خاطره دردانه جان
)درود دوستان😍
حالتون چطوره؟🥰
همه چی رواله؟ زندگی بر وفق مراده؟😁
ایشالله که حالتون خوب و لبتون خندون باشه
دردانه هستم از تهران...یک عدد خواهر به اسم درناز دارم که میشه اون یکی قُلم😃
مادرم دندون پزشک و پدرم متخصص اطفاله.
۲۲ اسفند تولد آذین دختر یکی از فامیل های دور ما بود...با اینکه فامیل نزدیک نیستیم اما رفت و آمدمون باهم زیاده(پدر آذین معماره و برای ساخت این خونه ای که الان توش هستیم باپدرم همکاری هایی داشتن بخاطر همین زیاد همدیگرو می دیدیم) متاسفانه مثل خیلیای دیگه آذین هم اصلا رعایت کرونارو نکرده بود و توی کافه تولدشو گرفته بود🤦🏻♀ درناز خیلی روی کرونا حساسه و شاید باورتون نشه اما گاهی اوقات میریم بیرون هرکی ماسک نزده باشه درناز انقدر باهاش حرف میزنه که طرف قانع شه ماسکشو بزنه😂🤦🏻♀ بخاطر همین بلافاصله بعد از اینکه شنیدیم تولد گرفته اونم توی کافه گفتیم نمیریم...ولی پدر و مادرم خیلی اصرار کردن و درآخر تصمیم گرفتیم بریم فقط کادوشو بدیم و سریع برگردیم
اون روز آرین(پسرخاله م) رایان(داداش آرین😐😂) رو آورد خونه مون که بزارش پیش من و درناز😍 آخ یه جیگره ایه😍 حدودا ۵ سالشه😃💋
کلی با آرین بحث کردم که میخوام برم تولد و خطرناکه براش کوتاه نیومد که نیومد🤦🏻♀ میگفت پیش تو آرومه😂😍 هیچی دیگه همینطوری خرم کرد(دور از جون شما💕)رایان که کلا محو رسی و راکی شده بود😂(خاطره قبلی گفتم دوتا سگ خریده پدرم) انقدر دوسشون داره منم کم کم دارم باهاشون کنار میام😁 وقتایی که رایان میاد مجبورم میکنه بریم باهاشون بازی کنیم خودشم تنهایی نمیره میترسه😂
بگذریم باهاشون بازی کردیم و رفتیم خونه درناز حموم بود رایان هم گیر داده بود برنامه کودک ببینیم😐😂 ماهواره هم نداشت مجبور شدم یکی از قسمت های باب اسفنجی رو دانلود کنم..رایان نشست پای تلویزیون منم نشستم "سیاوش" رو دیدم(دیدینش؟خیلی خوبه😍👌) بگذریم حول و حوش ساعت ۴ با درناز و رایان حاضر شدیم یک ساعت بعد جلوی کافه بودیم.
حالا مشکل اصلی این قسمت بود مونده بودیم کی بره کادورو بده بیاد
اگه درناز می رفت که تا یه دعوا نمی شد نمیومد بیرون🤦🏻♀ یک ساعت با آذین جرو بحث می کرد که چرا تو این اوضاع کرونا توی کافه تولد گرفتی
منم می رفتم مجبور میشدم رایان رو هم ببرم که خطرناک بود (رایان اصلا از بغلم پایین نمیومد تا میخواستم بدمش درناز وسط خیابون جیغ میزد🤦🏻♀) خلاصه با کلی بحث قرار شد درناز بره کادوشو بده و زود بیاد کلی قول گرفتم ازش دعوا نکنه😂😐
درناز رفتدو چند دقیقه بعد یه دختر و یه مردی اومدن بیرون دختره ۲۳،۲۴ سالش بود ولی مرده جا افتاده تر بود بنظرم بیشتر از ۳۰ سالش بود
دختره چشمش افتاد بهم در کسری از ثانیه قیافه ش ذوق زده شد😂😃 اومد جلو گفت"وای من الان یکی مثل تورو دیدم توی کافه😍"
مرد کناریش با خنده نگاهش کرد گفت"عزیزم شاید دوقلون...هوم؟"
دختره بی توجه بهش گفت"من نگارم...اسم تو چیه؟"
واقعا هنگ کرده بودم😐😂
با خنده گفتم" دردانه"
رایانم بلافاصله بعد من رو به مرده گفت"منم لایان"
دختره و مرده خندیدن باهم دیگه خداحافظی کردن مرده رفت ولی دختره موند همچنان باهام حرف میزد😂🤦🏻♀
انصافا دختر باحالی بود😃👌
اون حرف میزد من نگاه کافه میکردم که چرا درناز دیر کرد...یه کادو می خواست بده و تبریک بگه دیگه ولی حدودا ۷ ۸ دقیقه اون تو بود
نگار(همون دختره) داشت حرف میزد که یهو گفت"چرا اینقدر نگاه در کافه می کنی؟😐"
گفتم"خواهرم اون توعه دیر کرده نگرانشم"
گفت"همونی که من دیدم دیگه؟ اون یکی قُلِت؟"
گفتم"آره...اسمش درنازه"
گفت"میخوای برم صداش کنم؟"
گفتم"اگه اینکارو کنی واقعا ممنونت میشم...خودم نمیتونم برم(بعد به رایان اشاره کردم)"
خلاصه رفت و چند دقیقه بعد با درناز اومد...کاملا مشخص بود درناز عصبی بود..شاکی نگاهش کردم
گفت" اینجوری نگام نکن حوصله ندارم"
عصبی رایان و از بغلم کشید گرفتش بغل
گفتم"با رایان چیکار داری؟"
انقدر درناز عصبی بود رایان جرئت نکرد چیزی بگه😂🤦🏻♀
درناز راه افتاد
نگار خندید گفت"خواهر جنگی داری ها😂"
خندیدم گفتم"اینطور نیست سر کرونا با هیچکی شوخی نداره😅🤦🏻♀"
با نگار خداحافظی کردم(انصافا دختره نازی بود😅 توی شرایط بهتری بودیم باهاش بیشتر آشنا می شدیم😁)
درناز کلی راه رفته بود🤦🏻♀ وقتی عصبیه تند تند راه میره😕 رسیدم بهشون رایان و ازش گرفتم...انقد ترسیده بود جیکش درنیومد😂
تا خونه دیگه حرفی نزدیم رسیدیم خونه درناز دوباره خودشو انداخت تو حموم🤦🏻♀ وقتایی که عصبی میشه میره زیر آب سرد🤦🏻♀ لباسای رایان و عوض کردم دوباره نشست پای تی وی
منم رفتم پشت در حموم کلی حرف زدم باهاش جواب نمی داد اصلا🤦🏻♀ بعد از یک ساعت سخنرانی تهش گفت حموم کنم میام بیرون صحبت میکنیم😐
آرینم زنگ زد گفت میاد رایان و ببره
حدودا ۱۵ دقیقه بعد آرین زنگ زد لباسامو عوض کردم سلام احوال پرسی کردیم رایان و صدا کرد که برن حالا رایان نمی رفت😂 می گفت اینجا آجی ها برام برنامه کودک میزاره تو همش میری تو اتاقت درس می خونی...اینجا آجی ها برام پیتزا درست میکنن توهمش تخم مرغ درست میکنی🤦🏻♀😂 آرین پرید وسط حرفش گفت" بابا نمیخواد بیا آبرومو بردی😂🤦🏻♀ درضمن مامان سارا هم هست"
رایان کلا یادش رفت نمی خواست بره😐اسم خاله م اومد پاشد کلاهش و گذاشت سرش گفت بریم😂
داشتیم با اون حرف میزدیم که یهو درناز از اتاق اومد بیرون موهاشو خشک نکرده بود انقدر خیس بودن روسریش کاملا چسبیده بود به موهاش🤦🏻♀(موهامون کوتاهه ولی درناز اون روز اعصابش خورد بود بخاطر همین خشکش نکرده بود)
به آرین فقط سلام کرد رفت تو آشپزخونه
آرین گفت"ناناز خانوممون چش شده؟"
به درناز میگه ناناز😂
براش تعریف کردم که دعواش شده با یکی از دوستامون
ما داشتیم حرف می زدیم راکی و رسی اومده بودن چسبیده بودن به لباس آرین😂 هرکاری می کرد ولش نمی کردن دیدم دارن اذیتش میکنن
گفتم"میخوای بیا تو؟"
گفت"باشه بریم"
گفتم"میفهمی تعارف چیه؟😐😂 "
گفت"نه😂"
خلاصه اومد تو کلی با درناز صحبت کردیم البته بیشتر آرین حرف میزد انقدر مسخره بازی دراورد که آخرش درناز خندید درناز از آرین قول گرفت یه روز ببرمون بیرون مهمونمون کنه😋😂
آرین و رایان رفتن درنازم کلی حالش بهتر شده بود
خلاصه ش کنم روز بعد درناز یکم بیحال بود هر ساعت ک میگذشت حالش بدتر و بدتر میشد🤦🏻♀
دو روز گذشت درناز حالش تعریفی نداشت صداش درنمیومد🤦🏻♀ روز سوم آرین پیام داد که میخواد به قولش وفا کنه و ببرمون بیرون😂
خواستم بگم درناز حالش بده نمیتونیم بیایم ولی درناز کلی اصرار کرد بریم😕
آرین اومد دنبالمون سگا تا آرین و دیدن چسبیدن بهش😂 خندیدم گفتم"آرین دوستای خوبی میشین براهم😂"
آرین گفت"سگاتون خیلی خَرَن😐"
😳😐😂
درنازم اومد نشست تو ماشین آرین سلام کرد درناز جوابشو نداد برگشت سمت من گفت"این خروس جنگی باز دعوا کرده؟😐😂"
درناز حرصی نگاش کرد
خودمم خنده م گرفته بود ولی گفتم"درست صحبت کن خروسم خودتی...صداش گرفته نمیتونه حرف بزنه"
برگشت سمت درناز گفت"عه ناناز خانوم سرما خورده؟"
درناز فقط سرشو تکون داد
آرین گفت" اوکی برنامه عوض شد میریم درمونگاه"
درناز به زور گفت"درمونگاه چیه من نمیام"
آرین"تو نیا من می برمت😉"
درناز نگاه من کرد دیدم خیلی ضایع ست چیزی نگم بخاطر همین گفتم"پسرخاله نمیخواد بعدا خودمون میریم" راستش ته دلم خودمم راضی بودم بریم چون هرچقدر بیشتر ازش میگذشت خطرناک تر می شد🤦🏻♀
که آرین باز مخالفت کرد رسیدیم درمونگاه درناز و مجبور کرد پیاده شه رفتیم نوبت گرفتیم واقعا شلوغ بود چون زمستون بود سرماخوردگی هم زیاد شده بود
من و درناز بیرون موندیم آرین موند تو نوبتمون شد صدامون بزنه
بعد نیم ساعت آرین تک زنگ زد رفتیم داخل داشتیم می رفتیم تو اتاق دکتر آرین آروم گفت"به دکتر بگو آمپول نده بهش"
خندیدم گفتم"مشکوک میزنی آقا آرین😉"
خندید گفت"برو تو جوجه برو😂"
آرین خودش بیرون موند ما رفتیم تو یه آقای جوونی نشسته بود پشت میز
درناز رف نشست رو صندلی معاینه ش کرد شروع کرد نسخه نوشتن همزمان حرفم میزد"گلوت عفونی شده خانوم...آموکسی سیلین نوشتم برات...تبت بالاست برای اونم آمپول نوشتم یه آمپول دیگه هم هست برای عفونتت جفتش و باید بزنی.. صداتم گرفته درسته؟"
بجای درناز من جواب دادم"بله آقای دکتر"
ادامه داد"خوب پس یه آمپولم هست برای صدات اونم میتونی بزنی"
گفتم"آمپولاشم واجبن؟ با قرص مشکلش حل نمیشه؟"
رو به من گفت"میترسی؟"
خندیدم گفتم"من مریض نیستم خواهرم مریضه" بعد به درناز اشاره کردم
دکتره خودشم خندید گفت"خیلی شبیه همین نمیتونم تشخیص بدم کدومتون اینجا نشسته بودین😅 به هرحال آمپولاش واجبه برای عفونت و تبشه...باید بزنه"
نگاه درناز کردم ناچاراگفتم"باشه ممنون"
مهر زد و نسخه رو داد دستم خداحافظی کردیم اومدیم بیرون
آرین بیرون منتظرمون واستاده بود نگاه به قیافه ناراضی درناز کرد گفت"چی گفت دکتر"
گفتم"گلوش عفونت کرده...تبم داره برا جفتش آمپول نوشت...برای صداشم آمپول داد"
داروهارو گرفتیم آرین آمپولی که برای گرفتگی صداش بود رو جدا کرد گفت اینو نمی خواد بزنه عفونتش خوب شه خود به خود صداشم برمیگرده
اون دوتا رو بزنن براش(بعد رو درنازادامه داد) نترسی ها تب بره اصلا درد نداره"
درناز مظلوم گفت"اون یکی چی؟" البته به زور صدا درمیومد
آرین" اون یکیم درد نداره..مطمئنم میتونی تحملشون کنی نگران نباش"
آرین یه جایی و میشناخت میگفت خیلی خوب میزنن اصلا احساس نمی کنی قرار شد بریم اونجا
دوباره سوار ماشین شدیم رفتیم اونجا
کسی نبود بخاطر همین سریع رفتیم توی تزریقات آرین بیرون موند درناز دراز کشید خانومه با دوتا آمپول اومد بالاسرش شلوارشو کشید پایین پنبه کشید میگفت اصلا نترس شل بگیر خودتو
نیدل و فرو کرد درناز آخ آرومی گفت شروع کرد به تزریق صدای درناز اصلا درنیومد
آمپول رو کشید بیرون اون یکی و آماده
کرد دوباره پنبه کشید و آمپول رو فرو کرد
چند ثانیه اولش خوب بود ولی بعدش درناز شروع کرد آخ آخ کردن😖
آخرش دیگه کم مونده بود گریه ش بگیره که کشیدش بیرون😓
گفت یکم دراز بکش بعد بلند شو
چند دقیقه دراز کشید کمکش کردم بلند شه رفتیم بیرون آرین اومد سمتمون کلی از درناز سوال پرسید که خوبه و درد نداره و...😁🙄
درناز میگفت نه ولی نمیتونست درست راه بره😕
خلاصه ما رفتیم خونه ولی هفته بعدش که درناز کاملا خوب خوب شده بود با آرین رفتیم بیرون و من و درناز و مادرم و خاله م نهار مهمونش بودیم😁
پ.ن: ممنون که خوندین خاطره رو🥰🧡
پ.ن: خیلی خیلی مراقب خودتون باشین... می دونین که اوضاع کشور چقدر خرابه اکثرا شهر ها قرمز شدن😓
حتما ماسک بزنین...واقعا شرایط خیلی بدی شده نمی دونم بعضیا چی پیش خودشون فکر میکنن ماسک نمیزنن🤦🏻♀ پیر و جوون هم نمیشناسه😓 یکی از فامیل های مهیا جون دختر ۷ سالشون کرونا گرفته! حالش خیلی بده😓😖
پ.ن: شاملو یه جا به آیدا میگه:
باید ماند و به تو ثابت کرد که با موی سفید هم زیبایی!...
به همین قشنگی(((:
خدانگهدار👋🏻