سلام سانازم امیدوارم حالتون خوب باشه

خوشحالم که خاطره هارو دوست دارید🥰

چند روز از مسافرتمون به اردبیل میگذشت و من سعی میکردم زیاد با آوات رو به رو نشم با این که خیلی کار سختی بود🥴

زخم معدش خیلی اذیتش میکرد و مشخص بود درد داره

عصری جوون ترای جمع دور هم نشسته بودیم و مافیا بازی میکردیم اوات و ساواش به شدتتتت حرص میخوردن و عصبی بودن😂

میدونستم حرص و جوش درد معدش و بیشتر میکنه ولی اهمیتی ندادم بعدم که شام نخورد و نشست یه ظرف بزرگ ترشک خورد😑

دیگه مطمئن بودم قراره فاکداپ بشه😂 داشتم اماده میشدم بخابم که سدرا داداش کوچیکم که 18سالشه اومد پیشم و گفت حالش خوب نیست سرگیجه و لرز داشت و فشارش پایین بود بغلش کردم و یه خورده باهاش حرف زدم استرس امتحانا و کنکور داغون کرده بود بچه رو بدون این که چیزی بهش بگم به سامان که با آوات بیرون بودند تکست زدم دوتا امپول تقویتی بگیره بیاره

بعد یه ربع اومدن تو سدرا رو پام خابیده بود و داشتم موهاش و ناز میکردم با دیدن اوات ناخوداگاه اخم کردم سلام کرد با همه و بعد ستیا دختر داییش پرید بغلش و اونم بغلش کرد😒

داشتم روانی میشدم اون لحظه

سامان اومد پیشم و امپولارو داد بهم سدرا با دیدنشون سریع پاشد و گفت برا منه؟

دستش و گرفتم و گفتم اره قلبم خیلی ضعیف شدی

+من نمیزنم آجی الان که چیزیم نیس

_عزیزم دوتا دونه امپول بیشتر نیست زود تموم میشه

+اجی بخداااا خوبم

بابام اومد سدرا رو بغل کرد و گف بابا جون چیزی نیست که برای خودت خوبه

+چرا همیشه من باید امپول بزنم چرا یبار ساواش نزنه همش زورتون به من میرسه😐

ساواش که داشت واسه بار دوم شام میخورد با قیافه هنگ سرش و آورد بالا و گفت چیکار به من داری بچه🤫😤

بابا گفت خب ساواش توام بیا بزن که این بچه نترسه😂

ساواش دیگه قشنگ رنگش پریده بود با اخم گفت بابا من چیزیم نیست اخه

مامانم گفت بیا بزن دیگه ساواش بچه که نیستی دکتر سه تا نوروبیون برات نوشت هیچکدوم و نزدی همشم که سرت گیج میره😊

عصبی به ساواش نگا کردم و گفتم تو نباید زودتر به من بگی؟ بیا اینجا ببینم😏

+سانی چیزیم نیس باور کن وگرنه بهت میگفتم

خب حالا بیا بخاب یه نوروبیون بزنم برات بدو

بعد یه خورده بحث به زور راضی شد رفتیم تو اتاقی که برا من بود و دراز کشید نوروبیون و اماده کردم گوشه شلوارش و دادم پایین که گفت سان سان یواش بزنیا😫

+چشم شل باش پاتم تکون نده

ساواش واقعا با امپول مشکل داره یعنی با عمل کردن مشکل نداره ولی از امپول متنفره الانم مطمئنم بخاطر خانواده اوات تو رودروایسی گیر کرد

پنبه کشیدم رو پاش که داد زد وای یا علییییی😂😂

هیششش کلی بازی درنیار دیوونه

سوزن و گذاشتم رو پاش و خیلی اروم وارد پاش کردم دستش و مشت کرد

تزریق و شروع کردم

اییییییی ای ای ساناااااز چرا انقد میسوزونهههههه دربیار تورو قران بسهههه

+جانم جانم تمومه

پنبه گذاشتم و درش اوردم جاش و فشار دادم که باز اخی گفت و دستم و پس زد شلوارش و درست کردم و رفتم بیرون امپول سدرارو بزنم که بابا گفت خابیده بذارم فردا بزنم براش منم قبول کردم 🦦

خونه ای که گرفته بودیم تقریبا ویلایی بود و کلی اتاق داشت به هر خانواده سه تا اتاق رسیده بود و فقط اوات تو اتاقش تنها بود

من و سدرا تو یه اتاق بودیم رفتم تو اتاق دیدم گوشی دستشه با وارد شدن من بالا پرید و سریع خودش و زد به خواب🙄

دلم نمیومد اذیتش کنم رفتم گوشی و از کنار دستش برداشتم کنارش دراز کشیدم و اروم بهش گفتم بهتری داداشی؟

گوشه چشاش و باز کرد و گفت خوبم آجی نمیخام امپول بزنم 😖

آمپول و که باید بزنی ولی امشب نمیخاد بگیر بخاب

سر تکون داد و شبخیر گفت و خوابید

تقریبا ساعت ۲_۳ شب بود خوابم نمیبرد و به آوات و دختر داییش فکر میکردم که چقد صمیمی ان

رو گوشیم نوتیف اومد

^بیداری؟^

پیام از تلگرامم بود بازش کردم خط ناشناس بود اما عکس پروفایلش اوات بود🤐

قلبم خودش و به در و دیوار میزد ولی با یاد اوری رابطش با ستیا با اخم نوشتم

_بله

+میشه چند لحظه بیای اتاقی که من توشم؟

🙄😂استغفرالله

سعی کردم ذهنم و کنترل کنم و برای جلوگیری از افکار زشت یدونه زدم تو سر خودم

_خیر

+لطفا بیا اگه حالم بد نبود مزاحمت نمیشدم

نمیشد نسبت به حال بدش بی تفاوت باشم

یه لباس سفید ساتن رو تاپ شلوار گلگلیم پوشیدم و رفتم تو اتاقش در زدم و رفتم تو بالا تنش لخت بود و بدن باشگاهیش معلوم بود سعی کردم اهمیت ندم😗😂

چراغ خاب اتاقش روشن بود رو تخت نشسته بود و خم شده بود رو شکمش

+چی شده؟

_معدم درد میکنه💔

+من دارویی چیزی همرام نیست

یه پلاستیک پر دارو از کنار تخت برداشت و گرفت سمتم و گفت سر شب با سامان بیرون بودم رفتم دکتر داروهام ایناست

نایلون دارو رو ازش گرفتم نزدیک به ده تا ویال و سرنگ و یه دونه سرم توش بود😗 چارتا از امپولارو در اوردم و گفتم اگه میخوای کلی بازی در بیاری از همین الان بگو

+میخوام کلی بازی دربیارم😂

از رو تخت پاشدم و با حرص گفتم اون ستیا جونه که همه چیزت و تحمل میکنه من نه عصابش و دارم نه حوصلش و😒

مچ دستم و گرف و گفت آروم دخترم نفس بگیر

با لفظ دخترم اکلیلی شدم😂ولی انقد سر کارای ستیا عصبی بودم که مچ دستم و کشیدم از دستش بیرون و گفتم به چه حقی دست من و میگیری؟ انقد دختر آویزون دورت دیدی عادت کردی

اخم کرد و گفت چت شده تو من چیکار کردم که خودم نمیدونم؟

+هیچکار اقای محترم اگه میخای امپولات و بزنم دراز بکش

چیزی نگفت و به شکم خوابید پنبه رو کشیدم رو پوستش و خیلی سریع امپول و وارد پاش کردم و تزریق کردم درش اوردم و قبل این که بتونه نفس بکشه سوزن بعدی و وارد پاش کردم که داد زد چخبرتهههههههههه ساناز فلجم کردی اخخخ

_هیش سر و صدا نکن

پنبه گذاشتم و سوزن و در اوردم

خواستم اون سمتش و پنبه بکشم که نذاشت و گفت من نمیفهمم چه اشتباهی کردم که تو از اون دختر مهربون شدی این

+شدم چی دقیقا مگه چیزی بینمون بوده که بخوام مهربون باشم

_معلومه که نه ولی دلیلی برای عصبی بودنتم نیست

انگار اب سرد ریختن روم درحالی که داشتم سعی میکردم بغض نکنم گفتم💔

+برگرد بزنم اخری و برات

_اخری نیست که دوتا مونده

+ سه تا بسه اون و نمیخواد بزنی

_میخوام بزنم چارتاش و

مغزم داشت دود میکرد پسره احمق از آزار دادنم لذت میبرد

با صدای خفه ای گفتم برگرد لطفا

+قول بده اروم بزنی اول

_ قولی درکار نیست بخاب

دمر شد و امپول اخر و تقریبا اروم تزریق کردم براش پنبه گذاشتم و شلوارش و درست کردم

با اخ و اوخ چرخید و بعد چند لحظه گفت

_تو به ستیا حسودی میکنی؟

+چرا باید بهش حسودی کنم؟

قلبم داشت تو گلوم میزد نمیدونم از سوالاش به کجا میخاست برسه🫠

ابروهاش و پروند بالا و گفت نظر منم همونه چرا به ادمی که ازش سر تری حسودی میکنی😀

دوست داشتم بگم چون میتونه بغلت کنه ولی فقط گفتم من به کسی حسودی نمیکنم تو توهم زدی😏

+از وقتی اومدی چهار بار گفتی ستیا گفتم شاید احساسی پیدا کردی

دیگه داشتم به مرز گریه میرسیدم حالا رو تخت نشسته بود لباسش و چنگ زدم و به صورتش نزدیک شدم و قبل این که با بوی عطرش روانی شم شمرده شمرده و با تحقیر گفتم هیچکس به ادمی مثل تو احساسی پیدا نمیکنه😊

با بیشترین سرعتی که میشد از اتاقش اومدم بیرون و پله هارو دوتا یکی رفتم پایین کل ویلا تاریک بود به وسط ویلا که رسیدم تو تاریکی مطلق بودم و نفس نفس میزدم قبل این که ضربان قلبم پایین بیاد و به خودم بیام حس کردم پشت سرمه

چرخیدم بدنامون به اندازه دوتا انگشت فاصله داشت و نفسامون میخورد تو صورت هم

به قدری نزدیک بودیم که مطمئن بودم چند ثانیه بعد دستش دور کمرم حلقه میشه و تو بغلش از حال میرم🦋

ولی با سرد ترین لحن ممکنه بهم گفت

^ دیگه هیچوقت انقدر بهم نزدیک نشو...^

اگه دوست داشتید بازم براتون مینویسم مرسی که خوندید نظراتتون و میخونم