سلام به همگی ☺️❤️

تو خاطره‌ ی قبلی یه نکته گفتم یکی از عزیزان گفت دوس نداری نخون

من نه گفتم دوست دارم نه گفتم دوس ندارم

فقط گفتم کادر درمان با حیطه ی ذکر شده فرق داره

نمی خوام ادامه بدم چون منظورم رو خوب و واضح بیان کرده بودم ❤️

.

.

.

چند هفته بود که حال روحی بدی داشتم

با کابوس بیدار میشدم

و اون روزهای بد جلو چشمم بود

اصلا باور نمی کردم که یک ساله عزیزم رو از دست دادم

هنوزم که به عکس هاش نگاه میکنم باور کردن اینکه مرده برام سخته

سالن بیمارستان، کد ۹۹، صدای گریه ، چهره ی سرد و زیباش همه مثل یه فیلم جلو چشممه و تنها کاری که می تونستم بکنم گریه کردن بود

حالم اصلا تعریفی نداشت

سر کلاسام نمی رفتم

کمتر با دوستام و دکتر f حرف میزدم

و حتی کمتر از اتاقم بیرون میرفتم

روز به روز حال روحیم بد تر میشد و روی جسمم بیشتر تاثیر میزاشت

قفسه ی سینه ام تیر می کشید

حس خفگی داشتم

و سوزش بد معده

انگار جسم و روحم دست به دست هم داده بودن تا از پا بیفتم🫠

۱۶ ام عصر بود که حلوا درست کردم

با خواهرم ریختیم تو ظرف هاش و خرما رو هم‌ پودر و خلال زدم گذاشتم رو سینی آماده باشه

تا صبح نشستم و از حال بد خودم از اینکه اون مرده و من دارم براش حلوا درست میکنم‌گریه کردم

صبح مامانم صدام کرد که دید نشستم

اومد یکم آرومم کرد و گفت میریم خونه عموت

بلند شدم دست و صورتم و شستم

مانتو مشکی و روسری مشکی مو سر کردم

یکم ادکلن زدم و رفتم پایین

مامانم حلوا و خرما ها رو برده بود تو ماشین

راهی خونه عموم شدیم

زن عموم با دیدن ما شروع کرد گریه کردن و من هم دیگه نتونستم جلو خودم و بگیرم

بغض و درد داشت خفه ام کرد

همه بی صدا با صورت گریون نشسته بودن که بریم آرامستان

راهی شدیم

من و پدرم و خواهرم زودتر رسیدیم برای همین قبرش و شستم

سینی های حلوا و خرما رو گذاشتم

گلاب ریختم رو قبرش

و عود روشن کردم

بعدشم کنار قبرش نشستم به عکس روی سنگ قبرش خیره شده بودم

قطره های اشک روی شیشه ی عینکم بود که با دستمال تمیزش کردم

همه اومدن

سوره ی قرآن گذاشتم و چند ساعتی اونجا بودیم

کم کم همه داشتند میرفتن

دوست داشتم تنها باشم

برای همین به بابام گفتم یکم میخوام تنها باشم اونم چون حالم مو میدونست گفت باشه اگه ماشین نبود زنگ‌بزن بیام دنبالت

نشستم و درد و دل کردم ، گریه کردم

گوشیم زنگ خورد

بدون‌نگاه کردن جواب دادم

الو چرا گوشی تو جواب نمیدی ؟ خوبی عزیزم

با صدای گریون و داغون گفتم خوبم

گریه کردی؟

نه

مشخصه اصلا گریه نکردی

میخوام ببینمت

امروز نمی تونم میخوام تنها باشم

کجایی

سرخاکش و بعد قطع کردم

سرم و رو سنگ قبرش گذاشتم و چشام بستم

بهم آرامش خاسی میداد

یه دستی روم شونه ام حس کردم(حدود یه ساعت بعد)

به زور نگاه کردم ببینم کیه

چیکار کردی با خودت

خوبم ....

بلند شو بریم

لطفا بزار بمونم نمیخوام برم خونه

نمیریم خونه بلند شو

دست مو گرفت کمک کرد بلند بشم

عکس شو بوسیدم

و رفتیم به طرف ماشین

تعادل نداشتم و بدنم ضعف زیادی داشت

کمک کرد نشستم

صندلی رو برام خوابوند

باهام حرف می زد تا آرومم کنه

فشار روی قفسه ی سینه ام هر آن بیشتر میشد

و درد بیشتر بدنم و می گرفت

انگار قلبم داشت میومد بیرون

دستم و رو قلبم گذاشتم و محکم فشارش دادم

و فقط تونستم دست دکترf بگیرم

وقتی بهم نگاه کرد از حالم تعجب کرده بود

ماشین و زد کنار

نبض مو گرفت

تنفس مو چک کرد

و گفت چیکار میکنی با خودت

اینجوری خودت و نابود میکنی

بهم یکم آب داد صندلی مو بلند کرد و می گفت نفس عمیق بکش

آفرین خیلی خوبه

همین جوری ادامه بده

جلو داروخانه نگه داشت رفت حدود ۱۰‌مین بعد اومد یه قرص زیرزبونم گذاشت

گفت میای بریم درمانگاه؟ سرم تو وصل کنن

گفتم نه لطفا نمیخوام خیلی خسته ام

خو دست تو بده تا میرسونمت تموم میشه

کش موم و باز کرد و دور دستم بست

چند بار رو دستم ضربه زد و با انگشت دنبال رگ‌می گشت چند دقیقه بعد رو دستم یه رگ‌گرفت و سرم و آویزون کرد

چهار تا آمپول و آماده کرد زد تو سرم

کاملا گیج خواب شده بودم

دارو ها رو تو کیفم گذاشت و گفت هر وقت ضربان قلبت رفت بالا از این قرص یکی بزار زیر زبونت

وقتی رسیدیم سرم و از دستم در آورد برام چسب زد و گفت رفتی خونه استراحت کن بخواب بهتر میشی

خودت و بیشتر از این اذیت نکن

تشکر کردم ازش رفتم خونه کسی نیومده بود

دراز کشیدم نمیدونم کی خوابم برده بود

با صدای مامانم بیدار شدم

کمک کرد بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم و بعدش دوباره خوابیدم

از دست دادن خیلی سخته

باور کردن اینکه از دستش دادی سخت تر

ممنون از نگاه زیباتون❤️

À.....