خاطره رضا جان
سلام بچه ها خوبید ؟
من رضا ام همون که خاطره #دکتر_بازی با زهرا رو گذاشتم. 😂
من بچگی خیییییلی دکتر بازی کردم...
الان میخوام خاطره #آمپول_بازی با دوستم امیرحسین و خواهرش رو تعریف کنم.
سال پنجم یا ششم ابتدایی بودم بغل دستیم بود و باهم خیلی رفیق بودیم ، مادرش هم خیلی منو دوست داشت چون میرفتم خونشون و باهاش ریاضی کار میکردم.
امیرحسین یه خواهر دوقلو شیطون داشت (اسمش یادم نیست😅) اونم تو درس ضعیف بود و گاهی باهاش کار میکردم.
یه روز بعد مدرسه رفتم خونشون ، پدر و مادرش نبودند. امیر حسین و خواهرش فقط بودن. ما دوتا رفتیم تو اتاق ، خواهرشم تو حال بود.
فکر کنم نزدیک ده دقیقه ریاضی کار کردیم بعد طبق معمول #دکتر_بازی 😅
یادمه اون موقع #جراحی خیلی دوست داشتیم.
من دکتر بودم امیرحسین گفت استخوان لگنم شکسته
دمر خوابوندمش شلوارش تا زانو دادم پایین یه آمپول بی حسی با مداد بهش زدم و جاشو مالیدم و شروع کردم به جوش دادن استخواناش....
یهو خواهرش درو باز کرد و پرید تو 🤦♂️
گفت به مامان میگم و شلوغ بازی درآورد.
گفتیم دکتربازیه چیز بدی نیست آمپول میزنیم
گفت باید به جفتتون آمپول بزنم وگرنه میگم 😒
امیر حسین گفت چون دختری باید از رو لباس بزنی
اون میخواست لختمون کنه ولی با اکراه قبول کرد 😅
جفتمون دمر شدیم رو تخت کنار هم
گفت شلوارا پایین رو شورت میزنم.
منم یه هفتی مشکی داشتم
امیرحسین هم یه شورت قرمز معمولی
دو دستی یه ضربه محکم زد جفتمون باهم جیغ زدیم 🤭 واقعا سوخت
دو تا مداد رو تراش کرد و محکم زد همزمان اینقدر سوخت جفتمون پاشدیم ،😯
شلوار هارو کشیدیم بالا خواهرشو با متکا زدیم و بعدشم کلی خندیدیم و بازی رو ادامه دادیم...😂
راستی بچه ها من خیلی دوست دارم انتقال خاطره کنیم
کامنت بزارین نظرتونو بگید