حالتون چطوره

آروین ام

جواب کامنت هارو اول بدیم بعد بریم سراغ خاطره ....«مرسی از کامنت ها بقیه دوستان❤️»

چرا نمیگم؟

به بابامم بگم اول ترس بستری شدن اون داستان قدیم دارم

هیچ دیگه دلم نمیخاد برگردم به زندگی قبلیم به درد هایی که کشیدمو داشتم به بیمارستان بستری )

همش درس. قلب درد. تنگ نفس .مریضی . بستری.نوار قلب.اندوسکوپی .خون بالا آوردنا

ول کنید اعصاب خودم میریزه بهم

من مَن قبلی مو دیلیت زدم تو ذهنم 😅💔🚶‍♂

دوماً پدر گرامی قطعا به مامان میگ و مجدداً دعوا با مامان و غیره افراد داریم

مهاجرت دوست دارم برم ولی واقعا زندگی اونور از ایران سخت تره بابا من زندگی الانمو بزوری ام... بعضی وقتا پیشمون میشم چرا جدا شدم از مامان و بابا

ولی بلاخره باید عادت کنم دیگ

دوما دوس ندارم با پول مامان و بابام برم

به موقع اش میرم خودم

ولی کلا مامان هدف ش اینه من بهونه شم برا مهاجرت چون خودش اونجا چندین سال اونجا در رفت و آمد خب به زندگی اونجا مامان و بابا عادت دارن

خو ولی من کلا تابستون چند سال پیش اونم یه عنوان مسافرت بود

اگر بهم بگن کلا برو کوردستان زندگی کن میرم واقعا من حداقل سالی یک ماه یا خیلی بیشتر اونجا بودم

هدف مامان از سال کنکور این بود هم دانشگاه و درس خوندن همه اونور باشه

حتی الانم گیر اینو میده (درس خوندن اینجا با اونجا چه فرقی داره برو دانشگاه اونجا )

حالا چرا چون خودش دوست اونجا باشه هم کار و زندگیش خودشم میگه این همه سال بخاطر آریا بود ک ایران مونده حالا که آریا رفته سر خونه زندگیش خودشو منو بابا بریم

واقعا اعذاب تو یه کشور غریب باشی هیچکی نشناسی

می‌دونی چقدر زمان میبره عادت کردن اونجا !!

داداشامم اندازه کافی تو زندگی شون غرق ان حالا بیام این درد و مشکلم بگم چرا یه مشکل اضافه رو مشکلات کنم

آقا ما رفتیم کوردستان خونه پدربزرگم «طرف پدری»

ما با خونواده دایی رضا«پویان اینا »

اونروز قرار بود ما بریم شبش تا صبح بیدار بودیم با پویان

مامان ساعت ۱۰ شب رسید خونه بابا هم چند ساعت بعدش هر دوشون رفتن بالا از خستگی خواب شون بود «بمیرم دلم تنگ شد برا هردوشون..🫠»

دو تایی بیدار بودیم فیلم. بازی . اکسپلور گردی میکردیم من رسید ساعت ۲ اینا بیهوش شدم رو مبل

ساعت ۶ یا ۷صبح اینا میشد گوشیم زنگ خورد آریا بود با قیافه داغون خسته ۱۲ ساعت ای شیفت بود

پویان پا شد از خواب گفت می‌ره خونه

اریام وسایل شو پرت کرد رو مبل رفت حموم اومد

منم تا تون موقع از حموم در اومد چرت میزدم😑😂

رفت تو اشپزخونه

آریا گفت چی داریم گشنمه همینجوری رفت سمت یخچال کیک هویج گردو مامان درست کرده بود در آورد «مامان من علاقه بشدتی به کیک و خامه کشی کیک ها داره ...هر وقت وقت اضافی بیاره کیک درست می‌کنه .خونه ما همیشه کیک هست همیشه😂💔»

انقد با اشتهاع میخورد گشنم میشد

_بیا برو لباس بپوش بعد بخور

+گشنمه.خوابم میاد خستم

_😐😒یه کلید میبردی با خودت مارو بیدار نمیکردی چی میشد

+چیه از صبح ریلکس کردی دیگ مثل من فلک زده تا صبح بیدار نبودی که

+چشام داره از کاسه در میاد

_ناراحتی برو سوپری بزن .شب تا صبح ام بیدار نباش

+هه ههه نمک

داشتم میرفتم بالا تو اتاقم بخابم

آریا:یه قرص مسکن به من بده

_فلجی ور دار دیگ

رفتم دو سه ساعتی خوابیدم

با صدای تق تق سر و صدا پاشدم ساعت ۹ بود

مامان بیدار بود

رفتم پایین دیدم به به بابا صبحانه آماده میکنه مامانم داشت خونه رو جمع و جور میکرد

_صبح بخیر

مامان:علیک سلام

کیف وسایل اریا داد دستم

مامان:اینارو ببر بزار تو اتاق آریا

رفتم تو اتاقش گذاشتم‌رو میز

تنش فق یه شورتک بود پتو کشیدیم روش

یهو از خواب پرید

آریا:هوففف

_چته پتو کشیدم روت بخاب

آریا:ساعت چنده

_نه

باز چشاش رفت در اتاقش بستم

داشتم از پله ها میومدم پایین

مامان داد زد :دست صورت تو بشور بیا صبحانه

_اروین هستم ۲ ساله از ساری«ساری شوخی»😐💔😂

_من یه سن قانونی رسیدم مامان اینا میدونم😔😂

صبحانه خوردیم پیمان«دااش پویان ,در جریان ایشون هستید دیگ عید مادر منو‌ به عذا نشوند همون قضیه قارچ نشسته:))))😂»

خلاصه پیمان زنگ

_جون +کجای_خونه+آریا کوجاست _کپیده+بیدار شد بگو بزنگ من

_حل

نیم ساعت بعد بیدار شد

زنگ زد پیمان

کارش فکر میکنید چی بود !!بله

می‌گفت آشامیدنی بیارم یا از اونجا میگیرید

آریا می‌گفت میگیرن بگا میدنت.

پیمان:اونش با من

الان شما فکر میکنید آریا از ایناست اصلا اهل الکل اینا!!!سخت در اشتباه اید مدیرت تمام کثافت کاری ها با آریاست 😂🤦🏻‍♂

نه تا حد مرگ بخاد بخوره عا مصرف سالی یکی دو بار 😂اونم یک پیک ریز 😂

اگه زنش نمیدادیم می‌رفت تو کار شوگر مامی ام☺️😂

بگذریمم مبینا خبر ندارع از اینا😂😑💔

قرار شد پیمان با خودش بیار «من سر معدم آشامیدنی نمی‌خورم....بخورم تا هفت جدم‌‌ سرویس میشم »

آریا قهوه خورد چرت نزنه پشت فرمون ما قبل ظهر راه افتادیم جلو در پیمان یه کوله دستش بود

پیمان: چیکار کنم اینو

آریا:چیه

پیمان:آب آب آشامیدنی

آریا:😂هاا

آریا: ماشین مجردیم میگردن بزا یا تو ماشین دایی یا ماشین بابا

پیمان:تو ماشین بابام اصلا خار منو میگاییه 😂

_بزا تو ماشین بابا ولی ب مامان بگو

آریا:راست میگ بزا تو ماشین بابا

رفت گذاشت پشت صندوق

مامانم گفت مامان ریلکس می‌گفت این چه کاریه آخه .ماشین میگردن

نیمی غر زد مامان قرار شد خبر به گوش پدرای گرامی نرسه😂💔

خلاصه سه تا ماشین راه افتادیم

اریا دو سه ساعت رانندگی کرد ناهار بیرون یه رستوران خوردیم ابعد ناهار راننده ها عوض شد پیمان نشست

آریا صندلی خابوند پتو کشید رو خودش خوابید

ماشین نگه میداشتن چک میکردن خلاصه ماشین بابا نگذشتن فقط ماشین اریا گذشتن

آریا می‌گفت بابا بیخیال شو چیزی نیست😂😂

خلاصه بازرسی بدنی کردن دیگ خلاصه ولمون کردن

پیمان می‌گفت برا سلامتی آقا امام زمان صلوات

آریا: الله ....😂😂

پیمان:برا در امان بودن صلوات😂

ما غروب رسیدیم روستا

آریا خسته بود رفت تو اتاق دراز کشید

سردرد داشت

چند ساعتی گذشت آریا سردرد بیشتر شد به جایی رسیده بود نمی‌تونست تحمل کنه

سرش با دستاش گرفته

همه هجوم برده بودیم تو اتاق

آریا:چرا سردرد منو ول نمیکنه

بابا گفت:مسکن بیارم برات بابا

آریا:نه دو سه تا امروز خوردم عفاقه نکرد

مامان سرشو ماساژ میداد

مامان دستشو رو پیشونی آریا ماساژ میداد آریا چشاش بسته بود دستش گذاشت رو دست مامان

یهو پرید پتو کشید از رو خودش پرید ت سرویس بالا آورد

مامانجون ک با عصا اومد مامان صدا زد :سحررر لاؤکم چه بؤ«همینطور که مشاهده میکنید آریا فق پسرشه💔😂»

پیمان زیر بغل آریا با بابا گرفتن کمکش کردن بره تو اتاق...عین مُرده ها شده بود رنگ و رو گچ دیوار .زیر چشا سیاه

آریا دراز کشید

آریا:آیی چرا ولم نمیکنه 😫

بابا:از بی خوابی ته یکم بخاب

آریا:انقد درد میکنه نمیتونم بخوابم

بابا گفت برم برات دارو بگیرم میام

خلاصه تا بابا اومد از درد مینالید آریا

مامانجون ام پاشد اسپند دود کرد برا آریا دور سرش چرخوند

بگذریم تا بابا اومد با سه تا آمپول

دایی و عمه و پیمان رفتن تو پذیرایی منو مامان فق پیش آریا بودیم من فقط تو گوشی داشتم می‌چرخیدم «کل کمکم به بقیه🙂‍↔️😂»

اریام سرش رو پای مامان بود چشاشو بسته بود

بابا اومد تو اتاق کیسه دارو گذاشت رو تاقچه

بابا:برمی‌گردی امپولا بزنم برات

اریا:باش😖

مامان: برگرد سرتو بزار رو پام مامان

بابا داشت امپولا آماده میکرد

آریا به آماده کردن امپولا زل زده بود گفت.بعد یک و نیم سالی دارم آمپول میزنم 😅

بابا پد ورداشت اومد کنار آریا تازه چشش به من خورد

بابا:چه ساکتی!نمیخابی بری بیرون؟

_نه این همه منو سوراخ کرد میخام سوراخ شدنش بینم

آریا:لاشی بودن تا چه حد ؟

_حد مرگ🤝😂

بابا پد پاره کرد شلوار اریا داد پایین یکم

بابا:نفس عمیق

تا نیدل زد تو پاش آریا پاشو تکون داد

بابا:توقع تکون خوردن از تو که نباید داشته باشم ن

آریا:خون من مگ از بقیه رنگی تر آییی😖

بابا:😂😂تموم

پد جا آمپول به مامان گفت نگ دار براش

آریا گفت اون یکی رو همین ور بزن

بابا:دو تا شو یه ور بزنم اذیت میشی

آریا:نه

شلوار شو بیشتر داد پایین وسط پاش پد کشید دوباره

نیدل زد

آریا:اوفف 😖

آریا:آخخخ مامان😫

مامان:بمیرم جان

آمپول کشید بیرون پد جاش فشار داد

_دارم حس کمبود محبت میکنم

مامان:محبت به تو زیاد کردم

_نه خو شوما راست میگی فدا پسر بزرگت شو 🙄😒«فقط الکی ادعا قهر میکردم🙂😂»

بابا:هر سه تاتون به یه اندازه این چرا حسودی میکنی

_دارم مساوی بودن میبینم فقط میرسه ب من معکوس میشه

بابا:جا این حرفا بیا برو آمپولا بنداز سطل آشغالی

آریا برگشت لوس هنوز. بغل مامانش بود

اخری روهم بابا وریدی زد براش

امپولا انداختم سطل آشغالی بابا هم دست هاشو شست

بابا رفت کنار مامانش نشسته بود

کوردی حرف میزدن ولی من فارسی تایپ میکنم 😂💔

مادرجون گفت حالش چطوره برم پیشش

باباهم گفت خوبه بشین شما مامانش هست نازشو بکشه

مامانم بعد نیم ساعتی دل پسرش کند به جمع پیوست 😂

شارژر میخاستم بیارم از تو اتاق که مامان :نرو اتاق تازه خوابش برد بیدارش نکن

رفتم تو اتاق دیدم عین این نوزاد کپیده

فردا ظهرش صالح اینا اومدن خونه مامانجون

سهراب :آریا نیومده😐

_تو اتاق خواب ع

سهراب:بزا برم بیدار. ش کنم

_سحر بفهمه همه مونو یه جا تیر میکنه

سهراب:زنعمو با من

سهراب با لگد از خواب بیدارش کرد

فوش کشش کرد

بعد فوش کشی میگفت سرم گیج می‌ره ضعف کردم

غروب هم رفتیم سردشت تا شب یخ کردیم برگشتیم خونه همه ام گلودرد . آبریزش مماغ

خوشبختانه کار کسی به امپول نکشید

همه با قرص خوب شدیم 😂

پ.ن:خلاصه که تا منو زورم نکنن قصدی برا دکتر رفتن برا قلب اینا ندارم😂💔

پ.ن:دوستانی که در خاطره های بعدی هم گفته بودند ادامه شم بزار

خب گل من کل خاطره رو می زارم خودمم یادم میاره تا کجاشو گفتم چه برسه شما

پ.ن:این خاطره عروسی آریا تموم نمیشه🤦🏻‍♂😂بزارمش

فعلا ۲یا ۳ تا اسلاید شده

خلاصه کل از خواستگاری تا عروسی خاطره

پ.ن:فعلا دارم دعا میکنم ویروس نگرفته باشم چند علایمش دارم خلاصه خاطره ساز نشیم صلوات😂🚶‍♂

بدرود منتظر کامنت هاتونم هستم