خاطره علی جان

سلام به همه 
علی هستم مربی ورزش . امروز یه خاطره از امیر (برادر بزرگ ترم) تعریف میکنم که مربوط به چند روز پیشه ، باشگاه بودم طبق معمول و داشتم با بچه ها تمرین میکردم منشی گوشیمو اورد شماره زن داداشم بود جواب دادم با صدای نگران و همراه با گریه گفت امیر حالش بده نمیدونم چکار کنم، شرح حال داد ، چون میدونم همه چی رو بزرگ میکنه خیلی نگران نشدم گفتم امیر میتونه حرف بزنه گفت اره گوشی رو داد به امیر ، امیر داشت میخندید گفت جوری که بهاره شرح حالمو داد فکر کردم مردم خبر ندارم😁 صداش گرفته بود و سرفه میکرد گفتم رسیدگی نکنی همینم میشه . پرسیدم چند روزه مریضی؟ گفت یه هفته ای میشه ، گفت میدونم الان میخوای بگی تو این یه هفته چه غلطی میکردی قبل از پرسیدن بگم خوددرمانی میکردم. گفتم این توضیحات و به پدرخانمت (عمو) بده ببینم قانع میشه، گفت پدر خانم عزیزتر از جانم رفته سفر فردا برمیگرده ،قبل از برگشتنش گفتم دست به کار بشم. 😄 گفتم از من چه کاری برمیاد؟ گفت اگه بتونی برسونیم دکتر همانطور که بهاره گفت رو به موتم .گفتم یه ساعت دیگه تمرین بچه ها تمومه بعدش میام سعی کن نمیری . تمرین و تموم کردم و دوش گرفتم رفتم سمت امیر ، زنگ زدم امیر اومد پایین رفتیم دکتر ، معاینه کرد به امیر گفت تا حالا کجا بودی؟ امیر گفت جدی نبود دکتر یه نگاه کرد از صدتا فحش بدتر بود نسخه داد گفت گرفتی بیار ببینم رفتیم بیرون به امیر گفتم همینجا بمون داروها رو بگیرم گفت بریم مشخصه آمپول داده گفتم میخواستی با اینحالت آبنبات بده، داروها رو نشون دکتر دادم سه تا امپول جدا کرد گفت اینا رو الان بزنه با سرم ، امیر رفته بود تو ماشین چون قصد نداشت هیچ کدومو بزنه ، زنگ زدم مرتضی گفت بیمارستانم جریان و گفتم، گفت تو خونه خودت بزن امیر اینجا بیا نیست ،گفتم یکیش پنی گفت بزن امیر حساسیت نداره چیزی نمیشه. سوار ماشین شدم به امیر گفتم تو که نمیخواستی امپول بزنی برای چی اومدی دکتر ، قرص و کپسولتو میخوردی، گفت علی اینا درد دارن من تحملشو ندارم، رسوندمش خونه ، رفتیم داخل بهاره داروها رو دید به امیر گفت نزدی که؟ من 😳 امیر گفت نه ، بهاره گفت خوب کردی و من مجدد 😳😳 گفتم حداقل سرم و بزار بزنم ارزش داشته باشه از کار و زندگی انداختیم . قبول کرد سرم بزنه ، سرمو زدم و تا تموم شدنش از این در و اون در حرف زدیم ، سرمو دراوردم گفتم برگرد حداقل یدونه آمپول و بزن عمو با این حال ببینتت پدرت درمیاد گفت نه همین سرم کافی بود بهاره گفت به نظر منم کافیه. به امیر گفتم این اداها از سن تو گذشته زشته داداش من برگرد یکیشو بزنم اگه درد داشت بقیه شو نزن گفت نه، گفتم این لوس بازیا رو بچت باید دربیاره نه تو ، رضایت نداد بزنه . خواستم برم خونه بهاره گفت بمون میگم باران هم بیاد ، موندم باران هم اومد تا عصر چند بار با امیر حرف زدم از خر شیطون بیاد پایین تاثیری نداشت عصر رفتم باشگاه تمرینم تموم شد زنگ زدم حال امیر و بپرسم گفت خوبم ، چیزی نگفتم. گفت شب بیا اینجا باران امشب میمونه . به مرتضی زنگ زدم که اون بیاد دو نفری از پس امیر برمیومدیم گفت امشب اصلا نمیتونم ولی فردا صبح میام. رفتم خونه امیر ، امیر سرفه هاش بدتر شده بود گفتم نکنه کروناست گفت صدبار تست دادم ، زنگ زدم به عمو و شرح حال دادم گوشی رو دادم به امیر ، عمو داشت دعواش میکرد از واکنش های امیر مشخص بود حرفای قشنگی نمیشنوه برای منم خط و نشون میکشید حرفای عمو تموم شد گوشی رو داد عمو گفت هر چی که دکتر تجویز کرده بزن اکی دادم . امیر گفت برات دارم گفتم به خاطر خودت بود از صبح باید میزدی ، رفتیم تو اتاق بهاره میگفت اونی که درد داره نزن گفتم بیرون باش گفت پیش شوهرم بمونم گفتم بیرون ، شوهرتو سالم تحویل میدم. رفت بیرون، پنی ۸۰۰ رو اماده کردم امیر اماده شد و داشت همزمان تهدیدم میکرد گفتم نفس عمیق بکش، تا کشید فرو کردم و تزریقش کردم حین تزریق هیچ صدایی نیومد تعجب کردم گفتم خوبی؟ حرف نزد ترسیدم با ترس صداش کردم گفت خوبم حقت بود بیشتر بترسونمت ولی دلم نیومد ، گفتم خیلی نامردی گفت نه به اندازه تو . دومی رو هم اماده کردم ویتامین سی بود زدم سمت مخالف اولش خوب بود ولی بعد از چند ثانیه دستاشو مشت کرد و صدای ای ای بلند شد گفت علی درش بیار جون من درش بیار گفتم یکمش مونده اینو تحمل کن بعدی رو نمیزنم ، خوبیش اینه سفت نمیکنه همشو تزریق کردم دراوردم سومی رو به صلاحدید خودم 😁 نزدم. عمو که از سفر برگشت از خجالتش دراومد و حالش بعد از دو سه روز خوب شد . 
مرسی که وقت میزارید .

خاطره یامین جان

سلام...!
یامینم🙃....!
ی داداش دارم که ۲۴ سالشه و ی ابجی کوچولو که اسمش ایلینه❤️...!
بریم سراغ خاطره....!🤭😋

چند وقت پیش عادت دخترونم و عقب افتاده بود و دل درد شدید داشتم که همش سعی میکردم مامانم اینو نفهمه :/ اما بالاخره فهمید و مجبورم کرد راهی بیمارستان بشیمم ، منو و مامان و امیر محمد خاننن 😒😒 ((من نمیفهمم من مریضم محمد میاد اونجا چکاررر )) راهی مطب خانم دکتر شدیم و دکتر پس از معاینه کردن اول ی سونوگرافی نوشت.....!
و من با بدبختی سونوگرافی رو دادم (( دو بطری اب رو خوردم اخرش هیچ تائیری نداشت😣 تازه دو بار هم سونو دادم چون بار اول مثانم هنوز پر نشده بود :///  ))  صبح روز بعد  چون ایلین خانوم علاقه ایی به بیرون نداره بابام هم سرکار بود مجبور شدم با محمد برم ... برگه سونو رو به دکتر نشون دادیم و محمد رفت دارو ها رو بگیر ، چقدر من خودمو دلداری میدادم که امپول ننوشته 🥲 ولی شانس با من یار نبود و دوتا امپول خوشکل خانوم دکتر بهمون داد😞😑...!
از دارو خونه بیرون امدیم و به محمد گفتم (( کجا میخوای بریم؟)؟ که جوابمو داد (( میریم این دوتا امپول رو نوش جان کنید بعد بریم خونه )) و من اون لحضه دلم میخواست امیرمحمد و خفه کنم 😐😂...! 
رفتیم تزریقات و خیلی شلوغ بود و همه هم سرما خورده بودند و ترزیقات هم کوچولو بود ، و تختا پر بودن بخاطر همین ما رفتیم تو ی اتاق دیگه ، و من روی تخت دراز کشیدم و محمد لباسمو یکمی داد پایین و بعد خانومه امد و خیلییی بیشتر داد پایین  و من چقدر جلویه محمد خجالت کشیدم ، خانومه پنبه کشید و اولی رو فرو کرد ،، زیاد درد نداش ولی دومیی خیلی درد داشت😣که ی آی بلند گفتم همین که خواستم بلند شم  درد خیلی بدی تویه پام پیچد ولی با کمک محمد پا شدم و رفتیم خونه ...!
  
❤️. فردا هم ی امپول دیگه دارم که باید بزنم😵‍💫

❤️. امیدوارم که خاطرمو دوس داشته باشید، و ببخشید اگه غلط املایی داشتم...!


❤️یامین❤️

خاطره مبینا جان

به خداوند اعتماد کن 🤍 
گاهی بهترین ها را بعد از تلخ ترین تجربه ها به تو می دهد ...!
تا قدر زیباترین چیزهایی 
که به دست آوردی را بدانی ...! 


🌸به نام خدا🌸
سلام وقتتون بخیر🤗🌷
من مبینام😊
من تاحالا خاطره نذاشتم 
فقط تابستون یه متن گذاشته بودم و چند تا سوال کرده بودم و دوستانی لطف کردن راهنماییم کردن که واقعا ممنونم از اینکه راهنماییم کردید🙏🌸 خیلی برام مفید بودن🙂🌹
خیلی معرفی نمیکنم فقط اینکه کلاس دهمم و رشتم تجربیه🥰 
خب بریم سراغ خاطره(این خاطره برای واکسنمه که برای مهر ماه بود)
به نظرم اسم این خاطره رو باید بزاریم واکسن پر ماجرا😂
حالا بریم جلوتر متوجه میشید چرا😂 
روز چهارشنبه بود که مدرسه داشتم+امتحان آغازین دینی(نمیدونم چرا این امتحانو میگیرن در صورتی که اصلا تاثیری رو نمرات دیگه و کارنامه نداره فقط استرسشو میکشیم😐)
قرار بود بعد از امتحان بریم منو مامانم واکسن بزنیم  و بعدشم قرار بود بریم جایی😊
و یه چیزی هم که معلم فیزیک ما درس دادن اون روز و یه سری تمرین دادن که تا ساعت ۴ همون روز حل کنیم و بفرستیم 
منم که بلافاصله بعد امتحان و مدرسه میخواستم برم 
پیام دادم بهشون که خانم اینجوریه میشه به محض اینکه رسیدم براتون بفرستم؟و منتظر برای اینکه جواب بدن
خلاصه حاضر شدیم و آماده برای رفتن و منم خیالم راحت که شناسنامم سر جاشه ولی رفتیم برداریم دیدیم نیست😐😱
حالا بیا و دنبال شناسنامه بگرد
هر جااااا که به ذهنمون رسیدیم رو گشتیم 
اتاقمو طوری زیر و رو کرده بودم که هر که ندونسته میومد اتاق فکر می‌کرد علاوه بر جنگ جهانی اول و دوم و سوم یه جنگ جهانی چهارم هم تو اتاق من اتفاق افتاده😂😂😂😂😂
خلاصه همه جا رو ریختیم بهم ( من تو همه این مدت هی میگفتم برای فلان چیز برداشتیم ولی سر جاش نزاشتیم آخه یه روز میخواستم یه جا ثبت نام کنم مامانم گفت شناسنامه رو بردار اگر اوکی بود همونجا ثبت نام کنیم)
و این مونده بود توذهنم و قشنگ هم یادم بود که چجوری برداشته بودم و هی توضیح میدادم😄😅
حالا بگذریم
پیدا نشدن شناسنامه یه طرف استرس منم برای تکلیف یه طرف
همش میگفتم الان دیر بفرستم معلم چه فکری میکنه؟🤔 نمیگخ یه واکسن چقدر طول میکشه🤨 چون نزدیک دو ساعت بود که دنبالش بودیم 
که آخر بابام داشت تو آشپز خونه یه چیزی می‌خورد و تکیه داده بود به اپن خیلی ریلکس گفت مگه برا ثبت نام...‌ برنداشتی؟ نکنه تو ماشینه؟!(😂😂)و من هم مطمئن شدم که درست فکر میکردم😌😎😂
خلاصه هلک و تلک رفتم سراغ ماشین و دیدم بببلههههه این شناسنامه جان جانان اینجا تشریف دارن😐😒😂😂😂
و فقط به فکر اتاقم بودم که چجوری میخوام تمیزش کنم🥲😫
خلاصه ما راه افتادیم که بریم 
(مدرسه ما یه جا رو گفته بود که تایم گرفته برید اونجا بزنید)
رسیدیم اونجا دیدیم عه اینجا که بستس😐
از یه آقایی پرسیدیم گفتن که الان نمیزنن اشتباه گفتن بهتون 
ساعتی که بود رو از گروه دیدیم نشونم دادیم گفتن احتمالا اشتباه نوشتن😐
یه آدرس دیگه دادن که بریم اونجا
مام رفتیم که خداروشکر باز بود 😁
یه در بود که بعدش یه راه بود(کنار راهه یه زمین فوتبال بود داشتن بازی میکردن⚽️)یکم باید میرفتی تا برسی به سالنش
من تا قبلش خیلی استرس نداشتم ولی تو راه داشتیم میرفتم یهو استرس گرفتم😐😂 خلاصه رفتیم تو و شناسنامه رو گرفتن یه سری سوال پرسیدن و سریع نوبتم شد 
و رفتیم تو یه اتاقکی و مامانمم باهام اومد
کمکم کرد دورش بگردم🥰😍 خلاصه آماده نشستم هی میگفتم مبینا چیزی نیست😂سریع تموم میشه سفت نکن اون بازو رو😂 همش سه ثانیس😂😂
خلاصه اومد پنبه کشید و زد گفتم سییییییس تا دهنم اومد باز بشه گفت خانم نگه دار اینو🙂 و تماممممم😂😂
بعدشم مامانم زد دوز دومشو و اومدیم بیرون باید یکم میشستیم بعد میرفتیم🙂
بعدشم عادی بود نمیدونم چرا ولی من حتی دستامم درد نگرفت😂😂فقط مچ دستم و قسمتی که دست تا میشه یه ذره درد میکرد و کلافم کرد که اونم فکر نکنم برای واکسن بوده باشه چون من بخوام بخوابم دستم باید زیر بالش باشه😂😂و این درد دست هست برای همین🙂
و در آخر هم رفتیم بیرون و به موقع رسیدم که حل کنم و بفرستم تکلیفو🤗🙂😂(یادم رفت بگم معلمم پیام دادن که تا ۸ شب ابنا بفرست) 
پ.ن: خیلی ممنون از اینکه وقت گذاشتید و خوندید این خاطره رو🙏🌹
پ.ن: اگر بد بود ببخشید🙏
پ.ن: چند تا متن هم بزاریم🙂
↵ فرقِ استرس و ایمان🙇🏻‍♂🌿
استرس تو‌ رو‌ به‌ این‌ باور‌ می‌رسونه که‌
همه‌‌چیز دقیقا‌ الان‌ باید‌ انجام‌ شه؛ ولی‌ 
ایمـان، این‌ اطمینـان‌ُ بهت‌ میده که‌ همه‌ 
چیز‌ در‌ زمان خودش اتفاق‌ میوفته💚'

آرزويم اين است
دلت خوش باشد
نرود لحظه اي از صورت ماهت لبخند
نشود غصه دمي نزديكت
لحظه هايت همه زيبا باشند
از خدا می خواهم
ك تو را سالم و خوشبخت بدارد همه عمر
و نباشي دلتنگ
یا حق✋❤

خاطره یکتا جان

 

سلام خوبین       
یکتام 16 سالمه یه بار خاطره نوشتم امید وارم یادتون باشه همون که رفته بود تو کما و دیابت گرفته بود و.... 
داداشمم 27 سالشه دکتره 
خب خاطره مال بهمن ماه سال پیشه

من خیلی وحشتناک وابسته به پدر بزرگم بودم و هستم پاره تنم بود تموم درد و دل هام حرفام و راز هامو بهش میگفتم عاشقش بودم اونم بهم وابسته بود هروز میرفتم پیشش و..... 


خاطره = چند ماهی حال پدر بزرگم خیلی بد بود منم تا فهمیدم حالم بد شده بود ماه اخر دکترا گفتن سرطانش شدید شده و کاری ازشون برنمیاد هفته اخر دیگه نمیتونست راه بره غذا هم نمیتونست بخوره  دو روز اخر هم رفته بود تو کما ( میدونستن تو کماست و حالش خیلی بده ولی به من نگفتن) اخه اکه من میفهمیدم دیگه 🥺
(وقتی فوت کرد اخرین نفر من بودم که فهمیدم) 
داداشم بهم خبر داد تا فهمیدم دست و پام سست شد زبونم قفل کرده بود بعد چن دقیقه به خودم  اومدم و گریه میکردم همراه با جیغ و فریاد رفتیم خوبه پدر بزرگم  رفتم چسبیدم به جسد جیغ میکشیدم و گریه میکردم میگفتم چرا تنهام گذاشتی  کسی نمتونست منو از جسد جدا کنه تا وقتی  که از پزشکی قانونی اومدم و پسرخاله هام بزور منو جدا کردن وای  بدترین شب عمرم بود خیلی بد بود ( دم غروب فوت شد و داخل خونه هم بود)  دیکه منم داشتم جون میدادم فقط از خدا مرگ رو میخاستم 
قلبم چنان تیر میکشید که دیگه نای حرف زدن نداشتم نمیدونم چیشده بودم  گفتم شاید قندم بالاست و قندم رو گرفتم ( H1 )، ( یعنی  بالای 600) بود صدام گفته بود خاستم برم به اراد بگم دیدم درگیر هستن تا چسمم به حسد پدر بزرگم. افتاد دوباره گریه میکردم جیغ میکشیدم ( دست خودم نبود😭🥺) پسرخالم دید حالم بده اومد طرفم گف بسه دیگه با گریه کردن چیزی درست نمیشه بلندم کرد دیگه تحمل درد نداشتم گفتم  محمد حالم بده قندمم بالا بود قلبم درد میکنه و گریم شده گرفت سرمو گرفت تو بغلش گف قربونت برم چرا خودتو اذیت میکنی اخه رف اراد و صدا کرد اراد هم عصبی بود و پریشون هم از فوت پدر بزرگ هم از حال من  گف یکتا ببین بخای این کاراتو کنی و...  فردا اصلا حق نداری تو خاکسپاری شرکت کنی فهمیدی؟ 
منم گفتم نمیتونم دست خودم نیس پاره تنم بود و دوباره گریه میکردم  حالم خیلی بد بود شب اصلا خابم نبرد یواش اشک میریختم خونه پدر بزرگم مونده بودم نصف شب بود خیلی گرمم شده بود قلبمم به شدت درد میکرد همراه با درد قلبم زنگ زدم اراد اومد

منو برد بیمارستان دکترم گف خیلی داری رو خودت فشار میاری ها اینجوری پیش بری باید 3 هفته ای مهمون. ما باشی منم گفتم نه اصلا نمیتونم هرچقدر میخاین امپول بنویسین ولی من نمتونم بستری بشم اونم گف باشه و دیگه برگشتیم خونه نوروبین و تقویتی زیاد بود و یه امپولی بود پودری بود به اسم 
تقریبا مث پنیسلین بود
 اراد:  بخاب 
من : فردا میزنم 
اراد : بخاب حوصله ندارم یکتا زود باش خابیدم درد داشت خیلی ولی تحمل کردم. ولی سر اخری که مث پنیسلین بود نتونستم تحمل کنم من:بسه تروخدا دیگه نمتونم پاهام دارن میترکن از درد و... 
اراد: یکتا خجالت بکش باشه تموم شد 
من:  پاهام شکست 😭
اراد:  باشه دیگه تموم شد😕 
رفتو خابیدم تا مراسم خاکسپاری و باز دوباره گریه و جیغ فریاد های من  و...... 
بعد مراسم هفتم دیگه مث اسکلت بودم شب و روزم شده بود گریه
شب بود دخترا و پسرا جمع بودیم حال نداشتم  تو خوپم بودم قلبم چنان درد میکرد یه لحظه خیلی بد جور تیر کشید یه جیغ کوچیک کشیدم پسر خالم پاشد گف گیشده یکتا گفتم دوباره قلبم درد میکنه 😭😭😭 
محمد ( پسر خالم):  مگه دکترت نگف رو خودت فشار نیار 
من:  میفهمی نمتونم دست خودم نیس 
محمد: باشه.  پاشو حاضر شو بریم پیش دکترت 
من:  بدون حرفی پاشدم.  دیدم محمد تنها تو ماشبن منتظره  گفتم اراد کو 

محمد:  کار داره نمیتونه بیاد
من:  باش
رفتم دکترم ازمایش اورژانسی نوشت و اکو قلب و نوار قلب 
بعد جوابشون که اومد نشون دکتر دادم گف باید بستری بشی و عصبی بود 
من: من نمتونم  بستری بشم 
دکتر:  دفعه قبلم گفتم مراقب باش 😡
محمد: یکتا چند روزه دیگه بزار حالت خوب شه 
من:  نه اصلا 😕
بزور بستری شدم 😭🥺 و نگم چقدر بد بود 
و اراد هم بخاطر اون رفتار سردش معذرت خواهی کرد البته حق داشت رفتارش سرد باشه اخه حالش خوب نبود 

امسال هم 11/28 سالگرد پدر بزرگمه 🥺😭😭🖤🥀 دلم براش تنگ شده خیلی دوسش دارم 
اگه دوست داشتین یه قلب مشکی بزارین ممنون 🥀🥺

کاش میشد اشک را تهدید کرد  
      فرصت لبخند را تمدید کرد
کاش میشد در میان لحظه ها
      لحظه دیدار را تجدید کرد
پدر بزرگ عزیزم دوستت دارم روحت شاد  ارام بخاب🥺💋🥀🖤

ببخشید خیلی طولانی شد دلم گرفته بود ❤️
اگه غلط املایی داشتم ببخشید اخه دوباره به یاد اون روزای تلخ افتادم و دوباره اشکم در اومد هم خاستم درد دل باشه هم خاطره اون روزام و بستری شدنم 👋

یـــــــــکــــــــــتــــــــا 🍃🌷

خاطره بهار جان

سلام حال احوال؟
امیدوارم که حالتون خوب خوب باشه و خنده بر لب داشته باشید
من بهارم🌍
چند هفته پیش یک خاطره گذاشتم و تصمیم گرفتم که دوباره خاطره ای تعریف کنم 
یه بیوگرافی کوچیک میدم برای اونایی که اولین باره خاطره ی منو میخونن
۲۳سالمه و دانشجوی پزشکی اصفهان هستم و مجرد و یه برادر بزرگتر از خودم دارم ۳۰ سالشه و وکیل هستش 
خب این خاطره برای حدودا دو هفته پیشه که اصفهان خیلی سرد شده بود(متاسفانه اینجا هیچی از آسمون نمیاد🥲😑)
من صبح بیدار شدم ساعت ۶ نماز صبح رو خوندم و یکمی کارامو کردم و میخواستم بعدش برم دانشگاه که کار داشتم خلاصه هوا سرد بود من خیلی جدی نگرفتم یه مانتویی که نه ضخیم بود و نه نازک پوشیدم زیر مانتو ام یه تاب پوشیدم بدون کاپشن و سوییشرت رفتم که پیاده تا دانشگاه برم😶
خلاصه یکمی که رفتم خیلی سردم شده بود و لرز کردم اما توجهی نکردم چون نمیتونستم برگردم کاپشن بپوشم و رفتم که رسیدم به دانشگاه یه تیکه از مسیر دانشگاه سراشیبی بود و مجبور بودم که از اونجا برم و همزمان که به سختی داشتم میرفتم با سردددد می‌خورد تو صورتم تمام اجزای صورتم بی حس شده بود همونجا فهمیدم که کارم ساخته س قطعا😂💔
خلاصه به مقصد مورد نظر در دانشگاه رسیدمو یه دوساعت علاف گشتم توی دانشگاه یکی از همکلاسی هامو دیدم ‌که از وضعیت من تعجب کرده بود که چیز درست حسابی نپوشیدم و گفت چرا لختی تو دخترررر؟گفتم ولم کن بابا هوا خوبه😂(اره جون خودم)
و گفت خدا شفا بده و بعدشم گفت که منو میرسونه با ماشینش منم از خدا خواسته قبول کردم و منو رسوند خونه(از همینجا اعلام می‌کنم ملیکا دستتو میبوسم😂❤)
وقتی وارد خونه شدم مستقیم رفتم داخل آشپزخونه و یه چایی ریختم واسه خودم خوردم و رفتم داخل اتاقم که بخوابم
راحت یه ۵ ساعتی خوابیدم ساعت(5:30عصر بیدار شدم) چشمتون روز بد نبینه با یه حالتی بیدار شدم که خودم نمیدونستم کی ام و کجا م وقتی رفتم روبه روی اینه از خودم وحشت کردم رنگ و رو مثل گچ دیوار گلوم و گوشم خیلییییی درد میکرد و تب ۳۹ داشتم دیگه فهمیدم اوضاع از چه قراره...... 
یه نیم ساعت همینطوری بیحال روی مبل نشسته بودم با گوشیم کار میکردم که برادرم اومد خونه و منو که دید خیلی جا خورد و گفت این چه وضعشه کی وقت کردی این بلا رو سر خودت بیاری و این حرفا(خوبه حالا دکتر نیس😂😂)
به اصرار اون رفتم لباس پوشیدم که بریم دکتر و البته خودمم بی میل نبودم
رفتیم بیمارستان که داییم اونجا کار می‌کرد و منو ویزیت کردند و گفتند خیلی اوضاع بده و راهی نداره بدون آمپول رد بشه منم مشکلی نداشتم😂(نمیترسم از امپول)گفتم تا جایی که میشه قرص رو کم کنه چون معده ام رو به هم میریزه و بی معرفتی نکرد تا تونست نوشت😂😂برادرم رفت دارو ها گرفت و اومد من حقیقتا هنگ کردم ۲ تا سرم و 4 تا پنی سیلین ۸ ساعته(2 تا پنادر و 2 تا ۸۰۰)دوتا نوروبیون و شیاف تب بر
خلاصه گذشت و دایی گفتند آماده بشم که امپولارو بزنم منم رفتم داخل مطب و روی تخت خوابیدم خودم میدونستم چی در انتظارمه آمل میخواستم خوب بشم زود😂
دایی اومد و پنبه کشید و گفت نفس عمییققق تا نفس کشیدم پنادر رو فرو کرد منم وسطاش داشتم از درد جون میدادم که گفتم تروخدا تمومش کن و کشید بیرون همون موقع و بلافاصله بعدی(نوروبیون)رو زد و باز دردش از پنادر خیلی خیلی کمتر بود
اینم تموم شد و گفت میتونی بلد شی
پاشدم و شلوارم رو درست کردم از دایی تشکر کردم و پیشونیمو بوسید و گفت برو به سلامت و دارو هامم داد دستم خداحافظی کردم و از بیمارستان خارج شدیم
از وقتی سوار ماشین شدیم تا برسیم خونه یک ساعتی طول کشید از بس ترافیک بود درو که باز کردیم با مادرم رو به رو شدیم که از قیافه آشفته من ترسید و همینطور تند تند سوال می‌کرد که خیالشو راحت کردم چیزی نبوده و فقط سرماخوردم اونم هی میگفت که چرا بهش نگفتم و.....
خلاصه گذشت و فرداش باز آمپول داشتم رفتم درمانگاه بزنم که یه خانم خیلی بد اخلاق بود منم دیدم چاره ای ندارم رفتم آماده شدم آمپول آماده کرد و اومد پنبه کشید و فرو کرد انقدر سوزن رو روی پوست فشار داد که خون افتاد و خیلی تند پنادر رو خالی کرد یجوری که من اشکم در اومد واااقعااا💔خداروشکر آمپول بعدیو نداده بودم بهش یکم خوابیدم و بعدش بلند شدم فرار کردم از اونجا🏃‍♀️🏃‍♀️🏃‍♀️
جای این پنادر کبود شد کامل😂
۲ تا پنی بعدی رو هم فرداش زدم که دیگه بعد دو سه روز کامل خوب شدم خداروشکر و ادامه ی زندگی.....
گل من خیلی ممنونم از تو و چشمای قشنگت که خاطره منو خوندی❤
پ.ن توی خاطره قبلی گفتم دعا کنید برادرم زن بگیره😂هفته ی پیش بهم گفت از یکی از دخترای دانشگاهشون خوشش اومده و....😍خدامیدونه چقدر سر به سرش گذاشتم سر این قضيه 😂خلاصه از اونجایی که خجالتی تشریف داره منو برد توی دانشگاه دختره رو بهم نشون داد برم باهاش حرف بزنم و دخترخانوم هم بی میل نبودن😍

پ.ن بچها قراره که من هفته ی آینده همراه برادرم برم کانادا برای یک سری کارهای درمانیم(دعا کنید که همه چیز خوب پیش بره)
و البته برادرم اقامت گرفته و تصمیم داره در آینده ای نچندان دور اونجا زندگی بکنه و به منم میگه برم دنبال کارای اقامت و.....اما من نه حوصله دارم نه تصمیم زندگی کردن در کانادا پس پدر و مادرم چی میشن؟؟؟!🥲❤
پ.ن راستیییییی دیروز اینجا برففففف اومددد برررررفففف🥺❄
من و تو دیر زمانی است که خوب می دانیم
چشمه آرزو های من و تو جاری است
ابرهای دلمان پربارند
کوه های ذهن و اندیشه ما پا برجا
دشت های دلمان سبز و پر از چلچله ها
روز ما گرم و شب از قصه دیرین لبریز
من و تو می دانیم
زندگی در گذر است
همچو آواز قناری در باغ
من و تو می دانیم
زندگی آوازی است که به جان ها جاری است
زندگی نغمه سازی است که در دست نوازشگر ما
👤سهراب سپهری
خدا حافظتون باشه🌍❤

خاطره پونه جان

سلام عزيزان❤️ 
اميدوارم خوب و خوش و سلامت باشيد
پونه هستم و ميخواستم به بهانه ي اين خاطره يه توضيحاتي هم بدم🌺
دوستان من با اسم مستعار براتون خاطره مينويسم
چون شخصا دلم نميخواد كساني كه منو از نزديك ميشناسن متوجه احساسات و ترس هاي دروني من بشن
از نظر من احساس شرم،خجالت، ترس و نفرت قابل بيان نيست و براي غريبه ها راحت تر ميشه توضيح داد، بنابراين عقيده ي عزيزاني كه نميخوان خاطره ي منو بخونن يا به هر دليلي احساس غير واقعي بودن ميكنن برام محترمه❤️

خب بريم سراغ خاطره ي من
من و امير عقد كرده بوديم كه عروسي سحر،دختر خاله م تو شهر اصفهان دعوت شديم.
چهارشنبه صبح بود كه خانواده ي ما و خاله كوچيكم كه تهران هستن باهم راهي اصفهان شديم و من از اينكه خونه ي مادربزرگ ميمونيم و قراره بريم عروسي و مهمونياي قبل و بعدش خيلي خوشحال و ذوق زده بودم😍💃🏻💃🏻
 خاله م يه دختر كوچولوي خيلي ناز به نام نيكا داره كه اون موقع ٣ ساله بود.تو راه من و امير غش كرده بوديم از دست شيرين زبونياش، هر يك ساعت ميومد تو ماشين ما و باز بهونه ي مامانشو ميگرفت ميرفت ماشين خودشون، خلاصه يه ده بار توقف داشتيم از دست نيكا خانوم تا برسيم اصفهان😁
طرفاي عصر رسيديم خونه مادرجونم،مثل هميشه صفا و صميميتش همه رو دور هم جمع كرده بود😍😍.
نيكا هم يه لباس عروس خريده بود با تور و بند و بساط و گير داده بود از الان تا روز عروسي بايد همينو بپوشم😶
اون شب كلي زديم و رقصيديم ، طفلك دوماد مونده بود از خجالت چيكار كنه بين ماها😂قرار شد فرداش بريم باغ بهادران ويلاي داييم و كلي آب تني و خوش گذروني كنيم💃🏻دريغ از اينكه همين امر باعث زهر مار شدن اون شبمون شد😐
روز پنجشبه مادرجونم يه آش رشته مفصل پخته بود با بساط كباب و كلي خوراكي خوشمزه و تنقلات ، با موزيكاي شاد دهه شصتي هممون راهي باغ بهادران شديم🤪🤪😍😍
بماند كه امير از اول تا آخر غر زد، يا ميگفت هله هوله نخور يا روسريتو درست كن يا تو آب نپر…مامان دوميه واسه خودش😁 
با اينكه هوا گرم بود ولي آب استخر بدجوري سرد بود، خاله م كه يه ذره پاهاشو گذاشت تو آب گفت واااي فريز شدم 🥶🥶
ديگه تا آقايون اونور مشغول كباب زدن بودن من يه چند تا شيرجه ي يه پشتكي زدم،سحر كه از ترس سرماخوردگي تو آب نيومد(عروس بود ناسلامتي)، من و بهناز دختر داييم(١٨ سالشه) و يسنا خواهر كوچيك سحر (١٢ سالشه)كلا تو آب بوديم كه آخرم به زور كشوندنمون بيرون😰اون وسط نيكا هم گريه زاري راه انداخته بود كه بايد برم تو آب. طفلك وقتي داشت از استخر درميومد تمام تنش ميلرزيد، خاله م با دو تا حوله مومياييش كرده بود🙄
طرفاي عصر بود كه كم كم هوا خنك شد و موهاي منم خيس …يه  كم كنار آتيش نشستيم، دايي واسمون بلال كباب كرد 😇خيلي خيلي مزه داد.
بعدش راه افتاديم طرف اصفهان، نيكا و بهناز و يسنا تو ماشين ما بودن.طفلك نيكا از همون اول شروع كرد عطسه كردن و آبريزش از بيني شديد.
كلي دلم واسش سوخت😢خودش اومد تو آب گناه ما نبود…😭
بعدشم نوبت يسنا و بهناز شد، ولي من اصلا حس سرماخوردگي نداشتم😇
اميرم پشت فرمون همه ش تيكه مينداخت كه همينه ديگه هي بهتون ميگم آب سرده حالا هي عطسه كنيد و دماغارو بكشيد بالا…😠😠
من كه كلا خودمو زده بودم كوچه علي چپ ، فقط هر سرفه اي بچه ها ميكردن ميگفتم يا علي نگرفته باشمم اينا سرمام ميدن😟😟
خلاصه شب رسيديم خونه مادرجون و همه يه ور ولو شدن از خستگي🥱😴دايي اينا داشتن ميرفتن خونه و بهنازم زود فلنگو از ترس امير بست و اصلا به روش نياورد حالش بده😷
از بخت و اقبال يسنا خاله م مونده بود كمك مادر جون كنه، يه ساعت بعد يسنا به شدت حالش بد شد و يكي دو بار گلاب به روتون دويد سمت دسشويي 🤢
خاله م كه هول كرده بود گفت 🥴يسنا خدا بگم چيكارت كنه حالا تو اينهمه شلوغي و گرفتاري من بايد مواظب توام باشم كار دست خودت ندي؟؟پاشو بريم بيمارستان ببينم زود😐
يسنا شروع كرد گريه و التماس كه چيزيم نيست 😭😭از اونور نيكا داشت تو تب ميسوخت، منم كه حس كرده بودم به زودي از دست ميرم ولي به روي خودم نمياوردم😎
امير گفت خاله بزارين من سه تاشونو معاينه كنم نگران نباشيد سرماخوردگي جزئيه چيزي نشده كه.
من برق سه فاز از سرم پريد🤯🤯گفتم وا امير من كه خوبم چرا ميگي سه تاشون؟!؟!
اميرم يه لبخند تلخ تحويلم داد گفت بله پونه خانوم مشخص ميشه🙂
تو دلم گفتم اينجام دست از سر ما برنميداره وسايلشم ورداشته آورده نزاره دو روز خوش باشيم😠😠
اول يسنا رو دراز كرد رو تخت و معاينه ش كرد، يه كم به شكمش دست زد كه جيغش رفت هوا از درد..
آروم گفت هيشسشش تموم شد عزيزم هيچي نيست، خيلي هله هوله خوردي؟؟
يسنا با گريه سرشو تكون داد كه آره…
گوش و گلوشم چك كرد كه التهاب داشت😟
بعد رفت سراغ نيكا.. بچه اينقد بي حال بود كه جون نداشت اعتراض كنه.. اما خيلي ترسيده بود رنگ به رو نداشت.اميرم همه ش قربون صدقه ش ميرفت كه هيچي نيست عشقم نترس❤️😟عمو يه چوب بستنيه ببين… بستنيش تموم شده فقط🥰
خلاصه گوش و گلوي نيكارم چك كرد كه اونم ملتهب بود و تب بالايي داشت🥲
آخرشم يه نگاه دنباله دار به من انداخت و گفت بيا دراز بكش خانوم خانوما… ببين بچه هارو كشوندي تو آب.. اينم آخرش🙂
منم با بغض گفتم؛ امير من نكشوندم كه به خدا خودشون اومدن😟😟گناه من چيه…
امير؛ باشه بيا ببينم وضعيت تو چطوريه…
هركاري كردم در برم نشد،نفس كه ميكشيدم سينه م كامل خس خس ميكرد😐
اخماي امير رفت تو هم با عصبانيت گفت؛ خيلي خوبي قدر خودتو بدون😐دفترچه تو آوردي؟
با بغض اشاره كردم تو كيفمه😟
شروع كرد داروهاي هر سه تامونو تو دفترچه من نوشتن… حالا مگه تموم ميشد.
گفتم امير ديكته مينويسي؟!جواب نداد😐
يسنا با استرس گفت عمو امير ميشه آمپول ندين تو رو خدا😟
امير؛ نه عمو جون اگه نزني بدتر ميشي واسه عروسي خواهرتم مريض ميموني..نترس زياد نيست❤️
تا فاصله اي كه امير رفت داروهارو بگيره و بياد من و يسنا چسبيده بوديم به سقف از ترس.
بيچاره نيكام كه كلا نميفهيد چه خبره😟
امير جون برگشت با يه كيسه پر از قرص و آمپول و يه دونه سرم😶
به من اشاره كرد پونه تو اول برو تو اتاق آمپولاتو بزنم تا ترس بچه ها بريزه… گفتم بابا من چه گناهي كردم آخه من از اينا بيشتر ميترسم به خدا😢رحم كن..
با بدبختي رفتم رو تخت دراز كشيدم، دو تا آمپول آماده كرد يه دگزا و يه پني ٨٠٠…
مثل هميشه مظلوم شدم… امير تو رو خدا 😟😟ميترسم… ميرم بيرون ميگم زدم دردم نداشت💉
امير آرومم كرد، خانوممم نترس خوشگلم پنادر كه نداري دگزام درد نداره فقط يه پني داري اونم تحمل كن جيغ نزني يسنا و نيكا بترسنا😍❤️
گفتم سرم مال من نيس كه؟؟؟؟ گفت نه مال يسناست🤯😟
دمر خوابيدم رو تخت و بالشو چنگ زدم كه بتونم خودمو كنترل كنم.
امير پنبه رو كشيد اول پني رو زد.. نيلدلو كه وارد كرد حس سوزش بدي داشتم اون يكي پامو كوبيدم رو تخت و با صداي آروم گفتم آخخخخخ مردم به خدا😟😢😢😢😢
امير همينجوري كه تزريق ميكرد كمرمو ميماليد و الكي ميگفت تموم شد… تا اينكه واقعا كشيد بيرون.
سر دومي طبق معمول اومدم پاشم كه قاطي كرد دوباره… اصلي رو تحمل كردي بخواب ديگه😠درد نداره به خدا يه لحظه س قول….🥰
با بدبختي دگزارم واسم زد و به خاطر بچه ها فقط يه آخ كوچيك گفتم اما اشكام ناخوآگاه ميريخت😢😢😢
امير بغلم كرد بوسم كرد گفت خانومم اشكاتو پاك كن اينجوري بري بيرون استرس ميگيرن بچه ها❤️آفرين عشقم…
دومين نفر نوبت نيكا بود😢😢الهي بميرم واسش با اينكه فقط يه ٦-٣-٣ داشت هلاك شدم براش كوچولوي ناز.
نيكا تا آمپولو ديد شروع كرد گريه و جيغ و داد كه خاله م محكم گرفتش تو بغل.. منم هي پشتشو ناز ميكردم ميگفتم قربونت برم خاله اصلا درد نداره ببين منم الان دو تا بزرگشو زدم چقد خوبم اصلنم گريه نكردم( جون عمه م)
نيكا فقط جيغ ميزد نهههه عمو امير تو رو خدا آمپول نميخوام😢😫😭
طفلك امير خودشم خيلي ناراحت بود ولي چاره اي نداشت🙁
خاله م پاهاي نيكا رو محكم گرفته بود منم كمرشو😟بشكنه دستم🥲 
امير كه نيدلو وارد كرد اينقد گريه كرد كه تمام باسنش شروع كرد لرزيدن…
اميرم همه ش قربون صدقه ش ميرفت… نه عشقممممم تكون نده قربونت برم من🥰🥰تموم شد تموممممم، دختر شجاعم….
آمپول نيكا تموم شد،امير با بدبختي يه شيافم واسه تبش گذاشت كه باز جيغش رفت هوا.خاله م بچه رو كبود برد تو اتاق بخوابونه😟😟
نوبت يسنا رسيد كه يه شيون ديگه داشتيم
يسنا هم يه ٦-٣-٣ و يه تقويتي داشت هم يه سرم🙁
اونم كلي التماس كرد كه عمو امير به خدا قول ميدم داروهامو سر وقت بخورم ميشه نزنم تو رو خدا…
امير؛ نه عمو به خاطر خودته اگه نزني حالا حالا خوب نميشي قربونت برم، خواهر عروس مگه ميشه مريض باشه بيا بخواب آفرين.
به منم اشاره كرد كمرشو بگيرم، يسنا رو محكم گرفتم ، گفتم آروم باش قربونت برم اصلا درد نداره شل كن آفرين…
سر ٦-٣-٣ يه جيغ بنفش زد و خودشو خيلي سفتتت گرفت، امير چند تا ضربه زد رو باسنش… گفت يسنا جون اينجوري دردش بيشتره عمو شل كن آفرين…اما واسه تقويتي فقط گريه ميكرد ديگه زياد خودشو تكون نداد.
بميرم صورتش قرمز پر از اشك شده بود، قرار شد يه كم آروم شه بعد سرمشو وصل كنه، يه ليوان آب واسش بردم مامانش كلي نازش كرد، بعدش امير با سرم وارد شد، يسنا باز داشت شروع ميكرد كه كلي گفتيم بابا به خدا اين درد نداره نترس…
من دستشو محكم گرفتم امير سرمشو وصل كرد.. بماند كه باز كلي جيغ و گريه راه انداخت.
اون شب كوفتي آخرش تموم شد🤯از فرداش يسنا و نيكا كلا محل امير نميذاشتن😂تا اينكه بالاخره مجبور شد تو خرج بيفته و واسه هركدومشون يه كادو بخره❤️😍😂
بهناز خانومم كه فرار كردن تشريف برده بودن بيمارستان و كلي آمپول نوش جون كردن😂اگه مونده بود بهتر بود امير كلي بهمون تخفيف داد…
خلاصه حال هممون خوب شد و تو عروسي كلي خوش گذرونديم..اميدوارم اين خاطره رو دوست داشته باشين❤️
دوستون دارم
پونه تهران

خاطره رزا جان

سلام عشقا خوبید همگیتون . رزام خانوم امیر از اونجایی ک دوستان خسته شده بودن ک چرا همه اسما امیر شد باید بگم آقامون(امیر محمد ) هست . سه روز پیش براتون خاطره گذاشتم خب با اون امپولا خوب نشدم هر چی امیر اصرار کرد ک باید بری بقیه امپولات بزنی یا باز ببرمت دکتر گفتم نچ امیرم عصبانی شد دیگه گفت من هیچ کاری باهات ندارم . حالمم روز ب روز بدتر شد . طوری ک پدیروز گلوم خون افتاد بس ک سرفه کردم آتنا اصرار کرد ک برو توروخدا ب امیر بگو راضی نشدم. امیرمحمد زنگم زد ک رزا ببرمت دکتر داری میمیری  اینقدر منو اذیت نکن . گفتم نچچچچ نمیرم اون شب ب سختی صبح شد بدون اینکه ب امیر بگم خودم رفتم دکتر . آتنا گفت برو شاید اصلا امپول و سرم نده . قبول کردم  رفتم تا رفتم دکتر گفت چ مشکلی داری گفتم اینجوریم .با عصبانیت گفت چرا حالا اومدی باید زودتر میومدی گفتم بابا من چیزیم نیست گفت اره . خلاصه اینم بگم‌ک معاینه نکردا گفت تمام سرماخوردگی ها کروناست . یهو دستش رفت برا نسخه نوشتن گفتم دکتر چی مینویسی گفت سرم و امپول.  گفتممم چیییی توروخدا ننویسید گفت هیچ راهی نداره باید بزنی وگرنه میوفتی حالت وخیم میشه . گفت راستی رزا خانوم من پزشکتم و هربار مشکل لوزه هست باید جراحی بشه لوزت اینم ک گفت دکتر حالم بد شد گفتم نه نه من جراحی نمیشم گفت اینجور خیلی اذیت میشی هرسال ۱۲ .۱۳ بار مریضی و آنتی بیوتیک میزنی . خلاصه گفتم چشم خدافظی کردم تا رفتم تو ماشین دیرم امیر پیام داده زنگم زد گفت کجایی همون لحطه داشتم ب مامانم میگفتم نمیزنمممم امیر گفت رزا عشقم چی نمیزنی چی شده کجایی . یهو مامانم گفت دکتر بودیم . امیر نگران شد دستو پاشو گم کرد ک رزا چی شدی گریه کردم گفتم هیچی اومدم دکتر . گفت چراااا بهم نگفتی تنها رفتی چرا.  گفتم نخواستم بیدار بشی خسته بودی گفت کی بیام ببرمت بزنی گفتم من نمیزنم گفت پس چرا رفتی دکتر گفتم رفتم گفتم شاید قرص یده نمیدونستم اینجور میشه ‌ گفت این حرفت ول کن رزا بگو کی بیام دنبالت  گفتم نمی‌زنم.  عصبانی شد قطع کرد . تا شب بغیر از چند تا میام و دوبار زنگ زدن دیگه حرفی نزدم عصر بهش گفتم خستم میخوابم . خوابیدم بعد ک بیدارشدم داشتم میمیردم تمام بدنم درد داشت تکون نمیتونستم بخورم امیر زنگم زد تصویری اخه سرکار بود . یهو تا منو دید ترسید گفت رزا چیشدی اخه تو توروخدا چت شده . گفتم دارم میمیرم امیرمحمد گفت خدانکنه رزا اینجور نگو گفتم جدی میگم . گفت اصلا هیچکاری نکن بخواب فقط . گفت رزا برا بار آخر بهت میگم باید سرمت بزنیییی فهمیدی وگرنه خوب نمیشی بدتر میشی . استرس داشتم ک نکنه کروناباشه از ی طرفم ترس درد امپول امیر ک عصبانی بود . هیچی نگفتم قطع کردم رفتم کارام کردم زنگم زد ک تعطیل شدم . گفتم برو خونه خودتون امشب عشقم گفت باید ببینمت گفتم نه برو خونه قبول کرد همش میگفتم امیر محمد  من خوب شدم دیگه اونم می‌خندید خنده های مرموزانه می‌کرد.  می‌گفت باشه فهمیدم  .گفت صبح حاضرشو دلم تنگ شده میخوام خانومم ببینم  گفتم گولم نمیزنی گفت نه ‌ با آتنا چت کردم دلداری میداد ولی من وحشت کرده بودم ی شب بخیر ب امیر گفتم خوابید ولی من نمیتونستم بخوابم استرس بدی داشتم ‌ . صبح گوشیم خاموش کردم ک امیر نیاد دنبالم میدونستم چی در انتطارمه هیچی خلاصه هر چی زنگ زده بود جواب ندادم . ب مامانم زنگ زده بود ک مامان رزا رو بیدار کن کارش دارم . بیدارم کرد گفت امیر کارت داره  گوشیم روشن کردم دیدم زنگم زد ک رزا خانومی بیدارشو دیگه قرار بود ۸ بیام دنبالت گفتم توروخدا خوابم میاد توهم بخواب گفت نچ نمیشه بدو حلصرشو نگیری بخوابیا . بزور بیدارشدم ‌ رفتم حاصرشدم . اومد دنبالم . نسخه دکتر رو برنداشتم از عمد.  رفتیم دور زدیم برام کبک و آب میوه گرفت گفت بخور خانومم گفتم دلم نمیکشه گفت نمیشه باید بخوری   میخوای سرم و امپول بزنی گفتم چییییی تو ک گفتی نمیخوام بزنم . من نمیزنم.  معلوم شدم گفت الهی دورت بگردم اینجوری نگام نکن . بخاطر خودته . گفتم بخدا خوب شدم گفت جون من گفتم او اوم یکم فقط درد دارم گفت خیلیم خوب اینا بزنی دیگه خوب خوب میشی . گفت نسخت رو بده گفتم نچ نیاوردم ک . گفت اااا چرا گفتم خب یادم رفت.  رفتیم گفت کجا هست گفتم تو ماشین سویجمو دادم رفت تو ماشین نسخمو آورد. رفت ک داروها بگیره هر چی التماس کردم قبول نکرد . گفتم نمیخواد خودم باید برم داروهام بگیرم بزور راصی شد . دارو هارو گرفتم دیدم اوهه چندین تا تقویتی دکتر نوشته . سریع تقویتی هارو کم کردم دادم پس گفتم فقط دوتاش بزارید ‌ . رفتم پیش امیر دستمو گرفت گفت قربونت برم من عشق زندگیم نترس تو خودتو بیخودی میترسونی من کنارتم ‌ بغض کردم گفتم درد داره میترسم. دستمو گرفت رفتیم بیمارستان  گفت پیاده شو گفتم نه نه نه نمیام گفت لج نکن ‌ بزور پیادم کرد رفتیم شلوغ بود .داروهارو داد ی تخت خالی بود ک همه بهش دید داشتن پرستاره گفت اونجا بخواب امیر گفت نهههه نمیشه اینجا همه عشقم میبینن نمیشه . گفت باشه صبر کنید الان تخت خالی میشه . خالی شد تو همین حین دستامو گرفته بود ک داشت می‌لرزید . گفت نترس جون من . یهو دستش ول کردم رفتم از تزریقات بیرون پشت سرم اومد گفت رزا کجا گفتم نمیخوام منو ببر خونه گفت نه نمیشه . بردم داخل . تخت خالی شد .  رفتم داخل پرستاره همونی بود ک هم اسم و فامیل خودم بود و سه ماه میش راجبش بهتون گفتم . گفت بخواب گفتم توروخدا یواش بزن . گفت خودتو داری میترسونی . خوابیدم امیر همون لحطه یکی از دوستاش دید رفت بیرون ‌ . بغض گلوم گرفته بود . پنبه کشید گفت وای چقدر کبود شده گفتم اره سه روز پیش امپول زدم . هنوز نزده بود سفت شدم و پام خم کرد گفت نکن شل کن تا بتونم بزنم ضربه زد شل کردم یکم . امپول زد دردم اومد گفتم ااییییی توروخدا درش بیار گفت ااا هنوز ک من تزریق نکردم ۵ دقیقه سوزن تو پام بود مردم از بس داد زدم گفتم توروخدا درش بیار ولش کن بقیش نمیخوام گفت بع نمیشه ک حیفه . زد امیر اومد داخل فورا گفت چیشدهههه رزا خوبی . پرستاره نگاش کرد گفت ببخشید نوروبین خارجی بود دلم نیومد بی حسی بزنم  براش بدون بی حسی زدم یکم استراحت کن تا سرمت بزنم امیر عصبانی شد ‌. دستمو گرفت کمک کرد رو کمر بخوابم . کاپشنمو گرفت .پرستاره اومد  لباسمو داد بالا خواست رگ بگیره دید رگام نازکه . گفت نمیشه خواست بزنه مشت دستم داد زدم نههه گفت بزا بیام اونطرف . اومد دید نبابا اینارو رگ نیست رو کرد ب انیر گفت خانومت باید مایعات بخوره زیاد رگاش خشک شده ‌ بزور رگم گرفت پنبه کشید انیر دستمو گرفت  انژوکتو فرو کرد جیغ زد اشکم در اومد ‌ گفت. امیر گفت توروخدا نکن ی نفس عمیق بکش  دستتو تکون نده . پرستاره گفت بابا اینجور نکن منم میترسم میگم آیا چقدر درد داره . تو داری خودتو میترسونی . امیر گفت چقدر گفتم مراقب خودت باش . گفتم مراقب بودم . گفت اره دیدم . زنه گفت نزار خانومت دستش تکون بده . رفت بیرون ‌ گریه میکردم امیر اومد پیشونیم بوس کرد گفت بخواب ‌ کنارتم ‌ یکم خوابم برد بیدار شدم از سوزش . اخم کردم گفت میشدی خانومی گفتم میسوزه امیر گفت چیزی نیست درست میشه . پاتو دراز کن گفتم نمیشه درد داره پام گفت بمیرم الهی . گفتم خدانکنه خواستم بلندشم نزاشت . گفتم توروخدا بگو بیاد بیاره بیرون گفت نمیشه صبر کن تموم بشه . باهام حرف زد دلداریم داد . تموم شد گفتم خودت برام بیارش بیرون گفت نه زشته بزار ب پرستار میگم . اومد در آورد جیغ زدم رفت ‌ خواستم بلندشم سرم گیچ رفت انیر گرفتم . سرمو گذاشتم رو شکمش . گفت خانومی خوبی گفتم اره فقط سرم گیج میره یکم نشستم بعد کمکم گرد بلنشم کاپشنمو کرد تنم رفتیم بارون میومد با امیر حرف نزدم  نازمو خرید . می‌گفت ببین مراقب نبودی خدا هم داره برا حالت گریه میکنه ببین بارونو تو ک همیشه بارونو دوس داشتی گفتم نمیخوام هیجی فقط برسونم خونه توروخدا . بوسم کرد گفت توروخدا دیکه مریض تشو طاقت ندارم بخدا من نمیخوام درد بکشی و اذیتت کنم میدونم می‌ترسی ولی بخاطر خودته اقایی رو ببخش چشمی گفتم و رفتم خونه همچنان حالم بده هرچی میگه ناهار بخور میگم نمیخورم.  ممنونم دوستان ک خوندید خیلی دوستتون دارم نظر یادتون نره عزیزای دلم . خدانگهدارتون

خاطره رنا جان

سلام🤚رِنا هستم👑🙃۱۸سال و ۶ماهمه👶🤣...همین ده دیقه پیش بود داشتم بادوستم چت میکردم و در مورد دوران مدرسه صحبت میکردیم برام یاد آور خاطره ای شد که مربوط به موضوع وب هست💉حوصله‌ام هم سر رفته گفتم بیام اینجا خاطره مو بگم که مشغول باشم😃
خاطره:دوسال پیش موقعی که کلاس یازدهم بودم(چند ماه قبل کرونا)ساعت۷صبح مامانم بیدارم کرد که برم مدرسه از خواب پاشدم،رفتم دست و صورتمو شستم مسواک زدم،لباسای اوتو شدمو که از دیشبش آماده کرده بودمو پوشیدم👍 با ادکلن دوش گرفتم به قول مامانم🙈😁کیف و پالتومو برداشتم رفتم سمت سالن که صبحونه‌مو بخورم همشم حالت تهوع داشتم مامانم برام لقمه گرفت که فقط یه کوچولو خوردم دیدم حواسش نیس بقیه لقمه رو گذاشتم داخل کیفم که مثلا همشو خوردم و متوجه نشه🙉پالتومو تنم کردم نگاه ساعت کردم۷/۵بود👀
گفتم:مامان من رفتم دیگه دیرم شد😶رفتم سمت در دستگیره درو گرفتم که مامانم از پشت صدام زد😕
:رنااا😯وایسا ببینم بچه😐اینجوری میخوای بری؟!بیرون هوا بارونیه چترم ندارم بهت بدم😬باباتم خوابه تازه اومده خسته‌س(از سفر کاری برگشته بود) نمیتونم بیدارش کنم ببرتت😑دکمه های پالتوتو ببند کلاهتم بنداز رو سرت حوصله پرستاری ندارم😏
:چشم😬الان میزاری برم؟!دیرم شد😬با اکراه دکمه های پالتومو بستم😖
مامان:بفرما😒حواست باشه به خودتا☝دیگه سفارش نکنم😐
همونطور که داشتم میرفتم بیرون کلاه پالتومو انداختم سرم گفتم:خیالت راحت😚بوسیدم و گفت به سلامت❤خداحافظی کردم رفتم بیرون هوا بارونی و تاریک بود راه افتادم سمت مدرسه خیلی حال میداد پیاده تو بارون😍😉فاصله خونمون تا مدرسه یه خیابونه زود رسیدم رفتم داخل...بچه ها تو حیاط داشتن آب بازی میکردنو و سلفی میگرفتن😐
ناظممون اوند بیرون گفت:بیاین تو ببینم😡خیلی خوشگلین سلفی هم میگیرین؟!😤همه داخل😤گوشیاتونم بدید به من😏وای به حالتون اگه فردا یکیتون اومد گفت خانم حالم بده مریضمو فلان☝😬
من که خشکم زده بود از خنده🤣بچه ها خودشونم ریسه رفته بودن🤣
باهم رفتیم سمت سالن که بچه ها همش هل میدادن😑 منم که ریزه میزه هر لحظه ممکن بود پخش زمین شم😆از پله ها رفتم بالا(کلاسم طبقه بالا بود یادش بخیر😢بهترین دوران زندگیمه)وارد کلاس شدم تینا(رفیق فابریکم😍)بیحال بود رفتم نشستم پیشش گفتم:سلام😞چته؟!چرا انقد بیحالی؟
رنگش پریده بود سرفه های وحشتناک میکرد😷گفت:از دیروز حالم بده😫همش بدنم درد میکنه سرم گیج میره😖منم با نگرانی داشتم نگاش میکردم آخه خیلی حالش بد بود😲
:پَ واسه چی اومدی؟!میموندی خونه استراحت میکردی
تینا:امتحان مستمرو چیکار میکردم😩امتحانمو میدم بعد زنگ میزنم مامانم بیاد دنبالم😞
هیچی نگفتم...دبیر فلسفه اومد آزمون گرفت که راحت بود تو یه ربع تمومش کردم نگاه کردم به تینا انگار خواب رفته بود😓انقد بیحال بود😞
برگه مو دادم رفتم تو حیاط بارون نم نم میزد مامان تینارو از دور دیدم اومد سلام و احوالپرسی کرد سراغ تینارو گرفت که گفتم داره امتحان میده...خلاصه تینا با مامانش رفت،منم رفتم سر کلاس با بچه ها هی چرت و پرت گفتیم😆وقت گذشت⏱ شد ۱۲/۵رفتم خونه خیلی خوابم میومد لباس عوض کردم ناهار نخورده خوابیدم😴مامانم هی میومد بالا سرم که پاشو یه چیزی بخور منم میگفتم گشنم نیس فقط بزار بخوابم😣
ساعت۴بعد از ظهر بیدار شدم پاشدم رفتم حموم،اومدم بیرون موهامو خشک نکردم همینجوری گذاشتم فر بخوره😍گوشیو گرفتم زنگ بزنم به تینا حالشو بپرسم که مامان اومد گفت:بیا یه لقمه غذا بخور بعد این ماس ماسکو بگیر دستت😑
:باشه فقط یه زنگ بزنم به تینا حالشو بپرسم امروز مریضه😟
مامان:باشه😑سلام برسون بهش😕
زنگ زدم بهش تو بوق سوم جواب داد از صداش معلوم بود بهتر شده،گفتش امروز از راه مدرسه با مامانش رفته درمانگاه و کلی آمپول زده😶همشم میگف جای آمپولام درد میکنه😑منم که مطمئن شدم حالش بهتره قط کردم رفتم غذامو خوردم😋کمک مامانم ظرفارو شستم و بعدش نشستم پای تلوزیون یذره احساس میکردم بدنم درد میکنه و تنم داغه ساعت ۶/۵بود آماده شدم برم باشگاه(ووشو کار میکردم)با بابام رفتم،موقعی که نرمش میکردم احساس میکردم بدنم سنگینه...بعدش که استاد گفت پنج دور بدویین😬موقعی که میدوییدم احساس نفس تنگی میکردم چون تب داشتم😷به هر زوری بود تموم شد و با بابا برگشتم خونه که همش میگف چته؟چرا بیحالی؟
منم فقط میگفتم هیچیم نیس خوابم میاد فقط😕رسیدیم خونه بابام به مامان گفت: ببین چشه به من که چیزی نمیگه😒
مامان:چشه؟!چرا لبات کبوده😑لپات گل انداخته😬
: نمیدونم چم شد یهو خوب بودما😓بدنم درد میکنه مامان😢
مامان:چقد امروز گفتم حواست باشه رفتی نشستی بغل تیتا الانم فصل آنفولانزاس😐دست گذاشت رو پیشونیم که از سردیش پریدم بالا😥
تو که داری میسوزی تو تب😦بیا برو لباساتو عوض کن یه قرص بهت بدم ببینم تبت نمیاد پایین
:سردمه مامان😞
مامان:بشین جلو بخاری الان برات پتو میارم،با این تبی که تو داری نبایدم حالت بهتر از این باشه😑
خیلی بدن درد داشتم و حالت تهوع سردردم شدم که دیگه شد نور علی نور😐بابا اومد بالا سرم:اگه حالت خیلی بده ببرمت دکتر ها؟
:نه بابا بخوابم بهتر میشم😓فقط میشه به مامان بگی یه پتو دیگه برام بیاره؟خیلی سردمه🤤🤕
بابا:خانوم بیا یه پتو دیگه بنداز روش داره میلرزه
مامان:الان این قرصه رو میخوره بهتر میشه...پاشو مامان اینو بخور بعد بخواب الان یه پتو دیگه میارم گرم شی
:کمکم کن بشینم😖کمک کرد نشستم قرصو داد خوردم باز خوابیدم تا صبح خوابای وحشتناک میدیدم سردم بود ولی خیس عرق بودم😑
صبح مامانم اومد واسه مدرسه بیدارم کنه:رنا؟بهتری مامان؟جاییت درد نمیکنه؟...به زور چشامو باز کردم هنوزم حالم بد بود😷
:بهترم😞(الکی)
مامان:تو که هنوز تب داری میخوای امروز نرو مدرسه خودم اجازتو میگیرم
:نه مامان امروز امتحان مسمتر ادبیات دارم باید برم😕
مامان:آخه اینطوری؟با این حالت؟امتحانت تموم شد زنگ بزن به من یا بابات بیایم دنبالت
:چشم
آماده شدم با بابام رفتم مدرسه تینا نیومده بود...رفتم نشستم سرجام سرمو گذاشتم رو نیمکت خوابم برد😶...یکی از بچه ها بیدارم کرد که دبیر اومده بیدار شو...تا اومد حضور غیاب کرد، بعدم برگه هارو پخش کرد،من که اصلا نفهمیدم چطور امتحانمو دادم...زنگ بعد حالم بدتر بود بچه هاهم میگفتن برو بهش بگو بزاره بری زنگ بزنی مامانت...منم رفتم
:خانوم حالم خوب نیس😥میشه برم زنگ بزنم مامانم بیاد دنبالم؟
گفت:نه عزیزم نمیشه😑یه سرماخودگی فصلیه شماها چرا انقد لوسین😏برو بشین سرجات
هیچی نگفتم😐رفتم نشستم سرجام زیر لب فحشش میدادم😬
اونروزم گذشت و رفتم خونه دیگه مامانم تصمیم گرفته ببرتم دکتر😑منم مقاومتی نکردم آماده شدم با بابا رفتیم...بابا نوبت گرفت...ده دیقه گذشت نوبتم شد با مامان رفتم تو اتاق دکتر،معاینه کامل کردنو و بعله آنفولانزا بود که بدن من چون ضعیفه بیشتر واکنش نشون داده نسبت بهش👊کلی دارو نوشت و گفت بیا رو ترازو وزنتو بگیرم🤔منم رفتم گرفت ۴۳کیلو بودم اون موقع😀که گفت کمه و یه سری چیزای دیگه که خاطرم نیس(البته الانم زیاد تغییری نکردم۴۵کیلوام😝خیلی هم راضیم)
خلاصه‌اش میکنم چون یادم نیس شرمنده🙏...بابام رفت داروهارو گرفت که بیشترش آمپول بود😦جا خوردم اصلا😟خیلی ترسیده بودم ولی چیزی نگفتم چون از بابام میترسیدم دعوام کنه😐
باز برگشتیم درمانگاه که من آمپولامو بزنم😖خیلی استرس داشتم تمام بدنم میلرزید😫ناخونامو میخوردم،خیلی مضطرب بودم...بابا به مامان گفت:من میرم تو ماشین یه زنگ میزنم همونجاهم منتظرتونم
مامان:باشه فقط سرم داره طول میکشه کاری داری برو بعد خودم ماشین میگیرم یا زنگ میزنم تاکسی
بابا:نه اینجوری خیالم راحت تره هر چقد طول کشید اشکال نداره
بابا رفت و من و مامان رفتیم سمت تزریقات😕الان که یاد اون روز میوفتم حالم بد میشه😖خیلی استرس داشتم آخه بعد ۷سال میخواستم آمپول بزنم اونم اینهمه😑😢
:مامان؟
مامان:‌بعله؟
:الان باید چنتاشو بزنم؟نمیشه فقط سرم بزنم؟
مامان:نه نمیشه مامان جان لازمه بزن بهتر شی آخه بببن حالتو
:😢😢
حالا من اون موقع خیلی حالم بد بودا اینجوری چونه میزدم😐هر کس دیگه ای بود اینهمه درد داشت حاضر بود همه رو باهم بزنه فقط بهتر شه😐ولی خب ترسه دیگه دست خود آدم نیس😅
رفتیم داخل که بوی الکل حالمو زد بهم😑استرسم بیشتر شد،مامانم آمپولامو داد به مسئول تزریقات اونم به من گفت:برو رو تخت شماره۳آماده شوتا من بیام،بعدش گفت اول سرمتو میزنم بعد آمپولاتو برو دراز بکش
رفتم رو نشستم رو تخت
مامان:کفشاتو درار بعد دراز بکش،بزار خودم بنداشو واکنم برات
:میترسم🙈
مامان:ترس نداره که😐بچه بازی درنیار دیگه...زود تموم میشه
کفشامو در اوردم دراز کشیدم...نفهمیدم چطور خوابم برد😴موقعی بیدار شدم که یه آقایی بالا سرم بود،داشت سرمو در میاورد😐اصلا یادم نبود کی زدن برام که الان دارن درش میارن😑گیج شده بودم... دستم سوخت پنبه گذاشت روش گفت:دستتو خم کن😐انجام دادم
رفت پشت سرش مامانم اومد گفت: بهتری؟خواب بودی سرمتو زدن
:آره دیدم😟کی میریم خونه؟من خوابم میاد😥
مامان:آمپولاتو الان میان میزنن بعدش میریم😊
یه خانمی پرده رو کنار زد اومد سمتم:برگرد آمپول داری😏خانوم کمکش کنین آماده شه بزنم براش به بقیه هم برسم😑
مامانم کمک کرد برگردم،مانتومو زد بالا آماده‌م کرد😶خیسی پنبه رو حس کردم که شروع کردم به لرزیدن😨مامانم دیتشو گذاشت رو کمرم،یهو سوزنو وارد کرد😣خیلی سریع پمپ کرد که دردم گرفت:آخخخخخ😖مامان:تموم شد❤پنبه رو روش فشار داد که اون سمتم خیس شد و درد شدیدی که باعث شد احساس کنم انگار رگ پام گرفت😥
:آیییی😢بسه😩 یه تکون ریز خوردم که خانمه گفت:آروم ببینم😤تکون نخور😤
مامان:تکون نخور مامان جان تمومه
بلاخره درش اورد که من بلافاصله برگشتم😑جای آمپول دومیه تیر کشید
:دیگه نمیخوام😫بسه
مامان:برگرد رنا یه دونه کوچولو مونده فقط...زشته😐
:این دومیه دردش زیاد بود😢
خانمه آمپول به دست وایساده بود من آماده شم😕 دیدم عصبیه خودم برگشتم اینم زد که فقط یذره سوخت زیاد درد نداشت پنبه رو چند ثانیه جاش فشار داد و رفت😬
برگشتم یه نگاه به مامانم کردم بعد رومو کردم اونور😑
مامان:چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟پاشو بریم بابات منتظره😐
با کمک مامان پاشدم یه وره راه میرفتم...لنگون لنگون رفتم سمت ماشین مامانم درو برام باز کرد سوار شدم خودش رفت نشست جلو
بابا:چطوری بابا؟بهتری؟
:‌خوبم بابا😕
تو راهم همش از ویروس و آنفولانزا و اینجور چیزا حرف میزدن که من باز خوابم برد😴تا رسیدیم خونه و همونجا خوابیدم فرداشم نرفتم مدرسه...تا یه هفته آمپول میزدم😖
تینا هم عذاب وجدان گرفته بود هی زنگ میزد عذر خواهی میکرد😆
بعد سه روز رفتم مدرسه گواهی دادم که غیبتم موجه شد...با ماسک میرفتم مدرسه برا اینکه بچه ها نگیرن ازم که البته همشونم مریض بودن😐
پ.ن:این خاطره رو گذاشته بودم برا روز مبادا بگم که حوصله تایپ داشته باشم😐😂چون طولانیه...الانم ۳ساعته دارم تایپ میکنم هی به مغزم فشار میاوردم که جزئیات خاطره یادم بیاد،امیدوارم که خوشتون اومده باشه💚
پ.ن:ساعت۲:۳۴ نصف شبه⛼برم بخوابم😁
در پناه حق🙃🙃

خاطره کیوان جان

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه
من کیوان هستم ۲۷ ساله متخصص داخلی و مجرد😆 دارای پدر پزشک و مادر دبیر و دو برادر پزشک اولی کیارش ۳۴ ساله و همسرش آناهیتا و کوچولوشون ارشیا دو سالشه عشق عموش 😍
داداش دومی هم کاوه یک ساله ازدواج کرده ۳۰ سالشه و همسرش شیوا
از هفت جد و آباد ما دکتر بوده تا الان از پدر بزرگام گرفته تا دایی و ها عمو ها و پسر عمو و پسر دایی به جز چند نفر که دکتر نیستن از طرفی داماد ها هم دکترهستن اون چند بزرگواری هم دکتر نیستن مهندسی خوندن 😒البته شجاعم زیاد داریم یکیش خود بنده 😂
زیادی صحبت کردم و اما خاطره
قسمت اول دزد 😂 :
این خاطره بر میگرده به پارسال یه روز من خسته و کوفته بعد از ۴۸ ساعت شیفت طاقت فرسا برگشتم خونه رفتم اتاق لباس عوض کردم و رو تخت ولو شدم ( یه سه چهار روزی میشد که سرما خورده بودم اصلا حال خوشی نداشتم هیچیم نمیخوردم به جز قرص که چون سر وقت نمیخوردم اثر نمیکرد هیچ تازع حالمم بدتر میکرد یه دفعه نگاه ساعت میکردم تا ۲ ساعته از وقت قرص گذشته 😂)
از روی میزم یه ورق قرص برداشتم بخورم حساب کردم تا برم برسم به آشپز خونه آب بردارم بخورم باید انرژی زیادی مصرف کنم بیخیال قرص شدم خوابیدم ( تنبلم خودتونید 😂) کسیم خونه نبود برام بیاره منم بیخیال شدم گرفتم خوابیدم با سر و صدا مامان بیدار شدم
مامان : کیوان پاشو مادر 😊
کیوان 😒
کیوان پاشو ببینم 😠
من : هااااا چیه مامان
مامان : من هرچی میگم بیدار شو واسه چی بیدار نمیشی😠 پاشو بیا شام بخور.😇
من : من شام نمیخورم بزار بخوابم مامان خستم😴
مامان‌ : بیخود بچه هام اومدن زشته پاشو بیا 😒زود اومدیا
یه دفعه صاف نشستم 😂
من : مامان اینا خونه زندگی ندارن هر شب اینجان 😒
مامان : کجا هر شب اینجان یه هفته است من ندیدمشون بعدشم جای تو رو که تنگ نکردن 😑خونه مامانشونه 😒زود بیا
مامان رفت منم قرص ها رو ریختم داخل کیفم و یه خورده به سر وضعم رسیدم و رفتم بیرون
من : سلام قوم مغول
رفتم جلو کیارش دستش آورد جلو که دست بده دستم آوردم جلو کشیدم عقب 😂
من : سلام داداش🤣
کیارش : سلام دیوونه😂 اینکارا چیه
من : کدوم کار😉😂
من : کاوه چجوری 😂
کاوه : خوبی زردآلو ( حالم بد بود رنگم پریده بود 😂)
خلاصه به شیوه قبل با ایشونم دست ندادم 😂
من : عالیم چغندر تو چجوری
با زن داداشا هم سلام کردم رفتم ا
کشیدم دادم بغل باباش 😂
رفتیم برای شام بابامم که شیفت بود و منم که آزاد 😂
سر شام بودیم داشتیم صبحت میکردیم
شیوا : دیشب خونه ما دزد اومده بود من صبح بلند شدم دیدم تمام طلا هام داخل یه کیسه است رو اپن نمیدونم چطور بود که طلا ها جمع کرده بودن نبرده بودن در رفته بودن
کاوه هم تایید میکرد
خلاصه شام تموم شد و ما هم کلی حرف زدیم چون دزد چیزی نبرده بود به پلیس چیزی نگفته بودن بعدشم رفتن و منم حالم خراب شام خوردم بدتر شدم 🤕
فرداش کاوه میره شیفت شب ساعتای ۳ و خورده ای بود که دیدم شیوا پیام میده شیفت بودم
شیوا : کیوان دزد اومده 😭😱
من : شیوا الان کجایی
شیوا : تو اتاق درم قفله
من : کلید و داخل در بزار که نتونن قفل رو باز کنن هر چیزم داری بزار پشت در تا من بیام 😕
من : شیوا به پلیس زنگ زدی 🤔😥
شیوا : نه اگر بزنم صدای گوشیم میاد 😭😰
من : باشه اومدم😰
زود رفتم صحبت کردم با سرع خودم رو رسوندم به خونشون تو راهم زنگ زدم به پلیس آدرس دادم طوری رانندگی کرد میکردم که نزدیک بود چند جا تصادف کنم رفتم داخل خونه
داخل حیاطشون یه اتاق هست داخلش وسایل باغبونیه رفتم اونجا دسته بیل برداشتم رفتم تو 😂 یه دفعه صدای آژیر پلیس اومد خیالم راحت شد که پلیس اومد دیدم دو نفر دارن در میرن با دسته بیل زدم به پای یه نفرشون که افتاد از اونور اون یکیشون با چاقو زد به شکمم نامرد و در رفت
که پلیس گرفتشون
چند تا پلیس اومدن تو یکیشون که معلوم بود درجه بالاتر داشت گفت زنگ بزنن اورژانس اولش فکر کردن من دزدم که شیوا که از اتاق اومد من و که دید جیغ کشید
شیوا : کیوااااااااان خوبی😱
من : خوبم چیزی نیست ( نمیتونستم حرف بزنم اینقدر درد داشتم🤕 )
پلیس : خانوم ایشونو میشناسین
شیوا : این برادر شوهرمه خودم براش پیام دادم بیاد😭😱😭😭😭
اورژانس اومد و من و با هزار داد و فریاد سوار کردن بردن بیمارستان
نزدیک ترین بیمارستان بیمارستان خودمون بود که بابا و داداشام و خودم داخلش کار میکنم بود بردنم اونجا
آرتان اومد بالاسرم
آرتان : کیوان تویی چه بلایی سرت اومده
من : نمیتونستم حرف بزنم
آرتانم گفت که دکتر ......(جراح ) رو پیج کنن و خلاصه سرم وصل کردن و دکترم اومد و نگاه کرد نمیدونم تو این وضع کی به بابام خبر داده بود که بچت چاقو خورده 😠بابام اومد میخواست بیاد تو که دکتر جراح گفت
خلاصه آمادم کردن و منتقل کردن اتاق عمل که چاقو رو با بی حسی موضعی بیرون آوردن من که فقط عربده میزدم
چون وضعم ثابت نبود نمیتونستن ریسک کنن بیهوشم کنن ممکن بود برم کما
دیگه عمل تموم شد و من رو منتقل کردن ICU
در تمام این لحظات هوشیار بودم
ولی حالم خوب نبود یه حالی داشتم 🤕که با یک آرامبخش و دارو که داخل سرم گرفتم کم کم خوابم برد بیدار که شدم حالم بهتر بود و وضعم به ثابت شده بود دیگه منتقل شدم بخش که بابا و مامانم اومدن داخل وقتی بیدار شدم که دکتر..... (جراح ) و آرتان اومدن و مامان و بابام و بیرون کردن و معاینه کردن من که داشتم جون میدادم .
بعد که تموم شد دارو تجویز کردن و دادن پرستار رفتن بیرون که بابام و مامان و دو تا داداشم و زن داداشم هجوم آوردن داخل ۰😂
مامان : حالت خوبه مادر
من : چیزی نیست بهترم
بابا : پهلوون تو که ما رو سکته دادی
کیارش : چیکار کردی ته تغاری
کاوه : داداش الان خوبی
خلاصه در همین لحظات بود که آرتان با پرستار اومد
آرتان : اینجا چه خبره همه بیرون زود 😠
بابا: راست میگه بریم بیرون بهتره الان باید استراحت کنه 😊
مامان : نه من پیشش میمونم 😥😭
آرتان : مادر حال
ش بهتر شه چشم الان باید استراحت کنه و دارو بگیره 😑😇
همه رفتن بیرون کیارشم مامان و زن داداشا روبرداشت برد خونه بابا هم رفت سر شیفتش و کاوه هم وایساد پشت در
و پرستارم مشغول آماده کردن آمپولا
آرتان : چه کردی با خودت دکتر مثلا رفتی دزد بگیری 😂
من : حیف که الان وضعم ناجوره وگرنه ......😏😈
آرتان : فعلا کری نخون دکی جون برگرد اینا رو برات بزنم تا رو به راه شی😂
من : آرتان داداش کم نیست به نظرت 😑( پنادور باید ۸ ساعته میگرفتم یه پنادور بود یه نوروبیون و یه ویتامین سی و یه تب بر با دو تادیگه که داخل سرم خالی میشد 😑)
آرتان : الان که فکرش می کنم چرا کم دادم برم یکی دیگم بیارم😂
آرتان : رضا ( همون پرستاره ) اینا رو بده من برو کمک کیوان برگرده
رضا: باش
دکتر مبینم آه بیماراتون گرفتتون 😂
من : فاملیت چیه 😂
رضا : 😐 ......( فامیلیش)
آرتان : چی تو کله ات میگذره کیوان 🤔😂
من : یادم باشه سر فرصت برای جفتتون جبران کنم 😂
رضا : 😳😂
آرتان : تا جبران 😂 فعلا به پهلو برگرد
به کمک رضا به پهلو برگشتم جای بخیم درد گرفت که داد زدم
من : آخخخخخخ😖
آرتان : هنوز که ن
رضا یه خورده کشید پایین که آرتان بیشتر کشید 🙈
پنبه زد اولی رو زد اونقدرا دردنداشت تحمل کردم
بعدی رو پنبه کشید که رضا گرفتم آرتان تزریق کرد دردش زیاد بود ویتامین سی بود
من : آخ آییی درد داره
آرتان : تمومه
کشید بیرون
به کاوه اشاره کرد بیاد داخل
کاوه : تموم شد
آرتان : نه
کاوه اومد کمرمو گرفت رضا پاهامو گرفت قفل شده بودم 😒😬
آرتان بعدی رو آماده کرد پنادور بود پنبه کشید
منم سفت سفت
کاوه : کیوان شل باش .😠
آرتان : کیوان شل کن ببینم 😠
چند بار دیگه پنبه کشید فشار داد یه ذره شل شدم تزریق کرد خیلی درد داشت اومدم تکون بخورم که محکم تر گرفتنم
من : آخ درد داره دستت بشکنه آرتان بکش بیرون
آییی😖
آرتان : شل کن بهت میگم‌ میشکنه 😠
دید من شل نمیشم کشید بیرون هنوز نصفش پر بود 😣
من : آرتان بسه 😖
کاوه : کیوان بچه بازی در نیار زود تموم میشه 😠
آرتان : نیدل رو عوض کرد پنبه شد اون ور که دو تا زده بودم تزریق کرد
که خیلی درد اومد دیگه نای صدا دادن نداشتم 😣تموم شد کشید بیرون بعدی رو آماده کرد نوروبیون بود اومدم برگردم نزاشتن
آرتان : آخریه کیوان 😠
من : نمیخوام‌دیگه 😒
کاوه : مگه دست توعه آرتا
ن بیا اینور خودم براش میزنم 😠
آرتان آماده کرد داد کاوه
کاوه و کیوان جاشون رو عوض کرد
کاوه اون طرفی که پنادور زده بود و رو پنبه کشید
کاوه : کیوان شل باش وگرنه جوری میزنم فلج شی 😠
پنبه کشید نیدل رو فرو کرد
من : وایییی میسوزونه چه کوفتیه 😖😭
کاوه : الان تمومه 😒😠
زود تزریق کرد کشید بیرون
آرتان جای پنبه رو نگه داشت ماساژداد بعد لباسمو درست کرد
کاوه هم دو تای دیگه رو درست کرد زد داخل سرم
کاوه : شرمنده داداش 😇
من : دشمنت شرمنده😖( این تا دو ثانیه قبلش می خواستم سر به تنش نباشه😂 با اون زدنش )
آرتان : ببخشید داداش برای خودت بود 😊
من : قربونت داداش ایراد نداره من که براتون جبران میکنم دیگه غصه چی میخورین 😇😂
کاوه : فعلا دلت خوش نکن تا چند روز مهمون خودمونی 😂
من : باشه داداش نوبت ما هم میرسه😈😂
خلاصه هر ۸ ساعتی من باید پنادور و تقویتی میگرفتم رسیدیم فرداشم مرخص شدم رفتیم خونه به مقدار فراوان هم اونجا آمپول خوردم 😂که اگه بخوام بگم خیلی طولانی میشه اگر دوست داشتید براتون بگم
نظراتتون رو برام بگید انتقاد خوب و بد من میپذیرم 
فرد انتقاد پذیری هستم امیدوارم خوشتون اومده باشه
یاعلی
خدانگهدار 🌱🍃

خاطره مائده جان

سلام دوستان🤗 
اميدوارم حالتون حسابي خوب باشه 😍بخاطر درخواست عزيزان كه خيلي به بنده لطف داشتن، گفتم تا سرم خلوته و دانشگاه ندارم بازم بيام مزاحم چشماي مهربونتون بِشم و خاطره بگم ❤️😘
من مائده هستم ،٢٠ سالمه دانشجو مديريت بازرگاني از تهران😁  
داراي يك عدد داداش ٢٤ ساله به اسم دانيال😘😂
با يه عدد شوهر به اسم ارسلان ❤️🤣
مامان و بابام كه همه يدونه دارن فقط🙄
(البته الان كه دارم فكر ميكنم شوهرم همه يدونه دارن )🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
اين خاطره اي كه ميخوام بگم برعكس خاطره هاي ديگه خودم امپول نميخورم💪🏻اين سري ميخوام ماجراي اولين باري كه سرم وپني سيلين زدم و بگم😈😜 
اونم به همسر بيچارم😝😝😝
خاطره ام از اونجايي شروع ميشه كه يكي از اقوام من فوت كردن🖤 و ما براي مراسم خاكسپاري اون مرحومه رفتيم روستاي پدريم🥀 
ما تا مراسم هفتم توي روستا مونديم 
اما همسرم ارسلان ، بعد از مراسم سوم برگشت تهران 
چون بايد ميرفت بيمارستان👨🏼‍⚕️🏥 
منم هر روز تلفني باهاش در ارتباط بودم😊
مراسم هفتم پنجشنبه بود و قرار بود ارسلان بياد تا هم در مراسم باشه و هم جمعه همگي برگرديم تهران 
اما زنگ زد و گفت كه يه مورد اورژانسي پيش اومده و نميتونه بياد🙁😏( پزشكه ) 
كلي هم از بابا و مامانم عذرخواهي كَرد
منم چون از اين موارد زياد از ارسلان ديده بودم😏 (نمونه اش مراسم پاگشا كردنمون توسط مامانش كه اقا وسط مهموني رفت مريضش حالش بد شد😒) ، شك نكردم بهش😡😡😡😡😤😤😤ما جمعه برگشتيم تهران 
فردا صبح اش زنگ زدم ارسلان ولي جوابم و نداد😐
گفتم شايد كار داره مزاحم نشم 😊
ولي چند ساعت گذشت باز نه زنگ زد نه جواب داد😰😨
دوباره و سه باره زنگ زدم و بازم جوابي دريافت نكردم😱
ارسلان عادت نداره جوابم و نده چون ميدونه من دلشوره بگيرم فكرم تا ناكجا آباد ميره 😰😰😰😰
طبق معمول از استرس دست و پام يخ كَرده بود😬😱😱😱😱😱😱
به پيشنهاد داداشم زنگ زدم بيمارستان 
بعد كلي پرس و جو پرستار گفت اقاي دكتر امروز نيومدن  😱😱😱😱
ديگه من سكته كَردم 😨زنگ زدم خونه مادرشوهرم اينا 😧
با بوق اول شرين جون(مادرشوهرم) برداشت: بله
-سلام مامان شيرين خوبيد ؟؟ 😥
-سلام عروس گلم خوبي مامان جان 
مامان اينا خوبن؟ 😘😘😘
-مرسي مامان ارسلان خونه است؟ 😰
شيرين جون يكم مكث كَرد و بعد با لحن بي جون تري جواب داد:-اره مامان جان خوابه 😐
با تعجب گفتم:-وااا خوابه؟ 😶مگه الان نبايد بيمارستان باشه🙄🤔؟ 
-خب.. مادرجان نگران نشي ها.. 😮راستش .. 😯😦
داشتم جدي جدي جون ميدادم اين ور خط با التماس گفتم :- مامان جون من بگو ديگه دقم دادي؟ 😰😰😰😰
-مادرخدانكنه😘 . ارسلان يكم ناخوشه 
از پنجشنبه تا حالا خونه خوابيده🤦🏻‍♀️😱 
مراسمم نتونستيم بيايم سر همين بود😮 
چون همكارش كه معاينه اش كَرد گفت مشكوك به كروناست 😧😳
براي همينم ماهم گفتيم شايد ناقل باشيم 
من ديگه هيچي نميشنيدم 😑😑
اصلاً خشك شده بودم😓😢 
از اين ور داداشم دانيال هي بال بال ميزد كه چته دختر ؟ 😬چي ميگه؟ 😬أرسلان طوريش شده؟؟ 😬
منم بدون اينكه جوابي درست و حسابي به سوالاي دانيال و مامانم بدم يه لباس دم دستي تنم كَردم و از خونه زدم بيرون 
با عجله يه تاكسي گرفتم و رفتم خونه مادرشوهرم
وقتي رفتم تو شرين جون از ديدنم كلي تعجب كَرد 😳
مطمئنن قيافه ام شبيه ميت شده بود😥 
مامان شيرين با تعجب گفت: مامان اينجا چيكار ميكني تو؟ 😳
با عجله كفشام و در اوردم و گفتم: ببخشيد بي موقع اومدم ارسلان تو اتاقشه؟؟ 
-اره مادر ولي نرو تو توي اتاق😳😐
-چرااا😐.   -اخه مادر ميري مريض ميشي😶 ؛ اصلا ارسلان اين چند روز نگفته بود چون نميخواست تو بياي اينجا مريض بشي😍🙁
جوابي به شيرين جون ندادم
با عجله رفتم سمت اتاق ارسلان و بدون در زدم رفتم تو 
با كمال تعجب دوستش بنيامين هم توي اتاق بود😕 (بنيامين دكتره داخليه همسن ارسلانه) 
ارسلان با تعجب گفت: تو اينجا چيكار ميكني ؟ 😳😳
تلخ گفتم: اومدن عيادت شوهرم 😏
بنيامين به احترامم بلند شد و سلام كَرد
منم خيلي جدي و محترمانه جوابش و دادم
ارسلان باز با بداخلاقي گفت: مائده خانم شما نبايد قبل اينكه بياي اينجا. يه زنگ بزني؟ 😠😠😠
خيلي ناراحت شدم از اينكه جلوي بنيامين اينجوري باهام برخورد كَرد☹️😞 و بازم موضع رو حفظ كَردم😠: شما جواب تلفنتون و داديد كه من اجازه بگيرم ؟؟ 😡درثاني من ديگه انقدر غريبه شدم ؟؟؟ 😡دستت دردنكنه ارسلان جان ! 😔معني همسر بودنم فهميدم عزيزم!!😞
أرسلان كه ديد كلا قاطي كَردم يكم نرم تر گفت: منظور من إين نبود كه تو برداشت كَردي عزيزم😙من نگفتم كه نگران نشي😘 
جوابي ندادم 😒
خوشم نميومد مسائل زندگيم و حتي جلوي خانواده ام باز كنم 
چ برسه به يه پسره غريبه 😏
ارسلانم كه  اين اخلاقم و ميدونست ، ديگه كشش نداد🙂
بنيامين رو كَرد به ارسلان و گفت داداش بخواب امپولت و بزنم من برم😬💉 
ارسلان : نميخواد برادر دستت دردنكنه خانمم هست😁😃
بنيامين با تعجب يه نگاه به من كَرد و گفت: واقعا؟؟ 🙄😳😳😳😳😳
(يه جوري تعجب كَردانگار ميخوام اورانيوم غني كنم😒ديگه اگه بلد نباشم شوهرم و سوراخ كنم بايد برم بميرم😂😏) 
ارسلان: اره داداش خانومم بلده ، دوره ديده حلال احمر😄😁 
بنيامين بي نمك باز نمك ريخت 😏و گفت: داداش مطمئني ؟؟ 😒به نظرم الان جونت و ندي دست خانومت بهتره ها؟ 😏😏
ديگه سكوت و جايز ندونستم 😡
چپ چپ نگاهش كَردم و گفتم: شما نگران نباشيد ! ارسلان خودش بلده از حق خودش دفاع كنه 😡😏😒😡منم لولو خور خوره نيستم كه شوهرم و ازم ميترسونيد 😡😡😡😡
بنيامين كه ديد اعصاب اصلاً ندارم سريع عذرخواهي و خداحافظي و باهم كَرد و بعداز يكم سفارش تشريف برد بيرون😏😠
در اتاق و بستم و كمرم و تكيه دادم ب در
با دلخوري فقط به ارسلان نگاه كَردم
اونم تيكه داده بود به تاج تختش و متقابلاً نگاهم ميكرد حالا كه دقت ميكردم قيافه اش رنگ پريده بود يكم 😔😨😷🤒🤕
توي چشماش هم رگه هاي قرمز مشخص بود كاملا🤒
وقتي ديد نميخوام حرفي بزنم خودش دست به كار شد:-شما ميخواي تا كي وايسي اونجا تاج سر؟ 😍😇
-الكي خودشيرين بازي در نيار ها😒
خنديد و گفت:-كي؟؟😂من؟؟؟ 🤣
-نه پس عمه شهنازم😒😂 
بازم خنديد:-الان سر اينكه نگفتم بهت مريضم دلخوري يا چيز ديگه اي؟؟ 
-سر همه اش!...😏نگفتن مريضيت!...🙁جواب ندادن تلفنم😕..... نگران كردنم... 😫دق دادنم... 😩تازه از همه بد تر كار دو دقيفه پيشت😡 ..! واسه اينكه نگران شوهرم شدم اومدم ديدنش توبيخم ميكني؟؟ 😣😔
-عزيزمن..من غلط بكنم تو رو توبيخ كنم 😘نگفتم بهت چون مشكوك به كرونا بودم 😰ترسيدم بياي اينجا مريض بشي😍
-حالا كه اومدم😏😐 
بعدم روم و كَردم أونور يعني مثلا قهرم 
😒اونم كلي اذييتم كَرد تا از دلم در بياره بغل دستش لبه تخت نشستم و گفتم:- بي معرفت دلت برام تنگ نشده بود يعني؟🙁
يكم سرفه كَرد و گفت: شما علم غيب داري يا از دل من خبر داري؟ از كجا ميدوني دلم برات تنگ نشده بود وروجك!؟😁😍
-از اونجايي كه جلوي اين پسره داد زدي سرم!😔😣
-من كي داد زدم دردت به جونم!😳😬
-زدي ارسلان الكي هم مغلطه نكن☹️😔
-خيله خب ببخشيد من غلط كَردم خوبه؟تخس نگاهش كَردم: حالا چون مريضي ميگذرم ازت ولي فقط تا وقتي خوب شديااا😂🤣😂🤣😂🤣😂🤣😂
خنديد:بابا دمت گرم بانو😂 ! شرمنده كَردي!😂😂😂
اين وسط مادر شوهرمم با يه ظرف كمپوت اومد و يكم با اونم خوش و بش كرديم و ارسلان زوري نصف كاسه كمپوت و خورد 
تا اينكه بهم گفت برم اون پاك داروهايي كه بنيامين اورده رو از روي ميز مطالعه بيارم 
بميرم الهي نامرد داروخانه رو جمع كَرده بود اورده بود واسه شوهر بي زبون من 😒☹️😔😔😔
(البته همش مال يه روز نبود) 
يه سري امپول بود💉 ؛يه چندتا بسته. قرص💊 ؛ با يه سرم و مخلفاتش 😟
پاكت و اوردم و باز كنارش نشستم 
ارسلان سرم و با يه پني سيلين و سه تا از امپول ها بيرون اورد😱 (دقت داشته باشيد كه تمام اين مدت همش هم سرفه هاي خشك ميكرد☹️😣😖) 
نميدونم چرا اين وسط من استرس گرفته بودم 😐😧
يكي از قرص ها رو هم از پاكش در اورد و با يه ليوان اب كه بغل دستش بود خورد: پاشو خانومي ... پاشو اين سرم و امپول و بزن به من كه دارم واقعا ميميرم😱 
-عه خدانكنه اولا☹️دوما كي؟؟ من؟؟؟ 😳
-نه پس من🤔🙄؟.... تو مگه نبودي كه جلوي بنيامين اونجوري جواب دادي ! 😐پاشو ديگه😶 
با استرس گفتم :-اخه من تاحالا به تو امپول نزدم! 🙄😐
باكلافگي گفت: باز اگه جريان تكراري خجالت و اين مسائله من مشكلي ندارم قول ميدم خجالت نكشم ازت😂😂🤦🏻‍♀️ 
با غيض يه مشت زدم بهش:خيلي بي نمكي ارسلان🤦🏻‍♀️😏🤣🤣🤣
غش غش خنديد:خب اگه اين نيست پس مشكل چيه😅؟
يهو خيلي بي ربط به موضوع پرسيدم: ارسلان چرا مريض شدي؟ 🙄😳
با تعجب گفت: وااا عزيز من مريضي مال آدميزاده ديگه!😐🙄
-اين و خودم ميدونم ولي چرا تو مريض شدي؟ 😵
متعجب تر گفت: وااا مائدههههه مگه من ادم نيستم!؟؟🙄🤣🤣
خودم يه لحظه وقتي فكر كَردم چي گفتم خندم گرفت😂:-نه منظورم اين بود كه تو از وقتي عقد كرديم اصلاً مريض نشدي اخه ! 🤣😂😅😁😆
-وااااا خب  الان مشكلي داري مريض نشدم 🙁
-عههههه اصلاً ولش كن بابا بگير بخواب😐 
-خب تو نمياي اين و بزني به من ! من كه حرفي ندارم !😆
چپ چپ نگاهش كَردم و گفتم : خيله خب كدوم و بزنم؟ 😏
-اول اون پني سيلين رو درست كن بزن 
بعدم سرمم و وصل كن اين سه تا آمپول رو هم بريز تو سرم 😰😐
با تعجب جيغ زدم: پني سيلين بزنم😱؟؟؟؟
-وااا اره ديگه پس ميخواي امپول هوا بزن!؟ 🤣🤣🤣🤣🤣😒
-اخه من تا حالا نزدم ، ميترسم😖 ! 
-مائده جان من ميخوام بزنم تو ميترسي؟🙄🤦🏻‍♀️🤣🤣🤣🤣🤣🤣
-شوهر بانمك من ، از اينكه ميخوام امپول پني بزنم ميترسم! 😐😏
-نترس قول ميدم جيغ نزنم!😂😂😂
چپ چپ نگاهش كَردم:ارسلان اين دو روزه مامان شيرين تو اب نمك خوابونده تو رو😂 ؟ 
تخس خنديد:نوچ 😂🤣😂🤣😂
-به هر حال من پني سيلين نميزنم ميترسم 
با قيافه نالان گفت: بانوجان اذييت نكن☹️ حالم خوب نيست😵 ! كاري نداره كه خودم هستم يادت ميدم😍 ! عين تزريق معموليه😁 ! بيا بزن فدات بِشم نترس!❤️با حالت گريه ناليدم: ارسلان بلايي سرت نياد؟ 😬😩😩😩
-نه نمياد قربونت برم😍 ، بيا يه بار به منم امپول بزن ببينم اين همه اون خان داداشت از دست سبكت تعريف ميكنه راست ميگه يا نه! 😘😘😘ديگه خلاصه با ترس و لرز و صد البته كمك ارسلان پني سلين و حاضر كَردم💉 
اونم در كمال ارامش دراز كشيد😌 
جالبي اش اينجا بود كه همه چي برعكس شده بود😅😅😅 
به جاي اينكه من اون و دعوت به ارامش بكنم 
اون به من انرژي و قوت قلب ميداد❤️😂
ديگه بخاطر اينكه موادش سفت نشه ترس و گذاشتم كنار و خيلي سريع پنبه رو كشيدم و يواش سوزن و فرو كَردم😰 
بعدم سعي كَردم نه خيلي سريع و نه خيلي اروم مواد و پمپاژ كنم تا هم كمتر دردش بياد هم سفت نشه مواد 😐😰😱😶اونم صداش درنيومد😅❤️😘
دريغ از يه ايي 🙄
فقط ديدم كه وسط هاش با دستش پتو رو مشت كَرد يكم و اخماش هم يه خورده توي هم رفت  😰
خيلي اروم سوزن و در اوردم و با استرس به صورتش نگاه كَردم😱😱 
يه لبخند قشنگ روي لبش نشست و گفت:دستت درد نكنه تاج سر❤️😍! .... واقعا خيلي خوب زدي😘😁! اون بنيامين بيشعور ديروز فلجم كَرد😡 
سرنگ خالي و توي سطل انداختم و همين طور كه اون به شكم خوابيده بود منم روي كمرم خيمه زدم و سرم و اروم روي شونه اش گذاشتم: الكي ميگي دلم نسوزه🤔 ؟ 
-من اهل اين كارام🙄! ... واقعا ميگم خيلي خوب زدي😍! موادش كه خب درد داره ولي شما عالي زدي تاج سر❤️😁! يكم دراز كشيد و بعد اماده شد تا سرم اش و بزنم 😣
واسه اونم چون غير از دوره كارآموزي تزريقات به هيچ كس سرم نزده بودم استرس داشتم يكم😰 
ولي هم ترسم سر پني سيلين ريخته بود و هم اينكه ميدونستم خودش حواسش هست 
اومدم كش و ببندم دور بازوش كه گفت الكي وقت خودت و نگير اونجا رگ پيدا نميكني☹️(چون بازوهاش عضلانيه سخته) 😖😣ديگه پشت دستش و پنبه كشيدم و يه بِسْم ا... گفتم و با يه نگاه بهش يواش سوزن و فروكردم😖 
هي هم به حالت قيافه اش زوم ميشدم 
ببينم الان توي چه حالتيه 🙄
دردش اومد😬 ؟نيومد؟ 😬خوب زدم🤔؟بد زدم؟ 🤔😰
ديگه سوزن و كه فروكردم همين جوري بدون عكس العمل نگاهم كَرد و گفت: نترس عزيزم خوبه😍حالا با چسب ثابتش كن ! 
😁همون كار و كَردم و گفت:اوكيه اوكي خانومي! ❤️مشتري شدم رفت😁😘 ! دستت دردنكنه قربرنت برم كه خودت با اين حجم از استرس الان سرم لازمي!😂❤️
لبخند نيم بندي زدم و اون سه تا آمپولم زدم توي سرم اش💉💉💉بعدم بغلش روي تخت دراز كشيدم
يكم باهم حرف زديم و ارسلان خوابش برد
منم صبر كَردم تا سرم اش تموم شه 
خيلي اروم از دستش كشيدم و جاش و چسب زدم و خودمم بغلش خوابيدم😁 
بعدم كه بيدارشدم زنگ زدم خونمون و گفتم تا زماني كه ارسلان مريضه اينجا پيشش ميمونم😅 
دانيالم شبش برام يه سري لباس و وسائل شخصي كه بهش نياز داشتم و اورد😘
به اضافه دفتر خاطراتم كه الان خاطره اي كه خدمتتون گفتم و از روي اون نوشتم😁
📌ارسلان يك هفته اي مريض بود كه بعد اون ماجرا تا دو روز ديگه اش هم باز روزي يدونه پني سيلين ميزد 🙁
📌 اميدوارم كه باب طبع و سليقه شما خوبان بوده باشه❤️😁
اگه طبق معمول طولاني شد يا دوست نداشتيد به بزرگواري خودتون ببخشيد🙏🏻
درپناه حق تعالي شاد و سلامت👋🏻

خاطره آوا جان

سلام آوا فکر کنم دیگه منو بشناسین،خوب حالا دوباره به بیو میدم،آوا هستم شوهرم ایلیا دو تا بچه دارم ۳ ساله شونه دوقلو و به دختر و یه پسر،پسرم اهورا،دخترم آرام،راستی شوهرم دکتر هست و خودم مهندس ،و اما سراغ خاطره
یه روز ایلیا حالش خوب نبود و هرچی گفتم که بریم دکتر گفت خودم رو خودم معاینه میکنم دو روز به همین روال گذشت که حالش خیلی بد شد داشتم آشپزی میکردم که دیدم یهو افتاد ،منم سریع گفتم چی شد خلاصه آماده شدن اونم آماده کردم بچه ها رو بردم پیش مادر شو هرم و پدرشوهرم،خلاصه رفتیم درمانگاه نوبتمون که شد رفتیم داخل یه آقایی حدودا ۶۵ ساله بودن معاینه کردن گفتن که گوش و گلوش خیلی عفونت کرده ،بعد براش ۴ تا پنی و ۱ دگزا و ۲ تا تقویتی داد و قرص تا همینجاشم کافی بود(خسته نباشی دکتر)😂😂😱😱😊خلاصه بردمش تو ماشین و دارو هارو که دیدم از جام پریدم ،انقدر زیاد بود رفتیم تو ایلیا از آمپول زیاد نمیترسه اما اونارو دید رنگش پرید گفت اینا مال منه منم گفتم نه برای منه،اونم گفت آها خب گفتم بابا شوخشی کردم مال تو هست اونم گفت یه چیز بگم گفتم بگو گفتم من میترسم ،حق داشت بزرگ بودن ،منم گفتم آره اما تو خودت دکتر دیگه بهش یه چیز دادم بعد گفتم برو آماده شو گفت باشه کمکش کردم رفت،منم دوتا از پنی و دگزا رو آماده کردم 

رفتم تو اتاق خوابید یه ذره از شلوارشو پایین داد اولی رو دگزا بود گفتم سفت نکنی گفت نه سمت راست و پنبه کشیدم آروم فرو کردم و به آییییی بلد گفت منم گفتم آروم باش در آوردم اون سمت رو پایین آوردم البته زیاد پنبه کشیدم که به تکونی خورد می‌گفت درش بیار منم گفتم تمام ،اونکی رو آماده نکرده بودم دلم سوخت بهش استراحت دادم صورتوشو که دیدم دیدم بغض کرده بعد بهش آب دادم گفتم به خواب گفت میشه نزنم منم گفتم من که دوست ندارم که بعد خوابید سمت اول رو پنبه کشیدم فرو کردم یه تکونی خورد بعد آروم آروم اشک می ریخت دیگه سفت شد دو ضربه زدم شل شد بعدش در آوردم دیگه خوداروشکر خوب شد و دیگه نزد بعدش رفتیم خونه مادر شوهر و پدرشوهر و منم فقط از پسرشون تعریف کردم اوناهم خندیدن 

امیدوارم خوشتون بیاد😍

خاطره تارا جان

سلام
حالتون خوبه؟
تارام ۱۸ سالمه 
توی فامیل هیچ دکتری نداریم کلا هیچ ارتباطی با رشته تجربی نداریم ما(البته به جز خودم که تجربیم) خونوادگی توی کار ساخت و ساز هستیم
اولین بارم خاطره میزارم به گمونم دیگه نزارم😀
راستش این خاطره رو می‌نویسم که بتونم از این طریق با گیتا خانوم صحبت کنم
البته انشالله که توی وب هستن🤲🏻
اول اینکه خیلی ناراحت شدم کامنت اون آقا رو دیدم زیر خاطره و امیدوارم بودم شما نبینین اونو که متاسفانه دیده بودین!🥴 یه سریا به جای اینکه برن به کسایی که واقعا فیک هستن گیر بدن گل به خودی میزنن! و اونایی که مشخصه واقعی هستن رو از کانال دلسرد میکنن🤦🏻‍♀️
اینکه اینقدر راحت توی زندگی شخصی کسی سرک می کشیم و خیلی راحت تر قضاوتش می کنيم خیلی دردناکه
 امیدوار بودم اون کامنتو که متاسفانه خوندین و به شدت تحت تاثیر قرار گرفتین🤦🏻‍♀
توی این وب همیشه این ماجرا بوده تا یه آدم حسابی میاد توی وب سریع علیه ش جبهه میگیرن؛ کاری می کنن طرف دیگه کلا این طرفا پیداش نشه🤦🏻‍♀
البته بی توجهی به این افراد و کامنتاشون واقعا سخته من تماما بهتون حق میدم(با توجه به حرف هایی که زده شد که فیک بودن خاطره هیچی، کل شخصیت‌و زندگی تون و بردن زیر سوال🤦🏻‍♀)
بگذریم..فک‌کنم ماه پیش بود یا شایدم قبل تر گفتین میخواین عمل کنین، حدس میزنم عمل کردین
انشالله که به سلامتی انجام شده ،مارو از حال خودتون بی‌خبر نزارین🤧

بریم سراغ خاطره
دوهفته پیش برف اومده بود هوا حسابی سرد بود جمعه با فک و فامیل قرار گذاشتیم بریم باغ ما 
ما چون میزبان بودیم از صبح حدودای ساعت ۸ رفتیم باغ و تمیز کنیم(سرایدار باغ رفته بود شهرستان)کلی برف اومده بود از شانس بد من تمیز کردن محوطه باغ به من و دختر خاله م افتاد
بعد از دوساعت جارو زدن تمیز شد حالا بماند که هر 5 مین با کله میفتادیم زمین🤧
نزدیکای ظهر همه اومدن، ما جوونا هم زد به سرمون برف بازی کنیم(اینقدر برف ندیده بودیم سرمای هواهم نتونست جلوی مارو بگیره😐💪🏻)
ما تعدادمون خیلی بالاست ۷ تا پسر ۹ تا دختر حالا تصور کنین برف بازی با این تعداد چطور میشه🥴 هر طرف و نگاه می کردی چندتا گلوله برف داشت میومد سمتت🥲💔
ته باغ یه استخر تقریبا بزرگه ارتفاعش کمه ولی تقریبا نصفش و برف گرفته بود، دونه دونه خودمون و پرت می کردیم توی برف😂 خدایی خیلی خوب بود ولی قشنگ تو  برف فرو می رفتی😂 تموم لباسامون خیس شده بود
وسط بازی هم من کلام افتاد وقتی پریدم توی برف قشنگ تا اعماق گوشام برف رفت🥲
کلی برف بازی کردیم تا صدامون زدن واسه ناهار 
بعد از ناهارم یه ست دیگه رفتیم😂🤦🏻‍♀️ اینقدر برف ندیده بودیم🥲
اون روز استارت سرماخوردگی من و دختر خاله م و زن داییم زده شد
شنبه که به همین روال گذشت تا یکشنبه که دوباره فامیل جمع شدن خونه‌ مامان‌بزرگم(ما کلا یه روز درمیون همدیگه رو می بینیم😐)، اون جا فهمیدم ای دل غافل لعیا(دختر خاله م) و لیلی جون(زنداییم) هم سرما خوردن
البته لعیا اوضاع ش از ما بدتر بود، تب کرده بود، دونه دونه ای هم سرفه میزد 
شب من و خونواده خاله م و زنداییم خونه مامان‌بزرگم خوابیدیم که صبح باهم بریم دکتر
متاسفانه دکتر خونوادگی مون مسافرت بود. ایشون خیلی آدم باحالیه، کاملا هم درک می‌کنه که آدم می‌ترسه تا جایی که بتونه باهات راه میاد
مجبور شدیم بریم درمونگاه
نوبت گرفتیم گفتن که بریم کدوم اتاق خیلی خلوت بود فقط خودمون بودیم بخاطر همین زود کارمون راه افتاد
اول لیلی جون و معاینه کرد که اوضاع ش خوب بود، مثل اینکه قرص و شربت خورده بود بخاطر همین بیماریش پیشرفت نکرده بود
بعد از لیلی جون، نوبت من شد که منم حالم خوب بود، با اینکه خوددرمانی نکرده بودم اما سیستم ایمنیه مقاومی دارم😀
اما لعیا😕
همینکه گلوش و معاینه کرد گفت عفونت کرده🤦🏻‍♀️
داروهای لعیا رو هم نوشت، دوتا آمپول داشت یکی ش ماله اون روز بود اون یکی ماله فرداش بود 
داروها رو گرفتیم، رفتیم بخش تزریقات لیلی جون تلفنش زنگ خورد آمپولاش و داد به خانومه و رفت بیرون.
من موندم و لعیا 
لعیا دراز کشید رو تخت شلوارش و آماده کرد
خانومه با آمپول آماده اومد بالاسرش پنبه کشید، لعیا خیلی ریلکس دراز کشیده بود بامن راجب یه مدل از پوتین هایی که دیده بود حرف میزد🤧
نیدل رو فرو کرد لعیا یه خورده جابه جا شد دوباره شروع کرد از مدل پوتینه گفت😐😂
دیگه آمپول رو که تزریق کرد لعیا هم پاشد شلوارش و درست کرد، تشکر کردیم لیلی جون رفت خونه خودشون من و لعیا هم برگشتیم خونه مامان‌بزرگم(کلا ولیم اونجا😐💔) فرداشم اونیکی آمپول و زد

خوب تموم شد
به قول شاعر:
ز دوری تو نمُردم چه لاف مهر زنم
که خاک بر سر من باد و مهربانی من!
آره خلاصه...😂💔
مراقب خودتون باشین 
خداحافظ

خاطره پونه جان

سلام دوستاي گلم
اميدوارم خوب و خوش و سلامت باشيد
پونه هستم ٢٥ ساله از تهران كه قبلا يه خاطره براتون نوشتم.
اومدم بازم براتون بنويسم و اميدوارم مثل دفعه قبل خوشتون بياد🌺

همونطور كه گفتم همسرم امير پزشك عمومي هست و يه آدم تقريبا جدي، خيلي رمانتيك و اهل لاو تركوندن نيست خلاصه. مخصوصا وقتايي كه من آمپول دارم و خيلي خيليم ميترسم.
شب يلداي امسال كل فاميل دعوت بوديم خونه ي مامان فرنگ، مادر بزرگ امير🥰كه يه خانوم فوق العاده مهربون و دوست داشتني هستن.
امير كلي اصرار داشت كه اوميكرون اومده و مامان جون چرا ميخواد مهموني بده و خطرناكه، ولي به گوش مامان فرنگ نرفت، اصرار داشت كه دو ساله تنها بودم امسال بايد همه بچه هام دورم باشن🍉🍎
البته من از چند روز قبل حس سرماخوردگي و گلو درد خيلي خفيف داشتم 🤧ولي به زور امير براي هزارمين بار تو دوران كرونا 🦠تست دادم و خوشبختانه منفي بود.
ديگه با قرص سرماخوردگيه و غذاي مقوي چند روزو گذروندم و از دست امير در رفتم.
روز سه شنبه حدود ساعت ٥ از سر كار رسيدم خونه، امير هنوز نيومده بود، يه دوش فوري گرفتم و موهامو نصفه نيمه خشك كردم😇
موهام خيلي زياد و بلنده هميشه وقتي عجله دارم نميرسم كامل خشك كنم😖
يه آرايش تند و سريع كردم و لباسامو پوشيدم، لباساي اميرم واسش آماده كردم كه تا رسيد فوري عوض كنه و بريم💃🏻💃🏻
خلاصه امير اينقد دير كرد كه تا رسيديم ساعت حدود٨:٣٠ شده بود.
خانواده دايي و خاله هاي امير و پدرشوهر مادرشوهرمم بودن، خيلي شب خوبي بود ولي من يه كم ناپرهيزي كردم، شيريني و آجيل زياد خوردم و شامم خيلي چرب و چيلي بود😋😋😋
آخر شب كه داشتيم ميومديم خونه حس كردم واقعا حالم خرابه، هم دل درد شديد داشتم هم تب كرده بودم😓😓🤒🤒
مامان فرنگ اصرار كرد كه كجا مادر جون با اين اوضاع امشبو بمونين 😟نميتوني بري سر كار با اين حالت بمون يه كم استراحت كن❤️
امير قبول كرد و قرار شد شب بمونيم.من و امير تو اتاق مهمون خواب بوديم كه نزديك صبح حس كردم تو فريزرم و مثل بيد دارم ميلرزم🥶🥶🥶. اميرو آروم صدا كردم؛ امير تو رو خدا بيدار شو خيلي سردمه، شوفاژ خاموشه فكر كنم.
امير با حالت خواب آلود برگشت سمتم،يه دست گذاشت رو پيشونيم كه يهو از جاش پريد 😱😱😱
با نگراني گفت؛ پونه داري تو تب ميسوزي سرد كجا بود دختررررر؟ 
با بيحالي گفتم ؛ دارم ميميرم امير كمكم كن…😭
امير مثل جت پاشد لباساشو پوشيد و گفت پونه جان پاشو كمكت كنم لباساتو بپوش بريم بيمارستان زود باش🤫
خيلي حالم خراب بود؛ آروم گفتم خودت معاينه م كن نريم بيمارستان😥😥
امير گفت؛ عزيزم نه وسيله دارم نه مهر دارم واست دارو بنويسم، چطوري معاينه كنم، بلند شو ببرمت بيمارستان خودمون😶
خلاصه به زور لباس پوشيدم و بدون اينكه مامان جون بيدار شه رفتيم بيمارستان🚑
دكتر اورژانس يه پسر هم سن و سال و آشناي امير بود. باهم خوش و بش كردن و امير وضعيت منو توضيح داد براش💉🩺
دكتر گوش و گلمو چك كرد و گفت ؛ خانوم گلوتون  چرك كرده و گوشتون التهاب شديد داره،به خاطر همين عفونت تبتون اينقد بالاست. از كي اين حالتو دارين؟ تست كرونا دادين؟
با بغض گفتم؛ بله چند روز پيش تست دادم منفي بود😔
يه اخم كرد و گفت😡پس چند روزه كه اين حالو دارين.چرا زودتر نيومدين؟!
من كلا سكوت كرده بودم😓🤒
پرسيد ؛با آمپول كه مشكلي نداريد؟
اشكم داشت درميومد گفتم ؛نميشه ننويسيد؟😓
امير جدي شد😐گفت ؛نه بنويس دكتر، تا دونه آخرشو ميزنه🧐
بعدم يه تشر به من رفت طبق معمول؛ كه بچه اي مگه پونه زشته. هي بهت گفتم جدي بگير نگرفتي اينم آخرش😡
سرمو انداخته بودم پايين هيچي نميگفتم فقط بغض داشتم🥺🥺🥺يه تلنگر ميخواستم كه اشكم سرازير شه كه يهو دكتر پرسيد؛ به پني سيلين حساسيت نداريد؟💉💉
امير به جاي من جواب داد؛ نه حساسيت ندارن😌
اشكام ديگه داشت آروم آروم ميريخت😥😥
ميترسيدم بپرسم چند تا آمپول نوشته😥💉
خلاصه از دكتر خداحافظي كرديم و امير رفت داروهامو گرفت.نفهميدم چيا هست فقط سرم گنده رو از تو اون كيسه تشخيص دادم😐
امير خيلي جدي پرسيد؛ اينجا ميزني يا خونه خودم بزنم برات؟
با صداي لرزون گفتم؛خودت بزن😔.
گفت باشه به شرطي كه كولي بازي درنياري منم حريفت نشما، وگرنه ميايم تزريقات اينجا دوباره🙂 
گفتم؛باشه😔قول ميدم.
ديگه صبح شده بود ☀️برگشتيم خونه ي مامان فرنگ، تو راه اصرار كردم امير بريم خونه خودمون. گفت نميشه اينجا مامان بهت ميرسه هم اينكه نگرانمون ميشه يهو كجا گذاشتيم رفتيم بيخبر!
مامان فرنگ عادت داشت صبح زود بيدار شه بساط صبحونه رو چيده بود و اصلا متوجه نشده بود ما از خونه رفتيم بيرون، منو كه تو اون حال ديد خيلي ترسيد، گفت؛ الهي قربونت برم مادر چي شده؟؟ كجا بودين؟؟😱😱😱
امير گفت مامان جون حال پونه بد بود بردمش بيمارستان چيزي نيست آمپولاشو بزنه خوب ميشه.
با بغض التماس كردم؛ مامان جون تو رو خدا بهش بگيد ميشه نزنم😔😭مامان فرنگم كلي خواهش كرد كه مادر جون گناه داره بزار واسش يه سوپ ميپزم خوب ميشه، چرا آخه آمپول دادي مگه قديما كه ما مريض ميشديم اين چيزا بود؟😠
اميرم گفت من كه ندادم مامان جون دكتر داده، نميشه حالش خوب نيست بايد بزنه، يه لقمه صبحونه بخوره بعدش واسش ميزنم.😤
منم به زور دو تا تيكه نون پنير و يه كم چايي شيرين خوردم و امير اشاره كرد برو تو اتاق😔😭
با بغض و اشك رفتم تو اتاق ميدونستم راهي ندارم😔😔😔
بعد از چند دقيقه ديدم امير با ٤ تا آمپول اومد تو اتاق، برق سه فاز از سرم پريد🤯🤯🤯
گفتم ٤ تا؟؟؟؟
اميرم دلش واسم سوخته بود گفت نترس عزيزم درد نداره، فقط دو تاشو يه كوچولو تحمل كني تمومه😓
دست خودم نبود از استرس پاهام ميلرزيد😭😭اولي رو حاضر كرد 😓💉
اومد كنارم يه كم آرومم كرد گفت عزيزم آمپولت سفت ميشه بزار زود بزنم تموم شه❤️❤️
گفتم باشه😭😭تو رو خدا آرووووم بزن😓
گفت باشه عزيزم نترس قول ميدم دردت نياد،چرا اينقد ميلرزي آخه دختر 🥺
يه كم نازم كرد و پنبه رو كشيد، آروم اشك ميريختم و ميگفتم امير تو رو خدا آروم…😭
اولي پنادر بود وقتي نيدلو فرو كرد حس كردم پامو قطع كردن، يه جيغ بنفش كشيدم💉💉💉 كه طفلك مامان فرنگ فوري خودشو رسوند بالا سرم…😵😵
گفت چي شددددد پونه مادر🤭🤭🤭
منم با جيغ و گريه ميگفتممم خيلي درد داره مامان جون مردم😭😭😭امير تو رو خدا….
امير آروم كشيد بيرون😫گفت عزيزممم تمومه تموم…. درد نداره بقيه ش قول فقط پنادر درد داشت گريه نكن تو رو خدا…😪
مامان جون ميشه پاهاشو بگيريد😷
مامان فرنگ طفلك گفت من دلشو ندارم نميتونم ببينم مادر ميرم بيرون، تو رو خدا اذيتش نكن دخترمو😪
اميرم شروع كرد اونورمو پنبه كشيدن و دومي رو كه تب بر بود فرو كرد، زياد درد نداشت من فقط آروم اشك ميريختم و امير كه دلش واسم سوخته بود با حرفاش آرومم ميكرد🙁❤️
كلي بهش التماس كردم كه ميشه دو تاي ديگه رو فردا بزنم تو رو خدا…كه با بدبختي راضي شد شب بزنه واسم🙁🙁🙁
بعدشم رفت سراغ سرم لعنتي،گفت پونه يه وقت دستتو نكشي عقب كار دستم بدي،فقط سرمو تكون دادم كه باشه😥😥😥
سرمو واسم وصل كرد ديگه نا نداشتم جيغ و داد كنم يه آيييي گفتم و تموم شد😰
امير پيشونيمو بوسيد و گفت تموم شد عزيزم ميدونم اذيت شدي ولي چاره اي نداشتم😪منم كه دوست ندارم تو رو اذيت كنم عشقم❤️
هيچي نميگفتم فقط به درد جاي پنادرم فكر ميكردم😥
امير دو تا آمپول ديگه حاضر كرد و يه نگاه به قيافه ي نگران من انداخت و با خنده گفت؛ اين شكلي نكن قيافه تو مال تو سرمه😅
بالاخره اين پروژه كوفتي تموم شد و هر جفتمون يه نفس راحت كشيديم. مامان فرنگم برام يه سوپ خوشمزه پخت واسه ي ناهار🍵🍵
حال من بهتر شد اما شب كه رفتيم خونه دو تا آمپول ديگه رو با زور و گريه و تهديد نوش جان كردم🙄🙄🙄💉💉خداييشم ترسش از دردش بيشتره.البته به جز پنادر😤
اينم واسم يه تجربه شد كه تا احساس سرماخوردگي كردم خودمو تسليم كنم😤
خب دوستان اميدوارم خاطره ي منو دوست داشته باشيد و نظراتتونو برام بنويسيد، اگر خوشتون اومد بازم براتون مينويسم❤️
پونه

خاطره ندا جان

سلام سلاممم
 چطورین لبا خندونه ☺️
دل ها شاده 
کیفا کوکه😍☺️
 امیدوارم حالتون خوبه خوب باشه
خب اول ی بیو بدم بعدم بریم سراغ خاطره که امیدوارم خوشتون بیاد و لذت ببرید نظرتون رو حتما حتما بهم بگيد خوشحال میشم 😉😇میسی

اول این که تو خانواده پزشک زیاد نداریم جز عمه بنده و خالم که پرستار هستن و منم ایشالا پرستار آینده 🥰اگه خدا بخواد 
ولی تا دلتون بخواد تو خانواده فرهنگی، نظامي داریم 😊😂
داشت یادم میرفت خودمو معرفی کنما😉😂از بس حواس پرت شدم اثرات این امتحاناته نگران نباشین🙂😆
خب اسم اصلیم ندا ولی از موقعی که این دوست گرامیم(دوستم اسمش زهرا هم سن هستیم خیلی دوسش دارم 😍و باهم صميمي هستیم😚🥺) اسممو آرزو صدا کرد همه عادت کردن بهم میگن ارزو😅😶
در ادامه بگم ۱۵ سالمه شهرکرد زندگی میکنم در خانواده ۴نفره دارای یک عدد خواهر خیلی شلوغ و شیطون 
مامانم فرهنگی پدر گرامی هم کارمند 😀🙂
خب فک کنم به اندازه کافی خودمو معرفی کردم بریم سراغ خاطره...🥴خیلی حرف میزنم می‌دونم 🤏🏻😂
خاطره:
که مربوط میشه به همین زهرا دوستم😶‍🌫
تقريبا خاطره برای یک ماهه پیشه
🤨 
این خانم خانمای من از امپول واين چیزا میترسه دیگه چیکارکنم لوسه یکمی چون خودش تکه و خواهر یا برادر نداره ولی همیشه میگه تو از هزار تا خواهر برام عزیز تری 🥰😇( جان دورت بگلدم زهلام یکی یدونم🤧🤫)میخوام فقط با تو باشم خواهر نمیخوام که باعث این بشه من ازت دور بشم 🥺🙄
خب حالا ادامه بدیم😂🥴
چند روزی بود حس میکردم بی حوصلس حال نداره مثل همیشه پر انرژی نیس🥺(بمیرمم برات اوخی)🥺
ازش می‌پرسیدم زهرا جان من خوبی چرا حوصله نداری چلا باهام کمتر حرف میزنی که خب جوابای سر بالا...خوبم..چیزی نیس.بيخودی نگرانی چیزیم نیس که خوبم عه گیر نده دیگه🙄🥲آخ بگردم🥺😶‍🌫
 چون میدونست بهش گیر میدم که الا و بلا باید بری دکتر بهم نمیگف 
و خب جوری پنهان کرده بود که مامان باباش هم متوجه این نبودن ک ی جوریه و حالش زیاد اوکی نیس 😕
 گذشت..  میشد ۴روز ک حالش خوب نبود 🥴😶😶
مدرسه بودیم دیدم سرشو گذاشته رو میز و خوابیده😞🥺
رفتم پیشش گفتم زهرام من که میدونم حالت خوب نیس چند روزیه ولی گذاشتم خودت بگی بهم که هیچی نگفتی منم بیش از این تحمل این حال بدتو ندارم🥲
زهرا:آره میخواستم بهت بگم ارزو ولی چون میدونستم گیر میدی نگفتم بهت آخه حالم اونقد بد هم نیست
ارزو:بفرما نگفتم عزیزم آخه چرا به من نمیای زودتر بگی که حالت بدتر نشه پاشو بریم دفتر به خانم مدیر بگیم حالت خوب نیس زنگ بزنه بیان دنبالت 
زهرا:نه نه نمیخوام خوبم من که چیزیم نیس اه ارزو ول کنه دیگه
😞🤏🏻
من دیدم مظلوم نگام میکنه دیگی چیزی نگفتم بهش بغلش کردم و بهش گفتم باشه زهرا ولی اگه حالت بدتر شد به خانم مدیر میگم 
باشه؟ که اونم قبول کرد 😎📣
زنگ آخر تموم شد داشتیم می‌رفتیم خونه همینجور که باهم راه میرفتیم دیدم یهو ساکت شده حرفی نمیزنه نگاهم که به نگاهش گره خورد دیدم اشک تو چشماش جمع شده بهش گفتم 
آخه من فدای این بغض کردنت چیه عزیزم چی شده خوبی 
که دیدم خودشو پرت کرد تو بغلم گف ن سرم خیلی درد میکنه😭😭😤
ارزو: نگفتم حالت خوب نیس بزار زنگ بزنه خانم مدیر بیان دنبالت 
بیشتر بغض کرد منم دلم کباب شد برا بچه چیزی نگفتم بیشتر از این اذیت شه رومو اون طرف کردم ازش😭😭🥴🥺
زهرا:باشهههه روتو اون ور میکنی چرا😭🥺 قهر نکن دیگه قول میدم گوش کنم به حرفت حالا اشتی؟
ارزو:شرط داره!😎
زهرا :چی هرچی بگی قبوله فقط قهر نباش باهام
ارزو:قول دادیا پس قبوله هوم؟
زهرا :چشم 🥺
الان که رفتی خونه به مامان بابات میگی تا ببرنت دکتر 
زهرا:نه ارزو مامانم دعوام میکنه آخه صبح پرسید حالم خوبه گفتم اره😭😭😶هرچی دیگه بگی قبوله ولی این نه 😶
بچم مث ابر بهار مظلوم اشک می‌ریخت 🥲🥺
بهش گفتم باشه پس خودم عصر میام دنبالت باهم بریم فعلا برو خونه استراحت کن 
زهرا:باشه چشممم ممنونننن که هستی عاشقتمممم 
ارزو:من بیشتر 🥰😘😂
خب دیگه حالا زیاد لوس نشو 😂😂
پس برو استراحت کن تا بعد بهت خبر میدم کی آماده شی بیام دنبالت بلا😂🤏🏻شد عصر زنگ زدم به عشق جان گفتم آماده شو ی ربع دیگه میام😂
حاضر شدم خودم
 رفتم دم خونشون زنگ زدم بیا پایین دلبرم
 بدو بریم که دیره 
( خونشون ی خیابان فاصله داره فقط)
اومد پایین پرید بغلم منم محکم بغلش کردممم😚☺️
داشتیم تو راه می رفتیم ساکت بود ( اوخی عزیزمم استرس داشته زهرام😭😕)رسیدیم دم کلينيک وایساد تو چشمام زل زد گف ارزو گفتم جانم 
گفت بگو امپول نده نمیزنم میدونی که 
بهش گفتم حالا تا ببینیم😉😂
خلاصه که با هزار ترس و لرز کشوندم بردمش داخل رفتم نوبت گرفتم بهش گفتم بیا بشینیم چند نفر جلومون هستن فعلا🤨🙂
نشستم پیشش سرشو گذاشت روی شونم با ناز گف آلزو من تو لو نداشتم چیکال میکلدم آخه من که بدون تو میمیلم🥺💗💋
گفتم عه خدانکنه نفسممم تو زنگی منی منم بدون تو نمیتونم نزن این حرفو من همیشه پیشتم 🥺🤏🏻☺️
خلاصه که باهاش حرف می‌زدم تا استرسش کمتر بشه 😁😐
صدا زدن نوبتمون شد رفتیم داخل 
دکتر ی خانم خیلی مهربون بودن 
پرسید علائم ؟
عشقم ساکت بود خودم گفتم سردرد .گلو درد. بدن درد. تب
خانم دکتر معاینه کردن زهرا با پاش زد به پام😂😂(شیطون  منی تو)
گفتم خانم دکتر امکان داره تزریقی ندین 
گفتن تا حد امکان کم میکنم ولی خب تا گلوش بیشتر عفونت نکرده بزنه 
خلاصه که تجویزشونو کردن تشکر کردیم اومدیم بیرون ✨
زهرا رو بگو الان نگووو کی بگو شروع کرد گفتن نمیزنم عخشممم تلوخدا نزنم ژون من نزنممم خواهش میکنممم 
لحنشو همین‌جوری میکرد که من راضي شم منم خب دلم سوخت براش گفتم باشه حالا بریم ببينيم دستور دارو ها چطوره تا بعد تصمیم می‌گیریم😂😂
رفتیم داروخانه‌ پیش همون کلينيک دارو هارو بگیریم 
نشستیم تا صدامون بزنن تحویل بگیریم 
داروخانه شلوغ بود چند مین طول کشید تا صدا بزنن😤😆
به زهرا گفتم تو بشین من میرم بگیرم نشست من رفتم گرفتم که دیدم کلا ۳ تا امپول بیشتر نیس به همراه دو ورقه قرص و شربت و قرص جوشان 🤨😐😶
ی نکته ای که لازم به گفتنه اینه من به خاطر علاقه ای که داشتم به پرستاری و این چیزا از وقتی ۹ سالم بود که علاقه مند شدم رفتم دنبال یادگیری کارهای عملی و ادامه ماجرا😂😂
دیدم امپول ها ی دونه پنی ۶۳۳ ی دونه تب بر و اون یکی b12
رفتم پیش زهرا که دارو هارو دید تو دستم چهرش مظلوم شد بدجور بهم نگاه میکردااا😂😂☺️وای اصن نگم 
گفتم آخه من دورت بگردم بیا بریم بزن نمیزارم دردت بیاد حواسم هس بهت اگه گذاشت میام پیشت باشه؟ک گفت ن و شروع کرد غر زدن🥺که ن نمیخوام میترسم 
بهش گفتم جون من بیا میدونی که نمیتونم این بی حالیتو ببینم عجغم جوجوی من بزن حالت خوب شه باچه؟🙄😭
آخرش اینقد مظلوم التماس کرد که گفتم باشه یدونه از امپولات و بزن اون دوتارو خودم میزنم برات باشه نفس؟که خداروشکر قبول کرد
رفتم اتاق دکتر دارو هارو نشون دادم که خب درست بود و گف اگ تبش پایین اومده تب بر رو وقتی بزنه ک تب کرد فعلا این دوتا
رفتیم تزریقات به خانمه گفتم لطفا اگ میشه فعلا پنی شو بزنید اون دوتارو بعد اذیت میشه دلم نمیاد 🥺🤏🏻
ک پرسیدن حساسیت نداره ک خب زهرا گف ن
زهرا همونجا ایستاده بود نگاه میکرد با ی چهره کاملا ناراحتی که انگار میخواس منو خفه کنه 😂😂😂
بهش گفتم جوجوی من برو بخواب تا زودی تموم شه
دستشو گرفتم بردم طرف تخت خودم داشتم بر می گشتم که صدام کرد گف آلزو نلو بمون من میتلسم😭😭🥺
گفتم بهش جانم عزیزمم نترس زیاد درد نداره آخه بعدم فقط ی دونس 
رفتم به خانمی که می‌خواست تزریق کنه(مسئول تزریقات) گفتم میشه بمونم پیشش میترسه پیشش باشم بهتره خداروشکر اجازه دادن من رفتم دقیق پیش پرده روی اون صندلي که اونجا بود نشستم(اولین بار بود تو چنین موقعیتی میدیدمش کلا دلم پر پر بود براش همم میدونستم خجالت میکشه🤭🤫🙈)همونجا نشسته بودم تا این ک خودش صدام کرد 😂😌
گف ارزوم بیا پیشم 
قول دادی بیای پیشم بعد نشستی اونجا چلاا 
هیچی منم سعی کردم عادی رفتار کنم که راحت باشه 
خانمه می خواست امپول رو آماده کنه گف خانم لطفا آماده شید
🥲
زهرا به من نگاه میکرد منم به اون 
دیدم دمر خوابیده ولی کاری نمیکنه مث همیشه مظلوم نگام میکنه 
خودم وارد کار شدم😶‍🌫😐😶😶😶 رفتم نزدیک‌تر آمادش کنم😂😂😐😐😐😐😐😐😐
دیدم خانم خانما رو چشماشو گرفت دقیقا مث این ایموجی🙈
😂😂اوخ خدایا از دست این دختر 
سرمو نزدیک گوشش گردم گفتم عه زندگیمم خجالت نکشی ها افرین دورت بگردم راحت باش خبب 🙄😶
مسئول تزریقات وایساده بود کنار تا زهرا آماده شه
شلوار خانم خانما رو دادم پایین یکم
 زهرام خندش گرفته بود در عین حال که استرس داشت 
مونده بود بخنده یا فکر ترسش باشه😐😐😂کلا ی حالی بودا😆😁
خانمه شلوار زهرارو پایین تر داد🙈🤭
پد کشید دست زهرارو گرفتم تو دستم اون بغض کرده بود من بدتر🥲🥲🥲😶 
یهو خانمه نیدل رو فرو کرد زهرا بدون اختيار پاشو تکون داد که خانمه سریع گف تکون ندید لطفا 
در گوش زهرام گفتم عه قشنگم تکون نده باشه شل کن فدات بشممم میدونم میترسی ولی شل کن جیگرمم چاره ای نیس😭😭🥺
بوسش کردم💗😍🧚🏼‍♀️
 چون میدونستم میخواد تکون بخوره رفتم کمرشو آروم آروم ماساژ دادن تا آروم شه و بدونه کنارشم خانمه شروع کرد پمپ کردن 
حالا گریه نکن کی گریه کن اشک میریختا اا 😭😭😭🥺تا دیدم گریش گرفت ناخداگاه منم اشکم گونه مو خیس کرد 
سرمو بردم پایین گفتم بهش فدات بشمم من شل کن قربونت برم تاقت ندارم عزیزمم😭😭😭
زهرا تا صورت منو دید یهو گریش قطع شد مات نگام میکرد به کل حواسش رفته بود پی صورت من 😂😂
امپول تموم شدد😁آخرش فقط گف اییییی 
ک گفتم جانم جانم تموم شد زهرام تموممم افرین جوجه ی منن دیدی تموم شد 
🙄😂زهرا هیچی نمیگف همینجور که دمر بود یکم جای امپول شو ماساژ دادم آروم تر شه بعدم دستشو گرفتم کمک کردم پا شد😚😂
آروم آروم راه می بردمش رفتیم بیرون روی صندلی های سالن انتظار نشوندمش خودم ایستادم پایین پاش رو پاهام نشستم فقط نگاهش میکردم زهرا بی اختیار شروع کرد به گریه کردن سرشو گذاشت رو سینم منم آروم نازش میکردم 😍🥺🥺(میدونم لوسه)👍😂
پاشدیم رفتیم بیرون از کلینیک رفتیم خونه زهرا اینا که آمپول تقویتی رو دوباره با گریه زدم براش( دوس داشتین خاطره اینم میگم😂🥲 ) 😂😂تبش رو هم خداروشکر کنترل کردیم چون نزاشت دیگه تب بره رو بزنم براش 😂😂
مرسی که خوندین منتظر نظر های خوشگلتون هستم بچه ها 
امیدوارم خوشتون اومده باشع شرمنده خیلی حرف میزنم میدونم😂😂😂

خاطره مائده جان

سلام عزيزان 🤗
ايّام به كامتون باشه انشالا 😍
اميداورم كه هرجا هستيد خوب و خوش باشيد ❤️
مائده هستم (دانشجوم ؛٢٠سالمه ، از تهران، يه برادر دارم٢٤ سالشه ، حدوداً ١٠ ماه و خورده اي كه با همسرم ارسلان عقد كَردم، ارسلان پزشكه ) 
خب بازم يه بيوگرافي كامل دادم 😐
خاطره قبلي كه گفتم مال دوران مجرديم بود 😁
چون من برعكس خيلي از شما ها ، خيلي مريض نشدم 😆😅
خيليم خاطره ساز نميشم 💪🏻😁
ولي اين يكي جديده☹️ 
هفته پيش پنجشنبه تولد من بود 😁ارسلان برام تولد گرفته بود خونه يه پدريم با همه اقوام خودم و خانواده خودش 😘
(خيلي وارد جزئيات نميشم كه بعداً دوستان نگن داريد با مسائل زندگيتون به ديگران فخر فروشي ميكنيد ) 😕🙁من از يه هفته قبلش يكم مريض بودم 
هوام كه حسابيييييي سرد😨 
ارسلان يه سري قرص و شربت برام نوشته بود كه خيلي هم مؤثر بود😍(عكسش و گذاشتم ) 
ولي خب بدنم به شدت ضعيف شده بود 
از صبح كه بيدار شدم كمردرد و دلدرد شديدي باز سراغم اومده بود🤐😫😩منم هي مسكن ميخوردم يه ساعت اروم ميشد دوباره ميگرفت 😤😩😭
ديگه وسط هاي مهموني كمر درد و دل درد كه هيچ، سر درد و سرگيجه، حالت تهوع شديددددددد ، عرق ريزه و افت فشارم بهش اضافه شد 😶😵😩
ارسلان كه ميدونست حالم خوب نيست هي بهم ميگفت برم يكم دراز بكشم 
ولي خب اين مهموني بخاطر من بود ؛ خيلي زشت بود خودم برم بخوابم 😐
تازه اونجوري همه ميفهميدن چمه و من بيشتر از اين موضوع خجالت ميكشيدم 
😱ديگه مقوله عكس گرفتن و شمع فوت كردن و كيك بريدن كه توي اون موقع هردقيقه اش اندازه يه عمرم واسه ام  طول ميكشيد كه تموم شد ارسلان خيلي نامحسوس دستم گرفت برد توي اتاق دانيال (اتاق خودم شده بود اتاق پرو خانوم ها) 🙄😬
با وجود اينكه ديگه نميتونستم صاف وايسم رو به ارسلان گفتم :-براي چي اومديم اينجا؟؟ بريم بيرون تو رو خدا زشته الان ميگن اين دوتا كجا رفتن؟ 😐
-كجاش زشته عزيز من ! رنگ به صورتت نمونده بعد هنوز نگران حرف بقيه اي 😠
با حالت گريه فقط گفتم : ارسلااااان ... من حالم بده بعد تو من و اوردي اينجا نصيحت كني ؟ 😫😩
دستم و به سمت تخت دانيال كشيد و گفت: نخير اوردم يه دقيقه دراز بكشي!😡
-نميخواد بريم بيرون زشته😰
با اخم تشر زد: مائدهههه😡 ! من اگه ميدونستم تو امشب قراره به اين روز بيفتي كه غلط ميكردم تدارك اين مهموني و ببينم 
بيا عزيزم بيا يه دقيقه دراز بكش به دانيال گفتم برات يه چيز شيرين بياره يكم فشارت بياد بالا😳 
با تعجب و حرص گفتم : واسه چي به اون گفتي !؟ 😳اون الان كلي تابلو بازي درمياره !😰😰😰😰😰😰😰😰ارسلان كه هم خنده اش گرفته بود هم از ديدن قيافه من نگران و عصباني بود گفت: اولا كه داداش جونت شما رو از حفظه ميدونست حالت و 
دوما قيافه ات داد ميزنه يه چيزيت هست 
سوماً نترس تابلو بازي در نمياره 
بيا بخواب جوجه بيا ! 
ديگه بيشتر از اين اگه ميخواستمم نميتونستم مقاومت كنم روي تخت دانيال دراز كشيدم 
هر چند كه تو اين شرايط درازكشيدن هم سخته 😓
يعني اين درد مزخرف يه حالتيه كه ميخوابي درد داري 😐ميشيني درد داري ، 😐پاميشي درد داري ! 😐كلا درد داري! 😶😐😑
با اين وجود جنين وار تو خودم جمع شدم و ارسلانم اروم كمر و شكمم و ماساژ ميداد: يه ساعته بهت ميگم بيا يكم دراز بكش گوش نميدي كه !...... به نظرت من از دستت سر به بيابون بزارم بهتره يا خودم وحلق اويز كنم!  🙄🤦🏻‍♀️😂😂😂
با حرص گفتم : الان وقت مسخره بازيه اخه😬؟؟ 
خنديد و باز مشغول ماساژ دادنش شد : خيله خب اروم باش تاج سر!❤️😍
يه ٥ دقيقه بعد گوشه در اروم باز شد و دانيال كله اش و اورد تو و گفت: سلام بر رومئو ژوليت نه نه اونا بهم نرسيده مردن 😬خب ليلي و مجنون ... نه نه اونم نرسيدن بهم🤦🏻‍♀️ ..... شيرين و فرهاد ...نه نه اونام كه شرين اصلاً زن يكي ديگه بود😳😂 مرتيكه فرهاد عاشق زن شوهر دار شد تازه واسه اش شعرم گفتن ، 🤦🏻‍♀️😂شصت نسل هم هست تو كتاب ها اسمش و ميبرن🤦🏻‍♀️🤣 .... حالا اگه ما بوديم😳🤣 !! (داداش من كلا همينه🤦🏻‍♀️🤣 ) 
ديگه يه ذره ديگه ام چرت و پرت گفت كه يادم نيست تا اينكه ارسلان با حرص توپ هفت سنگ روي پاتختي و پرت كَرد طرفش : دانيال ميبندي با بيام ببندم😡 ؟ 
دانيال غش غش خنديد و گفت: داداش مريض اونه تو اخلاقت إهم إهم ! 😂😬
ارسلان كه با حرص فقط موهاش و چنگ ميزد 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣دانيالم با خونسردي تمام قهقه زد و با يه ليوان شربت و يه فنجون جوشنده كه توي سيني بود اومد توي اتاق! 😬😶
همين جوري كه به خودم ميپيچيدم از درد گفتم : اينا چيه ورداشته اوردي😡 !؟ .... يه سيني آتا آشغال دست گرفتي جلوي اين همه ادم اوردي اينجا😶 ؟ .... بعد ارسلان ميگه اين تابلو بازي درنمياره🤦🏻‍♀️ ؟! ديگه تابلو تر از اين! 😡
ارسلان با خنده گفت: خب من چميدونستم داداشت يه تخته اش كمه😂
دانيال : دستت درد نكنه😏 ! خودت يه تخته ات كمه😅 ! (بعد رو به من ادامه داد)چرا الكي تهمت ميزني وروجك ! يه جوري اوردم عهدي نفهميد😐🤣 ! 
با تمسخر گفتم : ارررره ميدونم! الان ميريم بيرون فقط خواجه حافظ شيرازي نميدونه😏😏😏😏 ! 
دانيال : نه اون و كه خودم زنگ زدم الان بهش گفتم غير اون ديگه جون تو هيچكي نميدونه😂🤣😂🤣😂🤣😂!
( و باز هم جر و بحث هاي خواهر برادري كه من هرجايي كه يادمه رو ميگم براتون؛ خدايي قبول كنيد كه به خاطر داشتن ديالوگ به ديالوگ اينا خيلي دور از ذهنه😕🙄)ديگه خلاصه جوشونده اي كه مامانم داده بود و با زور خوردم😖 ؛ يه چند تا قلوپ هم از اون شربت خوردم با يه مسكن كه ارسلان بهم داد و يكم بهتر شدم 
😍ولي كامل خوب نشد 🙁
ديگه  نيم ساعتي شد تا اينكه مامانم اومد و گفت همه مهمون ها هي سراغ ما رو ميگيرن😱😰🤦🏻‍♀️ 
از اون طرف ميخوان سفره بندازن بهتره بريم بيرون😕 ! 
بلند شدم باز يه دستي به صورت رنگ پريدم كشيدم و يه خورده قيافه ام و درست كَردم و رفتيم بيرون 
از شام كه هيچي نفهميدم😫 
جز دو سه تا قاشق به زور أرسلان ديگه نتونستم بخورم😓 
حالت تهوع امونم و بريده بود🤢🤢🤢 
بعد شامم كه حالا مگه ميرفتن🙄😡 
خانواده مادري من كه از قم ميومدن و شب موندگار بودن😐 
خانواده پدريمم كه نميدونم اون شب انگار خيلي بهشون خوش گذشته بود ؛ قرص و محكم نشسته بودن سرجاشون😬
مادر شوهر و پدرشوهرمم كه بنده خدا ها دونفر بيشتر نبودن ، ميخواستن برن كه بابام نزاشت( ٥٠ نفري كه بايد برن نميرن ، شما دوتام بمونيد ديگه😏!) 
ديگه تا ساعت ٢و نيم بودن😐 
منم از بس از اينور به اون ور رفتم و نشستم و پاشدم باز كمر درد و دل درد برگشت با يه موج بد تر 😱😥😢
در حدي كه با رفتن عمه هام حس كَردم گلاب به روتون داره حالم بهم ميخوره🤢
فقط خودم و رسوندم به دستشويي و ..🤢
بدنم يخ كَرده بود😨 ؛ عرق سرد هم لباسم و خيس كَرده بود 😱😱😱
حتي جون نداشتم از دستشويي برم بيرون🤕🤕🤕 
ارسلانم كه هي در ميزد اين وسط :مائده😱 ....مائده در و باز كن 😠ديگه  در رو كه باز كَردم همه دم در صف كشيده بودن ( انگار نذري ميدن😏 )
ارسلان با نگراني زير بغلم و گرفت : خوبي قربونت برم😘!؟؟ بميرم امشب چيشدي تو! ❤️
ديگه هر كي يه چيزي ميگفت 
ماشالا توي اينجور مواقع هم كه همه يه پا دكترن 😒
زنداييم يه ليوان اب قند برام اورد كه دوتا قلوپ بيشتر نتونستم بخورم☹️ 
اين دل درد و كمردرد نميزاشت آروم بگيرم 
(ميدونستم كه طبق معمول تا امپول مسكن نزنم اروم نميشم😞 ولي مامانم به همه مهمون ها گفت بخاطر خستگي و ضعف اين شكلي شدم 🤦🏻‍♀️😂)ارسلان به بابامينا گفت كه من و با خودش ميبره خونه خودشون 😍. سر راه هم بايد ببرتم بيمارستان يه سرم بزنم😥  (چون همه خانواده مادريم شب ميموندن؛ ارسلان از سرشب گفته بود كه شب موقع خواب خونه ما نميمونه ) 
بابام كه كلا توي شرايط عاديم كاري به ما نداره به ارسلان گفت كه. خودش صاحب اختياره😍😘 
ارسلان كمكم كَرد پالتوم و با شال و كلاهم و بپوشم 
از همه خداحافظي كرديم و به همراه مادرشوهر و پدرشوهرم زديم بيرون 
مادرشوهر و پدرشوهرم با ماشين خودشون رفتن خونه 
منم با ماشين ارسلان 
ارسلان صندلي ماشين و به حالت نيمه خوابيده در اورده بود 
بخاري ماشينم زياد كَرده بود😍 
با اين حال من بخاطر افت فشار ميلرزيدم😨😰
وسط هاي راه ديدم ارسلان از ماشين پدرشوهرم جدا شد 
با همون حال خرابم گفتم: ارسلان
-جونم❤️ ؟.  -كجا ميريم؟🤔
-ميريم درمانگاه يه سرم و مسكن بزن بهتر كه شدي ميريم خونه
-چرا خودت بهم سرم نميزني؟ ☹️
-چون من مهرم و مطب جاگذاشتم😩 ؛ سرم و آمپول مسكن قوي هم بدون نسخه نميدن 😐
-ولي من نميخوام برام درمانگاه بزنه😥 
(ديگه از من اصرار و از ارسلان إنكار ) 
وبالاخره راضي شد كه بره بيمارستان دكتر برام نسخه بنويسه و بگيره بريم خونه💪🏻💪🏻 
همين كارم كَرد😁 
از همون داروخانه نزديك خونه ام نسخه رو گرفت و رفتيم خونه مادرشوهرم 
با كمك ارسلان روي تختش دراز كشيدم 
اون شب جزو يكي از مزخرف ترين شب هاي عمرم بود😖😟😞
ارسلان كت اش و در اورد و اومد كنارم لبه تخت نشست 
استينم و داد بالا و از اين كش ها بست به دستم:- هنوز درد داري؟ 
-خيلي😭!  - دورت بگردم الان برات سرم وصل ميكنم اروم بشي راحت بخوابي😘
هيچي نگفتم ؛ اونم سرم و اماده كَرد و يكم به رگ هاي دستم نگاه كَرد ولي از بس فشارم پايين بود پيدا نكرد 😞
كش و باز كرد بس به اون يكي دستم 
دستم و گرفت تو دست خودش مشت كَرد 
مهربون نگام كَرد و گفت :-از سرم كه نميترسيدي🤔؟.    -يكم چرا☹️😭 
-عههه پس نگاه نكن زود تموم بشه 😘
بعدم روم و برگردوند و خيلي يواش سوزن و فرو كرد :-آييي😖       -ببخشيدعزيزم تموم شد😘😍😘😍😘
يه مسكن هم توي سرم زد
خودشم كنارم دراز كشيد 
دردم يه ربع بعد اروم گرفت😁😍
بعد نيم ساعت هم اومد سرمم و باز كَرد 
ميخواستم ديگه بخوابم كه ديدم داره يه امپول درست ميكنه💉😶😳 
با تعجب گفتم : اون مال منه؟ 😳😳😳
-اره عزيزم مال شماست😶
-خب نميتونستي توي سرم بزني؟😐
-نوروبيون و توي سرم نميزنن😱
-چرااا😫.      -چون عضلانيه😑.   -خب چراا 😩
اومد بغلم نشست :-اول بخواب بزنم بهت بعداً مفصل توضيح ميدم😐😐
-نميشه اول توضيح بدي😶
خودش خوابوندم سرجام و گفت:-نه 😕
-لااقل اروم بزن ،درسته نميترسم ولي دردم مياد😣      -من كي به تو بد زدم اخه😬 ؟... اروم ميزنم خيالت  راحت تاج سر
بالشت و توي بغلم گرفتم و چشمام و بستم 
خودش لباسم و درست كَرد 
پنبه كشيد و سوزن و فروكرد😰 
تا اينجاش اصلاً درد نداشت ولي خب عمان از موادش😱😩😩😩😭 
ديگه تا اخرش فقط بالشت و محكم چنگ زدم و سعي كَردم صدام در نيار😭😭 
بعد آمپولم ، رو سرم وبوسيد و گفت ببخشيد دردت اومد😘 .... ديگه راحت بخواب ❤️
(اخ كه چقدرم خواب بعد يه مدت درد كشيدن ميچسبه😁 ) 
اون شب با وجود اينكه تولدم بود خيلي بهم بد گذشت ☹️
📌ببخشيد خيلللللللللللللي طولاني شد 
اميدوارم دوست داشته باشيد😁🙏🏻 
و ببخشيد كه مثل خيلي از دوستان كسي به من ٥ تا ٥ تا امپول نميزنه كه براتون تعريف كنم🙁 
ارسلان ميگه اصولاً پزشك ها آمپول هاي بالاتر از ٣ تا رو بدون سرم اصلاً نميدن🙄 
(اگه گاهي جواب لطف شما رو زير پست ها نميدم عذرميخوام ؛ انقدر مزاحمت هاي جورواجور براي آدم ايجاد ميشه كه ديگه خودتون ميدونيد😶.....)
به هر حال اميدوارم بابت طبع و سليقه شما بوده باشه🤗😍 
درپناه خدا👋🏻

خاطره رزا جان

سلام عشقا خوبید حالتون چطوره . دلم برا همتون تنگ شده بود. رزا هستم همتون تا حدودی مت می‌شناسید نامزدم امیر هست . و حدودا ۱و نیم دوماه پیش خاطره سازشدم شدید ک در جریانید و امیر بهم گفت جون من دیگه مراقب خودت باش مریض نشی طاقت ندارم دیگه . خلاصه چند باری سرماخوردم با خود درمانی خوب میشدم و از زیر تمام‌تقویتی ها در رفتم البته اینم بگم روزی ده بار سر تقویتی ها استرس مینداختن تو جونم هم امیر هم مامانم اخه دکتر خیلی تقویتی نوشت دقیقا هفته ای ۳ ۴ تا باید بزنم ‌  تا امیر میگفت میگفتم تا مامان میگفت اون . خلاصه خیلی ضعیف شده بودم و تو این مدت هم بگیر از اون دوتا آتنا ول نمی‌کرد میگفت بایدبری بزنی ‌ موهای امیر رو سفید کردی خب باید بگم بعله موهاش سفید کردم ب قول خودش آخر منو سکته میدی خانومی . خلاصه اینا گذشت و از زیر همه چی در رفتم خداروشکر ولی شد سه روز پیش هوا خیلی خیلی سرد شد و بعله منم چون ماشالا خیلی مراقبم خب معلومه سرماخوردم ولی کم بود . فقط ی گلودرد جزئی بود اولش سحر امیر شیفت بود بهم زنگ گگفتم دارم میمیرم . بدن درد لرز گلو درد کلا خیلی حالم بد بود خلاصه زنگ مامانم زد گفت نزار رزا کار کنه حالش شبی خوب نیست . مامانم گفت رزا چیشدی تو گفتم هیجی رفتم کارای خونه رو کردم مامانم گفت نکن امیر گفته کاری نکنی گفتم خوبم هر چی امیر پیام داده بود متوجه نشدم . زنگ زد نگران بود ک رزااا خوبی گفتم اره گفت چرا جواب نمیدی گفتم ببخشید داشتم کار می‌کرد اینقدررعصبانی شد معذرت خواهی کردم  بخشیدم این دو س روز گذشت یبار پرسیدم خوبی گفت خانومی ی چیزی بگم ن منم خوب نیستم منم سرماخوردم . اینقدر دلخور شدم گفت رزا میبینی خودت چقدر نگرانمی منم همینجورم . خلاصه هر روز می‌پرسیدم ک خوبی میگفت اره منم ازم می‌پرسیدم میگفت اره واقعا خیلی بهتر بودم فقط یکم گلودرد داشتم و کم اشتها شد دیروز از صبح تا شب لب ب هیچی نزدم . مامانم بهش گفته زنگم زد خانومی غدا خوردی گفتم اره گفت جون من گفتم نچ . قسمم داد ک غذا بخورم گفتم نمیتونم بالا میارم گلوم تلخ بود شدید بزور یکم غذا خوردم . و بهش گفتم میخوابم حالم بده گفت اکر تا فردا خوب نشیم باید ی فکری کنیم گفتم نچ من خوبم فقط خستمه گفت باشه و شب بخیر گفتیم .  شد ساعت ۵ صبح از بس کلوم درد داشت و خارید داشتم میمیردم خیلی حالم بد بود خیلی پیامش دادم امیر دارم میمیرم گفت چیشدی خوشگلم چرا بیدارشدم گفتم گلوم درد داره . گفتم خانومی منم خیلی  بد سرماخوردم گفت الان تو راحت بخواب سریع ک خوابت نپره .بزور آب نمک و دارو بهتر شدم خوابم برد .امیرم ۹ صبح خوابید بهم پیام داد خانومم تا ۴ میخوابم بعد میام دنبالت دلم برات تنگ‌شده . منم میدونستم چی در انتظارمه خلاصه همچنان با آتنا چت میکردم ک دلداریم بده ولی اونم تا حالو روزمو دید میگفت باید بری بدتر میشی ‌ گفتم نچ در میرم امیر یادش میره مطمئن بودم ک میتونم از زیرش در برم مث همیشه . شد ساعت ۴ ب مامانم گفتم سریع ب خاله زنگ بزن تا بریم دنبالش بریم  دور بزنیم خلاصه سریع از خونه زدیم بیرون و رفتیم بیرون شهر ب امیر پیام دادم ک عشقم من دارم میرم بیرون گفت خانومی برو ولی قرار بود بیام دنبالت . گفتم باشه حالا میام عشقم از عمد میخواستم وقت بگذره چون عشقم ۱۰ باید میرفت سرکار . زنگم زد ک خانومی زود بیا . دیدم نمیشه اصلا خلاصه گفتم توراه ساعت ۷ رفتم سریع حاصرشدم اینم بگم بهتون ک با ادکلن حساسیت شدید دارم هر چی گفت رزا ادکلن دیگه نزن چارم نمیشه ادکلن خیلی دوس دارم.  زدم  مردم قشنگ نفسم رفت اینقدر سرفه کردم لباسام عوض کردم باز ک بوش کم تر بشه.   هفتو نیم اومد دنبالم حالمو ک دید گفت الهی بمیرم دلبر گفتم خدانکنه خواستم بوسش کنم نزاشت گفت ماسکتو بزن میترسم بدترشی از من وا بگیری.  گفتم نمیخوام بزور لپشو بوس کردم و اونم هنینجور . ولی ماسک زدیم . خلاصه حرکت کردیم ی ده دقیقه بعد یهو گفت خانومی پس حالت بده اینجور ک معلومه چرا ادکلن زدی باز گفتم خب دلبر نمیتونم نزنم خیلی عصبانی شد . از دلش در آوردم.  گفت خانومی من خیلی حالم بده باید امپول بزنم گفتم چییی گفت خب من تا امپول نزنم خوب نمیشم خودتم میدونی گفتم اااا خوب میشی گفت خانومی هم باید بزنه ها گفتم چییییییییی گفتم امیر من خوابم میاد ببرم خونه خستمه گفت شوخی کردم بابا نگاش کنا چقدر لوسه خانومم  گرفتم تو بغل سرم گفت بخواب سرتو بزار رو پام سرم گذاشتم روماش متوجه ولی بودم کدوم بر میره ‌ یهو اومدم بالا گفتم امیرررر جرا میری سمت بیمارستان ‌ گفت نترس من میخوام بزنم گفتم باشه من میشینم تو ماشین برو بزن . گفت یعنی میخوای تنها برم ؟ گفتم اره  . پارک کرد گریه کردم گفتم امیر بگو جون من مال من نیست گفت خانومم من میزنم فقط من حالم بده . گفتم خب باشه ولی قول دادی.اومد درمو باز کرد ماسک هم برام دوتا زد .پیاده ک شدم رفت رو صندلی عقب امپول برداشت یهو درو باز کردم منم دیدم داره ۴ تا امپول آماده میکنه ‌. بهش گفتم داری چکار میکنی اینا مال کیه گفت هیجی خندید  گفتم مال من نیستا من نمیزنم ب هیچ وجه . تکونونمیخوردم سر جام خشکم زد . دستم گرفت بزور بردم گفت خانومم  بخدا درد نداره اخه فدای عشقم بشم من  ترس ک نداره اقایی باهاته خلاصه بزور بردم گفتم من میترسم یهو رفت ۴ تاشو داد  ب پرستاره  گفت حساسیت ندارید گفت پن ندارم خانومم یه سالو نیم هست ک نزده تست کنید . اینم راستی بگم امیر  چون میدونست دکتر نمیرم زنگ دوستش زده  بود حالمونو گفته بود دارو داده بود . خلاصه از استرس انگشتام فشار میدادم حالم خیلی بد بود یهو زنه گفت خانوم ... بشین اینجا تست بگیرم . خیلی شلوغ بود تزریقات از مرد و زن و بچه ترس داشتم ب امیر نگاه کردم توروخدا امیر نکن من نمیخوام حالم خیلی خوبه . گفت بشین قلبم درد نداره پالتویی در آوردم استینمو امیر زد بالا جلو وایساد دستمو گرفت پد کشید یهو امپولو فرو کرد  چشام بستم یهو پنی زد زیر پوستم داد زدم ااااییییی همه نام کردن در آورد امیر گفت خانومی تموم شد .گفت ی ربع دیگه بیارید نگاه کنم امیر گفت همینجا میشینی خانومی گفتم نچ رفتیم تو ماشین داشتم گریه میکرد خیلی دردم اومد تو ماشین گفت نگام کنی خانمی الهی دورت بگردم قلبم من بخاطر خودته گفتم تو گفتی من نمیزنم . بعد گفتی فقط ی دونه مال توعه ولی دوتا هست تازه تست هم دادم . بعدم گفت ببینمت دلبر گفتم جیه خب گفت  قهرم دردم اومد . بعد نگاه ساعت کرد ی ربع شد گفتم اخیش من حساسیت دارم میخاره جاش گفت جون من گفتم نچ گفت پس بشو دلبر پاشو . گفتم نمیام رفت بیرون سریع درو قفل کردم خندش گرفت  ریموت رو زد دستمو گرفت گفت رزا بیا بریم اذیتم نکن حالم بده‌ بزور رفتم دستمو گرفت . بزور دستم جدا کردم فرار کردم یهو گفت رزا بهت میگم بیا خیلی سردمه گفت بیا ب تو میگم نزنه رفتم خیلی ازم دلخور شده بود گفتم اقایی تو سوییج بده ب من  گفت خانومی نچ نمیدمت میدونم میخوای فرار کنی گفتم حالا تو بده الی بعدش با تاکسی بیا خونه .گفت به همین خیال باش دستمو گرفت رفتیم سمت تزریقات همش التماس کردم و گریه . اممولا داد ب خانومه گفت خانومم حساسیت نداره . زنه گفت خانوم ... برو رو تخت دراز بش گفتم امیر  رو تختی ک نگرفتی گفت الان میگیرم رفت از داروخانه گرفت اومد انداخت رو تخت ‌ زنه گفت بخواب امیر گفت خب دراز بکش دلبر گفتم نچ تو بخواب  گفت فرار میکنی گفتم اره خب . گفتم شوخی کردم بخواب تو اون خوابید  اومدم در برم امیر نگام کرد گفت نریا جلو مرستار خجالت کشیدم وایسادم برا امیر زد ی پنی ی نوروبین ‌ نوبت من شد هرچی گفتم بخدا خوبشدم قبول نکرد گفت تا اینجا اومدیم بخواب قلبم دمر خوابیدم  اومد دستمو گرفت گفت نترس خانومی درد نداره . زنه اومد امیر شلوارمو داد پایین پنبه کشید پام سفت شد امپولو ک زد جیع زوم پامو تکون دادم خم کرد امیر گفت خانومی تموم شد شل کن پاتو تکون نده . تموم شد زنه گفت آقا سمت اونبرو بکش پایین تا پنی رو بزنم ‌ تخت رو چنگ زدم و بالشو فشار دادم صدام در نیومد اصلا دیگه امیر ترسید اومد بالا سرم گفت رزا رزا خوبی گفتم اره از درد توان حرف نداشتم . اومد اونبر پنبه کشید فرو کرد سفت شدم و تکون خوردم پام باز خم کرد از زانو امیر گفت سرفه کن نفس عمیق بکش توروخدا ک دردت نیاد تموم شد اینقدر داد زدم ‌ لباسم مرتب کرد بزور بلندشدم سرم گیج رفت گرفتم حساب کرد گفتم سدییج بده میخوام برم تو ماشین گفت صبر کن باهم میریم قلبم ‌ منتطرشدم ‌ دستم گرفت رفتیم گفت دیدی قلبم تموم شد دردش ی لحطه بود . گفتم خیلی دردم اومد . در باز کرد سوارشدم ناراحت بودم قهر بودم . گفت دلت میاد با اقایی قهر کنی ی مشما دارو هم بهم داد تاکید کرد سر ساعت بخورم ک خوبشم . رفتیم برام ماسالا گرفت ک خیلی دوس دارم بزور خوردم ذرت هم گرفت خوردیم . اخر سر گفت آنشب برا اقایی خودتو لوس نکردی ناراحتم ازت گفت بخند ک میمیرم ‌ بزور یکم خندیدم دور زدیم گفتم درد داره جاش گفت بمیرم الهی ببخشم بخاطر خودت بود . برام کادو گرفته بود بهم داد ازش نگرفتم حتی بازشم نکردم . ولی خب ن قهر بودم ن آشتی دیرش شده بود بوسم کرد ‌ . رفت سرکار همچنان دلی من حالم بد هست شدید ‌و جاشون خیلی خیلی درد داره پام دوتاش فلج شده دعا کنید خوبشم هرچی گفتم بگو جون من دیگه امپول نمیزنم من گفت تو قول بده ک مریض نشی گفتم دست من ک نیست گفت پس منم قول میدم تا نریص نشی امپول و سرم نداری . ولی اگه مریض شدی من زورت میکنم وقتی بگمت باید بزنی روحیم حرف نمیزنی   شاید بتونم از  زیرش در بری وقتی مامان بهت بگه ولی من بگم نه ‌ خلاصه ک الان خیلی حالم بده امیرم الان اومد خونه نتونسته بود سرکار وایسه شبی دوتامون نابودیم از بس حالمون بده ‌ دعا کنید خوبشیم ک دیگه باز نخواییم بزنیم طاقت ندارم خیلی  بده . دوستتون دارم عشقا ببخشید چشمای خوشگلتون رو خسته کردم خدانگهدارتون لطفا نظر یادت نره دوستان

خاطره حسین جان

سلام
حالتون چطوره
حسینم اولین خاطرمه یعنی برای فرهاد هست از زبانه من 
۲۲ سالم هست
بریم سره اصل مطلب
منو فرهاد و سجاد از دوران دبیرستان باهم هم کلاس بودیم و دانشگا هم یه جا قبول شدیم
پدر سجاد پزشک هست
خاطره بر میگرده به فرهاد که حدودا ۲ سال پیش  با یه دختره به اسم سحر رل بوده چن سال و رابطشونم خیلی جدی بود ولی متاسفانه سحر توی یه تصادف جونشو از دست میده:(
سجاد اول ازین موضوع خبر دار شده بود روز بعد از حادثه به من گفت و نمیدونستیم چ جوری به فرهاد بگیم چون داغون میشد جدا و شد
با هر سختی ای بود بهش گفتیم و بد جور رفت تو شوک باورش نمیشد 
اولش شروع کرد ب خندیدن ک فکر کرده بود باهاش شوخی میکنیم
ولی بعد کم کم جدی شد و شروع کرد ب شکستن وسایلو عربده زدنو گریه کردن
یه ساعت تو همین حالت بود بعد بدون اینکه ما بفهمیم رفته بود بیرون
منو سجاد خیلی ترسیده بودیم ک فکر خودکشی ب سرش نزده باشه بخواد کاری کنه
هر چیم به گوشیش زنگ میزدیم خاموش بود
بهمن ماه هم بود هوام جوری بود که یخ میزدی از سرما
دو سه روز گذشت و خبری هنوز ازش نداشتیم
تا اینکه به گفته یکی از هم دانشگاهی هام توی یدونه از پارکا دیده بودتش 
همون پارکی ک با سحر همیشه میرفتن
منو سجاد هم سریع خودمونو رسوندیم اونجا
زیره یکی از درخت کاج ها پیداش کردیم 
حالش خیلی افتضاح بود خیلی
نفسش بالا نمیومد بدنش هم سرده سرده بود ولی هنوز داشت تو تب میسوخت و هذیون میگفت
سریع رسوندیمش بیمارستان بابا سجاد
وقتی دکترا دیدنش شوکه شده بودن سریع کاراشو انجام دادن و ریه هاش به خاطر اون هدا سرد خیلی اسیب دیده بود ولی روحیش رو کلا باخته بود
بعده چن ساعت بعده سرم و امپولو.. یکم ک هوشیاریشو بدست اورد دوباره یاد سحر افتاد و سرم رو از دستش کشید بلند شد بره بیرون ولی نزاشتیم بره 
دست و پا میزد داد میزد ک ولش کنیم ولی خب نمیشد حالش اصلا خوب نبود
با هر مقاومتی ک کرد یه ارامبخش قوی بهش زدن  تا خوابش برد
چن روز تا بهتر بشه با ارامبخش بیمارستان نگهش داشتیم
خیلی بی قراری میکرد
ولی خیلی طول نکشید با یدونه امپول هوا دور از چشم دکترا خودشو از بین برد😞
منو سجاد هم ازون ب بعد یه افسردگی شدید گرفتیم ک با یه بازه طولانی مدت مشاوره و دارو یکم بهتر شدیم


شرمندم ک ناراحتتون کردم ولی چند روز دیگ سالگرد های دوتاشون نزدیکه اعصابم خیلی خرد بود  
ر

برا شادی روحشون ممنون میشمیه فاتحه بخونین🖤😄

خاطره سارا جان

سلام سلام😘😉
من سارا هستم 18 سالمه😊یه چند وقتیه با این وب آشنا شدم و میخوام خاطره ی آمپول خوردنم رو از پدر دوستم براتون تعریف کنم🥴
حدودا 13 سالم بود که سرما خورده بودم و به هیچ کس نگفته بودم و هر کی ازم میپرسید خوبی میگفتم اره خوبم 😶و سعی میکردم خودم رو شاد نشون بدم تا کسی نفهمه اما هرچی میگذشت روز به روز بدتر می شدم 😥 یه روز درسا (دوستم😍) بهم زنگ زد و ازم خواست که برم خونشون ولی من هی میگفتم که اصلا حوصله ندارم و نمیام🙃 اما انقدر اصرار کرد که بالاخره مجبور شدم برم 😬 دل تو دلم نبود چون پدر دوستم دکتره و من خدا خدا میکردم که پدرش خونه نباشه🤦🏼‍♀️ بعد رفتم از مامانم اجازه گرفتم و گفت که من میرسونمت و رفتم اماده شدم و رسیدم خونه ی دوستم و دیدم هیچ کس خونه نیست😍😊 خیلی خوشحال شدم و رفتیم تو اتاقش و هی ازم میپرسید خوبی؟ 🤦🏼‍♀️ میگفتم اره خوبم  گفت : ولی رنگ و روت چیز دیگه میگه ها  گفتم:نه خوبم 
حدودا یک ربع بعد دیدم زنگ خونشون رو زدن که باباش و مامانش بودن رفتم سلام علیک کردم و دوباره رفتم تو اتاق درسا  اما خودش دیرتر من اومد تو اتاقش😏
من:کجا بودی؟
درسا: مامانم کارم داشت رفتم پیشش
ولی داشت دروغ میگفت😬 چند دقیقه گذشت در اتاق رو زدن
درسا:بله بفرمایید
پدر درسا(من بهش میگم عمو) : سلام سلام مزاحم که نیستم؟
من:نه اینا چه حرفیه بفرمایید🙃
عمو:خیلی خوش اومدی سارا جان
من:خیلی ممنون عمو مزاحم شدم
عمو:نه عزیزم اینا چه حرفیه مراحمی، چرا رنگت پریده چیزی شده دخترم؟😶
من:نه عمو سرم یه خورده درد میکنه🥺
عمو:تب که نداری؟ وایسا ببینم 
دستش رو گذاشت رو پیشونیم 🥺و گفت :وای چرا اینقدر داغی؟
من: خوبم عمو چیزیم نیست
عمو:بخواب رو تخت درسا معاینت کنم ببینم
من:نمیخواد عمو🤦🏼‍♀️
عمو رفت وسایلش رو اورد منم مجبور شدم رو تخت بخوابم خیلی خجالت کشیدم وقتی معاینه تموم شد عمو گفت:دخترم به دارویی چیزی که حساسیت نداری؟ 
من:نه(بعدا فهمیدم منظورش پنی سیلین بوده😭) 
بعد چند دقیقه مامان درسا اومد تو اتاق و گفت بیا شیر و کیک بخور عزیزم ضعف نکنی تا عمو داروهات رو بیاره. ازشون تشکر کردم و وقتی من و درسا تو اتاق تنها شدیم اینقدر چیزیش گفتم که چرا رفته به باباش گفته😏  و گذشت بعد یهو دیدم بعد از چند مین در زدن عمو دارو هارو خریده بود و اومد🤦🏼‍♀️
عمو:دخترم بهتری؟ 
من:بله بهترم
عمو:سارا جان دخترم بخواب آمپولات رو بزنم 
من:آمپول؟ 😭🥺
عمو:اره عزیزم آمپول و سرم داری که حتما باید تزریق کنی تا زود خوب بشی 
من:نمیشه نزنم!؟😥 
عمو:میترسی؟😔 
من:هم میترسم و هم خجالت میکشم🤕
عمو:نترس عزیزم زودی تموم میشه بعدم چرا خجالت میکشی؟ ☹️بلند شو زودی برو بخواب تا زودتر خوب شی
دیگه چیزی نگفتم و رفتم روی تخت دراز کشیدم که دیدم عمو دو تا امپول رو از کیسه در اورد و داشت اماده میکرد
من:عمو این دوتا مال الانه؟ 😣😱
عمو:اره دخترم نترس دردش یه لحظس زودی اماده شو😕
همونجا که خوابیده بودم چرخیدم ولی خودم رو اماده نکردم خیلی استرش داشتم کم مونده بود دیگه گریه کنم🤧 ولی جلوی خودمو میگرفتم که آبروم نره عمو اومد بالای سرم و خودم یه کوچولو شلوارم رو کشیدم پایین که عمو گفت:این چیه سارا جان تو کمرت که نمیخوام تزریق کنم😒🤐
قشنگ تا نصفه کشید پایین و پنبه کشید 
عمو:شل کن عزیزم که کمتر دردت بیاد 
من:چشم سعی خودمو میکنم 😫
سعی کردم خودمو کنترل کنم و تا حدودی موفق شدم و شل کردم 
عمو:نفس عمیق بکش
همین که کشیدم نیدلو فرو کرد😭😭 وای نگم که چه درد بدی پیچید تو پام و ناخوداگاه یه تکونی خوردم 😡
عمو:دخترم تکون نخور خطرناکه، چرا اینقدر خودتو سفت کردی، درسا پاهاش رو بگیر 
من:😭😩عمو اییییییی در بیارین خیلی درد میکنه اییییییییییییی عمو 😣😣
عمو:تموم شد عزیزم، تموم شد درسا بابا جا تزریق رو محکم فشار بده 
من:اییییییی 🥺😭
عمو:دخترم بسه. سارا جان ده دقیقه همین جا بخواب بعد میام برا امپول دومت 😖
دیگه اون امپولم رو با هزار بدبختی زدم 
دیگه برگشتم و پدر درسا سریع سرمم رو وصل کرد که من فقط یه اخ گفتم😔 و تموم شد و همه رفتن در تا من استراحت کنم و خوابم برد😴🥱 که یهو با سوزش دستم بیدار شدم😪عمو:بخواب عزیزم چیزی نیست سرمت تموم شد 😕
دیگه تا شب خونشون بودم و اخر شبم مامانم اومد دنبالم و رفتیم خونه و فردا هم یه امپول داشتم که باید میزدم که نگم براتون چقدر گریه کردم و بعدش دیگه کم کم خوب شدم💪😎
پ . ن : یکم طولانی شد ببخشید که چشماتون اذییت شد😍 اگه از خاطره خوشتون اومد بگین بازم بزارم🤝👋

خاطره سارا جان

سلام به همگی خوب هستید ؟😊
انشالله همیشه در صحت و سلامت کامل باشید
من سارا هستم ۲۵ ساله خودم دکترم ولی از دکترا فراریم😂 و متاسفانه پدرم ' برادرم(پارسا ۲۷ ساله) 'همسرم (میلاد۳۱ ساله) و پدر شوهرم پزشک هستن حالا به اوج خوش شانسی من پی بردید 😁
شاید بگید تو که از دکتر فراری هستی چرا زن دکتر شدی تنها جوابی که براش دارم اینکه پدر عشق بسوزه خودمم نفهمیدم فقط بهوش اومدم دیدم سر سفره عقدم دارم زن یه دکتر میشم😂
امروز میخوام خاطره آشنایی و ازدواجمون رو بگم :
زمانی که ۲۱ ساله بودم یه روز خسته از دانشگاه اومدم چند روزی بود که سرما خورده بودم ولی چون پدرم شیفت بودن خبر نداشتن من با خود درمانی کارم رو پیش میبردم طرف پارسا هم آفتابی نمیشدم خلاصه میگفتم از دانشگاه اومدم مامانم خونه نبود رفته بود به مادرجون سر بزنه ناهارم گذاشته بود بخورم پارسا هم که طبق معمول خونه نبود منم رفتم داخل اتاق لباس عوض کردم داشتم میرفتم سمت اتاق یکم سرگیچه داشتم ولی با خیال اینکه الان میخوابم بهتر میشم خودم رو به آغوش گرم رختخواب سپردم 😴
شاید ۱۰ دقیقه هم از خوابم نگذشته بود که زنگ گوشیم بیدار شدم مینا دوستم بود
مینا : سلام چطوری هنوز زنده ای
من : سلام خوبی آره
مینا : معلومه با اون صدا پاشو عوض کن بریم دکتر میام دنبالت
من : بیا قدمت رو چشم ولی من دکتر بیا نیستم خودم خوب میشم
مینا : من نمیدونم این همه لجبازی رو از کجا آوردی ( البته حق داشت دو سه روزی بود داشت بهم میگفت ولی من قبول نمیکردم😂 )
من : مینا قربون دستت الان میای تو راه برای من یه آموکسی سیلین بخر ندارم تو خونه
مینا : تمومش کردی سارا قصد خودکشی داری راحت باش بگو تعارف نکن 😒😑 من که نمیخرم برات تا مجبور شی بری دکتر
من : مینا تو دیگه اذیت نکن حالم خوش نیست
مینا : مقصراین حالت خودتی چند بارمیگم برو دکتر خیر سرت باباتم دکتره اصلا میخوام بدونم چرا تو حالت اینجوریه بابات کاری نمیکنه نگو نمیدونه که خودم کت بسته میبرتم پیش بابات 😤😠
داشتم جواب اینو میدادم که صدای زنگ‌ در اومد رفتم دیدم پارسا است
مینا : چرا هیچی نمیگی تو
من : بعدا برات زنگ میزنم پارسا اومد خداحافظ
مینا : خوش بگذره با داداش جونت خداحافظ😂
من : خداحافظ
در رو باز کردم زود یه آب زدم صورتم خشک کردم از تو کابینت آرد و چند تا وسایل شیرینی پزی بیرون آوردم یک دقیقه هم نشد
پارسا کلید و انداخت رو در اومد داخل
پارسا : سلامممم بر خواهر گل چه خبرا😎
من : سلام تو خوبی
پارسا: من خوبم ولی انگار تو زیاد میزون نیستی 🤨
من : نه خوبم ول کن حالا اینارو میخوام کیک شکلاتی درست کنم 😋
پارسا : چه خوب الان لباس عوض میکنم میام کمکت آبجی کوچیکه😉
من : ته تو برو استراحت کن خسته ای درست کردم صدات میزنم😊
پارسا : سارا تو یه چیزیت هست هیچ وقت از این حرفا نمیزدی 🤨
من : حالا دارم میزنم میخوای نزنم دیگه😐
پارسا یهو اومد پشت سرم دست گذاشت رو پیشونیم
پارسا : ساراااااااا تب داری بشین ببینم 😠😑
من : دکتر جون بزار دکتر شی بعدش یقه من و بچسب یه جور میگه تب انگار چیه یه درجه که چیزی نیست😒 برو میخوام کیک درست کنم
پارسا : این یه درجه است 😤لازم نکرده بپوش بریم پیش بابا
من : نمیخواد چیزی نیست
پارسا داشت شماره میگرفت زنگ بزنه برای بابا که نتونم بپیچونمش
من : چیکار میکنی🤨
پارسا: بابا برای چی جواب نمیده 🤔
من : چون امروز عمل داشت حتما الان تو اتاق عمله😎 برو تا منم به کارم برسم حتما یه خیریت داشته🤣
پارسا : بیخود میریم پیش یه دکتر دیگه 😎😏
من : پارسا اگه بدتر شدم باش میریم فعلا که خوبم
پارسا : از این بدتر 😤
من : قول میدم بریم وایسا کیکه درست کنم
پارسا : باش آبجی کوچیکه
خلاصه پارسا رفت لباس عوض کرد و برگشت کیک رو درست کردیم گذاشتیم تو فر منم کرمفیل درست کردم رفتم کیک رو از فر بیرون آوردم گذاشتم رو میز حالم خوب نبود رفتم سینی بیارم که سرگیچه گرفتم پارسا نگاه تلویزیون میکرد دید من نشستم زمین اومد طرفم گفت خوبی
من : آره خوبم 🤕
اومدم بلند شم تعادلم از دست دادم پارسا گرفتم نشوندم رو صندلی رفتم لباسش رو عوض کرد برای منم لباس آورد کمکم کرد عوض کنم رفتیم بیمارستان
بابام اتاق عمل بود پارسا برای یه دکتردیگه نوبت گرفت با اجازه بیمارا خارج از نوبت رفتیم داخل دکتر یه مرد حدودا ۵۰ ساله و خورده ای بود غیر از دکتر یه پسر جوون حدودای پارسا داخل بود فکر کردیم بیماره که دکتر گفت که پسرشون هستن یه خورده به من و پارسا خیره شد
دکتر : چقدر چهره شما آشناست
پارسا : ما بچه های دکتر .......( بابام ) هستیم
دکتر : بفرمایید 😃 مشکل چیه😇

پارسا : خواهر من چند روزه حالش خوب نیست سرما خورده الانم سر گیچه داشت پدرم اتاق عمل بود اومدیدم 
کمکشون کنید تا رو تخت بشینن
پارسا کمکم کرد رفتم روی تخت دراز کشیدم
دکتر شرح حال گرفت میخواست معاینه کنه که پیجش کردن
دکتر : شرمنده من باید برم میلاد جان شما معاینه کن نسخه بپیچ براشون
پارسا : دشمنتون شرمنده
میلاد ( همون پسره ): چشم
دکتر : روشن با اجازه فعلا
پارسا : تشکر خدانگهدار
میلاد اومد بالا سرم من داشتم از ترس سکته میکردم با اون جذبه و جدیتش
میلاد : خب
شروع کرد معاینه کردن هر لحظه جدی تر میشد
و عصبی تر میشد من که مظلومانه به پارسا نگاه میکردم
میلاد : میشه بپرسم چند وقته مریضید
من : ۳ روز
میلاد : تو این مدت نمیتونستید برید دکتر
پارسا : الانم به زور آوردمش
میلاد داشت نسخه مینوشت
من مظلوم‌شدم دل و زدم به دریا گفتم‌میشه تزریقی ننویسید
میلاد : فکرشم نکنید گوشتون عفونت کرده گلوتون داغونه چند روز دیگه دیر تر اومدیه بودین ریه تون رو تخریب میکرد نمیدونم این همه دردو چطوری تحمل کردین 😠
هیچ جوره نمیشه 😠
پارسا : هر چیز لازمه بنویسید خواهر من مصرف میکنه
من : پارساااآا🥺😠
دلم میخواست میلاد و پارسا رو خفه کنه اون لحظه دارو نوشت داد به پارسا بره بگیره به منم گفت بمونم پارسا بعد چن
د مین اومد با یه کیسه پر دارو حالا فشار من خودش پایین بود اینا رو که دیدم بدتر شدم 😰یه نایلون پر از تزریقی دارو خوراکی داخلش پیدا نمیشد
میلاد همینجور که داشت آمپولا رو آماده میکردگفت آماده شید
پارسا اومد کمکم کرد سعی میکرد آرومم کنه ولی تو دلم آشوب بود
پارسا : چیزی نیست خب زود تموم میشه آبرو داری کنیا😂
من : پارسا میبندی یا نه 😠 چند تاست🥺
پارسا : به تو چه نگران نباش چیزی نیست
میلاد اومد دو تا آمپول داخل دستش بود یه پنادور بود یه نوروبیون
داشتم سکته میکرد پنبه الکلی کشید پارسا هم پامو گرفته بود منم سفت سفت بودم دست خودم نبود
میلاد : گوش بده به حرفم تا دردت نیاد نفس عمیق بکش
تا نفس گرفتم زد پنادور بود دردش افتضاح بود به اشکم در اومد من : پارسا بگو دردش بیاره😭🥺😭😭آییییییی درد داره پام آخ😭😭😭😭
تمومم نمیشد تا پنبه گذاشت دردش آورد جون نداشتم دیگه اومد نوروبیون هم‌ زد که فقط ناله میکردم اومدم بلند شم پارسا نگذاشت
میلاد رفت با یه پیروکسیکام اومد پنبه کشید زد اون دیگه از همشون بدتر احساس میکردم نفسم داره میره تاتموم شد دیگه پارسا کمکم یه آمپولم زد داخلش یه خورده خوابم بیدار شدم‌ آخرای سرمه بود میلاد اومد گفت خوبی
من : بد نیستم
پارسا هم اومد
پارسا : خوبی آبجی کوچیکه
من : خوبم داداش
میلاد سرم رو در آورد تشکر کردیم برگشتیم خونه شب بابا اومد من تا چند روز آمپول میخوردم رفت تا دو هفته بعد که بابام گفت قراره برات خواستگار بیاد گفتم کیه
بابام : پسر دکتر .......( میلاد )
من : کی🤔
پارسا : نگاه خواهر خل من میلاد دیگه همون که ..😂
من : اها😳😐
پارسا : چیشدی چرا خشکت زده 😂
من : پارسا من بیدارم
پارسا : ای خدا خواهرم خیلی خل بود خل تر شد 😂
خلاصه شب اومدن خواستگاری و گفتن که بریم تو اتاق حرف بزنیم
حالا من از استرس نمیدونستم چی بگم کلی سوال داشتم ولی لال شده بودم
میلاد : حالتون بهتره 😄
من : ممنون😊
میلاد : راستشو بگو چقدر فوحشم دادی 😂
من : آمارش از دستم در رفته😁
من : چطور شد اومدی خواستگاری
میلاد: روزی که اومدی دیدمت با اون چشات دلم لرزید عاشقت شدم ☺
من :☺
خلاصه من و میلاد بعد اون خواستگاری بهم رسیدیم و با هم ازدواج کردیم رفت تا سال بعدش که ما عروسی کردیم و الانم ۴ ماهه دیگه قراره یه پسر کوچولو به جمعمون اضافه شه👨‍👩‍👦
این اولین خاطرم بود امید وارم که خوشتون اومده باشه و لذت برده باشید😇

خاطره نفس جان

ســلــام  ســلــامــ😜😊😘
نفستون اومد😁😍
حــال احوال؟!🙃... خوبید خوشید؟! ... دماغاتون عروسکیه؟!😂(نباشه هم مهم نیس شادیتو بچسب😂)
ایشالا همیـشه  تـندرست و سلامت باشید و حال دلتون و جسمتون باهم روهم عالی باشه😂😗🥰😍
خــب  یــه  بــیــو  ڪلی  از  خــودم  بــدم بشناسیدم😌
اینجانب نفس 14 ساله هستم صادره از ارومیه😁🌱☘🌿🍃
من چند ساله این چنلو دنبال میکنم و خواننده خاموش تشریف دارم😂😁
تصمیم گرفتم از سایه در بیام و ی خودی نشون بدم💃😎 
خب خب کم کم بریم سراغ خاطره مون منم نمک پاشیم رو بزارم برا بعدن😜😂
ایــن  خــاطــره  ڪــه  مــے  خــوام  بــراتــون  بــگــم توی اردیبهشت ماه اتفاق افتاده زمان امتحانات🥺 
من این خاطره رو قبلن تو همون موقع نوشتم ولی نفرستادم به ادمین که بزارن توی چنل (حرص نخورید پوستتون چروک میشه🤓) ولی چند تا از دوستان گپ گفتن بزار منم با تغییراتی جزئی میخوام تعریف کنم چه بلایی سرم اومد😢😁
خــب  بــریــم  ســر  اصــل  مطلب🥲:
  (مــن  ڪلا  3  تــا  خــالــه  دارم  که  عـاشـقشونم👩‍❤️‍💋‍👩❤️)
پــســر  خــالــه  مــن  ســرمــا  خــورده  بــود  و  مــادربــزرگــم  هم  همــه  خــانــواده  رو  دعــوت  ڪــرده  بــود . فــرداش  جــواب  تــســت  ڪــرونــاے  پــســر خــالــم  اومــد  و  مــثــبــت  بــود  بــعــدش  جــواب  تــســت  خــالــم  و  شــوهر  خــالــم  و  پــســر  خــالــه  ڪــوچــیــڪــم  اومــد  ڪــه  اونــم  مــثــبــت  بــود  بــعــد  مــا  هم  چــون  یــه  روز  قــبــل  بــاهاشــون  بــودیــم  مــشــڪــوڪ  بــه  ڪــرونــا  شــدیــم  و  مــنــم  از  همــون  مــوقــع  حــالــم  خــوب  نــبــود.  ســرفــه  مــیــڪــردم  و  ســرم  درد  مــیــڪــرد  و  بــے  حــال  بــودم  و  ایــنــا  خــلــاصــه  اومــدن  ازمــون  تــســت  گــرفــتــن  ڪــه  خــدا  رو  شــڪــر  مــنــفــے  بــود.  حــال  مــنــم با استفاده از خود درمانی ها رو  بــه  راه  شــده  بــود و فکر کنم سرما خوردگی ساده بود. الــبــتــه  از  بــقــیــه  خــانــواده  هم  تــســت  گــرفــتــن  ڪــه  مــال  همــه  مــنــفــے  بــود.  خــلــاصــه  زمــان  امــتــحــانــاے  پــایــان  تــرمــم  بــود  و  مــنــم  3  تــا  از  امــتــحــانــام  رو  داده  بــودم  امــتــحــان  ســوم  و  چــهارم  پــشــت  ســر  هم  بــود.مــن  وقــتــے  امــتــحــان  مــطــالــعــاتــم  رو  دادم  (امــتــحــان  ســوم  بــود)فــرداش  امــتــحــان  انــشــا  داشــتــمــ.(مــن  ڪــلــا  بــچــه  خــر  خــونــے  نــیــســتــم  یــعــنــے  دوســاعــت  درس  مــیــخــونــم  ولــے  بــایــد  20  بــگــیــرم  تــو  امــتــحــانــام  و  همــیــشــه  بــجــز  بــعــضــے  مــواقــع  مــوفــق  مــیــشــم  و  20  مــیــگــیــرمــ🦾)  شــب  بــود  و  بــعــد  شــامــ(  تــقــریــبــا  ســاعــت  11  ایــنــا  بــود  دقــیــق  یــادم  نــیــســتــ)  خــالــه  هام  تــصــویــرے  زنــگ  زدن  مــنــم  از  وقــتــے  ڪــه  زنــگ  زدن  ســرفــه  هام  شــروع  شــد  بــه  طــرز  وحــشــتــنــاڪــے  ســرفــه  خــشــڪ  مــیــڪــردم  یــه  نــیــم  ســاعــت  ڪــه  گــذشــت  مــن  یــه  دفــعــه  حــالــم  خــیــلــے  بــد  شــد  اصــلــا  نــمــیــ‌تــونــســتــم  رو  پــاهام  وایــســمــ.  تــنــگــے  نــفــس  گــرفــتــه  بــودم  و  صــورتــم  گــِز  گــِز  مــیــڪــرد  پــاهام  و  دســتــام  هم  لــمــس  شــده  بــود  هم  گــزگــز  مــیــڪــردنــد  صــورتــم  عــیــن  گــچ  ســفــیــد  شــده  بــود(تــو  آیــنــه  دیــدمــ)  دســتــام  یــخ  یــخ  بــود(بــمــیــرم  واســه  خــودمــ🥺).  بــعــد  چــنــد  دقــیــقــه  تــونــســتــم  راه  بــرم  و  رفــتــم  پــیــش  مــامــانــم و گفتم مــامــانــم  نــفــســم  در  نــمــیــاد مامانم فــڪــر  ڪــرد  ڪــه  دارم  ادا  در  مــیــارم(ڪــلــا  مــن  خــیــلــے  ادا  در  مــیــارم  و  اوایــل  ســرفــه  ام  چــون  بــهش  گــفــتــم  ڪــه  الــڪــے  ســرفــه  مــیــڪــنــم  (اولــا  الــڪــے  بــود  ولــے  بــعــد  واقــعــے  شد)اونــم  بــاور  نــمــیــ‌ڪــرد)  بــعــد  یــه  دقــیــقــه  گــفــتــم  مــامــان  بــه  خــدا  حــالــم  بــده  نــفــســم  در  نــمــیــاد  صــورتــم  یــه  جــورے  مــیــشــه  پــا  هام  و  دســتــام  گــز  گــز  مــیــڪــنــنــ(همــه  ایــن  حــرفــا  رو  بــا  حــالــت  گــریــان  زدمــ😭)بــعــد  دیــد  واقــعــا  حــالــم  خــوب  نــیــســت  رفــت  بــرام  آب  آورد  و  داد  (چــون  دســتــام  بــے  حــال  بــود)  یــه  قــُلــُب  خــوردم  و  دیــگــه  نــخــوردمــ.  دیــد  خــوب  نــمــیــشــم  مــنــو  بــرد  آشــپــز  خــونــه  بــرام  اِســفــنــد  دود  ڪــرد گفت شاید چشمت زدن و اینا. ولــے  بــازم  خــوب  نــشــدم .  بــه  زور  رفــتــم  تــو  بــالــڪــن  اتــاقــم  تــا  بــتــونــم  نــفــس  بــڪــشــمــ.  بــعــد  مــامــانــم  دیــد  خــوب  نــمــیــشــم  گــفــت  زنــگ  بــزنــم  بــه  اورژانــس!؟گــفــتــم  نــه  مــامــان  
بــعــد  چــنــد  دقــیــقــه  بــازم  پــرســیــد  مــنــم با قاطعیت رد کردم (کلن تا وقتی ک در حالت مرگ نباشم با دکتر مخالفم) دیگه مامانم دید کله شق بازی در میارم و دارم جــون  مــیــدم  خدش زنگید (تنگی نفس خعلی بده من یــه  لــحــظــه  فــڪــر  ڪــردم  الــانــه  ڪــه  بــمــیــرم واسه همون چیزی نگفتم☠️)
مــامــانــم  زنــگ  زد  بــه  اورژانــس  مــنــم  اومــدم  تــو  اتــاق  و مامانم کمکم کرد مانتو و شال بپوشم و حاضر بشم بشم .  
بــعــد  چــنــد  دقــیــقــه  مــامــانــم  اومــد.
گــفــتــم  مــامــان  مــوهامــو  بــبــنــد
اونــم  زود  بــســت  بــعــدش  در  زدن  و  پــرســتــار  آمــبــولــانــس  ڪــه  دو  تــا  مــرد  بــودن  دم  در  بــودن  مــامــانــم  رفــت  دم  در  اونــا  فــڪــر  ڪــردن  ڪــه  مــن  ڪــرونــا  دارم  گــفــتــن  بــه  مــامــانــم  ڪــه  بــگــو  بــهش  مــاســڪ  بــزنــه😷  مــامــانــمــم  گــفــت  تــازه  تــســت  ڪــرونــا  دادیــم  و  مــنــفــے  بــود  ڪــه  راضــے  شــدن  بــیــان  داخــل  خــونــه.
بــعــد  از  ایــنــڪــه  اومــد  از  مــامــانــم  پــرســیــد  چــے  شــده  و  مــامــانــم  هم  جــریــان  رو  گــفــت  یــڪــے  از  پــرســتــارا  اومــد  فــشــارم  رو  گــرفــت  ڪــه  نــرمــال  بــود  اونــیــڪــے  هم  پــالــس  اڪــســیــمــتــر رو  بــه  انــگــشــت  دســتــم  وصــل  ڪــرد  (همــون  دســتــگــاه  ســنــجــش  اڪــســیــژن  خــون  هســتــ)  دســتــم  آنــقــدر  ســرد  بــود  ڪــه  دســتــگــاه  ڪــار  نــمــیــ‌ڪــرد  پــرســتــار  بــا  دســتــش  انــگــشــتــمــو  گــرم  مــیــڪــرد  و  هے  مــیــگــفــت  ســعــے  ڪــن  بــا  بــیــنــے  نــفــس  بــڪــشــے  ولــے  مــن  نــمــیــتــونــســتــمــ.  انــگــشــتــم  یــڪــم  گــرم  شــد  و  دســتــگــاه  رو  وصــل  ڪــرد.  اڪــســیــژن  خــونــم  97  بــود  ڪــه  گــفــت  نــرمــالــه  ولــے  ضــربــان  قــلــبــم  150  بــه  بــالــا  بــود  ڪــه  گــفــت  بــه  خــاطــر  ایــنــڪــه  تــنــد  تــنــد  نــفــس  مــیــڪــشــم  و  بــا  دهن  نــفــس  مــیــڪــشــم  بــه  خــاطــر  اون  هســتــش  .  ضــربــان  قــلــبــم  داشــت  مــیــومــد  پــایــیــن  ولــے  مــن  هنــوزم  تــنــگــے  نــفــس  داشــتــم  و  صــورتــم  و  دســت  و  پــام  گــز  گــز  مــیــڪــرد.  الــبــتــه  گــز  گــز  دســت  و  پــام  گــاهے  خــوب  مــیــشــد  گــاهے  بــازم  شــروع  مــیــڪــرد  بــه  گــز  گــز  ڪــردنــ.  دیــگــه  پــرســتــاره  دیــد  مــن  حــالــم  خــوب  نــمــیــشــه  زنــگ  زد  بــه  دڪــتــر  اونــم  نــدونــســت  چــے  بــه  چــیــه  و  گــفــت  بــیــاریــنــش  بــیــمــارســتــانــ.  بــعــد  وســایــلــشــونــو  جــمــع  ڪــردن  و  پــرســتــار  گــفــت  مــیــتــونــے  راه  بــرے  گــفــتــم  آره.  گــفــت  پــس  مــا  تــو  آســانــســور  مــنــتــظــر  مــیــمــونــیــم  تــا  شــمــا  آمــاده  بــشــیــد.  مــنــم  لباسامو و به کمک مامانم عوض کردم و داشتم و مــیــرفــتــمــ.  دم  در  میخواستم کفش بپوشم ک سرم گیج رفت یه دفعه و کم مونده بود بیوفتم ک خدارو شک تکنسین اونجا بود و منو گرفت نیوفتم .  بــعــدش پرسید میتونم بیام گفتم آره به کمک مامانم رفــتــیــم  تــوے  آمــبــولــانــس  پــرســتــار  گــفــت  رو  تــخــت  دراز  بــڪــش  مــنــم  دراز  ڪــشــیــدم (هعی اون لحظه خجالتم کشیدم 🥺) و  پــرســتــار  گــفــت  آســتــیــنــتــو  بــزن  بــالــا  آنــژیــوڪــت  وصــل  ڪــنــم  .  آســتــیــن  مــانــتــو  مــنــم  تــنــگ  بــود  و  مــنــم  حــال  نــداشــتــم  خــودش  ڪــمــڪــم  ڪــرد  و  آســتــیــنــم  رو  داد  بــالــا  داد  در  حــال  جــســتــجــوے  رگ  بــود (اصن خعلی طاقت فرساس ایم رگ پیدا کردنه😂)  مــامــانــم  هم  بــه  خــالــه  بــزرگــم  ڪــه  ڪــرونــا  گــرفــتــه  بــود  زنــگ  زد  و  جــریــان  رو  گــفــت  و  بــعــدش  مــن  فــڪــر  ڪــردم  ڪــه  آنــژیــوڪــت  رو  وصــل ڪــرده  تــو  دلــم  گــفــتــم  چــه  خــوب  اصــلــا  حس نکردم😂 بــعــد  یــه  دفــعــه    ســوزن  و  فــرو  ڪــرد  ڪــه  یــه  ڪــمــے  درد  داشــت  بــعــدش  خــون  رو  رو  دســتــم  احــســاس  ڪــردم (بله دیگه خون منه بیچاره رو ب هدر داد اه😂🥺) که 

پــرســتــار  بــا  پــد  پــاڪــش  ڪــرد.  بــعــد  آمــبــولــانــس  حــرڪــت  ڪــرد  و  مــنــم  لــحــظــه  بــه  لــحــظــه  داشــتــم  بــهتــر  مــیــشــدم  فــقــط  ســرفــه  خــشــڪ  و  شــدیــدم  قــطــع  نــمــیــشــد  ڪــه  نــمــیــشــد  .  یــعــنــے  زمــانــے  ڪــه  آمــبــولــانــس  داشــت  مــیــ‌رفــت  مــن  درد  خــودم  یــادم  رفــتــه  بــود  فــقــط  خــدا  خــدا  مــیــڪــردم  ڪــه  زنــده  بــرســم  (چــون  آمــبــولــانــس  خــیــلــے  تــنــد  مــیــ‌رفــت  و  مــنــم  تــرســیــده  بــودمــ😂(عاقا رعایت کنین یکم یواش تر برونین خو مریض اگه حالش هم بد نباشه با این وضع سرعت و رانندگی سکته ناقص هم میزنه والا😐)) 
عاقا رسیدیم بیمارستان ماشالا پررر بود(خدا زیادش کنه😂) تخت خالی نداشتن حالا منم تو اون هاگیر واگیر به خاطر اینکه با دهن نفس می‌کشیدم بدجور تشنم بود انگار ب مدت ۱۳ سال آب نخورده بودم(من چقد مظلومم🥺)
دیگه حالا یه تخت پیدا شد منم روش سکنا گزیدم😂😌
یه دکتر مسن ک لباس کرونایی پوشیده بود اومد معاینه کرد (اولش بدجور گرخیدم 🥺😢) بعد یه دکتر خانم خوجل اومد معاینه کرد(درد خدمو فراموش کردم کاملن امقدر که خوجمل بود😍😂) بعد یه پرستار اومد سرم وصل کرد و چون ب صورت کاملن وحشتناک سرفه میکردم اکسیژن بهم وصل کرد.
بعد  چند  دقیقه  منو  بردن  سے  تے  اسکن  ازم  گرفتن  وقتے  هم  که  برگشتم  نوار  قلب  گرفتن.  گفتن  سے  تے  اسکن  و  نوار  قلب  همش  نرماله  و  آزمایش  خون  هم  فردا  میاد  هم  میتونم  بمونم  تا  فردا  همم  میتونم  وقتے  سرم  تموم  شد  برم  منم  چون  فردا  امتحان  داشتم  گفتم  میرم (امتحان بهانه بود فقط دپس داشتم زودتر ازین فضا دور بشم🥶).  بعد  گفت  وقتے  سرمش  تموم  شد  یه  آمپول  داره  اونم  بزنه  مرخص  میشه.(من  از  آمپول میترسم و استرس میگیرم اونموقع هم تقریبن 5 سال بود نزده بودم بسی استرس داشتم ولی کلن بروز نمیدم ک میترسم)  سرمم  که  تموم  شد  همون  پرستار  مرد  اومد  سرم  رو  باز  کرد  و  توے  آنژیوکت  آمپول  رو  زد  منم  نفس  راحت  ولے  با  سرفه  کشیدم😁😂بعد  رفتیم  خونه  فرداش  آزمایش  خون  رو  مامانم  گرفت  دکتر  نشون  داده  بود  دکتر  گفت  گفت  چیزے  نیست  من  چون  شب  قبل  خیلے  سرفه  کرده  بودم  ریه  ام  زخم  شده  بود  و  وقتے  سرفه  میکردم  درد  میکرد  یه  روز  گذشت  و  حال  من  خوب  بود  ولے  از  فرداش  هر  روز  یه  بار  حالم  بد  میشد  و  سرفه  و  استفراغ  و  سردرد  داشتم.

پ . ن : منو مامانم بعد اون قضیه ب زور برد دکتر و معلوم شد همه اینها از استرس بوده و پانیک دارم😒😁 البته نا گفته نماند ک سرما هم خورده بودم ولی پنهان کردم مامانمم فکر کرد از استرسه بازم😂

پ . ن : خدا رو شک چند وقته دیگه پانیک سراغم نمیاد بیادم بهش رو نمیدم😂🥲 

پ . ن : من چون این خاطره رو پارسال نوشتم تغییر فونت رخ داده ک رو ب بزرگی خدتون ببخشید🥺😄

پ . ن :یکم طولانی شد  ببخشید ک چشمای خوشملتونو اذیت کردم🥺 (چقد بچه خوبیم من ن؟!🥲 خودشیفته هم خودتونید🤓) از خاطره خوشتون اومد بگین بازم بزارم😎🤓( البته اونا قطعن بهتر از این میشه چون امسال واقعن قلمم عوض شده ولی اگه خاطره ای یادم بیاد😆😂حالا شما دعا کنین یادم بیاد دیگه😆)

همتونو ب خدا میسپرم😋
یا حق😚

خاطره مائده جان

سلام دوستان 🤗😍
اميدوارم حال دلتون خوب باشه 😍😘
من مائده هستم 😁
٢٠ سالمه و دانشجوم 👩🏼‍🎓
١٠ ماهي هست كه با همسرم ارسلان عقد كرديم (نميدونم شناختيد يا نه!🤔)
اين دومين خاطره منه اما مربوط به چند ساله پيشه 
حدوداً سه سال پيش  ما خونه مادربزرگم(مادر مادرم) دعوت بوديم 
توي دفتر خاطراتم كه چك كَردم مربوط به عيد فطر بود 
خانواده مادري من شامل ١٢ تا نوه ايم كه فقط من و برادرم دانيال(٢٤سالشه ) 
و دختر خاله ام از همه بزرگتريم 
بقيه قد و نيم قد ، كوچولون 👼🏼👧🏻👶🏻
اون شب همه فاميل خونه مامان بزرگم دعوت بودن و بچه هاي خانواده ما با بقيه بچه هاي فاميل قشننننننننگ خرابكاري كردن 😈🙄😜😝😛
توي يه اتاق جمع شده بودن و تا اخر شب اون اتاق و منفجر كَرده بودن🤣🤣
بعد از شام همه خانوم هاي فاميل خونه مامان بزرگم موندن و بقيه مرد ها وپسر بچه ها رفتن خونه داييم كه چند تا كوچه با ما فاصله داشتن من و دختر خاله ام(كوثر) هم رفتيم تشك و .. براي مهمون ها بياريم 
مادربزرگم يه چرخ خياطي قديمي (از اين سياه ها كه عكس شير روش داره😆 ) توي طبقه پايين كمد ديواره داشتن كه بخاطر شيطنت بچه ها پشتش بالشت ريخته بودن و چرخ نامتعادل شده بود☹️
منم از همه جا بي خبر رفتم يه تشك بردارم ديدم قدم نميرسه😰😑 
پام و گذاشتم لب كمد ديواري و تشك و برداشتم 😧😧😧😧
ولي نميدونم چي شد كه پام خورد به چرخ خياطي و اون افتاد رو پاي راستم 😱
اولش هيچ دردي حس نكردم 😐🙁
با بيخيالي تشك و پرت كَردم وسط اتاق و چرخ و برداشتم كه ديدم چيشده😳😳
زير پام و روي پام غرق خون بود 😱😱
( ميله فلزي چرخ خياطي كه قرقره نخ رو روش ميزارن رفته بود توي پام ) 😣😖يه سوراخ درست اندازه ميله چرخ روي پام ايجاد شده بود و خون ازش ميجوشيد 😰
درد نداشت اما نميتونستم پام و تكون بدم 
خيليييييييي هم ترسيده بودم 😨😰
كلا زبونم قفل شده بود 🤐
همون موقع دختر خاله ام (سه سال ازم بزرگ تره) اومد تو اتاق و با ديدن پام جيغ كشيد: واااااااي پات چي شده ؟؟؟ 😱جيغ اون همانا و ريختن همه دختر ها و خانوم ها توي اتاق همانا 🤣😂
مامانم كه فقط حرص ميخورد😘
مامانجونم و خاله ام دور پام كلي دستمال پيچيدن و با دختر خاله ام كمك كردن بردنم توي در حمام نشستم خونش بند نميومد 😵😣😖
كف حمام به طرز وحشتناكي خون راه افتاده بود
منم كم كم بيحال شده بودم☹️
فشارم افتاده بود 🙁
خاله ام زوري يه قاشق عسل كَرد توي دهنم 
و خاله مامانم گفت: اين خونش بند نمياد بايد ببرنش بيمارستان بخيه لازمه 😳
هم ترسيده بودم هم حالا درد داشت پام 😰😳
مامانم كه فقط حرص ميخورد و گريه ميكرد ☹️😘
بقيه ام با يه ترحم و نگراني خاصي نگاهم ميكردن كه بد تر ميترسوندنم🙁
من تا به حال بخيه كردن و ... رو نديده بودم 😣😖😐
ديگه خلاصه زنگ زدن به مرد ها (بابام براي يه سفركاري مسافرت بود) 
 داداشم و دايي علي ام اومدن 
(دايي علي من توي بيمارستان بخش تأسيسات وسائل پزشكي كار ميكنه) 
به محض ورود اونا داداشم با استرس و نگراني اومد بغلم 
سرم و گذاشت روي سينه اش و گفت :چه بلايي سرخودت اوردي جوجه ؟ 
بعدم نگاهش افتاد به خون هاي كف حموم و قشنگ ترس توي صورتش و يادمه 😔
دانيال حسابي بهم ريخته بود ولي داييم خوددار تر بود 
با خنده اومد يكم به پام ور رفت كه جيغم و در اورد 😬😬😬😬
بعدم گفت: اووووو خجالت بكش عروسك 
چيزي نشده كه ! يه سوراخ اندازه سر سوزنه😳( الكي بچه گول ميزد😏)  ميريم الان بيمارستان ميگم دكتره برات درش و گِل بگيره! 🤣🤣🤣🤣🤣🤣  

بعدم پام و با باند بست و به دانيال گفت بيارتم توي ماشين🚘 
مامانم گير داد كه اونم بياد 
ولي دايي ام و دانيال نزاشتن
به جاش كوثر سريع چادرش و سر كَرد و اومد دنبالمون 
دانيال اومد مانتوم و تنم كَرد 
روي سرم و بوسيد و بعدم با احتياط بغلم كَرد 😘😘😘😘
از اون حجم خوني كه ازم رفته بود سرم گيج ميرفت 😑😔
حس خوابالودگي و بيحالي داشتم😣 
تمام راه من سرم رو شونه داداشم بود و عقب ماشين نشسته بوديم 
داييم رانندگي ميكرد و كوثرم جلو نشسته بود 
يادم نيست چقدر طول كشيد كه رسيديم بيمارستان داييم اينا 🏥
دانيال دوباره بغلم كَرد و تا اورژانس بيمارستان بردم 
به محض ورودمون به اورژانس يه خانم پرستار مسن اومد جلو و از دانيال مشكلم و پرسيد 
بعدم گفت ببرنم روي يه تخت 
دانيال من و خوابوند روي تخت 
يه پرستار ديگه فشارم و گرفت كه افتضاح پايين بود 😰😣
يكي ديگه باند دور پام و باز كَرد 
(در همين حين هر كي ام ميومد طرفم سه ساعت با داييم كه اشنا بود سلام و احوال پرسي ميكردن) 😏🤦🏻‍♀️
اون پرستار مسن كه انگار سرپرستار اورژانس بود گفت برام يه سرم وصل كنن 
تا اون موقع يادم نمياد سرم زده بودم يا نه 
يه پرستار خيلي جوان و خوش اخلاق اومد دور دستم از اين كش ها بست 😬
يكم روي دستم ضربه زد ولي انگار رگم بخاطر افت فشارم پيدا نميشد 😐😐😐
در همين حين دانيال با نگراني و ناراحتي هي دست ميكشيد به صورتم قوبون صدقه ام ميرفت 😘😍❤️
پرستاره ام بعد كلي گشتن سوزن و فرو كَرد توي دستم كه يه لحظه سوخت اما در حد يه آي زير لبي بيشتر نگفتم ☹️
ديگه سرم و كه وصل كردن 
دكتر شيفت هم اومد ( باز با داييم سلام و .... كَرد) 🤦🏻‍♀️😂
به داييم گفت : خدابد نده علي اقا ،دخترته؟؟؟؟😳🙄
علي: دكي جون من ٣٠ سالمه ها 😂
به من ميخوره دختر ١٧ ساله داشته باشم؟ 
دكتره خنديد گفت : خب بابا ببخشيد 🤣دايي هم خنديد و گفت : دختر خواهرم دكتر جون ! شيطوني زياد كَرده چرخ خياطي افتاده رو پاش ! بي زحمت در سوراخ پاش و يه چوب پنبه اي چيزي بزاريد 😳😂🤣😂🤣
دكتر كلي خنديد 😂😂😂😂😂😂اولش اصلاً باور نميكرد پام با ميله چرخ سوراخ شده  بعدم رو به من گفت : دخترم درد داري ؟ 
بي بيحالي گفتم : يكم 🙁
 دست گذاشت روي پيشونيم و گفت :خيلي ازت خون رفته بدنت سرد شده ولي نگران نباش با سرمي كه پرستار بهت زده الان فشارت مياد بالا❤️😬 
بعدم رفت سراغ پام🤦🏻‍♀️ 
يكم انگشتام و تا كَرد كه خيلللللللللي دردم اومد و ناخواسته يه جيغ كشيدم 😖😱
دكترم هي ميگفت ببخشيد دخترم ميدونم درد داره 😐😐😐
يكم معاينه كَرد و ازم خواست انگشتام و تكون بدم كه به زور تكونشون دادم 
دايي يواش ازش پرسيد : دكتر خطرناكه ؟ 
دكتر با اطمينان گفت:  نه علي اقا خداروشكر به استخوان اسيب نزده ، خودم  الان براش بخيه ميكنم 😨😰
دانيال با نگراني گفت: مطمئنيد؟؟ 😶دكتر: اره پسرم تو چرا انقدر رنگت پريده . خوبه حالش ! الان ميگم پرستار وسائل بخيه رو آماده كنه 😱😱😱😱😱😱دكتر از تخت فاصله گرفت 
منم بلافاصله بطرف دانيال برگشتم و يواش گفتم : داداشي؟ ☹️
داني با مهربوني پيشونيم و بوسيد :-جون داداش!؟ چيزي ميخواي ؟ 😘😍
بي مقدمه گفتم: من ميترسم از بخيه ؟ 😞
با ناراحتي لبخند زد : ترس نداره كه جوجو 
اصلاً نميفهمي ! برات بي حسبي ميزنن 
تو اصلاً نگران نباش من پيشتم دورت بگردم 🙂🙃
همون موقع دكتر و اون پرستار مسن اومدن 
زير پام و از اين دستمال سبز ها انداختن 
كلي چيز ميز با يه ميز چرخ دار اوردن و دكتر به پرستاره گفت پام و شستشو بده 
وااااااي كه چقدر سوخت😭😭😭 
انقدر لبم و گاز گرفته بودم كه بايد لبم هم بخيه ميزد😮😶
ديگه اخرهاش اشكام بي اختيار ميرفت 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
دانيال كه سرم و ناز ميكرد و يه دستم تو دستش بود 
كوثر هم اون يكي دستم و گرفته بود 
دايي هم هي ميگفت : الان تموم ميشه دايي قربونت برم ❤️😘😍😍😘😘بعد كلي شستشو دكتره يه امپول اماده كَرد رو بهم لبخند زد گفت: نگاه نكن 
قول ميدم درد نداشته باشه
بعدم به دانيال اشاره كَرد سرم و به سمت خودش بچرخونه 
داداشم مدام باهام حرف ميزد تا حواسم و پرت كنه 
دكترم بخيه ميزد 
انصافا هم درد نداشت اصلاً 😊😁
فقط موقع زدن امپول بي حسي يه سوزش خيلي كم توي پام حس كَردم 😁
پام دو سه تا بخيه بيشتر نخورد 
بعد بخيه دايي از دكتر تشكر كَرد و اونم بعد از سفارش يه سرم و آمپول مسكن به پرستار رفت 👋🏻👋🏻
منم از خستگي خوابم برد 😴
بيدار كه شدم سرم دومي ام هم تموم شده بود 🙂😍
سه تايي بالا سرم نشسته بودن 
پام رو هم باند پيچي كَرده بودن 
زخم پام يه ٢٠ روزي طول كشيد تا خوب شد 😶🙃
بخيه اش هم ١٠-١٥ روز بعدش رفتم كشيدم 😃😄😁
ولي هنوز جاي اون سوراخ روي پام كاملا مونده😅😅
📌ببخشيد اگه بد بود يا دوست نداشتيد من چيز زيادي از جزئيات يادم نمياد هر چي كه بود از دفترخاطراتم نوشتم🙏🏻 
درپناه خدا❤️👋🏻

خاطره هستی جان

سلاااااممممم 
چطورین ؟😍
خب یه اصل بدم واستون 😁
هستی هستم 14 سالمه و تو تهران زندگی میکنم 😉
یه خواهر دارم یک سال ازم کوچیکتر ( دنیا اسمش ) و یه برادر دارم 7 سالشه ( مهدی اسمش ) 
خب خدا رو شکر کسی تو خانوادمون دکتر نیست ک با امید خدا در آینده ایشالا من دکتر میشم چون به رشته تجربی علاقه دارم و قرارع رشته ی تجربی دارم . خب خیلی حرف زدم بریم سراغ خاطره 😄
آقا همه چی از عید سال ۱۴۰۰ شروع شد 🥲

 بعد عید من تنگی نفس گرفتم و به کسی نگفتم اونم چه جوری زود زود احساس میکردم نفسم بالا نمیاد و نمیتونم نفس بکشم 😕 من جدی نگرفتم 😬 و به کسی نگفتم چون فکر کردم چیزی نیست و نرماله بعد رفته رفته  بدتر شد من بازم به کسی نگفتم تا یه دو روز پیش به کسی نگفتم.😬
. من کلاس زبان میرم ( خب یه اصل کوچیک هم از کلاس زبان بدم )😂 
. خب ما فکر کنم ۱۱ نفریم تو کلاس زبان 😁 و ۵ تا پسر و ۶ تا دختریم  ، ( پسرا : سامان و امیر حسین و علی اصغر و پدرام و طاها ) و ( دخترا : من و آیتن و آیشن ۱ و آیشن ۲ 😂 و ثمین و سحر ) 
.و یه تیچر‌ عالی ک عاشقشم خیلی مهربونه 😍😍❤️ 

.خب زیادی حرف زدم بریم ادامه ی خاطره 😀 

.آقا من یک ماه پیش تو کلاس اومدم برم از تیچر‌ یه سوال بپرسم وسط کلاس سَرَم گیج رفت و داشتم میوفتادم، و همون لحظه تیچرم متوجه شد و منو گرفت نشوند روی صندلیم 😪
. بعد ازم پرسید خوبی .:)
گفتم: نه .🤒تیچر‌ به شدت سر گیجه دارم . 🤕
گفت : باشه اشکال نداره سرتو بزار رو میز یکم چشاتو ببند تا بهتر شی 🥺 
.بعد من سرمو گذاشتم رو میز نگو خوابم برده 😂🥲 ( کلاس ما از ساعت ۶ تا ۸ هست ) 

.خلاصه من تا یک ساعت اونجا خوابم برده 😕 
بعد یک ساعت یهو بیدار شدم همه زدن زیر خنده و گفتن: ساعت خواب ، خوب خوابیدی 😅
 من گفتم نخندین وگرنه پارتون میکنم 😏😁 

.بعد سامان برگشت گفت : عع، تو مگه خوب شدی🤕😂
 گفتم کوفت چرت نگو و دوباره همه زدن زیر خنده منم خندم گرفت 😂
. بعد اون روز کلاس تموم شد و این موضوع رو به مامانم اینا نگفتم و خودمم نفهمیدم دلیلش چیه 😞☹️ 

گذشت و گذشت .
تا  چهار شنبه (همین دو روز پیش یعنی) 
. من رفتم کلاس زبان یهو حالم خیلی بد شد😰
. وسط کلاس تنگی نفس اومد سراغم این دفعه شدت پیدا کرده بود و داشتم خفه میشدم و بعد پنج دقیقه سر گیجه و بدن لرز گرفتم ولی به تیچر‌ نگفتم .
بعد ۱۰ دقیقه من رفته رفته بدتر میشدم ک دوستم آیتن فهمید.🥺
 گفت : حالت خوبه؟؟
. گفتم نه خیلی بده حالم🤧
 قضیه رو توضیح دادم . بلافاصله برگشت به تیچرم گفت 🤐 همه چشاشون برگشت طرف من همه میگفتن خوبی ؟😧 
 ک من همون لحظه چشام سیاهی رفت و من چیزی نشنیدم بعد ۱۰ دقیقه دیدم تیچرم بالا سرمه😶 
. گفت حالت خوبه ؟گفتم 
.🤒نه تیچر‌ خیلی بده حالم بده .
آیتن دید حتی نمیتونم حرف بزنم قضیه رو توضیح داد .؛😵‍💫
تیچر‌ گفت ماسکتو در بیار نفس عمیق بکش 

.گفتم تیچر‌ عمراً در بیارم 😪 ( لج کرده بودم )😁 
.همکلاسی هام گفتن در بیار خودت داری میگی نمیتونی نفس بکشی در بیار بلکه بهتر شی 😭

.من بازم لج کردم گفتم نه 😕
تیچرم گفت خیلی خب پاشو برو حیاط یه هوا به سر و کلت بخوره 😬😶 شاید بهتر شی 😘

.من پا شدم برم دیدم حتی نمیتونم سر پا وایستم پاهام داشت می‌لرزید خلاصه ماسکمو در آوردم و چند دقیقه بعد ماسکمو دادم بالا و رفتم داخل کلاس 🙃
بعدش دوباره فهمیدن که حالم اصلا خوب نیست😣 
 همون لحظه از هوش رفتم ک تیچرم اگه منو نمی‌گرفت ضربه مغزی میشدم 😂 خلاصه بعد اونو نمی‌دونستم که تیچرم گفت🤒🤕

تیچرم بهم توضیح داد ک چی شد حالا هم من به شماها میگم 😀 
( خلاصه بیهوش شدم و بعدش منو تیچر‌ گرفته و بعدش منو نشوندن رو صندلی بعد به آمبولانس زنگ زدن 🥲😖 بعد آمبولانس اومد فشارمو بگیره و اینا من همون لحظه به هوش اومدم 😪 ) 
خب بقیش رو ک دیگه به هوش اومدم و می‌دونم 😂😅
بعد اینکه به هوش اومدم شوکه شده بودم😵 همه بالا سرم بودن هیچی یادم نبود چم شده بود🤕
 گفتم چی شده چرا دکتر اینجاس من چم شده🤒
 ک همون لحظه آیتن اومد گفت حالت خوب نبود بیهوش شدی و اینا .
بعدش دکترای آمبولانس گفتن باید سِرُم وصل کنیم 🥴 
من همون لحظه ترسیدم و گفتم حالم خوبه سرم نیازی نیست 😓
گفتن نه باید بزنی وگرنه بدتر میشی 😑 
من سعی کردم بپیچونم ولی تیچرم نزاشت گفت باید بزنی 🤫😰
من با ترس گفتم باشه 😥 
تیچر‌ آستینم رو داد بالا 🤒 ( منم تا حالا سرم نزده بودم )🤕 استرس داشتم 
تیچر‌ سرمو چرخوند اون ور و گفت نگا نکن 🙄
اومد بزنه من چشامو بستم و محکم فشار دادم بعد دست آیتن رو گرفته بودم دست بیچاره رو یه جور فشار دادم 😁😅 
سرم رو وصل کردن .
آیتن گفت دختر دستمو شکوندی  چته یه سرمه دیگ 😂😁 
همه زدن زیر خنده و منم حالم خوب نبود .
بعدش همکلاسی هام حواسشون بهم بود واقعا مرسی 😍 
تا اینکه سامان برگشت گفت حالا ک خوبی دیگ خانم هممون رو کشتی 😁 
و منم زدم زیر خنده یعنی همه زدن زیر خنده و من گفتم آره خوبم 😁 
خلاصه اون روز باعث شدم ک تیچر‌ درس نگه و به نعف همکلاسی هام تموم شد درس نخوندیم😂


اهاااا راستی قبل خداحافظی اینو بگم ک اولین خاطرم بود امید وارم ک خوشتون اومده باشه 😍💋 
بابایییییییییی تا یه خاطره ی دیگ 😂😁

خاطره سارینا جان

سلام من سارینا هستم . میخواستم خاطره امپولی خودم و دوستم رو بگم. شنبه بعد از مدرسه رفتیم باشگاه بدن سازی بعد از باشگاه هم رفتیم استخر .
به مامانم زنگ زدم گفتم : سلام ،میتونم خونه ی دوستم بخوابم  ؟؟
گفت : سلام بخواب اشکالی نداره
هوا ابری بود و باد هم میومد . بدنم خیس بود و لباس تابستونی داشتم 😒
گلوم درد گرفت . دوستمم قصد داشت امپول چربی به باسنش بزنه . رفتیم خونشون هیشکی نبود . مامان و باباش دکترن و امشب شیفت داشتن .💃
رفتیم پیتزا سفارش دادیم و خوردیم . گرفتیم خوابیدیم . هردوتامون صبح که پاشدبم گلو درد و بدن درد گرفتیم 😫
بهار (دوستم که خونشون خوابیدم) گفت : بیا بریم  مطب دکتر هم امپولم رو تزریق کنم هم دکتر معاینمون کنه . قبول کردیم و رفتیم دکتر ، مطب مامان و بابای بهار نرفتیم چون پوست کلمونو میکندن😂
رسیدیم دکتر . رفتیم ماجرا رو به دکتر گفتیم دو تا آمپول به هر دوتامون داد به دوتا امپول تقویتی . 
بهار گفت میخواد به باسنش ژل تزریق کنه دکتر دو تا آمپول چربی بهش داد😂😂
رفتیم اناق تزریقات که امپول هارو بزنیم . سنگ و کاغذ و قیچی بازی کردیم اول نوبت بهار افتاد . 
از خوشحالی بال در اوردم ، اونم داشت پوکر منو نگاه میکرد . 
پرستار گفت:ً دراز بکش .
بهار دراز کشید شلوارش رو کشید پایین . پرستار گفت : برگرد امپول هارو بزنم
بهار برگشت . بهار از آمپول نمبترسع ☠️
پرسنار پنبه هارو کشید اولی رو فرو کرد ولی بهار وقت یکم اخم کرده بود 😂
کشید بیرون . دومی رو زد بهار داشت لبخند فیک میزد که داشتم از خنده پاره میشدم 
گفتم : هردوتامون تقویتی هارو خودمون میزنیم 
پرستار امپول چربی رو اماده کرد . شلوار بهار رو تا روی زانو کشید پایین ، امپول چربی رو تا نصفه فرو کرد بهار هیچی نگفت ، تا اخر فرو کرد بهار گفت : اوهههههه ، ایننن اخ از تمام وییی امپول ها بیشترررررررر درد داره واییببببییی
از خنده دل درد گرفته بودم 😂😂
کشید بیرون بهار اب دهنشو بزور قورت  داد .  آمپول دوم رو زد بهار جیغ زد گفت : کی تماممممم میشههه؟؟😖😖
پرسنار گفت : الان تحمل کن یکم دیگه .
کشید بیرون گفت : پنشنبه این هفته بیا تا اصلی رو بزنم برات . بهار لنگون لنگون اومد طرفم نشست رو نمیکت ‌ . پرستار گفت دراز بکش . شلوارمو تا نصفه ی باسنم دادم پایین دراز کشیدم . 
پرستار اومد تا اخر کشید پایین . پنبه رو کشید فرو کرد گفتم : یوااااش یوااااش یوااااش 
گفت : تمام میشه الان .
داشت میسوخت دستام ناخودآگاه بردم سمت کونم فشارش میدادم میگفتم : بسههههههه
کشید بیرون . این ور دیگه رو پنبه کشید فرو کرد .
گریه ام در اومد گفتم : بسه دیگه زود بکشید بیرون بسه 😫😫
کشید بیرون یک تکونی خوردم گفت : تکون نخور . بلند شو تمام شد
با بهار رفتیم خونهشون زنگ زد به دختر داییش که ۲۱ سالشه گفت بیاد امپول هارو بزنه . نیم ساعت طول کشید اومد اول به منگفت : درلز بکش 
دراز کشیدم دامنم رو داد بالا پنبه رو کشید فرو کرد . دردم نیومد ولی سوخت 😖 دومی رو زد انگار توی کونم داشتن مواد مذاب وارد میکردم گفتم : تمام شد ؟؟
گفت : سفت نکن ، بعد با مشتش چند بار به کونم زد شل کنم ولی من سفت تر میکردم . همینجوری داشت تزریق میکرد خیلی درد گرفت 😒😡
تمام شد . بهار اومد به من گفت : بیا تو به این ورش بزن 
گفتم : من؟؟
گفت : اره تو 
رفتم پنبه رو کشیدم فرو کردم بهار گفت : چته موجی 😡😡
دختر داییش اونورش فرو کرد گفت : واییییییییییییییییییییییییییی بسه 😫
داشت گریه میکرد هنوز تمام نشده بود داشت تکون میخورد پاهاشو گرفتم . تمام شد . مامانم زنگ زد گفت بیا خونه . خداحافظی کردم و رفتم خونمون ولی اصلا نگفتم امپول خوردم
ببخشید اگه خاطره ام زشت یا بد بود 😂
خداحافظ

خاطزه دیانا جان

سلام 
خوبید؟! ... خوشید؟! ... سلامتید؟! ... دماغاتون لاغره؟!😂 ...ایشالا حال دلتون و جسمتون  باهم روهم عالے باشه💕🙃
خو یکم کمتر نمڪ بریزم 😁
یه اصل کوچولو موچولو بدم😌
من دیانام😗 (منو بااین اسم بشناسین😜) ۱۵ سالمه و در شهر زیباے ارومیه درحال زندگے هستم😌 
من با 3 تا مرد زندگے میکنم🥲: 
بابام ، داداشم  17 ساله ، عموم 38 ساله
این اولین خاطره منه ایشالا خوشتون بیاد🥲
خب خاطره :

صبح با الارم بیدارشدم تا درسمو مرور کنم . بله بچه مثبتم شدیم داشتم با عشق صبحونه میخوردم که بابام زنگ زد :
(مکالمه من وبابام) 
بابا:سلام دخترم خوبے 
من:مرسے بابا 
بابا:دخترم امروز مدرسه تعطیله 
من:(زپلشت ) باشه بابا مرسے که گفتے 
من:زرشڪ حالا چه کنیم ساعت ۷ صبح
وجے (همان وجدان گرامی):برو بخواب 
من :خودم اینو میدونم مغز متفکر درد من اینه پاشم دیگه نمیتونم بخوابم هعے این گلو دردم هم ولکن ما نیست 
دیانا
من:هان کے منو صدا کرد 
عمو:دیانا سفره رو بازکن 
من:عمو مگه تو چند دقیقه پیش نرفتے اداره !؟
عمو:دیانا هوا خیلے سرده ماشین یخ زده بود منم رفتم نون بگیرم بیارم صبحونه بخوریم
من:باشه 
دادشم:اه چقدر سرو صدا میکنید  بزارید بخوابم 
با چشماے خوابالو اومد بیرون تا چشش به سفره افتاد 
چشاش شد دوتا 
عمو تو چرا به من نمیگے نون گرفتے 
عمو: مگه خودت الان نگفتے بزارید بخوابم خواب بودے دیگه
دادشم:ابجے تو چرا منو بیدار نکردے 
من:وا من چیکار کنم بیدار نمیشے که 
خلاصه ما صبحونمو خوردیم 
عمو :دیوانه (با یه لحن خاص )(عمو همیشه سر به سر من میزاره ) پاشو غذا بزار
من:عمو هنوز ساعت ۱۱ صبحه زود نیست 
خلاصه اقا ما اومدیم غذا بزاریم 
برنج دم گذاشتم اومدم برم کره بندازم توش 
اومدم با چاقو ببرم گذاشتم رودستم بله گذاشتن همانا بریدن وبه چوخ رفتن دست من همانا لامصب برش نمیخورد یخ زده بود بله بنده دستمو شهید کرده عموم پاشد سیب زمینے سرخ کرد 
زینگ زینگ 
من :بابا درو بازکن خاله اینا اومدن (قرار بود خالم بیاد برام کیڪ بپزه) 
خاله زهرا:دیانا بیا وسایل کیکو بیار بپزیم 
من:اومدم خاله 
اقا ما کیڪ پختیم با چایے نشستیم خوب خوردیم وبنده به پدرم گفتم گلوم درد میکنه گفت ببرمت دکتر گفتم نه اگه فردا خوب نشدم میریم 
فردا گلوے بنده خیلے درد میکرد بابام ظهر اومد برد منو دکتر 
من :یه مرد چاق هیکلش متوسط یع حس بدے پیدا کردم یکم ترسناڪ بود
من از امپول اینا نمیترسم ولے خب یکم‌استرس میگیرم خب بنظرم‌عادیه 
رفت رو تخت داز بکشم تا پرستار بیاد برام امپول سرم بزنه 
باباے گرامیم هم وقت پیدا کرده بود اون ویتامین نوروبیون رو بهم بزنن میدونه بدم میاد ها میگه خوبه بزن ویتامینه اخه پدرمن والا درد داره بلاه درد داره 
خلاصه اول پینسیلنو زد (بخاطر عفونت گلو) خداییش خیلے درد داشت ولے دیگه تحمل کردیم 
بعد یکے دیگه زد اونو نمد چے بود 
رسید به نوروبیون واے خیلے درد داشت نوروبیون میسوزونه 
بعد تموم شدن اومد سرم زد زنیکه ے بیرخت دستمو سیاه کبود کرد اه 
بعله بعد اینکه سرم تموم شد ابکش شدم بخاطر امپولا دوروز زمین بودم 

اینم از خاطره ے بنده امیدوارم خوشتون بیاد☺️

در پناه حق😚

خاطره نیره جان

سلام بچه ها 
نیره ام 
اومدم یه خاطره براتون بگم امیدوارم خوشتون بیاد 
حدود چهار ماه پیش بود خونه یکی از دوستای علی ( همسرم ) دعوت بودیم برای شام 
یکی از دوستای خیلی صمیمی ما هستن که خیلیم با هم رفت و آمد داریم و علی و میلاد مثل داداشای هم هستن . من و خانم میلاد که اسمش میتراست تقریبا باهم صمیمی هستیم  
من از صبحش حالم خوب نبود و کمر درد و دل درد شدید داشتم سر مسئله دخترونه 🥴
هی سعی می‌کردم با دمنوش و قرص و استراحت حالمو بهتر کنم . کم کم خوابیدم تا ساعت هفت بود که علی اومد بیدارم کرد که آماده بشم
بلند شدم و با آرایش رنگ و رومو مثل آدم کردم و رفتیم شیرینی خریدیم بعدشم سمت خونشون حرکت کردیم 
رفتیم خونشون و بعد چند ساعتی شام خوردیم و بعد از شام با میترا نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم ( البته من فقط شنونده بودم چون درد نمیذاشت آروم باشم ) که من احساس کردم دارم بالا میارم رفتم تو دستشویی و گلاب به روتون بالا آوردم علی و آقا میلاد و میترا هم نگران پشت در بودن اومدم بیرون علی خیلی نگران دستمو گرفت و گفت چی شدی عزیزم؟ گفتم چیزی نیست خوبم که دوباره رفتم داخل و بالا آوردم علی هم اومد تو و پشتمو ماساژ میداد میگفت جانم عزیزم... میخوای بریم دکتر؟  گفتم نه چیزیم نیست 
بعد ۵ .۶ دیقه که آروم شدم علی دست و صورتمو شست و کمکم کرد بیام بیرون وقتی رفتیم بیرون دیدم آقا مصطفی ( پدر میلاد که ما بهش میگیم عمو و طبقه بالای میترا اینا زندگی میکنن ) رو مبل نشسته که با دیدن ما بلند شد ( عمو پزشکه و قبلا چند باری لطفش شامل حالم شده🥺)احوال پرسی کردیم که عمو گفت علی جان کمک کن خانمت بشینه رو مبل( یعنی فاتحمو خوندم اون لحظه 😭)با کمک علی نشستم رو مبل و از درد به خودم میپیچیدم که میترا برام جوشونده آورد و عمو هم کیفشونو برداشتن و اومدن سمتم خودمو جمع کردم تو بغل علی 🥺دستمو گرفت گفت هیچی نیست عزیزم 
عمو گفت دل درد داری دخترم ؟ با خجالت گفتم بله 😥 فشارمو گرفت که رو ۷ بود گفت دخترم فشارت خیلی پایینه 
منو علی هر دو به هم نگاه کردیم و هر دومون خجالت می‌کشیدیم که بگیم مشکل چیه 
عمو یهو گفتن دخترم پریود شدی ؟؟ یعنی اون لحظه میخواستم زمین دهن وا کنه من برم توش 😖 خیلییییی خجالت کشیدم و هیچی نگفتم . فقط سرمو انداختم پایین که خودش متوجه شد و بهم گفت پاشو دخترم بریم تو اتاق
که خداروشکر علی اینجا وارد شد و گفت عمو دستتون درد نکنه ممنون الان میبرمش بیمارستان 
که عمو ناراحت شد و گفت یعنی منو قبول نداری که میخوای ببریش بیمارستان ؟ که علی گفت نه عمو این چه حرفیه آخه که عمو حرفشو قطع کرد و گفت پس پاشو خانمت رو ببر تو اتاق تا میلاد بره دارو بخره .میترا  ما رو راهنمایی کرد سمت اتاق و خودشم رفت بیرون دیگه نتونستم اشکامو نگه دارم . با گریه به علی گفتم : آبروم رفت😭 علی تروخدا پاشو بریم خونه من خجالت میکشم 😭 خودشم ناراحت بود و گفت عزیزم دیدی که میخواستم ببرمت ولی عمو ناراحت شد 
عزیزم خجالت نداره دکتره دیگه . گفتم عمو دکتره ولی پسرش که دکتر نیست 😭 همه متوجه شدن که چرا حالم بده 😭( علی خودشم شدید غیرتی شده بود ولی به خاطر حال من کنترل میکرد خودشو )گفت عزیزم آروم باش یزره دراز بکش که عمو اومد داخل دید من گریه کردم فکر کرد بخاطر درده گفت دخترم الان میلاد دارو میاره میزنم برات دردت ساکت میشه فقط یه لحظه دراز بکش با بغض گفتم برای چی عمو 
گفت چیزی نیست یه معاینه کوچولو کنم 
گفتم عمو من حالم خوبه برم خونه استراحت کنم خوب میشم که گفت دخترم داروهاتو زدم بعد برو😥 
با گریه دراز کشیدم رو تخت عمو اومد جلو نشست رو تخت زیر شکممو فشار داد که با گریه دستشو پس زدم . واقعا درد بدی داشتم 
که عمو به علی اشاره کرد دستامو بگیره علی دستامو گرفت و عمو دوباره فشار داد که سرمو تو شکم علی فرو کردم و گریه کردم که عمو گفت تموم تموم آروم باش تموم شد 
همون لحظه میترا با کیسه دارو ها اومد تو و داد به عمو و گفت بفرمایید بابا جون و رو به من گفت نیره خوبی با بغض گفتم نه 🥺گفت الهی بمیرم الان خوب میشی 
عمو دو تا آمپول از تو کیسه درآورد و گفت دخترم برگرد آمپولتو بزنم 
گفتم علی تروخدا جون من آمپول نهه 
که علی گفت عمو خواهش میکنم حالا نمیشه آمپول نزنه که عمو سرش داد کشید گفت : نمیبینی حالشو .. به جای اینکه راضیش کنی بزنه داری باهاش همکاری میکنی 😡 کمکش کن آماده شه  . من  گفتم عمو که خیلی جدی گفت هیییییس آماده شو 
میترا گفت قربونت برم زودی تموم میشه
با کمک علی برگشتم علی دستامو کمرمو گرفت میترا هم پاهامو 
عمو اومد بالا سرم گفت نیره خانوم سفت کردن نداریماااا گفتم چشم😥
گوشه شلوارمو داد پایین و پنبه کشید فرو کرد که سوزش وحشتناکی داشت سرمو فرو کردم تو بالش و ریز ریز گریه میکردم که عمو درآورد وبلافاصله اون سمت پنبه زد و فرو کرد از همون اول درد خیلی بدی تو پام پیچید .صدای گریم بلند تر شد و سفت شدم که عمو گفت مگه نگفتم سفت کردن نداریم و چند تا ضربه  زد ویه نشگون ریز از باسنم گرفت که شل شدم و بقیشو تزریق کرد که با جیغ من تموم شد که عمو درش آورد و به علی گفت ماساژ بده علی یخورده ماساژ داد گفتم بس کن درد دارم .اونم شلوارمو درست کرد یخورده همونجوری دراز کشیدم .وقتی بلند شدم دیدم عمد داره آمپول میریزه تو سرم 😭 گفتم عمو خواهش میکنم سرم نه دیگه🥺گفت دخترم این دیگه دردی نداره ...خداروشکر اسکالپ بود میترا آستینمو داد بالا عمو کش بست دور دستم و میزد به دستم تا رگ پیدا کنه چون فشارم پایین بود 
گفتم عمو اگه رگ نداره از پشت دستم بزن دوست ندارم دوبار سوراخ شه دستم 
که عمو خندید و گفت باشه . کش و باز کرد و پایین تر بست و پشت دستمو پنبه کشید و فرو کرد که یه آخ از ته دلم گفتم که عمو و علی باهم گفتن تموووم بعد عمو سرمو تنظیم کرد و رو به علی گفت حتما ببرش پیش یه دکتر زنان که علیم گفت چشم عمو ممنون دستتون درد نکنه . عمو گفت خواهش میکنم پسرم 
بعدشم رفتن بیرون من موندم و علی و کم کم خوابم برد.  بیدار که شدم حالم خیلی بهتر بود.
 عمو رفته بود سرمم تو دستم نبود . فقط ترجیح میدادم زود تر از اونجا دور شم که چشمم تو چشمای میلاد نیوفته 
از میلاد میترا معذرت خواهی کردیم و سریع از اونجا خارج شدیم و رفتیم خونه و من تا لنگ ظهر خوابیدم 😁
پ ‌. ن : بچه ها من هنوز روم نمیشه تو چشای میلاد نگاه کنم از خجالت . واقعا آبروم رفت 
اینم از خاطره من 
امیدوارم خوشتون اومده باشه 💞
منتظر نظراتتون هستم ❤🌹❤🌹
یا علی مدد خداحافظ 😘😘

خاطره سالومه جان

سلام مجدد😂👍
سالومه ام🌹
اسم مستعار 😂👀
دردم یه کوچولو آروم شد گفتم بیام بگم دکتری ک رفتم چی شد و اینا 
اول اینکه آندوسکوپی انجام ندادم🥳🥳
دومین اینکه هر دوش رو باید یکشنبه انجام بدم😒😕
بزارید خاطره های گشتن از این دکتر به اون دکتر رو بزاریم واسه بعداا🤓🥺
عاغا ما پنجشنبه ساعت ۴ پاشدیم رفتیم دکتر :)
از قبل قرار بود شهاب هم بیاد چون یه بار خون بالا آورده بود🤪
ما رفتیم بیمارستان ی فامیل دور ولی نزدیک دیدیم عمه‌ی پسرخالم این خالم ۳تا بچه داره ۲تادخترکه عروسی کردن و ۱نوه ۳ساله داره😍 ۱دونه پسر 
بعد در کل زیاد باهم در ارتباط بودیم و بخاطر  عروسی دختر خاله هام
ما اونجا اون دوقلو ها رو دیدیم🥲
سامیار و ساسان که هم راه خاله شون اومده بودن 
بعد باهم حرف زدیم و اینا بعد اونا رفتن البتههه خیلی شلوغ میکردن و منم همش با پسرخالم داشت چت میکردن میگفتم رفتن این ور حالا رفتن اون ور 
خلاصه بعد از اینکه اینا رفتن نویت دکتر ما شد ک بابام بیرون موند و من و مامانم رفتیم🥲
بعد دکتر گف باید آندوسکوپی شه مامانم گف کولونوسکوپی هم انجام بدید خیالمون راحت شه اونم از خدا خواسته گف مشکلی نیس انجام میدیم🥲
پسردایی و دایی و دختر دایی و زندایی مامانم و خاله خودم سرطان دارن و مامانم هم قبل داشته🥲🤝
قیافه من دیدن داشت😰😭
بعد چون معده خالی بود و روده ام نه انجام ندادیم🥳🥳
حالا منم پام رو کرده بودم تو ی کفش ک اینجا انجام نمیدم و باید بریم بیمارستان عمو و اینا
بعد رفتیم دارو های آندوسکوپی و کولونوسکوپی رو گرفتیم با بابام    مامانم نیومد
بعد اونجا بابام زنگ زد ب عموم (پسر عمو بابام هست ولی چون رفیق صمیمی بابامه میگم عمو ) اونم قاطی کرد چرا الان میگید و پاشو بیارش بیمارستان خودمون و اینا😮‍💨دارو رو گرفتم و بابام پشت تلفن گف من فعلا کار دارم خیلی واجبه و سالومه فعلا درد نداره دردش شروع شد میارمش و بعد خداحافظی کردن و قطع کرد 
بعد دیدم آقا شهاب سر و کله اش پیدا شد😅
اومد و مامانم گف منم باهات میام دکتر  و شهاب گفت نه خاله و دکتر محرم اسرارعع و من ب مامانم و زنمم گفتم نیان باهام و اینا 
خلاصه رفت و اومد دیدیم دکتر واس اونم آندوسکوپی نوشته🤯
من با ماشین مامانم اومدم و بابام رفت خودش دنبال کار هاش
بعد ما اومدیم خونه خاله بزرگم ک ۲تا دختر و ی ۱ پسرداره ک سرطان هم گرفته😭
اونجا همه میگفتن ک وای یا ابوالفضللللل کولونوسکوپی و اینا ک برف هم اومد 😃
از اونجا هم رفتم بوکس و اومدم خونه درسمو خوندم و بعد مامانبزرگم رو از خونه خاله بزرگم آوردیم خونه خودمون با کلی اصرار ک امشب رو بیا خونه ما 
 و بعد من خوابیدم
بعد الان من اصرار دارم بیریم بیمارستان عمو م مامانم میگه نه همینجا خوبه 😩🤝
دعا کنید راضیش کنم برم اون بیمارستان🥺
استرسسس خیلی زیاد هم دارم لطفاااا بیایید بگید چ بلایی قرارعع سرم بیاد و فردا هم امتحان زمین دارم😃
۱بهمن ۱۴۰۰ سالومه:)

خاطره سالومه جان

سلام خوبید 
من سالومه ام 
عاغا اومدم از ی پرسه خیلیییی طولانی بگم 
هنو درد دارم نمیتونم از ایموجی استفاده کنم ۱۱بار آمپول زدم توی ۲ هفته😭😂👍
هر دکتر ی چیز میگه ولی مشکل اصلی روده ام هست
اول بگم ک با مهرسا دوست شدم داریم بهم وابسته میشیم😁😍
و الان هم خونه مامانبزرگم هستم
از اول میگم : ی مدت زیادی بود ک دلم و روده ام خیلی درد میکرد و به کسی نمیگفتم و تیر می‌کشید.....
بعد آخر های آذر ماه بود ک دلم درد می‌گرفت زیاددددد بعد رفتیم کلینیک سلیمان اونجا منو فرستادن دکتر اطفال😐😐 
بعد اون دکترعع فک کرد ی درد ساده اس و ی مقدار قرص داد و ۱ آمپول 
ک مث همیشه امپوله رو پیچوندم😁
پس فرداش هم امتحان زیست داشتم و ۵ صب بیدار میشد و میخوندم و الان از درد کلی امتحان ندادم و اونایی ک دادم هم 💩
مامان و بابام میگن مهم نیست😂👍
و لی مدرسه غیر دولتی هست پدرممم رو  در میاره 
فاصله بین امتحان هام زیاد بود:)
بعد از چن روز من ی دفعه ی دردی گرفتم که اصن نگم😱
مامانم اومد آمپول هامو زد و اصننن اثر نکرد 
چقدر هم گریه کردم😂 
ولی اصننن خوب نشدم بعد رفتیم دکتر عمومی گف ک امکان بیماری کرون هست ک بعدا فهمیدم یعنی سرطان روده😳
بعدی مون هم ی خانم بود ک تازه زایمان گرده بود و تنگی نفس شدید داشت ک وسط ویزیت اومدم بیرون اون خانومه رفت و بعدش من دوباره رفتم خیلی خلوت بود و فقط من و اون خانمه مریض بودیم 
بعد ۳تا آمپول داد با ی سرم انقدرررر استرس داشتم واسه اون آمپول ک نگو 
رفتم بعد دیدم ی شیشه توش ی پودر سفید هست انقدرررر ترسیدم ک نگوووو 
هی میگفتم مامان اون چیه بپرس چن تا توسرم میزنن ک رسیدیم اونجا ی آقای ۵۰ساله می‌خورد باشه با موهاییک وسطش ریخته بود و فقط دوره هاش بود ولی خیلی مهربون بود بعد من نشستم رو تخت  و هی ب مامانم غر میزدم ک آقا عع گفت چیشده چرا عزا گرفتی بخواب دیگه بعد ترسیم😰
اومد گف غمبرک نزن هر ۳ تا آمپول رو زدم تو سرم 😂
منم خوشحالللللل 
حالا رگم پیدا نمیشد ی ضربه میزد پیدا نمیشد 
بعد باد اون موقع افتادم ک مسافرت حالم بد شد ک میام حالا براتون میگم 
بعد رگم پیدا شد و زد 🥲
راستش اون موقع داد زدم 😊😂👍
هنو مث الان عادت نکرده بودم ک درد😵‍💫
بعد وسط هلش بود اومد گف شما جوون ها باید سفت نگه دارید خودتونو فردا میخوایید زندگی کنید نمیشه که هر شی اینجا باشید🙂
منم خندم گرفته بود ولی نخندیدم 😅
اون سرمه تموم شد و تشکر کردیم و اومدیم خونه ک ساعت ۲ شب دردم شروع شد......
ادامه ش رو بعدا میگم 😍🥰
مرسی ک حمایت کردید 
فقط فردا ۳۰دی امتحان فارسی دارم و وقت آندوسکوپی 😰
کاش بریم بیمارستان ی که عمو حسین توش هست ک بیهوشم کنن 
ازتون میخوام بیایید از آندوسکوپی کردن هاتون بهم بگید
بینم قضیه چیه؟؟؟؟
 اصن بیهوش میکنن یا ن ؟؟
ممنون سالومه 🌹
۱۴۰۰/۱۰/۲۹       ۲۳:۵۵

خاطره پونه جان

سلام دوستان اميدوارم حالتون خوب باشه
پونه هستم  ٢٥ سالمه ، ٢ ساله ازدواج كردم و همسرم حامد پزشك  عمومي هست و تازه طرحش تموم شده.سالهاست از طريق وبلاگ شمارو دنبال ميكنم
اين اولين باره كه دست به قلم شدم و تصميم گرفتم يه گوشه از خاطراتمو براتون بنويسم.
 من كلا شخصي هستم كه به شدت از دكتر و بيمارستان گريزونم و معمولا خيلي كم پيش مياد به دكتر رفتن تن بدم🥴
يك سال از عروسيمون گذاشته بود كه حامد گير داد تو متاهلي بايد حداقل سالي يك بار چكاب زنان رو انجام بدي😵منم خودمو ميزدم به اون راه كه بابا من رو به موتم باشم دكتر نميرم چه برسه الكي پاشم برم چكاب. 
خلاصه از حامد اصرار و از من انكار بالاخره يه خانم دكتري رو معرفي كرد و من به زور راضي شدم يه وقت ازش بگيرم.
فكر اينكه برم رو تخت معاينه زنان واقعا روانيم ميكرد شب قبلش فقط ميگفتم نكن اي صبح طلوع!😥
خلاصه روز موعود رسيد و با حامد رفتيم مطب و يه تابلو گنده هم زده بود  🚫ورود آقايان ممنوع🚫 
حامد گفت من تو ماشين منتظر ميمونم هر وقت كارت تموم شد بيا.
منم با دلهره و استرس رفتم سمت منشي،كه انگار آسمون وا شده و ايشون افتاده پايين، با يه مَن و نيم آرايش و ناز ادا پرسيد: وقت قبلي داشتين؟ گفتم بله ساعت ٥ به نام فلاني، بار اولمه ميام پرونده ندارم.
خلاصه يه كارت برداشت و اسممو يه شماره روش نوشت و گفت از دفعه بعد با خودت بيار.
يه كم نشستم تا نوبتم شد، بي خبر از اينكه چي در انتظارمه رفتم تو اتاق خانم دكتر.
خانم مسن و مهربوني بود، چند تا سوال ازم پرسيد و يه فرم پر كردم مثل قد و وزن و اطلاعات شخصي. بعدش گفت لباساتونو كامل دربياريد و اون پشت رو تخت معاينه دراز بكشيد.
قلبم داشت از حلقم درميومد، تو دلم ميگفتم خدا لعنتت كنه حامد، چرا آخه بايد ميومدم اينجا😐
آماده شدم و رو تخت دراز كشيدم
خانوم دكتر با دستكش اومد سراغم و ديد دارم از استرس پس ميفتم گفت: نترس دخترم چيزي نيست.ازم خواست كف پاهامو رو ركاب مخصوص بزارم تا كاملا باز باشه و يه دستگاه  اسپوكولوم رو داخل كرد،واقعا وحشتناك بود به زود خودمو كنترل كردم جيغ نكشم، 😫😫😫بعد دهانه ي دستگاه رو باز كرد و با يه فرچه از رحمم نمونه برداشت و فرچه رو داخل يه محلول گذاشت. ملافه ي رو تختو چنگ ميزدم و اشك از چشمام ميومد، تو محلول يه كم خوني بود، فهميدم خونم اومده.
همينجوري كه اشكام آروم ميومد😥 دكتر گفت: عزيزم اين تست پاپ اسمير هست كه هر سال بايد بدي، براي تشخيص سرطان دهانه رحم خيلي مهمه.
تو دلم گفتم عمرا بار اول و آخرم بود.🥺🥺
داشتم حاضر ميشدم بيام پايين كه گفت نه عزيزم هنوز مونده، حالا من تو اون وضعيت منشي هم همينجوري ميومد و ميرفت، انگار نه انگار مريض حريم خصوصي داره، اونور تخت معاينه كه با يه پرده سفيد پوشيده شده بود مريض بعدي هم منتظر بود.( پزشكاي عزيز لطفا يه كم رعايت كنيد مريض بيچاره با خود شما هم راحت نيست چه برسه به اينكه منشي و دستيار و مريض و ٦٠ نفرم تو اتاقتون دارن رژه ميرن، واقعا يعني چي😡😡😡)
خلاصه بعد از اين تست كوفتي يه بارم با دست رحممو معاينه كرد كه از تستم بدتر بود اينبار نتونستم خودمو كنترل كنم ويه آيييييييييي بلند گفتم…. تو رو خدا ديگه نميتونم خيلي درد داره😫😫😫😫كه گفت تموم شددددد همه چي اوكيه نترس دخترم. آروم بيا پايين و لباساتو بپوش.
دكتر برام يه نسخه نوشت و گفت ظاهرا مشكل خاصي نداري فقط براي تنظيم قاعدگي دو تا آمپول پروژسترون مينويسم ، اگر كارساز نبود دو تاي ديگه هم بعدا تزريق ميكني💉💉💉💉
همينو كم داشتم🙁🙁عجب روز گند و افتضاحي بود.
وقتي از اتاق ميخواستم بيام بيرون مريضاي بعدي زيرچشمي نگام ميكردن و حتما تو دلشون ميگفتن همونه كه جيغ زد😐😐
با ناراحتي و حال عصبي رفتم سوار ماشين شدم
حامد: چي شد عزيزم ؟ اوكي بود همه چي؟🥰
😠😠يه چش غره ريزي بهش رفتم و گفتم:
آره خيلي اوكي بود جونم درومد فقط.
تصميم داشتم اصلا نگم واسم آمپول نوشته، گفتم يه تست كوفتي ازم گرفت كه پدر جدم اومد جلوي چشمام بعدم فرستادن آزمايشگاه قراره چند روز بعد جوابشو بگيرم.
حامد دستمو گرفت و گفت آروم باش عزيزم تست پاپ اسمير بود؟❤️
با عصبانيت گفتم : تو كه ميدونستي بيخود اصرار كردي بيام اين جهنم😫😫😫
حامد: پونه جان مگه بچه اي تو خداي نكرده فردا هزار تا مشكل واست پيش مياد متوجهش نميشي يه تست ساده ست ديگه.
جوابشو ندادم فقط تو دلم گفتم بايد همون تست ساده رو خودت ميدادي تا ميفهميدي🥴
خلاصه راه افتاديم سمت خونه، تو راه حامد يه جا نگهداشت گفت برم واسه عشقم آبميوه تازه بگيرم يه كم حالش جا بياد ، كلي اذيت شده🥰❤️
بازم جواب ندادم فقط از پنجره بيرونو نگاه ميكردم، بعد از چند ديقه حامد اومد سمت ماشين و گفت واي پونه كيف پولمو جا گذاشتم خونه، گفتم تو كيف من كارت هست بردار.
 😐😐دست كرد تو كيفم كارت كوفتي رو برداره كه نسخه دكتر همون رو بود.
تا اومدم بجنبم نسخه رو برداشت و خوند😫😫

با عصبانيت گفت: تو مگه بچه اي نميفهمي دكتر وقتي  بهت دارويي ميده بايد استفاده كني؟😡😡 ٥ سالته باباتو گول ميزني؟!
اشك تو چشام جمع شد و با ترس گفتم حامد تو رو خدااااا خيلي اذيت شدم ديگه آمپول نه😫😫😫😫تحمل اين يكيو ندارم…
با اخم نشست تو ماشين و بيخيال آبيموه شد😐اولين داروخونه نگهداشت و آمپولا رو گرفت.
يكي دو بار گفتم حامد تو رو خدا نزنم🙁🙁🙁اصلا جوابمو نداد.
رسيديم خونه ، اصلا به روم نياوردم،رفتم سر يخچال يه ليوان آب خوردم و تلويزيونو روشن كردم.
حامد خيلي جدي اومد طرفم، پرسيد: سريال داره؟!
گفتم: آره😐
حامد: پاشو آمپولاتو بزنم بعد بشين پاي سريالت.
دوباره بغضم گرفت؛ گفتم حامد تو رو خدا🙁🙁ميترسم از آمپول ميدوني كه فوبيا دارم، جون هركي دوس داري نزن.
حامد دوباره اخماشو تو هم كشيد، با بچه كوچولو انگار دارم حرف ميزنم، سريع برگرد ببينم،
به زور رو كاناپه درازم كرد و حامد آمپولا رو آماده كرد.
من همينجوري داشتم نگاهش ميكردم و اشك ميريختم،دلش به حالم سوخته بود، سرمو با دستاش چرخوند اون طرف و گفت نگاه نداره خوشگلم، اصلا نترس آروم ميزنم دردت نمياد قول ميدم.
من كه صدام تو گلو خفه شده بود، پشتي كاناپه رو با دستام چنگ زده بودم…
حامد آروم پنبه سردو روي باسنم ميكشيد كه گفتم آآآييي
حامد: هنوز كه نزدم عزيزم آروم باش❤️
نيدلو حسابي فرو كرد 💉🙁 آمپول عضلاني بود و به شدت دردم اومد، هرچي گريه و جيغ و داد ميكردم تموم نميشد، آخرش داد زدم حامد تو رو خدا ديگه تحمل ندارم درش بيار😫😫😫😫
حامد آروم كشيد بيرون و گفت تموم شدددد عزيزم تموم.
رفت سراغ دومي كه با يه حركت از جام بلند شدم و داد زدم بميرمممم نميزارم ديگه😭😭خيلي درد داشت، جون مادرت ولم كن.
حامد از حالت جدي درومده بود آروم اومد سمتم بغلم كرد و تصميم گرفت خَرَم كنه😔
هي قربون صدقه م ميرفت كه قربون خانوم خوشگلم برم همين دوتا بود تموم ميشه ديگه، به خدا بيمارستان بچه هاي كوچولو رو ميارن يهو ٤ تا آمپول ميخورن، مگه بچه اي تو عشقم، بيا بخواب آخريه🥰🥰
گفتن باشه خر شدم😞
اون طرفم دوباره پنبه رو كشيد و آمپولو فرو كرد كه ناخودآگاه كمرمو تكون دادم، حامد زد رو كمرم و گفت : تكون نده عزيزم دردش بيشتر ميشه يه نفس عميق بكش ، يك .. دو … سه.. كشيد بيرون.
منم به پهناي صورت اشك ميريختم😭😭😭
گفتم حامدددد نميبخشمت نه ديگه دكتر ميرم نه آمپول ميزنم گفته باشم، بار آخرررررررم بود😭😭😭😭😭( البته بازم رفتم و باز بلا سرم اومد)
حامد يه لبخند كوچولو زد و منو گرفت تو بغلش و گفت: باشه عزيزم ديگه نرو❤️حالا بيا بشينيم سريالو ببينيم 😁

پ ن : ببخشيد اگه طولاني بود، دلم ميخواست يه كم از مشكلات و دردايي كه خانوما تحمل ميكنن نشون بدم.
اميدوارم دوست داشته باشين نظراتتون برام محترم و ارزشمنده
پونه تهران

خاطره سارا جان

سلام خوب هستین
سارا هستم اومدم با دومین خاطره 😊خب خاطره امروز دو تا خاطره است که گفتم با هم بگم چون وقتای اینجوری کم پیدا میشه که خاطره بگم و اما خاطره اول :
حدودا یکسال پیش عزیز (مادر بزرگم پدریم )رو از دست دادیم و رحم خدا رفتن🖤😞 من خیلی دوستشون داشتم صبح بود که من و میلاد داشتیم صبحونه میخوردیم که بعد آماده بشیم بریم بیمارستان که مامان زنگ زد با یه صدای بغض گرفته که معلوم بود گریه کرده گفت
مامان : سارا مامان میای خونه 🥺
من : مامان چیشده گریه کردی ( منم دلشوره بدی اول صبحی افتاد به جونم نگران بودم )
مامان : بیا برات میگم
من : باشه الان خودمو میرسونم مامان 😰
میلاد : سارا چیشده مادر چی گفت 🤨
من : میلاااااد نمی دونم نگرانم 😰
میلاد : نگران چی اتفاقی افتاده😕
من : نمیدانم بدو الان بریم خونه مامان اینا
میلاد : عزیزم بگو چی گفت الان دیرمون میشه
من : میلاد من امروز نمیام بیمارستان مامانم گریه کرده بود هر چی هست اتفاق خوبی نیوفتاده هماهنگ‌میکنم جام وایسن
میلاد : واقعا نگفت چی شده😧
من : نههه چیزی نگفت🥺
میلاد : باشه بیا بریم زود آماده شو
آماده شدیم رفتیم به سمت خونه مامان اینا تو این فاصله هم زنگ زدیم گفتیم امروز نمیام و یک نفر جامون بزارن که با هزار تا دردسر یه نفر جامون گذاشتن رسیدیم به خونه مامان اینا با عجله رفتم تو چند روزی بود حالم خوب نبود یه خورده سرما خورده بودم چون چند روز قبلش رفته بودیم پیست اسکی ولی خب زیاد جدی نبود مسئله اصلی این بود که قلبم تیر میکشید و میلادم خبر نداشت نه درد قلب نه سرما خوردگی ( اغلب اوقت که ناراحت یا نگران میشدم یه درد خفیف میومد و رفع میشد منم دنبالش نمیرفتم نگران که شدم یه خورده تیر کشیدولی جون همه فکرم پیش مامان بود اصلا توجهی نکردم ) رسیدیم با عجله رفتم تو خیلی ترسیده بودم دیدم چشم مامانم اشکیه بابام همین پارسا بی رمق و تو فکر رو مبل نشسته بود بیشتر ترسیدم داشتن چندتا وسیله جمع میکردن
با صدای لزرون گفتم
من : سلام چیزی شده🥺
میلاد : سلام
مامان : سلام مامان جان
بابا : سلام
پارسا : سلام آبجی
سلام ( با میلاد بود )
من : چی شده کجا میخواین برین
مامان زد زیر گریه
من : مامان نصف عمر شدم بگو
پارسا : آبجی 'عزیز 😞دیشب
من : پارسا عزیز چی 🥺😭
پارسا : فوت کرد
من : نهههه 😭😭😭😭😭😭😭
مامان : داریم میریم کرج مراسم اونجاست برای فردا شمام بیاین 😭😞
من یهو حالم بد شد نشستم رو زمین فقط زجه میزدم طوری که به سرفه افتادم داشتم خفه میشدم اینقدر سرفه کردم سرخ سرخ شدم میلاد و پارسا ترسیدن میلاد کمرم و میمالید پارسابرام آورد کم کم بهم داد نمیخوردم یکم بهم داد
پارسا : آبجی یه ذره بخور😞
میلاد : بخور عزیزم یکم بخور حالت بهتر شه😓
میلاد زنگ زد مرخصی گرفت برامون ما هم پشت سر مامان اینا رفتیم کرج تو راه اصلا حالم خوب نبود جون نداشتم چشام میسوخت و خودبه خود اشکام میومد😭
میلاد:خوبه خانومم 😔
من : نه میلاد داغونم 😭
میلاد : الهی بمیرم تو این حال نبینمت
من : قربونت شم😭😭
قلبم به شدت درد بود سرم درد بود همه جام درد میکرد
رسیدیم کرج رفتیم تو خونه عزیز یاد خاطراتمونو عزیز افتادم همین فکرا داغونم میکردعکسش که دیدم یه حالی شدم به شدت گریه میکردم یه دفعه حالم خیلی بد شد پیشم میلاد پارسا نشسته بودم یه دفعه احساس کردم چشم سیاهی رفت میلاد و پارسا صدام میزدن ولی نمیتونستم جواب بدم دیگه هیچی نفهمیدم تا چشامو باز کرد که داخل بیمارستانم میلاد دست رو سرم کشید دستمو گرفته خواستم بلندشم
میلاد : بخواب عزیزم استراحت کن 🥺
من : میلاد😭 عزیز😭😭😭
میلاد : گریه نکن جونم
پارسا اومد داخل با یه دکتر
دکتر : سلام بهتری
من : سلام (یه سر به نشانه ی تایید یعنی آره تکون دادم )
دکتر معاینه کرد وقتی تموم شد
میلاد : دکتر مرخص هستن
دکتر : دارو هاشونو بگیرن بله
پارسا : تشکر
دکتر : فعلا
پارسا: آبجی حالت خوبه
من : آره داداش
پرستار اومد
پرستار: کمکش کنید آماده شه
میلاد : برگرد خانومم
من : نهه 🥺
پارسا :آبجی زود تمومه چیزی نیست
حوصله بحث نداشتم فکرم همش پیش عزیز بود😭
دمر شدم میلاد آماده ام کرد پرستار اولیو که فکر کنم نوروبیون بود زدکه خیلیم بد فرو کرد
من : آخخخخخ آییییییی😭
پرستاره: تمومه
سریع تزریق کرد که باعث شد خیلی درد بیاد(بعدش جاش کبود شد😤 )
میلاد : خانوم به شما چی یاد دادن این چه وضع تزریق کردنه 😤😠
پرستار : مگه شما دکتری که تو کار من دخالت میکنین آقا😏
میلاد : بله که هستم 😌😎
میلادکارت ش رو بیرون آورد نشون پرستاره داد اون یکی رو از پرستاره گرفت 😎

میلاد : خودم براش میزنم 😎
پرستار : مسئولیتش با خودتون 😒
من : میلاد بسه با همین
دونه دیگه است
پارسا کمرم رو گرفت و جلوم وایساد تا نبینم که میلاد داره آماده میکنه
من : میلاد چیه 🥺
میلاد : چیزی نیست فقط شل باشه نفس عمیق بکش قول میدم دردت نیاید زود تموم شه
میلاد پنبه کشید آروم فرو کرد پنادور بود که خیلی دردم اومد وسطاش دیگه نفس کم میارم تموم شد میلاد پنبه گذاشت بیرون آورد جاشو ماساژ داد لباسمو درست کردم کمکم کرد نشستم که باعث شد دردم بگیره بلند شدم یه خورده سر گیچه داشتم ولی خوب شدم رفتیم تو ماشین حوالی عصر و شب بود دیگه توخیابونا بودیم که پارسا رفت چندتا کیک و آبمیوه و شیر کاکائو و این چیزا گرفت که هر کدوم یه ذره بیشتر نخوردیم من که اصلا نمیتونستم به زور میلاد و پارسا یه ذره کیک خوردم که رفتیم خونه عزیز باز گریه شروع شد و قلب منم تیر میکشید ( بازیش گرفته بود 😂) خلاصه این درد ادامه پیدا کرد تا دو روز بعد که ما برگشتیم تهران که صبح من رفتم بیمارستان شیفت خسته حالمم خوب نبود تو اون دو روزم چند تا دارو قوی خورده بودم به خاطر سرما خوردگی مثل پنادور ضعیف شده بودم در کل حال خوبی نداشتم رفتم بیمارستان بعد یه شیفت خسته کننده شب یه وقت استراحت پیدا کردم یکی از اتند ها که رفیق شفیق بنده هستن
برای من قهوه آوردن که من قلبم چنان تیری کشید که از دستم افتاد لیوان شکست
فرشته ( اتند و رفیق شفیق ) فهمید گفت چیشدی
من : هیچی خوبم
فرشته : پس اون دست منه رو قلبته
بلند شد رفت کنار در
من : فرشته کجا آخخخ
فرشته : الان میام
رفت گفت که دکتر ......( پارسا ) روپیج کنن
من‌ : فرشته چرا پیجش کردی
فرشته : هیس الان میریم من یه نوارقلب ازت بگیرم متخصصم پیج کنم
من : فرشته خوبم تو رو خدا شلوغش نکن
فرشته : تو از الان اینطور نیستی سارا از صبح که اومدی بیمارستان حالت بده . چونه نزن
دکتر .......( متخصص قلب ) گفت پیج‌کنن
این جناب دکتر هم یه دکتر جوون هستن که دست به آمپولشون حرف نداره فوق العاده خوبه😂
من رفتم رو تخت داخل مطبم دراز کشیدم به کمک فرشته
جناب دکترم اومدن
دکتر : سلام خانم دکتر ( فرشته ) بفرمایید
فرشته : آقای دکتر ' خانم دکتر .....( من ) از صبح قلبشون درد میکنه الان تشدید شده گفتم یه معاینه انجام بدید
دکتر: چشم
دکتر : سلام خانم دکتر شنیدم آه بیمارتون دامنتون رو گرفته 😂
من : خانم دکتر( فرشته ) زیادی شلوغش کردن چیزی نیست
دکتر : ا
پارسا هم اومد تا من رو روی تخت دید هول کرد
پارسا : سلام چیشده آبجی چیشدی😔
دکتر : یه مقدار قلبشون درد داره الان معاینه میکنم
پارسا : قلبش😳 قلب چرا آبجی چطور شدی 🤔
من : خوبم چیزی نیست یه ذره تیر کشید قلبم
دکتر معاینه کرد دستور نوار قلب داد و اکوی قلب که انجام دادم دکتر نگاه کرد
پارسا : دکتر چیشد
دکتر : خانوم دکتر قبلا هم سابقه چنین دردی داشتید
من : آره😔
پارسا : آرههههه😳 پس چرا به من هیچی نگفتی😡
دکتر: خانم‌ دکتر متاسفانه شما دچار ناراحتی قلبی شدید ولی زیاد وخیم نیست اگر رعایت بشه مثمر ثمره
پارسا : 😳مطمئنید دکتر 😰😠
من : 🥺😔😭
دکتر : بله ولی بازم میگم‌ قابل کنترله
این دارو هایی رو که نوشتم مصرف کنن آقای دکتر شما هم بیاین
پارسا : چشم حتما
پارسا و دکتر با هم حرف میزدن و فرشته هم من و دلداری میداد که پارسا و بابام و میلاد اومدن
بابام : چیشدی بابا
من : بابا 🥺
بابام : چیزی نیست درست میشه
من : میلاد 😭
میلاد : خانومم چیزی نیست عزیزم 😓
پارسا : چرا هیچی نگفتی 😡
بابام‌: پارسا باباجان حالش خوب نیست الان وقت سرزنش نیست
پارسا : پدر نمیگه نمیگه تا به جایی برسه که اونقدر حالش بد شه خودمون بفهمیم😠
میلاد : مهم اینه به موقع فهمیدیم
پرستار اومد
بابا دارو هارو گرفت دوتا سرنگ آماده کرد اولی رو زد که خیلی درد داشت که به سختی تحمل کردم دومی دردش بیشتر بود که ناله میکردم خیلی بد بود دردش آخریش هم تقویتی بود کل دو تا پام کبود بود اینقدر که من آمپول زده بود داخل اون چندروز و خلاصه بعد از اون با یه قرص فعلا کنترل شده ولی وقتی دردش زیاد میشه قرصم افاقه نمیکنه
شرمنده یه خورده این خاطره غم انگیز و ناراحت کننده بود به بزرگی خودتون ببخشید 🌹
خاطره دوم : چند روز بود من و میلاد سر یه موضوع دعوا کرده بودیم و حسابی قهربودیم نه من درست و حسابیغذا میخوردم نه اون منم حالم خوب نبود از قبل اینم بگم خلاصه برای روز پنج شنبه مادرشوهرم دعوتمون کرده بودخونشون و من نمیخواستم ماجرا به اونجاهم بکشه که بفهمن ما قهریم
میلاد دیر وقت اومد خونه نگهش داشتم
من : مامان لیلا ( مادر شوهرم ) دعوتمون کرده برای پنج شنبه دوست ندارم بفهمل ما قهریم 

میلاد : باش
رفت خوابید
منم تا صبح اصلا خواب به چشمم نیومد اینقدر که حالم بد بود از شب تا صبح فاصله سالن تا سرویس بهد شده بودم که ببخشید شرمنده گلاب به روتون فقط اسید بود که بالا میومد تمام دل و رودم درد میکرد
بیحال رو کاناپه افتادم صبح یه آبجوش وعسل خوردم که باز خوردنم همانا و بازگشتش به طبیعت همانا دیگه حالم خراب بود بدجور ازطرفی قرصم نمیتونستم بخورم چون اگر میخوردم برش میگردوندم فقط تنها راهم تزریقی بود که نمیتونستم 😂مقدور نبود این گزینه 😂
منم دیدم حالم اصلا خوب نیست زنگ زدم به مینا که خدا خیرش بده به جای من شیفت وایساد خلاصه گذشت تا شب که میلاد اومد لباس عوض کردیم و پیش به سوی خونه مامان لیلا رسیدیم اونجا از ماشین پیدا شدیم رفتیم داخل سلام و احوال پرسی کردیم که مهدی برادر شوهرم که از میلاد قدری کوچیک تره فهمید من زیاد حالم خوب نیست چون رنگم پریده بود بدجور با اینکه آرایش کرده بودم هنوز از بیحالیم و حال زارم داد میزد بابا رضا ( پدر شوهرم ) ولی چیزی نگفت
همه که رفتن نشستن مهدی صدام کرد
مهدی : زن داداش یه لحظه میاین
من : اومدم
رفتیم داخل اتاق
مهدی : سارا حالت خوبه
من : آره خوبم چطور مگه
مهدی : میلاد میگفت حالت خوب نیست
من : برای خودش گفته
مهدی : اتفاقی افتاده 🤨
من : نه
مهدی : پس چرا اینقدر سرد با هم حرف میزنید
من : مهدی ول میکنی
مهدی : نه تا نگی چیشده میلاد حرفی زده
من : مهدی ول کن حالم خوب نیست
از در رفتم بیرون خودمو خوب جلوه دادم داشتن میز رو میچیدن رفتم کمک مامان لیلا که کلی اصرار کرد بشین نمیخواد خودم میارم ولی من با این وجود کمک کردم (💪🏻 قدرت در دستانه منه 😂)
نشستیم دور میز غذا هم قورمه سبزی بود که من خیلی دوست دارم 😋حیف که اون شب اینقدری حالم بد بود که اصلا نمیتونستم بخورم
بابا رضا : کسی دست نزنه خودم برای همه میکشم ( راه جلو گیری از تعارف کردن 🤣)
بابا رضا برای خانومش کشید بعدش بشقاب من و رو گرفت کشید
من : بابا جان چه خبره نصف بیشترش رو برگردونید لطفا خیلی زیاده
بابا رضا : مگه چقدره یه امشب همه رژیماشونو میزارن کنار
من : خب زیاده
مامان لیلا : مامان جان بخور چون دوست داشتی درست کردم
من : قربونتون شم مامان لیلا
مامان لیلا : خدا نکنه گلم
خلاصه پدر جون برای همه کشیدن برای منم یه بشقاب پر کشید منم یه کمی ازش خوردم ولی یه دفعه حالم بد شد عذر خواهی کردم رفتم هر چی خوردم برگشت دیگه جون نداشتم رو پا وایسم اومدم بیرون
طوری که خودمم نفهمیدم چی گفتم گفتم : شرمنده 'خوبم بفرمایید
بابا رضا : میلاد کمک دخترم کن بره رو تخت تا بیام
مهدی بابا برو کیف من و بیار
مهدی : چشم
مهدی رفت
من : من خوبم چیزی نیست
بابا رضا : خوب نیستی بابا جان بحث نکن الان دارو میدم خوب میشی 😊
میلاد بردم تو اتاق رو تخت نشستم
بابا رضا و میلاد اومدن
بابارضا معاینه کرد
بابا رضا : میلاد از کی دخترم مریضه چرا اینقدر حالش بده 🤨😠
میلاد : ساکت بود 😑
من : از اول هفته 🥺
بابا رضا : تو از اول هفته مریض بودی 😳😠
میلاد تو کجا بودی 😡
من : بابا رضا من بهش هیچی نگفتم
بابا رضا : 😡من بعدا به حساب جفتتون میرسم میلاد کمکش کن بریم بیمارستان حالش اصلا خوب نیست
میلاد : بابا جان ما خودمون میریم شما نمیخواد تو زحمت بیوفتین ( عصبی بودا خودشو کنترل کرده بود داد نزنه 😂)
من : بیمارستان چرا من خوبم 😔
بابارضا : حرف نباشه
مهدی : بابا من باهاشون میرم
میلاد : نمیخوادداداش خودمون میریم
مهدی : بیام بهتره
خلاصه سه نفری راهی بیمارستان شدیم
میلاد :خانوم من یه هفته است مریضه به من هیچی نمیگه😡
من‌ : میخوای بگم چی بگم حالم بده عزیزم 😡
مهدی : بستونه الان وقت دعوا نیست
رسیدیم بیمارستان و بخش اورژانس که دکتر اومد یه سری معاینه و کرد آزمایش نوشت که اورژانسی انجام بشه
یه پرستار اومد خون گرفت ( با خون گرفتن اونقدرا مشکلی ندارم 😂)
خلاصه جوابش که اومد دکتر نگاه کرد
دکتر : تبریک میگم جواب مثبته 😄
من : جواب چی 😳
میلاد : واقعا 😳😄
من : چی 😳
آزمایشو از دکتر گرفتم نگاه کرد
من : 😳😳😳😐😐😐😐😭
دکتر : گریه برای چی به جای خوشحالیه
من : یعنی 😭
مهدی : من عمو میشم 😄 دکتر اشک شوقه
من : 😭
دکتر : کدومتون بابا قراره بشه
میلاد : من
دکتر: تبریک میگم بهت و چند تا توصیه دارم از این بعد باید بیشتر هوای خانومت رو داشتی باشی تو این دوران حساس میشن باید نازشون رو بخرید 😂
مهدی : میلاد خوب گوش کن 😂
من : 😭😂 خودمم نمیدونستم میخندم یا گریه میکنم 😭😂
میلاد : ما چاکرشونم هستیم 😎
دکتر : برای اطمینان از سلامت جنین باید یه سونو انجام بدید نشون دکتر متخصص بدید دارو هایی هم که نوشتم مصرف شه
مهدی و میلاد : چشم
خلاصه دکتر رفت این ماجرا هم شد بهانه ای برای آشتی من و میلاد
خلاصه سونو انجام دادم و سالمم
گونه استرس ' اظطراب هیچی نباید داشته باشی چون سلامت خودت و بچت به خطر میوفته از طرفی به خاطر این موضوع احتمال داره زودتر از وقت زایمان کنی ولی ما سعی میکنیم تا جایی که بشه بچه رو نگه داریم تا زمانی که وقت زایمانه خلاصه کلی صحبت کردن و آخر گفتن که نباید برم سر کار که من مخالفت کردم خلاصه بعد کلی توصیه و صحبت دکتر رفت پرستار با داروها اومد ۴ تا بود که شامل اپوتل و پنادور و نوروبیون و یه چیز دیگه میشد که یادم نیست
من : میلاد نمیخوام مهدی 🥺
میلاد : هیسسسس چیزی نیست یه لحظه است نگران نباش زود تموم میشه
من : نمیخوام 🥺
پرستاره آماده میکرد مهدی از پرستاره گرفت گفت خودم میزنم
چون مهدی تو اون بیمارستان کار میکنه با پدر شوهرم ولی من و میلاد و پارسا و بابام تو یه بیمارستان دیگه کار میکنیم
مهدی گرفت آمپولا رو هواگیری میکرد که من به پهلو شدم که بچم له نشه 😂 البته هنوز بچه نبود ولی خب 😂
میلاد یه خورده لباسم رو پایین کشید که مهدی پایین تر کشید ولی پنادور زد که خیلی درد داشت سفت سفت شدم که هر چی میگفت شل کن شل نمیکردم آخر مهدی یه نیشگون گرفت که شل شدم و سریع تزریق کرد که دادم رفت هوا
بعدی نوروبیون بود که اونم فقط میسوزوند خیلی بد بود تموم شد یکی دیگم زد که قابل تحمل بود میخواست بعدی رو که اپوتل بود آماده کنه
من : نمیخوام بسه 🥺😭
مهدی : این درد نداره آماده کرد و فرو کرد زیاد درد نداشت و زود تموم شد
مهدی رفت بیرون خواستم بلند شم و لباسمو درست کنم که میلاد گرفتم
میلاد : بلند نشو
من : مگه تموم نشد من دیگه نمیخوام
میل
اد : چیزی نیست شیافه
من :نمیخوام بعدشم عوارض داره
میلاد : این شیاف پروژسترونه فرق داره
من : نمی خوام 😭بدم میاد ( خجادت میکشیدم )
میلاد : کمکم کرد برگشتم اومدم بشینم با درازم کرد لباسمو تا زانو داد پایین پتو دستکش کرد دستش و محل رو ژل زد و فرو کرد عمیق بود خیلی درد اومد ( این شیاف با اون شیاف ها فرق داره این شیاف در همه موارد تجویز نمیشه و بعد باعث درد شکم و ...... اینا میشه و دکترم نوشته بود که باید هر ۱۲ ساعت میزاشتم که کابوسی بود برای خودش )
تموم‌ شد یه خورده استراحت کردم بعد بلند شدم و رفتیم و هر ماه باید یه نوروبیون میزدم و اون شیاف که باید براساس ساعت میزاشتم اولش نمیدونستم رفتیم خونه ۱۲ ساعت بعدش که حدودا ساعت ۹ بود 
جا خوردم که با بدبختی تموم شده و تموم
شد امیدوارم که خوشتون اومده باشه
پ.ن : خب من حدودا دو هفته پیش خوردم زمین که و نزدیک بود سکته کنم به خاطر بچم اگر خواستید خاطرش رو تعریف کنم 😊
پ.ن : با میلاد شرط بستم من میگم اسم کوچولو رو بزاریم یونا میلاد میگه بزاریم سینا من از سینا بدم میاد قرار شده نظر بدید و سر بلندم کنید😂💪🏻 اگر نظر با یونا شد یونا میزاریم اگر با سینا شد یه اسم دیگه به جز سینا هر چی میلاد بگه میزاریم😂😂😂چه عادلانه 😂نظراتتون رو بگید خوشحال میشم داخل انتخاب اسم کوچولو کمکم کنید
🤍همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی 🤍
یا علی
خدانگهدار🥰

خاطره سارا جان

سلام به همگی خوب هستید ؟😊
انشالله همیشه در صحت و سلامت کامل باشید
من سارا هستم ۲۵ ساله خودم دکترم ولی از دکترا فراریم😂 و متاسفانه پدرم ' برادرم(پارسا ۲۷ ساله) 'همسرم (میلاد۳۱ ساله) و پدر شوهرم پزشک هستن حالا به اوج خوش شانسی من پی بردید 😁
شاید بگید تو که از دکتر فراری هستی چرا زن دکتر شدی تنها جوابی که براش دارم اینکه پدر عشق بسوزه خودمم نفهمیدم فقط بهوش اومدم دیدم سر سفره عقدم دارم زن یه دکتر میشم😂
امروز میخوام خاطره آشنایی و ازدواجمون رو بگم :
زمانی که ۲۱ ساله بودم یه روز خسته از دانشگاه اومدم چند روزی بود که سرما خورده بودم ولی چون پدرم شیفت بودن خبر نداشتن من با خود درمانی کارم رو پیش میبردم طرف پارسا هم آفتابی نمیشدم خلاصه میگفتم از دانشگاه اومدم مامانم خونه نبود رفته بود به مادرجون سر بزنه ناهارم گذاشته بود بخورم پارسا هم که طبق معمول خونه نبود منم رفتم داخل اتاق لباس عوض کردم داشتم میرفتم سمت اتاق یکم سرگیچه داشتم ولی با خیال اینکه الان میخوابم بهتر میشم خودم رو به آغوش گرم رختخواب سپردم 😴
شاید ۱۰ دقیقه هم از خوابم نگذشته بود که زنگ گوشیم بیدار شدم مینا دوستم بود
مینا : سلام چطوری هنوز زنده ای
من : سلام خوبی آره
مینا : معلومه با اون صدا پاشو عوض کن بریم دکتر میام دنبالت
من : بیا قدمت رو چشم ولی من دکتر بیا نیستم خودم خوب میشم
مینا : من نمیدونم این همه لجبازی رو از کجا آوردی ( البته حق داشت دو سه روزی بود داشت بهم میگفت ولی من قبول نمیکردم😂 )
من : مینا قربون دستت الان میای تو راه برای من یه آموکسی سیلین بخر ندارم تو خونه
مینا : تمومش کردی سارا قصد خودکشی داری راحت باش بگو تعارف نکن 😒😑 من که نمیخرم برات تا مجبور شی بری دکتر
من : مینا تو دیگه اذیت نکن حالم خوش نیست
مینا : مقصراین حالت خودتی چند بارمیگم برو دکتر خیر سرت باباتم دکتره اصلا میخوام بدونم چرا تو حالت اینجوریه بابات کاری نمیکنه نگو نمیدونه که خودم کت بسته میبرتم پیش بابات 😤😠
داشتم جواب اینو میدادم که صدای زنگ‌ در اومد رفتم دیدم پارسا است
مینا : چرا هیچی نمیگی تو
من : بعدا برات زنگ میزنم پارسا اومد خداحافظ
مینا : خوش بگذره با داداش جونت خداحافظ😂
من : خداحافظ
در رو باز کردم زود یه آب زدم صورتم خشک کردم از تو کابینت آرد و چند تا وسایل شیرینی پزی بیرون آوردم یک دقیقه هم نشد
پارسا کلید و انداخت رو در اومد داخل
پارسا : سلامممم بر خواهر گل چه خبرا😎
من : سلام تو خوبی
پارسا: من خوبم ولی انگار تو زیاد میزون نیستی 🤨
من : نه خوبم ول کن حالا اینارو میخوام کیک شکلاتی درست کنم 😋
پارسا : چه خوب الان لباس عوض میکنم میام کمکت آبجی کوچیکه😉
من : ته تو برو استراحت کن خسته ای درست کردم صدات میزنم😊
پارسا : سارا تو یه چیزیت هست هیچ وقت از این حرفا نمیزدی 🤨
من : حالا دارم میزنم میخوای نزنم دیگه😐
پارسا یهو اومد پشت سرم دست گذاشت رو پیشونیم
پارسا : ساراااااااا تب داری بشین ببینم 😠😑
من : دکتر جون بزار دکتر شی بعدش یقه من و بچسب یه جور میگه تب انگار چیه یه درجه که چیزی نیست😒 برو میخوام کیک درست کنم
پارسا : این یه درجه است 😤لازم نکرده بپوش بریم پیش بابا
من : نمیخواد چیزی نیست
پارسا داشت شماره میگرفت زنگ بزنه برای بابا که نتونم بپیچونمش
من : چیکار میکنی🤨
پارسا: بابا برای چی جواب نمیده 🤔
من : چون امروز عمل داشت حتما الان تو اتاق عمله😎 برو تا منم به کارم برسم حتما یه خیریت داشته🤣
پارسا : بیخود میریم پیش یه دکتر دیگه 😎😏
من : پارسا اگه بدتر شدم باش میریم فعلا که خوبم
پارسا : از این بدتر 😤
من : قول میدم بریم وایسا کیکه درست کنم
پارسا : باش آبجی کوچیکه
خلاصه پارسا رفت لباس عوض کرد و برگشت کیک رو درست کردیم گذاشتیم تو فر منم کرمفیل درست کردم رفتم کیک رو از فر بیرون آوردم گذاشتم رو میز حالم خوب نبود رفتم سینی بیارم که سرگیچه گرفتم پارسا نگاه تلویزیون میکرد دید من نشستم زمین اومد طرفم گفت خوبی
من : آره خوبم 🤕
اومدم بلند شم تعادلم از دست دادم پارسا گرفتم نشوندم رو صندلی رفتم لباسش رو عوض کرد برای منم لباس آورد کمکم کرد عوض کنم رفتیم بیمارستان
بابام اتاق عمل بود پارسا برای یه دکتردیگه نوبت گرفت با اجازه بیمارا خارج از نوبت رفتیم داخل دکتر یه مرد حدودا ۵۰ ساله و خورده ای بود غیر از دکتر یه پسر جوون حدودای پارسا داخل بود فکر کردیم بیماره که دکتر گفت که پسرشون هستن یه خورده به من و پارسا خیره شد
دکتر : چقدر چهره شما آشناست
پارسا : ما بچه های دکتر .......( بابام ) هستیم
دکتر : بفرمایید 😃 مشکل چیه😇

پارسا : خواهر من چند روزه حالش خوب نیست سرما خورده الانم سر گیچه داشت پدرم اتاق عمل بود اومدیدم 
کمکشون کنید تا رو تخت بشینن
پارسا کمکم کرد رفتم روی تخت دراز کشیدم
دکتر شرح حال گرفت میخواست معاینه کنه که پیجش کردن
دکتر : شرمنده من باید برم میلاد جان شما معاینه کن نسخه بپیچ براشون
پارسا : دشمنتون شرمنده
میلاد ( همون پسره ): چشم
دکتر : روشن با اجازه فعلا
پارسا : تشکر خدانگهدار
میلاد اومد بالا سرم من داشتم از ترس سکته میکردم با اون جذبه و جدیتش
میلاد : خب
شروع کرد معاینه کردن هر لحظه جدی تر میشد
و عصبی تر میشد من که مظلومانه به پارسا نگاه میکردم
میلاد : میشه بپرسم چند وقته مریضید
من : ۳ روز
میلاد : تو این مدت نمیتونستید برید دکتر
پارسا : الانم به زور آوردمش
میلاد داشت نسخه مینوشت
من مظلوم‌شدم دل و زدم به دریا گفتم‌میشه تزریقی ننویسید
میلاد : فکرشم نکنید گوشتون عفونت کرده گلوتون داغونه چند روز دیگه دیر تر اومدیه بودین ریه تون رو تخریب میکرد نمیدونم این همه دردو چطوری تحمل کردین 😠
هیچ جوره نمیشه 😠
پارسا : هر چیز لازمه بنویسید خواهر من مصرف میکنه
من : پارساااآا🥺😠
دلم میخواست میلاد و پارسا رو خفه کنه اون لحظه دارو نوشت داد به پارسا بره بگیره به منم گفت بمونم پارسا بعد چن
د مین اومد با یه کیسه پر دارو حالا فشار من خودش پایین بود اینا رو که دیدم بدتر شدم 😰یه نایلون پر از تزریقی دارو خوراکی داخلش پیدا نمیشد
میلاد همینجور که داشت آمپولا رو آماده میکردگفت آماده شید
پارسا اومد کمکم کرد سعی میکرد آرومم کنه ولی تو دلم آشوب بود
پارسا : چیزی نیست خب زود تموم میشه آبرو داری کنیا😂
من : پارسا میبندی یا نه 😠 چند تاست🥺
پارسا : به تو چه نگران نباش چیزی نیست
میلاد اومد دو تا آمپول داخل دستش بود یه پنادور بود یه نوروبیون
داشتم سکته میکرد پنبه الکلی کشید پارسا هم پامو گرفته بود منم سفت سفت بودم دست خودم نبود
میلاد : گوش بده به حرفم تا دردت نیاد نفس عمیق بکش
تا نفس گرفتم زد پنادور بود دردش افتضاح بود به اشکم در اومد من : پارسا بگو دردش بیاره😭🥺😭😭آییییییی درد داره پام آخ😭😭😭😭
تمومم نمیشد تا پنبه گذاشت دردش آورد جون نداشتم دیگه اومد نوروبیون هم‌ زد که فقط ناله میکردم اومدم بلند شم پارسا نگذاشت
میلاد رفت با یه پیروکسیکام اومد پنبه کشید زد اون دیگه از همشون بدتر احساس میکردم نفسم داره میره تاتموم شد دیگه پارسا کمکم یه آمپولم زد داخلش یه خورده خوابم بیدار شدم‌ آخرای سرمه بود میلاد اومد گفت خوبی
من : بد نیستم
پارسا هم اومد
پارسا : خوبی آبجی کوچیکه
من : خوبم داداش
میلاد سرم رو در آورد تشکر کردیم برگشتیم خونه شب بابا اومد من تا چند روز آمپول میخوردم رفت تا دو هفته بعد که بابام گفت قراره برات خواستگار بیاد گفتم کیه
بابام : پسر دکتر .......( میلاد )
من : کی🤔
پارسا : نگاه خواهر خل من میلاد دیگه همون که ..😂
من : اها😳😐
پارسا : چیشدی چرا خشکت زده 😂
من : پارسا من بیدارم
پارسا : ای خدا خواهرم خیلی خل بود خل تر شد 😂
خلاصه شب اومدن خواستگاری و گفتن که بریم تو اتاق حرف بزنیم
حالا من از استرس نمیدونستم چی بگم کلی سوال داشتم ولی لال شده بودم
میلاد : حالتون بهتره 😄
من : ممنون😊
میلاد : راستشو بگو چقدر فوحشم دادی 😂
من : آمارش از دستم در رفته😁
من : چطور شد اومدی خواستگاری
میلاد: روزی که اومدی دیدمت با اون چشات دلم لرزید عاشقت شدم ☺
من :☺
خلاصه من و میلاد بعد اون خواستگاری بهم رسیدیم و با هم ازدواج کردیم رفت تا سال بعدش که ما عروسی کردیم و الانم ۴ ماهه دیگه قراره یه پسر کوچولو به جمعمون اضافه شه👨‍👩‍👦
این اولین خاطرم بود امید وارم که خوشتون اومده باشه و لذت برده باشید😇