم پیش متخصص پوست دیگه 
رفتی پیش متخصص پوست دیگه اونجا خیلی خیلی شلوغ بود نوبتمو شد و رفتیم تو معاینم کرد و گفت که یک پماد مخصوص مینویسم اینو پمال این یک بیماری پوستی منم مالیدم و نقطه ها ناپدید شدنند {من اون همه امپول زده بودم ولی خوب نشدم ولی یک پماد مخصوص زدم و خوب شد}
امیدوارم خوشتون امده باشه😘😘

خاطره هستی جان

سلام من هستی ام ۱۳ ساله این دومین خاطرم هستش که دارم براتون تعریف میکنم (البته این دفعه خواهرم از دکتر هستش😥)این خواطره بره چند سال پیشه.
من دل درد داشتم اونم خیلی بد😖 چند روز بود.اخرش دیدم نه نمیشه مجبور شدم راضی شم که برم دکتر🥼رفتیم دکتر معاینه کرد و گفت باید بری ازمایش بدی منم تا حالا نداده بودم خیلی ترسیده بودم یخ زده بودم🥶به مامانم گفتم نه نمیرم مامانمم گفت چیزی نیست یه لیوان میدن بهت میری دستشویی😂بعد نوبت ما شد مامانم نیومد بابام اومد منم اصلا با بابام راحت نیستم 🥺گفتم یا خود خدا🤲😂 هیچی دیگه ازمایش دادم😔 ولی اصلا درد نداشت الان در عجبم که چجوری خونم و داشتم میدیدم😂🤔بعد ازمایش به قول مامانم بعله یه لیوان داد😂گفتم اهان مامانم این بخش رو میگفت😂بابامم رفت یخ رانی گرفت که بتونم لیوان رو خالی تحول ندم😂 ولی اون قدر که استرس داشتم زیاد نشد 😛رفتیم توی حیاط نشستیم تا جواب آزمایش بیا چون شب بود نمی توانستیم بریم بعدا بیایم منم توی حیاط ریلکس نشسته بودم که نفهمن استرس دارم مطمئنم که فهمیده بودن😟🥺بعدش نمیدونم چی شد بعد از اینکه خون دادم دلم خوب شد دیگه ام درد نکرد فکر کنم یه ذره خون اظافه داشتم باید کم میشد😂حیف خونم 🥺😦دکتر گفت اگه دوست دارید برید سونوگرافی منم درجا گفتم نههههه😁واقعا هم دلم خوب شد دیگه ام درد نکرد🤤
ممنونم که وقت گذاشتید و خواطره ی منو خواندید امید وارم که این کرونا لعنتی هم هر چه زودتر از بین بره🤲

خاطره معصومه جان

سلام دوستان 
امیدوارم حالتون خوب باشه و سالی عالی پیش رو داشته باشین من معصومه هستم  ۲۷ سالمه 
میخواستم یکی از خاطرات که چن روز پیش برام پیش اومد رو براتون بگم 
من دانشجوی پزشکی هستم و همسرم پزشک هستن 
امسال اولین عید پس از ازدواجمون بود که رفتیم تبریز 
هوا بشدت سرد  بود و منم بی احتیاطی کردم و خلاصه مریض شدم 
اول که نمیخواستم خودمو مریض نشون بدم 
ولی دیگه مهدی (همسرم ) فهمید و معاینه کرد و نسخه نوشت 
داشت نسخه مینوشت ازش خواستم  آمپول ننویسه ولی از اونجایی که حالم زیاد میزون نبود و باید زودی اوکی میشدم 
نوشت اونم سفتریاکسون (نمیدونم زدید تا الان یا نه ولی امیدوارم نصیب نشه)
خلاصه رفت دارو رو گرفت و آورد 
من یجوری خودمو نشون دادم ک اصن نمیترسم 
ولی اون میخندید و میگف الکی اظهار نترس بودن نکن 
خلاصه امپولو اماده کرد و اورد من دراز کشیده بودم 
وقتی پنبه رو کشید گریم شروع شد (چون میدونستم چقد درد داره )
هیچی از جام بلند شدم یه مقدار ناز کردم براش 😂
اونو نازمو کشید گف بخواب عزیزم 
خوابیدم دوباره پنبه رو کشید و نیدل رو وارد کرد 
وقتی داشت امپولو میزد فقط داد میزدم 😂🤦‍♀️
تموم شد بالاخره و بعد خوابیدیم کنار هم 😂
اینم شد اولین مسافرت مشترکمون ❤
امیدوارم سلامت و تندرست باشید

خاطره یلدا جان

سلام دوستان بار اوله که دارم خاطره مینویسم.
اسمم یلداس و متاهلم و یه پسر دارم و شوهرمم فقط آمپول زدن بلده چون خودم یادش دادم دستشم خیلی سبکه یعنی پنیسیلین و نروبیون که میزنه اصلا متوجه نمیشی بریم سروقت خاطره:
یه روز از خواب بیدار شدم و دیدم یکی از دندونام شکسته محلش ندادم بعد چند وقت درد میگرفت و ول میکرد بازم محلش ندادم تا اینکه یه شب قشنگ درد گرفت و از هرچی مسکن و میخک و زردچوبه و اینا استفاده کردم فایده نداشت تا صبح بیدار بودم شوهرم صبح میخواست بره سر کار دید بیدارم کفت چیزی گذاشتی تو دهنت؟رفتم تو آینه دیدم لپم باد کرده خودم خوفیدم
جمعه هم بود از شانسم هیچ جا باز نبود تا شنبه صبر کردم و صبح رفتم مطب دکتر تا دید گفت معلومه خیلی عفونت داره 8 تا آمپول پنیسیلین 800 نوشت هر 12 ساعت میزنی اومدم خونه و شوهرم زنگ زد گفت چکردی گفتم قراره آبکش بشم از دستان مبارکت فهمید منظورمو منم گریه ام گرفت و پشت تلفن آرومم کرد عصری ساعت 6 پسرم خوابید و یهو دیدم شوهرم رفت سراغ آمپولا گفتم نه ولش کن خودش خوب میشه ولی گوش نکرد و آماده اش کرد خوابیدمو شلوارمو درست کردم زد خیلی درد نداشت ولی آخرش اشکم دراومد رفت دستمال گرم آورد گذاشت روش خوب بود دردش کم بود گذشت و شب خوابیدیم صبح بود که دیدم شوهرم میگه یلدا پاشو موقعشه تو خواب و بیداری گفتم موقع چی گفت آمپوووولت دیگه نگاه به ساعت کردم 5:30صبحه دلم واسه خودم سوخت همونجوری شلوارمو درست کرد و زد بازم درد نداشت ولی از آممول 3به بعد دیگه خیلی درد داشت خلاصه میکنم امپول آخری دیگه از قبلش گریه و شیون بود که شوهرم منو روی پاهاش میخوابوند و میزد .
ممنون که خوندید و ببخشید طولانی شد

خاطره هستی جان

سلام من هستی هستم ۱۳ سالمه و آخرین آمپولی که زدن فکر کنم ۵ سالم بود البته به غیر از واکسن مدرسه
من خیلی خواطره از دندونپزشکی🥶 دارم یعنی تا دلتان بخواهد
آخرین باری که من رفتم دندونپزشکی بهمن ۱۳۹۹ بود 
با خواهرم رفتم دندونپزشکی و دکتر گفت که عصب کشی میخواد🥺
منم آنقدر بغض کرده بودم که نگو خواهرمم گفت همین امروز  عصب کشی کنید (آخه یکی نیست بگه مگه دهنه خودته اه)هیچی دیگه رفتیم نشستیم تا کی تموم بشه وقتی رفتم نشستم آمپولش و اورد😨😭دوتا از دندونام بود بعد وقتی به اولیش امپول زد درد داشت ولی در اون حد نبود دومی رو که زد بیشتر از اون درد داشت منم چشام بستم گفتم شاید انسان باشه در بیاره وقتی تمام کرد عصب کشی کرد ولی من در عجبم که چرا درد نداشت از پرکردن ام آسون تر بود 😂قرار شد هفته دیگه بریم پر کنم وقتی اومدیم خونه شبش اصلا حال نداشتم بی حال بودم یه هفته دیگه اومد رفتیم و دکتر گفت برات امپول بزنم یا نه چون زیاد درد نداره منم که از خدام گفتم نه😂شروع کرد وقتی که داشت پر میکرد به دستیارش گفت فلانی رو داغ کن بیار یعنی دلم حری ریخت چیز داغ و گذاشت رو دندونام دودش معلوم بود😂😒یهو یه ذره افتاد رو زبونم وای خیلی داغ بود اومد با خونسردی برش داشت😖نامرد یه چیزی گذاشت بین دندونام مثل پرگار بود😂🥺خیلی بد بود فشار میداد توی لثم خیلی بد بود اون روز ام که تموم شد بقیه ی خواطره هامم از دندونپزشکی حتما براتون میزارم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

خاطره آتنا جان

سلام دوستان 🙋‍♀ خوب هستید ؟؟ خوش هستید ؟ امیدوارم حال دلتون خوب باشه 🌸  من آتنا هستم ( همون ۲۲ ساله از کرمان ) ☺️😁 

 یک رجعت بزنیم به اون روزی که من سوراخ سوراخ شدم 😢☹️ 
با جوانان اهل فامیل تصمیم گرفتیم بریم سیرچ ویلای برادر دوستم  🏡 ( دوستان سیرچ یک هوای بسیار تا بسیار سرد 🥶 و خواستنی داره 😍 ) البته هرچی میکشم از دست همین هوای خواستنیه 🐳 

روز موعود فرا رسید با چهارتا ماشین 🚗🚙 راهی سیرچ شدیم بین راه تنقلات خرید کردیم تا رانندگان گرام خسته نشن و سرگرم باشن 😕 ( برای ۴۰ الی ۵۰ کیلومتر راه ) 😹 بماند که چقدر با طاها ( برادر دوستم ) کل کل کردیم سر ویلای پوکیدش 😂 ( البته پوکیده نبودا به خاطر دو تا اتاق که داشت میگفتم پوکیده )

حدود یک ساعت بعدش رسیدیم و جا گیر شدیم   
پیشنهاد دادم بریم استخر چون ظهر بود و واقعا آبتنی مزه میداد 😉 بعد از آبتنی رفتیم کنار رودخانه و اونجا باد ملایم میومد اما من به دلیل موهای بلندم نتونستم اون هارو خوب خشک کنم  چون سشوار نبود یک جورایی انگار اصلا خشک نشده بودن 😅 و حسابی باد به رقصشون آورده بود فاطمه ( دوستم )  گفت یک چیزی بپوش خنگه یخ میزنی 
دستی تکون دادم و مشغول ادامه فیگور هام برای عکاسی شدم 😺  میدونستم آخرش مریض میشم  چند ساعت بعد رسیدیم ویلا و همه له و لورده شدیم 
قیافه ها دقیقا اینجوری 🥴  روی کاناپه نشستم و مشغول عوض کردن شبکه های تلویزیون شدم البته ناگفته نماند یکم احساس تب میکردم بهزاد ( شوهر فاطمه و البته پسر عمه بنده ) اومد کنارم و یکی محکم زد رو پام و گفت چطوووووری چون حواسم نبود ترسیدم و جیغ زدم و افتادم به جون موهاش 😁 که اگر فاطمه به دادش نمیرسید کچل میشد 😆 البته ناگفته نماند او هم قلقلکم میداد 😬 بعد از جنگ حسابی تصمیم به صلح گرفتیم که گفت بدون شوخی آتنا بد بخت اونی که تو رو بگیره و پاشد رفت 😶 منم زبونی براش در اوردم و پاشدم رفتم آشپزخانه  طاها دیدم حسابی به هم ریخته و مدام با دستش موهاش چنگ میزد و تلفنی با یکی صحبت می کرد و گره کوری هم بین ابروهاش بود  از حرفاش متوجه شدم که راجب به یکی از بیماراش بود و بعد اتمام تلفنش یک نگاه اخمویی به من کرد و رفت بیرون 😳 ایش 

روز بعد علاوه بر تب سرگیجه هم به علائم بیماریم اضافه شد بعدش که فقط دندونام به هم میخوردن 🥶 با خودم گفتم تا اطلاع ثانویه جلوی چشمشون نباشم میدونستم اگر طاها بفهمه حسابی حالم جا میاره چون چندبار هم بهم تذکر داد البته تصمیمم زیاد موفق هم نبود و توسط شیوا ( دختر خالم ) لو رفتم 😑 رو تخت نشسته بود داشتم با موهام ور میرفتم که یکی یکی اومدن داخل نگاهی به قوم مغول کردم 😂 و دو باره مشغول پیچ و تاب دادن به موهام شدم که امیر حسین ( برادر شیوا ) دستشو گذاشت روی پیشونیم گفت اوه چه تبی هم داره میدونستم داره حسابی آفتاب مهتابش میده و اونقدرا هم نبود گفتم ساکت شو و خودمو ولو کردم روی تخت طاها با همون اخم وارد شد 😢 کیفش گذاشت روی تخت کنارم و نگاهی به بچه ها کرد که خودشون رفتن بیرون 🤦‍♀ نفس عمیقی کشید نگاهی به من کرد منم گفتم خوبم💪  گفت معلومه 😏 معاینه کرد و گفت دفترت ( میدونست همراهم هست و نمیشد پیچوند 😖  اخلاق مامانم جوریه که هرجا بخواهیم بریم مخصوصا برای دو الی سه روز دفتر  بیمه همراهمون میکنه ) دفترم دادمش همش می‌نوشت و حرفی نمیزد یکبار صداش زدم که  جواب نداد و بعد از اینکه نوشت و نوشت دفتر داد دست بهزاد گفت بره بگیره اگر گیرش نیومد بره هلال احمر 🥺 بهزاد رسید پلاستیک داد دستش و طاها از داخلش دو تا مپول جدا کرد  منم اینجوری 🥺 نگاش میکردم و همچنان طاها حرفی نمیزد یک نگاهی به بهزاد کردم که اونم با تاسف نگام کرد و رفت بیرون طاها گفت برگرد آمپولاتو بزنم گفتم طاها قول میدم خودم خوب بشم باشه؟ گفت آتنا حوصله ندارم منم دیدم واقعا حوصله نداره با بغض برگشتم سرم بین دستام پنهان کردم که خودش آمادم کرد و چند بار پد الکلی کشید که از سردیش یک لحضه شوکه شدم و سفت شدم گفت شل کن و نیدل فرو کرد که فقط با دستام موهام چنگ میزدم میدونستم اگر اخ اخ کنم و تکون بخورم بد تر میکنه 😓 اولیش زد و خواستم برگردم که دستش گذاشت روی کمرم و تشر زد برگرد ببینم لباسامو بیشتر کشید پایین و سمت دیگه پنبه زد و یک توده درست کرد و نیدل وارد کرد درد وحشتناکی پیچید تو پام و داد زدم طاها که گفت تمام شد  اشکام سرازیر شدن و اما سعی کردم صدام در نیاد بعد از اتمام لباسامو درست کرد و گفت به فاطمه میگم یک چیزی بیاره بخوری گفتم نمیخورم گفت بخور حد اقل برای سه تا بعدی جون داشته باشی که برگشتم سمتش و با تعجب نگاش کردم 😯 گفتم سه تا بعدی؟ شونه هاشو انداخت بالا گفت آره چطور مگه؟ گفتم من دیگه نمیزنم گفت خواهیم دید کوچولو 😏
پ.ن بعدش فهمیدم میخواسته اذیتم کنه و سه تا دیگه در کار نیست 😬
یا علی ✋

خاطره مبینا جان

سلام سلام عیدتون مبارک🌻🌻ایشالله ک سال خوبی داشته باشین خب من اولین باره که خاطره میذارم تو چنل من مبینام ۱۳ساله کلاس هفتمی تیزهوشانی:) 
خب این خاطره برمیگرده به ماه پیش🌝
اون روز ما طبق معمول خونه بودیم و من از ساعت ۸صبح تا ۱۳کلاس آنلاین داشتم و مشغول کلاسها بودم و خب در اون تایمها اکثرا چیزی نمیخورم🙃چون باعث میشه حواسم پرت شه و معدم درد میکرد و غذا خوردم کلا حالم بد شد به قول مامانم گشنگی سیریم بهم ریخت🤨ما رفتیم دکتر و گفتند که ناراحتی معده گرفتم😖اونم من ۱۳ساله😓🥺!! 
گفت فعلا باید از این دارو ها استفاده کنم اگر خوب نشدم باید بستری شم😰
دارو هامونو رفتیم گرفتیم و من یک بسته کامل آمپول داشتم هی از مامانم پرسیدم چند تا بزنم اصلا بهم نگفت🤕🤕
قرص نداشتم شربت داشتم لعنتی😐
دیگه من و مامانم رفتیم تزریقات آهان اون موقع بعد از ظهر بعد از کلاسم بود😅
من رفتم دراز کشیدمو فهمیدم ۳تا آمپوله اولیو و دومیو واقعا درد داشت مخصوصا وقتی نیدل رو فرو کرد💔💔اما آخری بهتر شد
من فقط ریزه ریزه گریه کردم و وقتی بلند شدم اشکامو مامانم پاک کرد😢🙃
حالا اینجای خاطراتم 👇😂
هیچی دیگه من بلند شدم داشتم راه میرفتم نفهمیدم چی شد بعد دیدم یه عده آدم بالا سرمم مونده بودم چی شده😐
نگو من بیهوش شدم فشارم افتاده آخه مامانم بعد گفت تقویتی هم جز اون سه تا آمپولی بود که تزریق کردن و من فشارم افتاده و پاهامو کشیدن بالا که خون به مغز برسه🙂
که دیگه هم بعدش بابام آبمیوه و کیک گرفتو به زور خوردم بهتر شدم و با استفاده از دارو هام و خوردن صبحونه کارم به بیمارستان نکشید الحمدالله 😁😂
اینم از خاطره ی من امیدوارم براتون جالب باشه🦋
سال خوبی رو براتون آرزو میکنم.

خاطره نازنین جان

سلام من نازنینم دیگه به معرفی نیاز ندارم بریم برای خاطره:

{این مال عید امسال هست یعنی۱۴۰۰} میخواستیم برین پیش مادر بزرگم اینا قبل از اینکه بریم اونجا یکم حساسیت فصلی داشتم برای یکم حالم ناخوش بود مامانم فهمید و گفت 
دخترم حالت خوبه
اره
الکی نگو
الکی نمیگم
بیا بریم دکتر
نه نمیخوام
بیا😠😠😠
نمیخوام مگه زور
باشه ولی حالت بدتر میشه نگی نگفتی میخواستیم بریم  حرکت کنیم بریم که من یهو حالم خیلی بد شد بابام گفت اول بیا بریم دکتر بعد بریم  نه نمیخوام حالم خوبه ولم کنید دیگه یک سرما خوردگیه سادست  باشه  حرکت کردیم رفتیم خونه مادربزرگم اینا ما اولین نفرا بودیم همه داشتن میومدن خاله مرضیه هم اونجا بود خاله مرضیه اومد نگام کرد و گفت 
نازنین چیشده 
هیچی 
یک چیزی شده بگو
هیچی یک حساسیت فصلی چیز خیلی خاصی نیست
باشه ولی اگه حالت بدتر شد بگو 
باشه
مریم هم اونجا بود {مریم دختر خاله مرضیه هست مریم ۱۹ سالشه} منو مریم هم یکم گپ  کار های دخترونه کردیم  دیدم خاله مرضیه داره با مامانم حرف میزنه مامان بزرگ اومد و گفت
نازنین عزیزم سرما خوردی 
نه مامان بزرگ حالم خوبه 
از چهرت معلومه خوب نیستی 
حالم خوبه فقد حسلسیت فصلی هست
باشه
این جایی هارو من می برم 
باشه ببر
چایی هارو بردم پخش کردم بعد رسیدم به خاله مرضیه و مامانم و خاله مرضیه گفت نازنین بیا بریم تو اتاق معاینت کنم وسایل تو ماشینه من میرم تو ماشین اونارو بیارم 
من خوبم خاله 
حرف نباشه😤😤😤
باشه
خاله رفت تا وسایل رو بیاره منم رفته بودم حکم بازی کنم وصت بازی بودم که خاله مرضیه اومد  و گفت بیا بریم
منم رفت  تو اتاق درو بستم خاله گفت
بیا دراز بکش 
منم دراز کشیدم 
ازم سوال کرد جواب دادم معاینم کرد و دارو هارو نوشت و مثل همیشه دارو هارو داد به بابا باباهم رفت بگیره منم رفتم ادامه بازی بابام دارو هارو گرفت و اورد و توش کلی امپول بود خاله سمیه اینا هم قرار بود فردا بیان منم جبور شدم برم تزریقاتی درمانگاه هوا بارونی بود ماهم رسیدیم درمانگاه رفتیم اونجا یک بچه دیگه  هم اونجا تزریق داشت بعد من یکم پام میلرزید رفتم اونجا کمر بندمو باز کردم و  دمر شد بابامم شلوارمو کشید بعد زنه گفت شرمنده یکم طول میکشه بابام هم پتورو کشیید روم یکم گذشت بعد بابام رفت رو صندلی پشت پرده رو صندلی نشست بعد صدا جیع دختر بچه میومد بعد  اومد بیرون دستاشو شست و اومد و داشت امپولا رو اماده میکرد و پرسید به پنسیلین حساسیت دارید گفتم نه گفت باشه اومد پتورو کشید پایین و گفت اماده باشید پنبه کشید و امپولو محکم فرو کرد جیغ کشیدم داشت فرو میکرد مگفتم آههههههههههه کشید بیرون پنبه کشید و محکم فرو کرد جیغ کشیدم و دوباره پنبه گذاشت بابام اومد تو و خواست شلوارمو بکشه بالا که گفتم نمیخوام پتورو گذاشت شلوارو پوشیدم و رفتیم خونه مادر بزرگم شب خوابیدیم خاله سمیه اینا هم اومده بودن  بعد اون کیسه امپولارو داد دست خاله سیمه و گفتم
اونا برای کین
برای شما
منکه دیروز زدم
بازم داشتی بقیشو فردا بای  میزدی منم رفتم تو اتاق یک بالشت گرفتم  بعد مهدی و خواهر اومده بودن تو اتاق من گفتم برید بیرون 
نمیخوایم میخوایم ببینیم خاله سمیه هم گفت باشه مریم هم اومده بود و گفت اینجا چیکار میکنید  
داریم نگاه میکنید تو هم بیا 
خاله سمیه هم منو دمر کرد و شلوارمو کشید پایین بعد داشت اموزش تزریق می داد منم مدل بودم بعد  گفت اماده باش پنبه رو کشید و گفت امپولو اینجا میزنیم محکم زد جیغ کشیدم پنبه دوباره گذاشت گفت اینیکی دردش بیشتر تحمل کن پنبه کشید گفت اماده و زد سفت کردم گفت شل کن وگرن خیلی دردش بیشتر میشه دید شل نمیکنم داشت ادامه میداد داشتم داد میزدم گفت شل کن منم داشتم یواش یواش سعی میکردم شل کنم گفت تموم شد کشید بیرون خاله سمیه داشت یکم توضیح میداد شلوارمو کشیدم و رفتیم بیرون 

امیدوارم خوشتون امده باشه😘😘

خاطره بیتا جان

سلام بیتا هستم چند روز قبل از عید تولدم بود الان ۲۷ سالمه متاهل هستم و یه پسر۴ ساله دارم😊
چندماهی بود چند روز مونده به عادت ماهیانه‌م تب و لرز میکردم شب تا صبح روزش خوب بودم فقط تو خواب اونجوری میشدم بعد از اتمام عادت هم خوب میشدم تا اینکه این سری بعداز اتمام عادت هم خوب نشدم😐 خودمم دقیقا میدونستم چمه من هرموقع که بدنم بیش از اندازه ضعیف میشه اینجوری میشم که با خوردن مکمل ها خوب میشم ولی اینبار خوب نمیشدم رفتم دکتر و ازمایش و..‌. 
خلاصه تجویز دکتر این بود هر دو هفته یکبار امپول نروبیون بزنم😢همسرجان داروهارو گرفت اورد برام گفت اماده شو امپولتو بزنم رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدم با خودم میگفتم فقط یه لحظه‌س زود تموم میشه نترس قوی باش ایندفعه سعی کن صدات درنیاد شوهرم اومد گفت عزیزم یه کم تغذیه‌تو بهتر کن با غذا ویتامین به بدنت برسون نه امپول سعی کن چیزای مقوی بخوری پاشدم نشستم گفتم اره راس میگی ولش کن امپولو نزنم غذا خوردنمو درست کنم 😬 گفت امپولتو که باید بزنی از همین الان که یهو با یه غذا خوردن خوب نمیشی زمان بره دراز بکش
دراز کشیدم😔لباسمو اماده کردم گفتم تروخدا زود تزریق کن سوزن تو پام زیاد بمونه دردم میاد تکون میخورم حاضرم دردش یه لحظه زیاد باشه تا کم کم 
شوهرم گفت باشه عزیزم پنبه کشید من دستمو گاز گرفتم امپولو فرو کرد دردم اومد🥺ولی چیزی نگفتم یه کم تحمل کردم ولی دیدم دردش وحشتناکه داد زدم اییییییی درد داره بسسسسه دیگه نمیخوام شوهرمم میگفت الان تموم میشه عشقم یه کم تحمل کن تا کشید بیرون😭شروع کرد ماساژ دادن گفتم خیلی بدی مگه نگفتم یهو تزریق کن چرا اینقدر اروم اروم تزریق کردی اینجوری خیلی دردم اومد😭 
گفت اگه یهو تزریق میکردم جیغ میزدی همه همسایه ها هم صداتو میشنیدن😑 ولی عوضش اون شب خیلی راحت خوابیدم دیگه تب و لرز نکردم دیگه هم نروبیون نزدم😶
نمیدونم چرا ترسم از امپول روز به روز بیشترمیشه واقعا نمیدونم چه جوری با ترسم کنار بیام الانم سرما خوردم امروز که شوهرم خواست منو ببره دکتر یهو از ترس امپول و پنی سیلین دلپیچه و شکم درد گرفتم تا این حد😐البته خداروشکر کار به پنی سیلین نکشید دکتر داروی خوراکی داد و یه دونه نروبیون🙃که نزدم
برای همه سلامتی و ارامش ارزو میکنم سال خوبی داشته باشین 

خاطره فرزاد جان

درود به همه عزیزان😙
فرزاد هستم فکر نمیکنم نیاز به معرفی باشه😉
این روز ها آنقدر سر ام شلوغ شده بود که حتی وقت نفس کشیدن هم نداشتم😅
میخوام خاطره دومین آمپول مربوط به کمرم و بگم(بله من جلوی دایی تسلیم شدم و در نهایت مظلومیت آمپول را تزریق کردم😅)
از فردا اون روز میگم که از درد دمر خوابیده بودم از خواب که پاشدم کمرم خیلی درد میکرد....😓
سانیا را صدا کردم اونم اومد تو اتاق گفت عه سلام بیدار شدی؟جانم؟
+کمرم.....😢
_جان دلم درد میکنه قربونت برم؟❤
+آره خیلی😔
_عزیزم الان دایی و صدا میکنم اروم میشه صبر کن
+مگه دایی اینجاستتت؟
_اوهوم و رفت بیرون
حالا من با خودم گفتم فرزاد خاک تو سرت خودت رفتی برای استقبال امپول😅
دایی اومد تو اتاق با آمپول اماده😭😭😭😭😭
دایی:فرزاد جان آماده شو
من: دایی به خدا درد داره😢
دایی: فرزاد یادم میاد دیشب کلی با هم چونه زدیم سر آمپول ات😪
(دیشب فقط یک ساعت با دایی حرف زدم بیخیال آمپول بشه که نشد😔 )
سانیا:دایی خب مگه زور عه نمیخواد بزنه😁
دایی:باشه بیا بریم بیرون😎
اول دایی رفت سانیا هم به من یک چشمک زد😍و دوید بیرون منم یک ذره تو همون حالت دمر موندم😂😂دیدم نخیر نمیشه اینجوری پاشدم یک ذره راه رفتم و بعدش رفتم ناهار خوردم😋
بعد ناهار رفتم بخوابم با صدای گریه سانیا از خواب بلند شدم😓
اروم از رو تخت پاشدم و رفتم تو سالن
سانیا نشسته بود پیش پدربزرگش و داشت گریه میکرد آقاجان هم بغلش کرده بود😍
رفتم پیششون
+سلام آقاجان چی شدی خانمم گریه چرا؟
اقاجان: سلام اقا وقت خواب؟😁 خانومت سرماخورده ماهان هم رفته دکتر بیاره😯
+کی سرماخورد من نفهمیدم😓
اقاجان:از دو سه روز پیش😓
که سانیا را بغل کردم و بردم تو اتاق با اخم داشتم نگاه اش میکردم که نگاه اش و ازم دزدید
+مگه قرار نبود مواظب خودت باشی سرمانخوریییی😠
_ببخشید😏
+پوففففففف.....
که بغل اش کردم و گفتم ببخشید داد زدم ولی آخه چرا مواظب نیستی عزیزم😞
هیچی نگفت.......
بعد از یک ربع دایی و با دوست اش اومدن
که سانیا خیلی ترسیده بود.....😔
گلو و گوش و سینه و همه چی را چک کرد و بعد چند تا سوال پرسید و یک چی به دایی گفت که دایی گفت نه بنویس
و دکتر گفت به پنیسیلین که حساسیت نداری؟😖
سانیا اروم گفت من آمپول نمیزنم😔
که منم اعصابم خورد بود و گفتم اقای دکتر شما هرچی میخوای بنویس به پنیسیلین حساسیت داره
گفت خیلی خب و شروع کرد نوشتن.....آنقدر نوشت که دو صفحه کامل پر شد و رفت بیرون بعد از یک ربع دایی با یک کیسه پر اومد خونه (البته بیشتر اش قرص و شربت بود☺)
که ساینا و سونیا (خواهر های سانیا که با سانیا میشن سه قلو😅😍)
اومدن تو و بعد کلی حرف رفتن پیش سانیا که بعد یک ربع با اخم غلیظ اومدن منو کلی دعوا کردن😁😅
دایی سه تا آمپول جدا کرد که ساینا و سونیا رفتن تو اتاق بعد آماده شدن آمپول ها من و دایی ام رفتیم تو ساینا با دیدن من اخم کرد ولی چیزی نگفت سونیا هم خواست بگه برم بیرون که ساینا اشاره کرد حرف نزنه ولی خدایی اخم غلیظ و داشت😉😅
سانیا سر اش و چرخاند و با دیدن من پاشد اومد سمتم هول ام داد به سمت در خروجی و داد زد سرم😓گفت برو بیرون دلم نمیخواد ببینمت برو بیرون اصلا از خونه بابابزرگ من برو بیرونن😞
منم خوب دلم شکست و اومدم از اتاق بیرون😏که آقاجان گفت ناراحت نشو بابا جان الان عصبانی هست دلش پره😣 گفتم نه آقاجان ناراحت نیستم
بعد یک ۳۰ ثانیه صدای گریه سانیا اومد بیرون😞بلند بلند گریه میکرد
و سونیا و سانیا هم هی میگفتن جان تمام شد تمام شد.....
که دلم طاقت نمیاورد و رفتم تو اتاق و نشستم پیش سانیا قربون صدقه اش میرفتم😙 اونم هی دستم و فشار میداد و گریه میکرد😢منم کمر اش و ماساژ میدادم که دایی در اش اورد و گفت هلاک کردی خودت و عزیزم😟

اونم گریه میکرد و میگفت دیگه نمیزنم😔دایی خندید و گفت تازه این کم درد ترین اش بود😢
وقتی نمیگی مریضی همین میشه
یک امپول خیلی بزرگ و برداشت😓و گفتم دایی این چیه؟
دایی این و بزنی از حال میره😢
دایی گفت فرزاد حرف نزن😒
آمپول و دوتا کرد و رفت بالا سر سانیا😟
سانیا زد زیر گریه اونم بلند بلند هی میگفت فرزاد نذار بزنه😢
که دایی آمپول و فرو کرد😰
سانیا یک جیغ بلند کشیدد که آقاجان اومد تو اتاق و به زور و دعوا آمپول کشید بیرون و دایی و فرستاد بیرون😐(آقاجان کلا رو نوه هاش خیلی حساسه مخصوصا دختر ها)
و منم سانیا را بغل کردم و آقاجان و ساینا و سونیا رفتن بیرون سانیا آنقدر تو بغلم گریه کرد که خوابش برد😍
منم گذاشتم اش رو تخت و رفتم بیرون که دایی تو گوشی اش بود و یاسین و مهدی (با جناق های عزیز😅😁) هم داشتن با هم حرف میزدن رفتم پیش دایی و گفتم افتخار صحبت میدید؟😅
دایی لبخند زد و گفت بله بفرما☺
گفتم دایی آمپول های سانیا لازمه؟
دایی:ضروری
اروم گفتم باشه و به فرش خیره شدم که یکی محکم زد رو شانه ام😐
سرم و چرخاندم سمتش که دیدم یاسینه
گفت داریم میریم گردش میای؟
+نه حسش نیست
_ایششش چقدر لوسی😒پاشو دیگه
+گفتم که نمیام
مهدی:اوه اوه فرزاد تا حالا عصبانیت ات را ندیده بودم😉
من:از حالا ببین
یاسین و مهدی:چته تو قبلا خیلی سرحال تر بودی خودت همیشه پایه گردش بودی و حالا میگی حس ات نی....
گفتم تروخدا دست از سرم بردارید حوصله ندارم😒
یاسین:به خاطر سانیا؟
من:اره😟
یاسین:بیا بریم میگیم تا نیامدیم کاری باهاش نداشته باشه
من:نه من برم دایی آمپول ها اش و میزنه😢😭
یاسین گفت باشه بدون تو خوش نمیگذره ولش...
یک ساعت یک ساعت نیم بعد سانیا از خواب بلند شد دایی هم آماده آمپول ها را برداشت و اومد تو اتاق😒شروع کرد به آماده کردن که سانیا را بغل کردم و گفتم زود تمام میشه زندگیم😘
اروم گفت اقایی درد داره؟
گفتم یک ذره
دایی یک دونه آمپول و آماده کرد و یاسین و بلند صدا کرد و من گفتم دایی یاسین و چی کار داری😐
یاسین اومد تو اتاق و گفت به به سانیا چطوری تو دختر؟ (یاسین پسرخاله سانیا است)
سانیا با بغض نگاش کرد
یاسین:جان دایی کاری داشتی؟
دایی:آره دراز بکش رو تخت😐
من و یاسین و سانیا با تعجب به دایی نگاه کردیم
دایی:فرزاد سانیا را ببر بیرون😐گفتم چشم و بردم اش تو سالن که یک دفعه دایی با صدای بلند ساینا و سونیا و مهدی را صدا کرد
با من رفتیم تو که دایی گفت میخوام بهتون آمپول زدن یاد بدم (واقعا تو این وضع همین و کم داشتیم😑) من:دایی تروخدا ول کن😐اصلا حوصله ندارم😟
دایی گفت هیسسسسسس😐 و گفت یاسین آماده شو مهدی با خنده گفت سونیا بیرون آمپول زدن پسر مردم دیدن نداره😂😂😂
سونیا رفتن بیرون و من موندم و مهدی و یاسین ساینا
یاسین آماده شد من و مهدی و ساینا هم بالا سرش😂
دایی همین طور که توضیح میداد شروع کرد به تزریق اش و بعد کشید بیرون و گفت یاد گرفتین؟ من و مهدی و ساینا:نه والا😅دایی:آفرین کند ذهن های دایی😝یک امپول دیگه آماده کرد😐و گفت یاسین این هم تحمل کن تمام شه
دوباره برای ما توضیح داد و اینا دیگه این بار یاد گرفتیم😁گفت خیلی خب برین بیرون دیگه😐رفتیم تو سالن و نشستم پیش سانیا دایی اشاره کرد ببرمش تو اتاق😞دست اش و گرفتم و بردمش تو اتاق که دایی با سه تا آمپول اومد تو😔
گفت فرزاد آماده اش کن😟
گفتم چشم و به سانیا یک لبخند زدم و گفتم دراز بکش عزیزم😙
اروم گفت بغل ات میشه بخوابم؟
به دایی گفتم گفت باشه خودم به پهلو خوابیدم رو تخت سانیا هم اومد تو بغلم داشتم با مو ها اش بازی میکردم که دایی اومد سمت مون و پنبه کشید سانیا ترسید و گفت نه دایی نزن😢دایی فرو کرد و گفت اروم باش عزیزم نفس بکش زود تمام شه....😔یک میل هم تزریق نکرده بود که سانیا شروع کرد بلند بلند گریه کردن😢منم هی میگفتم جانم جان تمام شد تمامممم....
دایی کشید اش بیرون و گفت تمام شد عزیزم😞بعدی را برداشت و گفت فرزاد دمر اش کن گفتم چشم و سانیا را دمر کردم که دایی آمپول و گرفت سمتم😓گفتم چی چی کار کنم؟
دایی:تو تزریق کن😶
من:حتماً. .... دایی چی فکر کردی؟ من اصلا دلم نمیاد آمپول زدن اشو ببینم چه برسه خودم بخوام بزنم😞
دایی گفت بدو فرزاد رسوب کنه درد اش بیشتر میشه ها😕
گفتم دایی مگه پنیسیلین فقط رسوب نمیکرد؟
دایی گفت فرزاد چرت و پرت نگو بدوووو😠
گفتم دایی لطفا😢
دایی:بگیر😒اروم آمپول و گرفتم یک دستمال کاغذی برداشتم همه اش و خالی کردم تو دستمال اون یکی هم برداشتم و خالی کردم لباس سانیا را درست کردم و بغلش کردم تند تند لباس از کمد در آوردم و گفتم آماده شو عزیزم بر میگردیم همدان و با اخم به دایی نگاه کردم و شروع کردم جمع کردن وسایل سانیا هم سریع لباس ها اش و عوض کرد تو این مدت هم همه داشتن مانع رفتن ما میشدن ولی سریع سانیا را بغل کردم و داشتم میرفتم پایین برگشتم سمت دایی و گفت متاسفم براتون و دویدم از پله ها پایین و سوار ماشین و به سمت همدان
.سانیا تو راه خوابش برده بود😍هوا خیلی سرد بود کت ام و در آوردم انداختم روش
گوشی ام و روشن کردم دیدم خیلی بهم زنگ زدن گوشی و دوباره خاموش کردم و نزدیک صبح بود رسیدم همدان سانیا را دلم نیومد بیدار کنم بغل اش کردم و بردم تو اتاق و خودم هم وسایل و یک ذره جابه‌جا کردم که صدای اذان و شنیدم پاشدم وضو گرفتم و رفتم سانیا را هم بیدار کردم و نماز را خواندیم
صبحانه را سانیا حاضر کرد و خوردیم منم رفتم بیرون تو راه تو داروخانه هر چی قرص بلد بودم مربوط به سرماخوردگی هستش و خریدم و بعد یکی دو ساعت رفتم خونه سانیا هم چند تا از قرص ها خورد و بعدش ناهار خوردیم و بعد ناهار داشتیم فیلم نگاه میکردیم من نشسته بودم رو مبل سانیا هم سر اش و گذاشته بود رو پاهام
حس کردم خیلی داغه دستم و گذاشتم رو پیشانی اش دستم انگار رفت زیر آب داغ😞
اروم سر اش از رو پام برداشتم بی حال بود😢اروم گفت اقایی میخوام بغلت بخوابم😙گفتم باشه زندگیم الان میام رفتم تب سنج اوردم گذاشتم تو دهنش تبش ۳۹:۶ بود😔
گفتم
خیلی داغی که نفس😢
بی حال گفت اقایی خیلی سرده😞
گفتم الان برات پتو میارم عزیزم🙂
رفتم دو ت

ا پتو آوردم انداختم رو اش و بوس اش کردم و گفت الهی دورت بگردم بریم دکتر؟
با بغض نگاه ام کرد😢گفتم اینجوری نکن دیگه🙂پاشو لباس بپوش بریم دکتر حال زندگی من خوب بشه😘با بغض گفت نریم لطفا...😢گفتم باشه گریه نکن فقط
یک ربع دیگه خوابش برد😍منم دفترچه سانیا را برداشتم با آمپول خودم آماده کردم بیدار شد بریم دکتر😞 (آنقدر درگیر شدم اصلا کمرم و یادم رفت😅)
یک ساعت یک ساعت نیم بعد از خواب بیدار شد😄گفتم سلام زندگیم😉
اروم گفت سلام و نشست رو مبل لبخند زدم و گفت پاشو میخوایم بریم یک جایی♥
_کجا؟
+دکتر
_باشه😢
لباس آوردم پوشید و آماده شدیم و تو راه بودیم گفت اقایی..
+جان
_یک چی بگم نه نمیگی؟
+بگو عزیزم
_اگه آمپول داد..
+خب
_میشه خودت بزنی😪
+نخیر فکر اش هم نکن
_تروخدا😢
+نهههه
_لطفا
+نههه
_جون سانیا
+نههه
دیگه هیچی نگفت....😢
رسیدیم اونجا و پیاده شدیم(اینم بگم رفتیم بیمارستان ای بخش کرونا ای نداشته باشه)
رفتیم تو بعد یک ربع ۲۰ دقیقه نوبت امون شد
بعد معاینه اومدیم بیرون سانیا نشست رو صندلی منم رفتم دارو بگیرم برگشتم دیدم نیست😒زنگ زدم بهش رد داد😪رفتم دنبال اش با ماشین همه جا را گشتم فکر کنم😞رفتم خونه خودشون نبود خونه مامان بابام نبود خونه خودمون نبود آموزشگاه نبود خلاصه دیگه خسته شدم هم نگران😢زنگ زدم بهش جواب نداد ویس دادم براش :زندگیم خیلی نگرانتم بگو کجایی عزیزم بیام دنبالت😞
بعد یک ربع جواب داد به یک شرط
+جانم بگو
خودت بزنی آمپول ها را😪
+باشه عزیزم کجایی؟
_خونه مامان جون (مادربزرگم🙂)
گفت باشه رفتم دنبالش سوار ماشین شد و اروم گفت سلام😔
+به به خانوم خانوما😒از دست من فرار میکنی اره؟
_ببخشید😢
+نخیر بخشش در کار نیست 

راه افتادم سمت بیمارستان رسیدیم به در اش زد زیر گریه و گفت نه بریم خونه لطفا
+هیسسسسسس سانیا صدا نشنوم که بدجور عصبی اما😢
دست اش و محکم گرفتم رفتیم سمت تزریقات تو تمام مدت هم داشت التماس میکرد😞
آمپول و دادم دست پرستار و گفتم این آمپول برای منه و اینا برای ایشون (به سانیا اشاره کردم)
گفتم اول من میزنم گفت باشه بفرمایید (تزریقات مردا و زن ها با هم بود) دراز کشیدم رو تخت و سانیا هم داشت گریه میکرد...
گفتم سانیا کاری نکن دعوا مون بشه ها😔
پرستاره اومد تو و پنبه کشید و فرو کرد منم چشام و رو هم فشار دادم تا تمام شد و رفت بیرون منم لباس امو درست کردم و پاشدم نشستم گفتم سانیا بدو بخواب😔
با بغض نگاه ام کرد😪
گفتم بدو عزیزم فایده نداره😢
گفت حداقل خودت بزن خواهش😢
با اخم:سانیا من اصلا هیچی یاد نگرفتم به خدا
دراز کشید رو تخت ولی دمر نخوابید😖
گفتم عزیزم قشنگ بخواب🙂
با بغض گفت بریم خونه😢
گفتم خانومی آمپول و زودی بزن بریم خونه🙂
دمر خوابید☺
پرستاره اومد گفت خوشگل خانم شل کن عزیزم😍
که سانیا اروم اروم شل کرد پرستاره فرو کرد که سانیا با بغض گفت فرزاد ایییی😢رفتم سمتش و گفتم جانم خانوم من الان تمام میشه😍
پرستاره کشید بیرون و بعدی هم در چند ثانیه تزریق کرد و کشید بیرونن😍🙂
سانیا از تخت بلند شد چشمک زدم و گفتم این بود امپولی که انقدر ترسیدی😅چشم غره بهم رفت😀و گفت قهرم باهات😆
راه افتاد سمت ماشین منم پشت سرش😉نشست تو ماشین منم نشستم و راه افتادم سمت خونه تو راه اصلا حرف نزد....😞
دیگه بگم رسیدیم خونه و اینا.....😀
سانیا هم تا سه روز اش باهام قهر بود😞

اوفففف خیلی طولانی شد😅

پ.ن عیدتون مبارکککک😍❤

پ.ن امیدوارم هر جا در این کره خاکی هستید حال اتون خوب باشه ❤ و لبخند بر روی لب ها تون

لبخندتان پایدار
یا علی

خاطره سروش جان

Hi
عیدتون مبارک
سروشم اقا امدم خاطره همین هفته پیش رو تعریف کنم اقا ما خونه مامان بزرگ اینا بودیم با پسردایی ها داشتیم تو خونه خر بازی میکردیم که من یه پارچ اب خونک رو رو سر ایمان (پسر دایی ام ) خالی کردم اونم افتاد دنبالم من خواستم فرار کنم که میز کور بود منو ندید رفتم توش (میز شیشه ای بود) رفت تو پهلوم اول چیزی حس نکردم ولی بعد یه سوزش بدی داشت نگو نپرس 😖 وایسادم گفتم اخ ایمان فک میکرد دروغ میگم امد بگیردم که دستم رو دید که رو پهلوم بود خونی شدع بود یهو داد زد بابا بیا دایی بزرگم امد گفت چیه که منو دید گفت چرا اینطور کردی حالا من داشتم میمردم ول نمی کرد هی سوال میپرسید که گفتم دایی ول کن تورو خدا بگو مامانم بیاد مامانمو که صدا کرد امد دید گفت این بخیه میخواد باید بریم بیمارستان رفتیم بیمارستانی که بابا توش بود مامانم تو راه زنگ زده بود رفتیم تو حیاط بیمارستان بود کمک کرد با دایی بردنم تو یه اتاق یه دکتری امد زخمودید که مردم بعد گفت چیزی نیست انقدر عمیق نیس با چند تا بخیه حل میشه که خودم میزنم مامان و دایی رو فرستادن بیرون ولی بابا پیشم بود میخواستن زخمو که بشورن بابا با یه پرستار منو گرفته بودن یعنی به قدری میسوخت هوار میکشیدم دیگه بیحس که کردن بخیه زدن فقط بعضی وقت ها میسوخت که تموم شد پانسمان که کردن من دیگه حال نداشتم سردم بود لرز کرده بودم بابا که فشارم رو گرفت رو ۸ بود گفت سرم بیارن سروم رو هم وصل کرد بهتر شدم که بابا گفت امپولات رو بزن بعد برو پرستار با دوتا امپول امد که بابا گفت خودم میزنم دایی کمک کرد به پهلو چپ شدم یکم شلوارم رو داد پایین پنبه کشید فرو کرد درد نداشت کشید بیرون دومی رو زد که یکم درد داشت ولی چیزی نگفتم تموم شد یکم با پنبه ماساژ داد کمک کرد بلند شدم دیگه مامان وایساد چون شیفتش بود من با دایی برگشتیم خونه اخر شب بابا اینا امدن دنبالمون رفتیم خونه که نصفعه شب دوباره تب کردم و امپول زدم بعد چند روز بعدش زخممو که بابا داشت پانسمان رو عوض میکرد میگفت درد اینا نداری گفتم چرا زخمه خیلی درد میکنه گفت عفونت کرده مجبورم کرد پینی بزنم دو روز که اونا هم زد ☹ دیروز هم بخیه ها رو کشید درد نداشت
دوستون دارم فعلا