سلام به دوستای گلم.سعیده هستم ۲۳ سالمه و اومدم خاطره عمل لیزیک(لازک) چشمامو براتون تعریف کنم.اول براتون بگم منظور همون عملیه که برا برطرف شدن ضعیفی چشمه(که دیگه از شر عینک خلاص بشم). و اما خاطره:
یکی دو سال بود که پیگیر دکتر چشم و عکس بودم که بتونم اولین وقتی که به ثبات رسید عمل کنم.بعد از کلی رفتنو اومدن بالاخره با دکترم تو کرمانشاه تصمیم نهایی رو گرفتیم برا عمل و قرار بود روز چهارشنبه ۲۲ شهریور صب تهران باشم برا عمل.
از چندروز قبل با مادرم تهران رفتیم خونه فامیلا خاله-دایی-دخترخاله پسردایی(که با هم ازدواج کردن)و برادرام تهران زندگی میکنن. من چیزی در مورد عمل به فامیلا نگفتم و اونام فکر میکردن فقط برا تفریح اومدیم جز برادرام.شب عمل حموم رفتم و با کلی استرس خوابیدم. صبح روز عمل با مادرم راهی شدیم. خیلی استرس داشتم علی رغم اینکه خیلی تحقیق کرده بودم نمیدونستم چی میشه .حدودا ۲۰ دقیقه به ۹ رسیدیم که متاسفانه فهمیدیم دیر شده و کلی آدم جلومونه.منو برا معاینه نهایی فرستادن پیش یه اپتو متریست و همچنان ما روی صندلی منتظر بودیم اسممون صدا زده بشه.ساعت از ۱ گذشتو ما همچنان منتظر.مدام برادرام زنگ میزدن و میگفتن بیایم که من میگفتم نه. رفتم نماز خوندم و یه لقمه که با خودمون آورده بودیم خوردیم. اما مدام استرسمون شدید تر میشد. تا اینکه تو بخش انتظار یه خانوم با عینک آفتابی حالش بد بود و مدام از حال میرفت منم با تعجب ترسیده بودم تا اینکه بار آخر رو زمین افتاد که منم دیدم شوهرش مثه ماست وایساده که رفتم به بخش اورژانس گفتم که بیان براش کاری کنن که شوهرش بغلش کرد و برد.اینو داشته باشین تا بقیه این خانومو بگم. بالاهره ما رو صدا زدن تو اتاق انتظار اصلی و قرار بود ۴ نفر ۴ نفر صدا کنن داخل و من قرار بود جزء اون ۴ نفری باشم که الان صدا میزنن.تمام وجودم بغض بود.داشتم میمردم چشمام داشت از بغض لو میرفت که جلوشو گرفته بود. .داشتم میمردم چشمام داشت از بغض لو میرفت که جلوشو گرفته بود. و چند سری گوشی م زنگ زد حال منو بپرسن که میخواستم رسما گوشی رو بکوبم تو دیوار از استرس. تا بالاخره صبر به سر اومد و منو صدا زدن. با بغض وسایلم و همینطور عینک رو دست مادرم دادم و با بغض شدید ازش جدا شدم.وارد اتاق شدم گفتن باید کفشاتونو در بیاریدبا جوراب وارد اتاق شدیم. یه سری لباس اتاق عمل دادن که بپوشیم جوراب مخصوص اتاق عمل و روسری مونو دربیاریم و کلاه اتاق عمل. دیگه رسما داشتم سکته میکردم دیگه بغضم داشت میترکید که وقتی وارد اتاق آماده سازی شدم ترکید و شر شر اشک میریختم و مدام سعی میکردم اشکمو پنهون کنم اما فایده نداشت.
به دکتر گفتن اون خانوم که ار عراق اومده باید بره اومده برا معاینه و تو راهرو هم از حال رفته لطفا زودتر معاینه ش کنید که بره حالش خوش نیست. که وقتی اومد دیدم همون خانومه س که گفتم.زیاد حالش خوب نبودو ظاهرا دیروز عمل کرده بود و اصالتا کرد عراق بود.یه خانومی براش ترجمه کرد و با دکتر صحبت کرد. دختره از درد شدید شکایت داشت که دکتر میگفت طبیعیه وفقط باید مسکن بخوری.و برای فشارش آبمیوه و چای شیرین بخوره.خلاصه ترس من مدام شدیدتر میشد و شر و شر گریه میکردم. فوق العاده احساس دستشویی داشتم از خانوم پرستار پرسیدم که اینجا دستشویی داره که گفت نه باید بری بیرون.ولی دو دل بودم که گفت چون استرس داری حتما برو.منم لباس رو درآوردم و لباس بیرون پوشیدم و رفتم و تا میتونستم فقط تو دستشویی گریه کردم. اینقدر گریه کردم که هق هقم تمومی نداشت مدام آب سرد میزدم صورتم که آروم شم اما فایده نداشت.