خاطره دخمل جان!
سلامممم گلای تو خونه 😂❤️
دخملم ۱۶ سالمه قبلا خاطره میذاشتم تقریبا زمان کرونا ولی یک مدت مشغول درس و اینا شدم حسابی تا اینکه تونستم برم تجربی الآنم دهم و تموم کردم
و از مهر دانش آموز پایه یازدهمم
خوب خاطره برمیگرده به اونجایی که بعد از گرفتن کارنامه های نهایی حال و روزم گریه شده بود 🌈🙂 بیش از اندازه خراب شده بود یعنی اصلا انتظارش و نداشتم منی که به ۱۷ فکر میکردم ....
بگذریم اینجوری شد که شرایط روحی من بهم ریخت به معنای واقعی و از طرفی غذا نمیخوردم بدجوری ضعف میکردم و لاغر شده بودم قبلا نوروبیون چند باری زده بودم ولی خوب خیلی درد داشت و میترسیدیم از دوباره زدن و ول کردم تا چند روز پیش که به سرم زد خودم تنهایی قبل کلاس برم و بزنم و هم یک تجربه جدید باشه برام هم حداقل خواستم ناله کنم یا از تزریقاتی خواهش کنم آرومتر بزنه معذب نباشم
بعد حموم رفتنم رفتم سمت داروخونه محلمون هوا واقعا گرم بود رفتنی هم واقعا استرس تنم و میلرزوند چندبار تصمیم گرفتم بیخیال آمپول شم و برگردم ولی گفتم از چند دقیقه پام درد میگیره فوقش یا تهش گریه میکنم ولی از این بیحالی و ضعف اعصاب بهتره مسیر یکم طولانی بود برای پیاده رفتن ولی خوب رسیدم داروخونه که خیلی خلوت بود به آقا گفتم یک نوروبیون میخوام گفت یخچالی یا بیرونی گفتم چه فرقی داره گفت اون یکی خارجی و همچین حرفایی گفتم نه ایرانی بده لطفا اومد سمتم گفت سرنگ هم بخت بدم گفتم بله بدین و حساب کردم اومدم بیرون به کیسه که کامل مشخص بود یک نگاهی کردم و ناخداگاه حس سوزش میکردم تو پام یک پد الکلی بود تو کیسه یک آمپول قرمز پر و یک سرنگ بزرگ یک لحظه پشیمون شدم و گفتم بزارم کیفم میندارم دور ولی خودمو سرزنش کردم و گفتم بچه نباشم آمپولو گذاشتم تو کیفم و کنار داروخونه یک تزریقاتی بود که مطب دکتر بود فکر کنم یادم میومد یکبار آمپول زدم اینجا رفتم از پله ها بالا که یک طبقه دندانپزشکی بود و یک طبقه پزشک اطفال فهمیدم تزریقاتی اونجا جمع شده واقعا با این ترس تپش قلب و بهانه هایی که برای نزدن آمپول بود هر کی بود نمیزد و مینداخت دور ولی به خودم مسلط شدم و میدونستم روبه روی خیابون داخل ساختمان یک مطب دکتر هست که تزریقات داره با استرس رفتم و دیدم طبقه پنجمه خلاصه رفتم و دم در بیش از اندازه تپش قلب داشتم خودمو کنترل کردم و رفتم داخل و سلام
سلام دادم یک خانم جوون بود که معلوم بود منشی هست داخل مطب هم واقعا هیچکس نبود هیچکس فقط من بودم و اون منشی گفت بله بفرمایید گفتم تزریق داشتم و کیسه آمپولمو از کیفم دادم دستش و هزینه رو پرسیدم و حساب کردم کیسه رو گرفت گفت دنبال من بیا رفت در یک اتاق باز کرد که یک تخت برای تزریق بوتاکس و اینجور چیزا بود و یک تخت برای تزریق وارد شدیم من در و پشتم بستم و اومدم نشستم رو تخت تزریق و اونم مشغول شکستن آمپول شد که دیدم در باز شد بلند شدم ببندم گفت عزیزم تو آماده شو خودم میبندم در و نگران نباش خیلی آروم کفشامو در آوردم خیلی خواستم بگم اروم بزن ولی یک جوری غیرت ام نمیذاشت چیزی بهش نگفتم به خاطر همین یعنی با خودم گفتم من تنها اومدم آمپول بزنم پس نباید بترسم باید نشون بدم از لحاظ عقلی آمادگی اینو دارم کم کم سعی کردم آماده بشم اول مانتوم و دادم بالا و دکمه و زیپ شلوارمو باز کردم به شکم خوابیدم تو تخت و منتظر صدای آماده شدن آمپول تو تو سرم تکرار میشد و همش به دفعه قبل که نوروبیون زدم و کلی دردم اومد فکر میکردم تا اینکه حس کردم داره میاد سمتم و باز حس اینکه باید خودم آماده بشم و به قولی اینکه ادا ندم اود کرد و خودم شلوار و لباس زیرمو دادم پایین اومد نزدیک و پنبه رو کشید خودمو جمع کردم و واقعا هم ترسیده بودم یهو سوزن و فرو کرد و من چون ترسیده بودم یک آی بلند گفتم و خودمو سفت تر گرفتم بعد اون یک سوزش خیلی خفیف در حد یک ثانیه که من آخ گرفتم بلند باز و در اورد من واقعا تو شوک بودم یعنی میتونم بگم دردش خیلی کم بود یعنی اصلا میشع گفت درد نداشت نوروبیون که من دفعه های پیش میزدم راحت ۲۰ ثانیه تزریقش طول میکشید که خیلی دردناک هم بود خانمه شروع کردکه ببخشید اگه سوزش داشت و اینا من هم هی تشکر کردم و خجالت کشیدم بپرسم واقعا زدی ؟😑 پاشدم لباسامو درست کردم و از خانمه خداحافظی کردم که باز گفت ببخشید اگه درد داشت و اومدم بیرون و با خودم فکر کردم هر وقت آمپول داشته باشم میام اینجا میزنم
&چون برای ریزش موهام هم بیوتن و بدانیم تجویز کرده بودم چون من میترسیدیم تو یک وعده دو تا آمپول بزنم اونم شش هفته از زیرش در رفتم 😁