فاطمه
با عرض سلام خدمت شما دوستان محترم
فاطمه از اصفهان ،دیار نصف جهان. مدرس دانشگاه و دارای 33 سال. دو سه سالی هست که دیگه خاطره ای نفرستادم ولی هر از گاهی به اینجا سر میزنم .انگار از قدیمی ها خبری نیست. به هر حال امیدوارم همه مردم سرزمینم هر جا هستن سالم و خوش باشن. دیروز داشتم خاطره ای را میخوندم که من را یاد خاطره ای قدیمی انداخت که به سالهای 82 -83 بر میگرده. یادم که مادر گرام بنده که علاقه شدید به گل و گیاه داره،یه نمونه گل جدید را به خانه اورده بود که متاسفانه آفت زده بود و باعث شد همه گلهای گلخانه به همان آفت گرفتار بشن . یادم هست که مامان به هر ترفندی دست زد تا بلکه گلهای عزیزش را نجات بده ولی افاقه نکرد که نکرد تا اینکه در اخر نوعی سم را به گلها زد که بالاخره موفق شد. مادر پیروزمندانه در مورد موفقیتش صحبت میکرد ولی ما بچه ها زیاد سر حال نبودیم که مادر را در این خوشحالی همراهی کنیم و به خاطر اینکه من کمک یار مادر در این امر خطیر بودم، بدترین حال رو داشتم.حالم واقعا بد بود ،حالت تهوع،دل درد،سر گیجه و ...به حدی حالم بد بود که چند باری توجه پدرم را به خودم جلب کردم . حتی پدرم با اینکه میدونست تا رو به موت نباشم ،از لجاجت دکتر نرفتن دست بردار نیستم چند باری به دکتر رفتن اشاره کرد ولی من باز هم کم نیاوردم تا اینکه برادر بزرگترم گفت احتمالا این حال واحوال ما به خاطر سم جدید هست و بابا را قانع کرد که به زور هم شده من رو به دکتر ببره. من که از دستش خیلی ناراحت بودم با اکراه زیاد به همراه مادر و پدر راهی اورژانس شدیم وقتی رسیدیم پدرم زودتر رفت تا نوبت بگیره و من هم با کمک مادر پشت سرش راه افتادیم خیلی خلوت بود و نفر قبلی تازه از اتاق پزشک خارج شد و ما مستقیم به اتاق وارد شدیم. بعد از سلام روی صندلی بیمار نشستم و اقای دکتر که تقریبا میانسال بودن شرح حالم را پرسید . پدرم به طور کامل شرح حالم را به همراه توضیحاتی در مورد نوع سم استفاده شده برای گلها را به سمع و نظر دکتر رساند و بعد از چند تا سوال از من دکتر به نوشتن نسخه اقدام فرمودن بالاخره سرش را بالا اورد و شروع به توضیح اقلام موجود در نسخه کردند همان اول کار به سرم اشاره فرمودن که در اون حین میخاستم هر چی گل تو گلخانه هست را نیست و نابود کنم. یادم با اون حالم گفتم اقای دکتر حتما سرم لازمه؟ دکتر هم گفت بله چون حالت تهوع داری و نمیتونی مایعات بخوری و چند دلیل دیگه باید حتما سرم بزنی من هم فوق العاده سرسخت گفتم کی گفته نمیتونم مایعات بخورم. دکتر لبخندی زد و گفت میتونی ؟گفتم بله. گفت خب باشه بلند شو از این ابی که اینجا هست بخور ببینم تا چه حدی میتونی. یادمه که دو سه لیوان اب خوردم که دکتر با لبخند گفت خوبه. کافیه. من که فکر کردم دیگه بیخیال سرم شده ،خوشحال رفتم کنار پدرم ایستادم. دکتر هم به بابام گفت که در قسمت تزریقات زنان سرم را وصل کنید احتمال استفراق داره خودم بهش سر میزنم. بااین حرفش انگار یه سطل اب یخ رو سرم ریختن و از همه جا ناامید با پدر و مادرم به سمت تزیقات رفتم. یادمه که برادر کوچکترم که 4سال از من بزرگتره و فوق العاده تو اون سالها با هم کل کل داشتم هم خودش را رسانده بود که ببینه بالاخره سرنوشت من نگون بخت چی میشه. راستش اصلا دلم نمیخاست پیشش کم بیارم برا همین وقتی دیدمش خودم را جمع و جور کردم و جلو تر از مادرم داخل تزریقات شدم. رو تخت دراز کشیدم تا برام سرم را وصل کنن . تو حال خودم بودم که دیدم پدرم و برادرم همرا یه مرد وارد تزیقات شدن. راستش اصلا توقع نداشتم که مرد بخاد برام سرم وصل کنه وبه خصوص اینکه امپولم بزنه خیلی خجالت زده بودم.بابا که از حالم خبر داشت گفت از آقای ... خواهش کردم خودش سرمت را وصل کنه که اذیت نشی ولی امپولت را خانم... میزنه.یه کم ارامش گرفتم و بابا استینم را بالا زد من هم چشمام را بستم .خیلی خوب سرم را وصل کرد اصلا متوجه نشدم بعدش هم چند تا امپول داخل سرم زد و رفت از بعد خوردن اب حالت تهوع داشتم ولی به روی خودم نیاوردم کمی بعد از وصل شدن سرم حالم بدتر شد که اگه مادرم اونجا نبود و کمکم نکرده بود کل تخت و لباس و چادرم را به گند کشیده بودم. پرستار سریع رفت و همراه دکتر برگشت. دکتر با همون لبخند قبلی حالم را پرسید و گفت دیدی نمیتونی مایعات بخوری. سرمم در حال اتمام بود و دلشوره امپول به سراغم امد پرستار امد با امپول اماده در دستش. اول سرم را دستم جدا کرد و بعدش گفت برگرد تا امپولت رو بزنم من تکون نخوردم مادرم گفت پس چرا بر نمیگردی من هم گفتم اول بگو بره بیرون بعد بر میگردم. مامان هم به برادرم گفت برو بیرون اینطوری راحت نیست. داداشم هم با خنده گفت اگه کمک احتیاج داشتی بگو. منم گفتم چشم حتما خدمتتون میگم. خلاصه بعدش با استرس زیادی برگشتم انقدر ترسیده بودم که نگو ولی چاره ای نبود خلاصه پرستار با چند بار تذکر شل کردن سوزن رو وارد کرد خیلی دردم امد ولی صدام در نیومد تا بالاخره آمپول لعنتی تمام شد و کشید بیرون و گفت ببخشید اذیت شدی و رفت من که اصلا نمتونستم از رو تخت تکون بخورم ولی با بد بختی از رو تخت بلند شدم و لباسم رو درست کردم و چادرم را پوشیدم و همراه مادر از تزریقات خارج شدم
دیدم پدرم و برادرم همراه پزشک جلو اوژانس با هم در حال صحبت هستن که با دیدن من دکتر جلو تر امد و گفت داروهایی که دادم را به موقع استفاده کن و اگه تا فردا حالت تهوع نداشتی و بهتر شدی لازم نیست امپول اخری رو بزنی من هم ازشون تشکر کردم و بعد از خداحافظی به سمت خانه حرکت کردیم خداراشکر حالم کاملا خوب شد و دیگه امپول بعدی را نزدم مادرم هم که به خاطر من خیلی ناراحت بود مدام دورم میچرخید تا کامل حالم خوب شد.
در پایان از همه کسانی که برای خوندن این خاطره وقت گذاشتن کمال تشکر را دارم .
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دیوان شمس/مولوی
در پناه حق🙋