فاطمه

با عرض سلام خدمت شما دوستان محترم
فاطمه از اصفهان ،دیار نصف جهان. مدرس دانشگاه و دارای 33 سال. دو سه سالی هست که دیگه خاطره ای نفرستادم ولی هر از گاهی به اینجا سر میزنم .انگار از قدیمی ها خبری نیست. به هر حال امیدوارم همه مردم سرزمینم هر جا هستن سالم و خوش باشن. دیروز داشتم خاطره ای را میخوندم که من را یاد خاطره ای قدیمی انداخت که به سالهای 82 -83 بر میگرده. یادم که مادر گرام بنده که علاقه شدید به گل و گیاه داره،یه نمونه گل جدید را به خانه اورده بود که متاسفانه آفت زده بود و باعث شد همه گلهای گلخانه به همان آفت گرفتار بشن . یادم هست که مامان به هر ترفندی دست زد تا بلکه گلهای عزیزش را نجات بده ولی افاقه نکرد که نکرد تا اینکه در اخر نوعی سم را به گلها زد که بالاخره موفق شد. مادر پیروزمندانه در مورد موفقیتش صحبت میکرد ولی ما بچه ها زیاد سر حال نبودیم که مادر را در این خوشحالی همراهی کنیم و به خاطر اینکه من کمک یار مادر در این امر خطیر بودم، بدترین حال رو داشتم.حالم واقعا بد بود ،حالت تهوع،دل درد،سر گیجه و ...به حدی حالم بد بود که چند باری توجه پدرم را به خودم جلب کردم . حتی پدرم با اینکه میدونست تا رو به موت نباشم ،از لجاجت دکتر نرفتن دست بردار نیستم چند باری به دکتر رفتن اشاره کرد ولی من باز هم کم نیاوردم تا اینکه برادر بزرگترم گفت احتمالا این حال واحوال ما به خاطر سم جدید هست و بابا را قانع کرد که به زور هم شده من رو به دکتر ببره. من که از دستش خیلی ناراحت بودم با اکراه زیاد به همراه مادر و پدر راهی اورژانس شدیم وقتی رسیدیم پدرم زودتر رفت تا نوبت بگیره و من هم با کمک مادر پشت سرش راه افتادیم خیلی خلوت بود و نفر قبلی تازه از اتاق پزشک خارج شد و ما مستقیم به اتاق وارد شدیم. بعد از سلام روی صندلی بیمار نشستم و اقای دکتر که تقریبا میانسال بودن شرح حالم را پرسید . پدرم به طور کامل شرح حالم را به همراه توضیحاتی در مورد نوع سم استفاده شده برای گلها را به سمع و نظر دکتر رساند و بعد از چند تا سوال از من دکتر به نوشتن نسخه اقدام فرمودن بالاخره سرش را بالا اورد و شروع به توضیح اقلام موجود در نسخه کردند همان اول کار به سرم اشاره فرمودن که در اون حین میخاستم هر چی گل تو گلخانه هست را نیست و نابود کنم. یادم با اون حالم گفتم اقای دکتر حتما سرم لازمه؟ دکتر هم گفت بله چون حالت تهوع داری و نمیتونی مایعات بخوری و چند دلیل دیگه باید حتما سرم بزنی من هم فوق العاده سرسخت گفتم کی گفته نمیتونم مایعات بخورم. دکتر لبخندی زد و گفت میتونی ؟گفتم بله. گفت خب باشه بلند شو از این ابی که اینجا هست بخور ببینم تا چه حدی میتونی. یادمه که دو سه لیوان اب خوردم که دکتر با لبخند گفت خوبه. کافیه. من که فکر کردم دیگه بیخیال سرم شده ،خوشحال رفتم کنار پدرم ایستادم. دکتر هم به بابام گفت که در قسمت تزریقات زنان سرم را وصل کنید احتمال استفراق داره خودم بهش سر میزنم. بااین حرفش انگار یه سطل اب یخ رو سرم ریختن و از همه جا ناامید با پدر و مادرم به سمت تزیقات رفتم. یادمه که برادر کوچکترم که 4سال از من بزرگتره و فوق العاده تو اون سالها با هم کل کل داشتم هم خودش را رسانده بود که ببینه بالاخره سرنوشت من نگون بخت چی میشه. راستش اصلا دلم نمیخاست پیشش کم بیارم برا همین وقتی دیدمش خودم را جمع و جور کردم و جلو تر از مادرم داخل تزریقات شدم. رو تخت دراز کشیدم تا برام سرم را وصل کنن . تو حال خودم بودم که دیدم پدرم و برادرم همرا یه مرد وارد تزیقات شدن. راستش اصلا توقع نداشتم که مرد بخاد برام سرم وصل کنه وبه خصوص اینکه امپولم بزنه خیلی خجالت زده بودم.بابا که از حالم خبر داشت گفت از آقای ... خواهش کردم خودش سرمت را وصل کنه که اذیت نشی ولی امپولت را خانم... میزنه.یه کم ارامش گرفتم و بابا استینم را بالا زد من هم چشمام را بستم .خیلی خوب سرم را وصل کرد اصلا متوجه نشدم بعدش هم چند تا امپول داخل سرم زد و رفت از بعد خوردن اب حالت تهوع داشتم ولی به روی خودم نیاوردم کمی بعد از وصل شدن سرم حالم بدتر شد که اگه مادرم اونجا نبود و کمکم نکرده بود کل تخت و لباس و چادرم را به گند کشیده بودم. پرستار سریع رفت و همراه دکتر برگشت. دکتر با همون لبخند قبلی حالم را پرسید و گفت دیدی نمیتونی مایعات بخوری. سرمم در حال اتمام بود و دلشوره امپول به سراغم امد پرستار امد با امپول اماده در دستش. اول سرم را دستم جدا کرد و بعدش گفت برگرد تا امپولت رو بزنم من تکون نخوردم مادرم گفت پس چرا بر نمیگردی من هم گفتم اول بگو بره بیرون بعد بر میگردم. مامان هم به برادرم گفت برو بیرون اینطوری راحت نیست. داداشم هم با خنده گفت اگه کمک احتیاج داشتی بگو. منم گفتم چشم حتما خدمتتون میگم. خلاصه بعدش با استرس زیادی برگشتم انقدر ترسیده بودم که نگو ولی چاره ای نبود خلاصه پرستار با چند بار تذکر شل کردن سوزن رو وارد کرد خیلی دردم امد ولی صدام در نیومد تا بالاخره آمپول لعنتی تمام شد و کشید بیرون و گفت ببخشید اذیت شدی و رفت من که اصلا نمتونستم از رو تخت تکون بخورم ولی با بد بختی از رو تخت بلند شدم و لباسم رو درست کردم و چادرم را پوشیدم و همراه مادر از تزریقات خارج شدم
دیدم پدرم و برادرم همراه پزشک جلو اوژانس با هم در حال صحبت هستن که با دیدن من دکتر جلو تر امد و گفت داروهایی که دادم را به موقع استفاده کن و اگه تا فردا حالت تهوع نداشتی و بهتر شدی لازم نیست امپول اخری رو بزنی من هم ازشون تشکر کردم و بعد از خداحافظی به سمت خانه حرکت کردیم خداراشکر حالم کاملا خوب شد و دیگه امپول بعدی را نزدم مادرم هم که به خاطر من خیلی ناراحت بود مدام دورم میچرخید تا کامل حالم خوب شد.
در پایان از همه کسانی که برای خوندن این خاطره وقت گذاشتن کمال تشکر را دارم .
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دیوان شمس/مولوی
در پناه حق🙋

هستی

سلام من دوباره اومدم
دیدم هیجکس خاطره نمیزاره گفتم خودم دست به کار شم
آخه این چند روز خیلی خیلی خیلی بیکارم و در واقع استراحت مطلق
خب قبل از شروع خاطره مرگ پیروز عزیز رو خدمت تمام ایرانیا تسلیت نیگم من خودم که خیلی خیلی ناراحتشم
و مسمومیت دخترا و خواهرای عزیزمون تو مدارس واقعا ناراحت کنندست و معلوم نیست در طولانی مدت چه عوارضی براشون داشته باشه
از تمام کسانی که واسه خاطره قبلی کامنت گذاشتن ممنونم من تک تک جوابتون رو دادم نمیدونم به دستتون رسید یا نه
خب بریم سراغ خاطره
من کلا چند وقته ضعیف شدم و هر چقدرم مامانم اینا و رامتین میگن تقویتی بزن زیر بار نمیرم یعنی نمیرفتم
دو سه روز پیش کارخونه یه جلسه ای بوده با یکی از مشتریا که یه اتفاق خیلی عجیب و باور نکردنی میوفته که الان بگم قطعا هیچ کسی باور نمیکنه این مشتری یه پسر داره یه سال از من بزرگتر این از من خوشش اومده بوده و میخواسته بیاد خواستگاری نمیدونسته من ازدواج کردم
خانواده من که طبق معمول سفر بودن خودمم نرفته بودم جلسه این مشتری میگه دکتر فلانی نیستن رامتین میگه نه کاری دارین به من بگین میگم بهشون اونا هم میگن راستش میخواستیم برای امر خیر مزاحمشون بشیم رامتین میگه برای کی؟
اونا هم میگن هستی خانم خلاصه اونجا دعواشون میشه و ...
من که از هیچکدوم از این اتفاقا خبر نداشتم تو خونه داشتم ناهار درست میکردم قرار بود رامتین ناهار بیاد پیشم
ساعت حدودا بین ۱۱ و ۱۲ بود که مازیار برادر شوهرم زنگ زد ماجرا رو گفت و گفت رامتین داره میاد پیشت خیلی عصبانیه میخوای بیام منم گفتم که خب این قضیه که تقصیر من نیست و اینا و نه نمیخواد بیای
بعدم رفتم لباسامو عوض کردم و میز چیدم و ... تا رامتین بیاد رامتین که اومد خیلی عصبی بود مواش به هم ریخته بود کرواتش نامرتب بود و ... بعد گفت میدونی امروز چی شده منم گفتم آره مازیار گفته و و یه چیزایی که خصوصیه و فاکتور میگیرم
حسابی دعوامون شد و اتفاقانی افتاد که نمیشه بگم منم قهر کردم رفتم تو اتاقم دلم خیلی درد میکرد دردش مثل درد پریودی بود ولی خیلی شدید تر منم به خودم میپیچیدم و هر چی قرص میخوردم فایده نداشت چون عصبی بودم ابنطوری شده بودم و قلبمم یه کم درد میکرد بعد یه دو سه ساعت رامتین اومد پشت در اتاق به منت کشی و اینا که اصلا جوابش و ندادم خیلی ترسیده بود به غلط کردن افتاده بود منم ..ولی خب قهر بودم و جوابشو ندادم
بعد گفت حداقل یه چیزی بگو بفهمم حالت خوبه منم گفتم نمیخوام صداتو بشنوم برو و حتی نمیتونستم درست حرف بزنم بریده بریده میگفتم رامتین خیلی نگران شده بود گفت باشه اصلا فکر کن رامتین نیستم دکترم بزار بیام ببینم چته گفتم نه نمیخوام ببینمت اونم گفت مگه دست خودته درست نمیتونه صحبت کنی درو باز میکنی یا به زور باز کنم منم گفتم باز نمیکنم بعد فهمیدم که پاشد رفت پایین منم رفتم دستشویی و دیدم که آره پریود شدم و این افتضاح بود ( دستشویی تو اتاقمه)
بعد که اوموم دیدم رامتین داره پیچایه دستگیره درمو میکنه منم گفتم تا درمو خراب نکرده برم درو باز کنن به اضافه اینکه خودمم از درد داشتم جون میدادم رفتم درو باز کردم دیگه نمیتونستم از درد راه برم حتی نشستم بغل در به گریه کردن رامتینم هنگ کرده بود بعد چند لحظه میخواست بیاد سمتم نمیذاشتم خیلی از دستش ناراحت بودم ابنجا ها رو بخوام بگم خیای طولانی میشه ولی بالخره گذاشتم اومد بغلم کرد گذاشتم رو تخت و کلی عذر خواهی کرد و اینا ولی من گفتم به هیچ وجه نمیبخشمت حدودا ساعت ۱۰ شب بود بهم گفت باشه حداقل بگو چته منم گفتم میخواست معاینم کنه ولی نمیزاشتم اصلا نمیتونستم ثابت بمونم رفت لبایامو آورد تنم کرد بریم بیمارستان منم هیچ مخالفتی نکردم چون درد هیچ آمپولی بد تر از دردی که اون لحظه میکشیدم نبود
خلاصه رسیدیم بیمارستان رامتین بغلم کرد بردم اورژانس کسی که کشیک بود دوست مامانم بود منو رامتینو میشناخت خلاصه معاینه کرد و گفت اول یه مسکن بزن تو سرم و بزن براش تا ببینیم بعدش چی میشه
رامتین رفت و گرفت دارو ها رو و بعد رفتیم تزریقات یه آقایی اومد رامتین آستینمو داد بالا گارو رو بست رگ پیدا نکرد بعد گارو رو بشت بالا تر از مچم و به سختی یه رگ نازک پیدا کرد و سرمو زد و خیلی تاکید کرد که حوایت باشه در نیاد رگ نداری بعد ربع ساعت یه کم دردم آروم تر شده بود رامتین گفت هسنی بخدا غلط کردم عصبانی بودم نفهمیدم چی شد و ... منم گفتم تو الان یه قریبه ای یادت نرفته که و حسابی زدم تو برجکش هه هه اونم هیچی نگفت و من کم کم خوابم برد تا وقتی که سرم تموم شد و رامتین درش آورد دردم خیلی بهتر شده بود ولی قلبم درد میکرد هنو هیچی نگفتم دوباره رفتیم پیش خانم دکتره و اونم گفت که بهتره تحمل کنی و فعلا داروی دیگه ای ندم بهت منم گفتم باشه فوقش دردش که که شروع شد دوباره یه سرم میزنم
اومدیم خونه و درد نداشتم مامانم چند بار زنگ زده بود جواب دادم و قضیه رو گفتم اونم یه سری توصیه کرد بعدم گفت گوشی رو بده رامتین دادم بهش ولی صداشو میشنیدم رامتینو دعوا کرد و بعدشم گفت تا یه هفته من حق ندارم دست به سیاا و سفید بزنم و استراحت کنم فقط بعد از اینکه گوشیو قطع کرد رامتین رفت گوشت تازه خرید کباب کرد اورد تو اتاقم گفت پاشو بشین بخور یه کم جون بگیری منم گفتم عمرا غذایی که تو درست کردی بخورم فکر نکن آشتی کردم باهات گفت هستی غلط کردم بخدا عصبانی بودن اصلا نفهمیدم چی شد با منم قهری حداقل یه چیزی بخور از ظهر هیچی نخوردی و اینا منم دیدم گناه داده چند تیکه خوردم
فرداش ۱۱ از خواب بیدار شدم دیدم یه سبد گل خوشگل گرفته گذاشته رو پاتختیم پاشدم ثورتمو شستم رفتم پایین دیدم داره میز صبحانه آماده میکنه حلیمم گرفته منم نشستم یه کم خوردم بعدم دراز کشیدم رو مبل داشتم تو پبجای مختلف خوداکی میدیدم که مامانم زنگ زد حالمو پرسید و اینا بعدم گفت گوشیو بده به رامتین منم دادم ولی این سری نشنیدم چی میگفت بعد رامتین گوشزو فطع کرد و دید دارم خوداکی میبینم و اینا اومد نشست کنارم گفت دلت خوداکی میخواد گفتم اره گفت باشه الان میرم برات میخرم خیلی عجیب بود اخه قبلنا وقتی پریود بودم نمیراشت چلسمه بخورم منم گفتم لابد میخواد از دلم دراره و اصلا شک نکردم رفت وقتی برگشت دیدن یه عالمه خوراکی گرفته ولی گیسه آمپولم گرفته همشوک تقویتی بودن ۶ تا نوروبیون ۳ تا ویتامین D گفتم اینا چیه گفت مامانت گفته آزمایش آخریت چقدر افتضاح بوده حالا هم باید آمپولا رو بزنی تا خوب شی
گفتم عمرا خوراکیامو بده گشنمه گفت اول آمپولاتو بزن بعد گفتم من عمرا اینهمه آمپول بزنم گفت همشونو که یه روز نمیزنی نوروبیون هر ۵ روز یکی ویتامین دی هم هر ۱۰ روز بعد یک ماهم ویتامین دی هر ماه میزنی نوروبیون هر هفته ( ویتامین دیم به شدت پایین بود) بعدم گفت من که نمیخوام درد بکشی ولی خودت میدونی وضعیتت چقدر بده پس لجبازی نکن برگرد تا سریع بزنم برات بعدم خوراکیاتو بخوری و خودش رفت آمپولا رو آماده کنه
منم بر نگشتم وقتی اومد گفت برگرد دیگه منم برگشتم شلوارمو کشید پایین پنبه کشید یخ کردم بعدم آدوم نیدلو وارد کرد خیلی درد داشت ولی چیزی نگفتم چون هنوز باهاش کامل آشتی نکرده بودم چون همیشه موقع آمپول جیغ جیغ میکردم

هی میگفت خوبی؟اوکیی ؟ منم فقط سرمو تکون میدادم تا آمپوله تموم شد بعد که تموم شد اون باسنمو پنبه کشید و دوباره نیدلو وارد کرد دردش کمتر از قبلی بود ولی بازم زیاد بود هیچی نگفتم تا تموم شد
بعد که تموم شد اومدم کنارم و گفت چیشده چته هستی تو اگ اون هستی قبل بودی تا حالا شلوارمو کشیده بودی سرم از بس جیغ جیغ میکردی منم گفتم فکر کن خودت میفهمی چی شدهبعد گفت من که معذرت خواهی کردم صد بار گفتم غلط کردم بابا عصبانی بودم به چیزی گفتم منم گفتم میخواستی نگی (: نمیشه که هر کار میکنی تهش بگی ببخشید تموم شه بره و ....
خلاصه اینجوری شد و هنوزم رامتینو نبخشیدم
راستی فردا هم باید دوباره آمپول بزنم ولی من نمیخوام خدایی راه حلی دارین در برم؟

امید

سلام به همه
من پزشک سی وخورده ای سالم که یه جاهمین نزدیکیای شمازندگی میکنم
اسمم امیدنیست اما احتمال دادم که بدون اسم نشه که خاطره فرستاد
امید خوبه امیدداشتن همیشه قشنگه.
من نمیخام(نمیخوام)
داستان عجیب غریب بنویسم که شبیه خلاصه پرونده وپروگرس نویسی بشه
ولی میخام بهت بگم پزشکی (چیز)خوبیه.یه خوبیم بیشترنداره ها بقیش الکیه
اینکه حداقل برخورداول وقتی میگی پزشکی آدم خوبی بنظرمیرسی،بیمارحتی نمیدونه اسمت چیه چطورادمی هستی بدون ترس ازقضاوت یاهرچیزی عرض 5دقیقه کل زندگی ش برات میگه ودرددل میکنه.
میگه ومیگه ومیگه وتوگوش میکنی، (اعتماد)میکنه.
اعتماد،امید کلمات خوبین.
۸۰ سالش هست دفعه اول نیست میادپیشم
باراول وقتی دیدمش که توتثادف(تصادف تندمینویسم من همیشه همه جا)کتفش آسیب دیده بود.
ازلحظه ورودش منتظراین جمله بودم که دکتر برات تعریف کرده بودم که....؟ تودلم میگفتم اره تعریف کرده بودی!
ولی به زبون یه چیزدیگه میگفتم
گفتم که بیمه گفت بازم میتونم رانندگی کنم؟
اره سه چهاربارگفته بودی!
نه نگفته بودی تعریف کن.
آلزایمرداره
خودش میگه نداره.
نمیتونه رانندگی کنه.خودش میگه میتونه.
میدونی هرباراین داستانای تکراری گوش کردم به این فکرکردم
که ماادم هاگاهی وقتانمیخایم واقعیت قبول کنیم.
نمیشه ،نشد، ولش کن رهاکن بایدرهاکرد.
اینجادیگه امیدزیادی خوب نیست.امیدبه اینکه سالمی تصادف نمیکنی، حواس پرتی نداری، امیدبه اینکه یه راهی باید پیدابشه نابودت میکنه.
ادم موفق کسیه که به وقتش واقعیت قبول کنه
قبول کن ازمون داری درس بخون
قبول کن ازدواج کردی مسئول باش
قبول کن بیماری برای درمان اقدام کن.
قبول کردن هم کلمه قشنگیه.
دکترمن نمیخام داروبخورم نمیخام نمیتونم گلوم زخم میشه
چرامن؟ این همه ادم چرامن!؟روزی ده تاقرث (ص)چرامن
؟ خیلی فکرکردم چی جوابش بدم
گفتم به این فکرکن که چندین نسل قبل تو این دردوگرفتن ودرمون نداشته.،دیابت داشت
خداروشکر کن که داروهست کشف شده ومیتونی مصرف کنی ک سالم ترباشی.
فکرمیکنی چرایه ویروس انقدر دنیاروبهم ریخته؟چون دارویی براش کشف نشده(اوایل کرونا)
اینوکه گفتم دیدم قبول کرد تاتنورداغ بودچسبوندم یه قلم دیگه اضافه کردم به داروهاش...
قبول کردن خوبه...
گفتم قبول کردن؛ یه دختر بود۱۶/۱۷ساله
اوردنش اورژانس، شبیه بچه ها غرغروعصبانی انگارنه انگارک ازدواج کرده وبارداره.دادمیزدگریه میکرد همش تقصیراینه این منوبه زورشوهر داد به یه خانم ک خیلی شبیه خودش بوداشاره میکرد مامانش بود.‌شوهرم داد به زور گفت بایدبچه دارشی
باهرکانترکشنی(به انقباض رحمی میگن) بامشتش میزد توشکمش پدرسگ بیابیرون.قبل اینکه بفرستمش بخش زایمان بهش گفتم اگه عصبانی باشی اگه ناراحت باشی
اگه مسئولیت قبول نکنی تحمل درد خیلی برات سخت میشه..امیدوارم بعدزایمان مسئولیت فرزندشو قبول کرده باشه
امان ازجادوی ادم ها که هرکدوم یجوری روحمون درگیرمیکنند.
یه چیزی براتون تعریف کنم
پسربچه بایدونه برادر چندماهش ومامان باباشون اومدن پیشم
نوزادمعاینه کردم دیدم داداش بزرگه یهو نقش زمین شد
ترسیدم یهوپاشدم واقعافکر کردم مُرد
باباش زدزیرخنده
گفت حسودی میکنه ازسرحسادت واعتراض این شکلی خودشوبه مردن میزنه ماهم اولین بارفکرکردیم مرده.نترس دکتر ولش کن خودش بلندمیشه
گفتم نوزاد بده به مادرش بغلش کن
ببوسش بگودوسش داری
گاهی وقتاچیزای خنده داربرای ما برای یه نفرممکنه بحران باشه.واکنش این بچه به این بحران متناسب با سن ش این شکلی بود.کاش یکی باشه ک موقعیت های بحرانیمونو بشناسه بغلمون کنه وبگه دوسمون داره(:
پرش ذهن چیزبدیه ها داشتم احساسی میشدم یهو یاداون بچه افتادم ک مهرموبرداشته بودپس نمیدادمامانش گفت مهرو ندی دکترامپولت میزنه ها
محکم گفت دکترگوه میخوره😂😂😂😂
روز وروزگارخوش
پ ن: من خیلی وقته کارنمیکنم یعنی کارمیکنم اورژانس طبابت نمیکنم.توکارزیبایی ام.
فرصت خوبی بودک تواین تعطیلات بنویسم.
عیدفطرمبارک.
[ ] ۲ اردیبهشت

پارسا

سلام بچه ها✋ مو اومدُم😁حالتون چطوره؟ کیفور و سلامتین؟ عامو نکنین ایطو!😂😂😂 یعنی واقعا یکسال غیبت شد؟😂 چه غیبت کبرایی رفتما اصلا به قول جنوبیا پوکید مغزُم هنگ کِردُم😂 خب دروغ چرا چند بار تو این یکسال به وب سر زدم اوضاع درست نبود. بعد تصمیم گرفتم یه خاطره بنویسم نشد و هربار مشکلی پیش اومد. نمیدونم از دوستان قدیمی وب کیا هنوز تو وب هستن ولی کسانی که هستن لطفا با کامنت از حالشون بهم خبر بدن😊🙌 روز آفم بود.بیرون چندتا کار داشتم از صبح بلند شدم رفتم انجام دادم. انقدر شدت گرما زیاد بود که هرچی درجه کولر ماشینو بالا میبردم گرما همچنان ثابت بود.جنوبیا میفهمن😂 ظهر برگشتم خونه فقط میخواستم با سرعت خودمو برسونم خونه بس گرم بود دلم دوش اب سرد میخواست. رسیدم به خونه رفتم تو.پویا سرگرم باز کردن بسته های سفارش دادش بود. قاتل خریدای مجازیه.
یعنی هروقت میام خونه یه چیزی براش اورده پست😶لباسمو عوض کردم همشو ریختم لباسشویی حولمو برداشتم رفتم یه دوش اب سرد گرفتم حالم جا اومد بدنم داغ کرده بود.لباس پوشیدم رفتم بیرون کنار پویا نشستم.
خریداشو نشونم میداد همشم لباس بود😑از تو یکی از بسته ها یه ماگ در اورد گفت نظرت پارسا؟ ازش گرفتم نگاش کردم روش نوشته بود صاحب این ماگ مبتلا به تبخال ، هپاتیت و طاعون است😐گفتم این چیه نوشتی روش؟ پویا : وقتی حاضری کلی مریضی داشته باشی ولی بقیه به ماگت دست نزنن😂😂 یعنی من هروقت ماگمو پر میکنم میزارم یجا میرم یه کاری انجام بدم ، بر که میگردم میبینم ماگم خالیه خیلی وقتا هم نیست ناپدید میشه😒😒 گفتم اینارو بنویسن روش برام شاید بعضیاااا بفهمن بهش دست نزنن😒 ۵۰۰ تومن دادم اینو خریدم😒 از تو هم که گذشته اون روز دیدم مامان داره ماگمو سر میکشه😂😂😂 داشتم از خنده منفجر میشدم دیگه با این حرفاش بلند بلند میخندیدم.گفتم یعنی خدا شفات بده پویا خدا شفات بده دیوانه😅😅😅 بلند گفتم مامان بیا بخند به این😂😂 هیچی اقا منتظر موندیم بابا اومد ناهار خوردیم.بعد از ناهار زنگ زدم به بهار عصر بریم بیرون دو سه روز بود ندیده بودمش تلفنی فقط حرف میزدیم.گوشیشو جواب نداد بار اول. رفتم اتاق پویا دنبال یه کتاب میگشتم خودش تماس گرفت. گذاشتم رو اسپیکر گفتم بهار سلام. گفت سلام عزیزم زنگ زدی داشتم ناهار میخوردم متوجه نشدم. من: بهار جون عصر اماده شو میام دنبالت بریم بیرون ☺ بهار: باشه عزیزم ساعت چند؟ اومدم ساعتو بگم پویا مشغول صحیح کردن برگ بچه ها بود گفت: بنده یک سوال دارم! بهار از پشت تلفن میشنید صداشو گفت چی میگه پویا؟ گفتم هیچی سوال داره😂بپرس. همینجور که مشغول صحیح کردن بود گفت : یعنی تو سر سگ بزنی تو این گرما حاضر نی بره بیرون اونوقت شما عصرررم میخوایین برین نه واقعا حالتون خوبه؟! ار یو اوکی واقعا؟ اومد بقیه حرفشو بزنه زد رو یه فاز دیگه این چرا اینقدر کم گرفته؟ گند زده که بچه من چقدر به تو اینو توضیح دادم😐😐😐 قاطی کرده بود اصلا کتابو برداشتم رفتم بیرون ساعتو به بهار گفتم قطع کردیم.خودم رو با کتاب خوندن مشغول کردم بعدم لباس پوشیدم رفتم بیرون پویا داشت با شیوا ریاضی تمرین میکرد. گفتم شما نمیایین بیرون؟ پویا دستاشو برد بالا : نه توروخدا اصلا به من تعارف نکن من بیام باز تو چشای هم زل میزنین حرفای عاشقانه به هم میزنین حالم بد میشه😐شیوا دستشو گذاشته بود رو دهنش به پویا میخندید: منم که فردا امتحان ریاضی دارم خوش بگذره☺با خنده از خونه اومدم بیرون رفتم دنبال بهار.نشست تو ماشین ماسک زده بود.گفتم حتما برای کروناس.دست دادیم سلام کردیم بعدم با نظر بهار خانم رفتیم چند جای دیدنی که بخوام با جزئیات ریز تعریف کنم خیلی میشه برای همین بعضی قستمارو فاکتور میگیرم😂 رفتیم یه پاساژ لباس بهار خانم چند لباس برداشت بعدم که لوازم آرایششو تکمیل کرد بعدم رفتیم شال فروشی یه شال انتخاب کرد سرش کرد گفت چطوره؟ گفتم نچ😂 دوباره یکی دیگه برداشت سرش کرد گفت این چی پارسا؟
گفتم رنگش یه جوریه به دل نمیشینه😂 خودشم خندش گرفته بود. همینجور که به شال های اطراف نگاه میکردم یکیش چشممو گرفت به فروشنده گفتم اورد پایین گفتم بهار اینو بپوش.سرش کرد گفتم واقعا اوکیه زیباست👌😂 خودش یکم تو آینه با شال ور رفت گفت اینو میبرم خوشم اومد😂 اومدیم بیرون دستام دیگه جا نداشت بخدا😅 بهار گفت پارسا بریم برای تو هم لباس بگیریم ببین زنت چه سلیقه ای داره😐😍 من : لازم نکرده من هفته قبل خرید کردم بعدم من یه دکتر بدبخت بی پول فلک زده ام تو چی فکر کردی راجب من؟😂 توروخدا بیا بریم پاهام دیگه باهام نمیاد تازه گشنمم هست😂😅 یه پاساژ بزرگ رو از اول تا اخرش چند بار با خانوم رفتم و اومدم قشنگ وزن کم میکردم😂 رفتیم یه کافی شاپ نشستیم.ویوش رو به اسکله بود خیلی دوست دارم اونجارو. با اون گرما و عرقی که رو پیشونیامون نشسته بود بستنی سفارش دادم یکم نشستیم بستنیمونو اوردن من نصفو خورده بودم بهار با ماسک نشسته بود فقط بستنیو هم میزد😂 گفتم بهار چرا نمیخوری؟ عرق کردی از گرما بخور خنک شی ماسکتم درار😕 گفت میخورم باز شروع کرد به هم زدن بستنی. قشنگ اب شده بود بستنی😂 دستمو بردم جلو ماکسشو کشیدم پایین با خنده گفتم چته تو خوبی؟😂گفت گلوم یکی دو روزه درد میکنه نمیتونم بخورم اذیت میشم. پوکر نگاش کردم گفتم چرا زودتر نگفتی خب باز کن دهنتو😒 بهار: زشته توروخدا پارسا تو کافی شاپ ملت نشستن😅😅😅 بلند شدم بدون حرف رفتم یه نوشیدنی گرم براش سفارش دادم.خوردیم و از کافی شاپ اومدیم بیرون. تو مسیر من اونو نگاه میکردم اون بیرونو😂همینجور رفتم و رفتم تا جلو کلینیک نگه داشتم.گفتم پیاده شو بهار دکتر ببینتت بعد بریم شام که گشنمه بس منو گردوندی تو پاساژا😒😅😅 گفت من میخواستم برم دکتر تا حالا رفته بودم وقتی نرفتم یعنی نمیخواستم برم ، بریم😐 گفتم لج نکن دو روزه گلو درد داری میخواست خوب شه شده بود بیا بریم دکتر ببینتت بدو ببینم😶 قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه پیاده شدم رفتم در سمت بهار رو باز کردم گفتم پیاده شو پیاده شو بهار بدو ببینم. بهار : پارسا بیخیال توروخدا اومدیم خوش بگذرونیم ول کن بیا بریم😕 من : پیاده شو بهار با این گلو درد چطوری به تو خوش میگذره پاشو بیا دارو میده خلاص میشی😒 بهار : بله که دارو نمیده امپول میده صد در صدم پنی سیلین میده منو گول نزن بیا بریم بعدا خودت معاینه کن😒😯😑 هرچی حرف زدم نم پس نداد اخرش دستشو گرفتم آوردمش بیرون , از ماشین کنده شد بلاخره😂😂😂 دستشو گرفتم همینجور که میرفتیم به سمت ورودی میگفت پارسا؟ پارسا؟ امشبو کوفتم نشه توروخدا بگو امپول نده شربتی قرصی چیزی بده خوب میشم ببین من بدن خودمو میشناسم با قرص و شربت خوب میشه😂😅😅 گفتم باشه میگم ننویسه دیگه مجبورش که نمیتونم بکنم ولی سعیمو میکنم نده بیا بریم حالا😒 رفتیم رفتم نوبت گرفتم نشستم منتظر که نوبت بشه. بخاطر ورود و خروج مریضا در مطب هی باز و بسته میشد ماهم رو به رو در مطب نشسته بودیم بهار چهره دکترو میدید میگفت پارسا پاشو بریم این از قیافش امپول میباره بیا بریم پاشو😂😂😂😂 خلاصه با حرفام و شوخی سرشو گرم کردم تا نوبتمون شد در مطبو باز کردم گفتم بفرما. گفت نه تو اول برو من میترسم😐😐 از چی اخه؟!!!!😅 هیچی رفتیم تو به محض ورود گفتم سلام دکتر جان این خانوم ما سرماخورده لطفا معاینش کنید امپولم نمیزنه😂😅😐 بهار نشست.دکترم با خنده حرفای منو گوش میداد. کامل معاینش کرد رسید به گلوش بهار دهنشو باز کرد دکتر دید گلوشو گفت عفونتش زیاده از کی گلو درد داری؟ بهار گفت دو روزه. چرک خشک کن خوردم این دو روز خوب نمیشد. معاینش تموم شد گفت دفترچه بدین. بهار همراهش نبود گفتم لطف کنید آزاد بنویسید.دکتر یه نگاهی به بهار کرد با لبخند گفت امپول نمیزنی؟بهار گفت نه میترسم😐 دکتر گفت فوبیا؟شدید؟ بهار گفت نه در اون حد ولی خب میترسم ترجیح میدم نزنم. دکتر گفت ببین قرص و شربت بدم بهت دیر خوب میشی گلودردم که میدونی واقعا چیز مزخرفیه الانم تعجب میکنم چطوری تحمل کردی امپول بزنی زودتر اثر میکنه و خلاص میشی از دردش. یکم با بهار صحبت کرد در اخر بهار با شک و ترس گفت باشه میزنم. دکتر نگاه به من کرد خندید گفت نه حرف گوش کنه خداروشکر😅😅😅 یه دونه بیشتر ننوشتم بقیش هم چرک خشک کنه استفاده کن خوب میشی. تشکر کردیم اومدیم بیرون.حالا بهارو باشین.دست منو گرفته بود آروم طوری که جلب توجه نکنه با لحن گریه میگفت دیدی دیدی چطوری گولم زد امپول نوشت دیدی مغز منو شست و شو داد لال شی بهار که گفتی بنویس من نمیزنما فقط خوراکیارو بگیر بیا😭😭😐 یعنی به جان خودم از خنده فقط لبمو گاز میگرفتم خیلی صحنه ی جکی بود😂 باهام تا داروخونه اومد داروهارو گرفتم حساب کردم . پنسیلین داشت.گفتم سرکار خانم فقط یه امپول بیشتر نداری بریم بزن راحت شی بریم شام بخوریم. بهار: پارسا تروخدا بیخیال من شو بیا بریم بعدا خودت بزن اصلا غلط کردم گفتم گلوم درد میکنه اشتباه کردم معذرت میخوام😂😂😂 گفتم دور از جون این حرفا چیه😂 بعدم قبض گرفتم و رفتیم سمت تزریقات نشستیم تا نوبت بشه یکم شلوغ بود. سرم تو گوشیم بود متوجه بهار شدم. با استرس بند کیفشو تو دستش فشار میداد. گفتم بهار بخدا امپول تزریق کردن این همه نگرانی نداره نکن اینجوری با خودت عمل جراحی که نیست. بهار: اِ انقدر اسم امپول جلو من نیار استرسم بیشتر میشه اخر منو کشوندی تزریقات😭😭😭 هیچی نگفتم تا نوبتمون شد کیسه داروهارو دادم دستش گفتم برو عزیزم نترس انقدر برو بزن بیا من بیرون منتظر میمیونم. برداشت کیفشو داد دستم خودش تا در تزریقات رفت بعد برگشت گفت توهم بیا استرس دارم منو تنها میفرستی😒😭 بلند شدم همراهش رفتم تو.امپولو دادم پرستار نگاش کرد گفت حساسیت نداره؟ اخرین بار کی زده؟ گفتم نه نداره.(چند وقت پیش خودم براش تزریق کردم مریض شده بود)رفت اماده کنه رفتم اونور پرده بهار داشت اماده میشد دمر شد لباسشم مرتب کرد.نشستم رو صندلی کنار تخت سر به سرش میزاشتم بلاخره پرستاره اومد بهار تا دیدش گفت وای پارسا اومد هنوز وقت داریما بیا بریم😂😂😂 گفتم بهار جنگ که نیست یه لحظه ای تموم میشه قربونت برم یه ذره تحمل کن😪 هیچی اقا اومد جلوتر پنبه رو کشید و فرو کرد یکم که تزریق کرد بهار پاشو اورد بالا پرستارم هول شد گفت چیکار میکنی پنسیلینه خطرناکه نکن.سریع رفتم پاشو خوابوندم بهارم صداش در اومد وای فلج شدم تمومش کن😭 پرستارم بلاخره تموم کرد کشید بیرون. پنبه رو نگه داشتم ماساژ دادم جاشو گفتم بهار جان عزیزم تموم شد دیگه قربونت برم الان آروم میشه دردش. یکم حرف زدم باهاش گریه نمیکرد فقط ناله میکرد از دردش. یکم خوابید بعد کمکش کردم بلند شد.کفشاشو پوشید دستشو گرفتم اومدیم بیرون.رفتیم شام خوردیم بعدم اومدم بهارو برسونم خونه گفت میام خونه شما دلم تنگ شده.هیچی رفتیم خونه ما بهارم خریداشو اورد نشون بده منه بدبخت زحمت حملشو کشیدم با کلی خرید یهو وارد خونه شدیم. مامان و بابام میوه میخوردن پویا و شیوا هم فیلم میدیدن. رفتیم تو. مامانم بهار رو دید اومد بغلش کرد گفت چرا خبر ندادی میایی چیزای خوشمزه درست میکردم. پویا گفت اصلا رنگ پارسا قشنگ پریده عرق سرد نشسته رو پیشونیش واضحه موجودی کارتش صفر شده😂😂😂 بهار برگشت سمت من گفت اره پارسا؟ رنگت پریده؟ با خنده نگاش کردم گفتم نه والا😂 گفت کو عرق سرد؟ نه اصلنم هیچم اینجوری نیست😂😎😒منم برعکس پوکر نگاشون میکردم😂پویا : الاهی بگردم پارسا موجودی صفر شد؟😂😂😂😂 بهار : نخیرم تو زورت میاد خرید نکردی من این همه خریدم😂😂😐 پویا کلی سر به سر بهار گذاشت اخرم بهار با حرص برگشت گفت پارسا ببین چی میگه؟ راست میگه؟😫😭 با حرص گفتم پویا خدا بگم چیکارت نکنه ول کن بهارو اذیتش نکن انقدر😒😂😂خندم گرفته بود با بابام بحثو عوض کردیم و دعوای احتمالی بهار و با خودمو جمع کردیم😂😎 این پویا هرسری میاد منو بهارو دعوا میده بعدم خودش میشینه ازمون فیلم میگیره و هر هر میخنده😐😐😐😕 رفتم لباس عوض کردم اومدم بیرون دیدم بهار بین مامانم و پویا نشسته خریداشو نشون میده.رسید به لوازم ارایشاش رژ لباشو در اورد به پویا گفت پویا نظرت؟ رنگاش جالبه؟ پویا دستاشو گاز گرفت گفت حیا لطفا😂😂😂😂 توبه استغفرالله ببین چی میگه😂 سایشو در اورد نشون داد گفت این چی رنگاش خوبه؟ پویا : ای چیه؟ بهار : سایه. پویا: میزنن به کجا؟😂 بهار: پشت چشم ببین الانم من زدم😂😂😂 پویا : نظری ندارم😂😂 درمورد این محصول نظرم ممتنع هست😅😅 هیچی اقا مامانمم با ذوق به پویا میگفت الاهی تو هم به همین زودیا با زنت بری خرید مامان الاهی من دورت بگردم😅😅😐 پویا: من تن به این ذلت ها نمیدم خواهشا در این زمینه به فکر من نباشین😶اصلا کی زن من میشه؟😧 بهار:خیلیم طرف دلش بخواد بعدم همین که ببینه جاری به این خوشگلی و مهربونی داره قشنگ یه طوری بله میده که تا ابدالدهر تو ذهنت بمونه😎😍
پویا: بیا پایین بیا پایین ما سقفمونو میخواییم😂 ما هم میخندیدیم. بهار رو کرد سمت من گفت راست نمیگم؟گفتم اصلا صد در صد😂😌👌❤پویا :زرشک ، اصلا تو رو ببینه از راه به در میشه جیبمو خالی میکنه دائم درخواست خرید میده😐😆😅 گفتم پویا برو ماگتو بیار نشون بهار بده😂 با ذوق پاشد رفت خریداشو اورد نشون داد. بهارم برای تلافی اذیتاش تا میتونست عیب میزاشت رو لباساش میگفت این چیه چه رنگ زشتی😂😂 پویا هم پوکر نگاه ما میکرد میگفت تروخدا؟ راست میگه؟😐😐😂😂 از بس بهار با لحن جدی نظر میداد فکر میکرد جدی میگه😂 اخر کار هم ماگو نشون بهار داد بهار تا دیدش زد زیر خنده کلی خوشش اومد میگفت منم تو خونه همین مشکلو دارم باید برای خودمم سفارش بدم😐 هیچی اقا باز بحث زن کش دار شد و پویا هم دید بحث جدی شده سوسکی کشید بیرون و به بهونه بردن خریداش رفت اتاقش😆 برادرم خیلی مشتاق و علاقمند به ازدواجه😎😎😎 بابا چند روز قبلش بخاطر یه اتفاق کف دستش بد بریده شد و بخیه خورد دستش. گفتم مامان بخیه های بابارو ضد عفونی کردی؟ مامان: نه گفتم اخر شب ضد عفونیش میکنم. دیگه خودم شروع کردم باند دستشو باز کردم بخیه هارو با آب سرم شست و شو دادم بخیه هاشو بررسی کردم خوب بود داشت جوش میخورد باند جدید دور دستش پیچیوندم و فیکسش کردم. بعدم بهارو رسوندم خونشون و برگشتم خونه یکم کتاب خوندم و بعدم به خواب ناز رفتم😅😍.
پایان خاطره انشالله که خوب نوشته باشم😂☺🙌 پ.ن یک : امیدوارم همتون سلامت و شاد باشید🍃
از خودتون و روح و روانتون خیلی زیاد در این روزهای تلخ مراقبت کنید🍃💛 سخته ولی شدنیه! به قول استادِ شهید مصطفی چمران تا صدای اذون از گلدسته ها بلنده ناامیدی گناه کبیره ست.

پ.ن دو : رو ندهید به غصه هایتان.

هستی

سلام چطورین ؟
چه خبر؟
چیکارا میکنین؟
هستی ام و دیگه فکر نکنم نیاز به معرفی باشه
اومدم با یه خاطره ی باحال خاطره قبلیم بود که رفته بودیم تهران باز اموزی از اونجا رفتیم شمال یه روز که کنار دریا بودیم من و عسل و باران و سحر اون دو تا آقا ( واییی خسته شدم از بس هی گفتم اون دو تا آقا کاش میشد یه اسم مستعاری چیزی براشون پیدا کنم)
و مازیار
امیر و رامتین هم رفته بودن خوراکی بخرن
ما ها هم تو آب بودیم داشتیم همدیگرو خیس میکردیم که یهو صدای داد مازیار در اومد آیییییی پاممممم آیییییییی پکیدممممممممم
همه به سمتش رفتیم اون دوتا آقا زیر بغلشو گربتن اوردن بیرون نشوندیمش رو حصیر کف پاش یه چیز فلزی رفته بود دورش خونی بود خیلی بد بود سحر زار میزد واییی داداشم بمیرم برات و ....امیر اینا هم تازه رسیده بودن ما رو که دیدن سریع اومدن رامتین مازیار و بغل کرد برد تو ماشین من و امیرم رفتیم بقیه هم قرار شد وسایلو جمع کنن بعد بیان پیشمون به سرعت به سمت بیمارستان رفتیم تو راه نبض مازیار گرفتیم حس کردم فشارش پایین اومده حق داشت فقط آح و ناله میکرد دیگه جون نداشت امیر از تو مپ آدرس بیمارستان و پیدا میکرد مازیارم سرشو گذاشت رو پای من ( ما کل اکیپ عین خواهر برادریم و من همون قدر که علی( داداشم) رو دوست دارم و نگرانش میشم حسم به مازیارم همینه )
سرش رو نوازش میکردم و دلداریش میدادم تحمل کن داداشی الان میرسیم و ... راستش ما ترسیدیم تا قبل از رسیدن به بیمارستان اون قطعه فلزی رو در بیاریم چون ممکن بود خونریزی شدید کنه بالاخره رسیدیم بیمارستان یه تخت اوردن مازیار رو گذاشتن روش و بردن اورژانس ما هم پشت سرشون با لباسای خیس و ماسه ای رفتیم پزشک اورژانس اومد و معاینه کرد یه سرم براش زدن فشارش افتاده بود دکتر گفت بیحسی بزنم مازیار گفت نه ما همه با بهت همدیگرو نگاه میکردیم دکتره گفت مطمئنی مازیارم گفت آرا اون لحظه خون به مغزش نمیرسید
دکتر سری تکون داد و گفت باشه بعد رو به امیر گفت لطف کنید پاشو بگیرید امیرم محکم پاشو گرفت رامتین سر مازیارو گرفته بود تو بغلش منم دستشو گرفته بودم محکم من به جایه اون استرس داشتم دکتره شروع کرد اون آهنیرو که بیرون کشید مقدار خون زیادی هم بیرون ریخت مازیار هم اخ آخ میکرد و دست من محکم فشار میداد منم اشکم در اومده بود آخه بیچاره خیلی درد میکشید خلاصه ضد عفونی کرد و شست

میخواست بخیه کنه مازیارم هی اخ آخ میکرد دلم براش کباب شد پاش ۵ تا بخیه خورد خیلی بد بود و مازیار باید آنتی بیوتیک میخورد که عفونت نکنه دکارش میخواست تزریقی بده که قبول نکرد مقدار زیاد خوراکی داد
این کار رو خیلیا تو اتاق عمل انجام میدن ولی خب مازیار چون بیحسی نمیخواست تو یه اتاق تو اورژانس این کارا رو کردن بعد برگشتیم ویلا بچه ها هم رفته بودن ویلا چون خیلی اوضاعشون بد بود لباسا و ... همه خیس
شبش برا مازیار سوپ درست کردیم و کباب که بخوره جون بگیره پاشم باند پیچی بود و تو کل سفر با عصا میرفت اینور اونور با اینکه مسافرت پر ماجرایی بود اما خوش گذشت چون اکیپ پایه ایم و همه احساساتمون و ... حقیقیه و همه اعضا مهربونیم و همدیگرو خیلی دوست داریم حتی زمانی که پایه مازیار اینجوری بود تو ویلا سعی میکردیم کاری کنیم خوش بگذره به هممون یا همون پایه مازیارو سوژه میکردیم و میخندیدیم
ولی در آخر برای کسی که شیشه و آهن و زباله میریزه تو طبیعت متاسفم چون اونقدر نفهمه که درک نمیکنه ممکنه چه بلایی سر کسی بیاره
خداحافظ

هستی

سلام حالتون چطوره
خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟
من بد نیستم از وضعیتم فعلا خوشم میاد نه متاهل حساب میشم نه مجرد
باحاله هر کیم میگه چرا عروسی نمیگیرین میگم راحتم بخدا
راستیییی یادم رفت معرفی کنم
هستی ام همون که نامزدش رامتینه
فکر کنم شناختین دیگه
این روزا هم امتحان دارم هم حال درس خوندن ندارم در نتیجه میام وب همه خاطره ها رو خوندم خاطره جدید هم که آپ نمیشه در نتیجه خودم دست به تایپ شدم
خب من بدنم ضعیف شده و مامانم اینا و رامتین مجبورم کردن هفته ای یدونه نوروبیون بزنم واقعا دردش بده ولی انگار هم انرژیم بیشتر شده هم کمتر قراره مریض بشم
خاطرم مال سال میش همین زماناس
باید برای یه سری کارای اقامت میرفتیم ترکیه
و هر کدوممون یه تاریخی باید از ایران خروج میزدیم
اول مامانمو و خواهرم و بابام و علی
یه دو سه روز بعدش مادر شوهر و پدرشوهر و خواهر شوهرم
دو هفته بعدش رامتین(شوهرم) و مازیار ( برادرشوهرم)
و یک هفته بعد از اونا من
خب خیلی بد بود ولی حالا دیگه درست شده
داستان اصلی از زمانی که رامتین و مازیار رفتن شروع شد من واقعا تنها شدم دو روز یعد از رفتنشون آخرین امتحانیرو که داشتم دادم و اومدم خونه میخواستم برم استخر ترسیدم چون خودم تنها بودم رفتم وان رو پر کروم و یه یک ساعت نشستم تو وان و آهنگ گوش میدادم که خبرم مدیتیشن کنم
بعد اومدم خیلی خوابم میومد موامو با حوله نمشونو گرفتم و خوابیدم سشوار نزدم چون موارو به شدت آسیب میزنه
حدود ساعت ۱ خوابیدم ساعت ۵ بیدار شدم و هیچ علامتی از مریضی نداشتم فقط یکم گلوم درد میکرد که یه لیکوفار خوردم بهتر شد
خیلی گشنم بود لباس پوشیدم رفتم بیرون کافه و کیک و دمنوش خوردم ( من اجازه خوردن قهوه رو نداشتم و هنوزم ندارم چون تو خاطره های قبلی هم گفتم قلبم یه کم آریتمی داره ) و قهوه هم تپش و قلب و بالا میبره و وقتی میخورم استرس میگیرم و حالم بد میشه
یه سیب زمینی هم سفارش دادم و خوردم و رفتم سمت کارخونه( کارخونه از صبح تا ۸ شب بازه ولی بخش تولید ۴ تعطیل میشه و بقیه بخش ها تا ۸ بازن )
اونجا یه دو ساعت کار داشتم بعد رفتم داروخونه تا برنامه ی شیفتا رو بچینم و دارو ساختنی و ... درست کنم و یه سری نسخه تاییدی بود تاییدشون کنم
غذا هم از رستوران بقل داروخانه سفارش دادم تا با خودم ببرم خونه زنگ زدم دختر خالمم بیاد پیشم تنها نباشم

غذا رو گرفتم رفتم دنبال دختر خالم و رفتیم خونه یه فیلم نگاه کردیم و شاممونو حوردیم بعد رفتیممن یکم لباسامو جمع کنم چهار روز بعدش مرواز داشتم و حداقل دو یا سه هفته باید میموندیم یکم لباس جمع کردیم بعد رفتیم تو حیاط پاسور بازی کردیم یه دست که بازی کردیم سردمون شد اومدیم تو بیلیارد بازی کردیم تا ۳ صبح بعد
رفتیم خوابیدیم صبح ۱۰ ییدار شدیم من یکم خیلی کم آبریزش داشتم دو تا ادالتکل خوردمو عسل بردم خونشون و خودمم رفتم کارخونه سیستم گرمایشی کارخونه خراب شده بود و تا وقتی درست شد یع دو سه ساعت سرد بود و من بد تر شدم
انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن تا من سرما بخورم و موفق شدن تا حدودای ساعت ۵ کارخونه بودم بعد رفتم داروخونه تا ۱۱ خیلی شلوغ بود بعدش دیدم واقعا حالم بده رفتم خونه زنگ زدم دوستمم اومد اونشبم تا ۳ و ۴ تو تراس و حیاط بودیم و من رو به موت رفتم فردا صبح داشتم با بابام تصویری حرف میزدم که بهم گفت برم پیش پسرخالم معاینم کنه و اینا
منم دختر خوبی شدم و حرفشو گوش کردم شب به برگشتنه رفتم پیشش پسر خالم متخصص اونکولوژیه اون روز شیفت بود من رفتم و خودم رو معرفی کردم و رفتم تو اون موقعی که بش گفتم واسه چی رفتم پیشش گفت احیانا نمیخواستی پیش یه عمومی بری هم منو هم خودتو زیر سوال نبری گفتم داداشیییی من اومدم حالتو بپرسم گفت من گوش مخملیم؟
منم یه کم واسش ناز کردم و اینا عین داداش بزرگمه خیلی دوسش دارم بعد معاینم کرد گفت حالت خوب نیست چون میخوای بری مسافرت آمپولاتو کامل بزن تا خوب شی ب۵دم میخواست بره آمپولامو بگیره برام تزریق کنه گفتم نمیخواد الان خیای خستم میرم از داروخونه داروامو میارم میدم دوستم برام میزنه شب میاد خونمون گفت باشه اگر یه وقت حالت بد شد هر ساعتی بود بهم زنگ بزن حتما منم تشکر کردم و قول دادم آمپولامو ۰بزنم و اومدم
رفتم داروخونه دارو ها رو برداشتم رفتم یه کلینیک نزدیک خونمون تا آمپولامو بزنن به دوستم ندادم چون دستش سنگینه اونجا فقط تزریقات آقا داشت منم قبول کردم آمپولا رو دادم بهشون و خودم رفتم رو تخت دراز کشیدم اونشب یه پنیسیلین ۱۲۰۰ یه نوروبیون یه پنی ۸۰۰ و ویتامین c و تب بر داشتم پسرخالم دستش به کم نمیرفت خلاصه خیلی مورد عنایت قرارش دادم اول پنی رو زد که خیلیییییی درد داشت ولی تحمل کردم و با چند تا آی آی قضیه رو جمع کروم بعد نوروبیون زد که اشکم در بعد ویتامین سی رو زد که خیلی آی آی کردم چون رو پایی که پنی رو زده بود زد و خیلی درد داشت آخرم تب بر که درد نداشت تقریبا
گفت یه دو دیقه دراز بکش یه کم دراز کشیدم و بعد پاشدم تشکر کردم و رفتم خونه زنگ زدم دوستم اومد غذا خوردیم و خوابیدیم صبح زود اون پاشد رفت منم دوباره رفتم کارخونه تا ساعت ۴ بعد رفتم خونه پسرخالم زنگ زد حالمو پرسید و ... بعدش زنگ زدم رامتین گفتم داری چیکار میکنی گفت دارم آمپول آماده میکنم گفتم وایه کی گفت خودم یه کم علائم سرماخوردگی دارم میخوام نوروبیون بزنم بدتر نشم گفتم خودت واسه خودت گفت اره همه خوابن
گفتم دیوونه ای و تینا خلاصه اون واسه خودش آمپول زد و گفت که درد اینا از ایرانیا بیشتره ناقص شدم و .. . یکم جرف زدیم بعد قطع کردم و با مامان بابا هم یکم جرف زدم گفتم آمپول زدم بهترم
رفتم خوابیدم و حموم رفتم و رفتم داروخونه به برگشتنه دیگه حس اینکه بخوام آمپول بزنم نبود رفتم خونه از شدت خستگی حتی شامم نخوردم فقط گرفتم خوابیدم خودم تنها بودم ولی خیالم راحت بود چون ما یه سگ نگهبان دارین شب بازش میکنیم و من خودمم چون خعلییی شجاعم انواع صلاح های گرم و سرد دارم و .. خودم قانع کردم که اگر دزد بیاد هیچ کاری نمیتونه بکنه خوابیدم دم صبح دیدم سگه خیلی پارس میکنه بیدار شدم تفنگ شکاری بابام و برداشتم رفتم تو حیاط ولی خبری نبود ترسیده بودم اومدم خونه در رو قفل کردم و هیچ کسی ازهیچ جای خونه نمیت نست بیاد چون تمام پنجره ها قفل بودن خیالم راحت شد اما خوابم نمیبرد دوربینا رو چک کردم هیچ خبری نبود ولی دلشوره افتاده بود تو دلم رفتم برقای کل خونه رو روشن کردم و نشستم وسط پذیرایی تفنگن تو بقلم بود زنگ زدم به بابام گفت میخوای به نگهبان مجتمع بگم بیاد گفتم نه گفت خب چیکار کنم گفتم زنگ میزنم سعید پسر عموم بیاد اون شب شیفت بود بیمارستان سعید مجرده و خونه مجردی دارم منم رابطم باهاش خوبه ساعت ۵ صبح بود زنگ زدم بهش بیدار بود گفتم ماجرا رو گفت که اوکی الان میام منم پاشدم یه کم خونه رو جمع و جور کزدم در تمام این مدت داشتم با بابامم حرف میزدم حتی به سعیدم با تلفن خ نه زنگ زدم بعد نیم ساعت سعید اومد با لباس راحتی و مو های ژولیده و ... گفت نگرانت شدم فقط سوار ناشین شدم و اومدم بعد با سعید رفتیم خونه رو گشتیم خبری نبود تا اینکه در انباری رو باز کردیم یهو یه گربه پرید تو شکمم من فو بیا گربه دارم جیغ زدم و ... گربه خودش فرار کرد منم زانوهام شل شد داشتم میافتادم که سعید گرفتم و بغلم و به سمت خونه رفت خجالت میکشیدم تو اون حالت هر چی بش گفتم بزارم زمین نذاشت گفت آدم که از داداشش خجالت نمیکشه و ...
منو برد خونه گذاشت رو مبل رفت برام آب قند درست کرد بهم داد
بعد پرسید وسایل معاینه و ... کجاست بهش گفتم رفت اورد بعد گفت چقدر داغی گفتم سرما خوردم و آمپول زدم و.... خلاصه معاینم کرد گفت یکم تپش قلب داری قرصات و دارو هات کجان گفتم بهش اورد قرص قلب خودم و یدونه ایندرال بهم داد بعد گفت برد آمپولاتو بزنم منم یکم ام ام کردم بعد سعید گفت چند بار گم آدم از داداشش خجالت نمیکشه منم به ناچار برگشتم پنی رو اماده کرد و اومد بالا سرم شلوارمو نکشیده بودم پایینبا خنده گفت شلوارتو من بکشم پایین؟ گفتم ببخشید یادم رفت بعد شلوارم یکم کشیدم پایین سعید بیشتر کشی و گقت تزریقت عمیقه بعد پنبه کشید گفت نفس عمیق بکش هر وقت نیدل وار پات شد نفست بده بیرون نیدل رو وارد کرد منم همون کاری که گفت انجام دادم ولی باز خیلی درد داشت یکم تحمل کروم بعد ش وع به آی آی کردم سعیدم هی میگفت الان تموم میشه و .... تا بالاخده تموم شد بعد رفت تب برو آماده کرد و اومد میخواستم پاشم دستش رو رو کمرمم گذاشت و گفت همینه فقط درد نداره یکم تحمل کن عزیزم حالت بده بعد پنبه کشید و وارد کرد با یه اخ تموم شد بعد رفت دستشو شست و اومد بلندم کرد سرمو بوسید گفت ببخشید دردت اومد بخدا حالت بد بود منم گفتم اشکال نداره ممن ن
بعد پوکه آمپول و پوسته سرنگا رو جمع کروم انداختپ تو سطل و شروع به صبحونه اماده کردن کردم وقتی صبحونه اماده شد خواستم سعیدو صدا بزنم رو مبل خوابش برده بود رفتم زیر سرش بالشت گذاشتم روشم پتو کشیدم خودمم رفتم تو اتاقم خوابیدم چون شب اصلا نخوابیده بودم یه کم خوابیدم بعد که بیدار شدم دیدم سعید پاشده صبحونه خورده و رفته و پیام داده که سلام امید وارم بهتر شده باشی من رفتم بیمارستان کارم تموم شد دوباره میام پیشت زنگ زدم بهش و ازش تشکر ک دم و گفتم ناهار خوشت قاچ درست میکنم بیا عاشق خورشت قارچه قبول کرد منم رفتم سراغ ناهار درست کروم سعید اومد و خوردیم بعدش سریع رفت گفت بیمارستان کار دارم
منم وسایلمو جمع جور کروم رفتم داروخونه بعد برگشتم خونه و شام خوردم فرداش پرواز داشتم همه ی کارامو کردم بعد خوابیدم صبح صبح زود بیدار شدم پاسپورت و .. و چمدونمو برداشتم گذاشتم تو ماشین در ها رو قفل کردم دزدگیر و زدم و سگو باز کردم رفتم گل فروشی گل خریدم و یه دسته واسه سعید دو سه تا دسته ام خریدم ببرم بزارم سر خاک پدر بزرگ و عموم اول رفتم سر خاک یه کم دلم گرفته بود باهاشون حرف زدم گریه کردم تا آروم شدم بعد رفتم پیش سعید دسته گل و دادم بهش و تشکر کردم و خدا حافظی کردم بعدم به خالم اینا و پسرخالم زنگ زدم خداحافظی کردم و رفتم داروخونه بعد رفتم کارخونه ساعت ۱۰ شب پرواز داشتم ساعت ۸ فرار بود برم فرودگاه ماشینو گذاشتم کارخونه و راننده بردم فرودگاه پروازم دو ساعت تاخیر داااششت تو فرودگاه پوسیدم به مامان ابنا گفتم پروازم تا۷یر داره گفت هر وقت سوار هواپیما شدی زنگ بزن منم زنگ زدمو اونجا که رسیدم علی داداشم و باران خواهرم و رامتین و مازیار و سحر خواهرشوهرم اومدن دنبالم رفتیم خونه پیشملمان اینا ساعت ۳ و ۴ صبح بو شایدن دیر تر بعد ما بچه ها رفتیم هتل چون یکی از خونه ها تعمیر کاری داشت تو مسافرتم هممون آمپول زدین اگه خواستیت خاطرشو نیگم
لطفا نظر بدین بهم بگین از خاطره هام خوشتون میاد یا نه
و یه نکته
من و امثال من خیلی تو جامعه قضاوت میشیم همه میگم اره باباش دکتده کارخونه داره و .. داره عشق دنیا رو میکنه آره درسته شاید اگر پدر من کارخو نه نداشت داروساز نبود من الان تو این وضعیت نبودم اما منم حیلی سختی کشیدم تو دوازده سال مدرسم هیچ موقع نشد بیام خونه و مامان یل بابام خونه باشن همیسه خیلی ازم توقع داشتن اکثر اوقات مادر پدرم سر کار بودن و ....همش داشتم درس میخوندم قطعا هر کس به اندازه من بدوعه و تلاش کنه موفق میشه همین الانم خیلی مسئولیت رو دوشمه اگر به خاطره هام دفقت کنید میبینید که اکثرا خانوادم سفرن و مسئولیاتا رو دوش من
و اینکه قبول شدن تو رشته داروسازی هیچ ربطی به خانوا م نداشت من با تلاش خودم قبول شدم خیلی میگم سوالا رو میخرن و ..‌ اما هبچکدوم از اینا نمیشه چون بعدا لو میره و ... پس لطفا کسی رو قضاوت نکنیم

حوری قدیمی

سلام همگی
من حوری هستم از بچه های قدیم...خیلی دلم خواست بیام اینجا و ببینم جو اینجا مثل قبله😓اما مثل اینکه نیست خیلی از بچه های قدیم نیستن قدیم که میگم منظورم مال سال۹۸ ایناست...خیلی دلم تنگ شده برای همه بچه هااااا هادی پارسا مازیا ساراجووون همه کاش بیان سر بزنن فعلا بریم سرخاطره:

خیلی اتفاق ها افتاده پری دوتا داداشاش ازدواج کردن سوگند پدرش دوباره ازدواج کرد یه کتک کاری تپل داشتم...بزارین یه چی تعریف کنم بخندیم
اقا میدونستین پیمان از امپول می‌ترسه نه نمیدونستین چون ماهم نمیدونستیم وای نمیدونین چه بازی هایی در می‌آورد که...وای خجالت که نمی‌کشید بزارین از اول توضیح بدم اقا ما رفتیم بیرون بعدشم قرار شد جمع شیم خونه پری اینا بعد بریم خونه های خودمون دیگه آخراش بود من بودم و سوگند که دیدیم بنیامین و پیمان وارد شدن پیمان بدو رفت بالا بنیامین هم پیش سرش پری هنگ بود دوید بره بگه مااینجاییم ولی دیگه دیر بود پیمان جیغ میکشیداااااجیغ وای ما مرده بودیم از خنده من فک کردم داره میزنتش ولی وقتی میگفت شل کن تمومه اونم میگفتی بخدا درش بیار فهمیدیم داره امپول میخوره 😊دیگه یه لحظه ساکت شد بعدش دیدیم پیمان پرید بیرون از اتاق داشت فحش میداد که ما رو دید اصلا هنگ کرد پلک هم نمیزد که بنیامین پشت سرش دست انداخت دور گردنش گفت کجا در رفتی کوچولو هنوز مونده که ما رو دید وای سوگند که بی مهابا می‌خندید ولی من سعی می‌کردم نخندم بدتر شد یهو منفجر شدم 😂🤣😂🤣پیمان قرمز شده بود اخم کرد دست بنیامین رو پس زد برگشت یه چیزی به پری گفت اونم گفت باز شروع کردی تو..بنیامین یکم با من سر سنگین بود یعنی اصلا آدم حسابم نمیکرد در کل..حقیقت پری چند وقت قبل یه غلطی کرد که با کمک هم جمعش کردیم تموم شد ولی بنیامین فهمیده بود و فکر کرد کلا تقصیر من بود ولی من کاملا بی تقصیر بود برای همین وقتی منو دید بنیامین اومد جلو مچ دست منو گرفت و کشید طرف اتاق که محکم دستمو کشیدم گفتم چتونه دستمو ول کن که پرتم کرد توی اتاق محکم خوردم به میز تحریرش گفتم چه مرگته ولم کن که با اخم گفت همش زیر سر توئه نه بس که بچه پرویی و پر جسارت الکی پر مدعا مگه اگه تو....تررررق این صدای سیلی بود که از من خورد سر ضرب برگشت طرفم محکم بازوم رو گرفت فشار داد دوباره محکم پرتم کرد دوباره محکم خوردم همونجا نفسم بالا نیومد چند لحظه برگشتم طرفش گفتم ببین برو جلوی اون خواهر احمق ت رو بگیر نیاد طرف من..من خیلی عوضیم پس برو بگیرش طرف من نیاد خوب حالاهم گمشو کنارررررر(درحالت عادی خیلی مهربون و گوگولی اما فقط کافیه یکی اینجوری بره روی مخم اون وقته کهههه متاسفانه اختیار فک و مشتم با من نیست😃
از اتاق اومدم برم که سر پله ساق پام گرفت همیشه عصبی میشم اینجوری میشه کسی پیشنهادی داره؟؟چیکار کنم اینجوری نشه...
خلاصه ما اومدیم پرت شیم پایین که دیدیم هعی در کمال تعجب فک کردین اون چشم سفید گرفتم نه عزیزانم اون بی تربیت مثل یک حیوان چهار پا داشت نگاه می‌کرد خودم گیر کردم به نرده بعله...اقا اومدیم بریم پری بدو بدو اومد رفت همه چی رو به بنیامین توضیح داد فک کنم دعوای اون موکول شد به بعد از دلجویی از من...چون اومدن سراغ من که داشتم مورچه وار از پله ها میومدم پایین که دیدم شرمنده سر انداخته پایین گفت معذرت میخوام نمیدونستم پری انقدر خود سر شده فک کردم..من پریدم وسط حرفش گفتم اهان اونوقت من خودسر اقای بنیامین من نه خیر تو رو میخوام نه شر تو...لطفا سایه تو از سر ما کم کن زد زیاد(حالت لاتی گفتم خخخخح)دیدم بنیامین چشمش افتاد به پیمان که داده یواش از در فرار میکنه پرید گرفتش پیمان با حالت زاری گفت بخدا بد میزنی بده خودم میدم علی برام میزنه گفت نخیر که زیرش در ری پیمان تو پزشکی خودت اینکارا چیه واقعا..پیمان هم که دید ابروش رفته جلو ما دیگه زد زیر همه چی گفت اصلا نمیزنم نمیخوام که بنیامین زد پس کلش گفت خجالت بکش مچ دستش رو گرفت رفت طرف سالن گفت همینا میزنم برات هلش داد روی مبل امپول رو از جیبش دراورد خلاصه من که با دست جلوی چشمام رو گرفتم ولی حقیقت یه ذره اندازه کله مورچه باز کردم ببینم چی به چی شد که هیچی ندیدم پام ضعف داشت خودمو به اولین مبل رسوندم نشستم که واقعا داد های پیمان روی اعصاب بود یه لحظه صدامو بلند کردم گفتم اهه خجالت بکش توهم بابا که صدا قطع شد ولی یه مرتبه یه داد بلند ایییییییییییییی وصدای بنیامین که گفت تمام تمام بعد بلندشد دستاش رو بشوره که منو دید دارم پام رو ماساژ میدم گفت میخوای نگاه کنم ببینم شل کننده عضله دارم یانه من از ترس جونم روم رو کردم اونطرف گفتم لازم نیست مثلا ناراحتم از وگرنه عین چی میترسیدم بره امپولش رو بر داره بیار😅😅اونم باز عذر خواهی کرد منم توی دلم گفتم خوب کتکش رو خوردی صاف شدیم میخواستم برم با آژانس که گفت منو میرسونه منم قبول کردم با اکراه البته خخخخخ


و تماااااام

#راستش کاش بچه ها بیان دلم براشون تنگ شده

#کاش بشه از بعضی آدما یه کپی داشته باشی فقط برای خودت هیشکی نتونه ازت جدا کنه نه خودش نه کسی نه حتی روزگار و نه حتی مرگ
#خدانگهدار

فرزانه

سلام این اولین خاطره منه اسمم فرزانه یه خواهر دوقلو به اسم راضیه دارم❤️ ۳ تا هم برادر دوتا بزرگتر یکی کوچیکتر👬 من و راضیه ۲۵ سالمون شده برادر بزرگه مرتضی ۳۰ ساله پزشک وسطی هادی ۲۷ ساله بازم پزشک و کوچیکه امیرعلی😁
خاطره مربوط به ۴ سال پیشه یعنی فوت بابا و مامانم تو حادثه رانندگی 💔 این اتفاق باعث شد خانواده بهم بریزه حال هیچ کس خوب نبود چون هیچکس انتظار نداشت مامان و بابام سنی نداشتن ۵۴ و ۵۲ ساله بودن💔 بعد از مراسم خاکسپاری که برگشتیم خونه همون اول حال راضیه بد شد رفت بیمارستان و از اونجا عمو گفت شما حالتون خرابه من مواظبشم😢
داداش کوچیکم اون موقع ۱۶ سالش بود کلا تو حال خودش بود نه حرف میزد نه غذا میخورد رنگشم پریده بود تو راه خونه هم بالا آورد🤢🤮
رفتیم خونه هیچی نداشتیم خواستم غذا بپزم مرتضی گفت نمیخواد از بیرون میگیرم 🍱 گفتم باشهبعد یه مسکن واسه سر دردم خوردم💊 رفتم بخوابم که دیدم مرتضی و امیر دارن دعوا میکنن رفتم ببینم سرچیه😶 امیر علی هیچ وقت اینطوری با بزرگترش رفتار نمی کرد ولی این بار همش بد و بیراه میگفت و عربده میکشید😳 گفتم چه خبره؟ مرتضی عصبانی گفت نمیزاره ببینم چه مرگشه تو شاهد هر بلائی سرش اومد به من مربوط نیست😡😡گفتم وا مرتضی این کارا چیه چرا داد میزنی امیر چرا نمیزاری معاینت کنه؟؟؟🙁 روشو کرد اونور مرتضی گفت بیا بریم؟ مهم نیست😏
راستش یکم ناراحت شدم چون مرتضی اصلا آدمی نیست که دعوا بکنه یا داد بزنه و زود از کوره در بره عصبانی بشه😣 امیر علی هم آنقدر لج باز نیست 😕
سر دردم کم شده بود بیخیال شدم خوابیدم خاکسپاری صبح بود منم تا عصر خوابیده بودم😴😴 پاشدم رفتم بیرون که چشمم به اتاق امیر افتاد داشت سرفه میکرد چشاش هم خیس بود صورتم قرمز بود🤒 رفتم آشپزخونه یکم چایی بخورم فردا فامیل هامون از خارج میومدن پس فردا هم مراسم سوم داشتیم 🤕🤕 حتی با فکرش سرم گیج میرفت🤕 هادی درزد اومد تو رفتم احوال پرسی گفتم راضیه چطوره گفت هنوز حالش بده یا گریه میکنه یا خوابه😴😭 به خاطر آرامبخش ها حال عزیز جون(مادر بابام)خوب نیست اونم دردسر شده همه عمو و زن عمو دعا میکنن خوب بشه 💔 بعد گفت خودت خوبی گفتم آره گفت امیر چی گفتم آره خوبه گفت باشه و رفتشب مرتضی از بیرون غذا گرفت و اومد🍱 ولی هیچ کدوم میل نداشتیم فقط به زور خوردیم که‌ضعف نکنیم واسه فردا اما امیر هیچی نخورد🤕 🤕 که مرتضی دوباره عصبی شد گفت یا بیا بخور یا برو تو اتاقت😡 که امیر گفت خداحافظ و رفت سمت اتاق که مرتضی دوباره گفت بیا بخور تا حالت بدتر نشده لجبازی نکن کار دست خودت میدی اون وقت من میدونم و تو😡😡😡
امیر گوش نداد و مرتضی حرص گرفت گفت من که میدونم امشب حالت بد میشه میدونم چی کارت کنم😡 هادی گفت حرص نخور داداش من باهاش حرف میزنم اون الان از هممون کوچیک تر و وابسته تره💔 به مامان و بابا این راهش نیست که سر بچه تازه یتیم شده داد بزنی.
بعد از شام سفره رو جمع کردم ولی خوابم نمی اومد 😕واسه فردا چون مراسم بود شام نداشتیم منم غذای بیرون نمیخواستم 🍛وایسادم شام بپزم و بعد رفتم یکم نماز بخونم📿 درگیر کارام بودم که نفهمیدم کی ساعت ۳ شد گفتم برم غذا رو حاضر کنم بزارم یخچال بخوابم واسه فردا پس فردا خیلی کار دارم 🤕 تنها شانسم این بود که این مدت کلاس دانشگاه نداشتم و یه چند روز هم میتونستم غیبت کنم کلاس هام مهم نبود😃 اومدم برم مهر و چادر نمازم رو بزارم سر جاش که دیدم امیر داره هزیون میگه 😴 دست گذاشتم رو سرش که داغ داغ بود🤒😶 ترسیدم رفتم مرتضی رو بیدار کردم اومد دید بیدارش کرد سرش داد زد وقتی به حرفم گوش نمیدی همینه دیگه 😡😡😡😡 یکم آمپول بخوری میفهمی💉( البته امیر از آمپول نمیترسه ) به مرتضی گفتم عه داد نزن سرش خب گفت تو کارت نباشه من اینو درستش میکنم😡 با عصبانیت رفت سمت دراور دفترچه برداشت نسخه نوشت رفت بگیره📝 امیر به من گفت تو میدونی چند تا داده؟ گفتم نه والا تو چرا اذیت میکنی همین رو میخواستی؟؟😡 گفت اون حق نداشت طلبکارانه سرم داد بزنه همون اول که اومدیم خونه سرم داد زد اگه بابا بود نمیزاشت سرم داد بزنه😡😢 جمله آخر رو به بغض گفت💔 رفتم دستمال خیس بیارم تا تبش رو بیارم پایین دیدم هادی تو خونس ترسیدم آخه دیشب رفته بود خونه عمو پیش راضیه و عزیز 😨 گفت سلام ببخشید ترسیدی مرتضی خوبه چرا عصبانیه؟؟ گفتم حال امیر بد شده اینم دعواش کرده 😕 گفت ببینمش و رفتیم سمت اتاق معاینه کرد گفت چرا همون اول نزاشتی معاینت کنه تا کار به اینجا نکشه؟😠گفت اون سر من داد کشید تو هم همینطور الان داد میزنی از هیچ کدومتون خوشم نمیاد😡 و بعد به سرفه افتاد حالش اصلا خوب نبود هنوز داغ بود🤒🤒 مرتضی برگشت و رفت تو آشپز خونه چندتا آمپول حاضر کرد💉💉 هادی و امیر تو حال بودن مرتضی گفت‌رو مبل بخواب زود😡
امیر با اخم خوابید و هادی لباسش رو درست کرد و مرتضی پنبه کشید و محکم فرو کرد که صداش در نیومد کشید بیرون منم از آشپز خونه نگاه میکردم 💉💉 بعدی رو برداشت و پنبه کشید فرو کرد و امیر دستش رو مشت کرد ولی حرف نزد کشید بیرون بعدی رو برداشت و فرو کرد که بازم چیزی نگفت چهارمی گفت سفت کنی وای به حالت😥 پنبه کشید زد که تا نصفش تحمل کرد ولی دیگه نتونست و هی آی آی میکرد 🙁 معلوم بود خیلی دردش گرفته مرتضی گفت میخواستی به حرفم گوش کنی به این روز نیوفتی😡 واسه بعدی که فک کنم نوروبیون بود پنبه کشید زد که داد زد آخ آی میسوزه آخ ولم کن دیگه😡 و سفت کرد مرتضی داد زد شل کن ببینم شل کن زود بدو تا در نیاوردم💉 و یکم جا تزریق رو فشار دار که تکون خورد و مرتضی درش آورد هادی گفت که امیر تو که اینجوری نمی کردی و کمرش رو گرفت و مرتضی رو جای قبلی پنبه کشید فرو کرد😥 که امیر داد زد آخ مرتضی گفت اگه عین آدم غذا میخوردی نیاز به تقویتی خوردن نداشتی فقط آنتی بیوتیک و ضد تهوع میخوردی حالا یاد میگی ازین کارا نکنی بعدی پنادوره سفت کنی میدونم چی کارت کنم😡😡😡 و پنبه کشید و زد که امیر یه داد بلند کشید گفت داداش درش بیار تحملش رو ندارم😫 گفت چطور تحمل گرسنگی رو داشتی که سفت کرد کشید بیرون دوباره زد سر جای قبل که بازم داد زد و سفت کرد مرتضی یکم تزریق کرد و گفت مگه نگفتم شل کنی شل نکنی سوزن می شکنه خطرناکه حالا آدم میشی 😡 و دوباره سر جای قبلی مثل دارت زد و یکم تزریق کرد که امیر شروع کرد باصدای بلند گریه میکرد و آی آی میکرد😭😭 منم اشکم در اومد برگشتم سر قابلمه هادی داشت دلداری میداد مرتضی اومد سرنگارو ریخت دور و منو دید یکم ناراحت شد معلوم بود پشیمون شده😔 دستشو شست هنوز امیر بلند بلند گیره میکرد و متکا رو بغل کرده بود و بابارو صدا میکردمیگفت بابا اینا اذیتم میکنن😭😭 دوباره گریم گرفت😢 مرتضی پهلوش رو گرفت بغلش کرد نشست رو مبل گفت جانم جانم ببخشید عزیزم ببخشید جانم....... و کلی پیشونی و جای اشکاش رو بوسید 💋💋 امیر آروم شد و محکم بغلش کرد بعد چند دقیقه تو بغل مرتضی خوابید😴 منم خیالم راحت شد مرتضی برداشت بردش تو اتاقش و منم یاد غذا افتادم😐 سووووخت😱 دویدم بالا سرش که خدارو شکر یکم ته گرفته بود خاموشش کردم گذاشتم یخچال که اذان دادن نماز خوندیم بعد نماز هادی گفت خیلی تند رفتی مرتضی . مرتضی گفت میدونم ولی واقعا نمیخواستم اشکش رو در بیارم 😔😔😔 مامان و بابا منو ببخشن💔 هادی گفت اشکال نداره ولی میترسم تا صبح حالش بدشه برو بخواب پیشش گفتم خودت چرا نمیری؟ گفت آخه فرزانه میدونی که نمیتونم راضیه و عزیز رو تنها بزارم الانم اومدم فقط وسایل ببرم اونجا بمونم پیش عزیز عمو اینا ( اون عموم که خارجه) میخوام فردا بیان دیگه🤕 گفتم باشه😕 وسایلش رو برداشت رفت مرتضی هم جاشو کنار امیر انداخت خوابید منم خوابیدم😴😴 خداروشکر امیر فرداش خیلی خوب شد و مرتضی فقط بهش آنتیک بیوتیک خوراکی داد ولی حال عزیز جون و راضیه بد بود😔😭
مرسی که خوندین امیدوارم به عنوان اولین خاطره خوب باشه بازم خاطره دارم از امیر چون وروجک زیاد خودشو تو دردسر میندازه😅😅 خداحافظ 😘

آزاده

من یه خاطره بد دارم از پنی سیلین زدن که گفتم همینجا به اشتراک بزارم. مال بیست سالگی هست. سینوزیت حاد داشتم حالم بد بود. پدرم هم پزشک و مادرم پرستار. اون موقع پدرم درمانگاه داشت. از خودش درآورده بود که برای اینکه پنی سیلین خوب اثر کنه باید یکدونه 800 و 1200 با هم قاطی کرده و یه واحد 2000 در یک نوبت زد که دوزش تو خون بره بالا. از کجا نمیدونم. رفتیم درمونگاه خودمان. یه پرستار مرد بود گفت اینجوری خیلی درد داره با بی حسی باید زد. گفتیم باشه. خلاصه دراز کشیدم و اونم با یه سرنگ 5 سی سی پر اومد بالا سرم. گفتم بی حسی داره دیگه. گفت آره نترس ریلکس باش.کلا هم با آمپول مشکل ندارم فقط از پنی سیلین میترسم. سوزن رو زد یک ثانیه نشد درآورد. گفت ببخشید سوزن گرفت. گفت نمیدونم چرا آشنا میشه اینجوری بدشانسی میارم. منم گفتم اشکال نداره پیش میاد. خلاصه سوزن عوض کرد دوباره آب مقطر اضافه کرد زد توی ویال دوباره کشید تو سرنگ. یادش رفت بی حسی دوباره بکشه تو سرنگ. سریع دوباره زد. وای.... انگار اسید تزریق می‌کرد. خجالت میکشیدم داد بزنم. یه دردی یهو گرفت هنوز یادمه. سریع هم پمپ کرد ایندفعه که نگیره دوباره. نفسم بند اومده بود. فقط گفتم وای پام چه دردی.. بی اراده خودم پام منقبض کرده بود. اونم بی توجه که پام گرفته فشار داد بره بیشعور .. . تموم که شد خجالت میکشیدم برگردم چشم هامو ببینه قشنگ اشک تو چشمم جمع شده بود. گفت خوبی؟ درد نداشت زیاد که.... گفتم یادتون رفت بی حسی بزنید دوباره؟ گفت وای.... ببخشید.نشستم تازه. گفت رنگت عین گچه. خودشم ترسیده بود. حس کردم پام فلج شد رفت. زدم تازه زیر گریه. شوکه شده بودم. آب قند و اینا آوردن. گفتن نترس موقتیه. رفتی خونه حتما کمپرس گرم کن. گفت دمر بخواب روی تخت پام رو خم می‌کرد صاف میکرد که زودتر جذب بشه یا انقباض اش ول کنه. با یه بدبختی اومدیم خونه. نمی تونستم درست راه برم تا یه هفته نمی تونستم درست بخوابم. همش تشک برقی و.. بعدا فهمیدم با بابام که مدیر اونجا بود مشکل داشته فکر کنم از قصد اینجوری کرد. اصلا جای آمپول قلمبه شده بود. یه وضعی. همش دست به کمر توی خونه راه میرفتم فحش میدادم به پرستاره. بعدا تو یوتیوب و اینترنت دیدم حتی اگر مجبور باشی همچین دوزی پنی سیلین بزنی باید نصف کنن دو طرف باسن بزنن. هر دفعه بعدش رفتم درمانگاه منو میدید الکی عذرخواهی می‌کرد.

مهدی

سلام به خوانندگان عزیز وب.
مهدی هستم. امیدوارم من رو به خاطر داشته باشید. خیلی وقت هست که به اینجا سر نزدم بعد مدت تقریبا زیادی گفتم خاطره ای تعریف کنم.
در فکر بودم استراحتی چند روزه به خودم بدم . هفت هشت ماهی میشد دوندگی زیادی داشتم در حدی بود که اخرین باری رو که با دوستانم بیرون رفتم و یا در کافه و رستورانی غذا خوردم رو یادم نمیومد. قریب به چند روز فکر کردن تصمیم گرفتم به مدت پنج روز به بوشهر برم و خانواده مادریم رو ببینم . البته بگم که بازم از هشت ماه بیشتر میشد ندیده بودمشون صبح زود با مختصر صبحانه ای به بیمارستان رفتم. تا نزدیک ظهر بدون اینکه ذره ای از روی صندلی بلند بشم ویزیت کردم بدنم خشک شده بود ، پاهام خواب رفته بود . به صفحه لب تاب نگاه کردم اسم مریض بعدی خیلی اشنا بود اسم و فامیلش دقیقا اسم و فامیل یکی از دوستان نزدیک بود . صفحه رو بردم رو دوربین مدار بسته دیدم دوستم روی صندلی بیرون نشسته بود. کمی بعد در باز شد دوستم دست به کمر همراه یک اقا تقریبا هم سن و سال خودش وارد اتاق شدن.بعد از سلام و احوال پرسی خیلی آروم و با احتیاط نشست روی صندلی. پرسیدم ماجد چه اتفاقی افتاده؟ گفت عاجزم عاجز. گفتم خب توضیح بده. گفت نزدیک چهار پنج روزه کمرم درد میکنه دردش قابل تحمل بود دو روز مرخصی گرفتم و استراحت کردم تقریبا خوب شده بود دو روز قبل اومدم سرکار باز دردش شروع شد دو ساعتی بیشتر نتونستم سرکار بمونم برگشتم خونه استراحت کردم زنگ زدم از منشی وقت گرفتم بیام پیشت نوبت داد برای امروز. امروز رفتم سر کار که بعد بیام اینجا باز خم شدم یه چیزی بردارم دیگه راست نشد کمرم داغون شدم خیلی درد داره دیگه همکارم راننده شد زحمت کشید من رو رسوند.بلند شدم رفتم پشتش وایسادم دقیقا همون محلی رو که با دستش گرفته بود رو با دستام یکم فشار دادم.گفتم برو بخواب رو تخت دمر. با کمک دوستش رفت دراز کشید لباسشو دادم بالا یکم با دستام ستون فقرات و اطراف کمرش رو فشار دادم. منشا درد رو با دستش نشونم داد اون قسمت رو هم لمس کردم. به احتمال زیاد دیسک بود.رفتم سمت میز دفترچه رو برداشتم براش ام ار ای نوشتم .
گفتم ماجد ام ار ای انجام بده نتیجش رو بیار ببینم نوبت هم نداد بهت منشی برای امروز بهم زنگ بزن اوکیش کنم. رفتن . بعدش مریض بعد اومد تو. یک پسر ۱۷ ساله لجباز که یک مشکل عصبی داشت و زیر نظر من بود اومد تو با پدر و مادر. فرم مدرسه نتش بود از مدرسه اورده بودنش. جواب ازمایشش رو اورده بودن ببینم.جواب رو دیدم.به قول مادرم چند قلم از ازمایشش از حد نرمال پایین تر بود. تعجب کردم چون با اون قرص و داروهایی که من نوشته بودم که بخوره و تزریق کنه جواب ازمایش نباید این میبود. بعد از کمی فکر کردن و زل زدن به جواب فهمیدم یک جای کار میلنگه. رو به پدرش پرسیدم داروهایی که بهش دادم رو دارین همراهتون؟ مادر کیفش رو باز کرد و داروهاشو گذاشت روی میز . برداشتم و نگاهشون کردم . از هر بسته ده تایی قرص فقط سه چهارتاشو خورده بود و از پنج تا امپولی که داشت فقط سه تاشو زده بود. دستم رو اشاره دادم به داروها گفتم این ها چرا باقی موندن؟ پدر اروم زد به دست بچه گفت جواب بده. بچه هم مضطربانه گفت سهل انگاریه من بود امتحانام و درسام سنگین بودن وقت نداشتم امپولارو نتونستم برم بزنم خیلی این روزام فشرده بود.گفتم صحیح ، قرصا چرا موندن؟ شروع کرد به توضیح دادن یک سری دلایل غیر منطقی و مسخره که نگم بهتون بهتره دادن یک سری دلایل غیر منطقی و مسخره که نگم بهتر هستش. بیشتر جنبه ی توجیه داشت.جدی شدم جوری که حساب ببره عصبانی شروع کردم به دعوا کردنش. تا قبل از اون خیلی باهاش راه میومدم و خوش اخلاق بودم برای همینم زیاد جدی نمیگرفت.پدر و مادرش نگران گوش میدادن و بیمار هم سرشو پایین انداخته بود. زدم به سیم اخر برگه هایی که روی میزم بود رو گرفتم جلوش گفتم من بیمارهای سهل انگار رو ویزیت نمیکنم دکترتو عوض کن. پدرش نگران و مضطرب شروع کرد به حرف زدن گفت دکترش ببخشیدش بی فکره ، آسمون جله ، اشتباه کرد غلط کرد.خندم گرفته بود ولی به شدت سعی در کنترلش داشتم میخواستم پسر حساب ببره پدر نگران شده بود😂روشو زمین ننداختم گفتم تا دونه اخر این قرصارو میخوره سر ساعتی که اعلام شده امپولارم همین الان که از اتاق رفتی بیرون بلافاصله تزریقات یکیش تزریق بشه و اون یکیم سه روز بعدش. بعد از تموم شدن قرصا و امپولا مجدد این ازمایش رو بده . رو کردم سمت خودش گفتم بار بعد جوابی عین این ببینم جدی میزنم به سیم اخر.خدافظی کردن و رفتن. حدود چهار ساعت گذشته بود در باز شد و دوستم اومد داخل.همکارش ام ار ای رو گذاشت رو میز . دوستم نشست رو صندلی گفتم اگه اذیتی بخواب رو تخت گفت خوبه قابل تحمله . سی دی رو گذاشتم ام ار ایشو با دقت نگاه کردم مطمئن شدم دیسک کمره باید عمل میشد. رو کردم بهش با خنده ای کنترل شده گفتم ماجد خبر خوبی ندارم. گفت رفتنی ام مهدی؟ گفتم نه اونقدر بد. گفت پس موندنی ام؟ گفتم نه اینقدر خوب😂 گفت خودتو مسخره کن از خنده ته صورتت معلومه سرکارم! گفتم باهوش😂 رفتم رو منبر گفتم ماجد دیسک کمره.باید بهت دارو بدم تا یک ماه ، بعد بیایی عملت کنم.با توجه به شغل و تحرکی که روزانه داری عمل بهترین راهه در غیر این صورت اذیت میشی با دردش ، بهبود کامل پیدا نمیکنی. دفترچشو برداشتم چندتا بسته قرص و امپول مسکن برای درداش و سه تا نوروبیون نوشتم گفتم تا یکماه مصرف کن بعدش بیا برای عمل دیسکت. بعد عملم سه چهار هفته ای فیکس باید بخوابی یه لیوانم جا به جا نباید بکنی استراحت مطلق تا کامل بهبود پیدا کنی. حرفام که تموم شد گفت بدبخت شدم گفتم بله؟ گفت قرصا به کنار امپولارو چیکار کنم؟ وای نوروبیون لعنتیم نوشته. خندیدم دفترچرو دادم دستش گفتم داروهارو بگیر بیار مسکنتو همین الان بزنم. همکارش دفترچشو گرفت رفت داروهاشو بگیره گفتم برو بخواب رو تخت پرده هم بکش.رفت خوابید دو سه تای دیگه مریض ویزیت کردم تا همکارش برگشت داروهارو یه چک کردم یه امپول مسکن برداشتم کشیدم تو سرنگ رفتم سمتش گفتم لباستو شل کن.لباسشو اماده کرد پنبه رو کشیدم رو پوستش برگشت گفت صبر کن چند لحظه آروم شم .چشامو گرد کردم ابروهامو دادم بالا گفتم بله؟!! گفت خیلی وقته سوزن تو پام نرفته استرس گرفتم مهدی کاش نزنم.گفتم لوس نشو خواهشا ، مگه تو درد نداری؟ گفت خیلی . گفتم پس چی میگی؟ باید مسکن بزنی دیگه.چند لحظه بعد دوباره پنبه کشیدم باز برگشت خونسرد گفتم این دیگه شد لوس بازیا😒 مرد گنده برگرد ، بخدا چند ثانیه بیشتر نیست. برگشت سوزنو گذاشتم رو پوستش فشار دادم تو تزریقش کردم بیرون کشیدم پنبه رو فشار دادم .
برای اینکه ضایع نشه و بحثو از ترسش عوض کنه گفت نه خوشم اومد دستت سبکه درد نداشت!!!(عجب!!!😁) گفتم پاشو جمع کن خودتو😂 اومدم پشت میز نشستم یکم با همکارش صحبت کردم تا خودش از تخت اومد پایین. بعد از چند دقیقه صحبت کردن راجب دیسک کمرش و توضیح مراقبت های لازم خدافظی کردن. ساعت رو نگاه کردم هنوز پنج شش ساعت مونده بود به رفتنم. گوشیمو باز کردم اینترنتی یک بلیط اوکی کردم برای بوشهر که برای فردا شب میشد. رفتم بیرون از مطب به بیمارا سر بزنم . سرگرم بودم رسیدم بالاسر یکی از مریضام که شش سالش بود و بستریش کرده بودم راحت تو اون شلوغی و رفت و امد و صدای مرتب پیج کردن خوابیده بود رو تخت یکی از دستاش زیر سرش بود و پاهاشم هرکدوم به یه جهتی رفته بودن . شکل خوابیدنش خیلی طنز بود برام.نگاهی به مادرش کردم با خنده گفتم خوابی چنین میانه میدانم آرزوست😂مادرش خندید همینجور که خواب بود معاینش کردم مادرش میخواست بیدارش کنه گفتم خانم دلت میاد؟ بزار راحت بخوابه نیازی نیست.مریضا که تموم شدن رفتم بحث مرخصیم و یه سری کارای دیگم رو هماهنگ کردم و برگشتم مطب مریض دیدم تا وقت کاریم تموم شد. حرکت کردم به سمت خونه. تو مسیر لیست خریدی که مامان برام پیامک کرده بود رو خریدم و رفتم. مامانم درو باز کرد اومد کمکم خریدارو بیاره گفتم دست نزن میارم. گذاشتم اشپزخونه لباسامو دراوردم شام خوردم رفتم کنار پدر و مادرم نشستم. بهشون اطلاع دادم که فردا شب میرم بوشهر. نشسته بودیم فیلم میدیدیم خیلی خستم بود اصلا فیلمو نمیفهمیدم پاشدم شب بخیر گفتم و رفتم اتاقم خوابیدم. هشت صبح بود با صدای جاروبرقی کشیدن مامان بیدار شدم. نشستم رو تخت دستی تو موهام کشیدم با خودم گفتم اخه این وقت صبح قربونت برم؟!دست و صورتمو آب زدم صبحونه خوردم رفتم یه دوش گرفتم برگشتم تو اتاق که وسایلامو جمع کنم . از کمد لباسایی که میخواستم برداشتم انداختم رو تخت.نشستم کف اتاق داشتم لباسامو تا میزدم میزاشتم گوشیم زنگ خورد صفحه گوشی رو نگاه کردم خواهرم بود. جواب دادم گفتم جانم؟ با حالت نگران و گریه کنان گفت مهدی یاسین (همسرش) حالش خوب نیست تب داره چه خاکی به سر کنم😫 گفتم خاک رس😂 پاشویش کن خب واقعا نمیدونی چیکار کنی؟ گفت هولم حالش خوب نیست گفتم نباش. پاشویش کن یه شربت خاکشیر خنک هم درست کن بده بهش بخوره. قطع کرد. مشغول جمع کردن لباسا شدم نیم ساعتی بعد دوباره زنگ زد برداشتم گفتم بگو مهرگان.گفت مهدی گلودرد و سردرد هم داره😥 گفتم مهرگان بلندش کن ببرش دکتر یاسینو . گفت کلی اصرار کردم بهش بخدا مهدی ، جون نداره اصلا از تخت بیاد پایین همش مخالفت میکنه میگه خوب میشم نگران نشو. ادامه ندادم گفتم محلول اب نمک بده مرتب غر غره کنه ، یه کپسول پونصد و یه استامینیفن هم بده بهش بخوره حواست باشه با معده خالی نخوره. قطع کرد سرگرم اتو کردن لباس هام بودم باز زنگ زد حرصم در اومد برداشتم خالی کنم حرصمو تا برداشتم صدای گریش بلند شد(شانس داره ها!) نگران گفتم چیشده مهرگان بگو گفت مهدی سه چهار بار بالا اورد میترسم. از چشاش همینجور اشک میاد جون نداره هیچی نمیخوره.گفتم بالا بیاره راحت میشه معدش تخلیه میشه یه لیوان عرق نعنا بده بهش بخوره مجبورش نکن هرچقدر خورد خوبه تهوعش رو بهتر میکنه.گفت باشه الان میرم انجام میدم. قطع کردم دیدم فایده نداره این زن و شوهر ول کن من نیستن نرم تا شب میخواد مهرگان زنگ بزنه. بدون اینکه بهش بگم میام لباس پوشیدم از زیر تختم کیفمو بیرون اوردم رفتم بیرون به مامانم گفتم مامان یاسین حالش خوب نیست میرم خونه مهرگان اینا.با نگرانی از اشپزخونه اومد بیرون گفت چی گفتی؟ یاسین چیشده؟ همینجور که کفشمو پام میکردم گفتم سرماخورده نگران نباش میرم میبینمش و میام. تا بیام احتمالا شب شده مامان زحمت اتو کردن لباسامو میکشی؟ گفت برو مهدی انجام میدم . ازش تشکر کردم اومدم بیرون. تو مسیر بودم زنگ زد باز برداشتم گفتم مهرگان یعنی تو و شوهرت امروز دهن منو سرویس کردین 😶 بهتره؟ خندید آروم گفت ببخشید هول بودم مغزم قفل شده بود نمیدوستم چیکار کنم. پرسیدم حالا چرا آروم حرف میزنی؟گفت مهدی عرق نعنا دادم بهش خورد بعد سطح معده و شکمش رو با دستم ماساژ دادم آروم آروم چشاش گرم شد خوابید. هرچی از صبح زحمت کشیدم دادم بهش رو بالا اورد هیچی تو معدش نمونده دیگه. گفتم نزدیکم دارم میام. با ذوق گفت واقعا؟ قربونت برم که انقدر مهربونی. گفتم دیگه چیکار کنم گرفتارم از دستتون. رسیدم خونشون در اسانسور که باز شد دیدم جلو در وایساده گفتم سلام دستشو گذاشت رو بینیش گفت هیسس بعد دستشو تکون داد گفت آروم بیا تو. خندیدم گفتم مگه دزدم😂رفتم تو یکم سرمو چرخوندم دیدم صبا نیست گفتم بچه کو؟ گفت ترسیدم بگیره فرستادم خونه عموش بازی کنه با دختر عموهاش. رفتم سمت اتاق یاسین درو باز کردم خوابیده بود رفتم بالا سرش دستمو گذاشتم رو پیشونیش بدون تب سنجم میشد فهمید تبش بالاست داغ بود. تب سنجو از رو میز کنار تخت برداشتم دستشو آروم اوردم بالا گذاشتم زیر بغلش. با شتاب چشماشو باز کرد گفتم چیزی نیست دارم تبتو میگیرم بهتری؟ آروم گفت سلام کی اومدی؟ گفتم همین الان زنت کچلم کرد😂 خنده بی جونی سر داد گفت اخرش کار خودشو کرد😂تب سنجشو برداشتم نگاش کردم بالا بود تب. دستگاه فشارو بیرون اوردم بستم دور دستش فشارشو گرفتم عدد جالبی نشون نداد.نور گوشیم روشن کردم گرفتم تو گلوش تا ته حلقشو عفونت گرفته بود.گفتم سرگیجه نداری؟ سرفه چی؟ گوش درد ، یبوست؟ گفت نه . گلو و سرم درد میکنه حالت تهوعم دارم چند ساعت قبل شدید بود الان کمتر شده ولی دارم. خیلی هم داغم و گرممه. استتوسکوپ رو گذاشتم رو سینش گفتم نفس عمیق بکش ببینم چندتا نفس عمیق بی جون کشید سینش درگیر نبود گفتم استراحت کن. بلند شدم اومدم بیرون خواهرم دفترچشو داد داروهای لازمو نوشتم گفتم مهرگان معدش خالی نمونه من میرم دارو میگیرم بر میگردم اومدم بیرون از تو مپ نزدیک ترین داروخونه پیدا کردم رفتم تو نسبتا شلوغ بود یکم نشستم خلوت تر که شد رفتم داروهارو گرفتم اومدم سوار شدم تو مسیر برگشت بودم جلو یه میوه فروشی نگه داشتم برای یاسین شلغم گرفتم. رسیدم به مهرگان گفتم چیزی خورد؟ گفت یکم سوپ میگه حالت تهوع میگیرم. شلغمارو دادم دستش گفتم درست کن براش خیلی خوبه. رفتم اتاقش خوابیده بود دستاشم گذاشته بود رو چشاش. نشستم لبه تخت دستاشو از رو چشاش برداشت نگاه کرد.داروهارو برداشتم اونایی که میخواستم جدا کردم.گفتم یاسین اخرین بار کی پنیسیلین زدی؟ گفت نمیدونم مهدی یادم نیست.گفتم پس تست میخواد. پنیسیلین رو به دستش تزریق کردم.یکم گذشت جای تستو نگاه کردم گفتم آقا یاسین علائم خاصی نداری؟ سوزش خارشی چیزی؟گفت نه. سه تا از داروهارو کشیدم تو سرنگ چهارتا امپول داشت یادمه. پنیسیلین رو اماده نکردم. امپولا که تموم شد خودم کمکش کردم برگرده.مهرگان گفت من میرم بیرون راحت باشه یاسین. با لبخند گفتم بفرما خوش اومدی😅 رفتم لب تخت نشستم اومدم لباسشو بدم پایین دستشو گذاشت روی پای چپش گفت نه اینطرفو نده پایین همون راست بزن همشو!!! گفتم خل شدی؟ چهارتا امپول بزنم یه طرف؟ فلج میشی بیچاره😕 اومدم باز اون سمتم بدم پایین نزاشت گفت خودم تحمل میکنم تو بزن مشکلی نیست مهدی.خونسرد گفتم وات د فاز؟ فازَت چه اَست؟ دستتو بردار ببینم .گفت نه مهدی میگم همشو همون سمت بزن😐 با خنده و مشکوک گفتم چه دست گلی به آب دادی یاسین که نمیخوای من ببینم؟! دستشو محکم رو کمرش نگه داشتم اون سمتم دادم پایین. پاش کبود شده بود. فهمیدم چیکار کرده گفتم یعنی خاک عالم بر سرت یاسین دیوونه بازیای تو تمومی نداره ( یاسین تزریقات بلده از طریق خواهرش که پرستار هستن). گفت حالا حرص نخور گفتم مگه میتونم؟ گفت دیشب نصفه شب تبم بالا بود مهرگان و صبا هم خواب بودن دلم نیومد بیدارشون کنم گفتم مهرگان هم میترسه. یه تب بر تو یخچال تو داروها برداشتم جلو آینه به خودم زدم مهدی دردش وحشتناک بود مردم تا تموم شد جد و ابادم اومد جلو چشمام. درد پامم به دردام اضافه شد تا صبح نخوابیدم. نگاه تاسف باری بهش کردم گفتم برات متاسفم! یکم با دستم اطراف کبودیو فشار دادم سفت شده بود. بلند گفتم مهرگان؟ صدا اومد جان. گفتم یه کیسه پر از یخ کن بیار. گفت چرا؟ یاسین دستمو فشار داد با خنده گفت چیزی نگو خواهرت میکشتم😂 سرمو برگردوندم گفتم بیار تو کاریت نباشه. حرصمو در اورده بود. یکی از سرنگارو برداشتم سمت سالمش پنبه کشیدم زدم در سکوت مطلق تموم شد. کیسه یخو اورد بلند شدم رفتم ازش گرفتم که جلوتر نیاد ببینه گذاشتم جای کبودی و فشار دادم. امپول دوم رو همینجور که یخ رو پاش بود پایینتر از کبودی پنبه کشیدم تزریق کردم ندایی سر نداد😂 پنیسیلین ۱۲۰۰ رو کشیدم تو سرنگ پای سالمش رو پنبه کشیدم شروع به تزریق کردم هنوز نصف تزریق نکرده با صدای آروم شروع کرد به ناله کردن گفت اُه مای گاااااد پنیسیلینه؟ گفتم یس. تموم شد سوزنو بیرون کشیدم پنبه رو یکم نگه داشتم. سمت کبودی رو پنبه کشیدم گفت زنگ تفریح نداریم؟ با خنده گفتم نه بزار اخریم بزنم تموم شه بعدش راحت بخواب. تزریقش کردم کشیدم بیرون گفتم راحت باش کمکش کردم برگشت. سرم رو از داروها جدا کردم دستش رو با دستم لمس کردم به رگ که رسیدم پنبه رو کشیدم و سوزنو فرو کردم. نشد. بعد از تلاش مجدد موفق شدم.سرمشو تنظیم کردم گفتم بخواب استراحت کن داروها اثر کنن. وسایلمو جمع کردم اومدم بیرون دستامو شستم .
مهرگان مشغول اشپزی بود چشمش خورد به من اومد نزدیکم گفت زدی امپولاشو؟ گفتم اره سرمشم وصل کردم تموم شد. گفت ناهارم امادس بشین بکشم. ناهار خوردیم منتظر موندم سرمش که تموم شد کشیدم بیرون خواب بود متوجه نشد. اومدم بیرون به مهرگان گفتم شلغمارو حتما بده بخوره خیلی خوبه براش فردا صبح دوتا امپول داره ببرش بزنه ، پسفردا صبحم یکی داره حواست باشه مرتب استفاده کنه داروهاشو. بغلش کردم از هم خدافظی کردیم گفتم صبارم ببوس. در مسیر برگشت به سمت خونه بودم جلو یه عروسک فروشی نگه داشتم رفتم تو واقعا نمیدونستم چی بگیرم بس که تنوع زیاد بود فروشنده اومد سمتم تو انتخاب کمکم کرد.دوتا عروسک و یه خونه باربی به قولا برای صبا گرفتم دو روز دیگه تولدش میشد و کنارش نبودم متاسفانه.خریدارو کادو پیچ کرد فروشنده حساب کردم اومدم بیرون. صبا عشق عروسکه هرچی بهش کادو بدی بیشتر از همه چشمش عروسک رو میگیره😂 خلاصه برگشتم خونه کلید انداختم درو باز کردم مامانم از اتاق اومد بیرون داشت با مهرگان حرف میزد و پدرم مشغول بود با گوشیش.سلام کردم رفتم اتاقم خریدارو گذاشتم رو میز رفتم سروقت جمع کردن وسایلام. داشتم فکر چیزی رو فراموش نکرده باشم که یادم افتاد دستگاه فشار و استتوسکوپ رو برداشتم گذاشتم تو چمدون. هروقت که میرم بوشهر پدربزرگ و مادر بزرگ رو یه معاینه میکنم چکشون میکنم چون دوتاشون با دکتر مذهب قهرن دکترایی رو هم که میرن به زور و اجبار منه حرص میدن من رو!مشغول بودم مادرم اومد تو پرسیدم یاسین بهتر بود؟ گفت مهرگان گفت خوابه.خریدای روی میزو نشونش دادم گفتم مامان اینارو پیش خودت نگه دار برای صبا گرفتم روز تولدش بده بهش از طرف من.گفت باشه مادر خیالت راحت. لباسامو پوشیدم اماده شدم یه چایی خوردم با مادرم خداحافظی کردم پدرم من رو رسوند فرودگاه بغلش کردم ازش خدافظی کردم با کلی تاخیر پرواز بلند شد. تو هواپیما یکم خوابیدم تا رسیدیم. پدربزرگ و مادربزرگ و داییم اومده بودن استقبالم. بغلشون کردم خیلی دلتنگشون بودم گلی رو که زحمت کشیده بودن ازشون گرفتم داییم وسایلام رو برداشت رفتیم سمت ماشین سوار شدیم کلی حرف زدیم تو مسیر تا رسیدیم خونه دوازده شب بود. لباسامو عوض کردم بعد از کمی صحبت با پدربزرگم رفتیم که بخوابیم. صبح پاشدم صدای شلوغی میومد رفتم بیرون اول صبحی مامان بزرگم تهیه ناهارو میدید بوی غذا کل خونرو گرفته بود.خاله هام و بچه هاشون اومده بودن بغلشون کردم و حرف زدیم . یکی دو روز اول با خوش گذرونی و مهمونی ها گذشت. اخر شبِ روز دوم رو تخت خوابیده بودم سرگرم گوشیم و چک کردن پیام های ناخوندم بودم و از طرفی منتظر که ساعت دوازده شب بشه که تولد صبارو تبریک بگم مهرگان زنگ زد برداشتم بعد از کمی حرف زدن حال یاسین رو پرسیدم گفت بهتره امپولاشو هم زد همشو امروزم با ماسک رفت سرکار. الان هم خونه پدرجون(پدرشوهرش) هستیم. یکم حرف زدیم قطع کردم پیام یکی از دوستانم رو باز کردم که یکساعت پیش برام یه عکس داده بود زیرش نوشته بود درگیره؟ عکسو باز کردم یه عکس از ریه بود که درگیر شده بود. نوشتم اره درگیره مال کیه؟ نیم ساعت بعد یه وویس فرستاد بازش کردم گفت اره تو نوبت دکتر متخصص بودیم شلوغ بود استرس داشتم گفتم این عکسو بدم برات ببینم درگیره یا نه. گفتم بفرسم برات شاید تو زودتر از اینکه بریم پیش دکتر جوابم رو بدی نگران بودم. مال مادرم بود الانم دکتر دستور بستریش رو داد بستریش کردن گفتن ریش درگیر عفونته. یه چندتا جمله مثبت براش نوشتم که از نگرانی دراد. بعدش تو گروه یه قرار با چندتا از دوستان بوشهریم گذاشتم فردا نهار بریم بیرون خبر نداشتن از اومدن من . ساعت شد دوازده شب. زنگ زدم روی تلفن خونه مهرگان اینا. هرچی بوق خورد بر نداشتن هنوز نیومده بودن تلفن رفت رو پیغام گیر. تو ده دقیقه با کلی ابراز احساسات تولد صبارو تبریک گفتم. پیام دادم به گوشی خواهرم گفتم مهرگان یه پیغام گذاشتم رو تلفن خونتون رسیدید خونه بزار صبا گوش کنه. یکی دو ساعتی گذشت سرگرم فضای مجازی بودم گوشیم زنگ خورد شماره یاسین بود.برداشتم همین که گفتم جانم صدای گریه صبا بلند شد.
همش میگفت بیا بیا. پیغاممو گوش داده بود احساساتی شده بود😂 برای اینکه گریشو بند بیارم گفتم صبا خانوم؟ دایی؟ شما گریه میکنی من اصلا متوجه نمیشم چی میگی. ببین گریه نکن باهم حرف بزنیم . من دو روز دیگه میام دایی میریم بیرون اصلا هرجا که شما خواستی باشه؟ قانعش کردم گفتم صبا کادوی من پیش مامان جونه برو خونه بابا بزرگ اینا برش دار باشه؟ باز گریه کرد میگفت کادو نمیخوام کادو نمیخوام خودت بیا هیچی نمیخوام چرا رفتی به من نگفتی:/ بعد از کلی حرف زدن رضایت داد قطع کرد. عین برگشتن از جنگ جهانی میموند کلی انرژیم رفته بود به قدری که ناز خانم رو کشیدم☺ صبح بیدار شدم صبحونه خوردم پدربزرگم سرگرم غذا دادن به ماهی های اکواریومش بود یکم حرف زدیم بعد رفتم اتاق لباسایی که ظهر میخواستم بپوشم رو انتخاب کردم پیرهنمو اتو میکشیدم مادربزرگم وارد اتاق شد تا منو دید گفت الاهی بگردم من بده من خودم اتو میکشم برات چرا نگفتی لباس اتو نکرده داری. هرکاری کرد نزاشتم و بعدش انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت ها راستی یادم رفت برای چی اومدم گوشی تلفن رو گرفت سمت من گفت بیا مامان شماره خاله سلماتو بگیر برام ببینم چیشد این بچه. همینجور که شماره رو میگرفتم گفتم چیشده مگه گوشیو ازم گرفت گفت بزار ببینم خالت چی میگه میگم. نشست رو تخت خالم برداشت گفت سلما رفتی دنبال بچه؟ حالش چطوره؟ چیزی میخوره؟ تو مسیری؟ یه چیزی بگیر بخوره شاید ضعف کرده. دست از اتو کردن برداشتم با چشم و ابرو و اشاره به مادربزرگم میگفتم چیشده؟ گفت اره بیارش بچه رو مهدی خونست هنوز نرفته بعد با اشاره گفت نمیخوای بری بیاد؟ساعت گوشیم رو نگاه کردم تا ساعت قرار با دوستانم هنوز مونده بود. سرم رو با تایید تکون دادم قطع کرد گفتم نمیگی چی شده؟‌گفت صبحی با خالت حرف میزدم از اونور مدیر مدرسه محدثه ( دختر خالم) زنگ زد به خالت گفت محدثه حالش خوب نیست بیاین دنبالش. خالتم بیچاره با هول و ترس قطع کرد بره دنبالش الان زنگ زدم ببینم چیشد نگرانش بودم. بعدم گفت برم یه چایی بزارم ناهارم درست کنم. بلند شد رفت لباسامو اویزون کردم رفتم پیش پدربزرگم مادر بزرگم چایی اورد گفت نون خامه ای هم براتون بیارم؟ با خنده گفتم نیکی و پرسش قربونت برم؟ با خنده گفت چشم پسرم الان میارم😂بعد خالم و دختر خالم اومدن مادربزرگم درو باز کرد اومدن تو رفتم جلو گفتم چیشدی تو؟ خالم گفت مهدی تب داره داغه رفتم تو اتاق از چمدون دستگاه فشار استتوسکوپ رو برداشتم به کل پدربزرگ مادربزرگو فراموش کرده بودم.رفتم بیرون دیدم نشسته رو مبل پدربزرگم و خالمم نگران نگاش میکردن هیچی نمیگفت مات نگاه میکرد. دستمو گذاشتم رو پیشونی اش داغ بود خالم استینشو داد بالا دستگاه فشارو بستم دور دستش دور دستش فشارشو گرفتم پایین بود حدس میزدم. به مادر بزرگم گفتم مادر تب سنج میاری؟ رفت جعبه داروهاشو اورد درشو باز کرد تب سنج در اورد داد بهم بهش گفتم اینو بزار دهنت.دستمو گذاشتم رو نبض دستش ثانیه شمار گوشیمو اوردم چک کردم نبضشو مرتب میزد تبسنجو از دهنش بیرون اوردم نگاش کردم .گفتم مقنعتو بده بالا مانتوتو باز کن کمکش کردن استتوسکوپ رو گذاشتم روی قفسه سینش گفتم نفس عمیق بکش یه نفس عادی بی جونی کشید.گفتم این نفس عمیق بود محدثه؟ از ته دل و عمیق بکش بدو.سینش سالم بود.گفتم دهنتو باز کن گلوتم ببینم باز کرد عفونت داشت ولی خیلی کم بود مشخص بود اولاشه تازه.به خالم گفتم دفترچشو داد پرسیدم علائم دیگه ای نداری؟ یبوست ، تهوع ، گوش درد یا تاری دید؟ آروم گفت نه.ضعیف بود خیلی لاغر شده بود.گفتم یه لحظه دکمه های مانتوتو کامل باز کن خودش باز کرد . مانتوشو از هم فاصله دادم به فرم بدنش نگاه کردم خیلی لاغر و ضعیف بود رنگش به زرد شبیه تر بود. مطمئن بودم بدنش به هم ریخته. مامانبزرگم که دور ناهارش بود از اشپزخونه اومد نشست پیش محدثه. هیچی نمیگفت فقط با اره یا نه جواب میداد. نمیدونستم این سکوتش از رو خجالته؟ ترسه؟ یا درد. پرسیدم اوضاع غذا خوردنش چطوره؟ اشتهاش خوبه؟‌خالم گفت عادت صبحانه که نداره خاله. ناهارو اره میخوره شامم یه بار میخوره یه بارم نمیخوره اینکه هرشب شامو بگم مفصل میخوره نه در اون حد نیست.گفتم میوه جات و سبزی جات و اینجور چیزا چی؟ گفت خیلی نه در حد متوسطه مصرفش. با خنده گفتم پس چی میخوره این شبانه روز؟ خودشم خندش گرفت بود. خالم گفت مشغول درس خوندنه خاله اکثر وقتا خیلی از اتاقش بیرون نمیاد که چیزی بخوره.گفتم گفتم چرا واقعا؟ خالم نه گذاشت نه برداشت گفت خره!جیگر خودمم از دستش خونه. گفتم خیلی ضعیف و لاغر شده نگرانش شدم چند سالشه؟ خالم گفت ۱۴. بلند شدم رفتم اب ریختم چندتا قندم انداختم داخلش هم زدم قند که حل شد دادم بهش گفتم اینو بخور ببینم فشارت نمیاد بالا. از ظرف تنقلات روی میز یه کاکائو برداشتم گفتم اینم بخور.مشغول دارو نوشتن شدم سرم پایین بود دارو مینوشتم متوجه حرکات دست محدثه شدم سرمو اورد بالا خالم لیوانو گرفته بود جلو دهنش محدثه هم با دستش لیوانو پس میزد گفتم چرا نمیخوری؟ بخور همشو میخوام اگه فشارت نمیاد بالا سرم بنویسم. مامان بزرگم اینو که شنید گفت الهی بمیرم بچم از همین میترسه دیگه میترسه امپول بزنی بهش بخاطر همین کز کرده هیچی نمیگه عین خودمه از سوزن اینا میترسه😣 مطلب رو گرفتم برای اینکه از استرس و نگرانیش کم بشه با یه لحن مطمئن گفتم امپول بزنممم؟! به محدثه؟! اصلا امکان نداره.حس کردم خیالش راحت تر شد چون لیوانو از خالم گرفت خورد.داروهای لازمو نوشتم البته یه امپول تب بر هم برای احتیاط نوشتم گفتم شاید تبش اذیت کنه پایین نیاد و در اخر نیاز بشه. صفحه بعد دفترچش یه چکاپ کامل براش نوشتم چون ضعیف شده بود خیلی. گفتم خاله یه چکاپ کامل براش نوشتم امروز فردا ببرش ازمایشگاه ازمایش بده جوابشم به پزشک خانوادتون یا پزشک بیمارستان نشون بده دارو بده بهش. برای غذا و خوراک هم بنظرم زیر نظر یه پزشک تغذیه ببریش بهتره به وضع غذا خوردنش سامون میده ضعیف شده اینجوری پیش بره میشه اسکلت کار دستت میده. اب قند و کاکائو رو که خورد یکم بعد دستگاه فشارو برداشتم فشارشو مجدد گرفتم فشارش نسبت به اول چند درجه بالاتر اومده بود و به عدد نرمال نزدیک شده بود خیالم راحت شد. گفتم محدثه شانس اوردی سرم لازم فعلا نیستی خندید.رفتم لباس بپوشم برم دارو بگیرم خالم گفت من لباس تنمه امادم بده میرم میگیرم تو بشین.اصرارم جواب نداد رفت. پرسیدم چی خوردی از صبح تا حالا؟ گفت فقط همین اب قند و کاکائو. به مادربزرگم گفتم مادر یه لقمه براش بگیرین بخوره با معده خالی قرص نخوره اذیت میشه. رفتم اتاق گوشیمو چک کردم یه یکم با پدر و مادرم صحبت کردم تا خالم اومد.صحبت پدرم طول کشید یکم بعد اومدم بیرون گفتم چیزی خورد مادر؟ گفت اره لقمشو خورد دختر خوبیه بچم😶 خالم سرشو گرفته بود بغلش قربون صدقش میرفت از چهرش فهمیدم مشکلی داره گفتم چیشده؟‌ ناراحته؟ از بغل مادرش بیرون اومد با حرص گفت مگه نگفتی امپول نمیدی چرا دادی برای چی دروغ گفتی نزدیک بود گریش دراد. خالم و مامان بزرگمم فکر میکردن واقعا الان میخوام بهش تزریق کنم هی سعی در آروم کردنش بودن. گفتم اها اونو میگی😂 نخیر اونو الان شما نمیزنی شما اول قرص و داروهارو مصرف میکنی اگر تهش بهتر نشدی و تبت پایین نیومد دلت خواست تزریق میکنم مجبور نیستی! رفتم سمت داروها یه قرص سرماخورگی ، یه استامینیفون و یه کپسول پونصد برای گلوش جدا کردم قرصارو دادم بهش ابم خالم اورد داد دستش گفتم اینارو بخور. یه دیکلوفنات هم بیرون اوردم دادم خالم گفتم اینم بزار براش. بعدم یه شربت خاکشیر خنک درست کنین بدین بهش بخوره ( خاکشیر تب بر خیلی خوبیه استفاده کنید موقع تب تاثیرش خیلی خوبه). پاشویشم کنین خوبه تبش زیاد نیست با همینا میاد پایین. بعدم اینکه تبشم هر یکساعت یه بار بگیرید. با پدر بزرگم بلند شدیم رفتیم که مامانش شیافو بزاره براش. لباسامو پوشیدم اماده شدم نیم ساعت بعدش دوستم زنگ زد که نزدیکم بیا بیرون.خدافظی کردم رفتم بیرون دوستم از ماشین پیاده شد اومد سمتم گفت به به دکتر دیار غربت حالت چطوره؟ بغل کردیم هم رو بعد رفتیم به دوستان دیگم پیوستیم و ناهار خوردیم وقت گذروندیم تا ساعت ۷ شب. به سختی ازشون دل کندم خیلی دلم تنگ بود براشون اخرین باری که دیده بودمشون یادم نمیومد.یکیشون نِیَمو و ساز بوشهریشم اورده بود لب دریا میزد خیلی حال خوبی داشت. ازشون خدافظی گرمی کردم همشون اهل بوشهر نبودن بعضیاشون از روستاهای اطرف بودن نمیدونستم دیگه کی میبینمشون یکی دو روز دیگه بیشتر بوشهر نبودم. یکی از بچه ها فردا ناهار هممونو خونشون دعوت کرد گفت به مناسبت اومدن مهدی میخوام ناهار بدم😑 به سختی پذیرفتیم. برگشتم خونه , داییمم بود گفت خوش گذشت بهت؟ گفتم عالی جای شما سبز. شام خوردیم سر شام گفتم مادر محدثه چیشد بهتر بود؟ گفت تا عصر اینجا بودن بهتر بود تبش اومده بود پایین دیگه خالت خیالش راحت شد رفتن خونه استراحت کنه. بعد شام نشسته بودیم حرف میزدیم رفتم دستگاه فشار و استتوسکوپ رو برداشتم دوتاشون رو معاینه کردم مشکلی نداشتن خداروشکر داروهاشونو نگاه کردم خیالم راحت شد میخورن یکم بعد همه اومدن خونه بابابزرگم😂 یکی از خاله هام شیرینی درست کرده بود اورده بود با چایی خوردیم در اخر هم زنگ زدن به مهرگان همشون با صدای بلند و هماهنگ به زبون بوشهری برای صبا یکی از موسیقی های جنوبی رو خوندن و تولدش رو تبریک گفتن. فردا هم ناهار مزاحم خانواده دوستم شدیم که با غذاهای معروف جنوب خجالتمون داد. پنج روز مرخصیم تموم شد از همشون به سختی دل کندم حالم کنارشون خیلی خوب بود تهران برام خفه بود هم هواش هم کارم و شلوغیام. اونجا ارامش دریا و پاکی هوا رو دوست داشتم. بلیط برگشت رو داییم اوکی کرد با پدربزرگ و مادربزرگ و داییم رفتیم فرودگاه ازشون خدافظی کردم برگشتم تهران. پدرم اومده بود دنبالم بغلش کردم رفتیم سمت خونه تو مسیر گفتم بابا خیلی خستمه رسیدیم صدام کن یکم بخوابم. با خنده گفت اون زلزله رو چیکار میکنی؟ گفتم چی؟ گفت صبا و پدر و مادرش خونمونن خدا به دادت برسه😂 خندیدم گفتم یا خودِ خدا. رسیدیم خونه همشونو بغل کردم صبا یک لحظه ازم جدا نمیشد گفتم کادوتو گرفتی صبا؟ گفت اره خیلی خوشگل بود مخصوصا خونه باربیه. گفتم دوسش داشتی؟ گفت خیلی دایی خیلی ناز بودن شبا باهاشون میخوابم😂بعدم همش گلایه داشت چرا به من نگفتی همینجور رفتی دلم برات میس یو میشد پشت سر هم!😂سوییچ ماشینمو برداشتم گفتم باشه تسلیم بریم بیرون جبران کنم برات تو ول کن من نیستی میفهمم😂 رفتیم یکم دور زدیم چندتا لباس خرید بعدم به پیشنهاد خودش پیتزا و سیب زمینی سرخ کرده خوردیم انرژی خاصی ذخیره کرده بودم این پنج روز از لحاظ روحی و جسمی خوب بودم. بعد از یکم گشت و گذار رفتیم خونمون مهرگان و یاسین رفته بودن صبام که طبق معمول پیش من.صبح پاشدم پتو رو کشیدم رو صبا رفتم سرکار. چند روز از اومدنم میگذشت سرکار بودم ویزیت میکردم مهرگان تماس گرفت رو گوشیم رد تماس دادم. پیام داد تماس بگیر باهام. کار بیمار که تموم شد پشت سرم هم چندتا مریض دیدم. دو سه ساعت بعد وقت کردم باهاش تماس بگیرم برداشت گفتم جانم زنگ زدی. گفت مهدی صبا مریض شده بخدا میبینی چقدر بدبختم😫 به شوخی گفتم میدونم😂 چیشده حالا؟ گفت دیروز بردمش مهد دوست صمیمیش سرماخورده بوده کنار همم میشینن اینم تا با دوستش دل و قلوه رد نکنن ول کن نیستن کلی همو بغل کردن و پیش هم نشستن و بازی کردن باهم الان صبام گرفته. دیشب میگه مامان سرم درد میکنه امروز صبحم میگه مامان گلو و چشام میسوزه تازه ابریزش بینیم داره! یاسینم که نیست کمکم دیشب رفت خارج از تهران. گفتم نفس بکش خفه شدی😂 حرصش گرفته بود حسابی از دست صبا و یاسین. ادامه داد گفت دیگه معطل نکردم بردمش دکتر بهش شربت داده و دوتا امپول تاکید کرد بزنه هرکاری کردم نزد کلافم کرد. میرم خونه بابا اینا هروقت اومدی بزن براش من رد دادم دیگه. گفتم مجرم الان خودش کجاست؟😂گفت عقب خوابش برده منم تو مسیرم میرم خونه بابا اینا.گفتم باشه من شب میام. بردیش خونه ببرش حموم با اب ولرم بعدم شربتاشو بده بهش یه سوپم درست کنید براش مراقبش باشید تا بیام. قطع کردم کارم تموم شد رفتم خونه کلید انداختم رفتم تو مهرگان و مامانم شام درست میکردن. سلام کردم یه لیوان اب خوردم گفتم صبا کو؟ مهرگان اخماشو کرد تو هم گفت نمیزاشت دارو بدم بهش دعواش کردم رفته تو اتاقت.گفتم اخرش کار خودتو کردی نه؟ گفت مهدی خواهش میکنم امپولاشو بزن سریع حالش خوب نیست یه ذره داروهم نزاشت بدم بهش تب داره. رفتم سمت اتاقم درو باز کردم یه بالش گذاشته بود پشت در اتاق که کسی نتونه بیاد تو😂 روی تخت دمر خوابیده بود سرشم کرده بود تو بالش حتی خوابیدنشم پر از خشم بود😂 نشستم کنار تخت دستمو کشیدم رو موهاش گفتم صبا خانوم؟ دایی؟ بیدار شو دلم برات تنگ شده. سرشو از بالش بیرون اورد نشست رو تخت یهو اومد سمتم منو بغل کرد دستشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو شونم دوتا پاشو هم دور کمرم حلقه کرد منو سفت گرفت حرکتش برام جالب بود انتظار گریه داشتم. همینجور که بغلم بود گرمای بدنشو حس میکردم با خنده و لحن خونسردی گفتم چیشدی شما قربونت برم؟ مهرگان داروهاشو اورد صبا تا مهرگانو دید با صدای بلند گفت من امپول نمیزنم برو برو. خیلی برام عجیب بود اصلا گریه نمیکرد فقط محکم حرفشو میزد!خوابوندمش روی تخت با یه دستم دستشو گرفتم با یه دست دیگه هم موهاشو کنار میزدم گفتم صبا؟ نگام کرد با لحن ناراحت گفتم دایی شما هروقت که مریض میشی من کلی ناراحت میشم. غصه میخورم ، گریه میکنم بس که دوست دارم. مریضیه تو برای من سخته دایی! من خیلی ناراحت میشم وقتی میبینم تو حالت خوب نیست داری اذیت میشی و درد میکشی. میشه بخاطر دایی یکم تحمل کنی؟ میشه بخاطر دایی مهدی دوتا امپول کوچولو بزنی زود خوب بشی؟ که من دیگه نگران نباشم و غصه نخورم؟ مات منو نگاه میکرد آروم فقط گوش میداد. یکم بعد کم کم چشمش اشکی شد و از یکی از چشماش اشک سرازیر شد با دستم تمیزش کردم گفتم میشه دایی؟ با بغض نهفته ای گفت ناراحت نباش میزارم امپول بزنی. لبخند مطمئنی زدم گفتم خیلی ممنونم🌺 داروهاشو از مهرگان گرفتم خودشم خوابید کنار صبا دمرش کرد قربون صدقش میرفت آشتی کنه باهاش حرف بزنه! داروهارو کشیدم تو سرنگ لباسشو شل کردم پنبه کشیدم گفتم یه نفس عمیق بلند بکش صبا من بشنوم صداشو اومد نفس عمیق بکشه سوزنو فرو بردم و تزریق کردم فقط یه آخ آروم لحظه ورود سوزن گفت. الاهی بگردم هیچی نمیگفت احساسش کاملا درگیر حرفام شده بود. پنبه رو فشار دادم ماساژ دادم. با مهرگان و مامانم که وسط تزریق وارد اتاق شد تشویقش کردیم. گفتم صبا بعدیرو هروقت که شما گفتی میزنم. گفت دایی همین الان بزنش! مهرگان با خنده گفت مهدی با بچه چیکار کردی قربونت برم ۱۸۰ درجه تغییر؟😂 خندم گرفت بدجور گفتم صبا اگه پات درد میکنه هروقت گفتی صبر میکنیما اشکالی نداره دایی استراحت کن. دیدم نظرش اینه که الان بزنم سمت دیگرو دادم پایین گفتم صبا فقط یه نفس از ته دل بکش تمومه. محل تزریق رو تمیز کردم سوزنو فرو کردم نفس عمیق بلندی کشید بعد من هم بلند تا سه شمردم و سوزنو بیرون کشیدم. از اتاق اومدم بیرون سرنگارو انداختم سطل مامانم و مهرگان هم اومدن بیرون شام بکشن. رفتم تو اتاق رو تخت نشسته بود اخماش هم یکم تو هم بود. با لبخند گفتم وای وای نگا اخماش! صبا اخم کردنم بلده؟بله؟ نگام کرد بعد اخم ابروهاشو صاف کرد دستاشو باز کرد بغلم کرد.گفتم دایی من میدونم که چقدر دردت اومد و بخاطر من چیزی نگفتی! من همش رو متوجه شدم و از شما ممنونم که نزاشتی بیشتر از این نگرانت بشم شما خیلی گلی🌺 .گریه اش شروع شد. در اخر یهو گفت اصلا زنگ بزن اقاجون(پدرم) میخوام باهاش حرف بزنم. همینجور که تو بغلم بود شماره بابامو گرفتم دادم دستش گذاشت رو اسپیکر بابام تا برداشت شروع کرد از من و مامانش گلایه کردن😂 بابام وقتی بی تابیه زیاد صبا رو دید نگران شد گفت گوشی رو بده دایی مهدیت تا دعواش کنم بهش بگم مامانتو هم دعوا کنه چه حقی داشته تو رو دعوا کنه مامانت خودمم اومدم خونه دارم براش بابا گریه نکن😟 گفتم میشنوم بابا صداتونو. بابام گفت بچه چرا انقدر گریه میکنه پسرم چیکارش کردید با مهرگان گفتم چیزی نیست بابا سرماخورده دوتا امپول زده ناراحته برای همین بهونه میگیره. بابام گفت سوال من این بود که چرا دعوا کردید با بچه؟ گفتم من؟ اصلا و ابدا این کاره مهرگانه من از وقتی اومدم قربون صدقش میرم. بابا جلو صبا من و مادرش رو جهت آروم کردن صبا دعوا کرد:/ وقتی قطع کرد با خنده گفتم دایی جون حالا آروم شدی اقا جونتو درجریان گذاشتی؟دیدی مارو هم دعوا کرد😂😒بعدم یکم سر به سرش گذاشتم و اذیتش کردم بخنده آخرش هم به لطف خدای متعالخوابش برد منم رفتم شام خوردم و از خستگی زیاد بلافاصله خوابیدم.
خداحافظ و نگهدار شما.

ریحانه خانوم

☆☆☆ 《ریحانه خانوم و امیر علی》
سلام من ریحانم.۱۴ سالمه.یه داداش ۴ سال بزگتر به اسم امیر دارم‌ امیر علیه و ولی من میگم امیر.رشته
پزشکی برداشته جناب. 😁۳ سال خاننده خاموش بودم.با خیلیا اشنا شدم.اینجا.😎در کل روابط عمومی قوی دارم هرچند خیلی اعتماد به نفس ندارم.خب داستان تلخ من از جایی شروع میشه که:امیرعلی ۴ سال داشت من به دنیا میام ۲۳ دی ماه.تو زمستون.به گفته ی خودش اینه که وقتی من به دنیا میام کل تایفه و فامیل میرن بیمارستان و امیر علی میمونه پیش دوست بابام.وقتی منو میارن قربون صدقه های فامیل و توجه و... اینا امیر علی ازم متنفر میشه.که تا الان هم خیلی رفتار سردی رو باهام داشت.ارزوم بود داداشی رو داشتم تمام دردام بهش میگفتم ولی خب چه میشد کرد.امیر علی ازم کینه داشت.هیچ وقت باهام مثل دختر های فامیل رفتار نمیکرد میدونستم میخواد انتقام بگیره ازم و حرصم بده.هرشب گریه میکردم موقع خواب😭😭.حالا بگذریم ۹ سالم بود مادرم باردار میشه.اون نوقع میتونستم حال امیر رو درک کنم،بدونم چقدر زجر کشید.دعا کردم.اونجا من جواب دعا هام رو گرفتم.تیر ماه بچه سقط شد.سر نمدونم چی.
من از اون موقع افسردگی گرفتم،تو خودم بودم.اون دختر شوخ نبودم.
یه شب زمستون سرد.مامان و بابام برای یه همایش رفتن شیراز🛩✈✈⌛
از صبح یکم گلوم میسوخت.ظهر خوابیدم بیدار شدم حالم بدتر شده بودم.خیلی بد.امیر علی با دوستاش رفته بود توچال خوشگذرونی.قرص خوردم ولی بازم تغیر نکردم.ساعت ۹ شب بود.ترجیح دادم بخوابم.
نمدونم چقدر گدشته بود از خواب پریدم.سرفه امونم رو بریده بود امیر با داد تو راهرو داد میزد چته بابا بزار بخوابیم قدرت نداشتم جواب بدم امیر وارد اتاق شد ترسید رنگش پرید اب رو ریخت تو لیوان نزدیک لبم کرد به خوردم داد. کمی حالم خوب شد.
دستش سمت پیشونم رفت
امیر علی-از کی اینجوری؟
+از صبح فقط گلوم میسوخت بعد این جوری شدم
-چرا نگفتی اخه؟باشه اماده شو من جلو در ماشین تا ماشین گرم شه میمونم.امیر که رفت سریع پوشیدم و رفتم احساس حالت تهوع بهم دست داد با دست علامت دادم امیر ماشین رو نگه داشت کنار جوب گلاب به روتون....درمانگاه ساج رسیدیم دکتر بعد معاینه نسخه نوشت امیر رفت من نشستم اومد توی پلاستیک دارو هاش ۳ تا سرنگ و شیشه دیدم.هنگ بودم به خودم که اومدم رو تخت اتاق تزریقات بودم پرستار اومد
یه سرم دستش بود و وسایل سرم.

حالا من هی جیغ بزن امیر علی هم ولم نمیکرد.برد اتاق خودش انداخت منو روی تخت.میدونستم چی در انتظارمه.سرنگ امپول رو اط رو میز برداشت به سمتم اومد.طبیعتا اوت زورش بیشتر از منه دیگ
منو خابوند،امادم که کرد.خیسی الکل بدنم رو سیخ کرد.
سوزن رو که وارد کرد.فقط لبم رو گاز میگرفتم.
در اوردش شک کرد سرش اورد نزدیک دید که لبم خونیه.
یه پنبه دیگ برداشت لبم رو پاک کرد. ...
پ ن:امیر خیلی باهام خوب شده.عینهو یه برادر واقعی
پ ن:خیلی دوستون دارم نظر یادتون نره😘😘
لطفا و لطفا خاطرم رو اپ کنین ۳ قسمه(ریحانه خانوم امیر علی )از ریحانه خانوم.
بازم خاطره بگممم؟؟😀😀