خاطره نرگس جان
1️⃣ نرگس🌱
سلام و وقت بخیر ، امیدوارم حال دلتون خوب باشه🌸
تو یکی از خاطرات ۱۴۰۳ بهتون قول داده بودم اگه برای معده ام رفتم دکتر ، خاطره اش رو براتون بنویسم :)
•دو تا نکته قبل خاطره:
● تا جایی که بتونم جزئیات رو حذف میکنم ولی خب اگه بخوام همه رو حذف کنم خاطره بی مزه میشه ، بنابراین پیشاپیش از بابت طولانی شدن خاطره و خستگی چشم هاتون معذرت میخوام⚘
●من دو تا مشاور دارم یکی خانم هستن و یکی شون هم آقا! خواستم وسط خاطره که اسم میبرم از هر دوشون گیج نشید!
خاطره مربوط به ۹ فروردین ۱۴۰۴ هست:
با یکی از پسر های پانسیون کَل انداخته بودم و میخواستم هر جور شده ازش بزنم بالاتر ..
همیشه نفر اول بود و من دوم ، اینکه داشتم درجا میزدم و اون همیشه از من بالاتر بود بیشتر منو ترغیب میکرد که اول بودن رو ازش بگیرم!
اون شب رو تا ۲ درس خوندم و صبح هم ساعت ۴ بیدار شدم دوباره شروع کردم به خوندن..
قهوه و نسکافه هم نمیخوردم چون نزدیک تایم پریودم بود! فقط چای میخوردم :)
ساعت ۸ تا ۹ صبح تایم آزمون مون بود و بالاخره طلسم رو شکستم و من شدم نفر اول😃 حس قشنگی بود و اون شب بیداری ارزشش رو داشت :)
بعد از آزمون و تحلیل یه تایم نیم ساعته برای صبحانه دور هم جمع میشدیم و برای اینکه کمی از جو درس و استرس و... دور بشیم هر کی یه خاطره تعریف میکرد و میخندیدیم ؛ خاطره های اون روز مربوط به اولین آشپزی دختر ها بود کلی خندیدیم ولی آخرش به مزاج اون آقا پسر خوش نیومد چون قرار شد به عنوان جریمه همه ظرف های اون روز رو بشوره 😁
دو سه روزی بود درد معده ام دوباره شروع شده بود ، یه روز قبل ماجرا هم دردم واقعا داشت طاقت فرسا میشد که از مشاورم اجازه گرفتم رفتم داروخونه نزدیک پانسیون و یه ورق فاموتیدین ۴۰ گرفتم و دردم کنترل شده بود
ولی اون روز حتی قرص هم جواب نمیداد! بعد از ظهر حدودای ساعت ۴ بود دردم شدید شد رفتم پیش مشاورم آقای بخشی(مستعار) پزشک هستن ، گفتم فاموتیدین خوردم اگه پنتوپرازول بخورم مشکلی پیش میاد؟ دلیلش رو پرسیدن و شرح حال گرفتن ازم ، گفت میخوای زنگ بزنم به خانوادت بری دکتر؟ گفتم نه بابا قبلا هم از این دردا داشتم قرص بخورم خوب میشم گفت مشکلی نیست میتونی بخوری فقط اگه خوب نشدی بهم بگو!
سر تکون دادم و رفتم اتاقم که قرص رو بخورم که از شانس قشنگم قرص تو کیفم نبود! دیگه هیچی نخوردم و سعی کردم درس بخونم ولی مگه میشد؟!!
تایم استراحت ۱۵ دقیقه ای شد و همه دور هم جمع شده بودیم همه سرحال بودن جز من که به گفته بچه ها رنگم پریده بود...
از درد به نفس نفس افتاده بودم ولی سعی داشتم خودم رو خوب نشون بدم ؛ یهو با حس حالت تهوع شدید از جام بلند شدم طوری که صندلی به عقب پرت شد ! دویدم سمت سرویس بهداشتی وگلاب به روتون بالا آوردم
مشاورم خانم حیدری(مستعار) اومدن بقلم کردن و بردنم داخل دفتر مشاوره دیگه نمیتونستم دردم رو مخفی کنم خیلی وحشتناک بود با صدای بلند گریه میکردم و خم شده بودم ، انگار یکی داشت پشت سرهم و بی وقفه به نقطه خاصی از معده ام چاقو میزد...
خانم حیدری بقلم کرده بودن و مدام باهام حرف میزد ولی من اصلا گوش نمیدادم آقای بخشی هم نمی خواستن از موقعیت سو استفاده کنند و فاصله شون رو رعایت کرده بودن و فقط از دور شرح حالم رو میپرسیدن ...
هر چی بهم میگفتن زنگ بزنیم به خانواده ات میگفتم نگران میشن زنگ نزنید!! میگفتن زنگ بزنیم اورژانس بیاد یه معاینه سر پایی کنن میگفتم نمیخوام خوب میشم! ولی خب آخرش هم به اورژانس زنگ زدن هم به خانواده ام :/
دردم داشت آروم میشد گریه هام به هق هق تبدیل شده بود و سرم رو گذاشته بودم رو میز
آقای بخشی اومد حالم رو بپرسه دید آروم شدم گفت نرگس یه ذره دیگه گریه کن این بنده خدا فکر نکنه سر کار گذاشتیمش 😅
لبخند بی جونی زدم گفتم خشک شد دیگه نمیاد :)
با لحن با مزه ای گفت ببند دهنتوووو مظلوم بودن بهت نمیاد😒😂
که زنگ درو زدن گفت سریع خودت رو بزن به مریضی بدو بدو 😶
مامور اورژانس با کیف قرمز رنگش اومد بالاسرم ولی حال نداشتم سرم رو بلند کنم...
2️⃣
به من اشاره کردن و پرسیدن بیمار ایشونه؟ آقای بخشی گفتن بله
(یه جوری گفتن بیمار یه لحظه حس کردم روانی ام😂)
به من گفتن صاف بشینم که فشارم رو بگیرن خانم حیدری کمکم کردن و سرم رو روی شونه خودشون گذاشتن فشارم رو گرفتن گفتن نرمالِ
پرسیدن از کِی درد داری؟ آقای بخشی جواب دادن دو سه ساعت هست ؛ گفتم سه روزه...
یه ذره سرزنشم کردن که چرا تو این سه روز پیگیری نکردم ( تو دلم گفتم شما که خبر ندارید من ۶ ماهه درد دارم🫠)
مامور اورژانس گفتن باید بریم بیمارستان! من کاری نمیتونم بکنم
سرم رو بلند کردم و با قاطعیت گفتم نه!!
آقای بخشی با لحن خیلی جدی و محکم پرسیدن چرا اونوقت؟ با مِن مِن گفتم نمیخوام خانودم نگران بشن ، من که چیزیم نیست دردم هم آروم شده برای چی بریم بیمارستان اصلا
مامور اورژانس گفت خودت داری میگی سه روز درد داری میری بیمارستان یه سری آزمایش میگیرن تا مطمئن بشیم به گفته خودت خوبی!
دوباره گفتم نه اصلا درس دارم میخوام برم درسم رو بخونم... آقای بخشی گفت بزارید زنگ بزنم به پدرش ببینم نظر ایشون چیه گفتم استاد لطفا..
گفت لطفا چی؟ گفتم نمیخوام خانم حیدری گفت نرگس دو دقیقا ساکت شو! اصلا تو چرا داغی؟؟
خانم حیدری دست و پاش رو گم کرده بود میگفت قبل از اینکه شما بیایید خیلی سرد بود الان خیلی داغ شده ...
گفتم بابا چیزیم نیست به خدا خوبم چرا شلوغش میکنید
آقای بخشی اومد و رو به مامور اورژانس گفت چیشده؟ گفتن نمیدونم خودش میگه خوبم شما میگید خوب نیست منم نمیدونم!
آقای بخشی گفتن من این دختر رو میشناسم درد داره به خاطر مغرور بودنش چیزی نمیگه!
گفتم چه ربطی داره استاد؟ وقتی خوبم الکی بگم خوب نیستم؟
اصلا توجه نکردن بهم🙄😒
بدون توجه به من درخواست آمبولانس دادن و خودشون رفتن بیرون
تا رفتن رو دلم خم شدم و فشارش میدادم درد مبهمی بود... با خودم درگیر بودم که گوشیم زنگ خورد مامان بود میدونستم نگرانم شده به خاطر همین جواب دادم و سعی داشتم صدام نَلَرزه
باهاش صحبت کردم و گفتم خوبم نگران نباشن(قرار شده بود که مامان و بابا مستقیم برن بیمارستان منم از این ور با آمبولانس و مشاورم برم)
با خودم درگیر بودم که آقای بخشی همراه با مامور اورژانس اومدن ( ساعت ۷:۳۰ بعد از ظهر تایم آزمون عصرانه مون بود و خانم حیدری رفته بودن بالاسر بچه ها)
3️⃣
+ آقای بخشی پرسید درد داری؟ سرم رو تکون دادم فقط
+ پس چرا آمبولانس نیومد؟بیست دقیقه گذشت! شاید به جای این بچه یکی داشت جون میداد ! انقدر باید دیر بیان!!!
خانم حیدری اومدن: و سریع کنارم نشستن و دلداری میدادن و مدادم میگفتن آروم باش عزیزم ، گریه نکن قربونت بشم :) الان میریم بیمارستان تحمل کن....
مامور اورژانس اومد گفت تا اومدن آمبولانس بزار برات آنژیوکت رو وصل کنم بیمارستان بری لازم میشه!
با اعتراض گفتم چرا انقدر شلوغش میکنید یه معده درد ساده اس دیگه ! قبلا بدتر از اینا شدم به خدا خوبم به آمبولانس هم بگید نیاد
آقای بخشی خیلی جدی گفت قبلا هم شدی!! ؟
*اینجا فهمیدم خودم رو لو دادم🤦🏻♀️
فقط نگاش کردم که خودشون ادامه دادن : اشک تو چشمات هنوز خشک نشده میگی خوبم؟ نیم ساعت پیش کی تو حیاط داشت از بالا آوردن زیاد بیهوش میشد؟ من بودم تو این گرما سه تا پتو دورم کرده بودم؟؟؟ رنگ رو صورتت نمونده ،میگی خوبم؟ کی رو میخوای گول بزنی؟
خانم حیدری گفتن دکتر لطفا! مراعات حالش رو بکنید حداقل... خودش بزرگ شده میدونه صلاحش رو میخواییم
گفتم آخه... مامور اورژانس پرید وسط حرفم : میترسی؟ - نه ، یعنی یه ذره ، ترس که نه ، دفعه اولِ ...
گفتن احتمال زیاد باید دارو از رگ بگیری آنژیوکت بهتره
گفتم آخه صورتی؟ خندیدن: چقدر چونه میزنی تو ، مطمئنی حالت بده؟ همینو دارم فقط...
دست راستم رو معده ام بود و نامحسوس(مثلا) داشتم بهش فشار وارد میکردم سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و بی جون گفتم پشت دست چپم رگش بهتره...
گارو رو دور مچ دست چپم بستن پد رو کشیدن پشت دستم همین که آنژیوکت رو نزدیک دستم کردن خانم حیدری با صدای بلند گفتن وایی آخ!
آقاهه گفت خانم هنوز که نزدم! اصلا مگه برای شماست؟؟ نگام افتاد به آقای بخشی که داشت لبش رو گاز میگرفت نخنده ؛ همین که نگاه مون بهم افتاد با صدای بلند زدم زیر خنده😂
آقای بخشی هم پشت شون رو کردن ولی مشخص بود داره میخنده😁
خانم حیدری: نرگس چرا میخندی ؟ خوبی؟
مامور اورژانس گفت بچه چکار کنه؟ گریه میکنه میگی گریه نکن میخنده میگی نخند بعد رو به من گفت دخترم خنثی باش🤭
خلاصه که آنژیوکت رو زد و من هم آبرو داری کردم و حتی آخ هم نگفتم😌😅
همزمان صدای آژیر آمبولانس هم اومد...
4️⃣
نمیدونم چرا ولی با شنیدن صدای آژیر ، هم استرس گرفتم و هم عذاب وجدان :) از نظرم اون آمبولانس میتونست برای یه مریض بدحال تر به یه مقصد دیگه میرفت...
با استرس به خانم حیدری نگاه کردم که دستم رو دستش گرفت و گفت چیزی نیست باشه؟! با هم میریم ؛ منم باهات میام خب!؟
دردم آروم تر و قابل تحمل تر شده بود ولی دولا بودم رو شکمم...
شاید دو الی سه دقیقه بعد آقای بخشی همراه با دو نفر دیگه اومدن داخل اتاق تا گفتن سلام یهو از جا پریدم و سرپا وایستادم که باعث شد سرم گیج بره😂(حتی آدم سالم هم یهو بلند بشه سرش گیج میره😄)
ولی خداروشکر قبل از اینکه پخش زمین بشم دو تا دست دور بازو هام رو گرفت و آروم منو رو صندلی نشوند.. آقای بخشی بودن! دست راستم رو تو دستش گرفت و گفت خوبی؟ چرا انقدر یخی؟ میترسی؟
انگار لال بودم! فقط تو چشم هاش نگاه کردم اون لحظه دردم رو فراموش کردم انگار..😅💔
با صدای مامور جدیدا به خودم اومدم که گفتن میتونی بیایی؟ - بله..
خانم حیدری زیر بقلم رو گرفتن و تا جلو در بردن که یکی از بچه ها صداش کرد ، منو وسط راهرو وِل کرد و رفت😐
خواستم به دیوار تکیه بدم که اون آقا مهربونِ که جدید هم بود برام😁😅 اومد بازوم رو گرفت ، گفت برو من مراقبتم
خلاصه رفتم داخل آمبولانس نشستم رو صندلی که دوباره همون آقا مهربونِ گفت اسمت چی بود؟ گفتم نرگس
گفت نرگس رو تخت بخواب ، راحت باش!
گفتم میشه شما بخوابید من بشینم😬😂 (نمیدونم واقعا چرا این حرف رو زدم😑)
یه لبخند زد گفت راحت باش😅(خنده اش رو کنترل کرده بود فکر کنم)
آقای بخشی اومدن جلو در گفت نرگس اینجا دیگه اذیت نکن! هر چی میگن بگو چشم!
گفتم آخه... دوباره فازِ جدی بودن برداشت گفت آخه چی ؟؟
آقا مهربونه اومدن داخل آمبولانس گفتن بزار راحت باشه بعد تکیه گاه تخت رو آورد بالا گفت فکر کنم اینجوری بهتر باشه...
تشکر کردم و نشستم خانم حیدری هم اومدن ( قرار بود آقای بخشی باهام بیاد ولی خانم حیدری اومدن خداروشکر😀)
آمبولانس راه افتاد درد من هم ساکت شده بود، انگار نه انگار که من تا چند ساعت قبل درد داشتم!!
خانم حیدری شروع کردن به عکس گرفتن و سلفی گرفتن😂😐
میگفت یکی از آرزو هام این بوده که داخل آمبولانس رو از نزدیک ببینم😶😂(فکر کنم به خاطر همین نذاشت آقای بخشی بیاد باهام🤭😄)
داشتیم میگفتیم و میخندیدیم که یهو درد خیلی وحشتناک رو حس کردم طوری بود که نفسم رفت! انکار که با چاقو محکم و عمیق فرو کنند تو شکمم و همونجا بچرخونند چاقو ..
نمیدونم اون روز چرا اون شکلی شده بودم سابقه معده درد داشتم ولی نه اون مدلی یه لحظه خوبِ خوب ، یه لحظه از درد نفسم بالا نمیومد...مثل مار داشتم به خودم میپیچیدم و خانم حیدری هم شوخی شون گرفته بود!!
+نرگس ماساژ قلبی بدم؟
+نرگس چه حسی داری تو آمبولانسی؟
+نرگس بای بای کن!
داشت فیلم میگرفت :|
دیگه آخرش طاقتم تموم شد و داد میزدم و با صدای بلند گریه میکردم ؛ مامور اورژانس و با یه لحن طلبکارانه به خانم حیدری گفتن که جاشون رو با هم عوض کنن..
مامور اورژانس اومد کنارم نشست گفت یه کوچولو دیگه تحمل کنی میرسیم ولی من گوشم بدهکار نبود! دست چپم که آنژیوکت داشت رو گذاشت رو پاش و توش یه آمپول خالی کرد...
چند دقیقه بعد با وجود دردی که داشتم فقط آروم ناله میکردم ، دلم میخواست داد بزنم ها نمیشد! انگار تواناییش رو نداشتم😕
بالاخره رسیدیم سریع درو باز کرد که دو نفر آقا با یه تخت سریع اومدن جلو بعدش هم مامان و بابا و پریسا اومدن
اون دو تا آقا گفتن میتونه خودش بیاد که مامور اورژانس گفت نه و منو با همون برانکارد آمبولانس بردن بابا و مامان و یکی از اون آقاها که اومده بودن جلو در بیمارستان و مامور اورژانس داشتن برانکارد رو هل میدادن
بابا گفت: خوبی بابا؟🥹
- اهوم
من رو از تخت جا به جا کردن و چند دقیقه بعد
دکتر اومد بالا سرم و پرسید مشکل چیه؟
آقا مهربونِ(مامور اورژانس): ۱۷ ساله ، دو سه روزه معده درد داره ، امروز مثل اینکه شدید تر شده ، استفراغ و حالت تهوع هم داشته
تو ماشین دردش زیاد بود براش... زدم(راستش اسم دارو رو یادم نیست ولی حرف اولش "دی" داشت نمیدونم چی بود واقعا)
5️⃣
مامان کنار تخت وایستاد بود و دستش رو گذاشته بود روی دستم بابا هم مشغول کارهای پذیرش بود که یه خانم پرستار اومد گفت خانم بیرون همراه شماست؟ مامان گفت بله
گفتن لطفا توجیح شون کنید که نمیتونن وارد بخش اورژانس بشن!
اونجا تازه فهمیدم خانم حیدری و پریسا نیستن😂😁
بابا اومد و گفت باید بریم بخش سبز
● کلمه بخش سبز واقعا برام عجیب بود چون دفعه اول بود همچین چیزی میشنیدم و خب برای شمایی که دفعه اول تون هست همچین چیزی رو میبینید و میشنوید زدم گوگل که ابهام رفع بشه☺ :
▪︎بیمار با وضع قابل تحمل که نیاز به درمان فوری ندارد ولی باید زیر درمان اورژانسی قرار گیرد
خلاصه که رفتیم بخش سبز و چند دقیقه بعد ۴ نفر اومدن بالاسرم (یکی دکتر ، ۲ تا دانشجو ، یکی پرستار)
دکتر یه سری سوالات از جمله کدوم قسمت معده درد دارم ، از کِی درد دارم، تهوع و استفراغ ، آخرین باری که شکمم کار کرده ، رنگ مدفوع ، دردم به پشت و پهلو میزنه یا نه و... پرسیدن که سه نفری با مامان و بابا جواب میدادیم😁
حین معاینه پرسیدن کلاس چندمی که جواب دادم کنکوری ام گفتن به سلامتی ، چه رشته ای؟
گفتم تجربی گفتن به به چه اشتباه بزرگی😂🤦🏻♀️
بعدش هم شکم من رو انگار با خمیر اشتباه گرفتن ؛ انگشت هاش رو فرو میکرد تو شکمم بعد میگفت شل کن، شل ، ای بابا !! شل کن یه ذره دیگه 😶😐😅
بعدش هم رفتن! بابا کنارم بود که دوباره یه آقا دیگه با اسکراب مشکی اومدن بالا سرم پرسیدن قاعدگی هات منظمه؟ گفتم این دو ماه اخیر ۷ ، ۸ روز جابهجا شده ! پرسیدن آخرین دوره قاعدگی کی بوده ؟ گفتم دقیقش رو یادم نیست ولی تو گوشیم ثبت کردم گفت حدودی چیزی یادت نیست؟ گفتم ۱۲ اسفند..
بعد از اینکه دکتر رفت بابا با عصبانیت گفت این همه روز تو درد داشتی و صدات در نمیومد؟؟ اونی که تو گوشیت مینویسی رو زبون نداشتی بگی ؟ حتما باید کار به اینجا برسه؟ گفتم بابا این یه چیز دیگه بود گفت چی بود؟ کَر که نبودم گفتم بابا این اون نبود گفت پس چی بود چشمام رو بستم خیلی سریع و آروم گفتم این برای پریودی ام بود نه معده🫣 یه لحظه چشمام رو باز کردم دیدم بابا نیست😂 رفت رو صندلی ها نشست؛ خب آخه پدر من چیزی که نمیدونی رو اصرار به دونستن نکن دیگه! آخرش خودت خجالت میکشی😂😁
دوباره چند دقیقه ای گذشت که پرستار اومد دو تا آمپول از طریق آنژیوکت تو رگم زد و بعدش سرم رو وصل کرد
منم نمیدونم چِم شده بود نفهمیدم چه شکلی خوابم برد!! مثل اینکه وقتی من خواب بودم ازم آزمایش خون هم گرفتن ولی متوجه نشدم😬🤦🏻♀️
▪︎خلاصه اون شب:
--->اون شب بعد از رادیولوژی از شکم و سونوگرافی از کبد و پانکراس و آپاندیس و آزمایش ادرار و نوار قلب گرفتن حدودای ساعت دو و نیم شب مرخص شدم ، تو این بین آقای بخشی اومدن و بعدش به اصرار بابا با خانم حیدری رفتن...
بماند که روز بعد که رفتم پانسیون به آقای بخشی گفتم چرا دست خالی اومده بودن عیادتم😒😂
موقع مرخص شدن دکتر اومد بالا سرم دوباره معاینه ام کردن و اون چیز های انگشتی رو زدن به انگشتم و علائم حیاتی رو چک کردن که متوجه ضربان قلب تندم شدم و گفتن استرس داری؟ منم مثل همیشه گفتم نه برای چی استرس داشته باشم! گفتن قلبت که اینو نمیگه ولی قبول!
بعدش هم یکم درباره کنکور حرف زدن که ارزش نداره و....
در آخر هم بابا گفت علت دردش چی بوده؟ آزمایش هاش خوب بود؟ که دکتر گفتن آزمایش هاش اورژانسی بوده و برای بررسی دقیق تر باید برید متخصص گوارش ؛ علائمش زخم معده رو نشون میده ...<----
بابا کار های ترخیص رو انجام داد ؛ پرستار به بابا گفته بود قبل رفتن برم آنژیوکت رو دربیاره برام ، هنوز گیج بودم نمیدونم اثر داروها بود یا خوابم میومد...
رفتیم اتاق پرستاری ، اون آقای دکتر هم بودن یه لبخند دلگرم کننده زدن
《چقدر خوبه پزشک هایی که حتی با وجود خستگی شون بازم حال خوب و انرژی مثبت به مریض ها و یا حتی همراه مریض منتقل میکنن🤍 خدا حفظ تون کنه🥰》
خانم پرستار یه کم چسب ها رو آزاد کرد بعد یهو آنژیوکت رو کشیدن و بلافاصله گاز استریل رو روش گذاشت و گفت فشار بده کبود نشه!
طوری چسب ها رو از دستم کند که خواب از سرم پرید! درد در آوردنش از زدنش بیشتر بود😐😂
6️⃣
▪︎خلاصه کل ماجرای معده ام:
سه روز بعد رفتیم مسافرت(البته به زور بردنم🙂) که تو راه با وجود تلاش در پرهیز کردن ولی خب آخر طاقت نیاوردم و یه کوچولو در حد یه بسته ، چیپس سرکه ای خوردم😄
هنوز دو ساعت با مقصد فاصله داشتیم که درد معده من شروع شد بلافاصله قرص خوردم ولی بهتر نشدم که هیچ بدتر شدم ( درد دوران قاعدگی با درد معده ام قاطی شده بود) آخر شب طوری از درد گریه میکردم که حتی دل سنگ هم برام آب میشد😢🫠
رفتیم دوباره بیمارستان سه تا آمپول تو رگم زدن ( این دفعه آنژیوکت آبی بود😀) سه تا هم ریختن تو سرم دل و کمرم آروم شده بود ولی معده ام داشت آتیش میگرفت انگار با این حال دکتر شیفت گفتن کاری از دست شون بر نمیاد و باید برم متخصص گوارش آندوسکوپی بشم و بنده رو با وجود دردی که داشتم مرخص کردن :)
امروز با مامان رفتیم متخصص گوارش که بعد از اینکه شکمم رو مثل خمیر انگشت زد یه سری سوال پرسید:
گریه میکنی؟ (😐) من و مامان فکر کردیم منظورش به خاطر درد معده ام هست
مامان: وقت هایی که دردش خیلی شدیده و دیگه نمیتونه تحمل کنه ، بله
دکتر: نه منظورم اینه که بی دلیل گریه کنه
خودم جواب دادم مگه دیوونه ام 🤨😐
دکتر : شبا چه شکلی میخوابی؟ (😐) منظورم اینه که طول میکشه خوابت ببره
خودم: نه نرسیده به بالش خوابم میبره😅
مامان: آقای دکتر استرسش زیاده به خاطر کنکور
دکتر هم یه ذره بدون حرف بهم نگاه کرد که یکی از ابرو هام رو بالا انداختم ! رفت تو سیستم دارو ثبت کرد و کد رو به خودم دادم
دارو ها رو از داروخونه گرفتیم سه نوع قرص داده بود : لیبراکیم ، کلیدینیوم ، ایمی پرامین
زدم تو گوگل که فهمیدم ایمی پرامین ضد افسردگیِ!!!!!!
قرص رو پرت کردم رو کابینت و با صدای بلند به مامان گفتم من اینو نمیخورم ها!!! دکتره خودش روانیِ منم مثل خودش روانی فرض کرده...
برای من داروی شادی آور و ضد افسردگی نوشته! مگه من چه مشکلی دارم!!
مامان گفت به خاطر استرس شاید نوشته..
یه لحظه کنترلم رو از دست دادم و با داد گفتم آنقدر استرس استرس نکنید!
من استرس ندارم
همش شما دارید حرف هاتون رو بهم تحمیل میکنید
من چند بار تا الان تا اینجای زندگیم استرس گرفتم که بار دومم باشه؟
من هنوز معنی کلمه استرس رو نمیدونم چیه
شمایید که پیش هر کی نشستید خواستی کلاس بزارید گفتین بچم داره درس میخونه چون استرس کنکور رو داره!!!
من چند بار حرف های دلم رو به شما زدم که همچین برداشتی کردین!!
...
7️⃣
پ.ن۱ این هم از معده ی من! 🙄
آخر هم نفهمیدم مشکل چیه :/
پ.ن۲ هر چی بیشتر به کنکور نزدیک میشم بیشتر از درس فرار میکنم😐😂💔 نمیدونم چِم شده 😶🌫
پ.ن۳ دوست دارم نظرتون رو درباره خاطراتم بدونم ، اگر با خاطراتم یا ادبیات نوشتاری بنده اوکی نیستید لطفا بگید که دیگه ننویسم نه وقت من بره نه وقت شما 🙂
پ.ن۴ تو نظرات خاطره قبلی ، کامنت آقا محمد رو خوندم اولش حس کردم توهین کردن😂😂 بعدش فهمیدم توصیه کردن🤭🤦🏻♀️ ( آقا محمد حالا واقعا توهین بود یا توصیه😅؟)
پ.ن۵ نوشتن خاطره دقیقا یک هفته و سه روز طول کشیده :(
مرسی که خوندین 🌸
نرگس🌱