خاطره سوگل جان
سلام و عرض ادب
امیدوارم که حال دلتون خوب باشه❤️
قبل از شروع خاطره ام لازم میدونم یک سری نکات و یادآوری کنم 😁
خیلی از پیاما رو میبینم مبنی بر فیک بودن خاطرات
لطفا قبلا از خوندن خاطرات یک سر به بیوگرافی کانال بزنید 🙃
و اینکه دوست عزیز ...!
همانقدر که وقت شما براتون ارزشمنده وقت نویسنده هاهم براشون بارزشه...!
خلاصه اینکه من چندسالی بود که از گروه لف دادم بخاطر یک سری از رفتارها و هجوم بردن به پی وی و توهین به دوستانم بابت خاطراتی که میذاشتن ترجیح دادیم که داخل پی وی با هم در ارتباط باشیم و یک سریا هاشون هم که تهران بودن همدیگرو حضوری میدیدم🙃
بگذریم امیدوارم که بعد از گذشت چندسال اینجور مشکلات حل شده باشه 🤲🏻😄
خاطره مربوط میشه به روز اول تیرماه بعد از گذشت خرداد سرسخت (چرا این ماه انقدر سنگینه واقعا؟!🤦🏻♀)
تصمیم گرفتیم با مامان و خاله ام بریم مهمونی خونه اون یکی خاله ام 😂با کلی ذوق و شوق آماده شدیم سر پله ها بودم که گوشیم زنگ خورد مینو بود دوستم ،زنگ زده بود که از عالم و آدم گلایه کنه 😂😂😂دیگه کل مسیر درحال گوش دادن به غر زدنایی مینو بودم که رسیدیم(یک چیزی بگم 🥲 یک وقتایی دلم میخواد یک دوست عین خودمم داشته باشم که هروقت حالم بده فقط پیشش غر بزنم ولی خب اکثرا دوستام یا درگیر آشپزی اند برای همسرانشون 😂یا سرکاراند یا سر کلاس بخاطر همین خودم سعی میکنم مزاحمشون نشم 🙃)
خلاصه اینکه منتظر آسانسور بودیم که مینو جان تصمیم بر خاتمه دادن قضیه کرد😅
خلاصه اینکه با کلی انرژی وارد خونه خاله اینا شدیم در حال عوض کردن لباس بودم که باز گوشیم زنگ خورد ایندفعه فاطمه بود یکی از دوستایی صمیمیم
با خوشحالی زیاد جواب دادم سلاممم سلامممم قشنگم 😍 که یکدفعه بعد از شنیدن صدام شروع کرد به گریه کردن که وای سوگل بدبخت شدم سوووووگل بیچاره شدم مامانم مامانمم 😭😭
وای که نگم از حالم که قلبم تو دهنم بود🤦🏻♀🫠
با گریه های فاطمه گریه میکردم که چیده حرف بزن دارم سکته میکنم مامانت چی گفت که مامانم داخل کما
فاطمه: سوگل نازنین و چیکار کنم 😭سوگل من بدون مامانم میمیرم😭 سوگل به خدا خودکشی میکنم 😭😭😭
با صدای گریه های من داداش و مامانم و خاله هام اومدن داخل اتاق که چی شده ؟!
اینم بگمکه فاطمه اینا تهران زندگی میکردن اما بخاطر شغل پدرش و باغ شون مجبور بودن برن ملایر زندگی کنن خلاصه اینکه هیچ کاری جز تلفن زدن بهشون از دستم برنمیآمد و شرایط اینکه برم ملایر هم نداشتم 🫠🫠
دیگه با گلویی که پر بغض بود و اشک های که فرصت حرف زدن و بهم نمیدادن سعی کردم فاطمه رو آروم کنم بهش گفتم که ای کاش میآوردیتش تهران چند تا از دوستام داخل بیمارستان لبافی نژاد و میلاد کار میکنن بابامم که امام خمینی آشنا داره فکر کنم شرایط اینجا بهتر باشه گفتش که فعلا هیچ چیزی مشخص نیست قراره فردا یکدکتری ببینیش ببینیم نظر اون چیه
بعد از قطع کردن تلفنم رفتم که یک آبی به صورتم بزنم وسعی داشتم که روز بقیه رو خراب نکنم .
ولی خب کل مهمونی فکرم درگیر بود که خدا کنه اتفاقی نیوفته🫠
غروب برگشتیم خونه مامان تند تند شروع کرد به آماده کردن شام
منم درگیر جمع و جور کردن خونه بودم که مامان صدام کرد سوگل سالاد و درست میکنی برم یک سر بزنم به مریم خانوم؟! (همسایه مون) چشمممم مامان
دیگه تا مامان بره و برگرده بابا از سرکار اومد و از بابا پذیرایی کردم ، مامان با عجله اومد گفت که سریع شامو بخوریم بریم خونه علی اینا (پسرخاله ام )
خیلی نیاز داشتم به شیطنت های زیر زیرکی پسرخاله ام و حال همیشه خوبش 🥲🫠
(پسرخاله زیاد دارم😂 و همشون هم ازم بزرگتر اند و زن و بچه دارن اما با اینکه با این پسرخاله ام اختلاف سنی زیادی دارم حدودا ۱۰ سال به بالا میشه اما باهاش خیلی خوش میگذره بهم 🥹🫠)
دیگه بعد از کلی بگو بخند یاد فاطمه افتادم پاشدم رفت داخل اتاق که باهاش تماس بگیرم حالش بهتر بود اما صداش خیلی خسته بود معلوم بوده طفلی چقدر گریه کرده بوده کلی دلداریش دادم قرار بود فردا صبح که دکتر مامانشو دید بهم خبر بده نتیجه رو و از طرفی هم فردا صبح قرار بود یک از دوستام که ازدواج کرده همسرش بیارتش خونه ما چون تعمیرات داشتن خونشون خلاصه به قول خاله بزرگم یک شیر تو شیری بود که نگم براتون😂😂🤦🏻♀
از طرفی هم پسرخاله ام بدنش خالی کرده بود(من میگم نمیدونم چش بود😂🤦🏻♀) رفته بود دکتر بهش کلی آمپول و سرم داده بود از داداشم خواست که برن داخل اتاق براش تزریق کنه بعد از تزریق های عضلانی از ما خواست که موقعی که سرم وصل کرد بریم پیشش حوصله اش سر نره😂😂😂
همینکه وارد اتاق شدم دیدم که ای داد بی داد دستش خونیه🥴همون مسیری رو که رفتم و برگشتم 🫠🫠🫠
دیگه از اون شب زیاد نمیگم که طولانی نشه🥲
صبح شد دوستم با نون تازه اومد و صبحانه رو خوردیم و اومدم گوشیم و چک کردم دیدم فاطمه زنگ زده به مامان گفتم که حتما دکتر اومده میخواد بگه چی شده .
خلاصه هرچی زنگ میزدم فاطمه جواب نمیداد بگم بالای ۱۰ بار زنگ زدم دروغ نگفتم حقیقتا خیلی ترسیده بودم 🫠
رفتم داخل شاد دیدم که آنلاین شروع کردم تند تند پیام دادن که چرا جواب نمیدی چی شده پس؟!
رفتم چایی بخورم که دیدم دوتا ویس از طرف فاطمه برامارسال شد ویس رو که باز کردم اولی رو پلی کردم صدایی نازنین بود خواهر کوچیکه فاطمه
نازنین: سووووووگل بدبخت شدیم 😭😭😭😭سوگل دیدی مامانم رفت سوگل مامانممممم 😭😭😭سوگل یتیم شدیم سوگل 😭😭😭
نمیدونم واقعا حال اون لحظه مو چجوری توصیف کنم براتون انقدری شوک بهم وارد شده بود که تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن و انگشت دستم قفل کرد 🫠
دیگه طفلی مامانم و دوستم خیلی ترسیده بودن دوستم شروع کرد به دستمو ماساژ دادن و مامانم زنگ زدن به برادرم و گفتن شرایط من مامان همینجوری که حرف میزد یک لیوان آب که داخلش گلاب ریخته بود رو میداد بهم
داداشم بلافاصله بعد تماس مادرم خودشو رسوند خونه و شرایطم چک کرد و به مامان گفت چیزی نیست نگران نباش فشارش افتاده آخه درست درمون هم صبحانه نخورده بودم داداشم گفت من یک سر میرم داروخونه و سریع برمیگردم فعلا گوشیش و بهش ندیدن تا من برگردم
داداشم رفت .
من بین زمین و هوا بودم 🫠خیلی شرایط سختیه امیدوارم که هیچ کس تجربه اش نکن 🥲💔❤️🩹
داداشم رسید سرم گرفته بود با چندتا آمپول حقیقتا نمیدونم چی بودن شروع کرد به آماده کردنشون ، چشمامو بسته بودم آروم آروم اشک میریختم به شرایط فاطمه فکر میکردم
با خودم میگفتم طفلی اونجا دق میکنه🥺 ای کاش الان پیشش بودم 😭
دیگه داداشم سعی می کرد با شوخی کردن حالمو عوض کنه به دوستممیگفت که درجریانید که سوگل خانم چقدر رابطه اش با آمپول و سرم خوبه دیگه؟!
دوستمم با بغضی که داخل چشماش بود میگفت اره میدونم 🥹😂
شرایطم اصلا خوب نبود اصلاااااا حوصله هیچ چیز و هیچ کس و نداشتم🥴🥲
بعد از وصل کردن سرم دوستم اومد نشست کنارمو شروع کرد درمورد اینکه میخواد خونه شو چیکار کنه صحبت کنه تا من یکم فراموش کنم ولی خب موفق نشد که نشد😄❤️🩹
یک قرصی خوردم و سعی کردم یکم بخوابم چشامو بسته ام وقتی باز کردم دیدم ای داد بی داد ساعت ۵ و نیم غروبه 🤦🏻♀
بوی قرمه سبزی کل خونه رو گرفته بود😍😍😍
دیگه تا بعد از شب رو براتون سانسور میکنم 😂😂شام رو خوردیم درحال ظرف شستن بودم با دوستم که داداشم از داخل اتاق موبایلم و آورد و گفت گوشیت چندبار زنگ خورد فاطمه بود رفتم داخل اتاق که بهش زنگ بزنم.
(نمیدونم چرا ولی پدر فاطمه سعی داشت خیلی سریع خاکسپاری برگزار بشه فکر میکنم بخاطر بچها بود میخواست که بیشتر از این اذیت نشن🫠🥲)
خلاصه خاکسپاری انجام شده بود دختر دایی فاطمه ازم میخواست که باهاش صحبت کنم آرومش کنم ولی خب خودم اصلا حالم خوب نبود گریه اجازه صحبت کردن رو بهم نمیداد 🥲🥺
باورتون میشه همه این اتفاقات در عرض ۳الی۴ روز اتفاق افتاد همه اعضایی خانواده شون شوکه بودن🫠❤️🩹
عذر منو پذیرا باشید خیلییی خاطره امطولانی شد 😅❤️
و در اخر خیلی سپاسگزارم از معدود افرادی که با کامنت گذاشتن باعث انگیزه نویسندگان میشون🥰❤️
روز و روزگار به کام
ارادتمند شما مامان ترزا 😂❤️
(یکبنده خدایی پی وی ازم پرسید مگه چند سالته که بهت میگن مامان 🤣🤦🏻♀دوستان لقبه لقب😅😂 )