خاطره علی جان
سلام به همه
علی هستم مربی ورزش . امروز یه خاطره از امیر (برادر بزرگ ترم) تعریف میکنم که مربوط به چند روز پیشه ، باشگاه بودم طبق معمول و داشتم با بچه ها تمرین میکردم منشی گوشیمو اورد شماره زن داداشم بود جواب دادم با صدای نگران و همراه با گریه گفت امیر حالش بده نمیدونم چکار کنم، شرح حال داد ، چون میدونم همه چی رو بزرگ میکنه خیلی نگران نشدم گفتم امیر میتونه حرف بزنه گفت اره گوشی رو داد به امیر ، امیر داشت میخندید گفت جوری که بهاره شرح حالمو داد فکر کردم مردم خبر ندارم😁 صداش گرفته بود و سرفه میکرد گفتم رسیدگی نکنی همینم میشه . پرسیدم چند روزه مریضی؟ گفت یه هفته ای میشه ، گفت میدونم الان میخوای بگی تو این یه هفته چه غلطی میکردی قبل از پرسیدن بگم خوددرمانی میکردم. گفتم این توضیحات و به پدرخانمت (عمو) بده ببینم قانع میشه، گفت پدر خانم عزیزتر از جانم رفته سفر فردا برمیگرده ،قبل از برگشتنش گفتم دست به کار بشم. 😄 گفتم از من چه کاری برمیاد؟ گفت اگه بتونی برسونیم دکتر همانطور که بهاره گفت رو به موتم .گفتم یه ساعت دیگه تمرین بچه ها تمومه بعدش میام سعی کن نمیری . تمرین و تموم کردم و دوش گرفتم رفتم سمت امیر ، زنگ زدم امیر اومد پایین رفتیم دکتر ، معاینه کرد به امیر گفت تا حالا کجا بودی؟ امیر گفت جدی نبود دکتر یه نگاه کرد از صدتا فحش بدتر بود نسخه داد گفت گرفتی بیار ببینم رفتیم بیرون به امیر گفتم همینجا بمون داروها رو بگیرم گفت بریم مشخصه آمپول داده گفتم میخواستی با اینحالت آبنبات بده، داروها رو نشون دکتر دادم سه تا امپول جدا کرد گفت اینا رو الان بزنه با سرم ، امیر رفته بود تو ماشین چون قصد نداشت هیچ کدومو بزنه ، زنگ زدم مرتضی گفت بیمارستانم جریان و گفتم، گفت تو خونه خودت بزن امیر اینجا بیا نیست ،گفتم یکیش پنی گفت بزن امیر حساسیت نداره چیزی نمیشه. سوار ماشین شدم به امیر گفتم تو که نمیخواستی امپول بزنی برای چی اومدی دکتر ، قرص و کپسولتو میخوردی، گفت علی اینا درد دارن من تحملشو ندارم، رسوندمش خونه ، رفتیم داخل بهاره داروها رو دید به امیر گفت نزدی که؟ من 😳 امیر گفت نه ، بهاره گفت خوب کردی و من مجدد 😳😳 گفتم حداقل سرم و بزار بزنم ارزش داشته باشه از کار و زندگی انداختیم . قبول کرد سرم بزنه ، سرمو زدم و تا تموم شدنش از این در و اون در حرف زدیم ، سرمو دراوردم گفتم برگرد حداقل یدونه آمپول و بزن عمو با این حال ببینتت پدرت درمیاد گفت نه همین سرم کافی بود بهاره گفت به نظر منم کافیه. به امیر گفتم این اداها از سن تو گذشته زشته داداش من برگرد یکیشو بزنم اگه درد داشت بقیه شو نزن گفت نه، گفتم این لوس بازیا رو بچت باید دربیاره نه تو ، رضایت نداد بزنه . خواستم برم خونه بهاره گفت بمون میگم باران هم بیاد ، موندم باران هم اومد تا عصر چند بار با امیر حرف زدم از خر شیطون بیاد پایین تاثیری نداشت عصر رفتم باشگاه تمرینم تموم شد زنگ زدم حال امیر و بپرسم گفت خوبم ، چیزی نگفتم. گفت شب بیا اینجا باران امشب میمونه . به مرتضی زنگ زدم که اون بیاد دو نفری از پس امیر برمیومدیم گفت امشب اصلا نمیتونم ولی فردا صبح میام. رفتم خونه امیر ، امیر سرفه هاش بدتر شده بود گفتم نکنه کروناست گفت صدبار تست دادم ، زنگ زدم به عمو و شرح حال دادم گوشی رو دادم به امیر ، عمو داشت دعواش میکرد از واکنش های امیر مشخص بود حرفای قشنگی نمیشنوه برای منم خط و نشون میکشید حرفای عمو تموم شد گوشی رو داد عمو گفت هر چی که دکتر تجویز کرده بزن اکی دادم . امیر گفت برات دارم گفتم به خاطر خودت بود از صبح باید میزدی ، رفتیم تو اتاق بهاره میگفت اونی که درد داره نزن گفتم بیرون باش گفت پیش شوهرم بمونم گفتم بیرون ، شوهرتو سالم تحویل میدم. رفت بیرون، پنی ۸۰۰ رو اماده کردم امیر اماده شد و داشت همزمان تهدیدم میکرد گفتم نفس عمیق بکش، تا کشید فرو کردم و تزریقش کردم حین تزریق هیچ صدایی نیومد تعجب کردم گفتم خوبی؟ حرف نزد ترسیدم با ترس صداش کردم گفت خوبم حقت بود بیشتر بترسونمت ولی دلم نیومد ، گفتم خیلی نامردی گفت نه به اندازه تو . دومی رو هم اماده کردم ویتامین سی بود زدم سمت مخالف اولش خوب بود ولی بعد از چند ثانیه دستاشو مشت کرد و صدای ای ای بلند شد گفت علی درش بیار جون من درش بیار گفتم یکمش مونده اینو تحمل کن بعدی رو نمیزنم ، خوبیش اینه سفت نمیکنه همشو تزریق کردم دراوردم سومی رو به صلاحدید خودم 😁 نزدم. عمو که از سفر برگشت از خجالتش دراومد و حالش بعد از دو سه روز خوب شد .
مرسی که وقت میزارید .