خاطره ریحانه جان
سلام دوستان🙋🏻♀
امیدوارم که حالتون خوب باشه
با اولین خاطره خدمتتون هستم🙃
یه بیو بدم:
ریحانه هستم 12ساله💞دارای یک خواهر و یک برادر🍃از تهران
خب دیگه بریم سراغ خاطره:
یکی بود یکی نبود.غیر از خدا هیچکس نبود. ی ریحانه بود که هوس آمپول کرده بود.(آخه ۵،۶ سال بود که آمپول نزده بودم و همه هم میگفتن درد نداره میخواستم ببینم درد داره یا ن🤦🏻♀️)
وسط های تیر ماه بود که ما از سفر خوش اردبیل برمیگشتیم.بعد دو سه روز فاطمه خانم(آبجیم)علائم مریضی رو پیدا کرد*فاطمه هر وقت مریض میشه رعایت نمیکنه کل خانواده مریض میشن بعد ۳ الی۴ هفته مریضی از خونه میره بیرون😐*آبجیم حالت تهوع پیدا میکنه و خلاصه دیگه خیلییی حالش بد میشه منم با داداشم میمونم خونه تا مامان و بابام فاطمه رو ببرن دکتر.فاطمه میگفت دکتره اصلا صداش در نمیومد و فقط بابام متوجه میشد که چی میگه. خلاصه فاطمه که باز دکترش بهتر بود با یک عدد آمپول با مریضی خداحافظی میکنه(فاطمه میگفت آمپولش درد نداشت💉) و ویروس رو به من منتقل میکنه.
بعد از گذشت چند روز من هم از فاطمه مریضی رو گرفتم😞 به کسی نفهموندم ولی دیگه آخراش گلاب به روتون پشت سر هم استفراغ کردم.
ساعت ۱ونیم شب بود که ما خانوادگی سوار بر ماشین🚘 آماده حرکت میشیم و پیش به سوی بیمارستان🏥
به سمت تریاژ حرکت میکنیم و فرم پر میکنیم من هم با بی حالی روی صندلی نشسته بودم که ازم عکس گرفت 😐خب بهم بگو میخوای عکس بگیری خودمو جمع و جور کنم😥😂
مامانم رفت نوبت گرفت و ما هم توی حیاط بیمارستان بودیم.من هم نصیحت هامو شروع کردم ک من آمپول نمیزنما حالا بهتون گفتم. الکی آمپول نگیرین برا من😟
از شانس خوب منم که خلوتِ خلوت بود😂😂رفتیم داخل یه مرده ۵۰ ساله بود و فاطمه خانم فضول هم پشت ما راه افتاده بود که دکتره شرح حالمو پرسید منم که میخواستم از آمپول در برم هی دروغ میگفتم😆که سر همین دروغ ها آزمایش هم به آمپولا اضافه شد😐
اومدیم بیرون مامانی گفتند که تو مگه حالت تهوع نداری چرا دروغ میگی و... و خودش رفت و به دکتر دستور داد آمپول بنویسه😄🤐
دکتره هم دست و دل باز بود دو تا نوشت.
دارو هارو گرفتیم و مامانم آمپولارو به پرستاره داد که آماده کنه.
منم رفتم توی قسمت تزریقات خانم ها که ضرفیت پر بود (جداً میبینید من چقدر خوش شانسم🙁)
مجبوری رفتم تزریقات آقایون (ی تپش قلبی داشتماااا)
پرستاره اومد آمپولارو جلوی چشم خودم شکست {قلبم داشت میومد توی دهنم}
و من هم گریه میکردم و نمیخوابیدم که میگفتم فقط یه دونه میزنم
پرستاره برگشت گفت دیگه آمپولارو شکستم باید بزنی (میخواستم بگم مگه با پول بابات خریدیم⁉️)
آمپولارو آماده کرد منم که کولی بازی در میاوردم
اومد گذاشت بغلم (اون لحظه شیطونه میگفت سرنگو بردار فشار بده بریزه روی صورت زنه)😤😄
با هزار بدبختی خوابیدم تا بزنه اونم مثل دارت پرتاب کرد. ولی خدایی فرداش حالم خوب بود.
از تزریقات که اومدیدم بیرون مامانم و بابام من رو میخواستن ببرن سمت آزمایشگاه هی میگفتم به خدا دروغ گفتم باور نمیکردن.
خلاصه گفتم نمیدم که نمیدم. سوار شدیم اومدیم تا ۲ماه درد داشتم.
راستی پرستار و دکتر های محترم خواهشا یکم آروم تر بزنید😑و زودتر خالی کنید.
مرسیییی که خاطرم رو خوندید.
خاطره های گیتا جون و نازنین خانم و سارای خانم رو هم خیلییی دوست داشتم
ببخشید چشمای قشنگتون رو درد آوردم💞
اگه بد بود به بزرگی خودتون ببخشید
ریحانه🍃۱۴۰۰/۸/۱۷
منتظر نظرات شما هستم ⚘